آورده اند كه مردى و زنى به خصومت نزد اميرالمؤمنين عليه السلام آمدند. مرد خارجى بود، آواز بلندتر گردانيد. اميرالمؤمنين عليه السلام بانگ بر وى زد. در حال سگى شد. يكى گفت : يك بانگ بر اين مرد زدى سگى شد. پس چه چيز تو را مانع شد از معاويه و دفع وى ؟ گفت : ويحك (147)، اگر من خواستمى كه معاويه را بر تخت يا بر جنازه پيش من آوردندى ، هيچ توقف نرفتى و ليكن ما خازنان (148) خداييم نه به زر و سيم بلكه به اسرار وى . بر آنچه در آن سرى بود، اعتراض نكنيم ، چنانكه حق تعالى فرمود: عباد مكرمون لا يسبقونه بالقول و هم بامره يعلمون .(149)