0

بچه هاي مسجد

 
vbolandi
vbolandi
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1388 
تعداد پست ها : 421
محل سکونت : تبریز

بچه هاي مسجد

http://salam1389.persiangig.com/%D8%A8%DA%86%D9%87%20%D9%87%D8%A7%D9%8A%20%D9%85%D8%B3%D8%AC%D8%AF%20-%20%D8%B1%D8%A7%D8%B3%D8%AE%D9%88%D9%86.png

داستان

 بچه هاي

    مسجد

محمد عزيزي (نسيم)

 

قسمت اول

مقدمه

كتابم را برداشتم و راهي مسجد شدم. بسيج نوجوانان مسجد امام رضا عليه السلام در يكي از محله هاي پرجنب و جوش جنوب شرق تهران ميزبان نوجوانان و جواناني بود كه هر روز غروب مي آمدند و ميهمان كلاس هاي بسيج و واحد فرهنگي مكتب الرضا عليه السلام مي شدند.

به مسجد كه مي رسم چند تا از بچه هاي كلاس هنري را مي بينم. قرار است به بچه ها نقاشي ياد بدهم كتاب چشم چشم دو ابرو باب هاينتس ترجمه زنده ياد ايرج جهانشاهي ياور من در اين كلاس است.

شروع مي كنم شكل هاي ساده اي را بر روي تخته مي كشم و دانش آموزان مسجدي ام با علاقه در كلاس حضور دارند. روز به روز دوستان علاقه مند به هنر بيشتر مي شوند و من كم كم مي بينم كه اسامي بچه ها از چند صفحه بيشتر شده است و...

¤ ¤ ¤

روزهاي تابستان قرار است در مسجد پايگاه تابستاني بگذاريم. من با بچه هاي هنري تصميم مي گيريم يك روزنامه ديواري براي مسجدمان درست كنيم تا آثار ادبي و هنري بچه ها را در آن بياوريم.

اولين روزنامه ديواري را روي تابلويي بزرگ در شبستان مسجد نصب مي كنيم. بعد از نماز مي روم و كنار تابلو مي ايستم. آقاي قلي پور يكي از نمازگزاران با ديدن تصويري از تپه هاي مه آلود شمال رو به من مي كند و مي گويد: اين عكس من را به ياد روستايمان در شمال مي اندازد. راستي يكي از اين عكس ها داري به من بدهي؟»

- نه! اين فقط يك عكس است روي يك روزنامه ديواري. اگر آن را به شما بدهيم ديگر خودمان نداريم.

چند شماره از روزنامه ديواري مان را در مقابل مسجدي ها قرار داديم.

كم كم احساس مي كردم همه دوست دارند روزنامه ديواري را به خانه شان ببرند و با دقت مطالبش را بخوانند و تصاويرش را تماشا كنند.

همين جا بود كه به فكر افتاديم: چه كار كنيم كه روزنامه ديواري به خانه ها برود؟ فكر كرديم و فكر كرديم تا اين كه پيدا شد: مجله! بله خودش بود.

حالا ما مي توانستيم آثار بچه ها را در مجله به چاپ برسانيم و مجله مي توانست به خانه ها برود.من از شوق سر از پا نمي شناختم. احساس مي كردم كه چاپ مجله در مسجد انقلابي است بزرگ. انقلابي براي شناسايي و شكوفايي استعدادهاي گمنام مسجد، محله و مدارس اطرافمان. كار شروع شد.

انتخاب اسم مجله

براي انتخاب نام با مسئولين بسيج مشورت كردم؛ همسنگران، گل هاي مسجد، بچه هاي مسجد و... اول همسنگران را انتخاب كرديم اما مسئول خوش فكر بسيجمان كه خلبان هلي كوپتر هم بود گفت: «همان بچه هاي مسجد صميمي تر است.»

سرانجام نام «بچه هاي مسجد» بر پيشاني مجله مان نقش بست. در سال 1372 دانشجوي سال دوم امور پرورشي تربيت معلم دستغيب بودم. در كنار ما دانشجويان هنر هم حضور داشتند. يكي از دوستان خوب خوشنويسم آقاي محمود نجفي بود. محمود وقتي قصه مجله مان را شنيد خوشحال شد و قلمش را برداشت و نام بچه هاي مسجد را به دو صورت نوشت. طراحي نام نشريه (لوگو) انجام شده بود. ذوق زده بودم، آن قدر كه نفهميدم چطوري از محمود تشكر كردم و به طرف خانه به راه افتادم.

جلوي دادگستري ديده بودم مغازه هايي هستند كه كار حروف نگاري (تايپ) را با ماشين هاي دستي انجام مي دهند.

وارد يكي از مغازه ها شدم و يك نوشته كوتاه را دادم تا ماشين نويسي كنند.

«نشريه بسيج نوجوان مسجد امام رضا عليه السلام»

براي ماشين نويسي همين متن يك خطي 20 تومان دادم. پرداخت 20 تومان برايم سنگين بود اما قبول كردم. به خانه آمدم. از ميان عكس هايي كه از بچه هاي مسجد داشتم، عكسي از اردوي صيام (روزه) را برداشتم و از روي آن طراحي كردم.

روي جلد اولين شماره از مجله مان آماده شد. قيمت را هم گذاشتيم 5 تومان. با توجه به اين قيمت مي بينيد كه ماشين نويسي آن يك خط چقدر سنگين بوده است پول 4 تا نشريه مي شد! حالا مانده بودم چطوري مطالب توي مجله را پر كنم. چند صفحه باشد. مدير مسئول، سردبير و... با مشورت با مسئولين بسيج مسجد قرار شد حسين كرامتي كه مسئول بسيج نوجوانان بود مدير مسئول شود. من كه مربي كلاس هنري بودم سردبير شدم. دوستان ديگر هم با مطالب مختلف ما را ياري مي دادند.

آمدم سرمقاله را نوشتم. ديدم هيچ مطلبي ندارم. يادم افتاد كه از كلاس هنري چند تا نقاشي و طراحي دارم. داداش ابوالفضل داستان كوتاهي را كه خودش نوشته بود به دستم داد احمد برادر كوچكترم هم يك عكس از گنبد مسجد امام رضا عليه السلام را داد كه از پشت بام خانه مان انداخته بود.

خلاصه با جمع و جور كردن چند خبر، لطيفه و... و دو برگه سفيد و يك خودكار و روان نويس مشكي و چند سر كليشه ساده كه خودم طراحي كردم اولين شماره بيرون آمد. پشت جلد هم يك عكس قشنگ از بچه هاي قديمي بسيج زديم كه دو نفرشان (علي عاقلي نژاد و سيد عليرضا صفوي) شهيد شده بودند. مجله را داديم آقاي كرامتي برد براي چاپ.

