0

کسائی ,محمدحسن

 
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

قهرمانی,احمد (حسینقلی )

فرمانده محور اطلاعاتی قرارگاه خاتم الانبیاء(ستاد کل نیروهای مسلح)

 سال 1344 ه ش در اردبیل متولد شد.تا کلاس چارم متوسطه درس خواند و به علت حضور در جبهه های نبرد حق ،ترک تحصیل نمود .
او عضو بسیج بیست میلیونی بود وبا حضور درجبهه کار های اعجاب برانگیزی از خود به یادگار گذاشت.
می رود تا با نفوذ در خاک دشمن ،به اهداف اطلاعاتی مورد نیاز دست یابد .او آن عقاب تیز پرواز صخره های سترگ ، اینک در عبور بی درنگ خویش ،به قلب دشمن می زند و از فراز هایی می گذرد که پای کمتر جنبنده ای به آن رسیده .یارانی نیز همراه اویند .چندین مانع سخت و خطر ناک را پشت سر گذاشته اند و پس از انجام ماموریت در ضمن مراجعت ،در منطقه جوانرود ،باز به هنگام عبور از صخره مورد اصابت تیز مستقیم دشمن قرار می گیرد و از با لای صخره به خط القعر در می غلطد .
همان روز دشمن ،منطقه را بمباران شیمیایی می نماید و قریب هشت ماه تابش جسم بلورش محل را منور می گرداند و عطر و جامه سبز گونش سموم فضای آن منطقه را خنثی می کند و معطر می گرداند .
فرمانده لشکر 27 حضرت رسول (ص) بعد از شهادت احمد گفته بود :از زمانی که قهرمانی شهید شده احساس می کنم دست راست لشکر قطع شده .و براستی او درست تشخیص داده بود .زیرا کوچکترین حرکت دشمن ،از چشمان عقابی و تیز بینش دور نمی ماند .عراقیها بعد از اطلاع از خبر شهادت احمد ،خیلی خوشحال شدند و آشکارا شادیها کردند از طریق را دیو بارها این خبر را پخش نمودند .
پس از جانفشانی های بی شماردر سال 62 در ارتفاعات« بمو »به شهادت رسید
عاشق جبهه ها منم ،قمری بی نوا منم منتظر بلا منم ،شایق بی نشانی ام
واله هل اتی منم ،دلشده لقا منم سوخته فنا منم ،احمد قهرمانی ام
منبع:"روایت سی مرغ"نوشته ی گروهی،نشرکنگره ی بزرگداشت سرداران وشهدای آذربایجان،اردبیل-1376

 


وصیت نامه
...خدایا !مرا به راه خودت هدایت فرما ؛زیرا می دانم که هوای نفس و غرور و خود خواهی چه پرتگاه هولناکی است که انسان را به نیست شدن و پوچی و دور نمودن از خود و خدای خود می کشاند .پس خدایا !مرا به حال خود وا مگذار ،زیرا می ترسم تمام وجودم را آتش گمراهی فرا گیرد و ترا نشناسم .
خدایا مرا نجات بده از هوای نفسانی تا بتوانم حقایق و عظمت ترا در وجودم احساس کنم و از این دنیا که گذر گهی بیش نیست ،در گریز باشم .
وای برادران دانش آموز !باید شما با درس خواندن سعادت و نیکبختی جامعه و استقلال میهن را تضمین نمایید تا زمینه ساز حکومت جهانی حضرت مهدی (عج) گردد .
و ای مردم ! قدر امام عزیز را بدانید ،زیرا ایشان مرد تقوا و فضیلت و نور خدا و در حقیقت یک نعمت الهی هستند و او را یاری کنید تا کشتی گرداب زده انسانها را از ورطه هلاکت رهایی بخشند . احمد قهرمانی

 

 



خاطرات

برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده ودوستان شهید


از کودکی عادت داشت اذان را با نوای آسمانی اش بر پشت بام ها طنین اندازد .وقتی طنین دلش تکبیر او در فضا می پیچید ،مادرش سراپا احساس می شد .روح و جانش در شوق آن نغمه ،ذوب می گردید و به نماز می ایستاد .احمد از همان دوران کودکی ،آشنای رمز و راز علقه های دینی بار آمده بود .در ایام تحصیل نیز پیوسته دل ،در جاذبه های سودایی مسایل اعتقادی در گرو داشت .همین ویژگیهاسبب می شد که وقتی خیزاب ستم ستیز انقلاب ،صخره شکنی های خود را آغازید ،او در مسیر این حرکت قرار می گرفت و با الهام از رهنمود های امام به خدمتش در آمد .شم مخصوصی او را یاری می کرد که حرکتهای اصیل را از حرکت انحرافی بسرعت باز شناسد و موضع گیری کند و پیامهای امام را به اعماق حضور مردم در هر گوشه و کنار برساند .با پیروزی انقلاب ،فصلی نودر زندگی اجتماعی و عقیدتی او ایجاد شد .با تلاشهای پیگیر احمد ،اولین انجمن اسلامی دانش آموزان در دبیرستان مدرس پا گرفت و دانش آموزان صدیق و مخلص جذب آن شدند .همزمان با شروع جنگ تحمیلی خود را به جبهه رسانید و نزدیک به سه ماه در لشکر 31 عاشورا به خدمت مشغول شد .سپس به لشکر 27 حضرت رسول (ص) منتقل شد و در مقام مسئولیت اطلاعات و عملیات قرار گاه خاتم با همتی شایان توجه به تلاش پرداخت و از نظر سرویس دهی اطلاعاتی چنان عمل می کرد که علاو بر دو لشکر یاد شده ،تیپ 25 کربلا و تیپ 21 امام رضا (ع) را نیز زیر چتر اطلاعاتی خویش قرار می داد .وقتی قرار می شد منطقه دشمن شناسایی و اطلاعات ضروری به فرماندهی منتقل شود ،احمد فورا حاضر می شد و با تنی چند از همرزمانش از تپه ها ،بلندی ها و پستی ها ،گدار رودها و لبه دره ها چنان به چالاکی و چستی به اعماق منطقه دشمن نفوذ می کرد که تصور آن در عالم خیال نمی گنجید .در همین ماموریتها بود که یکبار موفق شد خود را به کربلا برساند و به زیارت مرقد مولایش بشتابد .


آوازه حرکتهای نفوذی احمد در منطقه دشمن چنان در میان سپاهیان بعثی در افتاده بود که ارتش عراق برای زنده دستگیر کردنش مبلغ قابل توجهی به عنوان جایزه تعیین و اعلام کرده بود و عده ای از کردهای عراقی را مامور این کار نموده بود .اغلب جلسات اطلاعاتی فرماندهان بی حضور احمد شروع نمی شد .به خاطر جوانب امنیتی ،هرگز اطلاعات بدست آورده خود را روی کاغذ نمی نوشت بلکه با چنان دقت و توجه خاصی آن را در ذهن خود جای می داد که بسی اوقات ،مایه اعجاب فرماندهان واقع می شد که این همه اعداد و ارقام و اطلاعات را چگونه در صفحه ذهن خویش نقش می نهد .



رسیدن به آن قسمت از صخره های بالای کوه ،خیلی هم ساده نبود .تنی پر توان و همتی صخره گون طلب می کرد تا از شکاف قله ها و ستیغ های ابر آلود خود را بر کشد و در اردوی خصم رخنه کند .


بیایید چنین جان شیدا و تن توانا را که امروز مان بکار آید .این ،خواسته فرماندهان بود که در عملیات مهمی برای کسب خبر لازمش داشتند .



مادرش در فراغش چنین زمزمه می کند:


آیینه ام شکست .او غریب خستگیها بود و تو پنداری که فقط با کلمه غریب است و چه می گویم ،نه ،پرواز کرده .


راستی تو ،فرشته کدامین آسمان بودی .تبسم قرین همیشه لبانت بود .به چهره ات چقدر بشاش و دلت مامن اندوه .


درد غفلت غافلان تورا در هم می شکست .آنگاه که فریاد می کشیدی یا قلم در دست می گرفتی ،پاسدار سپیده ها بودی که سیاهی بدر کنی و حافظ امین نور باشی


چون چشمه ساران روان می گشتی تا نا پاکیها را بشویی و راهنمای پاکان باشی بسوی نور .


آه شب پرستان از نور گریزانند و تو را چه هول و بیم از آنها که چون کوهی از نور بودی تابان بر سینه آسمان


کاش بودی و می دیدی که هم مکتب هایت چه سان به سوی قافی که قرار گاه تو بود به پرواز در آمدند .


آه آیینه ام !یادم آمد که بارها گفته بودی مکتب دار اصلی ام ،رب حکیم است و استادم ،بزرگ آموزگار بشریت محمد مصطفی (ص) .


آه آیینه ام !ماندنت به چه می مانست و رفتنت به چه می ماند ؟را ستی کدامین واژه ها توان تفسیر هستی تو را خواهند داشت ؟رفتی و میزبانت خداست .ماندیم و چه یلادها که از تو بر دلهامان نقش بست .


آه آیینه ام !قهرمان آیینه ها !تکه های بشکسته ات را رو بروی دلم قرار می دهم تا در پیوند با دل شکسته خویش از تو ابدیتی سازم به وسعت نجابت آسمانی ات و من ...

دوشنبه 8 فروردین 1390  7:12 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

نفیسی,حسین

فرمانده واحد عملیات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی اردبیل

 سال 1341 ه ش در اردبیل به دنیا آمد . تحصیلات خود را تا مقطع اول راهنمایی در اردبیل گذراند وپس از آن به دلیل مشکلات مالی وارد کار شد.با شروع خشم طوفنده مردم ایران بر علیه حکومت سمتشاهی او در پیشاپیش مبارزین بر حکومت شاه خروشید وتا پیروزی انقلاب از پای ننشست.
با پیروزی انقلاب اسلامی به عضویت بسیج در آمد وبا شروع جنگ تحمیلی راهی جبهه ها شد. او در نوبتهای متناوب به جبهه رفت و مسئولیتهای زیادی را بر عهده گرفت. آخرین بار در حالیکه فرماندهی یک گروه شناسایی لشکر 27 محمد رسول الله را به عهده داشت. در تاریخ 4/ 1/ 1367 در منطقه در بند یخان عراق در شهرحلبچه بر اثر بمباران شیمیایی دشمن زبون ،به شهادت رسید .
حسین نفیسی ،ز خونشت ایثار
به عرش معلای حق ،پر گرفته
خوشا ،بخت او را ،که چون عشقبازان
زسر پنجه عشق ،ساغر گرفته
منبع:"روایت سی مرغ"نوشته ی گروهی،نشرکنگره ی بزرگداشت سرداران وشهدای آذربایجان،اردبیل-1376


خاطرات

پدر شهید:
او خیلی فعالیت میکرد . درسش که تمام شد در آگاهی دادن مردم فعالیت می کرد . واقعاً انسان بود و در معرفت و اخلاق و آنقدر فعالیت می کرد رفت و بعد برادرش شهید شد و آمد و از جبهه نامه نوشته بود که من نمی توانم جبهه را رها کنم و بیایم برای مراسم برادرم و آمد در سالگردش 15 روز روزه گرفت، روزه داشت رفت جبهه و در راه خدا شهید شد. می گفت من در راه اسلام هستم او متدین بود.

برادر شهید :
اول انقلاب با ما ارتباط داشت که از تهران اعلامیه را می گرفت و تقسیم می کردند. ما این لیاقت را نداشتیم که با ما باشد.

معمولاً ساواک و یا اطلاعات شاه به دنبال او بودند او نوار را آورده بود به خانه ما، سخنان امام را مرحوم عمویم در لای گندم پنهان کرد و مأموران شاه قبل از انقلاب او را گرفتند و بعد از 48 ساعت بازداشت او را آزاد کردند.
قبل از انقلاب سال 56 آقای مروج سخنرانی می کرد و ما 6 نفر بودیم و شرکت می کردیم بعد از نماز مغرب و عشاء در آنجا هر روز صحبت می شد و هر هفته می رفتیم تا اینکه تظاهرات شروع شد و در مسجد میر صالح آنجا سخنرانی بود و در مسجد میرزا علی اکبر روحانی آمده بودند و سخنرانی می کردند و از اینجا تظاهرات ما شروع شد.

مادر شهید :
اینطور که دوستانش می گویند یک روز بعد از عملیات خیلی گرسنه و خسته بود و در کوه جورابش را پهن کرده بود.
و از قمقمه اش وضو می گرفت و نماز می خواند. دوستانش می گفتند که می بینند هواپیما دشمن از آسمان می آید و بمباران می کند و بر اثر بمباران شیمیایی عراق او به شهادت می رسد با برادرش یک سال فاصله داشت. احترام به پدر و مادر و همسایه را داشت.

برادر شهید :
من یک دختر داشتم که 3 سال داشت آمد دخترم را نشناخت .حتی در عروسی ام شرکت نداشت. عمرش را در جبهه بود و فکرش برای امام و انقلاب بود.

سال 61 در عملیات فتح آبادان که درزمستان بود او پاشنه اش را از دست داده بود. زخمی بود. به من اطلاع دادند اخوی بیمارستان است. من هم وسیله نداشتم از بچه ها موتور گرفتم هوا سرد بود و به بیمارستان طالقانی رفتم وضع پایش خیلی وخیم بود من که در بهداری بودم چنین وضعی برایم عادی بود.
وقتی من رفتم پایش را کنار کشید و گفت تو ناراحت نباش. من 6 ماه در تهران به دنبال مداوای او بودم و بعد از مداوا رفت به تهران لشکر محمد رسول الله با بچه های اطلاعات آنجا خدمت می کرد و برادرم که خداوند آنها را نزد امام زمان(ع) عزیز کند، مسئول شناسایی عملیات بودند . اخوی دیگری داشتیم که همرزم او بودند ابراهیم خلیل در کربلای 5 شهید شد .
من زنگ زدم حسین، اخوی شهید شده است و گفت: که وضعیت بحرانی است اگر تو اجازه بدهی ما اینجا بمانیم سپس چون وضعیت بحرانی است تو آنجا بمان من اینجا هستم و در اولین سالگرد شهید آمد برای مرحوم برادرم.

بر گرفته از خاطرات شفاهی خانواده ودوستان شهید:
حسین تازه پا به دبستان گذاشته بود و از این که به مدرسه می رفت خیلی خوشحال بود . به خانه بر می گشت ،با صدای بلند آموخته هایش را تکرار می کرد و با درک آنها خوشحال می شد .از پدر می خواست که برایش دفتر و قلم بخرد و او نیز که با تلاش شبانه روزی سعی می کرد معاش خانواده را تامین کند ،با کمال خوشرویی ، خواسته فرزند را بر آورده می ساخت .
حسین کم کم در آغوش خانواده قد بر می افراشت و بزرگ می شد . مدتی بود که از پدرش تقاضای دفتر و قلم نمی کرد .مثل این که متوجه شده بود که زندگی خانواده ،به سختی می چرخد و می دید که پدر برای راحتی و آسایش آنها بیش از اندازه کار می کند .او نمی خواست با خرج تحصیل خود ،باری دیگر بر دوش خانواده بیفزاید .فکری تازه در ذهن کوچکش خطور کرد .بهترین راه ،کار بود .از آن روز به بعد ،نصف روز را درس می خواند و نصف دیگر را کار می کرد و این ،خیالش را تا حدودی آسوده می نمود. .حا لا می توانست قسمتی از هزینه تحصیلی را خود به دست آورد و نیز کمکی برای پدر باشد .

یکی از اعلامیه های امام تازه به دستمان رسیده بود .تکثیر و پخش آن مشکل بود .با این که محل تکثیر ،امن و مناسب بود ،باز هم احتمال خطر وجود داشت .حسین شبها به سراغم می آمد .اعلامیه ها را بر داشته ،در شهر پخش می کردیم . او دل و جرات عجیبی داشت و هیچ واهمه ای به خود راه نمی داد .شبی مشغول پخش اعلامیه بودیم .ماموری به تعقیب ما پرداخت و خواست دستگیرمان کند .من در رفتم و حسین دستگیر شد .چند روزی باز داشت بود اما پس از آزادی دوباره به فعالیتش ادامه داد .دیگر ،بازداشت برایش امری عادی شده بود و هر گز مانع ادامه کارش نمی شد .چند روزی پیش از شروع ماه محرم ،مرا دید و گفت :امسال وظیفه مهمی داریم و باید عزاداریها رنگ انقلابی به خود بگیرند .گفتم :اما این خیلی دشوار است .جواب داد :خودمان شروع می کنیم .از فردای آن روز یک یک بچه ها را با این هدف آشنا ساخت و محرم همان سال عزاداری ما سمت تازه ای به خود گرفته بود و با شعارهای انقلابی در مساجد حاضر می شدیم و هماهنگ کننده گروهمان ،حسین بود .

درخت انقلاب ، تازه به بار نشسته و نوای دلکش پیروزی در آسمان میهن اسلامیمان طنین انداخته بود .حسین در راه دفاع از آرمانهای آن ،بیشتر شبها را در پایگاه به سر می برد .تصمیم گرفته بود در حد توان در راه شکوفایی انقلاب ،فعالیت کند تا اینکه آژیر جنگ در سال 1359 آرامش جامعه را بر هم زد .حال لازم بود که فنون جنگ را فرا گیریم .با تشویق او در یک آموزش مقدماتی شرکت کردیم و آماده رفتن به جبهه های نبرد شدیم .محل اعزام خرمشهر بود که با یورش ناجوانمردانه دشمن متجاوز به خونین شهر تبدیل شده بود .وقتی به منطقه رسیدیم به خط مقدم شتافتیم .توپهای دشمن در نزدیکی ما مستقر بود و صدای غرش ،لحظه ای قطع نمی شد .
همه جا در هم ریخته بود .حسین در کنارم بود و مدام به بچه ها روحیه می بخشید . از زمین و هوا گلوله می بارید و حسین با همان آرامش همیشگی مشغول نبرد بود .می گفت :جبهه جایی است که انسان را می سازد و به خدا نزدیک می کند .به هر طرف می نگرم صدای نعره شیران میدان به گوش می رسد .با گفتن این سخنان شور عجیبی سراپایش را فرا می گرفت و یا الله گویان دشمن را زیر آتش رگبار قرار می داد .
بلافاصله خمپاره های دشمن به سویمان نشانه رفت و ناگهان با اصابت ترکش خمپاره ای ،او از ناحیه پا زخمی شد و بر زمین افتاد .خواستم کمکش کنم .،قبول نکرد و ساعتی چند با همان وضع به نبرد ادامه داد تا اینکه با اصرار زیاد به پشت جبهه منتقل کردیم .

نزدیک به هفت سالی می شد که در جبهه می جنگید .همان جا بود که اورا شناختم .برایم از دوستان شهیدش و عشق به معبود واقعی حرف می زد و حالت عرفانی داشت ، بعضی از آیه های قران و اشعار عرفانی را حفظ می خواند .
روزی در حالی که شبنم اشک بر گونه اش می چکید ،برای پدر و مادر خود نامه می نوشت و از آنها در خواست می کرد که دعا کنند تا به شهادت نایل آید .
دلش برای وصال یار می تپید و هنوز اشک از چشمانش سرازیر بود . غرق تماشای حالت عرفانی اش بودم که ناگهان به خود آمد و دست از نوشتن بر داشت .دستی به شانه اش زدم و گفتم :چیه حسین ؟در چه فکری ؟گفت :شهادت .سپس نامه را تمام کرد و با هم بر خاستیم تا خود را برای رفتن به خط آماده کنیم .عملیات والفجر 10 شروع می شد .پس از تهیه وسایل جنگی به راه افتادیم .ناگهان صدای بچه ها بر خاست .هواپیما !...هواپیما !...آنها از ترس پدافندها ،اوج گرفته بودند و از ارتفاع زیاد بمباران می کردند .علاو بر منطقه جنگی ،مناطق مسکونی شهر حلبچه را نیز مورد هدف قرار می دادند .بمبها پی در پی فرو می ریخت اما اینها با بمبهای معمولی فرق داشتند .
شاهد صحنه رقت انگیز ی بودیم .این ناجوانمردان پلید ،بمبهای شیمیایی بود که فرو می ریختند .سریع دست به کار شدیم و پیشگری های اولیه را شروع کردیم .اما لحظه موعود برای حسین فرا رسیده بود .پس از شلیک چند گلوله ،در حالی که هنوز اسلحه در دستش بود ،پیکر بی جانش آرام بر روی زمین افتاد و روح آرزومندش در آسمان زیبای عشق به پرواز در آمده ،در کنار محبوب آرام گرفت .
نفرین جاودان بر سازندگان آن خر دل سیاه شیمیایی !کور بار آن شیمیدان طراح این پدیده اهریمنی که به فرمان دیوان روزگار با تعطیلی عاطفه ،بال سپید فرشته معصوم نوباوگان این کره مظلوم را در فشار وحشیانه خویش می شکنند ..حرامت باد نشخوار آن لقمه به زهر آلوده ای که در قبال مرگ لبخند زندگی ،بر کام می نهی ،ای دانشمند ضد انسان !
ای دشمن بشر !ننگت باد و دستت بریده باد آن دم که از فراز آسمان آبی میهن خونرنگ ما ،دانه خردل مرگ آفرین بر کشتزارهای سوخته از بیداد خزان استکبار ،فرو پاشیدی و چراغ هزاران باغ آرزو را خاموش کردی !
پنج هزار انسان !قربانیان آن نخستین نفس نکبت آلود تو ،چه مظلومانه در بستری از خاک و خون غلطیدند .امروز بند از بند تاریخ می گسلد از ضجه کودکان حلبچه که چه سان داس مرگ ،ساقه ترد جوانه های هستی شان را به خاکستر کشاند .
عفریت پلید استکبار ،خون می طلبد تا طلسم جادوی قصر وحشت خویش را در مقابل بارش خنجر طلسم شکن رزمندگان اسلام حفاظت کند .بمب افکن های عراقی این ماموریت شوم را چه حقیرانه می پذیرند و حلبچه را به دشت سوخته از سم و زهر تبدیل می کنند !حسین نفیسی یکی از انبوه قربانیان این فاجعه ننگ آور جنگ تحمیلی است .روان مظلوم جمله این مظلومان عصر ماهواره های شیطانی ،تا ابد بر ظلمت سرای فرهنگ خشونت بی قبله استکبار نفرین می فرستند و کروبیان تا حشر آیات رحمانی ،بر گور شهیدان این بیداد ،زمزمه می کنند .

دو روز بعد خبر شهادتش در شهر پیچید .پدر خنده غمگین بر لب ،پیشاپیش مردم به سوی گلزار شهیدان می رفت تا گل آسیب دیده از هجوم وحشی شوم اندیشان را به خاک سپارد .
این دومین فرزند بود که به پیشگاه حق قربانی می داد .در آستانه گلزار شهیدان ،گوسفندی ذبح کردند که با هزینه شخصی پدر شهید آماده کرده بودند و این ،شکرانه ای بود که پدر پاسداشت اجابت آرزوی فرزند را بر قدمگاه شهیدان ،به آستان حضرت حق نثار می نمود .
شوریده شاعر نغمه خوان مظلومیت جنگ تحمیلی ،عاطفه خویش را در سالروز بمباران حلبچه ،که حسین در آن جا به شهادت رسید ،چنین می گرید .
 

 
آثار منتشر شده در باره ی شهید

حلبچه ،شهرجنون،شهر چاله های سیاه


حلبچه ،لجه خون، زیر هاله های سیاه


حلبچه غنچه زرد – حلبچه پیکر سرد


حلبچه بقه درد – حلبچه مرگ نورد


حلبچه ساغر خردل به سر کشید و شکفت


چکید بر دهن غنچه و ژاله های سیاه


هجوم ،گرگ آسا – شرر تگرگ آسا


نزول ،برگ آسا – حیات ،مرگ آسا


در این کویر عطش نوش نا کجا آباد


فرو خزید به کام شلاله های سیاه


بساط ،حراجی – هجوم ،قیقاجی


حلبچه ،بغض ستم بود ،ناگهان ترکید


نوشت با خط خونین ،رساله های سیاه


سکوت شرم حضور – جمود خون شعور


رسوب شبنم نور – عروس زنده به گور


یتیم گونه فرو خفته بود در بر فقر


رسید تحفه ز گردون ،نواله های سیاه


فلک ،به یغما برد – شراب را از درد


شکوه را از گرد – حلبچه را از کرد


به جشنواره خردل ،چو آذرخش درخشید


به نام صلح جهانی ،مقاله های سیاه


سمند ،یالت سوخت – فرشته بالت سوخت


دمن ،غزالت سوخت – حلبچه ،خالت سوخت .


آذرخش(ائلچی)

دوشنبه 8 فروردین 1390  7:13 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

يوسفي سادات,ميرعلي

فرمانده واحد تعاون لشکر 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)

در سالهايي که آذربايجان ايران در اشغال نيروهاي ارتش سرخ شوروي بود، مير علي يوسفي در 16 بهمن 1322 ه ش روستاي سيد لر به دنيا آمد . شعل پدرش ( مير مطلب ) گله داري و کشاورزي بود . پدر مير علي برايش ميرزايي اجير کرد تا به او درمنزل درس بدهد . پدر مير علي در اين باره ميگويد:
چون از مدرسه و مکتب خانه ترسيده بودم ، لذا به علت تمکن خوب ميرزايي برايش اجير کردم و تا چهارم ابتدايي در پيش ايشان درس بخواند در اين دوران با علاقه درس و تکليف را انجام مي داد و ميرزا از او راضي بود .
مير علي دوران کودکي را در خانواده نسبتاً مرفه گذراند. به گفته پدرش براي انجام کارهاي روزمره در خانه نوکر داشتند . رفاه نسبي و آسايش باعث شده بود تا ميرعلي روحيه شاد و بازيگوش داشته باشد و ابزار بازي را از طبيعت پر نعمت پيرامون به دست آورد . «مير علي »براي ادامه تحصيل به مشکين شهر رفت و تا کلاس ششم ابتدايي درس خواند؛ اما پس از آن ترک تحصيل کرد . پدرش ميگويد : يکي از اهالي به من گفت که نگذار بيشتر از پنجم کلاس درس بخواند چون بعداً به حرفت گوش نمي دهد ، من هم به ادامه تحصيل او زياد اهميت ندادم و او هم ترک تحصيل کرد .
از خصوصيات بارز «مير علي »در اين دوران ، خوش اخلاقي ، شجاعت و راستگويش است . با بزرگ تر شدن در کارهاي دامداري و کشاورزي به پدر کمک مي کرد و در اين ايام بود که خواندن قرآن و رفتن به مسجد را شروع کرد . داشتن سواد به او کمک کرده بود تا در تلاوت قرآن موفق باشد و نظر ديگران را به خود جلب کند بنابر سنت عشاير ، پدر در سنين جواني برايش همسري انتخاب کرد که دختر عموي او بود يکي از دلايل رضايت عمويش ايمان و تقوا مير علي بود که زبانزد اقوام و بستگان بود پدرش مي گويد :
طبق رسم و رسوم محلي ، مراسم عروسي برگزار شد در عروسي ، ريش سفيدان مرا مجبور کردند تا دوازده روز براي او عاشيق ها بنوازند ميزان مهريه اش را نمي دانم اما شير بهايش 1000 تومان و 7 رأس گوسفند بود .
بعد از ازدواج ، با والدين در يک جا زندگي مي کردند . ثمره ازدواج مير علي بعد از 21 سال زندگي مشترک با همسرش 6 فرزند ( 3 پسر و 3 دختر ) بود .
در حدود سالهاي 43- 1342 مير علي جواني 21 ساله و متاهل بود . به دليل اهميت اولاد ذکور در بين عشاير ، سيستم سرباز گيري براي آنها به قيد قرعه برگزار مي شد و با همين قرعه ، مير علي يوسفي از سربازي معاف شد . و روزگار را به مطالعه قرآن ، انجام فرايض ديني در مسجد و سرکشي به گله و رسيدگي به امور کشاورزي مي گذراند . مير علي فردي مؤمن و خوش برخورد در ميان عشاير منطقه بود و شخصيت او باعث جلب احترام ديگران مي شد . برادرش درباره خصوصيات اين دوره از زندگي ميرعلي مي گويد :
« مير علي با بقيه برادران من خيلي فرق داشت . او از نظر درستي و اسلام خواهي ، اخلاق و معرفت از همه ما مقدم بود . از بي نمازها ، افرادي که غيبت مي کردند و تهمت مي زدند ، بدش مي آمد . »
همسرش – قمر تاج يوسفي سادات – نيز در بيان ويژگيهاي مير علي مي گويد :
« زمان ازدواج با مير علي ، چهارده ساله بودم و او بيست و يک ساله بود . ما دختر عمو و پسر عمو بوديم و ايشان را از اول مي شناختم . مير علي ، فردي مؤمن و با ايمان بود و به همين خاطر جواب مثبت دادم . مير علي از لحاظ برخورد ، بسيار خوب بود . در اکثر کارهاي منزل کمک مي کرد در اوقات فراغت عبادت مي کرد و اگر کسي خلافي مي کرد عصباني مي شد ولي در همان حال سعي ميکرد فرد خاطي را به راه راست هدايت کند و اگر موفق نميشد برايش طلب آمرزش و توفيق از درگاه خداوند مي کرد . مير علي به نماز انس شديدي داشت . اکثر شبها تا دير وقت عبادت مي کرد . براي وفاي به عهد و قول ، ارزش زيادي قايل بود . خوش اخلاق بود و هرکجا مي رفت براي خودش دوست پيدا مي کرد . به هنگام مشکلات صبور بود و هر مشکلي پيش مي آمد مي گفت قضا و قدر الهي است . نسبت به ماديات و مشکلات دنيا بي تفاوت بود . »
با گذشت ايام مير علي به دنبال محيط برزگ تري بود لذا با اصرار ، پدر را راضي ميکند تا در اردبيل خانه اي بخرند . پدرش مي گويد :
« يک روز آمد و گفت : پدر عين ا... ( برادر کوچکش ) در اردبيل درس مي خواند اگر اجازه مي دهي و مصلحت مي داني در اردبيل منزلي بخريم و به اردبيل برويم . من مخالفتي نکردم . در اردبيل در محله سلمان آباد ، منزلي به قيمت 70 هزار تومان خريد که براي تأمين اين مبلغ تمام گوسفندان و اکثر مراتع را فروخت و 10 هزار تومان بدهکار مانديم . وقتي آمديم ديديم که منزلي است که اصلاً نسبت به پولش ارزش ندارد . »
ظاهراً دلالان از سادگي مير علي سوء استفاده کرده و بابت خانه پول زيادي گرفته بودند . امام مير علي واقعاً به مال دنيا بي توجه بود و با شروع زندگي در محيطي تازه ، ارتباط خود را با مسجد و نماز جمعه و جماعت برقرار کرد و مشغول به مطالعه کتابهاي احکام و رساله شد . در دوران اوج گيري مبارزات مردمي عليه رژيم پهلوي ، ميرعلي به همراه برادرانش در تظاهرات شرکت مي کرد . او در زمان پيروزي انقلاب ، سي و پنج سال داشت و به گفته برادرش مير حسن ، او همراه افرادي بودکه به شهرباني حمله کردند و در دستگيري يکي از عوامل رژيم شکرت داشتند . مير علي بعد از پيروزي انقلاب به بسيج پيوست و حدود چهار سال بدون دريافت حقوق خدمت کرد.
رحمان لطفي درباره پنج سال آشنايي خود با ميرعلي در اين دوران مي گويد :
« از سال 1361 با مير علي آشنا شدم . با اينکه از اکثر ما از نظر سني بزرگتر بود داراي اخلاق نيکو و پدرانه بود و اين باعث شد تا ايشان را به عنوان خدمتگزار بسيجيان بشناسند . هميشه اخلاق و رفتارش حسنه بود . به بسيجيان مخلص علاقه داشت و به آنها عشق مي ورزيد . از شوخي هاي بي مورد و بيجا و از بيهوده وقت تلف کردن بدش مي آمد اوايل که با ميرعلي بودم ، چون در مبارزه با گروهکها و منافقين بود و هميشه در مأموريت بود اقات بيکاري نداشت ولي هميشه وقتي اضافي خود را صرف مطالعه کتابهاي مذهبي و نظامي مي کرد . ميرعلي يک حزب اللهي ناب بود و به امام و مسئولين کشور علاقه و افري داشت و مطيع رهبري بود . »
عزيز دوستداري همرزم مير علي نيز مي گويد :
« با مير علي يوسفي در سال 1359 آشنا شدم و شاهد رشد و پيشرفت او بودم بيشتر اوقات فراغت و بيکاري را با مطالعه کتاب هاي شهيد مطهري و شهيد دستغيب و تاريخ اسلام ميگذراند . مير علي اهل عمل بود . جهاد اکبر را خودش انجام داد و پا به عرصه جهاد اصغر گذاشته بود . جوانان را به دفاع از ميهن اسلامي در مقابل دشمنان و کفر جهاني تشويق ميکرد . هميشه به مسجد مي رفت و در نماز جماعت شرکت مي کرد . فعاليت ها و مواضع سياسي شهيد به نفع اسلام و انقلاب در سطح عالي بود . از آرزوهاي مير علي پيروزي انقلاب اسلامي در سطح جهان و فقر زداي در بين مردم بود و بزرگ ترين آرزويش شهادت در راه خدا و اسلام بود . »
خدمت صادقانه مير علي و محبوبيت او در بين همکاران و همرزمان باعث شد تا مسئوليت تعاون سپاه را به او بسپارند . »
با شروع جنگ تحميلي مير علي در آستانه چهل سالگي قرار داشت و به مانند همه عاشقان اسلام وانقلاب به جبهه شتافت . گرچه عائله منديمانعي براي حضور در جبهه نبرد بود امام مير علي در طول پنج سال اکثر اوقات خود را در جبهه و در مبارزه علي دشمن گذراند و در جبهه به حبيت بن مظاهر شهرت يافت . در اين زمان مير علي يوسفي سمت فرماندهي گردان انصار و فرماندهي گردان 72 ثار ا... – جمعي لشکر 31 عاشورا – و همچنين مسئوليت تعاون لشکر را به عهده داشت . به دليل مشغله زياد در جبهه ، مير علي خانواده اش را به منطقه جنگي آورد و در دزفول ساکن کرد . همرزم او ، ابراهيم گنجگاهي درباره کارهاي وي مي گويد :
« در عمليات کربلاي 5 بود که تعاون لشکر حدود صد متر از ما فاصله داشت . شهرک دويجي را به تصرف در آورده بوديم و اسيران تخليه نشده بودند . در کوران عمليات ، فرماندهي گردان متوجه شد که بسياري از بچه ها شهيد و يا مجروح شده اند و تعداد رزمندگان به تعدان انگشتان دست رسيده بود . با وجود اين دشمن ، کاملاً منفعل شده و تلاش مي کرد خود را از حلقه محاصره خارج کند جهت تأمين نيرو به سنگر فرمانده گردان يعني نزد مير علي يوسفي رفتيم . فرمانده عمليات تقاضاي کمک فوري نمود . ولي مير علي با طمأنينه و خونسردي که داشت ما را به آرامش دعوت کرد . در اين حال فرمانده عمليات که تمام توان خويش را از دست داده بود از حال رفت . يوسفي به سرعت او را به هوش آورد ليواني آب و اندکي غذا جلويش گذاشت وخود شتابان به طرف نيروهاي در حال مبارزه رفت . فرياد مي کشيد بچه ها عموي شما رسيد دلير و شجاع باشيد و به دشمن امان ندهيد بچه ها با شنيدن غرش تکبير طوفاني او ، جاني تازه گرفتند و به پيکار ادامه دادند و باقي مانده نيروهاي دشمن را به اسارت گرفتند .»
رزمنده اي ديگر درباره مير علي يوسفي مي گويد :
« اگر رزمنده اي را کم روحيه مي ديد براي اينکه انرژي تازه به او بدهد مي گفت فلاني نامه داري. از جمله رزمنده اي که در لحظه نبرد خود را باخته بود مير علي خود را به او رساند و گفت : يک نامه براي تو رسيده بعد از عمليات بيا تعاون لشکر و آن را تحويل بگير . اين مژده چنان روي رزمنده اثر گذاشت که توانست بر ضعف خود غلبه کند و با تمام قوا بجنگد . بعد از عمليات رزمنده به نزد مير علي رفت . از آن جايي که نامه اي در کار نبود مير علي ده هزار تومان داخل پاکت گذاشت و به عنوان جايزه به رزمنده داد . »
در اين زمان او تکيه کلامي داشت که از روحيه جوان و شاداب او حکايت مي کرد چون مسئول تعاون لشکر بود . هميشه مي گفت : عزيزان من ، بازگشت همه به سوي من است . مير علي يوسفي نزديک به 1361 ماه در جبهه هاي نبرد بود به گونه اي که همه رزمندگان را فرزند خويش مي دانست و اگر رزمنده اي زخمي مي شد خود را به بالين او مي رساند و بر زخمهايش مرهم مي گذاشت .
در منطقه شايع شدکه يوسفي به عراق پناهنده شده است و ما هم ناراحت رد او را گرفتيم و يک منطقه بسيار خطرناک ديدم ماشين او متوقف است . مدتي به دنبال او گشتيم تا اينکه ديديم نفس زنان جنازه شهيدي از آرپي چي زنها که در گشت ، شهيد شده و جا مانده بود را به دوش گرفته و مي آورد . »
گلي يوسفي فرزند مير علي درباره عشق پدر به جبهه مي گويد :
وقتي از جبهه برمي گشت از خاطرات جبهه براي ما مي گفت و چون علاقه با جبهه داشت حتي در خواب خاطرات جبهه تکرار مي کرد . »
همسرش در اين باره مي گويد :
يوسفي مي گفت به خاطر قرآن و به خاطر امام حسين (ع) به جبهه مي روم چون که جدمان اين راه را رفته است وقتي از جبهه بر مي گشت همه اش از جبهه صحبت مي کرد و وقتي مي خواست بر گردد چند نفر را با خود مي برد . »
از ديگر ويژگيهاي ميرعلي يوسفي در جبهه هاي نبرد ، حضور مستقيم و دائمي در خط مقدم بود ، زماني که فرمانده گردان انصار ابا عبدا... (ع) بود هميشه در خط مقدم حضور مي يافت و مي گفت : « اگر شهيد دربستر خاک باقي بماند در حقيقت دل و جان هزاران ايراني روي خاک باقي مانده است . » او با وجود اينکه فرمانده گردان بود و مي توانست از طريق بي سيم نيروها يش را هدايت کند ولي خودش همراه نيروها به ميدان نبرد مي رفت و در کارها پيش قدم مي شد .
در زمان عمليات کربلاي 5 – در زمستان سال 1365 – مير علي براي اينکه به نيروهاي تحت امرش نزديک تر باشد ، در خط مقدم سنگري زده بود تا در کنار نيروهايش نبرد را هدايت کند تا شهيد يا مجروحي در خط باقي نماند. در همين زمان خانواده اش از دزفول تماس مي گيرند و مي گويند آنها را براي تشييع جنازه پسردايي اش به اردبيل فراخوانده اند . همسرش از او ميخواهد براي سفر اردبيل به منزل بيايد و همه خانواده آماده سفر مي شوند مير غفور يوسفي ( فرزندش ) در اين باره ميگويد :
ما که در دزفول بوديم و براي حرکت به اردبيل آماده شده بوديم پدرم قبل از شهادت خواب ديده بود وقتي در خط با او تماس گرفتند و گفتند بياييد پدرم گفت : زنگ ، زنگ شهادت است . »
همسر شهيد مي گويد :
من سفارش کرده بودم به خط که پسردايي شهيد شده است بيا به اردبيل بيا به اردبيل برويم ما آن وقت در دزفول زندگي مي کرديم ايشان از خط تماس گردفتند و گفتند اين قضا و قدر است که ما به اردبيل نرويم . »
همين طور هم سد و مير علي يوسفي سادات در 5 اسفند 1365 در حالي که در خط مقدم به هدايت نيورهاي مشغول بود براثر اصابت ترکش به سر و پا به شهادت رسيد . پدرش درباره شهادت او ميگويد :
« در خط مقدم بر اثر اصابت ترکش شهيد شد و گويا جان دادنش طول کشيد وقتي خبر شهادت را به فرمانده لشکر مي دهند خيلي گريه مي کند . بعد از شهادت او ، آنقدر ناراحت بودم که يک طرف بدنم بي حس شده و لرزه دارد و نمي توانم يک استکان چاي را با دست راستم بردارم . ادب و احترام او را خيلي دوست داشتم . او يک بار موجب ناراحتي من نشد مرگ او مرا پير کرد . »
جنازه شهيد ميرعلي يوسفي پس از انجام تشييع باشکوهي در بهشت فاطمه اردبيل به خاک سپرده شد . از اين شهيد هشت فرزند سه پسر و پنج دختر به يادگار مانده است .
در فرازي از وصيت نامه شهيد مير علي يوسفي سادات چنين آمده است :
« فريب خورده کسي است که گمراهي را بر هدايت ترجيح دهد . اين کار ناپسنديده اي است که کسي از شما از جهاد طفره رود و بهانه بياورد که اقدام ديگران کافي است . براي دفع فتنه اي کوچک به لشکري بزرگ نياز نيست و آنکه و آنکه از حريم خود دفاع نکند بي گمان نابود خواهد شد . ( علي (ع) )
سپاه پروردگار جهانيان را که ابتداي کار ما را سعادت و پايان کار ما را شهادت قرار داد ( حضرت زينب (س) )
سلام بر امام و امت امام که با ايثار و فداکاري اسلام را بعد از چهارده قرن ، شور و شوقي دوباره بخشيدند و دورد بر فرزندان راستين اسلام که با اهداي خون خود بپاي درخت آزادگي ، پاسداران جاويد آفاق شرف شدند . شهادت پيام است ، هدف است سفي است که بايد گفت و نوشت و شنيد و درک کرد هر قطره خون شهيد با جامعه سخنها مي گويد ، حرفها دارد و نوشتاري است که صفحاتش بايد در برابر ديدگان جامعه سخنها مي گويد ، حرفها دارد ونوشتاري است که صفحاتش بايد در برابر ديدگان جامعه باشد . خداوند حال که اين بنده عاصي و گنهکار که سراسر عمرش جز معصيت و روسياهي چيزي ندارد به سويت آمده است و خونش بر سرزمين پاک ايران جاري گشته ، با عفو گناهان ، توفيق عنايت نما تا با نوشتن وصيتي خالص ، توانسته باشم پيام خود را به حکم مسئوليت شرعي روي کاغذ آورم . باشد که يادي از فردي گنهکار واميدوار به عفو خدا ، خوانندگان و شنوندگان وصيت را به پيروي از فرامين امام و پاسداري از خون شهدا ، پايبند و مقاوم تر سازد .
اي معبود من ، اي آنکه دلهاي پاک در لقاء تو مي تپد ، من به ايمان قلبي خود نسبت به دين اسلام و در پي اجابت امر رهبرم و با احساس مسئوليت براي دفاع از دين تو و برگزيده و رسول تو به ميدان جنگ آمده ام. خدا يا ! من در شهادت دوستانم ، در پرپر شدن لاله هاي جوان گلستان ايران عزيز ، من به هنگام بلند شدن ناله هاي کودکان مادر از دست داده در بمباران دشمن با تو پيمان بستم و عهد نمومدم که تا پايان راه بروم ، حال بر پيمان خود وفا کرده ام . الهي من به وفاداري و خلوص عمل نمودم تو نيز مرا بپذير برادران و خواهران من ، مگر جز اين است که هدف از زندگي ، شناختن خدا و شتافتن به سوي اوست و مگر جز اين است که دنيا مزرعه آخرت است و رهگذاري بيش نيست بايد دانست که ما براي آخرت آفريده شده ايم نه براي دنيا ، پس بايد حق را شناخت و با کساني که در دنيا با حق مي ستيزند مبارزه کرد کافي نيست انسان ستمگر نباشد بلکه لازم است از ستمديدگان نيز دفاع کند خداوند از ما شکر گذاري مي طلبد و خلافت خود را در زمين به ما مي سپارد فرصت ما محدود است پس بيايد به جهاد برخيزيم تا بدين وسيله شکرگزاري خود را به جاي آوريم و شايستگي خود را جهت کسب خلافت او و نيل به بهشت او نشان دهيم .
سخني دارم با دانش آموزان و آينده سازان که قرار بود بعد از مدتي اندک افتخار معلي اينها را داشته باشم ، خدا مي داند چقدر علاقه به آگاهي و هوشياري و تهذيب شما در وجود من موج ميزند آرزوي من اين است که همه شما فردي مفيد و پاک براي خدمت به اسلام شويد وسنگر مقدس درس و علم را به دست منحرفين و منافقين که هميشه از صدر اسلام تا کنون بوده اند ، ندهيد .
شما اي خانواده عزيزم ، از اينکه ديگر در ميان شما نيستم غم مخوريد و افتخار کنيد که شهيدي در راه خدا و قرآن ، اگر خدا قبول کند داده ايد . مادر جان، مبادا در فراق من ايمانت سست بشود و ناراحت شوي؛ که فردا در محضر خداوند نمي تواني جواب حضرت زينب (س ) را بدهي چرا که او تحمل 72 شهيد را نمود و بدان اين يک امتحان الهي است . »
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثار گران اردبيل،مصاحبه با خانواده ودوستان شهيد

 

وصیت نامه
انا لله و انا اليه راجعون
بسم الله الرحمن الرحيم المغرور من اثر الضلاله على الهدى . فلا اعرفن احدا منكم تقاعس و قال :
فى غيرى كفاية ... فان الذوده الذوده ابل و من لا يذد ان حوضه يتهدم ، ... على «ع»
...فريب خورده كسى است كه گمراهى را بر هدايت ترجيح دهد .
اين كار ناپسنديده‌اى است كه كسى از شما از جهاد طفره رود و بهانه بياورد كه: اقدام ديگران كافى است ... براى دفع فتنه‌اى كوچك به لشکرى بزرگ نياز نيست ، و آنكه از حريم خود دفاع نكند، بى‌گمان نابود خواهد شد.
سپاس پروردگار جهانيان را كه ابتداى كار ما را سعادت و پايان كار ما را شهادت قرار داد.
حضرت زينب ( س )
«سلام بر امام امت كه با ايثار و فداكارى، اسلام را بعد از چهارده قرن، شور و شوقى دوباره بخشيدند. و درود بر فرزندان راستين اسلام كه با اهداى خون خود به پاى درخت آزادگى ، پاسداران جاويد آفاق شرف شدند.
شهادت ، پيام است، هدف نيست ، سخن است كه بايد گفت و نوشت و شنيد و درك كرد. هر قطره خون شهيد با جامعه سخنها مى‌گويد، حرف‌ها دارد و نوشتارى است كه صفحاتش بايد در برابر ديدگان جامعه باشد. خداوندا ، حال كه اين بنده عاصى و گنهكار ، كه سراسر عمرش جز مصيبت و رو سياهى، چيزى ندارد ، بسويت آمده است و خونش بر سرزمين پاك ايران جارى گشته ، با عفو گناهانم ، توفيق عنايت فرما تا با نوشتن وصيتى خالص ، توانسته باشم پيام خود را ، به حكم مسئوليت شرعى ، روى كاغذ آورم. باشد كه يادى از فردى گناهكار و اميدوار به عفو خدا، خوانندگان و شنودنگان وصيتنامه را به پيروى از فرامين امام و پاسدارى از خون شهدا ، پايبند و مقاوم‌تر دارد.
اى ‌معبود من، اى آنكه دل‌هاى پاك درلقاء تو مى‌تپد، من با ايمان قلبى خود نسبت به دين اسلام، و در پى اجابت امر رهبرم و با احساس مسئوليت، براى دفاع از دين تو و دين برگزيده رسول تو به ميدان جنگ آمدم. خدايا، من با تو در شهادت دوستانم، در پر پر شدن لاله هاى جوان گلستان ايران عزيز، به هنگام بلند شدن ناله هاى كودكان مادر از دست داده در بمباران‌هاى دشمن با تو پيمان بستم و عهد نمودم كه تا پايان راه بروم و حال بر پيمان خود وفا كرده‌ام . الهى ، من به وفادارى و خلوص ، عمل نمودم ، تو نيز مرا بپذير.
برادران و خواهران من، مگر جز اين است كه هدف از زندگى ، شناختن خدا و شتافتن بسوى اوست و مگر جز اين است كه دنيا مزرعه آخرت است و رهگذرى بيش نيست. بايد دانست كه ما براى آخرت آفريده شده‌ايم نه براى دنيا، پس بايد حق را شناخت و با كسانى كه در دنيا با حق مى‌ستيزند، مبارزه كرد. كافى نيست انسان ستمگر نباشد؛ بلكه لازم است از ستمديدگان نيز دفاع كند .
خداوند از ما شكرگذارى مى‌طلبد و خلافت خود را در زمين به ما مى‌سپارد . فرصت ما محدود است ، پس بايد به جهاد برخيزيم تا بدينوسيله شكرگذارى خدا را به جاى آوريم و شايستگى خود را جهت كسب خلافت او و نيل به بهشت او نشان دهيم .
اما سخنى داريم با دانش آموزان ، آينده سازان ، كه قرار بود بعد از مدتى اندك، افتخار معلمى اينها را داشته باشم. خدا مى‌داند چقدر علاقه به آگاهى و هوشيارى و تهذيب شما ، در وجود من موج مى‌زند. آرزوى من اين است كه همه شما فردى مفيد و پاك براى خدمت به اسلام شويد و سنگر مقدس درس و علم را به دست منحرفين و منافقين كه هميشه از صدر اسلام تاكنون بوده‌اند ، ندهيد.
شما اى خانواده عزيزم، از اين كه ديگر درميان شما نيستم غم مخوريد و افتخار كنيد كه شهيدى درراه خدا و قرآن اگر خدا قبول كند، داده‌ايد. مادرجان ، مبادا در فراق من ايمانت سست شود و ناراحت شوى كه فردا در محضر خدا نمى‌توانى جواب زينب را بدهى ، چرا كه او تحمل 72 شهيد را نمود. اين يك امتحان الهى است، از اين امتحان پيروز بيرون بيا و چنان باش كه زينب بود.
من الما موال و الما نفس والتمرات و بشر الصابرين. چند جمله هم به پدر بزرگوارم و برادران عزيزم دارم. اگر شهادت نصيب اين بنده روسياه گرديد، بنده را حلال کنيد، و تمام محله و روستاي خودمان و هرکس که از من بدي ديده بخاطر خداوند حلالم کنند ودر تربيت فرزندان بنده دقت بفرمائيد و ازاسلام و رهبر کبير انقلاب تا آخرين نفس پشتيباني کرده و صبر و شکيبائي داشته باشيد که خداوند با صابران است. چند جمله تذکر هم به خانواده خود وهمسرم دارم. در تربيت بچه ها مخصوصاً غفور و مهدي در مسجد کوشش کرده و اين وصيت نامه رانگه داشته، بدهيد آنها هم بخوانند و راه شهدا را هم ادامه دهند و فرايض ديني را انجام دهند و دخترهايم، اميدوارم دختر خوب و مومن به انقلاب باشند و جمعاً صبر داشته باشيد که قرآن کريم مي فرمايند الذين اذا اصبابهم مصيبته قالو انا الله و انا اليه راجعون. در خاتمه ظهور آقا امام زمان و سلامتي رهبر کبير انقلاب و پيروزي رزمندگان اسلام و جهاني شدن انقلاب و اسلامي خبر شکيبائي به خانوانده شهدا مخصوصاً به خانواده خودم را از خداوند متعال خواستارم. ربنّا افرغ علينا صبراً و ثبت احترامناً و نصرنا علي القوم الکافرين
خدا يا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگه دار
والسلام عليکم و رحمت ا...                                                                                                                                 میرعلی یوسفی سادات

 

خاطرات
سيروس اله وردي:
شهيد مير علي يوسفي که از سادات بزرگوار و اولاد پيامبر بود واقعا از لحاظ اخلاقي و رفتاري لياقت اين شهادت را داشت و به لحاظ رفتار و کردار معنوي خويش يک فرد والا بود. وي که در اردبيل مسئول تعاون سپاه بود با تلاش هاي شبانه روزي خود در انجام مسئوليت هاي سنگين و مهمي که بر عهده داشت شب و روز خود را وقف کرده و تمام انرژي خود را صرف اين کار کرده بود. اهميت کار تعاون با توجه به آنکه به وضعيت خانواده رزمندگان حاضر در جبهه مي پرداخت و نسبت به وضعيت آنها فعاليت مي نمود بسيار حساس و سنگين بود، که شهيد يوسفي با صداقت و دلسوزي و تلاش شبانه روزي خود با موفقيت آن را بر عهده گرفته بود و انجام مي داد .
درجبهه ها نيز شهيد يوسفي مسئوليت تعاون را بر عهده داشت که البته همزمان فرماندهي گردان ابا عبدا... را نيز بر عهده داشت. صداقت و امانت داري، لازمه مسئوليت تعاون محسوب مي شد تا با دقت و درستکاري از امانتهاي رزمندگان مراقبت و مواظبت نموده و امانات رزمندگان و شهدا را به خانواده هاي آنها تحويل دهد. ا مانت داري و صداقت شهيد يوسفي مورد وثوق همه رزمندگان بود که اين امر موجب مي شد تا ايشان با تلاش هاي فراوان خود در اين مسئوليت موفق گردد و همواره موجب رضايت خاطر رزمندگان شود. اهتمام و جديتي که شهيد يوسفي در قبال مسئوليت خويش نشان مي داد مثال زدني بود. ولي در طول عمليات هاي مکرري که در جبهه ها حاضر شده بود بارها مناطق گوناگون جنگي شاهد رشادت هاي او و شجاعت مثال زدني او بودند.
با اينکه نسبتا سن و سالي از او گذشته بود اما در ميدان رزم همچون جواني پرانرژي و قوي جنبه نيز ظاهر مي شد و تعجب و تحسين رزمندگان را بر مي انگيخت. روحيه شاداب و با نشاط او موجب تقويت روحيه رزمندگان مي شد و تلاش و تکاپوي او در کنار جوانان بسيجي آنها را به وجد و شور و حال در مي آورد. وي که همواره مشتاق حضور در خط مقدم و رويارويي مستقيم با دشمن بود و مي خواست همچون يک نيروي رزمي در عرصه پيکار حاضر شود، هرگز انجام مسئوليت در پشت جبهه ها را مانع از حضور خويش در جبهه نمي شمرد و لذا در موسم عمليات و پس از انجام کارهاي لازم درقبال مسئوليت خويش در قسمت تعاون چه در خط مقدم اسلحه به دست شروع به مبارزه با دشمن مي نمود تا سهم خود را ادا کند.
وي با چابکي و چالاکي دوشادوش رزمندگان جوان بسيجي مي رزميد و با روحيه عالي خود موجب تقويت روحيه آنها مي شد که فردي با آن سن و سال چگونه همچون جوانان ، مي جنگد و کوچکترين اثري از ناراحتي و خستگي دراو ديده نمي شود .
درجريان کربلاي 5 که از عمليات هاي سخت و بزرگ محسوب مي شد تعدادي از شهداي ما در منطقه عملياتي باقي مانده بودند و پيکرهاي پاک و مطهر آنها درشهر جاسم از منطقه تحت اشغال عراقي ها باقي مانده و بر جاي مانده بود که از جمله آنها شهيد همرنگ بود .
از طرف فرماندهي لشکر به شهيد يوسفي دستور داده شد تا ايشان به همراه چند تن از نيروهاي خويش براي آوردن پيکرهاي پاک شهدا اقدام نمايند .
قرار گرفتن پيکر شهدا درمناطق تحت اشغال دشمن و اشراف عراقي ها بر آن منطقه بر مخاطرات عمليات دلالت مي کرد.
بدون شک شهيد يوسفي خود بيش از همه ما به سختي و خطرات اين عمليات آگاه بود و مي دانست. اما اهميت آوردن پيکرهاي پاک شهدا به آغوش وطن و نيز اهتمام شهيد نسبت به انجام مسئوليت خويش درقبال شهدا موجب شد تا وي با آغوش باز اين عمليات را بپذيرد و به همراه جمعي از نيروهاي جان برکف خويش عازم اين عمليات گردد. آنان پس از عبور از خط و نفوذ به منطقه مزبور و شناسايي پيکرهاي پاک شهدا شجاعانه اقدام به حمل و انتقال آنها به طرف نيروهاي خودي مي نمايند تا آنها را به آغوش خانواده هايشان برسانند. لحظات به سرعت سپري مي شود، ناگهان دشمن بعثي متوجه تحرکات نيروهاي جان بر کف مي گردد. عليرغم فعاليت غير رزمي آنها، با خباثت آنها را زير آتش توپ و گلوله مي گيرد. شهيد يوسفي به همراه نيروهاي خويش که براي آوردن اجساد و پيکرهاي شهدا رفته بودند ليک خود به شهادت نايل مي آيد تا در کنار آن شهدا ، روح بيقرار او آرام گيرد .

روياي صادقانه :
اخيراً قرار بود که بنده زندگينامه و خاطرات تعدادي از شهدا را بنويسم.
براي همين منظور پرونده تعدادي از شهدا را از بنياد شهيد گرفته و شروع به کار نمودم. يک شب درعالم خواب تعدادي از شهدا را در روياي خويش ديدم. آنها در جمعي کنار هم قرار داشتند و من هم درجمع ايشان درکناري ايستاده بودم. ناگهان متوجه شهيد يوسفي شدم و با سرعت به طرف او رفتم تا با او احوالپرسي بپردازم. اما زماني که به او نزديک شدم متوجه شدم که ايشان از من روي بر گردانيده و امتناع مي کند. هر چه من به او نزديک تر مي شدم او از من دورتر مي گرديد. در اين هنگام از خواب برخاستم. بسيار ناراحت بودم. با خودم فکر کردم که چرا شهيد يوسفي از من آزرده و رنجيده است. ناگهان جريان کاري که در دست اقدام داشتم به خاطرم آمد که در آن مجموعه شهيد يوسفي را از ياد برده ام. فرداي ان روز اولين کاري که انجام دادم به سراغ آن مجموعه نوشته که اکنون آن را بسته وتمام کرده بودم رفتم و صفحاتي بر نوشته ام افزودم که عنوان اين صفحات اضافي با خط درشتي بر بالاي صفحه نگاشتم :« زندگينامه شهيد ميرعلي يوسفي »

سيد کمال پناهي :
شهيد يوسفي سادات از شهداي شاخص و برجسته اي است که در طول دوران دفاع مقدس نيز يکي از فرماندهان و رزمندگان مطرح بودند. رفتار و مشي و مرام ايشان بسيار گرم و نمونه بود و او را به فرمانده دلهاي رزمندگان تبديل کرده بود و بچه ها احترام خاصي براي او قائل بودند.
درآن زمان اغلب نيروهاي رزمنده بسيجي از بچه هاي جوان کم سن و سال تشکيل مي شد و ايشان در ميان ما از لحاظ سني، مسن و يا ميانسال بودند که باعث مي شد احترام ايشان دو چندان شود.
ولي با وجود آنکه از مسئولان و فرماندهان بود، حشر و نشر زيادي با رزمندگان داشت.
صميميت و رفتار او مثل يک بسيجي ساده و عادي بود و هيچگونه تفاوتي نداشت و اين مسئله در نگاه اول کاملا آشکار بود. نکته جالب زندگي و مرام ايشان در جبهه، پيشي گرفتن در سلام دادن بود. شهيد يوسفي سادات با وجود آنکه از لحاظ سني از همه ما بزرگتر بودند، اما هرگز کسي نمي توانست زودتر از او به وي سلام دهد .
يعني در مصافحه بين ايشان و بچه ها هميشه او بود که درسلام دادن سبقت مي گرفت. البته سلام ايشان هم که باتلفظ غليظ عربي بود، بسيار بين بچه ها معروف شده بود: « سلام عليکم ، دلاور »
اصطلاحي بود که به نام ايشان در بين بچه ها معروف بود و به اسم ايشان شناخته مي شد.
اهميت جدي شهيد يوسفي سادات بر سبقت گرفتن نسبت به دادن سلام دليل بر مهرباني و مردم داري ايشان بود. شايد بتوان آن را نمونه يک رفتار برجسته مديريت اسلامي دانست. کاري که به خوبي مي تواند دل نيروها رابه دست آورد و آنها رانسبت به مدير مطمئن و راحت و صميمي کند.

دراوايل جنگ من زخمي شده بودم واز ناحيه چشم دچار آسيب ديدگي شدم که شدت جراحت باعث شد که من بينايي خود را از دست بدهم. با اين شرايط سخت بنده به اسارت نيروهاي عراقي در آمدم. پس از هشت ماه و نيم اسارت بنده بخاطر جراحت چشم و به عنوان هر دو چشم نابينا با ايران معاوضه شده و به کشور برگشتم. سپس عازم انگلستان شده و پس از عمل جراحي به حد ضعيف با عينک بينايي يک چشم خودم را به دست آوردم؛ به نحوي بنده به عينک وابستگي داشتم که بدون آن من نود درصد بينايي را از دست مي دهم. باتوجه به اين شرايط اهميت عينک جهت ترمميم ديد من بسيار ضروري و واجب است.
بنده پس از بهبودي نسبي بطور مجدد عازم جبهه هاي جنگ شدم. حضور در جبهه هاي جنگ بطور مجدد توفيقي بود تا در محضر شهيد بزرگوار يوسفي سادات بوده و افتخار مصاحبت با ايشان را کسب کنم.
در منطقه عملياتي بوديم که بنده يک روز صبح که از خواب برخاستم به عنوان اولين کار مطابق معمول هر روز به دنبال عينکم مي گشتم. من عينکم را فقط موقع خواب از چشم بيرون مي آوردم و کنار تشک مي گذاشتم. اما وقتي دستم به عينک شکسته خورد ديدم که شيشه هاي عينک بطور کامل شکسته است. با اين وضع ديگر من قادر به ديدن نبودم و بينايي ام را از دست داده بودم.
بچه ها را صدا زدم و کورمال کورمال از جايم بلند شدم. سپس يکي از بچه ها دست من را گرفت تا مرا راهنمايي کند. گفتم بايد هرچه زودتر عينکم را تعمير کنم، والا هرگز قادر به ديدن نخواهم بود. دوستم گفت با اين شرايط سختي که ما داريم و کمبود ماشين و درگيري و عمليات و از طرفي هم فاصله بسيار زياد ما باشهر، بعيد مي دانم اين امکان براي تعمير عينک تو وجود داشته باشد .
با تعجب پرسيدم : خوب پس چاره چيست؟ گفت : خوب وسط خيابان که عينک فروشي نداريم تا عينک تو را تعمير کنند. اصولا بايد به شهر بروي که آنجا هم بسيار دور است و از طرفي هم مي دانيم که کمبود ماشين هست و ماشين نداريم. با نا اميدي و ناراحتي گفتم : حالا يک سري به تعاون بزنيم شايد توانستند کاري بکنند. با هم به تعاون رفتيم و آنجا شهيد يوسفي سادات را ديدم و ماجرا را براي ايشان تعريف کرديم. او وقتي از ماجرا مطلع شد بلافاصله دستور داد به هر نحو ممکن و هرچه سريعتر يک ماشين به من اختصاص بدهند و عينکم را تعمير کنم . او به رزمنده اي که با اين شرايط به جبهه آمده بود احترام مي گذاشت . سريعا ماشيني آماده شد و ما به کرمانشاه رفتيم و عينکم را تعمير کردم و بر گشتيم .
رفتار شهيد در آن شرايط موجب دلگرمي و اميد من شد .

سرهنگ خوشبخت:
شهيد يوسفي سادات از قديمي ترين پاسداران منطقه اردبيل بودند . هم از نظر سني سنشان بيشتر بود و هم از نظر يک سري خصوصيات اعتقادي و معنوي. معمولا با توجه به اينکه سپاه يک تشکيلات جديدي بود ، اعتقادي و آرماني بود؛ لذا بخشهاي اعتقادي و قرآني در آن متداول بود . نوعاً آقاي شهيد ميرعلي يوسفي در ميان بچه هايي که حضور مي يافتند، در کلاسها پيش قدم بودند. حتي نقش مربيگري را ايفا مي کردند و انصافا به مسائل قرآني آشنا بودند .
شهيد مير علي يوسفي خيلي زياد در جبهه بود و در لشکر. حتي خانواده اش را هم برده بود و در اهواز مستقر بودند . بعد از مدتي مسئولين موافقت کرده بودند که ايشان برگردند پشت جبهه و خانواده را هم بياورند. آمده بودند ماشين گرفته بودند و وسايل را در ماشين گذاشته بودند. هنگامي که مي خواستند سوار ماشين شوند وحرکت کنند، پيکي مي آيد و ميگويد فرمانده لشکر، شما را مي خواهد . به بچه ها مي گويد شما بايستيد تا من بروم و برگردم. فرمانده لشکر مي گويد آقا سيد شما بمانيد. مي گويد چرا ؟ مي گويد چون قراراست عمليات شروع بشود و شما لازم است بمانيد. بالاخره صرف نظر مي کنند و مي مانند، گويي که آن عمليات ، عمليات عروج ايشان بود. عمليات پرواز ايشان بوده و نهايتا در آن عمليات به درجه رفيع شهادت نايل مي شوند. ايشان ازآن چهره هاي برتر،معنوي ، علاقمند به انقلاب و اسلام و امام بودند.
حجته الاسلام عبدالهي ، امام جمعه سرعين
در مشهد طلبه بوديم و بنده قصد ازدواج داشتم. يک نفر معرفي کرد و گفت : از عشاير خود شماست؛ لذا رفتم پيش حاجي ميرعلي . صحبت کرديم و همديگر را معرفي کرديم و گفتند : يکي از شاگردان بنده خواستگار دخترتان است. خلاصه اين وصلت صورت گرفت و عقد ما را آيت ا ... عملي جاري کردند . اين کار خيلي سريع صورت گرفت و سپس اين ها به همراه خانواده به دزفول رفتند.
يک ماه بعد قبل از عمليات کربلاي 5 به جبهه رفتيم. در آنجا به دزفول رفتم. خانواده همسرم در آنجا بود که حاجي گفت : نگران نباش؛ خانواده ما از خانواده ساکن دزفول برتر نيست.
يادم هست در آنجا به بنده گفت : خيلي علاقه داشتم که پسرانم بزرگ تر بودند و در جبهه حضور مي يافتند، ولي خوشحالم از اين که شما دو داماد عزيز مثل فرزند خود بنده هستيد و نگران بود از اين جهت که شهيد نمي شود. جنگ تمام شود و از شهادت بي نصيب بماند. مي گفت : انقلاب مرا به خودم رجوع داد . وقتي در کنارشان بودم، فهميدم وي سال ها جلوتر از زمان خودش بود . ديگر عشاير را به حمايت از انقلاب دعوت مي کرد. خود، ارزش انقلاب را مي دانست؛ چرا زمان قبل از انقلاب را هم ديده بود.

عزيز دوستداري :
درميدان سرچشمه با شهيد آشنا شدم؛ آنجا که مطب حميد صمدي هست. آن زمان دفتر ثبت نام بسيج بود. ما که رفته بوديم، ديديم در آنجا ثبت نام مي کنند، يعني بسيجي صادر مي کنند. به ايشان خيلي علاقه داشتم. چند وقتي آنجا خدمت مي کردند، بعد به عنوان مسئول بسيج ماموريت دادند به شهرستان خلخال بروند که در حدود دو سال هم آنجا خدمت مي کردند. بعد از آن دو سال شهيد سيري آمدند و فرماندهي ناحيه اردبيل را به عهده گرفتند و شهيد ميرعلي يوسفي را هم به مسئول تعاون بسيج انتخاب کردند. اوايل 63 بود داوطلب جبهه حق عليه باطل شدند. وقتي تعاون را به عهده گرفتند، 2 نفر بودند؛ يکي به نام گاوبان اهل جلفا و يکي هم ميرعلي يوسفي.
يک وقت ديدم شهيد مير علي يوسفي ناراحتي داشت. احساس کردم مجروح هستند. گفتم چرا ناراحتي؟ مگر مجروحي؟ گفت: نه مجروح نيستم. هر وقت با هم بوديم، شب نشيني داشتيم. هميشه به فکر جبهه و انفلاب بود؛ هميشه ولايت مدار بود. انسان به تمام معنا بود.
هر وقت از جبهه بر مي گشتند، موقع رفتن چند نفر را با خود به جبهه مي بردند. بعضي ها شهيد شدند و بعضي ها مجروح شدند .
وقتي که در جبهه بودند، من هم در گردان صاحب الزمان (ع) که فرمانده سردار رحيم نوعي اقدم بود، حضور داشتم. بعضاً من مي رفتم لشکر آنها و بعضي اوقات هم او مي آمد سنگر ما. خيلي زنده دل بود؛ خيلي خوش بيان و با اخلاق. يک موقع رفته بودم سنگر شهيد بزرگوار. گفت : آقاي تقوي ( همکاران ايشان بود )، سقاي کربلا، بلند شو يک شربت درست کن بياور. اول مي گفتند و بعد خودشان بلند مي شدند مي رفتند درست مي کردند و مي آوردند تقسيم مي کردند. انسان به تمام معني بود . واقعا آگاه و انقلابي و سياست مدار بود. هر وقت با ايشان بوديم، خيلي از وي استفاده معنوي مي کرديم.

محمد نيرومند :
بنده با اين شهيد بزرگوار حدودا از اوايل پاييز سال 1363 آشنا شده بودم و تا اواخر زمستان همان سال اکثرا در جبهه درکنار همديگر بوديم. در يک چادر با هم زندگي مي کرديم و با دشمن غاصب مبارزهمي کرديم. ايشان معاون بنده درگردان بودند. ما در گردان خودمان براي بچه ها ي بسيجي کلاس قرآن داير کرده بوديم . شهيد بزرگوار در کلاسهاي قرآني مربي تجويد و معني و مفاهيم آيات کريم قرآن مجيد بودند و در اين زمينه نيز داراي اطلاعات قوي و کاملي بودند و اين بيانگر تسلط ايشان بر قرآن کريم مي باشد. در ضمن در اينجا ذکر اين نکته خالي از لطف نيست که بنده يک جلد قرآن از ايشان به يادگار دارم که صفحه اول اين قرآن نيز مزين به خط شهيد برزگوار است که طي آن تاکيد بر خواندن آيات مبارک قرآن کريم و خصوصيات عمل به آيات کرده اند .

محمد فرشي :
با شهيد يوسفي هم محله بوديم . قبل از انقلاب در کمک به مستضعفان، مخصوصا به سالمندان تلاش بسيار مي کرد. از سال 47 و 48 با هم آشنا شديم. سال 56 بود. يادم هست بنده از مدرسه مي آمدم . ميرعلي جلوي من آمد و صورت مرا بوسيد و کمي فشار داد و گفت : ببينم پسرعمو پس فردا در راهپيمايي چه خواهي کرد؟ چگونه شعار خواهي داد؟ ايشان در اين محل بود. افراد زيادي را جمع آوري مي کرد و با يک پرچم در جلو بقيه در راهپيمايي حاضر مي شد. يادم هست در موعد مقرر در عالي قاپو جمع شديم و به طرف چهار راه حرکت کرديم . قطع نامه که خوانده شد، در آنجا جلوي مسافر خانه در چهار راه امام (ره ) يک زن بي حجاب بود . بنده شعار مي دادم: «مسجد کرمان را ،کتاب قرآن را ، خلق مسلمان را ، شاه به آتش کشيد .» سپس گفتم : خواهر برو چادر سرت کن. من در لباس روحاني بودم . آن زن سنگي به طرفم پرتاب کرد که سنگ از جلوي پاي من رد شد. شهيد ميرعلي با يکي از بزرگان محل در راهپيمايي با ما بودند. به دنبال اين زن رفتند. چون قرار گذاشته بوديم اگر کسي به جمع ما يا به يکي از ما تعدي يا جسارتي کرد، همگي از همديگر دفاع کنيم . آن روز غروب بود که نيروهاي دشمن به بنده حمله کردند . يک پسرعمو به اسم اصغر داشت و سن وي کم بود . ميرعلي جهت دفاع از وي خود را به زير باتون نيروها داد و ما فرار کرديم تا اينکه نزديک شوراي شهر فعلي يک زن ما را به منزلش دعوت کرد . بعد از مدتي يک به يک ما را راهي کرد . يادم هست ايشان در حمام سادات که مال پسرعموهاشان بود کار مي کرد و آنها از اين که ميرعلي محل کار خود را ترک مي کرد و در راهپيمايي ها شرکت مي کرد با وي درگير بودند. چندين بار شاهد اين بگومگو ها بودم .

همسر شهيد :


در 9 سالگي برايم نشان آوردند . براي عقد رسمي سن من کم بود . در 12 سالگي عروسي کرديم. بالاخره حاجي اعزام شد و رفت جبهه . بعدها گفتم حاجي شما که هميشه مي رويد؛ بيا خانوادگي برويم. ما را هم ببريد آنجا که اجر ببريم. گفت : همين که شما از بچه ها و خانه مان مرا راحت کرديد، در اجر من شريک هستيد.


رفتن ما به دزفول اينطور بود که خيلي وقت پيش به حاجي مي گفتم : بياييم پيش شما. حاجي که 5 سالي در دزفول بود، ماهي دوبار مي آمد خانه. من هم از خطر زمستان و... مي ترسيدم. مي گفتم که ما هم برويم؛ براي چه مانده ايم اينجا. پسر بزرگمان هم 6 سالش بود در دزفول ثبت نام کرد.


قبل از اينکه برويم دزفول، رفتيم مشهد؛ هم براي زيارت و هم براي ديدن دخترمان.


حاجي يک هفته اي مرخصي داشت و يک روز از مرخصي اش مانده بود. گفتم حاجي مرخصي تمام شده، آماده شو برويم. آنجا يک مجتهد بود که حاجي را دعوت کرد بود . گفتم حاجي آخر مرخصي ات تمام شده. گفت : نگران نباش. انشاءا... نهار را آنجا مي خوريم و راهي مي شويم . رفت آنجا و بعد از نيم ساعت آمد گفت : اين دختر کوچکمان را يکي از طلبه ها مي خواهد ببيند که نظرش چيست. گفتم : نمي دانم. به دختر بزرگمان گفت : تو با او صحبت کن. او هم صحبت کرد. گفت : که چرا پدرم با اين بچه گي مرا شوهر مي دهد . حاج کاظم داماد بزرگمان گفت : سيد، خودتان با او صحبت کنيد. دخترها در ابتدا همين طوري هستند. حاجي از اول نظرش اين بود دختر و پسر با هم صحبت کنند. اگر رضايت داشتند اول من موافقت مي کنم . بالاخره قسمت و رضايت خدا بود که کار سر گرفت و همان مجتهد عقدشان را خواند. مراسم عقد خيلي ساده برگزار شد. مهريه را هم خود دختر گفت 14 سکه بنام 14 معصوم و يک جلد قرآن کريم؛ مجتهد هم خوشحال شده بود. گفت من هم يک نهج البلاغه بهش اضافه مي کنم .


فرداي آن روز به طرف دزفول حرکت کرديم. دوسه ماهي بود دزفول بوديم که حاجي، دختر و دامادش را به دزفول دعوت کرد. دامادها آمدند دزفول. حدود يک ماه و نيم که گذشت آنجا را بمباران کردند. پسرعموهايش مي رفتند جلوي خط مقدم که به آنها گفتم به حاجي بگوييد به رفتن پسر عالم راثي 4 روز مانده؛ يک طوري بيايد برويم اردبيل در مراسمش شرکت کنيم، چون شرکت نکرده بوديم. بالاخره آمد و گفت : که خيلي کار خوبي کرديد يادم انداختيد. دو روز کشيد تا کارهايش را روبراه کند و به جاي خودش جايگزين پيدا کند. داماد کوچک را راهي مشهد کرد. به داماد بزرگ گفت: شما بمانيد باهم برويم اردبيل؛ بعد از آنجا برويد مشهد.


آماده مي شديم و وسايل را جمع آوري مي کرديم که راه بيافتيم. همسايه ما که تلفن داشت، آمد گفت : حاجي مثل اينکه با شما کار دارند؛ از لشکر زنگ زده اند . از اهواز زنگ زده بودند .


گفتم : حاجي ماشين خيلي کثيف است. اجازه بدهيد بشوييم بعد برويم. گفت : من حرفي ندارم. دوباره زنگ زدند. حاجي رفت. تا آن وقت داماد ما را سوار کرد و وسايل را جمع و جور کرد. ماشين را از حياط خارج مي کرديم که دوبازه زنگ زدند. باز حاجي رفت. بار سوم دخترها گفتند اجازه بدهيد برويم با همسايه ها خداحافظي کنيم. رفتند و آمدند. گفتند: مادر، حاجي طوري حرف مي زند انگار که نمي توانيم برويم. حاجي خنده کنان آمد و گفت: شما که راه افتاديد. مگر دخترها نگفتند که ديگر مصلحت نيشت برويم؟ گفتم : چرا؛ دخترها گفتند و بچه ها ناراحت شدند.


بالاخره نشد. گفت: حالا که سوار شديد برويم سبز قبا زيارت کنيم. از دزفول که خارج مي شديم ، يک خرده که مي رفتم، قبر يک از پيغمبران بود. حاجي گفت: مثل اين که رد شديم؛ برگرديد. من گفتم : نه حاجي؛ هنوز مانده. برويم جلو. برگشتيم و مشخص شد که رد نشده ايم. اصلا آن روز فکرم به هم ريخته بود. آنجا راپيدا کرديم و زيارت کرديم و آمديم خانه. ماشين که داخل حياط شد، گفت آن چيزهاي که براي راه آماده کرده بوديم را بردار. آن قدر خسته ام که نگو. تا ما نماز را بخوانيم، يک چيزي آماده کنيد که بخوريم و بخوابيم. شب ساعت 12 بود. خودش هم که اصلا نمي خوابيد. يا کتاب مي خواند يا نماز مي خواند.


حمله شد، يک دفعه گفت: مثل اينکه بچه ها شهيد شدند. بچه ها طبقه بالا خوابيده بودند. گفتم : چي شد؟ گفت: بمب زدند. تمام شيشه ها ريخت. رفتيم بالا ديدم الحمد ا... فقط يک کم زخمي شدند . ولي همسايه ها همه شهيد شده بودند. آخرين شب بود که در خانه آن اتفاق افتاد . صبح هم که مي رفت، گفت : من مي خواستم بچه ها را راهي مي کنم نشد. ماشين بماند حياط من با اينها بروم.


گفت : تا من بروم و برگردم، يک نهار آماده کنيد. نهار را آماده کردم.


حاجي 2 ، 3 قاشق غذا نخورد ه بود که آقاي غفوري آمدند. نهار را نصفه گذاشت و رفت داخل حياط. هيچ وقت با بچه ها روبوسي و خداحافظي نمي کرد . بچه ها را توي خواب مي گذاشت و يواشکي از خانه مي رفت.


حاجي که مي آمد، بچه ها همه آمدند حياط. گفتند : حاجي آقا غذا مانده. چنيدن بار با بچه ها روبوسي کرد و سپس خداحافظي کرد.


از حياط خارج شد. تا خواست سوار ماشين بشود برگشت نگاه کرد و آمد پيش من. فکر کردم از اينکه من نگاه مي کنم ناراحت شده. آمد دستش را داخل جيبش کرد و پولي درآورد و گفت: من پول نياز ندارم؛ اينها را بگيريد.


آن شب من بدجوري مريض شدم. طوري که همسايه ها آمدند خانه مان و حتي شب نگذاشتم بروند.


فردايش زنگ زده بود به لشکر اهواز. آنجا چند نفر را مي شناخت. فرستاده بود که در خانه مريضي هست و براي هر کدام از بچه ها هم هديه گرفته بود و فرستاده بود.


پس فردايش که حاجي را مجبور کرده بودند برود جلو و شهدا را بياورد، دوباره به خانه زنگ زد و آدم فرستاده بود که مرا ببرند دکتر. من نرفتم و گفتم که به او بگويند مريضي ندارم. ازکجا فهميده بود خدا مي داند. شب بعد من خواب ديدم يک ظرفي را مي پيچم لاي يک پارچه سفيد. همسايه ها مي گويند که سيد خانم اين را چه طوري مي بري که نشکند؟ من هم مي گويم عموي من يک صندوق گردويي دارد. داخل آن مي گذارم؛ چيزي نمي شود. دقيقا همان شب حاجي شهيد شده بود و راهيش کرده بودند.


خواب را براي همسايه ها تعريف کردم. گفتم : يا شهيد داريم يا زخمي. همسايه ها گفتند حاجي دو روز است که رفته و براي همين بي تابي مي کنم. گفتم : نه، من يکبار هم همچنين خوابي ديدم و حاجي زخمي برگشت. حتما اتفاقي افتاده است. با همسايه ها همينطور صحبت مي کرديم که خانم آقاي غفوري آمد و گفت: شما را خواستند خانه ما برويد؛ حاجي کارتان دارد. گفتم : من مريض هستم ، نمي توانم بروم. اين دختر را ببريد. هر کاري داريد به او بگوييد. خيلي اصرار کرد. بالاخره من خودم رفتم. ديدم آقاي غفوري نماز مي خواند و اصلا با کسي صحبت نمي کرد.


من نشستم جلوي در، تا نمازش تمام شد. آمد نشست، چيزي نتوانست بگويد. گفتم: آقاي غفوري ما مهمان داريم. مي خواهم بروم. خانم غفوري گفت: حاجي خيلي براي ما از شما تعريف کرده است. انشا ء ا ... که ناراحت نمي شويد. اين را که گفت من نگران شدم. گفتم مگر چيزي شده؟ گفت: چيزي نشده، فقط حاجي تير خورده و زخمي شده وخوسته که با شما ملاقات کند. گفتم: کجا؟ گفت: تبريز. بياييد آنجا و از آنجا برويد اردبيل. گفتم : آقاي غفوري، امکان ندارد حاجي زخمي بشود و برود تبريز. من او را مي شناسم. قسم خورد و ديگر من باورم شد که زخمي شده. خانمش هم با من آمد و دلداريم مي داد؛ نگو که مي دانسته چه شده. بالاخره رسيديم خانه. ديدم همه همسايه ها رفتند و بچه هاي خودمان مانده اند و يکي از همسايه ها. وقتي در حياط ماشين را ديدم، جداً ناراحت شدم و گريه کردم. دراين هنگام دخترمدويد طرف من. ناراحت شد و گفت که چه شده چرا اينطوري مي کني؟ گفتم : زياد سرو صدا نکن ، يادت است پدرت به ما سفارش کرد وقتي شهيدها را مي آوردند؟ يکي از خانمها گريه کرد و شما خنديديد که او چرا اينطور مي کند. پدرت گفت که انشاءا... شهادت شما را هم مي بينم. گفت : اگر من شهيد شدم، همين آمبولانسي را که مي بينيد سوارش هستم، سفارش کرده ام و نوشته ام اگر من شهيد شدم، جنازه ام را با اين ماشين مي بريد اردبيل. تا اردبيل اگر خواستيد، گريه کنيد؛ ولي آنجا ديگه شلوغ نکنيد. دخترم را دلداري دادم. يکي آمد گفت: آماده شويد تا شما را ببرم. گفتم با چي مي رويم؟ گفتند با ماشين خودتان. بالاخره يک راننده دادند ما را با خودش ببرد. برنامه داده بودند کجا بايد کجا غذا بخوريم. بالاخره رفتيم و وقتي از تبريز رد شديم، در بوستان ماشين را نگه داشت. گفتم : آقا صادق اينجا بستان آباد است. از تبريز رد شديم. گفت: نه، آنها که به من گفته بودند اگر به موقع نتوانستيم به تبريز برسيم، حاجي راهي شده و به اردبيل رفته است. برف هم بد جوري مي باريد و تمام راه را گرفته بود. مغازه داري آمد و گفت که در اين سوز و سرما اينها را کجا مي بريد؟ در اين دو روز در گردنه دو نفر را گرگ خورده و کفشهايش مانده است. گفت من هيچ جا را نمي شناسم. به عمويم در تبريز زنگ بزنم. زنگ زد. نمي دانم چه چيزي گفت. عمويش فورا آمد دنبال ما. آمد ما را برد تبريز و شب را خانه آنها مانديم. بالاخره راهي شديم و آمديم اردبيل. ما را آوردند خانه خودمان. البته آدرس را بلد نبود و خودمان راهنمايي مي کرديم. رسيديم در خانه ، با عالم راثي ديوار همسايه به ديوار بوديم. وقتي از جلوي خانه آنها رد مي شديم، چون نتوانسته بوديم در مراسم پسرشان شرکت کنيم، خجالت مي کشيدم. جلوي خانه آنها ماشين را نگه داشتيم. ديدم که در خانه آنها عجيب صداي گريه و زاري مي آيد. فکر کردم چهلمش را به خاطر ما عقب انداخته اند. وقتي چند تا از بچه هاي مي رفتند طرف در، آنها ما را که ديدند، همگي دويدند دور بر ما را گرفتند. هر کدام از بچه ها را يک نفر برد. من جداً ناراحت شدم. گفتم: عوض اينکه اينها ناراحت بشوند، ما شرمنده شده ايم. تا به خانه عمو برسيم، من به هواي زخمي بودنش مي رفتم. آنجا ديدم عکس گذاشته و مراسم گرفته اند. آن وقت بود که فهميدم شهيد شده.



شهيد بزرگوار، فرد شوخ طبعي بود. هميشه خنده و تبسم به لب داشت و سعي مي کرد اين خصوصيات خود را به ديگران نيز انتقال دهد. هميشه ميگفتند خنداندن رزمندگان ثواب دارد و در عين خنده رويي فردي پرتوان و پرکارهم بودند. هديه دادن را خيلي دوست داشتند. براي رزمندگان هديه مي خريدند و اهدا مي کردند. اکثرا بيرون از پادگان که مي رفتند، با دست پر بر مي گشتند. فرد بسيار مهرباني و رئوفي بودند . به همه مهر مي ورزيدند. به اهل خانواده شان و دوستان و جوانان رزمنده و بسيجي مهر مي ورزيد. به پابه سن گذاشته هايي هم که در بسيج بودند، ارزش و احترام وافري قائل مي شد. بيشتر از بقيه به شهداي اسلام عزيز عشق مي ورزيد. علاقه خاصي به شهيد بزرگوار، مهدي باکري داشت. بعد از شهادت آقا مهدي مي گفت: خوشا بحالش. او به مقصد رسيد؛ ما کي مي رسيم؟ بعد هم مي گفت : خداوند مي داند انشا ءا ... ما نيز مي رسيم. براي شهادت لحظه شماري مي کرد. ايشان به فنون نظامي و اصول کاري کاملا آشنايي داشت و همه چيز را با ضوابط مخصوص با آن کار انجام مي داد. عجيب حاضر جواب بود. براي هر سئوالي هم يک جواب قانع کننده اي داشت و از اينها گذشته فرد کاملا والايي بود و تابع صددرصد ولي فقيه زمان خود بود. وقتي نام از امام مي برد، بلافاصله اشک در چشمان وي حلقه مي زد. عاشق روحانيت بود. به همه روحاني ها، مخصوصا آنهايي که با سواد تر بودند، احترام خاصي مي گذاشت. پدرم هميشه حتي در روستا هم که بوديم لباس تميز و مرتبي مي پوشيد که اين?مسئله زبانزد همه بود. خيلي شيک پوش بود. وقتي شناس بود؛ مخصوصاً نسبت به نماز اول وقت. مطالعه داشت. يادم هست که بعد از شهادتش چند ?بسته کتاب به مسجد اهدا کرديم. درباره کمک به فقرا?خيلي فعال بود.



محمد حسين فرهنگي:


اردبيل در لشکر 31 عاشورا جايگاه خاصي دارد. نيروهاي سلحشوري دارد که از جمله آن برادر مان شهيد يوسفي است. همين که داراي سن نسبتاً بالايي بودند، ولي حضورشان در ميان رزمندگان حضوري نشاط برانگيز و با طراوت بود. از برادراني بودند که وقتي در جمعي قرار مي گرفتند، اگر روحيه ها را درجه بندي کنيم، با حضور ايشان دو سه درجه اين روحيه ها بالا مي رفت.



شهيد يوسفي وقتي در دفاع مقدس وارد لشکر شدند، مصادف بود با يک تغييرات در تعاون لشکر و تعاون لشکر از درونش يک گردان رزمي خارج شد. گردان ابا عبد ا... يک گردان پر زحمت و سنگين لشکر بود که شکل گرفت و ايشان مسئوليت اين گردان را بر عهده گرفتند. گردان اباعبدا... گردان تخليه شهدا و مجروحين لشکر بود. رزمندگان گردان هاي عملياتي کارشان سخت بود . اما گردان تعاون تخليه مجروحين و شهدا موظف بودند بارها مسير پر رفت و آمد و پر خطر رزمندگان را طي بکنند و شهدا و مجروحين را به عقب منتقل کنند و در حين حال که کار سختي بود و نيروها از لحاظ بدني خسته مي شدند و تنها وجود و حضور بزرگواراني چون شهيد يوسفي بود که مي توانست آن کار سخت را هدايت بکند و به انتها برساند .


بعد از عمليات کربلاي 4 که با سختي زيادي به انجام رسيد و شهيد يوسفي به خوبي کار خود را انجام داده بودند، مراجعه کردند به لشکر و فرمودند که قرار بود ما بعد از عمليات به همراه خانواده و دامادمان سفري به مشهد داشته باشيم. بنده در ستاد لشکر بودم. شهيد يوسفي که خانواده شان در دزفول مستقر بود، از اهواز آمدند به دزفول براي اينکه براي زيارت به مشهد مقدس حرکت کنند. در اين فاصله فرمانده لشکر با بنده تماس گرفت که تعدادي از دوستان را نام بردند که به اين دوستان اعلام کنيد سريعاً خود را به جلسه اي در ستاد برسانند . خانواده ما هم در آن محل در دزفول مستقر بود. از جمله افراد نام برده شده برادر يوسفي بود. با وي تماس گرفتم که شهيد يوسفي با بنده تماس بگيرند و تماس گرفتند. بنده موضوع را اطلاع دادم. گفتند ما کاملاًٌ آماده ايم که شما تماس گرفتيد. گفتم اگر مايليد با فرمانده لشکر صحبت کنيد که جانشين شما در جلسه شرکت بکند. بعد از تماس خانواده را عازم کرده و خود شخصاً به جلسه اي که قرار بود، در اهوازحاضر شد.



ايشان از همان جلسه به منطقه عمليات شلمچه عازم شده بودند و با فاصله کمي عمليات آغاز شد و سفر ايشان به مشهد مقدس تبديل شد به سفر به سوي مقصود و شهادت وي شکل گرفت. بنده بعد از اطلاع از شهادت وي بايد خبر شهادتش را به خانواده او بدهيم که برايم سخت بود. بالاخره از خانواده ها کمک گرفتيم و در ميان اشک و آه وي را تا دفن وي همراهي کرديم.


شهيد يوسفي با سني در حدود سن شهيد حبيب بن مظاهر در جبهه حضور پيدا کرده و سرانجام به شهادت رسيدند. در طي عمليات هم تلاش فراوان داشت و منطقه شلمچه شاهد رشادتها و ايثارگريهاي وي بوده است. نقل مي کردند که خودش، پيکر شهدا را بر دوش مي کشيد و به عقب مي رساند و افرادي که حتي از گردان نبودند، با تشويق وي در محل شهدا تلاش مي کردند.



گلي يوسفي سادات فرزند شهيد:


خيلي به حجاب اهميت مي داد . قبل از انقلاب بود. قرار بود به مدرسه بروم . يک فضاي خاصي بودکه معمولا دختران با موهاي باز و نامناسب در مدرسه حاضر مي شدند . ولي در منزل پدر خيلي مقيد به حجاب دخترانش بود. آن روز من با روسري به مدرسه رفتم . در کلاس يک معلم بي حجاب و بد اخلاق بود که به علت داشتن حجابم، مرا تنبيه کرد . در منزل موضوع را به پدر گفتم. پدر درعين حال که اعتقاد داشتند، از طرفي به قانون هم احترام مي گذاشت، ولي گفت اين قانون اگر دختر مرا بي حجاب کند، براي من ارزش ندارد . سراين ?موضوع خيلي بحثها در مدرسه شد. پدردست مرا گرفت و به خانه آمديم. ?آن سال به مدرسه نرفتم، ولي اين حرکت پدرم و قاطعيت ايشان در?دفاع از من و حجابم، بسيار مهم بود که حتي ارزش يک سال عقب?ماندن از تحصيل را هم داشت که همان سال انقلاب شد?.?


در طول حرکت هاي انقلابي در کنار عزيزاني چون شهيد پيرزاده بودند. حتي يک عکس هم از ايشان داريم . بعد از انقلاب از اولين کساني بودند که?وارد سپاه و بسيج شدند??. پدر اخلاق بسيار نيکويي داشت . تند خو نبود. خيلي زود عصباني نمي شد? و ?وقتي هم که ناراحت مي شدند ، از چهره شان مشخص بود وساکت مي ماندند وحرفي نمي زدند. يکبار حدود دو ماه بود از جبهه نيامده بود که در باز شد و آمدند . خيلي ?ناراحت بودند . حتي حالت گريه داشتند . بعدها فهميدم بخاطر اينکه آقاي مهدي باکري شهيد ?شده بود، بسيار گرفته و ناراحت شده بود. مدتي حرف نزد و بعد موضوع را گفت. بعد از اين قضيه به صورت مدام درجبهه حضور داشتند.


يک روز در دزفول بوديم. پدر به منزل آمد. خيلي گرد و خاک در لباس و?چهره اش بود . حتي يادم هست پلکها وابروهايش خاکي بود. لباسش?هم خوني بود. علت راپرسيدم. گفت در منطقه بوديم و شهيدان را منتقل مي کرديم و اين خون ها در نظر من پاک ترين خون هاست و حتي نمي خواهم آنها را از خودم و لباسم پاک کنم . اين خون، خون شهيد است. اين خاکها، ?خاک کربلاي ايران است.



نزديک عيد بود؛ سال1365 از دزفول مي خواستيم به اردبيل بياييم. چون پدرم?خوش سليقه هم بود، گفت ماشين را بشوييم و بارهم بزنيم؛ بعد برويم. ما رفتيم خانه که صداي تلفن بلند شد. در منزل آقاي ذکي بود . همسرايشان آمد وگفت که آقاي يوسفي شما را از لشکر مي خواهند. پدر در حياط داشت غذا مي خورد و من و برادران ماشين را مي شستيم که همسرسردار ذکي آمد.


پدر گفت : اين زنگ، زنگ شهادت است . بلند شد و رفت حرف بزند. آمد وگفت: نمي توانيم برويم . به من نگفتند ولي مثل اينکه عملياتي در پيش است. خواهر هانيه ناراحت شد و گفت : اين بارهم نمي توانم برويم؟ چون سه يا چهار ماهي بود که در دزفول بوديم.از طرفي هم مدام در دزفول موشک باران ميشد و واقعاً بسيار ناراحت بوديم از اين وضعيت. پدرکه لشکر رفتند و بعد هم خبر شهادتش رسيد.


به ما نگفت، ولي گويا خوابش را ديده بود. چون حس کرده بود روز رفتن چندين بار از پله ها پايين رفت و برگشت زينب را بوسيد و دوباره پايين رفت و برگشت محمد را بوسيد. همين طور چندين با رفت و آمد . گويا مي دانست مي رود و بر نمي گردد. از زير قرآن کريم چند بار يک طوري رد شد. آدم ديگري شده بود. خودش هم گفت : چرا من اينطوري شدم . دلم نمي آيد از شما جدا شوم. پدرم خيلي متين بود . توقع زيادي ما هم از وي نداشتيم. سعي مي کرد ما چيزي کم نداشته باشيم. يادم هست قبل از ازدواج بنده که مي خواستيم به دزفول نقل مکان کنيم، خواهر بزرگم جميله ازدواج کرده بود و ساکن مشهد بود. قرار شد قبل از رفتن به دزفول به مشهد برويم؛ خواهرم را ببينيم و زيارت هم بکنيم. در منزل خواهرم بوديم که همسرم به خواستگاري من آمدند. ابتدا چون سنم کم بود پدرم قبول نمي کرد. آيت ا... علمي مجتهد بود که از طرف همسرم براي خواستگاري آمده بود. گفت: دخترم خودش انتخاب مي کند نه من. بالاخره صحبت هايي شد. بنده راضي نبودم، ولي بالاخره راضي شدم. پدرم گفت: ايشان روحاني هستند و نمي تواند آدم بدي باشد. به نظر من از آدم معمولي بهتر خواهد بود و زندگي خوبي خواهي داشت. در آخر يک موضوع را گفت که بنده قبول کردم. گفتند : من فکر مي کنم اين سفر آخرين سفر است. ديگر نمي توانم برگردم. حداقل فکرم از طرف شما راحت مي شود. مهريه 14 سکه و يک قرآن را قبول کردم. آيت ا ... علمي هم يک نهج البلاغه هديه دادند.


پدر با اين که از دست ما رفت ولي هيچ وقت به اين خاطر ناراحت نشديم.


يادم هست ما در مشهد بوديم به همراه خواهرم که از راديو خبر آزادي اسرا را اطلاع دادند. آن روزحالت خاصي به ما دست داد و قول داده بود ما را به کربلا ببرد. خودش هم آرزوي زيارت کربلا را داشت. در يک لحظه با شنيدن خبر دست از هر کاري کشيديم. دو خواهر همديگر را بغل کرديم. گريه امان نداد. ميهمان هم داشتيم؛ آنها هم متأثر شدند و دلداريمان دادند.



جميله يوسفي سادات فرزند شهيد:


پدرم را هرگز عصباني نديدم. ايشان جذبه ي خاصي داشتند . دوران طاغوت بود که براي مدرسه ثبت نام مي خواستيم بکنيم. يک روحاني دوست پدرم بود که گفت : وضع مدارس مناسب نيست؛ دخترت را به مدرسه نفرست و...


پدر تصميم گرفت که بنده به مدرسه نروم . ما در روستا زندگي مي کرديم.


درباره فعاليتهاي انقلابي پدرم بر اساس يک خصلت ايشان که هر چه کار خوب انجام مي داد بروزي نمي داد و به کسي هم نمي گفت. جالب اين که ما وقتي به همراه پدر به دزفول رفتيم، آن جا بود که متوجه شديم ايشان فرمانده هستند.


پدرم عصباني نمي شد؛ ولي جذبه خاصي داشت. هيچ وقت ما را تنبيه نکرد. البته ما هم سعي مي کرديم از کاري يا عملي که برا ي ايشان قابل تحمل نيست، دوري کنيم. حتي يادم هست دختر عمويم به من مي گفت: خوش به حالت؛ پدر توعصباني نمي شود. پدر تو امام حسين (ع) است ولي پدر من ما را اذيت مي کند. اگر شلوغ کنيم ما را مي زند و بد و بيراه مي گويد.



?چند سال قبل از انقلاب بود. پدرم درحين کشاورزي از تراکتوري پياده شده بود ولي تراکتور به حرکت در آمده بود. پدر براي جلوگيري ازحرکت آن متاسفانه آسيب بسيار سختي ديده بود. تراکتور تقريبا از رويش رد شده بود. حتي دنده هايش هم به سختي شکسته بود. حدود يک ماه در بيمارستان بستري بود. آن موقع خواهر چهارم ما به دنيا آمده بود و طبق رسم غلط و فکر غلط برخي از افراد خانواده اسم دختر را خاتمه گذاشته بود که ديگر آخرين دختر باشد. پدر بعد از مدتي طولاني که به منزل آمد، دختر را خواست. برخي از بزرگان خانواده از جمله عمه و دايي و عمو و پدر بزرگ و ديگران هم?بودند. پدر پرسيد اسم دختر را چه گذاشته ايد؟ هيچ کسي جواب نداد، چون همه نگران عکس العمل پدر بودند؛ تا اينکه يکي از عمه ها گفت: اسم او خاتمه است. پدر ناراحت شدند، بعد پرسيدند اسم او را چه کسي خاتمه گذاشته است؟ خانواده گفتند : قابله اي که آمده بود، اين اسم را گذاشته. پدر به پدربزرگ رو کرده و با حالت ناراحتي گفت که شما مگر کجا بوديد که قابله اسم دختر مرا انتخاب کرد؟ سپس گفت دخترم را بياوريد. دختر را در بغل گرفت و گفت : دختر به اين زيبايي نعمت خداست. هرچه بخواهد همان است. شما ها مگر چه کاره ايد که در کار خدا دخالت مي کنيد. سپس در گوش خواهرم اذان گفت و او را حبيبه نام نهاد.


يادم هست وقتي اولين برادرم هم به دنيا آمد، يکي از زن عموهايم سراغ پدر رفته و مژدگاني خواسته بود، ولي پدر گفته بودند : نه، برايم فرقي ندارد. گذشته از آن وقتي دخترانم به دنيا مي آمدند مژدگاني نداده بودم که زمان به دنيا آمدن پسرم هم مژدگاني بدهم. در ايام عاشورا در مسجد روستا سردسته بود و حسين کشي مي کرد. زنجيرزن بود، حتي مسجد روستا و مردم قديمي آن شور و حال عزاداري ها را هنوز هم به ياد دارند. خيلي مقيد به حفظ حجاب و تربيت صحيح فرزندان، مخصوصا دختران بود. يادم هست در منزل يک حياط وسيع تعبيه کرده بود تا دختران با دوستان در?آنجا بازي کنند؛ نه بيرون از منزل و در آن فضاي نامناسب دوران طاغوت. يادم هست روزي که امام (ره ) به ايران آمد، پدر به اين علت آن روز تلويزيون خريد و همسايه ها مخصوصا جوانان محل را هم صدا کرد و منزل ما بسيار شلوغ بود. آمدن امام ( ره ) را در آن روز ديديم. ايشان بسيار شوق داشت که حتي در ما هم يک جنب و جوش خاصي ايجاد کرده بود.


بعد از انقلاب بود. پدرم در حمام سادات که از آن پسرعموهاي پدرم بود، کار مي کرد. اما کم کم اختلاف شروع شد. پدر معتقد بود آنها بايد به افراد نيازمند کمک کنند. آنها وضع مالي بسيار خوبي داشتند در صورتي که عده اي در روستا دچارمشکلات زيادي بودند و پدر علاقه مند بود حداقل آنها مقداري از زمين هايشان را به آنها اهدا بکنند. پدر خود مقداري از زمين هاي خود را اهدا کرده بود. از طرف ديگر روحيه و رفتارهايشان هم با پدر مناسب نبود و اين مسايل باعث شد که از حمام و آن کار چشم بپوشد که بعد هم وارد بسيج و سپاه و بنياد شهيد شدند.


درباره ي ازدواج سفارشات زيادي به بنده داشتند. مي گفتند : اصل معنويات است نه ماديات، من باشم يا نباشم چون تو الگوهستي براي ديگر خواهران قرار بود که بنده همسر فرزند آقاي عالم راثي باشم. پدرم تاکيد نکرد ولي اگر پدر مي گفت حتما قبول مي کرد. البته ايشان شهيد شدند و به خواستگاري بنده نيامدند. پدرم مي دانست که با اين ازدواج مخالف بودم؛ لذا تاکيد نکردند. در خواستگاري بنده يک روحاني هم بودند که بنده در ايشان اخلاق مناسبي نديدم. پدرم که نظر مرا از مادرم جويا شده بود، بنده گفتم : احساس مي کنم اخلاق سبکي دارد. اين همان تشخيصي بود که پدرم هم داده بود، ولي با اين حال در انتها نظر بنده مهم بود. پدر از اين تشخيص من بسيار خوشحال شد. همسرم آقاي معافندي از طرف خانواده آقاي گنجگاهي معرفي شد. من ايشان را انتخاب کردم. گويا پدرم هم از ايشان راضي بود. بعد از جواب مثبت بنده در اتاق پشت منزلمان بودم که پدرم آمد. سرم را پايين نگه داشته بودم گفت : آفرين به تو؛ انتخاب تو بسيار مناسب است و در اين حين سرم را که پايين بود بوسيد و رفت.



بعد ازدواج در مشهد ساکن بوديم که پدر تصميم مي گيرد با خانواده به دزفول نقل مکان کند. قبل از آن يک سفر براي ديدار ما و زيارت آقا امام رضا (ع) آمده بودند. بنده مي خواستم با آنها بروم. تا اگر بمباران بشود و خانواده شهيد شوند، بنده هم با آنها باشم، ولي پدرم گفت : تو را طور ديگر تصور مي کردم. تو بايد بداني شهادت فقط شامل کساني مي شود که خدا بخواهد. شما تابع همسر خود هستي و حرف ،حرف همسرشماست. من هم اگر به او بگويم که تو را ببرم شايد در رودربايستي بماند و قبول کند؛ ولي اگر اتفاقي براي شما بيافتد ،هم دراين دنيا و هم درآخرت بايد جوابگو باشم . با اين حرف هاي پدر بنده آرام شدم. حرف هايش به دلم نشست، ولي مدتي بعد همسرم عازم جبهه شد. درعمليات کربلاي پنج با اين که خانواده همسرم مخالف بودند، ولي پدرم چون اعتقاد داشت بايد همسرت بيايد و اين حال و هوا را از نزديک لمس کند، همسرم مرا با خود به دزفول برد.


يادم مي آيد برخي از افراد خانواده را هم به صورت گردش به جبهه آورد تا فضا را از نزديک ببينند و اگر اخلاق ها و يا رفتارهاي نامناسب دارند، تغيير يابند و اين اتفاق هم افتاد. چهار روز بعد از برگشتن بنده و همسرم از مشهد بود که پدر به درجه رفيع شهادت رسيد. يادم هست وقتي پدرم زخمي شده بود، بنده بسيار ناراحت بودم و گريه زيادي مي کردم. پدر ازاين وضعيت بنده ناراحت بود و گفتند : شما دخترم نبايد اين گونه رفتار داشته باشي. به يادت بياور زماني که بنده زير تراکتور خيلي حالم خوب نبود و انتظار سلامتي نداشتم، ولي خدا خواست که بمانم و اين جنگ را ببينم و در اين راه باشم و اگر خدا بخواهد که شهيد شوم، شما بايد افتخار کني که پدر شما در راه خدا شهيد شده است و به خواست خدا تن دهيد. هميشه رفتن پدر مخفيانه بود و آمدنش هم. وقتي ما در خوا ب بوديم مي رفت و مي آمد. بلند مي شديم مي ديديم که رفته است و يا آمده است. به حجاب ما اهميت مي داد و مي گفت : حجاب عفت يک زن است و بسيار به اين مسئله تاکيد مي کرد که در ذهن ما بماند و اين کار مثل نماز در ذهن و وجود ما نهادينه شده بود . کل محله هم اين را مي دانستند و هر وقت پدر به محل مي آمد ، سر کار اگر زنها در جلوي در منزلشان هم بودند به داخل خانه مي رفتند.



قول وقرار گذاشته بود که دراين بار آمدن، عيد ما را به مشهد ببرد. فکرمي کنم سال 1364 بود، ولي پدر چند روز قبل از عيد زخمي شدند و به خانه آمدند. خمپاره مشکل اساسي به زانويش وارد آورده بود که حتي نمي توانست از پاي زخمي اش استفاده کند، ولي با اين حال گفت : چون قول داده ام بايد بچه ها را به مشهد ببرم؛ آن هم با ماشين شخصي. خيلي از خانواده ها مخالفت کردند که با اين حال زخمي چگونه مي تواند رانندگي کند. ولي گفت: نه، بايد برويم؛ چون قول داده ام. پدرم و برادرش به همراه خانواده اش هم با ما آمدند. پدر چند بار به ديدار امام (ره) رفته بود. به همراه فرماندهان و يکبار و يا دو بار به طور خصوصي تر. پدر مي گفت : خيلي تفاوت دارد که امام (ره ) را از تلويزون ببينيد يا از نزديک. پدر هيچ وقت کارهاي خود را بيان نمي کرد ولي ديدار امام (ره) برايش بسيار با ارزش بود که به زبان آورد و گفت : لبخند امام ( ره ) يک عالم است. خيلي در من تاثير گذاشته است.


پدر با اين که از دست ما رفت ولي هيچ وقت به اين خاطر ناراحت نشديم.



عزيز دوستاري :


اواخر سال 58 و اوايل 59 بود . ايشان در ميدان سرچشمه براي بسيج ثبت نام مي کرد . بعد از مدتي ايشان مسئول بسيج شهرستان خلخال شدند . در زمان وي بود که اعزام ها از شهرستان خلخال بيشتر شده بود . بعد از اين که شهيد يسري به عنوان مسئول سپاه اردبيل شدند تعدادي از نيروها ي خاص که داراي قدرت عمل و قدرت ايمان بيشتري بودند دعوت کرده و برخي از مسئوليت هاي مهم در سپاه را به ايشان سپرد که شهيد يوسفي از آن جمله بود و به اين ترتيب بود که ايشان در سپاه اردبيل معاون تعاون شدند. مسئول تعاون بودن کاري سنگين و بسيار سخت بود. کار اطلاع رساني و تحويل وپيگيري و ارتباط با خانواده و تشييع پيکر شهيدان به عهده اين واحد بود. شهيد يوسفي خود به سراغ خانواده شهدا مي رفت و از جايگاه و ارزش شهدا و امام حسين (ع) صحبت مي کرد و بعد از آماده سازي روحي خبر شهادت را مي رساند. اين کار زماني بود که ديگر شهيد براي تدفين آمده بود. بعد از مدتي بود که در جلساتي که با حضور آيت ا... مروج و فرمانده سپاه و مسئولان کل ادارات برگزار مي شد و مشکلات به نوعي در آن جلسه منعکس مي گرديد. بنده در آن جلسه حاضر مي شدم. در يکي از جلسات قرار شد يک نفر را براي سامان دهي بنياد شهيد ارسال کنند. آن زمان آقاي عالم راثي و شهيد يوسفي و ابراهيم باقرزاده بودند . بعد از مدتي ايشان دوباره به سپاه برگشتند و مسئول تعاون ناحيه سپاه اردبيل به دستور شهيد يسري شدند. شهيد يوسفي خيلي علاقمند بودند که به جبهه بروند ولي شهيد يسري خطاب به ايشان مي گفت : اينجا با جبهه زياد فرق ندارد؛ شما در اينجا موثرتر هستيد.


در سال 1363 بود که شهيد به جبهه اعزام شد . بنده در منطقه بودم. ايشان را مسئول تعاون لشکر کرده بودند. دو نفر بودند. ديگري شهيد گاوباني بود.


بنده گاهي به چادر ايشان سر مي زدم. شهيد يوسفي خودش بلند مي شود و شربت آبليمو درست مي کرد. خودش مي آورد تقسيم مي کرد . وقتي خوردند ، صلواتي مي فرستاد و مي گفت : « در صحراي کربلا آب خالي را هم از فرزندان حسين (ع) گرفتند ولي با شدت تشنگي فراوان همچنان بر ايمان خود استوار بودند . اگر اين آب را به ما هم ندهند آيا ما هم مي توانيم بر ايمان خود باقي بمانيم .»


گاهي شهيد يوسفي مي آمد و به گردان ها سر مي زد و از شهدا و جانبازان آمار مي خواست . بعد از مدتي بود که ديگر ايشان در لشکر مطرح تر شدند و کار تا آنجا رسيد که ايشان خانواده خود را به دزفول منتقل کردند .


فرزند جناب آقاي عالم راثي شهيد شده بود. در منزل آقاي عالم راثي بود که تلفن به صدا در آمد . جواب دادند. از طرز جواب دادن فهميدم که شهيد يوسفي است، چون براي مراسم هاي شهادت شهيد عالم راثي نيامده بود. جهت تسليت و عذر خواهي زنگ زده بود و مي گفت : آماده هستم که بيايم. بنده تازه صاحب فرزند پسري شده بودم که اين را هم به من تبرک گفت وبعد پرسيدم اسمش را چه گذاشتي ، گفتم : محمد. اسم فرزند وي هم محمد بود . گفت : بسيار کار خوبي کرده اي . بعد از اتمام مکالمه حدود 2 دقيقه بعد دوباره زنگ تلفن به صدا در آمد . شهيد يوسفي زنگ زده بود و گفت : از فرماندهي تماس گرفته اند و گفتند که کارمهمي پيش آمده و بايد بمانم. ديگر نمي توانم بيايم و بعد از آن هم در منطقه به شهادت رسيده بودند.


بنده پيکر مطهر ايشان را ديدم. به نظر بنده آرپي جي به ايشان اصابت کرده بود و بدن پاکشان سياه بود وسوخته . طبق آن تعبير سوختن شمع .


شهيد در کنار داشتن فرماندهي تعاون لشکر مسئوليت فرماندهي گردان سيد الشهدا (ع) را هم بر عهده داشت .


شهيد يوسفي مي گفت : طوري حرف بزنيد که فايده داشته باشد. وقتي کسي حرف مي زدايشان با حالت تبسم گوش مي داد بعد اگر صحبت هاي فرد مقابل چندان مهم نبود وي را ارشاد مي کرد به وي مي گفت : جاي اين صحبتها اينجا نيست . طوري صحبت کن که سودي براي ايمان تو داشته باشد . هميشه وقتي به عقب هم برمي گشت برنامه ريزي مي کرد که چه کار هاي انجام دهد . در جمع دوستان اغلب اين صحبت را مطرح مي کرد که بياييد ببينيم . در صورتي که پيروزي نهايي به دست آمد چه کارهاي انجام دهيم که بيشتر موفق باشيم ، نظارت خود را اداره مي کردند . لذا حرف ها و صحبت هاي کم ارزش در مجالسي که شهيد حضور داشت انجام نمي شد . حرف هاي خود وي هميشه به درد بخور بود . اگر کسي غيبت مي کرد عصباني مي شد و مي گفت : مثل اينکه از پايين به بالامي بارد درباره وي حرف نزن ، به دوستان مهربان و وفا دار بود. به پدرش و خانواده اش بيشتر ارزش و اهميت مي داد . مي گفتند خود شهيد داماد هاي خود را در جبهه خود انتخاب کرد . گفته بود : شرع پيامبر (ص) است من دختر دارم شما هم جوان هستيد . بياييد دخترانم را همسر شما قرار دهم . اين کار وي باعث شد که بعد ها خانواده اش توسط اين دو روحاني معظم مشکلات کمتري داشته باشند و فرزندان ديگر وي تحت کمک اين دو روحاني تربيت شوند به برادرانش توصيه مي کرد به جبهه بروند . مي گفت : شما خواهيد مرد؛ چه بهتر که مرگ شما شهادت انتخاب کنيد .


شهيد يوسفي در هر جا مسئوليت سخت را بر عهده داشت در بنياد شهيد ، بعد از رسيدن پيکر شهيد آنها را مرتب مي کرد عطر مي زد کفن مي کرد و براي تدفين آماده مي کرد – به خانواده شهدا هم بسيار دقيق رسيدگي مي کرد حتي در دورترين مکانها و در سخت ترين شرايط و زمانها.



بنده ساختمان سازي داشتم . تقريباً خانه تمام شده بود . شهيد يوسفي گفته بود هديه اي که براي ساختن خانه تو مي آورم پارو مي باشد . آن موقع هم به علت هاي مختلف پارو بسيار گران و مهم بود. بنده باور نکرده بودم تا اينکه يک روز صداي در منزل به صدا در آمد . رفتم در را باز کردم. خانواده اش از ماشين پياده شدند. پشت پيکان سفيد ديدم که دسته پارو بيرون است و ديده مي شود. متوجه نگاه من به پارو شد و گفت : تو فکر کردي من دروغ مي گويم؟ نه من به گفته ام عمل مي کنم. پارو و يک ساعت هم آورده ايم؛ نگران نباش .



يکبار هم نه به طور جدي ، گفته بودم به پول نياز دارم و دارم خانه مي سازم . آن زماني بود که ديگر خانواده راهم با خود مي برد . ماشين پيکان خود را فروخته بود . آن حرف بنده در ذهنش بود . گفت : پول نياز داري ؟ ساکت بودم ، سرم را پايين انداختم. گفت : اين را ببين سرت را بيار بالا چقدر نياز داري ؟


گفتم : ده هزار تومان بس است !


گفت : بيست هزار تومان هم بخواهي دارم چون تازه ماشين را فروخته ام . سرم را بالا آوردم ، همان طور گفتم : چه کار کنم ؟ اگر مي دهي بده. گفت : ده هزار تومان بس است؟ گفتم : آره کافي است. ده هزار تومان را داد و نيز فيش حقوقش را . اينها را مي دهم . حقوق مرا هم بگير . ولي وقتي 40 هزار تومان شد (به شوخي ) حتما از حلقومت بيرون مي کشم. در زمان رفتن هم برايشان ميوه خريده بودم . ميوه را دادم و خداحافظي کرديم و سوار ماشين شدند و در مسير جاده رفتند تا از ديده من پنهان شدند . در آنجا بود که احساس کردم اين آخرين ديدار بين بنده وشهيد يوسفي است .



يک روز در منزل ما ميهمان بودند با خانواده و دو پسرش . گفت : برويد دوربين بياوريد. از من و عموتان يک عکس بيندازيد . بنده فرزند پسر نداشتم. چهار دختر داشتم. به پسرانش اشاره کرد که برويد آن طرف کنار من نباشيد ، که من ناراحت نشوم . خودش را هم جمع وجور کرد و اين عکس را انداختيم .



غلامرضا رمضاني:


بنده در محل ثبت نام بسيج در ميدان سرچشمه با ايشان آشنا شدم بعد که بسيج به سپاه تحويل شد بنده در اداره پست فعلي مستقر بودم و ي را به بنده همکار دادند . مدتي بعد مير علي گفت : من مي خواهم به جبهه بروم شما در اينجا مي توانيد کارهاي خود را اداره کنيد . سيد هستم مي خواهم پيش جدم رو سفيد باشم .


گفتم : نه اگر اينجا هم باشيد سنگر يکي است . مدتي اجازه ندادم به کارهاي ما وارد بود اگر برود دچار مشکل مي شويم . بعدها از طرف فرماندهي گفتند ايشان لازم است در تعاوني لشکر فعاليت کنند.


يک بار در راه برگشت به اردبيل «اَمَّن يُِِجيب» و دعا خواند و آرزوي شهادت خود را در قالب دعا از خدا خواست . بسيار در ايمان ،قوي و راسخ بود .


در اعزام نيرو در يک مقطع خاصي اکثر مخالفان و منافقين در بين رزمندگان به عنوان رزمنده يا بسيجي اعزام مي شدند لذا براي حل اين مشکل حاج مير علي از کساني که داوطلب اعزام بودند گزينش به عمل مي آورد از اهداف آن ها از زندگي و خانواده ها بعد از بررسي کامل برگه اعزام صادر مي شد .


از قسم دروغ خيلي بدش مي آمد فوراً عصباني مي شد همچنين از غيبت کردن بسيار بي زار بود و اگر کسي از شجاعت رزمندهاي حرف مي زد بسيار به خود مي باليد . دست و دلباز و خير و ميهمان دوست بود در کارش بسيار دقيق بود .


گاهي با رزمنده ها شوخي مي کرد مي گفت : اگر شما شهيد بشويد ولي من نه ، در آن طرف از شما به خدا گلايه خواهم کرد .


هميشه لباس بسيجي ويا گاهي لباس چيريکي (پلنگي ) مي پوشيد . از اين لباس خوشش مي آمد .



من داشتم ساختمان مي ساختم . مشکل مالي داشتم و يک بار در اتاق کار با هم بوديم. ديدم يواشکي به آقاي عالم راثي اشاره مي کند که فلاني ساختمان سازي دارد و مشکل مالي پيدا کرده است اگر مي تواند به او کمک بکند من وضع مالي ام خوب نيست و گرنه من خودم مي دادم .


بنده را خيلي دوست داشت و مي گفت : اي کاش پسران من هم بزرگ بودند تا مي توانستند به جبهه بروند و شهيد شوند مثل پسران شما .


به امام حسين (ع) و اهل بيت خيلي علاقه داشت وي گفت : اي کاش شاعران و مداحان ما درست بخوانند و اگر در جايي احساس مي کرد مداحي به درستي و از واقعه عاشورا سخن نمي گويد عصباني مي شد .


محل کار ما در کلينيک اما رضا (ع) در ميدان ورزش بود . اتاقمان خيلي ساده بود به ديوار معمولا عکس اما م (ره ) مي زد ويا گاهي احاديثي از نماز ويا درباره ارزش نماز .


اگر کسي حجابش را رعايت نمي کرد و در وارد محل کار ما مي شد اول مي گفت : روسري ات را درست کن و بعد حرفتان را بگويد .



او با رايجه دل انگيز خويش ، در هر نفس ، ياران را مست و از خود بيخود مي کرد . شميم فرح افزاي اين گل معطر همچون نسيم نو بهاران توازشگر مشام ساکنان گوي هستي و دلدادگي بود . او نه پرنده ، که روح و روانش به مثابه شاهين بلند پرواز به هر سويي سر مي کشيد هم سراغ معشوق ازلي و ابدي خود را مي گرفت و هم در طلب ياران و همسنگران بود .


سپاه خلخال براي سامان دادن به تشکيلات واحد پرسنلي خود به نيروهايي ماهر کار آمد نياز داشت . شهيد يوسفي چون در اين امر تجربياتي اندوخته بود به خلخال اعزام ، و در مدت حضور در آن منطقه مصدر خدمات شاياني شد به گونه اي که امورپرسنلي و جذب نيروي آن واحد ، انتظامي استوار يافت . بعد از اين حرکت شهيد ، نيروهاي زيادي جذب بسيج خلخال شده بود . جذبيت وکارآيي وي به حدي بود که هرگاه واحدي دچار آشفتگي اداري مي شد حضور او مي توانست کارها را به سامان سوق دهد . زماني نيز بنياد شهيد دست ياري به سوي او دراز مي کند و حضور او منبع خبري و برکت براي آن واحد مي شود او در انجام وظايف محوله کوچکترين غفلتي نمي ورزيد .


با توجه به اهميت مسؤوليتهايي که در منطقه به عهده داشت او را از حضور در جبهه ها ، بي نصيب مي کردند سرانجام او رفت و به خبل ياران پيوست . در جبهه ، فرماندهي تعاون لشکر عاشورا به وي سپرده شد و اين مسؤوليتي بزرگ بود . غالب رزمندگان به هر حال با وي تماسي نزديک داتشند و او به آنها عاشقانه کمک مي کرد از کمک مالي گرفته تا مسايل خانوادگي و رساندن نامه ها و پيامها ، اصلي ترين وظيفه او تخليه شهدا و مجروحين به پشت خط بود . حضورش در خط مقدم جبهه به نيروهاي اسلام روحيه مي داد . بچه ها درکنارش چنان احساسي داشتند که در کنار پدر.


براي ايجاد روحيه رزمي در افراد از هر گونه شيوه و شگردي به خوبي استفاده مي کرد . آشنا به ويژگي روحي آنان بود و همين ، به او کمک مي کرد تا در رسيدن به هدفهاي خود ، به نتايج مطلوب برسد . غالب بچه ها به هنگام دريافت نامه از خانواده يا شهرستان ، خيلي خوشحال مي شدند و حال و هواي غريبي مي يافتند و مير علي از اين موضوع رواني ، بارها به نحو متکبرانه اي استفاده مي کرد . وزي احساس مي نمايد که يکي از رزمندگان دچار ضعف روحي شده است و به مصداق : « افسرده دل افسرده کند انجمني را » در روحيه ساير افراد نيز تأثير منفي ايجاد مي کند . مير علي در آن هنگامه ضرورت تلاشهاي جدي ، بر نمي تافت که چنين روحيه اي در بين بچه ها تعميم يابد . در آن گرماگرم کار ، خيلي طبيعي خود را به او رسانيد وگفت : « نامه داري ، بعد از پايان عمليات بيا تعاون و تحويل بگير . » اين خبر چنان تأثير در توانايي عملي او ايجاد کرد که همه را متوجه ساخت . پس از اتمام عمليات براي ديدن ميرعلي و دريافت نامه خود به تعاون رفت مير علي پاکتي سرگشاده به او داد وي بزودي متوجه شد که پاکت بدون نامه بوده و محتواي آن ده هزار تومان پول نقد است .


دچار حيرت شده بود که ميرعلي توضيح داد : « نامه اي در کار نبود خواستم به اين بهانه به پاس آن تلاش هاي جانانه ات جايزه اي داده باشم . »


او نزديک به 61 ماه در جبهه هاي نبرد حضور فعال داشت و پيوسته در جهت اعتلاي روحي و عملي رزمندگان عاشقانه تلاش نمود .


بچه هاي عمويتان !


عمليات کربلاي 5 بود . با نيروهاي تعاون حدود صد متر فاصله داشتيم شهرک دويجي را به تصرف درآورده بوديم . اسيران و غنايم جنگي تخليه شده بودند . در کوران عمليات ، فرمانده گردان متوجه شد که بسياري از بچه ها شهيد و مجروح شده اند ، ياران ما به تعداد انگشتان دست بودند با اين وجود ، دشمن کاملاً منفعل شده بود و تلاش ميکرد تا خود را از حلقه محاصره خارج کند . جهت تأمين نيرو به سنگر شهيد يوسفي که پشت خط قرار داشت رفتيم ، فرمانده تقاضاي کمک فوري نمود . او با طمأنينه اي که نشان از ايمان راسخ اش داشت ما را نيز به آرامش دعوت کرد . در اين حال فرمانده که تمام توان خود را از دست داده بود از حال رفت . شهيد يوسفي با سرعت تمام او را به هوش آورد و ليواني آب و اندکي غذا پيش او گذاشته خود شتابان به طرف نيروهاي ما رفت و فرياد کشيد که « بچه ها ! عمويتان رسيد ، دلير و شجاع باشيد و به دشمن امان ندهيد ، بچه ها با شنيدن غرش طوفاني او جاني تازه يافته ، به پيکار خويش ادامه دادند و درکنار عموي خويش پوزه دشمن را به خاک ماليده ، نيروهاي باقي مانده دشمن را به اسارت گرفتند .



عمليات والفجر 8 به پايان رسيد . رزمندگان به پشت خط منتقل شدند . آن شب ، پادگان دزفول پذيرايي عزيزاني بود که خسته از رزم چند روزه به آرامشي نياز داشتند . هنگام بازگشت ، بعضي از بچه ها ، حتي در حال راه رفتن نيز مي خوابيدند با وجود خستگي لازم بود در مراسم صبحگاهي فردا شرکت کنيم برادر يوسفي ، فرمانده گردان انصار گردان انصار نيز در جمع ما حاضر بود . همه بچه ها وي را دوست داشتند و به خاطر سن زيادش او را حبيب بن مظاهر لشکر مي گفتند او اين بار با حفظ فرماندهي گردان انصار ، فرمانده گردان 72 ثارا... نيز بود پياده روي را آغاز کرديم تلاش مي کرد تا رخوت و خومودگي را از نيروها بزدايد . از پادگان خارج شديم . در بين راه به بررسي روحيه نيروها بزدايد از پادگان خارج شديم . در بين راه به بررسي روحيه نيروها مي پرداخت و با گرماي حياتبخش وجود خويش ، يخهاي فسرده دلها را ذوب ميکرد و در بستر جريان همت و تلاش قرار مي داد تا به درياي عظيم جنود الهي بپيوندند و حماسه ساز تاريخ اسلام و انسانيت در اين برهه از زمان باشند .


خود او زماني که فرمانده گردان انصار بود هميشه در خط مقدم حضور مي يافت و با اولين اسلحه اي که از دست با کفايت رزمند اي بر زمين مي افتاد ، بر خصم زبون حمله مي برد . در نشان دادن اهميت کار گردان خويش به افراد تحت امر ، مي گفت : « اگر شهيدي بر بستر خاک ها باقي مانده است » بسيار اتفاق مي افتاد که شهيد يوسفي در رزم نيز به ياري نيروها مي پرداخت و آنها را از مهلکه نجات مي داد و خود نيز عاقبت در اين راه به شهادت رسيد .


در عمليات تکميلي کربلاي 6 که براي نجات پيکر شهيد همرنگ از اعماق نهر جاسم به درون آب شتافته بود . آماج تيرهاي سُربين دشمن نابکار قرار گرفت . شرح جانبازيهاي ياران در راه نجات جان دوست را بارها ديده بوديم اما او اينک به گونه اي ديگر ، در راه نجات پيکر بي جان دوست ، جان باخت . او نمي خواست که خانواده ها چشم به راه عزيزانشان باشند . دريغ! خانواده شهيد يوسفي که به همراه ايشان و براي خدمت در پشت جبهه در دزفول اقامت گزيده بودند ، ملازم جنازه پدر گشته او را به زادگاهشان انتقال دادند و با کفن سبز سپاهي بر خاک سرد کاشتند و سالهاست آلاله هاي بودن پر معنا ، از مدفنش بر مي رويد و فضاي گورگاه شهيدان را معطر مي گرداند.

دوشنبه 8 فروردین 1390  7:13 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

گنجگاهی,جمشید(حسین)

قائم مقام فرمانده گردان حضرت ابوالفضل(ع)لشکر31عاشورا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)


جمشید گنجگاهی مشهور به (حسین گنجگاهی) در 10 تیر 1338 ه ش در اردبیل متولد شد . دوران ابتدایی را در مدرسه «دیباج » در سالهای 1350 – 1345 و دوران راهنمایی و دبیرستان را به ترتیب در مدارس «جهان علوم » و «صفوی» ( مدرس فعلی ) در سالهای به پایان رساند و دیپلم ریاضی گرفت. به مطالعه علاقه زیادی داشت و هر گاه پولی به دست می آورد، کتاب می خرید و مطالعه می کرد. در ایام تحصیل ، در اداره مغازه به پدرش کمک می کرد. حسن خلق او سبب شده بود که همه دوستان و فامیل او را دوست داشته و به او علاقمند باشند. وی عموی فلجی داشت که هر هفته یا دو هفته یک بار او را با چرخ دستی به حمام می برد. اما در زمستان که برف می آمد و دیگر نمی توانست از چرخ دستی استفاده کند، او را به کول می گرفت به حمام می برد . روزی سرعمویش را با تیغ اصلاح می کرد که خراشی به سرش وارد آورد . به قدری از این موضوع ناراحت شد که مرتب روی خود می زد و نگران بود، به طوری که عموی بیمار به زبان آمده و گفت : « عزیزم این قدر ناراحت نباش . من که برای شما تا این حد مشکلات به وجود آورده ام و شما را اذیت می کنم، چرا خودت را برای یک خراش کوچک ناراحت می کنی . ناراحت نباش؛ اشکالی ندارد . »
با شروع انقلاب اسلامی ، روی دیوارها شعار می نوشت و اعلامیه حضرت امام را پخش می کرد و در تظاهرات به جدیت تمام شرکت می کرد. در زمان پیروزی انقلاب در روز 23 بهمن 1357 وقتی مردم برای تظاهرات و راه پیمایی به خیابانها آمده بودند، به کلانتری شهر حمله و پاسبانی را کشتند ، جمشید تا چند روز از این موضوع و صحنه ناراحت و نگران بود .
بعد از پیروزی انقلاب برای بچه های محل کتابخانه ای دایر کرد و به آموزش قرآن و احکام پرداخت و به مسائل سیاسی روز و انقلاب احاطه و آشنایی کامل داشت .او پیروی از حضرت امام (ره) را بر خود واجب می دانست و در وجود امام محو شده بود. تقیّد خاصی به انجام فرائض داشت و از صمیم قلب آنها را انجام می داد. هر هفته یک یا دو روز را روزه می گرفت. به نماز اول وقت و جماعت مقید بود. بیشتر وقت خود را در مسجد می گذراند و گاهی اذان می گفت و قرآن را با ترتیل و صدای خوشی می خواند . مطالعات مذهبی عمیقی داشت. از بی نظمی متنفر بود و اجازه سخن چینی به کسی نمی داد. وقتی غیبت کسی به میان می آمد، به بهانه ای مجلس را ترک می کرد . به اشعار حافظ و سعدی و نوشتن داستان برای کودکان علاقه بسیاری داشت .
با شروع جنگ تحمیلی علیرغم میل خانواده که نمی خواستند جمشید به خاطر بروز جنگ به خدمت سربازی برود ، زمانی که پدرش به علت بیماری در بیمارستان بستری بود، خود را به نظام وظیفه معرفی کرد و دوره سربازی را در تیپ زنجان در منطقه کردستان گذراند. تنها بیست روز پس از اتمام خدمت سربازی به عضویت سپاه پاسداران در آمد .
اوکه با بازگشایی دانشگاهها در اولین کنکور بعد انقلاب شرکت کرده و در رشته مهندسی برق دانشگاه شیراز پذیرفته شد، در دانشگاه حضور نیافت وباجدیت تمام واردعرصه دفاع از کشور شد. پس از ورودبه سپاه در اردبیل مسئول گروه ارزیابی پادگان آموزشی سید الشهدا (ع) و مربی آموزشهای رزمی و مسئول ارزیابی منطقه پنج کشوری – آذربایجان شرقی ، آذربایجان غربی ، اردبیل و زنجان – بود . پس ازمدتی حضوردراین سمت به جبهه رفت وبه عنوان مسئول پرسنلی لشکر 31عاشورامشغول به خدمت شد . پس از مدتی به دنبال اصرار زیاد برای حضور در جبهه به معاونت گردان ابوالفضل (ع) منصوب شد و از این زمان به بعد ، به طور مستقیم در عملیات و خط مقدم جبهه حضور می یافت او به قدری از این ماجرا شاد و خوشحال بود که مرتب ابیات زیر را با خود زمزمه می کرد :
بعد از این روی من و آینه وصف جمال که در آنجا خبر از جلو ذاتم دادند
من اگر کامروا گشتم و خشدل نه عجب مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند
هاتف آن روز به من مژده این دولت داد که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند
جمشید به خاطر حضور دائمی در جبهه از پذیرش ازدواج امتناع می کرد، اما خانواده اش علیرغم میل باطنی او را وادر به پذیرش ازدواج کردند . هر وقت راجع به ازدواج با او صحبت می شد، می گفت : من با جبهه ازدواج کرده ام. با این وجود در سن 25 سالگی با خانم رقیه ننه کرائی ، پیمان زناشویی بست و مدتی کوتاه پس از این ازدواج بلافاصله به جبهه رفت.
قدی بلند داشت و چهره ای زیبا. به صورتش که نگاه می کردی ،انگار آیینه ای نهاده در برابر سیمای سیرتش، سیرت و صورت آیینه در برابر آیینه ، زیبایی مکرر و بی مرز ..یاران همه شیفته خلق و خوی نرم و رقیق او بودند . رضایتی پیوسته ، صورتش را زیبا تر می کرد. هرگز ندیدم که قیافه اش گرد ملال و تیرگی داشته باشد؛ جز آن هنگام که در شهادت آقا مهدی بود که گریانش دیدم . چقدر بشاش بود. دلتنگی نمی شناحت. در آن لحظه های، هول جان و بیم ماندن و رفتن که دشمن بر ما تحمیل می کرد، فوران شجاعت و تبسم اش ، جلوه ای مضاعف می یافت و حیرت همگان را برمی انگیخت . اینها بود که حسین را در صدرنشین فردوس دوستیها قرار می داد و همه دوستش می داشتند .
لحظه های بی قراری ام را در حضور او به قرار می رساندم که او صلابت صخره ها را داشت . مرا امید ایجاد می کرد و بی سامانیهای روحم در آرامشکده بودن با وی ، تشویش ها و پریشانیها را به سکون بی رخنه تبدیل می کرد.
گفتم که قدی بلند داشت . آنگاه که در حضور آقای مهدی می نشست ، تواضع و فروتنی سرشتش اجازه نمی داد که سرو گردانی از ایشان فراتر داشته باشد ، پس خود را فرو می کشید تا کوتاهتر جلوه کند، مبادا بلند تر از وی بنماید.
جوانی بود با اراده ای پولادین ، این وصفی است که خویش و بیگانه در تحلیل شخصیت حسین بارها بر زبان می آوردند . همت و اراده اش زبانزد خاص و عام بود . چه مایه تواضع در نهاد وی عمیق بود !
یاری دیر آشنا و ارجمند از خیل شیفتگان و شیداییان حسین که آموزه های یار شهیدش را نیک دریافته ، در ذکر ویژگیهای قمری بال شکسته قفس دلش ، سودای دوست بی قرارش می کند و کلامش رنگ و بوی عاطفه حسینی می یابد و می گوید : حسین در مرخصی ها پیش از دیدن من ای بسا به خانه نمی رفت و این کشش و جوشش، عواطف وحشی و سرکش مرا متلاطم تر می کرد. بعد از شهادتش معلوم شد که در خدمت اسلام ، در چه سمتی بوده است. هرگز نمی خواست که کسی از موقعیت فرماندهی اش با خبر شود . فروتنی بی ریا و بی تکلف، نهادینه وی شده بود . ایمانی قاطع به گفته اش داشت . می دانستم به چنان یقینی رسیده است تا به چنین قاطعیتی دست یافته .
خطی چند از سطور شورانگیز یاری دیگر از خیل روح های عاشق حسین را که خود نیز از سلاله پر ارج مجنونیان روزگار ماست، در این قسمت رقم زنیم . سطوری که مویرگ کلماتش سینه شرحه نگارنده آن از فراق یار ناله ها دارد .
چقدر بی قرار بود و پرجنب و جوش
در انتهای کوچه باریکی خانه داشتند
صدای خنده هایش وقتی که از شدت خنده به زانویش می زدم، یادم هست.
از همان کودکی قدی بلند داشت و دست و پایش کشیده بود.

بلند قد بودنش حُسن هایی داشت ، یکی دو اوج بیشتر به آسمان نزدیک بود .
وقتی شبها تو کوچه صمیمی خودمان تا نزدیک صبح به درس نگاه می کردیم ؛ گاه گاهی او مبهوت آسمان می شد . نمی دانم تا کجای این بی کران می رفت، اما وقتی برمی گشت، قاه قاه می خندید .
شاید هم می گریست ، معلوم نبود .
هم صدای خنده بود، هم اشک چشم و یک مرتبه، مرور به درسها تبدیل به بازی می شد و بازی تا صلات دیگر.

در کوران آزمایش، کوران ذوب، نعمت، مجذوب بود .
ناب شد؛ حسین شد .

لبه های خاموش آخر شبی بود ، می آمدم. قد رسایی در تاریکی جلوه گر شد .
ابهت خاصی داشت .
گامهایش پتکهایی بود بر سنگلاخها، نزدیک شد؛ حسین بود، تنها، پر صلابت، صبور، . . . نمی دانم از کجا می آمد .
سخن کوتاه می کنم .
هر روز به مادر شهیدی از تبار خود سر می زد؛ در می زد.
روزی به خواب در زد؛ باز شد.
رویای جشن حسین بود.
آنطور که خودش می خواست.
یادش بخیر.

آرزوی قلبی او این بود که از واحد پرسنلی به گردان رزمی منتقل شود. با توجه به شناختی که آقا مهدی از درایت و کارایی او در امور پرسنلی داشت، همیشه مانع این کار می شد . بعد از شهادت آقای مهدی ، فرمانده جدید لشکر با انتقال او به گردان ابوالفضل (ع) موافقت کرد . بالاخره حسین به آروزی دیرینه خود که همان رزم در خط مقدم بود، نایل شد .
بیان روزی است که نسیم با طراوت رحمتش بر سرنوشت غمینم آوای رهایی از چارچوب مسؤولیتهای گناه آلود ، ازنفاق های مصلحتی ، ازدو رنگی های خانمانسوز دنیا باقی و ازهمه عوامل عوالمی که آهنگ دوری از خدا و مظاهر نیکویش بود ، سر داد .
بیان روز هجرتها و مرحمتهاست ، سخن از توجه است و اجابت ، خبر از پیوستگی قلب است، خبر از سرنوشتی نوید بخش است، خبر از آهنگ عزیمت است، خبر تسکین دل است، از سوز دیدار عشق ...

از توجه او به نگهداشت بیت المال خیلی خوب می توانست دریافت که چه اندازه به جامعه و نظام الهی آن دل می سوزاند و جان می فشاند . حتی هدر رفتن تکه نانی بی مصرف را نیز بر نمی تافت و پیوسته به نیروها تذکر می داد که مبادا در مصرف وسایل موجود شان اسرافی روا دارند . پدربزرگوارش نقل می کند :
« ایشان بعضی اوقات با اجازه فرماندهی لشکر با پیکان اداری به اردبیل می آمد . به محض اینکه به خانه می رسید، ماشین را دم در می گذاشت و کارهای شخصی خود را با دوچرخه ای که در خانه داشت، انجام می داد . مادرش بیمار بود . برادر بزرگش برای رساندن ایشان به بیمارستان دو سه بار از ماشین همسایه استفاده کردند .
فردا که فهمیدم پیکان در اختیار حسین بوده ، پرسیدم : چرا در رساندن مادر به بیمارستان از این ماشین استفاده نکردی ؟ گفت : پدر عزیز، ماشین را به این منظور در اختیارم گذاشته اند که فقط خود را به اردبیل برسانم و کارهای اداری را انجام دهم . چطور می توانستم در کارهای شخصی و خانوادگی از آن استفاده کنم ؟ »
در اوراقش، چهار دفتر قطوری که از مجموعه نوشته های گوناگون ایشان باقی مانده ، به مطالعه می نشینیم . سیر در این بستان سرای اندیشه حسین ، شور مطبع و بیدار گرانه ای در رگ جانهای خواننده بر می انگیزد و صفای باغ الهی را در احساس آدمی لبریز می سازد. در ملکوتی ترین لحظه های حیات بلورینش دست به قلم بده و آفاق هستی شریف خوش را در رعشه روح رنگین کمانی اش تصویر کرده است. افسوس که محدودیت اوراق کتاب حاضر مجال آن نمی گذارد که بیش از این در موج موج یاد خروشان حسین گنجگاهی خود را غرقه ساخته ، روح را تطهیر دهیم.
اینک عطر یادش را با واژه در آمیزیم و سطری چند در نحوه شهادتش بنگاریم و بنگریم که چه سان، نعمت در آرزوی وصال حق ستاره شده و آسمان پرستاره شهادت را نورانی کرد.

آن روز حسین حال و هوای دیگری داشت . شادمان به نظر می رسید . مرتب با بچه ها شوخی می کرد . رفتارش نشان می داد که از شهادت قریب الوقوع خویش آگاه است . بی قرار رفتن بود و درهوای وصال . سرانجام دستور شروع عملیات صادر شد . بچه ها در سکوت کامل از خاکریز اول دشمن عبور کردند . درعبور از خاکریز دوم ، دشمن متوجه حمله ما شده، با تیر مستقیم دوشکا شروع به شلیک کرد. بچه ها همه زمین گیر شدند. راه پیشروی و عقب نشینی بسته بود. تعدادی از برادرها شهید شدند. حسین علت عدم تحرک بچه ها را پرسید ، گفتند : « دوشکاها اجازه حرکت نمی دهند . » دیگر طاقت نیاورد. با آر پی جی وارد عمل شد و اگر پا یمردی او نبود، بیشتر بچه ها آنجا به شهادت می رسیدند. آرام از خاکریز خیلی کوتاه گذشت. با شلیک اولین گلوله ها دوشکای اولی خاموش شد . لحظه ای بعد دومین دوشکا نیز از کار افتاد . بچه ها از پیش آمدن چنین وضعیتی خیلی شاد شده ، روحیه پیدا کردند . منتظر شلیک سوم بودیم که دیگر صدایی نیامد. رعد خروشان هیجان حسین ، آرام به خاموشی گرایید .
منبع:پرونده شهید در بنیاد شهید وامور ایثارگران اردبیل،مصاحبه با خانواده ودوستان شهید



وصیت نامه
بسم ا...الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين و سلام على عباده الذين اصطفى يا ابا عبد ا... (ع) انى سلم لمن سالمكم و حرب لمن حاربكم
و چه زيبا و نكوست پيمان و عهدى كه بر خوردار از چنين روح وسيعى كه هم مبين رحما ء بينهم و اشداء على الكفار مى‌باشد و بى شك حصول به چنين پيمانى مستلزم استعانت ، ايثار و شهادت است. چه بسا اينكه مولا حسين (ع) با چنين آرمانى و ويژگى وارد ميدان كارزار شد و اين چنين به عهد و پيمان الهى اش وفا كرد و به مليح ترين وجه به لقاءالله (جل جلاله )پيوست و ما همه وارث چنين شيوه و راه سعادت بخش هستيم.
پس اى خداى مهربان :
اللهم اجعل محياى محمد محيا و آل محمد و مماتى ممات محمد و آل محمد
... بدانيد كه دنيا و آنچه‌كه در بردارد همه واهى و پوچ و عبث است ، دنيا سرآغازيست براى زندگى جاويد ، منزلى است از براى جلاى قلب و تهذيب نفس و كسب صفات ملكوتى و از همه بالاتر اداى تكليف الهى از براى رضا و نهايت قرب .
مگر نداى الله( جل جلاله) سردادن غير از اين است كه تو پرده‌ى ظلمت و بتها و الهه هاى دروغين نفسانى ، درونى و بيرونى را دريدى و در سايه رحمتش ، بر قدرتش تكيه كردى و با زمزمه هاى ذكرهايت ، توسلت ، توكلت ، جهادت ، شهادت بر وظيفه‌ات عمل كردی وآنگاه است كه اونيز وعده هایش را بر تو ارزانى مي دارد كه حا ل اى بنده محبوب من ، در رضوانم مسكن گزين كه تو لايق قربى ، و اين است انسان بودن و اين است آرمان و هدف انسان اسلام ، پس بكوش اين چنين باشيم تا در عرش ملكوتى‌اش ما را نيز جائى باشد .



خاطرات
اکبر عطایی:
تقریبأ سال 1364 بود. آذر ماه اعزام شدیم به جبهه. خوب طبیعتأ اغلب بسیجیها که اعزام شدند، مراحلی را طی می کنند. آموزش و مراحل رزمی تا آمادگی کامل برای رزم . بالاخره خدا خواست و ما هم بعد از طی مراحل آموزشی و غیره در گردان مورد علاقه خودم که گروهان حضرت ابوالفضل بود؛ آنجا تقسیم بندی شدیم و آنجا افتادیم اتفاقاً سر همین تقسیم بندی و اینها با مسئولین تقسیم دعوامون بود. ما را بردند تدارکات ، بالاخره با هزار زحمت توانستیم دوران رزمی حضرت ابوالفضل را انتخاب کنیم، چون اکثر شهدای اردبیلی در آن گردان بودند وخیلی علاقه داشتم که آنجا خدمت کنیم. به هر حال حدوداً 2 ماه از ماندن در جبهه گذشته بود. زمزمه های عملیات به گوش می رسید. بالاخره این بسیجیها خیلی زرنگند . به قول معروف مطلب را می گیرند.
من خيلي دوست داشتم گردان حضرت ابوالفضل باشم، چون من و خانواده ارادت خاصی به حضرت ابوالفضل داریم و این ارادتمندی خواه ناخواه من را به گردان حضرت ابوالفضل سوق می داد . خوب بعد از اینکه گردان مشخص شد واولین سؤالی که به ذهن من آمد، از بچه هایی که همرزم بودیم پرسیدم فرمانده گردان اسمش چیه ؟ گفتند آقای مولایی .
گفتم : کجاست ؟ گفتند اونجاست. اصلاً آقای مولایی را نمی شد تشخیص داد. با دیگر بسیجیان گفتم خوب آقای مولایی معاون و جانشینی هم داره ؟ گفتند : بله، آقای حسین گنجگاهی . من ذهنم به اردبیل افتاد. ما تو اردبیل یک گنجگاهی داریم. پرسیدم از بچه ها یکی توضیح بیشتری بدهد : گفتند از اردبیلی هاست. به قول معروف بسیجی و دلاور خطه اردبیل است. چون بالاخره تو گردان حضرت ابوالفضل ایشان را انتخاب کرده بودند، من خودم می دونستم و بچه ها هم گفته بودند قبلأ حسین آقا تو معاونت پرسنلی لشکر بودند. بعد از شهادت آقای باکری ایشان خیلی اصرار داشتند در گردانهای رزمی باشند و بالاخره در گردان حضرت ابوالفضل ماندگار شدند.
به هر حال 2 ماه در گردان بودیم. اکثراً می رفتیم عملیات، عملیاتهایی که قرار بود انجام بدهیم، تقریباً یک نوع شبیح سازی بود تا نسبت به عملیات آشنا تر شویم و اکثر حسین آقا با من بود. رزم شبانه با من بود. آدمی سربه زیر که واقعاً خصوصیات عجیبی داشت . من شاید اگر بخواهم توضیح بدهم، نتوانم، ولی یک چیزی بگویم: حسین آقا را در زمان عملیات باید شناخت . اکثر آنهایی که همرزم حسین آقا بودند به خوبی او را می شناسند. حسین آقا مردی دلاور، نترس و جنگجویی به تمام معیار و مردی خیلی فکور – یکی از فرماندهان لایق لشکر 30 عاشورا – بود. من وقتی حسین را می دیدم واقعاً افتخار می کردم که در چنین گردانی خدمت می کنم؛ که چنین فرماندهی جوان و لایق دارم. وقتی نزدیک می شدیم به شب عملیات تقریباً بهمن ماه هم رسیده بود و احتمالاً شب بیست و پنجم بود. حسین آقا می آمد به گردان سر می زد، با بچه ها شوخی می کرد و شوخی های خیلی با مزه ای می کرد که همه می خندیدم . تا شب 24 که اکثر فرماندهان جمع بودند داخل مسجد و حسینیه و نقشه عملیاتی را به بچه ها توضیح می دادند. ما هم آنجا بودیم و گروهان ما هم جز عمل کننده های ساعت 10 شب بود.
تقریباً به نقطه ای رسیده بودیم که در شب 25 بهمن ماه عملیات آنجا باید آغاز می شد و بچه ها توجیه بودند که چه کار بکنند، اکثر بچه هایی که مسئولان گروه بودند و نقش مهمی داشتند، خیلی ظرافتکاری نسبت به سازماندهی داشتند. من داشتم کیف می کردم از اینکه اکثر بچه ها آماده بودند. همه می خواستند یک تنه بروند لب خط و عملیات را آغاز کنند ولی متأسفانه همان شب 25 یک جزر و مد شدیدی بوجود آمد و ما هم لب رودخانه بودیم. اکثر قایقها و نفربرهای دریایی به گل نشستند. حسین آقا آمد و گفت چرا نمی روید؟ بچه ها گفتند : که چه کار کنیم – عملیات صادر شده ؟ قایق کو ؟ قایق رفته اون ور آب به گل نشسته چکارکنیم ؟ حسین گفت : نگران نباشید. مصلحت همینه . بعد با بی سیم با مرکز تماس گرفت و از طرف مرکز یه چیزهایی گفتند که گروه را راهنمایی کند. حسین آقا جلو بود و من، دو سه نفر بیشتر با او فاصله نداشتم، چون من اکثراً دوست داشتم پهلوی حسین باشم. هر چند او من را نمی شناخت؛ البته سلام و علیک داشتیم. همیشه دوست داشتم پهلویش باشم، چون وقتی که ایشان را می دیدم به نوعی طبع خاطر به آدم دست می داد و یک جذبه خاصی داشت هر کس حسین را دیده باشد گفته های مرا قبول خواهد کرد .به هر حال ما حدوداً 2 و یا 3 ساعته از میان نخل زارها حرکت کردیم. از هر طرف خمپاره عین نقل و نبات می ریخت سرمان. بالاخره عملیات شروع شده بود و ساعت از 10 گذشته بود. منطقه دیگر شلوغ شده بود . هم آن طرف آب متوجه عملیات شده بودند، هم این طرف که داشتند عملیات را شروع می کردند .
البته بچه ها هم خوب پاسخ می دادند، چون آن طرف ما شاهد شلوغی جبهه بودیم. نه اینکه این طرف شلوغ باشد، چون از پشت خودی ها حسابی داشتند می کوبیدند تا عملیات زیاد گره نخورد . حدود دمدمهای صبح بود که ما رسیده بودیم لب رودخانه . بالاخره از همان مسیری که قرار شده بود برویم، رفتیم؛ تا دو سه قایق آمدند. اکثر بچه ها را که تا خرخره رفته بودند تا لجن، همانطور که قنداق اسلحه شان بالا بود از سر تا پا در گل بودند .
بالاخره سوار قایق شدیم و به طرف لب خط حرکت کردیم. دقیقاً در مکانی پیاده شدیم که اکثر برادران بسیجی در آنجا عملیات کردند. تقریباً یک کمی فاصله داشتیم با آن. آن اسکله دقیقاً مشخص بود . بالاخره ما آن طرف پیاده شدیم. حسین آقا دستور استراحت برای نیروها را داد. چون خسته شده بودند. حسین آقا در خواست کردند نیروها فعلاً استراحت کنند برای شب عملیات تا روز بعد یعنی شب 25 خسته نباشند و خستگی بیش از حد از کارایی بچه ها کم نکند .
بالاخره اکثر گروهها و گردانها در سنگرها جا دادند و تغذیه مختصر کردند تا شب .
حسین آقا با یک تعداد از آقایان که فرمانده بودند، آمدند و گفتند که: بچه ها دیگر نوبت ، نوبت ماست. بریم ببینیم انشاء ا... چه کار می کنیم. انشاء ا... می رویم و خط را می شکنیم و به اینها می فهمانیم که با چه کسانی طرف هستند. اکثر بچه ها قبل از اینکه عملیات شروع شود، به مناجات می پرداختند. عرف بود میان بچه ها که قبل از عملیات سفارشی، وصیتی می کردند . قرآن می خواندند تا با انرژی وارد کارزار شوند. تقریباً ساعت 30/9 بود که حسین آقا با تعدادی از فرماندهان آمدند و گفتند که بچه ها آماده شدند، ما عملیات داریم .
عملیات مختص ماست. می زنیم انشاءالله به خط . یک نقشه با خود آورده بود. نقشه را پهن کرد
و اکثر بچه ها نقشه را نگاه کردند تا نسبت به منطقه توجیه با شند و احیاناً اگر مشکلی بوجود بیاید، سؤالی بکنند و از منطقه دید بهتری داشته باشند. تقریباً ساعت 10 بود که ما سینه خیزان رسیدیم خاکریز اول. خاکریز اول خاکریز بزرگی بود که اکثراً عراقی ها برای خودشان درست کرده بودند. بالاخره گروهان رسید و خودش را لب خاکریز کشاند. بعد حسین آقا آمد و گفت بچه ها از اینجا به بعد دیگر سنگری نیست و نیرویی که جلو ماست مسلح و آماده کشتن ماست. ما هم تسلیم نمی شویم؛ می زنیم و می کشیم. حدود ساعت 10 از طرف بیسیم صدای عملیات به تمام واحدها و گردانها ابلاغ شد. حسین آقا از ما خیلی جلوتر بودند، چون اکثراً مسئولیت بیشتری داشتند. ایشان تنها مختص گردان ما نبودند و اکثراً به گروههای دیگر هم سر می زدند و ارتباط داشتند و وضعیتشان را بررسی می کردند تا احیاناً اگر مطلبی باشد، بتوانند راهنمایی کنند . ما از خاکریز اول که رد شدیم، بعد از 30 متر که پیش رفتیم، عراقیها مرتب از طریق دوشکا و خمپاره و اکثراً با سلاح های سبک و نیمه سبک می کوبیدند، چون می دیدند که نیروها دارند پیشروی می کنند. تقریباً ما دوتا خاکریز را رد کرده بودیم. خاکریزها در حدود 30 یا 35 سانتی متر بودند که نمی شد آنها را سنگر نامید، ولی می توانست جان پناهی برای رزمنده ها باشد. باور بفرمایید حتی آن تله خاک که بسیجی ها به عنوان سنگر از آن استفاده می کردند، عراقیها از تیررس اکثر بسیجی ها در امان نبودند .
چون جایی نبود و حسین اول گفته بود از اینجا به بعد دیگر سنگر نیست . تقریباً خاکریز اول را که حدوداً 300 متر طول داشت، رد کردیم. مابین خاکریزها یک خاکریز بزرگ بود که ما اول آنجا بودیم. مابین خاکریز دوم بودیم که حدوداً 100 متری هم فاصله داشت. رسیدیم خاکریز اول که دیدیم اصلاً دیگر نمی شود رفت. بچه ها را دارند می کوبند و حتی نمی توانند سربلند کنند. در یک سنگر 20 سانتی متری چه کاری می شود کرد؟ گونی هم نبود؛ یک زمین صاف بود. اکثر بچه ها در آن وضعیت می جنگیدند و بلند می شدند و شلیک می کردند. صدای الله اکبر بچه ها بلند می شد و من می شنیدم.
حسین از سمت چپ نیم خیز آمد. در شب عملیات حسین اسلحه هم نداشت. یک کوله پشتی به پشتش بسته بود . تقریباً دو متری من بود. به فرمانده گروهان ما که زخمی شده بود، گفت : چی شده چرا جلو نمی روید ؟ بچه ها آن طرف ماندند؛ بروید جلو. فرمانده گروهان گفت: حسین آقا، دیگر نمی شود جلو رفت؛ بچه ها یکی یکی شهید می شوند؛ چه کار کنیم ؟
حسین کمی فکر کرد. من دقیقاً متوجه شدم آن لحظه چه کار می خواهد بکند، چون من به عنوان یک فرمانده لایق به او اعتماد داشتم. چون فرماندهی بود که می توانست بچه ها را در همه وضعیت نجات دهد. گفت : نگران نباشید؛ بعد به بغل دستی اش گفت : آرپی جی دارید؟ گفت : بله سه تا آرپی جی برداشت؛ با یک اسلحه آرپی جی. سریع از جلوی ما رفت به طرف دوشکا. می دیدم که حسین داشت می رفت جلو . من هم کلاه خود را گذاشته بودم سرم و کشیده بودم پائین تا تیر مستقیم نخورد و با آن دوشکایی که آورده بودند پائین و به تب از 25 سانتی متری داشتند بچه ها را قیچی می کردند. اصلاً بچه ها نمی توانستند بروند جلو، ولی استقامت می کردند. بعد حسین رفت سمت چپ. ناگهان دیدم که انفجار شدیدی آمد. بچه ها الله اکبر می گفتند .

ما در وضعیتی بودیم که نه می شد جلو رفت و نه می شد به عقب برگشت، چون هم عقب را می کوبیدند و هم جلو را که در تیر رس دشمن بود. اکثر بچه ها زخمی شده بودند. سپس یکی از فرمانده ها آمد پهلوی ما و بچه ها را بردیم جلو.
ما تقریباً به دو راهی رسیده بودیم که نه راه رفتن بود نه راه برگشتن. از جلو در تیررس دشمن بودیم و از عقب هم مرتب خمپاره می زدند. بچه ها گفتند که نمی شود ماند؛ باید کاری کرد. فرمانده گروهان بدجوری زخمی شده بود. تیر مستقیم خورده و از آن طرف فک بیرون آمده بود. من یک مقدار باند همراه داشتم. حسین آقا از سمت چپ آمد و گفت : بچه ها چرا نمی روید جلو . گفتند دیگر نمی شود رفت جلو ، از جلو که می زنند و از عقب هم می کوبند .اصلاً مانده بودیم تصمیم بگیرند چه کار کنیم. حسین کمی مکث کرد و من دقیقاً حالت های حسین را می دیدم. حسین دقیقاً به چیزی فکر می کرد که ما اصلاً فکر نمی کردیم . این خیلی مسئله مهمی بود. حسین یک لحظه سرش را از روی تپه بالا آورد و نگاهی کرد و سرش را دوباره پایین انداخت و گفت : الله اکبر و بعد گفت : بچه ها سه تا موشک به من بدهید من بروم جلو . این جوری نمی شود؛ تا اینها اینجا هستند، ما زندگی نداریم. اگر حسین آقا آن روز نمی رفت جلو، خیلی از بچه ها شهید می شدند. باور بفرمائید شهادت حسین نعمتی بود، چون اکثر گروهان با شهادت ایشان نجات پیدا کردند. البته توضیح می دهم که چگونه حسین به جلو رفت و حسین از بچه ها موشک و اسلحه آرپی جی گرفت و نگاهی به تپه ماهور کرد و من دقیقاً به حسین نگاه می کردم. یک کلاه مشکی سرش بود. اصلاً کلاه کاسه ای سرش نمی گذاشت، چون ماشاء الله یک آدم چهارشانه ای بود. اصلاً کوله پشتی در پشتش یک بقچه کوچک به نظرمی آمد. اصلاً اسلحه ای هم همراه نداشت؛ فقط یک بی سیم که گاهاً با بچه ها تماس می گرفت. رفت جلو؛ ما هم خوابیده بودیم؛ چون نه راه جلو داشتیم نه راه عقب . حدود دو سه دقیقه گذشته بود که صدای مهیبی از سمت چپ به گوش رسید، چون سه تا دوشکا مرتب بچه ها را داشتند می زدند. یک الله اکبری از بچه ها بلند شد، انگار که بچه ها بهترین هدیه آن روز را گرفته بودند . یک الله اکبری گفتند و آرام شد. هنگامی که حسین آقا داشت می رفت، من بد جوری از شانه زخمی شده بودم. انگار یک کوه سنگ خیلی سخت را کوبیده بودند به طرفم . من اصلاً نفهمیدم ترکش خوردم یا نه . بچه ها گفتند از این جا خون می آید و تو زخمی هستی. اینجا باش الان پانسمانت می کنیم. من اصلاً آنروز متوجه نبودم . داشتم به حسین نگاه می کردم . من دقیقاً پشت آن تپه ماهور بودم و حسین را نگاه می کردم. هیچ کس هم نبود؛ تنها حسین بود که جلو رفته بود، آن هم با قصد و نیتی که در قلبش بود. خدا رحمتش کند .
باور بفرمایید من و اکثر آن بسیجی ها یی که آن روز آنجا بودند و با ایثار حسین زنده ماندند و همین الان زندگی می کنند، صد در صد این احتمال را می دهم با یادوری خاطره حسین زندگی می کنند. همیشه حسین در یاد و خاطره بسیجی هایی که آنجا و آن روز بودند، هست. به هر حال حسین رفت سمت دومین دوشکا؛ چون سمت دومی در راستش بود . صدای مهیبی بعد از چند لحظه بلند شد. حسین بلند شد و الله اکبر گفت. من دقیقاً الله اکبر دومی را شنیدم . حسین زد و دوشکا رفت هوا؛ و چون با سنگر بود، سنگر هم رفت هوا. فقط یکی مانده بود که آن هم خیلی دور بود . ما منتظر بودیم آیا حسین سومی را هم قرار است از کار بیندازد یا نه، چون کسی جلو نبود. ما بودیم و تعدادی مجروح . سه چهار نفر هم زخمی نشده بودند و سرپا بودند و می توانستند بچه ها را بکشند. دیگر صدایی ازحسین به گوش نرسید. اکثر بچه ها می گفتند شاید حسین زخمی شده باشد، چون ما آنجا نبودیم. هیچ کس هم ندیده بود آیا حسین موقعی که رفته بود طرف دوشکای سومی شهید شده بود یا نه، چون منطقه خیلی تاریک بود .
من که خودم ندیدم. بالاخره فهمیدیم که حسین شهید شده است. خدا روحش را قرین رحمت کند. با شهادت حسین بود که اکثر بچه هایی که آن روز در آن تپه ماهور بودند و زمین گیر بودند، نجات پیدا کردند. خیلی از بچه ها زخمی شده بودند . بسیجی بود که دو نفر را کول کرده بود؛ یکی را این طرف و یکی را آن طرف بغل کرده بود. چون با فرماندهان هماهنگ شده بود که منور شلیک بشود ، یک منور سبزی شلیک کردند و راه را برای بچه ها هنگام عقب کشیدن مجروحین نشان دادند، چون اکثراًً زخمی بودند . اطلاع داده بودند که زخمی زیاد داریم و نفرات سالم کم است. بچه هایی که زخمی بودند، سینه خیزان خودشان را کشیده بودند. شاید در آن لحظه ما لایق شهادت نبودیم و این افتخار را پیدا کردیم بیاییم اینجا و از افتخارات حسین بگوییم. حسین واقعاً حسین بود . دلاوری بود که نترس بود. باور کنید اگر آن روز تمام دنیا جلویش می ایستادند، باز هم پیش می رفت. من به چشم خود می دیدم حسین با آن نگاهی که جلو می رفت، اگر خود ارتش آمریکا هم آنجا بود ند، ادامه می داد؛ چون حسین خودش را شناخته بود و عقیده اش را هم. همینطور می دانست برای چه می جنگد. بالاخره شهادت یک موهبتی است که لایق هرکس نمی شود. ما هم لایق این شهادت نبودیم و فقط توانستیم آنجا مجروح شویم و خنجر مجروحیت را با خودمان یدک بکشیم .
حسین واقعاً مرد عجیبی بود. باور بفرمایید کسی که او را دیده باشد، حرفهای من را قبول می کند. حسین سیمای خاصی داشت؛ سیمایی که یک مهربانی خاصی در آن است. در پشت آن سیمای مهربان، رشادت، دلاوری، سر نترس داشتن ، ایمان و اعتقاد به جهاد و شهادت موج می زد.
البته شاید من بتوانم حسین را توصیف کنم، ولی با گفته های من فکر نمی کنم بتوانم وظیفه خودم را در مورد حسین انجام داده باشم. هر آنچه بود، در طبق اخلاص بود وچیزی بود که به دیده خود دیدم و شنیدم و عرض کردم و شاید ناگفته های زیادی مانده باشد. شاید بعضی از مطالب از ذهن فرار کند و این هم طبیعی است. هر چیزی را نمی شود مو به مو عرض کرد. من شب پنجشنبه ها عموماً با بچه ها می روم سر مزار حسین.( گریه )
مطلبی که به نظرم خیلی جدی آمد و لازم می دانم که به جوانها بگویم در ارتباط با حسین این است که حسین زیاد به صرفه جویی اهمیت می داد. ما می دیدیم در جبهه معمولاً نان به صورت خشک به دستمان می رسید و اکثراً هم خرد نانها زمین می ریخت و حسین خیلی عصبانی می شد و می گفت: آقا چرا اسراف می کنید ؟ و آن خرده ریزها را جمع می کرد .
جوانها باید از حسین درس بگیرند؛ درس اسراف نکردن و نگهداری صحیح از بیت المال . در نگهداری از بیت المال خیلی حساسیت به خرج می داد. اکثر جوانها باید بدانند شهدایی که نام و یادشان برای ما زنده است و اکثراً که ما یاد می کنیم و خاطره می گوییم ، باید جدی بگیرند. چنین شهیدانی داشتیم که اعتقادی فراتر از ذهنیت یک فرد داشتند .
به نظر من جوانها باید خاطرات شهدا را بخوانند . این طوری هم نیست که بگوییم بخوانیم چه اشکالی دارد یا نخوانیم چه اشکالی دارد؟ نه این طوری نیست؛ باید بخوانیم . باید بدانیم که این جوانها که شهید شده اند، در چه مقطعی از زمان رفته اند. خیلی هایشان از موقعیت هایشان صرف نظر کرده اند، از خانواده هایشان گذشته اند، از مال و ثروت و از همه چیز گذشته اند و یک تنه در جبهه حاضر شدند و جنگ کردند و شهید شدند. این خیلی مهم است؛ چیز پیش پا افتاده ای نیست. جنگ در اکثر کشورهای غیر مسلمان اصلاً مفهومی ندارد، ولی جوانهای ما با اعتقادات ویژه و خاصی مانند تقوا و بینش خدا محوری می روند جلو. جوانهای ما که شهید شدند، اینگونه بودند.
جوانهای ما باید به خودشان اجازه بدهند و بروند مطالعه کنند. اکثر خاطرات شهدا را بخوانند؛ مخصوصاً شهدایی که سردار بودند .
بروند با دوستان و آشنایان آن سرداران بشینند و با آنها صحبت کنند و از خصوصیات اخلاقی آنها به صورت زنده و شفاف کسب فیض کنند. این خیلی مهم است. امیدوارم ما جوانها راه و روش و سیرت این شهدا را ادامه بدهیم. اگر توانستیم، یعنی راه آنها را رفته ایم و اگر نتوانستیم، یقیناً به هدفمان نرسیدیم. پس یکی از اهداف این است که واقعاً شهدا را فراموش نکنیم. ما هرچه داریم از شهدا داریم؛ از شهدایی مثل حسین که واقعاً یک سردار به تمام معنا بود؛ سرداری نترس، جنگاور و دلاور. من هرچه بگویم کم گفته ام .

آقای باقر زاده:
حسین گنجگاهی را کمتر می شناختم و درجبهه شناختم . یک روز آمده بود پشت جبهه، من گفتم : گنجگاهی شما هستید؟ گفت : بله، من هستم . ایشان دوست صمیمی و هم محله و هم کلاسی شهید محمد رضا رحیمی بودند. نحوه گفتارش طوری بود که من گفتم شما فرهنگ شهرنشینی را فراموش کرده اید، دیگر به فرهنگ بیابان و کوه نشینی عادت کرده ای، بدون تشریفات حرف می زد و رفتار می کرد. می گفت : فلانی، ما اصلاً دیگر شهرنشینی نخواهیم کرد، پاسدار کوهها و بیابانهای جمهوری اسلامی ایران هستیم و در آنجا شهید خواهیم شد .
بعد شنیدم که در جبهه معاون گردان حضرت ابوالفضل بوده و خیلی در آن مدت کوتاه شجاعانه رزمیده و به درجه شهادت نایل آمده. علیرغم اینکه نامزد بوده و دلبستگی روحی داشته، اما عشق الهی بالاتر از این بود که حسین را کشید و با خودش برد.

سردار پور جمشید
در خصوص شهید بزرگوار، گنجگاهی که ایشان یک جوان بسیار رشید، مؤمن و با تقوا به تمام معنا ، سرو و بلند، یک ورزشکار به تمام معنا ، جوانی با نشاط در شرایطی که آشنا به تمام مسائل اداری بودند، مسئول پرسنلی لشکر بودند و در همان حال یک رزمنده بسیار توانمند ، یک فرمانده به تمام معنا، کم پیدا می کردیم. در جبهه کسی که کار ستادی و اداری می کند، می تواند در صحنه جنگ بیاید و فرماندهی جنگ را به عهده بگیرد . شهید گنجگاهی یک شخصیتی است با چنین ابعاد شخصیتی که بسیار قابل توجه است .
در ورزش ایشان پیشگام بودند. بسیار می دیدم که شاید 50، 60 نفر کمتر یا بیشتر از جوانها را می برند به همین رود دز و کیلومترها شنا می کردند. خودشان جلو بچه ها شعار می دادند و یک نشاط خاصی به آنها منتقل می شد. کسی که با ایشان برخورد می کرد روحیه پرنشاط و بشاش ایشان را که بسیار قابل توجه بود، دریافت می کرد.
ایشان زمان شهادتشان ضمن اینکه مسئول پرسنلی لشکر بودند، جانشین یکی از گردانهای خط شکن بودند که این بسیار افتخار بزرگی برای ایشان بود؛ که همزمان ایشان به شهادت هم رسیدند.
خاطره ای که به ذهنم می رسد عرض می کنم: عملیات بدر را خدمتتان عرض می کنم. یک گردان از برادرهای اردبیل داشتیم به نام گردان حضرت صاحب الزمان یا گردان حضرت ابوالفضل که این اشکال به خاطر مدت طولانی از ذهنم رفته . به فرماندهی برادر بزرگوارم جانباز عزیز سردار نوعی اقدم که الان حضور دارند الحمدالله و استفاده می کنیم از محضر ایشان. فرماندهی این گردان به عهده ایشان بود که ایشان هم از خطه اردبیل بودند. این گردان شرایطش را عرض می کنم خدمتتان. روز دوم یا سوم عملیات بود. شهید بزرگوار مهدی باکری حسابی در خط درگیر بودند. آن طرف رود دجله کنار اتوبان بصره الاماره درگیری بسیار شدیدی بود و ما احتیاج داشتیم گردان برادر نوعی اقدم را هلی برد کنیم به منطقه ای که ایشان در خواست کرده بودند. گردان تمام تجهیزاتش را بسته و آماده بود و اتوبوس ها آماده حرکت بودند. تقریباً یک مقداری از خط عقب بودیم، به فاصله ای حدود 20 یا 30 کیلومتری از خط فاصله داشتیم. باید گردان هلی برد می شد تا آنجا. گردان در چنین شرایط آماده بودند که اینها را سوار اتوبوس کنیم و ببریم کنار پر هلی کوپتر ها از آنجا انشاء الله ببرند خط و ادامه عملیات.
در چنین شرایطی حوالی ساعت 10 یا 12 صبح بود که تازه از خط برگشته بودم. خسته بودم. یک مقداری استراحت کردم چادری که داشتم، کنار چادر همین گردان حضرت صاحب الزمان بود .
در همین شرایط که برادرها آماده می شدند تا سوار اتوبوس شوند ،یک لحظه چیزی حدود 6 تا 7 تا هواپیما آمدند و این گردان را بمباران کردند.
سراسر منطقه را آتش و خون فرا گرفته بود؛ خیلی شرایط سختی بود. کل گردان، چادرها سوخته بودند. اتوبوس ها آتش گرفته بود و خود برادر نوعی اقدم نیز همانجا زخمی شدند و گلویشان که الان سخت صحبت کند بخاطر آن است، و بدنشان هم شاید حدود 50 تا زخم برداشته بودند.
شاید در بین آن جمعیتی که آنجا بودند، فقط من سالم مانده بودم .
خیلی شرایط سختی به وجود آمده بود و در آن شرایط سخت من خیلی پریشان شده بودم و این طرف و آن طرف می رفتم تا ماشین و آمبولانسی تهیه کنم برای مجروحین و شهدا. یک لحظه نگاه کردم دیدم شهید بزرگوار ،گنجگاهی آمدند. با آن قد رشیدشان و یک لباس بسیار زیبایی آمدند و به من گفتند که نترس من اینجا هستم. خیلی با حالت عجیبی ، آن حالتی که ایشان عشق می ورزیدند و با شهدا عشق بازی می کردند. من یادم نمی رود که در آن شرایط سخت می رفتند و شهدا را عین صحنه کربلا که می گویند حضرت زینب می رفت و از تو چادر بچه ها می کشید، بیرون می آورد .
خیلی عجیب بود .
هواپیما رفته بود، ولی آر پی جی هایی که پشت سر بچه ها بود، یکی یکی منفجر می شدند.
در آن شرایط تنها کسی که با روحیه عالی آمد و این گردان را جمع وجور کرد، شهید گنجگاهی بود .

آقای صبور:
با توجه به اینکه بنده در شهرستان اردبیل به عنوان مسئول سازماندهی بسیج مسئولیت داشتم و در این سازماندهی ها با چهره های بسیجی و نیروهای مؤمن و جبهه رو آشنایی کامل داشتم، همه بچه های اردبیل، مغان و مشگین به خاطر مسئولیتمان در بسیج همچنین بعداً به عنوان فرمانده بسیج ارتباط کامل داشتم. به این خاطر وقتی من در ماموریت جبهه در کنار شهید بزرگوار مهدی باکری قرار می گرفتم، ایشان مسئولیتی را به من محول فرمودند که شما نیروهای بچه های خوب اردبیل و مغان و خلخال را شناسایی کنید و از کسانی که در این رابطه استعداد فرماندهی دارند، بتوانیم استفاده کنیم . بتوانیم کارسازی خوبی داشته باشیم و متوجه این قضیه بودم با دقت، فعالیتهای بچه ها را زیر نظر داشته باشم و با مصاحبه هایی که انجام می دادیم و با شناختی که قبلاً داشتیم، با درخواستهای خودشان که مواجه می شدیم، اینها را می شناختیم. از جمله این نیروها حسین گنجگاهی بود که من به خاطر شناخت کافی از ایشان و خانواده شان و بالاخره رشادت ها و شجاعت هاو توانایی هایی که داشتند، ایشان را به فرماندهی لشکر عاشورا معرفی کردم و درخواست کردم که ایشان می توانند یکی از مسئولیتهای عملیاتی را عهده دار شوند. آنها اول گفتند ایشان مسئولیتی در نیروی انسانی دارد. گفتم : درست است، ایشان مسئول پرسنلی سپاه اردبیل است، ولی به خاطرقد و قواره و استعداد فرماندهی و روحیه سلحشوری که در ایشان است می تواند نیروی خوبی باشد. ایشان اول مقاومت کردند او را به عنوان مسئول پرسنلی لشکر عاشورا قرار دهند، ولی وقتی که در دوره های نزدیک عملیات بدر بود شناخت کافی پیدا کرده بودند. یکی از فرماندهان برجسته لشکر عاشورا برادر عزیزمان جناب آقای سردار نوعی اقدم بود که ایشان را به کار گرفته بودند و دوره های فرماندهی گردان و گروهان را در آموزشهای قبل از عملیات طی کرده بودند و از آزمایش های مختلفی که در دوره ها آزمایش و آزمون می دادند، سرافراز بیرون می آمدند و به عنوان جانشین گردان حضرت ابوالفضل العباس خود را آماده کرده بودند که در عملیات غرور آفرین و استثنایی فتح فاو شرکت کنند و چنانچه در مرحله بعدی عملیات مرحله دوم و سوم عملیات وقتی وارد جبهه فاو شدم، ما در مقطع کارخانه نمک وارد شدیم و وقتی می پرسیدم از فرماندهان قبل از ما از لشکر عاشورا وارد عملیات شده بودند تعریف و توصیفی که از عملیات گردان ابوالفضل العباس را گزارش می دادند. من می پرسیدم که از گنجگاهی چه خبر ؟ ایشان می گفتند که مثل شیر در میدان جنگ می جنگیدند و تا صبح در مقابل تک دشمن ایستادند و توانستند محاصره تانکهای تیررس عراقی را بشکنند و وارد شهر فاو شوند . ایشان را می شود جزو اولین کسانی شمرد که وارد شهر فاو شدند و محاصره آنجا را شکستند و از فرماندهان عملیاتی سپاه در منطقه به عنوان فاتح فاو یاد کرد.
از ویژگی های اخلاقی ایشان که واقعاً با خانواده خودشان مهربان و رئوف بودند. بچه های محله را به گرمی به آموزش می کشیدند و جزو کسانی بودند که در پرسنل به خاطر آن جاذبه فوق العاده ای که داشتند، کسانی که دوست ایشان بودند، همین جاذبه اخلاقی که داشتند، می آمدند و در سپاه ثبت نام می کردند و مقداری از نیروهای خوب و مذهبی اردبیل را ایشان وارد سپاه کرده بودند و خودشان هم به خاطر ایمان و اراده قوی که داشتند، با شوق و شوخی این کارها را انجام می دادند. برای حفظ بیت المال و سپاه ارزش ویژه ای قائل بودند. برای لباس پاسداری و لباس سپاهی ارزش فوق العاده ای قائل بودند و می توانیم بگوییم که سپاه پاسداران را لشکر امام حسین (ع) می دانستند و راه حسین را می پیمایند و خودشان هم به خاطر این اراده شان و به خاطر دعوتشان از جوانان سلحشوری که وارد سپاه می شدند، ایشان هم عامل بودند. از کسانی نبودند که دعوت کنند و خودشان هم پشت جبهه باشند. وقتی جوانان را دعوت می کردند و وارد قضیه جهاد می شدند، ایشان بیش از دیگران می خواست در خط مقدم جبهه باشد و جزو نیروهای عملیاتی باشد و بتواند به صورت توفنده و مؤثر در عملیات مشارکت کنند .
شاید از این راه بتوانند به امام حسین تماس پیدا کنند.
روحش شاد و راهش پرهرو باد !

آقای خدا دوست:
توفیق داشتم در اوایل ورود به سپاه با شهید برادر بزرگوار حسین گنجگاهی باشم. در حین دوره عقیدتی و همچنین دوره نظامی با ایشان هم دوره بودم .
گردانها حرکت کرده بودند به طرف خط مقدم و ما هم توپهایی که استتار کرده بودیم در نیزارها و جنگل، می کشیدیم به طرف موضعشان که من در همان حالی که در زیر باران مشغول کار بودم که توپها را بکشیم و موضعشان را مستقر کنیم، دیدم که یک نفر مرا صدا کرد .
برگشتم دیدم حسین گنجگاهی است. گفتم : چه خبره ؟ گفت : می رویم خط . گفتم : با این وضعیتی که ما داریم، ما می رویم این جا زیر باران و میان گل و لای توپ می کشیم موضع، شما راحت می روید به عملیاتی که روبرو با دشمن هستید .
ایشان گفت : کار برای خدا دلسردی ندارد . هر دو برای خدا کار می کنیم. شما دلسرد نباشید از کارتان . کارتان را که برای خداست، انجام دهید . ما بالاخره طبق وصیت ایشان دنبال این کار رفتیم و توپها را مستقر کردیم و بعد از آن جریان شروع به آتش باری کردیم و ...

پدر شهید:
من احد گنجگاهی پدر شهید نعمت گنجگاهی هستم . از موقعی که به مدرسه می رفت، هم نماز می خواند وهم روزه می گرفت. بعد از اتمام دوره متوسطه در کنکور دردانشگاه شیراز قبول شد؛ ولی نرفت. می گفت : دانشگاه حقیقی جبهه است .
اصلاً دروغ نمی گفت از وقتی به بلوغ رسید، نماز شبش را ترک نکرد . به هیئت و دسته جات عزاداری می رفت .کارش فقط راز و نیاز بود.در زمان انقلاب من یک ارابه داشتم ( ارابه چوبی) و با آن نفت و هیزم می بردم. چون منزل ما داخل یک دالان بود و حدود 100 متر با خیابان فاصله داشت.
نهضت که شروع شد، دیدم ارابه را برداشتند و از سمت ( آقانقی خرمن ) به سمت کلانتری با دادن شعار می رفتند .
اینها را تعقیب کردند و حتی چند تا هم گلوله شلیک کردند که برروی ارابه جای گلوله مانده بود . اینها فرار کردند و آمدند خانه. من در خانه بودم؛ پرسیدم: چه شده؟ گفتند : مأموران دنبال ما هستند.
فوراً گفتم : از پشت بام بروید مسجد جامع و از آنجا فرار کنید و به منزل برنگردید. آنها را فراری دادم و درب را هم بستم، نگو که کلانتری ارابه را با خود برده بود .
مرا گرفتند و از ارابه سوال کردند که من گفتم : ارابه باز بوده، برداشته اند. از من تعهد گرفتند که دیگر ارابه را باز نگذارم.
در انقلاب خیلی فعالیت داشت و اعلامیه پخش می کرد .
من نمی گذاشتم به راهپیمایی بروند و می گفتم با سختی و مشقت شما را بزرگ کردم ولی می گفتند که نه، ما می رویم .
گفتم حالا که این طور است و صلاحتان را در آن می دانید، پس بروید و جلویش را نگرفتم .
از دانشگاه شیراز قبول شد، ولی نرفت. گفتم برو دانشگاه، به تو نیاز است؛ رشته برق قبول شده ای! ولی او گفت که نه! دانشگاه اصلی جبهه است. سال بعد هم در کنکور شرکت کرد و باز هم قبول شد، ولی دوباره نرفت و به جبهه برگشت.
روزی بعد از اتمام عملیات در جبهه به منزل برگشته بود؛ البته با ماشین آمده بود. مادرش هم سخت مریض بود، طوری که همسایه ها گفته بودند برای بردن مادرتان به دکتر، ماشین نیاز دارید. به ما بگویید شب، حال مادرش بد شد؛ مادرشان را برداشتند و بردند دکتر و فردایش نیز باز بردند دکتر و چند روز این قضیه ادامه داشت .
روز چهارم که من از خانه جهت باز کردن مغازه خارج می شدم، دیدم ماشین دم در پارک شده است. پرسیدم این ماشین مال کیست که اینجا پارک کرده است؟ گفتند حسین آورده. برگشتم و گفتم پسر تو که با ماشین بودی چرا نصفه شب همسایه ها را بیدار کردی و با ماشین آنها مادرت را به دکتر رساندی؟
گفت : نه، این بیت المال است و فقط تا رسیدن به منزل و برگشتن در اختیار من است و کارهای خودم را با دوچرخه ام انجام می دهم .
این چنین تقوایی داشت. مادرش را با ماشین بیت المال نبرد.
در اتوبان فاو – بصره شهید شد.
شهادت نعمت الهی است؛ کفر نیست که بد حال شویم. نعمت است و شکرش لازم.
خدا رحمت کند پدر زنم را . روزهای آخر عمرش بود که مریض بود. برف زیادی باریده بود. خانمم هم به حسین حامله بود. شب برگشتیم خانه. در خواب دیدم پدر زنم در باغ سیب است؛ او را دیدم و گفتم خیر باشد. گفت : آمده ام، اما می روم. نمی توانم بمانم؛ این سیب را بگیر. از خواب بیدار شدم، دیدم حال خانمم خوب نیست. شبانه رفتم و ماما را آوردم و حسین متولد شد .

مادر شهید:
از کودکی اصلاً مرا اذیت نکرده است. مظلوم بود و پدر و مادرش را دوست داشت. شهید سه روز بود که متولد شده بود؛ پدر خدا بیامرزم به خوابم آمد و گفت : فرزندم، به فرزندت بدون وضو شیر نده و من هم همیشه این کار را کردم. وقتی هم که بزرگ شد، ما را اصلاً اذیت نکرد .
بعد از اتمام تحصیلات به سربازی رفت و بعد از سربازی در انقلاب زیاد فعالیت کرد و در این راه جراحات زیادی برداشت. من جراحاتش را می دیدم. پدرش می گفت : دیگر نرو؛ ولی باز می رفت و می گفت تا انقلاب هست من هم هستم .
به خواستگاری دختری رفتیم که معلم بود، ولی او شرط ازدواج را در نرفتن حسین به جبهه گذاشته بود؛ که حسین گفت : نه ،من حتماً به جبهه خواهم رفت .
رفتم خواستگاری دیگری و با خانمش نامزد شدند .
روزی من سر نماز بودم که آمد و پیشانی ام را بوسید و گفت : مادر مرا دعا کن .گفتم : چه دعایی؟ گفت : دعا کن که خدا مرا به خواسته ام برساند . من هم دعایش کردم . فکر می کردم در مورد ازدواجش است .
بعد از دعایم آمد و از پیشانی و چشمهایم بوسید و گفت دیگر کار من تمام شد .
وقتی به مرخصی می آمد، زود هم می رفت و می گفت نمی توانم بمانم .
موقعی که در مرخصی بود، به اتاقش می رفت و روز و شب نماز می خواند. می رفتم و از روزنه جا کلید در نگاه می کردم و او را در حال نماز می دیدم؛ می گفتم : فرزندم، چقدر نماز می خوانی؟ می گفت : از خدا می ترسم . شما بروید و بخوابید .
نمی دانستیم که چه سمتی دارد. بعد از شهادت فهمیدیم که فرمانده بوده است. وقتی هم به خواستگاری رفتیم، گفتیم خوب! چه بگوییم. گفت : بگویید سرباز است؛ سرباز امام زمان ( عج).
بعد از شنیدن خبر شهادتش با اینکه گریه می کردم، ولی از ته قلب خوشحال بودم. وقتی مقام او را دیدم، احساس شعف به من دست داد و حتی می خواستم دیگر فرزندانم هم بروند و شهید شوند .
بعد از شهادت که سر درب ما را چراغان کرده بودند، خوابیده بودم که نصف شب دیدم پدرش از خواب بیدار شده و گریه کنان به سمت عکس بزرگ شهید می رود. علت را پرسیدم .
گفت : حسین را در خواب دیدم که می گفت: پدر، لامپ های جلو در را جمع کنید. آخر باران می بارد. آنها بیت المال هستند. نمی خواهم به بیت المال آسیبی برسد .
بعد رفتند و لامپ ها را باز کردند .

همسر شهید:
یکی از خصوصیات شهید، تواضع ، صداقت و تبسمش بود که هر بیننده ای را به خودش جلب می کرد .
شهید عشق به امام حسین داشت و در راه شهادت جان داد.
مدت کوتاهی با ایشان آشنایی داشتم؛ ولی در این مدت کوتاه تجربیات زیادی از ایشان کسب کردم . ساده زیستن ، برخورد با مردم و خدمت در راه اسلام. تأکیدش همیشه این بود که مال و جان خود را در راه اسلام فدا کنید .
موقعی که به خواستگاری آمدند، از مقام و شغلش پرسیدم که فرمودند : من رفتگر سربازان هستم. جارو می کنم و ظرفهایشان را می شویم .
این تواضعشان پیشم دلنشین بود؛ چون معمولاً نمی شود که یکی جای دیگری جارو بکشد. آن موقع بود که به صداقتشان پی بردم. بعد فرمودند که ما در جبهه زندگی می کنیم؛ در چادر، بدون وسیله ای و بدون امکاناتی .
این افتخار بود که با یک چنین عزیزی محروم زندگی کنم .
بعد از عقد چند بار تلفنی صحبت کردیم و نامه می نوشتیم. در نامه هایش ایشان فقط سفارش امام و اسلام را می کرد. خوشا به سعادتشان .
من دوشنبه ها می آمدم منزل پدر شوهرم و از اینجا با ایشان صحبت می کردم. آن روز ایشان تلفن نزدند. یکی از دوستانش تماس گرفته بود و با خانم خودش صحبت می کرد که می گفت : یک عزیزی از دست رفت .
بعداً فهمیدم که این عزیز حسین بوده است .
خداوند می فرماید: ما قبل از بلا صبر به بنده خود می دهیم، ولی این بلا نبود؛ بلکه یک نوع لطف پروردگار بود ... همان لحظه گفتم که خدایا شکر، این بنده چقدر عزیز بوده که خود را همسر شهید بدانم .
خلوص نیتی که داشت. صداقتی که داشت .
بعد از شهادتش بود که فهمیدیم ایشان چه مسئولیتی داشتند .
شهید در هر جا و موقعیتی الگو است؛ تک تک شهدای ما .
ولی ما به دشمنان اسلام باز از اینجا می گوییم که خیال نکنند حالا که حسین گنجگاهی و دیگران رفته اند، شکست خواهیم خورد. ما باز حسین ها و مهدی ها و حمیدها پرورش داده ایم . همه هم باز جانشان را در راه اسلام و قرآن خواهند داد .

آقای گنجگاهی برادر شهید :
بنده به عنوان برادر کوچکتر شهید گنجگاهی که تقریباً سه سال از ایشان کوچکترم، می توانم زندگی ایشان را به سه قسمت تقسیم کنم. دوران نوجوانی و قبل از انقلاب تا پیوستن به سپاه، دوران خدمت در لشکر عاشورا و دوران کوتاهی بعد از ازدواج. می توانم مراحل تکامل زندگی ایشان را ببینیم .
ایشان قبل از انقلاب در سالهای 1356 و1357 با بر و بچه های کوچه محل زندگی مان بودند که همیشه الگو و راهنمای بچه های کوچک محسوب می شدند؛ برای کارهای معنوی ، شرکت در نمازهای جماعت و حتی شرکت در تظاهرات .
وقتی بچه ها در کوچه های پیرزرگر بازی می کردند، ایشان و شهید رحیمی و شهید رجب زاده که تقریباً دو سال از ما بزرگتر بودند، در تعقیب بچه های کوچک جهت شرکت در تظاهرات دستشان را می گرفتند و با خودشان می بردند شعار دادن و روشهای مبارزاتی را به بچه ها یاد می دادند .حتی بعد از انقلاب که مساجد به عنوان پایگاه ها بودند، آنجا در خصوص پایگاه و وضعیت نگهبانی به ما یاد می دادند .بعد از انقلاب و اتمام سربازی وارد سپاه شد . در سپاه به خاطر شهامت و معنویت و ایثارگری و آن عشق و علاقه ای که به حضرت امام داشتند، به مسئولیت پرسنلی لشکر رسید . در این مدت کوتاه خدمت با آن درایتی که داشتند، توانستند خیلی مسائل را حل کنند .
برای ایشان مسئولیت هیچ ارزشی نداشت بجز اینکه بتواند خدمت کند . در تمام این مراحلی که در لشکر خدمت می کرد، همیشه الگوی مهربانی برای بچه ها و زیر دستان و یک مسئول نمونه بودند .
از علایم بارز ایشان یکی اینکه برای بیت المال خیلی اهمیت قائل بود و استفاده از بیت المال را به هیچ وجه برای خود و حتی برای آنهایی که نیروهایش بودند، قبول نداشت.
ایشان خیلی به مرخصی می آمد؛ وقتی هم که می آمد، مثل نیروی ساده در اهواز سوار قطار می شد و می آمد. حتی من یادم است که موقعی که به اردبیل آمده بود، برای مأموریتی به اردبیل قرار بود برای جذب نیرو بیاید. اینجا جلسه ای داشت با ماشین تویوتا لشکر آمده بود. تویوتا را جلوی در خانه مان گذاشته بود. بعد از اینکه از جلسه آمده بود، چون دو سه روزی هم مرخصی گرفته بود تا کارهای شخصی اش را انجام بدهد، همان تویوتا در جلوی در خانه ما پارک بود و با تاکسی و یا پیاده می رفت کارهایش را انجام می داد . حتی بابام وقتی آمده بود، گفته بود این ماشین کیه ؟ گفته بود مال منه؛ از جبهه آورده ام . خوب پسرم با این برو. گفته بود این ماشین مال بیت المال است و حق استفاده از آن را ندارم .
ایشان علاوه بر اینکه یک الگوی کاری برای نیروهای تحت امر خود بود، از نظر معنویت هم یک الگو بود. در چادری که داشتند و یا اتاقی که در اهواز در پادگان نیروی هوایی داشتند یک جای کوچکی را برای خودش اختصاص داده بود و وقتی می پرسیدم این جا کجاست ؟ می گفتند اینجا محل عبادتهای شبانه حسین است . وقتی شب می شود، به آنجا رفته در تاریکی می نشیند؛ خودش برای خودش نوحه می گوید و زیارت می خواند و دعا می خواند و نماز شبش را می خواند .
آنقدر بچه ها به او ایمان و اعتقاد داشتند که کمتر می شد حرفی بزند و مورد قبول واقع نشود، یعنی وقتی که مثلاً تقسیم نیرو می شد و می خواست به جایی نیرو بدهد، با توجه به اینکه خودش عمل می کرد و خودش عامل بود، دیگر حرفش در نیرو اثر گذار بود .
وقتی حرف می زد، دیگر روی حرفش حرف نمی زدند . مظلومیتی هم که داشت در لشکر عاشورا زبانزد عام و خاص بود. با آن اوصاف و قد و قامت بلندی که داشت، آنقدر متواضع و مظلوم بود که در مقابل هر مراجعه کننده ای بر می خاست. میز کوچک کارش را در چادر گذاشته بود. خودش با آن قد رعنایش چهار زانو می نشست پشت میز.
خیلی علاقه داشت به اینکه برود و در گردانهای رزم خدمت کند. حتی در زمان آقا مهدی که خیلی به ایشاناعتقاد داشت، ولی نمی گذاشت از نیروی انسانی برود؛ و خیلی هم تاکید داشت، ولی آنقدر اصرار کرده بود و گریه کرده بود تا آقا مهدی راضی شده بود هر عملیاتی که انجام می شود، حسین برود و در یکی از گردانها به عنوان جانشین گردان و در عملیات شرکت کند .
آن کارهایی را که انجام می داد، بروز نمی داد . اینطور نبود که مثلاً بیاید و نمایش بگذارد و خیلی اوصافش را الان هم از نیروهای تحت امرش در تهران و جاهای دیگر می بینم. یا بعضی وقتها در لشکر می دیدم مثلاً یک چیزهایی می گفتند که من که برادرش بودم و با هم بزرگ شدیم، و حتی در جبهه و جنگ با هم بودیم، بیشتر اوقات که ایشان در پرسنل لشکر بودند و من در گردان بودم، الان هم برای من غریب است. احساس می کنم نتوانستم ایشان را آنطور که باید، بشناسم . یعنی اکثر شهدا اینگونه اند؛ چون وصلشان به خدا بود و کارشان برای خدا بود و دیگر لازم نبود چیزهایی را که انجام می دادند، نشان بدهند .
مرحله سوم مرحله تکامل حسین بود؛ یعنی یک لحظه تصمیم گرفت با آن اوصافی که داشت من خیلی اصرار کردم که چرا ازدواج نمی کنی ؟ می گفت ما در جنگیم؛ جبهه ایم. نیازی نیست ازدواج کنیم . ولی من احساس می کنم در یک مرحله ای حسین این احساس را داشت.لذا در یک مرحله کوتاهی سه ماه قبل از شهادتش تصمیم گرفت که ازدواج کند و ازدواج کرد که طی همین ازدواج طولی نکشید که رفت و شهید شد .
ما مرحله اول عملیات را انجام داده بودیم و قرار بود گردان حضرت ابوالفضل از ما عبور کند و جاده فاو- بصره را تصرف بکنیم و آنها قرار بود اتوبان فاو- بصره را تصرف کنند. ما شب عملیات از الوند گذشتیم و زدیم به خط و جاده را تصرف کردیم. فردای آن روز من هرچه گشتم تو بی سیم ها صدای حسین را بشنوم که ببینم کی می آیند از ما عبور کنند که او را ببینم، نشد. قبل از عملیات در یک جایی جمع شده بودیم در روستای چوبده آبادان؛ آن وقت آقای آهنگران آمد و برای لشکر عاشورا خواند. من ایشان را آنجا دیدم که تازه از مرخصی آمده بود. گفت : من ایمانم را کامل کردم و ازدواج کردم . به شوخی هم گفت : آنجا یک حرفی هم زد که حالا در خصوص اینکه همسر آینده که اختیار کردم که بعد از من نگذار از خانه بیرون برود اگر من شهید شدم، تو جایگزین من هستی .
اما رسم بر این بود که حسین دیگر شب نماهایش روشن شده و دیگر دارد این آخرین باری است که می بینمش و خیلی اصرار داشت که روز عملیات قبل از اینکه برود، ببینمش. پشت بی سیم با سردار اکبری که فرمانده گردان بود، پیگیری می کردم که حسین کجاست . گفت که حسین عقب با یک مشکلی مواجه شده که گویا یک مرز تیپی را که عبور کرده بودیم این طرف تیپ شبانه مانده بودند. حسین با گردان حضرت ابوالفضل آمده بود و آنجا را پاکسازی می کرد.
آن روزها تا شب زیر بمباران دشمن بودیم. تا فردا حدوداً ساعت های 11 یا 12 ظهر بود؛ حدود 19 بهمن 1364 که فاو تصرف کامل شده بود . فشارها آمده بود که ما اتوبان را ببندیم و دیگر نگذاریم که عراق بیاید و به فاو کمک برساند . گردان حضرت ابوالفضل ماموریت داشت که از طرف لشکر 31 عاشورا یک قسمتی از اتوبان را تصرف کند. ظهر ساعت 11 یا 12 بود که دیدیم با موتور آمد و من همین جور سر راه او ایستاده بودم که دیدم آمد. خیلی ذوق زده شدم؛ خدا را شکر کردم که هنوز زنده است. رفتم روبوسی کردیم .
گفتم کجا ؟ گفت : دارم می روم شناسایی که ببینم می توانیم نیرو را جلو بکشیم که برویم عملیات یا نه. چون گردان ما دیگر کارش تمام شده بود و ماموریت تمام بود و هنگام شب آنها از ما عبور کردند و به طرف جلو رفتند. دو سه روز بعد من متوجه شدم ایشان در عملیات شهید شده و سریع رفتم با برادرانم صحبت کردم .
نحوه شهادتش هم که ایشان وقتی برای شناسایی قبل ازپیشروی نیروها می رسند و می بینند که دشمن نیروی گارد ریاست جمهوری خودش را در محل مستقر کرده، چون به هر حال برای عراق اهمیت داشت. خیلی همهمه بود . متاسفانه با شیلی کاری که معمولاً برای ضد هوایی استفاده می شود برای نفرات استفاده کرده بودند و وقتی آنجا را به رگبار بسته بودند، تیری به پهلویش اصابت کرده بوده که بچه ها می گفتند خودش را کشان کشان تا اتوبان برده، یعنی وقتی جنازه اش را مشاهده کردیم، دیدیم صورتش اصلاً معلوم بود روی زمین کشیده شده بود.
خودش را تا اتوبان کشیده بود و دستش را به علامت فتح کردن اتوبان، گذاشته بود آنجا.
من در کل می توانم بگویم که شهید حسین گنجگاهی عین شهدای دیگر بودند که ما نتوانستیم آنها را بشناسیم. آنها خودشان را به خدا وصل کرده بودند. اخلاصی که داشتند و شناختی که از خدا پیدا کرده بودند طوری بود که سیم اتصال را وصل کرده بودند، ولی ما نتوانستیم وصل کنیم . هر لحظه احساس می شد در شبهای عملیات وقتی بچه ها را می دیدید مشخص بود که چه کسانی شهید می شوند، چون همه به تعبیری می گفتند اینها نور بالا می زنند.
ایشان هم آن اوصافی که من بعداً یاداشت هایش را دیدم، متوجه شدم چیزهایی برای خودش نوشته به این مضمون که موقع وصل رسید و ما وصل شدنی شدیم . با انتقالش از نیروهای انسانی به گردان ابوالفضل خودش را رها دانسته بود و رسیده بود به آنجا که باید می رسید .اگر شهدا ، شهید نمی شدند واقعاً در حقشان ظلم بود. اینها باید شهید می شدند، چون مزدشان بود . این شهید بزرگوار هم از این قافله جا نمانده و خودش را به آن دوستان شهیدش رساند که چند سال از آنها دور شده بود.احساس می کرد که گم شده است و باید به یک جایی برساند خودش را که بالاخره خودش را وصل کرد .
حضرت امام فرموده « محضر خدا هم همیشه حاضر و ناظر اعمال ماست. »
اگر من شهید را ببینم یک چیز از او می خواهم و آن هم این است که دست ما را بگیرند. ما را هم به تکاملی که باید برسیم، برسانند؛ مثل خودشان. ما هنوز به آن تکامل نرسیدیم. الان یک جوری شده که شهادت را باید مثل صیادشیرازی صید کنی؛ کاری کنی که شهادت بیاید دم دستت . لذا شهادت الان خیلی سخت است. با این اوصاف اگر خدا کمکمان نکند و شهدا دست ما را نگیرند ما یقیناً به آن فیض الهی نخواهیم رسید .
من اگر شهید را ببینم و شهدا را احساس بکنم که حرفهایم را می شنود که یقیناً هم می شنود، و این که احساس کنم کنارم هستند و الان بگویند از ما چه می خواهی ؟ می خواهم که مثل آنها در راه اسلام شهید شوم . بعد از اینکه آنها رفتند جلو و ما عقب برگشتیم ، دو سه روز بعد از آن من در چادر نشسته بودم و منتظر بودم که از گردان ابولفضل خبری شود که ببینم چه شده ، مأموریتش تمام شده ؟ برگشته یا نه ؟ تا بروم و حسین را ببینم .
یکی از بچه ها آمد و گفت که گردان ابوالفضل برگشته . سراسیمه از چادر بیرون آمدم که بروم جلو گردان ابولفضل و ببینم چه خبراست .
یک دوستی داشتم که طلبه بود و از مشهد آمده بود و گفتم کجایی؟ پیدا نیستی ؟ گفت من در گردان ابوا لفضل هستم. دیشب برگشتم .
خواستم که خداحافظی کنم و سمت گردان بروم. برگشت گفت : راستش آقای گنجگاهی آن حسین گنجگاهی که در گردان ابولفضل بود، جانشین گردان که در این عملیات شهید شده، چه کاره شماست؟
یک دقیقه مثل اینکه برق مرا گرفت گفتم : داداش من است .
رفتم سمت گردان و دیدم که بچه های گردان در سوگ حسین عزاداری می کنند. از طرف فرماندهی گردان به من گفتند که شما سریعاً برگردید عقب و مقدمات تشییع جنازه را فراهم کنید .
سریع به سمت اردبیل حرکت کردم و ساعت 12 نصف شب رسیدم. بابام از من پرسید که از حسین چه خبر ؟
گفتم : آن موقع که من حسین را دیدم سالم بود و دیگر اصل قضیه را نگفتم .
آخرین نفری که باید آماده می کردیم پدر و مادرم بودند. مادرم را به بهانه های مختلف بیرون می بردند و خانه را تمیز می کردند .
و بعد باید می رفتیم و جنازه را می دیدم و فردایش تشییع می کردیم؛ از یک طرف هم باید مغازه بابا از فردا بسته می شد .
به خاطر اینکه صبح بعد از اینکه مشتری هایش را راه انداخت با اخوی بزرگ رفتیم پیشش و شروع کردیم به مقدمات کار .
ابتدا گفتیم مغازه را برای فردا آماده نکنید . گفت : چرا؟ مگر چه شده ؟ حسین چیزی شده ؟ گفتم : آره زخمی شده و باید برویم تهران ببینیمش .
گفت : دروغ می گویید من می دانم حسین شهید شده . و بعد نشست ... شروع به گریه کردن ، اولین بار بود که من می دیدم پدرم گریه می کند . گفت : به گور کن بگویید قبر بزرگی بکند؛ هیکل پسر من بزرگ بود .
تشییع جنازه با شکوه شد و ما باور نمی کردیم که اینقدر مردم بیایند .
بابام خیلی به او علاقه داشت و علتش این بود که قبل از اینکه متولد بشود پدربزرگم در همان شبی که در حال احتضار بوده در خواب می بیند. در حالیکه مادرم هم به حسین حامله بوده است بابام در خواب می بیند که پدربزرگم در باغ وسیعی دارد قدم می زند و به طرف ایشان می آید. پدرم وقتی ایشان را می بیند می پرسد که چطوری اینجا آمدی حالت خوب شده یا ...
برمی گردد و از درخت سیبی را می کند و به پدرم می دهد و می گوید این امانتی است که به شما می دهم خیلی مواظب این باش .
به خاطر اینکه پدربزرگم به پسرم هدیه داده . پدرم اسم این پسرش را نعمت گذاشت با اینکه در شناسنامه اسم دیگری داشت .

مهاجری:
آشنایی بنده با شهید گنجگاهی در طول یک دوره ای در تهران شد و با توجه به کردار و رفتار آن بزرگوار بنده مجذوب اخلاق و رفتار آن شهید شدم و زمینه دوستی و آشنایی بنده با ایشان فراهم آمد. بعد در طول مدتی که بنده با ایشان بودم در طول حدود یک سال و اندی تقریباً 24 ساعته با هم بودیم .
با توجه به خصوصیات اخلاقی که ایشان داشتند نه تنها بنده بلکه اکثر دوستانی که با هم بودیم حتی برنامه هایشان را طوری تنظیم می کردند که برای وضو گرفتن هم با هم می رفتیم؛ و علت آن این بود که ایشان یک سری خصوصیات اخلاقی داشتند که همه می خواستند با ایشان باشند و در پیش ایشان باشند . ایشان یک شیعه واقعی بودند.
اگر از من بپرسید حسین کی بوده ؟ می گویم یک مسلمان واقعی، یک شیعه بود . ایشان واقعاً آنچه از اسلام می دانستند به همه عمل می کردند. خصوصیات اخلاقی که ایشان از نظر اجتماعی داشتند، فردی شجاع، با تقوا، خداترس، رک و صادق و بدون ریا یعنی تمام فضایل اخلاقی که یک مسلمان باید داشته باشد را دارا بود .
واقعاً شجاعتش هم در جنگ و هم در تمام زمینه های اجتماعی مشهود بود. در مدتی که با ایشان بودم در طول 17 یا 18 ماهی که خداوند توفیق داده بود که در خدمت ایشان باشم، اگر از من بپرسند در طول عمر خود چه خاطره شیرین و جذابی داری، من می گویم حدود یک سال و اندی که با ایشان بودم و به نظرم می رسد که به عنوان چند ثانیه خاطره بزرگی برای بنده بود . تمامی لحظه هایی که با ایشان بودم برایم خاطره است.
خصوصاً قبل از عملیات والفجر 8 که ایشان در آن عملیات به شهادت رسیدند ، 5/1 ماه یا حدود 2 ماه قبل از عملیات من یقین داشتم که از عملیات دیگر برنمی گردد. در طول آن 2 ماه قبل از عملیات، راز و نیازهای شبانه ی ایشان در چادر محقر و کوچکش که از ما جدا بود نشان از اتفای دیگر می داد. گفتم: که چرا با ما نمی خوابی؟ می گفت که میخواهم تنها باشم. بنده از دور راز و نیازهای او را می شنیدم و از ته دل مجذوب و متأثر می شدم.
یکی از خاطراتی که می شود بیان کرد، یکی از دوستانمان در رودخانه دز داشت غرق می شد. برای اینکه رزمنده ها بتوانند از آن گرمای جان فرسای دزفول در امان باشند به رودخانه دز می رفتند و استراحت می کردند. ایشان درآن روز با اینکه کسالتی داشتند، روی بلندی بالای آب نشسته بود . وقتی دید که دوستمان دارد غرق می شود ، شهید از بالا به آب شیرجه زد و دوستمان را از آب گرفت و با شجاعت خاصی ایشان را از غرق شدن نجات داد.
وقتی که خبر شهادت ایشان را به من دادند، تعجب نکردم. لحظه ای از من خداحافظی کرد و رفت خط مقدم. می دانستم آخرین خداحافظی با اوست و وقتی خبر شهادت ایشان را شنیدم، اصلاً تعجب نکردم و ناراحت نشدم؛ برای اینکه واقعاً زمین ظرفیت این را نداشت که چنین آدمی را در خود نگه دارد.
یک آدم وارسته ای بود ،کاملاً پیرو انبیا بود .
به هر حال شاید بتوان در محفلی دوستانه چیزهایی را از ایشان گفت، اما در یک جمع و جلوی دوربین نمی شود تمام خصوصیات و کارهای ایشان را بیان کرد، چرا که برای خیلی ها غیر قابل باور خواهد بود .

عبد العالم معصوص:
یکی از سجایای اخلاقی ایشان که زیاد به چشم می خورد، واقع بینی شهید بود . سعی می کرد مسائلی که به نفع یگان بود، تصمیم گرفته شود.
همیشه می گفت در حق من ظلم شده که من را به معاونت نیروی انسانی داده اند .چون ایشان قد بلندی داشت و قوی هیکل بودند . بالاخره آخرسر از آنجا رفت و به عنوان جانشین گردان حضرت ابوالفضل معرفی شدند و در اولین ماموریت خود در عملیات والفجر 8 به درجه رفیع شهادت نائل شدند .
بنده قبل از ایشان در سپاه بودم و در گزینش ، وقتی ایشان را جذب کردیم همه با هم متفق القول گفتیم که فردی بسیار شاخص و بزرگوار است و به درد بخور است. ایشان سپاه را برای رسیدن به آمال و آرزوهایش که همان شهادت بود، انتخاب کرده بود .
شهید علاقه زیادی به قرآن داشت در اولین جلسه ای که بعد از مسئولیتش به بچه ها داشت، به همه بچه ها قرآن هدیه داد.

آقای جعفری:
آشنایی ما با شهید گنجگاهی از زمانی شروع شد که بنده به دوره پاسداری اعزام شدم و با شهید که مسئول ارزیابی پادگان بودند، آشنا شدم . شهید گنجگاهی خصوصیات اخلاقی خیلی والایی داشتند؛ از جمله خصوصیات اخلاقی ایشان هنگامی که ارزیاب پادگان بودند، در عین حال یک مربی کامل، ورزشکار کامل و مربی عقیداتی کامل بودند .
در حفظ

دوشنبه 8 فروردین 1390  7:14 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

انصار الحسینی,محمد

فرمانده محور بهداری لشکر 14امام حسین (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

محمد در سال 1342 ه ش در خانواده ای متدین و مذهبی دیده به جهان گشود و از همان کودکی با تشویق والدین در جلسات قرآن ، مراسم مذهبی و صفوف نماز جماعت شرکت می نمود . با شروع انقلاب شکوهمند اسلامی و نهضت خونین سال 1357 ایشان مجدانه در تظاهرات و مبارزات بر علیه حکومت خود کامه پهلوی شرکت می نمود . روح بلند و ایمان قوی او باعث گردیده بود که در تمامی صحنه های انقلاب حضور فعال داشته باشد . سید محمد علاقه زیادی به تلاوت قرآن و عبادت خالصانه داشت .
با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران چه در پشت جبهه و چه در خطوط مقدم جنگ حضر فعال و چشمگیری داشت و در این راستا لیاقت و شایستگی فراوان از خود نشان داد به طوری که مسئولیتهای خطیر و سنگینی بر د.وش وی گذاشته شد .
ایشان در عملیات بسیاری که توسط سپاه اسلام انجام شد،شرکت داشت و در مقاطع مختلف مسئولیت بهداری تیپ 44قمر بنی هاشم(ع) ، تیپ 91بقیه الله(عج) و مسئول محور بهداری لشکر 14 امام حسین (ع) را عهده دار بود . صداقت شجاعت و اخلاص این سردار بزرگ زبانزد بچه های رزمنده بود ، آنهایی که او را می شناختند مجذوبل اخلاق خوب و بر خورد شایسته و اخلاق ایشان بودند . حضور مستمر ایشان در خط مقدم و در بین نیروهای تحت امرش اثر قابل توجهی بر روحیه نیروها داشت .
مسعود داوری یکی از همرزمانش شهادت اورا اینگونه بیان می کند:
ساعت 12 شب بود ، آتش دشمن بسیار سنگین بود . برادر انصار الحسینی راننده های آمبولانسی را برای تخلیه مجروحین آماده کرده بودند .
اما او کسی نبود که خود آرام و قرار داشته باشد . سوار یکی از آمبولانس ها شد و در بین مجروحین حضور پیدا کرد و مانند یک امداد گر ، فعالانه شروع به رسیدگی به آنها کرد و در حین انجام کار از سازماندهی نیروها نیز غافل نبود .
در یک لحظه همراه گرد و خاک حاصل از انفجار موشک کاتیوشا به هوا رفت . لبهایش تکان می خورد ، گر چه خاک آلود شده بود اما ایشان را شناختم . ترکش به ران او اصابت کرده و آن را متلاشی کره بود .
سرش را روی زانو گذاشته و صورتش را پاک کردم ؛ صدایش به گوشم رسید ، خیلی آهسته برای خودش زمزمه می کرد .خواستم به او دلداری بدهم ، گفتم : آقای انصار الحسینی مساله ای نشده انشا اله حالتان خوب می شود اما در کمال تعجب ایشان با آن حالت روحانی که داشت گفت : من آرزوی شهادت را دارم و از خدا می خواهم که مرا قبول کند .
در آن لحظات ، به مادرش زهرا (س) خدا را قسم می داد که شهادت را نصیب او نماید .
در آن لحظات سخت او این آیه را بر زبان جاری می کرد :
یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه المرضیه فادخلی فی عبادی و ادخلی جنتی . پس از آن نام فاطمه الزهرا (س) را بر لبان جاری ساخت .
در زیر آتش سنگین دشمن با کمک بچه ها او را به بیمارستان بردیم . سر انجام اوبه آرزویش رسید وشهید شد.
منبع:فرشتگان نجات،نوشته ی ،مرتضی مساح،نشرلشگر14امام حسین(ع)،اصفهان-1378



خاطرات امدادگران
علیرضا یزدانخواه :
ساعت 12 ظهر در بیمارستان صحرایی خاتم الانبیاء مشغول گفتن اذان ظهر بودم و بچه های اورژانس و بهداری هم آماده انجام فریضه نماز می شدند . در بیرون اورژانس یک نماز خانه صحرایی بر پا شده بود ، صفوف برای اقامه نماز شکل گرفت . در همیه هنگام مجروحی را به بیمارستان آوردند . من سریع به نزدیک او رفتم ، رزمنده مجروح مرتب ذکر می گفت ، اما صحنه خیلی عجیب آن بود که یک خمپاره 60 میلیمتری به بازوی ا اصابت نموده ولی عمل نکرده بود .و او را به روی تخت خوابانده و سریع یک سرم به او وصل کرده و با کمک بچه ها او را به اتاق عمل بردیم . طبق دستور پزشک به علت خونریزی زیاد چند واحد خون به او تزریق کردیم . بعد از آن تصمیم گرفته شد که در همانجا خمپاره بیرون آورده شود . پزشک بیهوشی گفت " این کار خطرناکی است و احتمال انفجار گلوله وجود دارد ، ولی پزشک جراح با توجه به وضعیت بیمار پافشاری می کرد تا این عمل هر چه سریعتر انجام شود . بالاخره تصمیم گرفته شد تا با توکل به خداوند او را عمل کنند . در حین عمل حالت عجیب در اتاق عمل حکمفرما بود ، هر لحظه احتمال داشت خمپاره منفجر شود ، با ذکر و صلوات و با احتیاط کامل بعد از دو ساعت تلاش با اتکا به خداوند متعال خمپاره بیرون آورده شد و عروق که خونریزی فراوان داشت بررسی و جلوی خونریزی گرفته شد ، بعد از آن یک آتل گچی به دست او گرفته و به اتاق ریکاوری منتقل شد . مجروح موقع به هوش آمدن ذکر امام حسین بر لب داشت و شور و حال عجیبی به وجود آمده بود .
این یکی از عجیب ترین جراحی ها بود که در طول جنگ اتفاق افتاده بود چرا که به جای ترکش و .... خمپاره به رزمنده اصابت نموده بود . تعدادی عکس از زمانی که مجروح را به اتاق عمل منتقل می کردیم توسط بچه های اورژانس گرفته شد که در سطح کشور و به خصوص جبهه پخش شد و نمایشگاه های دفاع مقدس در معرض دید همگان قرار گرفت .

دکتر ایرج امیری :
در سال 1364 مجروحی به نام علی صبوری ، 17 ساله ، پس از اینکه در اثر اصابت ترکش از جبهه به بیمارستان مشهد و تهران اعزام گردیده بود به بیمارستان شهید صدوقی اصفهان انتقال یافت و بستری گردید .
مجروح با قطع عضو از ناحیه مچ دست و زانو راست مواجه گردیده و ساق پای چپش نیز به اندازه 17 سانتی متر از استخوان درشت نی را نداشت .
محل زخم و جراحت کاملا باز بود و استخوان نازک نی نیز به طور واضح دیده می شد .
مجروح توسط چند ین پزشک ویزیت شده بود و همگی بر قطع زانوی پای چپ او نظر داده بودند ولی خودش نپذیرفته بود و هنوز امید وار بود .
پسی از مراجعه ا با دیدن وضعیت و روحیه اش پذیرفتم و با توکل به خدا طی سه مرحله عمل جراحی استخوان نازک نی او را به جای استخوان درشت نی انتتقال دادیم .
پس از گذشت مدتی قطر استخوان نازک نی به اندازه ی کلفت شده که می تواند فشار بدن را تحمل کند و نشکند .
جالبتر اینکه این مجروح با اراده قوی و روحیه فوق العاده در حال حاضر با پروتز مصنوعی دست و پای راست و پای چپ ترمیم شده می تواند راه برود و حتی رانندگی نیز بکند .

در سال 1366 برادر مجروحی به نام نور احمد سلطانی اهل مشهد بر اثر اصابت ترکش خمپاره قسمت وسیعی از پوست و عضله و عصب زند اعلی و زند اسفل بازوی راستش از بین رفته بود و نیز دست راست او فلج و ناتوان شده بود .
ایشان به چند متخصص اعصاب مراجعه کرده بود و به قول معروف او را جواب کرده بودند و همگی نظر داشتند که قابل جراحی نمی باشد .
مجروح ناراحت و با دلی شکسته به بنده مراجعه کرد . من نیز به او گفتم این کار یک متخصص جراحی اعصاب است با وجود این ، بنده تلاشم را خواهم کرد اما شفا را از خدا بخواه .
مجروح با تمامی صحبتها ، تصمبم گرفت که عمل شود .و با توجه به اینکه در حدود 15 سانتی متر از طول اعصاب زند اسفل و زند اعلی از بین رفته بود ، از اعصاب پا برای پیوند استفاده کرده و به اعصاب ضایعه دیده بازوی راست پیوند زده شد . به مجروح گفتم 5/1 سال طول می کشد تا این عمل نتیجه بدهد . در این مدت فیزیو تراپی نیز برای او تجویز شد .
در موقع خداحافظی به او گفتم : ما سعی خود را کرده ایم اما توصیه می کنم تو که اهل مشهد و زاده آن آب و خاک هستی بروی و با توسل به امام هشتم شفایت را از او بخواهی .
پس از گذشت چندین سال او که برای کاری به اصفهان آمده بود به من مراجعه کرد ؛ مشاهده کردم که دست راست او که فلج بود به کار افتاده و عصب ترمیم شده است .
برای اطمینان نوار عصبی نیز گرفته شد که بهبود عصب ها را نشان می داد .
این مجروح از اینکه این عمل در کشورش انجام گرفته خیلی خوشحال و مسرور بود و آن را مدیون خون شهدا و الطاف رحمانی امام رضا می دانست .

علیرضا صادقی:
عملیات والفجر 8 شروع شده بود . شور و شوق وصف ناپذیری بر فضای عملیات آنجا حکومت می کرد . هر کسی در پی کاری بود . تیمهای غواصی خود را برای عبور از اروند آماده می کردند .
از زمین وآسمان آتش می بارید . لحظه به لحظه کسی در خون خود می غلطید . انبوه مجروحان در پشت اورژانس نشان از تراکم آتش دشمن داشت . حسین خرازی ضمن رهبری عملیات ، دلش برای مجروحان می تپید ، دستور داد تا مجروحین را پراکنده کنند تا دوباره آسیب نبینند و به تیمهای پزشکی توصیه می کرد تا با سرعت و بدون استراحت به کار درمان مجروحان بپردازند . ناگهان تعدادی پزشک وارد منطقه عملیاتی شدند و به دستور حسین به درون اورژانس رفتند ، حالا دیگر به تعداد مجروحینی که تحت عمل قرار می گرفتند افزوده می شد . من وارد اورژانس شدم . صحنه عجیبی بود . بچه های جنگ با بدنهای پاره پاره دردی داشتند فراتر از توصیف و پزشکان و پرستاران خدمتگذار نیز همدرد اینان بودند .
درد ، درد زخم نبود ، درد ، درد عشق بود دردی که به جان اطباء نیز نشسته بود . آنجا همه درمانی می خواستند آسمانی . برای کاری از سنگر اورژانس خارج شدم که ناگهان سنگر مورد اصابت گلوله های آتشین دشمن قرار گرفت . صحنه ای به ظاهر اسف بار به وجو د آمد آنچنان که نمی شد تشخیص داد که پاره های بدن مال کدام شهید است . اما من همیشه به این می اندیشم که درد مجروحان و پزشکان آن سنگر ، درد مشترک بود .دردی که سودای پیوند با خداوند را جست و جو می کرد . آن هنگامه خونین چیزی جز شباهتی انکار ناپذیر با هنگامه عاشورا . آن روز دردمندان سنگر اورژانس درمانی یافتند آسمانی و جشنی بر پا کردند جاودانی .

حسن مامن پوش:
در عملیات خیبر من مسئول دارویی و تجهیزات پزشکی بیمارستان صحرایی خاتم الانبیاء بودم و دکتر رهنمون نیز به عنوان رئیس بیمارستان خدمت می کرد . یک روز صبح قبل ار طلوع آفتاب که به اتفاق تعداد زیادی از مسئولین بهداری سپاه ، در سنگر فرماندهی جهت اقامه نماز آماده می شدیم گلوله توپ دشمن دقیقا به سنگر فرماندهی اصابت نمود ، گویی این گلوله به دنبال شاخص ترین و یکی از با تقوا ترین افراد می گشت .
آری از میان همه افراد داخل سنگر دکتر رهنمون با آن روحیه متعالی مورد اصابت قرار گرفت ، بلافاصله عملیات احیاء ایشان را آغاز کردیم موثر واقع نگردید و در حال انتقال به اورژانس به شهادت رسیدند .
دوشنبه 8 فروردین 1390  7:24 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

خرازی,حسین

فرمانده لشکر14امام حسین (علیه السلام)( سپا ه پاسداران انقلاب اسلامی)

 

سال 1336 ه ش در یکی از محله‌های مستضعف‌نشین شهر شهیدپرور« اصفهان» بنام کوی« کلم»، در خانواده‌ای آگاه، متقی و با ایمان فرزندی متولد شد که او را حسین نامیدند.از همان آغاز، کودکی باهوش و مودب بود. در دوران کودکی به دلیل مداومت پدر بر حضور در نماز جماعت و مراسم دینی، او نیز به این مجالس راه پیدا کرد.از آنجا که والدین او برای تربیت فرزندان اهتمام زیادی داشتند، او را به دبستانی فرستادند که معلمانش افرادی متعهد، پایبند و مراقب امور دینی و اخلاقی بچه‌ها بودند. علاوه بر آن، اکثر اوقات پس از خاتمه تکالیف مدرسه، به همراه پدر به مسجد محله ؛می‌رفت و به خاطر صدای صاف و پرطنینی که داشت، اذان‌گو و مکبر مسجد شد.در زمان فراگیری دانش کلاسیک، لحظه‌ای از آموزش مسائل دینی غافل نبود. به تدریج نسبت به امور سیاسی آشنایی بیشتری پیدا کرد و در شرایط فساد و خفقان دوران طاغوت گرایش زیادی به مطالعة جزوه‌ها و کتب اسلامی نشان داد.


در سال 1355 پس از اخذ دیپلم طبیعی به سربازی اعزام شد. در مشهد ضمن گذراندن دوران سربازی، فعالانه به تحصیل علوم قرآنی در مجامع مذهبی مبادرت ورزید. طولی نکشید که او را به همراه عده‌ای دیگر بالاجبار به عملیات سرکوبگرانه ظفاردر (عمان) فرستادند. حسین از این کار فوق العاده ناراحت بود و با آگاهی و شعور بالای خود، نماز را در آن سفر تمام می‌خواند. وقتی دوستانش علت را سئوال کردند در جواب گفت: این سفر، سفر معصیت است و باید نماز را کامل خواند.


در سال 1357 به دنبال صدور فرمان حضرت امام خمینی مبنی بر فرار سربازان از پادگانها و سربازخانه‌ها، او و برادرش هر دو از خدمت سربازی فرار کردند و به خلیل عظیم امت اسلامی پیوستند. آنها در این مدت، دائماً در تکاپوی فعالیتهای انقلابی وبا تشکلهای انقلابی محل درتماس بودند.


از همان آغاز پیروزی انقلاب اسلامی، درگیر فعالیت در کمیتة انقلاب اسلامی، مبارزه با ضد انقلاب داخلی و جنگهای کردستان بود و لحظه‌ای آرام نداشت. به خاطر روحیه نظامی و استعدادی که در این زمینه داشت، مسؤولیتهایی را در اصفهان پذیرفت و با شروع فعالیت ضدانقلابیون در گنبد، مإموریتی به آن خطه داشت.


دشمن که هر روز در فکر ایجاد توطئه‌ای علیه انقلاب اسلامی بود، غائله کردستان را آفرید و شهید حاج حسین خرازی در اوج درگیریها، زمانی که به کردستان رفت، بعد از رشادتهایی که در زمینة آزاد کردن شهر سنندج (همران با شهید علی رضاییان فرماندة قرارگاه تاکتیکی حمزه) از خود نشان داد، در سمت فرماندهی گردان ضربت که قویترین گردان آن زمان محسوب می‌شد، وارد عمل گردید و در آزادسازی شهرهای دیگر کردستان از قبیل دیواندره، سقز، بانه، مریوان و سردشت نقش مؤثری را ایفا نمود و با تدابیر نظامی، بیشترین ضربات را به ضدانقلاب وارد آورد.


با شروع جنگ تحمیلی بنا به تقاضای همرزمان خود، پس از یک‌سال خدمت صادقانه در کردستان راهی منطقه جنوب شد و به سمت فرمانده اولین خط دفاعی که مقابل عراقیها در جادة آبادان-اهواز در منطقه دار خوین تشکیل شده بود و بعداً در میان رزمندگان اسلام، به «خط شیر» معروف شد؛ منصوب گشت.


خطی که نه ماه در برابر مزدوران عراقی دفاع جانانه‌ای را انجام داد و دلاورانی قدرتمند را تربیت کرد. این در حالی بود که رزمندگان از نظر تجهیزات جنگی و امکانات تدارکاتی شدیداً در مضیقه بودند، اما اخلاص و روح ایمان بچه‌های رزمنده، نه تنها باعث غلبه سختیها و مشکلات بر آنها نشد بلکه هر لحظه آماده شرکت در عملیات و جانفشانی بودند.


در عملیات شکست حصر آبادان، فرماندهی جبهه دارخوین را به عهده داشت و دو پل حفار و مارد را که عراقیها با نصب آن دو پل بر روی رود کارون، آبادان را محاصره کرده بودند، به تصرف درآورد.


شهید خرازی در آزادسازی بستان بهترین مانور عملیاتی را با دور زدن دشمن از چزابه و تپه‌های رملی و محاصره کردن آنها در شمال منطقه بستان انجام داد و پس از عملیات پیروزمند طریق‌القدس بود که تیپ امام حسین(ع) متشکل از رزمندگان اصفهان تشکیل شد. چیزی نگذشت که این یگان به لشگرارتقاء یافت و حاج حسین درمقام فرماندهی آن رشادتهای بی نظیری خلق کرد.


در عملیات فتح‌المبین دشمن را در جاده عین‌خوش با همان تدبیر فرماندهی‌اش حدود 15 کیلومتر دور زد و آنها را غافلگیر نمود.


یگان او در عملیات بیت‌المقدس جزو اولین لشگرهایی بود که از رود کارون عبور کرد و به جاده اهواز – خرمشهر رسید و در آزادسازی خرمشهر نیز سهم به سزایی داشت.


از آن پس در عملیات مختلف همچون رمضان، والفجر مقدماتی، والفجر 4 و خیبر در سمت فرماندهی لشکر امام حسین(ع)، به همراه رزمندگان دلاور آن لشگر، رشادتهای بسیاری از خود نشان داد.


در عملیات خیبر که توام با صدمات و مشقات زیادی بود. دشمن، منطقه را با انواع و اقسام جنگ‌افزارها و بمبهای شیمیایی مورد حمله قرار داده بود، اما شهید خرازی هرگز حاضر به عقب‌نشینی و ترک موضع خود نشد، تا اینکه در این عملیات یک دست او در اثر اصابت ترکش قطع گردید و پیکر زخم خورده او به عقب فرستاده شد.


از بیمارستان یزد – همانجایی که بستری بود – به منزل تلفن کرد و به پدرش گفت: من مجروح شده‌ام و دستم خراش جزئی برداشته، لازم نیست زحمت بکشید و به یزد بیایید، چون مسئله چندان مهمی نیست. همین روزها که مرخص شدم خودم به دیدارتان می‌آیم.


در عملیات والفجر 8، لشگر امام حسین(ع) تحت فرماندهی او به عنوان یکی از بهترین یگانهای عمل کننده، لشکر گارد جمهوری عراق را به تسلیم واداشت و پیروزیهای چشمگیری را در منطقه فاو و کارخانه نمک که جزو پیچیده‌ترین مناطق جنگی بود، به دست آورد.


در عملیات کربلای 5 در جلسه‌ای با حضور فرماندهان گردانهاو یگانها از آنان بیعت گرفت که تا پای جان ایستادگی کنند و گفت: هرکس عاشق شهادت نیست از همین حالا در عملیات شرکت نکند، زیرا که این، یکی از آن عملیات عاشقانه است و از حسابهای مادی خارج است.


لشکر او در این عملیات توانست با عبور از خاکریزهای هلالی که در پشت نهر جاسم ؛ از کنار اروندرود تا جنوب کانال ماهی ادامه داشت ؛ شکست سختی به عراقی ها وارد آورد. عبور از این نهر بدان جهت برای رزمنگان مهم بود که علاوه بر تثبیت مواضع فتح شده، عامل سقوط یکی از دژهای شرق بصره بود که در کنار هم قرار داشتند.


هدایت نیروهای خط شکن در میان آتش و بی‌اعتنایی او به ترکشها و تیرهای مستقیم دشمن و ایثار و از خودگذشتگی او، راه را برای پیشروی هموار کرد و بالاخره با استعانت از الطاف الهی در صبح آن فتح و پیروزی، حاج حسین با خضوع و خشوع به نماز ایستاد.



او با قرآن و مفاهیم آن مانوس بود و قرآن را با صدای بسیار خوبی قرائت می‌کرد.


روزهای عاشورا با پای برهنه به همراه برادران رزمنده خود در لشکر امام حسین(ع) در بیابانهای خوزستان به سینه‌زنی و عزاداری می‌پرداخت و مقید بود که شخصاً در این روز زیارت عاشورا بخواند.


او علاوه بر داشتن تدبیر نظامی، شجاعت کم‌نظیری داشت. با همه مشکلات و سختیها، در طول سالیان جنگ و جهاد از خود ضعفی نشان نداد. قاطعیت و صلابتش برای همه فرماندهان گردانها و محورها، نمونه و از ابهت فرماندهی خاصی برخوردار بود.


حساسیت فوق‌العاده‌ای نسبت به مصرف بیت‌المال داشت، همیشه نیروها را به پرهیز از اسراف سفارش می‌کرد و می‌گفت: وسایل و امکاناتی را که مردم مستضعف دراین دوران سخت زندگی جنگی تهیه می‌کنند و به جبهه می‌فرستند بیهوده هدر ندهید. آنچه می ‌گفت عامل آن بود. به همین جهت گفتارش به دل می‌نشست.


حاج حسین معتقد به نظم و ترتیب در امور و رعایت انضباط نظامی بود و از اهتمام به آموزش نظامی برادران و تربیت کادرهای کارآمد غافل نبود.


نیمه‌های شب اغلب از آسایشگاهها و محلهای استقرار نیروی لشکر سرکشی نموده و حتی نحوه خوابیدن آنها را کنترل می‌کرد. گاه، اگر پتوی کسی کنار رفته بود با آرامش تمام آن را بر روی او می ‌کشید.


او به وضع تدارکات رزمندگان به صورت جدی رسیدگی می‌کرد.


شهید خرازی یک عارف بود. همیشه با وضو بود. نمازش توام با گریه و شور و حال بود و نماز شبش ترک نمی‌شد.


او معتقد بود؛ هرسرنوشتی که برایمان رقم میخوردو هرچه که به سرمان می‌آید از نافرمانی خداست و همه، ریشه در عدم رعایت حلال و حرام خدا دارد.


دقت فوق‌العاده‌ای در اجرای دستورات الهی داشت و این اعتقاد را بارها به زبان می‌آورد که: سهل‌انگاری و سستی در اعمال عبادی تاثیر نامطلوبی در پیروزیها دارد.


دائماً به فرماندهان رده‌های تابعه سفارش می‌کرد که در امور مذهبی برادران دقت کنند.


همیشه لباس بسیجی بر تن داشت و در مقابل بسیجی ها، خاکی و فروتن بود. صفا، صداقت، سادگی و بی ‌پیرایگی از ویژگیهای او بود.



  شهادت

او با آنکه یک دست بیشتر نداشت ولی با جنب و جوش و تلاش فوق‌العاده‌اش هیچ‌گاه احساس کمبود نمی ‌کرد و برای تامین و تدارک نیروهای رزمنده در خط مقدم جبهه، تلاش فراوانی می‌نمود.


در بسیاری از عملیاتها حاج حسین مجروح شد. اما برای جلوگیری از تضعیف روحیه همرزمانش حاضر نمی ‌شد پشت جبهه انتقال یابد.


در عملیات کربلای 5، زمانی که در اوج آتش توپخانه دشمن، رساندن غذا به رزمندگان با مشکل مواجه شده بود، خود پیگیر جدی این کار شد، که در همان حال خمپاره‌ای در نزدیکی‌اش منفجر شد و روح عاشورایی او به ملکوت اعلی پرواز کرد و این سردار بزرگ در روز هشتم اسفندماه 1365 در جوار قرب الهی ماوا گزید؛ سردار دلاوری که همواره در عملیات پیشقدم بود و اغلب اوقات شخصاً به شناسایی می‌رفت.


در هر شرایطی تصمیمش برای خدا و در جهت رضای حق بود.


او یار حسین زمان، عاشق جبهه و جبهه‌ایها بود و وقتی به خط مقدم می ‌رسید، گویی جان دوباره‌ای می ‌یافت؛ شاد می ‌شد و چهره‌اش آثار این نشاط را نمایان می ‌ساخت.


شهید خرازی پرورش یافته مکتب حسین(ع) و الگوی وفاداری به اصول و ایستادگی بر سر ارزشها و آرمانها بود. جان شیفته‌اش آنچنان از زلال مکتب حیا‌ت‌بخش اسلام و زمزمه خلوص، سیراب شده بود که کمترین شائبه سیاست‌بازی و جاه‌طلبی به دورترین زاویه ذهنش راه نمی ‌یافت.


این شهید سرافراز اسلام با علو طبع و همت والایی که داشت هلال روشن مهتاب قلبش، هرگز به خسوف نگرایید و شکوفه‌های سفید نهال وجودش را آفت نفس، تیره نگردانید. در لباس سبز سپاه و میقات مسجد، مُحرِم شد، در عرفات جبهه وقوف کرد و در منای شلمچه و مسلخ عشق، جان به جان آفرین تسلیم نمود.




 

آثارباقی مانده ازشهید

همواره سعی‌مان این باشد که خاطره شهدا را در ذهنمان زنده نگه داریم و شهدا را به عنوان یک الگو در نظر داشته باشیم، که شهدا راهشان، راه انبیاست و پاسداران واقعی هستند که در این راه شهید شدند.


... ما لشکر امام حسینیم، حسین‌وار هم باید بجنگیم، اگر بخواهیم قبر شش گوشه امام حسین(ع) را در آغوش بگیریم، جز این نباید کلامی و دعایی داشته باشیم که «الّهُمَّ اجعل مَحیایَ، مَحیا محمدّ و آلِ محمد و مَماتی، مَماتَ محمّد وَ آلِ محمد»





خاطرات

رهبر معظم انقلاب و فرمانده کل قوا:


او (حسین خرازی) سردار رشید اسلام و پرچمدار جهاد و شهادت بود که با ذخیره‌ای از ایمان و تقوا و جهاد و تلاش شبانه‌روزی خدا و نبرد بی‌امان با دشمنان اسلام، در آسمان شهادت پرواز کرد و بر آستان رحمت الهی فرود آمد و به لقاءالله پیوست.


درود بر او و بر همه همسنگرانش که خود نامش حسین بود و لشگرش نیز همنام مولایش امام حسین(ع).



حجت‌الاسلام والمسلمین محمدی عراقی:


درود بر او که صادقانه در میدان خونبار جهاد فی سبیل‌الله قدم نهاد و سرافراز و پرافتخار در خیل اولیای خاص الهی راه کمال پیمود و با عزت و افتخار به سوی ملکوت اعلی و سراپرده قرت الی الله عروج نمود. «طوبی لَهُم و حُسنُ مَآب.»


آری، شهید خرازی قبل از شهادت نیز شهید زنده بود. او با چهره محبوبش و سیمای نورانیش حکایت از جهشی جدید و تقربی نوین برفراز قلل بلند عزت و کرامت به مقام عندالرب شتافت.




سردار صفوی فرمانده سابق سپاه :


ما برادر عزیزی را از دست داده‌ایم و چه مشکل است دنیا را تحمل کردن بعد از رفتن این عزیزان، خدایا! حسین خرازی ما را در آخرت نزد صدیقین قرار بده و یاد او را به دل ما پایدار ساز.


دوشنبه 8 فروردین 1390  7:24 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

ردانی پور,حجت الاسلام مصطفی

فرمانده قرارگاه فتح سپاه پاسداران انقلاب اسلا می

 

در سال 1337 ه ش  در يكي از خانه‌هاي قديمي منطقه‌ي مستضعف‌نشين (پشت مسجد امام) درشهر« اصفهان» متولد شد. پدرش از راه كارگري و مادرش از طريق قالي‌بافي مخارج زندگي خود را تأمين و آبرومندانه زندگي مي‌كردند و از عشق و محبت سرشاري نسبت به ائمه‌ي اطهار (ع) و حضرت زهرا (ع) برخوردار بودند، تا آنجا كه با همان درآمد ناچيز جلسات روضه‌خواني ماهانه در منزلشان برگزار مي‌شد.
سخت‌كوشي و تلاش، با زندگي مصطفي عجين شده بود، به طوري كه در شش سالگي (قبل از آنكه به مدرسه راه يابد) به مغازه‌ي كفاشي مي‌رفت و در ايام تحصيل نيز نيمي از روز را به كار مشغول بود.
او كه از بيت صالحي برخاسته بود و به لحاظ مذهبي، خانواده‌اي مقيد ومتدين داشت، تحصيل در هنرستان را به دليل جو طاغوتي و فاسد آن زمان تحمل نكرد و از محيط آن كناره گرفت و با مشورت يكي از علما به تحصيل علوم ديني پرداخت.
شهيد رداني‌پور سال اول طلبگي را در حوزه‌ي علميه‌ي اصفهان سپري كرد. پس از آن براي ادامه‌ي تحصيل و بهره‌مندي از محضر فضلا و بزرگان راهي شهر قم شد و در مدرسه‌ي حقاني به درس خود ادامه داد. مدرسه‌ي حقاني در آن زمان بنا به فرموده‌ي شهيد بهشتي (ره) پذيراي طلابي بود كه از جهت اخلاقي، ايماني و تلاش علمي نمونه بودند. او نيز كه از تدين، اخلاق حسنه، بينش و همت والايي برخوردار بود، به عنوان محصل در اين حوزه پذيرفته شد.
با سخت‌كوشي و تحمل مشقت‌ها آشنايي ديرينه‌اي داشت، حتي در ايام تعطيل از كار و كوشش غافل نبود.
ايشان حدود شش سال مشغول كسب علوم ديني بود. با نضج گرفتن انقلاب اسلامي با تمام وجود در جهت ارشاد و هدايت مردم وارد عمل شد و با استفاده از فرصت‌ها براي تبليغ به مناطق محروم كهكيلويه و بويراحمد و ياسوج سفر كرد و در سازماندهي و هدايت حركت خروشان مردم مسلمان آن خطه، تلاش فراواني را از خود نشان داد.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي وتشكيل سپاه، شهيد« رداني‌پور» با عضويت در شوراي فرماندهي سپاه ياسوج، فعاليت‌هاي همه جانبه‌ي خود را آغاز كرد. او با بهره‌گيري از ارتباط با حوزه‌ي علميه‌ي قم در جهت ارايه‌ي خدمات فرهنگي به آن منطقه‌ي محروم، حداكثر تلاش خود را به كار بست و در مدت مسؤوليت يك ساله‌اش در سمت فرماندهي سپاه ياسوج، به سهم خود، اقدامات مؤثري را به انجام رساند. درگيري با خوانين منطقه و مبارزه با افرادي كه به كشت ترياك مبادرت مي‌ورزيدند از جمله كارهاي اساسي بود كه نقش تعيين كننده‌اي در سرنوشت آينده‌ي اين مردم مستضعف به جا گذاشت.
اين شهيد بزرگوار كه با درك شرايط حساس انقلاب اسلامي، دو سال از حوزه و درس جدا شده بود، با واگذاري مسؤوليت به يكي از برادران، به دامان حوزه‌ي علميه بازگشت تا بر بنيه‌ي علمي خود بيفزايد.
هنوز چند ماهي از بازگشت او به قم نگذشته بود كه حركت‌هي ضد‌انقلاب در كردستان و بعضي از مناطق كشور شروع شد. او كه از آگاهي و شناخت بالايي برخوردار بود و نمي‌توانست زمزمه‌هاي شوم تجزيه‌طلبي مزدوران استكبار جهاني و جنايات آنان را در به شهادت رساندن و سر بريدن جهادگران مظلوم و پاسداران قهرمان تحمل نمايد ـ با وجود اينكه در دروس حوزوي به پيشرفت‌هاي چشمگيري نايل آمده بود ـ به منظور مقابله با جريانات منحرف و آگاهي‌بخشي به مردم و بازگرداندن امنيت و ثبات كردستان، به سوي اين خطه شتافت. يك سال تمام به همراه نيروهاي جان بر كف و رزمنده براي سركوبي اشرار و نابودي ضدانقلاب و برملا كردن چهره‌ي كثيف آنان تلاش و فعاليت كرد.
در جلسه‌اي كه به اتفاق نماينده‌ي حضرت امام (ره) و امام جمعه‌ي اصفهان، خدمت حضرت امام (ره) مشرف شده بودند، ايشان از معظم‌له در مورد رفتن به كردستان كسب تكليف كردند. حضرت امام (ره) به شهيد‌ رداني‌پور امر فرمودند: «شما بايد به كردستان برويد وكار كنيد.»
در آنجا، هم به كار تبليغ و ترويج احكام اسلام مشغول بود و هم به عنوان مجاهد في سبيل الله در جنگ با ضد‌انقلاب شركت مي‌كرد. علاوه بر اين، در بالا بردن روحيه‌ي رزمندگان اسلام در آن شرايط حساس و بحراني نقش به سزايي داشت و در شرايطي كه رزمندگان اسلام تمايل بيشتري به حضور در جبهه‌هاي جنوب را داشتند، اين شهيد بزرگوار سهم زيادي در نگهداشتن برادران رزمنده در منطقه كردستان داشت و در ترويج اسلام زحمات طاقت‌فرسايي را متحمل گرديد.
با شروع جنگ تحميلي، به همراه عده‌اي از همرزمان خود از« كردستان» وارد جنوب شد و با نيروهاي اعزامي از اصفهان (سپاه منطقه‌ي 2) كه در نزديكي آبادان «جبهه‌ي دارخوين» مستقر بودند، شروع به فعاليت كرد. ايشان » معروف بود، عليه دشمن بعثي به مبارزهبا رزمندگان اسلام در خطي كه به «خط شير پرداخت و از مهمترين علل شش ماه مقاومت مستمر نيروها در اين خط، وجود اين روحاني عزيز و دلسوز بود كه به آنها روحيه مي‌داد، سخنراني مي‌كرد و يا مراسم دعا برگزار مي‌نمود.
ايشان با تجربه‌اي كه از كار در جبهه‌هاي كردستان داشت، سلاح بر دوش، به تبليغ و تقويت روحي رزمندگان مي‌پرداخت و با برگزاري جلسات دعا و مجالس وعظ و ارشاد، نقش مؤثري در افزايش سطح آگاهي و رشد معنوي رزمندگان ايفا مي‌نمود و در واقع وي را مي‌توان يكي از مناديان به حق و توجه به حالات معنوي در جبهه‌ها ناميد.
به دليل اخلاص و تعهدي كه داشت به تدريج مسؤوليت هاي خطيري را به عهده گرفت و در اولين عمليات بزرگي كه توسط سپاه اسلام انجام شد (عمليات فرمانده‌ كل قوا)، نقش به سزايي داشت. در عمليات شكست محاصره‌ي آبادان و طريق‌القدس ـ كه مناطق وسيعي از سرزمين اسلامي از چنگال غاصبان رهايي يافت ـ با سمت فرماندهي گردان فعالانه انجام وظيفه كرد و در هر دو عمليات ياد شده مجروح شد. اما پس از مداواي اوليه، بلافاصله در حالي كه هنوز بهبودي كامل نيافته بود به جبهه بازگشت.
خاطره‌ي جانفشاني او در كنار برادر همرزمش، فرمانده‌ي دلاور جبهه‌هاي نبرد، شهيد حسن باقري در «چزابه» در اذهان رزمندگان اسلام فراموش نشدني است و لحظه لحظه‌ي ايثار و فداكاري او زبانزد خاص و عام است.
سردار رشيد اسلام شهيد رداني‌پور همواره در عمليات‌ها حضوري فعال داشت. صحنه‌هاي فداكارانه نبرد «عين‌خوش» ياد‌آور دلاوري‌هاي اين سرباز گمنام اسلام و همرزمانش در عمليات فتح‌المبين است، كه در كنار شهيد خرازي ـ فرمانده‌ي تيپ امام حسين (ع) ـ رزمندگان اسلام را هدايت و فرماندهي مي‌كردند. در همين عمليات برادر كوچكترش به درجه‌ي رفيع شهادت نايل آمد و خود او نيز بشدت مجروح و در اثر همين جراحت نيز يك دستش معلول شد. او در همان حالي كه دستش مجروح و در گچ بود براي شركت در عمليات بيت‌المقدس به جبهه شتافت. پس از آن در عمليات رمضان، فرماندهي قرارگاه فتح سپاه را به عهده داشت، كه چند يگان رزمي سپاه را اداره مي‌كرد، به طوري كه شگفتي فرماندهان نظامي ـ اعم از ارتش و سپاهي ـ را از اينكه يك روحاني فرماندهي سه لشكر را عهده‌دار است و با لباس روحاني وارد جلسات نظامي مي‌شود و به طرح و توجيه نقشه‌ها مي‌پردازد را برمي‌انگيخت.
او در عمليات محرم، والفجر 1 و والفجر 2 شركت داشت و تا لحظه‌ي شهادت هرگز جبهه را ترك نكرد و فرمان امام عظيم‌الشأن (ره) را در هر حال بر هر چيزي مقدم مي‌دانست.
ايشان در كمتر از 3 سال سطوح فرماندهي رزمي را تا سطح قرارگاه طي كرد، كه اين مهم، ناشي از همت، تلاش، پشتكار و اخلاص در عمل اين شهيد عزيز بود.
او كه تا اين مدت همسري اختيار نكرده بود، در اجراي سنت پيامبر گرامي اسلام (ص) پيمان زندگي مشترك خود را با همسر يكي از شهداي بزرگوار، پس از تشرف به محضر امام امت (ره) منعقد كرد و سه روز پس از ازدواج، به جبهه بازگشت.

مسلح به سلاح تقوي بود و در توصيه ي ديگران به تقوي و خصايل والاي اسلامي تلاش زيادي داشت. خصوصاً به كساني كه مسؤوليت داشتند همواره ياد‌آوري مي‌كرد كه:
«كساني كه با خون شهدا و ايثار و استقامت و تلاش سربازان گمنام، عنواني پيدا كرده‌اند، مواظب خود باشند، اخلاق اسلامي را رعايت كنند و بدانند كه هر كه بامش بيش برفش بيشتر.»
او معتقد بود كه بايد در راه خدا نسبت به برادران رفتاري محبت‌آميز داشت و همان‌گونه كه از خدا انتظار بخشش مي‌رود، گذشت از ديگران نيز بايد در سرلوحه‌ي برنامه‌ها قرار گيرد.
ايشان با ياد امام زمان (عج) انس و الفتي خاص داشت، در مناجات‌ها و دعاها سوز و گدازش به خوبي مشهود بود، لذا همواره سفارش مي‌كرد:
«آقا امام زمان (عج) را فراموش نكنيد و دست از دامن امام و روحانيت نكشيد.»
از خصوصيات بارز آن شهيد در طول خدمتش، توجه به دعا و مناجات با خدا بود و كمتر وقتي پيش مي‌آمد كه از تعقيبات و نوافل نمازها غفلت كند.
او به قدري به دعا و زيارات اهميت مي‌داد كه حتي در وصيت‌نامه‌اش نيز سفارش مي‌كند كه به هنگام دفنم زيارت عاشورا و روضه‌ي حضرت زهرا (س) را بخوانيد.
چشم به مقام و موقعيت و مال و منال دنيا ندوخت و براي احياي آيين پاك خداوندي و ياري و دستگيري مظلومان، سختي‌ها را به جان خريد و در اين راه از جان عزيزش گذشت.
شهيد رداني‌پور همواره نزديكان خود را در بعد تربيتي افراد خانواده مورد سفارش قرار مي‌داد و در وصيت‌نامه‌ي خود براي تربيت فرزندانش تأكيد كرده است:
«همواره آنها را علي‌گونه و زهرا‌گونه تربيت نماييد تا سعادت دنيا و آخرت را به همراه داشته باشند.»
او هميشه اعمال خود را ناچيز مي‌شمرد و بر اين مطلب تأكيد داشت كه مي‌خواهد رفتنش به جبهه‌ها و گام برداشتن در اين مسير، صرفاً براي خدا باشد. به لطف و كرم عميم خداوند اميدوار بود و هميشه دعا مي‌كرد تا مجاهده‌اش كفاره گناهانش شود.
 
دو هفته پس از ازدواج، صدق و تلاش اين روحاني عارف و فرمانده‌ي شجاع در عمليات والفجر 2 به نقطه‌ي اوج رسيد و عاشقانه رداي شهادت پوشيد و به وصال محبوب نايل شد. بدين‌سان در تاريخ 15/5/62 بر پرونده‌ي افتخار‌آفرين دنيوي يكي ديگر از سربازان سلحشور سپاه امام زمان (عج)، با شكوهي هر چه تمام‌تر، مهر تأييد نهاده شد و جسم پاكش در منطقه‌ي حاج عمران مظلومانه بر زمين ماند و روح باعظمتش به معراج پركشيد؛ گرچه تا اين تاريخ نيز ايشان در زمره‌ي شهداي مفقود‌الجسد است.
وي كه بارها در جبهه‌هاي نبرد مجروح گرديده بود و اغلب تا سرحد شهادت نيز پيش رفته بود، در حقيقت شهيد زنده‌اي بود كه همواره به دنبال شهادت، عاشقانه تلاش مي‌كرد.
اين جمله از اولين وصيت‌نامه‌اش براي شاگردان و رهروانش به يادگار ماند:
«عمامه‌ي من كفن من است.»
منبع:پرونده شهید در بنیاد شهخید وامور ایثارگران اصفهان،مصاحبه با خانواده ودوستان شهید
 

دوشنبه 8 فروردین 1390  7:24 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

رضائیان,علی

فرمانده قرارگاه حمزه سیدالشهدا (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

در سال 1336 ه ش درخانواده‌ای مذهبی در فیروزآباد در استان تهران به دنیا آمد و پس از مدتی همراه خانواده اش به شهر« اصفهان» عزیمت و در آنجا سکنی گزید.
او به دلیل مشکلات اقتصادی روزها کار می کرد و شبها به تحصیل می پرداخت و این روال را تا پایان دوره ابتدایی ادامه داد. پس از تحصیل دوران ابتدایی، پدرش برای پرورش روحیه مذهبی، او را به محضر یکی از علمای اصفهان فرستاد تا روح تشنه وجودش را به زلال معرفت الهی شاداب نماید. وی از کودکی علاقه مند به فراگیری قرآن بود و صوت و لحنی دلنشین داشت.
آشنایی ایشان با معارف غنی اسلامی تنها به انس با قرآن محدود نمی شد، بلکه بوستان روحش با عطر گلواژه های تالی قرآن کریم (نهج البلاغه) مصفا بود و مقدار زیادی از نهج البلاغه را حفظ بود.
این شهید عالیقدر از فقر و تنگدستی مردم در رنج بود و درآمد اندک خود را که از راه بنایی به دست می آورد در جهت بهبود معیشت افرادی که با آنان سر و کار داشت صرف می کرد.
او طی مسافرتی به «تهران»، در منزل شهید آیت الله «سعیدی» به کار ساختمان سازی مشغول شد و در همین ایام، شدیداً تحت تاثیر آن شهید گرانقدر قرار گرفت. ایشان در این مورد می گوید:
ارتباط با شهید سعیدی، شعله های خشم درون مرا علیه رژیم پهلوی برافروخت، به گونه ای که شجاعانه به افشاگری جنایتها و خیانتهای دستگاه طاغوت می پرداختم.
براین اساس شهید رضائیان مبارزه دامنه داری علیه رژیم پهلوی شروع کرد و در دوره سربازی، بارها تحت تعقیب قرار گرفت. او که از تسلط بیگانگان بر مقدرات کشورمان سخت به تنگ آمده بود، با الهام از افشاگریها و رهنمودهای حضرت امام(ره) مفاسد و بدبختیهایی را که به خاطر تصویر لایحه کاپیتولاسیون دامن گیر ملت اسلامی ایران شده بود به دیگران گوشزد می کرد.
شهید رضائیان در پخش اعلامیه های حضرت امام خمینی(ره) نقش به سزایی داشت و برای آنکه شناسایی نشود، منزل مسکونی خود را دائماً تغییر می داد.
او با تشکیل جلسات مذهبی و در اختیار قرار دادن کتب اسلامی و انقلابی، جوانان مستعد و مذهبی را با معارف الهی آشنا می کرد. ایشان با همکاری شهید محمد منتظری دامنه فعالیتهای انقلابی خود را علیه رژیم طاغوت به کشورهای همسایه کشاند و بدین گونه نقش مهم و موثری در جهت افشای چهره کریه رژیم پهلوی، در خارج از مرزها داشت.
همزمان با پیروزی انقلاب اسلامی شهید «رضائیان» به همراه عده ای از برادران حزب الله، مبادرت به تشکیل کمیته دفاع شهری «اصفهان» کرد و با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ، به جمع پاسداران این نهاد مقدس پیوست. او از موسسین سپاه در شهرستانهای «داران»، «فریدن»، «خوانسار» و «مبارکه» بود.
در اوایل سال 1359 با تعدادی از برادران سپاه به «کردستان» مامور شد و با رشادتهای خود در آزادسازی شهر «سنندج »نقش مهمی را ایفا کرد. در یکی از درگیریها بر اثر اصابت گلوله از ناحیه سر و گلو، بشدت مجروح گردید و مدتها در بیمارستان حالت اغماء داشت.
در سال 1360 (قبل از عملیات «فرمانده کل قوا، خمینی روح خدا») به جبهه دارخوین اعزام شد، که بر اثر جراحت شدید، به پشت جبهه منتقل گردید.
پس از بهبهودی نسبی به سمت مسئول معاونت عملیات سپاه منطقه 2 اصفهان منصوب گردید و تا دی ماه 1361 در همین مسئولیت باقی ماند. بعد از آن به درخواست سردار رحیم صفوی به تهران آمد و در ستاد مرکزی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به عنوان یکی از معاونتهای طرح و عملیات مشغول به کار شد. سپس مامور راه اندازی قرارگاه مقدم حمزه(ع) در منطقه غرب گردید.
شهید رضائیان فعالیت خود را از یک رزمنده عادی در روزهای اول جنگ کردستان شروع کرد و مرحله به مرحله، همزمان با گذشت زمان، مراتب مختلف فرماندهی را با موفقیت پشت سر گذاشت، تا به فرماندهی قرارگاه عملیاتی حمزه سیدالشهداء(ع) منصوب گردید.
هنگامی که ایشان به مریوان آمد، تعداد ی از یگانها از جمله لشکر 14 امام حسین(ع) و لشکر 8 نجف اشرف در منطقه حضور داشتند و از اینکه قرار بود تحت فرماندهی او عملیات والفجر 4 را انجام دهند، اظهار رضایت می کردند.
در زمان کوتاهی ارکان ستادی این قرارگاه به همت ایشان شکل گرفت و مجموعه معاونتها در جهت آماده سازی عملیات فعال شدند.
شهید رضائیان انسان دقیق و منظمی بود و همواره سعی می کرد سنجیده عمل کند، قبل از هر تصمیمی با بسیج عناصر اطلاعاتی، آخرین وضعیت دشمن را از جنبه های مختلف به دست می آورد و بر اساس استعداد، تجهیزات و توان رزمی دشمن، به کمک طرح و عملیات و نظرخواهی از فرماندهان، چگونگی انجام عملیات و مراحل آن را طراحی می کرد.
از این به بعد همه توجه ایشان روی کیفیت سازماندهی نیروها و آرایش و مانور یگانها براساس نوع ماموریتشان بود.
از ظرافتهایی که ایشان در عملیات داشتند، بررسی و کنترل طرح مانور گردانهای عمل کننده یگانها بود. این فرمانده دلاور و دلسوز اسلام، قبل از هر عملیات، فرماندهان تحت امر را در خصوص رسیدگی به نیروها توجیه و برای افزایش روحیه معنوی آنان سفارش زیادی می کرد.
تلاش همه جانبه وی در عملیات حماسه آفرین والفجر 4، در موفقیت رزمندگان اسلام بسیار موثر بود و می توان گفت بخش مهمی از پیروزی حاصله در دشت شیلر مدیون زحمات شبانه روزی این شهید عزیز بود.
از مصادیق عملی و الگوی یک فرمانده سپاه اسلام بود. هر کس حتی برای مدت کوتاهی با ایشان و تحت فرماندهی اش انجام وظیفه می کرد، با تمام وجود آن را احساس می نمود. توانمندی و شخصیت والای شهید رضائیان در حدی بود که نقل می کنند در روزهایی از عملیات والفجر 4 درحالی که در منطقه عملیاتی مورد بازدید سردار فرماندهی محترم کل سپاه قرار می گرفت، ایشان خطاب به برادران حاضر اظهار می دارند:
ما باید فرماندهی جنگ را به دست افرادی چون ایشان (شهید رضائیان) بسپاریم.
جلسه ای با حضور ایشان نبود که بر پا شود و ذکر قرآن و حدیث و دعا در آن فراموش شده باشد، حتی اگر وقت هم ضیق بود، این امر صورت می گرفت.
در ظواهر فردی، آن گونه بود که اگر ناآشنا و تازه واردی به جمع آنها می پیوست ایشان را با رزمنده عادی تمیز نمی داد. او فردی منظم، دقیق و سخت کوش بود و در قبول و انجام کارهای سخت از دیگران سبقت می گرفت.
عموماً سعی می کرد با نیروها بر سر یک سفره غذا بخورد. فردی رئوف، مهربان و رقیق القلب بود. شبها تا همه به خواب نمی رفتند، نمی خوابید. پس از اطمینان از به خواب رفتن افراد، به سنگرها سرکشی می کرد و چنانچه رزمنده ای بدون روانداز خوابیده بود، روی او را می پوشاند.
شهید رضائیان در بعد عبادی مقید، اهل تهجد و راز و نیاز عاشقانه با خدا بود. هرگز نماز شب را ترک نمی کرد. فردی خود ساخته و مهذب بود و شدیداً مراقب اعمال و رفتار خود بود. در انجام واجبات کوشا و در پرهیز از محرمات و ارتکاب گناه، حتی صغیره، دقت نظر داشت. در کارها از مشورت دیگران استفاده می کرد و روحیه انتقادپذیری بالایی داشت.
شهید رضائیان در کنار فعالیتهایش، غافل از تحصیل علم نبود و مخصوصاً به مطالعه علوم قرآنی و نهج البلاغه علاقه زیادی داشت.
یکی از فرماندهان می گوید:
قبل از عملیات فرمانده کل قوا، خمینی روح خدا همه ما را جمع کرد و فرمایشات مولا امیرالمومنین حضرت علی(ع) از نهج البلاغه را در خصوص صفات رزمندگان را برایمان قرائت و ترجمه نمود.
ایشان آشنایی بسیاری با احادیث و روایات داشت و ده جزء قرآن مجید را حفظ بود.
فرزندان خود را در انجام فرایض و یادگیری علوم قرآنی با زبانی شیرین توام با بیان احادیث و اهدای جایزه، تشویق و ترغیب می کرد. او با پدر و مادر خود رفتاری متواضعانه داشت.
شهید رضائیان در حفظ بیت المال دقت و توجه خاصی داشت. با اینکه ماشین سپاه در اختیارش بود اما در کارها از موتورسیلکت شخصی استفاده می کرد.

قبل از مرحله سوم عملیات والفجر 4، (آبانماه 1362) هنگامی که برای شناسایی و بررسی منطقه عملیاتی به همراه چهار تن از فرماندهان و مسئولین قرارگاه به دامنه های جنوبی «ارتفاعات لری» رفته بودند، در حین صعود به قله ارتفاع لری به علت عدم پاکسازی کامل منطقه،‌روی مین رفته و بشدت مجروح شد.
مسئول وقت اطلاعات قرارگاه چنین نقل می کند:
وقتی بالای سر او رفتم، به علت ترکش زیادی که به بدنش خورده بود، جانسوزانه ناله می کرد. با دیدن چنین حاتی یاد خاطرات زندان او افتادم که برای ما تعریف می کرد. او می گفت:
هنگامیکه مامورین ساواک یکی از مبارزان مسلمان را با بخاری برقی شکنجه می دادند آیه «یانار کونی برداً و سلاماً ...» را قرائت می کرد.
این خاطره را به یادش آوردم. ایشان آرام شد تا اینکه او را به سختی به پشت جبهه منتقل کردند. در بیمارستان بود که به آرزوی دیرینه خود رسید و به لقاء معبود و معشوقش نایل گشت دریای متلاطم روحش به کرانه وصال، آرامش گرفت .
منبع:پرونده شهید در بنیاد شهید وامور ایثارگران اصفهان و مصاحبه با خانواده ودوستان شهید

 


دوشنبه 8 فروردین 1390  7:24 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

ميثمي,حجت الاسلام عبدالله

نماینده امام(ره) در قرارگاه خاتم الانبیا (ص) ستاد کل نیروهای مسلح

 

 

سال 1334 ه. ش در خانواده‌ای مؤمن در شهر اصفهان متولد شد. تولد او مصادف با شب ولادت حضرت امیر‌المؤمنین (ع) بود. پدرش برای نامگذاری او به قرآن تفأل نموده بود، نام او را عبدالله گذاشت. ( بر مبنای آیه‌ی 32 از سوره‌ی مریم )
عبدالله دوران کودکی و نوجوانی را در دامان پاک پدر و مادر خود سپری کرد. وی در دوره‌ی دبیرستان، همزمان با تحصیل، در کنار پدرش به کار پرداخت. از نوجوانی شور و علاقه‌ی خاصی به مسایل مذهبی و ترویج و تبلیغ علوم الهی داشت و شاید همین انگیزه او را در مسیر فراگیری دروس حوزوی و ورود به سلک روحانیت و طلبگی قرار داد.
این شهید بزرگوار در کنار کسب علوم دینی به اتفاق چند تن از دوستانش در مسجد محل، انجمن دینی و خیریه، هیأت حضرت رقیه (ع)، کلاس‌های آموزش قرآن و صندوق قرض‌الحسنه را پایه‌گذاری کرد و عملاً مسؤولیت ارشاد دوستان هم‌سن و سال خود را به عهده گرفت و قرآن و مسایل سیاسی روز را به آنها تعلیم می‌داد، که به تدریج همین محافل دوستانه به جلسات مخفی تبدیل گردید. در این مقطع عمده‌ی توجه و تلاش عبدالله و دوستانش به پخش اعلامیه، کتاب و تبیین اهداف مبارزاتی و شخصیت حضرت امام خمینی (ره) و افشای خیانت‌های رژیم شاهنشاهی نسبت به اسلام و مسلمین معطوف گردید و سرانجام پس از چند سال تحصیل حوزوی و تبلیغ و ترویج احکام الهی، در سال 1353 به همراه برادر شهیدش (حجت‌الاسلام رحمت‌الله میثمی) و چند تن دیگر از دوستانش، به قم هجرت نمود و در مدرسه‌ی شهید حقانی سکنی گزید و به تعلیم و تربیت و تکمیل دروس دینی پرداخت.
وی که در کنار درس به مبارزه با رژیم نیز مشغول بود، با خیانت یکی از منافقان، تحت تعقیب قرار گرفت و به همراه چند طلبه‌ی دیگر در همین سال دستگیر و روانه‌ی زندان شد. در زندان با وجود آنکه شکنجه‌های فراوانی را تحمل نمود، ذره‌ای نرمش نشان نداد و با تجاربی که داشت محیط زندان را به کلاس درس تبدیل نمود و در حالی که از محضر بعضی از روحانیون کسب فیض می‌کرد، به اتفاق سایر زندانیان هم‌بند به تحقیق و مطالعه‌ی علوم و معارف قرآن و نهج‌البلاغه می‌پرداخت.
او تعالیم روح‌بخش قرآن را به زندانیان آموزش می‌داد و این حرکت‌ها در روحیه‌ی زندانیانی که تحت تأثیر گروهک‌های ملحد و منافق بودند، تأثیر به سزایی داشت.
شهید میثمی که سی ماه از عمر پرثمرش را در زندان ستم‌شاهی به سر برده بود، در سال 1357 به دنبال مبارزات قهرمانانه‌ی ملت رشید ایران به رهبری حضرت امام خمینی (ره) از زندان آزاد شد و پس از رهایی، با روحیه‌ی انقلابی خود در جهت به ثمر رسیدن انقلاب اسلامی از اهدای هر آنچه که در توان داشت، کوتاهی نکرد.
ایشان با پیروزی انقلاب اسلامی، جهت ادامه‌ی تحصیل به حوزه‌ی علمیه‌ی قم رفت و از محضر اساتید بزرگوار کسب علم کرد. سپس در کنار دوست دیرینه‌اش روحانی شهید، «مصطفی ردانی‌پور» و برای یاری رساندن به این نهضت الهی، مدتی را در کردستان گذراند و از آنجا به دنبال تشکیل سپاه در یاسوج، به آن شهر عزیمت کرد، تا در کنار عزیزان پاسدار به سازماندهی و ارشاد عشایر محروم بپردازد.
او که بعد از آزادی از زندان، با سابقه‌ی سیاسی قبلی خود می‌توانست در بسیاری از جاهای حساس کشور نیرویی کارآمد باشد، ولی گمنامی را برگزید و بدون نام و شهرت و آوازه، با هدف رشد و اعتلای اسلام، در هر نقطه از سرزمین اسلامی خالصانه خدمت کرد.
شهید میثمی در مدت حضور در استان کهگیلویه و بویراحمد سهم بزرگی در تأمین امنیت و ثبات این منطقه عشایری داشت و تلاش‌های فراوانی برای کمک و رسیدگی به مستمندان و خانواده‌ی شهدا به کار بست.
این شهید سعید علاوه بر خدمت در سپاه، در تشکیل بسیاری از نهاد‌های انقلاب اسلامی در استان کهگیلویه و بویراحمد نقش بارزی داشت و همواره مورد مشاوره‌ی مسؤولین استان قرار می‌گرفت.
پس از سی ماه خدمت و تلاش شبانه‌روزی در آن منطقه‌ی محروم، از سوی نماینده‌ی حضرت امام (ره) در سپاه، به عنوان مسؤول دفتر نمایندگی حضرت امام (ره) در منطقه‌ی نهم (فارس، بوشهر، کهگیلویه و بویراحمد) منصوب گردید.
از آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران اسلامی شهید میثمی جنگ را یک نعمت بزرگ و یک سفره‌ی گسترده‌ی الهی می‌دانست ومعتقد بود هرکس بیشتر بتواند در جنگ شرکت کند، از این سفره‌ی الهی بیشتر بهره برده است. لذا در بسیاری از صحنه‌ها و ، برادرش در مقابلمناطق عملیاتی حضور فعال داشت و یکی از آنها (تپه‌های شهید صدر) چشمانش به شهادت رسید.
او همچنین به تأسی از حضرت امام (ره) و رهبر و مقتدایش معتقد بود که جنگ در رأس همه‌ی امور است و بقیه‌ی مسایل در مرحله‌ی بعد. بنابراین بسیار مشتاق بود که همیشه در جبهه بماند، تا اینکه از طرف حضرت حجت‌الاسلام و المسلمین شهید محلاتی، «نماینده‌ی محترم حضرت امام (ره) در سپاه» به مسؤولیت نمایندگی امام در قرارگاه خاتم‌الانبیاء (ره) ـ که قرارگاه مرکزی و هدایت کننده‌ی تمامی نیروهای سپاه و بسیج و سایر نیروهای مردمی بود ـ برگزیده شد، تا با حضور در میان برادران سپاهی، بسیجی و ارتشی، شمع محفل رزمندگان و مایه‌ی قوت قلب آنان باشد.
شهید میثمی که با علاقه و عشق بی‌نظیر این سنگر را انتخاب کرده بود، در آن شرایط حساس در کنار فرماندهان و رزمندگان، توانست نقش مهمی را در انسجام نیروها و رشد معنویات در جبهه ایفا کند. سخن او همواره و بخصوص در خطوط مقدم نبرد و شب‌های عملیات الهام‌بخش رزمندگان و مسؤولان جنگ بود.
او حتی برای زیارت خانه‌ی خدا هم حاضر نبود، لحظه‌ای جبهه‌های نبرد حق علیه باطل را ترک کند، چرا که معتقد بود جبهه‌ اجر زیارت خانه‌ی خدا را هم دارد.
او عاشقی دلباخته بود و عشق را تنها با ایثار و فداکاری قرین می‌دانست و اهدای خود را در راه حق، تنها ذره‌ای برای شکر این همه نعمت برمی‌شمرد و توفیق حضور در جبهه را ارمغانی می‌دانست که با یاری معشوق به ظهور خواهد رسید.

این شهید بزرگوار که همواره در میدان جهاد حاضر بود، یار و یاور رزمندگان اسلام به شمار می‌رفت. تکلیف دینی در نزد او بر همه چیز مقدم بود. بصیرت و آگاهی او در آن شرایط سخت، گره‌گشا بود، اخلاص و تقوای او امید را در دل‌ها زنده می‌کرد و تبسمش یأس و نومیدی آنان را می‌زدود. او حقیقتاً در بسیاری از صحنه‌ها پیشتاز بود. دلسوزی، ایمان و علاقه‌اش به حضرت امام (ره) و انقلاب، او را پذیرای همه‌ی سختی‌ها کرده بود.
شهید میثمی در کوران حوادث انقلاب و جنگ بر این نکته تأکید می‌نمود که: «وقتی انسان برای خدا کار کند، هرچند هم آن کار کوچک باشد، چنان نمود دارد که اصلاً خودش هم باور نمی‌کند.»
کار کردن در راه خدا و خدمت به بندگان برایش به مثابه‌ی عبادت و از همه چیز شیرین‌تر بود. زیرا فعالیت و تلاش برای رضای خدا را معراج خود می‌دانست و در حقیقت، تعالی و رسیدنش به کمال معنوی، نتیجه‌ی همین اخلاص و عشق به خدمت‌گزاری بود. او هر آنچه داشت، در طبق اخلاص نهاده بود و برای احیای دین خدا و ارزش‌های متعالی سر از پا نمی‌شناخت.
ایثار و از خود گذشتگی او به حدی بود که در همه حال، برای سپاهیان اسلام، نمونه و الگو بود. اعتقاد راسخ و روح باصفایش که در مراحل مختلف زندگی، به ویژه در دوران زندان، صیقل یافته بود، از او انسانی وارسته ساخته بود، که جز در وادی سالکان طریق عشق و مخلصان درگاه معبود، نمی‌توان چنین یافت.
شهید میثمی همواره مسؤولیت عظیم فرماندهان و نیروهای رزمنده و امانت سنگین و بار مسؤولیت شهدا را یادآوری می‌کرد و می‌گفت: «خدا می‌داند اگر پیام شهدا و حماسه‌های آنها را به پشت جبهه منتقل نکنیم، گنهکاریم.»
این عالم وارسته و روحانی مبارز که با درک تکلیف و شناخت زمان، خدمت در جبهه‌ها را بر همه چیز ترجیح داده بود، به رزمندگان گوشزد می‌نمود:
«اگر به خاطر مشکلات و به اسم پایان مأموریت و غیره بخواهیم برگردیم، نوعی سقوط است.
برادران پیوسته از خدای خود بخواهید که توفیق ادامه‌ی نبرد را از ما نگیرد. خدا می‌داند روز قیامت وقتی روزهای جبهه‌مان را ببینیم و روزهای مرخصی را هم ببینیم، گریه خواهیم کرد که ای کاش مرخصی نرفته بودیم.»
شهید میثمی که در فراز و نشیب‌های انقلاب و جنگ، وظیفه‌ی خود را خوب می‌شناخت و با حضور مستقیم در جبهه‌ها و خطوط مقدم، سند زنده‌ی عمل به تکلیف و همراهی روحانیت با فاتحان میادین رزم را به نمایش می گذاشت، در یکی از سخنرانی‌هایش برای رزمندگان اسلام گفت:
«برادران! پیشروی و عقب‌نشینی در خاک، شکست و پیروزی نیست، حقیقت پیروزی، وحدت و انسجام؛ و حقیقت شکست، اختلاف ماست.
اگر خدای ناکرده به واسطه‌ی حرف‌های اختلاف‌انگیز ما رزمندگان در کارشان سست شوند، تمام عواقب و گناهان آن به گردن ماست.»
این روحانی مبارز و فداکار آنگاه که می‌دید رزمندگان و فرماندهان، برای دفاع از اسلام به شهادت می‌رسند و مزد جهاد را دریافت می‌نمایند، می‌گفت:
«خدا می‌داند که من این روزها دارم زجر می‌کشم، چرا که می‌بینم برادران ما چه زیبا به پیشگاه خدا می‌روند. خدا نکند که عاقبت ما، جور دیگری باشد.»
سرانجام همان‌طور که در شب دوم عملیات بزرگ کربلای 5 به دوستان گفته بود: «من در این عملیات اجر خودم را از خدا می‌گیرم.» هنگامی که در تاریخ 9/11/65 سحرگاهان، آن زمان که دلباختگان جمال محبوب، برای مناجات با خدای خویش مهیا می‌شوند، وعده‌ی الهی تحقق یافت و در منطقه‌ی عملیاتی کربلای 5، از ناحیه‌ی سر مورد اصابت ترکش قرار گرفت و بعد از سه روز در 12 بهمن (مطابق با دوم جمادی‌الثانی که مصادف با شب شهادت حضرت زهرا (ع) بود) به دیدار معبود و مهمانی اولیای خدا شتافت و به آرزوی دیرینه‌ی خود نایل گردید.
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران اصفهان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید



خاطرات

مقام معظم رهبری :
«این روحانی شهید که عضو دفتر نمایندگی حضرت امام (ره) در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود، تلاش و مجاهدتی بزرگ و دشوار را در میدان‌های نبرد بر عهده داشت و آن را به وجهی عاشقانه انجام می‌داد و شهادت، پاداش سعادتمندانه‌ای برای آن زندگی فرشته‌گونه بود.
رحمت خدا بر او و بر همه‌ی بندگان صالح خدا

آیت‌الله حائری شیرازی:
«نخستین بار که از زندان رها شده بود، به نظرم پیری جوان و خرد‌سالی سالخورده آمد. همه را شناخته بود تا توانست راه خود را بشناسد و آنچه را که در کلاس ندیده بود، به تجربه یافته بود.
علم و عمل، زمینه‌ی خودسازی عمیقی را در او به وجود آورد و جهاد با نفس را در عمق مبارزات و مجاهدات خود به کار گرفت و به همین دلیل، بر تمامی امتحانات زندگی که هیچ کس لحظه‌ای در آن فاتح نیست، روز به روز موفق‌تر و پخته‌تر درمی‌آمد.
وحشت از او رفته بود و آرامش سال‌ها در او منزل کرده بود. در سخت‌ترین آتش‌ها با توکل به خداوند، جداً آرام بود و آرامش‌بخش.»

حجت‌الاسلام و المسلمین موسوی جزایری:
«اخلاص و توکل فوق‌العاده‌ای داشت. کسی که او را نمی‌شناخت، از برخورد‌ها نمی‌توانست بفهمد که ایشان در چه سطحی است و چه کاره است.
همه‌ی این چندین سال در جبهه‌ها بود و من هم او را می‌شناختم و مأنوس بودم. او همیشه جایش خطوط مقدم بود. هیچ وقت ترس به دلش راه پیدا نمی‌کرد. روح تعبد و عبادت در او بسیار قوی بود. آنچه را که ما از یک روحانی انتظار داریم، در وجود او می‌دیدیم و به او ارادت داشتیم.»

شهید محلاتی:
«آقای میثمی مثل اینکه 90 سال عمر کرده است، یک بار از دنیا رفته و دوباره به دنیا آمده و دارد مسایل گذشته‌اش را تجربه می‌کند.»

دریادار شمخانی:
«دوست، برادر، مرشد، استاد، همرزم عزیزی را آن روز به ابدیت سپردیم.
سبکی تابوت او نشانی از روح بی‌گناه و جسم بی‌آلایشش بود.
تعریف راستین و عملی زی طلبگی بود. فاعل به خیر به دست برادر دینی‌اش بود. خواهنده‌ی خیر نه برای خودش که برای دیگران بود. با نام و لقب و شهرت همواره دشمنی سرسختی داشت.
هرگز به کسی بروید نگفت. من کلامی به جز بیایید از او نشنیدم. او را هرگز شهید نکردند، بلکه میثمی شهید شد.
والحق میثمی باید نماینده‌ی امام باشد و این مقام باید از آن میثمی باشد و ما با ریسمان میثمی به روحانیت متصلیم و پیوند بدین ریسمان، تنها راه چنگ زدن به سعادت است.
آخرین باری که قامت نورانی و سبکبال میثمی را دیدم، در پنج ضلعی بود. آتش دشمن از همه سو می‌بارید. آسمان، زمین ـ بالا ـ چپ ـ راست، شرق و غرب. وضو داشت و من مشغول وضو شدم. از او خواستم که منتظر من نماند و به سنگر پناه ببرد. اما هرگز عزت نفس و شهامتش به او اجازه نداد که مرا تنها ترک کند. تا اینکه با هم در حالی که جمع کثیری از رزمندگان در اطراف کانال‌ها به سر می‌بردند، به کانال‌های اطرف پناه بردیم. اما او رفت و ما . . . »

حجه‌الاسلام والمسلمین مصلحی :
اعوذبالله السمیع العلیم من الشیطان اللعین الرجیم. بسم‌الله‌الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین. ثم الصلاه و السلام علی سیدنا و نبینا و طبیب نفوسنا ابی ‌القاسم محمد (صلی‌الله علیه و آله) و علی اهل بیته اطیبین الطاهرین سیما ولی العصر و الحجه الثانی عشر روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداه.
البه از برادر عزیز و بزرگوارمان شهید حجت‌الاسلام والمسلمین آقای میثمی صحبت کردن برای کسی مثل بنده که توفیق شاگردی ایشان را داشتم و شاید هم خیلی شاگرد خوبی برای ایشان نبودم. با توجه به آموزش‌هایی که ایشان داشت، کار سختی است. به دلیل اینکه یکی از خصوصیات ویژه ایشان این بود که آنچه را آموزش می‌داد و بیان می‌کرد، چیزی بود که خود در مرحله اول به آن عمل کرده و اهل عمل به آن بود. و اگر چیزی را عمل نکرده بود و خود عمل نمی‌کرد، به آن نمی‌پرداخت و وارد آن بحث نمی‌شد. از جمله خصوصیات ایشان، اخلاص در کار و عمل بود که این اخلاص را هم با وارستگی از دنیا و نجات خود از دنیا به دست آورده بود. تعبیر بسیار جالبی را آیه‌الله حائری، امام جمعه محترم شیراز، در مورد ایشان داشتند و در زمان حیات شهید میثمی که ایشان فردی است که یک بار قبلاً در این دنیا زندگی کرده و بی‌اعتباری دنیا را تجربه کرده و با همه وجود، متوجه بی‌اعتباری دنیا شده باشد و دوباره زندگی مجددی را در دنیا تکرار می‌کند. برخوردش با دنیا اینگونه بود. زندگی ایشان و دارایی ایشان از دنیا و آنچه از دنیا داشت، خود بیانگر این قضیه بود که بعد از شهادتش پانزده‌هزار تومان بدهکاری داشت. چیز دیگری از لوازم مادی این جهان با خود نداشت.
خصوصیت ویژه دیگر ایشان این بود که همیشه به دنبال انجام تکلیف بود و عزیزانی که در جبهه حضور پیدا می‌کردند و با وضعیت خاصی که جبهه داشت و بعضاً در عقبه‌ها افرادی پیدا می‌شدند که با جاذبه‌هایی، افراد را به عقب بکشانند و وابستگی‌های مادی دنیا که بعضاً سعی بر این داشتند که انسان ها را به عقب بکشانند لحظه‌ای برای ماندن در جبهه تردید نکرد و هیچگاه به بهانه پرداختن به کاری، حاضر نشد به پشت جبهه برگردد. شهید محلاتی رضوان‌الله تعالی علیه نماینده حضرت امام (رحمه‌الله علیه) در سپاه همیشه یکی از آرزوهایشان این بود که به گونه‌ای شهید میثمی را برای پانزده روز برای انجام فریضه حج به مکه مشرف کند ولی نتوانست و تعبیر ایشان این بود که غبطه می‌خورم که نمی‌توانم چنین کاری، یعنی انجام حج را به ایشان بقبولانم؛ حتی برای زمان محدود.
ایشان می‌گفت حج من اینجاست. آنجا خانه سنگی است که باید برویم و طواف بکنیم ولی من در اینجا خدا را یافته‌ام و خود او را زیارت کرده‌ام. در این بحث یعنی بحث انجام تکلیف، خود من وقتی مأموریتی بیست روزه از دفتر تبلیغات قم داشتم که بروم جبهه، البته قبلش هم حضور پیدا می‌کردم ولی بیشتر توفیق حضور در لشکر امام حسین (علیه‌السلام) را داشتم ولی این بار توفیق حضور در قرارگاه کربلا را که مرتبط با ایشان هم بود داشتم. در این بیست روز ایشان با یک صحبت با بنده کاری کرد که دیگر فکر برگشتن به حوزه و درس و بحث از سرم بیرون رفت.
تعبیر ایشان این بود، وقتی که من صحبت برگشت را کردم که می‌خواهم برای شروع درسها به حوزه برگردم. شما فقط چند لحظه بنشین و تأمل کن و ببین برگشتن تو به حوزه، اندوخته عملی‌ات را یک سال بیشتر بالابردن، برای تو حجت را تمام می‌کند که فردای قیامت در محضر خداوند متعال جواب بدهی یا ماندنت در جبهه موجب می‌شود که برای روز قیامت حجت داشته باشی. همین برخورد ایشان موجب شد که ما درس و بحث را رها کردیم و توفیقی داشتیم که مدتی را در خدمت عزیزان در قرارگاه کربلا و قرارگاه خاتم باشیم و من هم بعدها برای دوستانی که صحبت برگشتن به حوزه را می‌کردند، همین را به ایشان می‌گفتم و همان استدلال ایشان را بیان می‌کردم و تأثیر کلام ایشان چنان بود که دیگر کسی فکر برگشتن به سرش نمی‌زد. هرکدام از عزیزان روحانی وقتی می‌آمدند و تنها یک جلسه و بعضاً دو جلسه – البته ایشان نگاه به افراد می‌کرد – و هر فردی را تشخیص می‌داد که با چه صحبتی می‌شود متحول کرد که در جبهه بماند و فردی باشد که در آنجا منشأ اثر باشد.
از باقیات الصالحات ایشان هم اشاره‌ای بکنم که به عقیده بنده نقش کلیدی در جنگ داشت و آ“ تشکیل گردانی به نام «گردان فاتحین» بود که ایشان از مؤسسان این گردان بود. البته به همراه عده‌ای از عزیزان روحانی دیگر که مجریان برنامه تأسیس گردان آنها بودند ولی طرح و برنامه از ایشان بود. در لشکر 25 کربلا این گردان متشکل از روحانیون رزمنده‌ای بود که اسمش گردان رزمی بود. اینها تا شب عملیات، آموزش‌های رزمی می‌دیدند و شب عملیات در گردان‌ها تقسیم می‌شدند برای ایجاد روح حماسی و شجاعت در مقاطع حساس عملیات که برادر عزیزمان سردار قربانی هم اینجا حضور دارند که فرمانده لشکر 25 در آن موقع بودند و قطعاً خاطرات بسیار زیبایی را از این گردان و تأثیرات خوبی که در میدان جنگ داشتند را می‌توانند برای شما بیان کنند.
من با توجه به اینکه وقت تمام شده مطلب را به پایان می‌رسانم و از شما عذر می‌خواهم. امیدوارم خداوند تعالی به ما این توفیق را عنایت بکند که بتوانیم راه این عزیزان را ادامه بدهیم و سربازان خوبی برای ولایت باشیم.


آثارمنتشر شده درباره ی شهید
بنام خدا
انسان از زمانی که به زمین هبوط، و زندگی خاکی را آغاز کرد، پروردگاری که از روح خود در کالبدش دمیده بود، کمال وسعادت وی را در هجرت از خاک به سوی خدا و تقرب به بارگاه ربوبی قرار داد. انسان به هر مقدار این مسیر الهی را طی و به خداوند مقربتر گردید به هدف آفرینش و کمال سعادت نزدیکتر شد و از حقیقت هستی بهره بیشتری را نصیب خودش ساخت.
«یا ایها الانسان انک کادح الی ربک کدحاً فملاقیه»
هدف از ارسال و فروفرستادن کتابهای دینی و پیامبران و تشریح تکالیف و دستورالعمل‌ها راهنمایی و کمک به انسان در این سیر و سلوک و مسیر معنوی بوده است.
در بین همه ابزارهایی که به عنوان عامل تقرب انسان، و در اختیار وی قرار گرفته است، هیچکدام همانند جهاد و شهادت مؤثر نبوده و نتوانسته است در وصول انسان به سرچشمه کمال، نقش بسزایی را ایفا داشته باشد. البته هر کس را هم توان بهره‌مندی از این وسیله با ارزش نبوده است و تنها اولیای الهی و عاشقان شیدای خداوندی هستند که از آن بهره‌مندند می گردند زیرا:
«ان الجهاد باب من ابواب الجنه فتحه الله لخاصه اولیائه»
آنها که با عشق به شهادت زیستند و آن را فوز عظمای الهی دانستند و آنان که توفیق همنشینی محبوب خود را یافتند و از سفره پربرکت و رنگین «عند ربهم یرزقون» متنعم گردیدند.
در این بین، عزیز سفرکرده‌ای را سراغ داریم که عاشقانه زیست: مخلصانه نبرد کرد و مظلومانه جام پرافتخار شهادت را نوشید و مدال «اولئک علیهم صلوات من ربهم و رحمه» را از آن خود ساخت. او که بنده مخلص خدا (عبدالله) و امام راحل را (میثمی) جان برکف بود، از روح با عظمتی برخوردار بود و از جامعیتی در فضایل آراسته که همه را به شگفتی و تحسین و خضوع وامی‌داشت. از این رو، هرگز قلم و بیان بشری را توان توصیفش نیست؛ اما از باب ‹‹آب دریا را اگر نتوان کشید، هم به قدرت تشنگی باید چشید›› برای اینکه رهروان راهش از فضایل آن عزیز باخبر شوند و وی را به عنوان اسوه حسنه برگزینند و در این راستا تجلیلی نیز از آن بزرگوار باشد به برخی از ویژگی‌ها و خصوصیات آشکار آن شهید بزرگوار اشاره می‌کنیم؛ ویژگی‌هایی که هر انسانی چند صباحی با او همنشین شد بر آنها واقف گردید؛ کمالاتی که از این شهید عزیز، شخصیت بی‌نظیر و ممتازی ساخته بود. امید است این روحانی وارسته، الگویی برای روحانیت و مسئولان دلسوز و مجاهد و علاقه‌مند به نظام مقدس جمهوری اسلامی باشد.
1- جامعیت شهید
در جامعه به کمتر افرادی برمی‌خوریم که یک تنه به همه فضایل آراسته باشند و آنچه خوبان همه دارند او به تنهایی داشته باشد. غالباً فضیلت‌ها بین افراد بشر متفرق و پخش است. هرچند اسلام رشد هماهنگ همه فضایل و ارزش ها را طلب می‌کند و به فرموده استاد شهید مرتضی مطهری (رحمه‌الله) «انسان کامل اسلام، انسانی است که همه ارزش‌ها هماهنگ با هم در او رشد کرده باشد، نه اینکه یک بعدی باشد». یکی از ویژگی‌های شهید میثمی جامعیت او بود. او واقعاً جامع اضداد بود. هرگز عبادتش مانع رزم و رزمش مانع توجهش به مسایل سیاسی و حتی امور شخصی و خانوادگیش نبود. قاطعیتش همراه با نرمش، سکوتش مقورن با اندیشه و تفکر، آرامشش توأم با صلابت، اظهار نظرش همراه با حکمت، خشم و شدتش همراه با مهربانی با همسنگرانش بود و در یک کلمه، شیعه و پیرو شایسته‌ای از امام و مقتدایش علی (علیه‌السلام) بود. صبر و تحمیلش همراه با تحرک و مبارزه و انس و ارتباطش با خدا در بین مردم بود. در متن عمل و مبارزه، تلاش برای آموختن را فراموش نکرد. نه زندان و شکنجه در قبل از انقلاب و نه جنگ و حضورش در جبهه او را از تحصیل علوم و معارف اسلامی باز نداشت. او مصداق این آیه بود که«اشداء علی الکفار رحماء بینهم».
2- اخلاص و دوری از شهوت
میثمی معلم اخلاق و آموزگار تقوا، ایثار، فداکاری و اخلاص بود. در ادای تکلیف سر از پا نمی‌شناخت. همواره می‌کوشید که خودش مطرح نشود. کارها به نام او ثبت نشود و خود اینگونه می‌فرمود «این خیلی مهم است که انسان کاری بکند و به نام دیگری تمام شود». مقام معظم رهبری درباره او می‌فرماید:«او گمنامی را می‌پسندید و از تمام لحظه‌های عمر خویش کاملاً استفاده می‌کرد به‌طوری که در مدت دو سالی که در زندان بود بسیاری از درس‌های حوزه را از استادان در زندان فرا گرفت.
او شهرت را بزرگترین مانع سلوک یافته بود و از این رو می‌فرمود: «یکی از مصیبت‌ها و زندان‌های آهنین انسان، مشهور بودن اوست. هرچه انسان کمتر مشهور بشود بهتر است. به نظر من زندانی بدتر از شهرت نیست». حضرت امام (ره) در کتاب جهاد اکبرشان می‌فرمایند:«کسی که مشهور شد دیگر نمی تواند خودسازی کند». البته اگر مسی سعی می‌فرمایند:«کسی که مشهور شد دیگر نمی‌تواند خودسازی کند». البته اگر کسی سعی می‌فرمایند: «کسی که مشهور شد دیگر نمی‌تواند خودسازی کند». البته اگر کسی سعی کرد او را نشناسند خدا کاری می‌کند همه او را بشناسند. اما آن کار را خدا کرده و دیگر خطرناک نیست. خدا ان شاءالله که این حالت را در ما به وجود بیاورد که وقتی تعریفمان را می‌کنند لااقل در دلمان ناراحت بشویم. کسی که دوست داشته باشد بین مردم مشهور بشود دیگر از خدا نباید طلبکار باشد.»
3- طمأنینه و آرامش
وجود شهید میثمی را یاد و ذکر خدا پرکرده بود. با قلبی مطمئن و دلی آرام به سر می برد و همواره به اطرافیان و همنشینانش نیز آرامش و طمأنینه می‌بخشید. هر جا او بود از اضطراب و نگرانی و تردید و دودلی خبری نبود. در سخت‌ترین وضعیت‌ها و حساسترین مواقع، وجود پربرکت و چهره خندان و درخشان و بسیار آرام این شهید بزرگوار بود که گره‌گشای مشکلات فرماندهان بود. پس از یکی از عملیاتها که به موقیت پیش‌بینی شده دست نیافته بود، در قرارگاه فرماندهی، ناراحتی و سکوت غمبار و یأس‌آوری بر همگان حکمفرما شده بود؛ ناگهان در اوج یأس، پرده پتویی سنگر فرماندهی کنار رفت. شهید میثمی با چهره متبسم، قیافه ای جذاب و پرامید وارد سنگر شد. فرماندهی قرارگاه که هم‌اکنون از سرداران و فرماندهان عالیرتبه سپاه است با تکیه بر دستهایش خود را از زمین کند و مانند پناه‌یافته‌ای خود را به این عزیز رساند و خطاب به وی اظهار داشت: «آقای میثمی چگونه است که ما همیشه در لحاظت سخت و دشوار شما را زیارت می‌کنیم. وقتی شهید میثمی ایشان را در آغوش گرفت همه افراد بویژه فرماندهای منقلب گردید و با شادابی تمام برای روحیه دادن و آماده کردن فرماندهان یگان های رزم برای عملیاتی دیگر با شهید میثمی به راه افتاد. هرگاه احساس می‌کرد در محوری رزمندگان مورد پاتک قرار گرفته و در فشار هستند، خود را به آنجا می رساند. و برای بسیاری از فرماندهان عادت شده بود که وقتی می‌خواستند میثمی را پیدا کنند می‌گفتند باید ببینیم الان در کدام سمت جبهه دشمن فشار بیشتری وارد کرده است که او همانجاست و یا هرگاه فرماندهی احساس خستگی و سختی می‌کرد همواره چشم به راه بود که آقای میثمی کی وارد می‌شود؛ شهادتش نیز بر همین اساس بود.
4- توکل بر خدا
توکل داشتن بر خدا از جمله صفات مشهور و زبانزد آن شهید بزرگوار بود. همیشه کارهای بزرگ را با همت بلند و توکل بر خدا آغاز می‌کرد و نتیجه هم می‌گرفت. هرگاه صحت و برتری امری بر او محرز می‌گردید دیگر مشکلات و موانع نمی‌توانستند مانع او شوند. قوت قلب و اتکای او به خدا از او شخصیت توانمند و شکست‌ناپذیر و در عین حال، حلاّل مشکلات به وجود آورده بود که سراسر عمر پربرکت او را تحرک و پیشرفت فرا گرفته بود. او دیگران را نیز به توکل بر خدا توصیه می‌کرد و می‌فرمود: «دستتان را بدهید به دست خدا، خدا می‌داند که اگر شما ارتباطتان را با او محکم کنید کارتان پیش می‌رود.»
سردار محسن رضایی می‌فرمود: «عمدتاً تأکید به توکل بر خدا داشتند و همیشه توصیه می‌کردند شما توکل بر خدا داشته باشید خدا کمکتان می کند». با اطمینان و قاطعیت سخن می‌گفت و موضع می‌گرفت و جز به قدرت الهی به هیچ چیز دیگری توجه نداشت که – من یتوکل علی الله فهو حسبه – به دیگران نیز می‌گفت: «خدا با ماست. ان شاءالله معنا، خدا با ماست تا آن زمانی که ما خدا را داریم و غرور ما را نگیرد و فقط به یاد خدا و به یاد یاری خدا باشیم این را قدر مسلم بدانید که پیروزیم و دشمنان ما هماره خوار و ذلیل هستند.» در یکی از جلسات انس با رزمندگان می‌فرمود: «نباید روی آن چیزی که در دستمان هست حساب بکنیم، باید روی آن چیزی که در دست خداست حساب کنیم. فکر نکنیم توان ما به آن اندازه است که الان در دستمان هست. توان ما به اندازه‌ای است که به خدا متکی هستیم.»
5- شهامت و شجاعت
براستی شهید میثمی مصداق آشکار کلام مولی الموحدین علی (علیه السلام) در وصف متقین بود که می‌فرماید: «عظم الخالق فی انفسهم فصغر ما دونه فی اعینهم»
او با ارتباط روحانی قویی که با محبوبش پیدا کرده بود و با شجاعتش، فرمایش مولا را عینیت می‌بخشید. هرگز در وجود او ترس و هراس مشاهده نشد؛ بلکه ترس و تشویش خاطر را از دیگران نیز می‌زدود و نور امید و دلگرمی و شادمانی را در دل دیگران می‌کاشت. سردار محسن رضایی درباره این ویژگیش می‌گوید: «ایشان بسیار شجاع بود و از مرگ نمی‌ترسید و به محض اینکه جنگ شروع می‌شد هیچ نقطه‌ای از جبهه نبود که برای اشان رفتن به آن غیرممکن باشد. اگر لشکری در محاصره قرار می‌گرفت ایشان خود را فواً به آنجا می‌رساند.» شجاعت میثمی منحصر در میدان نبرد و جهاد اصغر نبود. او براستی از کسانی بود که درباره ایشان صحیح است گفته شود: «اشجع الناس من غلب هواه»

6- تواضع و فروتنی
مدیریت شهید میثمی مدیریت انسانی بود. او با برقراری ارتباط معنوی و روحانی و تواضع مخاطبان خود را براحتی جذب می‌کرد و تحت تأثیر قرار می‌داد. البته تواضع او مصنوعی و به عنوان ابزار نبود بلکه او به دیگران و بویژه با رزمندگان، عشق و محبت می‌ورزید و محرم اسرار و همنشین رازهای خلوت و گوش شنوای درد دل دوستان و ارادتمندانش بود. حضورش کاملاً مشهود بود و با کرامت انسانی و شخصیت دادن به همه معاشرانش آنها را متأثر و مجذوب خود می‌گرداند.
سردار محسن رضایی در توصیف این شهید عزیز می فرماید: «مدیریت ایشان تواضع و محبت بود. ایشان معتقد بود با محبت هرکاری را می‌توان انجام داد. سخت‌ترین فرماندهان سپاه در مقابل محبت و تواضع ایشان تسلیم می‌شدند و کاملاً موفق بودند و هیچ‌کس به اندازه ایشان نتوانست این موفقیت را به دست آورد و افراد مسایل بسیار خصوصی خود را به ایشان می‌گفتند.
سفارش می‌فرمود که حتی حسنات و اعمال صالح نباید مانع تواضع شما گردد. هر زمانی که اشکتان جاری شد و حالی پیدا کردید بیشتر مواظب خودتان باشید و شرمنده خدا باشید که خداوند نعمت دیگری به شما داده است و هرچه خدا نعمت می دهد، ما باید بیشتر متواضع بشویم.
7- بی‌اعتنایی به دنیا
دنیا جذابیت دارد و تعلقاتش دامی است که اغلب افراد را به بند می‌کشد و آنها را اسیر خود می‌سازد. از شگفتی‌های شهید میثمی این بود که هرگز حاضر نبود عمر شریفش را صرف دنیا و امور دنیوی بکند. در عین حال که می‌کوشید امکانات و وسایل لازم را برای افراد خانواده و اطرافیان خود فراهم کند، هرگز وابستگی و گرایشی به دنیا نداشت و نسبت به متعلقات آن اظهار تمایل نمی‌کرد. وقتی می‌بیند یکی از دوستان و ارادتمندانش در زمان جنگ به ساختن خانه مشغول است متعجبانه به او خطاب می‌کند که آیا به فکر آن نیستی که برای خانه آخرتت آجری روی آجری بگذاری و آنگاه در حالی که خدایش را سپاس می‌گوید اظهار می‌دارد هرگز به فکر ساختن خانه‌ای نبوده و نیستم.
او دنیا را مزرعه و متجر آخرت و پایان ‌پذیر می دانسته و اعمال و کردارش ، مریدان دنیا را مورد انتقاد قرار می‌داد. او «من کان یرید حرت الاخره» را به نمایش گذاشته بود.
8- تجلی حکمت
شهید میثمی به لحاظ مبارزه مداوم و جهاد پیگیر قبل و بعد از انقلاب از زبان و عملش حکمت و دوراندیشی و تدبیر متجلی می‌شد. زبان و دست و چشم و گوش او نمایانگر حکمت و ژرف‌نگری بود که خدایش به او عطا فرموده بود که: «و من یؤت الحکمه فقد اوتی خیراً کثیراً»
برداشت‌هایش از کلام‌الله مجید، بدیع، و بسیار دلنشین بود. گویا او عمری طولانی را در خدمت قرآن و تفاسیر قرآنی سپری کرده بود. با هر فرد یا گروهی که دیداری داشت و زبان به موعظه می‌گشود، بهترین و زیباترین و در عین حال مستحکمترین بیان را ارائه می‌کرد. علما، بزرگان. روحانیون، فرماندهان و مسئولان جبهه و رزمندگان، همگی همنشینی و اشتیاق شنیدن سخنان او را با هیچ چیز دیگر عوض نمی‌کردند. دوستانش در این باب نیز خاطرات فراوانی از او دارند.
9- ایجاد وحدت بین رزمندگان
در دوران دفاع مقدس، اتحاد و انسجام و وحدت بین رزمندگان بویژه بین سپاه و ارتش از جمله عوامل مؤثر پیروزی بود. از جمله فعالیت‌های مؤثر شهید بزرگوار، میثمی با الهام گرفتن از سخنان امام امت (رحمه‌الله علیه) توجه به این امر بود. بعد از شهادت آن بزرگوار، مأموریت یافتم اسناد و مدارک او را باز کنم تا اگر موضوعی به پیگیری نیاز داشت مغفول نماند. در بین دستنوشته‌های گرانبها و اسناد ارزشمند او یکی از مسائل بسیار قابل توجه، تلاشی بود که برای ایجاد وحدت بین فرماندهان سپاه و ارتش و بویژه وحدت قلبی و عملی بین فرمانده کل سپاه، سردار رضایی و فرمانده وقت نیروی زمینی ارتش، جناب صیاد شیرازی کرده بود.
آن بزرگوار همواره جنبه‌های مثبت و خوبیها را مدنظر داشت و به آنها دعوت، و سفارش می کرد که مشترکات و اصول اصلی را بگیرند و ا جازه ندهند جزئیات و اختلاف سلیقه‌ها وحدت قلوب و یکپارچگی را برهم بزند. شب عملیات را برای نیرو یا یگان خاص، یکی از موانع نزول امدادهای غیبی می‌دانست و می‌فرمود خدا می‌خواهد در پای هر عملیاتی نوشته شود: « Made In Allah»
01- عشق وعلاقه به اهل بیت (علیه السلام)
او به خوبی دریافته بود که حیات و پیوایی و حقیقت اسلام و محور همه معارف الهی واسطه‌های فیض الهی، ائمه معصومین (علیهم‌السلام)‌هستند و جز از طریق آنها تقرب خداوند حاصل نمی‌شود. از این رو با عشق وافر به ائمه متوسل می‌گردید و التجا و توسل او به آن بزرگواران بسیار زیبا و آموزنده بود. آری مراحل آفرینش و تکوّن او با ذکر اهل بیت و زیارت عاشورا قوام یافته، و در طول مدتی که در رحم ماد بود – طبق اظهارات مادر – زمزمه زیارت عاشورا از زبان مادرش جدا نشده بود. از ان رو در ایام عاشورا همواره اشک می‌ریخت. از خاطرات قبل از انقلابش چنین می‌گوید: «دو عاشورا در زندان بودم. سال او با منافقین بودم و در زندان سیاسی به دلیل برخورد روشنفکرانه و بد منافقین سرم را زیر پتو می‌کردم و تا صبح در عزای اباعبدالله اشک می‌ریختم».
در آرزوی سربازی امام زمان بود و می‌فرمود: «سعی و کوششمان بر این باش که امام زمان نام ما را جزو سربازانش بنویسد. به خدا زشت است که در این زمانی که جمهوری اسلامی برپاست، ما جزو سربازان امام زمان نباشیم. از خداوند بزرگ در تعقیب نمازها بخواهید که خدایا ما را از سربازان حضرت مهدی مقرر بفرما. این برادران این امکان‌پذیر نیست مگر اینکه در رکاب حضرت مهدی (عج) صادقانه خدمت کنیم و ریا و خودنمایی را کنار بگذاریم».
او شب شهادت حضرت امیر به دنیا آمد و شب شهادت حضرت زهرا هنگام عملیاتی که با رمز یا فاطمه الزهرا شروع شده بود به شهادت رسید. چهلمین روز شهادتش نیز با ولادت حضرت امیر (علیه‌السلام) مصادف بود.
11- توجه ویژه به رزمندگان اسلام و یگان‌های رزم
این شهید عزیز با الهام از مکتب اسلام و ضمن توجه به همه عوامل مؤثر درجنگ، اولویت را به نیروهای انسانی مؤمن و کارآمد می‌داد و لذا بسیاری از اوقات او، صرف کادرسازی و رفع مشکلات فرماندهان و مسئولان و پشتیبانان جبهه می‌گردید. او برای همه دوستان و ارادتمندانش، اعم از روحانی و سپاهی و ارتش و بسیجی پناهگاهی بود که در سختی‌ها و ناملایمات به او پناه می‌بردند و او با نفس مقدس و بیان شیوا و تدبیر حکیمانه اش با راهنمایی و هدایت آنان مانع سستی و تردیدشان می گردید. چه افرادی که بر اثر مشکلات کار می‌بریدند و چه بسا با حالت قهر، عزم ترک مسئولیت و جبهه را کردند و میثمی عزیز با یک ملاقات و یا حتی یک نامه و نوازش، آنها را با روحیه ای عالی به آغوش جبهه بازگرداند. نامه‌ها و ملاقات‌های خصوصی با فرماندهان و مسئولان جبهه و اهتمام فوق‌العاده‌اش به کادر جبهه، گاهی برای ما مبالغه‌آمیز بود ولی وقتی به عمق و علت این موضوع توجه می‌کردیم بار دیگر اعتراف می‌کردیم که این اقدام او هم نشأت گرفته از حکمت و ژرف‌نگری الهی او بود.
بارها به دوستانش سفارش می‌کرد که مشکلات نیروهای کادر – حتی مشکلات خانوادگی آنها – را بشناسید، نسبت به رفع آنها اقدام کنید. وقتی ما برای بازسازی یک تانک حاضر بودیم بودجه سنگینی را مصرف کنیم چرا نباید برای ارزشمندترین عامل پیشرفت‌ها و پیروزی‌ها (فرماندهان گردان ها و گروهان‌ها و رزمندگان) سرمایه‌گذاری کنیم؟
در بسیاری موارد با تعجب فراوان مشاهده می‌کردیم که او اسرار نهان و حالات درونی افراد و مسئولان را بدون اینکه کسی چیزی گفته باشد، در می‌یافت و جوابی مناسب ارائه می‌کرد. یکی از برادران مسئول در قرارگاه خاتم نقل می‌کند مدتی بود که احساس کرده‌ بودم حضورم در جبهه چندان ضروری نیست و بهتر است به دانشگاه برگردم و با گرفتن تخصص بتوانم خدمت بیشتری بکنم لکن از این اندیشه با کسی سخن نگفتم اما در یک بامداد وقتی شهید میثمی را دیدم او بدواً خطاب به من فرمود بعضی فکر می‌کنند بروند به دانشگاه اما اشتباه می‌کنند دانشگاه اینجاست.
21- تکیه بر محوریت ولایت فقیه
رمز رهایی از خطرات اعتقادی و فکری و نجات از خطوط انحرافی و مواضع متضاد از دیدگان شهید عزیز، تنها در پیروی و اطاعت بی چون و چرا از ولایت فقیه بود. از این رو ظاهر فریب‌های دنیا هرگز او را از خط اصیل ولایت و هدایت خارج نکرد، بکله در تشخیص و درک جریانات منحرف، تخصص و تبحر ویژه ای داشت و حقیقتاً مصداق آیه شریفه بود که:
والذین اتقوا اذا مسّهم طائف من الشیطان تذکروا فاذاهم مبصرون
این گفته آن عزیز است که: «ملاک دقیق عملی، که در عمل گروه‌ها و دسته‌ها را از یکدیگر متمایز می‌کند و باعث می‌شود که ما بخوبی بتوانیم آنها را بشناسیم، مسأله تقلید و پیروی از ولایت فقیه است. شما گروه‌ها و دسته‌ها را که می‌خواهید بشناسید، ببینید که کدام از ولی فقیه بهتر پیروی می‌کنند. آن چیزی که باعث می‌شود ما خط امامی‌ها را از دیگران بازشناسیم، تقلید از امام است نه تأیید امام. ما نباید دلخوش کنیم که گروه‌ها خودشان را با امام هماهنگ نشان می‌دهند، بلکه باید نگاه کنیم که آیا اینها از امام تقلید می‌کنند یا نه؟ شما فکر نکنید که آمریکا دست از سرما بر می‌دارد، آمریکا دشمن اعتقادات ماست، دشمن تقلید ماست.»
همچنین می‌فرمود«اگر ولایت فقیه نباشد، اسلام در طاقچه خانه های ما می‌ماند؛ همچنانکه بیش از هزار و سیصد سال ماند. مگر ما ظاهر اسلام نداشتیم، قرآن نداشتیم، نماز نمی‌خواندیم، روزه نمی‌گرفتیم،‌حج نمی‌رفتیم، اما چرا قوانین اسلام اجرا نمی‌شد؟ برای اینکه نمی‌گذاشتند ولایت فقیه سرکار باشد.»
او تنها راه ارتباط با خدا را ولایت می‌دانست و لذا فرمود: «رابطه ما و خدای تبارک و تعالی وجود مقدس امام زمان و ائمه هستند. هر چیزی که بر ما نازل می‌شود از کانال ائمه و رهبران حق نازل می‌شود و چیزی نازل نمی‌شود مگر اینکه از کانال امام زمان بگذرد و چیزی بر این جهت نازل نمی‌شود مگر از کانال رهبر انقلاب بگذرد. فکر نکنید که غیر از این راه، راه دیگری برای سعادت هست. تمام این حرف‌های رهبر انقلاب، رحمت های خداست. هدایت ما و خیرات ما همه چیز ما در گرو اطاعت از رهبر است. هرچه بیشتر مطیع باشیم معرفتمان بیشتر است.
31- ملجأ و محور روحانیت در جبهه
تا قبل از حضور شهید میثمی در قرارگاه خاتم، روحانیون حاضر در جبهه به رغم حضور مستمر و پرشکوه در جبهه‌های جنگ، فاقد انسجام و پشتیبان و محور هدایت کننده بودند. یکی از کارهای بسیار مؤثر و مثبت و موفقیت‌های چشمگیر شهید انسجام بخشیدن و محور قرار گرفتن طلاب و روحانیون بود. او با فروتنی و تواضع و توانایی نفوذ کلام و زندگی بسیار ساده و سرشار از زهدش موفق شده بود با کمترین مؤونه در تمام یگان‌های رزم و قرارگاه‌ها ،‌روحانیون رزمنده را مستقر کند و با ارتباط مستمر و مداوم، آنان را به وظایفشان اشنا سازد. جلسات هفتگی با روحانیت مسئول در جبه، تشکیل تیپ تبلیغی رزمی حضرت امام صادق (علیه‌السلام)، فعال کردن و انسجام بخشیدن به ستادهای اعزام روحانیون به جبهه و ... از جمله آثار و ثمرات عنایت این عزیز به روحانیت در دوران دفاع مقدس بود. بارها بر اثر فشار مشکلات و موانع. توان خود را از دست داده یا دوری از حوزه علمیه بر ایشان دردی کشنده بود و از آن شهید می‌خواستند اجازه ترک جبهه را هرچند موقتاً بدهد. او با بیانی بسیار ساده و استدلال طلبگی عرق شرمندگی را بر چهره‌ها می‌نشاند و با دلداری و توصیه به استقامت، آنان را با توانی افزونتر به محل مأمرویت برمی‌گرداند. دوستان عزیز روحانیم، اقدام بسیار به جا و فوق‌العاده مؤثر این شهید بزرگوار، پس از عملیات کربلای چهار را فراموش نکردند که چه زیبا با ترتیب جلساتی، روحانیت جبهه را نسبت به وظایف حساسشان در آن مقطع توجیه کردند و همین امر سبب شد که رزمندگان در یگان‌های رزم باقی بمانند و عملیات پیروزی آفرین کربلای پنج تحقق یافت.
41- عالم عامل
یکی از عوامل مؤثر در نفوذ بیان شهید، که بر عمق جانها می‌نشست، این بود که چه می‌گفت خود عامل بود و در یک کلمه به جرأت می‌توان ادعا کرد که کلمه‌ای بر زبانش جاری نشد که خود بدان معتقد و عامل نباشد و براستی او مصداق بیان امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) در نهج‌البلاغه بود که:
والله ما احتکم علی طاعه الا و اسبقکم الیها و لا انها کم عن معصیه الا و اتناهی قبلکم عنها
به خدا سوگند من شما را به هیچ طاعتی فرا نمی‌خوانیم مگر اینکه پیش از شما خودم به آن عمل می‌کنم و شما را از معصیتی نهی نمی‌کنم مگر اینکه خودم پیش شما از آن کناره‌گیری می‌نمایم.
51- ساده‌زیستی
شهید میثمی نماینده حضرت امام (رحمه‌الله علیه) در قرارگاه خاتم بود و می‌دانست برای فردی همانند او، اصل ساده زیستی، ضرورت است. براین اساس، ساده و بی‌پیرایه زندگی‌ می‌کرد و همانند محرومان و مستضعفان از عافیت‌طلبی، تجمل، لذت‌گرایی و تشریفات ظاهری مبرا بود. در عین حال که دارای عظمت و شوکت ویژ‌های بود و از محبوبیت اجتماعی ـ بویژه در بین رزمندگان – بهره‌مند بود و جلال و حشمت معنویش دلها را پر می‌کرد، اما در همه چیز، خوراک، پوشاک، مسکن ، وسیله نقلیه، معاشرت‌ها و برخوردها و حتی در کیف دستیش این اصل را رعایت می‌کرد. بر همین مبناست که او الگو و اسوه قرار گرفت و چه زیبا مصداق بیان شیوای مقام عظمای ولایت و مرجعیت، حضرت آیت‌الله العظمی خامنه‌ای ارواحنا فداه بود که: «نمی‌شود ما در زندگی مادی فرو رویم و بخواهیم که مردم به شکل یک اسوه به ما نگاه کنند. هنگامی مسئولان می‌توانند به محرومان خدمت کنند که خود درد آشنا بوده، طعم محرومیت را چشیده باشند.»
شهید میثمی همیشه، لباس تمیز و عادی می‌پوشید و لباسهایش را در چفیه می‌گذاشت و بدون زرق و برق از این سو به آن سو می‌رفت. در هر سنگری می‌نشست گره‌های چفیه را می‌گشود و از لابه‌لای لباس‌های آن، کتاب یا دفتری را برمی‌داشت و از چیزهای چشمگیر در آن هیچ خبری نبود. واقعاً بسیجی‌وار زندگی می‌کرد. دسته عینکش شکسته بود و دائماً آن را تعمیر می‌کرد و حتی برای بالاترین مقام مملکتی نامه دستنویس می‌فرستاد. هرگز ماشین‌سواری مخصوص و یا راننده ویژه‌ای را به خود اختصاص نداده بود بلکه مثل دیگر بسیجی‌ها با ماشین‌های متفرقه روانه سنگرها می‌شد. در قید و بند غذاهای چرب و لذیذ نبود. همیشه غذاهای ساده می‌خورد و از دنیا به مقدار ضرورت بهره‌برداری می‌کرد وخلاصه در قاموس شهید از واژه‌های خود را گرفتن با همتراز و هم مقام قدم برداشتن و اینگونه چیزها خبری نبود. او خود رمز موفقیت را دو چیز می‌دانست: پیوند با خدا و ساده‌زیستی. خاطرات از این بعد شهید میثمی نیز بسیار زیاد است که تنها به یکی از آنها اکتفا می‌کنم:
روزی خدمت ایشان رسیدم و گویا به ایشان اعتراض کردم چرا برای خود و خانواده شان منزل مناسبی تهیه نمی‌کنند و به یک اتاق اکتفا کرده‌اند. آن شهید بزرگوار منزلی را به من در کیان پارس نشان داد و فرمود خانواده من یک سال بدون کولر و بدون یخچال در این منزل زندگی می‌کردند و این مطلب برای ما که با هوای خوزستان آشنا بودیم کاملاً شگفت‌آور بود.
61- استقامت و پایداری
شهید عزیز هرگز در راهی که انتخاب کرده‌ بود، دچار تردید و دو دلی نگردید. از این رو،‌ حضور در جبهه را، حتی برای یک سفر 15 روزه حج خانه خدا ترک نکرد و علی‌رغم اصرار شهید بزرگوار، حجه‌الاسلام والمسلمین محلاتی سه سال متوالی بدون زیارت خانه خدا به دیدار خدای خود شتافت. خود او می‌فرمود:
«من هیچگاه تردید برای ماندن در جبهه پیدا نکردم و اگر هم زمانی تردید پیدا کردم، بین این بود که در کردستان بمانم یا اهواز».

او مظهر «الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا» بود. از این رو بیشتر عمر پربرکت خود را در راه مبارزه و جهاد سپری کرد. یک بار شکوه، و احساس خستگی نکرد، بلکه خود را مدیون انقلاب می‌دانست و همواره می‌گفت:
«من به دست همین انقلاب پیروز آزاد شده‌ام و چندسال به این انقلاب بدهکارم».
بر این اساس به دور از نام و شهرت و آوازه، هر نوع سختی، غربت، تنهایی و احیاناً بی‌مهریها را به جان و دل خرید. او در ادای تکلیف سر از پا نمی‌شناخت و با استقامت و پایداری، ماندن در جبهه را بر هر امر دیگری ترجیح می داد.
مشکلات و ناملایمات و موانعی که یکی از آنها برای متوقف کردن انسان، کافی بود اما شهید میثمی چه در دوران مبارزه و زندان و شکنجه و چه در دوران جنگ و دفاع مقدس با استقبال از همه آنها از تحمل رنج و زحمت در راه خدا لذت می‌برد و با اقتدا به ارباش اباعبدالله الحسین (علیه‌السلام) چنین می‌سرود که:
هوّن بی ما اصاب الی انه بعین‌الله
71- توجه به همه افراد در جبهه
در حالی که علی‌القاعده و به لحاظ مسئولیتی که به عهده داشت می‌بایست فقط با فرماندهان حشر و نشر داشته باشد، لکن هرگز وقت خود را محدود به فرماندهان عالیرتبه نمی‌کرد، بلکه از ارتباط و همنشینی با بسیجیان ، سربازان و پرسنل وظیفه و ساده‌ترین نیروهای جبهه غافل نبود. از این رو، نه تنها فرماندهان از او خاطرات فراوان دارند، بلکه از دژبانی و راننده‌ها گرفته تا دیگران از او خاطرات فراموش ناشدنی را ثبت کرده‌اند؛ چرا که او درد آشنایی بود که دوّارگونه به طبابت می‌پرداخت و در طبابتش بین افراد تفاوتی قایل نبود و هرکس او را ملجأ می‌گرفت، به او پناه می‌داد. درد دلها را از هرکس و در هر موقعیتی می‌شنید و در جهت رفع مشکلات، نهایت تلاش خود را به کار می‌بست؛ حتی به انتظار نمی‌نشست تا از ناحیه سپاه و یا مسئولان مربوط پولی را دریافت و در رفع مشکلات مالی رزمندگان اقدام کند، بلکه پول شخصی خود را صرف حل مشکلات دیگران می‌کرد. بی‌شک قدمهای مثبتی که در این راه برداشته قابل احصا، و توان دسترسی به آنها میسر نیست؛ چرا که او در این راستا نیز قصد قربت و جلب رضایت خداوندی برایش ملاک بود و غیر از افرادی که طرف حساب او بودند کسی دیگر را امکان اطلاع از کارگشاییهایش نیست.
81- توجه به جنبه های نظامی و فراگیری فنون نظامی
بر کسی مخفی نیست که نظامیگری و حفظ نظم و انضباط برای نیروهای مسلح از جمله رموز پیروزی در صحنه‌های گوناگون نبرد است و بی‌توجهی به این موضوع خسارات جبران‌ناپذیری را به دنبال دارد. شهید میثمی با درک این موضوع، بارها بر آن اصرار می ورزید و رزمندگان را بدان توصیه می‌کرد و در تحقق این امر از هیچ بی‌نظمی نمی‌گذشت. در این راستا خطاب به فرماندهان می‌فرمود:
«برادران عزیز من به شما یک توصیه می‌کنم؛ در نیروی مسلح همه به حرکات فرماندهی نگاه می‌کنند، اگر ذره‌های بی‌نظمی در مسئولین پیدا شود، اوج می‌گیرد و به همه رده‌ها سرایت می‌کند.»
همچنین می‌فرمود:
«اصلاً زشت است برای یک سپاهی که از نظر نظام جدید یک نظامی نمونه نباشد و امام زمان این را از یک پاسدار نمی‌پذیرد.»
او خود در مسائل نظامی و فنون جنگ‌، صاحبنظر و بسیار توانا بود و گاهی رهنمودهای او در آداب جنگ و مبارزه و پیشنهادها و راهگشاییهای او برای فرماندهان عزیز یگان ها بسیار شگفت‌آور و مفید بود.
91- فردسازی
هدایت و ارشاد افراد، وظیفه اولیه هر روحانی است ولی در انتخاب شیوه‌ها، اختلاف سلیقه وجود دارد. بیشتر افراد، سخنرانی در اجتماع را می‌گزینند و از این طریق به ادای تکلیف قیام می‌کنند و بدیهی است که این شیوه کار آسانی است و از عهده هر واعظی برمی‌آید. هنر این است که انسان درد افراد را بشناسد و به مقتضای آن به درمان آنها اقدام کند. این شیوه از عهده هرکسی بر نمی‌آید و لذا منتخبان معدودی دارد. شهید میثمی، درد آشنا و طبیبی دردشناس بود که پس از تشخیص دردها، توقف و امروز و فرداکردن را مجاز نمی‌دانست، بلکه در اولین فرصت ممکن به درمان دردها قیام می‌کرد. از جمله شیوه‌های وی، این بود که در اصلاح افراد به سراغ تک تک آنها می‌رفت و به درمان و معالجه آنها می‌پرداخت.
سردار رضایی در این زمینه می‌گوید:
«در بحث‌های عملیاتی در گوشه‌ای می‌نشست و گوش می‌کرد و اگر می‌دید برادری کمتر قانع می‌شود به دنبال او می‌رفت و با روحیه دادن او را قانع می‌کرد و ما بعدها می‌فهمیدیم کاری که ما نتوانستیم انجام دهیم، شهید میثمی انجام داده است.»
نامه ها و ملاقات‌های خصوصی او با مسئولان جبهه و جنگ، خاطرات شیرین و سازنده‌ای را از آن شهید بزرگوار در این زمینه به جا گذاشته است.
02- معلم اخلاق
شهید میثمی هم به فضائل اخلاقی آراسته، و از رذایل پیراسته بود و در عمل و با برخورد، دیگران را اصلاح می‌کرد و هم به بیان فضائل اقدام می‌کرد و هرکجا فرصت را مناسب می‌دید درس اخلاق می‌گفت. او معلم اخلاق بود، اما معلمی متخلق به اخلاق. مناسب است به پاره‌ای از توصیه‌های اخلاقیش اشاره کنیم:
«اگر کسی برخوردی ناپسند با ما داشت و بعد طلب بخشش کرد، چه راست بگوید چه دروغ، باید او را عفو کنیم. اگر انتظار داریم گناهانمان عفو شود، باید خودمان هم عفو کنیم.»
«قهر کردن با دیگران، یعنی قطع علاقه قلبی، حالت حقد و بدبینی نسبت به برادران مسلمان را در دل داشتن حرام است و بروز دادن آن حرام دوم.»
«... ما دو کار مهم داریم: یکی ظاهری و یکی باطنی؛ کار ظاهری این است که در همه مجامع و نمازها شرکت کنیم و کار باطنی این است که هر جا هستیم، صلح ایجاد کنیم و بغض را از بین ببریم. اگر قلبهایمان با هم مهربان باشد، خداوند رحمتش را نازل می‌کند».
شهید میثمی، یأس و نومیدی را ضربه مهلکی برای رزمنده در رویارویی با دشمن مهاجم می‌دانست و با آن بشدت مبارزه می‌کرد. عملیات کربلای چهار که به اهداف از پیش تعیین شده دست نیافت و باعث یأس و ناامیدی فرماندهان و رزمندگان شد در یک سخنرانی برای آن چندین ارمغان و ثمره ذکر کرد، و از این طریق روح امید را در نیروها احیا کرد.
در پایان ضمن اعتراف به اینکه این شهید بزرگوار ویژگی‌ها و خصوصیات فراوان دیگری داشت مانند انس با قرآن، عبادت و ارتباط بسیار زیبا با خدا، درک سریع و دقیق وضعیت و عکس‌العمل مناسب، حسن معاشرت و مردم‌گرایی، عشق به آموختن، توجه به مسائل خانوادگی و فرزندان رزمندگان، نظم و ترتیب و ... که این جمع‌بندی را فرصت پرداختن به آنها نیست و تنها به این جمله اشاره می‌کنیم که او عاشق شیدای خدا بود و حجابهای ظلمانی و نورانی را کنار زده و لذا سال‌ها در طلب شهادت بود و هرگاه از جبهه بازمی‌گشت با افسوس از اینکه چرا به شهادت نرسیده است چنین زمزمه می‌کرد:
ای صبا از من به اسماعیل قربانی بگو
زنده برگشتن زکوی دوست شرط عشق نیست
تا اینکه در عملیات کربلای پنج، کاسه صبرش لبریز شد و از خدا خواست که به او جواز ورود به نهایی‌ترین منزلگه یعنی همنشینی با خدا را عنایت فرماید. فراموش نمی‌کنم در حالی که به اتفاق او برای شرکت در جلسه ای که رزمندگان لشکر ده سیدالشهدا به مناسبت شهادت سردار کلهر منعقد کرده بود می‌رفتیم و بنا بود این بزرگوار در آن جلسه سخنرانی کند در بین راه فرمود از بس در جلسات شهادت سرداران سپاه اسلام سخنرانی کرده ام از خودم بدم می‌آید و از خدا خواسته‌ام در این عملیات مرا هم بپذیرد و من مزدم را در این عملیات از خدا می‌گیرم. چند روزی نگذشت که این مزد و پاداش بزرگ را دریافت کرد و رزمندگان و فرماندهان عزیز را حقیقتاً داغدار کرد. اینجانب همواره درباره شخصیت این شهید بزرگوار در شگفت و تعجب بودم تا اینکه بعد از شهادت غریبانه و مظلومانه او بنا شد جنازه مطهرش در قم تشییع شود. در کنار جسم مطهر و جداً فوق‌العاده نورانیش مشاهده کردم که مرحوم مادرش خطاب به او فرمود: عبدالله، فرزند عزیزم تا در رحم من بودی زیارت عاشورایم ترک نشد و هرگز بدون وضو به تو شیر ندادم. خدا او و برادر شهید و مادر بزرگوارش را در جوار رحمت خود جای دهد. دکتر صدیقی

نثرگونه‌ای در رثای شهید میثمی از دکتر مهدی مسجدیان
سخن در رثای مردی به وسعت انقلاب به پاکی و صفای جبهه‌ها در قالب تنگ و حقیر کلمات، سخت مشکل است.
شما به کسی که برای خدا از هیچ چیز فروگذار نمی‌کند
کسی که جاده وجود خود را برای خدا صاف می‌کند
کسی که نفس خود را پاک و پاکیزیه می‌گرداند
کسی که به عهد خدا وفا می‌کند و عبادت شیطان نمی‌کند
کسی که راحت از همه چیز خود می‌گذرد
کسی که در راه خدا سختی‌ها را می‌پذیرد
کسی که برای خدا قیام می‌کند و مقاومت می‌کند
کسی که نه خوفی بر اوست و نه حزنی با او
کسی که دنیا را به سخره گرفته است
کسی که امانتدار گوهر انسانی است
کسی که نفس خود را با تقوا تزکیه می‌کند
و رستگار می‌شود
چه می‌گویید؟
میثمی، «عبدالله» بود.
میثمی، یک روح بلند، یک روح عمیق و یک روح بزرگ بود.
روحی نورانی، روحی روحانی
روحی که قالب‌پذیر نبود، روحی که جسم‌پذیر نبود، روحی که زندان‌پذیر نبود
روحی که زندان شاه را در خود زندان کرد؛ همچنان که جسم را در روح خود زندانی کرد.
میثمی زندان را نشکست، شکست داد.
از زمان زندان به عنوان بهترین ایام یاد کرد.
ایامی که تنوع دنیا را می‌توان به تاریکی زندان متارکه داد.
ایامی که نفس را می‌توان بهتر محاسبه کرد.
ایامی که می‌توان مقاومت عملی آموخت.
ایامی که زیبایی‌های روح را می‌توان در لذت مناجات چشید
ایامی که می‌توان امواج روح بسیط را با وزش طوفان
محبت به کرانه هستی زد
ایامی که نور آسما‌ن‌ها و زمین را در حقیقت مصباحی
در طریقت زجاجه مشکاه شریعت چون ستاره درخشان
فراسوی هدایت خویش دید و درک کرد و شهود کرد
و زندان به اذن الله بیت ذکر اسمش و تسبیح بامداد و شامگاهش قرار داد.
آیا نمی‌توان گفت مصداق رجال لاتلهیهم تجازه و لابیع عن ذکرالله
میثمی در زندان بوده است و چه پاداشی بهتر از
یرزق من یشاء بغیر حسبا
میثمی انقلاب را درک کرد، ظلم را دید و در کوره حوادث آبدیده شد. طلبه جوانی که اقیانوسی از تجربه را در کوله بار خویش حمل می‌کرد. رنج را و فقر را و نداشتن را لمس کرد و با نخواستن همه چیز را داشت و قناعت را توشه و زاد خود قرار داد.
میثمی در انقلاب و امام ذوب گردید. امام را دوست می‌داشت و شاگرد مخلص و واقعی او بود. نماینده تمام عیار او بود. او نیز همچون امام جذب داشت و جذبه جمال داشت و جلال پوشاننده عیوب بود و ظاهر کننده خوبها و خیرات زی‌طلبگی داشت، ساده می‌زیست صمیمی و دوست داشتنی بود الگو و اسوه بود وقایع را بررسی می‌کرد و حقایق را درک می‌کرد گویی برای همه‌ آنچه می‌بیند و می‌شنود، نقشه‌ای دارد تا به صلاح برساند میثمی «عبدالله» بود.
عمق و اصالت داشت، ریشه‌های دین باوری او اصل شجره طیبه‌اش را ثابت کرده بود و شاخ و برگ رفتار شیعی او فرغ شجره طیبه‌اش را تا آسمان ملکوت فرا برده بود.
طالبان حقیقت از ثمره شجره او حیات طیبه می‌یافتند.
اطمینان قلبی، آرامش روحی و معرفت الهی می‌گرفتند.
وجود او برکت بود و برکت داشت
فتبارک الله احسن الخالقین
چرا او در بین تمام انتخاب‌های ممکن، سپاه را برگزید.
سپاه یعنی لشکر آماده ظهور
سپاه یعنی انتظار ظهور
سپاه یعنی بی‌وقفه در حضور
سپاه یعنی حاضر به حضور
سپاه یعنی لبیک
اللهم لبیک
لبیک لاشریک لک لبیک
میثمی به لباس پیامبر احرام بست و به سپاه امام زمان، حج بیت‌الله رفت.
عاشقان را یافت، شیفتگان را پیدا کرد و در گردونه یار قرار گرفت.
خلع نعلین کرد، به وادی مقدس درآمد و به قبسی از آن آتش قدسی
به حالت صعق رسید.
میثمی «عبدالله» بود
زود جبهه را انتخاب کرد
مرکز نور را یافت و رها نکرد
همیشه در تلاش بود، همیشه در طواف بود
گویی شوق معشوق او را از خود بیگانه کرده بود.
یا نور شمع، وجود او را پروانه کرده بود.
یا می‌ الست او را سرمست کرده بود.
یا رنگ او صبغه احسن الهی یافته بود.
یا از وجه خود فانی و به وجه الهی باقی شده بود.
فکر می‌کنم لذت بلاء حسنه را چشیده بود.
و کادح الی رب بود و ملاقی رب شد.
در بیقراری قرار یافته بود.
در کار او که قرار می‌گرفتن طمأنینه می‌یافتی، سکونت و ایمان را می‌چشیدی
اما بیقرار نیز می‌شدی
بیقرار برای یافتن کمال
برای دیدن دوست
برای رجعت به سوی کمال مطلق
و حضور دائمی در برابر او
میثمی «عبدالله» بود.
یک نفس ایمان یافته مطمئن شد.
یک روح لطیف دارای صفای باطن، ساده، بسیط، صاف، شفاف و مخلص
او همه کس را خوب می‌پنداشت گویی همه بنده خدایند و از او برتر
کلمات دستوری به کار نمی‌برد تا منیت در او تقویت نشود
مخاطب وی اگر هشیار می‌بود منظورش را از لطیفه‌های عرفانی درک می‌کرد
حرف‌هایش چند منظوره بود و همه منظورهایش دریچه‌ای به معرفت الهی
انسان در کنار او احساس ایمان، اطمینان و امنیت داشت
همه چیز را از خدا و برای خدا و به سوی خدا می‌دید
احساس می‌کرد قلبش برای خدا می‌زند و برای خودش چانه نمی‌زند.
درست یادم هست روزی که در حوالی سال‌های 63 توفیق حضور در محضرش یافتم در هوای گرم تابستانی خوزستان یکی دو بار شربت آوردند. او در بین سخنان خود لطیفه‌ای را از شیخ عاملی بیان کرد:
«... شیخ،‌شبانگاهی به قصد نماز شب دلو در چاه انداخت تا آب کشیده وضو سازد. به جای آب، دلوپر از طلا و جواهر بالا آمد، برگرداند و فرمود خدایا شیخ از تو آب طلب نمود ... .»
در آن جلسه هدف از بیان لطیفه درک. و برای ایشان آب آورده شد.
اما منظور از بیان لطیفه، علاوه بر دستور مستقیم ندادن برای آوردن آب، توجه به معرفت و ترجیح لذایذ معنوی بر لذت‌های مادی، معرفی یک عارف روحانی و عالم ربانی و تمثیلی بر شکر نعمت.
شکر نعمت شربت و آورندگان شربت و ادای جمله مجهول درخواست آب در قالب «شیخ آب می‌خواهد» بود. این لطیفه روحانی رزقی بود که خداوند توسط این عزیز در جان ما نشاند که هرگز فراموش نکنیم.
آری میثمی «عبدالله» بود
بنده ای که از هیچ‌چیز برای مولایش فروگذار نمی‌کرد.
همه‌چیز خود را وقف کرده بود. روح، جسم، خانواده، مال و اموال، شخصیت و آبرو و ...
از هیچ ملامتی در راه مولایش نمی‌ترسید
هیچ خوفی بر او راه نداشت و هیچ حزنی با او نبود.
گویی فرشته های عرش الهی بر او نازل می‌شوند و بشارت بهشت موعود می‌دهند.
الذین قالوا ربنا الله ثم استقامو تتنزل علیهم الملائکه الاّ تخافوا و لاتحزنوا و ابشروا بالجنه التی کنتم توعدون او بنده‌ای بود که راه استقامت گزیده بود
صبر در چشمان او لبریز بود
در رفتار او موج می‌زد
با مشکلات چنان راحت بود که گویی مشکلی نبوده و نیست
دریای پرتلاطم سختی و ابتلا برای ساحل آرام و مطمئن او جز نیکویی نبود
او همه سختی‌ها را بلاء حسن می‌دید
در کوره حوادث زمان آبدیده شده بود
و حوادث و وقایع زمانه بر او مؤثر نمی‌افتاد.
درست یادم هست روزی که با یکی از دوستان در قرارگاه خاتم به دیدار او رفتیم. از حجره بسیار ساده و صمیمی خود، که بیشترین آذینش پرده سفیدی بود که در پشت آن همه داراییها و اسناد و پولهای در اختیار وی، نهاده شده بود و بیشتری لوازم اداریش که میز مطالعه کوچکی بود برخاست و با ما برای قدم زدن بیرون آمد. پس از صحبت مختصری ما به او گفتیم:
آقا وضع برخی از برادران زیاد خوب نیست. آنها به خانواده خود نرسیده‌اند. جنگ طولانی شده است. گاهی برخی از آنها ماه‌ها به خانه نمی‌روند. فرزندان و خانواده آنها دچار مشکل هستند و دائماً درنگرانی به سر می‌برند.
آنها اصولاً خانه و کاشانه ای ندارند یا نزد خانواده پدرشان یا پدر عیالشان زندگی می‌کنند و یا اجاره‌نشین هستند. اجاره‌نشینی که قدرت تأمین اجاره اش را ندارد. آقا اینها که پشت جبهه نمی کنند پشت به دنیا کرده اند و خانواده خود را فراموش کرده‌اند و نهایتاً با لحن بسیار مضطربی گفتم:
آقا وضع خانه اینان خراب است.
آقای میثمی همه را گوش کرد در حالی که با طمأنینه در کنار ما قدم می‌زد تنها گفت:
«کسانی که خانه‌شان در دنیا خراب است خانه آخرتشان آباد است».
سکوت شد و دیواره اضطراب و نگرانی ما فرو شکست.
فضای صحبت‌ها عوض شد، پنجر‌ه‌ای از دنیا به آخرت باز شد.
هیچ حرفی برای گفتن نماند.
طوفان رنج و بلا ایستاد و احساس امکان تزلزل به یک احساس عمیق توکل و چسبندگی معکوس دنیا و آخرت تبدیل شد.
او ما را مثل خود راحت و آسوده ساخت.
میثمی گنجینه اسرار جبهه بود
هرکس مشکلی داشت با او در میان می‌گذاشت
او تمام سرنخ‌ها را می‌شناخت؛ تمام خط و ربط‌ها را می‌شناخت؛ بر همه چیز واقف و مسلط بود و او در تمام جبهه و در عمق رزمندگان و برادران جبهه می‌زیست. گویی همه اطلاعات به درستی به او می‌رسد؛ همه چیز را می‌دانست ولی هرکس با او مشکلات را در میان می‌گذاشت بخوبی گوش می‌داد تا فرد مقابل احساس سبکی کند ولی هنگام نتیجه‌گیری یکدفعه فضا را می‌شکست و به جایی که خودش می‌خواست و خدا می‌خواست می‌برد.
او در این کار مهارت عجیبی داشت.
روزی یکی از دوستان از فرمانده خود بسیار گلایه داشت؛ مسایل را بدون کم و کاست برای وی تعریف کرد. او همه را می‌دانست و تأیید کرد، اما در پایان گفت اگر او فرمانده من در جنگ باشد فرمان او را اطاعت می‌کنم ولی مسائل او را به مافوق گزارش می‌دهم تا صیانت سپاه و فرماندهی حفظ شود. آن برادر ابتدا تعجب کرد و گفت با تمام این مسائل و آقای میثمی تأیید کرد و به او اطمینان داد که راهی که او به تو می‌گوید و اطلاعت می‌کنی به بهشت می‌رسی و دوستمان رفت تا به بهشت برسد نه به جهنم اختلاف.
میثمی مقوم جبهه بود؛ فرماندهان را دوست می‌داشت و اطاعت از آنها را واجب می‌دانست. میثمی از اینکه کسی او را نشناسد ابایی نداشت و تازه بیشتر دوست می‌داشت.
میثمی از اینکه کسی او را بشناسد و به اندازه لازم احترام نکند و یا به او محل نگذارد ناراحت نمی‌شد؛ احساس کوچکی نمی‌کرد؛ کینه‌ای به دل نمی‌گرفت و براحتی گذشت می‌کرد؛ آدم احساس می‌کرد محل دیگری دارد که در آنجا احترام دارد؛ کرامت دارد و در آنجا زیست می‌کند. آنجا حیات طیبه دارد. آن حیاتی که باری تعالی به هر کس عمل صاح کند و مؤمن باشد می‌دهد. میثمی مومن بود و عمل صالح داشت و زنده شده بود به زندگانی طیب من عمل صالحا من ذکر او انثی فلنحیینه حیوه طیبه
میثمی «عبدالله» بود
یک روح پرخروش، پرجنب و جوش، سیال و با تحرک همه جا می‌رفت. همه جا حضور داشت از پشت خط تا خط مقدم. وقتی ایام عملیات فرا می‌رسید بی‌قرار بود. خود را در جبهه‌ها توزیع می‌کرد، همه بندها و قیدها را می‌شکست و بسیجی می‌شد.
یک چفیه
چند لباس اضافی
عبا و عمامه
با هیچ چیز دیگر و با هیچ کس دیگر
اول جاده‌ای که به خط مقدم می‌رسید به تنهایی می‌ایستاد و با هر ماشینی که او را سوار می‌کرد، سوار می شد و راه بهشت را می‌پیمود.
به سنگرها. به قرارگاه‌ها، به شکرها ، به گردانها و حتی دسته‌ها سرکشی می‌کرد و با آنها زندگی می‌کرد. وقتی از سنگر می رفت گویی یک ماشین یا وسیله نقلیه ضد گلوله انتظار آن را می‌کشد در حالی که بیرون از سنگر هیچ‌چیز و هیچ‌کس نبود. جاده بود و ترکش و گلوله و میثمی به تنهایی اول جاده‌ای که به خط می رسید و به بهشت منتهی می‌شد و به تنهایی می‌ایستاد تا با وسیله دیگری برود.
او هرجا می رسید گویی برای همیشه می‌خواهد بماند و وقتی می‌رفت گویی برای همیشه می‌رود که شهید شود. نمازش را کامل می‌خواند گویی همه جای جبهه را وطن خودساخته است.
اما در وطنش بی‌قرار بود ولی با خدای خود قرار داشت.
او سکینه را با کسونت عوض کرده بود
او بی‌قراری را با قرار جمع کرده بود
او تلاش را با اطمینان جمع زده بود
دریا را با ساحل جمع کرده بود
نمی‌دانم چطور حرکت و ثبات را جمع زده بود
چطور تضاد را حل کرده بود
او تنها یک راه داشت و این بود که
بتواند وحدت و کثرت را با هم جمع کند
او وحدت نفس در عین کثرت شده بود
و در کثرت به وحدت رسیده بود
و وجد تشکیکی پیدا کرده بود
وجود رتبه‌ای و پیوسته
از خدا و به سوی خدا
او خدا را به خود اضافه نکرده بود
خود را با خدا جمع نکرده بود
اضافه ربطی نبود
او خد را عبد خدا کرده بود
خود را نفی کرده بود
و به وجه او باقی شده بود
هرسوی روی او وجه خدا بود
اینما تولوا فثم وجه‌الله
درست یادم هست در بحبوحه عملیات کربلای 5 در شدیدترین ا

 


دوشنبه 8 فروردین 1390  7:25 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

کاظمی, احمد

فرمانده نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی

در سال 1337 ه ش در نجف آباد یکی از شهرهای استان اصفهان به دنیا آمد.در بین بچه های جنگ به حاج احمد معروف بود.

در سن ‪ ۱۸‬سالگی ، پس از تحصیلات دوره دبیرستان در صف مبارزین در جبهه‌های جنوب لبنان حضور پیدا کرد و مبارزه با استکبار و اشغالگران را آغاز نمود. پس از پیروزی انقلاب اسلامی جزو اولین کسانی بود که به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوسته و از فرماندهان شجاع ، پر انرژی ، مدیر و خلاق بود . حکم مسوولیت‌های زیادی را از دست مبارک مقام معظم رهبری دریافت کرد. با شروع جنگ تحمیلی ، با یک گروه ‪ ۵۰‬نفره در جبهه‌های آبادان حضور یافت و مبارزه را با دشمن متجاوز آغاز کرد. در پایان جنگ تحمیلی همین گروه ‪ ۵۰‬نفره بافرماندهی شهید کاظمی به یکی از لشکرهای قوی و مهم سپاه (لشگر زرهی 8نجف اشرف )تبدیل شد . با بکارگیری سلاح‌های به غنیمت گرفته شده از عراقی‌ها که به صدها تانک و نفربر و توپخانه و ماشین آلات جنگی بالغ می شد. با پیدایش جرقه های انقلاب اسلامی دوشادوش ملت به مبارزه علیه رژیم ستم شاهی پرداخت و در بیست و سومین بهار زندگی خود، در اوایل سال 59 به کردستان رفت تا با رزمی بی امان، دشمنان داخلی انقلاب را سرکوب نماید. او دوران جوانی خود را با لذت حضور در جبهه های نبرد از کردستان گرفته تا جای جای جبهه های جنوب در صف مقدم مبارزه با دشمنان کشور در سِـمت هایی چون: دو سال فرماندهی جبهه« فیاضیه»در« آبادان»، شش سال فرماندهی لشکر 8 نجف وپس از جنگ نیز یکسال فرماندهی لشکر 14 امام حسین(ع)، هفت سال فرماندهی قرارگاه حمزه سیدالشهدا(ع) و قرارگاه رمضان و پنج سال فرماندهی نیروی هوایی سپاه را به عهده داشت. رزمندگان و ایثارگران هشت سال حماسه وافتخار، خاطراتی شیرین و به یادماندنی از رشادت ها و شجاعت های این دلاور زمان بیاد دارند. حضور مستقیم در خط مقدم جبهه و ارتباط صمیمانه با پاسداران و رزمندگان بسیجی تا بدانجا بود که از ناحیه پا، دست، و کمر بارها مجروح گردید و یک بار نیز انگشتش قطع شد.
در طی این سالها به تحصیل نیزپرداخت ومدرک کارشناسی خود را در رشته جغرافیا و کارشناسی ارشد را در رشته مدیریت دفاعی گذراند و موفق شد دانشجوی دکتری در رشته دفاع ملی گردد. کفایت و شجاعت آن بزرگوار تا بدانجا بود که مقام معظم رهبری 3 مدال فتح اعطانمودند. وی در اواسط سال 1384 از سوی فرمانده کل سپاه، به فرماندهی نیروی زمینی منصوب شد و توفیق خدمت را در سنگر دیگری یافت. این فرمانده قهرمان در آخرین دیدار خود با محبوب خویش فرمانده معظم کل قوا، تقاضای دعا برای شهادت خویش را نمود، زیرا مرغ جانش بیش از این تحمل ماندن بر این کره خاکی را نداشت و سرانجام در پروازی دنیوی به پرواز اخروی شتافت. اوج گرفت و به ملکوت اعلی پیوست.
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران اصفهان ،مصاحبه با خانواده ودوستان شهید


وصیتنامه
الله اکبر ،اشهد ان لا اله الا الله، اشهد ان محمد رسول الله، اشهید ان علیاً ولی الله
خداوندا فقط می‌خواهم شهید شوم شهید در راه تو، خدایا مرا بپذیر و در جمع شهدا قرار بده. خداوندا روزی شهادت می‌خواهم که از همه چیز خبری هست الا شهادت، ولی خداوندا تو صاحب همه چیز و همه کس هستی و قادر توانایی، ای خداوند کریم و رحیم و بخشنده، تو کرمی کن، لطفی بفرما، مرا شهید راه خودت قرار ده. با تمام وجود درک کردم عشق واقعی تویی و عشق شهادت بهترین راه برای دست یافتن به این عشق.
نمی‌دانم چه باید کرد، فقط می‌دانم زندگی در این دنیا بسیار سخت می‌باشد. واقعاً جایی برای خودم نمی‌یابم هر موقع آماده می‌شوم چند کلمه‌ای بنویسم، آنقدر حرف دارم که نمی‌دانم کدام را بنویسم، از درد دنیا، از دوری شهدا، از سختی زندگی دنیایی، از درد دست خالی بودن برای فردای آن دنیا، هزاران هزار حرف دیگر، که در یک کلام، اگر نبود امید به حضرت حق، واقعاً چه باید می‌کردیم. اگر سخت است، خدا را داریم اگر در سپاه هستیم، خدا را داریم اگر درد دوری از شهدای عزیز را داریم، خدا داریم. ای خدای شهدا، ای خدای حسین، ای خدای فاطمة زهرا(س)، بندگی خود را عطا بفرما و در راه خودت شهیدم کن، ای خدا یا رب العالمین.
راستی چه بگویم، سینه‌ام از دوری دوستان سفر کرده از درد دیگر تحمل ندارد. خداوندا تو کمک کن. چه کنم فقط و فقط به امید و لطف حضرت تو امیدوار هستم. خداوندا خود می‌دانم بد بودم و چه کردم که از کاروان دوستان شهیدم عقب مانده‌ام و دوران سخت را باید تحمل کنم. ای خدای کریم، ای خدای عزیز و ای رحیم و کریم، تو کمک کن به جمع دوستان شهیدم بپیوندم.
گرچه بدم ولی خدا تو رحم کن و کمک کن. بدی مرا می‌بینی، دوست دارم بنده باشم، بندگی‌ام را ببین. ای خدای بزرگ، رب من، اگر بدم و اگر خطا می‌کنم، از روی سرکشی نیست. بلکه از روی نادانی می‌باشد. خداوندا من بسیار در سختی هستم، چون هر چه فکر می‌کنم، می‌بینم چه چیز خوب و چه رحمت بزرگی از دست دادم. ولی خدای کریم، باز امید به لطف و بزرگی تو دارم. خداوندا تو توانایی. ای حضرت حق، خودت دستم را بگیر، نجاتم بده از دوری شهدا، کار خوب نکردن، بندة خوب نبود،... دیگر...
حضرت حق، امید تو اگر نبود پس چه؟ آیا من هم در آن صف بودم. ولی چه روزهای خوشی بود وقتی به عکس نگاه می‌کنم. از درد سختی که تمام وجودم را می‌گیرد دیگر تحمل دیدن را ندارم. دوران لطف بی‌منتهای حضرت حق، وای من بودم نفهمیدم، وای من هستم که باید سختی دوران را طی کنم. الله اکبر خداوندا خودت کمک کن خداوندا تو را به خون شهدای عزیز و همة بندگان خوبت قسم می‌دهم، شهادت را در همین دوران نصیب بفرمایید و توفیق‌ام بده هر چه زودتر به دوستان شهیدم برسم، انشاء الله تعالی.
منزل- ظهر جمعه 6/4/1382



رهبرمعظم انقلاب وفرماندهی کل قوا:
حدود دو هفته پیش شهید کاظمی پیش من آمد و گفت: «من دو خواسته و آرزو دارم. یکی آنکه رو سفید باشم و دیگر آنکه شهید شوم.» من به او گفتم که برای شما حیف است که بمیرید، شما مستحق شهادت هستید. اما نه به این زودی، این نظام هنوز به شما نیاز دارد. در آن جلسه به شهید کاظمی گفتم «روزی که خبر شهادت صیاد شیرازی را به من دادند گفتم، شهادت حق او بود.» با ذکر این خاطره دیدم در چشمان شهید کاظمی اشک جمع شده است. در این لحظه او به من گفت: ان شالله خبر من را هم به شما بدهند.



پیام رهبر معظم انقلاب وفرمانده کل قوا
بسم الله الرحمن الرحیم
فقدان شهادت گون سردار رشید اسلام سرلشکر احمد کاظمی و تعدادی از سرداران و افسران سپاه در حادثه هواپیما، این جانب را داغدار کرد.
این فرمانده شجاع و متدین و غیور از یادگارهای ارزشمند دوران دفاع مقدس و در شمار برجستگان آن حماسه بی نظیر بود.
تدبیر و قدرت فرماندهی او در طول جنگ هشت ساله کارهای بزرگی انجام داده و او بارها تا مرز شهادت پیش رفته بود. آرزوی جان باختن در راه خدا در دل او شعله می‌کشید و او با این شوق و تمنا در کارهای بزرگ پیشقدم می‌گشت. اکنون او به آرزوی خود رسیده و خدا را در حین انجام دادن خدمت ملاقات کرده است. این جانب شهادت این سردار رشید و نامدار و دیگر جان باختگان این حادثه را به همه ملت ایران به ویژه به مردم عزیز و شهیدپرور نجف آباد تبریک و تسلیت می‌گویم و از خداوند متعال برای بازماندگان این شهیدان، بردباری و قدرت تحمل و پاداش صابران و برای خود آنان علو درجات اخروی را مسألت می‌کنم. سیدعلی خامنه ای 9/10/1384


پیام رئیس جمهور
بسم الله الرحمن الرحیم
من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوالله علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا.
حادثه تلخ و ناگوار شهادت فرمانده نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، سردار سرتیپ کاظمی و فرمانده لشگر قهرمان ‌27 حضرت رسول(ص) و همراهان آنان که همه از سربازان فداکار و خدوم اسلام و میهن اسلامی بودند، موجب تاثر و تاسف شدید گردید.
ضایعه فقدان این سربازان فداکار ولی عصر(عج) را به آن حضرت فرمانده معظم کل قوا، دلاورمردان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و همه نیروهای مسلح، خانواده معظم شهدا و ملت شریف و عزیز ایران تسلیت می‌گویم.
آنچه که می‌تواند این حادثه را قابل تحمل کند، کارنامه سراسر ایثار و فداکاری این عزیزان است که نقطه درخشان تاریخ کشور ماست. پرچم استقامت و پایداری که پیوسته در دست این سربازان فداکار میهن اسلامی در اهتزاز است، همچنان در دست سربازان دیگری از خیل ایثارگران برافراشته خواهد ماند. خون این عزیزان نقطه اتصال نسل‌هاست، نسلی که بازمانده مقاومت و تلاش دوران دفاع مقدس است و در دفاع از انقلاب و نظام مقدس جمهوری اسلامی سر از پا نمی‌شناسد.
یقین دارم که همه نیروهای مسلح همچون آحاد ملت، با اتکال به ذات احدیت، تمسک به فرهنگ انتظار، تبعیت از ولی امر مسلمین، مظهر خواستن و توانستن، پایداری و عزت خواهند ماند. وجود چنین ملتی و سربازانی موجب افتخار است.
عزت و سربلندی نیروهای مسلح و ملت شریف را از خداوند عزیز و قادر مسالت دارم.
محمود احمدی‌نژاد ،رییس جمهوری اسلامی ایران



احمد کاظمی هم آسمانی شد

ساعت حوالی یازده صبح بود که زنگ تلفن همراهم مرا متوجه خود او کرد. از آن سوی تلفن صدای شکسته و بغض آلود الهام در حالی که امانش را بریده بود، گفت: احمد کاظمی هم آسمانی شد و تلفن قطع شد.
دعا کردم با من شوخی کرده و خواسته سر به سرم بگذارد. آخر او می‌دانست من وابستگی عجیبی به احمدها واحمد کاظمی دارم. دل شوره داشتم. رأس ساعت 30/13 ظهر ازجلسه‌ای که در صدا و سیما داشتم خارج شدم و در انتظار خبر ساعت 14 بودم. به هیچ جا زنگ نزدم، از ترس این که خبر رفتن را بشنوم. ازتلفن به خاموش کردن آن بسنده کردم.
عاقبت زنگ خبر 14 بعد از ظهر به تلخی نواخته شد. ثانیه‌ها بسان سالی می‌گذشتند.
به هر جان‌کندنی بود لحظات سپری شد و گوینده خبر اعلام کرد:
صبح امروز یک فروند هواپیمای نظامی (جت فالکون) حامل فرمانده‌ی نیروی زمینی سپاه در حوالی ارومیه، سقوط کرد و همه‌ی ‌12 سرنشین آن به شهادت رسیدند. تشییع پیکر این شهدا، روز عید سعید قربان در تهران انجام می‌شود.
گمانه زنی‌ها شروع شد. دوست و دشمن تحلیل می‌کرد. هنوز از غم شهدای هواپیمای 130C ارتش فارغ نشده بودیم که این حادثه هم مزید بر آن شد. ستاد کل نیرو‌های مسلح دلیل سقوط این هواپیما را نقص فنی در هر دو موتور آن عنوان کرد. در اطلاعیه‌ی ستاد آمده بود: «با نهایت تاسف و تاثر سانحه‌ی سقوط هواپیمای فالکن سپاه که ساعت‌30 / ‌9 صبح امروز در حدود ‌10 کیلومتری فرودگاه ارومیه به خاطر نقص فنی در هر دو موتور آن با زمین اصابت کرده را به اطلاع عموم می‌رساند. این هواپیما حامل سردار کاظمی فرمانده‌ی نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و سردار سعید مهتدی فرمانده لشکر پیاده مکانیزه ‌27 محمد رسول اللهr و ‌9 نفر دیگر از همراهان بود که عازم ماموریت عملیاتی بودند. شهادت این عزیزان را به محضر مقام معظم رهبری و فرماندهی معظم کل قوا، فرماندهان و مسوولان، پاسداران عزیز سپاه و خانواده‌های محترم‌ آن‌ها تسلیت می‌گوییم. سردار سرلشکر کاظمی در سالروز عملیات کربلای ‌5 پس از ‌19 سال فراق به شهدای این عملیات و همسنگر شهیدش شهید خرازی پیوست. راه پر افتخار او و سایر شهدای دفاع مقدس همواره پر رهرو باد.»
معاون روابط عمومی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی هم، جزییات حادثه‌ را این گونه تشریح کرد: «حدود ساعت ‌9:30 دقیقه صبح امروز یک فروند هواپیمای فالکن سپاه پاسداران که برای ادامه‌ی بازدیدهای دوره‌ای فرماندهی محترم نیروی زمینی سپاه پاسداران از مناطق مختلف کشور صورت می‌گرفت و عازم منطقه‌ی غرب کشور بود در حوالی روستای آیدانلو در مسیر هوایی میانه ـ خوی سقوط کرد و تمامی یازده سرنشین آن که از فرماندهان و کارکنان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بودند به شهادت رسیدند.»
در بین فرماندهان سردار احمد کاظمی فرمانده‌ی نیروی زمینی سپاه و تعدادی از معاونین ایشان و هم‌چنین از خدمه‌ی پروازی نیروی هوایی سپاه نیز حضور داشتند. بر طبق شواهد و قرائن و مکالمات خلبان در محدوده‌ی فرودگاه ارومیه خلبان ابتدا بر اساس اعلام خود گزارش نقص فنی در چرخ‌های هواپیما را مطرح می‌کند و بعد از مدتی مجددا اعلام می‌کند که موتورهای هواپیما از کار افتاده است. شواهد و قرائن نیز نشان می‌دهد که خلبان تلاش خود را جهت نشاندن هواپیما در سطح جاده انجام داده است، اما متاسفانه به خاطر شرایط خاص منطقه‌ای این اتفاق نمی‌افتد و هواپیما با زمین برخورد می‌کند و کلیه‌ی سرنشینان به شهادت می‌رسند». اسامی شهیدان این حادثه را بدین ترتیب اعلام می‌گردد:
1. سردار سرلشکر پاسدار احمد کاظمی فرمانده‌ی نیروی زمینی سپاه

2. سردار سرتیپ پاسدار سعید مهتدی جعفری فرمانده‌ی لشکر ‌27 محمد رسول‌الله

3. سردار سرتیپ پاسدار سعید سلیمانی معاون عملیات نیروی زمینی سپاه

4. سردار سرتیپ پاسدار نبی‌الله شاه‌مرادی معاون اطلاعات نیروی زمینی سپاه

5. سردار سرتیپ پاسدار خلبان عباس کربندی مجرد فرمانده‌ی پایگاه هوایی قدر نیروی هوایی سپاه و خلبان یکم پرواز

6. سردار سرتیپ پاسدار غلامرضا یزدانی فرمانده‌ی توپخانه‌ی نیروی زمینی سپاه

7. سردار سرتیپ پاسدار صفدر رشادی معاون طرح و برنامه‌ی نیروی زمینی سپاه

8. سردارسرتیپ پاسدار خلبان احمد الهامی‌نژاد فرمانده‌ی دانشکده‌ی پروازی نیروی هوایی سپاه و کمک خلبان

9. سردار سرتیپ دوم پاسدار حمید آذین‌پور رییس دفتر فرماندهی نیروی زمینی سپاه

10. سرهنگ پاسدار مرتضی بصیری مهندس پرواز

11. برادر پاسدار محسن اسدی افسر همراه فرمانده‌ی شهید نیروی زمینی سپاه


شهید احمد کاظمی از فرماندهان دلیر، شجاع، مخلص و دلسوز سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در دوران دفاع مقدس و پس از آن بود که کارنامه درخشان رشادت‌ها و فداکاری‌های او در طی ‌8 سال دفاع مقدس به ویژه در هنگام فرماندهی لشگر ‌8 نجف هرگز از یاد یادگاران آن دوران و ملت ایران نخواهد رفت.

هم‌چنین پس از دوران جنگ و در زمان وقوع سانحه‌ی غم‌انگیز و دلخراش زلزله‌ی بم که هزاران تن از هموطنانمان جان باختند، تلاش و خدمات ارزشمند و بی‌ادعای سردار کاظمی که در آن روزها فرمانده‌ی نیروی هوایی سپاه بود و در طول زمان انجام عملیات امداد و نجات ساعت‌ها و روزها تلاش بی‌وقفه‌ای از خود نشان داد در خاطر ملت ایران ثبت شده است.
نیروی زمینی با شنیدن خبر سقوط هواپیمای تو، به عزاخانه‌ای مبدل شد که نگو و نپرس. همه گریه می‌کردند حتی آنان که با تو سر یاری نداشتند.
ما زمینییان با رفتن تو احساس غریبی کردیم ولی تو بر بلندای برج رها از تعلقات ایستاده بودی و به آن سوی افق می‌نگریستی.
در این لحظه دوست داشتم حالات چند نفر را از نزدیک شاهد باشم، اول فرماندهی کل قوا، دوم قاسم سلیمانی، سوم باقر قالیباف. تمام دوستان و ارادتمندانت راهی ارومیه شدند. از سرداران گرفته تا سربازان عاشق صداقت و تواضع تو. ارومیه باز هوای شهید باکری را کرده بود. شهر را با پارچه‌های عزا آذین بسته بودند وعکس‌های تو بر سر هر چهار راه به وارد شدگان به شهر باکری خوش آمد می‌گفت. در بدو ورود به قرارگاه حمزه سید الشهداء، که مامن و ماموای تو بود فرود آمدیم که حکایت منتظران تو، حکایت نیروی زمینی را داشت. همه گریه می‌کردند. کسی حوصله کسی را نداشت.
سردار روح الله نوری فرماندهی قرارگاه حمزه در حالی که اشک امانش نمی‌داد با آن نجابت لری‌اش می‌گفت: در مدت فرماندهی خود، حدود 4 بار به قرارگاه ما احمد آمده بود. روز دوشنبه هم برای استقبال از ایشان به فرودگاه ارومیه آمده بودیم تا از او کام بگیریم.

هواپیما برای لحظاتی بر فراز فرودگاه ظاهر شد ولی برج اعلام کرد که هواپیما نقص فنی پیدا کرده است. دلهره عجیبی پیدا کردیم. تنها و تنها تند و تند دعا می‌کردم. یکی از نیروها را فرستادم برج مراقبت تا برایم خبر بیاورد. لحظاتی بعد در حالی که چهره‌اش همچون گچ سفید شده بود برگشت و با تلاطم عجیبی گفت: سردار سردار برج می‌گوید هواپیما حوالی مهاباد ارتباط رادیویی‌اش قطع شده است.
زانوهایم سست شد، آرام گفتم یا حسین و با بیسیم فرماندهی نیروی انتظامی استان را دستور دادم تمام نیروهایت را آماده باش بده برایم خبری بیاورند.
چه خبری؟ خبر حضور یا عروج؟ آمدن یا رفتن؟ با تمام نیروهایم با ماشین از فرودگاه خارج شدم که فرماندهی نیروی انتظامی استان گفت در حوالی آیدین فرماندهی یکی از پاسگاه‌ها گزارش داد الان صدای انفجاری مهیبی رخ داده است. دیگر به ادامه صحبت ترتیب اثر ندادیم و سریع به سمت حادثه حرکت نمودم. تنها به راننده می‌گفتم گاز بده شاید فرجی شود! امید داشتم احمد سالم باشد! مجروح باشد! لااقل زنده باشد! با تمام توانم آیه امن یجیب را می‌خواندم و بی هیچ خجلتی از همراهانم گریه می‌کردم و خدا را به شهید باکری قسم می‌دادم یک بار دیگر صدای احمد را بشنوم.
زبانم لال وقتی رسیدم هواپیما به زمین خورده بود و جمعیت زیادی اطراف او را گرفته بودند. با هزار امید به سوی فالکون شروع به دویدن کردم که گریه جمعیت مرا از حرکت منصرف کرد.
به هزاران جان کندن وارد هواپیما شدم و دیدم همه به خواب خوش رفته بودند. لباس‌های سبز، درجه‌ای که مقام معظم فرماندهی کل قوا بر شانه‌اش نهاده بود، چهره مظلوم و دوست داشتنی او، همه و همه با من حرف می‌زدند. دیگر تحمل نداشتم. در کنار جنازه‌ها در شب عرفه برای غربت احمد بلند بلند و عاشقانه گریستم و از ماندن خویش شرمنده بودم.
با هر بدبختی بود اجساد مطهر را بیرون بردیم هم غسل دادیم و هم کفن نمودیم. خدا می‌داند آن ایام بر من چه گذشت؟
از روضه خوانی سردار نوری تمام فرماندهان گریه می‌کردند و سراغ احمد را می‌گرفتند. نیازی به مقتل خوانی نبود. شب عرفه در راه بود و حزن عجیبی بر فضای قرارگاه، ارومیه و... حکومت می‌کرد.
سردار نوری می‌گفت: واکمن آجودان سردار کاظمی را نیروهایم برایم آوردند او را روشن کردم تنها یک دقیقه صدای آجودان احمد را شنیدم که می‌گفت ما در حال نشستن در باند فرودگاه ارومیه هستیم، دو موتور هواپیما از کار افتاده است، چرخ‌های هواپیما باز نمی‌شود.. یا حسین... و صدای طلب صلوات که ظاهرا صدای احمد بود به گوش می‌رسید.
آن شب نمی‌دانم بر من چگونه گذشت ولی من هر لحظه می‌خواندم «کاش امشب به سحر صاعقه نازل گردد.
صبح سه‌شنبه تابوتها را برای تشییع به سینه خیابان نهادند. تو گویی تمام ارومیه‌ایی‌ها آمده بودند. گویی باز تشییع باکری بود. ما آن روز تو را تشییع نمی‌کردیم که سوره صبح را بدرقه می‌کردیم.
در تهران اولین کسی که خود را به تابوت تو رساند آقا محسن بود که پهنای صورتش از اشک خیس شده بود.
عکس و تابوت تو را می‌بوسید و با خود چیزهایی می‌گفت. همراه تابوت تو قدم بر می‌داشت در حالی که گویی تمامی وجودش سرشار ازعشقی بود که با هیچ چیز قابل مقایسه نبود.

تمام جمعیت دلش را به این عاشق آسمانی سپرده بودند. در چشم بهم زدنی تشییع به پایان رسید اما غم تو تازه شروع شده بود و هر لحظه اوج می‌گرفت.
مانده بودم این روز را چگونه ثبت نمایم. گزارش این روز را چگونه بنگارم؟
نتوانستم و هنوز هم نمی‌دانم... نمی‌فهمم بزرگی و عظمت تو را چگونه توصیف کنم ولی دوست دارم عاشقانه از تو بنویسم از تو از روزهایی که دراوج عشق بودی. کی فراموش کنم که احمد من تمام غربت دلش را در سینه پنهان اشکهایش فریاد می‌کرد. تمام پریشانی نگاهش را در التهاب بیکرانه اندوه پنهان می‌کرد.
سرانجام قرار شد به تهران باز گردیم. جمعیت تابوت‌ها را رها نمی‌کردند. احمد کلی خاطره‌های ریز ودرشت در این استان و شهر و کوچه و خانه‌ها داشت. مگر براحتی می‌شود از احمد دل برید!
درست همان جا که گمان می‌بری انتهای وادی مصیبت است، آغاز مصیبت تازه‌ای است. سخت تر و شکننده تر.
احمد کاش بودی و فرماندهان هم رزم خود را می‌دیدی چگونه به تابوت تو می‌نگریستند. آنان یقین داشتند که دل سپردن وجان باختن، شیوه عاشقان است که در طریقت عشق، دل به خیال جمال دوست می‌سپرند و در این راه، جان می‌بازند. تو بهتر می‌دانی که دل باختن و قصه پرداختن در حقیقت عشق رسم دیرینه عشاق است؛ اما با همه تکرار، نامکرر می‌نماید:
یک قصه بیش نیست غم عشق، وین عجب کز هر زمان که می‌شنوم، نامکرر است.
دیدن فرزندانت دنیایی از خاطراتت را تداعی می‌کرد. آهسته در گوش جمعیت کسی می‌گفت: اگر از عشق می‌خواهی بگویی، اگر می‌خواهی از عاشقان بگویی، باید مرزهای و هم را در نوردی و به آن سوی این دیوار‌ها ممتد برسی!

من ساکت و تنها گوش شده بودم و می‌شنیدم سردار احمدی در حالی که از پنجره هواپیما بیرون را نگاه می‌کرد می‌گفت: وقتی آقا محسن خبر شهادت احمد را شنید به شدت متاثر شد و من برای اولین بار گریه او را دیدم. او باحزن خاص خود می‌گفت شهادت احمد کاظمی زنده کننده داغ شهادت خرازی، باکری و همت بود برای من.

شنیدن احمد از زبان آقا محسن شنیدنی بود. شیرین وبا صفا احمد را به تصویر می‌کشید و می‌خواند:ملت، خاطره رشادت‌ها و دلاوری‌های ‌مانند کاظمی را در دفاع مقدس فراموش نخواهد کرد. احمد کاظمی، سردار خط‌شکن جبهه‌های اسلام که در نبرد، به مولای خود علی (ع) تأسی می‌کرد، در ایام روحانی عرفه به خون خود آراسته شد و به دیدار معبود شتافت.

ملت ایران، یکی از قهرمانان ماندگار خود را از دست داد. احمد کاظمی، بهترین برادر من بود که هر بار به سیمای معنوی او نگاه می‌کردم، آرامش می‌یافتم. دنیایی سخن ناگفته از رشادت‌های کاظمی وجود دارد که در فرصت مناسب، برای ثبت درتاریخ به بازگویی آن خواهم ‌پرداخت.
یادم آمد روایت آقا محسن که خبر شهادت مهدی باکری را از زبان احمد در پشت بی‌سیم در عملیات بدر شنید واین لحظات را این گونه بیان می‌کرد:
مهدی چون حساسیت منطقه را می‌دانست، رفت آنجا مقاومت کرد. من تلاشی را که او در بدر کرد، در هیچ یک از فرماندهان جنگ ندیده بودم. شرایط مهدی خیلی عجیب و پیچیده بود. پشت سرش یک پل پانزده کیلومتری بین جزیره شمالی تا آنجا بود، که با یک بمباران از کار افتاد. از محل پل تا منطقه ی کیسه‌ای هم حدود پنج شش کیلومتر راه بود. آنجا که اصلا وضع مناسبی نداشت. مهدی خودش با همان پنج شش نفری که آن جا بودند تا آخرین لحظه مقاومت کرد.
من خسته شده بودم. کمی قبل از اینکه سختی‌ها بیشتر شود رفتم به آقا رحیم و آقای رشید گفتم: «شما مواظب بی‌سیم‌ها باشید تا من ده دقیقه استراحت کنم برگردم.» تاکید هم کردم که زود بیدارم کنند. ربع ساعت خوابیدم که آمدند بیدارم کردند. به قیافه‌ها نگاه کردم، دیدم فرق کرده‌اند. گفتم: چی شده؟ نگران مهدی شدم، به خاطر حساس بودن منطقه کیسه‌یی شکل. با احمد کاظمی تماس گرفتم، پرسیدم: «موقعیت؟»
گفت: «دیگر داریم می‌آییم عقب. منتها روی پل ازدحام است. وضع ناجوری پیش آمده. می‌ترسم عراق پل را بزند و هر هفت هشت هزار نفرمان بمانیم این طرف اسیر شویم.»
آن پل دوازده کیلومتری داستان عجیبی برای خودش داشت. در آن عقب‌نشینی توانست سه برابر تناژ استانداردش نیرو و ماشین را تحمل کند و نشکند.
به احمد گفتم: «مهدی کجاست؟ حالش چطورست؟»
گفت: «مهدی هم هست. پیش من است. مسئله ندارد.»

دیدم احمد حرف زدنش عادی نیست. رفتم توی فکر که نکند مهدی شهید شده باشد. گمانم به آقای رشید یا آقا رحیم بود که فکرم را گفتم. گفتم: «احساس می‌کنم باید برای مهدی اتفاقی افتاده باشد و شما هم می‌دانید.»
گفتند: «نه، احتمالاً باید زخمی شده باشد و بچه‌ها دارند مداوایش می‌کنند.»
گفتم: «تماس بگیرید بگویید من ‌می‌خواهم ‌با مهدی حرف بزنم!»
طول کشید. دیدم رغبتی نشان نمی‌دهند. خودم رفتم با احمد تماس گرفتم گفتم «احمد!را حقیقت را به من نمی‌گویی؟ چرا نمی‌گویی مهدی شهید شده؟»
احمد نتوانست خودش را نگه دارد. من هم نتوانستم سر پا بایستم، پاهام همان طور بی‌سیم به دست، شل شدند. زانو زدم. ساعت‌ها گریه کردم.
آری هرم آتش جنگ و دغدغه دفاع از ارزش‌های الهی و میهنی نگذاشت احمد لحظه‌ای در دایره مکان و زمان قراری داشته باشد. او در خدمت به نظام شهیدان اسلامی لحظه‌ای درنگ ننمود.
احمد با رفتنش داغ به دل بچه‌ها گذاشت. او خود بارها در نیروی هوایی، جلسات عمومی، خصوصی، در میان جمع خانواده گفته بود که انتهای این مسیر کجاست.
احمد جمعه قبل از پرواز، در خانه شروع به نوشتن وصیت نامه کرد که مورد اعتراض بچه‌ها واقع شد. او عاری از تعلقات شده بود و طبیعی است که دل در گرو چیزی نداشته باشد. او آمده بود در نیروی هوایی به شهادت برسد اما به امر سیدش به نیروی زمینی رفت ولی با هواپیمای نیروی هوایی و در منطقه مهدی باکری آخرش آسمانی شد.
احمد عزیزم! خوش باش که نخلستانهای سوخته که امروز در آبادان و خرمشهر سبز و شادابند، نماز‌های شبانگاهی و نیاز‌های سجدگاهی تو را هنوز به یاد دارند و هرگز فراموش نخواهند کرد.
اجساد مطهر شهدا را برای حضور در مراسم روز عرفه بنا به دعوت مدیرعامل مصلی امام خمینی سردار علایی به مصلی آوردند و دعای عرفه با حضور احمد و همراهانش قرائت شد. مراسم عزاداری حزن انگیزی بود. اقامه نماز بر پیکر مطهر شهدا توسط آیت الله موحدی کرمانی صورت گرفت.
در تهران تو را به معراج بردند تا فردا رهبرت به دیار تو بیاید. او تلافی کرد و در اول صبح عید قربان، زائر تو شد.
وقتی می‌آمد شکسته بود ولی مقتدر. محزون بود ولی با ابهت. همه بچه‌های جنگ آمده بودند، محسن رضایی، شمخانی، کوثری، فضلی، قاسم، فدوی، باقر قالیباف، ‌مرتضی قربانی، غلامعلی رشید، رحیم صفوی،... و با دیدن او کلی گریه کردند. او تنها زیر لب وقتی تابوت را فاتحه می‌داد. زمزمه‌ای می‌کرد که نمی‌دانم چه می‌گفت. ولی وقتی سیر با تو و توها نجوا کرد رو به جمعیت کرد و در حالیکه خانواده‌ی شهدای سانحه‌ی اخیر، دکتر محسن رضایی، سردار صفوی و... گردایشان جمع شده بودند گفتند: این‌ها هم رفتند و ما هنوز هستیم. جمعیت یکدست بغض پنهان خود را شکسته و های های گریستند.
علی آقای شمخانی می‌گفت: شهید احمد کاظمی وجود درونی خود را در دوران دفاع مقدس کشف کرد و صیقل داد و از روزهای آغازین شروع جنگ در منطقه‌ای در حوالی اهواز اولین خط پدافندی علیه دشمن را ایجاد کرد و با مرور زمان لشکر 8 نجف اشرف را در منطقه اصفهان شکل داد.
شهید کاظمی در تمامی عملیات هجومی جمهوری اسلامی ایران مشارکت داشت و نیروهای گسترده‌ای را در حوزه‌های مختلف نظامی تربیت کرد. سردار کاظمی پایه گذار اولین واحد زرهی سپاه پاسداران در ایام دفاع مقدس به شکل منظم بود. در حقیقت شهید کاظمی یکی از بازماندگان دفاع مقدس بود که از قدرت تخیل و تسلط بر شرایط ویژه برخوردار بود.
امیر علی امیری می گوید: هر از چندگاهی که همرزمان دوران دفاع مقدس به بهانه‌ای گرد هم جمع می‌شوند، خواسته و ناخواسته زبانشان به ذکر خاطرات آن دوران به یادماندنی گشوده شده، با حسرت آن‌ها را بازگو می‌کنند. همین ماه رمضان بود، همه همرزمان در منزل فرمانده دوران جهاد الهی خود جمع بودند. پس از اقامه نماز و افطار، طبق سنت همه ساله جمع صمیمی یاران روزهای سخت ولی شیرین آن روزگاران دوباره حلقه شد. چهره فرماندهان را انسان ناخود آگاه در هیبت همان روزها می‌دید، وقتی این حلقه تشکیل می‌شود همه همان برادرهای صمیمی دوران دفاع و قرارگاه‌های میدان جهاد و فداکاری می‌شوند؛ و کوپال‌ها، درجه‌ها و منصب‌ها به کناری زده می‌شود، صمیمی‌تر از همیشه یکدیگر را در آغوش می‌گیرند.
برادر محسن رضایی نمی‌تواند علاقه ویژه خودش به حاج احمد کاظمی را مخفی نگه دارد و از حاج احمد می‌خواهد برای یاران قدیمی خاطره تعریف کند. او اصرار می‌کند که حاج احمد خاطره آخرین وداعش با آقا مهدی باکری را دوباره و صد باره روایت کند. طبق معمول حاج احمد سعی می‌کند این کار را به دیگران بسپارد. به اسم می‌گوید: علی آقای فضلی خاطره بگوید، حاج قاسم سلیمانی بگوید، آقا مرتضی شما بگو، اما همه دوست دارند احمد با همان لهجه شیرین و با آن چهره دوست داشتنی که گاهی هم با کمی خجالت زدگی زیبا تر و دلنشین تر می‌شد حرف بزند. بالاخره او شروع می‌کند.
حاج احمد کاظمی آخرین فرمانده در عملیات بدر بود که قبل از شهادت آقا مهدی باکری با او صحبت کرده بود. شاید هم آقا مهدی آخرین کلماتش را با حاج احمد در میان گذاشته بود. بعد از آن آخرین تماس بین این دو دیگر صدایی از شهید باکری شنیده نشده. حاج احمد که زیر تصویر بر دیوار نصب شده شهید باکری و دیگر فرماندهان شهید نشسته و خاطره را روایت می‌کند، آن قدر با حسرت حرف می‌زند که با همه وجود لمس می‌کنی هر لحظه آرزوی رسیدن به آقا مهدی را در دل دارد. او می‌گوید که آقا مهدی با چه اشتیاقی در آستانه وصال معبود و معشوق همیشگی‌اش با او حرف می‌زده. وقتی می‌خواهد جملاتش را تمام کند و بگوید دیگر از آن طرف بی سیم صدایی نیامد، بغض راه گلویش را می‌گیرد. احمد و مهدی خیلی با هم رفیق بودند. لشکر 8 نجف و لشگر 31 عاشورا دو بازوی توانمند سپاه اسلام بودند که این دو، فرماندهان آن بودند.
حاج احمد گفت: اجازه بدهید حاج قاسم هم حادثه جالبی را که این روزها در مورد جنازه یک شهید بسیجی در عراق اتفاق افتاده را برای دوستان نقل کند. حاج قاسم هم نقل می‌کند که چگونه یک بسیجی شهادت خود را در جبهه پیش بینی می‌کند و با استفاده از کارت و پلاک یک اسیر عراقی زمینه دفن جنازه خود را در کربلا فراهم می‌کند و حال سال‌ها پس از مفقودیت، یک خانواده عراقی آدرس قبر او را در کربلا به حاج قاسم رسانده‌اند تا به خانواده‌اش خبر دهد.
وقتی از بسیجی‌ها حرف زده می‌شد، حاج احمد با ولع خاصی گوش‌ها را تیز می‌کرد و انگار به همه عالم فخر فروخت که سال‌های عمرش را بسیجی‌ها سپری کرده و حالا هم که فرمانده نیروی زمینی سپاه است، بسیجی مانده است. او بسیجی زیستن را افتخار خود می‌دانست و شجاعت و صداقت و اخلاص و فداکاری بسیجی وار او همیشه در رخسارش موج می‌زد. حاج احمد و لشگرش در زمان جنگ مایه دلگرمی همه رزمندگان بودند. محوری که قرار بود لشکر احمد کاظمی عمل کند، همیشه در برآوردها قرین پیروزی تلقی می‌شد. خیلی‌ها در آن دوران نمی‌گفتند لشکر 8 نجف، می‌گفتند لشکر احمد کاظمی! در محاورات، این لشکر با آن همه رزمنده زبده و شهدای بزرگی که تقدیم انقلاب کرده و اسم عظیمی که بر آن بود، بیشتر به نام احمد کاظمی شناخته می‌شد. آخر حاج احمد به همراه بچه‌های نجف آباد خودش از اول این لشکر را درست کرده بود و تا آخر هم فرمانده آن بود. رشادت‌ها و پیروزی‌های چشمگیر این لشکر در دوران دفاع مقدس همیشه با نام احمد کاظمی آمیخته بود. او برای رزمندگان لشکر نجف نه تنها فرمانده که پدر، برادر بزرگتر یار و یاور و دلسوز و خدمتگزار بود.
گر چه هیچ کس نمی‌دانست این آخرین افطاری جمع صمیمی فرماندهان است که احمد کاظمی برای رفقایش خاطره می‌گوید، چهره حاج احمد اما حکایت از آن می‌کرد که این سردار بزرگ خیلی برای باکری دلتنگ شده است. دعای او برای این که شهادت نصیبش شود خیلی خالصانه و با دلی پر از حسرت به زبانش جاری شد: خدایا به حق حضرت زهرا (س) حتی اگر گناهکاریم، به خاطر دوستان شهیدم، شهادت را نصیبمان کن! حاج احمد را همه دوست داشتند. همه با حاج احمد شوخی داشتند، او با همه صمیمی بود انگار او میهمان و بقیه همه میزبان اویند. دو سه ماهی از فرمانده نیروی زمینی شدن او نمی‌گذرد او گفته بود فکر می‌کردم در نیروی هوایی شهید شوم اما نشد و حالا باز به نیروی زمینی آمده و لحظه شماری می‌کنم. نیروی زمینی میعادگاه شهیدان بزرگ سپاه است: شهیدانی چون باقری اولین فرمانده نیروی زمینی سپاه، باکری، خرازی، همت، زین الدین و... فرماندهان لشکرهای نیروی زمینی از این پایگاه پرواز ابدی خود را آغاز کردند و حاج احمد هم عضو همین گروه بود و به نیروی زمینی بازگشته بود و در کسوت فرماندهی این نیرو آماده پرواز شده بود.

او در آستانه عید قربان وجود خود را که همیشه آماده قربانی شدن در راه خدا و اعتلای اسلام بود به جهان آفرین تقدیم نمود تا دوباره خون باکری‌ها در پیکر جامعه جاری شود چه زیباست که احمد کاظمی به سمت دیار باکری پرواز می‌کرد که رفت. او در نجف آباد متولد شد و در زادگاه باکری یعنی ارومیه به شهادت رسید. هیچ کس فکر نمی‌کرد احمد کاظمی در شهر مهدی باکری تشییع جنازه شود این دو دیرزمانی از یکدیگر جدا افتاده بودند و بایست به هم می‌رسیدند و مثل این که قرار ملاقات این بار در زادگاه آقا مهدی پیش بینی شده بود و امروز مصادف با عید قربان در دانشگاه تهران یاران قدیمی حاج احمد آمده بودند با وی وداع کنند در بین آن‌ها دو دوست از همه صمیمی ترش باقر قالیباف و قاسم سلیمانی را می‌دیدی که شکسته بال بودند و داغ حاج احمد بر قامتشان سخت سنگینی می‌کرد. گر چه رفتن هر شهیدی را به پرپرشدن گل تشبیه می‌کنند، اما به حق باید گفت رفتن حاج احمد تنها پر پر شدن یک گل نبود بر زمین افتادن درختی تناور بود حاج احمد دیگر امروز سرو راست قامت و سر به فلک کشیده‌ای در توان دفاعی و نظامی کشور محسوب می‌شد. او حاصل عمر شهدای بزرگ و بی شماری بود که فقدانش خسارت جبران ناپذیری بر پیکر جمهوری اسلامی وارد کرد. او و یاران بزرگوارش، او و سعید مهتدی فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله، او و سعید سلیمانی چهره نورانی دفاع مقدس، او و شاهمرادی (حنیف) و یزدانی و رشادی و آذین پور، الهامی نژاد، بصیری، کروندی، اسدی همه یاران همراه او امروز به آغوش امامشان پرواز کرده‌اند و بر ماست که راهشان را پی بگیریم بر ماست که خون آن‌ها را مجدداً در پیکر جامعه تزریق کنیم و با عطر غیرت و شجاعت و اخلاص آن‌ها، راه امام خمینی (ره) که مقتدایشان بود را تحت زعامت خلف صالحش خامنه‌ای عزیز ادامه دهیم. روحشان شاد و قرین رحمت بی انتهای الهی‌باد.
سردار مصطفی ایزدی هم گفت: احمد کاظمی سلحشوری را از روزهای مبارزه در جریان نهضت امام خمینی با یادگاری از دست آسیب دیده‌اش، تا پایان روزهای دفاع مقدس همراه خود آورد و نام خویش را در ردیف اول فرماندهان دفاع از ایران و انقلاب اسلامی ثبت کرد.
مردم نجف آباد، آن روزها که صدای شیپور فراخوانی فرمانده لشکر 8 نجف اشرف را برای اعزام می‌شنیدند، فرزندان خود را برای دفاع از انقلاب و اسلام به او می‌سپردند و این اطمینانی بود که در آن ایام به فرزند شجاع خویش، سردار احمد کاظمی داشتند. به یقین نام او و یاد احمد کاظمی در خاطر ملت ایران، به ویژه مردم قدرشناس نجف آباد برای همیشه، زنده خواهد ماند و یاد شجاعت‌های او در برگ زرینی از دفتر رشادت‌های ایرانیان ثبت و ضبط خواهد شد.
سردار قاسم سلیمانی آن یار دیرینه هم گفت: هیچ نمازی ندیدم، که احمد بخواند و در قنوت یا در پایان نماز گریه نکند. او در هر نماز این ذکر بر زبانش بود: «یا رب الشهدا، یا رب المهدی، الهی الحمد، الهی الحمد» ورد زبان احمد بود، پیوسته می‌خواند و بعد گریه می‌کرد. 19 سال احمد، حسین حسین می‌کرد به یاد شهید خرازی. هیچ جلسه‌ای، هیچ خلوتی، جلسة رسمی، جلسة خانوادگی و هیچ مسافرتی وجود نداشت که او یادی از باکری و خرازی و همت و این شهدا نکند. احمد تداعی رفتارهای جنگ بود، وقت سخن با احمد ناخودآگاه آدم را به یاد خرازی می‌انداخت، به یاد همت می‌انداخت، حیای احمد آدم را به یاد آن انسان پر از حیای جنگ می‌انداخت، امروز که احمد را از دست دادیم انگار یک یادگار از همة یادگاران جنگ را از دست داده‌ایم.
لشکر 8 نجف اشرف به احمد چیزی نیفزود بلکه لشکر 8 نجف اشرف به این دلیل پر افتخار بود که احمد فرمانده‌اش بود.
سردار ربیعی





مردان تاریخ ساز

بی‌شک در تاریخ هر کشور لحظه‌ها و مقاطع حساسی وجود دارد که سرنوشت ملتی را رقم زده است. هرچند نمی‌توان تمام مقاطع و برهه‌های تاریخی و حوادث و پیشامدها را در یک جایگاه و مقام از حیث حساسیت و تاثیر گذاری قرارداد اما بی‌گمان همه آنها تا بدان میزان موثر بوده‌اند که در لابه‌لای صفحات تاریخ ماندگار شوند و از یادها نروند.
این مقدمه برای کسی است که یادش تداعی تمام خوبی‌ها و صمیمت‌ها بود او که:
خـط مـی‌کشید روی تـمام سـوال ها
تـعریـف‌ها، مـعادلـه‌هـا و احـتمال‌هـا
خط زد به روی شاید و اما و بعد از آن
خـطی دگـر بـه قـاعده ها و مثال هـا
متحیرم در وصف این رفته یا بهتر بگویم این باز آمده چه بنگارم که شایسته سرداری عاشق باشد. می‌دانم آن کس که با عشق مانوس نبوده و دمساز محبت حق و تاب و تب وصال او نباشد و حیاتش بدون این حقیقت سپری شود جز یک لاشه آفتاب خورده در دخمه عفن خاک چیزی نیست و چه خوش شاعر شهر ما گوید:
هر آن کس که در این حلقه نیست زنده به عشق
بـر او چـو مـرده بـه فـتوای مـن نـمـاز کـنـیـد
قرار است در این مجموعه مقدمه‌ای بنگارم! چکنم که قرعه بنام من رقم خورده است. منی که از دوستداران قدیمی احمد هستم. من وقتی احمد را می‌دیدم، مثلثی برایم تداعی می‌شد احمد، قاسم و باقر. اینک این مثلث یک ضلع خود را از دست داده و محققی آشنا قصد نموده برای دل غریب این سه یار دبستانی مجموعه‌ای تدوین کند. او را می‌شناسم علیرغم تمام بی‌مهری‌ها دست از کار نکشیده و مدام می‌خواند:
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
بگذریم برای احمد نوشتن در این زمانه، دل حجیمی می‌خواهد. فعلا از شدت تاثر و اندوه نه قلم نای حرکت دارد که این مقدمه سرایی را برای حماسه نامه احمد در پی گیرد و نه حوصله‌ام اجازت می‌دهد که آن قدر دلتنگ احمدم که تنها خدا می‌داند ولی چه باک که:
مخور به مرگ شهیدان کوی عشق افسوس
کـه دوسـتان حـقـیقی بـدوسـت پـیوستند
احمد کاظمی فرزند روحی خمینی کبیر، متولد نجف آباد و در خانه‌ای مذهبی رشد و نمو کرد. تحصیلات ابتدایی و راهنمایی و دبیرستانی را در شهرش سپری نمود و جوانی او مصادف با ظهور انقلاب اسلامی و پیروزی آن گردید.
پس از مدتی با شهید محمد منتظری به دلیل هم شهری بودن ایاق شد و راهی اردوگاه‌های فلسطین و لبنان شد و به آموزش‌های نظامی پرداخت. او حدود شش ماهی آنجا بود و از فتحی‌ها خوشش نیامد و به ایران بازگشت. سپس راهی کردستان شد و با ضد انقلاب بنای جنگیدن را نهاد.
پس از این که رژیم عراق در شهریور 59 به مرزهای جمهوری اسلامی ایران حمله نمود احمد بلافاصله از کردستان به جنوب آمد و در منطقه دار خوین همراه بچه‌های اصفهان مستقر شد.
در تاریخ 15/10/59 قرار شد عملیاتی بنام عبور از رودخانه کارون از یک سو و از سوی دیگر از سوسنگرد به سمت جفیر و از منطقه جفیر به سمت پادگان حمید الحاق صورت گیرد. چون کمبود نیرو داشتیم برای این عملیات از ارتش یک گردان سوار زرهی از لشکر 92 و برادرانی از اصفهان که احمد هم با آنها بود به ما پیوستند.
در آن زمان عملیات عبور از رودخانه با موفقیت انجام شد لکن از طرف جفیر برادران موفق نبودند و ما هم به پادگان حمید نرسیدیم و دستور عقب نشینی از بنی صدر صادر شد. پس از عقب نشینی احمد هم از ما جدا شد.
آنروز احمد و تمامی نیروها مفاهیم ژرفی چون هجرت، حسرت و پرواز را معنا کردند. آنها نمونه‌های وارسته و برجسته آفرینش بودند. مردان خدا جوی توفانی، دریا دلان سبز، مرغان دریایی سرگردان در بیکرانکی آسمان وحدت.
آن شب، بومیان قبیله توحید ننگ شرک را از پاکدامنی ذهن خویش ستردند. یادش بخیر! شگفتا حماسه‌ای که در دستهای آنها بالید.
در روزهای پایانی سال 1359 در منطقه فارسیات ما آب انداختیم تا بین ما و عراقی‌ها که فاصله زیادی بود ایمن گردد و خطری متوجه‌مان نشود.
در آن زمان به دستور برادر رشید به آبادان رفتیم که بار دیگر احمد را دیدم. او در جبهه فیاضیه مشغول شده بود و من هم بعدها به ایستگاه 7 آمدم و قرار شد با هم الحاق نمائیم. زیرا فاصله بین ما چهار کیلومتر بود و دشمن می‌توانست نفوذ کند. در جلساتی که دو نفری با هم داشتیم بنا نهادیم خط را ترمیم کنیم. این تعامل تا عملیات شکست حصر آبادان ادامه یافت. در این عملیات ما در دو محور عملیات کردیم. ما بدلیل وضعیت‌مان در شب عملیات سریع به هدفهایمان رسیدیم ولی احمد (به دلیل حساس بودن محورش برای عراقی‌ها که یکی از دو پل او در معرض خطر و نابودی قرار می‌گرفت سخت در برابر احمد مقاومت می‌کرد) هنوز با هدف فاصله زیادی داشت چون که روز شد و او هنوز در کنار رودخانه کارون در حال عملیات بود. تعدادی از نیروهایم را فرستادم و از پشت عراقی ها با تفنگ 106 آنها را مورد حمله قرار دادند و همین سبب شد احمد هم به اهداف مورد نظر خود برسد و دشمن پا به فرار گذاشت و در کنار پل تعداد زیادی تانک و نفربر روشن بود که عراقی‌ها آن‌ها را جا گذاشتند و رو به عقب رفتند.
بعد از شکست حصر آبادان به دلیل شهادت جمعی از فرماندهان (شهید کلاهدوز، شهید فلاحی، شهید جهان آرا و...) آقا رحیم مسئول طرح و عملیات مرکزی سپاه شد، برادر رشید که مسئول عملیات جنوب بود دستور داد تیپ‌ها را تشکیل بدهیم که من فرمانده تیپ امام حسن مجتبیu شدم و احمد فرمانده تیپ 8 نجف اشرف. عدد یگان‌ها را برادر رشید و شهید حسن باقری تعیین می‌کردند. نام و لقب تیپ‌ها را از خود ما می‌پرسیدند. احمد و کادر یگان‌اش نام مکان و جغرافیای مشهد امیر المومنینu یعنی نجف اشرف را برگزیدند که شهر خودشان هم (نجف آباد) نسبتی با آنجا داشت. این رابطه ادامه داشت تا پایان جنگ و کمتر عملیاتی بود که من و احمد در آن حضور نداشته باشیم.
در قرارگاه‌ها که برای جلسات عملیاتی می‌آمدیم من و احمد شب و روز همراه هم بودیم. خنده‌های احمد و گریه‌های او بغض‌ها، دلتنگی‌ها و همه و همه هنوز جلوی دیدگان من‌اند.
کسی چه می‌داند آن ایام که فارغ از تعلقات دنیوی و پرستیز و تشریفات بودیم بر یاران عاشق چه گذشت؟ برای هم نه تب که می‌مردیم. اگر بر شانه کسی تیری می‌خورد، شانه‌ای بود تا شتاب کند و در انتظار زخم عشق پیشاپیش قافله بایستد. دریغا که مادران و مادر احمد نبودند تا نام فرزندان غیور خویش را زمزمه نوحه شادمانی کنند.
دریغا که نبودند تا وصال پسران رشید را در دشت آرمیده تجلی، جشن بگیرند.
اما یادم نمی‌رود که همیشه و هرگاه چشمهایی در دور دست خاک خون زده را تماشا می‌کرد و می‌دید که ستاره‌هایی از آسمان می‌غلطیدند و کوچه‌های شهر را، درگاه هر خانه را نور باران می‌کردند.
در زمان دفاع مقدس در یکی از سفرها به تهران به خدمت حضرت امام خمینی(ره) رسیدیم و پس از سخنرانی و ابراز لطف و محبت ایشان از در اتاق بیرون آمدیم. برگشتم و دیدم امام دست آقای محسن رضایی و علی صیاد شیرازی را گرفته و روی هم نهاده و یک دست خود را بالای دست آنها و دست دیگرشان را زیر دستان آنها قرار داده و فرمود با هم برادر باشید. وحدت داشته باشید.
من این صحنه را که دیدم سریع صدا زدم احمد، احمد نگاه کن عجب صحنه‌ای است! احمد با دیدن این صحنه چشمانش پر از اشک شد و با ولع عجیبی می‌نگریست.
برادر نور الله شوشتری که خود یک احمد کاظمی دیگری است، هم از لحاظ سابقه و هم از لحاظ شهادت، صداقت، درایت و مدیریت می‌گوید «شب حادثه در جلسه‌ایی که با احمد داشتیم او این خاطرة دیدار با امام را برایمان گفت. در این جلسه بحث پیرامون راهیان نور بود. به آنها گفت نشنوم و نبینم کسی در نوشته‌ها و صحبت‌هایش تنها بگوید یا بنویسد ارتش بلکه باید بنویسید و بگویید ارتش قهرمان. ارتش دلاور. کسی حق تضعیف ارتش را ندارد. این خاطره را گفت و فردا صبح شهید شد». آن شب احمد در نگاهش دریای رفتن و پرواز موج می‌زد.
کسی چه میدانست احمد می‌رود تا در زادگاه مهدی باکری، آن عزیز دلش تا از زمین به آسمان و از خاک به افلاک رها شود.
بگذریم مقدمه را طول ندهم. یکی از صفات احمد چاره جویی او بود. این صفت از اوصاف حقیقی و محوری یک فرمانده میدان است. احمد می‌گفت من از کودکی چاره جو بودم. او می‌گفت یکبار با دوستم سوار موتور بودیم و او با سرعت ویراژ می‌رفت که از کنار ماشینی رد شدیم. رانند ماشین به شدت ترسید. ما به سرعت می‌رفتیم که ناگهان بعد از چند پیچ خطرناک از جاده خارج و واژگون شدیم. هم زمان آن راننده از راه رسید و تا این صحنه را دید پیاده شد و شروع به فحاشی کرد. من گفتم هیس هیس، دارند فیلمبرداری می‌کنند و ما در حال بازی کردن در فیلم هستیم. راننده هم سریع آرام شد و راهش را کشید و رفت و ما از معرکه جان سالم بدر بردیم.
بعد از احمد چشمهای من از پشت لحظه‌های تلخ از ماورای تباهی، شهر سوخته دلم را می‌بیند. شهر مشکی پوش مظلوم را، آفاق دوردست و خون رنگ شهر ارغوانی است. ای کاش می‌شد احمد برگردد.
بگذریم برادر عزیزم آقا محسن رضایی علاقه عجیبی به احمد داشت . بقول ایشان هرگاه دلتنگ شهید مهدی باکری می‌شد احمد را صدا می‌زد.
احمد حد وسط بین شجاعت و تهور بود. او با تدبیر عمل می‌کرد. علیرغم سن کمترش نسبت به ما گاهی اوقات می‌گفت این کار را نکنید و ما بعدها علت نهی او را می‌دیدیم که چقدر مدبرانه بوده است. این حالت او، او را محبوب آقا محسن کرده بود. من این شدت علاقه را در گریه‌های آقا محسن در تشییع احمد دیدم و این اولین بار بود که ایشان این گونه بی‌مهابا گریه می‌کرد.
از مهدی باکری گفتم یاد مطلبی افتادم که باید او را بر سینه کاغذ بسپارم.
شهید مهدی وقتی از آذربایجان و آن نامهربانی‌ها جدا شد به جنوب آمد و در سمت جانشین احمد شروع به کار کرد. احمد عجیب به او علاقه داشت به طوری که در تمامی‌جلسات خصوصی او را همراه خود می‌آورد و از او می‌خواست نظر بدهد.
در حقیقت می‌توانم بگویم که مهدی از چشم احمد معرفی شد و گل کرد. احمد استاد مهدی بود و مهدی هم حق شاگردی را ادا می‌کرد و مدام می‌گفت احمد کاظمی استاد من است.
مدتی بعد آقا محسن دستور داد سپاه آذربایجان یک تیپ مستقل تشکیل دهد. مهدی مسئول پی‌گیری شد و به عنوان فرمانده تیپ 31 عاشورا از احمد جدا شد. اسم تیپ را به دلیل اهتمام و علاقه شدید ایرانیان آذری زبان‌ها به اهلبیت(ع)، عاشورا نهادند تا حرارت این عشق لحظه‌ای خاموش نشود.
آری احمد گرچه با خاکیان می‌زیست اما از زمره افلاکیان محسوب می‌شد و لاجرم به آنان باز پیوست. او عاشق بدر منیری بود که افول نمی‌کرد و نخواهد کرد.
من و احمد زندگی خانوادگی خوبی داشتیم و در کنار هم بودن، لذتی برایمان داشت که خدا می‌داند.
باید مقدمه را به اتمام برسانم. روز ماقبل آخر حادثه یا بهتر بگویم روز محرومیت از احمد کاظمی، او به فرودگاه مهرآباد رفت تا راهی ارومیه شود ولی بدلیل بدی هوا در روز یکشنبه 18/10/1384 او نرفت و برگشت. وقتی به محل ساختمان فرماندهی نیروی زمینی رسید به من زنگ زد و گفت جعفر بیا اینجا تا قدری با هم باشیم. من علی رغم مشغله زیاد کارم را رها کردم و به سوی نیروی زمینی حرکت نمودم. در طول مسیر 3 بار زنگ زد و می‌گفت جعفر نیامدی! کجا هستی! زودتر بیا. وقتی رسیدم او مشغول نماز ظهر بود خواستم به او اقتدا کنم که سلام داد و من غصه دار شدم. بعد از کلی خوشحالی گفت مایلی به دیدار عزیز جعفری برویم؟ گفتم چرا که نه. همراه هم به ستاد مشترک رفتیم و در محل کار عزیز نهار خوردیم و حدود 2 ساعتی صحبت کردیم. در این جلسه احمد پای وایت برد رفت و تمام حادثه سقوط هواپیما C130 ارتشی را توضیح داد و مدام گفت این حرفهای من کاملا تخصصی است. من مدتی فرماندهی نیروی هوایی بوده‌ام.
عاقبت جلسه سپری شد و وقت وداع رسید. چه می‌دانستم این دیدار آخر است و دیدار بعدی به قیامت است. آخر دل که شیدا شود سرگشته می‌شود و بی قرار! جان عاشق تنها در کوی دوست قرار می‌گیرد.
چه می‌دانستم که حریر جان دارد در تبسم عشق می‌پیچد. نوای دلچسب بیدار باش در صبح عطر خیز بهاران به مشام مهاجران عاشق شوری دیگر بر پا می‌کند و در این میان این احمد است که بی قرار به دنبال لاله زار عشق به صحرای جنون می‌زند.
احمد به من رو کرد و گفت جعفر برایم دعا کن شهید شوم.
دست و پای خودم را گم کردم. نشنیده گرفتم. احمد چه می‌گوید؟ آیا حادثه در راه است؟ این احمد عاشق از آنانی است که افضل بشریت زمانه‌اند در هشت سال دفاع مقدس و در دورانی که جان انقلاب به ایثار این پاکبازان نیازمند بود چه خوش درخشیدند و از خطه کردستان تا کوههای ایستاده غرب و دشتهای سر سبز شقایق خیز جنوب و از نبرد با گروهک‌های مزدور در کردستان قهرمان ایران و هزاران کیلومتر در دل خاک عراق پرچم سرافرازی را در تمام لحظات بر دوش گرفتند تا نام بلند عشق و حماسه را فریاد دهند و اسلام و انقلاب عظیم اسلامی که تجلی اسلام ناب قرن حاضر است را حفظ نمایند.
با دل گرفتگی به او گفتم احمد تو باید حالا حالاها خدمت کنی انشاءالله وقت رفتن رسید شهید می‌شوی. برق عجیبی در چشمانش درخشیدن گرفت.
سردار جعفری خطاب به احمد گفت: دعا کن شهید شویم اما نه با هواپیما و ماشین. من هم گفتم هرچه خدا بخواهد آن شود. احمد هم گفت من فقط شهید شوم حالا به هر طریق که شد بشود قبول است.
آن روز احمد از من حلالیت طلبید و این امر سابقه نداشت.
نمی‌دانم شاید داشت کارهایش را می‌کرد و من خبر نداشتم. صبح فردای این ملاقات در دفترم بودم که سردار کوثری زنگ زد و آرام ولی با احتیاط گفت: از احمد خبر داری؟
ـ او به ارومیه قرار بود برود.
ـ ولی می‌گویند هواپیمایش سقوط کرده!
ـ تا این خبر را شنیدم نشستم و صدا زدم یا امام زمان.
ـ سردار کوثری گفت من در حال پیگیری‌ام و به شما هم خبر می‌دهم.
بلافاصله به سردار رشید زنگ زدم دیدم سردار کوثری به او هم خبر داده و سردار محمد باقری خبرگیری کرده و خبر صحیح را به سردار رشید رسانده بود. رشید و باقری هر دو گریه می‌کردند. سردار رشید بلند بلند با گریه می‌گفت امروز 19 سال از عملیات کربلای 5 می‌گذرد و امروز همان روز است و احمد رفت پیش حسین خرازی.
اطاقم را خورشید فرا گرفته بود. برای این رفتن و پرواز گریه کردم. من گریه می‌کردم و احمد در دور دست آفاق سپید پرواز بال می‌زد. احساس می‌کردم در میان همهمه باد و چکه‌های کوچک باران نشسته‌ام و به احمد می‌اندیشم.
کـی رفـته‌ای زدل کـه تـمنا کـنم ترا
کـی بـوده‌ای نـهفته کـه پیدا کنم ترا
غیبت نکرده‌ای که شوم طالب حضور
پـنهان نـگشته‌ای کـه هویدا کنم ترا
با صد هزار جلوه بیرون آمدی که من
بـا صـد هـزار دیـده تـماشا کـنم ترا
جعفر اسدی



کنار دجله
من بعد از عملیات طریق القدس یعنی زمانی که ایران شروع به پس گرفتن سرزمین‌های خودش از ارتش بعثی کرد با مرحوم کاظمی آشنا شدم. ایشان در جبهه‌های مختلف جنگ و هر کجا عملیاتی بود حتماً حضور داشت. نیروهای تحت امرش در عملیات‌ها حضور فعالی داشتند. ایشان با کمک نیروهایی که از اصفهان آمده بودند تیپ نجف اشرف را سازماندهی کرد و آنها را در عملیات‌ها به کار می‌گرفت. در ابتدای جنگ ما در منطقه آذربایجان غربی و کردستان با حرکت مسلحانه ضدانقلاب در آنجا مقابله می‌کردیم. در آن زمان مهدی باکری معاون عملیات سپاه بود و من فرمانده‌اش بودم. بعد با هم به منطقه جنوب آمدیم. شهید باکری قائم مقام شهید احمد کاظمی در تیپ نجف اشرف شد. من با شهید باکری قبل از انقلاب هم دانشکده‌ای و رفیق بودم. وقتی که او معاون احمد کاظمی در تیپ نجف اشرف شد، من هم با احمد کاظمی آشنا شدم و رفاقت صمیمانه‌ای پیدا کردیم. شهید احمد یکی از فرماندهان بسیار برجسته دوران دفاع مقدس است. یعنی اگر بخواهیم ۱۰ نفر فرمانده برجسته در دوران جنگ را نام ببریم قطعاً یکی از آنها احمد کاظمی است. به خصوص ایشان یک ویژگی‌ای داشت علاوه بر اینکه کارهای سخت عملیاتی را انجام می‌داد، برای خودش تاکتیک‌های ویژه داشت. یعنی وقتی در یک منطقه عملیاتی به او ماموریت می‌دادند و یگان‌ها و تیم‌ها و لشگرهای دیگر را وارد عملیات می‌کردند، ایشان در منطقه و محدوده خودش می‌توانست به گونه‌ای عمل کند که صد درصد عملیات را موفق پیش ببرد. با دشمن هیچ موقع تک جبهه‌ای نمی‌داد. تک جبهه‌ای یعنی تک رودررو و تک مستقیم. او همیشه دشمن را می‌توانست دور بزند، یعنی موقعیت را کامل بررسی می‌کرد و جاهایی را پیدا می‌کرد که دشمن را احاطه کند. اصطلاح دور زدن در جبهه‌های جنگ خیلی معروف است. او دشمن را دور می‌زد و می‌رفت به عقبه‌ها و به نقاط ضعف فرماندهی دشمن حمله می‌کرد. این خیلی مهم بود. یعنی ابتکارات زیادی در جبهه‌های جنگ بود ولی آقای کاظمی در این کار تبحر و خبرویت ویژه‌ای داشت. مثلاً در عملیات رمضان تنها یگانی که توانست در نهر کتیبان یعنی شرق بصره جلو برود تیپ نجف اشرف بود که احمد کاظمی فرمانده‌اش بود. ایشان به طور مستقیم حرکت کرد، رفت و اهداف خودش را گرفت و اگر یگان‌های چپ و راستش هم می‌توانستند مثل او به جلو بیایند شاید سرنوشت آن عملیات عوض می‌شد، البته شرایط دشمن هم در جبهه‌های مختلف فرق می‌کند. کاظمی ویژگی‌های منحصر به فردی در طراحی عملیات در محدوده‌ای که برایش تعیین می‌شد داشت. او در این مسئله واقعاً کارآمد و موثر عمل می‌کرد.

وجه تمایز دیگر ایشان این بود که لشگر را به صورت اقتصادی اداره می‌کرد. در جنگ معمولاً به دلیل اهمیتی که برای کشور دارد، هزینه کردن برای اداره یک لشگر و یا یک یگان خیلی اهمیت ندارد. یعنی هرچه در سازمان‌ها لازم باشد خرج شود مجاز است. خرید هرگونه تجهیزات مورد احتیاج مجاز است. به خاطر اینکه در آنجا اولویت‌ها چیز دیگری است. با وجود این یکی از افرادی که لشگر را به صورت اقتصادی و با راندمان بالا اداره می‌کرد احمد کاظمی بود. مثلاً ایشان از تمام تجهیزاتی که در اختیار داشت خیلی خوب نگهداری می کرد. لشگرهای پیاده سپاه همه از غنیمت‌هایی که از ارتش بعثی گرفته بودند صاحب گردان‌های تانک شده بودند و آنها را در واحدهای خودشان سازماندهی می‌کردند. یکی از جاهایی که واحد زرهی درست کرد لشگر نجف اشرف بود که یک گردان زرهی را سازماندهی کرد. ضمن اینکه آنها خیلی خوب تانک‌ها را نگهداری می‌کردند و خوب به کار می‌گرفتند. تجهیزات جنگی مثل ماشین آلات در کارخانجات هستند که نیاز به نگهداری و سالم ماندن و مراقبت دائمی دارند. در غیر این صورت شما از جنگ افزار نمی‌توانید در موقع لزوم استفاده کنید. جنگ افزار چه سبک مثل کلاشینکف، چه آر پی جی تا تجهیزات سنگین مثل توپخانه و تانک و نفربر مراقبت و رسیدگی دائمی می‌خواهد. احمد کاظمی قدر این تجهیزات را می‌دانست، چون آنها را با جنگیدن و خون دادن از دشمن به غنیمت گرفته بود. هیچ کدام از این امکاناتش را کسی به او نداده بود. خودش با نیروهایش به دست آورده بودند. لذا خوب ارزش اینها را می‌دانست. نفرات باکیفیت و با انگیزه را مسئول این کار می کرد و به آنها آموزش می‌داد و خوب از آنها استفاده می‌کرد. از این منظر ایشان جزء فرماندهانی بود که بسیار اقتصادی یگان خودش را اداره می‌کرد.

او همیشه با شهید حسین خرازی در عملیات‌ها نوعی مسابقه در کار جنگ داشتند. یعنی حسین خرازی و احمد کاظمی دو رفیق بودند که سعی می‌کردند در موفقیت‌ها و جلو رفتن در میدان جنگ با هم مسابقه بدهند. همیشه به هم نگاه می‌کردند و سعی می‌کردند در کار جنگیدن با دشمن از هم جلو بزنند. خیلی به هم علاقه مند و خیلی با هم رفیق بودند و اگر کسی الان نوارهای دوران جنگ را گوش کند، مشاهده می‌کند همیشه فرمانده کل سپاه وقتی می‌خواست عملیاتی را طراحی کند و یگان‌ها را به کار بگیرد، می‌گفت حسین و احمد. این اصطلاح یعنی تیپ امام حسین و لشگر هشت نجف اشرف. این لشگرها را به اسم خود لشگر به کار نمی‌بردند. به خاطر اینکه این دو فرمانده شاخص و اعتبار دو لشگر شده بودند. درست است که سازماندهی خودش قدرت آفرین است ولیکن قدرت سازمان ده هم خیلی مهم است. احمد کاظمی محور بسیار مهمی برای قدرت‌مندی لشگر نجف اشرف بود، یک ستون واقعی بود و انگیزه‌ها و روحیاتش روی همه افراد لشگر و یگانش تاثیر می‌گذاشت. رفتار و منش انسانی احمد و حسین چنان جاذبه داشت که ناخودآگاه افراد را شیفته آنها می‌کرد. می‌دیدی حتی نوع لباس پوشیدن‌شان را رزمندگان تقلید می‌کردند. مثلاً اگر آنها کت فرم سپاه را روی شلوارشان می‌انداختند، می‌دیدی بدون اینکه کسی چیزی بگوید، همه لشگر کتش را روی شلوار انداخته است. یا اگر کلاه مخصوصی در زمستان‌ها سرشان می‌گذاشتند، همه لشگر این کلاه را سرشان می‌گذاشتند. یعنی برای نیروهای خودشان اسوه بودند بدون اینکه تبلیغی روی این مسئله بشود. اینکه گفته شده بود کونوا دعات الناس بغیر السنتکم (مردم را به غیرزبانتان دعوت کنید) واقعاً در وجود احمد کاظمی بود. او روی نیروهایش بسیار تاثیرگذار بود. لشگرهای ما با لشگرهایی که به صورت کلاسیک سازماندهی می‌شوند، تفاوتی مهم داشت. لشگرها با علاقه و انگیزه تک تک نفرات تشکیل می‌شد. فرماندهی و فرمانبری به معنای کلاسیک نظامی‌اش وجود نداشت. رابطه مراد و مریدی به معنای اعتقادی و اخلاقی وجود داشت. رزمندگانی که با ایشان کار می‌کردند احساس می‌کردند که فرمانده قصد انجام کاری را دارد، عمل می‌کردند. به همین خاطر قدرت فرماندهی فرماندهان ما نسبت به فرماندهان کلاسیک خیلی بالا بود. اینها هیچ موقع در طراحی عملیات مشکلی با نیروها پیدا نمی‌کردند. هرقدر عملیاتی سخت طراحی می شد هیچ موقع مشکل پیدا نمی‌کردند که کسی بگوید من این را انجام نمی‌دهم یا نمی روم، به خاطر این بود که فرماندهان ما چنین روحیه‌ای داشتند.
احمد کاظمی هیچ وقت از راه دور فرماندهی نمی‌کرد. مرتب در خط مقدم حضور پیدا می‌کرد. شاید از دیدگاه کلاسیک نمی‌بایست فرماندهی خودش به خط مقدم می‌رفت. اما نفرات ما باید فرمانده را در بین خودشان می‌دیدند. وقتی که می‌دیدند فرمانده کنار آنها در شرایط سخت خط مقدم حضور دارد، با انگیزه بالا و قدرت بالا با دشمن می‌جنگیدند. به همین خاطر شما همیشه کسانی مثل احمد کاظمی را در قرارگاه‌های لشگر به سادگی نمی‌توانستی پیدا کنی. اینها را در خط مقدم راحت‌تر می‌توانستی پیدا کنی. می‌رفتند، می‌آمدند، کنترل می‌کردند و بر همه جزئیات نظارت داشتند. به همین خاطر این لشگرها توانشان در تهاجم به دشمن بود. لذا شما لشگر 8 نجف اشرف را در همه حملات می بینید. این لشگر به طور خستگی ناپذیر در بیست و دو عملیات شرکت کرده که احمد کاظمی در همه اینها فرمانده بوده و حضور مستقیم داشته است. روحیات احمد کاظمی در تمام وجود لشگر اثر خودش را گذاشته بود و تمام افراد لشگر روحیه تهاجمی داشتند. این لشگر را در پدافند نمی‌شد به کار گرفت. حوصله اینکه در یک جا به حالت سکون بایستند نداشتند. می‌گفتند برویم جایی که آتش و درگیری و حمله باشد.
احمد کاظمی آدمی بود که در کنارش افراد بسیار زیادی از قشرهای مختلف و با توانایی‌های روحی مختلف شهید شده بودند. در دوره جنگ ایشان همه اینها را از نزدیک دیده بود. هم آدم‌هایی که ما الان آنها را می‌شناسیم و به عنوان افراد برجسته از آنها یاد می‌کنیم، هم بسیاری از انسان‌های گمنامی که به لحاظ انسانی و اخلاقی بسیار برجسته بودند اما چون ما از آنها شناخت نداریم و کسی درباره آنها صحبت نکرده، درک درستی از آنها نداریم. ولی احمد کاظمی در صحنه‌های مختلف جنگ اینها را شناخته بود. با برنامه و طراحی او و عملیات‌هایی که او انجام می‌داد افراد زیادی شهید شده بودند. از طرفی او چون آدمی عاطفی بود دائم با اینها تماس نزدیک داشت، این صحنه‌ها عین یک فیلم در مغزش و روانش جریان داشت. هیچ موقع آن افراد و حالات خاصی را که برایش پیش می‌آمد، فراموش نمی‌کرد. آخرین خاطره‌ای که ایشان گفت در ماه رمضان امسال منزل آقای رضایی بودیم، به ایشان اصرار کردند که خاطره بگو. گفت مهدی باکری که مجروح شده بود، در آخرین لحظه زندگی‌اش کنار دجله به من گفت احمد بیا جای خوبی است. توجه کنید این جمله از ذهن کسی که مهدی را دوست دارد و با او بوده و روحیات او را دیده، نمی‌تواند جدا شود و یادش برود. هرچند که بیست سال هم از آن واقعه گذشته باشد. او همواره آن صحنه کنار دجله جلو چشمش بود.
مهمتر اینکه کسانی مثل احمد کاظمی که عظمت خداوند و به یاد خداوند بودن را با تمام وجودشان درک کردند، دنیا با تمام زرق و برق‌هایش نمی‌تواند اینها را جذب کند. به خاطر اینکه اینها چشمه‌هایی دیده بودند که همیشه در جلوی چشمشان بود. دنیا در برابر اینها واقعاً کوچک بود.

او روحیات عجیبی داشت، یکی از مهمترین شاخصه‌هایش این بود که در دوران جنگ به فرد خالصی تبدیل شده بود. در همه رفتارهایش اخلاص نمایان بود. به خصوص این چند ماه اخیر حالتی به او دست داده بود که احساس می‌کرد از دوستان شهیدش عقب مانده است. دائم اسم حسین خرازی، مهدی باکری و شهدایی مثل خودش را می‌آورد و ابراز می‌کرد که از آنها جا مانده است. نوعی نگرانی به او دست داده بود، در حرف زدن و دعا کردنش مرتب درخواست می‌کرد که من بروم به آنها بپیوندم.

احمد کاظمی جزء افراد نادری است که از ابتدای درگیری‌های مسلحانه و تجزیه طلبانه در ایران بعد از انقلاب در صحنه‌ها حضور داشته است. ابتدا در کردستان و بعد که جنگ تحمیلی شروع شد تا پایان جنگ را در جبهه بود. یعنی ایشان یک روز خارج از میدان جنگ نبود. بعد از جنگ هم بلافاصله وقتی که قرار می‌شود منطقه غرب کشور ما امن بشود، احمد کاظمی فرماندهی قرارگاه حمزه را به عهده می‌گیرد. هفت سال آنجا می‌ایستد و چون تشخیص درستی هم از دشمن و مسائل منطقه داشت، مسئله را به صورت ریشه‌ای حل می کند. کسانی که در جنگ بودند یک ویژگی پیدا کرده بودند که دشمن شناس شدند. احمد کاظمی صدام و شیوه‌هایش را خوب درک می‌کرد. به همین خاطر وقتی در قرارگاه حمزه مسئولیت پذیرفت، به این نتیجه رسیده بود که حل ریشه‌ای ضدانقلاب مسلح در کردستان امکان ندارد، مگر اینکه پایگاه آنها را نزد صدام از بین ببری. می‌گفت در داخل کشور با عناصر و سرشاخه‌های اینها درگیر شدن مسئله را حل نمی‌کند و این افرادی که در اینجا عمل می‌کنند هیچ کاره هستند، فقط تفنگ به دست دارند، شما باید برنامه و پشتیبانی‌های اصلی را بزنید. به همین خاطر ایشان تمام برنامه‌اش را گذاشت که در داخل خاک عراق مسئله را حل کند. مقرهای اینها را در داخل خاک عراق پاکسازی کرد. با آنها قرارداد امضا کرد که در داخل خاک ایران کاری انجام ندهند. من خودم اوایل انقلاب در آن منطقه بودم و می‌دانم نا امنی‌ها یعنی چه. زمانی که احمد فرمانده قرارگاه حمزه بود من به آنجا رفتم، احمد گفت می‌خواهی از دره قاسملو با هم به سمت اشنویه و مهاباد برویم. دره قاسملو جایی است که مردم آذربایجان غربی می‌دانند چه جای خطرناکی بود.

جایی بود که به ستون‌های ارتش حمله می‌کردند، ده‌ها نفر افراد خوب را به صورت کمین به شهادت رساندند. من گفتم برویم. گفت نه اسلحه بر می‌داریم نه چیز دیگر و با ماشین رسمی سپاه می‌رویم. ما بدون هیچ نیرویی از این دره قاسملو رفتیم و برگشتیم. من واقعاً تعجب کردم از این امنیتی که ایشان در آنجا برقرار کرده بود. آن هم در کنار مرز عراقی که صدام بر آن حاکم بود. خودش گفت که امنیت در اینجا از امنیت در تهران بالاتر است. ما این را نمی‌توانستیم به سادگی باور کنیم. ولی آنجا خودم دیدم. علت این موفقیت او این بود که درک درستی از دشمن پیدا کرده بود. چون آنها با تفکر خاصی برنامه ریزی می‌کردند. این جور نیست که با ساده اندیشی بشود با آنها برخورد کرد. احمد برنامه و روش کار آنها را درست درک کرده بود و لذا می‌توانست به خوبی با آنها مقابله کند. علاوه بر این احمد کاظمی جزء فرماندهانی است که از ابتدای جوانی با کار چریکی آشنا شده بود. ایشان در لبنان آموزش دیده بود. خودش تعریف می‌کرد می‌گفت من در فتح آموزش دیدم. ولی فهمیدم آنها موفق نمی‌شوند. پرسیدم چرا، گفت برای اینکه تا خدا در کار نباشد موفق نمی‌شوند. می گفت فضای اردوگاه‌های آنجا با فضای فکری ما نمی‌خواند، به همین خاطر از آنجا چیزهایی یاد گرفت و برگشت.

از ابتدای انقلاب هم وقتی به کردستان رفت، در درگیری‌ها به صورت چریکی عمل کرد. چون چریک را می‌شناخت عملیات ضدچریک را می‌دانست و از صدام هم شناخت پیدا کرده بود. چون صدام موجود عجیبی است. کسانی که با او جنگیدند شاید او را شناخته باشند. یکی از این کسانی که صدام را خوب شناخت امام بود. ایشان می‌فهمید صدام چه موجود خطرناکی است.

پس از پایان جنگ تحمیلی و پذیرش قطع نامه 598 مسئولیت‌های زیادی به احمد کاظمی واگذار شد. بعد از قرارگاه حمزه، قرار بود فرماندهی نیروی دریایی را به ایشان واگذار کنند. خودش هم تمایل داشت که فرمانده نیروی دریایی سپاه بشود. به خاطر اینکه می‌خواست موضوع آمریکا را به عنوان قدرتی که آمده در خلیج فارس مطالعه کند. چون بعد از جنگ مهمترین موضوعی که از نظر نظامی داریم تهدید نظامی آمریکا است. یعنی تنها قدرتی که ممکن است چالشی با ما داشته باشد و ما باید آماده باشیم آمریکا است. قدرت‌های منطقه‌ای و محلی برای ما تهدیدی نیستند و در صورت تجاوز احتمالی از نظر نظامی راهکار برخورد با آنها را بلدیم. لیکن مسئله خلیج فارس و توان نظامی آمریکا برای کسانی که در حوزه نظامی کار می‌کنند موضوع جالبی است. احمد کاظمی بسیار علاقه‌مند بود که درباره این موضوع مطالعاتی بکند. بعد به ایشان گفتند که مسئولیت فرماندهی نیروی هوایی را بگیرد. من رئیس سازمان صنایع هوایی در وزارت دفاع بودم، باید ارتباط نزدیکی با او می‌داشتیم. احمد با همان ویژگی و روحیات دوران جنگ دنبال این بود که یک واحد هوایی راه بیندازد که در صورت حمله دشمنی مثل آمریکا بتواند از توان هوایی که خودش تشکیل می‌دهد در مقابل آمریکایی‌ها استفاده کند و آنها نتوانند کاری که در عراق انجام دادند که تمام نیروی هوایی را در روزهای اول با جنگ الکترونیک و بمباران زمین‌گیر کردند انجام دهند. برای این کار برنامه ریزی خیلی خوبی کرده بود و می‌توانست موفق بشود. البته این کار ادامه پیدا می‌کند و موفق خواهد بود. چون ما در دوران جنگ چیزهایی یاد گرفته‌ایم که خیلی مهم است. یکی از آن اصول این است که با روشی که دشمن با شما می‌جنگد نجنگید. نکته دیگر اینکه با دشمن مسابقه تسلیحاتی ندهید. اگر بخواهی با قدرت‌ها و قوت‌های دشمن مقابله کنی موفق نمی‌شوی. شما باید دشمن را خوب بشناسی، توانایی‌ها و ضعف‌هایش را بشناسی، آنگاه از توان خودت استفاده کنی و به ضعف‌های دشم

 


دوشنبه 8 فروردین 1390  7:25 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

کریمی,عباس

فرمانده لشکر27 محمد رسول الله(ص) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سال 1336 ه.ش در قهرود یکی لز شهرهای  شهرستان كاشان چشم به جهان گشود. دوران ابتدايي را در اين روستا به پايان رسانيدو وارد هنرستان گرديد. بعد از اخذ ديپلم در رشته نساجي، به سربازي رفت. دوران خدمت وظيفه او با مبارزات انقلابي امت اسلامي ايران همزمان بود. با وجود خفقان شديد حاكم بر مراكز نظامي، اعلاميه‌هاي حضرت امام خميني(ره) را مخفيانه به پادگان عباس آباد تهران منتقل و آنها را پخش مي‌كرد. پس از فرمان حضرت امام خميني(ره)، خدمت سربازي خود را رها نمود و با پيوستن بهصف مبارزين در راه پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي فعاليت كرد و در جريان تشريف فرمايي حضرت امام(ره) نيز جزو نيروهاي انتظامي كميته استقبال بود.
در بهار سال 1358 به هنگام تاسيس سپاه پاسداران كاشان با احساس تكليف، به عضويت سپاه درآمد و در قسمت اطلاعات مشغول به خدمت شد.
تابستان سال 1359 داوطلبانه براي مبارزه با ضدانقلاب عازم كردستان گرديد و در سپاه پيرانشهر با واحد اطلاعات – عمليات همكاري كرد. پس از مدت كوتاهي، به واسطه بروز رشادت و دقت عمل، به عنوان مسئول اطلاعات – عمليات اين سپاه معرفي گرديد. از جمله فعاليتهاي شهيد در منطقه خونرنگ كردستان،انجام شناسايي عمليات و آزادسازي منطقه دزلي و ... بود كه توسط نيروهاي تحت امر و با هدايت او صورت گرفت.
شهيد كريمي بعدها همراه سردار جاويدالاثر برادر متوسليان و شهيد چراغي به جبهه هاي جنوب عزيمت كرده و به عنوان مسئول اطلاعات – عمليات تيپ محمد رسول الله(ص) به فعاليت خود ادامه داد.
اين سردار دلاور اسلام در عمليات فتح المبين از ناحيه پا بشدت مجروح شد و حدود 2 ماه بستري بود و در اين ايام (به توصيه پدرش) مقدمات ازدواج خود را فراهم كرد.
بنابه اظهار همسر شهيد، مراسم عقد آنان در 21 مهر سال 1361 انجام شد. فرداي آن روز (يعني در 22 مهرماه) با هم به گلزار شهداي دارالسلام رفتند و با شهدا تجديد عهد و پيمان كردند. نزديكيهاي عمليات مسلم بن عقيل(ع) بود كه عباس با همان وضعيت مجروح (عصا به دست) به صف رزمندگان لشكر پيوست و حضور او با اين حال، در تقويت روحيه رزمندگان اثر به سزايي داشت.
در عمليات والفجر مقدماتي به عنوان مسئول اطلاعات سپاه 11 قدر (كه تازه تشكيل شده بود) معرفي گرديد و مدتي به مسئوليت فرماندهي تيپ سوم سلمان از لشكر 27 حضرت رسول(ص) منصوب گرديد و در كنار بسيجيان دريادل، به نبردي بي امان عليه دشمن بعثي صهيونيستي پرداخت و تا عمليات خيبر در اين مسئوليت انجام وظيفه كرد.
با شهادت شهيد بزرگوار حاج محمد ابراهيم همت در عمليات خيبر، فرماندهي لشكر 27 محمد رسول الله(ص) را به عهده گرفت.
انس ويژه‌اي با قرآن داشت. روزانه حتماً آياتي از كلام الله مجيد را تلاوت مي كرد. به تعقيبات نماز اهميت مي داد. همواره با وضو بود. در مجالس دعا، عموماً حالاتش دگرگون مي شد. به ائمه طاهرين(ع) عشق مي ورزيد و از محبين و دلسوختگان اهل بيت عصمت و طهارت(ع) بود.
رفتار، گفتار و برخوردهاي شهيد در خانواده، اجتماع و سپاه حاكي از آن بود كه او سعي مي كرد برنامه هاي تربيتي اسلام را در هر جا كه حضور دارد به مورد اجرا بگذارد. بشدت از غيبت دوري مي كرد و اگر كوچكترين سخن و سعايتي از كسي مي شد، اظهار ناراحتي مي كرد و نمي گذاشت صحبت او ادامه يابد.
در مقابل مؤمنين متواضع و فروتن بود. به كودكان احترام مي گذاشت. هر وقت به آنها اشاره مي كرد مي گفت: «اينها مردان آينده هستند، دلير مردان جبهه‌اند و ...»
ويژگيهاي بارز اخلاقي، از او شخصيتي ساخته بود كه ناخودآگاه ديگران را مجذوب خود مي ساخت. همسر محترمه شهيد در اين باره مي گويد:
از رفتار، نشست و برخاست و نيز صحبتها و برخوردهاي شهيد احساس عجيبي به انسان دست مي داد. هنگامي كه من با ايشان روبرو مي شدم بي اختيار خود را ملزم به رعايت ادب و احترام در مقابل او مي ديدم.
حاج عباس در اثر استمرار بخشيدن به برنامه هاي تربيتي اسلام براي نيل به مقام و مرتبه انقطاع الي الله تلاش مي كرد و هيچ نوع علاقه و ميلي كه معارض با حب الهي و رضا و خشنودي او باشد در وجودش باقي نمانده بود.
اخلاق فرماندهي
با توجه به ضرورت انقلاب اسلامي در داشتن الگو و معيار خاص در چارچوب اسلام، يك نوع اعمال فرماندهي در جريان جنگ عراق عليه ايران اسلامي، براساس تعاليم مكتب و رهنمودهاي امام عظيم الشان(ره) تجلي پيدا كرد، كه با فرماندهي مرسوم در سازمانهاي نظامي مغايرت داشت؛ فرماندهي براساس پيوندها و اعتقادات قلبي به جاي امر و نهي بي روح و انجام دستورات و فرامين از روي تعبد و عشق و اعتقاد، به جاي اطاعت چشم و گوش بسته و عاري از روح و عشق.
در اين نوع فرماندهي اگر فرمانده خود را موظف بداند كه در مورد مسائل مختلف با همكاران مشورت كند، آراء و نظرات آنها را بشنود و بعد تصميم بگيرد، در نتيجه، همه با جان و دل مي پذيرند و به وظيفه و تكليفشان عمل مي نمايند و همه تسليم دستورات و اوامر الهي مي شوند. در اين ديدگاه، اطاعت از فرمانده، اطاعت از خداست و تخلف از او خلاف شرع است.
شيوه هاي فراوان در سپاه در سيره فرماندهان شهيد تبلور يافته، الگوي روشن اين گونه فرماندهي است، شهيد كريمي نيز با الهام از اين شيوه الهي مانند ساير سرداران غيور جبهه اسلام، با صلابت و استواري، رزمندگان را در جهت عقب زدن و تعقيب قواي مضمحل دشمن هدايت مي كرد و لحظه اي از اين امر مهم غفلت نداشت.
در برابر مشكلات، خونسردي خود را حفظ مي كرد و در انجام هر كاري توكلش به خدا بود. با آرامش خاطر و اميدواري كامل به نتيجه اقداماتش، وارد عمل مي شد. صبر و استقامت با او عجين بود و وجودش در بين سربازان امام زمان (عج) مايه دلگرمي و حركت بود.
با بسيجي ها مانوس و صميمي بود و به آنها عشق مي ورزيد. در كنار آنها بر روي خاك مي نشست، با آنها غذا مي خورد، به درد دل آنها گوش مي داد، آنها را راهنمايي مي كرد و تا آنجا كه از دستش بر مي آمد مشكل آنان را حل و فصل مي كرد و ارتباط و سركشي از خانواده شهدا توسط او زبانزد همگان بود.
سرانجام اين شهيد سعيد در روز پنج شنبه 23 اسفند سال 1363 در حالي كه آخرين دستور ابلاغي از جانب قرارگاه را در عمليات بدر (منطقه شرق دجله و شمال القرنه) اجرا مي كرد (و لبخندي متين بر لب داشت) بر اثر اصابت تركش خمپاره به ناحيه سرش مجروح شد و جان را به معشوق تسليم نمود.
به هنگام انعكاس خبر شهادت عباس، خانواده معظم شهداي لشكر 27 محمد رسول الله(ص) دگربار احساس شهادت فرزندشان را به خاطر آورده و در رثاي آن سردار رشيدن اسلام اشك تاثر جاري كردند.
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامورایثارگران اصفهان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید

دوشنبه 8 فروردین 1390  7:26 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

اربابی ,علی محمد

رئیس ستاد لشکر 8 زرهی نجف اشرف (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

سال 1343 ه ش در بید گل کاشان متولد شد . به دلیل فقر مادی از دوران کودکی به کارهای سخت بدنی مشغول بود و در کنار کار به صورت شبانه به تحصیل می پرداخت. با شروع جنگ تحمیلی به جبهه شتافت و مدتی در جبهه بود.او هرچه در جبهه آموخته بود در کاشان به دیگران یاد می داد. مدتی مسئولیت پذیرش سپاه کاشان را عهده دار بود.
قبل از عملیات بدر به عنوان مسئول واحد آموزش نظامی لشکر 8 نجف اشرف مشغول انجام خدمت شد. پس از آن به مسئولیت واحد بسیج لشکر منصوب گشت. وی چندین بار در طول جنگ مجروح شد و هر بار مصمم تر از همیشه به جبهه باز می گشت. در عملیات کربلای 4 با مسئولیت ریاست ستاد لشکر شرکت نمود و از عهده مسئولیت اداره امور لشکر به خوبی بر می آمد. شهید اربابی در عملیات کربلای 4 به جهت نظارت دقیق بر عملیات، انتقال نیرو و امکانات، مسئولیت اسکله لشگر رانیز پذیرفت و در نیمه شب 5/10/ 1365 در همانجا به شهادت رسید.
اودر بخشی از وصیت نامه اش می گوید:
ای افرادی که هنوز بیدار نشده اید، بیدار شوید و به ندای امام لبیک گویید که اگر سعادت دنیا و آخرت را می خواهید باید پیرو او باشید.
منبع:"آبشار ابدیت"نوشته ی محمد رضا یوسفی کوپایی،نشر لشگر8زرهی نجف اشرف-1375

 



خاطرات
حسین دشتبان زاده :
آن روزهایی که شهید علی اربابی فرمانده پایگاه مقاومت آران و بیدگل کاشان بود، من یک بسیجی بودم. به اقتضای سن و سال یا شرایط روحی و تربیتی، آدم سر سخت و نافرمانی بودم.
دلم می خواست اربابی را اذیت کنم. چرا؟ نمی دانم. هر چه فکر می کنم هیچ بدی از او ندیده بودم ولی هر چه او می گفت من عکس آن را عمل می کردم. با همه این شرایط، اربابی هیچ نمی گفت و تحمل می کرد. هر کاری می کردم که به من معترض شود، دعوا کند ولی او با صبر، بردباری و متانت و اخلاق عملی خود مرا متوجه اشتباه کرد و شرمنده او شدم.

عباس پرنده:
قبل از عملیات بدر مجدداً به جبهه اعزام شدم. با اینکه بنده و اکثر نیروهای اعزامی از خمینی شهر اعزام مجدد بودند و تجربه کافی از عملیات های قبلی داشتند ولی برادر علی محمد اربابی که مسئول آموزش لشکر بود قابل قبول نبود.
در منطقه جنوب یک اموزش فشرده برای ما گذاشت و یک شب نیز رزم شبانه داشتیم. صحنه رزم شبانه برای ما که شب عملیات را بار ها تجربه کرده بودیم عیناً مثل جنگ واقعی بود.
اربابی و همکارانش با مهمات واقعی یک خط آتش سنگینی روی سر ما درست کرده بودند و خودش از پشت بلند گو اعلام کرد: فرض کنید این ها (برادران آموزش) دشمن هستند که به شما تیر اندازی می کنند؛ به دشمن امان ندهید! با کمترین تلفات بیشترین تلفات را وارد کنید. رزم شروع شد.
در طول این رزم شبانه بعضی از بچه ها سر و صدایشان در آمد.
می خواهند ما را بکشند. این چه رزم شبانه ای است، قربان شب عملیات و...
بعد از اینکه رزم شبانه با موفقیت، با تمام سختی هایش تمام شد، شهید اربابی پشت بلند گو قرار گرفت اول از همه عذر خواهی کرد، بعد حلالیت طلبید و اضافه کرد:
اگر ما سخت گیری می کردیم به خاطر خود شما بود، هدف از این سخت گیری ها این است که بتوانیم وظیفه خویش را به نحو احسن انجام دهیم.

سردار شهیداحمد کاظمی :
بعد از عملیات والفجر 4 از دیدگاه سنندج قصد حرکت به کرمانشاه و نهایتاً تهران را داشتیم. ساعت سه بامداد می خواستیم حرکت کنیم. موقع سوار شدن متوجه شدیم شهید اربابی در جمع ما نیست.
متحیر شدم که کجا رفته است؟
کمی منتظر ماندم. نیامد. به دنبالش گشتم؛ از بقیه همراهان سراغش را گرفتم. کسی اربابی را ندیده بود. با خود گفتم: نصفه شبی مگر چه کار مهمی داشته که دنبالش رفته است.
کنار دیدگاه چند درخت سرو بود، دیدم سرو قامتی پشت یکی از درختان ایستاده و غرق در عبادت و مشغول خواندن نماز شب است. صدای العفو، العفو های دلنشین اش چنان مجذوبم کرد که مدتی بی حرکت ایستاده تماشایش کردم. زیبا تر از گل، خوش اندام تر از سرو خوش لهجه تر از بلبل و فاخته زمزمه های عاشقانمه اش گوش هر رونده ای را نوازش می داد.
یکی درخت گل اندر میان خانه ماست
که سروهای چمن پیش قامتش پستند

سید محمد میر معصومی :
شهید علی محمد اربابی در هر مسئولیتی که بود مدیریت داخلی، بسیج، ستاد دو مشخصه بارز داشت: از کار هیچگاه احساس خستگی نمی کرد. گاه می شد آنقدر گرفتار کارهای محوله بود که حتی خوردن غذا یادش می رفت. مع الوصف در گرما گرم کار، وقتی به او می گفتی: اربابی، خسته نباشی، خدا قوت. می گفت: کار برای خدا خستگی ندارد و این فرموده امام است.
دوم اینکه بی نظمی و قصور را به هیچ وجه تحمل نمی کزد. با آن همه صبر و برد باری این مورد که پیش می آمد. ناراحت و آزرده می شد.
بارها او را در حالی که در آن گرمای زیاد و طاقت فرسای جنوب می دیدم پیاده از این واحد به آن واحد به آن واحد یا از این گردان به آن گردان می رفت حتی فاصله طولانی دژبانی تا ستاد را پیاده طی می کرد. از او می پرسیدم: چرا پیاده؟ پس این همه وسیله نقلیه برای چه اینجاست؟ با تبسمی زیبا می گفت:
کار مشخصی داشتم برای همین از بیت المال استفاده نکردم. در حالی که در جبهه همه کارها برای دفاع بود و کار شخصی برای کسی پیش نمی آمد.

عباسعلی داوری:
زمانی که اربابی تازه به ریاست ستاد منصوب شده بود، جلسه ای گذاشت. اولین جلسه او بود. پس از شروع جلسه مقد مه ای راجع به راستگویی و صداقت بیان کرد. پس از آن اهمیت آمار صحیح را بر شمرد و تأکید کرد اگر آمار درست و صحیح باشد، مسئولین جهت طرح ریزی و برنامه های آینده بهتر تصمیم می گیرند.
هنوز نمی دانستم چرا این صحبت ها را می کند تا اینکه ادامه داد: اگر غذای که به برادران می دهند کم است و سیر نمی شوند به دروغ آمار اضافه ندهند. راست بگویند. من خودم پیگیری می کنم به حدی غذا بدهند که همه سیر شوند.
تعجب کردم چون این مرسون جبهه بود و فکر نمی کردم دروغ محسوب شود و یا گناه داشته باشد. از اتفاق، پیگیری این کار را به عهده من گذاشت. وقتی نظر او تحقق یافت گفت:
همین افتخار مرا بس است که در بین دوستان باشم و باعث شوم یک رزمنده حتی یک دروغ آن هم مصلحتی نگوید.

علی رضا صالحی:
منطقه حال و هوای عملیات داشت. جوش و خروش و جنب و جوش عملیات را می شد حس کرد. فرماندهان و مسئولان مرتب جهت شناسایی و توجیه به منطقه و رفع نواقص عملیات سر کشی می کردند.
ماشینی از دور نمایان شد، به سرعت می آمد و خط گرد و غباری مثل مار از د ور به دنبالش کشیده می شد. در یک لحظه آن مار چنبر زد و گرد و خاک به هوا بلند شد. یکی از بچه ها گفت: چپ کرد. سریعاً خود را لبه محل رساندیم. از میان گرد و غبار ماشین چپ کرده ای هویدا شد. اربابی با سر و صورت و لباس خاکی از ماشین خارج شد. نگاهی به ما کرد و خندید. گفتم: چی شده آقای اربابی؟
گفت: تقصیر خودم بود باید بیشتر مواظب بودم. احتیاط نکردم بعد دست را به سمت جیبش برده گفت: خسارتش را می دهم.

خسرو سعادت :
در حرم امام هشتم ناگهان چشمم به شهید اربابی افتاد که مشغول زیارت بود. آنچنان غرق در راز و نیاز بود که انگار با خود امام صحبت می کرد. آرام به طوری که متوجه من نشود پشت سرش ایستادم تا از روحیات و حالت تضرع او بهره ای نیز به من برسد. بعد از خواندن زیارت نامه همانطور که به ضریح مطهر نگاه می کرد آرام آرام در محوطه حرم قدم می زد. در این لحظه متوجه آمدن او شدم. نه قد بلندی نه هیکل قوی و نیرومندی. با خود گفتم:
چرا او را رئیس ستاد لشکر کرده اند؟ مگر چه خصوصیتی دارد.
در این بین که همه سعی می کردند خود را به ضریح برسانند متوجّه اربابی بودم، دیدم حواسش به پیرمردی است که قصد دارد خود را به ضریح نزدیک کند ولی ازدحام جمعیت و ضعف و قنور پیری این مجال را به او نمی دهد.
اربابی در حالتی که با لبانش ذکر می گفت جلو رفت و دست پیرمرد را گرفت، راه را باز کرد و او را به ضریح رسانیده خود بر گشت و به نجوا و زمزمه عاشقانه اش مشغول شد.

مصطفی بار فروش :
قرار بود که ما از پادگان شوشتر به فاو جهت پدافند منتقل کرده نیروها ی خط را برای استراحت تعویض نمایند. عشق و علاقه به خط وجوه همه را لبریز کرده، لحظه شماری می کردند. با اعلام آماده شدن نیروها جهت انتقال به خط سریعاً همه آماده شدیم تا به فاو برویم.
وسایل نقلیه به دلیل مشکلاتی نتوانستند سر موعد مقرر بیایند. در گرمای خوزستان؛، با لباس و سلاح و تجهیزات کامل، نیروها کلافه شدند و سر و صدای اعتراض ها کم کم بالا گرفت.
یک نفر پیشنهاد کرد به ستاد فرماندهی رفته اعتراض کنیم. رفتیم، مسئول دفتر فرماندهی گفت: برادر اربابی تشریف دارند ولی به لحاظ کارهای طاقت فرسا، خسته هستند و استراحت می کنند. ناراحتی جلوی چشممان را گرفته بود، گفتیم:
بیدارش کنید. لحظاتی بعد شهید اربابی با چشمانی خواب آلود از اتاق خارج شد. انتظار داشتیم اول به بیدار کردنش اعتراض کند ولی خلاف انتظارمان، با روی گشاده به حرف های بچه ها گوش داد و پس از کمی تأمل گفت:
حق با شماست، من از جانب مسئولین از شما معذرت می خواهم. الان پیگیری می کنم ماشین ها بیایند.
وقتی او عذر خواهی کرد، عرق خجالت بر چهره خیلی از بچه ها نشست، از شرم سرها را پایین انداخته یارای نگاه کردن در چشمان لبریز از محبت او را نداشتیم.

علی رضا صالحی :
نیمه های شب صدای آشنایی با لحن شیرین و کلامی شیوا مرا از خواب بیدار کرد. خوب د قت کردم کلمه هایی که در خواب و بیداری به وضوح به گوشم می خورد: معبودا، خدایا، الها.... بود مطمئن شدم یک نفر به تهجد مشغول است.
کنجکاوی بیش از حد وادارم ساخت از رختخواب بیرون آمده خود را به صاحب صدا نزدیک کنم. گویا اربابی بود؛ رئیس ستاد لشکر. ولی مطمئن نبودم؛، در تاریکی جلورفتم تا چهره اش را بهتر تشخیص بدهم. نا گاه او متوجه من شد و تبسم کرد. تبسم همیشه بر لبانش بود ولی من خجالت کشیدم و شرمنده شدم. چون عارفی را از خدا، سالکی را از مراد، زاهدی را از معبود و مومنی را از محبوب جدا کرده بودم.
در حالی که وجودم را خسی در میقات می دیدم به جای خود بر گشتم و با خود عهد کردم دیگر مزاحمتی برای گوشه نشینان خلوت انس ایجاد نکنم.

محمد تقی رضوان پور :
شهید اربابی قبل از عملیات والفجر 8 ازدواج کرد ولی با شروع عملیات به جبهه آمد. بعد از عملیات اصرار داشت که در جبهه بماند و به مرخصی نرود. گر چه عملیات از تب و تاب افتاده بود ولی هنوز منطقه به طور کامل تثبیت نشده و هنوز تحرکات و پاتک های دشمن به اتمام نرسیده بود.
فرمانده لشکر، اربابی را ملزم و موظف به مرخصی کرد. اربابی علی رغم میلش و با اجبار فرمانده باید به مرخصی می رفت. در سنگر فرماندهی مشغول تعویض لباس و بستن بار سفر بود. همه ما او را نگاه می کردیم چون ناراحتی از سر و رویش بارز و مشخص بود.
وقتی داشت لباس های شخصی خود را می پوشید. خیلی جدی گفت: بچه ها! به لباس های من نگاه نکنید، روحیه تان ضعیف می شود! از این حرف او همه خندیدند ولی او ناراحت تر از این بود که با این چیزها بخندد.

علی اکبر حسن زاده :
یک روز به ستاد لشکر 8 جهت ملاقات با رئیس ستاد، شهید علی محمد اربابی رفتم. تابستان بود و گرما بیدار می کرد. از پشت پنجره ستاد که رد می شدم دیدم کولر گازی اتاق رئیس ستاد خاموش است. با خود گفتم: حالا هم که در این گرمای طاقت فرسا تا اینجاآمدم اربابی نیست.
دستگیره در را فشار دادم با تعجب متوجه شدم که در باز است و اربابی داخل اطاق مشغول کار می باشد. پیشانی و ا طراف چهره اش از عرق خیس بود و موهای جلو سرش به پیشانی چسبیده و لباسش از عرق نقش گرفته بود. اول فکر کردم برق نیست یا کولر خراب است.
وقتی از اربابی پرسیدم که این اطاق که کولر گازی دارد چرا روشن نمی کنی؟ یا دستمال عرق هایش را پاک کرد و گفت: الان بچه ها داخل چادر از گرما نفس هایشان حبس شده اگر من کولر را روشن کنم مرتکب گناه شده ام.

مرتضی دهقانیان آرانی :
یک شب ساعت دو بعد از نیمه شب شهید علی محمد اربابی از مأموریت به مقر لشکر باز گشت. دژبان وقت، یک پاسدار وظیفه جدید بود که اربابی را نمی شناخت. اربابی وقتی که دید دژبان او را نشناخت موقعیت را مغتنم شمرد، تا کار دژبان و دژبانی را بهتر کنترل و ارزیابی نماید. لذا از اراده کارت شناسایی و حکم ماموریت امتناع نمود و با دادن جواب های سر بالا سعی در مشکوک نمودن دژبان کرد.
او که کاملا ًبه اربابی مشکوک شده بود با خشونت وی را از ماشین پیاده کرده روی زمین سینه خیز برد. سپس او را در گوشه ای تحت مراقبت قرار داده با تلفن رده ما فوق را خبر می کند که یک فرد مشکوک را باز داشت کرده است. آن مسئول وقتی آمد؛ اربابی را با لباس خاک آلود و خسته از تنبیه بدنی دژبانی آمد؛ اربابی را با لباس خاک آلود خسته از تنبیه بدنی دژبان مشاهده کرد به شدت و با خشونت تمام با دژبان بر خورد نمود که:
بیچاره ایشان برادر اربابی رئیس ستاد لشکر هستند.
دژبان که از تعجب داشت شاخ در می آورد با تنبیه بدنی شدید مسئولش مواجه شد.
اینجا اربابی سر رسید و دژبان را نجات داد. صبح فردا سر صبحگاه به محض اینکه نام دژبان را برده، او را به جایگاه احضار کردند. دل همه به حالش سوخت چون ماجرای شب گذشته مثل توپ در پادگان صدا کرده بود. دژبان در حالی که مثل بید می لرزید به جایگاه رفت. اربابی جلو آمد دستی بر شانه دژبان گذاشته، گفت:
امروز می خواهم یکی از وظیفه شنا سترین پاسداران وظیفه لشکر را معرفی نمایم. بعد اضافه کرد: به این سرباز شناس چند روز مرخصی تشویقی می دهیم تا همه بدانند انجام وظیفه تشویق و قصور در آن تنبیه در پی خواهد داشت.

محمد تقی رضوان پور :
نیرو ها در ساحل اروند آماده حرکت بودند. گردان غواص رفته بود تا خط را بشکند. بی سیم ها خاموش و سکوت همه جا را فرا گرفته بود. گوش ها تیز شده بود که به محض در گیر شدن نیروهای غواص بقیه حرکت کنند.
به اتفاق شهید اربابی در ساحل روی اسکله نشسته بودیم، ناگهان عملیات شروع شد. اربابی سر از پا نمی شناخت و با سرعتی تمام و شوری وصف ناپذیر مشغول انجام وظیفه بود.
بر اثر تاریکی دو تا از قایقها به هم گیر کرده بودند. سریعاً داخل آب پریدم و آنها را حرکت دادم. دوباره به کنار علی محمد بر گشتم. آرام نمی گرفت و مدام از این طرف به آن طرف می رفت گفتم: بنشین و هر کاری داری به ما بگو تا انجام دهیم.
چند لحظه گذشت، بعد رو به من کرد و گفت: جنگ خیلی شیرین است! در این حین خمپاره ای چند متری ما اصابت کرد، در حالی که بوی باروت مشاممان را می سوزاند: بله جنگ اینها را هم دارد. گفت: همین ها هم شیرین است. آری او حلاوت شهادت را حس می کرد.

سردار شهیداحمد کاظمی :
اربابی هر گاه فراغتی پیدا می کرد در جمع بسیجی ها بود. او به آنها عشق می ورزید، لذا سعی می کرد بیشتر وقت خود را با آنها بگذراند. حول و حوش عملیات والفجر 8 ازدواج کرد ولی سه روز پس از ازدواج شنیدم که می گفتند: اربابی بر گشته است.
من ناراحت شدم و وقتی او را دیدم گفتم: چرا آمدی؟ تو تازه ازدواج کرده ای باید چند روزی می ماندی. بر گرد چند روزی بمان بعداً بیا. ولی او اصرار و. پافشاری می کرد که در جبهه بماند. تحملم تمام شد با اندی گفتم: اربابی باید بر گردی. همین امروز به خانه برو! او در حالی که داشت موتور سیکلتی را روشن می کرد که با آن نزد بسیجی ها برود نگاهی به من کرد، و ملتمسانه در حالی که بغضش ترکیده اشکش جاری شده بود گفت: احمد آقا، اجازه بدهید باشم، بگذارید بین بچه ها بمانم. دیگر نتوانستم مقاومتی بکنم سکوت کردم. چون سکوت علامت موافقت است.

محمد تقی نوحی :
در پادگان انبیاء مشکل کمبود آب داشتیم، آب جیره بندی شده بود و بچه ها در مضیقه بودند. شهید علی محمد اربابی مرا که راننده جرثقیل بودم مأمور کرد چاه آبی پیدا کنم. وقتی چاه پیدا شد نیاز به لوله کشی داشت تا بشود آب را از قعر آن کشید.
گر چه می شد تا فردا صبر کرد تا یک لوله کش از شهر برای این کار بیاید ولی چون بچه ها در مشقت بودند، شهید علی محمد اربابی با شهید علی رضایی آن شب تا نزدیک صبح آچار به دست لوله کشی می کردند و همان موقع آب آشامیدنی را به بچه ها رساندیم.

آقا بیگی:
علی محمد اربابی به خاطر علاقه ای که به بسیج داشت همیشه لباس بسیجی می پوشید. یک روز که طبق معمول برای نیروهای تازه وارد لشکر، از اهمیت جبهه و جنگ و شرایط حضور در جبهه و عملیات سخن می گفت. چند نفر از بسیجی ها اصلاً توجهی به سخنان او نمی کردند و با هم شوخی می کردند.
بعد از اتمام سخنرانی سراغ آنها رفته، گفتم: چرا به سخنرانی توجه نمی کردید. اینجا جبهه است. هر مسئولیتی که برای شما صحبت می کند در حقیقت با این صحبت کوله باری از تجربیات جنگی خود را در اختیار شما و ما قرار می دهد.
با تعجب پرسیدند: مگر او چه کسی بود؟ گفتم: نمی شناختید. او رئیس ستاد لشکر است. گفتند عجب پس اینم اربابی بود؟!

علی اکبر گلکاریان :
در بحبوحه عملیات والفجر 8 به ساحل اروند آمدیم تا بوسیله قایق به شبه جزیره فاو منتقل گردیم. چون بعضی از بچه ها اعزام اول بودند، از طرفی هواپیماهای دشمن و توپخانه او نیز مرتبا منطقه را زیر آتش گرفته بود و ممکن بود بعضی از بچه ها دچار ضعف روحیه شده باشند، وقتی به اسکله رسیدیم شهید اربابی رئیس ستاد لشکر کنار اسکله ایستاده بود و همانطور که با روی گشاده از بچه ها استقبال می کرد و آن ها را کمک می کرد سوار قایق شوند مثل کرایه کش های شهری داد می زد:
فاو پنج تومان! فاو پنج تومان!
بچه ها می خندیدند. یکی دست در جیبش می کرد، یکی می گفت: رفت و بر گشت پنج تومان یا فقط رفت؟ دیگری می گفت: آقا گران است کمتر حساب کن. او با این کار باعث شد با روحیه عالی، لبان متبسم و با خاطره خومش به فاو وارد شویم.

محمد تقی نوحی:
در عملیات والفجر 8 بنده راننده اتوبوس بودم. چون چندین مرتبه نیروها را به منطقه عملیاتی انتقال داده بودم کف اتوبوس خیلی کثیف شده بود. خاک و گل کف پا، قوطی های آبمیوه، کمپوت و سایر فضو لات غذایی که در طول مسیر کف ماشین ریخته شده بود، باعث شده بود حالت چندش آوری پیدا کند.
من هم خسته بودم و حوصله تمیز کردن آن را نداشتم.
هنگام ظهر، ماشین را متوقف کردم و رفتم غذایی بخورم. وقتی بر گشتنم، اربابی را دیدم که با جارو و خاک انداز پله های اتوبوس را تمیز می کرد. با خجالت جلو دویدم و گفتم: برادر اربابی شما رئیس ستاد لشکر هستید نباید چنین کاری بکنید.
جارو را گرفته، خود داخل اتوبوس رفتم تا تمیز کنم ولی دیدم او زود تر تمیز کرده و الان آخر کار بوده است.

رزمندگان اسلام بخصوص سرداران شهید ما، اکثرا انسانهای پاک و بالیاقتی بودند. که در جبهه های جنگ که به فرموده رهبر بزرگوارمان حضرت امام دانشگاه انسان سازی است ساخته شدند. جوهره وجودی آنان قابلیت داسشت و در محیط جبهه از قوه به فعل در آمده ساخته شدند.
ولی علی محمد اربابی علاوه بر آنکه انسانی پاک و با لیاقت بود قبل از جنگ و حضور در جبهه را ساخته بود به همین دلیل نهال وجودش در جبهه به ثمر نشست وتوانست مسئولیت های مختلفی را که در طول جنگ بر عهده اش می گذاشتم به خوبی انجام دهد. گرچه در ابتدا سعی می کرد از پذیرش آن طفره رود.
اربابی می گفت: این مسئولیت را به فرد با کفایت تری واگذار نمایید. بنده هم در خدمتش بوده هر کمکی از دستم بر آید به او می کنم. ولی با کفایت تر از خودش بود. وجودش آن چنان مایه برکت بود که هر جا بود و هر مسئولیتی بر عهده اش بود به خوبی از عهده آن بر می آمد چون خود را در مقابل خدا مسئول و جوابگو می د ید.
او خیلی زود با جمع هماهنگ می شد و قابلیت های فراوانش را زود بروز می داد. هر گاه کار تخصصی بر عهده اش می گذاشتم یکی دو روز بعد، چنان روحیه و استعدادی از خود نشان می داد که گویی استاد ترین فرد در این فن است.

علی محمد قاسم پور :
یک روز یکی از پاسداران وظیفه برای طرح مشکلات و ناراحتی هایش با چهره ای گرفته در حالی که گرد نش را کج کرده بود نزد شهید اربابی آمد تا شاید کمکی از جانب آن بزرگوار به او شود یا اینکه چند روز مرخصی بگیرد و به خانواده اش برسد.
البته، این امر مخصوص نیروهای وظیفه بود چون بسیجی ها با در نظر گرفتن شرایط خانواده گی به صورت داوطلب به جبهه می آمدند و از این بابت مشکلی نبود.
وقتی آن سرباز با آن حالت به علی محمد رسید و می خواست با آه و ناله و ضجه و گریه د رد دل خود را مطرح کند، شهید اربابی دید الان غرور و روحیه یک رزمنده شکسته می شود با صلابت و خیلی محکم به او خطاب کرد: محکم بایست! تو سرباز امام زمان هستی. اسلام به تو افتخار می کند، دشمن از تو می هراسد؛ امام خمینی به خاطر وجود تو در جبهه محکم و با قدرت علیه دشمنان صحبت می کند و...

عباس علی داوری:
شهید اربابی به قدری از دروغ متنفر بود و از آن می گریخت که علاوه بر آنکه خود هیچگاه دروغ نمی گفت، جایی که دروغ گفته می شد هم متوقف نشده از آن محل فاصله می گرفت و دور می شد.
قبل از عملیات کربلای چهار می خواستیم به منطقه عملیاتی برویم. برای عبور، محد ودیت برگه تردد داشتیم و باید به دروغ که نه؛ باید طوری از دژبان خرمشهر رد شده وارد منطقه می شدیم. به دژبانی که رسیدیم شروع کرد یم با او صحبت کردن و با شلوغ کردن، طوریکه سعی کردیم او را راضی به عبور بنماییم.
در این حین متوجه شهید اربابی شدیم، دیدیم آرام آرام از ما فاصله گرفت. وقتی مجوز عبور گرفتیم، علی محمد آمد سوار شود. گفتیم. شما چرا نیامدید، کمک کنید تا زود تر نتیجه بگیریم. گفت: من هم د لم می خواست هر چه زود تر راه باز شود ولی سعی می کنم دروغ نگویم و جایی که دروغی نیز گفته می شود حضور نداشته باشم.

سردار شهیداحمد کاظمی :
در سال 65 توفیق تشرف به حج ابراهیمی یافتم، هنگامی که با اربابی خداحافظی می کردم نامه ای به من داد و سفارش کرد این نامه را در طول راه بخوانم. گویی زاد راه سفر مکه ام بود. نامه را گرفتم و از هم جدا شدیم.
در طول راه به فکر اربابی و نامه اش افتادم. نامه را باز کردم. با خطی زیبا و کلماتی لطیف و دلنشین که از سودای قلبش بر خاسته بود برایم نامه نوشته بود. وقتی نامه را خواندم متوجه شدم چرا این مطالب را حضوری با من مطرح نکرده. چرا می خواسته در راه مکه باشد تا نتوانم به در خواستش جواب رد بدهم.
در نامه نوشته بود: در عملیات آینده (کربلای 4) اجازه بده در گردان های رزمی انجام وظیفه نمایم. با رزمندگان و همراه آنان بر قلب دشمن زبون حمله کنم. خواهش می کنم از حضور من در خط مقدم ممانعت نکن. من می دانم که تا شش ماه دیگر من شهید خواهم شد. پس این چند صباح اجازه بده با بسیجی ها باشم.
همین طور که نامه را می خواندم مثل اینکه یک سطل آب سردی روی بد نم ریختند، عرق سردی بر وجودم نشست و لرزیدم خدایا اگر اربابی شهید شود، اگر او نیز برود، چه می شود. نه خدایا اربابی را برای لشکر اسلام حفظ کن.
دقیقاً سر موعد مقرر، سر شش ماه، در انتهای عملیات کربلای چهار به لقای یار رسید.

محمد تقی رضوان پور :
در شوشتر خدمت شهید اربابی رسیدم. تازه از مرخصی بر گشته بود. ظاهراً آخرین مرخصی او بود با هم از شوشتر تا اهواز هم سفر بودیم. در طول راه مثل همیشه ذکر می گفت. گویی لبانش به ذکر عادت کرده بود و هر وقت لبانش ساکت می شد. د لش ذکر می گفت. چون همیشه خود را در محضر خدا حس می کرد.
در همین حال مثل اینکه به چیزی فکر کند مدتی بدون حرکت بود گاه به طرف من بر می گشت و می گفت: رضوان پور این دفعه که مرخصی رفتم چیزهایی دیدم که متوجه شدم دنیا هیچ ارزشی ندارد.
با این که از او نپرسیدم، مگر چه دیدی. ولی امروز می دانم و می توانم حدس بزنم که این مرد خدا چه دیده بود که از خدا می خواست دیگر به مرخصی نصیبش نکند.
سردار محمد علی مشتاقیان مسئول اطلاعات لشکر 14
در عملیات والفجر 8 وارد سنگر زینلی شدم، دیدم در گوشه ای تنها نشسته و به فکر فرو رفته است. خلوت او را شکسته باب گفتگویی باز کردم و گفتم:
زینلی چی شده، خیلی گرفته ای، چرا در فکر فرو رفته ای؟ این عملیات هم مثل بقیه عملیات ها پایان خوبی ندارد.
مدتی نگاهم کرد. همین طور که به دیوار سنگر تکیه زده و دستش را عصای بد نش کرده بود با حزن و اندوه تمام گفت:
مشتاقیان، دلم گرفته است. خیلی دوست دارم در این عملیات به شهدا ملحق شوم. و دلم نمی خواهد دیگر زنده بمانم.
مات و مبهوت به سخنانش گوش دادم، آن چنان از اعماق وجودش می گفت که موی بدن من راست شد. تا چند روز سخنانش در ذهنم بود و به آن فکر می کردم تا اینکه خبر شهادت او رشته افکارم را پاره کرد.

مهدی صالحی:
چند روزی از آزاد سازی فاو می گذشت. آن روز دشمن آتش بی سابقه ای روی منطقه اجرا می کرد و هواپیماها نیز مرتباً مواضع ما را بمباران می کردند. به طوری که یکی از فعال ترین اسکله های لشکر، اسکله ای که مجروحان را به عقب منتقل می ساخت.
مسئول این اسکله شهید کبیر زاده بود و با دقت و وسواس زیاد انجاد انجام وظیفه می کرد. در این حین حاج شعبان زینلی از راه رسید. بهتر است بگوییم از بیمارستان رسید چون چند شب قبل از ناحیه گردن و دستها به شدت مجروح شده بود و شبانه او را به بیمارستان برده بودند ولی او از بیمارستان به خط آمده بود.
فرمانده لشکر از او خواسته بود که جهت مداوا به اصفهان برود ولی او نپذیرفته بود. حاج شعبان به کبیر زاده گفت: مرا به آن سوی اروند ببر. کبیر زاده که سر و وضع مجروح او را دید گفت: حاجی تو مجروح شده ای فرمانده هم گفته باید به عقب بروی، من نمی توانم تو را ببرم.
ولی زینلی اصرار کرد و گفت: فعلاً جای عقب رفتن نیست باید به جلو رفت. کبیر زاده گفت حالا که خودت می خواهی حرفی نیست. برو سوار آن قایق شو. و قایقی را با دست نشان داد.
زمانی که قایق حرکت کرد با تبسمی فریاد زد. خداحافظ کبیرزاده! گویی کبیر زاده متوجه شد که این آخرین وداع است.
در حالی که بغض گلویش را می فشرد در جواب گفت: ما را در بهشت فراموش نکن.
ساعاتی بعد جسد خون آلود زینلی از همان اسکله به عقب تخلیه شد.
اسکله منتظر شماست
در عملیات کربلای 4 یک روز شهید اربابی وارد سنگر ما شد. خیلی عجله داشت مثل اینکه ملاقات بسیار بسیار مهمی داشته باشد. تعارف کردم: آقای اربابی بفرمایید! چیزی بخورید.
شتاب زده پرسید: اسکله چه خبر؟ من هم به شوخی گفتم: اسکله منتظر شماست که بروید شهید بشوید! تبسمی کرد وراه افتاد چند قدم که رفت بر گشت و نگاه معنا داری به من کرد. گویا وداع می نمود.
مدتی بعد آمبولانس جسد شهیدی را آورد. به من گفتند: ببین این شهید را می شناسی؟ نگاه کردم دیدم اربابی است. مثل کسی که شوک به او وصل کنند میخکوب شدم. بعد با گریه خطاب به او گفتم: من شوخی کردم. چرا شهید شدی.

محمد تقی رضوان پور:
شب عملیات کربلای 4، شهید اربابی در حالی که سوار بر موتور سیکلت بود سراغ من آمد و گفت: سوار شو. سوار شدم با چراغ خاموش مجبور بودیم مسیر را طی کنیم که هدف قرار نگیریم.
به اتفاق به ساحل اروند رسیدیم، لشکر، سه اسکله مهیا کرده بود تا نیروها و قایق های عمل کننده از آن جا حرکت خود را برای عملیات آغاز کنند. به من گفت: اسم این اسکله، اسکله رحمت است. طوری این جمله را بیان کرد که گویی می دانست خود در آنجا به رحمت خدا می رود.
وقتی روی اسکله قدم بر می داشت از خود بیخود شده بود.
می خواست پرواز کند. از شور و شوق در پوست خود نمی گنجید.
دقیقاً اطراف اسکله را بررسی کرد مبادا محل عروجش کم و کاستی داشته باشد.
بی اختیار به یاد میثم تمار صحابی پاک حضرت علی (ع) افتادم، وقتی که امام درختی را نشان او داد و گفت: تو را به خاطر دوستی من به این درخت به دار می زنند. او هر روز به آن درخت آب می داد و از آن نگهداری می کرد. چون از آنجا به بهشت و رضوان خدا می رفت.

 

 

دوشنبه 8 فروردین 1390  7:26 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

اشرفي اصفهانی,آيت‌الله عطاء الله

نماینده ولی فقیه در استان کرمانشاه وامام جمعه کرمانشاه

سال 1281 ه ش در سده ( خميني‌شهر ) اصفهان در خانواده‌اي روحاني و عالم متولّد شد. وي يگانه فرزند ذكور مرحوم حجت‌الاسلام و المسلمين ميرزا اسدالله، نوه‌ي مرحوم حجت‌الاسلام ميرزا محمدجعفر از علماي معروف سده بود. جدّ اعلاي ايشان از علماي جبل‌عامل بوده‌اند.
مادر ايشان از سادات و علويّات معروف اصفهان از خانواده‌ي مؤيدي از سادات صحيح‌النسب بود. جدّ امي ايشان از ساداتي بود كه به داشتن كرامات بسيار معروف مردم اصفهان بود.
آيت‌الله اشرفي دو خواهر ابويني و پنج خواهر ابي دارد. پدر ايشان از ائمه‌ي جماعات و اهل منبر و داراي كمالات علمي و تقوايي بود. وي در سن هفتاد و پنج سالگي به رحمت خداوند پيوست. اشرفي تحصيلات ابتدايي و مقدماتي را در سده ( خميني‌شهر ) نزد مرحوم سيدمصطفي تلمّذ كرد. استعداد فراوان و حافظه‌ي قوي داشت، طوري‌كه كتاب نصاب‌الصبيان را در نُه سالگي از حفظ مي‌دانست. در سن دوازده سالگي براي ادامه‌ي تحصيل راهي اصفهان شد و طي قريب ده سال دروس ادبيات و سطح فقه و اصول و همچنين يك دوره درس خارج اصول را در محضر اساتيد بنام اين شهر آموخت.
بعضي اساتيد معروف ايشان در شهر اصفهان عبارتند از: مرحوم آيت‌الله سيدمهدي درچه‌اي برادر مرحوم آيت‌الله سيدمحمدباقر درچه‌اي استاد بزرگ مرحوم آيت‌الله بروجردي، مرحوم آيت‌الله سيدمحمد نجف‌آبادي، مرحوم فشاركي، مرحوم مدرس.
اشرفي دوران طلبگي خود را با نهات عسرت و مشقّت اقتصادي گذراند. در مدت ده سالي كه در حوزه‌ي اصفهان بود، در هفته با دو قِران امرارمعاش مي‌كرد و هر هفته طول راه ميان اصفهان و زادگاهش را كه دوازده كيلومتر است، پياده مي‌پيمود. خود مي‌فرمود: « دوشنبه خوراكم تمام مي‌شد، سه‌شنبه دو ريال پولم را خرج مي‌كردم، چهارشنبه را كه آخرين روز تحصيل بود، بدون پول و غذا مي‌گذراندم. »
مكرر مي‌فرمود: « من به نحوي درس خوانده‌ام كه در اين زمان، احدي حاضر نيست حتي يك‌صدم آن را هم تحمل كند. »
در اين رابطه نمونه‌هايي از فشار زندگي و عدم توانايي مالي خودشان را شرح مي‌دادند.
به دو نمونه از آن‌ها اشاره مي‌كنم:
« زماني در حجره‌اي با سه نفر ديگر در مدرسه‌ي نوريه‌ي اصفهان زندگي مي‌كرديم. بسياري از روزها نه چاي داشتيم، نه نفت و قند. براي مطالعه در شب از نور چراغ نفتي توالت‌هاي مدرسه استفاده مي‌كردم. در روزهاي جمعه به يكي از مساجد دورافتاده‌ي اصفهان مي‌رفتم و از صبح تا عصر در آن مسجد درس‌هاي يك هفته را دوره مي‌كردم. در مدت دوازده ساعتي كه يك‌سره آن‌جا مطالعه مي‌كردم، غذاي من فقط مقداي دانه‌ي ذرت برشته بود؛ چيز ديگري نداشتم. »
« در مدرسه‌ي رضويه‌ي قم مدتي با يك نفر طلبه هم‌حجره بودم و اين شخص وضع مالي خوبي داشت. او هميشه از غذاي طبخ‌شده استفاده مي‌كرد ولي من قادر به تهيه‌ي آن نبودم. در اين مدتي كه من با اين شخص در يك اتاق بوديم، ابداً متوجه من نشد من كِي شام و كِي ناهار مي‌خورم. من در حين مطالعه مقداري نان خالي در كنار كتاب‌ها قرار مي‌دادم و يك طرف ديگر را مقداري كتاب روي هم مي‌گذاردم تا او متوجه نشود و من در حالي كه روي كتاب قرار گرفته بودم، در حين مطالعه از آن نان خالي لقمه‌لقمه استفاده مي‌كردم و اما وقتي او موقع غذاخوردنش مي‌رسيد، غذاي طبخ‌شده را حاضر مي‌كرد و به بنده هم تعارف مي‌كرد. من در جواب مي‌گفتم: غذا صرف كرده‌ام ... »
از ابتداي شروع به تحصيل تا پايان تحصيلات سطح فقه و اصول، من حتي يك كتاب ملكي از خودم نداشتم؛ تمام كتاب‌هايي كه در اختيارم بود، وقفي بود. »
هر گاه از اين گونه مطالب و شدت فشار زندگي دوران جواني و تحصيلات خود بيان مي‌فرمود، ما با يك دنيا تعجب و شگفتي سخنان ايشان را باور مي‌داشتيم. اجمالاً اگر انسان علم را با مشقّت بياموزد، قدر آن را نيز مي‌داند؛ اما اين‌گونه مشكلات اقتصادي و مالي براي تحصيل علم، باوركردني نيست و انسان شنيدن آن را هم نمي‌تواند تحمل كند؛ چه رسد به چشيدن آن.

در سن بيست سالگي براي ادامه‌ي تحصيل و نيل به مقامات عاليه‌ي علمي و درجه‌ي اجتهاد، در سال 1343 هجري قمري رهسپار قم گرديد. ابتدا مدت يك سال در مدرسه‌ي رضويه اقامت گزيد. پس از آن در معيت آيت‌الله حاج شيخ‌عبدالجواد جبل عاملي، به مدت دو سال در مدرسه‌ي فيضيه در حجره‌ي فوقاني شمالي سكونت كرد. سپس به حجره‌ي 21 شمالي تحتاني فيضيه انتقال يافت. مدت بيست سال متوالي از عمر خود را به طور مجرد در همين حجره گذراند. در تمام طول مدت بيست و سه ساله‌ي اقامت در قم تنها سه يا چهار ماه با خانواده بود و بقيه‌ي اين سنوات را تنها و مجرد به سر آورد.
علت تنهايي ايشان در اين مدت طولاني، تنگ‌دستي و فشار زندگي بود كه حتي توانايي اجاره كردن يك اتاق را نداشت. زيرا ورود او به قم در زمان حيات مرحوم آيت‌الله حائري، مؤسس حوزه‌ي علميه‌ي قم بود و ايشان به طلاب جديدالورود شهريه نمي‌دادند. يعني اوضاع طوري نبود كه بتوانند بدهند. پس از فوت آيت‌الله حائري و رياست مراجع و آيات ثلاث ( مرحوم آيت‌الله خوانسازي و آيت‌الله حجت و آيت‌الله صدر ) هم به علت شهريه‌ي مختصري كه مي‌دادند، ايشان نمي‌توانست خانواده‌ي خود را به قم بياورد. در اين زمان ماهانه فقط حدود هشت تومان شهريه دريافت مي‌كردند. پس از ورود مرحوم آيت‌الله بروجردي قدس‌سره به قم نيز كه شهريه‌ي طلاب فاضل و متأهل به مبلغ چهل و پنج تومان مي‌رسيد، باز هم اين مبلغ حتي زندگي پانزده روز يك خانواده را تأمين نمي‌كرد. روي اين جهت آيت‌الله اشرفي به طور مجرد در مدرسه‌ي فيضيه‌ي قم زندگي مي‌كردند و هر چند ماه چند روزي جهت ديدار فرزندان و خانواده‌ي خود به اصفهان مي‌رفتند.
آيت‌الله اشرفي تقريباً يك سال در جلسه‌ي درس مرحوم آيت‌الله حائري قدس‌سره شركت داشته‌اند و پس از مرحوم آيت‌الله حائري چند سالي از محضر آيات ثلاث ( مرحوم آيت‌الله حجت كوه‌كمره‌اي، مرحوم آيت‌الله حاج سيدمحمدتقي خوانساري، مرحوم آيت‌الله سيدصدرالدين صدر ) بهره‌مند شده‌اند. بيشتر مطالب درس اين سه بزرگوار را نوشته‌اند كه اكثر جزوات فقه و اصول درس آقايان موجود است.
آيت‌الله اشرفي پس از ورود به حوزه‌ي علميه‌ي قم مورد توجه خاص فضلا و علما به خصوص آيات و مراجع ثلاث قرار مي‌گيرند و با توجه به موقعيت استثنايي آن زمان و شدت فشار روحي از طرف رژيم رضاخان پهلوي به طلاب و حوزه‌هاي علميه و روحانيون، ايشان تمام اين مشكلات را متحمّل شده، با استقامت بي‌نظير خود به تحصيل ادامه مي‌دهند و حتي در امتحانات اجباري كه از سوي رژيم پهلوي تنظيم گشته بود، شركت مي‌كنند و موفق مي‌شوند جواز پوشيدن عمامه و لباس را دريافت دارند.
اجتهاد در سن چهل سالگي
اشرفي با همه‌ي مشكلات و مسايل آن زمان، در تحصيل علوم اسلامي و ديني جديّت فرمود و پس از اندك‌زماني از فضلا و مدرّسين نامي و برجسته‌ي حوزه‌ي علميه‌ي قم به شمار آمد و بسيار مورد توجه مراجعِ تقليد آن زمان قرار گرفت. او به خصوص بسيار مورد لطف و عنايت مرحوم آيت‌الله حاج سيدمحمدتقي خوانساري بود؛ طوري كه آثاي خوانساري اغلب بي‌آن‌كه قبلاً اطلاعي دهد، به حجره‌ي ايشان مي‌آمد و گاه علاوه بر شهريه‌ي مختصر رسمي كه به همه‌ي طلاب مي‌داد، مبلغي به ايشان مرحمت مي‌فرمود.
اولين اجازه‌ي اجتهاد صادره از سوي اين عالم مجاهد و متقي به آيت‌الله اشرفي‌اصفهاني داده شد. در آن هنگام شهيد اشرفي چهل ساله بود. پيش از آن نيز شهيد اشرفي چندين اجازه در امور حسبيه از آقاي خوانساري دريافت داشته بود. عين حكم اجتهاد، همچنين اجازه‌ها و حكم امامت جمعه‌ي ايشان در پايان همين بخش آمده است.
مرحوم آيت‌الله خوانساري در آن زمان در مدرسه‌ي فيضيه، اقامه‌ي نماز جماعت مي‌كرد و در غياب ايشان حضرت امام خميني كه در آن زمان از فضلاي معروف و زهد و تقواي ايشان مورد قبول همه‌ي محصّلين و طلاب حوزه بود، به نيابت ايشان به امامت جماعت مي‌ايستاد. در غياب حضرت امام خميني نيز با اصرار طلاب و فضلا، آقاي اشرفي اقامه‌ي جماعت مي‌كرد كه در يك نوبت امام خميني نيز به ايشان اقتدا كردند.
پس از رحلت مرحوم آيت‌الله خوانساري نماز جماعت در مدرسه‌ي فيضيه توسط آيت‌الله حاج شيخ محمدعلي اراكي ( اب الزوجه‌ي مرحوم آيت‌الله خوانساري ) منعقد گشت و باز در غياب ايشان، هر وقت شهيد محراب در قم تشريف داشتند، به نيابت از ايشان هم اقامه‌ي جماعت مي‌فرمودند. من خود به ياد دارم هر گاه ايشان به نماز جماعت در مدرسه‌ي فيضيه مي‌ايستاد، بدون استثنا همه‌ي طلاب و فضلا اقتدا مي‌كردند. زهد و تقواي ايشان مورد قبول همه بود. اين امر از پيام تاريخي امام نيز كاملاً مشهود است كه فرمود: « من قريب به شصت سال بود ايشان را مي‌شناختم » اين جمله، گوياي همين مطلب است كه امام در زمان مرحوم آيت‌الله حائري و آيات ثلاث با شهيد محراب آشنا بودند و روي ايشان، شناخت كامل داشتند.

آيت‌الله بروجردي بنا به درخواست جمعي از فضلا و مدرسين حوزه‌ي علميه‌ي قم از بروجرد به قم تشريف آوردند. شهرت مرحوم آيت‌الله بروجردي پس از مرحوم آيت‌الله العظمي اصفهاني ( حاج سيد ابوالحسن موسوي ) بيش از ساير علما بود و مقام علمي ايشان بر احدي مخفي نبود.
از جهت بيان نيز كم‌نظير بود. پس از ورود ايشان به حوزه‌ي علميه‌ي قم و شروع درس فقه و اصول پس از اندك‌زماني توجه خاص فضلا و بزرگان حوزه را به خود جلب كرد، به نحوي كه بزرگان علما و مراجع تقليد فعلي نيز به درس ايشان حاضر شدند و از درس ايشان كسب‌فيض كردند.
آيت‌الله اشرفي به نحوي شيفته‌ي درس و بيان مرحوم آيت‌الله بروجردي شد كه فرمود: « من پس از اندك‌زماني ناگزير دروس ديگر مراجع تقليد را رها كردم و جديّت و كوشش نمودم كه مطالب آيت‌الله بروجردي را جمع‌آوري و مطالعه كنم. » لذا طي مدت دوازده سال كه آيت‌الله اشرفي در محضر درس ايشان حضور مي‌يافت، تمامي دورس آن مرحوم را مي‌نوشت و اين نوشته‌ها موجود است؛ ولي متأسفانه او نتوانست آن‌ها را به چاپ برساند.
شهيد محراب پس از اندك‌زماني با مرحوم آيت‌الله بروجردي مناسبات نزديك يافت، طوري كه مرتب به ديدار ايشان مي‌رفت. هر وقت شهيد اشرفي به اصفهان مي‌رفت و باز مي‌گشت، مرحوم آيت‌الله بروجردي به ديدار شاگرد خود به حجره‌ي او در مدرسه فيضيه مي‌آمد، همچنين ساير مراجع تقليد به خصوص مرحوم آيت‌الله خوانساري.
مرحوم آيت‌الله بروجري در يكي از ديدارهايشان با آيت‌الله اشرفي به ايشان مي‌فرمايد: « شنيده‌ام شما جزوه‌ي درس فقه و اصول را خوب مي‌نويسيد » در پاسخ اظهار مي‌دارد: « گمان نمي‌كنم چنين باشد. حسن‌ظن آقايان و حضرت‌عالي است و چنين نيست. »
مرحوم بروجردي با اصرار، يك جزوه از درس فقه را مي‌گيرند و مي‌برند و پس از چند روز براي ايشان تقديرنامه مي‌فرستند.
او پس از مدتي، فوق‌العاده مورد توجه مرحوم آيت‌الله بروجردي قرار مي‌گيرد؛ طوري كه اگر ملاقات ايشان به تأخير مي‌افتاد، گله مي‌فرمود و اگر نام ايشان و آقاي جبل‌عاملي كه از مدرسين معروف قم و هم‌درس ايشان بود، در محضر آيت‌الله بروجردي برده مي‌شد، مرحوم بروجردي مي‌فرمود: « مگر ايشان در قم هستند؟ » و اين حكايت از آن داشت كه آيت‌الله بروجردي به حسب علاقه‌ي زياد مايل بود بيشتر، اين دو نفر را ملاقات كند. در اعياد مذهبي كه مردم به ملاقات آيت‌الله بروجردي مي‌رفتند، به شهيد محراب و بعض ديگر از فضلا اظهار مي‌شد نزديك بنشينند تا ايشان را ببينند. بعدها شهيد محراب به دستور مرحوم آيت‌الله بروجردي در كرمانشاه ( باختران ) رخت اقامت افكند. اتفاق افتاد كه آيت‌الله اشرفي از آيت‌الله بروجردي تقاضاي اجازه‌ي مسافرت مي‌كرد و ايشان اجازه نمي‌فرمود. مدت سه سال درخواست اين اجازه را تكرار مي‌كرد و ايشان موافقت نمي‌فرمود و اظهار مي‌داشت: « وجود شما در كرمانشاه بسيار نافع است و من اجازه نمي‌دهم. » و شهيد محراب هم‌، چون فوق‌العاده به استاد خود علاقمند بود، مايل نبود بدون اذن ايشان مسافرت كند. حتي بعد از فوت مرحوم آيت‌الله بروجردي قدس سره نيز گاهي كه به فكر مسافرت مي‌افتاد، خواب مرحوم آقاي بروجردي را مي‌ديد كه در خواب مي‌فرمود: « صلاح است در كرمانشاه بمانيد » و ايشان از مسافرت منصرف مي‌گشت.
شهيد محراب و امتحانات حوزه‌ي علميه‌ي قم
مرحوم آيت‌الله بروجردي براي تشويق محصّلين زحمت‌كش حوزه‌ي علميه‌ي قم، تصميم گرفتند برنامه‌ي امتحانات عمومي طلاب را انجام دهند. در سال 1330 شمسي امتحانات عمومي مقرّر گرديد. در اين رابطه چند نفر از مدرّسين و فضلاي حوزه‌ي علميه از جمله فقيه عالي‌قدر آيت‌الله منتظري، شهيد محراب آيت‌الله اشرفي‌اصفهاني، آيت‌الله جبل‌عاملي، آيت‌الله روحي‌يزدي، مرحوم آيت‌الله فكوري يزدي و چند نفر ديگر مأموريت يافتند به عنوان ممتحن امتحانات دروس سطح و خارج فقه و اصول را شروع كنند. براي كساني كه قبول مي‌شدند، شهريه‌ي بيشتري مقرّر مي‌گرديد.
شهيد اشرفي تا جايي كه به خاطر دارم، مدت سه سال تا زمان اعزام ايشان به باختران در برگزاري امتحانات در حوزه‌ي علميه شركت داشت. البته بعد از آمدن شهيد محراب به باختران نيز امتحانات به طور رسمي در حوزه‌ي علميه‌ي قم همه‌ساله انجام مي‌شود و نتيجه‌ي مطلوبي گرفته شده است.
دوران اقامت شهيد محراب در قم
آيت‌الله اشرفي به مدت بيست و سه سال به طور دائم در حوزه‌ي علميه‌ي قم اقامت داشت. در طول اين مدت به تعليم و تعلّم اشتغال داشت و شاگردان فاضل و لايقي را نيز تربيت كرد. عمده توجه ايشان در حوزه‌ي علميه‌ي قم، حضور در جلسات درس و مباحثه و نوشتن مطالب اساتيد خود بود. تصور نمي‌كنم در زمان خودشان كسي به قدر ايشان نوشته‌هاي درسي داشته باشد.
همان‌طور كه خود مي‌فرمود دوازده سال متوالي از محضر آيت‌الله بروجردي كسب‌علم كرده و تمام دروس را نوشته‌اند. ده سال نيز در محضر درس آيت‌الله حجت كوه‌كمره‌اي و آيت‌الله خوانساري حاضر مي‌شده‌اند و اين دروس را نيز يادداشت كرده‌اند. جزوات درسي ايشان موجود است اما براي چاپ نيازمند هم‌كاري و هم‌فكري بعضي فضلاي حوزه‌هاي علميه است.
اشرفي درس مرحوم آيت‌الله بروجردي را با تني چند از شخصيت‌ها مباحثه مي‌كرد. از جمله‌ي ايشان آيت‌الله فقيه عالي‌قدر منتظري، جبل‌عاملي و حاج شيخ ابوالفضل نجفي‌خوانساري ( امام جمعه‌ي اراك ) بودند. اين ياران صميمي به مدت هشت سال تقريباً هر روز به اصطلاح، مباحثه‌ي كمپاني داشتند.

در زمان حيات مرحوم آيت‌الله حكيم، شهيد محراب در كرمانشاه ( باختران ) مقدمه‌ي مرجعيت مطلقه‌ي امام امت را فراهم نمود. در آن زمان اين‌جانب در حوزه‌ي علميه ي قم اشتغال داشتم و به وضع باختران و اين‌كه چه كساني بايد براي امر تبليغ به اين شهر دعوت شوند، آشنا بودم. گويندگان و مبلّغين، از مدرّسين معروف حوزه‌ي قم را كه از شاگردان امام بودند، دعوت مي‌كرديم كه در ماه‌هاي رمضان و ماه‌هاي محرم و صفر و ايام فاطميه در مسجد مرحوم آيت‌الله بروجردي كرمانشاه سخنراني كنند و مردم را ضمن آشنا كردن با مسايل مختلف اسلامي، به مسئله‌ي مرجعيّت امام سوق دهند. در آن زمان دعوت كردن از شخصيت‌هاي بزرگ و گويندگان متعهّدي چون حضرات آقايان خزعلي و محمد يزدي و شهيد هاشمي‌نژاد از بهترين راه‌هاي مبارزه بود. در اين رابطه مكرّر گويندگان دستگير و بازداشت مي‌شدند. اين عمل مقدس و انقلابي در آن زمان به قدري اهميت داشت كه فوق آن تصور نمي‌شد.
كرمانشاه هميشه در دعوت از اين‌گونه فضلا و شخصيت‌هاي ممتاز، گوي سبقت را مي‌ربود و مردم هم فوق‌العاده استقبال مي‌كردند. كار شكني‌هاي بعضي افراد مغرض و روحاني‌نماي ضدّ انقلاب و ضدّ مرجعيّت امام و ولايت‌فقيه از يك سو و فشار و مخالفت رژيم پهلوي از سوي ديگر، آيت‌الله اشرفي‌اصفهاني را تحت فشار شديد و تهديد قرار مي‌داد. ولي هر چه بيشتر فشار مي‌آوردند، شهيد محراب استوارتر و راسخ‌تر، هدف خود را تعقيب مي‌كرد. تأسف‌بارتر از همه چيز، مخالفت‌ها و كارشكني‌ها و تهمت‌هايي بود كه از طرف روحاني‌نماي فاسد و معلوم‌الحال و وابسته به رژيم طاغوت متوجه شهيد محراب مي‌شد.
هر گوينده‌ي مذهبي و سخنران به محض ورود به شهر فوراً به ساواك يا شهرباني جلب مي‌شد و از او تعهّد مي‌خواستند كه يا شهر را ترك كند و برود يا اين‌كه حق ندارد ولو به كنايه نام آيت‌الله خميني را ببرد. با اين حال، آقايان كار خود را انجام مي‌دادند. هم مسأله‌ي مرجعيّت امام را عنوان مي‌كردند و هم براي سلامتي امام دعا مي‌كردند. اين موضوع، در زماني كه كمتر كسي جرأتِ به زبان آوردن نام امام را داشت، از مسايل بسيار مهم سياسي بود. دشمن براي خنثي كردن تبليغات از دو جبهه وارد مي‌شد:
اول، از راه تهديد و ارعاب آيت‌الله اشرفي تا جايي‌كه چند بار ايشان را در اوايل مبارزه به ساواك بردند. يك بار هم دستگاه، قصد تبعيد ايشان را كرد؛ اما ظاهراً روي مصالحي كه آن‌ها در نظر گرفتند و احتمال اعتراض و شورش در مردم ديدند، منصرف شدند. دوم، از راه ترور شخصيت در ايشان. به اين ترتيب كه عمال دستگاه توسط آن روحاني‌نما كه همواره در امر مرجعيّت امام با شهيد محراب مخالفت مي‌نمود، از هيچ تهمت و افترايي فروگذار نكردند و بزرگ‌ترين شكنجه‌ها و عذاب‌هاي روحي را به اين مرد الهي دادند. روحاني‌نماي مزبور كراراً براي شهيد پيام مي‌فرستاد كه « در امر مرجعيت آيت‌الله خميني مردم را به من ارجاع دهيد. من هر چه گفتم، همان است و اگر غير از اين انجام دهي، شما را از اين شهر با وضع بدي اخراج مي‌كنم » ولي آيت‌الله اشرفي وقعي نمي‌نهاد و به سختي پايداري مي‌كرد.
2- پس از رحلت مرحوم آيت‌الله حكيم زمينه‌ي مرجعيّت و زعامت حضرت امام خميني در استان كرمانشاه ( باختران ) كاملاً فراهم بود، به حدي كه اكثر علماي باختران با شهيد محراب در موضوع اعلميت امام هم‌عقيده بودند و اگر كارشكني و مخالفتي نمي‌شد، مردم استان صد در صد و يك‌پارچه از امام تقليد مي‌كردند.
پس از رحلت مرحوم آيت‌الله حكيم، حضرت آيت‌الله منتظري نامه‌اي براي شهيد اشرفي نوشته بودند؛ مبني بر متعين بودن مرجعيت امام خميني. اين‌جانب با مقدمات قبلي به اتفاق حضرت حجت‌الاسلام و المسلمين آقاي محمد يزدي به كرمانشاه آمديم تا در مراسم بزرگداشت آيت‌الله حكيم، آقاي يزدي وظيفه‌ي مردم را در اين امر مهم تعيين و احياناً مخالفت‌ها و كارشكني‌هاي مغرضين و روحاني‌نماي وابسته را خنثي كنند. ولي رژيم دست‌نشانده و حاميان او از آمدن آقاي يزدي سخت بيم‌ناك شدند و به محض ورود ايشان به منزل شهيد محراب تلفن كردند. مأمورين شهرباني را به منزل فرستادند. تهديدهاي پي در پي شروع شد. حتي نگذاشتند آقاي يزدي يك شب تمام را در اين شهر بماند. ناچار ايشان را به منزل ديگري انتقال داديم و صبح روز بعد با كمال تأسف به اتفاق ايشان به همدان رفتيم و سپس به قم مراجعت كرديم. ليكن آيت‌الله اشرفي از پاي ننشست و از طرق مختلف جريان را تعقيب كرد و با هماهنگي جمعي از روحانيون و شاگردان و مقلّدين حضرت امام بار سنگين ابلاغ مرجعيت امام را به سرمنزل مقصود رساند. ايشان در مجامع صريحاً مي‌فرمود: « با توجه به تحقيقاتي كه از مدرسين حوزه‌ي علميه از قبيل حضرت آيت‌الله منتظري و آيت‌الله مشكيني و مرحوم آيت‌الله رباني شيرازي و ... همچنين بعضي از بزرگان مدرسين و علما نجف‌اشرف به عمل آورده‌ام و خود نيز اهل تشخيص و صاحب‌نظر هستم، امام را اعلم از ديگران و لذا تقليد ايشان را واجب مي‌دانم. »
به هر حال علي‌رغم كارشكني‌ها، اكثريت مطلق مردم باختران به تقليد از امام روي آوردند. يك بار شهيد محراب از حضرت آقاي خزعلي دعوت به عمل آوردند، تا با بيان منطقي و استدلالي خود، مردم را آگاهي بخشند. دستگاه جبار از سخنراني ايشان در مسجد مرحوم آيت‌الله بروجردي ممانعت به عمل آورد. به اين ترتيب كه در مسجد آيت‌الله بروجردي را بستند و روحاني‌نماي وابسته و مخالف انقلاب و ولايت فقيه در اجتماعي عمومي آشكارا گفت: « من در مسجد را بستم. » در آن سخنراني مسجد آيت‌الله بروجردي را به عنوان مسجد ضرار معرفي كرد و به ساحت مراجع تقليد اهانت كرد. مردم اين شهر ماجرا را هنوز به ياد دارند. نوار وي نيز موجود است. به دنبال اين جريان براي شهيد محراب پيغام فرستاد كه « در امر مرجعيت تقليد يا سكوت كن يا از شهر برو، والّا من مفتضحانه شما را از اين شهر خارج مي‌كنم. »
آيت‌الله اشرفي استوارتر از كوه در برابر همه‌ي كارشكني‌ها و مخالفت‌ها و توطئه‌ها و افتراها مقاومت كرد و بالاخره خط امام را در اين منطقه تثبيت نمود. او مدت بيست و هفت سال در شهر باختران با مظلوميت عجيبي زندگي كرد و از ناراحتي‌ها و دردهاي دل خود حتي براي فرزندانش كمتر گفت. گاهي مانند علي عليه‌السلام كه دردهاي دل خود را در چاه بيان مي‌كرد، در خلوت با خداي خويش درددل مي‌نمود و گاهي يكي از دردهاي درونيش را براي همسر خود مي‌فرمود و توصيه مي‌كرد: مبادا فرزندان بفهمند. يكي دوبار فرمود:« پس از مرگ، زياد براي من گريه كنيد زيرا من خيلي مظلوم قرار گرفته‌ام. »
و فرمود: « هر چه فكر مي‌كنم چه كرده‌ام كه اين چنين مورد حمله‌هاي اين افراد قرار گرفته‌ام، فكرم به جايي نمي‌رسد. تنها جرم من حمايت از امام و مرجعيت ايشان است و اين‌ها تمام همّشان اين است كه من اين شهر را ترك كنم تا آنها به آمال خودشان برسند و حق امام را ضايع كنند كه در نتيجه به اسلام ضربه بزنند و رژيم طاغوت را نگه دارند. ولي هيهات من اين آرزو را بر دل آنها خواهم گذارد و اين شهر را ترك نخواهم كرد مگر بعد از آن كه اطمينان پيدا كنم كه اين‌ها ديگر كارشان تمام شده و نمي‌توانند توطئه‌ي خود را پياده كنند. »
گاهي مي‌فرمودند: « اي كاش مي‌توانستم خود را به امام برسانم و كمي از اين رنج‌ها و كارشكني‌ها و مخالفت‌هاي اين افراد را بگويم. »
ولي او كه اهل گذشت بود، بارها خدمت امام رسد و كلمه‌اي نگفت. اين زندگي يك شخصيت بزرگ علمي و يك مرد مجاهد و مبارز و يار ديرين امام است. بر خود واجب دانستم شمه‌اي از خدمات و رنج‌هاي اين شهيد بزرگوار را بيان كنم.
شهيد محراب در رابطه با مقام مرجعيت امام بزرگوار تعبيرات مختلفي داشتند. مي‌فرمود: « من در امام يك ذره هواي نفس سراغ ندارم. در امام ترك اولي نديدم. امام را، هم رهبر انقلاب مي‌دانم، هم مرجع تقليد جامع‌الشرايط و هم اعلم و اورع و ولي فقيه. اگر كسي بخواهد امام را تنها رهبر بگويد و مرجع تقليد نداند، در خط آمريكا است. زيرا سعي و كوشش دشمن همين است كه بين رهبريت و مرجعيت امام جدايي بيندازد و تفكيك قايل شود. اطاعت از امام حتي بر فقهاي ديگر هم فرض و واجب است. كسي كه امام را رهبر بگويد و در امر تقليد به كس ديگر مراجعه كند، اين شخص يا نمي‌فهمد يا قضيه از جاي ديگري آب مي‌خورد. امام را با هيچ يك از مراجع و فقهاي فعلي نمي‌توان مقاسيه كرد » و به تعبير خودشان مي‌فرمود: « لا يقاس به احد »، اگرچه احترام فوق‌العاده هم براي ساير مراجع تقليد قايل بودند و آن‌ها را نيز مجتهد مي‌دانستند.
آغاز حركت توفنده‌ي ملت ايران عليه رژيم پهلوي در نوزدهم دي 1356
ملت رنج‌ديده در زير چكمه‌ي استبداد رژيم شاهنشاهي كه مانند انبار باروتي آماده‌ي انفجار بود، سرانجام در روز هفدهم دي 1356 مرحله‌ي تازه‌اي از قيام خود را آغاز كرد. در رژيم طاغوت، هفده دي را روز آزادي زن مي‌ناميدند. در چنان روزي روزنامه‌ي اطلاعات طي مقاله‌اي كلمات جسارت‌آميزي نسبت به رهبر انقلاب اسلامي چاپ كرد. خودفروختگان، گمان مي‌كردند با طرح اين‌گونه كلمات مي‌توانند خدشه‌اي به ساحت مقدس او وارد كنند؛ غافل از آن‌كه همين جريان گور آنها را خواهند كَند. اين كبريتي بود كه به باروت زده شد و آن‌چنان مردم را به طغيان كشانيد كه هيچ قدرت و نيروي مادي نتوانست آن را مهار كند. بلافاصله مردم قم قيام كردند و به دنبال آن مردم تبريز و يزد و اصفهان و ...
بالاخره با قيام بزرگ مردم تهران چنان توفان عظيمي از خشم ملت ايران برانگيخته شد كه نظام ضدّ اسلامي و انساني پهلوي و رژيم دو هزار و پانصد ساله‌ي شاهنشاهي به زباله‌دان تاريخ رفت. شهيد محراب آيت‌الله اشرفي در اين حركت توفنده نقش عظيمي داشت. در رابطه با مقاله‌ي روزنامه‌ي اطلاعات و جريان نوزدهم دي و شهادت گروهي از مردم مؤمن و مسلمان قم و سپس شهداي تبريز و يزد كه در چهلم‌هاي شهداي هر يك از شهرستان‌هاي ذكر شده نيز جمعي از مردم به دست دژخيمان پهلوي قتل‌عام شدند.
در استان باختران علي‌رغم فشارها و اختناق شديد دستگاه طاغوتي آيت‌الله شهيد اشرفي با همكاري بعضي از علما و روحانيون اين شهر مجالس متعدّدي به عنوان بزرگداشت شهدا و اعتراض به رژيم منعقد كردند كه در پايان هر يك مردم با شعارهاي درود بر خميني و سپس مرگ بر شاه به خيابان‌ها مي‌ريختند و مراكز فحشا و منكران را منهدم مي‌كردند. عمده‌ترين مراسمي كه تا آن تاريخ سابقه نداشت، در واقع جرقه‌اي بود در جهت شعله‌ور شدن يك آتش عظيم در اين منطقه؛ مجلس بزرگداشت شهادت آيت‌الله حاج سيدمصطفي خميني فرزند بزرگوار امام امت بود كه بنا به دعوت و اطلاعيه‌ي چاپي آيت‌الله اشرفي‌اصفهاني در مسجد مرحوم آيت‌الله بروجردي منعقد گشت.
اين‌جانب تعدادي از طلاب و دو تن از مدرسين حوزه‌ي علميه‌ي قم را به اين مجلس آوردم. سخنراني‌هاي متعدّدي ايراد شد. ساواك با تمام نيرو وارد معركه گشت. آن‌ها درصدد دستگير كردن سخنران‌ها برآمدند؛ اما با شيوه‌هاي مخصوصي آن را از چنگال دژخيمان رهانيديم و سپس شبانه از باختران خارج كرديم.
اين مجلس در واقع اولين نقطه‌ي حركت نهايي مردم اين منطقه بود. در رابطه با برگزاري مجلس بزرگداشت شهيد آيت‌الله حاج سيدمصطفي خميني فرزند برومند امام خميني، از سوي شهيد محراب در مسجد مرحوم آيت‌الله بروجردي باختران نامه‌اي به عنوان آيت‌الله اشرفي از سوي رهبر كبير انقلاب اسلامي از نجف‌اشرف فرستاده شد كه متن آن در اختيار خوانندگان عزيز قرار مي‌گيرد.
6 محرم 98. بسمه تعالي. به عرض عالي مي‌رساند: از قرار مسموع در اين حادثه مرقومات و تلگراف‌هايي شده است و غالباً نرسيده و نيز معلوم مي‌شود كه جناب‌عالي مجلسي داشته و تحمل زحماتي نموده‌ايد. لازم شد از جناب‌عالي و ساير آقاياني كه اظهار عطوفت نموده‌اند، تشكر كنم. از خداوند تعالي سلامت و سعادت همه را خواستارم. اميد است موفق شويم در راه اهداف مقدسه‌ي اسلامي اين چند روزه‌ي باقي عمر را بگذرانيم. اميد دعاي خير از جناب‌عالي و ساير آقايان دارم. مستدعي است تشكر اين‌جانب را به دوستان و اهالي محترم ابلاغ فرماييد.
والسلام عليكم و رحمه الله و بركاته. روح الله الموسوي الخميني
در رابطه با جريانان كرمانشان ( باختران ) و اختلافاتي كه از سوي بعضي از عناصر ناصالح و روحاني‌نماهاي وابسته به رژيم فاسد در زمان طاغوت تحت عناوين خاصي به وجود آمده بود، رهبر كبير انقلاب امام خميني از نجف‌اشرف مطالبي براي حضرت آيت‌الله اشرفي نوشته‌اند كه به نظر خوانندگان مي‌رسد. لازم به تذكر است در طول اقامت حضرت امام خميني در نجف‌اشرف مكاتبه با امام امت بسيار مشكل بود و دستگاه جبار و فاسد پهلوي بي‌نهايت سخت‌گيري مي‌كرد و اگر نامه‌اي در اين رابطه از كسي گرفته مي‌شد، زندان و شكنجه‌هاي قرون وسطايي به دنبال داشت؛ ولي با اين حال بعضي از شخصيت‌ها و نمايندگان امام از طرق مختلف مي‌توانستند با امام تماس بگيرند يا وجوهات شرعيه را براي ايشان بفرستند.
آيت‌الله اشرفي‌اصفهاني نيز به همين كيفيت با امام در تماس بود و در مدت اقامت امام، نامه‌هاي فراواني به حضور امام مي‌فرستاد و امام هم پاسخ مي‌دادند. در حال حاضر تعداد ده عدد از نامه‌هاي امام در دست است كه از آن جمله دو نامه است كه در آن‌ها امام از اوضاع باختران اظهار نگراني فرموده‌اند. يكي از اين دو نامه كه به نظر خوانندگان مي‌رسد، بدون عنوان و بدون امضاي امام بوده است تا اگر كنترل شود، مشخص نشود براي چه كسي و از چه كسي است؛ ولي ديگر نامه‌هاي امام كه از طريق مسافرهاي مخصوصي يا از طرق ديگري فرستاده مي‌شده، هم عنوان داشته است و هم امضا. اينك دو نامه:
الف: بسمه تعالي
به عرض مي‌رساند مرقوم شريف كه از طريق تهران ارسال فرموده بوديد واصل. سلامت و توفيق جناب‌عالي را خواستار است. چون در حال كسالت و تب بوده و هستم. جواب مرقوم را نتوانستم از آن طريق بدهم و نخواستم مرقوم شريف بي‌جواب باشد. اخيراً مطالبي از كرمانشاه مي‌رسد كه موجب تأثّر و تألّم اين‌جانب است. در اين زمان كه حضرات روحانيون از هر زمان ديگر بيشتر احتياج به وحدت كلمه و تفاهم دارند، چه شده كه در آن محل اين نحو اختلافات ديده مي‌شود. مرجعيّت كه حقيقتش امروز جز مسئله‌گويي نيست ارزش آن ندارد كه آقايان در پيرامون آن بحث كنند. اميد است كه هر چه زودتر به اين وضع خاتمه داده شود. از جناب‌عالي و ساير آقايان اميد دعاي خير دارم.
والسلام عليكم. 20 محرم الحرام 1392.
ب: بسمه تعالي
9 شعبان 1393. خدمت جناب مستطاب عمادالاعلام و حجت‌الاسلام آقاي عطاء‌الله دامت افاضاته. مرقوم شريف كه حاكي از سلامت مزاج شريف و حاوي تفقد از اين‌جانب بود، واصل و موجب تشكر گرديد. سلامت و توفيق جناب‌عالي را از خداوند تعالي خواستار است. از وضع محل اظهار نگراني فرموديد. اين طور مطالب اختصاص به محلي دون محلي ندارد و چاره جز تحمل نيست. اميد است انشاء‌الله تعالي خداوند به جناب‌عالي اجير صابران را عنايت فرمايد. از جناب‌عالي اميد دعاي خير دارم.
والسلام عليكم و رحمه الله و بركاته. روح الله الموسوي الخميني.
در زندان كميته‌ي شهرباني
توفان انقلاب اوج گرفت و دستگاه را كاملاً به وحشت انداخت. رژيم پوشالي پهلوي درصدد بازداشت چهره‌هاي انقلابي و شخصيت‌هاي بزرگ علمي همچون شهيد محراب آيت‌الله اشرفي‌اصفهاني برآمد. آنها گمان مي‌كردند با به زندان انداختن اين اشخاص، تب انقلاب را پايين مي آورند. تصور مي‌كردند با دستگير كردن اين افراد، مردم به وحشت مي‌افتند و دست از مخالفت با رژيم برمي‌دارند. ولي از آن‌جا كه اين انقلاب نور خداست و نورخدا هرگز خاموش‌شدني نيست، نه تنها كاري از پيش نبردند، بلكه با اين عمل، مردم را عصباني‌تر و خشن ملت را توفنده تر كردند.
آيت‌الله اشرفي‌اصفهاني در تظاهرات آرام روز سه شنبه 11/7/1357 در حالي كه پيشاپيش مردم حركت مي‌كرد، مورد حمله‌ي دژخميان گارد و مأمورين ساواك قرار گرفت. در اين حمله چند تن شهيد و مجروح گرديدند و ايشان نيز مختصري آسيب ديد. موج تلفن‌ها و تلگراف‌ها از شهرهاي سراسر ايران جهت احوال‌پرسي سرازير شد. شبي بود كه امام از نجف‌اشرف به سوي كويت رهسپار گرديد و دولت مزدور كويت هم از ورود ايشان به خاك اين كشور جلوگيري كرد. معلوم نبود كه امام كجا و به سوي چه كشوري در حركتند. مردم ايران همه نگران بودند. خانواده شهيد اشرفي از جمله بنده نيز فوق‌العاده نگران بوديم. بنده در آن شب وضو گرفتم و به نماز امام زمان مشغول شدم. قبل از نماز و در حين نماز و بعد از نماز بسيار گريستم. از ديدگانم نهري از اشك جاري بود، طوري‌كه اهل خانه معذب شدند و اعتراض كردند. در اواخر ساعت شب ناگهان صداي زنگ منزل به صدا درآمد. بعضي در خواب و بعضي در بيدار بودند. به گمان اين‌كه شايد مسافري از اصفهان آمده، در را گشوديم. ناگهان يك افسر و دو مأمور شهرباني و دو مأمور ساواك، بدون اجازه، با شتاب خود را به داخل منزل انداختند. آن‌ها ابتدا تلفن منزل را قطع كردند؛ آن‌گاه داخل اتاق رفتند و در حالي كه بچه‌ها و زن‌ها در خواب بودند، دست شهيد محراب را در بستر گرفتند و گفتند: « بفرماييد برويم شهرباني، فقط چند دقيقه از شما بازجويي مي‌شود، سپس شما را رها مي‌كنيم. »
شهيد محراب وضو ساختند و چون تازه صبح شده بود، خواستند نماز صبح را به جا آورند؛ اما مأمورين نپذيرفتند و ايشان را با عجله به اتومبيل سوار كردند و پس از بازجويي مختصري به همراه آقاي عراقي به تهران برده، در كميته‌ي شهرباني زنداني نمودند. در زندان كميته پس از بازجويي، ايشان را در سلولي تاريك جاي دادند. بعدها فرمودند: « در اين چند روزه كه در زندان بوديم، نمي‌فهميديم چه وقت شب است، چه وقت روز. براي انجام نمازهاي واجب نمي‌توانستيم اوقات را تشخيص بدهيم. مأمورين، اوقات نماز را از پشت در زندان اعلام مي‌كردند كه الآن ظهر است يا شب يا صبح. براي وضو گرفتن هم بايد در زندان را مي‌زديم تا مأمورين زندان بيايند، در را باز كنند. موقع رفتن به دستشويي يك پارچه بر سر ما مي‌انداختند تا در وقت اياب و ذهاب همديگر را نبينيم. »
و مي‌فرمودند: « در همان زندان كميته آقاي دستغيب دومين شهيد محراب و آيت‌الله طاهري هم بودند؛ ولي همديگر را نديديم. »
سرانجام پس از چند روز بر اثر اعتراضات زياد بعضي از مراجع تقليد و خوف از اغتشاش مردم، ايشان را از زندان رها كردند.
در پي دستگيري آيت‌الله اشرفي، جامعه‌ي روحانيت كرمانشاه اعلاميه‌اي صادر نمودند.
ادامه‌ي مبارزه
آيت‌الله اشرفي در تمام راهپيمايي‌ها و تظاهرات، پيشاپيش مردم باختران بود و اكثر مواقع تا نهايت مقصد راه‌پيمايان پياده مي‌رفت. اولين راه‌پيمايي كه به دعوت شهيد محراب به طور آرام در باختران انجام گرفت، راه‌پيمايي روز عيد فطر بود. اين راه‌پيمايي از مسجد مرحوم آيت‌الله بروجردي تا مسجد جامع انجام گرفت و به دنبال آن، راه‌پيمايي‌ها و تظاهرات زيادي شد كه همه به دعوت ايشان و بعضي علماي باختران بود. در روز تاسوعاي همان سال كه در سراسر كشور ايران دعوت به راه‌پيمايي شده بود، با اين‌كه يكي از مقامات بالاي ساواك به وسيله‌ي تلفن ايشان را تهديد به قتل كرد و گفت: « چنان‌چه در راه‌پيمايي روز تاسوعا شركت كنيد، شما را به قتل خواهيم رسانيد و خونتان بر عهده‌ي ما نيست. »
شهيد محراب در پاسخ فرمودند: « ما آماده هستيم. شما قدرت داريد؛ هر چه خواستيد بكنيد، بكنيد ما هم در راه‌پيمايي شركت خواهيم كرد. »
و در روز تاسوعا جلو تظاهركنندگان و راه‌پيمايان حركت كردند و تا مقصد ( مسجد جامع ) پياده رفتند و تا پايان برنامه هم حضور داشتند.
در يكي از راه‌پيمايي‌ها مردم كه قصد منهدم كردن مجسمه‌ي طاغوت را داشتند، به دستور استاندار كه پاليزبان جنايت‌كار بود، به رگبار گلوله بسته شدند و بيش از دويست نفر شهيد و صدها نفر مجروح گشتند. در پي اين جنايت هولناك، جامعه‌ي مدرسين حوزه علميه‌ي قم تلگرافي به حضور چهارمين شهيد محراب آيت‌الله اشرفي اصفهاني مخابره كردند.

توطئه‌هاي سوء‌قصد
پس از پيروزي انقلاب اسلامي و شكست آمريكا، اين جنايت‌كار و غارت‌گر جهان در پي ضربه زدن به انقلاب عظيم اسلامي برآمد. چهره‌هاي بزرگ انقلاب يكي پس از ديگري ترور شدند. آيت‌الله اشرفي كه يكي از ياران قديمي امام و از شخصيت‌هاي شناخته شده و مورد توجه كامل مراجع تقليد و حوزه‌هاي علميه بود و در پيشبرد انقلاب و خط امام نقش عمده‌اي داشت، از جمله افرادي بود كه مورد كينه‌ي استكبار جهاني و مزدوران داخلي ايشان و منافقين از خداي بي‌خبر قرار داشت.
حادثه‌ي بمب‌گذاري: اولين ترور از سوي مزدوران بيگانه
در ماه رجب 1400 هجري قمري ( 1359 ه.ش ) خانه‌ي شهيد محراب و خانه‌هاي همسايگان به وسيله‌ي بمب صوتي كه نزديك منزل كار گذاشته بود، به لرزه درآمد و كليه‌ي شيشه‌هاي اين خانه‌ها شكسته شد. آيت‌الله اشرفي به هنگام وقوع اين حادثه به زيارت حضرت رضا عليه‌السلام مشرف شده بود. ضدّ انقلاب اين بار ناكام ماند.
دومين سوء‌قصد
دومين سوء‌قصد نافرجام در رمضان 1401 / تير 1360 هجري قمري اتفاق افتاد.
« روز گذشته آيت‌الله اشرفي‌اصفهاني امام جمعه‌ي كرمانشاه از يك سوء‌قصد، جان سالم به در برد. بر اساس گزارش خبرنگار كيهان از كرمانشاه ديروز ساعت 12:30 هنگامي كه آيت‌الله حاج آقا عطاءالله اشرفي‌اصفهاني امام جمعه‌ي كرمانشاه [ و يك تن از محافظان ايشان ] قصد ورود به مسجد بروجردي را داشتند، سه مهاجم مسلّح كه در داخل يك پيكان زردرنگ در مقابل مسجد كمين كرده بودند، به آن‌ها حمله‌ور شدند.
بر پايه‌ي همين گزارش مهاجمان مسلّح ابتدا قصد داشتند با مسلسل كلاشينكف به سوي امام جمعه تيراندازي كنند، ولي به علت گير كردن تير در لوله‌ي اسلحه، موفق به اين كار نشدند. مهاجمان سپس به هنگام فرار، يك عدد نارنجك به طرف امام جمعه پرتاب كردند كه بر اثر آن انفجار، يك زن شهيد و پنج نفر مجروح شدند. [ يك دختر سيزده ساله و يك پيرزن شهيد شدند. ]
همين گزارش حاكيست به دنبال اين حادثه، دو اتومبيل ژيان با ايجاد تصادف ساختگي راه را بستند و دقايقي بعد كه پليس و سپاه سر رسيدند، مهاجمان مسلّح و سرنشينان دو اتومبيل ژيان از صحنه‌ي حادثه گريختند. آخرين گزارش از منزل امام جمعه‌ي كرمانشاه حاكيست: حالِ حاج آقا عطاء‌الله اشرفي‌اصفهاني خوب و رضايت‌بخش است و تحقيق در مورد اين حادثه و شناسايي مهاجمان مسلّح ادامه دارد.
در پي سوء‌قصد نافرجام به جان آيت‌الله اشرفي‌اصفهاني، امام جمعه‌ي كرمانشاه، وي در گفتگوي اظهار داشت: در اين گونه سوء‌قصدها مسئله‌ي جان خود من مطرح نيست؛ زيرا من شخصاً آماده‌ي شهادتم؛ ولي حفظ جان شخصيت‌ها از نظر روند سياسي ممكلت بايد مورد توجه قرار گيرد.
... بانويي كه چند روز قبل در جريان سوء‌قصد نافرجام به جان آيت‌الله اشرفي‌اصفهاني امام جمعه‌ي كرمانشاه، هدف تركش نارنجك ضدّ انقلابيون تروريست قرار گرفت، در بيمارستان آيت‌الله طالقاني درگذشت. بانوي مذكور سكينه‌ي شلگي نام داشت. متأهل و داراي فرزند بود و متجاوز از پنجاه سال سن داشت. بر اساس گزارش رسيده در جريان اين حادثه چهار تن ديگر نيز به طور سطحي مجروح شدند كه تحت درمان قرار گرفتند. »
شهادت
به دنبال اين سوء‌قصد، منافقين كوردل براي سومين بار نقشه‌ي ترور آيت‌الله اشرفي را به شيوه‌ي ديگري كشيدند.
اين يك روش انتحاري بود كه طرح آن جز از مغزهاي شستشو داده شده در خانه‌هاي تيمي برنمي‌آمد. اين بار كه منافق جنايت‌كار و دشمن خدا و خلق او با چشم و گوش بسته به چنين جنايت هولناكي تن داد، تصور مي‌كرد با اين عمل هولناك مي‌تواند انقلاب را از مسيرش برگرداند و دست جنايت‌كار آمريكا را دومرتبه در ايران باز كند؛ غافل از آن كه با خون مطهر اين شهداي بزرگ، ريشه‌ي اسلام و انقلاب قوي‌تر و مردم بيدارتر مي‌شوند و در راهي كه پيموده‌اند، استوارتر و راسخ‌تر مي‌گردند. لعن ابدي بر منافقين و اربابان و پيشتازان ايشان، از يزيد و ابن‌ملجم و دودمان بني‌اميه تا جنايت‌كاران مستكبر شرق و غرب عالم.
بايد از اين تفاله‌هاي آمريكا و جنايت‌پيشگان مزدور پرسيد كه آيا با شهيد كردن خدمت‌گزاراني همچون شهداي محراب كه در سنين هفتاد و هشتاد سالگي به سر مي‌برند، چه چيزي عايد آنها گشت؟ جز ننگ و عار و لعنت ابدي، چه افتخاري كسب كردند؟ آيا به جاي ترور اين‌گونه شخصيت‌ها و اين مردان نمونه‌ي تاريخ اسلام بهتر نبود سينه‌ي مستكبران و جنايت‌كاران را هدف قرار دهند، جنايت‌كاراني كه دستشان تا مرفق در خون مستمندان عالم است و در كاخ‌ها و ويلاهاي چند صد ميليوني به عياشي و هرزگي مي‌گذرانند؟
« گزارش خبرنگار كيهان در باختران به نقل از شاهدان عيني حاكي است:
فرد منافق در حالي كه نارنجكي در كمر خود تعبيه كرده بود، به طرف آيت‌الله اشرفي‌اصفهاني يورش برد و با كشيدن ضامن نارنجك باعث به شهادت رساندن يار و ياور امام خميني شد. حجت‌الاسلام سيدمحمدعلي صدر مسئول آموزشي دايره‌ي سياسي ايدئولوژي هوانيروز باختران در حالي‌كه خود بر اثر اين انفجار جراحاتي برداشته بود و به شدت از وقوع حادثه متأثر بود، نيز در گفتگويي با خبرنگار كيهان اظهار داشت:
بعد از سخنراني آقاي رستگاري و شروع خطبه‌هاي نماز توسط حاج آقا، يك نفر به طرف آقا هجوم برد و او را بغل كرد. در اين هنگام من داد زدم كه يك وقت متوجه شدم در همان لحظه انفجاري صورت گرفت و امام جمعه در حالي كه به حالت سجده به زمين افتاده بود، به شهادت رسيد و منافق نيز كه لباس بسيجي بر تن داشت، به هلاكت رسيد. وي افزود: حاج آقا در دم، پاهايش قطع شد و به ديگر ياران امام پيوست و امت ستمديده‌ي باختران را تنها گذاشت. بر اساس گزارش خبرنگار كيهان در اثر اين انفجار چند نفر مجروح شدند كه در بين مجروحين حجت‌الاسلام محمد اشرفي‌اصفهاني فرزند امام جمعه‌ي شهيد باختران نيز ديده مي‌شود كه در بيمارستان طالقاني بستري است و حال او رضايت‌بخش است. »
منبع: كتاب محراب خونين باختران,نشر شاهد,1370-تهران



وصیتنامه
وصیتنامه احقر عبادالله و احوجحم الی رحمت اله عطا اله اشرفی اصفهانی
بسم الله الرحمن الرحیم . الحمد لله رب العالمین و صل الله علی محمد خاتم النبین و علی للئمه المعصومین و علی جمیع الانبیاء و المرسلین و الملائکه المقربین و الشهداء والصالحین ما دامت السماء والرض و لعنه الله علی اعداء محمد وآل محمد من الان الی یوم الدین . و بعد فقد قال الله سبحانه و تعالی یا ایها الذین امنو کتب علیکم اذا حضر احدکم الموت ان ترک خیرالوصیه للوالدین والاقربین بالمعروف حقا علی المتقین .
بر حسب وظیفه شرعیه، که به عهده هر فرد مسلم و مومن و مسلمه و مومنه است ، که باید قبل از مرگ وصیت کند، این چند جمله را این بنده عاصی و محتاج به رحمت خالق عالم ، من باب وصیت در این ورقه ذکر می کنم . در حالت صحت و سلامتی بدن و عقل و لا حول و لا قوه الا با الله العلی العظیم و هو حسبی و نعم الوکیل و انا اشهدا الله و اشهد جمیع انبیانه و رسله و ملائکته و جمیع خلقه بانه عزاسمه و جل جلاله و عظم شانه .
لا اله الا هوا لحی القیوم السمیع و البصیر و ان محمدا صلی الله علیه و آله و رسوله ....................
و اما بعد به سه نفر بنده زاده ها ، حاج آقا حسین و حاج آقا محمد و آقا احمد و دو نفر صبیه ها ، عزت و عصمت ، وصیت می کنم: به تقوی و پرهیز از گناه و عفت و پاکدامنی و مودت و دوستی با هم و حفظ کردن ناموس های آنها. و امر حجاب را و اقامه نماز در اوقات خود و سایر واجبات شرعیه و اینکه حقیر را در هر حالی از دعای خیر و طلب مغفرت و رحمت فراموش نکنند و آنها را به خدا می سپارم و دختر و عروس و نوه و همشیره حقیر، اگر رعایت حجاب اسلام را نکنند، مورد نفرین واقع می شوند. در حال حیات و ممات و خداوند بصیر و خبیر است به اعمال ماها و مدفن اینجانب را در تخت فولاد اصفهان قرار دهید. ان شا اله تعالی .
الاحقر عطا ء اله اشرفی اصفهانی . مهر و امضاء.

توضیح
در رابطه با وصیتنامه چهارمین شهید و محل دفن او ، لازم است چند مطلب عنوان شود :
وصیتنامه اصلی شهید محراب، مربوط به هفت سال قبل از شهادت ایشان است و در این مدت هفت سال تجدید نظر فرمودند . فقط یک صفحه اضافه کردند و آن مربوط به بعضی از موضوعاتی بود ، که مربوط به شخص خودشان و امام بود ، که حدود یک هفته پس از شهادت سومین شهید محراب ، اضافه نمودند . چون برای ایشان کاملا روشن بود، که پس از آیه اله صدوقی ، منافقین به سراغ ایشان خواهند آمد . اینجانب و برادر بزرگوارم پس از چند روز از شهادت ایشان، به محضر امام مشرف شدم و عین وصیتنامه اضافه شده را به محضر ایشان ارائه دادم و نیز حضورشان قرائت نمودم و امام نظر مبارکشان را فرمودند .
در مورد محل دفن او بارها به طور شفاهی وقتی صحبت از مرگ می شد ، می فرمودند: مرا در تخت فولاد دفن کنید (قبرستان شهر اصفهان به نام تخت فولاد معروف است و تکیه شهدا که قبر ایشان در آن قرار دارد، بخش کوچکی از قبرستان تخت فولاد است .) گاهی از قم نیز صحبت می فرمود، ولی بیشتر علاقه و تمایل او به اصفهان بود ، چون ایمان و علاقه عجیبی به این قبرستان داشتند . زیرا علمای بزرگ در آنجا مدفون اند . و هر گاه به اصفهان می رفتند ، حتما به آن قبرستان رفته و قبور علمای بزرگ را زیارت می کردند . از سوی دیگر ، شهید بزرگوار ما بی نهایت علاقه به رزمندگان اسلام داشتند و فوق الهاده از شهدا تجلیل می نمودند . اگر شهیدی را برای تشییع می آوردند ، خودشان شخصا شرکت می کردند . بر جنازه شهدا نماز می خواندند و اگر چند جنازه را با هم قرار بود تشییع کنند ، تعطیلی بازار را نیز اعلام می کردند و در ایامی هم که به اصفهان می رفتند ، هم بر جنازه های شهدای اصفهان نماز می خواندند و تشییع می فرمودند و هم بر جنازه شهدای خمینی شهر و لذا در ایام عملیات فتح المبین ، که در اصفهان بودند ، هر روز چنین کرده و بر جنازه های شهدای اصفهان و خمینی شهر ، نماز می خواندند و پیکر آنان را تشییع می فرمودند .



پیام حضرت امام خمینی به مناسبت شهادت حضرت آیت اله اشرفی اصفهانی

23/ 7 / 61
بسم ال.. الرحمن الرحیم
انا ال... و انا الیه راجعون
چه سعادتمندند آنان که عمری را در خدمت به مسلمین و اسلام بگذرانند . و در آخر عمر فانی به فیض عظیمی ، که دلباخته گان به لقاء ال... آرزو می کنند ، نایل آیند . چه سعادتمند و بلند اخترند آنان که در طول زندگانی خود ، کمر همت به تهذیب نفس و جهاد اکبر بسته ، و پایان زندگانی خویش را در راه هدف الهی ، با سر افرازی به خیل شهدای در راه حق پیوستند . چه سعادتمند و پیروزند آنان که در نشیب و فرازها و پستی و بلندیهای حیات خویش، به دام های شیطانی و وسوسه های نفسانی نیفتاده ، و آخرین حجاب بین محبوب و خود را ، با محاسن غرق به خون ، غرق نموده و به قرار گاه مجاهدین فی سبیل اله راه یافتند . چه سعادتمند و خوشبخت اند آنان که ، به دنیا و ما یتعلق به آن ، پشت پا زده و عمری را به زهد و تقوا گذرانده و آخرین درجات سعادت را در محراب عبادت و در اقامه نماز جمعه ، با دست یکی از منافقین و منحرفین شقی ، فائز و به بالاترین شهید محراب ، که به دست خیانتکار اشقی الاشقیا به ملی اعلا شتافت ، ملحق شدند .
و شهید عزیز محراب این جمعه ما ، از آن شخصیتهایی بود که اینجانب یکی از ارادتمندان این شخص والامقام بوده و هستم . این موجود پر برکت متعهد را ، قریب شصت سال می شناختم . مرحوم شهید بزرگوار حضرت حجت الاسلام والمسلمین حاج آقا عطا ال... اشرفی را در این مدت طولانی ، به صفای نفس و آرامش روح و اطمینان قلب و خالی از هواهای نفسانی و تارک هوا و مطیع امر مولا و جامع علم مفید و عمل صالح می شناسم ، و در عین حال ، مجاهد و متعهد و قوی النفس بود . او در جبهه دفاع از حق، از جمله اشخاصی بود که مایه دلگرمی جوانان مجاهد بود و ....
مصادیق بارز رجال صدقو ما عاهدوا ال... علیه بود . و رفتن از ثلمه بر اسلام ، وارد کرد و جامعه روحانیت را سوگوار نمود . خداوند او را در زمره شهدای کربلا قرار دهد و لعنت و نفرین خود را بر قاتلان چنین مردانی نثار فرماید. ننگ ابدی بر آنان که یک چنین شخص صالحی را که آزارش به موری نرسیده بود از ملت ما گرفتند و خود را در پیشگاه خداوند متعال و در نزد ملت فداکار ، منفورتر و جنایتکار تر از قبل معرفی کردند . این بزرگوار ، مثل سایر شهدای عزیز ما به جوار رحمت حق پیوست ، و ملت مجاهد و قوای مسلح سلحشور با عزمی راسختر به پیشبرد انقلاب ادامه می دهند . و آنان که به ادعای واهی خود ، بانگ طرفداری از خلق را می زنند و با خلق خدا آن می کنند که همه می دانند ، در این جنایت عظیم چه توجیهی دارند ؟ و با به شهادت رساندن عالمی خدمتگذار و پیرمرد بزرگوار هشتاد ساله ، چه قدرتی کسب می کنند و چه طرفی می بندند ؟ و آنان که در سوگ این جنایتکاران ، اشک تمساح می ریزند و از جریان حکم خدا درباره آنان شکایت دارند ، چه انگیزه ای دارند ؟ آیا انتقام از جمهوری اسلامی به شهادت رساندن یک عالم پارساست ، و به آتش کشیدن یک عده کودک و زن و مرد و توده های رنجکش است ؟ آیا راه به حکومت رسیدن و قدرت را به دست آوردن ، این نحوه جنایات است ؟!
بار خدایا ، ملت مجاهد ما در این برهه زمان با چه حوادثی و با چه بهره هایی مواجه است ؟ عصری که حکومت های مسلمین آنچنانند ، و رسانه های گروهی آنچنان ، و ابر قدرتها این چنین .
عصری که باطل را به صورات حق به خورد مردم می دهند و جنایات را به صورت صلح طلبی .
عصری که دشمنان اسلام و مسلمین با ملتهای مستضعف ، آن می کنند که چنگیز نکرد ، و اکثر حکومت های مسلمانان در جنایاتی که بر ملت های خود می رود، از جانیان طرفداری می کنند .
عصری که در خانه امن خدا از دشمنان اسلام و جنایتکاران به مسلمین نمی شود شکایت کرد .
عصری که فریاد مرگ بر اسرائیل و آمریکا بر خلاف اسلام تلقی می شود .
عصری که برای استقرار حکومت اسلامی و پیاده کردن احکام اسلام در یک کشور ، مدعان اسلام به ستیز نظامی و تبلیغاتی با آن بر می خیزند و با اسلام عزیز به اسم اسلان می جنگد .
بار الها ، ملت مجاهد ایران در این عصر جاهلیت و تاریک مظلومند ، و بجز اتکاء به درگاه تو و ....
سوره احزاب ، آیه 23 : مردانی که راست گفتند در آنچه با خدا پیمان بستند .
اعتماد و عنایات تو پناهی ندارند ، و از پیشگاه مبارک تو استمداد می کنند . و در راه حق به راه خود ادامه می دهند ، و از این وحشیگری هراسی به خود راه نمی دهند . عزتی که برای تو و رسول تو و مومنین است ، برای زندگی عاریت ، چند روزه از دست نمی دهند.
با الها ، از تو رحمت برای شهدای عزیز و بویژه شهید محراب این هفته ، و سلامت و سعادت و صبر برای ملت ، بویژه بازماندگان شهدا و اهالی محترم کرمانشاه و شفای عاجل برای آسیب دیده گان و انتقام از دشمنان اسلام را خواستارم . درود به روان پاک عزیزان شهید . درود بر بقیه ال.. ( ارواحنا لمقدمه الفداء ) .
والسلام علی عباد ال.. الصالحین روح الله الموسوی الخمینی


پیام مقام معظم رهبری
بخشی از پیام مقام معظم رهبری حضرت آیت اله خامنه ای دام ظله ، در سال 1361:
...این حادثه غم انگیز ، سند خونین و افتخار آن عالم سالخورده و پارسایی است ، که با حضور در صحنه های نبرد حق علیه باطل ، چه در عرصه نبرد نظامی و در جبهه های جنگ و چه در پایگاه رفیع محراب امامت جمعه پایداری و شجاعت و حق شناسی خویش را عملا به اثبات رسانده بود .
افشاگری آیه ال.. شهید اشرفی اصفهانی نسبت به خطوط وابسته و انحرافی و حضور آن بزرگوار در صحنه های نبرد نظامی و سیاسی و فکری ، بزرگترین عامل این جنایت فجیع بوده است . خون این شهید عزیز مظلوم و همه خونهای بناحق ریخته شده ، آتش انقلاب را مشتعل تر و پیروزی نهایی را نزدیکتر می سازد.


نقش شهید در مرجعیت,انقلاب,دفاع مقدس ووحدت مسلمانان
در دوران حکومت طاغوت و رژیم پهلوی ، غرب کشور بویژه استان کرمانشاه ، همانند بسیاری از مناطق کشور ، از جهت فرهنگی و فقر علم و عالم و روحانی ، ناهنجاری داشت. به گونه ای که شاید در مجموع استان کرمانشاه در سالهای 1330 ، ده نفر عالم و روحانی در کل استان کرمانشاه وجود نداشت ، تاریخ گذشته استان مذبور، خصوصا در زمان مرحوم وحید بهبهانی و آقا بزرگ ، حکایت از این موضوع دارد . لذا مرحوم آیت العظمی بروجردی مرجع بزرگ شیعه ، یک حرکت بزرگ فرهنگی را انجام داد و با تاسیس یک پایگاه بزرگ علمی، حوزه علمیه، مسجد و کتابخانه در مرکز این استان ، بزرگترین خدمت علمی – اسلامی و فرهنگی را انجام داد . پس از اتمام ساختمان آن ، پایگاه با اعزام 3 تن از بزرگان و علما و اساتید حوزه علمیه قم و از شاگردان ممتاز خود، حضرات آیات شهید محراب ، عطا اله اشرفی و مرحوم شیخ عبد الجواد جبل عاملی و مرحوم حاج آقا امام سدهی را در معیت مرحوم و اعظ و خطیب شهید فلسفی ، با تعداد 25 نفر از طلاب و فضلاء حوزه قم ، به کرمانشاه در سال 1335 ، یک حرکت بی سابقه فرهنگی را در آن منطقه محروم آغاز گردید. هیئت اعزامی مرحوم آیت اله بروجردی با استقبال بی نظیر مردم کرمانشاه ، که از ده ها فرسنگ دورتر آمده بودند و در مسیر شهر های ملایر – نهاوند – کنگاور – صحنه و هرسین ، با جمعیت بی سابقه مورد استقبال قرار گرفتند . حتی اقلیتهای دینی ، مسیحیان و یهودیان و برادران اهل سنت استان کرمانشاه به استقبال شتافته و این شخصیتهای علمی و فرهنگی – مذهبی در استان کرمانشاه ، بلکه در غرب کشور تاثیر عجیبی در تمامی ابعاد زندگی مردم گذارد و متعاقب آن با حضور شخصیتهای بزرگ علمی و دانشمندان و مبلغین مشهور کشور ، به این منطقه حساس ، ترغیب و تشویق اقشار جامعه خصوصا جوانان به مسائل دینی ، روز بروز افزون گشت و با به دست گرفتن اداره امور دینی و مذهبی و فرهنگی مردم و با ارتباط قوی اجتماعی هیئت اعزامی ، به تدریج طلاب اعزامی از حوزه علمیه ، جای خود را به نیروهای بومی داده و حوزه علمیه کرمانشاه از جوانان علاقمند تحصیل علوم دینی و حوزوی ، در کمترین زمان خود پر شد و رونق مطلوبی پیدا کرد.
آنچه مهم و قابل ذکر است ، دو تن از علمای اعزامی ، مرحوم آقای جبل عاملی و مرحوم امام سرهی ، پس از دو الی سه سال توقف در کرمانشاه در زمان حیات مرحوم آیت اله بروجردی، به قم مراجعت کردند و علت آن هم مشکلات عدیده ای بود ، که غیر قابل تحمل برای آنها بود و لذا ناگزیر به بازگشت شدند . لکن شهید محراب با اهمیت به دو موضوع استقامت نموده و کرمانشاه را ترک ننمودند. اول: عدم رضایت مرحوم آیت اله بروجردی، دوم: عشق و علاقه شدید مردم به ایشان و احساس مسئولیت معظم له در قبال این امر ، علی رغم ناهنجاری ها و مشکلات فراوان و کار شکنیهای بعضی از روحانیون وابسته به رژیم ، با تمام وجود سنگر خدمت را رها ننموده ودر زمان حیات مرحوم آیت اله بروجردی حتی، گاها سه سال می گذشت و معظم له به شهید محراب اجازه مسافرت نمی دادند و می فرمودند: صلاح نیست مسافرت بروید و باید همیشه در کرمانشاه بمانید و خدمت بنمایید .
پس از ارتحال آیت الله بروجردی هم، به علت دفاع از مرجعیت حضرت امام خمینی مشکلات و ناراحتی های آن شهید بزرگوار چند برابر شد و دائما از سوی مامورین ساواک و رژیم پهلوی و در فشار تهدید های فراوان قرار گرفته و از سوی عناصر روحانی نما وابسته به رژیم نیز ، مورد تهدید قرار می گرفتند و در تضعیف و تخریب ایشان با تمام وجود تلاش می کردند . ولی از آنجا که شهید محراب استقامت و صبر عجیبی داشت تمامی مسائل را در خود هضم و حل کرده بود و همواره به خدای بزرگ شکایت می نمود و به آن حضرت واگذار می نمود . حقیقتا استقامت و پایداری این مرد الهی و مجاهد بزرگ ، موجب تحیر و تعجب همگان مخصوصا همسنگران آن شهید بزرگوار شده بود ، تا جایی که بسیاری از بزرگان علما در این مورر اظهار می داشتند : ایشان مجسمه صبر و استقامت بود و بزرگترین جهاد را در کرمانشاه انجام دادند . جهاد با نفس که علیرغم ، فشارهای روحی در کرمانشاه و از طرفی موقعیت ممتازی را که در آینده داشتند، در حوزه علمیه قم که قطعا به مقام مرجعیت دست می یافتند، پشت پا به مقامهای آینده زده و با مهاجرت به کرمانشاه ، جهاد بزرگی را انجام دادند، آن هم جهاد با نفس و مبارزه با دستگاه پهلوی و عوامل وابسته به آنها. در راه خدمت به اسلام و مسلمین بزرگترین خدمات فرهنگی ، مذهبی را به مردم منطقه نمودند و سر انجام در این مسیر الهی ، اجتماعی تمامی مسائل و خطرات ناشی از آن را متحمل شده و با یک رنج و مشقت و مبارزه با ستمگران و ظالمین و معاندین در راه خدمت به اسلام و انقلاب ، به بالاترین و والاترین مقام معنوی ، به فیض عظیم شهادت نایل گردیدند . عاش سعیدا و مات شهیدا . همان گونه ، که امام خمینی (ره) او را از مصادیق بارز رجال صدقو ما عاهدوا ال.. علیه دانست .
از خصوصیات و ویژ گیهای خاص شهید محراب
یکی از ویژه گی های شهید محراب ، مردمی بودن و ساده زیستن ایشان بود . همواره بیت آن عالم بزرگوار در تمامی ادوار عمرشان چه در اصفهان ( خمینی شهر ) ، قم و کرمانشاه به روی عموم مراجعین باز بود . در ملاقات با ایشان ، احدی نمی توانست مانع بشود حتی در دوران ریاستشان پس از پیروزی انقلاب اسلامی ، همیشه تلفنهای مردم را شخصا و یا همسرشان پاسخ می دادند . اکثر روزها به مناطق محروم و حاشیه نشین شهر کرمانشاه بدون اطلاع مردم و مسئولین سر کشی می کردند و مکرر مشکلات مردم را در خطبه های نماز جمعه ، خطاب به مسئولین استان متذکر می شدند .
از آغاز جنگ تحمیلی تا آخرین لحظه حیاتشان نسبت به مشکلات و مسائل مهاجرین خصوصا اسکان مردم توصیه می نمودند و لحظه ای آرامش نداشتند .
از مهمانی و رفتن به منازل افراد ثروتمند و مرفه، شدیدا خود داری می کردند ولی هر گاه به زادگاهشان سفر می کردند، اکثرا دعوت خانه های کشاورزان و کارگران را می پذیرفتند و می فرمودند: بهترین ساعات زندگی من ، لحظه ای است که در کنار سفره این عزیزان نشسته ام . حتی در آخرین سفرشان به خمینی شهر ، به منازل این عزیزان کشاورز رفته و مهمانی آنها را از صمیم دل می پذیرفتند .

ملت ایران در 15 خرداد 1342 ، مصادف با دوازدهم محرم 1383 هجری قمری ، به رهبری امام امت خمینی کبیر و روحانیت مبارز ، علیه رژِم استبداد پهلوی و طاغوتی قیام کرد . در این قیام مردم غرب و استان کرمانشاه نیز به تبعیت از حضرت آیت اله اشرفی اصفهانی و دیگر علما و روحانیون مبارز و پیرو خط امام ، نهضت را شروع کردند . شهید اشرفی ، گاه آشکارا و بیشتر به طور غیر علنی زمینه قیام مردم را با نشر اعلامیه یا نوار سخنرانی فراهم می کرد . پس از قیام خونین 15 خرداد و دستگیر شدن امام و شدت اختناق و زیر نظر قرار دادن علمای بزرگ بلاد ، شهید محراب که در تهران بودند ، مصمم شدند در رابطه با هدف امام و دستگیری ایشان با مراجع تقلید قم و مشهد دیدار و گفتگو کنند . لذا به اتفاق یکی از علمای بزرگ و مدرسین قم ابتدا به حضور آیت اله العظمی گلپایگانی رسیدند و پس از مذاکرات زیاد ، از ایشان در خواست کردند با نشر اعلامیه و سخنرانی حرکت را تعقیب کرده و امام را تنها نگذارند و مردم را به وظایف شرعی و انقلابی خود بیش از پیش آگاهی دهند . پس آن ، جهت دیدار با حضرت آیت اله العظمی نجفی مرعشی و بعضی دیگر از مراجع ، عازم تهران شدند و مسائل گفته شده در محضر آیت اله گلپایگانی را ، به حضور آن مراجع بیان نموده و هماهنگی نسبتا خوبی به وجود آوردند .
رژیم خونخوار که خود، از نگه داشتن امام سخت بیمناک بود ، تحت فشار مردم و روحانیون ، ناچار شد پس از چند ماه ، شبانه امام را به قم برگرداند . با آمدن امام به قم و انتشار این خبر ، شهید محراب به اتفاق تنی چند از علما و روحانیون و عده ای از اقشار مختلف مردم کرمانشاه به دیدار حضرتش شتافت و در خانه امام به خدمت ایشان رسید . به یاد دارم در لحظه ملاقات، شهید محراب خوابی را که خود برای امام دیده بود را بیان کرد . در خواب امام را دیده بود، که صدایی و نوایی در تعقیب شان بلند شده و این جمله را می گوید : ال.. یعل حیث یجعل رسالته . شهید محراب فرمودند: من شب این خواب را دیدم و فردای آن روز به امام اطلاع دادند که امام از زندان آزاد شده اند و ایشان را به قم آورده اند .
پس از آن دیدار عمومی ، روز بعد ، هنگامی که امام بزرگوار و مرحوم شهید آیت اله حاج سید مصطفی خمینی ، فرزند ارشد امام صبحانه میل می فرمودند، آیت اله شهید اشرفی اصفهانی و آیت اله جبل عاملی به حضور امام مشرف شدند . در این دیدار حکم وکالت و اجازه مطلق شفاهی به ایشان داده شد و به دنبال آن اجازه کتبی و وکالت و اجازه مطلق در امور حسبیه و شرعیه ، برای شهید محراب آقای اشرفی فرستادند . از آن تاریخ شهید اشرفی ، نماینده و وکیل تام الاختیار امام در استان کرمانشاه شدند .
در اینجا لازم است قبل از ادامه شرح مجاهدات شهید محراب ، نظر خوانندگان را به یک نکته مهم جلب کنم .
از مختصات رهبر انقلاب ، نفوذی معنوی او است . هر کلامی از زبانش صادر می شد و هر کلمه ای که می نوشت ، بلادرنگ مردم آن را می پذیرفتند و اطاعت فرامینش را تکلیف شرعی می دانستند. این نفوذ معنوی به واسطه مقام اوست، که مرجعیت تقلید است . فقاهت و ولایت است که حکم او را با حکم امام و پیامبر خدا همسنگ می سازد . امام عصر (عج) درباره این طایفه از علما فرموده اند : فانهم حجتی علیکم و انا حجه ال.. علیهم ( آنها حجت من هستند برای شما و من حجت خدا هستم برای آنها ) همچنین فرموده است : الراد علیهم کالراد علینا و تالراد علینا کاشرک باال.. ( رد حکم آنها ، رد حکم ماست و رد حکم ما در حکم شرک به خدا است ) امام امت قبل از آنکه رهبر انقلاب شود ، یک نفر مجتهد اعلم و جامع الشرایط لازم الاطاعه و واجب التقلید بود، که قبل از شروع به مبارزه علیه رژیم پهلوی، اکثریت مردم ایران از وی تقلید می کردند و بعد از شروع به مبارزه ، به عنوان رهبر انقلاب مورد پذیرش همه ملت بود . مرجعیت وی مورد تایید همه حوزه های علمیه و اعلمیت ایشان، مورد تایید اکثریت علمای بزرگ شهرستانها و مدرسین حوزه علمیه قم بود . شهدای محراب نیز از معتقدان به اعلمیت امام امت و ولایت فقیه بودند . آنچنان معتقد بودنند ، که از جان عزیزشان برای این راه سرمایه گذاری کردند .
با روشن شدن این موضوع ، لازم می دانم نقش شهید محراب را در امر مرجعیت امام امت در دو قسمت بیان کنم .

نقش شهید محراب در امر مرجعیت امام در کرمانشاه
در زمان حیات آیت اله حکیم ، شهید محراب در کرمانشاه ، مقدمه مرجعیت امام امت را فراهم نمود . در آن زمان این جانب در حوزه علمیه قم اشتغال به تحصیل داشتم و به وضع کرمانشاه و این که چه کسانی باید برای امر تبلیغ به این شهر دعوت شوند، آشنا بودم . گویندگان و مبلغین و مدرسین معروف حوزه قم را ، که از شاگردان امام بودند را دعوت می کردیم ، که در ماههای رمضان و ماههای محرم و صفر و ایام فاطمیه در مسجد مرحوم آیت اله بروجردی کرمانشاه سخنرانی کنند و مردم را ضمن آشنا کردن با مسائل مختلف اسلامی، به مساله مرجعیت امام سوق دهند . در آن زمان دعوت کردن از شخصیتهای بزرگ و گویندگان متعهدی چون حضرات ، آقایان خزعلی و محمد یزدی و شهید هاشمی نژاد ، از بهترین راههای مبارزه بود . در این رابطه ، مکرر گویندگان دستگیر و باز داشت می شدند ، که فعلا مجال پرداختن به آنها نیست . این عمل مقدس و انقلابی در آن زمان به قدری اهمیت داشت ، که برتر از آن، کار دیگری را نمی توان متصور شد.
کرمانشاه همیشه در دعوت از این گونه فضلا و شخصیتهای ممتاز ، گوی سبقت را می ربود و مردم فوق العاده استقبال می کردند . کارشکنی های بعضی افراد مغرض و روحانی نماهای ضد انقلاب و مخالف امام و ولایت فقیه از یک سو و فشار و مخالفت رژیم پهلوی از سوی دیگر، آیت اله اشرفی اصفهانی را تحت فشار شدید و تهدید قرار می داد . ولی هر چه بیشتر فشار می آوردند ، شهید محراب استوارتر و راسخ تر هدف خود را تعقیب می کرد . تاسف بار تر از هر چیز ، مخالفت ها و کارشکنیها و تهمت هایی بود ، که از طرف روحانی نمای فاسد و معلوم الحال وابسته به رژیم طاغوت ، متوجه شهید محراب می شد.
هر گوینده مذهبی و سخنران به محض ورود به شهر ، فورا به ساواک یا شهربانی جلب می شد و از او تعهد می خواستند که یا شهر را ترک کند و برود، یا اینکه حق ندارد ولو به کنایه نام آیت اله خمینی را ببرد . با این حال ، آقایان کار خود را انجام می دادند . می گفتند: اگر مساله مرجعیت امام را مطرح کنید، شما را مفتضحانه شما را از این شهر اخراج می کنیم . آیت اله اشرفی ، استوار تر از کوه در برابر همه کار شکنیها و مخالفتها و توطئه ها و افتراها ایستاد و بالاخره خط امام را در این منطقه تثبیت نمود . او مدت بیست و هفت سال در شهر کرمانشاه با مظلومیت عجیبی زندگی کرد و از ناراحتی ها و دردهای دل خود ، حتی برای فرزندانش کمتر گفت. گاهی مانند علی (ع) که دردهای دل خود را در چاه بیان می کرد ، در خلوت با خدای خویش درد دل می نمود . و گاهی یکی از دردهای درونش را برای همسر خود می فرمود و توصیه می کرد: مبادا فرزندان بفهمند . یکی دو بار فرمود: « هر چه فکر می کنم چه کرده ام که این چنین مورد حمله های این افراد قرار گرفته ام، فکرم به جایی نمی رسد . تنها جرم من حمایت از امام و مرجعیت ایشان است و اینها می خواهند من این شهر را ترک کنم تا آنها به آمال خودشان برسند و حق امام را ضایع کنند که در نتیجه به اسلام ضربه بزنند و رژیم طاغوت را نگه دارند . ولی هیهات ، من این آرزو را بر دل آنها خواهم گذاشت و این شهر را ترک نخواهم کرد ، مگر بعد از اینکه اطمینان پیدا کنم که اینها دیگر کارشان تمام شده و نمی توانند توطئه خود را پیاده کنند . گاهی می فرمودند: ای کاش می توانستم خود را به امام برسانم و کمی از این رنجها و کارشکنیها و مخالفتهای این افراد را بگویم .» ولی او که اهل گذشت بود ، بارها خدمت امام رسید و کلمه ای نگفت . این زندگی یک شخصیت بزرگ علمی و یک مرد مجاهد و مبارز و بار دیرین امام است . بر خود واجب دانستم شمه ای از خدمات و رنجهای این شهید بزرگوار را بیان کنم .
شهید محراب در رابطه با مقام مرجعیت امام بزرگوار، تعبیرات مختلفی داشتند . می فرمود: من در امام ذره ای هوای نفس سراغ ندارم . در امام ترک اولی ندیدم . امام را ، هم رهبر انقلاب می دانم ، هم مرجع تقلید جامع الشرایط و هم اعلم و اورع و ولی فقیه . اگر کسی بخواهد امام را تنها رهبر بگوید و مرجع تقلید نداد ، در خط آمریکاست . زیرا سعی و کوشش دشمن همین است که بین رهبریت و مرجعیت امام جدایی بیندازد و تفکیک قائل شود . اطاعت از امام ، حتی بر فقهای دیگر هم فرض و واجب است . کسی که امام را رهبر بگوید و در امر تقلید به کس دیگری مراجعه کند، این شخص یا نمی فهمد یا قضیه از جای دیگری آب می خورد . امام را با هیچ یک از مراجع و فقهای فعلی نمی توان مقایسه کرد . و به تعبیر خودشان می فرمود : لاقیاس به احد . اگر چه احترام فوق العاده هم برای سایر مراجع تقلید قائل بودند و آنها را نیز مجتهد می دانستند .

آغاز حرکت توفنده ملت ایران علیه رژیم پهلوی در نوزدهم دی ماه سال 1356.
ملت رنجدیده در زیر چکمه استبداد رژیم شاهنشاهی ، که مانند انبار باروتی آماده انفجار بود، سر انجام در روز هفدهم دی 1356 ، مرحله تازه ای از قیام خود را آغاز کرد . رژیم طاغوت هفده دی را ، روز آزادی زن می نامید . در چنان روزی ، روزنامه اطلاعات طی مقاله ای کلمات جسارت آمیزی نسبت به رهبر انقلاب اسلامی چاپ کرد . خود فروختگان ، گمان می کردند با طرح این گونه کلمات ، می توانند خدشه ای به ساحت مقدس او وارد کنند. غافل از این که ، همین جریان، گور آنها خواهد کند . این کبریتی بود که به باروت زده شد و آنچنان مردم را به طغیان کشانید، که هیچ قدرت و نیروی مادی نتوانست آن را مهار کند . بلافاصله مردم قم قیام کردند و به دنبال آن مردم تبریز و یزد و اصفهان و. ... و بالا خره با قیام بزرگ مردم تهران، چنان توفان عظیمی از خشم ملت ایران بر انگیخته شد ، که نظام ضد اسلامی و انسانی پهلوی و رژیم دو هزار و پانصد ساله شاهنشاهی را به زباله دان تاریخ فرستاد .
شهید محراب ، آیت اله اشرفی در این حرکت توفنده نقش عظیمی داشت . در رابطه با مقاله روزنامه اطلاعات و جریان نوزدهم دی و شهادت گروهی از مردم مومن و مسلمان قم و سپس شهدای تبریز و یزد که در چهلم شهدای هر یک از شهرستانهای ذکر شده ، نیز جمعی از مردم به دست دژخیمان پهلوی قتل عام شدند، در استان کرمانشاه علیرغم فشارها و اختناق شدید دستگاه طاغوتی، آیت اله شهید اشرفی با همکاری بعضی از علما و روحانیون این شهر مجالس متعددی به عنوان بزرگداشت شهدا و اعتراض به رژیم منعقد کردند، که در پایان هر یک مردم با شعارهای درود بر خمینی و سپس مرگ بر شاه به خیابانها می ریختند و مراکز فحشا و منکرات را منهدم می کردند . عمده ترین مراسمی که تا آن تاریخ سابقه نداشت و در واقع جرقه ای بود در جهت شعلور شدن یک آتش عظیم در این منطقه ، مجالس بزرگداشت شهادت آیت اله اشرفی اصفهانی ، در مسجد مرحوم آیت اله بروجردی منعقد گشت . این جانب تعدادی از طلاب و دو تن از مدرسین حوزه علمیه قم را به این مجلس َآوردم . سخنرانی های متعددی ایراد شد . ساواک با تمام نیرو وارد معرکه شد . آنگاه در صدد دستگیر کردن سخنرانها بر آمدند. اما با شیوه های مخصوصی، آنها را از چنگال دژخیمان رها نیدیم و سپس شبانه از کرمانشاه خارج کردیم . این مجلس در واقع اولین نقطه حرکت نهایی مردم این منطقه بود .
در رابطه با برگزاری مجلس بزرگداشت شهید آیت اله حاج سید مصطفی خمینی، فرزند برومند امام خمینی ، از سوی شهید محراب در مسجد مرحوم آیت اله بروجردی کرمانشاه، نامه ای به عنوان آیت اله اشرفی از سوی رهبر کبیر انقلاب اسلامی ، از نجف اشرف فرستاده شد ، که متن آن در اختیار خوانندگان عزیز قرار می گیرد:

بسمه تعالی 6 محرم 98
به عرض عالی می رساند . از قرار مسموع در این حادثه مرقومات و تلگرافهایی شده است و غالبا نرسیده و نیز معلوم می شود ، که جنابعالی مجلسی داشته و تحمل زحماتی نموده اید . لازم شد از جنابعالی و سایر آقایانی که اظهار عطوفت نموده اند ، تشکر کنم . از خداوند تعالی سلامت و سعادت همه را خواستارم . امید است موفق شویم در راه اهداف مقدسه اسلامی، این چند روزه باقی عمر را بگذاریم . امید دعای خیر از جنابعالی و سایر آقایان دارم . و مستد عی تشکر این جانب را ، به دوستانتان و اهالی محترم ، ابلاغ فرمایید .والسلام علیکم و رحمت اله و برکاته . روح اله الموسوی الخمینی .

در رابطه با جریانات کرمانشاه و اختلافاتی که از سوی بعضی از عناصر ناصالح و روحانی نماهای وابسته به رژیم فاسد ، در زمان طاغوت تحت عناوین خاصی به وجود آمده بود . رهبر کبیر انقلاب، امام خمینی از نجف اشرف مطالبی برای حضرت آیت اله اشرفی می فرستاد . گرچه در نجف اشرف مکاتبه با امام امت بسیار مشکل بود و دستگاه جبار فاسد پهلوی بی نهایت سختگیری می کرد و اگر نامه ای در این رابطه از کسی گرفته می شد ، زندان و شکنجه های قرون وسطایی به دنبال داشت ، ولی با این حال بعضی از شخصیتها و نمایندگان امام، از طرق مختلف می توانستند با امام تماس بگیرند یا وجوهات شرعیه را برای ایشان بفرستند . آیت اله اشرفی اصفهانی نیز به همین کیفیت با امام در تماس بود و در مدت اقامت امام ، نامه های فراوانی به حضور امام می فرستاد و امام هم پاسخ می دادند . در حال حاضر تعداد ده عدد از نامه های امام در دست است که از آن جمله، دو نامه است که در آنها، امام از اوضاع کرمانشاه اظهار نگرانی فرموده اند . یکی از این دو نامه که به نظر خوانندگان می رسد، بدون عنوان و بدون امضای امام بوده است تا اگر کنترل شود مشخص نشود، برای چه کسی و از چه کسی است. ولی بقیه نامه های امام که از طریق مسافرهای مخصوصی یا از طرق دیگری فرستاده می شده ، هم عنوان داشته و هم امضاء.
نامه های حضرت امام خمینی به شهید محراب را در بخش نامه ها ملاحظه خواهید نمود .
دستخط رهبر کبیر انقلاب به حضرت آیت اله اشرفی اصفهانی قدس الشریف ، مورخه 6 محرم 98 از نجف اشرف در رابطه با جریان شهادت آیت اله مصطفی خمینی و انعقاد مجلس بزرگداشت توسط شهید محراب، اشرفی اصفهانی در کرمانشاه در مدرسه آیت اله برجردی بود .

شهید محراب در زندان کمیته شهربانی
توفان انقلاب اوج گرفت و دستگاه را کاملا به وحشت انداخت . رژیم پوشالی در صدد برداشت چهره های انقلابی و شخصیتهای بزرگ علمی، همچون شهید محراب آیت اله اشرفی اصفهانی بر آمد . آنها گمان می کردند با به زندان انداختن این اشخاص، تب انقلاب را پایین می آورند . تصور می کردند با دستگیر کردن این افراد مردم به وحشت می افتند و دست از مخالفت با رژیم بر می دارند . ولی از آنجا که ، این انقلاب نور خدا است و نور خدا هر گز خاموش شدنی نیست ، نه تنها کاری از پیش نبردند ، بلکه با این عمل مردم را عصبانی تر و خشم ملت را توفنده تر کردند .

نقش شهید محراب در پیروزی انقلاب
آیت اله اشرفی در تظاهرات آرام روز سه شنبه 11/ 7/ 57 ، در حالی که پیشاپیش مردم حرکت می کرد ، مورد حمله دژخیمان گارد و مامورین ساواک قرا گرفت . در این حمله چند تن شهید و مجروح گردیدند و ایشان نیز مختصری آسیب دید . موج تلفنها و تلگراف ها از شهر های سراسر ایران جهت احوالپرسی سرازیر شد . شبی بود که امام از نجف اشرف به سوی کویت رهسپار گردید و دولت مزدور کویت هم از ورود ایشان به خاک این کشور جلوگیری کرد . معلوم نبود که امام کجا و به سوی چه کشوری در حرکتند . مردم ایران همه نگران بودند . خانواده شهید اشرفی، از جمله بنده نیز فوق العاده نگران بودیم . بنده در آن شب وضو گرفتم و به نماز امام زمان مشغول شدم . قبل از نماز و در حین نماز و بعد از نماز بسیار گریستم . از دیدگانم نهری از اشک جاری بود ، طوری که اهل خانه معذب شدند و اعتراض کردند . در اواخر ساعات شب ناگهان صدای زنگ در منزل به صدا در آمد . بعضی در خواب و بعضی بیدار بودند . به گمان این که شاید مسافری از اصفهان آمده در را گشودیم . ناگهان یک افسر و دو مامور شهربانی و دو مامور ساواک بدون اجازه ، با شتاب خود را به داخل منزل انداختند . آنها ابتدا تلفن منزل را قطع کردند ، آنگاه داخل اتاق رفتند و در حالی که بچه ها و زنها در خواب بودند ، دست شهید محراب را در بستر گرفتند و گفتند: « بفرمایید برویم شهربانی ، فقط چند دقیقه از شما بازجویی می شود ، سپس شما را رها می کنیم . شهید محراب وضو ساختند و چون تازه صبح شده بود ، خواستند نماز صبح را به جا بیاورند ، اما مامورین نپذیرفتند و ایشان را با عجله به اتومبیل سوار کردند و پس از بازجویی مختصری به همراه آقای عراقی به تهران برده و در کمیته شهربانی زندانی نمودند . در این چند روزه که در زندان بودیم، نمی فهمیدیم چه وقت شب است ، چه وقت روز . برای انجام واجبات نمی توانستیم اوقات را تشخیص بدهیم . مامورین اوقات نماز را از پشت در زندان اعلام می کردند ، که الان ظهر است ، یا شب ، یا صبح . برای وضو گرفتن هم باید در زندان را می زدیم تا مامورین زندان بیایند و در را باز کنند . موقع رفتن به دستشویی یک پارچه بر سر ما انداختند تا در وقت ایاب و ذهاب ، همدیگر را نبینیم . و می فرمودند: در همان زندان کمیته ، آقای دستغیب دومین شهید محراب و آیت اله طاهری هم بودند ولی همدیگر را ندیدیم . سر انجام پس از چند روز بر اثر اعتراضات زیاد بعضی از مراجع و وخوف از اغتشاش مردم ، ایشان را از زندان رها کردند .
در پی دستگیری آیت اله اشرفی ، جامعه روحانیت کرمانشاه اعلامیه ای صادر نمودند که در صفحات بعد به نظر خوانندگان می رسد .
ادامه مبارزه آیت اله اشرفی در تمام راهپیماییها و تظاهرات پیشاپیش مردم کرمانشاه بود و اکثر مواقع تا نهایت مقصد راهپیمایان پیاده می رفت . اولین راهپیمایی که به دعوت شهید محراب به طور آرام در کرمانشاه انجام گرفت، راهپیمایی روز عید فطر بود . این راهپیمایی از مسجد مرحوم آیت اله بروجردی تا مسجد جامع انجام گرفت و به دنبال آن راهپیماییها و تظاهرات زیادی شد ، که همه به دعوت ایشان و بعضی علمای کرمانشاه بود . در روز تاسوعای همان سال ، که در سراسر کشور ایران دعوت به راهپیمایی شده بود ، با اینکه یکی از مقامات بالای ساواک به وسیله تلفن ایشان را تهدید به قتل کرد و گفت : چنانچه در راهپیمایی روز تاسوعا شرکت کنید ، شما را به قتل خواهیم رساند و خونتان بر عهده ما نیست . شهید محراب در پاسخ فرمودند : ما آماده هستیم . شما قدرت دارید ، هر چه خواستید بکنید ، ما هم در راهپیمایی شرکت خواهیم کرد و در روز عاشورا جلو تظاهر کنندگان و راهپیمایان حرکت کردند و تا مقصد ( مسجد جامع) پیاده رفتند و تا پایان برنامه هم حضور داشتند . در یکی از راهپیماییها ، مردم که قصد منهدم کردن مجسمه طاغوت را داشتند به دستور استاندار ، که پالیزان جنایتکار بود ،مردم را به رگبار گلوله بستند . و بیش از دویست نفر شهید و صدها نفر مجروح گشتند . در پی این جنایت هولناک ، جامعه محترم مدرسین حوزه علمیه قم تلگرافی زدند ، که به نظر خوانندگان می رسد .
تلگراف جمعی از علما و اساتید حوزه علمیه قم به آیت اله اشرفی اصفهانی در رابطه با کشتار مردم کرمانشاه .
بسم ال... الرحمن الرحیم
حضرت آیت اله حاج شیخ عطا اله اشرفی اصفهانی دامت برکاته ، بار دیگر حمله وحشیانه جلادان شاه جنایتکار به جان و مال مردم بی پناه و ستمدیده کرمانشاه ، قلب مقدس حضرت ولی عصر (عج) را سخت به درد آورد . حمله ای که طبق گزارش های موثق بیش از یکصد و پنجاه کشته و چهارصد زخمی، که حال بعضی از آنان وخیم است از خود به جای گذاشت . حمله ای که در آن حتی آمبولانس و پزشکیاران مصون نماندند . شهر به صورت یک شهر جنگ زده مبدل گردید . شاه که خود را از هر جهت در تنگنا می دید و مرتبا تظاهرات سراسری را علیه خود و رژم شاهنشاهی را با شعار مرگ بر شاه و رژیم شاهنشاهی می شنید و در هر خیابان و کوی و برزن مشاهده می کرد ، اعصاب خود را از دست داده و لذا خصمانه و بی شرمانه و به هر سو حمله می کند. شهر کرمانشاه در این حمله تنها نیست ، که این خونخوار از حضرت ثامن الائمه علی بن موسی الرضا (ع) ، که داعیه ارادت آن حضرت داشت ، شرم ننموده و بزرگترین فاجعه را در جوار مرقد آن حضرت نیز به بار آورده و همچنین در شهرهای دیگر از جمله : شهر مذهبی قم و قزوین ، دزفول ، تهران ، رشت ، تبریز ، خرم آباد ، اردبیل ، تویسرکان ، نهاوند و ... ، جوی خون راه انداخته و در سراسر کشور ، ملت مسلمان را به خاک و خون می کشد . ا و به خوبی می داند که دیگر نمی تواند به هیچ وجه پایگاه مردمی برای خود داشته باشد، لذا به فکر خالی کردن عقده ها و انتقام گرفتن از ملت رشید اسلام است ، که همگی به پیروی از روحانیت و رهبری مرجع عالیقدر ، نائب الامام حضرت آیت اله العظمی خمینی دام ظله ، قیام کرده و در هر شب و روز او را نفی می کنند .
غافل از اینکه خدای قاهر و غالب ، پیروزی را برای ملت مسلمان به پا خواسته مقدر فرموده است :
کتب اله لا غلبن انا و رسلی ان اله قوی عزیز
ما این مصیبتهای مولمه را به پیشگاه مقدس حضرت بقیه اله ارواحنا فدا و به حضور جمیع روحانیون و حجج اسلام آن سامان، اعلت کلمتهم و به تمام مسلمانان بویژه برادران و خواهران شهر کرمانشاه ، تسلیت عرض کرده و قطع ایادی این جلادان و پیروزی نهایی ملت اسلام وبرقراری حکومت اسلامی را از خداوند مسالت داریم .
علی مشکینی ، سید یوسف مدنی ، محمد مهدی ربانی ، یوسف صانعی ، حسین راستی کاشانی ، محسن حرم پناهی ، ابوطالب تجلیل ، محمد شاه آبادی ، محسن دوزدورانی ، مسلم ملکوتی ، علی اکبر مسعودی ، سید حسن طاهری ، محمد حسین مسجد جامعی ، محمد علی شرعی ، سید اسد اله مدنی ، ابوالفضل موسوی ، سید محمد ابطحی ، ابوالفضل النجفی الخوانساری ، حسین نوری ، محمد یزدی ، محمد علی فیض ، رضا توسلی ، احمد جنتی ، سید محمد حسین کاشانی ، ابوالحسن مصلحی ، مهدی الحسینی الروحانی ، علی احمدی ، احمد آذری قمی ، محمد فاضل ، محمد مومن ، یحیی انصاری ، هاشم تقدیری ، عباس محفوظی ، رضا استادی ، حسن تهرانی ، مرتضی بنی فضل ، رضا بهاء الدینی.

دو مرجع روحانی در کرمانشاه بازداشت شدند .
از طرف جامعه روحانیت کرمانشاه اعلام گردید ، که آیت اله حاج آقا عطا اله اشرفی اصفهانی، امام جماعت مسجدآیت اله بروجردی و حجه الاسلام حاج آقا بهاء الدین عراقی، امام جماعت مسجد اعتقادی ، باز داشت شده اند .
تظاهرات و زد و خورد خونین در کرمانشاه و چند شهر دیگر.
در تظاهرات دیروز کرمانشاه یک نفر کشته و 10 نفر مجروح شدند .
هزاران نفر از مردم کرمانشاه در تظاهرات وسیعی در خیابانهای کرمانشاه کشته شدند.
چند جوان کرمانشاهی در تظاهرات خونین دو روز پیش کرمانشاه اعتراض کردند . این عده به دنبال پخش اعلامیه علما و روحانیون کرمانشاه ، که درآن از مردم دعوت شده بود در مجلس ختم کشته شدگان دو روز پیش کرمانشاه شرکت کنند ، از ساعت 4 بعد از ظهر شنبه در مسجد بروجردی کرمانشاه اجتماع کر دند . اجتماع کنندگان پس از خروج از مسجد در یک صف طویل از خیابان فردوسی کرمانشاه شروع به حرکت کردند و با تظاهرات خود تا خیابان سه راه نواب و خیابانهای اطراف آن پیش رفتند . در تظاهرات خونین دو روز پیش کرمانشاه ، طبق آمار رسمی 4 نفر کشته و بیش از 25 نفر مجروح شدند ، دو تن از کشته شدگان که شناسایی شده اند ، عبارتند از : مصطفی امامی 27 ساله ، شغل آشپز و دیگر صاد صابونی 22 ساله و صاحب سنگبری در قصر شیرین بوده اند. یکی پسر بچه ای 12 ساله و دیگری مرد مجهول الهویه است . قبل از به راه انداختن جمعیت از مسجد بروجردی ، حضرت آیت اله العظمی اشرفی اصفهانی به مردم توصیه کردند که به منظور جلوگیری از برخورد با مامورین و تکرار حادثه دو روز پیش کرمانشاه، مطلقا از دادن شعار خودداری کنند و اعتراض خود را به صورت آرام و در صفوف منظم نشان دهند . جمعیت پس از این که با مامورین انتظامی رو به رو شدند به میدان وزیری رفتند .
میدان وزیری به بازار کرمانشاه منتهی می شود . جمعیت در سر راه خود چندین بانک از جمله بانکهای پارس ، ایرانشهر ، سپه و ملی در خیابان آشیخ هادی را آتش زدند . آخرین گزارشهای مقام های مسئول حاکی است ، که در تیر اندازی دیروز و دیشب، یک نفر کشته و ده نفر مجروح شده اند .
تیر اندازی در سه راه نواب که در فاصله 100 متری شهربانی قرار دارد، آغاز شد و گروهی از تظاهرکنندگان برای این که مورد اصابت گلوله قرار نگیرند، روی زمین دراز کشیدند .
در ساعت 8 شب تظاهرکنندگان به چند دسته تقسیم شدند و یک گروه به طرف قبرستان کرمانشاه ، محل دفن کشته شدگان مامورین تظاهرات دو روز پیش رفتند و گروهی نیز در نزدیکی استانداری به تظاهرات پرداختند . در این تظاهرات مامورین انتظامی از گاز اشک آور استفاده کردند و مردم نیز برای مقابله به آنها با سوزاندن مقداری مقوا و کاغذ در خیابانها پرداختند .
شاهدان عینی و مامورین اورژانس بیمارستان راه کرمانشاه، تعداد کشته شدگان برخورد دیروز مامورین و تظاهرکنندگان را چهار نفر می دانند .
اعلامیه جامعه روحانیت کرمانشاه ، در رابطه با دستگیری آیت اله اشرفی اصفهانی و حجت الاسلام عراقی.
بسم ال... الرحمن الرحیم
مسلمانان مجاهد و سخت کوش استان کرمانشاه ، عشایر مبارز غرب ، ملت غیور ایران ، مصائب و آلام وارده بر مردم این استان، بخصوص خانواده های داغدار را از صمیم قلب به همه شما تسلیت گفته ، انتقام خون شهیدان راه اسلام و آزادی را از خداوند قهار منتقم به زودی زود طلب می نماییم . مردم مسلمان کرمانشاه ! همه شما شاهد و گواه بودید که در راهپیمایی غروب روز سه شنبه 11/ 7/ 57 ، هیچ گونه شعاری و تظاهراتی حتی فرستادن صلوات از جمعیت راهپیمایان عزادار بروز نکرد ولی از آنجا که جنایتکاران و دژخیمانی که در ادوار ننگین گذشته ، شستشوی مغزی شده و همه تبهکاران حرفه ای و آدمکشان روانی از آب درآمده اند ، نمی توانند آرامش و آرامی مردم معمولی را ببینند ، خود حادثه می آفرینند و دست به کشتار می زنند ، باشد که حس آدمکشی و جنایت خود را اقناع نمایند . دیگر به چه رو به روحانیت بگویند: شما حضور نداشتید و جمعیت شعار ضد ... می داد و ما مجبور شدیم عزیزان مردم را به خاک و خون بکشیم .
آیت اله حاج آقا عطا اله اشرفی اصفهانی و حجه الاسلام والمسلمین حاج آقا بهاء الدین اراکی که دولت آنها را گرفته است ، یا سایر علمای اعلام ، تاکنون مردم را به طغیان و شورش دعوت نموده اند ؟ آیا علمای این استان تاکنون اهل اغتشاش و هرج و مرج و فساد بوده اند ؟مگر نه این است که دیگر ملت ، خود به ستوه آمده است . تمام احکام اسلام عزیز را پایمال مشتی خائن بد نام خود فروخته نامسلمان متظاهر می ببیند ، که قرآن را می بوسند و هیچ گونه احترامی برای کوچکترین حکم اسلامی ندارند . منابع و مواد حیاتی این مملکت را چپاول شده و بر باد رفته ، به دست جنایتکاران خونخواری که تا آرنج دستشان به خون عزیزان ایشان آلوده و با درجه های ارتشبدی و ... و ... و ... با کبریاء و افاده ، حکومت نظامی به ملت ستمکش می فروشند . ملت به پا خواسته است . روحانیت غیر از آن که به خواست مظلومین ندای لبیک دهد ، چه چاره دارد ؟
مگر نه این است که روحانیت فقط مصالح دنیا و دین آنان است .
ملت به پا خواسته است و بله این خواست خداوند متعال است ، تا به دست آوردن آنچه که خواست آیت اله العظمی امام خمینی مدظله است ، از پای نخواهد نشست . چه زود باشد چه دیر .
وسیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون . السلام علیکم و رحمت اله و برکاته .
6 ذیقعده الحرام 98 . جامعه روحانیت کرمانشاه .

شهید محراب و خلع شاه
آیت اله اشرفی و دیگر شهدای بزرگوار محراب و بزرگان از علمای شهرستانها و مدرسین حوزه علمیه قم ، شاه را از سلطنت خلع نمودند .
تظاهرات مردم علیه نظام استبداد پهلوی ، روز بروز شدت بیشتر یافت . طی بیش از ده ماه ، هر روز مردم شاهد قتل عام های پی در پی دستگاه ضد اسلامی و انسانی پهلوی بودند . طغیان مردم علیه استکباری اوج گرفت . علمای بزرگ ایران ، همچون مدرسین حوزه علمیه و شهدای محراب ( آیت اله مدنی ، آیت اله دستغیب ، آیت اله صدوقی ، آیت اله اشرفی اصفهانی ) همچنین آیت اله طاهری ، اعلامیه مشترک دادند و شاه و طاغوت را ، از اریکه قدرت به زیر کشاندند . اعلامیه مزبور منتشر گردید و غیر قانونی بودن حکومت طاغوت اعلان گردید . این اعلامیه و خلع طاغوت قدرت و غلبه ایمان و نیروی معنوی را بر نیروی مادی ثابت کرد و به مادیگرایان و آنها که قدرت را فقط از دریچه دنیا می نگرند، ثابت نمود که ملاک ، ایمان به خدا است . اگر ایمان بود، همه چیز هست و اگر ایمان نبود، هیچ چیز ارزش ندارد. و طاغوت چون در خط شیطان بود و ایمان به خدا نداشت ، پایه های حکومتش همانند تار عنکبوتی زیر و رو گشت و بساطش برای ابد بر چیده شد .

جاء الحق و زهق الباطل . دیو چو بیرون رود فرشته درآید .
شاه رفت و امام آمد .
تاریخ ایران ورق دیگری خورد . نظام کثیف شاهنشاهی بر چیده شد . دیو رفت و باطل از چهره ایران اسلامی زدوده شد . . اکنون ایران اسلامی در انتظار فرشته خود به سر می برد . تفاله های وامانده رژیم به خیال خام خود فکر کردند ، که می توانند سد راه امام شوند، اما چراغی که ایزد بر افروزد، هر آنکس پف کند ، ریشش بسوزد . آنها می خواستند از تابش نور خدا در ایران انقلابی مانع شوند، ولی خداوند حامی این نور است و قلوب مردم نیز به دست خداست . سیل بنیان کن انقلاب ، خار و خاشاک را با خود می برد و با شعارهای کوبنده فریاد می زد : وای به حالت بختیار ، اگر امام فردا نیاد . فرودگاه تهران را به دستور بختیار جنایتکار بسته اند ، تا مانع ورود امام شوند .
علمای بزرگ ایران که از شهرهای مختلف ایران جهت استقبال از امام امت به تهران آمده اند. و به دعوت مرحوم آیت اله طالقانی در مسجد دانشگاه تهران متحصن می شوند . شهدای محراب نیز حضور دارند : آیت اله مدنی، آیت اله صدوقی ، آیت اله اشرفی اصفهانی ، همچنین استاد مطهری ، دکتر بهشتی ، آیت اله مشکینی و دیگر شخصیتهای مذهبی ، گویندگان و شخصیتهای بزرگ به سخنرانی می پردازند . در سخنرانیها با دست نشاندگان آمریکا اتمام حجت می شود . بختیار مزدور ، هر دم از تریبون مجلس پیام می فرستد . او اظهار می دارد : من سنگ تر از آنم که جارو شوم . ولی ملت ایران نه تنها او را جارو می کند ، بلکه تمام تفاله های وامانده رژیم پهلوی را برای همیشه به زباله دانی می افکند .

امام آمد
میلیونها انسان عاشق ، در انتظار معشوق خود به سر می برد . سپیده دم روز دوازدهم بهممن فرا می رسد . شخصیتهای بزرگ مذهبی و سیاسی و فرهنگی و چهره های انقلابی در انتظار یوسف خود ، یعقوب وار در فرود گاه مهر آباد لحظه شماری می کنند . ناگهان ... سکوت سالن فرودگاه را فرا می گیرد . بعد صدای هواپیما فضای فرود گاه را پر می کند . آنگاه ولوله ای بر پا می شود . هیجان . لحظه ها می گذرد . چشمها ... چشمها به گوشه سالن دوخته می شود . سیمای دلارای یوسف اسلام ، ماه کنعان ، در سالن فرودگاه پدیدار می گردد . صدای تکبیر . از هر سو و بعد سرود . ( سرود خمینی ای امام) ، نشاطی وصف ناپذیر همراه هیجان و دلهره بر وجود حاضرین مستولی می شود . در بحبوحه زمستان بود که بوی بهار آمد . خونهای ریخته و تلاشهای جانکاه به ثمر رسید . سخنان امام، دلهای ملتهب را آرام می کند .
نگارنده این سطور در معیت پدر ، شهید محراب آیت اله اشرفی به عنوان نماینده روحانیت خمینی شهر، در آن دمدمه های نشاط آور آغاز بهار حضور داشتم . یوم اله اکبر بود . غنچه های امید را می دیدی که در دلت می شکفد . قدرت خدا بود و عظمت اسلام و معنویت مردان الهی . آسمان چه زیباست . دردها همه تحمل پذیرند و خلقت جهان بیهوده نبوده است .
روز چهارم ، آن جمع ، در مدرسه علوی از نزدیک به دیدار امام نائل گشت . امام ، شهید محراب را در آغوش کشید و پس از معانقه و احوالپرسی دقایقی با ایشان به گفتگو نشست .
مردم فوج فوج به اقامتگاه امام هجوم می آوردند و با شعار « ما همه سرباز توییم خمینی / گوش به فرمان توییم خمینی » ، با تمام وجود ، بیعت مجدد خویش را با عزیزشان اعلام داشتند .
در روز بیست و دوم بهمن ، که مهره های باقیمانده رژیم منحو س پهلوی نفس های آخر را می کشیدند، اعلام حکومت نظامی شد تا مگر امت حزب اله از خوف جان از صحنه انقلاب کناره گیرند و به قول آنها ، خودشان را به مهلکه نیندازند . ولی کار از کارگذشته بود و مردم خود را برای سر نگونی کامل رژیم طاغوتی آماده کرده بودند . امام ، این مرد خدا ، فرمان شکستن حکومت نظامی را می دهد . نیروی الهی بر لشکر شیطانی غالب می شود و مهره های رژیم یکی پس از دیگری سقوط می کنند . انقلاب به دست نیرومند ملت ایران ، به رهبری امام امت در این ملت پیروز می شود . اما به قول امام هنوز به پیروزی کامل دست نیافته ایم . در نیمه راهیم و باید برای پیروزی نهایی به مبارزه ادامه دهیم .
طبیعی است که هر انقلابی آفت زدگی پیدا می کند و برای رفع آن باید سرمایه گذاری کرد . سرمایه ای از خون . انقلاب عظیم اسلامی از این قاعده مستثنی نیست . انقلاب اسلامی منافع دشمنان اسلام ، بویژه آمریکای جهانخوار را سخت به خطر انداخته است . آنها را از هیچ گونه توطئه و دشمنی علیه این نظام فروگذار نخواهد کرد . برای مقابله با این خطرات باید چاره ای اندیشید و راه حل عقلانی جست . و امام امت با دور اندیشی فرامین بر پایی نماز های جمعه را در شهرهای ایران، یکی پس از دیگری صادر می فرمایند . نماز جمعه یک راه حل اسلامی است ( و بهترین راه حل ) ، که خیلی ها از آن غافل اند و هنوز هم هستند .

نماز جمعه
یکی از ابتکارات بسیار ارزنده امام خمینی مدظله ، که نقش مهمی در ثبات و تداوم انقلاب اسلامی و خنثی کردن توطئه های ضد انقلاب و گروههای وابسته به آمریکا و شوروی ، از جمله منافقین و حزب توده ، همچنین منسجم نمودن و در صحنه نگهداشتن امت انقلابی ایران داشت ، بر پایی نماز سیاسی عبادی جمعه بود . نماز جمعه از عالیترین فرایض اسلامی است ، که در انسجام و وحدت مردم و در صحنه نگهداشتن مسلمین نقش عمده و حیاتی دارد . به فرمان امام ابتدا در تهران و سپس در شهرهای بزرگ و به دنبال آن در اکثر شهرها و بخشهای ایران و نمازهای جمعه تشکیل گردید. از برکات نماز جمعه ها است ، که تاکنون انقلاب اسلامی از کید مکاران و منافقین و توطئه گران و جنایتکاران محفوظ مانده است . از برکات نماز جمعه هاست ، که کار جنگ تحمیلی عراق علیه ایران به سود اسلام پیش می رود . لذا نماز جمعه ها دشمنان زیادی دارد .

نماز جمعه کرمانشاه و چهارمین شهید محراب
در اولین هفته ذیقعده الحرام ، (سال 1399 ه .ق / 1358 ه.ش) ، طی حکمی از سوی امام خمینی ، آیت اله اشرفی به عنوان امام جمعه کرمانشاه منصوب شد و او تا جمعه 27 ذیحجه الحرام( 1402 ه .ق / 23/ 7/ 1361 ه.ش) در این سنگر عظیم به حفظ و حراست از احکام اسلام و انقلاب اسلامی اشتغال داشت . آیت اله اشرفی اولین امام جمعه ای بود، که از سوی امام امت در کرمانشاه منصوب شد . قبل از ایشان، سابقه اقامه نماز جمعه در کرمانشاه نبود . مردم مسلمان و خداجوی شهر کرمانشاه ، استقبال بی نظیری از نماز جمعه کردند و این سنگر بزرگ برای حفظ انقلاب و دفع توطئه های ضد انقلاب نقش اعجاز آمیز داشت . کفار و منافقین برای شکستن این سد عظیم از هیچ گونه توطئه ای فروگذار نکردند ، اما بحمد اله به هیچ یک از هدفهای خود دست نیافتند .
خطبه های شهید محراب اصولا از سه بخش ترکیب می یافت : بخش اول راجع به مسائل عقیدتی و اخلاقی و توصیه به تقوا و پرهیز از گناه بود ، که در خطبه اول عنوان می شد . موضوع بخش دوم، « ولایت فقیه» و نقش آن در انقلاب و توصیه و تاکید بر اهمیت آن بود . او چون خود اعتقاد عجیبی به ولایت فقیه داشت در تمام خطبه های نماز جمعه و مصاحبه ها و سخنرانی های پیرامون آن بحث می فرمود . بخش سوم ، موضوع جنگ و اهمیت حضور مردم در صحنه انقلاب بویژه تکلیف نمودن به مردم برای رفتن به جبهه نبرد حق علیه باطل بود .
هیچ گاه در طول امامت جمعه ، خطبه های شهید اشرفی خالی از بحث ولایت فقیه نبود و چون جنگ تحمیلی شروع شد ، هیچ گاه سخنان او خالی از بحث جنگ و وظیفه مردم در قبال متجاوزان نبود . همچنین مصاحبه های او در اصفهان و خوزستان و مشهد مقدس و کرمانشاه و همچنین سخنان دیگر شهدای محراب ، همگی نقش بسیج کننده و منسجم کننده نیروهای در خط امام را داشتند . ایشان همچنین گاهی از طریق صدور اعلامیه های مشترک ، از خط امام و مقام و مقام مرجعیت او ولایت فقیه دفاع می کردند و افراد خیانتکار به اسلام و انقلاب ، چون بنی صدر و شریعتمداری را به مردم معرفی می نمودند . لذا دشمنان کینه توز انقلاب ، ایشان را یکی پس از دیگری به وسیله منافقین کوردل ترور کردند .
گرچه با این ترورها ، ضربه بزرگ و جبران ناپذیری بر پیکر اسلام و انقلاب وارد نمودند و ملت ایران را داغدار و ماتم زده کردند. ولی بر خلاف آنچه خیال می کردند ، مردم منسجم تر و بیدار تر شدند و خون پاک و مقدس آنها ، جان و حیات دیگری بر کالبد اسلام و انقلاب دمید و تداوم انقلاب اسلامی را بیمه کرد .

اثر دیگری از شهید محراب اشرفی اصفهانی
مکان شهادت آن شهید است در مسجد جامع کرمانشاه است . قبل از تجدید بناء مسجد جامع ، مکان مزبور حدود محراب مسجد سابق بود ، که شهید توسط منافق از خدا بی خبر ، به فیض شهادت رسید. نکات مزبور نیز ، همواره مورد تقدیس و احترام است و نمازگزاران نماز جمعه و مشتاقان همیشه یاد آن عالم پارسا و شهید بزرگوار را گرامی می دارند .
در استانه کنگره بیستمین سالگرد شهادت آن عالم بزرگوار ، به منزل محقر و کوچک ایشان آمدیم ، که مامن و پناه عموم مردم بود، و تمامی شخصیتهای بزرگ مذهبی – سیاسی کشور، پس از پیروزی انقلاب اسلامی تا زمان شهادت ایشان، جهت دیدار آن عالم و مجاهد می آمدند . این مکان ، به عنوان موزه شهید اشرفی نامگذاری شد که در سالروز شهادت ایشان ، 23 مهر ماه 1381 ، همزمان با برگزاری کنگره شهید اشرفی، منزل محقر مسکونی ایشان افتتاح و بهربرداری گردد . در رابطه با تهیه منزل مسکونی شهید محراب ، در سالهای 40 – 41 توسط بعضی از افراد خیر ، وجوهات شرعیه توسط حضرت امام خمینی و آیت اله گلپایگانی ، خرید این مکان به مبلغ 53 هزار تومان انجام شده بود ، که مکان قبلی نامناسب بود ، به سپاه دستور دادند ، هر چه زود تر منزل ایشان را عوض کنند و منزل بزرگ و امنی برای ایشان تهیه کنند و اگر کسی حرفی زد، بر عهده امام بگذارید . بگویید خمینی گفته است . لکن شهید محراب به مسئولین سپاه فرمودند: آفتاب عمر من لب بام است و من باید منزل مسکونیم در کنار مردم و در دسترس آنها باشد و لذا موافقت نکردند و تا آخرین لحظه حیات در همان منزل محقر زندگی کردند .

در پی شهادت حضرت آیت اله اشرفی اصفهانی ، کاردار رژیم فرانسه به وزارت خارجه احضار شد.
در پی به عهده گرفتن مسئولیت شهادت آیت اله اشرفی ، امام جمعه کرمانشاه از جانب رهبر تروریستها ی منافق ، کاردار سفارت فرانسه در تهران به وزارت امور خارجه احضار شد .
در ملاقات حسین شیخ الاسلام ، معاون سیاسی وزارت خارجه با وی ، یادداشت اعتراض رسمی جمهوری اسلامی ایران به خاطر حمایت دولت فرانسه از تروریستهایی که علنا به ترور بزرگ مردانی ، چون شهید آیت اله صدوقی و شهید آیت اله اشرفی اصفهانی اعتراف کرده اند ، تسلیم وی شد .
در قسمتی از یاد داشت آمده است : برای وجدانهای بیدار بشری و افکار آزاد جهان این سوال بزرگ مطرح است که چگونه در کشوری که خود را مهد آزادی و دموکراسی می خواند ، رهبران وگردانندگان سازمان منافین که کشتار و ترور کور مردم مستضعف و بی گناه و دولتمردان و روحانیون ایران بخشی از اقدامات جنایتکارانه آنان را تشکیل می دهد و اخیرا نیز در مصاحبه ها و اظهارات خود به صراحت مسئولیت ترور شخصیتهای گرانقدر و والا مقام مذهبی جمهوری اسلامی ایران ، از جمله شهید آیت اله صدوقی و شهید آیت اله اشرفی اصفهانی را به عهده گرفته اند ، مورد حمایت و مرحمت قرار می گیرند . در قسمت دیگری از یاد داشت ، آمده است : وزارت امور خارجه جمهوری اسلامی ایران انتظار دارد ، که دولت متبوع آن سفارت ، بیش از این اجازه ندهد که کشور فرانسه به صورت مامن و پناهگاه تروریستها و مرکز فرماندهی و ارتباطات این سازمانهای ضد بشری برای اجرای توطئه ها و اعمال جنایتکارانه علیه انقلاب اسلامی ایران بر آید . بدیهی است ادامه اینگونه حمایتها ، بی توجهی به آرمان حق طلبانه امت ستم دیده و مبارز ایران بوده و به عنوان حرکتی در جهت دشمنی با انقلاب اسلامی از نظر دور نخواهد ماند .

در طول جنگ تحمیلی دو نوبت به جبهه ها ی غرب سفر کرد و در این دو سفر در کرمانشاه ، به دیدار چهارمین شهید محراب رفت و پیرامون مسائل مختلف کشور با ایشان به گفتگو نشست . سومین شهید محراب، آیت اله صدوقی امام جمعه یزد ، همزمان با تاسیس حوزه علمیه امام خمینی ، در اولین سفرشان به کرمانشاه ، در محل این حوزه حضور یافتند و ضمن سخنرانی مفصلی، طلاب جدید و مدرسین را مورد نفقد قرار دادند .
دفاع مقدس
آخرین توطئه استکبار جهانی ، جنگ تحمیلی.
استکبار جهانی به سر کردگی آمریکا ، که با پیروزی انقلاب اسلامی ایران، منافع خود را در خطر جدی دید و با توطئه های داخلی و محاصره اقتصادی ، نتوانست کاری از پیش ببرد ، توطئه جنگ تحمیلی را که از قبل پایه ریزی شده بود ، علیه جمهوری اسلامی و ملت انقلابی ایران پیاده کرد .
ملت مومن و انقلابی ایران ، با روح ایمان و ایثار و اعتقاد راسخ به خدای متعال ، بار دیگر با عزمی راسخ تر و اراده ای قوی تر به میدان آمد و در برابر تجاوز رژِیم خونخوار بعث عراق ، با وحدت و یکپارچگی ایستاد تا پوزه آمریکا و شوروی و اسرائیل و حامیان و دست نشاندگان آنها به خاک ذلت بمالد .

با شهدای محراب و نقش او در جنگ تحمیلی
امام درباره شهید اشرفی فرمود: او در جبهه دفاع از حق ، از جمله اشخاصی بود که مایه دلگرمی جوانان مجاهد بود . شهید محراب اشرفی اصفهانی از آغاز جنگ تحمیلی تا روز شهادت ، مساله جنگ را از اهم مسائل انقلاب می دانست . او از آغاز جنگ تحمیلی تا روز شهادت ، به مدت 25 ماه ، در تمام خطبه های نماز جمعه و مصاحبه ها و پیام هایش ، اهمیت جنگ و حضور مردم را در جبهه ها تاکید می فرمود.
شهید محراب به قدری علاقه به رزمندگان اسلام داشت ، که اگر به اختیار خودش بود، میل داشت همیشه در جبهه به سر برد . با اینکه مقامات امنیتی و حفاظتی ممانعت می کردند و مصلحت نمی دیدند به جبهه ها مسافرت کند ، ولی توجیهی نمی کرد و در هر فرصتی به دیدار رزمندگان می شتافت.
هر گاه به جبهه ها می رفت ، مقید بود برای رزمندگان سخنرانی کند . او با یکایک آنها دست می داد و مصافحه می کرد و به سنگرهای آنها می رفت و با آنها به گفتگو می نشست . کرارا می فرمود: وقتی به جبهه می روم ، تا مدتی روحیه ام قوی می شود . می گفت: قدرت خدا در جبهه ها است . هر کس می خواهد خدا و دست خدا را ببیند به جبهه ها برود . آنقدر مشتاق بود که با هر وسیله ممکن خود را به آنها می رساند . او اکثر اوقات به وسیله زمینی به جبهه می رفت . راه خوزستان را که بسیار خراب و دارای دست اندازهای پر خطر است ، با جیپهای ارتش می پیمود . در عملیات مطلع الفجر ، حتی در ارتفاعات چغالوند که برای جوانان هم صعب العبور بود ، به عشق رزمندگان حضور یافت ، که این پس از عقب نشینی مزدوران بعثی از شهر قصر شیرین و ارتفاعات بازی دراز بود.
تمام دشت ذهاب تا کیلومترها از بالای ارتفاعات بازی دراز دیده می شود . از َآغاز جنگ تحمیلی تا آن تاریخ ، این ارتفاعات بسیار مهم در اختیار مزدوران بعثی کافر بود . قبلا یک عملیات رزمندگان ما در اینجا شکست خورده بود . شهید بزرگوار ، خلبان متعهد هوانیروز ، سروان شیرودی در این عملیات بود ، که شهید شد . این ارتفاعات برای مزدوران بعثی بسیار مهم بود . حتی تا بالای قله ها را جاده زده و آسفالت کرده بودند . ظاهرا امید داشتند برای ابد آنجا بمانند و هیچ گاه گمان نمی بردند ، روزی بیاید که رزمندگان اسلام آنها را از خاک ایران بیرون برانند .
شهید محراب آیت اله اشرفی ، در سفر به قصر شیرین به ارتفاعات بازی دراز رفتند . بنده هم همراه بودم . ایشان سنگرهای مستحکم خالی و در هم ریخته شده دشمن را در بالای ارتفاعات مشاهده کرد و پی در پی تکببیر می گفت و می فرمود : العظمه للله . این قدرت خداست و دست غیبی است که این چنین کمک می کند . و آیه شریفه « سالقی فی قلوی الذین کفروا الرعب » را می خواند .

شهید محراب و بازدیدهای او از مناطق جنگی و جبهه ها .
اینجانب که خود همیشه افتخار حضورش را داشتم ، خاطرات بسیار از او دارم. نه تنها در مسافرتهای مناطق جنگی ، بلکه در تمام مسافرتها از جمله: به استانهای ایلام و اصفهان و مشهد مقدس و خوزستان و غیره با ایشانم بودم و چون مورد اعتمادشان بودم ، در اکثر امور مورد مشاوره قرار می گرفتم . یک لحظه نمی توانستم از او جدا شوم . اصولا علت آمدن بنده، همچنین برادر بزرگوارم حجه الاسلام ،حاج آقا حسین اشرفی به کرمانشاه ، تنها احساس مسئولیت شرعی و و بار سنگینی بود ، که به مسئولیت شهید محراب باید به مقصد می رسید . تنها بودن و گرفتاریهای وی در این موقعیت حساس و توقعات نابجای بعضی مردم از ائمه جمعه ، به تصور آنکه اگر کسی امام جمعه شد وظیفه دارد به تمام مسائل فردی و شخصی آنها نیز برسد و هیچ گونه عذری هم نیاورد ، ما را به این کار وا می داشت . این افتخار بزرگی بود برای من ، که تا آخرین دقایق زندگی شهید محراب در کنار وی بودم . امیدوارم همان طوری که در دنیا در خدمتش بودم ، در آخرت نیز در کنار آن شهید زاهد و خدمتگذار به اسلام و مستضعفین باشم .

شرح بعضی سفرها .
شهید محراب چهار بار به جبهه های ایلام سفر کرد . در سفر اول از سراسر جبهه کوهستانی میمک که از دشمن باز پس گرفته شده بود ، بازدید کرد و برای رزمندگان سخنرانیهای متعدد فرمود . در این سفر ، مرحوم شهید حجه الاسلام عراقی نیز همراه بود.
سه بار به جبهه قصر شیرین و پادگان اباذر سفر کرد و برای رزمندگان سپاه و ارتش و بسیج سخنرانی فرمود . یک شب جمعه نیز در مسجد پادگان پس از سخنرانی در جمع کثیری از رزمندگان، دعای کمیل خواند.
شهید محراب ، سه بار به جبهه های گیلان غرب رفت و یک بار هم برای بازگشایی شهر مقاوم گیلان غرب ( حدود چهل روز قبل از شهادت ) ، به اتفاق وزیر نیرو و تنی چند از شخصیتهای کشور و استاندار سابق کرمانشاه ، برادر متعهد علی اکبر روحانی به این شهر سفر نمود و در اجتماع عظیم مردم سخنرانی نمود .
پس از عقب نشینی مزدوران بعثی از جبهه های قصر شیرین و آزاد شدن این شهر، شهید محراب مصمم شد از آن شهر ویران باز دید به عمل آورد. لکن مسئولین و مقامات استان با سفر ایشان مخالفت کردند، زیرا بنا به اظهارات ایشان ، منطقه آلوده به مینهای مزدوران بعثی بود . اما بالاخره با اصرار موافقت آقایان را جلب کرد و چند روز به اتفاق فرمانده ارتش کرمانشاه و تنی چند از شخصیتها به سوی این شهر شتافت . از شهر نسبتا بزرگ قصر شیرین چیزی به جا نمانده بود . در میانه ویرانه ها ، دست به سوی آسمان بلند کرد و فرمود: الحمد اله این شهر آزاد شد ، که یکی از آرزوهای من همین بود . و سپس به مهدیه آن شهر ، که تنها ساختمان سالم شهر بود ، رفت و وضو ساخت و دو رکعت نماز شکر خواند . در همان چند دقیقه ای که ما در مهدیه بودیم ، مزدوران بعثی دو گلوله خمپاره به سویمان پرتاب کردند ، که هیچ کدام اصابت نکرد . شهر زیر دید و در تیر رس دشمن بود . در اینجا لازم است عرض کنم ، مهدیه و دو مسجد باقیمانده ، مورد استفاده خود بعثیان بوده است . از مهدیه به عنوان بیمارستان استفاده شده بود. (از تابلوهای داخلی که هنوز روی دیوارها بود چنین بر می آمد ). حال چرا قبل از فرار ، این ساختمانهال را خراب نکرده بودند ، ظاهرا به این علت بود ، که حدس زده بودند به عنوان محل اجتماع و غیره مورد استفاده رزمندگان و باز دید کننده گان قرار خواهد گرفت و در این صورت دام خوبی بود برای از بین بردن ایشان .
شهید اشرفی اصفهانی در طول جنگ تحمیلی تا زمان حیاتشان ، دو نوبت در تیپ لشکر المهدی و حمزه الشهداء ثبت نام کردند و در روز تاسوعای حسینی سال 1360 ، در عزای امام حسین (ع) با لباس پاسداری شرکت نمودند و با این عمل ، روحیه عجیبی در نیروهای سپاهی و بسیجی و مردمی بوجود آورده و برای ثبت نام و حضور در جبهه جوانان ، هر یک بر دیگری سبقت می گرفتند .
شهید محراب ، یک بار به جبهه نوسود ، سفر کرد . با اینکه جبهه نودشه بسیار خطرناک و صعب العبور است و وسایل نقلیه ارتش و سپاه ، بدون دنده کمک ، قادر به حرکت نیستند، آیت اله اشرفی از این سفر چشم نپوشید و برای دیدار رزمندگان اسلام تا آخرین نقطه پیش رفت و حتی مقداری از راه را پیاده پیمود .
اولین مرحله پیروزی رزمندگان اسلام در جبهه جنوب ، پس از شکستن محاصره آبادان ، آزادی شهر بستان و تنگه چزابه بود ، که در عملیات فتاح الفتوح انجام گرفت . آیت اله پس از آزادی بستان ، تصمیم گرفتند به خوزستان و جبهه های جنوب سر کشی کنند . لذا مسافت طولانی از کرمانشاه تا خوزستان را ، با آن راه خراب با اتومبیل پیمودند و مدت پنج روز در جبهه های جنوب بازدید به عمل آوردند . آیت اله اشرفی یک شبانه روز در شهر دزفول اقامت داشت . برای رزمندگان در پادگان دو کوهه سخنرانی فرمود . یک مصاحبه رادیویی به مدت شصت دقیقه پیرامون جنگ و ولایت فقیه کرد ، آنگاه رهسپار اهواز شد . در قرارگاه اهواز ، میهمان برادر متعهد ، سرهنگ شیرازی بود و برنامه های ایشان بوسیله سرهنگ شیرازی تنظیم شد . ایشان در چهل و هشت ساعتی که در اهواز اقامت داشتند ، در پادگانها و اردوگاه های متعددی سخنرانی کردند . ورود شهید محراب به پایگاهها ، موجب شوق رزمندگان می گردید .
رزمندگان پایگاهها به محض اطلاع یافتن از حضور وی چنان هجوم می آورند، که بارها بیم آن می رفت در ازدحام جمعیت هیجان زده ، آسیبی ببیند. رزمندگان اشک می ریختند ، پروانه وار گرد وجودش می آمدند و چون با وی مسافحه می کردند، از او تقاضای دعا برای شهادت می نمودند . آیت اله اشرفی نیز دعای پیروزی برای آنها می خواند ، سپس سخن می گفت و از مقام مجاهدان در راه خدا و امتیاز و برتری ایشان بیان می فرمود . شهید محراب ، پس از دو روز اقامت در اهواز ، عازم بستان شد . فرماندهان با این سفر موافق نبودند ، زیرا حملات هوایی پی در پی انجام می گرفت و مزدوران بعثی ، بستان را مورد حمله قرار می دادند . مع ذالک چون عاشق دیدن آن شهر بودند ، رهسپار بستان شدند و پس از ورود به شهر به اتفاق عده ای از رزمندگان ، در کنار بخشداری بستان ایستاده بودند ، که ناگهان یکی از هواپیماهای بعثی ظاهر گشت . برادران رزمنده همه در جان پناهها رفتند . شهید محراب که به علت کبر سن، قادر نبودند سریع راه بروند ، بهمراه بنده به کنار دیوار پناه بردند . هواپیمای عراقی شهر را بمباران کرد . ترکشهای بمب تا فاصله دو متری ما آمد ، ولی به خواست خدا به ما آسیبی نرسید . پس از مراجعت از بستان و گزارش دادن ماجرا ، به برادر فرمانده نیروزی زمینی ، او فوق العاده ناراحت شد و تعرض کرد، که چرا آیت اله اشرفی را به شهر بردید . به هر حال پس از سفر بستان ، عازم شهر آبادان شدند و پس از ورود به شهر آبادان و بازدید از خرابیهای آن شهر به مسجد رفته و نماز گزاردند و آنگاه با امام جمعه آبادان دیدار و گفتگو نمودند .
عملیات فتح المبین که در فروردین سال 1361 در جبهه دزفول انجام گرفت ، یکی از مهمترین عملیات لشکریان اسلام بود ، که ضربه مهم و موثر و کوبنده ای بر پیکر رژیم عراقی وارد کرد و از جهت و بعد نظامی و سیاسی بی سابقه بود . قبل از شروع این عملیات ، شهید آیت اله اشرفی به فرمانده نیروی زمینی ، برادر سرهنگ شیرازی ، پیشنهاد دادند که این عملیات را به نام حضرت زهرا سلام اله علیها شروع کنند و اظهار داشتند: حضرت زهرا مظهر غضب خداوند است و اگر این عملیات به نام آن حضرت شروع شود، قطعا پیروز می شوید . ایشان پذیرفتند و چنین کردند .
دومین سفر آیت اله اشرفی به خوزستان، چند ساعت پس از آزادی خرمشهر انجام گرفت . همین که صدای جمهوری اسلامی آزاد شدن خرمشهر را اعلام کرد ، شهید محراب به بنده فرمود: همین الان وسیله حرکت ما را به خوزستان فراهم کن . در ساعت 10 شب به اتفاق سه تن از روحانیون ، به سوی اهواز حرکت کردیم ، در حالی که دو وسیله نقلیه و تنها یک نفر محافظ ، مربوط به یکی از روحانیون مبارز تهران ، همراه ما بود . آیت اله اشرفی حاضر نشدند محافظین ایشان را خبر کنیم . صبح روز بعد به اهواز رسیدیم . پس از ورود به منزل امام جمعه محترم اهواز ، حجه الاسلام والمسلمین موسوی جزایری رفتیم . ظهر آن روز در اهواز ، برگزاری نماز شکر اعلام شده بود . آیت اله اشرفی در آن اجتماع عظیم سخنرانی کرد و نماز جماعت نیز به امامت ایشان منعقد گردید . بعد از ظهر آن روز ، شهید محراب پیشنهاد رفتن به خرمشهر را دادند و فرماندهان مخالفت کردند . با اصرار شهید محراب بالاخره پذیرفته شد و شهید محراب به اتفاق امام جمعه اهواز و تنی چند از علما و بزرگان به سوی خرمشهر عزیمت کردند . پس از ورود به خرمشهر وارد مسجد جامع آن شهر شدند . رزمندگان اسلام در مسجد جامع اجتماع کردند . اجتماع بی نظیری بود . آیت اله اشرفی سخنرانی فرمودند و از جمله کلمات ایشان این بود که ، امروز یکی از روزهای مهم اسلام و یوم اله است و از جمله آرزوهای من ، فتح خرمشهر بود ، که به حمد اله من زنده بودم و این روز را دیدم . شهید محراب آنچنان خوشحال بودند ، که من تا آن تاریخ چنان حالی در ایشان ندیده بودم . می فرمود: این روز از روزهایی است که ملت ایران هیچ گاه نباید از یاد ببرد . آیت اله اشرفی در بازگشت ، دو مرتبه در پایگاه وحدتی دزفول ، در مجلس جشنی که به مناسبت سوم شعبان ، میلاد حضرت امام حسین (ع) و جشن پیروزی رزمندگان اسلام برگزار می شد، در جمع خلبانان غرور آفرین نیروی هوایی ، سخن گفتند و در سخنان خود ، به آنها فرمودند : شما خلبانان عزیز ، جنود خدا در آسمان هستید و شما در پیروزی انقلاب و هم اکنون در این جنگ تحمیلی ، حق بزرگی دارید و من به نمایندگی از امام امت آمده ام تا دست شما را ، همان طور که امام فرمودند ، ببوسم و بر این بوسه هم افتخار می کنم. پس از سخنرانی ، از یکی از هواپیماهای اف 14 که در حال پرواز و ماموریت بود، بازدید به عمل آوردند . آنگاه تعدادی انگشتر و سکه قدس به فرمانده پایگاه و خلبانان و درجه داران هدیه کردند . همچنین در پادگان غدیر اصفهان نیز حضور یافته ، پس از نماز جماعت برای آنها سخنرانی فرمودند .

شهید محراب و عملیات مسلم بن عقیل
در شب جمعه ، هشتم مهر ماه سال 1361 ، در منطقه غرب ، بخش سومار ، عملیات مسلم بن عقیل با حضور شهید محراب و تنی چند از شخصیتهای کشوری و لشکری و وزرا آغاز شد . در این عملیات که در منطقه غرب بی سابقه بود ، عده زیادی از مزدوران بعثی کشته و یا زخمی و یا اسیر شدند . قبل از آغاز عملیات ، شهید محراب با امام امت ملاقات و گفتگو کرد . روز قبل از عملیات ، گروهی از فیلمبرداران آمده بودند در منزل، فیلمی از زندگی شهید محراب تهیه کنند . آن فیلمبرداری 7 ساعت به طول کشید و ایشان بی نهایت خسته شدند . پس از فیلمبرداری ، تلفن به صدا در آمد . معلوم شد قرار است همان شب ، عملیات شروع شود . فرماندهان ، منتظر آیت اله اشرفی بودند . در آن لحظه که نه محافظین و نه وسیله نقلیه ایشان در دسترس بود ، با اتومبیل پیکانی که مربوط به قرارگاه بود ، به سوی محل هلیکوپتر راهنمایی شدند و به قرار گاه عملیات نزدیک شهر سومار آمدند . عملیات مسلم بن عقیل در شب جمعه با دعای کمیل و دعای توسل در ساعت دوازده شب شروع شد.
از آن شب من خاطرات زیادی دارم ، که بخشی از آن را که مربوط به شهید محراب می شود را بیان می کنم . در آن شب ، شهید محراب یک لحظه آرام نبود و تا صبح به دعا کردن اشتغال داشت و هر گاه به ایشان پیشنهاد می شد ، اجازه دهد چادر را خلوت کنند تا ساعتی استراحت کند، اجازه نمی داد و می فرمود : امشب شب خواب نیست ، شب دعا و توسل است و لحظه ای حاضر نشدند استراحت کنند .
در آن شب، نماز جمعه به امامت ایشان منعقد گردید . امام جمعه محترم شیراز ، حجه الاسلام حائری در حالی که لباس رزم بر تن داشتن ، برای رزمندگان اسلام سخنرانی کرد . دعای کمیل توسط برادر آهنگران قرائت شد. رزمندگان می گریستند و ناله می کردند . منظره عجیبی بود . شهید محراب قسمتی از دعای کمیل را شروع به خواندن کرد ، در حالی که هوا متغیر بود . قطرات بارزان رزمندگان را نوازش می داد . ماه هم ، گاهی خود را جلوه گر می نمود . در اثنا خواندن دعا ، آیت اله اشرفی خطاب به رزمندگان اسلام فرمودند : بوی مشک فضا را گرفته است ، نمی دانم شما هم احساس می کنید . سپس فرمود : بوی خوشی که فضا را پر کرده ، از قدم امام زمان است . به طور قطع و مسلم امام عصر (عج) در این محل تشریف دارند . عجیب آن که ، بعضی از حضار آن بوی خوش را احساس کرده بودند و می گفتند : ما تا پایان شب ، آن بوی خوش را استشمام کردیم و بعضی می گفتند: ما فقط یک لحظه متوجه شدیم و دیگر چیزی نفهمیدیم .
آیت اله اشرفی آنگاه در ساعت 12 شب ، به دعای توسل مشغول شدند و برای رزمندگان اسلام دعای پیروزی از خداوند طلب کردند.
صبح روز عملیات ، نزدیکی های طلوع آفتاب که عده ای از رزمندگان و غیر رزمندگان منشغول نماز و دعا بودند، ناگهان یک گلوله توپ مزدوران بعثی در فاصله چند متری چادر شهید محراب و دیگر شخصیتها آمد ، که بر اثر آن یک وسیله نقلیه ارتش آتش گرفت . پس از این ماجرا ، فرمانده سپاه و ارتش پیغام فرستادند ، که باید آقای اشرفی از منطقه خارج شوند ، چون محل شناسایی شده و هر لحظه احتمال خطر هست . پیغام فرماندهان را برای ایشان آوردند . او در جواب فرمود: من از این محل نمی روم و آماده هر گونه مساله ای هستم ، زیرا خون من رنگین تر و جان من عزیزتر از این عزیزان رزمنده نیست . من باید تا پایان عملیات اینجا باشم . کار به جایی رسید ، که نماینده امام در سپاه پاسداران ، حجه الاسلام آقای محلاتی ، عبا و عمامه ایشان را برداشت و بر سر و دوش ایشان گذارد و عصای او را به دست وی داد و دست او را گرفت و از چادر بیرون برد و تا جلوی اتومبیل هدایت کرد . سپس ایشان را به کرمانشاه برد . شهید محراب این گونه عاشق جبهه ها بود و به رزمندگان عشق می ورزید . همان طور که امام فرمودند . رفتن او صدمه بر اسلام وارد کرد . آری با رفتن او ، آنچنان صدمه ای بر اسلام وارد شد ، که تا سالیان زیادی کسی نمی تواند جای خالی او را پر کند . پیرمرد هشتاد ساله با آن همه گرفتاریها و مشاغل ، مانند جوان بیست ساله همیشه به جبهه ها و مناطق کوهستانی غرب می رفت . بنده که در تمام مسافرتهای دور و نزدیک همراه او بودم ، گاهی خسته می شدند و بعضی از برنامه های ایشان را حذف می کردم . ولی همین که ایشان متوجه می گشت ساعتی برنامه ندارد ، اعتراض می فرمود که : من بیکارم ، چرا برای این ساعت برنامه نگذاشتی ؟ بنده اظهار می کردم: شما به استراحت هم نیاز دارید . می فرمود : امروز جای استراحت نیست . مگر نمی بینی امام دائما صحبت می کنند و پیام می فرستند و لحظه ای استراحت ندارند .
دو روز از عملیات مسلم بن عقیل می گذشت . یکی از برادران پاسدار ، که در عملیات فتح المبین مجروج شده و از حضرت رضا (ع) شفا گرفته بود ، برای مرتبه دوم در عملیات مسلم بن عقیل شرکت کرده و در اثر موج انفجار در بیمارستان بستری بود و او پس از بهبودی با وضع عجیب و غیر قابل وصفی به قصد ملاقات با آیت اله اشرفی به منزل ایشان آمد . وقتی چشم این برادر پاسدار به آیت اله اشرفی افتاد، ناگهان ناله ای کرد و گفت : آه . سپس صدای گریه اش بلند شد . پس از لحظاتی آرام گرفت و رو کرد به آقای اشرفی و اظهار داشت: من شب عملیات مسلم بن عقیل ، امام زمان را در خواب دیدم که آن حضرت پیغامی دادند و فرمودند: این پیغام را به آقای اشرفی بده و سفارش کن که ایشان در نماز جمعه به مردم بگوید . متن پیام حضرت ، این بود:
« داستان شما رزمندگان اسلام ، مانند داستان آنهایی است ، که خداوند در سوره انفال، آیه 8 تا 12 بیان فرموده است . این آیات را از روی قرآن نقل می کنیم :
اذ تستغیثون .....
این آیات در رابطه با داستان جنگ بدر است ، که اولین جنگ بین اسلام و کفر و مشرکین در زمان پیامبر اتفاق افتاد . چون عده مسلمانها کم بود و تعداد مشرکین زیاد ، مسلمانها نگران بودند و استغاثه به خداوند کردند ، خداوند ، تعداد یک هزار ملائکه را با کمک مسلمانها فرستاد و آنها از این نگرانی نجات پیدا کردند و در نتیجه مسلمین در این جنگ پیروز شدند . موضوع دیگر این که ، لشکریان اسلام آب نداشتند و کفار طعنه به آنها می زدند . خداوند باران شدیدی فرستاد و آنها با آن آب خود را تطهیر و از آب استفاده کردند . آیه آخر در رابطه با رعبی است ، که خداوند از مسلمانها در دل کفار قرار داد . مهمترین چیز رعب و وحشتی است ، که خداوند در دل کفار و مشرکین قرار داد ،تا آنها شکست خورند .
این داستان جنگ بدر بسیار مهم است و از اینکه امام عصر در خواب به این برادر پاسدار فرموده اند : داستان شما رزمندگان نظیر لشکریان اسلام در جنگ بدر است . این یک حقیقت و واقعیتی است که امام فرموده اند . فرمایش امام عصر ، دلیل است بر حق بودن رزمندگان اسلام و به ناحق بودن و کافر بودن بعثی ها است . آنچه مهم است این است که ، ما خود شاهد عملیات مسلم بن عقیل و باریدن باران در آن شب و پیروزی رزمندگان اسلام بودیم . اینها همه حاکی است ، که خواب برادر پاسدار از رویاهای صادقانه بوده است .آن طور که از این آیات استنباط می شود و آن طور که حضرت اشاره فرموده اند و همچنین آقای اشرفی باید به رزمندگان اسلام توصیه می کردند، که مغرور به خودشان نشوند . اگر پیروزی نصیب آنها می شود ، به کمک خدا است . مطلب سومی ، که از گفته امام بر می آید این است، که باید فرزندان خود را با خواندن سوره های کوچک قرآن آشنا سازیم .
برادر پاسدار این جریان را برای آیت اله اشرفی گفتد و ایشان هم به بنده فرمودند: قرآن را بیاورم تا آیات را پیدا کنند . قرآن را باز گو کردند و آیات مزبور از سوره انفال را پیدا و دقایقی مطالعه کردند . آنگاه برادر پاسدار را در آغوش گرفتند و فرمودند : این خواب شما از رویاهای صادقانه است و واقعیت دارد و درست جریان عملیات مسلم بن عقیل مانند جریان جنگ بدر است . آنگاه شهید محراب در خواست کردند، که جریان را خود در نماز جمعه بگوید ، که در هفته بعد ، یعنی در آخرین نماز جمعه آیت اله اشرفی بین نماز جمعه و عصر جریان را برای نماز گذاران بیان کرد .

شهید محراب و مجروحین جنگ .
از ابتدای جنگ تحمیلی تا شهادت آیت اله اشرفی ، بیست و پنج ماه طول کشید . در طول این مدت ، آیت اله اشرفی در کرمانشاه ، همچنین در اصفهان ، ازمجروحین جنگی در بیمارستان ها عیادت به عمل آوردند و نسبت به این موضوع همیشه در نماز جمعه توصیه می فرمودند . جملاتی که در خطبه ها می فرمود این بود که : مجروحین ، میهمان شما مردم هستند و این عزیزان راه کربلای حسین را به روی ما باز می کنند . این عزیزان را پذیرایی کنید . اینها جان عزیز خود را در معرض خطر قرار داده اند و هدف اینها ، دفاع از حریم مقدس اسلام و قرآن و ناموس شما مردم است . از اینها عیادت و تفقد و دلجویی کنید .
آیت اله اشرفی اصفهانی در عیادت خود از مجروحین ، به قدری مقید بودند که علاقه داشت با فرد فرد آنها مسافحه کند و بسیاری از مواقع بر دست رزمندگان بوسه می زد و می فرمود: امام دست و بازوی شما را می بوسد ، همان طور که در پیامشان فرمودند و من امروز از طرف امام آمده ام ، دست شما عزیزان را ببوسم . در جبهه ها نیز از بیمارستانها مستقر در جبهه بازدید و از مجروحین عیادت می کرد . در عملیات مسلم بن عقیل ، که تعداد مجروحین زیاد بود ، آیت اله اشرفی قادر نبود از یکایک آنان عیادت کند . این جانب چندین بار به طور متوالی به نمایندگی از آیت اله اشرفی ، به عیادت مجروحین رفتم و هر بار پس از مراجعت و گزارش حال آنها به ایشان ، افسوس می خوردند و اظهار می داشتند : چرا این توفیق در این نوبت از من سلب شد و نتوانستم خود شخصا به عیادت این عزیزان بروم .
در مسافرت به اصفهان نیز ، یکی از برنامه های مهم ایشان ، عیادت از مجروحین بود که در بیمارستان مرحوم آیت اله کاشانی و دیگر بیمارستانها حضور می یافتند و از مجروحین عیادت می کردند . از جمله ، در عملیات فتح المبین چند روز پی در پی به بیمارستانهای اصفهان رفته و از مجروحین عیادت به عمل می آوردند . به بیاد دارم یک بار شهید آیت اله اشرفی، به عیادت مجروحی رفتند ، که ترکش به گلویش خورده بود و قادر به تکلم نبود . مجروح با اشاره دست، در خواست قلم کرد . قلمی به دست او داده شد . بر روی کاغذ نوشت: سلام مرا به امام برسانید و از ایشان بخواهید، که امام دعا کنند تا من بهبود پیدا کنم و دو مرتبه به جبهه بروم و شهید شوم . مجروحین چنین روحیه ای از خود بروز می دادند . این نمونه ای از روحیه مجروحین جنگی ما است . به این دلیل بود که شهید محراب می فرمود : من وقتی به دیدار رزمندگان می روم ، روحیه ام قوی می شود .
روزی خبر دادند ، یکی از خلبانان نیروی هوایی عراق مجروح و دستگیر شده و در بیمارستان طالقانی کرمانشاه بستری است . آیت اله اشرفی فورا به عیادت آن خلبان عراقی رفتند . او را از اتاق عمل به اتاق دیگر می بردند . خلبان عراقی با دیدن آیت اله اشرفی التماس کرد ، قدری آب به من بدهید . پزشک جراح اظهار داشت : آب برای او خطر مرگ دارد . چیزی که بسیار قابل توجه بود . اینکه در وقت عمل جراحی خلبان به خون نیاز داشت ، که یکی از برادران پاسدار از خون خودش هدیه کرد . جریان عیادت شهید محراب از خلبان عراقی و صحبتهای او در آن عیادت به وسیله تلویزیون جمهوری اسلامی پخش می شد . در آن عیادت، آیت اله اشرفی پیامی برای صدام فرستادند ، مبنی بر اینکه : تو در دنیا اعلام کرده ای رزمندگان اسلام ، اسرای عراقی را به قتل می رسانند . اینک با توجه به این که این خلبان ... که قرا بود ، با بمب های خود ، شهرها و مناطق مسکونی ما را ویران کند و مردم بی گناه را به شهادت برساند ، به دست رزمندگان اسلام اسیر شده و تحت عمل جراحی قرار گرفته و یک برادر پاسدار برای نجات او، خون بدنش را به او اهدا نموده . آیا در کجای دنیا سراغ دارید ، که با اسیر های جنگی خود این چنین عمل کنید ؟ این اسلام و دستورات آسمانی است ، که این چنین به ما درس داده است و لذا پرستاران ما از مجروحین اسیر ، بهتر پرستاری می کنند ، به طوری که بسیاری از مجروحین رزمندگان اسلام ، در بیمارستانهای کرمانشاه اظهار می داشتند که لا اقل ما را هم در حد یک مجروح اسیری حساب کنید و از ما پرستاری نمایید و گلایه می کردند ، که چرا از مجروحین اسیر بهتر پذیرایی و پرستاری می کنید .

شهید محراب و حضور وی در مراسم شهدا
آیت اله اشرفی در طول جنگ تحمیلی بسیار مقید بود، که در مراسم تشییع جنازه شهدا در کرمانشاه و اصفهان و خمینی شهر شرکت کنند . هیچ گاه دیده نشد که یک شهید در کرمانشاه تشییع شود و او در مراسم تشییع جنازه آن شهید شرکت نداشته باشد و هر گاه چند شهید تشییع می شدند، اعلامیه ای مبنی بر تعطیل بازار و عزای عمومی صادر می کرد .
در ایامی که به اصفهان می رفت ، در این رابطه به آقایان آیات، خادمی و طاهری ، اعلامیه مشترک صادر می گشت و از مردم درخواست شرکت در مراسم تشییع جنازه شهدا می شد . در عملیات فتح المبین ، شهید محراب در اصفهان بودند و همه روزه در مراسم تشییع جنازه شهدای عزیز اصفهان و خمینی شهر ، شرکت می کردند و بر جنازه ایشان نماز می گزاردند . و در اولین مجلس بزرگداشت آنها در مسجد سید اصفهان سخنرانی کردند . همچنین در تشییع سیزده شهید خمینی شهر ، بر جناز آنها نماز گزاردند و ...
در مجلس بزرگداشت شهدای فتح المبین در مسجد سید اصفهان ، آیت اله صانعی به بنده فرمودند : این گونه برنامه ها برای پدر شما سنگین است و باید رعایت سلامت ایشان بشود .
عرض کردم در مورد برنامه های ایشان ، بنده مکرر به پدرم گفته ام ، که سن شما اقتضای چنین برنامه هایی را ندارد . گاهی که چند ساعت برای او استراحت می گذاشتم، با اعتراض وی مواجه می شدم و می فرمود: امروز استراحت معنا ندارد و باید همیشه در کار بود . در مسافرت به اصفهان ، هدف ما این بود ، که چند روزی استراحت داشته باشند ، ولی اینطور نشد. در اصفهان همه روزه از ساعت 7 صبح تا 12 ، دیدار خصوصی با مردم داشتند و از ساعت 4 بعد از ظهر تا 10 شب ، دیدار عمومی با گروه های مختلف و سخنرانی های متعدد ، چه در منزل برای ارگانها و نهادها و چه در باز دید از مراکز مختلف ...

شهید محراب و نقش او در کمک به جبهه های جنگ ...
از آغاز جنگ تحمیلی تا شهادت ، حساب های متعددی جهت کمک به امور جنگ و تدارکات آن افتتاح کرد . یک شماره اختصاصی در صندوق تعاون اسلامی کرملانشاه دایر و زاید بر دو میلیوم تومان جمع آوری شد . حساب مشترکی با استاندار در بانک استان ، همچنین حساب مشترکی با جامعه روحانیت ، جهت کمک به جبهه و مهاجرین جنگ نیز گشوده شد ، که وجوه کثیری جمع آوری و در اختیار جبهه ها و مهاجرین قرار گرفت .

شهید محراب و مهاجرین جنگ تحمیلی
از آغاز جنگ تحمیلی و آواره شدن بیش از سیصد هزار نفر از مردم شهرهای مرزی قصر شیرین و سر پل ذهاب و دیگر بخشها و روستاهای استان کرمانشاه ، از سوی آیت اله اشرفی ، کمیته ای به نالم کمیته آوارگان جنگ تحمیلی ، با همکاری و همیاری عده ای از مردم خیر ، تشکیل و شماره حساب 2000 بانک استان ، افتتاح شد . در این حساب بیش از پنج میلیون تومان جمع آوری شد ، که با امضای دو تن از علمای کرمانشاه ، قابل برداشت بود .
آیت اله اشرفی در اکثر خطبه های نماز جمعه ، توصیه های فراوان در مورد اسکان مهاجرین و کمک به آنها می فرمود و ابتدا خود شخصا از اردوگاه های مهاجرین باز دید به عمل آورده و از آنها تفقد و دلجویی و نسبت به رفع نیازمندیهای آنها ، اقدام می کرد . بعد نماینده ای به آن کمیته فرستاد ، تا در جهت مسائل مهاجرین ، نظارت مستقیم داشته باشد .

آیت اله اشرفی و باز سازی گیلان غرب
پس از طرح بازسازی مناطق جنگی و استقبال مردم ایران از این عمل اسلامی و انقلابی ، شهید محراب طی تلگرافی به رهبر انقلاب ، پیشنهاد باز سازی شهر گیلان غرب را از سوی مردم کرمانشاه اعلام کرد . شماره حساب مشترکی از سوی شهید محراب و استاندار کرمانشاه ، برادر متعهد علی اکبر رحمانی ، در بانک استان افتتاح و وجوه نقدی مردم در این بانک واریز و سپس بازسازی گیلان غرب سریعا انجام شد و در شهریور ماه سال 61 ، با حضور ایشان و تنی چند از شخصیتهای کشور شهر گیلان غرب ، باز گشایی گردید و مردم این شهر به خانه و زندگی خود باز گشتند.

باز سازی ایلام و سومین و چهارمین شهید محراب آیت اله صدوقی و آیت اله اشرفی
از آغاز جنگ تحمیلی عراق ، علیه ایران تا پانزدهم خرداد سال 61 ، در زمان حیات آیت اله صدوقی و آیت اله اشرفی ، چندین بار مزدوران جنایتکار صدام به شهر ایلام حمله کردند و طی این حملات ناجوانمردانه ، عده ای از مردم بی دفاع ایلام را به خاک و خون کشیدند . در حملات هواپیماهای صدام به مردم ایلام در سال گذشته ، در مراسم بزرگداشت شهدای پانزدهم خرداد ، شصت نفر شهید و بیش از دویست نفر مجروح گردیدند . در پی این بمباران ، آیت اله صدوقی که به منظور دیدار از جبهه های جنگ و شهرهای کردستان به کرمانشاه سفر کرده بودند ، به ایلام مسافرت نموده از مجروحین بمباران عیادت کردند و از مناطق ویران شده باز دید به عمل آوردند . شهید محراب آیت اله اشرفی نیز به همین منظور به ایلام رفت و در اجتماع عظیم ایلام ، در مراسم تشییع جنازه شهدا شرکت و از مجروحین این حادثه عیادت کردند . این دو شهید بنا به پیشنهاد استاندار سابق ایلام، برادر متعهد ترکان ، بازسازی خانه های مخروبه را پذیرفتند . که این موضوع از رسانه های گروهی نیز اعلام گردید .
« ما من قدم سعت الی الجمعه الاحرام اله جسد ها علی النار » وسائل شیعه ؛ جلد 5 ص
( نیست کسی که قدم گذارد به سوی نماز جمعه ، مگر اینکه خدای متعال بدن او را بر آتش جهنم حرام گرداند. ) ، دشمن برای شکستن جمعه ها تلاش می کند و شخصیتهای بزرگ محراب را از ما می گیرد . باید عزمی راسختر و اراده ای قویتر در این اجتماع عظیم شرکت کنیم ، تا توطئه های آنها خنثی شود .

نقش شهید محراب در امر وحدت بین تشیع و تیسنن .
استان کرمانشاه از لحاظ جغرافیایی از اهمیت خاصی برخوردار است . این استان از جهاتی با دیگر استانها متفاوت است ، چراکه هم مرز عراق است . در کنار استان کردستان ، که مرکز توطئه های گروه های وابسته به غرب و شرق است ، قرار دارد . فرق و مذاهب مختلف در این استان وجود دارد . از جهت فرهنگی مردم این استان در نهایت ضعف قرار دارند .
جمعیت این استان ، در حدود 5/1 میلیون نفر است . درصدی از جمعیت آن ، پیرو مذهب شافعی هستند . برادران و خواهران اهل تسنن این استان ، وفادار به انقلاب و جمهوری اسلامی هستند و همانند روحانیت اهل تشیع در انقلاب سهم بزرگی داشته اند و انقلاب را رهبری کرده اند و در تمام مراحل انقلاب ، دوشادوش ملت انقلابی ، وفاداری خویش را به انقلاب و مقام رهبری به منصه ظهور رسانیده اند .
شهید محراب در رابطه با وحدت بین دو قشر شیعه و سنی ، زحمات فراوان را متحمل شدند و برای به ثمر رساندن وحدت ، مسافرتهای متعددی به شهرهای پاوه و جوانرود و روانسر نموده و در طول امامت جمعه ، سمینارهای متعددی ، مرکب از ائمه جمعه سنی و شیعه در مرکز استان و شهرهای اهل سنت این استان تشکیل دادند . ایشان روحانیون اهل سنت را همیشه در آغوش خود می گرفتند ، از این جهت ، آیت اله اشرفی منحصر به فرد بود .
پس از تشکیل سمینار ائمه جمعه ، آیت اله شهید اشرفی جهت تحکیم وحدت بین کلیه اقشار مردم استان کرمانشاه ، هر دو ماه یک بار ، سمیناری مرکب از امام جمعه سنی و شیعه در شهرهای مختلف این استان تشکیل دادند . در بعضی از سمینارها ، از شخصیتهایی همچون: شهید صدوقی و آیت اله طاهری امام جمعه اصفهان و حجه الاسلام والمسلمین آقای خامنه ای ، امام جمعه تهران ، دعوت به عمل آوردند . این شخصیتها ، با حضور و سخنرانی در این سمینارها ، بهای دیگری ( هم از جهت سیاسی و هم مذهبی ) ، به این سمینارها دادند.
آخرین سمینار ائمه جمعه و جماعات سنی و شیعه ، دو ماه قبل از شهادت آیت اله اشرفی در کرمانشاه تشکیل شد ، که در حدود سیصد تن از ائمه جمعه و جماعات دو قشر شیعه و سنی با حضور نمایندگان امام ، در سازمان اوقاف و سرپرست کل اوقاف ، تشکیل شد . در این سمینار، مسائل مختلفی پیرامون انقلاب و وظیفه روحانیت در این برهه از زمان ، همچنین مسائل مختلف سیاسی و اقتصادی و در راس آنها ، مسائل جنگ تحمیلی عنوان شد ، که در کتابهای بعدی در اختیار عموم قرار خواهد گرفت.
قابل ذکر است که ، از تاریخ سمینار ائمه جمعه سنی و شیعه در سال گذشته تا از این تاریخ ، که بیش از یک سال می گذرد ، سمیناری مرکب از ائمه و جماعات سنی و شیعه تشکیل نگردیده و این بسیار جای تاسف است و همان طور که امام امت در رابطه با شهادت شهید محراب آیت اله اشرفی فرمودند: رفتن او ثلمه به اسلام وارد کرد . هم اکنون که قریب به یازده ماه از شهادت آیت اله اشرفی می گذرد ، روحانیون شیعه و سنی احساس یتیمی می کنند و در مجالس متعدد اهل سنت ، این موضوع کرارا گفته شده که با شهادت آیت اله اشرفی، ما جامعه روحانیت اهل سنت ، پدر دلسوز و مهربان خود را از دست دادیم و همیشه جای او را خالی می بینیم و اظهار می دارند ، هر گاه سر را ه خود مشکلی را می یافتیم ، فورا خود را کنار او می رساندیم و ایشان شخصا و بدون وقت قبلی و تکلف ما را می پذیرفت و مشکلات اجتماعی و مذهبی را حل می کرد . و اگر احساس می کرد که حضورش در شهر پاوه یا جوانرود یا روانسر و دیگر مراکز اهل سنت ، لازم است ، علی رغم سختی راه و نا مساعد بودن مسائل امنیتی خود را سریعا به منطقه می رساند و مشکلات را حل می کرد .
مسئولیت اداره امور روحانیت اهل تسنن استان کرمانشاه ، از سوی امام خمینی بر عهده آیت اله اشرفی گذارده شده بود و پس از شهادت ایشان ، بر عهده این جانب بود . در این رابطه مسافرتها و سمینارهای متعددی در شهرهای مختلف اهل سنت ، با حضور ائمه جمعه ، جماعات داشته ایم و گامهای موثری در این رابطه و رفع مشکلات آنها در این سمینارها برداشته شده است . امید است خداوند ما را در به ثمر رساندن اهداف مقدس انقلاب و آن شهید بزرگوار موفق بدارد .
یکی از عوامل مهم در جهت وحدت شیعه و سنی ، هفته وحدت است که از ابتکارات مهم امام خمینی است و اثرات بسیار مطلوبی در این رابطه داشته و استقبال بی نظیری از سوی برادران اهل سنت در این استان به عمل آمده است . در سال گذشته ، در زمان حیات شهید محراب ، ستادی با مسئولیت این جانب جهت بزرگداشت هفته وحوت در استان کرمانشاه تشکیل شد ، که به مدت یک هفته مجالس متعددی در شهر ها و بخش های مختلف این استان ، همچنین کردستان ، برگزار شد و در آخرین روز برگزاری هفته وحدت نیز ، کاروانهایی از برادران اهل سنت از شهرهای مختلف ، همچنین هفتصد هزار نفر از مردم کامیاران ، پیاده به کرمانشاه آمدند و در مراسم هفته وحدت در سال گذشته با حضور شهید و کلیه ائمه جمعه و جماعات سنی و شیعه و شخصیتها و مقامات استان تشکیل شد ، که از جهت کیفیت و کمیت بی سابقه بود .


شهادت
توطئه های سوء قصد .
پس از پیروزی انقلاب اسلامی و شکست آمریکا ، این جنایتکار و غارتگر جهانی در پی ضربه زدن به انقلاب عظیم اسلامی بر آمد . چهره های بزرگ انقلاب ، یکی پس از دیگری ترور شدند . آیت اله اشرفی که یکی از یاران قدیمی امام و از شخصیتهای شناخته شده و مورد توجه کامل مراجع تقلید و حوزه های علمیه بود و در پیشبرد انقلاب و خط امام نقش عمده ای داشت ، از جمله افرادی بود که مورد کینه استکبار جهانی و مزدوران داخلی قرار گرفت.
حادثه بمب گذاری : اولین ترور از سوی مزدوران بیگانه
در ماه رجب 1400 هجری قمری ( 1358ه.ش) ، خانه شهید محراب و خانه های همسایگان به وسیله بمب صوتی که نزدیک آن کار گذاشته شده بود ، به لرزه در آمد و کلیه شیشه های این خانه ها شکسته شد . آیت اله اشرفی به هنگام وقوع این حادثه به زیارت حضرت رضا (ع) مشرف شده بود . ضد انقلاب این بار ناکام ماند .

دومین سوء قصد
دومین سوء قصد نافرجام در رمضان 1401 ، تیر 1360 هجری قمری اتفاق افتاد .
روز گذشته آیت اله اشرفی اصفهانی امام جمعه کرمانشاه ، از یک سوء قصد جان سالم به در برد . بر اساس گزارش خبرنگار کیهان از کرمانشاه ، دیروز ساعت 12:30 ، هنگامی که آیت اله حاج آقا عطا اله اشرفی اصفهانی امام جمعه کرمانشاه و یک تن از محافظین ایشان ، قصد و رود به مسجد بروجردی را داشتند ، سه مهاجم مسلح که در داخل یک پیکان زرد رنگ در مقابل مسجد کمین کرده بودند ، به آنها حمله ور شددند . بر پایه همین گزارش مهاجمان مسلح ابتدا قصد داشتند با مسلسل کلاشینکف به سوی امام جمعه تیر اندازی کنند ولی به علت گیر کردن تیر در لوله اسلحه ، موفق به این کار نشدند . مهاجمان سپس به هنگام فرار یک عدد نارنجک به طرف امام جمعه پرتاب کردند ، که بر اثر انفجار آن ، یک زن شهید و پنج نفر مجروح شدند . یک دختر سیزده ساله و یک پیرزن شهید شدند .
همین گزارش حاکیست به دنبال این حادثه ، دو اتومبیل ژیان با ایجاد تصادف ساختگی راه را بستند و دقایقی بعد که پلیس و سپاه سر رسیدند ، مهاجمان مسلح و سرنشینان دو اتومبیل ژیان از صحنه حادثه گریختند . آخرین گزارش از منزل امام جمعه کرمانشاه حاکیست، حال حاج آقا عطا اله اشرفی اصفهانی خوب و رضایت بخش است و تحقیق در مورد این حادثه و شناسایی مهاجمان مسلح ادامه دارد .
در پی سوء قصد نافرجام به جان آیت اله اشرفی اصفهانی ، امام جمعه کرمانشاه ، وی در گفتگویی اظهار داشت : در این گونه سوء قصد ها مسئله ، جان خود من مطرح نیست زیرا من شخصا آماده شهادتم ، ولی حفظ جان شخصیتها از نظر روند سیاسی مملکت باید مورد توجه قرار گیرد .
... بانویی که چند روز قبل در جریان سوء قصد نافرجام آیت اله اصفهانی، امام جمعه کرمانشاه هدف ترکش نارنجک ضد انقلابیون تروریست قرار گرفت، در بیمارستان آیت اله طالقانی درگذشت . بانوی مذکور، سکینه سلکی نام داشت . متاهل و دارای فرزند بود و متجاوز از 50 سال سن داشت . بر اساس گزارش رسیده در جریان این حادثه ، چهار تن دیگر به طور سطحی مجروح شدند که تحت درمان قرار گرفتند .
به دنبال سوء قصد ، منافقین کور دل برای سومین بار، نقشه ترور آیت اله اشرفی را به شیوه دیگری کشیدند .
این ، یک روش انتحاری بود ، که طرح آن جز از مغزهای شستشو داده شده در خانه های تیمی بر نمی آمد . این بار که منافق جنایتکار و دشمن خدا و خلق او ، با چشم و گوش بسته به چنین جنایت هولناکی تن داد ، تصور می کرد با این عمل هولناک می تواند انقلاب را از مسیرش بر گرداند .
کیهان ، چهارشنبه 7/ 5/ 1360 .اطلاعات سه شنبه 13/ 8/ 1360 .
و دست جنایتکار امریکا را دو مرتبه در ایران باز کند ، غافل از آن که با خون مطهر این شهدای بزرگ ، ریشه اسلام و انقلاب ، قویتر و مردم بیدار تر می شوند و در راهی که پیمودند، استوارتر و راسختر می گردند . لعن ابدی بر منافقین و اربابان و پیشتازان ایشان ، از یزید و ابن ملجم و دودمان بنی امیه تا جنایتکاران مستکبر شرق و غرب عالم . باید از همه تفاله های آمریکا و جنایت پیشگان مزدور پرسید ، که آیا با شهید کردن خدمتگذارانی همچون شهدای محراب ، که در سنین هفتاد وهشت سالگی به سر می بردند ، چه چیزی عاید انها گشت ؟ جز ننگ و عار و لعنت ابدی چه افتخاری کسب کردند ؟ آیا به جای ترور این گونه شخصیتها و این مردان نمونه تاریخ اسلام ، بهتر نبود سینه مستکبران و جنایتکاران را هدف قرار دهند ، جنایتکارانی که دستشان تا مرفق در خون مستمندان عالم است و در کاخها و ویلاهای چند صد میلیونی به عیاشی و هرزگی می گذرانند ؟
ای عالم متقی و ای چهره ملکوتی ، ای سطوره تقوی و فضیلت و پاکدامنی ، ای مرد خدا و ای خورشید علم و ایمان و ولایت ، ای پیر زاهد و پارسا ، ای حبیب بن مظاهر حسین ، آنان که در حال برخاستن برای خطبه جمعه ، در حال طهارت و در خانه خدا ، در ظهر روز جمعه ، محراب را به خون مقدست رنگین کردند ، آنان که محاسن سفیدت را به خون سرخت خضاب نمودند ، چه نامی دارند ؟ آیا اینان مسلمانند ؟ آیا اینان طرفدار و حامی خلقند ؟ آیا اینان طرفدار ضعیفند ؟ آیا گناه تو چه بود ، جر این که یک عمر دم از اسلام و قرآن زدی ، جز این که به مردم علم و معرفت آموختی ، جز اینکه در محراب عبادت مردم را به اطاعت و بندگی و نماز ، خواندی ، جز اینکه سفارش ضعفا و بیچارگان را کردی ، جز اینکه یتیمان را پناه بودی ، جز این که علی گونه در دنیا زندگی کردی ، جز اینکه مردم را توصیه به صبر و توصیه به حق کردی . و جز این که مردم را ارشاد و هدایت کردی و جز این که یک عمر زیارت عاشورای حسین خواندی و به دنیا و زخارف آن پشت پا زدی ؟ آیا چه کرده بودی که این چنین به دست وارثین ابن ملجم اشقی الاشقیاء ، در محراب جمعه شهید گشتی ؟
اگر اینها جرم و گناه است ، بگذار تو هم مجرم شناختی شوی ، همان طور که بنی امیه علی و حسین (ع) را مجرم و گناهکار دانستند . مردم دنیا و وجدان تاریخ باید قضاوت جهانی به سر کردگی امریکا را ادامه دهند .
« شهادت او جامعه روحانیت را سوگوار کرد . » از پیام امام خمینی به مناسبت شهادت آیت اله اشرفی . در پی اعلان شهادت حضرت آیت اله اشرفی نماینده امام و امام جمعه کرمانشاه ، به وسیله رسانه های گروهی ، تعطیل یکپارچه استان کرمانشاه و عزای عمومی در سراسر کشور ایران ، در روز شنبه 24 مهر 1361 اعلام شد و جنازه شهید محراب با حضور شخصیتهای بزرگ مملکت ، نمایندگان حضرت امام ، نمایندگان ریاست جمهوری ، تنی چند از وزرا و عده زیادی از ائمه جمعه استانها و شهرستانها با حضور یکپارچه مردم استان کرمانشاه ، تشییع شد . همچنین هزاران تن از مردم سایر شهرستانها ، به منظور شرکت در مراسم تشییع جنازه آیت اله اشرفی ، به کرمانشاه آمده بودند. پس از انجام این مراسم در شهر کرمانشاه و ادای احترام نسبت به مقام مقدس این شهید بزرگوار ، بنا به وصیت خود شهید ، جنازه ان بزرگوار با هواپیما به سوی اصفهان حرکت دادند .ابتدا جنازه آیت اله اشرفی را به زادگاه او ، خمینی شهر آوردند . از خمینی شهر تا تخت فولاد ، قبرستان عمومی اصفهانی (تکیه شهدا) که قریب به سی کیلومتر فاصله بود . در حالی که استان اصفهان نیز در تعطیل و ماتم عمومی به سر می برد ، جنازه آن عالم بزرگوار پیاده تشییع شد . این تشییع در تاریخ بی نظیر یا کم نظیر بود . جنازه به مدت نه ساعت بر دوش مردم مومن و شهید پرور اصفهان حمل ، سپس با تجلیل فراوان ، در روز یکشنبه ساعت 5:30 دقیقه بعد از ظهر، در تکیه شهدای اصفهان به خاک سپرده شد . در مراسم اصفهان نیز شخصیتهای بزرگ مملکتی و علما و بزرگان حضور داشتند . جمعیت تشییع کننده در اصفهان ، قریب دو میلیون نفر تخمین زده شد . جاده خمینی شهر به اصفهان ، که قریب به ده کیلومتر است ، مملو از انسان شده بود .

گزارش خبرنگار کیهان در کرمانشاه به نقل از شاهدان عینی حاکی است :
افرد منافق در حالی که نارنجک در کمر خود تعبیه کرده بودند ، به طرف آیت اله اشرفی اصفهانی یورش بردند و با کشیدن ضامن نارنجک باعث به شهادت رساندن یار و یاور امام خمینی شد . حجه الاسلام محمد علی صدر، مسئول آموزش دایره سیاسی ایدئولوژی هوانیروز کرمانشاه ، در حالی که خود بر اثر این انفجار جراحاتی برداشته بود و به شدت از وقوع حادثه متاثر بود نیز، در گفتگویی با خبر نگار کیهان اظهار داشت :
بعد از سخنرانی آقای رستگار و شروع خطبه های نماز توسط حاج آقا ، یک نفر به طرف آقا هجوم برد و او را بغل کرد . در این هنگام من داد زدم که یک وقت متوجه شدم در همان لحظه انفجاری صورت گرفت و امام جمعه در حالی که حالت سجده به زمین افتاده بود ، به شهادت رسید و منافق نیز که لباس بسیجی بر تن داشت ، به هلاکت رسید . وی افزود : حاج آقا در دم ؛ پاهایش قطع شد و به دیگر یاران امام پیوست و امت ستمدیده کرمانشاه را تنها گذاشت . بر اساس گزارش خبر نگار کیهان ، در اثر انفجار چند نفر مجروح شدند ، که در بین مجروحین حجه الاسلام محمد اشرفی اصفهانی ، فرزند امام جمعه شهید کرمانشاه نیز ، دیده می شد ، که در بیمارستان طالقانی بستری است و حال او رضایتبخش است . در ادامه گزارش آمده است : روحانیت مبارز شهر کرمانشاه و برادر علی اکبر رحمانی ، استاندار کرمانشاه که خود نیز در نماز جمعه شرکت داشت و دیگر مسئولین ، بلافاصله در بیمارستان طالقانی حضور یافتند و با امام جمعه شهید خود وداع کردند .
پس از شهادت شهید محراب ، در ملاقات اینجانب و اخوی بزرگوار با حضرت امام خمینی (ره) ، امام عزیز فرمودند: مصاحبه تلویزیونی پدر بزرگوارتان را در روز شهادت از سیمای جمهوی اسلامی شنیدم ، جمله ای که در مصاحبه گفتند: امیدوارم چهارمین شهید محراب باشم ، به شدت مرا تحت تاثیر قرار داد. گویا از قبل ایشان منتظر شهادت بودند .
آنچه برای ما بسیار قابل توجه بود و هیچگاه از خاطره ما نخواهد رفت و هرگز فراموش شدنی نیست ، اظهار محبت فوق العاده حضرت امام (ره) به فرزندان شهید محراب بود ، از جمله کلمات غرور آفرین آن حضرت این بود ، فرمودند: شما اگر چه پدر بزرگوارتان را از دست دادید ، خدا لعنت کند قاتلان ایشان را ، مرا جای پدرتان بپذیرید و به پدری خود بپذیرید ، آنگاه حضرت امام به مرحوم حاج احمد آقا که وارد اطاق شدند ، گفتند: هر وقت آقازاده های اشرفی خواستند ملاقات بیایند ، ملاقات دهید و هر کاری داشتند پیش من بیاورید . حقیقتا آن ملاقات تاریخی و سخنان حضرت امام آنقدر در روحیه ما تاثیر گذاشت، که تمامی مصائب شهادت پدر بزرگوار را فراموش کردیم و هر گز سخنان امام را تا آخرین لحظات عمر فراموش نخواهیم کرد .

ترور شهدای محراب توسط منافقین
ترور شخصیتهای بزرگ انقلاب و یاران امام ، از قبیل شهید مطهری ، مفتح ، قاضی طباطبایی توسط گروه منحرف فرقان و انفجار دفتر حزب جمهوری و شهادت شهید بهشتی و 72 تن از یاران امام در انفجار نخست وزیری و شهادت شهید رجایی و باهنر، یک حرکت حساب شده و دقیقی بود. دشمنان انقلاب به زعم خود تصور می کردند، چنانچه این سرمایه های نظام ترور شوند ، نظام و رهبری آن فرو می پاشند و به آمال خود دست می یابند و لذا پس از این دو انفجار بزرگ و شهادت این شخصیتهای سیاسی و مذهبی، در صدد انفجار نماز جمعه شهرهای بزرگ و شهید کردن یاران با وفای امام شدند و لذا یاران بزرگ حضرت امام و شخصیتهایی که در بسیج نیروهای مردم و وحدت ملت نقش مهمی داشتند را در مکان نماز جمعه شهید نمودند و به طوری که، منافقین در عراق در پناه صدام و حزب بعث زندگی می کردند و آرامش پیدا کرده بودند. آنها به صدام وعده انفجار نماز جمعه های مهم و ترور یاران انقلاب و امام را داده بودند و چهار نفر از یاران انقلاب را به نام حرف صدام، توسط عمال داخلی خود با ترور و حرکت انتحاری ، شهید کردند .
ص ( شهید صدوقی ) د ( شهید دستغیب ) الف ( شهید اشرفی اصفهانی ) م ( شهید مدنی ) . نقل از جملات محرمانه حزب بعث ، که پس شهادت شهدای محراب به دست آمد .
آنچه قابل ذکر است ، طرح ترور شهید محراب مدنی ، اولین شهید در نماز جمعه تبریز مطرح گردید . به همین دلیل این چهار نفر شهدای محراب ، چون در روز جمعه در نماز جمعه به دست منافقین ترور شدند، شهید محراب نام گرفتند و لذا شهدای محراب فقط چهار نفر هستند و چون شهید مدنی، اولین شهید محراب و شهید دستغیب ، دومین و شهید صدوقی ، سومین شهید محراب نام گرفت .
شهید اشرفی می فرمود: امیدوارم چهارمین شهید محراب باشم و حضرت امام خمینی در دیدار علما و روحانیون تبریزط در قبل از ایام محرم سال 1361 فرمودند: شهدای محراب از مدنی گرفته تا این مرد 80 ساله ( یک هفته پس از شهادت شهید اشرفی امام صحبت فرمودند در حسینیه جماران ).
لذا شهید بزرگوار ، آیت اله قاضی طباطبایی اولین امام جمعه شهید بودند ، که پس از اقامه نماز جماعت در یکی از روزهای هفته ، به دست گروه فرقان ، درب منزلشان شهید شدند و شهید محراب نماز جمعه نبودند .
چه شهدای محراب و شهید قاضی طباطبایی ، اولین امام جمعه شهید و شهدای بزرگواری چون شهید آیت اله مطهری و آیت اله بهشتی و دیگران همگی از یاران انقلاب و پیشتازان نهضت مقدس بودند، که با خون مقدسشان اسلام و انقلاب را یاری نمودند و جای این بزرگان در جامعه ما خالی است .

پس از مراسم تشییع و تدفین جنازه شهید محراب ، اشرفی اصفهانی در قبرستان تخت فولاد ، چند روز بعد از آن لباسهای شهید محراب ، توسط جناب حجت الاسلام آقای امجد ، تحویل بیت شهید داده شد . پس از بازبینی لباسهای غرق به خون و سوخته شهید محراب ، قطعه کوچکی از بدن شهید در لباسهای ایشان پیدا شد . در این رابطه از حضرت امام استفتاء شد، در مورد الحاق آن به بدن یا دفن در کرمانشاه . حضرت امام در پاسخ آن را ارجاع دادند به یکی از بزرگان علما ، در نهایت آن قطعه از بدن در گلستان شهدا ( باغ فردوس کرمانشاه) به خاک سپرده شد و در آن مکان یاد بودی به نام شهید محراب بنا گذارده شد ، که اکنون این مکان مقدس مورد احترام و تکریم عمومی اهالی شهر کرمانشاه و همچنین خواص از شخصیتهای کشوری قرار گرفته و همواره با قرائت فاتحه ، یاد آن شهید بزرگوار را گرامی می دارند .
در آستانه بیستمین سالگرد شهادت این شهید بزرگوار، این یادبود توسط بنیاد شهید بازسازی و در چهارسمت یاد بود ، فرازهایی از پیام حضرت امام خمینی با سنگ زیبا ، بنا شده است .



خاطرات
فرزند شهید:
سوال : با تشکر از وقتی که در اختیار ما گذاشتید. لطفا از حالات و روحیات و زندگانی حال و گذشته پدر عزیزتان آیت اله اشرفی اصفهانی ، مطالبی را بیان بفرمایید .
پاسخ : بسم اله الرحمن الرحیم.
بنده در سن هفت سالگی بودم ، که پدرم برای ادامه تحصیل از اصفهان به قم آمدند و در حجره ی کوچکی در مدرسه فیضیه اقامت گزیدند . من و برادر کوچکم که بعدا به قم آمدیم ، در آن حجره کوچک در معیت ایشان بودیم . وضع زندگی ما به نحوی بود ، که فقط هفته ای یک بار می توانستیم غذای گرم بخوریم ، و از غذای گرم ، حلوایی بود که اصفهانی ها به آن شل شلی ، می گویند . معمولا به همراه گزهایی که از اصفهان به عنوان سوغات برای ما می آوردند ، مقداری آرد بود که پدرم در شبهای جمعه آن را با مقداری خاکه قند ، که بر اثر ماندن سیاه شده بود ، مخلوط نموده و حلوا درست می کردند و این تنها غذای گرم و مطبوع ما بود .
گاهی هم با برنج های گرده که از اصفهان آورده بودند ، دمپختک درست می کردند . اما مقدار آن به اندازه ای نبود که سیر شویم و شاید از یک کیلو برنج تا 4 ماه استفاده می شد .در مدت 16 الی 17 سالی که با ایشان بودیم ، یک شب ندیدم که نماز شب ایشان ترک شود . چون ما در یک حجره بودیم و من حالات مخصوص ایشان را مشاهده می کردم . ایشان اکثر شبها تا صبح بیدار بودند و درس می خواندند و از یک ساعت مانده به اذان صبح ، برای نماز شب و مستحبات مربوط به آن آماده می شدند . حتی در زمستانهای سخت، که حوض مدرسه یخ بسته بود ، ایشان با قند شکن یخ حوض را که شاید 20 الی 30 سانت قطر داشت را می شکستند و وضو می گرفتند ، و بعد با حال و توجهی کامل به نماز شب مشغول می شدند .
پدرم معمولا صبحها برای زیارت حضرت معصومه (س) به حرم مشرف می شدند و بعد از خواندن زیارت وارث یا جامعه کبیره ، در راه، نان و پنیری برای صبحانه می خریدند و بر می گشتند . بعد از صرف ناشتایی برای تدریس کفایه و مکاسب از حجره خارج می شدند و بعد هم در درس مرحوم آیت اله بروجردی و آیت اله کوه کمره ای شرکت می کردند .
از مدت 45 سالگی که از عمر من می گذرد ، می توانم بگویم که 30 سال شاهد هستم که زیارت عاشورای ایشان تا به حال ترک نشده است . حتی در دهه محرم ، ایشان سه بار ( صبح و ظهر و شب ) زیارت عاشورا را می خواندند و تقید خاصی به این زیارت دارند .
تا روز آخری که مرحوم آیت اله بروجردی، پدرم را در سن 52 سالگی به کرمانشاه اعزام نمودند ، ایشان در مدرسه فیضیه زندگی می کردند . مادرم می گفتند، که ظرف 30 سال که از ازدواج ما می گذشت ، تا آمدن به کرمانشاه ، یک ماه به طور دائم و پشت سر هم نشد ، که من پدر شما را ببینم .
حاج آقا همیشه در قم بودند و در سال 4 الی 5 بار به اصفهان می رفتند، تا پدر و خانواده شان را ببینند . حتی در تابستانها که مرحوم آیت اله بروجردی به اشنوه (محل ییلاقی در اطراف قم) می رفتند ، پدرم نیز برای کسب فیض از محضر ایشان به آنجا رفته و کمتر تابستانی به اصفهان می رفتند .
در حقیقت از نظر مالی برای ایشان امکان نداشت ، که خانواده خود را به قم ببرند . زیرا ماهیانه 45 تومان از مرحوم آیت اله بروجردی شهریه می گرفتند، که 15 تومان آن را برای مادرم و اخوی دیگر به اصفهان می فرستادند ، و ما سه نفر می بایست زندگی مان را با 30 تومان اداره می کردیم . به هر حال از نظر مالی وضع ما ، بسیار نامساعد بود .خاطره جالبی به یادم هست، که آن را برایتان تعریف می کنم : زمستانها معمولا پدرم نیم کیلو شیر با دو ریال می خریدند و آن را پس از اضافه کردن مقداری آب ، بین من و برادر کوچکترم و خودشان تقسیم می کردند . و ما مقداری خاکه قند و نان خشک در آن می ریختیم و موقع ناهار می خوردیم .
یک روز که خاکه قند نداشتیم ، حاج آقا به یک بقالی در گذر خان رفته و گفته بود :
یک سیر شکر به ما بده، بعدا پول آن را می آورم .
آن بقال ، همان وقت مساله را از حاج آقا به این عنوان پرسیده بود که :
اگر کسی جنس نسیه بخواهد و فروشنده در دلش اکراه داشته باشد ، آیا برای خریدار از لحاظ شرعی اشکال دارد یا خیر ؟!
حاج آقا که شدیدا ناراحت شده بودند ، شکر را نگرفته و بر گشته بودند .
من آن روز دیدم ، که حاج آقا در حالی که اشک چشمانش را گرفته است به حجره آمدند . پرسیدم حاج آقا چه شده است ؟
ایشا ن بعد از اینکه برخوردشان را با مرد بقال تعریف کردند ، گفتند :
چرا باید بقالی که در این همه سال از او خرید می کنیم ، در وقت تنگدستی این مساله را از ما بپرسند ؟ !
بعد از اینکه حاج آقا بنا بر تقاضای آیت اله بروجردی از قم به کرمانشاه آمدند ، باز هم نزدیک به یک سال در مدرسه آیت اله بروجردی تنها بودند و من هم در خدمتشان بودم . تا اینکه آیت اله بروجردی دستور دادند ، که خانه ای را اجاره کنیم . با کمک یکی از علما خانه ای را که چهار اتاق داشت ، اجاره کردیم . دو اتاق را حاجی برداشتند و دو اتاق هم در اختیار من بود . اجاره آن خانه ، ماهیانه 120 تومان بود که گاهی کرایه آن نیز به عقب می افتاد . و بعد از چند سال ، مردم خیر کرمانشاه منزل فعلی را که دارای سه اتاق کوچک است ، برای ایشان تهیه کردند .
الان گاهی از اوقات که مسئولین برای دیدار حاج آقا به منزل ما می آیند ، جایی برای پذیرایی و ماندن آنها نداریم و غذایمان را هم از بیرون تهیه می کنیم . همین اطاقی را که حالا شما در آن نشسته اید ، کتابخانه و میهمانخانه حاج آقا است و بیشتر از 9 متر مساحت ندارد .
هر وقت می گوییم، که اینجا را عوض کنیم و یا منزل دیگری اجاره نماییم ، ایشان قبول نمی کنند و می گویند :
امام عزیز ما در گوشه جماران در یک اتاق کوچک و روی موکت زندگی می کنند . من که مقامم از امام بالاتر نیست . همین هم برای من زیاد است .
شاید نزدیک به ده سال باشد ، که این منزل تعمیر نشده است . همانطور که ملاحظه می فرمایید، سقف اتاق و راهرو طبله کرده و در حال ریختن است . در بعضی از قسمتها هم گچهای دیوار کنده شده است . هر چه می گوییم: حاج آقا اجازه بدهید یک بنا بیاوریم و اینجا را تعمیر کنیم ، ایشان رضایت نمی دهند و می گویند :
خانه های مردم را میگهای عراقی خراب کرده است و بندگان خدا در زیر چادر ها زندگی می کنند ، شما می خواهید خانه را تعمیر کنید ! همین وضع بسیار خوب است .
حتی اخیرا یک بنایی از اصفهان آمد و گفت: من می خواهم به خرج خودم خانه شما را تعمیر کنم . اما حاجی آقا قبول نکردند و گفتند: این پولی را که می خواهی گچ بخری و به سقف اتاق های من بزنی ، ببر و به مستضعفین و جنگ زده ها بده ، ثوابش خیلی بیشتر است .
ایشان شبها معمولا مقداری نان خشک را آب می زنند و با کمی شیر یا پنیر می خورند و در پاسخ ما که می گوییم بدن شما ضعیف است و این غذا برای شما مناسب نیست ، می گویند :
جوانان عزیز ما ، در سنگر ها نان خشک می خورند . این هم برای من زیاد است .
یکی از خصوصیات حاج آقا این است ، که باید حتما کارهایشان را خودشان انجام بدهند .
حتی من که فرزند ایشان هستم ، اکراه دارند که بگویند برایم چایی بیاور و یا قلیان آماده کن.
و من به خاطر ندارم که ایشان حتی یکبار به همسرشان گفته باشند ، که یک لیوان آب به من بده .
خودشان کارهای خودشان را انجام می دهند . و عقیده شان این است که من را برای کار کردن ، نیاورده ام . او هم وظایفی را بر عهده دارد و محترم است . بسیاری از اوقات هم دیده ام که ایشان با آن سن زیاد و ضعف بدنی ، صبحها برای کمک به مادرم چایی درست می کنند .
حاج آقا به هیچ وجه اجازه نمی دهند، که خدمتکاری را برای انجام کارهای خانه بیاوریم . و در این باره می گوید :
من کی هستم که کسی بیاید و من به او امر و نهی کنم . او هم بنده خداست . من تا وقتی که قدرت روی پا ایستادن را داشته باشم ، خودم کارهایم را انجام می دهم . هر وقت که از پا افتادم آن زمان ، وظیفه چیز دیگری است ...
ایشان در رابطه با افراد ، خیلی متواضع بر خورد می کنند . اگر کسی بر ایشان وارد می شد ، او را در بالا می نشاند و خودشان نزدیک در می نشینند و می گویند، که من پذیرایی از میهمان را برای خودم عبادت می دانم . ومقید هستند که حتما میهمان را تا دم در بدرقه کنند .
برای خودشان قائل نیستند و معتقدند که مقام را باید خدا بدهد و انسان باید در برابر بندگان خدا تواضع داشته باشد ، تا خدا او را عزیز بدارد .
گاهی از اوقات که می شنوند ، کسی از ایشان تعریف کرده ، ناراحت شده و می گویند :
این تعریف را از امام بکنید. من کی هستم که تعریف مرا می کنید . من یک بچه طلبه بیشتر نیستم . این مطالب را ایشان در شرایطی اظهار می دارند ، که حدود 8 الی 9 اجازه اجتهاد از مراجع بزرگی، چون مرحوم آیت اله سید محمد تقی خوانساری ، مرحوم آیت اله حجت ، مرحوم آیت اله صدر ، مرحوم آیت اله شیخ بوالحسن اصفهانی ، مرحوم آیت اله بروجردی و ... دریافتن نموده اند .
گاهی از اوقات که می خواهیم اطلاعیه ای بدهیم ، حاجی آقا می گویند :
بابا جان یک وقت قصد این را نداشته باشید ، که بخواهید برای پدرتان مقامی قائل بشوید .
پدرتان چیزی نیست . یک بچه طلبه بیشتر نیست . یک وقت غرور و مقام شما را نگیرد .
تکیه کلام ایشان همیشه این است که : کارها را برای خدا بکنید و به فکر پست و مقام و حتی منتظر دعای خیر و تشکر مردم هم نباشید . و همیشه اجرتان را از خدا بخواهید و همواره به ما توصیه می کنند که :
همیشه کارهایتان را به خدا واگذار کنید . اتکاء به خدا داشته باشید و عزت را از خدا بخواهید . وقتی که شما امورتان را به خدا واگذار کنید ، خدا بهتر از آنچه که انتظار داشتید، نصیب شما می کند .
ایشان به آیه: « تعز من تشاء و. تذل من تشاء » خیلی معتقدند و می گویند : خدا به آنکسی که بخواهد عزت می دهد و اگر لایقش ندانست ، عزت را از او می گیرد و عزت و ذلت ، به دست خداست .
حاجی آقا با یک چنین روحیات و طرز تفکری زندگی کرده و می کنند و این مقدار کم که خدمتتان عرض کردم ، تنها نمونه هایی از زندگی سرتاسر اخلاص و عرفان ایشان بود . والسلام .

حجت الاسلام محمد اشرفی اصفهانی, فرزند شهید:
سوال : با توجه به اینکه حضرتعالی سالهای متمادی در خدمت پدر بزرگوارتان بوده اید ، تقاضا می کنیم که گوشه هایی از زندگی و شمه ای از خصوصیات اخلاقی و عرفانی شهید را برای ما و برای ثبت در تاریخ روحانیت شیعه ، بازگو نمایید .
پاسخ : بسم اله الرحمن الرحیم.
من المومنین رجال صدقو ما عاهدو ال... علیه . . او یکی از مصادیق بارز رجال صدقو ما عاهدو ال.. بود « امام خمینی» .
گر چه من فرزند ایشان هستم و فرزند نباید درباره پدر صحبت کند، اما در اینجا باید بگویم که شهید محراب حضرت آیت ال.. اشرفی اصفهانی ، از چهره هایی بودند که به طور قطع و یقین ، اگر در عصر خودشان بی نظیر نبودند ، لا اقل کم نظیر بودند . اگر بخواهیم پیرامون خصوصیات اخلاقی ، مقام علمی ، میزان تقوا و پارسایی و دیگر صفات برجشته ایشات صحبت نماییم ، لازم است که پیام مفصل امام را که پس از شهادت ایشان منتشر گردید . به دقت بررسی و کلمه به کلمه تحلیل نماییم ، که در فرصت کوتاهی که شما در اختیار من گذاشته اید ، مجال چنین کاری نیست . بسیاری از بزرگان که پس از شهادت ایشان با آنها ملاقات کردم ، افسوس می خوردند ، که چرا این شخصیت ارزنده را در زمان حیاتش نشناختیم و یا کمتر شناختیم !
گر چه از آغاز جنگ تحمیلی تا هفته شهادت ، هر هفته ، گوشه ای از نماز جمعه کرمانشاه از سیمای جمهوری اسلامی پخش می شد و مردم مکرر نام اشرفی اصفهانی را می شنیدید ، اما با این همه ، ایشان یکی از چهره های گمنام روحانیت بودند ، که مردم جامعه ا را به خوبی می شناختند .
حالا اجازه بدهید من به عقب بر گردم و تا آنجا که فرصت اجازه می دهد و حافظه ام یاری می کند ، مطالبی را از ایشان برایتان عرض کنم :
بنده از کلاس دوم ابتدایی ، یعنی از 8 سالگی تا روز شهادت ( حدود 30 سال ) با ایشان بودم . لازم به ذکر است که این مصاحبه 4 سال بعد از شهادت چهارمین شهید محراب اشرفی اصفهانی انجام گرفته است .
ادامه : حاج آقا در مدرسه فیضیه قم حجره ای داشتند (حجره شناره 21 ) ، که من و برادر بزرگم در خدمتشان بودیم . از نظر وضعیت اقتصادی و گذراندن زندگی روز مره ، شاید ضعیف ترین فرد در مدرسه فیضیه ایشان بودند . با اینکه موقعیت اجتماعی و علمی ایشان در حدی بود، که بسیاری از فضلاء می گفتند: دیگر اقامتشان در مدرسه درست نیست و باید سکونت در منزل را اختیار کنند .
حتما می دانید که حجره های مدارس علمیه، مخصوص طلبه های مجرد است و آقایان طلاب پس از چند سال تحصیل و بعد از پایان دوره تجرد ، منزلی را در خارج از مدرسه اجاره و یا بر حسب قدرت و توانایی خریداری می نمایند . اما ایشان بر اثر فقر مادی، حتی نمی توانستند منزل دو اطاقه ای را که اجاره اش در آن موقع حدود 30 تومان بود، تهیه نمایند . به ناچار همسر خود را در منزل پدرشان در اصفهان گذاشته بودند و هر چند ماه یکبار سری به آنجا می زدند .
در آن موقع، نهایت شهریه ای را که به یک طلبه متاهل و سطح بالا ( کسانی که به درس خارج می رفتند) می دادند، ماهیانه 45 تومان بود و ایشان با این مبلغ نمی توانستند که هم اجازه بدهند و هم زندگی زن و فرزندانشان را اداره نمایند.
از نظر موقعیت علمی و اجتماعی ، ایشان مورد تایید علما و مراجع ثلاث قم ( مرحوم آیت اله خوانساری ، مرحوم آیت اله حجت ، مرحوم آیت اله صدر ) بودند و مرحوم آیت اله بروجردی فوق العاده به ایشان علاقه داشتند و حتی برای دیدار ایشان به حجره حاج آقا در مدرسه فیضیه می آمدند .
حاج آقا حدود 40 سال داشتند ، که به درجه اجتهاد رسیدند و اولین اجازه نامه اجتهاد را در حوزه علمیه قم ، مرحوم آیت اله سید محمد تقی خوانساری به ایشان دادند .
حاج آقا خصوصیات اخلاقی ویژه ای داشتند ، که من سعی می کنم به چند مورد آن اشاره نمایم .
هر کسی که وارد منزل ایشان می شد ، چه عالم ، چه شخصیتهای سیاسی و اداری و حتی افراد معمولی ، امکان نداشت که حاج آقا بالای دست او بنشیند . در اطاق کوچکشان که محل مطالعه و استراحت و پذیرایی از میهمانان بود ، همیشه نزدیک به در، جای مخصوص داشتند که آنجا می نشستند و به متکایی تکیه می دادند .
پذیرفتن دعوت اعیان و ثروتمندان ، برای ایشان بسیار مشکل و ناراحت کننده بود، اما در عوض با طبقه ضعیف ، کشاورزان و کسبه و کارگران ساده رفت و آمد داشتند و خیلی زود دعوت آنان را می پذیرفتند .
زمانی که به خمینی شهر ، زادگاهشان می رفتند ، خیلی ها از حاج آقا دعوت می کردند که به خانه هایشان بروند. اما ایشان عذر خواهی می کردند و بازهم دعوت افراد ضعیف را می پذیرفتند . برای نمونه وقتی یک رعیتی ، که شاید تمام زندگی اش هزار تومان نمی شد ، از حاج آقا دعوت می کرد که به منزل او برود ، حاج آقا فورا دعوت او را اجابت کرده و می گفتند : برو آبگوشت را درست کن ، من می آیم و بهترین لذت را در کنار تو سر سفره کوچک تو می برم .
هیچ زمانی حاج آقا ، حتی بعد از انقلاب و اعتصاب ایشان به عنوان امام جمعه کرمانشاه ، نوکر و کلفتی در خانه نداشتند . کارهای منزل را والده انجام می دادند و حلاج آقا کارهای مربوط به بیرون را بر عهده می گرفتند . حتی پس از انقلاب و قبل از اینکه موضوع ترور شخصیتها پیش بیاید ، ایشان خرید خانه را خودشان به طور مرتب انجام می دادند .
معمولا وقتی از نماز جماعت بر می گشتند ، در مسیر راهشان یک قصابی و یک مغازه میوه فروشی و یک نانوایی بود ، که از آنها خرید می کردند و پیاده مسیر مسجد و منزل را که حدود 40 متر از سطح خیابان شیب داشت را، طی می کردند .
اکثر روزها والده دو پیمانه کوچک برنج درست کرده و به اتفاق حاج آقا میل می نمودند ، و شبها به طور معمول شام ایشان ، غذای ساده و حاضری بود . حتی اگر به میهمانی هم می رفتند ، شبها غذای پختنی نمی خوردند . بعد از ادای نماز مغرب و عشاء ، معمولا مقداری شیر را با کمی ماست مخلوط کرده ، نان خشک را در آن خورد نموده و میل می کردند . چون نظر حاج آقا این بود ، که اگر کسی شب غذای زیاد بخورد و معده اش پر شود ، برای عبادت آمادگی ندارد .
حاجی امکان نداشت که، یک شبی خواندن چند سوره از قرآن را فراموش کنند . همیشه قبل از خواب، چند سوره از قرآن را به عنوان هدیه برای علما ، اساتید و پدر و مادرشان از حفظ می خواندند و بنا بر اظهار خودشان ، در مجموع حدود 18 جزء قرآن را از حفظ داشتند .
هر زمانی که ایشان به مکه معظمه و مدینه منوره یا عتبات عالیات و یا مشهد مقدس مشرف می شدند ، در روز سه نوبت به حرم می رفتند و حد اقل 2 ساعت در آنجا می ماندند و در این فاصله ، علاوه بر زیارت مخصوص آن حرم ، نماز جعفر طیار ، زیارت جمعه کبیره و زیارت امین اله را از حفظ و با حال مخصوصی می خواندند .
چند بار از زبان خودشان شنیدم که فرمودند: من از وقتی که مکلف شدم تا به حال یک روز هم خواندن زیارت عاشورا را ترک نکردم . دعای کمیل ایشان نیز امکان نداشت در شبهای جمعه ترک بشود ، و باز خودشان فرمودند، که من 17 سال داشتم که دعای کمیل را حفظ کردم .
از جمله اعتقادات محکم ایشان ، اعتقاد به تربت مخصوص امام حسین (ع) بود . من یادم هست که در کرمانشاه یا اصفهان، گاه گاهی کسانی به ایشان مراجعه کرده و اظهار می داشتند که بیمارشان در حال موت قرار گرفته است . حاج آقا ، همیشه تربت مخصوص امام حسین را همراه داشتند، که مقداری از آن را با آب مخلوط کرده ، چند سوره حمد برای آن می خواندند و برای بیماران بد حال می فرستادند . چندین مورد را به یاد دارم ، که تا آب تربت به آنها رسید ، حالشان خوب شد و شفا پیدا کردند .
در روایت هم داریم ، که اگر بیماری اجل حتمی اش فرا نرسیده باشد ، با تربت سید الشهدا (ع) شفا پیدا می کند .
چند روز قبل از شهادت ، از حاج آقا دعوت شد ، که در مراسم غبار روبی ضریح حضرت رضا (ع) شرکت نمایند ، ایشان به اتفاق چند نفر از علما و چند شخصیت دیگر در آن مراسم شرکت نمودند و مقداری از غبار داخل ضریح را با دست خودشان جمع کرده و در کیسه کوچکی ریختند . بعد به ما سفارش کردند، که اگر من شهید شدم یا فوت کردم ، این غبار متبرک را روی کفن من بریزید . ما هم در موقع دفن ، غبار ضریح مطهر حضرت رضا (ع) را با مقداری تربت مخصوص امام حسین (ع) مخلوط کرده و روی بدنشان پاشیدیم .
نماز شب و مناجات با حضرت پروردگار در دل شب ، یکی از کارهای روز مره حاج آقا بود . اما بسیار مقید بودند تا کسی متوجه نشود ، که ایشان نماز شب می خوانند . معمولا بدون اینکه چراغی روشن بکنند یا سر و صدایی ایجاد نمایند ، نماز شب را می خواندند . و بعد از مستحبات و نیم ساعت مانده به طلوع آفتاب ، ما را برای نماز صبح بیدار می کردند . در مدرسه فیضیه هم که اقامت داشتند ، معمولا یک ساعت مانده به اذان صبح به حرم حضرت معصومه (س) مشرف شده و نماز شب را در آنجا می خواندند .
چندی قبل ، حضرت آیت اله نجفی مرعشی برای ما نقل کردند که : خدا پدر شما را رحمت کند ، همیشه قبل از اذان صبح که به حرم حضرت معصومه (س) مشرف می شدم ، اولین نفر من بودم یا پدر شما و یا بالعکس .
از خصوصیات دیگر حاج آقا این بود ، که از مبالغه گویی ، دروغ و غیبت ، مخصوصا غیبت به شدت متنفر بودند . اگر گاهی در بین صحبتهایمان از کسی صحبت می کردیم ، ایشان با خشونت با ما برخورد می کردند و یا اینکه ، به سرعت از پیش ما می رفتند تا مبادا مطلبی را که آلوده به غیبت است، بشنوند .
فقط در این گونه موارد بود که عصبانی می شدند و گر نه در مسائل روز مره زندگی و مشکلات خانواده گی ، هرگز به بیاد ندارم ، که ایشان عصبانی و یا ناراحت شده باشند . حتی با کسانی که به شدت با ایشان دشمن بودند ، به نرمی و ملایمت صحبت کرده و هرگز صدایشان را از حد معمول بلند تر نمی کردند .
در طول سالیان دراز ، برای حاجی آقا جمعه و تعطیلی هرگز وجود نداشت . پیوسته و در هر حالت یا مطالعه می کردند و یا می نوشتند و بارها می گفتند ، که من اگر مطالعه نکنم و بیکار باشم خسته می شوم ، و بهترین لذت را از مطالعه و نوشتن می برم .
حالا اجازه بدهید مختصری هم درباره فعالیتهای سیاسی ایشان صحبت بکنم:
بعد از جریان خرداد 42 و دستگیری حضرت امام ، حاج آقا فعالیتهای دامنه داری را در استان کرمانشاه نمودند و به محض اینکه خبر دستگیری امام را شنیدند ، به تهران آمدند و به مراجع بزرگی که از قم آمده بودند ، گفتند : امروز روزی نیست که ما بخواهیم در مقابل این رژیم جنایتکار سکوت بکنیم و ما نباید در ارتباط با دستگیری امام خمینی، آرام بنشینیم.
آن طور که یادم هست، آیت اله نجفی مرعشی در جواب حاجی آقا که گفته بودند : ما هم برای همین منظور به تهران آمدیم و فعلا تمام تلاش ما برای آزادی آقای خمینی است و تنها کسی که می تواند مقابل رزِم شاه بایستد و این انقلاب را به پیش ببرد، ایشان است .
از همان زمان ، حاج آقا فعالیتهای سیاسی خودشان را به طور پنهانی و آشکار شروع نمودند ، که بیان و شرح مفصل آن ، فرصت زیادی را طلب می کند .
خلاصه کلام اینکه، علاقه و ارادت حاج آقا نسبت به امام ، فوق العاده زیاد بود و پس از فوت مرحوم آیت اله بروجردی ، در مورد مرجعیت ، منحصرا نظرشان به ایشان بود و در این رابطه ، در طول مدتی که در کرمانشاه بودند ، پیوسته فعالیت داشتند . و مکررا به من امر می فرمودند، که برای ماه های رمضان و محرم ، گویندگان و مدرسینی را به کرمانشاه دعوت کن، که از شاگردان و علاقمندان آیت اله خمینی باشند . وجوهات شرعی را هم که مقلدین حضرت امام به حاجی آقا می دادند ، ایشان به هر عنوان واسطه ای که بود، آن را به نجف می فرستادند . پس از مدتی هم قبض رسید حضرت امام می آمد ، که ما آن را به صاحبانشان می رساندیم .البته به دلیل حساسیت شدید رژیم ، این کار به صورت محرمانه انجام می شد .
بعدا حاجی آقا چند بار فرمودند ، که اگر من هیچ خدمتی به اسلام نکردم ، جز اینکه در کرمانشاه ماندم و علی رغم تمام شکنجه های روحی و غرض ورزی ها ، مرجعیت امام را در این منطقه تثبیت نمودم و این بزرگترین خدمتی است که من به اسلام کردم . بارها می فرمودند که : تضعیف امام ، تقویت کفر است .
در همان زمان چند بار حاج آقا را به ساواک بردند و به ایشان پرخاش کردند ، که شما مرتب منبر یها را دعوت می کنید و اینجا را به آشوب کشیده و امنیت شهر را به می زنید .
و طبق اسنادی که به دست آمد ، ساواک کرمانشاه مرتب گزارش می کرد که : تنها عنصری که این شهر را به هم می زند ، عطا اله اشرفی اصفهانی است و با ید از اینجا برداشته شود .
چند بار هم حکم تبعیدشان را صادر نمودند ، اما هر گز نتوانستند ایشان را مغلوب نموده و از فعالیت باز دارند .
در مورد احتمال شهادت حاج آقا هم ، اجازه بدهید مطالب خلاصه ای را عرض کنم . بعد از آن که آیت اله مدنی و آیت اله دستغیب را شهید کردند ، حاجی آقا متوجه شدند ، که یک جریان حساب شده ای در کار است و به ما گفتند : حالا که سراغ آقای مدنی و آقای دستغیب رفتند ، مطمئن هستم که سراغ من هم می آیند .
آیت اله صدوقی را که شهید نمودند ، دیگر ایشان یقین کامل پیدا کردند ، که به زودی به سراغ او خواهند رفت . نه تنها حاجی آقا پیش بینی چنین کاری را نموده بود ، بلکه بسیاری از شخصیتها و آنهایی که شم سیاسی خوبی داشتند ، به دنبال آن ترور ها ، تحلیل می نمودند که نفر بعدی ، آیت اله اشرفی اصفهانی است . و لذا عده ای از شخصیتهای بزرگ به کرمانشاه آمدند و به حاج آقا هشدار دادند ، که چنین خطری وجود دارد و ما برای جان شما نگران هستیم .
ایشان با لبخند در پاسخ آنها گفتند :
همان گونه در که متن مصاحبه با حضرت آیت اله اشرفی اصفهانی اشاره شد ، این چهار شهید به اتفاق آیت اله طاهری اصفهانی ، از علمایی بودند که برای خلع شاه و همچنین بنی صدر خائن ، مشترکا اعلامیه صادر نمودند .
در پاسخ گفتند : نهایت آرزوی من ، شهادت است . من مشتاق شهادت هستم . خدا کند که من هم مشمول الطاف الهی شوم و این فوز عظیم نصیبم گردد .
در آخرین ملاقاتی هم که ایشان با حضرت امام داشتند ، حاجی آقا به شواهدی اشاره کردند و از برخورد خاص امام، نتیجه ای را گرفتند که خیلی عجیب است .
یک روز قبل از شهادت . یعنی روز پنجشنبه حاجی آقا خدمت امام شرف یاب شدند ، که این توفیق نصیب منهم گردید . به محض اینکه ایشان وارد اطاق شدند ، امام از جای خود برخواستند و ایستاده با ایشان مصافحه و معانقه نمودند و بعد هم که حاج آقا می خواستند از خدمت ایشان مرخص شوند ، دوباره معانقه کردند .
وقتی از پله های منزل امام پایین می آمدیم ، رو به من کرده و فرمودند : پسر ! من احتمال می دهم که این آخرین ملاقات من با امام باشد و دیگر نتوانم به دیدار ایشان بروم ، چرا که این بار ، امام دو مرتبه با من معانقه کردند .
دقیقا ، 26 ساعت و یک ربع بعد ، این احتمال به وقوع پیوست و ایشان به بزرگترین و آخرین آرزوی زندگیش رسید .
سوال : حضرت عالی از چند ساعت جلوتر تا لحظه شهادت همراه آن شهید بزرگوار بودید؟ لطفا خاطرات خود را از آن روز و آن لحظه حساس بیان بفرمایید .
پاسخ : آن صبح جمعه ( روز شهادت ایشان ) حدود ساعت 10 ، برادر پاسداری به اتفاق نامزدش به خانه ما آمده بود، تا حاج آقا صیغه عقد آنان را بخواند . یادم هست که مهریه خانم او ، یک جلد کلام اله مجید ، یک رساله حضرت امام و یک سکه بهار آزادی بود . بعد از اینکه من و حاجی آقا مشترکا صیغه عقد را خواندیم ، ایشان فرمودند : عجب مهریه سبکی !
و بعد رو به محافظین خودشان ( که اغلب آنها مجرد بودند ) کرده و گفتند :
همین امروز به بچه های سپاهی اعلام کنید ، که بروند ازدواج کنند . اگر مهریه به این مقدار باشد ، من خودم مهریه همه آنها را تقبل می کنم .
سخنران قبل از خطبه های نماز جمعه آن روز ، آقای رستگاری بودند . که به تازگی از سفر حج باز گشته بودند . وقتی سخنرانی ایشان تمام شد ، به طرف حاجی آقا آمده و کنارشان نشستند . و بعد از چند لحظه ، حاجی آقا بلند شدند تا خطبه های نماز را شروع کنند .
عده ای از مردم که در صف اول و دوم را تشکیل داده بودند ، به احترام حاجی آقا بلند شدند ، که در همین لحظه جوانی که لباس بسیجی پوشیده بود ، از صف سوم یا چهارم خودش را به سرعت جلو انداخت ...
تصور من این بود که او یکی از رزمندگان بسیجی است ، که عازم جبهه می باشد و حالا می خواهد با نماینده امام و امام جمعه مصافحه ای بکند . حاجی آقا در حال بلند شدن بودند، که منافق سیاه دل به بهانه مصافحه در بغل ایشان نشست و بلافاصله دست خودش را به گردن حاجی آقا انداخت ...
تا من و محافظین به شک افتادیم ، که نکند این جوان هدف دیگری داشته باشد و اراده کردیم که به طرفش برویم ، یکباره انفجار رخ داد و من 6 مترآن طرف تر پرت شدم .
پس از چند لحظه کوتاه که به خودم آمدم ، صدای رگبار مسلسل و شیون و زاری مردم را به هم آمیخته بود را شنیدم . فورا به طرف حاجی آقا پریدم و دیدم که پای چپ شان به کلی قطع شده و از نصف پای راست که مانده ، خون مانند فواره به اطراف می پاشید ...
در همان حالت ایشان را بغل کردم و بی اختیار سر و صورتشان را شروع به بوسیدن کردم . لحظاتی بعد در حالی که تنها ذکر ایشان حسین بود ، او و مرا که دیگر از هوش رفته بودم ، به بیمارستان منتقل نمودند .
یکی از روحانیون کرمانشاه می گفت، که من در بیمارستان ، تا آخرین دقایقی که قلب حاجی آقا هنوز می زد ، در کنار تختشان ایستاده بودم ، و ذکر حسین حسین را تا آخرین لحظه حیات ، از ته دل ایشان می شنیدم ...
مدتی قبل از شهادت، که حاجی آقا احساس کرده بود که به این فیض عظیم خواهد رسید ، چند بار به اطرافیانش فرمود :
این منافقین دست از سر من بر نمی دارند . من حتما شهید می شوم . اما خدا کند که در آن لحظه ، کسی از اطرافیان شهید نشود .
آرزوی او هم تحقق بخشید ، و در آن صحنه غیر از خودشان ، هیچ کس به شهادت نرسید .
آخرین مطلبی را که لازم است اشاره کوتاهی به آن بنمایم ، در ارتباط با تشیع جنازه حاجی آقا است ، که از نظر ازدحام جمعیت و طول مسافت تشییع و زمان تشییع در تاریخ اصفهان بی سابقه بود .
حاجی آقا به تخته فولاد اصفهان ، که قبرستان عمومی شهر است ، بسیار علاقمند بودند و بارها می گفتند ، که علمای بزرگی که از اوتاد و زهاد عصر خودشان بودند ، در آنجا دفن هستند . بعد از انقلاب هم قسمتی از آن به نام گلستان شهدا نامگذاری شد و شهدای اصفهان را در آنجا دفن می نمایند . به همین خاطر حاجی آقا وصیت کرده بودند که در گلستان شهدای تخته فولاد دفن بشوند.
جنازه حاجی آقا را که بعد از تشییع بسیار با شکوه کرمانشاه ، به اصفهان منتقل نمودیم ، اهالی خمینی شهر مدعی شدند که چون زادگاه شهید اشرفی اصفهانی در اینجاست و این افتخار مربوط به این منطقه می باشد ، باید حتما ایشان در خمینی شهر دفن بشوند . حتی در گلزار شهدای خمینی شهر هم قبری را از جلوتر کنده و آماده کرده بودند .
بحثهای زیادی شد ، که حتی نزدیک بود به زد و خورد هم کشیده شود ، که ما دو مرتبه با دفتر امام تماس گرفتیم و از خود حضرت امام مساله سوال شد . امام هم فرمودند: چون وصیت شده حتما باید به وصیت عمل بشود .
وقتی خمینی شهری ها نظر امام را شنیدند ، کمی آرام شدند ولی شرط کرده و گفتند :
حالا که می خواهید این افتخار را از ما دور کنید ، ما باید جنازه مطهر را از همین جا سر دست بگیریم و تا خود اصفهان پیاده تشییع نماییم .
ما گفتیم: حدود 30 کیلو متر مسافت خیلی طولانی است . مردم به زحمت می افتند .
خمینی شهری ها در جواب گفتند : ما می خواهیم و تصمیم گرفته ایم تا به عشق و علاقه عزیزمان، راه را پیاده بدرقه کنیم ...
توصیف لحظه ها و صحنه های آن موقع ، واقعا مشکل است . مردم قهرمان و شهید پرور اصفهان و شهرهای مجاور ، همگی جمع شده بودند تا در میان اشک و ناله و فریاد ، چهارمین شهید محراب خود را تشییع نمایند .
اهالی روستاهای اطراف جاده خمینی شهر اصفهان ، به صورت دسته های عزاداری ، با پرچم های مشکی و طبل و سنج ، در مسیر تشییع قرار گرفته ، اشک ریزان بر سر و سینه خود می زدند و فریاد بر می آوردند که : عزا عزاست امروز روز عزاست امروز ، اشرفی مجاهد، پیش خداست امروز .
ساعت 9 صبح جنازه از خمینی شهر حرکت داده شد و حدود ساعت 5 بعد از ظهر ، در گلستان شهدای تخته فولاد اصفهان ، به خاک سپرده شد . یعنی 8 ساعت جنازه روی دوش مردم مومن و شهید پرور منطقه قرار داشت .
بعد از اینکه محل مناسبی در گلستان شهدای تخته فولاد در نظر گرفته شد و جنازه را در آنجا دفن کردیم ، یکی از دوستان به ما گفت :
حاجی آقا به شما گفته بود که مرا در این محل دفن کنید ؟
گفتیم: نه ، ایشان وصیت کرده بودند که مرا در گلستان شهدا به خاک بسپارید ، اما محل خاصی را در اینجا معین نکرده بودند .
آن برادر گفت : حدود یک ماه قبل ، وقتی حاجی آقا برای زیارت قبر شهدا به اینجا آمدند ، دقیقا در همین محل که او را دفن کرده اید ، ایستادند و تکیه به عصایشان داده و گفتند :
اینجا عجب جای خوبی است . از اینجا بوی بهشت را استشمام می کنم . و بعد از چند لحظه ای گفتند : اگر من لیاقت پیدا کردم ، مرا در همین جا دفن کنید .
حالا مقبره حاجی آقا در گلستان شهدای تخته فولاد اصفهان ، زیارتگاه مردم مومن و شهید پرور اصفهان شده است . برای ما مکرر داستانهایی را بازگو می کنند ، که افراد زیادی به آنجا می روند و کرامتهای عجیبی را می بینند ، که بهتر است آنها را از زبان خود مردم منطقه بشنوید .


آثار باقی مانده از شهید
مسجد امام حسین که در زمینی به مساحت حدود 400 متر مربع در زمان حیات آن شهید در خمینی شهر ساخته و به بهربرداری رسید و مجتمع بزرگ فرهنگی و دانشکده علوم قرآنی شهید محراب ، اشرفی اصفهان در کرمانشاه ، این اثر بزرگ علمی ، فرهنگی بعد از شهادت شهید محراب در طول چند سال دفاع مقدس ساخته شد و پس از پایان جنگ تحمیلی با حضور رئیس جمهور وقت ، آقای هاشمی رفسنجانی افتتاح گردید و هم اکنون یکی از بزرگترین دانشکده های علوم قرآنی است ، که وسعت آن 10 هزار مربع و دارای یک هکتار زمین به وسعت بیش از 12 هزار متر مربع ، در دو و سه طبقه ساختمان ، ساخته شده است و تا کنون تعداد زیادی دانشجوی علوم قرآنی با مدارک لیسانس علوم قرآنی از این دانشکده فارغ التحصیل شده و در بسیاری از مراکز آموزشی اشتغال به تدریس دارند .
لازم به ذکر است ، این اثر مهم فرهنگی ، علمی در شهر کرمانشاه بی نظیر است و پس از شهادت شهید محراب با تلاش و فعالیت اینجانب ، که مدت 8 سال خدمتگذار مردم در مجلس شورای اسلامی بودم ساخته شد. اولین بودجه ساخت آن در اواخر دولت آقای مهندس موسوی ، تهیه و سپس در زمان آقای هاشمی رفسنجانی ، رئیس جمهوری وقت با بودجه ستاد باز سازی ، تکمیل و به اتمام رسید و بعضی از وزراء کابینه آقای موسوی و آقای رفسنجانی نیز کمک به ساختمان این مجموعه بزرگ نمودند ؛ این اثر بزرگ افتخاری است که در دوره دوم و سوم نمایندگی مجلس نصیب اینجانب شد و به نام شهید بزرگوار نامگذاری گردید .

اما آثار قلمی شهید محراب اشرفی اصفهانی
کتبی در علوم و معارف اسلامی – اعتقادی – کلامی – علوم قرآنی - فقهی – اصولی و اخلاقی به زبان عربی و فارسی ، از آن شهید بزرگوار باقیمانده است که بحمد اله از برکت برگزاری کنگره شهید محراب ، این اثرات گرانقدر که نتیجه حدود 20 سال زحمات و تحقیقات و مطالعات آن شهید بزرگوار است ، با همت و سعی برادر گرانقدر، آقای مسجد جامعی وزیر محترم فرهنگ و ارشاد اسلامی و زحمات گروه محققین و پژوهشگران در حوزه قم ، به زیور چاپ آراسته گردیده و در سال جاری به مناسبت بیستمین سالگرد شهادت آن پیر عارف و وارسته ، در اختیار عموم علاقه مندان و اندیشمندان و صاحبان علم و قلم قرار خواهد گرفت .
تجدید چاپ دو جلد غروب آفتاب در محراب جمعه و مجموعه خطبه های شهید اشرفی اصفهانی در نماز جمعه کرمانشاه ، در سال 1363 ، در زمان وزارت جناب آقای خاتمی در وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی چاپ شده است . این دو جلد کتاب نیز با بررسی و تنظیم خاصی ، مجددا به چاپ رسیده است . امید آن که مورد استفاده عموم قرار گیرد .
کتاب نفیس و گرانقدر برهان قرآن در علوم قرآنی ، تنها اثر ارزشمند آن شهید بزرگوار که به زبان فارسی نوشته شده و محصول بیش از 5 سال عمر شریف این شهید بزرگوار است . این اثر نفیس و گرانقدر ، بزرگترین آرزوی ایشان و آشنایان بود که در زمان حیاتشان چاپ شده و در اختیار علاقمندان قرار گیرد و بسیاری از دوستان و آشنایان ، خواب شهید محراب را دیده بودند و در عالم خواب دیده بودند اطاق مسکونی ایشان نیمی از آن روشن و نیمی دیگرش خاموش بوده، در عالم رویا از ایشان سوال شده: علت خاموشی چیست؟ فرموده بودند، در انتظار هستم فرزندان روحانی من این قسمت را چراغ بکشند . به طور قطع این از رویای صادقانه بوده و نظر شهید محراب چاپ آثار علمی است ، که از ایشان باقی مانده است. بحمد اله این سعادت یاری نمود و آثار علمی ایشان احیا شد و از بزرگترین برکات علمی آن شهید ، برهان قرآن است ، که بحمد اله این اثر بزرگ علمی ، با اهتمام و سعی برادر گرانقدر، جناب حجه الاسلام آقای نظام زاده، نماینده ولی فقیه به چاپ رسید.

خدمات علمی و دینی
خدمات علمی و دینی شهید محراب به دو بخش تقسیم می گردد .
بخش اول – اقامت آن شهید بزرگوار در حوزه علمیه قم ، در مدت 23 سال که شرح آن بیان شد .
اما بخش دوم – هجرت آن شهید در کرمانشاه و اقامت 27 سال در استان کرمانشاه که بزرگترین بخش زندگی ایشان را تشکیل می دهد ، به دو بخش و دو دوره تقسیم می گردد . دوره رژیم ستمشاهی ، که مدت 23 سال طول کشید ، در این دوره مهمترین خدمات آن شهید بزرگوار ، پرداختن به تدریس علوم و معارف اسلامی حوزوی در حوزه علمیه مرحوم آیت اله بروجردی ، اقامه نماز جماعت در مسجد آیت اله بروجردی و جلسات تفسیر قرآن در شبهای شنبه هر هفته و جلسات درس اخلاق و پرداختن به مسائل اجتماعی و دینی مردم و حل مشکلات اجتماعی منطقه و اهم مسائل آن شهید ، تالیف و تنظیم آثار علمی ارزنده در اصول دین و مسائل کلامی و علوم قرآنی که حد اقل در شبانه روز بیش از 5 ساعت وقت خود را صرف این مطالب نمودند ، که بحمد اله آثار علمی ارزشمند آن شهید بزرگوار، تماما در دست چاپ و انتشار قرار گرفته است .
اما دوره دوم ، مدت 4 سال حیات پر افتخار ایشان پس از پیروزی انقلاب اسلامی تا روز شهادت است . این دوره از موقعیت بسیار حساسی بر خوردار بود، زیرا پس از پیروزی انقلاب آن شهید بزرگوار با مسئولیتهایی که از سوی حضرت امام به ایشان داده شده بود و مشکلات جامعه پس از پیروزی و به دنبال آن جریانات توطئه های معادین و ضد انقلاب ، که تماما هدفشان مقابله با آن شهید بزرگوار بود ، اما شهید محراب ، با الهام گرفتن از امدادهای غیبی و ارتباط معنوی ایشان با خدای متعال و دستور گرفتن از رهبر کبیر انقلاب ، تا آخرین لحظه حیاتشان از هیچ قدرتی واهمه و هراسی نداشتند و همواره در حفظ وحدت و یکپارچگی همه اقشار ، حتی برادران اهل تسنن از موقعیت بالایی برخوردار بوده و هم مردم بدیده و منظر عجیبی او را قبول داشتند و در اطاعت از سخنانشان کمترین تردیدی نداشتند و به قول برادر عزیر ما ، آقای میر حسین موسوی ، نخست وزیر حضرت امام (ره) در دولت رئیس جمهور زمان ، آیت اله خامنه ای می فرمود: تا وقتی آقای اشرفی اصفهانی شهید زنده بودند ، دولت هیچ گونه نگرانی در غرب کشور نداشت ، او همواره حامی و پشتیبان قوی دولت و نظام بود .
آن پیر عارف و مجاهد هر گاه در خطبه های نماز جمعه نهیب می زد ، ضد انقلاب در غرب کشور می لرزید و در جای خود می نشست ، در این بخش هیچ گاه نمی توان حق طلب را بیان کرد . مثنوی هفتاد من کاغذ شود .
اما خدمات علمی و مذهبی و اثرات باقیمانده از شهید محراب:
تاسیس حوزه علمیه امام خمینی کرمانشاه .
تاسیس مسجد مرحوم آیت اله بروجردی کرمانشاه .
تاسیس مسجد النبی طاقبستان کرمانشاه .
تاسیس حوزه علمیه مکتب الزهرا در شهرستان خمینی شهر ( زادگاه آن شهید ) ، که این حوزه علمیه خواهران در سالروز شهادت حضرت زهرا (س) ، در سال 1360 به دست آن شهید افتتاح گردید و اکنون تعداد 150 نفر از خواهران در علوم و معارف فرهنگی در آن مشغول فعالیت هستند .
تجدید بنا مسجد ولی عصر(عج) در شهرستان خمینی شهر ، که در زمان حیات شهید اشرفی ، مسجد مذکور که سالهای متوالی در آن اقامه نماز می نمودند ، با همت والای مردم منطقه ، تجدید بنا گردید .


بسم الله الرحمن الرحیم .
اختیاراتی را که رئیس مجلس شورای اسلامی از امام از امام امت مدظله خواسته ، مربوط به مسئله ولایت فقیه است ، که در زمان غیبت ولی اله الاعظم امام عصر عجل الله تعالی فرجه و اروحنا له الفداء به عهده فقیه واجد شرایط است ، که مصداق امام امت است.
راجع به قوانین است ، که در مجلس شورای اسلامی تصویب می شود، که تحت قوامین ثانویه باید جاری شود و مادام بقاء موضوع ، مانند: احکام ثانویه در شرع ، مثل قاعده ضرر و جرح که حکم او اشاره و بیان کرده و موضوع او در خارج ، منوط به تشخیص مکلف آگاه است ، که مادام بقاء موضوع ، مثل ضرر و جرح آن حکم باقی است و به رفع موضوع حکم ، خود به خود رفع می شود .
امام امت به نحو کلی فرموده: هر قانونی که در مجلس تصویب شد ، که در حفظ نظام جمهوری اسلامی دخالت دارد ، که فعل یا ترک آن موجب اختلال نظام می شود و آنچه ضرورت دارد ، که فعل آن یا ترک آن مستلزم فساد می شود و اکثریت نمایندگان تشخیص موضوع را دادند ، مادامی که موضوع باقی است مجلس مجاز است در تصویب آن و این همان مسئله ولایت فقیه است . در کتاب و سنت به او اشاره شده . در کتاب قوله تعالو: « یا ایها الذین آمنوا اطیعوا اله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم »
رئوس مطلب و یاد داشتهایی که قرار بود حضرت آیت اله اشرفی اصفهانی قدس سره پیرامون آنها با نمازگزاران صحبت کنند .
شهید محراب دقایقی قبل از ایراد خطبتین نماز جمعه ، بوسیله انفجار نارنجک منافق کوردل شربت هادت نوشیدند . بر اثر ترکشهای نارنجک ، لبه های کاغذ یاد داشت ، بریده شده است . اثر این بریدگی کاملا پیداست . او در ساعت 12: 10 روز 23 /7/ 1361 ، برابر 27 ذیحجه الحرام 1402 قمری ، به فیض شهادت نائل گشت .


نظرات آیت اله اشرفی اصفهانی در مورد مساله ولایت.
تعریف و تشریح ولایت
بسم اله الرحمن الرحیم
ولایت فقیه و به طور کلی مساله ولایت ، یک دامنه وسیع و شقوقی دارد و آن را تقسیم کرده اند به یک ولایت تشریحی و ولایت تکوینی و ولایت به معنی اولی، تصرف در نفوس و اموال و راجع به پیامبران الهی و ائمه معصومین (ع) دارای هر 3 ولایت بوده اند . اما ولایت تشریحی ، به معنای اینکه ، خداوند حرام کرده چیزی بر قوانین ثابت او اضافه کنند. مثلا در باب نمازهای یومیه ، آنچه واجب بود ، که پیامبر اسلام در معراج این ارمغان را برای امتش آورد، هر نماز دو رکعت بود و در قرآن اشاره به اینکه نماز چند رکعت است ، شده . فقط ( اقم الصلواه لدوک الشمس الی غسق الیل و قرآن الفجر ) به پا دارید نماز را ، از ظهر تا نصف شب که 4 نماز می شود و الفجر که نماز صبح است . اما راجع به کیفیت و کمیت آن ، قرآن آنها را به پیامبر احاطه داده است. وقتی که پیامبر اسلام به معراج مراجعت کردند ، نماز خواندند و برای هر نمازی 2 رکعت واجب بود . بعد خود پیغمبر 7 رکعت در مدینه اضافه کردند، 1 رکعت به نماز مغرب و نماز ظهر و عصر و عشا را، هر کدام 2 رکعت . این را می گویند ولایت تشریحی و همینطور که خداوند مشرع است و قانونگذار و بندگانش چیزهایی را که فرض و واجب می کند، یا حرام به اشخاصی که قائم مقام پیغمبرند. این اختیار را خداوند به آنها داده و یک نمونه اش همین بود که عرض کردم. نمونه دیگرش در باب مسکرات است ، که در سه نوبت آیه نازل شده. البته ، به اندازه ای مدت بین آن بوده است. پیغمیر اکرم و آنهایی که قائم مقام پیغمبرند، اینها می توانند نسبت به واجبات و محرمات ، چیزی را کم یا زیاد کنند.

ولایت تکوینی
قسم دوم ولایت تکوینی است ، که انبیاء و ائمه با اذن و اجازه خداوند متعال می توانند در عالم کون و عالم طبیعت، تصرف بکنند. این ولایت اول ، مربوط به خداوند عالم است و با اذن خداوند عالم، سلسله انبیا و ائمه می توانند تصرف در این عالم بکنند. مثلا راجع به حضرت ابراهیم در قرآن می خوانیم ، که از خداوند سوال کرد : خدایا به رای العین به من بنما که چگونه مرده ها را زنده می کنی ؟ سوال شد از ابراهیم به اینکه ، اولا مگر ایمان و عقیده نداری که ما در قیامت مرده ها را زنده می کنیم؟ گفت: چرا ولیکن می خواهم به چشم خود کیفیت آن را ببینم . دستور آمد به اینکه 4 پرنده را بگیر اینها را سر ببر و بدنهای آنها را مخلوط بکن ، آنها را بر قله 10 کوه بگذار و سر آنها را بگیر و صدا بزن و در قرآن است، که همین وقت بود که صدایشان می زند و این قطعات گوشتها به هم متصل می شد و بعد وصل به سر آن پرنده شد . این را ما درباره خداوند عالم می خوانیم ، که یحیی و یمیت و این یکی از چیزهایی است که تصرف مسئله ولایت تکوینی است و اول مربوط به ذات اقدس خداوند عالم است و سلسله انبیا و ائمه هم با اجازه خدا اینکار ها را می کنند ، و راجع به حضرت عیسی می فرماید : تو مرده ها را زنده می کنی، اما به اذن من .

تفاوت ولایت خدا با ولایت پیغمبر و امامان
تفاوت بین انبیا و ائمه با خداوند عالم ، این است که خداوند آنچه که هست از خودش است و از کسی کسب نکرده، ولیکن سلسه انبیا و ائمه از خدا کسب کرده اند و با افاضه خداوند عالم است. این را می گویند ولایت تکوینی و راجع به این قسم از ولایت که تصرف در موجودات باشد ، ما زیاد داریم راجع به خود پیغمبر اکرم ، که شق القمر یکی است و مسئله رد شمس و دیگر اینکه قریش آمدند و از حضرت خواستند به اینکه اگر درخت خرما جلوی حضرت بیاید، ما ایمان می آوردیم و قضایا خیلی زیاد است راجع به خود ائمه معصومین هم که دارای این ولایت بودند ،
اولا تشریعی آن ، این آیه شریفه اطیعوااله و اطیعو الرسول و اولی الامر منکم ، اطیعوا اله اطیعوم الرسول و اولی الامر آن بعدا شرح خواهیم داد .
ولایت فقهای جامع الشرایط به اینکه، اولی الامر در مرتبه اول ، خود ائمه معصومین هستند و در مرتبه بعد فقهای جامع الشرایط . پس آن ولایت تشریحی اول مربوط است به ذات اقدس عالم و این ولایت را هم به انبیاء و ائمه افاضه کرده و دلیل آن همین آیه شریفه است و راجع به ولایت تکوینی هم قضایایی از خود پیغمبر اکرم راجع به ائمه نقل شده و قضیه راجع به دو نقش شیری را که در اثبات الهداء ، کتاب چند جلدی که توسط آقای جنتی که عضو شورای نگهبان ترجمه شده و این کتاب دارای 3 بخش است . یک نصوصی است که راجع به خود پیغمبر و ائمه است و نبوت پیغمیر اکرم و امامت ائمه و بخش دیگرش ، راجع به معجزات آنهاست و آنجا این معجزه را نسبت به 3 امام می دهند. یکی حضرت موسی ابن جعفر و حضرت رضا و حضرت هادی. در کتب فقه مثل کتاب مرحوم انصاری هم اشاره به این مطلب کرده و معلوم می شود مطلب مسلم بوده است. حالا به یکی از این 3 نفر امام بوده است یا راجع به هر سه نفر بوده ، این مسلم بوده است .
معجزات پیامبران جزو ولایت تکوینی است
به این معجزه که ، موقعی امام مورد سخریه واقع شده است حضرت، اشاره کردند به آن دو نقش شیر مجسم شده و به امر الهی آمدند و آن مرد ساحر را از بین بردند و بر گشتند به حالت اول، مثل عصای موسی که آن همه وسایل سحری را که تهیه کرده بودند که قرآن اشاره می کند، تمام آنها را عصا بلع کرد و بر گشت به حالت اولش . این را می گویند ولایت تکوینی . و اما ولایت تصرف در اموال و نفوس مردم ، این اولا مربوط می شود به خداوند عالم و در مرتبه دوم ، خود پیغمبر اکرم. النبی اولی بالمومنین من انفسهم و آن مقدار اختیاری را که خود شخص نسبت به خودش و اموالش دارد ، خداوند می فرماید: پیغمبر بر خود شخص اولی است و اختیار بیشتری از او دارد نسبت به نفوس و اموال و این ولایت را پیغمبر اکرم به امیر المومنین و ائمه بعدی داد . پیغمبر ما در غدیر خم در بین مردم در مقابل جمعیت زیادی ، اول سوال کرد از مردم ( لست اولی بکم منم انفسکم قالو بلی یا رسول اله) چون نمی توانستند منکر شوند، در غیر این صورت منکر قرآن می شدند و قرآن تصریح فرمود: حالا که قبول کردند ( من کنت مولا فهذا علی مولاه)

تشریح مسئله ولایت فقیه
خوب این که مسئله روز ماست و باید ملت شریف ایران معتقد به او باشند ، آن چیزی که این کشور را حفظ کرده و ادامه می دهد به این جمهوری اسلامی و ان شا اله می تواند این انقلاب و این جمهوری اسلامی را صادر بکند به کشورهای دیگر، مسئله نقش ولایت فقیه است و این 3 قسم ولایتی را که ما گفتیم، نسبت به فقها آن قسم اول و دوم را ندارند. یعنی: فقیهی هر چند مقامش بالا باشد ، نمی تواند در احکام خدا تصرف کند و چیزی کم کند یا زیاد کند. فقیه بعد از اینکه مراجعه می کند به مدارکی که در فقه به دست ما است که عبارت از کتاب خدا و سنت پیغمبر و اخباری که از پیغمبر اکرم رسیده و از ائمه معصومین و اجتماعات اینها ، احکامی را که در رساله ها برای مردم می نویسند چیزی است که استنباط کرده و اینها از خودشان حق دخالت ندارند . هیچ ، اگر هم اختلافی بین فقهاست ، در فروعات است و در اثر این است ، که نحوه استنباطات فرق می کند در کیفیت و اما اصل احکامی را که اینها در رساله ها می نویسند ، چیزی است که پس از زحمات زیاد از همین مدارک استنباط کرده اند. فقط تفاوتش این است که، فقهای اول ، اهل سنت یا قیاس هم عمل می کنند و فقهای ما خیر ، خوب پس فقها ولایت تشریحی ندارند و ولایت تکوینی که تصرف در موجود است باشد ، آن را هم ندارند . آنی را که مورد بحث روز است ، ولایت فقیه آن قسم سومش است ، همانی که خداوند راجع به پیغمبر اکرم فرمود و پیغمبر هم راجع به امیر المومنین ، که تصرف در نفوس و اموال است و این مسئله ولایت فقیه و نقش آن در اسلام. این ولایت را که می گویند معنایش حکومت اسلامی است، چیزی است که اول پیغمبر است ، بعد هم ائمه معصومین. یعنی امام صادق و حضرت باقر و حضرت حجت (عج) اینها را به عهده فقهای جامع الشرایط قرار داده اند .البته نه هر فقیهی . خودشان گفته اند که شما از چه کسی پیروری بکنید و در زمانی که دسترسی به خود ائمه ندارید ، چه کسی از شما باید حکومت بکند و هر چه را که او حکم کرد، حکم او ، حکم ماست و حکم پیغمبر است و رد آن ، گناه بزرگ است و این بخشی است خیلی طولانی . یک روایت معروف است که ، حضرت صادق ، راجع به ویژه گی های مرجع تقلید بیان کرده: ( من کان من الفقهاء صائنا لدینه). کسی که بتواند خودش را حفظ کند ، سازشکار نباشد ، خودش را نفروشد و دشمن دین خدا نباشد و حافظ دین خدا باشد و لو تا سر حد جان (مخالفالهواه ) ، برای هوای نفس خودش مسلط باشد (مطیع لامر مولا). فرمود: مردم باید از او تبعیت بکنند و آن وقت است که امام صادق می فرمایند: همه فقها اینطور نیستند .
مردم باید حواسشان را جمع کنند و ببینند چه کسی دارای این چهار ویژه گی است . خود امام صادق فرمود: ( وذالک الفقها ء شیعه ) فقیه است و فقیه شیعه هم هست و لیکن دارای این 4 صفت نیست و بعضی از محدثین ، که در عروه الوثقی معروف ، حاج محمد کاظم نقل کرده اند و آیت اله حکیم می فرمایند، که این اوصاف رهبر را دلالت می کند، نه اوصاف تنها مرجع تقلید را ، یعنی کسی می تواند مردم را رهبری بکند ، که دارای این چهار صفت باشد. امام باقر فرمود: ( انظر الی من کان منکم ). نظر کنید به اینکه هر کدام از شما که احادیث ما را نقل می کند و ( نظر فی حلالنا و حرامنا ) اهل نظر و دقت باشند و ( عرفه احکامنا ) امام باقر فرمودند: من او را در میان شما حاکم قرار می دهم و ( واذا حکم فالیرصوا بهی حکما ) شما باید او را به عنوان حاکم در اسلام بپذیرید . بعد فرمود: اگر هر آینه او حکمی کرد و شما رد کردید حکم او را ، رد حکم او، رد حکم ائمه است و رد حکم پیغمبر اسلام است و در حد شرک به خداوند متعال است . یکی از حضرت سوال کرد: در زمان غیبت، وظیفه مردم بر حسب الهی شان چیست ؟ حضرت با این عبارت بسیار جالب ( فاما الحوادث الواقعه )، به تدریج شما وظیفه خودتان می دانید. ( فارجعو فیها الی روات احادیثنا ) رجوع به اشخاصی کنید که می گویند: قال رسول اله ، قال الباقر ، قال الصادق وکسانی که اخبار ما را برای مردم تشریح می کنند ، آنها را من در میان شما حجت قرار دادم ، یعنی شما در مقابل فرمان آن کسی ، که ما او را نماینده خودتان قرار دادیم ، در مقابل مخالفت او ، شما عذری ندارید و فرمود به اینکه: من آنها را حجت خود قرار دادم بر شما ، این عبارت را باید تجزیه و تحلیل کرد و آن ، این است که فرمود: ( فانهم حجتی علیکم و ان حجت اله علیکم ) و من حجت هستم برای علما ، علما چه وظیفه ای دارند ؟ گفتند : ( العلماء ورثه الانبیا) یعنی چه ؟ حضرت ابراهیم چه کرد ؟ با یک دنیا بت پرست مبارزه کرد، محکوم شد . بله اینکه در آتش بیاندازندش، اما دست از کارش بر نداشت. در مقابل یک دنیای بت پرست قسم خورد بذات اقدس ، موقعی که شما از شهر بیرون رفتید ، او تمام بتها را در هم می شکست . حضرت موسی تنها با یک عصا در مقابل فرعونی که می گفت: ( انا ربکم ولاعلی ) خدای بزرگ شما هستم ، به خود موسی می گفت، به اینکه اگر غیر از من، خدای دیگری را بخواهی اتخاذ بکنی ، من تو را در زندان می انداز

 


دوشنبه 8 فروردین 1390  7:27 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

افیونی ,محمد رضا

فرمانده عملیات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی کردستان

سال 1341 ه ش محمد در خانواده ای مذهبی به دنیا آمد. در دامان مادری مذهبی رشد کرد و ایمان و دیانت آمیخته وجودش گشت. با شوق سرشار و زیرکی خاص در کسب معرف الهی و شناخت حقیقت پیشتاز بود.
در شکوفایی انقلاب و بر اندازی نظام فاسد پهلوی علی رغم سن و سال کم شرکت فعال داشت. با پیروزی انقلاب اسلامی علاوه بر حفظ سنگر علم و دانش در سنگر بسیج نیز مسئولیت پذیرفت. بارها و بارها به استقبال خطر رفت و رنجها و تلاش های بی شمار را برای پیشبرد اهداف انقلاب به جان خرید و آرام نگرفت.
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگی عدم ماست
او روح و جسم را صیقل داد و مهیای جهاد گشت. پس از اینکه مدتی در جبهه های جنوب به سر برد به کردستان رفت. در آن خطه با ارائه توان بالای رزمی اسوه و الگو شد. در سنگرهای مختلف نبرد حماسه ها آفرید، به گونه ای که اکنون نام او در جای جای کردستان معادل نهایت رشادت و شجاعت و غیرت آورده می شود. صمیمیت و رفاقتش با دوستان و شجاعت و سخت گیری او با دشمن همواره در یاد ها باقی خواهد بود.
افیونی از نادر افرادی بود که به پاسداری، جهاد، شهادت، در خط امام بودن و سوختن برای محرومان جلوه و معنی داد.
در حالی که جای جای محروم و فتنه دیده کردستان شاهد دلاوری های ایشان برای مردم و رزمندگان بود و سراسر این خطه، مملو از خاطرات فراوان از شکوه ایثار شان ، با دلی گشوده به رحمت حق به استقبال سختیهای تازه می رفت. او برای این انقلاب و اسلام یک نفر نبود بلکه به تنهایی سپاهی بود.
سر انجام این سردار ملی پس از سالها مجاهدت وتلاش در 5/4/1363با کمین ضد انقلاب به شهادت رسید.
یکی از روستاییان کردستان نحوه ی شهادت محمد رضا را چنین تعریف می کند :
در درگیری شدید با ضد انقلاب شرایطی پیش آمد که نیروهای سپاه و پیشمرگان مسلمان کرد تلفات زیادی دادند.برادر افیونی به راحتی می توانست از صحنه بگریزد. اما هنگامی که دید براد ر متولی مجروح شده، جهت کمک و دفاع از او ایستاد.
تمام تیرهایش را شلیک کرد و در نهایت تیری به سر او اصابت کرده و سر د ر آغوش شهید متولی گذاشت و مانند مولا و مقتدایش علی (ع) با فرق شکافته در 27 رمضان به سوی معبود پرواز می کند.
منبع:پرونده شهید در بنیاد شهید وامور ایثار گران اصفهان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید



خاطرات
مادر شهید :
لباس عید برای بچه ها خیلی مهم و دوست داشتنی است. یک روز محمد از مدرسه وارد خانه شد. لباس نویی را که تازه برایش خریده بودم به همراه برد وقتی از او سوال کردیم، گفت: یکی از همکلاسی هایم لباس عید نداشت، برای او می برم. آن سال با لباس های قبلی خود عید را پشت سر گذاشت.
از کودکی عاشق نماز خواندن بود. وضو گرفتن و نماز خواندن را از هنگامی آغاز کرد که معمولاً بچه ها توجهی به آن ندارند. هنگامی که بچه های فامیل به خانه ما می آمدند، از نماز و قران برایشان صحبت می کرد.
بیش از همه ما در روضه خوانیها شرکت می کرد. مرتب به مسجد محل می رفت و در دسته های زنجیر زنی شرکت می کرد. با پشتکار عجیبی د رس می خواند.
سال چهارم هنرستان در حالی که امتحان داشت تا ساعت دو نیمه شب به کارهای بسیج می رسید. صبح زود، ابتدا صبحانه بچه های بسیج را تهیه می کرد و بعد برای امتحان به دبیرستان می رفت. همه متعجب بودند که چطور این دو کار را، به خوبی انجام می داده است.

سعید بخش :
از زمانی که در هنرستان درس می خواند با بسیج مدارس همکاری می کرد. در اواخر تحصیل، تمام وقت در بسیج مدارس مشغول به کار بود. در شرایط بحرانی آن زمان، قضیه بنی صدر و گروهکها و بعد از 30 مرداد که مردم توسط گروه منافقین ترور می شدند، محمد بازوی توانمندی بود برای تشکل های حزب الهی. بارها به خاطر دفاع از اسلام خود را به خطر انداخت. یک بار د ر حین بحث با افرادی که روزنامه منافقین را می فروختند، یکی از منافقین ضربه ای به او وارد ساخته بود که تا مدتی احساس ناراحتی و مصدومیت می کرد. یکی از منافقین که در بیمارستان عیسی بن مریم بستری بود، توسط رفقایش مسلح شده بود و قصد فرار داشت. محمد با چابکی و شهامت ، روی پشت بام بیمارستان به تعقیب و دستگیری او اقدام می کند. زمانی بود که منافقین در شهر را به جرم حمایت از امام یا حتی داشتن ریش به رگبار می بستند. محمد با وجود همه خطرات می گفت: ما باید حتی در نیمه های شب همه جا حضور داشته باشیم تا آنها نتوانند مردم بی گناه را به شهادت برسانند. او با روحیه و شهامتی بی نظیر به تعقیب سران منافقین می پرداخت. پس از مدتی که به جبهه جنوب رفته بود، کردستان را جهت ادامه خدمت مناسب دید. محمد تا زمان شهادت در آنجا مشغول خدمت بود.

سردار شهید حاج اکبر آقابابایی :
در اوایل جنگ کردستان، جو بسیار بدی شایع شده بود و کمتر کسی دوست داشت د ر کردستان بماند.
یک روز عملیاتی در محور طاوسر چین در جاده سنندج – کامیاران رو به روی گردنه مروارید انجام شد. پس از عملیات ما وارد روستای سر چین شدیم. شور عجیبی را شاهد بودم. مردم و به خصوص بچه ها از ما استقبال کردند و با شعار های الله اکبر و پخش نقل جلوی ما آمدند.
فریاد الله اکبر ایشان، لبخند رضایتی روی لبهای رزمندگان ظاهر کرده بود. خیلی خوشحال بودیم. بنده به محمد افیونی گفتم: محمد؛ آینده کردستان این بچه ها هستند. اگر الان اینها را رها کنیم و برویم به اینها خیانت کرده ایم.
صحبتهای من، منظره فرح بخش آن روز و انگیزه های پاک الهی شهید افیونی باعث شد، ماندن در کردستان را تکلیف خود بداند و تا زمان شهادت با رشادت تمام در صحنه های مختلف کردستان باقی بماند. او با دلسوزی و شفقت اسلامی، برای مردم کرد خدمات شایسته ای انجام داد.

برادر شهید :
برای دیدار با برادرم به کردستان رفتم. محمد در آنجا با مردم ارتباط تنگاتنگی داشت. مردم هم او را خیلی دوست داشتند. او در مهمانی آنها شرکت می کرد. یک روز بعد از ساعت 5 که تردد در جاده ها ممنوع بود، اسلحه ای به من داد و از من خواست که همراهش با موتور به جایی بروم. من چون نمی دانستم کجا خواهیم رفت، حرفی نزدم و اگر می دانستم، شاید شجاعتش را نداشتم که با ایشان همراه شوم. در طی مسافت 25 کیلومتری جاده خاکی، گاهی به طرف ما تیر اندازی می شد. فهمیدم که جاده در اختیار ضد انقلاب است ولی محمد با صلابت به راه خود ادامه می داد. وقتی به روستا و به مقر سپاه رسیدیم، برای همه مایه تعجب بود که در آن ساعت با موتور دو نفر وارد آن روستای دور افتاده بشوند. آنهایی که افیونی را می شناختند، می دانستند که ترس برای او معنایی ندارد و همگی شهادمت و شجاعت او را می ستودند.

سردار شهید حاج اکبر آقابابایی:
محمد د ر مشکلات و سختیهای جنگ کردستان بسیار شجاعانه عمل می کرد. از نظر روحی بسیار لطیف و با احساس بود و در عین حال، شجاعت و شهامت بی نظیری داشت.
در عملیات قائم واقع در کول و دوزخ دره دیوان دره، در محلی مستقر بودیم که نزدیک ترین محل به دشمن بود. تیر بارهای دشمن آتش پر حجمی می ریختند و عملیات سنگینی بود. من نیم خیز حرکت می کردم. در آن حال دیدم محمد دائماً در حال تکاپو و رفت و آمد است. از او خواستم بنشیند تا مبادا تیری به خود بخورد. او با نشاط خاصی گفت: این همه تیر می آید، ولی مثل اینکه من لایق شهادت نشده ام که به من نمی خورد. او با یک دستگاه نفر بر به طرف دشمن رفت. در پی شلیک آرپی جی دشمن، نفر بر آتش گرفت. محمد با شجاعت تمام زیر دید تیر دشمن، با یک پتو نفر بر را خاموش کرد و آن را به جای امنی منتقل کرد. تلاش و اقدامات متهورانه او، رعب عجیبی در دل دشمن ایجاد کرد و ضربه محکمی به آنها وارد نمود.

محمد رضا عابدی :
محمد از کسانی بود که در اجرای دستورهای امام بدون هیچ تزلزل و درنگی وارد عمل می شد. در اوج تاخت و تاز گروهکها و منافقین در شهر ها، مرکز فعالیت او بسیج دانش آموزی بود.
یکی از روزها، برادر فروهر که از مربییان خوب بسیج اصفهان بود، توسط منافقین به شهادت رسید. وقتی خبر به او رسید، گفت: امشب تا صبح باید قاتل را دستگیر کنیم. سریع وارد عمل شدند و یکی از منافقین را که قبلاً شناسایی شده بود، دستگیر کردند. پس از بازجویی و کسب اطلاع از مشخصات قاتل، با هماهنگی مسئولین امر، پیگیر دستگیری آن جنایتکار شد و او را به محکمه عدالت سپرد.

سردار شهید حاج اکبر آقابابایی :
در کردستان کار کردن بسیار مشکل تر از جنوب بود، چرا که ممکن بود در یک لحظه محاصره شوی یا در اثر کمترین سستی همه قتل عام شوند. جدیت و قاطعیت و تصمیم به موقع، تاثیرات عجیبی در کار داشت. برادر افیونی از نادر کسانی بود که با جدیت و تلاش بی مانند، بهترین تصمیم ها را در موقع مناسب می گرفت. در عملیات قائم، محمد با شدت و قدرت تمام ایستاد و با قاطعیت تمام نیروها را تهیه کرد و با مقاومت دلیرانه منطقه تصرف شده را تثبیت نمود و ضد انقلاب را در آن منطقه سر کوب نمود. با این روحیات بالا، تنها آرزویش آباد کردن کردستان اسلامی بود. هر کجا می رفت، غیر از کار نظامی، کار عقیدتی، فرهنگی، آبادانی و حتی کمک به محرومان منطقه نیز، شخصاً در کمال تواضع انجام می داد. روحیات یک مومن واقعی را به راحتی از رفتار ایشان می شد فهمید.

محمد با دوستان وهمکاران، رفیق و صمیمی بود. از زمانی که فرمانده یگان جند الله شده بود با رفتار صمیمی، قلوب همه افراد را به هم نزدیک کرده بود. بسیاری از سربازان ارتش و ژاندارمری به او علاقمند شده بودند و این علاقه تاثیر اساسی در پیشرفت کار داشت. به جهت جاذ به و حسن بر خوردی که محمد داشت، مردم کرد نیز همه او را دوست داشتند. در روستای دولاب که در حمله ضد انقلاب ویران شده بود، با دستهای خود برای مردم خانه ها بنا کرد. در آن محل دور افتاده؛ ماه ها در میان کوه های پر از برف که سر به فلک می سایند در بین مردم ماند و با تجهیز و تشجیع، آنها را برای دفاع از محل خودشان آماده کرد. کوچکترین نیاز مردم فقیر را نیز به واسطه ارتباطی که داشت تامین می کرد و به آنها می داد. در مقابل، با ضد انقلاب آنچنان به شدت بر خورد کرده بود که آنها از شدت عصبانیت در جلسات خصوصی خود گفته بودند که اگر افیونی اسیر شود، او را نمی کشیمن بلکه ذره ذره و با شکنجه او را قطعه قطعه می کنیم. روحیات وی منبعث از ربیت صحیح اسلامی بود. اشدائ الکفار رحماء بینهم. در رفتار ایشان به خوبی متبلور بود.

یک شب با محمد از سنندج به طرف اصفهان حرکت می کردیم. اطراف ساوه در یک قهوه خانه نماز خوانده و بعد شام خوردیم. مجدداً به راه افتادیم. سه راه موته خوابم گرفت. به محمد گفتم: حال رانندگی داری؟ گفت: نه ماشین را کنار زده و هر دو خوابیدیم. به علت سرمای شدید، موتور و بخاری را روشن گذاشتیم و برای تغییر هوا، شیشه را کمی باز گذاشتیم. خیلی سریع خوابمان برد.
ناگهان با فریاد محمد از خواب پریدم و متوجه شدم که با سرعت حد ود 100 کیلو متر با چراغ خاموش در حال رانندگی هستم. سریعا چراغ ها را روشن کردم و متوجه شدم در حالی که در خواب بوده ام، رانندگی کرده ام. با دیدن تابلوی پارکینگ توقف کردم. خدا می داند که چند کیلو متر در خواب رانندگی کرده بودم. به محمد گفتم: من د ر عملیات ها خیلی معجزه دیده ام، ولی این از معجزه هم بالاتر است. فقط خواست خداوند بود که ما در آن جاده شلوغ و پر از کامیون در خواب رانندگی کنیم و سالم بمانیم. به اصفهان رسیدیم. محمد را نزدیک منزل پیاده کردم و برای برگشت قرار گذاشتیم.
در راه اصفهان به سنندج، محمد از جریان راندگی در خواب و خواب د یدن مادرش سخن گفت. او گفت: همان شب که من در خواب رانندگی می کردم، مادرش در خواب می بیند همسرش از جبهه آمده در آن زمان پد ر محمد در جبهه مریوان بود. و گوسفندی بر روی دوش اوست و به همسرش می گوید این گوسفند را برای محمد قربانی کن. مادر از خواب بیدار می شود و اعتنا نمکی کند. دوباره می خوابد و باز مجددا همسرش را در خواب می بیند. این بار همسرش با تندی به او می گوید: مگر نگفتم این گوسفند را برای محمد قربانی کن. ایشان دوباره از خواب می پرد و مضطرب می شود. فردای آم روز به وسیله دامادشان گوسفندی خریده و قربانی می کنند. جریان خواب را برای حضرت آیت الله شیخ عباسی ادیب تعریف می کنند. ایشان می فرماید. یکی از نزدیکان شما شدیداً در خطر است و شما باید صدقه بدهید. آن هم صدقه دبا ارزش. هلر چند مادر محمد نگفته بود که چقد ر پول صدقه داده، اما ما یقین داشتیم که نجات ما یک معجزه و خواست الهی بوده و لاغیر.

حجه الاسلام موسوی :
آدم شجاعی بود. آن چیزی که زبانزد همه هست و الان هم هر وقت اسم شهید افیونی برده می شود، اولین چیزی است که همه به آن اشارعه می کند. در عملیاتی که ایشان حضور داشت نشاط عجیبی ایجاد می کرد. روحیه و امیدواریش بقیه را هم گرم نگه می داشت و در کل عملیات تاثیر اساسی داشت. معمولاً اینجا فرماندهان بزرگوارمان وقتی یک عملیات داشتند که خیلی سخت و دشوار بود، سراغ افیونی را می گرفتند. اگر او جای دیگری بود، برادران عملیات را بله شکلی طرح ریزی می کردند تا شهید افیونی هم شرکت بکند. یک نمونه از آن، عملیات بست در ا طراف دیوان دره که واقعاً معضلی شده بود. چون به مرزهای بین المللی نزدیک بود.
ایشان برای هر عملیات و پاکسازی گوسفندیا چیز دیگری نذر می کرد و از جیب خودش نذر را ادا می کرد. با اینکه حقوق چندانی نداشت. شهید افیونی آدم متوکلی بود. بحث این جا نیست که آدم فقط نترسد ، چون خیلی ها نمی ترسند. بحث امید وار بودم به موفقیت است. شهید افیونی امید به موفقیتش ربطی به نترسی او نداشت. روی حساب اتصال به بالا و خدای متعال بود که با کمال شجاعت و با اعتقاد کامل به پیروزی، به استقبال خطر می رفت.

عابدی:
برادر افیونی در شهر سنندج، از صحبت کردن چند نفر به زبان کردی متوجه شده بود که شب تعدادی از قاچاقچیان برای کمک به ضد انقلاب مقداری امکانات و اسلحه را از شیار گندمان انتقال خواهند داد.
به مقر آمد و گفت: باید کمین بگذاریم و آنها را غافلگیر کنیم. حدود 200 نفر از آنها را آماده کرد و به سرعت د ر شیار کمین گذاشتیم. تا ساعت دو صبح خبری نشد. بین مسئولین زمزمه بر گشتن بود. ناگهان از داخل شیار سر و صدایی شنیده شد. افیونی بچه ها را سر موضع های خود بر گرداند و خودش به داخل شیار رفت. با تیر اندازی او همگی به طرف شیار تیر اندازی کردند. آتش شدیدی بر روی شیار ریخته شد. پس از مدتی پرسیدم: افیونی کجاست: گفتند: او هم داخل شیار رفته. فریاد زدم تیر اندازی بس است. شاید به افیونی هم تیر اصابت کرده باشد. چراغ خود روها را روشن کردیم و جلو رفتیم. ضد انقلاب واقعاً غافلگیر شده بود و به سزای جنایات خودش رسیده بود.
همه به دنبال افیونی می گشتیم. بالاخره او را دیدیم. در بین سنگها طوری نشسته بود که تیر به او اصابت نکند. دو نفر از ضد انقلاب را هم در تاریکی اسیر کرده و دست و پایشان را بسته بود. با خونسردی به طرف ما آمد و گفت این دو نفر را هم ببرید.

سردار شهید حاج اکبر آقابابایی :
نزدیکی غروب در جاده نجف آباد، محور کامیاران – سنندج در حرکت بودیم. یک گروه گشتی به ما اطلاع داد که تعدادی از برادران در کمین دشمن قرار گرفته و محاصره شده اند. چون سلاح های ما فقط سلاح های سبک بود، براد ر افیونی از پاسگاه بین راه سلاح نیمه سنگین کالیبر 50 را که روی وانتی مستقر بود قرض گرفت. با شجاعت تمام، او به دل د شمن رفت و با کشتن 3 نفر از آنها محاصره شکسته شد و برادران توانستند از محاصره نجات پیدا کنند. سلامت رزمندگان و کشته شدن سه نفر از ضد انقلاب، مرهون شجاعت و حماسه آفرینی آن شب برادر محمد افیونی بود.

در یک غروب غمناک کردستان، با خبر شدیم که نیروهای ژاندارمری کمین خورده و د ر محاصره هستند. محمد به اتفاق دو نفر از همرزمانش با وجودی که در نزدیکی فرود گاه سنندج کمین خورده بودند، به کمک گروه محاصره شده رفتند. من از پشت سر هدایت عملیات را به عهده داشتم تا نیروهای کمکی برسند. در آن حال د و نکته را تاکید می کرد که برایم عجیب بود. یکی اینکه اگر شما یا شهید روح الامین با من باشید، خاطرم جمع است. دیگر اینکه می گفت: آرزویم این است که قبل از شما شهید می شوم. من تحمل بدون شما را ندارم.
آن شب محمد با جمع سه نفری همرزمان مردانه جنگید و حد ود سی نفر از نیروهای ژاندارمری را نجات داد و عقب کشید. سپس همگی که هفت نفر بودیم با ضد انقلاب جنگیدیم و در تعقیب آنها فرمانده شان که سخصی به نام محمد شعبانی از مهره های حساس حزب دمکرات بود کشته شد. سر انجام رزمندگان ما همگی د ر کمال سلامت به مقر های خود بر گشتند.

حجت الاسلام حیدری:
برادر افیونی یک چریک به تمام معنی بود. با تصمیمات قاطع و با توان نظامی و فکری بالا. در حالی که به عطوفت و شوخ مزاحی معروف بود، شجاعت و نترس بودن از ویژه گی های خاص او بود. همیشه در صحنه هایی که حضور داشت موفق بود. در یکی از درگیریها، رادیوی ضد انقلاب صراحتاً دلیل شکست خود را وجود برادر افیونی در آن منطقه اعلام کرده بود.

سردار وطن خواه :
در گرما گرم حماسه آفرینی رزمندگان اسلام و د ر هوای سرد کردستان در جمع چند نفری رزمندگان حال و هوای خوشی حاکم بود. عشق به خدا درون همه موج می زد. اما این اشتیاق و محبت را هر کسی سعی داشت مخفی نماید. آن شب، بعضی وضو گرفته آرامی در گوشه ای از اتاق مشغول نماز شب شده بودند. برادر محمد نتوانسته بود جای مناسبی برای نماز شب پیدا کند. بالاجبار درون کمدی رفته و مشغول راز و نیاز شده بود. ناگهان بدن او با کمد بر خورد می کند. سر و صدای ناشی از ریختن وسائل کمد، موجب بیداری و خنده بچه ها شد. از آن پس لو رفتن عبادت شبانه او مزاحی شده بود. خودش هم برای ایجاد نشاط می گفت: از این که دیگران فهمیدند من هم نماز شب می خوانم خوشحال شدم.

پدر شهید :
بنده به خاطر تشویق های پسرم محمد، عازم جبهه شدم. به عنوان راننده ماشین های سنگین جهاد به طرف کردستان رفتم. نزدیکی های سنندج؛ اتومبیل هیلمنی را دیدم که خانواده ای در آن منتظر بودند تا کسی به آنها کمک کند. من پس از بررسی متوجه شدم که ماشین باید برای تعمیرات اساسی به شهر برده شود. در همین حین شنیدم که زن به شوهرش می گفت: دیدی اینها بد نیستند. ظاهراً مرد، از افراد طرفدار ضد انقلاب بود. پس از مراجعه به شهر مرد از من دعوت کرد که برای غذا خوردن به منزلشان بروم، ولی زن که شوهر خود را می شناخت گفت: به خانه ما نیایید! به محل استقرار پسرم محمد رفتم. هنگام ظهر محمد گفت: غذای مقر متعلق به افراد همین جاست. شما غذایتان را در شهر بخورید تا به طرف مریوان حرکت کنیم. این کار را انجام دادم چرا که می دانستم محمد تأکید خاصی به نظم و حفظ بیت المال دارد. یک روز ماد رش از او خواسته بود تا کپسول گاز را پر کند. او از ماشین سپاه که در اختیار داشت استفاده نکرده بود و با موتور سیکلت خود با مشقت زیاد این کار را انجام داده بود.

عابدی:
در هنگام نبرد؛ محمد بسیار شجاعانه عمل می کرد. همیشه زود تر از بقیه خود را به دشمن می رساند. یک شب با وجود احتمال نا امنی به طرف منطقه ترریور حرکت کردیم. شام را در کافه ای خوردیم و راه افتادیم. پس از رد شدن از حسن آباد، ناگهان رگبار تیر به سوی ما باریدن گرفت. من به اتفاق براد ر افیونی و یک نفر دیگر سوار خود رو بودیم. سرهایمان را پایین گرفتیم و افیونی با چابکی تمام، خود رو را از چند پیچ رد کرد. تیر های زیادی به خود رو اصابت کرده بود. خودمان را به ماشینی که کالیبر 50 روی آن سوار بود، رساندیم. در حالی که من یک تیر پشت گردنم خورده بود و افیونی هم تیری روی سرش خورده بود و موهای سرش را تراشیده بود با کالیبر 50 به دشمن حمله کردیم و آنها را متفرق کردیم. او با صلابت و خونسردی خاصی تا دفع حمله دشمن آرام نگرفت.

سردار شهید حاج اکبر آقابابایی :
قبل از آمدن به مرخصی در اتاق عملیات با محمد افیونی مشغول صحبت کردن بودیم. عکس بسیار زیبایی از او گرفته بودند. وقتی عکس را دیدم گفتم: محمد، عجب عکس قشنگی است. جون می ده برای تفت شهادت.
با هم گفتگو ها داشتیم. من گفتم: محمد، دعا کن ان شا الله شهید بشوم. محم در حالی که گریه می کرد، گفت: من از خدا خواسته ام حتی یک لحظه هم که شده قبل از تو شهید شوم. برایم قابل تحمل نیست که تو زود تر از من شهید شوی. در حالی که همدیگر را می بوسیدیم. گفتم: ان شا الله تو شهید نمی شوی، ما به تو امید واریم گفت حاجی خیلی دلم می خواهد شهیبد شوم. خیلی د لم تنگ شده. گفتم: محمد، چهره ات چهره شهادتی است، چهره تو می گوید که تو شهید می شوی. گفت من از خدا خواسته ام حتما زود تر از شما شهید بشوم. این آخرین دیدار ما بود. او سه روز بعد در یک درگیری با ضد انقلاب به آرزویش رسید و شهید شد.

مادر شهید:
در آخرین سفر محمد به کردستان، برای بد رقه تا نزدیکی ماشین رفتم. وقتی می خواستم او را ببوسم و خداحافظی کنم، با حجب و حیای خاصی سرش را پایین انداخته بود. این کار او مایه تعجب من شد ولی چیزی نگفتم. در کردستان به یکی از دوستانش گفته بود وقتی مادرم می خواست مرا ببوسد، به صورت مادرم نگاه نکردم. می ترسیدم محبت فرزند و مادر مانع از رفتنم شود و از راه خدا باز بمانم، چرا که این بار حتماً شهید خواهم شد.

محمد کارهای مقدماتی مسافرت مکه را انجام داد. من از او خواستم به کردستان نرود و در اصفهان بماند. او گفت: دو عملیات پیش رو داریم. اگر شهید نشدم می آیم و به مکه می روم و اگر هم شهید شدم چه بهتر.
قرار بود آن شب محمد تماس بگیرد، اما تماس نگرفت. آیت الله خامنه ای به اصفهان تشریف آورده بودند و در میدان امام سخنرانی داشتند. من به پسرم گفتم: اگر محمد زنگ زد بگو من به میدان امام رفته ام. در همان شب محمد تماس گرفته بود و من موفق به صحبت با او نشدم. شب خوبیدم. در عالم رویا دیدم که به پسرم می گویم: زنگ می زنند. برو درب را باز کن. او برگشت و گفت: آقا امام زمان هستند. من با خوشحالی گفتم: چراغ ها را روشن کن. در زیر نور چراغ ها دیدم سید قد بلندی بر اسبی سفید نشسته اند و محمد هم سوار اسب دیگری در کنار ایشان است و داخل شد ند.
فردا صبح خبر شهادت محمد به ما رسید.

رمضانی:
محمد می گفت: بهترین چیز شهادت است. اگر اینجا شهید نشویم و به شهر هایمان بر گردیم؛ خدا می داند چه بر سرمان می آید! پس تا آنجا که می توانید در کردستان بایستید و با دشمن بجنگید. نفع فردی و اجتماعی ما در همین جنگ با دشمن است.
او به همراه برادران هشتمردی و متولی در جاده ای بیرون از شهر مریوان در حرکت بودند که در کمین گروهک های وابسته قرار گرفتند.
در لحظه اول تیری به سینه برادر هشتمردی می خورد و شهید می شود. برادر افیونی در محلی موضع گرفته و قصد شکستن محاصره را داشته است. تیری به پای برادر متولی خورده و او را زمین گیر می کند.
یکی از روستاییان که شاهد عینی صحنه بوده تعریف می کند که برادر افیونی به راحتی می توانست از صحنه بگریزد. هنگامی که می بیند براد ر متولی مجروح شده، جهت کمک و دفاع از او می ایستد.
تمام تیرهایش را شلیک می کند و در نهایت تیری به سر او اصابت کرده و سر د ر آغوش شهید متولی می گذرد و مانند مولا و مقتدایش علی (ع) با فرق شکافته در 27 رمضان به سوی معبود پرواز می کند.

 

 

دوشنبه 8 فروردین 1390  7:27 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

اصفهانی ,رسول هلالی

فرمانده پیشمرگان مسلمان کرد واحد سنندج

تیر ماه سال 1336 ه ش د ر بخش 3 اصفهان ,محله پا گلدسته در خانواده ای مذهبی دیده به جهان گشود. از همان اوان کودکی علاقه وافری به مسائل مذهبی داشت و علی رغم کار و فعالیت و مطالعه کتب مذهبی از شاگردان ممتاز مدرسه بود. پس از اخذ دیپلم از هنرستان فنی، موفق به اخذ فوق دیپلم در رشته نساجی شد. به دلیل علاقه به ادبیات، دیپلم ادبی نیز اخذ کرد. سپس به خدمت نظام رفت. با فرمان حضرت امام از سربازخانه فرار کرد و بقیه خدمت را پس از انقلاب به اتمام رسانید. بعد از آن به خیل خدمتگذاران به انقلاب در کمیته دفاع شهری پیوست. پس از مدتی با توجه به علاقمندی وافر به صورت طلبه تمام وقت در مدرسه امام صادق (ص) مشغول تحصیل علوم اسلامی گردید. با شورش ضد انقلاب در کردستان و ضرورت دفاع از کیان اسلام تصمیم به حضور در کردستان گرفت و مشتاقانه به سوی آن منطقه شتافت.
به دلیل توان علمی و فضائل اخلاقیش مسئولیت روابط عمو.می سپاه در سنندج را بر عهده وی گذاردند. پس از مدتی به کارآیی و توانمندی، او به عنوان قائم مقام سازمان پیشمرگ های مسلمان کرد معرفی و مشغول به کار شد. علی رغم مسئولیتی که داشت، برای خود هیچ امتیازی نسبت به دیگران قائل نبود. در حفظ ارزشهای انقلاب لحظه ای آرام نداشت و دمادم خود را در معرض شعله های خطر قرار می داد. رسول با حسن خلق، اخلاص و صمیمیت فوق العاده محوریتی بود برای جذب و هدایت پیشمرگ های مسلمان کرد و مردم آن منطقه. پس از بازگشتت پانزده سال که از شهادت ایشان می گذ رد، هنوز یاد خاطرات شیرین او بذر ایمان را در دل مومنان آبیاری می کند.
این عاشق دلسوخته، معلم مهذب و سردار رشید د ر پنجم خرداد ماه سال 1361 در جریان یک درگیری مورد اصابت تیر خصم قرار می گیرد و شربت شهادت می نوشد و در قرب حق منزل می گزیند.
منبع:پرونده شهید در بنیاد شهید وامور ایثار گران اصفهان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید



وصیت نامه

...ای مردم، قیام و تلاش صلاة و زکاة، پیام و سکوت، حیات و ممات، باید برای رضای پروردگار عالم باشد و گرنه از زیانکاران هستیم. با چنگ زدن به ایمان الهی و با پیروری از رهبران بر گزیده که مخالف هوای نفسانی و عالم در دین و سیاست و پرهیزکار و قاطع و مد بر هستند، سر نوشت خود را به دست گیرند.
من به عنوان یک مسلمان که در بین اقشار مختلف اعم از روحانی، کارگر دانش آموز، بازاری، اداری و نظامی زندگی کرده ام به شما می گویم که دلسوز تر از روحانیت برای اسلام و بشریت وجود ندارد. آنها همه هستی خود را در راه اسلام ایثار نموده و همه هستی خود را در راه اسلام گذاشته و عمر و جوانی خود را در راه اسلام فنا کرده و می کنند و هیچ دستمزدی هم از مردم نمی خواهند و تنها به خداوند متعال توکل دارند.
در بخش دیگری خطاب به نمایندگان ملت و دولتمردان می گوید:
این را بدانید هر چه به شما رسیده از ملت بود و ملت می تواند آن را پس بگیرد و عزت و قدرت شما از انقلاب و همت والای مردم بود. پس در هر حال یار و غمخوار آنها باشید و مبادا مغرور شوید. بدانید اگر سیاستها برای خدا نباشد بجز ملامت و ندامت و عذاب روز قیامت چیزی نخواهد داشت. پس با در نظر گرفتن معیارهای اصیل مکتبی مسائل را حل کنید.
در بخش دیگری خطاب به زنان مسلمان می گوید: شما ثابت کردید قهرمان واقعی صحنه های انقلاب هستید. پرورش افراد مومن و انقلابی بر عهده شما بوده و هست. پس شما با پوشاندن زیبایی های خود و حفظ حجاب، شیاطین را مأیوس کنید تا جامعه از خطرات جدی حفظ شود. رسول هلالی اصفهانی



خاطرات
زهرا هلالی ,خواهر شهید:
فرزند کوچکی داشتم که به او علاقه زیادی نشان می دادم. یک روز که نسبت به فرزندم به طور مفرط اظهار علاقه نمودم، رسول گفت: در ا ظهار محبت نسبت به بچه ها افراط نکنید، آنها را لوس بار نیاورید. این ها امانت های خدا هستند. آنها را خدایی بار بیاورید و امانت را به صاحب آن بر گردانید! متوجه شدم با وجود اینکه هنوز ازد واج نکرده بود ولی نگرش عمیقی نسبت به تربیت اسلامی داشت.

شبها معمولاً رختخواب نمی انداخت. اکثر مواقع روی کتابها خوابش می برد.
می گفت: شما سراغ خواب نروید. آنقدر کار و مطالعه کنید تا خسته شوید و خواب به سراغ شما بیاید.

پدر شهید:
انقلاب در حال اوجگیری بود. او خدمت سربازی خود را د ر شهر تبریز می گذ راند. به خاطر نفرتی که از جنایت رژیم داشت از پادگان فرار کرد و به اصفهان آمد. با یکی از علمای اصفهان راجع به فرار ایشان صحبت نمودیم. ایشان گفت: چون هنوز دستوری از حضرت امام در این رابطه نیامده، نباید فرار کرد. او نظر آن عالم را بر نظر خود ترجیح داد و دوباره به پادگان تبریز بر گشت. وقتی وارد پادگان شد، مورد تنبیه قرار گرفت و یک سیلی محکم از فرمانده پادگان خورد. پس از چندی، دستور حضرت امام مبنی بر فرار سربازان از پادگان ها رسید. این بار او اتوبوسی تهیه کرد و عده ای از سربازان اصفهانی را نیز به همراه خود از پادگان فراری داد.
پس از پیروزی انقلاب، به امر حضرت امام مجدداً به پادگان مراجعه کرد. با همان فرمانده که به خا طر فرار از او سیلی خورده بود، روبوسی کرد و خدمت سربازی خود را در سایه انقلاب به پایان برد.

علی هلالی ,برادر شهید:
شهید هلالی همیشه فکر می کرد وظیفه شرعی و الهی اش در هر مقطع چیست و به آن عمل می کرد. او بعد از پیروزی انقلاب وارد حوزه علمیه امام صادق (ع) در اصفهان شد. و به کسب دروس علوم دینی همت گماشت. پس از مدتی تحصیل، خودش را برای رفتن به کردستان آماده کرد. از او پرسیدم: پس تکلیف درس خواندنت چه می شود؟ گفت اکنون وظیفه شرعی من اقتضا می کند به کردستان عزیمت کنم و در آنجا به امر دفاع و جهاد فی سبیل اﷲ همت گمارم. اگر از این سفر باز آمدم، دوباره فرصت پرداختن به درس و بحث هست!

پدر شهید :
اوایل پیروزی انقلاب در مدرسه علمیه امام صادق (ع) اصفهان مشغول تحصیل شد. عصر ها به منزل یکی از دوستان روحانی خود می رفت و تا ساعت 11 شب دروس حوزوی می خواند. شبها نیز گاهی تا نیمه های شب به مطالعه می پرداخت.
من هر گاه از خواب بیدار می شدم، می دیدم او به د رس خواندن مشغول است. در آن سرمای زمستان، بخاری را خاموش کرده بود. وقتی به او می گفتم، چرا به استراحت نمی پردازی؟ می گفت: ما باید خودمان را بسازیم و ورزیده شویم. ما تا پیروزی کامل و نهایی هنوز راهی دشوار و طولانی در پیش داریم. باید خود را کاملاً بسازیم و از هر نظر آماده باشیم. او از لحظات خود استفاده می کرد.

اوایل پیروزی انقلاب، مدتی را به عنوان پاسدار و محافظ اولین استاندار اصفهان مشغول انجام وظیفه شد. پس از سه ماه تصمیم گرفت برای ادامه تحصیل وارد حوزه علمیه اصفهان شود. استاندار اصفهان یک فقره چک به عنوان حق الزحمه و پاداش به او تقدیم کرد. او از پذیرفتن خود داری کرد و گفت: آن را به یک خانواده نیازمند بدهید. من نذر کرده بودم پس از پیروزی انقلاب اسلامی سه ماه د ر خدمت اولین استاندار انقلاب د ر استان اصفهان باشم. اکنون به نذرم وفا نموده ام. می خواهم به تحصیل علوم دینی در مدرسه امام صادق (ع) بپردازم...

در انجام وظیفه و خدمت، از ریا و خود نمایی نفرت داشت. از شهرت و معروفیت فراری بود. می ترسید اینها آقایی برای اخلاص شوند. با توجه به مسئولیت بالایی که د ر سازمان پیشمرگان مسلمان کرد در کردستان داشت هیچ گاه از مسئولیت های خود سخن به میان نمی آورد من که پد ر او بودم گاه از او راجع به سمتش در کردستان می پرسیدم، او چه باید می گفت؟ از طرفی نمی خواست د ر بین فامیل و اهل محل شناخته و معروف شود، از طرفی هم نمی توانست دروغ بگوید، از این جهت او تقیّه می کرد. می گفت: من در کردستان پیک هستم. نامه رسان هستم. راستی هم که پیک بود پیک حضرت حق به مردم محروم کرد. او مبلغ پیام وحدت و برادری در میان مردم کردستان بود. تنها پس از شهاد تش وقتی پیشمرگان مسلمان کرد برای عزاداری و اعلام تسلیت به اصفهان آمدند، من تازه فهمیدم که او چه مسئولیت بالایی در کردستان داشته است!...

عباسی :
پاس بخش بیدارم کرد و گفت: نوبت نگهبانی توست بلندشو! پوتینها راپوشیدم. اسلحه را بر داشته و به راه افتادم. بیرون ساختمان سکوت بود و سکوت. ناگهان صدایی شنیدم. خوب گوش هایم را تیز کردم. اشتباه نمی کردم. صدای گفت و گو یی از پشت بام می آمد. آرام آرام خودم را به آنجا رساندم. برای هر گونه عکس العملی آماده بودم. خدای من! این آقا رسول بود که سر بر مهر داشت و در سجده خویش از خوف خدا ضجه می زد.

پدر شهید :
بعد از مدتی حضور د ر کردستان، یک بار به عنوان مرخصی به اصفهان آمد. از من کسب اجازه نمود که تعدادی از دوستانش را برای شام به خانه دعوت کند. من هم پذیرفتم و مقدمات پذیرایی فراهم شد. شب گروهی از بچه های حزب اللهی آمدند. وقت نماز مغرب و عشاء بود. یکی یکی وضو گرفتند و د ر صفوف منظم نشستند. از آقا رسول خواستند که جلو بایستد و همه نماز را به او اقتدا کرد ند. تازه فهمیدم که دوستانش چقدر او را قبول دارند. بعد از نماز برای دوستان سخنرانی کرد و از اوضاع و احوال کردستان برایشان سخن گفت. آنها را به حضور در جبهه های غرب کشور و مبارزه با کفار ضد انقلاب دعوت نمود. به یاد آیه ( یا ایها النبی حرض المومنین علی القتال ) یعنی ای رسول، مومنان را برای جنگ تشویق کن. افتادم و پسرم را عامل به آیات الهی دیدم.
محمدی :
یک روز رسول را برای ناهار دعوت کردم. خانواده ام از اینکه او دعوت را پذیرفت خوشحال بود ند. ظهر نماز خواندیم و برای ناهار آماده شدیم. سفره انداخته شد. برنج و دو نوع خورشت حاضر شده بود. چهره رسول کمی ناراحت به نظر می رسید. بعد از ناهار گفت: فلانی اگر می خواهی با هم رفت و آمد داشته باشیم، باید تشریفات را کنار بگذاری. در سفره وجود یک نوع خورشت کافی است!

ضد انقلاب برای انتقام از مردم مسلمان و علاقمند به نظام اسلامی وترد یک روستا شده و تمام وسایل زندگی مردم را به غارت برد. شهید هلالی به میان مردم محروم آن روستا رفت و قول داد تا وسایل زندگی برای آنان تأمین کند. بعد از یک هفته، یک تریلی لوازم خانگی وارد آن روستا شد. شهید هلالی خودش فرش و موکت را داخل خانه ها پهن می کرد و اثاثیه را به خانه های آن روستا می برد و تحویل می داد. یک ماه بعد نیز به آن خانه ها سر زد. همه از او تشکر می کردند. او عکسی از حضرت امام (ره) به آنها هدیه می داد و می گفت: ایشان تشکر کنید. این کمکها را ایشان به شما کرده است، نه من. و این گونه بود که بذ ر عشق به امام (ره) را د ر دلها می نشاند.

امیر اصفهانی :
یک روز به همراه سرهنگ شهرام فر و حاج اکبر آقابابایی و آقای داد بین برای بررسی یک عملیات روی ارتفاعات کرسی، به حسن آباد رفته بودیم. بعد از مدتی من پایین آمدم. آقا رسول با یک موتور ایژ آمد و گفت: بیا برویم گشتی بزنیم. رفتیم تا ابتدای روستا، در حالی که فقط یک کلاشینکف و یک ژ- 3 و یک عدد کلت بیشتر نداشتیم شب قبل، ضد انقلاب به آن روستا حمله کرده بود و احتمال حضور آنان در روستا بسیار زیاد بود. وقتی به روستا رسید یم از اهالی در مورد ضد انقلاب پرسیدیم. گفتند: دیشب آمد ند و رفتند. همان ابتدای ده یک گشتی زد یم و بر گشتیم.
در راه بر گشتن یک لندرور به طرف ما آمد دو نفر از برادران ارتش و یک نفر از براد ران سپاه در آن بود ند.
یکی از آنها پیاده شد و با لحن شدیدی نسبت به این حرکت ما اعتراض کرد و گفت: چرا شما د و نفر با یک کلت و یک ژ- 3 رفتید داخل روستایی که ضد انقلاب در آن هست؟ برادر رسول خیلی آرام گوش می کرد و چیزی نمی گفت. من گفتم: ما باید این طور عمل می کردیم و بعد هم همین طور عمل می کنیم.
رسول گفت: زیاد جوش نخورید. ما اگر این کار را نکنیم، ضد انقلاب احساس امنیت می کند. رسول چنین روحیاتی داشت. اگر من هم نبودم تنها می رفت. بد ون هیچ رعب و هراسی داشته باشد او آسایش را از ضد انقلاب سلب کرده بود.

محمود طاهریان:
شهید هلالی به مسأله سلسله مراتب و رعایت آن اهمیت خاصی می داد در تمام موارد، پس از ارائه نظرات خود تصمیم گیری را به عهده شهید طیاره، که سمت فرماندهی داشت، را می نهاد. به او می گفت: هر چه شما به عنوان فرمانده صلاح بدانید همان ملاک عمل است. همیشه موقعیت فرماندهی را، چه حضور و چه غیاب ایشان نحکیم می نمود. البته این دو شهید بزرگوار؛ رابطه ماد ون و مافوق. صرف نظر از سمت که سمت فرمانده بود ودیگری ودیگری جانشین؛ هر کدام، دیگری را اصلح برای تصمیم گیری می دانست.

حیدری :
بعد از پاکسازی کردستان از لوث وجود ضد انقلاب و حاکمیت نیروهای خط امام و حزب الهی؛ عده ای مغرض سعی د ر نفوذ میان نیروهای رزمنده کردستان را داشتند. از جمله آنها جریان وابسته به بنی صد ر بود که سعی داشت مبارزه در کردستان را از مسیر اسلامی اصیل آن منحرف نماید. از افراد نفوذی، شخصی به نام کالک احمد بود.
در یک درگیری در سنندج عده ای زخمی شدند. از طرف برادر بروجردی براد ر هلالی مامور رسیدگی به این جریان شد. هلالی با زیرکی و پختگی تمام به جریان رسیدگی می کرد و جریان انحرافی کالک احمد را شناسایی نمود. از خانه کالک احمد صورت جلسات متعددی به دست آمد که تکیه بر سازش و سوق دادن به سوی بنی صدر بود. با درایت برادرهلالی این جریان انحراف کشف شد و از بسیاری از حوادث و در گیری ها که بنا بود ایجاد شود، جلو گیری به عمل آمد. آری، شهید حلالی در مسائل سیاسی بسیار تیز بین و دقیق بود.

ضد انقلاب قصد نفوذ به یکی از روستاهای کردستان را داشت. آنها در این روستا توانسته بود ند اذهان ساده لوحان را با تبلیغات دروغین به سوی خود جلب نمایند. به فرماندهی شهید هلالی و گروهی از رزمندگان وارد آن روستا شدیم. عده ای از روی پشت بامها به ما سنگ می زدند و فحاشی می کردند. شهید هلالی دستور داد که هیچ گونه عکس العملی نشان ندهید. موقع نماز ظهر وارد مسجد شدیم و نماز را دسته جمعی به پیشنماز اهل سنت آن روستا اقتدا نمودیم. شهید هلالی پس از اتمام نماز برای اهالی آن روستا صحبت کرد و با استفاده از آیادت قرآن و ترجمه و تفسیر آن، پیام انقلاب و رزمندگان اسلام در کردستان را به گوش اهالی آن روستا رساند. پس از اتمام سخنرانی از مسجد خارج شدیم. ناگهان شور و غلغله ای به وجود آمد. مردم روستا آمدند و بر چهره ما بوسه زد ند. واقعاً عجیب بود. مردم آن روستا با سخنرانی شهید هلالی کاملا متحوّل شده بود ند. در آن روز راز این فرمایش خداوند را فهمیدیم که: ادفع بالتی هی احسن السیئه... فاذا الذی بینک و بینه عدوپاوه کانه ولی حمیم یعنی با خوبیها، بدیها را دفع کن.... اگر چنین عمل کنی خواهی دید که آن کس که میان تو و او دشمنی حاکم است مانند دوست و حامی وفادار تو خواهد بود.

در مواقعی که با شهید هلالی به عملیات می رفتیم در بین راه و مواقعی که برای استراحت توقف می کردیم، ایشان قران را از جیب خود بیرون می آورد و تلاوت می نمود. در عملیات مسائل نیروها را به خوبی زیر نظر داشت. به آنها روحیه می داد و نمی گذاشت روحیه آنها کسل شود. خودش از قرآن الهام می گرفت و دیگران را نیز از این منبع لایزال الهی سیراب می نمود.

کاک میکائیل:
برادر رسول هلالی به موقعیت منطقه آگاهی کامل داشت و تمام مناطق، قله ها و جنگلهای اطراف را به خوبی می شناخت. همیشه قبل از عملیات پاکسازی روستا ها از وجود ضد انقلاب، ماکت کوچکی از مناطق و روستاهایی که قرار بود پاکسازی شود، با شن و ماسه و خرده سنگ درست می کرد. سپس نیروها را با ساده ترین صورت نسبت به مناطق عملیاتی توجیه می نمود. نیروها با توجیه و شناخت کامل عملیات خود را آغاز می کردند و با به کار گیری این شیوه اکثر عملیات ها با موفقیت رو به رو می شد.

سردار هدایت:
اولین بار براد ر هلالی را با برادر بروجردی د یدم. او برادر هلالی را به من معرفی کرد و گفت: فردی با حال و با معرفت است. با او صحبت کن و از روحیات او استفاده کن.
شهید هلالی تسلط و انس خاصی با قرآن داشت. راجع به موضوعاتی که پیش می آمد بحث می کرد و شاهد قرآنی می آورد. در عین حال اهل افراط و تفریط نبود. مواضعی که از سوی امام مطرح می شد سعی می کرد دقیق به آن عمل کند.
من به برادر بروجردی به صورت شوخی گفتم: تو هم خوب می گردی و هر چه نیروهای خوب است ا طراف خودت جمع می کنی!
برای من جالب بود که این بزرگواران (شهید هلالی و شهید بروجری ) چگونه جذب یکدیگر شده اند. وقتی هلالی شهید شد، یک حالت غمزدگی در چهره شهید بروجردی احساس می شد. با اینکه در شهادت سایر شهدا سعی می کرد حالت غم و اندوه به خود نگیرد و با سعه صدر برخورد نماید.
شهید بروجردی از معارف قرآن و گفته های شهید خیلی استفاده می کرد و این گونه بود که توانست در آن غوغای کردستان دوام بیاورد و منشاء اثر باشد.

سردار شهیدحاج اکبر آقابابایی :
شهید هلالی بسیار متهور و بی باک بود. همیشه و در همه صحنه ها، پیشاپیش نیروها حرکت می کرد. مدتها ذهن مرا این فکر پر کرده بود که نکند او در قضیه شهادتش، بی احتیاطی کرده و می توانسته با مراقبت بیشتر از کشته شدت خود جلو گیری کند. یک شب شهید هلالی را در عالم رویا دیدم. از او راجع به منطقه عملیاتی و نحوه عملکردش در عملیات و چگونگی شهادتش سوال کردم. او با استدلال های نظامی و عاقلانه برای من توضیح داد که بهترین تاکتیک را به کار گرفته و به بهترین شکلی که بوده وارد عمل شده است و خواست خدا بود، که او شهید شود! همه استدلال هایش برایم کاملاً منطقی و قابل قبول بود. از خواب بیدار شدم. خدا را شکر کردم که از شبهه ذهنی که راجع به آن شهید داشتم، خلاص شده ام. هر چه به ذهنم فشار آوردم که استدلال های او را در بیداری به یاد بیاورم چیزی یادم نیامد. بعد از مدتی تفکر به این نتیجه رسیدم که عملکرد، تصمیم گیری. استدلال های امثال او از افقی ماورای عقل و حس است. راز و رمزی است میان خودشان و خدایشان که با ذهن و هوش ما محبوسان در عالم ماده، تناسبی ندارد.

حجه الاسلام موسوی :
یک هفته قبل از شهادت رسول هلالی، در عالم رویا دیدم که ملائکه به زمین آمدند و رسول را با خود به آسمان برد ند. آنجا چهارده خیمه نورانی زده بود ند که در هر کدام یکی از چهارده معصوم حضور داشتند. رسول را دیدم که وارد خیمه ها شد و د ست چهار ده معصوم را و از جمله دست حضرت زهرا (س) را بوسید. (مادر شهید هلالی سیده هستند ) ناگهان از خواب پریسدم. یک هفته بعد رسول به ملکوت اعلی شتافت و یقیناً با همان عزیران محشور گردید.

پدر شهید :
یکی از پیشمرگان مسلمان کرد می گوید:
هنوز هم پس از پانزده سال که از شهادت برادرمان رسول هلالی می گذرد، درون خانه همرزمان کرد او، عکس قاب گرفته شهید هلالی به چشم می خورد. پیشمرگان کرد هنوز هم او را مسئول خود و مشکل گشای گرفتاریهای خود می دانند. به عکس او، یعنی در واقع به روح او متوسل می شوند و از او حاجت می گیرند.

علی هلالی, برادر شهید :
چند تن از همرزمان ایشان، از برادران کرد مسلمان نقل می کنند که ایشان به محض دریافت حقوق ماهیانه خود به روستا های کردستان می رفت و حقوق خود را بین خانواده های مستمند تقسیم می کرد. از او می پرسیدیم، چرا حقوقت را برای خودت خرج نمی کنی؟! می گفت: آنها بیشتر از من به این پول احتیاج دارند.

امیر اصفهانی:
شهید هلالی یک فرد نظامی بود اما د رک بسیار بالایی از مسائل فرهنگی داشت. در عین نظامی گری روی مسائل فرهنگی نیز اشراف کامل داشت. من آن موقع د ر آموزش و پرورش کردستان مشغول انجام وظیفه بودم. او با من ارتباط نزدیکی داشت و همواره راجع به مسائل آموزش و پرورش و مسائل فرهنگی به ما ایده های جالبی می داد. در وجود او نمی شد تشخیص داد که آیا دید نظامی غلبه دارد یا دید فرهنگی. هر د و را هماهنگ و همراه هم داشت. او انسانی چند بعدی بود و جامعیت عجیبی داشت.

صبح ساعت 4 برادران سپاه و بسیج پیشمرگ جهت پاکسازی تعدادی از روستاهای سنندج حرکت کردیم. ساعت 7 صبح بود که به ارتفاعات روستای کرسی رسیدیم. من به رسول گفتم: شما پشت بی سیم باش، من می روم بالا. قبول نکرد و خودش به طرف بالا حرکت کرد. درگیری بسیار شد یدی شروع شد که تا نزدیک ظهر ادامه پیدا کرد. رسول با یک نفر بسیجی به نام تقوی و یک نفر پیشمرگ به نام محمدی از پشت چند تخته سنگ که موضع بچه ها بود بیرون آمد و به طرف قله حرکت کردند. ضد انقلاب پشت قله موضع گرفته بود. ابتدا برادر پیشمرگ محمدی و بعد برادر تقوی مورد اصابت گلوله قرار می گیرند. گلوله ای هم به سر رسول خورد و هر سه در کنار هم روی زمین می افتند. من پایین، پشت بی سیم بودم که خبر آوردند رسول زخمی شده است. سریعاً خبر را به مرکز مخابره کردم و خودم را به محل د رگیری رساندم. صحنه عجیبی بود. پیشمرگها به سر خود می زدند و ماتم گرفته بود ند. اولین کسی که از مرکز خودش را رساند، برادر مصطفی طیاره بود. من گریه می کردم. برادر طیاره گفت، چرا گریه می کنی، بر روحیه بچه ها تاثیر می گذارد. او گفت: رسول خودش می دانست شهید می شود. صبح نمازش را خواند و قرآن را برداشت و گفت: من هفته دیگر شهید می شوم و همان هم شد. پیکر رسول و آن د و نفر را به پایین آوردیم. از این لحظه به بعد عملیات حالت فوق العاده ای پیدا کرد. از یک طرف پیشمرگ ها و بقیه نیروهای ما به علت شهادت این سه نفر حالت مصممی پیدا کرده بود ند و بی امان حمله می کردند و از طرف دیگر یکی از خلبان های بسیار شجاع هوانیروز با هلیکوپتر کبری داخل یکی از شیارهای کوهستان شده بود و از پشت سر مواضع ضد انقلاب را هدف قرار می داد. این حرکت خلبان بسیار عجیب بود. همه خلبانها در چنین موقعیتی از ارتفاع بالا به وسیله موشک دشمن را مورد اصابت قرار می داد ند ولی وی داخل شیار رسید و از بین ارتفاعات با هلیکوپترکبری عبور می کرد و بات مسلسل نفرات را می زد.
به هر حال آن روز بر اثر رشادت های فراوان براد ران و شجاعت این خلبان، کشته های زیادی از ضد انقلاب گرفتیم.

قرار بود روستای گیلانه و ارتفاعات اطراف آن از لوث وجود ضد انقلاب پاک سازی شود. برادر هلالی نیروها را تقسیم بندی کرد و هر گروه را به یک طرف گسیل داد. عده ای را نیز برای پاکسازی روستای گیلانه فرستاد. خودش همچون همیشه مشکل ترین بخش کار را بر عهده گرفت. با جمعی از نیرو ها به سمت ارتفاعات مشرف بر منطقه حرکت کرد. عموماً در پیشاپیش نیروها بود. آیا او نمی توانست در نقطه ای مشرف بایستدو عملیات را هدایت کند؟ و یا از سنگر و موضعی مطمین عملیات را رهبری نماید؟ امّا او منطق خاص خود را داشت. او می خواست فرماندهی شجاع، دلاور و از خود گذشته همچون خود تربیت کند.
او در عین حال که فرمانده بود یک معلم و یک اسوه نیز بود که باید در میدان عمل د رس می داد! او یک روحانی اهل عمل بود. دشمن پیشانی او را با قناصه هدف قرار داد. عضوی که یک عمربر سجاده ی شکر و نیاز ساییده شده بود، اکنون برای آخرین سجده به خاک افتاد. این چنین بود که دوست او را به خویش فرا خواند. شربت شیرین وصل بر او گوارا باد!

رحمانی:
یک هفته قبل از شهادتش در دفتر خود حاضر شد و برای ساعت های متوالی مطالبی را یادداشت کرد. روزی که قرار بود برای عملیات پاکسازی منطقه از ضد انقلاب برویم به من گفت که براد ر رحمانی من خواب دیده ام که در عملیات شهید می شوم، متنی نوشته ام که وصیت نامه ی من است و روی میز خود گذاشته ام. پس از شهادتم آن را به خانواده ام برسانید. برادر هلالی در همان عملیات شهید شد.
به وصیت او عمل کردم و وصیت نامه اش را به خانواده اش تحویل دادم. خدا می داند که چه وصیت نامه ای است خطاب به دانشجویان، طلاب و همه ی ملّت، پیام هایی دارد که همه درس و آموزندگی است.

پدر شهید :
مراسم تشییع پیکر شهید رسول هلالی یکی از با شکوه ترین و بی نظیر ترین مراسم تشییع پیکر شهیدان در اصفهان بود.
شهادت وی در اولین سال جنگ اتفاق افتاده بود. اگر چه شهادت وی د ر جنگ ایران و عراق نبود. بسیاری از پیشمرگان کرد به صورت مسلح جهت شرکت در این مراسم به اصفهان آمده بودند. وی اولین شهیدی بود که از خیابان چهار باغ تشییع می شد. تمام مغازه ها تعطیل کرده و در مراسم شرکت کردند. موجی از احساس همد ردی سر تا سر مسیر را فرا گرفته بود. پیکر پاکش پس ازتشییع د ر گلستان شهدای اصفهان به خاک سپرده شد. سلام ما بر روح مطهرش باد!

 

دوشنبه 8 فروردین 1390  7:27 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها