0

تيستو،سبز انگشتي

 
vbolandi
vbolandi
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1388 
تعداد پست ها : 421
محل سکونت : تبریز

تيستو،سبز انگشتي

 ان شا الله در روزهاي آتي اين شاهكار ادبي كودك و نوجوان را از همين جا،انجمن ادبي راسخون بخوانيد!
یک شنبه 23 اسفند 1388  6:33 AM
تشکرات از این پست
vbolandi
vbolandi
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1388 
تعداد پست ها : 421
محل سکونت : تبریز

پاسخ به:تيستو،سبز انگشتي

قسمت اول: نويسنده درباره ي اسم تيستو توضيح مي دهد

تيستو اسم عجيبي ست كه در هيچكتابي نميشود پيدايش كرد نه در فرانسه و نه در هيچ كشور ديگري. پيغمبري هم به اسم تيستو هرگز وجود نداشته. باري، پسر كوچولويي بود كه همه ي مردم تيستو صدايش مي كردند... و لازم اسد در اين باره كمي توضيح داده شود:

 

يك وز، بلافاصله بعد از تولد اين پسر كوچولو كه حتي بزرگتر از يك نان در سبد نانوا هم نبود، مادر خوانده يي با لباس آستين بلند و پدر خوانده يي با كلاه سياه، اورا به كليسا بردند و به كشيش گفتند كه اسمش «فرانسوا - باتيست» است. در آن روز، پسر كوچولو - مثل هر كوچولوي ديگري در چنين روزي - خيلي ناراحت بود و بيكه فرياد زده بود صورتش، حسابي قرمز شده بود. ولي آدم بزرگ ها - كه هرگز از ناراحتي هاي تازه به دنيا آمده ها هيچ چيز نمي دانند - معتقد بودند كه اسم بچه فرانسوا باتيست است.

 

بعد مادر خوانده ي آستين بلند و پدر خوانده ي كلاه سياه به سر، او را به گهواره اش برگرداندند و بلافاصله بعد از اين جريان، اتفاق عجيبي افتاد. آدم بزرگ ها انگار قادر نبودند اسمي را كه خودشان روي پسر كوچولو گذاشته بودند، به زبان بياورند، «تيستو» صدايش كردند.

 

مي گويند اين اتفاق خيلي هم نادر نيست. تا حالا بارها پيش آمده كه دختر يا پسر كوچكي در شهرداري يا كليسا به اسم هاي آناتول، سوزان، آنيس، يا ژان كلود نامگذاري شده اند، اما بعد آن ها را تولا، زت، پوس، و ميتسوفل صدا زده اند!

 

اين مي رساند كه آدم بزرگ ها واقعا اسم ما بچه ها را به درستي نمي دانند؛ همانطور كه نمي دانند ما از كجا آمده ايم، چرا در اين دنيا هستيم و چه كار بايد بكنيم.

 

آدم بزرگ ها درباره ي همه چيز فكر هاي از پيش شناخته شده اي دارند كه وادارشان مي كند بدون فكر كردن حرف بزنند، و مي دانيم كه فكر هاي از پيش ساخته شده هميشه عقايد نادرستي بوده است. اين عقايد مال سالها پيش است و معلوم نيست به دست چه كساني ساخته و پرداخته شده است. اين ها ديگر حسابي هم كهنه شده، ولي چون تعداد اين عقايد و افكار زياد است، و درباره ي همه چيز هم هست؛ كمتر اتفاق مي افتد كه كسي آنها را عوض كند و يا تغييري درشان بدهد.

 

اگر ما فقط به اين خاطر به دنيا آمده ايم كه روزي مثل آدم بزرگ ها بشويم و عقايد از پيش آماده شده را با راحتي توي كله مان جاي بدهيم تا روز به روز بزرگتر شوند، كه هيچ؛ ولي اگر به دنيا آمده ايم تا كار به خصوصي انجام بدهيم يعني بخواهيم كه حسابي دنياي دور و برمان را برانداز كنيم چيزها به اين سادگي ها توي كله مان جا نخواهند گرفت. و آنوقت است كه عقايد از پيش ساخته نمي توانند راهي به مغز ما پيدا كنند.

همينك از گوش راستمان وارد شدند، از گوش چپمان بيرون مي آيند و با باد هوا يكي مي شوند. و آنوقت است كه با پدر و مادر و با آدم بزرگ هاي ديگر درباره ي عقايد عجيب و غريبشان به بحث مي نشينيم!

 

و اين درست همان چيزي ست كه براي اين پسر كوچك، كه تيستو نام داشت، اتفاق افتاد؛ يعني عقيده اش را درباره ي نامش نپرسيدند.

ادامه دارد...

دوشنبه 24 اسفند 1388  6:25 AM
تشکرات از این پست
tala2207 samsam
mamas_5924
mamas_5924
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : اردیبهشت 1388 
تعداد پست ها : 271
محل سکونت : فارس

پاسخ به:تيستو،سبز انگشتي

 به نام خدا
انيميشن سبز انگشتي كه ساخته شده است . داستان بسيار زيبايي دارد .
دوشنبه 24 اسفند 1388  10:47 AM
تشکرات از این پست
homban
homban
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : مرداد 1388 
تعداد پست ها : 379
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:تيستو،سبز انگشتي

the herts point mer
به زودی او خواهد آمد-
he is Anticipator-
החדשות הן אבל הסיפור הוא ארוך-
دوشنبه 24 اسفند 1388  4:16 PM
تشکرات از این پست
vbolandi
vbolandi
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1388 
تعداد پست ها : 421
محل سکونت : تبریز

پاسخ به:تيستو،سبز انگشتي

قسمت دوم: با تيستو، پدر و مادرش و خانه اي كه ميدرخشد آشنا مي شويم

موهاي تيستو بور بود و نوك شان فر فري. در نظر بياوريد پرتو آفتاب را كه با نوك فرفري به زمين برخورد كند. تيستوچشم هاي درشت آبي داشت و لپ هاي قرمز شاداب. زياد مي بوسيدنش. چون آدم بزرگ ها، مخصوصا آنهايي كه سوراخ هاي دماغشام بزرگ و سياه است و روي پيشانيشان چين و چروك افتاده، توي سوراخ گوش هايشان هم موي فراوان روييده، دائم لپ هاي شاداب پسر كوچولوها را مي بوسند و خيال مي كنند آنها از اين كار خوششان مي ايد؛ اين هم يكي از همان عقيده هاي از پيش ساخته شده ي آدم بزرگ هاست، در حالي كه اگر راستش را بخواهيد، اين آدم بزرگ ها هستند كه از اين كار لذت مي برند، و در واقع، پسر كوچولوها خيلي مودب و مهربان اند و خيلي لطف هم مي كنند كه اجاره ي چنين كاري را مي دهند.

 

همه ي كساني كه تيستو را مي ديدند، فرياد مي زدند:

- واي! چه پسر كچولوي قشنگي!

 

ولي تيستو از اين حرف ها خودش را گم نمي كرد. براي تيستو، زيبايي يك چيز كاملا طبيعي بود و خيلي تعجب مي كرد از اين كه مي ديد بعضي از مردها و زنها و بچه هاي ديگر، مثل او و پدر و مادرش زيبا نيستند. چون هم پدر و هم مادر تيستو فوق العاده زيبا بودند، و با ديدن آنها بود كه تيستو فكر مي كرد زيبا بودن يك چيز طبيعي ست؛ در حالي كگه زشتي براي او نه طبيعي بود و نه عادلانه.

 

پدر تيستو كه «آقاي پدر» نام داشت، موهاي سيام و بريانتين زده يي داششت، بلند قد بود، به صورتش ادوكلن مي زد و خيلي خوب لباس مي پوشيد و هرگز حتي يك ذره غبار هم روي يقه ي كتش ديده نمي شد.

 

«خانم مادر» موهاي بور داشت و لاغر بود. گونه هايش، از لطافت مثل برگ گل بود. ناخن هاي لاك زده اش مثل گلبرگ گلي رنگ بودند و هر وقت كه از اتاقش بيرون مي آمد، مثل يك دسته گل، هاله اي از عطر دور و برش مي پراكند.

 

راستي كه تيستو هيچناراحتي يي نداشت. چون نه تنها چنين پدر و مادري داشت بلكه مي توانست از ثروت بي حساب شان هم استفاده كن.

 

پس حالا فهميديد كه «آقاي پدر» و «خانم مادر» حسابي پولدار بودند. آن ها در يك خانه ي چند طبقه ي خيلي بزرگ زندگي مي كردند. اين خانه، پلكان بزرگي داشت كه راه ورود حياز به داخل ساختمان بود. يك ايوان سرپوشيده ي قشنگ، و يك پلكان بلند و يك پلكان كوتاه هم داشت و يك رديف هم پنجره هاي بلند كه همين تازگي ها تعمير كرده بودن و همچنين برج هايي داشت به كلاهك هاي نوك تيز. اين خانه را وسط باغ بزرگي ساخته بودند. توي هر اتاق، قالي هاي بسيار ضخيم و نرمي پهن كرده بودند، كه وقتي رويشان راه مي رفتي، هيچ صدايي شنيده نمي شد. اين قالي ها براي بازي قايم موشك بخيلي خوب بود، همچنين براي پا برهنه دويدن - كاري كه خانم مادر قدغن كرده بد:

- تيستو! كفش راحتي هات رو بپوش، سرما مي خوري ها!

 

ولي ممكن نبود تيستو با وجود چنان قالي هاي ضخيم و نرمي، سرما بخورد. پلكان، نرده هم داشت - يك جفت نرده ي حسابي براق از جنس مس، مه شكل مار پيچي بلند، با فراز و نشيب هاي فراوان، كه يك سرش در طبقه ي بالاي خانه بود و مثل پرتوي طلايي تا روي فرش پوست خرسي طبقه ي هم كف پايين مي آمد.

 

هر وقت تيستو تنها مي شد، روي نرده ها مي نشست و حسابي سرسره بازي مي كرد. اين نرده ها سورتمه ي شخصي تيستو بود، قاليچه ي پرنده اش بود، و جاده ي جادوييش- كه هر روز صبح، «كارلوس» مستخدم خانه، تميزشان مي كرد و با چه وسواسي برقشان مي انداخت. چون آقاي پدر و خانم مادر دوست داشتند كه همه چيزشان برق بزند و راضي كردن شان هم كار بسيار مشكلي بود.

 

آرايشگر، كه خدا عمرش بدهد، توانسته بود با روغن بريانتين - كه قبلا هم صحبتش را كرديم - موهاي آقاي پدر را به شكل كلاهي با هشت شعاع براق در بياورد و همه را به تحسين وادارد.

 

كفش هاي آقاي پدر را آنچنان خوب واكس مي زدند و برق ني انداختند كه وقتي راه مي رفت، آدم خيال مي كرد از نوك پاهايش جرقه بالا مي پدر. ناخن هاي گلي رنگ خانم مادر را هم هر روز صبح لاك مي زدند تا مثل ده تا دريچه ي درخشان در طلوع آفتاب، بدرخشند. خانم مادر، گردن بند و گوشواره و دستبند و انگشترهايي از سنگ هاي بسيار قيمتي، مي بست و شبها كه براي رفتن به تاتر يا مجلس رقص از خانه بيرون مي آمد، تمام ستاره هاي آسمان مثل غبار كدري به نظر مي آمدند كه دوره اش كرده باشند.

 

كارلوس، مستخدم خانه، گردي اختراع كرده بود كه از نرده ها شاكار پديد كي آورد. كارلوس از اين گرد مخصوص براي براق كردن دستگيره هاي در، شمعدان هاي نقره، لوسترهاي كريستال، نمكدان ها، جاشكري ها و قلاب هاي كمر هم استفاده مي كرد. آدم براي تماشاي نه تا ماشيني كه توي گاراژ خوابانده بودند، مي بايستي عينك سياه به چشم مي زد - از بس كه برق مي زدند! وقتي هم كه ماشين ها را ، دنبال هم، توي جاده راه مي انداختند، مردم كنهر پياده روها به تماشا مي ايستادند - صف ماشين ها به تالار آينه اي مي مانست كه به حركت در آمده باشد.

 

تحصيل كرده ها فرياد مي زدند: به! اينكه كاخ «ورساي» است!

 

آن ها كه هوش و هواس درست و حسابي نداشتند، به خيال اينكه تشييع جنازه يي ست، با احترام كلاهشان را بر مي داشتند. زنهاي دلربا هم از بدنه ي براق ماشين ها به عنوان آينه استفهاده مي كردند و صورتشان را تند و تند پودر مي زدند.

 

توي اصطبل هم نه تا اسب نگهداري مي شد، يكي از ديگري زيباتر و خوش اندامتر. يكشنبه ها، وقتي ميهان مي آمد، اسب ها را توي باغ مي آوردند تا منظره ي باغ قشنگتر شود. اسب سياه مو مو بلند با جفتش، كه ماديان قشنگي بود، مي رفتند زير درخت «ماگنوليا»؛ كره اسب كهري كه اسمش «ژيمناستيك» بود، به جاي هميشگيش، نزديك آلاچيق، مي رفت. روبه روي خانه، روي چمنزار سبز سه گوش هم، شش تا اسب سرخ رنگ - كه از نژادي بسيار كمياب بودند و آقاي پدر از داشتن شان به خود مي باليد - يله بودند.

 

مهترها لباس سواركاري به تن داشتند و شانه به دست، از اين طرف به آن طرف - از پيش اين اسب به پيش آن اسب - مي دويدند. چون اسبها هم بايد براق مي شدند، مخصوصا يكشنبه ها.

 

آقاي پدر به مهترهايش مي گفت:

- اسب هاي من بايد هميشه سرحال به نظر بيايند.

 

اين مرد با ابهت آدم وبي بود و به هميم علت هم همه از او فرمانبرداري مي كردند. و اين كار را چنان با دقت انجام مي دادند كه گروه اسب هاي سرخ رنگ، همگي با هم مثل يكدانه ياقوت درشت خوش تراش به نظر مي آمدند.

 

طرز شانه كردن اسب ها اينطوري بود كه مهترها اول نه تار موي يك پهلوي اسب را شانه مي كردند و بعد نه تار موي پهلوي ديگر را. يال ها و دم ها ي اسب ها را هم با كاغذ هاي نقره يي مي بافتند. تيستو، اسب ها را خيلي دوست داشت. شب ها خواب ني ديد كه روي كاه هاي طلايي رنگ اصطبل و ميان ديگر اسب ها خوابيده است. روزها هم، هر وقت فرصت مي كرد، به اسب ها سر مي زد. وقتي شكلات مي خورد، كاغذ نقره يي اش را با دقت كنار مي گذاشت كه به مهترها بدهد تا يال و دم «ژيمناستيك» را با آن آرايش كنند - چون ژيمناستيك را از اسب هاي ديگر بيشتر دوست داشت. البته دليل اين علاقه را خوب مي شد فهميد؛ قد تيستو و ژيمناستيم، تقريبا هم اندازه بود.

 

. . . و به اين ترتيب، زندگي كردن در خانه اي كه مي درخشيد، و در كنار پدري كه مي درخشيد، و مادري كه به يك دسته گل مي مانست، و در ميان درخت هاي قشنگ، ماشين هاي قشنگ و اسب هاي قشنگ، باعث شده بود كه تيستو بچه ي كاملا خوشبختي باشد.

ادامه دارد...
سه شنبه 25 اسفند 1388  6:24 AM
تشکرات از این پست
vbolandi
vbolandi
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1388 
تعداد پست ها : 421
محل سکونت : تبریز

پاسخ به:تيستو،سبز انگشتي

قسمت سوم: با «ميرپوال» و همچنين كارخانه ي آقاي پدر آشنا مي شويم

«ميرپوال» اسم شهري بود كه تيستو در آن به دنيا آمده بود و انه ي آقاي پدر، و مخصوصا كارخانه اش، شهرت و اعتباري براي اين شهر به هم زده بود. ميرپوال، در نگاه اول شهري بود مثل ديگر شهرها: شهري با كليسا، زندان، سربازخانه، و مغازه هاي سيگار فروشي، شيريني فروشي و جواهر فروشي. بااينهمه، اين شهر خيلي خوب در دنيا شناخته شده بود، به اين علت كه كارخانه يتوپ سازي بسيار مشهور آقاي پدر، در ميرپوال بود.

 

توپ هاي ساخت اين كارخانه خيلي طرفدار داشت - توپ هايي كه با گلوله هاي جورواجور بزرگ، كوچك، بلند، توپ هاي دستي، توپ هايي كه روي چهار چرخ سوار مي شدند، توپ هاي مخصوص قطارها، هوا پيما ها، تانك ها و كشتي ها، توپ هاي مخصوص پرتاب از بالاي ابرها، توپ هاي مخصوص شليك از زير آب، و انواع واقسام توپ هاي سبك كه مي شد آنها را پشت قاطر يا شتر حمل شان كرد، مخصوصا كشورهايي كه جاده هاي خطرناك داشتند، و يا راه هايي پوشيده از تخته سنگ هاي بزرگ.

 

خلاصه در يك كلمه برايتان بگويم كه آقاي پدر، تاجر توپ بود. از وقتي كه تيستو به سني رسيده بود كه مي توانست بشنود و بفهمد، هميشه اين جمله را شنيده بود:

- تيستو، پسرم! تجارتي كه ما داريم مي كنيم،تجارت بسيار خوبي ست. توپ مثل چتر آفتابي نيست كه فقط وقتي هايي كه هوا آفتابي ست، به درد بخورد، مثل كلاه حصيري هم نيست كه تابستان هاي باراني در گوشه اي بيافتد. وضع هوا هر جور كه باشد، مي شود توپ ها را فروخت.

 

روزهايي كه تيستو گرسنه اش بود بود و عذا نمي خورد، خانم مادر او را به كنار پنجره مي برد و ته باغ، آن دور دورها، يعني خيلي دورتر از آلاچيق را - كه «ژيمناستيك» زيرش مي لميد - به تيستو نشان مي داد، از آنجا كارخانه ي خيلي بزرگ آقاي پدر را ميشد ديد.

 

خانم مادر، آنوقت نه تا دودكش كارخانه را - كه دود و آتش از دهانه شان زبانه مي كشيد - به تيستو نشان مي داد و بعد او را به سر ميز بر مي گرداند و مي گفت:

- سوپت را بخور تيستو، چون بايد بزرگ بشوي؛ يك روز هم مي رسد كه تو ارباب ميرپوال مي شوي. ساختن توپ كار خسته كننده يي ست و بايد براي خودت مردي بشوي تا از پس اين كار بر آيي. هيچكس در اينكه تيستو كار آقاي پدر را دنبال خواهد كرد و اداره ي كارخانه را به دست خواهد گرفت، شكي نداشت؛ درست مثل آقاي پدر كه كار آقاي پدربزرگ را دنبال كرده بود، همان كسي كه تصوير نقاشي شده اش، با ريش انبوه درخشان، در حالي كه دستش را روي عراده ي توپ گذاشته بود؛ به ديوار بزرگ سالن آويزان بود. تيستو هم كه اصلا پسر بدي نبود، سوپش را مي خورد.

ادامه دارد...

پنج شنبه 27 اسفند 1388  1:08 PM
تشکرات از این پست
vbolandi
vbolandi
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1388 
تعداد پست ها : 421
محل سکونت : تبریز

پاسخ به:تيستو،سبز انگشتي

  قسمت چهارم: تيستو به مدرسه فرستاده مي شود، اما در مدرسه نمي ماند
تيستو تا سن هشت سالگي، از مدرسه چيزي نمي دانست. خانم مادر ترجيه مي داد خودش اولين درس هاي خواندن و نوشتن و حساب را به پسرش ياد بدهد. بايد يگوييم كه نتيجه ي كارهايش هم چندان بد نبود.

خدا نگه دارد عكس هاي خيلي قشنگي را كه براي اين كار خريده بودند: مثلا حرف «آ» در خيال تيستو يك «آهوي قشنگ» بود يا يك «آبشار»، و حرف «ب» هميشه در خيالش يك «بادبادك» يا يك «برگ» و يا يك «بستني» بود.

براي ياد دادن حساب هم از عكس هايي استفاده مي كردند كه چند تا پرستو را نشان مي داد كه روي سيم برق نشسته بودند.

تيستو نه تنها جمع و تفريق، بلكه تقسيم را هم ياد گرفته بود. مثلا حساب كرده بود اگر بخواهيم هفت تا پرستو را روي دو تا سيم بنشانيم، براي اين كار بايد سه تا پرستو و نصفي روي هر سيم بنشينند، حالا چطور ممكن است كه يك نصفه پرستو بتواند روي سيم برق بنشيند، اين ديگر مساله يي ست كه با هيچ حسابي در دنيا نمي شود جوابش را پيدا كرد!

وقتي تيستو هشتمين سال تولدش را جشن گرفت، خانم مادر فكر كرد كه كار درس دادن او در خانه تمام شده و وقتش است كه تيستو را به دست يك معلم واقعي بسپرد.

براي اين كار يك روپوش چهارخانه ي قشنگ خريدند و يك جفت پوتين كه كمي به پنجه هاي پايش فشار مي آورد، و يك كيف و يك قلمدان سياه رنگ - كه تصويري از چند ژاپني رويش نقاشي شده بود. و همچنين يك كتابچه با خط هاي كوتاه، و بعد او را همراه كارلوس مستخدم، روانه ي مدرسه ي ميرپوال كردند كه در خوبي شهرت داشت.

همه منتظر بودند ببينند پسر به اين خوش لباسي، كه پدر و مادري به آن خوشگلي و پولداري دارد، پسري كه مي تواند پرستو ها را نصف كند يا به چهار قسمت تقسيم كند - در كلاس درس چه معجزاتي خواهد كرد.

افسوس كه مدرسه اثر پيش بيني نشدني بسيار بدي روي تيستو گذاشت. وقتي رژه ي طولاني لغت ها روي تخته سياه شروع شد، و وقتي كه رشته ي زنجير «سه سه تا، پنج پنج تا و هفت هفت تا» شروع كرد به حركت، تيستو توي چشم چپش احساس سوزش كرد و بلافاصله به خواب بسيار عميقي فرو رفت.

تيستو نه تنها كودن نبود، تنبل نبود و خسته هم نبود، بلكه خيلي هم شوق و ذوق داشت كه درس بخواند. پشت سر هم با خودش مي گفت: «نمي خواهم بخوابم! نميخواهم بخوابم!»
چشم به تخته سياه دوخته بود و به صداي معلم گوش مي داد، ولي هنوز آن سوزش كوچولو را توي چشم چپش حس مي كرد . . .

سعي كرد تا آنجا كه مي تواند با خوابيدن مبارزه كند، خيلي آهسته شروع كرد به خواندن آواز خيلي قشنگي كه خودش ساخته بود:
يك ربع يك پرستو، كجاشه؟
بالشه؟
قلبشه؟
كله شه يا كه پاشه؟
اگه بجاي پرستو،
يه نون مربا داشتيم
چهار قسمتش مي كرديم . . .

نخير! كاريش نمي شد كرد! صداي معلم شده بود لالايي.
تخته سياه شده بود شب، سقف كلاس هم توي گوشش زمزمه مي كرد:
«هيس! هيس! راه خيالاي قشنگ اين طرفه، از اين طرف!»
و كلاس مدرسه ي ميرپوال شده بود كلاس روياها.
ناگهان معلم فرياد زد:
- تيستو!
تيستو كه يكدفعه از خواب پريده بود، گفت:
+ آقا معلم! باور كنيد دست خودم نبود، اين كارو از قصد نكردم.
- براي من فرقي نمي كند. زود چيزهايي را كه داشتم مي گفتم تكرار كن!
+ شش تا شيريني . . . تقسيم بر دوتا پرستو . . .
- صفر!

در اولين روز مدرسه، تيستو با جيب هايي پر از نمره ي صفر به خانه برگشت. روز دوم، تنبيه شد و مجبور شد دو ساعت بيشتر از ديگران توي مدرسه بماند، يعني دو ساعت بيشتر از ديروز در كلاس بخوابد!

در پايان سومين روز، معلم نامه يي به تيستو داد تا به پدرش بدهد. در آن نامه، آقاي پدر با ناراحتي فراوان اين جمله ها را خواند: «آقا! فرزند شما مثل ديگران نيست، نگهداري او براي ما غير ممكن است.»

مدرسه، تيستو را پيش پدر و مادرش پس فرستاد.
دوشنبه 2 فروردین 1389  6:51 AM
تشکرات از این پست
vbolandi
vbolandi
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1388 
تعداد پست ها : 421
محل سکونت : تبریز

پاسخ به:تيستو،سبز انگشتي


قسمت پنجم: ناراحتي روي خانه اي كه مي درخشد، سنگيني مي كند

 و سرانجام تصميم مي گيرند تيستو را با روش ديگري تربيت كنند

ناراحتي، فكر غصه آوري ست كه از وقتي آدم از خواب بيدار مي شود، به سر آدم مي زند و تمام روز توي كله ي آدم همينطور مي ماند. ناراحتي هر كاري مي كند تا سرانجام بتواند به اتاق راه پيدا كند: با باد جفت مي شود، يا ميان برگ ها مي رود و يا با اسب، چهار نعل روي آواز پرندگان مي تازد و تمام طول سيم ها را طي مي كند.

آن روز صبح ميرپوال، ناراحتي نام تازه يي داشت و آن نام اين بود كه «مثل ديگران نيست».

خورشيد نمي خواست طلوع كند، چون بيدار كردن تيستوي بيچاره خيلي ناراحت كننده بود، همينكه چشم هايش را باز مي كرد به يادش مي آمد كه از مدرسه بيرونش كرده اند. خورشيد، روي دينامش پرده اي كشيده بود و فقط پرتوهاي بسيار كم سويي از ميان مه غليظ از خودش بيرون مي داد. آسمان آن روز ميرپوال، خاكستري رنگ بود.

اما ناراحتي هرگز از كوشش خسته نمي شود و آخرش كاري مي كند تا در ديدگاه ديگران قرار بگيرد. آن روز هم سر انجام توانست يواشكي وارد سوت بخار كارخانه شود. در آن روز هر كسي از خانه اش مي توانست صداي زمخت سوت كارخانه را بشنود كه مي گفت:
«مثل ديگرااااااان! تيستو مثل ديگران نييييييسسست!»

و به اين ترتيب بود كه ناراحتي توانست وارد اتاق تيستو هم بشود. تيستو از خودش پرسيد: «چي مي خواد به سرم بياد؟» و سرش را بيشتر توي بالشش فرو برد، اما ديگر نتوانست بخوابد. واقعا بايد قبول كرد كه آن خوابيدن توي كلاس، و اين نخوابيدن توي تختخواب، خيلي عجيب و نا اميد كننده است!

خانم آملي، آشپز، در حالي كه اجاق هايش را روشن مي كرد با خود قرقر مي كردك
- تيستوي ما مثل ديگران نيست! يعني چه! چه دليلي براي اين حرف دارند. مگر او هم مثل ديگران دو دست و دو پا و . . . ندارد، پس؟

كارلوس مستخدم، در حالي كه نرده هاي پله را با عصبانيت برق مي انداخت، گفت:
- تيستو مثل ديگران نيست؟ اين ها چه دارند مي گويند؟ آن هم به من؟ البته بايد بگويم كه كارلوس كمي لهجه ي بيگانه دارد.

در اصطبل، مهتر ها با هم پچ پچ مي كردند:
- مثل ديگران نيست؟ بچه ي به اين خوبي . . .  اصلا باورت مي شود؟ هان؟

و چون اسب ها هم خودشان را شريك ناراحتي آدم مي دانند، اسب هاي اصيل سرخ رنگ هم آن روز خيلي ناراحت به نظر مي رسيدند - دائم تنه شان را به تكه چوبي كه براي جدا كردن آنها از همديگر نصب كرده بودند، مي زدند و افسارشان را مي كشيدند. ناگهان سه تا موي سفيد روي پيشاني ماديان خوشگله در آمد. تنها ژيمناستيك بود كه بي خبر از همه ي اين ناراحتي ها با خيال راحت كاه و يونجه اش را مي خورد. ولي غير از اين كره اسب، كه پاك بي تفاوت مانده بود، بقيه از خودشان مي پرسيدند كه بالاخره با تيستو چه بايد رد؟

كساني كه ناراحت تر از همه بودند و بيش از ديگران اين سوال را از خودشان مي كردند، پدر و مادر تيستو بودند.

آقاي پدر جلوي آينه اش نشسته بود و بدون خوشحالي، فقط از روي عادت، موهايش را برق مي انداخت و با خودش فكر مي كرد:
«بيا اينهم از بچه! گمانم آدم كردن اين بچه مشكل تر از ساختن توپ باشد».

خانم مادر با صورتي گل انداخته سرش را به بالشي گلي رنگ تكيه داده بود و در حالي كه دانه هاي اشكي قاطي شير قهوه اش مي شد، از آقاي پدر پرسيد:
- وقتي توي كلاس خوابش مي گيرد، چطوري مي شود به او درس داد؟

آقاي پدر جواب داد:
- با تمام اين احوال، تيستو بايد روزي يك مرد حسابي بشود.

بعد از اين گفتگوي بسيار جدي، آن ها دقيقه يي خاموش ماندند. هر كدام پيش خودشان فكر مي كردند كه: «چه بايد كرد؟ چه بايد كرد؟»

آقاي پدر مردي بود كه خيلي زود تصميم مي گرفت، خيلي هم با شور و هيجان، رهبري يك كارخانه ي توپ سازي روح آدم را كسل مي كند، و لي آقاي پدر خيلي پسرش را دوست داشت.

او گفت:
- پيدايش كردم! خيلي ساده است. تيستو توي مدرسه ديگر هيچ چيز ياد نمي گيرد، يعني ديگر اصلا نبايد به مدرسه برود. اين كتاب ها هستند كه تيستو را به خواب مي برند. كتاب را از زندگي او حذف مي كنيم، و روش جديدي براي تربيتش به كار مي بريم. چون تيستو مثل ديگران نيست، با نگاه كردن به چيزها درسش را ياد خواهد گرفت. او را به جاهاي مختلف مثل صحرا، باغ و دشت مي بريم و برايش شرح مي دهيم كه چطور يك شهر ساخته مي شود و يا چطور كارخانه يي به وجود مي آيد.
ما هر چيزي را كه به رشد تيستو كمك كند، يادش مي دهيم.
باري، ما همه اين را خوب مي دانيم كه زندگي، بزرگترين مدرسه يي ست كه وجود دارد، نتيجه اش را خواهيم ديد!

خانم مادر، خوشحال با تصميم آقاي پدر موافقت كرد و افسوس خورد كه بچه ي ديگري ندارد تا او را هم با اين روش جديد تربيتي بزرگ كند.

براي تيستو، ديگر با عجله نان و كره خوردن، كيف به دنبال كشيدن و مشت مشت صفر در جيب داشتن، تمام شده بود. زندگي جديدي داشت شروع مي شدو و خورشيد دوباره درخشش را آغاز كرد.

پنج شنبه 5 فروردین 1389  8:27 AM
تشکرات از این پست
vbolandi
vbolandi
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1388 
تعداد پست ها : 421
محل سکونت : تبریز

پاسخ به:تيستو،سبز انگشتي

 

قسمت ششم: تيستو از باغ درس مي گيرد وكشف مي كند كه انگشتان سبز كننده اي دارد

تيستو كلاه حصيري اش را سرش گذاشت تا به باغ برود و از باغ درس بگيرد. آقاي پدر فكر درستي كرده بود كه مي خواست درس را از باغ شروع كند. درس باغ، در وافع درسي بود از زمين. زميني كه روي آن راه مي رويم، زميني كه سبزي هايي را كه مي خوريم، پرورش مي دهد وهمچنين علف هايي را كه حيوانات مي چرند تا به اندازه ي كافي بزرگ شوند تا ما بحوربمشان...

آقاي پدر گفته بود كه: «زمين منشأ همه چيز است»

تيستو، در حالي كه درسش را ياد مي گرفت، با خودش مي گفت: «خدا كند خوابم نگيرد»

باغبان باشي سبيلو، به دستور آقاي پدر، در گلخانه منتظر تيستو بود. باغبان باشي سبيلو، پيرمرد تنهايي بود كه كم حرف مي زد و هميشه هم اوقاتش سر جا نبود. جنگلي بزرگ به سفيدي برف زير سوراخ هاي دماغش روييده بود.

راستي چظوري مي شود سبيل يك آدم سبيلو را وصف كرد؟ همين خودش يك رويداد خيلي جالب طبيعت است.

روزهايي كه باد مي وزيد و باغبان باشي بيلش را روي كولش مي گذاشت، منظره اي بسيار ديدني به وجود مي آمد. انگار دو شعله ي سفيد از دو سوراخ دماغش بيرون مي زد و به گوش هايش ميخورد.

تيستو در عين حال كه باغبان باشي پير را دوست داشت، كمي هم از او مي ترسيد.

تيستو كلاهش را از سرش برداشت و گفت:
- سلام آقا سبيلو

باغبان باشي گفت:
- آه! آخرش آمدي. حالا بايد ديد چه كارهايي از تو بر مي آيد.اينجا مقدار زيادي خاك است و اينجا هم تعداد زيادي گلدان. تو بايد گلدان ها را پر از خاك بكني و انگشتت را توي هر گلدان پر از خاك، فرو كني تا سوراخي در وسط خاك ها درست شود، بعدشهم بايد گلدان ها را كنار ديوار پهلوي هم بچيني تا توي هر سوراخ، تخم گل بريزيم.

گلخانه ي آقاي پدر هم مثل بقيه ي چيزهاي آن خانه، دوست داشتني بود. پشت در، ميان يك سرپناه شيشه يي تميز و براق، بخاري يي كار گذاشته بودند و به اين علت، هواي داخل گلخانه گرم و مرطوب بود. در وسط، گل هاي «ميموزا» ي گلخانه مي شكفتند و نخل هاي آفريقايي رشد مي كردند. گل هاي زنبق را به خاطر قشنگيشان و ياسمن ها و مريم ها را به خاطر بوي خوبشان در گلخانه پرورش مي دادند. حتي گل «اركيده» را كه نه قشنگ است و نه بوي خوبي دارد - فقط و فقط به خاطر صفت بيهوده ي كميابي اش - پرورش مي دادند.

سبيلو تنها ارباب اين قسمت از ملك بود.

روزهاي يكشنبه كه خانم مادر گلخانه را به دوستانش نشان مي داد، باغبان باشي، يك پيشبند نو به تن مي كرد و مهربان و خوش برخورد، به در گلخانه تكيه مي داد - درست مثل كلنگ.

همينكه يكي از خانم ها دستش را به پيش مي برد تا به گل ها دست بزند يا آنها را بو كند، سبيلو ادب را مي گذاشت كنار و مي گفت:
- نه، اين ديگر نه! نكند مي خواهيد گل ها را به كشتن بدهيد، شايد مي خواهيد خفه شان كنيد، يا اذيتشان كنيد؟

تيستو در حالي كه داشت كاري را كه سبيلو به او سپرده بود انجام ميداد، با خوشحالي متوجه شد كه از اين كار خوابش نمي گيرد و برعكس، خيلي هم لذت مي برد. حتي احساس كرد كه خاك بوي خوبي ميدهد. يك گلدان خالي، يك بيلچه پر از خاك، يك سوراخ در خاك گلدان - آنوقت كار تمام بود، و نوبت گلدان ديگري مي رسيد. گلدان ها پاي ديوار و در كنار همديگر چيده شده بود.

در حالي كه تيستو، با دقت و علاقه ي زياد كارش را انجام مي داد، سبيلو در باغ گردش مي كرد. همان روز بود كه تيستو فهميد چرا باغبان هاي پير كمتر با مردم حرف مي زنند، چون باغبان ها با گل ها حرف مي زنند. حتما خودتان اين را خوب مي فهميد كه خوش آمد گفتن به تمام گل سرخ ها و يا ميخك ها، ديگر براي آدم نفسي باقي نميگذارد كه آخر شب بتواند بگويد «شب به خير آقا» يا «نوش جان خانم»، يا به كساني كه عطسه مي كنند، بگويد «عافين باشد»، حرف هايي كه اگر به كسي بگويي، مي گويد «چه آدم با ادبي!»

سبيلو از يك گل به گل ديگر سركشي مي كرد و نگرات سلامتي تك تك گل ها بود.

- خوب بوته ي گل چايي! تو هنوز خيلي كوچكي، مي آيي چند تا از غنچه هايت را قايم كني تا وقتي كسي انتظار غنچه از تو ندارد، آن ها را رو كني و همه را به تعجب بياندازي؟ آهاي تو، ارغوان بلند بالا! خيال مي كني با اين قد و قامتت شاه كوه ها مي شوي؟ راستي اين هم يك جورشه ها!

بعد بر مي گشت طرف تيستو و از دور فرياد مي زد:
- خب، ببينم، كارها را همين امروز تمام مي كني يا بقيه اش را مي گذاري براي فردا؟

تيستو جواب مي داد:
- استاد! صبر داشته باشيد، فقط سه تا گلدان ديگر مانده كه پر كنم. و با عجله گلدان ها را پر كرد و بعد خودش را به سبيلو، كه آنطرف باغ ايستاده بود، رساند.
- خب، تمام كردم.

باغبان باشي گفت:
- باشد، برويم ببينيم.

آن ها قدم زنان به طرف گلخانه برگشتند و سبيلو پا سست كرد تا به يك گل شقايق، براي خوشگلي اش، تبريك بگويد، و يك گل صد توماني را به آبي تر شدن تشويق كند . . .

ناگهان هردو، از تعجب، سر جايشان خشكشان زد، سبيلو درحالي كه چشم هايش را مي ماليد، گفت:
- ببينم، خواب نمي بينم؟ تو همان چيزي را مي بيني كه من دارم مي بينم؟
- البته آقاي سبيلو.

چند قدم آن طرف تر، در كنار ديوار، تمام گلدان هايي كه تيستو پر كرده بود، ظرف پنج دقيقه غرق در گل شده بودند!

بايد اين را هم خوب بدانيد كه گل هاي گلدان ها، از آن گل هاي ريز؛ يا علف هاي بي رنگ و بو نبودند، هرگز! در هر گلدان يك گل «بگونياي» درشت بود و تمام بگونياها با هم، يك باغچه ي بزرگ قرمز رنگ درست كرده بودند.

سبيلو گفت:
- اين باور نكردني ست، معمولا دست كم دو ماه طول مي كشد تا بگونياها به اين درشتي رشد كنند.

معجزه، معجزه است: اول شروع مي كنيم به پذيرفتن معجزه و بعدش هم يك جوري توجيهش مي كنيم!

تيستو پرسيد:
- آقا سبيلو، ما كه هنوز توي سوراخ گلدان ها تخم نپاشيده ايم: پس اين گل ها از كجا آمده اند؟

سبيلو جواب داد:
- اسرار آميز است! اسرار آميز است!

و بعد ناگهان، دست هاي كوچك تيستو را توي دست هاي بزرگ و زمختش گرفت و گفت:
- انگشت هايت را به من نشان بده!

و با دقت هرچه تمام تر، انگشت هاي شاگردش را امتحان كرد، بالا و پايينشان كرد، توي سايه و توي روشني، خوب براندازشان كرد، لحظه يي خاموش ماند و فكر كرد و سرانجام گفت:
- پسرم! چيز عجيب و در عين حال جالبي برايت پيش آمده. انگشت هاي تو سبز كننده است!

تيستو درحالي كه سخت تعجب كرده بود با فرياد گفت:
- سبز! دست هاي من كه صورتي رنگ است، مخصوصا حالا كه خيلي هم كثيف شده، نه، انگشت هاي من سبز نيست.

سبيلو گفت:
- البته، البته كه تو نمي تواني انگشت ها را سبز ببيني، انگشت سبز، نامرئي ست و سبزي آن فقط در زير پوست است.
بعضي ها هم به آن «نبوغ پنهان» مي گويند. فقط يك متخصص مي تواند اين نبوغ را كشف كند، و چون من متخصص هستم، به تو مي گويم كه انگشت هايت سبز كننده است.

- انگشت هاي سبز كننده به چه درد مي خورد؟

باغبان باشي گفت:
- آه! اين استعدادي ست بسيار عالي! يك استعداد واقعا خداداد! ببين، دانه و تخم در همه جا وجود دارد، نه تنها توي زمين، بلكه روي پشت بام خانه ها، كنار پنجره ها، روي پياده رو ها، روي پرچين ها و حتي روي ديوار ها. هزاران هزار دانه، كه به درد هيچ كاري نمي خورد، تمام اين جاها دانه هست، در انتظار وزش باد، تا آنها را به طرف دشت و يا باغ ببرد. دانه ها اغلب بين دو سنگ گير مي كنند و بدون آنكه بدانند چطور خودشان را به گل تبديل كنند، از ميان مي روند. ولي اگر انگشت سبز كننده يي يكي از دانه ها را لمس كند، هركجا كه باشد، بلافاصله گلي مي رويد.

به هر حال، تو خيلي خوب مي تواني دليل روشن حرف هاي مرا با چشم خودت ببيني. انگشت هاي تو، دانه هاي گل بگونيا را توي خاك گلدان ها كشف كرده اند و اين هم نتيجه اش. باور كن به تو حسوديم مي شود. با شغلي كه من دارم خيلي به انگشت هاي سبز كننده احتياج هست. تيستو، كه از اين اتفاق آنقدرها هم خوشحال به نظر نمي رسيد، زمزمه كنان گفت:
- حالا باز هم همه مي گويند كه من مثل ديگران نيستم.

سبيلو گفت:
- بهترين كار اينست كه راجع به اين موضوع با هيچكس حرف نزنيم. چرا كنجكاوي و حسادت ديگران را تحريك كنيم؟ هميشه اين امكان وجود دارد كه استعداد هاي نهفته ي ما باعث دردسرمان شوند. اينكه واضح است كه انگشت هاي تو سبز كننده است، پس اين راز را براي خودت نگه دار و بگذار كه فقط ما دو نفر از آن با خبر باشيم.

در دفتر يادداشتي كه آقاي پدر به تيستو داده بود تا آخر هر درسي معلمش آن را امضاء كند، باغبان باشي سبيلو فقط نوشت:
«اين پسر در باغداري خيلي استعداد دارد».

پنج شنبه 5 فروردین 1389  8:29 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها