آورده اند كه يكى از عباد بصره گفت : شبى در خواب ديدم كه قيامت برخاسته است . و حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم را ديدم كه با على و حسن و حسين عليهما السلام كه در كناره حوضى بودند و خلقان را آب مى دادند و تشنگى عظيم بر من غالب بود. پيش ايشان دويدم و آب خواستم . رسول صلى الله عليه و آله و سلم گفت : وى را آب مى دهيد. گفتم : چرا يا رسول الله ! گفت : زيرا كه در جوار همسايگى تو، فلان على عليه السلام را دشنام داده ، تو منعش نمى كنى . گفتم : يا رسول الله ! نمى توانستم . رسول دست بزد و كاردى بركشيد و گفت : بستان اين كارد را و برو سرش را تن جدا كن . من كارد بستدم و به خانه او شدم و وى بر بستر خفته بود. سرش از تن جدا كردم و باز پيش رسول آمدم . رسول صلى الله عليه و آله و سلم گفت : وى را آب دهيد. مرا آب دادند. چون بيدار شدم طهارت ساختم و ركعتى نماز گزارم . فرياد واويلاه از خانه همسايه بر آمد. گفتم : چيست ؟ گفتند: فلان را بر بستر، سرش از تن جدا كرده اند. گفتم : سبحان الله ! اين خوابى بود كه من ديدم و حق تعالى او را محقق گردانيد. پس جماعتى را متهم گردانيدند و پيش حاكم شهر بردند و مى رنجانيدند. من برفتم و گفتم : ايشان را در اين گناهى نيست و حال و قصه باز گفتم . ايشان را رها كردند و گفتند: تو را نيز گناهى نيست ، گناه وى بوده است كه على عليه السلام را دشنام داده است .