روايت است از سلمان فارسى - رحمه الله عليه - گفت : روزى به در خانه فاطمه عليها السلام رسيدم . ناله فاطمه عليها السلام به گوش من رسيد كه گفت : از درد سر و گرسنگى و آرد كردن جو؛ بى طاقت شدم . چون اين بشنيدم ، دلم بسوخت ، آب از چشمم روان شد. آواز دادم كه مى خواهم درآيم . فضه گفت : سيده زنان عالميان را جامه تمام نيست كه خود را از پوشيده گرداند.گليم خود به فضه دادم تا فاطمه عليها السلام در خود پيچد. در رفتم . فاطمه عليها السلام دستاس مى كرد و دست مباركش مجروح شده بود و خون بر سنگ چكيده ، گفتم : اى سيده زنان عالميان ! و اى مخدومه هر دو جهان ! چرا فضه را نمى فرمايى كه دستاس كند كه دست مباركت مجروح شده است ؟
گفت : پدرم فرموده است : روزى من خدمت خانه كنم و روزى فضه . امروز نوبت من است . در اين حكايت بوديم كه حسين در گهواره بگريستن آمد. گفتم : اى سيده ! مرا از دو كار يكى فرما كه تا به جاى آورم ؛ يا گهواره جنبانيدن يا دستاس كردن . گفت : تو دستاس كن كه من حسين را خاموش كنم . سلمان گفت : من دستاس كردم . بانگ نماز برآمد، برخاستم و به مسجد شدم و نماز كردم . اميرالمؤمنين عليه السلام را گفتم : تو اينجا نشسته اى و فاطمه عليها السلام را از دستاس كردن ، دست مجروح شده است . اميرالمؤمنين عليه السلام را آب در ديده افتاد. برخاست و برفت و زود باز آمد شادان و خندان . رسول صلى الله عليه و آله و سلم گفت : يا على ! گريان رفتى و خندان باز آمدى . گفت : يا رسول الله ! فاطمه عليها السلام از بسيارى دستاس كشيدن خفته بود و دستاس مى گرديد بى آنكه كسى او را بگرداند.
حضرت فرمود: يا على ! حق تعالى فرشتگان را آفريده است از براى خدمت محمد و آل محمد صلى الله عليه و آله و سلم . حق تعالى بر ضعف فاطمه عليها السلام ببخشود، فرشته را بفرمود كه بر كار وى ، وى را يارى دهد و خدمت كند.