¤ ¤ ¤

- مجله چاپ شد!

باورم نمي شد يعني بچه هاي مسجد چاپ شده بود؟!

بسته برگه ها را گرفتم به همه جاي مجله نگاه كردم از نام بچه هاي مسجد، طراحي روي جلد تا حرف به حرف نوشته هاي آن.

در كپي سياه و سفيد طرح و نوشته ها مشكي پررنگ شده بود اما عكس ها سياه بود طوري كه نمي شد بچه هاي قديمي مسجد را شناخت. دلم سوخت كه چرا امكانات كپي رنگي نداريم! اگر يك دستگاه... يادم افتاد توي يكي از عكس هاي بچه هاي بسيج روزهاي جنگ براي آموزش نظامي رفته بودند خرابه پشت مسجد كه تپه هايي ناهموار و پرخار بود-را با دست خالي صاف كرده بودند.

اين بود كه فكري به خاطرم رسيد. ما بايد اولين شماره را رنگي مي داديم اما چطور مي شد مجله را رنگي كرد؟

به ياد بسته ماژيك هايم افتادم. مي نشينيم و تمام طرح هاي مجله را رنگ مي كنيم. نشستيم و رنگ كرديم.

مجله آماده فروش بود اما هيچ كسي آن را نمي خريد. مجله مان در آغاز تولد داشت از بين مي رفت. ياد تبليغات افتادم. هر 30 تا مجله را برداشتم و رفتم كوچه غني زاده؛ كوچه اي كه چند تا از شاگردان كلاس هنري ام آنجا بودند و كارشان چاپ شده بود.

- اصغر بيا نقاشي چراغاني ات چاپ شده!

- چنده؟

- 5 تومان!

- وايسا برم پول بيارم!

كم كم مجله اول را فروختيم و رفتيم سراغ شماره دوم...

ادامه دارد...

دوشنبه 17 اسفند 1388  6:41 AM
تشکرات از این پست
vbolandi
vbolandi
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1388 
تعداد پست ها : 421
محل سکونت : تبریز

پاسخ به:بچه هاي مسجد

قسمت دوّم

اتاق 4 شهيد داستان بچه هاي مسجد

در قسمت اول گفتم كه روزنامه ديواري كلاس هنري مان در مسجد، بهانه اي شد براي چاپ يك مجله به نام «بچه هاي مسجد»

شماره اول را در بهمن ماه 1372 با شمارگان 30 نسخه به چاپ رسانديم و به هر زحمتي كه بود، فروختيم. اسفندماه كه از راه رسيد، همه رفتند سراغ امتحانات ثلث دوم. به ناچار آن ماه مجله مان به چاپ نرسيد.

فروردين ماه سال 1373 قرار بود بچه هاي بسيج نوجوانان به اردوي مشهد بروند؛ اردويي كه نامش قرآن(1) بود. من كه تا آن موقع توفيق رفتن به مشهد را نداشتم، خوشحال شدم و با كاغذ و قلم خبرنگاري ام عازم اردو شدم.

سعي كردم گزارشم آنقدر جذاب باشد كه تمام بچه هاي اردو با خواندن آن مشتري مجله شوند. شروع كردم به نوشتن.

1- سفارش

اتوبوس جلوي مسجد امام رضا عليه السلام نگه داشته است. ما سوار اتوبوس اردو شده ايم. پدر و مادرها و بچه محل ها جمع شده اند جلوي پنجره و دارند سفارش مي كنند:

«التماس دعا...»

2- لرزش

شب توي اتوبوس نزديك بود يخ بزنيم. لرزيديم و لرزيديم ولي به عشق امام رضا عليه السلام سرما را به جان خريديم.

3- پرسش

صبح به مشهد رسيديم. مدتي توي ميدان مانديم و دنبال پاسخ اين پرسش گشتيم:

«براي رسيدن به اردوگاه، از كدام طرف برويم؟»

4- آخيش

وقتي رسيديم. تمام خستگي ها از يادمان رفت.

6- گوارش

عجب ناهار مشدي خورديم. دست آشپزهاي اردو درد نكند. جاي شما خالي

5- ورزش

هر صبح با صداي راديوي اردو بيدار مي شديم. نماز مي خوانديم و بعد نوبت نرمش و ورزش مي رسيد. مسئول تربيت بدني اردو مسابقات جالبي را براي اهالي اردو ترتيب داده بود.

7- نيايش

در حرم دلمان غرق نور بود. نماز و زيارت نامه دلمان را با خدا و امام رضا عليه السلام پيوند مي زد

8- ارزش

برگشتيم با سوغاتي با ارزش زيارت و سلامتي

گزارشم كه در بچه هاي مسجد چاپ شد. با استقبال خوبي روبرو شد. گزارش مختصر و مفيد اردو تعداد خوانندگان ما را بيشتر كرد.

در كنار مجله، يك مسابقه جالب هم تهيه كرديم؛ مسابقه اي با بخش هاي مذهبي، ورزشي، اطلاعات عمومي، احكام و...

هر كدام از مربيان مسئول تهيه بخشي از سؤالات بودند. پاسخ ها يكي يكي رسيد و من هنوز جايزه مسابقه نشريه دوم يادم هست؛ هزارسال شعر فارسي.

چاپ مجله در مسجد ما انقلاب بزرگي بود؛ حالا همه مي خواستند به نوعي در مجله مسئوليت داشته باشند.

من كه در شماره هاي اول و دوم تنها بودم يك دفعه با نوجوانان علاقه مندي روبرو شدم كه آمده بودند ياري ام دهند.

با همكاري مسئولين مسجد يكي از اتاق ها كه يادگار بسيجيان سفر كرده بود براي دفتر نشريه در نظر گرفته شد. اين اتاق كوچك، خاطرات دريادلان را در سينه داشت. هر وقت ما توي اين اتاق جلسه مي گذاشتيم عطر و بوي حضور شهدا به جلسه مان طراوتي دوباره مي داد.

در يكي از روزها، عكسي به دستمان رسيد كه با عكس هاي ديگر خيلي فرق داشت. در اين عكس 4نفر از بهترين و خوشبوترين گل هاي مسجد در كنار هم نشسته اند. حيف كه صفحه مدرسه رنگي نيست! اگر صفحه رنگي بود بهتر و بيشتر مي شد روي اين عكس حرف زد از لباس هاي ساده، نگاه مهربان و عميق شان و...

در روزهاي آتش و خون آنها به جبهه رفتند و يكي پس از ديگر شهيد شدند!

آن قفسه اي كه پشت سر شهدا مي بينيد در دهه60 نوار خانه بسيج بود و در دهه هفتاد شد كمد نشريه بچه هاي مسجد.

شرحي كوتاه بر عكسي كه مهمان مدرسه شده است.

در عكس 4شهيد را مي بينيد. با اين كه اشاره كردن به اتاق 4شهيد كافي بود اما دلم نمي آيد كمي از آنها نگويم. هر چه باشد من در زمان نوجواني ام شاگردشان بوده ام؛ در مسجد، در هيئت محل، در تيم فوتبال وحدت و...

1- طلبه شهيد سعيد رجبي فاضل

نمي دانستم طلبه هستي و در مدرسه حاج آقا مجتهدي درس مي خواني. كم صحبت بودي و لبخند هميشه بر لبت بود مثل همين عكس.

آقا سعيد!

امروز كه زنگ زدم به يكي از دوستانت (مهدي احمدپور) گفت كه بنويس خجالتي بود. به نقل از حاج آقا زرين يكي از استادان شهيد رجبي فاضل در مكتب الرضا عليه السلام او را ديدم كه دنبال چيزي مي گردد.

وقتي پرسيد گفتم: دنبال قبله نما مي گردم.

«مهر مي زد بوسه بر پيشاني اش

بوسه بر پيشاني نوراني اش»

2- شهيد سيدعليرضا صفوي

«عقاب تيم ماكيه؟ عليرضا صفويه»

دروازبان تيم وحدت مسجد امام رضا عليه السلام بودي. هميشه قبل از بازي قرآن بود و سرود «محمدامين(ص)»

آقا سيد!

آقا مهران يكي از دوستانت تعريف مي كرد: «براي اين كه من را جذب مسجد و هيئت كند با دوچرخه اش به سراغم مي آمد و مرا مي برد به مجلس حاج منصور ارضي.

بين راه مي رفتيم بستني آقا رضا. او براي من بستني مي خريد اما خودش نمي خورد. وقتي مي پرسيديم: خودت چي؟ مي گفت: «من الان نمي تونم بخورم!»

حالا كه سال ها از آن ايام مي گذرد تازه فهميده ام كه او تمام پول هايش را براي من خرج مي كرده و ديگر چيزي براي خودش باقي نمي مانده است!

آقا مهدي احمدپور كه مهاجم چپ پاي تيم وحدت بود و الان يكي از مربيان مشهور كشورمان است مي گويد:

روزي بعد از شهادت عليرضا، ديدم دوچرخه اش را آورده اند براي من. تعجب كردم و پرسيدم: اين دوچرخه كه براي عليرضاست.

گفتند: عليرضا وصيت كرده براي تو باشد.

او مي دانست كه من عاشق دوچرخه ام و...

3- طلبه شهيد علي يزديان

آقايزديان!

سلام

يادتان مي آيد توي هيئت چقدر هواي كوچكترها را داشتيد؟

گفته بوديد: «هر كي 10تا سوره حفظ كنه، جايزه داره»

من رفتم 9تا سوره را حفظ كردم اما هر كاري كردم نتوانستم سوره دهم (تكاثر) را حفظ كنم.

نوبت من كه شد، گفتيد: «سوره تكاثر رو بخون.»

دست و پايم لرزيد: بسم الله الرحمن الرحيم

الهكم التكاثر... حتي...

مانده بودم كه به دادم رسيدي: زرتم المقابر

من تمام سوره را با كمك شما خواندم و جايزه گرفتم. جايزه ام چند تا كتاب قشنگ بود. بعدها فهميدم كه شما كتاب هاي كتاب خانه شخصي تان را به بچه هاي هيئت هديه داده بوديد!

4- شهيد علي عاقلي نژاد

علي شاعر بود. خوشنويسي اش عالي بود. از شاگردان ممتاز دبيرستان شهيد خدايي بود. ورزشكار بود.

او دوست و همكلاسي برادر جانبازم بود. مي آمد در خانه مان، كنار مي ايستاد و مهربان و مودب برادرم را صدا مي زد.

شهيد عاقلي نژاد پرورش يافته خانواده اي روحاني بود. پدر و عموي مهربانش كه هر دو به رحمت خدا رفته اند، هر كدام يك فرزند سرو قامتشان را در راه خدا هديه كردند؛ علي و پسر عمويش مهدي. روحشان شاد و از ما راضي باد.

ادامه دارد...

چهارشنبه 19 اسفند 1388  5:17 PM
تشکرات از این پست
vbolandi
vbolandi
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1388 
تعداد پست ها : 421
محل سکونت : تبریز

پاسخ به:بچه هاي مسجد

قسمت سوّم

بچه هاي مسجد در جشنواره مطبوعات

گفتم كه روزنامه ديواري مسجدمان تبديل شد به مجله «بچه هاي مسجد». با انتشار شماره هاي اول نشريه استقبال نوجوانان مسجدي روزبه روز بيشتر مي شد.

حالا دوستاني پيدا كرده بوديم كه هر ماه منتظر نشريه بودند. من كه در روزهاي شروع به كار دست تنها بودم حالا دست هاي مهرباني را مي ديدم كه به ياري «بچه هاي مسجد» آمده بودند.

با كمك دوستانم يك هيئت تحريريه تشكيل داديم؛ هيئتي كه نويسندگانش را نوجوانان نوقلم مسجدمان تشكيل مي دادند. يك مجله كوچك به زودي دوستان زيادي پيدا كرده بود.

كارها تقسيم شده بود و هر كسي مي دانست در مجله چه كاره است. علي آقا ياوري مسئول بسيجمان راهنماي مسير ما بود. حسين كرامتي مديرمسئول دلسوزي بود كه زحمت چاپ نشريه و نظارت بر كارها را برعهده داشت.

عباس محموديان دوست دانشجويي بود كه مدير داخلي ما بود؛ دوستي كم حرف اما مهربان و پركار.

برادران باقري جبلي (علي رضا، احمد و رسول) در بخش هاي ترجمه، زنگ تفريح، خطاطي و... ياورمان بودند.

در روزهايي كه نيازمند تصويرگري بوديم دوست نوجوانمان جعفر نظر بيگي با كمترين امكانات هنري، تصاوير مجله مان را مي كشيد. در تصويرگري باقر ذوالفقاري و مهدي دانش هم بعضي وقت ها كمك مي كردند. روح الله ميري در صفحه آرايي، ويراستاري و خبرنگاري ياري مان مي داد.

حسن سهرابي بخش علمي را داشت. عليرضا انصاري با طراحي جدول هاي جديد و جالب شد «عمو جدولي» بچه هاي مسجد.

حسين عزيزي مسئول روابط عمومي بود. داود الماسي كم سن ترين خبرنگار نشريه بود كه خبر و مصاحبه هايش چند بار در نشريه به چاپ رسيد.

برادران بهادري (احمد، محمد و حسين) هر كدام براي بخش هاي دريچه اي به مطبوعات و يادي از ياران مطلب تهيه مي كردند.

ديگران دوستانمان در شماره هاي اول عبارت بودند از: غلامرضا سهرابي (مسئول آرشيو)، هادي غفاري (گزارشگر ورزشي)، محمد مختاري (داستان نويس)، مهدي بهزادي (شعر)، علي خصالي (گزارشگري) و...

يك سال بعد

يك سال از تولد نشريه گذشته بود اما هنوز مجله مان دست نويسي بود. دلمان مي خواست يك دستگاه ماشين نويس (تايپ) داشته باشيم.

انگار خدا آه دل ما را شنيد و آرزوي ما را برآورده كرد؛ بله نشريه شماره 8 ما اولين شماره اي بود كه بعد از يك سال و چند ماه كه از تولد نشريه مي گذشت، حروف نگاري شده بيرون آمد. حروف نگاري اين نشريه با يك دستگاه قديمي و دست دوم ماشين نويسي انجام شد؛ ماشيني كه يكي از دوستان مسجدي به امانت در اختيارمان گذاشته بود.

آن قدر ذوق زده شده بوديم كه تصميم گرفتيم جلد مجله را رنگ كنيم و كارت تبريك نوروزي را به همراه نشريه به خوانندگانمان هديه دهيم. يادم مي آيد آقاي علي غلامي معلمي كه از قاريان خوب قرآن و ورزشكاران رزمي بود نشست پشت دستگاه و پشت تمام كارت تبريك ها اين جمله از اميرالمومنين علي عليه السلام را نوشت: «عيد ما روزي است كه در آن معصيت خدا نشود.»

اين نشريه از همه نظر قشنگ شده بود و ما مي خواستيم آن را توزيع كنيم. علي آقا ياوري مسئول بسيج مسجدمان كه خودش هم اهل قلم بود، مجله را گرفت تا نگاهي كند. او همين طور كه داشت نشريه را ورق مي زد، آمد و رسيد به مطلب خودش؛ مطلبي كه در صفحه 7 درباره شهيد سيد محمد زينال الحسيني يكي از فرماندهان گردان تخريب لشگر 10 سيدالشهدا عليه السلام نوشته بود.

علي آقا به عكس چاپ شده كه رسيد با تعجب رو به ما كرد و گفت: «هذا سوتي كبير!» ما سريع ترجمه كرديم كه دسته گلي به آب داده ايم.

- چي شده علي آقا؟

- بابا اين كه عكس پسرعموي شهيد سيد محمد زينال الحسينيه!

بدجوري حالمان گرفته شده بود. مانده بوديم چه كار كنيم. ما را باش كه با پيدا كردن يكي از اعلاميه ها كه نام شهيد سيدمحمد زينال الحسيني بود با خوشحالي عكسش را زده بوديم توي نشريه و نوشته بوديم: «تصوير حاج سيدمحمد زينال الحسيني در نوجواني»! ما نمي دانستيم پسر عموي سيد محمد هم شهيد شده و نام او هم سيدمحمد بوده است!

بالاخره به دستور علي آقا رفتيم عكس اصلي شهيد را پيدا كرديم و به تعداد نشريه مان كپي گرفتيم و روي عكس پسرعمويش چسبانديم.

مجله را كه پخش كرديم، بعضي از دوستانمان مي گفتند: «راستي چرا كاغذ صفحه 7 كمي ضخيم شده است؟» و ما مي گفتيم: «داستانش مفصل است!»

چاپ موفقيت آميز نشريه هشتم همه را اميدوار كرده بود. شوخي نبود ما توانسته بوديم 32 صفحه را با مطالب گوناگوني پر كنيم. مطالبي مثل: اول سلام (سرمقاله)، داستان، شعر خود بچه هاي مسجد، يادي از ياران، دريچه اي به مطبوعات، مصاحبه، گل هاي كوثر (ويژه خواهران)، جدول با جايزه، آثار شما، هفت سين جبهه، حكايت، معرفي كشوري از جهان اسلام، اخبار مسجد، علمي، گنجينه ادب، بحث ولايت، نتايج مسابقات و مسابقه تصويري.

الآن كه دارم خاطراتم را مي نويسم مجله شماره 8 در دست من است و دارم صفحه 17 آن را مي خوانم:

هفت سين جبهه

1- سنگر: خانه خدا (مسجد)

2- سلاح: دانش و بينش الهي

3- سيبل: قلب دشمنان اسلام

4- سرنيزه: تكبير

5- سيم خاردار: حفاظت از مرز خوبي ها

6- سوله: تقويت قواي جسمي و روحي براي حفظ كرامت اسلامي

7- سمبه: همفكري براي رفع موانع

¤ ¤ ¤

در يكي از روزهاي فروردين ماه 1374 توي روزنامه اي، يك آگهي جالب از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي ديدم؛ مسابقه روزنامه ديواري.

بچه هاي نشريه را جمع كردم و گفتم: «ما مي توانيم در اين مسابقه شركت كنيم. كساني كه دوست دارند روزنامه ديواري درست كنند، ما هم كمك شان مي كنيم.»

يك روز با مسئول برگزاري مسابقه از پشت تلفن صحبت كردم و لابه لاي صحبت هايم از نشريه گفتم و بچه هاي نوجواني كه آن را مي چرخانند.

خانمي كه مسئول مسابقات روزنامه ديواري در جشنواره مطبوعات بود، از من دعوت كرد تا حضوري به دفترشان بروم.

من رفتم و با مسئول مسابقات (خانم پوريامين) آشنا شدم. خانم پوريامين از كار بچه هاي مسجد استقبال كرد و گفت: «ما مي توانيم يك غرفه به شما بدهيم تا داستان مجله تان را براي بازديدكنندگان تعريف كنيد.»

از پيشنهاد خانم پوريامين ذوق زده شدم و آمدم به بچه هاي مسجد خبر دادم كه: بچه هاي مسجد هم به دومين جشنواره مطبوعات كشور دعوت شده است!

بچه ها سر از پا نمي شناختند. همه خوشحال بوديم. اين خوشحالي وقتي به اوج خود رسيد كه خبر دادند: «به زودي خبرنگاري مي آيد از فعاليت هاي بچه هاي مسجد، گزارش تهيه كند.» خانم خبرنگاري آمد و گزارش جالبي از ما را تهيه كرد.

عكس رنگي بچه هاي نشريه و طنز تصويري كه خودمان درباره نشريه نوشته بوديم در ويژه نامه دومين جشنواره به صورت تمام رنگي به چاپ رسيد.

«بچه هاي مسجد» در دومين جشنواره مطبوعات

درهاي بزرگ نمايشگاه بين المللي باز شد و دومين جشنواره آغاز. با برنامه ريزي قبلي هر روز يك گروه 7 نفره از بچه هاي مسجد عازم غرفه مي شد. در غرفه كارها را تقسيم كرده بوديم. يكي به پرسش بازديدكنندگان جواب مي داد، يكي با نويسندگان سرشناسي مثل آقاي رحماندوست مصاحبه مي كرد. يكي ديگر دفتر نظرات را در مقابل بازديدكنندگان گذاشته بود و...

نكته جالب اين جا بود كه روزنامه ديواري جعفر نظر بيگي (طراح نشريه مان) به عنوان آثار برگزيده به نمايشگاه راه يافته بود.

قرار شد با حمايت اداره كل فرهنگ و ارشاد تهران از روي نشريه شماره 9 بچه هاي مسجد 1000 نسخه براي جشنواره چاپ شود. ما با شور و شوق زيادي 48 صفحه براي چاپ آماده كرديم اما هر چه منتظر مانديم ديديم خبري از چاپ نشريه مان نشد!

حالا كه سال ها از آن قول و قرارها مي گذرد، دلم براي بچه هاي نشريه مان مي سوزد كه با چه زحمتي خودشان را از جنوب تهران به نمايشگاه بين المللي مي رساندند و...

بچه هاي مسجد در تلويزيون

در يكي از روزهاي نمايشگاه از برنامه كودك آمدند براي تهيه گزارش از من خواستند ماجراي نشريه مان را براي بازديدكنندگان توضيح دهم. من رفتم جلوي دوربين:

- ما توي مسجدمان يك روزنامه ديواري داشتيم كه كم كم تبديل شد به مجله... يك روز صبح برنامه كودك و نوجوان گزارش ما را پخش كرد.

اهل خانواده ام رفتند پدرم را صدا كردند: بابا بيا تلويزيون دارد محمد را نشان مي دهد.

پدرم آمد و مرا كه ديد گفت: « فكر نان باش كه خربزه آب است!»

ادامه دارد...

شنبه 22 اسفند 1388  6:45 AM
تشکرات از این پست
vbolandi
vbolandi
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1388 
تعداد پست ها : 421
محل سکونت : تبریز

پاسخ به:بچه هاي مسجد

قسمت چهارم

باغ سبز مسجد الرضا عليه السلام

در شماره هاي قبلي گفتم كه با كمك بچه هاي مسجدمان، يك مجله درست كرديم. كم كم مجله مان رشد كرد و دوستان نوجوان مسجدي را به دور خودش جمع كرد.

در ارديبهشت ماه 1384 از سوي اداره كل فرهنگ و ارشاد اسلامي تهران به دومين جشنواره مطبوعات دعوت شديم.

غرفه ما با استقبال خوب بازديدكنندگان روبرو شد. وقتي نوجوانان مدرسه اي و مسجدي مي آمدند و مي ديدند كه با كمترين امكانات هم مي شود كار كرد، اميدوار مي شدند.

آشنايي با يك دوست

در يكي از روزهاي جشنواره يك روزنامه نگار وراميني ميهمان غرفه ما شد. او با ديدن كيفيت پايين حروف نگاري و چاپ نشريه مان گفت: «نشريه تان را ببريد پيش بچه هاي مسجدالرضا عليه السلام.»

من با شنيدن نام مسجد الرضا عليه السلام، پرسيدم: «اين مسجد كجاست؟»

- تهران، حوالي پل سيدخندان، خيابان خرمشهر، ميدان نيلوفر.

¤¤¤

بعد از جشنواره، سريع رفتيم سراغ نشاني مسجد الرضا عليه السلام. هنوز شور و شوق اولين ديدارم را فراموش نمي كنم. فكر مي كنم من و حسين آقا كرامتي با هم رفتيم.

مسئول بسيج و امور فرهنگي مسجد الرضا عليه السلام در آن روزها، جوان مهرباني به نام آقاي جاويدپور بود.

آقاي جاويدپور وقتي شور و اشتياق ما را ديد. با لبي خندان و نگاهي اميدوار، ما را به ادامه راه تشويق كرد و گفت: «خوش به حال مسجد شما كه با كم ترين امكانات مجله منتشر مي كند و ما با اين همه امكانات نشر هنوز مجله اي چاپ نكرده ايم!»

«بچه هاي مسجد» تشنه اي بود كه بعد از مدت ها به آب زلال آرامش رسيده بود. همكاري خوب واحد نشر مسجد الرضا عليه السلام مثل باران، به برگ هاي نشريه مان طراوتي نو داد.

حالا هر ماه چندين بار مهمان مسجد الرضا عليه السلام بوديم. هر بار كه مي رفتيم ما را براي ناهار هم دعوت مي كردند.

آن وقت ها از مسجد ما تا مسجد الرضا عليه السلام با اتوبوس نزديك 2 ساعت راه بود؛ ما در جنوب شرق تهران بوديم و مقصدمان نزديكي هاي شمال شرق.

وقتي مي رسيديم اول كمي احساس غريبه بودن به ما دست مي داد. مخصوصاً بعد ازظهرها كه در مسجد مجلس ختم بود. ختم هاي با كلاس در آنجا برگزار مي شد.

شبستان مسجد مثل دادگاه پر از صندلي هاي قشنگ شده بود و نماز در زيرزمين برگزار مي شد.

صاحبان عزا با لباس هاي مرتب در راهرو صف مي كشيدند، صاف و اتو كشيده مثل راه روهاي سازمان ملل!

چه سخت بود وقتي كه مي خواستي براي وضو گرفتن از ميان نگاه سنگين عزاداران عبور كني! دلت مي خواست با سرعت بدوي و برگردي اما با ديدن صف منظم صاحبان عزا خود به خود دنده ات عوض مي شد و آرامتر حركت مي كردي!

لطف مسجد الرضا عليه السلام در حق بچه هاي مسجد فراموش نشدني است. مسجد امام رضا عليه السلام با مسجدي كه هم نام خودش بود (مسجد الرضا عليه السلام) مثل دو تا برادر با هم كار مي كردند. جمله ماندگار امام خميني- كه روحش از ما خشنود باد- هميشه با ما بوده و خواهد بود: «مسجد سنگر است، سنگر ها را حفظ كنيد.»

حالا ما با ياري همسنگرانمان داشتيم كار مي كرديم. مي رفتيم ساعت ها كنار رايانه مي ايستاديم تا مطلبمان حروف نگاري شود. يك عالم حروف با اندازه هاي گوناگون ما را به وجد آورده بود. باورم نمي شد مجله مان اينقدر عوض شود. مجله شماره 10 اولين بچه هاي مسجد بود كه در خرداد ماه 1384 در مسجد الرضا عليه السلام حروف نگاري و چاپ شد.

در چاپ ريسوگراف تصاوير سياه و سفيد خوب چاپ مي شد و ما اولين شماره مسجد الرضايي را با ويژه نامه محرم و رحلت امام(ره) منتشر كرديم.

گزارش احمد عاقلي نژاد از عزاداري بچه هاي هيئت امام جعفر صادق عليه السلام يكي از بهترين متن هاي چاپ شده در طول عمر بچه هاي مسجد است:

«صبح عاشورا بود.

خورشيد با شرمندگي در افق نمايان گشته بود.

فضاي ايران و تمام كشورهاي اسلامي غم آلود بود.

چون 14قرن پيش در چنين روزي كوفيان بي وفا، پادشاه كشور عشق و محبت، اختر آسمان ولايت، فرزند رسول خدا(ص)، امام حسين(ع) را با 72تن از يارانش به خاك و خون كشيدند... حدود ساعت 10.5 تصميم به حركت گرفتيم. قبل از حركت همه جوراب هايمان را در آورديم.

تابلوهاي نوحه و پرچم ها در دست نوجوانان دست به دست مي شد. به ظهر عاشورا نزديك مي شديم. هوا هر لحظه گرم تر مي شد.

آسفالت خيابان به قدري داغ شده بود كه عزاداران هنگام توقف و جواب دادن نوحه، سنگيني خود را گاه روي پاشنه پاوگاه روي بغل پا مي انداختند...

اهالي محله با ديدن اين صحنه ها اشك مي ريختند و به ياد دويدن طفلان پابرهنه امام حسين(ع) برروي ريگ هاي داغ كربلا مي افتادند.

از بعضي از خانه ها شلنگ آب بيرون آمده بود تا با آن كف خيابان خنك شود...»

با خواندن گزارش احمدآقا، اشك در چشمانم حلقه مي زند و به او مي گويم: «گزارشت تاثيرگذار بود.» سوغاتي علي خصالي از سوريه، سفرنامه «ديدار از شهر اسارت» است. اين سفرنامه در كنار مطالب ديگر حاصل تلاش ما در دهمين شماره مجله بود.

از اين كه مي ديديم حرف دلمان منتشر مي شود و بچه هاي مسجدي هم با علاقه آن را مي خوانند لذت مي برديم.

***

تولد انجمن ادبي بچه هاي مسجد در يكي از روزها در مسجد حضرت حجت عليه السلام (در چهارراه اتابك) با كمك دوست خوبم زكريا تفعلي كه از معلمين و شاعران خوب كشورمان است، يك انجمن ادبي تاسيس كرديم.

انجمن ادبي ما محفلي شد براي كشف استعدادهاي ادبي نوجوانان مسجدي.

در آغاز راه تعدادمان كم بود. در يك جلسه ادبي كه از سوي واحد ادبي منطقه 15 تهران و با همت آقاي ارجمندي برگزار شده بود به عنوان مهمان جلسه دعوت شدم. خوب يادم هست داشت برف مي باريد. ما نگران بوديم نكند هيچ كسي نيايد. پسران دوره راهنمايي دعوت شده بودند.

انتظار ما به سر رسيد و كم كم شاعران نوجوانمان آمدند. 12 نفر آمده بودند تا شعرهايشان را بخوانند.

آقاي ارجمندي براي 50 نفر نان خامه اي تهيه كرده بود!

بچه ها يكي يكي آمدند و شعرهايشان را خواندند. نوبت به من رسيد. من هم مثنوي بلند «درد دل» را خواندم. بعد از جلسه بچه ها دورم را گرفتند: «آقا شما چه جوري اين همه شعر گفته ايد؟» به ياد انجمن ادبي مان مسجد افتادم كه غريب مانده بود.

دلم مي خواست از همه بچه ها دعوت كنم پنجشنبه ها غروب به مسجد بيايند. صبر كردم. بعد از مشورت با آقاي ارجمندي از بچه ها دعوت كنم .او با شناختي كه از من و بچه هاي مسجد داشت گفت: «من موافق هستم ولي بايد رضايت مدرسه و اوليايشان را هم جلب كني.»

خوشحال شدم. نام بچه ها و مدارس شان را برداشتم و حركت كردم. اولين جايي كه رفتم مدرسه راهنمايي شهيد فياض بخش در نوبت عصر بود.

راستي يادم رفت بگويم من در آن سال مسئول مجله همشاگردي منطقه 15 بودم؛ مجله اي كه 2500 نسخه چاپ مي شد و بعضي وقت ها 200 يا 300 تا نامه به دستش مي رسيد!

با كمي دلهره وارد مدرسه شدم. نزديك زنگ تفريح بود. رفتم پيش آقاي كماليان مدير مدرسه.

-عزيزي هستم؛ مسئول نشريه همشاگردي. با هماهنگي واحد ادبي منطقه آمده ام از سه دانش آموز مدرسه تان دعوت كنم تا به انجمن ادبي مسجد ما بيايند.

-خوش آمديد. كمي صبر كنيد، چند دقيقه ديگر زنگ تفريح است.

زنگ خورد و بچه ها آمدند پايين.

من صبر كردم. بچه ها كه مي خواستند بالا بروند. اسم سه دانش آموز كلاس سومي را دادم به آقاي كماليان.

«حسين ارشادي ، سيدعباس تر بن و اميررستمي»

از ميان قطار صف بچه ها، سه نوجوان شاعر بيرون آمدند و من مختصر و مفيد از آنها دعوت كردم به انجمن ما بيايند.

هر سه خوشحال شدند و نشاني انجمن را از من گرفتند.

¤ ¤ ¤

توي انجمن نشسته بوديم كه ديديم سه نوجوان شاعر وارد اتاق شدند...

 ادامه دارد...

یک شنبه 23 اسفند 1388  6:31 AM
تشکرات از این پست
vbolandi
vbolandi
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1388 
تعداد پست ها : 421
محل سکونت : تبریز

پاسخ به:بچه هاي مسجد

قسمت پنجم

در مسير شكوفايي داستان بچه هاي مسجد

گفتم كه نشريه مان درباع مسجد شكفت و روز به روز شكوفاتر شد. اين شكوفايي با اولين جشنواره نشريات تجربي به اوج رسيد.

«بچه هاي مسجد» دراين جشنواره دو تنديس طلايي گرفت اولي در بخش نشريات نيمه حرفه اي و ديگري به عنوان نشريه منتخب سال ايران.

ماشور و شوقمان را به مسجد امام رضا عليه السلام آورديم و اين خبر همه جا پيچيد:«بچه هاي مسجد، به عنوان نشريه منتخب سال انتخاب شد.»

اين خبر را روي برگه اي كوچك منتشر كرديم و به هر مغازه اي كه رسيديم يك برگه داديم تا پشت شيشه بزنند.

خبر موفقيت «بچه هاي مسجد» مساجد اطرافمان را نيز خوشحال كرد. سال 1376 سال موفقيت هاي ما بود. دراين سال دوستان خوب ديگري به جمع ما اضافه شدند.

براي تصويرگري نشريه مان از استاد غلامرضا كوهبر كه از همكاران هنرمند و فرهنگي ام در منطقه 15بود دعوت كرديم تا نشريه مان با كيفيت بهتري به دست دوستانمان برسد.

حالا همه با انگيزه بيشتري كار مي كرديم؛ از نشريه برگزيده انتظار مي رفت كه بهترين باشد.

در آذر ماه 1376 كه بازي هاي مقدماتي جام جهاني فرانسه برگزار شد، يكي از دوستان مسجدي مان (رضا تاجيك) از مهدي مهدوي كيا دعوت كرد به خانه شان بيايد تا نشريه مان با او مصاحبه كند.

مهدوي كيا آمد. كوچه غني زاده شلوغ شده بود. كودكان و نوجوانان توي كوچه جمع شده بودند تا جوان ملي پوش را از نزديك ببينند.

من قبل از اين كه مهدي شناخته شود با برادر بزرگترش عباس دوست بودم. آن روزها عباس از برادركوچكش (مهدي) مي گفت: «يه داداش دارم قدش كوتاهه ولي سرعتش خيلي خوبه .اون تو تيم نوجوانان بانك ملي بازي مي كنه.»

حالا مهدي مهمان خانه رضا تاجيك بود و ما بچه هاي مسجدي هم در آنجا حاضر بوديم. موقعي كه من داشتم مي رفتم بالا يكي از بچه محل ها عكسي از مهدوي كيا را به دستم داد وگفت: «بده امضا كنه.»

عكس را بردم پيش مهدي. او با ديدن عكس گفت:«اين عكس واقعي من نيست بدن روبرتو باجو را برداشته اند و سر من را روي آن زده اند و من اين عكس را قبول ندارم و امضايش نمي كنم.»

مهدي از بچه هاي نزديك محلمان درخيابان سادات نزديك ميدان خراسان بود و بچه هاي جنوب شهري را خوب مي شناخت.

گفتم:«شما امضا كنيد من حرف شما را به بچه ها مي رسانم.» امضا كرد و عكس را بردم دادم به بچه-هاي محله مان. همه حلقه زدن دور امضاي مهدي.

من چند سال فوتبال باشگاهي را ادامه داده بودم. دلم مي خواست بدانم قدم نسبت به مهدوي كيا چقدر است. بعد از مصاحبه- موقع عكس انداختن- رفتم كنار مهدي و ديدم تقريبا هم قد هستيم.

از مهدي پرسيدم:«در بازي با عربستان استارت هاي خوبي مي زدي. چه تمرين هايي انجام دادي؟»

مهدي گفت:«من روي ماهيچه هاي پا و سرشانه هايم زياد كار كرده ام. قبلا دونده بودم و هندبال هم بازي مي كردم.»

در مصاحبه با مهدي مهدوي كيا يك نكته جالب همه ما را شگفت زده كرد. وقتي از او پرسيديم:«شما آقا پرويز صادقي نيك را مي شناسيد؟» مهدي گفت:« آره! اون اولين كسي بود كه با ديدن بازي من، من رو به باشگاه بانك ملي معرفي كرد.»

آقا پرويز(عباس) صادقي نيك از مربيان بسيجي و قديمي فوتبال در مسجد امام رضا عليه السلام بود كه تيم وحدت مسجدمان زير نظر او بود.

اين مربي پر تلاش درحال حاضر يكي از بهترين مربيان تيم هاي پايه در كشورمان است كه به صورت حرفه اي در تيم پاس فعاليت مي كند.

مصاحبه با مهدوي كيا در آذر ماه 1376 به چاپ رسيد و با استقبال خوبي روبرو شد.

جالب اين كه درهمان سال تيم ملي فوتبال ايران با پيروزي براستراليا به مسابقات جام جهاني فرانسه راه يافت.

استاد غلامرضا كوهبر براي پشت جلد نشريه مان طرحي از شادي مردم از راه يابي تيم فوتبال كشورمان به جام جهاني كشيد. بالاي طرح اين جمله نوشته شده بود: «برافراشته باد پرچم جمهوري اسلامي ايران در سراسر جهان»

براي تقويت نشريه مان يك شوراي سردبيري تشكيل داديم؛ شورايي كه دوستان هنرمندم حجت الله عزيزي و حسين افشاري به همراه من اعضاي آن بوديم.

ما كارها را تقسيم كرده بوديم. حالا من كمي فرصت استراحت داشتم. 4 سال تلاش پيگير و تقريبا شبانه روزي كمي خسته ام كرده بود اما دلم نمي آمد از نشريه مان خداحافظي كنم. بالاخره يك روز در جلسه عمومي نشريه گفتم: «من نياز به يك مرخصي دارم. نشريه دارد با سرعت پيش مي رود. ما بايد بنشينيم و مسير آينده مان را درست پيدا كنيم.»

دعوت به آرامش و استراحت را براي خودم لازم مي دانستم. از صبح تا غروب در مدرسه ها مربي تربيتي بودم. شب ها به مسجد مي رفتم و چند ساعت مشغول كار نشريه بودم. احساس مي كردم لازم است كمي از رودخانه پرجنب وجوش «بچه هاي مسجد» فاصله بگيرم. اين بود كه از نشريه خداحافظي كردم و برادرم ابوالفضل كه دانشجوي زبان انگليسي بود و مديريت خوبي داشت شد سردبير نشريه.

در همين روزها خبر آمد كه «مجوز نشريه بچه هاي مسجد از سوي وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي صادر شد.»

نشريه مان مجوز انتشار گرفته و خبر صدور مجوز نشريه «بچه هاي مسجد» در روزنامه ها به چاپ رسيد.

گرفتن اين مجوز چند سال طول كشيده بود. بچه هاي نشريه خوشحال بودند اما نمي دانستند از كجا پول بياورند تا نشريه شان را به چاپ برسانند. ديديم با اين بي پولي مجوزمان به درد نمي خورد. بنده خدا بچه هاي نشريه كه رفتند پيش اساتيد هنرمند و متعهدي مثل محمد حسين صلواتيان و كاظم طلايي واز آنها راهنمايي خواستند. همه آماده همكاري بودند حتي سركليشه هاولوگوي نشريه توسط اساتيدي كه نام بردم طراحي شد اما...

«بچه هاي مسجد» با نظم چاپ مي شد و در هر شماره اسامي دوستان تازه را در صفحه شناسنامه اش مي ديدي.

يكي از دوستان هنرمندي كه ورودش به نشريه با بركت بود، كاريكاتوريست جوان «مهدي رضائيان» بود.

مهدي را آقاي صلواتيان به نشريه ما معرفي كرده بود.

طرح هاي ساده و صميمي مهدي در داخل جلد سروش نوجوان هم چاپ شده بود. مهدي پر انرژي بود و روحيه اي شاداب و مسجدي داشت. او آمد و طرح هاي نشريه نوجوانانه و دوست داشتني تر شد.

با نظم گرفتن مديريت نشريه، روز به روز به تعداد نامه ها افزوده مي شد و چه لذتي داشت باز كردن صندوق بچه هاي مسجد:

«صندوق بچه هاي مسجد را

با كليدي ز شوق وا كردم

ناگهان عطر نامه ها پيچيد

من شدم شاد و پر درآوردم...»

با اين كه فعاليت من در نشريه كم شده بود اما هنوز دلم به ياد نشريه مي تپيد. مي آمدم شعر مي گفتم طرح مي كشيديم براي روي جلد، تصاوير داخل و ...

يك روز به اسامي دوستانم كه نگاه كردم ذوق زده شدم؛ بيش از 30 نفر در نشريه مشغول به كار شده بودند؛ بدون يك ريال مزد!

تقسيم بندي كارها عالي شده بود. بچه ها در بخش هاي مدير مسئول، سردبير، هيئت تحريريه، تصويرگري، ويراستاري، صفحه آرايي، امور مالي، روابط عمومي، واحد فروش، حروف نگاري و چاپ به خوبي فعاليت مي كردند.

كيفيت مطالب و تصاوير بچه هاي مسجد هم بهتر از گذشته شده بود. همه چيز فردايي روشن را نويد مي دادند.

ادامه دارد...

دوشنبه 24 اسفند 1388  6:20 AM
تشکرات از این پست
vbolandi
vbolandi
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1388 
تعداد پست ها : 421
محل سکونت : تبریز

پاسخ به:بچه هاي مسجد

آخرين قسمت

داستان بچه هاي مسجد قسمت پاياني حرف آخر


دوست مهربانم!

امروز داستان بچه هاي مسجد را به پايان مي برم؛ داستاني كه مي توانست بي پايان باشد و در هر شماره توسط يكي از بچه هاي مسجد نوشته شود.

امروز ديگر نمي خواهم از ماجراهاي ريز و درشت نشريه بنويسم بلكه دلم مي خواهد شما را با سرانجام يك حركت فرهنگي آشنا كنم.

بچه هاي مسجد در 55 شماره به چاپ رسيد در اين مدت سه بار در جشنواره مطبوعات غرفه گرفت و هر بار دوستان تازه اي پيدا كرد.

شايد بپرسيد: «از بچه هاي مسجد امروز چه خبر؟»

امروز اگر به مسجد امام رضا عليه السلام بياييد و سراغ «بچه هاي مسجد» را بگيريد، شما را راهنمايي مي كنند به روزنامه هاي كشور، محمد عزيزي (نسيم) در كيهان، مهدي نورعليشاهي در جام جم، سيد عباس تربن در همشهري حالا حجت الله عزيزي در دفتر گرافيك مشغول كار است. محسن رفيعي براي مطبوعات مختلف طرح مي كشد. سيد ميثم موسوي با مجله هاي رشد و كتاب هاي درسي همكاري دارد و براي آنها تصويرگري مي كند. مهدي بيگي كارشناسي ارشد در روانشناسي است و علاوه بر فعاليت در كلينيك در شبكه 4 سيما فعاليت دارد. مهدي رضاييان طراحي و تصويرگري را به طور جدي ادامه مي دهد. عليرضا باقري جبلي مترجم حرفه اي زبان شده است و...

امروز مجله «بچه هاي مسجد» چاپ نمي شود اما نوجوانان ديروز، جوانان پوياي امروز شده اند و هركدام در جايي مشغول به فعاليت هستند.

«بچه هاي مسجد» راه را به ما نشان داد و ما پرنده شديم. شكوفه هاي باغ مسجد امروز به بار نشسته و شما مي توانيد ميوه هاي آن را در جامعه ببينيد.

بچه هاي مسجد تنها يك نمونه از فعاليت هاي خودجوش و صميمي فرهنگي در يك مسجد با امكانات كم بود.

در سراسر ميهن اسلامي مان هستند بچه هاي مساجدي كه دلشان مي خواهد شكوفا شوند. چه خوب است مسئولين رسيدگي به امور مساجد- در كنار فعاليت هاي ديگرشان- يكي از امور اصلي شان را رسيدگي به فعاليت هاي بچه هاي مسجدي قرار دهند.

مركز نظارت بر كانون هاي فرهنگي و هنري مساجد تنها بخش كوچكي از مساجد را زيرنظر دارد و اكثر مساجد كشورمان نيازمند مديريت و برنامه ريزي بهتري از سوي مسئولين مربوطه مي باشند. هرسال نزديك ماه مبارك رمضان شاهد تبليغات گسترده براي غبارروبي مساجد هستيم.

اي كاش يك بار همه همت كرده و براي غبارروبي از غربت فعاليت هاي فرهنگي مساجد اقدام كنيم.

به اميد آن روز قشنگ

سه شنبه 25 اسفند 1388  6:28 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها