0

کسائی ,محمدحسن

 
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

عزیزی,مجتبی

فرمانده گردان امام حسين ( ع ) لشکر 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) مجتبي عزيزي , چهارمين فرزند خانواده ی عزیزی در 17 شهريور 1343 ه ش در روستاي «آورنج» دراستان اردبيل به دنيا آمد . دوران كودكي را دردامان پدر و مادري با ايمان سپري كرد . پدرش ‌، دوستار ائمه اطهار بود به طوري كه مي گويد :

(( تصميم گرفته بودم كه خداوند هرچقدر به من فرزند بدهد اسامي چهارده معصوم را بر آنها بگذارم و براي كودك چهارم اسم " مجتبي " را گذاشتم . ))‌
در سال 1350 تحصيلات ابتدايي خود را در مدرسة زادگاهش شروع كرد . پدرش مي گويد : ((‌درسش را خوب مي خواند . علاوه بر آن بعضي از دوستان وي نيز اگر مشكلي داشتند به او مراجعه مي كردند و به آنها كمك مي كرد . ))
تا سال چهارم ابتدايي را در روستاي« آورنج» و كلاس پنجم را در يكي از روستاهاي اطراف ‌با موفقيت سپري كرد .براي تحصيل در دورة راهنمايي به« اردبيل» رفت و در مدرسه شهيد« قاضي» فعلي ثبت نام نمود .
مجتبي از بچگي فردي با استعداد و فعال بود . تابستانها و اوقات فراغت را به كار كشاورزي مي پرداخت و كمك موثري براي پدرش محسوب مي شد . برادرش مي گويد :
(( زماني كه در ده بود در كار كشاورزي به پدر و مادرم كمك مي كرد و چنان با پشت كار كار مي كرد كه به نظر مي آمد يك كشاورز با تجربه ، چندين ساله است . ))
پس از اتمام دوران راهنمايي ‌در سال 1365 به هنرستان كشاورزي رفت . در همين ايام خانواده او از روستاي «آورنج» به« اردبيل» مهاجرت كردند . در هنرستان ،‌ايام فراغت را به خواندن قرآن و مطالعة كتب اسلامي سپري مي كرد . پدرش مي گويد :
(( يكي از دوستانش كه در هنرستان كشاورزي با هم بودند مي گفت كه در اوقات فراغت ، ‌مجتبي يا نماز مي خواند يا كتابهاي احكام مطالعه مي نمود . خانه كه مي آمد مشغول درس مي شد. به خريدن كتاب نيز علاقه مند بود ... به طوري كه الان صد جلد كتاب در زمينه هاي علوم اسلامي از وي به يادگار مانده است . ))
برادرش نيز مي گويد :
(( من در اورميه كار مي كردم . بعضي اوقات موقع نماز و اذان ، ‌زنگ مي زدم به هنرستان، ‌مي گفتند نماز جماعت مي خواند . مي گفتم اگر در صف آخر است پس از اتمام نماز صدايش كنيد تا صحبت كنم . مي گفتند امكان ندارد چون پيش نماز است . ))‌
«مجتبي » يك دانش آموز مخلص بود و به عنوان پيش نماز مسجد هنرستان و مسئول انجمن و كتابخانة هنرستان فعاليت مي كرد . هميشه مطالعة كتابهاي علمي خصوصاَ كتب معارف را به بچه ها سفارش مي كرد و خود عمدتاً به مطالعة كتابهايي چون نهج البلاغه و قرآن مي پرداخت . عصباني نمي شد . پدرش مي گويد :
(( مجتبي به انجام فرايض ديني خيلي معتقد بود خصوصيت عمده اش خواندن نماز شب بود. وي از كساني كه دروغ مي گفتند ، غيبت مي كردند و خلاف شرع اسلام كاري انجام مي دادند بدش مي آمد . ))
برادرش در مورد حساسيت مجتبي نسبت به غيبت مي گويد :
(( او با ما خيلي فرق داشت . نمي گذاشت كسي غيبت كند يا عمل زشتي انجام دهد ، ... وي هميشه با تبسم و متانت خاصي با دوستانش برخورد مي كرد . همة بچه ها او را به خاطر اخلاق حسنه و تواضع و فروتني اش دوست داشتند . ))
دورة هنرستان را در سال 1358 به اتمام رساند و با اينكه در آزمون دانشكدة پزشكي «مشهد» پذيرفته شد اما ادامه تحصيل نداد و وارد سپاه شد . سال 1363 يعني در 20 سالگي به جبهه اعزام شد . يكي از بزرگترين آرزوهايش حضور در جبهه و شهادت بود . آقاي احد يسري ( معلمش ) مي گويد :
(( مطمئناً براي خودش ، رفتن به جبهه را واجب كفايي و عيني مي دانست و اين را براي خود تكليف مي شمرد . توصيه هايي كه به دوستان و هم دوره اي هايش داشت، اهميت دادن به جبهه و حضور در آن بود . پدرش مي گويد بعد از شروع جنگ گفت : " نبايد امام را تنها بگذاريم . بايد جان خود براي قرآن و اسلام و مملك فدا كنيم ." هر وقت نام جبهه مي آمد به شدت به شوق مي آمد و اولين بار كه از سپاه اردبيل به جبهه اعزام مي شد خيلي خوشحال بود و من او را خوشحال تر از آن زمان نديده بودم . ))
برادرش نيز مي گويد :
(( پسر عمويم پاسدار شده بود . او از مجتبي خواست به سپاه بيايد ولي مجتبي گفت من مي روم به جبهه و در جبهه مي مانم و اگر به عقب برگشتم درس را ادامه مي دهم ... ))
مجتبي فعاليتش را در جبهه چندان آشكار نمي كرد . پدرش مي گويد :
(( در پشت جبهه كه به هيچ كس نمي گفت چه كار مي كند . من گمان مي كنم با اطلاعات همكاري داشت . در جبهه نيز دوستانش به صورت دقيق نمي دانستند او چه كار مي كند . گاهي مي گفتند بهداري كار مي كند ، شب عمليات خط شكن مي شود ، قايقران است و ... نمي دانم دقيقاً چه كار مي كرد . ))‌
علي عبدالهي مي گويد :
((در سال 1366 در پادگان آموزشي علي ابن ابي طالب ( ع ) مرند ، آموزش عمومي را طي مي كرديم كه چهرة نوراني ، تواضع و صلابت و وقار او مرا سخت شيفته كرد . در نيمه هاي شب ، نماز شب را با زمزمه اي از قرآن و دعا ادا مي كرد . و هميشه با ذكر دعا زمينة رسيدن به لقاء الله را فراهم مي ساخت . در منطقه شلمچه و در خط پدافندي روبروي بصره ، او فرمانده گروهان بود و من هم مسئول دسته بودم . در وسط شب ديدم وضو گرفته ونماز به پا مي دارد و از خدا بخشش و عفو مي طلبيد . گفتم برادر مجتبي چقدر نماز و دعا و راز و نياز در دل اين تاريكي به جا مي آوري ؟ گفت : " همانا امام حسين ( ع ) به خاطر نماز قيام كرد و در ميان جنگ نماز را ترك نكرد . ما بايد مانند حسين ( ع ) بجنگيم . " ))
هميشه در مقابل مشكلات با اتكا به خداوند مقاومت مي كرد . برادرش مي گويد : (( اگر مشكلي به وجود مي آمد مي گفت صبر كنيد . من مشكل داشتم ،‌گفت برادر صبر كن و به خداوند توكل كن ،‌خدا مهربان است . ))
فرمانده گردان امام حسين ( ع ) پس از هشت ماه حضور پر تلاش در جبهه سرانجام در 18 بهمن 1366 در منطقه شلمچه بر اثر اصابت تركش به ناحيه دستها 8 به درجه رفيع شهادت نايل آمد .
عبداللهي در مورد شهادت مجتبي مي گويد :
(( روزي كه آتش دشمن پر حجم تر از ساير روزها بود و من كه خشوع ،‌تواضع و چهرة پر نور او را ديدم گفتم مي خواهيد داماد شويد . گفت : " اگر خدا بخواهد " اوايل شب كه ايشان خود را براي نماز شب مهيا مي كرد براي وضو بيرون رفت . ما هم به نيروها سركشي مي كرديم . آتش دشمن شديد بود . هنگام وضو گرفتن در كنار تانكر آب ، خمپاره اي به وي اصابت مي كند و گوني هاي تانكر آب روي او را مي پوشانند . يكي از بچه ها كه رفت آب بياورد هيجان زده و رنگ پريده آمد و گفت برادر عبدالهي ، برادر عزيزي در زير گوني ها افتاده ، بلافاصله به محل مورد نظر رفتيم و پيكر پاك آن شهيد را بعد از خاموش شدن آتش دشمن به عقب منتقل كرديم . )) پيكر شهيد مجتبي عزيزي در بهشت فاطمة« اردبيل» به خاك سپرده شده است .
منبع:پرونده شهید در بنیاد شهید وامور ایثارگران اردبیل ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید




خاطرا ت
برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده ودوستان شهید
با شروع جنگ تحمیلی بارها به جبهه های نبرد شتافت و شایستگی های خودش را در عرصه های نبرد نشان داد .به خاطر همین لیاقتها بود که به فرماندهی نیروها انتخاب شد .با این که فرمانده بود اما مثل دوران تحصیل ،با همه مهربان و صمیمی بود .
ساعت 11 شب بود همه در سنگر بودیم .مجتبی آماده نمازمی شد به قصد وضو از سنگر خارج شد .ما هم برای سرکشی نیروها سنگر را ترکئ کردیم .دشمن همه جا را به شدت زیر آتش گرفته بود .صدای انفجار پیاپی خمپاره ها ،سکوت شب را در هم شکست .هنوز مجتبی بر نگشته بود .یکی از بچه ها برای آوردن آب بیرون رفت .در همان لحظه ،خمپاره ای در نزدیکی ما با صدای مهیبی منفجر شد .رزمنده ای که برای آوردن آب رفته بود ،هیجان زده و با رنگ و رویی پریده به داخل سنگر باز گشت و گفت :عجله نکنید ،بیایید گونی ها ...گونی های شن در کنار تانکر آب ریخته اند و مجتبی !...همین که اسم مجتبی را شنیدیم همه مان سراسیمه بیرون آمدیم و به سوی تانکر آب دویدیم .تانکر ،سوراخ شده بود و گونی های شن ،ریخته بود .پیکر پاک مجتبی در زیر گونی ها افتاده بود .گونی ها را به کناری زدیم .دیگر دیر شده بود و او در محراب عبادت خود به شهادت رسیده بود .
ریزش آب تانکر ادامه داشت و لاله نو رسته را سیراب می کرد .او درس شهادت در محراب را از مولایش آموخته فهمچون حسین (ع) ،در زیر آتش دشمن ،نماز بر پای داشت .در گکنار پیکر پاکش حلقه زدیم و در فراقش خون گریستیم و سخن عاشقانه اش را تکرار کردیم :
...اگر جنگ می کنم ،به خاطر نماز است و هیچ فرقی ندارد که در زیر آتش دشمن باشد یا هر کجای دیگر .
واقعا هم که راست می گفت .چون که بارها ،آن را نشان داده بود .در هنرستان کشاورزی که بودیم ،روزی به من گفت :پیشنهاد کرده اند که پیشنمازبچه های مدرسه مان باشم .گفتم قبول کردی ؟گفت نه .هنوز ،آمادگی اش را ندارم .گفتم :بهتر است قبول کنی ،کی از تو بهتر .به هر ترتیبی بود ،قبولاندیم و از فردای آن روز مجتبی ،امام جماعت مدرسه مان شد و پدر او را خوب شناخته بود که بارها می گفت :مجتبی فرزند شایسته و لایقی است ،او با همه کوچکی اش از من پیرمرد عاقلتر است .

ماشین با سرعت زیاد ،جاده را پشت سر می گذاشت و به سوی شلمچه در حرکت بود .سرنشینان کاروان اعزامی ،عاشقان دلباخته ای بودند که برای دفاع از مناطق آزاد شده به سوی میعادگاه عشق می شتافتند .
جای جای نشانه های یورش بیرحمانه دشمن ،در مسیر حرکت کاملا مشخص بود .چند روزی بود که متجاوزان ،با حملات ناجوانمردانه خود ،منطقه شلمچه را زیر آتش خود قرار داده بودند و این مرز و بوم را به خاک و خون می کشیدند. سیمای محزون و مصمم مسافران عاشق ،حکایت از نمایش حماسی و شور انگیز دلاورمردانی داشت که با عزمی راسخ ،راه طولانی اردبیل –شلمچه را پیموده بودند تا صلابت خود را با مردانگی در گرمای طاقت فرسا ی جنوب به نمایش بگذارند .
با قافله سالار کاروان در یک صندلی نشسته بودم .بی اختیار قیافه همسفرانم را زیر نظر داشتم .می خواستم از چشمه زلال دیدارشان سیر شده ،روحم را با صفای درونشان شستشو دهم .
مجتبی دست به کیفش برد و کاغذ و قلمی بیرون آورد ،نوشتن مشغول شد .او فرمانده لایقی بود و همه دوستش داشتند .با کنجکاوی نگاهش کردم .متوجه شد .به سویم بر گشت بر لبخندی بر روی لبانش نقش بست :پرسیدم :مجتبی چه می نویسی ؟جواب داد :معراج نامه .نوشته اش را نشانم داد .خیره بر جملاتش نگریستم :اگر شهید شدم و جنازه ام به دستتان افتاد ،در شهر اردبیل ،در کنار سایر شهدا دفنم کنید .این بارمن خندیدم و گفتم :از کجا معلوم که افقی نه ،عمودی بر گردی !؟گفت فرقی نمی کند .و بلافاصله بر روی کاغذ نوشت :ای کاش خداوند بزرگ پس از شهادت مرا زنده کند تا یکبار دیگر در راهش شهید شوم چون که از شهادت سیر نمی شوم .این بار هر دو با هم خندیدیم و گفتم :واقعا شجاعی !

برای مرخصی به اردبیل آمده بودم .به من اطلاع که مجتبی زخمی شده و در یکی از بیمارستان های تهران بستری است .شبانه برای ملاقاتش به تهران شتافتم از ناحیه پا زخمی شده بود .همدیگر را در آغوش کشیدیم و آرام کنارش نشسته ماجرا را پرسیدم .تعریف کرد :خط شکن بودیم .طبق اطلاعاتی که به ما داده بودند دشمن با آرایش کامل در برابر مان صف کشیده بود .منتظر دستور ماندیم تا خطوط دشمن را در هم شکنیم .
نیمه های شب رمز عملیات اعلام شد .با قدرت تمام به سوی خصم تاختیم .عملیات با موفقیت آمیز پیش می رفت .نزدیکی های صبح موفق شدیم کمین دشمن را در هم شکسته ،از خاکریز هایشان عبور کنیم .رزمندگان غیور شروع به پیشروی کردند .دشمن که متوجه شکست خود شده بودند ،تعداد زیادی از هلی کوپتر هایش را به منطقه فرستاد .نبرد رنگ تازه ای به خود گرفت .آنها با شدت تمام ما را زیر رگبار خود قرار داده بود ند . چندین نفر با شدت تمام ما را زیر رگبارهای خهود قرار داده بودند .چندین نفر از نیروهایمان مجروح شدند .من کار امداد گری را هم به عهده داشتم .به یاری زخمی ها شتافتم .شدت آتش به حدی بود که نمی توانستم کارم را به خوبی انجام دهم .ناگهان یکی از بچه ها را دیدم که بر اثر جراحات وارده بر روی پل به خود می پیچید ؛به یاری اش شتافتم .در همان لحظه خمپاره ای در نزدیکی ما منفجر شد .سوزش درد ناکی در پایم احساس کردم و وسایل پانسمان از دستم افتاد .امداد گر دیگری به کمک ما آمد و پس از آن چیزی نفهمیدم .
ملاقات به پایان رسید . از این که مجروح شده بود ناراحت بودم .اما به خودم نیاوردم و از او جدا شدم .هنوز زخمش التیام نیافته و کاملا خوب نشده بود که باز هم به جبهه آمد .

از تهی سرشار از حقارت جان بی تاب ،از فریاد خاموش طفل پیر ندامت ها لبریز ،به حکایت شیرین و شور انگیز شهادت ها و حماسه ها گوش سپردن و مناظر رنگین اعماق بیکران این هستی جان جان ها را به تماشا نشستن .این احساس ها و التهابها ی الهام آمیز ،چنان عاطفه فرار سوزانی در ژرفای وجود انسان می آفریند که در آیینه حقیقت روح عرش پرواز این علمداران نجات و نجابت ،خود را چه حقیر و چه بی مقدار می یابی !و در می یابی که :آنان که رفتند ،کاری حسینی کردند و تو ماندی و مباد به هیچ برسی و مباد فرو روی و در غلتی به مانداب ماندن بی معنا .رنجش بیزاری از ماندن و سکون ،آنچنان تو را در می گیرد که نمایش مادی و عینی آن سیل قطرات اشکی است که از سر فشردگی عقده های ناب بشری از روزانه تنگ چشمانت جاری می گردد .
عالم از بانگ نی پر خون شد
گر بنالد نیستانی چون شود ؟

 


دوشنبه 8 فروردین 1390  7:09 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

عیسی نژاد,سیاوش

فرمانده گردان فجر لشکر43امام علی (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

 سال 1346 در اردبیل به دنیا آمد .تا کلاس دوم دبیرستان به تحصیل پرداخت .دوران نوجوانی اوهمزمان بود با مبرزات مردم ایران بر علیه حکومت ظالمانه ی طاغوت . او نیز مانند همه ی ایرانیان آزادی خواه وارد مبارزه با حکومت خود کامه پهلوی شد وتا سرنگونی آن از پا ننشست.
انقلاب اسلامی که پیروز شد او در عرصه های مختلف به فعالیت پرداخت . او سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را بهترین مکان برای خدمت به مردم وکشور برگزید.
پس تجاوز ارتش عراق به خاک مقدس ایران به جبهه رفت وتا سال 1365که به سمت فرمانده گردان فجر منصوب شده بود در جبهه ماند. در تاریخ 30/9/ 65 در عملیات کربلای 5 در منطقه شلمچه بر اثر اصابت ترکش به قلب و سر به شهادت رسید.سیاوش عیسی نژاد ،از سر شوق به دل خواست شمع هدی بر فروزد چنین بود تقدیر تا اندر آن نور چو پروانه ای ،بالهایش بسوزد
منبع:"روایت سی مرغ"نوشته ی گروهی،نشرکنگره ی بزرگداشت سرداران وشهدای آذربایجان،اردبیل-1376



خاطرات
برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده ودوستان شهید
پدر سیاوش در کارخانه ذوب آهن کار می کرد ،هر وقت که به روستا می آمد برای او مقداری لوازم التحریر می آورد .خوی نیکویی داشت ،بخشی از آنها را به مدرسه می آورد و بی آنکه کسی متوجه شود ،میان بچه های بی بضاعت تقسیم می کرد .هر گاه کسی می خواست در این باره صحبت کند ،رشته کلام را عوض می کرد .
آن روز که به مدرسه آمدیم گفتم :سیاوش !مگر خودت دفتر و قلم لازم نداری که به بچه ها می دهی ؟در حالی که مثل همیشه سرش را پایین انداخته بود گفت :من که همه اینها را لازم ندارم ،می خواهم آنها که نیاز دارند استفاده کنند .
با اینکه هر دو کوچک بودیم باز مفهموم سخنان وی را می فهمیدیم و در عالم کودکانه خود او را می ستودیم .این نخستین شناخت دقیق من از سیاوش بود .
با گذشت زمان بزرگ می شدیم و دوران بالندگی ما با پیروزی انقلاب اسلامی و شروع جنگ تحمیلی همزمان بود .آگاهی من از روحیاتش زمانی کامل شد که عملکرد او و خانواده اش را در دوران انقلاب و رویا رویی با دشمنان متجاوز مشاهده کردم .
هنوز انقلاب پیروز نشده بود ،صبح یکی از روزها مدرسه حال و هوای دیگری داشت ،،روی یکی از دیوارها نوشته بودند :مرگ بر شاه !مدیر مدرسه همه را در حیاط مدرسه جمع کرده ،می خواست هر طوری که شده نویسنده شعار را پیدا کند .تهدید می کرد که همه تان را تنبیه می کنم .هیچ کس مسئولیت این کار را به عهده نمی گرفت .مدیر ،شاگردان را به باد کتک گرفت ،تا شاید مجرم را پیدا کند .
ناگهان صدای یکی از بچه ها توجه همه را به خود جلب کرد :
نزین آقا !اینها را نزنید من نوشته ام .همه نگاهها به طرف صدا بر گشت .سیاوش بود و این ،آخرین روزی بود که او به مدرسه آمد .

او مشغول مسائل انقلاب بود چندی بعد حادثه ای ،سکون چندین لایه روستا را به التهابی جوشان در افکند ؛تنی چند از دانش آموزان با راهنمایی سیاوش و یکی دیگر از دوستانش ،تظاهراتی علیه رژیم شاه به راه انداختند .با شنیدن این خبر افرادی از سر سپردگان رژیم ،سوار بر اسب ،به روستای ما یورش آوردند و یکراست به خانه او هجوم بردند .پدر سیاوش که خود نیز فردی انقلابی بود ،خشمگانه و ستبر ،پیش روی آنان ایستاد و گفت :اگر کسی یک قدم جلو تر بگذارد خونش را خواهم ریخت .آنها وقتی او را مصمم دیدند ،باز گشتند اما به هنگام مراجعت از ده ،سیا.وش را سخت زده و دندانش را شکستند .
این وقایع ،همه ،عزم وی را در اقدام انقلابی خویش جزم می کرد و پخته ترش می کرد تا آتش مبارزه را در قلبهای مردم روستای آتشگاه فروزانتر گرداند .

انقلاب به ثمر نشست اما این پیروزی موافق اهداف استکبار جهانی نبود .پس برای توقف آن ،ارتش بعثی عراق را وا داشت تا از تعمیق آن جلو گیری کند .طبیعی بود که مردم در مقابل این تجاوز وحشیانه سکوت نخواهند کرد .همه نیروها بسیج شدند و سیاوش نیز همگام با خیل عظیم جوانان شهر و روستا به مصافت خصم شتافت و به هر ترتیبی بود موانع را پشت سر گذاشت و عازم مناطق جنوبی کشور شد .
او فرمانده یکی از گردانهای لشکر امام علی (ع) بود در حالی که مردم ،بیشتر او را یک پاسدار ساده می انگاشتند .
سپاه عراق در منطقه شلمچه شکست سنگینی را متحمل شده بود .
تا جایی که وزیر دفاع ،شخصا فرماندهی نیروهای بعثی را به عهده داشت .واحد مهندسی رزمی لشکر امام علی (ع) ماموریت یافته بود تا در مناطقی که تازه به دست نیروهای اسلام افتاده ،خاکریز بزند .سیاوش فرمانده گردان فجر از لشکر امام علی (ع) بود اما با حفظ سمت مسئولیت محور عملیاتی نیز به او واگذار شده بود .
او به سرعت نیروهایش را برای احداث خاکریز آماده می کرد .در ایجاد خاکریز ،گردان فجر و نصر با هم همکاری داشتند .آتش شدید دشمن از یک سو و گرمای سوزان خوزستان از سویی دیگر منطقه را به جهنمی تبدیل کرده بود .برای رانندگان سخت سخت بود که بتوانند ،بیش از دقایقی چند پشت فرمان لودر دوام بیاورند ،با این وجود آنها در هر یک ساعت ،جانشان را با هم عوض می کردند در اولین روز ،کارها با موفقیت پیش می رفت و سیاوش در فاصله چند متری ،این عملیات را رهبری می کرد .روز بعد آتش دشمن سنگین تر می شد . و هر لحظه بر تعداد شهدا افزوده می شد .با این همه ایجاد خاکریز به سرعت ادامه داشت و عملیات با موفقیت پیش می رفت .
با باز ایستادن حرکت لودر گردان ،آن شور و شوق التهابی بچه ها فرو نشست .آخرین راننده که رزمنده ای که مشکین شهر بود فریاد کشید :برادر !بیا .مجروح شدم .
سیاوش هراسان و عنان اختیار از کف داده به سوی لودر دوید .اما افسوس که دیر شده بود .او نیز به خیل شهدا پیوست .اینک راننده ای نبود که کار او را ادامه دهد .سیاوش بی پروا و به چالاکی پشت فرمان جای گرفت .باران گلوله های خمپاره بود که یکریز در اطراف ماشین فرود می آمد و در طنین صدای الله اکبر بچه ها گم شد .آنها روحیه خود را دوباره باز یافته بودند و سیاوش در آن هنگامه شور و غوغا ،گرم ،پیش می تاخت .
اینک فاصله چندانی باقی نمانده بود تا خاکریز ها از دو نقطه به همدیگر بپیوندند و به ناگاه خمپاره ای در کنار لودر منفجر شد و سیاوش زخمی شد اما او همچنان سر گرم تلاش جانانه خود بود .در حالی که خون از سرش جاری بود به التماس ما توجهی نمی کرد و به کار خویش ادامه می داد .تا اینکه خدایش به خاطر این همه شکوه جانبازی ،آفرینش گفت و به سر سرای ابدیت دعوتش نمود .
دوشنبه 8 فروردین 1390  7:09 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

فخر زاده,مرتضي

فهرست مطلب
فخر زاده,مرتضي
 
تمامی صفحات
فرمانده گردان المهدی لشکر 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

در 9 فروردين 1334 ه ش در روستاي مارليان شهرستان گرمي در استان اردبيل به دنيا آمد. قرآن و نماز را در خردسالي نزد پدرش فرا گرفت . مادرش در باره كودكي او مي گويد :


(( در سه يا چهار سالگي با اين كه هنوز توانايي چنداني نداشت با ظرف پر از آب جلوي مسجد را آب و جارو مي كرد و مي گفت دلم مي سوزد كه مسجد كثيف باشد . ))‌
دورة ابتدايي را در سال 1341 در مدرسه روستا شروع و تا كلاس چهارم ابتدايي را در آنجا گذراند . پس از كوچ خانواده ، به همراه آنها به« اردبيل» رفت و به علت فقر مالي ، كلاس پنجم را شبانه ادامه داد و روزها براي امرار معاش فرش بافي كرد . پس از فوت پدر ،‌مسئوليت اداره خانواده بر دوش او افتاد و به ناچار در كلاس اول دوره راهنمايي ترك تحصيل كرد و به كارگري و قالي بافي پرداخت . با رسيدن به سن سربازي ، با قرعه كشي از خدمت دوره سربازي معاف شد . فعاليت سياسي – مذهبي« مرتضي» ، به قبل از پيروزي انقلاب اسلامي باز مي گردد . او با تاسيس حسينيه زادگاهش ،‌ هيئت عزاداري تشكيل داد و با جمع كردن جوانان ، به نوحه خواني در مسجد مي پرداخت و همچنين اعلاميه هاي حضرت امام خميني را به طور محرمانه تهييه و پخش مي كرد .
عده اي مي خواستند در مراسم عزا داري در مسجد ، شاه را دعا كنند كه مرتضي مخالفت كرد . و سيم برق را مي كشيد تا صداي بلند گو قطع شود . درجه داري كه در مجلس حضور داشته او را لو داد و ساواك او را در حالي كه با صداي بلند عليه شاه شعار مي داد دستگير و زنداني كرد. همه فكر مي كردند كه اعدام خواهد شد ، ولي بعد از حدود بيست و سه روز شكنجه با وساطت حجت السلام مروج و يكي از بستگانش از زندان آزاد شد . وقتي به خانه آمد صورتش خوني و باد كرده بود . علت را كه جويا شدند ، گفت :‌(( در زندان گفته بودند كه به امام خميني توهين كنم ولي به آنها گفتم اگر مرا بكشيد اين كار را نخواهم كرد . ))
پس از پيروزي انقلاب اسلامي در سال 1357 ، با داير كردن كلاسهاي قرآن براي جوانان و تشكيل پايگاه بسيج در زادگاهش فعاليتش را ادامه داد . پس از مدتي در سال 1359 از سوي مسئولين سپاه پاسداران انقلاب اردبيل جهت عضويت درسپاه از او دعوت به عمل آمد . پس از پيوستن به سپاه ابتدا در واحد عمليات و بعد مسئول حفاظت بيت و شخص نماينده ولي فقيه در اردبيل ( حجت الاسلام مروج ) شد . علاقه اش به كار چنان بود كه اول صبح به بيت مي آمد و دير وقت هم به پايگاه بسيج مي رفت .
پس از شروع جنگ تحميلي عراق عليه ايران ،‌به خاطر مسئوليت حساسش در پشت جبهه، مانع حضور وي در جبهه مي شدند ، ولي« مرتضي» ، خصوصاً بعد از ديدارش از دزفول ، بارها به جبهه رفت . او كه صبرش در برابر مشكلات ، زبانزد همه بود مواقعي كه مانع اعزامش به جبهه مي شدند به شدت عصباني و ناراحت مي شدند . علي رغم مخالفت خانواده ، با دختري كه با خانواده اش در همسايگي آنها زندگي مي كرد و از اوكوچك تر بود و از زمان كودكي مرتضي از او نگه داري مي كرد ، ازدواج كرد . مراسم ازدواج با سادگي تمام و با مهريه دو هزار و سيصد تومان انجام گرفت . آنها از اين وصلت ،‌صاحب فرزند پسري شدند . مادرش نقل مي كند :
(( يك روز ديدم مرتضي در اطاق با فرزندش خلوت كرده و اسلحه كمري را به او داده و سنگر مي گيرد . در مورد پر بودن اسلحه تذكر دادم . در جوابم گفت : " من دير يا زود شهيد مي شوم مي خواهم پسرم رزمنده شود . " ))
زندگي مشترك مرتضي ، چندان طولي نكشيد و او به خاطر خواسته هاي همسرش كه خواستار استعفا ي او از سپاه و عدم حضور در جبهه بود ،‌به ناچار در حالي كه پاي مجروح و عصاي زير بغل به دادگاه رفته بود ، با طلاق از او جدا شد .
علاقه او به جبهه چنان بود كه وقتي براي مرخصي به خانه مي آمد ، مريض مي شد . ودر جواب مادرش كه از او مي خواست چند روزي را براي بهبودي حالش مرخصي بگيرد ، اظهار مي داشت : "من وقتي در خانه هستم مريض مي شوم و در جبهه اصلاً مريض نيستم ."))
مرتضي در دو عمليات خيبر و بدر ، مجروح شد . يكي از همرزمانش نقل مي كند :« وقتي براي عمليات خيبر به جبهه اعزام مي شديم مستقيما از دفتر كار سوار اتوبوس شديم و با اينكه هوا به شدت سرد بود ما لباس آنچناني نداشتيم . من بادگيرم را به مرتضي دادم ولي او از فرط خوشحالي شركت در عمليات ، آن ار قبول نكرد . »
در عمليات خيبر طوري مجروح شده بود كه بخش قابل توجهي از گوشت پايش را تركش برده بود . ولي پس از مدت كوتاهي بدون توجه به اصرار خانواده در حالي كه هنوز التيام نيافته بود به منطقه عملياتي بازگشت . او مجروحيت را از اقوام پنهان مي كرد . «مرتضي» از خصوصيت بارزي برخوردار بود . از جمله ، انضباط در كار .شجاع و نترس بودن ،‌رفتار احترام آميز با مردم ،‌صبوري در برابر مشكلات و تقوي از ديگر ويژگي هاي مرتضي بود . حجت الاسلام «مروج» ( امام جمعه اردبيل ) بارها گفته اند كه (( فخر زاده از نماز شبش غفلت نمي كرد. )) احترام آميز بودن برخوردش با همه از جمله ويژگي هاي اخلاقي او بود .
علاوه بر حضور در صحنه هاي سياسي و نظامي ،‌از مطالعه غافل نبود و به تفسير قرآن و نهج البلاغه و نهج الفصاحه و تاريخ انبياء و امامان ، علاقه داشت . حتي فراگيري جامع المقدمات را نزد يكي از روحانيون شروع كرده بود .علاوه بر اين ، به سرودن شعر و نوحه خواني علاقه ويژه اي داشت . چند روز قبل از عمليات كربلاي 5 شعرش را براي همسنگرانش مي خواند كه مضمون آن از باور قطعي او به شهادت قريب الوقوع حكايت داشت . همسنگرانش نيز به اين باور رسيده بودند كه مرتضي شهيد خواهد شد . زماني كه عمليات كربلاي 5 در منطقه شلمچه شروع شد ، گردان المهدي – كه مرتضي فرماندهي آن را بر عهده داشت – به همراه دو گردان ديگر براي كمك به لشكر 31 عاشورا از منطقه چنگوله به منطقه شلمچه اعزام شدند تا پس از سازماندهي وارد عمل شوند . براي استقرار گردان ، لازم بود موانع طبيعي مانند خار ، بوته و علفهاي هرز برداشته شود كه مرضي داوطلب شد و به همراه گردانش كار را شروع كرد .
همرزمش مي كويد :
(( پس از اتمام كار ، با مسئول تداركات به محل رفتيم . مرتضي از شدت خستگي خوابيده بود . قرار گزاشتيم كه گردان ديگري را براي عمليات ، اعزام كنند كه مرتضي متوجه موضوع شد و مصرانه خواستار عزيمت گردانش براي عمليات شد . ))‌
پس از جلب موافقت ، گردان المهدي – كه از آخرين گردانهاي عمل كننده در عمليات كربلاي 5 بود – وارد عمليات شد . مرتضي در زمان حركت گردان به جلو ، در درياچه ماهي بر اثر اصابت تركش خمپاره به شهادت رسيد .
ستاد معراج شهدا در نامه 27 دي 1365 تاريخ شهادت مرتضي فخرز زاده را 26 دي 1365 و علت شهادت را اصابت تركش خمپاره و قطع دست چپ و راست و پاها و پارگي شكم اعلام كرد . پيكر شهيد در شهرستان« اردبيل» در گلستان شهدا به خاك سپرده شد .
منبع:پرونده شهید در بنیاد شهید وامور ایثارگران اردبیل ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید


وصيت نامه
من در هر لحظه از ابعاد زندگيم افتخار مي كردم كه يك نفر خدمت گذار كشور اسلامي هستم و افتخار مي كردم ، طبق قانون قرآن و اسلام به رهبري امام خميني در عصر حاضر زندگي مي كردم . اي جوانان ، اي سربازان امام زمان و اي ملت شريف ايران ،‌قدر اين كشور اسلامي را بدانيد و جديت كنيد و نگذاريد اين جمهوري اسلامي به دست چند نفر از قلدران ]كه [همچون گزشته به وطن عزيزمان ايران تجاوز كرده بودند ، بيافتد و اي ملت فداكار ايران اين جمهوري اسلامي آسان به دست شما ملت نرسيده ...
... مثل حضرت زينب ، استقامت كنيد و زياد گريه نكنيد و زماني كه خواستيد براي من گريه كنيد ، امام حسين و حضرت علي اكبر و ابوالفضل را يادكرده و گريه كنيد.



خاطرات
بر گرفته از خاطرات شفاهی خانواده ودوستان شهید
عملیات کربلای 5 شروع می شد .مرتضی ،فرمانده گردان المهدی (عج) از تیپ قائم بود .گردان او به همراه دو گردان دیگر برای کمک به لشکر عاشورا از منطقه چنگوله به منطقه شلمچه آمده بود ،تا پس از سازماندهی کامل وارد عمل شوند .این بار ،تراکم نیرو بیش از هر زمان دیگر احساس می شد .برای استقرار گردانها لازم بود ،منطقه از نظر موانع طبیعی پاکسازی شود و خار بوته ها و علفهای هرز آن ،از بین برود .شهید فخر زاده ،این ماموریت را پذیرفت و به همراه گردانش کار را شروع کرد .همه بچه های گردان از عهده این مهم بر نمی آمدند و مهارت خاصی لازم داشت .بچه ها تعریف می کردند که او به تنهایی به اندازه نیروی گردان ،کار می کرد و محل را برای استقرار نیروها آماده نمود .آماده شدن به موقع محل ،و تل خار بوته ها ،حکایت از قدرت عملی او داشت .من با مسئول تدارکات به محل رفتم .فخر زاده از شدت خستگی در سایه پشته ها دراز کشیده و خوابیده بود .
ابتدا قرار بود گردان او به خط مقدم برود اما موقعیت ،چنان ایجاب می کرد که این گردان برای استراحت مدتی عقب بکشد .من این موضوع را به مسئول تدارکات پیشنهاد کردم و او نیز قبول کرد و قرار شد ،گردان دیگری را اعزام کنند .گویا شهید فخر زاده ،متوجه حرفهای ما شده بود .از جایش بلند شد و با وجود خستگی ،مصرانه خواست که گردان او عزیمت کند .همزمان او آمادگی کافی داشتند و نظم و انضباط خاصی مشهود بود .حرفی نداشتیم .پس نیروهایش را جلو کشید و وارد عمل شد .خیلی عجله داشت.به دلش برات شده بود که به دیدار حق خواهد شتافت .با وجود موانع زیاد سعی می کرد از همه جلو بزند .فخر زاده ،همیشه همراه نیروهایش بود تا شاهد لحظه پیروزی باشد .آن شب ستارگان از پهن دشت آسمان تیره ناظر وضوی خون و نماز عشقش بودند .و فردا مهر تابان ،اشعه های زرین خود را بر پیکر خونینش گسترد .
چند روز قبل سری به سنگرش زدم .همسنگرانش از مرتضی خواستند که شعرش را برای من نیز بخواند .مضمون شعر او حکایت از باور قطعی وی به شهادت قریب الوقو عش داشت .یارانش نیز به این باور رسیده بودند .لحظاتی بعد از شروع عملیات ،با پیکر خونین روبرو شدیم .نشستم و گریستم وبخشی از شعرش را که به خاطر داشتم ،خواندم .گفتم :مرتضی !اینک نوبت آن است که بر پرنیان خاک بیاسایی و خستگی جسم را به نشئه وصال فراموش کنی .
فخر زاده از سال 1359 به عضویت سپاه در آمد و از همان آغاز ،پیوسته در جای جای جبهه حضور فعال داشت .جبهه خانه دوم او شده بود .دمی بی حضور آن نمی زیست .شهر ،غربت او بود و جبهه دیار آشنا .دل از همسر و یگانه فرزند خود بر کشید و آشیان در مرزها برگزید تا همچون شیران ،از کنام خویش دفاع نماید .

محرم سال 1356 بود .مردم برای سوگواری به مساجد و حسینیه ها می رفتند .در محله مرتضی نیز حسینیه نو بنیادی احداث شده بود .
آنجا حتی زیر انداز هم نداشت .اهالی را جهت بر پایی مراسم عزاداری حسینی ترغیب کرد .در اندک زمانی همه چیز مهیا شد .حتی بلند گو هم برای اجرای مراسم آماده شد .در یکی از شبها ،فردی پس از ذکر مصیبت و نوحه سرایی با برنامه از پیش طرح شده ،به دعای شاه و انصارش پرداخت .برخی از عمال رژیم در همین مجلس حضور داشتند .فخر زاده مخفیانه سیم بلند گو را قطع نمود و این امر موجب اعتراض بعضی از طرفداران رژیم شد .او با شهامت تمام از میان مردم بر خاست و گفت : برای عزاداری حسین (ع) و سوگواری در این محل جمع شده ایم و مسجد و حسینیه ،محل دعا برای ستم پیشگان نیست .
وابستگان رژیم صورتجلسه ای ترتیب داده ،سریعا به اطلاع ساواک رساندند .ساعت 12 همان شب ،ماموران به خانه اش ریخته ،او را با خود بردند و بعد از شکنجه ها و بازجویی ها ،به حبس دراز مدت و ...تهدیدش کردند . تنی چند از افراد خیر و خدا جو با ضمانت و وثیقه او را از دست جلادان رهاندند .
او امام را خوب می شناخت و اعلامیه ها و پیامها ی ایشان را به مردم می رساند .در تمام راهپیمایی ها ،شرکت می جست و جوانان و دوستان نزدیک خویش را نیز به این کار تشویق می کرد و سر انجام به خاطر همین حرکتها ،مورد تعقیب ماموران قرار گرفت و بارها او را به هنگام راهپیمایی ها و تظاهرات و خروج از مجلس سخنرانیها ،باز داشت کردند .بعد از پیروزی انقلاب ،فخر زاده ،در محله خود ،انجمن اسلامی شهید رجایی را به کمک دوستان تشکیل داد و کلاسهای آموزش قرآن ،اصول عقاید و ...بر پا ساخته ،پای جوانان را به این نوع محافل فرهنگی باز می کرد .در سال 1359 به ایجاد پایگاه مقاومت بسیج در همان محل اقدام کرد و به آموزش نظامی جوانان پرداخت و اردوهای شبانه ترتیب می داد و آنان را برای اعزام به جبهه ها آماده نمود .

تجربه هایی که او در گرما گرم دفاع مقدس به دست آورد ،چنان قابلیت های فرماندهی و مدیریت بر تر در او ایجاد می کرد که خیلی زود ،مراحل مقدماتی سپاهی گری را طی کرده تا سمت جانشین گردان فرا آمد و از نوعی دید ویژه بر خوردار گردید که در گزینش نیروها یاریگر موقعیت های او شد .در امر سازماندهی همیشه گامی فراتر از خواسته های فرماندهان حرکت می کرد .

شهید مرتضی در جریان یکی از عملیات ها ،نیروها را در محلی جمع و حدود نیم ساعتی صحبت کرد و محور سخنانش چنین بود که بسیاری از گردانها برای پاتک دشمن آمادگی ندارند و من اعلام کرده ام که گردان ما آمادگی های کافی برای پاتک و مقابله با دشمن را دارد .هر کس آماده است سه بار یا زهرا بگوید .همه بچه ها یکصدا و پرصلابت ،ندای یا زهرا را سر دادند و سر افرازانه به سوی دشمن شتافته و موفقیت های چشمگیری به دست آوردند .


 


دوشنبه 8 فروردین 1390  7:09 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

فلاح,اسد

فرمانده گردان حبیب ابن مظاهر لشکر 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

سال 1341 ه ش بود که در روستای گیلکو در « پارس آباد» در خانواده ای مذهبی پا به عرصه حیات نهاد .او را« اسد» نامیدند انگار می دانستند باید نامش شیر باشد تا درآینده بتواند از حریم ایران بزرگ دربرابر کفتارها پاسداری نماید .پدرش کشاورز بود هر گاه که پدر به مزرعه می رفت ،همراهش به راه می افتاد .گاهی با بیل و داس مشغول می شد و گاهی نیز برای رفع خستگی پدر، چای مهیا می کرد .10 ساله بود که به «پارس آباد» آمدند و« اسد» ادامه تحصیلات خود را در آنجا سپری نمود تا اینکه یکی از دانش آموزان نمونه مدرسه شد .از کلاس سوم راهنمایی با مسائل انقلاب آشنا می شد و بدان دل سپرد و این وضع ،نوعی مسئولیت در روح و جانش ایجاد می کرد و به اندازه درک و فهمش نقش خود را ایفا نمود .
نیاز زمان را درک کردن و خود را با جریان شط زمان همراه نمودن ،نه کاری است که فقط در مکتب های رسمی توان آموخت و با کتابهای قطور به بغل گرفته ،فهمید .بسا از اینان که در مدرسه ها ،ورقها خواندند و صیحه ها دیدند .اما آن دم که عرصه آزمون پیش آمد ،پای پس کشیدند و نق زدند .
هزار نکته ادب ،جان ز عشق آموزد که آن ادب نتوان یافتن به مکتبها .
اما خیل عظیم این کاروان شهیدان ؛از تبار آزادگان بی ادعایی بودند که لبخند کشتزاران و موسیقی دلنواز گندمزاران ،بینش سیالی در آنان ایجاد کرده بود که زمان از آنان می طلبید .رسیدن به این معنا ،از آن هنروران گمنامی است که فریاد زمان را شنیدند و آن را پاسخ به سزا دادند .بی دریغ هستی خویش در طبق اخلاص نهاده ،تقدیم جانان کردند .شهید فلاح برزگر زاده ای است که بوی عطر خاک باران خورده گندمزاران زادگاهش را با بوی خون و باروت جبهه ها در هم می آمیزد و بر گی دیگر بر اوراق کتاب مبارزات آزادی طلبانه ملل محروم مسلمان می افزاید .همین جلوه های تابناک زندگی و شهادت دهقانان مسلمان ایرانی است که در ایجاد شور انقلابی مردم مسلمان جهان سوم ،همچون
«الجزایر» و «لبنان» و «مصر» و ...تاثیر نیرومندی بر جای گذاشته است .
هنوز پانزده بهار از عمرش سپری نشده بود که بهار انقلاب به شکوفه نشست .تلاش می کرد تا خود را در مسیر آن قرار دهد .بدین جهت در شکل گیری نخستین پایگاههای سپاه در«پارس آباد» ،تلاش می کرد تا اینکه توانست به کمک دیگر دوستانش برای قوام و ثبات انقلاب گامهای موثری بر دارد .در بر خورد با مخالفین یک بار زخمی شد .
یک ماه از شروع جنگ نمی گذشت که به جبهه غرب رفت ومبارزه کرد .شش ماه در «ایرانشهر»با ضدانقلاب وقاچاقچیان مواد مخدر جانانه جنگید .سپس در یک ماموریت شش ماهه ،در دوره «عالی فرماندهی» شرکت کرد و آن را در پادگان« امام علی (ع) » در«تهران» با موفقیت به پایان برد .
هنوز «خرمشهر» در تصرف نیروهای دشمن بود .که او به جبهه های جنوب اعزام شد و با اندیشه باز پس گیری آن دیار از دست رفته ؛شبانه روز فعالیت می کرد .
عملیات بیت المقدس آغاز شد .دشمن برای حفظ «خرمشهر که آنروزها (خونین شهر )شده بود،تمامی نیروهای خود را به کار گرفته بود .نیروهای اسلام گام به گام پیش می رفتند و دشمن بعثی راهی نداشت ،جز اینکه از خاک پر برکت خوزستان عقب نشینی کند .رزمندگان هنوز کاملا به اهداف از پیش تعیین شده دست نیافته بودند که« اسد» به شهادت رسید .فردای آن روز پیکر مطهرش را به« پارس آباد» انتقال دادند .
خبر شهادتش در شهر پخش شد .مردم آماده استقبال پیکر پاک یکی دیگر از بهترین عزیزان خود شده بودند .
وقتی از« پارس آباد» حرکت می کرد ،گفته بود که :این آخرین سفر است .
او در آخرین سفر شهادت را بر گزیده بود .چون در این سفر آخر ،یقین کرده بود که وصال دست خواهد یافت .
منبع:"روایت سی مرغ"نوشته ی گروهی،نشرکنگره ی بزرگداشت سرداران وشهدای آذربایجان،اردبیل-1376



وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم تاريخ 26/9/1360
وصيت نامه يك پاسدار كه براى حفظ قرآن داوطلبانه به جبهه آمدم و بنام رهبر انقلابم و نور چشم و نايب امام زمانم امام خمينى .من اسد فلاحى فرزند مهدى در پيشگاه خداى بزرگ سوگند ياد مى‌كنم كه در اين سرزمين جهت مقابله با كفار آمدم و به پيمانى كه با رهبر و خداى خودم در شب .... در آن تاريكى بعد از دعاى كميلم بستم با بعث عراق اين خائنين از خدا بى‌خبر و نوكر آمريكا و شوروى بجنگم يا در اين سرزمين اسلام پيروزى و موفقيت نصيبم گردد يا به درجه رفيع شهادت برسم.
الهى همقطارانم را پيروز گردان تا بر لشگر كفار غالب گردند و چقدر شهادت در راه خدا زيباست و مانند گل رز و خوشبو و دراين سرزمين همانند جنگهاى بدر و خندق اسلام احساس مى‌كنم كه در كنار پيامبرم و هر لحظه در جلو چشمانم امام زمانم را مى‌بينم چشمم در تاريكى به جمالش افتاده است اگر لياقت داشتم كه در ركابش شهيد شوم و به اين درجه رفيع نائل آيم و همچنين مادر گراميم و كليه دوستان و بستگان و پدر عزيزم را به خداى بزرگ و رهبر انقلاب مى‌سپارم.
سخنى چند با برادر عزيز و خدمت گذار .... مادرم را كنار جسدم بياورد و بدنم را به او نشان دهد و به او بگويد كه تو مادرى بودى كه درس شهادت بفرزندت دادى و به او بگويد كه او در نزد زهرا عليه‌السلام روسپيد است چون فرزندش پسر زهرا عليه‌السلام و حسين زمان امام خمينى را يارى كرد و به مادرم تسليت نگوئيد بلكه تبريك بگوئيد برادرجان تقاضا دارم كه جنازه‌ام را همانند بدن مولا حسين عليه‌السلام مظلوم‌وار برداريد و برادرعزيز نوحه امام حسين برايم بخوان و درمجلس ختم بر همه بگو اين مجلس ترحيم يك پاسدار است كه قبل ازشهادت در صحنه كارزار امام‌زمانش را ملاقات كرد و از او خواست از جبهه سلامت به منزلش برنگردد و به مهمانى خدا برود و مى‌دانم كه اكنون كه اين نامه را مى‌نويسم به آرزوى خود مى‌رسم برادر .... ؟ در مراسم تشييع جنازه بر همه مردم بگو كه امام ما و رهبر ما باوفاست و در اين جا كه جبهه اسلام است هميشه كنار ما بوده و با ما بوده در اين لحظات حساس از همه خداحافظى مى‌كنم و رهبرم و همسنگرانم و تمام برادران پاسدارم را به خدا مى‌سپارم.
به اميد پيروزى‌انقلاب اسلامى بر همه ابر قدرتهاى جهان و درود بر رهبر كبير انقلاب امام خمينى جاويد باد اسلام و جاويد باد ايران و جاويد باد پاسداران انقلاب خدايارتان باشد . اسد فلاحى


خاطرات
برادرشهید:
بعد از پیروزی انقلاب انجمن اسلامی را در اینجا تشکیل دادند و بعد از تشکیل انجمن با منافقین به مبارزه بر خواستند . تعدادی از دوستانش ترور شده و مجروح گشتند ایشان هم به دلیل زخمی شدن در بیمارستان بستری شدند. بعد از بهبودی آمدند و سپاه را در اینجا تشکیل دادند. در سال 1359 به کردستان اعزام و برای مبارزه با منافقین در آن منطقه در شهرستان پیرانشهر حضور داشتند.
بعد از برگشتن از پیرانشهر ایشان فرمانده عملیات بودند و بعد از آن برای گذراندن دوره عالی سپاه به تهران اعزام شدند. بعد از اینکه دوره عالی را در تهران تمام کردند ایشان اعزام شدند برای لشکر عاشورا در آنجا هم فرمانده گردان بودند که عملیات بیت المقدس شروع شد.
هر چی داشت ویا از مادرم می گرفت می داد به محرومان .او حتی رختخواب خودش را می داد به محرومان. پولی از دایی یا آقا می گرفت و می گفت یه کسی هست که می خواهیم کمک کنیم. در این چیزها خیلی فعال بود . بیشتر تو فامیل ها اگرکسی با هم درگیری داشتند اگروقت می کرد می رفت آنها را با هم آشتی می داد. می رفت پیش مریضها شون، اصلا آرام نداشت هیچ شبی بدون وضو نمی خوابید.


آثارمنتشر شده درباره ی شهید
جنگ هر روز ابعاد دیگری می گرفت و معنای تازه ای می یافت و دچار تحولات ماهوی عینی و ذهنی آشکاری شده بود .
جنگ ،ماههای خونبار خود را پشت سر می گذاشت تا برتری خود را در تبلیغات حفظ کند ،به این منظور خرمشهر را خونین شهر ساخته بود .
اسد دائما در این فکر بود که آیا مردم این شهر دوباره سیر زندگی عادی و طبیعی خود را از سر خواهند گرفت و جنب و جوش عادی در شریانهای شهر ،روان منظم خواهد یافت ؟
می دانست که برای بدست آوردن خونین شهر همه در سعی و تلاش هستند .با این افکار و اندیشه پس از گذراندن دوره عالی فرماندهی در سمت فرملانده گردان عازم جبهه جنوب شد .
ماهها بود که قرار از دست داده بود که شب را در اندیشه پیروزی رزمندگان در باز پس گرفتن خونین شهر روز شماری می کرد و روز را در اندیشه نحوه اجرای این طرح به شب می رساند و دائم در ترنم این بیت بود :
در هوایت بی قرارم روز و شب
روز و شب را می شمارم روز و شب
سه تن از برادرانش نیز در جبهه ها حضور یافته بودند و حتی طرز اندیشه خانواده به کلی دگر گون شده بود .
رهایی خونین شهر برای او آرزوی بزرگ تلقی می شد و سفارش کرده بود که اگر به شهادت رسید این سرود را زمزمه کنند :
شهیدم من شهیدم من به کام خود رسیدم من
صبح روز هجدهم اردیبهشت بود .امروز نیز مانند سایر روز ها تنوره جنگ داغ بود .آتش همچنان می بارید و خونین شهر ،برای باز یافتن خرمی مجدد سخت به خون نیاز داشت .همان روز ،او این نکته را با جان و دل لمس کرد و خونش را به عنوان نخستین قطرات خرمی بخش هدیه داد .
هنوز پانزده روز از شهادت اسد نمی گذشت که قطرات خون او و دیگر یاران کار خود را ساخت .

خونین شهر خشکید و خرمشهر جوانه زد
خون اسد قطراتی بود برای این خرمی

 


دوشنبه 8 فروردین 1390  7:09 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

همرنگ,عمران

فهرست مطلب
همرنگ,عمران
 
تمامی صفحات
قائم مقام فرمانده گردان حضرت قاسم (س)لشکر 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

  در سال 1338 ه ش در اردبیل چشم به جهان گشود . تا کلاس سوم نظری تحصیل کرد .او تحصیل را رها کرد تا در دانشگاه انقلاب وجبهه آموخته هایش را به کار گیرد.از آبان ماه 59 همکاری خود را با سپاه آغاز کرد . اوکه در ابتدای ورود به سپاه یک نیروی عادی بود بعد از مدتی با اثباط توانایی ولیاقت به سمت معاون فرمانده گردان حضرت قاسم (س) از لشکر 31 عاشورا بر گزیده شد. .او از روزی که وارد جنگ شد در جبهه ماند تا در اسفند 65 درعملیات کربلای 5ودر کنار «نهر جاسم» به درجه رفیع شهادت نایل آمد .از شهید ،دو فرزند به نامهای مهدی و رقیه به یادگار مانده است .


منبع:پرونده شهید در بنیاد شهید وامور ایثارگران اردبیل ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید
 
 
وصیت نامه
...شکر خدایی را که به ما توفیق داد تا در این جنگ شرکت کنیم و شاهد پیروزی ها و دلاوریهای سپاه اسلام باشیم .اکنون در ایام ماه محرم هستیم ،ماهی که خون بر شمشیر پیروز شد .ماهی که تاریکی ها را پس زد و نور را پیروز گرداند .
برادران و خواهران عزیز م !رسالت ما در مقابل اسلام و انقلاب و همه شهیدان و کیفیت ادامه راه آن در رساندن پیام مظلومیت اسلام و مظلومیت این انقلاب – که بر همه جهانیان جان بر کف ،به غیر از جان چیزی ندارم که به دین اسلام هدیه کنم .لذا خواستم جان خود را در راه مسلکم و عقیده ام و قرآنم قربانی کنم .ایمان ما استوار و قلب ما آرام است ،ما را گریه مادران داغ دیده و زاری خواهران بی برادر و اشک سالخوردگان از راه خویش باز نمی گرداند ....
 
 

 
خاطرات

برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده وهمرزمان شهید


عجب سعه صدری داشت !گنجینه اسرار دوستانش بود و در تمامی مشکلات آنها را یاری می کرد .به خاطر بر جستگی های ویژه اش شیفته او شده بودم .و پس از او دیگر نتوانسته ام با کسی پیوند محبت و دوستی داشته باشم .آن عبارت که از تصمیم بزرگ و عزم راسخ عمران حکایت می کرد ،هنوز در گوش هوشم طنین انداز است :باید به بستان سری بزنیم هنگام چیدن است .و توضیح می داد که امروز ما به جبهه ها محتاجیم ارزشهای والای انسانی در آنجا به بار نشسته اند و اگر نتوانیم از آنها بهره بگیریم ،دیگر دیر می شود و ممکن است این فرصت برای همیشه ازما گرفته شود .اگر چه او قبلا چندین بار به جبهه های نبرد اعزام شده بود ،این بار حال و هوای دیگری داشت .با دوستان حساب و کتاب کرده ،سبکبا ل راهی صحنه های نبرد بود .عقربه های ساعت شتاب گرفته بودند .در ساختمان مرکزی سپاه اردبیل منتظر رسیدن اتوبوس ها بودیم ،خیلی آرام و با متانتی وصف ناپذیر می گفت :اگر خداوند پذیرا باشد آماده شهادت هستم .عرق سردی بر پیشانی ام نشست .می خواستم فریاد بکشم و های های گریه کنم .رویم نشد .با هزار زحمت بغض را در گلویم خفه کردم و خود را در برابر این شکوه و ایثار چقدر زبون یافتم .اتوبوس ها به راه افتادند ،تکان دستی و تبسمی و آنگاه محو از منظر چشم و جاودانگی در افق خاطره ها .



به اتاق کارم بر گشتم ،دیگر حوصله نداشتم .در تنهایی وجود ،با خود خلوتی کرده ،به عمران می اندیشیدم .راستی چه توانمند ند آنها که در کوران حوادث زندگی با مشکلات دست و پنجه نرم کرده اند و چه آهنین و استوار ساخته می شوند !او از جمله مردانی بود که طعم محرومیت را با تمام وجود لمس کرده اند .کودکی اش پشت دار قالی سپری شده بود وآنگاه از خستگی کار فراغتی می یافت ،در کلاسهای شبانه شهر به تحصیل می پرداخت .ایام به این ترتیب سپری می شدند تا اینکه رایحه انقلاب در فضای کشور پیچید .عمران نیز به صف مبارزان پیوست ،و تا آنجا که در توان داشت برای پیروزی تلاش می کرد .بعد از پیروزی ابتدا با گروهی برای حراست از بیت المال به منطقه طوالش رفت تا از کارخانجات کاغذ سازی چوکا پاسداری کند و پس از بازگشت در سال 59 به سپاه پاسداران پیوست .مدتی یکی از محافظین امام جمعه ی محترم اردبیل بود و زمانی نیز مسئولیت ستاد نمین و سرعین و معاونت سازماندهی بسیج اردبیل را عهده دار شد و هر از چند گاهی که موقعیت را مناسب می دید به جبهه های رزم اعزام می شد و با دشمن بعثی به نبرد می پرداخت .


او اعتقاد داشت که باید در صحنه های جنگ حضور پیدا کند و تا پیروزی نهایی با دشمن مبارزه نمود .او اگر چه خود از فرماندهان شجاع و دلیر بود فقط به آن بسنده نمی کرد ،به همراه دیگر همرزمان ،تیر بار و آرپی جی به دست می گرفت و سینه خصم را نشانه می رفت .


دلاوریهای او در عملیات مختلف ،مخصوصا والفجر 8 و کربلای 4 و 5 زبانزده همه بود .هنوز هم الله اکبر او در گوش همسنگرانش می پیچد . با اینکه از برادرانش در عملیات رمضان یک پای خود را از دست داد ،و برادر دیگرش نیز از بازوی راست زخمی شد .


از مبارزه علیه دشمن بعثی دست بر نمی داشت و به میدان های نبرد اعزام شد .



استقلال فکری عجیبی داشت .با وجود این به مشورت اهمیت فوق العاده ای قائل بود در سخت ترین لحظات او را خسته ندیدم و هیچگاه اظهار ضعف و خستگی نمی کرد .تمامی کارهایش بر نظمی منظم استوار بود ،حتی شوخی هایش .از بیان رسایی بر خوردار بود و قدرت سازماندهی با ارزشی داشت هر توفیقی را خواست الهی می دانست .در عملیات کربلای 5 در خدمتش بودم .گردانهای ما با هم عمل می کردند .به علت آتش سنگین دشمن تعداد زیادی از بچه ها زخمی شده بودند و چون تخلیه شهدا و مجروحین مشکل بود بیشتر آنها ناراحت بودند .آن شب این وضع ،فکر عمران را هم به خود مشغول ساخته بود ،عمران در جستجوی باند و دارو به آن ساختمام سر زده ،مقدار زیادی وسایل پانسمان با خود آورد .به من گفت :اگر همکاری کنی یکی از اتومبیل های عراقی را با خود به اینجا می آوریم .گفتم :عمران خیلی سخت است و خدای ناکرده ممکن است جانمان تیز به خطر بیفتد .


گفت: نه !با لا خره مرا راضی کرد تا با او به محل بروم .


از بقل خاکریزی گذشتیم و راه افتادیم ماشین جیپی در آنجا افتاده بود با زحمت آن را روشن کرده ،به من گفت :تو دیگر بر گرد تا ببینم چکار می توانم بکنم .من به سرعت باز گشتم .بر بالای خاکریزی ایستاده تا همتش را نظاره گر باشم .با چابکی و مهادت بی مانند از مناطقی که در دید و تیر رس دشمن قرار داشت ،رد شد و اتومبیل را سالم به پشت خاکریز انتقال داد .


او با همه مشکلاتی که داشت همیشه در صحنه های جنگ حاضر می شد .حتی یادم هست که به خاطر این حضور برای خانواده اش مشکلی پیش آمد که منجر به از دست دادن یکی از فرزندانش شد ولی این مسایل در روحیه او بی تاثیر بود .



آن شب هوا تاریک بود .زمان بیشتر از سرعت ما حرکت داشت .


نی ها قد خم کرده ،بر پوتین رزمندگان بوسه می زدند .دیگر نوای هجران را از یاد برده بودند و هر چه بود ،شوق وصال بود .سکوت شب را صدای توپخانه ها و گاه زوزه خمپاره ای در هم می شکست و از به هم آمیختن این صدا ها ،موسیقی عجیبی ایجاد می شد که من آن را سمفونی جنگ می گفتم . خواستم اجازه دهد ،من هم به حمل پل کمک کنم ،اجازه نداد .قرار بود بچه های گردان قاسم از دو محور نزدیک به هم حمله کنند .گروهان شهید همرنگ از دست چپ حرکت کرد و یکی دیگر از گروهانها از سمت راست رفتند ،فاصله ما و دشمن نهر جاسم بود .صابر خود را به آب زد و با هر مشکلی بود ،پل ایجاد کرد .لحظه ای که از خط رهایی گذشتیم ،آتش دشمن خیلی شدید تر شده بود .هنوز محور بعدی باز نشده بود که بچه ها از سمت ما به قلب دشمن تاختند .همرنگ خود را به آب زده و از نهر گذشته بود. لحظاتی بعد کمین دشمن شکست .درگیری اوج گرفت .فرمانده لشکر پشت بی سیم بود .مدام از وضع خط سوال می کرد و راهنمایی های لازم را ارائه می داد .تمام توان خود را به کار گرفتیم و به هر ترتیبی بود ،جلو تر رفتیم .به جاده رسیده بودیم .بچه های لشکر نجف آنجا بودند .ارتباط بی سیم همرنگ قطع شد .فهمیدیم که روح بلندش به ملکوت پیوسته است .


جنازه اش را نهر جاسم به آغوش گرفته بود .بعد از 25 روز به کمک غواصان پیدا شد و در میان اندوه بچه ها تشییع و به خاک سپرده شد .


آن روز خبر شهادت عمران را در سپاه شنیدم .خود گفته بود که آماده شهادت هستم و من نیز باور کرده بودم که به آرزویش خواهد رسید .




دوشنبه 8 فروردین 1390  7:10 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

واحدی,رحیم

قائم مقام فرمانده تیپ ذوالفقاراز لشکر 31 عاشورا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

در 8 مرداد 1342 ه ش در مشگین شهرمتولد شد . او پنجمین فرزند خانواده بود . پدرش به کارگری ساختمان اشتغال داشت و از وضعیت مالی مطلوبی برخوردار نبود . خانواده واحدی در ایام کودکی «رحیم » به روستای« گواشلو» از توابع شهرستان« پارس آباد » نقل مکان کردند . «رحیم »دوران ابتدایی را در دبستان 12 بهممن ، در سال 1349 آغاز کرد و در سال 1353 با موفقیت به پایان برد . سپس دوره راهنمایی را پیش گرفت و هم زمان با تحصیل در یک تعمیرگاه اتومبیل در پارس آباد به فراگیری مکانیکی پرداخت . همچنین در موقع بیکاری در دکان بقالی عمویش مشغول به کار می شد .
او سال دوم راهنمایی را می گذراند که انقلاب اسلامی آغاز شد و« رحیم واحدی» نیز به مردم پیوست و با شرکت در تظاهرات در خدمت انقلاب قرار گرفت . با پیروزی انقلاب اسلامی ، به خاطر دوری محل تحصیل از زادگاهش تحصیل را رها کرد و با تشکیل بسیج به عضویت آن در آمد .
زمانی که جنگ تحصیلی عراق علیه ایران آغاز شد به جبهه های جنگ شتافت رحیم ، چنان شجاع و بی باک بود که همرزمانش او را « رحیم ضد ترکش » می خواندند . پس از مدتی حضور در جبهه ها به عضویت رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمد . در ابتدای عضویت . در تعمیرگاه موتوری سپاه کار می کرد ولی با گذشت مدتی با فعال کردن پایگاه سپاه پارس آباد ، عازم جبهه شد . با تلاش و جدیتی که از خود نشان داد در عملیات خیبر نیز فرماندهی گردان مذکور به وی سپرده شد : اما رحیم خود را یک فرد کوچک درگردان می دانست . او در عملیات بسیاری شرکت داشت از جمله والفجر 8 کربلای 5 و ... پدرش می گوید :
« روزی گفتم آقای رحیم در جبهه هم پارتی بازی هست ؟ گفت : درجلوی جبهه پارتی بازی از پشت جبهه بیشتر است وقتی عملیات شروع می شود برای کارهای خطرناک ، داوطلب خواسته می شود و همه داوطلب می شوند وقتی چند نفر انتخاب می کنند ، بقیه ناراحت شده می گویند پارتی بازی کرده اید و از دوستان فامیلهای خود انتخاب نموده اید . »
محرم معصومی – یکی از همرزمان واحدی نیز خاطره ای شنیدنی را از رحیم واحدی به این شرح نقل می کند .
« در جریان عملیات کربلای 5 در نزدیکی نخلها و کانال ماهی در سمت شرق پتروشیمی یکی از بسیجیان گردان ضد زره در حال بازرسی و پاکسازی سنگرها بود . وقتی به یک از سنگرها وارد شد . یک افسر عراقی که در سنگر پنهان شده بود او را غافلگیر و دستگیر کرد و با کلت گلوله ای به صورت بسیجی شلیک نمود . رحیم وقتی صدای شلیک را شنید به سرعت به طرف محل صدا دوید و در حالی مسلح نبود . متوجه شد افسر عراقی در حال فرار است به دنبال او دوید و در مسیر کلاه آهنی را برداشت و چنان بر پیشانی افسر عراقی زد که چشمهایش از حدقه بیرون آمد و در جا مرد . »
رحیم واحدی در کنار فرماندهی گردان ضد زره – که به طور مستقیم زیر نظر فرماندهی لشکر عمل می کرد – به مدت یک سال سمت جانشینی فرماندهی تیپ ذوالفقار را ( که تیپ زرهی لشکر عاشورا را محسوب می شود ) به عهده داشت به گفته نیروهای تحت امرش : خودش برخورد و با احترام بود و به کسی دستور نمی داد و هنگامی که می خواست کاری را به کسی محول کند . از او خواهش می کرد .
رحیم در پشت جبهه نیز بسیار فعال بود . به خانواده های رزمندگان و شهدا سرکشی می کرد و در بر طرف کردن مشکلات آنان می کوشید در سخنرانیها یش همواره توصیه می کرد که با رزمندگان و بسیجیان برخورد برادرانه شود خواهرش درباره اقدامات پشت جبهه او میگوید:
« هر گاه به روستا می آمد . در بازگشت از پارس آبا د برای رزمنده ها و وسایل امکانات می برد . آخرین باری که به روستا آمد شب را در پشت تویوتا یی که ملزومات را در آن گذاشته بود . گذراند . هر چه اصرار کردیم به منزل بیاید و بخوابد قبول نکرد و گفت : در حالی که رزمنده ها روی خاک می خوابند . چگونه می توانم در رختخواب گرم و نرم بخوابم . »
همچنین رحیم تعدادی سکه طلا داشت که از گذشته پس انداز کرده بود روزی شخصی از او طلب قرض کرد ومادرش گفت شما برای ازدواج به سکه ها نیاز داشتی جواب داد : « مادر تاز زمانی که جنگ تمام نشده ، ازدواج نخواهم کرد . »
در اوایل تیر ماه 1366 رحیم بیست روزی را در مرخصی بود خانه پدر را که از گل ساخته شده بود . از نو بنا کرد . تصور خانواده این بود که او با تمام ساختمان تشکیل خانواده خواهد داد . ولی با اتمام کار به جبهه باز گشت و هرگز سکونت خانواده را در خانه جدید ندید .
آخرین عملیاتی که رحیم واحدی در آن شرکت داشت نصر 7 بود . محرم معصومی در این باره می گوید :
« در جریان آماده سازی نیروها برای عملیات نصر 7 در منطقه سردشت ،سردار «امین شریعتی »فرمانده لشکر عاشورا در موقعیت شهید مقیمی با جمعی از فرماندهان درباره عملیات گفتگو می کرد . امین که به جیپی تکیه کرده بود روبه رحیم کرد و گفت : آقا رحیم این عملیات خیلی مهم است . در عملیاتها همیشه شما جلو دار بچه های پیاده بودید . حمایت شما از بچه ها در برابر تانکها باعث می شد که آنها به راحتی پیشروی کنند . الان هم جلو دار نیرو ها شما هستید . امید وارم که سرافراز بیرون بیایید . »
معصومی اضافه کرد :
« رحیم را دیدم که اشک از چشمانش جاری شده است گفت : این دفعه مسئولیتم سنگین تر شده است . بعد از پایان جلسه به من گفت : سری به خانواده ام بزنم و سریع بر می گردم رفت و دو روز بعد باز گشت ؛ در حالی که با یک دستگاه وانت تویوتا ، یک دستگاه موتور برق هندا و تعداد زیادی کفش که از شرکت خدمات کشاورزی گرفته بود آمد . »
در جریان عملیات نصر 7 در منطقه سردشت ، یکی از همرزمان رحیم واحدی او را این چنین می بیند :
ما سه محور داشتیم . شب قبل از عملیات در محلی که لودر مقداری از خاک را برداشته بود رحیم را در نصف شب دیدم که نماز شب می خواند به سنگر رفتیم و او به حمام رفت . پس از استحمام برای اولین بار لباس فرم سپاهی را پوشید یکی از رزمندگان مرا از سنگر به بیرون خواند و گفت : می بینی ، حالات و رفتار رحیم تغییر کرده است .
سر انجام . رحیم واحدی پس از چهل و نه ماه حضور درجبهه جنگ در 14 مرداد 1366 در منطقه عملیاتی سردشت در اثر انفجار مین ضد تانگ و قطع پاها به شهادت رسید . یکی از همرزمان رحیم درباره چگونگی شهادت او می گوید :
رحیم صبح برای سرکشی به نیروهای مستقر در خط مقدم حرکت کرد در مسیر با مجروحی روبرو شد . تصمیم گرفت او را با جیپ به بهداری برساند در سه راه شهادت آمبولانسی را دید که از مقابل می آید . برای اینکه مجروح زودتر به بهداری برسد اتومبیلش را به کنار جاده می کشد تا او را به آمبولانس منتقل کنند . اما چون معبر کاملاً از مین پاک نشده بود روی مین ضد تانگ رفت و در اثر انفجار مین ماشین وی به ته دره پرتاب شد در اثر اصابت ترکش پاهایش قطع شده بود و در مسیر انتقال به بیمارستان در اثر شدت خونریزی به شهادت رسید .
جنازه شهید رحیم واحدی پس از انتقال به روستای« گواشلو» به خاک سپرده شد .

منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثار گران اردبيل،مصاحبه با خانواده ودوستان شهيد

 

خاطرات
اسماعیل علی اکبری :
صحبت از شهید رحیم واحدی برای من سخته هر موقع که به یاد شهید رحیم واحدی می افتم خاطرات خوب خوش و چهره درخشان که از ایشان در ذهنم نقش بسته،دچار ناراحتی و تألم می شوم که انقلاب و این منطقه چه مرد بزرگي را از دست داد .
شهدا قطعا خصوصیات مشترک زیادی دارند از جمله اینها اخلاص ،بی باکی ، ذوق ، تلاش و خیلی از خصوصیات خوب و پسندیده ای که به ذهن شما می آید که در اکثر شهدا می توانید پیدا کنید و ببینید ولی بعضی از شهدا دارای خصوصیات خوب شهید رحیم واحدی بودند ویژگی ها و خصوصیات خوب ایشان را اشاره می کنم .
از جمله خصوصیاتی که در بین دوستان امروز به ذهن می آید نترسی و بی باکی ایشان است همیشه در تیپ ذوالفقار و مناطق جبهه و جنگ در ماموریت هایی که توام با ریسک و خطر بود و به افرادی با دل و جرات نیاز بود اولین فرد رحیم واحدی بود که به ذهن می آمد و حتی آن وظیفه و مسئولیتی که در جبهه به عهده گرفته بود و مشغول بود . .. ناشی از همین خصلت ایشان بود. تیپ 106 به علت نوع کار باید در خط مقدم بود و سخت بود و امکان رد یابی آن برای دشمن آسان تر ...
بارها فرماندهی واحد خمپاره به ایشان پیشنهاد شد ، مسئولیت مینی کاتيوشا به ایشان پیشنهاد شد ولی ایشان قبول نکرد . می گفت : من اسلحه ای می خواهم که به خط مقدم نزدیک تر باشد و با دشمن رو در رو بجنگم. این بی باکی و نترسی از خصوصیات شهید رحیم بودکه معدود افرادی به این حد پیدا می شود .
دومین ویژگی حمایت از نیروهای تحت امر خود بود. رحیم علیرغم این که خودش به سخترین ها قانع بود و برای خودش هیچ چیزی نمی خواست برای نیروهای تحت امر خودش به عنوان یک پدر و یک فرمانده همیشه حداکثر را می خواست. به هیچ عنوان قانع نبود آن امکاناتی که در پشت ذوالفقار بود کمترین امکانات به گردان تحت امر خودش برسد ما که می دانیم رفاه در جبهه یعنی چه . ماشین خوب ، خونه خوب ، نمی دانم رفاه در جبهه به معنی آب در دسترس پتو تمیز باشه و یا حداکثر در مسایل جبهه و جنگ در امنیت باشد . رحیم در بین فرماندهان آن گروه معروف بود که برای نیروهای تحت امر خودش رسیدگی می کرد بیشترین نظارت وملاحظات را داشت، چون سلاحشان طوری بود که احتمال خطر بیشتر بود در ساختن سنگر در انتخاب سنگر علیرغم این که خودش سرنترس داشت ونیز با نیروهای تحت امر خودش تلاش بیشتر داشت و تقریبا یکی از مهمترین خصوصیات ایشان شوخ طبعی شهید رحیم بود .
جبهه روزهای تلخی هم داره. از دست دادن هم رزمان در خود جبهه، شکست ها ی ظاهری، عقب نشینی های و تاکتیکی یک مقدار نیروها و فرمانده هان روحیه پایینی داشته باشد تحمل این اتفاق برای رزمندگان و فرماندهان خیلی سخت است. یادم می آید عملیات والفجر هشت بود که قرار بود در منطقه فاو عملیات باشد.

ابراهیم باقر زاده :
اما درباره شهید واحدی؛ بنده در سال 60 فرمانده سپاه پارس آباد مغان بودم و اکثرا به روستا سفر می کردم. سخنرانی می کردم؛ با اکثر خانواده ها صحبت می کردیم. مشغله هم زیاد نبود. سر می زدم به مساجد، به پایگاههای مقاومت ،معمولا با برادرها و جوانهای حزب ا.... ارتباط داشتم .
با توجه به اینکه واحدی ها یکی شان پاسدار بود و عضو بسیج سپاه پارس آباد بود، با خانواده ایشان ار تباط داشتیم. یکی از اولين جوانهایی که بعدا آمد به جبهه و درخشید، شهید واحدی بود .
شهید واحدی یک جوانی از روستای وگوشلو پارس آباد بود که در مساجد با دیگران فعالیت می کرد. پارس آباد در آن موقع که اوایل انقلاب بود، یک حال و هوای خاصی داشت.
هم مرز بودن با کشورهای بیگانه و صنعتی بودن و مهاجر پذیر بودنش، وضعیت خاص داشت. قبل از انقلاب هم یک وضعیت خاصی داشت؛ منتها به برکات انقلاب اکثر پارس آباد مغان اکثرا به انقلاب پیوستند و وفا دار به انقلاب بودند .
تعداد جوانها به مراتب بیشتر می شد و مرتب کارهای مذهبی و انقلابی انجام می دادند که یکی از آنها رحیم واحدی بود.
شهید رحیم واحدی از پارس آباد رشد کرد و فعالیت کرد و به جبهه اعزام شد و در لشکر 31 عاشورا یکی از فرماندهان گروهان شد و رشادتها و شهامت هایی را به خرج داد.
عرض شود که من همین را خدمت شما عرض کنم که در خانواده کمتر جوانی پیدا می شود که مثل شهید رحیم واحدی باشد. او یکی از سرداران شهید بنام لشکر 31 سید عاشورا و یکی از سرداران شهید خفته استان اردبیل و قهرمان پرور استان و از منطقه حاصلخیز مغان می باشد.

سرگرد شجاعی:
آنچنان از شهید به یادگار مانده، همرنگ بودن ایشان با سایر نیروها بود . اگر کسی سراغ واحدی را میان بچه ها و رزمند گان می گرفت، و او را نشان می دادی، آن شخص اصلا تصورش هم نمی کرد واحدی این باشد. خاکی و متین بود و سر و وضع آراسته داشت.
با آنکه وجهه ای داشت، ولی سعی می کرد زیاد با رزمندگان فرق نداشته باشد. چادر بزرگی داشتند و سعی داشتند هفته ای دوبار سه بار با رزمنده گان در آنجا غذا بخورند. همه یکجا بنشینند و غذا بخورند و بعد از غذا دعایشان را بکنند و میان غذا خوردن شوخی هایی با رزمندگان می کردند؛ به نحوی سعی می کردند که بچه ها زیاد به پشت جبهه فکر نکنند. در جلسه ای که همراه هم نشسته بودیم، دیدم ایشان سعی بر این دارند که دور هم و حلقه ای بنشینیم. گفتیم چرا نمی گذاری چهار گوشه بنشینیم؟ گفتند سلیقه پیامبر اسلام این بود که حلقه ای بنشینند تا کسی فکر نکند به کسی زیاد توجه می شود و به دیگری نه.
دعاهای شوخی گونه برای روحیه دادن به رزمنده ها می خواندند. نمی دانم یک روزی غذایمان چی بود که وقتی غذا را گرفتیم، دیدم چیزی میان غذای ما نیست. فهمیدم رزمنده ای غذای خودش را با من عوض کرده است. همیشه میان رزمنده ها و میان صف ها بودند و مشوق حرکتهای ورزشی بچه ها بودند. علاقه خاصی به فوتبال داشتند. جام می گذاشتیم و از پس مانده های گلوله 107 گل درست می کردیم. تصور من این بود که آقای واحدی به آن حد و اندازه هایی رسیده اند که نباید آدم خودش را از آن جدا کند. اگر آدم معرفت می خواهد، برود در کنار او باشد. موقع دعا خواندن بچه ها سعی می کردند دور ایشان را بگیرند و زمزمه های ایشان را گوش کنند. یک مسجد زیر زمینی بزرگی داشتیم که ایشان می آمدند گوشه چپ مسجد را انتخاب می کردند. چفیه را می انداختند سرشان کتاب دعا را برمی داشتند و با خود را ز ونیاز می کردند. این زمزمه ها را زیاد میکرد:
منتظریم کی شب حمله فرا میرسد . رمز یا علی به گوش ما می رسد .
در پشت خاکریز یک سنگر خودمانی داشتند که می رفتند در آنجا می نشستند . سعی می کردند در جایی باشند که ارتفاع داشته باشد و دلشان به خدا نزدیک تر باشد. آنجا می رفتند و دعا می کردند. بالای خاکریزها می رفت و آنجا با خدای خود راز و نیاز می کرد. واقعیتهای جنگ جز نصرت الهی هیچ چیزی دیگری نبود.
تأکید فراوان داشند به اینکه حتمأ کارتان دقت داشته باشه؛ برای خدا باشد؛ با نام خدا آغاز و تمام شود. تأکید داشتند به مسئله نگهداری اموال. ما جنگ را با سختی انجام دادیم. جنگ ما کاملا نابرابر بود. همه دنیا هم این را می دانستند. همیشه یاری خدا با ما بود. جز یاری خدا نمی شد در برابر این دشمن با آن همه امکانات ایستاد. شهید مهدی باکری در مرخصی های رزمندگان سعی شان بر این بود که فرمانده هان با خودروهای خودشان که در گردان هست، بروند.

بهمن جهانگیری :
همیشه با بچه ها چه در دوران جنگ و چه در زمانهای دیگر که با هم بودیم، یک اسطوره بودند. برادر واحدی همیشه یک شخص متدین، سالم، خوش اخلاق و خوش رفتار بودند؛ به طوری که کسی را که سراغ نداریم ایشان را بشناسد و در مورد خصوصیات اخلاقی ایشان تعریف نکند. همیشه در جامعه و در ده و در جبهه یک الگو بودند. من از زمانی که پا به مدرسه گذاشتم، با هم بودیم. چه در همسایگی، چه در جبهه و چه در مدرسه. حدودا 20 ماه را با هم در جبهه بودیم و بقیه اش در استان همسایه بودیم. موقعیتمان طوری بود که بیشتر وقتها با هم بودیم. بعد از انقلاب رفتیم اداره بسیج پارس آباد اسم نویسی کردیم که 15 نفر بودیم. پایه گذاران بسیج پارس آباد ما بودیم که یکی هم آقای شهید واحدی بود و بقیه هم کسانی هستند که همگی در سپاه یا حوزه های انقلابی دیگر مشغول اند. همگی عضو فعال بسیج بودیم تا زمانی که جنگ شروع شد. بنده نیز در جنگ تحمیلی به جبهه اعزام شدم. زمانی بود که والفجر1 را بچه ها تمام کردند و شهید واحدی هم به مرخصی آمده بودند. بنده هم رفتم پایگاه مصطفی خمینی که در دزفول بود. یکی دو هفته ای ماندگار شدیم که به ما دستور دادند لشکر از جنوب به غرب می رود و آماده باشید. از دزفول به سه گردان دیگر در گیلانغرب پیوستیم.
یک روزی بچه ها و بنده عین سایر رزمنده ها در هوای آزاد نشسته بودیم و صحبت می کردیم که یکی آمد و گفت : جهانگیر مژده ! گفتم : چی شده ؟ گفت : دوستت آمده.
من هم رفتم دیدم که برادر شهید واحدی آمده و نشسته بود در چادر و بچه ها را دنبالم فرستاده بودند.
حدودا در کاسه گرا بودیم که خبر دادند والفجر شروع شده و ما باید برویم. ما رفتیم والفجر2 و با پیروزی برگشتیم. موقع برگشتن بنده مجروح شدم. 18 روز عین مادری که بچه را مراقبت می کند، شهید واحدی از من پرستاری کرد. موقعی که صحت خود را پیدا کردم، من راهی ده خودمان شدم. بعداز والفجر 2 به ما دستور دادند که تمام گردان را برای عملیات ببریم به والفجر 4 . من هم با شهید واحدی چون همدل بودیم و در آشنایی با هم بودیم همسفر شدیم تا عملیات والفجر 4 رفتیم. عملیات خیلی سختی بود که بچه ها با رشادت تمام و با خلوص نیتی که داشتند، همگی از جان مایه گذاشتند و این عملیات را هم مثل عملیات دیگر با سر افرازی و سر بلندی به پایان رساندیم. در عملیات والفجر 4 بود که ساعت 3 نصف شب بود و با شهید واحدی نشسته بودیم. خیلی هم خسته و کوفته بودیم چرا که واقعا عملیات سختی بود و چون منطقه هم کوهستانی بود، کار خیلی دشوار بود.
شهید باکری گفت : که بچه ها خیلی گرسنه ام. چیزی آماده دارید؟ گفتیم که نان ساندویچی عراقی داریم با نان ایرانی. گفت : یکی از آن نان ساندویچی ها برای من بیاورید. هرگز از یادم نمی رود. بر خاستیم و نان را آوردیم و با یک کنسرو گذاشتیم جلو. گفت که لازم ندارم و برای خودتان لازم میشود. این نان برای من کافی است. با ما همدردی و همدلی و یک صحبتی کرد و بعدأ به آقای واحدی توصیه های لازم را داد و بعد به منطقه ای دیگر رفت.
یک بار ما رنگ نداشتیم که روی ماشینها بنویسیم لشکر فلان و ... یادم می آید شهید واحدی گفت : داخل ساک من یک واکس است. برو آن را بیاور. روی تمام ماشینها را با واکس نوشتیم لشکر عاشورا.

سرگرد شجاعی :
ایشان مشتاقانه به خطر می رفتند . همین که پیشنهادی گردان ویژه ضد زره را دادند دردل رزمندگان اسلام بسیار جا افتاده بود که ایشان چقدر می خواهند به خدای خود برسند؛ که رسیدند. ایشان با همان لباس بسیجی به شهادت رسیدند. ایشان یک اخلاق خاصی نسبت به دوستان خود داشتند. در چهره اش هیچ وقت احساس ناراحتی نبود. ماشین سوار شدن و پیاده شدن ایشان هم یک حالت خاصی داشت و همیشه شاداب بودند، حتی اگر بچه ها شهید می شدند. اعتقادی در دل ایشان وجود داشت که می دانستند به خدا می رسند. این شناختی است که من از ایشان دارم، والا هیچ ناراحتی از اینکه رزمنده ای شهید شود نداشتند. ناراحتی ایشان از این بود که بقیه زودتر از ایشان به شهادت می رسیدند. اگر گریه می کردند، اگر را ز و نیاز می کردند، در خفا بود. چهره مهربان خدا همیشه شاداب است چون خودشان را با سختی بزرگ کرده اند. کار برای خدا اصلا دلسردی ندارد. شهید واحدی خودش نبود که مامور الهی بود و برای خدا هم رفت.

1362 قبل از عملیات و الفجر ایشان در مهندسی رزمی فعالیت می کرد . انتقال گرفت به ادوات . اولین بار در عملیات والفجر با سردار شهید آشنا شدم. تمام خصوصیاتش مانند علی(ع) بود و گذشت زیادی داشت. اخلاق واقعا حسنه داشت. قبل از عملیات والفجر 8 بود که شهید واحدی یک سری مهمات عراقی را پیدا کرده بود، ولی طرز استفاده اش را نمی دانستیم.
ایشان آمد و گفت : بیا اینها را ببریم یک جایی امتحان کنیم. قرار شد از گردان مرخصی بگیریم و یک هفته برویم گیلان غرب فقط آنها را امتحان کنیم. دو نفر بودیم. رفتیم زیر پل. عراقیها آن طفر بودند و ما این طرف. گفتم : رحیم اگر یکی مان اینجا شهید یا زخمی بشویم، کی خبر می دهد. گفت : ول کن. خدا هست. دور روز آن پل را می زدیم که خراب کنیم که البته نیت ما این بود که برد این سلاحها را امتحان کنیم. روزی دو سه تا سرباز آمدند و گفتند: شما کار را تمام کردید. رحیم گفت : ما فقط آمده بودیم سلاح را امتحان کنیم . گفتند: شما واقعا محشرید. پل را منهدم کردید و عراقی ها نمی توانند بیایند این طرف. گفتم این خواست خدا بود آقای واحدی که این مهمات را بیاریم اینجا این پل را منهدم کنیم .
فرماندهی خوب در اخلاقشان، در کار و عملکردشان و طرز برنامه ریزی ایشان نشان می داد. ایشان همه اینها را داشتند. اخلاقش را، شهامتش را و برنامه ریزی را. منطقه را نشان می دادی خودش می فهمید که اینجا از چه سلاحی باید استفاده می شد.
یک زمان قرار بود برویم تیپ شهید بروجردی که در شمال غرب بود. هر چه قدر گفتیم ، گفت : من مسئولیت نمی خواهم شما برو؛ من در همین گردان می مانم. این همه بچه ها را نمی توانم رها کنم. با گذشت بود. هیچ وقت ندیدم یکی از بچه ها از رحیم واحدی انتقاد کند. همیشه می گفتند رحیم واحدی استثناء است و واقعا هم استثنا بود. افتخار می کردم که با رحیم واحدی بودم و در خدمت رحیم واحدی و قائم مقام ایشان بودم. همیشه مهماتش را سخت می گرفت. به خاطر حفظ بیت المال. هدر نمی داد. هرموقع شهیدی را می دید خودش ناراحت می شد ولی می گفت : خدا را شکر؛ خوش بحالش؛ رفت پیش معشوق خودش؛ راحت شد. وای بر من. می گفتم شما هم می روی، سخت نگیر. می گفت : نه، من گناهکارم، من خطاکارم. اگر خدا مرا می خواست، تا حالا برده بود. آنهایی که کسی را نداشتند و شهید می شدند، بیشتر ناراحت می د . ناصر هم یکی از آنهایی بود که کسی را نداشت. توی 7 سال فوتبال بازی کردنش را ندیدم . به دومیدانی علاقه داشت . هر چه می گفتم کدام ورزش را دوست داری به شوخی می گفت : روستایی به ورزش نیاز نداره ، ما همه نوع ورزش می کنیم. ما روستایی هستیم.

سلمان مختاری :
آشنایی بنده با شهید رحیم واحدی بر می گردد به سال های 57 ، 58. آن موقع خاطرم هست در اوایل جوانی دنبال ورزش بودیم، به ویژه فوتبال. در میادین ورزش حضور داشتم ، به عنوان داور مسابقات فوتبال. در این حضور ها سردار شهید واحدی معمولا می آمدند کنار زمین فوتبال و به عنوان یک تماشاگر می نشستند و تا آخر مسابقه تماشا می کردند. گاه گداری حرکت داوری ایشان را هیجان زده می کرد و جاهایی که لازم بود ما را تشویق می کرد. آن موقع من حقیقتا ایشان راً از نزدیک نمی شناختم، حتی اسمشان هم نمی دانستم.
ایشان مدام در جبهه بودند و این آشنایی سبب شد من در سال اواخر 1360 وارد سپاه بشوم و بیشتر با ایشان آشنا شدم. این آشنایی به رفت آمد ما منجر شد و ارتباط خانوادگی پیدا کردیم. هر وقت ازجبهه می آمدند، به خانه ما هم سر می زدند. به محض اینکه می رسیدند به پارس آباد، حتما سراغ ما می آمدند و سراغی از مادرم می گرفتند . آن موقع مریض بودند و احوالپرسی می کردند.
سال 61 که اولین بار رفتم جبهه 6 شهریور اعزام شدیم به جبهه، ایشان را دیدم. رفتیم لشکر که البته آن موقع لشکر نبود؛ لشکر عاشورا به نام تیپ 31 عاشورا معروف بود. ایشان هم راننده لودر بودند که به همراه آقای فخیمی بودند و هم تعدادی از گروهان ها را در عملیات رهبری می کردند. اولین باری که من با ایشان در عملیات جبهه روبرو شدم، عملیات مسلم بن عقیل بود که دقیقا اول مهر ماه در منطقه عملیاتی سومار شروع شد. ایشان رانندگی لودر را بر عهده داشتند و خاکریز می زدند. بعد از آن عملیات ، تا مدتها در کنارشان بودم. در عملیات والفجر مقدماتی هم با هم بودیم. بعد ها از جبهه آمدیم پشت خط و در شهرستان مشغول به کار شدیم. تقریبا سالی 5-6 روز بیشتر مرخصی نمی آمدند. 5-6 روز مرخصی را معمولا به دوستان سر می زدند و خیلی کم به خانواده شان می رسیدند. با خانواده سلام علیکی می کردند و احوالی از همه می پرسیدند و به محض که حال همه را می پرسیدند، از همه خداحافظی می کردند. شاید اولین نفراتی که معمولا به دیدنش می آمد، من بودم.
بلافاصله سراغ مسابقات را می پرسید. سراغ بچه ها را می پرسید که چه کار می کنند.
در سال 65 که به همراه ایشان از تبریز می رفتیم، گفت : برویم از کارخانه گچ آذربایجان گچ بگیریم که بفرستم برای خانه. از آنجا یک کامیوین گچ گرفتیم و فرستادیم خانه شان تا خانه را سفید کند. همان خانه ای که قرار بود بعد از ازدواج در آن زندگی کند.
هر وقت که می آمد، ندیدم حتی یک بار با ماشینی که تحویلش بود، بیاید. همیشه از اتوبوس استفاده می کرد. ساد و، بی تکلف و بدون آنکه شناخته بشود، می آمد.

محمد زاده :
آقای رحیم واحدی یکی از فرماندهان شجاع لشکر عاشورا و تیپ ذوالفقار بود؛ بطوری که نام ایشان بعد از شهادت به عنوان ابوالفضل العباس لقب گرفت. آنقدر نترس و شجاع بود که هر ماموریتی که سخت و دشوار بود و نیاز به تحمل داشت، گرسنگی، تشنگی ، زخمی شدن، شهید شدن و اسیر شدن را به همراه داشت، به رحیم واحدی می دادند. کار ایشان طوری بود که حتما باید دشمن را مستقیما می دید، چون تفنگ 106 که مستقیم می زند، باید هدف را کاملا ببیند تا بتواند شلیک کند. ایشان همیشه اصرار داشت که من باید هدف را ببینم تا بزنم و اینقدر می رفت که نزدیک به هدف می شد و حتی من میگفتم آقای واحدی، شما می توانید در 2 کیلومتری هم شلیک کنید. برد موثر تفنگ بیش از 2 کیلومتراست. شما می توانید در 2 کیلومتری هدف قرار بگیرید و از بالای آن سکو شلیک کنید و تانک یا سنگر یا دیده بان را بزنید.
در لشکر اگر 10 نفر باشند شجاعترین باشند، حتما یکی از آنها رحیم واحدی است. رحیم واحدی خیلی آدم شجاع و نترسی بود. خیلی آدم سختکوشی بود. به هیچ وجه از خوردن و خوابیدن واستراحت گله نداشت؛ هر وقت، کارش بیشتر می شد و ماموریتش سخت تر بود، وقت را ضی می شد. در کردستان در عملیات والفجر 4 درآن ارتفاعاتی که واقعاً خیلی دشوار بود، به سر می بردیم. هم سرد بود هم جاده نبود، ولی رحیم واحدی توانست با یک 106 از این تپه برود و خودش را نشان دهد که ما در تمام ارتفاعات نیرو داریم؛ در حالیکه ما در خیلی از ارتفاعات نیرو نداشتیم. ولی رحیم واحدی از این تپه ها تیر اندازی می کرد و نشان می داد ما اینجا حضور داریم. دوباره می رفت از یک تپه دیگر می زد و می گفت ما اینجا هم حضور داریم. رحیم واحدی خیلی به این موضوع اعتقاد داشت که در جبهه اعتقادات است که می جنگد، نه ابزار. چیزهایی که معمولا بعضی ها با پوشیدن یا داشتنش لذت می بردند، رحیم واحدی از آنها دور بود. مثلا پوتین خیلی کم می پوشید یا در حین عملیات کفش به پا نداشت، زیرا زیاد براش مهم نبود.
مهمات که کم می رسید، ایشان آرپی جی و تیربار را با دو دستش می گرفت و می جنگید. خلاصه بیکار نمی ایستاد. به محض اینکه تفنگ 106 گلوله اش تمام می شد، یک لحظه هم دوام نمی آورد. فورا آرپیجی یا دوشکا را برمی داشت؛ حتی دیده بانی هم می کرد. یادم می آید در همان عملیات کربلای 5 که خیلی به دشمن نزدیک شده بودیم، درگیری به شدت ادامه داشت. رحیم واحدی از مهمات خود دشمن داشت استفاده می کرد. با توجه به اینکه عبور مهمات از رودخانه کارون و الوند خیلی مشکل بود، مهمات کم می رسید، ولی رحیم واحدی می چرخید از مهمات دشمن برمی داشت و استفاده می کرد. یک دفعه متوجه شدیم تعدادی از عراقیها بین ما و دشمن زمین گیر شده اند. ایشان به ما گفت مواظب من باشید تا بروم اینها را دستگیر کنم بیاورم. گفتیم بین دو تا خاکریز مشکل است. به هر حال اگر ما هم نزنیم، آنها می زنند. گفت نه، شما مواظب من باشید و از پشت شلیک نکنید؛ عراقیها نمی توانند بزنند. ایشان که پابرهنه بود، از خاکریز عبور کرد و رفت طرف عراقیها. طوری رفت که از گرد و خاک ایشان را ندیدیم.

حمید شکری:
بار اول ایشان را قبل از عملیات خیبر دیدم وبا او آشنا شدم. ایشان قسمتی ازسلاحهای نیمه سنگین مستقیم زن ضد زره را دردست داشتند و فرماندهی می کردند. در عملیات خیبر کنار هم بودیم. بعد از عملیات طوری شد که سلاحهای ادوات همه در یک تیپ جمع شدند و ما تقریبا همکار نزدیک شدیم. با توجه به روحیات خوش خلقی و خوش برخوردی که ایشان داشتند، من زیاد با ایشان مأنوس شدم؛ طوری که در منطقه عملیات وقتی ایشان را دیدم خیلی با هم گرم گرفتیم. منطقه عملیاتی خیبر منطقه خاصی بود، چون هیچ عقبه ای وصل نبود، نیروها با آب یا هلی کوپتر آمده بودند جزیره مجنون. وضعیت خاصی بود و دشمن فشار شدیدی می آورد. روز دوم عملیات بود. شهید واحدی یک خصوصیات خاصی داشت. علاوه بر اینکه جنگی و رزمی بود، خیلی فنی بود. معمولا یک پیچ گشتی همیشه داشت و با همان پیچ گشتی خیلی از گره ها را باز می کرد. در عملیات ها که با هم بودیم، می گفتیم : آقا رحیم پیچ گشتی یادت نره!؟ بدون وسیله نمونیم.
شهید واحدی از نظر هیکل و اندام زیاد درشت نبود، ولی خیلی فرز بود. یک بدن خیلی محکمی داشت. به نظر من آمد که باید رزمی کار باشد. ما به شوخی می گفتیم تو بد جوری تو گلوی صدام گیر کردی، چون کلاشینکف به تو اثر نمی کند. این مساله برای ما به واقعیت داشت تبدیل می شد. واحدی اینقدر سفت و سخت بود که فکر می کردیم اگر شهید واحدی را از بالای قله دستهایش را ببندند و بیاندازند داخل دره، اتفاقی برایش نمی افتد. می گفتیم کلاش به تو اثر نمی کند و صدام باید فکر دیگری بکند. یک خصوصیتی هم که داشت و ما آن موقع این خصوصیت را به او خرده می گرفتیم، این بود که یک روحیه خطر پذیری بالایی داشت. همیشه پرخطر ترین گزینه را انتخاب می کرد. براای ما سئوال بود و می گفتیم تو چرا این کار را می کنی.
همیشه آماده شهادت بود. با کوچک نمودن دشمن ایجاد خطر می کرد و هیچ ابایی نداشت. این عملکرد را هم در کارهای عملیاتی و رزمی داشت. این را می توانیم به عنوان شجاعت و شهادت پذیری برای ایشان در نظر بگیریم. البته خطر پذیری شهید واحدی منحصر به زمان عملیات نبود؛ پشت جبهه هم از این کارها می کرد .
یک خاطره دارم که مربوط به عملیات بدر بود. روز 4 یا 5 عملیات بود. دشمن فشارهایش را زیاد کرده بود. لشکر عاشورا که محور خود را روز اول تصرف کرده بود و بعد از آن در محور سمت چپ لشکر نجف بود، عملیات کرده بود و آن طرف رودخانه دجله ماموریتی داشت که در اتوبان بصره – بغداد، یک پل بزرگی بود باید آن را منهدم می کردند. وضعیت بچه ها طوری بود که شهید مهدی باکری هم خودش را رسانده بود به منطقه و در روستای خوربیه با دشمن درگیر شده بود. ما هم در جریان بودیم و می دیدیم در پشت رودخانه دجله درگیری شدید هست. من مشغول دیدبانی بودم که یک وقت دیدم شهید واحدی با ماشین آمد جلوی دیدبانی ایستاد و من اشاره کردم بیا پایین بایست. هلی کوپترها و هواپیماها هم در هوا بودند و هر ماشینی که می دیدند فوری می زدند. شهید واحدی آمد و ایستاد و گفت چه کار می کنی؟ گفتم دیدبانی می کنم. گفت : مگر نشنیدی آقای مهدی چی پیام داده؟ گفته کار از این کارها گذشته و همه باید بیایند. گفت : آقا مهدی با بی سیم اعلام کرد که هر کی مهدی را دوست داره بیاد پیش مهدی. نفهمیدم چطور پایین آمدم. انگار واقعا دیگه به آخر خط رسیده بودیم. رفتیم پیش بچه هایی که نزدیک ما بودند و گفتیم آقا قضیه اینطوری شده و واحدی یک توضیحی داد. بعد سرش را از پنجره ماشین بیرون آورد و گفت مسافرین کربلا سوار شوند. با سرعت آمدیم طرف پلی که طرف دجله زده بودند. آمدیم رد بشویم برویم طرف آقا مهدی که دیدیم پل را زدند. از ماشین پیاده شدیم. از کنار دجله همین طوری رفتیم تا سمت راست. می خواستیم یک جایی پیدا کنیم و برویم ببینم بالاخره آقای مهدی کجاست و کجا کمک خواسته. راه نفوذی پیدا نکردیم. رسیدیم به آقای مصطفی مولوی که آن موقع معاون لشکر بودند. ایشان گفتند که کار تمام شده و دیگر نیازی نیست. ظاهرا آقای مهدی شهید شده بود. شهید واحدی در آن لحظه نشست و یک مقدار گریه کرد. آمد به من گفت: نگفتم دیر کردیم؟ آقا مصطفی گفت : بیایید مقر لشکر. حالا هر چه تصمیم باشد، باید همانجا گرفته شود.
من قبل از عملیات نصر 7 مرخصی بودم. در همین عملیات به علت حجم کاری که بود، نتوانستیم شهید واحدی را ببینیم . روز اول عملیات شنیدم شهید واحدی شهید شدند؛. منتها در فکرم بود که حتما ببینم واحدی چطور شهید شده است.
شهید واحدی از جاده ای که کاملا مین گذاری شده بود، عبور کرده بود. طبق همان قضیه که عرض کردم، پر خطرترین گزینه ها را انتخاب می کرد.
شهید واحدی از همان اول وارد سپاه شده بود و از همان موقعی که من می شناختم، در مناطق عملیاتی در خط مقدم جبهه بود.
امام در سال 42 فرمودند یاران من در گهواره هستند. از همان یاران گهواره ای شاید یکی هم شهید واحدی بود.
ما شهدای همرزم زیادی از اردبیل داشتیم که یاد و خاطره همه شان را گرامی می داریم. ما قبل از عملیات خیبر همدیگر را شناختیم. درعملیات خیبر همیشه با هم بودیم و به همدیگر کمک می کردیم.
از همان لحظه ای که با رحیم واحدی آشنا شدم تاثیر خودش را گذاشته بود. بعد از شهادتش به این راضی نبودم که فقط بشنوم شهید واحدی شهید شده است. خودم را ملزم کردم که بروم جایی که شهید شده را ببینم.
به نظر من شهید واحدی وامثال شهید واحدی نقش خودشان را در تاریخ کشورمان ایفا کردند. شهید واحدی را من در جبهه اخمو ندیدم. اگر دو کلمه با او صحبت می کردی، حتما یک لبخندی می زد و کوتاه هم صحبت می کرد. یکی از خصوصیات ایشان کوتاه سخن گفتن بود. در جبهه هر کس برای خودش یک خلوتی داشت. شهید واحدی تعریف می کرد از یکی از دوستانش که یک شب بیدار شدم بروم رفع حاجت کنم، نگو یکی از دوستان مشغول خواندن نماز شب است. تا متوجه می شود من از زیر پتو می خواهم بلند شوم، خودش را انداخته بود زمین که من ایشان را نبینم. جالب این بود که افتاده بود روی ظرف ها و یک صدای بزرگی ایجاد شده بود که همه بیدار شدند.

رجب آدم زاد:
هر کاری را که به او محول می کردند بخوبی انجام می داد . طوری انجام می داد که زبانزد همه بود . از کودکی کمک خانواده می کرد. هرکاری لازم بود دست پدر و مادرش را می گرفت و حتی اگر لازم بود برای بستگانش راهکاری نشان بدهد، دریغ نمی کرد. در زمان نوجوانی در مجالس معنوی و مذهبی مخصوصا ایام محرم تلاش می کرد . واقعا کارساز بود . توی مجلس شرکت می کرد، همه می فهمیدند می شود که ازاو یک الگو برداشت کرد .
در قبل از انقلاب بنده و همسن و سالهای من ( 2 سال از شهید کوچکترم ) خیلی اطاعت از ایشان می گرفتیم. در راهپیمایی انقلاب و سخنرانی حضرت امام ایشان واقعا ما را راهنمایی می کرد . چون دو سال از ما بزرگتر بود و از انگیزه بیشتری برخوردار بود . توی بسیج مردم نقش به سزایی داشت .
در طول انقلاب ایشان به نسبت منطقه روستای محله نقش به سزایی داشت. حداقلش این بود که ما را آگاهی می داد. واقعا یک خانواده بودند که مذهبی و خیلی زبانزد خاص و عام بودند. در منطقه یادم است زمان طاغوت هم اگر حرفی می زدند همه قبول می کردند. در چند تا از راهپیمایی ها خودم شا هد بودم که حضور داشت. حالا حضور داشتن یک مطلب است و تاثیر گذاشتن یک چیزی دیگر. دوران بعد از انقلاب در شهرستان پارس آباد، بسیج زمانی آغاز شد که بسیج مستضعفین بود. یک ساختمانی داشت و یکی از اعضایش این شهید بزرگوار بود. اوایل انقلاب بود یک جا نگهبانی می گذاشتند . با وجود اینکه شغل دیگری داشت، به کارهای دیگران نیز رسیدگی می کرد؛ به مشکلات خانواده رسیدگی می کرد .
علیرغم این کار می آمد توی بسیج هم فعالیت می کرد.
نکته ای که کاملا برایم اهمیت داشت این بود که واقعا شهید وقتی از جبهه بر می گشت روحیات همان جبهه را می آورد در منطقه و روستا. وقتی ایشان تشریف می آوردند روستا با همان چفیه می آمد. من وقتی شهید واحدی را می دیدم می گفتم همین افراد هستند که می روند جنگ می کنند. خبر رسید شهید واحدی تشریف آورده. ما به اتفاق دیگران رفتیم احوال پرسی کردیم و برگشتیم.
از خطه پارس آباد شهید رحیم واحدی را داریم که از نیروهای صبور لشکر بودند. مدتهای مدیدی در جبهه حضور داشتند؛ آن هم در یکی از گردانهای تخصصی لشکر. ایشان فرمانده گردان مظفر از تیپ ادوات بودند . تفاوتی که گردان های تخصصی با دیگر گردانها دارد این بود که در گردان های عملیات در حال انجام بود اما در گردان تخصصی نیاز به آموزش ها و مدیریت های ویژه بود. وی سالهای زیاد در گردان بود و چندین نوع سلاح دور برد و ... را مدیریت می کرد و نیاز به دقت و حوصله زیادی داشت و از عهده این عملیات ها بر می آمدند که در عملیات نصر 7 که در مناطق حساس غرب کشور بود، در منطقه سردشت بود که به دلیل وجود کوهها، کار سخت ومشکل بود.
شهید واحدی قد و قامتش رشید بود و اراده فولادین داشت. از خصوصیات برجسته ایشان حوصله وصبور بودن در کنار کار سخت، حمل سلاح ها و قبضه ها و ایجاد استحکامات ، نگهداری آنها، مدیریت و آموزش نیروها بود. در عقیده استواربود. به موقع در تعویض نیروها ظرافت های خاصی نشان می داد که ایشان ازعهده این قبیل اقدامات هم به خوبی بر می آمد. فعالیت شهید واحدی با وجود سختی ها پیامی داشت و آن پیام، صبوری واستقامت در راه هدف است.

رحمان جهانگیری:
بعداز اتمام عملیات غرورآفرین والفجر یک بود که بنده نیز افتخار همرزمی با ایشان را داشتم. در آن زمان بنده در واحد ادوات لشکر 31 عاشورا به عنوان رزمنده ای کوچک در قسمت توپهای 106 مشغول انجام وظیفه بودم و برادر واحدی نیز معاونت فرماندهی ادوات لشکر را به عهده داشتند . بعد از چند ماهی که در گیلان غرب بودیم، برای عملیات والفجر 4 به محور بانه و مریوان اعزام شدیم. روز قبل از شروع عملیات برادر واحدی بچه های ادوات را جمع کرد و منطقه عملیاتی را برای کلیه برادران توجیه نمودند. در این عملیات ما بایستی نیروهای زرهی و سنگرهای دشمن را منهدم می کردیم. شب عملیات ایشان را مشاهده کردم که با خدای خویش خلوت کرده و مشغول خواندن نماز و دعا بودند. حالت عجیبی داشتند. روز عملیات دوباره نیروها راجمع کرده و تذکرات لازم را در مورد استفاده مهمات و سلاحها دادند تا اینکه عملیات شروع شد و بچه ها نیز آماده انهدام سنگرهای تجمعی و بتونه دشمن شدند. منطقه عملیاتی ، منطقه کوهستانی و صعب العبوری بود، ولی با همت و دلاوری بچه ها و با رشادت و فرماندهی عالی برادر واحدی ما توانستیم به اهداف از پیش تعیین شده دست یابیم و ستون تدارکاتی دشمن را در ارتفاعات کانی ما نگا از کار انداخته و دشمن را مجبور به فرار سازیم که در این اثنا سلاح و مهمات زیادی را نیز از خودشان به جا گذاشته بودند و بعضی از بچه ها آشنائی با طرز کار این اسلحه ها را نداشتند . ایشان خود این ادوات و تانکهای غنیمتی را روشن کردند و دست بچه ها می دادند تا آنها یک طوری آنها را رانده
وبه مقر خود باز می گردانند. بعد از اتمام عملیات دوباره به گیلان غرب بازگشتیم و به مرخصی و استراحت رفتیم و بعد از مدتی که از مرخصی برگشتیم، برای عملیات بعدی که مدت شش ماه طول کشید و در این مدت آموزشهای لازم را دیدیم و به منطقه عملیاتی جنوب کشور اعزام شدیم. در مسیری که باید عبور می کردیم، اشتباها مسیر مهران و دهلران را طی کردیم. جاده ای بود که به اردبیل عراق وصل شده بود و این جاده را طی کردیم. چند کیلومتری از این جاده را گذشته بودیم که زیر هدف توپخانه و خمپاره های دشمن بعثی قرار گرفتیم. عراقی ها جاده را هدف قرار داده و ستون حرکتی ما را نگه داشتند. بلافاصله برادر واحدی با یک دستگاه خودروی جیپ به مقر برادران ارتشی که در آن منطقه بود، رفت و از آنها در مورد مسیر و جاده راهنمایی های لازم را کسب نموده و برادران رزمنده را نجات دادند. آن شب را هیچوقت نمی توانم از یاد ببرم. همان شب حدودأ 2 کیلومتری را با پای پیاده طی کردیم. برادر واحدی آن شب طوری ستون رزمندگان را هدایت نمودند که هیچ یک از بچه ها با آنکه آتش توپخانه دشمن بی امان مثل باران می باریدف بدون آنکه صدمه ای ببینند، آن مسیر را طی نمودیم و به مقر لشکر در منطقه جنوب کشور رسیدیم. بعد از چند روز استراحت در منطقه دشت آزادگان رهسپار منطقه عملیاتی خیبر شدیم. در اینجا بود که فرمانده هان لشکر 31 عاشورا توصیه های لازم را به بچه ها دادند. حتی دقیقا یادم هست که برادر بزرگوار شهید مهدی باکری عملیات را توجیه کرد و توصیه کردند که این عمیات یکی از سخت ترین عملیات ها خواهد بود . کسانی که عذر و بهانه ای دارند، تا در این مقر هستیم بگویند، وگرنه در منطقه خیلی دیر خواهد بود؛ چون در این عملیات 90% احتمال شهید شدن هست. شب عملیات لحظه شماری می کردند. مقر لشکر شور و هوای عجیبی به خود گرفته بود. آن شب را بنده به همراه برادر واحدی برای وداع و حلالیت طلبی پیش بچه ها رفتیم و چون قرار بود آنجا بمانیم، برادر واحدی خیلی ناراحت بودند. تا اینکه روز موعود فرا رسید و ما را نیز به منطقه عملیاتی برای انجام عملیات خواستند. البته ایشان همیشه بچه ها را برای انجام عملیات هر وقت که لازم باشد به آماده بودن توصیه می کردند تا اینکه فردای شروع عملیات به وسیله یک فروند هلیکوپتر به منطقه عملیاتی خیبر رسیدیم. بنده مسئول قبضه 106 میلی متری بودم. وقتی به آنجا رسیدیم، به ما خبر رسید که دشمن به دنبال شکست خوردن در این عملیات در تدارکات پاتک سنگین بر علیه رزمندگان اسلام می باشد. درساعت 6 صبح بود که دیدیم نیروهای بعثی با یک تیپ زرهی وارد منطقه شدند. بنده که تا آنروز حدودأ 20 ماه در مناطق مختلف عملیاتی غرب و جنوب کشور بودم، تا آن موقع پاتکی به آن شدت ندیده بودم . برادر واحدی هیچوقت از شهادت و یا مجروح شدن ابائی به دل نداشتند و الگوی مناسبی برای بچه ها بودند و همیشه بسیجها و دوستان و آشنایان خود را سفارش می کردند که در صحنه های انقلاب، حضور فعال و موثری داشته باشند و نگذارند که نااهلان به این انقلاب رخنه نمایند و پیرو امام و ولایت فقیه باشند، تا بدین طریق باعث سرافرازی و پایداری نظام جمهوری اسلامی که بر پایه خون شهدای استوار است، باشند و دشمنان این نظام را از افکار و توطئه های شوم، مأیوس کنند.

علی بلد:
مدتی در پشت جبهه در چادر ها اسکان یافتیم. من با این شهید عزیز آشنا شدم و هم چادر بودیم و ایشان تیراندازی توپ 106 را انجام می داد و من خدمه بودم. در چادر گروهی بعنوان برادر بزرگ به مشکلات بچه ها رسیدگی می کرد و بیشتر کارها را از روی ایثار برای خدا انجام می داد و بعنوان مسئول هیچ وقت به کسی امر و نهی نمی کرد؛ بلکه با اخلاق اسلامی و نیکویی که داشت همه را جذب خود می کرد. شب عملیات والفجر 1 بود که توپ را از جیپ پیاده کرده و مستقر کردیم. هر چند من خدمه بودم و وظایفم گذاشتن گلوله و حمل آن بود. بعلت خستگی من خوابم برده بود و در داخل کانالی خوابیده بودم که ناگهان با حرکت ناگهانی مرا بیدار کرد و گفت : اگر بیدار نمی شدی بولدوزر تو را در خاک دفن می کرد. با این کارش مرا نجات داد. مرحله ایثار و گذشت وی چنین بود. تا صبح به تنهایی تیراندازی کرده بود و مرا بیدار نکرده بود و صبح که بیدار شدم، اطراف خودم را انبوهی از پوکه های توپ دیدم. فردای عملیات با 2 دستگاه ماشین جیپ با 106 به نواحی فتح شده رفتیم . جبپ عقبی بعلت تیراندازی عراقیها متوقف شد و ما با شهید واحدی به طرف یک تپه بلند در اول خط مقدم حرکت کردیم. به اشتباه وارد خطوط عراقیها شدیم. فرض ما این بود که این تپه بلند در دست ایران است. در نزدیکیهای این تپه بلند که نقطه حساس بشمار می رفتف بعلت تیراندازی شدید عراقیها از فاصله نزدیک از جیپ پیاده شدیم و سنگر گرفتیم. شهید واحدی با شجاعت تمام به تنهایی درمیان تیرهای مستقیم بلند شد و گلوله در توپ گذاشته و نقطه حساس دیده بانی و آتش توپخانه عراق قطع شد و عراقیها فرار کردند و اغراق نیست اگر بگوییم وی به تنهایی فاتح خط بود. دشمن را به عقب رانده بود و در این هنگام نه تنها به 106 بسنده نکرده بود بلکه در جیبش یک خمپاره اندازه 60 داشت که در مواقع ضروری از آن استفاده می کرد. بعد از این واقعه از خط مقدم حدودأ 500 متر عقب آمدیم و در پناه یک تپه بودیم که یک قبضه ضد هوایی که در روی ماشین بود، آتش گرفت. رزمندگان بخاطر انفجار گلوله ها از ماشین فاصله گرفتند. شهید واحدی با شجاعت تمام و بدون واهمه با خاک، آتش را مهار کرد وبه مسئولان قبضه گفت بیایند و ماشین تازه را ببرند. در این عملیات، جسد یک شهید در کنار جاده مانده بود. می بیند و پس از اتمام عملیات نام وی را در تعاون نمی بیند و همان روز داوطلب شد به خط رفته و جسد این شهید را از زیر خاک در آورده تا این شهید به شهرستان خود جهت تشییع جنازه فرستاده شود.
از جمله صفات بارز ایشان، ایمان وی موقع نماز بود که ایشان در همه حال برای نماز اول وقت اهمیت زیادی قائل بود. در میان عملیات هر چند تهیه آب خیلی مشکل می شد ایشان مقید به گرفتن وضو بودند و با تیمم نماز نمی خوانند و نماز ایشان به حالت ایستاده بود. هنگامی از جبهه باز می گشت از شهر خودش به سراغ و دیدار بسیجیان می رفت و این مسئله وی باعث می شد که یاد وی و مهربانی وی از خاطره محو نشود. هر چند وظیفه ما بود به زیارت وی برویم. بخصوص در جبهه بیشتر اوقات غذا و لباس خود را به بسیجیان می داد و آنها را برخود مقدم می شمرد و خیلی خصوصیات اخلاقی وی ناشناخته ماند. مگر آنهایی که با وی بودند و طول جنگ، سراسر خاطره بود. با کدامین خاطره، یاد وی را زنده نگهداریم که زندگی شهید واحدی خاطره بود برای رزمنده گان اسلام که هر یادی از جنگ بشود نام وی در میان هزاران خاطره های بسیجی می درخشد . از خداوند متعال می خواهیم ما را پیرو راه وی قرار دهد وایشان را با شهدای کربلا محشور گرداند.

حسن ندرتی:
بنظر بنده شهید واحدی سمبل و نمونه بسیجیان مغان در جبهه حق علیه باطل بود و دلیل این ادعا همان شجاعت و نترس بودن اخلاص و توان آن سردار بزرگ است. بنده روزی در لشکر به ایشان گفتم برادر واحدی به نظر بنده دیگر دارد وقت می گذرد و شما خوب است مسئله ازدواج را نیز بررسی نمائید و تا دیر نشده آستینها را بالابزنید تا ما نیز شیرینی عروسی تو را بخوریم. ایشان در جواب گفتند : فلانی حرف شما درست است و بنده می دانم که باید این کار را انجام داد، اما می ترسم ازدواج، بنده را از جبهه دور کند و نتوانم به خاطر مسائل پشت جبهه در جنگ و دربین این بسیجیان مخلص حضوری فعال داشته باشم. البته تمامی برخوردها و نشست و برخاستهای بنده با ایشان همگی خاطره می باشد و می خواهم به یکی از خصوصیات ایشان که همانا نترس بودنشان می باشد اشاره کنم.
در یکی از روزهای عملیات بدر در کنار رود خانه دجله سوار بر خودرو جیپ که تفنگ 106 بر روی آن نصب شده بود در حال تردد بودیم که ناگهان هواپیما بطرف ما شیرجه رفت. من فریاد زدم رحیم مواظب باش؛ می خواهد ما را بزند . ایشان با کمال خونسردی و شجاعت گفتند نترس هیچ غلطی نمی تواند بکند و همانطور هم شد. با آن سرعتی که حرکت می کردیم یکباره ترمز گرفت و خودرو چند بار به دور خود چرخید و در این موقع موشک رها شده از هواپیمای دشمن حدود 100 متر جلوتر به زمین اصابت و منفجر گردید.
از دیگر خصوصیات آن شهید بزرگ خاکی بودن و به قول معروف صمیمی بودن ایشان است. برادر واحدی همواره خود را یک بسیجی معرفی می نمود و با کوچک و بزرگ و همشهری و غیره ارتباط نزدیک و متواضعانه داشت و هیچ به خود غرور و تکبر راه نمی داد و بسیار خوش اخلاق و گشاده رو بود. بنده گهگاهی که در نیمه شب بلند می شدم ایشان را در حال اقامه نماز شب می دیدم. همواره سر نماز گریه فراوان می کرد. از خداوند خویش مغفرت می خواست و همیشه در همه حال امام و رزمندگان را دعا می کرد و بر این نکته تاکید داشتند که نباید امام را تنها گذاشت و ما باید همواره بر محور ولایت فقیه حرکت کنیم ونگذاریم دشمنان اسلام خلل و خدشه ای به امر ولایت وارد آورند. بنده بار دیگر بر این موضوع تاکید دارم که تمام رفتارها و کردارهای آن شهید بزرگ همگی خاطره بوده و درسی فراموش نشدنی برای خود این بنده است .و نویسندگانی همچون بنده نمی توانند هم آن را بر روی کاغذ بیاورند . این قطره ای است از دریای بیکران که قبول درگاه حق گردد. در پایان از دست اندرکاران این کنگره نهایت تشکر و سپاس را دارم .

جهانگیری:
چون دشمن دید کافی به ما داشت به شدت زیر آتش ما را می کوبید. شهید واحدی یکی از ماشینها را برداشت؛ چون قبلا هم در جاده دژبانی ارتش را دیده بودیم، رفت پیش برادران ارتشی که یکی از آنها را با خود آورد برای راهنمایی جاده. به هر زحمتی که بود بچه ها را نجات دادند. بالاخره ما رفتیم تا نزدیکی بهداری که بنزین هم تمام شد. رسیدیم به یک دشت که برهوت بود. نه آبی، نه چشمه ای و نه حتی درختی. باک تمام ماشینها تمام شد. حدودا ما یک روز ماندیم آنجا بدون غذا و آب. شهید واحدی خودش به مکانیکی هم علاقه زیادی داشت و هم وارد بودند. ماشینها را یکی یکی در سرازیری هل دادند و از باک آنها یک و نیم لیتری بنزین جمع آوری کرد. تمام باکهای ماشینها را خالی کرد و مقداری بنزین جور کرد تا خودش را برساند به بهرداری. با هر مشفتی که بود خودش را رسانده بود به بهرداری و از برادران ارتشی بنزین گرفته بود. واقعا آن لحظه را نمی شد بیان کرد که شنونده احساس کند خودش درآن لحظه زندگی می کند. بچه ها بدون آب و غذا در دشت بودند و هوا هم خیلی گرم بود . بنزین گرفته بودند و بردند تمام ماشین ها را پر کردیم و رفتیم رسیدیم به بهداری؛ به یک ایستگاه صلواتی. رفع تشنگی و گرسنگی کردند و باز هم راه افتادیم و رسیدیم به دشت آزادگان که شب بود. بچه ها چون زیاد خسته بودند خوابیدند. من و شهید واحدی روی ماشین جیب ساعت 6 نشسته بودیم که گفت یا تو بخواب یا من بیدار می مانم. گفتم نه تو خسته ای، تو بخواب. نشسته بودم که دیدم یک ماشین دارد به ما نزدیک می شود. دلم نیامد که شهید واحدی را بیدار کنم، چون که خیلی خسته بود. رفتم پیش ماشین دیدم شهید بزرگوار آقای باکری و همراهش آقای مولوی که آن زمان ریاست اطلاع عملیات لشکر را داشتند، آمده اند. من نمی دانستم ونمی شناختمشان. خیلی هم جوان بودند. به قیافه ایشان و سنشان نمی آمد که 26 ساله باشد چون که من اولین بارم که بود که شهید باکری را می دیدم.سلام علیک کردیم وگفت که شهید واحدی کجاست. گفتم خوابیده.
به شوخی گفت اینقدر خسته است که خوابیده. گفتم چند روزی است که در راه استراحت نکرده. گفت من الان یک کاری می کنم که شهید واحدی از خواب بلند می شود. رفت مقداری آب برداشت و به صورتش ریخت. تا چشم باز کرد، دید شهید باکری است. همدیگر را بغل کردند و بوسیدند و احوال پرسی کردند و توصیه های لازم را به ما دادند و گفتند که :
دشت آزادگان که رسیدید، چند روزی مستقر می شوید؛ بعد می روید به طرف حسینیه و ما چند روزی آنجا ماندیم و بعد به طرف منطقه ای که گفته بودند رفتیم چند روزی هم آنجا ماندیم تا لشکر سازماندهی کرد و عملیات آماده شد. به ما گفتند که عملیات خیلی سختی است. خودمان و فرماندهان به علت سختی نمی توانند و ما فقط منطقه را فیلمبرداری کردیم که حالا می توانیم از این فیلمها استفاده کنیم .
من همیشه با شهید واحدی شوخی های زیادی می کریم، چون هم سن و سال بودیم و همسایه، از دوران بچگی هم با هم بودیم. همیشه می گفتم که امروز خیلی نورانی شدی. در جواب می گفت که می خواهی شهید بشوی، هر موقع که پشت گوشت را دیدی آن موقع من شهید می شوم و خیلی شوخ طبع بود. این شهید وقتی که می دید ما ناراحتیم و روحیه نداریم، بلافاصله با خوشی طبعیهاش ما را می خواست شاد بکند و دلمان را از ناراحتی در بیاورد.
بالاخره ما آماده شدیم برای منطقه خیبر و عملیات در منطقه مجنون. یک ماه مانده بود به عید. با شهید واحدی که نیمه های شب بود، سوار یک هلیکوپتر شدیم و وارد منطقه عملیات شدیم. درست یک ماه در منطقه عملیات بودیم. حتی زمانی می شد که ما سه روز غذا نداشتیم. یادم می آید که دشمن یک پاتک سنگین داشت. درست است که همه جای جزیره آب بود ولی آبش به حدی شور بود که اصلا نمی شد از آن استفاده کرد.
تقریبا بعد ازظهر بود یکی دو تا از بچه ها را برداشت مستقیم و به طرف عراق راه افتاد و2 تا 20 لیتری پر کرده بود و با خودش آورده بود. زیر آتش دشمن دل و جرأتی می خواست که یک آدم که بتواند همرزمهایش را ازتشنگی رها کند. از جانش مایه می گذاشت. برای همه یک الگو بود. از نظر اخلاقی چه در باب رزم و در تمام صحنه ها همیشه زبانزد بود. هیچ موقع از یادم نمی رود آن روزهایی را که با شهید واحدی بودم. چه روزهای سخت و خوبی که همیشه با هم بودیم. مثل دو برادر و اجزای یک خانواده همیشه پشت سر هم بودیم.
هر موقع که به این مزارع نگاه می کنم و یا مسیرم به این محل می افتد، خاطرات دوران چند ساله را که با هم داشتیم، مرور می کنم. یاد روزهایی که همین جا با هم درد و دل می کردیم.
هر موقع چشمم به این مزار می افتد، آن دوران برایم زنده می شود.

محمد فیضی:
در سال 61 قبل از عملیات والفجر مقدماتی در تیپ 9 حضرت عباس ( ع) در واحد ادوات با برادر رحیم واحدی آشنا شدم. ایشان خصایص عالیه که ذیلا به آنها اشاره داشتند و بنده با توجه به اینکه حدودا سیزده یا چهارده سالم بود، ایشان را فردی دیدم که می بایست خیلی چیزها از او یاد می گرفتم. ضمنا آن زمان ایشان در عملیاتهای قبلی نیز شرکت کرده بودند. با چند نفری که مسئولیتمان با برادر واحدی بود توی یک چادر بودیم. مدتی را در دشت عباسی خوزستان سپری کردیم تا اینکه نیروها را برای عملیات والفجر مقدماتی سازماندهی کردند. برادر واحدی را به عنوان مسئول قبضه 106 میلی متری و ما را کمک تیر انداز ایشان و پاسدار علی اشرفی را نیز به عهده راننده معرفی کردند. ضمنا فردی هم به نام علی بدر از پارس آباد با ما بود. با توجه به اینکه برادر واحدی به کار تعمیر نیز وارد بودند، کار تعمیرات ماشینهای ادوات را نیز خودشان انجام می دادند و همیشه کارهای سخت را خودش به دوش می گرفتند. در تمیز کردن اسلحه های 106 از هیچکس کمک نمی گرفتند. در آن هوای گرم خوزستان می دیدی که اسلحه یا ماشین را جلوی چادر گذاشته و به تمیز کردن یا تعمیر آنها مشغول است.
بالاخره عملیات والفجر مقدماتی فرارسید و قرار بود ما هم در آن عملیات شرکت کنیم ولی تیپ 2 به جای تیپ ما عمل کرده بود که این امر مشکلاتی نیز بعدا به وجود آورد و ما بالاخره نتوانستیم در عملیات شرکت کنیم. پس از مدت کوتاهی عملیات والفجر 1 از منطقه فکه آغاز گردید. ما هم به اتفاق برادر واحدی در عملیات شرکت کردیم. در حالیکه نیروهای پیاده پیشاپیش مشغول عملیات بودند. ما هم با آتش 106 آنها را پشتیبانی می کردیم . زمان عملیات که دقیقا یادم نیست، احتمالا از ساعت 11 شب آغاز گردید تا صبح آتش تهیه ریختیم. فردای آن شب اسلحه های 106 را به جلو بردیم و در نزدیکی جاده تدارکاتی فکه که خط مقدم بود، مستقر شدیم. سپس از رسیدن به دره ای که اسمش فعلا یادم نیست برادر واحدی فرمودند که بیاید برویم جمع آوری اجساد شهدای شب گذشته. رفتیم جلو با جنازه شهید ارمغانی که ساکن اردبیل بودند، مواجه شدیم. پس از چند ساعتی جهت پشتیبانی رزمندگان به جاده تدارکاتی فکه که خط مقدم بود، رفتیم. جاده مستقیما در تیررس تانکهای دشمن بود و غیر از آنهم ما جایی را برای 106 نداشتیم. تا به جاده رسیدیم، رزمندگان با تکبیر و صلوات از ما استقبال کردند و خیلی خوشحال بودند از اینکه 106 تانکهای دشمن را فراری می دهد. به خاطر اینکه در جاده فوق اصلا سکوتی نبود تا صد و ششها بعد از تیراندازی در آنجا موضع بگیرند، پس از تمام شدن گلوله های موجود در ماشین و به خاطر اینکه نیروهای پیاده به خاطر 106 ها بیشتر به خطر نیفتند و ما تا خواستیم اسلحه ها و ماشین را به عقب بکشیم خمپاره ای آمد و درست خورد به عقب ماشین، جایی که گلوله های خمپاره 60 برای زمان اضطراری در آنجا آتش گرفتند. بنده زخمی شدم و راننده نیز که برادر علی اشرفی بود، زخمی شد. برادر واحدی به تنهایی و هر طور شده آتش را با خاک خاموش کردند و به حول و قوه الهی هیچکدام از مهمات خمپاره 60 منفجر نشدند. آمدیم به مکانی که نیروها در آنجا موقتاً تغذیه تدارکاتی و تسلیحاتی شده و به خط مقدم می رفتند. در آنجا مرا با آمبولانس بردند به بیمارستان شهید بقائی اهواز. پس از یکی دو روز که زخمهایم تا حدودی خوب شده بود، با آمبولانسی که مجروح آورده بود، به مقر برگشتم. چند تا از برادران شهید شده بودند. وقتی که برادر واحدی را دیدم خیلی خوشحال شدم از اینکه برادر واحدی زخمی نشده بود و بنده پس از چند روز عملیات به علت اینکه بسیجی و محصل بودم و ماموریتم به پایان رسیده بود، در فروردین سال 62 تسویه حساب گرفتیم و به اردبیل آمدم. در سال 63 که به عضویت رسمی سپاه در آمده بودم مجددأ به جبهه جنوب اعزام شدم. رفتم معرفی خود را به سازماندهی لشکر در دزفول ارائه کردم. چند تا از آشنایان را در پادگان دیدم. از آقای واحدی سئوال کردم و گفتند که فرمانده گروهان 106 می باشد در تیپ ذوالفقار .
بنده معرفی خود را از لشکر به تیپ ذوالفقار گرفتم و رفتم به ستاد. تیپ مسئولیت ستاد را آقای اسماعیل علی اکبری به عهده داشتند. معرفی خود را به ایشان ارائه نمودم.
برادر اکبری فرمود : در کجا مایل هستید کار کنید؟ از ایشان خواستم که مرا به گروهان برادر واحدی معرفی نمایند. برادر واحدی به شهر رفته بودند و پس از مدتی برگشتند. آمدند به چادر ستاد و پس از احوالپرسی و صحبت به برادر اکبری گفتند که معرفی بنده را به گروهان بنویسند و به اتفاق برادر واحدی رفتیم به گروهان 106. ایشان ما را نیز در چادر فرماندهی خودش جا داد و بنده مشغول خدمت شدم. خاطرات چند سال پیش مجدداً زنده گردید. برادر واحدی با اینکه از نظر نظامی ارتقاء یافته بودند ولی از لحاظ اخلاق و خصلتهای پسندیده همچون گذشته بودند. در هر چند مدت یکبار آموزش 106 را تکرار می کردند و نیروها را برای عملیات آماده نگاه می داشتند و هیچکس از وی ناراضی نبود. همه از کادر گرفته تا سرباز هر از چند گاه آنها را به سد دز و مکانهای مقدس و مراکز باستانی و تفریحی و مزار شهدا و مقبره های امام زاده گان و غیره می بردند و سعی می کردند نیروها در زمان بیکاری حداکثر استفاده را از این مراکز بنمایند تا همیشه شاداب و سر زنده باشند. از لحاظ مدیریت واقعا نمونه بود. عده ای از نیروها که بصورت شیفتی در جزیره (پل 8 ) مشغول حراست از میهن اسلامی بودند، برنامه شیفت آنها را طوری تنظیم کرده بود که هیچکدام از برادران از کارشان ناراضی نبودند و در هر شیفت هم خودش مدتی را با آنها در جزیره می گذراند. فرماندهی تیپ را برادر علیرضا محمد زاده بعهده داشتند که فردی مخلص و بسیجی واقعی بود و احترام زیادی برای برادر واحدی قائل بودند. برادر واحدی در هر کجای لشکر وقتی مراسمی برپا می شد حتما در آنجا حضور پیدا می کرد و همیشه در دعاهای توسل و دعای کمیل حاضر بود و غیر از دعاهای عمومی هر روز در چادر خودش نوحه می خواند و گریه می کرد.
بالاخره عملیات بدر از منطقه هور الهویزه و هورالعظیم در جزیره مجنون آغاز گردید. عملیات چندین روز به طول انجامید. قبل از بردن سلاحهای ضد زره به جلو برادر واحدی با برادر محمدزاده به خط رفته بودند و بالاخره دستور رسید که 106 و مین کاتیوشا ها را به جلو ببریم و ما بعدازظهر چند تا از این سلاحها و ماشینهای جیپ را گذاشتیم به روی پل سیاری که به خشیار نصب شده بود و از پل 6 روانه خط مقدم شدیم و بعلت یکسری مشکلات که در راه پیش آمد، صبح روز بعد به خط مقدم رسیدیم. سکوهائی که برای سلاحهای ضد زره در نظر گرفته بودند را بردیم در سکوهای تعیین شده مستقر کردیم و بقیه را به محل استقرار تیپ ذوالفقار بردیم. ابتدا برادر واحدی خودشان به سکو رفتند و پس از تیراندازی با اسلحه 106 به پشت سکو برگشتند. بعد از آن بقیه برادران طبق برنامه مشغول ایفای وظیفه شدند.
بالاخره منظورم از طرح چنین مسائل این بود که تا خود برادر واحدی از انجام امری مطمئن نمی شدند، کار را به دیگری واگذار نمی کردند. شب همان روز که ما با عده ای از برادران در پشت خاکریز بودیم، حدود ساعت 24 نصف شب بود که فردی که اورکت پوشیده بود و از روی آن هم باد گیر به تن کرده بود، نزدیک ما شد. وقتی که شروع به سخن گفتن نمود متوجه شدیم که سردار شهید مهدی باکری است. فرمود : عزیزان نترسید. مواظب باشید؛ دشمن در کمین است. تانکهای زیادی در پشت خاکریز در چند قدمی شما هستند و دارند برای پاتک فردا خودشان را آماده می کنند و آنگاه از خط مقدم بازدید نمود. برادر واحدی در حین عملیات اسلحه های سنگین که از دشمن باقی مانده بود را به پشت خط منتقل می کردند و با گونی به گروهان 60 مهمات می رساندند. پس از چند روز که آنجا ماندیم، برادر محمد زاده فرمودند که خط به ارتش تحویل داده شده؛ آماده باشید فردا اول صبح تجحهیزاتتان را به پشت خط منتقل نمایید. صبح حدود ساعت 4 بود که ما وسائل و ماشینها را به کنار پل سیاری که برای انتقال وسایل و خودروها در نظر گرفته بودند، آوردیم. چند متری از پل را طی نکرده بودیم که ناگهان خمپاره ای خورد به بغل ماشین روی پل. لازم به توضیح است که همان ماشین را برادر واحدی رانندگی می کردند و بنده هم در آن ماشین بودم. برادر واحدی بطور شدیدی از ناحیه پا مجروح شدند و منهم از ناحیه سر مجروح شدم. بنده یک شالگردنی بزرگی داشتم که با آن زخم برادر واحدی را بستم ولی جراحتش خیلی زیاد بود و خونش بند نمی آمد و با همان وضعیت ماشین را رساند به انتهای پل. در انتهای پل بیمارستان سیاری از چادر و سوله درست کرده بودند که ما را پانسمان کردند و داخل آمبولانس گذاشتند و فرستادند به بیمارستان شهید بقائی اهواز. هوا کم کم داشت روشن می شد و بنده چون جراحتم نسبت به برادر واحدی کمتر بود، تا حدودی خوب بودم؛ ولی خونریزی بیش از حد و چند روز گرسنگی، برادر واحدی را از حال برده بود. یک لحظه متوجه شدم که برادر واحدی دارند نماز صبح می خوانند و پس از ساعتی ما به بیمارستان رسیدیم. در آنجا مرا بستری کردند و ایشان را از من جدا کردند.

ارسلان عابد پو ر:
سال 1367 بنده به عنوان پیک ومسئول مخابرات در گردان شهید رحیم واحدی مشغول انجام وظیفه بودم. یک روز قبل از عملیات نصر 7 شهید واحدی جلسه هماهنگی و توجیهی بین برادران مسئول گردان تشکیل داده بودند. بعد از جلسه از کسانی که در آن محول گرم بودند ایشان حلالیت طلبیدند و لباس فرمی که یک سال قبل از عملیات گرفته بودم به رحیم واحدی دادم و با توجه به اینکه شوخی های زیادی داشتیم برایش گفتم که واقعا دیگر برای شهادت لیاقت پیدا کرده ای. با لبخند معصومانه ساکتم کرد . بخاطر عمیات در سوله فرماندهی گردان بیدار بودیم و انتظار عملیات را می کشیدیم. در لحظه عملیات که گردانها می خواستند اقدام کنند شهید واحدی فرمودند شما بروید. مسیر عبور خودرو پاک سازی نشده بود و فقط معبری برای عبوربچه های رزمنده باز شده بود. عملیات شروع شده بود. فرمانده محترم لشکر آقای امین شریفی با تماس بی سیم شهید واحدی راخواستند. گوش بی سیم را به وی دادم. دستور فرماندهی محترم لشکر بر این بود که به محور نصرت 1 و نصرت 2 رفته و قبضه را مستقل نماییم. بنده به شهید واحدی اصرار کردم که هنوز جاده خوب پاکسازی نشده و بچه های تخریب، کارمی کنند. با اصرار و دستور فرماندهی محترم لشکر با هم سوار جیپ فرماندهی شدیم. چند قدمی نرفته بودیم که فرمود شما پیاده شوید و به بیسیم چی بگویید بیاید. هر چه اصرار کردم که با هم برویم، تاثیر نداشت. از رفتنش یک ساعت نگذشته بود که آمبولانس جلوی سوله نگاه داشت. آن لحظه سخت ترین و دلخراش ترین لحظه عمرم بود.

عباس معصومی:
ماه مبارک رمضان سال 1364 بود. یک دوره فرماندهی بنام شیهد مهدی باکری دایر کرده بودند. تمام کادر لشکر عاشورا در آن جمع بودند ( سد دز ) بنده هم جزو آموزشیها بودم. وقت کلاس آموزش تمام شده بود رفته بودیم آب تنی در سد دز دزفول با رحیم و دیگر یاران شنا کردیم. حین آب تنی به سنگی تکیه دادیم در داخل آب. از وضع جنگ برایمان صحبت کرد و اهمیت شرکت در جبهه را متذکر شد و به افرادی که به هر بهانه در جبهه حضور نداشتند گلایه می کرد . من رحیم را همیشه با برادر یوسف آهنگری شهید شده می دیدم. با هم به نماز و دعا می رفتند و دریک چادر می ماندند. شب قدر بود برادران کادر همه حضور داشتند این ها هم حضور داشتند. من کنار اینها نشسته بودم. همه در حال تعزیه و نیایش و گریه بودند ولی صدای گریه این دو شهید خیلی عجیب بود. صدای ناله شان از همه بلندتر بود. دوره آموزشی تمام شد. آقای حسن رضائی تشریف آورد در مسجد اهواز روز عید فطر صبح سخنان مبسوطی ایراد فرمودند. به برادران کادر هدایائی اهدا نمودند و به مرخصی رفتیم. بعد از اتمام مرخصی برادران کادر به یگانهای سازماندهی شده نشان مراجعت نمودند. روزها و ساعت ها گذشت : مانورها و آموزشها گذراندیم تاعملیات والفجر هشت انجام یافت. صبح زود رحیم واحدی را دیدم کنار الوند رود کنار کرانه دشمن را می کوبد. دشمن از طرف کشتی سفید برادران رزمنده که به آن سوی الوند میروند آتش میریزد با نیروهای تحت امر خود دشمن را زیر آتش گرفته بود.
بنده درگردان حبیب ابن مظاهر گرهان 3 بودم. هدف ما تسخیر تیپ عراقیها بود. به لطف وعنایت الهی و وجود افراد لایقی در گردان و آمدن احمد کاظمی فرمانده لشکر نجف عملیات ما روز روشن تقریبا ساعت 3 بعد از ظهر بود که به اتمام رسید. خط را تثبیت کردیم نیروها را الحاق نموده هر بعداز تسخیر قرارگاه تیب عراقیها ماموریت گردان ما تمام شد. دشمن مثل مار زخم خورده از طریق آتشبارهای توپخانه، خمپاره و هواپیما آتش می ریخت. ما داخل سنگرهایمان بودیم. در این جا بود که رحیم را دیدم که با یک لندرور در خط مشغول فعالیت است. خسته بود. صدا کردم گفتم بیا آب دارم، آب بخور. من هم آب را از قرار گاه عراقی ها تامین کرده بودم. از بغل یک ماشین عراقی برداشته بودم آب خورد و یک کمپوت گیلاس باز کردم به او دادم. دوربین داشتم. مدام به خط نگاه کرد. روز دوم عملیات بود. دیدم ماشین رحیم تایرهایش پنجر شده و سیم لاستیکها بیرون آمده و از لاستیک خبری نیست. به علت شدت فعالیت با همان وضع وجود خود را در خط نگهداشته و به نیروهای پیاده روحیه می دهد. آقا رحیم به بنده که در گردان پیاده بودم، همیشه سری می زد و با هم به دزفول میرفتیم. در نماز جمعه شرکت می کردیم . در پادگان وقتی به چادر ما می آمد، ما از ایشان در حد توان پذیرایی می کردیم. مثلا سالاد درست می کردیم. می خواستیم پیاز را پوست کنیم که خودش هم کمک می کرد .
ایشان فرمانده گردان ضد زره بودند ولی به تک تک نیروها که درگردانهای پیاده با ایشان آشنا بودند، سر میزد. من خودم شاهد هستم نیروی بسیجی از مراغه بنام رئوف بود که در گردان پیاده بود. نمی دانم از کجا آشنا شده بودند ولی رحیم او را می شناخت. تجهیزات او را تامین می کرد . خیلی علاقه نشان میداد به نیروهای پیاده که در گروهان ضد زره معرفی نمود. آموزشها و مانورها گذاشته شد وقت عملیات دیدم تمام بساط و وسائل و تجهیزات بسته شده و آماده حرکت شدیم. قبل از حرکت نیروهای گردان ضد زره جلسه ای با حضور فرمانده نیروی زمینی سپاه و برادر شمخانی تشکیل یافت. آقای شمخانی در طی اظهاراتشان فرمودند که ما مثل عملیاتهای گذشته 1 - 2 ماه علیات نداریم؛ بلکه عملیات آینده باید 9 ماه پی در پی بصورت شکننده علیه دشمن داشته باشیم. سازماندهی قوی داشته باشید و روحیاتتان راتقویت کیند؛ پس از آن به موقعیت اعزام شدیم .
با توجه به اینکه آقای رحیم از وضعیت آینده عملیات از نظر جوی و نظامی مطلع بود سازماندهی گروهانها را در حد مطلوب و قوی انجام می داد : در هر سری عملیات نیروهای تازه کار که ب

 


دوشنبه 8 فروردین 1390  7:10 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

پستی,عمران

فرمانده گردان حبیب ابن مظاهرلشکر27 محمد رسول الله(ص) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

عمران پستی  در 19 آذر 1338 ه ش در هشتچین یکی از بخش های  شهرستان« خلخال» به دنیا آمد .پدرش کشاورز بود .دوره ابتدایی و راهنمایی را در زادگاهش به پایان رساند و به عنوان شاگرد ممتاز برای ادامه تحصیل از طرف دولت به شهر «اردبیل» رفت و دوره متوسطه را طی سالهای 1355- 1352 در دبیرستان «شاه عباس» به پایان برد و در رشته ریاضی دیپلم گرفت . او در کنار تحصیل ، در هر فرصت پیش آمده به کمک خانواده می رفت .
پس از اخذ دیپلم ؛ در سال 1355 در رشته جامعه شناسی دانشگاه« تهران »پذیرفته شد و به تحصیل پرداخت .
با اوج گیری انقلاب اسلامی ، او نیز به فعالیتهای سیاسی و مذهبی در دانشگاه روی آورد و در خوابگاه ، جلسات درس اخلاق و قرآن بر پا می کرد . پس از تعطیلی دانشگاهها در سال 1356 برای استمرار مبارزه با رژیم پهلوی به شهرستان «خلخال» باز گشت و درمبارزه بر علیه حکومت طاغوت شروع به فعالیت کرد. پخش اعلامیه های حضرت امام وبر پا کردن مجالس سخنرانی علیه رژیم شاه از جمله اقدامات او در مبارزه بر علیه حکومت خائن پهلوی بود. با افزایش فعالیتهای «عمران» ساواک جلوی سخنرانیهایش را گرفت و بارها او را تهدید به مرگ کردند .اما او از پای ننشست . اکثر اوقاتش را در مساجد و مراسم مذهبی سپری می کرد . یا به مطالعه کتابهای استاد «مطهری» و سایر آثار مربوط به انقلاب می پرداخت .خواهرش می گوید :قبل از انقلاب ، عمران در اتاقی مشغول مطالعه می شد و می گفت :حکومت شاه نباید از موضوع با خبر شود و شما ها هم بعدا می فهمید که چرا این کتابها را می خوانم .
همزمان با پیروزی انقلاب اسلامی و ورود حضرت امام به ایران در 12 بهمن 1357 ، او از اعضای کمیته استقبال از حضرت امام در «تهران» بود .پس از پیروزی انقلاب ، از دانشجویان پیرو خط امام بود که لانه جاسوسی آمریکا را در 13 آبان 1358 تسخیر کردند .پس از تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به این نهاد پیوست و در واحد گزینش این نهاد در« تهران» مشغول به کار شد و هم زمان در تشکیل جهاد سازندگی «خلخال» ایفای نقش کرد .
با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران سعی بسیار کرد که در جبهه ها حضور یابد ولی مانع شدند .سر انجام با تهدید به استعفا و اصرار فراوان ، با اعزام وی به جبهه موافقت شد . مدتی معاون گروهانی از گردان جعفر طیار بود و در عملیات والفجر مقدماتی ، والفجر 1 و والفجر 4 شرکت کرد .
پس از عملیات والفجر 1 طی حکمی از سوی سردار «محمد ابراهیم همت » فرمانده لشگر 27 محمد رسول الله (ص) مسئول تشکیل گردان حبیب ا بن مظاهر شد.ا و گردانی تشکیل داد که از گردان های نمونه لشگر بود . شعار هر چه خدا خواست همان می شود را چنان در میان نیروهایش جا انداخته بود که در هر موقعیتی ،آن را با صدای بلند تکرار می کردند .«عمران» در جمع نیروهایش و سایر رزمندگان به« فرمانده عبد الله» معروف بود .او محبوب همه بسیجیها بود به طوری که وقتی در بین آنها حاضر می شد همه یکصدا فریاد می زدند صل علی محمد ، فرمانده گردان خوش آمد .
در عملیات والفجر 4 در منطقه« پنجوین »، گردان حبیب ابن مظاهر در قله 1866 از ارتفاعات «کانی مانگا» ، به سمت دشمن پیشروی کرد و سنگرهای آنها را یکی پس از دیگری به تصرف در آورد .تنها یک سنگر دشمن سرسختانه مقاومت می کرد .به طوری که گردان زمین گیر شد و دلهره ای در بین رزمندگان پدید آمد . در اینحال فرمانده عبد الله ؛ سینه خیز به سوی دشمن رفت و با پرتاب نارنجک به آنان حمله ور شد .نیروهای دشمن در صدد پرتاب نارنجک دیگری بودند که یکی از بسیجیها خود را به عمران رساند و خود را بر روی آن انداخت و سپر فرمانده خود شد و در اثر انفجار نارنجک به شهادت رسید . نیروهای گردان بدن مجروح فرمانده خود را به عقب آوردند اما فرمانده اصرار می کرد که او را به حال خودش رها کنند و به پاکسازی منطقه عملیاتی ادامه دهند . بعد ها وقتی از او سوال شد که چرا به تنهایی به طرف سنگر دشمن حمله کرده است ، گفت :یک فرمانده باید موقعیت شناس باشد .وقتی دید عملیات به مرحله ای رسیده که نیروهایش دچار تزلزل شده اند باید خودش دست به کار شود .
با این اعتقاد که اگر بعد از ازدواج به شهادت برسد اجرش بیشتر خواهد بود با خانم« اکرم جندقی زاده »، ازدواج کرد .خطبه عقد آنها توسط مقام معظم رهبری ودر تاریخ 18/ 6/ 1362 خوانده شد و او فردای روز عقد به جبهه رفت و دو ماه در جبهه ماند . پس از اینکه در عملیات والفجر 4 مجروح شد ، مدتی را برای مداوا در منزل بود و در دوازدهم بهمن ماه 1362 زندگی مشترک خود را آغاز کرد .اما در حالی که هنوز نه روز از زندگی مشترک با همسرش نگذشته بود و به طور کامل بهبود نیافته بود ، از نزدیک بودن آغاز عملیات آگاه شد و بار دیگر برای فرماندهی گردان حبیب ابن مظاهر در عملیات خیبر به سوی جبهه شتافت .
یکی از همرزمانش درباره شخصیت عمران پستی می گوید :«در کارهای جمعی ، خود را کوچک ترین فرد گروه در نظر می گرفت ودر شستن ظروف و .. . پیشقدم بود و در مسائل گردان حتی الامکان سعی می کرد با نیروها یش مشورت کند .»
در عملیات خیبر در تاریخ 9/ 12/ 1362 گردان حبیب ابن مظاهر تحت فرماندهی« عمران» در منطقه عملیاتی طلائیه به محاصره دشمن افتاد و بالگرد های دشمن روی پل طلائیه رزمندگان را به رگبار بستند .«عمران پستی» مورد اصابت گلوله های دشمن قرار گرفت ولی با وجود جراحت ، الله و اکبر گویان نیروهایش را به پیشروی فرا خواند و به معاونش دستور حرکت داد .گردان به پیشروی ادامه داد ولی پس از چند ساعت که مجبور به عقب نشینی شد اثری ازفرمانده عبد الله به دست نیامد و او از آن زمان جاوید الاثر است .
قبل از شهادت به مادرش توصیه کرده بود :
اگر به شهادت رسیدم بلند گریه نکنید و اگر جنازه ام آمد شیرینی پخش کنید و مجلس مرا با شادی برگزار نمایید و اگر جنازه ام به دستتان نرسید هر فاتحه ای که برای شهدا می خوانید به من هم می رسد .
منبع:"فرهنگ جاودانه های تاریخ"نوشته ی ،یعقوب توکلی،نشر شاهد،تهران-1382

 

 

 

وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
..میزان باور هر کسی از کیفیت و نوع اعمالش پیداست .اگر کسی نجاتی را تبلیغ می کند ولی تکالیفی که در زندگی اش انجام می دهد رساننده او بدان نجات نیست از دو حال خارج نیست یا جاهل و غافل است و یا باور ندارد .
ای خفتگان !بیدار شوید که مرگ در کمین شما نشسته است .احدی از شما از دام او فرار نتوانید کرد ... قبل از اینکه دستتان از این اموال و اولاد و از این دار تکلیف و از این بازار الهی و از این مرزعه آخرت ، کوتاه شود فکری بکنید و حسابهایتان را پاک کنید و بارهای گناه را با توبه سبک کنید .
اگر حول معارف الهی اندیشه کنید و خود را بیشتر بکاوید عاشق او می شوید و در راهش سر از پا نمی شناسید و تا به وصالش نرسید آرام نمی گیرید و با هر تقریبی که برایتان حاصل شود عشقتان شعله ور می گردد تا جایی که این زمزمه الهی و ملکوتی را به گوش جان می شنوید .
فکر نکنید که شهادت همین طوری به دست می آید بلکه همان طور که امام فرموده اند شهادت یک هدیه الهی است از جانب خدای تبارک و تعالی برای آن کسانی که لایق هستند .
                                                                                                                                                                                              عمران پستی
     

خاطرات

همسرشهید:


عاشق اهل بیت بود و به واجبات ، از جمله نماز اول وقت ، بسیار اهمیت می داد و عشق زیاد به مطالعه داشت و دورس حوزوی از قبیل فلسفه ، منطق و عربی را مطالعه و می کوشید با مسائل عقلانه و منطقی بر خورد کند و مهم تر آنکه رفتن به جبهه را تکلیف می دانست .



خواهرشهید:


چند روز بعد از ازدواج عمران نگذشته بود که می خواست به جبهه بر گرددگفتم ابتدای شروع زندگی مشترک شما است یک ماه در منزل بمانید در جواب گفت :من از شما که شوهرت در جبهه است انتظار این حرف ها را ندارم فقط برایمان دعا کن .



برگرفته از خاطرات شفاهی همرزمان وخانواده ی شهید :


آن روز ،سماجت کردیم و با اصرار زیاد سوار اتوبوس شدیم .بیشتر وقتها که به مرخصی می آمدیم ،حتی بلیط را به سختی گیر می آوردیم .شش نفر بودیم همه بسیجی .صندلی های اتوبوس قبلا اشغال شده بود به اجبار در بوفه نشستیم .توقع چندانی هم نداشتیم .


اتوبوس که راه افتاد ما نیز جا خوش کردیم .می گفتیم و می خندیدیم .از جبهه ،ازیاران .خاطره پلی بود بر درازنای راه طولانی ،شیرین و مطبوع یا رنج خیز و درد انگیز از هر دری سخن می راندیم .این ته اتوبوس ،ناهمواری جاده بیشتر احساس می شد .در عبور از پیچ و خم آن ،تلو می خوردیم و می پریدیم و سرمان به سقف می خورد ،بهانه ای دست می داد تا بیشتر بخندیدیم و سختی راه راه ذوب کنیم .


پیش از شروع مسافرت ،در آن غوغای انبوه جماعت ،دیدم که جوان بسیجی ساده و آرامی ،در حالی که ساک برزنتی کهنه ای در دست داشت ساکت و خموش داخل ماشین شد و در ته ،یک ردیف ماندبه آخر ،نشست . این زمانی بود که در لرزه های شدید دست اندازه ها ،معذب می نمود و احساس می کردیم که از دردی جسمانی رنج می برد .ولی وقارش آن اجازه را از ما گرفته بود که شرحی از وضع وحالش به دست آوردیم تا اگر نیازی باشد کمکی کرده باشیم .اودر حیرتی سنگین ،سختی راه و ناهمواریهای جاده را تحمل می کرد .یکی از بچه های آب تعارفش نمود ،بی تکلف تشکر کرد و نخورد .متوجه شدیم همشهری است و ازدیار آشنا .


دوباره گفتگو ازجبهه شروع شد یکی از بچه ها گفت :


من جمعی گردان حضرت قاسم (ع)از لشکر 31 عاشورا بودم ،پس از عملیات والفجر مقدماتی به گردان ما موریت دادند تا در منطقه الحاقی با رزمندگان لشکر 27 حضرت رسول الله مشغول پدافند شویم .سمت راست محل استقرار ما تپه دو قلویی بود که شبها بسیجیان گردان حبیب بن مظاهر لشکر 27 با امکانات ناچیز و با تکیه بر نیروی ایمان ،آن را تصاحب می کردند تپه ای که از نظر استراتژی نقطه بسیار حساس و با اهمیتی بود و صبح روز بعدش عراقیها با انواع جنگ افزارهای اهدایی استکبار ،دوباره پس می گرفتند . این درگیری بطور مرتب 8 شبانه روز ادامه داشت .پافشاری سر سختانه بسیجی ها همچنان دوام داشت ،تا اینکه در آخرین سر سختانه بسیجی ها همچنان دوام داشت ،تا اینکه در آخرین درگیری ،آنگاه که تپه در اختیار بچه های خودی بود تانکهای مدرن عراقی وارد عملیات شدند ،و برای دست یابی دوباره ،با آرایشی به سوی این ارتفاعات حرکت کردند .نزدیک به ده دوازه تانک عراقی به جلو آمده ،هنوز خیلی از تیررس نیروهای ما دور بودند که یکباره متوجه شدیم اغلب آنها به آتش کشیده شدند .همه در شگفت مانده بودیم که این عمل شجاعانه را چه کسی انجام می دهد ؟


شور و حالی در رزمندگان ما ایجاد شد .بعضی از بچه ها از شدت شوق می خواستند که از سنگر ها خارج شوند و عراقیها را دنبال کنند ،ولی فرماندهان اجازه نمی دادند .


تانکهایی که عقب نشینی می کردند یک یک شکار شیران رزمنده می شدند و امانشان بریده بود . کمتر تانکی توانست جان از این مهلکه بر گیرد و خود را نجات دهد .در این حال بود که قامت رعنای فرمانده رشید گردان را دیدیم که در لابلای تانک های سوخته ،یکه و تنها در تعقیب آنهاست .در این رزم بی امان ،چه جراحت ها که بر نداشت !و سر انجام پس از عقب نشینی پیکر مجروح او را بر دوش گرفته به محل استقرار نیروهای خودی باز گردادند .



اتوبوس ترمز کرد و به کناری کشید .کافه بین راه بود .برای صرف غذا ،پیاده شدیم در حال و هوای آن ماجرا چنان غرق شدیم که دیر تر از همه به کافه رسیدیم .آن جوان بسیجی نیز پیشاپیش ما پیاده شده بود . من کنجکاوش بودم ،دلم می خواست با هم غذا بخوریم که دیدم یکی از همشهریان خلخالی که به تهران می رفت این همسفر غریبمان را دید ه،بر چشم و روی او بوسه می زند .چونان در جذبه آن دو فرو رفتم که وقت تمام شد .


کمک راننده مسافران را صدا زد تا دوباره به راه افتند ،من فورا فرصت را غنیمت دانستم .و با آن مسافر همشهری احوال پرسی کرده ،خواستم که آن جوان بسیجی را معرفی کند .گفت :ایشان برادر عمران پستی ،فرمانده گردان حبیب بن مظاهر از لشکر 27 حضرت رسول هستند .خیلی خوشحال شدم و به جمع دوستان پیوستم .ماجرا را توضیح دادم و همه فهمیدیم که علت درد و ناراحتی ایشان در لرزه های ماشین جراحت هایی بوده که در آن عملیات ایثار گرانه بر تن خویش به یا دگار دارد .


خاموش نشستم و بر این تندیس شرف و پاکی قدرت و اعجاز می نگریستیم و جان مایه های عبرت و اشتغال روح از او می مکیدیم .


عضلات عشق را باور می کردیم تا سفر در جوار او به فرجام رسید .


عطر پریچه تن مخملینش هنوز هم بر جامه شرم هستی ام هوس وصال می پراکند .



آن شب آسمان در من شوری ایجاد کرده بود .نماز مغرب را تازه به پایان برده بودم و داشتم دعا می خواندم .عمران و همه سنگر نشینان پیش چشمم بودند ،از جا ن و دلبرایشان دعا می کردم .به دلم برات شده بود که امروز فردا خواهد امد و دبیداری تازه خواهیم کرد .نوعی حالت بی قراری از هجرانش در وجودم رخنه کرده فطوری که تپش قلبم حالت عادی خود را از دست داده بود .باور کنید در همین اثنا زنگ خانه به صدا در آمد .خیلی نگران و دلواپس به سوی در شتافتم صدای پایم را که شنید در را باز نکرده فهماند که اوست .


در را باز کردم و دیدمش چهره خسته از رنج سفر ،جلوه مهر و عاطفه معنوی یافته و مفهوم کلام بی تکلم عشق فرزندی و مادری را تفسیر می کند .کنار حوض ،آبی به سرو رویش زد .و بعد از آن که لقمه ای خورد از دوستانش پرسید و از فامیل .دیر وقت بود .


صبح ،از من خواست که در کنارش باشم .سر راه از گل فروشی دسته گلی تهیه کرد و رفتیم سر خاک شهیدان ،بیشتر یارانش آنجا آرمیده بودند .حین زیارت قبور ،من می گریستم و او حالا خاصی داشت . می گفت :


مادر !اینها یاران من اند ،خوشا به حالشان !آرزو می کنم همراهشان باشم .یقین می دانم خداوند آرزویم را بر آورده خواهد کرد .پس از شهادت من گریه و زاری نکنید .شاید چنان باشد که پیکرم به دست شما نرسد ،در آن صورت حتی نشانگاهی نیز ندارم ،سر قبر هر شهیدی فاتحه خواندید مطمئن باشید به من خواهد رسید .


تصور کنید که در آن بامداد روحانی ،من مادر چه شور و حالی داشتم .


سیر گذر خاطرات ،حرکت شتاب انگیزی یافته بود و لحظه های رشد و با بالندگی اش از پیش چشمم می گذاشت .



وقتی تحصیلات ابتدایی و راهنمایی رادر زادگاهش گذراند بخاطر شاگرد ممتازیش قرار شد که درسش را در اردبیل در رشته جامع ادامه دهد .سال 57 در رشته ریاضی فیزیک دیپلم و از طریق آزمون سراسری در رشته ی جامعه شناسی به دانشگاه تهران راه یافت .از همان روزها شور مبارزه در وجود او مشتعل می شد ،به صف مبارزان ضد رژیم پیوسته بود و می رفت تا در دریای جوشان تلاشهای آزادی طلبانه راه امام (ره)تعمید یابد .زمانی که کلاس های درس دانشگاه تعطیل شد و اعتصاب آغاز گردید ،به زادگاهش بر گشت .در هشتجین و خلخال ،به حرکتهای انقلابی دست زد .در تجهیز روحی دوستان و جوانان کوشید و در پخش اعلامیه ها در منطقه ،ابتکارات مخصوصی به خرج داد و لرزه بر تن مامورین ژاندارمری (سابق)بر افکند . پس تحت تعقیب قرار گرفت و در یکی از این پیگردها در مسجد هشتجین تحصن نمود ،ماموران چون دیدند مردم از او حمایت می کنند ،از ادامه ی تعقیبش دست بر داشتند تا به شیوه ی دیگر عمل کنند .


بعد از پیروزی انقلاب ،دوباره به تهران باز گشت و در دانشگاه ،در ردیف پیروان خالص خط امام (ره) قرار گرفت .در تسخیر لانه جاسوسی آمریکا نقش حساسی به عهده داشت و به یکی از چهره های ممتاز این حرکت انقلابی تبدیل شده بود .سپس به سپاه پاسداران تهران پیوست و در واحد گزینش آنجا انجام وظیفه نمود .پس از آن با جمعی از دانشجویان برای تشکیل جهاد سازندگی به خلخال آمد و بعد از سر و سامان دادن به این نهاد انقلابی و سپردن وظایف آن به عهده نیروهای مخلص محلی ،دوباره به تهران بازگشت .


با آغاز جنگ تحمیلی روی به دانشگاه کربلا آورد ،و در لباس بسیجی به ادامه فعالیت پرداخت .و به عنوان سرباز ناشناخته امام زمان (عج) خدمات زیادی انجام داد .در عملیات والفجر 4 مجروح شده ،در بیمارستان بانک ملی تهران بستری گردید .


پس از بهبودی نسبی ،در 12 بهمن سال 1362 با یکی از خواهران مومن پاسدار ازدواج کرد .فقط یک هفته از ازدواجش گذشته بود که دوباره راهی جبهه ها شد .فرماندهی گردان حبیب بن مظاهر از لشکر 27 رسول الله به عهده اش گذاشته شد .فرماندهی صمیمی و صادق که پیوسته همراه نیروهای تحت امر خود ،در فراز و نشیب پیکار ،حضوری خاتلصانه داشت و از آنان جدا نمی شد .حتی در عملیات خیبر که به شدت زخمی شد ،از یارانش جدا نگشت و در همان وضعیت ،با بی سیم ،همرزمانش را یاری می داد و هر چه خواستند او را به عقب بکشند ،قبول نکرد و عاقبت یارانش با او وداع نمودند و به پیشروی خود ادامه دادند وقتی بر گشتند اثری از او نیافتند .معراج گاهش کنار پل طلایه بود. وقتی خبر شهادت فرزند را به پدر دادند ،دست به درگاه الهی بر داشت و گفت :


بار اللهی !این قربانی را از من بپذیر !


نو عروس تازه به حجله آمده اش نیز به زادگاه او آمد و در یک سخنرانی پر شکوه ،آنچنان شوری در جان و دل حاضران بر زد که فراموش نشدنی است .


قرار بود در مراسم یاد بود ش در تهران ،حضرت آیت الله خامنه ای سخنرانی کند ،اما به خاطر شهادت سردار حاج ابراهیم همت ،حضرتش در این محفل حضور نیافتند و به جای ایشان رئیس محترم مجلس شورای اسلامی وقت فرازهایی از خدمات شهید را بیان داشت .


دوشنبه 8 فروردین 1390  7:10 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

پیرزاده,ابوالفضل

مسئول آموزش واحد عقیدتی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی  اردبیل  سال 1334 ه ش  در اردبیل متولد شد .پس از تحصیلات دبیرستانی ،تا حد« سطح» در حوزه علمیه« قم» به تحصیل ادامه داده ،ملبس به لباس روحانیت گردید .در سال 1360 به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمد و در تاریخ 8/ 9/ 1360 به دست منافقین کور دل ،حین خروج از مدرسه ترور و به شهادت رسید .
وی مسئول آموزش عقیدتی سپاه ناحیه اردبیل بود .از شهید «پیر زاده »فرزندی به نام «ابوالفضل» به یادگار مانده است .
او پرورده ی کار و بالیده فقر و پرهیز بود .هر لحظه دوران نوجوانی اش با تلاش سپری می شد .بر سینه سبز میدانهای عمومی و پارکهای شهری ،دستان کوشای او بود که به مزدی ناچیز سبزینگی حیات می افشاند .پایان سال تحصیلی ،آغازی بود برای کار و تلاش وی .
تابستانها ،مناسب سن و سال خود کارهایی ست و پا می کرد تا ضمن آشنایی با رنج کار ،نیروی پرهیز و امساک خویش را نیز می آزماید .اگر سراغ او را می گرفتی در آن انگشت شمار فضاهای سبز موجود شهر می یافتی اش که بر گلوی سبزه ها ،قطره قطره آب زندگی فشرد .
ظهر گاه ،به بانگ دلنشین اذان ،شلنگ آب بر زمین می گذاشت ،آبیاری را رها می کرد و پر شتاب بر سجاده ی چمن ،نماز خویش اقامه می نمود .و این زمانی است که وقاحت از شیپورهای اهریمن طاغوت سر ریز می کند .نغمه نا ساز تبلیغات میان تهی دریده دهنان را نعره می زند و بلند گوهای آلوده ی نظام ،سبزینه روح جوانان را به ویران سرای بی توجهی های دینی تبدیل می کند .
نماز« ابوالفضل» تمام کوشش های تبلیغی رژیم را نقش بر آب می کند و رشته های روشنفکرانه اش را پنبه می کند .
زنگ تعطیلی مدرسه به صدا در آمد .بر خلاف معمول که عده ای از شاگردان کلاس چهارم در حیاط مدرسه ،منتظر خروج ایشان می شدند و پروانه سان دور شمع وجودش حلقه می زدند و او را همراهی می کردند ،امروز از سر کلاس دیر تر بیرون آمد .او عقیده داشت معلمی شغل نیست ،هنر است و معلم باید به شاگردان خویش عشق بورزد و خود چنین بود .
موعد لقا با معشوق یکتا ، که عاشقانه در فراقش می سوخت ، فرا رسیده بود .بعد از ظهر روز 7 آذر سال 1360 ،به روال همیشه با تعدادی از دانش آموزان مدرسه را ترک نمود .کوردلان مسلح ،منتظرش بودند .بناگاه تیری شلیک می شود .«ابوالفضل» فریاد می زند :بچه ها زود از اطراف من پراکنده شوید تا آسیبی نبینید .اینها قصد ترور مرا دارند .با اصرار آنها را کنار می زند و شاگردان ،نقل می کردند که اگر وقت او بدین ترتیب به هدر نمی رفت ،بی گمان از پس آن کور دل بی رحم که دچار ترس و واهمه نیز شده بود بر می آمد .مزدوری که صورتش زیر نقاب پنهان بود ،با مسلسل به سوی او شلیک می کند و 13 گلوله بر پیکرش اصابت می کند .شاگردان و اهالی محل و کار کنان مدرسه به تعقیب ضارب می پردازند و آن مزدور پلید را دستگیر می کنند .رئیس دبیرستانی که شهید پیرزاده را به آنجا منتقل می کنند، نقل می کند :بلافاصله همراه دو تن از شاگردان و به کمک یکی دیگر از همکاران ،او در اتومبیل گذاشته و به اورژانس بیمارستان رساندیم .در داخل ماشین به سیمای مظلومش نگاه می کردم .همان تبسم آشنای همیشگی را بر لب داشت .آهسته پلک خویش را گشود و نگاهم کرد .گویی دنیایی از رضایت و اطمینان خاطر در چشمانش موج می زد .از لا بلای انگشتانش که روی شکم گذاشته بود خون به سرعت جاری می شد .در راهرو بیمارستان روی برانکارد دستش را ازروی شکم بر داشته و به روی زانویش گذاشت و قامت خویش را راست گردانید .لحظه ای چشمانش را گشود ،به آسمان خیره شده و با صدایی مرتعش گفت :یا الله و دوباره چشم بست و روحش آرام گرفت .
او پاسدار ارزشهای والای اسلامی و معلم انقلاب بود .پیوسته سخن امام را سرمشق عمل خویش قرار می داد و عاشق حضرتش بود .وقتی به دیدارش نایل آمد در خلوت اندرون به قدری به امام نزدیک شد که زانو به زانوی حضرتش چسبانده بود و خود را سیبراب می کرد .چنان گرم حضور یار بود که حسرت یاران را بر انگیخته بود ،هر گز ندانستیم که میان آن دو چه گذشت که حاضرین نقل می کنند امام از شنیدن آن سخنها تبسم نمودند .
منبع:"روایت سی مرغ"نوشته ی گروهی،نشرکنگره ی بزرگداشت سرداران وشهدای آذربایجان،اردبیل-1376



خاطرات
برگرفته از خاطرات شفاهی شاگردان شهید
امتحانات ثلث اولم چندان هم قابل تعریف نبود .راستش اوایل ورود به دبیرستان رغبتی به درسها در خود احساس نمی کردم و بعضی مشکلات نیز مزید بر علت می شد .آقای پیر زاده نمره امتحان بینش بچه ها را در دفتر می نوشت .مرا پیش خود خواند با لحنی بسیار شیرین و محبت ـآمیز گفت :علی آقا !نمره ات خیلی پایین است !حالا خودت قضاوت کن و نمرات را تعیین کن .با لحن غرور آمیزی گفتم :آقا نمره من 7 است همان را که بدهید کافی است .سرش را پایین انداخت و پس از کمی تامل نمره ای ثبت کرد و با لحنی مهربانتر از پیش و با قیافه ای کاملا خیر خواهانه گفت :10 دادم .می دانم ،در امتحان نوبت دوم جبران می کنی .این جمله چنان مرا تحت تاثیر قرار داد که گیج شدم .انتظار چنان بر خورد عاطفی را نداشتم .لحظه ای مکث کردم انگار این جمله تیری بود که بر زره هزار توی عناد و سرکش ام فرو نشست و آن را درید .رام شده بودم در آن لحظه های ستیز غرور و عاطفه ،اصلا توجهی به نمره قبولی نداشتم . حسرت و ندامت آزارم می داد .می خواستم واکنش لجوجانه نشان دهم و بگویم نمره ی واقعی ام را بدهید اما بغض گلویم را گرفته بود ؛ اول نظری بودم و خیلی هم زود رنج .عناد سر کش ام آرام ،خانه ی احساسم را ترک کرد و رهایم نمود .تسلیم و تفویض انجماد مغرورانه ،افکارم را آب می کرد و فرو می رفت .گمانم روانشناسی آن لحظه ام را هرگز نخواهم توانست حتی برای خود نیز تفسیر کنم .شرمنده و آسیمه سر نشستم و با ارتعاش خفیفی که در زیر پوستم ایجاد شده بود سستی رخوتناکی عضلات پایم را فرا گرفت .شاید آن جمله جرقه ای بود که هیمه ی خشکیده ی سکون و قرار هستی را مشتعل کرد و لحظه ای آفرید که مرا از بودن " پیشین به "شدن "نوین هدایت نمود آن گونه که سمند تلاشهای تحصیلی ام را چهار نعل به تاخت در آورد.رستگاری جاوید ،سزای آموزگارانی باد که شیفتگیها آفرینند و دگر گونیها آرند .ابوالفضل یکی از این مژده دهندگان بود .

شهید پیرزاد در سال 1354 وارد حوزه علمیه قم شد و در مدرسه حقانی به تحصیل پرداخت .با اوج گیری مبارزات حق طلبانه امت اسلامی ،در تمام راهپیمایی ها ،نقش تعیینی داشت اکثر نوارها و اعلامیه های امام (ره) توسط وی در قم تکثیر و به اردبیل فرستاده می شد تا پخش و توزیع شود .مدتی بعد به منظور گسترش این مبارزات در روستاهای آذر بایجان ،به میانه رفت و به تبلیغ انقلاب و افشا گری رژیم شاه پرداخت .سپس به اردبیل آمده برنامه ریزی اکثر تظاهرات و راهپیمایی ها را به عهده گرفت .پس از پیروزی انقلاب در گروه ضربت کمیته انقلاب اسلامی به فعالیت پرداخت .شهید پیرزاده از نخستین روزهای تشکیل سپاه خالصانه و صادقانه قبول مسئولیت کرده ،انجام وظیفه نمود .مدتی بعد به پارس آباد رفته ،در دادگاه انقلاب اسلامی آن شهر مشغول کار شد .بعد از آن که شهید قدوسی به عنوان دادستان کل انقلاب از طرف امام (ره) تعیین شد و به تهران رفته ،از طرف دادستانی کل انقلاب به عنوان داد یار به گنبد رفت .
برخوردهای ارشادی و هدایتی اش در دل بیشتر فریب خوردگان گروهکها چنان تاثیر داشت که کار صد ها قلم و اندیشه تبلیغی را یک تنه انجام می داد .او در زندا ن با آنها خیلی اصولی بر خورد می کرد .
شبهای ماه رمضان برایشان زولبیا و بامیه می آورد .موقعی که به حمام می رفتند در استحمامشان یاری می کرد .همچنان که در زودودن آلودگی های تن ،به آنا ن کمک می نمود ،در پالایش فکر و اندیشه شان از آلودگیهای نگرش محدود سازمانی کمکشان می نمود و با همین روش خلوص و صمیمیت به ارشادشان می پرداخت و حقا که در این راه هم موفق بود .حتی دوستان نیز گمان سازشکاری در حق او در دل راه می دادند .ابوالفضل بارها گفته بود :
که اعضای گروهک ها ی ضد انقلاب در تردید و شک ،به انحراف کشیده شده اند .ولی همه می دانستند که طرزبرخورد وی با آنان موجب شده بود که برخی از آنها به سرعت در مواضع فکری خویش ،کنکاش کرده ،به تخریب آن موفق شوند .

دوشنبه 8 فروردین 1390  7:10 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

کریمی,نظر

مسئول واحد پرسنلی(اداری) لشکر 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

 در سال 1342 ه ش در شهرستان گرمی دراستان اردبیل متولد شد .دوران ابتدایی وراهنمایی را در آنجا با موفقیت به پایان برد. ورود او به مقطع دبیرستان همزمان بود با مبارزات مردم ایران بر علیه حکومت ظالمانه ی پهلوی .او که ظلم وتبعیض حاکم بر جامعه را با پوست و استخوان خود لمس کرده بود، بی درنگ به صف مبارزین پیوست . مبارزاتش با نظام شاهنشاهی تا فرار دیکتاتور در دی ماه 1357وپیروزی انقلاب دربهمن 1357 ادامه داشت. بعد از اتمام دوره دبیرستان وپس از پیروزی انقلاب اسلامی در آذر ماه 1359 به عضویت سپاه پاسداران در آمد .
او در بخشهای گوناگون سپاه خدمات زیادی را انجام داد تا به سمت مسئول پرسنلی (اداری)لشکر 31 عاشورا رسید.
هرچند کار وماموریت او اداری بود وبراساس ضوابط بایست در پشت جبهه باشد اما در مواقع عملیات او مانند یک فرمانده سلاح به دست می گرفت و وارد جنگ می شد.
با شروع جنگ به همراه دیگر بسیجیان عازم مناطق جنگی شد .این حضور تا لحظه عروج ادامه داشت .
اسفند ماه 62 13در جزیره مجنون و عملیات خیبر اوج رشادت وجوانمردی این سردار ملی است.اودر این عملیات به شهادت رسید وجاوید الاثر گشت.
دراین عملیات در حالی که با موتور سیکلت به هدایت نیروها مشغول بود ،آماج گلوله های دشمن بعثی قرار گرفت و به شهادت رسید .
نظر کریمی ما از فیوض ناب کرامت
به کف گرفت به میدان ،لوای سرخ شهادت
عنایت ازلی بین که روح شاهد حق را
نشاند از ره احسان به بارگاه سعادت
منبع:"روایت سی مرغ"نوشته ی گروهی،نشرکنگره ی بزرگداشت سرداران وشهدای آذربایجان،اردبیل-1376


خاطرات
برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده ودوستان شهید:
آن روز دور از چشم نظر ،خود را به خط مقدم رساندیم .مسئولین از حضور ما در عملیات جلو گیری نمودند. مجبور شدیم به پایگاه خود بر گردیم .او از عملکرد ما آگاه شده بود و از این که وی را با خود نبرده بودیم سخت آزرده خاطر بود اما وقتی دید رفتن ما هم بی نتیجه بوده است چیزی نگفت .در شهر هم چنین حالی داشت حضور در خانه و کاشانه را با وجود جنگ جایز نمی دانست .یک بار هم آن روزها که در وطن بودیم برای ما اجازه اعزام به نبرد را ندادند نظر ما را سوار ماشین شخصی اش کرد و به راه افتادیم می خواستیم اینگونه خود را به جبهه برسانیم اما در گردنه لنگان اتومبیل واژگون شد و ناگزیر بر گشتیم .
همراهی با نظر آموزنده بود .ایثار و فداکاری او را در لحظات ومسافرتها می شد از صمیم قلب درک کرد و چه خوب گفته اند که انسانها را در مسافرتها می توان بهتر شناخت .یادم هست در تعطیلات یکی از تابستانها به همراهی تنی چند از بچه های ولایت خودمان به یکی از شهرهای شمالی کشور رفتیم تا با کارگری ، کمک هزینه ای برای تحصیل و معیشت خانواده کسب کنیم .اواخر شهریور می بایست به شهر خود باز می گشتیم به پیشنهادنظر همه با هم به زیارت مشهد رفتیم و چند روزی در آنجا بودیم .او بیشتر اوقات خود را در صحن مطهر می گذراند .فکر می کنم از طرف یکایک خانواده نایب الزیاره شد .روز دیگر سوار بر اتوبوس به وطن بر گشتیم .
ماشین در یکی از غذا خوری های بین راهی توقف کرد . همه با هم بر سر یک میز ناهار خوردیم .بناگاه متوجه شدم که نظر غذای خود را نصف کرد .نصفش را خود خورده و نصفش را بر داشته ،به بیرون سالن رفت .کنجکاو شدم و به دنبالش رفتم ،دیدم در کنار پیرمردی فقیر بر روی خاک نشسته است بشقاب در دست پیرمرد بود .باقی غذای او را می خورد و نظر با صمیمیت و مهر با او گپ می زد با خود گفتم :راستی پس چرا من چنین نیستم .

آنچه از پدر برایش باقی مانده ،تنها قطعاتی عکس و چند سطر نامه است .آنگاه که می خواهد با پدر صحبت کند به آسمانها می نگرد و او را در اوج افلاک به تماشا می نشیند .مسئولیت سنگینی دارد. حامل پیام خون اوست .پدر را خوب می شناسد. انگار از لحظه تولد به همراهش بوده است و از شجاعت و مهربانی ها و صداقت او خبر دارد .آن روز که پدرش هم سن و سال او بود و در کلاس سوم ابتدایی درس می خواند ،صدای دلنشینی داشت و مراسم دعای صبحگاهی را با صدایی حزین می خواند .همه احترامش می گذاشتند .زندگی او سر مشق دیگر دوستانش بود .روحیه عدالتخواهی و ظلم ستیزی موجب درگیری جدی و همیشگی او با خوانین منطقه بود و همین امر باعث شد که او در اوان جوانی به صف مبارزان بپیوندد و با جان و دل در خدمت انقلاب قرار گیرد .خاطره رشادت او را به هنگاه دستگیری معلمش به وسیله عمال ساواک همه به یاد دارند .
نظر کودکی دبستانی بود. اتومبیلی برای دستگیری یکی از معلمین مبارز دبستان ده به روستا آمده بود .او از این ماجرا آگاهی داشت ،بچه ها را جمع کرد و اتومبیل مامورین ساواک را با چوب و سنگ و فلاخن مورد حمله قرار دادند .او از این که چنین پدری داشته ،بر خود می بالد اما می خواهد پیام خون پدر را برای همیشه تاریخ چون خود او جاودانه سازند .
نظم ،عدالت ،پایمردی ،ظلم ستیزی ،استقامت ،فداکاری ،همت ،تلاش و ...میراثی است که او باید از آن پاسداری کند .


آثار باقی مانده از شهید
فرزندم !شمه ای از اوضاع روزگاری که من در آن زندگی می کردم ،برای تو باز گو می کنم تا بدانی پدرت چرا راه شهادت را بر گزید شاید راهنمای سعادت تو در روزگاران آینده باشد .
آن روز که من پا به این پهندشت خاکی نهادم، اسلام را به انحراف کشیده بودند و همه مسلمین تحت ستم استکبار جهانی می زیستند .
مردم مظلوم فلسطین از خانه و کاشانه خود آواره شده در صحرایی در جنوب لبنان زیر چادر ها به زندگی ادامه می دادند و چه زندگی !که جز مرگ تدیجی نبود .
بیشتر کودکان آنجا نیز مثل تو بعد از شهادت پدر به دنیا آمدند و هیچ گاه دست نوازش او را بر سر خویش احساس نکردند و یا شاید هنوز به دنیا نیامده بودند که در زیر خروارها مدفون شدند و حتی حق طبیعی حیاتشان نیز به دست غارتگران چپاول شد .نمی دانم سر نوشت تو چه خواهد شد ولی می دانم که گوی سعادت را کسانی می ربایند که با ایمانی راسخ و توکل به خدای بزرگ قد می افرازند و جاودانه تاریخ می شوند .ان شا الله تو نیز چنین باشی .
آن روز که فرزندش در روستای ونستانق گرمی پا به عرصه هستی گذاشت چند ماهی بود که نظر ،شهد شیرین شهادت را سر کشیده بود .روستایی که 25 سال پیش ،نظر ،نیز در آن به دنیا آمد و یار با کفایتی برای خانواده بود .آنها به کشاورزی و دامداری مشغول بودند و از این راه امرار معاش می کردند .آن گاه که کشتزار از خست باران می سوخت و محصولی به بار نمی آورد مجبور بودند راهی غربت شده ،به کارگری بپردازند .
نمی دانم چه رمزی است میان دستان پینه بسته آدمهای سختکوش و داشتن فرزندانی صالح ؟نظر ،واقعا صالح بود .

 


دوشنبه 8 فروردین 1390  7:10 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

یسری,داور

فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی اردبیل

 سال 1332 ه ش در شهر اردبيل در ميان خانواده اي متدين و مذهبي كودكي به دنيا آمد . او را داور نام نهادند. كودكی که بعدها مايه افتخار خانواده و عبرت دوستان و آشنايان شد.
با گذشت زمان كم كم بزرگ شد ولي رشد روحي او قابل مقايسه با جسم نحيفش نبود. پايگاه اوليه داور خانواده بود و همواره در زير سايه پدر قرار داشت. هم او وقتي در زندان ستم شاهي به ديدار پسر رفت نگاهي به جگرگوشه خود انداخت و ابراز داشت: «فرزندم غمگين مباش. زيرا همواره زنجير در گردن شير است و روباه و خرگوش آزاد.»
از حدود 11 سالگي نماز مي خواند و با قرآن انس و الفتي خاص داشت. الفتي كه سبب شد تا به نداي پروردگارش كه مي فرمود:« ان الله اشتري من المومنين اموالهم و انفسهم بان لهم الجنه»، پاسخ گويد. او با وجود جسم نحيف و سن كم اغلب اوقات روزه و همواره پاي بند به نماز جماعت بود. پيش از انقلاب حتي نماز جمعه را فرادي مي خواند. هنوز راهروهاي سردخانه در فصل زمستان شاهد مناجاتهاي شبانه او با خداوند است و هنوز صداي دعا و قرآن او بر در و ديوار خانه و بر دل پدر و مادر نقش بسته است
همواره ذكر خدا بر لبانش جاري بود. كم غذا مي خورد و به فكر محرومين بود. در زندگي پاي بند به سادگي بود. تا آنجا كه تنها يك دست لباس داشت و براي نظافت ناچار بود شبها آن را بشويد تا صبح بتواند از آن استفاده كند. حتي زماني كه همان يك شلوارش پاره شده بود آن را وصله زد و در مقابل پيشنهاد همسرش بر خريد يك لباس نو، گفت:« بايد يك پاسدار نمونه ی سادگي باشد.» مگر نه آنكه مولاي ما علي(ع) لباس وصله زده مي پوشيد و مگر نه آنكه ما درگير جنگ با استكبار هستيم؟ اين مبارزه نياز به از خودگذشتگي و چشم پوشي از لذايذ دنيوي دارد. پس من مي توانم از اين لباس كهنه و وصله زده استفاده كنم و در عوض پول آن را به كسي بدهم كه حتي قدرت تهيه اين شلوار وصله دار را ندارد؛
پس از پايان تحصيلات متوسطه در ادامه رسالت خود براي مبارزه با نفس و كمك به محرومين براي انجام خدمت سربازي به مناطق محروم شتافت و پس از پايان دوران سربازي به آموزشگاه کارخانه ی «ذوب آهن»در« اصفهان» رفت و به یادگیری متالوژي پرداخت. اما همچنان به فكر مبارزه و تبليغ عقايد اسلامي بود. در پي اين روح مبارزاتي بود كه جلسات تدريس قرآن را در مسجد «زرين شهر» برپا داشت تا جوانان را با اين چشمه ی جوشان وحي آشنا سازد و به همراهي 12 نفر از دوستان و همفكرانش زير نظر آيت الله «مشكيني» و حجت الاسلام« غفاري» هسته مقاومتي تشكيل داد و به مبارزات تشكيلاتي و پخش اعلاميه و فعاليتهاي ديگر مي پرداخت . چون دستگاه چاپ و تكثير در اختيار نداشت اعلاميه ها را با مشقت فراوان به طور دستنويس تهيه مي كرد. در تابستان سال 1357 در جريان انفجار يكي از مراكز فساد رگ دستش قطع شد و ساواك نيز با استفاده از رد خون، او را دستگير ساخت.
در زندان نيز همواره مايه شگفتي بود. در زير ضربات باطوم پلاستيكي مزدوران كه در حمام با بدن خيس او را مي زدند، تنها تكبير مي گفت و با هر ضربه حسرت آه گفتن را بر دل مزدوران مي گذاشت و آنان را چون گرگي گرسنه در كشتن خود تحريص مي نمود تا آنكه صداي تكبيرش كم كم به ضعف گراييد و خاموش شد و دوستانش دريافتند كه او از هوش رفته است.
همچنان در زندان مقاومت مي كرد تا آنكه در پي تظاهرات مردم، رژيم ناچار به آزادكردن تعدادي از زندانيان سياسي شد و بدين ترتيب« داور يسري» از چنگ دژخيمان رهايي يافت.
از آن زمان او به همراه ديگر اقشار مردم به مبارزه عليه رژيم ادامه داد تا آنكه خون شهدا بارور شد و اولين شكوفه ها بر درخت نونهال انقلاب نمايان شد.
داور در پي شهادت برادرش «نادر» باز هم به ادامهء مبارزه مصمم تر گشت و با مشاورت عده اي از مسئولين به تشكيل كميته ضربت همت گماشت تا جانيان و قاتلان فرزندان پاك اين ملت را پي گيري كرده و پس از دستگيري آنان را تحويل دادگاه عدل اسلامي دهند.
در آنجا بود كه عظمت روحي او نمايان تر گشت. برادرش چنين نقل مي كند:« زماني كه قاتل برادرم دستگير شد به ديدار او رفتم و در پي اهانت او من نيز سيلي محكمي به گوش او زدم. شهيد داور كه درس عدالت را در مكتب علي (ع) آموخته بود، چنان برآشفت كه رنگ صورتش از شدت خشم سرخ شد و رو به آن افسر كرد و از او خواست تا قصاص كند و زماني كه با اعتراض شديد ما روبرو شد، گفت: درست است كه او قاتل است و مجازات مرگ دارد، اما او اسير است و اسير از نظر ما مهمان است. و سپس گفت: «اگر اين افسر قصاص نكند من به جاي او قصاص مي كنم.» و براي اجراي حكم خدا سيلي زد.
به دليل تهمتها و جو سازي هاي افراد سود جو ادامه ی كار در گروه ضربت را براي خود ممكن نديد، تصميم به ترك آنجا گرفت. در پايان كار با توجه به گفتار مولايش كه فرموده بود: «اجتنبوا من مواضع التهمه» اوركت خود را از تن خارج نموده و محتوياتش را كه يك جلد كلام الله مجيد و مهر و تسبيح و چند دوريالي و يك ريالي بود را روي ميز گذاشت و گفت: با وجودي كه اينها از اموال شخصي خودم است تحويل مي دهم تا همه بدانند كه داور دست خالي از اينجا مي رود.
در نيمه ی دوم سال 58 براي مبارزه با« اسرائيل »كافر به «لبنان» رفت و پس از آموختن دورهء عمليات چريكي و انفجارات به ميهن بازگشت و به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و در پادگان «سعدآباد» به آموزش فنون فوق پرداخت و به دليل لياقت و تقوا به عضويت شوراي اداره كننده ی پادگان درآمد.
با شروع جنگ تحميلي همچون ديگر شيران جبهه ی نبرد به سوي جبهه شتافت و در (خونين شهر) مورد اصابت خمپاره قرار گرفته و به شدت زخمي شد و حدود 9 ماه در بيمارستان مشغول معالجه بود و در نتيجه ی آن عصب پايش قطع شد و از آن ناحيه معلول گرديد.
در سال 1360 براي اجراي سنت پيامبر ازدواج كرد تا بدين گونه نيم ديگر ايمان خود را از شيطان محفوظ بدارد . ثمره ی اين اردواج كودكي بود كه او را« فاطمه» نام نهاد. اما زندگي مشترك باز هم نتوانست روح بزرگ او را در قفس دنيا محبوس كند و هنوز مدت كوتاهي از اين ازدواج نگذشته بود كه در پي شهادت شهید« پيرزاده »فرمانده سپاه اردبيل در سال 1361، فرماندهی سپاه اردبيل را پذيرا شد. چشمه ی خروشان روح او در اين برهه از مسئوليت خطيرش باز هم فوراان گرفت و در اولين روزهاي ورود به سپاه اردبيل توانست تغييرات معنوي فراواني را در محيط سپاه انجام دهد. نماز جماعت هر روز برپا مي شد و هفته اي دو روز روزه مي گرفتند و بدين ترتيب روز به روز بر حالات روحاني محيط سپاه افزوده مي شد.
او همچنان در سنگر مبارزه با دشمن با اراده آهنين و عزمي استوار مي جنگيد و پس از پايان ماموريت در سپاه اردبيل در سال 62 به دفتر نمايندگي امام در سپاه آمد تا بتواند خدمات خود را به جمهوري اسلامي ایران تداوم بخشد.
در سال 1363 در عمليات خيبر شركت كرده و مجروح شيميايي شد و پس از آن در پي عمليات كربلاي 5 به جبهه شتافت تا از اين فيض محروم نماند .آنجا نيز همواره در پي يافتن رضاي خداوند همواره خواستار انجام سخت ترين كارها بود. حتي روزي از مسئول خود خواسته بود كه مسئوليت انتقال شهداي شيميايي كه مدتي در محيط عملياتي مانده اند را به او واگذار كنند. در آنجا نيز به اقرار دوستانش همواره به ياد خدا بود و ذكر صلوات بر لبانش جاري و به اصطلاح برادران او همه را صلواتي كرده بود.
او كه عدالت را از علي(ع) و صبر و پايداري در مصايب را از زينب(س) آموخته بود، عاقبت نيز نشان داد كه درس ايثار و شهادت را نيز در مكتب حسين(ع) خوب آموخته است و همچون مولايش حسين(ع) خونين كفن به ديوار خداوند شتافت.

گاه شمار طلوع تا غروب خورشید سبلان
28/ فرودین / 1732
1/ مهر / 1338 ورود به دبستان کمال ، آغازکلاس اول ابتدایی .
کوچ خانواده به تهران
1/ مهر / 1341
شروع به تحصیل در کلاس چهام ابتدایی ، تهران .
1/ مهر / 1344
آغاز تحصیل در دوره اول دبیرستان شاه عباس اردبیل .
کارگری در قنادی ، جهت تأمین مخارج تحصیلی .
1/ مهر / 1347
آغاز تحصیل در هنرستان کشاورزی اردبیل .
1350تا 1352
شرکت مستمر در محافل مذهبی ، مجالس تعلیم قرآن ، دعای ندبه ، تفسیر نهج البلاغه و .... در اردبیل .
در فاصله بین اخذ دیپلم از هنرستان کشاورزی اردبیل تا ورود به دوره کارآموزی در مرکز آموزش متالوژی ذوب آهن اصفهان ، دوره خدمت سربازی را به انتخاب خود در سیستان و بلوچستان گذرانید و در منطقه محل خدمت خود جهت آموزشهای مذهبی و مباحث سیاسی بین مردم ، جلسات شبانه تشکیل می داد .
1352- تا اواسط 1356
دانشجوی طراحی متالوژی در آموزشکده متالوژی ذوب آهن اصفهان .
آغاز فعالیت های سیاسی و آموزش مسایل مذهبی و افشاگری مفاسد رژیم شاهنشاهی در میان دانشجویان و کارگران ذوب آهن .
1353تا 1356
مسؤول گروه نظامی مؤلفه اسلامی ( هسته ی مقاومت ) با ارشاد و هدایت آیت ا.. مشکینی و حجت الاسلام هادی غفاری .
ادامه افشاگریهای و پخش اعلامیه های سری حضرت امام (ره)
1356 تا 1357
مبادرت به انفجار یکی از مراکز فساد اصفهان ، بریده شدن رگ دست ، بازداشت از سوی عمال ساواک ، بازجویی و شکنجه وحبس .
مسؤول گروه برنامه ریزی برادران انقلابی و مسلمان در زندان اصفهان .
17/مرداد / 1357
اخراج از مرکز آموزش متالوژی ذوب آهن اصفهان به دلیل محکومیت سیاسی و فعالیتهای خرابکارانه ! علیه رژیم ستمشاهی .
شهریور تا بهمن / 1357
شرکت فعالانه در تظاهرات مردم قهرمان اردبیل ، رهبری برخی جناحها .
23/بهمن / 1357
شهادت نادر یسری ( برادر کوچک داور ) در مبارزات مردم عمال رژیم پهلوی در مقابل ساختمان شهربانی اردبیل .
اواخر بهمن / 1357
فرمانده گروه ضربت کمیته انقلاب اسلامی اردبیل .
30/ تیر / 1358
اخذ گذرنامه عبور از مرزبازرگان وخروج از کشور .
4/ شهریور / 1358
خروج از فرودگاه مهرآباد به قصد جمهوری عربی سوریه .
20/8/1979میلادی
پایان اقامت در سوریه.
شهید داور یسری در این زمان از سوریه به نیروهای مبارز فلسطینی در لبنان می پیوندد و علیه دولت غاصب اسرائیل ، بارها در خطوط مقدم جبهه حاضر شده می جنگد .
پاییز و زمستان / 1358
همکاری مستمر و تنگاتنگ با شهید بزرگوار دکتر چمران طی دوره آموزش تخریب و عملیات چریکی در جنبش امل لبنان
23/اسفند / 1358
بازگشت از سفر سوریه و لبنان و فلسطین به ایران .
1359
عضویت در شورای فرماندهی سپاه در پادگان سعد آباد .
1359و 1360
شرکت در منطقه عملیاتی خوزستان . جراحت شدید و شکستگی استخوان لگن ، قطع عصب پا ، بستری شدن در بیمارستان نیروی هوایی تهران به مدت نه ماه و معلولیت در پای چپ .
بهار 1361 تا 3 خرداد
شرکت در عملیات آزاد سازی خرمشهر در کنار شهید بزرگوار جهان آرا
28/دی / 1361
ازدواج با منصوره کاظمی شیراز ، متولد 1339 ، معلم امور پرورشی .
1361 و 1362
فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی اردبیل .
1363تا 1365
عضو دفتر نمایندگی ولی فقیه در ستاد مرکزی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی .
مسؤول دفتر پیگیری فرمایشات حضرت امام خمینی (ره) .
23/ خرداد / 1363
تولد یگانه دختر ش به نام «فاطمه .»
1363
شرکت در عملیات خیبر ،مجروحیت شیمیایی .
1360 تا 1365
حضور متناوب درجبهه های دفاع مقدس ، جراحت در شش نوبت که در سه نوبت کاملاً بیهوش گردیده و با الطاف الهی نجات یافت.
آخرین جمعه / دی / 1365
شرکت در نماز جمعه اربیل به امامت آیت ا.. حاج آقا مروج و تقاضای دعا از پدر خود برای نیل به درجه رفیع شهادت و حرکت به جبهه در همان روز .
27/دی / 1365
حضور در منطقه عملیاتی شلمچه ، شرکت در عملیات ، اصابت ترکش به جمجمه و اخذ نشان والای شهادت و پرواز به ملکوت اعلی .
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران اردبیل ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید






وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم ‎
‏من طلبنى و جدنى و من وجدنى عرفنى و من عرفنى احبنى و من احبنى عشقنى و من عشقنى عشقته و من عشقته قتلته و من قتلته فعلى ديت و من على ديته فانا ديته.
هر كس مرا جستجو كند پيدايم مى‌كند و هر كس پيدايم كرده مى‌شناسدم و هر كس مرا شناخت دوستم مى‌دارد و هر كس دوستم داشت عاشقم مى‌شود و هركس بمن عشق ورزيد من نيز باو عشق مى‌ورزم و هركس را كه من باو عشق بورزم او را مى‌كشم و هركس را كه من بكشم خونبهاى او به عهده من ا« شهادت درى است از درهاى بهشت كه فقط بسوى اولياء خاص باز مى‌شود . مولى على (ع)

من مرگ در راه عقيده‌ام را جز رستگارى نمى‌بينم و همزيستى با ستمكاران براى من جز ذلت و خوارى نيست .
امام حسين (ع)

آمريكاى جهانخوار بايد بداند كه ملت عزيز و خمينى تا نابودى آن بمبارزه خدائى خود ادمه خواهد داد .
نائب الامام خمينى

شهادت دو ركن دارد :
يكى اينكه در راه خدا و فى سبيل الله باشد ، هدف مقدس باشد و ديگر آنكه آگاهانه صورت گرفته باشد . شهيد مطهرى

با درود بى پايان بر حضرت ختمى مرتبت محمد مصطفى ( ص) و خاندان طهارت و عصمت و به پيشگاه حضرت وليعصر آقا امام زمان (عج) روحى و ارواح العاليمن له الفدا . و بر نائب بر حق و بت شكن امام امت خمينى كبير و رهبر عاليقدر تمام مسلمين جهان به نداى ملكوتى ايشان كـ آيا شهيد پيام شهداى فرق شكافته على (ع) و سر نيزه حسين (ع) را با پيوند خون خود بگوش تاريخ نمى‌رساند ؟
ـ آيا اسلام نيازمند به شهيد و شهيد نيازمند به ارتقاء درجه و انسانيت نيازمند به تزريق خون و شهيد با شهادت خود اين نيازها را برآورده نمى‌كند ؟
ـ آيا شهيدان پويندگان راه انبياء ، وارث صلابت‌ها استقامت‌ها و بصيرت‌ها و هدايت‌ها و انسانيت‌ها و خداخواهى‌ها و كمال‌ها نيستند ؟
ـ آيا شهيد چون بمبى نيست كه بر سر چپاولگران و غارتگران غرب و شرق مى‌افتد ؟
ـ آيا شهيد با خون خود غسل نموده و به لباس رزم خويش خود را كفن نمى‌كند ؟
ـ آيا شهيد شهادت را براى خود زندگى ابدى و فوز عظيم و شرف انسانى نمى‌داند ؟
ـ آيا شهيد با شهادت خود پلى نمى‌زند كه از ساحل درد و رنج اين دنيا او را به ساحل سعادت و كرامت و بهشت‌هاى وسيع عبور دهد ؟
ـ آيا شهادت تنها سلاحى نيست كه دشمن را ياراى مقابله با آن نيست ؟
ـ آيا شهادت پايانگر مرگ و مردگى‌ها نيست و شهيد با خون خود به اين مردگى‌ها پايان داده و ضامن ضربان مداوم رگ‌هاى امت اسلامى نمى‌شود ؟
ـ آيا شهيد هدفى جز استقرار حاكميت الله بر روى زمين دارد كه در واقع آنجا نيز انقلاب كرده است زيرا انقلاب يعنى تغيير حاكميت طاغوت به منظور استقرار حاكميت الله
و بالاخره
ـ آيا شهيد اسماعيلى نيست كه ابراهيم نيز هست ؟
پس اى زمان !
به پا خيز و واژه عظيم « شهادت » را در صفحه بزرگ « طبيعت » به يادگار اعصار بنويس ، مگر نديده‌اى كه على (ع) بزرگ چگونه عاشقانه در محراب عشق به گروه شهادت دهندگان تاريخ پيوست؟ و مگر نديدى كه حسين (ع) چگونه براى شهادت با تمام عزيزان خود به كربلا آمد؟ و مگراى مادرم :
با توجه به گفتار شير مادرى به هنگام تولد پسرش كه بالاخره در جبهه حق عليه باطل شربت شهادت را نوشيد گوش كن كه مى‌گويد : « خدايا اگر فرزند من در آينده ضد دين و ضد اسلام مى‌شود همين حالا او را از من بگير ‎ ‏»
پس اگر توفيق شهادت نصيبم شد اشك مريز زيرا امام بزرگوارمان در مرگ فرزندش اشك نريخت چون مى‌دانست رضاى خداوند در اين امر مى‌باشد و بدان كه در نزد حضرت زهرا عليها سلام رو سپيد هستى چون فرزندت فرمان پسر زهرا و حسين زمان ( امام خمينى ) را لبيك گفته است .
و شما اى پدر فداكارم :
با توجه به پيام امام در رابطه با شهيد بزرگ حسين فهميده گوش كن كه فرمودند :
« رهبر ما آن طفل 13 ساله‌ايست كه نارنجك بخود مى‌بندد و زير تانك دشمن مى‌رود ....»
بشنويد متن گفتار پدر اين شهيد را :
اگر من جوانم را ندهم پس چه كسى بدهد .مگر خون فرزند من از ديگران رنگين‌تر است ... ما فرزندمان را در راه خدا داديم، جوان‌ها همه بايد برا ى حفظ انقلاب به جنگ مزدوران بعثى بروند و اين‌گونه است كه امام با پشتوانه‌هائى اين چنين مى‌گويند .
«لشگر اسلام بر كفر پيروز است » پس بدان كه خداوند با شهادت فرزندت شما را امتحان مى‌كند همانطور كه ابراهيم را با كشتن اسماعيل بدست خودش امتحان كرد .
اى برادران تنى و مخصوصا دينى‌ام :
هميشه سعى كنيد شيفته رهروان اسلام و مردان خدا و شهداى هميشه جاويد تاريخ اسلام باشيد كه با اعمال و رفتارشان توانستند بعد از 14 قرن خون اسلام را همچنان در رگها گرم نگهداشته و قلب‌ها را در راه خدا و پيامبرش به طپش در آورند .
اى خواهرانم و همسر و هم سنگرم :
با توجه به اينكه :
حجاب لباس رزم زن مسلمان است كه تمام نقشه‌هاى شوم استعمارگران و ابرخونخواران شرق و غرب را نقش برآب كرده و برنده‌تر از سلاح من نوعى ( خون سرخم ) مى‌باشد ، سعى كنيد حجاب اسلامى را رعايت كرده قرآن را ياد بگيريد و به ديگران بياموزيد . و بالاخره من و توى مسلمان واميدوارم كه به مطلوب حقيقى برسيم و متصل بشود اين نهضت به نهضت بزرگ اسلامى و آن نهضت وليعصر سلام الله عليه است ....
ما بايد كوشش كنيم تا قدرت اسلام در عالم تحقق پيدا كند و مقدمات ظهور فراهم شود .
ياران ، ياران عزيز جان مى‌آيد
سرمايه عمر جاودان مى‌آيد
آرام دل دلشدگان مى‌آيد
والله كه صاحب الزمان مى‌آيد
خدايا ، اگر توفيق شهادت نيست ما را از منتظرين حضرت مهدى (عج) قرار بده زيرا انتظار ظهور مهدى (عج) انتظارى است كه جهت آماده شدن براى انتظارى بزرگتر كه آن ديدار خداوند تبارك و تعالى است.
خدايا، توفيق بده كه از افق توحيد سر زده و در پس ايثارهايمان در «الى الله المصير » نه غروب كه طلوع كنيم.
خدايا ، به جبهه سرخ حق عليه باطل آمده‌ام نمى‌دانم آيا زنده به كاشانه‌ام باز مى‌ گردم یا اینکه توفیق رسیدن به لقاء تو پيدا مى‌كنم در هر صورت هر دو برايم سعادت و كاميابى را در بردارد زيرا با ايمان راسخ معتقد به :
عسى ان تكرموا شيئا و هو خير لكم و عسى ان تحبوا شيئا و هو شر لكم و الله يعلم و انتم لا تعلمون قرآن مجيد سوره بقره آيه 115هستم . خدايا ، در بند كشيده شدگان زمين را به راه خمينى كه همان راه انبياء الهى است رهنمون باش زيرا او به قران عمل مى‌كند و قدرت تو را در آستين دارد .
« خدايا خدايا تا انقلاب مهدى (عج) حتى كنار مهدى (عج) خمينى را نگهدار » داور يسرى 27/7/65

 

 

خاطرات
برادر شهید:
مادرم – که در صداقت گفتار و عمل صالح در جمع بستگان ما انگشت نما می باشد – سالها پیش از پیروزی انقلاب ، بارها نقل می کرد که « دو ماه قبل از آن که داور به دنیا بیاید ، شبی سیدی از اولیا ، به خواب وی آمده و به وی بشارت داده است که فرزندی که در بطن داری پسری است از صالحان زمین . پس این قنداق و پیش بند و پیشانی بند رابستان که نام شریفش بر آن نفش بسته و پس از آن که فرزندت متولد شد همین را بر او انتخاب کن و از طفل خود مراقبت نما که وی مورد توجه است . بر پیشانی بند ، نام داور نقش بسته بود . »
مادر ، صبح که از خواب برخواسته رؤیای خود را با مادر بزرگم در میان گذاشته و از وی چاره جویی می کند . مادر بزرگ صحت و سقم قضیه را به بعد از زایمان موکول می نماید . دو ماه بعد ، وقتی طفل به دنیا می آید ، حاضرین با تعجب همان نشانه ها را که در خواب الهام شده بود در وجود مولود نو رسیده مشاهده می کنند و به همان ترتیب ، نام طفل را داور می گذارند و مراقبت های لازم را در جهت حفظ سلامت کودک به عمل می آورند .

هر بچه ای در کودکی به شیطنت و بازیگوشی می پردازد ، اما داور از همان دوران نونهالی به تلاوت قرآن که توسط پدر و مادر و مادر بزرگم حین ادای فرایض مذهبی خوانده می شد عشق می ورزید . با علاقه بسیار در مقابل آنان می نشست و با گوش جان آیات قرآنی را جذب می کرد هنوز به دبستان راه نیافته بود که با صدای دلنشین ، اذان می گفت . در سالهای 42و 43 که حدوداً ده سال داشت به مسجد جامع شهر می رفت و من و دوستانش را به این کار دعوت می کرد و گاه پول هفتگی خود را به عنوان جایزه به کسی می داد که با او به مسجد رفته و نماز بخواند .
روزی به مسجد رفته بودیم . آیت ا.. مشگینی بعد از نماز منبر رفته بودند وقتی پایین آمدند داور جلو رفت و دست ایشان را بوسید و جمله ای گفت . من هم بی اختیار به طرف ایشان کشیده شدم و شنیدم که معظم له فرمودند : « پسرم با قرآن فال نمی گیریند بلکه استخاره می کنند شما نیت کنید من برایتان استخاره می کنم»
داور با شادی گفت : « اقا من نیت کرده ام » آیاتی تلاوت کرده و گفتند : « پسرم ، خیلی خوب است . خدا تو را در این راه هدایت و نصرت0خواهد فرمود ، با همت و اراده به دنبال`نیت و هدف خود باش . » از آن پس محبت حضرت آیت ا... مشگینی در قلب داور چنان جا کرد که"سالها بعد به قم رفته ، جگر خشکیده از تشنگی خود را تحت هدایت آن بزرگوار سیراب می گردانید .

داور از همان اوان کودکی ، کار و تلاش را دوست داشت . در تعطیلات تابستانی پا به پای پدر کار می کرد . تا پدر و مادر می خواستند از کار معافش نمایند می گفت :
« من از نعمت سلامتی برخوردارم و می توانم کار کنم و مخارج تحصیلی و پوشاک خود را تأمین نمایم . درست نیست که در عین توانایی انجام کار، چشم به دستان زحمت کش شما بدوزم . »
دستمزد کارگری ساختمان خود را که در طول سه ماه به دست می آورد صرف هزینه تحصیلی و پوشاک همه بچه های مدرسه روی خانواده ما می کرد`.

آقای محسن قرائتی در سال 1351 در اردبیل مجلس سخنرانی داشتند و کلاس تدریس حفظ و قرائت قرآن را اداره می کردند.داور(ازمشتریان پرو پا قرص این محافل بود و با آموزش قرآن و تعلیمات اسلامی ، روز به روز تکامل و تزکیه می یافت. درهمین ایام باشهید بزرگوار ابوالفضل پیرزاده وچند تن از دوستان دیگر، پیمان اخوت بستند و با هدایت حضرات قرائتی و غفاری ، شروع به برنامه ریزی در جهت خود سازی انقلابی نمودند و بر خلاف فرهنگ!مبتذل رایج در جامعه ، ریش خود را بلند و موی سر را کوتاه می کردند ، هفته ای سه روز، روزه می گرفتند از مبطلات و محرمات دوری می گزیدند . اولین برنامه آنان ساده زیستی و ساده پوشی بود .

داور ، پس از اتمام دوره خدمت سربازی ، روی به منطقه دور افتاده و محروم دیگری نهاد . در شهر اَبرقو در استان فارس درکارگاه ساختمانی – راه سازی ، متعلق به یک شرکت خارجی مشغول کار شد و آنجا نیز وظیفه ارشاد و آموزش مردم را همچنان ادامه می داد . در طول شش ماه کار در شرکت مزبور ، زبانهای ترکی استانبولی و عربی را از مهندسین شاغل و کارگران کارگاه به خوبی فرا گرفت .

در سال 1355 بنا به ضرورت حضور عناصر انقلابی و متعهد در مراکز کارگری و دانشگاهی به عنوان دانشجوی طراحی متالوژی وابسته به ذوب آهن اصفهان وارد تحصیلات دانشگاهی گردید . تا بخشی از رسالت خود را به مورد اجرا بگذارد .


من که به عنوان تکنسین برق قسمت نورد 35 ذوب آهن استخدام شده بودم در مدت یکسان و اندی که با دور هم خانه و معاشرت بودم ، درسهایی آموختم که اگر بیان شود ، چند دفتر را پر خواهند کرد . از جمله . انضباط در کار و فعالیت ثمر بخش در کوتاهترین زمان ممکن ، رسیدگی به نظم و نظافت خانه ، تنظیم برنامه های هفتگی و ماهانه برای دیدارها و پیش دقیق سفر پدر و مادر به اصفهان ، تنظیم برنامه های غذایی روزهای آینده به طور دقیق ، زمان حضور درحوزه علمیه قم و دیدار دوستان ، از کارها و برنامه های دقیق ایشان بود .

همسر شهید:
داور ، حقوق دریافتی ماهانه را بی کم و کاست در طاقچه اتاق مسکونی می گذاشت و بدون شمارش و بی توجه به اینکه در طول ماه چه مبلغی از این وجه را به خود اختصاص دهد ، هر مقدار که لازم داشت بر می داشت ،من نیز از ایشان تقلید می کردم . این پول ها به حدی برکت داشتند که هر چه خرج می کردیم در آخر ماه ، مقدار قابل توجهی از آن باقی می ماند . دوستان داور که به منزل ما می آمدند ، در صورت نیاز و بدون کسب اجازه ، هر مقدار لازم داشتند بر می داشتند می آورند روی این پولها و بالعکس هر وقت وجه اضافی داشتند می آوردند روی این پولها می گذاشتند . این عمل ، واقعاً انسان را از خود خواهی و ریخت و پاش هزینه های بی مورد باز می داشت.

از درسهای مهمی که از وی آموختم مطالعه مستمر و طولانی بود نیمه شبها با اینکه در همان اتاق کوچک می خوابیدم ، بعضی وقتها که از خواب بر می خواستم ، داور را بعد از اقامه نماز شب ، تا نزدیکیهای سحر مشغول مطالعه و تلاوت قرآن می دیدم . گاهی اعتراض می کردم که دست از مطالعه برداشته ، ساعاتی بخوابد و یا لااقل چراغ را روشن کند و به نور شمع اکتفا ننمایند . با خوشرویی و صمیمیت می فرمود : « وقت استراحت شماست و من نباید از برق استفاده کنم . »

روزه داری منظم و سه روز در هفته – که شاید تا آخر عمرپر بر کتش ادامه داشت – و نیز نمازها و راز و نیازهای عاشقانه اش که پیوسته ، انجام می گرفت ، از مشخصات بارزوی بود که در کمتر کسی می توان سراغ گرفت ، تعبد و اخلاص او به حدی بود که ذکر خدا و حمد و تکبیر در هیچ شرایطی اززبان صادقش فراموش نمی شد .

یکی از دوستان شهید:
به خاطر دارم در ماههای دی و بهمن سال 1356 ، مرا با خود به کنار « زاینده رود » برد . در آن سوز سرمای شدید زمستانی ، لباس شنا بر تن کرد . یخهای حاشیه رود را شکست و بعد از آبتنی از آب بیرون آمد و از من خواست که با شاخه درخت بر بدن خیس و سرما زده اش بکوبم . وقتی اعتراض کردم با اظهار صمیمیت از من در خواست نمود که این کار برای مبارزه و کسب آمادگی جسمانی کاملا ً لازم است .
گویی به ایشان الهام شده بود که چند روز بعد ، درست به همین شیوه ،از سوی عوامل جنایتکار ساواک شکنجه خواهند شد .

برادر شهید:
در زندان به ملاقاتش رفتیم . داور مضطرب و دلواپس عکس العمل پدر بود و می ترسید مورد عتاب قرار گیرد . وقتی در اتاق ملاقات پشت جدار شیشه ای ، رود در روی هم نشستیم ، پدر اولین حرف ی که از طریق تلفن گفت این بود : « فرزندم آن که در راه آرمانهای خدایی دستگیر و شکنجه و زندانی می شود . بمثابه شیری است که در جنگل قریب و سالوس ، علیه روبهان و شغالان شوریده و اینک در فقس گرفتار آمده است . وجود تو مایه افتخار و آبروی ماست . » داور تا این حرف را شنید ، حالت چهره اش بکلی تغییر کرد ، گوشی را سرجایش گذاشت و با شادی ، دست ها را با آسمان بلند کرد و فریاد ا... اکبر سرداد . شور و شعف وی سایر زندانیان و خانواده های آنان را به خود جلب کرد . داور در سال 1357 که درب زندانها گشوده شد ، از زندان آزاد گردید .

در بهمن 57 که نهال انقلاب مردم ایران به باز نشست و غنچه های آزادی ، شکفتن آغاز کرد ، خانواده ما اولین شهید خود را تقدیم انقلاب اسلامی نمود . نادر یسری 17 ساله در گرماگرم مبارزات22 بهمن ، ساغر لبالب از شهد شهادت را سر کشید و به لقاء ا... پیوست .
داور که در مبارزات مردم تهران شرکت فعالانه داشت در مراسم تشییع حضور یافت و پس از آن به سازماندهی و راه اندازی گروه ضربت همت گماشت و به دستگیری عوامل رژیم و راه اندازی دادسرای انقلاب اسلامی پرداخت . در نیمه دوم سال 1358 عدالت علی وار داور، مرود بغض و حسد برخی واقع شد و اتهامات و شایعات ناروا درحق وی نشر گردید . شهید ، اردبیل را به قصد لبنان ترک گفت و در آنجا به آموختن روشهای علمی و عملی انفجارات و تخریب پرداخت و در مدت یکسال که در آنجا اقامت داشت در محافل و مجالس اغلب گروههای مبارز لبنان نفوذ کرده از اهداف و آرمانهای آنان مطلع گردید و در مورد ضعف ها و کاستیهای آنان پیشنهادهایی داد .

مسؤولیت بعدی وی عضویت در شورای 5 نفره فرماندهی پادگان سعد آباد تهران بود . در یکی از دیدارهایش با شهید بزرگوار ، دکتر چمران ، مرا نیز همراه برد". در آن نشست دوستانه ، بحث فلسطین و عرفات و سازمان آزادی بخش و گروه امل و غیره میان آمد . داور ضمن بر شٍردن نکات ضعیف کاستی اکثر گروههای حاضر در لبنان و فلسطین ، به جمع بندی و نتیجه گیری پرداخت و پیشنهاد کرد گروهی منسجم و متکی به اهداف الهی ، در مسیر حکومت ا... تشکیل شود .

حسن حسینی :
روزی ، داور یسری ، فریاد خشم خود را علیه شاه و حاکمیت جور بلند کرده بود . چون کلاسهای درس مجهز به سیستم « اف، ام» بود ، معاون مدرسه صدای او را شنید ، از راه رسید و ازداور سئوال کرد : آن دانش آموز مخالف کی بود ؟ داور گفت : من اطلاعی ندارم . ناظم با عصبانیت همه کلاس را تهدید کرد که باید تنبیه دسته جمعی بشوید . داور که از این موضوع ناراحت بود ، موضوع را به گردن گرفت . معاون مدرسه که دل پری از وی داشت تا فهمید کار ، کار داور است ، با چوب تنبیه آنقدر بر سرو صورت او کوبید که سرانجام چوب شکست ، ولی داور مقاوم بود و هرگز نشکست . شکست در قاموس او واژه ای بی معنا بود .

من متأهل بودم . روزهای پنجشنبه و جمعه نوبت نگهبانی من که می شد ، داور به جای من قبول مسؤولیت می کرد تا من بتوانم مرخصی گرفته به خانواده ام سر بزنم و یا حداقل از طریق مخابرات خارج از پادگان ، با آنها تماس تلفنی داشته باشم .
عجیب تر اینکه وقتی دوره آموزشی ما به پایان رسید و داور امتیاز بالایی کسب کرد . و در این شرایط می توانست زادگاه خود را انتخاب کرده ،در کنار خانواده اش باشد . اما از من خواست استان سیستان را انتخاب کنم تا او جای خود را با من تعویض نماید . من ، همین کار را کردم و به زادگاهم اعزام شدم و او ، در تعقیب انگیزه انسانی خود برای خدمت به محرومان ،عازم روستاهای آن دیار گردید .
آیا ، می توان نمونه این فداکاری را در میان غرب زدگان خود باخته پیدا کرد ؟ آن روز چه کسی حاضر بود محرومیت های منطقه ای دور افتاده را با دل وجان بپذیرد تا او ، از کانون گرم خانواده ات ، دور نباشی در شهر ها و دیارهای ، هزاران جوان می توان پیدا کرد که نامشان داور باشد اما کمتر کسی از آنان همطر از این داور خواهد بود .

یکی از یاران شهید:
تابستان سال 57 ماتم زده در گوشه زندان فلاورجان اصفهان زانوی غم را بغل کرده و در اندیشه ای عمیق فرو رفته بودم نا گاه در بند را گشودند و جوانی بلند و لاغر اندام را که غرق خود بود به داخل پرت کردند . یک دست این جوان از بالای آرنج تا مچ شکافته بود ، دژخیمان شاه از بستن زخم او مضایقه کرده بودند . در کنارش نشستم و بی اختیار اشک در چشمانم حلقه زد و آهسته پرسیدم : برادر ، زخمت خیلی درد و سوزش دارد ؟ در حالیکه منتظر پاسخ بودم به چشمان معصومش خیره شدم . او به جای جواب ، لبخندی زد . بار دیگر پرسیدم : نامت چیست ؟ با تبسم گفت : داور. پرسیدم : دستت را با شیشه شکافته اند ؟ با علامت سر پاسخ مثبت داد . چهره ملکوتی و روحانیتش مرا شیفته خود ساخت ، در همان نگاه اول ، محبتش در دلم نشست به هر ترتیبی بود زخمش را بستم . از اینکه از تنهایی در آمده مصاحبی پیدا کرده بودم ، بسیار خوشحال شدم . زندگی ما در کنار هم با معنویت و صفای خاصی آغاز شد . هیچ وقت از خود و خاطراتش حرفی نمی زد . در هوای گرم زندان و روزهای بلند تابستان ، روزه می گرفت . از وجودش پوستی مانده بود و استخوانی شبها وقتی مطمئن می شد همه خوابیده اند ،برای نماز شب قیام می کرد ، آنچنان خالصانه نماز می خواند که مصداقش را باید در صالحین جستجو کرد و با وجود اینکه هوا گرم بود و بدنها عرق می کرد ، اما داور در حال نماز ، بشدت می لرزید ! روزها و هفته ها بدین منوال سپری شد و من شیفته تر از پیش ، او را دوست می داشتم . متأسفانه دیری نپایید که آمدند و او را از من جدا کردند و دوباره غمی سنگین و ماتمی جانکاه ، روحم را در ربود .
دوران حبس پایان یافت ، انقلاب به پیروزی رسید . دژخیمان ، متواری و یا دستگیر شدند . من ،به جستجوی او بر آمدم . و پس از تحقیق بسیار ، خوشبختانه گمشده ام را در پادگان امام علی (ع) تهران یافتم . دیداری دوباره ، شور وعشقی آتشین مجدداً در وجودم زبانه کشید . داور خیلی فرق کرده بود به عنوان مربی تخریب برای فرماندهان کل سپاه درس گذاشته بود . از وی خواهش کردم در ساعات غیر اداری ، کلاسی هم برای دوستاش بگذارد و او بلافاصله پذیرفت و من تخریب را در محضری وی0فرا گرفتم .
خصوصیات اخلاقی وی هرگز در وصف نمی گنجد . روزه داری شب زنده داری ، تحرک و فعالیت(بیش از حد ، تقدم در سلام و احترام0،شکوفایی تبسم همیشگی بر لبان!او انتظار برای زیارت جمال معشوق ، استقبال از مرگ در خطوط مقدم جبهه و دهها خصیصه دیگر ، از ویژگی های ذاتی او بود .
« یکبار در حین خنثی سازی مین که به منطقه دشمن0قدم گذاشته بود ، مورد شناسایی دیده بانان صدامی قرار گرفت و با تیر مستقیم که به شکمش اصابت کرد ، شدیداً مجروح شد . دراثر پارگی شکم خون زیادی از بدنش خارج گردید . با همان حال از مهلکه گریخت و با ماشین جیپ که خود رانندگی می کرد به پشت(خط و خاکریزهای خودی رسانیده .

رزمنده ای که راننده اش بوده می گوید :
روزی ایشان را از شهر به سپاه می آوردم وچون خیلی عجله داشتم خواستم قسمتی از مسافت را بر خلاف مقررات راهنمایی طی کنم تا زود به مقصد برسیم . بهانه کردم که دست راست خیابان خاکی و دست انداز است و نمی خواهم ماشین آسیب ببیند . فوراً مرامتوقف کرد و گفت پس چرا خلاف می روید ؟ گفتم : برادر اولا ً خیابان خلوت است و ثانیاً ازاین قسمت زودتر می رسیم و دست انداز را رد می کنیم . بیت المال نیزحفظ میشود . ایشان ناراحت شدند و`گفتند : ما حق نداریم حتی به قیمت استهلاک کامل خودرو ،خلاف قانون رفتار کنیم . خلاصه از مسیر رفته مرا برگردانید و وادارم کرد تا از مسیر اصلی به راه خود ادامه دهم .

یکی از مسؤولین پادگان در زمان تصدی فرماندهی وی می گوید :
نمی دانم چرا هر وقت یسری را می بینم ، نوعی از خوف و ترس بر دلم چیره می شود ؟ » در جوابش گفتم : آن هراس مقدس به خاطر عظمت روح اوست . عظمتی که از تقوا و خلوص و خدا پرستی وی ناشی می شود .

داور ، در اداره پشت میز فرماندهی نمی نشست ، می گفت : این میز حق کسانی است که در جبهه ها ، با نثار جان خویش ، درمقابل بعثی ها شیطان صفت ایستاده اند . نیمه های شب ، که نیروهای بسیجی آماده به اعزام در پادگان حضور داشتند ، پیاده به راه می افتاد و به نگهبانان سر می زد . در شبهای مانور بسیجیان، حوالی ساعت 3 بامداد ، برای بررسی وضعیت نیروهای اعزامی در محل حضور می یافت . افراد سپاه را از هرگونه گروه بندی و گروه گرایی بر حذر می داشت و در این باره ،همراه اصرار می ورزید . به کادر سازی و ارتقای سطح مدیریت پاسداران اهمیت زیادی قایل بود . با سازماندهی خاص ،افراد تحت فرماندهی خود را دسته بندی کرده بود و در مواقع لزوم از وجود آنان استفاده بهینه می نمود . به نظم و انضباط برادران ، حصول معرفت و تقویت ایمان سخت اعتقاد داشت . حب و بغض ،ریا و خودنمایی ،غرور و دنیاپرستی ، تعذیب و تحقیر دیگران ، در ذات او وجود نداشت . جز رضایت حق و عمل به تکلیف ، به چیزی دیگری نمی اندیشید . به ورزش های دسته جمعی ، کوهنوردی و راهپیمایی ،آماده سازی جسمی و روحی پاسداران سخت علاقه داشت . تشکیل جلسات اعتقادی واخلاقی ،شرح تعالیم قرآن ، بر پایی نماز جماعت توسط علمای فاضل و متقی را برای تقویت مبانی عقیده وایمان برادران از ضروریات می دانست .

صبحگاه یک روز پنجشنبه فرمان آماده باش صد در صد صادر شد . فرمانده پادگان ،برادر یسری بود . وی علاوه بر اینکه به آمادگی رزمی و توانمندی جسمانی برادران اهمیت خاصی قایل بود ،صفای درونی و زدودن زنگارها از آیینه دل را ضروری می دانست . در آن ایام ، نبرد بی امان کفر ستیزان در سرتاسر جبهه های حق علیه باطل با حدت و شدت تمام ادامه داشت . هوا که رو به تاریکی گذاشت ، همه افراد برای تحویل گرفتن اسلحه انفرادی رزمی آماده شدند . فرمانده با لحن نرم و آرام اعلام داشت : از هر ستون چند نفری برای گرفتن فانوس به انبار بروند . فانوسها که آماده شد در حیرت فرو رفتیم و هاج و واج ماندیم . پس اسلحه کو ؟ چرا اسلحه`نمی دهند ؟ به دستور فرمانده ، گروه به راه افتاد . دقایقی بعد ما خود را در مصلای اردبیل یافتیم . چنان شور و حال وصف ناپذیری ماراگرفته بود که بغض گلویم را گرفت ، چرا که عطش حضور در دعای!کمیل در وجودم لرزه افکنده بود .
آن شب ، ساعاتی چند در جذبه معنویت ذکر و دعا(غرق بودم و امروز بر این باورم که فرزانگان و فریختگان مکتب توحید ، با فانوس هدایت به نبرد شیاطین می روند ،چرا که به تعبیر مولایمان « الدعاء سلاح المومن »

پدرشهید:
روزی که داور را از بیمارستان به منزل آوردند ، جگری تهیه کردم و کبابش کردیم تا فرزند مجروحم بخورد و تقویت جسمانی شود . داور لب به کباب نزد و گفت: دوستان من در سنگرند و جگر نمی خورند ، من چگونه بخورم ؟

یکی از مراجعین می گوید :
برای انجام کاری به سپاه رفتم و با کسب اجازه از نگهبان وارد اتاق فرمانده سپاه شدم . پاسداری را دیدم که مشغول جارو کشی بود . تا مرا دید پیشدستی کرد و به من سلام داد و با لحنی شیرین گفت : فرمایشی دارید ؟ گفتم : نامه ای دارم که فرمانده سپاه باید امضا کند ، مثل اینکه تشریف ندارند .
وی جارو را کنار گذاشت ، نامه را از من گرفت و شروع به خواندن کرد . تا من خواستم بگویم که برادر ، شما حق ندارید نامه مردم را بخوانید بایستی شخص فرمانده بخواند و امضا کند ؛ دیدم دست به خودکار برد و زیر نامه را امضا کرد و به من تحویل داد . با خدا حافظی ، در حالیکه از اتاق خارج می شدم ، پایین نامه را نگاه کردم ، زیر خطوط امضا کلمه یسری به چشم می خورد .

یکی از همسنگران:
روزی در جبهه ، جهت پیشروی ، در کنار تپه ای . جمع شده و منتظر فرصت مناسبی بودیم . داور به بنده فرمود : شما زیارت عاشورا را بخوانید و همه توسل بر خدا بکنیم . من ، زیارت عاشورا را شروع کردم . دیدم که اشک از چشمان وی روان است و رزمندگان را دعا می کند . خواندن زیارت عاشورا ادامه داشت و همه در حال توسل وتضرع . همگی به سجده افتاده بودیم و در آن حال جه دعا ادامه دادیم . در این هنگام ، بنا گاه گلوله توپی ، نزدیک ما منفجر شد و ترکش های گداخته آن از بالای سرها به اطراف پخش گردید ، که اگر در حال سجده نبودیم به!یقین تعدادی از برادران مورد اصابت قرار می گرفتند و شهید یا مجروح می شدند .

همرزم شهید:
در برنامه ها و سمینارهای فرماندهان سپاه پاسداران که با برادر یسری شرکت می کردیم ، در اوقات فراغت و تنفس ، وی با یکایک فرماندهان تماس می گرفت و از اطلاعات علمی و تجربی آنان سؤالاتی می کرد و ابتکارات و نو آوری های آنان را در دفترچه ای یادداشت می کرد .
دریکی از این تبادل افکار و کسب اطلاعات جالب ، فکری به خاطرش خطور کرد و آن ، این بود که این نظریات و تجربیات چنانچه به دیگران منتقل شود ، سودمند و مؤثر خواهد بود .
بلافاصله در گوشه ای نشست و فرمی تهیه نمود و پس از تکثیر بین فرماندهان سپاه توزیع کرد تا همه ، از ابتکارات مفید دیگران آگاه شوند و در مواقع لزوم به کار گیرند .

در ساعات اداری یا غیر اداری ، در کوچه و بازار ، در خانه و حتی حین تماشای برنامه های تلویزیون ، هرگاه به نکته ای جالب و مفید برخورد می کرد فوراً در دفترچه یادداشت خود می نوشت تا در کاری مورد استفاده قرار دهد . وی شمی قوی و هوشی سرشار داشت . در طول مسیر راه ، در ماشین ، در راه پیمایی ها، در برنامه های تمرینات رزمی ، از وضعیت جبهه ها ، عملیات ها ، حال و هوای بچه ها و روحیه رزمندگان ، سؤالاتی می نمود و همه را یادداشت می کرد.

یکی از تکنسین های هنرستان فنی اردبیل:
آقای یسری ، در یکی از مرخصی هایش به سراغ من آمد تا در مورد ساختن یخچال صندوقی صحبت کنیم . جریان را پرسیدم . در جوابم فرمود : در یکی از جبهه های اهواز، یک صندوق بزرگ آلومینیومی مخصوصی دیدم که کاملاً کار یخچالهای صندوقی را انجام می داد و روی آنها نام هنرستان صنعتی اردبیل نوشته شده بود . وی با چنان علاقه و اشتیاقی موضوع را تعقیب می کرد که تصور کردم ایشان برای رسیدگی بر این موضوع را تعقیب می کرد که تصور کردم ایشان برای رسیدگی بر این موضوع ماموریت یافته اند . اما توضیح دادند که من صرفاً به جهت تشویق و ترغیب سازندگان آن و همچنین استفاده بهتر از حداقل امکانات ابداعی بسیجیان ، این موضوع را پیگیری می کنم . توضیح دادم که اگر شما بخواهید ما می توانیم هر مقدار که لازم باشد از این نوع یخچالها بسازیم ، آن هم با قیمت خیلی مناسب و ارزان . وی از شنیدن این خبر ، چنان خوشحال شد که بارقه ی شادی در چشمانش درخشیدن گرفت . آنجا بود که دریافتم ایشان تا چه اندازه ، دل و جان در گرو جبهه و اهداف آن گذاشته و شب و روز خود را وقف مسایل دفاع مقدس و جنگ تحمیلی نموده اند .

در یکی از سفرهایم به تهران ، خبر دار شدم که آقای یسری به علت جراحت شدید ، در بیمارستان نجمیه بستری است . در فرصتی مناسب به عیادتش رفتم . به محض دیدن من گفت : شما یک سه پایه مسلسل ضد هوایی طراحی کرده و قول داده بودید مکانیسم آنرا تکمیل کنید . قرار گذاشتیم به محض مرخص از بیمارستان ، طراح فنی مزبور را به ستاد مرکزی سپاه ببریم و سه پایه را به مسؤولان فنی نشان بدهیم تا روی آن کار کرده و تکمیل نمایند .
یاری دیگر نقل می کند :
داور وقتی پاسداری را در حال مطالعه می دید ، مورد تفقد و تشویق قرار می داد و می گفت : آنچه را که امروز از مطالعه کتاب آموخته اید برای دوستان بیان کند که زکات علم ، آموختن آن به دیگران است . »
بدین ترتیب ، محراب عبودیت مؤمنان ، با اندیشه های ناب منور می شد و آموختن انگیزه ای برای رُستن و رَستن و ره توشعه گرانبار عابدان سالکان سیر الی الله می گردید .

برادر شهید:
داور از همان دوران نونهالي به تلاوت قرآن كه توسط پدر و مادر و مادربزرگم حين اداي فرايض مذهبي خوانده مي شد عشق مي ورزيد. با علاقه بسيار در مقابل آنان مي نشست و با گوش جان آيات قرآني را جذب مي كرد. هنوز به دبستان راه نيافته بود كه با صداي دلنشين، اذان مي گفت. در سال هاي 42 و 43 كه حدوداً ده سال داشت به مسجد جامع شهر مي رفت و من و دوستانش را به اين كار دعوت مي كرد و گاه پول هفتگي خود را به عنوان جايزه به كسي مي داد كه با او به مسجد رفته و نماز بخواند.روزي به مسجد رفته بوديم. آيت الله مشكيني بعد از نماز منبر رفته بودند. وقتي پايين آمدند، داور جلو رفت و دست ايشان را بوسيد و جمله اي گفت. من هم بي اختيار به طرف ايشان كشيده شدم و شنيدم كه معظم له فرمودند: «پسرم! با قرآن فال نمي گيرند، بلكه استخاره مي كنند. شما نيت كنيد من برايتان استخاره مي كنم.» داور با شادي گفت: « آقا من نيت كرده ام.» آياتي تلاوت كرده و گفتند:«پسرم! خيلي خوب است؛ خدا تو را در اين راه هدايت و نصرت خواهد فرمود، با همت و اراده به دنبال هدف و نيت خود باش.» از آن پس محبت حضرت آيت الله مشكيني در قلب داور چنان جا كرد كه سالها بعد به قم رفته، جگر خشكيده از تشنگي خود را تحت هدايت آن بزرگوار سيراب مي گردانيد.

 

آثار باقی مانده از شهید
نيايش شهيد در روز عرفه 1365
الهي! شكر به درگاه كبريايي با عظمتت كه برايم از ميان تمام انبيا، حضرت محمد(ص) را و از ميان كتب آسماني كاملترين آن يعني قرآن را و از ميان اديان، اسلام گرانقدر را و از ميان مذاهب، تشيع علوي را و از ميان رهبران ديني خاتم العرفا (امام خميني) را و از ميان حكومتها، جمهوري مقدس اسلامي ايران را و از ميان تكاليف حساس حكومتي جهاد في سبيل الله را انتخاب نموده ايد. پس، اي معبود دائم الفضل! كمكم كن تا در اين وظيفه خطير و هر كار بزرگ و كوچك، با نام تو وارد و با ياد تو ادامه و براي تو به پايان برسانم، زيرا از حضرت ختمي مرتبت شنيده ام كه «كل امر ذي بال لم يبتدأ ببسم الله فهو ابتر» و «اقم الصلوه لذكري» و «يا ايها الانسان انك كادح الي ربك كدحا فملاقيه»؛
معبودا! دنيايم را مزرعهء آخرت و مسجد قرار بده و علاقه ام را نسبت به اين گذرگاه و منزلگاه در حد نيايش قرار بده تا آن را خانهء خود مپندارم؛
معبودا! زهد علي پسند را «قصر الامل و الشكر عندالنعم و الورع عن المحارم» به امت اسلامي و جوامع بشري و اين بده ذليلت مرحمت بفرما؛
خدايا! كليد درستي، توشهء قيامت و آزادي از هر بندگي و نجات از هر تباهي، تقوا را نصيب آرزومندان بفرما؛
خدايا! لذت عبادت فقط براي خودت را به فضل و كرمت قسمت ما كن؛
خدايا! توفيق عنايت فرما تا با «ياد نگراني روز بازگشت» خواب از چشمانمان ربوده شود؛
خدايا! توفيق تدبر در آيات كريمه ات را كه نتيجه اش ساييدن پيشانيها و كف دستها و زانوها و سرانگشت پاها به خاك بوده و موجب خم شدن كمرها جهت عبادت حضرتت باشد، به همهء شايستگان احسان نما؛
پروردگارا! دل و ضمير ما را به كار انداز تا بتوانيم موجب خشنودي حضرتت را فراهم آوريم؛
آفريدگارا! در زماني كه اهل دنيا مردن بدن خويش را بزرگ مي شمارند، بينشي عطا فرما كه ما مردن دل خود را بزرگتر بشماريم؛
ايزدا! علمي كه برپايهء بينش كامل است بر قلبهايمان بتابان تا روح يقين را لمس كنيم؛
خداوندا! مولايمان علي(ع) فرمودند: «همانا ياد خدا افراد شايسته اي دارد كه آن را به جاي همه نعمتهاي دنيا انتخاب كرده اند». يادي چون آن ياد به فضل و رحمت خود نصيبمان بفرما؛
معبودا! توفيق ياري كردن مولايمان علي(ع) را در رابطه با پرهيزكاري، كوشش، پاكدامني و درستكاري مقدر فرما؛
اي زده شعله به شب بارقهء باورتان
پيش تا صبح ظفر دست خدا ياورتان
بانگ تكبير شما مژدهء فتحي است قريب
تا در نصر من الله بود سنگرتان
خداوندا! اگر چه تا اين لحظه از عمرم آنچه از جانب حضرتت به حقير روسياه فضل و احسان بوده و از طرف اين عاصي، كفر نعمت و طغيان بوده اما تو را به عظمت اين روز بزرگ (جمعه روز عرفه) و صاحب دعاي امروز (سالار و مولايمان حسين بن علي(ع)) كه غايت آمالمان در دنيا زيارتش و در عقبا شفاعتش مي باشد، معرفت خود و رسول و حجتت را به اين ناقابل اهدا بفرما؛
يا ربي! از معارف اسلاميمان آموختيم كه آنچه در قيامت ظهور و بروز مي كند آن چيزها است كه انسان در اين جهان كسب كرده و نيز انسان هر چيز را دوست داشته باشد و به او عشق بورزد با او محشور مي شود، و لو سنگي باشد. فلذا از محضر كبريايي ات عاجزانه تمنا داريم كه در دنيايمان معشوق خود و انبيا و اوليائت سيما خاتمهم حضرت محمدبن عبدالله(ص) و ائمه معصومين لاسيما حضرت بقيه الله و نايب برحق او خميني روح خدا گردان تا در عقبا نيز به اذن حضرتت با شفاعت آن بزرگواران با خودت محشور شويم؛
الهي! ما را به شهود «خود» برسان؛
الهي! در عين حالي كه چشم بصيرتم را براي رؤيتت باز مي نمايي عابدم كن؛
الهي! براي آن كه خودم را از دست ندهم، خودم را از من مگير؛
بارالها! ما را از گوسفندان (كساني كه آرزوي تباهكاري و قدرتش را نيز دارند) و گرگان در لباس گوسفندان (جوفروشان گندم نما) (اهل دنياي آخرت نما) و آنهايي كه از حقارت نفس در حسرت آقايي و رياست به سر مي برند و در آتش اين آرزو مي سوزند قرار مده (كه همهء اين گروهها در نهايت همان «اهل دنيا» هستند) تا شخصيت خود را با جهان برابر نكنيم و انسانيت گرانقدر خويش را به بهاي جهان نفروشيم؛


خدا وندا! به حکمت های قرآن به آن آیات بی همتای قرآن
به فخر انبیا ، پیغمبر پاک محمد (ص) آن که رفت افلاک از خاک
به یارب یارب شیخ مناجات به سوز ناله پیران خرابات
به یارت یارب مرغ شباویز به اشک چشم پیران سحر خیز
به دلهای پریشان و شکسته به مجنونی که در صحرای نشسته
به آه عاشق افسرده ، یارب به مظلومی که در زندان نشسته
به مرغان اسیر پر شکسته به روز روشن از مهر جهانتاب
به روحانیت شبهای مهتاب به شوق شامگاه نو عروسان
به فریاد سحرگاه خروسان به سربازی که بهر کشور خود
فدا سازد سرو جان و سر خویش به مسکین بنده درد آشنایی
که می میرد ز درد بینوایی به بیماری که غمخواری ندارد
به بالینش پرستاری ندارد به آن اندوه شبهای جدایی
به صبح پر فروغ آشنایی دلم را روشن از نور صفا کن
زبانم را به ذکرت آشنا کن من شرمنده را بنما هدایت کن
که راهی نسپرم غیر از رضایت


17 آبان سال 52
به سربازی که بهر کشور خویش فدا سازد تن و جان و سر خویش

6 / اردیبهشت / 1350 به عنوان یادگاری بر دفتر یکی از همکلاسی هایش :
دلا ! یاران سه قسمند ار بدانی زبانی اند و نانی اند و جانی
به نانی نان بده از در برانش به جانی جان بده ار می توانی .


بسم الله الرحمن الرحیم
بحث این جلسه ما در مورد حضرت امام زمان ( عج ) است .
به حمد الله امروز در جامعه ای زندگی می کنیم که اسلام در آن حاکمیت دارد و اصلی ترین شعار آن تعمیم عدل و قسط درکره ارض است تا بتواند آن را به حاکمیت حضرت مهدی ( عج ) متصل ساخته ، زمینه ساز ظهور منجی عالم بشریت گردد .
یکی از اصحاب ، از رسول خدا ( ص ) در مورد جانشینان حضرتش سؤال می کند ، حضرت می فرمایند :
« جانشینان من دوازده نفر هستند و نام هر یک از آنها را بیان می فرمایند و وقتی به جانشین دوازدهم می رسند تو ضیح بیشتری را ارائه می فرمایند . وی از رسول خدا (ص) علت را جویا می شود . حضرت می فرمایند : در عصر او ( یعنی امام دوازدهم ) امتی به وجود می آیند که به آیه شریفه :
الّذین یؤمِنونَ بِالغَیبِ و یُیموُن الصّلواةَ و مِمّا رّزَقاهُم یُنفِقُون
( بقره / 3 )
ایمان می آورند ، اینان امتی بسیار قابل تقدیر هستند . سپس خصوصیات آن امت را شرح می دهند .زمان می گذرد و حضرت مهدی ( عج ) متولد می شوند . هیأت حاکمه ، خفقان عجیبی به وجود می آورد ، اما چون خداوند به امامت مستضعفین در روی زمین اراده فرموده اند :
« و نرید ان نمن علی الذین استضعفوا فی الارض و نجعلهم و نجعلهم آتمة و نجعلهم الوارقین » ( سوره قصص / 5 )
برای تحقق این امر ، وجود نازنین حضرت ولی عصررا از تمام توطئه ها محفوظ و مصون می دارند به گونه ای که حضرت موسی ( ع) را نیز برای اصلاح امت خویش از توطئه فرعونیان محفوظ داشتند .
حضرت مهدی (عج ) ابتدا غیبت صغری فرمودند و بواسطه نوابی که انتخاب فرموده بودند با امت ارتباط داشتند . نواب حضرت یعنی عثمان بن سعید ، محمد بن عثمان ، حسین بن روح نوبختی و علی بن محمد سمری پیامهای حضرت را به پیروان ایشان می رسانیدند . بالاخره حضرت در نامه ای که به علی بن محمد سَمُری نوشتند غیبت کبری خود را اعلام داشتند . دشمنان با طرح سؤالات گمراه کننده در صدد مسموم ساختن افکار عمومی برآمدند که از جمله آن ها عمر طبیعی انسان بود که چگونه یک انسان می تواند سالیان بیشمار زنده بماند . امام سجاد علیه السلام در جواب به این شبهه ، عمر حضرت نوح (ع) را مثال می آورند .
البته در طول تاریخ ، از همین جریان سوء استفاده هایی شده است که نمونه هایی از ادعای مهدویت عده ای گمراه کذاب را می توان مشاهده کرد و برخی هم به دروغ ادعای ملاقات با حضرت را داشته اند .
می دانید که حدیثی از معصوم (ع) نقل شده است که :
« اگر کسی ادعای ملاقات با حضرت مهدی (عج ) نماید تکذیب کنید »
در روزگار ما هم اینگونه افراد وجود دارند . برخی گروه ها هستند که به این موضوع دامن می زنند . ناگفته نماند که ممکن است در تاریخ شیعه ، کسانی همچون علامه فقیه مقدس اردبیلی وجود داشته باشند که به فیض زیارت و ملاقات حضرتش نایل آمده اند ، ولی هیچگاه خود به این امر نپراخته و گزارش ملاقات ارائه نکرده اند .
حال روی این موضوع کمی کار می کنیم . می دانید که بعضی افراد حکومت اسلامی را نوع بدعت می دانند ! چرا ؟ برای این که میخواهند جامعه را ظلم و فساد فراگیرد و به اصطلاح زمینه ، برای این که می خواهند جامعه را ظلم و فساد فراگیرد و به اصطلاح زمینه ، برای ظهور حضرت صاحب الزمان فراهم شود . اگر این قول را بپذیریم ، سیر انسان به سوی کمال انسانی معنی و مفهوم خواهد داشت ؟ و اصلاً نظم عالم هستی ، چگونه تعبیر و تفسیر خواهد شد ؟ می بینید که با این تفکر ، هستی ، پوچ و بی هدف خواهد بود .
برای زمان غیبت کبری حدیثی نقل شده است که تکلیف جامعه اسلامی را در این عصر مشخص می سازد .
حدیث این است : « من کانَ مِن الفُقهاء صائناً لِنَفسِه حافِظاَ لِدینِه مُخالِفاً لِهَواه مُطیعاً لاَمرِ مُولا فَلِلعوامِ اَن یُقلّدوه » *البته عقل سلیم بر آن حکم می کند که در زمان غیبت حضرت ، فردی با ویژگی های مذکور ،حکومتی تشکیل دهد تا امور مسلمانان را بر اساس تعالیم عالیه اسلام رتق و فتق نماید . این است زمینه ای که می خواهیم برای ظهور حضرت مولا فراهم کنیم . امروز هم آن شرایط در حضرت امام خمینی وجود دارد .
با توجه به مطالب ذکر شده، حال ما چه وظیفه ای داریم ؟ معصوم علیه السلام می فرمایند : اَفضَلُِ اَعمالِ اُمّتی انتظارُ الفَرَجِ »
اما چگونه باید منتظر بود ؟ در یک جمله عرض کرده ، بحث خود را به پایان می رسانم . امروز کسی که بهامر ولی فقیه در جبهه های حق علیه باطل به جهاد مشغول است در حقیقت منتظر اوست .
والسلام علیکم و رحمته ا... و برکاته

مناجات
خداوند ! می خواهم برای تو عبد خالص و(برای حضرت محمد ( ص ) مسلمان مؤمن و برای حضرت علی (ع) شیعه راستی و برای امام حسین (ع) گریه کننده سیاسی و برای!امام زمان (عج) منتظری با شعور و برای نائب الامام خمینی بزرگ!، پاسداری جان برکف و برای امت حزب الله ، خدمتگزاری صادق و برای خود با پذیرفتن ضیافت لقاء اللهی با خون ناقابلم که آن هم از کرم و بخشش بیکران توست؛ شایستگی نظر بروجه حضرتت را داشته باشم .
الهی ! شکر به درگاه کبریایی با عظمتت که برایم از میان تمام انبیاء حضرت محمد (ص) را و از میان کتب آسمانی کاملترین آن یعنی قرآن را ، و از میان ادیان ، اسلام گرانقدر را و از میان مذاهب ، تشیع علوی را ، و از میان رهبران دینی امام خمینی را و از میان حکومتها جمهوری مقدس اسلامی ایران را و از میان تکالیف حساس حکومتی جهاد فی سبیل الله را انتخاب نموده ای . پس ای معبود دائم الفضل ! کمکم کن تا در این وظیفه خطیر و هر کار بزرگ و کوچک با نام تو وارد و با یاد ادامه و برای تو به پایان برسانم زیرا از حضرت ختمی مرتبت شنیده ام که : « کُلُّ اَمرِ ذی بالٍ لَم یُبتَدا ببِسمِ ا... فهُو ابتَر »
معبودا ! دنیایم را مرزعه آخرت قرار بده و علاقه ام را نسبت به این گذرگاه و متزلگاه در حد نیایش قرار بده تا آن را خانه خود مپندارم معبودا ً زهد علی پسند را « قَصرُ الاَمَلِ و الشُّکر عِند النَّعَمِ و الوَرَعُ عَنِ الَحارِم »
به امت اسلامی وجوامع بشری و این بنده ذلیلت رحمت بفرما .
خدایا کلید درستی ، توشه قیامت و آزادی از هر بندگی ، و نجات از هر تباهی ، تقوا را نصیب آرزومندان بفرما .
خدایا لذت عبادت فقط برای خودت را به فضل و کرامت قسمتمان کن .
خدایا ! توفیق عنایت بفرما تا با « یاد نگرانی روز بازگشت » خواب از چشمانمان ربوده شود .
خدایا ! توفیق تدبّر در آیات کریمه ات را که نتیجه اش ساییدن پیشانیها و کف دستها و زانوها و سرانگشت پاها به خاک بوده موجب خم شدن کمرها جهت عبادت حضرت باشد به همه شایستگان احسان نما.
پروردگارا دل و ضمیر ما را به کار انداز تا بتوانیم موجوب خشنودی حضرتت را فراهم آوریم .
آفریدگارا ! در زمانی که اهل دنیا مردن بدن خویش را بزرگ می شمارند ، بینشی عطا بفرما که ما مردن دل خود را بزرگتر بشماریم . ایزدا ! علمی که بر پایه بینش کامل است بر قلبهایمان بتابان تا روح یقین را لمس کنیم .
خداوند ! مولایمان علی (ع) فرمودند : « همانان یاد خدا افراد شایسته ای دارد که آن را به جای همه نعمتهای دنیا انتخاب کرده اند . » یادی چون آن یاد به فضل و رحمت خود نصیب ما بفرما .


خداوندا! اگر چه تا این لحظه از عمرم از جانب حضرتت به حقیر روسیاه فضل و احسان بوده و از طرف این عاصی ، کفر نعمت و طغیان بوده اما تو را به عظمت این روز بزرگ جمعه روز عرفه و صاحب دعای امروز سالار و مولایمان حسین بن علی (ع ) که غایت آمالمان در دنیا ، زیارتش و در عقبی شفاعتش می باشد ، معرفت خود و رسول حجت را به این ناقابل اهدا بفرما .
یارب! از معارف اسلامیمان آموخته ایم که آنچه در قیامت ظهور و بروز می کند آن چیز ی است که اورا دوست داشته باشیم و به او عشق بورزیم و لو سنگی باشد . از محضر کبریایی ات عاجزانه تمنا داریم که در دنیا یمان معشوق مان را انبیا ء و اولیاء ات ،حضرت محمد بن عبد ا... (ص)، ائمه معصومین (ع)، حضرت بقیت الله(عج)ونایب بر حق او خمینی روح خدا گردان تا در عقبی نیز به`اذن حضرتت با شفاعت آن بزرگواران با دادت محشور شویم .

 

پیام نماینده حضرت امام خمینی در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی

پیام حجت الاسلام محمدی عراقی
بسم ا.. الرحمن الرحیم
فَاِنَّ مَعَ العُسر یُسراً اِنَّ مَعَ العُسرِ یُسراً شرح / 5 و 6
گاهی انسان را می ستایند و به تقوا و گاهی کسی را یاد می کنند به اخلاص ونیز گاهی از شجاعت انسانی تعریف می کنند ، بعضی را به صفا و وفا نام می برند و از بعضی به تواضع و فروتنی توصیف می کنندو بعضی نیز لقب مبارز و مجاهد و انسان خستگی ناپذیر داده می شود .
هر یک از صفات و کمالات فوق به تنهایی می توانند قامت انسانی را بیاراید و بر کمال و فضیلت او بیفزاید .
اما زیباتر از همه آن قامتی است که به همه فضایل فوق در حد اعلی آراسته باشد و خودش از باور ایز کمالات واراسته .
هر یک از صفات فوق را در وجود یک انسان شاید راحت تر بتواند یافت اما انسانی که مجمع فضایل و کمالات باشد به سختی هم یافت نمی شود .
شهید یسری هنرمندی بود که ارزشهای عالی را دروجود خود با ظرافت کامل به تصویر کشیده بود . قامت دلاور «داور» ما آراسته بر پوشش فضیلتها بود . لباس تقوا را نه درکنج انزوا که در میدان مبارزه ، زندان ، انقلاب ،جبهه و جنگ نیز محکم بر تن داشت او مجسمه اخلاص بود . غیر از خدا ، در زندگی و حرکتش نقش تأثیری نداشت متواضع و فروتن بود تا جایی که هیچگاه خود را مطرح نکرد . او هیچگاه با بدان مأنوس نبود ودر میان خوبان خوبتر جلوه می کرد . نور الهی بر جبین ، ذکر خدا بر لب و عشق به خدا را در دل داشت . چه زیبا می شد در وجودش یافت تجسم یک انسان موحد را ! همه مشکلات و سختیها در راه خدا را بر خود آسان می کرد و تمام « عسر» برای او « یسر » بود .
« اِنَّ معَ العسرِ یُسراً»د
...درتعریف او بجاست که در همین جا قلم بشکنند و لب بسته گردد که یارای همپایی او را ندارد و او خود با خون سرخش همه را نگاشت . خلعت زیبای شهادت ، او را زیبنده بود و او لایق چیزی ، جز شهادت نبود . در سالگرد شهادتش بار دیگر ضمن پیمان مجدد با روح بزرگش صبر و اجر جزیل بر خانواده معظم و صابرش خواستاریم .

نماینده حضرت امام در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی محمود محمدی عراقی




آثارمنتشر شده درباره ی شهید
پایه های شخصیت افراد ، در سنین کودکی ، بر اساس تعلیم و تربیتی که به آنها داده شده ساخت و پرداخته می شود . پیش از آن که کودک ، قدم به دبستان بگذارد و با محیطی بازتر و بزرگ تر از خانه آشنا شود و از آموزگار و همسالان خود تأثیر پذیرد ، در کانون خانواده ،تحت تأثیر والدین بخصوص مادر خویش قرار می گیرد و در آنجاست که اندک اندک ، شخصیت وی شکل می پذیرد .
داور یسری نیز از این قاعده مستثنی نبود . معنویت مذهبی حاکم بر محیط خانواده ، حضور پدر و مادری که تکالیف شرعی خود را بدقت و در موعد مقرر انجام می دادند ، بر پایی نماز بطور مرتب ، روزه داری در ماه مبارک رمضان ، شرکت در مراسم اعیاد و سوگواری ایام محرم و سایر عزاداری های مذهبی ، ذکر دعا و گفتگو های والدین درباره اخلاق و سیره خاندان رسالت ، شرح احکام و مسایل شرعی ، آموزشهای مطالب سودمند دینی و نظایر آنها ، هر یک در روح او چنان اثر می گذاشت که وقتی به دوره نوجوانی گام نهاد ، جزو افرادی بود که گاه بیگاه در مساجد ، پای منبر روحانیون حاضر می شد و به جای آن که اوقات فراغت خود را در کوچه به بازی بگذارند با مطالعه کتب آموزنده یا استماع بیانات خطبا و علمای شهر بالنده و شکوفا می شد و وقتی هوس بازی می کرد به ورزش می پرداخت .
بین نوجوانان و جوانان رسم است که دفترچه ای برای جمع آوری دستخط دوستان یا ضبط خاطرات و یا یادداشت کردن مطالب مورد علاقه خود اختصاص می دهند . نوع مطالبی که در آن یادداشت می شود ، نشانه بارز کم و کیف حالات درونی آنهاست که هرگاه از سوی افراد خبره و مطلع مورد بررسی و مطالعه و تحلیل قرار گیرند ، می تواند آیینه تمام نمای چگونگی تربیت های خانوادگی و دوران تحصیلی در مدرسه باشد .
از میان اوراق پراکنده ای که از داور یسری باقی مانده ، یادداشتهایی بدست آمده که از علایق قرآنی ، فطرت دینی ، روح سالم مذهبی و ضمیر پاک او حکایت می کند . وی در نوجوانی که هنرجوی سال دوم هنرستان کشاورزی است ،به نقل از وسایل الشیعه مطلبی تحت عنوان « گفتار پیشوایان » از حضرت امام سجاد (ع) به شرح ذیل بر ورقی از دفترش نگاشته است که عیناً نقل می شود .
در شناسایی مردم دقت کنید :
تنها به ظاهر کلام و سخنان ملایم و فریبنده افراد قناعت نکنید . چه بسا افرادی که بر اثر عجز و ناتوانی ،دست به گناه نمی آلایند ، اما اگر قدرت پیدا کنند از خوردن اموال حرام پروا ندارند . آنها را در این قسمت بیازمایید .
اگر دیدید که از خوردن اموال دیگران امتناع دارند ، باز فریب نخورید ، زیرا شهوات مردم مختلف است . چه بسا افرادی که طالب حرام نیستند اما در ارتکاب به گناهان دیگر بی باکند ، آنها در این قسمت نیز آزمایش کنید .
اگر از این آزمایش نیز سالم بیرون آمدند باز فریب نخورید . چه بسا افرادی که از هر نظر پاک هستند ولی عقل درستی ندارند . زیان و فساد چنین افرادی بر اثر نادانی ، از اصلاح آنها بیشتر است .
باز اگر حسن عقل و درایت در آنها دیدید ، فریب نخورید . چه بسا هوا و هوس بر عقل آنها چیره باشد و تمامی این پرهیزگاریها را به خاطر جاه طلبی و ریاست باطل انجام دهند ، زیرا پاره ای از مردم ، دنیا را به خاطر دنیا ترک می گویند .
وقتی مردم را کاملاً آزمودید و به ایمانشان یقین پیدا کردید دست از آنها برندارید و پیرو آنها باشید . به وسیله آنها به پشگاه خدا تقرب جویید ،چه این که دعای آنها به درگاه او حقاً به اجابت می رسد .
دمی با دوست در صحبت
به از صد سال در عشرت
من آزادی نمی خواهم
که با یوسف به زندانم

 

دوشنبه 8 فروردین 1390  7:11 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

برزگر گلمغاني,شاپور

فرمانده محور عملیاتی لشکر31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)


 22 آبان ماه 1336 ه ش در خانواده اي نسبتا مرفه و مذهبي در شهرستان «اردبيل» به دنبا آمد . در كودكي نسبت به ديگر همسالان خود قد بلند تر بود و هيكل بزرگي هم داشت از اين رو رهبري ساير بچه ها و همبازي هايش را به دست مي گرفت و به هنگام بازي همه را تحت نظارت خود در مي آورد.
در سال 1343 به دبستان «شمس حكيمي» ( ابوذر فعلي )‌رفت . در سال 1348 مقطع راهنمايي را گذراند و در سال 1352 راهي دبيرستان« شريعتي» شد . در طول مدت تحصيل از كمك به پدر در دامداري غفلت نمي ورزيد و در كارهاي خانه به مادرش كمك مي كرد . علاوه بر اين هنگامي كه دانش آموز دبيرستان بود در حرفة آهنگري و پنجره سازي مشغول به كار شد .
در سالهاي نو جواني ، به كشتي علاقه مند شد و به صورت نيمه حرفه اي اين ورزش را ادامه داد و چندين بار موفق به كسب رتبه در اين رشته گرديد.
پس از پايان تحصيل و كسب مدرك ديپلم ، براي مدت كوتاهي در«تهران» به كار مشغول شد امادوباره به «اردبيل» بازگشت و در كارگاه آهنگري كه پدرش برايش داير كرده بود به كار پرداخت و در همين زمان به قيد قرعه از خدمت سربازي معاف شد . با شروع ا نقلاب و تظاهرات مردم عليه رژيم پهلوي ، به صفوف مبارزان پيوست و در مواقع ضروري در ساختن كوكتل مولوتوف ، پخش اعلاميه ، شعار نويسي روي ديوار و ... بسيار فعال بود . تا آنجا كه به اتفاق چند تن از دوستانش پس از شناسايي منزل يك ساواكي ، شبانه ماشين فرد ساواكي را به آتش كشيدند . فرداي آن روز« شاپور» دستگير و در كلانتري «اردبيل» مورد ضرب و شتم مأموران قرار گرفت و به زندان انتقال يافت . اما پس از آزادي از زندان همراه مردم در تظاهرات شركت مي جست و به فعاليت هاي خود ادامه داد . حتي چندين بار تحت تعقيب قرار گرفت اما نتوانستند او را دستگير نمايند .
در هنگام ورود حضرت امام ( قدس ) به «تهران» ، جزء استقبال كنندگان بود . با پيروزي انقلاب اسلامي ، در بنياد مسكن« اردبيل» به عنوان مسئول تحقيق مشغول به كار شد . مدتي بعد ضرورتا به چوب بري چوكا در نزديكي« هشت پر»درمنطقه ی« طوالش»در استان« گيلان» رفت و در حفظ جنگل و رسيدگي به دهات سعي بسيار كرد . سپس با سمت فرمانده گروه حفاظت از كارخانه كاغذ سازي چوكا در برقراري نظم ، نقش فعالي ايفا كرد و چندي بعد به« اردبيل» باز گشت و پس از گذراندن دوره هاي آموزش نظامي وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد . او در تشكيل بسيج شهرستان «اردبيل» از فعالان اين نهاد بود و درآموزش بسيجيان اهتمام مي ورزيد .
در همين دوره بود كه با خانم «رويا احمديان» ، آشنا شد . او در باره نحوه آشنايي خود با شاپور برزگر مي گويد :
«آشنا شدم و از اين طريق به خانواده برزگر معرفي شدم . روزي كه به خواستگاري آمدند تمام صحبتهاي شاپور حال وهواي الهي داشت . از من خواستند كه در زندگي جديد حضرت زهرا (ع) را الگوي خود قرار دهم و با هم به قرآن قسم خورديم تا نسبت به هم وفادار باشيم . مراسم عروسي بسيار ساده و بدو ن هيچگونه تجملي برگزار شد .
پيش از آنكه آشنايي ما به ازدواج بيانجامد در نامه اي به من نوشته بود : " اي كاش زمينه مساعد بود با هم به جبهه حق عليه باطل مي رفتيم و در كنار جوانان مسلمان جشن عروسي را به پا مي كرديم . حدود 2 سال اول زندگي را در خانه پدر شان زندگي كرديم تا توانست خانه مستقلي بسازد . در مسائل سياسي بسيار حساس بود . روزي كتابي برايم آورد و گفت : چون وقت ندارم اين كتاب را بخوان و خلاصه كن تا من خلاصه آن را بخوانم . گفتم بگذار براي وقت ديگر . گفت : همان طوري كه در مقابل دشمنان از نظر نظامي آماده هستيم بايد در مقابل منافقين هم كه در سطح شهر هستند از لحاظ عقيدتي نيز بايستيم و مقابله كنيم . ))
شاپور در جريان مقابله با منافقين فعاليت بسيار داشت و گاه شبها تا صبح در سطح شهر گشت مي زد و اعلاميه آنها را جمع آوري مي كرد .
با شروع جنگ تحميلي و پيش روي دشمن به سوي آبادان و خرمشهر ، راهي جبهه شد و به اتفاق دوستانش به دفاع از آبادان پرداخت و در طي يك عمليات محدود مجروح شد . او پس از بهبودي ، در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی« اردبيل» به سمت معاون فرمان دهي مشغول خدمت شد و بعد از مدتي ، مسئوليت واحد آموزش را بر عهده گرفت.
در تاريخ 11 / 2 / 1361 چند روز قبل از شروع عمليات فتح المبين ، به جبهه اعزام شد و در منطقه حسينيه ( بين اهواز و خرمشهر ) توان فرماندهي و شجاعت خود را نشان داد . در اين عمليات همراه نفرات گروهان شهيد با هنر ؛كه از فرماندهي آن را بر عهده داشت ، با پاتك به دشمن به مقابله بر خواست و دشمن را به عقب نشيني وادار كرد . استعداد نيروهاي دشمن در اين پاتك سه تيپ بود . مدتي بعد به جبهه رود نيسان و از آنجا به به خرمشهر ( ¬شلمچه‌) رفت. شاپور در اولين مرحله از عمليات بيت المقدس به همراه دوست و يار صميمي خود جعفر جهازي نيز شركت داشت . در اين عمليات ، جعفر به شهادت رسيد و او از ناحيه كتف مجروح شد و پس از مداوا و ارائه گزارش عمليات به شلمچه رفت و در ضمن يك نبرد سخت به اتفاق چند نفر از همرزمانش موفق شد جنازﮤ شهيد جعفر جهازي را به عقب بياورد . در عمليات آزاد سازي خرمشهر شركت داشت . پس از خاتمه عمليات شاپور به اردبيل بازگشت .

حاج اژدر محمدي دوست در اين باره مي گويد :
(( روزي در حياط پادگان سپاه اردبيل ، پدر يكي از شهدا كه جنازه فرزندش در منطقه عملياتي بر جاي مانده بود او را شديداً مورد عتاب و سرزنش قرار داد و شاپور فقط لبخند مي زد . پدر شهيد پادگان را ترك كرد و شاپور خلوتي پيدا كرد و زانو ها را بغل گرفت و هق هق گريست . پرسيدم چرا توضيح ندادي ؟ چرا در برابر تهمت ها خاموش ماندي ؟ گفت : عزيزش را از دست داده كه عزيز من نيز بود ، چنان كه حتي ذره غباري از جامه فرزند به دستش نرسيده است، ‌بگذارسيلاب سر شك پاك او دامنم را بگيرد و شايد روزي در قيامت همين پدر ، شفيع من باشد . ))

بعد از عمليات بيت المقدس به خاطر شهادت عده اي از دوستانش بسيار متاثر بود و مدام ياد آنها را مرور مي كرد و به زبان مي آورد . او براي خود در خانه اتاقي كوچك ساخته و اسم آن را حجله گاه شهدا گذاشته بود و تصاوير شهدا را بر ديوار آن نصب كرده و در آنجا با خود خلوت مي كرد و به عبادت مي پرداخت . اين حوادث زمينه تحولي دروني براي او فراهم كرد و در تاريخ 11/8/ 1361 دوباره عازم جبهه گرديد و در سمت مسئول آموزش لشكر 31 عاشورا به كار مشغول شد؛
اما به دليل بروز تأخير در عمليات به اردبيل باز گشت . در عمليات والفجر مقدماتي – بهمن 1361 – مسئول آموزش نظان تيپ 9 بود . در عمليات والفجر 1 ، فرماندهي گردان حبيب ابن مظاهر را به عهده داشت . پس از اين عمليات فرماندهي پادگان آموزشي شهيد «پير زاده»در« اردبيل» منصوب شد . در تاريخ 14 / 2 / 1362 در اثر انفجار نارنجك در پادگان آموزشي دست راستش از مچ قطع شد . بعد از ترخيص از بيمارستان شهيد «مصطفي خميني»در« تبريز» ، به مدت سه ماه مسئوليت واحد آموزشي نظامي منطقه پنج كشوري را عهده دار بود .

حاصل ازدواج او دختري به نام «عذرا » و پسری به نام«محمد»است.
رابطه پدر با دختر عاطفي بود ، در همين حال نمي خواست كه فرزندانش دلبسته حضور او باشند ، به اين دليل به همسرش مي گفت : (( بعد از شهادتم سعي كن جاي خالي مرا پر كني و نگذاري فرزندانم نبود پدر را احساس كنند . ))
شاپور علاقه اي به گرد آوري مال و ثروت نداشت و حتي از دزد فقيري كه به خانه او وارد شده بود گذشت نمود و مال خود را از او طلب نكرد .
او براي تمام رزمندگان احترامي خاص قائل بود و اگر كاري را به فردي واگذار مي كرد نسبت به او اطمينان داشت . به رزمندگان توصيه مي كرد : (( انسان بايد اول خودش را اصلاح كند و سپس به اصلاح ديگران به پردازد . در كارهايتان دقت كنيد تا در آخرت از شهدا شرمنده نشويد . )) در بحـــرانها و مشكلات مختلف ، پيوسته به ياد خداوند بود و در هنگام عصبانيت از گرفتن تصميم جدي صرف نظر مي كرد .
در يكي از سخنراني هايش براي بسيجيان گفته بود :
(( بايد قدر نعمت هايي را كه خدا به ما داده است بدانيم .... وقتي من سالم بودم و دستم را نارنجك نبرده بود مي توانستم دقيق تر تير اندازي كنم و هر كاري انجام بدهم . اما بعد از آن حادثه حتي نمي توانم كمپوتي را به راحتي باز كنم . هر لحظه اي كه اين جا نشسته ايد ميليارد ها نعمت خدا هست كه ما مقداري از آنها را مي بينيم . خدا شاهد است آن لحظه اي كه دستم را نارنجك برد شب و روز ، در عبادت مي گفتم كه الهي اين آزمايش تو است و من از آزمايشت فقط به خودت پناه مي برم . ))
عسگر كريميان يكي از همرزمان او مي گويد :
(( شاپور ، عيد سال 1362 در جبهه همه را دعوت كرد تا روز عيد و سال تحويل روزه بگيريم و با امساك از غذا اراده خود را در كوران آزمايش و هواهاي نفس بيازماييم . ))
يكي از دوستان او ( پور محمدي ) مي گويد :
(( در كنار رودخانه نيسان ، برزگر ما را براي اجراي عمليات آماده مي كرد . مقرر كرده بود كه روي آن رود خانه وحشي سيم بوكسل نصب كنيم . بسيجيان از انجام چنين كاري دست كشيدند چون جريان آب رودخانه بسيار شديد بود . برزگر پس از يك ساعت خود را به آب زد و به آن سوي رودخانه رفت . در اين هنگام متوجه شد چند تن از بسيجيان در آب افتاده اند ، خود را به آب انداخت و جان آنها را نجات داد . ))

به همسرش گفته بود : (( ‌اگر به خاطر اسلام نبود هيچ وقت از كنارت دور نمي شدم . اگر در اين راه به عزت خون ندهم دشمن به ذلت از ما خون مي گيرد . تو از من راضي باش و دعا كن . ))‌
او در يكي از نامه هايش به همسر خود نوشت :
((‌ از روزي كه ازت جدا شدم يك ساعت هم وقت ندارم كه برايت تلفن كه هيچ نامه بنويسم . هيجده گردان به ما مربوط است . منظورم آموزش آنهاست . هم اكنون كه برايت نامه مي نويسم ساعت 8 شب است و از ساعت 10 الي 6 صبح پنج گردان را به مانورو خواهيم برد ... خيلي براي تو و خانواده و خانه نگرانم . نمي دانم وضعتان در چه حالي است ؟ باور كن خيلي ناراحت هستم كه آيا گرسنه مانده ايد ؟ نفت داريد ؟ مريض نيستيد ؟ پول داريد ؟ خدايا، خدايا فقط تو مي داني و بس كه در جيبم فقط ده تومان پول دارم ... كه نمي شود كاري كرد . ازت خواهش مي كنم مقاومت كن. خدا بزرگ است . باور كن نمي داني در چه وضعي هستم . خواهش مي كنم از وضعيت خودتان برايم بنويس ... آيا عذرا گرسنه مي ماند ، شير دارد يا نه ؟ محمد چه كار مي كند ؟ بگو بابا مي گويد ، شرمنده ات هستم . خدا حافظ به اميد پيروزي ))

در تاريخ 29 / 7 / 62 در منطقه پنجوين درعمليات والفجر 4 شركت كرد . در اين عمليات ، هماهنگ كننده محورهاي عملياتي بود . منطقه عمليات ، كوهستاني بود و تعدادي از واحد هاي لشكر در محاصره دشمن قرار گرفته بودند و از عقب در خواست نيروي كمكي می كردند . دو گروهان به آنها ملحق شد . يك گروهان توسط برزگر و يك گرهان توسط مصطفي اكبري ، هدايت و رهبري مي شد. اكبري يكي از همرزمانش مي گويد :
(( از همديگر جدا شديم . چند متري هم حركت كرديم به تپه اي رسيديم كه از بالا دشمن بر ما مسلط بود و آنجا را زير آتش داشت . شاپور بلند قامت بود و نمي توانست خود را پشت درختان مخفي كند ، به همين خاطر مورد اصابت تير دوشكاي دشمن قرار گرفت و به شدت زخمي شد او را در پتويي پيچيدند . در همين حال به ما وصيت كرد تا تپه را حتما بگيريم . رزمندگان حمله كردند و آنجا را تصرف كردند . ))
مقدر بود كه او زنده بماند تا در عمليات بعدي نيز حضور يابد تا اين كه در مرحله سوم عمليات والفجر 4 و در ارتفاعات «شيخ گزنشين» در سمت مسئول محور لشكر 31 عاشورا در خاك عراق (پنجوين ) به تاريخ 13 / 8 / 1362 در اثر تير دوشكا و اصابت تركش به پشت به شهادت رسيد .
آرامگاه او در گلستان شهدادر« غريبان» شهرستان« اردبيل» واقع است .
عذرا به هنگام شهادت پدر دو ساله و محمد چهار ماهه بود . پس از شهادت شاپور ، برادرش عليرضا در سال 1363 به شهادت رسيد . چندي بعد برادر همسرش ( عارف احمديان ) نيز به صف شهدا پيوست .
منبع:پرونده شهید در بنیاد شهید وامور ایثارگران اردبیل ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید

دوشنبه 8 فروردین 1390  7:11 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

بنی هاشم,میر محمود

فرمانده گردان حضرت علی اصغر(ع)لشکر31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

10 خرداد 1337 ه ش در روستای ساحلی« سفلی» از توابع «مشکین شهر»در استان« اردبیل»و در خانواده ای کشاورز متولد شد .وی نخستین فرزند خانواده بود و در کودکی با راهنمایی مادرش ( رقیه صطفوی ) به یادگیری قرآن پرداخت .او تحصیلاتش را نخست در روستای «میران » در مجاورت زادگاهش ، گذراند و آنگاه به همراه خانواده به شهرستان «تبریز» نقل مکان کرد و در مدرسه شبانه روزی «قطران» ، مقطع دبستان را به پایان بر د . دوره ی راهنمایی را نیز درمدرسه ی «پاسارگارد» با نمرات عالی در سالهای .5 13 - 1348 به اتمام رساند .اما مشکلات اقتصادی خانواده مانع از ادامه تحصیل اودر دبیرستان شد . با این حال عشق و علاقه به مطالعه ، او را به سوی کتابهای مذهبی و تاریخی و علمی سوق داد .
نوجوانی را با کار روزانه در قالیبافی و درس خواندن شبانه ، پشت سر گذاشت و دوره متوسطه را به صورت متفرقه پی گرفت .در سال 1354 به پیشنهاد والدینش به خواستگاری «سرحناز» دختر عمه اش ، می رود. به خاطر شناختی که «میر محمود» از همسر آینده اش داشت به این وصلت ، رضا داده با هم ازدواج می کنند .به هنگام ازدواج او شانزده و همسرش سیزده سال داشتند .مهریه یک جلد قرآن و سه هزار تومان معین و مراسم ازدواج بسیار ساده برگزار شد و آنها از سال 1354 زندگی مشترک را در خانه استیجاری پدر شروع می کنند .ثمره ازدواج آنها چهر فرزند به نام های« میر ولی» ، «میر علی» ،« فاطمه» و« زهرا »هستند .
در سال 1356 ، به سربازی رفت و در نیروی هوایی در«تهران» مشغول خدمت شد .تماس های او با افرادی چون پدر بزرگش که فردی متدین و آگاه بود بسیار موثر واقع شد و نگرشی ضد رژیم و استبداد پهلوی را به او می بخشد و حضور او در راهپیماییها و تظاهرات ، قبل از اعزام به سربازی ، ناشی از برخورد و آشنایی با این گونه افراد است .در طول خدمت سربازی نیزر او همچون قبل به مبارزاتش علیه حکومت خود کامه پهلوی ادامه می دهد، به طوری که پخش اعلامیه های حضرت امام در پادگان ، عمده ترین فعالیت اوست .
در این مورد ، خود چنین تعریف می کند :«روزی اعلامیه ای را به داخل پادگان بردم و به فکر چگونه نصب کردن آن بودم . دوستی داشتم که اهل تبریز بود و چون شناخت کافی از او داشتم ماجرا را برای او گفتم .قرار شد که او نگهبانی بدهد و من اعلامیه بچسبانم .در حین انجام کار افسر نگهبان مرا دید و به طرف من آمد ضمن سوال و جواب متوجه اعلامیه شد . من خیلی ترسیده بودم .او گفت زود باش اعلامیه ها را بچسبان و تمام کن .من فکر می کردم این یک خدعه است .تمامی اعلامیه ها را چسباندم فردا منتظر احضا ر بودم ولی خبری نشد .بعد از چند روز ایشان را دیدم .ماجرا را پرسیدم .او گفت :من هم این کار شما را می کنم ولی مخفیانه .»
اعلاميه ها را از پسر عمويش كه روحاني مقيم قم بود دريافت و پخش مي كرد تا اينكه فرمان امام ( قدس ) مبني بر فرار از پادگان صادر مي شود و او نيز از پادگان فرار مي كند .
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي ، و در سال 1359 به طور رسمي به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در مي آيد و بعد از سپري كردن دوران آموزش ، به جبهه اعزام مي شود و ابتدا به« سر دشت» مي رود . در سال 1360 در منطقه« مهران» حضور پيدا مي كند و به خاطر رشادت هايي كه از خود نشان مي دهد مورد تشويق فرماندهان رده بالا قرار مي گيرد . در همان سال به زيارت بيت الله الحرام مشرف مي شود و پس از آن در عمليات بيت المقدس با پست فرماندهي گروهان در باز پس گیری « خرمشهر»از دشمن شركت مي كند . او در عمليات والفجر 2 و 4 نيز در سمت معاون گردان حضرت سيد الشهدا ( ع ) و در عمليات خيبر با سمت فرماندهي گردان حضرت علي اصغر (‌ع ) شركت فعال داشت كه زخمي شد و به پشت جبهه منتقل گردید. اما بعد از دو روز استراحت در بيمارستان مستقيماً به جبهه باز مي گردد و عصازنان فرماندهي گردان حضرت قاسم ( ع ) را بر عهده مي گيرد . او در عمليات بدر ،‌ فرمانده گردان حضرت قائم ( عج ) است كه طي اين عمليات از ناحيه سر به شدت مجروح مي شود .
در اين زمان از سوي فرماندهي سپاه ، ‌مسئوليت بالا تري چون معاونت تيپ يا مسئول طرح عمليات تيپ به او پيشنهاد مي شود اما« مير محمود» به واسطه علاقه اش به گردان علي اصغر ( ع ) نمي پذيرد و در حد فرماندهي اين گردان در عمليات كربلاي 8 و عمليات نصر 7 شركت مي كند . علاوه بر حضور مستمر در خطوط مقدم ، او مسئوليت واحد بسيج« مشكين شهر» و پايگاه هاي مقاومت را عهده دار بود و به هنگام مرخصي نيز بيشتر وقتش را صرف باز ديد از خانواده شهدا و رفع مشكل آنها مي نمود . «مير محمود بني هاشم »، گردان علي اضغر(ع) را با همراهي دو برادرش «مير مسلم» و« مير طاهر» اداره مي كرد ولي نكته قابل توجه اين كه نيروهاي گردان و حتي فرماندهان لشكر نسبت برادري آنها را نمي دانستد . برادرش در اين باره مي گويد :
(( ما سه برادر بوديم در يك گردان ولي نيروهاي گردان نمي دانستند كه ما سه نفر برادر هستيم . در لشكر فكر مي كردند كه ما پسر عمو هستيم بعد از شهادت برادرمان مير مسلم ( كه فرمانده گروهان ‌ بود ، فرمانده لشكر 31 عاشورا،سردار« امين شريعتي» به منزل ما آمده بود . وقتي عكس شهيد مسلم را ديد تازه متوجه شد كه ايشان برادر مير محمود بوده است . ))‌
در سال 1365 بر اثر تصادف ، شديداً آسيب مي بيند و از ناحيه كمر دچار شكستگي مي شود و به همين خاطر در عمليات كربلاي 5 شركت نمي كند اما برادرش «مير مسلم »در اين عمليان به شهادت مي رسد .

سر انجام «میر محمود بنی هاشمی»پس از سالها مجاهدت ومبارزه با ظلم واشغالگری وستم، در عملیات نصر 7 در منطقه «سر دشت» و در ارتفاعات« دو پازا» ، در حالی که پیشاپیش نیرو ها در حرکت بود بر اثر اصابت تیر مستقیم به ناحیه سر و شکمش در تاریخ 15 مرداد 1366 به شهادت رسید .
او را علاو بر شهامت ، به تدین و ایمان توصیف کرده اند .آنگونه که همسر ایشان نقل می کند :«به هنگام تصادف میر محمود ، وقتی در خانه بستری و از حرکت منع شده بود و به پشت در بستر آرمیده بود ، با خاک ، تیمم می کرد و با اشاره نماز می خواند و از اطرافیان خواسته بود خاک تیمم را طوری قرار دهند تا او بتواند شب هنگام نماز نافله بخواند .»
همچنین ، نزدیکان و همرزمان میر محمود نیز خلق و خوی او را پسندیده و در مورد او نقل می کنند که بسیار متواضع و به هنگام عصبانیت خویشتندار بوده است .
بعد از شهادت میر محمود ، فرماندهی کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ، که در آن زمان دکتر«محسن رضایی» بودند ،به مناسبت شهادت «میر محمود »پیامی صادر کرد .همچنین فرماندهی لشگر عاشورا و فرماندهی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی منطقه پنج باقر العلوم (ع) نیز پیام های جداگانه ای را به این مناسبت صادر کردند .
منبع:پرونده شهید در بنیاد شهید وامور ایثارگران اردبیل ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید

 

وصیت نامه

بسم الله الرحمن الرحیم


اینجانب میر محمود بنی هاشم راهی را که پروردگار عالم در قرآن کریم به ما نشان داده است انتخاب کردم راهی که اولیاء وانبیاء خدا آنرا رفتند راهی که ائمه معصومین(ع)و به خصوص سید مظلومین و سید الشهداء(ع) رفته است انتخاب کردم،زمانیکه پروردگار عالم در قرآن کریم آنقدر به رزمندگان اسلام و مجاهدین فی سبیل الله ارزش قائل است،پس چرا ما آن راه را انتخاب نکنیم؟


که اگر نکنیم در غفلت هستیم زمانیکه خداوند در قرآن،سوره توبه آیه110 خریدار جان مومنان به بهای بهشت است و بنده فروشنده،چه است خدا،خون آنانکه در معامله شرکت می کنند زمانیکه پیامبر اسلام در جنگها آنقدر فعالیت کرده و تا پای شهادت پیش می رود و عزیزان و دوستان خود را در این راه شهید می دهد و این قدر استقامت می کند پایداری می کند تا دشمن زبون را به شکست و امی دارد مانند جنگ حنین که حضرت علی(ع) می فرماید:


«ما هر موقع در جنگها سست می شدیم به پیامبر گرامی اسلام پناهنده می شدیم.»


زمانیکه حضرت علی(ع)اولین امام بر حقّ شیعیان آن همه در جنگ ها شرکت می کند،شمشیر می زند،فداکاری می کند و زمانیکه ضربت دین خدا به سرش می خورد می فرماید:


«فزت برب الکعبه»قسم به پروردگار رستگار شدم به معنی امام علی(ع)رستگاری را در شهادت می داند،پس چرا ما این راه را انتخاب نکنیم که اگر انتخاب نکنیم در غفلت هستیم زمانیکه امام حسین(ع)در واقعه کربلا آن همه جانبازی می کند عزیزان،اصحاب و انصار خودش را در راه دین خدا شهید می کند و چنین می فرماید من مرگ را جز سعادت و خوشبختی و زندگانی با ستمگران را جز رنج و محنت نمی دانم و زمانیکه حضرت اکبر(ع)در مقابل ناراحتی حضرت امام می فرماید:پدر جان مگر ما حق نیستیم می فرماید بلی،می فرماید پس در این صورت چرا ما باید ازمرگ بترسیم که بترسیم در غفلتیم زمانیکه ریشه اسلام به آبیاری با خون عزیزانش سیراب می شود و رشد می کند و اولیای ما و ائمه ما با خون خودشان ریشه اسلام را سیراب کردند پس چرا ما چنین نکنیم؟که نکنیم در غفلت هستیم زمانیکه پیامبر اسلام آن همه زحمت می کشد،جنگ می کند،ائمه آن همه زجر و بلا می کشد و زمانیکه حضرت موسی کاظم(ع)یازده سال در زندان بغداد می ماند برای بقای اسلام پس چرا ما چنین نکنیم که اگر نکنیم در غفلت هستیم ما باید در راه دین خدا شهید بدهیم،اسیر بدهیم،معلول بدهیم ،تا اسلام زنده بماند انگیزه انتخاب این می باشد پس با توجه به حکم صریح پروردگار عالم،سنت پیامبر اسلام و ائمه اطهار(ع)این راه را انتخاب کردم و در انتخاب این راه کاملاًآزاد بودم و هیچ سازمانی و یا ارگانی در انتخاب این راه دخالتی نداشته بلکه خودم آزادانه انتخاب کردم.


و اما برای امّت حزب الله:


ای امت حزب الله،ای عاشقان ابا عبدالله مواظب این امام باشید به حرفها و نداهای حسین گونه او جواب مثبت دهید و پیرواو باشید،او به ما آزادی داد،او برای ما اسلام را زنده کرد و واقعیت اسلام را به ما نشان داد،او ما را انسان کرد ما کسانی بودیم که آمریکا از ما حقّ وحشیت می خواست یعنی ما را وحشی می دانست در صورتیکه امروز ما به رهبریت امام امّت آمریکا را خرد کردیم و او را زیر پا گذاشتیم ما همان ضعیفی بودیم که زیر چکمه های طاغوت جان می دادیم امام آمد و و ما را نجات داد و کشتی در حال غرق اسلام و مسلمین را و مستضعفین را به ساحل نجات هدایت کرد قدر روحانیّت مبارز را بدانید و از آنها پیروی کنید که آنها راست می گویند و راه راست را به ما نشان می دهند درود خداوند و بندگان صالح او بر روحانیت مبارز در رأس آن امام امت و آیت الله مشکینی و خامنه ای و سایر روحانیت مبارز اسلام.«ننگ و لعنت خدا برآن افرادیکه به نام اسلام تیشه به ریشه اسلام می زنند»ای امت حزب الله خانواده های شهداء را فراموش مکنید و به دیدار آنها بروید و از آنها دلجویی کنید ومخصوصاً خانواده های مفقودین که این خانواده های مفقودین واقعاً در گردن ما حق دارند شما را به خدا یتیمان شهداء را فراموش نکنید.


عزیزان حزب الله جنگ را فراموش نکنید که هنوز هم مسئله اصلی ما جنگ است،جنگ ما جنگ حق با باطل است ما در این جنگ از اوّل مظلوم بودیم و حالا هم مظلوم هستیم درست است که ما انتقام خون خود را تا حدودی از دشمن کافر گرفتیم ولی کافی نیست باید متجاوز تنبیه بشود و تنبیه متجاوز مرگ است و توبة گرگ مرگ است مبادا غفلت بکنید و خون عزیزان ما هدر برود مبادا غفلت بکنی و رزمندگان ما در جبهه تنها بمانند و مظلوم باشند مبادا مثل امام حسین(ع)در میدان نبرد تنها بمانند و ما در مقابل هجوم کفار جهانی از خودمان سستی نشان بدهیم که این واقعاً خطرناک است.


مادران و پدران و جوانانمان باید مثل انصار رسول(ص)و انصار حسین(ع)باشد که انصار خمینی مثل انصار رسول و انصار حسین می باشد و ای امّت حزب الله در تشکیل ارتش بیست میلیونی کوشا باشید ما باید همه عضو ارتش بیست میلیونی باشیم که بسیج در پیروزی انقلاب اسلامی و سرکوبی ضد انقلابیون و پیروزی در جنگ نقش خیلی موثری دارد اما ای امت حزب الله...سنگر ها را خالی نگذارید و به قول امام امّت مسجد سنگر است و نماز های جماعت را حتماً بپا دارید مبادا روزی برسد که مثل سابق مساجد ما فقط در ماه محرم،رمضان باز باشد بقیه روزها بسته باشداین خطرناک است در مساجد ما باید همیشه باز باشد و بچّه ها در مسجد بزرگ شوند.


امّا پیام من به مسئولین ادارات و ارگانها و به برادران پاسدار:ای برادران مسئول توجه داشته باشید روی میزی که نشسته اید نتیجة خون شهیدان است پس در برخورد با امّت حزب الله خیلی دقّت کنید خود را خادم این امّت بدانید بطوریکه امام امّت خود را خدمتگذار این امّت می داند و به آن نیز افتخار می کنند شما مسئولین نوکرهای این ملّت هستید چطور نوکر با ارباب خود برخورد می کند شما نیز با آنها برخورد کنید و در حفظ بیت المال کوشا باشید و توجّه داشته باشید که حضرت علی(ع)در رابطه با بیت المال چه نوع برخورد داشتند حتی در زندگی یکبار هم که شده نامه حضرت علی(ع)به مالک اشتر بخوانید خیلی مفید است .خود را حافظ خون شهدا بدانید مبادا این قدر کوتاهی بکنید که خشم ملّت مظلوم که نمونه خشم خداست گریبانگیر شما باشد آن موقع است که دمار از روزگارتان در می آورند و این را بدانید که فردای روز قیامت حسابرسی است شهیدان شما را زیر سؤال خواهند برد در برخورد با خانواده شهداء و مجاهدین اسلام نهایت را بکنید و امّا ای برادران پاسدار و ای جانبازان و ای مظلومان می دانم خیلی زحمت کشیده اید در راه انقلاب،و خیلی شهید داده اید و خیلی معلول داده اید ولی شما وارثان این شهداء هستید یعنی همه شهداء هستید پرچم خونین شهداء الان بر دوش شماست و سلاح خونین شهداء در دست شماست و آیه محکم الهی در سینة شماست رسالت تو خیلی سنگین است و لباس سبز تو کفن سفید توست و خون تو غسل توست پس برادرم در این رسالت دوستانت کوشا باش تو از همه،به شهداءنزدیکتر هستی چون تو همسنگر شهداء هستی خانوادة شهداء از تو انتظار دارند اسیران از تو انتظار دارند امام از تو انتظار دارد بچّه های یتیم شهداء از تو انتظار دارند که قوّت قلب آنها هستی«در سازماندهی ارتش بیست میلیونی خیلی تلاش کنید خیلی مؤثر است»در میدان نبرد مثل سابق فعّال باشید در سازماندهی نیروهای بسیجی«در تکمیل کادر لشگرها و یگانهای رزمی»-جنگ را-مسئولیت خود بدانید نه مأموریت خود. میر محمود بنی هاشم


دوشنبه 8 فروردین 1390  7:11 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

حاتمی,فریدون

فرمانده خدمات رزمی لشکر 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

 سال 1343 ه ش در روستای «مجنده »درشهرستان «اردبیل» به دنیا آمد وتا کلاس اول راهنمایی ،در اردبیل به تحصیل پرداخت .
فریدون با مشاهده ی تبعیض های آشکاری که حکومت شاه روا می داشت ،ناراحت می شد.او می دید که حکومت ایران که باید نماینده مردم ایران باشد ،نوکر آمریکا وکشور های اروپایی است واین را بدترین اهانت به مردم وطنش می دانست.
صبر مردم ایران پایان یافته بود وبا شروع انقلاب نشانه های فروریزی پایه های حکومت ظالمانه ی شاه آشکار و آشکار تر می شد.
او نیز مانند تمام هموطنانش وارد میدان شده بود تا حکومتی را که جز ننگ،فقروفساد دستاوردی برای کشور نداشته ؛از بین ببرند.
با تلاشهای مردم حکومت شاه سرنگون شد ونسیم آزادی در ایران بزرگ شروع به وزیدن کرد.
«فریدون»خوشحال از نابودی ظلم وستم در هر جایی که احساس می کرد نیاز است وارد میدان می شد.
جنگ شروع شده بود وجوانمردانی نیاز بود تا در مقابل کفتارها که برای تاراج ونابودی ایران به بیشه ی شیران وارد شده بودند ؛بایستند ودر این میان فریدون همدوش فریدونهای دیگر رفت تا با خشم مقدسش کفتار ها را فراری دهد؛چنانچه تا ابد هیچ کفتاری جرات وارد شدن به ایران، قلمرو شیران را نداشته باشد.
او در جبهه ماند تا به سمت فرمانده خدمات رزمی لشکر 31 عاشورا منصوب شد . در سال 66 در حالی که در خاک عراق در تعقیب متجاوزین به خاک ایران بود وتلاس داشت با عقب راندن آنها شهرهای مرزی ایران را نیز از تیر رس آتش توپخانه ی دشمنان خارج کند بر اثر اصابت ترکش توپ به شهادت رسید .
تا فریدون حاتمی با نسل ضحا کان در افتاد پای در میدان نهاد و شور عشقش در سر افتاد
صر صر شوم خزانی تا وزید از دره مرگ لاله خونین ما بر خاک گلشن ،پر پر افتاد
منبع:"روایت سی مرغ"نوشته ی گروهی،نشرکنگره ی بزرگداشت سرداران وشهدای آذربایجان،اردبیل-1376



خاطرات
برگرفته از خاطرات شفاهی همرزمان وخانواده ی شهید
شهر خالی از سکنه بود .اهالی به خاطر موشک باران عراقی ها ،آن را تخلیه کرده و هر یک خود را به جایی رسانده بودند .خانه ها بی قفل و کلید ،کوچه ها بی رهگذر ،خیابانها سوت و کور ،در غرش موشکها و هجوم ویرانی ،در فراغ ساکنانش غریبی نمود که دست تقدیر ،اموال مردم را چگونه رقم خواهد زد !؟آیا همچون خرمشهر ،نمایش غارتگری دشمن را دوباره بر جان و تن خویش حس خواهد کرد ؟
در اولین روز ورودمان به شهر در یکی از خانه های نسبتا بزرگ و مجهز استقرار یافتیم .منزل از هز نظر نشان می داد که صاحب متمکن و مرفعی داشته است .وسایل یدکی و ابزارهای مختلف کشاورزی در انبار آن انباشته بود .نامه ای بر سر در ورودی خانه ،نظر هر میهمان تازه واردی را به خود جلب می کرد .خطوطش گویای صداقت و خلوص انسانهایی بود که در یورش وحشیانه خصم ؛آن دم که حفظ جان را بر سودای مال و ثروت ترجیح داده ،پای در گریز بی شتاب داشتند ؛لحظه ای درنگ کرده و نوشته بود :
الف –تمام تجهیزات این خانه متعلق به کشور اسلامی است .
ب – هر رزمنده ای از امکانات خانه همانند منزل خود استفاده نماید حلالش باد .
ج – هر کس نماز بخواند و درستکار و با ایمان باشد و خلافی نکند حلالش باد
د – تمام لوازم یدکی در خدمت کشاورزی منطقه است که ان شا الله !بعد از پایان جنگ از آن استفاده خواهد شد .

او این نامه را طومار صداقت می نامید و چه نیک و جانانه در قبال حفظ و حراست اموال اهالی این شهر ،احساس مسئولیت می نمود .تلاش بی وقفه او در این روستا ستودنی است .بچه ها بارها او را در پهنه همین صداقتش آزمودند .
تابستان گرم و سوزان خوزستان ،نیروهایی را که از مناطق سرد سیر به اهواز و دزفول می آمدند ،سخت رنج می داد .آتش دشمن نیز این حرارت طاقت فرسا را دو چندان می نمود .آبادان و دزفول زیر بمباران دشمن به آتش کشیده شده ،بیشتر امکانات شهر و ساختمانها از بین رفته بود .به فریدون پیشنهاد کردم بهتر است برای رفاه حال بچه ها از کولرهای گازی خانه های ویران استفاده کنیم .او آن را رد کرد و گفت :اینها اموال مردم است و نمی شود بی اجازه صاحبانش مورد استفاده قرار داد .

کم سن و سال بود و با وجود این به کارهای بزرگ علاقه داشت .در شرکت اکباتان در قسمت سیم کشی ساختمانی به کارش گرفتند .پس از چندی مهارت یافت .بچه ها او را استا فریدون می گفتند .زبر و زرنگ بود و به همه کمک می کرد .در محیط کارگاه ،تهیه غذای یاران را نیز بر عهده می گرفت .
زمزمه های انقلاب شروع شده بود که او نیز در مسیر انقلاب قرار گرفت و با تلاشهای پیوسته در خدمت آن به جان کوشید و به زودی در خط امام و اسلام اصیل گام نهاد و از جریانات ظاهر فریب دوری جسته ،با مردم همگام و هماواز شد .بعد ازپیروزی انقلاب شوق تحصیل دوباره ،در وجودش زبانه کشید و به زادگاهش مراتجعت نمود .او قبل از آن که به تهران عزیمت کند ،جزو شاگردان ممتاز مدرسه روستای خود بود . اما چون ادامه تحصیل در ولایت خود برایش میسر نگشت ،مجبور به ترک آن شده ،در یکی از مدارس راهنمایی اردبیل ثبت نام کرد و سال اول را با موفقیت به پایان رسانید .
دریغا !که این آرامش روحبخش دیری نپایید و دست تجاوز گر شیطان بزرگ از آستین عراق در آمد و به تطاول گلهای زیبای انقلاب ما پرداخت .در این برهه بود که فصل تازه ای در تاریخ معاصر ما گشوده شد و سطر سطر این کتاب خونین ،با خون دلاور مردان ایثار گر و غیرتمند به رشته تحریر در آمد .حسینیان زمان برای آبیاری گلستانهای آزادی به پا خواستند و با بذل جان و نثار خون ،روح و جان تازه ای به مهد آزادی آزادگان بخشیدند .
فریدون ،این دلاور مرد بزرگ ،همراه با پیشگامان راه حق و حقیقت ،سینه خود را آماج حمله های غارتگرانه توفان وحشت انگیز ناجوانمردان بد کیش و بد کنش نموده ،پس از طی یک دوره سه ماهه رزمی عازم جبهه های جنگ شد و به عضویت سپاه در آمد .دو سال از خدمت او در سپاه گذشته بود که به عنوان معاون گردان خدمات رزمی لشکر 31 عاشورا انتخاب و جزو سرداران نام آور شد و هر چه در توان داشت در خدمت جبهه و جنگ به کار گرفت .

من در درپدافند هوایی کار می کردم و دوست نداشتم که جزو افراد خدمات باشم ؛اما مکلف به انجام وظیفه در این واحد شدم .تا آن روز حاتمی را نمی شناختم ،ولی از شجاعت ها و رشادتهای او مطالبی را شنیده بودم .بسیار علاقه داشتم او را ببینم .وقتی از مرخصی بر گشت ،در همان روز اول با او انس گرفتم و پیوسته با همدیگر بودیم .من به صداقت و ایمان و بی بامکی او دل بستم و از وی جدا نمی شدم .یکی از شیوه های کار او این بود که هر آنچه را از دشمن به جای می ماند سر و سامان داده ،در اختیار رزمندگان قرار می داد .

تازه به بمو رسیده بودیم .در بالای تپه ای کنار قطعه سنگی چمباتمه زده می خواستم طلوع خورشید را نظاره کنم .در خاطرات روز اول جبهه سیر کردم .فریدون رو به من کرد و گفت :پیر رزمنده !بچه ها را می بینی ،همه خاکی شده اند .من گفتم :فریدون بچه های خدمات از اول خاکی بودند و خیلی هم با هم صمیمی هستند .او سرش را با لا گرفت و گفت :این را می دانم ولی منظورم گرد و غباری است که بر سر و روی بچه ها نشسته است .
بلند شد و گفت :وقتی می بینی ،چرا نشسته ای ؟دستم را گرفت و با هم به سوی بچه های خدمات رفتیم .در یک چشم به هم زدنی ،همه برای احداث حمام صحرایی آماده شده بودیم .هنوز چند روزی نگذشته بود که دوشهای آب گرم ،گرد و خاک نلاشی از خستگی کار و غربت را از سر و تن بچه ها می شست .اما همچنان خاکی !بودند .

 


دوشنبه 8 فروردین 1390  7:12 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

حامدی,فیض الله

فرمانده گردان جند الله لشکر 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)
خاطرات
برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده ودوستان شهید
شب بالهایش را گسترده و بر همه جا سایه انداخته بود .ستارگان درخشان در دل تاریک شب سو سو می زدند و جلوه خاصی به آسمان بخشیده بودند .رزمندگان برای دفاع از کیان این سرزمین الهی در زیر این آسمان پر ستاره دور هم جمع گشته و به گفتگو مشغول بودند .من نیز همراه آنان در خلوتی ذوق انگیز کنارشان نشسته بودم .
فیض الله نزد من نشسته و به فکر فرو رفته بود .ناگاه بر گشت و با شور خاصی از من پرسید :دوست داری در یک ماموریت شناسایی شرکت کنی ؟
گفتم :کی ؟
گفت :همین امشب .با تکان سر رضایت خود را اعلام کردم و منتظر ساعت حرکت شدم .پس از مدتی همراه فیض الله به راه افتادیم .کار ما شناسایی میدانهای مین و خنثی سازی آنها بود .او در این کار مهارت ویژه ای داشت .با دقت تمام مشغول شدیم .بعد از هر مینی که خنثی می شد با خوشحالی به هم نگاه کرده ،مشتاقانه کارمان را دنبال می کردیم .ناگهان صدای انفجار مینی ،همه ما را بر جای میخکوب کرد .بلا فاصله از جا بر خواستم و به طرف محل انفجار دویدم .فیض الله را دیدم که بر روی زمین افتاده و گل وجودش پر پر شده.

پیکر پاکش را به پشت خط منتقل کردیم .پس از چند روز خبر شهادتش ،در شهر پیچید و مردم قهرمان گرمی در سوگ از دست دانش به عزا نشستند .
در حالی که مشغول نظاره ی صحنه های فراموش نشدنی تشییع پیکرش بودم ،بی درنگ و برای لحظه ای نگاهم در تصویر چشمانش گره خورد .چشمانم را بستم و به گذشته بر گشتم .زندگی فیض الله همچون پرده سینما از مقابل دیدگانم گذشت .مثل این که همین دیروز بود که در خیابانها قدم می زدیم و راه می رفتیم .زمان چقدر با سرعت سپری شده بود .یادم آمد زمانی که 7 ساله بودیم و در مدرسه ی ابتدایی درس می خواندیم ؛پدرش هر روز او را با خود به مدرسه می آورد .کشاورز بود و در آمدی جزیی داشت .
فیض الله در سال 40 در دامان این خانواده چشم به جان گشود ه بود . زندگی متوسطی داشتند و اعتقادات دینی ،پایه فکری آنان بود .این شهید وارستگی و بلند همتی را از همان اوان کودکی در چنین محیطی یاد گرفت و در دوران ابتدایی به علت آموزش صحیح خانواده و داشتن هوش و استعداد زیاد همواره از شاگردان ممتاز کلاس بود .افسوس که مشکلات مالی امکان ادامه تحصیل را از او گرفت و وی مجبور شد که درس و مدرسه را رها کند .
تحت تاثیر بینش پویای اسلامی ،از همان دوران کودکی با تبعیض های اجتماعی و ستم حاکم بر جامعه ،شدیدا مخالف بود .
همزمان با شروع انقلاب اسلامی به صف انقلابیون پیوست .سعی می کرد در تمام راهپیمایی ها شرکت داشته باشد .پیام ها و سخنان امام را در بین مردم پخش می کرد ودر آگگاه ساختن مردم نقش عمده ای داشت .انقلاب تازه پیروز شده بود که به خدمت مقدس سربازی اعزام شد .در طول خدمت در جبهه های کردستان ،همواره با گروه های فریب خورده در جدال بود .
وقتی دوران سربازی اش را به پایان برد به بسیجیان پیوست و در سال 62 بود که برای نخستین بار با لشکر آزادی قدس به جنوب اعزام شد .پس از پایان عملیات و بازگشت از جبهه علاوه بر این که عهده دار فرماندهی یکی از ستادهای ناحیه مقاومت بسیج بود به عضویت سپاه در آمد .چندی بعد برای گذراندن دوره ی آموزشی اعزام شد . پس از پایان آن دوره ،مدتی در سپاه منطقه بیله سوار به خدمت مشغول شد .
در نیمه اول سال 64 با یکی از کاروانهای اعزامی برادران پاسدار به منطقه کردستان عزیمت کرد .نزدیک 2 سال در اشنویه با دشمنان انقلاب به مبارزه پرداخت .بارها فرماندهی عملیاتن کمین را به عهده گرفته بود .گروهکهای کور دل دل این شهید بزرگوار را تهدید به مرگ کرده بودند اما او از آن هراسی نداشت و پیوسته با آرزوی شهادت به جبهه می رفت .در روزهای مرخصی آرام و قرار نداشت و برای بازگشت مجدد به صحنه های نبرد روز شماری می کرد .اخلاق عجیبی داشت ؛هر دفعه که به زادگاهش می آمد ،موقع خدا حافظی از یکایک اعضای خانواده می خواست که برای شهادتش دعا کنند و می گفت :می خواهم با مرگ سرخ ،با شهیدان جوان کربلا محشور و همنشین شوم .با چنین روحیه ای بود که مشتاقانه به میدانهای نبرد می شتافت ؛اما این بار پیکر خونین او بود که بوسیله یاران به زادگاهش بازگشته و روح بلندش در ملکوت اعلی جای گرفته بود .
به خودم آمدم و دیدم که همراه با مردم تشییع کنند ه به محل دفن این شهید رسیده ام .پس از مراسم خاکسپاری ،به خانه اش بازگشتیم .مادرش در سوگ فرزند داغدار بود .آن روز او را به حال خود گذاشتیم .چند روز بعد پای صحبتش نشستیم .او از خاطرات پسرش صحبت می کرد .
هنوز هم سخنانش در گوشم طنین انداز است :روزی گفت که مادرجان اگر می خواهی در برابر حضرت زهرا رو سفید باشی ،در دعاهای خویش از خداوند بخواه که من شهید شوم .

از دوران کودکی دل درگرو بودن با معنی داشت .عشق و علاقه خاندان عصمت خاندان عصمت و طهارت در دلش موج می زد .آخرین باری که برای مرخصی آمده بود با دیدنش شور و شوق مادری دگرگونم ساخت و گفتم : فیض الله چرا از جبهه بر نمی گردی ؟ بیا مدتی هم به خانه و زندگی ات برس .در حالی که کاملا معلوم بود عواطفم را درک می کند گفت :مادر !چرا در روز عاشورا گریه می کنیم ؟فلسفه قیام حسین چیست ؟مگر نشنیدی که همه عاشقان و شیعیان راستین اسلام می گویند که ای کاش در روز عاشورا بودیم و در رکاب آن حضرت با یزیدیان می جنگیدیم .نگاهش کردم و گفتم :مدتی بمان بر می گردی .جواب داد :نه اکنون زمان آن رسیده است که به گفته های خود عمل کنیم و تا پای جان با دشمنان اسلام بجنگیم .خون ما که رنگین تر از خون علی اکبر (س) نیست !دیگر حرفی نزدم و لحظه ای چند به صورت دوست داشتنی اش خیره شدم شوق دیدار محبوب در قیافه اش موج می زد .
وقتی سخنان مادرش به اینجا رسید .سکوت کرد و من به یاد دوران کودکی مان افتادم .فیض الهی سر انجام شامل حال او شد و فیض الله به آرزوی خویش ،نایل آمد .ببین که این روح بی قرار در شورستان لحظه های جوانی خویش ،چگونه بذر ایمان افشانده که چنین به بار نشسته است و ما امروز از خرمن پر برکت عمر کوته او چه خوشه ها را بر می چینیم و کوله بار وجدان خویش را از توشه های بر گرفته از این خرمن می انباریم !بشود که نیک دریابیم پیام او را و بشناسیم راه آشنای مقصد او را .بشود که نسل دوم فرزندان انقلاب پیوسته در گمراهه های هستی ،یاد او را ستاره هدایت خویش سازند .

دوشنبه 8 فروردین 1390  7:12 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

عرش نشین,عقیل

قائم مقام فرمانده گردان قمربنی هاشم(ع)لشکر31عاشورا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

سال 1342 ه ش ديده به جهان گشوده است . خانواده و دوستانش، وي را فردي آرام ، تودار و کم حرف بيان کرده اند. اين شهيد عزيز بيشترين احساسهاي زيباي روحي و دروني خود را باکمترين تأثير را بر دوستان داشته و اکثراً کارهاي وي در وجود خودش باقي مانده و براي نزديکان معين و مشخص نشده است. از طرف ديگر وي فعاليت پر شور و قابل تامل و قابل بياني نداشته است. همچنين سن کم وي در زمان شهادت يعني حدود 20 سال، مزيد بر علت شده است.
وي در سال 59 در سن 18 سالگي وارد سپاه مي شود. البته اوايل سال 1360 معاون واحد اعزام نيرو مي شود . پس از اصرار زياد در گردان جند الله به عنوان معاون گردان به منطقه «بازي دراز» ارتفاعات 1100 و تپه «سعيد» در مرز «قصر شيرين »اعزام مي شود . بعد از تشکيل تيپ 9 حضرت عباس (ع) به منطقه «فکه» اعزام مي شود و در آنجا در عنوان پيک گردان انجام وظيفه مي کند؛ تا اينکه در عمليات والفجر يک در« ابوغريب» بر اثر اصابت تير کاليبر پنجاه در تاريخ 22/1/62 يعني اوايل 21 سالگي به خيل شهدا مي پيوندد.
نکته مهم در زندگي اين شهيد ارتباطات معنوي و روحاني وي با مرحوم منعم اردبيلي بوده است که به گفته دوستان در طي 35-40 روزي که مرحوم منعم در منطقه فکه بودند، خيلي با هم خلوت مي کردند . استاد از روح معنوي خود در وي مي دميده؛ لذا از اين زمان تا شهادت وي به فردي عارف مسلک ، فارغ از نيازهاي مادي و دنيوي شده است.
به گفته دوستان وي خط زيبايي داشته و در هر جا که امکان و فرصت دست مي داد، جملات زيباي عرفاني را مي نوشته است. در اواخر روزه گرفتن مدام وي و عدم خوردن غذا بجز نان خشک از نکات بارز زندگي وي به حساب مي آمد . طبق بيان خود از زبان شهيد «چمران »هميشه اين را به زبان داشته است که : « خدايا خوش دارم تنها باشم در کهکشان هاي پوچ دنيا بپوسم ، و طبق آنچه که آرزو مي کرده است تقريباً وي تا اين زمان گمنام زيسته است و گمنام هم خواهد بود.» اين از آن جهت است که از حدود 20 نفري که درباره عقيل با آنها صحبت شده، هيچکدام نکات خاص و قابل تأملي در مقايسه با ديگر شهدا از شهيد عقيل بيان نکرده اند و يا به ياد نداشته و فراموش کرده اند.
منبع: پرونده شهید در بنیاد شهید وامور ایثارگران اردبیل ،مصاحبه با خانواده ودوستان شهید

 

آثارباقی مانده از شهید
بسم الله الرحمن الرحيم
« درود خالصانه بر بت شکن تاريخ خميني کبير »
« اکنون که چاره اي جز نوشتن ندارم لاجرم قلم بر نامه مي گذارم و آرزوي دلم را بيان مي دارم.
از روزي که خود را و محيط خود را شناختم، فهميده ام که چقدر در زندگي عقب افتاده ام . خجالتها و شرمندگي هاي بسياري کشيده ام و هميشه غم و اندوه برمن غلبه کرده است. نمي دانم آيا خوشبختي با من سازگار نيست و يا اينکه اصلاً معني خوشبختي را نفهميده ام. بالاخره هر طور باشد، خوشبختي با ما يار نيست و دوست و غم خوار من، غم و اندوه خودم مي باشد . تا حال نتوانسته ام خدا و قرآن و اسلام را بشناسم و اين سبب شده که به گناهان بزرگي مرتکب شوم .
بنده اي هستم ذليل و حقير که اگر خدا از من نگذرد همچنان در ضلالت و حقارت باقي خواهم ماند.
پروردگارا: بحق مقربين درگاهت و منزهين آگاهت از گناهان بنده حقير درگذر و مرا به حال خود وامگذار که تو نگهدارنده و مهرباني .
آرزو دارم مردم جهان همه يکدل و يکرنگ باشند و ستمي از سوي يکي بر ديگري نشود .
آرزو دارم که در راه انسان هاي آگاه بميرم و دنيا را با تمام تلخي و شيريني به حال خود واگذارم. عقيل عرش نشين


خاطرات

بايرام نوري:


در سال 1360 وارد سپاه پاسداران انقلاب اردبيل شدم. بعد از عضويت در سپاه توفيق آشنايي با ايشان را پيدا کردم. مدتي در سپاه به عنوان همکار بوديم و توفيق حاصل شد و در يک نوبت با هم به جبهه اعزام شديم. آن موقع اردبيل داراي تيپ سنگر نبود، بلکه در قالب يک گردان پياده به نام گردان حزب الله به فرماندهي آقاي دولت آبادي بود که شهيد عرش نشين به عنوان جانشين گردان و بنده نيز در کنار ايشان بعنوان فرمانده يکي از گروهانهاي گردان بودم، که حدود چهار ماه با هم در جبهه بوديم.



مدتي که با هم بوديم، چه در پشت جبهه و چه در جبهه، بعضي از خصوصيات بارزي که ايشان داشتند او را از ديگران متمايز مي کرد. فردي بسيار مهربان، دلسوز، خوش برخورد، خوش چهره، باصفا و با محبت بود. طوري با انسان برخورد مي کرد که واقعاً حتي نزديک ترين فرد شايد آن برخورد را نداشته باشد. با توجه به اينکه من اهل خلخال بودم و ايشان اهل اردبيل بود، با من بسيار صميمي بود. شايد هم به لحاظ غير بومي بودن من بود ومن نيزاو را به عنوان برادر دوست مي داشتم و به ايشان عشق مي ورزيدم، که واقعاً زيبنده او بود. عاشق ولايت بود و به نماز اول وقت بسيار اهميت مي داد. براي ايشان نماز اول وقت بيش از هر چيز با ارزش بود و سعي مي کرد نماز خود را در اول وقت بخواند و ما را نيز تشويق مي کرد.


زماني که در جبهه بوديم، سنگرمان يکي بود. اکثراً با هم بوديم. بارها مي ديدم در دل شب وقتي که همه در خواب بودند، به آرامي از جاي خود برمي خاست و براي راز و نياز با معشوق خود به سنگري که به عنوان نمازخانه بود، مي رفت. اکثر شبها بيدار بود و با خداي خود راز و نياز مي کرد. هميشه دعاي او اين بود که خدايا مرگ ما را شهادت در راه خود قرار بده. اينگونه هم شد و به لقا الله رسيد. اميدوارم ما را از ادامه دهندگان راه ايشان و شهدا قرار بدهد.



محلي که با هم به جبهه اعزام شديم، غرب کشور در سرپل ذهاب، خط مقدم بازي ارتفاعات دراز بود که قبل از ما نيروهاي شهرستان نور مازندران درآنجا مستقر بودند و عملياتي نيز جهت تصرف ارتفاعات توسط نيروهاي آن شهرستان انجام شده بود، ولي به لحاظ اينکه محل استقرار عراقي ها نسبت به نيروهاي خودي استرارتژيک بود، نتوانسته بودند تصرف نمايند و امکان عقب نشيني نيز نبوده واکثراً شهيد شده بودند و حتي پيکرهايشان در نزديکي عراقي ها مانده بود و نتوانسته بودند به پشت جبهه انتقال دهند؛ که اين قسمت از منطقه تحويل نيروهاي اعزامي از شهرستان اردبيل شد. از آنجايي که تعدادي از شهدا بين دو خط در نزديکي عراقي ها مانده بودند، شهيد عرش نشين هميشه ناراحت و به اين فکر بودند که بايد اين شهدا به خانواده هايشان برگردند و واقعاً انتقال آنها به پشت جبهه با توجه به موقعيت جغرافيايي منطقه مقدور نبود و ايشان مصمم بودند به هر طريق ممکن بايد شهدا را آورد. خوشبختانه زماني که ما درجبهه حضور داشتيم، زمستان و اوايل بهار بود و اکثر مواقع هوا ابري و مه آلود بود. برنامه ريزي که ايشان انجام دادند، بعلت اينکه شب نمي شود نسبت به انتقال شهدا اقدام کرد بايستي روزهايي که هوا مه آلود مي شد، رفت و شهدا را آورد. بارها با هم رفتيم حدود 50 متري عراقي ها و شهدا را آورديم. عراقي ها هيچ بويي نمي بردند. حدوداً توانسته بوديم در مدت مأموريتي که در آنجا داشتيم، حداقل 50 تن از پيکر شهدا را انتقال دهيم و تحويل خانواده هايشان شد.


يک روز که هوا مه آلود بود، رفتيم و 2 تن از شهدا را در بلانکارد قرار داديم. وقتي خواستيم حرکت کنيم، هوا روشن شد و حرکت مقدور نشد. مجبور شديم تا شب بمانيم و منطقه نيز براي حرکت در شب مناسب نبود. هر آن ممکن بود اتفاقي بيفتد. وقتي داشتيم به طرف نيروهاي خودي مي آمديم و شب بود، يکي از بچه ها به نام محمدرضا آتشين روي مين رفت و پايش قطع شد و عراقي ها نيز فهميدند. مدتي زير آتش عراقي ها بوديم. وقتي که آتش دشمن آرام شد، مي بايستي يک جانباز و دو تن از شهدا را انتقال مي داديم که شهيد عرش نيشين واقعاً ايثارگري کرد و حتي برادر جانباز را به تنهايي آورد. واقعاً زحمت کشيد و هر بار مي رفتيم و از پيکر شهدا مي آورديم و تحويل خانواده شان مي شد، ايشان احساس مي کرد وظيفه خود را بهتر از پيش انجام داده و با اين اقدام خوشحال مي شدند که توانسته اند پيکر مبارک شهدا را به خانواده هايشان برگردانند.



آنچه که براي ايشان ارزش نداشت ماديات و آنچه که متعلق به دنيا بود. زماني بعضي از کارهاي مورد نياز را به صورت سهميه در حد خيلي محدود به پرسنل واگذار مي کرد. يادم است يک روز موتورسيکلت به سپاه آورده بودند. به لحاظ اينکه تعدادشان کم بود، ثبت نام کرده بودند تا با قرعه کشي به افراد تحويل شود که ما هم نام نويسي کرديم. ايشان نيز ثبت نام کرده بودند. البته براي من جاي تعجب بود که ايشان هم ثبت نام کنند. در مراسم قرعه کشي ما نبوديم ولي ايشان حضور داشتند. آمد به من گفت موتور براي شما در آمد. من هم در جريان نبودم، ولي برادراني که در مراسم قرعه کشي بودند گفتند به اسم خودش درآمد، اما اسم تو را نوشت. بنده فهميدم و قبول نکردم، ولي اصرار کرد که حتماً بايد قبول کنم. بنده ناچار شدم قبول کنم و وقتي شهيد شد به عنوان يادگاري از ايشان داشتم .



محرم محب:


شهيد عرش نشين تقريباً سه ماهه سوم سال 60 13بود که به جبهه اعزام و به عنوان معاون گردان منصوب شدند. منطقه اي که رفته بودند منطقه بازي دراز بود که منطقه سختي بود. بنده به عنوان يکي از دوستان ايشان، حدود يک ماهي براي سرکشي رفتيم سراغ آنها و يک روزي هم در پادگان سوما بوديم .


بعد ما يک روز به منطقه آنها رفتيم. وقتي که به منطقه بازي دراز وارد شديم، شهيد عرش نشين در آنجا نبودند؛ چون که آنجا منطقه دوري بود و بچه ها در آنجا کمين مي کردند و همه مي گفتند عقيل هم رفته جلو و گفتند که مي آيد. تقريباً شب هنگام يا نزديکي هاي غروب بود که عقيل تشريف آوردند. پس از اينکه احوالپرسي کرديم و به همراه ايشان به سنگر بچه هاي رزمنده مان رفتيم. بعد دوباره ما برگشتيم به چادر که چادر فرماندهي گردان بود. آن روز واقعاً آتش دشمن خيلي زياد بود. ما دو شب آنجا بوديم. تا آنجايي که يادم است احتمالاً عقيل درعرض اين دو شب، کمتر از يک ساعت خوابيده بود. علتش را پرسيدم؛ گفتند که فاصله ما با دشمن خيلي نزديک است.


به خاطر اينکه بچه هاي ما نيرو بگيرند به آنها سر مي زدند، که بچه ها از اين بابت يک نيرو بگيرند. که سر زدن به بچه ها خيلي واجب است و واجب تر از خوابم است. آن روز يک خاطره به ياد ماندني من بود و بچه ها يي که آنجا بودند، با شهيد عرش نشين خاطره خوشي را ياد مي کردند. عقيل درست است که اسمش معاون گردان بود، ولي در کارهايي شرکت مي کرد که بچه ها از آن بي خبر بودند و با خود بچه ها رفت و آمد و سرکشي مي کرد. احتمالاً بچه هاي رزمنده ديگر درعوض آن چند ماهي که بودند، به مرخصي مي رفتند، ولي شهيد عقيل تا پايان به مرخصي نرفتند.


خاطره اي که بنده از شهيد عقيل عرش نشين دارم، مربوط به زمان تشکيل تيپ 9 است در منطقه دزفول. آن موقع ما در ستاد تيپ 9 بوديم که عقيل آمد و به جبهه اعزام شد و به منطقه اي آمدند که تيپ 9 در آن اوايل مستقر بود.


عقيل در ابتدا در يکي از گردان ها خدمت مي کرد که به عنوان پيک تيپ معرفي شده بود و وظيفه اش اين بود که پيام هاي ستاد را به واحدها و گردان ها ابلاغ کند. پس از مدتي که ما در سفي ا... بوديم، مصادف شد با ايام سوگواري حضرت امام حسين (ع) که از اردبيل چند نفر از مداحان اهل بيت (ع) به اتفاق شاعر اهل بيت، استاد منعم اردبيلي آمدند به منطقه.


خوب مراسم دهه محرم شروع شد بچه هاي اردبيل با حال و هوايي که از آنها انتظار مي رفت، شروع کردند به برگذاري مراسم. شبها مرتب سينه مي زديم و عقيل هم شده بود سردسته مان؛ و واقعيت اين بود که عقيل مراسم را به خوبي انجام مي داد؛ البته با يکي از بچه هاي ديگر. واقعاً در آن مراسمي که عقيل شرکت مي کرد و به عنوان سردسته هم بود، مراسم، حالت خاصي داشت و عقيل با يک حال و هواي بخصوصي مراسم را اجرا مي کرد.


در اين راستا عقيل آشنايي نزديکي را با استاد منعم اردبيلي پيدا کردند و کساني که استاد را مي شناختند، او را داراي يک حالت معنوي بخصوصي مي ديدند و عقيل هم که با ايشان رابطه برقرار کرده بود، صاحب اين روحيات ويژه شده بود و حالت معنوي خاصي پيدا کرده بود. مرتب با آقاي منعم ارتباط داشتند و چيزهايي مي گفتند که ما از آن مسائل خبري نداشتيم؛ طوري وانمود مي کردند که عقيل شهيد خواهد شد. شايد شهادت ايشان حالت معنوي داشت و اين حالت معنوي به دليل ارتباط با آقاي منعم بود و روي ايشان اثر گذاشته بود و همانطور که گفتم، عقيل حالت خاص و معنوي پيدا کرده بود.


زماني که منطقه سفي ا... بوديم، تقريباً همه بچه ها در محلي بودند که شايد حالت بخصوصي نداشت. پيام هاي گردان، پيام هاي خاصي بودند که حتي نبايد يک کلمه اضافه و کم کرد؛ ولي پس از آن که تيپ جلوتر رفت و ستاد، يک جيپ در اختيار عقيل گذاشته بود، با ماشيني که در اختيار داشت، پيک ها را به گردان ها و ساير واحدهاي تيپ مي رساند. اين را هم بگويم که عقيل همه را دوست مي داشت و هميشه تبسم مي کرد و با همه کس که ارتباط برقرارمي کرد، آن فرد، خودش را دوست عقيل احساس مي کرد و عقيل هم واقعاً دوست داشتني بود.



لطيف آهنگري :


در تاريخ 1360/10/23 از سپاه اردبيل يک گردان به نام شهيد عرشي به منطقه دولت آبادي رفت که منطقه اي در غرب کشور بود. بنده بعد از تقسيم به اين گردان راه يافتم که از اين گردان به ارتفاعات اعزام شديم و در آنجا مستقرشديم. البته ارتفاعات هزار و صد طوري بود که وسيله نقليه به طور مخفي به آنجا رفت و آمد مي کرد و تقريبأ حالت نيمه مخفي داشت. کلاً در محل ديد دشمن بود، ولي بچه ها پياده مي رفتند و تمام امکانات و تجهيزات را با قاطر به محل مي کشيدند.


ما درهمان موقع با شهيد عرشي آشنا شديم که معاونت فرماندهي گردان را به عهده داشتند. تقريباً در 20 يا 30 متري عراقي ها، بچه ها جهت کسب اطلاعات و حمل جنازه هاي شهدا که قبلأ آنجا مانده بودند،مي رفتند و شبانه آنها را حمل مي کردند؛ که معمولأ شهيد عقيل اکثر اين کارها را خودش هم انجام مي داد؛ يعني در ماه، حدود 20 نوبت مي رفتند که تا 19 بار خودش هم مي رفت. البته از شهدا گفتن خيلي سخت است؛ مخصوصأ آنهايي که کمتر عبور کردند. آن موقع که شهيد عرش نشين کمتر از 18 يا 19 سال سن داشتند و عمرش هم آنقدر زياد نبود که خاطراتش زياد و در ياد باشد. فقط مي توان بگويم که آدم خيلي خوشرو و خنده رويي بود؛ محجوب بود و خيلي با بچه ها انس الفت داشت. سعي مي کرد روحيه بچه ها را خوب نگه دارد .


شهيد عقيل هنگام شب و نيمه هاي شب به تمام بچه ها سر مي زد و به منطقه اي که بنام تپه سيد يا صد و پنجاه بود و محل نگهداري بعضي تجهيزات، سرکشي مي کرد.


البته در منطقه تپه سيد يا 150همانطور که گفتم، رفت و آمد با قاطر انجام مي شد و حمل تجهزات و آب خيلي سخت بود. فصل زمستان بود و هوا برفي. با توصيه مرحوم که حمل آب سخت بود، برف ها را آب مي کردند که براي نظافت و بهداشت مورد استفاده قرار گيرد.


عقيل با وجود اينکه آنجا مانده بود و جزو فرماندهان منطقه بود، ولي مثل ساير رزمنده ها بود. مثلاً خودشان مي آمدند و آب مي بردند، يعني هيچ وقت نمي خواست کار خودش را به گردن کسي بيندازد.



سال 60 13در منطقه اسلام، شهيد را ديدم. آن موقع جانشين گردان بودند؛ گردان حزب اله بود.


اسوه تقوي و پاکدامني بود. خيلي سربه زير بود. با بچه ها صميميت داشت. خود را فرمانده نمي دانست. هميشه با بچه ها بودن را سرلوحه زندگي و امورات خود قرار داده بود. با خصوصيات خاصي با بچه ها رفتار مي کرد. مثل اينکه يک فرمانده نبود. مثل برادر با ما رفتار مي کرد.آن موقع من بي سيم چي گردان بودم و هميشه با او بودم ...



يک روز بچه ها را جمع کردند گفتند 15 نفر احتياج داريم بروند خاکريز ايجاد کنند. از آنجايي که صميميت خاصي با بچه ها داشتند، گردان ما که در آن موقع 312 نفر بسيجي بوديم، همه گردان اعلام آمادگي کردند که بروند.


به نظر من خصوصيات و اخلاقي ايشان بود که باعث شد همه گردان به نداي يک فرمانده جوان لبيک گفته و آماده اعزام شوند.


يک روز ظهر بود؛ دسته جمعي رفتيم وضو بگيريم. بچه ها داشتند زير تانکر آب وضو ميگرفتند و شير آب بازمانده بود. آب داشت هدر مي رفت. ايشان با صراحت گفتند اين طور وضو گرفتن برايتان درست نيست. بچه ها گفتند چرا؟ گفت: شما فکر کنيد اين آب با چه زحمتي تأمين مي شود و چه طوري به دست ما مي رسد.


تير ماه بود؛ در منطقه عمومي ابوغريب خواستند برويم جوفر. قرار بود درعمليات شرکت کنيم. ايشان خيلي خوشحال بودند که بالاخره توفيق شد ما هم در عمليات شرکت کنيم. در منطقه جوفر مستقيم بوديم که خبر شهادت جلال برايش رسيد و تنها اشاره فرمودند خدايا شکر. در گردان ما آن موقع آقاي تکريم بودند. بچه ها را جمع کرد؛ فرمانده هان گروهان ها را جمع کرد. گفت بالاخره جلال، برادرش شهيد شده و ايشان بايد برگردد. سفارشات لازم را کرد و گفت که بچه ها امانت خدا است دست ما، من اين بچه ها را به شما و شما را به خدا مي سپارم. خداحافظي کرد و رفت.


ساده بود؛ خيلي ساده، سنگرش با سنگرهاي ديگر بچه ها و رزمنده گان هيچ فرقي نداشت. تنها فرقي که داشت اين بود که سنگر فرماندهي بود و مابين دو تا گروهان 1 و 2 بود.


ايشان دائماً ذکر خدا مي کردند. اوقات فراقت و بيکاريشان را زماني که با بچه ها کاري نداشتند، ذکرمي گفتند. تکيه کلامشان حضرت ابوالفضل بود. در بين ائمه به حضرت ابوالفضل تمسک خاصي داشت. شب زنده داري هاي خوبي داشت. نماز شب را معمولاً ترک نمي کرد. به بچه ها سفارش مي کرد اينجا که فرصت هست، آن را غنيمت شماريد.


اوقات بيکاريش را با شعر و قرآن خواندن و ذکر خدا سپري مي کرد.


شهيد عرش نشين از اسراف خيلي بدش مي آمد. واقعأ فرد صرفه جويي بود. يادم هست داشتيم شام مي خورديم و سفره پهن بود. آن شب تن ماهي داشتيم. نان خشک بود و هرکس خواست غذا بردارد، با قاشق زد پشت دستش. بچه ها گفتند چرا؟ گفت: بايد خودتان حدس بزنيد که چرا اين کار را مي کنم. همه مات مانده بودند که عرش نشين چرا اين کار را مي کند. گفت: بايد اين خرده نانها را از کنار سفره جمع بکنيد، بعد غذا بخوريد.


تنبيه آن موقع بين بچه ها هيچ معني نداشت، ولي تشويق چرا. بچه ها را تشويق مي کردند. يک شهيد صداقتي داشتيم. نماز ظهر بود، ايشان رفته بود بالاي سنگر نماز مي خواند. نماز ايشان را قطع کرد و گفت بيا پايين. آمد پايين. گفت که برادر تو چرا بازي مي کني با خودت؟ اين کار درست نيست و دشمن تو را دارد مي بيند و ممکن است بزند. اين يک نوع خودکشي است. يک تذکر شديدي به ايشان داد و گفت: اين اولين و آخرين بار باشد. اميد وارم انشا ء ا... از اين به بعد تکرار نشود.


شهيد عرش نشين بيشتر با آقاي توفيق صمدي صميمي بودند. هر دو بچه اردبيل بودند و در يک محله زندگي مي کردند. با هم قدم مي زدند و اگر جايي مي خواستند بروند، با ايشان مي رفتند. ايشان موتور سوار بودند و پيک گردان بودند.


يادم است در منطقه بوديم. شهيد عرش نشين با اينکه منطقه خاکي بود و پر از گرد و غبار و گرما، هميشه با لباس تميز زندگي مي کردند. اهميت خاصي به نظافت و پاکيزگي مي داد. ايامي که آنجا بودم، مصادف با ما ه مبارک رمضان بود. با اينکه حکم مسافر داشتيم و روزه گرفتن بر ما واجب نبود، شهيد هميشه سعي مي کرد ايام رمضان را با روزه هاي مستحبي سپري بکند.


يک چفيه داشت که مي گفتند از شهيد چمران برايش به يادگار مانده است. افطاريش را هميشه روي اين چفيه باز مي کرد. نمازهايش را هميشه روي آن چفيه مي خواند.


يک جا نماز سبزي داشتند. هر موقع مي خواستند نماز بخوانند، ابتدا ذکر فاطمه زهرا مي گفت و سپس به حضرت ابوالفضل متوسل مي شد.



من هميشه به عنوان بي سيم چي با ايشان بودم و تهيه غذا و امکانات سنگر فرماندهي با بنده بود. هميشه مي فرمودند مرادي تو آخرين نفري. برو براي گرفتن غذاي فرماندهي. بگذار اول بچه ها بگيرند و تامين بشوند؛ اگر ماند، ما هم مي گيريم. بچه ها گرسنه و بدون آب نمانند مهم تر است. شهيد عرش نشين هيچ وقت اوقات خود را به بطالت نمي گذراند. سعي مي کرد اوقات فراغت و بيکاري خود را با کتاب خواندن که معمولأ نهج البلاغه و اشعار و... بود، پر کند. سوره ياسين را صدردر صد مي خواند. آيت الکرسي تکيه کلمه شان بود و هميشه مي خواند. اوقات بيکاري را هميشه با مطالعه و قرآن خواندن و ذکر گفتن مي گذراند. بيشتر پياده روي مي کردند. به بهانه اينکه به گردان سر بکشند، خط پدافندي را روزانه حداقل يک مورد صبح و يک مورد عصر مي رفتند و برمي گشتند. خط پدافندي حدوداً 3 کيلومتر بود.



پدر شهيد :


عقيل در دوران ابتدائي ، راهنمايي و دبيرستان نيز مقيد به تحصيل بوده است و همواره در خرداد ماه موفق به پايان تحصيلات مي شده است.


عقيل علاقمند به امام حسين (ع) و مسجد و هئيت عزاداري بوده و از افراد فاسد دوري مي جست. وي از تلوزيون و برنامه هاي آن بيزار بود. در قبل از انقلاب هم در فعاليت هاي ضد رژيم طاغوت فعاليت مي کرد. در اين باره پدرش مي گويد: يکي از شبها عقيل دير به خانه مي آيد. لباس هايش هم خاکي بود. خود عقيل در اين باره مي گويد که در مسجد مير صالح براي تظاهرات برنامه ريزي مي کرده اند که توسط نيروهاي ارتش مسجد محاصره مي شود و آنها مجبور مي شوند از پشت بام مسجد و خانه ها سينه خيز فرار کنند. قيل در دوران تحصيل به جز تحصيل به کار ديگري نمي پرداخته است که جنبه درآمدي داشته باشد. عقيل به گفته پدرش هنگام گرفتاري و مشکلات تنهايي اختيار مي کرد و قدم مي زد .


بعد از شهادت برادرش جلال ، عقيل اظهارداشت :« که من بايد راه جلال را ادامه دهم . جلال شهيد شده و به فيض رسيده؛ من مانده ام. »هيد عقيل مي گفت : « قرآن ، اسلام و ناموس مردم در خطر است . ماندن فايده اي ندارد؛ بايد به جبهه بروم .»


پدر عقيل مي گويد : بعد از شهادت جلال ما هر چه به او اصرار مي کرديم که به جبهه نرود، قبول نمي کرد. وي گفت: « مرگ سراغمان مي آيد؛ چه زود چه دير، پس بايد به جبهه رفت و دفاع کرد. »


توصيه عقيل به پدرش اين بود که : « نگذار بچه ها از خط امام کنار و دور شوند . رساله امام را مطالعه کنند و هر چه امام گفت، به آن عمل کنيد و در راه او قدم برداريد و هدفي غير از هدف او نداشته باشيد.»


پدرش عقيل درباره آخرين ديدارش با شهيد قبل از شهادت مي گويد : آخرين بار که مي خواست به جبهه برود گفت: اين بار که مي روم يا فتح مي کنيم و يا شهيد مي شويم . دعا کنيد که اگر فتح کنيم افتخار است و اگر شهيد شديم باز افتخار است . مرا حلال کنيد که مثل اينکه اين دفعه مثل دفعه هاي قبل نيست.



روزي در خانه نشسته بوديم که گفت : « مي خواهم خواهشي بکنم ، آيا ممکن است سهم الارث مرا در حال حيات بپردازي ؟ »


با تعجب نگاهش کردم و گفتم : « اما من که هنوز نمرده ام . اين پول به چه دردت مي خورد ؟ » گفت : « اگر اجازه بدهيد بعداً مي گويم . » در آن لحظه متوجه منظورش نشدم ، اما پس از مدتي فهميدم که مي خواسته با آن پول براي روستاييان فقيري که درکارهاي مبارزاتي و انقلابي با آنها آشنا شده بود، کمک کند .



توحيد عرش نشين برادرشهيد:


« يک شب ديديم ايشان نماز مي خواندند ، ساعت حدود 5/2 صبح بود . خيلي منتظر شديم که بفهمم چه نمازي مي خواند . بعد از ساعتي بالاي سرش حاضر شدم در سجده بود و گريه مي کرد. بعد از نماز التماس دعا کردم و گفتم : اين شب را بخواب تا بتواني بيدار شوي . عقيل گفت : تو اگر مرا دوست داري دعا کن شهيد شوم .»



« زماني که بني صدر رئيس جمهور شد، برادر بزرگ ما خيلي ناراحت بود و ما با هم در اين باره بحث مي کرديم. عقيل گفت : چون حضرت امام او را تأييد کرده، ما نبايد حرفي بزنيم .


عقيل بسيار ناراحت بود. سعي مي کرد سراغ امام (ره) برود؛ لذا گفت : « اي کاش با امام ملاقاتي بکنيم و جريان را بپرسيم . من مقداري کمک مالي به او کردم تا به تهران برود و او عازم شد . چند روز بعد که تلفن کرده بود، گفت : نتوانسته به سراغ امام (ره ) برود و از آنجا عازم جبهه شده است .



عقيل از افراد بدگو و غيبت کننده دوري مي جست و تذکر مي داد . وي با برادرش ( برادر بزرگتر خود ) قبل از انقلاب در راهپيمايي ها شرکت مي کرد .



آقاي باشکوه :


« در سال 1360 به برادران سپاه به قيد قرعه موتور سيکلت سهميه دادند که يکي از موتورها سهم عقيل بود . يکي از برادران سپاهي از تقسيم بندي موتورها ناراضي بود . عقيل موضوع را فهميد و موتور را براي او هديه فرستاد و بعد ها آن برادر سپاهي مبلغ آن را به عقيل برگرداند .»


در اردبيل يک تيپ تشکيل شده بود ولي در سال 1361 بعد از عمليات والفجر اين تيپ منحل شد و همه برادران ناراحت بودند؛ ولي عقيل مي گفت : برادران چه فرقي مي کند هر کجا خدمت کنيم، خدمت براي اسلام است و اگر شهادت قسمت ما باشد، در هر جا به اين فيض مي رسيم . اين عمل وي باعث تشديد روحيه برادران سپاهي شد .



عقيل با ديگر برادران در نگهباني رقابت مي کردند . به ياد دارم که عقيل تازه به سپاه آمده بود و من مسئول حفاظت بودم. به بنده مراجعه کرد و اظهار بيکاري کرد و از من خواست تا اجازه بدهم نگهباني بدهد .



بابا عظيمي :


عقيل مکبر مسجد محله بود و خيلي علاقه مند به اين کار . او اظهار مي دارد که وقتي عقيل عصباني مي شد در يک جاي خلوت يا اتاقي خلوت مي نشست و نماز مي خواند و به من مي گفت: « فقط حرکت تو براي خدا باشد . مبادا کاري کني که کسي از تو رنجيده شود. هيچ وقت خدا را فراموش نکن .»



اژدر محمدي دوست :


عقيل قبل از شهادت در يک چادر استراحت مي کرد که اين چادر به جايي محکم بسته نشده بود. به عقيل گفتم : بيا چادرت رادر جايي محکم ببنديم . اما عقيل گفت : من مي خواهم طعم طوفان و باد و خاک را بچشم تا وقتي شهيد شدم و اگر جنازه ام به دست نيامد، جسدم بتواند در برابر اين بادها و طوفان ها دوام بياورد .


« قبل از عمليات قرار بر اين بود که احسان بدهيم و از افرادي که به نظر مي رسيد که شهيد خواهند شد، دعوت بکنيم . آن روز احسان، آبگوشت بود . از عقيل هم دعوت کرديم که با اصرار سردار شهيد شاپور برزگر ، عقيل سر سفره آمد و غذاخورد. بعد از خوردن غذا رفت و من به دنبال او ديدم در چادر نشسته و گريه مي کند. پرسيدم : چرا ناراحتي ؟ عقيل جواب داد : شما اصرار کرديد که من زياد بخورم و اين زياد خوردن را دوست ندارم . مرا از عبادت خالصانه دور مي کند. براي اين گريه مي کنم که تا شايد به اين ناپرهيزي، خدا مرا ببخشد.»



جابر باقري :


باقري در سال 1360يا1361 با عقيل در سنگر حفاظت از دادگاه انقلاب اسلامي اردبيل که آن زمان به رياست حجت السلام قاضي پور اداره مي شد فعاليت مي کردند .


عقيل بسيار به امام علاقه داشتند و آرزو داشت خدمت امام (ره ) برسد. هرگاه تصوير امام (ره) را در تلويزيون مي ديد، با ختم سه صلوات با جان و دل به سخنان امام (ره) گوش مي داد . مکاني که ما آنجا مستقر بوديم اتاق 3×4 داشت و کنار آن اتاق ، اتاق ديگري بود کوچک تر، خاکي و کف آن گچي. عقيل در اين اتاق کوچک شب هنگام نماز شب مي خواند. وقتي که همه در خواب بودند و دعا مي کرد طلب بخشش مي نمود . دوستان همواره در اين فکر بودند که مگر يک جوان 20 ساله چقدر گناه کرده است .


غذايي که ما در طول روز مي خورديم بسيار ساده بود. عقيل لب به اين غذاها هم نمي زد و معمولاً با مقداري نان و پنير روز را به پايان مي رساند و مي گفت : شايد اين نان و پنيري را که ما مي خوريم خيلي از فقر نتوانند آن را تهيه کنند و شرمنده فرزندانشان باشند . باقري کمک به فقرا توسط عقيل را از خصوصيات بارز وي بيان مي کند .



بايرام نوري :


عقيل مدتي در تيپ حضرت عباس (ع) به عنوان پيک ستاد تيپ و بعدها به عنوان معاون رئيس ستاد در تيپ مذکور انجام وظيفه مي کرد . وي مي گويد : عقيل در سال 60 در ارتفاعات بازي دراز سرپل ذهاب معاون گرداني بود که از اردبيل به فرماندهي فاضل دولت آبادي در منطقه حضور پيدا کرده بود . من هم به همراه برادر محمد بابائي جهت سرکشي به گردان مذکور مدت دو روز با عقيل بودم. در طول دو شب در منطقه عقيل شايد بيشتر از يک ساعت نخوابيد، چون دشمن آتش زيادي بر روي منطقه داشت . عقيل دردل شب به همه سنگرها سر مي زد و باعث جرأت و مقاومت بيشتر رزمنده ها مي شد .


عقيل مسائل بهداشتي را در حد مقدورات جبهه مراعات مي کرد، ولي بسيار علاقه مند به سردار شهيد مهدي باکري بودند و احترام خاصي نسبت به ايشان احساس مي کردند .


نوري در خاطره ديگر مي گويد :


ماه محرم در جبهه عقيل حال و هواي ديگري داشت . در آن زمان جمعي از مداحان و شاعران اردبيلي چون استاد منعم اردبيلي ، حاج ارشاد ، تمدن در جبهه حضور پيدا کرده بودند. عقيل در مراسم عزاداري با شکل غريبي حضور پيدا مي کرد. سينه زدن وي ديدني و بسيار محزون بود .


نقطه قابل توجه اينکه وي چندين بار به سبب داشتن روحيه عرفاني و معنوي با شاعر منعم اردبيلي چندين ساعت به خلوت در گوشه اي مي گذراندند. حتي ساعت ها با همديگر بحث و گفتگو مي کردند. روحيات معنوي عقيل بسيار شبيه استاد منعم اردبيلي بود .



عباسعلي سروري:


خاطره اي که از شهيد عقيل دارم اين است که بعد از شهادت برادرش سري به چادر عقيل زدم تا او را هم ببينم و هم صحبتي با او بکنم. او مسئول سازماندهي گردان بود . عقيل نه چادر خود را کامل به زمين بسته بود و نه پتو انداخته بود و داخل چادر تکه نان خشکي روي چمن گذاشته بود و به آرپي جي تکيه داده بود و از اين نان به اندازه هاي کوچک جدا مي کرد و آرام آرام مي خورد. گفتم : چه شده؟ از کي سازماندهي هم جنگ مي کند. خنديد و حرفي هم نگفت. لبخند قشنگي هميشه بر لب داشت . بعد متوجه شديم که ايشان درآن شب با گردان هم رزم شده و رفته خط مقدم .


در اين زمان استاد منعم هم با ما بود. وقتي دور هم جمع مي شديم هر از چند گاهي استاد منعم مي گفتند : عقيل عقيل ، عقيل عقيل ، عقيل نه عقيل . استاد منعم نمي دانم در شهيد عقيل چه چيزي ديده بود که به شدت شيفته او شده بود . ما هم گاهي خجالت مي کشيديم بپرسيم چرا عقيل را اينگونه خطاب مي کند. آن شب اگر مي دانستم عقيل مي رود، حتماً به طور مخصوص با او خداحافظي مي کردم . آن آرپي جي را هم گويا آقاي محمدي دوست به او داده بود .



عوض وثيق مقدم :


هم کوچه بوديم واز دور همديگر را مي شناختيم. در مراسمات خاص از جمله محرم، ايشان را مي ديديم. تا بعدها در سال 59 در سپاه بيشتر با ايشان آشنا شدم. وي در سال 60 13بود که به سپاه آمدند. در صرف نهار و نماز همديگر را مي ديديم . بعدها در جبهه بيشتر با هم بوديم. من در گردان بودم و نيروي رزمي بودم . فکر مي کنم شهيد عرش نشين در اطلاعات عمليات بودند. يک روز ديدم که عقيل آمدند و گفتند که به من به گردان انتقال گرفتم. ما در دشت عباس بوديم. شب ها مي رفتيم و کانال مي کنديم تا در صورت وجود عمليات از اين کانال عبور کنند . در اوقات ديگر اسلحه ها را تميز مي کرديم و آماده مي شديم. با عقيل هم چادر بوديم؛ کم حرف بود . در چهره اش گيرايي و محبتي بود که هر کسي را به خود جذب مي کرد . تا چيزي از او نمي پرسيدي جواب نمي داد . کم غذا مي خورد. خونريزي معده داشت و زياد هم روزه مي گرفت. کلاً رياضت را در خود به وجود آورده بود . در گوشه سفره مي نشست و اغلب نان خرد مي خورد . هميشه دنبال خلوت بود . دنبال جايي بود تا به تنهايي عبادت کند؛ نماز بخواند. دائم الذکر بود . در آرامش خاصي زندگي مي کرد .


در شروع عمليات، گردان به محل اعزام شدند . يادم هست عقيل اسلحه اش کلاشينکف بود . دسته دسته جلو مي رفتيم . عقيل دو سه دسته از ما جلوتر بود . شب بود . ما ديگر به علت شدت آتش دسته ما به محل مورد نظر که قبلاً آماده بود. اعزام و مستقر شديم. سه روز بعد از عمليات بود که در آمارگيري متوجه شدم که وي شهيد شده است .


در حالت کلي آقاي خيراللهي تعدادي از نيروهاي خاصي را انتخاب کرده بود. در هر دسته يک يا دو نفر بودند که آقاي خير اللهي آنها را جداکرده بود و آنها را آزاد گذاشته بود. هر جا که درگيري خاصي پديد مي آمد، اين نيروها را اعزام مي کرد و معمولاً مشکل را حل مي کردند . حالا با هر وسيله اي که مي شد، عقيل جزو اين گروههاي خاص بود.



علي رستم زاده :


در سال 1360 بنده مسئول اعزام نيرو در سپاه بودم. شهيد عرش نشين تازه وارد سپاه شده بودند و بنده شناخت دورادوري از وي داشتم. دعوت کردم در واحد اعزام نيرو با بنده همکاري کند که ايشان هم قبول کردند. هرروز با بنده در بحث بودند که: اجازه بدهيد بنده هم اعزام بشوم . رفتن بسيجي ها ، سپاهي ها و جوانان به جبهه به شدت در ايشان تأثير گذاشته بود و در هر اعزامي با بنده درگيري پيدا مي کرد که دست از سرم بردار و اجازه بده بروم . تا اينکه بنده قبول کردم و اعزام شدند و مدتي بعد در تيپ 9 حضرت عباس (ع) به وي ملحق شدم.


تکيه کلامي ورد زبانش بود که از شهيد چمران براي من نقل مي کرد و مي گفت :« مي داني علي، شهيد چمران گفته است خدايا خوش دارم تنها باشم و در کهکشانهاي پوچ دنيا بپوسم . من هم دوست دارم تنها باشم .» عقيل هميشه ساکت بود و تودار و آرام. کم حرف مي زد. از چهره اش هم مشخص بود که شهيد مي شود . اصلاً غيبت نمي کرد . اطمينان خاطر خاصي در چهره اش وجود داشت . در واحد اعزام نيرو طبق شرايط و قوانين، اعزام عده اي مخصوصاً افراد داراي سن پايين امکان پذير نبود؛ لذا در اعزام ها ما درگيري هاي لفظي زيادي با نوجوان ها داشتيم؛ ولي هميشه عقيل اينها را به کناري مي کشاند و با آنها حرف مي زد . آنها را آرام مي کرد . قانع مي کرد و راضي از اينکه چرا اعزام نمي شوند. اکثراً حلال مشکلات بود . اخلاق بسيار نيکويي داشتند. نمونه يک مسلمان کامل بودند.


بلاخره ايشان با اصرار زياد اعزام شدند. بنده هم مدتي بعد از ايشان اعزام شدم و در تيپ 9 حضرت عباس مشغول شديم . در آنجا عقيل و استاد منعم اردبيلي با هم روابط صميمانه و شمس و مولانا گونه اي داشتند. خيلي با هم خلوت مي کردند . ساعتها با هم در تنهايي حرف مي زدند . بعد از مدتي بود که در اثرهم نشيني با استاد منعم، عقيل تبديل به يک عارف شد. کم تر حرف مي زد. کمتر غذا مي خورد . بسيار خلوت مي کرد. شب ها اکثراً در تاريکي منطقه فرو مي رفت. با خدا خلوت مي کرد. اين براي همه دوستان عجيب بود . از استاد منعم پرسيديم که عقيل را چگونه ديده است. مي گفت : عقيل نه عقيل ، عقيل نه عقيل.


مهمترين مسئله اي که بنده به ياد دارم اين که عقيل خيلي کم غذا مي خورد و بيشتر روزه بود . برايم عجيب بود که چگونه و از کجا انرژي مي گيرد . هميشه جايش در چادر درشب خالي بود .


قبل از عمليات والفجر يک با هم سوار جيپ جنگي مي شديم. گفتم : بيا با هم برويم دزفول و برگرديم . کار داريم . حمام هم رفت . عقيل را به يک رستوران هم بردم. جلوي در رستوران ماشين را نگه داشتم . رفتم داخل، چون مي دانستم عقيل نمي آيد. خودم ژتون تهيه کردم و آمدم بيرون. به عقيل گفتم : بيا برويم غذا بخوريم؛ وقت نهار است . تند شد و گفت : علي آقا من را ناراحت نکن، من نمي خورم . گفتم : نه، نمي شود؛ من ژتون تهيه کرده ام . گفت : من اصلاً نمي خورم. گفتم : اگر تو نخوري من هم نمي خورم. اين ژتون را در جوي آب مي اندازم و مي رويم . خلاصه از بنده اصرار و از ايشان انکار . ناراحت شدم و بالاخره راضي شد و به زور غذاي نسبتاً کاملي در آنجا خورد که من فکر مي کنم در طي سه يا چهار ماه گذشته تنها غذايي که عقيل خورد، همين بود . سرانجام هم در اين حالت بود تا در عمليات به شهادت رسيد .


در منطقه بيشتر روزه بود. در طول هفته دو يا سه وعده آن هم نان خشک مي خورد. ما در داخل چادر با دوستان مي نشستيم دور هم و غذا مي خورديم، ولي عقيل بيرون چادر گاهي قرآن مي خواند و يا با استاد منعم دست در دست هم در فکه در دشت قدم مي زدند و حرف مي زدند . کثراً به من مي گفت : « مي خواهم گمنام باشم و کسي مرا نشناسد .» خط بسيار خوبي داشت. اگر کاغذي يا جاي سفيدي پيدا مي کرد، با هر وسيله اي که مي شد در گوشه کتابي کاغذي مطالبي مي نوشت . از تجملات به دور بود . لباسي بسيار ساده داشت. هميشه و در همه جا لباس يکساني مي پوشيد و خيلي هم تميز و مرتب بود . يک پيراهن و شلوار سپاهي و يک پوتين داشت. در اواخر به علت سابقه، معاون گردان قمر بني هاشم شده بود.


در عمليات ، عقيل در گردان بود و من در طرح و عمليات . منطقه ابو غريب ، فکه بود . قرار بود چند پايگاه را تصرف و آزاد کنيم والفجر بود . شب سختي بود. درگيري و مقاومت شديد بود . پاسگاه ها بسيار مقاوم و قديمي و محکم بود . چند ساعت قبل از عمليات، همديگر را ديديم. با دوستان خداحافظي کرد و از همه حلاليت خواست و گفت : من شهيد مي شوم. مي دانم. کاملاً خود را تجهيز کرده بود . اسلحه اش کلاشينکف بود و خيلي از خشاب ها را به خود آويزان کرده بود .


يادم نرود بگويم که يک روز وقت نهار بود . همه در چادر بوديم و نهار آماده شده بود. عقيل از چادر آرام و يواشکي بيرون رفت. دوستان گفتند : بيا عقيل همه منتظر تو هستيم . اما عقيل گفت من نمي خورم . بنده بلند شدم و دنبال وي رفتم. ديديم در گوشه اي روي چمن دراز کشيده. پرسيدم: « چه کار مي کني؟ بيا نهار آماده است. همه منتظر تو هستند .» عقيل گفت: « نه. من نهار مي خواهم چه کار؟ اينجا از آفتاب انرژي مي گيرم. شما برو .» و نيامد . اکثراً روزها اين گونه بود . هميشه 30-20 دقيقه در روز در آفتاب دراز مي کشيد . بعد ها فهميديم که زخم معده گرفته است.



بايرام نوري :


قرار شد همراه آقاي بابايي از منطقه بازي دراز ديدن کنيم. نزديک هاي بعد از ظهر بود که به محل مورد نظر رسيديم . ابتدا در پادگاه ابوذر ساکن شديم و بعد به منطقه حرکت کرديم. وقتي رسيديم عقيل آنجا نبود؛ جلوتر بود . منطقه کوه بلندي بود . بسيار تيز تکه هايي به هم چسبيده کوه ها با شيب شديد امکان حرکت را از بين برده بود . گاهي برخي از وسائل مورد نياز را با قاطر به محل حمل مي کردند . در آنجا گردان به فرماندهي مرحوم دولت آبادي و معاونت گردان به وسيله عقيل حفاظت مي شد . خيلي به منطقه عراقي ها نزديک بود. حتي صداي عراقي ها مي آمد. البته در بلندي هاي بسيار تيز به وجود سختي دوستان کمين هم زده بودند . عقيل در طي دو شبي که ما آنجا بوديم، نخوابيد. مرتب به سنگرهاي جلو سر مي زد . گاهي هم عراقي ها آتش مي گشودند . حتي وقتي که ما آنجا بوديم، تعداد اين آتش ها بيشتر شده بود . يادم هست عقيل گفت : با آمدن شما آتششان بيشتر شده، مثل اينکه از آمدن شما خبر داشتند. دو روز بعد ما برگشتيم . حدود دي يا بهمن 1360 بود.


در سال 1361 بود که ما در تيپ 9 حضرت عباس (ع) در پادگاه صفي آباد منطقه چنانه حول و هوش شوش مستقر بوديم. در پايگاه يک ساختمان با حدود 15 اتاق و يک سالن تقريباً باز بود که نمازخانه شده بود و متعلق به ما بود . حدود چهار نفر از مداحان اردبيل از جمله مرحوم منعم آنجا بودند که عقيل با منعم در آنجا آشنا شده بود . مدتي با حضور مداحان مراسم سينه زني زيبايي در آن نماز خانه اجرا مي کرديم . آقاي محمد بابايي و گاهي هم شهيد عقيل حسين کشي مي کردند و بچه هاي خوي که آنجا بودند بسيار متحول مي شدند. آنجا عقيل پيک هم بود.



لطيف آهنگري:


ما را از پايگاه اردبيل ( پايگاه سپاه ) اعزام کردند . مرحوم مير فاضل دولت آبادي فرمانده گردان و شهيد عرش نشين جانشين و معاون گردان اعزام شدند . وارد پايگان ابوذر شديم در آنجا تقسيم بندي شديم به ارتفاعات 1100تپه سعيد ارتفاعات بازي دراز اعزام شديم يک منطقه پدافندي بود . کاملاً کوهستاني با سنگ هاي گچي . داخل کوه ها سنگر زده بوديم . فقط از شيار ها رفت و آمد مي کرديم . فقط در منطقه هدف حفظ بود . گاهي هم پيکر هاي باقي مانده در آن محل را به پشت سر انتقال مي داديم . عقيل در آنجا با فکر خود امکانات رفاهي را مهيا کرده بود؛ از جمله ايجاد دستشويي که قبلاً بايد حدود يک کيلومتر براي اين کار راه مي رفتيم يک انباري هم براي ذخيره مواد مورد نياز ايجاد کرده بود . به تپه سعيد آب با قاطر مي برديم . براي آب وضو برف ها را آب مي کردند . ارتفاعات سخت و بلندي بود. مسير شيار مانند بود و در ديد عراقي ها . فوراً وسايل را به جاي قاطر بعد از تخليه خود به محل استقرار سنگرها مي آورد . عملکرد عقيل و مرحوم دولت آبادي باعث شده بود در طي اين چند ماه قبل از تحويل به تبريز کمترين شهيد را ما در آنجا داشتيم .


حدود 5 ماه مداوم او را مي ديدم . بسيار مهربان و خندان بود . هميشه لبخند بر لب داشت. کم توقع بود. بسيار منظم بود . به علت گرد و خاک 10 روز به 10 روز براي حمام به پشت منطقه مي آمديم . گاهي هم بازي هاي قديمي را با بچه ها قاطي مي شد و انجام مي داد .



آقاي زنجاني:


اين همه ايثارگري ها، جانفشاني ها وافتخاراتي که شهداي ما دارند، تصادفي نبوده است . قطعاً همه اين توفيقات در سايه تربيت خانوادگي ، توفيقات الهي و تلاش خود سرداران بوده است .


خانواده شهيد عقيل عرش نشين قطعاً از اين قاعده مستثني نبوده است . پدر ايشان که در محله زبانزد عام و خاص است، مردي اهل فرايض ، خوشنام ، نسبت به همه رحمت و نيکوکاري دارد و در اين خانواده است که شهدايي چون عقيل و جلال ظهور و بروز داشته اند. جلال که برادر شهيد عرش نشين است از جهاد به جبهه اعزام شده به عنوان جهادگر از جهادگران به نام و مخلصي بودند که به فيض شهادت نايل مي شوند . در واقع مربي اصلي شهيد عرش نشين برادرشان جلال عرش نشين است و عقيل دنباله رو و ادامه دهنده راه ايشان است . که در کنار هم سالهاي سال در خانه در محله در بازار زندگي پاک و سالمي در زمان رژيم ستم شاهي داشتند و پاکي و طهارتشان در محله زبانزد عام و خاص است و از همان دوران کودکي مي گويند که اينها در کنار پدر از همان دوران در نماز مصالح امور خيريه و عزاداري هاي ابا عبدا... پيشرو و حضور صادقانه و خالصانه بي ريا و بي پيرايه داشتند .



ابراهيم شجاعي:


در اين يکي دو ماهي که در محضر شهيد بزرگوار عقيل عرش نشين بوديم، توفيق پيدا کرديم از اخلاق و معنويات ايشان استفاده هاي لازم را ببريم؛ به طوري که ما هميشه مشتاق صحبت جانانه ايشان بوديم. عشق مي کرديم ايشان ما را جمع کنند و با ما صحبت کنند. از رهنمود هايشان بتوانيم استفاده هاي لازم را ببريم .


کلماتي هميشه رسم بود که ايشان براي ما به کار مي بردند. کلمات قرآني بودند، چون زياد به قرآن آشنا بودند. هميشه فکر مي کرديم صحبت ايشان از روي قرآن است. خيلي عشق و علاقه به اين مسئله ايشان داشتيم . ايشان صداي بسيار خوبي داشت و صحبت هايشان به دل مي نشست.


يادم است يک شب نيروها را سازماندهي مي کردند و مي خواستند ببرند. ايشان آمدند از ما داوطلب خواستند. از آنجايي که بچه ها واقعاً به ايشان عشق و علاقه خاصي داشتند، به جاي 15 نفر شايد بتوانم بگويم 60يا 70 نفر آماده شدند؛ بطوري که چند تا تويوتا آمده بودند، همه سوار ماشين شديم و همه گفتند که ما مي رويم.



آقاي خوشبخت:


شهيد عقيل عرش نشين از بچه هاي خوب سپاه اردبيل بود . البته شهيد عرش نشين يک وقتي در اردبيل مسئول اعزام نيرو بود و ما هم در خدمتشان بوديم.


يک روز بچه هاي بسيجي و اعزامي ها آمد ه بودند سازماندهي شده بودند و در حياط سپاه آماده بودند که اعزام بشوند . ايشان که خودشان بايد اينها را مهيا مي کردند و به ماشينها سوار مي کرد و ترتيبات را مي داد، ديدم که خودش يک ساکي برداشته و به جايي اينکه به فکر اعزام اينها باشد خودش رفته و سوار ماشين شده.


خيلي اهل صحبت نبود. آدم ساکتي بود. بيشتر فکر مي کرد؛ يعني ساکت بي فکر نبود. خيلي آرام گفت بچه ها بيايند بشينيد برايمان صندلي نمي ماند . از اينجا تا جبهه بايد سر پايي برويم . به خاطر همين من اول آمدم براي خودم صندلي بگيرم بعد اعزام شوم . نسان متفکري بود و واقعأ دغدغه اش اسلام و انقلاب و دفاع از کشور بود . وقتي با ايشان مي نشستي ، فکر مي کردي اينجا نيست. فکرش، روحش و انديشه اش جايي ديگر است؛ که همان جنگ و جبهه دفاع بود. بالاخره اعزام شد به جبهه و در جنگ و دفاع از ميهن جان عزيزشان را هديه کردند.


او فکر مي کرد شهدايي که قبل از او شهيد شده بودند، منتظرش بودند. منتظرند اين هم برود پيش آنها ، باهم باشند.


احساس عجيبي داشت که چرا عقب مانده است و جلوتر نرفته است . در اينطور فکرها بود ولي رزمنده هم بود و تعصب خاصي داشت. آن خاطره هيچ وقت از يادم نميرود که قبل از اعزام که خودش بايد آنها را اعزام مي کرد خودش آمد نشست روي صندلي و گفت نکند که جا بماند.


شهيد عقيل عرش نشين با توجه به خصوصياتي که داشتند، همه بچه ها او را دوست داشتند . اولا آرام و ساکت بود . ثانيأ خصوصيات اعتقاداتي و اخلاقي رفتاري ايشان طوري بود که يک نفر نمي توانست بگويد که من فلان حرکت بد را از ايشان ديدم. واقعأ اخلاق پسنديده اي داشت و دوست داشتني بود . چهره معصومانه اي داشت . با بچه ها بي ريا و خالص رفتار مي کرد .


همواره مراقب خودش بود که مبادا حرکتي از خود سر بزند که خدايش راضي نباشد و دوستان ناراحت شوند.



ساده و بي آلايش بود . عقيل را مي گويم. او را قبلاً نديده بودم و نمي شناختم. اولين بار در جبهه ديدم . ناراحتي بخصوصي از قيافه اش مشخص بود . فکر کردم که بيمار است . روزي سر صحبت را با او باز کردم و کمي با هم حرف زدم . از درد دستگاه گوارشي رنج مي برد. گفتم : « عقيل دوست داري بري پشت جبهه و چند روزي در بيمارستان استراحت کني ؟ »


خيلي آرام جواب داد : نه ، من بر نمي گردم . » به عنوان فرمانده نمي توانستم خودم را راضي کنم که او درعمليات شرکت نمايد . به دنبال چاره اي بودم تا منصرفش کنم .


- « عقيل ! تو بايد برگردي. اين يک دستور است . » با شنيدن لفظ دستور سر جايش ميخکوب شد. «آمادگي لازم را دارم. اگر اجازه بدهيد مي توانم برايتان موثر باشم . » لحن سخنش مرا تحت تأثير قرار داد . بدون آن که حرفي بزنم، برگشت. باور نمي کردم با آن جثه کوچکش بتواند کاري انجام دهد؛ اما با گذشت زمان واقعيت برايم مشخص شد و فهميدم که اگر چه ظاهري بيمار دارد ، داراي اراده نيرومندي است . ديگر با هم صميمي شده بوديم . روز از نيمه گذشته بود وگرماي تابستان بيداد مي کرد . فصل خرما پزان بود . براي گشت زني از سنگر بيرون آمده و به طرف تپه اي به راه افتاديم . هنگامي که به بالاي تپه رسيديم، ناگهان احساس کرديم که در پشت صخره اي در نزديکيهاي ما ، انگار کسي هست . خودمان را مخفي کرده، منتظر مانديم . بعد از اندکي با کمال تعجب عقيل را ديدم که از پشت صخره خارج شد . وقتي متوجه شديم که بيگانه نيست، برخاستيم و خودمان را به او رسانديم . گرما تاب و توانش را گرفته بود . گفتم : « در اين دماي تابستان چرا جامه بر تن نداري ؟ » در حالي که به ما خيره شده بود گفت: « گناه زيادي دارم و بنده اي شرمسارم . خودم را براي روز رستاخيز آماده مي کنم . مي خواهم براي سوختن در عذاب دوزخ آماده شوم». ديگر چهره واقعي عقيل برايم مشخص شده بود. عشق خداوندي واقعاً در دل کوچکش بي قراري ميکرد. او عارفانه مي زيست و آن همه تازيانه هاي سلوک نحيفش بوده است تا روح او را به پرواز در آورد.



نيمه هاي شب بود. در چادر را باز گذاشته بودم و درذهنم عملياتي را که به زودي قرار بود شروع شود، بررسي مي کردم. ناگهان حرکت شبحي در تاريکي شب رشته افکارم را در هم شکست. فوراً با عجله از جا بلند شده ، اسلحه ام را برداشتم و آهسته به طرف محلي که سايه را ديده بودم به راه افتادم . شبح همچنان راه مي رفت و من مراقبش بودم تا در صورت نياز شليک کنم . به ته دره که در آن نزديکي بود رفت و در داخل يک گودي دراز کشيد.


حس کنجکاوي در من تحريک شده بود . کمي جلوتر رفتم . خيلي نزديک شده بودم. تقريباً همه چيز را مي توانستم تشخيص بدهم. صدايش را شنيدم . خود عقيل بود که دراز کشيده بود و با خدا راز و نياز مي کرد. از ديدن اين صحنه اشک در چشمانم حلقه زد. بدون اينکه خودم را نشان دهم، برگشتم. روز بعد، به دو سه نفري از دوستان ماجرا را گفتم . يکي از آنها گفت : « عقيل کار هر روزه اش اين است . » و خود مي گويد : « مي خواهم قبل از مردن بميرم . مُوتوا قَبل أن تَموتوا »


چندي بعد تيپ ما در سازماندهي جديد ، به لشکر تبديل شده بود . در فکه بوديم و براي عمليات والفجر مقدماتي آماده مي شديم. منطقه ، کاملاً در ديد سايت هاي دشمن بود . هر لحظه احتمال شهادت وجود داشت . عقيل با اصرار زياد از آقاي مهدي اجازه شرکت در عمليات را گرفته بود و در يک چادر کوچک به تنهايي با خدا خلوت مي کرد . روزي به ديدنش رفتم . دور تا دور چادر باز بود و گرد و غبار از هر سو بر آن راه مي يافت . بدون هيچ زير اندازي مي نشست. سلام کردم و گفتم : چقدر بي سليقه اي؟ زير اندازي تهيه کن و اطراف چادر را هم محکم ببند. پس از سلام، تبسمي کرد و گفت : شايد در جايي شهيد شوم که حتي جنازه ام به دست نيايد . مي خواهم از هم اکنون آمادگي پيدا کنم.



« انقلاب هنوز پيروز نشده بود . به خاطر دارم روزي با جلال و عقيل در تظاهرات شرکت کرده بودم . هر دو برادرم بودند و من از آنها کوچک بودم . مأموران رژيم تيراندازي مي کردند و من از آن وحشت داشتم . جلال از عقيل خواست که مرا به خانه ببرد . عقيل گفت : مي تواني به تنهايي بر گردي؟ گفتم: نه. گفت: تو هنوز کوچکي و فکر نمي کنم با بچه ها کاري داشته باشند. سعي کن برگردي. بر خلاف ميلم از او جدا شدم و به خانه برگشتم . عقيل آنجا ماند و ساعتي بعد در حالي که چند مأمور تعقيبش کرده بودند، به سختي خود را به خانه رساند. »



دو خانواده عزادار هستند . خانواده عرش نشين و خانواده حجازي . اولي براي جلال و دومي براي مصطفي . هر دو با هم به شهادت رسيده و داغ در دلها زده اند. عقيل از جبهه تسليتي براي جلال فرستاده ، مسئوليت او را نيز بر دوش مي گيرد . تا اينکه خود نيزبه شهادت مي رسد . هر دو خانواده خود را براي سالگرد مراسم عزيزانشان آماده مي کنند که ناگهان خبر شهادت عقيل، طنين ديگري در شهر مي اندازد . دو روز بعد تابوت عقيل بر دوش مردم روانه گلستان شهدا مي شود . همه شگفت زده اند؛ زيرا خانواده حجازي نيز همچون خانواده عرش نشين پيکر مطهر فرزند دوم را به همراه عقيل تشييع مي کنند. عقيل شهادت جلال را جلالي ديگر بخشيد و در عرش الهي با ملائکه ، عرش نشين گشت.


جان را در مقابل جانان چه مقداري تواند بود ؟ آن که پرواي جان دارد گام در اين راه نگذارد که به يقين جان خواهد باخت و جان باختن بي هدف ، يعني رها شدن در پوچي . اينان ، مگر با چه کسي معامله مي کنند ، که عاشقانه نقد و جود خود را در طبق اخلاص مي نهند و از خود و جان و خان و مال مي گذرند و طريق شاهدان راستين را مي سپرند ؟



دوشنبه 8 فروردین 1390  7:12 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها