قسمت دوم و سوم
قسمت دوم
صداى خش خش مىآمد. به نظرش ايستاده بود مقابل كوهى از
كاغذهاى كاهى مچاله شده. آفتاب از پشت سرش مىتابيد و سايه درازش رفته بود روى تل
كاغذها و از كمر به بالا با چين و شكن بسيارى بر تپه كاغذى شكسته بود. يادش آمد
همه آن كاغذها را خودش ورق ورق مچاله كرده و دور انداخته است. از اينكه چند سال گذشته
بود و نتوانسته بود داستان خاله خاور و پسرش هدايت را بنويسد، بغض گلويش را فشار
مىداد.
- “بايد بنويسم!”
همان لحظه باد ملايمى وزيد و خش خش كاغذهاى مچاله زياد شد.
آن وقت آقاى نجفى پيدايش شد. معلوم نشد چه جورى به آنجا آمده است. موهاى سر و ريش
انبوهش سفيد بود. با خودش گفت كه پانصد سال را شيرين دارد. آقاى نجفى گفت:
- “رفته بودم دنبال هدايت!”
نشست روى پيت حلبى و آه كشيد. به نظر خيلى خسته مىآمد.
- “خستهام مجيد جان. رفتم سرى به همه آدمهاى داستانهايم
زدم. ميدونى؟ دلم برايشان تنگ شده بود. درسته چيزى نمونده براى هميشه بروم پيش
آنها اما خب! قبل از رفتن بايد مىرفتم و مىديدمشون. سالها طول كشيد ولى به زحمتش
مىارزيد!
سايه آقاى نجفى تكيه داده بود به يك چوبدستى. هدايت جوانكى
بود سيه چرده با موهاى سياه برّاق. شلوار سربازى پايش بود و پيراهن آستين كوتاه
سفيد به تن داشت.
- “مىبينى مجيد؟ اين هدايته. بعدها به روزگارى ديگر برادرى
خواهد داشت به اسم يوسف كوتوله. هر دو عاشق دخترى به نام “زرى” خواهند شد. زرى
دختر اوس احمد بنّاس. توى يه دعواى دسته جمعى با سنگ مىزنن به سر هدايت و ديوونه
مىشه هدايت. دست بر قضا زرى هم هدايت رو مىخواس. اوس احمد همه زندگىاش رو
مىريزه پشت كاميون و ميره تهران. بعد به روزگارى ديگر در داستان كوچه باغيها(1)
هر دو برادر توى بمباران هوايى كشته مىشوند! پيرمرد پانصد ساله نفسى تازه كرد و
گفت:
- “اما اين هدايت، هدايت خاله خاوره. آوردمش اينجا. هر
سوالى دارى از او بپرس.”
مجيد خيس عرق شده بود. آفتاب بالاتر آمده بود و سايهاش
كوتاهتر شده بود. حس مىكرد سوالهاى زيادى دارد. دلش مىخواست ساعتها بنشيند و
با هدايت گپ بزند. اين را پيرمرد پانصد ساله حدس زد.
- “وقت رفتنه داداش! بايد برگردم به اوراپوس(2). شايد آنجا
عاليجناب هرانيوس باشم. شايدم پدربزرگ. همسايه ديوار به ديوار شيخ اجل سعدى
شيرازى. قاه قاه خنديد. صدايش در كوه و دشت پيچيد. انگار تبديل شده بود به صدايى
كه با خنده مىگفت:
- “خيال نكن اين همه كاغذ را بىخود سياه كردى!”
صدا طنين دار بود. طنين صدا مىرفت تا مرزهاى بيكران و
انگار تمامى نداشت. هدايت چمباتمه زده بود روى زمين خاكى و با تكه چوبى نقشهاى
عجيب و غريب روى خاك مىكشيد. باد نسبتاً تندى وزيد. كوه كاغذى به حركت درآمد.
صداى خش خش بلند و بلندتر شد. آفتاب درست به وسط آسمان رسيده بود و هوا گرم بود.
نه او و نه هدايت هيچكدام سايهاى نداشتند. كوه كاغذى در هم فشرده شد و هدايت با
كفشهاى كتانى شروع كرد به دويدن.
- “نه! نرو ما بايد حرف بزنيم!”
فريادش او را از خواب بيدار كرد. خيس عرق بود. نور قرمز رنگ
چراغ خواب غليظتر به نظر مىآمد. در جايش نشست و وقتى صداى خش خش كاغذ شنيد، همه
چيز يادش آمد. صدا از داخل سطل كنار ميز مىآمد. چشمهايش را ماليد و نفساش بند
آمد. كاغذهاى مچاله شده زير نور سرخ رنگ ورم مىكردند و به هم مىپيوستند.
- “خدايا! چى دارم مىبينم؟!”
خواست برخيزد و از اتاق فرار كند اما مثل آن بود كه به تشك
چسبيده است.
- “مامان!”
مادرش توى هال خوابيده بود و خرخر خفيفاش به گوش مىرسيد.
صدا از گلويش خارج نشد. چند لحظه طول نكشيد تا آدمكى كنار ميزش سر پا ايستاد در
حاليكه پاهايش هنوز داخل سطل بود.
- “سلام عرض كردم!
صدايش كمى به خش خش كاغذ مىمانست. خشك و بيش از حد رسمى
بود.
- “تو كى هستى!؟”
- “من غول كاغذى هستم سرورم!”
- “غول كاغذى!؟”
- “بله سرورم!”
- “اينجا. چيكار مىكنى. من... يعنى چه جورى... آخه!”
غول كاغذى از داخل سطل بيرون آمد و رفت نشست پشت ميز، نيمه
رو به چراغ خواب، قرمز كمرنگ بود و چين و شكن كاغذى معلوم بود اما نيمه ديگرش
تاريك بود و چيزى قابل تشخيص نبود.
- “راستش مرا جناب نجفى فرستاد خدمت شما. گفت كه هفتههاس
مىخواهيد داستانى بنويسيد. زبان مجيد كاملاً بند آمده بود. حس مىكرد به اندازه
خروارها سنگ وزن دارد و قادر به حركت نيست. نمىدانست خواب است يا بيدار. غول
كاغذى سر برگرداند و به شب آن سوى پنجره خيره شد.
- “بايد راه بيفتيم سرورم!”
- “كجا؟!”
صدا انگار از گلوى او برنخاست.
- “خيلى جاها بايد برويم. مگه نمىخواهيد داستان بنويسيد؟!
غول روى داستان مكث كرد. مجيد نفهميد به قصد احترام داستان را جور خاصى گفت يا
مىخواست او را مسخره كند. با خودش گفت:
- “بايد ترس را كنار بذارم! مگه توى كلاس داستان نويسى ياد
نگرفتيم كه بايد نگاه كنيم؟ خوب نگاه بكنيم و خوب هم به خاطر بسپاريم. بايد هر چه
مىبينم در يادم بماند. آره! سر فرصت مىنشينم و داستان خاله خاور و پسرش هدايت را
مىنويسم و خلاص! با كرختى برخاست و رفت توى پستو تا لباس بپوشد. غول كاغذى
بىصبرانه در انتظار او بود.
قسمت سوم
از روى پيراهن آستين كوتاه نخى بادگير سرمهاىاش را پوشيده
بود. باد شبانه مىخورد به صورتش و غول كاغذى هر چند خش خش خفيفى داشت اما نرم راه
مىرفت و حرف كه مىزد با چشمهاى اندك سرخ خود روبرو را نگاه مىكرد.
- “از كجا شروع كنيم سرورم!؟”
داشتند به سوى جنوب شهر مىرفتند و از كنار باغستانهاى
قديمى رد مىشدند.
- “چى را از كجا شروع كنيم؟!”
- سرورم! مگر شما نمىخواهيد داستان بنويسيد؟ داستان خاله
خاور و پسرش هدايت را!؟
- “چرا؟!”
- “خب! شما بايد فضاى داستان را بشناسيد. آدمها و سرگذشت
آنها را. مثلاً دوست داريد، پدر هدايت را بشناسيد؟”
- “پدر هدايت؟!”
- “بله. عنايت را. چون اگه خاله خاور روز و شب داره دود تون
حمام را نفس مىكشه توى آن اتاقك چهار وجبى اگه هدايت رفت سربازى به كردستان و آن
ماجرا برايش پيش آمد....
مجيد همانطور كه از نور زرد رنگ تير چوبى برق مىگذشتند،
پرسيد:
- “ها! هدايت چه بلايى سرش اومده؟!”
غول قاه قاه خنديد.
- “خيلى عجله نكنيد سرورم! يكى يكى، سراغ هدايت هم مىرويم.
آن وقت دستش را پيش آورد.”
- “سرورم! دست مرا بگيريد.”
مجيد با كمى ترديد دست غول را گرفت. انگار كه دستش را توى
ورق كاغذ روزنامهاى مچاله و ولرم گذاشت.
- “دوست داريد مرده عنايت را ببينيد يا زندهاش را!؟”
مجيد گفت: “مردهاش به چه دردم مىخوره؟!”
غول گفت: “درسته!”
و ادامه داد:
- “بهتره برويم سراغ چند روز پيش از مرگ او. موافق هستيد!؟”
- “موافقم!”
هنوز لبهاى مجيد كاملاً بسته نشده بود كه احساس كرد از روى
زمين كنده شدند. قلبش تند و تند مىزد
- “خدايا كمكم كن!”
احساس مىكرد از توى نسيم خنك مثل ماهى پيش مىلغزند.
غول گاهى نفسهاى بلند مىكشيد. مجيد با خود فكر مىكرد:
- “ديدى چى شد؟! فكر نمىكردى يه روز كه نه، يه شب پرواز
كنى.”
- “رسيديم سرورم!”
مجيد همانطور كه در شهر بازى سوار چرخ فلك بزرگ مىشد و هر
بار كه چرخ فلك از آن بالا رو به پايين مىچرخيد، دل او آهسته فرو مىريخت، حالا
هم با همان احساس در جايى نيمه تاريك فرود آمد. بوى آزار دهنده مثل سوختن پشم و
نايلون مىآمد. دماغ و سينهاش شروع به سوزش كرد.
- “اينجا كجاس!؟
غول كاغذى جلو افتاد و قاه قاه خنديد:
- “قصر آرزوهاى عنايت خان، سرورم!”
وقتى چشمهايش عادت كرد ورودى خرابهاى را تشخيص داد.
چارهاى نداشت. به دنبال غول - حالا غول كاغذى دو برابر او بلندى داشت و لاغرتر به
نظر مىرسيد - در گوشهاى توى يك اتاقك مخروبه، كور سوى فانوسى ديده مىشد. مجيد
به دنبال غول از چند پله فرو ريخته بالا رفت. بسيار مواظب بود تا زمين نخورد.
- “كى يه.... اين وقت شب!؟”
غول با خش خشى آهسته گفت:”با او حرف بزن، سرورم! مجيد به
خود آمد”
- “سلام!”
دستپاچه گفت و مردى خميده پشت را ديد كه نيمه نشسته زير
پلاس پارهاى مىجنبيد. از بوى عرق ترشيده و دود حالش داشت به هم مىخورد.
- “تو ديگه كى هستى!؟”
مجيد گفت: “من مجيدم!”
چهره مرد به زحمت در نور كم سو ديده مىشد و موهاى انبوه سر
و ريشاش به هم چسبيده بود.
- “اينجا چى مىخواى!؟”
- “من و اين دوستم آمديم حالتو بپرسيم، آخه...!”
- “دوستت؟! كو كجاس!؟”
- “ايشان هستند!”
اشاره به غول كرد. غول كاغذى بىحركت خيره به عنايت بود و
چيزى نمىگفت.
- “لامصب! كو. حالا ديگه ديوونهها هم نصف شب راه افتادند
تو كوچه و خيابون!”
مجيد خواست چيزى بگويد كه غول گفت:
- “سرورم! او مرا نمىبيند!”
مجيد از تصور اينكه عنايت او را تنها مىديد، ترسيد.
- “ببين آقا عنايت! من تو محلهاى زندگى مىكنم كه خاله
خاور زن تو هم اونجا زندگى مىكنه. پسرت هدايت رفته سربازى و سالهاست كه برنگشته.
مىخواهم بدانم چه بلايى سر تو و هدايت اومده. چى شده خاله خاور به خاك سياه
نشسته!؟ عنايت مثل جانورى هراسان با چشمهاى غير قابل تشخيص رو به او زل زده بود.
چند دقيقه گذشت. آن وقت ناگهان صداى مويه مرد همه اتاقك را پر كرد.
- “بيچاره خاور - طفلك هدايت!”
مجيد گذاشت تا مرد ژوليدهاى كه زانوهايش را بغل كرده بود،
يك دل سير گريه كند. وقتى كمى آرام شد، دماغش را بالا كشيد و با كلماتى كه خسته به
نظر مىرسيد، گفت:
- “از كجا بگم جوان؟! هم زندگى خودم را تباه كردم، هم ظلم
به زن و بچهام كردم!”
مجيد دم در، حلبى وارونهاى را ديد. رفت نشست روى آن.
- “جوان بودم. خوش هيكل بودم. مىرفتم روستاهاى اطراف پارچه
و ظروف سبك مسى مىبردم دهات اطراف و مىفروختم. تا اينكه.. مجيد بىصبرانه چشم به
سياهى و دهان ناپيداى مرد دوخته بود.
- “تا اينكه يه روز دم در يكى از خانههاى ده چشمم افتاد به
او.
مجيد بىاختيار پرسيد: “به كى؟!”
غول كاغذى درست مثل مجسمهها سرپا بود. نه چيزى مىگفت و نه
حركتى مىكرد.
- “به خاور ديگه. غم عالم توى چشمهاى سياهش بود. باورت
مىشه جوان؟ بند دلم پاره شد. بيچاره شدم من. هر جا كه مىرفتم يك جفت چشم سياه و
غمگين دوخته شده بود به من. آن قدر پارچه آوردم و برايشان كله قند و چايى بردم تا
ددهاش(3) را راضى كردم خاور را به زنى بدهد به من - هاى روزگار! ميدونى جوان؟ دو
سال اول زندگى خوبى داشتيم. بگذريم از اينكه خاور هميشه نگاه مىكرد به جايى كه
نمىدانستم كجاست دو تا اتاق اجاره كردم. هى كار مىكردم و مىخواستم يك خانه نقلى
بخرم. همان وقتها بود كه هدايت به دنيا آمد اما...!
مجيد دل توى دلش نبود. نمىخواست هيچ حدسى بزند. شعله
كبريتى براى چند لحظه صورت تكيده مرد را روشن كرد. چشمهاى سياه و نوك دماغش در
ميان موهاى چرك و به هم چسبيده پيدا شد و نوك سيگارى آتش گرفت:
- “شريك نامرد!”
غول كاغذى سرش را تكان داد و رفت كنار پنجره ايستاد. بيشتر
شيشههاى پنجره شكسته بود. خيره شد به محوطه خرابه و تل خاكى كه از وسط خرابه مثل
تپهاى كوچك بالا آمده بود.
- “مىخواستم به زودى خونه بخرم. مىخواستم همه چيز داشته
باشم. خونه، يه باغ كوچيك، يه كارگاه. آن وقت با يكى شريك شدم. جوان شهرى بود و
خيلى زبان باز بود. خاور مىگفت كه نياورمش خانه. اما من گوشم بدهكار نبود. يواش
يواش عرق خورم كرد. بعدش هم دود و خلاصه هم چيزم را از من گرفت. زن و بچه و همه
چيزم را... بيچاره خاور، زندگىاش را به باد دادم!
مجيد صداى مرد را كه به ناله حيوانى زخمى شبيه بود مىشنيد
و پلك نمىزد. حس مىكرد نفساش بالا نمىآيد. نمىدانست چه بايد بكند. غول كاغذى
كه چشمهايش سرختر مىنمود، پيش آمد و گفت:
- “سرورم! او خيلى وقت پيش مرده. همين جا توى اين خرابه
مرد.
مجيد از جا جست. ولى...! ولى او داشت حرف مىزد. غول سر خم
كرد و از درِ اتاق بيرون رفت.
- “گفتم كه سرورم! گفتم كه مىآورم شما را به زمان چند روز
قبل از مرگ او.”
مجيد داد زد: “اين قدر سرورم - سرورم نگو. من سرور كسى
نيستم... من!
آن وقت دم پلههاى فرو ريخته چمباتمه زد و در حاليكه پشت به
ديوار مىداد، گفت:
- “ميدانى دوست عزيز! نوشتن داستان خيلى خوبه. اما به جاى
همه آدمهاى قصه بايد غصه بخورى... مثلاً همين خاله خاور... همين عنايت بدبخت،
همين....! بغض راه گلويش را بست و شب در آن سوى پرده اشك لرزيد.