قسمت نوزدهم
بر خلاف هميشه كه سر شب با غول كاغذى براى تماشاى حادثهها
و ماجراها مىرفت اين بار كمى پس از اذان صبح راه افتادند. نيازى نبود دست غول را
بگيرد و چند لحظه چشمهايش را ببندد چون جاى دورى نمىرفتند. آنها مىرفتند به كوچه
پشت حمام. غول چند روز پيش گفته بود كه اتفاق جالبى براى خاله خاور خواهد افتاد.
مجيد با بيتابى صبر كرده بود. توى كوچههاى تاريك نه خيلى تند و نه آهسته راه
مىرفتند. مجيد مىدانست سوال بىفايده است. وقتى امكان تماشاى موضوعى وجود داشت،
غول ترجيح مىداد مجيد ببيند و با چشم خودش نگاه كند.
- “نگفتى توى تيمارستان چيكار مىكردى!
غول نگاهى به سمت مشرق كه به روشنى مىزد، انداخت و گفت:
- “مرا با تو نجفى آشنا كرد دوست عزيز. رفتم سرى به او
بزنم. يك عمر در خدمتش بودم مىخواستم ببينم كارى يا چيزى لازم ندارد. يا دلش مىخواهد
ببرمش باز هم به تماشاى ناشناختهها. هر چند بعضى وقتها او بدجورى كم محلى مىكرد
انگار كه نمىشناسدم. به هر حال ميدانى او چه گفت؟
- “چى گفت؟
غول گفت: “گفت كه خستهام. برو سراغ همان پسركى كه كك
داستانويسى افتاده به جانش. حالا نوبت آنهاست كه بنويسند. من هم اينجا با آدمهاى
داستان روزگارى خواهم داشت!
نرسيده به كوچه پشت حمام، دو مرد مثل سايه توى كوچه
پيچيدند. غول دست مجيد را گرفت: “حالا وقتش رسيده شاخ در بيارى سرورم! لحن غول شاد
و شيطنتآميز بود.
- “باز اول صبحى شوخىات گرفته؟
- “اصلاً و ابداً، سرورم!
حالا ما بايد جايى باشيم كه حرفهاى اتاق خاله خاور را
بشنويم! در گرگ و ميش هوا چپيدند داخل كوچه. مجيد زد به پيشانىاش.
- “اينجا كه باز سر جا شه. مگه خرابش نكرده بودند گاراژ
رو؟!.... من، خودم تابلوى سر در گاراژ را خريدم!
غول كه به نظر مىرسيد، كمى عجله دارد تند و تند گفت: “دوست
من! بعضى ماجراها در گذشته اتفاق افتاده اما بعضى حادثهها قراره در آينده رخ بده.
من كارى كردم شما آنها را هم ببينيد براى آنكه جهت نوشتن داستان لازم داشتيد آنها
را...!
با شتاب دست او را گرفت و از نردبان كنج موتور خانه و اتاق
خاله خاور مثل پر كاهى كه باد تندى وزيده و بالايش برده باشد به پشت بام رفتند.
- “حالا دستهات را بذار رو سرت سرورم تا دو مردى كه به خانه
خاله خاور آمدند، معرفى كنم!
مجيد به حالت تسليم و از روى ناچارى دستهايش را گذاشت روى
سرش.
- “مرد جوان پسر خاله خاوره.
مجيد به هوا جست و جيغ كوتاهى كشيد - “نه!
- “آره سرورم. آن يكى مرد ميانسال هم ياشاره. پسر عموى خاله
خاور!
- “نه!
- “آره سرورم! حالا بهتره كمى گوش بدهيم. گمانم از لاى
پنجره باز صداها را بشنويم!
خاله خاور با عجله وسايل اتاق را داشت جمع و جور مىكرد.
- “دلم مىخواست معلم بشم دختر عمو! اما وقتى خان عمو آن
بلا را سر تو آورد، من هم بيچاره شدم. داوطلب رفتم ارتش و خودم را آواره كوهها
كردم. وقتى تو توى آبادى نبودى، زندگى به چه دردم مىخورد؟!
صداى اندوهگين مرد از لاى باز پنجره به كوچه مىريخت.
خاله خاور گفت: “پسرم كه ميدانى وقتى سرباز بود، چه بلايى
سرش آمد. زد مرتيكهاى را كشت و كار خدا بود كه توانست فرار كند. مجيد از شدت تعجب
كنار نور گير پشت بام حمام وارفته بود. به علت تركيدگى يكى از لولههاى اصلى، حمام
تعطيل بود و صداى موتور گوش را كر نمىكرد.
مجيد گفت: “آخه... مگه خاله خاور ديوانه نبود... مگه، آخه!
غول پشت داده بود به انحناى گنبد و پاهايش را دراز كرده بود
و با لذت گوش مىداد.
- “در تمام اين مدت خاله خاور از هدايت خبر داشت. اما به
خاطر آنكه پسرش گير نيفتد، نقش زنى را بازى مىكرد كه از شدت غم و اندوه عقلاش را
از دست داده است. مجيد دو زانو نشسته بود و حيرت زده پنجره اتاق خاور را كه جاى سه
تا از شيشههايش مقوا چسبانده بودند، نگاه مىكرد. - “چند سال پيش توى مانور گلوله
خوردم دختر عمو. چند ماه خوابيدم توى مريض خونه. نمىدانم چرا نمردم!؟
صداى خاله خاور گفت: “مرگ و زندگى دست خداس. خدا هم تو را و
هم اين پسر را براى من نگاه داشت. من هم به همين اميد زنده ماندم آقا ياشار، عمو
اوغلىِ(14) خوبم! صداى خنده كوتاه ياشار به گوش رسيد. هدايت گفت:
- “عجله كن ننه. هوا داره روشن مىشه!
طولى نكشيد كه خاله خاور بقچهاى را به دست هدايت و كيف
برزنتى بزرگى را به ياشار داد و هر سه مثل سايهاى از پلههاى تنگ پائين آمدند و
قبل از آنكه كوچه شلوغ شود و رفت و آمد جان بگيرد، به سرعت ناپديد شدند.
مجيد هنوز گيج بود: “اين همه مدت هدايت كجا بود؟ حالا خطرى
تهديدشان نمىكنه؟!
غول آه بلندى كشيد. دو قطره آلبالويى رنگ اشك شادى را از روى
گونههاى كاغذىاش پاك كرد و گفت:
- “نه! با اوضاعى كه توى مملكت پيش آمده، ديگه خطرى
متوجهشان نيست اما اينكه هدايت كجا بود، چه فرقى مىكند سرورم؟ فرض كن در روستاى
دور دست داشته چوپانى مىكرده! فرض كن كنار روستا و دشتى كه هدايت گوسفندها را به
چرا برده بوده يك هنگ آرتش - به قول ياشار - اردو زده بوده. ياشار افسر آرتش داشته
سر تپهاى با دوربين نگاه مىكرده و توى دوربين گله گوسفند و چوپانى ديده و دلش
هوس شير تازه كرده. اين جورى احتمال داره ياشار و هدايت همديگه رو پيدا كردن
مثلاً. خاله خاور داستان تو هم سالى چند بار به بهانه دوره گردى سر مىزده به آن
حوالى و البته مجبور بوده با هر كسى كه نگاه چپ به او مىكرده جنگ كنه. نيمههاى
شب پسرش را مىديد و همه خيال مىكردند به خاطر پسرش آواره كوه و بيابان شده. براى
رد گم كردن حتى مىرفت كردستان. مىرفت مىنشست جلوى پادگانى كه پسرش آنجا خدمت
مىكرد. يادت مىآيد آخرين بار بعد از ظهر آن روز سردِ زمستان كنارش رگبار زدند؟!
مجيد مثل كودكى كم سن و سال با پشت دست اشكهاى بىصدايش را
پاك كرد. خورشيد اواخر اسفند ماه طلوع كرد و نور تميزش همه جا را روشن ساخت. مجيد
دستهايش را دور پاهايش حلقه كرد. سرش را گذاشت روى زانوهايش. دلش مىخواست مىدويد
دنبال خاله خاور و جاى پاهاى او را مىبوسيد. مدتى به همان حال باقى ماند. تمام
ماجراهايى كه ديده بود مثل فيلم از جلوى چشمش به سرعت عبور كردند. وقتى سر برداشت،
خبرى از غول كاغذى نبود. نيم خيز شد و دو رو اطراف را نگاه كرد. نور خورشيد شهر را
روشن كرده بود و زندگى كم كم داشت جان مىگرفت. دلش كمى به خاطر تمام شدن ماجراى
خاله خاور و رفتن غول تنگ بود. احساس مىكرد خاله خاور شجاعترين زن دنياست زنى كه
با نجابت و سر سختى خود همه مشكلات را تحمل كرده بود.
- “اميدوارم خوشبخت باشى خاله جان!
زير لب گفت و برخاست. نسيم دلچسبى وزيدن گرفته بود و هوا
بوى نوروز مىداد.
عبدالمجيد نجفى
خزان 1381 -
تبريز