بازهم انتظار دیدنت...
بازهم عصر جمعه....
بازهم غربت این دلهای پاک...
در حصار حسرت دیدار تو...
بازهم صاحب عصر...
ساعتش کوک نیست...
یا که نه...
ساز دل ما باب نیست...
عصر ما عصر ظهور...
اما دلش آرام نیست...
ای صاحب دل..
ای صاحب عصر...
ای خاتم عشق...
خسته و فرسوده گشته...
این تن ویران و پیرم...
چشم انتظارم..
در غروب جمعه هایت...
من منتظر یک نگاهت...
ای مرهم دل...
از حضورت شرم دارم...
از سرایت شرم دارم...
اما تو بیا...
روزی که تو آیی...
عشقو عدلت را فشانی...
منتظر خواهم ماند...
در غروب جمعه های بی کسی...
چشم به راهت خواهم ماند...
چشمهایم دگر تابی ندارند...
کور گشتند از فراقت...
بازهم دست به جان مایه ی دل
از ته دل ما بگوییم..
ای صاحب عصر...
وقت است که بازآیی...