0

کسائی ,محمدحسن

 
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

ولي نژاد,يوسف

قائم مقام فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی اشنویه

سال 1333 ه ش در روستاي حيدرلوي بيگلر در شهرستان اروميه در يك خانواده ي متوسط و مذهبي به دنيا آمد و در كانون پر مهر و محبت خانواده اش با تربيت اسلامي بزرگ شد . دوران تحصيلات ابتدايي را در روستاي محل تولدش به پايان رساند . از كودكي و دوران تحصيل در مدرسه ابتدايي علاقه فراواني به اسلام وقرآن داشت و در انجام واجبات ديني با توجه به سن اندكش كوشا بود .
سالهاي اول و دوم متوسطه را در شهرستان اروميه به پايان رساند وبعد از آن برای کمک به خانواده اش به کار پرداخت.
سال 1354 انجام خدمت سربازي وارد ارتش شد . در دوران خدمت سربازي با اعمال و سياستهاي غلط رژيم شاه آشنا شد و بعد از به پايان رساندن خدمت سربازي كه همزمان با اوج حركتهاي انقلابي مردم مبارز ايران بود , با دوستانش به مبارزه همه جانبه با حکومت پهلوی پرداخت .او همگام با فعاليتهاي سياسي به تزكيه ي نفس وخودسازي معنوی نيز مشغول شد .
در دوران مبارزات با هماهنگي نیروهای انقلابي ارومیه به فعاليت موثر پرداخت و با پخش اعلاميه ها و تكثير نوار سخنراني هاي امام ( ره) و شركت در راهپيمائي ها ، مبارزاتش را بر عليه رژيم ستم شاهي ادامه داد .
بعد از پيروزي انقلاب چون خود را مسئول حفظ دستاورد هاي انقلاب مي دانست در مراكز نظامي با خدمت به انقلاب ,دلگرم مي شد.ا و با دل و جان در حفظ دستاوردهای انقلاب اسلامي مي كوشيد وتلاشهای زیادی در جهت تثبیت آن انجام داد.
به محض تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به عضويت این نهاد در آمد . خدمت خود را از منطقه سرو آغاز كرد و با عناصر دست نشانده دشمن و گروهكهاي ضد انقلاب به مبارزه پرداخت . بعد از آن در پایگاه پل قويون به عنوان فرمانده خدمت كرد .
برای پاكسازي بانه و سردشت به همراهي شهيد مهدي باكري عازم منطقه شد و به نبرد عليه گرهكهاي الحادي دمكرات و كومله پرداخت و بعد از پاكسازي و آزاد سازي منطقه به اروميه برگشت .
در عملیات شکست محاصره آبادان ,يوسف راهي جبهه ي جنوب شد و در آنجا به اتفاق سرداران شهيد مهدي باكري و مهدي اميني با سمت فرمانده خط به مقابله و جنگ با با دشمن می پردازد . بعد از مراجعت از جبهه جنوب در ماموريتي به اتفاق سرداران شهيد مهدي باكري و ناصر عليزاده شركت مي كند و منطقه ي اشنويه را از لوث عناصر ضد انقلاب پاكسازي مي كنند . بعد از عمليات موفقيت آميز پاكسازي به عنوان فرمانده عمليات سپاه در اشنويه خدمت كرد و به خاطر رشادت و لياقتي كه از خود نشان مي دهد ، با حفظ سمت به عنوان قائم مقام فرمانده سپاه اشنويه ادامه خدمت مي دهد .
در عملیات والفجر2 در حاج عمران ,او اولين روز عمليات ودر اولين پيشروي به طرف دشمن بر اثر برخورد با مين قسمتی ازپاي خود را از دست داده وبه بيمارستان منتقل مي شود . بعد از عمل جراحی براي استراحت به منزل مي رود . حدود يك ماه از استراحتش در خانه نگذشته بود كه به جهت احساس مسئوليت و ادامه رسالت الهي به اشنويه بر مي گردد و با همان پاي مجروح و چرك كرده و كبود شده به احداث جاده ( كلاشين ) در مرز عراق احتمام مي ورزد .
بعد از عمليات والفجر 2 با برادران مسئول سپاه منطقه ي 11 در تهران به حضور رهبر معظم انقلاب اسلامی که در آن زمان رياست جمهوربودند, مي رسند و در آنجا یوسف از طرف مسولان مكلف مي شود كه برای معالجه در تهران بماند اما بعد از دو روز اقامت در تهران دوباره به منطقه برگشت و در پاسخ به علت مراجعه به منطقه گفت : نمي خواهم برادران در منطقه باشند و فشار بكشند و من در تهران باشم .
در سال 1363 در منطقه ي نالوس و مناس و دره ي شهدا به علت وجود عناصر ضد انقلاب منطقه شديداً آلوده می شود و لازم بود كه اين منطقه از لوث عناصر پليد ضد انقلاب پاك شود . در آن روزها به غير از یوسف ولي نژاد شخص ديگري نبود كه بتواند اين عمليات را انجام دهد و اين سردار دلاور با كمال شجاعت اين ماموريت را قبول كردند و با هماهنگي سپاه اروميه تدابير لازم انجام گرفت و آن منطقه به محاصره ي نيروهاي سپاه در آمد . در اين عمليات ضد انقلاب به سختي ضربه خورد , دو دستگاه بي سيم و مقداري اسلحه به غنيمت گرفته شد .
دوستانش از او چنین می گویند:
یوسف به من گفت كه اينها را بگير و با احتياط نگه دار و تاكيد كرد با احتياط ؛ مثل اينكه به شهيد ولي نژاد الهام شده بود كه اين دستگاهها مشكوك هستند و به هيچ كس اين بي سيم ها را نداد . به هر حال اين ماموريت به نحو احسن انجام شد . بعد از عمليات به سپاه برگشتيم ، با اينكه ماه مبارك رمضان بود و برادران خيلي گرسنه بودند و لازم بود كه كمي غذا بخورند و استراحت كنند . شهيد ولي نژاد وقتي به سپاه مي آمد ، معمولاً به تشكيلات ما مي آمد . چون مقر فرماندهي و مخابرات در يك محل بود ، وقتي كه مي خواست استراحت كند به آنجا مي آمد . طبق روال قبلي با هم رفتيم و در اتاق ما نشستيم . به ايشان گفتم : بياييد كمي غذا بخوريم . ايشان در پاسخ گفتند : شديداً خوابم مي آيد . هر چه سعي مي كنم خوابم را نگه دارم نمي توانم ، اجازه مي خواهم كه بروم و بخوابم من در آن لحظه از خودم خجالت كشيدم چون ايشان از صبح زحمت مي كشيد ، روز و شبش معلوم نبود و آنروز واقعاً خسته شده بود و قبل از اينكه بخوابد تاكيد كرد كه بي سيم هاي غنيمتي را بياوريد تو ، يكي از آن دستگاه هاي به غنيمت گرفته شده عجيب به نظر مي رسيد . من با بقيه ي بي سيمهاي خودمان ، را به داخل ساختمان آوردم و باز هم گفتند : به اين دستگاه اصلاً دست نزنيد چون مشكوك است . من بنا به تاكيد ايشان اين دستگاه ها را در كمدي جا دادم و ساير افراد نيز اين مطالب را شنيدند . لازم به ذكر است كه خود ما نيز چند دستگاه داشتيم ، وقتي به منطقه مي رفتيم آنها را امتحان مي كرديم تا ببينيم كدامشان سالم يا خراب است . در آنجا دو نفر از برادران بودند كه من به آنها گفتم : مي خواهم به ساختمان ديگر سپاه بروم ، دستگاههايي كه مال شماست امتحان كنيد ببينيد كداميك سالم يا خراب است و به آن دستگاه هاي ديگر دست نزنيد تا بعد از بيدار شدن برادر ولي نژاد ، بي سيم را به كارشناس نشان دهيم . من از درب ساختمان بيرون آمدم و ماشين را روشن كردم که ناگهان صداي انفجار را شنيدم و با خود گفتم بيچاره شديم با ماشين به طرف محل انفجار با دنده عقب حركت كردم . ديدم كه ساختمان كلاً زير و رو شده . ماشين را رها كردم و به طرف محل انفجار دويدم و جايي كه شهيد خوابيده بود خاكها را كنار زدم و در آن حال آنقدر گريه كردم و از حال رفتم و نمي دانستم كه در كجا هستم . گفتند : يكي اينجاست . گفتم : يوسف من اينجاست . او در محل انفجار زير آوار مانده بود ، دوباره بي هوش شدم . بعد از چند دقيقه كه به هوش آمدم گفتم : مشهدي يوسف كجاست . چي شده به خاطر رعايت حال من گفتند : حالش خوب است . گفتم : تا زمانيكه خودم نبينم مطمئن نمي شوم ، بعد ديدم كه آن شهيد بزرگوار را در آمبولانس مي گذارند . آري اين چنين بود كه برادر بزرگوارمان يار وفادار اسلام و مقلد مخلص امام در 27 خرداد سال 1363 كه برابر با 17 رمضان المبارك 1404 هجري قمري و همزمان با سالروز جنگ بدر ، در جبهه خونين اشنويه به آرزوي ديرينه اش كه همان وصال به معشوق خويش بود نائل آمد و دل همه ي دوستان و دوستداران خود را غمگين كرد . شهيد ولي نژاد انساني بود كه همه ي خصوصيات اخلاقي اسلامي در وجود ايشان آشكار بود . هر كس با ايشان نشست و برخاست داشت اعم از اينكه از دوستان وي باشد يا به تازگي با ايشان آشنا شده باشد ,به آساني مي توانست درك كند ، فردي متصف به اخلاق اسلامي . وي انساني بود آرام و كم حرف و مودب ، هر وقت زمان اقتضا مي كرد صحبت مي كرد و اگر مطلب حقي بود آن را بر زبان جاري مي كرد . وي وقاري خاص داشتند كه اين وقار جذبه ي عجيبي به شخصيت ايشان داده بود . هنگام خنديدن تبسمي بر لبان شهيد نقش مي بست و هرگز خنده هاي بلند و طولاني از وي اونشد .
شهيد ولي نژاد اسوه ي صبر و شكيبائي و پايداري براي همه ي پاسداران و بسيجيان بودند .

آنروزها كه سپاه آذربايجان در عمليات پاكسازي منطقه ي كردستان شركت داشت و هر روز عمليات پاكسازي صورت مي گرفت ، تعدادي از برادران مجروح و يا شهيد مي شدند و اين شهادتها و مجروح شدنها براي ما بسيار ناگوار بود هر چند كه برادران به فيض بزرگ شهادت مي رسيدند ولي از دست دادن آنها براي ما ناراحت كننده بود . شهيد ولي نژاد در مقابل اخباري كه از شهادت برادرانمان دريافت مي كرد بسيار صبور و استوار بود و هرگز در برابر مشكلات خم به ابرو نمي آورد .
در زمينه ي بر خورد با افراد زير دست ، با برادران سپاهي و بسيجي كه از تمامي نقاط به منطقه مي آمدند به خصوص در سپاه اشنويه با محبت و شفقت و مهرباني رفتار مي كرد و همچون برادري بزرگ دست محبت و مهربانيش بر سر كشيده مي شد . از نظر شور و مشورت فردي بود كه هميشه نظر جمع را مي پذيرفت و هرگز سعي نمي كرد كه نظر شخصي خودش را به جمع تحميل كند ، مواردي اتفاق افتاده بود كه در شوراي فرماندهي سپاه اشنويه نظر ايشان مخالف نظر افراد شورا و يا مخالف مسئول سپاه بود . در اين مواقع با لحني آرام كه آكنده از منطق بود نظر خود را ابراز مي كرد يا نظر ايشان را مي پذيرفتند يا نمي پذيرفتند .هيچ وقت سعي نمي كرد كه نظر خود را بالاجبار به تحميل كند .
شهيد ولي نژاد مرد فروتن و متواضع و افتاده بود ,به طوري كه اگر در جمع بچه هاي سپاه كسي وارد مي شد و قيافه ي او را نمي شناخت ، نمي توانست تشخيص بدهد كه فرمانده چه كسي است .
به جاي آنكه بخواهد با زبان و حرف مطلبي را به اطرافيان خود بفهماند, بيشتر با عمل راه را نشان می داد . او تمامي كارها را محكم و درست انجام مي داد . از خصلت هاي دروني وي آن بود كه هيچ كاري را سست و بي مايه انجام نمي داد و هر كار كوچك و بزرگي كه به وي محول مي شد با كمال علاقه و پشتكار به پايان مي رسانيد و در برابر سختي و دشواري كار شكايت نمي كرد .
از شخصيتي والا برخوردار بود كه تمام كمالات انساني در وي وجود داشت و براي داشتن چنين كمالات انساني چقدر تهذيب و خود سازي مي خواهد . تمام نيروهاي تحت امر او عاشق حركات بسيار لطيف و ظريف و كمالات انساني او بودند . محبتها و برخوردهايش خيلي از افراد را از لغزش نجات داد .

در اوايل انقلاب مراسم دعا به آن صورتي كه بعداً شكل گرفت راه نيفتاده بود. ايشان مراسم با شكوه دعا راه مي انداخت و در اين مورد تاكيد زيادي مي كرد . در مورد اقامه نماز جماعت هم چنين بود . تواضعش آنچنان زياد بود كه اگر روحاني در مسجد نبود كه امام جماعت شود هر قدر به وي اصرار مي كردند كه پيش نماز شود قبول نمي كرد و هميشه برادر بسيجي مسني بود كه او را امام جماعت مي كرد . از نظر حفظ بيت المال خيلي حساس بود و كمتر از امكانات سپاه استفاده مي كرد . مگر اينكه فرمانده سپاه به او تكليف مي كرد . هميشه بعد از درگيريها از برادران سپاهي سوال مي كرد كه چقدر از مهمات استفاده كرديد ؟ و هر كس از مهمات كمتري استفاده مي كرد به او جايزه مي داد .
روزي يكي از نيروهاي بسيجي ترمز شديدي با ماشين سپاه گرفت و صداي ترمز كردن وي زياد بود . شهيد ولي نژاد ايشان را صدا كردند و با لحني آرام و خوب با ايشان صحبت كرد ، آن بسيجي خجالت كشيد و نتوانست سرش را بلند كند . شهيد ولي نژاد با چنين رفتار شايسته اي نشان داد كه نبايد شخصيت افراد را به خاطر اشتباهي كه كرده اند در پيش ديگران خرد كرد ، بلكه با احترام و تواضع و فروتني مي توان افراد را ارشاد كرد . اين رفتار او براي من درس اخلاق بود كه آموختم و سعي كردم كه رفتارهاي اسلامي و انساني ايشان را الگوي خود سازم . صداقت اين بزرگوار زبانزد عام و خاص بود . حتي اين مساله در سيماي آن شهيد والا مقام هويدا بود . با نگاهش همه چيز را به انسان مي فهماند . هر مطلبي را كه ادا مي كرد با صداقت كامل بيان مي كرد و ايمان كامل به گفته ي خودش داشت .

به سازماندهي و مديريت نيروهاي سپاهي و بسيجي اهميت زيادي قايل بود و به راحتي نيروها را سازماندهي مي كرد تا در عمليات هر كس كار خود را به نحو احسن انجام دهد . شهيد ولي نژاد از شاگردان سردار مهدي باكري بود و در زمينه ي مديريت ، خوي و خصلت مهدي باكري را داشت و با افراد زير دست خود آنچنان به خوبي رفتار مي كرد كه فرد در خود احساس كوچكي نمي كرد و او را مثل برادر خود مي دانست .
در عملياتي كه ضد انقلابيون مي خواستند شهر اشنويه را بگيرند با تدابير خوب و مديريتش باعث شد كه فرمانده نظامي ضدانقلاب, سرگرد حاتمي به هلاكت برسد . جوي كه در اذهان بچه هاي سپاه و افراد منطقه وجود داشت همگي ناشي از مديريت خوب و رفتار مدبرانه ولي نژاد بود ، به طوري كه ضد انقلاب نمي توانست كاري از پيش ببرد و در نتيجه به ترور شخصيت مي پرداختند.
شهيد ولي نژاد همواره ماموريتها را از نزديك هدايت مي كرد . سعي مي كرد بفهمد كه مشكل نيرو چيست ، يعني نحوه ي مديريت را كاملاً درك كرده بود . كاملاً مي دانست كه چه كسي بايد به كدام منطقه برود ، كاملاً حساب شده عمل مي كرد و چنان نيرو را
سازماندهي مي كرد كه نيروهاي خودي تلفات نداشته باشند و ضربات مهلكي بر پيكره ي فرسوده ي دشمن وارد آورند .
هر زمان كه فرماندهي عمليات را بر عهده داشت با تدبير و نيروي انديشه ي خويش و تجربيات چندين ساله اش شكست دشمن قطعي بود .

در سال 1362 گروهان تازه اي تشكيل شد, به ايشان ماموريت دادند كه با نيروهاي رزمنده به روستاي دژ آباد از توابع اشنويه بروند . من نزديكترين راهي را كه به روستاي دژ آباد منتهي مي شد ,پيشنهاد كردم ولي ايشان گفتند ، كه اين راه نامناسب است و مرا در بيرون اشنويه به بالاي تپه اي برد و موقعيت را برايم توجيه كرد . من ملاحظه كردم راهي كه ايشان پيشنهاد كرده خيلي بهتر و مناسب تر است و ما هم پذيرفتيم . بعد از اينكه ما به روستاي مذبور رفتيم با بي سيم در تماس بود و مي گفت : حركت بي خودي انجام ندهيد . بعد ما تله هايي را گذاشتيم و در كنار ايستاديم . ديديم از داخل روستا ده دوازده نفر ضد انقلابيون بيرون آمدند و درست به طرف تله هاي ما مي آمدند ، با تدبير و مديريت خوب آن شهيد بدون اينكه تلفاتي داشته باشيم ، 8 نفر از افراد ضد انقلاب را هلاك كرديم و 2 نفر را به اسارت گرفتيم و چند نفر را كه مبدل به لباس زنانه بودند ، بعداً شناسايي كرديم . بعد از اتمام عمليات به خوبي و سلامتي برگشتيم و هيچ كس باور نمي كرد كه ما زنده باشيم و مي گفتند چگونه عمل كرديد كه هيچكدامتان حتي خراش هم بر نداشتيد . اين مساله خيلي خوشحال كننده بود اين پيروزي ما فقط به خاطر تدبير و دور انديشي و مديريت صحيح شهيد ولي نژاد بود . با رفتار و منش مخصوصي كه داشتند از جاذبه ي عجيبي در بين نيروهاي برخوردار بودند . وقتي به كسي ماموريتي محول مي كردند و آن شخص قبول نمي كرد ، شهيد ولي نژاد با اخلاق و نفوذ كلامي كه داشت به نحوي با او صحبت مي كرد كه وي راضي مي شد و با عشق و علاقه به ماموريت مي رفت .
حتي كساني كه 3 ماه يا بيشتر در منطقه اشنويه در ماموريت بودند ,به خاطر جاذبه ولي نژاد در منطقه مي ماندند و از دل و جان ماموريتهاي محوله را انجام مي دادند . دافعه یوسف در مورد ضد انقلاب بود . يك بار در اربعين سال 63 13موقعيتي پيش آمده بود كه ضد انقلاب به شهر نفوذ كرده بود . شهيد ولي نژاد با كمال شجاعت توانست در برابر نيروهاي ضد انقلاب موفقيت شاياني به دست آورد با اينكه تعدادي از نيروهاي سپاه هم شهيد شده بودند . شخصيت شهيد طوري بود كه ضد انقلاب نام او را همه جا صدا مي زد و مطرح مي كرد و مي دانست كه از بين رفتن شهيد ولي نژاد ضربه بزرگي به نيروهاي سپاه در آن منطقه خواهد بود . او سردار جنگ و جبهه ي شهادت بود ,چرا كه همه جا در خط مقدم بود, دشمن را بازيچه نمي پنداشت . براي درگيري با دشمن با احتياط كامل عمل مي كرد و هدفش در اكثر عمليات ضربه زدن به دشمن و حفظ نيروهاي خودي بود . عمليات را با كمال خونسردي و محاسبه هاي قابل قبول انجام مي داد و هيچ ماموريتي را به خاطر كمبود امكانات تعطيل نمي كرد. كنترل نيروها و سركشي به افراد و دقت و احتياط و شجاعت در وجود او ملكه شده بود . زمانيكه پاكسازي محل شپيران از توابع سلماس و محل صوماي برادوست آغاز شد بار ديگر دلاوريها و ايثارگريهاي شهيد ولي نژاد تمامي انظار را متوجه او ساخت . لشكر اسلام از شمال اروميه و از طريق محل ترگور و مرگور به قصد براندازي آخرين تفاله هاي ضد انقلاب حركت كرد و با آزاد سازي شهر اشنويه در تاريخ 19/9/1360 اين عمليات با برتري كامل قواي اسلام به پايان رسيد .
با تشكيل سپاه اشنويه به عنوان قائم مقام فرمانده سپاه انتخاب و به مدت سه سال در اين سنگر مقدس به خدمتگزاري اسلام و مسلمين مشغول بود .
در طول سه سال خدمت صادقانه و خالصانه در سپاه اشنويه تمامي دشتها و كوههاي سر به فلك كشيده و سرد اين منطقه شاهد رشادتها و جانبازي هاي وي بودند .

زمانيكه در پاسگاه پل قويون بوديم ، بنده يكي از نيروهايي بودم كه در تحت فرماندهي ايشان مشغول انجام وظيفه بودم و در پاكسازي هايي كه به فرماندهي ايشان كه از غرب و جنوب غربي سلماس تا غرب اروميه صورت گرفت , همراه ايشان بودم تا اين عمليات منجر به آزاد سازي اشنويه گرديد , ايشان رتبه ي نظاميش از بنده بالاتر بود . بعد از اينكه در اشنويه مستقر شديم بعد از سه ماه فرماندهان سپاه پاسداران مصلحت ديدند كه اينجانب به عنوان مسوول سپاه اشنويه منصوب شوم . البته بنده نمي پذيرفتم و مي گفتم كه برادران لايق تري از من هستند مثل آقاي ولي نژاد و برادر قاسمي كه اين آقايان لياقتشان بيشتر از من براي اين سمت است . منتهي خودشان اصرار كردند كه شما بپذيريد ما هم كمكتان مي كنيم . بنده هم پذيرفتم در هر حال حكم فرماندهي بود و بر حسب ظاهر من مسوول آقاي ولي نژاد شدم و ايشان قائم مقام سپاه بود . در آن موقع به ياد ندارم كه ايشان حتي در يك مورد در مقابل تصميمات متخذه مخالفت علني يا حتي مخفي كرده باشد ، وقتي تصميم گرفته مي شد و قرار مي شد كه به اجرا در آيد حتي اگر نظرشان مثبت نبود ابداً مخالفت نمي كرد و كار را اجرا مي كرد . يعني اصل سلسله مراتب را به طور كامل و درست پذيرفته بود و اين مساله برايشان حل شده بود .
زمانيكه سردار شهيد اسلام مهدي باكري فرمانده بود ,اگرچيزي به شهيد ولي نژاد مي گفت ، با احترام پاسخ را مي داد و سرش را پايين مي انداخت و در برابر فرمانده كاملاً متواضع و فروتن و مطيع بود . او اعتقادي درست و عميق به روحانيت اصيل و حضرت امام ( ره) داشت و سعي مي كرد بهترين راه با توجه به فرمايشات حضرت امام انتخاب شود و از جوهاي مسموم گرهك ها و بني صدر و ليبرالها و گروهك هاي افراطي و تندرو كناره مي جست و با آرامي و به دور از احساسات به تفحص مي پرداخت و هيچ وقت از مسير درست تخطي نمي كرد . براي رهايي از افكار و انديشه هاي ناسالم مي گفت : فقط به حرف و بيانات امام رضوان الله تعالي گوش فرا دهيد تا مشكل تشخيص نداشته باشيد . آنچنان علاقه و احساس پاكي نسبت به امام و ولايت فقيه داشت كه در برنامه هاي صبحگاهي از امام صحبت مي كرد ، گويي عاشقي از معشوق خود سخن مي گويد .
تعهد و احترام به ولايت فقيه در شهيد خيلي زياد بود و هر موقع مي خواست از امام سخن بگويد هاله اي از اندوه وجودش را فرا مي گرفت . معتقد بود اگر امام به او بگويد كه اين منطقه را زير و رو كن و به فلان عمليات خطرناك برو ,تمامي را مي پذيرفت ، چون معتقد به ولايت فقيه بود و نمي توانست پاسخ منفي بدهد . زندگي معنوي عجيبي داشت و به مسايل مادي چندان توجهي نداشت . يكبار به ديدار شهيد مظلوم دكتر بهشتي نائل شده بود و هميشه از آنروز به عنوان بزرگترين و با ارزشترين روزهاي زندگي خويش ياد مي كرد .
شهيد ولي نژاد هنگام شهادت يكي از بازوهايش نيز قطع شد و يوسف بدون دست و پا به ديدار معبودش شتافت . فداكاريها و رشادتهاي او نشانگر عشق و علاقه او در راه نيل به آرزوها و لقاء ربش بود . او رفت ، اما خاطراتش هنوز باقيست , او رفت اما زهد و تقواي او هنوز اسوه و الگوي ساير سپاهيان و بسيجيان است , او رفت اما دلهاي عاشقان را نيز با خود در اندوهي فرو برد كه هنوز هم داغ فراق او را نمي توانند تحمل كنند .يوسف بي دست و پا به معبودش پيوست چرا كه او در راه اعتقاداتش سر و تن را نمي شناخت و در عمل اين را ثابت كرد .
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران ارومیه ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید

 


دوشنبه 8 فروردین 1390  7:01 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

حبشي خويي ,صفر(حسن )

قائم مقام فرمانده تیپ اول لشکر مکانیزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

دومين فرزند خانواده خویی، در زمستان 1340 ه ش در شهرستان خوي آذربايجان غربي متولد شد. پدرش آرايشگر بود واز اين رهگذر زندگي نسبتاً خوبي داشت . تولد اين كودك چون همزمان با ماه صفربود, به صفر مشهور شد.
حسن دوره ابتدايي را در دبستان شاهپور_ نواب صوفي فعلي _ ودوران راهنمايي را در مدرسه شهيد سلمانزاده (فعلي) با موفقيت به پايان برد. دراين دوران با مسائل اعتقادي ،‌ قرآني ، نهج البلاغه واحكام آشنا شد. در مراسم مذهبي واعيادمختلف كه در محله امازاده آستانه علي برپا مي شد به طور فال شركت مي كردد. اگر چه در محيط خانه نوجواني آرام ومتين بود اما در مسائل اجتماعي بسيار پرخروش بود. ازسجاياي آنان را ذكر كرد. پس از انجام كار ودريافت حق الزحمه آن را در راه خيروكمك بهمردم تهيدست خرج مي كرد . حتي زماني كه مادرش مقداري پول برايش پس انداز كرد، بعدها متوجه شد كه مقداري از آن پول رابه افراد بي بضاعت داده است. پس از پايان دوره راهنمايي وارد دبيرستان سنايي شهرستان خوي شد. در همان زمان با زندگي وافكار امام خميني آشنا گرديد وبا پخش اعلاميه ها ونوارهاي سخنراني امام به طور عملي وارد فعاليتهاي سياسي شد. در سال سوم متوسطه وارد دبيرستان دكتر شريعتي شهرستان خوي شد .اولين روزهاي سال تحصيلي حديد با شرو تظاهرات واتصابات مردم همزمانبود كه انوندر شكل دادن بهآنهانقش بسزايي داشت.در نتيجه در رمضانهمان سال (1357 شمسي) توسط ساواك دستگير ومورد ضرب وشتم قرار گرفت. ولي در مقابل اين شكنجه ها مقاومت نشان داد وديري نپاييد كه آزاد گرديد.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي به طور غيررسمي با سپاه پاسداران شهرستان خوي همكاري مي كرد ودر كنار آن بهتحصيل خود نيز ادامه مي داد. پس از اخذ ديپلم در رشته اقتصاد وارد دانشسرا شد وپس از پايان اين دوره به عضويت رسمي سپاه پاسداران درآمد. همچنين در ضمن خدمت در سپاه پاسداران انقلاب در تشكيل جهادد سازندي شهرستان خوي نيز به طوور فعال شركت داشت. با آغاز خدمت رسمي در سپاه پاسداران به فرماندهي پايسداران و پيشمرگانكرد مستقر در مرز تمرچين منصوب شد. جندي بعد مسئوليت يكي از پايگاهاي مستقر درشانويه را پذيرفت. باشرو جنگ عراق عليه ايران به نوان مسئول اعزام نيروي شهرستان خوي شروع به كاركرد وچندي بعد خود نيز راهي جبهه هاي جنوبي كشور شد. در عمليات فتح المبين به عنوان فرمانده دسته شركتداشت وپس از آن در عمليات بيت المقدس به معاونت فرماندهي گروهان برگزيره شد. سپس لياقتي كه از خودنشان داد به فرماندهي گردان نمونه المهدي (عج) جمعي لشكر 31عاشورا منصوب شد ودركنار شهيدعوض عاشوري معاونت گردان در عملياتهاي رمضان ومسلم بن عقيل شركت كرد. پس از اتماغم ملياتمسلم بن عقيل به علت كسالتشديد در بيمارستان قمربني هاشم خوي بستري شدوبعد از بهبودي نسبي با تشخيص فرماندهان قمربني هاشم خوي ماند.دراين زمان، مسئوليت اطلاعات ناحيه خوي به عهده وي گذاشته شد. اما دوري ازجبهه را تاب نياورد وبه سرعت عازم مناطق عملياتي شد ودر لشكرعاشورا فرماندهي طرح وبرنامه محور عملياتي را به عهده گرفت.
در عمليات والفجر1 معاونت تيپ يكم وفرماندهي محور عملياتي عاشورا با اوبود. طي اين عمليات گردان حر به فرماندهي شهيد عوض عاشوري رشادتهاي خاصي از خود نشان داد وقبل از كليه گردانههاهاي شركت كننده دراين عملياتاز ميددانهاي مين موانع ايذايي وكانالهاي دفاعي دشمن گذشت و به اهداف از پيش تعيين شده دست يافت. اما به دنبال پاتكهاي پي درپي وحجم آتش سنگين نيروهاي عراقي، صفر از ناحيه قلب مجروح شد.به علت گستردگي حجم آتش دشمن خروج وي از صحنه نبرد امكان پذيرنشدوبراثرشدت خونريزي در شبانگاه بيستودوم فروردين 1362 در منطقه نوب در محور عملياتي پاسگاه شرهاني به شهادت رسيد.
مهدي اميني دربيان خاطره اي ازشهيد صفر حبشي خويي تعريف كرده است:
درعمليات والفجر1 گردان ما به دليل شهادت فرمانده ما در بلاتكليفي قرار گرفت ودشمن نيز قواي خود را بهتدريج جمع ميكرد تا ضربه آخر را واردكند.در اين هنگام يكي از سرداران بزرگ اسلام كه از فرماندهان محور عملياتي بود مسئوليت نيروهاي گردان را برعهده گرفت وبا دادن روحيه به نيروها، گردان را ازكانال بيرون آورد وبه محل ديگري كه قبلاً در نقشه عملياتي شناسايي ومطرح نشده بود هدايت كرد، تا اينكه ناگهان خود را در مقابل دشمن يافتيم وپس از يك درگيزي سخت به مواضع دشمن متجاوز يورش برديم وبانداي تكبير سنگرهاي آنان را تصرف كرديم وتپه استراتژيك143 به دست توانمند نيروهاي اسلام افتاد. اين فرمانده اسلام كسي جزسردارحسن(صفر)حبشي نبود.
پس ازشهادت وي ، مهدي باكري فرمانده لشكر31 عاشورا در پيامي به خانواده اش گفت:
چه كنم كه بنا به تكليفي كه برعهده دارم به خود چنين اجازه دادم و قاصرم ازبيان ايثارگري شوق به وصال خداي متعال وجنگيدن در راه او تلاش شبانه روزي مخلصانه جهت لمس ولايت،الله اكبرگويان در ميدان رزم وپرچمدار ستون لشكراسلام با جوش وخروش درزير اتش دشمن به هرسو دويدن وهدايت نمودن رزمنده اسلام در كشتن دشمن، عبادتهاي خالصانه وشبانه درمقابل مسلمين با قهاريت وخروش درمقابل دشمن اسلام وگذشتن از همه چيز ونثار خون رنگين با كمال منت و شكرگزاري.
در وصيت نامه اي كه ازآن شهيد به جاي مانده چنين امده است
دراين لحظات حساس كنوني كه مكتب عزيزمان مورد تجاوز ابرقدرتهاي شرق و غرب قرار گرفته ، بنا به احتياج وفرمان رهبر عظيم الشأن مان امام خميني (ره) با آگاهي وشناخت ويقين مي روم به سوي جبهه! بهسوي جهاد به سوي خدا به سوي شهادت وبه سوي سهادتو. مي رويم دوباره نورحق ومولايمان حضرت ولي عصر(عج) را در جبهه ها ملاقات كنيم.مي رويم دوباره شكر اين نمت عظمي (جنگ) را از نزديك به جا آوريم. حال دوباره مي رويم جبهه، پاي در چكمه مي كنيم سينه دشمن را به مدد خداوندنشانه مي رويم نه بخ خاطر كينه بلكه براي ادامه راه انبياء وشهدا. واين صدور انقلاب اسلامي است.
پيكرسردار شهيد صفرحبشي خويي درسال 1374 توسط گروههاي تفحص كشف شد ودر تاريخ هجدهم بهمن 1374 تشييع ودر گلزار شهداي شهرستان خوي به خاك سپرده شد.
منبع:"فرهنگنامه جاودانه های تاریخ(زندگینامه فرماندهان شهید آذربایجان غربی)"نوشته ی یعقوب توکلی،نشر شاهد،تهران-1382


وصیتنامه
بسم الله الرحمن الرحیم
قد افلح من زکیهـــــــا
سلام بر رهبران توحیدی از آدم تا خاتم وازمحمد (ص) تا صاحب الزمان(عج)و سلام برنائب و وارث انبیاء و امامان ،خمینی کبیر رهبرجهانی اسلام که چون جدش علی (ع) روزها می خورشد و شبها چون امامش سجاد(ع) به دعا و نیایش خداوند مشغول است وسلام بر شهیدان گلگون کفن که بسان امام حسین (ع)غریبانه می جنگد و بسان او شهید می شوندوسلام بربرادران روحانی و طلاب مسئول ، سلام بر امت اسلامی غیور و شهید پرورده باز هم سلام بر امت الهی شده.
" ان الحیوه عقیده و جهاد"
اکنون که وصیت نامه را می نویسم همچون دفعه قبل خود را لایق کشته شدن در راه خدا نمی بینم،هنوز خیلی تا انسانیت و مومن واقعی شدن فاصله دارم و خدا را شکر می کنم که سالهای عمرم را تا فرا رسیدن یوم الله قرار دادواکنون یوم الله دیگری است که پیرو یوم الله حسین(ع) می باشد ، همان یوم اللهی که هزاروسیصدو اندی سال پیش از این حسین (ع) در میدان شهادت درآن روز، ندای هل من ناصرینصرنی راسرداد، اینک ما میگوییم حسین جان اگر در آن فضای داغ و خونین کسی به فریادت نرسیده و ندای تو را لبیک نگفت ما پیروانت در فضای گرم و خونین ایران به ندای تنهائیت لبیک می گوئیم ای پیروان حسین لبیک ، ای مهدی قائم لبیک، وارث حسین ای پیشتاز و ای رهبر لبیکه اللهم لبیک.
در این لحظات حساس کنونی که مکتب و میهن عزیزمان مورد تجاوز ابرقدرتهای شرق و غرب قرار گرفته بنا به احتیاج و فرمان رهبرعظیم الشان مان امام خمینی با آگاهی و با شناخت و با یقین میروم بسوی جبهه،بسوی جهاد،بسوی شهادت و بسوی سعادت می رویم دوباره نورحق و مولایمان حضرت ولی عصر(عج)را درجبهه ها ملاقات کنیم،می رویم دوباره شکر این نعمت عظمی (جنگ) را از نزدیک بجا آوریم.حال دوباره می رویم جبهه و پای در چکمه می کنیم و سینه دشمن را به مدد خداوند نشانه می رویم ،نه به خاطر کینه و خصم است بلکه برای ادامه راه انبیاء و شهدا ودین وصدور انقلاب اسلامی است . اما در راه مشهد مقدس خود،چند کلمه ناقابل برای امت مسلمان دارم:
*در درجه اول توفیق همگان را در راه رسیدن به اهداف نهائی اسلام عزیز از خداوند متعال خواستارم.بدانید به قول امام تکلیف ما فقط حفظ اسلام است و به خاطر اسلام بود که بر علیه طاغوت و طاغوتیان قیام کردید پس اسلام را داشته باشید.
*از وجود امام زمان غافل نباشید، همیشه ما بوجود نازنینش هر لحظه محتاجیم ،به وجودش توسل جوئید و دعایش کنید .در وجود رهبر انقلاب این دمنده روح خدایی به بشریت مرده که فرمانش مثل خون درکالبد جامعه جریان می یابد ،و به آن جان تازه می دهد،این حامی مستضعفان،این ابراهیم و موسی،بت شکن زمان و این نائب به حق امام زمان ، دقت بیشتر کنید ،راهش را با شناخت و آگاهی طی نمائید، ارجش نهید که چون تاریخ بشریت همچون رهبری را به خود ندیده ،برای این نعمت عظمی الهی شکر بیشتر بجا آورید که چون نجات انسانها واز همه بالاتر و برتر، نجات شرف از دست رفته دین خداوند را به ارمغان آورده است.
*از شایعه پراکنان که دشمنان انقلاب اسلامی هستند،دوری کنید ،ایمانتان را سست می کنند.روحانیت این سنگر آزادی و عدالت حامی مستضعفان و این سد الهی راکه امام زمان حامی آن است حمایت کنید و از هرگونه تفرقه که فقط سود آن نصیب دشمنان قسم خورده ما می شود بپرهیزید و پیرو مکتب اسلام فقاهت وخط رهبر باشید.
خدایا خدایا تورا به جان مهدی ،تا انقلاب مهدی،خمینی را نگهدار
والسلام علیکم صفر حبشی خوئی

 


دوشنبه 8 فروردین 1390  7:01 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

نصرالهی,قاسم

فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بانه چهاردهم بهمن ماه سال 1333 ه ش در شهرستان خوي متولد شد . دوره ي ابتدائي را دردبستان هدايت (سابق) گذراند و دوره ي متوسطه را دردبيرستان شمس (سابق)به پايان رساند . با تلاش زیاد توانست وارد دانشگاه شود و پس از اتمام دوران دانشجوئي و گذراندن خدمت سربازي به استخدام شركت مخابرات آذربایجان غربی در آمد . در سال 1358 ازدواج كرد . ثمره ي اين ازدواج 3 فرزند است ، يك دختر و دو پسر . خانواده ا ش سخت پاي بند به مذهب بودند و او را نيز مقيد به احكام دين در دامن خود پرورش دادند و همين امر بزرگترين سرمايه زندگي او شد . دوران تحصیلات ابتدائي تا متوسطه ي او همزمان بود با سالهاي سخت حکومت ستم شاهي .
او و خانواده ي اش نيز مانند میلیونها ایرانی از ظلم وفساد حکومت شاه بي امان نماندند , محروميت هاي طاقت فرساي خانواده اش حاكي از آن بود ، اما اين محروميت ها قاسم را بيشتر و بيشتر با توجه به استعداد هاي ذاتي كه در وي وجود داشت ، مقاوم و متعهد ساخت .وقتی به تهران آمد تا در دانشكده ي مخابرات به ادامه تحصيل بپردازد ، در همان روزهاي اول به مبارزات دانشجوئي پيوست . سالهاي 1355 و 1356 كه اوج سخت گیری و دیکتاتوری شاه بود ، طنين رساي اذانش در دانشکده, همراه با صوتي دلنشين بود همه را به پيوستن صفوف نماز جماعت دعوت مي كرد .
واین زماني بود كه نماز به پا داشتن و گرد هم آمدن در مسجد دانشكده جرم بود و خيلي ها كه امروز از همه پر مدعاتر هستند ، از آمدن به مسجد مي ترسيدند . هنگاميكه او با اخلاص فراموش ناشدني از امام زمان ( عج) ياد مي كرد و القاب امام را به زبان مي آورد به جانها حيات و به دلها آنچنان قوتي مي بخشيد كه ياري رساندن به امام در تبعيد را بي مهابا مي پذيرفتند . دوستانش براي هميشه پیامهای او را آويزه گوش داشتند و در برنامه هاي تفریحی كوه پیمایی كه آن روزها راه مفيدي برای گریز از فساد اجتماعي بود گردهم جمع می شدند,او در این برنامه ها هم نقش فعالي داشت ,سرودهاي انقلابي كه توسط ايشان خوانده مي شد ، هيچگاه از ياد دوستانش نخواهد رفت .
قاسم لحظه اي از ياد خدا غافل نمي شد ، خودسازي جزء برنامه زندگي روزانه اش بود ، در محافل مذهبي با اشتياق تمام شركت مي كرد و در هر جا نمادي از مبارزه بود او هم بود .
در اعتصابات دانشجوئي با خط خوب و زيبايش اطلاعيه هاي بزرگ ديواري را مي نوشت. دافعه وجاذبه ی متعادلی داشت ، همه او را دوست مي داشتند و داشتني بود .
سال 1355 توسط ماموران ساواك دستگير مي شود . پس از آزادي مجدداً به مبارزات خود ادامه مي دهد . پس از اتمام دانشگاه براي خدمت سربازي به پادگان لويزان اعزام مي شود . اين دوران با اوجگيري حركت انقلاب و صدور فرمان امام خميني (ره)مبني بر ترك پادگانها به وسيله ي نیروهای مسلح همزمان مي شود . در اين ميان او نيز بنا به وظيفه ي شرعي به شهيد حجت الاسلام محلاتي مراجعه مي كند وبا بیان کارهایی که در پادگان انجام می دهد,از ایشان کسب تکلیف می کند. شهید محلاتی اجازه نمي دهند او از پادگان فرار کند و مي گويند كه براي انتقال اطلاعات پادگان آنجا بماند .
اودر کشتن تعدادی از افسران وابسته به حکومت شاه که در شهادت مردم دست داشتند ,سهیم بود.
پس از پيروزي انقلاب همواره در تمام صحنه هاي آن حضور فعال داشت .
هنوز اولين فرزند ش به دنيا نيامده بود كه عازم جبهه هاي غرب كشور شد.اوبه سر پل ذهاب و ارتفاعات بازي دراز رفت تابه دفاع از مرزهای کشور درمقابل متجاوزان بپردازد . اوپس از حضور در جبهه های غرب یکی از اولين حملات را عليه دشمن صورت داد و همراه با رزمندگان پيروز اسلام اولین موفقيت را برای کشورمان در جنگ نابرابر و تحمیلی به دست آورد ، در آن موقع هنوز در جبهه های جنوب که کانون درگیری ها بود عملياتي از جانب ایران صورت نگرفته بود . بعد از آن راهي جبهه هاي كردستان شد ،جبهه ای كه در آن روزها ، سخت ترين شرايط را در پيش رو داشت . نيروهاي ضد انقلاب در شهر ها و جاده ها شرايط ناامني را به وجود آورده بودند . ضد انقلاب سعي داشت تا باجلب توجه مسئولين كشور و اداره كنندگان جنگ به خود ، آنهارا از توجه به خطوط مقدم جبهه و روياروئي با دشمن بعثي غافل كند و تزلزلي در اجتماع ايجاد نمايد .
اينجا بود كه قاسم با درك چنين شرايطي به كردستان رفت و با به دست آوردن تجربيات جديد تا آخرين روزهاي پايان گرفتن جنگ در آ جا ماند . او ارتفاعات سخت و صعب العبور منطقه كردستان را شناسائي كرده بود . از ارتفاعات بلند مشرف بر مريوان و ارتفاعات دزلي تا ارتفاعات مشرف بر بانه , در آنجا مسئوليت سپاه را نيز به عهده گرفته بود . او با تلاش شبانه روزي و تواني خستگي ناپذير و با بيداري و هوشياري تحسين برانگيز خود مانع هرگونه تحركي بود كه از سوي ضد انقلاب طرح ريزي مي شد .
پس از حضور در مريوان در سال 1361 ابتدا فرماندهي سپاه سرو آباد را بر عهده مي گيرد . بعد ازمدتي مسئوليت عقيدتي سياسي سپاه مريوان را عهده دار مي شود و بالاخره قائم مقام فرمانده سپاه مريوان مي گردد .
بعد از آن عازم بانه مي شود و به مدت چهار سال ، تا هنگام شهادت در سمت فرمانده سپاه پاسداران این شهر مهم مشغول خدمت مي شود . در دوران خدمت در بانه ، چنان با مردم در مي آميزد و در دلشان جاي مي گيرد كه همه به او عشق مي ورزند . تمام مردم او را حامي و ياور بي ادعا و دلسوز خود مي دانند .
بالاخره در تاريخ 12/4/64 در اطراف شهر بانه ,در منطقه سوره كوه با همکاری پس مانده های ضد انقلاب ودشمنان خارجی وجود پر خیروبرکت قاسم نصرالهی از اسلام,ایران بزرگ ومردم بانه گرفته مي شود ,او در این روزبه ملكوت اعلي پرواز مي كند.پیکر مطهرش سالها در خاک دشمن می ماندتابعد از پذيرش قطعنامه و به هنگام تبادل پیکرهای مطهر شهدا با جنازه های دشمن , پيكر پاكش از منطقه شيلي در نزديكي شهر پنجوين عراق كه توسط نيروهاي بعثي به خاك سپرده شده بود ، خارج و در تاريخ سوم شهريور ماه 1367 ,روزپنجشنبه طي مراسم بي نظير و شايسته اي با حضور مردم مخلص و متدين بانه تشيع و پس از يكروز طي مراسمي مشابه در بهشت زهراي تهران در جوار ساير شهداي گرانقدر اسلام آرام گرفت .
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران ارومیه ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید


وصيت‌نامه

بسم الله الرحمن الرحيم
بااقراربه وحدانيت خداوند متعال ونبوت حضرت ختمى مرتبت وامامت مولاى متقيان على (ع)ويازده فرزند معصومش‌وصيت خويش را اعلام ميكنم . دراين برهه خاص اززمان كه ميهن اسلامى ما مورد تجاوزايادى ونوكر امپرياليسم جهانخوار,آمريكا وصدام خائن قرارگرفته است وحاكميت اسلام به طور جدى درمعرض خطر قرارگرفته ومظلوميت اسلام بيش ازهر زمان جلوه گر ميباشد ودرپى نداى حسين زمانه اين ولى فقيه كفرستيز,امام خمينى؛ لبيك گويان به جبهه نبرد حق عليه باطل ميروم تادين خودرا نسبت به اسلام ادانموده باشم وازخداوندلايزال خواهانم كه به ما خلوص نيت عطا فرمايد واعمالمان را عمل صالح گرداند .
ازمال دنيا مختصر چيزى كه دارم همه متعلق به همسر گرانقدروصبورم كه رضاى خدارابررضاى خويش ترجيح دادونيزفرزند خردسالم مجيد مي باشد ودرمورد كتابهايم به قدرى كه نياز همسرم باشد بردارد وبقيه را به جهادسازندگى اين ارگان جوشيده ازبطن انقلاب كه خدمت گزارى راستين براى محرومين ميباشد, اهدا مى نمايم .
برادران وخواهران انجمن اسلامی را دعوت به شنيدن وعمل كردن به جمله زيباى حضرت على(ع) که می فرماید: (اوصيكم بتقوى الله ونظم امركم ) مى نمايم. ازپدرومادرم كه زحمات زيادى برايم متحمل شده اند حلاليت مى طلبم واميدوارم كه به بزرگى خودشان مرا ببخشند وبه برادران وخواهرانم توصيه ميكنم كه همواره ازجبهه حق وامام پشتيبانى بنمايند واگر دراين راه شهادت نصيبم شد تقاضاى عاجل دارم كه برايم گريه نكنيد واگر خواستيدگريه كنيد به مظلوميت امام حسين وياران فداكارش گريه كنيد .
ازهمه دوستان حلاليت مى طلبم ومي خواهم كه اعمالشان را با ضوابط اسلامى منطبق نموده تا راه سعادت جويند,كلام خودرا بااين آيه شريفه ((الذين آمنوايقاتلون فى سبيل الله والذين كفروايقاتلون فى سبيل الطاغوت فقاتلواائمه الشيطان ان كيدالشيطان كان ضعيفا)))به پايان ميبرم وهمه را به خدا مى سپارم .والسلام ,به اميد پيروزى حق برباطل
به تاريخ 30/09/1360- قاسم نصرالهى .



آثارمنتشر شده درباره ی شهید
بنام خدای شهیدان
اسطوره ی کوههای غرب ایران
او مهاجر في سبيل الله بود . براي دفاع از كيان واسلام و ميهن اسلامي سالها در جبهه هاي غرب و كردستان ، در مقابل دشمن بعثي و ضد انقلاب بيگانه پرست ، دليرانه مقاومت كرد . مأواي او كوهها و دره هاي كردستان بود . سختيهاي جهاد در راه خدا را با جرعه هاي شراب عشق برخود هموار ساخت و بر سرعهدي كه با خداي خود بسته بود پايدار و استوار باقي ماند و با نثار جان شيرين براي حفظ اسلام وقرآن و استقلال ميهن اسلامي در خاطره ها جاودانه شد .
او هميشه مي گفت: خداوندا از شراب عشقت مرا جرعه اي ده.
بي ترديد هر كه را از سوي خدا جرعه ی عشقي نوشانده شود ، مست خدا مي گردد و جان و تن خويش را سودا مي كند تا به وصال او نائل گردد و حياتي جاودانه و ابدي به دست آورد . او نيز چنين كرد و با سرافرازي و گشاده روئي تمام به سوي مرگ شتافت و مرگ را به سخره گرفت و بلكه مرگ را به زانو در آورد و از شراب عشق به خدا سيراب گشت . او در اين معامله ي عشق ، به سيد الشهدا(ع) اقتدا كرد ، جسم خون آلود و پيكر بي جانش مدت چهل و شبانه روز در همان نقطه ي شهادت بر زمين بود تا گواهي بر مظلوميت سرخ حسينيان روي زمين بر آسمانها باشد .
اينك خاطرات او در دل و جان ما به يادگار مانده است . خاطراتي كه هر كدام از عمق سخصيت والاي او خبر مي دهند . نماينده ي وقت ولي فقيه در غرب كشور حجت الاسلام والمسلمين موسوي درباره ي شهيد نصرالهي مي گويد:او از دلاوران رشيدي بود كه همچون ستاره اي درخشان در آسمان ايثارگريهاي رزمندگان دلاور درخشيد و خالصانه و صادقانه به نداي امام خويش لبيك گفت . شهيد نصرالهي از بزرگ مرداني بود ، متعهد به مكتب خود و در برابر مردم مستضعف ، فروتن و متواضع . اين مرد خدا ، رزمنده اي بود كه در يك دستش قرآن و در دست ديگرش سلاح قرار داشت . آنچنان صداقت داشت كه در مدت كوتاهي در دل مردم جاي گرفت . با اينكه اين شهيد بزرگوار در ميان ما نيست ولي ايمان واخلاص و صداقت او براي مردم به يادگار ماند . ورق به ورق زندگي اش ايثار و فداكاري بود . در موقع شهادت نيز در واقع خود را براي نجات ساير دوستانش قرباني كرد . ستاد بزرگداشت مقام شهید

دوشنبه 8 فروردین 1390  7:01 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

محمدزاده,بنامعلي

فهرست مطلب
محمدزاده,بنامعلي
 
تمامی صفحات

فرمانده گردان مقداد لشکر31عاشورا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

 

 

 

معروف به علی بود .در 15 تیر 1339 ه ش در خانواده ای کشاورز و متوسط در روستای مستان آباد از بخش نیر دراستان اردبیل متولد شد. تولد او بعد از هشت سال در یک روز برفی و زمستان سخت اردبیل شادی خاصی را به خانواده رحمان محمدزاده بخشید .
به گفته مادرش : با توجه به اینکه در خانواده ما اولاد ذکور بعد از تولد می مردند و پدر علی نیز در روستای محل زندگی ، سردسته هیاتها و عزاداری ها بودند نذر فراوان جهت پسردار شدن کردند.
در کودکی قبل از رفتن به دوره دبستان قرآن را نزد پدر و پیر زنی که معلم قرآن روستا بود فرا گرفت . سپس سال اول ابتدایی را در روستای محل خودش گذراند اما به علت نبودن معلم ،کلاس دوم ابتدایی را در روستای همجوار به نام( قره شیران) که با زادگاهش پنج کیلومتر فاصله داشت ثبت نام نمود در روزهایی که هوا خوب بود به اتفاق سه تن از دوستانش بعد از تعطیلی مدرسه به روستای خودش می آمد و در امور کشاورزی به پدر کمک می کرد و در صورت نامساعد بودن هوا پدر به دنبال علی
می رفت . بعد از قبولی در کلاس دوم ابتدایی به علت مشکلاتی که برای رفت و آمد به روستای قره شیران داشت و از آنجات که پدر علاقه شدیدی به علم و دانش و باسواد شدن فرزندانش داشت علی و برادر کوچکترش بیوک علی را برای درس خواندن به تهران فرستاد . در ابتدای ورود آنها به علت عدم آشنایی با زبان فارسی از سوی بچه های همسن و سال محله و مدرسه مورد تمسخر واقع شدنداما این مسائل باعث دلسرد شدن آنها نشد .
علی ، دوران ابتدایی را در مدرسه عارف – محله یاخچی آباد تهران – با نمرات بالا پشت سر گذاشت از آنجایی که از همان کودکی نمی خواست سربار دیگران حتی خواهرش که در منزل آنها بود بشود. بعد از تعطیلی مدرسه با دستفروشی مخارج تحصیل خودش را فراهم می کرد . لباسهای خود و برادرش که سه سال از او کوچکتر بود را می شست وبه خواهرش اجاز ه این کار رانمی داد. بعد از اتمام امتحانات و شروع تعطیلات تابستانی عازم روستا می شد تا در کار کشاورزی به پدرش کمک کند .
علی از کودکی فردی فعال و کوشا بود و با داشتن سن کم نسبت به حلال و حرام حساس بود و سعی می کرد در امور کشاورزی حقوق دیگران را رعایت کند . هیچ گاه خودش نیز زیر بار ظلم نمی رفت و این جمله حضرت علی (ع) را همواره تکرار می کرد که : اگر مظلومی نباشد ظلمی نیز وجود نخواهد داشت .
علی به قدری به پدر و مادر خود احترام می گذاشت که حاضر نبود کوچکترین رنجشی از وی به دل داشته باشند. به همین علت و با توجه به فرهنگ حاکم بر محیط واصرار پدر و مادر در کلاس دوم راهنمایی ازدواج می کند .به همین خاطر در مدرسه شبانه عارف و ابوریحان درس می خواند و در کنار درس خواندن با کار کردن در- چیت سازی -کارگر روی کامیونها که به مغازه ها قند و شکر می بردند ،کاردر بازار بزرگ تهران وکاردر کارگاه جوراب بافی هزینه های زندگی اش را تامین می کند .
با شروع اولین جرقه های آتش انقلاب در بازار با نام واهداف حضرت امام خمینی آشنا شد و با شروع تظاهرات در بازار تهران علی رغم مخالفت اعضای خانواده و اقوام با جان و دل در راهپیمایی ها شرکت می کرد بدون اینکه با سازمان یا شخص خاصی در ارتباط باشد . از آنجایی که بازار یکی از مراکز مهم مبارزه با رژیم بود علی با گرفتن اعلامیه ها شب ها اقدام به پخش و نصب آنها می نمود .
در طول انقلاب و ماههای اول پیروزی با جان و دل خود را وقف انقلاب نمود . به علت وضعیت خاص بعد از انقلاب هرگاه می دید که در خیابان ترافیک به وجود آمده اگر در ماشین بود بلافاصله پیاده می شد و به عنوان مامور اقدام به راهنمایی رانندگان می کرد .
از سال 1359 بعد از صدور فرمان تشکیل ارتش بیست میلیونی از سوی امام، عضو بسیج مسجد صاحب الزمان (عج) یاخچی آباد شدو اصول اولیه نظامی را فرا گرفت . در آنجا انجمن اسلامی و کتابخانه مسجد را افتتاح کرد و با ایجاد هسته مقاومت محلی با دوستانش تعدادی از منافقین را در حین ترور دستگیر کرد. علاقه و عشق او به امام خمینی و دفاع از وطن باعث شد که تحصیل دردبیرستان وحید رادر خیابان شوش ودرسال چهارم رها کرده و به عضویت بسیج سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آید. در بدو ورود به سپاه اردبیل به عنوان مسئول بسیج بخش نیز منصوب می شود.در این مدت در ماموریتهای محوله جهت جمع آوری اسلحه هایی که به صورت غیر قانونی در دست مردم بود فقط با سخنرانی و دعوت از مردم سلاح های بسیاری را جمع آوری می کند .
بعد از اتمام ماموریتش در بخش نیر، به عنوان معاون عملیات سپاه اردبیل مشغول به کار می شود و بعد از مدتی به منطقه گیلان غرب و دهلران اعزام می شود و در حمله ای با رمز عملیاتی یا ابوالفضل (ع) شرکت می نماید . پس از آن به منطقه کردستان – شهر مهاباد – رفته و در آنجا نیز در واحد عملیات در پاکسازی محورها فعالیت می کند و با حضور در جبهه جنوب در منطقه رقابیه و در منطقه عملیاتی والفجر مقدماتی از ناحیه سینه ترکش می خورد .
در سال 1362 مدتی مسئولیت بسیج نمین اردبیل را به عهده گرفت که این مسئولیت او همزمان با کوچ خانواده او به تهران صورت می گیرد. پس از آن دوباره عازم جبهه می شود و در عملیات بدر و خیبر شرکت جست و بعد از بازگشت از جبهه به علت کوچ خانواده از سپاه اردبیل به سپاه تهران منتقل می شود و مدتی به عنوان مربی تاکتیک در دانشکده علوم و فنون نظامی دانشگاه امام حسین (ع) به خدمت ادامه می دهد .
در سال 1365 همزمان با اعزام سپاهیان محمد (ص) جهت جمع آوری اطلاعات از قرارگاه عملیاتی به منظور تدریس در دانشگاه امام حسین (ع) به اتفاق چند تن از دوستان رهسپار قرارگاه عملیاتی می شوند اما با احساس اینکه عملیاتی آغاز خواهد شد و از آنجایی که به لشکر 31 عاشورا عشق مي ورزيد به این لشکرپیوست و بلافاصله از طرف فرمانده لشکر ( امین شریعتی ) مسئولیت گردان مقداد به وی سپرده شد .
علی رغم اینکه زمان کمی به شروع عملیات باقی مانده بود علی شروع به بازسازی و آموزش گردان می نماید و گردانی را که طبق گفته فرمانده لشکر هیچ حسابی روی آن باز نشده بود تقویت نموده یکی از حساس ترین ماموریت ها را برعهده می گیرد .
ایران زاد فرمانده تیپ 4 لشکر 31عاشورا می گوید :
بعد از تحویل این خط به گردان مقداد چنان او شبانه روز در فعالیت بود که فرصت استراحت نداشت. روزانه دوساعت او را به عقب منتقل می کردیم که استراحت نماید. روز آخر بعد از استراحت دو ساعته با یک حالت عجیبی بیدار شد .نسبت به روزهای دیگر دیرتر بيدار شد. وقتی که می خواست به خط برود تعدادی از دوستان گفتند مثل اینکه این رفتن آخرین رفتن بنامعلی است زیرا حالت عجیبی داشت. همان شب بود که در بی سیم شنیدم که محمدزاده شهید شده است . بلاخره بنامعلی محمدزاده بعد از پنجاه ماه حضور در جبهه در ساعات اولیه بامداد روز 26 دی 1365 بر اثر بمباران شیمیایی دشمن و اصابت ترکش در پشت پنج ضلعی (شلمچه ) – عملیات کربلای 5 – به شهادت رسید .
نقل است که گردان او مورد بمباران شیمیایی قرار می گیرد . این امر باعث می شود که روحیه گردان تضعیف شود و رشته کار از دست برود. اما بنامعلی با اینکه خودش شیمیایی شده بود با تدبیرو مدیریتی که داشت بلافاصله سخنرانی کرده و واقعه صحرای کربلا و ظهر عاشورا را برای بچه ها تداعي مي كند.
تواضع خلوص و ایثار بنامعلی از بارزترین ویژگی های وی بود. مثلا در یک عملیات هنگامی که نگهبانی یکی از پل ها به عهده گردان مقداد سپرده شده بود شخصا مراقبت از آن پل را به عهده گرفت .
شهید مصطفی پیشقدم می گوید :
خودتان می دانید که دو روز است تحویل داده ایم اما ظهری سر زدم به برادر بنامعلی خیلی خسته بود، چشمهایش قرمز بود. معلوم بود از آن روزی که پل را از ما گرفته نخوابیده است .
از دیگر خصوصیات شهید این بود که او نمونه اشداء علی الکفار و رحماء بینهم بود. از چاپلوسی و دورویی بیزار بود. نسبت به غیبت و تهمت بسیار حساس بود .بسیار کم سخن می گفت و هرگاه که کلامی می گفت بسیار سنجیده و متین بود. عشق و ارادت خاصی به خانواده شهدا داشت. به نماز اول وقت و جماعت اهمیت می داد. شاهد این سخن مسجد صاحب الزمان (عج) مسجد یاخچی آباد ، مسجد رسول (ص) بازار دوم و مسجد خانی آباد نو می باشد . دائم الوضو بود و در اغلب روزهای رجب و شعبان یا حداقل یک روز در هفته را روزه می گرفت. بسیار صبور و بردبار بود. در برابر مشکلات همه را به صبردعوت می کرد به خصوص صبر در شهادتش . خطاب به مادرش می گفت : مادرم برای فاطمه (س) و امام حسین (ع) و اهل بیت او اشک بریز و در شهادتم با الگو قرار دادن مادرانی که چندین فرزند خود را تقدیم انقلاب نموده اند خود را تسکین بده .
این شهید عزیزدرطول عمر بابرکت خودخدمات زیادی در جهت اعتلا بالندگی انقلاب اسلامی وایران قهرمان اجام داد.ازجمله:
مسئول بسيج شهرستان‌هاي نيرونمين (استان اردبيل)
معاون عمليات سپاه پاسداران استان اردبيل
فرمانده گردان سجاد (ع) از لشكر 31 عاشورا
مأمور اطلاعات عمليات در لشكر 27 محمد رسول‌الله (ص)
رابط معاونت عمليات نيروي زميني سپاه پاسداران انقلاب اسلامي
مربي تاكتيك در دانشكده علوم و فنون دانشگاه امام حسين‌(ع)
فرماندهي گردان مقداددرلشگر31عاشورا در سال 1365.دراین مسئولیت بود که شهیدمحمدزاده موردپذیرش معبود واقع وآسمانی شد تامزد یک عمرمجاهدت وجانفشانی در راه اعتلای اسلام ناب محمدی(ص)راازخدا بگیرد.جسد مطهراواکنون درقطعه 53 بهشت زهرا آرام گرفته وروح ملکوتی اش نظاره گر اعمال وکردار ماست .امید که فردای قیامت شرمنده اش نباشیم.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثار گران اردبيل،مصاحبه با خانواده ودوستان شهيد

 

وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
...امروز بعد از قرن‌ها وسال‌ها؛ روز امتحان و آزمايش مي‌باشد و آن عده كه امروز مورد امتحان قرار گرفته‌اند در رأس آن عده مردي به نام روح‌الله‌الموسوي‌الخميني كه با تمام وجود در خدمت اين انسان‌ها مي‌باشد و آن‌ها را رهبري و راهنمايي مي‌كند و به آنان خط و جهت الهي مي‌دهد.

پس ما هم بايد قدر چنين رهبر عزيزي را بدانيم و به نداي آن در هر زمان با جان و با تمام وجود از درون لبيك بگوييم و حال كه آن امام نايب بر حق ولي‌عصر (ع) مي‌فرمايند كه امروز در رأس همه امور "جنگ" مي‌باشد و در بيانات اخيرشان فرمودند كه جبهه رفتن از اهم واجبات است و یا اين‌كه مي‌فرمايند جنگ، جنگ است و عزت و شرف ما در گرو اين جنگ مي‌باشد. يا اين‌كه مي‌فرمايند آن زمان هم اسلام در آخرين لحظات بود كه با شمشير حضرت علي‌(ع) و يارانش تمام كفر را ريشه‌كن میکرد ولي قرآن‌ها را سر نيزه كردند.
و يك عده نادان شمشير روي حضرت كشيدند و ديگر ما نبايد گول بخوريم (البته مضمون صحبت امام اين‌طور مي‌باشد به نظر بنده) پس ديگر هيچ شك و ترديدي باقي نمي‌ماند مگر ما از ائمه عليه‌السلام بالاتريم و يا عزيزتريم و يا هرگز چنين نبوده و نخواهدشد. آنان انسان‌هاي خاص خدا بودند و معصوم بودند و براي ما الگو و اسوه مي‌باشند. بايد هميشه آن‌ها را براي خودمان الگو قرار دهيم چون آنان امامان ما بودند و حالا هم نائب آن‌‌ها امام امت، رهبر كبير انقلاب اسلامي مي‌باشد. براي فرد خود ما الگو است و بايد از او كه وارث حسين (ع) است اطاعت كنيم. هزارو چهارصد سال پيش در كربلا امام حسين (ع) نداي "هل من ناصر ينصرني" سر مي‌داد. امروز هم فرزند وارث او امام خميني مي‌گويد ،و اين ندا را سر مي‌دهد. ما امت حزب‌الله بايد اهل كوفه نباشيم و امام خود را در برابر صف دشمنان تنها نگذاريم.
مادرم، اميدوارم در برابر مصيبت وارده مقاوم باشي. در برابر دشمنان اشك‌ نريزي كه دشمنان خدا و انقلاب خوشحال شوند. خوشحال باش در مقابل دشمنان انقلاب اسلامي و از خدايت راضي و خوشنود باش و به درگاهش شكر كن كه قرباني تو را هم پذيرفت. براي امام حسين (ع) در روز عاشورا اشك بريز و فكر كن كه چگونه حضرت زينب‌(س) آن مصائب را متحمل شد و سالار كاروان شد و بعد از برادرش راه او را ادامه داد و تاج و تخت يزيد را برهم ريخت.
به مادران شهدا و اسرا و مفقودين بنگر و درون خود را آرامش ببخش و هر وقت دلت تنگ شد، به مزار شهدا برو و نگاه كن كه همه به نوبت خواهندرفت به سوي خدا و بايد آن را ببينيم و عبرت بگيريم.
به برادر و خواهرانم و بچه‌هايم هم پدري كن و هم مادري. مادرجان! در زندگي، من هميشه باعث رنجش تو شدم و هميشه از طرف من ناراحت بودي. هميشه نگران بودي. حتي قبل از انقلاب هم زحمت‌هاي فراواني را تقبل نموده‌اي. ولي چه كنم اي مادر مهربان!‌ اي خسته روزگار! اي كه هميشه قلبت به خاطر رضاي خدا بر‌ايمان مي‌تپد! حالا وضعيت طوري است كه بايد به تكليف‌مان در اين موقعيت عمل كنيم و رهبر خود را تنها نگذرايم. مادر! رهبر ما خيلي حق بر گردن ما دارد. او بعد از ‌هزار و چهارصد سال وارث امام حسين (ع) مي‌خواهد راه او را برود و بس.
در نبود من بنده حقير و گناه كار، هيچ ناراحت نباش. اشك بريز بر حضرت امام حسين(ع) و فاطمه زهرا(س). نماز بخوان و در نماز براي پيروزي رزمندگان، ‌طول عمر امام امت و سلامتي مجروحين و جانبازان و آزادي اسرا و آمرزش ما را از درگاه خداوند بخواه.
همسر عزيزم! من هميشه در كنارت نبودم و بيشتر در جبهه بودم و تو هميشه با بردباري، مشكلات را تحمل مي‌كردي و كمبود‌ها را با بزرگواري خودت پر مي‌كردي و به من روحيه مي‌دادي و جور مرا هم تحمل مي‌كردي. در مقابل مشكلات زندگي و تنهايي، كمر خم نمي‌كردي و در زندگي‌ات هميشه اضطراب و نگراني من و بچه‌ها را داشتي. بچه‌ها را بعد از خداوند به تو مي‌سپارم. خوب آن‌ها را تربيت كن تا افراد سالم و صالح باشند. بگذار خوب درس بخوانند تا در خدمت اسلام و امام عزيز باشند و لحظه‌اي از تربيت آن‌ها غافل مشو. همسرم!‌ اميدوارم بتواني در مسئوليت سنگين با اميد به خداوند موفق باشي و نبود مرا نيز پر كني. كبري دختر خوبمان خيلي بزرگ شده و او به تو كمك خواهدكرد. او دختر فهميده‌اي است و با سن كمي كه دارد خيلي از مسائل را خوب مي‌فهمد. او به خواهرش صغري و پسران عزيزم اكبر و علي اصغر عزيزم حتماً كمك خواهدكرد. بچه‌ها در آينده جاي مرا پر خواهندكرد. اميدوارم كه تو همچنان كه در زمان من از هيچ چيزي براي آن‌ها كم نگذاشتي، در غياب من نيز براي بچه‌ها كم نگذاري. شما را به خداوند مي‌سپارم و اميدوارم اگر از من گناه و كوتاهي سرزده، مرا ببخشيد و براي من دعا كنيد.
امروز بر همه امت واجب است كه از امام خميني از جان و دل پيروي كنند. امر ايشان را واجب‌الامر و واجب‌العين خود قرار دهند. دنيا گذرگاهي است كه مسافران آخرت بايد از آن براي آزمايش و امتحان عبور كنند و خود را در اين امتحان بيازمايند. امروزه قافله‌سالار اين كاروان مردي از تبار حسين(ع) است كه با تمام وجود امت را رهبري و هدايت مي‌كند. وقتي حضرت امام مي‌فرمايند كه امروز در رأس تمام مسائل جنگ قراردارد، بر همگان حجت تمام است. سلاح‌‌ها را برداريد و لباس رزم به تن پوشيد و عازم جبهه شويد. امروز لباس رزم بر تن هر مسلمان عزت و شرف است. هيهات كه فرصت ها را از دست بدهيد. امروز بهانه‌آوردن، در پيشگاه الهي محكوم و مردود است. امروز بايد از وارث حسين (ع) اطاعت كنيم و همچون اهل كوفه نباشيم كه امام خود را در برابر صفوف دشمن تنها گذاشتند.
ـ خدايا بنده حقير و ذليلت با يك دنيا گناه به درگاهت آمده است و اگر تو جوابم ندهي و قبولم نكني و اگر بر اعمالمان مهر باطل زني، كجا بروم؟‌ جز تو اميدي ندارم و جز عشق تو عشقي در دل ندارم. خودت هم مي‌داني كه تنها براي رضايت تو قدم به اين سرزمين نهاده‌‌ام.
ـ عزيزان! دنيا محل گذر است. همه مسافران آخرت بايد از آن ـ جهت آزمايش ـ عبور كنند. بايستي سعي شود در اين گذرگاه از امتحانات الهي سربلند و پيروز بيرون آييم.
- بارالها!‌ به ما توفيق عنايت فرما كه از اين دنيا ـ يعني امتحانات دنيوي‌ـ سربلند و سرافراز بيرون آييم.
ـ خداوندا!‌ به احترام ناله‌هاي جانگداز مولود كعبه، يك لحظه ما را به حال خود وامگذار. بنامعلی محمد زاده

 

 

 

خاطرات
سردار ايران‌زاد:
ـ قبل از انتقال گردان مقداد به شهيد محمدزاده، اين گردان بسيار ضعيف بود و سازماندهي خوبي داده نشده بود. با اين حال، از شهید محمدزاده كه در لشكر 27 محمد رسول‌الله‌(ص) نیروی اطلاعات عمليات بود و بسيار نقش ارزنده و با خير و بركتی داشت. قبلاً نيز رشادت‌ها و از جان‌گذشتگي های زیادی از خود به جا گذاشته بود. لذااز او خواهش كرديم تا فرماندهي گردان مقداد را قبول كند. او نيز با توجه به عشقي كه به بچه‌هاي آذربايجان داشت، به خصوص به شهيد باكري، اين مأموريت را قبول كرد. او با شهيد باكري رفيق بود و شهيد باكري لقب ذوالفقار را به او داده بود. به هر حال نقش او در لشكر 31 عاشورا، بسيار مفيد و تأثيرگذار بود. با انتقال گردان مقداد به سردار محمدزاده، سخت‌ترين مأموريت‌‌ها را به اين گردان محول مي‌كرديم و گردان مقداد با آمدن این شهید به يكي از گردان‌هاي فعال و ورزيده لشكر 31 عاشورا تبديل شده بود. او چنان شبانه‌روز در فعاليت بود كه فرصت استراحت نداشت. روزانه دو ساعت او به عقب منتقل مي‌شد كه استراحت كند. او حتي در پاسداري از پل (خو) شخصاً‌ به نگهباني مي‌پرداخت.بااین که اوفرمانده بود. اين به خاطر اهميت و ارزشي بود كه به كار مي‌داد و در هيچ‌كاري سهل‌انگاري نشان نمي‌داد. اين تعهد و عشق و ايمان و اعتقاد راستين او بود كه اين عزيز را در لشكر 31 عاشورا به عنوان الگو براي ديگران قرار داده بود و بنده شاهد فعاليت مداوم اين عزيز بودم و به وجود او افتخار مي‌كردم.

 

در عمليات كربلاي 5 كه از بزرگترين عمليات‌ بود و لشكر 31 عاشورا هم يكي از لشكرهايي بود كه نقش ارزنده و كليدي در اين عمليات داشت. در اعزام گردان به خط مقدم، گردان مقداد مورد تك شيميايي دشمن قرار مي‌گيرد و همين امر باعث جراحت تعدادي از برادران مي‌گردد و از نظر رواني بچه‌ها تحت تأثير قرار مي‌گيرند. فرمانده شهيد بنامعلي محمدزاده كه خود نيز از مجروحين بود، با يك تصميم به موقع، شروع به سخنراني براي بچه‌ها مي‌نمايد و در اين سخنراني، صحراي كربلا را در ظهر عاشورا براي بچه‌‌ها مجسم مي‌كند. اين امر باعث مي‌‌شود كه حتي برادراني كه مجروح بوده‌اند حاضر به ترك منطقه عملياتي نمي‌شوند. از همه مهم‌تر در تك شيميايي دشمن در عمليات كربلاي 5، يكي از بسيجيان ماسك خود را گم كرده بود و اين در حالي بود كه كل منطقه شيميايي شده بود؛ با اين حال شهيد محمدزاده، فرمانده بي‌باك، ماسك خود را فوري تحويل اين بسيجي مي‌دهد تا اين بسيجي دچار مصدوميت نشود و خود بدون ماسك به فرماندهي در اين عمليات مي‌پردازد در حالي كه خون از گوشش جاري مي‌شود و دچار مصدوميت شده بود . اين خصوصيات اخلاقي شهيد هميشه زبانزد همه بود و به خصوص براي بنده كه به همرزم بودن با ايشان افتخار مي‌كردم.

 

وقتي شهيد بزرگوار به مرخصي مي‌آمد، ماه‌هايي كه دور از خانه بود را جبران مي‌كرد. او به بچه‌ها در درسشان كمك مي‌كرد و با حوصله تمام نماز و قرآن خواندن را ياد مي‌داد. به بچه‌ها مي‌گفت كه به حرف مادرشان گوش كنند و مادربزرگ‌شان را اذيت نكنند. او به بچه ها می گفت اگر به حرف مادر یا مادربزرگشان گوش نكنند، ياكريم براي او خبرش را خواهدبرد. او بچه‌‌ها را خيلي دوست داشت و جمعه‌ها به نمازجمعه مي‌برد و در محبت به بچه‌ها كوتاهي نمي‌كرد. بچه‌ها هم به پدرشان خيلي نزديك بودند و با روحيه پدرشان خوب آشنا شده بودند. او در چند روزي كه مرخصي بود، براي بچه‌‌ها چيزي كم نمي‌گذاشت.
همسر شهيد
يادم هست وقتي در مسجد صاحب‌الزمان ياخچي‌آباد تهران در سال 1364، يعني يك سال قبل از شهادت همسرم براي پدر ايشان كه تازه به رحمت خدا رفته بودند مراسم گرفته بودند، اين مراسم همزمان بود با بمباران هوايي دشمن كه همه دچار ترس و اضطراب شده بودند و برق‌ها هم رفته بود. در همان موقع يك حس عجيبي در چشمان او من احساس كردم. او از اين‌كه ناراحتي مردم را مي‌ديد، خيلي ناراحت بود و احساس شرمندگي مي‌كرد. بعد از مراسم پدرش به جبهه رفت و آرامش و استراحت چندروزه را هم بر خود واجب نمي‌دانست، چون او تمام كارهايش را براي رضاي خدا انجام مي‌داد و در تكليفي كه بر دوش داشت كوتاهي نمي‌كرد.

 
 
 

همسر شهيد:
زماني كه شهيد بزرگوار مي‌خواست به جبهه برود از او براي اعزام به جبهه رضايت‌نامه پدرش را مي‌خواستند و او براي اعزام حتماً بايد نامه از پدرش مي‌گرفت تا بتواند به جبهه اعزام شود. با توجه به اين‌كه پدر شهيد در روستا زندگي مي كردند، و او قبلاً‌ مخالف رفتن او به جبهه بود، با اين حال شهيد بنامعلي به روستا آمد و بدون هيچ معطلي رضايت پدرش را گرفت و حتي پدرش در مورد رفتن او به جبهه حرفي نزد و سكوت كرد. با اين حال عدم مخالفت او باعث تعجب همسرم شده‌بود و او وقتي اصرار كرد كه عدم مخالفت پدرش را بداند، پدرش به او گفت كه چندين روز است كه من منتظر تو هستم كه بيايي؛ چون قبلاً رفتن تو را به من خبر داده بودند و من هميشه به تو افتخار خواهم‌كرد، چون رضايت تو را شخص بزرگواري از من گرفته است!

 
 

يك روز خواب ديدم كه شهيد بزرگوار به زمين افتاده و كمرش درد مي‌كند به كمرش نگاه كردم و به او گفتم كه كمرت چيزي نشده است. در همان حال ديدم كه هلي‌كوپتر آمده و او را مي‌برد. فرداي آن روز يكي از دوستانش آقاي حسين صمدي به منزل ما آمدند و خبر شهادت او را به ما دادند او در 26 دي 1365 به آرزوي خود كه همان پوشيدن خلعت شهادت بود رسيد.

 
 
 

همرزم شهید:
گروهان آماده اجراي مراسم بود.همه به صف ايستاده و منتظر آمدن فرمانده بوديم. غالباً او زودتر از ما مي‌آمد. قبلاً با هم قرار گذاشته بوديم كه هركس به صبحگاه دير بيايد، او را جريمه كنيم و جريمه او اين بود كه از قله مرتفع نزديك محل استقرار در مدت كوتاهي به سرعت بالا رفته و برگردد. خود م بارها جریمه شده بودم. آن روز خود فرمانده ديرتر از همه در مراسم صبحگاه حاضر شد و لازم بود كه به پيمانی که بسته بودیم؛عمل نمايد. بچه‌ها به پچ‌پچ افتاده بودند و مي‌خواستند به شوخي هم كه شده او را جريمه كنند. كسی به خود جرأت نمي‌داد كه مسئله را مطرح نمايد. فرمانده نيز اصلاً به روي خود نمي‌آورد. شايد هم فراموش كرده بود. من به همراه يكي از دوستانم با لحني طنزآميز و كنايه گفتيم: "امروز نوبت خودش است." او با خوش‌رويي و تبسم خاصي دست بر چشمانش گذاشته، پذيرفت و حركت كرد. ما مي‌‌دانستيم كه اين كار ساده و راحت هم نيست، چون بارها آزموده بوديم. برخي روي خاك نشستند و جمعي ايستاده چشم به قله دوختيم. فرصت كم بود. همه به ساعت‌ها نگاه مي‌كردند. خاك اطراف سست بود و اجازه نمي‌داد به راحتي از آن عبور كنيم. نمي‌شد مستقيم پا روي خاك گذاشت. بي‌شك رسيدن به قله با چندبار افتادن و برخاستن همراه بود. ما منتظر بوديم كه او نيز يكي دو بار بيفتد و برخيزد. حركت او كه از دور مدنظر بود، تحسين همه را برانگيخت و صداي ماشاءالله در ميان بچه‌ها پيچيد. بنامعلي زودتر از موعد به بالاي تپه رسيد و برگشت. برادران به استقبال از او به سويش دويدند و او را بر دوش گرفته، به طرف محل اجراي مراسم صبحگاه آوردند. صداي شادي بچه‌ها از صميميت و صفاي آن محيط نظامي نشان داشت و همين روحيات بود كه او را در اعماق جان و دل ما جاي داده بود.
وقتي در دانشگاه علوم و فنون دانشگاه امام حسين(ع) به عنوان مربي تاكتيك تدريس مي‌كرد، براي رفتن به جبهه لحظه‌شماري مي‌كرد و مي‌گفت: دلم براي جبهه تنگ شده است
چقدر جاده‌‌هاي هموار كسالت آوردند
از يك‌نواختي ديوارها دلم مي‌گيرد.

 

خانم مستان دهی مادر شهید:
بعد از سکونت در تهران، در خاني‌آباد ساكن شديم و شهيد نيز در اردبيل به عنوان معاون عمليات سپاه فعاليت داشتند. بعد از چندماه ايشان نيز به تهران منتقل شدند و در سپاه و دانشگاه امام حسين(ع) به صورت شبانه‌روز كار مي‌كردند. در آن زمان شهيد و خانواده‌ ايشان با ما به صورت يك‌جا زندگي مي‌كردند. يك روز پيش من آمد و خيلي ناراحت و مضطرب به نظر مي‌رسيد، به من گفت: مادر حقوقي كه به من دادند، خيلي زياد است و علاوه بر آن قرار است به من خانه سازماني بدهند. من نصف پول را گرفتم و خانه سازماني را قبول نكردم. چون من كه خانه دارم و پيش شما زندگي مي‌كنم؛ لزومي ندارد از اين امكانات استفاده كنم. اينها بيت‌المال است و در اين شرايط بحراني من نمي‌توانم از بيت‌المال فقط براي خودم استفاده كنم و فردا بايد جوابگو باشم. من در جواب گفتم: پسرم كار بسيار خوبي كردي. ما كه خانه داريم و با هم زندگي مي‌كنيم. گرفتن اين امكانات ضروري نيست و كساني كه خانه ندارند بايد از اين امكانات استفاده كنند. تو كار بسيار خوبي كردي و من از كار تو راضي هستم. بعد دست مرا بوسيد و مرا بغل كرد و گفت: مادر براي من دعا كن كه شرمنده امام و مردم نشوم و به وظيفه خود درست عمل نمايم تا خداوند متعال از من خشنود گردد.

حسینعلی بایری:
در عملیات کربلای 5 در یک نقطه در کانال بودیم شب را آنجا ماندیم و صبح هواپیماهای عراقی آمدند و آنجا را بمباران شیمیایی کردند. بچه ها ماسک ها را زدند ولی بعضی ها ماسک و فیلتر ماسک نداشتند .
بنامعلی محمدزاده انتهای کانال نشسته بود وقتی شنید بعضی ها ماسک و فیلتر ندارند ماسک خودش را در آورد و گذاشت کنار کانال .
بعد از ظهر آن روز وقتی او را دیدیم خون چشمهایش را گرفته بود گفتم : وضعت خیلی خراب است برو اورژانس . گفت : مگر چه شده است ؟ از وضع خودت خبر نداری ؟ برو
چشم های هردویمان سرخ سرخ شده بود ولی چشم های محمدزاده در بد وضعیتی بود. گفتم : وضع تو خراب است بهتراست بروی اورژانس .
هر دو به هم گفتیم و آخر سر هم هیچ کداممان نرفتیم .
در ادامه عملیات کربلای 5 داشتیم می رفتیم به طرف کانال ماهی . محمدزاده در جلو ستون بود.عراقی ها شیمیایی زدند، همه زود ماسک ها را زدیم. یک دفعه شنیدم یکی از پشت سر داد می زند. برگشتم پشت سر را نگاه کردم یک بسیجی بود از سرو صدایش محمد زاده هم برگشت عقب را نگاه کرد و از مسئول دسته پرسید :چه شده است ؟
آن بسیجی کمی عقب مانده بود و می گفت : ماسکش را گم کرده است. محمدزاده دوید طرف بسیجی ماسکش را در آورد و داد به آن بسیجی و گفت : سریع بزن .
محمدزاده یک چفیه انداخته بود دور گردنش آن را با قمقمه اش خیس کرد و گرفت جلو دهانش . بچه ها رفتند طرفش و خواستند ماسک خودشان را بدهند به او قبول نکرد و گفت : دستور می دهم کسی ماسکش را در نیاورد !!
کنار بچه های گردان در موقعیت کانال ماهی مستقر شده بودیم. نزدیک اذان صبح بود عراقی ها تانك هایشان را در روبرو آرایش می دادند. گلوله های توپ های فرانسوی و خمپاره می افتاد دور و برمان. بی سیم زدند گفتند : محمدزاده می آید آنجا موقعیت را از نزدیک ببیند .
کمی عقب تر یک دیدگاه بود بی سیم زدم و گفتم : آیا فرمانده گردان رسیده آنجا ؟
گفتند رسیده است. گفتم بگویید وضعیت خیلی بد است و فعلا نیاید . بی سیم چی گفت : محمد زاده می گوید حتما باید برود کنار بچه های گردان . در همان موقع که داشتیم صحبت می کردیم یک گلوله تانگ خورد جلو سنگر دیدگاه . بی سیم چی گفت : گلوله تانك بعد از این که اصابت کرده جلو سنگر ،خورده است به محمدزاده .
بچه ها می گفتند : اعضای شکم محمدزاده متلاشی شده بود و وضعیتش به گونه ای بود که امکان حملش نبود . او را می گذارند لای پتو می خواهند برسانند پای آمبولانس . می گفتند در آن لحظه تشهدش را گفت و چشم هایش رابست .

همسر شهید:
یادم است وقتی در مسجد صاحب الزمان یاخچی آباد تهران در سال 1364 یعنی یک سال قبل از شهادت همسرم برای پدر ایشان که تازه به رحمت خدا رفته بود مراسم گرفته بودند. این مراسم همزمان بود با بمباران هوایی دشمن ، که همه دچار ترس واضطراب شده بودند و برقها هم رفته بود. در همان موقع یک حس عجیبی در چشمان او احساس کردم. او از اینکه ناراحتی مردم را می دید خیلی ناراحت بود و احساس شرمندگی می کرد. او بعد از مراسم پدرش به جبهه رفت و آرامش و استراحت چند روزه را هم بر خود واجب نمی دانست، چون او تمام کارهایش برای رضای خدا انجام می داد و در تکلیفی که بر دوش داشت کوتاهی نمی کرد .
زمانی که شهید بزرگوار می خواست به جبهه برود از او برای اعزام به جبهه رضایت نامه پدرش را می خواستند و او برای اعزام حتما باید نامه از پدرش می گرفت تا بتواند به جبهه اعزام شود . با توجه به اینکه پدر شهید در روستا زندگی می کردند و او قبلا مخالف رفتن او به جبهه بود با این حال شهید بنامعلی به روستا آمد و بدون هیچ معطلی رضایت پدرش را گرفت وحتی پدرش در مورد رفتن او به جبهه حرفی نزد و سکوت کرده بود. با این حال عدم مخالفت او باعث تعجب همسرم شده بود و او وقتی اصرار کرد که عدم مخالفت پدرش را بداند پدرش گفت که : چندین روز است که من منتظر تو هستم که بیایی چون قبلا رفتن تو را به من خبر داده بودند و من همیشه به تو افتخار خواهم کرد چون رضایت تو را شخص بزرگواری از من گرفته است .

فرزند شهید:
این اجازه را به من داده بود تا با میل خود دوستانی برای خود انتخاب کنم د راین خصوص به من توصیه می کرد تا کسانی را برای دوستی انتخاب کنم که با ایمان و مومن باشند و دروغگو ودورو نباشند و در مشکلات من به کمک من بشتابند و در سختی ها مرا تنها نگذارند .

اگر کار اشتباهی از من سر می زد ناراحت و عصبانی می شد و سعی می کرد در ظاهر خوش و خندان با من برخورد کند و طوری رفتار می کرد که باعث خجالت و سرافکندگی من نشود و با و با حوصله مرا از اشتباهی که مرتکب شدم آگاه می کرد . رفتارهایی از قبیل گوش نکردن به حرف بزرگترها رعایت نکردن نظافت خانه و کارهایی که باعث آزار و اذیت دیگران می شد از نظر او اشتباه بود .

پدرم هنگام گرفتاری و مشکلات صبور بود و از زیر مشکلات شانه خالی نمی کرد و با سعی و تلاش و توکل به خدا مشکلات را با کمک دیگران برطرف می کرد .
مهمترین و شیرین ترین خاطره من این بود که وقتی پدرم از جبهه به خانه بر می گشت برای من و برادرم پوکه فشنگ و از این جور چیزها می آورد و ما به هنگام بازگشت پدرم به خانه خیلی خوشحال می شدیم

دست ودلباز بود اما نه بیش از اندازه به هر کسی که می توانست و از دستش برمی آمد کمک و یاری می کرد خیلی شجاع و با غیرت بود و در مقابل هر قانون شکنی سکوت نمی کرد .

یکسال بود ما را خواستند به اردوگاه طوبی در کرج ببرند اردویی که در آن فقط فرزندان ممتاز شاهد سراسر کشور شرکت داشتند. بالاخره چند روزی آنجا ماندیم روز بعد گفتند شما را می خواهیم به مرقد حضرت امام ببریم بچه ها خوشحال شدند راه افتادیم. بعداز زیارت دوباره سوار اتوبوس دیم یک دفعه هوای پدر کردم و برگشتم و به دوستم گفتم : ای کاش می شد خانم پاکدامن ما را بر سر قبر پدرم می برد. دوستم گفت : خوب چه عیبی دارد رفتند با خانم صحبت کردند و آنها نیز قبول کردند. از من پرسیدند که قطعه چندم است و من چون چند سال بود در اردبیل بودم و 5 سال بود به زیارت قبر پدرم نرفته بودم قطعه 53 را 35 گفتم بعد از پرس و جو معلوم شد که قطعه 53 بوده است بعد از پیدا کردن قبر واحد فرهنگی زحمت کشید مقداری خرما و گل خریدند و ضمناً آقای عبدی نیز زحمت کشید و از ما فیلمبرداری کرد . آن روز بیاد ماندنی را هیچ وقت فراموش نمی کنم هم من خوشحال شدم هم بچه ها .

آقاجان محمدزاده برادر شهید:
ایشان اهل مطالعه بودند بیشتر کتابهای شهید مطهری و نهج البلاغه را می خواندند . چون در خانواده ما کسی سواد نداشت به همین خاطر شهید شمع فروزان خانواده ما بودند. سخنان حضرت امام علی را حفظ می کردند و به کتب حضرت امام علاقه خاصی داشتند .

این شهید عزیز علاوه بر برادر بودنش برای من ، مونس دل و جان هم بود او از دوم ابتدایی تا دوم دبیرستان درخانه ما بود به خاطر اخلاق و رفتاری که داشتند همه آشنایان او را دوست داشتند که برای خویشاوندان ما نمونه و الگو بود .
از اهل غیبت و حسود دوری می کرد و از آنها متنفر بودند از اشخاص خودنما بدش می آمد.
او یک فرد اجتماعی بود د رزمان انقلاب اعلامیه های حضرت امام ره را پخش می کرد و چندین بار هم از دست مامورین رژیم ستم شاهی فرار کرده بودند .
پس از دوران ابتدایی د رمقابل خداوند به بندگی و فروتنی پرداخت و این دوره نقطه شروع بندگی این شهید می باشد.
د رجبهه فرمانده گردان بود و در پشت جبهه ( تهران ) مربی تاکتیک دانشکده املام حسین و در اردبیل مسئول بسیج نیر و معاون عملیات سپاه ناحیه اردبیل بودند .

بیوک محمدزاده برادر شهید:
شهید از کلاس دوم ابتدایی به تهران آمد نصف روز را کار می کرد و نصف روز را مشغول به تحصیل بود و در اوایل سال 1356 همزمان با شروع انقلاب اسلامی که شهید دربازار کار می کرد و تا سوم دبیرستان ادامه تحصیل دادند و چهارم دبیرستان را در سنگر داغ جبهه اخذ نمود .
اکثر کتابهایی که در مورد دین اسلام بودند مطالعه می کردند از جمله کتابهایی شهید دستغیب مطهری و رساله نوین حضرت امام (ره )را مطالعه می کردند .
الحق باید عرض کنم من خودم را مدیون آن شهید می دانم تا پدر ومادرم . اگر نقطه مثبتی در زندگی بنده است از همان شهید است و ایشان چه در خانواده چه در اجتماع برای من یک الگو و نمونه بود .
شاید بزرگترین چیزی که شهید از امام به ارث برده بود به عنوان مرشد، این بود که اگر رضایت خدا در کاری بود آن کار اگر در زندگی خودش یا کارهای دیگران بود،با تمام قوای متکی به قدرت خداوند پیش می رفت و از هیچ چیز هم هراسی نداشت و اگر رضای خداوند در آن کار نبود برعکس عمل می نمود.
ایشان برای بنده یک الگو بودند و روز به روز ایشان برای خودسازی و پاک بردن قدم بر می داشت و دائما با وضو بود هیچ کاری را بدون وضو انجام نمی داد و بدون وضو نمی خوابید و با این کارهایش می خواست به آرزوی خویش برسد .

ابوالفضل با شکوه :
د راواخر سال 1361 با هم در جبهه جنوب بودیم که مصادف با عملیات والفجر یک و مقدماتی بود. از اردبیل اعزام شده بودیم وفرماندهی یکی از گردانهای لشگر31عاشورا به عهده شهید محمدزاده بود . بنده به عنوان مسئول موتوری یکی از تیپهای این لشگر مشغول خدمت بودم .در والفجر مقدماتی طرح و برنامه داشتند تا از آن منطقه عملیات انجام دهند و هر یگان به ماموریت محوله خویش مشغول بود . بنده موظف به تامین خودرو برای هر یگان بودم. روزی شهید محمدزاده مراجعه نمود که ماشین نداریم جهت شناسایی مجدد به منطقه برویم و ما با هم د رمنطقه قرارگاه طبق مقررات جنگی تدارکات و موتوری آن منطقه مستقر بودیم و لازم بود بنده از منطقه شناخت داشته باشم تا در عملیات جهت سوخت رسانی و آبرسانی و مواد غذایی خودمان را آماده می کردیم. من برای ایشان پیشنهاد کردم بنده منطقه رانمی شناسم و اگر ممکن است با هم برویم و در شناسایی منطقه بنده را یاری فرمایید که با جان و دل قبول کردند. به طرف موقعیت حرکت کردیم . تردد خودروها خیلی مشکل بود. بنابر این ما بایستی با دنده دو سنگین حرکت می کردیم . آخرین خط علامت یک درخت بود و ما به حرکت خود ادامه داده تا در پشت خاکریز پنهان شویم و به کار خود ادامه دهیم. سر بنده بسیار درد داشت. هنوز به خاکریز نرسیده گفتم: خدایا یک توپ از دشمن بیاید به ماشین ما بخورد چقدر راحت می شویم! حر فم تمام نشده بود یک توپ از طرف دشمن فرود آمد و ما بعد از چند دقیقه به خودآمدیم. هر یک به گودالی افتاده و سر و صورتمان خاک آلود شده بود.با ایشان شوخی می کردم که چرا از خدا چیز دیگری نخواستم تا شامل حال ما شود. شهید محمدزاده با حالت تبسم به من گفت: مگر ما برای چیزی به جبهه آمدیم؟ تنها به عشق شهادت جبهه های حق علیه باطل را طی می کردیم .اوبه من گفت: از تو خواهش می کنم هر موقع دعا کردی به جز شهادت چیزی برایم طلب نکن! به درستی که نیت پاک و منزه داشت و بلاخره به راه خود ادامه داده و به فیض شهادت نائل آمد .

د ر سال 1361 در پادگان ایلام موقع اعزام 36 ساعته توقف داشتیم ،جهت سازماندهی نیروها اسکان یافتیم. منطقه طوری در ذهنمان تبلور شده بود که حتما اینجا جبهه است و بچه های آموزش آن منطقه به تصور اینکه ما باورمان شده که حتما در خط مقدم د رجبهه قرار گرفته ایم د ربین خودشان قرار می گذارند حالا که اینها از منطقه خبر ندارند دست به یک عملیات تاکتیکی شبانه بزنند. پاسبخش چادر گروهان خودمان بودم. متوجه شدم که برادران پادگان جسته و گریخته این ور و آن ور را ملاحظه می کنند . جریان را به فرمانده گروهان خود شهید محمدزاده گفتم. اصلاً اهمیت نداد د رحالیکه سایرین ناراحت بودند که ما به جنگ و جدال با دشمن آمده ایم. تاکیداً گفتم برادر محمدزاده جریان تاکتیکی امشب رخ می دهد. با تبسم و بادلیری و شجاعت کامل با روح سرشار از ایمان و صداقت گفت : برادر، من از دیار خود به نیت حفظ اهداف انقلاب اسلامی هجرت کرده و از هیچ چیز دشمن و اهمه در دل ندارم جز اینکه خداوند شهادت را برایم نصیب نکند .من رفتم و شب همان روز بچه های پادگان آموزشهای متوجه می شوند چه بر سر ما آمد که خدا می داند ؟

دوشنبه 8 فروردین 1390  7:05 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

ارادتی,صمد

قائم مقام فرمانده گردان حضرت قاسم (ع)لشکر 31عاشورا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

شهید« ارادتی» ، در سال 1342 ه ش در شهرستان« اردبیل» متولد شد . تحصیلات خود را تا سوم راهنمایی در اردبیل ادامه داد وبه دلیل کمک به خانواده در تامین مخارج زندگی از تحصیل باز ماند.
مبارزات مردم ایران بر علیه حکومت خود کامه پهلوی در تمام کشور اوج گرفته بود واو با مشاهده حقانیت رهبر این مبارزات وانقلاب (حضرت امام خمینی«ره») به صف مبارزین پیوست .او در این راه از هیچ کوششی دریغ نکرد.
انقلاب که پیروز شد او بهترین نهاد را برای خدمت به مردم وانقلاب ؛سپاه پاسداران انقلاب اسلامی دید و در سال 1359 به عضویت این نهاد مردمی در آمد .
هنوز شادی وشعف برچیده شدن حکومت ظالمانه ی شاهنشاهی وبه وجود آمدن فضای مناسب جهت سازندگی وآبادانی کشور به دل مردم ایران ننشسته بود که مزاحمت های دشمنان شروع شد.یکروز کودتا ،یکروز حمله ی هوایی به صحرای طبس،یکروز راه انداختن جنگ داخلی در 5 استان ایران و...
درنگ جایز نبود و «صمد» و آدمهایی از جنس او اهل درنگ نبودن. به جبهه رفت تا تجارب نابی را که در مبارزه با یکی از نوکران آمریکا در ایران به دست آورده بود ،در مبارزه برعلیه نوکر دیگر او یعنی «صدام»به کار گیرد.
جنگ بر خلاف باور دشمنان مردم ایران در چند روز پایان نیافت و فرزندان این آب وخاک با همه ی توان وقدرت پوشالی شان در برابر اراده ی آهنین ومقدس فرزندان ایران بزرگ ،نتوانستند کاری از پیش ببرند.
دوسال از جنگ گذشته بود و«صمد» قائم مقام فرمانده گردان شده بود ودر لشگر عاشورا مردانه در مقابل دشمنان مبارزه می کرد.
شهادت آرزو هر مجاهد راه خداست و اونیز این آرزو را داشت.در تاریخ 6/ 2/ 1361 در منطقه ی شلمچه در حالی که پیشاپیش نیروهای گردان در حال پیشروی به سمت دشمن بود ،بر اثر اصابت تیر به شکمش به شهادت رسید .
منبع:"روایت سی مرغ"نوشته ی گروهی،نشرکنگره ی بزرگداشت سرداران وشهدای آذربایجان،اردبیل-1376


خاطرات
برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده ودوستان شهید
دم دمهای ظهر داغ تابستان ،گرمای مطبوع آفتاب ،صمد را توی حیاط کشیده ،تنش را مور مور می کرد .زیر رگبار اشعه خورشید جا خوش کرده بود .پشت به آن ،کنار طاقنمای قدیمی حیلط ،تن، یله کرده ،نور می خورد .پیوستن به نور و درک ذرات هستی اش ،رازی است که انسانهایی از سلاله نور را در سیطره ی خود گرفته است .صمد همیشه نور را می جست و اینک نیز ،غنیمت تابستان زود گذر شهر ،واداشته بود که حمام آفتابی بگیرد و گرمای نور پراکنده در فضا را در تن و جان خویش ذخیره سازد .چنان او را در خلسه فلسفی لحظه ناب یافتم که دلم نیامد حواسش را پرت کنم .آهسته کنارش نشستم .آسمان را به تفسیر نشسته بود .شوخی کردیم و خندیدیم و سر به سرش می گذاشتم .
مادرم داشت از پله ها پایین می آمد که صمد تند و سریع از دور ،در پشت رختهای روی طناب پناه گرفت و سپس به سرعت چادر وی را که بر روی طناب آویخته بود بر کشید و تن خود را پوشاند .گفتم :صمد !مادر که نامحرم نیست چرا چنین می کنی ؟وانگهی پوشش ات هم که کافی است .جوابی نداد ،سوال پیچش کردم .آهسته با انگشت به پشت سمت قلبش اشاره کرد و گفت :نمی خواهم مادرم زخمم را ببیند و ناراحت شود .اثر آن زخم عمیق که در یک عملیات ،بر پشتش نشسته بود تا پایان زندگی کوتاهش با وی بود .

ورزش را دوست می داشت همراه با توانایی جسمانی بسیار زیاد ،پیوسته در جنب و جوش بود .وقتی در ستاد مواد مخدر با شهید سید جعفر خوشروزی کار می کرد ،مدام در اندیشه تقویت توان جسمی خود سختیها را به تن تحمیل می نمود .در برنامه های ستاد مبارزه با مواد مخدر ،مشکل ترین و خطر ناک ترین عملیات را با نفرات اندک به موفقیت می رسانید .

هنوز 14 سالی نداشت که کلاس درس را رها کرد و در شیارهای صفوف جوانان حق طلب شهر جاری شد .
با این که هنوز سرد و گرم روزگار را نچشیده بود ،به سرعت از وضعیت جریانات سیاسی و اجتماعی آن روز به تحلیل های درست و منطقی دست یافت .سمت انقلاب و مشی صحیح حرکت انقلابی امام (ره) را به درستی در مذاق جان شیفته اش به نغمه خلاقی نشانده بود و پیش می شتافت .
شوری شیرین همراه با سوزشی مطبوع از مهر امام (ره) ،مدام جانش را به هیجان می آورد و چنان مشتاقانه در آرزوی دیدار حضرتش بود که به هر دری می زد تا شاید گشایشی حاصل آید .به طوری که دو بار به زیارت حضرتش نایل شد و جذبه آن دیدارها را همیشه در وجودش احساس می کرد و با یاران پیوسته از این وصل شیرین سخن می گفت و بارها بازگو می نمود .
شتاب تبلور شخصیت عملی اش چنان سریع بود که بزودی جزو دسته مربیان واحد آموزش سپاه اردبیل قرار گرفت .در جریان همین مسئولیتهای عملی بود که گل خلاقیتهای وجودش شکفتن آغاز کرد و حضورش در سپاه چنان لازم و ضروری احساس گردید که مسئولین به دلیل نیاز به او از رفتنش به جبهه ها مانع می شدند تا این که جان بی قرارش ماندن در چهار دیواری پادگانهای آموزشی سپاه را تاب نیاورد و ناگزیر شد به شیوه ی دیگری عمل نموده ،خود را به میدان نبرد برساند .به بهانه استراحت به طور رسمی تقاضای مرخصی استحقاقی چند روزه نمود و به جبهه شتافت .برادران پس از شنیدن خبر این رفتار وی ،به خاطر عشق و علاقه اش به خدمت فداکارانه ،تحسینش می کردند .

نیمه های شب با صدای مادر از خواب بر جستم .گوشه ای نشسته بود و می گریست .با دیدن من به سویم بر گشت و گفت :بلند شو ...
بلند شو ...صمد شهید شده .هراسان از جا پریدم و داد زدم :مادر !این چه حرفیه ؟چطور مگه ؟آخه ...اجازه نداد حرفهایم تمام شود :خواب دیدم ...هق هق گریه اش در فضای اتاق پیچید و ادامه داد :خواب دیدم که دوازده ستاره نورانی از آسمان به حیاطمان آمده ،صمد را صدا زدند ،کمی آرامش کردم و گفتم :مادر چیزی نیست خواب دیدی ان شا الله !خواهد آمد .

آیا دیده ای که کودک تمیز را آن دم که با دستی خشن بر گلوی ترد گلی چنگ می زند و می فشارد و آن را می لهد و گل چه سان بی تابانه مظلومیت خویش را به تصویر می نشاند ؟
و آیا دیده ای باز تاب روح پیری را آنگاه که جوانی خیره پرنده ای را در مشتهای بی عاطفگی خویش بال و پر می شکند و پرواز را از او می گیرد ؟
من اینک ،در وصف خطوط رنگ باخته خاطرات یاران شهیدان شمشاد ها را – بی گدازش خارهای خلیده بر جان خویش – به ترنم بنشینم ؟
صمد پیشا پیش نیروها سینه اش را آماج گلوله ی اهریمنان کرده .بر خصم ناتوان حمله می برد .پیشانی بند سبزی که رمز شناسایی چکاوکان عاشق از نیروهای بیگانه بود ،نقش لا اله الاالله را رقم زده بود .دوشادوش او حسین گویان به پیش می رفتیم .حضور صمد بذر پیروزی بر قلبها می کاشت نبرد هر لحظه شدت می گرفت و او سخت گرم هدایت نیروها بود که بناگاه تیر خصمی که قلب پاکش را نشانه رفته بود بر بازوی چپش نشست .در آغوشش کشیدم و خواستم برش گردانم ،گفت :با بر گشتن من روحیه بچه ها تضعیف می شود .خواستم زخمش را ببندم ،اجازه نداد و گفت :تو برو ،خودم می بندم .بچه ها با مشاهده فرمانده مجروحی که پیشاپیششان به نبرد ادامه می داد ،با روحیه ای دو صد چندان ،کافرستان خصم را به خاک و خون کشیدند .در حالی که خون همچنان از بازویش فرو می ریخت گفت :اگر شهید شدم 25000تومان را که همراه دارم ،بردار به لشکر تحویل بده مال بیت المال است .آتش دشمن اجازه نمی داد حرفی بزند ،از خاکریز بیرون آمدیم باید پیشروی می کردیم و در این حال رگباری به سویمان باریدن گرفت و اصابت مجدد تیرها پیکر زخمی وی را از فرش به عرش برد خواب مادر درست بود 12 ستاره آسمان یقین ،صمد را به محفل یار فرا خواندند .


آثار باقی مانده از شهید
بسم الله ارحمن الرحيم‎
‏من به فرمان امام وبرای مبارزه با مستكبرين و حمايت از روحانيت مبارز به جبــــــهه مى روم و پاى در چكمه مى كنم و اسلحه به دوش مى گيرم؛ سينه دشمن را نشانه مى روم نه به خـــــاطركينه و خصم بلكه براى احياى دينم و صدور انقلابم .
اى امت اسلام، اى امت ايران، هــــرگزفــــــريب منافقان و روشنفكران غرب زده را و شرق زده‌گان را نخوريد و روحانيت را حامى باشيــــــد . اى امت مسلمان، اى پويندگان راه اسلام، هرگز امام را تنها نگذاريد وچند پيــــامى دارم به صــــــورت شعر به امام و امت مسلمان :
جنگ جنگ است بيا تا صف دشمن شكنيم
صف اين دشــمن همچو اهريمن شكنيم.
افسانه قلعه شيطان بزرگ
چون على فاتح خيبر شكن مى شكنيم‎
راه ماراه حسين است كه تيشه خون
همه بت هاى زمين درشب روشن شكنيم‎ ‏
گرچه تاريخ سكوت است (نبودن ) اما
ما به يك دم (بودن) ز (نبودن) شكنيم‎

 
 
دوشنبه 8 فروردین 1390  7:05 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

خراسانی,سید جعفر

معاون عمليات گروه جنگ هاي نامنظم شهيد چمران(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

 

چه قدر شور انگيز و شگفت آور است پدري قلم به دست گرفته از ايثار و شهامت و حماسه خونين فرزندش به رشته تحرير برآورده و تراوشات ذهني خويش را مانند شبنم سحري بر روي لاله داغدار فرو مي ريزد تا شميم دلپذيرش گلچيني را سرمست و گلچيني را مسرور سازد .
سيد جعفر خراساني سال 1336 ه ش در در خانواده سيادت متولد شد. تحصيلات ابتدايي و متوسطه را در زادگاه خويش، شهر« اردبيل » به پايان رساند. در زمان شاه خائن ووطن فروش از نظام مقدس سربازي معاف شد و معافيت موجب گرديد بتواند گذرنامه اش را اخذ و با اراده خلل ناپذير به سوي «سوريه »و «لبنان» و «فلسطين» حرکت و در جبهه رزم آوران سلحشور عليه اشغالگران قدس پيوست و در مقابل صهيونيست ها قرار گرفت و در گروه «امل» به افتخار مقام چريک اسلام در آمد. به سرپرستي دکتر شهيد« چمرا» مبارزه خود را شروع و از حريم اسلام دفاع در عرض يک سال تلاش شبانه روزي به فرماندهي بخشي از اردوهاي چريکي منسوب دوش به دوش ياران بيت المقدس از اين گونه جانبازي و ايثار دريغ ننمود و هيچ مرزي براي اسلام نشناخت و مرگ با شرافت را بر زندگي ننگ ترجيح مي داد. در اين زمان حساس و حماسه آفرين ، حمله عراق به سوي ايران آغاز گرديد و تجاوز وحشيانه لشکريان صدام شرور در لبنان به گوش مبارزان ايران رسيد. بلافاصله جعفر با چند نفر از ياران به ايران مراجعت و در سو سنگرد به گروه نا منظم شهيد دکتر چمران پيوست . باز هم اين غيور شکست ناپذير چنان شهامت و شجاعت از خود نشان داد که دکتر چمران در سخنراني پرشور خويش اظهار نمود من آرزو دارم همه شما مانند جعفر، اين جوان آذربايجاني باشيد. در اين پيکار حق عليه باطل يگانه سيد من است. از پيشاني مردانه اش مي بوسم و اسلحه کمري خويش را هديه و به وي تقديم مي دارم .
صدها چريک مبارز اسلامي تبريک گفته و تشخيص فرمانده محبوب خويش را ستودند. آري تاريخ و مرور زمان بيان گر چهره هاي باطني انسان هاست. جعفر در زير رگبار مسلسل ورد زبانش بود . فرياد ما بلند است نهضت ادامه دارد حتي اگر شب و روز بر ما گلوله بارد . ما راست قامتا نيم، جهانيان بدانند با چنگ و دندان استوار و محکم مقابل ظلم ايستاده ايم و هرگز خم نخواهيم شد. اينک چکامه از دفتر خاطرات شهيد سيد جعفر خراساني من يک چريک مبارز اسلام و پاسدار حرمت خون شهيدانم، هدفم جهاد در راه الله، ايده آلم پيروزي مستضعفان بر مستکبران .
تا ظلم و فساد و منکرات است اسلحه بر زمين نخواهم گذاشت .
هر لحظه سنگرم حجله . تفنگم عروس و آهنگم تکبير من است . الحق در اين راه بميرم شهيد و اگر بمانم پيروزم .پدر و مادر و دوستان، زمانيکه بحق لبيک گفته ام آگاهانه در اين نهضت عظيم و پر محتوي شرکت و در ميدان نبرد قدم گذاشته ام مي دانم در هر قطره خونم هزاران انتظار هزاران لاله نهفته است مي چرخم، پروانه وار بدون شمع مکتب و مي گيرم الهام از کانون آن نورانيت عالم که پرتو ايست از توحيد؛ يادگار است از نبوت که مرا به خود جذب کرده. هر لحظه غرورم، وجودم و توانم را تجزيه و بر کمال انسانيت سوق و شيفته رهنمود خويش ساخته تا جان در بدن دارم در بيعت استوار و در خط صراط المستقيم که انسان هايش پيروزي و صدور انقلاب به سطح جهاني و منجر به نابودي ابرقدرتها خواهم رفت و تا احتزاز پرچم اسلام در بالاي کاخهاي ويرانگران و استبداد طلبان و تا آزادي فريادهاي دلخراش محرومين و مظلومين که در زير رگبار صهنويستي و در زير چکمه هاي ارتش سرخ و پليد که در حقوقشان خطه شده مي جنگم و مرگ را در بستر حرير موقع خطر همچو شمشير زنگ زده در غلاف مي دارم و مي پذيرم مکتبي که شهامت دارد اسارت ندارد.
درود بر تو اي معلم ، اي امام ، اي رهبر ، اي مرجع تقليد مسلمين .
پيغامم را با خون امضاء ، فرمانت را به جان خريدارم جعفر خراساني
آري !
در جبهه پاک ترين محبوب ترين شريف ترين انسان ها بايد قرباني شدن را بپذيرند تا معصوميت چهره شان و عصمت خون هايشان و مرگ خونيشان چون برقي در تاريکي بدرخشد و چهره پرفريب ستمگر را رسوا بنمايد و او چه خوب اين وظيفه را به انجام رساند .شهید خراسانی پس از سالها مجاهدت درسال1361درسلیمانیه عراق به شهادت رسید.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثار گران اردبيل،مصاحبه با خانواده ودوستان شهيد



وصیت نامه
پدر و مادرم :
من یک چریک جهادگر مسلمانم. هدفم گسترش اسلام ناب محمدی (ص) در سطح جهان است. ایدآلم عدالت و ولایت علی (ع) و حاکمیت قرآن است. تا ظلم است، اسلحه بر زمین نمی گذارم. تا فساد و منکر است، برجای نمی نشینم؛ برخصم پشت نمی کنم؛ و از دوست روی نمی گردانم. هر چه در توان دارم، بر طبق اخلاص نهاده، تقدیم انقلاب نمودم.
مادر، تفنگم عروس، سنگرم حجله و آهنگم تکبیر من است. لغزش لرزه بر اراده خلل ناپذیرم نفوذ نتواند، گر شیطان نفس را از خود رانده قدم در این راه مقدس نهاده. اگر بر فیض شهادت نائل شوم جاهد و اگر بمانم پیروزم. در آفرینش آنچه دارم امانت است. از بار تعالی خیانت جائز نیست. هر قطره خونی که از وجودم فی سبیل الله بر زمین ریخته شود، ندایی است بر اثبات توحید، نبوت و معاد. این شیوه حقیقت پرستی در نهادم با شیر اندرون شده با جان به درود. خدایا مرا توفیق عنایت فرما تا سنگر جهاد به یاری مستضعفان و سنگر نبی با کفر به یاری قرآن گر عمل به خشنودی رهبر کبیر انقلاب فایق و ...                                                 سیدجعفر خراسانی



خاطرات
صومعلو:
ما به همراه برادر بزرگوار شهید خراسانی در دبیرستان خصوصی اردبیل مشغول تحصیل بودیم. من با برادر ایشان همکلاس بودم. ایشان یک سال از من بزرگتر بود. ایشان در سال 1353 در کلاس دهم بودند و من در کلاس نهم آن موقع؛ شایعه شده بود که شهید خراسانی علیرغم سن کم خود و علیرغم سختی، به قله سبلان رفته اند. در تابستان، رفتن به قله سبلان سخت است چه برسد به اینکه در سرما در فصل زمستان به آنجا رفت. آوازه ایشان در دبیرستان مطرح شده بود که ایشان شجاعت مخصوصی دارد که علیرغم سن کم به قله سبلان به تنهایی رفته است.
در سال 55، 56 در دبیرستان جهان علوم سابق، اندرزگو فعلی همکلاس شدیم. ایشان در ردیف ما قبل آخر می نشستند و از بدن نرم و قابل انعطافی برخوردار بودند و گاهی به شوخی چون چهره بسیار شاداب و خندانی داشتند، ادای یک توپ هفت لایه را در می آورد و مثل یک توپ بالا و پایین می رفت. بدنش از نرمی و انعطاف برخوردار بود.
در جریان انقلاب که در رمضان سال 57 در اردبیل شدت گرفت، از بچه هایی بودند که نقش منفی اطلاع رسانی و گاهی شکستن مراکز فساد را بر عهده داشتند. یک تیمی بودند که من خاطرم است که وقتی یک درگیری در دی ماه سال 57 در زمان نخست وزیری ازهاری به وقوع پیوست، در مقابل کلانتری جلوی راهپیمایی ها را گرفتند و گاز اشک آور غلیظی را انداختند داخل جمعیت. بعدها شنیدیم که گروه های خراسانی با دیگر دوستانش یک عملیاتی علیه کلانتری انجام داده بودند و ایشان به همراه شهید جاوید محسنی و سایر دوستانش از جمله کسانی بودند که از شجاعت خاصی برخوردار بودند و شکستن تابلوهای سینماها و مراکز مشروب فروشی و کاباره ها را با شجاعت خاصی انجام می دادند .
بعد از پیروزی انقلاب شهید خراسانی به لبنان رفت. حضور ایشان در لبنان و پیوستن ایشان به دکتر چمران تحول عظیمی در روحیه شهید خراسانی بوجود آورده بود؛ به طوری که به عنوان نامه هایی که برای شهید جاوید محسنی می نوشتند و ما مطلع می شدیم، نشان از عمق تغییرات روحی و ایمان واقعی که در ایشان به وجود آمده بود، داشت. ایشان در این نامه ها می نوشت که اگر من دور از امام هستم، جاوید تو برو آجر جهاد و در و دیوار را از طرف من بوسه بزن، حداقل این طوری دلم خنک می شود .
یک روحیه ای که شهید خراسانی داشتند این بود که ایشان را شما همیشه خندان می دیدید؛ یعنی هیچ وقت شما ایشان را حالت گرفته نمی دیدید. همیشه خندان و شاداب و تر و تازه بود. شوخ طبعی و مهربانی جزو خصیصه ایشان بود. جنگ که شروع شد، علیرغم اینکه رفته بودند، می توانستند برنگردند. به عنوان تکلیف در آغاز جنگ به ایران برگشتند. یادم است که در آن موقع در جهاد سازندگی اردبیل بودیم. شهید جاوید محسنی سرگروه پزشکی بودند و 17 - 18 روز بود که جنگ شروع شده بود. ما در ستاد پشتیبانی جنگ کار می کردیم. در هفته سوم جنگ گروهی از امدادگران اردبیل اعزام شدند که سرپرستی آن تیپ با شهید جاوید محسنی بود. در جبهه قبل از اینکه تقسیم شوند، با هم بودند و با شهید جاوید محسنی شوخی هم می کردند؛ یعنی یک بازی مشت و لگد بود که خیلی با هم بازی می کردند. هر وقت همدیگر را می دیدند از این شوخی ها می کردند.
24 مهر یا آبان بود که شهید جاوید محسنی به شهادت می رسد و سه روز جنازه ایشان در تیررس دشمن بوده و کسی قادر نبوده جنازه ایشان را بیاورد. با شجاعتی که شهید خراسانی داشت و علاقه ای که به شهید جاوید داشتند، علیرغم اینکه در تیررس دشمن بود، بعد از سه روز توانستند جنازه ایشان را بیاورد و به اردبیل ببرد. خاطرم هست که شب عاشورا بود که خبر شهادت شهید جاوید محسنی را به ما دادند و یک بار من گریه شهید جعفر خراسانی را دیدم که برای من شگفت آور بود. یک بار دیگر هم شنیدن خبر شهادت رضائیان بود. این را که شنید من با چند نفر جلو مسجد اعظم بودیم که من گریه ایشان را در آنجا دیدم.
در وسط مسجد اعظم یک محل روشنایی هست که به شکل یک خرپای دایره ای شکل طراحی شده است. مسجدی با آن بزرگی که با چهار ستون برپا است. در محرم سال 1357 در اردبیل در شب تاسوعا رسم است که تا صبح دسته های عزاداری می آیند. ما تا آخر می ماندیم و همه که می رفتند، شهید جعفر خراسانی از این ستون ها بالا می رفت و آویزان می شد. از آن خرپای دایره ای بعید است که یک نفر یک ثانیه بتواند تحمل کند و او تا آنجا که می توانست با حالت آویزان با دستانش حرکت می کرد و خودش را به جلو می برد.
هزینه پاک زندگی کردن خیلی بالاست. به نظر من کسانی که انسانهای سالم، پاک و متدینی هستند، هزینه های خیلی گرانی را مصرف می کنند که این مرحله را حفظ بکنند. بدون قوانین الهی در کشور زندگی کردن کار راحتی است، اما پاک زندگی کردن هزینه های بالایی دارد. خیلی سخت است. انسان باید تلاش بکند یک زندگی پاک را برای خودش بدست آورد. به نظر من شهید خراسانی برای رسیدن به این هدف جانش را داد. خداوند به ایشان فرصت داده بود که مخصوصاً بعد از انقلاب و با حضور در لبنان و به خصوص در محضر دکتر چمران چنان متحول شده بود که می شد گفت به آن کردار حزب الله که خداوند در قرآن مطرح کرده، رسیده بود. ما به حال ایشان غبطه می خوریم که ایشان چقدر دچار تحول شده اند و به آن مقام دست یافته اند. من در اینجا از خداوند متعال می خواهم که اجر به پدر و مادر ایشان عطا کند.
خاطره ای را به نقل از پدر ایشان نقل می کنم: اوایل پیروزی انقلاب یا نزدیکیهای پیروزی انقلاب، شهید بزرگوار با اسلحه به خانه می آید و مادر ایشان می بیند که شهید جعفر خراسانی اسلحه به دست دارد. مادرش به پدرش می گوید جعفر که اسلحه به دست گرفته؛ من بعید می دانم که تا پایان، این راه را ادامه ندهد و ما باید منتظر حوادث بعدی که برای جعفر خواهد افتاد، باشیم و آن را تحمل کنیم. رابطه عاطفی عجیبی بین مادر و مخصوصاً پدر ایشان بود؛ طوری که همیشه پدر ایشان، حاج میر داود خراسانی، وقتی که من خدمت ایشان می رسیدم، مخصوصاً دهه اول هفته ای که می رود سر مزار، یک چیزی می خرد؛ گلی یا چیزی تزیئنی می خرد. پرسیدم که این چه کاری است که انجام می دهی؟ گفت: فکر می کنم آن پول توجیبی که من به جعفر می دادم، الان همان کار را انجام می دهم و با این رابطه عاطفی فکر می کنم هنوز هم هست .

پروین سمساری مادر شهید:
آن شهید خیلی قشنگ، عالی و فرد مرتبی بود. در زندگی اش هیچ وقت خطا از او سر نزده بود .
همیشه احترام پدر و مادر را نگه می داشت؛ مخصوصاً انقلاب اسلامی که شده بود، علاقه اش خیلی شدیدتر شد. خودش هم در راهپیمایی ها شرکت می کرد.
یک روز به او گفتم پسرم بیا برایت نامزد کنم. گفت: نه مادر جان این را به من نگو، من اهل زندگی نیستم، من اهل انقلابم.
در عین حال حرف او خیلی رونق یافت. بعد از آن جنگ شروع شد بعد. دو سه بار رفت و برگشت. بعد گفت من تعجب می کنم شما در اینجا چراغ روشن نمی کنید ولی دشمن در جاده ما بهترین راه را می کنند و ایرانی ها مانده اند در تاریکی .
من این را قبول نمی کنم چون که من انقلاب کرده ام، باید پشتش هم بمانم و گفته های خود را انجام داد و رفت جبهه. یک بار هم رفت و به دوستانش نامه نوشت که: دوستان چرا نشسته اید در جایتان؟ نمی دانید در اینجا چه می گذرد؟ بیایید به کمک و وقتی هم آمد، دوستان و فامیل را به کمک خواست. بعضی ها را با خود برد و بعضی ها هم بعداً رفتند .
بعد از آن که وقت آخر بود 2 سال بود که در جبهه بود. بعد آمد برای آخرین بار از ما خداحافظی کرد .
دیگر نمی گفت آخرین بار است، ولی برای آخرین بار خداحافظی کرد و دوستانش را در یک جا جمع کرد و صحبت هایش را گفت و رفت.بعد از رفتن او ما ناراحت شدیم. بالاخره من مادرم. همه مادر دارند و می دانند مادرها چه احساسی دارند. آمد خداحافظی کرد. گفتم: جعفر کجا می روی؟ من را می گذاری کجا می روی؟
از من ، از پدرش ، از خانواده اش ، از این دنیای زیبا خداحافظی کرد و رفت و دیگر نیامد .
هیچ کس جرأت نمی کرد به من بگوید جعفر شهید شده تا اینکه آمدم منزل. رفته بودم عزاداری . دیدم خانه خیلی شلوغ است. من ناراحت شدم ، شوکه شدم.
بالاخره به هر کجا نگاه کردم، به من چیزی نگفتند ولی شلوغ بود؛ پسرم با ماشین می خواست بیاید خانه. تا من را دید، با ماشین برگشت و دیگر به خانه نیامد. هیچ کس به خانه برنگشت، چون من ناراحت می شدم .
خواهر بزرگم نگذاشته بود. گفته بود بگذارید پروین امروز راحت بخوابد و فردایش می گوییم، ولی من راحت نبودم؛ هیچ وقت راحت نبودم. آنها هر کاری می کردند، به انقلاب می رفتند، به جنگ می رفتند، ولی دردسرشان برای من بود.
رفت و بعد از رفتنش همه شب من ، مثل مجسمه ماندم و لباس سیاه هم پوشیده بودم. قبل از آن رفته بودم مقابله آن را هم از تنم بیرون نیاوردم، چون که این همه جوان شهید شده به خاطر آنها سیاه پوشیده ام .
پسر خودم از آن هم جلوتر شهید شده بود. فردایش به من گفتند. حاجی آمد آنقدر گریه کرد که چشمانش قرمز شد. یک راست رفت سمت دستشویی دست و صورتش را بشوید . از این کارهایشان متوجه شدم جعفر شهید شده. بعد جنازه اش را آوردند و شستند و تمیز کردند. خدا همان طور که او را به من تمیز داده بود، تمیز هم گرفت.
افتخار می کنم که پسرم شهید شده در راه دین ، در راه اسلام ، در راه ناموس. خیلی خیلی افتخار می کنم، مخصوصاً که از ناراحتی من کم شده و می توانم دوری جعفر را تحمل کنم، ولی مادر هیچ وقت از فرزندش سیر نمی شود .
آمد دید چراغ ها را خاموش کرده ایم و در تاریکی زندگی می کنیم. با شمع آمد.
چندین بار که بود آمده بود اردبیل، دیده بود ما چراغ روشن نکرده ایم. نه ما، بلکه همه اردبیلی ها. گفت : این چه وضعیه؟ دشمن آمده در جاده های ما مرتب زندگی می کنند. می آیند و می روند، ولی اینجا اهل شهر نمی توانند چراغ روشن کنند. این چه کاری است؟ چرا ما جلو اینها را نمی توانیم بگیریم؟
اصلاً افتخار می کرد. وقتی به جبهه می رفت تا آنجا خدمتی انجام بدهد از ناراحتیش کم می شد.
بالاخره گفت: دوستان، بیایید همت کنید. نامه اش هست که چه چیزهایی نوشته است. چرا نشسته اید در جایتان؟ آن طرف دشمن ما را خراب کرد، مملکت ما را پایمال کرد. خلاصه گفت : دیگر من نمی توانم. تحمل نکرد و انقلابی را که شروع کرده بود، نتوانست به دست بسپارد. بالاخره لباسش را پوشید و تمام وسایلش را برداشت و رفت .
بعد از آنجا نامه نوشته بود به دوستانش که بیایید؛ چرا نشسته اید در جایتان؟ بیایید اینجا، در اینجا به شما نیاز است. چرا نشسته اید؟ ما در حال جنگیم.
جعفر خودش تک و تنها جنگ می کرد. می گفت هیچ کس نیست، نمی آیند. نمی دانم چرا نمی آیند. این طوری احساس ناراحتی می کرد؛ هم از جنگ هم از اینکه هیچکس نمی رفت. ولی آن نامه مؤثر شد و 2 - 3 نفر از دوستانش رفتند. آنجا با هم جنگ می کردند. 2 نفر از آنها را مادرانشان برگرداندند. بعد او آنجا تک و تنها ماند. تک و تنها با لباسش، با پولش، با زندگی اش جنگ می کرد.
حتی یک عکس دارد که بلند شده و می گردد و نگاه می کند ببیند چه کسی از عراقی ها هست که حمله کند. خیلی زرنگ بود. می خواست به ایران خدمت بکند. می خواست به مملکت خدمت بکند. نسبت به همه خیلی خوشبین و خوش اخلاق بود. اصلاً از هیچ چیز ناراحت نمی شد.
فکر می کنم در هنگام شهید شدن هم ناراحت نشد. ولی من به یک چیز افسوس می خورم. اینکه هنگام مردن چه کسی را پیش خود صدا کرد؛ مادرش را، پدرش را، خواهرش را. من فقط از آن لحظه ناراحت می شوم.
خیلی وقت ها هم می گویم عیبی ندارد، شهید شده. خیلی از جوانان شهید شده اند، مال من هم شهید شده.
او خودش را مالک انقلاب ایران می دانست. وقتی خدمت می کرد خوشحال می شد؛ یک دنیا خوشحال می شد .
نمی دانم چه چیزی درباره لبنان می گفتند که به آنجا رفت. بعد از رفتن به آنجا شنیده بود که در ایران جنگ است؛ گذاشت و برگشت به ایران. گفت: آمده ام که بروم جنگ. این طور می گویند. من دقیق نمی دانم.
با چمران بعد از لبنان هم بود. وقتی به لبنان رفت و برگشت، 6 ،7 ماه آنجا ماند. نمی دانم چند ماه ماند و برگشت و نتوانست در اینجا بماند.می گفت ناراحتم؛ بالاخره جنگ است؛ در ایران نباید نشست. می شود گفت : خوب دشمن است؛ حمله کرده؛ چاره چیست. ما باید جمع شویم و به انقلاب کمک کنیم .
رفت جبهه و برگشت، آمد گفت تا اندازه ای جنگ روبراه است. خوب می رسند، ولی لشکر کم است؛ لشکر زیاد باشد ما پیروز هستیم.الحمدالله در آخر جنگ لشکر زیاد شد. در جبهه به چمران پیوست. قبلاً با چمران آشنایی نداشت.
وقتی به جبهه رفت و برگشت، درسش را تمام کرد. آنها که تمام شد، رفت در سوسنگرد، دهلاویه. نمی دانم رفتید آنجا یا نه؛ همه شان آنجا هستند. رفت آنجا و در سوسنگرد به دکتر چمران پیوست. در آنجا معاون دکتر چمران شده بود. بالاخره همه شان کار می کردند، ولی او خیلی دقیق بود. خیلی بچه ساده ای بود و از خیانت چیزی نمی دانست.
من درست نمی دانم و از یادم رفته از بس که ناراحتی کشیده ام. در یادم نمانده که شرح بدهم، ولی خوب کار می کردند. یک روز گفتند جعفر شهید شده؛ همان روز که در خانه کسی نبود و کسی نمی آمد که من بفهمم، ولی دو سه روز قبل با تلقین با جعفر صحبت کرده بودم. گفت که مادر من برمی گردم. گفتم : خدا را شکر، بفرما، هر وقت بیایی روی چشمانم جا داری و این طوری او را تشویق کردم. ولی گفتم جعفر اگر کار نداشتی بیا؛ کار داشتی نیا.
نمی دانم چه گفت به من؛ من منتظر بودم که جعفر می آید. نمی دانستم که شهید می شود. می گفتم که زنده می آید؛ تا اینکه که معلوم شد شهید شده و پیکرش آمد.
نمی دانم کجا بود که جنگ می کردند و آنجا را محاصره کرده بودند که در همه جا از زرنگی او می گفتند.
خیلی احترام می گذاشت. می رفت و می آمد، سلام می کرد. نماز را محترم می شمرد. در خانه ما همه شان نماز می خوانند، روزه می گیرند و ...
می دیدیم وارد اتاق شده و در اتاق بسته بود. باز می کردم می دیدم جعفر آنجا به پنهانی نماز می خواند. می گفتم چرا در را بستی؟ بیا غذایت را بخور. می گفت نمازم را بخوانم بعداً می آیم.
می گفت : من به خداعبادت می کنم نه به بنده خدا. می گفتم : کسی هنگام نماز خواندن پنهانی در را نمی بندد.
حسن پور منزه
بنده تقریباً تا اوایل جنگ یعنی 1358 و 1359 در دو نوبت که به جبهه اعزام می شدیم از طریق نهضت سواد آموزی در آنجا بودیم. در کار نهضت سوادآموزی بودم و او را با خود می بردم برای جنگ های نامنظم که الان مشهور است.
مقر ما آن زمان استانداری بود. آنجا می رفتیم به گروه های جنگ نامنظم ملحق می شدیم. ما را دادند به مدرسه رودابه . مدرسه رودابه یکی از مقر های ستاد چمران بود که یک ستاد فرعی بود.
آنجا ما با گروهی از اردبیلی ها برخوردیم به فرماندهی آقای سید جعفر خراسانی که بنده توفیق داشتم در مدت 4 ماه در خدمت ایشان باشم.
تقریباً 5/4 ماه در دو نوبت یعنی سه ماه به سه ماه اعزام بود. اعزام ما سه ماه اول بود. اعزام شدیم آمدیم مرخصی. بعد از اینکه اعزام مدت دار شدیم باز هم خیلی به ایشان علاقه داشتم؛ به فرماندهی ایشان. ما زیر مجموعه ایشان بودیم و بعنوان خدمتگذار در آن موقع یعنی اوایل 58 ، 59 در خدمت ایشان بودم. در طرحهای سوسنگرد همان روستاهای معروف بهماویه ، بدرید و دهلاویه آنجا در خدمت ایشان بودیم.
البته از شکل گیری اش من تقریباً آشنا نیستم و اطلاعات چندانی ندارم، ولی ما از نهضت سواد آموزی اعزام شدیم.
آن موقع اوایل جنگ بود و سپاه چمران درگیر جنگ های نامنظم بود و می گفتند جنگ های نامنظم، همیشه در خط مقدم.
من بدین خاطر علاقه داشتم برویم پیش چمران، چون واقعاً در خط مقدم بودیم. فاصله مان هم با دشمن نهایت 300متر 400 متر بود، یعنی همیشه آنها ما را می دیدند و ما آنها را می دیدیم .
آن طرف دیدم سید که خیلی شجاع و خوش سیما بود، او را انتخاب کردیم و گفتیم هرکجا ایشان بروند ماهم می رویم.
از جنگ های نامنظم ما سه تا مخالفت می کردیم. می گفتند شما مرده ها را انتخاب کنید. گفتم نه، آقای خراسانی هر جا بروند ما هم می رویم. می گفتند ایشان خطرناک می رود جلو. چیزهایی می گفتند تا ما بترسیم.
همه شان اردبیلی بودند.بعد همه بچه ها از ما جدا شدند، ولی ما از او جدا نشدیم، چون خیلی به ایشان علاقه داشتیم.
تقوایی داشت که تعصب خشک و خالی نبود. برخلاف بعضی برادرها خیلی دوست داشتنی بودند. خیلی بشاش و خوش سیما بودند.
ایشان در اطراف کرخه بود که منطقه ای بود که پشتمان آب بود و طرف دیگرمان خاک ریز؛ یعنی هر کدام از شهرها و روستاها که نیرو می آوردند، نمی توانستند دوام بیاورند؛ یا شهید می شدند و یا زخمی می شدند.
فقط جعفر خراسانی بود. ما 20 ،21 نفر بودیم. هر چه قدر هم سرهنگ رستمی که خدا رحمتش کند، از یاران دکتر چمران بود، می گفت شما برگردید عقب و کمی استراحت کنید، ولی ما می گفتیم نه، تا سید خراسانی هست، ما هم اینجا هستیم.
می گفت اینجا شهید می شوید، زخمی می شوید، می بینید هرکس اینجا می آید یا شهید می شود یا زخمی برمی گردد. ما می گفتیم نه، ما به اینجا علاقه داریم.
بالاخره تا اینکه روزی رسید که دشمن خیلی اذیت می کرد. شب ها می آمدند در پشت خاکریز. آن موقع که امکانات نداشتیم، یک کاسه پلاستیکی غذا داشتیم که نارنجکها را می انداختیم داخل آن. آنها گرا می دادند و ما نارنجک ها را پرتاب می کردیم. نهایتش کلاش بود که بلاخره آقای خراسانی گفت نمی شود این وضع را تحمل کرد. هر روز این قدر شهید می دهیم. هر کس سرش را از خاک بلند می کند اینها تیر مستقیم می زنند. من نمی توانم تحمل کنم.
تقریباً ساعت 5/4 یا 5 بود. دقیقاً خاطرم نیست. گفتم باید بروم. 7- 8 تا از بچه ها را برداشت و به ما مأموریت داد و گفت شما نمی توانید دیگر تحمل کنید، همین جا بمانید. من بروم حساب اینها را برسم. متاسفانه ساعت 5/6 یعنی 1 تا 5/2 ساعت بعد گفتیم خبر نشد؛ هوا روشن شده و ایشان باید برمی گشتند. پشت خاکریز که کمی حرکت کردیم، در یکی از کانال ها متوجه جنازه ایشان شدیم. من هم که بیش از حد به ایشان علاقه داشتم، بعد از اینکه شهید شد، 7 - 8 روز مریض شدم و در بیمارستان بستری شدم.
شهید که شد، ما باز هم آمدیم و با بچه های اردبیل به همان مقرمان بازگشتیم. هر چه قدر گفتند برگردید عقب، گفتیم تا مأموریتمان تمام نشده اینجا هستیم.
از این روز که ایشان هم شهید شدند، دیگر از آن نیروهایی که شب ها ما را اذیت می کردند خبری نشد. چون هر روز صبح کانال ها را باز می کردیم که به اصطلاح ببینیم کجا هستند، می دیدیم تمامشان جنازه عراقی ها بود. متوجه شدیم که اینها هر شب می آمدند پشت خاکریزها و سنگر می کندند. دیدیم همه شان در سنگرهایشان به درک واصل شده اند و شهید خراسانی ماموریتش را به اتمام رسانده بود و خودش هم شهید شده بود. پشت سنگر بچه ها جنازه ایشان را آوردند و من که نتوانستم اصلاً تحمل کنم و نگاه کنم. بعد بچه ها جنازه را سوار قایق کردند و بردند اهواز و از آنجا بردند اردبیل.
واقعیت این است که من عرض کردم وقتی وارد مدرسه رودابه شدم، گفتم فرمانده گروه چه کسی است؟ اینها را پرس و جو کردم. من هم که تبریزی بودم و با اردبیلی ها کاری نداشتم. گفتند شهید خراسانی هم مال اردبیل است. به قیافه اش نگاه کردم که من را جذب کرد. بچه هایی که آورده بودم گفتند برویم جهاد گفتم باید بمانیم.
همین طوری خودجوش عاشق شدم. همین طور قیافه اش، شما را نمی دانم؛ خودش را ندیدید، عکسش را دیدید. خیلی با تقوا و خوش سیما بود؛ یعنی هر کس می دید جذبش می شد. خدا شاهد است خودش هم اصلاً یک ذره تعصب نداشت. من نمی خواهم دیگر به اصطلاح وارد حاشیه بشوم. اصلاً من که یک تبریزی بودم برای من ارزش قائل می شد. مثل اینکه 20 تا بچه ها از شهرستانهای دیگر بودند ولی بیش از حد برای من ارزش قائل می شد. نوازش می کرد، نصیحت هایی می کرد و من هم جذبش شدم.
آمدم تبریز باز هم نتوانستم تحمل کنم و بمانم. 10 - 15 روز مرخصی بودیم و در نهضت سواد آموزی مسئول تدارکات بودم، ولی باز هم نتوانستم؛ گفتم باید بروم .
تقدیر چنین بود که برگردیم و شهادتشان را ببینیم .
از شجاعتش نمی توانم بگویم که واقعاً بی نظیر بود. کمتر کسی را مثل او داشتیم. نمی دانم اطلاع دارید، آن موقع جنگ های نامنظم که گروه چمران انجام می داد، معروف بود. وقتی از سوسنجه و سپاه خط مقدم می رفتیم، همه می گفتند گروه چمران دارد می رود؛ حتماً می خواهند یک کاری بکنند.
نمی گویم شجاعتش بی نظیر بود، ولی مثلش کم تر بود.
البته چندین خصایل در ایشان جمع شده بود؛ تقوایش، خوش سیمایی اش، خوش برخوردی و شجاعتش.
آن همه فرمانده که از استانها و شهرستانهای دیگر آمده بودند، تحمل نداشتند و 24 ساعته می رفتند، چون شهید و مجروح می دادند. ولی ایشان گفتند دیگر باید کلک آنها را بکنم. نمی گذارم این همه بچه ها جلوی چشمهایم شهید شوند. فرق نمی کند از استانهای دیگر باشد.
بچه ها می گفتند آقا شما نروید، چیزی می شود. گفت نه، می روم. باید مسئله شان را حل کنم.
رفت و به یاری خدا حل کرد. دیگر تا آنجا که بعد از ایشان هم 20 تا 25 روز در منطقه بودیم، هیچ مسئله ای نبود. بعد از شهادت ایشان خدا لطف کرد. یعنی شجاعتش باعث شد که رفت و کار را فیصله داد، وگرنه هر روز برای ما مسئله می شد، چون پشت ما آب بود و وقتی عراقی ها حمله می کردند همه شهید می شدند.
یک روز که یادم می آید در بردیه در اتاقی نشسته بودیم. شهید چمران و سرهنگ رستمی و بقیه که اسمشان حالا خاطرم نیست. شهید چمران به ایشان می گفت سید چریک. چریک سید جعفر خراسانی از آن روستاهای رودابه بود که نشسته بودیم. دوغ داشتیم می خوردیم. من یادم است که شهید چمران همیشه پیش ما بود.اینها که وارد اتاق شدند به جعفر خراسانی گفتند چریک چطوری؟ از آن جا بود که به ایشان لقب چریک دادند.
اصلاً مثل اینکه خودش آفریده شده بود برای کلاش و رزمندگی؛ یعنی ایشان را اگر از سنگر به پشت سنگر می آوردیم، حتماً به قول خودش می مرد:« کارم اینه ، عشقم اینه که با شما رزمنده ها باشم و پدر این عراقی ها را دربیارم».
با شناختی که از منطقه داشتند، به منطقه خوب آشنا بودند. ما 5 و یا 10 نفر که می رفتیم، به منطقه آشنا نبودیم. ایشان یک بار با سرهنگ یا خود چمران می رفت و فورا باً کل منطقه آشنا می شد و متر به متر می گفت آنجا فلان جاست، آنجا چند نفر است. شناخت عملیاتش خیلی خوب بود.
خلیی موقع ها که داشتیم با اردبیلی ها شوخی می کردیم، ایشان اصلاً هیچ موقع ناراحت نمی شدند، ولیبعضی از بچه ها ناراحت می شدند. شوخی که می کردیم بعضی از بچه ها ناراحت می شدند ولی ایشان یک ذره ناراحت نمی شد. اصلاً من تعجب می کردم؛ هرچه قدر خواستم که ایشان ناراحت شوند گفت این را نمی توانی ببینی و این را به گور می بری که ببینی ناراحت بشوم.
آن موقع بشقاب آلومینیومی داشتیم. آخرین نفر که شروع می کردند از همه زودتر تمام می شد و شکر می کرد، دعا می کردند و تمام می شد.
من اول جذب ظاهرش شدم. می رفت در خلوت نماز می خواند. من که همیشه دنبالشان بودم، چون به او علاقه داشتم. همیشه دنبالش بودم کجا می رود و کجا می آید، چکار می کند. وقتی نماز می خواند مثل این بود که در این عالم نیست.
آقای خراسانی که این همه شوخی می کرد و سرزنده بود، وقتی در نماز می ایستاد، دیگر در این عالم نبود. از او می پرسیدم چطوری می شود مثل شما بشوم؟ نماز شب بخوانم؟ چکار کنم؟ گفت: بابا برو دست از سر ما بردار؛ من که نماز نمی خوانم. این نماز نیست که می خوانیم؛ ادای نماز خواندن را در می آوریم. بدهیمان را به خدا می دهیم، همین.
برای اینکه گروه بشاش بشود، در راه همیشه خنده رو بود. می گفت من که توفیق ندارم شهید بشوم، می خواهم شما لااقل با روی گشاده به حضور خدا بروید. من یک بار ندیدم ناراحت شود.
البته آن موقع گفت می روم قال قضیه را بکنم که خودسرانه نبود. من همان شب دیدم که با سرهنگ x یکی دو ساعت در سنگر نشستند. صبح ایشان تصمیم گرفتند که بروند، یعنی خودسرانه نبود؛ بلکه یک دستور بود .
البته نمی توانم بگویم در حد چمران بود، ولی در راه چمران بود.
آن موقع امکانات صوتی خیلی کم بود. دوربین نبود. اگر هم بود خیلی به ندرت وجود داشت. شهید چمران که می آمد مقر را بازبینی کند، فوراً بچه ها می خواستند عکس بگیرند. دوربینی به زحمت پیدا می کردند و عکس می گرفتند. آن همه که شهید چمران به جبهه می آمدند، فقط یک عکس از ایشان دارم و دیگر نتوانستم عکس دیگری بگیرم، چون امکاناتش نبود.

سید محمود موسوی :
بسم الله الرحمن الرحیم. من سید محمود موسوی معروف به سید موسوی، یکی از دوستان سید شهید جعفر خراسانی هستم که در سال 57 و قبل از آن با همدیگر دوست بودیم. دوستی ما از مسجد بزرگ اردبیل و مسجد میر صالح بود. بیشتر دوستی ما توسط آقای شهید جاوید محسنی بود که با هم به مسجد بزرگ اعظم می رفتیم. در آنجا جمع می شدیم وبرنامه های انقلاب را برنامه ریزی میکردیم. از آنجا به خیابانها می رفتیم وعلیه شاه و رژیم قبلی شعار می دادیم. یک روز برنامه آنطور بود که بچه ها جمع شدند. دستور شهید جاوید محسنی بود که شهید جعفر خراسانی آمد و مدیریت کرد. با هم به خیابان ریختیم و لوحی که در سرچشمه بود و به نام لوح 10 فرمان شاه بود را پایین انداختیم و خیلی شعارعلیه شاه دادیم و پراکنده شدیم. بیشتر فعالیتها را آقای شهید جعفر خراسانی انجام دادند.
مورد بعدی که یادم هست سن آقای سید خراسانی در آن زمان بیشتر از 20 نبود، ولی بدن ورزیده ای داشت و به کوهنوردی خیلی علاقه داشت.
یادم هست شهید جعفر خراسانی یک فرد فعال و جوان بود و بدن ورزیده ای داشت و در این برنامه ها جهت مبارزه با رژیم و فعالیت در جبهه ها ، خودش را آماده می نمود که به لبنان برود .
من در سال 56 توسط شهید جاوید محسنی با شهید بزرگوار خراسانی آشنا شدم و به علت اینکه عقیده ما به همدیگر نزدیک بود، دوستی ما شروع شد.
ما بعد از اینکه با هم آشنا شدیم در جلساتی که توسط آقای مرحوم شیخ محسنی در مسجد اعظم برگزار می شد، شرکت می کردیم. مثلاً: آقای مشکینی، آقای غفاری وآقای حجازی دعوت می شدند و ما هم درآن جلسات شرکت می کردیم و با هم بیشتر آشنا می شدیم.
شهید جعفر خراسانی بیشتر به بدنسازی و کوهنوردی علاقه داشت که البته من هم کمی کوهنوردی دوست داشتم. ما در مواقعی که بیکار بودیم قرار می گذاشتیم به کوه برویم. در این مواقع با شهید جعفر خراسانی کوهنوردی می کردیم و با روحیه ایشان خیلی آشنا شدیم. این شد که جذب دسته ما شد.
ایشان خیلی علاقه داشت که تنهایی به کوه برود، مخصوصاً علاقه ای به دریاچه سبلان داشت که چادر می برد ودر آنجا چادرمی زد و حتی یکی دو روز در آنجا می ماند. این هم دلیل بر نزدیک بودن ایشان به خدا بود که خیل به دعا و نیایش علاقه داشتند.
ایشان بیشتر به کوه سبلان می رفتند و در دریاچه در نزدیکی دریاچه چادر می زد و می ماند و به نظر من آنجا با خدا راز و نیاز می کرد.
شهید جعفر خراسانی یک مواقعی کارهایی انجام می داد که ما جوانها مثل او نمی توانستیم انجام دهیم. مثلاً به لبنان می رفت، تنهایی به کوه سبلان می رفت، دعاهای مخصوص را شبانه روز می خواند و ...
ایشان به انقلاب علاقه داشت، حتی یه کلاهی داشت که فقط چشمش باز بود؛ صورتش را می پوشاند و برنامه های انقلابی انجام می داد که هیچ کس او را نشناسد.
به کلانترها حمله می کرد، یعنی به مامورها حمله می کرد. برنامه هایی اجرا می نمود که ما نمی توانستیم اجراکنیم .
شهید جعفر خراسانی به مناسبت 12 بهمن بود که همراه آیت الله موسوی اردبیلی و آقای مروج و ... در تهران تحصن نموده بودند.
ایشان بعد از انقلاب نیز به جنگ و مبارزه علاقه داشتند و به همین دلیل به لبنان تشریف بردند و موقعی که جنگ شروع شد دوباره به ایران آمدند.
شهید جعفر خراسانی بعد از انقلاب به لبنان رفتند و با دکتر چمران آشنا شدند ودر نزدیکی جنگ به ایران برگشتند.
شهید جعفر خراسانی بعد از اینکه امام دستور دادند همه بیایند در جبهه شرکت کنند، به دستور امام لبیک گفته و به جبهه آمدند. بعد از اینکه به جبهه رفتند، چون با دکتر آشنا بودند، معاون عملیاتی ایشان شدند و در برنامه ها شرکت نمودند. ما بعد از اینکه جنگ شروع شد چند ماه بعد به جبهه رفتیم و به علت اینکه شهید جعفر خراسانی یک فرد مشهور و یک فرد مومن و انقلابی بود برای گزینش، به خاطر آشنایی با ایشان، به مشکل بر نخوردیم.
ایشان مشهور بودند و در گزینش ما را به منطقه ای که به منطقه دهلاویه مشهور بود، فرستادند و در حدود یک کیلو متر را جهت نگه داری به ما واگذار کردند.
یک لباس مخصوص جنگ های نامنظم می پوشید. همیشه کلاش داشت، با خشاب مخصوص روی سینه اش که حتی کفش هایش را از پا در نمی آورد. همیشه او را در آن وضع می دیدیم .
یک روز تقریباً اوایل انقلاب بود ما با عده ای به کوه می رفتیم که شهید جعفر خراسانی از کوه می آمدند پائین. با یک عده ای از جوانان بودند که چون با آنها دوست بودیم، سلام علیک کردیم. ما با عده ای در آنجا کباب درست کرده بودیم و به ایشان تعارف کردیم که بیا کباب بخور. چون با دسته ای از جوانها بود، گفت من تنهایی کباب نمی خورم با آنها می خورم.
شهید جعفر خراسانی بعد از شهادت جاوید محسنی در اردبیل بود. برای تدفین ایشان آمده بودند. وقتی همدیگر را دیدیم، سلام و علیک کردیم و با یکدیگر روبوسی کردیم.
این حالتش خیلی عجیب بود که ایشان بعد از اینکه مرا می بوسید، کمی می خندید و دوباره گریه می کرد. این حالت برای من عجیب بود که ایشان می گفتند آخرین فرصتی است که مرا می بینید و دیگر مرا نخواهید دید.
بعد از یک هفته یا 10 روز دیگر جنازه شهید جعفر خراسانی را به اردبیل آوردند.

آقای روغنی :
شهید سید جعفر خراسانی، آن بنده محبوب و دوست داشتنی و با خدا و با صفا، نیاز به تعریف و تمجید ما ندارد.
آشنایی بنده با سید جعفر در سال 1352 اتفاق افتاد. چون مغازه ما در میدان سرچشمه واقع شده است، برای نماز خواندن پشت میدان سرچشمه به مسجد می رفتیم. در آنجا بود که با دوستان واز جمله سید جعفر آشنا شدم. خانه سید جعفر خراسانی نزدیک مسجد بنا شده بود که حیاط زیبایی داشت، با درختان به، گلابی و سیب؛ و یکحوض بزرگ سنگی داشت که صفای حیاط را دو چندان کرده بود. با هم می رفتیم در حیاط ایشان و با دوستان بازی می کردیم. ایشان به کوهنوردی و ورزش بوکس علاقه زیادی داشت. در حیاط از درخت، کیسه پر از شن آویخته بودند که تمرین بوکس کنند.
الحق والانصاف بوکسور ماهری بود؛ خیلی قوی بود و فنون بوکس را به ما هم یاد می داد. علاقه زیاد ایشان به کوهنوردی بود، مخصوصأ به کوه باشکوه سبلان زیاد علاقه داشتند. گاهی اتفاق می افتاد هفته ها در کوه سبلان می ماند. یکبار برای من نامه از کوهنوردی فرستاد که مقدار وسایل و غذا نیاز داشت که من با برادرش به اتفاق مسعود و جمشید آتش افراز وسایل را تهیه کرده با هم به کوه سبلان رفتیم. در نزدیکی پناهگاه به محض دیدن ما به کمک ما آمد و کوله های سنگین ما را برداشت و آورد به پناهگاه که در داخل پناهگاه با شکلات و چای پذیرایی مختصری از ما به عمل آورد. کوله پشتی مرحوم سید جعفر خیلی سنگین بود و در بین کوهنوردان مشهور بود که از کوله پشتی سید جعفر هر چه خواهی بیرون می آید؛ از شیر مرغ گرفته تا جان آدمیزاد. از علاقه ایشان این بود که نزدیک سنگ محراب می نشست. هر کوهنورد خسته ای که می رسید، یک سیب قندی به او می داد و خسته نباشید می گفت. به جوانان و کوهنوردان خیلی علاقه داشت و خیلی به ورزش تشویق می کرد.
اما حرکتهای انقلاب سید جعفر در مسجد اعظم. متولی مسجد مرحوم شیخ احمد محسنی که خدا رحمتش کند، فرد متدین و عالمی بود که از قدیم الایام به عالمان و اهل منبرها و واعظان برجسته خیلی اهمیت می داد و می رفت با هزار خواهش و تمنا از آنها دعوت می کرد که بیایند در اردبیل ودر مسجد بزرگ سخنرانی کنند.
از قرائتی گرفته تا غفاری و ... اینها می آمدند سخنرانی می کردند و به محض اینکه اینها می آمدند شور و شوق عجیبی در میان جوانان ایجاد می شد. محافظت مسجد بر عهده سید جعفر و جاوید محسنی بود، پدر شیخ احمد محسنی.
بعد از اتمام مجلس بچه ها تا چند روز با شادمانی از اتفاقی که در مسجد می افتاد، صحبت می کردند.
بنیانگذار و می شود گفت که راننده اصلی مسجد اعظم، برادر سید جعفر، یعنی سید مسعود بود.
در سال 55 و 56 در آن کتابخانه خیلی ها کارهای انقلابی انجام می دادند. از جمله اینکه عکسهای امام را داخل کتاب به روستای خودشان می دادند و اعلامیه های امام که می رسید، تکثیر می کردند و به بچه ها می دادند.
حادثه ای افتاد که سید مسعود برادر سید جعفر در حال نماز خواندن در مسجد بود. سید جعفر بلا فاصله آمد و به مسعود گفت که فورأ کلید کتابخانه را بیاور که دارند می رسند. بعد گفت که کلید را جلوی فرش جاسازی کردم و بلا فاصله سید جعفر کلید را برد و در کتابخانه را باز کرد و اعلامیه ها را فورأ به یک جای دیگر انتقال داد. پس از 34 روز بازرسی، ساواکی ها چیزی پیدا نمی کنند، ولی سید مسعود و برادرش سید جعفر دستگیر می شوند که بعد از 34 روز آزادشان می کنند. ازحرکتهای انقلابی سید جعفر در اوایل 1357 که می شود گفت از سخت ترین کارها به شمار می رفت، دستبرد زدن به آموزش و پرورش بود که دو نفر تصمیم می گیرند برای تکثیر اعلامیه حضرت امام به مدرسه بروند، چون به دستگاه تایپ نیاز داشتند. شبانه به آموزش و پرورش دستبرد می زنند و با بریدن قفل درب در ساعت 4 صبح، دستگاه را با هزار مکافات برمی دارند. هنگام بردن با مشکل مواجه می شوند، یعنی هنگام بردن دستگاه می افتد زمین، ولی به لطف خدا کسی متوجه این موضوع نمی شود.
یک روز سید جعفر به سید مسعود آمد و گفت برای ماجرای شهادت هم میهنانمان در قم و تبریز، تا صبح باید یه متنی تهیه کنی و آن را بین مردم پخش بکنیم.
با تلاش و جدیت تا صبح، 5 هزار نسخه تکثیر کرده بود و بعد از ظهر در میان مردم از جمله چندین مسجد پخش شده بود. در مسجد میر صالح هنگام سخنرانی آقای مصائبی از شبستان مسجد بین مردم پخش کردند و همچنین در مسجد میرزا علی اکبر که آنجا بیشتر پخش کردند. از مهمترین فعالیت های اساسی ایشان بود که در آن موقع از نظر من سخت ترین کارها به شمار می آمد. حتی به سایر روستاها نیز اعلامیه ها را می فرستادند. علاوه بر این نیز یک بار سید جعفر از تبریز با ماشین دوستش داشت اعلامیه حضرت امام را جاسازی میکرد که به خانه بیاورد که در راه سراب نزدیک بود گیر بیافتد، ولی به طور معجزه آسایی متوجه نمی شوند. یعنی در پاسگاه که می خواستند ماشین را بگردند، جعفر یک نفر را سوار می کند که دوستش بود. وقتی می رسند به سراب، مأمورها فورأ می خواهند بررسی کنند. بعضی از مأمورها با دوست او آشنا بودند. بعد به خاطر همین ماشین را نمی گردند؛ با هم چای می خورند و برمی گردند اردبیل.
علاوه بر کوه با شکوه سبلان، سید جعفر به کوه دماوند هم علاقه زیادی نشان می داد، که در آنجا با صخره نورد و یخچال نورد مشهوری به نام قائم آشنا می شود که تمام فنون کوهنوردی از جمله صخره نوردی و یخچال نوردی و انواع گره ها را از او یاد گرفته بود.
آقای قائم به خاطر بزرگداشت سید جعفر بعد از شهادتش به اردبیل می آیند و با عده ای از دوستان به صعود سبلان می روند. کوه سبلان با چشمه های زلالش در روح جعفر اثر عجیبی گذاشته بود و وجود سید جعفر را صیقل داده بود. سید جعفر ترسی در دلش نداشت، ولی خدا ترس بود. سید جعفر متقی بود و به نماز و روزه خیلی اهمیت می داد.
به مستمندان زیاد کمک می کرد. یک روز به من گفت سوار ماشین شو می خواهیم یک جایی برویم. سوار شدیم و بعد از عبور از کوچه پس کوچه هایی جلوی خانه ای پیاده شدیم. درخانه ای را زد. پیرمرد مریضی در را باز کرد؛ سپس جعفر در صندوق را باز کرد. داخل ماشین پر بود از لباس و روغن و یک کیسه پر از برنج.
پیر مرد به محض دیدن سید جعفر خیلی خوشحال شد. داخل خانه شدیم، چای خوردیم و از خانه خارج شدیم.
سید جعفر از سال 1355 بر علیه رژیم فعالیت داشتند. یک روز که تقریبأ حدود 30 نفر می شدند و سید جعفر و همچنین شهید جاوید محسنی و شهید بلادی نیز بینشان بودند، تصمیم می گیرند که بر علیه رژیم شعار بدهند. در خیابان پیر عبدالملک مابین پیر عبدالملک و تازه میدان. هدفشان هم این بود که به مدت 5 دقیقه شعار مرگ بر شاه بدهند که این کار با موفقیت انجام شد و چون سرشان را پوشانده بودند و اینها فورأ متواری شدند. به لطف خدا کسی متوجه نشد و حتی شناسایی هم نشدند.
از مهمترین ویژگیهای اخلاقی سید جعفر که در میان دوستان مشهور بود، بشاش بودن سید جعفر بود؛ همیشه می خندید. ولی یک بار من یادم هست که جعفر را بشاش و خنده رو ندیدم؛ آن هم زمانی که جاوید محسنی شهید شده بود و او را به اردبیل آورده بود؛ که خیلی گریه می کرد و ناراحت بود.
سید جعفر بعد از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی به جنوب لبنان رفت. به نظرم این طور فکر می کرد که انقلاب پیروز شده و ظالمان از بین رفتند و دیگر مسئولیتش در ایران به اتمام رسیده، به همین خاطر جنوب لبنان بهترین جایی بود که او انتخاب کرده بود. بالاخره پس از مشورت با پدر ومادر تصمیم می گیرد به جنوب لبنان برود.
پس از رفتن به جنوب لبنان به مدت 6 یا 7 ماهی که آنجا بود، تمام دوره های آموزشی چریکی تخریب و آموزش نظامی را یاد گرفته بود .برایم نامه فرستاد و از وضع سنگرها و آموزش هایی که آنجا دیده بود تعریف می کرد. اما موقعی که جنگ ایران و عراق شروع شد، سید جعفر در لبنان دیگر کارش تمام شده بود. دوره های آموزشی که دیده بود را باید در ایران در جبهه بر علیه رژیم عراق استفاده بکند.
پس از پایان یافتن دوره آموزشی سید جعفر به ایران می آیند و پس از یکی دو ماه تصمیم می گیرند به جبهه بروند و در جبهه نیز با برادر من شکور، دو سه بار در جبهه و همچنین با شهید چمران نیز در آنجا فعالیت داشتند.
سید جعفر بعد از اینکه از جنوب لبنان به ایران می آید، به خاطر اینکه آنجا لبنان بود به ما چیزهایی یاد می داد. حتی یکی دوبار به جنگل رفتیم و چیزهای ساده ای همراه خودش آورده بود که با وسواس زیادی آنها را مخلوط کرد و داخل سنگی گذاشت که انفجار مهیبی صورت گرفت و آن سنگ بزرگ متلاشی شد. می گفت که اینها از تی ان تی هم قدرتش بیشتر است.
بعد از یک دو ماه من خدمت سربازی رفتم که اعزام شدیم خرمشهر؛ سید جعفر هم با برادرم به اهواز رفتند و به عملیات نامنظم شهید چمران پیوستند و بیشتر در جبهه با برادم بودند؛ تا اینکه برادرم آمد و سید جعفر شهید شد.
بالاخره سید جعفرعاشق بود. عاشق تمام چیزهای خوب، عاشق اسلام، عاشق امام و عاشق وطن بود.

برادر شهید :
جعفر به لحاظ روحی زودتر به مرحله بلوغ رسید و از دید وسیع نسبت به مسایل اجتماعی و خانوادگی برخوردار بود. تأثیری که روی من می توانست داشته باشد، بعدها روشن تر شد که زیاد هم بود. در رابطه با برخورد من با ایشان علاوه بر رابطه برادری، یک رابطه فکری نیز با هم داشتیم. به جرأت می توان گفت که جعفر، زود به بلوغ روحی رسید. برداشتشان از مسائل اجتماعی و خانوادگی بسیار بالاتر از دیگر برادرهایش بود. نگاه خاصی به مسائل خانواده داشتند، مخصوصأ در مسایل تربیتی و اخلاقی و به طبع، ما هم تحت تأثیر خصلت و جذبه ایشان قرار داشتیم وبه نوعی حالت پدرگونگی هم داشت. با آن سن کمی که داشت، در رابطه حرکتهای فکری کنترل داشت و مواظب بود که دوستان ناباب نداشته باشم. در سنین 14 سالگی ایشان بود که روابط من با او علاوه بر رابطه برادری به رابطه روحی و فکری رسید که در همین راستا مرا با خودشان برای اولین بار به کوه بردند. کوهنوردی علاوه بر جنبه ورزشی، جنبه سیاسی و خودسازی داشت و بیشتر بر این مسئله تاکید داشتند و ما همچنان که صعود می کردیم، خصلت های خوب انسانی را می آموختیم.
ایشان یک عنصر عملی بودند. برداشتشان از اسلام بیشتر به عمل ختم می شد. حالت ذهنی و درونی گرایی و تنهایی را نداشت. آنچه یاد می گرفت خیلی دلش می خواست که در مرحله عمل به اثبات برساند.
من هم به سبب پیروی که از ایشان داشتم، هر وقت اخطاری می کردند قبول می کردم و دنبالش را نمی گرفتم. در سال 52 که بنده در مقاله ای که در جشن های 2500 ساله نوشته بودم و منجر به دستگیری من توسط ساواک شد که ایشان ناراحت شدند که چرا زودتر خودت را لو دادی و به یک عضو سوخته تبدیل شدی؛ ما کارهای زیادی می توانستیم انجام دهیم که من فقط در نوشتن مقاله ها و یا چاپ و تکثیر اعلامیه ها همکاری می کردم و به خاطر حس برادری که داشتند، اجازه ندادند که بنده بیشتر در کارهای عملیاتی شرکت کنم تا خطرات جانی نداشته باشد؛ ولی در تظاهراتی که از مسجد اعظم انجام می شد شرکت می کردم.
بعد از انقلاب به لبنان رفتند برای آموزش کارهای چریکی و رزمی؛ که بعد از آن به ایران برگشتند و این شجاعت و غیرتش اجازه نمی داد در آن جنگی که بین حق و باطل وجود داشت حضور نداشته باشد. چه بعد از انقلاب و چه قبل از انقلاب می خواست در چنین محل هایی حضور داشته باشد، چون عمل صالح را به خودش اینطوری یاد داده بود.
به مسایل اجتماعی اشراف بیشتری داشتند. همیشه این در خاطرم هست که هر وقت با افراد نالایقی رابطه برقرار می کردم، فورأ عکس العمل نشان می دادند و توضیح می دادند این کار را نکنم. فرمانبرداری که من از ایشان داشتنم این را طلب می کرد که بدون هیچ سئوالی حرفش را قبول کنم و اتفاقاً ضررش را هم ندیدم. بعد ها متوجه شدم که ایشان چقدر به این مسایل توجه داشتند و چقدر حساس بودند و من همیشه مدیون این حرکتهای ایشان هستم.
تازه که انقلاب شد و ما کارمان را وسعت بخشیدیم و در مسجد اعظم اردبیل شهید جاوید محسنی و خیلی ها ی دیگر بودند که متأسفانه دیگر نیستند. اینها چیزهایی بودند که ده ها سال طول می کشد تا جامعه این طور افراد را پرورش بدهد. پاکباخته بودند و جان باختند. آن موقع من با ایشان در کارهای فرهنگی انقلاب همکاری داشتم. اعلامیه هایی که از فرانسه و نجف می آمدند، تکثیر و پخش می کردیم. یک نشریه خودجوش بین خودمان بوجود آورده بودیم به نام جنگ از انقلاب و از درگیری که بنده با ساواک داشتم. اینها روی خانواده ما حساس شده بودند. می دانستند که بالاخره یک کارهایی را انجام می دهیم. با توجه به نیروهایی که در دبیرستان داشتند، این کار را هم کردند و به همین خاطر بود که جعفر یک سال از تحصیل عقب ماند. در کل، همه این کارها در راستای خود سازی ایشان بود. برای اولین بار که ایشان را برای صعود به سبلان برده بودند، شب در پناهگاه دوم می خواستیم بخوابیم. ایشان در آن زمان 17 سال داشت و من 15 سال و رفتارشان با گروهشان نشان می داد که ایشان 50 سالش است. جای خودشان را مشخص می کرد، راهنمایی می کرد. کمک می کرد وضعیت خواب مناسب باشد، لباسها مناسب باشند و من هیچ وقت یادم نمی رود آن حالت برادرانه ای که داشتند. افرادی بودند که سنشان بیشتر از جعفر بود، ولی همه تحت سرپرستی جعفر بودند. آخرین باری که می رفت جبهه، ایشان را با ماشین شخصی که داشتیم، بردم تا دروازه شهرمان. گفتم از ماشین پیاده شوند، با من روبوسی کردند و برگشتند به شهر نگاه کردند. دقیقأ یادم هست گفتند این آخرین باری است که ایشان را می بینم. توصیه ها را خلاصه تر به ما کردند و بالاخره خدا حافظی کردیم. بعد از این خداحافظی احتمال شهادت ایشان در ذهن من بود، حتی خوابش را هم دیدم. در ایام بیداری هم فکرم را آشفته می کرد که برنمی گردد؛ تا این که بالاخره خبر شهادتش را شنیدم. از مسیر رفسنجان بستان آباد داشتند جنازه ایشان را می آوردند. دوستانش رفته بودند از پزشک قانونی تهران تحویل گرفته بودند و می آوردند. ما هم رفتیم سراب. اهالی شهر آمده بودند. دوستانش گفتند وصیت کرده بود که وقتی جنازه مرا می آورید به اردبیل، تابوت مرا باز کنید و صورتم را به طرف سبلان بگیرید که من خودم این کار را کردم. سر در تابوت را باز کردم و سر ایشان را به طرف سبلان گرفتم. هیچ وقت این صحنه از یادم فراموش نمی شود.
درسی که من می توانستم از شهادت ایشان بگیرم و گرفتم: با شناخت عمیقی که از ایشان داشتم، اولین درس این بود که من در کارهایم در آینده کاری انجام ندهم که به هدف ایشان لطمه بزند و کاری انجام ندهم که بر خلاف نظر ایشان باشد. من رفتن ایشان را بارو نکردم و حضور معنوی ایشان در خانواده ما حس می شود و هنوز هم گاهی احسای می کنم که هنوز هم مواظب من هست که خدای نکرده کار خارج از عرفی از من سر نزند. خیلی از مسایل دست به دست هم داده بودند تا افرادی این چنین در جامعه بوجود بیایند. نسل امروز اگر بخواهند دستاورد اینها را از بین ببرند، بی انصافی بزرگی است. ما وظیفه داریم این وظایف اجتماعی که داشتند، به نسل حاضر انتقال بدهیم تا بتوانند آنها هم پا به میدان بگذارند.

صابر قلیزاده :
شهید خراسانی در دوران تحصیلی، کارآفرین برای دوستان خود بود و بیشتر علاقه داشت از مشکلات همشاگردی ها باخبر شده و در حل مشکلات زندگی یار و یاورشان باشد. از افرادی بود که در مسجد اعظم با شهید جاوید محسنی در کلاس های مذهبی و قرآن شرکت می کردند و حتی برای مطالعه و یا نوشتن تکلیف های درسی از کتابخانه مسجد مذکور استفاده می کردند. سید جعفر از اول جوانی به مسجد و مذهب و ادای فرایض دینی و استماع سخنان مذهبی علاقه نشان می داد. با شروع حرکتهای مردمی علیه شاه او هم وارد معرکه شد و د رمسجد حاج میر صالح و میرزا علی اکبر مرحوم با دیگر جوانان انقلابی ومسلمان برای استماع سخنان روحانیون مبارز جمع می شد و در اکثر راهپیمایی های مهیج و خطرناک آن زمان شرکت می کرد.
یادم است یک روز ساعت 2 نصف شب اعلامیه های حضرت امام رضوان اله تعالی علیه را با وجود رعب و وحشت ایجاد شده از طرف پلیس وقت آورد به منزلمان داد و رفت .
از معدود جوانانی بود که قبل از سقوط رژیم شاه رفت از کردستان اسلحه تهیه کرد و روز بیست و سوم بهمن ماه 57 در جلو شهربانی ( میدان شهدای امروز ) اردبیل مبارزه ای مسلحانه با افراد و پلیس وابسته رژیم شاه انجام داد. ایشان در دوران قبل از انقلاب علاقه زیادی به دیدن آثار انقلابی ها داشت و در تابستان 57 با هم در یک سفر به قله سبلان رفتیم و در چادری که پهن کرده بودیم سه روزدر قله ماندیم. بعد از سه روز به قلعه بابک رفتیم. او علاقه داشت تا ماجراهای بابک و افراد انقلابی را بداند و آثار بازمانده آنها را ببیند. یک نکته مهمی که در این سفر به دست من آمد این بود که از آبهای ذخیره ای که همراهمان بود در سبلان و قلعه بابک بیشتر برای طهارت و وضو استفاده می کرد، چنانکه برای آب خوردن یا تهیه چای از یخ های موجود در قله آب می کردیم و می خوردیم.
در دوران جنگ جزء اولین گروهی بود که به فرمان امام به جنوب شتافت و در آنجا در گروه شهید چمران فعالیت چشمگیری داشت؛ چنانکه روزی شهید چمران گفته بود که در این خط، چشم امید من سید جعفر خراسانی و دسته اوست.
از مشخصات بارز سید جعفر دل و جرأت او بود . او به تنهایی به قله سبلان می رفت و یک هفته آنجا می ماند . در جبهه ها نیز ذره ای ترس و عقب نشینی در او دیده نشد. جنازه شهید محسنی و یارانش را شبانه رفت و از تیررس دشمن کشید و آورد . به اردبیل حمل نمود و آن آخرین دیدار او از اردبیل بود که رفت و به فیض شهادت نائل آمد. سید جعفر چند ماه در لبنان و فلسطین اشغالی بر علیه صهیونیست ها جنگید و از پیاده روی های شبانه اش از لبنان به فلسطین در نامه ای برایم نوشته بود که خیلی برایم عجیب و شنیدنی بود. او از رفتار و اعمال و کمی پایبندی گروه های فلسطینی و اهل آن موقع برایم نوشته بود که از این مسئله خیلی متأثر و متأسف بود و نوشته بود که اینها خیلی به امام و انقلاب اسلامی علاقه دارند، ولی از خط امام و اسلام فاصله زیادی دارند.
حرف زیاد است و با کمی وقت بیش از این مقدور نیست از آن شهید خجسته بنویسم روحشان شاد و یادشان گرامی باد !

شکور روغنی :
آغاز آشنایی من با شهید سید جعفر خراسانی مصادف بود با دوران کودکی . در آن دوران که هر کودک و نوجوانی برای خود شخصی را به عنوان سرمشق زندگی انتخاب می کند، او نیز به خاطر پاکی و صداقت و مردانگی، سرمشق من قرار گرفت. از آن به بعد شهید سید جعفر، معلم بزرگ زندگی من بود . آثار رفتارها و کردارهای نیک و مبارزه با ظلم و بی عدالتی و ... را از او یاد گرفتم و در دوران انقلاب با راهنمایی های او هر آنچه در توان داشتم، انجام دادم . بعد از پیروزی انقلاب سید جعفر جهت آموزش نظامی به لبنان عزیمت نمود و عکسی را در همان زمان به یادگار گرفتم که با دست خط خود نوشته اند « در بهار آزادی که انتظار را داشتیم، نتوانستیم ( با شهادت ) خود از اسلام دفاع کنیم؛ شاید با هدیه جان بی ارزش در راه رهبر و فلسطین عزیز بتوانم دین خود را ادا کنم » و با خاطرات خود ما را تنها گذاشت و برای دفاع از قدس عزیز راهی فلسطین شد و در نامه هایی که می داد، از اینکه مسلمانان اتحاد ندارند، گلایه می نمود و پیروزی به صهیونیست ها را در اتحاد و همبستگی مسلمانان در فلسطین اشغالی و جهان می دانست و در نبود این اتحاد بسیار اندوهگین بود و غم و غصه می خورد. بعد از شروع جنگ تحمیلی شهید خراسانی به کشور بازگشت و دو سه روزی از آمدن او نمی گذشت که گفت می خواهد برود به جبهه، که با هم راهی جبهه های حق علیه باطل شدیم .
در حدود پنج شش ماهی که در سه مرحله در جبهه نیروهای نامنظم شهید چمران با جعفر بودم خاطرات فراوانی از ایثار، صبر و استقامت و گذشت و فداکاری او در سینه تنگ خود به ارمغان دارم و لحظه به لحظه، وجودش در دریای امید برای همرزمان و من بود. لبخند و تبسم او در سخت ترین شرایط، دلگرمی و امید تازه ای در دلمان به وجود می آورد و در شرایطی که کارمان جمع کردن قطعه های بدن شهدا بود، با خونسردی و تکبیر گویان به همرزمان روحیه می داد. چه شبها به علت کمبود وسائل و سرما در زمستان در جبهه بیدار می ماند و تنها پتوی خود را روی همسنگران می انداخت که بارها شاهد این ایثار او بودم و در مواقعی که در اثر نرسیدن آذوقه دچار کمبود می شدیم، او جیره غذای خود را در بین همرزمان تقسیم می کرد. یک بار به علت کمبود آب شروع به حفر چاه نمودیم. بالاخره با تلاش فراوانی که کرد، به آب رسید؛ اما چه آبی که با نفت آغشته بود. همان گونه که در دوران نوجوانی، سید، معلم زندگی من بود، در جبهه با راهنمایی ها و نظرات خود همواره مرا یاری می نمود. به یاد دارم که همیشه چه در کوهنوردی و چه در جبهه، یافتن راه توسط ستارگان را برایم توضیح می داد و من بدون آنکه فهمیده باشم، می گفتم فهمیده ام و هیچ نمی فهمیدم. از قضا در یک عملیات یازده نفره که برای تخریب می رفتیم، موقع برگشت به علت شکستن قطب نما راه را گم کردیم و این در حالی بود که چپ و راست و جلویمان دشمن بود. جعفر گفت که به وسیله ستارگان راه را پیدا کنم و من نتوانستم؛ که او خیلی ناراحت شد و کشیده کوچکی به من زد و گفت با این گونه درس ها نباید شوخی کرد که جان نفرات به این آموزش ها بستگی دارد و او بود که با کمک ستارگان ما را به مقر رساند و با شنیدن صدای انفجار عملیاتمان شادی ما دو چندان شد.
خاطره دیگر اینکه یکی از بچه های گروه شناسایی را عراقی ها گرفته بودند و آن سوی جاده به چهار میخ کشیده بودند و تانکها و نفربرهای عراق از روی او رد می شدند. در آنجا بود که من برای اولین بار گریه جعفر را دیدم، که ناراحت بود از اینکه نمی تواند کاری بکند.
دورانی که با جعفر بودم، سرتاسر برایم خاطره است و جعفر خودش هم یک خاطره بود و قلم از نوشتن تمامی آن ها عاجز !

نصرت نسل سراجی:
دوران زندگی شهید خراسانی مثل ابری بود که برای سیراب کردن جوانه ها از اردبیل تا قدس و کربلا را پیمود. فرزند راسخ سبلان بود و چون خود سبلان با استقامت و استوار، در دین و ایمان و دوستی و صداقت و پاکی. او در دوران جوانی چه قبل و چه بعد از انقلاب سرمشق بود برای همکلاسان و دوستان. او جوانی از دیار پاکان بود و جدا از بی بند و باری های شاهنشاهی به ورزش و نماز و کوهنوردی عشق می ورزید.
همیشه خنده رو، با وقار و متین بود؛ گویی سبلان کوچک در حال حرکت است؛ پاک و منزه از هر گناهی. تمام لحظه ها و زندگی شهید والامقام خاطره است. او می دانست که جای او اینجا نیست و در پشت اکثر عکسهایی که به یادگار دارم، دست خطهایش خبر از شهادت می دهد .
آن روز که من به خاک افتم ای دولت مرا به خاطر آور .
خدایا از کدامین خاطره بنویسم که هر لحظه یادش برایم خاطره است. در سال 1355 برای تحصیل و اخذ دیپلم تهران رفتم و همان سال برادر شهیدم مبلغ دو هزار تومان از پول تو جیبی خود برای کمک تحصیلی بنده برایم فرستاده بود. اتفاقاً در سال 1356 بنده در شغل آموزگاری مشغول شدم و در عید همان سال با گرفتن حقوق و پاداش به در خانه دوستم رفتم و تمام پول را جلو ایشان قرار دادم و درخواست کردم که با هم خرج کنیم؛ قبول نکرد و گفت: مگر جیبهایمان فرق دارد و وقتی خواستم بدهی ایشان را بدهم ناراحت شد و گفت: احسان برگشتنی نیست و قبول نکرد و با پافشاری بنده گفت در عروسی ام خرج می کنی و مهم اینکه دوهزار تومان قیمت یک یخچال بود، که شهادتش برای او عروسی و لباس رزمش دامادی بود.
شهیدمان را همه دوست می داشتند، چون او در دوستی راسخ و پاک بود. اگر مشکلی برای کسی پیش می آمد، تا آخر برای رفع مشکل تلاش می کرد. هر وقت از جبهه می آمد، یادی از دوستان و آشنایان می کرد و حتماً به همه آنها سر می زد و دوستان را دور شمع خود جمع می کرد و ما از نور او روشن می شدیم. هر بار که می خواست به جبهه برود، عاشقانه خداحافظی می کرد و غم و اندوه وجودم را فرا می گرفت. آخرین باری که می خواست به جبهه برود از او پرسیدم برادر خداحافظی تو جور دیگری است. با همان لبخند و تبسم همیشگی گفت : برای شهادت می روم؛ اگر برگشتم برای همیشه پیش شما خواهم ماند؛ ولی رفت و شهید شد و برای همیشه در پیش ما و دوستان و به دست ما به خانه ابدی رفت و به خاک سرد سپردیم؛ با همان تبسم و لبخند جاودانه اش، خدایا ...

سید جمال الدین خراسانی مقدم برادر شهید:
ایشان دو سال از من بزرگتر بودند و در سن 24 سالگی به شهادت رسیدند . از همان دوران کودکی تا لحظه شهید شدن و حتی به جرأت می توانم بگویم تا الان که سالیان بسیاری از آن موقع گذشته است، سایه ایشان بر سرم بوده و هست.
در طول سالهای نوجوانی و جوانی و در اجتماع آشفته و افسار گریخته ستمشاهی چون راهنمایی دلسوز برایم بود و از همه راههای فساد و تباهی مرا آگاه می کرد . اکنون که به آن سالها نگاه می کنم، در حیرتم که چگونه یک جوان شانزده هفده ساله این چنین آگاه و روشن به همه امور زندگی بوده است. انگار که ایشان یکبار به دنیا آمده بودند و این بار دومی بود که زندگی می کردند. در این نکته همه دوستان و آشنایان نزدیک ایشان می دیدند که او همیشه جلوتر از زمان بود و با وجود سن کم تجربه پیران دنیا دیده را داشت و یکی از خصائل بارزی که باعث جذب دوستان یکدل و یکرنگ و فداکار برای او شده بود، همین آگاهی و دوراندیشی ایشان بود.
تمام سالهای زندگی من در جوار ایشان برایم خاطره است، چرا که به جرأت می توانم بگویم در ادب و تربیت اجتماعی و اخلاقی، نقش دومین پدر را برایم داشت و همان حالات خوف و رجائی که نسبت به پدرم داشتم، نسبت به ایشان نیز داشتم و به هر کجا که می رفتم و در هر محیطی که حاضر می شدم سایه سنگین نگاه نگران او را احساس می کردم . شاید بعضی ها احساس کنند به خاطر بالا بردن مقام ایشان ، این چنین راه اغراق پیش گرفته ام؛ ولی سوگند به خدایی که جان همه ما به دست اوست، گزافه گویی نکرده ام.
در دوران جشنهای دو هزار و پانصد ساله شاهنشاهی ، اینجانب مقاله ای در تحلیل و نقد این جشن ها نوشته و مستقیماً شاه و دار و دسته ساواک را به عنوان عاملان ظلم و غصب و جنایت معرفی کردم که منجر به دستگیری اینجانب شد. بعدها سید جعفر با همان قدرت و روشن بینی و آینده نگری که داشتند گفتند : « فکر می کنی من یا امثال من نمی توانیم ببینیم یا بنویسیم ، تو با این کار که بدون مشورت با بزرگان و اهل نظر انجام دادی، به این سادگی از دست رفتی، در حالیکه می توانستی به درد بخوری. حالا بعد از این، همیشه تحت نظر خواهی بود . آن روزکه این حرف ها را می گفت، به گمانم شانزده سال بیشتر نداشت و این روشن بینی سیاسی او در امر مبارزه در آن سن برای من مانند معجزه ای بزرگ بود .
در رابطه با خصوصیات اخلاقی ایشان باید بگویم با روح حساس و عاطفی که در او بود، نفرت شدید از انحرافات اخلاقی داشت و همه سعی و کوشش خود را می کرد که برادران و دوستان خود را از این انحرافات دور نگه دارد و با جرأت می توان گفت که در این راه موفق هم بود و این را می توان از طیف وسیع دوستانی که داشت، فهمید.
در شجاعت و قهرمانی فوق العاده وی جای بحث نیست که همگان براین امر یقین دارند و عملیات متهورانه وی در دوران انقلاب در شهر خودمان و عزیمت بلافاصله وی بعد از پیروزی انقلاب به فلسطین برای حضور در صف مقدم رزمندگان مظلوم فلسطین و بازگشت سریع ایشان در آغاز جنگ تحمیلی به ایران و حضور به موقع در خطوط مقدم جبهه همه دلالت بر شجاعت و دلاوری بی حد و حصر ایشان دارند و جمله ای که شهید بزرگوار دکتر چمران در یکی از عملیات به ایشان گفته بودند :
« جعفر، همه امید من در این عملیات به شماست »؛ شاهدی دیگر براین مدعاست.
خاطره دیگری که همیشه برایم زنده است، جریان اولین صعود من در جوار ایشان به قله سبلان بود. در جریان صعود به خاطر سن کمی که داشتم، آنچنان به من و دوستان دیگر توجه می کرد که احساس و امنیت و راحتی فوق العاده ای داشتم که آنوقت ها پناهگاه دوم هنوز سالم بود و ما غروب به آنجا رسیدیم، با دستهای خویش به من لباس پوشانید و مواظب غذا و آب و راحتی جای خواب من و بقیه همراهان بود. هیچوقت قبل از ما غذا نخورد و قبل از ما نخوابید. اکنون که به آن زمان نگاه می کنم، می بینم با وجود سن کمی که داشتند، چگونه مثل یک عقاب مواظب همه چیز بودند و بعد از آن صعود من خودم بارها به سبلان رفتم، ولی هیچوقت آن لذت و راحتی که با ایشان در کوه تجربه کرده بودم برایم تکرار نشد.
همیشه این احساس را دارم که اگر ایشان زنده بودند، چقدر زندگی ما راحت و خوب بود؛ چرا که ما می توانستیم همه مشکلات خود را به گردن او بریزیم. باورمان این بود که ایشان راه و چاه همه کارها را بلد است و ما می توانیم با بودن او ، تنبلی هم تجربه کنیم، ولی « هیهات من المومنین رجال صدقوا ما عاهدو الله علیه من قضی نعبه و منهم من ینتظر »
وقتی پیکر بزرگوار شهید جاوید محسنی را به شهرمان آورد، حال و هوای دیگری داشت. اصلاً گریه نمی کرد. حدود ساعت یازده شب بود که مرا با خود به اوژانس بیمارستان شهید فاطمی برد. پیکر شهید محسنی را از آنجا تحویل گرفتیم و به یکی از غسل خانه های شهر بردیم. درون غسل خانه من بودم و جعفر و یکی از آشنایان خانواده شهید؛ با آرامش خاصی در تابوت را باز کرد و با محبت و آرامش ، انگار کودکی در آغوش دارد، شهید را روی سکوی غسل خانه گذاشت و دفترچه خاطرات شهید جاوید را از جیب او درآورده و در پارچه سفیدی پیچید و تحویل من داد و گفت این امانت را به هیچ کس جز من نباید بدهی. بعد از غسل و کفن شهید ، تابوت مخصوصی از جنس فلز آورده بودند که درونش تشک و بالشی سفید داشت. دستانش را به نرمی و سفیدی بالش کشید و گفت : مرا هم در این تابوت خواهید گذاشت. انگار آینده را می دید و همین گونه هم شد و جعفر نیز با همان تابوت تشییع شد. تابوت حامل شهید محسنی را به سالن جهاد سازندگی بردیم و با هم به خانه برگشتیم. دفترچه خاطرات شهید جاوید خیس خون بود. با آرامش خاص خودش آنرا تمیز و خشک کرد و من می دیدم که به سطور آن توجهی ندارد. وقتی از ایشان خواستم اجازه دهد آن را من بخوانم، نگاه ملامت باری به من کرد و گفت : امانت جاوید است؛ ما حق نداریم آن را بخوانیم مگر به اذن پدر و برادر ایشان؛ که فردای آن روز دفترچه خاطرات را تسلیم ایشان کرد. یاد درسهای آن شب هیچوقت از خاطرم نرفت. اینان کی و کجا این کلاس ایمان و معرفت و اخلاق را دیده بودند، یا منتخب خدای تبارک و تعالی بودند که او خود، آموزگار ایشان بود. « الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سلینا »
آخرین باری که به مرخصی چند روز آمده بود، اوائل سال 60 موقع رفتن تا دروازه شهر با ایشان رفتم که احساس شاگردی در برابر استاد را داشتم. نگاه خود را به شهر انداخت و گفت : این آخرین باری است که تو را می بینم و گفت : وصیت مرا راجع به خودت بشنو ، آخرین حرفهایی که من از ایشان شنیده ام این بود .
« راجع به اخلاق و ایمان سفارش ندارم و می دانم به امید خدای تعالی از راه راست منحرف نخواهی شد، ولی برادر هیچ یکی نیست که دو نشود جز خدای سبحان ، راز خود را با هیچ کس مگوی و حرام را به خودت راه نده. »
بعد از این سخنان نگاه اندوهگین خود را به من دوخت و خداحافظی کرد و رفت تا دیگر بازنگردد، مگر وقتی که به لقای معبود شتافته باشد .
من ایمان دارم به آزادی از قفس تن، ولی اثر مصیبت بار فقدان او در زندگی شخصی من تا روز مرگ مرا عذاب خواهد داد و من اگر بگویم نه بر او که به عزا و مصیبت خودم خواهم گریست، چرا که چون او نبودم.

نصرت رحیمی :
آشنایی ما از زمانی شروع شد که در همسایگی ما یک اغذیه فروش بود که نامش عباس مهد

 


دوشنبه 8 فروردین 1390  7:06 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

خوشروزی,سید جعفر

فرمانده گردان انصارالحسین (ع) لشکر 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

 سال 1340 ه ش در اردبیل دیده به جهان گشود .اوتا کلاس سوم دبیرستان تحصیل کرد . درمبارزات مردم ایران بر علیه ظلم وستم حکومت پهلوی از پیشتازان این مبارزه ی مقدس بود. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، به عضویت این نهاد مردمی در آمد .
دیدار با خمینی کبیر شور وشوق اورا برای نگهبانی از انقلاب اسلامی بیشتر ومصمم تر کرد.او از این دیدار اینگونه یاد می کند: «تنها دو متر با امام فاصله داشتم .قلبم گرفته بود نتوانستم خودم را نگه دارم .بی اختیار بلند شدم و دست مبا رکش را بوسیدم .»
و این احساس جعفر در دیدار کوتاه مدتش با امام (ره) بود . روحش آرامش گرفت .از سالهای دور ،دست نوازش پدری را بر سر خود احساس نکرده و پیوسته سختی و محرومیت را لمس کرده بود و اینک در کنار امام و مقتدایش از گرمای پر عطوفت دستانش جان دوباره گرفت .هنوز نوجوانی بیش نبود که پدرش را از دست داد و آفت باد خزان بر درخت خانواده اش زد . و تن نحیفش را در مقابل شلاقهای قهر زمانه بی پناه گذاشت و با سن اندک خود چه بزرگ منشانه با سختیهای زندگی درگیر شد !
سر پرستی خانواده را بر عهده گرفت و با همت و تلاش پیگیر خویش ،مانع توقف چرخ خانواده شد .
روزها کارگری می کرد و شبها درس می خواند . خواهرش از آن روزهای سخت چنین می گوید:«آنگاه که در آمد روزانه را پیش مادر می گذاشت ،عرق شرم بر پیشانی ام می نشست و از اتاق خارج می شدم .من خواهر بزرگتر او بودم با وجود این آرزو می کردم که ای کاش من نیز پسر بودم و دوشادوش جعفر می توانستم با کار خویش کمکی برای خانواده باشم .به خاطر دارم در نیمه شب سرد پاییزی که هنوز پدر دربستر بیماری بود ،از خانه بیرون می زد و دوباره با غم و اندوه باز می گشت و سر بر زانوی غم می گذاشت .یک روز به سراغش رفتم .ناخواسته گفت :برای طلب شفای پدر ،در مسجد دعا کردم و او چه مظلومانه و بی یاور زیست !دعای نیمه شبانه اش همچنان داغ در دلم نهاده است .»
دوران مسئولیت پذیری و شتاب تحولات زندگی اش با اوج گیری انقلاب همراه بود .انقلاب او را در مسیر خود به حرکت در آورد و با برکه زلال شریعتش شست و شو داد .زنگارهای درون را از او سترد ،دلش را تابناک کرد و او را به انسان واقعی بدل ساخت و با لا خره در وجود امامش ذوب شد تا جایی که بعد از دست بوسی امام گفت :«من به تنها آرزویم رسیدم .»
وقتی جعفر مبارزاتش را شروع نمود ،چندین بار دستگیر و زندانی شد .او در حین بهره مندی و کسب فیض از محضر بزرگان شهر ،مدام در فکر مردم محروم نیز بود .در زمستان سال 1357 که مردم با کمبود سوختی و ضروری مواجه بودند ایشان به یاری چند تن از دوستان خود چرخ دستی تهیه نمود ه بود و به خانواده های محروم و بی کس سوخت می رساند .در یک کلام ،جعفر فرزند صدیق انقلاب بود .

هنگامی که ارتش متجاوز عراق به نمایندگی وبا حمایت بیش از 36 کشور از مرزهای جنوب وغرب ایران وارد کشورمان شد او از جمله هزاران نفری بود که بی هیچ تردیدی وارد مبارزه ی مسلحانه با کفتارهای بعثی شد.
او هیچگاه از مبارزه وجنگ جدا نشد ودر مسئولیت های مختلف به جانفشانی در راه اسلام ناب محمدی(ص)و ایران بزرگ پرداخت.
سرانجام در تاریخ 22/ 1/1361 درحالیکه در شلمچه؛یک قطعه از بهشت که در کربلای ایران واقع شده؛ پیشاپیش نیروهای گردان انصارالحسین(ع)در حال مبارزه با اشغالگران عراقی بود، خلعت زیبای شهادت را پوشید تا اجر همه ی مجاهدتها یش را از حضرت حق بگیرد .او آنقدر آسمانی شده بود که جسمش نیز تحمل ماندن در این کره ی خاکی را نداشت و افتخار «جاویدالاثر»بودن رانیزعلاوه بر شهادت از خداگرفت.
منبع:"فرهنگ جاودانه های تاریخ"نوشته ی ،یعقوب توکلی،نشر شاهد،تهران- 1382
 
 

 
وصیت نامه
بسم الله‌الرحمن‌الرحيم
« الذين آمنوا وهاجراو و جاهدوا فى سبيل الله باموالهم و انفسهم اعظم درجه عند الله و اولئك هم‌الفائزون »
آنانكه ايمان آوردند و از وطن هجرت كردند و در راه خدا بمال و جانشان جهاد كردند آنها را مقام بلندى است در نزد خداوند وآنان بالخصوص رستگاران دوعالمند .
از داوطلب‌ها مى‌خواهم زيادتر بروند برجبهه ها و نگذارند جوانان خسته شوند (امام‌خمينى ) جوى كه بنده فعلا برآن مى‌انديشم و مى‌نگرم بحمد الله تا اندك زمانى نيروهاى جنداله قلب عراق را در تصرف خواهند داشت ، خدايا چه عجيب سعادتى است كه برامت ما نصيب شده است.
آرى ، آن خواسته‌اى كه آرزوى كليه مسلمين است (كربلا) كربلاى حسينى كه اجدادمان به زيارت آن آرزو، به دل‌مانده‌اند خدايا ما كه به ظاهر مسلمان بوديم و در عمل تهى ، چقدر الرحمن الرحيم هستيد كه قلم از نوشتن عاجز مانده است بار الهى برخون مظلومان و برخون شهيدها قسمت مى‌دهيم گناهان كشته‌هاى ما را عفو و بازماندگان ما را به صراط مستقيم هدايت فرما خداوندا قلب اماممان را كه پر از دردهاى ستم كشيده و محرومين و مستضعفان جهان است ، با اتصال قيامش به قيام امام زمان (ع) آسوده گردان خدايا به اشك يتيمان قسمت ميدهيم تا بر مادران ما تحمل و استقامت و صبر و بردبارى عنايت فرما .
از سخنان حضرت محمد (ص) كه مى‌فرمايد بهشت زير پاى مادران است مادر مهربانم نمى‌دانم چگونه از الطاف و زحماتى كه درطول سنم برايم متحمل شده‌ايد تشكر و قدردانى نمايم مگر با نوشتن مى‌توانم يك ميليونم از زحماتى را جبران نمايم وبه فرمايش رسول اكرم (ص) جامه عمل پوشانم .مادرازاينكه بدون كسب اجازه از شما بدين ماموريت سعادت يافته‌ام و لا اقل نتوانستم دستهاى پينه كرده‌ات را زيارت نمايم كمال تاسف را دارم ولى از اين خوشحالم كه قبل از حركتت به مشهد از شما اجازه اعزام گرفته بودم ولا اقل به دين خويش عمل نمودم .
مادر از شما مى‌خواهم به خاطر مصيبت حضرت زهراء مرا حلال نمائيد و به تنها خواهشم توجه فرمائيد تقاضايى كه ازشما دارم اين است كه بر مزارم نگريى و صبر و بردبارى برخود پيشه‌گيرى چونكه بالاخره تك تكمان بسوى خدا خواهيم رفت چه خوش به آنكه به دعوتش عمل نمايم بطوريكه رسول اكرم (ص) به اصحابش مى‌فرمايد آيا ميدانيد بهترين و كاملترين از شما كيست ؟ عرض كردند نمى‌دانيم فرمود آن كسيكه بيشتر به ياد مرگ باشد و خود را آماده آن نمايد پرسيدند علامت آمادگى چيست فرمود دل نبستن بدنيا و توجه داشتن به آخرت و زاد و توشه گرفتن براى آن و وحشت و ترس داشتن از روز محشر و همچنين حضرت اميرالمومنين (ع) مى‌فرمايد اى مردم بدانيد كه دنيا درگذراست واعلام كرده فنا و نيستى را خوشى درآن باقى نمى‌ماند و به تندى ازاهلش رو برمى‌گرداند و ساكنين خود را بنابودى مى‌كشاند و همسا يگان را بسوى مرگ مى‌راند و شيرينى‌هاى آن به تلخى مبدل مى‌گردد و صافى‌هاى آن كدر و تيره مى‌شود پس اى بندگان خدا آماده شويد براى كوچ كردن از اين دنيا كه مقدر شده بر اهلش زوال و نيستى و غلبه نكند بر شما آرزوهاى دنيا و مدت زندگانى درآن بنظر شما طولانى نيايد از مرگ غافل باشيد و ناگاه شما رادريابد بله مادر بر مزارم نگريى چون كه خالقم و تنها معبودم وعده داده است تا هر كس مرا طلبد مى يابد و آن كسى كه مرا يافت مى‌شناسد وآن كس كه مرا شناخت عاشقم مى‌شود و كسيكه عاشقم شد عاشقش مى شوم وآنكه را عاشقش شدم او را مى‌كشم وآنكه كشتم خون بهايش خودم هستم به‌به چه معامله خوشيست خدايا چگونه باورنمايم كه‌آرزو بر آورده شدم هرچند كه لياقت شهادت را ندارم ولى خوشحالم كه در دامن شيرزنى بنام فاطمه شير خوردم كه از بدو زندگيش در مصيبت زيسته واز زمانيكه من‌شناختم اش دست گل آلود، پيشانى عرق كرده ، دردست قالب آجر زنى‌ديدمش كه‌شايد براى بچه ها يش (جعفر وجوادها) كلبه‌اى بسازد واز فشار خانه صاحبى و مستاجرى بدرآيد نمى‌خواهم مادر شما را تعريف و توصيف نمايم شما را دركربلا ى حسينى كه بعثى‌هاى كثيف روى يزيديان و شمرها را سفيد ساخته‌اند دعا مى نمايم ، در كربلاى خونين شهر و خوزستان دعايت مى‌كنم كه در مقابل دشمنان با استقامت وعدم گريه‌ات زينب‌وار بودن را تثبيت نمائيد و با اعمالت بر دشمنان اسلام ثابت نمائى كه ازدادن جوان در راه اسلام نمى‌هراسيم بطوريكه تاريخ نشان ميدهد و زينب كبرى نشان داده است .
من اميدوارم درپشت جبهه ثابت قدم بوده باشيد و ازاينكه خوا هر عزيزم اظهارميداشتى من دوره كمكهاى اوليه ديده‌ام و مى‌توانم در پانسمان و شكسته‌بندى در جبهه موثر باشم خواهرم تو بدان كه مى توانى همچنين در پشت جبهه موثر باشى چونكه دشمن خارجى نمى توانند در مقابل اين جوانان با ايمان كه در سن سيزده سالگى نارنجك در كمر بسته و زير تانك مى‌رود و با فرياد الله اكبر وخمينى رهبر مزدوران عراقى را به حيرت مى اندازد بلكه مواظب اين منافقين باشيد كه با اسم اسلام مى‌خواهند اسلام عزيزمان را نابود نمايند بطوريكه امام‌مى‌فرمايد ، منافقين از كفار بدترند خواهر و برادر و همشهريان گراميم بدانيد كه سنگر شما مهمتر از سنگر ماست مواظب باشيد و نگذاريد اين منافقان قد علم نمايند. مادر و خواهر نورچشمم شما را به خدا مى‌سپارم و بچه‌ها را ( رسول ـجوادـ عباس ) را بشما مى‌سپارم و اميدوارم زير سايه خداوند متعال خوش و خرم بوده باشيد تنها نگرانى من ازجواد است و مى‌ترسم به سفارشهائى كه كرده‌ام عمل ننمايد ولى الحمد الله ديگر جواد براى خودش مرد شده‌است و جاى نصيحتى برايش نمانده است و پس از من نقش پدرى را بردوش دارد بطورى كه من در سن او نقش پدرى داشتم ، جواد جان اميدوارم در عدم وجود من بتوانى جاى مرا برمادر پرنمائيد دراطاعت حرفش باش تا اينكه خداوند با دعاى ايشان سرافرازت نمايد .
درآخر سلام گرم و محبت آميز مرا به عموم دوستان وخويشان بخصوص و برادر نعمتى ـ حميد دادفرمائى برادرمير صادقى ـ برادر بشارتى ـ برادران كاركنان ستاد ـ آقا قلى ـ عيسى زاده ـ دكتر ـ برادر يسرى و غيره و نور چشم عزيزم جناب آقاى‌قاضى رئيس دادگاه و حاكم شرع محترم‌اردبيل برسانيد و اميدوارم كه زحماتى را كه برايم متحمل شده‌اند عفو و حلالم نمايند .
در ضمن در مدتى كه پاسدارى داده‌ام شايد استفاده‌هاى اختصاصى از ماشين بيت المال كرده‌ام مبلغ پانصد تومان ( 5000 ريال ) با كسب اجازه ازحاكم شرع به حساب مى‌ريزيد و همچنين بطوريكه مشهورا بصورت شفاهى به برادارن اعزامى از اردبيل كه با ما شركت دارند عرض كرده‌ام چنانكه كربلا از وجود كفار پاك شودوبراى‌دفن بنده كربلا ما نعى نباشد مرا دركربلا (قبل از انتقالم به اردبيل دفن مى‌نمائيد ) در غير اينصورت در اردبيل قبرستان گلشن زهرا على آباد دفن‌نمائيد.
ازجبهه سوسنگرد سيد جعفر خوشروزى 21/1/61
 
 
 
 

 
خاطرات
‎ صمد مهاجر ممتاز:
هر وقت عصبانی می شد نماز می خواند و از خداوند می خواست کسانی که ایشان را عصبانی کرده اند هدایت کند .
یک روز برای ماموریت به یکی از روستاهای اطراف اردبیل رفته بود که در این ماموریت او را خیلی کتک زده و سرش را مجروح کرده بودند .تمامی افراد مسلح را دستگیر و در اردبیل تحویل دادگاه انقلاب دادیم .سید جعفر آمد و گفت :اگر اسلحه ها را که اموال دولت است تحویل بدهید من رضایت می دهم .آنها نیز سلاح های خود را تحویل دادند و سید نیز رضایت داد. حضور او در مبارزه علیه گروههای ضد انقلاب به گونه ای فعالانه بود که غالبا ا و اولین فردی بود که در صحنه حاضر می شد .

برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده ودوستان شهید
در چهره غم گرفته مادر اندوه را بیش از دیگران احساس می کردم و اضطراب درونی او را از چشمانش می خواندم .فکر فردای بچه ها چقدر او را به خود مشغول کرده بود و چه ژرف به افق آرمیده می نگریست ؛مستاجر بودیم و توان معیشتی چندانی نداشتیم .جعفر از روزی که چشم به این جهان گشود با ناملایمات زندگی رو برو شد .ازکودکی همراه پدرم سر کار می رفت .گویی از آن ایام ،طبیعت ،زنگار رخوت از او می زدود .
او مادر را بیش از همه کس دوست داشت و به کوچکترین ناراحتی او را ضی نمی شد .رضایت خاطرش را بر همه چیز ترجیح می داد .مادر نیز نسبت به وی ،محبت ویژه ای داشت .همیشه فعالیتهای او را تحت نظر می گرفت و چه غمگینامه با دست رنج او امرار معاش می کرد .وی واقعا نگران جعفر بود ،مخصوصا که او را بارها دستگیر و زندانی کرده بودند .
انقلاب به بار نشست و او جزو اولین کسانی بود که به عضویت کمیته انقلاب در آمد .با تشکیل سپاه ،عضو رسمی آن شد .مدتی در آنجا فعالیت کرد و توانایی خود را به خوبی نشان داد و آنگاه مامور همکاری با داد سرای انقلاب اسلامی شد .در اوایل پیروزی ،ضد انقلاب توانسته بود در بخشی از اطراف شهر و روستاها ،اسلحه و مواد مخدر پخش کند .جعفر و یارانش مبارزه با چنین وضعی را وظیفه اساسی خود می دانستند و حاضر بودند جسم و جان خود را در این راه نثار کنند و چنین نیز کردند .
او با جرات تمام ،ماموریتش را به نحو احسن انجام می داد . روستاییان آن مناطق می گفتند :هیچ ماموری زرنگ تر از سید جعفر نبود .

در تاریخ 9/ 11/ 1359 طی حکمی از طرف شهید آیت الله «قدوسی» ،به سمت سر پرست ستاد مبارزه با مواد مخدر اردبیل منصوب شد .
در این مسئولیت جدید وسعت کارش بیشتر گردید و برای تعقیب و دستگیری قاچاقچیان حرفه ای ، محدوده ی فعالیت خود را تا کردستان گسترش داد و به موفقیت های چشمگیری دست یافت .او از فعالیت عاملان فساد خون دل می خورد .به خاطر دارم بعضی شبها که دیر وقت به خانه می رسید به فکر فرو می رفت .وقتی از کارش می پرسیدم سرش را به دیوار می کوبید و می گفت :جوانهای مردم بیچاره ،جان خود را فدای انقلاب می کنند ،اما این عناصر فساد ،بیشرمانه جوانان مملکت را به منجلاب می کشانند و می دیدیم که چه احساس مسئولیتی در او ایجاد شده بود .

دهه عاشورا نزدیک بود .دلش می خواست به همراه حسینیان بسیجی ،در کربلای جنوب باشد .قفس تنگ بودن در آرامش شهر ودیار روح بی قرارش را بر نمی تافت و راضی اش نمی کرد .با یارانش عهد و پیمان بست که ماه محرم را به جبهه ی نبرد عزیمت کنند .
هر چه تلاش کردند تا مجوز اعزام بگیرند ،با مانع بر خورد کردند .بیشتر همکاران وی ،در ستاد مبارزه با مواد مخدر ،استعفا دادند که با دست و بال فراخ تر به جبهه بروند .اما پذیرفته نشد .مسئولیت جعفر بیش از همه بود .به هر ترتیبی بود قبول کردند که اعزام شود .
از مشهد بر گشته بودیم .آن روز جعفر به خانه همسایه تلفن کرد و گفت :مبادا در فراق من ناراحت بشوید .مادر ،مصیبت های زیادی تحمل کرده است .مواظب او باشید و نگذارید ناراحتی کند .عملیات بزرگی در پیش است .من نیز شرکت می کنم و دعا کن که شهید بشوم .تا قبرم درکربلا باشد .ناراحت شدم و گفتم :تنها می مانیم .گفت :بی تابی نکنید و سیره ی زینب (س) را نصب العین خود قرار دهید و هرگز امام را فراموش نکنید و او را دعا کنید .ما که چنین رهبر و امام با عظمتی داریم چرا احساس بی کسی بکنیم .
یک روز بعد از آن ،رادیو آغاز یک عملیات مهم رزمندگان اسلام را اعلام کرد .در آن هنگام ،من می دیدم که مادر ،در نمازهای خویش ،دعاهای طولانی دارد .آنگاه که از شهادت جعفر اطلاع یافتم ،چشم به راه او مانده بودم که پیکرش را برای آخرین بار ببینیم و تا روز حشر وداع کنیم .اما جنازه جعفر نیامد .
یارانش برای پیدا کردن پیکر بی جانش به جبهه ها شتافتند .یکی از یارانش گفته بود :یا جعفر را با خود می آوریم یا خود نیز در کنار جنازه اش شهید می شویم .آنها در این راه متحمل زحمات بسیار زیادی شدند و حتی یکی دو تن از ایشان ،نشان جانبازی بر سینه زدند .
آن روز بازوی جعفر تیر خورده بود و خونریزی شدیدی داشت .عرق گیرش را از تن در آورد و به بازویش بست .به دوستانش گفت :پس چرا نمی آیید ؟مگر خدا نگفته است که هر کدام از شما مومنان ،چندیت برابر کفار نیرو دارید .و با فریاد الله اکبر از خاکریز دشمن گذشت و در همین روز بود که او به درجه ی رفیع شهادت نایل آمد و با قلبی مطمئن به دیدار معشوق شتافت .

 


دوشنبه 8 فروردین 1390  7:06 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

دیرین,نادر

قائم مقام فرمانده گردان امام سجاد(ع)لشکر31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

 سال 1341 ه ش در اردبیل متولد شد متا مقطع دیپلم متوسطه در این شهر به تحصیل پرداخت.
او شوق زیادی به تحصیل علو دینی داشت وبرای ادامه ی تحصیل در حوزه علمیه ،رهسپار «مشهد رضوی» گردید وبا استفاده از دانش اساتید آن حوزه وهوش سرشاروخدادادی خود، به کسوت روحانیت درآمد.
«نادر دیرین» در لباس روحانیت منشا خدمات قابل تحسینی شد.او خدمت به اسلام ومردم مسلمان را دوست داشت.
با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران که به نمایندگی از قدرتهای بزرگ جهان و در سال 1359 آغاز شده بود «نادر »تحصیل را رها کرد و وارد جنگ شد.
از روزی که وارد جنگ شد از آن جدا نشد تا در 28 /12/ 66 در منطقه عمومی ماووت عراق ،بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید . موقع شهادت او سمت معاونت فرمانده گردان امام سجاد (ع) را به عهده داشت .
نیم شبان ،در خفا ،ذکر لبش ،ربنا همدم اهل صفا ،شاهد حق بین ما
طالب دلدار عشق ،شاهد بازار عشق گشت خریدار عشق ،نادر دیرین ما
منبع:"روایت سی مرغ"نوشته ی گروهی،نشرکنگره ی بزرگداشت سرداران وشهدای آذربایجان،اردبیل-1376



خاطرات
برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده ودوستان شهید
از سالها پیش ،شور این نوا مرا از خود بی خود می کرد و به افلاکیان ،ندای ملکوتی تکبیر را به ارمغان می برد و این اشتیاق درونی ،عامل دوستی من و او شد .هر روز در میعاد محراب به زیارتش می شتافتم و دیده از دیدارش روشن می ساختم .در گذشت امام جماعت ،مدتی در نماز فترت ایجاد کرد .و این مرا در غربت صدای نادر بی تاب نمود .
نسیم انقلاب وزیدن گرفت .دیگر مسجد هر محله به پایگاهی تبدیل شده بود .صبح درز جلوی مسجد جمع می شدیم و همراه بچه های محل با شور عجیبی در خیابانها ی شهر به راه می افتادیم .بر خورد ماموران رژیم ،برایمان عادی شده بود .گاز اشک آور و آژیر ،بر خورد ماموران رژیم ،برایمان عادی شده بود .گاز اشک آور و آژیر ماشینهای آتش نشانی را به بزی می گرفتیم .مصمم شدیم که شبها نیز در مسجد بمانیم و این سر آغازی بود که بار دیگر در دست طنین د لکش نادر داده ،در اعماق اعصار به همراه کمیل جوان به نیایش مولا بسپاریم و از خدای خویش ،توان جوارح و جوانح طلبیم تا در خدمت اسلام باشیم و همین جلسات ،تا حجرات شهید دیرین برای ادامنه تحصیلات حوزوی به مشهد مقدس ،هر پنجشنبه در مسجد میرضا علی اکبر مرحوم ادامه داشت و دعای ماههای رمضان او نیز – که از رادیو پخش می شد – بر معنویت فضای شهر می افزود .

تصمیم گرفته بود ،برای تزکیه روح و روان به مشهد هجرت کند .همین ،میان او و همسرش فاصله انداخته بود .هر از چندی ،آموخته های خود را برای تعلیم وی در اختیارش قرار می داد .بهترین وسیله ارتباط ،نامه بود .بار سنگین وظایف زناشویی را هرگز از یاد از یاد نمی برد .همسرش را تشویق می کرد تا به خاطر آینده پر بارشان دوری را تحمل نماید . سطور نامه هایش زینت بخش محفل خانواده بود و بذر امید می پاشید و شالوده محکم زندگی را در آینده ای نه چندان دور پی ریزی می کرد .
هنوز هم جملات آتشین او در ذهن و زبان همسر ،نقشی ماندگار دارد :
همسر عزیزم !خواندن درسهایت ،غم و اندوه فراق را تسلی خواهد بخشید .چشم امید به تو دارم .من به علی (ع) می اندیشم .تو نیز فاطمه (ص) را سر مشق خود قرار بده .تکلیف بیشتری بر دوش داریم .اسلحه کاظم بر زمین افتاده است .باید آن را بر دوش بگیریم و بر توست که با صبر و شکیبایی خود در قبال این مسئولیت بزرگ ،یاریگر باشی .

وقتی دلش می گرفت به گوشه ای می رفت و در محراب دشت به عبادت می نشست .این حالت او همه ما را به تعجب وا می داشت .در دل شبهای تار با خدای خود راز و نیاز می کرد .شب ،تنها محرم اسرارش بود .
با شنیدن صدایی از چادر بیرون زدم .چون نزدیک شدم ،نادر رادیدم که مثل هر شب با معبود خویش خلوط کرده است .تا آن شب نمی دانستم که چنین صوت دلربا و زیبایی دارد .در آن لحظه ،پرواز روحش در حریم یار و آستان عشق الهی ،دیدنی و شگفت انگیز بود .
تضرع کنا ن می گفت :خدایا !از گناهی که حجاب اکبر شود بر تو پناه می برم .
به یاد اولین روزی افتادم که نادر در مشهد به جمع ما پیوسته بود .لباس رزم را هنوز بر تن داشت و می گفت :به فرمان امام ،برای فراگیری علوم دینی به اینجا آمده ام .با آمدن نادر ،هفده نفر شده بودیم همه همشهری .با توجه به کمی امکانات آن مدرسه ،انجام امور به عهده خودمان بود .با این که کارها را بین همه تقسیم کرده بودیم ،باز نادر از همه پیشی می گرفت و می خواست که سنگین ترین آنها را به تنهایی انجام دهد .روزی بعد از صرف شام تصمیم گرفتم که ظرفها را بشویم .
تا به خود آمدم ،او ظرفها را به حیاط برده بود و در آن سوز زمستان ،با آب شسرد مشغول شستن بود با ناراختی گفتم :نادر ،این وظیفه من است .لبخندی زد و گفت :فرقی ندارد فردا هم تو می شویی .
تصمیم داشتم هر طور شده ظرفها را خودم بشویم .آستین با لا زدم و حتی ،یکی ادو تا از بشقاب ها را بر داشتم .وقتی قیافه مصمم مرا دید ،چشمانش را به من د.وخت .با نگاهش خواست دست از اصرار و پافشاری بر دارم .
همین که دیدم با شستن ظرفها خشنود است ،بر خلاف میل باطنی ،تبسمی کردم و به شوخی گفتم :از فردا ،کارهای مرا نیز انجام می دهی .
تا من این حرف را زدم ،با خوشحالی گفت :دروغ می گویی .قول بده که حتما که کارهای تورا نیز انجام بدهم .تعجب کرده بودم که با آن همه درس و اشتغال ،چرا دوست دارد کارهای دیگران را نیز انچجام بدهد !تا این که این امر در جبهه کاملا برایم مشخص شد .
هر کار سنگینی بود با شوق به سوی آن می رفت و همه تعجب می کردیم .فهمیدم که خود را برای چنین روزی آماده می کند .
آن روز نتادر به چادر من آمد .از ظاهرش پیدا بود که حال و هوای همیشگی خود را ندارد .گفت : امشب خواب دیدم که در عملیاتی ،دوشادوش یکی از رزمندگان می جنگیدم .نبرد سختی در گرفته بود .بی باکانه پیش می تاختم و در گرد و غبار صحنه رزم ،گم شده بودم و سر از پا نمی شناختم .انفجار ها فضا را تیره و تار ساخته بود .دو تیر از کمین گاه خصم سینه ما را نشانه گرفت تا خواستیم به خود آییم ،تیرها زوزه منان بر سینه ها یمان نشسته بود .از خواب پریدم .خیس عرق شده بودم و باورم نمی شد که رویاست .وقتی متوجه شدم خواب است ،سخت ناراحت شدم و زار زار گریستم .
خواب نادر مرا دگر گون کرد .نامه ای از اردبیل داشتم .نگاهی به من انداخت و گفت :تو چرا ناراحتی ؟نامه اردبیل را نشانش دادم .تا بیماری بچه ام را بفهمد ،از حال و هوای خود بیرو آمد و با فراموش کردن دردش ،پس از لحظاتی سکوت گفت ،پیشنهادی دارم .سری به اردبیل بزنید من کارهایتان را انجام می دهم .
راضی به زحمتش نبودم .با لا خره با اصرار مرا راضی کرد و مسئولیت مرا به عهده گرفت .
...یکی از همرزمانش می گوید :روزی نادر مشغول نوشتن نامه بود وبعضی از جملات و عبارات را باصدای بلند تکرار می کرد :...همسرم !عملیات تازه ای در پیش است .در تدارکات عملیات به اردبیل آمده بودم اما چون بیش از 4 ساعت نمی توانستم در آنجا بمانم ،نتوانستم به شما سری بزنم .مرا ببخشید .شما را به خدا می سپارم .به محض تمام شدن نامه ،از من پرسید :عملیات کی شروع می شود ؟گفتم :امشب یا فردا شب .قبل از شروع ،طرح عملیات را با او در میان گذاشتم .سر پرستی بخشی از نیروها را به وی سپرده بودم .از من خواست تا همان رزمنده –که چند شب پیش در خواب دیده بود – با او همراه باشد .فردای آن روز عملیات شروع شد پس از ساعاتی به من خبر دادند که نادر تیر خورده است .بلافاصله خود را به محل رساندم بر زمین افتاده بود .شاهد صحنه حیرت انگیزی شدم .نادر بود و همراهش ،هم که او را در خواب دیده بود هر دو آرام و خونین بر خاک ..
نردیک که شدم دیدم که هر دو تیر خورده اند و تیرها نیز درست بر سینه شان نشسته ،همانطور که خوابش را برایم تعریف کرده بود.
بر خیل شهیدان ،خدایی و عاشورایی ،شهیدی دیگر از تبار والایی ها ،افزوده شد .شهیدی که الگوی پایداری بود و سرمشق استواری .
آن فرو ریخته گل های پریشان در باد کز می جام شهادت همه مدهوشانند
یادشان زمزمه نیمشب مستان باد با نگ گویند که از یاد فراموشانند

 


دوشنبه 8 فروردین 1390  7:06 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

رجبی,خدمت علی

فهرست مطلب
رجبی,خدمت علی
 
تمامی صفحات

قائم مقام فرمانده واحد تخریب لشکر31عاشورا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

 

اول فروردین 1341 ه ش در یک خانواده مذهبی در شهر «هشتجین »درشهرستان «خلخال» به دنیا آمد. وی کوچکترین فرزند پسر خانواده بود. دوران تحصیل را از «هشتجین» شروع کرد . بعد دوران راهنمایی و دبیرستان را در اردبیل در محله« باغمیشه »همراه شهید پستی ادامه می دهد .
بعد از اخذ دیپلم به صورت جدی وارد مبارزه با حکومت طاغوت می شودو در شهر «هشتجین» تظاهرات زیادی برپا می کند . او با تدبیر خود، نیروهای پاسگاه «هشتجین »را مجبور به ترک محل می کند . بعد از انقلاب وارد سپاه شده و در روابط عمومی سپاه اردبیل مشغول خدمت می شود. پس ازمدتی به فرماندهی سپاه گرمی منصوب و چند ماه بعد فرمانده سپاه «خلخال » می شود، در حالی که 21 سال سن داشتند. علیرغم سن کم به خوبی در فضای حاکم بر خلخال از عهده مسئولیت این سمت بر می آیند و در بین مردم ورزمندگان جبهه نامی بسیار عالی و دوست داشتنی بر جا می گذارند که در شهادت و تدفین وی مشخص می شود . برخورد وی بامردم، نیروها و خانواده قابل وصف نیست . اما در اثر نا آگاهی وفقر فرهنگی عده ای در خلخال، وی استعفاء داد و به جبهه اعزام شد . در جبهه درگردان تخریب در خدمت فرمانده سر افراز و عارف گردان تخریب شهید جوادی جانشین گردان تخریب لشکر 31 عاشورا می شودو حدود 2 الی 3 ماه بعد در عملیات خیبر و بر اثر اصابت تیر دشمن بعثی بر پیشانیش ، شهید می شود .

با توجه به اینکه ایشان در« اردبیل »تحصیل می کردند و نسبت به شهر« خلخال »شهر مذهبی و بزرگتری محسوب می شد از روند انقلاب اسلامی به خصوص با رهبری امام خمینی (ره ) بیشتر آشنا بودند و همچنین نسبت به اعمال و رفتار غیر قانونی عمال طاغوت آگاهی بیشتری داشتند و نسبت به هم سن و سالان خود روشن فکر بودند .
شهید «رجبی »درآگاهی بخشی به مردم نقش مهمی را داشتند وقتی که به بخش می آمدند به همراه تعدادی از دوستان از جمله شهید عمران پستی ، نادر صدیق و محمد غفاری جوانان را در مسجد بخش جمع می کردند و به روشن گری آنها می پرداختند و اعلامیه هایی که از طرف امام خمینی (ره) صادر می شد بین جوانان توزیع می کردند و خیانتهای رژیم ستم شاهی و مشکلات را که برای مردم مملکت بوجود آورده بودند بیان می کردند . در سایه تلاش و فعالیتهای آنها جوانان نسبت به اعمال و کردار نظام ستم شاهی اطلاعات بیشتری پیدا کردند و زمینه برای انقلاب اسلامی دراین منطقه فراهم گردید . جوانان با تعطیلی مدارس و شرکت در راهپیمایی اعتراضات خود را اظهار نمایند و همه چیز آماده شده بود. بزرگترین مانعی که در این خصوص بود وجود پاسگاه و نیرو کادر امنیتی شاه بود . که در تظاهرات و راهپیمایی مردم و جوانان را مورد اذیت و آزار قرار می دادند و مورد ضرت و شتم ،ولی هرچقدر دستگیری و ضرب وشتم بیشتر می شد . اتحاد همدلی – همکاری مردم افزایش می یافت به طوری که اینگونه حرکتها نتوانست در اراده آهنین شهرو همراهان وی خللی وارد نماید. روز بروز اعتراضات گسترش یافت و همگام با اکثرنقاط کشور درشکل گیری انقلاب نقش بسزایی داشت .
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثار گران اردبيل،مصاحبه با خانواده ودوستان شهيد


وصیت نامه
بسم رب الشهداء و الصدیقین
اَتَامُرونَ النّاس بِا الِبرَ وتنسونَ اَنُفسِکُم
سلام بر مهدی یاور مظلومان جهان ونائب بر خقش امام امت و بر رزمندگان پر توان جند ا... و لشکریان توحید ، با آنکه می دانم گناهانم مانع از اجابت دعا هایم در پیشگاه خداونداست و شهادت نصیبم نمی شود ولی اگر خداوند متعال غفار و ستار و علام از سر گناهانم گذشت و به عنوان بنده ای ذلیل و گنه کار قبولم کرد و پذیرفت که بنده گنه کارش را جزو آمرزیده شدگان قرار دهد و بپذیرد و در رده شهدا قرار دهد و چه انتظاری خدا یا چه روزها و شبها که انتظار چنین روزی را می کشیدم معبود اخالقا چه مدتها که در انتظارش بودم وای معبودا گناهانم ، می ترسم پرده عصمتم را بدرد خدا نکند بنده گنه کارت را در روز قیامت پرده عصمتش را به سبب آرزوهای طول و درازش و پیروزی هوای نفسش بدری و آبرویم را ببری خدا یا نفهمیدم گنه کردم خدا یا ندانستم ، معبودا آمدم آخرین امیدم جبهه است الهی و مولای و سیدی چه زشتیها که دارم پروردگارا چه گناهانی که در خلوتها کرده ام خدایا چه جسارتها که در حضورت کرده ام معبودا همه رادیدم از همه خجالت کشیدم جز ذات اقدست خدا یا تو خود گفتی ادعوُ اَستَجِب لَکُم و من نیز باری از گناهان آمده ام الهی هب لی کَمالَ الا نقِطاعَ الیک الهُم اَجُعل وفاتی فتلافی سَبیلک خدا یا اگر تو هم مرا از درگاهت برانی پروردگارا کجا بروم الها در چه کسی را بزنم الهی صَبَرت علیُ حَرِ نارِک فکِیفَ صبِرُ عَلی فَراقِک خدا یا گیرم بر آتش جهنم صبر کردم ولی چگونه تحمل کنم دوری تو را خدایا ببخشای مرا که بهتری و مهربانترین بخشندگانی سلام بر پدرم و ماردم بر پدر و مادر پیرم پدر مادری که سالیان دراز زحمت را کشیدند ولی من نتوانسم خدمتی به آنها بکنم ولی مادرم شیرت را حلالم کن که به هدر ندادم و جانی که پوست و گوشت و استخوانش از شیر تو رشد کرده بود فدای قرآن کردم و در مقابل گناهانم هیچ قیمتی متاعی جهت تعویض نیافتم ، جز خونم امانتی بودم دست شما از خدایم اگر مین ها بدنم را تکه تکه کردند و برایتان هدیه فرستادند ناراحت نشوید و مرا عقوبم کنید و این چند کلمه را بعنوان وصیتی نویسم و من م یدانم که لیاقت نوشتن وصیت نامه را به امت مسلمان ندارم .
اول : شهادت می دهم خدا یکی است احدأ وصمدأ و رحمن و رحیم و مهربان و ستار و غفار و قاسم الجبارین است ، شهادت می دهم که همه پیامبران برحقند . شهادت می دهم به علی (ع) و 11 فرزند بر حقش شهادت می دهم به معاد به زمان بر انگیخته شدن انسانهاست زمان رسیدگی به جرائم وقت میزان وعدل و داد است زمان قضاوت خداست خدایا قسمت می دهم به خون شهیدان کربلا رسوایم نکن .
دوم : امت مسلمان نفسهایتان را مطیع عقلتان کنید از اختلافات بپرهیزید که اما فرمود اختلافها سر من است دنیا فانی است آنجه می ماند خوبی و بدی است .
برادران پاسدار روحانیت را ول نکنید . و امام را رها نسازید که رهبر همه به سوی نجات و فلاح است از اختلاف بپرهیزید و تابع هوای نفس نباشید که انسان را هلاک می کند . به نغمه های شوم مزدوران بیرونی و درونی استعمار گوش فرا ندهید که امام فرمود شیطان بزرگ آمریکاست . تقوا را فراموش نکنید سوار بر کشتی تقوا از طوفانهای سهمگین زندگی و امواج دنیا نجات یافته و در بهشت موعود پهلو گیرید که ( ان اکرمکم– عند ا... القبکم) جنگ را فراموش نکنید که مسئله اصلی جنگ است پدران و مادران فرزندان خود را روانه جبهه کنید که داده اید در راه خدا همچون ما در وهب پس نگیرید از تهمت زد و تجسس درباره همدیگر بپرهیزید که خداوند قهار و ستار پوشانید که وظیفه انسانها همین است .
رمز پیروزی یادتان نرود وحدت را راحفظ کنید که با حفظ وحدت می توان کاخهای سبز و سرخ سفید را لرزاند و در هم ریخت که وعده پیروزی نهائی نزدیک است .
به خانواده شهدا احترام بگذارید که ما هر چه داریم از اینها داریم خانواده شهدا گرانقدرترین و پر بهاترین از لحاظ کیفیت و انسانهای کامل و بهترین نعمت خداوند که همانا جانهای شیرین فرزندانشان بوده است .
در راه خدا داده اند ، مساجد را پر کنید که مساجد سنگر است اسلام را رها نکنید که کمک به اسلام باید به خاطر خدا باشد نه اینکه با اشتباه یک فرد هر چند ظاهری در رده بالای باشد همه چیز را از یاد برده و آنچه که تکلیفمان می باشد توجیه کنیم خدا نکند آن روز بیاید که خداوند منان بر اثر کفران نعمتها نعمتهایش را از ما بگیرد .
دو روز روزه داریم بگیرید و مقداری پول نزد برادردم دارم که البته در دفترچه ام می باشد نصفش را به جنگ زدگان بدهید وبقیه هر طور پدرم صلاح دانستند خرج کنید .
خواهرانم و مادرم و برادرانم ، درس از زینب کبری و ما درم از زهرا مرضیه و برادرانم درس از امام سجاد (ع) و پدرم درس از امام حسین (ع) بگیرید و متزلزل نشوید رسالت زینب بر دوش به یاری اسلام بشتابید و برایم دعا کنید. خداوند گناهانم را ببخشد .
ان تنصر ا... ینصرکم و یثبت اقدامکم خدایا ما را به صراط مستقیم فرما
خداوندا انقلاب را باقی بدار تا آقایش مهدی (عج ا... تعالی فرجه الشریف ) تشریف فرما شوند. گناهانم راببخش. لشکریان توحید راپیروز بگردان .
ساعت 8 شب 18 / 11/1362 نزدیکی قصر شیرین خدمتعلی رجبی


خاطرات
محمود برج علی زاده:
اولین بار وقتی وارد سپاه خلخال شدم با لباس شخصی بودیم؛ حدود 25 نفر. ایشان آمدند و برای ما صحبت کردند؛ بعد دستور دادند که به ما لباس نظامی بدهند و اولین کار این بود که ما را به مزار شهدا بردند .

در منطقه کاسه گران بودیم و صحبت بود که شهید رجبی کجا برود. مسئول گردان پیشنهادی داده بودند، ولی گفتند که ما باید حتمأ به گردان تخریب برویم .البته مسئول محور ( معاون تیپ ) هم به وی پیشنهاد کردند .

ابراهیم شجاعی:
آشنایی با شهید خدمت علی رجبی از زمان شکل گیری انقلاب، دقیقأ از اوایل آبان ماه شروع می شود که حرکتهایی در قالب دسته جمعی به طوری که نمایانگر این بود که یک قضیه ای میخواهد داخل کشور اتفاق بیافتد، آغاز شد.
آن سال ما سال دوم راهنمایی را شروع کرده بودیم .
طریقه آشنایی با شهید به این ترتیب بود که ما در روستایی زندگی می کردیم، بنام روستای کهراز . با فاصله حدودأ 4 کیلومتر با مرکز بخش هشتجین که شهید در آن زمان در آنجا سکونت داشتند .
زمانی که کلاس دوم راهنمایی را می خواندیم فاصله ای که از هشتجین داشتیم و دانش آموز بودیم و تعدادی از برادران دورتر از بخش هشتجین نظری می خواندند که با آنها ارتباط داشتیم . آنها اعلامیه ها را برای ما می آوردند .
در آبان ماه 57 در این زمان ما ملاقاتهایی خصوصأ در روزهای پنج شنبه داشتیم و همه دستوراتی بود که از شهید رجبی دریافت می کردیم .

دکتر محمد تقی علوی:
فوتبال خوبی بازی می کرد . ما جمع شدیم یک مزرعه مانندی را برای فوتبال آماده کردیم که بعد یک نفر صاحب پیدا کرد، ولی شهید معتقد بود این مرد چون دید این مکان آماده است، ادعای مالکیت می کند. او گفت ما باید در مقابل او مقاومت کنیم و اجازه ندادیم زمین را مالک شود .
از عوامل اصلی تعطیلی دبیرستان صفوی در اردبیل، شهید رجبی بود. اعلامیه های امام (ره) را با زور، شب تکثیر می کردیم و توزیع کردیم . ما که تعدادی جوان از هشتجین بودیم، اولین راهپیمایی دانش آموزی را تشکیل دادیم و در جلو بازار اردبیل اولین بار شعار « شاه ، سگ زنجیری آمریکا » را به زبان آوردیم . با پلیس درگیر شدیم و دستگیر شدیم . در بازار کلاه فروشان گیر افتادیم . شهید رجبی هم با ما بود. کتک خوردیم. طول بازداشت ایشان کم بود. بعد از مدتی کتک خوردن آزاد می شود. بعد مدارس تعطیل شد و ما به خلخال رفتیم .
بعدها فرمانده سپاه خلخال شدند و بنده هم معاون ایشان بودم . بعد ها که از خلخال قهر کرد و به منطقه آمده بود، بنده قبلأ به منطقه رفته و آمده بودم . 7 – 8 روز با هم بودیم . شهید باکری یک روز از من پرسید یک مرد پر دل و جرأت می خواهم؛ رجبی چطور است؟ بنده او را معرفی کردم و از تمام خصوصیات ایشان گفتم. همین شد که به گردان تخریب رفت و معاون گردان تخریب شدند، که بعدها شهید شدند .

خانواده ایشان در محله و منطقه معروف است .
صداقت ومهربانی ایشان زبانزد خاص و عام بود.
جزو بچه های شاخص بودند؛ در کنار شهید پستی، شهید پور قدر و بقیه.
محور فعالیت های انقلابی بودند . حرکت انقلابی را سامان دادند و فعالیتشان را شروع کردند.
همان زمان فکر کنم دو تا دیگر از برادرانش و همچنین پدرشان در جبهه حضور داشتند .
وقتی که بچه ها می روند به پدرشان بگویند که موضوع چیست، ایشان بلافاصله می گوید که اصلآ نمی خواهد من بروم . شما بروید و دفنش کنید، ما اینجا نیامدیم برای هوا خوری ، آمدیم برای شهادت .
ایشان آمد و با دست خودشان همین بدن را خاک گذاشتند.
در هشتجین یک زمانی فکر کنم سال 61 بود. ما هیئت کشتی آنجا راه انداخته بودیم و تعدادی از جوان ها می آمدند. مربی ما هم یک از برادران اهل سنت بود . شهید که فرمانده سپاه خلخال بودند، یک روز برای بازدید رسمی آمدند آنجا . لباسشان را در آوردند و گفتند که من هم می خواهم کشتی بگیرم .
اصرار کردیم که برای شما خوب نیست .
گفت : نه، می خواهم با مربی شما کشتی بگیرم ،
یک مقدار با هم دست و پنچه نرم کردند. هیچ وقت خودش را نمی گرفت .

می شد گفت از مستقر ترین و شاید بهترین مدیرانی بودند که می توانستند به جامعه خدمت کنند و به موقعیت های اداری اجتماعی وسیاسی بالاتری برسند، ولی همه اینها را رها کردند. اولویتی که اینها انتخاب کردند دفاع از جمهوری اسلامی ایران بود . دفاع از نظام مقدس اسلامی بود که با ایثار گری خودشان را جانشان را فدای این کار کردند .
مدتی که در خلخال بودم کسی را ندیدم که گله ای از رفتار ایشان داشته باشند ولی نه بخاطر اینکه شهید شده باشد. واقعأ طوری بود که نشنیدم گله ای یا دل رنجی از ایشان داشته باشند .
باهمه برادران بصورت یک خانواده زندگی می کرد و اگر از ماموریت ها دیر وقت برمی گشت، همانجا با برادران می خوابید . شاید خیلی بچه ها نمی دانستند که ایشان فرمانده است .

آقای باقرزاده:
در مورد شهید رجبی، آشنایی ما در سالهای 60 از سپاه اردبیل بود که شهید رجبی از جوانان برومند و غیور از سپاه خلخال بود. به جهت توانایی و لیاقت و شایستگی آمده بوند و در سپاه اردبیل خدمت می کرد و چند ماهی در سپاه اردبیل که خدمتش را انجام می داد، به جهت لیاقت وشجاعت و شایستگی و جدیت و تبین به سرپرستی گرمی و مغان منصوب شده بود .
چند ماهی در اینجا با توجه به اینکه تعدادی مشکل بود، در سپاه ماند و با اصرار اینکه خودش هم دوست داشت برود، به جبهه رفت. اتفاقأ شهید رجبی را که من در خدمت فرماندهی سپاه پاسداران پارس آباد بودم، آمدند 3 روز به عنوان فرمانده گرمی من تعویض کردم. یعنی عوض کردم و من به جای این آمدم و من هم خودم نماندم و بعد از 3 و 4 روز به عللی من هم نماندم و برگشتم و شهید رجبی عازم جبهه شد و من هم عازم جبهه شدم .
من در رده خدمتی یکی دیگر خدمت می کردم. شهید رجبی چون عاشق معنویت بود، عاشق اخلاص بود، رفتن گردان تخریب. گردان تخریب گردانی است که معمولا خیلی مخلصین و خیلی با صفاها و خیلی که نور بالا می زدند، وارد آن می شدند.
اتفاقا بنده جایی خدمت می کردم که یکی از آقایان آمد و به من گفت : که نمی خواهم با شما همکاری کنم . یعنی با واحد شما همکاری نمی کنم. گفتم که اگر شما با ما همکاری نکنید، شما را می فرستم به گردان تخریب. گفت : خوب من هم می خواهم بروم به گردان تخریب. شما من را از گردان تخریب می ترسانید که بروم و شهید بشوم؛ من هم می خواهم بروم آنجا شهید شوم؛ که شهید رجبی هم رفت به گردان تخریب و در گردان تخریب هم چند ماهی هم شد که شهید شد. این طوری است که عرض می کنم که شهید رجبی در مدت عمر کوتاهی که کرد، خیلی سریع آن پله ها را طی کرد و به شهدا پیوست.
شهید رجبی از خانواده انقلابی و متدینی بود که اخوی ایشان هم شهید شده بود. آدم جدی، متین و کم حرفی بود و خیلی هم اهل نزاع و شوخی نبود و خیلی با فکر بود. عرض کنم که به فکر کارهای خوب بود، به فکر خدمت بود که در این راه هم با خیلی از شهدای گردان تخریب در لشکر 31 عاشورا به شهادت رسید وبه خیل شهدا پیوست.

برادر زاده شهید:
در رابطه با زندگی شهید خدمت علی رجبی عموی اینجانب چون سن من به آن صورت کفاف نمی دهد، در زمان شهادت ایشان من 4 -3 سال داشتم.
همین قدر که شهدا شمع محفل بشریت هستند و شهید رجبی نیز از شهدا ی جنگ تحمیلی بودند، خاطرات از ایشان به خاطر دارم که معمولا با هم دروه ای هایشان می آمدند اینجا. رابطه ای بسیار صمیمی با دائی ام داشت، مخصوصأ با شهید حسن رضا نژاد.
تا آنجا که یادم می آید معمولأ عمو رفت و آمد می کرد به خانه ما. بیشتر هم دروه ای های خودشان بیشتر با شهید قطبی، آقای سیاح و آقای علوی که الان از اساتید دانشگاه هستند.
دفتر های ایشان را که من وقتی نگاه می کنم، می بینم که شهادت دائی ام را به ایشان تبریک گفتند که دست نوشته ای دارند که حسن جان شهادتت مبارک!!
ما هم باید ادامه دهنده راه شهدا باشیم تا بتوانیم در روز قیامت در محضر شهدا روسفید باشیم .
رابطه بسیار تنگاتنگ با عمو داشتند؛ عمو ی کوچکم. معمولا در تمام صحنه ها با ایشان بودند .
واقعأ از خلوص نیت و پاکی خاطر برخوردار بودند. حتی در سینین جوانی سعی می کردند از گناه پرهیز کنند و به دیگران کمک کنند و تا آنجایی که می توانستند، دست فقرا و دیگران را می گرفتند .
از آقای فروغی شنیده ام که در گرمی که بودند، در زمان خدمت با جوانها بیشتر دوست بودند و سعی می کردند آنها را به طرف دین اسلام هدایت کنند. مذهب شیعه را ترویج می دادند و از فرمایشات امام استفاده می کردند .
در زمانی که هم سن ما بودند، از جرأت و شهامت بسیار بالایی برخوردار بودند. فرمانده گردان تخریب بودند .
الان باید ادامه دهنده راه آنها باشیم و سعی کنیم از فرمایشات مقام معظم رهبری اطاعت کنیم و با امر به معروف و نهی از منکر، در رابطه با راه آنها، خون آنها و قلبشان ادامه دهنده راهشان باشیم تا بتوانیم روز قیامت جوابگو باشیم.

صاحب غفاری:
با شهید رجبی من دقیقأ از لحاظ تاریخ تولد هم سن بودیم . و از کلاس اول ابتدایی همکلاس بودیم و تا سوم راهنمایی. تقریبأ در تمام کلاسها با هم بودیم . از اول ابتدایی تا سوم راهنمایی با هم بودیم . زمانی که رفتیم اردبیل برای دوران دبیرستان، ایشان هم آمدند اردبیل همراه برادرشان ، آنجا هم بودیم، ولی در یک دبیرستان نبودیم. ایشان دبیرستانش جدا بود و ...
بعد از اتمام دوران دبیرستان ایشان وارد سپاه اردبیل شدند و بنده هم وارد سپاه شدم .
اواخر هم بعنوان فرمانده سپاه خلخال، مدتی در خود خلخال بود. شهید رجبی دریک خانواده واقعأ مذهبی رشد کرده بود. خودش فرزند کوچک خانواده بود.
از ابتدا گرایش بسیاری به امور مذهبی داشت. کلاسهای ما که تشکیل می شد، ایشان عنصر ثابت کلاس بودند. کلاس قرآن، کلاس احکام. پدر ایشان مدرسه احکام است و خیلی وقتها ایشان می آمد درس می داد .
ایشان خیلی علاقه به ورزش داشت ، فوتبالیست بود . در اردبیل که بودیم ایشان در راهپیمایی ها و تظاهراتی که زمان انقلاب بود، همیشه شرکت می کرد و پیشقدم بود. ایشان در سپاه واقعا به عنوان یک فرد شاخص در آن زمان از نظر عملکرد، توانمندی و مدیریت از خودشان دارد و بلافاصله بعد از ورودش به سپاه در رده های مسئولیت و فرماندهی قرار گرفت و تقریبأ از شش ماه دوم، ایشان مسئول و فرمانده عملیات بخش تا فرمانده سپاه پیشرفت کرد .
زمانی که می خواست به جبهه برود همه مسئولین سپاه اعم از سپاه اردبیل و سپاه منطقه 5 تبریز مخالف رفتن ایشان بودند. ایشان با اصرار زیاد، راهی جبهه شد . به لحاظ اینکه ایشان فرمانده سپاه بودند و و در را ه مدیریت به وجودشان خیلی نیاز بود.
فاصله رفتن ایشان به جبهه با شهادتشان خیلی زیاد نبود وعجیب بود قبل از اینکه ایشان به جبهه برود، در چند ماه آخر اصلأ روحیات خاصی پیدا کرده بود، حالت معنوی خاصی پیدا کرده بود .
ما با این دوستانی که بودیم، شهید رجبی ، شهید عمران پستی و چند نفر دیگر قرار بر این شد که در یک روستای محرومی که حدودأ 15 کیلومتری از محل ما فاصله داشت، برویم و مدرسه ای بنا کنیم . صبحهای خیلی زود بعد از نماز صبح حرکت می کردیم و بعد از چند ساعت به آنجا می رسیدیم و شروع به ساخت و ساز می کردیم. یک عده گل درست می کردند، یک عده خشت درست می کردند، شهید رجبی بنایی می کرد – شهید پستی بنایی می کرد و...

محبت علی رجبی برادر شهید:
یک خاطره جالب برام فراموش نشدنی است و همواره در جلوی دیدگانم مجسم می شود: دو سه سال پیش ، پیش مادرم رفته بودم خلخال. همیشه رفت و آمد می کنیم. الان هم رفت و آمد می کنیم. مادر و پدرم در شهرستان زندگی می کنند.
پدرم کمی پیر شده؛ اخیرأ مریض شده و مادرم از ایشان مواظبت می کند . پیش مادرم بودم که یک بار صحبت می کرد.
گفتم مادر از خدمت چه خبر ؟ گفت که خدمت آمده بود. گفتم که چه طوری آمده بود؟ گفت : مادر جان، یک بار تنها در خانه نشسته بودم. پدرت هم خانه نبود. با خود فکر می کردم می گفتم که ببین پسرم خدمت نه به خوابم می آید، نه حالی، نه خبری از من می گیرد. همان طوری برای خودم فکر می کردم .
بعد خودم رو سرگرم کردم. گریه کردم، زاری کردم، نماز خواندم، بعد رفتم حیاط. یک حیاط بزرگ در خانه پدری داریم.
می گفت : رفتم حیاط و برگشتم و نشستم. آن طوری که صحبت می کرد فصل بهار بود. می گفت نشسته بودم و مشغول کار خودم بودم. دیدم خدمت بلند قامت، قدش بلند تر شده از آن دوران که بوده، سرم پایین بود. احساس کردم دارد می آید. می گفت تا نگاه کردم با چشم دیده حقیقی و نه اینکه در خواب دیده باشم، او را دیدم. می گفت : عصر بود. می گفت: با لباس سبز سپاهی وارد حال شد، منتها پایش به زمین نمی چسبید.
بعد جوراب های سبز ارتشی هم پایش بود. می گفت : آمد از جلوی من رد شد. تا سرم را بلند کردم به زبان آذری گفتم : با خ اوغلان گلدی فکر الیدیم بالام گلدی !!
احساس می کردم که یک امر مهمی دارد ولی فرصت آن را ندارد که بنشیند با من صحبت کند. همان طوری از جلوی من رد شد و گذشت. این خاطره فوق العاده فراموش نشدنی است.
مادرم می گفت: از آن روز احساس می کنم خدمت در جلوی چشم من است و همیشه می بینمش.
البته دخترم چند مرتبه او را تو خواب دیده، من هم خواب او را دیدم، ولی آن خاطره مادرم برای من خیلی جالب بود که با چشم حقیقی اش او را در حالت زنده دیده است.
بعد می گفت به پدرت هم گفتم. پدرت گفت که احتمالأ خیال کردی. ولی من پسرم را دیدم و هر وقت که تنها بمانم، احساس می کنم که در پیش من است. این هم یک خاطره ای بود که از مادرم خدمتتان عرض کردم.

همسرشهید:
یک بار همسر م برای خانواده ام یک ظرف غذا می پزد. دخترم وحیده هم بود . شهید خانواده ام را با ماشین به هشتجین می برد . کمی با سرعت می راند . پدرم می گوید : کمی آرام تر، اینجا جبهه نیست، شهر است. شهید جواب می دهد : برای من همه جای کشور جبهه است.
خیلی در فکر جبهه و جهاد بود .

برادر شهید:
یادم است به هشتجین رفته بودیم. در مسجد مشغول نماز بودم که دیدم به من اقتدار کرده است. بنده خودم را اصلأ لایق و در حد ایشان نمی دیدم . به بزرگتر احترام می گذاشت.
بعد از پدرم اولین کسی که ایمان او را کامل می دانم، شهید خدمت علی است و من به برادر بودن با او افتخار می کنم.

آقای شجاعی:
توصیه هایی که شهید رجبی به ما می کردند، می گفتند سعی کنید در زمان راهپیمایی ها به وضو باشید . سعی کنید کسانی که برای ما مسئله ایجا می کنند در کنار ما نباشند. به سیاست دست نزنید، طوری که راهپیمایی ها به سرانجام خود برسند .
شهید رجبی از ما خواستند به مرکز بخش بیاییم برای سلامتی حضرت امام دعا بخوانیم. در فکر امنیت بچه ها بودند. در فکر سلامت بچه ها بودند و اینکه هیچ خوفی از شهادت در دلشان نشان نمی دادند.
با تشکیل مجاهدین انقلاب اسلحه بدست گرفتیم و در امر امنیت به پاسگاه محل کمک کردیم و نگهبانی می دادیم.
برادر بزرگوار شهید عمران پستی و شهید رجبی خودشان در رأس امور بودند. از جمله کسانی که اسمشان برای اعدام داده شده بود، شهید رجبی، شهید پستی، شهید شرق الجعفری و آقای سیاح بودند . آن چهره هایی که در شکل گیری انقلاب نقش بسزائی داشتند.
یادم می آید ایشان اینقدر در دل اینها ( منافقین ) نفوذ کردند که یکی از همین منافقین بعد از توبه آمد و با تأیید ایشان به جبهه ها رفت. مدت ها هم در جبهه بود. وقتی از ایشان سئوال می کردیم چرا؟ می گفت : این پیام را شهید رجبی به من داد؛ با اخلاقش با رفتارش، با معنویاتش، با خود بودنش باعث شد در من تحول ایجاد بشود.
ایشان در فرماندهی هیچ تفاوتی بین رزمنده ها نمی گذاشت. سعی می کرد همه را یکسان ببیند. باهم غذا می خوردند.
داخل سالن غذا خوری من یکبار هم ندیدم کسی برایش غذا ببرد. همیشه داخل صف بودند، مثل سایرین غذا می خوردند، استراحتشان هم با عموم بود. نمازشان با عموم بود . حالا بگذاریم از نماز شب شان و کارهایی که در خفا می کردند .
خوف الهی در وجودشان داشتند. خیلی در کارهایشان جدی بودند . همه کارهایشان برای یک کار حساب شده استوار بود .
ایشان به ما می گفتند : در کاری که می کنید، ببینید چقدر توانسته اید رضایت خدا را جلب کنید . آن موقع موفق هستید . برای کارهایی که می کنید در برابر خدا مسئول هستید .
شهید بزرگوار همیشه به فکر خیر و صلاح بودند . این برای ما خیلی با اهمیت بود. خوف خدا در وجودشان نمایان بود . همیشه اصرار بر این داشتند که حساب و کتاب خدا را در نظر بگیرید .
ایشان نفوذ کلامی زیادی ما بین بچه ها داشتند، حتی ما بین منافقین. آن زمان تعداد زیادی از منافقان پشیمان و سر خورده و توبه کرده مدت ها برای امضای حضور در شهر خلخال به سپاه می آمدند. آن زمان کار اطلاعاتی را هم سپاه انجام می داد .
ایشان آن قدر در دل منافقین اثر گذاشته بودند که منافقین اظهار می کردند ما برای امضاء نمی آییم، ما برای رویت شخصیت والای شهید رجبی به این مکان می آییم و گرنه می توانیم فرار کنیم .
دستور تعطیلی مدارس را در دانش آموزان برای مدیران صادر کردند . گفتند ما مدرسه نمی آییم.
اطلاع پیدا کردیم ایشان به عضویت سپاه در آمدند.
زمانی که دشمن هجوم خود را آغاز کرد ضرورت به اینجا کشید که ما هم در صفوف رزمندگان اسلام باشیم . ابتدا به صورت بسیجی ما را به جبهه ها هدایت کردند .
یادم می آید سال 60، زمستان بود، ایشان به مسجد آمدند . توصیه کردند به جبهه ها بروید پایگاه بسیج را تشکیل دهیم .
زمانی که ایشان فرمانده سپاه خلخال را به عهده داشتند، بنده توفیقی برایم حاصل شد تا بیشتر در خدمتشان باشم. هم از معنویات ایشان و از مقام والای ایشان استفاده کردم. من احساس می کردم از آرامش قلبی که در زمان شکل گیری انقلاب به یادگار داشتم، در کنار ایشان بودن خیلی برایم خوب بود.

حکمت ا... پور هدایت:
در باغ توپ بازی می کردیم . کاپیتان تیم فوتبال محله ما بود . با هم مدرسه می رفتیم و می آمدیم . دوران دبیرستان را شهید رجبی به اردبیل می آید و ارتباط ما قطع می شود . قبل از انقلاب انجمن اسلامی توحید هشتجین را تشکیل دادیم که پیشنهاد شهید پستی بود .
در جریان انقلاب ساختمان های منزل ما مشرف و مسلط به پاسگاه بود و ما به صورت مخفیانه سنگ به طرف پاسگاه پر تاب می کردیم . اولین راهپیمایی در خلخال نبود ولی قبل از آن در هشتجین تشکیل دادیم . با مدرسه هماهنگ کرده بود 7 - 8 نفر هم در حال شعار دادن به طرف مدرسه حرکت کردیم . وارد مدرسه شدیم . دیگر دانش آموزان به ما پیوستند و مدرسه تعطیل شد و اولین راهپیمایی با درگیری با مدیر و بعضی از معلمان درگیر شدیم .
بعد ها روحانی های منطقه هم به ما پیوستند . ولی در گیر نشدیم . در راهپیمایی های بعدی بود که با عده ای موافق شاه درگیر شدیم . یک روحانی را هم دستگیر کردند و شب آن روز ما به پاسگاه حمله کردیم با سنگ ، که روحانی را آزاد کردند . بعد ها آن قدر پاسگاه را اذیت کردیم تا سعی کردند از آنجا کوچ کنند . فرمانده پاسگاه تمامی مردم را جمع کرد و گفت به خاطر اذیت شما ما می خواهیم از هشتجین پاسگاه را جمع کنیم . کمونیست ها می آیند خودشان به حساب شما می رسند . مردم هم کمی نان و چند کتاب قرآن آوردند که پاسگاه را جمع نکید . تا اینکه راضی کردند بمانند و در مسافر خانه هشتجین ساکن شدند . که خود یک تاکتیک بود .
ایمان و تقوای ، فعالیت های انقلابی شهید ، معروفیت خانواده ایشان به ایمان و تقوا ، قدرت مدیریت شهید و بومی بودن ایشان دلایل انتخاب ایشان به فرماندهی بود .
من در اردبیل وارد سپاه شدم لذا به علت این که برادرم شهید شده بود و مجبور بودم مدتی کنار خانواده باشم لذا به خلخال منتقل شدم . به هشتجین می رفتم که دیدم شهید با موتور از جاده هشتجین به خلخال می آیند. مرا دیدند ایستادند و روبوسی کردیم و از این که به خلخال منتقل شده بودم خوشحال بودند . مرا به روابط عمومی دادند و اکثرأ بعد از ظهر با شهید رجبی بودم . شب را هم در آسایشگاه می خوابیدیم . در حیاط سپاه دو تا اتاق بود یکی شهید رجبی در آن می نشست . یک میز ساده و چند صندلی در اتاقش بود . بعد بنده به بسیج منتقل شدم و یک
فاصله ای بین محل کار ما و ایشان بوجود آمد . بعد به منطقه اعزام شدم . در منطقه بودم که اطلاع یافتم ایشان در منطقه هستند . به محل کار ایشان رفتم یک پاترول سبز رنگی داشتند با آن آمدند . همدیگر را دیدم و رفتیم چادر ایشان و در چند روز بعد ایشان را مرتب می دیدم به چادر ها سر می زدیم . در منطقه ما سه گردان بودیم . مسئول تدارکات بودیم . یک روز وسایل خریداری کرده بود قبل از عملیات بود به محل شهید رجبی رفتم دیدم عده ای دارند سرشان را اصلاح می کنند . شوخی کرد و گفت : ماشین عکست را می آوری از ما عکس می گرفتی .
صبور هم بود خداحافظی کردیم به مقر خودم برگشتم . بعد ها شهید شدنش را شنیدم . به منطقه می رفتم یک سرباز نظامی نامی بود گفت : شهید رجبی شهید شده دارند می آورند . با قایق به عقب انتقال داده بودند در ماشین بود پیکرش عکسش را گرفتم . قبل از آن چفیه ام را به او داده بودم در عکس پیکرش هم معلوم است .

اوایل تشکیل جهاد بود روزه هم بودیم در یک روستا به نام ارده بیلق برای روستاییان مدرسه می ساختیم . . کارگری میکردیم با شهید .

محبت علی رجبی برادر شهید:
خدمت علی در منزل فرزندعزیزی بود . از آغوش به زمین نمی گذاشتند . شیرینی می کرد . کوچکتر از همه بودند.
هم ین با خواهر کوچکتر سرخیه بود . خیلی با هم اخت بودند در روستای اطراف وقتی نوجوان بود می رفت در این روستا خانه های مخروبه ای بود که افراد بی بضاعت زندگی می کردند چندین بار با دوستان بیل و کلنگ و وسایل بر می داشتند و برای تعمیر و نظافت آن خانه ها می رفتند .
یک روز دربحبوحه انقلاب یک نفر عکس شاه را می آورد که در مغازه پدرمان بزند. شهید با یک میله فلزی مقاومت می کند و اجازه نمی دهد که این کار انجام شود. علاقمند به فیلم و اغلب به فیلم های جنگی بود .
قبل از انقلاب که مادر تبریز بودیم می آمد و در راهپیمایی ها شرکت می کردند بنده کاه مخالفت می کردم .اغلب بعد از مسئولیت در سپاه به همراه دوستان به منزل ما می آمد و می ماندند .
یک روز بسیار ناراحت بودند می گفت : برادر به من اجازه نمی دهند به منطفه بروم . گفتم حتمأ صلاح در این است . گفت نه من خیلی علاقه مند هستم به بسیج بروم می خواهم استفعا بدم .
گفت : استعفا می دهم تا خسر الدنیا و الاخره نشوم . من تقریبأ عصبانی شدم ولی از شهدای احد برایم صحبت کرد . تقریبأ وی سال 62 بود که آمده بود تبریز. گفت : می خواهم بروم لشکر استعفا دهم . بعد هم گفت : البته استعفا داده ام . من کمی ناراحت شدم . گاهی سیگار می کشید که از من قایم می کرد. در آخرین بار درمنزل ما در یکی از اتاقها خوابیده بود زود بلند شدم دیدم خوابیده است و رفتم سر کار نمی دانستم آخرین اعزام ایشان است .
به همسرم زنگ زدم گفتم رفته ؟ گفت : بله ولی جا نماز وی مانده است . برگشته بود ببره .

یک روز آمده بود که خیلی ناراحت بود رفت با تلفن صحبت کرد بعد دیدم شدیدأ گریه می کند ؟ علت را پرسیدم گفت دوستم شهید قطبی شهید شده است. دیگر ساعت ها آرام نگرفت . با شهید قطبی خیلی صمیمی بودند. می گفت تو شهید می شوی من روی قبرت می پرم. دیگری می گفت: نه اول تو شهید می شوی من از روی قبرتو می پرم خوش اخلاق بود . همیشه وضو داشت .

یک روز یک بلوز پوشیده بودم یقه اش (7 ) بود و کمی گشاد . جهیزیه خواهرم را بار کامیون می کردیم . جلو در می آمد و می گفت : وسایل را بده من ببرم تو اذیت می شوی . بعد متوجه شدم که منظورش این است که چون گلوی شما دیده می شود نمی خواهد من بیرون ازمنزل باشم. با این کار درس بزرگی به من داد که بعدها دیگر لباس به آن شکل نپوشیدم . یک روز هم این قضیه درباره یک چادر نازک به وقوع پیوست .

روز اعزام بود لباسهای نظامی اش را پوشیده بقیه لباسهایش را تا کرد و به من داد گفت : اگر برگشتم که هیچ . اگر برنگشتم برادر هر چه می خواهد بکند. خیلی ناراحت شدم . هنوز لباسهایش بالای کمد است.
آش دوغ را بسیار دوست داشت . یک روز نزدیک به 30 نفر به منزل آمدند . روزی شان قبل از خودشان می آمد . آن روز قبلش یک جعبه گوجه فرنگی و چند شانه تخم مرغ خریده بود . دیدم چیزی جز املت نمی شود درست کرد. گفت : عیب ندارد بسیار هم عالی است .
یک بار در مراسم عاشورا در تبریز بود بعد از مراسم عاشورا داخل حیاط مصلی دسته شاه حسین بسته شده بود . در دلم آرزو داشتم ای کاش شهید اینجا بود . بعد متوجه شدم در صف جلو ایستاده می گوید با سوز : « حسینه یولوندا آغلار گوزلریم » وقتی از امام حسین (ع) سخن به میان می آمد از ته دل آه می کشید و می گفت : ما به این مقام نمی رسیم .
وقتی از کسی خدا خافظی می کرد التماس دعا می کرد و واقعأ از ته دل .

همانطور که ذکر شد بزرگترین مانع برای شکل گیری انقلاب در بخش ، وجود پاسگاه بود. شهید رحیم به هر ترتیبی که شده بود تصمیم گرفت پاسگاه را مجبور به ترک محل نماید .
طبق برنامه ریزی که انجام شد قرار شد مردم و جوانان محل اطلاع رسانی شود و درجلوی پاسگاه جمع شود و نسبت به اعمال آنها اعتراض نمایند که خوشبختانه با تجمع مردم در جلوی پاسگاه روبرم شدند. در اعتراض به آنها پاسگاه را وادار کردند که محل را ترک نمایند ولی تعدادی از وابستگان به رژیم ستم شاهی از جمله ساواکیها – اعضاء حزب رستاخیز و ... که چندان رضایتی به این کار نداشتند، اشکال تراشی می کردند و در نهایت پاسگاه از محل قبلی خود منتقل و توسط بعضی از وابستگان در محلی دیگر مستقر گردید. ولی دیگر آن عظمت و شهامت را درمقابل آن نداشتند.

سید فتاح درستکار:
در سال 1358 عضو سپاه شدند . اول مسئول مخابرات اردبیل شدند بعد از مدتی به روابط عمومی منتقل شدند و در نهایت با توجه به کارایی ایشان فرمانده سپاه خلخال شدند .
اولین بار ایشان را در نماز جماعت در سپاه ناحیه اردبیل از نزدیک دیدم . در اتاق ایشان در مخابرات با هم از مسایل خلخال و سپاه آنجا صحبت کردیم .
برای نماز شب بیدار می شد. اکثر وقت ها را اگر کسی می خواست نماز شب بخواند از ایشان می خواست که ایشان را هم بیدا کند چون برادران سپاه مطمئن بودند ایشان برای نماز شب بیدار هستند . در معنویات سر آمد بود .
ایشان در پایان روز در نماز به کارهای خود رسیدگی می کرد اگر کسی را از معنویات خود اندکی می رنجاند حتمأ فردای آن روز شخصأ از ایشان طلب بخشش می کرد .

سید حسن موسوی :
شهید رجبی با یکی از نیروهای که مسئول گزینش سپاه بود به اسم سید اخلاق موسوی . آقای موسوی فرد عصبانی بود هر چیزی را به راحتی قبول نمی کرد . یک روز وارد سپاه خلخال شدم دیدم جلوی ورودی عده ای جمع شده اند و آقای موسوی با آقای رجبی صحبت می کند و در حال بحث بود ند . بنده به آقای موسوی اشاره کردم که کمی آرام باشد ولی ایشان عصبانی شد و لباس پاسداری را از تن در آورد و گفت : دیگر من در اینجا نمی مانم شهید رجبی با دیدن این حالت آقای موسوی فورأ برگشت به اتاق خود و در را بست و از پشت کلید کرد .
این باعث شد که مدتی با هم حرف نزنند. بعد از این که موسوی و بنده به منطقه اعزام شدیم شهید رجبی نامه ای به ایشان نوشته بود . در نامه با وجود این که مقصر آقای موسوی بود ایشان از موسوی حلالیت خواسته بود و برای ایشان راهنمایی کرده بود این حرکات برای ما یک الگو بود .
یکی از باشکوهترین و پر جمعیت ترین تشییع شهید، تشییع پیکر شهید رجبی بود که بین مردم محبوبیت خاصی داشتند .
ما خیلی علاقه داشتیم که فرمانده سپاه خلخال از منطقه خودمان باشد . روزی که ایشان آمدند شادی خاصی در بین نیروه ها بود . بعد از معرفی چند کلمه صحبت کردند . گفتند : بنده در حد یک فرمانده نبودم . من لیاقت فراندهی را ندارم و انتظار همکاری از شما دارم .

برای اولین بار با ما ها که قبلأ با هم بودیم به صورت دسته جمعی و تک تک مشورت کرد . درباره شروع و نحوه ارتباط با جناح ها . گروهها و........ صحبت شد . بعد از مدتی یک تغیرات جزئی را به انجام رساندند . یکی از افراد آگاه و زرنگ را به عنوان مسئول روابط عمومی انتخاب کردند که بعد ها شیهد شد . ( شهید شهرام جعفری)
درایجاد ارتباط با گروها و ثباط شهر خیلی مؤثر بودند با این گروها جلسه تشکیل داد و هماهنگی هایی بوجود آورد و به همین علت در خلخال محبوبیت خاصی پیدا کرده بود .

ایشان از خصوصیاتش این بود که انتقاد مستقیم کرد . بنده مسئول بهداری خلخال بودم . کنار من می آمد و می گفت شما در را ببندید . قدم می زد . بهداری باید همیشه تمیز باشد گاهی اوقات بنا به دلایلی میزی یا مکانی اگر تمیز نبود دستی به آن می کشید ، و مستقیم نمی گفت چرا اینجا را تمیز نکردی . با آن کار به ما نشان می داد که اینجا راباید تمیز کنی . گاهی مطلبی می گفت که ما انتقاد از خودش بکنیم . نکات ضعف را بیان کنیم . بعد از صحبت صورت ما را می بوسید و می گفت : من عمدأ این کا ر را کردم که شما نقاط ضعف مرا بگویید .
از ماشین سپاه برای رفتن به هشتجین استفاده نمی کردند . یک روز که واجب بود ، برود هشتجین و وسیله عمومی هشتجین ( مینی بوس یا وانت بار ) حرکت کرده بود . و شهید رجبی جا مانده بود .
از یکی از رانندگان سپاه خواست که با اتومبیل سپاه او را به ماشین برساند . راننده آقای افلاکی بودند . افلاکی شهید را برد رساند و برگشت بسیار متأثر بود که . علت را پرسیدم ، گفت : از جیبش 20 تومان به من داد و گفت با این بنزین بزن . این پول بنزین و استهلاک اتومبیل است .
یک بار در خلخال از انواع آموزش های یک آموزش امداد برگزار کردیم که بنده مسئول آن بودم . بعد از پایان دوره باید به یک رزم شبانه می رفتیم . نیروها را همانگ کردم . پیش شهید رجبی بودم دو توصیه به بنده کردند که اول زیاد تیر مصرف نکنید . هر کدام به اندازه دو خشاب . دوم این که از شهر تا حد امکا ن دور شوید که سرو صدا مردم شهر را آزار ندهد . به نظر خودمان خیلی دور رفته بودیم در صورتی که در تاریکی دور زده بودیم مستقر شدیم ، و شروع کردیم به عملیات ولی متوجه نبودیم که د ر پشت پمپ بنزین شهر در حال آتش هستیم . نورافکن های پمپ بنزین در یک لحظه روشن شد . اول متوجه شدیم به طرف چراغها هم تیر اندازی کردیم یکی از نیروها گفت : پمپ بنزین را می زنیم . برگشتیم ساعت نصف شب بود شهید رجبی بیدار بود و خیلی ناراحت . گفت : به قولت اینگونه عمل می کنید . از جاهای مختلف به شهید رجبی فشار آورده بودند که این سر و صداها از کجاست . امکان این هم بود که گروهای منافق حمله کرده باشند . با تندی گفت : چرا دقت نمی کنید ؟ بنده عذر خواهی کردم و رفتم . فردا در حال امضای صورت جلسه این کا را انجام نداد گفت . اول باید تیرها اضافی را که انداختید جمع آوری بکنید .
در طی 15 روز ما چند نفر دنبال فرصتی می گشتیم که امضای را از ایشان بگیریم .
ایشان چندان راضی نبودند و امضا ء نمی کردند ، تا اینکه درنماز جمعه یکی از دوستان ورقه را گرفت و گفت من امروز امضا را می گیرم ( و مدت سعیدی ) . رفتیم پشت سر او ایشان نماز ایستادیم . اولأ بعد از نماز با ما دست می دهند . آشتی می کنیم . بعد از نماز ایشان ایشان از جیبش تخمه بیرون می آورد و شروع به تخمه شکستن . شهید رجی که برگشت و دست داد دید آقای سعیدی تخمه می شکند به شهید رجبی هم تعارف کرد . معمولأ پاسدارها این کارها را انجام نمی دادند . شهید رجبی گفت : سعیدی چه می کنی ؟ سعیدی گفت : این برگه را امضا می کنید یاهمچنان تخمه بشکنم . شهید رجبی خندید و برگه ها را امضاء کرد بعد از نماز آشتی کردیم رو بوسی کردیم و ایشان در چند مورد ما را نصیحت و راهنمایی کرد .
قبل از اعزام ایشان ، ما به همراه 35 نفر دیگر اعزام شدیم و در حال اعزام در داخل شهر کنار اتوبوس ها در بین ما آمد و دستانش را باز کرد و همه پاسدارها را در آغوش کشید گریه کرد ما هم گریه می کردیم . حلالیت خواست. گفت : به خدا قسم اگر اجازه می دادند یک دقیقه هم اینجا نمی ماندم .
بعد از عملیات و الفجر 4 بود برای بازدید آمده بود . با فرماندهان همراه بود. اجازه نداشتند جلو بروند ولی به ما گفتند : شما ما را تاجلو ببرید . من ببینم. تا خط مقدم رفتند و برگشتند . عکس گرفتیم . نامه دادیم . بعد ها همدیگر را ندیدم تا خبر شهادت ایشان .
تشیع جنازه بسیار با شکوهی داشتند .
نماز خانه سپاه خلخال به اسم شهید رجبی است و علت عمدی آن علاقه شدید ایشان به نماز بود . جلو سر در سپاه خلخال نوشته بودند یا حسین، فرماندهی با تو . ایشان بعد از فرماندهی رابطه بین فرماندهی و پرسنلی را خیلی نزدیک کرده بودند . ملاقات ایشان خیلی راحت بود و الیبال بازی می کرد . به ورزش اهمیت می داده در شهر پیاده روی و کوه پیمایی برگزار می کرد .
به مردم ثابت می کرد که تا سپاه هست به دشمنان نشان می دهیم که ما همچنان آماده ایم .
در ارتباط خانواده شهدا خیلی اشتیاق نشان می داد . معمولأ خانواده ها برای گرفتن خبر از فرزندان خود قبل از هر چیز سراغ رجبی می آمدند . آنها را آرام می کرد و با جواب ها گاهی به دروغ مصلحتی هم مراجعه می کرد . جواب گوی نگرانی ها شهید رجبی بود .
خانواده شهدا با عصبانیت می آمدند و با آرامش می رفتند .

وقتی برای بازدید از منطقه آمده بود از ما خواستند که عکس بگیریم . دوربین از آنها بود که فورأ ظاهر می کرد . عکس را که انداخته بودم گرفتم تا نگاه کنم . چون در بهداری بودم دستم خونی بود . عکس را که گرفتم نگاه کنم کمی خون در پشت عکس باقی مانده بود . وقتی شهید رجبی عکس را به خانواده می دهند مادرم با دیدن خون تصور می کند که من شهید شده ام . عصبانی می شوند، ولی ایشان خانواده را آرام می کنند .

قد و بالای میانه اندام ضعیف ، محاسن داشت ، مو فر بود . چشمان تقریبأ سبزی داشت، چهره ای خندان . لباس فرم سپاه را می پوشید . عطر می زدند کاپشن ساده هم می پوشید .
در صف غذا خوری آخرین نفر بودند . با پرسنل غذا می خورد . بچه ها شلوغ می کردند، عصبانی نمی شد. با نیروها هماهنگ می شد و می خندید .

بعد از اعزام ما مادرم سراغ رجبی می رود و یقه شهید را می گیرد که چرا پسرم را فرستادی . مادرم بعد ها بسیار ناراحت بودند. گریه می کردند و می گفت : سرش را پایین انداخت و شهید حرفی نزد .

وحیده رجبی ( برادر زاده شهید ):
عموی من هم بی تعارف باید بگویم که تمام و کمال بودند، عصاره تمام و کمال بودند .
شاید وقتی که بگویم چند سال داشتم و خاطراتم مال چه سنی بود، جای تعجب برای بعضی ها باشد. من 7 ساله بودم که ایشان شهید شدند و خاطراتم از هفت سال به بالا بر می گردد.
ولی بیشتر خاطراتی که از بچگی دارم مربوط به ایشان است، علتش هم این است که خیلی از در محبت وارد می شدند . شخصی بودند که کارهایشان را با محبت، با مهربانی و با صمیمیت به انجام می رساندند .
در کنار پدر و مادرم معلم سومی که داشتم، ایشان بودند، چه در زمینه های اخلاقی چه در زمینه های معرفتی و چه در زمینه های علمی .عشقی که به معنویات در من ایجاد شد در راستای محبتی بود که ایشان برای من فراهم کرده بودند . یعنی عشق آموختن اصول و عقاید از همان بچگی اش را با اصول دین و فروع دین شروع کردیم. بعدش قرآن و چراغ هایی که بعدأ به دنبالش بودم از همان بچگی نشأت می گرفت .از 15 سالگی به بعد افتادم در خط شناخت اصول دین و اینکه خودم قبول کنم اسلام را . وقتی که بررسی می کنم می بینم به عمویم برمی گردد، به محبت هایی که ایشان به من می کردند و انگیزه هایی که در راستای همان محبت برای من ایجاد شده بود، به همان ایام بر می گردد .
آنقدر ایشان به من محبت می کردند و از در محبت وارد می شدند. وقتی که به خانه می آمدند نمی دانم خودم را به چی تشبیه کنم، هر جا می رفت دنبالش می رفتم. آشپز خانه می رفت، آنجا می رفتم. پذیرایی می رفت من هم می رفتم ، بهترین خاطره ای که از ایشان دارم، یک روز در خونه تنها بودیم. ایشان برای نماز آماده می شدند. خیلی جالب بود. عصر بود. نماز را که می خواند رفتم نشستم پشت سر ایشان. قیام کردند، رکوع، مرحله سجده که رسید ایشان در برابر خدا سجده می کردند. بی تعارف بگویم من هم خم می شدم و در برابر کف پاهای ایشان سجده می کردم.
علتش هم این بود که در زمین مقداری آشغال روی فرش بود که می چسبید به پاهای ایشان. همین که سجده می کرد کف پایش می آمد بیرون و من با انگشتهایم آن ذرات را پاک می کردم.
اینگونه می شد که من را دنبال خودش می کشاند. چه در زمینه معرفت و چه در زمینه اصول دین .
می گفت : بیا ببینم که اصول دین را یاد گرفتی ؟ فروع دینت را یاد گرفتی ؟ ، نماز چیه ؟...
دوستانشان همه اهل معنونیات بودند. یک طوری من را با آن چادر سفید که سرم می انداختم به آن جمع می بردند. می نشستم یک گوشه ای فقط نگاه میکردم به بحثهای اینها. آن جمع ها را خیلی دوست داشتم؛ جمع هایی بودند که در دلشان صفا و صمیمیت بود و در کنار معنویات، بحث جبهه می کردند. ایام، ایام جنگ بود، بحث جنگ بود. بحثهای فرماندهی و این جور چیزها بود .
گاهی هم می دیدم که بحث های اجتماعی بود . من هم در آن جمع ها همیشه حاضر بودم . یک بار خوب یادم می آید که ایشان با تعداد خیلی زیادی از دوستانشان آمده بودند تبریز. شب، در را باز کردیم و ناغافل اینها دسته جمعی آمدند و مهمات و اینجور چیزها هم با خودشان داشتند .آن شب اصلا خانه مان یک حال دیگری داشت .
برای اینکه همه شان می آمدن از در حال وارد می شدند اسلحه و مهمات حتی آن قنداق کمر یا هر چی که بود قمقمه های آب را گذاشته یک طرف پذیرایی بعد از در وقتی می آمدند بیرون می رفتند ، حیاط وضو می گرفتند و برای نماز آماده می شدند. فکر می کنم آن شب نماز جماعت مغرب و عشاء را خواندند .
من هم پشت نشسته بودم و مادرم در آشپزخانه مشغول تدارکات شام بود می آمدم . گزارش می دادم که نماز شان تمام شده دارند دعای وحدت می خوانند.بهترین خاطره مهمانی که تا حالا داشتیم ، مهمانی آن شب بود مهمانی عشق بود .
آمدند به خانه مان، صوت قرآن، صوت دعا عالم دیگری داشت . ایام ، ایام عشق بود .
اگر بگویم در زندگی من یک بار من عشق مجازی رو تجربه کردم بی تعارف باید بگویم که عشقی بود که به عمویم داشتم . علتش هم این بود که از در محبت وارد می شدند دین ما هم که عین محبت است.
و آنقدر که بهشون علاقه داشتم تا یک سال بعد شهادتشون من هر شب اکثرأ ایشان را تو خواب می دیدم .
در حال حاضر هم با وجود اینکه 21 سال از شهادتشون می گذرد هر سپاهی را که با فرم قدیم لباس ببینم بی اختیار گریه می کنم ، اصلا عمویم جلوی چشمانم مجسم میشود .
باور کنید بعضی وقتها اتفاق می افتد که می آید توی خواب و بعضی چیزها را به من گوشزد می کنند.
مثلا یک بار خواب دیدم و گفتم که چرا توی خوابم نمی آید . بهم گفت که : نمازت را چرا نمی خوانی ؟
بعد من گفتم چشم می خوانم .
گفت نمازت را نمی خوانی خوابت نمی آیم . پا شدم نمازم را خواندم و نگذاشتم نماز قضا بشود. باور کنید دوباره تو خواب دیدم آمدند و گفتند که آفرین دیگر نمازت قضا نمی شود.
از خاطرات دیگرش هم یادم هست که اصلا خیلی برایم شیرن بود خاطره مسئله حجابم بود . که هیچ وقت یادم نمیرود که چطور شد این حجاب برایم ارزش پیدا کرد .می گویم در کنار پدر و مادرم ایشان معلم ناتنی و اصلی ترین معلم من بودند .
یه بار من تو ایام طفولیت من 6 سال داشتم ، تو کوچه با دختر همسایه بازی میکردم . من هم خیلی از ایشون حساب می بردم. هم علاقه داشتم نمی خواستم ازمن برنجد وهم اینکه ابهت خاصی هم داشتند .
تو کوچه که با دختر همسایه داشتم بازی می کردم. من بدون حجاب بودم . عمویم که آمد رد شد و فقط یک نگاه کرد . من هم حساب کار دستم آمد که اشتباه کردم. آمدیم خونه ایشان یه اخطار به من دادند که دیگر نبینم تو کوچه
بی حجاب هستی بعد یک اخطار حسابی بهم داد .
بعد من اخم کردم تو عالم خودم نشستم تو هال از طرفی ناراحت بودم که چرا این اشتباه را کردم از طرفی هم که انتظار نداشتم عمویم گوشزد کند ، که می گفتم نگاهت کارش را کرد . دیگر لزومی نداشت به من چیزی بگوید .
( این بیچاره هم در آن ایام شدید مسموم بودند یا مریض بودند کاملا یادم نیست ، رفت از سر کوچه مان نوشابه گرفت آورد بعد اخطارش رو آنجا کرده بود . گوشزدش را کرده بود ، ولی از این طرف هم که گفتم از در محبت وارد می شدند درباره کارش را کرد .)
نوشابه را باز کرد که بخورم. گفت: من این را به هیچ کس نمی دهم ، مجید به تو نمی دهم ، وحید به تو هم نمی دهم ، این فقط مال وحیده خانم است .من هم خوب نشستم ، ازیک طرف غرور آنچنانی که اشتباه بود و گوشزد کردند و اینها از یک طرف هم از نوشابه نمی توانم بگذرم می گفتم که حیفه از دستم برود خوب بچگی این ایام . همین دیگر بهترین که از در محبت وارد بشود. بهترین راهش همان خوردن بود .بعد خلاصه آنقدر محبت کردکه من رفتم نشستم پیشش بعد نوشابه ها را ریخت تو استکان و داد خوردیم .
( و از آن به بعد یک رسالت عظیم در برابر حجابم احساس می کردم تحت هیچ شرایط حاظر نبودم که در مورد حجابم قصور بکنم . )
همه اینها وقتی که بررسی می کنم می بینم همه بر می گردد به برخورد اخلاق ایشان که خیلی صبورانه با آرامش و با طمأنینه رفتار می کردند . اونقدر رابطه اخلاقی و روحی من و عمویم به هم نزدیک بود من بیشتر دفترهایشان را نخوانده بودم حقیقت مطلب چون اصلا یک احساس خاصی پیدا می کردم وقت دفترهاشان را می خواندم .
چند مدت قبل که دفترهایش را باز کردم خواندم اینها یا مطلبی داشتن تو دفترهاشان اسمش را می گذارم خلوت دل چون خودم هم همچنین مطلبی رو دارم. باور کنید وقت این دو تا را با هم مقایسه می کنم می بینم چقدر شبیه هم و از نوشته هاش آن اسمهایی را که گفتن در دفترشان . پروردگارا الهی من این ...
می بینم تمامی آن کلیدها آن آیات آن کلمات عینأ تکرار شده همان هایی که ایشان نوشتن من هم بعداز چند سال وقت که نوشتم همان ها روی هم بدون اینکه از اول متن اصلأ اطلاعی داشته باشم .
بعد تأثیر ایشان فقط منحرف به آن عصر زمان نبود . واقعأ تک تک شهدا همین طوری هستند.
اگر بگویم که شهدا رفتند تمام شدند اینطور نیست راهی را که آنها هر تک تک شهدا ما علاقش و تأثیراتش را الان هم می بینم .
درست که می گویم علم پیشرفت کرده داریم از راه تکنولوژی جلو می بریم ولی هیچ یک از اینها ارضا کننده قلب وآرامش روحی انسان نمی شد .یک چیزی فراتر را انسان همیشه دنبالش هست که بعداز اسم اگر بخواهیم بگویم که اصل اینها را چه کسانی یادمان دادن بی تفارف باید بگیم که شهدا بودند که با خون خودشان با خدا معامله کردند ویاد دادند که چطور باید در راه خدا از جان گذشت .فقط تئوری نبود که بشد اینها را در لابه لای کتابها تجربه کرد .
فلسفه منطق عقل هم چنین بعضی وقتها ایست می کنند در برابر کار شهرامون کار دل می آید ، وسط کار عرفان کار شناخت کار ضمنأ طوری فقط می توانم بگم که خودشان و ائمه شاید فقط فردا بگن که اینها چکار کردند ماها که می خواهیم بگیم یه جورهایی می گویم که برای خودمان توجه کنیم هیچ یک از اینها نیست خیلی فرامتر از اینهاست .
همین چیزی که یک از علمای ما گفتند راهی را که ما در صد سال توانستیم طی کنیم شهدای ما در یک شب طی کردند .
واقعأ این راه چیست ؟ درعجبم که این راه چیست ؟
این راهی را که از مولای خودشان از سید الشهدا یاد گرفتند در معراجشان از خاک به افلاک شد .
و خاک سیدالشهدا اگر کربلا بود خاک شهدای ما هم شلمچه و هویزه و مناطق جنگی بود . خوب درسهاشان را از اهل بیت یاد گرفتند و بهترین معلم شدند برای نسلهای آینده .
منتهی چشمها روشن و دید این واقعیت ها را نه اینکه بگیم نه نمی شد اینها را دید این چیزها کهنه شده نه اصلأ صحبت اینها نیست .اگر بخواهیم واقعأ اینها به ما درس دادن ، منتها آن چه که اینجا قابل توجه هست نسبت به رسالتشان احساس مسئولیتشان خیلی وسیع تر بوده .ما هم اگر آن احساس مسئولیت مان را در برابر آن اشرف مخلوقات بودنمان بدست بیاوریم ، درک کنیم مسلمأ گاهی هم همان راه ها را خواهیم رفت .یک خاطره ای که داشتم یه روز ایشان باید ماشین وانت بود فکر کنم آمد من برادرم و برادر کوچکم رو گفتن پاشیم برویم هشتجین .
در مسیری که ما را می بردن ، خیلی جالب بود خیلی با حوصله ما هم دوتا بچه آتیش پاره بودیم ، البته با ادب بودیم ولی بعضی وقتها شلوغیمون که گل می کرد دیگر زمین و زمان نمی توانست ما رو نگاه دارد .
این بیچاره در مسیر می ایستاد برایمان ساندویچ می گرفت و خوردنیهای و ... مادرم هم بود داخل ماشین ، می گفت : یواش عمو داره ماشین می راند واحتیاط کنید .
در مسیر فرمانده بودند سر کش بود بازرس بود گاهی نگاه می داشت . پیاده می شد می رفت پایگاه سپاه مناطق سر می زدند . بعد ش تو مسیر که توقف می کردیم می دیدیم که دیگر زیاد طول کشید ما دیگر صبرمان لبریز می شد .
مجید و من دستمان را گذاشتم روی بوق ماشین که دیگر بیا برادر ! ، دیگر مامانم هم نمی توانست کنترلمان کند. می آمد و می گفت: بابا چرا اینجوری می کنید بزارین به کارم برسم ،بازرسی کنم بیایم .
ولی اصلأ کو گوش شنوا ؟! وقتی او دوباره می رفت کار رو از نو شروع می کردیم ولی اینکه بیاد ناراحت یاعصبانی ، خشمی و یا حداقل یه کتکی بزند که بابا کمی راحت باشین . اصلأ اینها نبود .
خیلی با آرامش می آمد می گفت : کمی حوصله کنید الان تمام می شود می آیم میرویم .
یک بار هم بهترین خاطره و آخرین خاطره که می توانم از عموم بگم البته خاطرات زیاد است .
پام شکسته بود پام تو گج بود ، البته شکسته بود که تصادف کرده بودم. بعد اون ایام ایشان که آمده بودند خونه ما پای من تو گچ بود .بعد منو برد حیاط وروپله ها منو نشاندند در بغلش خیلی خوب یادمه بغلم کرده بود سرم را گذاشته بود رو سینه اش .
بهم گفت :
وحیده خانم گل دسته روی پله ها نشسته
بغل عموش نشسته یک پایش هم شکسته .
و خیلی اون موقع ها دلتنگی می کردم چون پایم درد می کرد و پام تو گچ بود زمین گیر شده بودم .
خیلی با محبت ایشان هیچ وقت یادم نمی رود که با محبت تو آغوش گرفتند چقدر با محبت با من رفتار می کردند .
و آخرین خاطره ای که عرض کردم زمانی بود که من کودکستان بودم و برادر بزرگترم هم دبستان می رفت.
مدرسه من و مدرسه داداش چسبیده بود به هم منتظر بودم که داداش بیاد من را ببره خانه . دیدم که برادرم آمد و گفت عمو منتظره .عمو با همان ماشین سپاه و با همان فرم لباس هاشان تو مغزم ، با همان لباس سبز پاسداری که روی پیش هم می آید .............بود پوشیده بود خیلی جمع جور بود خیلی مرتب .
أمدند ما را از مدرسه آوردند .گفتند بیا بعد اینکه همدیگر رو دیدم واینها گفتند که آمدم ببرمتان خانه .
از قرار آمده بودند خونه نبودم کسی خونه نبود ، یا مسیرش طوری شده بود یا چه طوری خلاصه توفیق شد . که ایشان من را از مدرسه ببرند خانه .آمدیم خونه مامانم خونه نبود بعد تو خونه قدم می زد .
خوب یادم یک آهنگ هم می خواندند یه نغمه ای که زمزه می کردند نمی دانم وطنم آرزوست بود یا نغمه دیگری بود .خلاصه نغمه رو زیر لب زمزمه می کردند وقتی که قدم می زدند این نغمه رو می خواندند .
اینکه آخرین خاطره بود ولی الان هم که الانه باور نکردم که عمو شهید شده برای اینکه منو نبردن سر جنازه شون بالا سر پیکرشون نرفتم .آن موقع همه چی در خانه آنقدر درب و داغون شده بود که ما را گذاشتند تو خونه مادر بزرگ و پدر و مادر با هم رفتند خلخال .
به همین خاطر است همیشه فکر می کنم که ایشان یک روزی بر می گردند و باور کنید دوباره هم تو خواب دیدم که ایشون گفتن : من اسیر بودم برگشتم .جالب اینجاست که زن عموم تو خواب دیده بودن بعد عمو تو خواب هم سراغ من را از زن عمو گرفته بود .
خیلی همدیگر را دوست داشتیم. یعنی باور اینکه ایشون شهید شدند برام همچنان بعداین همه سال غیر قابل باور است.
سر مزار شان که می روم با هم خیلی صحبت می کنم . گاهی با هم دعوا می کنم . گاهی هم می گم پاشو بشین با هم صحبت کنیم . اینجوری که نمی شه .پا شو ببینم وضعیت ما چه طوریه با هاش درد و دل می کنم .
نمی دونم واقعأ که مشکل از منه که از منه ! که بار گناه هان را زیاد کردیم یا اون بالا بالاها به اینها خیلی خوش می گذره .
که اینها از ما پایینی ها دیگه غافل شدن . یک مدت دیگر کمتر ! خوابم می آید کمتر تحویل می گیرد . بهش میگم بیا دست من را بگیر یکهو غافل نشیم ، یعنی غافل تر هستیم بیشتر از این غافل نشیم خدا رو از یاد نبریم .
به قول عزیزی اگه شهدا بیان بگن چقدر تونستین راه ما رو ادامه بدین واقعا چی داریم در برابر اینها جواب بدیم .
آیا حق خون اینهارا تمام و کمال تونستیم ادا کنیم ؟من که به من به شخص خودم می گم نه نتونستم ادا کنم. فقط در حد شعار شاید مانده چون رسالتشون خیلی سنگین تر ازاین حرفهاست .
خاطره دیگه ای هم که ایشون دارم خاطره ای بود که ایشون در ارتباط با شهادت دوست شون شنیده بودن ، ایشون با شهید قطبی رابطه تنگا تنگ داشتند .می آمدند خانه ما شهید قطبی هم می آمد خونه ما بعد اینها رو می شناختیم که دیگه دوستان درجه اول عمو رو خیلی خوب شناختیم .روز که خبر شهادت ایشان رسید من عمو رو خیلی پکر ، خیلی آشفته خیلی داغون دیدم .شاید تا آن موقع چنین شرایط روحی را از ایشان سراغ نداشتم .
آمدن دوباره در همان اتاق جلو خانه مان نشستن اصلا باور کنید مثل اينكه عزیزش مرده باشد .
زانوها شان را بغل کرده بودن .اصلایک حالت داشتند که نمی شد گفت آشفتگیشان در چه حدی بود .
رفتم نشستم پیششان .خواستم یک جوری باایشان اظهار همدردی کنم ولی اصلأ بلد نبودم که این همدردی رو چه طوری باید ابراز کنم .انگار می خواستم بگویم که تو همه درد و غمت را بده به من تو این هم غمگین نباش .
تنها کاری که تو اون لحظه تونستم بکنم ......
انگار تو همین لحظه اتفاق افتاده آنقدر تو مغزم حک شده .
خم شدم یواشکی عمویم هم شاید متوجه نشد. شاید زانوهاش را بوسیدم .دیگر کاری نمی توانستم بکنم. افکار همه چی از دستم رفته بود . خیلی تو خواب می بینم جالب اینجاست که خواب هایی که می بینم خودشان عالمی دارد .
یک بار خواب دیدم که ایشان به من لوستر دادند به شکل خاص لاله مانندی بود وسطش هم آب بود جالب اینجاست که به رنگ آبی هم بود .

دوشنبه 8 فروردین 1390  7:07 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

رحیمی,محمد رضا

فهرست مطلب
رحیمی,محمد رضا
 
تمامی صفحات
قائم مقام فرمانده مهندسی رزمی لشکر 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

  اولين فرزند خانواده رحيمي ‌در 2 مرداد 1341 ه ش در اردبيل به دنيا آمد . پس از پشت سر گزاشتن دوران كودكي ، تحصيلات ابتدايي را در دبستان در سال 1347 آغاز كرد . سپس درمقاطع راهنمايي و دبيرستان ادامه تحصيل داد . به گفته مادرش در اين دوران هرچقدر پول مي گرفت ، جمع مي كرد و مقداري از من كمك مي گرفت و كتابهاي مذهبي مي خريد . همزمان با ورود به دبيرستان به همراه پسر داييش ( ناصر چهره برقي ) فعاليت انقلابي را تجربه كرد و به پخش اعلاميه ها و نوارهاي حضرت امام ( قدس ) مي پرداخت . به همين خاطر بارها توسط ماموران رژيم پهلوي تحت تعقيب قرار گرفت . او از پيشتازان مبارزات دانش آموزي در «اردبيل» بود و هرجا اثري از مبارزه واعتراض عليه رژيم پهلوي ديده مي شد ، «محمد رضا رحيمي» نيز در آنجا حضور داشت .


با پيروزي انقلاب اسلامي ،‌فعاليت هاي سياسي و مذهبي« محمد رضا» گسترده شد . در سال 1359 ديپلم متوسطه را در رشته رياضي فيزيك اخذ كرده و با تشكيل نهاد پاسداران انقلاب اسلامي به عضويت رسمي آن در آمد .


در اواخر سال 1359 مسئوليت بخش اداری سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شهرستان «اردبيل» را به عهده گرفت و به جذب نيروهاي مؤمن و فداكار در سپاه پرداخت . در سال 1360 پدر ش از دنيا رفت و در حالي كه نوزده سال بيشتر نداشت سرپرستي خانواده به عهده او افتاد . پس از مدتي «ناصر چهره برقي» ، برادر همسر و يارو همرزمش در عمليات بيت المقدس به شهادت رسيد و او تنها ماند . به دنبال آن در سال 1361 بلا فاصله بعد از شهادت« ناصر» ، برادر او ( اسرافيل رحيمي ) در عمليات رمضان در منطقه شلمچه به جمع شهدا پيوست و داغ خانواده «رحيمي»به خصوص« محمد رضا» را دو چندان كرد . با وجود اين حوادث ناگوار ، بيش از پيش صبورتر و و فعال تر شد .


محمد رضا در نيمه شعبان 1361 ( شمسي ) درسن 20 سالگي با دختر دايي اش ، «روح انگيز چهره برقي» ، ازدواج كرد .


هنوز چند روزي از ازدواجش نگذشته بود كه توسط فرمانده سپاه «اردبيل» به فرماندهي سپاه «پارس آباد مغان» منصوب شد . در مدت تصدي اين مسئوليت جز در موارد ضروري به منزل نرفت و به طور دايم در محل ماموريت خود بود . چندي بعد مسئول واحد فرهنگي بنياد شهيد و پس از آن فرمانده بسيج « اردبيل» شد . در اين زمان در آتش شوق رفتن به جبهه مي سوخت ولي با مخالفت رده هاي مافوق مواجه بود . فرمانده سپاه «اردبيل» تعريف مي كند كه شبي براي بازديد واحد هاي سپاه به واحد بسيج كه «رحيمي» فرمانده آن بود ، مراجعه مي كند . نيمه هاي شب در اتاق او را مي زند ولي جوابي نمي شنود . بلا فاصله به نگهباني مراجعه مي كند و اظهار مي دارد كه رحيمي در اتاقش نيست . نگهبان اطمينان مي دهد كه او در اتاقش هست و دوباره به سراغ اتاق مي رود . در اتاق را محكم تر از قبل به صدا در مي آورد . ناگهان با چهره اي گلگون و پر از اشك «رحيمي» رو به رو مي شوند كه در همان حال مصرانه تقاضا مي كند ، اجازه دهند تا به جبهه برود .


«محمد رضا» ابتدا به همراه چند تن ديگر به جبهه جنوب عزيمت كرد و پس از طي يك ماه آموزش نظامي به واحد مهندسي رزمي لشگر31 عاشورا پيوست و ضمن قبول معاونت آن واحد ، فرمانده گروهان پل مهندسي رزمي را نیزبر عهده گرفت .


دو ماه از حضورش در جبهه نگذشته بود كه خبر تولد فرزندش «علي» به گوشش رسيد ولي ديدار فرزندش تا چهلمين روز تولدش به تعويق افتاد .


مدتی بعد برای دیدن فرزندش به «اردبیل» آمد.درمدت حضور در جمع خانواده به شكرانه تولد فرزندش و دعا براي توفيق شهادت به زيارت ثامن الامه ( ع ) رفت و پس از بازگشت از زيارت به جبهه باز گشت .


محمد رضا قبل از شهادت خواب «ناصر چهره برقی» برادر همسرش را که قبلا به شهادت رسیده می بیند.بعد از آن خواب ، وصيت نامه خود را نوشت . در اين وصيت نامه محمد رضا دقيقاّ وضعيت مالي و ديون خود را مشخص كرد و حقوق مالي و شرعي هر يك از خواهران و برادران و حتي وامها و نحوة پرداخت آنها با ذكر جزييات توضيح داد .سر انجام لحظه وصل محمد رضا هم رسيد . او بعد از عمليات بدر ، طبق دستور فرماندهي لشكر جهت جمع آوري پلهاي روي جزيره مجنون ماموريت يافت . اول وقت پس از نماز صبح به همراه چند تن از نيروهايش به وسيله قايق براي شناسايي پلها حركت كرد . و تا ساعت نه صبح پلهارا شناسايي كرده و به سنگر فرماندهي محوربرگشتند . سپس به همراه عده اي جهت جمع كردن پل به جزيره مجنون بازگشت . بعد از اين كه تمامي پلها وصل شد به هنگام بازگشت به عقب ، در نزديكي « پَد 3 » بر اثر اصابت تركش توپ به ناحيه سر به شهادت رسيد .


اودر تاريخ 24 / 2 / 1364 در اثر اصابت تركش به شهادت رسيد . آرامگاه وي در بهشت فاطمه شهر« اردبيل» است .


منبع:پرونده شهید در بنیاد شهید وامور ایثارگران اردبیل ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید





وصیت نامه

بسم الله الرحمن الرحیم


...‌جان ما همگي امانتي است كه از طرف خدا به ما سپرده شده و چه خوب است كه بدون آنكه صاحب امانت براي گرفتن امانتش به ما رجوع كند خودمان اين امانت را پس بدهيم و با رفتن به جبهه از امام اطاعت كنيم كه اطاعت از او اطاعت از خداست ، شايد كه مورد رحمت خدا قرار بگيريم .



... همسر عزيزم ، حق تو بر گردن من زياد است و از اينكه نتوانستم حق تو را ادا كنم خجالت مي كشم . از اول براي تو دردسر آورده ام و چون به خاطر كارهاي انقلاب و سپاه بود انشاالله خداوند اجر بزرگي براي تو منظور مي دارد . روح انگيز ، خيلي ها بايد به حال تو غبطه بخورند چرا كه بعد از چند روز سختي دنيا ، آخرتي روشن داري چون در شهادت برادرانت مصيبت ها كشيدي . خودت هميشه در انقلاب و دفاع از آن ، زحمت ها متحمل شده اي . در سرما و گرما ، نماز جمعه و دعا هاي كميل را ترك نكرده اي . به خاطر خدا تحمل كرده اي ؛ سعي كن بيشتر صبر كني كه خدا با صابران است ... خدايا در روز حساب ، ما را عفو كن و محاسبه را آسان بفرما و با فضل خودت با ما معامله كن نه با عدالتت كه ما طاقت تحمل آن را نداريم . محمد رضا رحیمی




خاطرات

همسرشهید:


من هم دختر دایی و هم دختر عمه ایشان بودم .از زمانی که بچه بودیم آشنایی داشتیم خواهر محمد رضا در یک راهپیمایی پیشنهاد او را برای از دواج با من مطرح کرد و من به دو انگیزه این پیشنهاد را پذیرفتم. اول اینکه ایشان پاسدار بودند و پیرو امام و دوم اینکه مشکلات خانواده ایشان را می دانستم و مادرم می گفت اگر با او ازدواج کنی فکرم راحت می شود .



وقتی به جبهه اعزام شد هنوز حامله بودم و خبر تولد بچه را در جبهه به او دادند . بعد از چهل روز به مدت 5 روز به مرخصی آمد بچه را دید و خدا را شکر کرد و نام علی را که خیلی دوست داشت برای بچه انتخاب کرد و توصیه کرد بدون وضو به بچه شیر ندهم موقع باز گشت به جبهه به مادرش گفت :مادر این بچه به تو تعلق دارد خودت در نگهداری و تربیت آن به همسرت کمک کن .



رضا چهره برقی(برادر همسرشهید):


روزی که می خواست به جبهه برود از ساختمان عملیات سپاه تا مسجد با وی بودم .حرفهایش شیرین بود تا این که فهمیدم می خواهد حرفی را به من بگوید ولی پنهانش می کند .موقع خداحافظی با لبان متبسم و عارفانه به من نگاه کرد و گفت :دیشب خواب خواب عجیبی دیدم که در طول عمرم چنین خوابی ندیده بودم .تا صبح با ناصر چهره برقی بودم .همه اش از بهشت تعریف می کرد ؛ آنچنان تعریف کرد که وقتی از خواب بیدار شدم به خدا می خواستم زودتر بمیرم .پس از سکوت و گرفتگی خاصی ، باز تبسم کرد و دستم را محکم فشار داده و با اینکه من با این حال نمی خواستم جدا شوم ، زود بر گشت و رفت چون من ... هنوز ایستاده بود م ، از کنار خیابان گفت :به من نیز مژدگانی داد .فکر آن مژدگانی مرا به خود مشغول کرده .آیا شهادت ...؟عملیات که تمام شده ...



مصطفي اكبري :


اگر با بحران و مشكلات سخت روبرو مي شد آنها را باصبر و بردباري حل مي كرد و تحمل سختيها را درخود ايجاد كرده بود به طوري كه بعد از شهادت برادر زنش مسئوليت خانواده هاي آنان را بر عهده گرفت .



عوض وفایی:


بزرگواری این برادر عزیز ، زیاد و غیر قابل وصف می باشد چنانکه شب عملیات بدر که من با صدای انفجار گلوله توپ از خواب بیدار شدم و با شتاب به بیرون رفتم و.به اطراف نگاه کردم و در لحظه ای که آرامش بر قرار شد نجوای مناجات و راز و نیاز را از دور شنیدم به دنبال صدا رفتم تا کنار سنگرهای پل سازی رسیدم .شهید رحیمی را دیدم که در حال سجده ، گریه و دعا می کند .مناجات وی تمام شد به جلو رفتم .پرسید وفایی تو هستی ؟جواب دادم بله . پرسیدم چرا گرفته ای ؟جواب داد :بچه ها به خط مقدم رفته اند ولی فرمانده گردان دستور ماندن مرا در اینجا داده تا جواب گوی مراجعات باشم .از جدایی بچه هات ناراحت هستم .فردای آن روز بود که خبر دادند پلها بوسیله عراقیها منهدم شده است .



برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده ودوستان شهید


قرار بود فردای آن روز راهی پهنه های جنگ شود .دست در دست هم از ساختمان عملیات سپاه بیرون زدیم و در خلوت خیابانهای اصلی شهر ،دل به مصاحبت هم دادیم .سخن از هر دری بود .از جنگ ،از ایثار ،از امام و با لاخره از شهادت .بر سر دو راهی رسیدیم که بایستی از هم جدا می شدیم .به چشمان آبی جذابش نگریستم .راز نگفته ای را


لب به کلام گشود و گفت :بگذار از خواب دوشین با تو بگویم .


خوابی که شیرین ترین رویای سراسر زندگی ام بود . ناصر در میهمانی رویایم حضور داشت .سراسر شب با او بودم .از ضیافت بهشت باز می گشت .شرح آن میهمانی ،چونان شور و حالی در من ایجاد کرده بود که احساس می کردم خود نیز آنجا هستم .حلاوت آن رویا با پایان شب به تلخی مجهولی بدل گشت .دلم می خواست همان دم تا استمرار نشئه آن خواب به واقعیت بپیوندد .


کمی سکوت کرد گلخنده های تبسم بر لبانش شکوفا شد .آنگاه به راه خود ادامه داد .در همان حالی که از من فاصله می گرفت به ادامه رویایش بر گشت :برای من نیز بشارتی داد !و رفت و نتوانستم بپرسم ،شرح آن بشارت چیست . گمان می کنم مژدگانی معراجش بود .تردیدی ندارم که او از زمان وصال خود آگاه بود .


یارانش می گویند :ساعاتی پیش از شهادتش ،کشش عجیبی در او پیدا بود .بر فراز رود دجله ؛دمی به آسمان نگریست و دمی دیگر امواج را نظاره کرد و گفت :غم جدایی از یگانه فرزند کوچک جانکاه است اما شیرینی لحظه وصال محبوب ،همه تلخیها را گوارا می کند .



در آخرین دوره آموزش که در دزفول سپری می کردیم ،دمدم های غروب ،طوفان بی سابقه ای روی داد .شدت طوفان به حدی بود که چادر ها را بر کند وبا خود می برد .باران با سرعت تمام باریدن گرفت و به گونه ای که می گفتند شاید در یکصد سال گذشته دزفول بی سابقه بوده است .همه نیروهای مستقر در چادرها به مساجد دزفول انتقال یافتند .


چادر محمد رضا نیز در این حادثه کنده شد و او در حالی که میله چادر را محکم گرفته بود همراه آن به مسافتی دور ،پرت شد .سراسر منطقه در زیر لایه های امواج آب قرار گرفته بود .کسی چه می داند که آن شب را چگونه گذراندیم !شاید حکمتی و رمزی در تعبیر این طوفان نهفته بود .


پس از پایان مراحل آموزش ،شهید رحیمی معاونت گردان مهندسی لشکر را به عهده گرفت .کار او در این گردان خیلی حساس و موثر می نمود .اوقبل از عملیات بدر ،در آماده سازی راههای منطقه و تامین امکانات جاده ها تلاش جانانه ای نشان داده بود و بیشتر کارهای استراتژیک از جمله بستن پل ،ایجاد اسکله و تامین امکانات راهها به عهده وی بود .به خوبی از این وظایف حساس بر می آمد .به طوری که در هور العظیم با همه کاستی ها ،احداث 1500 متر اسکله را به نحو شایسته و در زمان اندک به پایان رسانید .


انجام عملیات بدر مدیون کار خطیری است که عمده نقش آن را رحیمی بر عهده داشت .در این عملیات لازم بود که بچه ها از گدار دجله عبور کنند و این میسر نمی شد مگر با ایجاد پل . گروهان پل سازی ،با آگاهی از عظمت نتایج کارشان ،شبانه روز آن را پیش می بردند .عاقبت این تلاشها به نتیجه رسید و پل به یاد ماندنی بر روی دجله آماده شد .


در این عملیات رزمندگان ما با شوق به سمت غرب دجله انتقال یافتند و در رسیدن به اتوبان بصره از این پل گذشتند .



آهنگ دیدار قیافه ای جذاب داشت .زیرکی و تیز هوشی او باعث شد تا در ردیف شاگردان ممتاز و نمونه کلاسش قرار بگیرد .در سال 1359 یکی از همرزمان دیرینش به شهادت رسید و او در کوره راه مبارزات با کوله باری از مسئولیت تنها گذاشت .وی با وجود گرفتاریها ی زیاد ،تحصیلات متوسطه را با کیفیت عالی در رشته ریاضی فیزیک به پایان رسانید سپس به پاسداران پیوست .


در اثر کاردانی و لیاقتی که در مراحل گوناگون از خود بروز داد ،مسئولیت واحد پرسنلی سپاه اردبیل را به عهده گرفت .در سال 60 پدرش را از دست داد و چون فرزند بزرگ خانواده بود ،سر پرستی آنها را عهده دار شد .طولی نکشید که در عملیات رمضان ،برادر کوچکش ،شهید اسرافیل ،به جمع شهدا پیوست .سپس از طرف مسئولین سپاه ماموریت یافت تا فرماندهی سپاه پارس آباد مغان را بپذیرد .آنگاه به جبهه اعزام شد .در مدت دو ماه از حضورش در جبهه های نبرد حق علیه باطل نمی گذشت که یگانه فرزندش علی چشم به جهان گشود .محمد در جبهه از این خبر مطلع می شود اما آهنگ مراجعت نمی کند و دیدار فرزند را به زمانی دیگر موکول می کند .



تازه از مرخصی بر گشته بودیم .برادر رحیمی از طرف فرماندهی لشکر ماموریت پیدا کرد تا پل های شناور دجله را در عملیات بدر کار گذاشته شده بود ،جمع آوری کنند .آن شب محمد رضا از من خواست با هم به جزیره مجنون برویم .حرکت کردیم از کنار جاده احداثی در هور العظیم گذشتیم و به جزیره رسیدیم .عصر بود مجبور شدیم شب را در سنگر مسئول محور به صبح برسانیم .


سحر گاه روز بعد سوار بر قایق ،خود را به آبهای هور زدیم .با دقت تمام منطقه را از نظر گذراندیم و در لابه لای نیزار ها ،باقی مانده پل ها را شناسایی کردیم .به دلیل پراکنده بودن کار شنا سایی را مشکل می نمود .قرار شد رحیمی بعد از آن ،همراه افراد تحت امرش برای بر چیدن آنها دوباره به محل بر گردد .قایق در مسیر ساحل سینه آب را می شکافت و خطی از کف بر پهنه آن باقی می گذاشت .آفتاب در این صبحگاه فصل بهار ،مهربان بر دوش و بازوی ما می تابید .نیزار از صدای یکنواخت موتور قایق ،هر دم آرامش خود را از دست داده و ما همچنان گرم حضور یکدیگر ،شوق زلال لحظه ها را سر می کشیدیم .


ساعت 9 به محل استقراربر گشتیم .می بایست از یکدیگر جدا می شدیم .در باز گشت به او فکر می کردم .یادم آمد آن روزهایی که گرم ساختن پل ها بود .چه جانفشانی هایی از خود نشان داد .!او را می دیدم که خون از لا به لای انگشتانش می چکید و می گفت :بگذار بریزد و زهی سعادت که خونم در راه خدا ریخته شود .واقعا چه نازنین بود او !


او با چندین تن از افراد تحت فرمانش برای جمع آوری پلها به اعماق هور رفت .پلها راجمع آوری کرده بودند . خرسند از نتایج کار خویش و خسته از تلاش بی وقفه خود ،دمی چند سر به آسمان کرد و خاموش و بی صدا با محبوب سخن گفت .آن چنان در جذبه روحانی این لحظه فرو رفته بود که نا گاه پاره ترکشی سوزان بر رخساره زیبایش فرو خلید و جانش را به جانان وا گذاشت .




دوشنبه 8 فروردین 1390  7:07 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

رضوی,سید رضوی

قائم مقام فرمانده گردان «آر-پی-جی7»لشکر 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

 سال 1335 ه ش در شهرستان« اردبیل» چشم به جهان گشود و تا کلاس سوم راهنمایی درس خواند .
تنگناهای مو جود در زمان حکومت طاغوت وحضور تمام وقت اودر مبارزه با این حکومت از طرفی و مسئولیت شهید بعد از پیروزی انقلاب اسلامی باعث شد او نتواند ادامه ی تحصیل دهد.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی وتعطیلی تعدادی از پالایشگاهها مشکلات زیادی در زمینه ی سوخت برای مردم ایجاد کرده بود. مسئول ستاد سوخت شهرستان «اردبیل» بود ودر راه بر طرف کردن مشکلات مردم کارهای ارزشمنده انجام داد.
روح مشتاقش تاب ماندن در شهر را نداشت و به جبهه اعزام شد .او در جبهه ماند تا در تاریخ 24/ 1/ 63 با مسئولیت معاون فرمانده گردان« آر-پی -جی – 7» .در منطقه فکه بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید .
منبع:"روایت سی مرغ"نوشته ی گروهی،نشرکنگره ی بزرگداشت سرداران وشهدای آذربایجان،اردبیل-1376


خاطرات
برادر شهید:
با پدر و مادر خویش عهد کرده بودیم که یکی از ما ،در جبهه و دیگری در خانه بماند .به منطقه شتافتم تا پس از چند ماه ،رضی به خانه بر گردد .در آنجا او را دیدم و درصفای بوستان برادری ،یکدیگر را در آغوش کشیدیم و طراوت اشکها نوازشگر گونه هایمان شد .
گفتم :پدر و مادر منتظر تو اند ،بر گردو آنها را از انتظار بیرون بیاور .گفت :اگر لازم با شد هر دو با هم بر می گردیم .اصرارم بی فایده بود ؛دلش می خواست حتما در عملیات حضور داشته باشد .
دو روز بود که به منطقه آمده بودم .ساکها را تحویل تعاون دادیم تا راهی خط شویم .دیدم که بر روی ساک یکی از رزمندگان با خطی سرخ چنین نوشته اند :خدا حافظ حزب الله .شهید سید رضی رضوی .
بغض گلویم را گرفت و در حالی که اشک در چشمانم حلقه زده بود سوار ماشین شدیم و هر کدام به گردان خود پیوستیم .
به دیدنم آمد ؛تا در دیدار واپسین ،نغمه خوان وداع ابدی همدیگر باشیم .پس از گفتگو ی کوتاهی در کلام آخرین چنین سرود .اگر من شهید شدم تو را شفاعت می کنم و اگر تو شهید شدی ،شفاعتم کن .گفتم :نه ،رضی تو باید بر گردی ؛پدرو مادر منتظرند .حرفی نزد و در خاسه ای حسرت آلود از هم جدا شده و ساعتی بعد همراه با خشمی ویرانگر بر خصم زبون حمله بردیم .شعله آتش انتقام از سینه ام زبانه می کشد و بی محابا بر دشمن می تاختم .در گرما گرم نبرد ،در کنار خاکریزی دوباره دیدمش ،کلاه آهنین بر سر نداشت .گفتم :رضی !مواظب باش .چرا کلاه استفاده نمی کنی ؟
- نیازی نیست تسلیم خواست خدایم
با این که از آسمان و زمین آتش می بارید ،با دیدن او لاحساس آرامش می کردم .شادی ام چندان نپایید که با اصابت ترکشهای خمپاره ای ،رضی به زمین افتاد .خیز برداشتم ودر آغوشش کشیدم ،لحظه ای به من خیره ماند و سپس روحش پر کشید و در بیکرانگی وصال محو گردید .

برای دیدن رضی به تهران رفته بودم .پایش زخمی شده و د رمنزل خواهرمان بستری بود . به سختی با عصا راه می رفت .عصر به بهانه این که در اردبیل کار واجبی دارد ،از خانه خارج شد .فردای آن روز متوجه شدیم که با پای مجروح عازم جبهه شده است .چند روزی سپری نشده بود که دوباره به تهران باز گشت .برای بار دوم ،همان پای زخمی اش مورد اصابت گلوله قرار گرفته جراحت عمیقی ایجاد کرده بود .دوستی که او را همراهی می کرد ،می گفت :رضی داوطلبانه به خط مقدم آمد و گفت :اولین نفری که سینه سپر می کند باید من باشم .دو روز بود که غذا نمی رسید و با ذخیره مختصری که داشتیم به سر می بردیم .رضی نصف جیره اش را به بچه ها می داد و خودش امساک می نمود .وجودش در آن لحظه ،نعمتی بود .همه را دلداری می داد و می گفت :باید استقامت و پایداری را از امام حسین (ع) و حضرت ابوالفضل (س) یاد بگیریم و به یاد بیاوریم که آنها چگونه بدون آب و غذا مبارزه خویش را به پیروزی رساندند .
با در هم شکستن محاصره خصم نابکار ،دوباره پیشروی کردیم .
نیروهای پشتیبانی به یاریمان شتافته بودند .اما در حین عملیات ،رضی بلار دیگر ،با اصابت گلوله مجروح شد و با این که دلش نمی خواست از جبهه بر گردد ،جای درنگ نبود .با اصرار به تهران آوردیم تا مورد معالجه قرار گیرد .

انقلاب تازه پا گرفته بود و ما در گروه ضربت اردبیل ،دفاع از آرمانهای انقلاب و مبارزه و سر سپردگان رژیم سابق را به عهده داشتیم .رضی تازه از ماموریت بر گشته بود که خبر دادند ،برای حفاظت از موقعیت کارخانجات چوکا باید به آنجا عزیمت کنیم .
او همراه با تنی چند از برادئران اقدام به تشکیل سپاه جنگل نمود و تا زمانی که سپاه محلی شکل نگرفته بود ،در آنجا به خدمت مشغول شد .روزی با هم قدم می زدیم .یکی از یاران ،تازه شهید شده بود و ما هنوز در فراغش جانه سیاه بر تن داشتیم .صحبت از عشق و شهادت بود .رضی گفت :الان همه دوستان در پیشگاه دوست ،دور هم جمع شده اند .خوشا آن روزی که نوبت بر من آید .
مسئول ستاد سوخت بود که یکی از افراد فامیل ،از تهران آمده بود .موقع بر گشتن ،از رضی ،کوپن سوخ خواست . او برای اینکه ناراحتش نکند .دست در جیب کرده ،کوپنی بیرون آورد و گفت :این یکی رذا بگیر اما بدان که بقیه مال خودم نیست و از مال بیت المال است .
یک بار هم در دفتر کارش بودم که یکی از آشنایان با جسارت گفت :رضی هم که مسئول شده ،خیرش به ما نمی رسد .وی بات خونسردی دسته ای کوپن از میزش بیرون کشید و گفت :من می توانم همه اینها را بدهم و کسی هم سرزنشم نمی کند .اما هراسم از روز حساب است .دوستان هم حتما عذر مرا می پذیرید ،چون که روز جزا نمی توانند به دادم برسند .
کسانی هم که در فرماندهی همکار او بودند همیشه از وی به عنوان امانتداری صلادق ،یاد می کردند و به راستی که از کودکی چنین بار آمده بود .
هر گز شناخته نشد .هر گز نشناختیم و شهامت جست و جویش را نیز نداریم .چرا که فاصله تیره غریبی ،ذهن رنگباخته ما را از تپیدن های عاشقانه قلب او جدا می کند .این چه شوری است که بر دل و جان اینان چیره گشته است !و این چه طلسم گیرایی است که اینسان مجذوبشان ساخته است .

بچه که بودیم اوقات بیکاری را در کارگاه فرشبافی سپری می کردیم .جایی که از چندی پیش بصورت مخروبه و بلا استفاده افتاده به لانه مرغ و خروس تبدیل گشته بود .
چه لحظه های به یاد ماندنی کودکی ،که در این کارگاه ویران می گذراندیم !یادش تلخی مطبوعی در کام دلم می نشاند .روزی پدر و برادر بزرگم در سفر بودند .رضی برای خرید دفتر از مادر ،پول خواست .مادرم پول اضافی نداشت و.گفت :بمانذد بعدا می خری .
رضی بی اختیار گفت :خدایا خودت برسان .
مادرم گفت :پسر پول که از آسمان نمی بارد ،باید صبر کنی .صبح فردا در کارگاه مشغول بازی بودیم که ناگهان فریاد زد :محمد ...محمد پول !...به سویش دویدم ،راست می گفت .دسته ای اسکناس یک تومانی تا نخورده در دستش بود .ناباورانه نگاه می کرد .ما یقین کرده بودیم که پویل از آسمان ...
خواستیم چیزی بخریم تا اطمینانی حاصل شود .صاحب مغازه بدون کوچکترین عکس العملی ،پول را از ما گرفت .با خوشحالی به خانه بر گشته ماجرا را تعریف کردیم .هنوز پس از گذر از سالهای دور ،یاد خشنودی آن لحظه ها موجی رنج خیز از عواطف کودکی در اعماق جانم ایجاد می کند .رضی در سکوت صبورانه سراسر عمر خویش ،جوش و خروش دل بی تاب خود چنان فرو می کوبید که مبادا خود ،بزرگ جلوه می کند .می خواست از آن همه طوفانهای درون ،کسی آگاه نگردد .اما چشمان آبی دریایی اش ...آه چه ها که نمی گذشت .

 


دوشنبه 8 فروردین 1390  7:07 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

سقایی,برات

فهرست مطلب
سقایی,برات
 
تمامی صفحات
قائم مقام فرمانده گردان امام سجاد (ع) لشکر 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

برات سقايي دومين فرزند خانواده سقايي در 1 خرداد 1341 ه ش در شهرستان اردبيل متولد شد. پدرش از كاركنان شوراي اصناف اردبيل بود كه بعد از پيروزي انقلاب اسلامي به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد. وي درباره انتخاب نام "برات" براي فرزندش مي گويد :
((در روز تولد حضرت مهدي (عج) متولد شد. چون مولود،پسر بود بچه ها مژدگاني خواستندو من هم دعا كردم كه خداوند به خاطر حضرت ولي عصر (عج) اين بچه را سعادت دهد كه در خط ائمه باشد . لذا اسمش را برات گذاشتم.))
برات تحصيلات ابتدايي را در مدرسه ي« رشديه » در سالهاي1352-1347 گذراند و مقطع راهنمايي را در مدرسه ي شهيد« ايادي»(فعلی) به پايان رساند،در سالهای (1355-1352).سپس دوره متوسطه را آغاز كرد و تا سال سوم به تحصيل ادامه داد و بعد از آن ترك تحصيل نمود.
او در محيطي آكنده از صفا و صميميت پرورش يافت . در سنين نوجواني اوقات خود را بيشتر در خانه مي گذراند و در كارگاه فرش بافي كه در خانه داير كرده بودند كار مي كرد.با اوجگيري مبارزات مردم عليه رژيم پهلوي،«برات» نيز وارد صحنه هاي مبارزاتي شد و از اين زمان تغيير و تحولاتي در رفتارش پديدار شد. او در تمام صحنه ها و راهپيمايي هاي اردبيل حضوري فعال داشت. محمد سليمي اصل در اين باره مي گويد:
((در دوران انقلاب بود كه برات سقايي در كلية راهپيمايي ها شركت مي كرد و شبها به تنهايي به پخش اعلاميه و نصب تراكت و شعار نويسي مشغول بود و يادم هست كه در يكي از روزهاي سخت دوران انقلاب به من گفت : پسر عمو ، " بعد از ظهر درخانه باش با تو كار دارم ." حدود ساعت 4 بعد ظهر بود كه آمد و گفت : " راديو ضبط را بردار و اتاق ديگر برويم. " به اتاق ديگري رفتيم . از جيب خود نواري را در آورد و با هم به نوار سخنراني امام ( ره ) در فرانسه گوش داديم . سپس آن را تكثير و در بين جوانان پخش كرد . ))
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي در سال 1357 در سن 16 سالگي به عضويت سپاه« اردبيل »در آمد و در سمت هاي مختلف همچون مربي آموزشي نظامي و كادر اطلاعات سپاه به ايفاي وظيفه پرداخت .
قبل از شروع جنگ تحميلي عراق عليه ايران جهت مقابله با گروهك هاي ضد انقلاب به«كردستان» اعزام شد . در اين منطقه بود كه در اثر اصابت گلوله از ناحيه دست به شدت مجروح شد . يكي از همرزمانش در اين باره مي گويد :
(( در كردستان بوديم كه خبر رسيد گروهي از دمكرات ها آمده و عده اي از زنان را با خود برده اند . به سرعت آماده شده و به منطقه درگيري رفتيم و به عناصر دمكرات حمله كرديم و زنان را آزاد نموديم . برات خيلي خوشحال بود ، از او پرسيدم كه چرا اين قدر خوشحال هستي ؟ گفت : "خوشحالم كه اجازه نداديم به اين زنان تجاوز شود . " گفتم از اين زنان دمكرات ها نيز دارند . در جواب گفت :" حفظ ناموس براي همه واجب و لازم است " . ))
بعد از عضويت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به سفارش و تاكيد داور يسري ( فرمانده سپاه اردبيل ) به فكر ازدواج افتاد و با دختري به نام «طيّبه صمد زاده» ازدواج نمود . مراسم ازدواج ، خيلي ساده و به دور از تجملات برگزار شد و مهرية عروس د رحدود يكصد هزار تومان بود .
برات براي اولين بار در سن 18 سالگي توسط سپاه اردبيل عازم جبهه هاي نبرد شد و در نيروهاي اعزامي از آذربايجان كه بعداَ به لشگر31 عاشورا تبديل شد به معاونت فرمانده گردان منصوب شد .
وي با اين كه تازه ازدواج كرده بود و حضور در جمع خانواده منطقي مي نمود ، حضور خود را در مناطق عملياتي لازم دانسته و در عمليات حصر آبادان و ثامن الائمه ( ع ) شركت كرد و براي بار دوم مجروح شد . يكي همرزمانش در اين باره مي گويد :
(( روزي با پدر برات سقايي برخورد كردم . وي با نگراني گفت : " برات مجروح شده و در يكي از بيمارستان هاي يزد بستري مي باشد . فردا به يزد برو و خبري براي ما بياور . " من هم صبح روز بعد با يكي از دوستانم عازم يزد شدم . برات سقايي را در بيمارستان يافتم و با هزار زحمت از دكتر ، ترخيص او را گرفتيم . در آن زمان بنزين كوپني بود و جلوي پمپ بنزين ها صف طويلي از اتومبيلها تشكيل مي شد . در بين راه به خاطر عجله تصميم گرفتم بدون نوبت بنزينم بزنم . شهيد با قسم دادن ما مانع اين كار شد و اظهار داشت : "مردم فكر مي كنند از لباس فرم سپاه سوء استفاده مي كنيم . " بين راه قرار شد پانسمان روي زخمش عوض شود . قبل از اين كار از من قول گرفت هرچه ديدم به خانواده اش نگويم . من هم قول دادم . هنگام پانسمان زخمش ، ديدم دو تا از انگشتهاي پايش قطع شده است . ))
درنهم آبان ماه 1360 «علي سقايي» ( برادر برات ) در عمليات آزاد سازي بستان درمنطقه عمليات طريق القدس به شهادت رسيد . برادر ديگر وي ، ابراهيم نيز مجروح شد . در سال 1361 پايگاه محله «يعقوبيه» را بنيان نهاد و با تشكيل كلاسهاي قرآن ، جوانان را تعليم مي داد . در همين زمان با جنگلباني و ستاد مبارزه با مواد مخدر نيز همكاري داشت . اما دوري از مناطق عملياتي را تاب نياورد و براي چندمين بار عازم جبهه ها شد . ‌مصطفي اكبري، يكي از دوستانش دربارة آخرين ديدار خود با برات مي گويد:
(‌( تازه از عمليات برگشته بوديم . برات قصد داشت همراه خيل عظيمي از بسيجيان منطقة اردبيل به جبهه اعزام شود و فرماندهي آن گروه اعزامي را به عهده داشت . با توجه به دوستي صميمانه از او درخواست كردم نهار رادر منزل ما بخوريم . بعد از خوردن ناهار برگشتيم و ديديم كه برادران اعزام شده اند . خيلي ناراحت شد . با ماشيني كه داشتيم به سرعت به محل تجمع نيرو ها رفتيم و به گروه اعزامي رسيديم . گريه كنان با من خداحافظي كرد و سوار اتوبوس شد ؛ غافل از اين كه اين ديدار ، آخرين ديدار ما خواهد بود . ))
سرانجام د رتاريخ 2 / 5 / 1361 در مرحله چهارم عمليات رمضان كه فرمانده گردان بسيجيان «اردبيل» بود در پاسگاه «زيد»در« شلمچه» از ناحي، شكم مجروح شد ، اما براي اين كه روحية نيروها تضعيف نشود از انتقال به پشت خط مقدم ممانعت به عمل آورد . نيروها پيشروي كردند و او در تنهايي به شهادت رسيد . پدرش درباره نحوة شهادت وي مي گويد :
(( روزي به من گفتند مژده كه ابراهيم از جبهه برگشته . با مادرش بيرون آمديم . ديديم كه با عصا مي آيد . مادرش خواست شيون فرياد كند من مانع شدم . از حال برات جويا شدم . ابراهيم گفت : " حمله شروع شد و من مجروح شدم و از برات خبري ندارم . " بعد ها از معاون سوم برات كه اهل سراب بود شنيدم كه گفت : " من ديدم كه برات از ناحيه شكم مجروح شده و محل زخم را با چفیه بستم . " نيروهاي تحت امر به او گفتند كه اجازه دهد وي را به عقب انتقال دهند . اما برات گفته بود كه روحيه بچه ها خراب مي شود . ساير مجروحان را به عقب انتقال دهند . بعد ها هم نتوانستيم او را پيدا كنيم . " ))‌ رحمان لطفي كه از مسئولين بهداري لشگر عاشورا بود، مي گويد :
(( شب مرحله چهارم عمليات رمضان بود . وقتي كه من به طرف خط مي رفتم برات را ديدم . زخمي شده بود و لنگان لنگان برمي گشت . گفتم تو را با ماشين به بهداري برسانم . گفت كه : " برو جلوتر اوضاع بد تر است . من برمي گردم . " هرچه اسرار كردم نپذيرفت . ظاهرا در راه مجددا در اثر تركش يا گلوله به شهادت رسيد . شب ، نيروها عقب نشيني كردند و حدود دويست نفر از شهدا و مجروحين جا ماندند كه شهيد برات سقايي از جملة آنها بود . ))‌
سرانجام بعد از گذشت 13 سال در سال 1374 پیکر شهيد« برات سقايي» از روي پلاك شماره« 502-212-jj »توسط گروح جستجوی مفقودین ،‌كشف و به« اردبيل» انتقال يافت و در گلشن زهرا ( ع ) به خاك سپرده شد .
منبع:"روایت سی مرغ"نوشته ی گروهی،نشرکنگره ی بزرگداشت سرداران وشهدای آذربایجان،اردبیل-1376



خاطرات
برگرفته از خاطرات شفاهی همرزمان شهید
از گردنه زینل گذشتیم ،گرمای طاقت سوز کویر ،کلافه ام کرده بود .زیر چشمی از آیینه به چهره معصومش نگاه کردم .احساس نمودم لبهای خشکیده اش از کویر تفتیده ،تمنای آب دارد .گفتم :برات !خیلی ناراحتی ؟تبسمی کرد و شانه با لا انداخت :
نه ،خوبم .کمی سرعت گرفتم .به پدرش قول داده بودم که فردا در اردبیل خواهیم بود .او خیلی نگران بود و شنیده بود پسرش در یکی از عملیات ها ی ایذایی دشمن ،جراحاتی برداشته و به یکی از بیمارستان های یزد منتقل شده است .برای اینکه خانواده بویی از قضیه نبرده باشند ،از من خواست تا سری به او بزنم و اگر مقدور باشد به اربیل انتقالش دهم . سلامت برات را تلفنی به وی خبر دادم . وبا رضایت شخصی از بیمارستان مرخص کرده ،به راه افتادیم .اتومبیل با تمام سرعت جاده را می بلعید ،اما این رشته سری ناپیدا داشت .
مسیر این جاده به این زودی ها تمام نشدنی بود .چشمم به آمپر بنزین افتاد .عقربه نزدیک نقطه قرمز بود و این مشکلی دیگر !

اوایل جنگ بود .پالایشگاه آبادان تعطیل شده بود .صف طویل اتومبیل ها در نوبت بنزین ایستاده بودند .به سرعت پیچیدم .
با صدای پیچش ماشین چشمانش را باز کرد ،دست نحیفش را بر شانه ام گذاشت :چکار می کنی ؟گفتم :بنزین می زنم .با انگشت به صف طولانی اتومبیل ها اشاره کرد .از حرکاتش فهمیدم که از کار من ناراضی است و می خواهد که ما هم به نوبت بایستیم .گفتم :ببین برات !تو زخمی هستی ،هوا هم خیلی گرم است خدای ناکرده ممکن است دچار ناراحتی شویم .گفت :نه اگر هوا داغ است ،برای همه اینهایی که ساعت ها به نوبت ایستاده اند نیز هست . اگر ممکن است مشکلی پیش بیاید ،باز برای همه است .تازه ما ادعا داریم که رزمنده اسلام هستیم اول باید از قانون تبعیت کنیم .ما باید حقوق مردم را رعایت کنیم .تو فکر می کنی به صلاح است که تنها به خاطر من قانون و حقوق مردم زیر پا گذاشته شود ؟سخنی نداشتم .از پمپ بنزین بیرون آمدم و به انتهای صف رفتم .
دیر وقت شده بود .لازم بود پانسمان زخمهایش عوض شود .به یکی از درمانگاه های بندر انزلی رفتیم از من خواست از اتاق بیرون بروم .چیزی متوجه نشدم .گفتم :چه فرقی می کند ،بگذار بمانم .اصرار کرد که بهتر است بیرون بروی .به خاطر اصرارش دلم شور زد ،دانستم حتما اتفاقی افتاده .گفتم :رازداری می کنم .دیگر چیزی نگفت . پزشکیار باند زخمهایش را باز کرد .دیدم دو انگشت پایش قطع شده است .گفتم :به من نگفته بودی انگشتانت قطع شده اند !گفت قرار نبود اعلامیه صادر کنم .از تو خواهش می کنم به کسی نگویی .فکر می کنم حتی مدتها پدر و مادرش نیز از قطع شدن انگشتانش بی خبر بودند .

عملیات رمضان با حمله سپاه اسلام به خاکریز دشمن شروع شد .
شبی تاریک ،دود و باروت و صدای انفجار همه جا پیچیده بود . حاج «دده کیشی» قناسه چی هم با ما بود .همه اورا دوست داشتیم، مثل پدری مهربان برای بچه ها بود .وقتی او را دیدیم مانند کودکی می شدیم که همراه پدر به رزم آمده است .دلمان می خواست شیطنت بکنیم و حاجی فقط می خندید .او قناسه را برای گذشته های دور ،آن روزهایی که هنوز جوانی بیش نبود یاد گرفته بود .مرد رزم و عمل بود .و آن را در کوران زمان آزموده و به تجربه های قابل اعتماد ،تبدیل کرده بود .سقایی هم او را دوست داشت دیروز که مسموم شده بود ،حاجی او را به درمانگاه برده ،تیمارش می کرد .سقایی وقتی حاجی را می دید ،سر به سرش می گذاشت و به یاد بازی گولن گولن (بخند بخند )کودکان ولایت ،می گفت :حاجی بخندم یا می خندی ؟و او فقط تبسم می کرد و دیگر هیچ نمی گفت .در لحظه عملیات همراه حاجی بودیم .از خاکریز اول گذشتیم ،سقایی در بلندای خاکریز ایستاده بود ،دیدم دست راست خود را بر سینه گذاشته ،خون از لای انگشتانش بر زمین می ریخت .فهمیدم مجروح شده است اما جای توقف نبود .او را به امان خدا رها کردیم و از خاکریز گذشتیم .یادم می آید اوایل تشکیل سپاه ارد بیل روزی که وی را برای آموزش ویژه به پادگان امام علی (ع) فرستاده بودند و آن روز ها خیلی کم سن و سال بود او را نپذیرفته ،گفته بودند که هنوز کودک است .مسئولین اردبیل توضیح داده بودند که سقایی توانایی خوبی برای این کار دارد و با هزار مکافات قبولانده بودند که برات هم همان دوره ؛را طی کند .
در مراسم پایانی آن دوره من هم همراه یکی از مسئولین سپاه اردبیل شرکت داشتم .فرمانده پادگان به شوخی گفت :تا می توانید از این دسته کودکان پیدا کنید !اردبیل واقعا بیشه شیران است .و در حالی که با دست پشت برات می زد گفت :و این ،بچه شیر !
تازه فهمیدم که فرمانده خوب شناخته است .او شیر بیشه غیرت بود .مرد رزم و ستیز بود .مرد ایثار و حماسه بود .با خدایش پیمان بسته بود که در راه او جهاد کند و مرگ شرافتمندانه را بر زندگی ننگین ترجیح دهد .
عملیات به پایان رسید .با بچه ها باز گشتیم دیگر هیچ کس از برات خبری نداشت .او چه غریبانه شهادت را سر کشیده .

 

آثارباقی مانده از شهید
پيامبر اكرم(ص) مى‌فرمايد به زيارت قبرها برويد كه آخرت را بياد شما مى‌آورد.
الهى هركس تو را شناخت هر چه غير تو بود بينداخت
هركس كه ترا شناخت جان را چه كند فرزند و عيال و خانمان را چه كند
ديوانه كنى هر دو جهانش بخشى ديوانه تو هر دو جهان چه كند
الهى دلى ده كه در شكر تو جان بازيم وجانى ده كه كار آن جهان سازيم
خدمت پسرعمويم ،نامه از كربلاى خوزستان ايران ملاحظه فرمايد.
پسرعموجان تنها آرزوى ما اين است كه امام را دعا كرده و به وصيت شهدا عمل كنيد اميدوارم در صحنه هميشه باقى بمانى و به گريه و زارى مادران شهيدان بيشتر توجه كنید. حداقل هفته‌اى چند بار به خانه عزيز از دست رفته و مهمان خداوند متعال رفته باشید. به پدر و مخصوصا مادرم دلگرمى بيشتر دهى كه پيروزى از آن ماست. فتح يا شهادت در مكتب اسلام هر دو پيروزى محسوب مى‌شود. پدرم را نگذاريد بيشتر ناراحت شود، چنانكه در شهادت على برادرم ناراحتى بيشترى مى‌كشد. خوشا به حال آن پدر و مادرى كه بند قلبش را فداى خدا مى‌كند. اگر سعادت نصيبم گرديد اگر خداوند متعال عذر گناهانم را قبول كرد به درجه شهادت نايل گشتم در سمت راست برادرم على دفن کنید. اگر جايى نباشد كه انشاالله مى‌شود بغل دست شهيد عسگر الطافى آن مرد باايمان دفن مى‌كنيد. انشاالله وصيتى كه برايت دارم هديه‌اى كه مى‌فرستم به منزل خود نصب كنى اگر برگشتم ببينم . اگر شهيد شدم روحم مى‌بيند و اميد دارم شما و مشهدى سلام برادر بزرگم هيچ بهانه‌اى براى ترك نماز نداشته باشید.
به اميد پيروزى حق بر باطل در تمام جبهه ها

دوشنبه 8 فروردین 1390  7:08 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

سلیم زاده,حمزه

فرمانده واحد مهندسی رزمی لشکر 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

در سال 1345 ه ش در مشکین شهر به دنیا آمد .تا کلاس اول راهنمایی تحصیل نمود وپس از آن به دلیل کار کردن وکمک به خانواده از ادامه ی تحصیل باز ماند.
او مانند میلیونها ایرانی برای براندازی حکومت جابرانه ی پهلوی با آن رژیم وارد مبارزه شد وتا فروریختن پایه های ظلم وستم حکومت ستم شاهی از پا ننشست.
ایام کودکی اش در روستای «کویچ» از توابع «مشکین شهر» در فقر و محرومیت سپری شده بود .آن روزها« کویچ» روستای دور افتاده و محرومی بود .جاده و بهداشت و حمام و آب آشامیدنی نداشت ،کودکانی که قصد تحصیل داشتند می بایست به روستاهای همجوار می رفتند .حمزه نیز چنین می کرد .او تحصیلات ابتدایی را در روستای «علی آباد» و اول راهنمایی را در« اناز» به پایان برده بود و چون علاقه زیادی به تحصیلات حوزوی داشت به «تهران» رفت و در مدرسه« حجت» ثبت نام کرد و برای تامین معیشت خود در یکی از کارگاه های خیاطی کار می کرد ،و از در آمد آن به پدر نیز کمک می نمود .
آشنایی او با حوزه ،اثرات عمیقی در ذهن و روحش گذاشت و همین ارتباط موجب شد تا بعد از انقلاب با گروه فداییان اسلام آشنا شود . در مبارزات ایام انقلاب با کمی سن تلاش گسترده ای داشت .با هر گونه انحراف ،مبارزه می کرد و اوقات خود را وقف کمک به اسلام و انقلاب کرده بود .تلاش و توا ضع از ویژه گی های بارز وی بود .
شهید در 7 سالگی مادرش را از دست داده بود .احترام به پدر را از وظایف اصلی و اولیه خود می دانست و در برابر فرمان او مطیع بود و سعی می کرد تا اسباب ناراحتی اش را فراهم نیاورد و در همه کارها و امور زندگی به او کمک می نمود .
هر گاه به روستا بر می گشت بیکار نمی نشست و وقت خود را با حفر چاه سپری می کرد .چاه هایی که او کنده است ،هنوز هم مورد استفاده مردم محل است .وقتی از او سوال می شد که چرا این کار را انجام می دهی ؟پاسخ می داد :من این چاه ها را برای استفاده شخصی نمی خواهم بلکه دلم می خواهد مردم محروم منطقه به آسایش و آرامش برسند و از آب این چاه ها استفاده کنند. انقلاب که پیروز شد به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمد .
با آغاز تجاوز ارتش عراق به ایران اسلامی در شهریور ماه 1359 او در تلاش بود خود را به جبهه های نبرد حق علیه باطل برساند تا در کنار هموطنان دیگرش که از نقطه نقطه ی ایران بزرگ جمع شده بودند تا بار دیگر متجاوز دیگر ی را در تاریخ 7000ساله ایران از کشورمان بیرون کنند وظلم ناپذیری ایرانیان را برای چندمین بار به دشمنان کج فهم ایران ثابت کنند؛حاضر شود.
او ماهها در جبهه بود وحماسه های بی شماری حاصل این حضور پر برکت بود.
سر انجام در تاریخ 27/ 9/ 1365 در عملیات کربلای 5 در حالیکه فرمانده واحد مهندسی رزمی لشکر 31 عاشورا را به عهده داشت در منطقه شلمچه به شهادت رسید.
از شهید فرزندی به نام «مهدی» به یادگار مانده است .
منبع:پرونده شهید در بنیاد شهید وامور ایثارگران اردبیل ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید



خاطرات
برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده ودوستان شهید
عروسی خواهرش نزدیک بود. حمزه به دوستانش سفارش کرده بود( خبر شهادت مرا به تاخیر بیندازند تا مراسم عروسی دچار مشکل نشود .)
ازقضا آن روزها پدرش هم در جبهه ها بود. حمزه چند روز قبل از شهادتش در منطقه شلمچه مجروح شد او را به بیمارستان منتقل کردند .تنها یک روز در آنجا بستری شد و روز بعد بدون اطلاع و بی خبری مسئولین تخت بیمارستان را ترک کرده و به منطقه باز گشت .
فرماندهان ارشد و همسنگران اصرار کردند چند روزی را در پشت جبهه بمانند تا زخمش التیام یابد .ولی او قبول نکرد و با همان وضع در کنار همرزمان خود به فعالیت مشغول شد. روز بعد با چند تن از یاران خود به خط مقدم می رفت که با سلاح کاتیوشای دشمن مورد اصابت قرار گرفت. عصر همان روز پدر حمزه برای دیدار فرزند به موقعیت شهید جاقی آمد. هم رزمانش از چشم وی پنهان شدند و تنها یکی از برادران به پیشوازش رفت و او را به سنگر خود برده و خبر شهادت پسر را به پدر داد. پدر چند روزی مرخصی اضطراری گرفته به روستای خود باز گشت و خونسردی خود را حفظ کرد و خبر شهادت فرزند را به کسی نگفت تا شاید عروسی خواهر به تاخیر نیفتد ؛چرا که این خواسته برادر بود. او به بهانه جشن عروسی تمام چیزهایی را که برای مراسم تشییع پیکر شهید لازم بود تهیه کرد اما یک روز قبل از عروسی تمام ماجرا فاش شد و خبر شهادت حمزه در روستا پیچید .مراسم عروسی تعطیل شد. آن روز روستای «کویچ »حال و هوای دیگری داشت. همه اهالی بسیج شده بودند تا مراسم تشییع را هر چه با شکوه تر بر گزار نمایند. برادران رزمنده لشگرعاشورا هم به روستا آمده بودند. سخنرانان از شجاعت و استقامت حمزه سخن می گفتند. پدر شهید هم پشت میکروفن در اتومبیل نشسته و با صدای بلند شعار می داد و مردم را به شکیبایی و پایداری دعوت می کرد .در مراسم ختم سردار« امین شریعتی» فرمانده لشکر پیروز عاشورا هم حضور یافت و در مورد شجاعت و ایثار شهید سخن گفت .

تا آن روز اهالی منطقه از شخصیت واقعی حمزه بی اطلاع بودند ،چرا که او هیچ وقت از فعالیت های خود صحبت نمی کرد و هر گاه از او سوال می شد .کجا هستی و چکار می کنی ؟ از بیان واقعیات طفره می رفت .می گفت :امتحان متفرقه می دهم. بتوانم دیپلم بگیرم .او تحصیلاتش را نیمه تمام رها کرده بود .

در یکی از روزهای سال 1359 پدر برای دیدار فرزندش به تهران می رود .حمزه اطلاع پیدا می کند که پدرش از جبهه بر گشته است .
خیلی خوشحال می شود و از او اجازه می خواهد که به جبهه اعزام شود و پدر رضایت خود را اعلام می کند .او در این ایام در مدرسه علمیه حجت تحصیل می کرد .با تنی چند از دوستانش به قم می رود تا از آنجا به جبهه های نبرد اعزام شود .در مدرسه فیضیه برای رفتند ثبت نام می کند .جهت آموزش به یکی از پادگان های نظامی اعزام می شود وقتی دوره به پایان می رسد ،از اعزام حمزه به علت کمی سن ممانعت به عمل می آید .اصرارش موثر واقع نمی شود و او به ناچار به تهران باز می گردد.

روح بی تاب او هر لحظه در حسرت اعزام به جبهه بود تا اینکه سه ماه از این جریان می گذرد .روزی یکی از دوستانش به وی می گوید که :فردا از قم اعزام خواهند شد .حمزه خود را به قم رسانده ،با اصرار و خواهش به جبهه می رود .
پس از اولین عزیمت ،حدود 5 ماهی از او خبری نبود .چند بار هم منافقین برای اینکه خانواده اش را ناراحت نکنند .،با پرونده سازی و مدارک جعلی خبر داده بودند که حمزه شهید شده است .به ناچار پدر برای اطلاع از وضع پسر به تهران می رود .در این روزها حمزه با یکی از همسایگان خودش تلفنی صحبت کرده بود .پدر به هر ترتیبی شماره تلفن را به دست آورده ،با او تماس می گیرد .
در محاصره آبادان سخت مجروح شد ولی این موضوع را از پدر کتمان می کرد و می گفت :نامه نوشته ام تا چند روز دیگر به دست شما می رسد .
اگر چه این اولین حضور او در جبهه ها بودو تا زمان شهادتش ادامه داشت .هر از چند گاهی و به خصوص زمانی که مجروح بود و امکان رفتن برایش مسیر نبود به روستا می آمد و در هر دفعه بعد از دیدار کوتاه دوباره باز می گشت .او به عضویت رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمده بود و همیشه در جبهه ها بود .

شهید در طی حضور در جبهه ها ،تجربیات زیادی کسب کرده بود .به تعبیر فرمانده لشکر عاشورا ،دست راست لشکر بود .بارها اتفاق می افتاد که وقتی شهید سلیم زاده برای مرخصی به روستا بر می گشت ،فرمانده لشکر از طریق تلفن و تلگراف او را احضار می کردو او بلافاصله به محل خدمت خود باز می گشت .
حمزه وقتی به منزل می آمد معمولا بر روی تشک نمی خوابید و وقتی از او سوال می شد که چرا اینگونه رفتار می کنی ؟می گفت :دوستان من هم اکنون بر روی خاک ها خوابیده اند و انصاف نیست من بر روی تشک بخوابم .
در طول مدتی که در خانه بود با تعدادی از برادران رزمنده به منزل بسیجیان سر می زد و اگر مشکلات داشتند بر طرف می نمود .
او چهار بار در جبهه ها مجروح شده بود تا اینکه در سال 65 دعوت حق را لبیک گفت و به شهادت رسید .


همسر شهید :
حمزه به همه کمک می کرد .پسر عمه اش فلج بود و عمه و شوهر عمه اش نمی توانستند پیش دکتر ببرند. حمزه وام گرفت و به آنها داد و گفت که این بچه را پیش دکتر ببرند تا خوب شود .آنها گفتند ما پول نداریم قرض تو را باز پس دهیم .او گفت که لازم نیست پس بدهید خدا قادر است .

پدرش شهید :
حمزه چهارده ساله بود که من از جبهه بر می گشتم و در تهران پیش او رفتم .دیدم دوره آموزش نظامی می بیند .از من پرسید :پدر جبهه خوب است ؟گفتم بله .رو به من کرد و گفت :یک فرزند تا شانزده سالگی در اختیار پدرش می باشد و من اختیارم دست توست .به من اجازه بده به جبهه بروم .من گفتم اشکالی ندارد و برای اینکه قلب او را نشکنم ، گفتم به خودت واگذار کردم .اگر صلاح می دانی برو .
بدین ترتیب در چهارده سالگی در سال 1359 از طرف سپاه مشکین شهر عازم جبهه شد

اولین اعزامی که به آبادان رفت 5 ماه از او خبری نشد .من ده هزار تومان وام گرفتم و به دنبالش رفتم .وقتی به تهران رسیدم یک نفر ، شهادت او را خبر داد. بعد از جستجو ، پاسداری به من گفت که این گونه خبر شهادت نمی دهند .بیا خودمان تحقیق کنیم. پس از چند روز فهمیدیم که توسط ضد انقلاب بوده و دروغ است .

در مدرسه حجت بودم که پسری آمد و گفت :شما پدر حمزه هستید ؟گفتم بله .گفت :پسرتان با منزل ما تماس گرفته است .گفتم مرا به منزلتان ببر ، بعد از مدتی ، من با حمزه صحبت کردم .احتمال می دادم نفر دیگری باشد. لذا سوالاتی از خانواده او پرسیدم تا مطمئن شدم .بعد از اطمینان از سلامتی ایشان برگشتم .او بعد از شکست حصر آبادان به خانه آمد .در موقعی که خبری از او نبود پیش حاج آقا مروج (امام جمعه اردبیل ) رفته و به او گفتم پسرم به جبهه رفته و نیامده است. در جواب گفت :تو یعقوب باش و او یوسف گمشده ات ، بر می گرد .دعا کن و ناراحت نباش .

همسرشهید:
ابتدا پدر و زن پدر حمزه به خواستگار ی آمدند ، سپس خودش با من صحبت کرد و علاقه خود را نسبت به حضور در جبهه ابراز کرد و من قبول کردم که همسرش شوم .پدرم هم گفت قبول کن که مصلحت در این است .
سیزده روز پس از مراسم عروسی ، حمزه به جبهه باز گشت .در زمان حضور در جبهه به ندرت به مرخصی می آمد و می گفت :کار مهم ، حضور در جبهه است ، باید از اسلام و قرآن دفاع کنیم .

وقتی بیکار می شد به مرخصی می آمد ؛ ولی در مرخصی هم دلش در جبهه بود و می گفت :باید به جبهه بروم .اغلب به سرکشی خانواده شهدا و یا رزمندگانی که در جبهه بودند می رفت .

پدرشهید:
حمزه پیش من آمد و گفت :پدر من می روم تا نیرو بیاورم .
گفتم پسر اگر می روی عروسی خواهرت را هم انجام بده و بیا ؛ شاید عملیات طول کشید و هیچ کدام نرسیدیم .گفت :به چشم بعد از هفت روز با موتور پیش من آمد .گفتم عروسی خواهرت چه شد ؟گفت :چون دیدم دیر می شود ، گذاشتم برای یک وقت مناسب .ان شا الله بعد از عملیات می رویم و راه می اندازیم .فرماندهان نیز به من اصرار کردند که تو برگرد عروسی دخترت را انجام بده ولی من قبول نکردم وگردان امام صادق را جهت خدمت بر گزیدیم . حمزه هم به موقعیت شهید اجاقلو رفت .حدود شش روز به عملیات مانده بود .مرخصی شهری گرفتم و برای دیدن حمزه به موقعیت اجاقلو رفتم. وقتی با من حرف می زد ، می آمدند و از او دستور می گرفتند .تعجب کردم . فردایش که می خواستم از او جدا شوم ، مثل اینکه کسی به من گفت .دوباره خداحافظی کن .بر گشتم و دوباره خداحافظی کردم و حمله آغاز شد .یک روز فرمانده گردان آمد به من گفت :تو خیلی وقت است که اینجایی ، می گفتی می خواهم برای دخترم عروسی بگیرم ؟
بیا مرخصی بگیر و برو .ولی من اصرار کردم که بعد از عملیات می روم و گفتم یک مرخصی شهری به من بدهید تا سری به پسرم حمزه بزنم. وقتی به مقر آنها رسیدم اوضاع فرق کرده بود .هر دفعه که می آمدم همه بچه ها و فرماندهان به پیشواز من می آمدند .ولی این دفعه نگاه ها و رفتارها فرق می کرد. یک نفر مراغه ای به من گفت: حاج آقا برویم داخل یک استکان چای میل کن .داخل سنگر رفتم و بعد از خوردن چای از او پرسیدم حمزه کجاست .او گفت: حمزه فرزند و برادر دارد؟ من حس کردم که این فرد مطلبی را می خواهد بگوید .گفتم: حمزه طوری شده ؟گفت: از ناحیه پا زخمی شده! گفتم :حمزه با پای زخمی جبهه را ترک نمی کند، حتما شهید شده .در جواب گفت: بله شهید شده است .

محمد حاجی منافی:
لودر را برداشت تا به جلو برود 200 متری نرفته بود که خمپاره افتاد و بچه ها فریاد زدند حمزه شهید شد .

حمزه لطف الهی:
شب تا صبح را کار کرده و خوابیده بودیم .کریم عارفی آمد و گفت که می خواهد به جلو برود. حمزه بلند شد و با او رفت که ناگهان بر اثر اصابت ترکش خمپاره شهید شد .

پدر شهید:
در عاشورا مهندسی تمام بچه ها او را می شناختند وقتی نام حمزه آورده می شد همه گریه می کردند.
چون حمزه شجاع بود و هم مربی بود و هم با ایمان و نیروها را به خود جذب می کرد. من قرار بود 6 ماه در قرار گاه مهندسی بمانم چون در حمزه شجاعت دیدم و ایمان 3 سال با حمزه بودم و از او سیر نمی شدم.

در عملیات کربلای 5 سپاه محمد نزدیک می شد او به من گفت که نیاز است اگر می توانی برو بای سپاه محمد نیرو جمع کن من با 35 نفر برای عملیات کربلای 5 و با 35 نفر و حمزه رفتم به دزفول در شلمچه عملیات کربلای 5 شروع شد اول 4 شروع شده بود رفتم پیش او
سالم بود 6 روز مرخصی گرفته بودم پیش او رفتم دیدم همه می گویند براد حمزه، ما کجا کار کنیم. تا آنجا مسولیت فرماندهی او را نمی دانستم و در آنجا احساس کردم او جای همه را تعین می کرد و به سنگر می برد و می خواباند و تا ساعت 2 می آمد و با هم می خوابیدیم.

همرزم شهید (حمزه سلیم زاده):
ما دوره مخابرات را دیدیم و تقسیم کردند ما را به گردانها آن زمان تا سال 63 نمی دانستم کارش چیست فکر می کردم راننده لودر است. و دو تن از دوستان هم بی سیم چی دادند که دوره مخابرات را دیده بودند. و عملیات بدر که تمام شده بود نمی دانستم بی سیم چی هایی که رفته بودند به مهندسی رزمی در اختیار کدام مسوول است. وقتی برگشتند بی سیم چی شهید حمزه است من ناراحت شدم برای برادرم به جای اینکه مرا ببری بسیجیان دیگر را می بری و او می گفت: که من نمی خواستم تو را ببرم راضی نبودم با هم بریم.

پدر شهید:
من رفتم به مقرر خود و او برگشت دوباره ماشین را برگرداندم دیدم حمزه این دفعه یک شکل دیگری شده است دستش حنا گذاشته و سرش را زده و صورتش به خدا درخشان است گفتم به یکی از دوستانم که اسرافیل نام داشت او رفتنی است این دفعه می ترسم گفت که تو رزمنده هستی گفتم که من واقع را دیده ام عملیات شروع می شود و دستش را حنا گذاشته بود. برگشتم و رفتیم و بعد به من گفت که آیا تو را از شیطنت به کوه دادند گفتم نه تو هم در خط هستی و من هم در و میرزا هم در خط، معلوم نیست که کداممان سالم بر می گردیم.
دوباره از چشمانش و پیشانیش بوس کردم و از او خواستم که با دستش مرا در آغوش کند.
و بعد از او جدا شدم به مقر خودم رفتم و بعد از 6 روز درد و سوزش شدیدی را در بدنم احساس کردم رفتم به اورژانس و رفتم دیدم که حمزه در داخل قوطی شهید شده است آمپول را که زده بودند بعد بیدار شدم دیدم که بازم در داخل قوطی است.

مرا به مقر بردند پیش حمزه و برای من چای گذاشته بودند یکی را خورده بودم و در دومی به من گفت که خودت را جوان هستی و رزمنده حمزه چه چیزی دارد و در آن موقع ترسیدم گفتم: 2 برادر و خودم و یک پسر دارد و گفت و ماشاءا... جوان هستی گفتم منظورت چیست گفت حمزه زخمی است گفتم از کجا گفت از دست، گفتم حمزه با دست زخمی نمی رود گفت از پا و گفتم من پسرم را می شناسم اگر از پا باشد نمی رود.

محمد حاجی منافی:
عروسی خواهرش نزدیک شده بود. حمزه به دوستانش سفارش کرده بود خبر شهادت مرا به تاخیر بیندازید تا مراسم عروسی به تاخیر نیفتد. از قضا آن روزها پدرش هم در جبهه بود .حمزه چند روز قبل از شهادت ، در منطقه شلمچه مجروح شده بود. او را به بیمارستان منتقل کردند .تنها یک روز در آنجا بستری شد و روز بعد بدون اطلاع و بی خبر از مسئولین ، تخت بیمارستان را ترک کردو به منطقه باز گشت. فرماندهان ارشد وهمسنگرانش اصرار کردند چند روزی را در پشت جبهه بماند تا زخمش التیام یابد ، ولی او قبول نکرد و با همان وضع در کنار همرزمان خود به فعالیت مشغول شد .روز بعد ، با چند تن از یاران خود به خط مقدم می رفت که با گلوله کاتیو شای دشمن مورد اصابت قرار گرفت و به شهادت رسید .عصر همان روز ، پدر حمزه برای دیدار فرزند به موقعیت شهید اجاقلو آمد . همرزمانش از چشم وی پنهان شدند و تنها یکی از برادران به پیشوازش رفت و او را به سنگر خود بردو خبر شهادت پسر را به وی داد .پدر ، چند روزی مرخصی اضطراری گرفت و به روستای خود باز گشت .خونسردی خود را حفظ کرد و خبر شهادت فرزند را به کسی نگفت تا شاید عروسی خواهر به تاخیر نیفتد ؛ چرا که این خواسته برادر بود .او به بهانه عروسی تمام چیزهایی را که برای مراسم تشییع پیکر شهید لازم بود تهیه کرد اما یک رو ز قبل از عروسی ماجرا فاش شد و خبر شهادت حمزه در روستا پیچید و مراسم عروسی به هم خورد .

پدرشهید:
حمزه وصیت کرد که بعد از شهادتم ده روز جنازه من را به عقب نفرستید تا عروسی خواهرم انجام شود .من مرخصی گرفته به ده آمدم وخبر شهادتش را به کسی نگفتم به هر نحوی که شده بود عروسی را راه انداختیم. روزی که قرار بود عروس راببرند ، جنازه حمزه رسید و مجلس عروسی به عزا تبدیل شد .

 


دوشنبه 8 فروردین 1390  7:08 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

صوفی,ناصر علی

قائم مقام فرمانده گردان حضرت قاسم(ع) لشکر31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

 سال 1341 ه ش در اردبیل به دنیا آمد .تا سال چهارم متوسطه تحصیل کرد وبه عنوان بسیجی در جبهه ها حضور یافت.
او از روزی که به جبهه رفت حضوری مستمر داشت تادر تاریخ 20/9/ 1365 در عملیات کربلای 5 ،در منطقه شلمچه به در جه رفیع شهادت نایل آمد. .شهید صوفی ،به هنگام شهادت شهادت مسئولیت جانشین گردان قاسم (ع) از لشکر 31 عاشورا را به عهده داشت .
دلا ...به چشم بصیرت نگر ،که خامه رحمت نوشته بر در جنت ،به خط قدسی کوفی
تو پاک و خالص و نابی ،چگونه وصل نیایی ؟ در آ ،درآ، که زمانی ،شهید ناصر ناصر صوفی !
منبع:"روایت سی مرغ"نوشته ی گروهی،نشرکنگره ی بزرگداشت سرداران وشهدای آذربایجان،اردبیل-1376


خاطرات
برگرفته از خاطرات شفاهی همرزمان وخانواده شهید
شاید او را نشناسی ،چون خواست او بود که ساکت باشد و بی نام ،دریایی بود با ظاهری آرام و درونی خروشان و درونی خروشان ،عارفی بود عالم ،بودنش نمودی از رفتنش بود .سیمای او نمایانگر آشنایی اش با شهیدان راه خدا بود .آوای سوزناکش در نیمه شب ،بند دل دوستان ،پاره می کرد .هر کسی اندکی او را می شناخت دوست می داشت که بیشتر با او باشد .دل داغدیده اش را از هجران دوستان لخته خون به خود داشت .فراق همرزمان شهیدش بند بند دلش را می آزرد .
بی اطلاع می رفت و بی موقع باز می گشت و چه بگویم !تنها شهادتش توانست تسلی بخش دل شرحه شرحه از فراق محبوب و معبودش باشد .یاد حماسه هایش در جبهه ،صلابتش در طریق ،دردمندیش در دردها و صفایش در جمع ،یادگاری ماندگار در قلوب دوستانش خواهد بود .
نیروهای ما تصمیم داشت که به شلمچه رهسپار گردد .در دزفول بودیم .آن شب شهر در زیر بارانی از آتش و انفجار می لرزید لرزه مداوم موج انفجارها از 13 کیلومتری دور تر از قرار گاه ما ،چادر ها را به اوج و فرود در انداخته بود .
ناصر علی در اردبیل بود و طبق قرار های قبلی مان می خواستم او را مطلع کنم .چون کالک عملیاتی را توجیه شده بودم، معلوم بود که بزودی عملیات ویژه ای در پیش خواهیم داشت .
بارها اینگونه عمل کرده بودیم .او دوران آرامش را به شهر می گذراند و در لحظه های آغازین نبرد ،خود را به ما رساند .
آنگاه که می رسید روز شادی بچه ها شروع می شد .شهید خباز احسنی می گفت :در کربلای 5 روی یک محور نظامی فشار بیشتری وارد می آوردند .من می دانستم که ناصر علی در این عملیات شهید شده ،هر گز نمی توانستم در آنجا بمانم ،چون او موجب امیدواریم بود .
به هر حال ،خبر را به ناصر علی رساندم ،او وقتی رسید که گردان قاسم ،عملیات را شروع کرده بود .خدا می داند که در چه حالی بود !
اول مرا مورد عتاب قرار داد که چرا دیر خبر داده ام .سپس زباله آتش خشمش را متوجه خویشتن نمود و سرزنش خویش را آغاز کرد .گفتم :ناصر !هنوز که اول کار است و عملیات که به پایان نرسیده است !اگر چنین ناراحتی ،خوب ،فرماندهی گردان تازه ای را که به تو پیشنهاد کرد اند بپذیر و پیکار خویش را آغاز کن .
سری با لا انداخت و ترنم غمناله های جان آشفته اش چنین جاری بود .
قاسم ...قاسم ...قاسم ...بچه ها رفتند و من !...اینک آنها در چه حالی اند و من ...قاسم رفت و من ماندم .
لهیب سوزان فراق یاران ،خاکسترش می کرد .آن شب را در بیدار خوابی به صبح رساند .صبح آن روز بیدار شد .آبی شد .روان در شیارهای پیچا پیچ گلگون دره های خط عملیاتی چمید .بره آهویی در جستجوی مادر با هزار چشم جستجو گر در خم هر شکاف می ایستاد .
و باز می رمید و از کنار او می گذشت و سر می گردانید و نشان از گمشده خویش می جست .ناصر علی چشم در چشم او می گریست و رسید به بچه های گردان قاسم .نقطه رهایی را می پویید و آن را یافت و گذشت و رسید به نقطه رهایی جسم .
گونه ها چون شقایق سرخی می تافت و ژاله اشک رخسارش را بخار می کرد .گفتم :سرخی گونه هایش چیست ؟گفت :شوق رسیدن به نقطه رهایی آتش در دلم بر تافته است .
فضا پر از گرد و غبار شده بود و چادرها را بر می چیدیم .کاروان عشاق ،کوچ خویش آغاز می کرد .
پراکندگی بار و بونه گردان ،در گوشه و کنار صحرا منظره ابهام آلودگی گرفته و جلوه خاصی به آنجا بخشیده بود .صدای قافله سالار ،نوید هجرت می داد .غم فراق ،بر دل سایه می انداخت اما در مقابل شوق دیدار محبوب هیچ بود .مدتی زیاد نگذشت .کاروان ،آماده حرکت ش .ناصر ،آرپی جی زن عارف گردان را نمی دیدیم .همه به دنبال او می گشتند .با شنیدن فریاد یکی از بچه ها ،ناگهان در گوشه ای از صحرا شاهد صحنه ای پر شکوه شدیم سجاده ای بر سینه دشت ،پهن شده بود و عارفی وارسته ،قامت بسته بود تنا نماز هجرت به پا دارد .همه گردان مجذوب او شده بودند .حالات او ما را به سوی خود می خواند .
قطرات اشکی که بر گونه هایش ره می سپرد .لحظاتی چند تمام افراد گردان در آن فوران نور و عطش ،کرخت شدند .آهسته به کنارش رفتم و گفتم :ناصر علی چه می خواهی ؟نکند به یاتد شهر و دوستان افتاده ای ؟
سری با لا انداخت و گفت :نه اصرار کردم ،با انگشت حلقه ای در فضا ،ترسیم کرد و گفت :دور هم بودن ....دور هم نشستن .چیزی دستگیرم نشد .دوباره پرسیدم .باز انگشتانش همان حلقه را در فضا کشید و این بار گفت :با شهدا بودن را ...سخت تحت تاثیر لحظات عارفانه اش قرار داشتم .اشک بر چشمانم حلقه زده بود .دست در دستش نهادم تا به همراه هم در وادی هجرت گام نهیم .
در نوک دریاچه ماهی در پشت بتون ،حدود شش تا نک را به سهولت طفلی که ماشینهای نایلونی را در هم می پراکند از بین برد .
پیشاپیش تقریبا 30 نفری از یاران گردان قاسم به حرکت ادامه داد .
چون سروی قد بر می کشید .در سروستان عشق ،تمام قد پیش می تاخت
تا بهتر ببیند و دشمن را بهتر بچیند .همراه او دو برادر دیگرش محمد حسن و محمد حسین نیز پیش می تاختند .در گرما گرم لحظه های آتش و خون ،گاه دمی در درنگ بارش عاطفه بهم می رسیدند و چشمها بوسه گاه مهر برادری می شد و می گذاشتند .

آرزوی سر کشیدن آن جام واپسین ،جام جان ،دیدار آن دو را بر نمی تافت تا درنگی در میقات حاصل نگردد.
ناگاه اصابت نارنجکی ،سرو قدش را بر زمین می زد هر چه خون بیشتر می رفت سبک تر می شد تا سبکبال به پرواز در آید .خون ،تن را سنگین می کند .خون زنجیر پای دل است .باید بریزی تا سعود سهلتر گردد .با ادامه خون ریزی ،تشنگی به سراغش می آمد .آب خواست .آب در چنین لحظه ها ،دیگر زیان می آورد یاران ،آگاه از حال وی ،آب از وی دریغ نداشتند چون دم رحیل ناصر فرا رسید ه بود .نگاهی ژرف بر آب انداخت .آب انگار او را چنین می گفت :عباس – سقای کربلا – تشنه کام به در گاه حق رسیده بود .تو ...؟
پیام آب ذات در یافت .پس آن را با دست بی رمق خویش دور کرد .آب ،آخرین سد رفتنش بود .سد به نیروی پرهیز گرد دلاور ما شکست .ناصر خود را قفس تن رهید و رسید به بیکرانگی ایزدی .

انقلاب تازه به ثمر رسیده بود .با توطئه جهانخواران ،تک نغمه های شوم و نفاق از گوشه و کنار کشور به گوش می رسید .
جوانان مومن و مسلمان دست در دست یکدیگر ،دور هم جمع شده و از شرف و آرمانهای انقلاب دفاع می کردند .گروه ضربت اربیل نیز میعادگاه عاشقان وارسته ای بود که گوش به فرمان مرادشان نهاده بود .
در اتاق نشسته بودم که خبر یافتیم در شاهین دژایادی سر سپرده استکبار ،تشنج ایجاد کرده اند .روز بعد برای حفظ ارزشهای انقلاب و پاسداری از حریم آن و استقلال مملکت شتابان آماده رفتن به منطقه شدیم .هنوز از اتاق خارج نشده بودیم که نوجوان مصمم سیزده ساله ای پا به درون اتاق گذاشت .پوتین رزم به پا داشت و بند کیف از شانه اش آویزان بود .او ناصر علی صوفی بود .در نگاهش اشتیاق رفتن موج می زد .به سخن در آمد و گفت :کی می رویم ؟هاج و واج ماندیم .عزم سفر داشت .نمی خواستیم با پاسخ منفی ،آزرده اش کنیم .از طرز نگاهمان فهمید که نمی تواند همسفرمان باشد .گفت :اما من باید بروم .و این حرکت ناصر ،نقطه عطفی بود برای سلوک پر افت و خیز ناصر علی صوفی ،تا در فردای انقلاب در وادی فنا آزمون صفا دهد .
و چند سال بعد .
قایق با سرعت تمام سینه آب را می شکافت و پیش می رفت .ناصر از مدتها پیش ،لحظه شماری کرده بود تا چنین فرصتی پیش آید .شتابان خود را از اردبیل به مارسانده بود تا در عملیات خیبر ،یاریگر ما باشد .
غرق تفکر در گوشه قایق نشسته بود .گفتم :ناصربه چه فکر می کنی ؟
از حالت خود بیرون آمد و تبسم کنان گفت :ساعتی بعد آزمونی دیگر پیش رو دارم .
همین طور سر گرم صحبت بودیم که ناگهان از سرعت قایق کاسته شد .نی های نیزاردر لای پروانه قایق ،محکم پیچیده بود هراس در سیمای قایقران آشکار بود گفت :پیش رفتن ممکن نیست .سکان قایق را رها کرده ،خود را عقب کشید .ناصر علی گفت :باید برویم .جزیره مجنون در انتظار ماست .اما قایق ران به هیچ وجه نمی خواست راه را ادامه دهد .ناصر تا چنین دید آستین با لا زد و نی ها را از لا به لای پروانه بیرون کشید و خود سکان به دست گرفت .دستانش بر اثر برخورد با تیغ های نی خونین شده بود .گفتم :ناصر علی بر گرد .اما او تصمیم داشت به هر نحو ممکن به میعادگاه برسد .اولین باری بود کخه قایق می راند .خواستم مانع شوم اما نگاههای مصممش مرا بر جایم نشاند .ناصر علی قایق را پیش می برد .ترس آن داشتم که بی تجربگی او کاری دستمان بدهد اما هر گز چنین نشد .او دلاورانه قایق را هدایت نمود و ما را به جزیره مجنون رساند .
خستگی از سرو رویش می بارید .با این همه تبسم شوق بر لب ،وامید پیروزی بر دل داشت .خنده کنان گفت :خستگی در راه وصال ،عین لذت است .با سرعت ،خود را به صحنه جنگ رساندیم .پس از لحظاتی در خط مقدم بودیم و از ساعت 11 صبح تا 6 بعد از ظهر آتش بود که از زمین و آسمان بر سرمان می بارید و ناصر علی با آن که کوفتگی راه را در تن داشت .آرپی جی به دوش و تیر بار به دست می جنگید و به شکار تانکهای دشمن می پرداخت .

 


دوشنبه 8 فروردین 1390  7:08 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

طهماسبی پور,جعفر

مسئول واحدپرسنلی( اداری )لشکر31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

 سال 1344 ه ش در اردبیل به دنیا آمد .وی به خاطر حضور در جبهه ،از کلاس چهارم دبیرستان ترک تحصیل نمود .در سال 1360 به عضویت رسمی سپاه پاسداران در آمد .با اینکه او مسئول واحد اداری بود وبر اساس قوانین الزامی به حضور در خطوط مقدم جبهه وعملیات نداشت اما در هنگام عملیات وظایف خود را به دیگران می سپرد وبا دست گرفتن اسلحه به نبرد با دشمن می پرداخت.
سال 1362در عملیات خیبر در جزایر مجنون او تا پای جان با دشمن مبارزه کرد وپس از اینکه مهماتش تمام شد به اسارت نیروهای در آمد.دشمنان که از او صدمات زیادی دیده بودند برخلاف قوانین بین المللی اورا که در دست آنها اسیر بود،به شهادت رساندند.
جعفر طهماسبی پور ،اسوه دلدادگی عاشقانه ،در منای عشق ،جان بر کف گرفت
جان به جانان داد و پر زد سوی جنات نعیم در کفی جامی ز کوثر ،در کفی مصحف گرفت
منبع:"روایت سی مرغ"نوشته ی گروهی،نشرکنگره ی بزرگداشت سرداران وشهدای آذربایجان،اردبیل-1376


خاطرات
برادر شهید:
در نزدیکی های جزیره مجنون بودیم . من سیزده ساله بودم اما او برادر بزرگ من بود .برای آخرین بار همدیگر را وداع می کردیم .دست سر نوشت ،ما دو برادر را دور از خانه خود پیش هم قرار داده بود .تا نظاره گر آخرین جداییمان باشد .همدیگر را در آغوش کشیدیم و با نگاهمان از هزاران راز نهفته پرده بر داشتیم .با سکوت بهترین سرود های زندگی را برای هم سر دادیم و هنوز از نگاهش سیراب نشده بودم که کلام دلنشین رشته افکارم را در هم گسست .
این آخرین دیدار ماست .سیر نگاهم کن و هر سخنی داری بگو ی .
منظورش را به خوبی فهمیدم اما نمی توانستم باور کنم او برادرم بود .آه !که چقدر دوستش داشتم .نه جعفر !تو بر می گردی .
یقسین دارم که می روم و دیگر بر نمی گردم .
وقتی او را مصمم دیدم ،با صفای باطن گفتم :
پس اگر رفتی مرا هم شفاعت کن .
لحظه ای نگاهم کرد و گفت :وصیت نامه ای در جیب دارم .اگر جنازه ام سالم بر گشت بر دارید .آخرین نگاههایمان در هم گره خورد و از هم جدا شدیم و او آهنگ رفتن نمود .شب جدایی ما ،گردان ابوالفضل (س)راهی خط شد .آقا مهدی(باکری) با اصرار زیاد جعفر ،اجازه شرکت در عملیات برایش داده بود در حالی که هنوز آثاز زخم مسلم بن عقیل را بر بدن داشت ،او در عملیات شرکت کرد .ما نیز در نقطه ای دیگر به رویارویی با دشمن متجاوز مشغول شدیم .
صبح همان روز شنیدم که گردان آنها در محاصره قرار گرفته است .دلواپس برادرم بودم .با همان حال به نبرد ادامه دادم .لحظاتی بعد مجروح و به پشتخط منتقل شدم .
چند روزی گذشت ،هنوز گردان ابوالفضل (ع) در محاصره بود .دیگر امیدی به بازگشت جعفر نداشتم .خودم را سرزنش می کردم که چرا مدت زیادی در پیشش نماندم .دلم می خواست که باز هم ببینمش .او مرا بیشتر از همه دوست داشت .من هم دوستش داشتم .هم برادرم بود و هم دوستم .اما او شور و عشق دیگری داشت و همنشینی در جوار حق را بر صحبت ما ترجیح می داد .بی اختیار زیر لب زمزمه کردم :

با هم بزرگ شده بودیم .وقتی مدرسه تعطیل می شد سخت کار می کرد .صمیمی و مهربان بود تشویقم می کرد تا درسهایم را خوب بخوانم .به نظم و ترتیب اهمیت خاصی می داد .کارهایش را به موقعانجام می داد و وفادار عهد و پیمان بود .اوقات بیکاری اش را با مطالعه و ورزش سپری می نمود و بسیاری از کتابهای شهید مظطهری و سایر اندیشمندان اسلامی را مطالعه می کرد .عضو انجمن اسلامی مدرسه بود .
روزی با تعدادی از هواداران گروهک ها درگیری پیدا کرده ،از ناحیه سر زخمی شد .زخم سرش را با کلاهش مخفی می کرد و در پاسخ پدر و مادر می گفت که چیز مهمی نیست سرما خورده ام .خود سرش را پانسمان می نمود و اغلب راز خود را به کسی نمی گفت .در خلوت از او پرسیدم چرا حقیقت را به پدر و مادر نگفتی ؟جواب داد تو واقعیت را می دانی اما راستش می خواسنم ببینم آیا می توانم اسرار را در مواقع حفظ کنم یا نه ؟
یک بار نیز وقتی با دوستش کشتی می گرفت دستش آسیب دیده بود .دیدم دستش را بسته است گفتم :چی شده ؟گفت هیچی .
خیلی اصرار کردم گفت :وقتی بهبود یافتم می گویم .تا زمانی که دستش بطور کامل خوب نشده بود چیزی نگفت و این رازداری از جمله خصلتهای والایش بود .

پس از عملیات رمضان روزی زنگ خانه مان به صدا در آمد .وقتی در را باز کردم هاج و واج ماندم .دو پرستار ،در آمبولانس را باز کردند و برانکاردی را بیرون کشیدند .جعفر را دیدم که مجروح روی آن دراز کشیده است .در آغوشش کشیدم .
نیمه های همان شب با شنیدن صدایی از خواب بیدار شدم .آوای حزین او بود .فرش را به کناری زده ،نماز می خواند .چراغ را روشن کردم و خواستم که به رختخوابش برود .با آن که جراحتش عمیق بود نپذیرفت و گفت :روا نیست من راحت باشم و دوستانم بر بستر خاک خفته باشند .
یکی از دوستانش که همراه او آمده بود ،می گفت :جعفر در یکی از بیمارستانها ی اصفهان بستری بود و آرام و قرار نداشت .پزشک معالج او را مرخص نمی کرد .وی به دکتر می گفت :چیریم نیست .خواهش می کنم اجازه بدهید بروم .آنقدر اصرار کرد تا سر انجام رضایت پزشک را جلب نمود و به راه افتادیم .
در خانه بستری بود .من در ندارک رفتن به جبهه بودم ولی نمی توانستم پدر و مادرم را راضی کنم .با جعفر در میان گذاشتم .کارتم را گرفت و گفت :تو چند لحظه از خانه بیرون برو .من زمینه را آماده می کنم تا پدر و مادر راضی شوند .از خانه بیرون زدم ؛جعفر با آنها صحبت کرده بود .و وقتی برگشتم راضی شده بودند .تعجب آن که این بار خودشان مرا راهی جبهه نمودند .هنگام حرکت جعفر گفت :ت.و برو من هم در اولین فرصت به تو می پیوندم .

دو ماهی از ازدواجش می گذشت .قرار بود چند روز دیگر عملیات خیبر شروع شود .با این که زخمی بود ،دلش می خواست در عملیات شرکت داشته باشد .پدر و مادرش می گفتند به خاطر عروسی مدتی صبر کن بعد می روی .زیر بار نمی رفت و در تصمیم خود جدی بود .سر انجام موافقت آنها را جلب کرد .
شب عملیات با هم بودیم .به ما گفته بودند امکان باز گشت نیست .آن که می خواهد زنده بماند بر گردد .رزمندگان در تاریکی شب با گریه می گفتند :ما راه حسین (ع) را انتخاب کرده ایم و این راه به خدا ختم می شود .جعفر با تنی مجروح به خط رفته بود .قرار بود به قلب نیروهای عراقی نفوذ کرده پل طلایه را پاکسازی کنیم .عملیات شروع شد .ساعتی پس از پیشروی ،به پشت سپاه دشمن نفوذ کردیم .آنها از یورش نتاگهانی ما غافلگیر شده بودند .در عرض چند ساعت ضربات مهلکی بر خصم زبون وارد کردیم .این پیروزی مقدمه پیروزیهای بعدی نیروهای اسلام بود .دشمن چون از اهمیت این پیشروی آگاهی یافت با استفاده از نیروهای ویژه و تجهیز امکانات خود ،ما را به محاصره انداخت ،هر لحظه حلقه محاصره تنگ تر می شد .پشتیبانی نمی شدیم و این را از قبل می دانستیم .مهمات تمام شده بود .
ازابتدای عملیات آماده چنین وضعی بودیم .من چاره ای جز اسارت نداشتم .از کار خود راضی بودم چرا که به اهداف تعیین شده رسیده بودم .لحظهحساسی بود .جعفر که زخمی هم شده بود ،سر تسلیم نداشت و با صوتی ملایم این سرود را ترنم می نمود .

ما را از هم جدا می کردند .صدای رگباری شنیدم .با توجه به تجربه های جنگی خود به واقعیت ناگواری پی بردم .فهمیدم که تیر خلاص جلادان است که بر سر و روی دوست داشتنی جعفر فرود می آید و بدین سان شهیدی دیگر بر دفتر خونین سلاله مینویی عاشقان ثبت گردید .
ای دوست ،ببین که نسیم ،عطر جامه های غبار گرفته سبز پوشان باغ خون رنگ جبهه را چه سان قدر شناسانه ،در گلدانهای بلورین موزه های عمیق تاریخ می افشرد و به تبرک ،بر کف پریان نشسته بر غرفه های عرش می ریزد و پریان ،مست از بوی شهادت بر عاشقان درود می فرستند .این عطر جانپرور ،به قرار که همچون رنگی ،بر پیراهن پریان ،جاودانه خواهد ماند ..

 


دوشنبه 8 فروردین 1390  7:08 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها