0

مزاح پیامبر(ص) با امیرالمومنین(ع)

 
shahdan
shahdan
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : فروردین 1388 
تعداد پست ها : 1485
محل سکونت : تهران

مزاح پیامبر(ص) با امیرالمومنین(ع)

سلام
 
 مزاح جالب پیامبر اکرم (ص) با امیرالمومنین(ع)
«نشسته بودند دور هم خرما می خوردند. هسته خرماهایش را یواشکی می گذاشت جلوی علی. بعد از مدتی گفت: «پرخور کسی است که هسته خرمای بیشتری جلویش باشد.» همه نگاه کردند. جلوی علی(ع) از همه بیشتر بود. علی(ع) گفت: «ولی من فکر می کنم پرخور کسی است که خرماهایش را با هسته خورده.» همه نگاه کردند. جلوی پیامبر(ص) هسته خرمایی نبود.»

 چاپ هشتم کتاب «پیامبر(ص)» داستانک‌هایی از حیات نورانی پیامبر اعظم(ص) از سوی انتشارات کتاب دانشجویی روانه بازار شد. در مقدمه این کتاب ذکر شده است که به خاطر انتخاب قالب روایی و داستانی برای بیان تاریخ در برخی موارد متون عینی برداشت نشده اما داستان‌ها از فحوای تاریخ است و 70 داستان کوتاه این کتاب تحفه‌ای است به پیشگاه بی‌بدیل حضرت ختمی مرتبت.

این کتاب که در حاشیه صفحات، حاوی احادیث و شرح کوتاهی از برخی خصائل اخلاقی - مدیریتی پیامبر اعظم(ص) است با قیمت 700 تومان روانه بازار نشر شده است. به مناسبت میلاد فرخنده حضرت خاتم‌الانبیاء(ص) برخی از داستان‌های این کتاب را بيان می‌کنیم:

سیمای محمد(ص)

موی سرش از نرمه گوش پائین تر نمی آمد و اگر بلندتر می شد، میان موها را می شکافت به طرفین. پیشانی بلندی داشت و ابروان کمانی. دندانهایی صاف، سفید و زیبا. بینی باریک و کشیده. هرگاه پهلوی چراغ می نشست، نور چراغ رخت برمی بست.
مسرور که می شد، چشم بر هم می نهاد و آرام آرام لبخند روی لبهایش جاری می شد. ملیح می شد، پیامبر. گاهی وقتها هم دانه های سفید تگرگ، میان آن صورت رویایی و دلنشین می نشستند و دلبری اش را صدچندان می کردند. با اینکه نوجوانی بیش نبود، اما هرگز بلند نمی خندید؛ محمد.
  
به عدد رگ‌های بدن

با دست خود دام ها را می بست و شیر می دوشید؛ خودش. همیشه خود افسار شترش را می گرفت. نعلین و جامه اش را خود، پینه می کرد. زیراندازش حصیر بود و بالشش لیف خرما. نان جو می خورد و خرما. هرگز سه روز متوالی نان گندم نخورد. روزه را با خرما و اگر نبود با آب افطار می کرد. اغلب یک روز در میان روزه می گرفت. از مجلسی برنمی خاست، مگر اینکه 25 بار در آنجا استغفار می کرد. اغلب رو به قبله می نشست. هر روز سیصد و شصت مرتبه به عدد رگهای بدن، می گفت:«الحمدلله رب العالمین، کثیرا علی کل حال.»

هدیه را می پذیرفت، حتی اگر جرعه ای شیر می‌بود. انگشتر نقره در دست راست می کرد و لباس سفید می پوشید و خربزه و انگور را بسیار دوست می داشت.

تو اینجا چه کار می کنی؟

«- کسی حق ندارد به قرآن محمد گوش کند. اینها سحر است، جادوست. مراقب باشید. نگذارید فرزندانتان به محمد گوش فرا دهند.»
...
در تاریکی شب کنار کعبه ایستاده بودند و به صدای محمد که داشت قرآن می خواند، گوش می کردند... اصلا متوجه روشن شدن هوا نشدند. با طلوع خورشید، چهره های همدیگر را دیدند و...

    - تو اینجا چکار می کنی؟
    - خودت برای چه از دیشب تا حالا اینجا ایستاده ای؟
    - هر دوی شما حماقت کرده اید؟ نمی گویید...
    - پس شما چی؟
    - من می خواستم بدانم اینکه ادعای پیامبری می کند، چه چیزی در چنته دارد. همین!
    - ولی انصافاً صدای زیبایی دارد.
    - خجالت بکشید، سحرتان کرده. برای شما زشت است!
    - یک‌بار که عیبی ندارد، قول بدهیم دیگر اینطرف ها پیدایمان نشود، آخر ما ...
    - بله اگر مردم ما را اینجا ببینند، روزگارمان سیاه می شود.
    - بهتر است زودتر برویم. آفتاب کاملا همه جا را روشن کرده است.

فردا صبح دوباره همدیگر را دیدند و باز بگومگو شروع شد. ابوجهل و ابوسفیان و اخنس ابن شریق! آمده بودند قرآن محمد را بشنوند!
  
اگر نمی آمدم...

هنوز مسجد تکمیل نشده بود، برای حرفهایش کنار کنده نخلی می ایستاد که همسایه مسجد محسوب می شد. به آن تکیه می داد و خطبه می خواند. چند روزی نگذشته بود که مردی آمد و منبری را که خود برای پیامبر(ص) ساخته بود، به داخل مسجد برد. اولین باری بود که روی منبر می نشست. هنوز بسم الله را تمام نکرده بود که صدای ناله عجیبی همه را متعجب کرد. به سرعت از مسجد بیرون دوید. مردم هم به دنبالش. بیرون که رسیدند، دیدند کنار همان کنده ایستاده است و دست به تنه اش می کشد. ناله قطع شده بود. رو کرد به مردم و گفت: «اگر نمی آمدم تا قیامت ناله می کرد.» از آن پس به «او» ستون حنانه می گفتند. عرب به کسی که ناله های سوزناک می کند «حنانه» می گوید.
  
جادوگری!

گفتند: «اگر پیامبری باید معجزه کنی.»
    - آنوقت ایمان می آورید؟
    - آری.
    - خب بگوئید.
    گفتند: «آن درخت را بگو از ریشه کنده شود و این جا بیاید.» اشاره ای کرد. درخت از زمین کنده شد و روی ریشه ها تا پیش پیامبر دوید و سایه اش را بر سرش انداخت.گفتند: «درخت دو نیم شود.» گفت و شد. گفتند: «حالا به هم بچسبد.» گفت و شد. گفتند: «بگو برگردد.» گفت و برگشت. گفتند تو جادوگری!

- «می دانستم ایمان نمی آورید. می بینمتان که در بدر کشته می شوید و جنازه تان را درون چاه می اندازیم...»
در بدر کشته شدند و جنازه شان در چاه انداخته شد.
 
گردو بیاورید و مرا بخرید

دیر کرده بود. هیچ وقت برای نمازجماعت دیر نمی آمد. نگرانش شدند و رفتند دنبالش. توی کوچه باریکی پیدایش کردند. دیدند روی زمین نشسته، بچه ای را سوار کولش کرده و برایش نقش شتر را بازی می کند.

- از شما بعید است، نماز دیر شد.رو به بچه کرد و گفت: «شترت را با چند گردو عوض می کنی» و بچه چیزی گفت. گفت بروید گردو بیاورید و مرا بخرید. کودک می خندید، پیامبر هم.
  
خرما با هسته!

نشسته بودند دور هم خرما می خوردند. هسته خرماهایش را یواشکی می گذاشت جلوی علی. بعد از مدتی گفت: «پرخور کسی است که هسته خرمای بیشتری جلویش باشد.» همه نگاه کردند. جلوی علی(ع) از همه بیشتر بود. علی(ع) گفت: «ولی من فکر می کنم پرخور کسی است که خرماهایش را با هسته خورده.» همه نگاه کردند. جلوی پیامبر(ص) هسته خرمایی نبود. «همه» خندیدند.
سلامت باشید
چهارشنبه 12 اسفند 1388  8:37 AM
تشکرات از این پست
m_salehy
m_salehy
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آبان 1388 
تعداد پست ها : 443
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:مزاح پیامبر(ص) با امیرالمومنین(ع)

سلام
 
وقتي اين حقايق از سيره پيامبرص و ائمه ع را مي خوانيم چيزي كه دستگيرمان مي شود اينست كه :
آنها موجوداتي بشري بودند نه مافوق بشري و همين است كه مي توانند الگوي ما باشند .
یک شنبه 16 اسفند 1388  1:46 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها