فرمانده واحد تعاون لشکر 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در سالهايي که آذربايجان ايران در اشغال نيروهاي ارتش سرخ شوروي بود، مير علي يوسفي در 16 بهمن 1322 ه ش روستاي سيد لر به دنيا آمد . شعل پدرش ( مير مطلب ) گله داري و کشاورزي بود . پدر مير علي برايش ميرزايي اجير کرد تا به او درمنزل درس بدهد . پدر مير علي در اين باره ميگويد:
چون از مدرسه و مکتب خانه ترسيده بودم ، لذا به علت تمکن خوب ميرزايي برايش اجير کردم و تا چهارم ابتدايي در پيش ايشان درس بخواند در اين دوران با علاقه درس و تکليف را انجام مي داد و ميرزا از او راضي بود .
مير علي دوران کودکي را در خانواده نسبتاً مرفه گذراند. به گفته پدرش براي انجام کارهاي روزمره در خانه نوکر داشتند . رفاه نسبي و آسايش باعث شده بود تا ميرعلي روحيه شاد و بازيگوش داشته باشد و ابزار بازي را از طبيعت پر نعمت پيرامون به دست آورد . «مير علي »براي ادامه تحصيل به مشکين شهر رفت و تا کلاس ششم ابتدايي درس خواند؛ اما پس از آن ترک تحصيل کرد . پدرش ميگويد : يکي از اهالي به من گفت که نگذار بيشتر از پنجم کلاس درس بخواند چون بعداً به حرفت گوش نمي دهد ، من هم به ادامه تحصيل او زياد اهميت ندادم و او هم ترک تحصيل کرد .
از خصوصيات بارز «مير علي »در اين دوران ، خوش اخلاقي ، شجاعت و راستگويش است . با بزرگ تر شدن در کارهاي دامداري و کشاورزي به پدر کمک مي کرد و در اين ايام بود که خواندن قرآن و رفتن به مسجد را شروع کرد . داشتن سواد به او کمک کرده بود تا در تلاوت قرآن موفق باشد و نظر ديگران را به خود جلب کند بنابر سنت عشاير ، پدر در سنين جواني برايش همسري انتخاب کرد که دختر عموي او بود يکي از دلايل رضايت عمويش ايمان و تقوا مير علي بود که زبانزد اقوام و بستگان بود پدرش مي گويد :
طبق رسم و رسوم محلي ، مراسم عروسي برگزار شد در عروسي ، ريش سفيدان مرا مجبور کردند تا دوازده روز براي او عاشيق ها بنوازند ميزان مهريه اش را نمي دانم اما شير بهايش 1000 تومان و 7 رأس گوسفند بود .
بعد از ازدواج ، با والدين در يک جا زندگي مي کردند . ثمره ازدواج مير علي بعد از 21 سال زندگي مشترک با همسرش 6 فرزند ( 3 پسر و 3 دختر ) بود .
در حدود سالهاي 43- 1342 مير علي جواني 21 ساله و متاهل بود . به دليل اهميت اولاد ذکور در بين عشاير ، سيستم سرباز گيري براي آنها به قيد قرعه برگزار مي شد و با همين قرعه ، مير علي يوسفي از سربازي معاف شد . و روزگار را به مطالعه قرآن ، انجام فرايض ديني در مسجد و سرکشي به گله و رسيدگي به امور کشاورزي مي گذراند . مير علي فردي مؤمن و خوش برخورد در ميان عشاير منطقه بود و شخصيت او باعث جلب احترام ديگران مي شد . برادرش درباره خصوصيات اين دوره از زندگي ميرعلي مي گويد :
« مير علي با بقيه برادران من خيلي فرق داشت . او از نظر درستي و اسلام خواهي ، اخلاق و معرفت از همه ما مقدم بود . از بي نمازها ، افرادي که غيبت مي کردند و تهمت مي زدند ، بدش مي آمد . »
همسرش – قمر تاج يوسفي سادات – نيز در بيان ويژگيهاي مير علي مي گويد :
« زمان ازدواج با مير علي ، چهارده ساله بودم و او بيست و يک ساله بود . ما دختر عمو و پسر عمو بوديم و ايشان را از اول مي شناختم . مير علي ، فردي مؤمن و با ايمان بود و به همين خاطر جواب مثبت دادم . مير علي از لحاظ برخورد ، بسيار خوب بود . در اکثر کارهاي منزل کمک مي کرد در اوقات فراغت عبادت مي کرد و اگر کسي خلافي مي کرد عصباني مي شد ولي در همان حال سعي ميکرد فرد خاطي را به راه راست هدايت کند و اگر موفق نميشد برايش طلب آمرزش و توفيق از درگاه خداوند مي کرد . مير علي به نماز انس شديدي داشت . اکثر شبها تا دير وقت عبادت مي کرد . براي وفاي به عهد و قول ، ارزش زيادي قايل بود . خوش اخلاق بود و هرکجا مي رفت براي خودش دوست پيدا مي کرد . به هنگام مشکلات صبور بود و هر مشکلي پيش مي آمد مي گفت قضا و قدر الهي است . نسبت به ماديات و مشکلات دنيا بي تفاوت بود . »
با گذشت ايام مير علي به دنبال محيط برزگ تري بود لذا با اصرار ، پدر را راضي ميکند تا در اردبيل خانه اي بخرند . پدرش مي گويد :
« يک روز آمد و گفت : پدر عين ا... ( برادر کوچکش ) در اردبيل درس مي خواند اگر اجازه مي دهي و مصلحت مي داني در اردبيل منزلي بخريم و به اردبيل برويم . من مخالفتي نکردم . در اردبيل در محله سلمان آباد ، منزلي به قيمت 70 هزار تومان خريد که براي تأمين اين مبلغ تمام گوسفندان و اکثر مراتع را فروخت و 10 هزار تومان بدهکار مانديم . وقتي آمديم ديديم که منزلي است که اصلاً نسبت به پولش ارزش ندارد . »
ظاهراً دلالان از سادگي مير علي سوء استفاده کرده و بابت خانه پول زيادي گرفته بودند . امام مير علي واقعاً به مال دنيا بي توجه بود و با شروع زندگي در محيطي تازه ، ارتباط خود را با مسجد و نماز جمعه و جماعت برقرار کرد و مشغول به مطالعه کتابهاي احکام و رساله شد . در دوران اوج گيري مبارزات مردمي عليه رژيم پهلوي ، ميرعلي به همراه برادرانش در تظاهرات شرکت مي کرد . او در زمان پيروزي انقلاب ، سي و پنج سال داشت و به گفته برادرش مير حسن ، او همراه افرادي بودکه به شهرباني حمله کردند و در دستگيري يکي از عوامل رژيم شکرت داشتند . مير علي بعد از پيروزي انقلاب به بسيج پيوست و حدود چهار سال بدون دريافت حقوق خدمت کرد.
رحمان لطفي درباره پنج سال آشنايي خود با ميرعلي در اين دوران مي گويد :
« از سال 1361 با مير علي آشنا شدم . با اينکه از اکثر ما از نظر سني بزرگتر بود داراي اخلاق نيکو و پدرانه بود و اين باعث شد تا ايشان را به عنوان خدمتگزار بسيجيان بشناسند . هميشه اخلاق و رفتارش حسنه بود . به بسيجيان مخلص علاقه داشت و به آنها عشق مي ورزيد . از شوخي هاي بي مورد و بيجا و از بيهوده وقت تلف کردن بدش مي آمد اوايل که با ميرعلي بودم ، چون در مبارزه با گروهکها و منافقين بود و هميشه در مأموريت بود اقات بيکاري نداشت ولي هميشه وقتي اضافي خود را صرف مطالعه کتابهاي مذهبي و نظامي مي کرد . ميرعلي يک حزب اللهي ناب بود و به امام و مسئولين کشور علاقه و افري داشت و مطيع رهبري بود . »
عزيز دوستداري همرزم مير علي نيز مي گويد :
« با مير علي يوسفي در سال 1359 آشنا شدم و شاهد رشد و پيشرفت او بودم بيشتر اوقات فراغت و بيکاري را با مطالعه کتاب هاي شهيد مطهري و شهيد دستغيب و تاريخ اسلام ميگذراند . مير علي اهل عمل بود . جهاد اکبر را خودش انجام داد و پا به عرصه جهاد اصغر گذاشته بود . جوانان را به دفاع از ميهن اسلامي در مقابل دشمنان و کفر جهاني تشويق ميکرد . هميشه به مسجد مي رفت و در نماز جماعت شرکت مي کرد . فعاليت ها و مواضع سياسي شهيد به نفع اسلام و انقلاب در سطح عالي بود . از آرزوهاي مير علي پيروزي انقلاب اسلامي در سطح جهان و فقر زداي در بين مردم بود و بزرگ ترين آرزويش شهادت در راه خدا و اسلام بود . »
خدمت صادقانه مير علي و محبوبيت او در بين همکاران و همرزمان باعث شد تا مسئوليت تعاون سپاه را به او بسپارند . »
با شروع جنگ تحميلي مير علي در آستانه چهل سالگي قرار داشت و به مانند همه عاشقان اسلام وانقلاب به جبهه شتافت . گرچه عائله منديمانعي براي حضور در جبهه نبرد بود امام مير علي در طول پنج سال اکثر اوقات خود را در جبهه و در مبارزه علي دشمن گذراند و در جبهه به حبيت بن مظاهر شهرت يافت . در اين زمان مير علي يوسفي سمت فرماندهي گردان انصار و فرماندهي گردان 72 ثار ا... – جمعي لشکر 31 عاشورا – و همچنين مسئوليت تعاون لشکر را به عهده داشت . به دليل مشغله زياد در جبهه ، مير علي خانواده اش را به منطقه جنگي آورد و در دزفول ساکن کرد . همرزم او ، ابراهيم گنجگاهي درباره کارهاي وي مي گويد :
« در عمليات کربلاي 5 بود که تعاون لشکر حدود صد متر از ما فاصله داشت . شهرک دويجي را به تصرف در آورده بوديم و اسيران تخليه نشده بودند . در کوران عمليات ، فرماندهي گردان متوجه شد که بسياري از بچه ها شهيد و يا مجروح شده اند و تعداد رزمندگان به تعدان انگشتان دست رسيده بود . با وجود اين دشمن ، کاملاً منفعل شده و تلاش مي کرد خود را از حلقه محاصره خارج کند جهت تأمين نيرو به سنگر فرمانده گردان يعني نزد مير علي يوسفي رفتيم . فرمانده عمليات تقاضاي کمک فوري نمود . ولي مير علي با طمأنينه و خونسردي که داشت ما را به آرامش دعوت کرد . در اين حال فرمانده عمليات که تمام توان خويش را از دست داده بود از حال رفت . يوسفي به سرعت او را به هوش آورد ليواني آب و اندکي غذا جلويش گذاشت وخود شتابان به طرف نيروهاي در حال مبارزه رفت . فرياد مي کشيد بچه ها عموي شما رسيد دلير و شجاع باشيد و به دشمن امان ندهيد بچه ها با شنيدن غرش تکبير طوفاني او ، جاني تازه گرفتند و به پيکار ادامه دادند و باقي مانده نيروهاي دشمن را به اسارت گرفتند .»
رزمنده اي ديگر درباره مير علي يوسفي مي گويد :
« اگر رزمنده اي را کم روحيه مي ديد براي اينکه انرژي تازه به او بدهد مي گفت فلاني نامه داري. از جمله رزمنده اي که در لحظه نبرد خود را باخته بود مير علي خود را به او رساند و گفت : يک نامه براي تو رسيده بعد از عمليات بيا تعاون لشکر و آن را تحويل بگير . اين مژده چنان روي رزمنده اثر گذاشت که توانست بر ضعف خود غلبه کند و با تمام قوا بجنگد . بعد از عمليات رزمنده به نزد مير علي رفت . از آن جايي که نامه اي در کار نبود مير علي ده هزار تومان داخل پاکت گذاشت و به عنوان جايزه به رزمنده داد . »
در اين زمان او تکيه کلامي داشت که از روحيه جوان و شاداب او حکايت مي کرد چون مسئول تعاون لشکر بود . هميشه مي گفت : عزيزان من ، بازگشت همه به سوي من است . مير علي يوسفي نزديک به 1361 ماه در جبهه هاي نبرد بود به گونه اي که همه رزمندگان را فرزند خويش مي دانست و اگر رزمنده اي زخمي مي شد خود را به بالين او مي رساند و بر زخمهايش مرهم مي گذاشت .
در منطقه شايع شدکه يوسفي به عراق پناهنده شده است و ما هم ناراحت رد او را گرفتيم و يک منطقه بسيار خطرناک ديدم ماشين او متوقف است . مدتي به دنبال او گشتيم تا اينکه ديديم نفس زنان جنازه شهيدي از آرپي چي زنها که در گشت ، شهيد شده و جا مانده بود را به دوش گرفته و مي آورد . »
گلي يوسفي فرزند مير علي درباره عشق پدر به جبهه مي گويد :
وقتي از جبهه برمي گشت از خاطرات جبهه براي ما مي گفت و چون علاقه با جبهه داشت حتي در خواب خاطرات جبهه تکرار مي کرد . »
همسرش در اين باره مي گويد :
يوسفي مي گفت به خاطر قرآن و به خاطر امام حسين (ع) به جبهه مي روم چون که جدمان اين راه را رفته است وقتي از جبهه بر مي گشت همه اش از جبهه صحبت مي کرد و وقتي مي خواست بر گردد چند نفر را با خود مي برد . »
از ديگر ويژگيهاي ميرعلي يوسفي در جبهه هاي نبرد ، حضور مستقيم و دائمي در خط مقدم بود ، زماني که فرمانده گردان انصار ابا عبدا... (ع) بود هميشه در خط مقدم حضور مي يافت و مي گفت : « اگر شهيد دربستر خاک باقي بماند در حقيقت دل و جان هزاران ايراني روي خاک باقي مانده است . » او با وجود اينکه فرمانده گردان بود و مي توانست از طريق بي سيم نيروها يش را هدايت کند ولي خودش همراه نيروها به ميدان نبرد مي رفت و در کارها پيش قدم مي شد .
در زمان عمليات کربلاي 5 – در زمستان سال 1365 – مير علي براي اينکه به نيروهاي تحت امرش نزديک تر باشد ، در خط مقدم سنگري زده بود تا در کنار نيروهايش نبرد را هدايت کند تا شهيد يا مجروحي در خط باقي نماند. در همين زمان خانواده اش از دزفول تماس مي گيرند و مي گويند آنها را براي تشييع جنازه پسردايي اش به اردبيل فراخوانده اند . همسرش از او ميخواهد براي سفر اردبيل به منزل بيايد و همه خانواده آماده سفر مي شوند مير غفور يوسفي ( فرزندش ) در اين باره ميگويد :
ما که در دزفول بوديم و براي حرکت به اردبيل آماده شده بوديم پدرم قبل از شهادت خواب ديده بود وقتي در خط با او تماس گرفتند و گفتند بياييد پدرم گفت : زنگ ، زنگ شهادت است . »
همسر شهيد مي گويد :
من سفارش کرده بودم به خط که پسردايي شهيد شده است بيا به اردبيل بيا به اردبيل برويم ما آن وقت در دزفول زندگي مي کرديم ايشان از خط تماس گردفتند و گفتند اين قضا و قدر است که ما به اردبيل نرويم . »
همين طور هم سد و مير علي يوسفي سادات در 5 اسفند 1365 در حالي که در خط مقدم به هدايت نيورهاي مشغول بود براثر اصابت ترکش به سر و پا به شهادت رسيد . پدرش درباره شهادت او ميگويد :
« در خط مقدم بر اثر اصابت ترکش شهيد شد و گويا جان دادنش طول کشيد وقتي خبر شهادت را به فرمانده لشکر مي دهند خيلي گريه مي کند . بعد از شهادت او ، آنقدر ناراحت بودم که يک طرف بدنم بي حس شده و لرزه دارد و نمي توانم يک استکان چاي را با دست راستم بردارم . ادب و احترام او را خيلي دوست داشتم . او يک بار موجب ناراحتي من نشد مرگ او مرا پير کرد . »
جنازه شهيد ميرعلي يوسفي پس از انجام تشييع باشکوهي در بهشت فاطمه اردبيل به خاک سپرده شد . از اين شهيد هشت فرزند سه پسر و پنج دختر به يادگار مانده است .
در فرازي از وصيت نامه شهيد مير علي يوسفي سادات چنين آمده است :
« فريب خورده کسي است که گمراهي را بر هدايت ترجيح دهد . اين کار ناپسنديده اي است که کسي از شما از جهاد طفره رود و بهانه بياورد که اقدام ديگران کافي است . براي دفع فتنه اي کوچک به لشکري بزرگ نياز نيست و آنکه و آنکه از حريم خود دفاع نکند بي گمان نابود خواهد شد . ( علي (ع) )
سپاه پروردگار جهانيان را که ابتداي کار ما را سعادت و پايان کار ما را شهادت قرار داد ( حضرت زينب (س) )
سلام بر امام و امت امام که با ايثار و فداکاري اسلام را بعد از چهارده قرن ، شور و شوقي دوباره بخشيدند و دورد بر فرزندان راستين اسلام که با اهداي خون خود بپاي درخت آزادگي ، پاسداران جاويد آفاق شرف شدند . شهادت پيام است ، هدف است سفي است که بايد گفت و نوشت و شنيد و درک کرد هر قطره خون شهيد با جامعه سخنها مي گويد ، حرفها دارد و نوشتاري است که صفحاتش بايد در برابر ديدگان جامعه سخنها مي گويد ، حرفها دارد ونوشتاري است که صفحاتش بايد در برابر ديدگان جامعه باشد . خداوند حال که اين بنده عاصي و گنهکار که سراسر عمرش جز معصيت و روسياهي چيزي ندارد به سويت آمده است و خونش بر سرزمين پاک ايران جاري گشته ، با عفو گناهان ، توفيق عنايت نما تا با نوشتن وصيتي خالص ، توانسته باشم پيام خود را به حکم مسئوليت شرعي روي کاغذ آورم . باشد که يادي از فردي گنهکار واميدوار به عفو خدا ، خوانندگان و شنوندگان وصيت را به پيروي از فرامين امام و پاسداري از خون شهدا ، پايبند و مقاوم تر سازد .
اي معبود من ، اي آنکه دلهاي پاک در لقاء تو مي تپد ، من به ايمان قلبي خود نسبت به دين اسلام و در پي اجابت امر رهبرم و با احساس مسئوليت براي دفاع از دين تو و برگزيده و رسول تو به ميدان جنگ آمده ام. خدا يا ! من در شهادت دوستانم ، در پرپر شدن لاله هاي جوان گلستان ايران عزيز ، من به هنگام بلند شدن ناله هاي کودکان مادر از دست داده در بمباران دشمن با تو پيمان بستم و عهد نمومدم که تا پايان راه بروم ، حال بر پيمان خود وفا کرده ام . الهي من به وفاداري و خلوص عمل نمودم تو نيز مرا بپذير برادران و خواهران من ، مگر جز اين است که هدف از زندگي ، شناختن خدا و شتافتن به سوي اوست و مگر جز اين است که دنيا مزرعه آخرت است و رهگذاري بيش نيست بايد دانست که ما براي آخرت آفريده شده ايم نه براي دنيا ، پس بايد حق را شناخت و با کساني که در دنيا با حق مي ستيزند مبارزه کرد کافي نيست انسان ستمگر نباشد بلکه لازم است از ستمديدگان نيز دفاع کند خداوند از ما شکر گذاري مي طلبد و خلافت خود را در زمين به ما مي سپارد فرصت ما محدود است پس بيايد به جهاد برخيزيم تا بدين وسيله شکرگزاري خود را به جاي آوريم و شايستگي خود را جهت کسب خلافت او و نيل به بهشت او نشان دهيم .
سخني دارم با دانش آموزان و آينده سازان که قرار بود بعد از مدتي اندک افتخار معلي اينها را داشته باشم ، خدا مي داند چقدر علاقه به آگاهي و هوشياري و تهذيب شما در وجود من موج ميزند آرزوي من اين است که همه شما فردي مفيد و پاک براي خدمت به اسلام شويد وسنگر مقدس درس و علم را به دست منحرفين و منافقين که هميشه از صدر اسلام تا کنون بوده اند ، ندهيد .
شما اي خانواده عزيزم ، از اينکه ديگر در ميان شما نيستم غم مخوريد و افتخار کنيد که شهيدي در راه خدا و قرآن ، اگر خدا قبول کند داده ايد . مادر جان، مبادا در فراق من ايمانت سست بشود و ناراحت شوي؛ که فردا در محضر خداوند نمي تواني جواب حضرت زينب (س ) را بدهي چرا که او تحمل 72 شهيد را نمود و بدان اين يک امتحان الهي است . »
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثار گران اردبيل،مصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
وصیت نامه
انا لله و انا اليه راجعون
بسم الله الرحمن الرحيم المغرور من اثر الضلاله على الهدى . فلا اعرفن احدا منكم تقاعس و قال :
فى غيرى كفاية ... فان الذوده الذوده ابل و من لا يذد ان حوضه يتهدم ، ... على «ع»
...فريب خورده كسى است كه گمراهى را بر هدايت ترجيح دهد .
اين كار ناپسنديدهاى است كه كسى از شما از جهاد طفره رود و بهانه بياورد كه: اقدام ديگران كافى است ... براى دفع فتنهاى كوچك به لشکرى بزرگ نياز نيست ، و آنكه از حريم خود دفاع نكند، بىگمان نابود خواهد شد.
سپاس پروردگار جهانيان را كه ابتداى كار ما را سعادت و پايان كار ما را شهادت قرار داد.
حضرت زينب ( س )
«سلام بر امام امت كه با ايثار و فداكارى، اسلام را بعد از چهارده قرن، شور و شوقى دوباره بخشيدند. و درود بر فرزندان راستين اسلام كه با اهداى خون خود به پاى درخت آزادگى ، پاسداران جاويد آفاق شرف شدند.
شهادت ، پيام است، هدف نيست ، سخن است كه بايد گفت و نوشت و شنيد و درك كرد. هر قطره خون شهيد با جامعه سخنها مىگويد، حرفها دارد و نوشتارى است كه صفحاتش بايد در برابر ديدگان جامعه باشد. خداوندا ، حال كه اين بنده عاصى و گنهكار ، كه سراسر عمرش جز مصيبت و رو سياهى، چيزى ندارد ، بسويت آمده است و خونش بر سرزمين پاك ايران جارى گشته ، با عفو گناهانم ، توفيق عنايت فرما تا با نوشتن وصيتى خالص ، توانسته باشم پيام خود را ، به حكم مسئوليت شرعى ، روى كاغذ آورم. باشد كه يادى از فردى گناهكار و اميدوار به عفو خدا، خوانندگان و شنودنگان وصيتنامه را به پيروى از فرامين امام و پاسدارى از خون شهدا ، پايبند و مقاومتر دارد.
اى معبود من، اى آنكه دلهاى پاك درلقاء تو مىتپد، من با ايمان قلبى خود نسبت به دين اسلام، و در پى اجابت امر رهبرم و با احساس مسئوليت، براى دفاع از دين تو و دين برگزيده رسول تو به ميدان جنگ آمدم. خدايا، من با تو در شهادت دوستانم، در پر پر شدن لاله هاى جوان گلستان ايران عزيز، به هنگام بلند شدن ناله هاى كودكان مادر از دست داده در بمبارانهاى دشمن با تو پيمان بستم و عهد نمودم كه تا پايان راه بروم و حال بر پيمان خود وفا كردهام . الهى ، من به وفادارى و خلوص ، عمل نمودم ، تو نيز مرا بپذير.
برادران و خواهران من، مگر جز اين است كه هدف از زندگى ، شناختن خدا و شتافتن بسوى اوست و مگر جز اين است كه دنيا مزرعه آخرت است و رهگذرى بيش نيست. بايد دانست كه ما براى آخرت آفريده شدهايم نه براى دنيا، پس بايد حق را شناخت و با كسانى كه در دنيا با حق مىستيزند، مبارزه كرد. كافى نيست انسان ستمگر نباشد؛ بلكه لازم است از ستمديدگان نيز دفاع كند .
خداوند از ما شكرگذارى مىطلبد و خلافت خود را در زمين به ما مىسپارد . فرصت ما محدود است ، پس بايد به جهاد برخيزيم تا بدينوسيله شكرگذارى خدا را به جاى آوريم و شايستگى خود را جهت كسب خلافت او و نيل به بهشت او نشان دهيم .
اما سخنى داريم با دانش آموزان ، آينده سازان ، كه قرار بود بعد از مدتى اندك، افتخار معلمى اينها را داشته باشم. خدا مىداند چقدر علاقه به آگاهى و هوشيارى و تهذيب شما ، در وجود من موج مىزند. آرزوى من اين است كه همه شما فردى مفيد و پاك براى خدمت به اسلام شويد و سنگر مقدس درس و علم را به دست منحرفين و منافقين كه هميشه از صدر اسلام تاكنون بودهاند ، ندهيد.
شما اى خانواده عزيزم، از اين كه ديگر درميان شما نيستم غم مخوريد و افتخار كنيد كه شهيدى درراه خدا و قرآن اگر خدا قبول كند، دادهايد. مادرجان ، مبادا در فراق من ايمانت سست شود و ناراحت شوى كه فردا در محضر خدا نمىتوانى جواب زينب را بدهى ، چرا كه او تحمل 72 شهيد را نمود. اين يك امتحان الهى است، از اين امتحان پيروز بيرون بيا و چنان باش كه زينب بود.
من الما موال و الما نفس والتمرات و بشر الصابرين. چند جمله هم به پدر بزرگوارم و برادران عزيزم دارم. اگر شهادت نصيب اين بنده روسياه گرديد، بنده را حلال کنيد، و تمام محله و روستاي خودمان و هرکس که از من بدي ديده بخاطر خداوند حلالم کنند ودر تربيت فرزندان بنده دقت بفرمائيد و ازاسلام و رهبر کبير انقلاب تا آخرين نفس پشتيباني کرده و صبر و شکيبائي داشته باشيد که خداوند با صابران است. چند جمله تذکر هم به خانواده خود وهمسرم دارم. در تربيت بچه ها مخصوصاً غفور و مهدي در مسجد کوشش کرده و اين وصيت نامه رانگه داشته، بدهيد آنها هم بخوانند و راه شهدا را هم ادامه دهند و فرايض ديني را انجام دهند و دخترهايم، اميدوارم دختر خوب و مومن به انقلاب باشند و جمعاً صبر داشته باشيد که قرآن کريم مي فرمايند الذين اذا اصبابهم مصيبته قالو انا الله و انا اليه راجعون. در خاتمه ظهور آقا امام زمان و سلامتي رهبر کبير انقلاب و پيروزي رزمندگان اسلام و جهاني شدن انقلاب و اسلامي خبر شکيبائي به خانوانده شهدا مخصوصاً به خانواده خودم را از خداوند متعال خواستارم. ربنّا افرغ علينا صبراً و ثبت احترامناً و نصرنا علي القوم الکافرين
خدا يا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگه دار
والسلام عليکم و رحمت ا... میرعلی یوسفی سادات
خاطرات
سيروس اله وردي:
شهيد مير علي يوسفي که از سادات بزرگوار و اولاد پيامبر بود واقعا از لحاظ اخلاقي و رفتاري لياقت اين شهادت را داشت و به لحاظ رفتار و کردار معنوي خويش يک فرد والا بود. وي که در اردبيل مسئول تعاون سپاه بود با تلاش هاي شبانه روزي خود در انجام مسئوليت هاي سنگين و مهمي که بر عهده داشت شب و روز خود را وقف کرده و تمام انرژي خود را صرف اين کار کرده بود. اهميت کار تعاون با توجه به آنکه به وضعيت خانواده رزمندگان حاضر در جبهه مي پرداخت و نسبت به وضعيت آنها فعاليت مي نمود بسيار حساس و سنگين بود، که شهيد يوسفي با صداقت و دلسوزي و تلاش شبانه روزي خود با موفقيت آن را بر عهده گرفته بود و انجام مي داد .
درجبهه ها نيز شهيد يوسفي مسئوليت تعاون را بر عهده داشت که البته همزمان فرماندهي گردان ابا عبدا... را نيز بر عهده داشت. صداقت و امانت داري، لازمه مسئوليت تعاون محسوب مي شد تا با دقت و درستکاري از امانتهاي رزمندگان مراقبت و مواظبت نموده و امانات رزمندگان و شهدا را به خانواده هاي آنها تحويل دهد. ا مانت داري و صداقت شهيد يوسفي مورد وثوق همه رزمندگان بود که اين امر موجب مي شد تا ايشان با تلاش هاي فراوان خود در اين مسئوليت موفق گردد و همواره موجب رضايت خاطر رزمندگان شود. اهتمام و جديتي که شهيد يوسفي در قبال مسئوليت خويش نشان مي داد مثال زدني بود. ولي در طول عمليات هاي مکرري که در جبهه ها حاضر شده بود بارها مناطق گوناگون جنگي شاهد رشادت هاي او و شجاعت مثال زدني او بودند.
با اينکه نسبتا سن و سالي از او گذشته بود اما در ميدان رزم همچون جواني پرانرژي و قوي جنبه نيز ظاهر مي شد و تعجب و تحسين رزمندگان را بر مي انگيخت. روحيه شاداب و با نشاط او موجب تقويت روحيه رزمندگان مي شد و تلاش و تکاپوي او در کنار جوانان بسيجي آنها را به وجد و شور و حال در مي آورد. وي که همواره مشتاق حضور در خط مقدم و رويارويي مستقيم با دشمن بود و مي خواست همچون يک نيروي رزمي در عرصه پيکار حاضر شود، هرگز انجام مسئوليت در پشت جبهه ها را مانع از حضور خويش در جبهه نمي شمرد و لذا در موسم عمليات و پس از انجام کارهاي لازم درقبال مسئوليت خويش در قسمت تعاون چه در خط مقدم اسلحه به دست شروع به مبارزه با دشمن مي نمود تا سهم خود را ادا کند.
وي با چابکي و چالاکي دوشادوش رزمندگان جوان بسيجي مي رزميد و با روحيه عالي خود موجب تقويت روحيه آنها مي شد که فردي با آن سن و سال چگونه همچون جوانان ، مي جنگد و کوچکترين اثري از ناراحتي و خستگي دراو ديده نمي شود .
درجريان کربلاي 5 که از عمليات هاي سخت و بزرگ محسوب مي شد تعدادي از شهداي ما در منطقه عملياتي باقي مانده بودند و پيکرهاي پاک و مطهر آنها درشهر جاسم از منطقه تحت اشغال عراقي ها باقي مانده و بر جاي مانده بود که از جمله آنها شهيد همرنگ بود .
از طرف فرماندهي لشکر به شهيد يوسفي دستور داده شد تا ايشان به همراه چند تن از نيروهاي خويش براي آوردن پيکرهاي پاک شهدا اقدام نمايند .
قرار گرفتن پيکر شهدا درمناطق تحت اشغال دشمن و اشراف عراقي ها بر آن منطقه بر مخاطرات عمليات دلالت مي کرد.
بدون شک شهيد يوسفي خود بيش از همه ما به سختي و خطرات اين عمليات آگاه بود و مي دانست. اما اهميت آوردن پيکرهاي پاک شهدا به آغوش وطن و نيز اهتمام شهيد نسبت به انجام مسئوليت خويش درقبال شهدا موجب شد تا وي با آغوش باز اين عمليات را بپذيرد و به همراه جمعي از نيروهاي جان برکف خويش عازم اين عمليات گردد. آنان پس از عبور از خط و نفوذ به منطقه مزبور و شناسايي پيکرهاي پاک شهدا شجاعانه اقدام به حمل و انتقال آنها به طرف نيروهاي خودي مي نمايند تا آنها را به آغوش خانواده هايشان برسانند. لحظات به سرعت سپري مي شود، ناگهان دشمن بعثي متوجه تحرکات نيروهاي جان بر کف مي گردد. عليرغم فعاليت غير رزمي آنها، با خباثت آنها را زير آتش توپ و گلوله مي گيرد. شهيد يوسفي به همراه نيروهاي خويش که براي آوردن اجساد و پيکرهاي شهدا رفته بودند ليک خود به شهادت نايل مي آيد تا در کنار آن شهدا ، روح بيقرار او آرام گيرد .
روياي صادقانه :
اخيراً قرار بود که بنده زندگينامه و خاطرات تعدادي از شهدا را بنويسم.
براي همين منظور پرونده تعدادي از شهدا را از بنياد شهيد گرفته و شروع به کار نمودم. يک شب درعالم خواب تعدادي از شهدا را در روياي خويش ديدم. آنها در جمعي کنار هم قرار داشتند و من هم درجمع ايشان درکناري ايستاده بودم. ناگهان متوجه شهيد يوسفي شدم و با سرعت به طرف او رفتم تا با او احوالپرسي بپردازم. اما زماني که به او نزديک شدم متوجه شدم که ايشان از من روي بر گردانيده و امتناع مي کند. هر چه من به او نزديک تر مي شدم او از من دورتر مي گرديد. در اين هنگام از خواب برخاستم. بسيار ناراحت بودم. با خودم فکر کردم که چرا شهيد يوسفي از من آزرده و رنجيده است. ناگهان جريان کاري که در دست اقدام داشتم به خاطرم آمد که در آن مجموعه شهيد يوسفي را از ياد برده ام. فرداي ان روز اولين کاري که انجام دادم به سراغ آن مجموعه نوشته که اکنون آن را بسته وتمام کرده بودم رفتم و صفحاتي بر نوشته ام افزودم که عنوان اين صفحات اضافي با خط درشتي بر بالاي صفحه نگاشتم :« زندگينامه شهيد ميرعلي يوسفي »
سيد کمال پناهي :
شهيد يوسفي سادات از شهداي شاخص و برجسته اي است که در طول دوران دفاع مقدس نيز يکي از فرماندهان و رزمندگان مطرح بودند. رفتار و مشي و مرام ايشان بسيار گرم و نمونه بود و او را به فرمانده دلهاي رزمندگان تبديل کرده بود و بچه ها احترام خاصي براي او قائل بودند.
درآن زمان اغلب نيروهاي رزمنده بسيجي از بچه هاي جوان کم سن و سال تشکيل مي شد و ايشان در ميان ما از لحاظ سني، مسن و يا ميانسال بودند که باعث مي شد احترام ايشان دو چندان شود.
ولي با وجود آنکه از مسئولان و فرماندهان بود، حشر و نشر زيادي با رزمندگان داشت.
صميميت و رفتار او مثل يک بسيجي ساده و عادي بود و هيچگونه تفاوتي نداشت و اين مسئله در نگاه اول کاملا آشکار بود. نکته جالب زندگي و مرام ايشان در جبهه، پيشي گرفتن در سلام دادن بود. شهيد يوسفي سادات با وجود آنکه از لحاظ سني از همه ما بزرگتر بودند، اما هرگز کسي نمي توانست زودتر از او به وي سلام دهد .
يعني در مصافحه بين ايشان و بچه ها هميشه او بود که درسلام دادن سبقت مي گرفت. البته سلام ايشان هم که باتلفظ غليظ عربي بود، بسيار بين بچه ها معروف شده بود: « سلام عليکم ، دلاور »
اصطلاحي بود که به نام ايشان در بين بچه ها معروف بود و به اسم ايشان شناخته مي شد.
اهميت جدي شهيد يوسفي سادات بر سبقت گرفتن نسبت به دادن سلام دليل بر مهرباني و مردم داري ايشان بود. شايد بتوان آن را نمونه يک رفتار برجسته مديريت اسلامي دانست. کاري که به خوبي مي تواند دل نيروها رابه دست آورد و آنها رانسبت به مدير مطمئن و راحت و صميمي کند.
دراوايل جنگ من زخمي شده بودم واز ناحيه چشم دچار آسيب ديدگي شدم که شدت جراحت باعث شد که من بينايي خود را از دست بدهم. با اين شرايط سخت بنده به اسارت نيروهاي عراقي در آمدم. پس از هشت ماه و نيم اسارت بنده بخاطر جراحت چشم و به عنوان هر دو چشم نابينا با ايران معاوضه شده و به کشور برگشتم. سپس عازم انگلستان شده و پس از عمل جراحي به حد ضعيف با عينک بينايي يک چشم خودم را به دست آوردم؛ به نحوي بنده به عينک وابستگي داشتم که بدون آن من نود درصد بينايي را از دست مي دهم. باتوجه به اين شرايط اهميت عينک جهت ترمميم ديد من بسيار ضروري و واجب است.
بنده پس از بهبودي نسبي بطور مجدد عازم جبهه هاي جنگ شدم. حضور در جبهه هاي جنگ بطور مجدد توفيقي بود تا در محضر شهيد بزرگوار يوسفي سادات بوده و افتخار مصاحبت با ايشان را کسب کنم.
در منطقه عملياتي بوديم که بنده يک روز صبح که از خواب برخاستم به عنوان اولين کار مطابق معمول هر روز به دنبال عينکم مي گشتم. من عينکم را فقط موقع خواب از چشم بيرون مي آوردم و کنار تشک مي گذاشتم. اما وقتي دستم به عينک شکسته خورد ديدم که شيشه هاي عينک بطور کامل شکسته است. با اين وضع ديگر من قادر به ديدن نبودم و بينايي ام را از دست داده بودم.
بچه ها را صدا زدم و کورمال کورمال از جايم بلند شدم. سپس يکي از بچه ها دست من را گرفت تا مرا راهنمايي کند. گفتم بايد هرچه زودتر عينکم را تعمير کنم، والا هرگز قادر به ديدن نخواهم بود. دوستم گفت با اين شرايط سختي که ما داريم و کمبود ماشين و درگيري و عمليات و از طرفي هم فاصله بسيار زياد ما باشهر، بعيد مي دانم اين امکان براي تعمير عينک تو وجود داشته باشد .
با تعجب پرسيدم : خوب پس چاره چيست؟ گفت : خوب وسط خيابان که عينک فروشي نداريم تا عينک تو را تعمير کنند. اصولا بايد به شهر بروي که آنجا هم بسيار دور است و از طرفي هم مي دانيم که کمبود ماشين هست و ماشين نداريم. با نا اميدي و ناراحتي گفتم : حالا يک سري به تعاون بزنيم شايد توانستند کاري بکنند. با هم به تعاون رفتيم و آنجا شهيد يوسفي سادات را ديدم و ماجرا را براي ايشان تعريف کرديم. او وقتي از ماجرا مطلع شد بلافاصله دستور داد به هر نحو ممکن و هرچه سريعتر يک ماشين به من اختصاص بدهند و عينکم را تعمير کنم . او به رزمنده اي که با اين شرايط به جبهه آمده بود احترام مي گذاشت . سريعا ماشيني آماده شد و ما به کرمانشاه رفتيم و عينکم را تعمير کردم و بر گشتيم .
رفتار شهيد در آن شرايط موجب دلگرمي و اميد من شد .
سرهنگ خوشبخت:
شهيد يوسفي سادات از قديمي ترين پاسداران منطقه اردبيل بودند . هم از نظر سني سنشان بيشتر بود و هم از نظر يک سري خصوصيات اعتقادي و معنوي. معمولا با توجه به اينکه سپاه يک تشکيلات جديدي بود ، اعتقادي و آرماني بود؛ لذا بخشهاي اعتقادي و قرآني در آن متداول بود . نوعاً آقاي شهيد ميرعلي يوسفي در ميان بچه هايي که حضور مي يافتند، در کلاسها پيش قدم بودند. حتي نقش مربيگري را ايفا مي کردند و انصافا به مسائل قرآني آشنا بودند .
شهيد مير علي يوسفي خيلي زياد در جبهه بود و در لشکر. حتي خانواده اش را هم برده بود و در اهواز مستقر بودند . بعد از مدتي مسئولين موافقت کرده بودند که ايشان برگردند پشت جبهه و خانواده را هم بياورند. آمده بودند ماشين گرفته بودند و وسايل را در ماشين گذاشته بودند. هنگامي که مي خواستند سوار ماشين شوند وحرکت کنند، پيکي مي آيد و ميگويد فرمانده لشکر، شما را مي خواهد . به بچه ها مي گويد شما بايستيد تا من بروم و برگردم. فرمانده لشکر مي گويد آقا سيد شما بمانيد. مي گويد چرا ؟ مي گويد چون قراراست عمليات شروع بشود و شما لازم است بمانيد. بالاخره صرف نظر مي کنند و مي مانند، گويي که آن عمليات ، عمليات عروج ايشان بود. عمليات پرواز ايشان بوده و نهايتا در آن عمليات به درجه رفيع شهادت نايل مي شوند. ايشان ازآن چهره هاي برتر،معنوي ، علاقمند به انقلاب و اسلام و امام بودند.
حجته الاسلام عبدالهي ، امام جمعه سرعين
در مشهد طلبه بوديم و بنده قصد ازدواج داشتم. يک نفر معرفي کرد و گفت : از عشاير خود شماست؛ لذا رفتم پيش حاجي ميرعلي . صحبت کرديم و همديگر را معرفي کرديم و گفتند : يکي از شاگردان بنده خواستگار دخترتان است. خلاصه اين وصلت صورت گرفت و عقد ما را آيت ا ... عملي جاري کردند . اين کار خيلي سريع صورت گرفت و سپس اين ها به همراه خانواده به دزفول رفتند.
يک ماه بعد قبل از عمليات کربلاي 5 به جبهه رفتيم. در آنجا به دزفول رفتم. خانواده همسرم در آنجا بود که حاجي گفت : نگران نباش؛ خانواده ما از خانواده ساکن دزفول برتر نيست.
يادم هست در آنجا به بنده گفت : خيلي علاقه داشتم که پسرانم بزرگ تر بودند و در جبهه حضور مي يافتند، ولي خوشحالم از اين که شما دو داماد عزيز مثل فرزند خود بنده هستيد و نگران بود از اين جهت که شهيد نمي شود. جنگ تمام شود و از شهادت بي نصيب بماند. مي گفت : انقلاب مرا به خودم رجوع داد . وقتي در کنارشان بودم، فهميدم وي سال ها جلوتر از زمان خودش بود . ديگر عشاير را به حمايت از انقلاب دعوت مي کرد. خود، ارزش انقلاب را مي دانست؛ چرا زمان قبل از انقلاب را هم ديده بود.
عزيز دوستداري :
درميدان سرچشمه با شهيد آشنا شدم؛ آنجا که مطب حميد صمدي هست. آن زمان دفتر ثبت نام بسيج بود. ما که رفته بوديم، ديديم در آنجا ثبت نام مي کنند، يعني بسيجي صادر مي کنند. به ايشان خيلي علاقه داشتم. چند وقتي آنجا خدمت مي کردند، بعد به عنوان مسئول بسيج ماموريت دادند به شهرستان خلخال بروند که در حدود دو سال هم آنجا خدمت مي کردند. بعد از آن دو سال شهيد سيري آمدند و فرماندهي ناحيه اردبيل را به عهده گرفتند و شهيد ميرعلي يوسفي را هم به مسئول تعاون بسيج انتخاب کردند. اوايل 63 بود داوطلب جبهه حق عليه باطل شدند. وقتي تعاون را به عهده گرفتند، 2 نفر بودند؛ يکي به نام گاوبان اهل جلفا و يکي هم ميرعلي يوسفي.
يک وقت ديدم شهيد مير علي يوسفي ناراحتي داشت. احساس کردم مجروح هستند. گفتم چرا ناراحتي؟ مگر مجروحي؟ گفت: نه مجروح نيستم. هر وقت با هم بوديم، شب نشيني داشتيم. هميشه به فکر جبهه و انفلاب بود؛ هميشه ولايت مدار بود. انسان به تمام معنا بود.
هر وقت از جبهه بر مي گشتند، موقع رفتن چند نفر را با خود به جبهه مي بردند. بعضي ها شهيد شدند و بعضي ها مجروح شدند .
وقتي که در جبهه بودند، من هم در گردان صاحب الزمان (ع) که فرمانده سردار رحيم نوعي اقدم بود، حضور داشتم. بعضاً من مي رفتم لشکر آنها و بعضي اوقات هم او مي آمد سنگر ما. خيلي زنده دل بود؛ خيلي خوش بيان و با اخلاق. يک موقع رفته بودم سنگر شهيد بزرگوار. گفت : آقاي تقوي ( همکاران ايشان بود )، سقاي کربلا، بلند شو يک شربت درست کن بياور. اول مي گفتند و بعد خودشان بلند مي شدند مي رفتند درست مي کردند و مي آوردند تقسيم مي کردند. انسان به تمام معني بود . واقعا آگاه و انقلابي و سياست مدار بود. هر وقت با ايشان بوديم، خيلي از وي استفاده معنوي مي کرديم.
محمد نيرومند :
بنده با اين شهيد بزرگوار حدودا از اوايل پاييز سال 1363 آشنا شده بودم و تا اواخر زمستان همان سال اکثرا در جبهه درکنار همديگر بوديم. در يک چادر با هم زندگي مي کرديم و با دشمن غاصب مبارزهمي کرديم. ايشان معاون بنده درگردان بودند. ما در گردان خودمان براي بچه ها ي بسيجي کلاس قرآن داير کرده بوديم . شهيد بزرگوار در کلاسهاي قرآني مربي تجويد و معني و مفاهيم آيات کريم قرآن مجيد بودند و در اين زمينه نيز داراي اطلاعات قوي و کاملي بودند و اين بيانگر تسلط ايشان بر قرآن کريم مي باشد. در ضمن در اينجا ذکر اين نکته خالي از لطف نيست که بنده يک جلد قرآن از ايشان به يادگار دارم که صفحه اول اين قرآن نيز مزين به خط شهيد برزگوار است که طي آن تاکيد بر خواندن آيات مبارک قرآن کريم و خصوصيات عمل به آيات کرده اند .
محمد فرشي :
با شهيد يوسفي هم محله بوديم . قبل از انقلاب در کمک به مستضعفان، مخصوصا به سالمندان تلاش بسيار مي کرد. از سال 47 و 48 با هم آشنا شديم. سال 56 بود. يادم هست بنده از مدرسه مي آمدم . ميرعلي جلوي من آمد و صورت مرا بوسيد و کمي فشار داد و گفت : ببينم پسرعمو پس فردا در راهپيمايي چه خواهي کرد؟ چگونه شعار خواهي داد؟ ايشان در اين محل بود. افراد زيادي را جمع آوري مي کرد و با يک پرچم در جلو بقيه در راهپيمايي حاضر مي شد. يادم هست در موعد مقرر در عالي قاپو جمع شديم و به طرف چهار راه حرکت کرديم . قطع نامه که خوانده شد، در آنجا جلوي مسافر خانه در چهار راه امام (ره ) يک زن بي حجاب بود . بنده شعار مي دادم: «مسجد کرمان را ،کتاب قرآن را ، خلق مسلمان را ، شاه به آتش کشيد .» سپس گفتم : خواهر برو چادر سرت کن. من در لباس روحاني بودم . آن زن سنگي به طرفم پرتاب کرد که سنگ از جلوي پاي من رد شد. شهيد ميرعلي با يکي از بزرگان محل در راهپيمايي با ما بودند. به دنبال اين زن رفتند. چون قرار گذاشته بوديم اگر کسي به جمع ما يا به يکي از ما تعدي يا جسارتي کرد، همگي از همديگر دفاع کنيم . آن روز غروب بود که نيروهاي دشمن به بنده حمله کردند . يک پسرعمو به اسم اصغر داشت و سن وي کم بود . ميرعلي جهت دفاع از وي خود را به زير باتون نيروها داد و ما فرار کرديم تا اينکه نزديک شوراي شهر فعلي يک زن ما را به منزلش دعوت کرد . بعد از مدتي يک به يک ما را راهي کرد . يادم هست ايشان در حمام سادات که مال پسرعموهاشان بود کار مي کرد و آنها از اين که ميرعلي محل کار خود را ترک مي کرد و در راهپيمايي ها شرکت مي کرد با وي درگير بودند. چندين بار شاهد اين بگومگو ها بودم .
همسر شهيد :
در 9 سالگي برايم نشان آوردند . براي عقد رسمي سن من کم بود . در 12 سالگي عروسي کرديم. بالاخره حاجي اعزام شد و رفت جبهه . بعدها گفتم حاجي شما که هميشه مي رويد؛ بيا خانوادگي برويم. ما را هم ببريد آنجا که اجر ببريم. گفت : همين که شما از بچه ها و خانه مان مرا راحت کرديد، در اجر من شريک هستيد.
رفتن ما به دزفول اينطور بود که خيلي وقت پيش به حاجي مي گفتم : بياييم پيش شما. حاجي که 5 سالي در دزفول بود، ماهي دوبار مي آمد خانه. من هم از خطر زمستان و... مي ترسيدم. مي گفتم که ما هم برويم؛ براي چه مانده ايم اينجا. پسر بزرگمان هم 6 سالش بود در دزفول ثبت نام کرد.
قبل از اينکه برويم دزفول، رفتيم مشهد؛ هم براي زيارت و هم براي ديدن دخترمان.
حاجي يک هفته اي مرخصي داشت و يک روز از مرخصي اش مانده بود. گفتم حاجي مرخصي تمام شده، آماده شو برويم. آنجا يک مجتهد بود که حاجي را دعوت کرد بود . گفتم حاجي آخر مرخصي ات تمام شده. گفت : نگران نباش. انشاءا... نهار را آنجا مي خوريم و راهي مي شويم . رفت آنجا و بعد از نيم ساعت آمد گفت : اين دختر کوچکمان را يکي از طلبه ها مي خواهد ببيند که نظرش چيست. گفتم : نمي دانم. به دختر بزرگمان گفت : تو با او صحبت کن. او هم صحبت کرد. گفت : که چرا پدرم با اين بچه گي مرا شوهر مي دهد . حاج کاظم داماد بزرگمان گفت : سيد، خودتان با او صحبت کنيد. دخترها در ابتدا همين طوري هستند. حاجي از اول نظرش اين بود دختر و پسر با هم صحبت کنند. اگر رضايت داشتند اول من موافقت مي کنم . بالاخره قسمت و رضايت خدا بود که کار سر گرفت و همان مجتهد عقدشان را خواند. مراسم عقد خيلي ساده برگزار شد. مهريه را هم خود دختر گفت 14 سکه بنام 14 معصوم و يک جلد قرآن کريم؛ مجتهد هم خوشحال شده بود. گفت من هم يک نهج البلاغه بهش اضافه مي کنم .
فرداي آن روز به طرف دزفول حرکت کرديم. دوسه ماهي بود دزفول بوديم که حاجي، دختر و دامادش را به دزفول دعوت کرد. دامادها آمدند دزفول. حدود يک ماه و نيم که گذشت آنجا را بمباران کردند. پسرعموهايش مي رفتند جلوي خط مقدم که به آنها گفتم به حاجي بگوييد به رفتن پسر عالم راثي 4 روز مانده؛ يک طوري بيايد برويم اردبيل در مراسمش شرکت کنيم، چون شرکت نکرده بوديم. بالاخره آمد و گفت : که خيلي کار خوبي کرديد يادم انداختيد. دو روز کشيد تا کارهايش را روبراه کند و به جاي خودش جايگزين پيدا کند. داماد کوچک را راهي مشهد کرد. به داماد بزرگ گفت: شما بمانيد باهم برويم اردبيل؛ بعد از آنجا برويد مشهد.
آماده مي شديم و وسايل را جمع آوري مي کرديم که راه بيافتيم. همسايه ما که تلفن داشت، آمد گفت : حاجي مثل اينکه با شما کار دارند؛ از لشکر زنگ زده اند . از اهواز زنگ زده بودند .
گفتم : حاجي ماشين خيلي کثيف است. اجازه بدهيد بشوييم بعد برويم. گفت : من حرفي ندارم. دوباره زنگ زدند. حاجي رفت. تا آن وقت داماد ما را سوار کرد و وسايل را جمع و جور کرد. ماشين را از حياط خارج مي کرديم که دوبازه زنگ زدند. باز حاجي رفت. بار سوم دخترها گفتند اجازه بدهيد برويم با همسايه ها خداحافظي کنيم. رفتند و آمدند. گفتند: مادر، حاجي طوري حرف مي زند انگار که نمي توانيم برويم. حاجي خنده کنان آمد و گفت: شما که راه افتاديد. مگر دخترها نگفتند که ديگر مصلحت نيشت برويم؟ گفتم : چرا؛ دخترها گفتند و بچه ها ناراحت شدند.
بالاخره نشد. گفت: حالا که سوار شديد برويم سبز قبا زيارت کنيم. از دزفول که خارج مي شديم ، يک خرده که مي رفتم، قبر يک از پيغمبران بود. حاجي گفت: مثل اين که رد شديم؛ برگرديد. من گفتم : نه حاجي؛ هنوز مانده. برويم جلو. برگشتيم و مشخص شد که رد نشده ايم. اصلا آن روز فکرم به هم ريخته بود. آنجا راپيدا کرديم و زيارت کرديم و آمديم خانه. ماشين که داخل حياط شد، گفت آن چيزهاي که براي راه آماده کرده بوديم را بردار. آن قدر خسته ام که نگو. تا ما نماز را بخوانيم، يک چيزي آماده کنيد که بخوريم و بخوابيم. شب ساعت 12 بود. خودش هم که اصلا نمي خوابيد. يا کتاب مي خواند يا نماز مي خواند.
حمله شد، يک دفعه گفت: مثل اينکه بچه ها شهيد شدند. بچه ها طبقه بالا خوابيده بودند. گفتم : چي شد؟ گفت: بمب زدند. تمام شيشه ها ريخت. رفتيم بالا ديدم الحمد ا... فقط يک کم زخمي شدند . ولي همسايه ها همه شهيد شده بودند. آخرين شب بود که در خانه آن اتفاق افتاد . صبح هم که مي رفت، گفت : من مي خواستم بچه ها را راهي مي کنم نشد. ماشين بماند حياط من با اينها بروم.
گفت : تا من بروم و برگردم، يک نهار آماده کنيد. نهار را آماده کردم.
حاجي 2 ، 3 قاشق غذا نخورد ه بود که آقاي غفوري آمدند. نهار را نصفه گذاشت و رفت داخل حياط. هيچ وقت با بچه ها روبوسي و خداحافظي نمي کرد . بچه ها را توي خواب مي گذاشت و يواشکي از خانه مي رفت.
حاجي که مي آمد، بچه ها همه آمدند حياط. گفتند : حاجي آقا غذا مانده. چنيدن بار با بچه ها روبوسي کرد و سپس خداحافظي کرد.
از حياط خارج شد. تا خواست سوار ماشين بشود برگشت نگاه کرد و آمد پيش من. فکر کردم از اينکه من نگاه مي کنم ناراحت شده. آمد دستش را داخل جيبش کرد و پولي درآورد و گفت: من پول نياز ندارم؛ اينها را بگيريد.
آن شب من بدجوري مريض شدم. طوري که همسايه ها آمدند خانه مان و حتي شب نگذاشتم بروند.
فردايش زنگ زده بود به لشکر اهواز. آنجا چند نفر را مي شناخت. فرستاده بود که در خانه مريضي هست و براي هر کدام از بچه ها هم هديه گرفته بود و فرستاده بود.
پس فردايش که حاجي را مجبور کرده بودند برود جلو و شهدا را بياورد، دوباره به خانه زنگ زد و آدم فرستاده بود که مرا ببرند دکتر. من نرفتم و گفتم که به او بگويند مريضي ندارم. ازکجا فهميده بود خدا مي داند. شب بعد من خواب ديدم يک ظرفي را مي پيچم لاي يک پارچه سفيد. همسايه ها مي گويند که سيد خانم اين را چه طوري مي بري که نشکند؟ من هم مي گويم عموي من يک صندوق گردويي دارد. داخل آن مي گذارم؛ چيزي نمي شود. دقيقا همان شب حاجي شهيد شده بود و راهيش کرده بودند.
خواب را براي همسايه ها تعريف کردم. گفتم : يا شهيد داريم يا زخمي. همسايه ها گفتند حاجي دو روز است که رفته و براي همين بي تابي مي کنم. گفتم : نه، من يکبار هم همچنين خوابي ديدم و حاجي زخمي برگشت. حتما اتفاقي افتاده است. با همسايه ها همينطور صحبت مي کرديم که خانم آقاي غفوري آمد و گفت: شما را خواستند خانه ما برويد؛ حاجي کارتان دارد. گفتم : من مريض هستم ، نمي توانم بروم. اين دختر را ببريد. هر کاري داريد به او بگوييد. خيلي اصرار کرد. بالاخره من خودم رفتم. ديدم آقاي غفوري نماز مي خواند و اصلا با کسي صحبت نمي کرد.
من نشستم جلوي در، تا نمازش تمام شد. آمد نشست، چيزي نتوانست بگويد. گفتم: آقاي غفوري ما مهمان داريم. مي خواهم بروم. خانم غفوري گفت: حاجي خيلي براي ما از شما تعريف کرده است. انشا ء ا ... که ناراحت نمي شويد. اين را که گفت من نگران شدم. گفتم مگر چيزي شده؟ گفت: چيزي نشده، فقط حاجي تير خورده و زخمي شده وخوسته که با شما ملاقات کند. گفتم: کجا؟ گفت: تبريز. بياييد آنجا و از آنجا برويد اردبيل. گفتم : آقاي غفوري، امکان ندارد حاجي زخمي بشود و برود تبريز. من او را مي شناسم. قسم خورد و ديگر من باورم شد که زخمي شده. خانمش هم با من آمد و دلداريم مي داد؛ نگو که مي دانسته چه شده. بالاخره رسيديم خانه. ديدم همه همسايه ها رفتند و بچه هاي خودمان مانده اند و يکي از همسايه ها. وقتي در حياط ماشين را ديدم، جداً ناراحت شدم و گريه کردم. دراين هنگام دخترمدويد طرف من. ناراحت شد و گفت که چه شده چرا اينطوري مي کني؟ گفتم : زياد سرو صدا نکن ، يادت است پدرت به ما سفارش کرد وقتي شهيدها را مي آوردند؟ يکي از خانمها گريه کرد و شما خنديديد که او چرا اينطور مي کند. پدرت گفت که انشاءا... شهادت شما را هم مي بينم. گفت : اگر من شهيد شدم، همين آمبولانسي را که مي بينيد سوارش هستم، سفارش کرده ام و نوشته ام اگر من شهيد شدم، جنازه ام را با اين ماشين مي بريد اردبيل. تا اردبيل اگر خواستيد، گريه کنيد؛ ولي آنجا ديگه شلوغ نکنيد. دخترم را دلداري دادم. يکي آمد گفت: آماده شويد تا شما را ببرم. گفتم با چي مي رويم؟ گفتند با ماشين خودتان. بالاخره يک راننده دادند ما را با خودش ببرد. برنامه داده بودند کجا بايد کجا غذا بخوريم. بالاخره رفتيم و وقتي از تبريز رد شديم، در بوستان ماشين را نگه داشت. گفتم : آقا صادق اينجا بستان آباد است. از تبريز رد شديم. گفت: نه، آنها که به من گفته بودند اگر به موقع نتوانستيم به تبريز برسيم، حاجي راهي شده و به اردبيل رفته است. برف هم بد جوري مي باريد و تمام راه را گرفته بود. مغازه داري آمد و گفت که در اين سوز و سرما اينها را کجا مي بريد؟ در اين دو روز در گردنه دو نفر را گرگ خورده و کفشهايش مانده است. گفت من هيچ جا را نمي شناسم. به عمويم در تبريز زنگ بزنم. زنگ زد. نمي دانم چه چيزي گفت. عمويش فورا آمد دنبال ما. آمد ما را برد تبريز و شب را خانه آنها مانديم. بالاخره راهي شديم و آمديم اردبيل. ما را آوردند خانه خودمان. البته آدرس را بلد نبود و خودمان راهنمايي مي کرديم. رسيديم در خانه ، با عالم راثي ديوار همسايه به ديوار بوديم. وقتي از جلوي خانه آنها رد مي شديم، چون نتوانسته بوديم در مراسم پسرشان شرکت کنيم، خجالت مي کشيدم. جلوي خانه آنها ماشين را نگه داشتيم. ديدم که در خانه آنها عجيب صداي گريه و زاري مي آيد. فکر کردم چهلمش را به خاطر ما عقب انداخته اند. وقتي چند تا از بچه هاي مي رفتند طرف در، آنها ما را که ديدند، همگي دويدند دور بر ما را گرفتند. هر کدام از بچه ها را يک نفر برد. من جداً ناراحت شدم. گفتم: عوض اينکه اينها ناراحت بشوند، ما شرمنده شده ايم. تا به خانه عمو برسيم، من به هواي زخمي بودنش مي رفتم. آنجا ديدم عکس گذاشته و مراسم گرفته اند. آن وقت بود که فهميدم شهيد شده.
شهيد بزرگوار، فرد شوخ طبعي بود. هميشه خنده و تبسم به لب داشت و سعي مي کرد اين خصوصيات خود را به ديگران نيز انتقال دهد. هميشه ميگفتند خنداندن رزمندگان ثواب دارد و در عين خنده رويي فردي پرتوان و پرکارهم بودند. هديه دادن را خيلي دوست داشتند. براي رزمندگان هديه مي خريدند و اهدا مي کردند. اکثرا بيرون از پادگان که مي رفتند، با دست پر بر مي گشتند. فرد بسيار مهرباني و رئوفي بودند . به همه مهر مي ورزيدند. به اهل خانواده شان و دوستان و جوانان رزمنده و بسيجي مهر مي ورزيد. به پابه سن گذاشته هايي هم که در بسيج بودند، ارزش و احترام وافري قائل مي شد. بيشتر از بقيه به شهداي اسلام عزيز عشق مي ورزيد. علاقه خاصي به شهيد بزرگوار، مهدي باکري داشت. بعد از شهادت آقا مهدي مي گفت: خوشا بحالش. او به مقصد رسيد؛ ما کي مي رسيم؟ بعد هم مي گفت : خداوند مي داند انشا ءا ... ما نيز مي رسيم. براي شهادت لحظه شماري مي کرد. ايشان به فنون نظامي و اصول کاري کاملا آشنايي داشت و همه چيز را با ضوابط مخصوص با آن کار انجام مي داد. عجيب حاضر جواب بود. براي هر سئوالي هم يک جواب قانع کننده اي داشت و از اينها گذشته فرد کاملا والايي بود و تابع صددرصد ولي فقيه زمان خود بود. وقتي نام از امام مي برد، بلافاصله اشک در چشمان وي حلقه مي زد. عاشق روحانيت بود. به همه روحاني ها، مخصوصا آنهايي که با سواد تر بودند، احترام خاصي مي گذاشت. پدرم هميشه حتي در روستا هم که بوديم لباس تميز و مرتبي مي پوشيد که اين?مسئله زبانزد همه بود. خيلي شيک پوش بود. وقتي شناس بود؛ مخصوصاً نسبت به نماز اول وقت. مطالعه داشت. يادم هست که بعد از شهادتش چند ?بسته کتاب به مسجد اهدا کرديم. درباره کمک به فقرا?خيلي فعال بود.
محمد حسين فرهنگي:
اردبيل در لشکر 31 عاشورا جايگاه خاصي دارد. نيروهاي سلحشوري دارد که از جمله آن برادر مان شهيد يوسفي است. همين که داراي سن نسبتاً بالايي بودند، ولي حضورشان در ميان رزمندگان حضوري نشاط برانگيز و با طراوت بود. از برادراني بودند که وقتي در جمعي قرار مي گرفتند، اگر روحيه ها را درجه بندي کنيم، با حضور ايشان دو سه درجه اين روحيه ها بالا مي رفت.
شهيد يوسفي وقتي در دفاع مقدس وارد لشکر شدند، مصادف بود با يک تغييرات در تعاون لشکر و تعاون لشکر از درونش يک گردان رزمي خارج شد. گردان ابا عبد ا... يک گردان پر زحمت و سنگين لشکر بود که شکل گرفت و ايشان مسئوليت اين گردان را بر عهده گرفتند. گردان اباعبدا... گردان تخليه شهدا و مجروحين لشکر بود. رزمندگان گردان هاي عملياتي کارشان سخت بود . اما گردان تعاون تخليه مجروحين و شهدا موظف بودند بارها مسير پر رفت و آمد و پر خطر رزمندگان را طي بکنند و شهدا و مجروحين را به عقب منتقل کنند و در حين حال که کار سختي بود و نيروها از لحاظ بدني خسته مي شدند و تنها وجود و حضور بزرگواراني چون شهيد يوسفي بود که مي توانست آن کار سخت را هدايت بکند و به انتها برساند .
بعد از عمليات کربلاي 4 که با سختي زيادي به انجام رسيد و شهيد يوسفي به خوبي کار خود را انجام داده بودند، مراجعه کردند به لشکر و فرمودند که قرار بود ما بعد از عمليات به همراه خانواده و دامادمان سفري به مشهد داشته باشيم. بنده در ستاد لشکر بودم. شهيد يوسفي که خانواده شان در دزفول مستقر بود، از اهواز آمدند به دزفول براي اينکه براي زيارت به مشهد مقدس حرکت کنند. در اين فاصله فرمانده لشکر با بنده تماس گرفت که تعدادي از دوستان را نام بردند که به اين دوستان اعلام کنيد سريعاً خود را به جلسه اي در ستاد برسانند . خانواده ما هم در آن محل در دزفول مستقر بود. از جمله افراد نام برده شده برادر يوسفي بود. با وي تماس گرفتم که شهيد يوسفي با بنده تماس بگيرند و تماس گرفتند. بنده موضوع را اطلاع دادم. گفتند ما کاملاًٌ آماده ايم که شما تماس گرفتيد. گفتم اگر مايليد با فرمانده لشکر صحبت کنيد که جانشين شما در جلسه شرکت بکند. بعد از تماس خانواده را عازم کرده و خود شخصاً به جلسه اي که قرار بود، در اهوازحاضر شد.
ايشان از همان جلسه به منطقه عمليات شلمچه عازم شده بودند و با فاصله کمي عمليات آغاز شد و سفر ايشان به مشهد مقدس تبديل شد به سفر به سوي مقصود و شهادت وي شکل گرفت. بنده بعد از اطلاع از شهادت وي بايد خبر شهادتش را به خانواده او بدهيم که برايم سخت بود. بالاخره از خانواده ها کمک گرفتيم و در ميان اشک و آه وي را تا دفن وي همراهي کرديم.
شهيد يوسفي با سني در حدود سن شهيد حبيب بن مظاهر در جبهه حضور پيدا کرده و سرانجام به شهادت رسيدند. در طي عمليات هم تلاش فراوان داشت و منطقه شلمچه شاهد رشادتها و ايثارگريهاي وي بوده است. نقل مي کردند که خودش، پيکر شهدا را بر دوش مي کشيد و به عقب مي رساند و افرادي که حتي از گردان نبودند، با تشويق وي در محل شهدا تلاش مي کردند.
گلي يوسفي سادات فرزند شهيد:
خيلي به حجاب اهميت مي داد . قبل از انقلاب بود. قرار بود به مدرسه بروم . يک فضاي خاصي بودکه معمولا دختران با موهاي باز و نامناسب در مدرسه حاضر مي شدند . ولي در منزل پدر خيلي مقيد به حجاب دخترانش بود. آن روز من با روسري به مدرسه رفتم . در کلاس يک معلم بي حجاب و بد اخلاق بود که به علت داشتن حجابم، مرا تنبيه کرد . در منزل موضوع را به پدر گفتم. پدر درعين حال که اعتقاد داشتند، از طرفي به قانون هم احترام مي گذاشت، ولي گفت اين قانون اگر دختر مرا بي حجاب کند، براي من ارزش ندارد . سراين ?موضوع خيلي بحثها در مدرسه شد. پدردست مرا گرفت و به خانه آمديم. ?آن سال به مدرسه نرفتم، ولي اين حرکت پدرم و قاطعيت ايشان در?دفاع از من و حجابم، بسيار مهم بود که حتي ارزش يک سال عقب?ماندن از تحصيل را هم داشت که همان سال انقلاب شد?.?
در طول حرکت هاي انقلابي در کنار عزيزاني چون شهيد پيرزاده بودند. حتي يک عکس هم از ايشان داريم . بعد از انقلاب از اولين کساني بودند که?وارد سپاه و بسيج شدند??. پدر اخلاق بسيار نيکويي داشت . تند خو نبود. خيلي زود عصباني نمي شد? و ?وقتي هم که ناراحت مي شدند ، از چهره شان مشخص بود وساکت مي ماندند وحرفي نمي زدند. يکبار حدود دو ماه بود از جبهه نيامده بود که در باز شد و آمدند . خيلي ?ناراحت بودند . حتي حالت گريه داشتند . بعدها فهميدم بخاطر اينکه آقاي مهدي باکري شهيد ?شده بود، بسيار گرفته و ناراحت شده بود. مدتي حرف نزد و بعد موضوع را گفت. بعد از اين قضيه به صورت مدام درجبهه حضور داشتند.
يک روز در دزفول بوديم. پدر به منزل آمد. خيلي گرد و خاک در لباس و?چهره اش بود . حتي يادم هست پلکها وابروهايش خاکي بود. لباسش?هم خوني بود. علت راپرسيدم. گفت در منطقه بوديم و شهيدان را منتقل مي کرديم و اين خون ها در نظر من پاک ترين خون هاست و حتي نمي خواهم آنها را از خودم و لباسم پاک کنم . اين خون، خون شهيد است. اين خاکها، ?خاک کربلاي ايران است.
نزديک عيد بود؛ سال1365 از دزفول مي خواستيم به اردبيل بياييم. چون پدرم?خوش سليقه هم بود، گفت ماشين را بشوييم و بارهم بزنيم؛ بعد برويم. ما رفتيم خانه که صداي تلفن بلند شد. در منزل آقاي ذکي بود . همسرايشان آمد وگفت که آقاي يوسفي شما را از لشکر مي خواهند. پدر در حياط داشت غذا مي خورد و من و برادران ماشين را مي شستيم که همسرسردار ذکي آمد.
پدر گفت : اين زنگ، زنگ شهادت است . بلند شد و رفت حرف بزند. آمد وگفت: نمي توانيم برويم . به من نگفتند ولي مثل اينکه عملياتي در پيش است. خواهر هانيه ناراحت شد و گفت : اين بارهم نمي توانم برويم؟ چون سه يا چهار ماهي بود که در دزفول بوديم.از طرفي هم مدام در دزفول موشک باران ميشد و واقعاً بسيار ناراحت بوديم از اين وضعيت. پدرکه لشکر رفتند و بعد هم خبر شهادتش رسيد.
به ما نگفت، ولي گويا خوابش را ديده بود. چون حس کرده بود روز رفتن چندين بار از پله ها پايين رفت و برگشت زينب را بوسيد و دوباره پايين رفت و برگشت محمد را بوسيد. همين طور چندين با رفت و آمد . گويا مي دانست مي رود و بر نمي گردد. از زير قرآن کريم چند بار يک طوري رد شد. آدم ديگري شده بود. خودش هم گفت : چرا من اينطوري شدم . دلم نمي آيد از شما جدا شوم. پدرم خيلي متين بود . توقع زيادي ما هم از وي نداشتيم. سعي مي کرد ما چيزي کم نداشته باشيم. يادم هست قبل از ازدواج بنده که مي خواستيم به دزفول نقل مکان کنيم، خواهر بزرگم جميله ازدواج کرده بود و ساکن مشهد بود. قرار شد قبل از رفتن به دزفول به مشهد برويم؛ خواهرم را ببينيم و زيارت هم بکنيم. در منزل خواهرم بوديم که همسرم به خواستگاري من آمدند. ابتدا چون سنم کم بود پدرم قبول نمي کرد. آيت ا... علمي مجتهد بود که از طرف همسرم براي خواستگاري آمده بود. گفت: دخترم خودش انتخاب مي کند نه من. بالاخره صحبت هايي شد. بنده راضي نبودم، ولي بالاخره راضي شدم. پدرم گفت: ايشان روحاني هستند و نمي تواند آدم بدي باشد. به نظر من از آدم معمولي بهتر خواهد بود و زندگي خوبي خواهي داشت. در آخر يک موضوع را گفت که بنده قبول کردم. گفتند : من فکر مي کنم اين سفر آخرين سفر است. ديگر نمي توانم برگردم. حداقل فکرم از طرف شما راحت مي شود. مهريه 14 سکه و يک قرآن را قبول کردم. آيت ا ... علمي هم يک نهج البلاغه هديه دادند.
پدر با اين که از دست ما رفت ولي هيچ وقت به اين خاطر ناراحت نشديم.
يادم هست ما در مشهد بوديم به همراه خواهرم که از راديو خبر آزادي اسرا را اطلاع دادند. آن روزحالت خاصي به ما دست داد و قول داده بود ما را به کربلا ببرد. خودش هم آرزوي زيارت کربلا را داشت. در يک لحظه با شنيدن خبر دست از هر کاري کشيديم. دو خواهر همديگر را بغل کرديم. گريه امان نداد. ميهمان هم داشتيم؛ آنها هم متأثر شدند و دلداريمان دادند.
جميله يوسفي سادات فرزند شهيد:
پدرم را هرگز عصباني نديدم. ايشان جذبه ي خاصي داشتند . دوران طاغوت بود که براي مدرسه ثبت نام مي خواستيم بکنيم. يک روحاني دوست پدرم بود که گفت : وضع مدارس مناسب نيست؛ دخترت را به مدرسه نفرست و...
پدر تصميم گرفت که بنده به مدرسه نروم . ما در روستا زندگي مي کرديم.
درباره فعاليتهاي انقلابي پدرم بر اساس يک خصلت ايشان که هر چه کار خوب انجام مي داد بروزي نمي داد و به کسي هم نمي گفت. جالب اين که ما وقتي به همراه پدر به دزفول رفتيم، آن جا بود که متوجه شديم ايشان فرمانده هستند.
پدرم عصباني نمي شد؛ ولي جذبه خاصي داشت. هيچ وقت ما را تنبيه نکرد. البته ما هم سعي مي کرديم از کاري يا عملي که برا ي ايشان قابل تحمل نيست، دوري کنيم. حتي يادم هست دختر عمويم به من مي گفت: خوش به حالت؛ پدر توعصباني نمي شود. پدر تو امام حسين (ع) است ولي پدر من ما را اذيت مي کند. اگر شلوغ کنيم ما را مي زند و بد و بيراه مي گويد.
?چند سال قبل از انقلاب بود. پدرم درحين کشاورزي از تراکتوري پياده شده بود ولي تراکتور به حرکت در آمده بود. پدر براي جلوگيري ازحرکت آن متاسفانه آسيب بسيار سختي ديده بود. تراکتور تقريبا از رويش رد شده بود. حتي دنده هايش هم به سختي شکسته بود. حدود يک ماه در بيمارستان بستري بود. آن موقع خواهر چهارم ما به دنيا آمده بود و طبق رسم غلط و فکر غلط برخي از افراد خانواده اسم دختر را خاتمه گذاشته بود که ديگر آخرين دختر باشد. پدر بعد از مدتي طولاني که به منزل آمد، دختر را خواست. برخي از بزرگان خانواده از جمله عمه و دايي و عمو و پدر بزرگ و ديگران هم?بودند. پدر پرسيد اسم دختر را چه گذاشته ايد؟ هيچ کسي جواب نداد، چون همه نگران عکس العمل پدر بودند؛ تا اينکه يکي از عمه ها گفت: اسم او خاتمه است. پدر ناراحت شدند، بعد پرسيدند اسم او را چه کسي خاتمه گذاشته است؟ خانواده گفتند : قابله اي که آمده بود، اين اسم را گذاشته. پدر به پدربزرگ رو کرده و با حالت ناراحتي گفت که شما مگر کجا بوديد که قابله اسم دختر مرا انتخاب کرد؟ سپس گفت دخترم را بياوريد. دختر را در بغل گرفت و گفت : دختر به اين زيبايي نعمت خداست. هرچه بخواهد همان است. شما ها مگر چه کاره ايد که در کار خدا دخالت مي کنيد. سپس در گوش خواهرم اذان گفت و او را حبيبه نام نهاد.
يادم هست وقتي اولين برادرم هم به دنيا آمد، يکي از زن عموهايم سراغ پدر رفته و مژدگاني خواسته بود، ولي پدر گفته بودند : نه، برايم فرقي ندارد. گذشته از آن وقتي دخترانم به دنيا مي آمدند مژدگاني نداده بودم که زمان به دنيا آمدن پسرم هم مژدگاني بدهم. در ايام عاشورا در مسجد روستا سردسته بود و حسين کشي مي کرد. زنجيرزن بود، حتي مسجد روستا و مردم قديمي آن شور و حال عزاداري ها را هنوز هم به ياد دارند. خيلي مقيد به حفظ حجاب و تربيت صحيح فرزندان، مخصوصا دختران بود. يادم هست در منزل يک حياط وسيع تعبيه کرده بود تا دختران با دوستان در?آنجا بازي کنند؛ نه بيرون از منزل و در آن فضاي نامناسب دوران طاغوت. يادم هست روزي که امام (ره ) به ايران آمد، پدر به اين علت آن روز تلويزيون خريد و همسايه ها مخصوصا جوانان محل را هم صدا کرد و منزل ما بسيار شلوغ بود. آمدن امام ( ره ) را در آن روز ديديم. ايشان بسيار شوق داشت که حتي در ما هم يک جنب و جوش خاصي ايجاد کرده بود.
بعد از انقلاب بود. پدرم در حمام سادات که از آن پسرعموهاي پدرم بود، کار مي کرد. اما کم کم اختلاف شروع شد. پدر معتقد بود آنها بايد به افراد نيازمند کمک کنند. آنها وضع مالي بسيار خوبي داشتند در صورتي که عده اي در روستا دچارمشکلات زيادي بودند و پدر علاقه مند بود حداقل آنها مقداري از زمين هايشان را به آنها اهدا بکنند. پدر خود مقداري از زمين هاي خود را اهدا کرده بود. از طرف ديگر روحيه و رفتارهايشان هم با پدر مناسب نبود و اين مسايل باعث شد که از حمام و آن کار چشم بپوشد که بعد هم وارد بسيج و سپاه و بنياد شهيد شدند.
درباره ي ازدواج سفارشات زيادي به بنده داشتند. مي گفتند : اصل معنويات است نه ماديات، من باشم يا نباشم چون تو الگوهستي براي ديگر خواهران قرار بود که بنده همسر فرزند آقاي عالم راثي باشم. پدرم تاکيد نکرد ولي اگر پدر مي گفت حتما قبول مي کرد. البته ايشان شهيد شدند و به خواستگاري بنده نيامدند. پدرم مي دانست که با اين ازدواج مخالف بودم؛ لذا تاکيد نکردند. در خواستگاري بنده يک روحاني هم بودند که بنده در ايشان اخلاق مناسبي نديدم. پدرم که نظر مرا از مادرم جويا شده بود، بنده گفتم : احساس مي کنم اخلاق سبکي دارد. اين همان تشخيصي بود که پدرم هم داده بود، ولي با اين حال در انتها نظر بنده مهم بود. پدر از اين تشخيص من بسيار خوشحال شد. همسرم آقاي معافندي از طرف خانواده آقاي گنجگاهي معرفي شد. من ايشان را انتخاب کردم. گويا پدرم هم از ايشان راضي بود. بعد از جواب مثبت بنده در اتاق پشت منزلمان بودم که پدرم آمد. سرم را پايين نگه داشته بودم گفت : آفرين به تو؛ انتخاب تو بسيار مناسب است و در اين حين سرم را که پايين بود بوسيد و رفت.
بعد ازدواج در مشهد ساکن بوديم که پدر تصميم مي گيرد با خانواده به دزفول نقل مکان کند. قبل از آن يک سفر براي ديدار ما و زيارت آقا امام رضا (ع) آمده بودند. بنده مي خواستم با آنها بروم. تا اگر بمباران بشود و خانواده شهيد شوند، بنده هم با آنها باشم، ولي پدرم گفت : تو را طور ديگر تصور مي کردم. تو بايد بداني شهادت فقط شامل کساني مي شود که خدا بخواهد. شما تابع همسر خود هستي و حرف ،حرف همسرشماست. من هم اگر به او بگويم که تو را ببرم شايد در رودربايستي بماند و قبول کند؛ ولي اگر اتفاقي براي شما بيافتد ،هم دراين دنيا و هم درآخرت بايد جوابگو باشم . با اين حرف هاي پدر بنده آرام شدم. حرف هايش به دلم نشست، ولي مدتي بعد همسرم عازم جبهه شد. درعمليات کربلاي پنج با اين که خانواده همسرم مخالف بودند، ولي پدرم چون اعتقاد داشت بايد همسرت بيايد و اين حال و هوا را از نزديک لمس کند، همسرم مرا با خود به دزفول برد.
يادم مي آيد برخي از افراد خانواده را هم به صورت گردش به جبهه آورد تا فضا را از نزديک ببينند و اگر اخلاق ها و يا رفتارهاي نامناسب دارند، تغيير يابند و اين اتفاق هم افتاد. چهار روز بعد از برگشتن بنده و همسرم از مشهد بود که پدر به درجه رفيع شهادت رسيد. يادم هست وقتي پدرم زخمي شده بود، بنده بسيار ناراحت بودم و گريه زيادي مي کردم. پدر ازاين وضعيت بنده ناراحت بود و گفتند : شما دخترم نبايد اين گونه رفتار داشته باشي. به يادت بياور زماني که بنده زير تراکتور خيلي حالم خوب نبود و انتظار سلامتي نداشتم، ولي خدا خواست که بمانم و اين جنگ را ببينم و در اين راه باشم و اگر خدا بخواهد که شهيد شوم، شما بايد افتخار کني که پدر شما در راه خدا شهيد شده است و به خواست خدا تن دهيد. هميشه رفتن پدر مخفيانه بود و آمدنش هم. وقتي ما در خوا ب بوديم مي رفت و مي آمد. بلند مي شديم مي ديديم که رفته است و يا آمده است. به حجاب ما اهميت مي داد و مي گفت : حجاب عفت يک زن است و بسيار به اين مسئله تاکيد مي کرد که در ذهن ما بماند و اين کار مثل نماز در ذهن و وجود ما نهادينه شده بود . کل محله هم اين را مي دانستند و هر وقت پدر به محل مي آمد ، سر کار اگر زنها در جلوي در منزلشان هم بودند به داخل خانه مي رفتند.
قول وقرار گذاشته بود که دراين بار آمدن، عيد ما را به مشهد ببرد. فکرمي کنم سال 1364 بود، ولي پدر چند روز قبل از عيد زخمي شدند و به خانه آمدند. خمپاره مشکل اساسي به زانويش وارد آورده بود که حتي نمي توانست از پاي زخمي اش استفاده کند، ولي با اين حال گفت : چون قول داده ام بايد بچه ها را به مشهد ببرم؛ آن هم با ماشين شخصي. خيلي از خانواده ها مخالفت کردند که با اين حال زخمي چگونه مي تواند رانندگي کند. ولي گفت: نه، بايد برويم؛ چون قول داده ام. پدرم و برادرش به همراه خانواده اش هم با ما آمدند. پدر چند بار به ديدار امام (ره) رفته بود. به همراه فرماندهان و يکبار و يا دو بار به طور خصوصي تر. پدر مي گفت : خيلي تفاوت دارد که امام (ره ) را از تلويزون ببينيد يا از نزديک. پدر هيچ وقت کارهاي خود را بيان نمي کرد ولي ديدار امام (ره) برايش بسيار با ارزش بود که به زبان آورد و گفت : لبخند امام ( ره ) يک عالم است. خيلي در من تاثير گذاشته است.
پدر با اين که از دست ما رفت ولي هيچ وقت به اين خاطر ناراحت نشديم.
عزيز دوستاري :
اواخر سال 58 و اوايل 59 بود . ايشان در ميدان سرچشمه براي بسيج ثبت نام مي کرد . بعد از مدتي ايشان مسئول بسيج شهرستان خلخال شدند . در زمان وي بود که اعزام ها از شهرستان خلخال بيشتر شده بود . بعد از اين که شهيد يسري به عنوان مسئول سپاه اردبيل شدند تعدادي از نيروها ي خاص که داراي قدرت عمل و قدرت ايمان بيشتري بودند دعوت کرده و برخي از مسئوليت هاي مهم در سپاه را به ايشان سپرد که شهيد يوسفي از آن جمله بود و به اين ترتيب بود که ايشان در سپاه اردبيل معاون تعاون شدند. مسئول تعاون بودن کاري سنگين و بسيار سخت بود. کار اطلاع رساني و تحويل وپيگيري و ارتباط با خانواده و تشييع پيکر شهيدان به عهده اين واحد بود. شهيد يوسفي خود به سراغ خانواده شهدا مي رفت و از جايگاه و ارزش شهدا و امام حسين (ع) صحبت مي کرد و بعد از آماده سازي روحي خبر شهادت را مي رساند. اين کار زماني بود که ديگر شهيد براي تدفين آمده بود. بعد از مدتي بود که در جلساتي که با حضور آيت ا... مروج و فرمانده سپاه و مسئولان کل ادارات برگزار مي شد و مشکلات به نوعي در آن جلسه منعکس مي گرديد. بنده در آن جلسه حاضر مي شدم. در يکي از جلسات قرار شد يک نفر را براي سامان دهي بنياد شهيد ارسال کنند. آن زمان آقاي عالم راثي و شهيد يوسفي و ابراهيم باقرزاده بودند . بعد از مدتي ايشان دوباره به سپاه برگشتند و مسئول تعاون ناحيه سپاه اردبيل به دستور شهيد يسري شدند. شهيد يوسفي خيلي علاقمند بودند که به جبهه بروند ولي شهيد يسري خطاب به ايشان مي گفت : اينجا با جبهه زياد فرق ندارد؛ شما در اينجا موثرتر هستيد.
در سال 1363 بود که شهيد به جبهه اعزام شد . بنده در منطقه بودم. ايشان را مسئول تعاون لشکر کرده بودند. دو نفر بودند. ديگري شهيد گاوباني بود.
بنده گاهي به چادر ايشان سر مي زدم. شهيد يوسفي خودش بلند مي شود و شربت آبليمو درست مي کرد. خودش مي آورد تقسيم مي کرد . وقتي خوردند ، صلواتي مي فرستاد و مي گفت : « در صحراي کربلا آب خالي را هم از فرزندان حسين (ع) گرفتند ولي با شدت تشنگي فراوان همچنان بر ايمان خود استوار بودند . اگر اين آب را به ما هم ندهند آيا ما هم مي توانيم بر ايمان خود باقي بمانيم .»
گاهي شهيد يوسفي مي آمد و به گردان ها سر مي زد و از شهدا و جانبازان آمار مي خواست . بعد از مدتي بود که ديگر ايشان در لشکر مطرح تر شدند و کار تا آنجا رسيد که ايشان خانواده خود را به دزفول منتقل کردند .
فرزند جناب آقاي عالم راثي شهيد شده بود. در منزل آقاي عالم راثي بود که تلفن به صدا در آمد . جواب دادند. از طرز جواب دادن فهميدم که شهيد يوسفي است، چون براي مراسم هاي شهادت شهيد عالم راثي نيامده بود. جهت تسليت و عذر خواهي زنگ زده بود و مي گفت : آماده هستم که بيايم. بنده تازه صاحب فرزند پسري شده بودم که اين را هم به من تبرک گفت وبعد پرسيدم اسمش را چه گذاشتي ، گفتم : محمد. اسم فرزند وي هم محمد بود . گفت : بسيار کار خوبي کرده اي . بعد از اتمام مکالمه حدود 2 دقيقه بعد دوباره زنگ تلفن به صدا در آمد . شهيد يوسفي زنگ زده بود و گفت : از فرماندهي تماس گرفته اند و گفتند که کارمهمي پيش آمده و بايد بمانم. ديگر نمي توانم بيايم و بعد از آن هم در منطقه به شهادت رسيده بودند.
بنده پيکر مطهر ايشان را ديدم. به نظر بنده آرپي جي به ايشان اصابت کرده بود و بدن پاکشان سياه بود وسوخته . طبق آن تعبير سوختن شمع .
شهيد در کنار داشتن فرماندهي تعاون لشکر مسئوليت فرماندهي گردان سيد الشهدا (ع) را هم بر عهده داشت .
شهيد يوسفي مي گفت : طوري حرف بزنيد که فايده داشته باشد. وقتي کسي حرف مي زدايشان با حالت تبسم گوش مي داد بعد اگر صحبت هاي فرد مقابل چندان مهم نبود وي را ارشاد مي کرد به وي مي گفت : جاي اين صحبتها اينجا نيست . طوري صحبت کن که سودي براي ايمان تو داشته باشد . هميشه وقتي به عقب هم برمي گشت برنامه ريزي مي کرد که چه کار هاي انجام دهد . در جمع دوستان اغلب اين صحبت را مطرح مي کرد که بياييد ببينيم . در صورتي که پيروزي نهايي به دست آمد چه کارهاي انجام دهيم که بيشتر موفق باشيم ، نظارت خود را اداره مي کردند . لذا حرف ها و صحبت هاي کم ارزش در مجالسي که شهيد حضور داشت انجام نمي شد . حرف هاي خود وي هميشه به درد بخور بود . اگر کسي غيبت مي کرد عصباني مي شد و مي گفت : مثل اينکه از پايين به بالامي بارد درباره وي حرف نزن ، به دوستان مهربان و وفا دار بود. به پدرش و خانواده اش بيشتر ارزش و اهميت مي داد . مي گفتند خود شهيد داماد هاي خود را در جبهه خود انتخاب کرد . گفته بود : شرع پيامبر (ص) است من دختر دارم شما هم جوان هستيد . بياييد دخترانم را همسر شما قرار دهم . اين کار وي باعث شد که بعد ها خانواده اش توسط اين دو روحاني معظم مشکلات کمتري داشته باشند و فرزندان ديگر وي تحت کمک اين دو روحاني تربيت شوند به برادرانش توصيه مي کرد به جبهه بروند . مي گفت : شما خواهيد مرد؛ چه بهتر که مرگ شما شهادت انتخاب کنيد .
شهيد يوسفي در هر جا مسئوليت سخت را بر عهده داشت در بنياد شهيد ، بعد از رسيدن پيکر شهيد آنها را مرتب مي کرد عطر مي زد کفن مي کرد و براي تدفين آماده مي کرد – به خانواده شهدا هم بسيار دقيق رسيدگي مي کرد حتي در دورترين مکانها و در سخت ترين شرايط و زمانها.
بنده ساختمان سازي داشتم . تقريباً خانه تمام شده بود . شهيد يوسفي گفته بود هديه اي که براي ساختن خانه تو مي آورم پارو مي باشد . آن موقع هم به علت هاي مختلف پارو بسيار گران و مهم بود. بنده باور نکرده بودم تا اينکه يک روز صداي در منزل به صدا در آمد . رفتم در را باز کردم. خانواده اش از ماشين پياده شدند. پشت پيکان سفيد ديدم که دسته پارو بيرون است و ديده مي شود. متوجه نگاه من به پارو شد و گفت : تو فکر کردي من دروغ مي گويم؟ نه من به گفته ام عمل مي کنم. پارو و يک ساعت هم آورده ايم؛ نگران نباش .
يکبار هم نه به طور جدي ، گفته بودم به پول نياز دارم و دارم خانه مي سازم . آن زماني بود که ديگر خانواده راهم با خود مي برد . ماشين پيکان خود را فروخته بود . آن حرف بنده در ذهنش بود . گفت : پول نياز داري ؟ ساکت بودم ، سرم را پايين انداختم. گفت : اين را ببين سرت را بيار بالا چقدر نياز داري ؟
گفتم : ده هزار تومان بس است !
گفت : بيست هزار تومان هم بخواهي دارم چون تازه ماشين را فروخته ام . سرم را بالا آوردم ، همان طور گفتم : چه کار کنم ؟ اگر مي دهي بده. گفت : ده هزار تومان بس است؟ گفتم : آره کافي است. ده هزار تومان را داد و نيز فيش حقوقش را . اينها را مي دهم . حقوق مرا هم بگير . ولي وقتي 40 هزار تومان شد (به شوخي ) حتما از حلقومت بيرون مي کشم. در زمان رفتن هم برايشان ميوه خريده بودم . ميوه را دادم و خداحافظي کرديم و سوار ماشين شدند و در مسير جاده رفتند تا از ديده من پنهان شدند . در آنجا بود که احساس کردم اين آخرين ديدار بين بنده وشهيد يوسفي است .
يک روز در منزل ما ميهمان بودند با خانواده و دو پسرش . گفت : برويد دوربين بياوريد. از من و عموتان يک عکس بيندازيد . بنده فرزند پسر نداشتم. چهار دختر داشتم. به پسرانش اشاره کرد که برويد آن طرف کنار من نباشيد ، که من ناراحت نشوم . خودش را هم جمع وجور کرد و اين عکس را انداختيم .
غلامرضا رمضاني:
بنده در محل ثبت نام بسيج در ميدان سرچشمه با ايشان آشنا شدم بعد که بسيج به سپاه تحويل شد بنده در اداره پست فعلي مستقر بودم و ي را به بنده همکار دادند . مدتي بعد مير علي گفت : من مي خواهم به جبهه بروم شما در اينجا مي توانيد کارهاي خود را اداره کنيد . سيد هستم مي خواهم پيش جدم رو سفيد باشم .
گفتم : نه اگر اينجا هم باشيد سنگر يکي است . مدتي اجازه ندادم به کارهاي ما وارد بود اگر برود دچار مشکل مي شويم . بعدها از طرف فرماندهي گفتند ايشان لازم است در تعاوني لشکر فعاليت کنند.
يک بار در راه برگشت به اردبيل «اَمَّن يُِِجيب» و دعا خواند و آرزوي شهادت خود را در قالب دعا از خدا خواست . بسيار در ايمان ،قوي و راسخ بود .
در اعزام نيرو در يک مقطع خاصي اکثر مخالفان و منافقين در بين رزمندگان به عنوان رزمنده يا بسيجي اعزام مي شدند لذا براي حل اين مشکل حاج مير علي از کساني که داوطلب اعزام بودند گزينش به عمل مي آورد از اهداف آن ها از زندگي و خانواده ها بعد از بررسي کامل برگه اعزام صادر مي شد .
از قسم دروغ خيلي بدش مي آمد فوراً عصباني مي شد همچنين از غيبت کردن بسيار بي زار بود و اگر کسي از شجاعت رزمندهاي حرف مي زد بسيار به خود مي باليد . دست و دلباز و خير و ميهمان دوست بود در کارش بسيار دقيق بود .
گاهي با رزمنده ها شوخي مي کرد مي گفت : اگر شما شهيد بشويد ولي من نه ، در آن طرف از شما به خدا گلايه خواهم کرد .
هميشه لباس بسيجي ويا گاهي لباس چيريکي (پلنگي ) مي پوشيد . از اين لباس خوشش مي آمد .
من داشتم ساختمان مي ساختم . مشکل مالي داشتم و يک بار در اتاق کار با هم بوديم. ديدم يواشکي به آقاي عالم راثي اشاره مي کند که فلاني ساختمان سازي دارد و مشکل مالي پيدا کرده است اگر مي تواند به او کمک بکند من وضع مالي ام خوب نيست و گرنه من خودم مي دادم .
بنده را خيلي دوست داشت و مي گفت : اي کاش پسران من هم بزرگ بودند تا مي توانستند به جبهه بروند و شهيد شوند مثل پسران شما .
به امام حسين (ع) و اهل بيت خيلي علاقه داشت وي گفت : اي کاش شاعران و مداحان ما درست بخوانند و اگر در جايي احساس مي کرد مداحي به درستي و از واقعه عاشورا سخن نمي گويد عصباني مي شد .
محل کار ما در کلينيک اما رضا (ع) در ميدان ورزش بود . اتاقمان خيلي ساده بود به ديوار معمولا عکس اما م (ره ) مي زد ويا گاهي احاديثي از نماز ويا درباره ارزش نماز .
اگر کسي حجابش را رعايت نمي کرد و در وارد محل کار ما مي شد اول مي گفت : روسري ات را درست کن و بعد حرفتان را بگويد .
او با رايجه دل انگيز خويش ، در هر نفس ، ياران را مست و از خود بيخود مي کرد . شميم فرح افزاي اين گل معطر همچون نسيم نو بهاران توازشگر مشام ساکنان گوي هستي و دلدادگي بود . او نه پرنده ، که روح و روانش به مثابه شاهين بلند پرواز به هر سويي سر مي کشيد هم سراغ معشوق ازلي و ابدي خود را مي گرفت و هم در طلب ياران و همسنگران بود .
سپاه خلخال براي سامان دادن به تشکيلات واحد پرسنلي خود به نيروهايي ماهر کار آمد نياز داشت . شهيد يوسفي چون در اين امر تجربياتي اندوخته بود به خلخال اعزام ، و در مدت حضور در آن منطقه مصدر خدمات شاياني شد به گونه اي که امورپرسنلي و جذب نيروي آن واحد ، انتظامي استوار يافت . بعد از اين حرکت شهيد ، نيروهاي زيادي جذب بسيج خلخال شده بود . جذبيت وکارآيي وي به حدي بود که هرگاه واحدي دچار آشفتگي اداري مي شد حضور او مي توانست کارها را به سامان سوق دهد . زماني نيز بنياد شهيد دست ياري به سوي او دراز مي کند و حضور او منبع خبري و برکت براي آن واحد مي شود او در انجام وظايف محوله کوچکترين غفلتي نمي ورزيد .
با توجه به اهميت مسؤوليتهايي که در منطقه به عهده داشت او را از حضور در جبهه ها ، بي نصيب مي کردند سرانجام او رفت و به خبل ياران پيوست . در جبهه ، فرماندهي تعاون لشکر عاشورا به وي سپرده شد و اين مسؤوليتي بزرگ بود . غالب رزمندگان به هر حال با وي تماسي نزديک داتشند و او به آنها عاشقانه کمک مي کرد از کمک مالي گرفته تا مسايل خانوادگي و رساندن نامه ها و پيامها ، اصلي ترين وظيفه او تخليه شهدا و مجروحين به پشت خط بود . حضورش در خط مقدم جبهه به نيروهاي اسلام روحيه مي داد . بچه ها درکنارش چنان احساسي داشتند که در کنار پدر.
براي ايجاد روحيه رزمي در افراد از هر گونه شيوه و شگردي به خوبي استفاده مي کرد . آشنا به ويژگي روحي آنان بود و همين ، به او کمک مي کرد تا در رسيدن به هدفهاي خود ، به نتايج مطلوب برسد . غالب بچه ها به هنگام دريافت نامه از خانواده يا شهرستان ، خيلي خوشحال مي شدند و حال و هواي غريبي مي يافتند و مير علي از اين موضوع رواني ، بارها به نحو متکبرانه اي استفاده مي کرد . وزي احساس مي نمايد که يکي از رزمندگان دچار ضعف روحي شده است و به مصداق : « افسرده دل افسرده کند انجمني را » در روحيه ساير افراد نيز تأثير منفي ايجاد مي کند . مير علي در آن هنگامه ضرورت تلاشهاي جدي ، بر نمي تافت که چنين روحيه اي در بين بچه ها تعميم يابد . در آن گرماگرم کار ، خيلي طبيعي خود را به او رسانيد وگفت : « نامه داري ، بعد از پايان عمليات بيا تعاون و تحويل بگير . » اين خبر چنان تأثير در توانايي عملي او ايجاد کرد که همه را متوجه ساخت . پس از اتمام عمليات براي ديدن ميرعلي و دريافت نامه خود به تعاون رفت مير علي پاکتي سرگشاده به او داد وي بزودي متوجه شد که پاکت بدون نامه بوده و محتواي آن ده هزار تومان پول نقد است .
دچار حيرت شده بود که ميرعلي توضيح داد : « نامه اي در کار نبود خواستم به اين بهانه به پاس آن تلاش هاي جانانه ات جايزه اي داده باشم . »
او نزديک به 61 ماه در جبهه هاي نبرد حضور فعال داشت و پيوسته در جهت اعتلاي روحي و عملي رزمندگان عاشقانه تلاش نمود .
بچه هاي عمويتان !
عمليات کربلاي 5 بود . با نيروهاي تعاون حدود صد متر فاصله داشتيم شهرک دويجي را به تصرف درآورده بوديم . اسيران و غنايم جنگي تخليه شده بودند . در کوران عمليات ، فرمانده گردان متوجه شد که بسياري از بچه ها شهيد و مجروح شده اند ، ياران ما به تعداد انگشتان دست بودند با اين وجود ، دشمن کاملاً منفعل شده بود و تلاش ميکرد تا خود را از حلقه محاصره خارج کند . جهت تأمين نيرو به سنگر شهيد يوسفي که پشت خط قرار داشت رفتيم ، فرمانده تقاضاي کمک فوري نمود . او با طمأنينه اي که نشان از ايمان راسخ اش داشت ما را نيز به آرامش دعوت کرد . در اين حال فرمانده که تمام توان خود را از دست داده بود از حال رفت . شهيد يوسفي با سرعت تمام او را به هوش آورد و ليواني آب و اندکي غذا پيش او گذاشته خود شتابان به طرف نيروهاي ما رفت و فرياد کشيد که « بچه ها ! عمويتان رسيد ، دلير و شجاع باشيد و به دشمن امان ندهيد ، بچه ها با شنيدن غرش طوفاني او جاني تازه يافته ، به پيکار خويش ادامه دادند و درکنار عموي خويش پوزه دشمن را به خاک ماليده ، نيروهاي باقي مانده دشمن را به اسارت گرفتند .
عمليات والفجر 8 به پايان رسيد . رزمندگان به پشت خط منتقل شدند . آن شب ، پادگان دزفول پذيرايي عزيزاني بود که خسته از رزم چند روزه به آرامشي نياز داشتند . هنگام بازگشت ، بعضي از بچه ها ، حتي در حال راه رفتن نيز مي خوابيدند با وجود خستگي لازم بود در مراسم صبحگاهي فردا شرکت کنيم برادر يوسفي ، فرمانده گردان انصار گردان انصار نيز در جمع ما حاضر بود . همه بچه ها وي را دوست داشتند و به خاطر سن زيادش او را حبيب بن مظاهر لشکر مي گفتند او اين بار با حفظ فرماندهي گردان انصار ، فرمانده گردان 72 ثارا... نيز بود پياده روي را آغاز کرديم تلاش مي کرد تا رخوت و خومودگي را از نيروها بزدايد . از پادگان خارج شديم . در بين راه به بررسي روحيه نيروها بزدايد از پادگان خارج شديم . در بين راه به بررسي روحيه نيروها مي پرداخت و با گرماي حياتبخش وجود خويش ، يخهاي فسرده دلها را ذوب ميکرد و در بستر جريان همت و تلاش قرار مي داد تا به درياي عظيم جنود الهي بپيوندند و حماسه ساز تاريخ اسلام و انسانيت در اين برهه از زمان باشند .
خود او زماني که فرمانده گردان انصار بود هميشه در خط مقدم حضور مي يافت و با اولين اسلحه اي که از دست با کفايت رزمند اي بر زمين مي افتاد ، بر خصم زبون حمله مي برد . در نشان دادن اهميت کار گردان خويش به افراد تحت امر ، مي گفت : « اگر شهيدي بر بستر خاک ها باقي مانده است » بسيار اتفاق مي افتاد که شهيد يوسفي در رزم نيز به ياري نيروها مي پرداخت و آنها را از مهلکه نجات مي داد و خود نيز عاقبت در اين راه به شهادت رسيد .
در عمليات تکميلي کربلاي 6 که براي نجات پيکر شهيد همرنگ از اعماق نهر جاسم به درون آب شتافته بود . آماج تيرهاي سُربين دشمن نابکار قرار گرفت . شرح جانبازيهاي ياران در راه نجات جان دوست را بارها ديده بوديم اما او اينک به گونه اي ديگر ، در راه نجات پيکر بي جان دوست ، جان باخت . او نمي خواست که خانواده ها چشم به راه عزيزانشان باشند . دريغ! خانواده شهيد يوسفي که به همراه ايشان و براي خدمت در پشت جبهه در دزفول اقامت گزيده بودند ، ملازم جنازه پدر گشته او را به زادگاهشان انتقال دادند و با کفن سبز سپاهي بر خاک سرد کاشتند و سالهاست آلاله هاي بودن پر معنا ، از مدفنش بر مي رويد و فضاي گورگاه شهيدان را معطر مي گرداند.