0

راز گمشده خاور

 
vbolandi
vbolandi
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1388 
تعداد پست ها : 421
محل سکونت : تبریز

راز گمشده خاور

http://salam1389.persiangig.com/book-big-050924081109-raze-khavar-b.jpg

راز گمشده ي خاور

عبدالمجيد نجفي

قسمت اول

نسيم عصر پرده تورى را پيچ و تاب مى‏داد و مى‏آمد داخل اتاق. “مجيد” نشسته بود پشت ميز چوبى تازه‏اش و داستان مى‏نوشت:

- “خاله خاور توى اتاقك خود نشسته بود و با چشمهاى گود افتاده شهر را نگاه مى‏كرد. تكّه‏اى رنگين كمان افتاده بود گوشه آسمان. هدايت پسرِ خاله خاور سالها دير كرده بود امّا خاله به همه مى‏گفت كه هدايت او خواهد آمد و او را از آن اتاقك لعنتى به خانه تر و تميزى خواهد برد - هدايت كه بياد برايش زن مى‏گيرم عين پنجه آفتاب - خاله اين جورى مى‏گفت و صدايش را مى‏آورد پايين - اگر غول شاخدار بذاره -

اتاق خاله خاور ابتداى كوچه پشت حمام بود. دود و بوى تون حمام يكراست قيقاج مى‏خورد و مى‏پيچيد توى اتاقك خاله. سرازيرى كوچه را پس از گذشتن از چند پيچ پايين كه مى‏رفتى مى‏رسيدى به دالان شير فروش‏ها. دالانى تاريك و طولانى. بوى گاو و پهن مى‏آمد از دالان. كسانى كه دل‏شان شير گاو تازه مى‏خواست، بايد دبّه به دست مى‏رفتند به خانه شيرفروش‏ها. “مجيد” از نوشتن باز ايستاد. رفت از يخچال سيب زردى برداشت و گاز زد.

- غول شاخدار!

آمد پشت ميز نشست. ميزى كه هديه آخر سال تحصيلى پدرش بود:

- “هدايت وقتى مى‏رفت سربازى، خاله يك چشمش خون بود و يك چشمش آب.”

مجيد نگاهش را دوخت به بنفشه‏هاى باغچه و يادش آمد مادربزرگ - “آبايى” - به خاطر خاله خاور اشك ريخته بود:

- شوهرش يه لات تمام عيار بود. آخرش هم معتاد شد و افتاد زندان. اگر كس و كار داشت كفالت درست مى‏كردند واسه هدايت اما....

بغض امان نداد. سيب زرد ناتمام مانده بود توى بشقاب، همه چيز آن سوى پرده اشك لرزيد. بنفشه‏ها، حوض آب، درخت آلبالو، دوچرخه و همه چيز. مادر رفته بود با “ملوك” خانم همسايه براى خريد. پدر توى شركت داروسازى شيفت شب بود. مجيد تكيه داد به پشتى صندلى و با خود گفت:

- بايد بهترين داستان را درباره خاله خاور بنويسم! برخاست و در طول اتاق شروع كرد به قدم زدن. آقاى نجفى در ذهن او گفت: هر پشتك وارويى كه مى‏خواهين توى داستان بزنين اما بايد جورى اين كار رو بكنين كه خواننده باورش بشه. توى داستان شما مردى مى‏تونه پرواز كنه ولى فضاى داستان جورى بايد طراحى بشه كه خواننده قبول كنه در آن شرايط خاص مرد داستان شما قادر به پرواز بوده...!

“آبايى” سرك كشيد توى ذهنش و حرف آقاى نجفى را قطع كرد - “همه گفتند كار، كار از ما بهترونه. رخشنده بند انداز مى‏گفت كه طرفهاى كردستان يك جن آبى هس. مى‏گفت كه هدايت خاله خاور را جن آبى با خودش برده! آقاى مرادى پدر مجيد كتاب “جهان افسانه” را بست و چنگال را زد به ريف هندوانه.

- “اين حرفا كدومه ننه؟ توى مانور كشته شده هدايت شايد هم بعضى از اين گروهك‏ها دزديدن‏اش از سر نگهبانى و فروختندش به عراقى‏ها! ماهها و سالها گذشت. خبرى از هدايت نشد. خاله خاور ديوانه شد به خاطر تنها پسرش، هدايت. مجيد باز هم صورتش داغ شد و آقاى نجفى آهى كشيد و گفت:

- “مى‏بينى آقا مجيد؟! ناپديد شدن هدايت خاله خاور سوژه جالبى يه پسر يه زن پا به سن گذاشته تنها، رفته سربازى و برنگشته! مادر از غم دورى و شدت تنهايى ديوانه شده. اين وسط حرفهاى زنهاى محلّه جالب تره. مثلاً همان رخشنده كه ميگه طرفهاى كردستان يه جن آبى هس. اين، كار رو داستانى‏تر مى‏كنه. چند احتمال هس. اول اينكه هدايت قيد همه چيز را زده و فرار كرده به عراق يا به تركيه. دوم اينكه اشتباهى توى مانور كشته شده. سوم اينكه با يك دختر كُرد ازدواج كرده و براى هميشه رفته پيش آنها. چهارم آنكه هدايت توى كوه و بيابون نصف شب نگهبانى مى‏داده. شبحى چيزى ديده و از ترس سكته كرده. پنجم آنكه جن آبى از او خوشش آمده و با خودش اونو برده به شهر خودشان. از كجا معلوم؟ شايد دخترش را هم داده به او. حالا دل هدايت مى‏سوزه واسه مادرش اما كسى كه به شهر جن‏هاى آبى ميره شايد ديگه نمى‏تونه برگرده به اين دنيا.

مجيد نگاه كرد به نور سرخ خورشيد كه افتاده بود نوك شاخه‏هاى درخت آلبالو. برگشت و سيب نيم خورده را برداشت و به دندان كشيد. ورق‏هاى كاهى كاغذ روى ميز بود. هفته‏ها بود كه خاله خاور و داستان پسرش بد جورى ذهنش را مشغول كرده بود.

- “بايد بنويسم!”

آقاى نجفى گفته بود كه وقتى موضوعى همه هوش و حواس شما را لبريز كرد، هيچ راهى نداريد جز اينكه يك خودكار خوب و بسته‏اى كاغذ برداريد و برويد به غار تنهايى‏تان. غول شاخدار، جن آبى و احتمالاتى كه آقاى نجفى بعد از كلاس با او در ميان گذاشته بود، همه فكرش را به خود مشغول كرده بود. صداى باز شدن در او را به خود آورد. مادر با زنبيلى پر از نان سنگك و سبزى خوردن وارد شد.

- “خسته نباشى آميرزا!”

مادر با لبخند گفت و چادرش را انداخت روى طناب رخت. نوشته‏هايش را جمع و جور كرد و گذاشت لاى پوشه. همان لحظه چشمش افتاد به سطل كنار ميز كه پر از ورق كاغذهاى مچاله شده بود.

ادامه دارد....


دوشنبه 10 اسفند 1388  6:47 AM
تشکرات از این پست
vbolandi
vbolandi
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1388 
تعداد پست ها : 421
محل سکونت : تبریز

پاسخ به:راز گمشده خاور

 قسمت دوم و سوم

قسمت دوم

صداى خش خش مى‏آمد. به نظرش ايستاده بود مقابل كوهى از كاغذهاى كاهى مچاله شده. آفتاب از پشت سرش مى‏تابيد و سايه درازش رفته بود روى تل كاغذها و از كمر به بالا با چين و شكن بسيارى بر تپه كاغذى شكسته بود. يادش آمد همه آن كاغذها را خودش ورق ورق مچاله كرده و دور انداخته است. از اينكه چند سال گذشته بود و نتوانسته بود داستان خاله خاور و پسرش هدايت را بنويسد، بغض گلويش را فشار مى‏داد.

- “بايد بنويسم!”

همان لحظه باد ملايمى وزيد و خش خش كاغذهاى مچاله زياد شد. آن وقت آقاى نجفى پيدايش شد. معلوم نشد چه جورى به آنجا آمده است. موهاى سر و ريش انبوهش سفيد بود. با خودش گفت كه پانصد سال را شيرين دارد. آقاى نجفى گفت:

- “رفته بودم دنبال هدايت!”

نشست روى پيت حلبى و آه كشيد. به نظر خيلى خسته مى‏آمد.

- “خسته‏ام مجيد جان. رفتم سرى به همه آدمهاى داستانهايم زدم. ميدونى؟ دلم برايشان تنگ شده بود. درسته چيزى نمونده براى هميشه بروم پيش آنها اما خب! قبل از رفتن بايد مى‏رفتم و مى‏ديدمشون. سالها طول كشيد ولى به زحمتش مى‏ارزيد!

سايه آقاى نجفى تكيه داده بود به يك چوبدستى. هدايت جوانكى بود سيه چرده با موهاى سياه برّاق. شلوار سربازى پايش بود و پيراهن آستين كوتاه سفيد به تن داشت.

- “مى‏بينى مجيد؟ اين هدايته. بعدها به روزگارى ديگر برادرى خواهد داشت به اسم يوسف كوتوله. هر دو عاشق دخترى به نام “زرى” خواهند شد. زرى دختر اوس احمد بنّاس. توى يه دعواى دسته جمعى با سنگ مى‏زنن به سر هدايت و ديوونه مى‏شه هدايت. دست بر قضا زرى هم هدايت رو مى‏خواس. اوس احمد همه زندگى‏اش رو مى‏ريزه پشت كاميون و ميره تهران. بعد به روزگارى ديگر در داستان كوچه باغيها(1) هر دو برادر توى بمباران هوايى كشته مى‏شوند! پيرمرد پانصد ساله نفسى تازه كرد و گفت:

- “اما اين هدايت، هدايت خاله خاوره. آوردمش اينجا. هر سوالى دارى از او بپرس.”

مجيد خيس عرق شده بود. آفتاب بالاتر آمده بود و سايه‏اش كوتاه‏تر شده بود. حس مى‏كرد سوال‏هاى زيادى دارد. دلش مى‏خواست ساعتها بنشيند و با هدايت گپ بزند. اين را پيرمرد پانصد ساله حدس زد.

- “وقت رفتنه داداش! بايد برگردم به اوراپوس(2). شايد آنجا عاليجناب هرانيوس باشم. شايدم پدربزرگ. همسايه ديوار به ديوار شيخ اجل سعدى شيرازى. قاه قاه خنديد. صدايش در كوه و دشت پيچيد. انگار تبديل شده بود به صدايى كه با خنده مى‏گفت:

- “خيال نكن اين همه كاغذ را بى‏خود سياه كردى!”

صدا طنين دار بود. طنين صدا مى‏رفت تا مرزهاى بيكران و انگار تمامى نداشت. هدايت چمباتمه زده بود روى زمين خاكى و با تكه چوبى نقش‏هاى عجيب و غريب روى خاك مى‏كشيد. باد نسبتاً تندى وزيد. كوه كاغذى به حركت درآمد. صداى خش خش بلند و بلندتر شد. آفتاب درست به وسط آسمان رسيده بود و هوا گرم بود. نه او و نه هدايت هيچكدام سايه‏اى نداشتند. كوه كاغذى در هم فشرده شد و هدايت با كفش‏هاى كتانى شروع كرد به دويدن.

- “نه! نرو ما بايد حرف بزنيم!”

فريادش او را از خواب بيدار كرد. خيس عرق بود. نور قرمز رنگ چراغ خواب غليظتر به نظر مى‏آمد. در جايش نشست و وقتى صداى خش خش كاغذ شنيد، همه چيز يادش آمد. صدا از داخل سطل كنار ميز مى‏آمد. چشمهايش را ماليد و نفس‏اش بند آمد. كاغذهاى مچاله شده زير نور سرخ رنگ ورم مى‏كردند و به هم مى‏پيوستند.

- “خدايا! چى دارم مى‏بينم؟!”

خواست برخيزد و از اتاق فرار كند اما مثل آن بود كه به تشك چسبيده است.

- “مامان!”

مادرش توى هال خوابيده بود و خرخر خفيف‏اش به گوش مى‏رسيد. صدا از گلويش خارج نشد. چند لحظه طول نكشيد تا آدمكى كنار ميزش سر پا ايستاد در حاليكه پاهايش هنوز داخل سطل بود.

- “سلام عرض كردم!

صدايش كمى به خش خش كاغذ مى‏مانست. خشك و بيش از حد رسمى بود.

- “تو كى هستى!؟”

- “من غول كاغذى هستم سرورم!”

- “غول كاغذى!؟”

- “بله سرورم!”

- “اينجا. چيكار مى‏كنى. من... يعنى چه جورى... آخه!”

غول كاغذى از داخل سطل بيرون آمد و رفت نشست پشت ميز، نيمه رو به چراغ خواب، قرمز كمرنگ بود و چين و شكن كاغذى معلوم بود اما نيمه ديگرش تاريك بود و چيزى قابل تشخيص نبود.

- “راستش مرا جناب نجفى فرستاد خدمت شما. گفت كه هفته‏هاس مى‏خواهيد داستانى بنويسيد. زبان مجيد كاملاً بند آمده بود. حس مى‏كرد به اندازه خروارها سنگ وزن دارد و قادر به حركت نيست. نمى‏دانست خواب است يا بيدار. غول كاغذى سر برگرداند و به شب آن سوى پنجره خيره شد.

- “بايد راه بيفتيم سرورم!”

- “كجا؟!”

صدا انگار از گلوى او برنخاست.

- “خيلى جاها بايد برويم. مگه نمى‏خواهيد داستان بنويسيد؟! غول روى داستان مكث كرد. مجيد نفهميد به قصد احترام داستان را جور خاصى گفت يا مى‏خواست او را مسخره كند. با خودش گفت:

- “بايد ترس را كنار بذارم! مگه توى كلاس داستان نويسى ياد نگرفتيم كه بايد نگاه كنيم؟ خوب نگاه بكنيم و خوب هم به خاطر بسپاريم. بايد هر چه مى‏بينم در يادم بماند. آره! سر فرصت مى‏نشينم و داستان خاله خاور و پسرش هدايت را مى‏نويسم و خلاص! با كرختى برخاست و رفت توى پستو تا لباس بپوشد. غول كاغذى بى‏صبرانه در انتظار او بود.

 

قسمت سوم

از روى پيراهن آستين كوتاه نخى بادگير سرمه‏اى‏اش را پوشيده بود. باد شبانه مى‏خورد به صورتش و غول كاغذى هر چند خش خش خفيفى داشت اما نرم راه مى‏رفت و حرف كه مى‏زد با چشمهاى اندك سرخ خود روبرو را نگاه مى‏كرد.

- “از كجا شروع كنيم سرورم!؟”

داشتند به سوى جنوب شهر مى‏رفتند و از كنار باغستانهاى قديمى رد مى‏شدند.

- “چى را از كجا شروع كنيم؟!”

- سرورم! مگر شما نمى‏خواهيد داستان بنويسيد؟ داستان خاله خاور و پسرش هدايت را!؟

- “چرا؟!”

- “خب! شما بايد فضاى داستان را بشناسيد. آدمها و سرگذشت آنها را. مثلاً دوست داريد، پدر هدايت را بشناسيد؟”

- “پدر هدايت؟!”

- “بله. عنايت را. چون اگه خاله خاور روز و شب داره دود تون حمام را نفس مى‏كشه توى آن اتاقك چهار وجبى اگه هدايت رفت سربازى به كردستان و آن ماجرا برايش پيش آمد....

مجيد همانطور كه از نور زرد رنگ تير چوبى برق مى‏گذشتند، پرسيد:

- “ها! هدايت چه بلايى سرش اومده؟!”

غول قاه قاه خنديد.

- “خيلى عجله نكنيد سرورم! يكى يكى، سراغ هدايت هم مى‏رويم. آن وقت دستش را پيش آورد.”

- “سرورم! دست مرا بگيريد.”

مجيد با كمى ترديد دست غول را گرفت. انگار كه دستش را توى ورق كاغذ روزنامه‏اى مچاله و ولرم گذاشت.

- “دوست داريد مرده عنايت را ببينيد يا زنده‏اش را!؟”

مجيد گفت: “مرده‏اش به چه دردم مى‏خوره؟!”

غول گفت: “درسته!”

و ادامه داد:

- “بهتره برويم سراغ چند روز پيش از مرگ او. موافق هستيد!؟”

- “موافقم!”

هنوز لبهاى مجيد كاملاً بسته نشده بود كه احساس كرد از روى زمين كنده شدند. قلبش تند و تند مى‏زد

- “خدايا كمكم كن!”

احساس مى‏كرد از توى نسيم خنك مثل ماهى پيش مى‏لغزند.

غول گاهى نفس‏هاى بلند مى‏كشيد. مجيد با خود فكر مى‏كرد:

- “ديدى چى شد؟! فكر نمى‏كردى يه روز كه نه، يه شب پرواز كنى.”

- “رسيديم سرورم!”

مجيد همانطور كه در شهر بازى سوار چرخ فلك بزرگ مى‏شد و هر بار كه چرخ فلك از آن بالا رو به پايين مى‏چرخيد، دل او آهسته فرو مى‏ريخت، حالا هم با همان احساس در جايى نيمه تاريك فرود آمد. بوى آزار دهنده مثل سوختن پشم و نايلون مى‏آمد. دماغ و سينه‏اش شروع به سوزش كرد.

- “اينجا كجاس!؟

غول كاغذى جلو افتاد و قاه قاه خنديد:

- “قصر آرزوهاى عنايت خان، سرورم!”

وقتى چشمهايش عادت كرد ورودى خرابه‏اى را تشخيص داد. چاره‏اى نداشت. به دنبال غول - حالا غول كاغذى دو برابر او بلندى داشت و لاغرتر به نظر مى‏رسيد - در گوشه‏اى توى يك اتاقك مخروبه، كور سوى فانوسى ديده مى‏شد. مجيد به دنبال غول از چند پله فرو ريخته بالا رفت. بسيار مواظب بود تا زمين نخورد.

- “كى يه.... اين وقت شب!؟”

غول با خش خشى آهسته گفت:”با او حرف بزن، سرورم! مجيد به خود آمد”

- “سلام!”

دستپاچه گفت و مردى خميده پشت را ديد كه نيمه نشسته زير پلاس پاره‏اى مى‏جنبيد. از بوى عرق ترشيده و دود حالش داشت به هم مى‏خورد.

- “تو ديگه كى هستى!؟”

مجيد گفت: “من مجيدم!”

چهره مرد به زحمت در نور كم سو ديده مى‏شد و موهاى انبوه سر و ريش‏اش به هم چسبيده بود.

- “اينجا چى مى‏خواى!؟”

- “من و اين دوستم آمديم حالتو بپرسيم، آخه...!”

- “دوستت؟! كو كجاس!؟”

- “ايشان هستند!”

اشاره به غول كرد. غول كاغذى بى‏حركت خيره به عنايت بود و چيزى نمى‏گفت.

- “لامصب! كو. حالا ديگه ديوونه‏ها هم نصف شب راه افتادند تو كوچه و خيابون!”

مجيد خواست چيزى بگويد كه غول گفت:

- “سرورم! او مرا نمى‏بيند!”

مجيد از تصور اينكه عنايت او را تنها مى‏ديد، ترسيد.

- “ببين آقا عنايت! من تو محله‏اى زندگى مى‏كنم كه خاله خاور زن تو هم اونجا زندگى مى‏كنه. پسرت هدايت رفته سربازى و سالهاست كه برنگشته. مى‏خواهم بدانم چه بلايى سر تو و هدايت اومده. چى شده خاله خاور به خاك سياه نشسته!؟ عنايت مثل جانورى هراسان با چشمهاى غير قابل تشخيص رو به او زل زده بود. چند دقيقه گذشت. آن وقت ناگهان صداى مويه مرد همه اتاقك را پر كرد.

- “بيچاره خاور - طفلك هدايت!”

مجيد گذاشت تا مرد ژوليده‏اى كه زانوهايش را بغل كرده بود، يك دل سير گريه كند. وقتى كمى آرام شد، دماغش را بالا كشيد و با كلماتى كه خسته به نظر مى‏رسيد، گفت:

- “از كجا بگم جوان؟! هم زندگى خودم را تباه كردم، هم ظلم به زن و بچه‏ام كردم!”

مجيد دم در، حلبى وارونه‏اى را ديد. رفت نشست روى آن.

- “جوان بودم. خوش هيكل بودم. مى‏رفتم روستاهاى اطراف پارچه و ظروف سبك مسى مى‏بردم دهات اطراف و مى‏فروختم. تا اينكه.. مجيد بى‏صبرانه چشم به سياهى و دهان ناپيداى مرد دوخته بود.

- “تا اينكه يه روز دم در يكى از خانه‏هاى ده چشمم افتاد به او.

مجيد بى‏اختيار پرسيد: “به كى؟!”

غول كاغذى درست مثل مجسمه‏ها سرپا بود. نه چيزى مى‏گفت و نه حركتى مى‏كرد.

- “به خاور ديگه. غم عالم توى چشمهاى سياهش بود. باورت مى‏شه جوان؟ بند دلم پاره شد. بيچاره شدم من. هر جا كه مى‏رفتم يك جفت چشم سياه و غمگين دوخته شده بود به من. آن قدر پارچه آوردم و برايشان كله قند و چايى بردم تا دده‏اش(3) را راضى كردم خاور را به زنى بدهد به من - هاى روزگار! ميدونى جوان؟ دو سال اول زندگى خوبى داشتيم. بگذريم از اينكه خاور هميشه نگاه مى‏كرد به جايى كه نمى‏دانستم كجاست دو تا اتاق اجاره كردم. هى كار مى‏كردم و مى‏خواستم يك خانه نقلى بخرم. همان وقتها بود كه هدايت به دنيا آمد اما...!

مجيد دل توى دلش نبود. نمى‏خواست هيچ حدسى بزند. شعله كبريتى براى چند لحظه صورت تكيده مرد را روشن كرد. چشمهاى سياه و نوك دماغش در ميان موهاى چرك و به هم چسبيده پيدا شد و نوك سيگارى آتش گرفت:

- “شريك نامرد!”

غول كاغذى سرش را تكان داد و رفت كنار پنجره ايستاد. بيشتر شيشه‏هاى پنجره شكسته بود. خيره شد به محوطه خرابه و تل خاكى كه از وسط خرابه مثل تپه‏اى كوچك بالا آمده بود.

- “مى‏خواستم به زودى خونه بخرم. مى‏خواستم همه چيز داشته باشم. خونه، يه باغ كوچيك، يه كارگاه. آن وقت با يكى شريك شدم. جوان شهرى بود و خيلى زبان باز بود. خاور مى‏گفت كه نياورمش خانه. اما من گوشم بدهكار نبود. يواش يواش عرق خورم كرد. بعدش هم دود و خلاصه هم چيزم را از من گرفت. زن و بچه و همه چيزم را... بيچاره خاور، زندگى‏اش را به باد دادم!

مجيد صداى مرد را كه به ناله حيوانى زخمى شبيه بود مى‏شنيد و پلك نمى‏زد. حس مى‏كرد نفس‏اش بالا نمى‏آيد. نمى‏دانست چه بايد بكند. غول كاغذى كه چشمهايش سرخ‏تر مى‏نمود، پيش آمد و گفت:

- “سرورم! او خيلى وقت پيش مرده. همين جا توى اين خرابه مرد.

مجيد از جا جست. ولى...! ولى او داشت حرف مى‏زد. غول سر خم كرد و از درِ اتاق بيرون رفت.

- “گفتم كه سرورم! گفتم كه مى‏آورم شما را به زمان چند روز قبل از مرگ او.”

مجيد داد زد: “اين قدر سرورم - سرورم نگو. من سرور كسى نيستم... من!

آن وقت دم پله‏هاى فرو ريخته چمباتمه زد و در حاليكه پشت به ديوار مى‏داد، گفت:

- “ميدانى دوست عزيز! نوشتن داستان خيلى خوبه. اما به جاى همه آدمهاى قصه بايد غصه بخورى... مثلاً همين خاله خاور... همين عنايت بدبخت، همين....! بغض راه گلويش را بست و شب در آن سوى پرده اشك لرزيد.

سه شنبه 11 اسفند 1388  6:50 AM
تشکرات از این پست
vbolandi
vbolandi
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1388 
تعداد پست ها : 421
محل سکونت : تبریز

پاسخ به:راز گمشده خاور

قسمت چهارم

چيزى به ظهر يكى از روزهاى تابستان نمانده بود. حتى يك لكه ابر توى آسمان آبى نبود. غول كاغذى و مجيد روى پشت بام زير سايه درخت پر شاخ و برگ توت چهار زانو كنار هم نشسته بودند. زن جوانى نزديك حوض توى طشتى لباس مى‏شست. پسر بچه‏اى سه چهار ساله زير پنجره روى پتوى سياه سربازى به خواب رفته بود. داخل اتاق گاهى صداى خنده‏هاى بلند دو مرد در هم مى‏آميخت. غول كاغذى تمام هيكل‏اش به رنگ كاغذ كاهى پر چين و چروك در آمده بود.

- “مى‏شنوى دوست عزيز!؟”

از وقتى مجيد به خاطر سرور خطاب كردن او به سرش داد زده بود، مجيد را دوست من يا دوست عزيز صدا مى‏كرد.

- “دارند چيكار مى‏كنند؟!”

غول در حاليكه با چشمهاى آلبالويى رنگش دور دست ناپيدايى را نگاه مى‏كرد، گفت:

- “عنايت خان با دوست و شريك صميمى‏اش يداله‏خان عرق مى‏خورند و تخته نَرد بازى مى‏كنند.

مجيد نمى‏دانست غول كاغذى او را دقيقاً به چند سال پيش آورده است. چند گنجشك لاى شاخه‏هاى درخت توت به سر و كله هم مى‏پريدند و سر و صدا راه انداخته بودند. زن جوان كه دو سر چادر را پشت كمرش به هم گره زده بود، داشت لباس‏هاى شسته را آب مى‏كشيد. همان وقت صداى كفش پاشنه خوابيده مردى به گوش رسيد. يداله خان، جوان لاغر اندامى بود با صورت استخوانى و سبيل قيطانى. كت چار خانه‏اى را هم انداخته بود روى شانه‏هايش.

- “سام عليك خاور خانوم گل!”

زن همانطور كه رخت‏هاى خيس را روى طناب پهن مى‏كرد، به او محل نگذاشت. زن صورت گردى داشت. ابروهاى به هم پيوسته و گونه‏هاى صورتى رنگش نشان از جوانى و شادابى داشت اما زن اخمو بود و به نظر عصبانى مى‏آمد. مرد جوان همانطور كه كفش‏هايش را روى آجر فرش كف حياط مى‏كشيد، رفت مستراح. مجيد غرق تماشا بود. نور آفتاب نزديك ظهر از ميان شاخه‏ها رد شده بود و افتاده بود روى سر و صورت كودكى كه به خواب رفته بود. زن نزديك‏تر رفت و دم پتو چمباتمه زد:

- “هدايت! هوى پسرم!”

موهاى سياه پسر را نوازش كرد. همان لحظه يداله با چالاكى خود را پشت سر زن جوان رساند.

- “مگه من چى كم دارم خاور جان؟! به خدا حيفه تو اين قوطى كبريت نفله بشى. زن بلند شد. دست برد و گره چادرش را از كمرش باز كرد.

- “خجالت بكش مرد!”

مرد جوان سرش را خم كرد تا صورت زن را ببيند.

- “يه عمر نوكرت مى‏شم! آخه عنايت چى داره كه من ندارم؟!”

زن جوان با صداى خفه‏اى گفت:

- “اون شوهرمه. پدر بچه منه. چرا ول‏مان نمى‏كنى. چرا دست از سرش بر نمى‏دارى؟!

مرد دستش را بالا آورد. همان وقت صداى عربده‏اى به گوش رسيد: “كجايى زن؟ يه كاسه خيار ماست وردار بيار كوفت كنيم.

مرد جوان يك قدم جلو گذاشت:

- “مى‏بينى؟ فكر مى‏كنى قدر تو رو مى‏دونه؟ چرا نمى‏فهمى پاى شوهرت به كافه‏ها باز شده؟ يعنى تو نميدونى هر شب چقدر پول به باد ميده؟

زن جوان عقب‏تر رفت

- “همه اين بلاها را تو سرش آوردى. عنايت كجا اين گُه كارى‏ها را بلد بود؟

مرد جوان پريد جلوى زن و دستهايش را از هم باز كرد

- “بيا فرار كنيم خاور! من خوشبختت....!

هنوز حرف مرد تمام نشده بود كه صداى كشيده‏اى محكم توى حياط پيچيد.

- “تو غلط مى‏كنى مرتيكه الاغ!”

هدايت سه، چهار ساله از خواب بيدار شد و صداى گريه‏اش زن جوان را به طرف او كشاند. يداله دستش را گذاشت روى صورتش و چند بار ماليد. فكر نمى‏كرد يك زن دستى به آن سنگينى داشته باشد.

- “سليطه دهاتى!”

راهش را كشيد و رفت طرف پلّه‏هاى اتاق. يك پايش را گذاشت روى پلّه اول و ايستاد. سر برگرداند. و با صدايى كه از خشم مى‏لرزيد، گفت:

- “مثل سگ پشيمان مى‏شى...، حالا مى‏بينى!”

خاور پسرش را بغل كرد و در حاليكه صداى ضربان تند قلبش در گيجگاه‏هايش مى‏پيچيد با غيظ يداله را نگاه كرد. يداله زير نگاه تيز و خشم آلود خاور كم آورد و از پله‏ها بالا رفت. غول كاغذى آهى كشيد و برخاست. مجيد احساس مى‏كرد به كف پشت بام دوخته شده است.

- “حالا چى مى‏شه؟ چه اتفاقى مى‏افته؟!

غول شانه‏هايش را بالا انداخت: “زندگى خاور بر باد مى‏رود، دوست من!

چهارشنبه 12 اسفند 1388  12:36 PM
تشکرات از این پست
vbolandi
vbolandi
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1388 
تعداد پست ها : 421
محل سکونت : تبریز

پاسخ به:راز گمشده خاور

قسمت پنجم

برف سنگينى همه جا را سفيد پوش كرده بود. همه كوهها و ته دره‏ها يكدست سفيد بود و هوا سوز داشت. سنگرهاى بتونى جا به جا مثل وصله‏هاى ناجور در زمينه يكدست سفيد كوهستان به نظر مى‏آمد. غول كاغذى كت و شلوار مشكى تنش بود اما مجيد سر و صورتش را با شالى سبز رنگ پوشانده بود و پوستين تنش بود. هر دو پشت پنجره كوچك سنگرى ايستاده بودند و نگاه مى‏كردند.

چند متر آن سوتر چند افسر دور آتشى نشسته بودند و چايى مى‏خوردند و گپ مى‏زدند. آنها سه نفر بودند. صداى گفتگوهاى آنها تقريباً شنيده نمى‏شد. غول كاغذى دست برد و دريچه را باز كرد. موجى از هواى سرد به همراه صداى خش دار افسرى كه پشت به آنها روى كنده درختى نشسته بود، داخل سنگر ريخت.

- “... گرفتارش شده بودم. يه پسر داشت. بچه با نمكى بود. شوهرش از آن احمق‏هاى درجه يك بود. مى‏دانيد؟ قبل از اينكه وارد نظام بشوم، توى كار خريد و فروش بودم. مى‏رفتيم آن طرف مرز. با خودمان خرماى خشك و چايى و توتون و زعفران و اين جور چيزها مى‏برديم و برگشتنى ساعت و چراغ و پارچه مى‏آورديم. پول خوبى جمع كرده بودم. يك روز ظهر تابستان بود. با شوهرش نشسته بوديم توى اتاق و خوش بوديم. بدبخت آنقدر خورده بود كه ناى تكان خوردن نداشت. به هواى مستراح آمدم بيرون. حال خودم را نمى‏فهميدم. وقتى توى حياط راه مى‏رفت، انگار كه روى ابرها قدم برمى‏داشت. چشمهاى سياهش ديوانه‏ام كرده بود. يك لحظه خواستم دستهايم را بگذارم روى شانه‏هايش. بخار از دهان افسرى كه پا به سن گذاشته بود و براى دو افسر جوان‏تر از خود ماجرا نقل مى‏كرد، در اطراف سرش پيچ و تاب مى‏خورد. ته مانده چايى را سركشيد و ادامه داد:

- “چنان با سيلى زد توى صورتم كه برق از چشمهايم پريد!

دو افسر جوان حيرت زده چشم به دهان او دوخته بودند. مجيد زمان و مكان را از ياد برده بود. نمى‏دانست كجاست و در چه سالى به سر مى‏برد. با همه وجودش گوش مى‏داد. نمى‏خواست حتى يك كلمه از حرفهاى كسى را كه يداله خان بود و يكى از صاحب منصب‏هاى هنگ بود، نشنيده بگذارد.

- “مى‏دانيد؟ آن سيلى مسير زندگى مرا عوض كرد!”

درجه دارى دوان دوان آمد و چكمه‏هايش را به هم كوبيد و كاغذى را داد دست صاحب منصب هنگ. بعد با اشاره دست او درجه دار عقب گرد كرد و دور شد.

- “بايد فردا هنگ را جمع كنيم دوستان!”

افسر جوان‏تر خم شد و از روى آتش كترى سياه را برداشت و ليوان صاحب منصب را و بعد هم ليوانهاى دسته دار خودشان را پر كرد.

- “شوهر زن را معتاد كردم. اسم شوهرش عنايت بود. هر چى داشت و نداشت فروخت و توى قمار باخت. حتى زن و بچه‏اش را. يك شب، يكى از شبهاى پاييز بود و هوا سرد شده بود. آمدم تا دار و ندارش را تصاحب كنم. لبى به خمره زده بودم و سرم گرم بود. باز، آن زن كولى بازى در آورد. به روى من قمه كشيد. اول چند بار تيغه را كشيد به دو طرف صورتش. خون همين جورى از صورتش مى‏ريخت پايين. بعد كه جلوتر رفتم با قمه زد به اينجا! صاحب منصب با دست چپ اشاره به سمت چپ صورتش كرد. مجيد خيلى دلش مى‏خواست جاى زخم كهنه را روى صورت او ببيند. غول آهسته گفت:

- “عجله نكن دوست عزيز! به زودى مى‏بينى!”

-.... بعد با ته قمه زد به گيجگاهم. حسابى گيج شدم. همه چيز به نظرم توى بخار شناور بود. زن با عجله دست بچه‏اش را گرفت. دَم درِ اتاق خواستم نگذارم فرار بكند. اما او قمه را برد بالا. حتم داشتم اگر كنار نروم، قمه را تا دسته‏اش توى سينه‏ام فرو خواهد كرد. اين بود كه كشيدم كنار. زن دست بچه‏اش را كه تازه به مدرسه مى‏رفت، گرفت و در رفت و براى هميشه در دل شب ناپديد شد.

- “قربان! ببخشيد. بعد چه به سر آن زن آمد؟ يعنى كجا رفت؟”

صاحب منصب آهى كشيد و با كرختى برخاست.

- “نمى‏دانم - يعنى نرفتم دنبالش!”

افسر ديگر كه او هم پالتوى ضخيم زيتونى رنگ تنش بود و از نيم رخ نصف سبيل زردش معلوم بود، پرسيد:

- “شوهرش چى شد؟”

- “نمى‏دانم. به گمانم يه گوشه تلف شد. درست مثل يه سگ بى‏صاحاب!”

صاحب منصب ادامه داد: “كسب و كار را ول كردم. رفتم توى نظام مى‏دانيد به انتقام آن زن لجباز چقدر از سر زنها چادر كشيدم پايين!؟ توى مسجد گوهر شاد خودم تنهايى يازده زن را با گلوله زدم. همه عمرم دارم او را مى‏كشم. اما او همچنان زنده است. من كه سبيل فلك را دود مى‏دهم، زورم به يك زن دهاتى نرسيد. مسخره است، نه! شبها كابوس مى‏بينم. انبوه زنهاى سياه پوش با يكدست جاى زخم گلوله را فشار مى‏دهند و با دست ديگر قمه برداشته‏اند و به طرف من حمله مى‏كنند. همه آن زنهاى قمه به دست خاور هستند. چند بار به بهانه مريضى استعفا نوشتم اما دستگاه كجا قصابى مثل من گير مى‏آورد. آنها مى‏دانند كه من مثل آب خوردن آدم مى‏كشم. حالا هم توى اين زمستان ما را آوردند اينجا. مى‏خواهند توى اين سرما و وسط كوه و بيابان نسل كردها را از روى زمين بردارم. ولى خسته‏ام. سالهاست درست و حسابى نخوابيده‏ام. برويم رفقا. بايد هنگ را كوچ بدهيم از اين جهنم درّه....

همان لحظه صداى گلوله‏اى در كوهستان برف پوش طنين انداخت و در همه درّها تكرار شد. جناب يداله خان صاحب منصب نظامى فرمانده بى‏رحم قشون و رئيس هنگى كه براى سركوب و اعدام به آن منطقه اعزام شده بود، از پشت هدف گلوله قرار گرفت.

دهان مجيد از شدت تعجب باز مانده بود. غول كاغذى گفت:

- “او به خاطر آزار و اذيت و كشتار زنها توسط يكى از پسران داغديده با شليك يك گلوله برنو از پاى در آمد!

مجيد از دريچه سنگ ديد كه دو افسر، مافوق خود را كه داشت تلو تلو مى‏خورد، به حالت نيم خيز و وحشت زده نگاه مى‏كردند. يداله خان چند قدم از آتش بى‏رمق دور شد. آن وقت برگشت و بالاى سنگرى را كه غول كاغذى و مجيد داخل آن بودند، نگاه كرد. انگار مى‏خواست بداند چه كسى جرأت كرده و او را هدف قرار داده است. مجيد قيافه پير و مچاله شده از درد همان جوانى را كه ظهر يك روز تابستان در حياط خانه عنايت ديده بود، يادش آمد. جاى زخم روى گونه چپ او كاملاً ديده مى‏شد. ناگهان يداله خان با همه هيكل روى برف سقوط كرد و باريكه كوتاه خون توى برف فرو ريخت. سر و صداى كسانى كه اين طرف آن طرف مى‏دويدند با صداهاى فحش و فرياد در هم آميخته بود. غول كاغذى گفت: “ميدانى اسم كسى كه به جناب يداله خان شليك كرد، چه بود؟!”

مجيد حيرت زده چشم به دهان كاغذى غول دوخت.

- “اسمش هدايت بود!”

مجيد ناباورانه پرسيد: “هدايت خاله خاور!؟”

غول سرش را خم كرد تا از در سنگر بيرون برود. در همان حال انگار كه با خود حرف مى‏زند، گفت:

- “چه فرقى مى‏كند؟ بيشتر مادران اين سرزمين خاله خاور و پسران آنها هم هدايت هستند!”

مجيد در پى غول از سنگر بيرون آمد: نور خورشيد قبل از ظهر بى‏هيچ گرمايى بر جنازه فرمانده هنگ تابيده بود و بالاى تپّه‏ها سربازان تفنگ در دست با فريادهاى افسران خود به اين سو و آن سو مى‏دويدند.

پنج شنبه 13 اسفند 1388  1:18 AM
تشکرات از این پست
vbolandi
vbolandi
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1388 
تعداد پست ها : 421
محل سکونت : تبریز

پاسخ به:راز گمشده خاور

قسمت ششم

باغچه را تازه آب داده بودند. بوى ريحان حياط را پر كرده بود. چند زن روى پتوى چهار خانه پاى پنجره نشسته بودند. زنى كه پيرتر و پر حرف‏تر بود توى ظرف كوچك مسى داشت وسمه درست مى‏كرد. مى‏خواست ابروهاى زنها را وسمه بكشد.

- “آن عجوزه رخشنده است. جيك و بوك همه اهالى را مى‏داند!” غول كنار مجيد در آن سوى حياط روى تخت چوبى فكسنى نشسته بود پشت سرشان درخت مو با برگهاى پنجه‏اى شكل پخش ديوار كاهگلى شده بود. مجيد صداى مادربزرگش را شناخت:

- “من خوب يادمه خواهر. زن خوب و آبرو دارى بود. بيژامه و چادر و لباس بچه مى‏دوخت براى اين و آن. برادران شير فروش گلويشان پيش او گير كرده بود اما خاور دلاورى بود كه نگو. نادار بود. شوهرش لات و عملى بود بچه كوچك داشت اما مردها بايد مى‏رفتند پيش او غيرت ياد مى‏گرفتند!

كربلايى كبرى سيگار هما آتش زد و صورت گرد و سرخ رنگش لحظه‏اى توى دود گم شد.

- “يه روز صبح زود رفته بودم شير بگيرم. شوهرم حاج احمد آقا سرما خورده بود. هميشه مى‏ترسيدم سگ ولگردى سر يكى از آن پيچ‏ها پاچه‏ام را بگيرد! كمى مانده بود برسم به دالان تاريك كه ديدم صداى گريه آمد. راستش خشكم زد. نه مى‏توانستم برگردم نه پاهايم جلو مى‏رفت. همان وقت ديدم كه خاور در حاليكه چشمهاى درشتش پر اشك بود، از دالان آمد بيرون. سلام دادم. از كنارم رد شد و نايستاد. بعدها چند بار پرسيدم كه آن روز چى شده بود جواب درست نداد. هر بار كمى سرخ مى‏شد و مى‏گفت كه شبح ديده توى تاريكى. چايى بريز قمر تاج!

“قمر تاج” مادربزرگ مجيد بود. قد كوتاه و بگو بخند. دست برد و از روى سماور ذغالى كترى چينى را برداشت و استكانها را پر كرد. ماهى سرخ درشتى آمده بود بالاى آب حوض بزرگ. غول كاغذى سرش را تكيه داده بود به شاخه درخت مو و چشمهايش را بسته بود.

- “گوش مى‏كنى آقا مجيد؟!”

مجيد همانطور كه بازگشت لكه سرخ را به ته حوض نگاه مى‏كرد، گفت:

- “آره! البته كه گوش مى‏كنم.”

غول كه به نظر خواب آلود مى‏آمد، گفت:

- “حالا ما سكوت مى‏كنيم. سكوت يعنى خوب گوش دادن!”

قمر تاج رو كرد به ملوك كه موهايش را دو سه ماه يكبار جوراجور رنگ مى‏كرد.

- “تو اين چيزها رو خوب مى‏دانى ظالم بلا! خاور براى چى برنگشت پيش بابا ننه‏اش!”

زنها زدند زير خنده. اما ملوك كه زن ميانسالى بود، نخنديد. خيره به زنبق گوشه باغچه ماند و در همان حال انگار كه با خود حرف مى‏زند، گفت:

- ماند توى شهر كه ديوانه شود!”

صداى زنها براى چند لحظه بريد. رخشنده حبّه قند را انداخت به دهان بى‏دندانش و گفت:

- “با همه مكافاتى كه شوهر بى‏غيرتش سرش آورد، باز هم او را دوست داشت!”

ملوك آهى كشيد و گفت: نقل اين حرفا نيس. خاور عروس شهر شده بود. حالا بى‏شوهر و شكست خورده چه جورى بايد برمى‏گشت به ولايت خودش! رخشنده گفت: “همه عشق و اميدش هدايت بود!”

قمر تاج گفت: “امان از درد اولاد!”

نسيم خنك عصر برگهاى درخت قطور توت را تكان مى‏داد. مجيد دلش براى همه مادرهايى كه آنجا بودند، سوخت. قمر تاج سالها بعد دچار بيمارى فراموشى مى‏شد. او كه تك تك نوه‏هايش را تر و خشك كرده بود و از جان مايه گذاشته بود تا بچه‏هاى بچه‏هايش سينه از خاك بردارند، در سالهاى آخر عمرش آنها را نمى‏شناخت و آخر سر هم غم همين خانه‏اى كه پس از مرگ پدر بزرگ مى‏فروختند و آواره‏اش مى‏كردند، او را از پاى در مى‏آورد.

كربلايى كبرى چند سال بعد با پسر بزرگش مى‏رفت مكه. آنجا آتش به چادرها مى‏افتاد و كربلايى كبرى مى‏ماند زير دست و پا تا پسرش حسين بى‏مادر به خانه برگردد. چهار سال بعد ملوك براى چند ماه مى‏رفت ديدن پسرش به فرانسه و از همان جا پيغام مى‏داد به شوهرش غلام چينى فروش كه هر چه داريم و نداريم بفروش بيا خارج! همان وقت رخشنده هشتاد و سه سالگى را پشت سر مى‏گذاشت حال و حوصله فالگيرى و كف بينى را از دست مى‏داد و با كمك خرجى يكى از بنيادهاى خيريه تك و تنها در خانه‏اى 45 مترى زندگى مى‏كرد. مجيد ديد كه غروب شد و زنها برخاستند تا قبل از اذان مغرب به خانه‏هايشان برسند.

- “هى! تو چقدر مى‏خوابى؟!”

دست بر شانه چروك غول گذاشت و تكان داد. غول چشمهاى سرخش را باز كرد. مجيد مى‏دانست با تاريك شدن هوا چشمهاى غول بيشتر سرخ خواهد شد و مثل دو تكه ذغال خواهد درخشيد.

- “بهتره ما هم راه بيفتيم!”

غول گفت و رفت طرف پله‏هايى كه به پاگرد پشت در حياط مى‏رسيد. مجيد خواست از برنامه سفر آن شب سوال كند كه غول گفت:

- “امشب مى‏رويم پيش آقاى نجفى. بد نيست سرى به او بزنيم. مجيد يادش نيامد چند روز پيش او را ديده است همانطور كه پا به كوچه مى‏گذاشتند، زير لب گفت:

- “بد فكرى نيست!”

نور چراغ زنبورى دكان جعفر آقا بقال پاشيده بود به كف خاكى كوچه و مردهاى خسته با كفش‏هاى پاشنه خوابيده به خانه‏هايشان باز مى‏گشتند.

ادامه دارد...

جمعه 14 اسفند 1388  6:06 AM
تشکرات از این پست
vbolandi
vbolandi
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1388 
تعداد پست ها : 421
محل سکونت : تبریز

پاسخ به:راز گمشده خاور

قسمت هفتم

بوى گل گاو زبان همه اتاق را پر كرده بود. شب پاييزى خيلى زود از راه رسيده بود. آقاى نجفى عرق چينى سفيد به سر داشت و شلوار كردى يشمى پايش بود. جليقه مشكى از روى پيراهن سفيد مال سالها پيش بود.

- “خب آقا مجيد. چه خبر از اوضاع و احوال روزگار؟!”

مجيد نشسته بود روى كاناپه و زير چشمى عنوان كتابهايى را كه رديف روى سنگ مرمر ديوار كوتاه آشپزخانه چيده شده بود نگاه مى‏كرد.

- “خيلى ممنون. راستش نمى‏دانم... چند شب پيش بود. غول كاغذى آمد سراغم. البته قبل از آن داشتم خواب شما را مى‏ديدم!”

- “عجب!”

آقاى نجفى گفت و توى دو استكان دسته دار جوشانده ريخت.

- “... يه جاى درندشت بود. مثل يه صحراى بزرگ. بعدش يه كوه كاغذى بود. آن وقت شما هدايت را آورديد آنجا. گفتيد هر سوالى دارم از او بپرسم. شما رفتيد از آنجا. به نظرم مى‏آمد كه شما پانصد سال داريد!؟”

- “او وَه....! پانصد سال؟!”

- “بله - گفتيد كه شايد برگردم به اوراپوس.”

آقاى نجفى اين بار تعجب نكرد. مجيد حس مى‏كرد آقاى نجفى همانطور كه با او حرف مى‏زند به چيز ديگرى فكر مى‏كند. خودش توى كلاس به اين گفته بود “زير گفتگو” يعنى شخصيت داستان با يك نفر حرف مى‏زند ولى در همان حال به چيز ديگرى مى‏انديشد.

- “خب بعد؟!”

- “با غول كاغذى خيلى جاها رفتيم. فكر مى‏كنم در اين مدت كم به اندازه سالها زندگى كرده‏ام!”

آقاى نجفى جرعه‏اى از گل گاو زبان را خورد و گفت:

- “بله. زندگى، زندگى چيز بدى نيست كه هيچ خيلى هم خوب است اگر بلد باشى چه جورى زندگى كنى. مجيد خواست بگويد بلد شدن زندگى را بايد از كسى يا كسانى ياد گرفت ممكن است آدم اشتباه هم بكند اما در جايى كه كوچكترين اشتباه را بر تو نمى‏بخشند... دنباله حرفش را در خيال خود خورد و حبه‏اى قند به دهان گذاشت آقاى نجفى با صدايى كه انگار از آن او نبود، گفت: “چرا غول را نمى‏آورى توى داستان؟ غول كاغذى شخصيت جالبى يه مى‏تواند يكى از شخصيتهاى داستانى تو باشد.” مجيد به فكر فرو رفت. غول كاغذى كوچك‏تر از هميشه دم در اتاق توى خودش مچاله شده بود و هيچ حركتى نمى‏كرد.

- “شايد من هم يه غول هستم، غول الهام بخش!”

گفت و از ته دل خنديد. مجيد كمتر ديده بود آقاى نجفى آن طور از ته دل بخندد. اشك به چشمهاى نويسنده گمنام دويد و پس از چند سرفه گفت:

- “همه خيال مى‏كنند...، همه كه نه. شايد خيلى‏ها خيال مى‏كنند من يه غول هستم. يك غول زرنگ و ناقلا. اما به خدا من اگر غول هم باشم خطرى براى كسى ندارم. نگاه كن انگشتان شصت مرا. ببين چقدر كوچك هستند! مجيد ديد كه معلم او خيلى جدى دستهايش را به طرف او دراز كرده است. دستهايش را پايين آورد و جوشانده را تا آخر سر كشيد و استكان را گذاشت توى سينى.

- “ببين پسرم! تو خودت مگه يه نوجوان نيستى؟!”

- “خب، بله البته!”

- “آفرين! پيشنهاد مى‏كنم با همين آقاى غول بروى سراغ نوجوانى شخصيت‏ها!”

مجيد جسورانه پرسيد: “چرا؟”

- “گفتم كه. اول اينكه تو خودت نوجوان هستى. حس و حال نوجوان‏ها را خوب درك مى‏كنى. بعدش مگه داستانت را براى نوجوان‏ها نمى‏نويسى؟”

- “البته!”

- “بسيار خوب! اگر مجبور باشى بروى سراغ بزرگسالىِ آدمهاى داستان، از چشم يك نوجوان نگاه كن. اين جورى خيلى بهتره!”

مجيد چشمش افتاد به عقربه‏هاى طلايى رنگ ساعت ديوارى. باد پاييزى توى حياط و كوچه و همه جهان راه افتاده بود و وقت رفتن بود.

- “ببخشيد استاد!

- “بله!؟

- “مى‏توانم بپرسم اين روزها چه مى‏نويسيد؟!

برخاست و پا كشيد سمت پنجره و ايستاد.

- “چند طرح توى ذهنم هست!

آن وقت دست برد و از لاى كتابهاى قفسه كنار دستش كتابى بيرون آورد.

- “بيا! هديه براى تو، دوست عزيز!

مجيد كتاب را گرفت و نگاه كرد. دخترى به نام پريا(4) تشكر كرد و رفت در پاگرد كفش‏هايش را پوشيد. غول كاغذى دم در حياط ايستاده بود و منتظرش بود.

- “قدر غول الهام، نه! گفتى غول چى؟ها، غول كاغذى. بله قدر غول كاغذى را بدان! مجيد لبخندى زد و خداحافظى كرد. توى كوچه خلوت بود و غير از دو سه نفر رهگذر كس ديگرى نبود.

- “شنيدى كه چى گفت؟!

بى‏آنكه غول كاغذى چيزى بگويد، ادامه داد:

- “بايد برويم سراغ نوجوانى آدمهاى داستان!

غول كاغذى با چشمهاى سرخ‏اش همانطور كه روبرو را نگاه مى‏كرد، گفت: “بله سرورم!

اين بار مجيد عصبانى نشد و با نيشخند گفت: “مباركه. باز كه سرورت شدم!” غول كاغذى گفت: “آقاى نجفى خودش مرا فرستاده سراغ تو اما حالا حتى اسمم را فراموش كرده. ديدى؟ جورى رفتار مى‏كرد انگار كه من توى اتاق نيستم! مجيد ديد كه لحن غول گلايه‏آميز است. “بى‏خيال قصد بدى كه نداشت. اصلاً توى فكر بود. شايد تقصير منه. بايد معرفى مى‏كردم.” باد تندى وزيد و قطره‏هاى باران شبانه را به همراه آورد.

 

 

شنبه 15 اسفند 1388  9:02 PM
تشکرات از این پست
vbolandi
vbolandi
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1388 
تعداد پست ها : 421
محل سکونت : تبریز

پاسخ به:راز گمشده خاور

قسمت هشتم

عبدالمجيد نجفي

غول نسبت به بار اول كدرتر به نظر مى‏آمد. توى پياده رو نشسته بودند در پناه چهار چرخه‏اى كه به لوله فلزى كابل تلفن زنجير شده بود. كركره سوپر ماركت پايين بود و نور سرخ نئون بر پشت سرشان مى‏تابيد.

- “اسمت چيه؟ منظورم اسم واقعى‏يه؟!

غول نگاهى به آسمان ابرى انداخت و گفت: “غول‏ها كه اسم ندارن. من يك غول كاغذى‏ام. همين!

- “همه غول‏ها مثل تو كاغذى‏اند؟!

- “نه! بعضى از غول‏ها بيابانى‏اند. عده‏اى مشهور به بچه خورند. يك طايفه از غول‏ها معروف به غول شاخدار و همين جورى...

- “ديوها چى!؟

- “به غول‏هاى شاخدار ديو هم مى‏گويند. بعضى از غول‏ها خيلى شرور هستند اما بعضى‏ها مهربان‏اند....

- “درست مثل تو!

- “خواهش مى‏كنم....! خب، برنامه امشب چيه؟

مجيد احساس كرد غول كاغذى مى‏خواهد حرف را عوض كند.

- “دوست دارم كمى درباره نوجوانى خاور بدانم!

غول كاغذى با نوك انگشت درازش وسط سر بزرگش را خاراند.

- “مگر هدايت شخصيت اصلى داستان تو نيست!؟

- “چرا؟!

- “فكر مى‏كردم دوست دارى بيشتر درباره نوجوانى هدايت بدانى!

- “بارك اله. انگار تو هم دارى يواش يواش قصه نويس مى‏شوى!

غول آهى كشيد و گفت:

- “چرا كه نه! تا حالا يعنى از وقتى كه يادم مى‏آيد، شخصيت داستانهاى مختلف بودم. هميشه آقايان و خانمهاى نويسنده براى من نقش تعيين كرده‏اند. بعضى‏ها بيشتر، بعضى‏ها كمتر. اما دوست دارم يك روزى بنشينمو داستان خودم را بنويسم. مجيد ذوق زده گفت: “چه جالب!

غول مثل آدمهاى سرمايى كف دستهايش را به هم ماليد و صداى خش خش خفيفى در آورد.

- “آره. دوست دارم از جايى كه آمده‏ام، يعنى از جنگل شروع كنم.

- “چرا جنگل؟

- “خب معلومه. درختها اجداد ما هستند. ما كاغذى هستيم. كاغذ هم از درخت به وجود مى‏آيد.

مجيد تازه متوجه شد قضيه از چه قرار است.

- “اميدوارم توى قصه‏اى كه خواهى نوشت، من هم باشم.

- “البته!

غول گفت و برخاست. صداى سوت شب پا از آن سوى خيابان به گوش رسيد - برويم به نوجوانى خاله خاور سرى بزنيم! هر دو راه افتادند و تا چهارراه، خاموش و در كنار هم پياده رفتند. كنار پايه چراغ راهنمايى غول گفت:

- “حاضرى سرورم!؟ دستت را بده به من. چشمها بسته، آماده حركت!

دشت خيس از باران بهارى بود. صداى هفت سالگى خنده خاور با پسر عموى هم سن و سالش. از پرده لطيف باران ريز مى‏گذشت و به مجيد و غول كاغذى مى‏رسيد. هر دو در پناه تخته سنگى نشسته بودند و نگاه مى‏كردند. براى مجيد همه چيز مثل تماشاى يك فيلم خوب و ديدنى لذت بخش بود. “ياشار” پسر عموى خاور يك لا پيراهن بود و چشم و ابروى مشكى‏اش با آن سر ماشين شده به چشم مى‏آمد. خاور ستاره‏اى را داد به ياشار.

- “زود باش!

همان لحظه يكى از دم‏پايى‏هاى آبى خاور از پايش در آمد. ياشار برگشت و دم‏پايى را آورد و گذاشت جلوى پاى خاور. هر دو از سر بالايى كوچه‏اى مه آلود بالا رفتند. ياشار گفت:

- “آبام از خوشحالى مى‏ميره!

خاور تشر زد: “معلومه چى دارى ميگى؟ ما رفتيم ستاره عمرش را آورديم كه نميره!

ياشار ديد كه دختر عمويش حرف حساب مى‏زند. آنها از يك راه مخفى كه خاور پيدا كرده بود، رفته بودند ستاره عمر آباى را پيدا كرده بودند. “آباى” مادر بزرگ هر دو نفر آنها بود. قبل از آنكه آباى را ببرند بيمارستان شهر، هر روز اول صبح صدايش چند خانه آن سوتر مى‏رفت.

- “آهاى خاور - هوى ياشار!

آباى نوه‏هايش را صدا مى‏كرد و به هر دوى آنها نان لواش برشته مى‏داد با گردو يا بادام يا سبزه و اين جور چيزها. خاور و ياشار وقتى با اشتها نان تازه را به نيش مى‏كشيدند، آبايى غرق لذت و شادمانى آواز سر مى‏داد و از نگاه كردن به نوه‏هايش سير نمى‏شد. “منيم بالام، ناز بالام - دور گل بيزه آى خالام منه گئتير قيزيل نار - گورنه گوزل بالام وار(5)

اما با ناخوشى مادر بزرگ همه چيز خراب شد. “سليمان” پدر ياشار هر دو دستش را روى هم گذاشت بر كاسه زانوى چپش و گفت:

- “حكيم ميگه مرض فراموشى گرفته!

ديگر آباى نه ياشار را صدا زد و نه خاور را. همه از خاموشى مادر بزرگ دمغ شدند. خاور احساس كرد خنديدن از يادش رفته است. مى‏آمد به خانه مادر بزرگ كنار تلمبه آب مى‏ايستاد و بعد پا مى‏كشيد تا پشت پنجره. آباى چشمهايش را ريز مى‏كرد و از توى اتاق مى‏پرسيد:

- “اون كيه؟

كسى مى‏گفت: “خاوره بيوك آنا!

اما آباى او را به خاطر نمى‏آورد. مجيد همانطور كه دستهايش را دور پاهايش قلاب كرده بود، مى‏ديد كه گوشه‏هاى لب خاور فرو افتاد. كجا بود آنجا؟ جايى كه خاور با ياشار از راه مخفى آمده بودند سراغ ستاره.

- “اگه بترسى، هم ستاره غرق مى‏شه هم آباى مى‏ميره!

ياشار نگاه كرد به چشمهاى اشك آلود دختر عمويش. بعد ته آب زلال، ستاره را ديد كه از سرما مى‏لرزيد. آن دو از پله‏هاى ابرى بالا آمده بودند تا سر حوضچه‏اى رسيده بودند. اسم آنجا حوض باران بود. خاور گفت:

- “ببين ياشار! آب از اين حوض ميره توى ابرها. ابرهايى كه از آنها باران مى‏باره، سوراخ سوراخ‏اند.

ستاره ته حوض با لرزش‏هاى مدام خود التماس مى‏كرد. جاى معطلى نبود. ياشار پيراهن پارچه‏اى نم كشيده‏اش را از تن در آورد و شيرجه زد. مجيد چهار زانو نشست و از تعجب دهانش باز ماند. غول كاغذى جورى نگاه كرد كه انگار صحنه‏اى عادى را تماشا مى‏كند. خاور جيغ شادى كشيد:

- “ياشاسين ياشار!(6)

صداى خاور مثل ماهى توى آب در پى ياشار رفت. ياشار رسيد كف حوض و ستاره را برداشت. ستاره مثل تكّه‏اى يخ سردش بود. آمد بيرون. خاور روسرى زردش را داد تا ياشار خودش را خشك كند. خودش به سوى ديگر برگشت و با ستاره حرف زد:

- چه جورى افتادى اين تو؟!

ستاره گفت: “توى آسمان سرسره بازى مى‏كرديم. پريشب زيادى سر خوردم و نزديك صبح بود كه افتادم توى اين حوض يخ. خاور برگشت و ياشار را نشان ستاره داد:

- “اين اسمش ياشاره. پسر عموى منه. او تو را آورد بيرون. ستاره چشمك زد. خورشيد از لاى ابرها نگاه‏شان كرد و خنديد. خنده مثل ستون نورى افتاد به لبه حوض باران، درست جايى كه آنها ايستاده بودند...

مجيد ديد كه پسر عمو و دختر عمو مثل موش‏هاى آب كشيده چپيدند به حياط خانه مادر بزرگ. كف خاكى حياط نمناك بود.

- “آباى! آهاى آباى؟!

“گؤل صباح” مادر قد بلند ياشار فرياد زد:

“چه خبره؟ مگه سر آورديد شما...!؟

“باغدا گؤل” آمد نزديك آن دو. شليته گلدارش تازه بود و وقتى راه مى‏رفت، نيم چرخ‏هاى لبه‏هايش ديدنى بود.

- “ياد شما افتاده بود... گالش‏هايش را پوشيد و آمد دنبال شما!

بچه‏ها امان ندادند تا حرف “باغداگؤل” تمام شود. با عجله پريدند به كوچه و تا دشت آن سوى باغهاى سيب دويدند.

- “بايد آباى را پيدا كنيم!

- “اگه پيدايش نكنيم او مى‏ميره. نه خاور!؟

- “خفه شو!

مه رقيق‏تر شده بود و آفتاب نزديك ظهر داشت پر رنگ‏تر مى‏شد. چند تپه كوتاه را رد كردند و در آخرين لحظه آباى را ديدند كه جليقه و شليته زمان عروسى‏اش را پوشيده بود و داشت از ميان شكاف دو تخته سنگ از ابرهاى پله‏اى شكل بالا مى‏رفت. ناگهان خاور زمين خورد و ستاره از دستش روى چمن خيس افتاد. هردو ديدند كه ستاره روى سرازيرى سر خورد و در پايين تپه خورد به سنگ كبودى كه جاى پنجه خرس رويش بود و مثل صدها قطره شبنم به اطراف پاشيد. پير زنها مى‏گفتند كه روح يك خرسِ تنها توى آن سنگ زندانى شده است و اگر صاعقه به سنگ بخورد، خرس آزاد مى‏شود. خاور گفت:

- “خيلى حيف شد!

آن وقت هر دو بچه دستهايشان را گذاشتند كنار دهانشان و با آخرين توان فرياد كشيدند - آباى ى ى ى....! مادربزرگ نشنيد يا شنيد و اعتنا نكرد. نسيمى كه توى دشت افتاده بود پلّه‏هاى ابرى را پشت سر مادربزرگ پاك كرد و آباى براى هميشه نوه‏هايش را تنها گذاشت. مجيد مثل بچه‏هاى تنها زار زد. غول كاغذى سرش را پايين انداخته بود و انگشتهاى كاغذى‏اش را در هم قلاب كرده بود. مجيد حس مى‏كرد به اندازه همه آسمانهاى ابرى كه در عمرش ديده، دلش گرفته است “آباى” شباهت عجيبى به مادربزرگ او - قمر تاج - داشت. مثل او نوه‏هايش را دوست داشت. مثل قمر تاج بيمارى فراموشى آمده بود سراغش. براى همين جدايى از مادر بزرگ، آباى يا قمر تاج يا همه مادربزرگهاى دنيا سخت بود. مجيد بى هيچ خجالتى گريه مى‏كرد. ناگهان سبكى دستى را روى شانه چپش حس كرد. دست كاغذى غول بود.

- “غم آخرت باشه سرورم!

مجيد انگار كه او را از فاصله‏هاى دور نگاه كرد و پرسيد:

- “ياشار چى شد؟ وقتى بزرگ شدند خاور چرا زن عنايت شد مگه پسر عمويش را دوست نداشت؟!

غول گفت:

- “بايد برويم سرورم. شما درس و مشق داريد. بايد به مدرسه برويد اما شبهاى ديگر همه رازها را خواهيم فهميد. مجيد با كرختى برخاست. حق با غول بود. بايد راه مى‏افتاد هر دو به اتفاق هم از پناه تخته سنگ پايين آمدند و راه بازگشت را در پيش گرفتند. نسيم توى دشت تندتر از قبل مى‏وزيد.

ادامه دارد...

دوشنبه 17 اسفند 1388  6:45 AM
تشکرات از این پست
vbolandi
vbolandi
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1388 
تعداد پست ها : 421
محل سکونت : تبریز

پاسخ به:راز گمشده خاور

قسمت نهم

غول عطسه‏اى كرد و همه كاغذهاى روى ميز به پرواز در آمد.

- “خبرى شده؟!

- “معذرت ميخوام. مثل اينكه وقتى رفته بوديم سراغ نوجوانى خاله خاور توى دشت سرما خوردم!

- “مگه غول‏ها سرما مى‏خورند؟

- “كمال هم نشين در ما اثر كرده. هم نشينى با آدمها سرماخوردگى را يادمان داده. بگذريم!

مجيد از پشت پنجره نگاهى به بعد از ظهر ساكت حياط پاييزى انداخت.

- “حالا چيكار كنيم؟!

غول با صداى سرماخورده و تو دماغى گفت: “من فكر مى‏كنم برويم سراغ هدايت ولى....!

- “ولى چى؟!

- “من نظرم اينه كه اجازه بدهيم خود هدايت حرف بزند!

- “يعنى چى؟

غول پاهاى كاغذى‏اش را دراز كرد:

پاهايش تا ديوار مقابل مى‏رسيد. غول گفت:

- “تا اينجا زاويه ديد داستان سوم شخص بود سرورم. يك نفر ديگه مثلاً همين آقاى نجفى كه حالا دانسته يا ندانسته مرا سراغت فرستاده و بعدش حواس پرتى گرفته...!

- “نمى‏خواد پشت سر او صفحه بذارى!

- “قصد بدى نداشتم. گاهى وقتها فكر مى‏كند عاليجناب هرانيوس(7) شده و توى داستان “مسافر سياره اوراپوس”(8) زندگى مى‏كند. مجيد با كنجكاوى چشم به دهان غول دوخته بود:

- “پس از مرگ زن خدا بيامرزش روزگار سختى را با تنها دخترش مى‏گذارند اما دست از نوشتن نمى‏كشد. در واقع به عشق دو چيز زنده است اول عشق به دخترش دوم عشق به نوشتن. خيلى از صاحبان ادعا در شرايط او دو ماه هم دوام نمى‏آورند. خلاصه تا حالاش فكر مى‏كنم تمام جاهايى كه رفتيم و چيزهايى كه ديديم يك جورهايى با خيالات جناب نجفى ربط داره! اينها را گفتم تا بدانى من خودم يكى از هواداران او هستم!

مجيد گفت: “خب! حالا بايد چيكار كنيم؟

غول گفت: “برويم سراغ هدايت. منظورم نوجوانى هدايته!

بعدش به جاى اينكه كس ديگرى داستان را براى ما تعريف كنه اجازه بدهيم خود هدايت همه چيز را براى ما نقل كنه. چطوره!؟

مجيد شانه‏هايش را بالا انداخت كت پشمى‏اش را از پشت صندلى برداشت.

- “بد فكرى نيست!

كسى در خانه نبود و باد سرد پاييزى هو مى‏كشيد.

× × ×

من هدايتم. هدايت خاور. كسانى كه مال همين دور و اطراف هستند مى‏دانند كه خاور اسم ننه ماست. اما آدمهايى كه نمى‏شناسند خيال مى‏كنند ما عشق بنز خاور تو كله مونه. خنده داره مگر نه؟ من و ننه‏ام توى يه اتاقك زندگى مى‏كنيم. اين اتاق در اصل چسبيده به تون حمام است. “حاج احمد” صاحب گرمابه “خيّر” بابت اين اتاق چيزى از ما نمى‏گيره. ميدانيد؟ من خيلى كوچيك بودم. يك روز عصر من و ننه خاورم تنها بوديم توى خانه. آقام يه رفيقى داشت از آن نارفيق‏هاى روزگار. به قول ننه خاور بدجورى خانه خرابمان كرد. يداله بود كه همين آقا جون ما را كشيد به راههاى خلاف و كارهاى بى‏ريخت يادش داد. داشتم مى‏گفتم. من و ننه‏ام تنها بوديم. مادر داشت براى من بلوز كاموا مى‏بافت. بعد يكهو ديديم همان رفيق نامرد آقا جون از پشت پنجره زل زده توى اتاق. طرف‏هاى عصر بود. ننه‏ام جيغ زد. مرتيكه خنديد. كليد خانه را آقا جون داده بود به او!

ننه‏ام فورى پريد و از توى پستو قمه‏اى را كه يادگار پسر عمويش بود برداشت “يداله” همان آدم بى‏صفت آمد توى اتاق. ننه يادم مى‏آيد مرا كشيد طرف خودش. يداله صاف زل زده بود توى چشمهاى مادرم. انگار داشت مى‏خنديد. ننه هُل‏ام داد. يداله ايستاد جلوى در.

- “برو كنار مادر به خطا. از سر راهم برو كنار!

يداله خنديد. رديف دندانهاى سفيدش مثل دندانهاى گرگ برق زد. ننه‏ام جوش آورد يكدفعه با قمه‏اى كه دست راستش بود چند جاى صورتش را تيغ زد. آقا ما را مى‏گويى. دلمان هرى ريخت پايين. آن وقت ننه تيغه را كشيد توى صورت يداله. بعد با دسته قمه چند بار كوبيد روى شقيقه‏اش. آقا يداله تا شد و با دستهايش سر و صورت‏اش را گرفت و زانو زد.

خلاصه ننه‏ام از آن خانه فقط مرا برداشت و فرار كرد. هر دو گريه مى‏كرديم. نمى‏دانستيم كجا داريم مى‏رويم. خيال مى‏كردم مى‏رويم گاراژ و بعدش مى‏رويم ده. رفتيم و رفتيم تا رسيديم طرفهاى “سيد حمزه”(9) هوا تاريك شده بود. من گرسنه بودم و بوى نان سنگك مى‏آمد.

- “چى شده دخترم؟!

صداى پيرمردى قد بلند كه موى سر و ريش و ابروهايش سفيد بود، خيلى مهربان بود.

- “شوهرم انداخت‏مان بيرون!

پيرمرد كه همان حاج احمد صاحب گرمابه بود، زير لب لا اله الا الله گفت بعد نمى‏دانم به چه كسى گفت كه برود “ربابه” را صدا كند. حاج احمد رفت توى نانوايى و با دو نان سنگك برگشت: “بيا دخترم!

ننه صورتش را كيپ گرفته بود. دست چادر دارش را دراز كرد و نانها را گرفت: “خدا...!

بغض خفه كرد ننه خاورم را. شايد مثلاً مى‏خواست بگويد كه خدا عمرتان بده حاج آقا! خلاصه ربابه آمد. زن قد كوتاه و ريز ميزه‏اى بود.

- “ربابه! اين دو را ببر اتاق پشت حموم!

- “چشم حاج آقا!

راه افتاديم.

- “يه سير پنير از ابراهيم بقال هم بگير براشان!

“ربابه” كارگر حمام بود. دستهايش تا مچ حنا بسته بود و چشمهايش را بدجورى سرمه كشيده بود.

- “با شوهرت دعوا كردى؟

- “آره!

وقتى چراغ گرد سوز را كه لبه لامپايش شكسته بود، روشن كرد يكدفعه چشمش افتاد به صورت ننه‏ام. يا امام زمان! ربابه جيغ كشيد.

- “بى‏شرف چه كرده با تو!؟

ننه‏ام به جاى جواب زار زد. چادر از سرش افتاد. چشمهايش را بست و سرش را بالا گرفت و از ته دل گريه كرد. ربابه مات و مبهوت نگاه‏مان كرد و صورتش جورى بود كه مى‏خواست بزند زير گريه

- “بيچاره! بلند شو برويم دست و صورتت را بشور. الهى شل بشه الهى به خاك سياه... آخ آخ. چه جورى آخه!

يادم نمى‏آيد چه حرفهايى گفت و چه نفرينهاى ديگرى كرد. آخر سر ننه را بلند كرد. از پله‏هاى تنگ و تاريك آمديم پايين در حمام را باز كرد و رفتيم تو. فانوسى روى ميز چوبى مى‏سوخت. رفت نمى‏دانم فلكه آب را از كجا باز كرد. فواره وسط حوض كوچك كمى بالا جست و صداى آب آنجا را پر كرد. ننه‏ام چمباتمه زد و مشت مشت آب به صورتش زد. گاهى آه مى‏كشيد از ته دل. داشتم از گرسنگى پس مى‏افتادم. دلم مى‏خواست بزرگ بشوم و يداله را بكشم. آقا جونم از مدتها پيش رفته بود و به ما سر نمى‏زد. ننه‏ام بافتنى مى‏بافت. لباس بچه و تمبان مى‏دوخت براى اين و آن بعضى وقتها مى‏گفت كه پول‏هايمان را جمع مى‏كنيم هدايت دار قالى مى‏زنم. چلاق كه نيستم كناره‏اى، قاليچه‏اى، زرنيمى مى‏بافم. عنايت بى‏غيرت هر جا كه مى‏خواهد برود. آخر مردى كه ماه به ماه به زن و بچه‏اش سر نزند، آدم نيست كه.

“ربابه” آوردمان به همان اتاق. روى روزنامه نان و پنير خورديم. بعدش ربابه رفت و يك كترى چايى آورد. شام آن شب خيلى به من چسبيد نمى‏دانم ننه خاورم چند لقمه خورد يا نه. اما يادم مى‏آيد كه تا صبح توى خواب ناله مى‏كرد و فحش مى‏داد و صداى هق هق‏هاى بريده‏اش تو اتاق تاريك پخش مى‏شد. اين جورى بود كه پدر و خانه و زندگى‏مان از دست رفت و آمديم تو اين اتاقك پر دود و دم تون حمام. باز خدا پدر حاج احمد گرمابه را بيامرزه. اگه اين اتاق را به ما نمى‏داد، معلوم نبود چه بلايى سرمان مى‏آمد.

ادامه دارد...

چهارشنبه 19 اسفند 1388  5:16 PM
تشکرات از این پست
vbolandi
vbolandi
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1388 
تعداد پست ها : 421
محل سکونت : تبریز

پاسخ به:راز گمشده خاور

قسمت يازدهم و دوازدهم

قسمت دهم

روزهاى اول سر و صداى موتورتون حمام توى سرمان بود. زمستان كه بود نه والور و نه بخارى لازم نداشتيم اما وقتى هوا رو به گرمى گذاشت يواش يواش اتاقك پشت حمام مثل دخمه‏هاى جهنم داغ شد.

ننه‏ام برد مدرسه و اسمم را نوشت توى كلاس اول. نمى‏دانم 8 سالم بود يا 9 سال. “دبستان حكمت - از توى كوچه پشت حمام مى‏رفتم سر بالايى “قوشداشى”. بعد بايد خيابان را رد مى‏كردم و باز هم سربالايى. آن وقت مى‏رسيديم جلوى مسجد “مير آقا” كه درخت چنار جلوى مسجد 200 سالش بود! “ميرى” كنار درخت دكه كوچكى داشت و شكلات و خروس قندى و تخمه مى‏فروخت. آن روز يكى از روزهاى سرد زمستان بود. بچه‏ها توى حياط مدرسه ميان برف سنگينى كه دو روز پيش باريده بود، ولو بودند. عده‏اى يك گوشه آدم برفى درست مى‏كردند. بقيه هم چند دسته شده بودند و گلوله برفى به سوى هم پرت مى‏كردند. من و “سعيد طلوعى” زودتر از همه آمديم كلاس. كلاس ما ته راهرو بود و پنجره‏اش رو به كوچه باز مى‏شد و جلوى پنجره تور سيمى بود. اول نان و پنير خورديم. بعد رفتيم ته كلاس و دكمه‏هاى شلوارمان را باز كرديم و دو فواره هم‏زمان در بين دو رديف نيمكت چوبى زهوار در رفته به پرواز درآمد. آب زرد رنگ بيخ ديوارِ مقابل كه تخته سياه رويش بود، جمع شد. اصغر آقا مرد سيه چرده و لاغر مردنى كه هميشه كلاه شاپو سرش بود، گوش ما را گرفت و برد دفتر. “هدايتى” ناظم مدرسه ما را كاشت پاى ديوار.

- “اين چه غلطى بود كرديد؟

گفتم: “آقا اجازه! آقا خيلى ناجور شاش‏مان گرفته بود! سعيد زد زير خنده. صداى كشيده‏اى آبدار پيچيد تو سالن.

- “فردا با پدرتون مياييد مدرسه!

من و سعيد آمديم بيرون. هوا سرد بود. “ميرى” توى پيت حلبى آتش روشن كرده بود. او با لذت شعله‏ها را نگاه مى‏كرد و آهسته مى‏گفت:

- “چه سيب‏هاى سرخى / چه به‏هاى قشنگى / بخور بخور چاق بشى!

سعيد گفت:

- “بابام ميگه ميرى جوان خوبى بود سر به زير و با حال. آن وقت عاشق “سريه” مى‏شه، دختر ربابه دلّاك. آن وقتها پدر سريه شوفر بود و زنده بود. همه به ميرى مى‏گويند كه برو سربازى بعد بيا سريه مال تو. ميرى هم رفت كردستان و 2 سال خدمت كرد. وقتى برگشت ديد كه سريه را دادند به حبيب پسر بيوك چوبدار. آن وقت ميرى از همه مى‏پرسد كه من اندازه يه چوپان هم نبودم!؟ بعضى‏ها جواب مى‏دهند كه خب! لندهورى كه پول داشته باشد بهتر از شاخ شمشادى است كه بى‏پول باشد! ميرى ماهها گريه مى‏كند و بعدش مى‏خندد و آخر سر ديوانه مى‏شود.”

از آن روز دلم بدجورى براى ميرى سوخت. رفتيم توى دكان على آقا باقالى‏فروش. بخار از روى باقالى‏ها به هوا برمى‏خاست. گفتم:

- “سعيد! آدمها چه جورى عاشق مى‏شوند؟

سعيد دماغش را كشيد بالا.

- “چه مى‏دانم؟ وقتى بزرگ شديم و ريش و سبيل درآورديم لابد ما هم عاشق مى‏شويم!

على آقا با آن پيش‏بند پر از لك و گونه‏هاى تپل قرمز رنگ برگشت و چپ و چپ نگاه‏مان كرد.

سعيد گفت: “من فردا مامانم را ميارم!

بعد همانطور كه نمك مى‏پاشيد روى باقالى‏هاى باقيمانده توى بشقاب پلاستيكى گفت:

- “بابام صبح زود ميره كارخونه كبريت سازى شب برمى‏گرده خونه!

من هم گفتم: “باباى من رفته بندر. من هم (ننه‏ام) رو ميارم!

انضباط آن سال من 12 و انضباط سعيد هم 10 شد. ننه خاورم توى اتاقك مى‏پخت از گرما. گاهى التماس‏اش يادم مى‏افتاد: غلط كرده آقا! خودم همه جا را آب مى‏كشم. نفهميده...! كمى آن سوتر از ورودى پله‏هايى كه به اتاق ما مى‏رسيد، ورودى يك گاراژ بزرگ بود. بالاى ورودى گاراژ يك تابلوى رنگ و رو رفته بود. توى سوارى روباز آبى رنگ مرد جوانى با موهاى صاف و روشن و پيراهن آستين كوتاه نشسته بود و بازوى چپش را گذاشته بود روى در. كسانى كه توى “پشت باغ امير” و “قوشداشى” و “سيد حمزه” اتول داشتند با بعضى از راننده‏هاى تاكسى ماشين‏هايشان را مى‏آوردند و مى‏گذاشتند توى گاراژ. “شهين تاج” زن چاق و پا به سن گذاشته‏اى بود كه چشمهاى آبى و صورت بزرگ با چند آبله ريز روى دماغش هيچ وقت از يادم نمى‏رود. شوهرش راننده كاميون بود و ماه به ماه پيدايش نمى‏شد. “ستاره” نوه شهين تاج بود. دخترى بود ده دوازده ساله و همه‏اش جلوى اتاقك دم گاراژ با گچ روى زمين خط مى‏كشيد و لى لى مى‏كرد. خيلى دلم مى‏خواست با او حرف بزنم.

غروب يكى از روزهاى تابستان داشتم، از خستگى مى‏مردم. دو كاميون هندوانه خالى كرده بوديم توى ميدان تره بار. هشتاد تومن كاسب شده بودم و با دو هندوانه معمولى ممقان داشتم برمى‏گشتم خانه. از “درب سرخاب” گذشتم و آمدم از جلوى مسجد سيد حمزه رد شدم و وارد محله شدم. وقتى نزديك كوچه پشت حمام مى‏شدم، همه “پشت باغ امير”(10) دور سرم مى‏چرخيد. شهين تاج نشسته بود روى صندلى چوبى و از شيشه باز ماشينى پول مى‏گرفت. صداى خنده ستاره توى گوشهايم پيچيد. صاف رفتم توى گاراژ.

- “سلام خاله!

صداى مردانه شهين تاج جواب سلامم را داد. گفتم:

- “يكى از اين هندوانه‏ها مال شماس!

خنده شهين خانوم را شنيدم و انگار هر دو هندوانه سر خورد و از حال رفتم... مردى كه جوان و شيك پوش بود، پيراهن آستين كوتاه سفيد پوشيده بود و با يك دست نرم و راحت سوارى رو باز را مى‏راند. آن مرد پدرم بود. من هم نشسته بودم كنار دستش. باد موهاى بلندم را بازى مى‏داد. اسم پدرم نمى‏دانم ضرغام بود يا فرهاد خان مى‏رفتيم خانه. دو طرف جاده پر از درخت بود و نسيم خنكى از ميان درختها مى‏آمد و مى‏خورد به صورتم. آسمان نزديك عصر آبى آبى بود.

پدرم گفت:

- “برات دوچرخه خريدم هدايت!

از شادى گريه‏ام گرفت. نتوانستم حرفى بزنم. فقط نگاهش كردم چشمهايش مثل چشمهاى شهين تاج آبى بود اما صاف‏تر و زيباتر. او پدرم بود. پدرم. پدرم. پدرم آدم مهمى بود باغ و كارخانه و ماشين داشت. مى‏رفتيم خانه. خانه. مى‏رفتيم مادر را برداريم و برويم گردش. گردش. گفتم:

- “بابا!

گفت: “بله!؟

پدرم بلد نبود زهر مار بگويد. گفتم: “ننه خيلى تنهاس. خيلى كار مى‏كنه. بعد مى‏پزه تو اتاقك پشت حمام! دود و صدا و بوى ناجور، ننه را از پا درمياره! پدر دنده عوض كرد و خنديد. ننه هم خنديد. برگشتم عقب. ننه‏ام نشسته بود صندلى عقب و ارغوانى‏ترين لباس خوشگل دنيا تنش بود. صداى خنده‏هايش مثل نسيم كش مى‏آمد...

- “پسرم! هدايت.... چشماتو وا كن مادر!

چشمهايم را باز كردم. شهين تاج و ننه و ربابه خم شده بودند توى صورتم. ربابه هى آب مى‏پاشيد به صورتم. بوى سركه مى‏آمد و شهين تاج هى با بادبزن حصيرى باد مى‏زد.

- “ديدى زنده‏اس!

شهين تاج گفت و صداى خنده‏اش توى اتاق پيچيد. توى تاريك روشن اتاق ناگهان چشمم افتاد به قيافه نگران ستاره كه دم در ايستاده بود. خجالت كشيدم و زود برخاستم و نشستم. “شهين تاج” دستى به سرم كشيد.

- “گفتى چند تا از هندوانه‏ها مال ماس!؟

زنها برگشتند و توى سينى دو هندوانه شكسته را نگاه كردند و خنديدند. ننه هم خنديد اما چشمهاى خسته‏اش پر اشك بود. شهين تاج گفت

- “ربابه! بذارشون تو يخچال حموم خنك بشه، سر شب بخوريم! گوشه اتاق چرخ خياطى دست دوم بود كه حاج احمد گرمابه براى ننه جور كرده بود و خرده پارچه‏هاى چيت دور و اطراف چرخ پخش و پلا بود. ستاره وقتى ديد بلند شدم و نشستم، لبخند زد. لبخندش همه خستگى آن روز را از دلم پر داد. دلم مى‏خواست يك گوشه دنجى گير بياورم و ساعتى گريه كنم. همان شب بود كه حرف ننه را گوش ندادم

- “خسته‏اى هدايت. بگير بخواب. مگه فردا نمى‏روى ميدان تره بار؟

- “چرا ننه؟!

- “خب! بگير بخواب كله سحر بايد بيدار بشى!

- “خوابم نمياد ننه. “حميد دكاوا” 5 تومن ميده كنار هندوانه‏هاش بخوابم. عوض اينكه تو اين جهنم بخوابم، توى هواى آزاد مى‏خوابم. تازه 5 تومن هم گيرم مياد. بده مگه!؟

براى شام آبدوغ خيار خورديم. سر شب بود كه شلوار كتانى و پيراهن آستين كوتاه نخى‏ام را پوشيدم و با كفش‏هاى كتانى پاشنه خوابيده زدم بيرون. لبخند “ستاره” هيچ جورى از يادم نمى‏رفت. آن شب يكى از شبهاى گرم تابستان بود.

 

 

قسمت يازدهم

چند خروار هندوانه ديمى ريخته بود پاى ديوار.

- “ببين پسر! از اين هندوانه‏ها مثل تخم چشمات مواظبت مى‏كنى!

- “باشه!

- “اگه يوسف آژان و ممد شب پا خواستن كش برن، نميذارى. حاليته؟ ميگى امانت مردمه!

- “باشه!

- “اگه خودت خواستى يه دونه. مى‏فهمى چى ميگم فقط يه دونه هپل هپو كن.

به خدا علامت گذاشتم. حاليته؟ اگه صبح زود بيام ببينم افتادى جون هندونه‏ها، همين جا، لب جو نفله‏ات مى‏كنم، حاليته؟

- “بله حميد آقا!

“حميد دكاوا” سفارش‏هايش را كرد و رفت. طولى نكشيد كه خيابان خلوت شد. رفتم روى چهار چرخه كه رويش حصير بود و يك بالش چرب و چيلى هم بود. با حميد دكاوا برزنت كشيده بوديم روى هندوانه‏ها. پشتم كمى درد مى‏كرد. دراز كشيدم روى حصير و دستهايم را گذاشتم زير سرم. ستاره‏هاى ريز و درشت سوسو مى‏زدند. با دست بالش بو گندو را انداختم پايين. به خدا فكر كردم. خدايى كه هيچ وقت نمى‏خوابيد به نظرم جايى آن بالا بالاها نشسته بود و همه چيز و همه كس را مى‏ديد.

- “ميدونى آ خدا. بزرگ كه شدم يه ماشين مى‏خرم. يه سوارى خوشگل و رو باز. بعدش ميرم خواستگارى ستاره. واسه ننه‏ام كلى لباس مى‏خرم ديگه نمى‏ذارم كار بكنه. بعدش يه خونه ماه اجاره مى‏كنم. اصلاً چرا اجاره؟ مى‏خرم. يه طبقه‏اش مال ننه خاورم و يه طبقه‏اش مال من و ستاره. آن وقت ننه‏ام زنها را دور خودش جمع مى‏كنه رخشنده، ربابه و شهين خانوم و مادربزرگم و خيلى زنهاى ديگر. از صبح تا شب دايره زنگى مى‏زنند و خوش مى‏گذرانند.

- “خوابيده؟

- “آره مثل اينكه!

يوسف آژان با يك آژان ديگر داشتند پچ پچ حرف مى‏زدند يوسف خم شد تا هندوانه بردارد.

- “سلام!

مثل فنر از روى چهارچرخه پريدم پايين.

آژان ديگه كه لاغر تركه بود و تو دماغى حرف مى‏زد، گفت:

- “گيرم كه عليك!

يوسف آژان دو هندوانه گرد و با حال از زير برزنت كشيد بيرون

- “ترازو را حميد آقا برده سر كار. صبح مياد خودش...!

قلبم تند و تند مى‏زد. بى آنكه حرفى بزنند راه افتادند. يوسف آژان با صداى ترسناكش گفت:

- “يادت باشه سركار صبح بياريم پوستاشو وزن كنه حميد آقا!

زدند زير خنده. دويدم دنبالشان.

- “اينا امانت مردمه سركا...

هنوز حرفم تمام نشده بود كه يوسف آژان خواباند بيخ گوشم.

- “گم شو بزمچه!

از هر دو چشم ستاره‏هاى زيادى پريدند بيرون. نمى‏خواستم گريه كنم اما جفت چشمهايم پر آب شد

- “حرامزاده!

آمدم تكيه دادم به چارچرخه و هى صورتم را با دست ماليدم. بعد دلم تنگ شد براى ستاره. نمى‏دانم چه شد. مثل باد دويدم حس مى‏كردم بايد بدوم تا آخر دنيا. وقتى رسيدم اُرسى گاراژ پايين بود. صداى موسيقى مى‏آمد شهين تاج داشت راديو گوش مى‏داد و حتم كردم ستاره خوابيده است. فرداى آن روز، جمعه بود كله سحر حميد دكاوا در حاليكه كفش‏هاى پاشنه خوابيده‏اش را روى كف پياده رو مى‏كشيد، پيدايش شد.

- “چطورى پسر؟

- “خوبم آقا حميد؟

- “كسى ناخنك نزد؟

- “چرا آقا حميد؟ يوسف آژان با يه پاسبان ديگه آمدند و دو تا برداشتند دويدم دنبالشان. آن وقت يوسف خواباند بيخ گوشم!

حميد چاك دهانش را باز كرد و هر چه فحش بلد بود بار يوسف آژان كرد.

- “حالا جورى حال اين نسناس حرومزاده را بگيرم كه!

بعد دو اسكناس مچاله دو تومنى انداخت طرف من. نه او چيزى گفت و نه من. راهم را كشيدم طرف كوچه پشت حمام. صداى چرخ خياطى از اتاقك‏مان مى‏آمد.

- “حتم لبه لنگ‏هاى حمام را مى‏دوزه!

با خودم گفتم و رفتم دو تا نان سنگك با يك كيلو انگور خريدم.

بعد از ظهر جمعه هوا گرم بود و همه جا ساكت بود. ننه‏ام با شهين تاج توى اتاق آنها داشتند درد دل مى‏كردند. من و ستاره توى سايه كاميونتى در گوشه گاراژ صحبت‏مان گل انداخته بود.

- “بابات كجاس؟ پس چرا نمى‏آد به شما سر بزنه!

مى‏دانستم يك روز اين سوال را از من خواهد پرسيد. خواستم بگويم رفته بندر. همانطور كه به همه اين جورى مى‏گفتم.

- “بابام...!؟ بابام معتاده. نمى‏دانم حالا كجاس؟ ميدانى ستاره؟ بچه كه بودم ما خونه داشتيم. توى حياطمان درخت توت بود. حوض هم داشتيم. كار و بار پدرم بد نبود اما...! ستاره همانطور كه با يك تكه گچ روى آسفالت گرم شكل درخت مى‏كشيد گفت:

- “مامان من رفته بهشت. وقتى چهار سالم بود...

نوك دماغم تير كشيد و چيزى توى سينه‏ام سوخت.

- “بابام رفت يه زن ديگه گرفت اسمش سيماس. زن بدى نيس اما من دوست دارم پيش مامان بزرگم باشم براى هميشه. اما بابام اجازه نميده. فقط تابستان كه مى‏شه اجازه ميده بيام اينجا! بعد ديدم كه ستاره زد زير گريه.

- “اين آخرين تابستونى يه كه اينجا هستم!

قلبم ايستاد. حس كردم همه خورشيد آب جوش شد و ريخت وسط سرم.

- “چرا... چرا آخه؟!

- “بابام تصميم گرفته براى كار بره تركيه. پسرعمويش توى تركيه چند تا كافه و مسافرخانه دارد. ميخواد بره پيش اون كار كنه. من و سيما را هم با خودش مى‏بره استانبول.

سرم را گرفتم بين دستهايم و پخش آسفالت شدم.

- “تو چرا گريه مى‏كنى؟

چيزى نگفتم. احساس مى‏كردم ستاره با تعجب نگاهم مى‏كند بعد برخاستم.

- “ببين ستاره. هر جا برى يه روزى ميام پيدات مى‏كنم. حالا تركيه يا نمى‏دانم آلمان يا هر جاى ديگه!

ستاره لبخند زد. درست مثل روزى كه از حال رفته بودم وقتى به هوش آمدم ديدم كه ستاره دم در اتاق ايستاده و لبخند مى‏زند. پا گذاشتم به فرار. مثل باد از جلوى اتاق دم در گاراژ رد شدم ننه خاور صدايم كرد اما من بايد مى‏دويدم. تا آخر دنيا بايد مى‏دويدم.

ادامه دارد...

 

شنبه 22 اسفند 1388  6:47 AM
تشکرات از این پست
vbolandi
vbolandi
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1388 
تعداد پست ها : 421
محل سکونت : تبریز

پاسخ به:راز گمشده خاور

قسمت دوازدهم

آقاى مرادى پس از شام روزنامه را برداشت و تكيه به پشتى داد:

- “احوال آقا مجيد!

مجيد در حاليكه بلند شد تا به اتاق خودش برود، گفت: “ممنون آقا جون. آقاى مرادى سرى تكان داد و نگاهش را دوخت به صفحه اول روزنامه. مجيد كه رفت، آهسته پرسيد:

- “خانوم! اين پسر با كسى حرفش شده؟

مادر مجيد نشست به خوردن چايى و گفت: “نه. با كسى حرفش نشده. داره كلنجار ميره!

- “كلنجار!؟

- “آره. مدتى يه پيله كرده داستان خاله خاور و پسر گم شده‏اش را بنويسه!

- “خب! به سلامتى كه به درس و مشق‏اش مى‏رسه؟!

- “مى‏رسه! هر جورى شده نميذاره از درس عقب بمونه. مجيد توى اتاق پشت ميز نشست و پوشه آبى را باز كرد. آقاى نجفى مدتها بود كه آفتابى نمى‏شد اما غول كاغذى او را به زمانهاى گذشته و ناشناخته‏هاى دور و دراز برده بود. نمى‏دانست آخر و عاقبت كار چه خواهد شد. هنوز هم نمى‏دانست چه بر سر هدايت آمده. مرده است يا زنده. دلش مى‏خواست كمى هم از نوجوانى يداله بداند. به هر حال او كسى بود كه دهها نفر را كشته بود. خانواده عنايت و شايد خانواده‏هاى بسيارى را از هم پاشيده بود. داستان “دلى ميرى”(11) همان كسى كه پاى درخت كهنسال چنار مقابل دبستان حكمت شكلات و بيسكويت مى‏فروخت. همان كسى كه عاشق “سريه” دختر ربابه دلاك شده بود و به هواى او رفته بود خدمت سربازى اما هرگز به او نرسيده بود. براى همين تا آخر عمر به خاك سياه نشسته بود. علاوه بر اينها خاله خاور هم از پسر عمويش ياشار جدا مانده بود چه چيزى باعث شده بود زن عنايت شود؟ چه كسى مجبورش كرده بود؟ اگر هدايت به جاى آنكه پسر عنايت باشد پسر ياشار مى‏شد چه سرنوشتى پيدا مى‏كرد؟ يا سرنوشت هدايت اين بود كه پدرش عنايت باشد؟ - هدايت و همه هدايت‏ها كه گناهى ندارن - مجيد زير لب با خود گفت و فكرش را ادامه داد. با خودش فكر كرد كه بعضى از آدمها در سختى بدنيا مى‏آيند. با سختى‏ها مى‏جنگند. وقتى بر مشكلات پيروز شدند تبديل به آدم جديدى مى‏شوند. اما بعضى‏ها از پس مشكلات بر نمى‏آيند يا شايد به قدر كافى تلاش نمى‏كنند. آن وقت از پا در مى‏آيند. بعضى‏ها هم خودشان با دست خود مشكل درست مى‏كنند. مثلاً عنايت اگر مى‏خواست مى‏توانست زندگى خوب و آبرومندى داشته باشد و با خاور و پسرش هدايت خوشبخت باشد.

مجيد به اين چيزها فكر مى‏كرد. احساس مى‏كرد با آنكه غول كاغذى خيلى چيزها را براى او نشان داده اما هنوز گره‏هاى كورى بود كه بايد باز مى‏شد. براى چند لحظه دلش خواست تا آخر عمرش بنويسد. بغضى شيرين گلويش را فشار داد. دست برد و كليد برق را زد. اتاق تاريك شد و نور سرخ چراغ خواب علامت غول كاغذى شد. تصميم گرفت وقتى غول كاغذى آمد سرى به نوجوانى يداله خان بزند. كسى كه رفت و صاحب منصب قشون شد و زنهاى بسيارى را به خاك و خون كشيد تا آنكه در ميان كوههاى پوشيده از برف از پشت گلوله خورد و كشته شد...

غول در گوشه حياط بزرگ پشت شاخه‏هاى بلند ذرت به مجيد گفت:

- “محض خاطر سرورم اينجا آمدم!

او از اينكه اوايل يكى از روزهاى نه چندان گرم شهريور ماه به خانه پدرى يداله آمده بود، دلخور بود. مجيد گفت:

- “دوست عزيز! نمى‏شود كه همه‏اش اوضاع و احوال آدمهاى خوب داستان را تماشا كنيم. بايد بدانم چه شده. چه به سر يداله آمده كه او آدمى شارلاتان و آخر سر گرگ درنده شده است. غول گفت:

- “بسيار خوب سرورم. پس تماشا كنيد!

پسرى ده دوازده ساله رفته بود بالاى درخت گردو و از ميان شاخه‏هاى آن داخل اتاقى را مى‏پائيد. از داخل اتاق صداى خنده‏هاى زن و مردى به گوش مى‏رسيد. غول گفت:

- “اين پنجمين زنى است كه ياور خان آورده به خانه‏اش. از چهار زن قبلى، مادر يداله و زن ديگه رفته‏اند زير خاك. جناب ياور خان آنقدر كتك‏شان زد و آزارشان داد كه دق كردند. دو نفر بعدى جان‏شان را برداشتند و فرار كردند.

- “مارمولك. تخم جن. باز رفتى اون بالا. الان حسابتو مى‏رسم. دوازده سالگى يداله تا از درخت پايين بيايد، پدرش كمربند چرمى به دست از پشت يقه‏اش را گرفت و با اولين پس گردنى او را نقش زمين كرد. آن وقت كمربند چرمى بارها و بارها به هوا رفت. و بر سر و صورت و پشت و پاهاى پسرك فرود آمد. مجيد تاب تماشا نداشت. ناله‏هاى بريده بريده يداله نوجوان ضعيف و ضعيف‏تر شد. صداى زنى از بالكن كوچك اتاق طبقه دوم به گوش رسيد.

- “ولش كن ياور خان. بيا بالا - گناه داره!

ياور خان قد بلندى داشت و سرش مثل سر مغول‏ها زير نور آفتاب شهريور ماه برق مى‏زد. روى زمين تف كرد و رفت به سوى پله‏ها.

- “اگه يه دفعه ديگه زاغ سياه ما را چوب بزنى خودم خفه‏ات مى‏كنم!

يداله همه جاى بدنش مى‏سوخت. مثل حيوانى زخم خورده خودش را روى زمين كشيد و رسيد به لب پله‏هاى كه به زير زمين مى‏رفت. مجيد سرك كشيد تا بهتر ببيند.

- “چى به سرش مياد!؟

غول دست برد و ذرتى از شاخه كند. ميره زير زمين. يك روز تمام گشنه و تشنه همانجا مى‏ماند. بعد نامادرى يك كاسه آب و تكه‏اى نان بيات مى‏گذارد جلوش. فردا شايد هم پس فردا. يداله نان و آب را مى‏خورد و به هر جان كندنى خودش را از خانه بيرون مى‏اندازد. عجب ذرت قشنگى يه!

مجيد با بيتابى گفت: “ذرت را ولش كن. يداله چى مى‏شه؟

غول سرى تكان داد و گفت:

- “براى هميشه فرار مى‏كند سرورم. ديگه به اين خانه باز نمى‏گردد. مى‏رود شهر تا كار پيدا كند. شبها زير پل و پشت بام حمام و توى كاروانسراها مى‏خوابد. بارها بارها آدمهاى بى‏بند و بار او را بر باد مى‏دهند تا آنكه بزرگ مى‏شود و براى كشتن پدرش به روستاى خودشان باز مى‏گردد! نفس مجيد بند آمده بود و سرش را از خجالت به زير انداخته بود. باد نسبتاً گرمى مى‏وزيد و فرياد شادى ياور خان ديوانه وار به گوش مى‏رسيد. مجيد حس كرد دهان و گلويش خشك شده است.

- “برگرديم!

- “اطاعت سرورم. من كه گفتم ديدن اين جور صحنه‏ها براى شما خوب نيست!

مجيد دلش آشوب مى‏شد. همانطور كه بى‏سر و صدا از خانه ياورخان بيرون مى‏آمدند، گفت:

- “مى‏دانم! اما چه كنم كه بايد داستان بنويسم!

بعد بلافاصله گفت:

- “ياور خان در اصل چكاره بوده!؟

- “مباشر يكى از ارباب‏هاى همين چند پاره آبادى بوده. بعد دزدى مى‏كنه. يعنى سالها از اموال خان كش مى‏رفته تا اينكه يك روز خان همه چيز را مى‏فهمه اما ياور پيشدستى مى‏كنه و او را مى‏كشه. - با تير مى‏زندش - بعد با همه نخاله‏هاى دور و برش شايع مى‏كنند كه خان به خاطر ترس از بى‏آبرويى خودكشى كرده. در حاليكه سر همين بى‏آبرويى با يكى از زنهاى خان هم پاى خود ياور وسط بود. مجيد حس كرد سرش گيج رفت. به نظرش دنياى بزرگترها عجيب و غريب، باور نكردنى و بعضى وقتها خيلى تيره و تار بود.

- “چيزى گفتيد سرورم!؟

- “نه نه غول عزيز! برويم كه حالم بدجورى دارد به هم مى‏خورد. غول سر فرود آورد.

- “اطاعت سرورم!

مجيد دست غول را گرفت و بى‏آنكه او ياد آورى كند، چشمهايش را بست.

ادامه دارد...

یک شنبه 23 اسفند 1388  6:29 AM
تشکرات از این پست
vbolandi
vbolandi
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1388 
تعداد پست ها : 421
محل سکونت : تبریز

پاسخ به:راز گمشده خاور

  قسمت سيزدهم

- “آمده‏ايم به روستاى “آغداش” سرورم!

خاور زبان زد همه اهالى روستاست. نرسيده به تخته سنگ بزرگ كه به سر اژدها مى‏ماند، ايستادند. از وسط ديواره سنگى آب باريكه‏اى مى‏آمد و در حوضچه‏اى كوچك جمع مى‏شد. بعد سر مى‏رفت و از پاى ديواره توى شيارى به شكل جويبارى به سوى روستا مى‏رفت. اطراف جويبار بوته‏هاى زرشك سياه بيرون زده بود. شانه به سرى بالاتر نشسته بود و غول كاغذى و مجيد را نگاه مى‏كرد.

- “از اين آب بخور سرورم. بسيار خنك و گواراست!

مجيد جلو رفت و چند مشت از آب حوضچه خورد و چند مشت هم به صورتش زد. احساس كرد خستگى مثل هدهد پر زد و پرواز كرد.

- “حالا مى‏رويم هفده سالگى خاور را تماشا كنيم!

غول كاغذى گفت و راه افتاد. مجيد مى‏ديد كه پاييز و زمستان نيست اواسط بهار بود انگار. غول گفت:

- “نريمان پدر خاور بزرگتر از بردارش سليمان است. سليمان پدر ياشاره. دو برادر يك سال پيش سر مرده ريگ اصلان پدر خدا بيامرزشان دعوا كردند. سليمان فكر مى‏كرد ارث بيشتر به او مى‏رسد نريمان همه جا از برادر كوچك خود بد مى‏گفت. مى‏گفت كه زده به سرش. بس كه تو بيابان زير آفتاب كار كرده.

ياشار بايد مى‏رفت خدمت سربازى. درس خوانده بود و همه مى‏دانستند كه او “سپاه دانش” خواهد شد. عالم و آدم از عشق خاور و ياشار خبر داشتند اما يك روز رگ‏هاى گردن نريمان ورم كرد. سر سفره شام دست كوبيد به سفره و قسم خورد.

- “به اين بركت سفره قسم اگه هفت تا توله سگ داشته باشم يكى را به پسر سليمان نميدهم... خيال كرده!

خاور به آغل گريخت و “باغدا گؤل” مثل ابر بهار اشك ريخت.

- “گناه داره مرد. به خدا گناه داره. ياشار مثل پسر خودمانه. درس خوانده، ميره سپاه دانش، بعدش معلم مى‏شه. چى از اين بهتر؟ همه تو اين آبادى دلشان مى‏خواد دخترشان را بدهند به ياشار. اين دو بچه از كوچكى با هم بزرگ شدند. مگه نه؟ حكايت ارث و ميراث دده خدا بيامرزت هم كه تمام شد و رفت...

غول و مجيد رسيدند دم امامزاده يحيى.

- “برويم تو دوست من! حياط اينجا خيلى با صفاس!

همه حواس مجيد به ماجراى خاور و ياشار بود. كسى در حياط امامزاده نبود. صداى مويه پيرزنى از داخل مى‏آمد. مثل اينكه با امامزاده يحيى درد دل مى‏كرد. زير درخت بيد مجنون سنگ دراز مكعب شكل بود. هر دو نشستند روى آن. روى آب حوض وسط حياط برگهاى بيد ريخته بود.

مجيد گفت: “خب! بعد چى شد؟!

غول، پشت كاغذى‏اش را داد به تنه درخت و پاهايش را دراز كرد.

- “بله. چشمهاى نريمان دو كاسه خون شد سرورم. نگاه غضبناكى به باغداگؤل انداخت و گفت كه مرتيكه همه جا آبروى مرا برده گفته كه دده ما چقدر ليره طلا داشته از جوانى. گفته كه همه آنها توى يك جعبه كوچك چوبى بوده و توى باغ پاى درخت انجير چال كرده بود. بعد هم همه طلاها را من برداشتم و به او چيزى نداده‏ام. باغداگؤل نزديك‏تر خزيد. غول جورى تعريف مى‏كرد كه انگار همه چيز همان لحظه دارد اتفاق مى‏افتد. مجيد همه چيز را روشن و آشكار مى‏ديد و حتى صداها را مى‏شنيد و بوها را حس مى‏كرد.

- “همه مى‏دانند كه بى‏خود مى‏گويد. آخه آقاى خدا بيامرزت طلايش كجا بود؟!

- “دِ همين! من هم دختر به پسر آدم جفنگ نميدم. تمام!

باغداگؤل مى‏دانست اصرار بى‏فايده است. براى همين خاموش ماند و قلبش به خاطر خاور زبر و زرنگ و كارى‏اش به درد آمد. روزها گذشت دوست من. تا آنكه روزى رسيد كه ياشار بايد به خدمت مى‏رفت. آن روز يكى از روزهاى آخر ارديبهشت ماه بود و نم نم باران همه جا را مثل بهشت خوشبو كرده بود. صبح خيلى زود خاور به هواى آوردن آب رفت سرچشمه. هنوز تلمبه نداشتند توى حياط. مى‏خواست ياشار را ببيند. خاور خوش و برو رو دختر دلاور نريمان ماهها بود كه ياشار را نديده بود. دلش مى‏خواست به خاطر پسر عموى نجيب و درس خوانده‏اش بميرد. هوا نيمه ابرى بود و نسيم خنكى مى‏وزيد خاور جليقه زرى دوزى شده‏اش را پوشيده و گالش نو پايش بود. قلبش داشت از جا كنده مى‏شد. خدا خدا مى‏كرد كسى او را نبيند.

- “بلند شو سرورم!

مجيد هاج و واج غول را ديد كه برخاسته است.

- “كجا؟

غول گفت: “بايد عجله كنيم دوست من. بايد خودمان را برسانيم سر چشمه.

- “براى چى؟

- “براى تماشاى ماجرا از نزديك!

مجيد خواست چيزى بگويد اما غول دست او را كشيد و مثل باد وزيد.

چند لحظه بعد صبح يكى از روزهاى ارديبهشت ماه بود و آن دو كمى دورتر از چشمه پشت تكدرخت سنجد به تماشا ايستاده بودند. ياشار شلوار زيتونى و پيراهن سفيد با خط آبى روشن تنش بود.

- “سلام دختر عمو!

- “سلام ياشار!

مدتى به سكوت گذشت. خاور بى صدا اشك مى‏ريخت. ياشار با بيتابى اين طرف و آن طرف مى‏رفت و مثل دانه اسفندى بود كه بر آتش افتاده باشد.

- “همين اطراف خدمت مى‏كنم خاور. ميام ديدنت. غصه نخور. خدا بزرگه. حالا تا خدمتم تمام بشه، خان عموم از خر شيطان مياد پايين! خاور با چشمهاى اشك آلود غرق نگاه او بود. آن وقت روسرى سرخى را از كمرش باز كرد و داد به ياشار.

- “منتظر مى‏مانم پسر عمو!

ناگهان نعره‏اى مثل غرش ابر در آن حوالى پيچيد.

- “تو غلط مى‏كنى منتظر مى‏مانى دختر بى‏حيا!

ياشار غيب شد. نريمان زد توى گوش خاور. كوزه افتاد و شكست. آن وقت مجيد ديد كه مرد درشت اندام چه جورى دخترش را مثل گنجشكى گرفتار كرد و كشان كشان به خانه برد. يكى از گالش‏ها از پاى خاور در آمد. مجيد ياد هفت سالگى خاور و ياشار در دشت افتاد و همانجا كه رفته بودند ستاره عمر آباى را پيدا كنند. خواست برود و گالش را بردارد.

- “نه دوست من!

مجيد تعجب كرد ولى همان لحظه ياشار را ديد كه نفس نفس زنان پيدايش شد و لنگه گالش را برداشت و فرار كرد. مجيد سوزشى را وسط سينه‏اش حس كرد. رفت و دو زانو نشست لب چشمه. بعد پشت سر هم چند بار آب خنك و زلال را زد به صورتش.

- “واقعاً كه!

دلش مى‏خواست دور از همه چيز و همه كس باشد. احساس مى‏كرد دلش گرفته است. برخاست و رفت سمت درخت سنجد.

- “چرا؟ آخه چرا!؟

صدايش خسته بود و تو دماغى. غول پرسيد:

- “چى چرا سرورم!؟

مجيد سمت افق را نگاه كرد. آفتاب ابتداى صبح لبه ابرهاى بهارى را رنگ خون زده بود. ترجيح داد ساكت بماند. غول گذاشت تا مجيد غرق در فكر و خيال خود باشد. مجيد نمى‏دانست چقدر فكر كرد ولى با صداى غول به خود آمد.

- “عجله كن سرورم!

- “باز ديگه كجا!؟

- “خانه نريمان. جان خاور در خطره دوست من!

قلب مجيد از جا كنده شد. نفهميد از كجا و كى به خانه نريمان رسيدند. باغداگؤل روى در چوبى آغل پنجه مى‏كشيد و التماس مى‏كرد:

- “هاى پسر اصلان! تو را روح آقات نزن. غلط كرده. من ديگه نميگذارم پاش به كوچه برسه. بيا مرا بزن!

التماس‏هاى زن بى‏فايده بود. از داخل آغل تاريك صداى تسمه چرمى و ناله‏هاى خاور دل سنگ را آب مى‏كرد. مجيد با چشمهاى گشاد نگاه مى‏كرد.

- “تو رو خدا كارى بكن!

غول كاغذى سرش را به علامت تأسف تكان داد. مجيد داد زد! مگه تو غول نيستى؟ آخه يه كارى بكن!

غول گفت: “سرورم! آنچه در گذشته اتفاق افتاده تمام شده. من كه نمى‏توانم تاريخ را عوض كنم. من تنها امكان ديدن و تماشاى دقيق را براى تو به وجود مى‏آورم اما هيچ دخالتى نمى‏توانم در مسير حوادث بكنم.

باغداگؤل پاى در آغل زانو زده بود و با مشت روى در مى‏كوبيد.

- “تو كه او را كشتى بى‏انصاف. آخه مگه چه كار كرده لامروّت!

ناگهان در آغل باز شد. نريمان با صورتى سايه شده از خشم تسمه به دست بيرون آمد.

- “خفه شو زن. تو پر و بالش دادى اين بى‏حيا را!

- “اسم بد رو دخترت نذار مرد! مگه چيكار كرده. مگه دوست داشتن گناهه. خدا از تو نگذره نريمان!

مرد آمد و با دست سنگين سيلى محكمى زد بيخ گوش باغداگؤل. باغداگؤل پخش زمين شد اما بلافاصله برخواست و كج بيل را كه به ديوار آغل تكيه داشت، برداشت و حمله كرد:

- “بزن. بكش. خيال كردى خيلى مردى. يه دختر بيگناه را انداختى زير شلاق. تف!

باغداگؤل روى زمين تف كرد. نريمان تسمه چرمى را انداخت روى كف خاكى حياط و با خشم از در حياط بيرون رفت. باغداگؤل كج بيل را انداخت و دويد به آغل.

- “خاورم. دخترم، دختر نازم. چى به سرت آمده!؟

مجيد وسط حياط خاكى ويران شد و صورتش را توى دستهايش پنهان كرد. او غير از ناله‏هاى خاور و گريه‏هاى باغداگؤل چيز ديگرى نمى‏شنيد.

ادامه دارد...

دوشنبه 24 اسفند 1388  6:16 AM
تشکرات از این پست
vbolandi
vbolandi
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1388 
تعداد پست ها : 421
محل سکونت : تبریز

پاسخ به:راز گمشده خاور

قسمت چهاردهم

گاراژ توفيق را خراب كرده‏اند. آن روز يكى از روزهاى اواسط پاييز بود. به نظر مجيد ابرهاى خاكسترى عصر جمعه از كسالت بارترين ابرها بودند اما او هميشه احتمال مى‏داد اين ابرها به هم خواهد پيوست و باران خواهد باريد. براى همين خيلى گله‏مند نبود.

آقاى مرادى رفته بود جلسه انجمن مسجد. قرار بود چند نفر از زنها بيايند خانه آنها. مجيد مادرش را مى‏ديد كه پيش بند بسته و مشغول چيدن ميوه‏ها توى ظرف بلورى است.

- “بهتره بروم كمى قدم بزنم!

شلوار طوسى پشمى و بادگير سرمه‏اى‏اش را پوشيد و زد بيرون. باد خنكى مى‏وزيد. زيپ بادگير را تا آخر كشيد بالا و دستهايش را كرد توى جيب. قدم زدن گاهى وقتها براى داستان نويس معجزه مى‏كند. اين جمله آقاى نجفى بود. راستى آقاى نجفى كجا بود؟ پس از مرگ زنش مجيد مى‏دانست كه او روزگار سختى را مى‏گذراند اما او كسى نبود كه سفره دلش را پيش هر كس باز كند. مجيد مى‏دانست كه او همه رنجهاى عالم را به خلوت خود مى‏برد و به قول خودش از آنها خشت مى‏زند تا كلبه‏هاى داستانى خوبى بسازد. داستانهايى كه با تمام وجود مى‏نوشت و اغلب در غوغاى پايتخت با سكوت از كنارش مى‏گذشتند با اين خيالات رسيد دم حمام خيّر. عده‏اى سر كوچه پشت حمام جمع شده بودند و ويرانه‏هاى گاراژ را تماشا مى‏كردند. آهن پاره و تيرهاى چوبى و در و پنجره كهنه و اين جور چيزها را پاى ديوار مقابل جمع كرده بودند. مجيد دلش گرفت. هدايت خاله خاور به نوه شهين تاج در آن گاراژ قول داده بود كه پيدايش خواهد كرد. در آن گاراژ هندوانه‏ها از دستهاى خسته هدايت سر خورده بود و افتاده بود. يكدفعه گوشه تابلوى سر در گاراژ در بين وسايل كهنه و فرسوده ديد. رفت و با كمى زور تابلو را كشيد بيرون.

- “آهاى! تو دارى چيكار مى‏كنى؟!

“ممد موتال” با لباس و سر و روى گرد گرفته داد زد. او كارش خريد و فروش وسايل و در و پنجره كهنه بود.

- “آقا ممد! اين فروشى يه!؟

ممد موتال آمد جلوتر. سر تا پاى مجيد را ورانداز كرد و پرسيد

- “مى‏خواى چيكار!؟

مجيد گفت: “رويش را رنگ مى‏كنم و نقاشى مى‏كشم!

كسى ممد موتال را از داخل كوچه صدا زد.

- “ببينم! تو پسر آقاى مرادى نيستى؟

- “چرا!؟

- “خب!

مجيد دست در جيب شلوارش كرد و اسكناس 200 تومانى كار كرده‏اى را دراز كرد طرف او.

- “يا على!

ممد موتال اسكناس را گرفت و در حاليكه با كفش‏هاى پاشنه خوابيده نيمدار سكندرى مى‏خورد، رفت داخل كوچه. مجيد تابلو را برداشت زياد سنگين نبود اما تا برسد به خانه عرقش را در آورد. باران ريزى شروع به باريدن كرده بود. زنهاى توى اتاق جمع شده بودند. ربابه دلاك پيرزنى كه خميده راه مى‏رفت و چشمهايش خوب نمى‏ديد. زنى كه پس از دخترش سريه هميشه لباس سياه مى‏پوشيد اما به عادت سالهايى كه در حمام كار مى‏كرد، دستهايش را حنا مى‏گذاشت.

رخشنده بند انداز كه هنوز خيال مردن نداشت. خانم جوادى آموزگار، همسايه جديد و روبرويى با دختر هفت ساله‏اش “سويل” به نظر مجيد او خيلى شبيه زن از دنيا رفته آقاى نجفى بود. مجيد شلنگ آب را گرفت روى تابلو. مرد جوان با همان پيراهن آستين كوتاه همچنان نشسته بود توى سوارى روباز و كمى رنگ پريده به نظر مى‏رسيد مجيد غرق تماشاى سوارى رنگ و رو رفته شد. ناگهان صداى زنى از بالاى پله‏ها گفت:

- “اين كه تابلوى سر در گاراژ ماست!

مجيد برگشت و زن چاق و تنومندى را ديد كه روسرى قهوه‏اى روشن سرش بود و مردمك چشمهايش به دو كشمكش سبز مى‏مانست. او كسى غير از شهين تاج نبود.

- “سلام!

- “سلام پسرم! اين تابلو...!

مجيد با كمى دستپاچگى گفت: “خريدمش!

شهين تاج حيرت زده نگاه مى‏كرد. انگار سر در نمى‏آورد. چرا بايد تابلوى به درد نخور سر در گاراژ خراب شده را اين نوجوان بخرد و با خود به خانه بياورد. پشت سر مادر مجيد زن جوان قد بلندى آمد بيرون.

- “نگاه كن ستاره!

بند دل مجيد پاره شد. باور نمى‏كرد ستاره كه حالا براى خودش زنى شده بود با آن چشم و ابروى مشكى و چهره مهتابى رنگ كنار مادرش به او و تابلوى سر در گاراژ خيره بشود.

- “حالا چرا ايستادى زير باران!

مجيد با كمى شرم از پله‏ها بالا رفت. بادگير خيس را در آورد و از ميخ پاشنه كش كنار جعبه كفش‏ها آويزان كرد. توى اتاق گرماى ملايمى به صورتش خورد.

- “سلام!

مجيد به زنها سلام داد و همانجا دم ورودى آشپزخانه نشست.

مادرش گفت: “پسرم يه پا براى خودش ميرزا بنويسه. چند تا از داستانهايش توى مجله چاپ شده! مجيد تبسم گلايه‏آميزى رو به مادرش زد و سرش را پايين انداخت احساس كرد زن جوان با دقت او را نگاه مى‏كند. مجيد به بخارى كه از استكان چايى‏اش به هوا برمى‏خاست، نگاه مى‏كرد و احساس مى‏كرد وارد داستانى شده است كه هفته‏ها غرق تماشاى ماجراهاى آن بود. به غول كاغذى فكر كرد.

- “كجايى آقا غوله ببينى اينجا چه معركه‏اى يه!

مجيد از حرفها و صحبت‏هاى زنها فهميد كه گاراژ فروخته شده است. شهين تاج از پايتخت و نوه‏اش ستاره از تركيه براى امضاى چند سند و گرفتن پول‏شان رنج سفر را تحمل كرده‏اند. شوهر شهين تاج چند سال پيش سكته كرده بود و كاميون‏اش را فروخته بودند. شهين تاج گفت:

- “كار باباى ستاره توى تركيه خيلى خوب گرفته!

قلب مجيد تند مى‏زد. دل به دريا زد و گفت:

“ببخشيد حاج خانوم! آقا جونم ميگه اگه خيابون كشى بشه، حمام را هم خراب مى‏كنند! شهين تاج همانطور كه سيب پوست مى‏كند تا به دختر چهار ساله‏اى كه بچه ستاره بود، بدهد گفت:

- “البته خب!

مجيد گفت: “آن وقت خاله خاور كجا بايد بره؟ شهين تاج رو كرد به آبايى و گفت: “آى روزگار! بايد سرى بهش بزنيم. ستاره گفت:

- “همون زن مهربون كه گفتين ديوونه شده؟

- “مامان جيش!

دختر ستاره با آن دو بافه موهاى خرمايى‏اش لباس مادرش را گرفت. ستاره برخاست و بچه را بيرون برد. مجيد هم به هواى بردن تابلو به زير زمين از اتاق آمد بيرون. باران بند آمده بود و باد سردى مى‏وزيد. مجيد كمى منتظر ماند و وقتى زن جوان از دستشويى بيرون آمد، پرسيد:

- “ببخشيد ستاره خانوم!

- “بله - خواهش مى‏كنم.

- “من دارم يك داستان مى‏نويسم. داستانم درباره خاله خاور و پسرش هدايته! حتماً مى‏دانيد كه سالها پيش پسر خاله خاور رفت سربازى و هرگز برنگشت. براى همين خاله خاور ديوانه شد و عقل‏اش را از دست داد. حالا مى‏خواستم خواهش كنم شما، اگه خاطره‏اى از خاله خاور و هدايت نوجوان داريد بى‏زحمت براى من تعريف كنيد! زن جوان رفت و دست دخترش را كه به سوارى رنگ و رو رفته كنار حوض نگاه مى‏كرد، گرفت:

چشم! برگشتند به اتاق.

- “مامان بزرگ! من چند كلمه با اين داستان نويس جوان صحبت مى‏كنم! رفتند به اتاق مجيد. بوى ادكلن زن همه اتاق را پر كرد. زن جوان با كنجكاوى ميز كار و كاغذهاى كاهى پراكنده و گلدان پشت پنجره و عكس سياه و سفيد همينگوى را كه روى ديوار بود، نگاه مى‏كرد.

- “چرا داستان مى‏نويسى؟

مجيد كمى غافلگير شد اما گفت: “فكر مى‏كنم دنياى بى‏داستان دنياى كسل كننده‏اى ايه!

يادش نيامد اين جمله را از كى شنيده يا كجا خوانده است. زن جوان نشسته بود روى پتوى پلنگى و ناخن‏هاى كمى بلند صورتى رنگش را نگاه مى‏كرد. صداى گفتگوى زنها از در باز اتاق شنيده مى‏شد. ربابه دلّاك انگار داشت آهسته مويه مى‏كرد.

ستاره گفت: “والله ما تابستونها مى‏آمديم تبريز. يعنى من مى‏آمدم پدر بزرگم يعنى شوهر همين شهين تاج خانوم راننده كاميون بود و بيشتر وقتها سفر بود. مادر من وقتى مرد من كوچك بودم. مثل اينكه هنوز به مدرسه نمى‏رفتم. دم ورودى گاراژ دو تا اتاق و يك آشپزخانه نقلى بود و مامان بزرگ آنجا زندگى مى‏كرد. گاراژ از پدر پدربزرگم به او رسيده بود. تا بستانها اتاقكى كه همين خاور خانوم توى آن با پسرش زندگى مى‏كرد، واقعاً جهنم مى‏شد. زن نسبتاً جوان روستايى بود اما خيلى مهربان و زحمتكش بود. هميشه صداى چرخ خياطى‏اش به گوش مى‏رسيد. يادم هست يك روز مامان بزرگ به او گفت:

- “تو با اين در آمدى كه دارى مى‏توانى بروى يك اتاق كه نه، يه خونه براى خودت اجاره كنى! ميدانى چه جوابى داد؟!

مجيد سراپا گوش بود و قلبش تند مى‏زد. گفت كه اين در آمد مال من نيست كه. كمى از آن را مى‏فرستم ده. گاو گوسفندى كه نمانده بقيه را هم نگه مى‏دارم براى هدايت. وقتى اسم هدايت را مى‏برد چشمهاى خسته‏اش برق مى‏زد. زن بيچاره! مى‏گفت كه دامادش مى‏كنم. سرمايه مى‏دهم تا كار كند براى خودش. آدم درست و حسابى بشود. شوهرش مثل اينكه معتاد بود!

- “بله!

- “خلاصه تابستونها وقتى عصر مى‏شد با آفتابه آب مى‏پاشيديم روى سايه. با هم لى لى باز مى‏كرديم. احساس مى‏كردم هميشه به خاطر من مى‏بازد. خيلى مهربان بود. براى من آدامس و شكلات مى‏آورد. يه بار هم بادكنك آبى آورد. با آنكه سن و سالى نداشت اما تابستانها كار مى‏كرد. دست و پايش كشيده و رنگ پوستش قهوه‏اى بود بس كه زير آفتاب بود. هيچ وقت جوراب نمى‏پوشيد. وقتى مى‏خنديد دو چال كوچك مى‏افتاد روى گونه‏هايش. نگاهش خيلى تيز بود. به من مى‏گفت ستاره خانوم!

زن جوان لبخند زد و رديف دندانهايش نمايان شد.

- “يادش بخير! چه روزگارى داشتيم. وقتى ديدم گاراژ را خراب كردن دلم گرفت!

مجيد انگار كه با خود حرف مى‏زند زير لبى گفت:

- “درستش مى‏كنم من!

زن جوان گفت: “بله؟!

مجيد به خود آمد: “هيچ...، با شما نبودم. مى‏فرموديد!

- “آخرين بار كه ديدمش ده دوازده ساله بود. من برگشتم تهران و با پدر و نامادرى‏ام رفتيم تركيه!

- “مامان... مامان!

بچه آمد توى اتاق و زن جوان بلند شد.

- “اميدوارم حرفهايى كه زدم به دردت بخوره!

گفت و لبخند زد و رفت. زنها برخاسته بودند و آماده رفتن بودند. دم دماى غروب بود. مجيد دلش مى‏خواست بداند هدايت وقتى رفته سربازى آيا به خاطر ستاره فرار كرده و رفته تركيه يا نه؟ خجالت كشيده بود اين سوال را بپرسد. تازه وقت نشده بود. فكر كرد هيچ وقت راز ناپديد شدن هدايت را نخواهد فهميد. مادربزرگش آبايى، پدرش آقاى مرادى، مادرش و همه آدمهايى كه مى‏شناخت، از رفتن هدايت به سربازى خبر داشتند اما چرا برنگشته و ماهها خاور به خاك سياه نشسته، آواره پادگانها و سرباز خانه‏ها شده كسى اطلاع درستى نداشت. هر چه بود همه‏اش حدس و گمان بود. برايش زمان و مكان‏ها اهميت نداشت. مهم نبود حادثه‏اى يك سال زودتر يا دو سال ديرتر اتفاق افتاده باشد چون مى‏دانست كه گزارش و تاريخ نمى‏نويسد بلكه مى‏خواهد داستان بنويسد. اما با همه پرس و جويى كه كرده بود، سرنوشت هدايت همچنان در پرده ابهام بود.

- “خسته نباشى آقا مجيد!

صداى مادرش كه دم در اتاق ايستاده بود، او را از فكر و خيال بيرون آورد.

- “مهمانها رفتند!؟

- “آره پسرم. رفتند!

- “مامان!؟

- “بله؟

- “اين يارو، ربابه دلاك داشت گريه مى‏كرد!؟

- “آره. ياد دختر جوانمرگ شده‏اش افتاده بود!

- “سريه؟

- “آره. همان كه روزگارى ميرى مى‏خواستش و واسه خاطر اون بود كه رفت سربازى و وقتى برگشت ديد كه سريه را شوهر دادن!

- “خب؟!

- “سريه را شوهر دادن و سر زايمان همان بچه اول از دست رفته. طفلك ربابه مى‏گفت كه همه‏اش نفرين ميرى بوده!

- “بچه‏اش چى شده!؟

مادر در حاليكه مى‏رفت، گفت: “تو داستان خاله خاور و هدايت را مى‏نويسى يا حكايت همه اهالى محل را!؟

مجيد آهى كشيد و گفت: “همه چى يه جورهايى به هم ديگه ربط داره مادر!

اين هم يكى از جملات قصار نجفى بود! نفهميد مادرش شنيد يا نه خيره شد به آغاز شبى كه آن سوى پنجره پررنگ‏تر مى‏شد و كنار حوض، سوارى روباز و راننده جوان كمرنگ را داشت مى‏بلعيد.

ادامه دارد...

سه شنبه 25 اسفند 1388  6:26 AM
تشکرات از این پست
vbolandi
vbolandi
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1388 
تعداد پست ها : 421
محل سکونت : تبریز

پاسخ به:راز گمشده خاور

قسمت پانزدهم

هر دو رسيدند بالاى پل. مجيد حس مى‏كرد غول غمگين است. سر شب همه ماجرا را برايش تعريف كرده بود. شلوار سربازى و پيراهن سبز پشمى ضخيم تنش بود و با نيم پوتين‏هاى نو احساس راحتى مى‏كرد.

- “چى شده؟!

غول دستهاى كاغذى‏اش را گذاشت روى نرده فلزى و خيره شد به آب كم عمق رودخانه. نور مهتاب مى‏خورد به سطح چين و شكن دار آب سرد و تكثير مى‏شد.

- “دلم به حال خودم مى‏سوزه!

مجيد نوك انگشتان دست راستش خورد به شكلات ته جيب شلوارش.

- “چرا؟

- “اسم ما را گذاشتند غول اما در واقع برده هستيم!

اجازه نداد مجيد سوالى بپرسد و ادامه داد:

- “ببين دوست من! بعضى‏ها به ما مى‏گويند الهام. يا نمى‏دانم تخيل مجبوريم با ساز هر نويسنده جورى برقصيم و هر جا كه عشق‏شان مى‏كشد برويم..

- “هى! دارى تند ميرى. بابت زحمتى كه مى‏كشى داستانهاى خوبى نوشته مى‏شود. بعضى از نويسنده‏ها اصلاً خودشان غول هستند مثل “آندرسن”، “كالوينو”، “كستنر”، مثل “كارلو كولودى”، “اگزو پرى”. نمى‏دانم تا حالا اسم پينوكيو به گوش‏ات خورده يا نه؟ يا مثلاً آليس در سرزمين عجايب خيلى دلم مى‏خواد بروم به سرزمين عجايب. ميدونى؟! خيلى از نويسنده‏ها خون دل مى‏خورند. مثل برده از خودشان كار مى‏كشند. از خيلى از لذت‏هاى زندگى چشم مى‏پوشند. مثلاً همين نجفى. توى هفت آسمان يك ستاره هم ندارد. از آن نويسنده‏هاى دانه درشت هم نيست. اما همه جوانى‏اش را گذاشت پاى قصه. شايد مى‏خواست “خوبى” را براى آدمها تعريف بكنه. غول براى اولين بار تبسم كرد و چشمهاى سرخ‏اش درخشيد.

- “امشب چقدر فيلسوف شدى!

مجيد از ديدن تبسم غول به هيجان آمد:

- “تنها چيزى كه مرا عصبانى مى‏كنه زمان هس!

- “زمان!؟

- “آره ديگه. نگاه كن!

دست برد و بند ساعتش را باز كرد:

- “اين ثانيه‏ها هميشه مثل مورچه‏هاى ريز روى اعصاب من راه مى‏روند هميشه گذشتن و تمام شدن و پايان را به ياد آدم مى‏آورند...

غول ديد كه مجيد ساعتش را گذاشت ته جيبش.

- “بيا برويم غول عزيز. نمى‏خواهم بدانم ساعت چنده. چه فصل و چه هفته و چه روزى يه! من مى‏خواهم بفهمم حقيقت چيه؟

- “فكر مى‏كنى حقيقت چيه؟!

- “حقيقت حالا واسه من هدايته. پسر يه زن تنها و فقير كه رفته سربازى و برنگشته. مادره از شدت غم و اندوه ديوانه شده مى‏خواهم بفهمم چى به سرش اومده. حالا نمى‏دانم چند هفته يا چند ماهه گرفتارم. از درس و مشق عقب افتادم تو هم كه ماشاالله مرا همه جا مى‏برى مگر سراغ هدايت. هر دو از روى پل رد شدند. جاده خلوت بود و در دو سوى جاده اسفالت توى مزرعه‏ها و كشتزارها تاريكى و مه موج مى‏زد و گاهى نور چراغى به زحمت ديده مى‏شد.

- “از دست من ناراحتى؟

- “نه. مزخرف گفتم. منو ببخش!

غول گفت: “دستت را بده به من دوست عزيز. مى‏خواهم ببرمت پيش هدايت...!

مجيد ايستاد. اتوبوسى گاز داد و دور شد. صداى ضربان قلبش در همه جاى شب پيچيده بود. آهسته دستش را دراز كرد.. برويم؟!

- “برويم!

من سرباز وظيفه هدايت عظيمى قشلاق اعزامى از تبريز هستم. حالا در حال نگهبانى‏ام. اينجا دم اسلحه خانه است. خواب، بدجورى كلافه‏ام كرده است. سوز سردى مى‏وزد. باد سرد از طرف تعمير و نگهدارى مى‏آيد و محوطه گروهانها را طى مى‏كند و مى‏رود سمت بيمارستان پادگان اينجا پادگان بزرگى است. آن سوى بيمارستان هم دهها ماشين ريو كنار هم به رديف پارك شده‏اند. خيال كرده سر گروهبان من يكى باج به او نمى‏دهم. سر گروهبان، استوار دوم است و تازه درجه گرفته. از آن شكم گنده‏هاى مفت خور است. اين روزها بد جورى به من پيله مى‏كند.

- “هدايت! ريشت مال چند روزه؟ نكنه مى‏خواى طلبه بشى!؟

مى‏گويد و دست به صورتم مى‏كشد. از خجالت پيش بچه‏هاى گروهان آب مى‏شوم

- “هدايت اين چه جور واكس زدنه؟ انگار پوتين‏ها تو كردى تو نفت.

- “هدايت جم بخور!

خسته شده‏ام. شبها از ترس او خواب ندارم. بچه‏ها با نيشخند نگاهم مى‏كنند. گردنم درد مى‏كند. پشت پاهايم فشرده مى‏شود.

- “هدايت! بدو ميله را دور بزن!

صبح رفته بوديم صحرا نوردى اطراف پادگان. سر گروهبان اسدى به خاطر آنكه پشت گردن حركت نكرده بودم، تنبيه‏ام كرد.

- “عظيمى! چرا واسش آجيل، مربا يا يه چيز ديگه نمى‏آرى!؟

بچه‏ها توى گروهان شيشكى مى‏اندازند، بايد ساعتم را نگاه كنم. هنوز يك ساعت و ده دقيقه از نگهبانى‏ام مانده است. چند روز پيش رفتم پيش جناب سروان. حوالى غروب بود. ستوان يك است و حرف “ر” را “غ” مى‏گويد.

- “بنال چى شده!

- جناب سروان! سرگروهبان اسدى همه‏اش از ما ايراد مى‏گيره به خدا ما...!

از گوشه چشم عسلى راستش با تحقير نگاهم كرد

- “بوغو مادغ...! خيال كغدى اغتش خونه خاله‏اس! يه دفه ديگه از اين غلطها بكنى... خودم به حسابت مى‏غسَم”.

پس از اين قضيه سرگروهبان بى‏حياتر شده است. دهانم مزه بدى دارد. دم غروب آبگوشت بى‏گوشت از گلويم پايين نرفت ديگه نمى‏توانم روپاهايم بايستم. بهتر است كمى بنشينم. اگر چند دقيقه بنشينم حالم خوب مى‏شود. نبايد گزك دستشان بدهم. آن وقت مرخصى بى‏مرخصى. ننه خاورم شايد حالا دارد خواب مرا مى‏بيند. وقتى مرخصى مى‏روم پر در مى‏آورد. برايم سوپ درست مى‏كند. لباسهايم را تر و تميز مى‏شويد. برگشتنى برايم تخمه و شيرينى و مربا مى‏گيرد. هنوز يك ساعت مانده تا پاس بخش بياد و نگهبان پاس 3 را با خودش بياورد. اگر پايم به آسايشگاه برسد همين جورى با لباس مى‏خزم زير پتو و تا ساعت 6 صبح مى‏خوابم يك سال از خدمتم مانده. چى مى‏خواهد از جان من!؟ چطوره بزنم خودم را ناقص كنم.... نه! آن وقت تا آخر عمر.... نه، نه. چطوره خودم را بزنم به مريضى. فايده‏اش چيه؟ فوقش يه هفته ميروم بهدارى و بعدش برمى‏گردم همين جا! اگر صداى پا بيايد بايد زود بلند شوم.

- “هدايت! اجباريت كه تمام شد واست عروس پيدا مى‏كنم ماه! بيچاره ننه نمى‏داند من بعد از او تنها يك نفر را دوست دارم كسى كه مثل همه ستاره‏هاى آسمان پاك و زيباست اما به همان اندازه هم دور. دور. دور. حالا كجاست؟ مى‏روم تركيه هر جورى شده پيدايش مى‏كنم. بايد بروم استانبول. توى حمام كيف پولم گم شده بايد واكس بزنم.

غول كاغذى و مجيد پشت رديف شمشادها ايستاده بودند و هدايت را تماشا مى‏كردند. او از زور خستگى درست دم در اسلحه خانه پشت به ديوار داد و پايين سريد. غافل از آنكه سرگروهبان اسدى پاورچين پاورچين به او نزديك و نزديك‏تر مى‏شد.

- “صحت خواب آقا قشلاق!

وحشت زده از جا جست. قلبش تند مى‏زد.

- “خا... خواب... خواب چيه سرگروهبان... من.... من كمى خسته بودم نگاه كرد ديد اسلحه‏اش دست سرگروهبان است.

مجيد با نگرانى پرسيد:

- “حالا چه اتفاقى برايش مى‏افتد!؟

غول گفت: “گزارش مى‏دهد به فرمانده گروهان و او هم به فرمانده گردان و سه ماه مى‏رود زندان.

- “سه ماه؟

- “بله. حالا اگر دوست داريد. برويم جاى دنج و گرمى پيدا كنيم. شما خيلى خسته هستيد سرورم. درست مثل هدايت خواب كلافه‏تان كرده، يك ساعت بخوابيد سر حال مى‏آييد آن وقت باز مى‏گرديم سراغ هدايت!

مجيد نمى‏دانست به جاى يك ساعت چقدر خوابيده است. نور زرد بى‏خاصيت خورشيد، پادگان را روشن كرده بود و هدايت را دو دژبان مى‏بردند به زندان. وقتى از محوطه گروهان از كنار رديف درختان دو ساله تبريزى رد مى‏شدند، هدايت گفت:

- “به هم مى‏رسيم سر گروهبان!

سرگروهبان اسدى هجوم برد و لگد محكمى به كمر او زد. هدايت پخش زمين شد. دژبانها او را از روى زمين جمع كردند و با خود به زندان پادگان بردند...

چند روز بيشتر به اسفند ماه نمانده بود. برف محوطه گروهان را پارو كرده بودند اما عصر دوباره برف باريده بود و اوايل شب قطع شده بود. درختان تبريزى آن سوى پادگان مثل اشباح سفيد پوش به نظر مى‏آمدند. سرما تا مغز استخوان نفوذ مى‏كرد. غول و مجيد مثل سه ماه پيش، پشت رديف شمشادها او را مى‏پائيدند كلاه كشى به سر گذاشته بود و از روى آن، كلاه گوشى به سر داشت بند كلاه گوشى را زير گلويش گره زده بود و جلوى اسلحه خانه كشيك مى‏داد. باز هم پاس 2 بود. درست مثل شبى كه خوابش برده بود و اسلحه‏اش را سر گروهبان برداشته بود. چند بار به خانه‏شان به آدرس گرمابه خيّر نامه نوشته بود و گفته بود كه حالش خيلى خوب است اما رفتار سرگروهبان و فرمانده گروهان نشان مى‏داد كه او حتى عيد نوروز هم به مرخصى نخواهد رفت. چيزى روى سينه‏اش سنگينى مى‏كرد. هر جا مى‏رفت چشمهاى گريان ننه خاورش او را نگاه مى‏كرد. زير طاق كوچك در اسلحه خانه كز كرد. سقف آسمان ابرى به سرخى مى‏زد و بارش سنگين برف را خبر مى‏داد. دستش را بالا آورد. دستكش و آستين اوركتش را به كنارى زد و ساعت مچى‏اش را نگاه كرد. هنوز 40 دقيقه از وقت نگهبانى‏اش باقى مانده بود. ناگهان صداى خرد شدن خفيف برف را زير پاى كسى شنيد. گوش خواباند. صدا را از پشت رديف درختان كوتاه جلوى آسايشگاه شنيد. قلبش تند مى‏زد. پشت به در آهنى اسلحه خانه داد و ضامن تفنگ را آزاد كرد. حين تحويل گرفتن نگهبانى بى‏آنكه بخواهد گلنگدن زده بود. چند دقيقه گذشت. اولين دانه‏هاى برف از آسمان شب فرود آمد. قرچ... قروچ! حدس مى‏زد چه كسى به سراغ او مى‏آيد. در زاويه ديوار و در كيپ شد. سرش را پايين انداخت طورى كه اگر كسى او را مى‏ديد در خواب بودنش شك نمى‏كرد. از آخرين درخت تا دم در اسلحه خانه بيست قدم بيشتر فاصله نبود. ناگهان هيكلى از پشت درختها بيرون آمد. دستهايش را به دو طرف باز كرده و شترى قدم بر مى‏داشت. مى‏كوشيد كوچكترين صدايى برنخيزد. صداى ضربان قلبش را در تمام وجودش مى‏شنيد. ياد تحقيرها و خفت‏ها دلش را به آتش كشيد. نه تنها سربازهاى گروهان خودشان بلكه سربازهاى ديگر و حتى درجه دارها هم او را جور خاصى نگاه مى‏كردند آن وقت ريشخند نامحسوسى نگاه‏شان را پر مى‏كرد.

- “ايست!

تفنگ را بالا آورده بود و به سمت شبح نشانه رفته بود. شبح كه از پناه درختان بيرون آمده بود، لحظه‏اى ترديد كرد.

- “ايست... ايست!

هم زمان با فرياد ايست سوم صداى گلوله‏اى سكوت شبانه پادگان را در هم شكست. مجيد ياد گلوله خوردن يداله خان در كوهستانهاى كردستان افتاد. كسى كه اندكى از درختها فاصله داشت، با تمام هيكل بر روى زمين برف پوش غلتيد. با قدمهاى آرام و مطمئن به سوى او رفت يك آن صورت سر گروهبان را ديد كه از درد جمع شده بود و داشت دست و پا مى‏زد. با صداى محكمى گفت:

- “به فرمان ايست بايد توجه مى‏كردى، سرگروهبان!

عده‏اى با چراغ قوه‏هاى روشن، سر آسيمه به سوى آنها مى‏دويدند و بارش برف شدت يافته بود. غول كاغذى زير دانه‏هاى برف به خود مى‏لرزيد:

- “برويم سرورم!

- “چى به سر هدايت مياد؟!

غول با عجله به راه افتاد: “حالا اوضاع اينجا ناجور خواهد شد سرورم دير وقته. بايد برگرديم!

مجيد ناچار دنبال غول راه افتاد. برف زير پاى غول كاغذى هيچ صدايى نداشت. در آخرين لحظه سر برگرداند و ديد كه هدايت را محاصره كرده‏اند و تفنگ را از دستش گرفته‏اند. باد هو مى‏كشيد و دانه‏هاى درشتش برف را بر آسايشگاههاى پادگان مى‏كوبيد.

ادامه دارد...

پنج شنبه 27 اسفند 1388  1:07 PM
تشکرات از این پست
vbolandi
vbolandi
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1388 
تعداد پست ها : 421
محل سکونت : تبریز

پاسخ به:راز گمشده خاور

قسمت شانزدهم

نگاه كن دوست من. نگاه كن به باد سرد كه از دل كوهستانهاى پوشيده از برف مى‏آيد. نگاه كن به آسمان اين ديار كه ابرى‏ست و به آن زن كه مادر است و به هواى پسر نشسته بر سنگى روبروى در اصلى پادگان. مجيد نگاه كرد و ديد كه غول حال غريبى دارد. چون دوك قد كشيده بود و خيره به پشت هيكل به چادر پوشيده خاله خاور بود. وقتى حرف مى‏زد انگار نه با او كه با خود حرف مى‏زد.

- “سالى چند بار كيف برزنتى را پر از خوراكى و جوراب پشمى و دستكش مى‏كند. تابستان و زمستان برايش فرقى ندارد. مى‏آيد و مى‏نشيند روبروى در پادگان. همه تيپ او را مى‏شناسند و تازه انتقال يافته‏ها و سربازهاى وظيفه از قديمى‏ترها سوال مى‏كنند.

- “آن زنه كيه؟

- “براى چى نشسته آنجا؟

- “پسرش اينجا خدمت مى‏كرده. يه شب مى‏زنه درجه دار گروهان را نفله مى‏كنه. ميگن يارو به او نظر داشته!

- “نه بابا!

- “آره. مادرش از آن وقت تا حالا ويلان و سرگردان شده. باور نمى‏كنه پسرش اينجا نيست!

- “اينجا نيست؟!

- “نه! وقتى منتقل‏اش مى‏كردند لشكر تا دادگاهى بشه، لاستيك جلوى جيب مى‏تركه و ماشين چپه مى‏شه. ميگن با تير زدند به لاستيك راننده و نگهبانها بيهوش و زخمى شدن اما پسره از اون وقت تا حالا غيبش زده!

- “راست ميگه! واسه پيدا كردنش سر گروهبان ما ميگه يك گردان ريختن آنجا. همه سوراخ و سنبه‏ها و روستاهاى كردنشين را خانه به خانه گشتند اما پيدايش نكردند. انگار يه قطره آب شده بود و رفته بود زمين!

مجيد حرفهاى سربازها و درجه‏دارهايى را كه بعد از ظهر از در پادگان بيرون مى‏آمدند و ساك به دوش فاصله دو كيلومترى تا شهر را پياده مى‏رفتند تا خريد كنند و حمام بروند و توى چند پياده روى كج و كوله آن شهر مرزى قدم بزنند، مى‏شنيد. با آنكه لباس پشمى كامل و كلاه كامواى كوهنوردى و دستكش پوشيده بود، ولى باز باد سرد مثل شلاق فرود مى‏آمد و سرما را تا استخوانهايش نفوذ مى‏داد.

- “تا كى بايد اينجا باشيم!

غول گفت: “مثل اينكه سردتان شده سرورم!

- “نه سردم نشده. فقط يه كم دارم يخ مى‏زنم!

غول به تقليد از مجيد اين پا و آن پا كرد و دستهايش را به هم ماليد و گفت:

- “حالا قراره اتفاقى كوچكى بيفته. اين صحنه را مى‏بينيم بعد برمى‏گرديم خانه!

- “خاله خاور چى!؟

- “خاله خاور شيرزنى يه. او كارش را خوب بلده. برو از چند قدمى نگاهش كن!

مجيد تبسم معنى دارى را در صورت غول كه به چهره نقاشى شده رنگ روغن مى‏مانست، ديد و پرسيد:

- “دارى بازى‏ام ميدى مگه نه؟ اقرار مى‏كنم غول عزيز!

از غول فاصله گرفت. باد سرد مثل شلاقى فرود مى‏آمد. جايى نرسيده به لب جاده ايستاد و سه رخ خاله خاور را نگاه كرد. ابروهايش نزديك هم بود و بينى نوك تيزش قيافه سيه چرده او را جدى نشان مى‏داد. درست مثل ماده عقابى نشسته بود و با آن چشمهاى سياه و تيز در اصلى پادگان را نگاه مى‏كرد و پلك هم نمى‏زد. در آن لحظه به نظر مجيد خاله خاور مثل مجسمه‏اى بود كه ترس و احترام هر كسى را كه او را مى‏ديد، برمى‏انگيخت.

خورشيد بعد از ظهر مثل طشت كوچك نقره‏اى پشت ابرها ليز مى‏خورد. ناگهان جيپ فرماندهى از در بزرگ پادگان خارج شد. بالاى اتاقك نگهبانى تير بار كاليبر پنجاه رو به دشت پوشيده از برف نشانه رفته بود و سربازى پشت آن كز كرده بود. جيپ دور زد و كنار جاده ايستاد. فرمانده تيپ پياده شد. قد كوتاه بود و صورتش را تر و تميز اصلاح كرده بود و اوركت سبز خارجى به تن داشت.

- “هى تو! بلند شو برو از اينجا. برو!

ده قدم مانده به خاله خاور فرياد كشيد. خاله خاور بناى مويه گذاشت: “هدايت! گؤل بالام. هارداسان اوغلوم!؟(12) خاله هر بار كه مى‏آمد چون صخره‏اى خاموش مى‏ماند اما وقتى سربازها را مى‏ديد كه سه چهار نفرى از در پادگان بيرون مى‏آيند و يا به شهر مى‏روند و يا سوار مينى بوس شده، راهى مرخصى مى‏شوند باياتى‏هاى(13) سوزناكى مى‏خواند. يكنواخت اما رسا و پر سوز و گداز. همين سربازها را به مكث وا مى‏داشت. بعضى از آنها گريه مى‏كردند. گاهى او را دوره مى‏كردند و دلدارى‏اش مى‏دادند. اين‏ها را به فرمانده تيپ گزارش داده بودند و او گفته بود كه بودن آن زن ديوانه جلوى پادگان روحيه نيروهايش را تضعيف مى‏كند.

ناگهان فرمانده دستش را بالا برد. يكى از درجه‏دارهاى محافظ تفنگ را نشانه رفت و چند قدمى خاله خاور را نشانه رفت و رگبار زد. بند دل مجيد پاره شد. صداى گلوله‏ها در سراسر دشت برف پوش طنين انداخت. گلوله‏ها برف را به طرف خاله پاشيد. خاله نيم خيز شد. انگار كه مجسمه‏اى سنگى به حركت در آمده باشد. بعد آهسته پا كشيد طرف فرمانده. فرمانده از پشت عينك دودى او را مى‏پائيد.

- “اين خوراكى‏ها را بده به پسرم!

گفت و كيف برزنتى را گذاشت روى برفها. آن وقت راه افتاد به سوى لب جاده. گالش‏هايش كهنه بود و دور پاهايش را تا زانو پاپيچ بسته بود. سربازى كه بالاى اتاقك نگهبانى بود داشت با دوربين دو چشم همه چيز را نگاه مى‏كرد. مينى‏بوس قرمز رنگِ فرسوده‏اى از طرف شهر آمد و ايستاد. چند سرباز و درجه دار سوار شدند خاله خاور هم سوار شد. مينى‏بوس گاز داد و دودى سياه رنگ پشت سرش پيچ و تاب خورد. فرمانده دستور داد كيف را بازرسى كنند. دو جفت جوراب مشكى پشمى، دو شيشه مربا يك جفت دستكش كاموا، چهار قوطى كنسرو ماهى، يك نايلون نيم كيلويى آب نبات و يك قرآن كوچك جيبى همه وسايل داخل كيف برزنتى بود. فرمانده سوار شد و جيپ راه افتاد. آنتن بلند پشت جيپ با بادى كه دانه‏هاى برف را به همراه مى‏آورد تكان مى‏خورد.

- “برگرديم سرورم!

مجيد راه افتاد. نوك انگشتان دست و پاهايش توى نيم پوتين‏هاى نو يخ زده بودند.

  ادامه دارد...
دوشنبه 2 فروردین 1389  6:48 AM
تشکرات از این پست
vbolandi
vbolandi
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1388 
تعداد پست ها : 421
محل سکونت : تبریز

پاسخ به:راز گمشده خاور

قسمت هفدهم

مجيد گفت:

- “حالا نمى‏شد اينجا نياييم؟!

غول كه به نظر كاهى‏تر از هميشه مى‏آمد پشت به ديوار كاهگلى داد و گفت:

- “چرا سرورم! مى‏شد اينجا نياييم. مى‏شد هيچ جا نرويم. مى‏شد قيد هر چى داستان و نوشتن قصه را مى‏زديد و...

- “خيلى خب بابا! حالا ما يه چيزى گفتيم. چرا عصبانى شدى تو!؟

ساعتى از غروب آفتاب روستا مى‏گذشت. باد خنك پائيزى مى‏آمد و در حياط بزرگ و تاريك ياور خان مى‏چرخيد و در شاخه‏هاى درخت گردو هو مى‏كشيد. هوا تاريك شده بود اما نه در اتاق‏هاى پايين و نه در اتاق‏هاى بالا و بهار خواب چراغى روشن نبود. مجيد مى‏دانست اتفاقى خواهد افتاد. اتفاقى كه به ياور خان پدر يداله و شايد خود يداله مربوط مى‏شد اما طى اين مدت ياد گرفته بود كه ساكت بماند و منتظر باشد. باغچه‏ها بى‏بوته‏هاى ذرت و گلهاى آفتابگردان خالى‏تر و بزرگتر به نظر مى‏رسيدند. ماه شب 13 بر حياط مى‏تابيد اما غول و مجيد در قسمت سايه ضلع شرقى حياط از ديده‏ها پنهان بودند. مجيد به دفعه قبل فكر كرد. وقتى كه تابستان بود و يداله نوجوان رفته بود بالاى درخت گردو و توى بهار خواب را ديد مى‏زد كه پدرش ياورخان او را ديده بود و با كمربند چرمى به جانش افتاده بود. همان كتك باعث شده بود كه يداله فرار كند. آواره جاده‏ها شود. زير پل‏ها بخوابد و بارها بر باد رود. يداله از همان آغاز خانه خراب شده بود و رفته بود توى شهر، گرگى هار از آب در آمده بود از بيرحمى و سنگدلى و آزار و له شدن ديگران لذت مى‏برد. در جاهاى پست تن به هر خوارى داده بود تا پول اندكى جمع كرده بود. آن وقت افتاده بود به خريد و فروش. مى‏رفت كردستان و جنس مى‏آورد. مى‏خواست قوى‏ترين و ثروتمندترين مرد روزگار باشد. آرزو مى‏كرد پدرش را مثل يك سوسك زير پايش له كند. عنايت كه به تورش خورد او را هم مثل خيلى‏هاى ديگر به اعتياد كشيد تا زن جوان و زيبايش را از آن خود كند. عنايت نابود شد و در يكى از بيغوله‏هاى اطراف شهر از پاى در آمد اما خاور جوان با بچه‏اى كوچك تن به خوارى نداد و سالها رنج را به جان خريد. يداله با كار و قاچاق و زد و بند به جايى نرسيد كه دلش مى‏خواست. براى همين پس از ماجراى خاور هر چه داشت خرج كرد. به مناسبت‏هاى مختلف از حكومت طرفدارى جانانه‏اى مى‏كرد براى رؤساى قشون و نظميه و ديگر صاحب منصبان خوش رقصى‏ها كرد و مهمانى‏ها داد و كمى هم اكابر خواند تا وارد نظاميگرى شد. ارادت و جان نثارى خود را با قتل و كشتار و سركوب براى دستگاه‏ها ثابت كرد اما قبل از همه اين كارها و پيش از ورود به قشون تصميم گرفت پدرش را نابود كند و خانه‏اش را به آتش بكشد. پاسى از شب گذشته بود كه غول كاغذى پهلوى مجيد را سقلمه زد. “يارو آمد!

مجيد دقت كرد و جوانى گيوه پوش و قبراق را ديد كه از بالاى ديوار به حياط پريد و همانجا دم دالان مثل گربه‏اى كه چهار دست و پا برزمين افتاده باشد مدتى به همان حال باقى ماند. نفس در سينه مجيد حبس شده بود. دلش خواست از غول سوال كند كه آيا او واقعاً پدرش را خواهد كشت؟! اما ترجيح داد ساكت بماند و نگاه كند. در دل از غول كاغذى كه امكان تماشاى اين همه صحنه‏ها و اتفاقات عجيب و غريب را براى او فراهم آورده بود، تشكر كرد.

- “اگه غول نبود، هيچوقت داستان راز گمشده خاور را نمى‏توانستم تصور كنم!

برق دشنه‏اى يك آن مجيد را از خيالاتش بيرون كشيد. جوان چالاك كلاه كشى به سرداشت و صورتش را با دستمال يزدى بسته بود. مثل باد دويد و پاى تنه درخت گردو كمين كرد. دست چپش را بر تنه درخت گذاشته بود و دشنه در دست راستش بود. شايد لمس تنه درخت گردو خاطره‏هاى تلخ بسيارى را به يادش مى‏آورد و او را در تصميم ديوانه وارش جدى‏تر مى‏كرد. مدتى بى‏حركت به ساختمانى كه زمانى بادوغاب سفيد زير نور تند خورشيد خيره كننده بود، نگاه كرد. حالا با گذشت زمان از آن سفيدى تميز خبرى نبود اما زير تابش نور ماه ترسناك‏تر از هميشه به نظر مى‏آمد.

- “اووو.... هووو...!

جغدى در جايى از شب ناله كرد. يداله چون تيرى به طرف پله‏ها دويد دل مجيد مثل سير و سركه مى‏جوشيد. غول، تنها نگاه مى‏كرد و نور نامحسوس سرخى از چشمهايش نشت مى‏كرد.

مجيد منتظر شنيدن فرياد جانخراشى بود. دقيقه‏ها به كندى مى‏گذشت نتوانست تاب بياورد و آهسته گفت:

- “اگه قلبم از كار نيفتد امشب هنر كردم!

همان لحظه يداله سلانه سلانه از پله‏ها پايين آمد. در حاليكه زير لب فحش‏هاى جوراجورى مى‏گفت نشانى از شتاب و چالاكى در حركاتش ديده نمى‏شد.

- “كارش را ساخت!؟

غول گفت: “كارش قبلاً ساخته بود!

مجيد گيج شد و سر در نياورد. يداله آمد و پايش را گذاشت لبه حوض خواست دسته تلمبه را بلند كند. روى زمين تف كرد و رفت طرف دالان. اندكى بعد صداى بسته شدن در شنيده شد.

مجيد پرسيد: “يعنى چه!؟

غول گفت: “ياور خان ظهر امروز سكته كرده و با صورت وسط اتاق روى قالى افتاده. مدتها پيش آخرين زنش به او خيانت كرده و با يكى از پسران جوان اربابى قلدرتر از خود فرار كرده است. اين اواخر خل شده بود ياورخان و مسخره همه اهالى شده بود حتى بچه‏ها سر به سرش مى‏گذاشتند. براى همين زياد از خانه بيرون نمى‏آمد! دهان مجيد از تعجب باز مانده بود. ماه كمى كوچك‏تر از ابتداى شب به نظر مى‏رسيد و هوا سردتر شده بود.

- “برويم سرور من!

- “يداله چى؟

- “خب! يداله جا خورد. ديد كه پدرش تمام كرده. تنها لگدى به پهلويش زد و تف كرد و رفت. ديدى كه!

قلب مجيد آرام شده بود. دلش مى‏خواست برود به خانه نجفى و با او ساعتها حرف بزند. مدتها بود كه خبرى از او نداشت. وقتى از پشت باغهاى شب زده روستا مى‏گذشتند، شب به نيمه رسيده بود و باد سرد خواب درختان را مى‏آشفت.

 

پنج شنبه 5 فروردین 1389  8:32 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها