..:: دعا ::..
یک
کشتی مسافربری گرفتارتوفان گردید و غرق شد . تنها دو مرد از آن کشتی جان
سالم بدر برده و با رنج و تقلای زیادی خود را به جزیره ای کوچک و متروک
رساندند . بعد از چند ساعت که حالشان کمی بهتر شد ، شروع به جستجو پیرامون
خود پرداخته و بزودی دریافتند که برای ادامه زندگی و یا نجات از آن وضع
فلاکت بار ، تنها چاره ای که دارند ، دعاست
جزیره
بسیار کوچک بود و تنها قسمت کمی از آن سرسبز بود و باقی آنرا زمینی خشک و
بایر فراگرفته بود . مسافر اول به دومین مرد نجات یافته پیشنهادی داد
بدین منوال که با هم اقدام به دعا نموده و در صورت اجابت دعای هر یک از
آنها ، او حاکم جزیره شده و میتواند آنرا به دلخواه خود بین دو نفر تقسیم
کند ، چرا که معلوم خواهد شد ارج و قرب وی نزد خدا بیشتر از دیگری خواهد
بود
هر
دو موافقت کرده و شروع به دعا نمودند و اولین چیزی را که خواستند ، غذا
بود . فردای همانروزکه شروع به جستجو در جزیره کردند و در همین اثنا
مسافر اولی که پیشنهاد را داده بود ، درختی کوچک را یافت که دارای
میوه های نسبتا خوبی بود.
او
با شادی فریاد زد که : " خدا دعای مرا اجابت نموده است و من میتوانم این
جزیره را مطابق میل خود تقسیم میکنم . " بنابراین قسمت سرسبز جزیره را
که درخت میوه نیز آنجا قرار داشت به خود اختصاص داده تا هر زمان که گرسنه
شد از آن تناول نماید و قسمت خالی و خشک جزیره را به مسافر دوم بخشید .
همچنین جیره غذائی بسیارمختصری برای مسافر دیگر جزیره تعیین کرد.
یک
هفته بر همین منوال گذشت . مسافر اول ، اینبار که بشدت احساس تنهائی
میکرد ، دست به دعا برداشت و تصمیم گرفت از خدا تقاضای یک همسر نماید .
از قضا ، فردای همانروز کشتی دیگری در آن حوالی غرق شد و یک زن شنا کنان
خود را به جزیره و درست به قسمتی که - متعلق به مسافر اول بود - رساند و
طرف دیگر همچنان خالی بود.
بزودی
مسافر اول دریافت که برای خود و همسرش ، سرپناه ، پوشاک و غذای بیشتری
نیاز خواهد داشت ، لذا مجددا اقدام به دعا نمود و با تعجب دید که فردای
همانروز تمامی درخواستهای او اجابت گردید و هر آنچه خواسته بود به یکباره
فراهم شده است . این درحالی بود که طرف دیگر جزیره همچنان خالی مانده
بود.
سرانجام
مسافر اول از زندگی کردن در آن جزیره آنچنان خسته شد که دست به دعا
برداشت و طلب نجات از آن جزیره متروک را نمود . بازهم دعایش مستجاب شد و
درست فردای همانروز با تعجب دید که یک کشتی در نزدیکی ساحل جزیره و درست
در کناره قسمتی که به وی متعلق بود ، لنگر انداخته است.
او
بلافاصله دست همسرش را گرفته و همچنانکه کشتی داخل میشد به مسافر دوم که
بیحال در گوشه جزیره افتاده و به خواب عمیقی فرو رفته بود ، توجهی نکرد و
پیش خود گفت : " اگر این شخص پیش خدا ارزشی داشت حداقل یکی از دعاهای
او نیز برآورده میشد . " بنابراین او را به حال خود گذاشته و سوار بر
کشتی شد.
درست
در لحظه ای که کشتی داشت جزیره را ترک میکرد ، ندایی آسمانی بگوشش رسید
که : " چرا شریک خودت را در اینجا تنها میگذاری ؟ ! ".
مسافر
اول پاسخ داد : " شریکم ؟ .... او که همراهمه . " منظورش ، خانمش
بود.
در
همین فکر بود که آن صدای آسمانی دوباره و با لحنی سرزنش آمیز او را خطاب
کرد و گفت : " منظورم رفیقته که در جزیره تنهایش گذاشتی ، او تنها کسی بود
که دعایش اجابت شد ! ".
مسافر
اول که بشدت متعجب شده بود ، از کشتی پیاده شده و به شتاب نزد رفیقش رفت
و او را از خواب بیدار کرد و گفت : " ببینم مگر تو چه دعائی میخواندی که
حالا بایستی من بدهکارت بشم ؟ ".
رفیق
او با بیحالی و در حالی که چشمانش را بزحمت میتوانست بگشاید با صدای
ضعیفی گفت : " من فقط یک جمله دعا میکردم و آن این بود که خدایا تمامی
خواستهای دوستم را استجابت کن ".
نعمتهایی که به ما ارزانی شده ،
تنها نتیجه دعاهایمان نیستند
بلکه مرهون دعاهای دیگران
نیزهستند.