0

کسائی ,محمدحسن

 
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

نريماني اروق ,نادر

فرمانده گردان حضرت عباس باب الحوائج(ع) لشکرمکانیزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

در خانواده اي كشاورز و نسبتاً فقير در سال 1334 ه ش در روستاي اروق شهرستان ملكان در آذربايجان شرقي به دنيا آمد . نادر از خردسالي در كارهاي جاري به خانواده اش كمك مي كرد و چون پدرش اكبر براي كشاورزي و كارگري اغلب به شهرهاي ديگر مي رفت عهده دار امور منزل و كارهاي كشاورزي مي شد . او از همين دوران نماز مي خواند و روزه مي گرفت و هيچ گاه دروغ نمي گفت ,به دلیل همین خصوصیات زبانزد همه فاميل بود و همسايگان علاقه مند بودند كه بچه هايشان با او دوست و همبازي باشند . با بچه هايي دوست مي شد كه به مسائل ديني علاقه داشتند و از افراد لاابالي پرهيز مي كرد و در بازي با همسالانش هميشه سردسته و ميداندار بود . قرائت قرآن و ديگر اعمال مذهبي را نزد پدربزرگش آموخت و به دوستانش آموزش مي داد . از خواسته هاي او در اين دوران داشتن دوچرخه اي بود تا با آن مسير مزرعه تا منزل را طي كند .
دوره ابتدايي را در روستاي اروق گذراند و براي ادامه تحصيل به شهرستان بناب رفت . در سال 1355 خانواده نريماني به بناب نقل مكان كردند . او مدتي را به خاطر مشكلات مالي خانواده به تحصيل شبانه رو آورد و روزها قاليبافي مي كرد . با وجود اين ، وضع درسي خوبي داشت و هيچ مردودي يا تجديدي نداشت . و موفق به دريافت ديپلم در رشته علوم انساني شد . نادر، فردي مذهبي بود و نسبت به مسائل ديني حساسيت داشت . در دوره دبيرستان كه كلاسها مختلط بود و دختر و پسر در يك كلاس بودند ، سعي مي كرد آلوده به فساد نشود و دوستش را نيز در اين راه تشويق مي كرد . و نسبت به وضع موجود معترض بود .
يكي از دوستانش نقل مي كند :
غروب آفتاب با هم بوديم كه نادر گفت : « بيا برويم . » فكر كردم منظورش پارك يا سينما است ولي وقتي مقداري راه رفتيم مرا به مسجد برد تا نماز بخوانيم .
به شركت در مراسم عزاداري امام حسين (ع) و مجالس قرائت قرآن علاقه خاصي داشت و هميشه در آن شركت مي كرد و از مجالس لهو و لعب به شدت پرهيز داشت به طوري كه هيچ وقت در مجالس عروسي آن زمان شركت نمي كرد .
پس از پايان تحصيلات در اواخر رژيم پهلوي به سربازي اعزام شد . در پادگان فعاليت مذهبي گسترده اي داشت و سربازان را در آسايشگاه جمع مي كرد و جلسات بحث ديني تشكيل مي داد . در همين دوره به علت اينكه يك جلد نهج البلاغه به پادگان برده بود تحت پيگرد قرار گرفت .
همزمان با اوج گيري انقلاب اسلامي در راهپيمايي ها و تظاهرات شركت مي كرد . او به استاد مطهري علاقه فراواني داشت . و يكي از آرزوهايش ، رفتن به قم و تحصيل علوم حوزوي بود تا بتواند در سلك روحانيت درآيد .
پس از پيروزي انقلاب اسلامي به دعوت دوستانش به عضويت سپاه پاسداران درآمد . از آن زمان به بعد شب و روز نمي شناخت . بسيار كم به منزل مي رفت و در رفت و آمدهايش از ماشين سپاه استفاده نمي كرد . از دوچرخه هايي كه خريده بود ، استفاده مي كرد .
در سپاه شهرستان بناب مسئوليتهاي فرماندهي عمليات ، فرماندهي بسيج و واحد آموزش را عهده دار بود . قبل از شروع جنگ تحميلي عراق عليه ايران ، فرماندهي عمليات در كردستان را به عهده داشت .
پس از شروع جنگ تحميلي با وجود مسئوليتهاي مهم در سپاه و عدم موافقت مسئولان بالاتر با اصرار به جبهه رفت . نقل مي كنند : وقتي آقاي اصغرزاده فرمانده سپاه بناب ، نام نريماني را در فهرست افراد اعزامي قرار نداد ، نادر به شدت اعتراض كرد . به او گفته شد چون مسئول آموزش هستي به وجودت در اينجا نياز است ، ولي در جواب گفت : « اگر مرا اعزام نكنيد به سپاه تبريز مي روم و از آنجا اعزام مي شوم . » ناچار او را هم اعزام كردند .
پس از پايان مأموريت و بازگشت به بناب ، سه روز بعد در اعزام ديگري ثبت نام كرد و با اصرار فراوان اعزام شد . يكي از دوستانش مي گويد : « كتاب استعاذه آيت الله دستغيب را به او دادم . پس از خواندن كتاب چنان متحول شده بود كه از حالاتش ترسيدم . »
پس از آن مرتب به ديگران سفارش مي كرد كه كتاب استعاذه را بخوانند ، به طوري كه بچه هاي سپاه وقتي او را مي ديدند ، به شوخي مي گفتند از استعاذه چه خبر ؟
به نماز اول وقت و قرائت قرآن بسيار اهميت مي داد و در نمازهايش گريه مي كرد . در برگزاري جلسات دعا كوشا بود و در فرصتهاي پيش آمده كتابهاي استاد مطهري را مي خواند . در مواقعي كه به پشت جبهه مي آمد در آموزش و اعزام رزمندگان و در مقابله با تحريكات ضد انقلاب و تأمين امنيت شهر بسيار تلاش مي كرد . در بحرانهاي پيش آمده جزو اولين كساني بود كه داوطلب مي شد . از كمك به افراد نيازمند دريغ نداشت و اگر خودش توانايي نداشت با مساعدت ديگران مشكل را برطرف مي كرد . يكي از دوستانش نقل مي كند :
روزي به من زنگ زد و گفت : « فلاني مي خواهد ازدواج كند چه كاري مي توانيم بكنيم . » غافل از اينكه مشكل را برطرف كرده بود و فقط براي رد گم كردن اينها را مطرح مي كرد .
در تقسيم اقلامي كه ميان پاسداران توزيع مي شد ، بسيار عادلانه رفتار مي كرد . به عنوان نمونه زماني در شوراي فرماندهي گردان از تداركات بسته هاي آجيل آوردند . او وقتي فهميد كه به همه افراد گردان نرسيده است از آن پسته ها نمي خورد .
در امور سياسي و اجتماعي هميشه سعي داشت مواضعش را با مواضع حضرت امام تطبيق دهد . در اوائل تشكيل سپاه كه عده اي بدون گزينش وارد سپاه شده بودند و يك سري كارهاي خلاف شئونات انجام مي دادند به شدت ناراحت بود به طوري كه حتي ميل به غذا نداشت . در اين ميان اگر كسي در حضورش از كس ديگري بدگويي مي كرد مي گفت : « صبر كنيد تا طرف خودش بيايد . » و يا مجالس را ترك مي كرد و در مواردي كه مي گفتند فلاني پشت سرت چنين گفت ، مي گفت : « خدا از گناهانش بگذرد و شما هم عامل فساد نباشيد . »
حضور او در جبهه تقريباً دائمي بود و زماني كه به مرخصي مي رفت ، هنوز مرخصي تمام نشده با اعلام اينكه نياز است ، به سرعت به جبهه بازمي گشت و در برگشت كمكهاي مردمي را جمع آوري مي كرد و با خود به جبهه مي برد . بارها به مادرش گفته بود : « تا جنگ هست من هم هستم و بايد براي نابودي دشمنان از جان مايه گذاشت و من تا به آرزويم نرسم به جبهه مي روم . » در جواب نامه خانواده اش كه از حضور مستمر او در جبهه اظهار نگراني مي كردند ، نوشت : « از چه نگران هستيد . انسان يك روز مي آيد و يك روز هم مي رود . » نقل است كه مي گفت : « بزرگترين آرزويم شهادت است و در هر نماز از خدا مي خواهم زندگيم را به شهادت ختم كند . » هر وقت از جهاد و شهادت سخني به ميان مي آمد ، دستها را به هم مي زد و سر را به آسمان بلند مي كرد و با صداي بلند مي گفت : « يا هو »
چند روز قبل از عمليات والفجر مقدماتي براي آخرين بار از جبهه به خانواده اش تلفن كرد و چنان سخن گفت كه گويا خبر شهادتش را به او داده اند ؛ مادرش را دلداري داد كه پس از شهادتش ناراحت نباشد . يكي از همرزمانش نقل مي كند :
در شب عمليات نريماني غسل شهادت كرد و لباسهاي نو پوشيد و در موقع خداحافظي از همه حلاليت طلبيد و گفت : « احتمال اين كه از اين عمليات برنگرديم خيلي زياد است . » نريماني گردان را به سوي خط مقدم هدايت كرد كه در ميان راه مشكلي پيش آمد و افراد گردان به دو گروه تقسيم شدند و همديگر را گم كردند ولي چون هدف عمليات از قبل مشخص بود به راهشان ادامه دادند . در بين راه خمپاره اي در كنار نادر نريماني منفجر شد و او در اثر تركش به شهادت رسيد .
سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تاريخ شهادت او را 18 بهمن 1361 در عمليات والفجر مقدماتي در جبهه فكه اعلام كرده است . يكي از همرزمانش درباره شهادت وي مي گويد :
قبل از شهادت با همكاري ديگر رزمندگان با جعبه هاي خالي مهمات مسجدي در منطقه احداث كرد و قرار شد هر كس زودتر به شهادت رسيد مسجد به نام او باشد . نريماني اولين شهيد بود و مسجد به نام او نامگذاري شد .
يكي ديگر از همرزمانش آخرين لحظات زندگي و چگونگي شهادت نادر نريماني را اينگونه توضيح مي دهد .
عمليات والفجر مقدماتي شروع شد و با نريماني و نيروهاي گردان باب الحوائج به منطقه رفتيم . از رملها گذشتيم و در منطقه اي به نام دشت خلف شنبل كه درخت سدري در آنجا وجود داشت كه نقطه رهايي نيروها بود پياده شديم . چون منطقه را عراق بمباران مي كرد قرار شد هر گروهان مسير جداگانه اي را در پيش گيرد . من فرمانده گروهان و نريماني فرمانده گردان در جلوي گروهان ما را هدايت كرد . چون به صف حركت مي كرديم هر گروهان به مسيري رفت . نريماني ، اسلام نجاري را از واحد اطلاعات به ما داده بود تا به عنوان نيروي شناسايي ما را به هدف برساند . نريماني جلو افتاد و من به اتفاق نجاري در پشت حركت مي كرديم . محمدرضا بازگشا نيز با نريماني در جلو بود . منطقه رمل پر از تپه ، دره و ناشناخته بود كه تازه آزاد شده بود . نريماني به من گفت : « شما از پشت سر بياييد تا از نيروهايتان كسي جا نماند . او هميشه در جلو حركت مي كرد .پس از مسافتي مشكلي پيش آمد و آن اينكه گروهان نصف شده بود ، نصفي با نريماني و نصفي با ما مانده بود . موقعيتي پيش آمد و ما همديگر را گم كرديم ولي چون مي دانستيم مقصد كجاست به راه خود ادامه داديم . مهدي باكري نيز در جلو بود و مكرر در پشت بي سيم مي گفت : « اسلام - اسلام ، من در جلو هستم بيا جلو . » اذان صبح شده بود و نماز را خوانديم ولي نريماني را پيدا نكرديم . از نيروهاي باقيمانده جوياي وي شدم ، گفتند نادر سعي ميكرد نيروها را جمع كرده و سريع به باكري برساند چون آقا مهدي پشت بي سيم مي گفت زود بيايد كه مزدورها فرار مي كنند . در همان موقع توپ يا خمپاره اي به زمين خورد و در همان جا به شهادت رسيد .
منبع:"فرهنگ جاودانه های تاریخ"(زندگینامه فرماندهان شهید آذربایجان شرقی)نوشته ی یعقوب توکلی,نشر شاهد,تهران-1384

 


دوشنبه 8 فروردین 1390  6:52 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

نیک کرد ,مسعود

قائم مقام فرمانده گردان امام حسین (ع) لشگر31مکانیزه عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
الّذین امنوا و هاجروا و جاهدوا فی سبیل الله باموالهم و انفسهم اعظم درجه عند الله و اولئک هم الفائزون . «سوره توبه آیه 20»
و الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا و ان الله مع المحسنین . «سوره عنکبوت آیه 69»
ان کان دین محمّد لا یستقم الا بقتلی فیا سیوف خُذعنی . «امام حسین (ع)»
من طلبنی وجدنی و من وجدنی عرفنی و من عرفنی احبّنی و من احبّنی عشقتنی و من عشقتنی عشقته و من عشقته قتلته و من قتلته فعلی دیه فانا دیه.
هر کس مرا طلب کند و بجوید می یابد و هر کس بیابد می شناسد و هر کس مرا شناخت دوست می دارد و هر کس دوست بدارد عاشق می شود و هر کس عاشق شد من هم عاشقش می گردم و هر که را عاشق شدم به حالتی مثل لحظات آخر حسین ابن علی(ع)می کشم و هر کس را که کشتم،پس دیه او بر من واجب می شود و دیه او خودم هستم.
اینجانب مسعود نیک کرد مطالبی را به عنوان شهادت نامه بیان می دارم گر چه به این مطالب احتیاجی نیست و من کوچکتر از آنم که اظهار نمایم.
قبل از هر چیز شهادت می دهم بر یکتایی خدا که شریکی ندارد و به خاتمیّت حضرت محمد(ص)پیامبر گرامی و شهادت می دهم که حضرت علی ابن ابی طالب ولی و حجت خداوند بر مخلوقات خدا می باشد. حقیر افتخار دارم که شیعه اثنی عشری(جعفری دوازده امامی)هستم،و از عموم برادران و خواهران می خواهم که همیشه برای ظهور حضرت مهدی(عج)دعا کنند و همیشه دعا گو برای سلامتی و طول عمر رهبر عزیزمان باشند و الحمد الله ملت هوشیار و بیدار و همیشه در صحنه در این لحظات حسّاس و تاریخی و سرنوشت ساز که اسلام عزیز در موقعیّت خاصی قرار گرفته و هر مسلمانی بنا به وظیفه شرعی خودباید ادای تکلیف نماید؛ تکلیفی که بسیار سنگین است و امانتی است که زمین و آسمان و کوه ها همه و همه از پذیرفتنش ابا کردند ولی انسان،انسانهای خود ساخته و از خود گذشته در طول تاریخ آنرا قبول کردند وبه انجام رساندند.
در هر صورت این امانت خیلی سنگین است و خون شمشیر لازم دارد و بشر همواره در معرض امتحان و آزمایش قرار می گیرد؛ آنجاست که باید اظهار نماید خدایا یک لحظه مرا به خودم وا مگذار،خدایا مرا آنچنان کن که خود می خواهی و برای آن آفریدی،آفریدی که از حق باشیم،حق بگوییم و از حق دفاع کنیم .
وقت آن رسیده که گفته های زبانی جامه عمل بپوشد، و آنقدر به جبهه می روم و می جنگم و از کفّار می کشم تا شهید شوم ولی ای برادران نکند در بستر بمیرید که حسین(ع)در میدان نبرد شهید شد.
ای جوانان مبادا در غفلت بمیرید که علی(ع) در محراب عبادت شهید شد و مبادا در حال بی تفاوتی بمیرید که علی اکبر در راه حسین(ع)و با هدف شهید شد .
تو ای خواهر و برادر باید همواره به یاد آوری که مسئولی،مسئولی چون انسانی و می خواهی انسان وار زندگی کنی و انسان نمی تواند بی تفاوت به اسلام باشد؛ احساس مسئولیّت می کند، که اگر نکند فقط جاندار است نه انسان...
تومسئولی در پیشگاه خداوند ودرمقابل خون شهداءمسئولی.
در مقابل مادران،فرزندان،زنان شوهرو فرزندان پدر از دست داده،مسئولی در مقابل یتیمان اجتماعت مسئولی. در مقابل محروم و معلولان وطنت ؛و تو باید برخیزی چون مسئولی و باید بکوشی در پناه اسلام و رهبری امام ,همراه با فعالیت بیشتر و به همراهی رزمندگان.
مسئولیت را هم در یابی و در راهش قدم نهی, تو باید شخصیّت را در ایمانت،عملت و گفتار و حرکاتت جستجو گر باشی،آه ، نه در فرم لباس و حالت مو و چهره ات و نه در قیافه و غرور و تکبر و نه تنها در علم و معلوماتت.
تو باید یک انسان حق بین باشی،برادران ؛علی(ع)وار زیستن،ابوذر وار عمل کردن ,درس زندگانی و آزادگی شهامت و شجاعت برایتان می آموزد و شما ای خواهران،بایستی از مکتب ,فاطمه(س)وار بودن و زینب(س)گونه شدن که نمونه والا از بانوان نیک سرشت و مظهر تجلّی بخش و هدایت دهنده هستند باشید. باید درس تقوا،اخلاص،انسانیت،اخلاق بیاموزید چرا که جامعه اسلامی به این اعمال نیک نیازمند است.
اسلام به انسانهای آگاه،آزاد ،با تقوا،با شهامت،با شجاعت و همین طور غیور و با ایمان نیاز دارد و به انسانهائی که در مکتب اسلام و در پناه تعالیم امید دهنده قرآن چگونه زیستن را می آموزند،چگونه زیستن خود بهترین گواهی است بر چگونه مردنشان و ای برادری که می توانی به جبهه بروی و نرفته ای ,فکر می کنی امانتی که بر دوش مسلمین سنگینی می کند چیست؟
و اگر یک روز بپرسید«و ما لکم لا تقاتلون فی سبیل الله والمستضعفین»و بپرسید چرا به ندای«هل من ناصر ینصرنی باللمسلمین»که مسلمانان جهان فریاد می آورند به دادشان برسید لبیک نگفتی چه جوابی داری بدهی؟ البته این مسئله را به آن عده از برادران که قلباً می خواهند ولی به عللی موفق نمی شوند و یا مسئولین نمی گذارند به جبهه ها اعزام شوند نمی گویم بلکه به غیر می گویم .کمی به خود آیید و اندیشه کنید که سعادت دنیوی و اخروی ما در راه خدا قدم برداشتن و جهاد کردن است واز عزیزان می خواهم همیشه تابع و مطیع بی چون و چرای ولایت فقیه که همانا ولایت الله است باشند.
حدود اسلامی را در همه حال و در همه جا رعایت کامل نمایید . خودتان را به اخلاق اسلامی بیارایید .
همواره خدا را شکر و سپاس می کنم که آرزویم یکی پس از دیگری و پی در پی با توجه تلاش جستن از من و هدایت از او،جهد کردن از من و عنایت از او به مرحله عمل می رسد:
اولا:از نزدیک نظاره گر حرکات و سکنات و تقوا و مقاومت و متانت و آن روح با عظمت و امام عالیقدر بودن که نه تنها قلم قادر به نوشتن معنویاتش نیست بلکه حقیر در همین جا در عجز مانده و به این کفایت باید کرد که:آنچه عیان است چه حاجت به بیان است.
ثانیاً:با نیت خالص به لقا الله رسیدن اگر لیاقتش را داشته باشم و به ورد زبانم جامه عمل بپوشانم که بارها می گفتم:
دوست دارم گر بچینی گل برای گلخانه خود
جـزء آن گل گـردم واندر گلستان تو باشـم
ای پنــــاه بی پناهـــان،یاور رزمندگــــان
درمیان جبهه می خواهم سربه دامان توباشم
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو بـــاشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
علی الصباح قیامت که سر از خــاک بر آرم
به جستجوی تو خیـزم به گفتگوی تو بـاشم
و ثالثاً:که بطور حتم می دانم انشاءالله آنهم بر آورده خواهد شد آن دعای همیشگی است خدایا آنقدر به امام امت خمینی بت شکن عمر عطا بفرما تا حکومت اسلامی را با دست نازنین خودشان به امام(عج)تحویل داده و همچون پیش نائبی بر حق منتها در حضور مولایش حضرت مهدی(عج)باشد. انشاءالله.
برادران و خواهران امام امت خمینی کبیر را بیشتر دریابید که او نماینده بر حق امام زمان است و از پروردگار الهام می گیرد و هرگز پایتان را از رهنمودهای ایشام جلو یا عقب نگذارید و الا نه تنها همگی هلاک خواهید شد بلکه خدای نا کرده ضربه سختی به دست خودتان بر اسلام تازه متولد یافته وارد خواهید ساخت.
اوست که حکومت اسلامی را به امام عصر(عج)تحویل خواهد داد و همچنین کاری بکنیم که باعث خوشنودی امام امتمان گردد,این را بطور حتم بدانید که خوشنودی امام خمینی،خوشنودی امام زمان و خوشنودی امام زمان(عج)مسلماًمنجر به خوشنودی خداوند متعال و موجب رستگاری مسلمین در دو عالم است.
ای کسانیکه بیراهه می روید پیامی هرچند کوتاه به شما دارم؛ به اسلام عزیز بگروید و به خط اصیل امام پناه برید که تنها راه چاره و نجات و به کمال رسیدن انسانهاست و همواره پیرو خط اصیل ولایت فقیه باشید والا هر که با آل علی در افتد،ور افتد.
چنانکه استاد معظم آیت الله مطهری می گفتند،کار مکذّبان ودشمانان اسلام به جایی خواهد رسید که چاره در به خاک مالیدن دماغشان است و بس،و چاره ای جز این وجود ندارد،و چنانکه قرآن کریم می فرماید «سنسیمه الی الخرطوم» سوره قلم آیه 16 و این بار خداوند متعال هست که می فرماید و بزودی به خرطوم و دماغشان داغ نهیم.
چه منافقینشان باشد و چه کاخ نشینان،چه آمریکای جنایتکار و چه کاخ نشینان،چه شوروی تبهکار و چه عروسک کوکی به نام صدام یزید دیر یا زود بر افتند.
«ربّ انی لا املک لنفسی نفعاًو لا ضراً و لا موتاً و لا حیوتاً و لا نشورا»
«خدایا من از خود هیچ ندارم نفع و ضرر و مرگ و زندگی و قیامت همه در اختیار توست»
خدایا تو خود فرمودی بنده ام تو یک قدم به طرف من بیا،من دو قدم بر می دارم ولی من بنده تو، می ترسم بر ناتوانی و کثرت گناهانم که یک قدم را هم نتوانم بردارم .بار الها ببخشای معصیت هائیکه مرتکب شده ام. من بنده بد تو بودم ای خدا اگر تو مرا قبول نکنی پس به کدام دری رو آورم بر من منّت گذار و دستم بگیر و هدایتم فرما.
ای خدا تا گناهانم را نیامرزی مرا از دنیا مبر و قلم عفو بر تمامی گناهانم بکش.بحق زهرا(س).
در خاتمه از تمامی دوستان و آشنایان به خصوص برادران در جبهه ,پایگاه ,مسجد و ناحیه , سپاه و بسیج و محله که به عللی با هم سر و کار داشته ایم از همگی حلالیت خواسته و اگر بدی کردم دلیل بر نادانیم بود و اگر قلب کسی را آزرده ام دلیل بر جهلم بوده است،انشاءالله حلالم خواهند کرد.
ای مادر مهربانم می دانم که فرزند خوب و دلسوزی برایت نبوده ام ,حلالم کن. می دانم که مرا با هزاران رنج و اندوه بزرگ کردی و برایم زحمت فراوان کشیدی و تو خود می دانی که چندین بار خداوند مرا از مرگ در بستر و مطب و غیره نجات داده است. آیا هیچ فکر کرده ای که برای چه و به چه منظوری و برای چه روزی مرا زنده نگاهداشته بود, آن وقت است که اصلاً ناراحت نخواهی بود. اگر فرزندت در رختخواب میمرد آنوقت برای شما ذلت بود.
ولی افتخار کن که لا اقل تو هم یک شهید و یک هدیه در پیشگاه او داری البته اگر خداوند عزوجل قبول بکند.
می خواهم اصلاً برایم گریه نکنید در غیر این صورت دشمنان دین شاد می شوند و روحم آزرده خاطر،هر وقت خواستید گریه کنید بر حال امام حسین(ع)و یاران و اصحابش گریه کنید و ضمناً دو رکعت نماز برایم خوانده و در مسجد از خدا بخواهی که قربانیت را قبول فرمایـــد.
و پدر جان دوست دارم به فعالیت در مسجد و پایگاه بیافزایی و مرا حلال کنی و با شنیدن خبر شهادتم دستهایت را بالا گرفته و از درگاه خدا بخواهی که قربانی ات را قبول کند و می خواهم قامتت استوار و صدایت رساتر از قبل بوده و اصلاً افسرده نباشی که من خمس فرزندان تو بودم.
امیدوارم به یکی قانع نباشی که این درخت به شمشیر برّان برای حفاظت و خون جدید برای زنده ماندن و رشدو نمو نیاز دارد و سفارش آخرم به همه و همه مسلمانان و حق جویان این است که با نیت خالص نمازهایتان را بخوانید و در نماز جمعه ها و دعای کمیل با شکوه هر چه بیشتر شرکت کنید و دعا را از یاد نبرده که بفرموده امام دعا قرآن صاعد است.در هر حال فرصتی که برایتان پیش آمده مشغول ذکر و دعا و قرآن خواندن باشید .
دوست دارم جسدم پیدا نشود تا با مهدی،علی،اصغر،حسین،مشهدی عبادی ها، باصرها در یک جا باشیم،تا بدینوسیله جائی از وطنم که ممکن است خانه ای برای محرومان بشود نگیرم.ولی اگر جنازه ام را آوردند بر سر سنگم این سروده را بنویسید.
ما جان به شما دادیم تا زنده شما باشید
بر خـــاک مزار مـــا یکدم به دعا باشید
چون شمع وجود مــا پر بار شمـا گردید
روشنگـــر شمع مــا شایدکه شماباشیــد
دائــم در این پیکــار با شور و نوا باشید
بر خـــاک مزار مـــا دوستان اگر باشید
همواره خــدا خوانیـد مشغول دعا باشید
والسلام علیکم مسعود نیک کرد 31/1/1364

 

دوشنبه 8 فروردین 1390  6:52 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

هاشم زاده هريسي ,قاسم

فهرست مطلب
هاشم زاده هريسي ,قاسم
 
تمامی صفحات
قائم مقام فرمانده گردان امام حسین (ع)لشکرمکانیزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

سال 1338 ه ش  بودکه خبر تولد ش در هريس پيچيد .اسمش قاسم بود و چهره ی بهشتي اش پر از نورانيت و معصوميت .مادر مهربانش در سن 10 سالگي اورا تنهاگذاشت و آسماني شد او تنهائيش را به شهرستان قم برد تا در نزد برادرش به تحصيل علم و دانش بپردازد . علم و صنعت را به هم آميخته بود و همزمان با تحصيل علم به كارهاي فني نيز اشتغال داشت .آيات سبز قرآن در بندبند وجودش ريشه انداخته بود و هنگام تلاوت قرآن ملائك اورا درود و سپاس مي گفتند . تعاليم اسلامي را همچون كويري تشنه لب مي نوشيد و غرق در مطالعه كتابهاي اسلامي ، دنبال گمشده خويش مي گشت .در سال 1355 با اخذ ديپلم متوسطه در رشته اتومكانيك از شهرستان قم به تبريز آمد و در انستينوي فني تبريز تحصيلاتش ر ا ادامه داد . در آن سالها كه سياهي حامي و سايه بان هرپستي و بلندي بود او نيز آرام ننشست و همگام با برادرش بر عليه طاغوتيان شب پرست بيرق مبارزه افراشت و در اعتصاب دانشگاهها ومبارزات انجمنهاي اسلامي حضور فعال خود را تاريخ به يادگارگذاشت .
سال 1358 پس از ورود به آموزش و پرورش در پيشبرد مسائل فرهنگي و تقوا و اخلاق اسلامي همتي عظيم گماشت و به عنوان اولين مسؤول امور تربيتي در شهرستان هريس انتخاب و مشغول به كار شد و در نشر و پخش تعاليم اسلامي جديت فراوان کرد .
در شورشهای ضد انقلاب دركردستان با الهام از رهنمودهاي پيامبر گونه امام امت ، لباس پيش مرگي حزب الله را برتن كرد و در مصاف با مزدوران جنايتكاراز هيچ كوششي دريغ نورزيد.
ناگهان صدای جغد گونه گلوله هاي دشمن در آسمان ميهن اسلامي پيچيد و دستهای تجاوز گر, حريم حرمت سرزمين اسلام ناب محمدي ( ص ) را شكست . او نيز همچون ديگر جوانان غيرتمند اين مرز و بوم لباس رزم پوشيدو با رها ساختن سنگر آموزش و پرورش عازم جبهه هاي نور و روشنايي شد؛ گوئي مدينه فاضله خود را يافته بود و در گذشتن از تلخابه هاي جاري به آب بقاء رسيده بود.
تا عمليات بدر دل از جبهه نبريد .به احترام برگهاي زريني كه در دفتر جبهه وجنگ او مي درخشيد در عمليات مسلم بن عقيل به فرماندهي گروهان انتخاب و منصوب شد و نيز در همين عمليات از ناحيه سر زخمي شد ولي صحنه راترك نكرد ,او آخرين نفری بود که از این عملیات به استراحت رفت.
درعمليات والفجريك با سمت معاون فرمانده گردان شهیدقدوسي در كنار شهيد صادق آذري فرمانده این گردان در شمال فكه ودر جنوب شرهاني برنيروهاي دشمن متهورانه تاخت و لشگريان كفر را به خاك مذلت نشاند .
اوبسيجي عاشقی بود كه رايحه روح بخش عشق در خانه وكاشانه دلش پيچيده بود اوبسيجي عاشقي بود كه مهرباني در چشمهايش موج مي زد و از نگاهش مي شد بهترين غزل عشق به امام امت وامت امام راچيد . او بسيجي عاشقي بود كه درعمليات دشمن شكن خيبر با سمت معاون فرمانده گردان شركت كرد و از ناحيه دست به شدت مجروح شد.با اينكه دستش احتياج به عمل جراحي داشت ولي در خط مقدم ماند و در كنار رزمندگان اسلام حماسه آفريد .مژده عمليات بدر که به گوشش رسيد گوئي پنجره اي به سمت شهادت باز شده بود و بوي گلهاي بهشتي او را فرا مي خواند . سخنراني همرزم دلاورش اصغر قصاب قبل از عمليات اورا چنان متحول كرده بود كه شقايقخانه چشمهانش اشك آلود بود و زينت لبهايش جمله « الهم الرزقني توفيق الشهادت في سبيلك » عمليات شروع شد . در مرحله اول دل به درياي بلا سپرد و كران تا كران جبهه را از فرياد سرخ خود سرشار ساخت و در سنگري به وسعت ايمان فصلي از رشادت و حماسه را سرود و با قامتي استوار دشمن شكست خورده را به زانو در آورد . در مرحله دوم عمليات با اينكه موج زدگي شديدي پيدا كرده بود در كنار فرمانده دليرش شهيد اصغرقصاب ماند و شجاعانه جنگيد . در مرحله سوم عمليات در حاليكه پنج شبانه روز از شروع عمليات مي گذشت اما آن یل پرتوان جسور و متهور بر دشمن هجوم مي برد و خستگي را در خود راه نمي داد . لحظات آخر مرحله سوم بود كه زخمي شد و ملائك اطرافش را گرفتند .برادران رزمنده اش او را در برانكاردي گذاشتند كه از منطقه عملياتي بيرون ببرند ، دوباره زخمي شد و در كنار دجله خونين به سجده اي عارفانه رفت .در تاريخ 24/12/63 ملائك او را بر بال خود گرفته و به سمت آسمان اوج بردند .
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامورایثارگران تبریز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید



وصيت نامه
بسمه تعالي
بارالها ، تو را سپاس مي گويم زيرا حقيقت عشق را به من آموختي و در اين درياي مواج غرقه ام ساختي .توراسپاس مي گويم كه تمامي زنجيرهائي كه نفسم بروجودم كشيده بود گسستي و تنها طوق بندگي خودت را برگردنم آويختي .
خدايا ، چه زيباست زندگي در راه تو وشهادت براي تووشهادت براي تو، چه زيباست در مقابل تو به خاك افتادن و به خون تپيدن .تو اي خداي من ، اي معشوق من ، مرا منت نهادي كه بهترين راه تكامل را انتخاب كنم زيرا كه عشقت را در وجودم شعله ور ساختي و شهادت را نصيبم كردي .
اي مردم شريف ، دست اتحاد و برادري به هم بدهيد و مسائل غرعي را كنار بگذاريد و صلاح و عظمت اسلام و مسلمين را در نظر بگيريد .به عنوان يك مسلمان ، به امام لبيك گفته و مانند كوهي استوار در پشت سر امام بايستيد تا كاخهاي طاغوتيان را به لرزه در آوريد .قدر اين رهبر عزيز را بدانيد كه نعمت عظيمي ست و بايد شكر اين نعمت را به جاي آورد و گرنه كفران نعمت كرده ايد و در پيشگاه خداوند مسؤول هستيد .خانواده عزيزم ، در فراق من ناراحت نباشيد بلكه در برابر خداوند شاكر باشيد كه نعمت بزرگ شهادت را نصيب من كرد و اگر خواستيد گريه كنيد براي امام حسين ( ع ) گريه كنيد كه چطور مظلومانه به شهادت رسيد . قاسم هاشم زاده هريسي

 

خاطرات
برگرفته از خاطرات شفاهی همرزمان شهید
لحظه به لحظه بر تعداد مجروحين و شهدا افزوده مى‏شود. دشمن با تمام توان فشار مى‏آورد و هنوز، نيروهاى ما با عزمى راسخ، سرسختانه مقاومت مى‏كنند...
ساعت 9 صبح روز جمعه است، 9 مهر ماه 1361. و عمليات مسلم‏بن عقيل از ديروز آغاز شده است. پس از چندين ماه انتظار عمليات شروع شده و اوّلين شب خود را پشت سر نهاده است. گردان ما همراه با يكى از گردان‏هاى تيپ محمد رسول‏اللَّه در عمليات حضور دارد. ديروز به طرف محور عملياتى )پاسگاه سلمان كشته( حركت كرديم. و پس از حدود 5 كيلومتر راهپيمايى، در يكى از شيارهاى منطقه جمع شديم و پس از ادغام با )گردان سلمان(، راس ساعت 7 شب حركت نيروها آغاز گرديد. پس از 2 ساعت پياده‏روى، در محلى به نام )چمدام( توقف كرديم و پس از به جاى آوردن فريضه نماز، حركت به طرف خط مقدم شروع شد. در تاريكى شب، سكوتى غريب بر همه جا سايه گسترده بود و تنها صدايى كه سكوت را مى‏شكست. صداى پاى دلاورانى بود كه به عزم يورش بر دشمن پيش مى‏رفتند و براى رسيدن به خط دشمن و نبرد رودررو ثانيه‏ها را مى‏شمردند. به علت برخورد با ميدان مين، عمليات حدود 3 ساعت به تأخير افتاد...
از ساعت 3 صبح، عمليات آغاز شد. با آغاز عمليات )پاسگاه سان واپا( به دست نيروهاى ما به سقوط كشيده شد و پس از عبور از ميادين مين و موانع بازدارنده، بدون درگيرى به اهداف اوليه عمليات دست يافتيم. نيروهاى عراقى با اطلاع از شروع عمليات فرار را بر قرار ترجيح داده بودند. با درگيرى مختصرى پاسگاه سلمان كشته نيز آزاد شده است. با دميدن صبح و روشن شدن هوا پاتك سنگين دشمن آغاز شد كه بر اثر مقاومت و رشادت رزمندگان اسلام، نيروهاى دشمن عقب‏نشينى كردند...
اكنون ساعت 9 صبح است. جمعه 9 مهر ماه 1361. دقايقى پيش بر فراز تپه سلمان كشته رسيده‏ايم و اكنون مشغول پدافنديم. بچه‏ها مى‏جنگند. سلمان كشته و ارتفاعات ديگر براى دشمن اهميت خاصى دارد. دشمن تمام توان خود را براى عقب راندن نيروهاى ما و باز پس گيرى دوباره سلمان كشته به كار گرفته است. دشمن با خمپاره، كاتيوشا، توپخانه و تانك مواضع ما را مى‏كوبد. وجب به وجب خمپاره و توپ فرود مى‏آيد. لحظه به لحظه بر تعداد مجروحين و شهدا افزوده مى‏شود. انگار آشوب قيامت به پا شده است. شدت آتش دشمن به حدّى است كه به تصور نمى‏آيد. تپه سلمان كشته در زيرباران آتش و آهن است. ايستادن بر فراز تپه يعنى در انتظار مرگ بودن... هر لحظه شهيدى بر خاك مى‏افتد. هنوز مواضع ما تثبيت نشده است و حتى سنگر مناسبى براى جنگيدن نداريم. دشمن با وقوف بر اين مسأله سعى دارد قبل از تثبيت مواضع، ما را عقب براند. يكريز آتش مى‏بارد و به دليل نداشتن سنگر مناسب هر لحظه رزمنده‏اى در خون غوطه‏ور مى‏شود. وضعيت غريبى است. نيروهاى گردان سلمان كم‏كم از تپه پايين مى‏آيند. فرمانده گردان ما با آقا مهدى فرمانده لشكر تماس مى‏گيرد و نيرو مى‏طلبد. نيروى كمكى مى‏آيد. اين را آقا مهدى مى‏گويد. انفجار پشت انفجار. شهيد پشت شهيد... مى‏خواهم داد بزنم. پس كجاست، اين نيروى كمكى؟ گردان دارد شهيد مى‏شود.
گردان ما همچنان بر فراز تپه است. فرمانده گردان ما، برادر سيد احمد موسوى با عزمى راسخ از مقاومت سخن مى‏گويد: يا ما هم مثل اين شهيدان كشته مى‏شويم و يا در مقابل دشمن مى‏ايستيم و تپه را حفظ مى‏كنيم. ما مى‏ايستيم و دفاع مى‏كنيم. كم‏كم پاتك دشمن شدت خود را از دست مى‏دهد و دشمن نااميد از باز پس‏گيرى سلمان كشته، دوباره نيروها را سازماندهى و تقويت مى‏كند و آخرين تير تركش خود را در كمان مى‏نهد.
ساعت 4 عصر، پاتك تازه دشمن از پشت پاسگاه سلمان كشته شروع مى‏شود. تانك و پياده نظام، تير مستقيم و تن‏هاى بى‏سر. نيروى پياده دشمن در پناه آتش تانك و توپخانه پيش مى‏آيد. اين بار تصميم دارند تا به تصور خود ضربه نهايى را وارد كنند. كم‏كم نيروهاى عراقى به داخل خاكريزى‏هاى ما در بالاى تپه نفود مى‏كنند. برخى از فرماندهان ما از قبيل برادر حبيب پاشايى، امينى و مجيد خانلو كه براى بررسى وضعيت نبرد و نيروها به تپه آمده‏اند، بچه‏ها را براى جنگيدن تشويق مى‏كنند. من هم مدام با ژ - 3 تيراندازى مى‏كنم. فرمانده گردان همه را به مقاومت فرا مى‏خواند. ناگهان گرد و غبارى از پشت سرم برمى‏خيزد. يك لحظه برمى‏گردم. صداى (اللَّه‏اكبر) برادر موسوى شنيده مى‏شود. موشك كاتيوشا درست در ميان نيروهاى ما منفجر شده است و اغلب نيروهاى باقيمانده گردان نيز بر خاك افتاده‏اند. تنها منم كه سالم مانده‏ام و فقط تركشى به سرم اصابت كرده است. با مشاهده اين صحنه به فكر آمبولانس مى‏افتم. از تپه پايين مى‏دوم تا آمبولانس بياورم. توى راه )آقا مهدى( را مى‏بينم كه به طرف بالا مى‏آيد.

- آقا مهدى )فرمانده لشكر( از من خواسته است كه فرماندهى گردان را بر عهده بگيرم، ولى تاكنون نپذيرفته‏ام...
با دقت به سخنانش گوش مى‏كنم. در اين مورد با من مشورت مى‏كند و من هم مى‏خواهم آنچه را كه صلاح مى‏دانم برايش بگويم. لحظاتى به سكوت مى‏گذرد. گويى سكوت يعنى )چرا نپذيرفته‏اى؟( به سخنانش ادامه مى‏دهد:
- اوّلاً خود را شايسته اين مسؤوليت نمى‏دانم و ثانياً معاونت، بى‏نام و نشان است و خدمت در اين مسؤوليت به خلوص نزديكتر...
زمانه شگفتى است. كثيرى از مردم براى رسيدن به مقامى جزئى و عنوانى كوچك دست از پا نمى‏شناسند و در اين راه به خود و ديگران جفا روا مى‏دارند و از هر چه كه از دستشان برآيد كوتاهى نمى‏كنند. اما در همين روزگار گروهى نيز هستند كه به بى‏نام و نشانى و خلوص مى‏انديشند و در اين راه، دنيا و مقام و رياست را زير پا مى‏نهند. اما اين از قاسم عجيب نيست. قاسم برادر من است و او را مثل خودم مى‏شناسم. مادرمان كه درگذشت، 10 سال بيشتر نداشت. به قم آمد و به تحصيل علم پرداخت. از همان كودكى و نوجوانى‏اش علاقه خاصى به قرآن و علم داشت. در كلاس‏هاى قرآن و عقايد حضور مى‏يافت. رغبتى شديد به مطالعه كتاب‏هاى دينى داشت و اغلب اوقاتش به تحصيل و مطالعه و كارهاى فنى مى‏گذشت. وقتى در سال 1355 تحصيلات متوسطه را در رشته اتومكانيك به سر رساند، براى ادامه تحصيل در انستيتو فنى تبريز از قم سفر كرد و به تبريز آمد. با شروع انقلاب اسلامى فعاليت‏هاى دينى و انقلابى‏اش شدت گرفت. پس از پيروزى انقلاب با علاقه خاصى كه به كار در عرصه فرهنگ داشت، به خدمت آموزش و پرورش درآمد و به عنوان اوّلين مسوول امور تربيتى زادگاه خود (هريس) انتخاب شد و با معلومات گسترده‏اى كه در حيطه مسائل دينى و سياسى داشت، عملكرد گروهك‏هاى ضد انقلاب را زير سؤال برد و چهره كريه آنان را در نزد دانش‏آموزان و مردم منطقه رسوا كرد. با شروع آشوب‏هاى كردستان، قاسم جزو اوّلين رزمندگانى بود كه با الهام از رهنمودهاى حضرت امام راهى كردستان شد.
با آغاز جنگ تحميلى قاسم راهى جبهه‏هاى جنگ شد تا از موجوديت نظام و انقلاب اسلامى دفاع كند. از آن زمان قاسم از جبهه برنمى‏گردد. او ديگر خود را وقف جنگ كرده است. در عمليات مسلم‏بن عقيل فرمانده گروهان بود و در والفجر يك جانشين گردان قدس و معاون سردار دلاور صادق آذرى:
در ساعت 11 شب 1361/1/21 عمليات با رمز يااللَّه، يااللَّه، يااللَّه شروع شد... مأموريت اصلى ما تصرف تپه 165 بود. بچه‏ها از هم خداحافظى مى‏كردند. صادق كه فرمانده گردان بود. پيشاپيش همه روانه شد. يكديگر را گرم در آغوش گرفتيم و براى آخرين بار وداع كرديم. صادق از همه بچه‏ها خداحافظى كرد. او از قبل خبر شهادتش را دريافته بود.
در ساعت 3 صبح با بى‏سيم به ما دستور حركت داده شد. من با گروهان يك همراه بودم. با عبور از كانال اول و ميدان‏هاى مين و سيم‏هاى خاردار و كانال طويل به خط دشمن رسيديم. وقتى به بالا رسيديم، ديدم نيروهاى گردان ما در آنجا توقف كرده‏اند. علت امر را جويا شدم. گفتند: صادق نيست!
گروهان 2 را به دنبال گروهان سيدرضا حركت دادم و بقيه نيروها را در منطقه پخش كردم... وقتى خبر شهادت صادق را به من دادند، دنيا در مقابل چشمانم تير و تار شد. سراغ سيدرضا را گرفتم. او هم شهيد شده بود. خبر شهادت پسر عمويم نيز به من رسيد. دلم مى‏تركيد. قاسم با چندين سال حضور مستمر در جبهه، در كوره جنگ آبديده شده بود و مى‏توانست مسووليت‏هاى مهم‏ترى را برعهده بگيرد. در عمليات خيبر با اينكه دستش به سختى مجروح شده بود و احتياج به عمل جراحى داشت، اما در گرماگرم نبرد ياران خود را تنها نگذاشت و همچنان در معركه ماند تا عمليات به پايان رسيد و پس از آن براى معالجه به پشت جبهه آمد. با روحيه و توانى كه در قاسم سراغ داشتم، مى‏دانستم كه به راحتى مى‏تواند از پس مسؤوليت فرماندهى گردان برآيد. اما با اين همه براى مشورت پيش من آمده است: آقا مهدى از من خواسته است كه فرماندهى گردان را برعهده بگيرم ولى تاكنون نپذيرفته‏ام.. و دليل مى‏آورد كه: اولاً خود را شايسته اين مسؤوليت نمى‏دانم و ثانياً معاونت بى‏نام و نشان است و ..
سكوت مى‏كند. منتظر است تا من لب به سخن بگشايم.
- تنها بى‏نام و نشان بودن كافى نيست. بايد امروز بار مسؤوليت‏هاى سنگين را بر دوش گرفت و با اخلاص و ايثار به وظيفه خود عمل كرد، چنان كه بسيارى از برادران مخلص ما اين مسؤوليت‏ها را بر عهده گرفته و عاشقانه مشغول خدمتند... اگر در پذيرفتن اين مسؤوليت عذرى دارى، پيش فرمانده لشكر برو و مسأله را به صراحت با او در ميان بگذار و با منطق و دليل رضايتش را جلب كن و اگر عذرت را نپذيرفت، با استمداد از خداوند، فرمان فرمانده لشكر را بپذير و در اجراى آن كوتاهى نكن..
قاسم مى‏رود و با آقا مهدى صحبت مى‏كند. آقا مهدى راضى مى‏شود كه در عمليات قريب‏الوقوع با مسؤوليت معاون گردان شركت كند و با آمادگى بيشتر در عمليات بعدى، فرماندهى گردان را برعهده بگيرد.
لحظاتى قبل از حركت به سوى دشمن )اصغر قصاب (براى گردان صحبت مى‏كند، از كربلا مى‏گويد، از امام حسين و شهيدان... قاسم حال ديگرى دارد، اشك است كه از چشمانش مى‏جوشد. گردان امام حسين به پيش مى‏رود... چه كسى مى‏داند كه در اين عمليات عاشوراى گردان امام حسين برپا خواهد شد. وصيت‏نامه‏ها را همچون امانتى معنوى به يكديگر سپرده‏اند، آنان كه مى‏روند، هرگز هواى بازگشت ندارند. مى‏روند تا برنگردند. چيزى در دنيا ندارند، زيرا خداوند حبّ دنيا را از قلوب آنان خارج كرده است. پس پيش از آنكه راهى شوند، وصيت‏نامه‏ها را مى‏نگارند: خداحافظ اى زمين! ما به سوى آسمان مى‏رويم...
خدايا! چه زيباست زندگى در راه تو و شهادت براى ديدن تو. چه زيباست در مقابل تو به خاك افتادن و چه زيباست به خون غلطيدن.
خدايا! تو شاهد باش كه تنها در راه تو قدم برداشته و تنها در مقابل تو به خون غلطيدم.
بار الها! تو را سپاس مى‏گويم، زيرا حقيقت عشق را به من آموختى و در اين درياى موّاج غرقه‏ام ساختى. تو را سپاس مى‏گويم كه تمامى زنجيرهايى را كه نفسم بر وجودم كشيده بود، گسستى و تنها طوق بندگى خودت را بر گردنم آويختى.
اى خداى من! مرا منّت نهادى كه بهترين راه تكامل را انتخاب كنم، زيرا كه عشقت را در وجودم شعله‏ور ساختى و شهادت را نصيبم كردى، كه تنها راه نجات و سعادت را... شهادت مى‏دانم.
اى مردم شريف! دست اتحاد و برادرى به هم بدهيد. چون كوهى استوار در پشت سر امام بايستيد تا كاخ‏هاى طاغوتيان را به لرزه درآوريد. قدر اين رهبر عزيز را بدانيد كه نعمت عظيمى است...
خانواده عزيزم! خداوند را شاكر باشيد كه نعمت بزرگ شهادت را نصيب ما كرد.
گردان امام حسين به پيش مى‏رود. چهره قاسم شكفته‏تر از هميشه است. گويى هاله‏اى از نور بر چهره‏اش حلقه زده است. نگاهش نيز رنگ و بوى ديگرى دارد. نگاهش كه مى‏كنم. دلم گواهى مى‏دهد كه قاسم در يك قدمى شهادت است. ياد صادق آذرى بخير! در آخرين عمليات لباس‏هاى تازه‏اش را پوشيده بود، شالى بر گردن داشت... مى‏دانست كه شهيد خواهد شد... همه مى‏دانند كه قاسم در عمليات صاعقه‏وارپيش خواهد تاخت. او در عمليات جز به نابودى دشمن نمى‏انديشد، هنوز همه از حماسه قاسم در والفجر 4 سخن مى‏گويند...
دشمن با تسلط كامل از بالاى تپه نيروهاى ما را مى‏كوبد. جاى درنگ نيست. يا بايد عقب‏نشينى كرد و يا به هر نحو ممكن تپه را به تصرف درآورد. نيروى خودى اندك است و جز سلاح سبك در اختيار نداريم. دشمن در بالاى تپه با تسلط كامل ما را مى‏كوبد. خمپاره پشت خمپاره... با اين وضعيت ميدانى از مين نيز ميان ما و نيروهاى دشمن وجود دارد و تصرف تپه غير ممكن به نظر مى‏رسد. قاسم با بى‏سيم صحبت مى‏كند.
- در هر شرايطى كه هستيد، فوراً براى تصرف تپه حمله كنيد...
دستور از حميد باكرى است. قاسم بى‏درنگ نيروها را مهياى حمله مى‏كند و خود پيشاپيش همه به طرف تپه يورش مى‏برد. بچه‏ها بى‏هراس از رگبار گلوله‏ها پيش مى‏تازند و دقايقى ديگر اسراى عراقى از تپه به پايين مى‏آيند. اكنون گردان امام حسين تاريكى شب را مى‏شكافد و پيش مى‏رود و قاسم هر لحظه به شهادت نزديكتر مى‏شود.
عمليات بدر آغاز مى‏گردد. قاسم را در مرحله دوم عمليات موج مى‏گيرد، اما دريادلان را چه بيم از موج و طوفان. با موج گرفتگى شديد همچنان در معركه نبرد و در كنار ياران مى‏ماند. پنج شبانه‏روز بى‏امان مى‏جنگد و با اينكه در اثر موج زدگى و نبرد مستمر قواى بدن به ضعف مى‏گرايد، اما همچنان مى‏جنگد و عمليات به مرحله سوم خود مى‏رسد. در ادامه مرحله سوم عمليات به شدت مجروح مى‏شود، شدت جراحت به حدّى است كه قاسم از پاى مى‏افتد. چنانكه توان حركت و سر پا ايستادن را از او مى‏گيرد... عاشوراى گردان امام حسين بر پا شده است و مردان عاشورايى عرصه پيكار را با خون خود رنگين مى‏كنند... قاسم را با برانكاردى به سوى پشت خط مى‏برند. نبرد با شدت هر چه تمام ادامه دارد. خمپاره‏اى ديگر منفجر مى‏شود و قاسم تركش ديگرى را مى‏پذيرد. زخم بر زخم! تركش طلايى!
دجله در بسترى از خون جارى است. قاسم را با برانكارد به عقب مى‏گردانند.

 

دوشنبه 8 فروردین 1390  6:52 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

پركار شيشوان ,حميد

فهرست مطلب
پركار شيشوان ,حميد
 
تمامی صفحات
فرمانده گردان امیر المومنین(ع)لشکر مکانیزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

زمستان سال 1345 ه ش در مراغه به دنيا آمد . پدرش با ميوه فروشي روي چهارچرخـه ، مخـارج خانـواده را تأمين مي كرد . او ابتدا خانه اي در نزديكي راه آهن مراغه خريد ، اما هنگامي كه حميد چهار ساله بود ، مجبور شد به خاطر مشكلات مالي آن را بفروشد و خانة ديگري در محله سبزيچي بخرد .
حميد ، تحصيلات دوره ابتدايي را در سال 1346 ، در دبستان بدر ( فعلي ) آغاز كرد . او پس از بازگشت از مدرسه و انجام تكاليف ، به پدرش در ميوه فروشي كمك مي كرد . تحصيلات دورة راهنمايي را در سال 1351 پي گرفت . اما بضاعت ناچيز خانواده سبب شد به ناچار براي امرار معاش ، در كوره پزخانه ها و يا كارگاههای سبزي پاك كني به كار بپردازد . پس از پايان تحصيلات دوره راهنمايي در سال 1354 ، به اتفاق دوستانش محمدرضا پوررستم ، رضا قادري ، مقصود لحدي ، و حميد محمدي درخشي ، اقدام به تأسيس انجمن اسلامي مكتب قرآن در مسجد طويقون ديزج مراغه كردند و كتابخانه اي در مسجد محل دائر نمودند . پركار در راستاي اهداف انجمن اسلامي ، كلاسهايي را برگزار مي كرد و با تدريس اخلاق و عقايد اسلامي مي كوشيد زمينه شكوفايي انديشه دين در بين نوجوانان را فراهم آورد . در همين ايام ، بعد از فراغت از تحصيل ، به همراه خواهر بزرگترش - حقيقه - به فرشبافي مي پرداخت . در سال دوم نظري رشته فرهنگ و ادب بود كه انقلاب اسلامي در سال 1357 آغاز شد ، و حميد را نيز وارد عرصه مبارزه كرد . او با نوشتن شعار بر ديوارها و پخش اعلاميه به فعاليت پرداخت . او به كمك چند تن از دوستانش ، توانست چند قبضه اسلحه را در جريان تظاهرات به دست آورند و در جايي مناسب در منزل پنهـان كنند .
با اوج گيري نهضت ، پدر حميد به منظور جلوگيري از حضور وي در تظاهرات ، او را در اتاق حبس كرد ، اما حميد از ديوار بالا رفت و از اتاق فرار كرد و به مردمي كه براي تصرف زندان مراغه در حال حركت بودند ، پيوست . با پيروزي انقلاب اسلامي ، در سال 1358 ، حميد تصحيلات خود را رها كرد و به عضويت بسيج درآمد و پس از آن به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد . در اين سال ، در حالي كه بيش از هجده سال نداشت ، به كردستان اعزام شد و در پاكسازي مناطق بانـه ، شاهين دژ و مهاباد شركت جست .
حميد به هنگام مرخصي و حضور در مراغه ، در جهت اهداف انجمن اسلامي مكتب قرآن ، و جذب جوانان و نوجوانان با جديت تلاش مي كرد . در اثر فعاليت هاي او ، كوچه محل اقامت حميد ، بيشترين شهيد را در سطح شهر مراغه داشته است .
همزمان با فعاليت در انجن اسلامي ، به منظور كمك به افراد مستمند ، اقدام به تأسيس صندوق تعاوني كرد . اين صندوق ، بهانه اي بود تا نوجوانان را بيش از پيش به فعاليت مذهبي و اجتماعي بكشاند و براي تشويق آنان و كمك مالي به صندوق ، جايزه اي براي كساني كه بيشترين كمك را مي كردند ، در نظر گرفت . در همين راستا ، براي اولين بار نمايشگاهي از عكسهاي نوجوانان هنرمند عضو انجمن بر پا كرد . با شروع جنگ تحميلي در شهريور 1359 ، حميد به جبهه ها شتافت و در عملياتهاي گوناگون شركت كرد . لياقت و شايستگي او سبب شد كه مهدي باكري - فرمانده لشكر 31 عاشورا - مسئوليت گردان اميرالمؤمنين را در عمليات « والفجر مقدماتي » به عهده او بسپارد . حميد با شنيدن اين خبر به نزد فرماندهي رفت و درخواست كرد كه مسئوليت پايين تري در سطح دسته يا گروهان در اختيار او گذاشته شود . فرمانده لشكر بعد از شنيدن درخواست حميد ، به تصميمي كه اتخاذ كرده بود ، اطمينان يافت و گفت : « در اين باره بعد تصميم مي گيريم . » سرانجام ، حميد با پذيرش مسئوليت گردان اميرالمؤمنين(ع) ، نيروهاي آن را به گروه هايي تقسيم كرده و از روحانيون و افراد صاحب قلم براي آموزش قرآن و عقائد دعوت مي كرد . با ادامه حضور در مناطق عملياتي ، تحصيل خود را پي گرفت و موفق به اخذ ديپلم در مناطق عملياتي شد . او در كارهاي كوچك و بزرگ جبهه پيشقدم بود و در اين راه از هيچ كاري فروگذاري نمي كرد ، تا حدي كه اگر فرد غريبه اي به محل استقرار گران اميرالمؤمنين مي آمد ، فرمانده گردان را نمي شناخت. او در گردان تحت فرماندهي خود ، دسته هاي نظافت تشكيل داد و خود نيز در يكي از اين دسته ها حضور داشت و هيچ فرصتي را براي نظافت چادرها و ملزومات از دست نمي داد . او شهيد چمران را الگوي خود و رزمندگان معرفي مي كرد .
حميد پركار ، همچنان در جبهه بود تا اين كه در سال 1362 ، عمليات خيبر آغاز شد و او به عنوان فرمانده گردان اميرالمؤمنين(ع) ، در ابتداي عمليات مجروح شد و در بيمارستان بستري گرديد . در عمليات خيبر ، جزاير مجنون آزاد شد ، اما ارتش عراق تمام تلاش خود را براي بازپس گيري آن مصروف داشت و توان زيادي را وارد منطقه كرده بود . به ناچار مهدي باكري - فرمانده لشكر 31 عاشورا - گردان اميرالمؤمنين را كه حميد پركار را در بين خود نداشت ، در جزاير مجنون مستقر كرد ، اما در اثر فشارهاي عراق ، دستور برگشت گردان به مقر را صادر كرد . يكي از نيروهاي گردان در خصوص حوادث اين زمان مي گويد :
در اولين مراحل عمليات خيبر بود كه حميد به شدت مجروح شد و به بيمارستـان انتقـال يافت . دو روز از استقرار گردان در جزاير مجنون نگذشته بود كه بنا به دلايلي ، به دستور فرمانده لشكر - مهدي باكري - نيروهاي گردان به مقر خود در دزفول برگشتند . وقتي به مقر رسيديم ، حميد را ديديم كه با سر و دست باندپيچي شده ، به محل گردان آمده است . وقتي علت مراجعت وي را جويا شديم ، گفت : « چون شنديم كه گردان عازم منطقه است پنهاني از بيمارستان خارج شدم تا با شما به منطقه اعزام شوم ، ولي گويا بخت با ما يار نبود . »
او پس از پايان عمليات خيبر ، به زادگاهش بازگشت و بار ديگر كار در پايگاه بسيج ، انجمن اسلامي و ... را با جديت دنبال كرد .
از اين كه دوستانش يك به يك به صف شهدا پيوسته و او جا مانده بود ، احساس دلتنگي مي كرد . نقل است روزي در پايگاه بسيج والفجر مسجد الله وردي ، با تني چند از دوستان نشسته بودند كه حميد نگاهي به عكسهـاي شهـداي نصب شـده بر ديـوار پايـگاه انداخت و خطاب به آنان گفت:
تا چند وقت ديگر تمام ديوارهاي پايگاه با عكسهاي شهدا پر مي شود و براي ما ديگر جايي نمي ماند و بايد عكسهاي من و محمدرضا عادل نسب ( از دوستان حاضر در جمع ) را به سقف آويزان كنند .
حميد چنان دلبسته جبهه و جنگ بود كه وقتي مسئوليت اداره يكي از فرمانداري ها يا شهرداري هاي استان به وي پيشنهاد شد ، نپذيرفت و گفت : « انسان هر آنچه را كه خدا صلاح بداند ، بايد قبول كند و خداوند رحمان و رحيم صلاح مي بيند كه حميد به جبهه بازگردد . » در نتيجه حميد ، بار ديگر به جبهه ها بازگشت و پس از مدتي ، مرخصي گرفت تا مادر بيمارش را به زيارت امام رضا (ع) ببرد . در تدارك سفر بودند كه نامه اي از لشكر 31 عاشورا به دستش رسيد و در آن از او خواسته شده بود هر چه سريعتر خود را به لشكر معرفي كند . صبح روز بعد حميد پركار آماده شد تا به جبهه بازگردد . به هنگام وداع ، مادرش خطاب به او مي گويد : « من شب گذشته سيدي را در خواب ديدم كه سفارش مي كرد به هنگام رفتن قرآني را به شما بدهم . » در جواب مادر گفت : « قرآن دارم . » ولي مادرش اصرار سيد در رويا را گوشزد كرد و حميد به ناچار پذيرفت و گفت : « اگر چه قرآن دارم ، با وجود اين قرآن شما را مي برم . »
حميد پركار پس از اتمام هر مرخصي و به هنگام بازگشت به مناطق جنگي ، وصيت نامه قبل را از مادرش مي گرفت و وصيت نامه جديدي را جايگزين مي كرد . اما در دفعه آخر ، زماني كه وصيت نامه قديمي را گرفت ، وصيت نامه جديد را به او نداد . وقتي مادرش علت را جويا شد ، جواب داد :
مادر ، بگوييد با خانواده من همانطور رفتار كنند كه با خانوادة ديگر شهدا مي كنند و وصيت نامة من همان وصيت شهداست .
او پس از آخرين وداع ، در عمليات كربلاي 5 ، در منطقه شلمچه ، در سال 1365 شركت كرد و هدايت گردان اميرالمؤمنين(ع) را در اين عمليات به عهده داشت . او بايد نيروهاي گردان را در داخل كانالي « به ستون » جلو هدايت مي كرد . نيروهاي گردان با تجهيزات كامل در كانال آماده اجراي مأموريت بودند . صبح روز 4 دي 1365 بود كه با اذان عادل محمدرضا نسب ، نيروهاي مستقر در كانال از خواب بيدار شدند و براي اقامه نماز صبح به امامت فرمانده خود آماده شدند . ناگهان صداي انفجاري از جلوي كانال توجه همه را به آن سو جلب كرد . هنوز صداي اذان به گوش مي رسيد كه عده اي از بچه ها به طرف كانال دويدند و حميد را به همراه سه نفر از كادر فرماندهي غرق در خون ديدند . آنها مورد اصابت گلوله خمپاره قرار گرفته بودند . حميد از ناحيه كمر مورد اصابت تركش واقع شده بود ، و پس از خواندن شهادتين به شهادت رسيد . پيكر او را به همراه جنازه سه رزمنده ديگر - عاصمي ، خدايي و امامي - در گلشن زهرا (س) مراغه به خاك سپردند .
منبع:"فرهنگ جاودانه های تاریخ"(زندگینامه فرماندهان شهید آذربایجان شرقی)نوشته ی یعقوب توکلی,نشر شاهد,تهران-1384



خاطرات
سردار فاطمي:
درسالهاي اول بعد از انقلاب اسلامي افرادي به اصطلاح روشن فكر بود ند. هميشه درمقابل آنان به طرفداري از خط اصيل حزب الله می ایستادو با بيان مطالب گيرا مقابله مي نمود. مخصوصاً دريك جلسه مناظره به اتهام طرفداری از شهيد بهشتي مظلوم به او پرخاش کردند كه با دلايل کافی جواب لازمه را با خونسردي تمام ارائه نمود و درادامه براي اينك علاقمند بود با انحرافات فكري در انقلاب مبارزه كند در واحد اطلاعات و مراجع قضايي به خدمت مشغول شد . اكثر اوقاتش در دستگيري وبازجويي ضد انقلاب و گروههاي محارب با نظام مقدس جمهوري اسلامي سپري می شد. نهايت تلاش را انجام مي داد تا اينكه بعد از عمليات بدر به جبهه برود.ا و با سمت فرمانده گردان حبيب بن مظاهر در این اعزام به شهادت رسيد.

سال 1361 چند روز بعد از عمليات مسلم بن عقيل بود كه بعد از سركشي از گروهان هاي گردان امام سجاد(ع) در خط به سنگر و فرماندهي گردان برمي گشتيم كه دربين راه در پشت خاكريز برايش گفتم حميد بيا اين گلوله هاي توپ منفجر نشده ها را بررسي كنيم و علت را جويا و گزارش كنيم ( تعدادي زيادي از اين گلوله ها روي زمين افتاده ولي منفجرنمي شدند كه بعداً معلوم شد كه گازهاي خرمايي رنگ از آنها پخش مي شد ) همينطور كه باهم صحبت مي كرديم دشمن بعثي متوجه شده و با اسلحه سمينوف به طرف ما تيراندازي مي كرد. من كه متوجه نبودم يكدفعه ايشان گفتند محمد مثل اينكه تو از جانت سير شده اي، من كاردارم و مي روم همين طور كه مسلح بودند و بند حمايل برتنشان بود و بدني چاق داشتند با خنده و حيرت زده به طرف سنگر فرماندهي ادامه دادند و رفتند.

برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده ودوستان شهید
سال 1340 بود و درست 24 روز از آن سپري مي شد كه در ميان شادي خانواده اي متدين و متعهد وائمه معصومين فرزندي نداي حيات سر داد و نام حميد نهادند . حميد از همان بدو كودكي به انجام فرایض ديني علا قه وافري داست و نزد پدر بزرگوارشان زندگي و چگونه زيشتن را آموختند . او علاقه شديدي به ائمه اطهار و تقويت بنيه مذهبي و مكتبي هاي محلش و دوستان و همرزمانش داشت . حتي دوران قبل از انقلاب نيز با دوستان نزديكش و هم شاگردانش ( شهيد حميد درخشي ، شهيد محمد رضاپور رستم ، شهيد محمد رضا قادري ، شهيد مقصودمحمدي و … ) د رپخش اعلاميه هاي امام راحل به مردم و تهييج مردم براي شركت در تظاهرات وراهپيمايي و تهيه و تدارك موا ر د لازم و … شركت فعالي داشت .در دوران انقلاب شكوهمند اسلامي مطيع محض ولايت بودند و سخنان امام را براي بچه ها تعبير و تفسير مي نمودند. با آواز جغد شوم غرب
د رسرزمين گلگو ن مان اين شهيد عزيز مانند ديگر غيور مردان حقيقت جو ،نداي ( هل من ناصر ينصرني ) مراد و مريدش پير ميكده الستش را لبيكي جانانه گفت و به قول شهيد سعيدي در امام ذوب شد . 6 سال تمام بلكه بيشتر درجبهه هاي نبرد حق عليه باطل حضور آگاهانه داشتند.در جمع آوري نيرو و از همه مهمتر فرماندهي گردان در عمليات مسلم ابن عقيل ، والفجر ها … ، شكست حصر آبادان ، طلوع فجر ،عمليات پارتيزاني كردستان و بوكان ، خيبر ، بدر ،كربلاي 4 و … دلباخته و مصمم شركت جسته بود .شهيد حميد پركار ، با وجود اينكه از قدرت تحليل مديريت و برنامه ريز ي فوق العاد ه اي برخوردار بود ولي در مقابل مقامها و پست هاي پيشنهادي به وي مي فرمودند : مسئله اصلي نياز جبهه است كه در اولويت قرار دارد ومي گفت تكليف است كه جنگ را به آخر برسانيم و به قول شهيد مظلوم بهشتي ، او نيز شيفته خدمت بود نه تشنه قدرت .بار ها شده بود كه در فراغ همرزمان شهيدش، اشكهايش بر گونه هايش سرازیر و فكرش در عالمي ديگرسير كند و گاه گاهي خاطر ه اي شيرين همرزمانش لبخندي تلخ بر لبان او بنشاند .

شهيد حميد پركار ! تابلو زيبايي از ايمان و مردانگي بود ,به صورت حقيقي و مجسم ، نه مجازي .نقاش وجود براي اسلام وایران حميد را به وديعت نهاده بود اين بود كه در همان گاه اول آنچه را كه معيارهاي يك انسان آگاه ، متعهد ،دلسوز ، شجاع ، پاكيزه و بي آلايش ، صبور و پايدار واهميت دادن به نظافت و پاكيزگي محل كارش و … رادر وي مي يافتي و با مشاهده او بي اختيار ( فتبارك الله احسن الخالقين ) را سر می دادی.او با اخذ مدرك ديپلم در سال 1357 وارد سپاه شده بود وبسيجيان و همرزمان خود را هميشه به علم و تقوي توصيه مي كرد و مي فرمود : اگر علم بدون تقوي باشدهيچ ارزشي ندارد .
همين امر سبب گشته هم اكنون بسياري از همرزمانش در رشته ها يي چون پزشكي ،مهندسي و… وظيفه خدمت به مظلومين را بر دوش گيرند.
در همه امور زندگي اش توجه خاصي به حضرت ربوبيت داشت. او فردي خدا گونه بود , يك خصلت ذاتي داشت و آنهم اينكه شكسته نفس بود .به مراسم دعا و نماز جماعت اهميت خاصي مي دادند ومائيم كه مي گوئيم خدايا شهيدان ، اين دلسوختگان حريم دوست در خلوت شبانه با تو ، چه ها گفتند و باسيلاب اشكشان چه طلبيدند كه اين چنين بي تاب ومشتاق ، پر گشودند .
او در خدمت به محرومين ومظلومين دلسوز و بي قرار ،در خدمت به اسلام و انقلاب بي توقع ، در ميان بسيجيان متواضع ولي در مقابل ستمگران خروشان بود ودر حق گويي و عدالت خواهي فرياد گر . آنچنان كه نداي رعد آسايش در جاي جاي شهر و فرياد ظلم ستیز اودر كوههاي استوار كردستان و دشت هاي هويزه پيچيده بود .

حميد و آخرين سفارشش :
و يقين يافتي كه شهادت فنا نيست بلكه جاودانگي في الله است آنگاه كه گفتي (( وصيت من ، وصيت تمام شهدا است )) و ما مي گوييم شهيدان پيام دادند كه متزلزل مباشید ! سستي و درنگ روا مد اريد و نماز و دعا وعبادت را سرمايه سازيد . گفتند دل به دنيا نبنديد كه فريبناك و لغزاننده است .عنكبوت غفلت برديوار وجودتان لانه نكند و موريانه وسوسه بر دلتان نيافتد . محكم باشيد و صبور ، صادق وصالح ، خاشع و راكع ، قران زمزمه لبتان ، دعا سلاحتان، مسجد سنگرتان ، نبرد با جهالت ، و جهاد با تقليد كوركورانه شعارتان باد !
ياد حميد ، ياد دلاور مردان عزت و شرف ، ياد همه آناني كه بي سر و صدا آمدند و بي ادعا رفتند و امروز نيستند كه مظلوميت مضاعف بچه هاي جنگ را تماشا كنند !



آثارمنتشرشده درباره ی شهید
ياد ياران، بند بند وجودش را به آتش مى‏كشد... يارانى كه جنازه‏هايشان در قله‏هاى بلند غرب، در كوه‏هاى سرپل ذهاب و تنگ كورك و ... قاسم‏آباد بر جاى مانده است. جنازه‏ها بر فراز تپه‏ها و بستر سنگ‏ها و صخره‏ها افتاده است. ياران در خون خويش آرميده‏اند...
قطار همچنان پيش مى‏رود... با قلبى شكسته و محزون از فراق ياران شهيد، در كنار پنجره قطار ايستاده و در افكار خويش غوطه‏ور است. اكنون تنها برمى‏گردد. لحظاتى مى‏پندارد كه هنوز دوستانش در كنار او هستند. از عطر حضورشان آرام مى‏گيرد: از مأموريت برمى‏گرديم با رضاى خيرى و محمدرضا قادرى و رضا محمديان... قادرى خوابيده و سر بر شانه او نهاده و او خاموش و بى‏حركت نشسته است؛ قادرى خسته است، مبادا بيدار شود!... و اين همه رؤيايى بيش نيست. آواى دل‏انگيز قرآن روحش را مى‏تكاند و قلبش را صفا مى‏بخشد. صدا، صداى رضا خيرى است... صداى محزون رحيم‏نژاد را مى‏شنود. دارد سرود مى‏خواند. رحيم‏نژاد مى‏خواند و او زير لب تكرار مى‏كند:
بر مشامم مى‏رسد هر لحظه بوى كربلا
بر دلم ترسم بماند آرزوى كربلا... كربلا... يا كربلا...
مردان، تابوت مزيّنى را كه جوانى گلگون بدن در آن آرميده است، بر دوش مى‏گيرند. پدرِ پير شهيد با قامتى استوار و گام‏هاى مصمم به تابوت نزديك مى‏شود، دست بر تابوت مى‏رساند، گويى مى‏خواهد پرنده سبكبال خويش را به عالم ملكوت به پرواز درآورد. سرود شهادت در فضاى )سفيد دشت( موج مى‏زند:

اين گل پر پر از كجا آمده
از سفر كرب و بلا آمده...
اينجا كربلاست، بوى باروت و آتش و انفجار و عطر شهيدان در هم آميخته است. باران آتش مى‏بارد. و رزمنده‏اى با صداى دلنشين زمزمه مى‏كند: بر مشامم مى‏رسد هر لحظه بوى كربلا...
آسمان گرفته است و باران آتش و آهن يك نفس قطع نمى‏شود. عمليات مطلع الفجر هنوز به پايان نرسيده است. دشمن به رسم هميشگى خود كه بعد از هر عمليات پاتك‏هايش را آغاز مى‏كند، پاتكى ديگر را شروع كرده است و اينك تيرها مى‏آيد و تركش‏ها تقسيم مى‏شود. عاشوراست. هر لحظه شهيدى به خون مى‏غلتد، وضعيت غريبى است. اما اين همه، اراده فرمانده ما را نمى‏لرزاند. او نبردهاى بسيارى را تجربه كرده است. كردستان و ثامن‏الائمه و فتح‏المبين را پشت سر نهاده است. حضور او مايه دلگرمى و آرامش خاطر همه است. ايمانى دارد كه مى‏دانيم اگر كوه‏ها در زير آتش دشمن تكه تكه شود، فرمانده ما را بيم و هراس درنمى‏گيرد. بى‏امان تيراندازى مى‏كند. فرمان مى‏دهد... صداى مرتضى ياغچيان از بى‏سيم شنيده مى‏شود: عقب‏نشينى... باران آتش مى‏بارد. تركشى به شكم فرمانده ما اصابت كرده است. پيراهنش رنگ خون گرفته است اما همچنان مى‏جنگد، عقب‏نشينى شروع مى‏شود. فرمانده از بچه‏ها مى‏خواهد كه قدرى مهمات برايش بياورند. مهمات مى‏آورند.

- من در اينجا ايستاده‏ام. شما برگرديد... مى‏خواهد تنها رو در روى انبوه نيروهاى دشمن بايستد تا بچه‏ها بتوانند تغيير موضع بدهند. زخمى است. بچه‏ها نمى‏خواهند تنهايش بگذارند. اصرار مى‏كند، دستور مى‏دهد: برگرديد... ما برمى‏گرديم و حميد پركار با عراقى‏ها مى‏جنگد... در والفجر مقدماتى فرماندهى گردانى را به او سپردند. امروز فرمانده گردان است... جنگ، چه دلاورانى را در دامن خود به برگ و بار مى‏رساند. انقلاب كه شد 16 سال بيشتر نداشت. هنوز مردم محله، سيماى ساده نوجوانى را به ياد دارند كه بچه‏هاى محله را در (مكتب قرآن) مسجد، فراهم مى‏آورد. هنوز مردم محله از نوجوانى سخن مى‏گويند كه در عرف آنان، دانش‏آموزى بيش نبود اما به همراه دوستانش آرامش طاغوتيان را بر هم مى‏زد. انفجار بمب‏هاى دستى ( كه توسط او و يارانش ساخته مى‏شد ) آتش هراس در جان عوامل رژيم ستمشاهى مى‏ريخت و پيروزى انقلاب اسلامى را نويد مى‏داد.

در سال 1358 كه 18 سال بيشتر نداشت، جامه جهاد پوشيد. مسووليت سازماندهى بسيج سپاه مراغه را بر عهده گرفت. كارايى، پشتكار و همت بلند او هنگامى آشكار شد كه در مدتى كمتر از يك سال بيش از 70 پايگاه مقاومت در مراغه شكل گرفت.
با شروع آشوب‏هاى كردستان و فعاليت سازمان يافته عوامل استكبار جهانى براى تضعيف انقلاب اسلامى، اشتياق جهاد و حضور در جبهه يك لحظه رهايش نمى‏كند. با كردستان همچون برادرى مهربان و همدردى محرم سخن مى‏گويد: اى كردستان! مقتل پاسداران مظلوم، ميعادگاه عاشقان دلشكسته حسين ، آرامگاه سرداران گمنام... تو شاهد به خون خفتن لاله‏هايمان بودى!... آنان كه در دل شب‏هاى تاريك اشك مظلوميت از ديده فرو مى‏ريختند و خاك پاكت را با زلال اشك سيراب مى‏كردند، چه شد كه سحرگاهان خون سرخشان خاكت را رنگين كرد؟... چه شد كه از ميان آن همه گل‏هاى زيبا، تنها لاله را برگزيدى؟... چه شد كه جغدهاى ويرانگر بر خاكت آشيان نهادند و به نام دفاع از آزادى، سينه آزادگان را شكافتند و مجاهدان خستگى‏ناپذير طريق انسانيّت را لب تشنه سر بريدند... آرى اى كردستان! كوردلان با خدعه و نيرنگ، به نام دفاع از خلق كُرد هستى‏ات را به آتش كشيدند... اينك اى كردستان! تو آزاد گشته‏اى و نخل جانبازى‏هاى پيكارگران راه حق به ثمر نشسته است و فرزندان راستينت معمارى و آبادى دوباره‏ات را به پا خاسته‏اند... چشمه‏سارانت در ميان صخره‏هاى سرسبز و درّه‏هاى زيبا رايحه دل‏انگيز آزادى و عدالت جمهورى اسلامى را همراه با عطر بنفشه‏ها و گل‏هاى سرخ در كوچه‏هايت پراكنده مى‏كند... با شروع جنگ تحميلى به تولدى ديگر مى‏رسد. در آغاز هجرتى ديگر روانه آبادان مى‏شود، زيرا در اين زمان آبادان به محاصره درآمده است. و حصر آبادان بايد شكسته شود، فرمانى است كه عاشقان را به ميدان مى‏طلبد. مى‏رود و در آبادان دفترى شكوهمند از حماسه و ايثار را رقم مى‏زند و از آن پس ديگر از جبهه برنمى‏گردد. در فتح‏المبين، بيت‏المقدس، رمضان و مسلم‏بن عقيل سلحشورى‏ها از خود نشان مى‏دهد. بارها مجروح مى‏شود، اما هر بار پيش از آنكه جراحتش التيام يابد، به جبهه باز مى‏گردد.

در مراحل اوّليه عمليات دشمن‏شكن خيبر با گردان خود به دشمن هجوم مى‏برد. در (مجنون) مجروح مى‏شود، چنانكه ياراى نبرد را از دست مى‏دهد. به پشت جبهه انتقالش مى‏دهند و در بيمارستان بسترى مى‏شود. بعد از دو روز، تا مى‏تواند گام از گام بردارد، ماندن در بيمارستان رابرنمى‏تابد. بى‏آنكه كسى را خبر كند بيمارستان را ترك مى‏كند و با همان وضع و حال، دوباره به نزد بچه‏هاى گردان مى‏آيد. بچه‏هاى گردان فرمانده خود را در ميان مى‏گيرند و از سرِ مهر و برادرى سؤال مى‏كنند كه: چرا با اين وضع و حال دوباره برگشتيد؟... چون شنيده بودم، گردان دوباره به خط برمى‏گردد، دلم مى‏خواست همراه بچه‏ها باشم!... گويى به بيانى ديگر مى‏گويد: تا شهيد نشوم از جبهه برنمى‏گردم. گويى محرم از راه رسيده است. مردم همانند ايام محرّم، از همه نقاط شهر و روستاهاى اطراف براى تشييع شهدا مى‏آيند. مى‏آيند اما چونان دسته‏هاى عزادارى محرم. شهر امروز، عاشوراى ديگرى را شاهد است. كل يومٍ عاشورا... امروز شهيدى تشييع مى‏شود كه همه او را مى‏شناسند. او را كه آوازه شجاعت و خلوص و رزمندگى‏اش در شهر پيچيده است. او را كه فرمانده گردان بود اما هر بار كه به مرخصى مى‏آمد، به جاى استراحت تا دورترين روستاها سفر مى‏كرد تا بسيجى‏ها را به ميدان نبرد هدايت كند، مسائل جبهه را با آنان در ميان مى‏نهاد و به حضورشان مى‏خواند و در هر اعزام خود پيشاپيش كاروان به جانب جبهه راهى مى‏شد.

فقرا و محرومين او را مى‏شناسند، او را كه قسمت اعظم حقوق پاسدارى‏اش را به مجروحين و مستمندان مى‏بخشيد. كودكان و نوجوانان او را مى‏شناسند، او را كه در مسجد، مسايل و احكام اسلامى را به آنان مى‏آموخت.
زمستان 65، بهمن ماه خود را سپرى مى‏كند و مراغه عاشوراى ديگرى را شاهد است. اين خون شهيداست كه مردم را اينگونه برانگيخته است. اشك‏ها بر چهره‏ها فرو مى‏غلتد و دست‏ها بالا مى‏رود:
اين گل پر پر از كجا آمده
از سفر كرب و بلا آمده...
حميد و همرزمانش را تشييع مى‏كنند...
مردان تابوت مزيّنى را كه پيكرى پاره پاره در آن آرميده است، بر دوش مى‏گيرند. پدر پير شهيد، با قامتى استوار و گام‏هاى مصمم به تابوت نزديك مى‏شود. دست بر تابوت مى‏رساند. گويى مى‏خواهد پرنده سبكبال خويش را به سوى عالم ملكوت به پرواز درآورد... سرود شهادت در فضا موج مى‏زند: اين گل پر پر از كجا آمده... هنوز چند روزى به شروع عمليات مانده است. همه بچه‏ها مى‏دانند كه عملياتى ديگر در پيش است. هر چه عمليات نزديك‏تر مى‏شود، چهره بچه‏ها شكفته‏تر مى‏شود و از حرف‏هاى همه بوى معنويت مى‏آيد. ياد عمليات‏هاى گذشته در خاطرم جان مى‏گيرد. ياد والفجر 8، ياد فكّه و والفجر مقدماتى، و ... ياد يارانى كه سبقت گرفتند و رفتند. اين بار نيز قرعه به نام گروهى خواهد افتاد، كه لياقت شهادت را داشته باشند... جشن حنابندان گردان اميرالمؤمنين آغاز شده است. دست‏ها رنگين مى‏شود. لب‏ها متبسم است و از گونه‏ها شكوفه مى‏بارد. همه مهياى سفرند. تا يار كه را خواهد و ميلش به كه باشد... طالبى، عادل نسبت و ... حميد شور و حالى ديگر دارند. حرف از رفتن است و دريغ از ماندن. حميد مى‏گويد: خدايا، دوستان ما رفتند و ما مانديم. آيا ما لياقت شهادت را نداريم؟ حسرتى در صدايش جارى است، حسرتى عظيم از فراق يار كه بوى وصال مى‏دهد. با خود مى‏گويم وقتى حميد هنوز از قافله باقى است ما چه مى‏گوييم. ولى او آرام و جدى مى‏گويد: اين روزها، روزهاى آخر زندگى ماست. شهيد مى‏شويم و اين هم آخرين عمليات است. آخرين مقدمات عمليات مهيا مى‏شود... گردان اميرالمؤمنين گام به گام شلمچه را در مى‏نوردد و به سوى دشمن حركت مى‏كند. ديگر آن همه انتظار به سر رسيده است. ساعاتى ديگر عمليات آغاز خواهد شد. گردان اميرالمؤمنين با تجهيزات كامل به سوى معركه راه مى‏سپارد. پيشاپيش همه، حميد پركار گردان را هدايت مى‏كند. بچه‏ها به صورت ستونى پيش مى‏روند. به داخل كانالى هدايت مى‏شويم. قرار است شب را در همين كانال بيتوته كنيم و منتظر دستور عمليات باشيم. صداى انفجار گلوله‏هاى توپ و خمپاره آرامش شب را به آتش مى‏كشد. شب مى‏گذرد.

بچه‏هاى گردان منتظرصداى بى‏سيم‏اند. غوغايى غريب درون سينه‏ها برپاست. صداى زمزمه‏هايى جگرسوز از گوشه و كنار شنيده مى‏شود: اللهم ارزقنى توفيق الشهادة فى سبيلك... شب، آرام آرام از شلمچه مى‏گذرد. شب كه زمزمه‏هاى عارفان دست از جان شسته را شنيده است، شب كه محرم راز بيداردلان و شهادت طلبان است... شب از شلمچه مى‏گذرد و فجر صادق مى‏دمد: اللَّه‏اكبر، اللَّه‏اكبر... صداى آسمانى مؤذّن گردان، روح شلمچه را به هوش مى‏آورد و بچه‏ها آماده مى‏شوند تا نماز صبح را در داخل كانال اقامه كنند. اشهد ان لااله الااللَّه، اشهد ان لااله الااللَّه.. اشهد ان... صداى مهيب انفجار گلوله خمپاره با صداى آسمانى مؤذّن گردان درمى‏آميزد. گلوله خمپاره درست به ابتداى كانال فرود آمده است. در گرد و غبار انفجار به سوى ابتداى كانال مى‏دويم... خون... خون... اذان خون... پيكرهاى پاره پاره...
نماز صبح روز چهارم دى ماه 1365... گردان اميرالمؤمنين اينگونه به نماز صبح قامت مى‏بندد.

هنوز صداى آسمانى و حزين مؤذنِ شهيد دل‏ها را مى‏لرزاند. اشهد ان لااله الااللَّه... و صداى حميد را مى‏شنوم. آنجا كه چند روز پيش مى‏گفت: »خدايا، دوستان رفتند و ما مانديم. آيا ما لياقت شهادت را نداريم... اين روزها، روزهاى آخر زندگى ماست. شهيد مى‏شويم و اين هم آخرين عمليات است...
پيكر پاره پاره حميد را از معركه برمى‏گردانند. كربلاى 4 ادامه مى‏يابد...




 


دوشنبه 8 فروردین 1390  6:53 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

پورشريفى ,بهروز

فرمانده مهندسى رزمی وزارت جهاد سازندگى(سابق)

یکی دو روز پس از ولادت بهروز همسر اکبر آقا متوجه موضوع مسرت بخشی شده، با خوشحالی آن را به اکبر آقا خبر داد.
« اکبر آقا ! باور می کنی که سینه هایم پر از شیر شده است. خواست خدا، این بچه با خودش برکت آورده است. حالا آنقدر شیر دارم که حتی به سعید هم می رسد.» اکبر آقا با ناباوری به نوزاد نگریست: « بهروز با خودش بهروزی آورده است باید به فامیل ولیمه بدهیم.»
چشمهایش از اشک پر شد ؛ ولی آن را از همسرش که هنوز از بستر برنخاسته بود پنهان کرد. رفت تا سور و سات قربانی و ولیمه را فراهم کند. هیچ کس روز ولادت فرزند را فراموش نمی کند, حتی اگر روز ازدواجش را فراموش کند. به خود می گفت نظر خدا با ماست. این شیر علامت نعمت و برکت است که به ما رو کرده است. شیری که بیشتر از نیاز بهروز است. حتی سعید هم از آن استفاده می کند. وقایع آنچنان امیدوار کننده بودند که اکبر آقا علاوه بر مشاهده شادمانی و بهبودی همسر رنجورش با امیدواری شور و هیجان کار می کرد. و گاهی از خودش متعجب می شد. یک دستگاه جوراب بافی تهیه کرده بود و پس از بازگشت از اداره، با آن کار می کرد و به لطف خداوند و نظر او امیدوار بود.
دو سالگی بهروز با یک بیماری سخت همراه شد. اکبر آقا، شبانه سراسیمه و نگران کودک بی رمق را به آغوش گرفت و به مطب چندین دکتر سرکشید. روزهای تعطیلی، شبهای سوت و کوری دارند. جز چراغ های مطب دکتر بزمی چراغی را روشن نیافت. همسرش که با چهره ای برافروخته و مضطرب به دنبال او کفش می کشید و می دوید. دلی به گذرگاه هفتم بست: « یا فاطمه زهرا ! خودت نظر کن»
دکتر بزمی استقبال شایانی از بیمارش کرد و با مهربانی تمام به معاینه و معالجه اش پرداخت.
خدا با شما بود که زود متوجه مریضی بچه شدید. دیفتری قابل معالجه ولی کشنده است . آن شب نه بیمار خوابید و نه دکتر چشم بر هم نهاد. پدر و مادر هم دست به دعا بودند و گوشه چشم عنایت ملکوت را می طلبیدند.
صبح روز بعد که مداوای دکتر موثر افتاد، بهروز در آرامشی شفا بخش به خواب رفت و در آغوش مادر به خانه بازگشت.
زن پرسید: « چرا با دکتر حساب نکردی؟»
می خواستم حساب کنم ولی هر چه اسرار کردم نپذیرفت. ولی تعهد اخلاقی از من گرفت که هر از گاهی با بهروز به مطبش سر بزنم.
اکبر آقا چندین سال درخواست دکتر را اجابت می کرد. او از روی قدرشناسی و سپاس، هر از چندگاه، دست بهروز خردسال را می گرفت و به سلام دکتر بزمی می رفت. تا اینکه یک روز متوجه شد که دکتر هجرت کرده است. این رفت و آمدها، روحیه سپاسگزاری و قدردانی بهروز را تقویت می کرد و به او – که هنوز عملا وارد اجتماع نشده بود 0 راه و رسم زندگی در بین مردم را می آموخت.
بعد از 4-5 سال، حالا دیگر به او لقب بچه آرام و سر به زیر داده اند و چون مطیع پدر و مادرش بود و به بچه های دبستان هم سفارش می کرد که حرف پدر و مادرشان را گوش کنند، در بین بچه ها و اولیاءشان به « ملای دبستان» مشهور شده بود. بابای دبستان، صبح ها با دوچـــرخـــه به دنبالش می آمد و ظهر با دوچرخه، او را از دبستان باز می گرداند و تحت مغناطیس معصومیت و مهر کودکانه بهروز، از این کار لذت می برد.
سالها گذشت وحالا بهروز مرد شده بود ,یک مرد بزرگ.
پس از اخذ دانشنامه مهندسی راه و ساختمان به خدمت سربازی رفت. دوره آموزش او و برخی از دوستان هم دوره اش در شهر بروجرد گذشت. یک بار اکبر آقا برای دیدن پسرش به بروجرد رفت. به هنگام بازگشت، بچه ها مرخصی گرفتند و به همراه او، به راه افتادند. برف سختی می بارید و سرمای کشنده ای، استخوان آدمی را می آزرد. شب بود و جاده ها برف آلود. چرخ اتومبیل اکبر آقا پنچر شد، مجبور به تعویض چرخ شدند. سرما آنقدر سوزناک بود که هر کس بیشتر از چند دقیقه نمی توانست بیرون اتومبیل بماند.
اکبر آقا به هنگام برداشتن چرخ یدک متوجه بسته ای که در شکاف بین چرخ و بدنه اتومبیل پنهان شده بود، گردید. پوشش بسته پاره شده و تعدادی ورق کاغذ از آن بیرون آمده بود. با خود گفت: « این بچه ها در سربازی هم دست از خواندن بر نمی دارند.» چرخ را برداشت و باز اندیشید، « ولی انگار عکس یک روحانی روی آنها بود.» برگشت و یکی از ورقه ها را نگاه کرد. آنچه که دید، چنان حیرت زده اش کرد که سوز سرما را از یاد برد. این بار با صدای بلند از خود پرسید: « اینها اعلامیه آیت الله خمینی است؟» و به خود جواب داد: « بچه ها دست به کارهای بزرگی زده اند. این کارهای بزرگ بی خطر نیستند.»
حتی وقتی فرزندان پدری پیر می شوند، پدر کهنسال مثل بچه ای نگران آنها می شود. هیچ پدری، وقتی فرزندش دست به کار خطرناکی می زند، نمی تواند به توانایی او اعتماد کند. اکبر آقا خود را در همین شرایط می دید. ولی کار انجام شده بود و می بایست سرانجام لازم را می یافت که البته یافت. پس از دوره آموزش برای ادامه خدمت به سراب منتقل شد.اولین روزهای خدمت در سراب. !
سرهنگ... با خود گفت: « این روزها، همه چیر علیه شاه است. اگر غفلت کنم، ممکن است سربازان کار دستم بدهند» چشم بر مجسمه شاه در خود فرو رفت: « اگر بــــلایـــی که بر سر مجسمه های شاه در تهران آمد اینجا هم تکرار شود...؟» وحشت زده و هراسان یکی از افسران وظیفه را احضار کرد و آمرانه گفت: « چند سرباز بردار و دور مجسمه اعلیحضرت را سیم خاردار بکش». باید تمام ساعات شبانه روز هم نگهبان مسلحی کنارش بایستد.»
افسر وظیفه پایی کوبید و عقب گرد کرد و رفت.
دو سه روز بعد، سرهنگ... به یاد دستوری که داده بود افتاد. از اینکه هنوز سیم خارداری کشیده نشده بود و کسی هم پای مجسمه کشیک نمی داد، برافروخته و خشمگین شد و باز هم همان افسر وظیفه را احضار کرد.
« پورشريفي ! مگر دستور نداده بودم که دور مجسمه سیم خاردار بکشی و شبانه روز برایش نگهبان بگذاری؟»
مهندس پورشريفي خبردار ایستاد و گفت: « قربان ! من هم می خواستم همین کار را بکنم: ولی دیدم که پادشاهان فقط در پناه عدل و اعمال حسنه خود می توانند حکومت کنند و کاری از سیم خاردار بر نمی آید ! این بود که دیگر لازم ندیدم سیم خاردار به دور مجسمه بکشم.»
گفتن این سخن مهندس را راهی حصار آهنین زندان کرد.
اکبر آقا، برای آزادی بهروز به هر دری زد، ولی حتی همسایه قدیمیشان که در پادگان سراب خدمت می کرد هم کاری برایش نکرد. بنابراین بهروز تا پایان محکومیت خود در زندان ماند.
چند ماه بعد جدیدترین اعلامیه های حضرت امام رسید و آخرین پیام رهبر دهان به دهان در پادگان ها منتشر شد: « سربازان باید از پادگان ها فرار کنند.»
هنوز چندی از انتشار این پیام نگذشته بود که شبی، افسری به همراه چند نظامی دیگر، پشت در خانه آقای پورشريفي توقف کرد و زنگ در خانه را به شدت نواخت. اکبر آقا سراسیمه از خواب برخاست و خود را به در رساند. با خود گفت: « این وقت شب چه کسی در می زند؟»
« کیه؟!»
منم پدر در را باز کن.
اکبر آقا در را گشود: « چی شده؟ تو که تازه به مرخصی آمده بودی؟!»
دیدن نظامیان دیگر نگرانی او را بیشتر کرد.
« فعلا اجازه بده وارد شویم.»
خود را به داخل خانه انداختند و صدای بسته شدن در به گوش همسر اکبر آقا رسید:
« کی بود اکبر آقا؟»
« بهروز.»
« بهروز؟!»
مهندس توضیح داد که طبق فرمان امام از پادگان فرار کرده اند و دیگر به آنجا باز نخواهند گشت. برای همراهان بهروز لباس تهیه شد. صبح روز بعد، آقای پورشريفي به مقصد چند شهر مختلف بلیط تهیه کرد و دوستان بهروز به سوی ولایت خود رهسپار شدند.
تا چند روز، مهندس پورشريفي به طور نیمه مخفی در تبریز ماند ؛ ولی یک روز ناگهان به خانه آمد و لباس سربازی را دوباره بر تن کرد و گفت:
« من به پادگان بر می گردم !»
گفتند: یعنی چه؟ پس برای چه آمدی؟ دستور امام چه می شود؟ ولی او تصمیم خود را گرفته بود. به پادگان برگشت. سرهنگ... که بهروز را از روی سخن حکیمانه اش می شناخت، از او استقبال کرد. 15 روز انفرادی به علت فرار از پادگان نصیب بهروز گردید تا افکار خود را به نفع شاه تغییر دهد !
سرهنگ... نمی دانست برای مردانی از جنس پورشريفي سختی زندان موجب سختی ایـــمـــانشان می شود و دل مردان مومن در سیاهی زندان و تاریکی شب، روشن می گردد.
بهروز در زندان و مادر نگران و چشم بر در و پدر همچون بزرگ قبیله ای تارج رفته، غمزده اما مصممم و معتقد به درستی راهی که بهروز انتخاب کرده بود.
باز هم شبی – از نیمه گذشته – در خانه اکبر آقا را زدند. مادر از جا جست، خواهران نمی خواب در حال چشم ساییدن و پدر، فکورانه و نگران، به سمت در روان شدند. در را که گشودند، با چند نظامی رو به رو شدند. مادر پشت در پنهان شد. پدر خشکش زده بود.
« آقایان کاری دارند.»
یکی از نظامیها، نامه ای از جیب خود در آورد و آن را به سمت اکبر آقا گرفت. اکبر آقا نامه را که باز کرد. چشمش به دست خط پسرش روشن شد. رو به همسرش کرد و گفت:
« نگران نباش دستخط بهروز است و آقایان هم دوستان او هستند و بلافاصله تعارف کرد که نظامیان داخل شوند.»
مادر هنوز حیرت زده و مضطرب گاه به میهمانان ناخوانده و گاه به چهره فـــکـــور اکــــبـــــر آقــــا می نگریست. ولی از این نگاهها، هیچ چیز خوانده نمی شد.
نظامی ها وارد خانه شدند. اکبر آقا همسرش را به گوشه ای کشید و دستخط پسرش را برای اوشرح داد.
« اینها عده ای افسر و سرباز هستند که از پادگان فرار کرده اند. بهروز آنها را به اینجا فرستاده که پس از تغییر لباس، به شهرهای خودشان بروند.»
مادر به میان حرف اکبر آقا پرید:
« این چه کاریست؟ این بچه نمی گوید که ممکن است اینها قصد شناسایی ما را داشته باشند. فردا اگر...»
اکبر آقا به همسرش سفارش کرد که صبور باشد. او به پسرش ایمان داشت. با این حال، شبانه از همسایگان و اقوام، برای سربازان لباس تهیه کرد و پس از خرید بلیط، آنها را از ترمینال، به سمت دیار خودشان بدرقه نمود.
برای مدتی، این کار، یکی از اموری بود که فکر اکبر آقا را مشغول می داشت. او که خود مدتها در شهربانی خدمت کرده بود، اکنون رو در روی همکاران قدیمی خود به سربازان فراری از خدمت کمک می کرد. این کار را با احساس رضایت انجام می داد واز این که پسرش پس از فرار از سربازی دوباره با جسارت و شجاعت – برای تحریک دیگر سربازان – به پادگان مراجعه کرده بود، به خود بالید.
خوشبختانه این کار خطرناک، هیچ خطری برایشان ایجاد نکرد. تا زمانی که باز هم شبی در خانه به صدا درآمد. دیگر – مثل سابق – مادر از زده شدن در، آنقدر که قبلا وحشت زده می شد. نگران نبود. اکبر آقا در را گشود. باز هم نظامیان بودند که در تاریکی شب انتظار می کشیدند. تعارف کرد که داخل شوند. افسری هم از بیرون، نظامیان را به خانه راهنمایی می کرد. همه وارد شدند. اکبر آقا در را بست. وقتی بازگشت، بهت زده افسری را دید که در فاصله کمی از او ایستاده و با نگاهی پر معنی می گوید: « سلام، شبتان به خیر!.»
اکبر آقا با ناباوری نگاهی چرخاند: « بهروز بالاخره آمدی...»
و بعد آهی از سر راحتی خیال و شادمانی کشید و بی توجه به این که شب از نیمه گذشته است داد زد: « ای خانوم، پسرت بازگشته است، کجایی؟!»
مهندس پس از چاق سلامتی با اهل منزل، شرح داد که چون دیگر امیدی به فرار دیگر سربازان نداشت، خودش هم پادگان را رها کرده است.
بهروز پس از فرار از پادگان، لحظه ای از فعالیت های انقلابی و ضد رژیم غافل نبود. ارتباط خود را با شهید مهندس مهدی باکری و شهید آل اسحاق حفظ کرده بود و به کمک هم برنامه های مفیدی برای پیشبرد انقلاب اجرا می کردند.
نتیجه این فعالیت ها چیزی جز پیروزی انقلاب اسلامی نبود و این پیروزی تنها حق الزحمه و قابل قبول برای تلاشهای جانانه و بی شائبه دینی مجاهدان را ه خدا بود.

انقلاب اسلامی پیروز شده بود وبهروز هرجا که احساس می کرد به حضورش نیاز است بی تکلف وصادقان مشغول خدمت می شد: مسؤول شهرداري جلفا،مسؤول واحد عمليات مهندسي جنگ ستاد مركزي وزارت جهاد سازندگي(سابق)،مشاور فني و عمراني استاندار آذربايجان شرقي ، رئيس هيات مدير عامل شركت سازه پردازايران،عضو هيات مديره شركت پناه ساز و رئيس هيات مديره شركت انصارآذر تبريز .
علاوه بر اينها نقش موثري در راه اندازي و تشكيل كميته انقلاب اسلامي(سابق) استان آذربايجان شرقي وجهاد سازندگي شهرستان جلفا داشت .شهيد پور شريفي بزرگ مردي بود كه در دشوار ترين و سخت ترين شرايط جنگي و وجود موانع طبيعي در منطقه ، سعي مي كرد با خلاقيت خود و دوستانش به بهترين و سريع ترين طراحي براي عبور و مرور رزمندگان اسلام دست پيدا كند ابتكارات و نوآوري ها و خلاقيت هاي مهندسي رزمي از كوههاي سر به فلك كشيده شمال غربي كشور تا دشت هاي گلگون خوزستان و جزاير خليج فارس ، طراحي پل خيبر در عمليات خيبر ، احداث پل بعثت براي تثبيت عمليات والفجر ۸ بر روي اروند رود و پل هاي قادري در عمليات هاي كوهستاني و ده ها طرح ديگر ، همه با نام مهندس پور شريفي عجين شده است .
حاج بهروز با لبخندهايش پلي به مراتب خيبري تر از پل خيبر بر دلهايمان زد و در سی امین روز فروردين 1374 بر اثر سانحه رانندگي، عارفانه عروج كرد.

گوشه اي از فعاليت هاي مهندس حاج بهروز پورشريفي، به نقل از نشريه پيام سازندگي، شماره 8 خرداد 1374:
پل شناور خيبر1
پل هاي قادري در مناطق كوهستاني غرب.
پل عظيم بعثت بر روي اروندرود.
پل سريع النصب نصر در مناطق كوهستاني غرب با دهانه 51 متر.
پل شناور فجر.
پلهاي کابلي نفر رو تا دهانه 120 متر.
سنگرهاي پيش ساخته فلزي و بتني وسنگرهاي ويژه.
طرح سيني خمپاره انداز در مناطق باتلاقي،
زرهي کردن ماشين آلات سنگين وسبک که در کربلاي 5 از آنها بهره کافي برده شد؛ تخليه کمپرسي با سيستم جاروبي براي مناطق در ديد دشمن،
سطحه شناور براي نصب بيل مکانيکي 912 جهت کار در هور،
شناور حامل خمپاره انداز 120 ميلي متري معروف به رعد،
پناهگاههاي شهري و پناهگاههاي طرح v i p.
طراحي دکل به ارتفاع 300 متر جهت تاسيسات مهم کشور،
طراحي سازه « فانوس دريايي» رفلکتورهاي حفاظ کشتي ها در جنگ خليج فارس.
اين سازه ها و طرح مشابه آن،« شناور خضر» براي ايجاد تردد مجازي در آبها ساخته شدند، تا دشمن از شناسايي کشتي ها و تردد هاي حقيقي عاجز شود.
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران تبریز,مصاحبه با خانواده ودوستان شهیدوپایگاه kheibar.org




خاطرات
سردار محسن رضايي , فرمانده کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در زمان دفاع مقدس :
ايشان برادر بسيار مخلصي بود. در اوج سختي ها، در جلسات زيادي که با ايشان داشتم، صحبتها را گوش مي کرد، بعد بسيار خونسرد، دو سه جمله با آن صداي مظلومانه و پر محبتش بيان مي کرد، همين، دو سه جمله، خودش راهگشا براي ما بود.

بخشي از سخنراني جناب آقاي عبدالعلي زاده استاندار وقت آذربايجان شرقي:
خيلي کارهاي بزرگ انجام داد و خيلي خدمت هاي بزرگ کرد، اما در هيچکدام حاضر نشد، که شناخته شود.
بيا عاشقي را، رعايت كنيم
زياران عاشق، حكايت كنيم
از آنانكه، خورشيد فريادشان
دميد از گلوي سحرزارشان
از آنانكه پيمان لا زدند
دل عاشقي را به دريا زدند
دلم هواي درياچه ماهي را کرده است.
دلم شکسته است، دلم هواي پل بعثت را کرده است.
دلم هواي پورشريفي را کرده است.
چون نخستين باری بود که ايشان را می دیدم، نتوانستم وي را بشناسم و آن بزرگوار آنقدر مخلصانه با چهره اي غبار گرفته، دوشادوش برادران ديگر در حال بتن ريزي و تخليه آبهاي روان پل بود، که ما در ابتدا تصور کرديم ايشان يک کارگر ساده بيش نيستند و اصلا به نظر نمي آمد، که ايشان از طرف قرارگاه مهندسي، ناظر بر پروژه باشند....


بر گرفته از خاطرات شفاهی همرزمان شهید
چنین به نظر می رسد که مهندس پورشريفي در آغاز، خطر جنگ را چندان جدی نمی گرفته است. چرا که پس از ورود به جنگ رغبت به دوری از آن را در خود نمی یافت. در هر حال آقای مهندس پورشريفي در تیرماه سال شصت وارد جنگ شد.
ورود او به جنگ، از طریق جهاد سازندگی آذربایجان شرقی بود. پس از آن مدتی با قرارگاه مهندسی، نجف اشرف همکاری کرد . گرچه در مصاحبه های خود هیچ گاه به اینکه مسئول قرارگاه بود ، اشاره ای نمی کرد. تا اینکه قبل از اجرای عملیات عظیم خیبر، در مهندسی ،ستاد مرکزی پشتیبانی جهادسازندگی مشغول گردید.
از او سوال شد: آقای مهندس به نظر من جهاد یعنی محل تجمع یک عده مثل شما. به نظر شما جهاد و جهادگر یعنی چه؟!
در جواب مثل اینکه حرف کفرآمیزی شنیده باشد، گفت: اصلا اینطور نیست و مساله عمیق تر از این حرفهاست. جهادگر فردی معتقد به جمهوری اسلامی و مدافع اسلام تا سرحد شهادت است. فردی است که برای سازندگی و از بین بردن آثار ظلم و جور تلاش می کند. امتی که بزرگترین انقلاب را در طول تاریخ به ثمر رسانده اند، از جهادگران انتظار دارند، که به مسئولیت خودشان درباره امانت گرانی که بر دوش دارند، عمل کنند.
اولین سفر جنگی او به گیلان غرب بود و مدتی در این منطقه خدمت کردو طرحهای دفاعی و تهاجمی او در این منطقه بسیار مفید و چشمگیر بود، چنانکه، همه طرح های مهندس پورشريفي، یک ویژگی عجیب داشتند و اغلب این طرحها را کارشناسان و فرماندهان جنگ باور نمی کردند و غیر عملی می دانستند. روزهای اول کار در جنگ برای مهندس، روزهای سختی بود. سخت از این نظر که پس از تفکر و تامل در مسائل مربوط به دفاع یا تهاجم، طرحی را به فرماندگان جنگ ارائه می داد. ولی بلافاصله جواب می شنید که این غیرممکن است. مهندس از طرحش دفـــاع می کرد: « می دانم، سخت و باور نکردنی است ولی ایمان دارم که غیرممکن نیست.»
به او می گفتند:« روشهای شما، روشهای تجربه شده و مطمئنی نیست ودر جایی که اعتماد به طرحی وجود ندارد، نمي توانیم نیروهارا، به خطر اندازیم.»
می گفتند:« اگر فکر می کنید که می توانیداز راههای تجربه شده دشمن را شکست دهید، اشتباه می کنید. صدام با این همه مستشار و کارشناس نظامی بعید به نظر می رسد که راههای شناخته شده و مطمئن را کنترل نکند.»
در انتهای این مبحث، برخی از فرماندگان او را به حال خود رها می کردند و در دل خود به سادگی او ریشخند می زدند. برخی دیگر برای این که از دستش خلاص شوند، می گفتند: چه مانعی دارد، بروید و طرح را پیاده کنید.
شهید صیاد شیرازی در این باره می گفت: « حدود دو یا سه هفته پیش از عملیات طریق القدس، عده ای از جهادگران به ما مراجعه کردند و گفتند: اگر اجازه دهید، برای اینکه کارها سریعتر پیش برود، از میان این تپه های رملی، جاده ای احداث کنیم. بنده که مسئول منطقه بودم طرحشان را قبول نکردم. کار بی فایده ای به نظر می رسید. گفتم: این امکان ندارد ؛ چون منطقه در معرض خطر است و این کار فقط موجب اتلاف وقت و نیرو می شود. اصرار کردند که شما اجازه بدهید، ما کار را به انجام می رسانیم. باز هم موافقت نکردم و گفتم: حتی اگر بتوانید این کار را بکنید، جاده شما پس از چند روز در زیر طوفانهای شنی که گاه و بیگاه به پا می خیزد، محو خواهد شد. آنها باز هم اصرار کردند و آنقدر سماجت به خرج دادند که مجبور شدم، بگویم: بروید وطرح را پیاده کنید.و با این جمله آنها را از سر خود وا کردم.بچه های جهادی رفتند و من تا مدتی از آنها خبر نداشتم ؛ تا اینکه، پس از پانزده روز افسری خبر داد که عده ای جهادگر با شما کار دارند.
من موضوع جاده را کاملا فراموش کرده بودم و در واقع اصلا باور نمی کردم، که چنین طرحی قابل اجرا باشد. وقتی با آنها روبرو شدم باز هم موضوع را به خاطر نیاوردم. یکی از آنها گفت که جاده حاضر است. پرسیدم: « کدام جاده؟» گفت: جاده ای که پانزده روز پیش اجازه ساختنش را دادید.ماجرا را به خاطر آوردم ؛ ولی چون به اصل طرح اعتقادی نداشتم، اهمیتی به آن ندادم. جهادگران با اصرار زیاد مرا برای بازدید از جاده بردند. پس از دیدن جاده، تازه متوجه عظمت کار آنها شدم.
اساس طرح، استفاده از شفته آهک بود. البته زحمات زیاد دیگری هم کشیده بودند. مثلا در طول 9 کیلومتری جاده، دو سوی آن را با حصیر و درختچه پوشانده بودند که از طوفانهای شن درامان بماند.
جهادگران به شکرانه اتمام موفقیت آمیز جاده و من به خاطر ایمانی که به کار جهادگران آوردم، نماز ظهر و عصر را، به همراه هم روی جاده خواندیم. در سایه وجود همین جاده بود، که در شب عملیات طریق القدس ،هجده کیلومتر در مناطق تحت نفوذ عراق پیشروی کردیم و خود را به تنگه چزابه و شهر بستان نزدیک کردیم.»
هجده ماه از اشغال تنگه حاجیان، بازی دراز و چرمیان می گذشت. اغلب ارتفاعات مهم منطقه تحت تسلط و نفوذ رژیم عراق بود. بدین ترتیب تنگه حاجیان که گذرگاه مهمی بین گیلان غرب و سر پل ذهاب محسوب می شد، دور از دسترس نیروهای اسلام بود و این در حالی بود، که دشمن با استفاده از این سلطه با توپخانه خود شهرهای گیلان غرب و اسلام آباد غرب را می کوبید.
در پی اطلاع، مهندس بهروز پورشريفي از شرایط حاکم در منطقه، وی در سفری به شناسایی موقعیت منطقه پرداخت و در نهایت طرحی را برای باز پس گرفتن تنگه ارائه داد.
می بایست در استتار کامل، در نقاط مشخصی از ارتفاعات، سکوهای تانک ایجاد می کردند. ولی کیفیت اجرای کار، مورد تایید قرار نمی گرفت. مهندس، بی توجه به آیه های یاس، بسم الله کار را گفت. شبهای متمادی بر ارتفاعات گذشت ؛ ولی دشمن از دیدن بلدوزرها و لودرها کور شده بود. سکوهای تانک آماده شد، فرستاده مهندس خبر آورد، که هنگ زرهی تقاضای ارسال تانک آنها را رد کرده است و گفته بودند، که طرح شما قابل اجرا نیست و با این روش، این تنگه بسیار حساس را نمی توان از دشمن باز پس گرفت.
پورشريفي مایوس نشد و درخواست خود را از هنگ زرهی دیگری تامین کرد و بالاخره قرار شد، که پس از استقرار مخفیانه تانک ها در محل سکوها عملیات آغاز شود. فرمانده هنگ نگاهی به نقشه منطقه انداخت و با تعجب پرسید: « واقعا حیرت انگیز است، که دستگاههای راهسازی تا چنین ارتفاعاتی بالا رفته اند. اما در عین حال دیده نشده اند. چطوری این کار را توانستید انجام دهید؟»
گفتند:« به کمک خدا، ما فقط مجری برنامه بودیم و مدیریت طرح در دست اولیاء خدا بود. ما فقط قطعات بلدوزر را با هلی کوپتر تا ارتفاعات بردیم و پس ازآن، اتصال قطعات کار را شروع کردیم. اما حالا با توجه به اینکه، جایگاه هر تانک و مسیرش مشخص است. کار خیلی راحت تر است.» قرار شد که نیروهای پیاده نظام، ضمن حرکت به طرف تنگه حاجیان ،از طریق تانک های مستقر در ارتفاعات پشتیبانی شوند.
نیروها در حال آماده شدن بودند. در آخرین روز کار دستگاهها، وقتی که مهندس و راننده لودر در حال تکمیل یکی از سکوها بودند، به علت تیرگی شدید هوا و دید ناکافی راننده، ناگهان لودر واژگون شد ، راننده از مهلکه گریخت ، ولی بهروز در زیر لودر به دام افتاد.اما معجزه ای رخ داد و تمام سنگینی لودر را صندلی متحمل شد. راننده وحشت زده و درمانده در تاریکی شب کمک می خواست و توجهی به مهندس ، که به آرامی صدایش می کرد نداشت. بهروز از او خواست که نترسد و سعی کند، که زیر کمرش را از خاک خالی کند.
- « مهندس ! یعنی طوری نشدی؟»
- « خیر ! شما محبت کن زیر کمرم را خالی کن و مرا بیرون بکش. البته خوبست کمی عجله کنی !»
راننده به سرعت مشغول کندن خاک شد. صندلی زیر فشار سنگینی لودر به صدا در آمده بود و بهروز ضمن این که انتظار سفری را می کشید، با خود می اندیشید که اگر بمیرد آیا این طرح سرانجام خواهد یافت؟
بالاخره راننده، مهندس را از زیر لودر خارج کرد، هنوز بهروز در زیر لودر بود، که ناگهان صندلی لودر درهم پیچید و لودر با صدایی مهیب فرو نشست. حاصل این حادثه چند دنده شکسته و چهره ای سوخته برای بهروز بود.
سرانجام، نیروها آماده عملیات شدند و طرح آزاد سازی تنگه حاجیان از وجود صدامیان به اجرا درآمد. آتش بی امان تانک ها ( که حضور باور نکردنی آنها در ارتفاعات اطراف تنگه موجب حیرت صدامیان شده بود) مجال دفاع به نیروهای دشمن نمی داد. بدین ترتیب، نیروهای پیاده توانستند به کمک آتش تامین تانک ها، منطقه را آزاد کنند.

در یکی از جلسات که با فرماندهان سپاه، آقایان محسن رضایی و شمخانی داشتیم، کار دشواری را در مدت زمان بسیار کوتاهی به ما سپردند و انتظار داشتند ،که ما در قبول این کار بحث و مجادله کنیم. ولی وقتی استقبال ما را دیدند، با تعجب پرسیدند :چگونه است که هـــیـــچگاه نه نمی گویید و هر ماموریت سخت و دشواری را جهت انجام کار، سریعا می پذیرید؟ گفتم : ما عقبه نیرومندی داریم. و این عقبه ای کسی جز مهندس پورشريفي و دوستانش نبود . من خدا را گواه و شاهد می گیرم که اگر هر ماموریت سختی را بر عهده می گرفتیم، بخاطر این بود، که ، حاج بهروز قوت قلبمان بود و این بهروز بود،که همیشه در جای، جای جنگ، خود را پای کار می رساند و حل مشکل می کرد، خلاصه کلام اینکه اگر بخواهم مهندسی جهاد را تبیین کنم، بدون وجود او، این مهندسی معنی نداشت.
قبل از عملیات فتح المبین در گیلان غرب ، وقتی متوجه شد ،که شمیم خوش عملیات از سوی جنوب می آید، گیلان غرب را رها کرد. پرسیدند: اینجا چه می کنید؟ گفت: دیدم که فعلا در گیلان غرب،خبری نیست، گفتم، که سری هم به این منطقه بزنم. اتفاقا حضورش بسیار مفید بود، چرا که حاج بهروز، از معدود کسانی بود، که همه ابعاد یک طرح را به یکباره می دید و این ویژگی دیدن تمام زوایای کار، قبل از اجراء، برای ما که همه طراح هایمان، باشتاب اجراء می شد، بسیار مفید بود. او در بررسی طرح ها، از نوع مصالح گرفته تا شخصیت سازندگان و کارگزاران را ، بررسی می کرد و جواب مناسب آن را می یافت.
برخی از افراد مدیر و یا طراح هستند و برخی دیگر مجری و کارگزار. اما بهروز هر جا که لازم می دید، از خودش مایه می گذاشت و خودش را ، فدا می کرد. اینکه من طراح این طرح هستم و یا ناظر اجرایی، وجودش را آلوده نمي کرد و در حال عمل، مثل یک کارگر ساده وارد کار می شد. چه بسیار هنگام، که او را زمان کار دیدند و کارگری ساده انگاشتند. این مرد افلاکی، واقعا، خاکی و فروتن بود.
چه آن زمان که مسئول موقت شهرداری جلفا، او را کارگری گستاخ پنداشت. و چه آن زمان ،که استاندار وقت او را به جای آبدارچی شهرداری گرفت. چه آن زمان که « آقای کلهر» فرمانده گردان مهندسی رزمی جهاد استان تهران،در اوایل تابستان سال شصت و دو، در محور « میمک» روی پل بزرگ رودخانه « گذار خوش» او را دید، که با چهره ای خاک آلوده و غبار گرفته، دوشادوش دیگر جهادگران در حال بتن ریزی و یا تخلیه آب روی پل است و اصلا متوجه نشد که او همان مهندس پورشريفي است که از طرف قرارگاه مهندسی ناظر طرح می باشد ؛ هیچ گاه فریب عنوان مهندسی و یا فرماندهی خود را نخورد. هر گاه که فکر می کرد ممکن است پُست دنیوی او را به پَستی بکشاند خود را تا حد خاک پایین می آورد. از یادها نخواهد رفت، روزی که قبل از احداث جاده سیدالشهدا،فرمانده بزرگوار لشگر 31 عاشورا، شهید مهندس مهدی باکری، بچه های مهندسی لشگر را جمع کرد و گفت: همگی با آقای پورشريفي کار کنید. حاج بهروز با لبخند و فروتنی و حجب و حیای توصیف ناپذیر از عنوان فرماندهی طفره رفت. ولی آقا باکری کسی نبود که کوتاه بیاید. مهندس پورشريفي گفت: « آخر آقا مهدی ! کجای قیافه من به فرماندهی می خورد. من پادویی می کنم. یکی از بچه ها، فرماندهی را به عهده بگیرد، من هم با ایشان کار می کنم !» ولی مهندس باکری به هر ترتیبی بود، این مسئولیت را به ایشان سپرد.

ماه‏ها طول كشيد تا مقدمات عمليات والفجر 8 فراهم گردد. مشكلات بسياري در اين راه بود. از جمله شناسايي منطقه، جريان نامنظم آب و سرعت آن گل و لاي ساحل رودخانه، جزر و مد، موانعي كه دشمن ايجاد كرده بود و... . نيروهاي شناسايي در حال تمرين و نيز شناسايي موانع منطقه بودند. نيروهاي مهندسي در اين مدت كارها را آرام آرام به پيش مي‏بردند تا دشمن متوجه قضيه نشود. غواصان در منطقه‏هاي جداگانه، سخت مشغول تمرين بودند و همه اين كارها چندين ماه به طول انجاميد، تا اين‌كه شب عمليات فرا رسيد.

شب بيستم بهمن 1364 يكي از شب‌هاي تاريخي دفاع مقدس و حتي جنگ‌هاي كلاسيك دنيا است. هنگام وداع فرا رسيده است. بچه ها همديگر را در آغوش مي‏گیرند و پيشاني‏بند يازهرا(س) را بر سر هم مي‏بندند. تا ساعتي ديگر عده‏اي از اينان با خدايشان ملاقات دارند! با غروب آفتاب به آب مي‏زنند تا خود را به آن سوي رودخانه برسانند. هيچ كسي از دشمن، نبايد خبردار شود. كسي تا ساعت 22 حق تيراندازي ندارد. ساعت 22 و 10 دقيقه است، فرمان حمله مي‏رسد: «بسم‏الله‏الرحمن الرحيم. و لا حول ولا قوه الا بالله العلي العظيم. و قاتلوهم حتي لا تكون الفتنه. يا فاطمه الزهرا، يا فاطمه الزهرا، يا فاطمه الزهرا...» و ناگهان اروند پرخروش در برابر ايمان و اراده يا زهراگويان بچه‌ها تسليم مي‌شود.

9 صبح روز 21 بهمن. محور عمليات تا شهر فاو به دست رزمندگان اسلام درآمده است. دشمن همچنان بهت‏زده است! چنان حيرت زده كه حتي از انجام هر پاتكي فلج شده است. هيچ كس فكرش را هم نمي‏كرد! شب دوم عمليات، منطقه در انتظار جهادگران مهندسي بود. يكي تفنگ به دست مي¬گيرد و يكي فرمان بولدوزر. جهاد، جهاد في سبيل ‏الله است و چنين جهادي پست و مقام و درجه‌اي نمي‌شناسد.

پاتك عراقي‏ها ساعت 3 بامداد روز 22 بهمن آغاز شد. آتشي كه بين طرفين رد و بدل مي‏شد، شب به روز تبديل كرد. جنگ به حالت تن به تن درآمد. كماندوهاي عراقي هر گاه هوس حمله به خاكريزها را مي‏كردند، با جواب صف‏شكن بسيجيان مواجه مي‏شدند! درگيري ادامه داشت. تا صبح روز 22 بهمن، لشكر گارد عراقي با تانك¬ها و خودروهاي نظامي خود در محور جاده البحار سعي مي‏كرد خود را به خاكريزهاي رزمندگان اسلام برساند. در اين هنگام بالگردهاي هوانيروز، چون عقاب‌هاي تيزبال سررسيدند و سپاه دشمن، از هم فروپاشيد و به عقب نشست.

جنگ و گريزها 75 روز ادامه يافت است. تا آنكه نيروهاي ايراني جاي خويش را تثبيت كردند. اين يك آبروريزي بزرگ نه تنها، براي عراق بلكه براي همة دنيايي بود كه با تمام توان خود از نيروهاي بعثي به دفاع پرداخته بودند.

غلامرضا طرق، از بچه‌هاي با صفاي ارتش و فرمانده گردان شهادت لشكر 92 زرهي اهواز. وقتي كه داشت به خط دشمن مي‌زد، گفت: «من شهيد مي‌شوم، مفقود مي‌شوم، دنبالم نگرديد، پيدايم نخواهيد كرد.» ديگر جنازه‌اش پيدا نشد. چرا كه با اروند رفيق شده بود.

نام اروند با نام غواص عجين گشته است. شهادت غواص مظلومانه‌ترين شهادت‏هاست. و شايد رمز اينكه اجر شهيد دريا بالاتر از شهيد خشكي است در همين است. كه مجاهد اين عرصه نه راه پيش دارد و نه راه پس و نه حتي راه دفاع كردن از خويش.

پس از عمليات والفجر هشت، بايد يك راه ارتباطي بين خاك خودمان و شهر فاو كه تازه به دست رزمندگان اسلام افتاده بود، ايجاد مي‌شد. رزمندگاني كه در فاو بودند، بايد پشتيباني مي‌شدند. امكانات و نيرو مي‌خواستند. قبل از والفجر هشت، پلهايي روي اروند زده بودند، اما اروند هيچ كدام را تحمل نكرده بود و همه را بلعيده بود. يك پل ساخته بودند به نام پل فجر، كه شبها آن را نصب مي‌كردند و روزها جمعش مي‌كردند. اين پل نيز توان انتقال حجم نيروها و امكانات را نداشت و كارآمد نبود. بايد پلي ساخته مي‌شد محكم و مطمئن تا بتواند در شبانه‌روز تجهيزات و تداركات و مهمات را به آساني به آن سوي آب برسانند. پل بعثت، به طول نهصد متر و عرض دوازده متر روي اروند زده شد تا چشم جهانيان را خيره كند.

پنج هزار لوله 12 متري، به قطر 142 سانتي‌متر و ضخامت 16 ميلي‌متر از جنس فولاد، در عمق دوازده متري رودخانه‌اي خروشان كه ارتفاع جزر و مدش از پنج متر هم بالاتر مي‌رفت، شش ماه از جهادگران اسلام وقت گرفت. دشمن در طول جنگ از هر سلاحي استفاده كرد كه پل را از بين ببرد، اما نتوانست.

بچه‌ها دو طرف لوله‌ها را بسته بودند كه لوله‌ها در آب غرق نشوند. بعد از اين‌كه كار اتصال لوله‌ها انجام مي‌شد، در لوله‌ها را باز مي‌كردند تا آب با فشار از لوله‌ها عبور كند و لوله‌ها به زير اب بروند و غرق شوند. بعد روي لوله‌ها را زير سازي و آسفالت مي‌كردند.

طراح اين شاهكار بزرگ،‌ مهندس بهروز پورشريفي فرمانده مهندسی رزمی جنگ جهاد سازندگي (سابق )بود.

پل بعثت، شاهكار مهندسي ـ رزمي تاريخ دفاع مقدس است و امروز با همين عنوان در دانشگاه مهندسي دافوس، تدريس مي‌شود. برخي از قطعات اين پل، امروز در گلزار شهداي خرمشهر است و برخي ديگر، همانجا كنار اروند، به تماشا نشسته است. تماشاي همت شيرمرداني كه او را خلق كردند و از روي او گذشتند و سندي بر هنر و اراده جوانان اين مرز و بوم افزودند.

پل خيبر
با توجه به اهمیت عملیات خیبر و تصرف جزایر مجنون توسط رزمندگان اسلام و تاکید شدیدی که امام خمینی (ره) نسبت به حفظ جزایر مجنون و مناطق آزاد شده داشتند، برادران جهاد سازندگی دست به کار شدند و طرح احداث جاده سیدالشهدا را ریختند. حاج بهروز در این طرح، سمت فرماندهی اجرایی را ( به اصرار مهندس شهید، فرمانده لشکر 31 عاشورا، مهدی باکری ) عهده دار بود.
حاج بهروز از همان هنگام، که قطعات پل خیبر در زیر آتش سنگین دشمن در محل آن نصب می شد، متوجه شد که پل خیبر با اینکه از نظر ایمنی در مقابل صدمات ناشی از انفجار و ترکش از طرح های معمول دنیا، بسیار بهتر است، ولی به صرفه نیست، که تا مدت زیادی در محل باقی بماند. چرا که تعمیر آن هزینه بالایی را طلب می کرد. بنابراین فکر احداث جاده ای در هور، د ر اندیشه اش شکوفا شد ؛ اما این کار با توجه به وضعیت خاص جغرافیایی هور، چندان هم آسان نبود. مگر اینکه از روش خاص مهندسان مومن جهادگر استفاده می شد. استفاده از عنصر فوم و فایبر گلاس در خیبر و خاک در جاده سیدالشهدا ضروری بود.
در هر صورت احداث جاده به تصویب رسید و ده روز پس از نصب پل خیبر، عملیات احداث جاده آغاز شد. کار کوچکی نبود، نزدیک به 15 کیلومتر جاده در میان هور، جاده ای به عرض هفده متر!
آزمایشهای لازم از آب و خاک و گل ولای هور قبلا انجام شده بود و اکنون، چند جهادگر در کنار هور نشسته بودند و بی توجه به انفجار خمپاره ها ، روی کاغذی نقشه جاده را می کشیدند و راههای حفظ و استحکام آن را بررسی می کردند. باید آنقدر خاک در هور می ریختند ،که جاده سر از آب در بیاورد و از میان گل و لای نمایان شود. ظاهر کار ساده به نظر می رسد. خاک در هور ریختن ! ولی آنان که این امر را ساده می انگارند، هیچ اطلاعی از شرایط جغرافیایی و اثرات تخریبی هور بر خاک ندارند. انتخاب خاک مورد نظر، خودش مساله ای بود و حرکت آب در هور و مسیر انتخابی و باتلاقهای سر راه و عمق هور مساله ای دیگر ! و شرایط کار در هور، کارشکنی و حملات دشمن در حین انجام کار، امکانات و وقت بسیار محدود هم، هر یک مشکلی بود ،که فقط در عمل می توان متوجه عظمت آن شد. بسیاری از کارشناسان، امیدی به دوام کار نداشتند ؛ ولی حاج بهروز دوام کار را به خدا سپرده بود.
کار احداث جاده شروع شد. وقتی که اولین کامیون، خاک خود را در هور خالی کرد. دلها به اتمام کار امیدوارتر شد. شهید مهندس باکری که به کار سرکشی می کرد، پرسید: « کی تمام می شود؟» حاج بهروز زیرکانه جواب داد: « کاری که شروع شده ، مثل این است که تمام شده است.» بیش از 1000 کامیون کمپرسی، نزدیک به دو ماه ونیم در حمل خاک به کار گرفته شد.
گزارش کارشناسان حاکی از این بود، که در طول زمان احداث جاده، بیش از 12000 گلوله توپ، روی جاده و اطراف آن منفجر شده است و علاوه بر این گلوله ها، دشمن به کمک هلی کوپتر به نیروهای فعال در جاده حمله می کرد و دستگاههای راهسازی را مورد هدف موشک قرار می داد. برای ایجاد، سرعت در کار احداث جاده، از سوی جزایر هم، ساخت و ساز آغاز شد، که تا پایان اجرای طرح، نزدیک به 2200 متر جاده از سمت جزایر مجنون احداث گردید. قابل ذکر است که برای حفظ جان افراد، خاکریزی در حاشیه سمت دشمن احداث شده بود، که جاده را از دید دشمن می پوشاند. چیزی به اتمام کار باقی نمانده بود، شهید باکری برای بازدید آمده بود. جاده در حال اتمام را دید و با خوشحالی گفت: بهروز جان مثل اینکه کار تمام شده است. دست شما درد نکند. مهندس لبخندی زد و زیرکانه گفت: کاری که تمام نشده، انگار که شروع نشده است.
وقتی که جاده از دو سو به هم نزدیک شد، جهادگران به وجد آمده، قبل از اینکه جاده به هم وصل شود، به آب می زدند و یکدیگر را در آغوش گرفته، تبریک می گفتند. روز سوم شعبان، در جشن میلاد امام حسین، جاده کامل شد و نام « سید الشهدا» را به خود گرفت.
کار و تلاش راننندگان کمپرسی برای حاج بهروز مثل اسوه شده بود. در این باره آقای « مهندس بابازاده» که مدتی مدیر عامل شرکت سازه پردازی بود، می گوید: حاجی رانندگان کمپرسی را جهادی تر از همه می دانست. علت آن هم این بود، که می گفت: رزمندگانی که به جبهه می آیند، جان بر کف آمده اند ، ولی رانندگان کمپرسی هم جان بر کف گرفته اند و هم مال. پس از احداث جاده سید الشهدا، دیگر نیازی به پل خیبر نبود. قطعات آن را از هم جدا و پل را جمع آوری کردند. شایان ذکر است ،که از همین قطعات، در عملیات بدر و یا در نواحی شمالی هور و حتی روی رود کارون بهره گیری شد.
عملیات بدر یک سال بعد از عملیات خیبر انجام گرفت ،که منطقه عملیاتی آن حدفاصل « العزیز» تـا « القرنه» را شامل می شد و در این عملیات رزمندگان اسلام با عبور از دجله و قطع جاده استراتژیک، بصره _ بغداد، ضربه سنگینی به عراق وارد کردند و به اهداف مهمی دست یافتند.
شهادت سردار سپاه اسلام، شهید مهندس باکری در این عملیات، دل حاج بهروز را به شدت لرزاند. او اگر چه از شهادت آقا مهدی واقعا غمگین و متاثر شد ، ولی با این حال شهادت را حق او می دانست و می گفت: مرگ در راه خدا، برازنده مهدی بود. لباس شهادت برازنده او بود. که از این اتفاقات دل حاج بهروز به شدت لرزید و او را هم مشتاق رفتن کرد.
کــــاش همیشه دل مــا از تو بلــرزد ای عشق
آن دلی کز تو نلرزد به چه ارزد ای عشق؟!
گویی باز آن مبارزه درونی در وجود حاج بهروز شدت گرفت. آیا طلب شهادت واقعا فرار از مسئولیت سخت زندگی است؟ یا آیا نگرانی او در باره عقب افتادن و ناقص ماندن کارها، دلشوره درستی است؟ آیا این دلواپسی بی اعتمادی به خدا نیست؟ بعد به خود جواب می داد: بهانه های خوبی می آوری بچه مسلمان ! مرد ماندن و جان کندن نیستی ،که به دنبال شهدا و شراب شــهادت می روی.
شهادت راحت ترین راهی است که می توان انتخاب کرد. شهادت شراب گوارایی است ؛ اما فرق است بین شراب نوشیدن و شراب شدن !
آب کم جو تشنگی آور به دست تا بجوشد آبت از بالا و پست
تشنگان گر آب جویند از جهان آب هم جوید به عالم تشنگـان
حاجی در این مجادله نمی دانست که درکدام سوی این مناظره و منازعه ایستاده است و حیرت زده در میان کشمکش درونی خود به دنبال جواب می گشت. نگران شهید شده نبود، چرا که دنیا را با اگر و مگر سپری نکرده بود، که در حسرت کاشکی از مرگ فرار کند ؛ اما دلواپس شهید نـــشــــدن بود. می ترسید که دست فریبکار دنیا ،حاصل همه مجاهدتها و تلاشهای مومنانه اش را برباید و او راتهی دست کند.
وقتی به یاد، توصیه حکیمانه آقا مهدی می افتاد، تنش می لرزید و به خدا پناه می برد. مهندس باکری رو به سربازانش کرد و گفت: آنها که از روزهای پر خطر جنگ، جان سالم به در می برند ،سه دسته خواهند شد. یک دسته از آنها،به همه چیز پشت پا می زنند و به دامن دنـــیـــــــا می آویزند. آخرتشان را می فروشند و با آن لذت دنیا می خرند. دسته دوم از گذشته خود پـــشیمان می شوند و نسبت به دین خدا بی تفاوت می گردند. اینها هم دست کمی از دسته اول نخواهد داشت. اما دسته سوم کسانی خواهند بود، که دین فروشی دسته اول و بی تفاوتی گروه دوم دلشان را خواهد سوزاند. با دست و پای بسته خیانتها را خواهند دید، در حالی که مصلحت فریاد زدن نخواهند داشت. چه روزگار سختی خواهد بود روزگار بعد از جنگ ! دعا کنید که شهید شوید ؛ چون عاقبت دو دسته اول ختم به خیر نخواهد شد.
حاج بهروز اینها را به خاطر آورد و لحظاتی مات و متحیر در فکر فرو رفت و برای رهایی از حیرت و سرگردانی به خدا پناه برد. « الا بذکر الله تطمئن القلوب» وقتی به خود آمد ، دلش آرام یافته بود.
وقتی که فلسفه مرگ و زندگی برایش حل شده است، اصلا چه ربطی به او دارد، که قسمتش زندگی است یا شهادت؟ اصلا چه فرقی بین این دو تقدیر است؟ به خودگفت: آنچه به آدمی مربوط می شود، این است که؛ سرش را بیندازد پایین و به بندگیش بپردازد، بندگی به معنای عام.

13 كيلومتر، پاره‏هاى دل »حاج بهروز« در هم تنيده مى‏شود، 13 كيلومتر تمام. تا مرداب‏ها و آب‏هاى »هورالهويزه« رزمنده‏ها را به درون خود نكشند، رزمنده‏هايى كه كوه‏ها در زير پايشان مى‏لرزد، از »هورالهويزه« مى‏گذرند: پل عظيم خيبر.
پل خيبر بر روى »هور الهويزه«، پل بعثت بر سينه توفانى »اروند«، پل نصر بر شانه‏هاى كوهستان غرب، ارتفاعات حاج عمران و ... همه و همه تولد خود را مديون يك مهندس راه و ساختمان‏اند: حاج بهروز پورشريفى!
- حاجى! مواظب خودت باش...
صداى محكم رزمنده‏ايست خطاب به حاجى. خط مقدم است. از هر طرف تير و تركش مى‏بارد. همه شهادت خود را زندگى مى‏كنند... رزمنده خطابش مى‏كند: »مواظب خودت باش...« و حاجى بى‏هيچ اضطراب و تشويشى برمى‏گردد. با همان لبخند آشنا و هميشگى:
- جثه من كوچك و سطح تركش گير آن كم است، طوريم نمى‏شود!...
طورى مى‏گويد: »طوريم نمى‏شود« كه انگار هنوز سال 1359 فرا نرسيده و آقا بهروز در ساختمان شهردارى جلفاست. انگار اينجا منطقه جنگى نيست.

از تبريز راهى جلفا مى‏شويم. بوى پاييز فضا را فرا گرفته است. اولين روزهاى مهر ماه 1358 مى‏باشد. به جلفا مى‏رويم تا »سپاه جلفا« را تشكيل بدهيم. در جلفا، چيزى از آنِ سپاه نيست، نه مكانى، نه وسيله نقليه‏اى... دست خالى وارد شهر مى‏شويم. از تبريز كه مى‏آمديم، اميدوارمان كردند: »ان‏شاءاللَّه در جلفا امكانات فراهم مى‏شود.« راهنماى گروه از اوصاف و اخلاق و اخلاص »شهردار جلفا« برايمان مى‏گويد و آنقدر تعريفش مى‏كند، كه نديده و نشناخته علاقمندش مى‏شويم.
به جلفا كه مى‏رسيم، يك راست مى‏رويم به شهردارى. مى‏رويم اما نگران از اينكه آيا خواهيم توانست سپاه را در اين شهر مرزى راه بياندازيم يا نه؟ اما شهردار جوان جلفا را كه مى‏بينيم، احساس اطمينان در دلم جان مى‏گيرد. »مهندس« صدايش مى‏كنند. 24 سال بيشتر ندارد، ديدار و گفتگو كه آغاز مى‏شود، پختگى پيرانه‏اش متعجبم مى‏كند. احساس مى‏كنم »پاسدارى« ست در لباس شهردار؛ مهندس بهروز پورشريفى! نگرانى و تشويش از ذهنم رخت برمى‏بندد. اطاق‏هاى اختصاصى شهردار در طبقه دوم ساختمان شهردارى را در اختيار ما قرار مى‏دهد و فعاليت ما براى راه‏اندازى سپاه آغاز مى‏شود...

مهندس بى‏وقفه به ما سر مى‏زند. كمبودها را جويا مى‏شود و جبران مى‏كند. جوانان مشتاق به سپاه روى مى‏آورند و بسيارى از اين مشتاقان بدون هيچ چشم‏داشتى به عنوان »پاسدار افتخارى« به سپاه مى‏پيوندند...
مهندس در عين حال كه شهردارى را به نحو احسن اداره مى‏كند، مسووليت »جهاد سازندگى« منطقه را نيز بر عهده دارد. او خود نيز از بنيانگذاران جهاد استان است و با اينكه مى‏توانست در مركز استان مسؤوليت‏هاى ادارى بالاتر را بر عهده بگيرد، اما به دليل عشق عميقش براى خدمت به مجروحين و لبيك‏گويى به فرمان امام راهى اين منطقه مرزى و محروم شده است. در خدمت، شب و روز نمى‏شناسد. بچه‏هاى جهاد از خود جلفا گرفته تا دور افتاده‏ترين روستاها را زير پوشش گرفته‏اند؛ راه مى‏سازند، برق مى‏كشند، آبيارى مى‏كنند و ... خود مهندس را هم اگر بخواهى پيدا كنى، يا در روستاهاست و يا مشغول نظارت مستقيم بر اجراى طرح‏هاى عمرانى. براى پيگيرى كارها و جذب امكانات مدام به تبريز مى‏رود... اگرچه كار جهاد محروميت‏زدايى و گسترش آبادانى است، اما مهندس از كارهاى فرهنگى غافل نمى‏شود. كتابخانه‏هاى روستايى را تأسيس مى‏كند و حتى در مدارس منطقه انجمن‏هاى اسلامى را بنيان مى‏نهد و از اين طريق به تربيت نيرو همت مى‏گمارد و كار آموزش و پرورش را هم انجام مى‏دهد. شب و روز در تلاش و تكاپوست. خستگى نمى‏شناسد. و با اين همه، هيچ ادعايى ندارد. لباس و رفتار و برخوردهايش طورى است كه اگر كسى نشناسدش، باور نمى‏كند كه اين مهندس جوان، شهردار و مسوول جهاد جلفاست.
خودش - به مناسبتى - نقل مى‏كرد: »در زمانى كه شهردار جلفا بودم، روزى استاندار وقت براى بازديد به منطقه آمد. بعد از كلى بازديد و صحبت پرسيد: »پس شهردار كجاست؟«
- خودم هستم!
تا اين را گفتم به تعجب آمد. فكر مى‏كرد كه من آبدارچى هستم و انتظار داشت كه شهردار با بيا و برو و كت و شلوار اتو كرده و ... بايد باشد.«

مى‏خواهد با »جلفا« خداحافظى كند و برود. باورم نمى‏شود. روح بهروز با مزرعه‏ها و رودها، با كار و تلاش و خدمت به مردم محروم منطقه عجين شده است. او كه براى توسعه منطقه، طرح‏هاى دراز مدت تهيه كرده و براى تصويب اين طرح‏ها بارها به تهران رفته است، او كه اين همه آرزوى ناتمام در منطقه دارد، حالا مى‏خواهد برود؟...
آتش جنگ زبانه مى‏كشد. او هميشه دل به سختى‏ها مى‏سپارد. از همان زمان دانشجويى‏اش چنين بود. بهروز و مهدى باكرى و آل اسحاق و جمعى ديگر. اينها از همان دوره تحصيل در دانشگاه تبريز همديگر را مى‏شناختند. سال 1352 بود كه بهروز وارد دانشگاه تبريز شد و به جمع »باكرى« پيوست. اينان از همان زمان دل در گرو انقلاب اسلامى داشتند... پاييز 1359، در آتش و اضطراب و خون مى‏گذرد: »جنگ آغاز شده است.« آنانكه براى سازندگى و خدمت به مجروحين و مستضعفين مهيا

شده بودند، لاجرم براى دفاع از موجوديت انقلاب اسلامى رهسپار ميدان مى‏شوند... و بهروز چه روزهايى كه در راه انقلاب پشت سر گذاشته است: از دانشگاه تا انقلاب، فعاليت پنهانى، مبارزه پيگير عليه رژيم طاغوت تا بيدارى مردم، تلاش و بيقرارى تا پيروزى انقلاب، جهاد در راه خط انقلاب، تشكيل كميته‏هاى انقلاب اسلامى، رويارويى با جريان »حزب خلق مسلمان« و... شهردار سرِ ماندن ندارد. مسووليت را رها مى‏كند. از طرح‏هاى دراز مدت عمرانى‏اش دل مى‏كند. با همه خداحافظى مى‏كند و در منطقه خبرى دهان به دهان مى‏پيچد:
- شهردار به جبهه مى‏رود!...
از هر طرف آتش مى‏ريزد و تير و تركش. هر لحظه كسى زخم مى‏خورد. صداها در هم گره مى‏خورد. رزمنده‏اى داد مى‏زند: »حاجى! مواظب خودت باش...« حاجى آرام برمى‏گردد با همان لبخند آشنا و هميشگى:
جثه من كوچك و سطح تركش گير آن كم است، طوريم نمى‏شود!...
بهروز به جبهه مى‏رود و »مهندسى جنگ« با نام وى شكوفا مى‏شود. از تير ماه 1360، مدتى در مهندسى قرارگاه نجف اشرف و سپس در زمان عمليات خيبر در واحد مهندسى ستاد مركزى جهاد فعاليت مى‏كند...
شايد هنوز مردم منطقه جلفا بازگشت شهردار جوان را انتظار مى‏كشند، اما شهردار بازگشتنى نيست. او اگر تا ديروز به مزرعه و باغ روستاها مى‏انديشيد، امروزه به سنگرها و خاكريزها مى‏انديشد، اگر تا ديروز براى ساختن جاده‏هاى روستاها تلاش مى‏كرد، امروز در ساختن جاده‏هايى تلاش مى‏كند كه پشت جبهه را به خط مقدم برساند. گروه‏هاى طراحى پروژه‏هاى متعددى را در ارتباط با مهندسى جنگ هدايت مى‏كند و طرح‏هاى عظيمى با مديريت وى به ثمر مى‏رسد:
- طراحى سازه »فانوس دريايى« رفلكتورهاى حفاظ كشتى‏ها در جنگ خليج فارس.
- طراحى و نظارت بر پل شناور فجر.
- طراحى دكل با ارتفاع 300 متر جهت تأسيسات مهم كشور.
- طراحى تخليه كمپرسى با سيستم جاروبى براى مناطق در ديد دشمن.
- طراحى سطح شناور براى نصب پل مكانيكى 912 جهت كار در هور.
- طراحى سينى خمپاره انداز در مناطق باتلاقى.
- طراحى و ساخت پل‏هاى نفررو تا دهانه 120 متر.
- طراحى سنگرهاى پيش ساخته فلزى بتونى و سنگرهاى ويژه.
- طراحى پناهگاه‏هاى شهرى و پناهگاه‏هاى VIP
و صدها طرح و پروژه ديگر با هدايت وى به انجام مى‏رسد. »در تمامى مراحل مهندسى همه عمليات‏ها حضور مى‏يابد، در مناطق مختلف - از فاو تا حاج عمران و در تمام محورهاى غرب و

شمالغرب و جنوب - در ايجاد استحكامات عظيم دفاعى و تهاجمى و پل‏هاى پيروزى مهندس پورشريفى نقش مؤثرى دارد.
»من در ميان مردم شهيد پرور آذربايجان شهادت مى‏دهم كه شما يك اثر مهندسى - رزمى را پيدا نمى‏كنيد كه رنگ و بوى مهندس پورشريفى را نداشته باشد و اين توفيق بزرگى است.«

با پذيرش قطعنامه 598 شوراى امنيت سازمان ملل متحد از سوى ايران، جنگ به آتش‏بس مى‏رسد و فصلى ديگر در تاريخ دفاع مقدس و انقلاب اسلامى گشوده مى‏شود. آنان كه تا ديروز در هواى پيوستن به ياران شهيد ثانيه‏ها را مى‏شمردند و پيوسته از خدا طلب شهادت مى‏كردند، اينك مى‏بينيم كه از آن قافله جا مانده‏اند. اندوه ماندن قلوب مشتاقان ملكوت را به آتش مى‏كشد و صدايى آسمانى با همه از التيام و اميد مى‏گويد: »در مقطع كنونى آن )پذيرش قطعنامه 598) را به مصلحت انقلاب و نظام مى‏دانم... جنگ ما، جنگ عقيده است و جغرافيا و مرز نمى‏شناسد و ما بايد در جنگ اعتقاديمان، بسيج بزرگ سربازان اسلام را در جهان به راه اندازيم... كمربندهايتان را ببنديد كه هيچ چيز تغيير نكرده است...«
بهروز نيز چونان ديگر رزمندگان از جبهه باز مى‏گردد. برمى‏گردد تا كارهاى ناتمام سال 58 را پى بگيرد: بدرود اى خاكريزهاى زخم خورده! خداحافظ اى هور، اى اروند...
بهروز برمى‏گردد. دفتر سازندگى انقلاب گشوده مى‏شود و باز هم دست‏هاى پرتوان بهروز به كار مى‏افتد: خدمت به مجروحين، آبرسانى براى بيشتر از هفتصد روستاى سيسان، طراحى و اجراى پروژه‏هاى مهم آبيارى در خوزستان و ...
نفسى از تلاش و تكاپو باز نمى‏ايستد و در عرصه سازندگى آذربايجان نيز خستگى نمى‏شناسد. شركت »سازه پردازى« با مديريت وى اداره مى‏شود. شركت »انصار آذر« را با تدبير تمام هدايت مى‏كند و در »جهاد توسعه« و ساختن كشور سر از پا نمى‏شناسد. تصويب و اجراى بسيارى از طرح‏هاى بزرگ به نظر و تأييد وى محول مى‏شود. شب و روز خود را وقف ساماندهى عمرانى و سازندگى مى‏كند تا آنكه به سمت »مشاورت عمرانى استاندارى آذربايجان‏شرقى« منصوب مى‏شود.(53)

باور نمى‏كنم. خبر... خبر، سينه به سينه در شهر مى‏پيچد. بهتى دردآلود بر جانم چنگ مى‏اندازد. باور كردنى نيست. »شايد زخمى شده باشد... شايد. اميد زنده ماندنش هنوز...« با خود مى‏گويم. اين عادتى است كه انسان هيچگاه داغ‏هاى بزرگ را باور نمى‏كند. اما اعلاميه و اعلام وقت تشييع‏جنازه، بار ديگر شانه‏هاى شهر را مى‏لرزاند. مثل زمان جنگ، مردم به خيابان‏ها مى‏ريزند. شهر يكپارچه غرق عزا و اندوه است. شهيدى ديگر تشييع مى‏شود. فروردين 1374 گذشت. آخرين روز فروردين 74. بهروز براى واپسين مأموريت عازم تبريز مى‏شود، مأموريت شهادت. و در همين مسير حادثه به سراغش مى‏آيد...

امروز، روزى از ارديبهشت است و مردم شهيد خود را روانه بهشت مى‏كنند. آنان كه »بهروز« را مى‏شناسند، مى‏دانند كه چه گوهرى از كف رفته است. سيل جمعيت در قلب تبريز موج مى‏زند: »خدايا! بپذير اين قربانى را...« بايد سفر بهروز را باور كرد. »براى چه با شهيدان نرفتى؟... ماندى تا بگويى كه تنها عرصه خدمت جبهه نيست، در پشت جبهه هم ميتوان امتحان پس داد، مى‏توان راه را رفت...« زمزمه‏هايى كه در دلم مى‏پيچد... و بهروز بر شانه‏هاى سوگوار مردم تشييع مى‏شود:
در رفتن جان از بدن، گويند هر نوعى سخن
من خود به چشم خويشتن ديدم كه جانم مى‏رود...
مى‏دانستم كه خواهد رفت. او ماندنى نبود. سال 1373، وقتى به مشاورت عمرانى استاندارى آذربايجان‏شرقى منصوب شد، برايش زنگ زدم و گفتم: »مى‏خواهى ان‏شاءاللَّه در استان باشى؟« تصور من اين بود كه اگر در استان باشد و مسووليتى بپذيرد، براى استان بسيار خوب خواهد بود. در جواب سؤال من، مكثى كرد و گفت: »نه... فقط خواستم براى دوستان كمك كنم، هيچ قصد ماندگارى ندارم...«
آرى بهروز، سر ماندن نداشت، او رفت تا به شهيدان بپيوندد، به آنان كه فراقشان را طاقت نياورد.

عملیات والفجر 8 با موفقیت تمام شد و حاج بهروز ، شیمیایی شده و مجروح ،به تبریز مراجعت کرد و در بخشهایی از صورتش تاول ناشی از شیمیایی شدن دیده می شد.صلاح دید که به خانه پدر خانمش وارد شود. در زد، در را به رویش گشودند. مادر خانمش خواست ،که پوتین های خاک گرفته اش را تمیز کند.
گفت: مادر جان به پوتینها دست نزن !
جاذبه کلام بهروز، خانم بنی نصرت را متوقف کرد.
- چرا؟
- ممکن است اثر گازهای شیمیایی رویش مانده باشد !
- شوخی می کنی !!
حاج بهروز، پیش دستی کرد و پوتین ها را برداشت و گفت: خودم خواهم شست. شما زحمت نکشید.
در این سالها با آنکه او حضور مداومی در این خانه نداشت، ولی چنان که پیدا بود، غیاب او کمتر از حضورش اثر نداشت. با این حال وقتی، که چند روزی را به تهران و تبریز مراجعه می کرد، بسیاری از افراد، از روستاهای آذربایجان که با روح خدمتگزار او آشنایی داشتند، برای حل مشکلات خود به او مراجعه می کردند و او هم با جان و دل به آنها خدمت کرد. مهندس خداداد می گوید: گاهی اوقات که از مراجعت حاج بهروز به تهران بی اطلاع بودیم، با دیدن مردمی که از راه دور برای حل مشکلاتشان آمده بودند، متوجه می شدیم ،که مهندس پورشريفي در تهران است.
همین روح بزرگ و خدمتگزار او بود، که دوستانش را وادار کرد، تا به او پیشنهاد کنند ،که برای نمایندگی مجلس نامزد شود ؛ ولی او به دلایل مختلف که یکی از آنها ، وجود جـــنـــــگ بــــود آن را نمی پذیرفت. اگر چه بعدها گروه دوستان کار خودشان را کردند و با تقبل هزینه کار، او را ، تسلیم خواست خود کردند. اما بهروز که خودستایی و تعریف از خود را بلد نبود و عمری در گمنامی و دور از شهرت، صادقانه خدمت کرده بود، در انتخابات موفق نشد و این شکست را توفیق الهی یافت ،که تا باز هم در خلوت خود به خدمت به جهادگران و بسیجیان بپردازد.
پس از والفجر 8 ،بلافاصله عملیات مربوط به پل بعثت شروع شد. حاج بهروز مدتها پیش از این، در این باره فکرهایی کرده بود. مناسبترین طرح، طرحی بود که، شبی قبل از خواب، در رختخواب به سرش زده بود، که در نهایت مورد تصویب قرار گرفت. جوانب کار به دقت بررسی شد و محاسبه های لازم انجام گردید و پل بعثت بر روی اروند ساخته شد.
این رود به دلیل نزدیکی به خلیج فارس تابع تغییرات آن بود. بطور مثال،از تاثیر جزر و مد خلیج فارس در اروند می توان گفت : هم موجب افزایش ارتفاع آب و هم افزایش و یا کاهش سرعت آن می گردید. عرض رودخانه در محل احداث پل، تقریبا یک کیلومتر و حداکثر عمق آن 12 متر بود. اصلی ترین عنصر مورد استفاده در پل، لوله های فولادی به طول 12 متر و قطر 56 اینچ ( 142 سانتی متر ) و ضخامت 16 میلی متر بود.
لوله ها توسط گوشواره هایی به یگدیگر متصل شده بودند، به طوری که، مقطع آن به شکل شبکه های لانه زنبوری در می آمد.
طبق محاسبه کارشناسان 4000 لوله برای این کار لازم بود. پس از پر کردن عمق رودخانه از لوله های بهم چـــــسبیده و تراز کردن سطح بالایی آنها به وسیله لوله های مناسب دیگر، سطح پل را آسفالت ریخته و هموار کردند و حرکت قدرتمند و ویرانگر آب اروند با اندیشه مهندسان جهادگر قابل کنترل شد.
امکان کنترل لوله ای با ابعاد ذکر شده به صورت سرباز وجود نداشت، چرا که هر لوله پس از ورورد به آب و پرشدن حجم داخل آن، وزن قابل ملاحظه ای می یافت، که هنگام قرار گرفتن در جریان رود بر قدرت آن افزوده می شد. تصمیم بر آن شد که سر لوله ها را از دو طرف ببندند. در این صورت طبق قانون سیالات حدود 19 تن نیرو از طرف آب به لوله وارد می شد و موجب شناور شدن آن می گشت. با توجه به اینکه وزن هر لوله تقریبا 5/6 تــــن بـــــــود، دو لوله در بسته می توانست سه لوله در باز را، شناور نگهدارد.
حمل لوله ها به وسیله « روتورگ» که وسیله شناور نسبتا بزرگی است و قادر است بارهای سنگین را در آب جابجا کند، انجام گرفت. پس از انتقال لوله ها به محل احداث پل و اتصال آنها، نسبت به غرق کردن لوله ها اقدام شد، که خود به تنهایی عملیات دشوار و پیچیده ای بود. پیچیده از این نظر که مسئولان نصب و غرق،ضمن کنترل تلاطم حاصل از تخلیه هوای لوله ها، باید آنها را به جای مناسب خود هدایت می کردند، تا در بستر رودخانه بر روی هم قرار گیرند. برای این کار همه چیز به دقت محاسبه شد و سرعت آب و جزر و مد موجود اندازه گیری گردید.
پل بعثت با تمام دشواریهای مربوط به خود ساخته شد. پسندیده است، که در پایان به این نکته اشاره کرد، گرچه طرح اصلی پل بعثت به هنگام استراحت در رختخواب به ذهن پویای مهندس پورشريفي راه یافته بود ؛ ولی اجرای عملی این طرح هیچ مناسبتی با استراحت و رختخواب نداشت. او و یاران همفکرش به همراه صدها جهادگر کشور، از ساخت لوله تا نصب و راه اندازی، روزهای متمادی بطور مداوم تلاش و دوندگی کردند، تا طرح به نتیجه برسد. اجرای این طرح در حالی صورت گرفت ،که دشمن تا دندان مسلح فقط چند کیلومتر از محل پل فاصله داشت.
گاهی اوقات که فرصتی پیش می آمد، حاج بهروز که تمام وقتش را در محورهای عـــمــــلــــیــاتی می گذراند، سری به خانواده می زد ؛ ولی این اتفاق خیلی به ندرت رخ می داد و در صورت وقوع ،چندان هم طولانی نبود. یک بار مادر خانمش پرسیده بود: « وقتی که به جبهه می روی، بچه ها تنها می مانند؟»
حاجی با لحنی مطمئن و محکم گفته بود. « تنها؟! نه، چطور مگه؟»
مادر خانمش:« کی پهلوی آنها می ماند؟»
شهید:« خدا ! خدا با آنهاست»
آقای بنی نصرت با حسرت می گفت: « خدایی که از زبان او جاری می شد، با خدایی که در دل ماست خیلی فرق دارد ؛ ما نمی توانیم مثل او خدا بگوییم، به همین خاطر حرفهایش برایمان تعجب انگیز بود. دنیای او با دنیای ما فرق داشت، چون خودش با ما فرق داشت.»
حاج بهرزو وقتی در خانه بود، دوست داشت، تمام و کمال در خدمت همسر و فرزندانش باشد. یک روزوقتی که از محل کارش در تهران به خانه مراجعه کرد، دید که، بچه ها در خانه نیستند. دفتر طرحی را که در دست داشت گشود و ورق زد. اما ناگهان دلتنگی غریبی وجودش را فرا گرفت. حس کرد که سالها از خانواده به دور افتاده است. از خودش متعجب شده بود. گاه می شد، که ماهها خبری از خانه نداشت. امروز چنان دلتنگ آنها شده بود، که از بی حوصلگی دفتر را بست و چشمها را بر هم نهاد و تا آمدن همسر و دو فرزند دلبندش باز نکرد.
پرسیدند: « چرا گرفته ای؟»
شهید: دلم برایتان تنگ شده بود !
خانواده: «باور کردنی نیست. دلت برایمان تنگ شده بود؟!»
شهید: چرا؟ مگر من دل ندارم؟
خانواده: وقتی ماهها از خانه دوری، چطور دلتنگی نمی کنی؟ ؛ ولی وقتی ساعتی ما را نمی بینی، اینقدر دلت می گیرد؟!
تو حق داری، وقتی که در جبهه مشغولم، تحت تاثیر هوای جبهه، اصلا یاد علایق شخصی و تعلقات دنیوی نمی افتم. این اثر آن محیط است ،که آدم را از دنیا و هر چه در آن است جدا می کند. در شهر بدون شما دلم می گیرد.
اشک زلالی در گوشه چشم همسرش درخشید و غصه روزهای دوری و تنهایی را به چشم بهروز کشاند. حاج بهروز اندیشید، آیا صبوری و تحمل همسرش کمتر از مجاهدت اوست؟ بار تربیت دو فرزند خردسال، آیا سبکتر از پل عظیم خیبر است؟ در سایه مهربانی و گذشت اوست، که همه زیباییها و رفاه دنیا را با تحمل رنج و مشقت جبهه طاق زده است. برای یک بار هم که شده، به یاد آورد ،که او هم مهندس راه و ساختمان است و می تواند مثل خیلی های دیگر، کارهایی کند، که یک عمر زن و فرزندان ، بدون دغدغه مالی زندگی کنند. ولی او برای آنها چه کرده بود؟ جز اینکه همه هستی خود را زیر قدم رزمندگان خدا قرار داده، همه وقت خود را فدای آنها ساخته بود. وقتی این فکرها را می کرد، متوجه گذشت و ایثار خانواده اش شد.
نتیجه گفت و گوی درونیش این بود ،که وقتی به خانه می رسید، خود را شاداب و با نشاط نشان می داد و با بچه ها همبازی می شد. آنها را سوار دوش خود می کرد و در اتاق می گرداند و یا به دنبالشان این سو و آن سو می دوید و سرو صدا می کرد و حرفهای خنده آور می زد و شکلک در می آورد.
همسرش می گفت: آقای مهندس اینکار در شان تو نیست !
جواب داد: همه اینها یادگارهای من هستند. این بچه ها، این حرفها و بازیها، این کارها.
یک بار یکی از آشنایان به شوخی به همسرش گفت: « شما 5 تا بچه دارید !»
او نپذیرفت: نه من دو تا بچه دارم. یک پسر و یک دختر.
- خیر. با آن شور و حالی که حاج بهروز برای بازی با بچه ها دارد، شما 5 بچه دارید دو تا اینها و سه تا هم خود حاج بهروز!
البته این کارها از او بعید نبود. او که می دانست، ممکن است روزی پیش بیاید، که خانواده را در سخت ترین حال ترک کند و روانه جبهه شود چرا نباید چنین باشد؟ یک بار به دنبال ماموریتی که پیش آمد، به سرعت به خانه مراجعه کرد. محسن و سارا دو فرزندش، هر دو مریض و بیمار بودند و قرار بود که آنها را به دکتر ببرند. به همسرش گفت:
ضرورتی پیش آمده است و من باید تا ساعتی در جبهبه باشم؟
مگر قرار نبود بچه ها را دکتر ببری؟
چرا قرار بود ؛ ولی از طرف دیگر هم، قرار نبود اتفاقی بیافتد، که من مجبور به رفتن شوم، الان مجبورم...
همسرش دیگر صدای او را نمی شنید و با خود می اندیشید، سالهاست که به همین شکل زندگی کرده اند و او هر گاه که ضرورت ایجاب کرده است، روانه جبهه شده و این ضرورت هم دم به ساعت مقابل زندگی آنها فرود آمده بود.
حاج بهروز متوجه شد،که همسرش دیگر به حرفهایش گوش نمی دهد. به خانه برگشت در را بست و نشست. کمی به همسرش که حالتی گریان داشت، نگریست. بعد آرامش کرد. گفت: « باشد بدون رضایت تونخواهم رفت.»
همسر با خود گفت: « چه فایده دارد، تو هم مرا خوب می شناسی که راضی خواهم شد. اما این با رضایت نمی دهم.» و بعد همه افکارش را به زبان آورد. حاج بهروز لبخندی زد و گفت: « تو که می دانی من ایمان دارم ، یکی از درهای بهشت با رضایت همسر باز می شود. بنابراین نمی خواهم از من ناراضی باشی ؛ ولی اگر یک چیز را تضمین کنی من از خانه تکان نخواهم خورد.»
همسرش اشک خود را پاک کرد و پرسید: « چه چیزی را؟!»
مهندس توضیح داد:« اغلب طرحهای اجرایی جهاد، طرحهایی حفاظتی است و برای حفظ جان رزمندگان ساخته می شود. اگر جان فقط یک بسیجی به خاطر غیبت من به خطر افتد تو مسو لیت آن را ، گردن میگیری؟
همسرش به خوبی او و دلشوره هایش را درک می کرد و به آنها احترام می گذاشت و لحظه ای هم حاضر نبود که پایمال شدن اعتقادات او را ببیند. این شد که قبول کرد و گفت:
« این همه شما با اخلاص و ایمان زحمت می کشی، خودت را به سختی می اندازی و برای خدا کار می کنی.
حاج بهروز گفت: « یقین داشته باش که اجر شما از من هم بیشتر است. من وقتی خیالم از عقبه کار راحت باشد، فکرم برای طرحها، بهتر کار می کند.»
بدین ترتیب او باز هم به جبهه شتافت تا مشکلات پیش آمده را رفع کند.




آثار باقی مانده از شهید
«... ما در جنگ تجربـــیــات زیاد و قابل توجهی به دست آوردیم که بعضی وقت ها با مرور آنها می بینیم که استعداد انجام کارهای زیادی در مجموعه برادران وجود دارد و این استعداد – بدون اغراق – بدور از شعار و تعریف از خود مجموعه است. در برخورد با طرح های بزرگ،ما بایستی این استعداد را بشناسیم و روی ابعاد توانمندی هایی که هست، یک قضاوت واقعی داشته باشیم. نه زیاده نگری و نه کم نگری کنیم. نه خودمان را بیشتر از آنکه هستیم تصور کنیم و نه کمتر از آن. در نظر داشته باشیم که هر دوی اینها آفت هستند.
من در مورد چند طرح عظیم و نکات مشترک آن با این طرح های پس از جنگ، نکاتی را عرض می کنم. ما در جنگ با طرح های بزرگی مواجه شدیم. طرح هایی که درباره آنها هیچ تجربه قبلی وجود نداشت. مثلا درباره پل خیبر، کاری بود که تجربه ای از قبل نــــداشــتــیم اما در عین حال، می دانستیم که روزی مثل چنین طرح هایی را از ما خواهند خواست. بچه ها می دانستند که چنین چیزی برای جنگ لازم خواهد شد. بنابراین وقتی که مطرح شد با وجود اینکه مساله جدید بود ولی هر کسی که به نوبه خود پیشاپیش فکری برای آن کرده بود، همین تشابه را ما درباره پل بعثت داشتیم. قبل از تصویب پل بعثت توسط مقامات بالا، برادران خیلی از این بحث ها را دور هم کرده بودند و اصلا می دانستند که بالاخره عبور لازم خواهد شد و از ما عبور خواهند داشت.
این نکته مهم است. من به این نکته خود جوشی می خواهم تکیه کنم. در شرایط جنگ برادران، قبل از ابلاغ و درخواست کاری، آمادگی هایی متناسب با شرایط و استعداد خودشان در خود به خود آورده بودند. در اینجا سرعت طراحی و اجرا هم قابل تامل است. سرعت فوق العاده ای که برادران در برخورد با طرح ها از خودشان نشان می دادند، در باور کارشناسان نظامی نمی گنجید.
کارهای طراحی با سرعت تمام انجام می شد و تکیه گاه ما آن تلاش هایی بود که قبل از ابلاغ کار روی موضوع درخواست شده، انجام داده بودیم.
پل خیبر در 13 روز طراحی شد و از روز چهاردهم چرخ کارخانه ها به کار افتاد، بدون شک اگر پتانسیل لازم و آمادگی قبلی در خودمان به وجود نیاورده بودیم، مشکل بود که بتوانیم زیر بار این کار برویم. این تجربه ای است که ما در پشتیبانی جنگ داریم.
در قضیه پل بعثت هم از روز تصویب طراحی این کار آمدن لوله ها، واقعا زمان بسیار کمی بود و دفتر طراحی مجبور بود خودش را با تریلی هایی که صف می کشیدند، هماهنگ کند. بدین ترتیب طراحی فنی حین انجام کار ادامه داشت.
پل قادر هم همینطور. این پل ها هم از آن طرحهایی بودند که قبل از ابلاغ، بچه های طراح کارهایی کرده بودند. که پس از تجربه در اجرا، در مدت دو ماه از تاریخ ابلاغ، به منطقه ارسال شد.
معجزه ما همین صرفه جویی هاست. یـــعـــنــــی آن چــــیـــزی که به خرج می دهیم، دقیقا همین صرفه جویی های به ظاهر کم اهمیت و کوچک است.
مشخصه دیگر قضیه این بود که حرکت جهاد، با قدرت و توان شروع می شد معمولا حرکات هایی که ضــعـــیــف شروع می شوند محکوم به شکست هستند. ولی این طرح ها – که در خیال خیلی ها نمی گنجد – با قدرت شروع می شد.

نکته دیگر این بود که تدبیرها به موقع انجام می شد. نمونه این تدبیر در پل خیبر بود که به جای اینکه – در ساخت پل – فضای بسته ای از آهن به وجود بیاید، فایبر گلاس مطرح شد. که فکر جدیدی برای جلوگیری از خطر تیر و ترکش بود.
در رابطه با پل بعثت هم، مغزهای خبره جهاد جمع شدند و آن روش را پیش گرفتند تا در اجرا مشکلی پیش نیاید...»



آثار منتشر شده درباره ی شهید
بسم الله الرحمن الرحيم
جناب آقاي مهندس بهروز پورشريفي
نو آوري و آفرينش علمي و فني از نخستين شرايط زندگي شرافتمندانه ملتي است، كه مي خواهد مستقل و سربلند زندگي كند. استعداد ملت ايران، اين قدرت را به فرزندان اين مرز و بوم بخشيده است، كه با نيروي ايمان و بهره گيري از فرصتي كه انقلاب اسلامي پديد آورده است، نقش شايسته اي در پيشرفت دانش جهاني بر عهده گيرد و پايه هاي استقلال ميهن عزيز را، استوار سازند. به شما كه در اين راه افتخارآميز، گام موثري برداشته ايد و بر اساس راي داوران ”اولين يادواره برگزيدگان مهندسي عمران ايران“ جايزه ويژه دفاع مقدس را كسب نموده ايد، صميمانه تبريك مي گوئيم و توفيق روزافزون جنابعالي را از خداوند متعال مسئلت دارم.
عباس آخوندي وزير مسكن و شهرسازي

 


دوشنبه 8 فروردین 1390  6:54 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

گلزار چرندابي,محمود

فرمانده گردان ویژه شهادت لشکرمکانیزه 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

سومين فرزند خانواده گلزاردر بيست ويكم شهريور ماه 1340 ه ش در يك خانواده كاملا مذهبي و علاقمند به خاندان عصمت و طهارت در شهر تبريز چشم به جهان گشود . از همان اوان كودكي به همراه پدر د رمراسم و هيأت حسيني شركت مي كرده و از همان زمانها نفرت از رژيم پهلوي و عشق و علاقه به امام خميني در وجود وي شكل گرفته بود.
تحصيلات ابتدائي را در مدرسه هاتف و دوران راهنمائي را در مدرسه راهنمائي شهيد شكيب فعلی تبريز طي نمود.
دوران تحصیلات متوسطه را تا سال دوم درهنرستان فني شهيد چمران فعلی تبريزو در سال تحصيلي 1356 ـ 1357 سپری کرد .
بعد از آن درس را کنار گذاشت و تمام وقت خود را صرف شركت در مبارزات انقلاب اسلامي در تهران كه کانون و مرکزیت مبارزات را داشت,نمود. د رسال نحصيلي 59 ـ 58 سال سوم تحصيلات خويش را به پايان رساند .
با پیروزی انقلاب اسلامی باز هم نتوانست درسش ادامه دهد .یکروز در غرب کشور بود ومشغول مبارزه با ضد انقلاب وروز دیگر در جبهه جنوب بود ودر مقابل دشمنان خارجی که قصد نابودی ایران را داشتند ,مقابله می کرد.
سرانجام درسال 1362 فرصتی به دست آورد وموفق شد دیپلمش را بگیرد.
در آزمون سراسري سال 1363 در رشته علوم تجربي شركت كرد .در مرحله اول قبول شد ولي درمرحله دوم با فاصله كمي نتوانست از شرکت کنندگان دیگر از ورود به دانشگاه باز ماند.
او با الفباي مبارزه در دوران كودكي از طريق موضع گيريهاي مذهبي و ضد رژيمي پدر آشنا گرديد و در اوج مبارزات انقلابي مردم مسلمان ايران بر عليه رژيم پهلوي در به طور فعال شركت داشت.
روزهاي 21 و 22 بهمن ماه 1357 که بازماندگان حکومت شاه خائن آخرین تلاشهای خود را در حفظ سلطنت ننگین پهلوی انجام می دادند,با تلاشی چند برابر به مبارزه پرداخت و تسخیرمراكز نظامي و انتظامي و حساس شركت فعال داشت .
بعد از پيروزي انقلاب و استقرار نظام مقدس جمهوري اسلامي در ايران ,به تبريز بازگشت و با عضویت د ر كميته انقلاب اسلامي(سابق) ,قبول مسئولیت و شرکت در عملیات پاك سازي ادارات استان از وجود کثیف بازماندگان حکومت پهلوی,به حفظ و حراست از دستاوردهاي انقلاب مشغول شد .
باآغاز جنگ تمام مسئوليتهاي خود را كنا ر گذاشت و عازم جبهه هاي حق عليه باطل شد و تا زمان شهادت به طور مستمر در جبهه بود .
اولین بار در 15مهر1359 یعنی 16روز پس از آغاز تهاجم همه جانبه ارتش صدام به به جبهه هاي کرمانشاه وايلام رفت .او در آنجا با همکاری تعدادي از نیرو هايی که از مناطق ديگر کشور آمده بودند خط پدافندي تشکیل داد تا در مقابل متجاوزین به دفاع بپردازند.
تا نيمه هاي سال شصت در همان مناطق حضور داشت و ضمن مسئولیتهایی که در جبهه داشت,مسئوليت فرماندهی بسيج ايلام را هم عهده دار شده بود.
او درچند عمليات براي آزادسازي ارتفاعات غربی کشوروشهر دهلران كه مدتي در اشغال دشمن بعثي بود ,شرکت کرد.
مدتب بعد به علت راكد بودن فعایت در جبهه هاي غرب با دوستانش براي شرکت در عمليات آزاد سازی بستان عازم جبهه های جنوب شدند .
بعد از عمليات بازپس گیری بستان به جبهه غرب تا چهارده تن از بسيجيان را براي شرکت درعمليات فتح المبين به جنوب ببرد .
او در لشکر7ولی عصر(عج) مشغول فعاليت شد و مسئوليت يك گروهان از نیروهای این لشکر را به عهده گرفت .بعد از آن در عمليات بيت المقدس و رمضان شرکت کرد.
با شروع عمليات مسلم بن عقيل ,محمود گلزاری به لشکر عاشورا پيوست و فرماندهی گردان سيد الشهداء را به عهده گرفت.
مدتی بعد با توجه به شایستگی هایش به فرماندهی گردان ویژه شهادت در لشکر31عاشورا منصوب شد.اوبا این سمت تا عملیات بدر در جبهه های حق علیه باطل به مبارزاتش ادامه داد ودر این عملیات به شهادت رسید. قبل از او برادرش صمد نیز در راه دفاع از اسلام ناب محمدی وتمامیت ارضی ایران بزرگ به شهادت رسید.
منبع:"فرهنگ جاودانه های تاریخ"(زندگینامه فرماندهان شهید آذربایجان شرقی)نوشته ی یعقوب توکلی,نشر شاهد,تهران-1384



وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
آري عزيزان ، من از آفرينش خويش و همنوعانم همين را ميدانم كه « افحسبتم انما خلقنا كم عبثنا به » به عبث آفريده نشده ايم و اين را نيز شنيده ام و ايمان كامل دارم كه همه جهان اعم از مادي و غير مادي مخلوق خدا و در كف قدرت اوست « زندگي منحصر در اين دنياي گذرا و فاني نيست ,بلكه حيات ديگري در پي و پيوست آن مي باشد. نظام جهان گزاف و هرج و مرج نيست بلكه هدف دار و بسيار حكيمانه است.
اينك وظيفه اي كه از اين آفرينش هدف دار از براي خود مي بينم وظيفه اي جز بندگي و پيروي از آيين الهي كه همانا اسلام می باشد, نيست. « فاقم وجهك للدين حنيفا فطره الله التي فطر الناس عليها لا تبديل لخلق الله ذالك الدين القيم » آري حركت بر طبق اين بينش بندگي است د رقبال الوهيت حق و كرنش است در تعظيم ملكوت جهان. پس اين و جهت وجهي للذي فطر السموات و الرض و ما انا من المشركين، يعني من به سوي حقيقت مطلق رو مي كنم ,آن كس كه آسمان ها و زمين را آفريد ، رو كردني راستين است و از آنها كه شرك مي ورزند, نيستم و نيز انَّ صلاتي و نسكي و محياي و مماتي الله رب العالمين . همانا راز و نياز من ، حركت من ، زندگي و مرگ من همه براي خداست كه پروردگار جهانيان مي باشد و ايمان و عمل پيامبران خدا به اين گونه بنده است . آري ما براي بندگي آفريده شديم و به خاطر اداي بندگي خويش و رضاي خاطر معبود خويش, قيام و خشم كرديم ، پس به او اميد داريم. اين جانيان خونخوار ( شرق و غرب ) باي دنيايشان از ما مي ترسند و ما به خاطر دينمان با اينان مي ستيزيم و آنها به خاطر دنيايشان با ما در ستيزند . اينان به دنياسخت محتاجند ولي ما از آن بي نيازيم و به زودي خواهيم دانست كدام كس بهره مند تر است. و اگر در هاي زمين و آسمان به روي كسي بسته باشد ولي او پارسائي كرده و به خدا توكل كند ,خدا راه چاره اي برايش خواهد گشود . چنان كه علي (ع) به ابوذر سفارش مي كند: ما نيز با كسي انسي نمي گيريم مگر با حق و هراسي نداريم مگر از باطل . و به علت باطل بودنش و باطل نيز از ما ,د رهراس است, به علت حقانيتمان .شايد بگوئيد كه حق نبايد از باطل بترسد . بلي درست است ولي اين ترس نه از این بابت مي باشد ,بلكه به خاطر اين است كه اگر چنان كه ما از آن غافل بشويم و به وجود ناپاكش فكر نكنيم و آن گاه باطل اژدها شود و در برابر ما قد علم كند ,ما بايد از او در هراس باشم تا بتوانيم هم رشد كنيم و هم مانع رشد باطل شويم و آن را در نطفه خفه كنيم . عزيزانم اگر امروز من و شما يك قدم عقب بگذاريم باطل چندين قدم به جلو خواهد آمد و اين پيش آمدنش همان رشد باطل است.
خاطره اي كه من از برادرم دارم در عمليات فتح المبين بود كه گروهان در جلوي سنگر كمين دشمن ,زمين گير شده بود و تعدادي از بچه ها به شهادت رسيده بودند. شهيد, مرا كه در دسته سوم بودم صدا كرد و گفت: برو تير بار را خاموش كن. بعد از عمليات از او پرسيدم كه چرا بچه هايي كه در اطرافت بودند را نفرستادي و مرا كه در عقب گروهان بودم صدا كردي؟! گفت: براي من جوابگو شدن به مادرم آسان تر است از جواب گو شدن به مادران ديگران. محمود گلزاری چرندابي



خاطرات
منصور عزتی:
با یاد نیک از تمامی شهدا ی برحق . درود خالصانه ام را به روان پاک سردار شهید گلزاری تقدیم می نمایم که با وجودی سرشار از عشق به شهادت به دیدار حق شتافت ، خاطره ذیل یادمان این برادر عزیز و مصداق عیانی است بر این عشق.
هنگامه عملیات خیبر و حماسه جزایر مجنون من در کنار رزمندگان لشکر 17 علی بن ابیطالب (ع) و گردان ولی عصر(عج) بودم . دومین روز عملیات ، گردان ولی عصر (عج) وارد عمل گردید ودرگیری سختی در نزدیکی پل شهید حمید باکری در مقابل پاتکهای عراق سرگرفت . بخشی از منطقه به محاصره دشمن درآمد و من در نزدیکی دژ شمال شرقی پل شهید حمید باکری مجروح شدم ، مصلحت خداوند چنین بود که به شکل غیرمتعارف دوستانم موفق شدند تن مجروحم را از محاصره دشمن برهانند . چند روزی در بیمارستان امام رضا (ع) مشهد بودم.
بیمارستان را نتوانستم تحمل کنم . به قصد اینکه بتوانم دوباره خودم را به دوستانم در دفاع از جزایر مجنون برسانم از مشهد و از بیمارستان با مشکلات فراوان خارج شدم به قصد تجدید دیدار با خانواده زنجان را در مسیر قرار دادم . در زنجان بود که برادر عزیزم محمود را ملاقات کردم. دیرزمانی بود که محمود را به واسطه حضور در دفاع مقدس می شناختم و در مقاطع مختلف ، توفیق همرزمی ایشان را داشتم . خوشحالی و سرور تجدید دیدار دوست عزیزم چندان به طول نیانجامید که خبر شهادت تعدادی از نزدیکترین دوستان مشترکمان را دریافت کردیم . طبیعی بود که بیقراری هر دویمان افزوده گردد . وضعیت جسمی من چندان مناسب نبود ، با این وصف قرار براین شد که سریعا" عازم منطقه عملیاتی گردیم . دقایقی بعد در اتوبوس و در کنار هم عازم منطقه بودیم . به هر زحمتی بود خودمان را به اهواز رساندیم به سراغ بچه های خوب لشکر عاشورا رفتیم و خبر تاسف بار جدیدی در خصوص برادر محمود ، برادر صمد گلزاری دریافت کردیم باخبرشدیم که یه گردان از لشکر که صمد هم در کنار آنان بوده در منطقه غربی جزایر مجنون در محاصره کامل دشمن بوده و خبر موثقی از این برادران در دست نمی باشد. قرار گذاشتیم که با هم و در جزایر دنبال صمد بگردیم . سراسر جزایر غوغای عجیبی بود ، صحنه های پرشور رزم صادقانه و شهادت مظلومانه و ....
همه و همه گواه صادقی بود برای تلاش همه جانبه رزمندگان اسلام ، برای لبیک به پیام عزیز و تثبیت جزایر ، دفاع حسین(ع) وار و جنگ حسین(ع) وار درسی آشنا برای دلسوختگان مشتاق جبهه بود و عملیات خیبر عرصه ای مناسب برای امتحان. در کنار یکی از دیدگاههای شرقی جزیره شمالی بمباران هواپیماهای بعثی با شدت تمام و حجمی وسیع منطقه را فرا گرفت . در نزدیکی محل استقرار ما چند بمب شیمیایی نیز اصابت نمود . شهدا و مجروحین حادثه و استمرار حملات هواپیماها وضعیت خاصی را حادث نموده بود . در اوج اضطراب و هیجان بمباران شیمیایی و غیر شیمیایی دشمن ، در لحظات سختی که تنها مردان حق می توانند خودی نشان دهند ، محمود در حالیکه چهره اش بشاشتر می نمود با چهره ای مصمم و الهی خطاب به من نمود و گفت : منصور به خدا قسم شهادت را آنچنان می دانم که مولایم حسین ( ع ) توصیف فرموده است. و اشاره نمودنه به جمله زیبای سیدالشهدا (ع) اینکه شهادت ( مرگ ) در نزد مومن همانند گردنبند زیبایی است بر سینه دختران جوان . تمام وجودم در آن لحظات غرق در ستایش روح بلندی بود که استواری و استحکامش یاد شهدا کربلا را در دلم زنده کرد . اینگونه شهادت را تمنا کردن یقینا رسم صادقین است و بس.

 


دوشنبه 8 فروردین 1390  6:54 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

باکری,حمید

هرست مطلب
باکری,حمید
 
تمامی صفحات

قائم مقام فرماندهی لشکر31عاشورا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

 

در آذر سال 1334 ه ش در شهرستان اروميه چشم به جهان گشود . در سنين كودكي مادرش را از دست داد و دوران دبستان و سيكل و اول دبيرستان را در كارخانه قند اروميه و بقيه تحصيلاتش را در دبيرستان فردوسي اروميه به پايان رساند. بعلت شهادت برادر بزرگش علي كه بدست رژيم خونخوار شاهنشاهي انجام شده بود با مسائل سياسي و فساد دستگاه آشنا شد . بعد از پايان دوران خدمت سربازي در شهر تبريز با برادرش مهدي فعاليت موثر خود را عليه رژيم آغاز كرد و خود سازي و تزكيه نفس شهيد نيز بيشتر از اين دوران به بعد بوده است .
در سال 1355 ظاهراُ بعنوان تحصيل به خارج از كشور سفر مي‌كند ، ابتداء به تركيه و از تركيه جهت گذراندن دوره چريكي عازم سوريه ميشود و بعد به آلمان رفته و در دانشگاه اسم نويسي كرده و فقط يك هفته در كلاس درس حاضر ميشود و با هجرت امام«مد ظله العالي»به پاريس عازم پاريس ميشود و از آنجا هم جهت آوردن اسلحه به سوريه مي‌رود و با پيروزي انقلاب اسلامي به ايران مراجعت، جهت پاسداري از دستاوردهاي انقلاب اسلامي در مراكز نظامي مشغول فعاليت مي‌شود و با تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در سال 57 به عضويت سپاه درآمده و به عنوان فرمانده عمليات با عناصر دست‌نشانده امپرياليسم شرق و غرب كه در گروهكها و احزابي كه بلافاصله بعد از پيروزي انقلاب شروع به فعاليت كرده بودند به مبارزه مي‌پردازد .
در عمليات پاكسازي منطقه سرو و آزادسازي مهاباد ، پيرانشهر و بانه نقش مهم و اساسي داشته و در آزاد سازي سنندج با همكاري فرمانده عملياتي منطقه با استفاده از طرحهاي چريكي كمر ضد انقلاب وابسته و ملحد را در منطقه شكسته و باعث گرديد كه سنندج پس از مدتها آزاد گردد .
شهيد با فرمان امام مبني بر تشكيل ارتش بيست ميليوني مسئول تشكيل و سازماندهي بسيج اروميه شد ودر اين مورد نقش فعالانه و موثري ايفا نمود . هميشه از بسيجي‌ ها و از قدرت الهي آنها سخن مي گفت . با شروع جنگ تحميلي جهت مبارزه با بعثيون كافر به جبهه آبادان شتافت و دو ماه بعد مراجعت نمود .
مدتي در شهرداري بصورت افتخاري در سمت مسئول بازرسي مشغول خدمت گرديد و چون كار اداري نتوانست روح بزرگ او را آرام كند مجدداً عازم جبهه آبادان شد و فرماندهي خط مقدم ايستگاه 7 آبادان را بعهده گرفته و به سازماندهي نيروهاي مردمي پرداخت . وي در زمره خاطراتش كه از بسيجي ها صحبت مي‌كرد مي‌گفت كه دو سه تا نوجوان بودند هر هر قدر اصرار كرديم كه پشت جبهه كار كنند قبول نكردند و شروع كردند به گريه كردن كه بايد ما در خط مقدم باشيم و مي‌گفت : اينها به انسان نيرو مي دهند و باعث تقويت ايمان در آدمي مي‌شوند .
بعد از بازگشت مرتب از مزاياي جنگ كه بقول امام اين جنگ يك نعمت است كه فرزندان اين مملكت را الهي كرده و آنها را از زندگي دنيايي به معنويت كشانده است . حميد براي مدتي از سوي جهاد سازندگي مسئوليت پاكسازي مناطق آزاد شده كردنشين در منطقه سرو را عهده دار گرديد كه در آن شرايط كمتر كسي مي‌توانست چنان مسئوليتي را بپذيرد . سپس بعنوان مسئول كميته برنامه ريزي جهاد استان تعييين شد و چون در هر حال جنگ را مسئله اصلي مي‌دانست و مي‌انديشيد كه در جبهه مفيدتر است حضور دائمي‌اش را در جبهه هاي نبرد با صدام متجاوز از عمليات فتح‌المبين شروع نمود ، در عمليات بيت‌المقدس فرمانده گردان تيپ نجف اشرف بود و با تلاشي كه نمود نقش موثري در گشودن دژهاي مستحكم صداميان در ورود به خرمشهر را داشت و بالا‌خره با لشكر اسلام پيروزمندانه وارد خرمشهر شد و بعد از عمليات رمضان براي فعاليت دائمي در سپاه پاسدارن مصمم گرديد .
در عمليات موفقيت‌آميز «مسلم‌بن‌عقيل» بعنوان مسئول خط تيپ عاشورا استقامتش در ارتفاعات سومار يادآور صبوري و شجاعت ياران امام حسين (ع) بود كه چندين بار خودش در جنگ تن به تن و پرتاب نارنجك دستي به صداميان شركت نمود و از ناحيه دست مجروح شد و بر حسب شايستگي كه كسب نمود از طرف فرماندهي كل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به عنوان فرمانده تيپ حضرت ابو‌الفضل (ع) منصوب گرديد .
بعد از عمليات والفجر مقدماتي بعنوان معاون لشكر 31 عاشورا راه مولايش حسين بن علي (ع)را ادامه داد استقامت و تدابيرش در مقابل صداميان هميشه براي يارانش الگو بود شركت در عملياتهاي والفجر 1 و2 و4 از افتخاراتش بود كه هميشه دوش بدوش برادران رزمنده بسيجي‌اش در خطوط اول حمله شركت داشت و با خونسردي زيادي كه داشت هميشه فرماندهان زير دستش را به استقامت و تحمل شدايد صحنه هاي نبرد ترغيب مينمود و به آنها ياد مي‌داد كه چگونه با دست خالي از امكانات مادي در مقابل دشمن كه سراپا پوشيده از زره و پيشرفته ترين امكانات جنگي عصر حاضر مي‌باشد فقط بااتكاء به ايمان و روش حسيني بايد جنگيد .
در والفجر يك از ناحيه پا و پشت زخمي و بستري گشت كه پايش را از ناحيه زانو عمل جراحي كردند . اطرافيانش متوجه بودند كه از درد پا در رنج است ولي هيچوقت اين را به زبان نياورد و بالا‌خره در عمليات فاتحانه خيبر با اولين گروه پيشتاز كه قبل از شروع عمليات بايستي مخفيانه در عمق دشمن پياده مي‌شدند و مراكز حساس نظامي را به تصرف در مي‌آوردند و كنترل منطقه را در دست مي‌داشتند عاعزم گرديد و در ساعت 11 شب چهارشنبه 3 اسفند 62 شروع عمليات خيبر بود كه با بي سيم خبر تصرف پل مجنون (كه به افتخارش پل حميد ناميده شد)در عمق 60 كيلومتري عراق را اطلاع داد . پلي كه با تصرف كردن آن دشمن متجاوز قادر نشد نيروههاي موجود در جزاير را فراري دهد و يا نيروي كمكي براي آنها بفرستد در نتيجه تمام نيروههايش در جزاير كشته يا اسير شدند و اين عمل قهرمانانه فرمانده و بسيجي‌هاي شجاعش ضمانتي در موفقيت اين قسمت از عمليات بود و عاقبت با دو روز جنگ شجاعانه در مقابل انبوه نيروههاي زرهي دشمن فقط با نارنجك و آرپي جي و كلاش ولي با قلبي پر از ايمان و عشق به شهادت خودش و يارانش در حفظ آن پل مهم جنگيدند و در همانجا به لقاء‌الله پيوسته و به آرزوي ديرينه‌اش ديدار سرور شهيدان امام حسين (ع) نايل آمد .
به جاست ياد شود از يار باوفايش شهيد مرتضي ياغچيان معاون ديگر لشكر عاشورا مه ادامه دهنده راه حميد بود و بعد از شهادت حميد سنگر او را پر كرد و عاقبت او هم بعد از دو روز مقاومت در سنگر حميد بشهادت رسيد .
روحش شاد و يادش گرامي باد او هم از رزمندگان امام حسين (ع) بارها در عمليات زخمي شده و رشادتها نشان داده بود و شايد بخاطد علاقه زيادي كه اين دو برادر بهم داشتند و پشتيبان هم در صحنه هاي نبرد بودند در يك سنگر بشهادت رسيدند و ياد آور شجاعت و شهامت و استقاما حسين گونه در صحنه هاي نبرد حق عليه باطل شدند.
شهيد حميد باكري در اين چند سال اخير لحظه‌اي ‎آرامش نداشت دائماً در تلاش بود و چنانچه در وصيتنامه‌اش هم قيد كرده معتقد به كسب روزي از راه ساده نبود ، از نمونه‌ بارز يك انسان متقي بور و صفاتيكه در اول سوره مباركه بقره و نيز حضرت علي (ع) در خطبه همام در مورد متقين فرموده‌اند در او عينيت مي‌يافت .
گفتارشان از روي راستي ، پوشاكشان ميانه روي‌ ، رفتارشان به فروتني ، از آنچه خداوند برايشان روا نداشته چشم پوشيده‌اند و به علمي كه آنانرا سود رساند گوش فرا داشته‌اند ، دلهايشان اندوهناك است و آزارشان ايمن و بدنهايشان لاغر و خواستني است و نفسهايشان با عفت و پاكيزگي است .
وي به مسئله ولايت يقين داشت و معتقد بود كه فقط با اين طريق مي‌توان انسان شد و لا غير
انساني خالص بود براستي كه شيعه علي (ع) بود ، در همه حال خدا را مي‌ديد و رضايت او را در نظر داشت و از من شيطاني فرار مي‌كرد . ظواهر دنيا در نظر او خيلي كم ارزش مي‌نمود و از وابستگي‌هاي شرك آلود بشدت وحشت داشت و فرا ر مي‌كرد ، اهل عمل بود نه اهل حرف و بالا‌خره تمام حرفهايش را در شهادتش گفت و دعاي هميشگي او در نماز كه با التماس از خدا مي‌خواست (اللهم ارزقنا توفيق الشهاده في سبيلك) در ششم اسفند ماه سال 62 مستجاب شد و مختصر شدحي كه گذشت دوران طي شده شهيد در اين دنيا بود . اگر بخواهيم حق مطلب را ادا كنيم و از رشادتها و اخلاصها ، عظمت روح ، صبر ، استقامت و آنچه كه بود سخن بگوئيم زبان ما قاصر و قلم ناتوان خواهد بود .
از شهيد دو امانت در بين ما است احسان 3 ساله و آسيه 11 ماهه كه انشاءالله دعاي خير امام امت فرزندان خلف پدرشان خواهدكرد .
منبع:موسسه حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس لشگر31 مکانیزه عاشورا




وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
در اين لحظات آخر عمر سر تا پا گناه و پشيماني وصيت خود را مي نويسم و علم كامل دارم
كه در اين ماموريت شهادت ، جان به پروردگار بزرگ بايد تسليم نمايم انشاالله كه
خداوند متعال با رحمت و بزرگواري خود گناهان بيشمار
اين بندة خطاكار را ببخشند .
وصيت به احسان و آسيه عزيز
1 ) انشاالله وقتي به سني رسيديد كه توانستيد اين وصايا را درك نمائيد هر چند روز يكبار اين وصيتنامه را بخوانيد.
2 ) شناخت كامل در حد استطاعت خود از خداوند متعال پيدا نمائيد در پي اصول اعتقادي تحقيق و مطالعه نمائيد و تفكر زياد نمائيد تا به اصول اعتقادي يقين كامل داشته باشيد .
3 ) احكام اسلامي را (فروع دين ) با تعبد كامل و بطور دقيق و با معني بجا آوريد .
4 ) آشنايي كامل با قرآن كريم كه عزت‌بخش شما در اين دنياي سرتا پا گناه خواهد بود داشته و در آيات آن تفكر زياد بنمائيد و با صوت خواندن قرآن را فرا گيريد .
5 ) از راحت طلبي و بدست آوردن روزي بطور ساده دوري نمائيد . دائم بايد فردي پرتلاش و خستگي ناپذير باشيد .
6 )‌ يقين بدانيد تنها اعمال شما كه مورد رضايت خداوند متعال قرار خواهد گرفت اعمالي است كه تحت ولايت الهي و رسولش و امامش باشد بنابراين در هر زمان و هر موقعيت همت به اعمالي بگماريد كه مورد تائيد رهبري و امامت باشد .
7 ) به كسب علم و آگاهي و شناخت در تاريخ اسلام و تاريخ انقلابات اسلامي اهميت زياد قائل شويد .
8 ) قدر اين انقلاب اسلامي را بدانيد و مدام در جهت تحكيم مباني جمهوري اسلامي كوشا باشيد و زندگي خودرا صرف تحكيم پايه هاي اين جمهوري قرار دهيد .
9 ) به اخلاقيات اسلام اهميت زياد قائل شده و آن را كسب و عمل نمائيد .
10 ) در جماعات و مراسم به خصوص نماز جمعه ، دعاي كميل و توسل ومجالس بزرگداشت شهداء مرتب شركت نمائيد .
11 ) رساله امام را دقيق خوانده و مو به مو عمل نمائيد .
12 ) حق مادرتان را نگهداريد و قدرش را بدانيد و احترام و احسان به مادرتان را به عنوان تكليف دانسته و خود را عصاي دست ايشان نمائيد .
13 ) در زندگيتان همواره آزاده باشيد و هيچ چيز غير از خدا و آنچه خدائي است دل نبنديد و بدانيد كه دنيا زودگذر و فاني است ، فريب زرق و برق دنيا را نخوريد .
14 ) برحذر باشيد از وسوسه هاي نفس و مدام به ياد خدا باشيد تا از شر نفس و شيطان در امان باشيد .
وصيّت به فاطمه :
1 ) مي دانم در حق شما مدام ظلم كرده ام و وظيفه ام را بجا نياورده ام ولي يقين بدان كه خود را بنده اي قاصر و كم كاري ميدانم و اميد دارم كه حلالم نمائيد .
2 ) احسان و آسيه امانتهايي هستند در دست تو و مدام در در تربيت اسلامي آنها بايد همت گماريد و توجيه و كنترل مواردي كه به آنها وصيت نموده‌ام به عهده شماست .
3 ) از كوچكي آنها را با قرآن آشنا كرده و به كلاس قرائت قرآن برويد .
4 )از كوچكي آنها را در مجالس و مجامع خصوصا نماز جمعه ، دعاي كميل و يادبود شهداء شركت بدهيد .
5 ) درآمد يا پولي نداشته و ندارم كه مهريه تان را بدهم انشا ا... كه حلال خواهيد كرد .
6 ) مقداري به مهدي مقروضم به شكلي كه برايتان مقدور باشد پرداخت نمائيد منتهي فشار مادي بيش از حد به خودتان در اين مورد وارد نكنيد .
7 ) انشاءالله كه شما و عموم فاميل در يادبود من به ياد شهداي كربلا و امام حسين گريه و عزاداري نمائيد و مرتب بياد بياوريد كه هستي دهنده اوست و بايد شكر به مصلحت الهي گفت.
متاسفانه به علت نبودن وقت نتوانستم وصيتم را تمام نمايم از عموم آشنايان و فاميل حلاليت مي‌خواهم انشاءالله همه خدمتگزار اسلام خواهند بود .
حميد باكري




حمید باکری به روایت همسرش
آن موقع ها ، مُد بود كه هر كس مذهبی است لباسش نامرتب و چروك باشد ؛ موهایش یكی به شرق یكی به غرب … یعنی كه به ظواهر دنیا بی اعتنا هستند ، اما حمید نه . خیلی خوش لباس بود ؛ خیلی تمیز . پوتین هایش واكس زده ؛ موها مرتب و شانه كرده ؛ قد بلند . به چشمم خوشگل ترین پاسدار روی زمین بود . خودم موها و ریش هایش را كوتاه می كردم و همیشه هم خراب می شد ، اما موهایش آنقدر چین و شكن داشت كه هرچه من خرابكاری می كردم معلوم نمی شد . خودش هم چیزی نمی گفت . نگاهی توی آیینه می انداخت ؛ دستش را می برد لای موهایش و می گفت تو بهترین آرایشگر دنیایی .
آسیه گفت: « پس بابا چاخان بود » و خندید. وقتی می خندید گوشه چشم هایش تیز می شد و كمی سربالا مثل حمید .
فاطمه دستش را جلو برد و نوك بینی او را بین دو انگشتش فشرد ؛ گفت: « گیریم كه بود . زن ها كه از این جور چاخان ها بدشان نمی آید . من به تو سفارش می كنم اگر روزی به آدمی مثل حمید باكری برخوردی اگر چاخان هم بود با او ازدواج كن . مطمئن باش ضرر نمی كنی . »‌
واقعاً به آسیه سپرده ام این را ؛ باور می كنید ؟ هنوز رویم زیاد است ؛ برعكس حمید كه مظلومیت از سر و رویش می بارد . این توی عكسش توی صورتش هم معلوم است . من هر وقت چشمم به او می افتاد ، دلم برایش می سوخت ؛ بی خودی . خانه شان توی كوچه ما بود ، ته كوچه . خواهر كوچك اش با خواهر بزرگ من در یك كلاس درس می خواندند ؛ دوست بودند . دو تا خواهر داشت ، سه تا برادر كه همه شان از او بزرگتر بودند . حمید ته تغاری بود . مادر هم نداشتند . مادرشان خیلی وقت پیش ـ وقتی حمید فقط دو سالش بود ـ‌توی یك تصادف فوت كرده بود . مادربزرگ پدری شان اهل کشور آذربایجان بود و پدربزرگشان هم از ایرانی هایی بود كه ساكن آنجا بوده اند. وقتی در شوروی انقلاب می شود ،‌می آیند ایران و كمی بعد تصمیم می گیرند برگردند كه پدربزرگ سكته می كند و می میرد . بعد پدر حمید همراه مادر و دو تا از خواهرهایش همین جا ماندگار می شوند . اول میاندوآب ، بعد ارومیه . ازاین دو خواهر یكیشان مریض بود . بچه هم نداشت . حمید او را خیلی دوست داشت ؛ می گفت: «‌بچه كه بودم وقتی شب ها عمه مرا بغل می كرد ، با موهایم بازی می كرد و پشتم را می خاراند ، چشم هایم كم كم گرم می شد و خوابم می برد . » عمه وقتی آمده بود ایران ،‌پیرزنی را هم با خودش آورده بود كه كمك حالش باشد . پیرزن سواد فارسی نداشت ، اما كتابهای روسی را به اندازه شش تا بچه آقای باكری كه همگی نورچشمی او بودند دوست داشت . بچه ها به او هم می گفتند عمه ؛ عمه لیلا .
وقتی ‌دو ، سه سال بعد از فوت مادر حمید ـ پدرشان دوباره ازدواج كرد چیزی توی خانه عوض نشد . كسی ندیده یا نشنیده بود كه منصوره خانم به این بچه ها از گل نازكتر بگوید . مادربزرگ مادری بچه ها می گفت: « تا یك سال بعد از ازدواج دامادم نیامدم ارومیه ، اما بعد فكر كردم ؛ دیدم اگر دختر من كه از دنیا رفته یك نفر بوده ، حالا این شش نفر جای او هستند . منصوره هم مثل دختر خودم . »
با این كه خانواده پول داری نبودند ، در همه كارهایشان سلیقه خاصی به خرج می دادند . روی زمین غذا نمی خوردند ؛ یك میزكهنه داشند با چند صندلی . بعد از غذا ـ وقتی زمستان بود ـ شیشه های مربای عمه خانم كه توی زیرزمین ردیف شده بود و ـ وقتی تابستان بود ـ میوه های باغ پدرشان كه توی سبدها برق می زد ، انتظار بچه ها را می كشید . آن چنانی نبودند ، اما خاص بودند . من همیشه توی خانه خودمان تعریف آنها را می كردم . هرچه رفت و آمدمان بیشتر می شد ، بیشتر از این خانواده خوشم می آمد . كتاب و دفترهای درسی مهدی و حمید كه یكی دو سال بزرگتر از من بودند ، كم كم ارث می رسید به من . همه مان ریاضی می خواندیم . علی ـ برادر بزرگ آنها ـ بعداً مهندسی شیمی دانشگاه تهران قبول شد و رفت . اما هر وقت برمی گشت ارومیه با خودش كتاب می آورد . همه مان را جمع می كرد ، برایمان می خواند . پسر عجیبی بود انگار در همه چیز هم استعداد داشت . نقاشی می كرد . ویولن می زد . دوره سربازیش را در دانشگاه شریف كه آن موقع اسمش « آریامهر» بود به عنوان استادیار گذراند. از آن پسرهایی بود كه پدرها بهشان افتخار می كنند و وقتی اسمشان می آید گردنشان را راست می گیرند . وقتی سال پنجاه علی همراه حنیف نژاد ، سعید محسن و چند مجاهد دیگر ، بدون محاكمه اعدام شد ، خانواده شان ضربه سختی خورد . بعد از اعدام علی ، نزدیك ترین دوستانشان ارتباطشان را با آن ها قطع كردند . آن موقع ها هیچ كس با خانواده های سیاسی رفت و آمد نمی كرد . رضا آن سال در دانشگاه« پلی تكنیك» مكانیك می خواند . مریم در همان ارومیه می رفت دانشكده كشاورزی كه من هم بعداً‌آن جا قبول شدم . مهدی آن سال از كنكور رد شد ، اما دو سال بعد رفت دانشگاه« تبریز» . او هم مثل رضا مكانیك می خواند و حمید را ‌وقتی خدمت سربازیش تمام شد ـ برد پیش خودش . بعد هم اصرار خواهرها شروع شد كه حمید را بفرستند خارج . حمید دانشگاه قبول نشده بود ؛ می گفتند برود آنجا درس بخواند . بالاخره او را فرستادند آلمان . آن جا رفته بود در رشته عمران ثبت نام كرده بود ؟ اما بیشتر از آن كه آلمان باشد می رفت سوریه و فلسطین . پاریس هم رفته بود ؛ چندین بار ، برای دیدن امام . به امام می گفت «‌آقا» و این كلمه از دهان هیچ كس به اندازه او شنیدنی نبود . دانشجوها به او می گفتند «آقازاده» می گفتند «‌حمیدباكری از آلمان آمده ؛ سرتا ته حرفش آقا است.»‌
« حمید باكری از آلمان آمده »‌این را امروز توی دانشگاه شنیده بود . پس چه طور تا به حال او راندیده است ؟ چطور مریم چیزی نگفته ؟ برف ها را كه از تمیزی زیر پایش قرچ قرچ می كرد ، بانوك كفشش به هم ریخت . كیفش را از شانه اش برداشت و مثل كوله پشتی انداخت پشتش . بعد ، همان طور كه سرش به آسمان بود ـ‌خوشش آمد برف ها بخورد توی صورتش ـ پیچید توی كوچه خودشان . فكر كرد نكند كسی او را ببنید ؛ و سرش را راست گرفت . آن وقت حمید را دید ؛ سرش را فرو برده بود توی یقه كاپشنش و دست هایش را كه دراز بودند ،‌توی جیبهایش قایم كرده بود . حتماً‌سردش بود ، اما تند راه نمی رفت . فاطمه ذوق زده خندید و برای او دست تكان داد . فراموش كرده بود حمید چقدر خجالتی است . داد زد « حمید آقا ؛ سلام ! »
خیلی خوشحال بودم كه صحیح و سالم بود .زنده بود . من برادر نداشتم به او احساس نزدیكی می كردم . ساده بودم . فكر می كردم همه مردها می توانند برادر آدم باشند . البته حمید با همه مردها فرق داشت . من دوستش داشتم برایش نگران می شدم . از این كه صدمه ببیند می ترسیدم . رفت و آمدهامان خیلی نزدیك بود . از آلمان كه می آمد ،‌همیشه برایم كتاب می آورد ؛ یا اعلامیه امام . از وقتی هم رفتم دانشگاه و شدم دانشجوی مذهبی و انقلابی ، كه این نزدیكی بیشتر شد . حالا دیگر همفكر بودیم . قبل از آن ، من در عالم دیگری بودم . فكر و ذكرم این بود كه مهندس شوم ؛ جیپ داشت باشم و بروم این ور آن ور. مادرم می گفت « آش پزی یاد بگیر. »
گوش نمی كردم . می گفتم :« من كلفت و نوكر می گیرم . آش پزی یاد بگیرم چه كار ؟ » تأثیرات سینما بود شاید . حتی یك بار اصرار كردم به بابا كه بگذار بروم خانه جوانان ؛ برای آمادگی كنكور . بابا رفت آنجا را دید . گفت «‌نه ! حق نداری ! تو آنجا نمی روی ، آن جا جای شماها نیست . »
بعد سال اول دانشگاه كه شروع كردم كتابهای شریعتی را خواندن ، همه چیز عوض شد . دیگر به دین طور دیگری فكر می كردم . حال یك تشنه را داشتم . ولع عجیبی پیدا كرده بودم برای خواندن و فهمیدن . دوست داشتم همه چیزم براساس اسلام باشد ؛ نفس كشیدنم ، زندگی كردنم.
سال دوم دیگر سفت و سخت مذهبی شدم ؛ روسری بستم و شدم محجبه ؛ مانتو تا سر زانو ، روسری های بزرگ كه گره می زدیم زیر گلومان و شلوار لی .
با همه این ها ، حمید باكری در دنیا آخرین كسی بود كه فكر می كردم با او ازدواج كنم . یك روز تلفن كرد خانه مان ؛ گفت با من كار دارد . خیلی وقت ها تلفنی با هم صحبت می كردیم ، اما آن روز تعجب كردم . آن موقع حمید پاسدار شده بود . اوایل انقلاب بود . فكر كردم لابد اسم مرا در گروهی دیده ، سئوالی سیاسی دارد از من . بعد حدس زدم بخواهد به واسطه من از یكی از بچه های دانشگاه خواستگاری كند رفتم . خانه خواهرش بود . آمد ؛ خیلی مرتب و مؤدب نشست روبروی من گفت « می خواهم از شما درخواست ازدواج كنم. »
من نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و زدم زیر خنده ، حمید باكری آرام ، ساده ، بی زبان ؛ آن وقت من ؟‌حاضر جواب ، شلوغ ، پر رو . از این كه جرأت كرده بود این را بگوید خوشم می آمد . بعد دیدم او خیلی جدی است . گفتم « حمید آقا! اجازه بدهید بروم بیرون، برمی گردم. » و زدم بیرون .
خوابگاه بچه ها همان روبرو بود . رفتم آنجا . هر كس ماجرا را می فهمید تعجب می كرد . ظاهراً ما اصلاً با هم جور در نمی آمدیم . اما همه دوستش داشتند . دخترها می پرسیدند « فاطمه ! می خواهی چی بگویی ؟ »
گفتم « معلوم است . نه ! حمید مثل برادر من است. » اما وقتی می پرسیدند « مطمئنی ؟ » نمی دانستم مطمئن نبودم . مادرم كه ماجرا را فهمید ، گفت « وای فاطمه ! حمید خیلی پسر خوبیه. »
یك هفته ای گذشت . با خودم فكر كردم ما در بعضی مسائل سیاسی با هم اختلاف نظر داریم . به او می گویم من با بعضی نظرات سیاسی تو مخالفم و تمام . رفتم و همین را گفتم . چشمتان روز بد نبیند ؛ آن قدر حرف زد ، حرف زد . هوا هم سرد بود و ما هم بیرون بودیم ـ توی محوطه دانشگاه ـ نصفش را گوش كردم ، نصفش را اصلاً نفهمیدم چی گفت . خودش خیلی جدی بود . یادداشت هایی با خودش آورده بود كه كمی از آن انتظاراتی بود كه از من داشت ،‌یا لابد از هر دختر دیگری كه می خواست با او ازدواج كند . بقیه هم در مورد خودش بود نشسته بود ـ قبل از آن كه برود آلمان ـ تمام قوت و ضعف های شخصیتش را آورده بود روی كاغذ . به قول خودش می خواسته وقتی پایش رسید آلمان یادش نرود كیست و برای چی آمده . به من گفت « ببین فاطمه ! مهم این است كه جفتمان اسلام را قبول كنیم و با آن زندگی كنیم . بقیه مسائل سیاسی نظرند ؛ نظرها هم براساس واقعیاتند نه حقیقتها ، واقعیت هم كه هر روز عوض می شود . پس اگر حقیقت را قبول كنیم ، با واقعیت ها می شود یك جوری كنار آمد . »
بعد از این شروع كردم فكر كردن . آن وقت ها متشرع تر بودم . با خودم گفتم «‌باید برای رد كردن حمید باكری یك اشكال شرعی پیدا كنم كه اگر آن دنیا از من پرسیدند حمید را چرا رد كردی ، جواب داشته باشم . »‌اما آن اشكال شرعی را پیدا نكردم . فكر كردم او نباید درخواست می كرد ؛ حالا كه كرده من باید جواب جدی برایش داشته باشم .
حمید همیشه ادایم را در می آورد ؛ می گفت جوابت مثل خانم بزرگ ها بود « ببینید ! من می خواهم با كسی ازدواج كنم كه زندگی با او مرا یك قدم به تكامل نزدیك تر كند . » واقعاً هم نیتم این بود ؛ نیت هر دو مان بود كه به سوی انسان كامل شدن برویم . باورمان شده بود كه می شود این كار را كرد . دكتر شریعتی آمده بود علی و فاطمه را از آن بالا آورده بود و قابل دسترسشان كرده بود . باورمان شده بود كه ما هم می توانیم ؛ خانه ما هم می تواند خانه علی و فاطمه باشد .
یادم هست من توی اتاقم یك عكس از « چه گوارا» زده بودم ، یك عكس از شریعتی . می خواستم روزی یك بار یادش بیفتم ؛ یك فاتحه برایش بخوانم . احساس می كردم او مرا به این جا كشاند ؛ برایم سئوال ایجاد كرد ؛ شاید هم حقیقت ها را به من نداد ، اما گفت كه اشتباه می كنی .
حمید ضربی به انگشت سبابه اش كه روی عكس بود داد ؛ انگار می خواست كلاه چه گوارا را از سرش بیندازد گفت «‌خب ، شریعتی قبول ! چه گوارا را چرا زده ای ؟ »
فاطمه نگاهی به عكس كرد ، نگاهی به او . داشت چیزهایی را كه می خواست بگوید مزمزه می كرد . مطمئن نبود بتواند حمید را قانع كند. گفت: « خب به نظرم چه گوارا یك انسان كامل بود . یقین دارم امثال او اگر اسلام را می شناختند می آمدند طرفش . »‌
حمید با سیم تلفن كه تاب برداشته بود بازی می كرد و فاطمه حس كرد خنده اش را با بدجنسی پشت لبهایش نگه داشته . وقتی دید او ساكت شده، گفت: «‌فاطمه ! این ها را بیاور پایین . اگر قرار باشد تو عكس این ها را بزنی ، من هم عكس بقیه ای را كه برایشان احترام قائلم می آورم می زنم ، آن وقت اینجا می شود نمایشگاه . پس تو بیاور پایین تا من هم بقیه را نیاورم . »‌
فاطمه چیزی نگفت ، اما اخم كرد . این بار حمید خنده اش را نخورد . گفت: « آخر همه كه از من و تو نمی پرسند چرا این كار را كرده ای كه آن وقت تو همه این چیزها را كه الان برای من گفتی بگویی . آن ها همین را كه دیدند می گویند بله ، فلانی هم ! آن قضاوتی را می كنند كه خودشان دلشان می خواهد چه كاری است كه مردم را به تهمت و افترا بیندازیم ؟ »‌
به حرفهایش اعتماد كردم ؛ اعتماد كردم كه یك راهی را می توانم با او شروع كنم و تا آخر بروم . البته این ماجرا مال بعد از ازدواجمان است ، اما وقتی به حمید جواب مثبت دادم ، یقین داشتم كه یقین دارد به اسلام . احساس می كردم یك راهی است ، می خواهم بروم ؛ احتیاج به یك همراه دارم ؛ یك همراه خوب .
همراهی ای كه دو نفر یكدیگر را كامل كنند . دوستانم گاهی شوخی می كردند ؛ می گفتند «‌فاطمه ! به كی شوهر می كنی ؟ »‌می گفتم « به كسی كه برایم معلم خوبی باشد . كسی كه از او چیز یاد بگیرم . »‌و حمید این طور بود .
خواهرهایم ، مادرم ، خواهر و برادرهای حمید ـ پدرش اوایل آن سال فوت كرده بود ـ همه از این كه چنین وصلتی بشود خوشحال بودند ، فقط پدرم مخالف بود . اصلاً‌از نوع انتخاب من خوشش نیامد ؛ از راه من كه انقلابی شده بودم ، از پاسدار بودن حمید ، از انقلابی بودنش … شاید هم مِن باب علاقه پدری و دختری نگران آینده من بود . سال پنجاه وهشت بود كه ما داشتیم ازدواج می كردیم و همه چیز خیلی آشفته و نامعلوم بود . یادم هست كمی بعد از ازدواجمان درگیریهای بانه پیش آمد كه شصت نفر پاسدار را آتش زدند و حمید هم رفته بود . در نهایت ؛ تنها چیزی كه باعث شد پدرم كوتاه بیاید این بود كه می گفت باكری ها خانواده خوبی هستند ، صرف همین . می گفت :«‌حمید ، خانواده دار است . »‌ولی پایش را كرد توی یك كفش كه باید مهر درست و حسابی بگذارید . خب ؛ آن وقت ها هم مهر بچه انقلابی ها یك قرون دوزار بود . پدرم ، مهر مرا گذاشته بود صد هزار تومان ! یادم هست وقتی بابا این را گفت ‍ـ رضا برادر بزرگتر حمید ـ خندید ؛ گفت: «‌آقای امیرانی ! فقط صد هزار تومان ؟ ما خودمان را دست كم برای نیم میلیون آماده كرده بودیم ! » بابا خیلی جدی گفت :« نه !‌همان صد هزار تومان خوب است » و مهرم شد همان . فردای آن روز حمید آمد ، با هم رفتیم سر خاك . سرخاك پدرش و چند تا از بچه های خودمان كه درانقلاب شهید شده بودند . مادرم موقع رفتن به من سپرد كه بروید با هم حلقه بخرید . من توی راه این دست آن دست كردم ؛ بگویم ؟ نگویم ؟ رویم نمی شد . بالاخره گفتم :«‌داشتیم می آمدیم مادرم گفت حلقه هم بخرید .» حمید گفت: «‌خودت چی می گویی ؟ »‌گفتم :« من كه معتقد نیستم . » حمید خیلی خونسرد گفت: «‌خب اگر معتقد نیستی ، پس چرا بخریم ، » من كه از سر تعارف و ژست آن حرف را زده بودم گفتم: « آخر این یادگاری است یك چیزی است از طرف مرد كه پیش زن می ماند . »‌او یك جوری نگاهم كرد انگار نمی فهمد من چی می گویم . گفت: « مگر هدیه مرد به زن فقط می تواند یك حلقه باشد ؟ این كه یك چیز مادی است. » وقتی این را گفت ، دیگر رویم نشد بگویم « تازه من دوست دارم آینه هم بخرم » موقع برگشتن خودم یك آینه از این ها كه توی كیف جا می شود ‍ـ از همان محله خودمان عسكرخان خریدم ؛ آمدم خانه . مادرم گفت: «‌فاطمه خریدی ؟ » گفتم :«‌نه حمید خوشش نمی آید ، من هم نخریدم . » گفت: «‌آیینه چی ؟ » آیینه كوچك را درآوردم گفتم: « این هم آیینه ! »‌مادرم چیزی نگفت . بعدها خواهرهای خودش رفته بودند بازار ، برای من خرید كرده بودند . حمید ـ با آن كه ته تغاری بود ـ اولین برادرشان بود كه ازدواج می كرد ؛ ذوق داشتند .
برای خانه مان خودمان دو تا رفتیم خرید . همه چیز را سبز خریدیم ؛ دو تا موكت ، یك كمد ، یك ضبط ، یك گاز كوچك دو شعله ، پرده و … كتابهایی كه هر كداممان داشتیم من با كارتون كتابم یك چمدان لباس هم آوردم . حمید لباس ها را كه دید گفت: « همه این ها مال تو است ؟ » گفتم: « آره ! زیاد است ؟ » گفت: «‌نمی دانم . به نظر من هر آدمی دو دست لباس داشته باشد بس است . یك دست را بپوشد یك دست را بشوید . »
همان روزهای اول ازدواجمان مدارك و پرونده تحصیلش در آلمان را دور ریخت . گفت دیگر آن جا كاری ندارم . به من می گفت: «‌اگر راضی باشی با هم می رویم قم . آن جا یك دوره مسائل شرعی مان را یاد می گیریم . خودمان می رویم دنبالش ؛ نه این كه از توی كتابها بخوانیم . »‌اما هنوز دو سه ما نگذشته ، از هم جدا افتادیم . در بانه درگیری پیش آمد و حمید رفت آنجا .
قبلش برای دیدن دایی ها و خاله اش آمده بودیم تهران و آن جا قضیه را به من گفت . اول خواست كمی از راه را پیاده برویم . توی خیابان آذربایجان بودیم . بعد آرام آرام گفت كه میخواهد برود بانه و من باید تنها برگردم ارومیه .
خب ؛ ما آن وقت هنوز خیلی «‌خانم »‌و « آقا » بودیم . من جلوی او نمی خواستم اشكم دربیاید . بعد با این كه صدایم به زور در می آمد برایش سخنرانی كردم كه « آره حمید ! برای من همیشه فهم این آیه لَقَد خَلَقنَا الاِنسانَ فی كَبَد یك چیز دور بود . نمی فهمیدم اما امروز می فهمم این یعنی چه ؛ رنج چیست ؛ آدم اگر در رنج نباشد ، هیچ وقت آدم نمی شود » او رفت . من برگشتم ارومیه تنها .
سر كوچه شان كه رسید ، ایستاد ، پایش نمی كشید برود خانه . بچه ها داشتند فوتبال بازی می كردند و توپ پلاستیكی شان كه تا نیمه از جلد رنگ و رورفته اش زده بود بیرون ، سكندری خوران از كنار او رد شد . خواست با نوك پا نگهش دارد یا با ضربه ای پرتابش كند طرف بچه ها ، اما حوصله نداشت . فكر كرد این كوچه امروز چقدر سوت و كور است و نگاهش روی در خانه باكری ها ‌كه نیمه باز بود ، ماند . راهش را كج كرد سمت خانه خودشان . دو تا زن توی كوچه نشسته بودند ؛ وقتی رد می شد شنید كه یكی شان به دیگری گفت « بو گیز هر گون بو كوچه د بیر اوجابوی اوغلانینان قرار گویور . معلوم دییر بو گون نی یه ته گدیر . [ این دختر هر روز در این كوچه با یك پسر قد بلند قرار میگذارد . معلوم نیست امروز چرا دارد تنها می رود.] »
از فردایش دوست هایم دور و برم را گرفتند . می خواستند تنها نمانم ؛ توی خودم نباشم . اما دل تنگی كه به این حرفها نبود . جلوی آنها گریه نمی كردم ، اما شب ها بالشم خیس می شد . یك ماه طول كشید . بچه ها می گفتند: « تو در عرض آن یك ماه اصلاً اخبار را نشنیدی . ما مدام پیش تو بودیم كه مبادا اخبار بانه به گوشت برسد . »‌من مرتب زنگ می زدم به آقا مهدی ، چون حمید گفته بود هر وقت نگران شدی زنگ بزن به مهدی . او از وضعیت من خبر دارد . می پرسیدم: « آقا مهدی ! چه خبر از حمید ؟ » می گفت: « هیچی خوب است . خیالتان راحت باشد . » یك شب با یكی از دوست هایم برمی گشتیم خانه . داشتیم می خوابیدیم كه در زدند . یكی از خواهرهای حمید رفت ، در را باز كرد . آقا مهدی هم آمد دم پنجره ـ آن وقت مهدی هنوز مجرد بود ، یك سال بعد از ما با صفیه خانم ازدواج كرد ـ‍من یك دفعه داد زدم ‌« حمید ! حمید آمد. ». الان هم كه حرفش را می زنم ، خوشحال می شوم . دویدم سمت در . یك لحظه فراموش كردم آقا مهدی هم آنجاست . هرچند او ، خودش ، پیش از این رفته بود . حمید گفت: «‌نمی دانی چقدر دلم تنگ شده بود . از یك اندازه ای كه می گذرد تحملش سخت می شود . »‌
برای من هم سخت بود . بعد از ازدواج با حمید از همه جدا شده بودم . دوست هایم می گفتند: « فاطمه بی وفا بود ». من توی دانشگاه با خیلی ها دوست بودم . مخصوصاً‌نه نفر بودیم كه خیلی صمیمی بودیم . گروه نه نفره ما را توی دانشگاه همه می شناختند . اما با حمید كه ازدواج كردم . همه كسم شد او . احساس می كردم با ازدواج ، دوستیم با او قوی تر شده . خیلی با هم دوست بودیم . نمی دانم چطور بگویم ؟ شماها چطور اگر صبح تا شب بنشینید دور هم حرف بزنید خسته نمی شوید ؟ ما هم این طور بودیم . درباره همه چیز حرف می زدیم و هیچ وقت خسته نمی شدیم ، چقدر با هم شوخی می كردیم . من خیلی سربه سرش می گذاشتم ، توی كوچه ، توی خیابان ، خانه . شیطنت من و مظلومیت او كنار هم خوب جواب می داد . این طوری انگار هم را تكمیل می كردیم . توی خیابان كه می رفتیم ، همیشه می گفت: « فاطمه نخند ! بد است » و تا می گفت نخند ، من بیشتر خنده ام می گرفت .
عمه ام گاهی كه مرا می دید می گفت: « فاطمه ! تو از زندگیت راضی هستی ؟ این قدر دوری ، دربدری ، سختی .» و قبل از آن كه من حرفی بزنم ، خودش می گفت: « راضی هستی . معلوم است ؛ سرحال شده ای . لپهایت گل انداخته . »
دلم می خواست به عمه ام بگویم من همسفر خوبی دارم . آدم می خواهد مسافرت برود با كی دوست دارد همسفر شود ؟ با یكی كه روراست باشد ؛ با او راحت باشی . من با حمید راحت بودم . حمید تمیز بود . روح و جسمش . به قول یكی از دوستانش باصفا بود . گاهی كه می خواست از خانه برود بیرون ، می ایستاد جلوی آیینه ؛ با موهایش ور می رفت ؛ من اذیتش می كردم ؛ می گفتم :« ول كن حمید ! این قدر خودت را زحمت نده ! پسندیده ام رفته . »‌می گفت :« فرقی نمی كند . آدم باید مرتب باشد »
یك بار آن اوایل ازدواجمان ـ هنوز ناوارد بودم ـ روغن ریختم توی ظرف شویی ، آب سرد را هم ول كردم رویش . بلافاصله لوله ظرف شویی گرفت . من مدام می گفتم «‌حمید ! ظرف شویی گرفته » و او از این كه لوله را باز كند ، طفره می رفت ؛ بدش می آمد . با این كه می دانست ما آن جا فقط ظرف می شوییم . بالاخره یك روز مثل شمر بالای سرش ایستادم كه « باید این را درست كنی » او هم شروع كرد ، اما وقتی داشت این لوله را باز می كرد . من دیدم واقعاً حالش دارد به هم می خورد . گفت: « وای فاطمه ! هیچ وقت از این كارها به من نگو ! » اما همین آدم ، در بسیج كه كار می كردیم ، همیشه توالت شستن را قبول می كرد ؛ یعنی می خواست كه این كار را به او بسپرند . چون آنجا قرارمان این بود كه كارهایی مثل نظافت ، جارو كردن و … را خودمان انجام بدهیم .
من احساس می كردم چیزهایی كه خوانده ،‌خواندن تنها نبوده ؛ در تن و روحش نشسته ، قرآن در روحش نشسته . این طور نبود كه فقط حرفش را بزند . خودش همه این ها را از تبریز می دانست ؛ از روزهایی كه پیش مهدی بوده . آقا مهدی ، با این كه فقط یك سال از حمید بزرگتر بود ،‌یك نوع حالت پدری نسبت به او داشت . رفتار حمید هم در مقابل او همین را تداعی می كرد . همرزمهاشان می گفتند: « حمید جلوی آقا مهدی فقط یك جور می نشست ؛ دوزانو .» وقتی هم آقا مهدی می رفت باز از اول تا آخر حرف او مهدی بود . می گفتیم :حمید آقا ! ما هم مثل تو آقا مهدی را شناخته ایم . آه می كشید می گفت نه ! به خدا شما آقا مهدی را نمی شناسید . من با داداش مهدی بزرگ شده ام . پا به پای خودش مرا برده است . اصلاً من راه رفتن را از او یاد گرفته ام . »‌همیشه می گفت: «‌عمر مفید من از تبریز شروع می شود ؛ از وقتی كه رفتم پیش مهدی . »
« اما عمر مفید من از وقتی شروع شد كه با تو ازدواج كردم ؛ هرچند تو همیشه آن سر دنیایی و من … » مثل بچه ها لبهایش را ورچید و ساكت ماند . یك چیزی قلمبه شده بود توی گلویش . حمید با دلواپسی نگاهش كرد . مخده مخملی ای كه پشتش بود صاف مانده بود ؛ تكیه نمی داد . یك پایش را برده بود زیرش و یكی را جمع كرده بود توی سینه اش . فاطمه فكر كرد :« با این كه پوتین می پوشد پاهایش هیچ وقت بو نمی دهد . » و دوباره چیزی قلمبه شد توی گلویش . حمید مخده را گذاشت پشت او . خودش تكیه داد به دیوار ، دیوارها سرد بود . دستش را دراز كرد روی مخده ، پشت فاطمه . گفت :« فاطمه ! خدا می داند اگر مهدی كسی را داشت جای خودش بگذارد ، در این شرایط تو را تنها نمی گذاشتم بروم . »
من « احسان » را حامله بودم ـ سال پنجاه ونه بود ـ آقا مهدی و صفیه خانم عقد كرده بودند . حمید می خواست برود آبادان جای مهدی ، تا او بیاید و خانمش را ببرد . من هم وقتی صحبت آقا مهدی بود ، روی حرف ایشان چیزی نمی گفتم . حمید رفت . من هیچ وقت به حمید نمی گفتم نرو ، اما خیلی دل تنگی می كردم ؛ یا می رفتم خانه مادرم یا خوابگاه پیش دخترها . خانه مادرم كه می رفتم ـ آن وقت ها خیلی هم مریض بودم . مخصوصاً بینیم گرفته بود ـ‌می رفتم زیر كرسی ، سرم را می كردم زیر لحاف به بهانه این كه می خواهم بینیم باز شود ، گریه می كردم . مادرم می گفت: « فاطمه ! آنجا چه كار می كنی ؟ » و من همانطور كه سرم زیر لحاف بود می گفتم :« هیچی » و باز گریه می كردم بالاخره به گوش آقا مهدی رساندند كه فاطمه مریض است . یك روز دیدم مادرم آمد گفت آقا مهدی آمده اند . من بلند شدم خودم را سفت گرفتم . آمدم بیرون . مهدی گفت: « شنیده ام مریضید بیایید ببریمتان دكتر . » گفتم: « من می توانم كار خودم را بكنم . خیلی ممنون. » گفت :« من كه نمی گویم نمی توانید ولی این طوری من راحت ترم. » گفتم: « ولی من این طور راحت ترم كه كارم را خودم بكنم. » بیچاره آقا مهدی . عصبانی بودم . بعد رفته بود به مریم ـ خواهرش ـ گفته بود «‌فاطمه را ببرید دكتر . مثل این كه حالش بد است . » آن طور كه من حرف زده بودم ، شاید فكر كرده بود مغزم هم ایراد پیدا كرده . در آن مدت آقا مهدی یك بار دیگر هم آمد سراغم . یك نامه و یك عكس از حمید برایم آورده بود . از خوشحالی آن قدر هول شدم كه فراموش كردم با او حال و احوال كنم . فقط نامه وعكس را گرفتم و برگشتم داخل اتاق . بعد از آن ، دیگر هرشب می رفتم یك جای خلوت كه كسی مرا نبیند ، نامه را باز می كردم جلوم . عكس را هم می گذاشتم كنارش . می خواندم و گریه می كردم . عكس را توی ذوالفقاریه گرفته بودند ؛ یك نخلستان بود . حمید تكیه داده به یك نخل . یك بادگیر سورمه ای هم تنش است كه خودم برایش دوخته بودم . وقتی برگشت اذیتش می كردم ؛ می گفتم :« برای صدام این طور ژست گرفته بودی ؟ » حمید می گفت :« عكس گرفتم كه بفرستمش برای تو . ژستم هم برای این است كه تو بپسندی . عصرها كه یادت می افتادم ، تپه ای ، تخته سنگی پیدا می كردم ، می نشستم و غروب را تماشا می كردم . آن وقت دلم بیشتر تنگ می شد . دلم می خواست داد بزنم. » وقتی آمده بود نزدیك نوروز بود ، كمی قبل از تولد احسان . آمد بیمارستان دیدنم . گفتم: «‌وای حمید ! بچه مان آن قدر زشت است ؛ با تو مو نمی زند ! » این چیزها را كه می گفتم می خندید . تا حرف خودمان را می زدیم ، چیزی نمی گفت . توی ذوق آدم نمی زد . حرف دیگران را كه جلوش می زدند ، می گفت: « برو بند ب !‌حرف دیگری بزن . » من دوست داشتم این حساسیت هایش را . احساس می كردم روحش سالم است . از صبوری او كه نقطه مقابل تندی و كم حوصلگی من بود ، خوشم می آمد . یك بار ، صبح زود می خواست برود بیرون . من برایش تخم مرغ گذاشته بودم كه آب پز شود . احسان بیدار شده بود ، آمده بود پشت سر من . ظرف را كه برداشتم ، آب جوش ریخت پشت گردن بچه . من هول كردم . این طرف و آن طرف می زدم . رفتم قیچی آوردم ؛ لباس های بچه را قیچی كردم كه راحت تر از تنش دربیاید . حمید آمد ؛ دست های مرا گرفت گفت . «‌تو آرام شو ! تا تو آرام نشوی ، بچه را دكتر نمی برم . چرا این طوری می كنی ؟ » بعد ، یك هفته تمام ،‌هر صبح خودش احسان را می برد دكتر تا بهتر شد . به من گفت: « دیدی ضرر كردی ؟ بی خودی داد و بی داد كردی . دیدی بچه ات خوب شد ؟ »‌
دفتری كه قرار گذاشته بودیم در آن اشكالات هم را بنویسیم ، تقریباً همیشه با ایرادهای من پر می شد . حمید می گفت: « تو به من بی توجهی چرا اشكالات مرا نمی نویسی ؟ »‌
از گوشه چشم نگاهش كرد: «‌تو فقط یك اشكال داری ؛ دست هایت خیلی بلند است. تقریباً غیر استاندارد است . من هرچه برایت می دوزم ، آستین هایش كوتاه در می آید » حمید خندید . روسری و چادر او را از دستش گرفت ، گذاشت روی جالباسی ؛ كنار اوركت خودش كه سوغات آلمان بود . گفت: «‌فاطمه می دانی اوركت مهدی را كه جفت مال من بود ، از او دزدیده اند ؟ توی جبهه ! »‌و این بار بلند خندید . فاطمه روسری را كه افتاده بود پایین ، دوباره آویزان كرد ، ابروهایش را برد بالا و با شیطنت گفت: «‌بهتر آخر تو با كدام سلیقه ای آن را خریده بودی ؟ »‌حمید كه حواسش به روسری بود ،‌انگار شوخی او را نشنید گفت: « راستی ؛ یك چیزهایی آمده ، خانم ها زیر چادر سرشان می كنند . جلوش بسته است و تا روی بازوها را می گیرد … » فاطمه گفت: « مقنعه را می گویی ؟ » حمید دست هایش را كه با حرارت در فضا حركت می كردند ،‌انداخت پایین و آمد كنار او نشست . گفت :« نمی دانم اسمش چیست ، ولی چیز خوبی است . چون بچه بغل می گیری، راحت تری . »‌
از آن موقع ، با چادر ، مقنعه پوشیدم و هیچ وقت درنیاوردم . برایم جالب بود و لذّت بخش كه او به ریزترین كارهای من دقت می كند . به لباس پوشیدنم ، به غذا خوردنم ، كتاب خواندنم .
می گفت: «‌تو كنار من و همراه منی ،‌اما خودت هم باید یك مسیری داشته باشی كه مال خودت باشد و در آن رشد كنی ؛ پیش بروی. » در یكی از نامه هایش نوشته بود: « از فرصت دوری من استفاده كن . بیشتر بخوان . به خصوص قرآن. چون وقتی با هم هستیم من آفتم . نمی گذارم تو به چیز دیگری نزدیك شوی . »
تا سال شصت و یک حمید كه می رفت ، اكثر اوقات من ارومیه می ماندم ، اما بعد از آن دیگر نماندم . هرجا می رفت ، می رفتم . دیگر فهمیده بودم كه هر چه هست همین سالهاست . بعدی وجود ندارد كه فكر كنم :« خب حالا جنگ كه تمام شد ، خوب زندگی می كنیم . » حمید می گفت: « فاطمه نیا ! اذیت می شوی .» گفتم :« اگر به من قول می دهی بیست سال ، سی سال ، مثل همه با من زندگی كنی ، باشد می مانم . »‌
اولین بار هم برای عملیات فتح المُبین كه می رفت ، با او رفتم اهواز . احسان یك سالش بود . اهواز خانه گرفتیم . خانم آقا مهدی دو سه ماه قبل رفته بود اهواز . ما رفتیم پیش آنها ، اما خانه برای دو تا خانواده خیلی كوچك بود . مدتی پیشٍ یكی از دوستان حمید ماندیم و بعد خانه ای گرفتیم كه دو طبقه و جمع و جور بود . یك ایوان باصفا هم داشت كه من و حمید همیشه آنجا نماز می خواندیم . من بهترین نمازهایم را آن جا پشت سر حمید خوانده ام . وقتی خانه بود ، همیشه با هم نماز می خواندیم ؛ گاهی هم می رفتیم روی پشت بام . نمازشب هایش را بیشتر آنجا می خواند . یك بار به من گفت:« تو هم بیا .»اما من نمی توانستم مثل او طولانی بخوانم ، وسطش خوابم می گرفت. می گفت: «‌خودت را عادت بده ! مستحبات بیشتر آدم را به خدا نزدیك می كند . »
بعضی وقتها هم ، نمازش كه تمام می شد ، سر سجاده اش می نشست ـ بدون این كه حرفی بزند . قدش هم بلند بود و انگار بخواهد تواضع كند ، سرش را كمی خم می كرد . این طور وقت ها من مثل بچه های شلوغ كاری كه قرار است تنبیه شوند ، منتظر می نشستم تا او حرف بزند .
می دانستم وقتی این كار را می كند ، قرار است درباره چیزی از من توضیح بخواهد . خیلی هم جدی بود . به او می گفتم: «‌تو و مهدی فیلم لورل و هاردی را هم جدی نگاه میكنید و غش غش می خندید . »
در عملیات بیت المقدس آقا مهدی زخمی شد . ما ارومیه بودیم ، من و احسان و صفیه . بعد كه خبر را شنیدیم ، صفیه آماده شد برگردد اهواز. گفتم: «‌ما هم با تو می آییم . » احسان را برداشتم و راه افتادیم سمت جنوب . وقتی رسیدیم . به صفیه گفتم: «‌تو مطمئنی كه آقا مهدی خانه است ، چون بنده خدا زخمی است ،‌ولی حمید الان كجاست ، خدا می داند »‌جلوی خانه یك موتور خاك و خلی گذاشته بودند كه آشنا نبود . در كه زدیم ، به زنگ دوم نكشید ، حمید خودش در را باز كرد . گفت: « فاطمه ! با بچه سخت بود . چرا آمدی ؟ من چند بار ارومیه زنگ زدم كه بگویم نیایی ، اما نتوانستم با تو صحبت كنم . » صفیه نگاه معنی داری به من كرد و خندید . تا مدتی ما بین اهواز و ارومیه در رفت و آمد بودیم ، بعد حمید رفت غرب ( سومار ) و من ماندم ارومیه . حمید سه ماه بعد آمد ؛ آمده بود كه خستگی در نكرده برود دزفول . من كه طاقتم طاق شده بود ، پاپیش شدم ؛ گفتم :« باید من و احسان را هم با خودت ببری. » زمانی كه دزفول بودیم طولانی تر بود ؛ هفت هشت ماه . بعد حمید زخمی شد ، سر دنیا آمدن آسیه . او را فرستادند تهران . من هم راهی ارومیه شدم . در واقع همه نقشه هایمان برای این كه كنار هم باشیم به هم خورد . حمید قبل از این كه برود عملیات گفت:« برای دنیا آمدن بچه نمی خواهد بروی ارومیه . همین جا بمان . خودم برمی گردم از تو مراقبت می كنم . » رفت زخمی شد . یادم هست ، صفیه بدوبدو آمد گفت :« فاطمه ! یك چیزی می گویم هول نكنی! » گفتم :« چی شده ؟»‌گفت :«‌حمید آمده ولی زخمی است .» من گل از گلم شكفت، گفتم: « چه خوب ! كجایش هست ، پایش ؟ بهتر . دیگر نمی تواند از خانه برود بیرون . »‌
مثل بچه ها ، با سر زانوهایش خزید تا نزدیك تشك او . گفت :« وای حمید !‌خیلی خوشحالم كه زخمی شده ای . » آن قدر از برگشتن او ذوق زده بود كه نفهمید این حرف كمی زمخت است . حمید صورتش را هم كشید . درد و خنده ای كه تا پشت لب هایش آمده بود و او نمی خواست به بیرون درز كند ، اذیتش می كرد . گفت: « دختر ! این چه طرز حرف زدن است ؟ آدم می گوید خدایا ! اگر حمید زخمی شد و رضای تو در این بوده ، من راضیم به رضای تو . اگر شهید هم بشود همین . » چشم های فاطمه برقی زد ؛ گفت : « این حرفها را جمع كن حمید ! خوب شد زخمی شدی . یك ماه پیش خودم هستی . »‌
آن شب تب كرد . حالش آن قدر بد شد كه خودم همان شب زیر بغلش را گرفتم ؛ بردمش بیمارستان . بیمارستان افشار نزدیك خانه بود . پرستار كه آمد پانسمان پایش را عوض كند ،‌حمید به من گفت: « نگاه نكن ؛ سرت را برگردان ! » در آن هیر و ویر حواسش به همه چیز بود . فكر میكرد من جای زخم را ببینم ناراحت می شوم . آن جا پایش را گچ گرفتند وگفتند باید برود تهران جراحی كند . تركش ریز بود ،‌اما خورده بود توی زانو . خیلی اذیتش می كرد . این طور كه شد ، گفت: « تو باید بروی ارومیه . » هرچه التماس كردم بگذارد با او بروم تهران ، قبول نكرد . مرا ـ همراه یكی از دوستانمان ـ فرستاد ارومیه . دو هفته بعد از این كه من رسیدم ، او را هم ازتهران آوردند . پایش را عمل كرده بودند . چند روز بعد كه خودم داشتم می رفتم بیمارستان ، به حمید گفتم: « دارم می روم . اگر برنگشتم ، حلالم كن ! » او آمد توی گوشم دعایی خواند و صورتم را بوسید . گفتم :« حمید ! جلوی همه ؟ بد است ! » او دزدانه بقیه را نگاه كرد و گفت: « چرا بد باشد ؟ نیت مهم است . من هم كه نیتم خیر است . »
به خواهرش گفته بود « دعا می كنم بچه مان دختر باشد. »‌دختر دوست داشت . وقتی از بیمارستان برگشتم ، خودش بچه را از من گرفت ؛ سرش را خم كرد و خوب نگاهش كرد ، بعد هم توی گوشش اذان گفت . بچه خیلی كوچك بود در دست های او گم شده بود . آدم دوست داشت آن لحظه ها هیچ وقت تمام نشوند .
بعد هر كداممان یك جا ماندیم. من پیش مادرم ، او پیش خواهرش . نمی شد از هر دومان یك جا پرستاری كنند . وقتی خدا چیزی را نخواهد ، این طور می شود . روزی ده بار من آمدم پای تلفن كه با هم صحبت كنیم . روز دوم حمید آمد خانه مادرم . گفت «‌این طوری نمی شود .»‌اما خیلی اذیت می شد . دستشویی خانه طوری نبود كه برای او با آن پا راحت باشد . ازمن عذرخواهی كرد . گفت: « می ترسم پایم بدتر شود ، مجبورم برگردم پیش زهرا .» یك ماه ماند ، بعد هم خوب شده و نشده بلند شد رفت ؛ با همان پای چلاقش رفت . گفتم: «‌حمید زود برگردی ها ! من چشم به راهم » اما تا یك ماه برنگشت من دورادور با او قهر كردم . هرچه تلفن می كرد ، جواب نمی دادم . یك روز ـ دلم هم گرفته بود ـ با مادرم رفتم باغ . آن جا همین طور كه مشغول انگورچینی بودیم ، دیدم یك جفت پای بلند از روی دیوار باغ پرید این طرف . دویدم . بغض گلویم را گرفته بود . با این حال قبل از آن كه برسم صدایش كردم « حمید ! حمید آمدی ؟ » بیچاره مادرم . می گفت: «‌فاطمه ! من همه اش فكر میكردم تو اینقدر عصبانی هستی ، حمید بیاید چه كار می كنی ؟ می ترسیدم چیزی به او بگویی . » اما وقتی دیدمش همه اینها یادم رفت . گفت :« از مهدی دو روز مرخصی گرفته ام ، آمده ام شما را با خودم ببرم . »‌من همه چیز را جمع كردم ؛ بچه ها را برداشتیم وراه
ا فتادیم . توی راه خیلی سخت بود . پایش هنوز خوب نشده بود . دكتر هم كه جراحی كرد، گفت :«‌درد این زانو تا آخر عمر با تو می ماند . » از ارومیه تا دزفول او رانندگی كرد ، من مدام گفتم :« بمیرم حمید . زانویت خیلی درد می كند ؟ »
با هر سختی ای بود ، ما را رساند دزفول . خودش دوباره رفت . نزدیك دو هفته من با بچه ها آنجا بودم . بعد پیغام فرستاد كه خودم نمی توانم بیایم ؛« حجت فتوره چی» را می فرستم كه شما را بیاورد اسلام آباد ، حجت از بچه های ارومیه بود .
جایی كه در اسلام آباد ساكن شدیم ، در اصل پادگانی بود كه زمان شاه افسرهای مجرد آن جا می ماندند . یك مجموعه بود با چندین خانوار كه هر كدامشان دو اتاق داشتند ، یك حمام و یك دستشویی . سرایداری هم داشتیم به اسم« مش محمد» كه آمده بود و با خانواده اش آن جا زندگی می كرد ؛ چون غالب اوقات مردهای ما نبودند . من با خانم همت آنجا آشنا شدم . آن ها طبقه بالای ما بودند و من صدای پوتین های حاج همت را می شناختم ؛ خودش را ندیده بودم . مردهامان آن قدر دیر دیر می آمدند و آمدنشان آن قدر كوتاه بود كه فرصت دیدن و آشنایی پیش نمی آمد . من فقط یك بار حاجی را دیدم . لباس های بچه ها را شسته بودم ، داشتم می بردم پهن كنم جلوی آ‏فتاب ؛ كار همیشگیم بود . اسم مرا گذاشته بودند بانوی سطل به دست . آن روز وقتی با سطل خالیم برمی گشتم ، دیدم «ژیلا »دارد پشت سر یك آقای خوش صورت كه سرش را زیر انداخته ، از پله ها می آید پایین . فهمیدم «همت» است . پسرشان« مهدی» بغلش بود و سطل آشغال هم آن دستش . من همیشه سر به سر« ژیلا» می گذاشتم . می گفتم « حاجی تو را لوس می كند . »
خیلی های دیگر هم آن جا بودند : خانم دستواره ، خانم نورانی ، خانم عبادیان … هر چند وقت یك بار همهمه ای می شد ، بعد ناله ای ، گریه ای می پیچید توی ساختمان و بعد یكی شروع می كرد به جمع كردن وسایلش و ما می فهمیدم یكی دیگر یارش شهید شده و غمی می نشست روی دلمان . فكر می كردیم كی نوبت ما است ؟
احساس می كرد همه دارند با یك حالت بحران زندگی می كنند ، اما او دوست داشت فكر كند زندگی طبیعی همین است و همین طور باید باشد . دوست داشت فكر كند حمید سالهای سال كنار او می ماند و بچه ها را با هم بزرگ می كنند .بالاخره آدمی زاد با امید زنده است ؛ با امید می شود زندگی كرد . حمید خودش به پنجره های این دو اتاق توری زده ؛ آنتن تلویزیون را راه انداخته كه احسان حوصله اش سر نرود . امروز حتی به او كمك كرد و با هم شیرینی پختند . پس امیدی هست . سرش را از روی خیاطیش برداشت و حمید را نگاه كرد . حمید هم داشت او را نگاه می كرد . هر دو خندیدند . فاطمه گفت :« حمید ! من یك شغل خوب برایت پیدا كرده ام .» حمید پتوی پلنگی ای را كه دم دستش بود تا زد و انداخت روی پاهایش . آسیه را گذاشت روی پتو و آرم آرام تكانش داد . گفت :« چه شغلی ؟ » فاطمه خیاطیش را گذاشت زمین و دو زانو نشست جلوی او ، سرش را كمی كج كرد ؛ گفت: «‌خب بیا جای مش محمد بمان همین جا . آن وقت همیشه پیش همیم . »‌
این طور وقت ها عاقل اندر سفیه نگاهم می كرد یا می گفت: « فاطمه ! حرفهای بیخودی چرا می زنی ؟» یك بار كه از خط آمده بود ، اسلام آباد را خیلی می زدند . من گفتم: « خوشم می آید یك بار بیایی و ببینی اینجا را زده اند ؛ من كشته شده ام . برایم بخوانی فاطمه جان شهادتت مبارك ! » بعد دور اتاق چرخیدم ، سینه می زدم و این را تكرار می كردم ؛ داشتم با او شوخی می كردم ، اما از حمید صدایی درنیامد . برگشتم دیدم دارد گریه میكند . جا خوردم ؛ گفتم: «‌تو خیلی بی انصافی . هر روز می روی توی دل آتش و تیر ، من می مانم چشم به راه . طاقت اشك ریختن مرا هم پشت سرت نداری ؛ حالا خودت نشسته ای جلوی من گریه می كنی ؟ وقتی هیچ اتفاقی نیفتاده ؟ » گفت :« فاطمه ! به خدا قسم اگر تو نباشی ، من اصلاً از جبهه برنمی گردم . »
آن سال برای اولین بار روز ازدواجمان دور هم بودیم . برایش یك پلوور هم بافتم كه آستینهایش باز كوتاه درآمد . خودش می گفت :«‌خوب است . نمی خواهد بشكافی . » و آستین هایش را كه به زور تا مچش می رسیدند ، می كشید پایین . این بار كه رفت خیلی زود ، سر هفده هجده روز برگشت . من كمی هم تعجب كردم . با مهدی آمده بود . داشتم می رفتم احسان را كه خانه همسایه بود بیاروم . گفت :« حالا بنشین ! می خواهم با خودت صحبت كنم . » اما من اصرار كردم ؛ گفتم :«‌مگر نمی گویی كم می مانی ؟ بگذار بیاورمش تو را بیشتر ببیند . » فردای آن شب مهدی فرستاد دنبالش وقتی برگشت گفت: « فاطمه ما آماده باش هستیم . باید بروم . » گفتم: «‌چیزی برایت بگذارم ؟»‌اول گفت: « نه ! » و بعد پشیمان شد: « یك لباس بدهی بد نیست . »‌برایش لباس را گذاشتم داخل ساك . یكی دو آیه از قرآن بود كه خانم همت سفارش می كرد كه توی گوششان بخوانیم تا سالم برگردند . گفتم « حمید وایستا ! دعا را نخوانده ام . »
قدش نسبت به او كوتاه بود ؛ دست هایش را حلقه كرد دور گردنش و روی پنجه پا بلند شد ؛ می خواست دعا را درست در گوشش خوانده باشد . « اِنَّ الَّذی فَرَضَ عَلَیكَ القُرانَ لَرادُّكَ اِلی مَعادٍ قُل رَبّی اَعلَمُ مَن جاءَ بِالهُدی وَ مَن هُوَ فی ضَلالٍ مُبینٍ » حمید گفت: « تمام شد ؟ » و پشتش را كه موقع شنیدن دعا كمی قوز شده بود ، راست گرفت . ساكش را برداشت . فاطمه گفت: « بگذار توی آن گوشت هم بخوانم .» او خندید ، گفت: « باشد برای دفعه بعد » و رفت، اما طولی نكشید كه برگشت صورتش از سرما گل انداخته بود و برف نشسته بود نوك مژه هایش . گفت :« فاطمه ساك نمی خواهم . كوله پشتیم را می برم . » فاطمه كوله پشتی را آورد و كلاه اوركت او را كه از سرش افتاده بود ، كشید روی موهایش . پرسید :« از بچه ها خداحافظی نمی كنی ؟ » گفت :« نه ! بیدار می شوند ، تو را اذیت می كنند . » اما آسیه خودش بیدار شده بود . چهار دست و پا آمد نزدیك آن ها و پاهای حمید را چسبید ؛ احسان هم دنبالش . حمید نشست . احسان را بوسید و موهای آسیه را كه روی پیشانیش حلقه شده بود با سرانگشت به هم ریخت . گفت: « بابا اشك موفرفریش را نبیندها ! » بعد سرش را بالا آورد ، گفت: « فاطمه ! اگر بخواهی تا ظهر پهلویت می مانم . »‌او كه نگاهش را از چشم های حمید می دزدید ،‌خم شد و احسان را از پوتین های او جدا كرد . گفت: « احسان بند پوتین هایت را هم دوست دارد » و پشت دستش را مثل وقتی كه می خندید گرفت جلوی دهانش . دلش نمی خواست بغضش حالا و این جا بتركد . حمید دوباره نگاهش كرد . هنوز جوابش را نگرفته بود . فاطمه گفت: « پاشو ! پاشو ! مهدی بیرون منتظر است . »
همین كه پایش را گذاشت بیرون ، با خودم گفتم من آیه را خواندم كه سالم برگردد ، خب برگشت . حالا باید دوباره می خواندم . چرا نخواندم ؟ و دویدم دنبالش ، اما دیگر رفته بود و كی می داند كه من چه حالی داشتم ، چقدر سختم بود. هر قدمی كه او به سمت در برمی داشت ، من احساس می كردم دارم می میرم . سینه ام تنگ شده بود . با كف دست می زدم به گونه هایم و عرض اتاق را می رفتم و می آمدم . آرام و قرار نداشتم . بعد یاد حرف خودش افتادم كه می گفت :« این طور وقت ها قرآن بخوان ؛ بی تابی نكن ! » من نشستم ؛ بی هوا قرآن را باز كردم و خواندم . آن قدر خواندم تا آرام شدم .
یكی دو هفته بعد از رفتنش ،‌تماس گرفت و با هم صحبت كردیم . من از چیزهایی دلگیر بودم و كمی با او درد دل كردم . مثل همیشه خوب گوش داد . سعی می كرد مرا آرام كند . گفت مراقب خودم باشم و این كه در اولین فرصتی كه پیش بیاید برمی گردد . از بچه ها پرسید و من نگفتم هر دوشان تب دارند و حالشان اصلاً‌خوش نیست . اسلام آباد را هم مرتب می زدند . یك شب همانطور كه آسیه را روی پایم گذاشته بودم ، انگار خوابم برد و در خواب و بیداری احساس كردم جنازه حمید روی زمین است و یك عراقی با پا زد به او .
صبح روز بعد ،‌همین كه تلفن همسایه بالایی مان زنگ زد من دویدم بالا ؛ گفتم :« مرا می خواهند.» صاحب خانه تعجب كرد . خانم همت داشت با تلفن حرف می زد . نمی دانم به ژیلا چی گفتند ، اما من آمدم پایین و شروع كردم به جمع كردن وسایلمان . دور و بری ها آمدند گفتند :« چی كار می كنی ؟ » گفتم: « امروز بابای ما شهید می شود . داریم اثاثیه مان را جمع می كنیم . » بعد خانم اسدی همراه یكی دو نفر دیگر آمدند ، اول كمی نشستند و بعد گفتند: « مهدی شهید شده . »‌من آلبوم عكس حمید را برداشتم كه بگذارم داخل چمدان . گفتم :« نه ! آقا مهدی شهید نشده اند . »‌آن وقت احسان خودش را رساند به چمدان ، گریه می كرد می گفت: « این بابای منه . این آلبوم عكس بابای منه . » انگار بچه احساس كرده بود همه چیز را . بعد آقا مهدی یك ماشین فرستادند و من و بچه ها همراه صفیه راه افتادیم سمت ارومیه .
« دیگر هیچ كس را ندارد ». پیشانیش را چسباند به شیشه و دشت كه انگار تا آخر دنیا پهن شده بود دوباره در نگاهش لرزید و تار شد . فكر كرد «‌آخر دنیا …آخر دنیا مگر كجا است ؟ حمید شهید شده . دیگر هیچ كس نمی تواند مرا به اندازه او بفهمد . هیچ كس نمی تواند مرا به اندازه او دوست داشته باشد ؛ مثل او دوست داشته باشد . » سرش را از شیشه برداشت و چشمش افتاد به صورت خودش توی آیینه ماشین . دوست نداشت قیافه یك زن مصیبت زده شوهرمرده را داشته باشد ، اما زنی كه شوهرش ،‌برادرش ، دوستش ، هم صحبتش را با هم از دست داده باشد چی ؟
چادرش را كشید توی صورتش و شانه هایش را كه می لرزیدند ، جمع كرد . دلش نمی خواست بچه ها گریه او را ببینند .
وقتی به ارومیه رسیدیم ، تازه فهمیدم جنازه ای در كار نیست . بدنش مفقود بود . من همیشه از روزی كه باید با جنازه حمید روبرو می شدم ، می ترسیدم . حس می كردم دیدن چنین منظره ای خارج از طاقت من است و حمید خودش انگار این را می دانست .
روزهای اول خیلی گریه می كردم ؛ یك شب خوابش را دیدم . گفت: « چرا این قدر گریه می كنی ؟ » گفتم «‌می خواهم بدانم چطور شهید شدی ؟ » گفت :« تو هم به چه چیزها فكر می كنی . یك تركش خورده به این جا …» اشاره كرد به پیشانیش « … و شهید شدم . »
توی جزیره بوده اند ؛ جزیره مجنون . آن هایی كه آن لحظات یا كمی بعد با حمید بوده اند ، می گفتند « نزدیك پل و با انفجار یك خمپاره شصت شهید شده . »‌یكی از دوستانش تعریف می كرد كه «‌حمید تمام مدت در حالی كه فقط بی سیم چیش همراهش بود ، در طول سیل بند قدم می زد . دستش راهم گذاشته بود روی كمرش و چون قدش بلند بود ، سرش را كمی پایین گرفته بود كه عراقی ها نزنندش . انگار داشت توی یك باغ گردش میكرد . جلوی هر سنگری می ایستاد ؛ احوال پرسی می كرد ، وضع مهمات را می پرسید ، و می رفت جلوتر . بعد از منفجر شدن خمپاره ما دیدیم بی سیم چی حمید تنها برگشته . رفتیم سراغ حمید آقا . دیدیم پیكرش را كشیده اند توی یك گودی كه داخل سیل بند كنده بودند . سینه و سرش پر از تركش بود و یك پتوی سربازی كشیده بودند رویش كه به قد او كوتاه بود . پوتین هایش مانده بود بیرون و پاشنه هایش توی آب بود . از آن طرف عراقی ها آتششان را چند برابر كرده بودند . خیلی از بچه ها سعی كردند جنازه را بیاورند عقب ، اما هر كس می رفت می زدندش . ما تصمیم گرفتیم هرطور هست حمید را بیاوریم عقب كه آقا مهدی پیغام فرستادند اگر می شود جنازه های دیگران را هم آورد ، این كار را بكنید . اگر نمی شود ،‌حمید هم پیش بقیه شهدا بماند . »‌
همه فكر می كردند چون حمید بچه دارد ، آقا مهدی نمی گذارد او برود جلو . بعد از شهادت حمید خواهرش با ناراحتی از مهدی پرسید: « مهدی ! چرا حمید ؟ » آقا مهدی گفته بود: « پس چه كسی ؟ حمید هم مثل بقیه چه فرقی می كند ؟ » وقتی بعد از چهل روز آقا مهدی آمد ارومیه از در كه وارد شد و چشمش افتاد به عكس حمید ، من احساس كردم الان می افتد روی زمین . خیلی سنگین حركت می كرد . انگار پاهایش وزنه داشت . احسان هم نامردی نكرد . رفت جلو ، گفت: « عمو ! آمده ای مرا ببری پیش بابا ؟ » آقا مهدی فقط او را بغل كرد و بوسید ؛ چیزی نگفت . از همه عجیب تر این بود كه آقا مهدی وقتی تصمیم مرا ـ كه می خواستم با بچه ها بروم قم ـ شنید ،‌اصلاً‌مخالفتی نكرد . از وقتی ما برگشته بودیم ارومیه ، همه در این فكر بودند كه شرایط را طوری ترتیب بدهند كه ما راحت تر باشیم . اما من خودم تصمیم گرفتم بروم قم . حال كسی را داشتم كه یك راه دراز را رفته و حالا دوباره برگشته سرجای اولش . احساس می كردم باید دوباره شروع كنم . این بار تنها و از قم ؛ جایی كه قرار بود با حمید بروم . برویم با هم درس بخوانیم و بشویم انسان كامل . همان روزها تلفنی با خانم همت صحبت كردم ـ حاجی به فاصله كمی از حمید شهید شد ـ او هم همین تصمیم را گرفته بود . بعد تصور كنید برخورد خانواده چه بود ؟ هم خانواده خودم ،‌هم خانواده حمید ، می گفتند: « یك زن تنها با دو تا بچه چرا می خواهد برود شهر غریب ؟ همین جا بماند تا خودمان كمكش كنیم . »‌
با خودم بحث نمی كردند گفته بودند « صبر كنیم مهدی بیاید. » می دانستند حرف او را گوش
می كنم . حتی مادر به آقا مهدی سفارش كرده بود مرا پشیمان كند . بعد كه مهدی آمده بود و ماجرا را برایش تعریف كرده بودند ، گفته بود: « من تعجب می كنم چرا اصرار دارید منصرفش كنید ؟ آنجا بهتر می تواند بچه هایش را تربیت كند . » بعد به من گفتند: « ما هم می آییم قم . صبر كنید با هم برویم . »‌من گفتم: «‌آقا مهدی ! معلوم نیست جنگ چقدر طول بكشد . »‌گفت: «‌حالا كه این طور می گویید پس اجازه بدهید من برایتان خانه پیدا كنم . »‌خودشان با آقا مهدی زین الدین صحبت كرده بودند ؛ چون آن ها اهل قم بودند و خانه ای داشتند آنجا ؛ وسایلشان هم آنجا بود . ما هم اثاثمان را بردیم گذشتیم گوشه همان خانه . آقا مهدی خیلی نگران بود . همه جای خانه را وارسی كرد ؛ در پشت بام قفل دارد یا نه ؟ دیوار حیاط كوتاه است می شود بلندتر كرد ؟ به یك نفر سپرده بود نفت برایمان بیاورد . صفیه می گفت: « به من اصرار می كرد كه برو قم . گفتم مهدی ! آخر تو كه هنوز شهید نشده ای . چرا من بروم قم ؟ می گفت آنها تنها هستند برو كمك فاطمه،كمكش كن كه بچه هایش را بزرگ كند . »
پاییز ، آمد آنجا به ما سر بزند . در آذربایجان همه در این فصل یك گونی پیاز و سیب زمین
می خرند . آقا مهدی اولین كاری كه كرد یك گونی پیاز و سیب زمینی برای ما خرید ، آورد خانه . یك ماه هم خانمش را فرستاد پیشمان . هر وقت زنگ می زد ، می گفت :« بلند شوید بیایید اهواز . » و من هر بار می پرسیدم :« چطور ؟ حمید را پیدا كرده اید ؟ » بعد صدای آقا مهدی پایین می آمد می گفت :« نه ! ولی دلم برای بچه ها تنگ شده . » نزدیكیهای عملیات بدر باز تماس گرفتند كه « بچه ها را بیاور اهواز » گفتم :« اولین سالگرد حمید را ارومیه می گیرم ، بعد بچه ها را می آورم ببینید . » ما بلیت هواپیما را تهیه كرده بودیم ، اما پروازها را به خاطر حملات هوایی قطع كرده بودند و ما برگشتیم . چند روز بیشتر نگذشته بود كه یكی از دوستان از اهواز زنگ زد . گفت «‌مهدی شهید شده» من شوكه شده بودم ؛ گوشی را گذاشتم . خواهرش پرسید: « چی شده ؟ »‌و من بی اراده گفتم: « مهدی شهید شد . »‌
گاهی وقت ها حس می كند صدای پای همت را از توی راه پله می شنود . گاهی گوشی تلفن را ( كه ساكت است ) برمی دارد ، نكند مهدی زنگ زده باشد و بعد ، وقتی خسته می شود ، می رود توی حیاط . در را باز می كند ، سرك می كشد . با خودش فكر می كند «‌اگر حمید الان می رسید و مرا می دید اول می خندید ، بعد ابروهایش را كه گرد و خاكی بود و دمشان تا روی شقیقه هایش می رسید ، بالا می برد ، می گفت من كه هنوز درنزده بودم ، تو چطور می فهمی دارم می آیم ؟ »
بعضی چیزها یافتنی است ؛ گفتنی نیست . این را هر وقت می خواهد برای بچه ها از حمید تعریف كند ، می گوید و بلافاصله قبل از آن كه آسیه دلخور شود و بگوید « اصلاً مامان من خشك است . »‌دست هایش را قلاب می كند دور آن ها ـ هرچند حالا دیگر شانه های احسان از حلقه دست های او بیرون می ماند ـ و می گوید « از بابا چی بگویم برایتان ؟ من شماها را دوست دارم ، چون بچه های حمید باكری هستید . »‌
من نمی توانم حمید را بگویم . نمی دانم كدام گوشه اش را بگویم . از او فقط چشم هایش در خاطرم مانده كه همیشه از بی خوابی قرمز بود . انگار این چشم ها دیگر سفیدی نداشت . وقتی گفتند شهید شد ، گفتم « الحمدلله ، بالاخره خوابید . خستگیش در رفت . » خیلی وقت ها می نشینم ساعت ها و ساعت ها فكر می كنم كه بعد از شهادت این ها ، آیا زندگی مان با آن ها تمام شد ؟
هنوز قم بودیم كه یك روز از طرف بنیاد شهید یك ارزیاب فرستادند و صورت اموال هر خانواده را برمی داشتند . یكی یكی این كاسه بشقاب ها را برمی داشتند می گفتند مستهلك ده تومان ؛ یخچال هزار تومان . ضبطی داشتیم كه حمید خریده بود و در بمباران از وسط نصف شده بود . آن را ورانداز كردند ، گفتند « بی مصرف ، صد تومان » آن شب من و خانم همت تا صبح گریه كردیم . فكر كردیم . « راستی ! آن هایی كه از بیرون نگاه می كنند همین قدر از ما می بینند و ما را همین طور می بینند ؟ ارزش این زندگی مشترك همین قدر بود كه این ها در عرض نیم ساعت قیمت زدند به آن و رفتند ؟ »
روز بعد ، دوتایی دست بچه هامان را گرفتیم و رفتیم حرم . خانم همت چشمش كه افتاد به گنبد و گل دسته گفت :« فاطمه ! یك تكه از بهشت را به ما نشان دادند و بعد دوباره درها بسته شد . »‌
یك تكه از بهشت ، مدینه فاضله . نمی دانم شاید دوره امام زمان آن طور باشد . همیشه احساس می كنم ما لذت هایی از آن زمان را در گذشته تجربه كردیم . هرچند سختی هم زیاد كشیدیم . غم و غصه در این جور زندگی ها ، مثل درد مزمنی است كه همه جا با تو است و بعد ناگهان آن چیزی كه بدتر از همه است ، اتفاق می افتد ؛ تو می مانی ، او می رود . تا وقتی هستند ، تا وقتی حس م ی كنی كه كنار تواَند ، همه چیز فرق می كند .
بعد از شهادت حمید ، مدت ها نرفت آن طرف ها . از اهواز می ترسید ؛ از آن خانه دو طبقه جمع و جور ، از دزفول، از بیمارستان افشار، از طلاییه كه جنازه حمید در پیچ و تاب هورهایش گم شده بود و از اسلام آباد كه در خیابان هایش با او قدم زده بود ، خندیده بود . نمی توانست حالا تنها برود ، تنها ببیند ، تنها بخندد ؛ دلش نمی آمد… شده بود مثل كبوترهای جَلد ،‌دلش نمی آمد و دلش پر می كشید .
اول بهار بود ، دست بچه ها را گرفتیم و رفتم جنوب ـ بعد از پانزده سال ـ و چقدر سخت بود . خاطرات ؛ همه چیز مو به مو در ذهنم مانده بود . این بیشتر عذابم می داد . خودم فكر نمی كردم همه چیز این طور در خاطرم مانده باشد . انگار این اتفاق ها همین دیروز افتاده بود . آخر همه ، رفتیم طلاییه . نرسیده به آن جا گفتند: « جاده را آب گرفته ، نمی شود جلو رفت » همه آن ها كه آنجا بودند ، نگاهی به هم انداختند و گفتند: « پس بر می گردیم » من دیدم اینها خیلی راحت می گویند « جاده بسته است ، برمی گردیم » اما من نمی توانستم برگردم . حالا كه آمده بودم باید می رفتم ؛ می رفتم جلو . حال من با آن ها فرق می كرد . در آن لحظه فقط به همین فكر میكردم . برای همین ، دیگر نفهمیدم چه كار می كنم . كفش هایم را كندم ؛ چادرم را سفت گرفتم و زدم به آب . آن هایی كه آنجا بودند ، لابد فكر كردند دیوانه شده ام . آب تا زانوهایم می رسید ، اما من می دویدم . می ترسیدم كسی پشت سر من بیاید و بخواهد مرا بگیرد و برگرداند . كمی كه جلو رفتم ،‌دیدم یك جیپ ارتشی دارد می آید سمت من . احسان را توی جیپ شناختم . با یكی از بچه های حفاظت ارتش آمده بود دنبال من . دستم را گرفت و كشیدم بالا . جلوتر كه رفتیم چادرهای بچه های تفحص معلوم بود . به من گفته بودند كه حاج رحیم صارمی ‍ـ كه از دوستان حمید بود ـ برای تفحص همین طرف ها است . ماشین ایستاده و نایستاده من پیاده شدم . دل توی دلم نبود . حس می كردم حمید همین نزدیكی ها است .
گونه هایش گر گرفته بود ، قلبش تند تند می زد و باد كه به چادر خیسش می وزید پاهایش تیر می كشید . فكر كرد « مثل دخترهای چهارده پانزده ساله ، دست و پایم را گم كرده ام » و لبه یكی از چادرها را به آرامی كنار زد . اول چیزی ندید . داخل چادر نسبت به بیرون تاریك بود ، اما وقتی توانست عكس حمید را كه درشت كرده بودند و زده بودند آن روبرو تشخیص بدهد ، زانوهایش شل شد و همان جا پای جنازه هایی كه همه شان یك مشت استخوان بودند و یك پلاك ، نشست . خاك نمناك بود و او مثل بچه ها هق هق كرد « حمید ؛ حمید بدجنس ! باز هم مرا از سر خودت باز كردی . باز هم تنها آمدی . »‌
آن عكس ، در اصل عكس دو نفره من و حمید بود . اوایل ازدواجمان كه برای عروسی دوستم رفتیم كرمانشاه ، آن را انداختیم . عكس را كه آنجا دیدم ،‌احسان را صدا زدم ، گفتم: «‌برو آقای صارمی را پیدا كن ؛ بگو مادرم با شما كار دارد . »‌احسان رفت ، حاج رحیم را آورد . حاج رحیم احسان را نشناخته بود و مرا هم كه دید به جا نیاورد . گفت: « بفرمایید ! » گفتم « من همسر حمید باكریم »‌او اول هاج و واج نگاهم كرد و بعد زد زیر گریه . گفتم :«‌از حمید چه خبر ؟ حمید را پیدا نكرده اید ؟ » و او كه جملاتش از گریه بریده بریده بود گفت: « خانم باكری رفتیم . بارها رفتیم . همه آن جاهایی را كه نشانی داده بودند گشتیم . اما چیزی پیدا نكردیم . شرمنده شما هستیم . » و بعد احسان را بغل گرفت . برایش اولین باری كه توی جبهه حمید را دیده بود تعریف كرد، می گفت :
آقا مهدی پیغامی داد و گفت : « ببر به خط ساموپا ؛ برسان به حمید باكری . » من سوار موتور شدم رفتم محور ساموپا . اولین كسی كه دیدم جوان لاغر اندامی بود كه نشسته بود كنار یك سنگر و تو خودش بود . از او پرسیدم « آقا ! حمید باكری كجاست ؟ » او انگار خسته باشد با سستی گفت « دده بالام نه ایشین واردی ؟ [ بابا جان چه كار داری ؟] » من عجله داشتم گفتم « برو بابا ! من با تو كاری ندارم . من حمید باكری را می خواهم » و رد شدم ، آمدم داخل سنگر ، بعد دیدم یك نفر گفت: « حمید آقا ! بی سیم شما را می خواهد . » و رفت سمت همان جوان لاغر قدبلند . من جا خوردم . فكر می كردم حمید باكری یك آدم درشت هیكل خشنی است. اما این جوان خیلی مظلوم بود . چیزی توی صورتش داشت كه آدم را می گرفت . من رفتم پیغام را دادم به او و گفتم « حمید آقا! ما را ببخشید اگر بی ادبی كردیم . شما را نمی شناختیم . »‌به من تبسم كرد ؛ با همان لحن آرام خسته اش گفت :« دده بالام عیبی یخدی . جت سلامتلیق اینن . [ عیبی ندارد بابا جان . برو به سلامت ] »
دلش نمی خواست برود دلش می خواست همین جا بماند ، برای همیشه وقتی كفشهایش را كند و زد به آب ، قلبش از این فكر به تپش افتاده بود . از این فكر كه راه بسته است ؛ كسی نمی تواند پشت سرش بیاید و او همان جا می ماند . حالا و همیشه.
پلك هایش را كه داغ بود به هم فشرد و دوباره خیره شد به چادرها و آدم هایی كه پابرهنه و آفتاب سوخته ، لابلای آن ها می پلكیدند . یاد راننده ای افتاد كه آن ها را آورد جنوب ؛ و یاد نواری كه تمام راه توی ضبط صوت ماشین چرخید و از دل او خواند و خواند
« سه غم آمد به جانم هرسه یك بار
غریبی و اسیری و غم یار
غریبی و اسیری چاره داره
غم یار و غم یار و غم یار . »


دوشنبه 8 فروردین 1390  6:58 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

باکری,مهدی

فرمانده لشکر31عاشورا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

 

 

 

 

سال 1333 ه.ش در شهرستان مياندوآب در يك خانواده مذهبي و باايمان متولد شد. در دوران كودكي، مادرش را – كه بانويي باايمان بود – از دست داد. تحصيلات ابتدايي و متوسطه را در اروميه به پايان رسانيد و در دوره دبيرستان (همزمان با شهادت برادرش علي باكري به دست دژخيمان ساواك) وارد جريانات سياسي شد.
پس از اخذ ديپلم با وجود آنكه از شهادت برادرش بسيار متاثر بود، به دانشگاه راه يافت و در رشته مهندسي مكانيك مشغول تحصيل شد. از ابتداي ورود به دانشگاه تبريز يكي از افراد مبارز اين دانشگاه بود. او برادرش حميد را نيز به همراه خود به اين شهر آورد. شهيد باكري در طول فعاليت هاي سياسي خود (طبق اسناد محرمانه بدست آمده) از طرف سازمان امنيت آذربايجان شرقي (ساواك) تحت كنترل و مراقبت بود. پس از مدتي حميد را براي برقراري ارتباط با ساير مبارزان، به خارج از كشور فرستاد تا در ارسال سلاح گرم براي مبارزين داخل كشور فعال شود. شهيد مهدي باكري در دوره سربازي با تبعيت از اعلاميه حضرت امام خميني(ره) – در حالي كه در تهران افسر وظيفه بود – از پادگان فرار و به صورت مخفيانه زندگي كرد و فعاليت هاي گوناگوني را در جهت پيروزي انقلاب اسلامي نيز انجام داد.
بعد از پيروزي انقلاب و به دنبال تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به عضويت اين نهاد در آمد و در سازماندهي و استحكام سپاه اروميه نقش فعالي را ايفا كرد. پس از آن بنا به ضرورت، دادستان دادگاه انقلاب اروميه شد. همزمان با خدمت در سپاه، به مدت 9 ماه با عنوان شهردار اروميه نيز خدمات ارزنده‌اي را از خود به يادگار گذاشت. ازدواج شهيد مهدي باكري مصادف با شروع جنگ تحميلي بود. مهريه همسرش اسلحه كلت او بود. دو روز بعد از عقد به جبهه رفت و پس از دو ماه به شهر برگشت و بنا به مصالح منطقه، با مسئوليت جهاد سازندگي استان، خدمات ارزنده‌اي براي مردم انجام داد.
شهيد باكري در مدت مسئوليتش به عنوان فرمانده عمليات سپاه اروميه تلاش هاي گسترده‌اي را در برقراري امنيت و پاكسازي منطقه از لوث وجود وابستگان و مزدوران شرق و غرب انجام داد و به‌رغم فعاليت هاي شبانه‌روزي در مسئوليت هاي مختلف، پس از شروع جنگ تحميلي، تكليف خويش را در جهاد با كفار بعثي و متجاوزين به ميهن اسلامي ديد و راهي جبهه‌ها شد.
با استعداد و دلسوزي فراوان خود توانست در عمليات فتح‌المبين با عنوان معاون فرمانده تيپ نجف اشرف در كسب پيروزي ها موثر باشد. در اين عمليات يكي از گردان ها در محاصره قرار گرفته بود، كه ايشان به همراه تعدادي نيرو، با شجاعت و تدبير بي‌نظير آنان را از محاصره بيرون آورد. در همين عمليات در منطقه رقابيه از ناحيه چشم مجروح شد و به فاصله كمتر از يك ماه در عمليات بيت‌المقدس (با همان عنوان) شركت كرد و شاهد پيروزي لشكريان اسلام بر متجاوزين بعثي بود. در مرحله دوم عمليات بيت‌المقدس از ناحيه كمر زخمي شد و با وجود جراحت هايي كه داشت در مرحله سوم عمليات، به قرارگاه فرماندهي رفت تا برادران بسيجي را از پشت بي‌سيم هدايت كند. در عمليات رمضان با سمت فرماندهي تيپ عاشورا به نبرد بي‌امان در داخل خاك عراق پرداخت و اين بار نيز مجروح شد، اما با هر نوبت مجروحيت، وي مصمم تر از پيش در جبهه‌ها حضور مي‌يافت و بدون احساس خستگي براي تجهيز، سازماندهي،‌ هدايت نيروها و طراحي عمليات، شبانه‌روز تلاش مي‌كرد. در عمليات مسلم بن عقيل با فرماندهي او بر لشكر عاشورا و ايثار رزمندگان سلحشور، بخش عظيمي از خاك گلگون ايران اسلامي و چند منطقه استراتژيك آزاد شد. شهيد باكري در عمليات والفجرمقدماتي و والفجر يك، دو، سه و چهار با عنوان فرمانده لشكر عاشورا، به همراه بسيجيان غيور و فداكار، در انجام تكليف و نبرد با متجاوزين، آمادگي و ايثار همه‌جانبه‌اي را از خود نشان داد. در عمليات خيبر زماني كه برادرش حميد، به درجه رفيع شهات نايل آمد، با وجود علاقه خاصي كه به او داشت، بدون ابراز اندوه با خانواده‌اش تماس گرفت و چنين گفت: شهادت حميد يكي از الطاف الهي است كه شامل حال خانواده ما شده است. و در نامه‌اي خطاب به خانواده‌اش نوشت: « من به وصيت و آرزوي حميد كه باز كردن راه كربلا مي‌باشد همچنان در جبهه‌ها مي‌مانم و به خواست و راه شهيد ادامه مي‌دهم تا اسلام پيروز شود.» تلاش فراوان در ميادين نبرد و شرايط حساس جبهه‌ها، او را از حضور در تشييع پيكر پاك برادر و همرزمش كه سال ها در كنارش بود بازداشت. برادري كه در روزهاي سراسر خطر قبل از انقلاب، در مبارزات سياسي و در جبهه‌ها، پا به پاي مهدي، جانفشاني كرد. نقش شهيد باكري و لشكر عاشورا در حماسه قهرمانانه خيبر و تصرف جزاير مجنون و مقاومتي كه آنان در دفاع پاتك هاي توانفرساي دشمن از خود نشان دادند بر كسي پوشيده نيست. در مرحله آماده ‌سازي مقدمات عمليات بدر، اگرچه روزها به كندي مي‌گذشت اما مهدي با جديت، همه نيروها را براي نبردي مردانه و عارفانه تهييج و ترغيب كرد و چونان مرشدي كامل و عارفي واصل، آنچه را كه مجاهدان راه خدا و دلباختگان شهادت بايد بدانند و در مرحله نبرد بكار بندند، با نيروهايش درميان گذاشت.
شهيد باكري، پاسدار نمونه، فرماندهي فداكار و ايثارگر، خدمتگزاري صادق، صميمي، مخلص و عاشق حضرت امام خميني(ره) و انقلاب اسلامي بود. با تمام وجود خود را پيرو خط امام مي‌دانست و سعي مي‌كرد زندگي‌اش را براساس رهنمودها و فرمايشات آن بزرگوار تنظيم نمايد، با دقت به سخنان حضرت امام(ره) گوش مي‌داد، آنها را مي‌نوشت و در معرض ديد خود قرار مي‌داد و آنقدر به اين امر حساسيت داشت كه به خانواده‌اش سفارش كرده بود كه سخنراني آن حضرت را ضبط كنند و اگر موفق نشدند، متن صحبت را از طريق روزنامه بدست آورند. او معتقد بود سخنان امام الهام گرفته از آيات الهي است،‌بايد جلو چشمان ما باشد تا هميشه آنها را ببينيم و از ياد نبريم. شهيد باكري از انسان هاي وارسته و خودساخته‌اي بود كه با فراهم بودن زمينه‌هاي مساعد، به مظاهر مادي دنيا و لذايذ آن پشت پا زده بود. زندگي ساده و بي‌رياي او زبانزد همه آشنايان بود. با توانايي هايي كه داشت مي‌توانست مرفه‌ترين زندگي را داشته باشد؛ اما همواره مثل يك بسيجي زندگي مي‌كرد. از امكاناتي كه حق طبيعي‌اش نيز بود چشم مي‌پوشيد. تواضع و فروتني‌اش باعث مي‌شد كه اغلب او را نشناسند. او محبوب دل ها بود. همه دوستش مي‌داشتند و از دل و جان گوش به فرمان او بودند. او نيز بسيجيان را دوست داشت و به آنها عشق مي‌ورزيد. مي‌گفت: وقتي با بسيجيها راه مي‌روم، حال و هواي ديگري پيدا مي‌كنم، هرگاه خسته مي‌شوم پيش بسيجي ها مي‌روم تا از آنها روحيه بگيرم و خستگي‌ام برطرف شود. همه ما در برابر جان اين بسيجي‌ها مسئوليم، براي حفظ جان آنها اگر متحمل يك ميليون تومان هزينه – براي ساختن يك سنگر كه حافظ جان آنها باشد – بشويم، يك موي بسيجي،‌ صد برابرش ارزش دارد. با دشمنان اسلام و انقلاب چون دژي پولادين و تسخيرناپذير بود و با دوستان خدا مهربان، سيمايي جذاب و مهربان داشت و با وجود اندوه دائمش، هميشه خندان مي‌نمود و بشاش. انساني بود هميشه آماده به خدمت و پرتوان.
حجت‌الاسلام والمسلمين شهيد محلاتي در مورد شهيد باكري اظهار مي‌دارند: « وي نمونه و مظهر غضب خدا در برابر دشمنان خدا و اسلام بود. خشم و خروشش فقط و فقط براي دشمنان بود و به عنوان فرمانده باتقوا، الگوي رأفت و محبت در برخورد با زيردستان بود.»
همسر شهيد باكري در مورد اخلاق او در خانه مي‌گويد: باوجود همه خستگي‌ها، بي‌خوابي‌ها و دويدن‌ها، هميشه با حالتي شاد بدون ابراز خستگي به خانه وارد مي‌شد و اگر مقدور بود در كارهاي خانه به من كمك مي كرد؛ لباس مي‌شست، ظرف مي‌شست و خودش كارهاي خودش را انجام مي‌داد. اگر از مسئله‌اي عصباني و ناراحت بودم، با صبر و حوصله سعي مي‌كرد با خونسردي و با دلايل مكتبي مرا قانع كند.
دوستان و همسنگرانش نقل مي‌كنند: به همان ميزان كه به انجام فرايض ديني مقيد بود نسبت به مستحبات هم تقيد داشت. نيمه‌هاي شب از خواب بيدار مي‌شد، با خداي خود خلوت مي كرد و نماز شب را با سوز و گداز و گريه مي‌خواند. خواندن قرآن از كارهاي واجب روزمره‌اش بود و ديگران را نيز به اين كار سفارش مي‌نمود. شهيد باكري در حفظ بيت‌المال و اهميت آن توجه زيادي داشت، حتي همسرش را از خوردن نان رزمندگان، برحذر مي‌داشت و از نوشتن با خودكار بيت‌المال – حتي به اندازه چند كلمه – منع مي‌كرد. همواره رسيدگي به خانواده شهدا را تاكيد مي‌كرد و اگر برايش مقدور بود به همراه مسئولين لشكر بعد از هر عمليات به منزلشان مي‌رفت و از آنان دلجويي مي‌كرد و در رفع مشكلات آنها اقدام مي‌كرد. او مي‌گفت: امروز در زمره خانواده شهدا قرار گرفتن جزو افتخارات است و اين نوع زندگي از با فضيلت‌ترين زندگي‌هاست.
بعد از شهادت برادرش حميد و برخي از يارانش، روح در كالبد ناآرامش قرار نداشت و معلوم بود كه به زودي به جمع آنان خواهد پيوست. پانزده روز قبل از عمليات بدر به مشهد مقدس مشرف شده و از امام رضا(ع) خواسته بود كه خداوند توفيق شهادت را نصيبش نمايد. سپس خدمت حضرت امام خميني(ره) و حضرت آيت‌الله خامنه‌اي رسيد و از ايشان درخواست كرد كه براي شهادتش دعا كنند. اين فرمانده دلاور در عمليات بدر در تاريخ 25/11/63، به خاطر شرايط حساس عمليات، طبق معمول، به خطرناك ترين صحنه‌هاي كارزار وارد شد و در حالي كه رزمندگان لشكر را در شرق دجله از نزديك هدايت مي كرد، تلاش مي‌نمود تا مواضع تصرف شده را در مقابل پاتك هاي دشمن تثبيت نمايد، كه در نبردي دليرانه، براثر اصابت تير مستقيم مزدوران عراقي، نداي حق را لبيك گفت و به لقاي معشوق نايل گرديد. هنگامي كه پيكر مطهرش را از طريق آب هاي هورالعظيم انتقال مي‌دادند، قايق حامل پيكر وي، مورد هدف آرپي‌جي دشمن قرار گرفت و قطره ناب وجودش به دريا پيوست. او با حبي عميق به اهل عصمت و طهارت(ع) و عشقي آتشين به اباعبدالله‌الحسين(ع) و كوله‌باري از تقوي و يك عمر مجاهدت في سبيل‌الله، از همرزمانش سبقت گرفت و به ديار دوست شتافت و در جنات عدن الهي به نعمات بيكران و غيرقابل احصاء دست يافت. شهيد باكري در مقابل نعمات الهي خود را شرمنده مي‌دانست و تنها به لطف و كرم خداوند تبارك و تعالي اميدوار بود. در وصيت نامه‌اش اشاره كرده است كه: چه كنم كه تهيدستم، خدايا قبولم كن.شهيد محلاتي از بين تمام خصلت هاي والاي شهيد به معرفت او اشاره مي‌كند و در مراسم شهادت ايشان، راز و نياز عاشقانه وي را با معبود بيان مي‌كند و از زبان شهيد مي گويد: خدايا تو چقدر دوست‌داشتني و پرستيدني هستي، هيهات كه نفهميدم. خون بايد مي‌شدي و در رگ هايم جريان مي‌يافتي تا همه سلول هايم هم يارب يارب مي‌گفت. اين بيان عارفانه بيانگر روح بلند و سرشار از خلوص آن شهيد والامقام است كه تنها در سايه خودسازي و سير و سلوك معنوي به آن دست يافته بود.
منبع:موسسه حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس لشگر31 مکانیزه عاشورا




وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
یا الله،‌یا محمد،یا علی،‌یا فاطمة زهرا،‌یا حسن،یا حسین،‌یا مهدی (عج) و تو ای روح الله و شما ای پیروان صادق شهیدان. خدایا چگونه وصیت نامه بنویسم در حالی كه سراپا گناه و معصیت و نافرمانی ام. گرچه از رحمت و بخشش تو ناامید نیستم ولی ترسم از این است كه نیامرزیده از دنیا بروم. می ترسم رفتنم خالص نباشد و پذیرفته درگاهت نشوم. یا رب العفو، خدایا نمیرم در حالی كه از ما راضی نباشی. ای وای كه سیه روز خواهم بود.خدایا چقدر دوست داشتنی و پرستیدنی هستی! هیهات كه نفهمیدم. یا ابا عبدالله شفاعت! آه چقدر لذت بخش است انسان آماده باشد برای دیدار ربش ، و چه كنم كه تهیدستم،خدایا تو قبولم كن. سلام بر روح خدا، نجات دهنده ما از عصر حاضر، عصر ظلم وستم، عصر كفر و الحاد،‌عصر مظلومیت اسلام وپیروان واقعی اش. عزیزانم شبانه روز باید شكرگزار خدا باشیم كه سرباز راستین صادق این نعمت شویم و باید خطر وسوسه های درونی ودنیا فریبی را شناخته و بر حذر باشیم كه صدق نیت وخلوص در عمل ،تنها چاره ساز است. ای عاشقان اباعبدالله بایستی شهادت را در آغوش گرفت،گونه ها بایستی از شوقش سرخ شود و ضربان قلب تندتر بزند. بایستی محتوای فرامین امام را درك و عمل نمائیم تا بلكه قدری از تكلیف خود را در شكر گزاری بجا آورده باشیم. وصیت به مادرم وخواهران و برادرانم و اهل فامیل بدانید اسلام تنها راه نجات و سعادت ماست،همیشه بیاد خدا باشید و فرامین خدا را عمل كنید،‌پشتیبان و از ته قلب مقلد امام باشید،‌اهمیّت زیاد به دعاها و مجالس یاد اباعبدالله و شهدا بدهید كه راه سعادت و توشه آخرت است. همواره تربیت حسینی و زینبی بیابید و رسالت آنها را رسالت خود بدانید وفرزندان خود را نیز همانگونه تربیت كنید تا سربازانی با ایمان و عاشق شهادت و علمدارانی صالح وارث حضرت ابولفضل برای اسلام ببار آیند. از همه كسانی كه از من رنجیده اند و حقی بر گردن من دارند طلب بخشش دارم و امید دارم خداوند مرا با گناهان بسیار بیامرزد. خدایا مرا پاكیزه بپذیر مهدی باكری.




مهدی باکری از نگاه همرزمان
شهید محلاتی نماینده امام (ره) درسپاه :
یكی از برادران فرمانده ما (مهدی باكری) شهید شد، این برادر از اول توی جنگ بود، (قبل از عملیات، اینها مشهد مشرف شده بودند و بعد هم آمده بودند خدمت امام). آنجا توی مشهد گفته بود كه من از امام رضا (ع) خواستم كه توفیق شهادت را نصیب من كند.
برای مراسم شهادت این برادر، من خودم رفتم به آذربایجان و در مراسمی كه آنجا بود شركت كردم.
در ارومیه، تبریز، زنجان غوغا بود. تمام مردم غیور آذربایجان و زنجان همین طور اشك می ریختند و تظاهرات می كردند؛ درست مثل اینكه یك مرجع تقلید از دنیا رفته بود، این قدر مردم اظهار علاقه می‌كردند.
من وصیت نامه اش را دیدم، در وصیت نامه‌اش می گوید كه من چطور وصیت نامه بنویسم در حالی كه می ترسم از دنیا بروم و خالص نباشم و پذیرفته درگاه خدا نشوم، چون معصیت كارم.
یك آدمی كه از اول جنگ،‌توی جبهه بوده ،‌باز خودش را گناهكار می داند و بعد می گوید: «خدایا تو چقدر دوست داشتنی و پرستیدنی هستی! هیهات كه نفهمیدم، خون باید می شدی و در رگهایم جریان می یافتی تا سلولهایم همه یارب یارب می گفت.»
این جمله خیلی خیلی معرفت می خواهد. می گوید:« تو باید در تمام بدن من جریان داشته باشی، تا همه سلولهای من یا رب یارب بگوید.»
این ثارالله كه به امام حسین تعبیر می كند(چون خون در همه بدن هست) خون خدا رنگ توحید گرفته است.
بنابراین بازو می شود یدالله؛ همان كه امام فرمود: «من بازوهای شما را كه دست خدا بالایش است می‌بوسم.» حال دیگر «ید» می شود «یدالله». چشم انسان می شود «عین الله»؛ چشم خدا. جز خدا اصلاً در جهان نمی بیند. زبانش دائم در راه خداست. قلمش دائم در راه خداست. یك انسانی می شود كه به تعبیر قرآن رنگ توحید گرفته (صبغه الله)، چون انسان وقتی متولد بشود ،‌انسان بالقوه است و حیوان بالفعل، هر رنگی كه به خودش بزند ،‌همان رنگ را می گیرد. ذاتاً فطرتش عشق به توحید دارد، ولی توی این دنیاست كه باید رنگ آمیزی بشود.
اگر رفت و خودش را در اختیار انبیاء قرار داد، رنگ توحید می گیرد (صبغه الله). آن وقت همه سلولهای او سلول توحید می شوند؛ می شود یك انسان الهی؛ می شود یك انسان عاشق. خوب، همین هم بعداً می‌گوید: ای كاش تو خون بودی و در رگهایم جریان می یافتی. بعداً می گوید: «یا اباعبدالله شفاعت!»
چقدر لذت بخش است انسان آماده باشد برای دیدار ربّش ولی چه كنم كه تهیدستم خدایا! تو قبولم كن!»
سپس سلام بر امام و امام زمان می رساند و توصیه می كند كه دنیا را رها كنید.
ای عاشقان اباعبدالله! بایستی شهادت را در آغوش گرفت و گونه ها بایستی از حرارت و شوقش سرخ شود و ضربان قلب تندتر بزند و بایستی محتوای فرامین امام را درك و عمل نماییم تا شاید قدری از تكلیف خود را در شكرگزاری به جا آورده باشیم.

محسن رضایی فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در زمان دفاع مقدس:
در سپاه حرف زیاد از مهدی می‌زدند . من یك چیزهایی از بچه‌های ارومیه شنیده بودم . در تهران شایعه كرده بودند « این‌ها با امام نیستند . » به خصوص مهدی را می‌گفتند متهمش می‌كردند كه مشكلاتی دارد و افكارش درست نیست . آن موقع من مسئول اطلاعات سپاه بودم و این چیزها را فقط می‌شنیدم . بعد كه تحقیق كردم دیدم انگیزه‌های محلی باعث این حرف‌ها شده . كه معمولاً تنگ نظری بود . این افراد نمی‌توانستند تفكیك كاملی از جریانات داشته باشند و ناچار برخوردشان با مردم و جوانان برخوردی دور از واقعیت بود . مثلاً نمی‌توانستند درك كنند كه مهدی و حمید آن‌قدر ظرفیت دارند كه می‌توانند در دانشگاه با گروه‌های منحرف تماس داشته باشند و تأثیر نگیرند . مهدی اصلاً نظرش این بود كه برود تأثیر بگذارد ، آن هم فقط به خاطر اعتماد به نفسی كه به خودش و نظر خودش داشت ، كما این كه تأثیر هم روی عدّه‌یی گذاشت . براش مسأله نبود كسی مسأله‌دار با او تماس بگیرد . احساس مسئولیت می‌كرد . پیش خودش احساس نیاز می‌كرد كه حتماً آن‌طرف به او نیاز دارد كه باش تماس گرفته . می‌رفت با برخورد منطقی خودش تحت تأثیرش قرار می‌داد . دیگران نمی‌توانستند ظرفیت مهدی را درك كنند . لذا با خودشان مقایسه‌اش می‌كردند . آمیزه‌یی از حسادت و جهالت دست به دست هم می‌داد تا برای مهدی مشكل درست شود . گاهی جو آن‌قدر مسموم می‌شد كه حتی به نزدیكان او متوسل می‌شدند .
یادم هست می‌خواستم برای مهدی حكم فرماندهی بزنم . حكمش را هم آماده كرده بودم . همه می‌دانستند . اولین كسی را كه فرستادند پیش من تا همین حرف را مطرح كند یكی از دوستان صمیمی خود مهدی بود . آمد گفت « حرف پشت سر مهدی زیادست . تو از آن چیزها اطلاع داری كه می‌خواهی براش حكم بزنی ؟ »
گفتم « بی‌خبر نیستم . خبر جدید چی داری ؟ »
یك چیزهایی گفت .
گفتم « این‌ها را می‌دانم . »
گفت « این چیزهای را می‌دانی و می‌خواهی حكم بزنی ؟ »
گفتم « بله حتماً . چون من خودم مهدی را بی‌واسطه شناخته‌ام و هیچ احتیاج به تأیید كسی ندارم . مطمئن باشید حتماً حكمش را می‌زنم ، حتماً هم ازش دفاع می‌كنم . »
من آن موقع هنوز خودم تثبیت نشده بودم ، ولی حكم مهدی را زدم و پای تمام حرف‌هام هم ایستادم . بعد فهمیدم كه اشتباه نكرده‌ام .
اولین باری كه مهدی را دیدم قبل از عملیات فتح‌المبین بود . یكی از فرمانده‌های تیپ آمده بود به من گزارش بدهد كه دیدم یك نفر همراهش آمده ، ساكت و با حجب و حیا . آن فرمانده گزارشش را می‌داد و من تمام توجه‌ام به غریبه بود . بعد كه فرمانده گزارشش را داد پرسیدم او كی هست . گفت « ایشان آقای باكری‌اند . »
گفتم«کدام باکری»
گفت « مهدی . »
گفتم « كجا بودند قبلاً ؟ »
گفت « ارومیه . »
یادم آمد او همان باكریی‌ست كه در ارومیه حرف پشت سرش زیاد بود و ازش گزارش‌ها به من رسانده بودند . همان موقع هم در ذهنم به عنوان یك آدم فعال روی او حساب می‌كردم . تا این كه سال شصت شد و من شدم فرمانده سپاه . یكی از كارهای اصلی‌ام این شد كه دنبال افراد لایقی بگردم و به آن‌ها حكم بدهم بروند فرمانده تیپ بشوند . آن روزها سپاه اصلاً لشكر و تیپ نداشت . دو سه گردان یا محور داشتیم كه عملیات ثامن‌الائمه را با آن‌ها انجام داده بودیم . لذا از همان روز مهدی را زیر نظر گرفتم . مهدی توی همین عملیات شد معاون احمد كاظمی و ما یكی از حساس‌ترین جبهه‌ها را سپردیم به تیم‌آن‌ها ، تیم احمد و مهدی . كه سربلند هم بیرون آمدند .
بعد از آن بود كه بهش حكم تشكیل تیپ عاشورا را دادم . قبول نمی‌كرد . حتی دلیل‌های منطقی می‌آورد می‌گفت می‌خواهد كنار نیروها باشد ، نه بالای سرشان ، كه بعد خدای نكرده غرور بگیردش . و به نظر من حق داشت . چون با تمام وجودش كار كردن را تجربه كرده بود . از قبل از انقلاب و در زمان انقلاب و در زمان مقابله با ضد انقلاب در كردستان و در شهرها و حالا هم جنگ . و بخصوص در زمان شهردار بودنش در ارومیه و بخصوص در هشت نه ماه اول جنگ ، كه بنی صدر فرمانده كل قوا بود و در حقیقت تمام جنگ دست او بود . بنی صدر و دوستانش عقیده داشتند نیروهای مردمی ، كسانی مثل مهدی و حمید و شفیع‌زاده ، حق ندارند بیایند توی آبادان برای خودشان خط دفاعی تشكیل بدهند . در حالی كه حمید و مهدی و شفیع‌زاده اصلاً به این حرف‌ها اعتنا نمی‌كردند . خودشان با اختیار خودشان آمدند آبادان و مشغول به كار شدند . مهدی می‌رفت بالای دكل دیده‌بانی می‌كرد و از همان بالا به شفیع‌زاده می‌گفت بفرست ، یعنی خمپاره بفرست . صبح تا شب از همان‌جا ، بنا به سهمیه‌یی كه داشتند ، بیست سی تا گلوله شلیك می‌كردند ، بعد می‌آمدند توی دفترچه‌شان می‌نوشتند كه چند ایفا آتش گرفت ، چند تا سنگر منهدم شد ، چند تا عراقی خط خورده‌اند و از همین مسایل .
آن‌جا قدرت مانور این سه نفر دو كیلومتر بیشتر نبود . چون تمام درها به روشان بسته بود . در حقیقت آن‌ها اول اسیر خودی بودند . بعد در محاصره‌ی عراقی‌ها . آن‌هم مهدی كه اگر جای رشد می‌دید ، قدرت فرماندهی دو هزار نفر را داشت انسان‌های بزرگ گاهی در درون خودی‌ها به اسارت كشیده می‌شوند . انسان‌هایی كه اگر دست‌شان را باز بگذارند تمام دشمنان یك ملت را می‌توانند سركوب كنند و بسیاری از موانع را از سر راه بردارند .
مهدی این‌طور? بود ، حمید این‌طوری بود ، شفیع‌زاده این طوری بود . یادم هست ما در آن هشت نه ماه از طرف بنی‌صدر و دوستانش خیلی تحت فشار بودیم و به سختی خط پیدا می‌كردیم تا برویم علیه دشمن بجنگیم . تفكر حاكم این بود كه « شما جنگ بلد نیستید . می‌روید منطقه را لو می‌دهید . »
مثلاً می‌گفتند « شما با این آخوندهایی كه با خودتان می‌آورید ، به خاطر عمامه‌های سفیدشان ، به دشمن اجازه‌ی گراگرفتن می‌دهید . »
بهانه می‌گرفتند . البته مسخره هم می‌كردند . و ما صبر می‌كردیم . چون زخمی دو طرف بودیم . هم خودی‌ها هم عراقی‌ها . خودی‌ها در شهر و با تظاهرات و ترور و شایعه پراكنی‌و حمله‌های مسلحانه‌ی كردستان و عراقی‌ها با گرفتن پنج استان ما . خرمشهر سقوط كرده بود و آبادان در محاصره بود و عراقی‌ها در ده پانزده كیلومتری اهواز . نمی‌دانستیم باید بیاییم تهران را حفظ كنیم یا برویم خوزستان بجنگیم .
بعد از ترورهای سال شصت و از دست دادن خیلی از عزیزان بنی‌صدر فرار كرد . بچه‌های انقلاب دست به دست هم دادند و دور هم جمع شدند . به تهران سر و سامانی دادند آمدند طرف جنگ . كسی مثل مهدی از شهرداری ارومیه و مسئولیت‌های دیگرش دست كشید آمد شد معاون تیپ و بعد فرمانده تیپی كه بعدها لشكر شد . مهدی خیلی سریع رشد كرد . به همه ثابت كرد كه در آن نه ماه اول جنگ آن ظلم سیاسی عجیبی كه به نیروها وارد شد از حمله‌ی عراقی و صدام هم بدتر بود .
مهدی در عملیات بیت‌المقدس بود كه به عنوان فرمانده تیپ آمد توی صحنه و مجروح شد . و در عملیات رمضان هم ، با وجود جراحتش بیمارستان را رها كرد آمد وارد صحنه‌ی عملیات شد .
یادم هست بچه‌ها گزارش می‌دادند كه مهدی از فشار درد گاهی خم می‌شد تا دردش تسكین پیدا كند . می‌گفتند با همان حالت خمیده از پشت بی‌سیم داد می‌زده و فرمانده گردان‌هاش را صدا می‌زده می‌گفته چه كار كنند یا از كجا بروند . خیلی‌ها بودند كه اگر چنین زخمی برمی‌داشتند یك لحظه هم حاضر نبودند در عملیات شركت كنند . می‌رفتند یكی دو سال در ایران یا اروپا بستری می‌شدند و استراحت می‌كردند تا این تركش را از جسم نازنین‌شان بیرون بیاورند . اما برای مهدی جسم و جان معنی نداشت .
معروف بود در جبهه‌های جنگ كه وقتی به نیروها فشار می‌آمد یك عده بروند به فرمانده‌ها بگویند بروید گزارش بدهید و امكانات بگیرید . تكیه كلام آن‌ها این بود كه « ما فقط گزارش‌مان را به خدا می‌دهیم ، نه به كسی دیگر . »
مهدی یكی دو‌بار دیگر هم خودش رانشان داد . كه یكیش به عدم‌الفتح معروف شد . یعنی عملیات خیبر . این عملیات خیلی مهم و حساس بود . چرا كه نقطه‌ی عطفی بود در جنگ‌های ما . چون ما از نوع جنگ‌های زمینی می رفتیم طرف جنگ‌های آبی خاكی . لذا فراهم كردن مقدمات این عملیات خیلی مهم بود . هم از نظر آموزش غواصی و قایقرانی ، هم از نظر روحی . نیروها باید مسافتی را حدود سی كیلومتر در آب پیش می‌رفتند و بعد تازه می‌رسیدند به عراقی‌ها . خیز خیلی بلندی بود . اولین باری بود كه این‌كار صورت می‌گرفت . هم حركت در آب ، هم جنگ در آب برای همه‌مان جدید و عجیب بود .
من گاهی برای بررسی وضع نیروها غافلگیرانه می‌رفتم توی لشكر . یك شب بدون این كه به مهدی بگویم با چند نفر از بچه‌ها بعد از نماز مغرب رفتیم لشكر عاشورا . من اغلب چفیه می‌زدم كه شناخته نشوم . رفتم پرسیدم « بچه‌های لشكر كجا هستند ؟ »
گفتند فلان‌جا هستند و « دارند زیارت عاشورا می‌خوانند . »
رفتم آن‌جا دیدم همه‌ی بچه‌های لشكر عاشورا جمعند ، چراغ‌ها خاموش‌ست ، دارند عزاداری می‌كنند . بین‌شان نشستم و به عزاداری گوش دادم . مداحان تركی می‌خواندند . متوجه نمی‌شدم چی می‌گویند . با این حال از شور و حال جلسه به شدت منقلب شدم . چشم هم می‌چرخاندم تا حمید یا مهدی را ببینم . اصلاً پیداشان نبود . از بغل دستی‌ام پرسیدم « می‌دانی مهدی باكری كجاست … یا حمید ؟ »
تلاش كرد پیداشان كند . نتوانست . خیلی دلم می‌خواست بدانم مهدی كجاست . فكر كردم شاید جلو نشسته باشد . رفتم جلوتر . ترسیدم بچه‌ها مرا بشناسند و مراسم‌شان تحت تأثیر قرار بگیرد . همان‌جا نشستم تا مراسم تمام شود . دیدم این‌طور كه نمی‌شود با مهدی صحبت كرد . این جوری هم كه نمی‌توانستم مهدی را ببینم . به هر ترتیبی بود مهدی را پیدا كردم . در حقیقت این را می‌خواستم بگویم كه برام جالب بود فرمانده لشكر طوری توی نیروهاش محو شده كه هیچ كس نمی‌تواند پیداش كند . حتی منی كه از دور هم می‌توانستم تشخیصش بدهم . صدر و ذیلی در آن مجلس نبود . همه گمنام نشسته بودند عزاداری‌شان را می‌كردند . از مهدی گزارش خواستم .
گفت « آموزش‌ها تمام شده . بچه‌ها از هر نظری آماده‌اند ، حتی روحی . »
و حمید از همه آماده‌تر . برای همین شاید قلب عملیات خیبر را سپردیم به حمید . پل صویب خط مقدم بود . یعنی مقدم‌ترین لبه‌ی جلویی نبرد با عراقی‌ها . دیگر جلوتر از آن نیرو نداشتیم . فاصله‌ی آن‌جا تا قرارگاه زیاد بود . به خاطر این‌كه نیروهامان از آب عبور كرده بودند رفته بودند توی منطقه‌ی صویب و عُزیر ، كه منطقه‌ی شمالی آن‌جا بود . حساسیت آن‌قدر زیاد بود كه فرمانده لشكرها لحظه به لحظه با تمام فرمانده گردان‌هاشان بگوش بودند . آن كسی را كه می‌فرستادند جلو معمولاً به عنوان جانشین لشكر می‌فرستادند تا از نزدیك بالای سر نیروها باشد .
مكالمه‌های آن‌ها با هم خیلی واضح و روشن بود . من نمی‌توانستم حرف‌های مهدی را با حمید بشنوم . اما حرف‌های مهدی با خودم و با قرارگاه بالا ترش در دسترس بود . از حرف‌های مهدی با خط جلو می‌فهمیدم كه عراقی‌ها از سه طرف آمده‌اند حمید را محاصره كرده‌اند . منطقه‌ی عُزیر هم شكسته بود و خودی‌ها عقب نشینی كرده بودند . عقبه‌ی نیروهای حمید كور شد .
تلاش زیادی كردیم مهدی و حمید را تقویت كنیم . نشد . هلی‌كوپترها نتوانستند نیرو ببرند ، یا این كه بروند تمام‌شان را برگردانند . این‌طوری شد كه آن‌جا تعدادی از نیروها زخمی و شهید شدند و جنازه‌هاشان ماند و ما نتوانستیم بیاوریم‌شان . حمید یكی از آن‌ها بود .
من اصلاً از لحن مهدی نتوانستم شرایط سخت حمید را بفهمم . اضطراب مهدی فقط برای حمید نبود ، برای همه بود ، كه یا سریع بیایند عقب ، یا به طریقی به آن‌ها كمك شود . لحنش با شرایط مشابه عملیات‌های دیگرش فرقی نداشت . شاید به همین دلیل بود كه من بعدها متوجه شدم حمید آن‌جا بوده . مهدی خیلی طبیعی ، مثل مواقع دیگرش و مثل یك فرمانده لشكر ، تمام سعی‌اش را می‌كرد بچه‌هاش را از محاصره بیرون بیاورد .
بعد از خیبر تمام فرماندهان توی جزیره‌ی شمالی دور هم جمع شدیم و شروع كردیم به زیارت عاشورا خواندن . بی‌خبر از ما یكی رفت با بیت امام تماس گرفت كه « بچه‌ها از این عدم‌الفتح ناراحتند . نشسته‌اند دارند عزاداری می‌كنند . »
همان لحظه آقای رسول زاده آمد گفت « احمد آقا شما را می‌خواهد . »
از جلسه آمدم با احمد‌آقا صحبت كردم . گفت « چیه ؟ چرا نشسته‌اید دارید گریه می‌كنید ؟ »
گفتم « مسأله‌ی خاصی نیست . بچه‌ها دارند زیارت عاشورا می‌خوانند . »
گفت « صبر كن امام می‌خواهد یك چیزی بگوید ! »
چند دقیقه بعد تماس گرفت گفت « امام گفته این جمله‌ها را بخوانید برای بچه‌ها . »
جمله‌ها این بود « شما پیروز هستید . به هیچ وجه نگران این عدم‌الفتح‌ها نباشید و خودتان را برای عملیات بعدی آماده كنید . »
آمدم تمام این حرف‌ها را برای بچه‌ها گفتم . وضع جلسه به كلی عوض شد . انگار یك انرژی فوق‌العاده پیدا كرده بودند . روحیه‌شان با یك دقیقه پیش زمین تا آسمان فرق كرده بود . اولین كسی كه صحبت كرد ، مهدی بود . رفت بلندگو را به دست گرفت و شروع كرد به حرف زدن .
گفت « برادرها ! مگر غیر از این‌ست كه ما به تكلیف می‌جنگیم ؟ مگر غیر از این‌ست كه پیغمبر خدا عزیز‌ترین عزیزانش را در همین جنگ از دست داد و خم به ابرو نیاورد ؟ »خیلی با ظرافت ، بدون این كه بگوید من برادرم را از دست داده‌ام ، می‌خواست بگوید نباید نگران باشیم .
گفت « حالا كه امام این‌طور فرموده ، ما باید خودمان را برای عملیات بعدی آماده كنیم . »
حرف‌های مهدی شور و حال خاصی به جمع‌مان داد .
هنوز چند ساعت از عملیات خیبر نگذشته بود كه خودمان را آماده كردیم برای عملیات بدر ، كه به یك معنا تكرار خیبر بود . با این فرق كه ما تلاش زیادی كردیم كاستی‌های خیبر را برطرف كنیم . مهدی یكی از كسانی بود كه با دادن طرح‌ها و نظرهای جدید خیلی گل كرد . مثلاً یكی از مشكلات ما حمله‌ی غواص‌ها به خط عراقی‌ها بود . غواص‌ها باید از توی نی‌ها می‌آمدند بیرون و یك مسافت دو سه كیلومتری را در مسیری بدون نی و زیر نور ستاره‌ها تا سیل بند عراقی‌ها شنا می‌كردند . نور ستاره‌ها طوری آب را روشن می‌كرد كه غواص‌ها پیدا بودند . با نزدیك شدن به سیل بند عمق آب هم كم می‌شد و غواص‌ها نمی‌توانستند زیر آب بروند . از گردن به بالا می‌ماندند بیرون آب می‌شدند سیبل ثابت تیربارهای عراقی .
جلسه‌یی گذاشتیم كه « ما با این مشكل چی كار باید بكنیم ؟ »
مهدی گفت « غواص‌ها باید نوعی از لباس‌ها را بپوشند كه نور را منعكس نكند . »
اول یك لباس را نشان داد و بعد لباسی دیگر كه اگر نور به‌ش می‌خورد منعكس می‌شد . گفت « نه از این‌ها كه نور منعكس می‌كند . »
تعجب كردم . فكر كردم حتماً مهدی خودش رفته لباس را پوشیده كه توانسته اشكالش را پیدا كند .
گفت « بعضی از این كفشك‌های غواصی آج ندارند . باعث می‌شوند غواص لیز بخورد . سروصداشان هم غواص‌ها را لو می‌دهد . این‌ها باید حتماً آج داشته باشند . »
ما به این جزییات اصلاً توجه نكرده بودیم .
یكی دیگر از طرح‌های مهدی آماده كردن قایق‌ها بود . كه مهدی خیلی به آب‌بندی و در آب كار كردشان حساس بود . و همین‌طور به رفع كردن عیب موتورهاشان .
یك روز مهدی می‌بیند كسی به قایقش گاز می‌دهد . می‌رود به او می‌گوید این كار را نكند و او گوش نمی‌دهد . مهدی یك سنگ برمی‌دارد دنبالش می‌كند . می‌گوید « مرد حسابی ! مگر نمی‌گویم آهسته برو ؟ این قایق مال بیت‌المال‌ست ، مال جنگ‌ست ، مال عملیات‌ست ، نه برای تفریح من و تو . »
طرح دیگر مهدی در بدر ، آن‌طور كه یادم می‌آید ، رفع مشكلات خط‌شكنی بود . ما معمولاً توی عملیات‌ها كارهامان را مرحله به مرحله پیگیری می‌كردیم . می‌آمدیم جلسه می‌گذاشتیم و مشكلات آن مرحله را حل و فصل می‌كردیم و یك قدم می‌رفتیم جلوتر .
آخرین مرحله‌ی طراحی عملیاتی نحوه‌ی شكستن خط مقدم بود .مسأله‌ی غواص‌ها حل شده بود . همه چیز آماده بود ، به جز شكستن خط ، كه هنوز در پرده‌ی ابهام بود . در آن جلسه در جمع فرمانده لشكر‌ها مطرح كردم « طرحش با شما ، كه چطور خط جزیره‌ی جنوبی شكسته شود ! »
عراق از خیبر تا بدر فرصت زیادی داشت تا آن‌جا را پر از سیم خاردار و مین و موانع دیگر كند .
مهدی گفت « بیاییم برای هر گردان یك كانال بزنیم و تا آن‌جا كه امكان دارد خودمان را از داخل كانال‌ها نزدیك كنیم به عراقی‌ها . »
سؤال كردند « چطوری تا زیر پای دشمن كانال بزنیم ؟ می‌فهمد می‌آید مانع می‌شود . »
مهدی گفت « از آن‌جا به بعد یك سری تیم‌های هجومی‌آماده می‌كنیم ، در حد ده پانزده نفر ، كه آن فاصله را با سرعت بدوند بروند خودشان را برسانند به عراقی‌ها . »
گفتند « آن‌جا خب تیربار هست ، خمپاره شصت هست ، آتش هست . نمی‌شود كه . »
مهدی گفت « هر چی بترسیم از این تیربار و خمپاره و آتش بیشتر شهید می‌دهیم . تنها راهش همین‌ست كه گفتم . كه سریع بروند همین تیربارها و همین خط را بگیرند ، وگرنه بازهم تلفات‌مان بیشتر می‌شود . »
بحث شد . در نهایت همه به این نتیجه رسیدند كه حرف مهدی درست‌ست . عملی هم كه هست . این طرح را فقط كسی می‌توانست بدهد كه خودش جرأت تا آن‌جا رفتن و دویدن و به خط دشمن رسیدن را داشته باشد . كه مهدی خودش داشت . علی‌الخصوص در بدر و كنار دجله و در همان محلی كه به كیسه‌یی معروف شد و فقط از یك راه باریك می‌شد رفت آن‌جا . آن‌جا هم مثل قلب خیبر بود كه اگر از دست می‌رفت تمام جبهه سقوط می‌كرد .
مهدی چون حساسیت آن منطقه را می‌دانست رفت آن‌جا مقاومت كرد . من تلاشی را كه او در بدر و در كیسه‌یی كرد در هیچ كدام فرماندهان جنگ ندیده بودم . شرایط مهدی خیلی عجیب و پیچیده بود .
پشت سرش یك پل ده پانزده كیلومتری بود بین جزیره‌ی شمالی تا آن‌جا ، كه با یك بمباران از كار افتاد . از محل پل تا آن كیسه‌یی هم حدود پنج شش كیلومتر راه بود . خود كیسه‌یی كه اصلاً وضع مناسبی نداشت . مهدی خودش با همان پنج شش نفری كه آ‌ن‌جا بودند تا آخرین لحظه مقاومت كرد .
من خسته شده بودم . كمی قبل از این كه سختی‌ها بیشتر شود رفتم به آقا رحیم و آقای رشید گفتم « شما مواظب بی‌سیم‌ها باشید تا من ده دقیقه استراحت كنم برگردم . »
تأكید هم كردم كه زود بیدارم كنند . ربع ساعت خوابیدم كه آمدند بیدارم كردند . به قیافه‌ها نگاه كردم دیدم فرق كرده‌اند . گفتم « چی شده ؟ »
همه‌شان از علاقه‌ی من به مهدی خبر داشتند . نگفتند چی شده . نگران مهدی شدم ، به خاطر حساس بودن كیسه‌یی . با احمد كاظمی تماس گرفتم گفتم « موقعیت ؟ »
گفت « دیگر داریم می‌آییم عقب . منتها روی پل ازدحام‌ست . وضع ناجوری پیش آمده . می‌ترسم عراق بیاید پل را بزند و هر هفت هشت هزار نفرمان بمانیم این طرف اسیر شویم . »
آن پل دوازده كیلومتری داستان عجیبی برای خودش داشت . در آن عقب نشینی توانست سه برابر تُناژ استانداردش نیرو و ماشین را تحمل كند و نشكند .
به احمد گفتم « مهدی كجاست ؟ حالش چطورست ؟ »
گفت « مهدی هم هست . پیش من‌ست . مسأله ندارد . »
دیدم احمد حرف زدنش عادی نیست . رفتم توی فكر كه نكند مهدی شهید شده . به آقا رحیم یا آقای رشید بود گمانم كه فكرم را گفتم . گفتم « احساس می‌كنم باید برای مهدی اتفاقی افتاده باشد و شما هم می‌دانید . »
گفتند « نه . احتمالاً باید زخمی شده باشد و بچه‌ها دارند مداواش می‌كنند . »
گفتم « تماس بگیرید بگویید من می‌خواهم با مهدی حرف بزنم ! »
طول كشید . دیدم رغبتی نشان نمی‌دهند . خودم رفتم با احمد تماس گرفتم گفتم « احمد ! چرا حقیقت را به من نمی‌گویی ؟ چرا نمی‌گویی مهدی شهید شده ؟ »
احمد نتوانست خودش را نگه دارد من هم نتوانستم سرپا بایستم ، پاهام ، همان طور بی‌سیم به دست ، شل شدند . زانو زدم . ساعت‌ها گریه كردم .
بچه‌ها آمدند دورم جمع شدند و توصیه كردند خودم را كنترل كنم .
گفتند « چرا این قدر گریه می‌كنی ؟ »
یادم به حرف زدن‌هامان می‌افتاد ، یا درد دل كردن‌هامان ، یا خنده‌های خودمانی‌مان . یادم به مرخصی نرفتن‌هاش می‌افتاد و این كه به‌ش گفتم برود خانه سر بزند و او گفت پیش بچه‌هاش راحت‌ترست . این كه هیچ وقت از زندگی خودش به من نگفت . این كه هیچی برای خودش از من نخواست . نه ماشین ، نه خانه ، نه وام ، نه مقام ، نه هیچ چیز دیگری كه دیگران براش سرو دست می‌شكستند . و این كه خودش را رفت رساند به دریا . از دجله به اروند و از اروند به خلیج فارس . فهمیدم نمی‌خواسته در خاك دفن شود . فهمیدم می‌خواسته برود به ابدیتی برسد كه خیلی از عرفا حسرتش را دارند . برای همین چیزهاست كه معتقدم مهدی گمنام‌ترین شهید این جنگ‌ست .
بارها شده كه شب‌ها برای مهدی و بچه‌های دیگر گریه كرده‌ام . نمی‌توانم فراموش‌شان كنم . بیشتر از دوازده سال گذشته ، ولی تعلق خاطری كه به آن‌ها دارم ،‌خیلی بیشتر از تعلق خاطری‌ست كه به بچه‌هایم دارم . علاقه‌ی من به مهدی ، حمید . بروجردی ، باقری ، خرازی ، زین‌الدین قابل مقایسه با تعلقم به خانواده‌ام نیست .
در یك جمله بگویم كه « مهدی روح من‌ست و این روح از كالبد من جدا نمی‌شود
.
سید یحیی ( رحیم ) صفوی فرمانده سابق سپاه پاسداران انقلاب اسلامی:
مأمور خبرچین كلاس ما یكی از مذهبی‌ها و نماز‌خوان‌هایی بود كه هرگز در ذهن‌مان خطور نمی‌كرد بعد از انقلاب بفهمیم او خبرهای دانشگاه و ما را به ساواك می‌رسانده . آن روزها فضای سیاسی دانشگاه تبریز به این صورت بود كه بیشترین فعالیت و تظاهرات در دست گروه‌های غیر مذهبی بود . با آمدن مهدی و عده‌یی از دانشجویان سال اولی كه به آن‌ها خوابگاه داده نمی‌شد ، با هماهنگی مهدی و بقیه ، در خوابگاه‌های دیگر و در خانه‌های اجاره‌یی سطح شهر ساكن شدند .
بعضی از آن دانشجوها الآن هم هستند . مثل مهندس سید علی مقدم ، مهندس علی قیامتیون ، سردار حسین علایی ، مهندس احمد خرم ، و دیگران .
در دانشكده‌های علوم پزشكی و كشاورزی و علوم افراد شاخصی بودند كه با همكاری هم سعی می‌كردیم ارتباط با روحانیت را حفظ كنیم . و هر كس در ارتباط با شهر خودش . كه در نهایت همه با همفكری هم مرتبط می‌شدیم به حركت اصلی انقلاب و صدای اصلی انقلاب ، یعنی امام . مهدی از نیروهای شاخص دانشكده‌ی فنی تبریز بود كه با هماهنگی‌های همدیگر و به دور از چشم بینای ساواك به تدارك تظاهرات و پخش جزوه‌های مربوط به امام و دعوت از كانون یا شخصیت‌های فرهنگی می‌پرداختیم . از چهره‌های شناخته شده‌ی این روزها خاطرم هست از آقای بشارتی ، یا علامه محمد تقی جعفری و دیگران دعوت می‌كردیم بیایند برای دانشجوها سخنرانی كنند . كار فرهنگی هم می‌كردیم . مثل راه اندازی سینمای دانشگاه و نمایش فیلم‌های مناسب با خفقان آن روزها . یا فعال كردن رشته‌های ورزشی مختلف ، مثل كوه نوردی و كشتی ، یا مسابقه‌های متنوع و در رشته‌های گوناگون ، همراه با جایزه‌هایی كه خودمان تهیه می‌كردیم . البته گاهی ساواك مطلع می‌شد و بعضی از دوستان‌مان را می‌فرستاد سربازی ، آن هم با درجه‌ی سرباز صفری ، اما در نهایت با تمام سختی‌ها انقلاب پیروز شد و ساواك روسیاه .
دشمن بی‌كار ننشست و درست در سیزده اسفند سال پنجاه و هفت با دست دمكرات‌ها به پادگان مهاباد حمله كرد . فرمانده تیپ آن‌جا سرگرد عباسی بود ، كُرد و دمكرات ، كه پادگان را بدون درگیری به آن‌ها سپرد .
آن‌ها هم آن‌جا را غارت كردند و سلاح‌هاش را به یغما بردند . تیپ از سلاح و مهمات خالی شد . شهرهای دیگر كردستان را با به كارگیری آن‌ها ناامن كردند . عراق هم از آن‌ها پشتیبانی كرد ، با در اختیار گذاشتن سلاح و مهمات و رادیویی اختصاصی برای جذب نیروی جدید از استان‌های دیگر ، مثل تهران و شمال و جنوب .
در این مقطع از انقلاب تقریباً بیشترین شهرهای كردستان به دست مجاهدین و دمكرات و كومله افتاد . و حتی قسمتی از آذربایجان غربی ، مثل سردشت و نقده و ایرانشهر و مهاباد .
در همین زمان بازرگان از طرف دولت موقت چند بار رفت آن‌جا و آمد در شورای انقلاب مطرح كرد كه « باید تسلیم این‌ها شد . »
كه البته بی‌جواب نماند . آیت‌الله بهشتی و آیت‌الله مطهری و آیت‌الله خامنه‌یی تأكید داشتند كه « بچه‌های سپاه و بسیج می‌روند شهر را آزاد می‌كنند . »
این جنگ اول كردستان بود . یعنی زمانی كه بازرگان رفت مهاباد و گفت باید پاسدارها از شهر بروند بیرون و حتی رفت بالای قبر بعضی از كشته‌های آن‌ها فاتحه خواند .
جنگ دوم كردستان از اوایل فروردین سال پنجاه و نه شروع شد . من آن زمان سپاه اصفهان را تشكیل داده بودم . با دویست نفر از بچه‌ها و با هواپیما آمدیم سنندج و به فرمان امام رفتیم برای آزاد سازی كردستان .
مهدی را باز آن‌جا دیدم ، كه فرمانده عملیات سپاه ارومیه شده بود . من به عنوان فرمانده عملیات كردستان رفته بودم . بروجردی فرمانده سپاه غرب بود . اولین كاری كه كردیم با همكاری ارتش و با حضور تیمسار صیاد شیرازی و تیمسار هاشمی و شهید شهرام فر و ارتشی‌های دیگر یك ستاد مشترك تشكیل دادیم .
جنگ سخت و شبانه روزی ما بیست و سه روز طول كشید . شهرها همه اشغال بودند . فقط پادگان‌ها دست ما بود . مقابله با دشمن هوشمند و زیرك انرژی زیادی گرفت . كه در نهایت باعث وحدت سپاه و ارتش شد .
ملاقات بعدی من و مهدی در زمان آزاد سازی شهرهای كردستان بود كه تا شروع جنگ ، یعنی سی شهریور ، طول كشید . تمام شهرها آزاد شدند ، به جز بوكان و اشنویه . مهدی و حمید و نیروهای اعزامی شهرهای مختلف ایران در پاكسازی كردستان جانفشانی‌ها كردند و حماسه‌ها آفریدند .
شهید كلاهدوز با شروع جنگ از تهران به من تلفن زد گفت چون قبل از انقلاب در تیپ هوابرد سابقه داشته‌ام ، بد نیست بروم خوزستان و كمكی اگر از دستم برمی‌آید كوتاهی نكنم . با عده‌یی از دوستان پاسدارم عازم جنوب شدیم . با حسین خرازی و بقیه . مهدی هم بود ، با شفیع زاده ، كه با یك قبضه خمپاره‌ی 120 آمد .
خرمشهر سقوط كرده بود و آبان ماه بود و آبادان در محاصره . جاده‌ی آبادان به اهواز و ماهشهر به آبادان بسته بود . عراقی‌ها حتی از بهمن شیر عبور كرده بودند . یعنی ما از راه خشكی نمی‌توانستیم عبور كنیم . تنها راه‌مان یا پرواز با هلی‌كوپتر بود یا گذر از آب بهمن شیر و آن هم با لنج ، كه مثلاً برویم ماهشهر سوار لنج بشویم و از راه بهمن شیر برویم به ده چوئبده و از آن‌جا برویم آبادان .
مهدی با شهید شفیع زاده ( كه بعدها فرمانده توپخانه‌ی نیروی زمینی سپاه شد ) با همان خمپاره‌ی 120 آمد بندر ماهشهر تا خودش و خمپاره را به آبادان برساند . لنجی كه آمد پر از كیسه‌های آرد بود .
ناخدای لنج گفت « اگر می‌خواهید ببرم‌تان آبادان باید تمام این كیسه‌ها را خالی كنید . وگرنه آبادان بی‌آبادان . »
خودشان می‌گفتند دو روز طول كشید تا آن كیسه‌ها را از لنج خالی كنند . وقتی هم آمدند ، رفتند جبهه‌ی فیاضیه و شفیع زاده شد دیده‌بان و مهدی شد مسئول قبضه . سهمیه‌ی هر روزشان فقط سه گلوله بود . بیشتر نداشتند .
این درست زمانی بود كه بنی صدر ، به عنوان فرمانده كل قوا ، حاضر نبود هیچ سلاح و مهماتی به ما بدهد و پشتیبانی‌مان بكند . اصلاً حضور مردم را قبول نداشت . می‌گفت « این مردم بی‌خود بلند می‌شوند می‌آیند . »
با آن لحن خودش می‌گفت « آقای خمینی هم اشتباه می‌كند كه مردم بی‌سلاح را فرستاده . ما نمی‌توانیم این طوری جنگ را پیش ببریم . »
در شكستن حصر آبادان سپاه گردان‌هاش را شكل داد . ما در خط دارخوین و محمدیه ( جنوب سلمانیه ) یك گردان تشكیل دادیم ، با سیصد و پنجاه نفر نیرو ، برای اولین عملیات ، بعد از عزل بنی‌صدر از فرمانده كل قوا ، به دستور امام ، یعنی 21 خرداد سال 60 . سه چهار كیلومتر پیشروی داشتیم تا این كه به دوست عزیزم مهندس طرحچی گفتم « اگر از كنار كارون تا جاده‌ی اهواز را برامان خاكریز بزنی شاید بتوانیم دوام بیاوریم . »
كه زد . پیشروی ما سرعت گرفت و در پنجم مهرماه حصر آبادان شكست .
طرح عملیات شكست حصر آبادان در مهرماه عنوان شد ، آن هم در جلسه‌یی با حضور مقام رهبری و آقای هاشمی و شهید فلاحی و تیمسار ظهیرنژاد و دیگران . ما در محورمان و در عملیات شكست حصر آبادان پنج تا ده گردان سازمان یافته داشتیم . بعد از عملیات تیپ‌هامان را تشكیل دادیم . یكی از آن تیپ‌ها تیپ 8 نجف اشرف بود ، با فرماندهی احمد كاظمی و قائم مقامی مهدی ، كه در عملیات بعدی در آزاد سازی بستان و اواخر سال شصت نقش مهمی داشتند . و همین‌طور در فتح‌المبین ، كه مهدی در آن خوش درخشید .
عملیات فتح‌المبین عملیات بزرگ و درخشانی بود ، كه از چند جهت شكل گرفت . یك طرف این عملیات در غرب شهر دزفول و رود كرخه بود . و از ارتفاعات بلندی به نام تی‌شكن و به دست تیپ امام حسین و به فرماندهی حسین خرازی . محور شمالی دست قاسم سلیمانی بود و تیپش 41 ثارالله . این طرف‌تر دست احمد متوسلیان بود و تیپش 27 حضرت رسول . جنوبی‌ترین محور فتح‌المبین تنگه‌یی بود به نام رقابیه و تنگه‌یی دیگر به نام زلیجان ، كه جهاد جاده‌یی روی آن زد تا تیپ 8 نجف اشرف دورش بزند و عمل كند . فرمانده این یگان مهدی بود .
عملیات هم عملیات مشترك سپاه و ارتش بود ، كه سه قرارگاه عمده داشت . قرارگاه شمالی قرارگاه نصر بود و فرمانده‌هاش حسن باقری و تیمسار حسنی سعدی . قرارگاه میانی قرارگاه فجر بود و فرمانده‌هاش مجید بقایی و تیمسار ازگمی . قرارگاه جنوبی هم قرارگاه فتح بود و فرمانده‌هاش من و تیمسار ن?اک? ، با استعداد لشكر 92 زرهی و تیپ هوابرد ارتش و تیپ 25 كربلا و تیپ 8 نجف اشرف سپاه .
فرمانده آن یگانی كه باید می‌رفت عراقی‌ها را از تنگه‌ی رقابیه دور می‌زد مهدی بود . كار سخت و پیچیده‌یی بود . باید دو روز قبل از عملیات می‌رفتند از تنگه‌ی زلیجان می‌گذشتند . پشت سر آن‌ها هم باید واحدهای مكانیزه‌ی ارتش ( از لشكر سیستان و بلوچستان ) حركت می‌كردند . اول نیروهای پیاده‌ی تیپ نجف رفتند و پشت سرشان و در روز بعد پی‌ام‌پی‌ها . همه باید پیاده و شبانه از رمل‌ها و تنگه‌های رقابیه می‌گذشتند ، بعد می‌رفتند عراقی‌ها را دور می‌زدند تا تك اصلی شروع شود .
عملیات شروع شد . حسین خرازی از محور شمالی رفت عین خوش را بست . مهدی هم از محور جنوبی تنگه‌ی رقابیه را بست ، با یك فاصله‌ی صد كیلومتری ، طوری كه عراقی‌ها غافلگیر شدند . اوج نبوغ مهدی و حسین در این عملیات نمود داشت . عراقی‌ها حتی خوابش را هم نمی‌دیدند كه جوان‌های ایرانی این‌طور غافلگیرشان كنند و محاصره شوند .




خاطرات
همسر شهید :
باوجود همه خستگی‌ها، بی‌خوابی‌ها و دویدن‌ها، همیشه با حالتی شاد بدون ابراز خستگی به خانه وارد می‌شد و اگر مقدور بود در كارهای خانه به من كمك می كرد؛ لباس می‌شست، ظرف می‌شست و خودش كارهای خودش را انجام می‌داد.
اگر از مسئله‌ای عصبانی و ناراحت بودم، با صبر و حوصله سعی می‌كرد با خونسردی و با دلایل مكتبی مرا قانع كند.
دوستان و همسنگرانش نقل می‌كنند:
به همان میزان كه به انجام فرایض دینی مقید بود نسبت به مستحبات هم تقید داشت. نیمه‌های شب از خواب بیدار می‌شد، با خدای خود خلوت می كرد و نماز شب را با سوز و گداز و گریه می‌خواند. خواندن قرآن از كارهای واجب روزمره‌اش بود و دیگران را نیز به این كار سفارش می‌نمود.
شهید باكری در حفظ بیت‌المال و اهمیت آن توجه زیادی داشت، حتی همسرش را از خوردن نان رزمندگان، برحذر می‌داشت و از نوشتن با خودكار بیت‌المال – حتی به اندازه چند كلمه – منع می‌كرد. همواره رسیدگی به خانواده شهدا را تاكید می‌كرد و اگر برایش مقدور بود به همراه مسئولین لشكر بعد از هر عملیات به منزلشان می‌رفت و از آنان دلجویی می‌كرد و در رفع مشكلات آنها اقدام می‌كرد.
او می‌گفت:
امروز در زمره خانواده شهدا قرار گرفتن جزو افتخارات است و این نوع زندگی از با فضیلت‌ترین زندگی‌هاست.

ازدواج ما مصادف با شروع جنگ تحميلي بود يعني سال 1359 كه جنگ در شهريور ماه تازه شروع شده بود. شهيد باكري بلافاصله بعد از عقدمان، فردايش به جبهه تشريف بردند تا 3 ماه و بعد از 3 ماه كه تشريف آوردند زندگي مشتركمان را شروع كرديم، مهدي مدت كوتاهي در جهاد سازندگي خدمت كرد بعد از آن فرمانده عمليات سپاه (شهيد مهدي اميني) كه شهيد شد، وارد سپاه شد البته مدتي كه در جهادسازندگي خدمت مي‌كردند هميشه با سپاه هم در ارتباط بودند و در هرگونه عملياتي كه پيش مي‌آمد يا نياز مي‌شد، شركت مي‌كردند. چند مدت در سپاه در پاكسازي مناطق كردستان از كومله و دموكرات، خدمات ارزنده‌اي به آذربايجان غربي كردند. برگرديم به قضيه ازدواج. شهيد باكري پيشنهاد كردند كه من به اهواز مي‌روم با من مي‌آيي؟ بعد از موافقت با هم راهي اهواز شديم. چند ماه قبل از شروع عمليات فتح‌المبين به اهواز رفتيم و اولين عمليات كه ما در اهواز بوديم عمليات فتح‌المبين بود. از عمليات فتح‌المبين تا عمليات بدر كه آن عزيز شهيد شد من در تمامي مناطقي كه لشكر عاشورا عمليات داشت من از اين شهر به آن شهر، اسلام‌آباد، اهواز، يا دزفول همواره همراه اين شهيد بودم.
سرتاسر زندگي من با مهدي لحظه به لحظه خاطره است ولي خاطره مهمي كه حالا در ذهن من خطور مي‌كند آن‌را بيان مي‌كنم. ايشان در ارتباط با بيت‌المال خيلي حساس بودند ما در زماني كه در اهواز بوديم مسئوليت اداره خانه به من محول شده بود. يك روز قرار بود بچه‌هاي لشكر به عنوان مهمان به خانه ما بيايد. من از آنجا كه فرصت نكرده بودم نان تهيه كنم به مهدي گفتم كه وقتي عصر مي‌آييد، نان هم تهيه كنيد. مهدي كه هم‌ طبق معمول عصرها دير به خانه مي‌آمدند -بنابه شرايط كاري- از آنجا كه نانوايي‌ها بسته بودند نتوانسته بود نان تهيه كند. زنگ زدند كه از لشكر نان بياورند. البته از امكانات لشكر هيچ وقت استفاده نمي‌كردند ولي چون مجبور بوديم اين كار را كردند. نان را كه آوردند مهدي پنج، شش تا برداشت و آورد بالا با تأكيد گفت كه تو حق نداري از اين نان استفاده كني چون كه اين‌ها را مردم براي رزمندگان اسلام ارسال كرده‌اند و چون تو رزمنده نيستي پس حق خوردن از اين نان‌ها را نداري. من هم مجبور شدم از خرده نان‌هايي كه قبلاً در سفر مانده بود استفاده كردم. البته اين مراعات ايشان را مي‌رساند نسبت به بيت‌المال والا خداي ناكرده سوء برداشت نشود.

يكي از خصوصيات بارز ايشان اين بود كه ايشان مسئوليت سنگيني كه در لشكر داشتند و به خانه خيلي كم سر مي‌زدند، ولي با تمام اينها و عليرغم آن‌ همه خستگي وقتي كه وارد خانه مي‌شدند با روحيه شاد و بشّاش و خيلي متواضعانه برخورد مي‌كردند. شهيد آيت‌الله محلاتي در خصوص ايشان فرموده بودند كه مهدي مظهر غضب خدا است عليه دشمنان. واقعاً اينطور بود با وجود اينكه در مقابل دشمن با خشم و غضب برخورد مي‌كردند ولي در خانه خيلي رئوف، مهربان، متواضع و فروتن بود و هيچ‌گونه اظهار خستگي نمي‌كرد. با روحيه شاد وارد خانه مي‌شد و با نشاط از خانه خارج مي‌شد.
يكي از خصوصيات بارز شهيد باكري كه خيلي برايم جاليم جالب بود، اين بود كه مسائل محيط كارش را زياد در منزل مطرح نمي‌كرد و معتقد بود كه اگر اينها مطرح شود ممكن است به انسان غرور دست بدهد و اخلاصي كه انسان مي‌تواند نسبت به كارهايي كه كرده است داشته باشد ناگهان از بين برود. لذا به اين علت مسائل جبهه و كارهايي را كه به خودش مربوط بود مطرح نمي‌كرد. يك روز اتفاقاً خودم از ايشان پرسيدم اين همه افراد جبهه مي‌روند و مي‌آيند و كلي درباره آن حرف مي‌زنند، ولي شما اصلاً صحبت نمي‌كنيد با اين همه مسئوليت سنگيني كه داري، چرا حرف نمي‌زني؟ ايشان گفتند: من كه آنجا كاري نمي‌كنم كارها را بسيجي‌ها مي‌كنند و آنقدر به اين بسيجي‌ها علاقه داشت كه همواره از آنها به عنوان فرزند ياد مي‌كردند و مي‌گفتند اين‌ها بچه‌هاي من هستند و هركس كه از بچه‌هاي لشكر شهيد مي‌شد عكس‌اش را به خانه مي‌آورد و به ديوار اتاقش نصب مي‌كرد. اتاقش شده بود يك نمايشگاه عكس. وقتي كه من مثلاً از بيرون مي‌آمدم خانه. مي‌ديدم كه به اين عكس شهدا خيره شده است و زير لبش اشعاري را زمزمه مي‌كند و چشمهايش پر از اشك شده است مي‌خواست گريه كند ولي من كه وارد اتاق مي‌شدم صحنه عوض مي‌شد. در مورد خودش و در مورد شهادت خودش صحبت نمي‌كرد چرا كه معتقد بود كه بادمجان بم آفت ندارد. ولي من يقيناً مي‌دانستم مهدي كه يكي از افراد برگزيده خدا بود، حتماً در آينده نزديك به مقام و درجه رفيع شهادت خواهد رسيد.
وقتي كه زندگي تمامي شهدا را مورد دقت قرار مي‌دهيم مي‌بينيم كه اينها از زمان كودكي اقدام به خودسازي كرده بودند و خودشان را پرورش داده بودند و از افراد برگزيده خدا بودند البته به اين معني نيست كه اين افراد غير قابل تصور ما باشند و يا ما نتوانيم مثل اين افراد باشيم. اين افراد بنا به فرموده خداوند متعال كه: «الذين قالوا ربنا الله ثم استقاموا» وقتي به اين يقين رسيدند كه غير از خدا هيچ‌كس را ندارند و يك مسيري را انتخاب كردند كه خدا و پيغمبر انتخاب كرده‌اند. يك قدم به عقب برنگشتند و در آن مسير با تمام وجود راه افتادند و وجودشان را در طبق اخلاص گذاشتند. شهيد باكري هم از اين لحاظ مستثنا نبودند.
قطعاً‌ نقش شهدا را در دفاع مقدس هيچ‌كس نمي‌تواند انكار كند و ما همگي مديون خون شهدا هستيم اگر اين شهدا نبودند هيچ‌وقت اين انقلاب و اين جامعه به اين مرحله نمي‌رسيد و تنها راه سعادت و نجات كه به قول شهيد باكري كه در وصيت‌نامه‌شان فرموده‌اند راه سعادت، همان راه اسلام است و انشاءالله خدا توفيق عبادت و اطاعت و ترك معصيت و ادامه راه شهدا را به همه ما عنايت فرمايد.

سردارشهيد احمد كاظمي:
آشنايي ما با آقا مهدي در اواخر عمليات طريق‌القدس و قبل از عمليات فتح‌المبين و تشكيل تيپ نجرف اشرف، توسط شهيد حسن باقري صورت گرفت. يك روز بعد از آشنايي به منطقه عملياتي فتح‌المبين رفتيم. ما فارسي‌زبان بوديم ايشان تركي‌زبان و به‌طور شايسته‌اي براي هم جا نيفتاده بوديم. «مهدي» مي‌گفت: اگر مي‌خواهي شهيد شوي خيلي خوب است، ولي اگر مي‌خواهي از سختي‌ها راحت شوي، هيچ ارزشي ندارد. اگر من خودم به جاي ايشان بودم واقعاً تحمل اين تنهايي و غريبي را نداشتم و نمي‌توانستم مانند وي اين غربت را تحمل كنم و در اينجا بود كه احساس كردم كه آقا مهدي فرد با تحملي است.
بعد چند روز كه فرصت بيشتري در رابطه با كارمان پيش آمد من با آقا مهدي در خصوص اينكه در چه كاري بيشتر مي‌‌تواند كمك كند صحبت كردم كه ايشان با اظهار علاقه در رشته عملياتي مسائلي را عنوان كردند كه من به فعاليتهاي فوق‌العاده وي در اين زمينه پي بردم. آقا مهدي جداي آن چيزهايي كه از ايشان برآورد مي‌شد خودش دنبال كارها مي‌رفت و برنامه‌ريزي مي‌كرد. آرام، آرام من خودم، يك توجه خاصي به مهدي پيدا كردم و ايشان با همه نقطه ضعف‌هايي كه من داشتم و همچنين در برخوردهايي كه شايد در شأن او نبود همه مسائل را تحمل مي‌كرد و خوشحال و راضي مي‌رفت به دنبال كارها و برنامه‌ها و شناسايي‌هايي كه در نتيجه رسيديم به شروع عمليات فتح‌المبين. در بدو شروع عمليات فتح‌المبين ما دو محور داشتيم كه يكي محور زليجان بود و يكي هم محور رقابيه كه آقا مهدي زليجان را پذيرفتند كه عمده علميات هم از آن محور بود و اصل پيروزي عمليات هم مديون همان محور شد كه در حين انجام عمليات، عراقي‌ها را محاصره كردند و به اسارات درآوردند و بعداً هم به پشت انتقال دادند.
در آن عمليات آقا مهدي آنقدر از خود فداكاري و شجاعت نشان دادند كه همه به فراست وجود وي پي بردند و آنچنان كه شايسته و بايسته وجود ايشان بود او را شناختند و در پايان عمليات همه از ايشان تعريف مي‌كردند و مي‌گفتند كه در آنجا معبر باز نشده بود و گروهان پشت معبر مانده بود و آقا مهدي رفته بود مسائل خط را حل كرده بود كه يگان حركت كنند و بروند براي عمليات، عمده كارهاي عمليات را ايشان انجام مي‌دادند و در عمليات بيت‌المقدس تا مرحله سوم عمليات بودند كه در اين مرحله زخمي شدند.
بعد از بهبودي آقا مهدي و اتمام عمليات، مسئوليت تشكيل تيپ عاشورا را به ايشان دادند كه بعداً به لشكر عاشورا تبديل شد. بعد از آن طبيعتاً در دو تيپ مستقل كاري مي‌كرديم ولي رابطه‌اي كه در كارها با هم داشتيم و صميميتي كه نسبت به هم پيدا كرده بوديم آن رابطه به نحو احسن حفظ مي‌شد و در اكثر عمليات‌ها درخواست‌ ما اين بود كه كنار هم باشيم و با هم عمليات بكنيم، عمليات خيبر و عمليات بدر بيشترين خاطرات و حماسه‌هايي بود كه از آقا مهدي ديديم واقعاً هر وقت كه آن خاطرات را به ياد مي‌آورم خيلي كمبود مهدي را در جنگ احساس مي‌كنم كه واقعاً‌ مهدي خيلي فرد ارزشمندي بوده و خيلي مي‌توانست مؤثر باشد. شايد من اين‌قدر كه در خيبر مهدي را شناختم و شجاعت‌ها و عظمت‌ها را از مهدي ديدم هيچوقت در دوران جنگ نديده بودم.
عمليات خيبر كه عمليات تقريباً سختي بود و فشارهاي عجيبي به ما آورد ما يك وقت نديديم كه مهدي درش تزلزل باشد و احساس بكند كه حالا ديگر در برابر دشمن بايستي سست شد. يا اينكه عقب‌نشيني بشود يا جابجا شويم. هميشه در همان حالتهاي سختي، خيلي شجاعانه و خيلي با عظمت در مقابل دشمن مي‌ايتساد و هميشه به فكر بود كه ادامه بدهد با هم توي يك سنگر بوديم، نزديك خط بود، آتش آنجا خيلي زياد بود كه بچه‌ها خيلي مي‌آمدند و اصرار مي‌كردند جابجا شويد و توي اين سنگر نباشيد، مهدي مي‌خنديد توي همان سنگر مانده بوديم كه سقف نداشت و خيلي گلوله‌ها به اطرافش مي‌خورد. روز سوم بود كه من زخم سطحي پيدا كردم و دستم مجروح شد.
شايد من اين‌قدر كه در خيبر مهدي را شناختم و شجاعت‌ها و عظمت‌ها را از مهدي ديدم هيچوقت در دوران جنگ نديده بودم. مشكلات لشكر نجف و لشكر عاشورا را كه به دوش آقا مهدي بود حل مي‌كرد و با فشارهايي كه دشمن وارد مي‌كرد با توكلي كه به خدا كرده بود محكم ايستاد و الحمدالله توانستيم جزاير را حفظ كنيم و آبروي اسلام را حفظ كنيم.
آقا مهدي شخصي متعهد، فداكار و با ايمان و با ادب بود و براي همه احترام قائل مي‌شد و خصوصاً مي‌توانم بگويم كه آقا مهدي گوش شنوايي براي شنيدن و درك پيامهاي حضرت امام داشتند و به برادران ارتشي هم خيلي علاقه داشتند و براي آنها ارزش خاصي قائل بودند. زمانيكه براي عمليات بدر آماده مي‌شديم اكثر وقت‌ها با آقا مهدي درباره كارها و برنامه‌‌ريزي و نحوه استقرار وسائل با هم بوديم.
مهدي خيلي محكم و مصمم و با اراده قوي به دشمن خدا حمله مي‌كرد مانند كسي كه توكل كرده و از هيچ چيزي نمي‌ترسد و خوب توانست به دشمن غالب شود و خوب خط را شكست و از همه زودتر رسيد به دجله و از دجله عبور كرد و اين جور هم شجاعانه ايستاد جنگيد و به بهترين نحو شهيد شد.

سردار علائي:
شهيد باكري از زماني كه به عنوان تكاور به تنهايي مي‌جنگيد، در جنگ نقش داشت تا زماني كه به عنوان فرمانده لشكر 31 عاشورا بود. وقتي به عنوان نفر مي‌جنگيد جزو افرادي بود كه در زماني كه آبادان در حصر عراق بود گروه آنها به عنوان خمپاره‌زن معروف بود.
شهيد باكري فرماندهي نبود كه از دور هدايت كند - دستور بدهد اهل اين حرف‌ها نبود. فرماندهي را هدايت مي‌كرد و در خط مقدم بود دشمن را مي‌ديد احساس مي‌كرد و هدايت مي‌كرد. يك شب قبل از عمليات بود نصف‌ شب بود (12 يا 1 شب) در همان مقري كه بوديم تاريك هم بود صدايي آمد از صدايش شناختم به من گفت: يك لودري قرار بود بره تو خط و خاركريزها را تقويت كند و دو تا راننده قرار بود بياد من اومدم دنبال آنها - ما هم رفتيم توي تاريكي در سنگرها صدا كرديم كسي پيدا نشد و ايشان برگشتند. صبح رفتيم ديديم كه ايشان به عنوان راننده لودر كار كرده و كارها را تمام كرده و اين در حالي بود كه چند شبانه روز هم استراحت نكرده بودند.
من رفتم پيشش، ايشان را ديدم كه دشمن به شدت داره پاتك مي‌كند و ايشان مي‌خواهند بروند نزديك و از آن نعل اسبي عبور بكند و داخل كيسه‌اي بجنگد تا بتواند جلوي پاتك‌هاي دشمن را بگيرد چون بايد از آنجا نيرو عبور مي‌داد خودش رفته بود جلو پل مي‌زد تا نيروها عبور كنند. من احساس كردم آقا مهدي حال ديگري دارد هم داره پل مي‌زنه و هم فرماندهي مي‌كند و هم به نظر مي‌رسد كه داره ميره.
همه وجودش خدا شده بود و هيچ چيز جز خدا برايش اهميت نداشت و به اين درجه از اخلاص رسيده بود و همه چيز در مسير خدا برايش معني داشت نيرو زياد داشت و يا كم داشت، اسلحه داشت و يا نداشت مي‌گفت: «خدا خواسته و لذا هيچ چيز جلودارش نبود.»

سردار قرباني:
در اواخر آبان ماه همراه يك نفر ديگر مي‌خواستيم براي شناسايي عراقي‌ها برويم وقتي به محل رسيديم. ديديم فردي آنجا با دوربين ايستاده يك ژ3 در دست داشت و يك كلت كمري هم بسته بود كه چهره و روحيه بشاشي هم داشت پرسيديم شما كي هستيد گفت من مهدي باكري هستم.
من توي عملياتها ديدم با اينكه خودش فرمانده لشكر بود خودش در جلوي همه حركت مي كرد بي‌سيم‌چي را برمي‌داشت و مي‌رفت در يكي از عملياتها ديدم كه در جلوي ميدان مين ايستاده خطرناك‌ترين جا كه همه آتش‌ دشمن آنجا بود داشت سيم‌خاردارها را باز مي‌كرد و ميدان مين را هموار مي‌كرد. گفتم آقا مهدي تو چرا اين كار را مي‌كني فرمانده لشكر هستي بگذار بچه‌ها اين كار را بكنند برو واسا بالاسر ديگر نيروها ايشان گفت نه اگر اين كار را با موفقيت انجام دادم كه بچه‌ها درست از اينجا عبور كنند خدا ديگر كارها را درست مي‌كند اينجا «معبر» مهمتر است.

سردار ذوالفقار:
مهدي به‌خاطر تربيت خوب خانوادگي و تأثيرپذيري شديد از ارزش‌هاي ديني و مذهبي و به دليل روحيات انقلابي و برخورداري از روحيه مردم‌داري شديد او را در ميان همه ممتاز ساخته بود. هرچه كارها مشكل مي‌شد ذهن‌ها متوجه چندجا مي‌شد از جمله يكي هم مهدي باكري بود و متوسل به او مي‌شد و او يگان خودش را به‌كار مي‌گرفت و راه را هموار و كار را آسان مي‌كرد و فتوحات را براي رزمندگان آسان مي‌كرد.

سردار حسيني:
شهيد باكري در زندگي براي خودش هيچ ارزشي قائل نبود همه چيز را براي خدا مي‌خواست و همه تلاش او براي علُو انقلاب و مسئولان بود سعي مي‌كرد ديگران راحت باشند.
* سردار علي‌اكبر پورجمشيديان:
در مقابل دشمن رفتار آقا مهدي رفتار سخت و علي‌گونه‌اي بود و دشمن كه صداي مهدي را مي‌شنيد مي‌فهميد كه ديگر باكري به منطقه آمده و با ماها و دوستان و پيران رفتاري خداگونه داشت. آقا مهدي يك قسمتي از وقت خودش را گذاشته بود كه نفس خودش را سركوب كند. مثلاً توي تداركات از ماشين، گوني آرد به دوش مي‌گرفته و خالي مي‌كرده و هيچ‌كس هم او را نمي‌شناخت و اين را كه مي‌گويم خودم ديده‌ام: لابه‌لاي چادرها دولا مي‌شه و چيزيهايي را برمي‌داره رفتم ديدم كه آشغالهاي دور بر را جمع مي‌كنند آشغالهاي آن بسيجي‌هايي را كه خواب هستند و يا هنوز بيرون نيامده‌اند. ايشان مي‌توانستند دستور دهند كسان ديگري اين كار را بكنند ولي ايشان مي‌خواستند اين پيغام را به بنده و تاريخ بدهند كه بايد اول نفس را كشت سپس وارد مسئوليت و فرماندهي شد.
يكي از مهمترين دلايلي كه لشكر ما توانست بره آنور و دوام بياره وجود شخص آقا مهدي بود. آقا مهدي به اين نتيجه رسيده بود كه اگر مي‌خواهد موفق بشه بايد بره توي پيشاني عمليات باشد جلوي همه اما توي عمليات بدر كه رفت جلو ديگر برنگشت عقب.
دليل غريبي ما شايد بيشتر از دوري آقا مهدي باشد. مگر ميشه كسي دوست و پدر مهرباني داشته باشه و دلش تنگ نشه امكان نداره. به جرأت مي‌تونم بگم يك شب نشده كه بخوابم و ياد آقا مهدي نكنم.
در زمان جنگ من گريه نمي‌كردم چون معتقد بودم در زمان جنگ انسان بايد مقاوم باشد ولي خبر آقا مهدي ما را به گريه واداشت و آن شب، شب بسيار تخلي بود و احساس كرديم كه همه چيز لشكر 31 عاشورا را از دست داديم. واقعاً نتوانستم خود را نگه دارم و گريه كردم و خودم را خالي كردم.

سردار حسين علايي:
با گذشت بيش از بيست سال از شهادت مهندس مهدي باکري، هنوز ياد، قدر و منزلت وي در اذهان بسياري از هم‌رزما

 


دوشنبه 8 فروردین 1390  6:59 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

حاجي حسينلو ,علي

فرمانده محور عملیاتی لشکرمکانیزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)


سال 1337 ه ش در يك خانواده مذهبي كم در آمد ولي پرجمعيت در شهرستان خوي به دنيا آمد او هفتمين فرزند خانواده بود . مادرش مي گويد :
وقتي علي به دنيا آمد دعا كردم كه بچه مسجدي شود كه آرزويم بر آورده شد .در دوران شير خوارگي هرگز بدون وضو به او شير ندادم و عشق و محبت معصومين عليه السلام را در گوش او زمزمه مي كردم .
وضع مالي ما چندان خوب نبود تا جايي كه نان را مي جويدم و به بچه ها مي دادم .
علي ، تحصيلات خود را در مقاطع دبستان و راهنمايي در مدارس زادگاهش به پايان برد و در تمام اين سالها شاگرد اول بود . همزمان با تحصيل در فعاليتهاي مذهبي و اجتماعي مشاركت مي كرد كه شركت در هيئتهاي عزاداري و جلسات قرآني از آن جمله بود . با وجود حاكميت فرهنگ غربي در جامعه ايراني قبل از انقلاب ،باور و امان مذهبي و ديانت بالايي داشت و همواره در امور ديني مي كوشيد وي با هر كسي معاشرت نمي كرد و بيشتر اوقاتش را صرف درس و تحصيل مي كرد . از سال 1351 تا 1353 در يك سري جلسات سري كه در گوشه و منار تشكيل مي شد . حضور مي يافت و بدين ترتيب فعاليتهاي سياسي خود را عليه رژيم شاه آغاز كرد و پس از مدتي تحت تعقيب شديد ساواك قرار گرفت .
از سال 1354 در پخش اعلاميه هاي امام خميني (ره ) در سطح شهر به فعاليت پرداخت به بهانه رفتن به حمام ساك خود را از اعلاميه پر مي كرد و از خانه خارج مي شد . به گفته برادرس حسن : روزي فردي با عجله به سراغ من آمد و گفت : اگر برادرت از تبريز بعضي كاغذها را آورده بگو آنها را مخفي كند زيرا ساواك در تعقيب اوست . چندي بعد مامورين به خانه ما ريختند و همه جارا تفتيش كردند ولي چيزي نيافتند .در سالهاي آخرتحصيل كه با سالهاي پاياني عمر رژيم پهلوي همزمان بود ، فردی فعال در جلسات قرائت قرآن ، مجالس وعظ و مذهبي – ارشادي و مبارزه با حكومت در مسجد آستانه علي عليه السلام و مسجد ربط به حساب مي آمد . پس از دريافت ديپلم ورودي دانشگاه سال 54-1353 قبول شد ولي از ثبت نام او جلوگيري به عمل آمد اما سال بعد در رشته برق پذيرفته شد و در سال 1356با رتبه ممتاز از انيستيتوي تكنولوژي تبريز فارغ التحصيل شد . در اين زمان مي توانست به دوره عالي راه يابد و حتي مي خواستند او را با خرج دولت براي ادامه تحصيل به خارج اعزام كنند كه قبول نكرد . با علني شدن مبارزات مردم عليه رژيم پهلوي ، فعاليتهاي علي هم گسترده تر شد . او از پيشروان مبارزات مردم خوي بود و اولين شعارهاي ضد رژيم را روي ديوارهاي شهر نوشت . در قيام بهمن 1356 تبريز علي حاجي حسينلو نقش فعال و موثري داشت كه منجربه دستگيري او توسط ساواك شد . ولي زير شكجه از لو دادن دوستانش خودداري كرد . پس از آزادي از زندان تا پيروزي انقلاب اسلامي چون منزلش تحت نظرمامورين ساواك بود . شبها و روزها را در مدرسه نمازي يا در خانه دوستش مختار پور – كه بعدها شخيد شد – مي گذارند . با اوج گيري نهضت اسلامي ، فعاليت هاي او نيز شدت گرفت . در روز 21 بهمن 1357 به همراه مير مجيد موسوي و حسين سليمان زاده مشغول ساختن بمب دستي بودند كه يكي از بمب ها منفجر شد كه در نتيجه مير مجيد موسوي به شهادت رسيد و علي حاجي حسينلو به شددت مجروح شد كه به بستري شدن دو ماهه او در بيمارستان منتهي گرديد . در اين انفجار حسين سليمانزاده نيز آسيب جزيي ديد .
با پيروزي انقلاب اسلامي و تشكيل كميته انقلاب اسلامی (سابق) ، در كميته محله امامزاده خوي مشغول به كار شد و مدتي هم در شهرداري خوي مشغول بود . در سال1359 با خانم زينب فاخري اصل – همسر شهيد مير مجيد موسوي كه فرزند ي هم داشت – ازدواج كرد . وي درباره اين ازدواج مي گويد:
من او را يك انسان كامل ديدم ، خصوصاً ايمانش باعث شد به او جواب مثبت بدهم . آن زمان وضع مالي ما خوب نبود ، وي به سپاه نرفته بود و در فروشگاه مستضعفان فروشندگي مي كرد و حقوق كمي مي گرفت .
پس از تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ، علي جزء اولين اعضاي اين نهاد در خوي بود . پس از مدتي از طرف سپاه به مدرسه حضرت رسول اكرم صلي الله عليه وآله در قم اعزام شد ؛ اما هنوز يك هفته نگذشته بود كه جنگ تحميلي آغاز گرديد حاجي حسينلو تحصيل را رها كرد . به سوي جبهه شتافت . مي گفت : بايد يه جبهه برويم چرا كه درس را هر كسي مي تواند بخواند ولي هر كسي نمي تواند به جبهه برود .
علي از قم به خوي بازگشت و با اولين گروهي اعزامي ، راهي جبهه هاي جنوب شد . مير قاسم سيد تاجي – از دوستان حاجي حسينلو – مي گويد :بعد از شكل گيري سپاه پاسداران جزء اولين كساني بود كه به عضويت سپاه در آمد چند روز پس از شروع جنگ تحميلي به همراه تعدادي از عاشقان امام رضا عليه السلام با وجود مخالفت فرمانده وقت سپاه خوي به جبهه جنوب عزيمت كرد .
پس از بازگشت در پاييز 1361 از سوي فرمانده منطقه پنج ( تبريز ) و ناحيه چهار _خوي ) به سمت قائم مقامي فرماندهي سپاه ماكو منصوب شد حدود شش ماه بعد در اوايل سال 1362 از طرف فرماندهي قرارگاه حمزه سيد الشهداء به سمت قائم مقامي فرماندهي سپاه نقده – كه در آن زمان ماموريت مبارده با گروههاي ضد انقلاب در كردستان را به عهده داشت – منصوب گرديد . در مدت تصدي اين سمت ، نقش بسزايي در مبارزه با گروههاي دموكرات و كومله داشت . فعاليت هاي حاجي حسينلو در نقده حول محورهاي زير بود :
ارتباط با روحانيت پيرو خط امام ، شناسايي ضد انقلاب ، كادر سازي ، بازسازي تاسيسات و پايگاههاي عملياتي و تلاش در جهت رفع مشكل اسكان رزمندگان و ...
در اوايل سال 1363 به سمت قائم مقامي فرمانده تيپ بيت المقدس منصوب شد و در كنار حاج سيد حجت كبيري فرمانده تيپ فرمانده تيپ به كار پرداخت . اما پس از مدتي به خاطر تغيير ماموريت تيپ بيت امقدس و تغيير فرماندهي آن ، حاجي حسينلو به لشكر عاشورا پيوست . پس از چند ماه حضور در لشكر عاشورا براي گذراندن دوره فرماندهي و ستاد به دانشگاه امام حسين اعزام شد . اما پيش از آغاز عمليات والفجر 8 به همراه ساير دانشجويان دوره دافوس به جبهه شتافت . همسرش مي گويد :
آن زمان در دانشگاه امام حسين عليه السلام دوره فرماندهي (دافوس ) را مي ديد . روزي به خانه آمد و گفت دوستان به منطقه مي رفتند ولي من اصرار كردم كه بايد به خانه بروم و بچه ها را ببينم و بعد بيايم ، به بچه ها نصيحتهايي كردو وصيت نامه اش را خواست و مرور كرد و گفت : خدا را شكر كه وصيت نامه اي همه جانبه است ، آخرين توصيه اش اين بود كه حجابتان را رعايت كنيد و نماز و روزه تان را ترك نكنيد و هر روز سعي كنيد بعد از نماز حداقل دو آيه قرآن بخوانيد .
علي حاجي حسينلو پس از ديدار با خانواده عازم جبهه شد . او در لشكر عاشورا به صلاحديد امين شريعتي – فرمانده لشكر – مسئوليت يكي از محورهاي عمل كننده را به عهده گرفت و دوشادوش بسيجيان و غواصان صف شكن در نبرد فاو شركت داشت . به دنبال آزاد سازي شهر فاو و شكست سنگين عراق ، ارتش عراق مواضع نيروهاي ايراني حاجي حسينلو در بيست و يكم بهمن 1364 – مصادف با هفتمين سال شهادت دوستش مير مجيد موسوي – در حاشيه غربي اروند در داخل خاك عراق بر اثر اصابت تركشهاي توپ به شهادت رسيد . تركش تمام بدن او را متلاشي كرده بود به طوري كه تنها عامل شناسايي ، پلاك روي سينه او بود . يكي از همرزمانش نقل مي كند :
در عمليات والفجر 8 قبل از شب عمليات با موتور سيكلت از محل استقرار گردان حضرت ابوالفضل لشكر عاشورا عبور مي كردم كه متوجه شدم حاجي حسينلو در آن گردان است و تجهيزات و امكانات لازم براي عمليات را آماده مي كند . بعد از احوالپرسي علت حضور او را در گردان جويا شدم ؛ گفت : با توجه به ماموريت حساس اين گردان از فرمانده لشكر خواستم در عمليات با اين گردان باشم بعد از چند دقيقه صحبت خواستم خداحافظي كنم كه احساس كردم علي با حالتي گرم و عجيبي با من روبوسي كرد و هنگام جدا شدن گفت يونسي ! دعا كن خداوندا ما را در اين عمليات پيروز كند تا در مقابل خانواده هاي معظم شهدا و امام عزيزمان خجالت زده نباشم ؛ ان شاءالله يا مي ميريم يا پيروز مي شويم تا آن روز را نبينيم ، رفت و دهايش مستجاب شد و در آن عمليات به شهادت رسيد.
از علي حاجي حسينلو سه پسر به نامهاي مصطفي ، حسن و حسين به يادگار مانده است . پسر خوانده اش مير غلام موسوي فرزند مير مجيد موسوي نيز به شهادت رسيد .
منبع:"فرهنگنامه جاودانه های تاریخ(زندگینامه فرماندهان شهید آذربایجان غربی)"نوشته ی یعقوب توکلی،نشر شاهد،تهران-1382



وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
اشهد ان لا اله الا الله اشهد ان محمدا رسول الله , اشهد ان امير المومنين علي ولي الله
با درود و سلام به امام زمان و نائب برحقش امام امت قلب تپنده مستضعفين جهان صلوات بي پايان الهي بر شهيدان هميشه زنده انقلاب اسلامي و جنگ تحميلي كه در نبرد با كفر جهاني ومزدوران بعثي در راه اعتلاء پرچم توحيد در خون پاك خون غلطيدند و به لقاء الله پيوستند. درود خدا و رسول او وسلام پر افتخار امام و امت شهيد پرور و تمامي عزيزان رزمنده و پيكاران شهادت طلب جبهه هاي جهاد في سبيل الله كه امر امام يعني فرمان خدا را لبيك گفتند و برتري سلاح ايمان را بر تكنيك شياطين شرق و غرب به اثبات رساندند . براي نجات اسلام و محرومين به هيچ عنوان امام را تنها نگذاريد چون تنها باز مانده خاندان امام حسين است ايشان براي زنده نگهداشتن اسلام بپا خواستند تا حق محرومين جامعه را از ظالمين جهان بگيرند آري من مثل تمام شهدا از امت شهيد پرور مان مي خواهم كه امام رزمندگان عزيز را تنها نگذاريد و هميشه يار و ياور باشند و اين را عملا ثابت كنند نه در مرحله شعار باشد برادرانم دست از ماديات زود گذر برداريد كه اين ها از بين خواهند رفت هر چه خواهد ماند معنويات و ايثارگريهايي است كه بچه هايتان در جبهه ها از خود به جا گذاشتند وتاريخ وقايع را ثبت خواهد كرد آن آري ثبت خواهد كرد كه چگونه رزمنده 13 ساله اي زير تانك مي رود و تانك را منهدم مي كند تا اسلام را حفظ كند آري تاريخ ثبت خواهد كرد آن 14 ساله را كه چگونه موقع اسارت ودر حال مصاحبه چه شعر زيبائي را از فاطمه زهرا نقل مي كند آري تاريخ اينها را ثبت خواهد كرد دست از اختلافات جزئي برداريد ,زمان زمان اتحاد است, بايد همه دست به دست هم بدهيد تا اسلام را نگذاريد از بين ببرند .حالا که دشمنان اسلام دست به دست هم داده اند تا اسلام را از ريشه قطع كنند اگر مقابل ايستادگي نشود اسلام را نابود خواهند كرد . از مقام پرستي دست برداريد چون اينها انسان را به نابودي مي كشاند .به هيچ عنوان افترا و تهمت به بچه هاي معصوم نزنيد كه موجب دوري از خدا مي شويد . علي حاجي حسينلو

 


دوشنبه 8 فروردین 1390  6:59 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

ساعي ,بابا

فرمانده محور عملیاتی لشکرمکانیزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

سال 1333 ه ش در يك خانواده ي فقير و زحمتكش قدم به عرصه ي هستي نهاد . تازيانه هاي فقر و عذاب پياپي بر پيكر رنجورش فرود آمد تا دوران كودكي اش به پايان رسيد . همانند هزاران فرزند محروم اين سرزمين قرباني ستم مضاعف رژيم شاهنشاهي شده و از درس و تحصيل بازماند . استعداد هاي طبيعي و خدا دادي او در ابتداي زندگيش در جهت غلبه بر فقر و معاش صرف شد . او از طريق كارگري و دستفروشي به سختي مي توانست هزينه ي خود و خانواده را تامين نمايد .
از آنجا كه روح وسيع و ذهن سيال او سرشار از استعداد ها بود و از طرفي سخت زيستي خود را تقوي توام نموده بود ، لذا فقر كه براي اغلب انسانها منشاء لغزش و انحراف است ، براي شهيد بزرگوارمانوسيله اي شد جهت نيل به زهد واقعي ، بنابراين توانست در جوار اين معضلات و مشكلات مادي ، به تحصيل علوم فقهي وقرآني دست يابد . او در جهت كسب معارف اسلامي و علمي از هر فرصتي سود جست تا اينكه توفيق يافت روح خود را براي پذيرش روح اصيل اسلام در جهت مبارزه با ظلم و ستم مستعد سازد . چنانكه بدون داشتن سواد كلاسيك ، بهترين مدرس قرآن شد و چون اهل عمل نيز بود ، نفس گيرا و نفوذ كلامش زبانزد عام و خاص گرديد .
ساعي به مصداق آيه ي "يومنون بالغيب و يقيمون الصلاهّ ..." به انفاق علمش كه رزق و روزي معنوي اعطايي خداونداست ، اقدام نمود . او جلسات متعددآموزش قرآن در شهر و روستاهاي اطراف داير كرد . در آن جلسات قرآن و در برنامه هاي منظم و حساب شده ي كوهنوردي نوجواناني را تربيت كردند كه بعد ها در مبارزات انقلاب بزرگترين و ماندگارترين حماسه ها را آفريدند . از آن جمله است : سردار شهيد نادر عليزاده ، شهيد رحمان حسن زاده ، شهيد محمد خمسه لويي و عده اي از شهداي معظم ديگر و همچنين تعدادي از بزرگواراني كه در قيد حياتند و هر يك در محيط كاري و محل زندگي ، به نوبه ي خود براي اطرافيان الگوي عملي يك مومن واقعي مي باشند و بانی خدمات شاياني براي جامعه . اين باقيات صالحات ، حاصل خود سازي انقلابي و عشق و انفاق شهيد بابا ساعي بود .
درک شخصیت سرداران شهيد نادر عليزاده ، ناصر عليزاده ، محمد خمسه لوئي و رحمان حسن زاده کمک زیادی به شناخت بابا ساعي وکارهای ماندگارش مي كند .
ساعي عزت نفس عجيبي داشت . هيچ گاه در مورد مال دنيا حرص و طمعي از خود نشان نداد .
مدتی فقير و تنگدست بود ولي با ديگران چنان مواجه مي شد و طوري رفتار مي کرد كه همه مي پنداشتند او از نظر مالي بي نياز است . او ديناري از كسي قرض نخواسته بود و چون داراي روح بزرگوار بود مي خواست به دوستانش نيز عزت نفس سرايت دهد .
براي دوستان صندوق قرض الحسنه ای تاسيس كرد تا نياز هاي آنها را رفع کند . او بااينكه شخص اميني براي دوستان بود ، اما برای رعايت نظم و انضباط هميشه از عملكرد موسسه ی قرض الحسنه گزارش كاري تهيه مي كرد و در اختيار ديگران قرار مي داد و خود را موظف به جوابگويي در مقابل اعضاي صندوق مي دانست .
از ويژگيهاي ديگر شهيد ، شجاعت او بود . دوستانش تعریف می کنند:
"قبل از انقلاب به خاطر فعاليتهاي سياسي ، بنده و ايشان را دستگير كردند و براي مدتي در بازداشت بوديم . وقتي كه مامورين براي گرفتن اعتراف پيش ما آمدند ، ايشان با كمال شجاعت از دادن اعتراف خودداري مي كرد و هرگز در مقابل برخورد هاي مامورين خم به ابرو نمي آورد . نزديكي هاي عيد نوروز بود كه يكي از مامورين بازداشتگاه آمد و در بين زندانيان فرم توبه نامه توزيع كرد كه به شرط امضاء و اظهار ندامت ، از بازداشتگاه آزاد شوند . شهيد بابا ساعي مامور را صدا زد و او را نصيحت كرد و گفت : اين كار تو بر خلاف كرامت انساني است و زندانيان ديگر را از گرفتن توبه نامه منع نمود . او همواره فساد وخیانت مربوط به رژيم شاهنشاهي را بي پروا فاش مي كرد و از كسي باكي نداشت .
در مقابل مشكلات مقاوم بودند و هرگز از خود ضعف نشان نمي دادند . شخصيت والاي ايشان در بين دوستان از جاذبه ي خاصي برخوردار بود . به طوري كه هميشه در موارد اختلاف ، ايشان را بين خود حكم قرار مي دادند و همه حرف او را قبول مي كردند . او مايل بود كه دوستان در كنار هم باشند و آرزو داشت كه بچه ها هميشه بدون اختلاف در كنار هم باشند .
در تقيد به احكام ديني شهره ي دوستان بود . در مقابل گناه حساس و به تمام معنا مسلمان رساله اي بود و نماز را هميشه و در هر جا ، اول وقت به جا مي آورد . در زندگي روزمره هميشه فریضه ی امر به معروف و نهي از منكر را اقامه مي كرد .
در زمان طاغوت روزي با جمعي از دوستان براي كوهنوردي به دره ي شهداء فعلی رفته بوديم . در سر راه به گروهي برخورد كرديم كه قمار مي كردند . وقتي به جمع نزديك شديم ، با ادب خاصي ، گناه قمار را به آنهاگوشزد كرد. چون جا محدود بود ، ما مجبور شديم كه به فاصله ي كمي ازآنها اتراق نماييم . بعد از صرف غذا و چائي مشغول استراحت بوديم كه صداي آن گروه قمار باز با پرخاش به يكديگر بلند شد و مانع استراحت ما شدند .
شهيد بابا ساعي برخاست و به طرف حركت نمود .
دوباره معصیت قمار را تذكر داد و گفت كه عمل حرام ديگري كه اكنون از شما سر مي زند ، فشهاي ركيكي است كه به همديگر مي دهيد .
يكي از آنها گفت : چه كسي از آن دنيا آمده است كه وجود آخرت را بازگو نمايد ؟ آقا بابا گفتند : فرض كنيم كه كسي از آنجا نيامده است ، اولاً چه كسي آمده است كه بگويد بهشت و جهنم وجود ندارد ؟ ثانياً ما ، در اين دنيا در بهشت هستيم ، بابهترين دوستان رفت و آمد داريم در حاليكه شما با فحش و ناسزا گويي با يكديگر ، در جهنم هستيد .
علي رغم نداشتن تحصيلات كلاسيك ، از دانش بالايي برخوردار بودند . افراد با مدرك ليسانس از اطلاعات ايشان استفاده مي كردند .
مطالعه ي او بيش از اندازه بود . در محل كار خود كه كتاب مي فروخت هميشه مشغول مطالعه بود و هرگاه كسي از او چيزي مي خواست يا سوالي مي كرد ، صفحه ي مورد مطالعه را علامتگزاري مي كرد و بعد از پاسخ ، به مطالعه اش ادامه مي داد .
زمانيكه ما را در دادگاه رژيم سابق محاكمه مي كردند ، رئيس دادگاه از مدرك تحصيلي ما پرسيد . من جواب گفتم و آقا بابا در جواب همين سوال گفت كه مدرك من زير ديپلم است . رئيس دادگاه از ايشان قبول نكرد و گفت تو دروغ مي گويي ,تحصیلات تو بالاي ليسانس است !!
بدني تنومند داشت . علاقمند به ورزش كوهنوردي بود و در برنامه هاي كوهنوردي در زمانهاي استراحت به نقل حديث و تشريح سيره ي ائمه اطهار ( ع) مي پرداخت . در مسجد كه براي بچه هاقرآن تدريس مي كرد . برای اطمينان از يادگيريشان از آنهاسوال مي كرد و آنها را پس از طي مراحلي كه مي توانستند روخواني قرآن را تدريس كنند ، روانه ي دهات مي كرد كه كلاسهاي روخواني قرآن داير كنند .
شاعري توانا در عرصه ي ادبيات تركي و فارسي بود و در اين زمينه آثار ارزشمندي به يادگار گذاشته است . به آلودگي ظاهري بدن بسيار حساس بود و اگر احساس مي كرد كه قسمتي از بدنش نجس شده است ، وضو را تجديد مي كرد ."

"از هر لحاظ لايق ترين سرباز براي امام (ره) محسوب مي شد . سالها قبل از انقلاب به محض آشنايي با نام مباركش به مصداق فرمايش شهيد آيت ا... صدرکه گفته بود: در امام خميني ذوب شوید, آنگونه كه او در اسلام ذوب شده است,شیفته ی افکار امام(ره)شد .
هر وقت سخنان امام پخش مي شد ، بچه ها را دعوت به سكوت مي كرد . با همه ي وسواسي كه در مورد نماز اول وقت داشت ، در موقع پخش سخنان امام ، نماز را به تعويق مي انداخت . او قبل از انقلاب نيز مقلد امام بود و هميشه حضرتش را مجتهد جامع الشرايط معرفي مي كرد . بعد از انقلاب هم در كليه ي مسائل سياسي شهر و كشور نظر امام ( ره) را ميزان مي دانست ."

جواني بود ورزشكار با اندامي پهلوانانه كه جوانمردي و شجاعتش سيره ي ائمه معصومين ( ع) را به ياد مي آورد . داراي سيماي نوراني با محاسنی زيبا ,درحالی که در آن زمان گذاشتن محاسن جزو معايب اجتماعي بود و چنين اشخاصي مورد تمسخرقرارمی گرفتند . او با غرور ديني و حماسي خود به مخالفين مظاهر دين جواب سازنده اي مي داد و درجاهایی جوابهاي ايشان براي مخالفين دین دندان شكن بود و به درگيري مي انجاميد ولي او همچنان بر حفظ مظاهر ديني پافشاري مي كرد . هر كس كه او را مي شناخت او را به عنوان استاد و معلم اخلاق و تقوي مي پذيرفت . وقتي كه با او روبرو مي شدي ، خدا را به ياد مي آورد . ايمان و اعتماد او را فقط با مومنين صدر اسلام مي توان مقايسه نمود .
به اهل بيت(ع) ارادت فوق العاده اي داشت . مداح و شاعر اهل بيت بود . هم غزلهاي عرفاني مي سرود و هم مدائحي در خصوص ائمه اطهار ( ع) داشت و اكثر جوانان اروميه با نوحه هاي او در سوگ اهل بيت ، آشنايي دارند . از جمله ي آن نوحه ها است :
حسين ندندي كربلا يزيديان الينددي
او آلتي گوشه پاك مزار شمر زمان الينددي
و نوحه اي به زبان فارسي به مطلع :
به شهيد كرب و بلا بگو كه قيام تو به اصالت است
نداي هل من تو حسين بنگر ببين چه اجابت است
كه مشهور عام و خاص در اروميه مي باشد . از شم سياسي قوي برخوردار بود و در مقابل گروه هاي منحرف و التقاطي حساس بود . ايشان در مبارزات انقلاب به عنوان يكي از استوانه هاي انقلاب بودند . دكه كاري او ,به عنوان دكه ي انقلاب شمرده مي شد كه محل تجمع بچه مسلمانهاي انقلابي بود . مثل شمعي بود كه نيروهاي انقلابي به دور او حلقه مي زدند . از جمله مجاد في سبيل ا... شهيد مصطفي جهانگير زاده و شهيد رحمان حسن زاده و عده اي ديگر بودند كه همواره ساواك در كمين اين حلقه ي انقلابي نشسته بود .
ساعي با درآمد كم همين دكه علاوه بر عائله ي خود هزينه ي خانواده ي پدرش را نيز تامين مي كرد.
با پيروزي انقلاب اسلامي نهاد هايي جهت بهبود بخشيدن به وضع مسكن و ساير نيازهاي ابتدايي تنگدستان تاسيس شد . واگذاري يك قطعه زمين را جهت احداث ساختمان ، پيشنهاد نمودند و با كمال تعجب ديدند كه او نپذيرفت و قاطعانه پيشنهادشان را رد نمود و گفت من نيازي ندارم به مستحقين بدهيد .
كالاهاي اساسي منزل از قبيل فرش ، يخچال و غيره نيز از همين قرار بود . را به قيمت نازلي بر وي عرضه نمودند , باز نپذيرفت . گويا او تمام فضائلش را بعد از عقيده ي به توحيد ، مديون فقر مي دانست كه هرگز تا زنده بود ، اجازه نداد در زندگي درويشانه اش هيچ تغييري روي دهد .
بعد از پيروزي انقلاب نيز همچنان به فعاليتهاي فرهنگي و سازنده ي خود با گستردگي بيشتري ادامه مي داد و با تلاش امرار معاش مي کرد تا اينكه با مشاهده ي آشوبهايي كه ضد انقلاب مسلح در منطقه ايجاد مي كرد ، او احساس كرد كه موجوديت انقلاب از سوي گروهكهاي مسلح تهديد مي شود .
فعاليتهاي فرهنگي ديگر روح او را ارضاء نمي كرد . لذا احساس تكليف نمود و عاشقانه به سپاه پيوست تا مسلحانه در خدمت انقلاب قرار گيرد .
او براي سپاه ، يك پاسدار ايده آل بود . تمام شرايط سپاه را به طور كامل دارا بود . اعتقاد راسخ به ولايت فقيه ، دانش قرآني بالا ، حافظ و قاري قرآن ، سابقه ي طولاني مبارزاتي بر عليه رژيم , اطلاعات چريكي و نظامي مطلوب ، با مواضعي قاطع در مقابل جريانهاي انحرافي .او چهره آشناي پاسداران وفرماندهان سپاه آذربایجان غربی بود.
در قدم اول فعاليت ، به عنوان فرمانده گروهان سرو در مرز ايران و تركيه انتخاب شد كه در منطقه با خوانين وابسته ي رژيم سابق و گروهك هاي مسلح ضدانقلاب ، مبارزه ي پي گيري داشت . در كارداني او به عنوان فرمانده منطقه كافي است بگوييم كه با 30 نفر نيرو منطقه اي را كنترل مي كرد كه اكنون يك تيپ آن كار را انجام مي دهد . بعدازآن به عنوان فرمانده عمليات سپاه مهاباد .
بعد از آرامش نسبی در این منطقه عازم جبهه هاي جنگ در جنوب شد و در آنجا سردار شهيد مهدي باكري مقدم او را گرامي داشت و تقريباً تا آخرين روزهاي زندگيش در ركاب او بود . در عمليات فتح المبين و مسلم ابن عقيل شركت داشت . آخرين مسئوليت او معاون فرمانده تيپ حضرت ابوالفضل (ع)، يكي از تيپ هاي لشكر 31 عاشورا و مسئول هدايت عمليات در خط مقدم جبهه بود .
سرانجام زمان موعود فرا رسيد و صبر و انتظار به سر آمد و گمشده اش يعني شهادت را كه سالها در وصالش بي تاب بود ، به دست آورد و در عمليات والفجر مقدماتي در ساعت چهار و سي و پنج دقيقه ي بعد از ظهر روز سه شنبه مطابق با 1402 هجري قمري24 / 12/ 1361 شاهد شهادت را در آغوش گرفت و سالها درد و رنج دنيا را به تسكين آخرت تبدیل کرد تادر جوار رحمت الهي آرام گیرد.
شاعر نامدار اروميه ، استاد متمادي با او آشنايي داشت ، قطعه ی تاريخي در شهادت ايشان به نظم كشيده است كه می خوانیم :
گذشته سالها از قتل ساعي
هنوز هم مهر ساعي مانده در ياد
چو او معشوق خود را كرد رؤيت
بگو چيد از يارش با دلي شاد
چو او شد كشته، ازدلهاي مردم
به اوج آسمانها رفت فرياد
نبود اندر كف اش جز جان شيرين
كه جان را هم به جانان پيش كش داد
رقم زد كلك تنها سال قتلش
ساعي نيز رفت از محنت آباد
ساعي نيز رفت از محنت آباد
كه به حساب حروف ابجد معادل سال 1402 هجري قمري يعني سال شهادت شهيد ساعي مي باشد . و شاعري ديگر كه از دوران
نوجواني او را مي شناخت در سوگش ابيات زير را سروده كه آن را حسن ختام اين زندگينامه ي سراسر رنج و درد و در عين حال افتخار آميز ، قرار مي دهيم .
چون به جنت شد روان ساعي
مكان در قرب حق دارد ز فيض لامكان ساعي
از آن شد اسوه ي تقوي كه اندر مكتب عرفان
ميان بستري از خون به سر داد امتحان ساعي
حديث عشق آن نبود كه در گفت و شنود آيد
كه در ميدان نمود آن را به خاك و خون بيان ساعي
به محراب دعا بودي چنان پروانه اي عاشق
به جنگ كافران شيري دلير و پر توان ساعي
به عاشورا و با تيپ ابوالفضل است نام آور
ميان خط شكن ياران ، شهيدي جاودان ساعي
به آذربايجان شد شهره از ايثار و پاكيها
به كردستان سپاهي مرد بي نام و نشان ساعي
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران ارومیه ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید

 


دوشنبه 8 فروردین 1390  6:59 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

شرفخانلو,قربانعلي

فرمانده واحد تدارکات لشکرمکانیزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

سالها 1342 ه ش كه امام خميني (ره) خطاب به فرعون ایران ياران خود را بچه هاي خردسال آرميده كه در گهواره ها نامید , در خانه اي محقر از كوچه هاي محله امامزاده شهرستان خوي پسري به نام قربان علي آرم آرام راه رفتن مي آموخت .
خانواده ي شرفخانلو مذهبي بود و نماز و روزه الفباي زندگي آنان را تشکیل می داد . پدرش از صبح خیلی زود تا پاسی ازشب فرش مي بافت. او اندكي که بزرگتر شد باتيغك فرشبافي آشنا شد . قبل از رفتن به مدرسه او يك فرشباف كوچك بود واز كوچكي با كار آشنا شد . هر روز بعد از رفتن به مدرسه او در كارگاه قاليبافي مشغول كار مي شد . از روزی که به مدرسه راه يافت با مكتب انسان ساز اسلام آشنا شد .
اودر جلسات مذهبي مسجد "آستانه علي "شركت مي كرد .با حضور در مسجد وارتباط باافراد مومن ,با مبانی اسلام ومکتب تشیع آشنا شد,این آشنایی باعث شداو به افکار واندیشه های امام خمینی(ره) گرایش پیدا کند.
با اوجگيري انقلاب اسلامي به رهبري امام (ره)در براندازي حكومت پهلوی فعالانه نقش داشت .اواز آغاز مبارزه تا زمان شهادتش لحظه اي به راحتي خود نينديشيد و تمام توان خود را براي به ثمر رساندن وتثبیت انقلاب به كار بست .
بعد از پيروزي انقلاب اسلامی اندك زماني معلم بود و در عرصه تعلیم وتربیت فعالیت مي كرد .
بعد ها که به شهادت رسید دانش آموزانش در سوگ شهادتش چه حرفها از ايمان و صبر و تقواي او نگفتند و اشكها که نريختند .
او راههاي رسيدن به تعالي را پيمود وبه سربازان عاشق امام زمان ( ع) پيوست و لباس پرقداست پاسداري را به تن كرد . در قسمتهاي مختلف سپاه خدمت کرد وبعد از آن ازطرف سپاه آذربایجان غربی به جهاد سازندگي قره ضياءالدين مامور شد تا براي مردمي كه سالهاي طولاني ,حاكميت فقر وجهل و ظلمت را تجربه کرده بودند,مرهمی باشد.اوصميمانه به مردم خدمت می كرد و مردم نیز عاشقانه او را دوست داشتند.
پس از آن مدت كوتاهي شهردار قره ضياء الدين شد اما با توجه به نياز سپاه دوباره به اين نهاد بازگشت و به عنوان مسئول تداركات ناحيه و عضو شوراي فرماندهي سپاه خوي مشغول خدمت شد .
قربانعلی ماندن در شهر و دوری از جبهه را تحمل نمی کرد. در آبانماه سال 1361 براي تحقق تنهاآرزويش راهي جبهه شد . در مرحله مقدماتي عمليات والفجر مقدماتی مسئول تداركات تيپ 3 لشکر31عاشورا بود.درعمليات والفجر يك مسئول تداركات لشکر عاشورا شد و در این عملیات به شهادت رسید.
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران ارومیه ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید



وصيت نامه
بسمه تعالي
با سپاس بيكران به خداوند متعال وبرگزيده برحقش خاتم پيامبران حضرت محمد ( ص) و با سلام و سپاس به ائمه معصومين و با درود به رهبر كبير انقلاب اسلامي جهانگير ايران ,وصيت نامه خود را به شرح زير كه در درجه اول وصي ماها برادران پاسدار وبسيجي وجوانانند و امت حزب الله مي باشد ,تنظيم می کنم.
ما وارث ايراني خراب شده توسط شاهان و دشمنانمان درجنگ تحميلي هستیم, كشوري اسلامي با رهبري الهي كه با يك جمله ی:" آمريكا هيچ غلطي نمي تواند بكند. " پشت ابرقدرتها را به لرزه درمي آورد مي باشیم.
بايد از ولايت حضرت امام خميني حداكثر استفاده را نموده و به وظيفه شرعي خود كه اعتقاد وپيروي از ولايت فقيه است عمل نمايیم و هر روز دست به دعا براي طول عمر امام امت و فرج حضرت مهدي عج و اتصال انقلاب اسلامي ايران به انقلاب حضرت مهدي ( عج) را با آرزوي تشكيل لشكر و تيپهاي جند الله برای تحقق فتواي اخير امام امت مبني بر واجب كفائي بودن مسئله شركت در جنگ ؛دعا کنیم وعمل مان نیز در این راستا باشد.
به اميد پيروزي كه حمله سراسري در تمام جبهه ها شروع وانشاء الله تا آزادي قدس و شكست آمريكا به پيش رفته ,و انقلاب را به تمام جهان صادر كنيم .
و اما جبهه و برداشتي كه تا به امروز از جبهه داشته ام خيلي خلاصه بیان می کنم:
جبهه دانشگاهي است كه با قلم گلوله و با رنگ خون ودر سرزمين كربلا ترسيم ونقش بسته است و مكاني است مقدس ومحل قطع و بريدگي از تمام وابستگيهاي دنياست و تنها وابستگي و عشق به خداست و تمامي كارها به خاطر خداودر جهت لقا ء الله .
محل امتحان و آزمايش ما انسانهاي خطاكار توسط خداوند متعال است كه انشاء الله بتوانيم از اين امتحان رو سياه بيرون نيائيم .
مطالبي كه لازم است عرض كنم به صورت خلاصه ذيلا مي آورم :
- 1 با آنكه لياقت شهيد شدن و در صف شهد ا قرار گرفتن را حتي خيلي بعيد مي بينم لكن اگر شهيد شدم در قطعه شهدا خوي و زير پاي برادران شهيدم دفنم كنند و يكي از علماي خوي كه بر نفس خويش بيشتر مسلط است نمازم را بخواند ( در صورت امكان آقاي قراجه اي )
- 2 برادران نسبت به حفظ وحدت وانسجام خود و پيروي از روحانيت مبارز كه علمداران واقعي انقلاب اسلامي هستند كوشا بوده و براي طول عمر امام امت و اتصال انقلا ب اسلامي ايران به انقلاب حضرت مهدي ( عج) دعا كنند .
- 3 آن برادرانيكه احتمالا در حق ايشان سوء ظن داشته ام و يا خداي نكرده غيبتي كرده ام طلب عفو مي نمايم و اميدوارم حلالم كنند .
- 4 از تك تك برادران واحدتدارکات تقاضاي عاجزانه دارم كه هرروز به فعاليت خود افزوده و اگر از من بدي ديده اند حلالم كنند .
- 5 تمام قرضهائي كه احيانا دارم به دليل عدم حافظه نمي توانم ذكر نمايم و خانواده ام موظف است اگر از برادران كسي طلب حقي از بابت من بكنند, بپردازند .
- 6 چون بدون زيارت و با آرزوي زيارت كربلا از اين دنيا ميروم خواهش ميكنم كه انشاء الله بعد از آزادي كربلا عكس مرا به عنوان زائر امام حسين ( ع) ,بزرگ آموزگار شهادت به كربلا برده و در زير پاي امام ( ع) نصب نمائيد و در زيرش جمله ( با آرزوي زيارت تو شهيد شدم يا حسين) را بنويسيد . قربانعلي شرفخانلو

 


دوشنبه 8 فروردین 1390  6:59 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

فتوره چی ,حجّت

فرمانده محور عملیاتی لشکرمکانیزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)


سال 1337 ه ش در خانواده‌اي مذهبي در شهرستان خوي به دنيا آمد. تربيت صحيح ,ارتباط با افراد مذهبی و شركت در مراسم عزاداري امام حسين (ع) او را با اعتقادات ديني آشنا ‌ساخت. در دوران دبيرستان در جلسات قرائت قرآن و آموزش اصول عقايد شركت مي‌كرد .
در سال 1356 موفق به اخذ ديپلم مي‌شود.همگام با اوج گيري انقلاب مردم ايران ايشان نيز در فعاليت‌هاي ضد طاغوت شركت مي جستند.
در مبارزات قبل از انقلاب با او آشنا شديم. يادم هست كه از بام منزل اين شهيد بزرگوار به همراه ساير برادران با ژاندارم‌ها مبارزه مي‌كرديم و تا ساعت 7 شب همان روز در 19 بهمن 57 اين مبارزه ادامه داشت. در ساختن بمب‌هاي دستي نقش فعالي داشت.در اين دوران از آموزش به ديگر جوانان دريغ نداشت و توسط همرزمانش براي اين امر پايگاهي را در نظر مي‌گيرند.
همزمان با اوج گيري نهضت اسلامي، پايگاه كوچكي را در مسجد مير بابا در كوچه نورالله خان خوي جهت تشكيل مذهبي جوانان محل بوجود آورديم و شهيد فتوره چي با تهيه يك قبضه سلاح كمري كلت به افراد آموزش مي‌داد.
مسجد نورالله خان پايگاهي براي تجمع جوانان انقلابي شده بود و انواع مواد لازم و دستورالعمل‌هاي ساخت مواد منفجره و تهيه كوكتل مولوتف در اختيار افراد قرار مي‌گرفت.
با پيروزي انقلاب اسلامي وارد كميته انقلاب اسلامي مي شود. همچنين همراه با جهاد سازندگي عازم روستاهاي اطراف مي‌شد. با تاسيس سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به صف براداران سپاه مي پيوندد. مدتي در واحد اطلاعات و تحقيقات در جهت كشف گروهك‌هاي محارب و قاچاقچيان به فعاليت مي‌پردازد.
بارها براي مقابله با اشرار به مناطق كردنشين اعزام مي شود. با شروع جنگ تحميلي در قالب يك گروه 12 نفره عازم جبهه جنوب مي‌شود و در مناطق دزفول، كرخه و دهلران بر عليه دشمن مي‌رزمند. بعد از بازگشت از جبهه، در اردوگاه آموزشي سپاه به سازماندهي نيروهاي عازم جبهه مي‌پردازد.
با ايشان در واحد بسيج سپاه خوي اشنا شدم. ايشان مسوول آموزش نظامي و اينجانب به عنوان مربي نظامي با هم كار مي‌كرديم. شجاعت و ايثار، تواضع و خاكي بودن و توانايي در مديريت از صفات برجسته ايشان بود. در آموزش به امر نظم اهميت خاصي قائل بود.
در عمليات فتح المبين و بيت المقدس دوباره به جبهه عزيمت مي‌كند. در عمليات رمضان به فرماندهي گردان المهدي مي‌رسد. با شايستگي‌هايي كه از خود نشان مي‌دهد، مسوول آموزش نظامي لشگر 31 عاشورا مي‌شود. و بعدها تا فرماندهي تيپ ارتقا مي يابد.
حجت در دي ماه سال 61 ازدواج مي‌كند. يكي از همرزمانش خاطره‌اي از اين دوران و انتخاب شهيد دارند:
وقتي اين شهيد عزيز مي‌خواستند ازدواج بكنند، از خانواده‌اي خواستگاري كردند كه آنها شرط كرده بودند اگر اين وصلت صورت بگيرد، نبايد حجت به جبهه برود. شهيد فتوره چي چون ديده بودند كه آنها بر شرط خود اصرار دارند با وجود علاقه‌اي كه براي وصلت با آن خانواده داشت، از آن صرف نظر مي‌كند. بعد هم با يك خانواده ديگر وصلت كردند و به همسرشان مي گويند من شما را به جبهه خواهم برد.
همسر ايشان از دوران كوتاهي كه با هم بودند اين گونه ياد مي‌كند:
من و حجت در دي ماه 61 با هم ازدواج كرديم. دو ماه و نيم بعد از ازدواجمان به جبهه رفتيم. در اوقات فراغت جبهه، مرا به مناطق مسكوني منهدم شده مي‌برد و شرح چگونگي آزاد كردن آنها را بيان مي‌كرد. يك روز براي آزمودنش به وي گفتم: به شهر خودمان برگرديم و مدتي آنجا بمانيم. او با لبخند جواب داد: اگر ناراحتي برويم. ولي مي‌داني كه نمي‌توانيم پاسخگوي شهيدان مان در روز قيامت باشيم.
او مي‌گفت همسرم هميشه سعي كن حتي خانه داري و آشپزي و امثال اين كارها را نيز براي رضاي خدا و با نيت الهي انجام دهي. اين گونه فكر نكن كه كارها را صرفا براي رضايت شوهرم مي‌كنم. نه كارها بايد براي رضاي خدا خالص باشد.
اين خصوصيت بارز وي بود كه همه چيزش را وقف جبهه كرده بود و شهيد مهدي باكري او را مي‌ستود.
در عمليات والفجر 4 نصف شب بود. بي سيم شهيد فتوره چي قطع شده بود. من نگران بودم كه خداي نكرده اتفاقي براي ايشان افتاده است. معاون تيپ بود و جلو رفته بود تا نيروها را بيشتر هدايت كند و نيروها وظايف خود را بهتر انجام دهند.
دو روز بعد گفتم كه ايشان يا شهيد شده و يا زخمي است، اثري از وي نبود. يك روز كه به خط مي‌رفتم ماشيني نگه داشت و گفت جنازه شهيد فتوره چي پيدا شده. گفتم كجاست. پشت ماشين را نشان دادند و گفتند داخل جعبه است. پتو را كنار زدم. فرياد زدم يا اباعبدالله، يا حسين چه سرهايي آماده شده‌اند كه در راه تو فدا شوند.
زماني كه تازه ازدواج كرده بود. تمام زندگي اش را وقف جبهه كرده بود. خانواده‌اش را با خود به اين شهر و آن شهر براي انجام ماموريت مي‌برد. اتاقي اجاره مي‌كرد و خانواده‌اش را آنجا مي‌گذاشت. تمام دار و ندار خود را وقف جبهه كرده بود. بايد به اينان افتخار كنيم.
شهيد فتوره چي بارها مي‌گفت: خدا نكند حجت با گلوله كلاش و تركش شهيد بشود. حجت بايد با گلوله توپ كشته شود. و الا آبرويم مي‌رود. همرزمانش اين جملات را مزاح و شوخي تلقي مي‌كردند.
در مرحله دوم عمليات والفجر 4 بود كه راهي منطقه عملياتي كه حجت در آنجا بود، شديم. سراغ وي را از حميد باكري گرفتم و حميد آقا با دست به محلي كه پر درخت بود اشاره كرد و گفت شايد آنجا باشد. چون بي سيم اش قطع شده بود ... بعد با شهيد صالح الهيارلو به جستجوي منطقه‌اي ديگر كرديم تا اينكه سر بي بدن او را پيدا كرديم. بدنش متلاشي شده بود و قابل جمع كردن نبود.
در بخشي از وصيت نامه‌اش خطاب به آقا امام حسين (ع) مي‌گويد:
سه سال است كه با ديگر پاسداران در جبهه از اسلام دفاع مي‌كنيم و بوي كربلايت رزمندگان را ديوانه كرده است.
و سپس در توصيه‌هايي به مردم مي‌گويد:
بارها در اين دشت خونين پاهايم سست شدند كه فقط با ياد خدا و ياد تشنه لبان كربلا و ياد مادران جگر سوخته شهدا و ياد يتيمان شهدا دوباره مرا به حول و قوه الهي بلند كرد ...
روحانيت متعهد را ياري نماييد كه تنها قشري است كه به شرق و غرب وابسته نمي‌شوند. از تهمت و افترا پرهيز نماييد كه آفت انسان است. سعي كنيد هميشه امر به معروف و نهي از منكر كنيد. به نماز و دعاهايتان تكيه كنيد كه عامل پيروزي بر نفس است.
فراز آخر وصيت نامه خطاب به همسر شهيد است كه مي‌گويد:
اميدوارم با صبر زينب گونه‌اي بتواني خودت را راضي به نبودن من بكني و بتواني اندكي از مصيبت و درد زينب (س) را درك كرده باشي.
فريده خوبم من كه نتوانستم همسر خوبي براي تو باشم. تو با اينكه از اول ازدواجمان از پدر و مادرت دور شدي توانستي با تحمل دوري از خانواده‌ات و غريبي باز هم تكليف خود را در همسري خوب ادا كني كه ان شاء الله مورد قبول خداوند متعال مي‌گردد.
فرزندمان را هر اسمي كه خواستي نامگذاري كن و جوري تربيتش كن كه دنبال رو صاحب اسمش باشد.

بار الها روز اوّل ماه محرّم است با چشمانی گریان و با گامهایی لرزان و روحی پر التهاب جهت طلب عفو و به امید رضایت رو به درگاهت ایستاده ام خود می دانی برای چیست ولی می خواهم با زبان ناله بگویم.خدایا من بغیر تو کسی را ندارم،تویی صاحب من،تویی خالق من،تویی معبود و امید من،تویی که درهایت به تمام توبه کنندگان باز است،خدایا توبة مرا بپذیر،خدایا بیامرز مرا به گناهانی که از من آگاهتری،ببخش مرا به پیمانهایی که با تو بستم و لیکن بدان عمل نکردم خداوندا تو را به عزّت و شرف خانم فاطمه زهرا(س)از گناهانم بگذر.
عجب روزی قلم به دست گرفته ام،روز اوّل محرّم،ماه پیروزی خون بر شمشیر،ماه نشانگر حماسه های اسلام،ماه شهادت سرور شهیدان حسین ابن علی؛
السلام علیک یا ابا عبدالله و علی الارواح الّتی حلّت بفنائک
السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و
علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین
یا ابا عبدالله سه سال است که با دیگر پاسداران در جبهه ها از اسلام دفاع می کنیم و بوی کربلایت رزمندگان را دیوانه کرده است.
یا حسین مظلوم چقدر هستند کسانی که مثل من منتظر آزادی حرم پاکت هستند و چقدر از رزمندگانی در این مسیر در آرزوی دیدنت به خون خود غلطیده اند.
یا امام حسین خیلی آرزو دارم که در کنار حرمت،حرم شش گوشه ات،برای مظلومیّتت و مصیبتت در عاشورایت گریه و زاری کنم باری برای دومّین بار و این بار صدای «هل من ناصر حسین»در دشتهای ایران طنین افکند و یاران خود را دوباره طلبید،پیر و جوان از تمام نقاط به این ندا لبیک گفت من هم یکی از مشتاقان،برای رضای خدا در این دشت سرازیر شدم،خود می دانستم که لایق نیستم ولی به خودم فشار آوردم که شاید از این ندا بهره ای داشته باشم،در این دشت خونین دفعاتی پاهایم سست شدند که فقط با یاد خدا و به یاد تشنه لب کربلا و یاد مادران جگر سوخته
شهداء و یاد ناله های یتیمان شهداءدوباره مرا بقرب الهی بلند کرد.
«الا بذکر الله تطمئن القلوب»
خدایا من برای رضای تو به این هجرت قدم گذاشتم،تو هم در این هجرت راهنمایم باش.ملّت عزیز و از جان گذشته اسلام بخود آئید که مبادا از خدا غافل باشید و جبهه ها را فراموش کنید تازه اوّل کار است،رهنمود امام عزیزمان را به یاد آورید که فرمودند:راه قدس از کربلا می گذرد.
خودتان را برای آزادی کربلا و قدس عزیز آماده کنید،که شهداءدر انتظار خبر پیروزی هستند،بدانید که با جبهه آمدنتان لرزه بر اندام ابر قدرتها می اندازید و خدا و آقا امام زمان(عج)را از خودتان راضی و خشنود می کنید.
یار و یاور حسین زمان خمینی بت شکن باشید،در نماز جمعه ها و دعای کمیل ها برای رزمندگان و جنگ بیشتر دعا کنید،روحانیت متعهّد را یاری نمایید که تنها قشری است که به شرق و غرب وابسته نمی شوند،از تهمت و افتراءبپرهیزید که آفت انسان است،سعی کنید همیشه امر به معروف و نهی از منکر کنید،به نماز و دعاهایتان تکیه کنیدکه عامل پیروزی بر نفس است،سپاه پاسداران این نهاد جوشیده از ملّت را حمایت کنید.
در آخر برای خودم طلب عفو می نمایم،خداوند توفیق عمل به احکام آن و اطاعت از ولایت فقیه را به شما نصیب فرماید.
خدا نگهدارتان
حجت فتوره چی
اوّل محرم 62
امام خمینی:
«ما تمامی عزیزانمان را فدای اسلام میکنیم»
منبع:"فرهنگنامه جاودانه های تاریخ(زندگینامه فرماندهان شهید آذربایجان غربی)"نوشته ی یعقوب توکلی،نشر شاهد،تهران-1382

 


دوشنبه 8 فروردین 1390  6:59 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

قنبرلو ,محمد

فرمانده محور عملیاتی لشکرمکانیزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

سال 1336 ه ش در روستاي قريس از توابع شهرستان خوي به دنيا آمد .مادر وپدرش از ابتداي كودكي سعي در تعليم و تربيت اسلامي وي نمودند.
محمد از هشت سالگي روزه مي گرفت و اين نشانه علاقه او به فرایض دینی بود. مادرش می گوید:
او را به مدرسه برديم و در آنجا به درس مشغول شد. معمولا در درس‌هايش شاگرد ممتاز بود. تا اينكه انقلاب شروع شد. ديگر درس و خانواده را ترك كرد و در داخل با ضد انقلاب‌ها مي‌جنگيد و تبليغات اسلامي مي‌كرد.
بين سال‌هاي 1355 و 1356 در بازار ملا حسن كار مي‌كرد و فردي با ايمان و فداكار بود. حتي به صاحب مغازه توصيه مي‌كرد كه اجناس خود را ارزان بفروشد تا افراد فقير نيز بتوانند خريد كنند.
پس از پيروزي انقلاب و تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي وارد سپاه شد و از آن به بعد خود را وقف جبهه‌هاي اسلام نمود و در اين راه مسووليت‌هاي مختلفي را به عهده گرفت.
در سال 1358 با هم در يك گروه براي سركوب اشرار ماموريت داشتيم. ايشان براي اين عمليات برنامه ريزي مي‌كرد. او حتي در سخت‌ترين شرايط خوشرو بود. در سال 59 به خاطر درايت، لياقت و شجاعت او، به عنوان فرمانده عمليات پيرانشهر برگزيده شد.
شهيد قنبرلو به خاطر همين لياقت‌هاي ويژه و اخلاص و فداكاري سمت‌هاي مختلفي را تجربه نمودند از جمله:
فرمانده واحد عمليات سپاه خوي، فرمانده واحد عمليات سپاه اروميه، فرمانده واحد عمليات سپاه مياندوآب، قائم مقام سپاه سلماس.
محمد در سال 1360 ازدواج مي‌كند و اهداف خود را براي همسرش شرح مي‌دهد تا او هم در ثواب اعمالش شريك باشد.
در 12 ارديبهشت ماه سال 1360 طي مراسمي ساده و دور از هرگونه تجملات و تشريفات با توافق و تفاهم طرفين به عقد هم در آمديم. ايشان در همان ابتدا شرايطي را مطرح نمودند كه من هم با جان و دل آنها را پذيرفتم. ايشان گفتند: من سرباز اسلام و امام زمان (عج) هستم و پيرو مكتبي هستم كه پيامبر بزرگوارم پيرو همان مكتب بود.
من پيرو راه حسينم. حسيني كه علي اكبر و علي اصغر خود را نيز در كربلا به خاطر حاكميت و عدالت خداوند قرباني كرد. شما بدانيد كه با چه كسي ازدواج مي‌كنيد. با كسي كه حاضر است به خاطر اسلام و انقلاب از همه چيزش بگذرد.
شهيد محمد قنبرلو كه به خاطر انقلاب درس و مشق را رها كرده بود به حكم همان وظيفه با وجود مشكلات فراواني كه برايش بود تلاش نموده و در سال 63 موفق به اخذ ديپلم مي‌شود. پشتكار و اهتمام او به مطالعه آنچنان بود كه در محور فاو با آن وضعيت مطالعه مي‌كرد.
با وجود گرماي سوزان درياچه نمك كه عرق از نوك خودكار كاغذ را خيس مي‌كرد فقط با يك ماه مطالعه شهيد محمد قنبرلو توانست با رتبه 530 در سال 1365 از رشته حسابداري دانشگاه تهران قبول شد.
او هميشه مي‌گفت: ما بايد به تمامي كوردلان ثابت كنيم كه ما مي‌توانيم هم درس بخوانيم و در دانشگاه قبول شويم و هم در جبهه حضور فعال داشته باشيم. مهم عمل به تكليف شرعي و اطاعت كامل از فرمايشات امام امت مي‌باشد.
شهيد در كمك به نيازمندان و مستمندان كوشا بود و براي اين كار تلاش مي‌نمود. اين امر هم در پيرانشهر مشهود بود و هم در هر جايي كه حضور داشت.
روزي وقتي از كنار دهلاويه مي‌گذشتند روستايي در آنجا بود كه ساختمان‌هايش ريخته بود و مردمش در چادر زندگي مي‌كردند. شهيد مي‌گويد ماشين را نگه دارند. پشت تويوتا مقداري نان و غذا بود. تا مي‌ايستد، بچه‌ها دور ماشين حلقه مي‌زنند.
محمد قنبرلو به آنها مي‌گويد بروند ظرف غذا بياورند. بعد تمام نان و غذا را بين آنها تقسيم مي‌كند. وقتي مي‌خواهند حركت كنند، مي‌بيند دختر بچه‌اي براي بردن غذا مي‌آيد. در داشبرد ماشين را باز مي‌كند. تعدادي ميوه مانده بود كه آنها را هم به دختر مي‌دهد و بعد رو به سوي آسمان مي‌كند و مي‌گويد: خدايا شاهد باش كه ما هرچه داشتيم داديم.
روزهاي شهيد اين گونه مي‌گذشت و شب‌ها به آرامي به گوشه‌اي مي‌خزيد و بساط نماز شب را پهن مي‌نمود و به راز و نياز با خداي خويش مي‌پرداخت.
در عمليات بدر فرماندهي گردان بدر را به عهده مي‌گيرد و تا آخرين لحظه در كنار شهيد مهدي باكري مي‌جنگد.
شهيد محمد قنبرلو هميشه و همه جا از آقا مهدي صحبت مي‌كرد. او مي‌فرمود در عمليات بدر در كنار رودخانه دجله مشغول نبرد با دشمن بعثي بوديم كه آقا مهدي مجروح و سپس در روي زانوي من شهيد شد. با چند نفر پيكر مطهرش را به قايقي انتقال داديم تا به عقب خط بكشيم.
ولي مزدوران بعثي قايق حامل شهيد را مورد هدف قرار داده و پيكر شهيد به اقيانوس‌ها پيوست. هميشه تكيه كلامش اين بود كه بعد از مهدي زنده ماندن ارزش ندارد و بايد شهيد شد و پيش مهدي عزيز رفت.
عمليات‌ كربلاي 4 و 5 هم مي‌گذرد و در هر كدام از اين‌ها با تدبير اين فرمانده شجاع، خاطراتي ماندگار به جاي مي‌ماند. عمليات كربلاي 8 نزديك است و اين بار شهيد قنبرلو خانواده خود را نيز به منطقه مي‌آورد. همسرش مي‌گويد: وقتي با هم به دزفول مي‌آمديم صحبت‌هايي مي‌كرد كه رنگ و بوي شهادت مي‌داد.
منطقه عملياتي لشكر در كربلاي 8، يك منطقه كوچكي بود و دشمن پاتك شديدي داشت. شهيد قنبرلو مقاومت عجيبي مي‌كرد. حالات نيرو از زبان فرمانده شنيدني است.
شهيد قنبرلو واقعا يك فرمانده مهربان و نمونه بودند هر موقعي كه ما اصرار مي‌كرديم كه شما نبايستي به خط برويد به شما احتياج است، ناراحت مي شد. در عمليات كربلاي 8 كه فشار دشمن زياد بود برادر عزيز گردان‌ها را ادغام كردند و به خط رفتند.
از بي سيم كه صحبت مي‌كردم، شور و شوق عجيبي داشت و تكرار مي‌كرد برادران حيدر، صفدر ... در واقع خود را آماده كرده بود كه پر بزند. قبل از رفتن نيز غسل شهادت كرده و نماز خواند.
نحوه شهادت محمد قنبرلو را يكي از نيروهايش اين چنين نقل مي‌كند:
حدود ساعت 9 صبح مورخه 22/1/66 يك تركش از ناحيه پشت سر اصابت كرد و در همان لحظه نوري صورت برادر عزيز را پوشاند كه ما قادر نشديم جلو برويم. من متوجه شدم لب‌هايش تكان مي‌خورد. خود را نزديك كرده و گوشم را به جلوي دهانش بردم. مي‌گفت مقاومت كنيد، با من كاري نداشته باشيد و جلو برويد.
منبع:"فرهنگنامه جاودانه های تاریخ(زندگینامه فرماندهان شهید آذربایجان غربی)"نوشته ی یعقوب توکلی،نشر شاهد،تهران-1382




وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
و قاتلوهم حتي لا تكون فتنه
با سلام و درود برامام زمان (عج) و امام امت و همه خدمتگزاران دين و قرآن و با آرزوي پيروزي نهائي قواي هميشه پيروز اسلام بركفر جهاني.
خدايا با بارسنگين گناه مي دانم كه لياقت شهيد شدن را ندارم و خوف آن دارم كه با اين همه فشارها و مشكلات دنيا عاقبت قبولم نكني و درپيشگاه رسول خدا و ائمه اطهار وشهداء شرمنده شوم ولي نااميد از رحمت تونيستم و تورا به عزت و جلالت و به مظلوميت علي و فاطمه(س) قسم، عاقبت امرم را با شهادت در راهت ختم به خيربگردان ، عزيزان هرچه خواستم و تلاش كردم در اين نوشته از وظيفه بگويم عاجز ماندم و تنها به گوشه اي از آنچه كه دوستان و عاشقان خدا يعني شهداء گفته اند اشاره اي مي كنم وبس.
برادران و خواهران مسلمان ما در مقطعي از تاريخ قرار گرفته ايم كه با عنايت و توجه خاص خداوند تبارك و تعالي, اسلام عزيز و قرآن كريم حجابها دركنار زده و موانع و سدها را درهم شكسته و بتها و بتخانه ها را درهم مي كوبد . انجام اين مأموريت سخت است و درانجام آن ميان آتش بايد رفت و درخون شنا كرد، امااجراي فرمان خداوند متعال شيرين است.
و ابراهيم مكلف به اجراي آن است و اسماعيليها هم بايد عاشقانه آمادة قرباني درقربانگاه خود شوند و اين امتحان سختي است و قبول شدن درآن به علم است و نه ثروت و مقام بلكه بريدن از علايق دنيوي و پرداختن به وجهاد اكبر و اصغر است. عزيزان ,بزرگان وروحانيت معظم اسلام ,و اي كسانيكه درمقابل اين همه خونهاي به نا حق ريخته شده احساس مسئوليت مي كنيد ,دراين شرايط اسلام عزيز حساس ترين لحظات تاريخ خود را پشت سرمي گذارد و تمامي ايمان درمقابل تمامي كفر قرارگرفته است و دراين مبارزه نابرابر پيامبراسلام (ص) و ائمه طاهرين نظاره گر نبرد بي امان و مقاومت بي دريغ شما هستند و بدين جهت امام امت, نداي هل من ناصر ينصرني سرمي دهد و تكليف همه را روشن مي سازد. چطور مي توان ساكت نشست درحاليكه دل امام عزيزمان از دست طلحه و زبيرها و عافيت طلبان به درد مي آيد و با امت هميشه بيدار اسلام درد دل مي كند و آنان را به كمك اسلام مي طلبد .چطور ممكن است انسان شاهد شهادت و سوختن پيكر مطهر باكريها باشد و خود گوشه اي بنشيند و در پي مقام و زندگي و رفاه باشد.
عزيزان اسلام و اي كسانيكه بعد از تولد اولين پيامي كه به گوشتان خوانده اند الله اكبر و لا اله الا الله بوده ,به ياري اسلام بشتابيد و با آتش سلاحتان بردهان صلح طلبان و عافيت طلبان بكوبيد و ذلت خواري را برآنان بگذاريد و عزت و شرف و لقاءاله را خود انتخاب كنيد.بدانيد كه دراين لحظات سرنوشت ساز كوچكترين غفلت و بي تفاوتي، مساوي با شكست اسلام است و آن روز، روز مرگ ماست و خشم و غضب خداوند قهار پاداش ما. اميد است ان شاء ا... تعالي با ايثار و فداكاري دليرمردان سپاه اسلام, امدادهاي غيبي و توجهات خاص خداوندي همچنان شامل حال انقلاب اسلامي باشد.
برادران پاسدار و اي پرچمداران نبرد حق عليه باطل ,با گامهاي استوار و با توكل هرچه بيشتر بر دشمن بتازيد و در بيعت خود با امام ثابت قدم باشيد و دراجراي فرامين امام اولين كسان شما باشيد و همچنان دربرابر توطئه هاي شرق و غرب سپرباشيد و بدانيد شما بهترين كسان براي پاسداري از انقلاب اسلامي هستيد.
پدر و مادر مهربانم، سلام برشما، سلام بر بزرگي ها و محبت ها و مشقتهاي شما، بدانيد كه عالم همه درمحضر خداست و همه از آن اويند و به سوي او رجعت خواهندكرد اما بعضي ها توشه اي به دست دارند و بعضي با دست خالي مي روند. عده اي به لقاء ا... مي رسند و عده اي ديگر به اسفل السافلين سقوط مي كنند, به هر ترتيب همه بايد بروند. اما چه بهتر از اين كه در راه بروند. عزيزانم با اينكه در دوران كودكي به علت ناداني و در دوران بلوغ به جهت مقتضيات زمان و اصلي بودن جنگ نتوانستم به شما خدمتي بكنم و هميشه موجبات ناراحتي شما را فراهم كرده ام عذر مي خواهم و اميدوارم مرا حلال كنيد.
پدر و مادرگرامي خداي را شكر كنيد كه تنها يك پسر داشتيد و آن را در راه خدا و براي حفظ دين قرباني داديد و اين افتخار بزرگي است براي شما.
خواهران عزيز، قوي باشيد و درمقابل دشمنان اسلام همانند شير بغريد و به زينب كبري شيرزن كربلا اقتدا كنيد و هميشه و درهمه حال با حجاب باشيد و ارتباط خود را با خدا قوي كنيد، به نماز و ساير واجبات و مستحبات بيشتراهميت بدهيد كه سعادت شماست. اما همسرم, راضي به رضاي خدا باشيد و برخداوند متعال توكل كنيد و باصبر و بردباري به جنگ مشكلات و ناملايمات برويد و سرگذشت و زندگي توأم با مشكلات طاقت فرساي اولياء خدا را مطالعه كنيد و بدانيد كه خداوند متعال دوست دارد بندگان خوب خود را در كوره آتش مشكلات آبديده كند و پاك به حضور بپذيرد . شما نيز سعي كنيد بنده خوبي براي خداوند تبارك و تعالي باشيد ان شاء ا... اميدوارم مرا حلال كنيد ,نتوانستم درجهت رفاه شما كاري انجام دهم.
اما مطلب مهم در رابطه با ثمرة ازدواجمان يعني علي و حسين است كه نگراني من از جانب آنها است، آنهم بعد تربيتي و انساني فرزندانمان هست كه با توكل برخداي متعال بكوشيد تا آنان را تربيت الهي بكنيد. بايد احكام اسلام و محبت چهارده معصوم عليه السلام در سلولهاي بدن آنها نفوذ كند و از كودكي با قرآن و مسائل شرعي آشنا شوند و قرآن را خوب ياد بگيرند و به مساجد بيشتر بروند و در دعاها شركت كنند كه سعادت آنها دراين است. درادامه تحصيل علي و حسين بكوشيد و تا مي توانند ادامه تحصيل دهند. در مصاحبت ها و دوستان آنها دقت كنيد كه با افراد ناباب معاشرتي نداشته باشند، اميدوارم كه علي و حسين شيعه و روهرو راستين حضرت علي عليه السلام و امام حسين عليه السلام باشند. ان شاءا... .
از تمامي دوستان و فاميل و كسانيكه برگردن حقير حق دارند طلب عفو مي كنم و توفيق همگان را درخدمت به اسلام و قرآن از خداوند متعال مسئلت دارم.
به اميد فتح كربلا و قدس به دست توانمد سپاه اسلام.
بنده گنهكار خدا محمدقنبرلو 18/1/65



خاطرات
پدر شهيد:
محمد از همان دوران كودكي نسبت به مسايل نماز و روزه واجبات و مستحبات علاقه فراواني داشت و به آنها عمل مي نمود. از 8 سالگي روزه مي گرفت و به مساجد مي رفت. اخلاق بسيار نيكويي داشت و هيچكس را از خود نمي رنجاند و طوري رفتار مي نمود كه همه از او راضي مي شدند. وقتي كه به سن تحصيل رسيد او را به مدرسه فرستاديم معمولاً در درسهايش نيز شاگرد ممتاز مي شد و معلمانش هميشه از اخلاق و درس وي تعريف و تمجيد مي كردند تا اينكه انقلاب شروع شد. دراين هنگام او دراجتماعات مذهبي شركت مي كرد. و تبليغات اسلامي مي كرد و من نه فقط مانع كار او نمي شدم بلكه به او افتخار مي كردم. او علاقه شديدي به امام خميني (ره) داشت و هميشه شيفته سخنان و مطالب مربوط به اوبود. تا اينكه انقلاب اسلامي به پيروزي رسيد بعد از پيروزي انقلاب اسلامي به محض تشكيل سپاه به عضويت سپاه درآمد.

حاتمي از دوستان شهيد:
در سال 1355 و 1356 بااين برادر شهيد در بازار ملاحسن با هم كار مي كرديم, او فردي با ايمان، فداكار و درستكار بود . در مغازه اي كه كار مي كرديم به درستكاري و متديني شهرت داشت و همه او را دوست مي داشتند. او هميشه براي ما از نماز و روزه و مسايل اخلاقي صحبت مي كرد. درمدرسه هم تمام همكلاسيها از وي درس اخلاق مي آموختند و الگويي براي ما كه هم سن و سال او بوديم به حساب مي آمد. او هميشه با صاحب مغازه بحث مي كرد و مي فرمود: حاجي سعي كن ارزان بفروش تا مردم فقير هم بتوانند بخرند. با اوج گيري مبارزات انقلاب اسلامي كه كلاس راهنمائي را تمام كرداز مغازه بيرون آمد و شروع به فعاليت هاي انقلاب كرد. تا اينكه انقلاب اسلامي پيروز شد و وارد سپاه شد او هركدام از دوستانش را مي ديد با آنها صحبت مي كرد و آنها را تشويق مي كرد كه برويد دريكي از نهادها خدمت كنيد به بينوايان و مستضعفان كمك مي كرد و جوانها را براي رفتن به پايگاههاي مقاومت تشويق مي كرد و اگربعضي از مسايل ديني را نمي دانستند تشويق مي كرد كه به مساجد بروند و درمراسم و اجتماعات مذهبي شركت نمايند.

يعقوب صمد لوئي :
با اين شهيد عزيز كه در اوايل تشكيل سپاه خوي با هم آشنا شديم .در سال 1358 در يك گروه در مأموريتها بوديم و درعمليات قطور براي سركوب اشرار شركت داشتيم . ايشان با شجاعت براي اين عمليات برنامه ريزي مي كردند .او حتي در سخت ترين موقع خوشرو بودند. از اوايل سال 1359 با توجه به درايت و لياقت و شجاعت, اين شهيد بزرگوار به عنوان فرمانده عمليات پيرانشهر برگزيده شدند. درمدت خدمت دراين مسئوليت مأموريتهاي محوله را با رشادت به انجام مي رساند ,او درسخنراني هايش به نيروهاي تحت امرش آنها را به خلوص نيت، شركت درنماز جماعت و دعاها و ترس از خدا دعوت مي كرد.

قربان ذوالفقاري:
اينجانب با سردار شهيد محمد قنبرلو درپيرانشهر آشنا شدم. اويكروز در موقع درگيري شهر در پيرانشهر با روحيه شاد و مقاوم نيروها را سازماندهي مي كرد و خودش با نيروهاي اشرار به مقابله مي پرداخت . برخوردي صميمانه و دوستانه با برادران بسيجي و سپاهي داشت. درانجام عمليات قبل از همه عمل مي کرد و درمسايل مالي و دنيوي آخرهمه. در تقسيم غذا بين نيروها بعد از همه غذا مي گرفت و صبر مي كرد تا به همه غذا برسد، درشهر افرادي بي سرپرست زيادي بودند كه نمي توانستند غذا براي خودشان تهيه كنند و جلو سپاه جمع مي شدند. اين شهيد بزرگوارفرمود برادر قربان طوري غذا تقسيم كن كه به اين بي سرپرستان هم غذا برسد و اول از همه غذاي اينها را بده و من هم طبق دستور او عمل مي كردم .يكي از روزها با توجه به اينكه تعداد افراد بي سرپرست زياد بود به عده اي از آنها غذا نرسيد. من متوجه شدم آقا محمد درگوشه اي نشسته و فكر مي كند. سوال كردم چرااينقدر به فكر فرورفته اي؟ فرمودند چرا بايد در كشور اسلامي اينطور باشد كه عده اي گرسنه و بدون غذا بمانند و بايد اداره اي تشكيل شود كه به وضع اين بي سرپرستان رسيدگي كند.

بهرام مرندي:
بنده با برادر قنبرلو از تاريخ 1/7/59 آشنا شدم و دراكثر عمليات و درگيريهاي پيرانشهر با هم بوديم. او مرد عمل بود و عاشق امام وشهادت. هميشه كارهايش را به خاطر خدا انجام مي داد. فرماندهي برايش مفهومي نداشت و درمقابل كمبودها و مشكلات چون كوه استوار بود. بردبار بود و رزمندگان را درمقابل كمبودها و مشكلات دلداري مي داد. در سخنراني هايش برادران رزمنده را به اطاعت از امام و ولايت سفارش مي كرد و هر دستور برحسب وظيفه مي دادند اول از همه خودش انجام مي داد. هميشه مي فرمودند ما به خاطر خدا و تكليف جنگ مي كنيم او خصوصيات فرماندهان صدراسلام را داشت و رفتار و كردار و اخلاص عملش براي ما الگو و سرمشق بود و هميشه به رزمندگان سفارش مي كردند كه هرگز از روحانيت جدا نشويد.چون روحانيت پرچمدار اسلام هستند.»

همسر شهيد:
ما در 12 ارديبهشت ماه 1360 طي مراسمي ساده و دوراز هرگونه تجملات و تشريفات با توافق و تفاهم طرفين به عقد هم درآمديم .ايشان از همان دقايقي كه مي خواستيم زندگي مشتركمان را شروع كنيم شرايطي را قبلاً مطرح كردند كه من هم با كمال ميل آن را پذيرفتم. ايشان در اين شرايط گفته بوند كه من سرباز اسلام و امام زمان(عج) هستم من پيرو مكتبي مي باشم كه پيامبر بزرگوارم پيرو همان مكتب بود. من پيرو راه حسينم، حسيني كه علي اكبر و علي اصغر خود را نيز دركربلا به خاطر حاكميت و عدالت خداوند قرباني كرد و دنباله روي آن نهضت، نهضتهاي ديگري بود كه يكي از آنها همان انقلاب اسلامي بود كه درايران به رهبري امام خميني وقوع پيوست وشما بايستي بدانيد كه با كي ازدواج مي كنيد .با كسي كه به خاطر انقلاب و اسلام و امام آماده است ازهمه چيزش بگذرد و مي خواهد به توفيق خداي بزرگ در جهت خط امام حركت كند و دراين راه هرگونه موانعي را اعم از پدرومادر و خواهروهمسر... كنارزده و سعي دارد رسالت و مسئوليتي كه شهداي گلگون كفن انقلاب با اهداء خون پاكشان بردوشش نهادند به نحو احسن انجام دهد و منتهاي آرزويش پيروزي بردشمنان اسلام و درنهايت شهادت درراه خداست . از همان اوايل ازدواجمان به من درس شهامت و شهادت كه خود در مكتب مولايش آقا امام حسين(ع) آموخته بود ,مي دادند و همواره براي من زندگي معصومين(ع) و همسران آنها علي الخصوص حضرت خديجه و فاطمه و زينب (س) را مي گفتند. از مصائبي كه ايشان مظلومانه در زندگي كشيده و رنجهايي را كه برده بودند داستانها نقل مي كردند و به من سفارش مي كردند كه بهترين و نزديكترين بنده خدا نسبت به او همانا صبورترين و باتقواترين بندگان است.
ازدواج ما با مهريه اي كه يك جلد قرآن بود, بسيار ساده آغاز شد، من و او اعتقاد داشتيم زندگي كه با نام خدا و كتاب گرانقدر او آغاز شده باشد ، زندگي سازنده و خوبي براي طرفين خواهدبود چون ما هر دو مكلف بوديم با خاطره نام و كلام خدا و قرآن و زندگي را براي هم شيرين كنيم ولي ايشان هميشه در اداي وظيفه زناشوئي برمن پيشدستي مي كردند و آنچنان مرا شرمنده مي كردند كه عاجز از تلافي كردن از آن ميشدم. هميشه اگر فرصتي برايشان باقي مي ماند چه درجبهه و چه درسپاه و غيره به خانه مي آمدند و ازحال ما جويا مي شدند. همواره برايم اگر درجبهه ها بود نامه مي نوشت و يا تلفن مي كرد و سرآغاز نامه خود را هميشه با سلام به محضر آقا امام زمان(عج) و امام خميني(ره) شروع مي كرد. ايشان هميشه درنامه هايشان درس اخلاق برايم مي گفتند. از زندگي پيامبران و مسلمانان صدراسلام مي گفتند و مرا از مسائل روز آگاه مي ساختند. هميشه تكيه كلامشان شهادت بود و هنگاميكه يكي از دوستانشان به شهادت مي رسيدند خيلي ناراحت مي شدند و حتي يك روزي به من گفتند كه من لياقت شهادت را ندارم همه دوستان به به لقاء ا... پيوسته اند ولي من قبول نشده ام. از باكري مي گفت، از چگونه سوختن پيكر پاك او ومن در مقابل اين سخن وي گفتم كه نه، تو لياقت شهيد شدن را داري من لياقت همسر شهيد شدن را دارم.

حسين حاجي حسينلو:
درمورد ازدواج و تشكيل خانواده رزمندگان, برادر عزيز محمد به آنها مي فرمود برادرانم درست كه ما و خانواده مان با ماندن درجبهه متحمل زحمات بيشماري مي شويم ولي ثواب ها با آنان كه مجرد هستند خيلي فرق مي كند بايد مشكلات را تحمل كرد و ما بايد حسين وار بجنگيم و خانواده هاي ما بايد از حضرت زينب (س) درس مقاومت را ياد گرفته و پيروي كنند. ما بايد به فرامين امام امت گوش كرده و عمل كنيم و درجبهه مانده و با كفار بجنگيم. محمد عاشق خانواده اش، پدرومادر، زن و فرزندان و خواهرهايش بود و هميشه برايشان فكر و دعا مي كرد و تحمل آنها را از دوري خويش درك مي كرد.

محمد لو :
ما با او طي چندين عمليات در مقابله با قاچاقچيان بوديم ,هم قاطع بود و هم خوش برخورد. برخوردهايش منطقي بود و دوست و دشمن را قانع مي كرد. دريك از عمليات برعليه قاچاقچي اسلحه و مهمات درمنطقه حصار و قطور با چهار، پنج نفر بوديم كه شب فرارسيد به يكي از خانه هاي منطقه كه كردهاي آنجا را مي شناخت اهالي روستا با توجه به عادتشان كه دور افراد ناشناس جمع مي شوند به منزل آمدند و تا ساعت 11 شب صحبت و گفتگو شد و سرساعت 11 شهيد محمد به صاحب خانه فرمودند به اينها بگوئيد بروند ما با هم كارداريم كه پس از رفتن آنها ما با صاحبخانه صحبت كرديم و بايك بلدچي به طرف حصار حركت كرديم. دربين راه بلدچي مي ترسيد و محمد با خنده به او مي گفت نترس. درست نزديكي هاي صبح به محل مورد نظر رسيديم و او مأموريت هركس را مشخص كرد . ما پشت بام رفتيم تا سپيده دميد. وقت نماز صبح شد محمد به ما گفت كه برويد پائين و وضو گرفته و نمازهايتان را بخوانيد . ما آمديم پائين و تفنگها را به زمين گذاشته و نمازمان را خوانديم. پس از روشن شدن هوا به من فرمودند در را بزنم . من در را زدم , خانم منزل جواب داد كيست؟ گفتم: به شوهرت بگو بيرون بيايد. او گفت درخانه كسي نيست دراين موقع از پشت حياط منزل صداي تيراندازي شنيديم و متوجه شديم كه قاچاقچي فراركرد. با درايت و تدبيري كه ايشان داشتند بدون كمترين مشكلي قاچاقچي را درحين فرار از منزل به دستگير كردیم ,درموقع دستگيري او، ما با دستمال كمرش دستهايش را بستيم كه دراين هنگام محمد گفت: دستهايش را باز كنيد و ما به عنوان مهمان آمده ايم و باخنده رويي با او صحبت كرد و به او مي گفت: ما براي پيداكردن اسلحه و مهمات آمده ايم. قاچاقچي با اطمينان خاطر محلهاي مهمات را براي ما نشان داد. او برتمامي امور اهميت خاص قائل و برادران سپاهي را از نظر فنون جنگي، اخلاق و ايمان آموزش مي دادند و تمامي برادراني كه با او بودند و اكنون مسئوليتهاي خطيري را در سپاه دارند و يا شهيد شده اند. آنها در سخنانشان هميشه از اخلاص، بي ريايي و شجاعت و دورانديشي او صحبت مي كنند و سخنان او را هميشه با جان و دل قبول كرده و عمل مي كردند. شهيد قنبرلو مهارت خاصي در سازماندهي نيروها داشت و به تقويت روحيه و پشتيباني نيروها اهميت خاصي قائل بود.

يحيي گل صنملو :
من قبل از انقلاب كه كوچك بودم گاهي همراه با پدرم براي خريد به بازار مي رفتيم .شهيد قنبرلو در بازار ملاحسن كه دريكي از مغازه ها كار مي كرد را ديده بودم و بعد از پيروزي انقلاب اسلامي كه وارد سپاه شدم و ايشان را كه فرماندهي واحد عمليات را برعهده داشتند ,شناختم. او فردي مهربان بود ولي با آن مهرباني اش درتمام امورات و كارها قاطعيت فراواني داشت . دريك عمليات در منطقه قطور كه تمام نيروهاي سپاه و كميته خوي ونيروهاي گردان جندا... شركت داشتند. فرماندهي كل نيروها را اين شهيد بزرگوار برعهده داشتند .او با درايت عالي نيروها را سازماندهي كرد و اكثر مسئوليتها را به عهده برادراني كه به جبهه رفته بودند سپرد و مسئوليت هرگروه را مشخص کرد .شب هنگام نيروها وارد عمليات شدند. او به افراد مامور تهيه و توزيع غذا فرمود: نان و پنير و خرما، چاي داغ را در ساعتهاي 9 الي 10 صبح آماده كنيد تا بين نيروها تقسيم كنيم . به سركشي و فرماندهي نيروها در تمام شب يك به يك ادامه داد و هرچند تا صبح نخوابيده بود ,به اينجانب فرمودند: غذاها را بردارند تا با ماشين بين نيروها توزيع كنيم و با روحيه اي شجاع و شاد هم به نيروها غذا مي رسانيد و هم براي آنها روحيه مي داد.

خرازي :
شهيد قنبرلو فرمانده واحد عمليات خوي بود كه من ايشان را شناختم .محمد فردي مؤمن و آگاه و شجاع و خيلي مقرراتي بود، كارها و دستوراتش بسيار سنجيده بود و حكم يا دستوري كه امضاء يا صادر مي كرد غالباً بدون استثنا اجرا مي شد چرا كه تمام جنبه هاي آن را مورد بررسي دقيق قرار مي داد و بعد اقدام مي کرد. درسال 1363 ايشان فرمانده گردان قدس در تيپ بيت المقدس بود ,عليرغم كار و مسئوليتهاي مهمي كه درسپاه داشتند به تحصيل خود ادامه داد و درسال 1363 موفق به اخذ ديپلم گرديد و خود را براي شركت در آزمون سراسري آماده كردند .

علي يوسفي :
اراده اي قوي داشت. در تيپ بيت المقدس بعد از آنكه نيروها از اردوگاه شهدا به مرخصي رفتند ,به من فرمود علي ما به مرخصي نمي رويم و براي كنكور مطالعه مي كنيم او كتابهاي كنكور را تهيه كرده بود و براي مطالعه برنامه ريزي كرده و فرمود از صبح تا پاسي از شب مطالعه خواهيم كرد و فقط موقع اذان به نماز جماعت خواهيم رفت و روزهاي سه شنبه در دعاي توسل و پنج شنبه دردعاي كميل شركت مي كنيم, هرچند هواي اهواز بسيارگرم بود , كار او مرا به مطالعه علاقمند نمود و درهمان سال برنامه ريزي و پشت كارش سبب شد كه هر دو درآن سال دركنكور قبول شديم ولي به علت ضرورت دفاع مقدس به دانشگاه نرفتيم. دريكي از روزهاي سال 1363 كه درگردان قدس با هم بوديم پس از اتمام مرخصي در شهرستان خوي قرار شد براي اهواز بليط تهيه كرده و برگرديم كه از طرف سپاه خوي اطلاع دادند كه يك دستگاه تويوتا وانت تيپ در سپاه است و آن را با خودتان ببريد. وضعيت موتوري ماشين مطلوب نبود و داراي ضمانت مسافرت نبود. با اين وصف در سپاه خوي فقط سوئيچ تويوتا را تحويل ما دادند. محمد پس از صحبت با پارك موتوري سپاه خوي فرمودند خدايا با اين وضع ماشين فقط به تو توكل مي كنيم و از تو تقاضا داريم ما را در رساندن اين بيت المال به تيپ بیت المقدس شرمنده و خجل نفرما. تويوتا ما را با آن وضعيت نامناسب تا اهواز برد و درست در درب دژباني تيپ، تويوتا پنچر شد .
هواي گرم خوزستان در تيرماه 62 نفس انسان را مي برد. قرار شد نيروهاي گردان را براي بازديد به شهرستان سوسنگرد و دهلاويه و منطقه هويزه ببريم پس از بازديد نماز ظهر و عصر را در مسجد شهرستان ادا نموديم و بعد رو به رزمندگان كرده وفرمود: برادران شماها با اين سن و سال كمي كه داريد با ايمان وشجاعت خودتان صدام را به زانو درآورده ايد ,نيت هاي خود را خالص كنيد و به فرمان امام عزيز باشيد كه انشاء ا... تعالي پيروزي نزديك است.
روزي تصميم گرفتم جايش را پيدا كنم. بعد از وضو گرفتن دنبالش كردم متوجه شدم او درحدود 200 متري مقر گردان درمحلي كه آشيانه خودرو بود نشسته و مشغول نماز شب است و زار زار گريه مي كند و با خداي خود راز و نياز مي كند. هنگام اذان صبح براي نمازجماعت به مسجد آمد پس از نماز جماعت هنوز هواتاريك بود من در محوطه گردان كه قدم مي زدم به كنارهمان آشيانه رسيدم چراغ قوه را درآورده و روشن كردم منظره اي در مقابل چشمانم مجسم گرديد خدايا چه خبراست قطرات اشك گريه شهيد قنبرلو كارتني را كه به هنگام نمازشب در زيرش پهن كرده خيش كرده است درهمان جا من دو ركعت نماز شكر خواندم و عرض كردم: خدايا چقدر به من لطف داري كه ما را با اين چنين افرادي همنشين و همرزم گردانيده اي.
مريضي و خستگي برايش مفهومي نداشت درسال 62 موقعيكه گردان قدس را در اردوگاه شهدا درهواي گرم تابستان به تيراندازي مي بردم او سخت مريض شده و درچادر خوابيده بود و اينجانب گردان را به تيراندازي بردم. نزديكيهاي ظهر بود كه متوجه شدم با آن وضعيت مريضي به ميدان تيرآمده است .پرسيدم: تو كه مريض هستي چرا آمدي؟ فرمودند: خواستم شما خسته نشويد. شهيد قنبرلو ياور همرزمي شجاع براي شهيد مهدي باكري بود و داغ شهادت مهدي در عمليات بدر او را تا لحظه شهادتش مي سوزاند و در فراقش دائماً مي گريست و از خداوند طلب شهادت مي نمود چرا كه او دراين عمليات درحالتي غريبانه اين فرمانده و غمخوارش را از دست داده بود و تا آخرين لحظه شهادتش با او همراه بود.

حسين حاجي حسينلو :
شهيد محمد قنبرلو هميشه و همه جا از مهدي صحبت مي كرد، او مي فرمود در عمليات بدر دركنار رودخانه دجله با آقاي مهدي مشغول نبرد با دشمن بعثي بوديم كه او مجروح شد و سپس درروي زانوي من شهيد شد و به سوي معبودش شتافت . با چند نفر پيكر مطهر او را به قايق انتقال داده تا به عقب خط برگردانیم ,مزدوران بعثي با موشك آرپي جي قايق را مورد هدف قرارداده و درنتيجه قايق آتش گرفت و پيكر پاك آن شهيد بزرگوار توسط رودخانه دجله به اقيانوسها پيوست و من با يك نفر ديگر از رودخانه شنا كرده و خود را به پيش نيروهاي خودي رسانديم. شهيد قنبرلو بعد از آن هميشه تكيه كلامش اين بود كه بعد از مهدي زنده ماندن ارزش ندارد و بايد شهيد شد و پيش مهدي عزيز و ساير شهدا رفت.

محسن ايرانزاد :
نقش مهمي را درعمليات بدر ايفا كرد و تا آخرين لحظه با سردار مهدي باكري بود. شهيد مهدي با توجه به شناختي كه از وي داشت گردان بدر را كه به فرماندهي آقاي محمد بود براي آخرين مرحله عمليات نگه داشته بود و تا آخرين لحظه هاي شهادت مهدي باكري دركنار او جنگيد و پس از شهادتش مي خواست پيكر برادر مهدي را به عقب بياورد كه قايق مورد هجوم گلوله آرپي جي دشمن بعثي قرار مي گيرد .
در اوايل سال 1365گردان امام سجاد(ع) در لشكر عاشورا به فرماندهي اين شهيد بزرگوار تشكيل شد كه بلافاصله دوستان و علاقمندان او كه شيفته او بودند به دورش جمع شدند و گرداني با كادري بسيار قوي را تشكيل دادند. خصوصيات، مبارزات اين شهيد عزيز در سطح بالايي قرار داشت و با اندك مطالب و سخنان هرگز نمي توان او را شناساند .هرچه درباره اش بگوئيم كم گفته ايم, بنا به دستور فرماندهي لشكر 31 عاشورا مقرر شد گردان امام سجاد(ع) مأموريت نگهداري خط پدافندي شهر فاو عراق را كه در عمليات والفجر8 فتح گرديده بود ,به عهده گيرد. اين فرمانده شهيد پس از توجيه و آماده سازي نيروهاي گردان طي سخناني برادران را به اتكاء به خداوند متعال، انجام تكليف الهي درجنگ و داشتن اخلاص عمل و اهميت زياد دادن به دعاها و نمازهاي شب سفارش کرد. او با لباس بسيجي در خط پدافندي فاو جلو كارخانه نمك با نيروهايش به انجام مأموريت مي پرداخت كه فرماندهي لشكر با توجه به شناختي كه از وي داشت مسئوليت محور لشكر را در فاو به وي مي سپارند. ايشان درمدت حضورش در منطقه فاو در تمام ابعاد فعاليت داشت دربعد نظامي داراي مديريتي قوي بود و لذا در تمامي موارد پيش بيني هاي لازم را مي کرد. در بعد معنوي در هواي گرم هميشه مشغول دعا در نماز بود. او با آن همه كار زيادش با روحيه اي قوي به مطالعه كتابهاي كنكور ادامه داد و با يك ماه مطالعه با آن حافظه قوي اش توانست با رتبه خوبي از دانشگاه قبول شد.

سيد فتاح كبيري :
خود را وقف انقلاب و اسلام كرده بود و زمانيكه در خط پدافندي فاو جلوتر از كارخانه نمك ,گردان امام سجاد(ع) مأموريت خط را برعهده داشت , شاهد بودم هنگام نماز مغرب و عشا به تنهايي دعاي توسل را زيرلب زمزمه و با خدايش صحبت مي كرد. او بنده اي مخلص بود كه من هرگز در عمرم به غيراز او فردي با آن اخلاص و بي ريايي مشاهده نكرده بودم , مديريت را با اخلاق اسلامي درآميخته بود و هر وقت مي ديد كه يكي از نيروها گرفته است و نارحتي دارد بلافاصله درآغوش مي گرفت و با او درد دل مي كرد. تبعيت از فرماندهي او براي ما الگو بود و درهرجائي تكليف مي شد آماده اجراي مأموريت مي گرديد.

يحيي گل صنملو:
زماني كه گردان امام سجاد(ع) به فرماندهي او عازم خط پدافندي فاو بودند و حقير به اتفاق دو سه نفر از جمله شهيد ولي مزرعه لي و اين شهيد بزرگوار درچادرفرماندهي گردان در پادگان شهيد باكري دزفول بوديم , نيروهاي گردان در حال آماده باش بودند.
از تبليغات لشكر عاشورا براي مصاحبه آمده بودند، خبرنگار تبليغات لشكر از فرمانده گردان امام سجاد(ع) پرسيد: چه پيامي براي مردم شهيد پرور ايران داريد؟ ايشان با بي ريايي فرمودند: من كوچكتر از آن هستم كه براي مردم عزيز و متدين پيامي داشته باشم ,پيام من همان فرمايشات و دستورات حضرت امام خميني است كه فرموده اند: « به جبهه بشتابيد و مجال به دشمن كافر ندهيد.»
دوشنبه 8 فروردین 1390  7:00 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

كشتگر,فريدونفريدون

فرمانده واحد مهندسی رزمی جهاد سازندگی سابق خوزستان

سال 1337 ه ش در يك خانواده ي مذهبي در شهر اروميه به دنيا آمد و دوران كودكي خود را با آموزشهای مذهبي پدر و مادري مسلمان گذراند . با سپري کردن دوران كودكي راهي مدرسه شد و دوران تحصيلات ابتدائي تا متوسطه را با نمرات عالي و رتبه ي بالا به پايان رسانده و موفق به اخذ ديپلم متوسطه در رشته ي رياضي فيزيك از دبيرستان فردوسي شد .
در دوران تحصيل دبيرستان چنان لياقت و شايستگي از خود نشان داد كه بارها از طرف مسئولين آموزش و پرورش وقت مورد تشويق قرار گرفت . در اين دوران فريدون عليرغم جو فاسد حاكم بر جامعه ي آن روزها با عنايت به تربيت صحيح خانوادگي خود تحت تاثير مسائل مذهبي قرار گرفت و همگام با پدرش در مجالس مذهبي شركت کرد .ا و با شركت در جلسات يادگيري قرآن و نمازهاي جماعت روح بزرگش را از زنگارهاي موجود جامعه پاك كرد و پرورش داد .
بعد از اتمام دوره ي دبيرستان درآزمون سراسري شركت کرد ودررشته ي مهندسي راه و ساختمان دردانشگاه تبريز با رتبه ي عالي و جزو نفرات ممتاز قبول شد .
زماني كه وارد دانشگاه شد ، زندگي او وارد مرحله ي تازه اي شد و برگ جديدي از زندگيش ورق خورد . اين بار مبارزه ي جدي در مقابل ظلم و ستم رژيم پهلوي آغاز شد و با توجه به هوش سرشار و ذكاوت ذاتيش در دانشگاه نيز از نظر تحصيل زبانزد عام و خاص شد . به هنگام تحصيل در دانشگاه از مسائل اجتماع خود غافل نبود و از نزديك فقر و تباهي حاكم بر جامعه را لمس می كرد.ا و در صف اول مبارزه با عاملين اين فقر و تبعيض بود . همچون مولايش علي ( ع) با فقراء مونس و همدم بود و اكثر اوقات خود را با مردم فقير و مستضعف مي گذراند . در حادثه زلزله ي طبس به كمك مردم رنجديده و فقير آن سامان شتافت . قبل از شكل گيري انقلاب اسلامي ، او با افكار واندیشه های امام (ره)آشنا شد و در هسته هاي مبارزاتي دانشجويان مسلمان به صورت مخفيانه شركت داشت . در قيام مردم قهرمان تبريز كه در 29 بهمن سال 1356 همزمان با چهلم شهداي قيام 19 دي مردم قم اتفاق افتاد ، از طرف ساواك دستگير و به شدت تحت شكنجه و آزار قرار گرفت .
هر وقت در ايام فراغت از تحصيل براي مرخصي به اروميه مي آمد ، لحظه ای از افشاگري و تبليغ عليه رژيم سفاك شاهنشاهي غفلت نمي كرد و در تمام محافل و مجالس از مظالم شاه و خاندان كثيف او سخن مي گفت. در جريان انقلاب شكوهمند اسلامي ايران ، او از افرادي بود كه با روحانيون مبارز شهر اروميه همچون حاج آقا حسني در برنامه ريزي و سازماندهي راهپيمائيها مشورت مي كرد و هميشه به همراه چند تن ازهمرزمانش در پايگاه اوليه ي مبارزين شهر ( مهديه ) حضور داشت .
قبل از پیروزی انقلاب و در روزهای سخت مبارزه با طاغوت ایران,او از مخالفين سر سخت حركتهاي منحرف چپ گرا بود به طوري كه در يكي از تظاهرات كه عده اي از چپي ها قصد به انحراف كشيدن حرکت مردم را داشتند به شدت با آنها بر خورد كرد و جلو اين انحراف را گرفت . بعدها چندين بار از طرف گروههاي چپ مورد تهديد قرار گرفت و هر بار ، راسخ تر به مبارزه ي اسلامي خود ادامه داد .
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي در روز 22 بهمن 1357 ه ش همراه گروه مسلحي بود كه در تصرف مراكز نظامي شهر شركت نمود و با استقراردر كلانتري 1 سابق ارومیه به صورت مسلح اقدام به پاسداري از انقلاب اسلامی كرد .
از بینش بالایی برخوردار بود .اودر شوراي امنيت شهر نيز فعاليت مي کرد و در اغتشاشات و نا آرامی های حزب منحرف خلق مسلمان در تبريز ,به مقابله با اين انحراف پرداخت .در حالی که رهبری این حرکت منحرف را آیت الله شریعتمداری یکی از مراجع تقلید آن زمان به عهده داشت.
زماني كه انقلاب اسلامي كم كم جايگاه خود را پيدا كرد و براي تحكيم پايه هاي خود نياز به كار و تلاش مضاعف داشت ،فریدون براي ترميم خرابيها و ساختن ايران آباد ، وارد نهاد خود جوش جهاد سازندگي (سابق)شد و مدتي در كميته ي فرهنگي اين نهاد فعاليت كرد . بعد از مدتي به لحاظ داشتن تخصص فني ، وارد كميته ي فني شد و در نقاط دور افتاده و محروم استان از جمله ماكو و اطراف اروميه ,به خصوص مناطق كرد نشين مشغول كار و تلاش شد .او در اين نهاد آثار و خدمات ارزنده اي از خود به يادگار گذاشت . در راستاي اين فعاليتها در منطقه ي مريوان ، از توابع استان كردستان ، توسط گروهك ضد مردمی دموكرات دستگير و بعد از تحمل شكنجه هاي زیاد, آزاد شد .
با توجه به اينكه فریدون در جهاد سازندگي و در شركت نويد كه تحت سرپرستي شهيد مهدي اميني اداره مي شد ، فعاليت داشت ، به صورت نيمه فعال در سپاه پاسداران اروميه نيز فعاليت و تلاش داشت .
از نظر اخلاقي ، انساني آزاده و بنده اي مخلص ، مقلدي راستين و معلمي عامل بود . از قفس تن رها شده و همچون امامش به ساده زيستن علاقه داشت و از تجملات دوري مي كرد . برای نماز و دعا اهميت خاصي قائل بود . بیشتراوقات آيات شريف قرآن را زمزمه مي كرد و در مراسم دعاي ملكوتي كميل شركت داشت.ا و هميشه اين قسمت از دعاي كميل را تكرار مي كرد : خدایا به ضعف بدنم رحم کن...
از مطالعه ي نهج البلاغه , يادگار مولاي متقيان علي ( ع) لذت مي برد و فرمايشات مولا را آويزه ي گوشش كرده بود و در زندگي شخصي خود عملاً به مورد اجرا مي گذاشت . به اسراف و تبذير حساسيت خاصي داشت و هميشه به خانواده و فاميل سفارش مي كرد كه از پختن دو نوع غذا پرهيز كنند . عامل احكام و تكاليف شرعي بود و در حفظ بيت المال وسواس عجيبي از خود نشان مي داد .
او به روحانيت مبارز و در خط انقلاب و اسلام احترام بيشتري قائل بود و به امام راحل چنان علاقه داشت كه هميشه در كلامش ايشان را« آقا » خطاب مي كرد و شيفته و مطيع او بود . جاذبه و دافعه ي او چنان بود كه مي توان گفت همه ي اقوام و آشنايان شيفته ي حركات و سكنات او بودند و از او به عنوان يك مسلمان واقعي و يك پاسدار حريم اسلام ياد مي كردند . در برخوردهاي اجتماعي و خانوادگي چنان متواضع بود كه حتي به كودكان نيز در سلام دادن پيشي مي گرفت و فرصت اظهار نظر به آنها مي داد و با اين كار باعث باروري و رشد شخصيت آنهامي شد . خيلي كم حرف بود , تنهائي خود را با قرائت قرآن سپري مي كرد . او با متعالي كردن روحش آنقدر به خدا نزديك شده بود كه خداوند هميشه او را در كارهايش ياري مي کرد .
با شروع جنگ تحميلي و تجاوز بعثيان كافر به خاك خونرنگ خوزستان به تبعيت از فرمايش امام خود ، جنگ را سر لوحه ي تمام امورات قرار داد و عازم جبهه هاي نبرد شد و در كنار سرداراني چون شهيد مهدي باكري ، شهيد مهدي اميني و سايرين در ايستگاه هفت آبادان با شجاعت هر چه تمام به مصاف با دشمن زبون پرداخت .او بعد از مدتي مسئول تطبيق آتش بار نيروهاي اسلام در جبهه ي آبادان شد . بعد از اتمام ماموريتش در آبادان ، به اروميه باز گشت و پس از مدتي كوتاه مجدداً هجرتي ديگر آغازکرد و راهي اهواز شد . با رسيدن به منطقه ي جنگي به عنوان فرمانده عمليات مهندسي و پشتيباني جنگ خوزستان شروع به فعاليت نمود و شبانه روز لحظه ای از خدمت به اسلام دريغ نكرد .
در عمليات فتح المبين ، از افرادي بود كه در پيروزي لشكريان اسلام نقش مؤثر داشت . با احداث جاده ي عملياتي كه از مشكل ترين مراحل عمليات فتح المبين به حساب مي آمد ,در پيشا پيش سنگر سازان بي سنگر راهگشاي رزمندگان بود و در محور شوش ( سايت 5 ) با حداث جاده ي جنگي راه را براي نفوذ رزمندگان سلحشور اسلام هموار كرد . بعد از عمليات فتح المبين در عمليات بيت المقدس نيز از خود شجاعت و رشادت نشان داد و اين بار نيز با طراحي و احداث جاده هاي متعدد راه پيشروي رزمندگان اسلام را به طرف مرزهاي سرزمين اسلامي باز كرد . در محور دارخوين خرمشهر با سعي و تلاش و ابتكارات فراوان در زير رگبارهاي توپ و گلوله هاي تانك دشمن ,با احداث سنگر ها و خاكريز ها و همچنين جاده هاي ارتباطي راه پيشروي نيروهاي اسلام را باز كرده و در پيشروي نقش به سزائي داشت .
يكي از همرزمانش در ارتباط با او چنين مي گويد :
من به لحاظ ضروري به اهواز رفته بودم و چون محل به خصوص براي اقامت نداشتم لذا سراغ شهيد كشتگر را از پشتيباني جنگ مستقر در اهواز گرفتم و بعد از ساعاتي پرس و جو بالاخره او را پيدا كردم و با هم به منطقه ي عملياتي فتح المبين رفتيم . فرداي آن روز به من گفت كه ماموريت جديدي به من در منطقه ي آبادان داده اند و از من خواست كه با او به آن منطقه بروم و با دست اندر كاران جهاد پشتياني آنجا جلسه اي داشته باشيم . با هم راهي آبادان شديم و به محل تشكيل جلسه رسيديم . به فاصله ي 30 ثانيه بعد از رسيدن ما خمپاره ي 120 دشمن در همان محل فرود آمد و خوشبختانه در انفجار خمپاره تاخيري رخ داد كه فرصت مناسبي براي تخليه ي محل جلسه بود و اين تاخير در انفجار خمپاره باعث گرديد كه همه ي افراد حاضر در جلسه به موقع محل را ترك كرده و هيچكدام صدمه نديدند . گويا تقدير چنين بود تا مهندس فریدون كشتگر زنده بماند و مسئوليت خطير ديگري را در عمليات بيت المقدس به عهده بگيرد .
فريدون كشتگر پس از مدتها تلاش شبانه روزي در جبهه هاي جنوب و در پست فرماندهي مهندسي عمليات در محور هاي مختلف جبهه ، سر انجام بیست ویک اردیبهشت 1361 ، هنگامي كه با چهره اي نورانی و اراده ای الهی از سنگر خود خارج شده و به سوي بلدوزر مي رفت تا مشغول ساختن جان پناه براي رزمندگان شود در كنار بلدوزر با يكي از رانندگان مشغول صحبت مي شود و در اين حين گلوله ي توپي در روي بلدوزر فرود آمده و منفجر مي شود و و به مقام والاي شهادت نايل مي شود .او وصیت نامه اش را یکماه قبل از آن نوشته بود.
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران ارومیه ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید


وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
و لنبلونكم بشيء من الخوف و الجوع و نقص من الاموال و الانفس و الثمرات و بشر الصابرين الذين اذا اصابتهم المصيبه قالو انا لله انا اليه راجعون
سوره ي بقره آيه 156
و هر آينه شما را به چيزي از ترس و گرسنگي و كاهش از اموال و جانها و ثمرات مورد آزمايش قرار مي دهيم و مژده ده به صبر كنندگان ، آنانكه هر گاه مصيبتي به رسد گويند ما از آن خدائيم و بازگشتمان به سوي اوست .
انسان در طول زندگي خود هر لحظه در برابر آزمايشي از طرف پروردگارش قرار دارد و ارزش هر كس بستگي به آن دارد كه چگونه از اين امتحانات بيرون بيايد . انسان براي ماندن و زندگي كردن دائمي در دنيا آفريده نشده است . انسان بايد از فراز و نشيبها عبور كند ,خدا را ملاقات نمايد آري بايد انسان در راه الله رنج ببرد تا او را ملاقات كند . اين سرنوشت انسان است ,بزرگي هر روح به اندازه ي رنجي است كه در راه الله مي برد . روحهاي بزرگ همواره به رنجهاي بزرگي مبتلايند . مگر نه اينكه حسين, اين روح بزرگ آفرينش بايد بزرگترين رنجها را برد و در بزرگترين امتحانها شركت جويد ,ما كه شيعه هستيم بايد از او پيروي كنيم . بايد همچون او گوشه اي ساخت و از اينجا كوچيد ، زيرا كه دنيا نه جاي ماندن است و نه ارزش ماندن را دارد آنهم زماني كه اسلام عزيز مورد هجوم جهانخواران و ايادي قرار گرفته است.
چگونه مي توان بدور از صحنه ي درگيري حق و باطل به زندگي روزمره تن داد .بايد شهادت و مرگ سرخ را برگزيد تا براي هميشه از مرگ سياه رهايي يافت . تازه ما كه باريختن خون خود در راه خدا كم كاري نكرده ايم ، تنها امانت را به صاحبش بر گردانده ايم . من كه در طول زندگي كاري براي اسلام نكرده ام شايد با خواست خدا ريخته شدن خونم موجب آمرزش گناهان و پيشرفت اسلام عزيز شود . اگر در دنياي شما مي ماندم چه مي كردم . آيا زندگي در جوار رحمت خداوندي كه مژده اش را داده است با مرگ تدريجي كه زندگيش نام نهاده اند مساوي است .
پدر و مادر مهربانم شما مرا از دست نداده ايد مرا به خدا قرض داده ايد, هديه كرده ايد.
يقرض الله قرضا حسنا فيضاعفه له...
مادر مهربانم مرا خدا به تو داده بود ، تو نيز به او برگرداندي . پس آيا خدا برايت كافي نيست . بايد با متانت بسيار بر اين مصيبت صبر كني ,صبري نيكو ، صبري كه در آن شكايتي نباشد تا خداوند پاداشت را بدهد وقتي اين شهادت را براي خدا و به خواست خدا و در راه خدا دانستي اين مصيبت بر تو آسان خواهد شد .
از پدر و مادر و برادران و خواهرانم مي خواهم كه بعد از شهادت من صبر و تقوي را پيشه خود كنند و محور تمام كارهايشان را خدا قرار دهند .
برادران تنهاقرآن و خط امام خميني است كه مي تواند ما را از انحرافات فكري رهايي داده و به سوي قرآن روي آورد و آن را همانگونه كه هست دريافت و به آن عمل كرد . بايد با تمام قوا براي خدا و انقلاب اسلامي كار كرد و در اين راه هيچ سستي به خود راه نداد . نبايد نقصهاي خود و احياناً ديگران را نقص انقلاب دانست . نقصهاي افراد و جهت گيريهاي غلطي كه منشاء هواي نفساني است همچون كفي بر روي رود خروشان انقلاب هستند ,كفها از بين رفتني هستند و رود به راه خود ادامه خواهد داد . مطرح كردن كفها نبايد وجود جريان اين رود خروشان را مورد ترديد قرار دهد . تازه اگر هم احياناً بعضي افراد براي غير خدا كار مي كنند نبايد روي ما تاثير منفي بگذارد ، هرقدر عقيده ي ما در راه حركت به سوي الله تحت تاثير شرائط تغيير كند همانقدر بي بنياد است . بچه ها بياييد همديگر را دوست بداريم و براي خدا كار كنيم و در ضمن كار به جاي مشغوليت با ديگران با خدا مشغول باشيم . آيا هنوز به اين نتيجه نرسيده ايم كه كار براي غير خدا موجب تفرقه و بيهوده است پس بايد براي خدا زندگي كرد و براي او مرد و اين كشتن مرگ سياهي است كه همواره در انتظارمان به سر مي برد.
خدايا اينك به سوي تو آمده ام و از همه به سوي تو گريخته ام . با تمام گناهانم دعايم را پذيرا باش و مرا به آرزويم برسان . خدايا چون غم ها هجوم آورند تو خود توشه ي من باش . خدايا من ديگر طاقت دوري تورا ندارم, مرا از نظر به كرامتت محروم مفرما .
خداي من فرداي قيامت مرا به ديدار خود شاد گردان . خداوندا مرا به قسمت خود راضي و قانع گردان و از سر تقصيراتم بگذر . آري خداي من تو آخرين و تنها گريز گاهي هستي كه يافته ام . خدايا مرا از زمين گيري و وابستگي ها نجات ده و به سوي خودت بخوان .
« هب لي كمال الانقطاع اليك »
الهي خدايا قلبم را از عشق خودت لبريز كن تا چشمم را تواناي تحمل آن نباشد و خونم در راه تو ريخته شود و روحم به سوي تو به پرواز در آيد .
آمين يا رب العالمين با آرزوي پيروزي هر چه سريعتر حق بر باطل
فريدون 22/1/61

 


دوشنبه 8 فروردین 1390  7:00 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

قنبري ,جواد

فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ماکو


سال 1334 ه ش در خانواده ايي فقير و مذهبي و مومن به عقايداسلامي, در محله ي آرامگاه اروميه چشم به جهان گشود . تحصيلات ابتدائي را در دبستان مافي با موفقيت به اتمام رساند و وارد دبيرستان صائب شد.او مدتی بعد به دبیرستان نجفي سابق رفت و تحصيلات متوسطه را با توجه به استعداد خوب تحصيلي با موفقيت و تلاش شبانه روزي به پايان برد و موفق به اخذ مدرك ديپلم شد .
جواد مجبور بود به علت اوضاع بد مالي خانواده در كنار تحصيل به كار بپردازد تا كمكی برای تامين هزینه های خانواده ي فقير خود بود .
به فرائض ديني اهميت زيادي مي داد و گرايش خاصي به اسلام و روحانيت داشت . چند بار خواست برای فراگيري دروس ديني به حروزه ي عليمه ي قم برود ولي به علت وضعيت مالي نابسامان خانواده موفق به این کار نشد.
در دوران تحصيل در دبيرستان پر تحرك و كوشا بود . او بيشتر اوقات فراغت خود را در دوران دبيرستان صرف مطالعه ي قرآن و نهج البلاغه و ساير كتب مذهبي مي نمود ، به طوري كه به زودي به عنوان فردي انقلابي و مذهبي براي عوامل ساواك قلمداد شد .
بعد از اتمام تحصيلات به خدمت سربازي رفت.در دوران خدمت سربازي مبارزات سياسي خود را عملاً آغاز كرد .او همواره در جهت خودسازي و روشنگري اجتماع خود مي كوشيد . اعتقادی به حکومت شاه نداشت و دوران سربازی او اغلب به سر پيچي از دستورات فرماندهان سپری شد .
روزي همسر شاه براي بازديد از همدان رفته بود ,جواد از طرف ژاندارمري به عنوان يكي از سربازان تامين امنيت جاده گمارده مي شود و قصد ترور او را مي نمايد ، ولي به علت عدم وجود موقعيت مناسب موفق به اين كار انقلابي نمي شود . بعد از اتمام دوران سربازي به علت اينكه در شهر اروميه براي ماموران اطلاعاتي فردي شناخته شده بود ، مجبور شد براي ادامه ي مبارزات و نيز كمك به اوضاع مالي خانواده به شهرستان تبريز برود . در آن شهر او در يك شركت ساختماني مشغول كار شد .
سالهاي 1355-1356 فرا رسید وجواد دايره ي فعاليت خود را بر عليه حکومت پهلوی گسترده تر كرد. او هرچند وقت یکبار به اروميه می رفت تا اعلاميه هاي حضرت امام ( ره) را به در بين مردم توزيع كند .
بسيار جسور و بي باك بود . روزي در يكي از تظاهرات دانشجويان دانشگاه تبريز ، افراد گارد براي متفرق ساختن راهپيمايان اقدام به ضرب و شتم و پرتاب گاز اشك آور مي كنند كه اغلب شركت كنندگان در راهپيمايي متفرق مي شوند اما جواد با يكي از گارديها درگير شده و او را به شدت مضروب مي كند .
به دنبال اوجگيري حركتهاي مردمي و در مبارزات انقلابی ،جواد كار خود را در تبريز رها كرده و به اروميه باز می گرددتا در تظاهرات حضور فعال پيدا كند و در سازماندهي مردم , فعال كردن مساجد به خصوص مسجد حاج عبدا... و تهيه ي اسلحه براي مبارزان مسلمان و راه اندازي و تشكيل كتابخانه و قرائت خانه ي تالار مهديه اقدامات مؤثري انجام دهد.
هميشه داوطلب استقبال از خطر بود و چندين بار با چماق به دستان وابسطه به رژيم پهلوي در بعضي از جاده هاي خارج از شهر به هنگام تردد درگير شده بود . در سال 1357 با وجود تحت تعقيب بودنش از طرف ماموران ساواك اقدام به تشكيل گروه "توحيدي خلق " مي كند . این گروه ر جهت براندازي رژيم پهلوي اقدامات انقلابي زيادي انجام داد كه از آن جمله مي توان به کشتن سرهنگ شكوري ,یکی از فاسدترین و بی رحم ترین افسران شاه خائن اشاره کرد كه دستوربه توپ بستن مسجد اعظم اروميه را صادر كرده بود .
اين کار بزرگ که توسط شهيد جوادقنبري انجام شد,انعكاس عجيبي در شهر به وجود آورد و به مردمی که تحت فشارحکومت شاه قرارداشتند ، روحيه و شهامت بخشيد و باعث تداوم مبارزات مردمي و انقلابي در شهر اروميه و ساير شهرستانهاي استان شد .
جواد ضمن مبارزه با حکومت وابسته ی شاه از جبهه های دیگر غافل نبود,اوقبل از انقلاب همچنين عضو هيأتهاي مذهبي بود . به همراه شهيد اسكندر نعمتي در روشنگري نسل جوان در سايه ي اين اجتماعات مذهبي كه در روزهاي سرد زمستان در خانه هاي مختلف اعضاي هيأت تشكيل مي شد ، نقش بسيار اساسي داشت . در اين هيأت ها ضمن آموزش عقايد ديني و تبيين اسلام انقلابي و تشيع سرخ ، در خصوص فعاليت بر عليه فرقه ي ملحد و استعماري بهائيت تصميمات جدي گرفته می شد و به اعضاي شركت كننده ابلاغ مي شد .
با پيروزي انقلاب اسلامي ايران به رهبري امام خميني ( ره) ، جواد فعاليت و تلاش مداوم خود راگسترده تر كرد و در مقابل اعضاي گروهك منحرف منافقين خلق و گروه هاي محارب ديگر با منطق گويا و مستدل خود ، آنچنان چهره ي ضد اسلامي وضد مردمی آنها را افشاء مي كرد كه منافقين طرف بحث او ديگر حرفي براي گفتن نداشتند . در حالی که او خود قبل از آن از اعضاي اين گروه بود وبه ماهيت ضد اسلامي وضد مردمی آن پي برده بود . موضع گيري هاي این گروه در مقابل امام ( ره) و انقلاب ,و به خصوص جانبداری از خیانتهای دولت موقت و بني صدر ,باعث کناره گیری جواد از آنان وافشای چهره ی پلید آنهادر بين جوانان بود.
او به راحتي با اطلاعات كافي كه در مورد اسلام داشت ، پاسخ سوالات وشبهات و اعتقادي آنهارا مي داد . بعد از مدتها درگيري با گروههاي الحادي ، به دستور امام جمعه ارومیه به عنوان زندانبان اعضاي دستگير شده ساواك منصوب شد . با شروع فعاليت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی وارد فعالیتهای نظامي این نهاد شد و لياقت و كارداني خود را با انجام شايسته ي مسئوليتهاي محوله ، ثابت کرد.
چندي بعد با توجه به كارداني و شايستگي اش به عنوان فرمانده سپاه شهرستان ماكو و بازرگان منصوب شد و به تشكل وانسجام بيشتر سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در اين شهرستان پرداخت . اشرار و متخلفان را از دست او رهايي نبود و تا نهايت در راه هدف و انجام مسئوليت خطير خود كوشا بود .
یکی از دوستانش می گوید:
سال 1359 كه هنوز شهيد قنبري به منطقه ي ماكو نيامده بود ، سپاه جايگاه اصلي و ارزش و اعتبار خود را آنچنان كه بايد و شايد در بين مردم پيدا نكرده بود و مفهوم پاسدار بودن را نمي دانستند . به اصطلاح هنوز وظيفه والاي پاسداری براي مردم توجيه نشده بود و يا شايد منافقين كوردل با تبليغات سوء خود عامل اصلي اين خدشه و خلاء بودند . به حق بايد گفت او كسي بود كه به سپاه اعتبار و عظمت داد و قبلاً كه گروههاي مخالف نظام جرأت هر كاري را در شهر پيدا كرده بودند ، بارها پايگاههاي سپاه را محاصره و افراد را مورد ضرب و شتم قرار داده بودند؛ با آمدن جواد قنبري او به مقابله ي شجاعانه با آنها پرداخت و جوابهاي دندان شكن به اقدامات خرابکارانه ی آنها داد و معناي واقعي پاسدارانقلاب و سپاه را در اذهان مردم اين منطقه روشن کرد .
عزيزي دیگر همسنگر جواد مي گويد:
در آن زمان كه اوج فعاليت منافقان در شهر ماكو بود با جمع كردن افراد زياد ، سعي در ايجاد مزاحمت براي مسافرين و كاميونهاي بازرگاني مرز ايران و تركيه داشتند . گاهي ديده مي شد با جمع كردن افراد خود سد معبر مي كردند و يا به طرق ديگر باعث وحشت مسافران مي شدند . اما با قاطعيت و شهامت شهيد قنبري بعد از تصدي مسئوليت فرماندهي سپاه ماكو ، ديگر جرأت انجام چنين مانورهايي را نداشتند . او در راستاي هدف والاي خود در جهت پاكسازي منطقه از آلودگي ها از هيچ كوششي دريغ نمي كرد . روحيه ي والاي او نشانگر تعلق او به خداوند و مبداء والاي آفرينش بود و با همين روحيه ي پر صلابت و عشق به شهادت و دفاع از حريم حق و اسلام ، جمهوري اسلامي را معنا و اعتبار مي بخشيد . منطقه ي ماكو و بازرگان به علت موقعيت خاص جغرافيايي خود ، معمولاً محلي بود كه اجناس قاچاق و مواد مخدر بيش از هر چيز ديگر در آن يافت مي شد . به همين علت افراد سود جو و نا آگاهي كه گرفتار اين تله ي شيطاني شده بودند در ميان مردم منطقه تعدادشان زياد بود و شهيد قنبري با تدبير و درايت كافي با اينان برخورد مي كرد و مي توان گفت كه بعد از ورود ايشان به منطقه ,شرایط را عوض كرد و مردم مسلمان آن سامان ، جواد را ملجاء و پناه خود مي دانستند . با وجود شهيد قنبري در بين مردم مسلمان و زحمتكش ، مردم در مقابل نامردان آن زمان جرأت پيدا كردند و توانستند از حق خود دفاع نمايند و جواد از آنهادر مقابل اشرار ، حمايت مي كرد . او دشمن قاطع و سر سخت فساد و بي بند و باري بود . تيغ برنده ي اسلام بود كه ريشه ي ظالمان را از منطقه قطع نمود .چه بسياربودند ، جوانان معتادي كه با نفوذ كلام و جذبه ي روحاني ايشان از راه منحرف برگشتند .
از دلاوريها و رشادتهاي او هر چه بگوئيم كم است . او حماسه ها آفريد و عشق واقعي به اسلام و انقلاب را به همرزمان و همسنگران خود ياد داد . چه روزهايي كه به شب رساند ، در حاليكه دستان نيرومندش را در مبارزه با گروهک ضد انقلاب دموكرات در مناطق كرد نشين به كار گرفت . چه نيكو بود آن زماني كه اشرار و منافقان كوردل از خوف بي باكيهاي او ، خواب از چشمان ترسوشان ربوده شده بود و در حالت جهنمي ترس و اضطراب به سر مي بردند . او در مقابل خدمات شايان توجه اش هيچ توقعي نداشت ، چرا كه او راه حسين ( ع) را مي رفت و او را عشق به هدف و مرد زيستن با خون سرخ ، تفسير والاي زندگي بود . نيازي به پست و عنوان و زرق و برق ناچيز و بي مقدار دنيا نداشت . دوستی وعلاقه ی امام ( ره) و ولايت فقيه خط مشي اصلي زندگيش را تعيين مي كرد.او هميشه در صحبتهايش از فرمايشات امام ( ره) به برادران تذكر مي داد و سفارش بر اطاعت از اوامر و نصايح آن حضرت مي كرد.
ايشان مي گفت: حضرت امام تنها فرد احياء كننده ي اسلام وانقلاب اسلامي بعد از ائمه از ولي فقيه ، اطاعتي تعبدي بود ، تا جائيكه حاضر شد زندگيش را به بهاي دوستي ، به مرادش تقديم نمايد . هجرت او از اروميه به ماكو ، هجرت في سبيل الله بود و سرانجام ماموريتش را در منطقه ، با نوشيدن شهد گواراي شهادت به اعلاترين درجه ي كمال و بهترين نحو به انجام رسانيد . زمانيكه از هجرت سخن به ميان مي آيد ، گفته ي حضرت ابراهيم (ع)تداعي مي شود كه مي فرمايد : من هجرت مي كنم به سوي خدايم و او مرا هدايت خواهد كرد .
به قول حضرت امام ( ره) كه فرمود :پاداش اینها شهادت است و اگر به شهادت نمي رسيدند شايدهيچ گونه پاداشي را لياقت پرداخت بهاي عشق اينان نبود .
او بر دلها حكومت مي كرد ، قلبها را به خود متوجه كرده بود . ايمان و عشق به هدف انگيزه ي اصلي زندگيش بود . به خط رهبري كه سر منشاء آن وجود اقدس خداوند است ، اعتقاد راسخ داشت . فداكاريها و از خود گذشتگي ، عشق به ميهن و اما ، قاطعيت در برخورد با دشمنان اسلام و جذبه و تاثير او بر روي افراد خاطي و محبت قلب او در بين مردم روز به روز باعث كينه ي دشمنان و منافقان نسبت به او شد . سرانجام به خاطر همين كينه و خشمي كه از عشق والاي او به نظام در دل دشمنان اسلام به وجود آمده بود و چون رادمرديهاي او اساس ايدئولوژيكي ظالمان را تهديد مي كرد ، لذا منافقان با يك طرح از پيش پي ريزي شده به همراه عوامل ضد انقلاب ,خوانين محلي و مزدوران حزب منحله ي دموكرات در يكي از ماموریتها درتاريخ 25/3/1359 كه به همراهي سرگرد شهيد سلطان بيگي ( فرمانده ژاندارمري ) و استوار احمد زاده ( رئيس پاسگاه منطقه ) به اسم مذاكره و صلح و جلوگيري از خونريزي به منطقه ي قلشلانمش ماكو رفته بودند ، با توطئه و نقشه ي از پیش طراحی شده، شهادت رسیدند .
آنها انگشتان دست ها و پاهاي جواد را شكستند ، محاسن مبارك را سوزاندند ، كمرش را شكستند و چشمان پر فروغ او را كه هميشه با ديدن تصوير حضرت امام اشك آلود مي شدند ، از حدقه بيرون كشيدند و اينگونه اين سردار سربدار اسلام به حضور معبود شرفياب شد و از زندان تن رهايي يافت . او حتي وقتي به عينه فرشته ي مرگ را در مقابل چشمانش حس مي نمود و در حاليكه دشمنانش با تهديدات جنون آميز و شكنجه هاي مرگ آور از او مي خواستند كه اقرار واعتراف به غلط بودن نظام و خط رهبري كند . با تمام علاقه ايي كه به اسلام و امام و انقلاب داشت در مقابل اين ديو سيرتان پست ، فرياد بر آورد: الله اكبر ,خميني رهبر .
آخرين رمق جانش عشق به اسلام و امام را با فرياد هايش در فضاي مجلس نكبت گرفته ي يزيديان زمان كه خالي از هر گونه انسانيت و تهي از معنويت بود به گوش جهانيان رساند و همانگونه كه هميشه بعد از نماز با خالقش راز و نياز مي كرد و آرام زمزمه مي كرد كه: بار خدايا مرا به دست پليد ترين و پست ترين انسانها از دنيا برهان و با سخت ترين شكنجه ها جانم بستان و عذاب آور ترين مرگ را بر من ارزاني بدار, شد و به دست جلادان ديو صفت زمان و مزدوران خون آشام آمريكايي ، جان به جان آفرين تسليم كرد و با رفتن خود باعث تحكيم هر چه بيشترپايه هاي نظام مقدس جمهوري اسلامي در جهان شد.

مظهر تقوا و پرهيزگاري بود ، چه شبهاي طولاني كه تا سحر در حب معبود ازلي به سر كرده بود و روزهايش را به عشق وصال حريم ذات اقدسش ، به جهاد و مبارزه پرداخت. با رفتار انساني و جديت در كار و اعتقاد به راهي كه انتخاب كرده بود در هر شرايطي باعث وحدت و يكپارچگي مردم بود . او فرماندهي بود كه اسم فرماندهي در پيش او ، لفظي بيش نبود . زمانيكه سلسله مراتب نظامي به آن صورت در بين نيروهاي سپاه حاكم نبود ، او اتحادي در بين عزيزان سپاهي به وجود آورده بود كه همه ي نيروها همديگر را برادر خطاب مي كردند و با هم ديگر سر يك سفره اطعام مي كردند و ماموريتهاي محوله را با وحدت و يكپارچگي و در جمعي صميمي انجام مي دادند . اين عوامل و صفات اخلاقي بسيار والاي او باعث محبوبيتش در ميان برادران پاسدار و اهالي منطقه شده بود . او اساس وحدت بود و حضور او چه در ميان مردم شهر و چه در مركز قرارگاه سپاه ، باعث دلگرمي و رونق كار نیروهای سپاه بود . حياتش مايه ي همبستگي و حتي مرگ پر افتخارش نيز در بين مردم وحدت آفريد . آن هنگام كه مردم شهر ، خبر شهادت ناجوانمردانه ي او را به دست اشرار و منافقان شنيدند ، صفهاي طولاني در حاليكه دست به دست هم داشتند به طرف منطقه ي محل شهادت او و يارانش راه افتادند تا انتقام او را از كفار زمانه بگيرند . چرا كه هويت اصلي نظام و حرمت ناموس مردم منطقه را او و ياران با وفايش با سرخي خونشان تضمين نمودند .
جواد قنبري به آرزويش رسيد . چرا كه در وصيت نامه ي مختصر و ناتمام خود كه آن را در آخرين لحظات حيات پر بركت خود در زندان مخوف جلادان نگاشته بود ، از خداوند خواسته بود كه او را مردني عطا نمايد كه در آن خواري و ذلت نباشد و اينگونه نيز شد . مردنش با افتخار بود . مردن او كوهها را به لرزه انداخت و از خون او و يارانش جواناني بيدار و آگاه شده پا به عرصه ي گيتي نهادند كه ريشه ي اين ظالمان را از بيخ و بن خشكانيده و لاشه ي متعفن را در زير خروارها خاك دفن كردند . او در قسمتي از وصيت نامه اش مي گويد: هر آن در انتظار روزيم كه گلوله اي از لوله ي تفنگ دشمنم خارج شده و بر سينه ي سپر كرده ام قرار گيرد . از مرگ بي ثمر مي ترسم . لكن آرزويم اين است كه مرگم نيز بتواند سازندگي داشته باشد, آري مرگ او سازنده بود . سازنده ي انقلاب .
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران ارومیه ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید




وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
والْعصر اِنَّ الْاِنْسانَ لَفي خُسر اِلَّا الَّذينَ امنُوا وعمِلُوا الصالِحات وتَواصوا بِالْحق وتَواصوا بِالصبر .
بار الها ما را از توصيه كنندگان به حق و توصيه كنندگان به صبر قرار بده .
بار الها ما را مردني عطا كن كه در آن خواري و ذلت نباشد .
بار الها ما را زندگي علي وار ، مرگي علي گونه و برخاستني علي مانند عنايت فرما .
چه باك از موج بحر آن را كه باشد نوح كشتيبان ابراهيم زمان ، بت شكن تاريخ ، اين درهم كوبنده ستمگران ، و به لرزه درآورنده زور مندان و زرمندان ,تزوير پيشگان عصر. او که به نيروي لايزال الهي در دست امت مسلمان تمام ياسها و خود باختگيها را زدوده است . هر آن در انتظار روزيم كه گلوله اي از لوله تفنگ دشمنم خارج شده و بر سينه سپر كرده ام قرار گيرد .
از مرگ بي ثمر مي ترسم لكن آرزويم اين است كه مرگم نيز بتواند سازندگي داشته باشد . اگر شربت شهادت نصيبم شد انتظارم از پدر و مادر پيرم است كه قرباني خود را در پيشگاه خدايش و نزد پيامبران و پيشوايان و همرزمانش خوار نكنند . دوست ندارم كه كسي بر من بگريد كه من مال كسي نيستم ، من از آن خدايم هستم و هر وقت اراده كند به پيش او خواهم رفت البته اگر لياقتش را داشته باشم .
انتظارم از برادران و خواهرانم اين است كه براي به انزوا كشيدن و ...
و در اين موقع بود كه قلم او را شكستند ...
واو به خدايش پيوست
دوشنبه 8 فروردین 1390  7:00 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها