0

قصه كودكانه با تصوير

 
sifalaw
sifalaw
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : خرداد 1388 
تعداد پست ها : 1637
محل سکونت : اصفهان

قصه كودكانه با تصوير


 

 

سالها پيش، كشاورزي، يك كيسه ي بزرگ بذر را براي فروش به شهر مي برد.

 

 

 

 

 

ناگهان چرخ گاري به يك سنگ بزرگ برخورد كرد

 

 

 

 

 

 

 

و يكي از دانه هاي توي كيسه روي زمين خشك و گرم افتاد.

 

 

 

 

 

 

دانه ترسيد و پيش خودش گفت: من فقط  زير خاك در امان هستم.

گاوي كه از آنجا عبور مي كرد پايش را روي دانه گذاشت و آن را به داخل خاك فرو برد.

 

 

 

 

 

 

دانه گفت: من تشنه هستم، من به كمي آب براي رشد و بزرگ شدن احتياج دارم. كم كم باران شروع به باريدن كرد.

 

 

 

 

 

 

 

صبح روز بعد دانه يك جوانه كوچولوي سبز درآورد. جوانه تمام روز زير نور خورشيد نشست و قدش بلند و بلندتر شد.

 

 

 

 

 

 

روز بعد اولين برگش درآمد. اين برگ كمك كرد تا نور خورشيد بيشتري را بگيرد و بزرگتر شود.

 

 

 

يك روز غروب، پرنده اي گرسنه خواست آن را بخورد . اما ريشه هاي دانه آن را محكم در خاك نگه داشتند.

 

 

 

 

 

سالها گذشت و دانه آب باران زيادي خورد و مدتهاي زيادي در زير نور خورشيد نشست تا اينكه در ابتدا تبديل به يك درخت كوچك شد و بعد به درخت بزرگي تبديل شد.

 

 

 

 

 

حالا وقتي شما به كوه و دشت مي رويد. درخت قوي و بزرگي را مي بينيد كه  خودش دانه هاي بسياري دارد.

 

 


راز ماندگاری در گمنامی است

 
دوشنبه 24 اسفند 1388  2:47 PM
تشکرات از این پست
sifalaw
sifalaw
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : خرداد 1388 
تعداد پست ها : 1637
محل سکونت : اصفهان

روز برفي

روز برفي

 

در آن كوه بزرگ خانه كوچك مك بامبل قرار داشت. او به تنهايي در خانه ي خيلي كوچكي در ميانه راه بالائي كوه بن مكديو در اسكاتلند زندگي مي كرد. خانه كوچك او بيرون از جنگل كاج ساخته شده بود و  او مي توانست هر چه را كه لازم دارد از جنگل يا هر قسمتي از كوه بدست آورد . او قد بلندي نداشت ولي خيلي پير و عاقل بود. او ريش نارنجي رنگ بلندي داشت  و يك كلاه خيلي بامزه و دامن اسكاتلندي را حتي در زمستان مي پوشيد . با اينكه تنها زندگي مي كرد هنوز هم دوستان زيادي داشت. همه حيوانات  و پرندگان دوستانش بودند . او تقريبا براي همه آنها اسمي گذاشته بود .

 

هوا سرد مي شد و پرندگان به مناطق گرمسير جنوب پرواز مي كردند. زمستان نزديك بود. برگهاي زرد رنگ از درختان روي زمين را پوشانده بود و كوه به نظر غمگين مي آمد. برخي از حيوانات كه مجبور بودند در جنگل بمانند در بدنشان براي مدت دراز غذا ذخيره مي كردند و به زودي به خواب زمستاني مي رفتند تا اينكه بهار برسد

 

 

اين داستان درباره يكي از اين حيوانات است كه در اين جنگل زندگي مي كرد. يكي از صبح هاي اواسط دسامبر، روباه در جستجوي يافتن صبحانه اي ميان جنگل آهسته قدم مي زد . هوا بد بود، برف زمين را پوشانده بود و باد هر لحظه شديدتر مي شد. در اين موقع از سال غذا به سختي گير مي آمد بنابراين روباه مجبور بود مسافت بيشتري را نسبت به گذشته براي يافتن غذا  جستجو كند . برف و باد شكار كردن را خيلي سخت مي كرد. باد هر لحظه شديدتر مي شد. روباه مي خواست به لانه اش برگردد اما پيش خودش گفت "يك كم ديگر هم مي گردم، آخه خيلي گرسنه هستم و نمي توانم بودن غذا برگردم ."

 

در يك لحظه صداي زوزه شديد باد در ميان درختان پيچيد . روباه كه از چيزي خبر نداشت در زير يك درخت فرسوده كه ريشه محكمي نداشت در حال راه رفتن بود كه صداي شكستن مداوم چيزي را شنيد، همانطور كه به اطراف برمي گشت كه بفهمد اين صدا از كجا مي آيد يك درخت شكسته سياه بزرگي را ديد كه به روي او مي افتاد. شروع به دويدن كرد تا آنجائيكه مي توانست سريع مي دويد، اما پنجه هايش در داخل برفهاي عميق گير مي كردند. وقتي كه درخت شكسته كنار او روي زمين افتاد او فكر كرد كه از اين حادثه رهايي پيدا كرد . اما در همان لحظه اي كه او مي خواست بپرد تا از آن وضعيت رهايي يابد، تنه ي درخت به آهستگي چرخيد و روي دم او افتاد .  

 

روباه بيچاره، گرسنه بود و كلي از خانه اش دور بود و دمش هم در زير درخت بزرگي گير كرده بود. هر چند خوشبختانه برف آرام مي باريد و او هم صدمه جدي نديده بود اما او ابدا خوشحال نبود. كم كم شدت بارش برف بيشتر شد . روباه به اين دردسر بزرگ فكر مي كرد، اگر برف همينطور ببارد بعد از مدتي حتي روي سرش را هم مي پوشاند و ديگر قادر به نفس كشيدن نبود. حالا او خيلي نگران بود .

 

آن روز صبح مك بامبل مثل هميشه صبح زود براي قدم زدن در ميان جنگل از خانه بيرون آمد. راه زيادي نرفته بود كه فكر كرد صدايي مي شنود. او با خودش زمزمه مي كرد آن صداي چه چيزي مي تواند باشد؟ اما پيش خودش فرض كرد كه آن صداي باد است و به پياده روي خودش ادامه داد. باز هم آن صدا را شنيد ، به اطراف نگاه كرد تا ببيند آيا مي تواند محل آن صدا را پيدا كند. دوباره صدا را شنيد و اين بار توانست بفهمد كه صدا از طرفي مي آيد كه درختي افتاده است .

 

تا آنجا كه پاهاي پيرش مي توانست وزن او را تحمل كند در ميان برف سريع به آن سمت دويد. وقتيكه كنار درخت شكسته رسيد هيچكسي را نديد تا اينكه به آن طرف درخت رفت و در آنجا يك روباه كوچولو ديد كه از باد و برف در خودش فرو رفته و خودش را جمع كرده است. مك بامبل او را شناخت و پرسيد: اينجا چيكار مي كني ؟ روباه كوچولو با صداي بغض آلود ماجرا را تعريف كرد. او خيلي سردش بود و گفت: من ساعتهاست كه اينجا گير افتادم و سطح برف آهسته آهسته بالاتر آمده است ديگه خيلي خسته ام ، خيلي تلاش كردم تا از اين وضعيت رها شوم اما هنوز دم من گير است. پيرمرد گفت: من سعي خواهم كرد كه درخت را تكان دهم تا تو رها شوي. اما آقاي بامبل آنقدر قوي نبود و هر قدر تلاش كرد نتوانست تنه درخت را حركت دهد .

 

وقتي آقاي بامبل موفق به تكان دادن تنه درخت نشد. به فكر فرو رفت و در انتها گفت: حالا فهميدم كه چه بايد بكنم . او در سطح جنگل به دنبال چيزي مي گشت تا اينكه با يك شاخه درخت ديگر برگشت . او تلاش كرد با آن چوب، تنه درخت بزرگ را كمي بالاتر ببرد اما او به اندازه كافي قوي نبود. او يك قدم به عقب رفت و با دقت به تنه درخت نگاه كرد. او يك نگاهي به برف كرد كه همه اطرافش را پوشانده  بود و سپس نگاهي به آسمان انداخت. به نظر مي رسيد كه بارش برف براي مدت طولاني ادامه خواهد داشت و آنها مجبورند كه سريعتر كاري كنند .



آقاي بامبل فكري كرد. او با سرعت به كلبه اش برگشت وقتيكه به آنجا رسيد به سراغ ابزار كارش رفت و با سرعت برگشت در حاليكه يك اره بزرگ را با خود حمل مي كرد .

وقتي به جنگل برمي گشت ، اميدوار بود كه مسير را بخاطر بياورد . زيرا بارش برف ردپاي او را پوشانده بود. همانطور كه از ميان برفها عبور مي كرد، مي انديشيد ، خدا كند به اندازه كافي سريع عمل كرده باشم و برف روي روباه بيچاره را نپوشانده باشد. بارش برف سنگين تر شده بود و باد شديدتر مي وزيد اما آقاي بامبل به راهش ادامه داد. او به محلي رسيد كه روباه آنجا بود اما تمام آنچه كه او مي توانست ببيند تنه درخت و برفي بود كه تمام زمين را پوشانيده بود. او فكر كرد كه دير رسيده است اما او يك بيني قهو ه اي در ميان برف ديد . او با سرعت هر چه بيشتر با دستهايش شروع به خالي كردن برفهائي كرد كه دور روباه را پوشانده بودند. اوه او هنوز زنده بود

  نقشه او كاملا زيركانه بود . او شروع به اره كردن درخت كرد اما نه به دو نيمه ، بلكه به سه قسمت. دو قسمت كه بلندتر بودند در هر انتها و يك قسمت كوچكتر در وسط، يعني همان جائي كه دم روباه گير كرده بود . اين تكه كوچك خيلي سنگين نبود بنابراين به راحتي قابل جابجا كردن بود. و اين دقيقا همان كار بود كه پيرمرد انجام داد. وقتي كار به انتها رسيد او كاملا خسته بود اما او قادر بود كه تكه وسط را  كه روي دم روباه بود ، بچرخاند . او روباه را بلند كرد و در پتويي كه از كلبه اش آورده بود پيچاند .

 

پيرمرد به آهستگي در حاليكه روباه را بغل كرده بود به كلبه اش برگشت. آتش خوبي را روشن كرد و يك سوپ خوشمزه براي خودشان درست كرد. آن دو، روز سختي را گذرانده بودند و خيلي خسته بودند روباه روي كفپوش كنار شومينه و پيرمرد روي صندلي مورد علاقه اش بخواب رفتند. وقتيكه صبح از خواب برخاستند هر دو مايل بوند كه روباه در تمام طول زمستان كنار پيرمرد بماند و اين دقيقا همان اتفاقي بود كه رخ داد .


راز ماندگاری در گمنامی است

 
دوشنبه 24 اسفند 1388  2:48 PM
تشکرات از این پست
sifalaw
sifalaw
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : خرداد 1388 
تعداد پست ها : 1637
محل سکونت : اصفهان

در جستجوي دايناسور


   در جستجوي دايناسور      

 

 

تولد سارا بود و او يك بازي جديد كامپيوتري بنام جستجوي دايناسور

 را هديه گرفته است.

سارا به خودش گفت: اين خيلي عالي است، اين همان چيزي است كه مي خواستم.

 

 

 

 

سارا  تصميم گرفت، بازي جديدش را امتحان كند.او كامپيوتر را روشن كرد و سي دي را داخل آن گذاشت و به صفحه مانيتور نگاه كرد. علامت عجيبي روي صفحه ظاهر شد.

 

 

 

 

سارا روي آن علامت كليك كرد و يكدفعه اتفاق عجيبي افتاد. نورررررررر

 

 

 

 

 

سارا پرسيد: من كجا هستم؟

پسركي كه كنارش ايستاده بود، گفت: توي بازي جستجوي دايناسور هستي. ما بايد استخوانهاي قديمي دايناسور را پيدا كنيم.

 

 

 

 

سارا يك استخوان طلائي كه در زير بوته ها پنهان بود را برداشت و گفت: يكي اينجاست.

پسرك فرياد زد: واي، نه. تو نبايد استخوانهاي طلائي را برمي داشتي، حالا بايد مواظب دايناسور باشيم.

 

 

 

ناگهان آنها صدائي را از پشت سرشان شنيدند و زمين زير پايشان به لرزه در آمد. صداي نعره دايناسور آمد.

سارا و پسرك دويدند اما دايناسور نزديكتر مي شد. آنها پشت يك بوته پنهان شدند.

سارا پرسيد اگر دايناسور ما را بگيرد چه مي شود. پسرك گفت: بايد  بازي را از اول شروع كنيم

 

 

 

 

 

سارا فرياد زد، نگاه كن ، دايناسور اينجاست. ناگهان او دوباره همان علامت عجيب را كه قبلا روي كامپيوترش بود، را ديد. آنرا لمس كرد و دوباره....

 

 

 

 

نورررررررر

 

 

 

 

سارا در خانه اش، كنار كامپيوتر نشسته بود.او به بازي نگاه كرد و گفت: باي باي دايناسور، شايد من بازي ديگري بكنم.

 

 

 


راز ماندگاری در گمنامی است

 
دوشنبه 24 اسفند 1388  2:49 PM
تشکرات از این پست
sifalaw
sifalaw
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : خرداد 1388 
تعداد پست ها : 1637
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:قصه كودكانه با تصوير

سياره ي سرد   

 

 

 

هزاران مايل دور از زمين، آنطرف دنيا سياره كوچكي بنام فليپتون قرار داشت. اين سياره خيلي تاريك و سرد بود،بخاطر اينكه خيلي از خورشيد دور بود و يك سياره بزرگ هم جلوي نور خورشيد را گرفته بود.

 

 

 

 

 

در اين سياره موجودات عجيب سبز رنگي زندگي مي كردند

آنها براي اينكه بتوانند اطراف خود را ببينند از چراغ قوه استفاده مي كردند

 

 

 

 

 

 

 

يك روز اتفاق عجيبي افتاد. يكي از اين موجودات عجيب كه اسمش نيلا بود، باطري چراغ قوه اش را برعكس درون چراغ قوه گذاشت.

 

 

 

 

 

 

 

ناگهان نور خيره كننده اي تابيد و به آسمان رفت ، از كنار خورشيد گذشت و به سياره ي زمين برخورد كرد.

 

 

 

 

 

 

آن نور در روي سياره ي زمين به يك پسر بنام بيلي و سگش برخورد كرد. نيلا بلافاصله چراغ قوه اش را خاموش كرد ولي آن دو موجود زميني بوسيله نور به بالا يعني سياره ي فليپتون كشيده شدند. آنها در فضا به پرواز در آمدند و روي سياره ي فليپتون فرود آمدند.

 

 

 

 

 

بيلي سلام گفت و نيلا هم دستش را تكان داد.

بيلي گفت: واي، اينجا همه چيز از بستني درست شده شده است.

سگ بيلي هم پاهايش را كه به بستني آغشته شده بود ، ليس مي زد.

 

 

 

 

 

 

نيلا با ناراحتي گفت: ولي هيچ كس اينجا بستني نمي خورد چون هوا خيلي سرد است.

نيلا خيلي غمگين به نظر مي رسيد. او پرسيد: آيا شما مي توانيد به ما كمك كنيد، ما به نور خورشيد احتياج داريم تا گياهان در سياره ما رشد كنند؟

بيلي گفت: من يك فكري دارم. آيا مي تواني ما را به خانه امان برگرداني؟

 

 

 

نيلا گفت: يك دقيقه صبر كن. سپس او باطريهاي چراغش را برعكس قرار داد. زووووووووووم.

بيلي و سگش به كره زمين برگشتند

 

 

 

 

 

بيلي به حمام رفت و آينه را برداشت. او به حياط آمد و آينه را طوري قرار داد كه اشعه خورشيد كه به آينه مي خورد اشعه هايش به سياره فليپتون برگردد

 

 

 

 

با اين فكر بيلي، سياره فليپتون ديگر سرد نبود. هر روز سگ بيلي آينه را در زير نور خورشيد قرار مي داد تا نور و گرماي كافي به سياره كوچك برسد.

 

 

 

 

 

 

 

حالا ديگر نيلا و دوستانش مي توانستند در زير نور خورشيد از خوردن بستني لذت ببرند.


راز ماندگاری در گمنامی است

 
دوشنبه 24 اسفند 1388  2:50 PM
تشکرات از این پست
sifalaw
sifalaw
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : خرداد 1388 
تعداد پست ها : 1637
محل سکونت : اصفهان

چهار خرگوش كوچولو

چهار خرگوش كوچولو _ 

 

 

روزي و روزگاري، در جنگلي پر از درختهاي سوزني، چهار بچه خرگوش همراه مادرشان در حفره اي شني زير ريشه هاي يك درخت زندگي مي كردند. اسمهاي آنها ، فلاپسي ، ماپسي ، دم پنبه اي و پيتر بود.

 

 

يك روز صبح مامان خرگوشه گفت: عزيزان من ، حالا شما مي توانيد بيرون برويد و در مزرعه ها بگرديد ولي يادتان نرود كه وارد باغ آقاي مك نشويد. پدرتان هم در آن باغ دچار مشكل شده بود.

برويد و بگرديد ولي شيطوني نكنيد. من هم مي خواهم براي خريد بيرون بروم.

 

سپس خانم خرگوشه سبد و چترش را برداشت و به جنگل رفت او مي خواست از نانوائي،كمي نان و پنج عدد كلوچه كشمشي بخرد.

 

 

فلاپسي و ماپسي و دم پنبه اي كه كوچكتر بودند با هم پايين رفتند و به يك بوته توت جنگلي رسيدند.

 

 

 

اما پيتر كه شيطون و حرف گوش نكن بود بسمت باغ آقاي مك دويد و از زير در به داخل خزيد .  

 

 

 

   

اول كمي كاهو خورد و بعد سراغ لوبيا و تربچه رفت

 كمي احساس ناراحتي و دل درد كرد او تصميم گرفت، چيز ديگري براي خوردن پيدا كند.

            


 

اما در انتهاي مزرعه خيار، آقاي مك را ديد.

آقاي مك كه مشغول كاشتن بوته هاي خيار بود با ديدن پيتر از جا پريد و در حاليكه شن كشش را در هوا تكان مي داد ، فرياد مي زد: بايست اي دزد

 

پيتر بدجوري ترسيده بود، او با سرعت به هر طرف مي دويد ولي  در ورودي را پيدا نمي كرد.

 يك لنگه كفشش در ميان بوته هاي كلم از پايش در آمد و لنگه ديگر هم در ميان گل ها گير كرد .

 

  وقتي كفشهايش گم شدند او توقف نكرد و با سرعت بيشتري دويد. او مي توانست فرار كند اگر بدشانسي نمي آورد و دكمه هاي لباسش به خارهاي توتهاي فرنگي گير نمي كرد .

 

آقاي مك با يك الك در دستش، بالاي سر خرگوش آمد. اما پيتر با يك حركت ناگهاني از جا جنبيد در حاليكه كتش همانجا در بوته ها ماند خودش را رها كرد و دويد

 

 

او داخل يك آبپاش پريد البته جاي خوبي براي قايم شدن بود به شرط اينكه داخلش آبي نبود.

آقاي مك مطمئن بود كه پيتر جايي در همان اطراف قايم شده است . او فكر كرد، شايد خرگوشك زير گلدانها قايم شده باشد . او با دقت شروع به گشتن كرد و زير همه آنها را يك به يك گشت .

 

 

   

ناگهان پيتر عطسه اي كرد و آقاي مك بدون اتلاف وقت به سراغش رفت. او سعي كرد پايش را روي پيتر بگذارد كه پيتر از پنجره بيرون پريد و روي گلدانها افتاد. پنجره خيلي كوچك بود و آقاي مك نمي توانست از آن رد شود.



 

پيتر كمي نشست تا استراحت كند. او به سختي نفس مي كشيد و از ترس مي لرزيد. چون توي آبپاش پريده بود تنش خيس بود. بعد از مدتي او آهسته به راه افتاد ، سلانه سلانه مي رفت و اطرافش را نگاه مي كرد تا ببيندد چكار مي تواند بكند.

 

 

دري را ديد كه قفل بود و جايي هم براي عبور يك خرگوش چاق نبود .

موش پيري كه دانه اي را حمل مي كرد به كنار در دويد . پيتر در مورد راه خروج سوال كرد ولي  دانه اي كه دهان موش بود اينقدر بزرگ بود كه نمي توانست حرفي بزند و فقط سرش را تكان داد پيتر گريه اش گرفت.

او به راه افتاد و سعي كرد راهي پيدا كند ولي هر چه مي رفت بيشتر و بيشتر گيج مي شد.

 

او برگشت آرام و بي صدا حركت مي كرد. ناگهان صداي خراشيده شدن زمين توسط يك بيل را شنيد . او زير بوته اي خزيد ولي هيچ اتفاقي نيفتاد . كم كم از جايش بيرون آمد و روي يك چرخ دستي كه آن نزديك بود پريد و همه چيز برايش قابل ديدن شد. اولين چيزي كه ديد آقاي مك بود كه خم شده بود و پياز ها را از زمين بيرون مي اورد. پشت او بطرف پيتر بود و آنطرفش هم در باغ بود.

 

 

پيتر از روي چرخ دستي پايين پريد و تا آنجا كه توان داشت با سرعت به طرف در دويد. و از زير در به بيرون از باغ رفت. پيتر توقف نكرد و بدون اينكه به پشت سرش نگاه كند به سمت خانه اش دويد.

 

 

او اينقدر خسته بود كه وقتي به خانه اش رسيد روي كف نرم اتاق دراز كشيد و چشمهايش را بست.

مادرش مشغول پخت و پز بود. وقتي او را ديد تعجب كرد كه دوباره پيتر چه بلائي سر كت و كفشش آورده است . اين دومين كت و كفشي بود كه در طي دو هفته گذشته گمشان كرده بود.

 

 

   

متاسفانه آن روز عصر حال پيتر خوب نبود . مادر او را به تختخوابش برد و برايش چاي بابونه درست كرد  و تا زمان خواب هر بار يك قاشق چاي بابونه به او داد .

اما فلاپسي، ماسي و دم پنبه اي براي شام نان تازه و شير و توت جنگلي خوردند

راز ماندگاری در گمنامی است

 
دوشنبه 24 اسفند 1388  2:54 PM
تشکرات از این پست
sifalaw
sifalaw
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : خرداد 1388 
تعداد پست ها : 1637
محل سکونت : اصفهان

اردک خوش شانس

اردک خوش شانس       

پدر برای دختر و پسرش کتاب می خواند .اسم کتاب اردک خوش شانس، خوش شانس، خوش شانس بود. قصه اینطوری بود که....

 

 روزی یک اردک خوشگل و دوست داشتنی برای گردش بیرون رفت و خیلی زود یک گودال آب تمیز و دوست داشتنی پیدا کرد.

اوه، چه اردک خوش شانسی!

اردک خوش شانس گفت: "کواک"

 

اردک کوچک و دوست داشتنی،  توی گودال کوچک و زیبا شیرجه رفت.

اوه، چه اردک خوش شانس، خوش شانسی.

اردک خوش شانس، خوش شانس گفت: "کواک" ، "کواک"

اردک کوچک و دوست داشتنی،  از توی چاله پز از آب قشنگ بیرون آمد و زیر نور آفتاب چرتی زد .

اوه ، چه اردک خوش شانس ، خوش شانس ، خوش شانسی.

البته اردک خوش شانس خوش شانس خوش شانس طوری خر و پف می کرد که انگار می گفت : "کواک" ، "کواک" ، "کواک"

 

دختر کوچولو که به قصه گوش می داد ، نفس عمیقی کشید و گفت: چه اردک بانمکی. شاید این قشنگترین چیزی باشد که من تا بحال دیده ام

پسر کوچولو سرش را خاراند و گفت: اما توی این قصه همه چیز خیلی خوب و دوست داشتنی بود  و این نمی تواند واقعیت داشته باشد .

من باید قصه را طوری تغییر  دهم که کمتر جذاب و دوست داشتنی باشد

او یک مداد و مقداری کاغذ برداشت و از اتاق بیرون رفت . مدتی بعد پسرک به اتاق آمد و گفت: آماده شد .من قصه بهتری نوشته ام

بعد صدایش را صاف کرد و گفت:    

اسم این داستان ، اردک بدشانس، بد شانس بد شانس است

 

اردک بانمکی یک چاله پر از گل پیدا کرد

اوه ، چه اردک بد شانسی!

اردک بد شانس گفت: "کواک"

 

 

   

اردک کوچولو و دوست داشتنی،  توی گودال پر از گل شیرجه رفت.

اوه ، چه اردک بد شانس ، بد شانسی.

اردک بد شانس بد شانس گفت: "کواک" ، "کواک"

 

اردک کوچک و دوست داشتنی،  از توی چاله پر از گل بیرون آمد و زیر نور آفتاب چرتی زد .

اوه ، چه اردک بد شانس ، بد شانس ، بد شانسی.

 اردک بد شانس بد شانس بد شانس گفت : "کواک" ، "کواک" ، "کواک"

 

 

قصه ی من تمام شد

پسرک دفترچه اش را بست و پرسید: نظرتون چیه ؟

دخترک دماغش را خاراند و گفت: من از قصه ی اولی بیشتر خوشم آمد.

پسر گفت: اما فکر می کنم قصه ای که من نوشتم بهتر است. پدر نظر شما چیه ؟

پدر به آنها گفت:  هر دو خوب هستند البته هر کدام به نوعی .

دخترک و پسرک گفتند : اوه پدر ، شما همیشه همین را می گوئید .

 

   

 


راز ماندگاری در گمنامی است

 
دوشنبه 24 اسفند 1388  2:55 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها