0

منشاء دین

 
azadeh7
azadeh7
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1388 
تعداد پست ها : 442
محل سکونت : اصفهان

منشاء دین

بحث منشاء و پیدایش دین، از مباحث مهم فلسفه دین است. 
بحث منشاء دین، به‎معنای جست‎وجو در علل و عوامل روانی و یا اجتماعی پیدایش دین، با صرف‎نظر از وجود خدا، در حقیقت محصول مدرنیته و عصر جدید است. آن‎چه پیش از این در اذهان رسوخ داشت، این بود که دین، امر خدایی است و تبیین دین باید بر اساس فرض وجود خدا انجام شود اما در عصر جدید مدرنیته که عصر تحول در علوم‎طبیعی است، دانشمندان سعی کردند روش علوم طبیعی را در علوم انسانی نیز به کار ببرند؛ علومی مانند جامعه‎شناسی، روان‎کاوی و مردم‎شناسی که در روش خود به علوم طبیعی نظر داشتند. دین در عصر جدید، معضلی برای چنین علومی شد، زیرا دین پدیده‎ای است که دارای ابعاد مختلفی مانند بعد روان‎شناختی، اجتماعی و... است. برای همین، در زمینه خاصی، مانند جامعه‎شناسی، نمی‎‎توان تمام ابعاد دین را تحلیل کرد. پیدایش بحث منشاء دین به همین دوران مربوط می‎شود. ظهور علم نوین، برای تفکر مسیحی مشکلاتی را پدید آورد. شاید مهمترین پیامد ظهور علم نوین، به وجود خدا مربوط ‎شود. همین بحث موجب بررسی علمی دین و مباحثی مانند منشاء دین شد. 
نظریاتی که درباره منشاء دین ارایه شده است، به دو دسته کلی تقسیم می‎شود: نظریات الحادی و نظریات خداگرایانه. 
ویژگی اصلی نظریات الحادی این است که برای دین منشاء فوق طبیعی قایل نیست، بلکه دین را صرفا بر اساس امور روان‎شناختی و یا جامعه‎شناختی تبیین می‎کند. از این جهت، نظریات الحادی دو دسته‎اند: 
1) نظریات جامعه‎شناختی 
طبق این نظریات، دین به گروه و جامعه تعلق دارد و دین‎داری فردی، از سرچشمه‎های اجتماعی مایه می‎گیرد. 
به عبارتی نفس جامعه، به دلایلی موجب دین‎داری افراد می‎شود و ادیان محصول همین دین‎داری جامعه، نیازهایی را در افراد به صورت مفاهیم دینی اعمال می‎کند و همین منشاء ادیان است. 
2) نظریات روان‎شناختی 
دین بنابر نظریات روان‎شناختی امری فردی است که منشاء آن را در درون افراد باید جست؛ مانند سرکوب شدن غرایز و یا ترس از طبیعت. البته سرکوب غرایز اگرچه به دست جامعه صورت می‎گیرد، ولی اثرات روانی سرکوب شدن غرایز، بنا به نظریات روان‎شناختی، موجب پدید آمدن باورهاست، ولی جامعه به واسطه سرکوب کردن غرایز، عوامل روانی برای باورها پدید می‎آورد. از این‎رو از نظر عامل قریب، اثر روانی سرکوب شدن غرایز، پیدایش این باورها محسوب می‎شود. 
نظریات روان‎شناختی هم خود دو دسته‎‎اند: نظریات عاطفه‎گرایانه و نظریات عقل‎گرایانه. نظریات عاطفه‎گرایانه، ریشه‎های دین را در جنبه عاطفی ماهیت بشری دنبال می‎کنند؛ مانند نظریه «فروید» که بنابر آن، منشاء دین، غرایز سرکوب شده و یا ترس از طبیعت است. نظریات عقل‎گرایانه، دین را محصول گرایش بیشتر به شناخت جهان، تأملات عقلانی‎اش و میل او به نتیجه‎گیری از این تأملات می‎دانند. به عبارت دیگر، این نظریات، دین را محصول محاسبات عقلانی بشر می‎دانند. 
نظریات الحادی درباره منشاء دین، دو ویژگی مهم دارند: 
1) تکامل‎گرا هستند، یعنی حالت ساده‎ای برای ادیان در نظر می‎گیرند و آن را بر اساس عاملی روانی و یا جامعه‎شناختی تبیین می‎کنند و سپس ادیان پیچیده را حالت تکامل یافته آن دین ساده می‎دانند. 
2) این نظریات، عدم وجود خدا را به عنوان پیش‎فرض مطرح می‎کنند، در حالی‎که هیچ‎یک از این نظریات، دلیلی برای عدم وجود خدا ندارند. نظریات خداگرایانه، نظریاتی هستند که بر این پیش‎فرض استوارند که منشاء دین، خداست. البته، مراد از پیش‎فرض این نیست که بدون دلیل، این امر را پذیرفته‎اند، ولی در بیان منشاء دین به آن دلایل معمولا پرداخته نمی‎شود. نظریات خداگرایانه باید تبیینی هم برای دین‎داری داشته باشند. دین، پدیده‎ای فیزیکی نیست که بیرون از باطن اشخاص باشد. در مورد یک دین لااقل باید یک نفر به آن ایمان داشته باشد، یا در گذشته کسانی به آن مؤمن بوده باشند تا بگوییم این دین وجود داشته است یا دارد. از این‎رو، نظریات خداگرایانه باید تبیینی برای دین‎داری نیز داشته باشند، یعنی روشن کنند که چرا انسان‎ها دین‎دار هستند. 
اکنون، در زمینه تحلیل‎های روان‎شناختی پیدایش دین، نظریه «لودویک فویر باخ» (1872م-1804م) را نقد و بررسی خواهیم کرد. 
فویر باخ، فردی آلمانی است و او را استاد «کارل مارکس» دانسته‎اند، البته نه به عنوان این‎که رسما در کلاس او تحصیل کرده باشد، بلکه به عنوان کسی که از افکار او خیلی استفاده و به آن استناد کرده است. افکار کارل مارکس، «دو رکن» دارد؛ از نظر منطق و طرز تفکر، تابع هگل است، یعنی منطق دیالکتیک و از نظر فلسفه اجتماعی تابع فویر باخ؛ ولی هگل، ماتریالیست نبوده است. او افکار خاصی دارد، حتی بعضی می‎گویند او ایده‎آلیستی است که در عین حال، قایل به خدا نیز هست، ولی تصورش از خدا با تصور دیگران اندکی فرق دارد. 
لودویک فویر باخ، در سال 1841 کتابی به نام «جوهر مسیحیت» (The Essence of Christianity) نوشت و در این کتاب عنوان کرد که دین عبارت است از اعتقاد و ارزش‎هایی که در تکامل فرهنگی انسان‎ها به وجود آمده، اما اشتباها به نیروهای الهی یا خدایان نسبت داده شده است. فویر باخ، شهرتش در افکار مادی، در همین تحلیلی است که از مذهب کرده است و آن این است که مذهب، ناشی از حالت «از خود بیگانگی» انسان نسبت به خودش است. از خود بیگانگی نیز در فلسفه اروپا، برای اولین‎بار به‎وسیله هگل مطرح می‎شود. از خود بیگانگی که شاید تعبیر صحیح‎تر آن «با خود بیگانگی» باشد، محصول عواملی است که انسان را با خودش بیگانه می‎کند. این خود مسئله‎ای است که چطور می‎شود انسان با خودش بیگانه شود؟ 
قضاوت فویر باخ، درباره منشاء پیدایش دین، مبتنی بر نوعی انسان‎شناسی است. او بر مبنای همین نوع از انسان‎شناسی است که تفسیری خاص از منشاء پیدایش دین ارایه کرده است. این تفسیر، علاوه بر این‎که جنبه روان‎شناسانه یافته است، به نوعی طبیعت‎گرایانه نیز هست. باخ، تلاش کرده است اثبات کند که عقاید دینی، به‎طور طبیعی ناشی از خرافه‎پرستی‎های ابتدایی است و بدین ترتیب اثبات تعلق دین به ماورای طبیعت را نیز ضروری نمی‎داند. فویر باخ در متد انسان‎شناسی خودش چنین گفته است: 
«ای پسر انسان، توکل، همه‎چیز را به خدا محول‎کردن و همه‎چیز را از خدا دانستن، چیزی جز فرار از محک عقل و گریختن از یافتن چرایی کارها نیست. از این‎رو، خود فریبی... اساس همه کوشش‎هایی است که برای قرار دادن پایه‎های اخلاقی بر الهیات صرف می‎شود. آن‎جا که ما در باب حق و راستی کوشا باشیم، احتیاجی به کمک انگیزه از عالم بالا نداریم. انسان دارای دوگانگی وجود است. انسان وجودی عالی دارد و وجودی دانی. 
جنبه سفلای انسان، جنبه حیوانیت انسان است که مانند حیوان جز خور و خواب و خشم و شهوت چیزی سرش نمی‎شود و جنبه عالی انسان، همان انسانیت انسان است... انسان با تن دادن به دنائت‎ها، تابع جنبه سفلای وجود خود می‎شود، این در حالی است که شرافت‎ها و اصالت‎ها در خود اوست، اما فکر می‎کند این‎ها در ماورای اوست و خدا را براساس وجود خودش می‎سازد... انسان، خودش با خودش بیگانه شده است، یعنی برخی امور را که در وجود خود داشت، از وجود خود انتزاع کرد و فرض کرد که این‎ها در ماورای وجود اوست.»
نقد نظریه فویر باخ 
1) وی، انسان را دارای دو بعد یا جنبه وجودی می‎داند؛ جنبه مادی و جنبه‎ غیر مادی نفس. همین تقسیم‎بندی نشان می‎دهد که در انسان، حقیقتی وجود دارد که هرگز با «مقیاس‎های مادی» قابل اندازه‎گیری و سنجش نیست. او که بشر را مادی می‎انگارد، نمی‎تواند این پیش فرض را اساس حرف خود قرار دهد. 
2) طبق نظریه فویر باخ، انسان‎هایی که به مذهب گرایش پیدا کرده‎‎اند، به حیوانیت سقوط کرده‎اند. 
این مقوله، به دو دلیل مردود است. اولا: در بین مردمی که به مذهب گرایش می‎یابند، انسان‎هایی که ذاتا شریف و والا هستند و سقوط در حیوانیت در آن‎ها دیده نمی‎شود، وجود دارند. ثانیا: کسانی که به مذهب گرایش پیدا کرده‎اند، گاه به دلیل یک تجربه پاک و معنوی و زلال شدن درونی، به سمت مذهب آمده‎اند؛ یعنی دقیقا عکس سخن فویر باخ! 
3) در این نظریه، انسان خدا را براساس وجود خودش می‎سازد. «در خدایان مذاهب بدوی، تصویر خدا از انسان خیلی دور بود، خدای یهود به انسان نزدیک‎تر شد، در مسیحیت خدا به صورت یک انسان درآمد و مسیح، خدا شد. اگر انسان، این «از خود بیگانگی» را از خودش دور کند، هرچه خودش را بیشتر بشناسد، می‎رسد به آن‎جا که اصلا من خودم هستم، تمام این صفات مال من بود.» این تصویری است از خدا برای انسان. اما در اسلام، الوهیت مسیح و فرزند خدا بودن او به شدت نفی شده است: «لم یلد و لم یولد و لم یکن له کفوا احد» 
اگر انسان، خدایی را بر اساس ذهن خود بسازد، یک خدای دست‎ساز در تفکر انسان‎محور دنیای مدرن ساخته شده است. آیا می‎توان به صفات و اسمای الهی دست‎رسی پیدا کرد؟ به چه میزان؟ چه قدر می‎توان دارای اسماء و صفات شد؟ و آیا انسان در ذات باری‎تعالی، نظرا و عملا دست‎رسی دارد تا با وجود خود خدایی بسازد؟ و آیا وجود انسان قابلیت تام ادراک و شهود وجود خدای حقیقی را دارد؟ 
تفاوت معرفتی خدای ذهنی و خدای شهودی و به عبارت دیگر تفاوت علم حصولی و علم حضوری و نتایج به دست آمده از آن، نفیا و اثباتا در مقابل نظریه فویر باخ قرار می‎گیرد؛ به‎طوری‎که امکان شهود حقیقت، به انسان می‎فهماند که خدایی فراتر از خدای ساخت ذهن بشر وجود دارد و نشان می‎دهد ظرف وجودی انسان برای درک تمام حقیقت کافی نیست، چه رسد به آن‎که با این ظرف، تمام حقایق را بتواند خود بسازد.
mobile

 

سه شنبه 17 فروردین 1389  2:36 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها