پدر از تو آموختم درد را
و معناي بيداري مرد را
تو درياي شوقي تو پهناوري
تو مثل بهاري ، پر از باوري
اگر دست هايت پر از پينه است
تو را قلبي از جنس آئينه است
مرا كاش قلبي از اين دست بود
از ايني كه در سينه ات هست ، بود
برايم تو از آب نامي تري
تو جاني، تو از جان گرامي تري
گر آغوش تو منزل سادگي ست
ولي جايگاهي پر از زندگي ست
تو با گُل چه خويشي مگر داشتي
كه همواره از گُل خبر داشتي
الهي صفاي تو لبريزتر
نگاهت، نگاهت دلاويزتر
مرا مهر تو زندگي ساز تر
و آغوش تو باز هم باز تر
پدر از تو آموختم درد را
ومعناي بيداري مرد را
نكردم فراموش درد تو را
شرر هاي رخسار زرد تو را
تو را ، خانه بر دوشِ آواره را
دلِ آرزوهاي صد پاره را
زمين هاي بي حاصل و باغ را
دو دستِ پُر از تاول و داغ را
تو را ، اضطرابِ شبِ تار را
تنِ خسته و چشم بيدار را
تو را ، برف را ، لرزش بيد را
زمستان جان سوز «ده بيد» را
زمين را و محصول و انبار را
ستم را ، ستم را ، ستمكار را
اگر حرمتي بود و چون كوه بود
نصيب تو صد بار اندوه بود
چه شب ها كه ما را پشيزي نبود
بجز غصه در سفره چيزي نبود
چه شب ها كه شام تو غم بود و آه
تمام كلام تو غم بود و آه
چه شب ها كه هر لحظه يك سال بود
زبان زمين و زمان لال بود
چه شب ها كه اين خانه خاموش بود
جهان در نگاهم سيه پوش بود
چه شب ها كه شب قصه پرداز بود
شب انگار گنجينه ي راز بود
چه شب ها كه بوديم بي سر پناه
دل آشفته بوديم و گم كرده راه
چه شب ها كه بوديم آسيمه سر
دل آزرده در انتظار سحر
و صبح سرآغاز ، يادش بخير
سحرگاه اعجاز يادش بخير
پگاه ستم سوز يادت كه هست
و آن اولين روز يادت كه هست
كه ياران زنداني ات آمدند
ملائك به مهماني ات آمدند
پگاهي كه پيك صبا مژده گفت
عزيز آمد و چشم هايت شكفت
سر بسته ي عقده ها باز شد
زمين و زمان غرق پرواز شد
سحر آمد و روز آغاز شد
چروك جبين تو هم باز شد
لبت غرق گل هاي تبريك شد
زمان مساوات نزديك شد . . .
و امروز اما چرا خسته اي
چرا خنده را لب فرو بسته اي
چرا خنده در چشم هاي تو نيست
چرا باز هم دست هايت تهي ست
چرا روز از تو حمايت نكرد
چرا دوستي را رعايت نكرد
چرا باز هم در نگاهت غم است
چرا باز در خانه چيزي كم است
ترا دوش اگر بود غم روي غم
چرا اي پدر باز امروز هم ؟ ! ...