0

کسائی ,محمدحسن

 
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

یاغچیان,مرتضی

قائم مقام فرماندهی لشکرمکانیزه31عاشورا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

 

 

 

 

 

22 خرداد 1335 ه ش در خانواده اي مذهبي در شهرستان تبريز به دنيا آمد . پدرش مغازه اي در بازار داشت و وضعيت رفاهي مناسبي براي خانواده فراهم كرده بود . مرتضي قبل از ورود به دبستان مدتي به مكتب خانه رفت و در ساعات فراغت در دكان پدر ياري رسان بود .
دوره ابتدايي را در مدرسة ناصرخسرو تبريز سپري كرد و در مدرسة نجات ، دوره راهنمايي را به پايان رساند . سپس وارد هنرستان صنعتي تبريز ( هنرستان وحدت فعلي ) شد و رشته مدلسازي را به پايان برد و ديپلم گرفت .
در اين دوران ، مرتضي اوقات فراغت خود را به مطالعه كتابهاي مذهبي مي گذراند و يا با ديگر دوستانش كه غالباً شهيد شدند - چون شهيدان خداياري و حبيب شيرازي - فوتبال بازي مي كرد و يا به پدر ياري مي رساند .
در سال 1356 به خدمت سربازي رفت و دوره آموزشي خود را در پادگان جلديان سپري كرد و بعد از آن به شهرهاي سوسنگرد ، بستان و چند پاسگاه مرزي اعزام شد . در نامه اي كه در دوران سربازي براي خانواده اش نوشته چنين آمده است :
... پدر عزيزم ! هم اكنون روز دوم ماه محرم است و من روي تختم نشسته ام و به صداي دلنشين قرآن گوش مي دهم و خيلي دلم مي خواست در روزهاي تاسوعا و عاشورا در تبريز باشم ولي نمي توانم ، بدين سبب چون شما شبها به هيئت مي رويد از شما التماس دعا دارم ... .
در اواسط دوره سربازي ، با شكل گيري حركت مردمي و آغاز نهضت اسلامي به رهبري امام خميني (ره) ، ياغچيان نيز به بهانه هاي مختلف از دستورهاي فرماندهان خود سر باز مي زد .
با فرمان امام خميني (ره) مبني بر فرار سربازها از پادگانها ، ياغچيان از پادگان گريخت و در تظاهرات و عمليات عليه رژيم پهلوي شركت جست .
پس از پيروزي انقلاب اسلامي ، مرتضي ياغچيان از اولين افرادي بود كه به عضويت سپاه تبريز درآمد و از آغاز در مسئوليتهاي مهم به انجام وظيفه پرداخت و در بدو امر مسئول تسليحات سپاه تبريز بود . او در سركوب گروهك هاي ضد انقلاب شركت فعال داشت . به طور مثال در پايان بخشيدن به شورش « حزب خلق مسلمان » تلاش بسيار كرد و در تسخير مقر فرماندهي اين حزب در ميدان منجم تبريز از خود رشادت بسيار نشان داد .
يكي از همرزمانش مي گويد :
بعد از پيروزي انقلاب به توصيه آيت الله قاضي طباطبايي خواستم به سپاه ملحق شوم . وقتي به آنجا مراجعه كردم تنها ده نفر عضو سپاه شده بودند . اكثر آنها را مي شناختم . يكي از اين افراد مرتضي ياغچيان بود كه او را از دوره كودكي مي شناختم . در آن زمان او مسئوليت سلاح و مهمات را بر عهده داشت . وي از مسئولين سپاه تبريز بود . مرتضي به حضرت آيت الله سيد اسدالله مدني [ دومين امام جمعه تبريز ] بسيار علاقه مند بود و با ايشان ارتباط داشت .
سال 1359 ، به همراه احد پنجه شكار ، امور اجرايي ستاد عملياتي سپاه را بر عهده گرفت . وي مسئول تجهيزات تبريز و معاون اطلاعات و عمليات بود . پس از مدتي به شيراز اعزام شد و در يك دوره آموزشي چتربازي و عمليات هوابرد شركت جست .
در شهريور 1359 ، با شروع جنگ ، راهي جبهه شد و قبل از حركت ، تلفني با پدر و مادر خود صحبت كرد و از آنها اجازه گرفت . ياغچيان در طي جنگ دچار تحول روحي عظيمي شد . چندي بعد از سوي آيت الله مدني به سمت مسئول عمليات سپاه مراغه منصوب شد . انس و الفتي كه با نيروهاي سپاه داشت باعث شد تا در عملياتهاي مختلف در كردستان و مياندوآب و ... بيشتر سپاهيان علاقه مند بودند با ايشان اعزام شوند .
ياغچيان در مراغه زياد دوام نياورد و دوباره به جبهه هاي جنوب ( آبادان ) بازگشت . وي در جبهه سوسنگرد مسئول محور بود . در جبهه كرخه سنگري بود مشهور به سنگر مرتضي . او پس از آزادي سوسنگرد به آبادان رفت . در عمليات بيت المقدس با سمت مسئول محور تيپ عاشورا شركت جست و در عمليات رمضان ، معاون تيپ عاشورا بود . پس از تلاش بي وقفه ، تيپ عاشورا به لشكر 31 عاشورا تبديل شد . فرماندهي اين لشكر به عهدة مهندس مهدي باكري بود و حميد باكري و مرتضي ياغچيان معاونينش بودند . ياغچيان در عملياتهاي والفجر مقدماتي ، والفجر 2 و والفجر 4 شركت داشت و از خود رشادت بسيار نشان داد .
پنج بار مجروح شد ولي هيچ كدام از مجروحيتها باعث نشد تا جبهه را رها كند . برخي از زخمهاي خود را پنهاني مي بست و سعي مي كرد تا كسي از آن اطلاع پيدا نكند . مرتضي پس از انجام عمل جراحي هاي مختلف بر روي استخوان كتف و ... مجبور بود تا از مواد آرام بخش قوي استفاده نمايد ، اما با وجـود درد شديدي كه در بدن داشت از استفاده داروها سر بـاز مي زد و درد را تحمل مي كرد . پدرش در بيمارستان ساسان تهران از او مي خواهد تا از رفتن مجدد به جبهه صرف نظر كند .
در طول عمليات گوناگون درايت و قدرت فرماندهي خود را به خوبي به اثبات رساند به گونه اي كه اكثر فرماندهان سپاه به آن معترف بودند . زماني كه امين شريعتي - فرمانده تيپ عاشورا - قصد داشت به يگان ديگري منتقل شود از قبول مقام فرماندهي تيپ عاشورا خودداري كرد و در جواب همرزمانش گفت : « هر كجا بگوييد كار مي كنم ولي با من از قبول مسئوليت حرفي نزنيد . » در آن هنگام مهدي باكري معاون تيپ نجف اشرف به علت جراحتي كه ديده بود در بيمارستان اهواز بستري بود . پس از اصرار فراوان فرماندهـان نجف اشرف ، مهدي باكري فرماندهي تيپ را پذيرفت و به سراغ ياغچيان آمد و با اصرار فراوان وي را به معاونت تيپ عاشورا گمارد . يكي از همرزمان ياغچيان مي گويد :
با وجود اينكه به معاونت تيپ انتخاب شده بود ولي هيچ وقت تغييري در رفتار و اخلاقش احساس نكردم . هر وقت در جلسات و عملياتها شركت مي كرد خود را به عنوان نيروي ساده به حساب مي آورد و هر كاري كه پيش مي آمد انجام مي داد . در منطقه ، آقا مرتضي از جمله افرادي بود كه اصلاً به مرخصي رفتن فكر نمي كرد .
در اهواز ، تيپ عاشورا با تلاش رزمندگان پر تلاش آن ، به لشكر عاشورا ارتقا يافت و پس از مدتي تصميم بر آن شد تا مهدي باكري به لشكر 25 كربلا اعزام شود و مرتضي ياغچيان فرماندهي لشكر 31 عاشورا را به عهده بگيرد . ياغچيان پس از مشاهده حكم فرماندهي لشكر بسيار ناراحت شد و به مسئولان گفت : « مگر هر كسي مي تواند جاي آقا مهدي را بگيرد ، مگر بنده مي توانم كار آقا مهدي را انجام دهم . » ياغچيان فرماندهي لشكر عاشورا را قبول نكرد و به همين دليل مهدي باكري نيز به لشكر 25 كربلا نرفت . ياغچيان هيچگاه تحت تأثير مقام خود قرار نگرفت و حتي از تنبيه دژباني كه به اشتباه او را دستگير كرده بود و باعث شده بود تا عمليات مهمي به تأخير افتاد خودداري و به نصيحت او كفايت كرد .
در اوقات فراغت به راز و نياز و دعا مشغول مي شد و اغلب از رفتن به مرخصي چشم پوشي مي كرد . ياغچيان يك بار به خواستگاري رفت ولي والدين دختر از دادن او به ياغچيان بيم داشتنـد ، چـون معتقـد بودنـد امكان دارد كه روزي مرتضـي به شهـادت برسـد و دخترشـان بيـوه بمـاند .
ياغچيان در كارهـاي گروهـي پيش قدم بود و در جبهـه و يا در سپـاه براي دوستـانش غذا مي پخت و گاه ظرفها و حتي لباسهاي كثيف آنها را مي شست و تا آخر عمر هيچگاه درصدد برنيامد سنگر اختصاصي داشته باشد . به هيچ كس اجازه نمي داد او را فرمانده خطاب كند و به اين اصطلاح حساسيت داشت . مي گفت :
افتخار مي كنم كه به جبهه آمده ام تا دين خود را به اسلام ادا كنم و نهايت آرزويم شهادت است . جبهه ها منزلگاه انسانهاي دل باخته است كه شيفته شهادت و عاشق وصالند .
ياغچيان همواره به تمام امور خود رسيدگي مي كرد و گزارش مسئولان طرح و عمليات را مكفي نمي دانست و تا شخصاً از نزديك مواضع دشمن را نمي ديد ، راضي نمي شد . در اين دوران ، بیشتر حقوق خود را به آشپز پيري مي داد تا براي فقرا غذا تهيه كند . در عمليات والفجر 1 پس از شكسته شدن خط دفاعي دشمن ، ياغچيان يك تنه به پيش رفت و با هر وسيله اي كه در دست داشت به دشمن شليك مي كرد . هيچگاه به فكر خود نبود . هنگامي كه غذايـي به جبهه مي رسيد بلافاصله آن را بين رزمندگان تقسيم مي كرد و خود برنج مانده و خشك مي خـورد . به هنگام عملياتهـا شـوري وصف ناپذيـر سر تا پاي وجـودش را فـرا مي گرفت و مي گفت :
نمي دانم چرا از عمليات هيچ چيزي نمي توانم بيان كنم . وقتي كه در عمليات هستم اصلاً توجيه نمي شوم ، فقط به عمليات مي روم و تا اتمام عمليات اين گونه هستم . پس از پايان وقتي بچه ها تعريف مي كنند ، مي فهمم كه ما چه كرده ايم و كجاها فتح شده است . مي گفت كه : اولين تير آذربايجاني ها را من به سوي عراقي ها شليك كرده ام .دوستـانش معتقـد بودنـد كه مرتضي ياغچيـان از جمله نيروهايـي بود كه بعد از عمليات خيبـر بـاز نخواهـد گشت و به شهـادت خواهد رسـيد .
مرتضي در مناجاتهايش با خداوند مي گفت : « بهتر از جانم چيزي ندارم كه تقديم كنم چرا كه آن هم به تو تعلق دارد ؟ »
او در وصيت نامه اش می نویسد :
به نام خدا و براي خدا و در راه خدا اين وصيت نامه را مي نويسم تا حجتي باشد به آنكه بعد از من نگويند ناآگاه بود و نادان و بي هدف ؛ بلكه من ، زندگي از حسين (ع) آموختم كه فرمود مرگ با عزت ، به از زندگي با ذلت است . خداوندا ، امروز نائب امام زمانت با دم مسيحايي خود به ما ارزش انسان بودن و انسان شدن را آموخت و روز امتحان است و اگر لحظه اي درنگ كنيم فرصت از دست رفته ، پس ما را ياري بفرما و راهنمايمان باش ... . اي مسلمانان جهان امروز تمامي كفر به سركردگي امريكا با تمام قوا در مقابل اسلام صف كشيده و اسلام و انقلاب اسلامي امروز به خون و جان ما نياز دارد ... . امروز اين سعادت به من دست داده تا به كربلاي ايران جايگاه عاشقان خدا ... و پويندگان راه علي (ع) و پيروان حسين (ع) و سربازان امام زمان (عج) و ياران رهبر عزيز خميني كبير (ره) برسم و براي رسيدن به اين مكان چه انتظاري كشيده ام و با آگاهي كامل و عشق به الله به اينجا آمده ام تا براي رضاي او جهاد كنم و اگر سعادت پيدا كردم به ديدار خدا بروم و از اين تن خاكي عروج كنم .
سرانجام ، زمان وصال ياغچيان نيز فرا رسيد ؛ در هفتم بهمن 1362 در عمليات خيبر ابتدا حميد باكري به شهادت رسيد . مهدي باكري به خاطر سختي عمليات و پاتكهاي مكرر دشمن از مرتضي ياغچيان خواست در مقابل حملات ايستادگي نمايد و ياغچيان نيز با رشادت در مقابل حمله دشمن پايداري كرد .
شهادت مرتضي ياغچيان را با بي سيم به مهدي باكري خبر دادند . اندوه از دست دادن ياغچيان در چهره مهدي به گونه اي نمايان شد كه همه رزمندگاني كه در آنجا حضور داشتند ، بر اين باورند كه حتي بعد از شنيدن خبر شهادت حميد باكري ايشان به اين اندازه ناراحت نشد .
پيكر شهيد مرتضي ياغچيان پس از عمليات در منطقه جا ماند و تا سال 1375 مفقودالاثر بود تا اينكه در اين سال در پي جستجوي گروه هاي تفحص ، بقاياي پیکرش كشف شد و در وادي رحمت تبريز به آرام گرفت .
منبع:"فرهنگ جاودانه های تاریخ"(زندگینامه فرماندهان شهید آذربایجان شرقی)نوشته ی یعقوب توکلی,نشر شاهد,تهران-1384

 

 

وصيتنامه
بنام خدا و براي خدا، در راه خدا اين وصيتنامه را مي‌نويسم تا حجت باشد به آنكه بعد از من نگويند نا آگاه بود و نادان و بي هدف ، بلكه من زندگي از حسين آموختم كه فرمود: مرگ با عزت به از زندگي با ذلت است .
بار خدايا بنده اي هستم گناهكار و روسياه و شرمسار و در خود لياقت شهيد شدن را نمي بينم مگر آنكه تو خود بر من رحم كني و عنايت به من بنمائي شربت شهادت را ، خداوندا ، امروز نائب امام زمان با دم مسيحائي خود به ما ارزش انسان بودن و انسان شدن مي آموزد و روز امتحان است و اگر لحظه‌اي درنگ كنيم فرصت از دست رفته ، پس ما را ياري بفرما و راهنمايمان باش و از لغزشهاي نگاهمان دار تا به صراط مستقيم هدايت شويم ، اي مسلمانان جهان امروز تمامي كفر به سركردگي امريكا با تمام قوا در مقابل اسلام صف كشيده و اسلام و انقلاب اسلامي امروز به خون و جان ما نياز دارد تا ريشه اش محكم شود و اگر ما در اين امر قصور كنيم فرداي تاريخ هم در مقابل خدا و رسول خدا و هم نسل آينده مسئول خواهيم بود و جوابگو، و بر ماست كه به نداي« هل من ناصر ينصرني » امام عزيزمان لبيك گفته و به ياري او بشتابيم كه ياري او ياري اسلام و پيامبر است، « ان تنصرالله ينصركم و يثبّت اقدامكم » و اگر ياري كنيم خدا را ، یاری خواهد نمود ما را در رسيدن به مقام والاي انسانيت ، و راهنمايي خواهند نمود ما را در رسيدن به هدف نهائي .
امروز اين سعادت به من دست داده تا به كربلاي ايران,جايگاه عاشقان خدا ,قرارگاه سرداران رسول گرامي و پويندگان راه علي و پيروان حسين و سربازان امام زمان (عج) و ياوران رهبر عزيز خميني كبير و راهيان شهادت بیایم. براي رسيدن به اين مكان چه انتظارها كشيده‌ام خدا مي‌داند و با آگاهي كامل و با عشق به الله به اين راه آمده‌ام تا براي رضاي او جهاد كنم و اگر سعادت پيدا كردم به ديدار خدا بروم و از اين تن خاكي عروج كنم و به خدا برسم .
و شما پدر و مادرم اگر من شهيد شدم غم مداريد چون من يك شهيدم و هرگز نمي‌ميرم و پيش معبودم روزي به من داده خواهد شد . ثانياً من امانتي بيش در پيش شما نبودم و شاد باشيد كه چه خوب دين خود را ادا كرديد و از اينكه در تربيت من خيلي زحمت كشيديد و من خيلي شما را اذيت كرده‌ام حلاليت مي طلبم و مي‌خواهم كه در مرگ من زياد گريه نكنيد كه هم اجر من كم مي‌شود و هم ثواب شما .
به خاطر خدا گريه كنيد و از ترس روز قيامت . برادران و خواهرم از اينكه خيلي شما را ناراحت كرده‌ام و زحمات زيادي به خاطر من متحمل شده‌ايد اميدوارم مرا ببخشيد و تقاضا دارم از دامن امام دست برنداريد و اسلام را به وسيله فرد نشناسيد، بلكه افراد را با معيارهاي اسلامي بشناسيد و از شما مي‌خواهم كه نگذاريد اسلحه من زمين بيافتد، بلكه تك ‌تك شما يك پاسدار، براي اسلام باشيد . انشاءالله .
دوستان و برادرانم ، از همه عاجزانه حلاليّت مي طلبم و تقاضا مي كنم امام عزيز را تنها نگذاريد و به جان او دعا كنيد تا ظهور آقا امام زمان (عج) و در راه پياده شدن احكام و قوانين اسلام تا جايي كه مي‌توانيد تلاش كنيد . همه شما را به خدا مي‌سپارم .
از همه التماس دعا براي طول عمر امام را داريم.
17/2/61 مرتضي ياغچيان قرارگاه كربلا

 

خاطرات
احد پنجه شكار:
از بچگي با ايشان آشنا بودم و با هم بزرگ شديم . پدر من در مجاورت مغازه پدر مرتضي دكان داشت . آن زمان هنوز ما به سن تكليف نرسيده بوديم ولي ايشان دائم نماز مي خواند و مرتب در جلسات عزاداري سالار شهيدان شركت مي كرد و هميشه در مساجد حاضر بود . آنها در محله نوبر تبريز ( نزديك بازارچه حاج جبار نائب ) تقريباً با منزل آيت الله قاضي طباطبايي - امام جمعه شهيد تبريز - همسايه بودند و در بازار در همسايگي مسجد ايشان مغازه داشتند . از اين رو مرتضي علاقه زيادي به آن مسجد و خود آيت الله قاضي طباطبايي داشت .

پدرشهيد :
از پادگان به مرتضي و امثال او فشار مي آوردند كه جلوي مردم را بگيرند ولي مرتضي به حرف آنها گوش نمي داد . به همين خاطر بازداشت شد .

در منزل نشسته بوديم و شام مي خورديم كه ناگهان اطلاع دادند كه مردم براي گرفتن صدا و سيما در حال حركت هستند . بلافاصله ايشان نيز برخاستند و رفتند .

مصطفي الموسوي :
هميشه مرتب و منظم بود و لباسهاي تميز مي پوشيد . دائم شانه در جيبش بود و براي پاكيزگي ارزش خاصي قائل بود . در هنگام غذا خوردن قناعت مي كرد .

پدرشهید :
صبح بود . به ايشان گفتم برايت فرش خريده ام و ان شاءالله تو را به زودي داماد خواهم كرد و بايد در تبريز بماني . در جواب گفت : « آقاجان ! چه حرفهايي مي زند ، بايد شما را به سوسنگرد ببرم تا ببينيد دشمن چه بلايي بر سر ما مي آورد . و تا وقتي كه انتقام خون آن عزيزان را نگيرم برنخواهم گشت و حرف ديگر اينكه حتماً اين فرش را بفروش و پولش را بفرست بيايد جبهه . »

مصطفي الموسـوي :
من و محمد آقاكيشي و شهيد ورمزيار و آقا مرتضي در تنگه چزابه رو به منطقه عملياتي ايستاده بوديم . مرتضي دستم را گرفت و گفت : « ديگر آخرين ساعت زندگي مرتضي است . » گفتم : چه شده ؟ به افق اشاره كرد و گفت : « خورشيد دارد در كجا غروب مي كند ؟ » گفتم خودت كه گفتي ! گفت : « مرتضي در آنجا خواهد ماند و ديگر نخواهد آمد . » گفتم باز هم ديوانه شدي . مگر چه خبر شده است ؟ گفت : « نخير خدا مي داند كه اگر اين بار بروم ديگر برگشتني نيستم . » و همانطور هم شد .

مصطفي الموسوي :
بعد از شهادت حميد باكري به آقا مرتضي خبر دادند كه به عقبه بيايد . ايشان را با موتورسيكلت به سنگر آقاي مهندس باكري آوردم . مهدي باكري به ايشان مأموريت دادند تا بروند و از وضعيت حميد آقا اطلاع كسب كنند و به جاي وي فرماندهي را بر عهده بگيرند و بچه ها را جمع كنند ... . بعد از جدا شدن از ما ، تا دو ساعت در خط مقدم حضور داشت . با بي سيم با من در تماس بود ، تا اينكه زخمي شدن خود را اطلاع داد ، ولي از شهادت ايشان اطلاعـي پيدا نكرديم . آقا مهدي تا يك ماه شهادت آقا مرتضي را باور نمي كرد .

محمد آقاكيشي :
بي سيم چي مرتضي مي گفت : « مرتضي در اثر اصابت تركش يك دستش قطع شده بود ، اما براي اينكه ما نترسيم به روي خودش نياورد و آرام گفت : « نمي توانم فركانس بي سيم را عوض كنم ، دشمن روي خط ما آمده است . » فركانس را عوض كردم ... اما آويزان بودن دستش چيزي نبود كه ما نتوانيم نبينيم . »

یعقوب کریمی:
امروز ، روز حماسه ای دیگر است . قرار است خوفی در دل دشمنان خدا ایجاد شود تا آنان جرات هیچگونه جسارتی را به خود ندهند . پیامبر فرمان می دهند، که بر سر هر چادر، آتش روشن کنند . چادر در چادر، نور در نور ، و اینک دشمن که به چادرهای رسالت می نگرد ، آنها را بسیار می بیند . بسیار ، بسیار. سخت بیمناک می شود . چگونه با این همه درگیر خواهم شد . شکست ما حتمی است . پس، فرار بسیار پسندیده تر از جنگ است .
عملیات والفجر یک . در این محور کار بسیار سخت بود . اما لشکر عاشورا موفق شد . این منطقه را زیر آتش دشمن قرار داشت . قرار بود، لشکر خط را پس از شکستن و استقرار نیروهای خودی حفظ کند ، تا آتش دشمن متوقف شود و بعد خط را به ارتش تحویل دهد . گردانها ، نیروهای زیادی را از دست داده بودند . اما خط شکسته شده و وعده خدا هم همین بود . اما برای حفظ خط ، نیرو لازم بود . خدایا چه باید کرد ؟ آقا مهدی خیلی ناراحت بود .
ناگهان گویی فجر دیگری شد . اگر آنجا بودی می دیدی که آقا مرتضی از نفربر خارج شد و با سرعت سوار موتور شد و به سرعت به سوی خط رفت . اگر آنجا بودی می دیدی که آقا مرتضی چنان سریع خود را به خط رساند که باور کردنی نبود .
وقتی آقا مرتضی به خط رسید ، فهمید هیچ نیرویی در آنجا نمانده است . تیرباری برداشت و آن را به طرف عراقیها نشانه رفت و شروع کرد به شلیک کردن . گلوله های تیر بار که تمام شد ، آرپی جی را برداشت و بعد کلاش را . چند نارنجک پرتاب کرد . گاه از این گوشه خط شلیک می کرد و می دوید آن سو و آرپی جی می زد و بعد کمی آن طرف تر، تیر بار را آتش می کرد . از گوشه ای دیگر نارنجک پرتاب می کرد و از گوشه ای دیگر گلوله ای دیگر .
آنقدر سریع می دوید که او را در تمام خط می توانستی ببینی . قطعی در آتش نبود . شلیک مداوم . عراقیها پاتک می زدند و او به تنهایی حدود 4 ساعت در خط ماند . گلوله پشت گلوله و هر گلوله از گوشه ای و از سویی و اینک دشمن نظاره گر است .
آخر این همه آتش از کجاست . مگر چند گردان از نیروهای آنها سالم هستند که چنین آتش دارند !
آری. اینجا نه چند گردان ، بلکه یک لشکر بیدار است . اینجا یک ملت در کمین دشمن خود خفته است تا اگر دست از پا خطا کند ، انتقام گیرد . اینجا تمامی سرداران خفته در خاک بیدارند و گلوله ای به سوی تو پرتاب می کنند . اینجا ملائک نیز به یاری آمده اند . اینجا پرندگان نیز به کمک می آیند . این سجیل است که بر سرت سرازیر است .
آری اینجا میدانگاه نبرد بدر است . بعد از 1400 سال باز خداوند می آفریند . مدام می آفریند و تو می دانی ،که تک تک گلوله ها چه خوفی در دل دشمن ایجاد می کنند . اینجا هر چادر ، هزار چادر انگاشته می شود و اینجا هر گلوله ، هزار گلوله و بالاتر از آنها هر مرد ، هزار مرد است .

رضا پور ستار:
اینجا بیابان «جنیسره» نیست . اینجا ارتفاعات پنجوین است . اینجا همه مسیح گونه اند و مسیح خود در میان اینان است . سرود فجر در حال سروده شدن است . اینان خسته راه و گشنه نان نیستند . اینجا، حرص دفع دشمن است و خستگی دفاع ، که خود نوش آفرین است .
اینجا بچه ها سه روز است که نه غذا خورده اند و نه آب نوشیده اند . اما سینه شان مالامال عشق دجله و شهید فرات است . اینجا هیچکس در پی نان نیست و کسی ناله آب سر نداده است . اینجا آقا مرتضی با ماست . او نیز همچون ما، تشنه و گرسنه است . اما سیر است . ما نیز به او اقتدا می کنیم . در اینجا کرکسان، همچون کرکسان صحنه عاشورا ، هم خیمه ها را آتش می زنند و هم حسین را در میدان نبرد شهید می کنند . بعثی ها، پنجوین را تخریب می کنند . ما مقاومت را آموخته بودیم ، آموزش مکرر . پنجوین آماج حمله های آنان بود . پل ها ، تاسیسات و همه جا .
در بدر، دشمن هزار نفر بود و ما 313 نفر ، اینجا دشمن صد کامیون دارد و ما 25 نفر هستیم . دشمن سر حال است و غذا و آب دارد و ما نداریم .
دشمن سالم است و ما زخمی . اما آقا مرتضی می گفت : باید مقاومت کنیم .
شهدا نیز برخاسته بودند و می جنگیدند و نه ، ملائک نیز به کمک ما آمده بودند . بالاخره، خدا نیز به یاری آمده بود . کفر بایستی به زانو در می آمد .
تانکهای دشمن می خواهند بر ارتفاعات کله قندی مستولی شوند . اگر مستولی شوند ، تلفات ما زیاد خواهد بود . مگر می گذاریم . گسترده بودیم در تمام منطقه . باطری بی سیم تمام شده است و من باید تمام منطقه را بدوم تا همه را با خبر کنم . هاجر را به یاد آر . کعبه عشق را بارها طواف کرده ایم . میان صفا و مروه را، نه هفت بار بلکه هفتاد بار یا نه ، هفت هزار بار دویده ایم ، تا زمزم عشق جوشان شده است .
ارتفاعات پنجوین که چیزی نیست ، می روم به یا شهدا . آقا مرتضی، قائم مقام لشکر است و تیر اندازی می کند . امدادگری می کند . هشتاد تانک دشمن را، باید با آرپی جی از بین ببریم . همه اینها با مرتضی است ، پس می توان دوید و به همه گفت .
آقا مرتضی می گفت : بایستی مقاومت کرد . آبروی شهدا، دست ماست . نباید با آن بازی کرد . با تک تک بچه ها صحبت کرد . در میان صفا و مروه . یادش بخیر، یکی از بچه ها (کبوتری) آنقدر خسته شده بود، که توان بلند کردن اورکتش را ، از زمین نداشت. من آن را بدوشش انداختم ، اما او همچنان مقاومت می کرد .
بچه ها گویی کمپوتی گیر آورده اند . چقدر کوچک و ما چند نفریم ؟!
35 نفر یا شاید 50 نفر ، کمپوت را باز کردیم . همه خوردند . همه از آبش نیز نوشیدند . این کمپوت چرا تمام نمی شود . مگر اینجا کجاست ؟ و حالا چه وقت است ؟
خمپاره ای افتاد . کبوتری پرواز کرد . چند تن مجروح شدند . آقا مرتضی ماند، تا دروازه های خیبر را جابجا کند .

حبیب آقاجانی :
والفجر . ولیال عشر .
اینک به فجری دیگر، یاد خواهد شد . نه یکبار . نه دوبار . نه سه بار . بلکه ده بار و یا بیشتر . قسم های پی در پی .
و حال در آستانه چهارمین فجر .
گردان ما برای مرحله دوم عملیات والفجر 4 آماده می شود . اینجا را مشخص کرده اند، تا مستقر شویم . آماده می شویم تا چادر ها را بر افرازیم .
بسیجی ای پیش می آید . چهره اش سوخته است . لبخندی چهره اش را پوشانده است . در انتهای فکش، به خاطر لبخند ها مدام فرو رفتگی است . چهره ای غرق در تبسم ، لباس خاکی اش از حضور پیوسته اش خبر می دهد . بی آنکه کسی از او بخواهد در چادر زدن کمک می کند . البته همراه با راهنمایی . چند بار می خواهیم چادر را جایی نصب کنیم که مانع می شود و جای آن را تغییر می دهد . اینجا در دید دشمن است . اینجا صاف نیست و....
یکی از بچه های بسیجی خسته است . حال عوض کردن جای چادر های نصب شده را ندارد . ناگهان چهره اش در هم می شود .
آقا تو کی هستی که دستور می دهی ؟ ما خودمان می دانیم کجا چادر بزنیم .
او که راهنمایی می کرد ، عقب می کشد . چادر دیگری نصب می کنیم که باز می آید .
اینجا جای مناسبی نیست ، آنجا بهتر است . چون در دید دشمن نیست و در نزدیکی چادرهای دیگر هم نیست .
بسیجی عصبانی فریاد می کشد .
بابا تو چه کاره ای ؟ چرا دخالت می کنی ؟
من دخالت نمی کنم . شما چادرهایتان را باید در محل های مشخص شده نصب کنید . اینکه حرف بدی نیست .
خدای من ،چه می کند آن بسیجی ، حرفهایی می زند که مفهوم نیست . فریاد می زند و چه بهتر ، که نمی فهمیم چه می گوید.
خوب شد، که برادر مقیمی جانشین مخابرات لشکر پیش می آید . بسیجی را کنار می کشد .
برادر این چه کاری است . می دانی ایشان چه کسی هستند ؟
نه ، چه کسی است که اینگونه دستور می دهد ؟
ایشان آقا مرتضی یاغچیان هستند .
اندکی بعد، آن دو را که سخت همدیگر را در آغوش گرفته اند ، می توانی ببینی . کاش می توانستی جلو تر بروی . سیل اشک در میان صورتهایشان جاری است . او تقاضای بخشش کرده است و حتما بخشیده شده است .
این فرماندهان ، ما را یاد فرماندهان صدر اسلام می اندازد . مالک اشتر . یادت هست که آن جوان مغرور بر او تندی کرد و بعد که فهمید او مالک اشتر است، سراسیمه جهت عذر خواهی رفت و آنگاه او را در مسجد یافت که برای هدایت او دعا می کند .

نادر قاضی پور:
اگر جرات پیدا کرده ای و تا این حد نزدیک شده ای ، پس کمی هم گوشهایت را تیز تر کن. صدای گریه کودکان را می شنوی . ضجه است و ناله و کمترینش، از گرسنگی می نالند . کودکان تشنه و گرسنه اند .
اگر جرات پیدا کرده ای و تا این حد نزدیک شده ای . پس نگاهی به درون بینداز و ببین آنچه را که باور نمی کردی . کودکان بر سینه های تهی از شیر مادرانند . مشکهای آب خالی است .
اینجا شعب ابی طالب است و تو وصف آن را شنیده ای . اما این بار جرات کرده ای و پیش آمده ای و گوشهایت را تیز تر کرده ای و نگاهی به درون شعب انداخته ای .
پیامبر و اصحاب ، چنان غرق در خود گذشتگی هستند که چشمها و گوشهای تیز تری لازم است تا آنها را بفهمد . اگر دست یاری ، کیسه ای خرما به درون شعب آورد، تو خواهی دید که اصحاب و پیامبر خود از آن سهم چندانی ندارند .
اینجا گرسنگان سنگ بر شکم می بندند . تو می توانی سختیهایی را که پیامبران و یاران صمیمی اش تحمل می کنند ، بسنجی که از همه سنگیت تر است .
امروز کمی کمپوت و کنسرو تن ماهی به منطقه رسید . جشنی برپاست .
آقا مرتضی کمپوت ها و کنسروها را بین همه تقسیم کرد . همه شاد و کمی سیر تر از روزهای قبل . عقبه جبهه یعنی خانواده های شهدا ، مدام در حال رفع نیازهای جبهه اند . پس نمی توان تا حد سیری خورد و نوشید .
بعد از اینکه خوردی و استراحت کردی، می توانی به سنگر آقا مرتضی بروی . غذا می خورد . قابلمه را فوری قایم می کند . بلند می شود و برای تو چای می آورد . به قابلمه دقیق تر می شوی . یعنی چه چیزی در آن پنهان است . چیزی که همه در حال خوردن آن هستند ؟ نه ، ممکن نیست .
جای شکی باقی نمی ماند . خودت قابلمه را نزدیکتر می کشی . اندکی برنج سرد ،پس چرا خود آقا مرتضی از کنسرو ماهی ها و کمپوت بهره نمی برد .
کاش می توانستی سنگهایی را که به اطراف شکمش بسته را وزن کنی .
کار سختی نیست . به لبخندش نگاه کن . به گودی چشمهای بی خوابش ، که مدام در شب در حال زنده داری است. به ابروهای پرپشتی، که چشمهایش در پشت آن قایم هستند . از لباسهای کهنه و رنگ و رو رفته می توانی بفهمی . به لبهای ترک خورده و گرسنه غذا و تشنه رطوبت آبمیوه.
مورچه ای دانه برنج می برد . تو نیز جسارت کن و دانه ای بر دهان بگذار . اگر خوب بمکی، سخت تر از هسته خرما نیست .

نادر قاضی پور:
پیامبر به مدینه وارد شد . چه شور و شوقی ! مردم شادی کنان و هلهله کنان به استقبال پیامبر آمده اند . ثروتمندی ، در صدد است تا پیامبر میهمان او باشد . پیامبر ، کار را به شتر می سپارد . شتری که مامور خداست .
شتر رسول الله ، در مقابل منزل دو یتیم توقف می کند و اینجا اولین مسجد است . مسجد رسول الله .
خشت بیاورید . سنگ خرد کنید و نخل قطع کنید . قرار است اینجا مسجد رسول الله بنا شود .
یا رسول الله ! این چه کاری است . شما چرا کار می کنید ؟ بگذارید اصحاب کار کنند .
اما روح نبوت چیز دیگری است و آقا مرتضی شاگرد چنین مکتبی است .
برادران برای اینکه ، تیپ موضعش مستحکم تر شود ، باید کانال می کندند، تا جلوی قیچی شدن را بگیرد .
داخل کانال می روی . همه سعی در تلاش دارند . همگی کلنگ و بیل در دست، در حال تلاشند . بکوب تا راهی باز شود برای حضور گرم تو . اینجا محل تردد مردان خداست . برای اینکه دشمن فرصت حضور نیابد . خدایا این کیست ، چرا این گونه گرم تلاش است؟ دسته کلنگ به سرخی می زند و خون دستها و پینه های ترک خورده ، بر دسته کلنک جاری است .
چه می کنی برادر ؟
اندکی استراحت کن .
چه می بینم . خدایا ! برادر مرتضی است . جانشین فرماندهی تیپ عاشورا .
چه می کنی برادر . سنگر می کنی ؟ کانال می کشی ؟ رانندگی می کنی ؟ خمپاره می اندازی و یا چون تک تیر اندازی در تمام عملیاها هستی ؟
سراسر تیپ مدیون حضور توست .

سهراب نادری :
اصلا باورم نمی شد . یاد یکی از درسهای کتب فارسی افتادم . راستی مدتها می شد که دیگر درس و مدرسه را ول کرده بودیم و زده بودیم به کوه و کمر . اینجا خود مدرسه است و لحظه لحظه هایش کلاس است و هیچ زنگ تفریحی ندارد . آقت مرتضی و آقا مهدی و دیگران معلمان این مدرسه اند .
یاد شعری افتادم . درباره حمزه رضی الله در جنگ بی زره .
اندر آخر حمزه چون در صف شدی بی زره سر مست در غزو آمدی
سینه باز و تن برهنه پیش پیش در فکندی در صف شمشیر خویش
گفتم :
آقا مرتضی چرا وقتی گلوله دشمن می آید ، توجهی نمی کنید ؟
خندید . گویی آنچه را من خوانده بودم ، او آموخته بود .
گلوله های دشمن هم مسلمانها را می شناسند . تا آن موقع که مرگ انسان فرا نرسیده باشد ، محال است که اتفاقی بیفتد . همه گلوله ها مسیر خودشان را می شناسند . وقتی به یک مسلمانی که هنوز مرگش فرا نرسیده ، نزدیک می شوند ، مسیر خود را عوض می کنند !
ناگهان خمپاره ای در میان ما افتاد . تا خودم را جمع و جور کنم ، متوجه شدم که آقا مرتضی از چند ناحیه بدن زخمی شده است .
آقا مرتضی . حالا چه می گویی ؟
خوب حالا می گویم که وقتش رسیده است . گویی لطف خدا شاملم می شود .
می خواستم برای پانسمان آقا مرتضی، قبل از آمدن نیروهای امدادی ، دست به کار شوم که گفت :
نه ، برایم قرآن بخوان و دعا کن . پانسمان کار دیگران است .
آقا مرتضی! وقت برای این کار زیاد است . آنقدر برایت دعا می خوانم که خسته شوی .
باشد . عوضش، من هم تو را در آن دنیا شفاعت می کنم .

علی غفوری :
قطار ...... آن قطار .....
قطار ، بارها و بارها بسیجیان را به میهمانی خویش فرا خوانده است. واگن ها ، کوپه ها ، صندلی ها ، همه مملو خاطراتند . مملو دوستی ها .
اگر چه این جمع ، این گونه گرد هم نیامده بودند . بدین گونه نقل خاطرات کرده بودند .
خاطرات یاران .
امروز ، تمامی کسانی که با قطار به مقصدی می روند . می توانند تصویر آن را بیابند . که هیچ بعید نیست .
و ما خاطرات را به مقصد قربت می خوانیم . همین و بس .
در پادگان ابوذر ، کمتر کسی هست که ابوذر را نشناسد و خاطرات او را به یاد نیاورد . در جای جای این پادگان می توانی مظلومیت او را ببینی.
و مبارزات او را . خود پادگان حال و هوای صدر اسلام را دارد . نماز خانه، تو را یاد مسجد پیامبر (ص) می اندازد . دروازه های خیبر را ببین و آن سوتر خندق زده اند . در نگاه تمام بچه ها ، کعبه را می توان جست . صحابه نیز اینجا جمع اند . چه بسیار عمارها و یاسر ها و بلال ها و علی ها و سلمان ها و ابوذر ها .
از نماز خانه که آمدیم بیرون، رو کردم به آقا مرتضی و گفتم :
آقا مرتضی ، شما فکر نمی کنی که خاطرات دوران جنگ باید حفظ شود ؟
آقا مرتضی خیلی خونسرد و مثل همیشه لبخند زد و گفت :
درست است . راستش من خودم نمی دانم چرا از عملیاتها هیچ نمی توانم تعریف کنم . وقتی که در عملیات هستم . اصلا توجیه نمی شوم . فقط به عملیات می روم . و این گونه ام تا اتمام عملیات . پس از پایان عملیات وقتی بچه ها تعریف می کنند . می فهمم که ما چه کرده ایم و کجا ها فتح شده است !
آقا مرتضی ! این جور چیزها برای فیلم خیلی خوب است . بعد از جنگ ، اگر اینها را تبدیل به فیلم کنند ، چقدر ماجرا هست و چقدر جای آرتیست بازی دارد !
دستش را گذاشت روی دوشم .
فکر می کنی بعد از جنگ می گذارند من هم آرتیست بشوم ؟
و خندید .
و من شرمنده از گفتار خویش . آن کوه رشادتها و این حرف خطاب به من !
آقا مرتضی که دید حالم گرفته شد ، محبتش گل کرد .
ولی اگر بگذارند ، من هم نقش بازی می کنم !
راست می گویی ؟
آره . راست می گویم .
من می خواستم موضوع را عوض کنم . دفترچه ای را از جیبم در آوردم .
آقا مرتضی این دفترچه پیش شما باشد . خاطراتتان را بنویسید .
خاطران . شاید خاطراتم را ننویسم ، اما آن مسائلی را که برایم ضروری و مهم باشد و ممکن است فراموش کنم ، آنها را می نویسم .
فرق نمی کند .
پس اگر شهید شدم ، این دفتر را نگهدار و برسان به اهلش .
قول دادم و از یکدیگر جدا شدیم .

رحیم علیزاده :
از اوایل تشکیلات سپاه تبریز با او آشنا هستم .
یادش به خیر ، آقا مرتضی مسئول تسلیحات سپاه تبریز بود . حتی روزی یادم می آید که یکی از اعضای شورای فرماندهی سپاه تبریز ، به سراغش رفته و درخواست فشنگ اضافه کرده بود و آقا مرتضی نداده بود و فرمانده وقت نیز از او تشکر کرد . آن عضو شورا توبیخ شد ، که نبایستی چنین درخواستی می کرد و قضیه به خوبی و خوشی تمام شد .
آقا مرتضی تمام وقت در خدمت سپاه بود . علیرغم مسئولیتش ، در کشیک های شبانه محلات هم حضور داشت . تمامی بچه های سپاه تبریز و حتی فرماندهان از او به نیکی یاد می کنند . همه مردم تبریز هم اگر ندانند ، بچه های سپاه خوب یادشان هست که آقا مرتضی در قضیه حزب خلق نامسلمان ! متحمل چه زحمات و جانفشانی ها شد . از آزاد سازی صدا و سیما تا پاکسازی کوچه ها و خیابانها . بعد هم که جنگ تحمیلی شروع شد . قبل از جنگ حتی یادم می آید، که آیت الله بهشتی ، به تبریز آمده بودند و چه نماز جماعت باصفایی برگزار کردیم .
در جبهه سوسنگرد ، آقا مرتضی مسئول محور بود . در جبهه کرخه سنگری بود مشهور به سنگر مرتضی . سنگری محکم و روباز بود ،که در میان علفزارهای لب رودخانه و کرخه قرار داشت .
حصر آبادان خود تصویر دیگری بود، از شجاعت آقا مرتضی و درگیری بچه های سپاه تبریز .
بعد از آزادی سوسنگرد ، آقا مرتضی به آبادان رفت . آن زمان ، آبادان بخاطر محاصره اوضاعش خراب بود . من خودم که در تدارکات کار می کردم ، به کمک سه تا ماشین و چند نفر از بچه ها ، توانستیم مقداری مهمات و تعدادی نیرو به آنجا برسانیم . بعد هم فرمان امام که صادر شد و به لطف آن پیام و یاری خدا و همت تمام بسیجیان ، حصر آبادان شکسته شد .
روایت این خاطرات ، به خاطر تواضعی که آقا مرتضی به خرج می دهد، مشکل است .
آقا مرتضی در رابظه با حفظ و جمع آوری تجهیزات هم خیلی حساسند .
جنازه های شهدا از غنائم مهمتر است . سفارش آقا مرتضی ، در رابطه با تخلیه جنازه دو بسیجی کم سن و سال ، وقتی که به خط مقدم رفته بودند را دقیقا به یاد دارم .
آقا مرتضی . قضیه سوار کردن نیروها به لودر چی بود ؟
در منطقه عملیاتی سومار ، بعد از عملیات سیل آمد و جاده سومار را خراب کرد . نیروها در آن طرف رودخانه مانده بودند . امکان احداث مجدد جاده نبود . اما لودری بود که جان می داد برای مسافرکشی . لودر را روشن کردم و به آن طرف رورخانه رفتم . بچه ها را سوار بیل لودر می کردم و به این طرف می آوردم و داد می زدم : بچه ها یادتان نرود: دعا برای سلامتی امام و صلوات .

امیر خانی:
بعد از چند لحظه ای سکوت ، آقا مرتضی گفت :
شاید باور نکنید، اما اولین تیر آذربایجانیها را من به سوی عراقیها شلیک کردم .
تعریف کنید، تا بدانیم چطور چنین کاری کرده اید ؟
حدس ها درست از آب در نمی آیند . آقا مرتضی اولین فرد آذربایجانی است که به جبهه اعزام شده است . اما این همه به نظرشان چندان درست نمی آمد .
اواسط آبان سال 1359 بود . به ما ماموریت دادند ، که به ساحل کرخه برویم تا در آن ناحیه پدافند کنیم و نگذاریم عراقیها در آن ناحیه پل بزنند و خودشان را به این طرف کرخه برسانند . آن روزها، کرخه این گونه عزیز نبود . غریب بود . هنوز کرخه مکان جنازه های پاک و معطر عزیزانمان نبود . الان می انگارم ، اگر اشکی از چشم مادری که فرزندش در آنجا مدفون است بریزد ، به کرخه سرازیر می شود .
کرخه دیگر غریب نیست . کرخه قریب تمام بسیجیان عاشق است . کرخه جایگاه وصال یاران بود . آخ کرخه ، کرخه .
وقتی به محل مورد نظر رسیدیم ، حدود شصت نفری از نیروهای خودی، کنار کرخه نشسته بودند . چای و خرما می خوردند و سرشان به کار خودشان گرم بود . آتش روشن کرده بودند و دود آن به هوا بلند می شد . عراقیها هم آن طرف کرخه در حال تردد بودند و کار خودشان را انجام می داند . این فضا برای ما تعجب آور بود و هم سخت خشم ما را بر می انگیخت .
کرخه ما را پلیدیها فرا می گیرد و ما این چنین مشغول ...
آنها با دیدن ما دلگرم شده بودند و تعجب کرده بودند .
پس چرا با عراقیها درگیر نمی شوید و آنها را زیر آتش نمی گیرید ؟
آخر با چه چیزی آنها را بزنیم .
با همین توپ های 106 بزنید .
ما کار با آنها را بلد نیستیم .
نگاه بچه ها در هم گره خورد . هر کس در دل آرزو می کرد، که کاش کار با توپ 106 را بلد بود و در پادگان اهواز کمی در این باره بچه ها را توجیه کرده بودند . اما هیچکس فکر نمی کرد به این زودی لازم شود تا آموخته هایش را بکار گیرد .
من در دوران قبل از انقلاب و به هنگام سربازی دوره آنها را دیده بودم و کار با آنها را یاد گرفته بودم . آموزش مجدد اهواز هم تجدید خاطره ای بود . به معطل کردنش نمی ارزید .
پشت توپ نشستم . نمی دانم چگونه تیر اندازی کردم . گویا دستی در کار بود و او را نشانه می گرفت . او شلیک می کرد . در همان اولین شلیک ، خودروی عراقی همراه با مهماتش منفجر شد . از ماشین پیاده شدم ، باور نمی کردم ، ذوق زده شده بودم .
فریا زدم : اله اکبر . چند بار پشت سر هم فریاد زدم . بچه ها هم فریاد زدند ، اینجا دیگر خدا تیر می انداخت . ما رمیت ، اذ رمیت و لکن الله رمی .
دوباره پشت توپ نشستم و شلیکی دیگر . این بار تجمع نفراتشان در هم ریخت .
پایین دویدم و باز فریاد زدم الله اکبر .
همه با هم بودیم . ژاندارمری و سپاه و همه دلگرم و شاد . 9 تا گلوله توپ موجود بود . هر لحظه، انفجار عظیمی را در پی داشت . عراقیها گیج شده بودند . اصلا انتظار چنین حمله ای را نداشتند و به همین خاطر ، آمادگی در آنها نبود .
گلوله ها که تمام شد ، نوبت عراقیها بود . بچه ها پراکنده شدند و سنگر گرفتند . عراقیها دست پاچه شده و آتش زیادی را به این سوی رود ریختند .
تصمیم گرفتیم برویم . در همین حال یکی از نیروهای فارس زبان دستم را گرفت : کجا داری می روی ؟ به ایست ؟ خیلی ترسیده بود و نمی دانست چه می گوید . خیال می کرد اگر من بمانم می توانم از جان او محافظت کنم . گفتم : شما که اینقدر می ترسید، الان است که تیر بخورید .
اتفاقا ترکشی به او اصابت کرد و بعد منطقه آرام شد . دوست توانایی ، کمک رسان پزشکی بود . محلی را که ترکش خورده بود را عمل کرد و این بار صحنه جالب تری را مشاهده کردیم . هشت نفری او را نگه داشته بودیم و دوستمان با سر نیزه ، محل ترکش را شکافت و آن را بیرون آورد . مجروح مدام از درد فریاد می کشید . خیال می کرد قصد جان او را داریم . فریاد می زد :
آخر من چه حرف بدی به تو زدم که می خواهی مرا بکشی . مرا نکشید !
مرا نکشید !
و بچه ها حسابی خنده شان گرفته بود. امدادگر می گفت: اگر ترکشی را از بدن او در نیاوریم ، می میرد .
بعد پایش را پانسمان کرد و آتل بست . او را به عقب انتقال دادیم . دشمن خیال می کرد ما نیروی زیادی در آن منطقه مستقر کرده ایم ، که این همه خسارت به آنها زده است و در مقابل ، آتش انبوهی به منطقه ریخت .
شلیک اولین توپهای 106 در آن منطقه از سوی آذربایجانیها، که به آن منطقه اعزام شده بودند ، اینگونه انجام شد . این است داستان اولین شلیک .

سلمان ابراهیم پور:
فکر نمی کردم آقا مرتضی در رابطه با بیت المال و غنیمتیها این قدر حساس باشد .
چطور ؟
یک روز برای گشت زنی رفته بودیم ، به دشتهای خشک و سوزان فکه . جایگاه شهدای عزیزی که در آنجا عاشقانه سوخته بودند . عزیزانی که تشنه لب به یاد سقای کربلا شهید شده بودند . یادم هست که آقا مرتضی گفت :
خیلی دقیق به دور و بر نگاه کنید .
من با طعنه گفتم :
آقا مرتضی می ترسی عراقی ها حمله کنند ؟ من مواظب اطراف هستم .
آقا مرتضی خندید و گفت:
نه ، شاید اسلحه و غنیمتی و یا جنازه شهیدی را پیدا کردیم . آخر این منطقه رمل است. احتمال اینکه شهدای زیادی، از عملیاتهای قبل زیر رملها مانده باشند ، هست .
بعد از چند لحظه ای ، چیزی از دور، که نور خورشید را منعکس می کرد ، نظرم را جلب کرد . اول خیال کردم سراب است . بعد دیدم چیزی شبیه تانک است . داد زدم :
تانک . تانک .
و بعد به سوی تانک دویدیم . تانک عراقی سالم بود . با درد سر زیادی آن را روشن کردیم و به قرار گاه آوردیم .
یکی دیگر از بچه ها ، یک گرینف پیدا کرده بود و دیگری جنازه معطر شهیدی که چون جنازه مولایش چند روز زیر آفتاب مانده بود . چند روز بعد فهمیدیم که آن شهید ، از نیروهای گردان حضرت رسول (ص) می باشد . فردای همان روز برای جمع آوری غنائم رفتیم و من و یکی از دوستان، از طریق تونلی که در انتها به سنگر تدارکات می رسید ، هر شب به آنجا پاتک می زدیم .
آن روز آقا مرتضی را هم بردیم . به آقا مرتضی گفتیم : منتظر باشد . او که همیشه شوخی می کرد ، گفت :
بلکه مرا گرفتند ، بردند. شما چکار می کنید ؟
نمی گیرند . نترسید . زود بر می گردیم .
دو ساعتی معطل شدیم ، ولی وقتی برگشتیم آقا مرتضی همانجا بود . در عوض همراه با دو گونی پر از کنسرو و آب میوه برگشتیم .

داوود حقوقی:
فکرم جایی دیگر بود و بچه ها هر چه صدا زدند ، نشنیدم . وقتی متوجه شدم ، فهمیدم که خیال کرده اند من گوشهایم ضعیف شده است . یکی از بچه ها خاطره ای به یادش افتاد . گفت :
دشمن درعملیات والفجر کمی پافشاری و مقاومت به خرج داده، چند نفری که باقی مانده بودند ، احساس کرده بودند که اگر آنجا سقوط کند ، تمام عملیات به هدر می رود .
فکر می کنم پاسگاه پیچ انگیز بود . یادم رفته است . اما دشمن از آنجا قصد پاتک داشت . به همین خاطر ، از جان گذشتگی های زیادی کرده بودند . خود آقا مرتضی آنقدر آرپی جی زده بود ، که از هر دو گوشش خون می آمد .

سلمان ابراهیم پور:
حالا بچه ها اصرار می کنند ، تا آقا مرتضی هم خاطره ای نقل کند :
روزی به اتفاق بچه های اطلاعات به شناسایی دشمن رفتیم . شب ساعت یک بود، که صدای عراقیها را شنیدیم . تنها جایی که به نظرمان رسید ، رفتن به بالای درخت بود که در آن نزدیکی قرار داشت . فوری همین کار را انجام دادیم . ترسیده بودیم . احساس می کردیم عراقی ها متوجه خواهند شد . اما نشدند .
از درخت پایین آمدیم و به راه خود ادامه دادیم . در نزدیکی خط عراقیها بودیم ، که عراقیها منور زدند . گفتیم: این بار تا ما خیز بزنیم ، حتما ما را دیده اند . منتظر ماندیم تا آتش دشمن سرازیر شود . اما نشد .
بعد از خاموش شدن منور راه افتادیم . میدان مین و سیم های خاردار این بار مانع دیگری بود ، که جلوی ما سبز شد .
هوا داشت کم کم روشن می شد . حالا با آن همه وسایل چه باید می کردیم . در حالی که در سیصد متری دشمن قرار داشتیم . خود را پشت خاکریز مانندی پنهان کردیم . بعد از روشن شدن هوا بایستی تا شب همانجا می ماندیم.
آن روز چگونه بر ما گذشت ، بماند. ولی به هر حال دشمن ما را ندید . نیایش ، یاد داشت برداشتن ، شناسایی واستغاثه ، ما حصل آنروز بود . شب که شد، به منطقه خودمان رسیدیم ، با انبوه اطلاعات و مین های ضد تانک غنیمتی .

قبل از اینکه خواب بر جمع ما چیره شود ، آقا مرتضی خاطره ای دیگر نقل می کند :
در منطقه عملیاتی رمضان ، یک کانال ماهی بود . ابتدا نیروهای ما آنجا مستقر بودند ، اما عراق پاتک زده بود و آنجا را گرفته بود . منطقه نا امن شده بود . نیروهای عراقی قاطی شده بودند . حوالی عصر بود ، که در قرار گاه برادر یعقوب کریمی را دیدم . با هم سوار موتور شدیم و خواستیم تا به خط سری بزنیم .
کمی که دور و بر کانال گشت زده بودیم ، تویوتایی را دیدم که با دو سر نشین در حال دور زدن کانال بود . موتور را سریعتر راندم تا رسیدم به تویوتا .
تویوتا هم ایستاد . پیاده شدم تا سوالی از راننده بکنم .
خسته نباشید .
این را گفتم، ولی اصلا جوابی از آنها نیامد . دقیق تر که شدم . متوجه شدم که عراقی هستند و به آن خاطر نمی توانند جواب بدهند .
حسابی ترسیده بودند ، اما اسلح داشتند .
یعقوب ، اسلحه داری ؟
نه ، آقا مرتضی .
از ماشین آرام آرام جدا شدم و سوار موتور شدم و محکم گاز دادم . به طرف نیروهای خودی سریع می راندم . آنها هم از ما فرار می کردند . ما اسلحه نداشتیم . اما آنها هم ایمان نداشتند .
روایت خاطرات تمامی ندارد . اما قطار بی شک به مقصد خواهد رسید . این قطار از کجا حرکت می کند ؟ به کجا خواهد رفت ؟ این کدامین قطار است، که این همه یاد و یادگار با خود دارد . گویا قرار است هر کسی یکبار در عمر خود سوار چنین قطاری بشود و بعدها فقط یاد آن را همراه داشته باشد .
اگر سوار آن شدی اینها را مپرس . فقط حس کن و ببین که با چه کسانی همسفر هستی . همگی مسافر هستیم .

عاشقان جنگ و شهادت ، زمزمه زندگی را سر دادند تا سرود شهادت را به گوش دیگران برسانند . چگونه زیستن را آموختند تا چگونه مردن را که شهادت است ، آموخته باشند و چه زیبا آموختند .
اینجا خواهی دید که روایت زندگی ، در نگاه آنان، زمزمه ای بیش نیست . اما شهادت بلند تر از سرود است . شهادت فریاد بلندی است که سالها پس از آن نیز ، حتی تا ابد ، در گوش تو ، ما ، همه و همه ، طنین خواهند انداخت . پس بخوان قطعه های زندگی ، زمزمه های زندگی و سرودهای شهادت را .

نادر قاضی پور:
گفتم : ولی آقا مرتضی ، این کار خیلی مشکل است .
آقا مرتضی با لبخندی بر لب گفت :
نه مومن . توکل به خدا کن . اولا به هیچکس نگویید از کجا می آیید . اگر خدا بخواهد، می توانید نیروها را انتقال دهید و اصلا آنها شما را نبینند . شما فقط سعی کنید مسائل حفاظتی را رعایت کنید . نیروها را هم توجیه کنید . در نظرم کار بسیار سختی آمد .
حرکت شروع شد . تمامی کارهایی را که آقا مرتضی گفته بود . رعایت کردیم . روزهای سختی بود . بچه ها ، سنگ تمام گذاشتند . لطف خدا ، اطاعت از فرماندهی . نتیجه اش این که ، انتقال نیروها به خوبی انجام گرفت .
امروز یک هفته از انتقال نیروهای تیپ عاشورا به اسلام آباد می گذرد . سعی می کنیم موج رادیو عراق را در رادیوی قراضه ای، که اینجا هست پیدا کنم . عاقبت موفق می شوم . گویا تحلیلی از جنک ارائه می کند .
مجری چنان صحبت می کند، که گوی در دهانش آتش قرار دارد . مدام و تند تند حرف می زند . گویا صحبت تیپ عاشورا است . دقیق تر می شوم .
مجری با سر درگمی محسوسی می گوید : حدود یک هفته است که تیپ عاشورا در منطقه خوزستان غیب شده است .
دست غیبی در کار است .

اسرار شب اکثر بچه ها ، حفظشان شده بود . نصفه های شب ، اگر برادری از خواب بیدار می شد و می خواست چادر را ترک کند و اگر توی تازه وارد ، بیدار می شدی ، فوری معذرت می خواست و می گفت، که برای خوردن لیوانی آب قصد ترک سنگر را دارد . حتی تعارف می کرد، که اگر تو هم می خواهی برایت بیاورد . اما تشکر می کنی و اگر دست بر قضا ساعتی بیدار ماندی و صدای توپ و گلوله نگذاشت که خوابت ببرد ، خواهی دید که خوردن یک لیوان آب تا اذان صبح طول می کشد .
چند روزی که این کار برایت تکرار شد ، حتما مشکوک خواهی شد . چند دقیقه ای از رفتن او می گذرد . بلند می شوی . آرام آرام او را تعقیب می کنی . پیدایش می کنی . به طرف تانکر آب می رود . صبر می کنی . آخر او قصد راه گم کردن دارد . چه می کند ؟ وضو می گیرد . بعد از وضو گرفتن ، پشت چادر ها می رود . نزدیک یک حفره زانو می زند . کمی خاک را کنار می زند . خدایا چکار می کند ؟ با دستانش کاملا آنجا را گود می کند . اما هنوز از زیر خاک چیزی بیرون نیاورده است . داخل گود می رود . کاملا در آنجا فرو می رود . پالتوی خود را روی سرش می کشد .
نزدیک تر می شوی . گوش می دهی . چه خبر است ؟ ناله می کند ؟ آیا درد دارد ؟
گوش خود را نزدیکتر می بری .
الهم تقبل منا انک انت السمیع العلیم .
خدایا اینان کیستند ؟ زهاد الیل .
کمی دقت می کنی . همه جا را صدای زمزمه فرا گرفته است . چه بسیار حفره ها و چه بسیار پالتوهای بر سر کشسیده . فردا تو نیز به آنان خواهی پیوست . نیمه شب تشنه خواهی شد . پای همسنگرت را لگد خواهی کرد .
ببخشید برادر . می روم آب بخورم . شما هم میل دارید ؟
کمی پایین تر از محل توالت ها و دستشویی محل نگهبانی من است .

مقصود شریفی:
هوا کمی سرد است . گاه چرتم می گیرد . اما سعی می کنم بیدار بمانم . فکر می کنم درباره همه چیز ، اینجا کجاست و من چه می کنم ؟ بچه ها در چه حالاند . حتما عده ای از کیسه خواب بیرون آمده اند و در حال عبادت هستند و من نگهبانم .
اصول نگهبانی در شب را در ذهنم تکرار می کنم . به کوچکترین صدایی دقت می کنم . ناگهان صداهای گنگی از توالت ها نظرم را جلب می کند . صدای آب می آید . تق و توق چند آفتابه و سطل می آید . معمولا بچه ها این وقت شب کمتر به توالت می روند و اگر می رفتند ، کمتر سر و صدا راه می اندازند . بی دقت می شوم اما نه ، حتما باید حواسم را جمع کنم . صداها گاه فرو می رود و گاه بلند تر می شود . نزدیکتر می روم .
یک نفر داخل دستشویی تند و تند این ور و آن ور می رود . بیشتر حساس می شوم . مقداری آب از در توالت بیرون می زند . چیزی که بعدا می بینم ، تعجبم را آنقدر بر می انگیزد ، که اگر هر عراقی را آنجا می دیدم تعجب نمی کردم .
آقا مرتضی . با چند سطل و آفتابه تمیز در دست می خواهد از توالت بیرون بیاید . مرا که می بیند ، یکه می خورد . متوجه می شوم که اسلحه را به روی او نشانه رفته ام . با خجالت اسلحه را پایین می اندازم .
خسته نباشی . نگهبان شما هستید ؟
بله ، چیزه . شما بودید ؟ چه می کردید ؟
از محل دور می شود . همان طور خشکم زده است . نگاهی به توالت ها می اندازم ، تمیز شده اند . متوجه همه چیز می شوم و به سوی آقا مرتضی می روم .
آقا مرتضی . شما چرا ؟ آخر این چه کاری است ؟
مگر چه شده است ؟ یعنی ما لیاقت این کار را هم نداریم ؟
این چه حرفی است ؟ منظورم چیز دیگری است .
می دانم برادر ! ولی اگر این کار را انجام ندهم ، خیال می کنم ، دارای مسئولیتی شده ام ، یعنی خیلی آدم بزرگی شده ام . باید نفس را کشت . مگر نشنیده ای که امام گفته، که آدم یکدفعه طاغوت نمی شود. کم کم شیطان در او راه پیدا می کند . باید از اول مبارزه کرد .

مهدی رسولی:
همیشه خدا ، لبخند بر لبش بود . آرام بود اما جدی . کارها را طوری انجام می داد که کسی متوجه او نشود . آقا مهدی هر کاری که انجام نشده بود، یا به حمید آقا می سپرد یا به آقا مرتضی . ماموریتها را می شناخت . تحلیل می کرد . هیچگاه بچه ها از او نشنیدند چه کاری را انجام داده است . کار را که انجام می داد ، منتظر ماموریت بعدی بود . کمتر فرصت صحبت و مزاح بود ، اما همیشه خندان بود .
دل به دریا زدم و پرسیدم :
آقا مرتضی ، پس شما کی ازدواج می کنید ؟
بی آنکه توی ذوقم بزند، گفت : که در فکرش هست و من گفتم ، که در این باره هر کاری داشته باشید در خدمت هستم و او فقط با لبخندی جوابم را داد .
مدتی بعد باز متوجه شدم ، که آقا مرتضی ازدواج نکرده است .
آقا مرتضی ، دیر شد پس کی ازدواج می کنی ؟
وقتی جنگ تمام شد ، ازدواج هم می کنم .
اما ازدواج نکرد . او بهشت را ترجیح داد . زود هم به دیدار یار شتافت .

محمد آقا کیشی پور:
امروز قرار است به عیادت آقا مرتضی برویم . او در منزل بستری است . کمتر کسی از بچه ها به منزل آقا مرتضی رفته است . چون خود آقا مرتضی کمتر به خانه می رفت و برای یافتن او لازم نبود، که به منزلشان بروی .
قبل از جنگ ، یا در مقر سپاه بود و یا در مسجد . یا در گشت و درگیری و بعد از جنگ نیز دائما در منطقه بود .
این بار هم اگر از ناحیه ران پا مجروح نشده بود ، شاید به منزل نمی رفت که استراحت کند . حتما بارها به خود گفته بود، که ای کاش سرپایی درمان می شد و سریع به جبهه باز می گشت .
باز خدا رحم کرده بود ، که استخوان پا و یا شریان و عصب آسیب ندیده بود . آخر آقا مرتضی یکبار هم از ناحیه شکم گلوله خورده بود . آنهم از طرف یک دوست . در آن جریان فتقش پاره شد . هر چند ، کسی ندید که آقا مرتضی به روی آن برادر بیاورد که چرا سهل انگاری کرده است .
امروز قرار است به عیادت آقا مرتضی برویم . او در منزل بستری است . دوستان جمع شده اند و به راه افتادیم . در راه ، هر کسی هر چه از آقا مرتضی می دانست، می گفت . یکی از اخلاق پسندیده و دیگری از شجاعت و آن دیگری از تواضع او ، شوخ بودن و خنده رو بودنش . دیگری از احترامی که به فرماندهان و بزرگتر ها و تمامی بسیجیان قائل بود ، و ...
مادرش در را به روی ما باز کرد .
آقا مرتضی در اتاق استراحت می کرد . عصایی نیز در کنار داشت . تیر بار دوران جراحت !
معلوم بود حتی در اینجا نیز به صلح اعتقادی ندارد . جنگ و جنگ . مشغول صحبت شده بودیم . مادرش از ما پذیرایی می کرد و نزد ما نشست .
پای صحبت مادران شهدا و بسیجیان نشستن خود عالمی دارد . بایستی نشست و سخنان آنان را شنید . انعکاس روحیات پسرانشان را در صحبت های مادران باید یافت . مادر آقا مرتضی ، زنی دردمند است . نه می تواند از پسرش سیر شود و نه می تواند خالی بودن در جبهه را تحمل کند . دو گانگی ، گاهی ذهن مادران را فرا می گرفت .
دیگر آن زمان نیست ، که مادران نتوانند انتخاب کنند . راه پسران بس افتخار آمیز است . اما اگر مجبور باشی، تمامی جوانی و یادگار دوران زندگی ات ، زحمت شبانه روزی ات را فدا خواهی کرد . بایستی، خود پسر باشی، تا اینها را حس کنی ، و باستی مادر باشی که بدانی تمام اینها را در یک عکس دیدن ( آنهم یک عکس کوچک ، قاب شده در روی طاقچه ) چقدر سخت و زجر آور است .
خدا باید خودش رحم کند . چه بسیار مادرانی که با جبهه رفتن فرزندانشان ، به جبهه می روند و با شهادت آنان ، شهید می شوند . آری مادران شهید می شوند !
مادر آقا مرتضی گفت :
این آقا مرتضی دست بردار نیست و هر چه می گویم ، تو حقت را ادا کرده ای و حالا که مجروح شده ای، باید استراحت کنی ، قبول نمی کند .
می گوید، که چند روز دیگر به جبهه خواهم رفت .
یکی از بچه ها می خواهد جو مجلس را عوض کند . حال و هوای شوخی های جبهه به سرش زده است .
حاج خانم ، اگر می خواهید آقا مرتضی در خانه ماندگار شود ، باید برایش زن بگیرید .
هیچ نفهمیدیم که آقا مرتضی چگونه خیز برداشت و با عصا و با همان پای مجروح از اتاق بیرون رفت .
مادرش گفت : پسرم اگر حرفی در این باره داشته باشد، خودش می تواند بزند .
و ما حسابی خجلت زده بودیم و سر افکنده و عرق ریزان .
اما آقا مرتضی ، قبل از آنکه جراحتش بصورت کامل ترمیم شود ، چند روز بعد از عیادت ما، به جبهه باز گشت .

رعد خمپاره ، برق گلوله توپ . باران ترکش . منطقه منطقه حاج عمران . عملیات والفجر2 .
سنگر ساز های بی سنگر، در حال خاکریز زدن است . بولدوزر نعره می کشد و در میان خاکها فرو می رود . در زیر بارش گلوله ها و فریادهای خشمگین انفجار ها . دقیق تر که می شوی ، می بینی جوانمردی نوزده بیست ساله ، با قیافه ای نحیف ، اما با دلی بزرگ ، پشت فرمان است و چنان کار می کند ، که گویی خاک نیز تحت فرمان اوست . خدا حکیم می راند ، بنده و بولدوزر وسیله اند . ناگهان تیری از کمان کفار رها شده و بر اندام ضعیف او فرود می آید . این تیر دشمن است . اما بانی وصال است . پس خوش است و نوش جان .
چند نفری مسئوول عقب آوردن او هستند . اما بولدوزر همچنان کار می کرد و بی سنگر ، پیش می رفت و بولدوزر میان معرکه و باران خمپاره ها می رفت . تا آنجا که امکان دارد باید ساخت .
آقا مرتضی مثل همیشه رضایت نمی دهد . چگونه وسیله ای آنچنان سالم و سر حال باشد و نابود شود و او باید بارها در میان خاکها بغلتد و سنگر بسازد و بسیجیان بی سر پناه را پناه دهد . او حقی دارد بر گردن بسیجیان . بارها باک او تیر خورده ، شیشه های او خرد شده و چندین و چند بار زخمی شده است . آخ بر لحظه ای که بیل او از میان خاکها جنازه ای معطر و دل آشوب را بیرون آورد .
مگر می توان آن را رها کرد .
آقا مرتضی ، نه . خطرناک است . دستگاه کاملا در دید دشمن است .
نه . من می روم .
بیت المال و آماج حمله دشمن . ممکن نیست .
حالا که کسی نیست . خودم می روم .
و ما دو نفر در پی او دوان . خمپاره ها و گلوله ها سرازیر و من و دیگری سینه خیز می رفتیم . نمی توانستیم سر بلند کنیم . اما آقا مرتضی سربلند است و زمین گیر نمی شود . تا ما خود را به دستگاه برسانیم ، آقا مرتضی از بولدوزر بالا رفت . بارش گلوله ها افزون شد .
آقا مرتضی ، در راه ما را هم سوار کرد و به همراه برد ، سوار بر دستگاه ، خود را به پشت خط رساندیم .

سلمان ابراهیم پور:
پاییز 61 . منطقه دزفول . قرار گاه فرماندهی اردوگاه شهید اشرفی .
داخل مقر نشسته ایم ، که آقا مرتضی وارد می شود . سلام و احوالپرسی و گزارش . با اجازه خواستم آنجا را ترک کنم . صدای آقا مهدی متوقفم کرد .
آقا مرتضی ! السلمان منی . این آقا سلمان ، از دوستان ماست . هر کاری داشتی به سلمان واگذار کن . شرمنده نمی شویم .
آقا مرتضی قبول کرد .
یک روز ماشین و راننده در اختیارم گذاشتند، تا به شناسایی بروم . من به این منطقه زیاد آشنا نیستم . اما اکثرا آموخته هایم به کمک می آیند، تا کارم را به درستی انجام دهم .
گزارش را که خواند ، نگاهی عمیق به من انداخت . دلم گواهی می داد که راضی است . خندید .
نه آقا سلمان . واقعا باور کردم که : سلمان منی .
نامه ای به من دادند تا با موتور به بچه های اطلاعات برسانم . یکی دیگر از بچه های بسیجی نیز همراه من است ، وسوسه شدم در عمق خط ، جلوتر بروم . آنقدر نزدیک شده ام که سیم های خاردار عراقی ها دیده می شود .
پشت یک تپه کوچک قایم شدیم . خیال می کردیم که هیچکس ما را نمی بیند . در همین حال ، صدای گفتگوی دو نفر آمد . خیلی ترسیده بودیم و خودمان را بیشتر به خاک کشیدیم تا دیده نشویم . صداها که نزدیکتر شدند ، فهمیدیم فارسی صحبت می کنند . خیالمان راحت شد . بلند شدیم و با آنها سلام و احوالپرسی کردیم . دیده بودند از کدام سمت آمده ایم . گفتیم: از بچه های اطلاعات عاشورا هستیم و صحبت را شروع کردیم .
آنها از نیروهای اطلاعات لشکر حضرت رسول (ص) بودند . از حمله صحبت کردیم و از زمان و از مکانش . کم کم احساس می کردم که آدم مهمی هستم . در حین صحبت ، بسیجی همراهم اشاره کرد :
آنجا را ببین ، آقا مرتضی .
تنم به لرزه افتاد . خدایا چه جوابی بدهم . کار حسابی خراب شده است . برای اینکه به این سو نیاید ، به طرفش می روم . متوجه می شوم که ناراحت است . اگر بچه های اطلاعات لشکر حضرت رسول (ص) را ببیند و از آنها در مورد صحبتهایمان سوال کند . ما آن وقت کارمان تمام است . می خواهم چیزی بگویم .
فعلا بروید بعدا صحبت می کنیم .
شب بود و من در محوطه اردوگاه قدم می زنم . حسابی پکر هستم . به سنگر هم نرفته بودم . نرمی دستی را بر پشتم احساس می کنم . حمید آقا است .
چی شده . خیلی ناراحت هستی ؟
جریان را تعریف می کنم . قول می دهد تا از تقصیراتم بگذرند . با هم به سنگر می رویم .
آقا مرتضی ، جریان را به آقا مهدی توضیح می دهد . تا وارد شدیم ، آقا مهدی خندید و من کمی خوشحال شدم . گویی محاکمه ای در کار نیست .
آقا سلمان ، نمی دانستم این قدر زرنگی ، و گرنه فرمانده اطلاعات می شدی . بنده خدا ، اگر شهید یا مجروح می شدی و اگر عراقیها دستگیرت می کردند ، می دانی چه می شد؟
می خواستم دهان را باز کنم که حمید آقا گفت :
آقا مرتضی ، این اولین بار را به خاطر من ببخشید .
این اولین و آخرین بار بود ، که دیدم آقا مرتضی عصبانی است . اما بعد از لحظه ای لبخند بر لبانش جاری بود .

محرم ملک وند:
وجعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سدا فاغشیناهم فهم لا یبصرون .
همه جای جیپ ترکش خورده بود . اینجا هجوم آتش بود . نمی توانستی نقطه ای را بیابی که آتش آنجا را لمس نکرده باشد . رگبار گلوله ها سرازیر بود . اما هیچکدام جسارت برخورد با ماشین آقا مرتضی را نداشتند و هر چند قدم یکبار می ایستاد ، از ماشین پیاده می شد و مجروح یا جنازه شهیدی را در ماشین می گذاشت و راه می افتاد و خود می راند و باز چند قدم جلوتر می رسید به خاکریز ، جنازه ها را تخلیه می کرد و باز از نو و این بار، رگبارگلوله های تانک نیز سرازیر بود . اینجا نفر را با تیر مستقیم تانک می زندند . اما مثل این بود، که جرات ندارند ماشینی را که حامل جنازه پر پر است را، نشانه بروند .
شهر رمضان است در این ماه قرآن نازل می شود . اینجا ملائک در پروازند . زیرا عملیات رمضان در جریان است . تک تک حاملان قرآن حضور دارند . آقا مرتضی گفت :
این خط را بگیرید و مستقیم بروید . از این خط دور نشوید . الان هوا تاریک است و دشمن شما را نمی بیند .
جای زنجیر چرچ روی جاده بود و هوا تاریک بود، اما می توانستی آن را ببینی . آقا مرتضی با جیپ، که چراغ هایش خاموش بود پیش می رفت .
نیم کیلومتری که رفتیم ، ایستاد .
اینجا می مانیم . فوری، هرکس برای خود پناهگاهی بکند .
و هر کس شروع به کندن کرد .
اگر صبح دشمن به وجود شما پی ببرد ، لا اقل می توانید، داخل سنگر ها پناه بگیرید و از تیر رس دشمن در امان بمانید .
تانکها در رفت و آمد بودند . یکی از بچه ها 3 تا گلئوله آرپی جی داشت و با کمک هر سه ، تانکی را چنان به آتش کشید، که کل منطقه روشن شد . تانکهای بسیار زیادی در منطقه بودند . برای آرامش دلها، یکی گفت :
حتما تانکهای خودی هستند .
گویا گلوله های آرپی جی تمام شده بود .
ساعت حدود 5 صبح بود که آقا مرتضی بیدارمان کرد . همه خسته بودیم ، متوجه شدیم که در محاصره تانک های دشمن هستیم .
پنج کیلومتر عقب تر ، خاکریز خودی است . لودر ها و بولدوزرها خاکریز زده اند . تا آنجا عقب بروید .
همه در تلاش برای عقب کشیدن خود بودند . تانک ها شلیک می کردند . صدای خمپاره و گلوله توپها نیز به گوش می رسید . آقا مرتضی ماشین را می راند . نگه می داشت و مجروحی را سوار ماشین می کرد و یا جنازه شهدا را تا خاکریز می راند و بعد باز می گشت .
از ناحیه پا زخمی شده بود . اما خم به ابرو نمی آورد و به کسی چیزی نمی گفت .
حتی اگر از او می پرسیدند :
آقا مرتضی ، پایتان چی شده ؟
هیچ چی ، خوب می شود .
بایستی می دیدی تا باور کنی . در میان انبوه آتش و هجوم وحشیانه دشمن ، به قلب دشمن می زد و جنازه ها را جمع می کرد .
اینان بارها وجعلنا خوانده بودند .

داد زدم :
بچه ها آنجا را نگاه کنید .
و همه نگاه ها به سوی سمتی که نشان می دادم ، چرخید . جیپ سر حالی، آنجا ایستاده بود و لابد منتظر کسی است که بر آن سوار شود . این جیپ خیلی برایم آشناست . بارها و در خیلی جاها آن را دیده ام . شاید هم اشتباه می کردم . آخر از این ماشینها ، امروز همه جا پر است .
بچه ها سر حال آمده اند . همه سوار بر آن شدند و دیگر لازم نبود ، مسیر طولانی شناسایی را پیاده طی کنیم . لا اقل فاصله طولانی را می توانستیم ( تا دید دشمن )، از آن استفاده کنیم . دیگر پیاده روی تمام شده بود .
ولی یک ماشین به این خوبی ، در یک چنین جای پرتی چه می کند ؟
فرفی نمی کند . مهم این است که حالا اینجاست و هیچ صاحبی هم ندارد . غنیمتی است . سوار شوید .
چند روزی است که، کار شناسایی زود تر از موعد مقرر تمام می شود .
می توانیم زود برگردیم به اردوگاه .
ماشین خیلی به دردمان می خورد . آنرا در یک جای پرتی قایم می کنیم و به اردوگاه می آییم و صبح باز می رویم و سوارش می شویم و می رویم سراغ کارمان . کارها خیلی سریع پیش می رود . اما بعضی از بچه ها ، از اینکه فرماندهی را در جریان نگذاشته ایم ، نگرانند . از طرف دیگر ، آنها از پیشرفت کارها راضی اند . عملیات در پیش است و کارها باید سریعتر انجام گیرد . چیزی فکرم را به خود مشغول کرده است . هر بار که ماشین را می بینم ، باز ذهنم مشغول آن می شود که این ماشین را کجا دیده ام و چرا اینقدر به ذهنم آشناست .
نکند در خواب دیده ام . شاید هنوز کسی را از این فکر با خبر نکرده ام .
امروز ماموریت محوله را خیلی سریعتر از حد معمول انجام دادیم . بچه ها گفتند: کمی با ماشین در منطقه گشت بزنیم . من رضایت ندادم و از آنها جدا شدم . از ماشین پیاده شدم و شروع به گشت زدن در منطقه کردم . بچه ها قرار بود بعد از گشت زنی ، ماشین را به همان جای همیشگی ببرند و برگردند به اردوگاه .
در افق کسی را دیدم . تشخیص دادن قیافه اش مشکل است . آنهم از این فاصله . مسیرم را به سوی او عوض می کنم . در اینجا، گاه دروس های دوران آموزش به درد نمی خورد . آنجا به تو می گویند، که از اندازه افراد می توان فاصله را تشخیص داد .
در فاصله صد متری وسائل انفرادی نفر دیده می شود . در مسافت صد متری نوع لباس و جنگ افزار قابل شناسایی است . در فاصله چهارصد متری سر از بدن مجزا و حرکت دست و پا مشخص می شود و در فاصله پانصد متری سر مانند توپ روی بدن دیده می شود و ..
اما از آنجایی که آن نفر را می بینم ، اینها به دردم نمی خورد . اینجا افرادا را با نشانه های دیگری می توان شناخت . نفری که می بینم از صد ها متر فاصله هویداست و تو می توانی بفهمی، که آقا مرتضی است .
به دو ، پیش آقا مرتضی می روم .
سلام برادر . چه عجب از این طرف ها .
عجب از شما ، ما که محل کارمان است .
من هم همینطور .
گرم صحبت می شویم . انگار نه انگار که با معاون لشکر صحبت می کنی . ظاهرش از یک نیروی ساده اطلاعات هم ساده تر است . اما او تو را می شناسد . همه را می شناسد . با همه نشست و برخاست دارد . چند روزی است متوجه شده ام که آقا مرتضی پیاده این طرف و آن طرف می رود . البته به نظرم بعید نیامد ، چون او مقید وسیله نیست . گاهی با موتور ، گاهی با ماشین و گاه پیاده . همه جا هست ، هر گونه که باشد . اما شنیده بودم که قبل از عملیات قرار است ماشینی در اختیار فرماندهی بگذارند . شناسایی ، فرصت پی گیری این مسائل را از ما گرفته است .
آقا مرتضی متوجه فکر کردنم شده است ، می پرسد :
به چه فکر می کنی ؟
آقا مرتضی . شنیده بودم که به فرماندهی قرار است ماشین بدهند .
بله ، اما کسی دیگر گویا آن را لازم داشته و بی اجازه من برداشته تا از آن استفاده کند. البته چند روزی هم من از آن استفاده کردم .
لبخند می زند . من هم می خندم .
این جورچیزها این روزها بعید نیست .
من هم همین فکر را می کنم . ولی عیبی ندارد . خدا لطف دارد و من توانم دو برابر شده است ، تا کارها عقب نماند .
آقا مرتضی ، چه ماشینی داده بودند ؟
یک جیپ بود. خیلی هم خوب بود .
قلبم به تپش افتاد . دیگر حرف های آقا مرتضی را نمی شنیدم. وای که چه کاری کرده بودیم . رنگ صورتم مثل گچ سفید شد . پس این ماشین، که ما تا حالا از آن استفاده می کردیم ، ماشین آقا مرتضی بود .
این روزها که ما از آن استفاده می کردیم و کارهایمان را به آسانی انجام می گرفت ، او مجبور بوده سراسر منطقه را تنها و با پای پیاده بپیماید .
برادر ، چی شده ؟ پیاده روی خسته ات کرده ؟ رنگ به چهره نداری ؟ بیا برگردیم برای امروز بس است . شما بچه های اطلاعات که دایم پیاده به این ور و آن ور می روید، باید عادت کرده باشید . شاید هم از گرمی هواست . آخر این روزها هوا خیلی گرم است .
حالت خیلی بد است ؟
نه . بهتر شدم . می توانم بیایم .
اسلحه ام را به دوش انداخته ام و می خواهم از اردوگاه خارج شوم . صدای ماشین را می شنوم . تا سرم را برگردانم ، آقا مرتضی با جیپ جلوی پایم توقف می کند .
ماشین را پیدا کردم . گویا کار آن برادر دیگر تمام شده و ماشین را آورده بود و در این اطراف پاک کرده بود .
و می خندد .
شکر خدا . الحمد الله.
می خواهی برستانمت ؟
نه. منتظر بچه ها هستم .
ماشین از جا کنده می شود . از پشت که نگاه می کنم ، می فهمم که چرا از اول ، این همه ماشین برایم آشنا جلوه می کرد . آن را در تمام منطقه دیده بودم . ماشین مجبور بود در تمام منطقه حضور داشته باشد . چون آقا مرتضی همه جا بود .

حاج بیوک آسایش:
شتابان خود را به مسجدی رساندم . چند نفر از بچه های مسجد را که در راه دیدم ، گفتند: آقا مرتضی آمده است . آقا مرتضی و مرخصی ، جزو عجایب بود . خیلی به ندرت اتفاق می افتاد .
هر بار هم که می آمد ، اگر دقت می کردی ، می فهمیدی که کاری در رابطه با جبهه و جنگ دارد . از دور که دیدم، شناختمش . مثل همیشه در جنب و جوش بود .
شوق دیدار و روبوسی ، چنان اثر را بر ما گذارد ، که نفهمیدم در آغوش چه کسی هستم . بوی عطر جبهه می داد . بوی عطر سنگر . بوس عطر شهادت . لباس ها همان . قیافه همان . اینجا نیز برایش جبهه بود .
حاج بیوک آسایش مداح اهلیت ! چرا سری به آن طرفها نمی زنید .
می فهمم چه می گوید . اما خبر از اوضاع ما ندارد . حضور در جبهه سعادت می خواهد . اگر سر شب کار کردی ، که نظر خدا را جلب نکرد . نماز صبح به قضا خواهد رفت . توفیق نماز شب را در خواب هم نمی توانی ببینی.
آقا مرتضی! ، حضور در آنجا ، توفیق الهی می طلبد و لیاقت ، ما که نداریم .
خندید و من بیشتر شناختمش . آقا مرتضی را با لبخندهایش می شناختند . تا عمق قلب آدمی رسوخ می کرد و نشانی در قلب آدمی باقی می گذاشت .
آقا مرتضی متوجه اوضاع شد . می خواست حرف را به موضوع دیگری بکشاند . لبخندش را به خنده تبدیل کرد .
راستی یک گله کوچک داشتم .
قیافه اش کمی جدی شد . شک برم داشت . حدس زدم باز از آن امر به معروف یا نهی از منکرهایی خواهد کرد که به فکر هیچکس نمی رسد . توجه به نکته ای که سالها از آن غافل بوده ای . اهل اغماض و سهل انگاری نبود .
راستش من امروز تازه به تبریز رسیده ام.
آقا مرتضی ، کی تشریف می برید ؟ من امروز تازه رسید ه ام . باید بپرسند ، چند روز اینجا هستید ؟ چقدر نمی مانید ؟ کی رسیده اید و از اینجور حرفها . همه می پرسند کی تشریف می برید ؟
جمله های آخرش را با خنده گفت . تمام بچه های مسجد نیز خندیدند .
من نیز خیالم راحت شد . شروع کردم به خنده . با خودم گفتم :
آقا مرتضی گله نکن . جبهه بی تو صفایی ندارد . پشت جبهه نیز برای تو حیف است .
آقا مرتضی خیلی شوخ است . خنده رواست . سخت بوی شهادت می دهد .
آقا مرتضی وارد چادر شد . عملیات والفجر مقدماتی به پایان رسیده است . والفجرهای دیگر در راه هستند . اکثر نیروهای لشکر به مرخصی رفته اند . علی اکبر رهبری و اصغر دیزچی با هم گرم گرفته اند . آن طرف تر، جمشید نظمی و حاج ابوالحسنی و ابراهیم نمکی و ناصر علی پور هستند . من و کریم قربانی و صادق آذری و محمود دولتی از گذشته ها می گوییم .
آقا مرتضی وارد چادر که شد ، شاداب بود و سر حال . در همان ورودی نشست و نگذاشت کسی به پایش برخیزد .
من می روم . گویا آقا مهدی کاری دارد . فقط آمدم سلامی بکنم و حالتان را بپرسم .
می خواست برود که رهبری گفت :
آقا مرتضی ، فردا برای صبحانه تشریف بیاورید . تمامی برادران هم دعوت دارند . یک مهمانی خصوصی و رسمی داریم . منتظر تان هستیم .
قول داد و رفت . صحبتها از سر گرفته شد .
سفره را که باز کرده بودیم ، سر رسید . خلف وعده ، رسم یاران مومن نیست .
اورکت بر دوشش بود . با لبخند و شور وارد چادر شد . هر کس چیزی تهیه کرده بود . یکی از دوستان شیر آورده بود و ما آن را داغ کرده بودیم .
چند تا شیشه خالی مربا بود، که شیر در آن ریخته شد و به هرکس یکی از آنها رسید .
قارداش ، سوت سیره سی دی، یعنی برادر ، مراسم عزاداری همراه با شیر است .
همه خندیدند ، دلگرم با شیر و حرفهای گرم .
در سفره ما رونق اگر نیست ، صفا هست .
هر جا که صفا هست، در آن نور خدا هست .
هیچ کس نمی دانست که آیا چنین جمعی بازهم خواهند توانست، بر سر یک سفره بنشینند یا نه ؟
چند بار دیگر آقا مرتضی را می بینم . هر وقت می بیند از دور ، بلند داد می زند :
سوت سیره سی وار ، گلاخ ؟
و می خندد و اورکت بر دوش ، به راه خود ادامه می دهد .
دشت عباس، سخت بوی عملیات می دهد . چادر فرماندهی شلوغ است .
علاءالدین می گوید :
شنیده ام تخم مرغ خریده اید ؟ بله . چند تا یی از شهر خریده ایم .
خوب بیاورید برایتان امروز یک صبحانه عالی با نیمرو ترتیب دهم .
شاید این صبحانه آخر باشد .
سردار شهید، قادر طهماسبی که یک دست و یک پایش تقریبا از کار افتاده است و جانباز است می گوید :
من وسایلش را آماده می کنم .
چند بار مجروح شده و باز در جبهه است ، و اینقدر کوشا .
خدا قوت بسیجی !
علاءالدین، نیمرو درست می کند . برای هر نفر در یک ظرف . قادر سفره را پهن کرد . تند و تند بشقاب ها را رد می کنند و به دست بچه ها می رسد .
می خواهیم گرم خوردن شویم ، که آقا مرتضی و مشهدی عبادی، فرمانده شهید گردان امام حسین وارد می شوند و از دو درست در همان ورودی چادر، با پوتین می نشینند .
آقا مرتضی ، بفرما کنار سفره .
آقا مشهدی عبادی یک لقمه بخور .
آقا مرتضی می گوید :
به به . عجب مهمانی راه انداخته اید . تخم مرغ از کجا گیر آورده اید ؟
از شهر خریده ایم .
گفتیم، شاید این صبحتانه آخر برادران باشد . بخوریم تا تقویت شویم .
مشهدی عبادی، که سعی می کرد غیر از سهمیه دولت چیزی نخورد، می گوید:
راست می گوید . چند نفری از این بچه ها رفتنی هستند .
آقا مرتضی می خندد .
مثل خود شما .
نه ، باقر زخمی می شود . خدا نکند . دعا کنید یا شهید شوم و یا سالم بمانم . اصلا نمی خواهم مجروح شوم . اگر مجروح شوم ، شما بیچاره می شوید . 4، 5 نفر لازم است تا مرا حمل کند به بهداری. من یا شهید می شوم و یا سالم خواهم ماند .
و بعد نگاهی به سردار جمشید نظمی می اندازد .
فکر می کنم ، بازوان فرمانده گردان حضرت ابوالفضل قلم خواهد شد .
همه خندیدند .
در برابر مرگ و چنین شاد . مرگ خودش هراسان است . او را به بازی گرفته اند . اگر صحبت یار است و دیدار او ، پس مرگ دوست داشتنی است .
من خودم را آماده کرده ام . تمامی بدهی ها را پرداخته ام ، حتی ماشینی را که با آن تصادف کرده بودم ، خسارتش را پرداخت کردم و تسویه حساب نمودم .
آقا باقر ، این حرف ها را ول کن . آقا مرتضی ، بفرمایید .
خندیدند و تشکر کردند و نخوردند و رفتند . چه کسی می دانست ، چنین سفره ای دگر بار گشوده خواهد شد یا نه . این دنیا را نمی توان ادعا کرد ، اما آن دنیا شاید .

داوود حقوقی:
غرق خاطره ایم . داخل چادر معطر به حضور دوستان است . بیرون چادر ، می آیم و به اطراف نگاه می کنم .
کجاست اینجا ! تپه های دوست ، خمپاره ها و توپ ها و ادوات . همه دوست . همه غرق در صحبت . همه غرق در نگاه رشادت ها ، شهادت ها .
آنجا را ببین . دشمن نا جوانمردانه باران آتش را ، شروع کرده و کیست ، که چنین بی محابا در سینه تپه می دود و گلوله ها جسارت لمس کردن بدن او را ندارند ؟! دیده بودم که مهدی و مرتضی و حمید زمین گیر نمی شوند . اما این تصویر، روایت دیگر است . گلوله ها به او می خوردند ، هیچ نمی شود . نمی توانم به تنهایی نظاره گر باشم . تمام اهل چادر بیرون می ریزند و سخت به نظاره می نشینند . آخر او کیست ؟
مرتضی که با ماست . او هم می نگرد . مرد با صلابت ، بی هیچ واهمه ای از تپه بالا می رود . لباس او سبز تر از لباس ماست و شال سفیدی بر گردن دارد .
گلوله ها بر او و اطرافش سرازیر شده اند . اما همچنان ادامه می دهند و ما هاج و واج ، که او کیست ؟
در همان هنگام گلوله توپی چنان بر پشت سرمان فرود می آید ، که نا خود آگاه همه زمین گیر می شویم . هیچ کس ایستاده نیست . حد اقل ، باید همه زخمی می شدیم که نشدیم . باران ترکشها ، آغاز شد . باران خاک و سنگ . هوا دود آلود ، مه آلود ، خاک آلود .
غبار که فرو نشست ، می بینی که دوستان همه سالمند و می خواهند برخیزند . این بار توجه همه ، به سوی چادر جلب می شود. از چادر هیچ نمانده است .
از چادرمان ، میله ای کوچک را، فقط یافتیم . وسایل و تجهیزات ، همه و همه نابود شده بودند و ما نیز اگر در میان آن بودیم ، خدا می داند .
دیگری به سوی تپه ، دوباره فریاد می زند . آنکس که بر او باران آتش سرازیر است ، کجا هست ؟ تپه به آن بزرگی را که نمی توان در آن فاصله پیمود .
آتش هم که قطع شده است . پس او که بود ؟ برای چه همه ما را از چادر بیرون کشیده بود .
بچه ها گریه می کنند . در آغوش هم می افتند . خدایا، آخر ما چقدر گناه کار و روسیاه هستیم . این همه رخداد بر ما می نمایانی و ما باز نمی فهمیم . پس چه باید کرد ؟ آن چادر چه شد ؟ آن آتش چرا بر سر آن گمنام ، آن سبز پوش نا پیدا جاری بود و ما پس چرا زنده مانده دایم .
و بعد آقا مرتضی ، یاد خاطره دیگری می افتد .
اواخر سال 61 بود . منطقه در حال تدارکات برای عملیات والفجر مقدماتی بود . تمامی نیروها در انتظار بودند . چند شب است، که بچه ها دچار مسمومیت هستند . غذا چنان باب میل نبوده و به جز چند نفری، که سخت در حال کارند ، بقیه بی حال افتاده اند تا مداوا شوند .
دو تن از بچه ها در حال تمیز کردن تانکی هستند . ناگهان گلوله توپی به میهمانی تانک آمد و آن دو سوختند . چه سوختنی . چونان پروانه گرد شمع . هیچکس چنین چیزی را پیش بینی نمی کرد . همه زمین گیر شدیم . لحظه ای سکوت . تا آنکه خمپاره درست در میان بچه های زمین گیر شده افتاد . عده ای شهادتین را هم گفتند . اما صدای انفجار بلند نشد . تمام نفس ها در سینه ها حبس بود . چندین و چند بار در ذهن خویش مجروح شدیم و ترکش خوردیم . خمپاره ها مدام اصابت می کردند . اما خبری نشد . خمپاره منفجر نشد . چه خبر شده است .
به نزدیک خمپاره دویدیم .
با لبخندی گفتم : اراده خدا همین بوده است .
گلوله خمپاره از خاک در آورده شد . خدمه خمپاره، ضامن آن را در نیاورده بودند . چند روز است بچه ها شاهد چنین صحنه هایی هستند .
منطقه بین فکه و چزابه، در طول عملیات نیز چندین بار شاهد چنین صحنه های تکان دهنده ای بود .

علیرضا قدرتی :
یک روز گفت : برویم پیراهن تازه ای بخریم .
گفتم : این دفعه دیگر حتما تصمیم داری داماد بشوی .
صورتش سرخ شد و سرش را پایین انداخت .
نه . به خاطر مادرم است ، می گوید هر دفعه که به منزل می آیی، همان لباسهای کهنه همیشگی را می پوشی . یکبار هم که شده لباسهای نو و تازه بپوش .
مادر راست می گفت . آرزوهای گم شده کودکی و نوجوانی را در پسرش می جست . آنچه که از او در جوانی و نوجوانی و یا حتی کودکی دریغ کرده بودند ، می خواست جبران کند .پسر، برای مادر حکم دیگری دارد .
چشمهایم خیس اشک بود . قرار گذاشتیم به بازار برویم .
از فروشگاه های مجلل و لباسهای مرغوب شروع کردیم . هیچ کدام را قبول نکرد . خیلی ها از آستر این لباسها، برای روی لباسهای خود نمی توانستند استفاده کنند و خدا می داند ، چه جوابی خواهیم داد .
خیلی گشتیم تا آخر، سر یک لباس به توافق رسیدیم . پیراهنی سفید . به سفیدی کفنی که هنگام شهادت به تنش خواهد آویخت . به سپیدی پاکی ها و صداقتها .
پیراهن و شلوار را خریده و به منزل رساندیم . قرار شد، دفعه بعد که برای مرخصی می آید ، آنها را پوشیده و به منزل برود .
شاید قرار بود هنگامی که آنها را می پوشد ، خجالت بکشد . پس خدا نخواست که او شرمنده شود و دیگر باز نگشت ، تا آنها را بپوشد.
لباسهای نو یا نصیب اشکهای مادر می شدند و یا نصیب بنده ای دیگر . لقاء خدا با همان لباس های کهنه، اگر برازنده نباشد ، حتما کفنی سفید بر او برازنده می شد .

ماشین شروع به حرکت کرد . غیر از یک نفر، بقیه را می شناختم . آقا مهدی که چهره آشناتری بود .
من مرتضی هستم .
آقا مرتضی . فامیلتان ؟
یاغچیان .
پس یاغچیان او بود . به نظرم او را بارها دیده بودم . اما به اسم نمی شناختمش . قائم مقام لشکر . خوشحال شدم . لحظه ای با خود فکر کردم :
چه کسی ، در چه مسیری و در کدامین ماشین ، در کنار من است . ماشین ، بی خیال در میان کوه ها و جاده های پر پیچ و خم پیش می رفت .
کردستان ، هنوز بوی چمران می دهد . وصالی ها ، رستمی ها و دیگر یاران که چه زیبا در مقابل مرگ به رقص ایستادند و چه راحت مرگ و دشمن را به بازی گرفته بودند . اگر کمی شامه ات را تیزتر کنی ، بوی چمران هنوز، در کوچه پس کوچه های این شهر باقی است . رنگ و بوی زبونی دشمن، هنگام فرار ، بر خیابنها سخت آشکار است و چه جنایتها که انجام نداده اند . چه بسیجیان و پیشمرگان بزرگواری که در این راه به شهادت نرسیدند .
اینجا پیرانشهر است و قرار است مطلع عملیات دیگری ، از سلسله عملیاتهای والفجر باشد. دست دشمن کوتاه تر خواهد شد و یا بریده تر .
قیافه ها همه آشناست . می توانی فرماندهان لشکر 8 نجف و لشکر المهدی را ببینی . اینجا، باز قرار است عملیات سختی آغاز شود و لشکر عاشورا ، به یاد سید الشهدا ، هر جا که توان بالایی لازم باشد ، حضور دارد .
قرار است به منطقه آشنا شویم . منطقه عمومی غرب و مناطق حاج عمران . مسوولیت محور، به عهده آقا مرتضی است .
آقا مرتضی از همه بیشتر می داند، که این منطقه یکی از حساس ترین مناطق است و این عملیات هم یکی از سخت ترین عملیاتها . او خوب می داند که دست خدا به همراه کیست . بچه ها ، عملیات را وقتی بیشتر حس می کنند، که آقا مرتضی اصلا نمی خوابد . این روزها کسی خوابیدن او را ندیده است . او در حال مستحکم کردن خط پدافندی است. هر لحظه در یک سنگر است . اگر چه باور کردنی نیست ، معاون لشکر باشی و مسئول محور و بیشتر با بسیجی ها و فرماندهان دسته ها و گردانها باشی ، اما هیچکس تو را و موقعیت تو را حس نکند .
من بی سیم چی هستم . همچنین مسئول مخابرات . بارها صدای آقا مهدی را پشت بی سیم می شنوم ، که آقا مهدی به هر کس پیامی می دهد . چند بارپیگیری می کند . اما هر دستوری که به آقا مرتضی می دهد ، همان بار اول اجرا شده و نیازی به تکرار نیست . او وظیفه اش را می داند .
آقا مهدی، مسئول محورهای عملیات منطقه است . مسئول هدایت و هماهنگی چند لشکر و یکی از محورها ، به عهده لشکر عاشورا است . آقا مهدی آنجا را سپرده است به آقا مرتضی و او از آن ناحیه کاملا مطمئن است .
امروز بچه ها خبر آوردند ، که از محور لشکر عاشورا ، دشمن قصد تک دارد . آقا مهدی فورا مطلب را به اطلاع آقا مرتضی می رساند .
آماده باشید . ممکن است دشمن دست به تک بزند .
آقا مرتضی سریع در تمام محور آماده باش اعلام کرد و سریع تمامی فرماندهان گردانها را نسبت به تک دشمن توجیه کرد . کل محور در شور و آمادگی بود و هر لحظه مترصد اینکه ، دشمن از پا خطا کند تا حسابش را برسند .
دشمن می انگارد ، نیروها در خوابند .
آقا مرتضی 4 دستگاه خودرو و40، 50 نفر از بسیجی های گردان احتیاط را جمع کرد و به منطقه مورد نظر رفت . بچه های گردان احتیاط، همیشه آماده بودند تا هر جا که خطر احساس شود و یا فرماندهی دستور دهد ، حضور داشته باشند .آقا مهدی! طبق دستور ، تعدادی از نیروهای احتیاط را هم آماده کرده ایم و هم اکنون در منطقه مستقر هستیم و آماده اجرای دستورات بعدی .
آقا مهدی با رضایت لبخند زد . چه کسی می توانست به این سرعت، انجام وظیفه کند ؟ دشمن خیال بیهوده دارد .
امروز آقا مهدی از محور عاشورا باز دید کرد . تمامی دستورات او مو به مو اجرا شده بود و گاه قبل از اینکه او چیزی بگوید ، مسائل رعایت شده بودند . آقا مرتضی او را رو سفید کرده است .
والفجر 2 ، یکی از گلهای زیبای فجرهای اسلام شد . نامش فجر دومین بود، اما هزاران فجر از آن شکفت . اگر رمز عملیات یا الله ، یا الله ، یا الله است ، پس الله ، یار تمامی آنهاست .
خدات می داند ، چه کاری واجبی در پشت جبهه دارد که مرخصی را بهانه کرده است . آقا مرتضی و مرخصی رفتن ! مدتهاست کسی یادش نمی آید .
آقا مرتضی ، ماشین که در اختیارتان بود ، چرا با آن نیامدید ؟
اگر چه آقا مرتضی کار شخصی هم نداشت.
اتوبوس حوالی تبریز برای ناهار نگه داشته است .همه گرسنه و در صدد خوردن غذا هستند .
من و مقیمی می خواهیم ناهار بخوریم . شما چطور ؟
نه آقا میراب . حالا که نیم ساعتی با تبریز فاصله داریم، خوب است ناهار را با اهل بیت بخوریم . خوشحال می شوند و خدا هم راضی می شود .
اگر پیامبر (ص) از مکه به مدینه هجرت می کند ، اگر این سر سلسله چوپانان دائم در هجرت است ، اگر اولاد او برای حج از مدینه به مکه می رود، او آن را ناقص رها کرده و به سوی کوفه بار سفر می بندد .
اگر یاران او همه جا با او هستند ، اگر امام هشتم (ع) به مشهد می آید و اگر این گلهای سر سبد هستی دائما در حال هجرت به این سو و آن سوی کره زمین هستند ، بر سربازان او نیز افتخار است که برای حفظ کشور حضرت ولی عصر (عج) و اجرای دستورات نایب او و امام خویش ، دائما در حال هجرت و لشکر کشی باشند .
ابتدا جنوب ، دیروز غروب ، امروز شمال غرب و فردا شرق و یا هر جای دیگر . اگر دیروز قرار بود در این منطقه عملیات شود و نشد ، فردا هر کجا که بگویند ، آنجا می رویم . هیچ باکی نیست از این همه درد و رنج و محنت ، که نعمت است .
به دستور آقا مهدی کلیه گردانها و واحدها ، به طرف منطقه عملیاتی یکی از فجر های اسلام می روند . والفجر 4 . یا الله ، یاالله.
اینجا یادگارهای بسیاری از شهدای پاکسازی مناطق عمومی کردستان دارد . یادش بخیر، آن شب پر شور و شهادت در بانه . حسینیه بانه ، مقر مبارزه با دموکرات و ضد انقلاب بود . در همین مقر ، شهید چمران چه نیایشی با خدایش داشت :
خدایا تو به من قدرت و امکان دادی تا محال را ممکن کنم ، در سخت ترین معرکه ها مرا پیروز کردی ، آنچه را که تصور نمی کردم بوجود آوردی و آن پیروزی را که انتظار نداشتم، نصیبم نمودی . رگبار گلوله از هر دو طرف بر من می بارید ، و نمی دانم چگونه زنده ماندم . به سرعت می رفتم و شهادت را استقبال می کردم ، ناگهان برادرم داود در برابر من بخاک شهادت افتاد و برادر دیگرم مجروح ، نقش بر زمین شد .
ساعت 3 رسیدیم به بانه . ابتدا در محل لشکر 8 نجف اشرف موقتا مستقر شدیم . اولین دستوری که آقا مهدی داده بود ، در رابطه با مسائل حفاظتی بود .
آقا مرتضی : هیچکس از برادران حق خروج از محل را ندارد .
بانگ اذان صبح همه جا را فرا گرفت . هوا سرد است و تاریک . اما گرمای نماز صبح، تنمان را فرا می گیرد .
آقا مهدی برای ادامه ماموریت ما را توجیه کرد، تا راه افتادیم .
شور و اشتیاق تمام منطقه را فرا گرفته است . گردانها در حال استقرار هستند . عقبه و موقعیت آن انتخاب شد . خط های مشخصه گردانها و واحدها هم مشخص شد . نیروها دائم برای تسریع کارها در تلاشند .
برادر، برو بی سیم را بیار .
آهای برادر یکی دو تا کلنگ بزن به اینجا .
مسئوولیت استتار گردانها و واحد ها و مسائل امنیتی، قبل از عملیات به عهده آقا مرتضی است و آقا مهدی خوب می داند، که این کار از عهده چه کسی بر می آید . بی سیم چی ها مستقر شدند . وسایل مخابراتی و بی سیم های اضافی، که به تدبیر آقا مهدی به منطقه آورده ایم به دردمان خورد . با یگانهای هم جوار، هماهنگی لازم انجام می گیرد . این کارها که قبل از عملیات بایستی انجام شود، با راهنمایی آقا مرتضی و به دستور او انجام می گیرد .

عبدالرزاق میراب:
باران بوسه ها و اشک ها بعد از دعا جاریست . چرا برادرن گریان از هم جدا می شوند ؟ اگر مشتاق رفتن هستند ، حلالیت طلبی برای چیست ؟ حنا بندان از برای چه ؟ اصلاح سر و صورت ، زیباسازی ، قرآن خواندنها ، روبوسی با قرآن .
تمامی روحیه ها عالی
یا ا... یا ا.. ، یا ا...
فرمان صادر شد . عملیات آغاز گردید . صدای شهادت بلند شد . فریاد رشادت ، طنین نبرد . توحید در برابر شرک . تسلیم در برابر طغیان .
فرماندهان در میان بسیجیان . بسیجیان آغشته به عشق . غرق در ایمان . شب لقاء است امشب .
آقا مهدی خود در بطن عملیات است . هدایت از اوست و وسیله ها بایستی ، در میان بسیجیان باشند ، نه در سنگرها . مگر نه این است که او خود را وسیله رساندن بچه ها به خط دشمن می داند ؟
آقا مهدی و حمید و مرتضی را، در غیر وقت عملیات مگر در سنگر دیده ای که حالا آنان را در سنگر ببینی . در میان خون و خمپاره باید باشی تا عملیات پیروز شود .
حمید آقا مسئوول محور یک و آقا مرتضی مسئوول محور دوم است .
فشار دشمن زیاد است . هنوز در خیالات خود غوطه ور است . هنوز می انگارند که می تواند 3 روزه راه خوزستان تا تهران را بپیماید .
فرمانده گردن سید الشهداء ، آقا جمشید زخمی شد . آقا مهدی با َآقا مرتضی تماس گرفت:
دو گردان را آماده کنید و با یک گردان دیگر، از محور جمشید نظمی وارد عمل شوید .
آقا مرتضی روی گردان سید الشهداء که مقداری نیز مجروح و شهید داشت ، زیاد حساب می کرد . بچه های گردان سید الشهداء نگران بودند که خدا نکند زحمات بچه ها بی نتیجه باشد .
حمید آقا پس از دلداری بچه ها هر لحظه در انتظار مرتضی بود، که به ارتفاعات بیاید . منطقه پر از میدان مین بود .
توپها و گلوله های خمپاره دشمن، مرتب فرود می آمدند . هوا داشت تاریک می شد . تماس حاصل شد . بچه ها خوشحال شدند . 3 نفر نیروی اطلاعاتی با مرتضی همراه شدند ، تا او و نیروهایش برسند و مستقر شوند . تماس با آقا مهدی بر قرار شد .
آقا مهدی ، به لطف خدا به منطقه مورد نظر رسیدیم . چه می فرمایید ؟
شما و تمام برادران خسته نباشید . دستور ، دستور خدا و روح خداست .
دستور ادامه عملیات است . ارتفاعات کانی مانگا را هم تصرف کنید .
می توانستی بنشینی و نظاره گر بلاشی آن همه اخلاص و رشادت و شهادت را و آن وقت کنار بمانی ؟ بایستی درگیر می شدی و آن وقت بود، که می دیدی آقا مرتضی با چه نشاطی در حال اجرای فرمان است .
یک تپه ، دو تپه . قلب دشمن بایستی دریده شود . چه تپه ها و ارتفاعاتی که فراتر از دستور تصرف شود . حالا می توانی آقا مرتضی را ببینی که هم نارنجک پرت می کند و هم خمپاره می اندازد و فرماندهی می کند و هم نیروی ساده است .
بایستی پدر صدام و صدامیا ن را در آوریم .
بچه ها در حال رفع خستگی پیروزی ! و همه شاد و راضی . بنده از خدا راضی و او از بنده راضی . راضیه مرضیه .
آقا مهدی شاکر . هم از خدا و هم از بندگان خدا .
آقا مرتضی! در پایین ارتفاعات دژبانی برقرار کنید . غنایم نباید به عقب انتقال یابد . در ادامه عملیات با مشکل مواجه می شویم .
آقا مرتضی و چند تن از برادران مشغول برقراری دژبانی هستند .
چندین تن از برادران لشکر 27 حضرت رسول (ص) ، گویا در جریان فرمان نیستند و ادوات غنیمتی را می خواهند به عقبه انتقال دهند .
آقا مرتضی دستور آقا مهدی را ابلاغ می کند . آنها بر خواسته خود اصرار می ورزند .
آقا مرتضی صریح تر قضیه را توضیح می دهد . گویا قرار نیست گوش دهند، اما دستور آقا مهدی باید اجرا شود . چاره ای نیست آقا مرتضی قاطعانه ممانعت می کند .
برادر بی سیم چی ، لطفا مراتب را به آقا مهدی گزارش دهید ، تا به فرماندهان لشگر 27 حضرت رسول (ص) اعلام کنند . خدای نکرده سوء تفاهمی پیش نیاید .
دژبانی مستقر است و فعال .
هجرتی دیگر در راه است . آقا مهدی مسئولیت کل حرکت و زمانبندی را به آقا مرتضی محول کرده است . اینجا قرار است دروازه های خیبر تکان بخورند . دشمن نمی تواند بسیجیان مجنون راه حسین (ع) را بشناسد . آقا مرتضی چنان عمل کرده است، که هیچکس زمان عملیات را نمی داند و این را که از کجا عملیات خواهد شد و چگونه. و فقط نیروها می دانند که عملیات در پیش است . همه آن ها هستند . تمام کارها انجام شده است . تمام کارها در شب و دور از چشم دشمن انجام گرفته است .
یا رسول ا... (ص)
گردانهای خط شکن مشغول شده بودند .
آقا مهدی ! اجازه بدهید در مرحله عملیات ، با گردانهای اولیه باشیم .
نه ! بایستی شما در عقبه و در کارهای لجستیکی و انتقال نیروها تلاش کنید . حمید فعلا آنجاست .
دستور مطاع است و تو می توانی تلاش آقا مرتضی و توان عجیب او را در اعزام نیروها ببینی . سیل نیروها با تلاش سکانداران و هماهنگی هوانیروز از زمین و هوا به آنسوی جزیره ها سرازیر است .
آقا مهدی ، مرتضی را به سنگر خود فرا می خواند . با وجود فاصله زیاد ، مرتضی ظرف کمتر از یک ساعت خود را می رساند .
دو روز از عملیات می گذرد . انتقال نیروها به عالی ترین وجه صورت گرفته است . عملیات هم خوب پیش رفته است . گویا در روی پل مشکل پیش آمده است .
مرتضی خود را می رساند . چهره ای نورانی . تنی خاک آلود . صورت فریاد بیخوابی . اما مرتضی هیچ وقت به آن اعتنایی نکرده است .
سنگر آقا مهدی کجاست ؟
آقا مهدی متوجه می شود که مرتضی آمده است . بیرون سنگر می رود . اینجا مقر فرماندهی در خط مقدم است . فرماندهان لشکرهای الهی اینجایند .
فرمانده لشکر 27 حضرت رسول (ص) . فرمانده لشکر 14 امام حسین (ع).
فرمانده لشکر 8 نجف اشرف . فرمانده لشکر 17 علی بن ابی طالب (ع) . فرمانده تیپ قمر . ابوشهاب نیز اینجاست . آقا مرتضی وارد سنگر می شود .
حمید شهید شده است .از این خبر ، کمر آقا مهدی خمیده شد .
چه کسی می توانست باور کند .
آقا مهدی و مرتضی در آغوش یکدیگر به تسکین هم مشغولند .
گویا آقا محسن روی شبکه عاشورا می خواند پیامی ارسال کند .
آقا مهدی هستند ؟
بله.
آقا مهدی وضعیت منطقه ، وضعیت خود و دشمن را گزارش می دهد .
از برادران لشکرها ها کسی آنجا هست ؟
بله . همه اینجایند .
لطفا صدای بی سیم را بلند کنید تا همه بشنوند .
برادران خسته نباشید . حق یارتان باد . الان آقای هاشمی در حال صحبت با امام هستند . وضعیت منطقه را گزارش می دهند . امام ضمن سلام و خسته نباشید به تمام برادران ، و سلام مخصوص به فرماندهان لشکر ها فرمودند : باید کار تمام شود . جزایر مجنون صد درصد آزاد و حفظ شود .
چند بار این چنین دستوری را داده است . حصر آبادان یادش بخیر .
حصر آبادان باید شکسته شود . این فرمان خداست . نه بنده . پس حصر آبادان شکسته می شود . اینک جزایر مجنون از دستان پلید دشمن پاک خواهد شد .
آقا مرتضی زمزمه کرد :
به امام بگویید ، فرمانتان عملی خواهد شد .
و سریع وارد میدان نبرد با دشمن بعثی شد . پیام امام در سراسر منطقه منتشر شده است و اینک منطقه در حال و هوایی دیگر دارد . معطر شده است .
به امام سلام برسانید . بگویید تا زنده هستیم نمی گذاریم کوچکترین ناراحتی متوجه قلب مبارک شما شود !
چقدر زیبا !
چند روزی است که مرتضی با جراحت های بسیار در مقابل دشمن ایستاده است .
آقا مهدی ! گویا قرار است من هم سعادت داشته باشم و پیش حمید آقا بروم .
آقا مهدی یکی از بچه های اطلاعات را برای ارسال گزارش به منطقه فرستاد.
بی سیم خش خش می کند . آخر سر تماس برقرار می شود .
آقا مهدی ! تمامی برادران در حال نبرد سنگین هستند . اما آقا مرتضی هم پیش حمید رفت .
ناگهان سکوت در مدار برقرار می شود . حال آقا مهدی به کلی عوض می شود .
برادر موسوی تمام نیروها را سازماندهی کنید . فردا در اولین فرصت باید درس خوبی به دشمن بدهیم .

دکتر جبار زاده:
در آستانه عملیات خیبر بودیم . من به همراه یک اکیپ پزشکی و به وسیله اتوبوس شرکت واحد ، خودمان را به هلی کوپتر رساندیم . هر لحظه منتظر بودیم تا ما را به خط مقدم برسانند . هیئت های پزشکی شهرهای دیگر را ، هواپیما به منطقه می رساندند . اما دوستان ما ، همگی با اتوبوس شرکت واحد آمده اند . هیچ گله و شکایتی نبود . اگر چه حتی ، کوچکترین استراحتی نیز نبود . در پد هلیکوپتر ، اولین کسی که دیدم ، آقا مرتضی بود . خودم را که معرفی کردم ، چنان بامن گرم گرفت که گویی سالهاست مرا می شناسد . با همه اینطور است .
سلام چطوری ؟ خوش آمدی .
این عبارات چنان گروه را به او صمیمی می کرد ، که هر گاه او ده نفر می خواست ، بیست پزشک آماده رفتن می شدند . تعجب کردم ، آقا مرتضی هنگام عملیات در خط حضور ندارد . گویا آقا مهدی دستور داده است ، که مسئولیت هدایت نیروها را به عهده بگیرد . حرف ، حرف آقا مهدی است . هیچ وقت خسته نمی شود .
آقا مرتضی پشت تویوتا نشسته است و با بی سیم صحبت می کند . چنان خاک بر لباس و غبار بر چهره اش نشسته ، که گویی سالهاست در میان خاک زندگی می کند . او از سلاله ابوتراب است .
چون ما را دید ، بشاش تر شده و ما را بسوی خود فرا می خواند . شب است و امکان پرواز نیست و تا صبح ، قرار برقرار است نه حرکت .
سر شب ، آقا مرتضی شروع کرد به شب گردی . به اکثر چادر ها سر می زد و گفتگو بازارش گرم بود . نماز شب او را بچه ها دیدند و در جمع مناجاتهای او شرکت کردند .
آقا مرتضی لباس هجرت پوشیده است . برای دیدار آقا بسیار دعا می کند . باید یا ظهور را در یابد و یا شهادتش حتمی است .
آقا مرتضی خود نیز در خط مقدم با ماست . حمید آقا که شهید شد ، مرتضی آمده است تا جای او را پر کند . منطقه پر است از آتش دشمن .
حتما به تو انواع خیز ها را یاد داده اند . اما کسی زمین گیر شدن او را ندیده است ، کسی ندیده است او از آتش دشمن بگریزد . دکترها همه تعجب کرده اند .
گویی قرار نیست گلوله ای به او بخورد .
مگرآتش دشمن شدید نیست ؟ او چرا ایستاده است ؟
هر کس جواب سوال خود را در طول عملیات می گیرد .
آنها آموختند که نباید بترسند . گلوله اگر قرار نیست اصابت کند ، اصابت نمی کند .

کریم حرمتی:
اینجا جزایر مجنون است و تو باید مجنون باشی که در چنین جایی حضور داری.
آری :
در ره منزل لیلی که خطرهاست به جان
شرط اول قدم آن است که مجنون باشی
اینجا کنار پل شهید حمید ، آب شور قرار دارد . نارنجک را بر می داری ، یا تیر بار را ، یا هر چیز دیگر و به سوی پل هجوم می بری .
نارنجک را پرتاب می کنی . دشمن را به تیر بار می بندی و یا تک تیرت را شلیک می کنی . و آنگاه دشمن تو را مورد هدف قرار می دهد و تو در آب شور می افتی و اینک در میان آب شور قرار داری . دوستان نیز تو را می بینند . روی زخم آنها هم نمک پاشیده می شود . اما هیچکدام مجال آن را ندارند که پل را رها کنند و تو را نجات دهند . تو هم آن را نمی خواهی . اینجا آب شور نیست . اینجا بهشت است و تو در میان چشمه های بهشتی هستی .
اینجا رنجی نیست . دردی نیست . اینجا جزایر مجنون است و تو باید مجنون باشی . مرتضی را می بینی . در میان آب شور هستی . اما می توانی نظاره کنی .
مرتضی نارنجک را بر می دارد و به سوی پل پرواز می کند . فریاد می زند . پرتاب می کند . شلیک می کند . این پل نباید تصرف شود . اگر دشمن به اینجا بیاید ...
نگذارید، به خاطر خدا نگذارید و خدا خود نمی گذارد که دشمن تا این حد جری شود و اما این دشمن ، همان است که سر سید الشهدا را بریده بود . فرق علی را شکافته بود . کودکان را تبر زده بود و این بار قصد داشت مرتضی را بگیرد . امروز مرتضی سبز پوشیده است . شهادت او حتمی است . اگر امروز هم پل را نگه دارد ، فردا حتما خود از روی پل، به سوی بهشت خواهد رفت .
پس امروز پل را نگه دار و فردا از آن بگذر . نیروهای امدادی خواهند آمد . امروز مرتضی سبز پوشیده است . شهادت او حتمی است . تمام بدنش خونی است .
سرخی خون ، سبزی بادگیر را کمرنگ تر کرده است .
اینجا زیر آتش دشمن است . اما بچه ها مرتضی را می بینند و بچه هایی را که با جراحت های بسیار درون آب شور قرار دارند . دشمن جسارت آن را ندارد که پیش بیاید . بایستی به مهدی خبر داد تا نیرو بفرستند و می فرستد .
مرتضی سبز پوشیده است . شهادت او حتمی است . اگر امروز هم پل را حفظ کند ، بایستی فردا از روی آن عبور کند و نزد حمید برود .
اینجا جزایر مجنون است و توباید مجنون باشی که ...

محمد آقا کیشی پور:
وارد چادر که شدم ، سخت مشغول کار بود .
سلام آقا مرتضی
سلام برادر .
و بعد نشستیم به صحبت . مشغول ساختن ماکت منطقه عملیاتی بود . حسابی عرق کرده بود . منطقه را بوی عملیات پر کرده بود . چهره ها کم کم نورانی می شد . و اگر کمی دقت می کردی ، آنان را که خواهند رفت ، می شناختی و می توانستی با آنان دم خور شوی ، تا شاید تو را هم شفاعت کنند .
پیش آقا مرتضی که می رفتی از او سیر نمی شدی . نمی توانی صورت دوست داشتنی او را، هنگام کار کردن ببینی . هنگام تیر بار زدن ، هنگام هلی برد نیروها ، هنگام کار با لودر و هنگام کار با بیل و کلنگ و هنگام کار با توپ 106 ، هنگام کار با دوشکا و تیر بار و هنگام تیر اندازی با کلاش ، نمی توانستی از او سیر شوی .
من کاری دارم باید بروم .
اگر امکان دارد فعلا بمان آقا مرتضی .
نه ، بر می گردم ، منتظر باش .
اصرار فایده نکرد . منتظرش ماندم تا بیاید . نفهمیدم که وقت چگونه گذشت تا اینکه آمد . بسیار نورانی و تمیز شده بود . چهره ای جذاب و دیدنی داشت .
آقا مرتضی . قیافه نورانی داری . نکند می خواهی شهید بشوی ؟
آرام و متواضع که مزاح سخن من را در پرده ای از واقعیت بپوشاند ، گفت :
آره ، این دفعه چنین قصدی دارم .
و بعد عکسی را از جیبش در آورد و داد به من .
اگر شهید شدم و جنازه ام را پیدا کردید و قرار شد قبری برایم تهیه کنید ، این عکس را بر روی قبرم بگذارید .
نشستیم به صحبت . این بار دیگر شوخی اش گل کرده بود . شاید خندانی و شادابی قبل از شهادت بود .
آقا مرتضی کفش های کتانی ساده اش را در آورده و نشسته بود . هنگام صحبت به پایش خیره شده بود ، که متوجه چیزی شد و سریع برخاست و گفت :
من باید دوباره به جایی بروم .
این بار طاقت نیاوردم . اصرار کردم که علت رفتنش را بگوید و
قیافه ای شرم آلود به خود گرفت :
از خدا پنهان نیست ، از شما چه پنهان . برایم غسل واجب شده است و برای انجام غسل رفته بودم . حالا متوجه شدم، رنگ ماکت به قسمتی از پایم چسبیده و غسل صحیح نبوده است .
می دانستم که غسل کردن در آنجا چقدر سخت و مشکل است . آقا مرتضی به آشپزخانه رفت .
هنگام غروب بود که باز آمد . این بار تمیز تر و نورانی تر شده بود . گویا از دیگر برادران که لباسشان خاکی بود و سیه چرده تر ، خجالت می کشید و به همه علت حمام کردنش را توضیح می داد . نمی خواست بچه ها فکر کنند ، می خواهد خود را از آنان جدا کند .
خورشید خود را تا آخرین حد ممکن پایین کشیده بود . آقا مرتضی دستم را گرفت و با هم به تپه کوچکی که در حاشیه اردوگاه قرار داشت رفتیم . از تپه که بالا رفتیم ، از هر دری صحبت کردیم .
آنجا را می بینی که ابرها درازند و کشیده شده اند به طرف خورشید و می بینی که خورشید سرخ سرخ است . ابرها را هم سرخی فرا گرفته است . انگار هیچ وقت سفید و پنبه گون نبوده اند . آنها منتظر خون شهیدان هستند ، تا سرخ تر شوند . می بینی سرخ سرخ ، چون خون ، ابرها را خضاب خون داده اند . می دانی سرخی نور آفتاب ، شرمنده سرخی خون شهیدان است .
آقا مرتضی آن قسمت را نشان داد و ادامه داد .
آنجا را می بینی ، آنجا محل عملیات فردا است . آنجاست که من فردا شهید خواهم شد .
لحظه ای با خود اندیشیدم . آن غسل ، غسل شهادت آقا مرتضی هم بود .
امروز قرار است غزوه ای دیگر رخ دهد . کفار جمع شده اند و اصحاب نیز جمعند .
تمامی کفر در مقابل تمامی ایمان . تمامی شرک در مقابل تمامی توحید .
اینجا قرار است علی حماسه ای بیافریند . او قرار است در غزوه ای دیگر ، دفاع از پسر عم خود را به عهده بگیرد .
امروز قرار است دروازه های خیبر گشوده شود و خیل کافران به جهنم سرازیر خواهند شد . چه بسیار اصحاب که از این دروازه به بهشت خواهند رفت .
امروز روز عملیات خیبر است . امروز مرتضاییان ، دروازه ها را یکی پس از دیگری فتح خواهند کرد . سیل نیروهای توحید به بهشت خواهند رفت . کفار با ضربتی از بین خواهند رفت .
پس ای مرتضی ، ضربتی دیگر !
آقا مرتضی ، سیاه سیاه شده بود . خاکی خاکی . تمامی وجودش را خاک فرا گرفته بود. غرق در سیاهی و خاک . آقا مرتضی مسئول هلی برد نیروها به خط جلو تر است . من او را در پد هلی کوپتر دیدم . با موتور از راه رسید . روغن لاستیکهای موتور ، بر لباس و صورتش پاشیده شده بود . موهای سرش را خاک فرا گرفته بود .
همه اینها مانع در آغوش کشیده شدنش نبود . در آغوش هم قرار گرفتیم .
آقا مرتضی چقدر سیاه شده ای ؟
برادر ، این سیاهی که می بینی ، سیاهی حقیقت باطن من است . حالا که رو شده است ، نورانیت ظاهری و مصنوعی مرا از بین برده. من لیاقت ندارم . اگر داشتم ، آقا مهدی مرا از شرکت در عملیات منع نمی کرد .
آقا مرتضی ! می دانی مسئولیتی که داری چقدر مهم است ؟ در تمام عملیات حضور داری . اصل عملیات بر دوش تو است .
سری تکان داد و با موتور دور شد .
اگر بصیرت داشتی ، می توانستی از میان سیاهی ظاهری مازوت و غبار خاک و بوی نفت ، عطر بهشت و نورانیت او را حس کنی .
آقا حمید شهید شد و کار اجازه نداد که ، آقا مرتضی شهادت حمید را آن گونه که دلش می خواست ، به آقا مهدی تسلیت بگوید .
بعد از دستور آقا مهدی، بوسیله بی سیم ، با آقا مرتضی تماس گرفتم تا دستور او را ابلاغ کنم .
صدای آقا مرتضی گرفته بود . صدای غرش هلی کوپتر ها آنقدر بلند بود که مجبور شده بود برای هدایت نیروها ، مدام فریاد بکشد . گفتم : آقا مهدی با شما کار دارد .
فاصله بسیار زیاد بود اما کمی بعد ، موتور را دم در چادر دیدم . خدا می داند که پرواز کرده بود تا بتواند با سرعت خود را پیش آقا مهدی برساند .
بعد از توجیه آقا مهدی ، باز پرواز کرد به آنسوی جزیره ، تا کارهای مانده حمید آقا را به اتمام برساند .
وارد چادر شدم . آقا مهدی با بی سیم صحبت می کرد . آقا مرتضی پشت خط بود . همه می دانستیم که به شدت مجروح شده است و خدا می داند با کدام نیرو صحبت می کند .
در محاصره نیروهای عراقی قرار داشت . حتی می توانستی تصور کنی که در چند قدمی او هستند .
آقا مهدی پرسید که اوضاع چطور است ؟
آقا مهدی فدایت شوم . اوضاع بسیار خوب است . الان ملائکه اینجایند . من بهشت را می ببینم . من در بهشت هستم .
و بعد تماس قطع شد .

علی داننده اسکویی:
می دیدی که فقط او بود . سراسر خط را می دوید . به همه سر می زد. از تیربار چی و پزشک و امدادگر و خمپاره انداز تا نارنجک و سنگ ریزه ها . به تمامی سنگرها سر می زد .
من مانده بودم و بی سیم چی .
اسکویی! ، بی سیم چی ات را بده به من . خودت با بی سیم کار کن . صدای آرپی جی ، پی در پی می آمد . بی سیم چی هم ، آرپی جی به دوش گرفته و مدام می زدند . چندی بعد صدای آرپی جی قطع شد و من آقا مرتضی را دیگر ندیدم .
دم غروب ، دیدم به سوی من می آید . مانند مشکی خونین ، در لباس رزم بود . کیست این ؟
خدای من آقا مرتضی بود . بدنش پر از خون بود و از سراسر بدنش خون جاری بود. کار به جنگ تن به تن کشیده بود . آقا مرتضی سراسر خط کیلومتری را حفاظت کرده بود . بار ها در طول روز سراسر آن را دویده بود . ده دوازده نفر بیشتر نبودیم . هر تیری که می خوردیم قوی تر در طول خط می دویدیم و از آن حفاظت می کردیم . اما آقا مرتضی همه جا بود .
زخمی و خونین .
اسکویی! . من دارم شهید می شوم . اما تو را به جان امام نگذارید این خط شکسته شود . آن را رها نکنید .
اگر تمامی ما نیز می رفتیم ، او می ماند و به تنهایی ، از آن خط دفاع می کرد . محال بود آن همه خون ریخته شود و جان ها به سوی خدا پرواز کند و آن خط شکسته شود . نیرو، تنها نیروی ما نبود . گاهی بی اختیار مانند عقابی به این سو و آن سو پرواز می کردیم .
نارنجک را برداشت، ضامنش را کشید و به پا خاست و هنگام پرتاب، تیری به مچ دستش خورد و نارنجک به داخل سنگر افتاد و خود نیز نتوانست بایستد و نشست . سر تا پا خون بود .
آقا مرتضی برگرد ، خیلی زخم برداشته ای . خدا به تو اجر بدهد .
آقا مهدی ، من سنگر آقا حمید را خالی نمی گذارم . اینجا حال و هوای دیگری دارد .
مواظب باش . بهشت و دنیا را از هم تشخیص بده .
آقا مهدی من بهشت را می بینم ، این راهی که انتخاب کرده ام ، آگاهانه بوده است

عبدالرزاق میراب:
ضامن نارنجک را کشید و به پا خاست . قبل از پرتاب ، تیری به مچ دستش خورد و نارنجک به داخل سنگر افتاد . نشست و به نارنجک نگاه کرد . سر تا پا خون بود . می توانستی او را ببینی و باور نکنی بیش از صد زخم در بدن دارد ؟
ناگهان تمامی سنگر را بوی گل محمدی فرا گرفت و غبار ، همانند پارچه سفیدی به روی سنگر کشیده شد و آن را پوشاند .
اهواز ، مدرسه شهید براتی .
اکثر برادران دور هم جمع هستند و فرمانده منطقه 5 تماس گرفته و می خواهد با آقا مهدی صحبت کند .
آقا مهدی! با تنهایی چه می کنید ؟
تنهایی نیست برادر . در نبود آن دو ، کمرم شکسته است .
و می توانی حالا ، حال سید الشهدا را دریابی . یا ثار الله و ابن ثاره...
 

آثارمنتشر شده درباره شهید
هنگامی که آسمان شکافته شود ، به فرمان حق گوش فرا دارد و البته آسمان، مخلوق خداست و سزد که فرمان او پذیرد و هنگامی که زمین وسیع و منبسط شود و پستیها و بلندیهای آن هموار گردد . هر چه در دل پنهان داشته همه را بکلی بیرون افکند و به فرمان خدا گوش فرا دهد و البته زمین مخلوق خداست . سزد که فرمان پذیرد و ای انسان، البته با رنج و مشتقت در راه طاعت و عبادت بکوشی . عاقبت به حضور پروردگار خود می روی و به ملاقات او نایل می شوی . (آیات 1 تا 6 سوره انشقاق )
« و به عبارت دیگر، هنگامی که حجاب های ظاهری نورانی برای عبد منکشف شد ، معرفتی بر ذات اسماء و صفات حق تعالی پیدا می کند، که آن معرفت از چنین معرفتی که پیش از کشف داشت ، نیست . (کتاب لقاء الله . تالیف حاج میرزا جواد ملکی تبریزی )
این روزها ، هر کسی به چادر آقا مرتضی برود ، می تواند کتابخانه او را ببند . او شبی را بی مطالعه سر نمی کند . عمرش را بی مطالعه نمی گذراند . اگر چادری یافت که چند روزی در آن بماند ، حتما کتابخانه ای در آن به راه می انداخت و تو را هم به مطالعه دعوت خواهد کرد .البته به خود این جرات را نخواهی داد، که فکر کنی در این طوفان تلاطم و تهاجم چه وقت مطالعه است !
آقا مرتضی، این روزها سخت سرگرم مطالعه کتابی است که فکرش را مشغول کرده است . اندک می خورد و اندک می خوابد و بسیار می رزمد وجهاد می کند.
مدتهاست کتاب «لقاءالله » آیت الله حاج میرزا جواد ملکی تبریزی را در دست دارد . تو را هم تعارف می کند ، به اندکی شنیدن و خواندن . شوق دیدار یار ، درس آقا مرتضی است . چه بابی از باب جهاد سهل الوصول تر و چه راهی سریعتر از راه شهادت ، اینان اینگونه آموخته و می آموزند .
این روزها اگر به چادر آقا مرتضی بروی ، حتما چند تایی کتاب را در کتابخانه کوچک چادرش خواهی یافت .
این روزها کتاب «لقاء الله » را در دست دارد و اندیشه اش را در سر ، و تصویرش را در ذهن و عملش نیز آن گونه است. اگر اینطور نباشد، پس لقای یار نزدیک است .
« انوار جمال و جلال الهی در قلب و عقل و سر خواص اولیای او تجلی می کند و به درجه ای که او از خود فانی می نماید و به حق متعال باقی می دارد، آن وقت حق تعالی او را محو جمال خود نموده و عقل او را مستغرق در معرفت خود کرده و به جای عقل او، خود حق تعالی تدبیر امور می نماید . اگر چه بعد از این، همه مراتب کشف سبحات جلال و تجلی انوار جمال (وفنای فی الله و بقای بالله ) باز حاصل این معرفت خواهد شد، که عجز خود را از وصول با کنه معرفت ذات، از روی حقیقت ( وبالعیان والکشف) خواهد دید .
                                                                                                                                                                                    ستاد بزرگداشت مقام شهید



آثار باقی مانده از شهید

بنام الله پاسدار حرمت خون شهيدان
خدايا مرا انقطاع كامل بسوي خودت عطا فرما و ديده دل به نوري كه با آن نور تو را مشاهده كند ,روشن ساز.
صلوات و رحمت بي پايان الهي بر شهيدان هميشه زنده انقلاب اسلامي و جنگ تحميلي و درود خدا و رسول او و سلام پر افتخار برامام وامت شهيد پرور وبر تمامي عزيزان رزمنده و پيكار گران شهادت طلب جبهه هاي جهاد في سبيل الله .
امروز در چهره تك تك آيات طبيعت و انفس بايد تصوير خدا را تماشا كرد و ارزش هاي الهي را جستجو نمود, مگرنه اينست كه امروز گل سرخ عطر عبادت و رنگ شهادت دارد و سنگر عبادتگاه شير مردان خداست .
در زمانيكه رزمندگان ما قبر هايشان را در جبهه با دست خويش حفر مي كنند و شب ها در آن به ضجه و ناله مي كنند .قبر نه, محل حيات و زندگي است و بار مقبولي جديد را بدوش مي كشد . در عصريكه ميدان مين محل ملاقات و ديدار عاشق و معشوق است و خون در جبهه ها تطهير است نه پليد و نجس .
و اشك رسالت صيقل دادن دل و روح و شفاف و زلال ساختن وجود انساني را بر دوش دارد تا خدا را بتوان در تك تك ذرات آن به تماشا نشست ,ونگاه ها را مقصد ديگري در پيش است و سجده ها , بر خاك افتادنها نه در بارگاه امير ظالم و غاصب بلكه در پيشگاه حاضر غايب و مشهود شاهد است . قايقهاي سرخ شهادت ات بر درياي خون به سوي مقصد ديدار راهي اند و نجواي قرآن و بانك الله اكبر فضا را از نوري جاودانه آكنده کرده است . خون درسينه محراب مي جوشد و جهان در انتظار طلوع عظيم و شكوهمند مجدد اسلام است .
بايد اين حماسه ها و چگونگي نبرد و تداوم مبارزه و تجربيات حاصل از اين پيكار خونين، بر برگهاي خونين تاريخ، نوشته شوند و براي آيندگان به يادگار بماند. درست است كه قلم را ياراي نوشتن در اين مسير و خط سرخ نيست ولي بايد قلمها به حركت در آيند تا شايد تقديري و سپاسي و قطره اي از اين درياي بيكران بر اين سطور نقش بندد و گامي در جهت اداي رسالت رساندن پيام رهروان طريق بقا بر داشته شود . التماس دعا


دوشنبه 8 فروردین 1390  6:45 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

آذرآبادي حق ,يعقوبمحمدحسن

فرمانده محور عملیاتی لشگرمکانیزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

15 اسفند 1337 ه ش در خانواده اي مذهبي در تبريز به دنيا آمد . پدرش راننده كاميون بود و از اين طريق مخارج خانواده را تأمين مي كرد . با سپري شدن دوران طفوليت ، يعقوب در سال 1346 در مقطع ابتدايي در دبستان خواجه نصير تبريز شروع به تحصيل كرد .
در سالهاي 1354 تا 1356 در مقطع راهنمايي در مدرسه راهنمايي آذرآبادگان ادامه تحصيل داد و پس از پشت سرگذاشتن اين مقطع ، ترك تحصيل كرد . در همين اوان در اثر همنشيني با يك قاري به قرائت قرآن و نوحه خواني علاقه مند شد و آن را به خوبي فراگرفت . او كم سن و سال ترين نوحه خوان مسجدهاي شعبان ، شهريار و حاج شفيع تبريز بود ، و علي رغم سن كم براي نماز و مسائل اعتقادي اهميت ويژه اي قائل بود . يعقوب با خويشاوندان و آشنايان رابطه خوبي داشت و از همنشيني با افراد سست عنصر پرهيز مي كرد .
در سن 16 - 15 سالگي در سالهاي 54 - 1353 در يك كارگاه تراشكاري مشغول به كار شد و در جواني ، همچون بزرگسالان در محضر آيت الله قاضي طباطبايي فعاليت مي كرد ، و در واقعه 29 بهمن 1356 تبريز ، از فعالان بود . با اوجگيري نهضت اسلامي و افزايش فعاليتهاي انقلابي ، يعقوب بارها توسط ساواك دستگير و شكنجه شد . در تظاهرات مردمي قمه به دست شركت مي كرد و به مردم روحيه مي داد . قبل از پيروزي انقلاب ، از عزيمت به خدمت وظيفه خـودداري كرد و بعـد از پيروزي ، با طـي دوره تكاوري خدمت سربـازي را در كردستـان به پايـان بـرد .
با تشكيل كميتـه هاي انقلاب اسلامي مدتي در آن نهاد انقلابي به كار پرداخت و در سال 1358 ، به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد . با آغاز جنگ تحميلي ، به سوي جبهه ها شتافت و به عنوان فرمانده واحد موشكي لشكر 31 عاشورا ، مشغول به كار شد . در عمليات والفجر مقدماتي ، زخمي شد و بلافاصله بعد از بهبودي نسبي به جبهه بازگشت . به دنبال عمليات والفجر 4 ، بعد از تشييع پيكر برادر شهيدش ( محمد ) ، علي رغم حضور برادر ديگرش ( رضا ) در جبهه ، به منطقه جنگي بازگشت . وي از عدم نيل به شهادت علي رغم حضوري طولاني تر از محمد در جبهه ها ناراحت بود و حضور در پشت جبهه را در شرايط دشوار جنگي ، خيانت به اسلام تلقي مي كرد .
بعد از انحلال واحد موشكي به عنوان دستيار فرماندهي به گردان اكبر سبزواري رفت ، اما اين نزول سمت تأثيـري در روحيـه اش نداشت ، بلكه فعال تـر به امور نيروهـاي گـردان رسيدگـي مي كرد . مهدي باكري را ابوالفضل العباس (ع) زمان مي دانست و او را « قمر منير بني خميني » مي خواند . قبل از عمليات خيبر ، به برادرش رضا توصيه كرد به خاطر مادرشان بيشتر مراقب خود باشد . رضا نيز همين سفارش را به او كرد ولي يعقوب در جواب برادر گفت :
آقا رضا ! شما بنده را ول كنيد ؛ ديگر از رده خارج شده ام ، احساس مي كنم حرارت بدنم بيشتر شده است و خيلي سبك شده ام و حال ديگري دارم . اگر ان شاءالله خداوند قبول كند در اين عمليات رفتني هستم . خيلي دلتنگ شده ام .
به گفته يكي از همرزمانش ، در روزهاي آخر حال غريبي داشت ، به طوري كه همه در برخورد اوليه وي را « رفتني » مي يافتند . در بحبوحه عمليات خيبر بعد از شهادت حميد باكري و مرتضي یاغچيان ، نيروهاي خودي از منطقه هلالي به پشت شهرك نظامي عقب نشيني كردند و آذرآبادي مهمات آنها را تأمين مي كرد كه بر اثر اصابت موشك آر.پي.چي. به خودروي تويوتاي وي به شهادت رسيد .
روايت ديگري نيز از نحوه شهادت آذرآبادي وجود دارد : يعقوب بعد از شهادت حميد باكري و مرتضي باغچيان ، هدايت نيروها را به عهده گرفت و در حين عمليات گلوله اي به وي اصابت كرد كه در اثر آن به شهادت رسيد و جاویدالاثر گرديد .مدتي بعد از شهادت يعقوب ، برادرش رضا آذرآبادي حق نيز به شهادت رسيد .
منبع:"فرهنگ جاودانه های تاریخ"(زندگینامه فرماندهان شهید آذربایجان شرقی)نوشته ی یعقوب توکلی,نشر شاهد,تهران-1384

 

وصیتنامه
بسم الله الرحمن الرحیم
با عرض سلام و تبریک پیروزیهای رزمندگان اسلام به محضر شریف آقا امام زمان روحی له الفداء و نائب بر حقش امام خمینی و با درود به ارواح مقدس شهدای اسلام،از راه دورصمیمانه ترین سلامها و ارادتها و عرض ادبها را بحضورتان تقدیم می دارم.
پدر عزیز و زحمتکشم،ای مجاهدی که با دستهای پینه بسته در پیش خدا و رسول خدا رو سفید هستی از دور به دستهایتان بوسه می زنم که پدری مهربان و با ایمان هستی،افتخار می کنم که پدری این چنین دارم زیرا با تلاش و کار کردن خود بهترین مجاهدتها را در راه خدا می کند.پدرم این را بدان و خاطر جمع باش،تویی که با فجر صبح،با عزمی راسخ برای امرار معاش فرزندانت و برای نان آوردن،به بیرون گام می گذاری و از صبح تا شام تلاش می کنی،مثل آن مجاهدی هستی که در میدان نبرد پیش دشمن شمشیر می زند و جهاد می کند و این حدیثی هست که از معصومین رسیده.صحت و سلامتی شما را خواستارم و امیدوارم آنقدر با سلامتی عمر کنید که امام عصر را زیارت کنید و افتخار شرفیابی به حضورشان را داشته باشید،امیدوارم عبادات و طاعاتتان مورد قبول خداوند قرار گیرد.
و شما ای مادر عزیزم:سلام خالصانه مرا از دور پذیرا باش ,سلام فرزندی شرمنده و گناهکار،فرزندی که آزار و اذیتش بیش ازسایر فرزندانتان برای شما بود ولی امیدش برای بخششتان زیادتر است.امیدوارم با آن عطوفت و مهربانی که از شما سراغ دارم مرا بخشیده باشید،افتخار می کنم به شما عزیزان و به پدر و مادری همچون شما که در راه اسلام صبری زینب گونه دارید،مثل هاجر از فرزندانتان دست می کشید و در فراق آنها صبر می کنید, خدا اجرتان بدهد که در راه اسلام صبورید.خدا را شکر می کنم که پدر و مادری عطایم فرموده که نه تنها مانع رفتن به جبهه نمی شوند بلکه خودشان قرآن بالای سر فرزندانشان می گیرند و آنها را راهی جبهه ها می کنند.خدا با هاجر و ابراهیم محشورتان کند و با فاطمه و حسین همنشینتان گرداند.
ای یاوران امام زمان مبادا ذره ای به خود نگرانی راه دهید مبادا بگذارید شیطان وسوسه تان بکند و یا مبادا انتظار اضافی از مردم داشته باشید،شما در راه اسلام فرزند داده اید و برای رضای خدا مجاهدت کرده اید لذا آنهایی که در دست شما امانتهایی بودند بازگردانیده اید و باید افتخار کنید که توانسته اید آنها را به نحو احسن تربیت کنید و تحویل جامعه و اسلام عزیز بدهید.پدر و مادر عزیزم شما رسولانی هستید و رسالتتان این است که به جهانیان بفهمانید که اسلام فرزند و غیر فرزند نمی شناسد و اگر احتیاج شود خون فرزند و عزیزانتان برای آبیاری درخت اسلام آماده است .
سلام به برادران و خواهران عزیزم؛امیدوارم در راه اسلام همیشه کوشا و با بیانتان و قلمتان و قدمهایتان مجاهدت کنید و به وصیت برادرتان عمل نمایید،شما باید از مکتب حسین(ع)الهام بگیرید و باید راه حسین(ع)را ادامه دهید باید در هر زمان و مکان پشتیبان ولایت فقیه باشید ومنادی اسلام و جمهوری اسلامی،لحظه ای از خدا و امام غافل نبوده و بیان و قلمتان را در آن راه بکار اندازید.سلام دارم و طلب حلالیت می کنم،خدا شما را در قیامت رو سفید کند و خیر دنیا و آخرت را به شما ارزانی دارد.در آخر پیامی دارم به مسئولین و از جمله به مسئولین محل.امیدوارم که همیشه سعی کنید به یاد مستضعفین باشید و به یاد محرومان و بی بضاعتانی که امام بیشتر آنها را سفارش می کنند،امیدوارم به خاطر مسئولیتی که دارید از یاد مردم غافل نشوید .
با مهربانی و عطوفت و اخلاق ملایم با مردم رفتار کنید.بدانید که در جمهوری اسلامی انتظار مردم از شما بیشتر است،شما فرق می کنید با مسئولین نظام سابق پس باید اخلاق و رفتارتان هم فرق کند،شما امیدان مردمید سعی کنید به دردها و کارهای این مردم برسید،آنها را سرگردان نکنید،کارتان به خاطر خدا باشد،سعی کنید به سخنرانی های امام زیاد گوش دهید و فرامینش را عمل کنید،چون اگر مردم احساس کنند شما از فرمایشات امام غافلید از شما روی گردان می شوند،این مردم امام و اسلام را می خواهند و اگر از لغزشها و اشتباهات ما می گذرند به خاطر امام است،این مردم،مردمی هستند که شاه را از کشور بیرون کردند،این مردم شهداء و جانبازان و اسراء را به خاطر آن داده اند تا کشور اصلاح شود و قوانین اسلام در آن پیاده شود نه اینکه ما به جای مزدوران شاه زور بگوییم.سعی کنید با مردم باشید که از مردمید،در دادگاهها و جاهای دیگر مردم را مساعدت نمایید و کارشان را به امروز و فردا نیندازید .
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته یعقوب آذر آبادی حق

 

 


خاطرات
پدرشهید:
از شهدا گفتن سخت است بویژه انسان از فرزندانش تعریف کند, سخت تراست. ای کاش از دیگران سئوال می کردید. یعقوب در سال 1339 در محله شهریار( خ شهید شهری ) چشم به جهان گشود. از کودکی , نوجوانی و جوانی، ایشان را با ایمان و معتقد به اسلام می دیدم .در کلاسهای قرآن در زمان طاغوت شرکت می کرد .در مجالس عزاداری اهل بیت شرکت می کرد و چون صوت خوبی داشت در هیئت های حسینی قاری قرآن و مداح بود.
یعقوب خیلی شجاع و با شهامت بود . در راهپیمایی های قبل از انقلاب حضورموثرداشت و برخی مواقع توسط ساواک دستگیر و شکنجه شده بود . آثار شکنجه ها در بدنش موجود بود ولی او با ایمان راسخ در حمایت از امام خمینی درنگ نمی کرد. در اوایل انقلاب به همراه دیگر جوانان نگهبان محله بودند. خدمت مقدس سربازی را در یگان ویژه (تکاور)سپری کرد وروحیه نظامی گری و انضباط را از آنجا یادگرفت. این نظم تا آخر زندگیش در پوشیدن لباس، وعده ها و ... پابرجا بود. در جنگ تحمیلی به فرمان امام درجبهه حضور یافت و درکنارشهیدآقامهدی باکری خدمت می کرد. با اینکه پایش مجروح شده بود ولی او در جبهه خدمت می کرد. درعملیات مختلف با مسئولیتهای مختلف حضورداشت. وقتی در عملیات والفجر4 برادرش محمد به شهادت رسید او از اینکه از قافله عقب مانده ناراحت بود . در عملیات خیبر معاون فرمانده محوربود که پس از رشادتها ی زیاد ؛عندربهم یرزقون شد و پیکر مطهرش در سرزمین نینوا ماند و به شهرمان برنگشت. البته من خودم کارهای سختی انجام داده ام و خودم شب و روز کارکردم تا نان حلال به دست آورم، به خدا من نان حلال به بچه هایم داده ام، من می دانستم که این راه ,راه شهادت است و از خدا خواسته ام که توفیق به من و مادرش بدهد تا صبرکنیم.اعتقاد داشتم امام هرچه می فرمایند باید عمل کنیم، روزی مادرش به من گفت که مواظب باش ناشکری نکنی و من پیشانی برمهر گذاشتم و شکرکردم و حال نیز شکر می کنم.
من مطیع رهبر انقلاب هستم. من مقلد هستم و به اسلام و انقلاب ایمان دارم و چنانچه قبلاً به ویژه درپذیرش قطعنامه 598 گفته ام، اگر امام و رهبرم دستورمی داد که برو دست صدام را ببوس، بدون درنگ اطاعت می کردم , ما تابع ولایت هستیم.
هر وقت وارد منزل می شدم ,سه بچه ام خیلی به من احترام قائل می شدند حتی برخی موقع پایم را می بوسیدند. من این بچه ها را به لطف خدا بزرگ کرده بودم که خیلی به من ومادرش احترام می کردند. یکی از دیگری بامحبت تر بود. یعقوب بر برادران دیگرش تأثیرزیادی گذاشته بود و همرنگ هم شده بودند. اگرچه من خودم خوب نشناختم و حال که پیکر دو فرزندم نیامده خداشاهد است که وقتی تلفن زنگ می زند زود برمی دارم خیال می کنم شاید فرزندانم هستند ویا در بیرون اگر کسی از پشت سر صدایم می کند خیال می کنم فرزندانم هستند.
مصلحت الهی هرچه باشد مطیع هستم. در روزهای به خصوص ، مثل عید نوروز و روز پدر و ... بیشتر از همیشه دلتنگ بچه هایم می شوم. شب و روز به فکر بچه هایم هستم ولی اینکه خداوند به ما عنایت کرد واز خانواده ما سه قربانی در راه اسلام پذیرفت شاکرم و جوانان امروز بدانند که وظیفه سنگین بر دوش دارند و مسئولیت حفظ انقلاب و خونهای شهداء بر عهده آنهاست.

مادرشهید:
فرزندانم یکی از دیگری باایمان تر بودند، ذره ای از آنها نرنجیده ام، خیلی به من محبت داشتند. فرزند بزرگم یعقوب در 24 سالگی و دیگری در22 سالگی و سومی هم در17 سالگی به شهادت رسیدند. درطول 4 ماه فاصله عملیات والفجر4 تا خیبر سه فرزندم به آرزویشان که شهادت بود رسیدند. محمد آذرآبادی در عملیات والفجر4 و رضا که معلم بود درعملیات خیبر و یعقوب هم در عملیات خیبر شهید شدند. قبل از انقلاب به خدمت سربازی نرفت و گفت برای این رژیم طاغوتی خدمت نمی کنم ولی بعد از انقلاب به خدمت سربازی رفت سپس عضو سپاه شد. لباسهای سپاه را آورد منزل، گفتم :بپوش نگاه کنم، گفت: مادر جانم آداب دارد, می روم غسل بکنم سپس بپوشم، پس از غسل کردن لباسها را پوشید و ماهم خیلی خوشحال شدیم. درسپاه نقش مهمی داشت. درجبهه ها حضور موثر داشتند. وقتی برادرش به فیض شهادت رسید مجدداً اجازه گرفت تا عازم شود. گفتم :برادرت تازه شهید شده کمی صبرکن، نگاهم کرد و گفت: مادرجانم از تو چنین انتظاری نداشتم این روزها سپری می شود و این امتحان الهی است. گفتم :برو به امان خدا، رفتند و درعملیات خیبر با برادرش رضا شهید شدند البته قبل از رفتن متوجه شدم که یعقوب و رضا با هم صحبت می کنند که یکی بمانیم تا خدمت والدین باشیم، وقتی شنیدم گفتم: شما بروید نگران ما نباشید و آنها خوشحال شدند. درچهارم فروردین 1363 خبر شهادت را به ما دادند البته قبل از عملیات رضا تلفن کردند و گفتند که خروسها آماده اند تا مرغهای صدام را از بین ببرند. فهمیدم که عازم عملیات هستند. روزی خبر آوردند که پیکر یعقوب را آورده اند ,رفتیم و دیدیم که اشتباه است چون یعقوب انگشتش در تراشکاری قطع شده بود . پیکرش نیامده بود, گفتم خدایا به احترام حضرت زینب(س) به ما صبر بده و خداوند صبرداد. در مراسم اش گریه نمی کردم چون دشمنان و منافقین سوء استفاده می کردند دریکی از مراسم هایش زنی به منزل ما آمده بود و تا آخر مراسم بودند پرسیدم شما که هستید، گفت به ما گفته اند وقتی فرزند مادری به شهادت می رسد به او آمپولی می زنند که گریه نمی کند و ...
لذا امروز خواستم از اول مجلس حضور یابم تا حقیقت روشن شود و امروز ثابت شد که این شایعه منافقین است، امروز برایم روشن شد که خانواده شهدا به خاطر خدا فرزندانشان را می دهند.
اگر چه ما همیشه مورد لطف و عنایت اکثر مردم خوبمان هستیم و ما را شرمنده می کنند ولی مواردی نیز بوده که دشمن سعی در سوءاستفاده از گریه کردن ما داشته اند که ما نیز هیچ وقت در حضور میهمانان گریه نکرده ایم تا منافقین سوء استفاده نکنند بلکه در خلوت خودمان برای بچه هایم اشک ریخته ایم چون عاطفه داریم و بچه هایمان را خیلی دوست داشتم ولی چون در راه خدا بود و خودمان تشویق کردیم و به جبهه فرستادیم اینک بر این فراق صبر می کنیم و از خداوند تشکر می کنم که ما را لایق دانست و به فرزندانم شهادت نصیب کرد.
انتظار از جوانان عزیز دارم که زحمات اینها را هدر ندهند ,مواظب باشند شیطانها در کمین هستند. دختران حجاب خود را رعایت کنند.

سخنرانی مادر شهیدان یعقوب,رضا ومحمد آذرآبادی حق
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام بر امام امت ، سلام بر شهیدان ، سلام برمردم شهید پرور ایران ، من سه شهید ,یعقوب و رضا و محمد آذرآبادی داده ام .من الحمدالله افتخار می کنم و خدا لطف کرده است که سه رزمنده و سه فرزندم را شهید داده ام ویکی هم که کوچک است ان شاءالله خواهد رفت و اگر جنگ هم تمام شد در جای دیگری مشغول خدمت به اسلام وکشورمی شود.
ما باید با افتخار و با دلخواه فرزندان خودمان را برای پرکردن جبهه بفرستیم و الحمدالله شرکت کنند . اسلام به خون احتیاج دارد. اگر این جوانان نروند اسلام تازه جان و زنده نمی ماند .
درست است که لیاقت ندارم به شما خانواده های شهدا پیام بدهم اما باید خون شهیدان را حفظ کنیم و نادیده نگیریم و راه اینها را ان شاءالله ادامه بدهیم و راه اینها را برویم و بدانیم در راه چه هدفی رفته اند و به آرزوهایشان رسیده اند و به امر امام امت لبیک گفته اند .
ما باید ان شاءالله راه آنها را ادامه بدهیم . مادرانی که 3 یا 4 تا فرزند در خانه دارند و ناراحت می شوند وقتی به جبهه می فرستند و نمی توانند صبر کنند؛ اما باید صبر کنند چون امروز اسلام به خون احتیاج دارد و به خون جوانان ما احتیاج دارد .
یعقوب آذرآبادی چهار سال بود که در جبهه خدمت می کرد و دو برادرش با هم بودند ,محمد آذرآبادی شهید شد و یعقوب آذرآبادی را با بی سیم خواسته بودند و به رضا گفته بودند بیا برو به تبریز, شما را می خواهند .رضا گفته بود که حتماً چیزی هست که من را می فرستید یا یعقوب شهید شده یا محمد شهید شده است .برادران حاضر در این جا برای من محمد و یعقوب هستند, من اینها را نمی توانم بگذارم و بروم .
به پیام امام لبیک بگوییم ودرتمام انتخابات شرکت کنیم و مشت محکمی بر دهان دشمن بزنیم .
ان شاءالله ضد انقلابیون نابودشوند ,هرکجا هستند . در مقابل دشمن خودمان را کوچک نکنیم. الحمدالله فرزندانمان خودشان می روند و خودمان می فرستیم و هیچ کس را با زور نمی فرستند و یاکسی رامجبور نمی کنند. یعقوب فرمانده محور بود, ما نمی دانستیم ایشان در جبهه ها چه کاره است تا وقتی که بعد از شهادت آنها دیگران گفتند .
جنازه های دو فرزندم نیامده است و اصلاً یک ذره هم ناراحت نیستم چون شهیدان درهرکجا باشند زنده هستند وواجب نیست که جنازه های آنها بیاید. خدا توفیق دهد به خاطر حسین(ع) به راه آنها ادامه بدهیم، برای سلامتی امام امت صلوات .
برای پیروزی هرچه زودتر رزمندگان اسلام صلوات.
به روح شهدای اسلام صلوات خصوصاً به روح این سه شهید صلوات
السلام علیکم و رحمه الله برکاته
خدایا خدایا تورا به جان مهدی خمینی را نگه دار
خدایا خدایا ترا به جان مهدی خمینی را نگه دار
از عمر ما بکاه و بر عمر رهبر افزای
رزمندگان ما را پیروزشان بفرما
به مجروحین جنگی شفا عنایت فرما
زیارت کربلا نصیب ما بفرما

بیوک آسایش:
برادربزرگوارمان یعقوب آذرآبادی دریای عاطفه و ایثار و ادب بودند. به انضباط و مقررات نظامی خیلی عنایت داشتند. آذر آبادی ها سه برادر شهید هستند که تقریباً به فاصله 4 ماه، هر سه برادر به لقاءالله پیوسته اند. برادر کوچکشان به نام محمد آذرآبادی در عملیات والفجر4 به شهادت رسید ند. برادر دیگرش رضا آذرآبادی، معلم بسیجی که یکی از فرماندهان گروهان گردان حضرت ابوالفضل(س) در عملیات خیبربودند.
به خاطر دارم چند روز قبل از عملیات خیبر در منطقه دشت عباس موقعیت لشکر عاشورا بودیم. ایشان به چادر ما در گردان حضرت ابوالفضل(ع) تشریف آوردند. بعد از مدتی که با هم صحبت کردیم. با کمال حجب و ادب، خطاب به بنده فرمودند می گویند برادر من، آقا رضا هم در این گردان خدمت می نماید اگر امکان داشته باشد بنده ایشان را هم ببینم. گفتم بله, همین الآن، بلافاصله بچه ها رفتند آقا رضا را خبرکردند. وقتی آقا رضا تشریف آوردند یک صحنه فراموش نشدنی رخ داد دو برادر با هم روبوسی جانانه ای کردند. چنان همدیگر را با محبت در آغوش گرفتند که گویا بوی عطر برادرشهیدشان را از یکدیگر می گرفتند و یا دعوتش را به همدیگر تبریک می گفتند. یکی دو روز بعدکه عملیات خیبر شروع شد در پاسگاه شهید بزرگر با چند نفر از برادران با درخدمت آقایعقوب بودیم. از تجربیات خود در مورد عملیات که انجام شده و فرق عملیات خیبر با عملیات گذشته را بیان می کرد و گردانها هم یکی پس از دیگری به وسیله بالگرد و یا به وسیله قایق ها طبق دستور فرمانده لشکر «آقامهدی» که از طریق بی سیم ابلاغ می فرمودند به جزیره اعزام می شدند. بعد از مدتی آقا مهدی از جزیره آقا یعقوب را خواستند. بلافاصله از ما خداحافظی کردند و راهی جزیره شدند.
به محض رسیدن به جزیره بنا به دستور آقا مهدی به عنوان مسوول محور عملیاتی مشغول نبرد سخت با دشمن زبون شده بود. بعد از نبردی جانانه و پس از به هلاکت رساندن تعدادی از نیروهای دشمن در نهایت دو برادرهمزمان در جزیره مجنون در کنار یکدیگر به درجه رفیع شهادت نایل شدند.

مسؤول یگان موشکی ضد زره لشکر بود، اما دلش برای گردان می تپید، برای پیوستن به نیروهای خط شکن، زمزمه عملیات در میان نیروها پیچیده بود که او به گردان علی اصغر(ع) پیوست. برای عملیات مهیا شدیم. تا رسیدن به خط دشمن باید کیلومترها پیاده روی می کردیم. منطقه رمل بود و پیاده روی سخت. سنگینی تجهیزات، رمل بودن منطقه و آتش دشمن پیاده روی را صعب تر می کرد، با این همه ما پیش می رفتیم و او با اینکه به علت جراحت و ناراحتی پا می لنگید اما پا به پای بچه ها پیش می رفت. لحظه ای آرام و قرار نداشت. حضور او در میان نیروها و شور و نشاطش تاثیر دیگری بر روحیه ها داشت. بعد از ساعت ها راهپیمایی طاقت فرسا در زیر آتش سنگین دشمن توانستیم به خط اول دشمن نزدیک شویم. دشمن که نسبت به عملیات حساس شده بود، برای مقابله خود را آماده کرده بود.
بعد از عبور از نخستین میدان مین با نیروهای خط اول دشمن درگیر شدیم. با شروع درگیری منطقه از طرف دشمن منور باران شد و محور عبوری ما زیر آتش شدید دشمن قرار گرفت. در این لحظات سخت او بود که نیروها را به جلو هدایت می کرد. با پیشروی نیروها، خط اول دشمن در هم ریخت. نیروهای دشمن به خط دوم خود پناه بردند و درگیری ادامه یافت. دشمن در بین خط اول و دوم خود میدان بزرگی از انواع مین ها ایجاد کرده بود و از خط دوم به صورت تیر تراشی، آتش مستقیم روی منطقه اجرا می کرد. سنگر و جان پناهی برای در امان ماندن از آتش مستقیم وجود ناشت. نیروهای تخریب که برای گشودن معبر به میدان مین پای می نهادند، با آتش مستقیم دشمن شهید و مجروح می شدند. معبری برای گذشتن از میدان نبود. نیروها در حالتی غریب زمین گیر شده بودند و از طرفی باید عملیات ادامه می یافت. در این لحظات او را با جمعی از رزمنده ها دیدیم. گفت: «نیازی به گشودن معبر نیست. ما می رویم و هرکس که می خواهد بیاید.» و بی تامل پیشاپیش یارانش وارد میدان مین شد. آنان به طرف دشمن هجوم بردند. برادران دیگر نیز با فریادهای الله اکبر، پشت سر آنها به خط دوم دشمن یورش بردند. او «یعقوب آذر آبادی حق» بود.


برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده وهمرزمان شهید
انقلاب كه شروع شد، 18 - 17 سال بيشتر نداشت. اما شب و روز نمى‏شناخت. در اين زمان مسجد شعبان تبريز يكى از كانون‏هاى مهم مبارزه عليه رژيم ستمشاهى بود. نماز مغرب و عشا در اين مسجد به امامت شهيد حضرت آيت‏ا... قاضى طباطبايى برگزار مى‏شد. در اين ايام تازه جوان پرشور و بيقرارى را مى‏ديدى كه هميشه در كنار آيت‏ا... قاضى بود و با هدايت اين بزرگوار كارهاى مختلف انقلابى از جمله تكثير و پخش اعلاميه‏هاى حضرت امام »ره« را انجام مى‏داد.
روزى خبر رسيد كه يعقوب پس از سخنرانى حضرت آيت‏ا... قاضى و هنگام خروج از مسجد شعبان - در حالى كه اعلاميه‏هاى حضرت امام »ره« را به همراه داشت - دستگير شده است. دوستان يعقوب به ما اطلاع دادند كه هر چيزى را كه بهانه دست ساواك مى‏دهد، مخفى كنيد. ما هم در خانه اعلاميه‏هاى حضرت امام، رساله توضيح‏المسائل و چيزهايى را كه لازم بود، جمع كرده و در جاى امنى مخفى كرديم. از آمدن مأموران ساواك به منزل خبرى نشد اما بعد از چند روز يعقوب به خانه بازگشت. چيزى كه براى ما تعجب‏آور بود اينكه او لباس‏هاى خودش را بر تن نداشت. در مقابل سؤال‏هاى مكرر والدين هم چيزى در اين مورد نگفت پارگى و خون‏آلود بودن لباس‏هايش، آنها را عوض كرده بود تا خانواده‏اش ناراحت نشوند.
صفوف تظاهرات كنندگان از هم پاشيد. مزدوران رژيم بى‏هيچ ترحمى به سوى مردمى كه با دست‏هاى خالى ( اما سينه‏اى لبريز از ايمان ) تظاهرات مى‏كردند، تيراندازى را شروع كردند. هر كسى سعى مى‏كرد در جايى پناه بگيرد تا از اصابت گلوله‏ها در امان باشد. جاى تأمل نبود، من هم با شتاب به درون كوچه باريكى پيچيدم. صداى تيراندازى يك لحظه قطع نمى‏شد. در اين لحظات كه هر كس تنها در انديشه جان خود بود، يعقوب را ديديم كه با قمه‏اى در دست به وسط خيابان مى‏رود. باور كردنى نبود. هر آن احتمال داشت كه در خون خود غوطه‏ور شود. در ميان بهت و حيرت ما، فرياد يعقوب در وسط خيابان پيچيد: (از چه مى‏ترسيد؟!...)
با فرياد يعقوب كسانى كه در گوشه و كنار پناه گرفته بودند، دوباره به وسط خيابان ريختند: مرگ بر شاه...
يعقوب همزمان با فعاليت‏هاى شبانه‏روزى انقلابى از تحصيل علم غافل نماند. دوره تحصيلات متوسطه را در هنرستان صنعتى وحدت تبريز به پايان برد و بعد از آن به جامه مقدس سربازى درآمد. دوران سربازى خود را با اشتياقى عميق در تيپ تكاور ذوالفقار طى مى‏كرد. در اين دوران بود كه توفيق حضور در جبهه‏هاى نور نصيبش شد و او با تمام وجود لذت جهاد در راه خدا را درك كرد. در اين مدت چندان به جبهه دل بسته بود كه حتى در اوقات مرخصى و حضور در كنار خانواده نيز در انديشه جهاد بود...

بيش از يكى دو روز به حلول سال نو نمانده بود، كه يعقوب به مرخصى آمد. در چنان ايامى حضور او در جمع خانواده مايه شادى و نشاط همه بود. هنوز يكى دو روز از آمدنش نگذشته بود كه خبر وقوع عملياتى توسط رزمندگان اسلام در همه جا پيچيد. از راديو سرودها و آهنگ‏هاى رزمى پخش مى‏شد و اخبار، حاكى از پيروزى‏ها و پيشروى‏هاى رزمندگان اسلام بود. عيد نوروز و پيروزى‏هاى رزمندگان موجى از شور و شعف در كشور برانگيخته بود. ساعتى بعد صداى هايهاى گريه يعقوب را از طبقه پايين شنيديم. در چنان ساعات سرورانگيزى گريه يعقوب براى ما تعجب‏آور بود. وقتى علت گريه‏اش را پرسيدم، در همان حال كه اشك از گونه‏هايش سرازير بود. جواب داد: »چرا من توفيق حضور در اين عمليات را نداشته باشم... مدت‏هاست كه منتظر چنين لحظاتى بودم« سعى كرديم دلداريش بدهيم و آرامش كنيم: »ان‏شاءاللَّه در عمليات‏هاى بعدى توفيق حضور خواهى داشت« اما يعقوب با اين حرف‏ها آرام نمى‏گرفت.
من بايد بروم و در اين عمليات حضور داشته باشم!...
تصميم خود را گرفته بود. لباس‏هاى خاك آلودش را كه هنوز نشُسته بود، خودش شست و به خاطر شتابى كه براى رفتن داشت، با اتو آنها را خشك كرد. با اين همه ايام عيد بود و وسيله نقليه براى رفتنش فراهم نمى‏شد. اما با سعى و اصرار فراوان در صندلى مهماندار يكى از اتوبوس‏ها جاى گرفت و عازم جبهه شد.
در خيبر مسؤول محور بود. حالات و رفتارى داشت كه آنان كه نمى‏شناختندش، او را از نيروهاى ساده و عادى تشخيص نمى‏دادند. عمليات‏هايى مانند بيت‏المقدس، مسلم‏بن عقيل، والفجر مقدماتى، والفجر يك و الفجر 4 را پشت سر نهاده بود و در هر يك از اين عمليات‏ها با رشادت تمام جنگيده بود. در مسلم‏بن عقيل از ناحيه سر، و در والفجر مقدماتى از قسمت پا جراحت خورد. اما اسرار جراحت را با كسى در ميان نمى‏نهاد و جز ياران نزديكش از جراحت‏هاى او خبر نداشتند. زيرا به نزد او جراحت خوردن و باز ماندن معنايى جز عدم لياقت حضور نداشت... با گريه مى‏گفت: »ما خود را براى شهادت آماده كرده بوديم.
در شب عمليات والفجر مقدماتى از ناحيه پا مجروح شد. جراحتش چنان بود كه ديگر نمى‏توانست در منطقه حضور داشته باشد. از منطقه خلف شنبل به عقب منتقلش كرديم. اشك از چشمانش مى‏جوشيد. شايد در نگاه اول، احساس مى‏شد كه از شدت جراحت و درد، اشكش روانه مى‏شود. اما درد يعقوب، درد ديگرى بود. همچنانكه اشك حسرت بر گونه‏هايش روان بود. مى‏گفت: »ما خود را براى شهادت آماده كرده بوديم... كدامين قصورهاست كه ما را از رفتن باز مى‏دارد؟ علت عدم لياقت حضور چيست؟... باز هم دنيا با فريب و نيرنگش ما را از ملاقات محروم كرده بايد همتى بكنيم كه بر اين عجوزه فائق آييم... وقت تنگ است...« مى‏گفت و مى‏گريست.
او پيوسته خود را براى سفرى سرخ مهيا مى‏كرد... سال 1361 بود كه با جامه سبز پاسدارى به خانه آمد. حالت غريبى داشت. گويى خلعت بهشتى گرفته است. لباس پاسدارى را در محل كار نپوشيده بود. دوستانش اصرار كرده بودند كه لباس را در محل كار بر تن كند، اما او نپذيرفته بود. از شادى وشعف در خويشتن نمى‏گنجيد... دل مادر، در سينه فرزندانش مى‏تپد. شور و شادى به قلبم رخنه مى‏كند.
- چرا لباس‏هايت را در محل كار نپوشيدى؟
من مى‏پرسم و او با صدايى كه موجى از شور و سرور در آن جاريست، مى‏گويد: مادر! اين لباس‏ها را نمى‏توان همين‏طور پوشيد، مقدمات دارد..پس از ساعتى متوجه مى‏شوم كه غسل كرده است. با چشمانى اشك‏آلود و حالى آسمانى جامه پاسدارى را بر تن مى‏كند. سجاده عشق مى‏گسترد و براى نخستين‏بار با لباس پاسدارى نماز مى‏گذارد: اللَّه‏اكبر.
روزى مى‏گفت: »باز هم دنيا با فريب و نيرنگش ما را از ملاقات وا داشت. بايد همتى بكنيم كه بر اين عجوزه فائق آييم... وقت تنگ است.« اما اكنون با اطمينان خاطر مى‏گفت: »اين بار - اگر خدا بخواهد - مى‏روم تا ياران را ملاقات كنم...« حسى مثل عبور آتش دلم را شعله‏ور مى‏كند. يقين مى‏كنم كه يعقوب در اين عمليات شهيد خواهد شد. برادرش رضا نيز در جمع ماست. يعقوب رو به او مى‏كند: رضا! با توجه به اينكه محمد شهيد شده و مادر، دلش داغدار است، مواظب خودت باش.
رضا لبخند مى‏زند: »اگر نوبتى هم باشد، بعد از محمد، نوبت رضاست!« از حرف‏هاى هر دو برادر بوى شهادت مى‏آيد، بوى خوش بهشت.
بوى عمليات مى‏آيد، بوى خوش بهشت... در ميدان راه‏آهن اهواز روى چمن دراز كشيده‏ايم، من و يعقوب، پشت بر زمين و روى بر آسمان. يعقوب به آسمان خيره شده است. انگار آسمان ما را به خود فرا مى‏خواند، به خود، به ستاره‏ها، به آنسوتر از خود. يعقوب با خود زمزمه مى‏كند: »هر چه از دنيا داريم، بايد در اين دنيا بگذاريم و برويم.
- هر چه دارى بده به من و خودت را خلاص كن!
با صداى بلند مى‏گويم. روى برمى‏گرداند به طرف من، مى‏خندد. يك چفيه و دويست تومان پول.
چفيه و دويست تومان پول را مى‏گيرم. با خود مى‏انديشم كه يعقوب از همه دنيا يك چفيه و دويست تومان پول دارد و در آستانه عمليات حتى آنها را نيز از خود دور مى‏كند. آزادى از هر گونه تعلق و دلبستگى حتى به چفيه!
- شايد ديگر نتوانيم همديگر را ببينيم، موقع رفتن نزديك است.
صداى يعقوب مرا به خود مى‏آورد. برمى‏خيزيم تا برويم. چفيه و دويست تومان پول را از من مى‏گيرد و به طرف ايستگاه راه‏آهن مى‏رود. دويست تومان را به صندوق مستمندان مى‏اندازد و برمى‏گردد به طرف من. چفيه را به گردنم مى‏اندازد.
گونه‏هايش شكفته است. احساس مى‏كنم كه يعقوب تمام رشته‏هاى پيوند با دنيا را گسسته است. چفيه بر گردنم سنگينى مى‏كند...
هيچكدام پولى در جيب نداريم. پياده به طرف سه راهى سوسنگرد حركت مى‏كنيم و در سه راهى سوسنگرد از هم جدا مى‏شويم. يعقوب راهى پاسگاه شهيد برزگرمى‏شود.
- شايد ديگر نتوانيم همديگر را ببينيم، موقع رفتن نزديك است.
يعقوب در آخرين ملاقاتمان اينگونه گفت: »ديگر هرگز به ملاقات هم نمى‏رسيم.« و در دوّمين روز عمليات خيبر 1362/12/5 جاودانه شد. آنگونه بى‏نشان رفت كه حتى جنازه‏اش را نيز نديديم. او رفت اما صدايش در هميشه زمان جاريست: »خدا را شاكرم كه پدر و مادرى صبور عطايم فرمود، كه نه تنها مانع رفتنم به جبهه نمى‏شوند، بلكه خود قرآن بالاى سر فرزندانشان مى‏گيرند و آنان را راهى جبهه مى‏كنند.
اى ياوران امام زمان »عج«! شما در راه اسلام فرزند داده‏ايد و براى رضاى خدا مجاهده كرده‏ايد. شما بايد از مكتب حسين الهام بگيريد و راه امام حسين را ادامه دهيد و در هر زمان و هر مكان پشتيبان ولايت فقيه باشيد و منادى اسلام.
از مرگ نهراسيد و زير بار ظلم نرويد. و شهادت فى سبيل‏اللَّه را بهتر از زندگى ننگين بدانيد و سعى كنيد پيرو راه شهيدان باشيد.
منبع:"در مسیر آسمان"نشر کنگره ی بزرگداشت سرداران ,امیران وشهدای آذربایجان شرقی



آثار باقی مانده از شهید
بسم الله الرحمن الرحیم
ان الجهاد باب من ابواب الجنه فتحه الله لخاصه اولیا
به درستی که جهاد دری از درهای بهشت است که خداوند متعال فقط برای بندگان خاص خود باز می کند .قرآن کریم
با عرض سلام بر پیشگاه مقدس امام زمان و نائب بر حقش امام خمینی رهبر کبیر انقلاب اسلامی و با درود بر امت قهرمان و شهید پرور ایران.
پس از عرض سلام امیدوارم که وجود مبارکتان در زیر سایه عنایات حق تعالی و در پناه امام زمان خوب و سلامت بوده باشد،باری پدرم که مثل ابراهیم فرزند خویش را به فرمان خدای بزرگ به قربانگاه فرستادید بدانید و آگاه باشید که اسماعیلتان هرگز از فرمان خدا سرباز نمی زند و مرگ را در راه خدا جز سعادت و زندگی را جهاد در راه عقیده و شهادت را جز بهترین نعمتهای خداوند نمی داند.سلام بر تو ای مادر که بر احساس مادرانه ات پیروز شدی و فرزندت را روانه میدان نبرد با کفار کردی و گفتی که تو را در راه خدا هدیه انقلاب اسلامی می کنم،من به وجود تو افتخار می کنم که مادری از صلاله فاطمه زهرا دارم .
دیگر وقت حمله و وقت شکست صدامیان فرا رسیده،دیگر انتظار تمام شده،صحنه ای که امروز در اینجا دیده می شود حماسه تاسوعای حسینی را جلوه گر می سازد،مردان خدا و مجاهدین اسلام سلاحشان را آماده می کنند و خودشان را برای کشتن و کشته شدن آماده می سازند،همه از فردا،از روزتک،از روز حمله ،از روز پیروزی،از روز شکست کفر و بالاخره روز دستیابی به سرزمین عشق،به حرمهای مطهر گلگون کفنان سخن می گویند،هیچ کس خبر ندارد که فردا چه می شود و چه کسانی به لقا الله پیوسته و سعادت شهید شدن فی سبیل الله را خواهند یافت،هیچ کس به فکر خودش نیست چون می داند کشتن و کشته شدن هر دو پیروزی است،چون می داند فرماندهشان امام زمان(عج)است و حتما پیروزی با لشگر اسلام است.من هم در فکرم،نمی دانم آیا کربلا را خواهم دید یا اینکه در راه رسیدن به سرزمین مقدس مردان خدا جان خواهم داد،ولی درهر حالت خوشحالم که هر دو به نفع من است،یا قبور مطهرشان را زیارت خواهم کرد و یا اینکه از نزدیک به پابوسشان خواهم رفت ولی چه خوب است که این زیارت از نزدیک باشد.
در اینجا سوالی دارم از شما پدر زحمتکش و ای مادر رنجدیده ام،آیا شما راضی نیستید من به زیارت حسین(ع)بروم؟آیا شما نمی خواهید من به لقا الله بپیوندم و به میهمانی خدا بروم؟کدام پدر و مادری هست که مانع از سر بلندی فرزند خود شود؟
در آخر سفارشم به شما خانواده عزیز و دوستان و امت حزب الله و همیشه در صحنه این است که:
1-برادران دست از دامان پربرکت رهبر کبیر انقلاب برندارید و همیشه پشتیبان ولایت فقیه باشید.
2-از مرگ سرخ نهراسید،زیر بار ظلم نروید و شهادت فی سبیل الله را بهتر از زندگی ننگین بدانید و سعی کنید دنباله رو راه شهدا باشید.
3-برادرانم، همیشه احترام پدر و مادر را داشته باشید و از آنها خوب مواظبت کنید.
4-اطاعت از ولایت فقیه را واجب شرعی بدانید و شما خواهرانم،زینب زمان خویش باشید و در راه خدا بر علیه فساد و بی عدالتی مبارزه کنید.
دنیــا به مثال چـون سراب است همــه
یا همچــو کفـی به روی آب است همــه
چـــون نیک نظـــر کنی به ماهـیت آن
بینــی که جهـان خیـال وخواب است همــه
به امید نابودی جهانخواران شرق و غرب و به امید آزاد شدن هر چه زودتر کربلا و قدس از دست غاصبان کافرشان. و السلام علیکم 20/10/62
یعقوب آذر آبادی حق

 

دوشنبه 8 فروردین 1390  6:45 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

آشتاب ,اکبر

فهرست مطلب
آشتاب ,اکبر
 
تمامی صفحات
فرمانده گردان ادوات(ضد زره)لشگر مکانیزه 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

20 فروردين ماه سال 1341 ه ش در تبريز ,محله مارالان در خانواده متدين و مستضعف متولد شد. دوران كودكي را در خانواده به سرپرستي پدر و مادر گذراند و از شش سالگي در دبستان ديباج (سابق)مشغول تحصيل شد . دوران شش ساله ابتدائي را در مدرسه مزبور به پايان رساند و تحصيلات متوسطه را در هنرستان كشاورزي شهيد بهشتي تبريز با موفقیت سپري كرد.
او ضمن تحصيلات همواره کمک كار پدر خود در كسب و كار بود و در تامين معاش به والدين خود كمك مي كرد. همواره در زمان تحصيل آن چه رادر توان داشت به کار می گرفت و تلاش و فعاليت مي نمود . در طول زندگي همواره فردی موحد و متدين بود. از آغاز انقلاب اسلامي همیشه در جهت پیشبرد انقلاب فعاليت و تلاش مي كرد .
در اواخر سال1358 با توجه به علاقه اي که داشت در سپاه تبريز ثبت نام نمود ووارد سپاه شد. بعد از آموزشهاي لازم و شايستگي نظامي كه از خود نشان داد به مربي گري سلاحهاي سبك و سنگين انتخاب شد.پس از اینکه به این سمت انتخاب شد به پايگاه آموزشي شهيدميرسلطاني رفت ودر آنجا اقدامات زیادی را در جهت آموزش نظامی نیروهای سپاه وبسیج به عمل آورد.
در آبان ماه سال 1359 به جبهه پاوه رفت و بعد از 4 ماه جنگ و مبارزه ، به تهران عزيمت نمود.او در پادگان سعيد آباد برای تكميل تخصص مربي گري به آموزش سلاح هاي مهم ، تانك ، توپ ، توپهای پدافندی، تفنگ 106 ، مشغول بود. در برگشت به تبريز در مرکز آموزشی خاصابان مشغول آموزش افراد سپاه شد.
در هشتم آذر1361به جبهه سوسنگرد رفت تادر عمليات پيروزمند طريق القدس شرکت کند.اودراین عملیات فرمانده واحد ادوات (ضد زره)لشگر 31 عاشورا بودوپس از سالها مبارزه با طاغوت و دشمنان داخلی و خارجی , به شهادت رسید.
در وصيت نامه خود آرزو مي کند:
" اي كاش نميرم و ببينم كه دشمن را به لرزه انداخته ام تا بفهمد كه اسلام راستين فقط با پيروي خط امام عملي است. "
اين چنين بود كه با پيروي از مكتب حسيني و به فرمان امام بزرگوار روح خدا خميني پنجه در پنجه امپرياليسم شرق و غرب نهاد و با شهادت خويش دشمنان اسلام و مسلمين را خوار و ذليل نمود.
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران تبریز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید




وصیت نامه
بنام ایزد یکتا،بنام ربّ بی همتا
درود من به قوم و ملّت ایران،درود من به اسلام و مسلمانان،درود من به مجاهد در سبیل الله،اینک که بهترین موقعیّت برای مبارزه با کافران و مشرکان پدیدارگشته و اینک که مزدوران بی وطن به میهن اسلامی ما و به خاک مقدّسمان هجوم آورده اند فرصت را برای دفاع از دین برترمان اسلام و سرزمین دلاور مردان ایران را از دست نمی دهم و آرزو و عزم دارم که نمیرم تاهنگامی که دشمن را به لرزه بیندازم.
هیچ نمی خواهم به سادگی کشته شوم و یا اسیر شوم باید دگرگون کنم باید عصیان کننده های در برابر حق را وسر جای خود بنشانیم آنها را.
به قول امام:" اگر پیروز شدیم اسلام پیروز است و اگر شهید شدیم چه بهتر باز هم پیروزیم ."و من آرزو دارم هنگامی که شهید می شوم ضربه ای به دشمن زده باشیم ,ضربه ای محکم و فراموش نشدنی تا دشمن بداند ما عاشقان شهادت تا دمار از روزگار مزدوران آمریکایی و اطرافیان او در نیاوریم ساکت نخواهیم نشست .
تو ای امام از ما راضی باش و خشنود که برای احیای دین و دفاع از دین و وطن تمامی اعضاء بدن و جانمان را هدیه می دهیم تا اسلام و قوانین عدل گستر آن در سراسر جهان گسترش یابد. اکبر آشتاب





دوشنبه 8 فروردین 1390  6:45 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

اللهياري ,حميد

فرمانده گردان ویژه شهدای کربلا در لشکر مکانیزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

سال 1345 ه ش در خانواده اي فقير ، در شهر ميانه به دنيا آمد . پدرش در شهرهاي ديگر كارگري و بنايي مي كرد و مخارج خانواده را تأمين مي نمود . آنها در ابتدا در منزل پدربزرگ ساكن بودند ، سپس به مدت دو سال در منزل استيجاري بودند و بعد ، منزل كوچكي تهيه و بدانجا نقل مكان كردند . در هشت سالگي پدرش را از دست داد . حميد با رسيدن به سن تحصيل در سال 1350 وارد مدرسة شهيد باهنر ( محمدرضا پهلوي سابق ) شد و تا پايان دوره ابتدايي در آن مدرسه مشغول تحصيل بود . دوره راهنمايي را در مدرسة ابوذر ) اروندرود سابق ) و دورة متوسطه را در دبيرستان امام خميني گذراند
فرزند پنجم خانواده بود و از نظر تحصيلي نيز نسبت به بقيه شاخص بود . قصد داشت سال سوم دبيرستان را به طور جهشي بگذراند ، ولي از آنجا كه مجبور بود همچون سالهاي قبل ، براي تأمين مخارج خانواده كار كند ، از اين تصميم منصرف شد ، و به كار در كوره آجرپزي و بنايي پرداخت . بخشي از اوقات فراغت او با شركت در فعاليت ها و مراسمي كه در مسجد محل برگزار مي شد ، مي گذشت . ورزش كشتي نيز بخشي ديگر از اوقات فراغت او را پر مي كرد . او كه از دورة راهنمايي به اين ورزش رو آورده بود ، در وزن 58 يا 63 كيلوگرم كشتي مي گرفت و از كشتي گيران مطرح آذربايجان شرقي بود ,در اين رشته به مدالهايي هم دست يافت .
با اوجگيري مخالفت هاي مردمي با رژيم پهلوي ، با وجود کمی سن ، مشتاقانه در تظاهرات و پخش اعلاميه هاي انقلابي شركت مي جست . يك شب ، در مسير بازگشت به منزل ، به همراه برادرش در حال پخش اعلاميه بود كه در خياباني واقع در چهارراه آزادي فعلي ، پشت ساختمان مخابرات ، نيروهاي نظامي رژيم به آنها برخوردند و به دليل همراه داشتن اعلاميه ، آنها را دستگير و به باد كتك گرفتند .
در سال 1362 ، پس از اخذ ديپلم در رشته علوم تجربي ، به عضويت سپاه پاسداران درآمد . اولين بار در نوزده سالگي به جبهه جنگ اعزام شد و در مدت حضور چهل ماهه اش در جبهه ، چهار بار مجروح شد . در طول اين دوران ، تحول اخلاقي چشمگيري در او به وجود آمد .
اواخر سال 1362 تا اواسط 1366 ، از خط مقدم جبهه جدا نشد . به همين دليل پس از قبولي و احراز رتبة بالا در كنكور سراسري دانشگاه دولتي در سال 1364 ، فرصت آن را نيافت كه شخصاً اقدام به تعيين رشته كند و از ورود به دانشگاه بازماند .
آنچه توجه دوستان و اطرافيان را به سوي او جلب مي كرد ، خوشرويي و تبسمي بود كه هميشه ، حتي در سختي ها بر لب داشت .
پس از عمليات خيبر و شهادت بسياري از نيروهاي اطلاعات و عمليات لشكر 31 عاشورا ، حميد اللهياري كه تا آن زمان در تيپ ذوالفقار لشكر 31 خدمت مي كرد ، به همراه تعدادي ديگر ، براي رفـع خلاء نيرو به واحد اطلاعات و عمليـات لشكـر پيوست و در آنجـا در شناسـايي منـاطق عملياتـي و نيـز آمـوزش نيروهـاي غواص همكاري مي كـرد . يكي از همرزمـان وي نقل مي كنـد :
هر روز صبح ، براي شناسايي به مناطق عملياتي مي رفتيم و شب دير وقت باز مي گشتيم ، ولـي برخـلاف اكثــر افـراد كه از فـرط خستگـي بـراي استراحت به رختخـواب مي رفتند ، وي و تعدادي ديگر به شب زنده داري مي پرداختند . در بسياري از موارد هم وقتي صبح از خـواب برمي خاستيـم ، مشاهده مي كرديم كه به جاي كساني كه وظيفه شستن ظروف و نظافت چادرها را به عهده داشتند ، همه چيز را تميز و مرتب كرده است .
در 21 بهمن 1364 ، در شب عمليات والفجر 8 ، فرماندهي يك ستون از غواصان خط شكن به عهدة حميد اللهياري ، علي شيخ عليزاده و كريم وفا بود . پس از عبور از رودخانه اروندرود ، نيروها طبق برنامه بين موانع خورشيدي و سيمهاي خاردار منتظر صدور فرمان حمله ماندند . در اين زمان ، دو سرباز عراقي كه در بالاي دژ ، نگهباني مي دادند ، متوجه حضور آنان شدند و با استفاده از چراغ قوه ، بيست و هفت نفر از جمله شيخ عليزاده و وفا را تك تك به شهادت رساندند . ساير نيروها ، براي آن كه عمليات لو نرود ، از هر گونه عكس العملي خودداري كردند . يكي از نيروهاي بسيجي كه از ناحيه سر مجروح شده بود و از شدت درد ناشي از برخورد آب سرد با زخم سرش تحملش تمام شده بود ، همرزم كناري خـود را به حضرت زهـرا (س) قسم مي دهد و از او خواهش مي كند كه سر او را به زير آب فرو ببرد تا مبادا فريادش از درد بلند شود و موجب جلب توجه نيروهاي عراقي گردد . دوستش نيز برخلاف ميل باطني ، خواسته او را قبول مي كند . حميد اللهياري در چنين موقعيتي كه دستيارانش شهيد شده بودند ، با كمك يكي ديگر از نيروها به نام موسوي ، تمامي موانع سيم خاردار را باز كردند و بقية نيروها را به آن طرف آب هدايت كردند .
در عمليات كربلاي 4 مأموريت داشت در عمق پانزده كيلومتري خاك دشمن و در نزديكي پتروشيمي عراق عمل كند . با وجود احتمال بسيار ضعيف موفقيت و با آن كه دغدغة مسئوليت جان نيروهاي تحت امر خود را داشت ، با اين استدلال كه بايد ديد ، امر ولايت فقيه چيست ، اين مأموريت را پذيرفت .
در سردشت ، منطقه عملياتي نصر 7 ، ارتفاع كانيرك در اختيار نيروهاي خودي بود و نيروهاي عراقي در ارتفاع دوپازا و قسمتي از ارتفاع ابوالفتح ، مستقر بودند . براي فتح اين ارتفاعات و تسلط بيشتر بر شهر قلعه ديزج و سد دوكان عراق ، عمليات نصر 7 طراحي شد . در آن زمان حميد اللهياري ، فرماندهي گردان ويژة شهداي كربلا از لشكر 31 عاشورا ، و نيز مسئوليت شناسايي و اطلاعات و عمليات اين گردان را به عهده داشت . فرماندهان در نظر گرفته بودند كه در حين عمليات گردان اطلاعات عمليات در پشت خط دشمن عمل كند و اين مستلزم آمادگي و شناسايي قبلي از عمليات بود . اين مأموريت به گروهي متشكل از حميد اللهياري و تعدادي ديگر از همرزمانش سپرده شد . يكي از دوستانش نقل مي كند :
زماني كه تمام افراد گروه ، در ميني بوس براي حركت از باختران به منطقه عملياتي نصر 7 ، منتظر وي بودند ، ميني بوس قبل از رسيدن وي حركت كرد . حميد در حالي كه با عجله به سوي ميني بوس مي دويد ، از مقابل من گذشت . از پشت سر به او گفتم : بدون خداحافظي مي روي ؟ او در حـال دويـدن بـا خنـده بـه من گفت : ان شـاءالله اين آخـرين رفتنـم است و ديگـر برنمـي گـردم .
كمي قبل از شروع عمليات در تاريخ 30 تير 1366 ، براي حصول اطمينان از اين كه نيروهاي عراقي ، مسير حركت رزمندگان را تله گذاري نكرده اند ، حميد اللهياري و يكي ديگر از همرزمانش ، مأموريت يافتند تا مسير را مجدداً بررسي كنند . مدتي پس از عزيمت اين دو ، صداي انفجاري به گوش رسيد . گويا عمليات شناسايي نيروهاي خودي توجه عراقي ها را به خود جلب كرده و مسير مذكور را مين گذاري كرده بودند . در نتيجه حميد اللهياري و همرزمش در حين خنثي سازي مين ها ، در اثر انفجار مين و اصابت تركش به تمام بدن ، به شهادت رسيدند . وي در حالي به شهادت رسيد كه بيست و دو ساله بود و افراد خانواده و آشنايان از مسئوليت او در جبهه بي اطلاع بودند . هرگاه از او در مـورد كارش در جبهه سـؤال مي شد ، پاسخهايـي از اين قبـيل مي داد كه :در آشپزخانه كار مي كنم ، يا سنگرمي سازيم. پيكر او پس از شهادت در گلزار شهداي ميانه به خاك سپرده شد .
منبع:"فرهنگ جاودانه های تاریخ"(زندگینامه فرماندهان شهید آذربایجان شرقی)نوشته ی یعقوب توکلی,نشر شاهد,تهران-1384



وصیت نامه

الله اکبر الله اکبر


اشهد ان لا اله الا الله و اشهد انّ محمّدا رسول الله


و اشهد انّ امیر المومنین علی ولی الله


اسلام علیک یا ابا عبد الله الحسین(ع)


سلام بر شهید مظلومان که پیروز شهیدان است و استاد رزمندگان در جبهه ها درسش درس آزادگی است و درکش شهادت.


سلام بر امت مسلمان که رزمندگان و در حقیقت حسین(ع)را یاری می کنند.


عزیزان همچون گذشته در صحنه باشید و منافقان را بگویید،که آنها نفرین شده و قرآن آنها را اهل دوزخ می شمارد.


حال سخنم با بی تفاوتها به این انقلاب عظیم است ,بدانید که حجتها تمام شده و بهانه تراشی به کار نمی آید،جنگ ما جنگ حق با باطل است که در زمانهای مختلف و به صورتهای متفاوت همیشه در جنگ بوده اند،در این موقع حساس نباید فقط به مادیات فکر کرد،و به اینکه کمبود و گرانی هست باید به دولت جمهوری اسلامی کمک کنید.


رزمندگان عزیز:


راه ما راه حسین(ع)است نباید گامی به عقب بگذارید باید حسین وار بجنگیم،باید علی اکبر گونه شهید شویم،وهمچون ابوالفضل العباس دستها قطع شده و با دهان پرچم اسلام را حمل کنیم.


امروز باید همچون حسین(ع)فرزندان خود را به مقابل با دشمنان دین پیامبر فرستاد،ما به زیادی دشمن فکر نمی کنیم نمی گذاریم شعار الله اکبر خاموش شود.


ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست


چرا برای دفاع از دین خدا سبقت نمی گیرید.خدایا ما می رویم در حالی که نگران آینده ایم نمی دانیم بعد از ما یادگار شهداء و وارثان خون شهدا چه خواهند کرد.


سخنی چند با ورزشکاران:


و اما ورزشکاران:ای عزیزانی که می توانید،به عنوان نیروی قوی در خدمت اسلام باشید،نگذارید،اختلاف میان شما ایجاد کنند دست دردست هم دهید و ورزش ما را به جلو ببرید،هر بار که یکی از شما اول می شوید پرچم جمهوری اسلامی بالا می رود و این خود مشتی است برابر گلوله رزمندگان که بر دهان استکبار زده می شود،به ورزش خود صفا و صمیمیت بدهید،کشتی گیران عزیز شما بهتر می توانید ارزشهای اسلامی را نشان دهید،با اخلاق پهلوانانه خود جذب به ورزش کنید،نه ورزش طاغوتی بلکه ورزش اسلامی،در آخر از تمامی کسانی که در این مدت چند سال به آنها اذیت و آزار رسانده ام و یا از من بدی دیده اند حلالیت می طلبم و از مربیان خود تشکر و قدردانی می نمایم.


و اما مادر مهربان:


نمی دانم چگونه از زحمات 20 ساله ات که در حق من کرده ای تشکر کنم،ولی خوشحال باش که20 سال زحمت مرا کشیدی و طوری مرا پروراندی که در آخر بتوانی هدیه علی اکبر کنی؛ مادر آنها که حسین(ع) گفتند،آنها که خالصانه حسین حسین گفته و به شعارشان در جبهه ها عمل کردند،آخر به پیش آقای خود رفتند،درست است،که من کربلا را ندیده شهید شدم ولی خوشحالم در راه کربلا شهید می شوم،و می دانم،دوستان و برادران من تا کربلا را نگیرند،آرام نخواهند نشست.


خدایا شرمنده ام از اینکه زودتر از این به خدمت اسلام در نیامدم،شرمنده ام با این همه گناه قبولم کردی،خدایا،معبودا،پاک پروردگارا،امام ما را تا انقلاب مهدی(عج) نگهدار دوستانش را عزت و دشمنانش را خوار و ذلیل به ساز.(الهی آمین)


از تمام کسانی که از من ناراحتی دیده اند،همسایه ها،دوستان،آشنایان،رزمندگان و همسنگران حلالیت می طلبم.


خدایا خدایا تا انقلاب مهدی(عج) خمینی را نگهدار ستارگان که رفتند ,خورشید را نگهدار


حمید اللهیاری





خاطرات

برادرشهید :


زماني كه مربي غواصي بود ، يك بار براي ديدنش به پادگان قاضي تبريز رفتم . نيروهاي آموزشـي را براي بـردن به استخـري براي آموزش شنـا به اتوبوس سـوار كردند . در طـي مسير مي ديـدم كه او با اصرار و اظهـار علاقـه نيروهـاي آموزشـي به نوبت ، لحظاتي را در كنارشـان مي نشست و به گفتگو با آنان مي پرداخت .





آثار باقی مانده از شهید

« فرازی از سخنان شهید حمید اللهیاری»


آه خدایا چه لذتی دارد انسان در راه تو بمیرد و به خون خویش بغلتد،دوری این شهیدان به دلمان فشار می آورد و این فشار در طلبیدن خلاصه می شود،و آنگاه رو به کاغذ و قلم می آوریم و لحظات این عزیزان را می نویسم که هر لحضه آنها عشق و ایمانشان به خدا بود و بیاد می آوریم نمازهای شبشان را که به سجده می رفتند و منقلب می شدند.و در دعایشان سلامتی امام،پیروزی رزمندگان اسلام و شهادت خود را از معبودشان طلب می نمودند.



بر خیز چه خفته ای عزیزان رفتند خندان چه نشسته ای رفیقان رفتند


خندان منشین که جمله یاران عزیز با سـوز دل و دیـده گریـان رفتنــد


از یک سو باید بمانیم تا شهید آینده شویم، و از دیگر سو باید شهید شویم تا آینده بماند هم باید شهید شویم و هم باید بمانیم تا فردا بی شهید نشود.عجب دردی.


چه می شد امروز شهید می شدیم،و فردا زنده می شدیم تا دوباره شهید شویم.

دوشنبه 8 فروردین 1390  6:47 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

جبلي ,عليرضا

قائم مقام فرمانده گردان حضرت علی اکبر (ع)لشکرمکانیزه31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

سال 1339 ه ش  در خانواده اي متوسط و مذهبي در تبريز به دنيا آمد . پدرش فروشنده قند و شكر بود و وضع اقتصادي متوسطي داشت و مستأجر بودند . عليرضا دوره آموزش را با رفتن به كودكستان آغاز كرد . دوران دبستان را در مدرسه دانش تبريز گذراند و در تمام اين دوران ، در انجام تكاليف خود فعال و كوشا بود .
اوقات فراغت را با فروش تنقلاتي كه مادرش تهيه مي كرد ، مي گذراند و يا با برادر بزرگترش بازي مي كرد . از همان دوران كودكي فعال بود و اجازه نمي داد كسي در حقش اجحاف كند . تحصيلات راهنمايي را در مدرسه رازي و دبيرستان را در مدرسه دهخداي تبريز گذراند و موفق به اخذ ديپلم در رشته رياضي فيزيك شد .
با شروع انقلاب ، فعاليت خود را با پخش اعلاميه و شركت در راهپيمايي ها و تظاهرات آغاز كرد و در مجالس سخنراني مسجد شعبان كه توسط شهيد آيت الله قاضي طباطبايي برگزار مي شد ، حضور مي يافت . پس از حمله نیروهای نظامی شاه به تظاهركنندگان مسجد قزلي او را با چشمان اشك آلود ناشي از گاز اشك آور به خانه بازگرداندند . در تظاهرات 29 بهمن تبريز از مدرسه نيمه تعطيل خارج شد و در راهپيمايي شركت كرد . همچنين در فعاليت هاي مسجد جامع براي تهيه كوكتل مولوتف ، فعاليت چشمگيري داشت و تمام اين كارها را وظيفه خود مي دانست و مي گفت كه آرزوي پيروزي انقلاب را دارد .
بعد از پيروزي انقلاب ، وارد سپاه شد و تغييرات روحي او از همين زمان يعني در سن هجده سالگي آغاز شد . او جزو اولين افرادي بود كه در سپاه نام نويسي كرد و به عضويت آن درآمد . دوران آموزش نظامي را در كوه هاي شاهين دژ گذراند و بعد از آن در پادگان آموزشي سپاه خاصبان استان آذربايجان شرقي ، به آموزش سياسي و نظامي سپاهيان و بسيجيان پرداخت . با شروع جنگ تحميلي ، در مسجد زادگاهش كلاس قرآن و اسلحه شناسي داير كرد و بعد از آن تصميم گرفت عازم جبهه شود .
از جزء اولين گروه از افراد اعزامي به جبهه ها ( سوسنگرد ) بود . نقل است كه در دهلاويه مخزن آبي بود كه نشانه عراقي ها شده بود و با استفاده از آن نشانه خط را مي زدند و از همين طريق هم بود كه شهيد چمران را به شهادت رساندند و اين عليرضا بود كه با نارنجك منبع آب را كه خطرساز بود منفجر كرد و نشانة عراقي ها را از بين برد . او از جمله نيروهايي بود كه تا پايان محاصرة سوسنگرد ، در منطقه حضور داشت و با حداقل نيرو توانست بعد از هشت روز مقاومت به همراه شهيد علومي و مرتضي ياغچيان نجات يابد .
در بازگشت از جبهـه ، خانـواده او را كمتـر مي ديدنـد . به گلزار شهـدا ( وادي رحـمت ) مي رفت ؛ در مسجد محلة عمو زين الدين تبريز به اتفاق آقاي انصاري به كودكان و نوجوانان آموزش قرآن مي داد . برنامه هاي قرآني و تواشيح او چندين بار از تلويزيون پخش شد . در امر كمك رساني به جبهه فعال بود و ساير اوقات را در سپاه مي گذراند .
با هر انحرافي از خط امام و اسلام مقابله مي كرد . در جريان توطئه حزب خلق مسلمان تبريز و تسخير بعضي از پايگاه هاي آن فعاليت داشت . براي مقابله با شورشهای ضد انقلاب داخلي دركردستان به آنجا رفت و در درگيري ها حضور مستقيم داشت . همواره به خانواده و دوستان و همـكاران توصيـه مي كرد : « امام را تنها نگذاريد و از انقلاب اسلامـي كه حافـظ ارزشهـاي اسلام است محافظت كنيد و با ضد انقلاب همراهي نكنيد و از آنها كه به ظاهر در لباس حزب اللهي و يا روحاني تظاهر مي كنند دوري كنيد . دفاع شما از روحانيت به حق باشيد . »
عليرضا اوقات فراغت خود را بيشتر با مطالعه كتابهاي شهيد مطهري ، ورزش و تلاوت قرآن پر مي كرد . محمدرضا بازگشا نقل مي كند :
علاقة او به قرآن بسيار بود تا جايي كه در عمليات بدر به همراه ايشان كه معاون گردان بود به جايي مي رفتيم و او در حال تلاوت قرآن بود تا آن را ختم كند . در اين هنگام براي من وضعيتي پيش آمد كه لاعلاج شدم و عليرضا آيات باقي مانده را قرائت كرد و ختم قرآن كرد و بعد به كمك من شتافت . حتي زماني كه گردان درگير عمليات بدر بود ، فاصله زماني كه سوار ماشين بوديم تا به سوي قايقها برويم را به تلاوت قرآن پرداخت . به خودسازي و رعايت فرائض ديني اهميت خاصي مي داد و حتي در جبهه نوارهاي ويدئويي آيت الله شيخ حسين مظاهري را دربارة خودسازي براي بچه هاي گردان تهيه كرده بود تا از آن استفاده كنند .
عليرضا جبلي قبل از عمليات والفجر مقدماتي ، فرماندهي يك گردان رزمي را بر عهده داشت . روزي مشاهده كرد بعضي از افراد در اداي فريضة صبح كوتاهي مي كنند . ناراحت شد و زماني كه در يادگيري مسائل زرهي نيز از آنها كوتاهي ديد بسيار عصباني شد و با آنها برخـورد جدي كرد . به همين سبب فرماندة لشكر - مهدي باكري - او را بركنار كرد . او سعي مي كرد شأن و اعتبار پاسداري از اسلام و انقلاب را در بالاترين حد آن حفظ كند .
در طول حضور در جبهه ها چهار بار مجروح شد ؛ در عمليات رمضان ، مسئول گروهان دو بود كه با دوشكا به بالاي سرش زده بودند و زخمي شده بود . وقتي دوستان براي عيادت به منزلش رفتند ، خنديد و تعريف كرد : « وقتي زخمي شدم يك لحظه ديـدم بالاي سرم ستــاره ها مي چرخنـد همـان طـور كـه در كارتـونهـا يك نفـر مي افتـد پاييـن و بالاي سرش ستـاره هـا مي چرخند . » با اين گونه حرفها بچه ها را مي خنداند .عليرضا جبلي ، سرانجام در تاريخ 22 اسفند 1363 ، در عمليات بدر به شهادت رسيد .
او چهل و هشت ماه در جبهه هاي نبرد حضوري مستمر داشت و در عملياتهاي مختلفي چون خيبر ، والفجر ، رمضان ، بيت المقدس و بدر در قسمت هاي مختلف جنگيد . جنازه او را تاريخ 4 فروردين 1364 ، در گلزار شهداي تبريز به خاك سپردند .
منبع:"فرهنگ جاودانه های تاریخ"(زندگینامه فرماندهان شهید آذربایجان شرقی)نوشته ی یعقوب توکلی,نشر شاهد,تهران-1384



وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
ولا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون. قرآن کریم
در قاموس شهادت واژه وحشت نيست . امام خميني
به نام الله و به نام آنكه هستي ام از اوست، آمدن از اوست و باز گشتم به اوست و تنها ما امانتي هستيم در نزد پدر و مادرانمان . امانتي كه خداوند آنرا داده و باز پس خواهد گرفت چنانكه خداوند درقرآن مجيد می فرماید:« انّا لله و انّا اليه راجعون »
سلام برانبيا ء,سلام بر اوصيا و سلام بر ائمه طاهرين و سلام برحضرت ولي عصر ( عج) يگانه منجي عالم بشريت و سلام ودرود بر نائب بر حقش حضرت امام خميني, اين ابراهيم بت شكن زمان .سلام و درود بر شهداي گلگون كفن اسلام عزيز و سلام و درودبي كران بر خانواده هاي محترم شهداء اين اسطوره هاي صبر و ايثار و استقامت
و شجاعت.
پدر و مادر عزيزم : حال كه مي خواهم روانة جبهه شوم پاي در پوتين مي كنم و روانة جهاد با كفر و الحاد جهاني مي شوم و سينة دشمن را نشانه مي روم نه اينكه كينه دارم بلكه مي خواهم ظلم و جور را در هم كوبم و دينم را احيا كنم و نگذارم يزيديان زمان طمع در آئين دين ما، ملّت ما، سرزمين ما داشته باشند بلكه با در هم كوبيدن اين ستمكاران انقلاب اسلامي ايران را به اكثر نقاط جهان صادر نماييم و آنرا در نهايت به
صاحب اصلي خود حضرت ولي عصر( عج) بسپاريم.
بار الها تو خود شاهد هستي كه بنده اين راه را آگاهانه انتخاب نموده ام و بر اين انتخاب افتخار مي كنم و بر خود مي بالم و از تو مي خواهم كه مرادر اين راه ثابت قدم و استوار گرداني و شهادت را كه آرزوي ديرينه ام مي باشد نصيبم فرمايي؛ گرچه مي دانم لايق شهادت نيستم.
بارخدايا : گرچه بندة حقير نتوانستم آنطور كه بايد خدمتي به انقلاب و اسلام عزيز بنمايم، بلكه اين خون ناقابل من بتواند جبران آن همه گناه و معصيت گردد.
بار الها از تو مي خواهم اگر زيادي گناهانم سبب شود كه شهادت نصيبم نگردد ,به گناهانم قلم عفو بكشي زيرا كه خود وعده دادي كه اولين قطرة خوني كه از شهيد مي ريزد تمامي گناهان او پاك مي گردد.
بار پروردگارا از تو مي خواهم توبة اين بندة گناهكار و عاصي و رو سياه را بپذيري و در زمرة و صفوف عظيم شهداء قرار دهي و اگر اين قطرة خون نا چيز و جان ناقابل بنده آن ارزش را دارد كه در راه گسترش اهداف اسلام و انقلاب اسلامي ريخته شود ,پس آن قدرت را به بنده عطا بفرما تا بتوانم با شجاعت و شهامت وايثار و شهادت حسيني با دشمن كافر روبرو شوم. آري ما در فرهنگ غني اسلام آموخته ايم بلي ما در مكتب حسين( ع) آموخته ايم كه زندگاني مادي نكبت بار است و نبايد منتظر باشيم تا مرگ ما را در بستر فرا گيرد بلكه بايد مثل مولايمان حسين( ع) به سراغ حيات اخروي و زندگاني جاويد گام برداريم و در نهايت به سوي معبود خويش بشتابيم. مگر آدمي چند بار مي ميرد؛ مگر بيش از يكبار مي ميرد، پس چه بهتر كه اين يكدفعه در راه خدا باشد .
چه زيبا گفت معلّم و استاد شهيد مطهري كه : شهيد شمع تاريخ است.
برادران، دوستان و خويشاوندان عزيز امروز روز امتحان است. دنيا مزرعه آخرت است .امروز روز ياري اسلام عزيز است. روز جهاد و روز اتفاق و روز اتّحاد است. يا
بايد حسيني شد و گرنه در صفوف يزيديان قرار مي گيريد. آري امروز روز جهاد است، جهاد در همة جبهه هاي الحاد چه داخلي با منافقين و توده و چه بيروني با شياطين شرق و غرب و صدام كافر اين عروسك و بازيچة ابر جنايتكاران تاريخ. آري امروز روز ياري اسلام است ,به خدا سوگند اگر كوچكترين غفلتي بكنيد و مشغول نفاق و غرق در زندگاني مادي شويد دين خود را نسبت به شهداء، اين جوانان و شاگردان مكتب حسين( ع ) انجام نداده ايد و در روز قيامت همه شما را پاي ميز محاكمة خواهيم كشانيد.
بيايد به فكر اسلام و به فكر جنگ و مستضعفين باشيد و به جنگز د ه ها و مستمندان كمك كنيد و در زير پرچم توحيد جمع شو يد و از تعصبات قومي و بو مي دست بردار يد كه اسلام نفي كنندة همة اين تعصبات است. اي امت مسلمان، اي پويندگان راه حسين( ع) بياييد دور هم جمع شو يد و به ر يسمان الهي چنگ بز نيد و متحد شويد و امام عز يز را ياري كنيد و تنهايش نگذار يد و با صفوف متشكل خود هر چه شيطان است اعم از بزرگ و كوچك از صفحة روزگار برچينيد و به زباله داني تاريخ افكنيد.
هرگز فريب افراد منافق و از خدا بي خبر و ساير گروهك هاي الحادي را نخوريد و روحانيت مبارز متعهد و آگاه را رها ننماييد و همواره جهت مبارزه با كفّار و ابر قدرتهاي شيطاني از روحانيت دفاع كنيد و از الهام بگيريد و به شايعات يك عده مزدور گوش فرا ندهيد كه مي خواهند با يك سري شايعات پوچ شما را منحرف سازند .
كساني پيدا شوند كه چه آگاهانه و چه نا آگاهانه مي خواهند چهرة انقلاب اسلامي و سپاه را در جامعه لگد مال نمايند و قداست سپاه را با شايعات بي اساس از بين ببرند؛ بدانند كه هرگز حلالشان نخواهم نمود و در پيشگاه باري تعالي شكايت خواهم كرد. برادران عزيز به ريسمان الهي چنگ زنيد و يك لحظه از ياد خدا غافل نشويد و تقوا را پيشه خود سازيد. باشد كه راه اسلام و شهداء را ادامه دهيد و فكر هرگونه تجاوز به حريم اسلام را از دشمنان سلب نماييد .
از كليه برادران سپاهي و بسيجي و ديگران كه كم و بيش با آنها بر خورد داشته ام حلاليت مي طلبم ,باشد كه حلالم نمايند.
پدر و مادر عزيزم : مي دانم در اين مدتي كه مهمان شماها بوده ام شما را خيلي اذیت كرده ام از شما مي خواهم مرا حلال نماييد, گرچه نمي دانم در اين سفر چه حادثه اي برايم پيش مي آيد ولي همين قدر مي دانم كه اگر كشته شوم هر چند در راه اسلام باشد داغي بر دلتان گذاشته ام. از شما مي خواهم برايم گريه و ناله نكنيد و در پيش دوستان شاد و در پيش دشمنان سرتان را بالا بگيريد و افتخار نمائيد تا داغ گريه و غم و اندوه از دست دادن پسرتان را بر دل دشمنان بگذاريد و بر مزارم جوان ناكام ننويسيد كه كامي بهتر از شهادت سراغ ندارم.
در آخر از شما پدر و مادر عزيزم و برادران و خواهرانم مي خواهم در خط امام و اسلام حركت كنيد و تحت هيچ شرايطي امام را تنها نگذاريدو پيرو راستين و سر سخت ولايت فقيه باشيد. سعي كنيد احكام شرعي را مو به مو رعايت نماييد. از برادرانم خسرو و غلامرضا و رضا حلاليت مي طلبم خصوصاً خسرو كه در اين مدت خيلي او را اذيت نموده ام از هر دو خواهرانم مي خواهم در غياب من ناراحت نباشند زيرا كه برايشان الگويي بهتر از زينب( ع) سراغ ندارم. از شما مي خواهم زينب وار رسالت شهيدان را بگوش جهانيان برسانيد.
از برادرم خسرو مي خواهم كه رضا را فردي مؤمن، متعهد، متّقي بار بياورد. در آخر همة شما را به خداوند بزرگ مي سپارم و از خداوند تبارك و تعالي مي خواهم به شما صبر و شهامت عنايت فرمايد . والسلام عليكم و رحمه الله و بركاته
خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار از عمر ما بكاه و بر عمر رهبر افزا
2/11/ 1363 علیرضا جبلی

 

دوشنبه 8 فروردین 1390  6:48 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

حق نظري ,حسين محمدحسن

فرمانده گردان آر پی جی 7لشکر مکانیزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)
در خانواده اي مذهبي ، در مراغه متولد شد . او چهارمين فرزند خانواده بود . مادرش  خانه دار  و پدرش كارمند بود . حسين از همان دوران كودكي با قرآن آشنا شد و نماز را فراگرفت . او از كودكي به مجالس مذهبي و زيارت قبول امامان و معصومين علاقه داشت . از پنج سالگي با دوستان و آشنايان در سفرهاي زيارتي همراه مي شد و چندين بار به مشهد مقدس رفت . تحصيل خود را در دبستان شمشيري آغاز كرد و در مدرسه راهنمايي دكتر شفق ( ابوذر فعلي ) و دبيرستان امام خميني فعلي در رشته علوم تجربي ادامه داد . در تمامي مراحل تحصيل از شاگردان موفق بود .
مطالعه كتاب و توجه به مسائل تربيتي و اخلاقي سبب شد از همان دوران نوجواني ، بسياري از مسائل را رعايت كند . در اقامه نماز ، انضباط در كارها ، كوتاه سخن گفتن ، كم خنديدن و پرهيز از حركات ناشايست بسيار دقيق بود . حسين در سال 1356 ، با جريانات سياسي روز آشنا شد و با آغاز قيام مردم عليه رژيم پهلوي به مبارزات مردمي عليه شاه پيوست . او در تظاهرات شركت فعال داشت و يك بار در جريان درگيري با مأموران رژيم مجروح شد . در بحبوحة انقلاب در مسجد شهدا در مجالس سخنراني آقاي اروميان حضور مي يافت .
حسين به پدر و مادرش علاقه فراوان داشت و به آنان احترام بسيار مي گذاشت . چندين بار آنان را به زيارت امام رضا (ع) برد . رفتار و اخلاق او بسيار شايسته و متناسب با دستورات اسلامي بود . با تجملات و مصرف زياد مخالف بود .
پس از پيروزي انقلاب با همكاري گروهي از دوستانش پايگاه حمزه سيدالشهداء را تأسيس كرد و در همين پايگاه ، كتابخانه اي براي استفاده عموم داير نمود . در اين زمان ، اوقات فراغت او با مطالعه كتابهاي استاد شهيد مرتضي مطهري ، آيت الله سيد محمود طالقاني ، آيت الله دستغيب ، دكتر علي شريعتي و آيت الله ناصر مكارم شيرازي مي گذشت . با شروع غائله كردستان ، به اين منطقه اعزام شد . با تشكيل سپاه پاسداران انقلاب به عضويت رسمي اين ارگان درآمد ، و در مهاباد فرماندهي نيروهاي پاكسازي كننده را به عهده گرفت . همواره سعي داشت مأموريتهايش را به بهترين نحو انجام دهد . حق نظري هميشه دوستان و همرزمان خود را به برگزاري نماز جماعت ، شركت در نماز جمعه و در جلسات دعاهاي كميل و توسل توصيه مي كرد و خود نيز در اين گونه اجتماعات حضور مي يافت . زماني كه پس از عمليات پاكسازي براي اولين بار نماز جمعه در مهاباد برگزار شد به دوستانش گفت :
ما بايد با لباس فرم سپاهي در نماز جمعه حاضر شويم تا بتوانيم حضور خود را در صحنه نشان داده و با اين حضور به منافقين ضربه بزنيم و قدرت جمهوري اسلامي را نشان دهيم .
پس از پايان عمليات پاكسازي مهاباد وقتي ويراني شهر را ديد اظهار تأسف كرد و مرتب مي گفت : « بايد تلاش كنيم با اخلاق و رفتار درست ، ضد انقلاب را به طرف خود جذب كنيم تا بيش از اين به منطقه آسيب نرسد . »
با شروع جنگ تحميلي ، حق نظري جزء اولين افرادي بود كه در جبهه ها حضور يافت .  او با گذراندن يك دوره آموزش مربي گري ، آموزش سلاح در واحد آموزش سپاه پاسداران در پادگان ابوذر مراغه را آغاز كرد . همواره سعي مي كرد تمامي نكات لازم را به افراد تحت تعليم آموزش دهد و مي گفت كه چون اين افراد بلافاصله به جبهه اعزام مي شوند بايستي تمامي مسائل را به آنان آموزش داد .
در همين دوران در كنار مطالعه كتابهاي مذهبي ، كتابهاي آموزشي نظامي را نيز مطالعه مي كرد و به ديگران هم سفارش مي كرد كتابهاي نظامي مطالعه كنند و تاكتيكهاي نظامي را فراگيرند تا از اين طريق جبران كمبودها بشود .
يكي از همرزمان حق نظري مي گويد :
در اوايل جنگ ، زماني كه آبادان در محاصره دشمن قرار گرفت من و حسين به همراه يك گروه سيصد و پنجاه نفري پس از طي يك دوره آموزش فشرده به جبهه اعزام و در ايستگاه 7 آبادان مستقر شديم ، در ايستگاه 7 آبادان نزديك ترين فاصله با عراقي ها 600 متر بود . حق نظري تا نزديك ترين نقطه به عراقي ها مي رفت و از آنها هيچ هراسي نداشت . چنان با استقامت و خوددار و بردبار بود كه وقتي زخمي شد و در بيمارستاني در تهران بستري گرديد ، به خانواده اش اطلاع نداد و پس از بهبودي بلافاصله در جبهه حضور يافت . در اوقاتي كه از جبهه به زادگاهش بازمي گشت ، به خواهران كوچكتر خود نماز و قرآن مي آموخت و جلسات تفسير و احكام تشكيل مي داد .او در سپاه پاسداران آموزش خمپاره 120 ميليمتري ديد و مدتي خمپاره چي سپاه بود . همرزم حق نظري مي گويد :
از خصوصيات بارز حق نظري ، تواضع و مهرباني بود كه اغلب دوستان و همرزمانش به آن معترفند . نقل است كه در اوج عمليات ، زماني كه جزيره مجنون در محاصره دشمن بود و يكي از عراقي ها را اسير گرفته بودند ، دوست ايشان تصميم مي گيرد ، اسير را بكشد ولي حق نظري با وجود مشكلات بسيار در انتقال اسير به پشت جبهه از اين كار جلوگيري كرده و گفته بود : « اگر مي خواهي او را بكشي اول مرا بزن بعد او را . » و خود اسير را با موتورسيكلت به پشت جبهه انتقال داد .
حسين در پادگان امام رضا (ع) معاونت پادگان را بر عهده داشت و در اين زمان آموزش اسلحه مي داد . سپس در منطقه سرپل ذهاب در پادگان ابوذر فرماندهي گردان توحيد را بر عهده گرفت . اولين مأموريت گردان تحت فرماندهي او ، حفظ قله ابوذر بود . اين قله موقعيت خطرناكي داشت چرا كه عقبه نداشت و داراي گذرگاه هاي خطرناك و نزديك به عراقي ها بود . حسين ، شبها از گذرگاه ها عبور و به افرادش سركشي مي كرد .
در عمليات بزرگ آبي خاكي خيبر ، گردان آر.پي.جي زن ها را فرماندهي مي كرد . در شب عمليات به همراه گردان خود در عقبه ، پشت خاكريزهاي پاسگاه برزگر منتظر بود تا به محض اعلام نياز حركت كند . وقتی رمز عمليات خيبر « يا رسول الله » از بي سيم اعلام شد و نيروهاي آر.پي.جي زن براي آغاز عمليات لحظه شماري مي كردند و فرمانده خود را درباره زمان ورود به عمليات آماج سؤالات قرار مي دادند , حسين براي آن كه به پرسشهاي مكرر آنها جواب ندهد ، خودش را مشغول مي كرد و يا از آنها دور مي شد . روز اول و دوم در انتظاري جانكاه سپري شد . در غروب روز سوم حسين و يارانش دعاي توسل خواندند . شب هنگام حق نظري به نماز و عبادت مشغول شد . در هنگام عبادت روحيه اي خاص داشت به طوري كه دوستانش متوجه تغيير حالتهاي روحي وي شدند . روز چهارم عمليات دستور حركت گردان آر.پي.جي زن ها به فرماندهي حسين صادر شد و همه افراد به سرعت به سوي محل پرواز بالگردهای شنوك دويدند . در اين زمان چون تمامي قايقها توسط دشمن هدف قرار گرفته بود ، افراد مجبور بودند با بالگرد به منطقه عملياتي وارد شوند . پس از آن كه دو گروه از گردان آر.پي.جي زن ها وارد منطقه شدند در محل « بنه تداركات » استقرار يافتند . نزديك غروب بالگرد سوم ، حامل نيروهاي گردان بر فراز منطقه نمودار شد اما ناگهان جنگنده هاي عراقي ظاهر شدند و به طرف آن حمله كردند ، در حالي كه چشمان بسياري از افراد گردان به آسمان دوخته شده بود . هليكوپتر حامل افراد ، هدف چند موشك عراقي قرار گرفت و در هاله اي از آتش قرار گرفت و در آب سقوط كرد . اين صحنه اندوه و نگراني بسياري در افراد گردان ايجاد كرد و حسين خود نيز تحت تأثير اين صحنه بسيار اندوهگين بود ، ولي فرداي همان روز با قاطعيت فرمان حركت داد و افراد با كاميون و خودرو به شهرك جزيره مجنون رفتند در حالي كه تعداد افراد فقط نوزده نفر بود . پس از پياده شدن از خودروها وضو گرفتند . براي رسيدن به خط مقدم به صورت ستوني در داخل كانال بزرگي حركت كردند . در اين زمان مهدي باكري -  فرمانده لشكر عاشورا -  در منطقه حضور داشت و حسين به افرادش دستور داد پس از رسيدن به محل استقرار ، خود را به فرمانده لشكر معرفي كنند و خود براي انجام كاري به عقب برگشت . گروه پس از معرفي به آقاي باكري در پشت خاكريزي مستقر شد و به پدافند از منطقه پرداخت اما تعداد افراد نسبت به طول خاكريز كم بود به همين دليل افراد مجبور شدند هر ده تا پانزده متر يك يا دو نفر بايستند . چون گردان آر.پي.جي زن بودند مي بايستي به صورت ضدزره عمل مي كردند . حدود ساعت دو بعد از ظهر عراقي ها با هشت تانك تي 72 و ده قبضه توپ 106 پاتك كردند . حق نظري دستور داد كسي تيراندازي نكند و دو نفر از افراد را به انتهاي خاكريز فرستاد ؛ چون انتهاي خاكريز باز بود و بايد از آن محافظت مي شد . در همين موقع يكي از تانكها به دويست متري نيروهاي حق نظري رسيد . يكي از افراد بلافاصله آر.پي.جي شليك كرد ولي موشك در برابر تانك تي 72 كارگر نشد و تانك به پيشروي خود ادامه داد اما در يك لحظه تانك مذكور اقدام به عقب نشيني كرد و اين مسئله براي افراد گردان تعجب آور بود . در عين حال كه حملات از جهت هاي مختلف ادامه داشت و هر لحظه گلوله توپي به خاكريز اصابت مي كرد و صحنه اي از خون و دود و آتش به وجود آورده بود . تعداد نيروهاي خودي بسيار كم بود و خمپاره هاي موجود امكانات پيشرفته اي نداشت و فاقد زاويه ياب بود و گلوله ها شليك نمي شد . تا جايي كه حق نظري چند گلوله را با دست پرتاب كرد و آنها نيز در كنار خودروهاي عراقي فرود مي آمد و عمل نكرد . چون تعداد افراد كم بود و اميدي به نيروي كمكي وجود نداشت مجبور بودند صبر كنند تا تانكها به نزديك ترين فاصله برسند ، سپس آن را با تيربار هدف قرار دهند . در پاتك دوم ، عراقي ها با قدرت بيشتري به سمت خاكريز پيشروي كردند . عراقي ها 7 تيپ در آن منطقه وارد عمليات كرده بودند و فكر مي كردند يك لشكر پشت خاكريز مستقر است . يكي از همرزمان حسين مي گويد :
حسين به من گفت : « وقتي يكي از تانكهاي عراقي جلو آمد و پهلو گرفت آر.پي.جي را آماده كن . من مي روم بالاي خاكريز نگاه مي كنم . هر وقت اشاره كردم برخيز و شليك كن . » حسين به بالاي خاكريز رفت و با دست به من اشاره كرد بيا . وقتي به نزديك وي رسيدم ديدم از سمت چپ تركش به گيجگاه او اصابت كرد و خون با فشار به ارتفاع نيم متر فوران مي كند و آرام سرش را بر روي خاكريز گذاشت . آر.پي.جي را انداختم و به نزديك او رفتم و سرش را بلند كردم و روي پايم گذاشتم و دو دفعه گفتم شهادتين را بگو اما او با چهره اي آرام به شهادت رسيده بود .
حسين حق نظري ، آثار هنري در زمينه خطاطي و نقاشي نيز داشت كه متأسفانه باقي نمانده است . جسد شهيد حق نظري در محل گلشن زهرا (س) در شهرستان مراغه به خاك سپرده شده است .
منبع:"فرهنگ جاودانه های تاریخ"(زندگینامه فرماندهان شهید آذربایجان شرقی)نوشته ی یعقوب توکلی,نشر شاهد,تهران-1384



وصیت نامه
بنام خدا که هستی مان از اوست و بسوی او بازگشت می کنیم . حمد و سپاس پروردگار عالمیان را که این سعادت و توفیق را نصیب ما بنده ی گناهکار خود کرده است که برای چندمین بار در این شب حمله و شب مرگ و شب تولدی دیگر مطالبی چند را بعنوان آخریم وصیت خود بنویسم .
برادران و خواهران عزیزم و پدر و مادر گرامیم ، بدانید که من آگاهانه به این راه قدم گذاشتم و تمام وجود و سعادت و هستی خود و دیگران را پیروزی در اسلام می دانم و جاد در راه اسلام را برای خود توفیق بزرگ خداوند می شمارم و از تمامی شما ها و بخصوص خانواده شهدا می خواهم که ما را دعا کنید که در این راه همسفر و همراه کارواندار بزرگ شهدای اسلام سید الشهداء شویم .
برادران بدانید که تا به امروز اسلام با خون رشد کرده و با خون نیز پیروز خواهد شد . پس شما باید و عاشقانه بسوی جبهه ها این رحمت بزرگ الهی بشتابید و با خون گرم خود حرکتی دیگر به پیکره اسلام بدهید ، که ثمره این خون ها تعجیل خداوند آقا امام زمان (عج) و تشکیل حکومت عدل جهانی بدست این بزرگ رهبر است .
در آخر از تمامی برادران حلالیت می خواهم من نیز همه را حلال می کنم . انشاء الله
 که خداوند ما ها را از بندگان خالص و صالح خود قرار بدهد .                       والسلام                     خدایا خدایا تا انقلاب مهدی ، حتی کنار مهدی خمینی را نگهدار
                                                                                                                                                                                                    حسین حق نظری




خاطرات
خواهرشهید:
يك بار حسين در سرپل ذهاب منزل برادرمان مهمان بود و به من گفت : « برو كارنامه ام را بگير . » وقتي به مدرسه رفتم و كارنامه او را گرفتم ، نمرات خيلي خوبي گرفته بود . با تلفن به او گفتم ، باور نمي كرد . او به كتاب خيلي علاقه داشت ، به خصوص كتابهاي مذهبي زياد مي خواند . در يكي از ايام عيد نوروز كتاب خاتم الانبياء را به عنوان عيدي به او هديه دادم . وقتي كتاب را ديد خيلي خوشحال شد و گفت : « خواهر جان ، احسن به شما بهتر از همه مي داني من به چه چيز علاقه دارم . »

برادشهید:
در يكي از روزها حسين و چند تن از دوستانش به خانه ما آمدند . چند نوع غذا تدارك ديده شده بود . او با مشاهده چند نوع غذا بسيار ناراحت شد و گفت : « چرا كه از چند نوع غذا استفاده مي كنيد . در صورتي كه مي توانيد فقط از يك نوع غذا استفاده كنيد . »

پدرشهید:
آخرين خاطره اي كه از حسين دارم اين است كه يك بار كه از جبهه آمده بود به او گفتم بس است ديگر كمي هم بمان و استراحت كن . در حالي كه بغض گلويش را گرفته بود رو به من كرد و گفت : « در حالي كه به ناموس و دينمان تجاوز كرده اند من بنشينم و نگاه كنم . حاشا كه اين كار را نخواهم كرد . »



 

دوشنبه 8 فروردین 1390  6:48 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

داروئيان,رضا

فرمانده گروهان سوم از گردان سیدالشهدا(ع)لشکرمکانیزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

در سومين روز رمضان المبارک 1386 ه  ق برابر 24 آذرماه 1345 ه ش در خانواده اي مذهبي که آن زمان در محله شتربان ـ کوچه حاجي آقا بابا سکونت داشتند ديده به جهان گشود .
ستاره اي در آسمان خانواده داروئيان درخشيدن گرفت که بعد از سالها در زمره سرداران بزرگ این دیار شد. ستاره اي که با پيوستن به کهکشان بيکران شهادت تبديل به خورشيدي روشني بخش گرديد که هزاران خورشيد اين جهان در سايه پرتو و گرماي آن جان مي گيرند .
او شیعه واقعی علی ابن ابی طالب(ع)بود. از کودکي علاقه زیادي به قرآن کريم و حفظ آن داشت, به طوري که زير بناي اعتقادي وسنگ زرين ايمان او با کتاب حيات بخش بشريت مستحکم شد . در نوجواني به حلقه بزرگاني با سواد و بادانش ملحق گرديد و در اکثر مسائل اعتقادي و ديني و بحث هاي بغرنج قرآني برابر با بزرگان و دوشادوش آنان طي طريق مي نمود و گاهی از آنان سبقت مي گرفت که حکايت از ذهن خلاق وعلاقه زیاد او داشت.
در بين همسالان خود ، چه در برنامه هاي رزمي ، نظامي و چه در مسائل اعتقادي وفرهنگي و حتي در مسائل درسي و مدرسه اي يک سر و گردن بالاتر ظاهر مي شد تا جائيکه با سن کم ، در بين همه بچه هاي محل و پايگاه مشهور بود.
تحصيلات ابتدايي و راهنمايي را در فيوضات و دبيرستان را تا سال اول نظري در دبيرستان صفا گذرانيد ولي غليان عشقي نهفته در دل به کربلا و عاشورا و جوشش غيرتي مردانه او را واداشت تا با دستکاري تاريخ تولدش و بزرگ جلوه دادن خود به جبهه جنگ اعزام شود .
حاج رضا داروئيان در دوران حضور در ميادين نبرد و جبهه هاي حق عليه باطل در عمليات متعددي شرکت جست از جمله آن ها : عمليات رمضان _ والفجر مقدماتي _ والفجر چهار _ خيبر _ بدر _ والفجر هشت _ کربلاي چهار و پنج مي باشد .او در این عمليات چندين بار به شدت مجروح شد. شدت جراحت هایش منجر به از کارافتادن ديد چشم چپ،شنوایی گوش چپ وپاره گي عصب دست چپ شد.
اين شهيد بزرگوار پس از حضور مستمر در جبهه هاي جنوب و غرب و دفاع غيرتمند از آیین وکيان اسلامی ، عاقبت در رمضان المبارک1409 برابر با 5/2/67 در منطقه شلمچه با اهداء جان خويش در مقابل وصل معشوق ، به شهادت رسید.
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران تبریز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید



وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
انا لله و انا اليه راجعون
السلام عليك يا ابا عبدالله
همانا همه چيز اوست و يازگشتنمان نيز بسوي اوست و اين اوست عشق و عاشقي را آفريد و عشق حسين ( ع) از همه عشقها برتر و عاشقان اوعاشقتر از ديگران.
اي خدای عالميان هيچ توشه اي بجز گناه ندارم ولي چشم به عطاي تو دارم . الهي ما را بيامرز و بعد بميران اگر نمي بودعشق حسين )ع( دلها همه زنگ زده و سياه و كدر مي شد . پس اي ثار الله ما را از عاشقان حقيقي قرار بده و عشقمان را افزون كن و از شراب عشقت سيرايمان بنما و از شهداي كربلا ما را جدا مفرما .
به پير جماران عمر طولاني تا ظهور حضرت مهدي عليه السلام(عج) عنايت كن تنها آرزويم اين است كه در لحظات آخر عمر خود را كشان كشان بر روي صورت به قدمهاي اباعبدالله الحسين بياندازم و بر خاك پاي مبارك حضرت بوسه زنم، خاك پايش را توتیاي چشم بكنم. از همه طلب حلاليت مي كنم.
مرا در وادي رحمت كنار قبرشهید احد مقيمي اگر مكان بود دفن كنيد .پارچه سبز در كتابخانه ام هست كه آنرا بر قبر حضرت رسول و به بيت خداوند ماليده و در آب زمزم شسته ام حتماً و حتماً بر روي كفنم بياندازيد و با آن دفن كنيد. رضا داروئیان



آثارمنتشر شده درباره ی شهید
هو الخير و الناظر
دريغا که قلم عاجز از ترسيم مقامات معنوي و ابعاد عرفاني اين يار سفر کرده و بيان قاصر از اداي ارزشهاي نهفته در شخصيت الهي و ملکوتي اين دلاور مرد ميادين آتش و خون و عرصه شور و شوق و عشق و ايثار و فداکاري مي باشد.
افسوس که پاک نبوديم تا صدق و صفا و پاکي را آنگونه که او نمودارش بود احساس نمائيم، حيف که دل ژرفي نداشتيم تا عمق نگري و ژرف انديشي و نکته بيني او را که سالهاي سال ، بزرگتر از سن و سال اش بود به نظاره نشينيم. و نه وارسته از قيد اسارت عالم خاک ، تا سير او را در اوج وحدت سرخ، بر بلنداي افلاک تماشا کنيم.
آري او صغيري بود کبير و نوجواني بود پير که ره صد ساله را يک شبه ، نه ، بلکه در نفسي طي نمود.
سردار پايدار آبها و سالار شجاع و بي باک اروند، مرد ميادين نبرد، دريا دل پيروز و غالب طوفانها در عرصه اي هولناک و غير قابل تصور، بيرون از ادراک نظامي و خارج از معادلات جنگي با هدايت غواصان تحت فرماندهي خويش، در دل امواج خشمگين و خروشان اروند، شهامت و شجاعتي را به منصه ظهور رساند که تا دنيا دنياست و تا اروند جاري است از حافظه تاريخ و ذهن جهان به هيچ وجه پاک نخواهد شد.
او انساني بود جامع الاطراف و چند بعدي، در عرصه رزم، مرد طوفانها و شير ميدانها، در صحنه بزم ، شمع شبستانها و جلاده جانها، دريا دلي که فروغ محافل بود و روشنگر منازل، عاشقي که با تمامي ذرات وجود يا حسين (ع) مي گفت، ديدگانش هماره در مي سفت، صداي سوزناک اش غبار از دلها مي رفت.
حاج رضا، تبلور عيني انسانيت، تجسم واقعي شجاعت و تنديس حقيقي استقامت بود بطوريکه در عمليات کربلاي 4 مجروح و در بيمارستان پايش گچ گرفته شد، چند ساعتي از جراحي و گچ گيري سپري نشده بود که روح بزرگش را جسم خسته و مجروح تاب نياورد و تحمل ننمود و به طريقي ميانبر بيمارستان را که زياد هم از منطقه دور نبود، به مقصد موقعيت لشکر ترک نمود و با شنيدن زمزمه هاي عملياتي ديگر که با کربلاي 4 بيش از 16 روز فاصله زماني نداشت در دوره ی نقاهت وبا شکستن گچ پايش که مانعي براي طي طريق و سدي در مقابل سير و سلوکش بود، با شوق وصال و اشتياقي وافر به وصل، متهورانه در عمليات کربلاي 5 رزميد .
بعد از آن هم در روزهای پایان جنگ جبهه را ترک نکرد و اين بار نه گچ پا، بلکه خودش تکه تکه شد و خاطره دليرانه عباس ميدان کربلا را ، فراتر از عباس در اذهان زنده نمود، اما اگر عباس با تن عريان جنگيده بود، عباس کربلاي ايران با زخمي عريان و عميق هم در آب و هم در خشکي، با شجاعت بي نظير خويش، خصم را به تنگ آورده بود.
آري اين دلاور با سن کمی که داشت ,بعد از سالها نبرد و با مجروحيت هاي بي شمار ، عاقبت سرخوش از جام وحدت و فارغ از کثرت عوالم طبع ، با خرق حجابهاي ظلماني و نوراني ، به محفل انس رب الاربابي عروج روحاني و سلوک عرفاني نموده و جمال جميل معشوق ازلي را در عرصه تجريد با ديده شهود به نظاره نشست.
حاجي کعبه جان و محرم دل، با خبر از غم دلدار و بي خبر از خويشتن خويش ، با وضوئي برگرفته از خون در خلسه صلوه عشق ، به جهات اربع ملک چار تکبير زده و با براق سير و رفرف عروج، تا سر حد ملکوت و لقاء دوست معراج نمود و ما جا ماندگان از قافله عشق، پاي در گل و اشگ حسرت بر گونه و داغي سترگ بر دل، در اين خاکدان تنگ و تاريک مانديم تا با ديدگاني خيره و مبهوت، نا باورانه غروب غمناک خورشيد شهادت را در سپهر عرفان و آسمان ايمان نظاره گر باشيم، واي بر اين تغابن و افسوس بر اين محروميت.
تو در کشاکش دل بي خيال ميرفتي
چه رفتني که همي برد جاني از بدنم
به رد پاي تو آنقدر خيره مي مانم
غبار کوي تو آخر به تن شود کفنم
ستاد بزرگداشت مقام شهید

 


دوشنبه 8 فروردین 1390  6:48 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

دولتي ,محمود

فرمانده گروهان سوم از گردان امام حسین(ع)لشکر31مکانیزه عاشورا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

سال 1343 ه ش  و در اوج اختناق وحاكميت ظلمت ؛ زماني كه امام خمینی را به جرم دفاع از اسلام و مستضعفين از ایران تبعيد كرده بودند, كودكي چشم به دنيا گشود كه از اول استعداد وعلاقه به مكتب در وجود او نمايان بود ،مادر وپدر نام او را محمود گذاشتند.
او از كودكي در دامان مادری متدین وپدرش كه از روحانيون شهر بود, بزرگ شد. قبل از شروع تحصيلاتش اصول وقواعد قرآن را نزد پدرش فرا گرفت طوري كه مي توانست با آن سن كم قرآن قرائت نمايد .تحصيلات ابتدائي خود را در دبستان شيخ محمد خياباني فعلی به پايان رساند. از آنجائيكه در طول تحصيلاتش دانش آموز باهوش وممتاز ی بود بارها از سوي مسئولين آن دبستان مورد تشويق و تقدير قرار گرفت .
در سال 1356 وارد مدرسه راهنمائي پناهي شد .این دوره همزمان بود با اوج مبارزات مردم ایران بر علیه حکومت ستمکار پهلوی. با وجود محدوديتها و با سن كم در صحنه ها ی مبارزه حاضر مي شد و بر عليه ظلم وستم طاغوتي مي شوريد .علاقه زيادي به تحصيل داشت ,سوم راهنمائي را با نمرات خوب قبول شدو رشته رياضي را براي ادامه تحصيل انتخاب كرد و در دبيرستان مطهري به تحصيل پرداخت .او علاوه بر تحصيل در كنار درسش ، به فعاليت هاي مذهبی هم مي پرداخت.
در تشكيل پايگاه مقاومت مسجد امام زمان (عج) نقش موثري داشت .او بعد از فراغت از سنگر علم و دانش در سنگر مسجد به فعاليت مي پرداخت .شبها با وجود مشكلات درسي به پاسداري از انقلاب ودستاوردهاي مشغول مي شد .بعد از فرمان تاريخي خميني كبير كه فرمود :مملكت اسلامي بايد همه اش نظامي باشد ، و تشكيل ارتش بيست ميليوني ,خود را موظف دانست كه با فراگيري فنون نظامي به اين نداي روحبخش امام لبيك بگويد و در پادگان تبريز به تكميل آموزشهاي رزمي خود .
سال اول دبیرستان را با نمرات خوب به پايان رساند و در كلاس دوم ثبت نام كرد. ا و با وجود علاقه زياد به تحصيل اواسط سال تحصيلي 1359 از آنجائيكه عشق و علاقه زياد به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی داشت به عضويت سپاه در آمد و بعد از عضويت در سپاه دامنه فعاليتش را گسترش داد . روزها و شبها در راه خدمت به انقلاب ميكوشد و هيچگاه از فعاليت خسته نمي شد . علاقه اش به امام ,مردم و انقلاب به قدري بود كه خستگي برايش مفهوم نداشت .
محمود همواره به دوستان و آشنايان مي گفت: بايد روش فعاليت را از امام امت پيرجماران آموخت چرا كه او با آن كهولت سني همواره در تلاش است پس ما كه از نيروي جواني برخوردار هستيم چرا ساكت باشيم . مدتي محافظ شهيد محراب آيت ا...مدني بود . در مدتي كه با آن شهيد بزرگوار بودند از روحيه اخلاص و سرشار از معنويت اواستفاده زیادی كرد. محمود علاقه زياد به عزاداري اباعبد الله الحسين داشت , شهيد مدني به او لقب جانثار اباعبدالله داده بود و او را با نام مستعار جانثار صدا مي زد .در قسمتي از وصيتنامه اش چنين مي نويسد:
"همانطور كه بارها به برادران توصيه كرده ام در مورد كلاسهاي قرآن و عزاداری ها ي حسيني جدي باشيد .چرا كه اين اعمال است كه موجب ايجاد انقلاب ودگر گونهاي فردي و اجتماعي مي شود" .
محمود در پویایی هيئت هاي مذهبي شهر فعال بود ,او در راه فعالیت مجددهیئت قاسميه تبريز نقش موثري داشت و با همت او وديگر دوستانش آن هيئت كه به حالت ركورد كشيده شده بود , مجددا فعال شد.در هر فرصتی در جبهه ها حضور مي یافت تا در عمليات رزمندگان اسلام شركت جوید. اولين بار به جبهه سوسنگرد رفت.در جبهه مسئوليتهاي متعددي به ايشان محول مي شد . در عمليات طريق القدس كه منجر به فتح بستان گرديد, به عنوان فرمانده ،گروهان حضوری فعال وتاثیر گذار داشت , در اين عمليات از ناحيه صورت زخمي شد و از آن موقع آثار جانبازي در صورتش نقش بست .اوبعداز بهبودي نسبي راهي جبهه هاي نبرد گرديد .
بیشتردر جبهه هاي جنوب خدمت كرد. در عمليات والفجر يك پاي راستش در اثر اصابت گلوله دشمن به شدت مجروح شد ,هنوز پايش كاملا بهبود نیافته بود كه شور وعشق به جهاد في سبيل الله او را مجددا روانه جبهه ها كرد و در عمليات والفجر 3,4,5و6شركت كرد.
همرزمانش می گویند:
با رشادت وشهامت فوق العاده اي, نيروها را هدايت می کرد و ضربات شديدي به دشمنان اسلام وارد مي ساخت.
سرانجام لحظه موعود فرا رسيد, رزمندگان اسلام همچون ياران اباعبدالله آماده جانفشاني شدند ؛ با آغاز عمليات بدر محمود كه فرماندهي گروهان شهيد مدني را به عهده داشت وارد عمليات شد. دو مرحله از عمليات را شجاعانه پشت سر گذاشت و بالاخره در مرحله سوم عمليات همچون مولايش سيد الشهدا در كربلاي شرق دجله به ديدار معشوق شتافت.
او در قسمتي از وصيتنامه اش چنين مي نويسد:
" اکنون من به پیروی از خط سرخ آل محمد و علی(ع)این راه پر پیچ و خم را به رهبری امام خود می پیمایم و خوب می دانم که در این راه نقص عضو و اسارت و شهادت وجود دارد ولی من این عوامل را جلو چشم خود دیده و با چشم باز این راه را ادامه می دهم ؛باشد که با مرگ من اسلام زنده بماند ."
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران تبریز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید

 



وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
و به نستعین و هو خیر ناصر و معین
من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا.
از مومنین هستند افرادی که با خدا عهد بستند وبر عهد خود ثابت قدم ماندند تا به شهادت رسیدند وبرخی دیگر نیز منتظر فیض شهدتند و عهد خود را با خدا حفظ کردند.
قرآن کریم
ضمن اظهار عبودیت به پیشگاه ربوبیّت و دعا جهت تعجیل در ظهور حضرت بقیه الله الاعظم و طول عمر رهبر عظیم الشأن انقلاب و پیروزی اسلام و مسلمین از درگاه احدیت،اینجانب محمود دولتی وصیتنامه ای بدین شرح ارائه می دارم, امیدوارم که خانواده خویش و برادران حزب اللهی و مقلّدان امام به آن جامة عمل بپوشانند.
لازم است که مقدّمتاً حضور شما معروض بدارم که اسلام و قرآن چنانچه خداوند وعده داده است تا ابد پیروز خواهد ماند و نگهدار آن خداوند می باشد که«انا نحن نزلنا الذکر و انا له لحافظون»و همانطوریکه می بینید از اوّل ظهور اسلام تا حال افراد و گروه هایی خواسته اند تا بر پیکر این دین ضربه بزنند ولی خود آنها محو و نابود گشته اند.
(یریدون لیطفوا نور الله بافواهم و انفسهم و الله متم نوره و لو کره المشرکون).
بنا به مثل معروف که می گوید:
چراغـی را که ایزد بر افـــروزد
هر آنکس پف کنـد ریشش بسوزد
و یکی از دلایل مهم جهت پایدار ماندن اسلام فداکاریها و جانبازی های سرداران و سربازان اسلام است که تا آخرین قطرة خون خود مقاومت کرده, عاقبت خون خویش را به پای اسلام ریختند و چنانچه اسلام بر اثر این شهید دادنها زنده مانده است و چنانچه امام حسین(ع)می فرماید:
(ان کان دین محمد لم یستقم الا بقتلی فیا سیوف خذینی).
اکنون من به پیروی از خط سرخ آل محمد و علی(ع)این راه پر پیچ و خم را به رهبری امام خود می پیمایم و خوب می دانم که در این راه نقص عضو و اسارت و شهادت وجود دارد ولی من این عوامل را جلو چشم خود دیده و با چشم باز این راه را ادامه می دهم ؛باشد که با مرگ من اسلام زنده بماند و چون من در زندگیم هیچ خدمتی به اسلام نکرده ام شاید مرگم برای اسلام عزیز خدمتی بنماید و نیز هدف ما پیروزی اسلام است و من از خدا می خواهم در این راه برای من هر چه را مصلحت دانست عطا بفرماید.
(اللهم وفقنا لما تحب و ترضاه).
وهر چه را که خداوند برایم صلاح دانست و رضایت داشت به آن راضی می باشم.
(الهی رضا به رضائک و تسلیماً لامرک).
بالاخره این حرفها که ذکر شد، خلاصه و بعضی از معتقدات من می باشد.
اکنون پدر و مادر و خواهران و برادران من بدانید که تنها راه رهایی و پیوستن به انبیاء و اوصیاء همین راه می باشد .پس پشتیبان ولایت فقیه باشید و نیز در این راه از هیچ چیز دریغ ننمائید و اگر شهید شدم بدانید که سعادت داشته ام .پس شکر خدا را به جا بیاورید که فرزندی که بزرگ کرده اید به حد اعلی رسیده است و هیچگاه گریه و ناله نکنید که دشمن با حرکات شما شاد خواهد شد.
امیدوارم با دیدن جسد من دست بر آسمان بر افراشته و از خدا بخواهید که قربانی شما را در راه خویش قبول بنماید. در این حال من هم شما را در روز قیامت شفاعت خواهم کرد و هیچگاه وارد بهشت نخواهم شد تا اینکه شما هم همراه من بیائید و برادرانم که حتماً آرزوهایی در مورد من داشته اید شما هم در آن حال اسلحة مرا برداشته و لباس رزم بپوشید و از خون شهیدان پاسداری کنید و با رزم خویش پیام شهداء را به جهانیان برسانید.
و خواهرانم امیدوارم که شما در این حال مثل حضرت زینب(س)باشید و بزرگترین کاری که می توانید بکنید این است که فرزندانتان را چنان پرورش دهید که وقتی بزرگ شدند رهرو شهداء و حضرت علی اکبر باشند و همچنین از همة شما می خواهم که در حق خودتان مرا حلال نمایید مخصوصاً مادر عزیزم،از تو می خواهم که شیر پاکت را بر من حلال کنید تا بیشتر مورد لطف و رحمت الهی واقع شوم.
برادران پاسدار،حزب اللهی و اهالی مسجد و پایگاه مقاومت و هیئت که شما هم واقعاً زبان گویای اسلام و بازوان و مقلّدان امام و رهرو ائمةاطهار(ع)هستید .در آن خط محکم و استوارتر باشید که حق همین راه می باشد و سعی کنید که در مقابل دشمن حالت تدافعی داشته باشید و احکام اسلام و اخلاق اسلامی را در همه حال رعایت کنید و همیشه پشتیبان روحانیّت در خط امام،قشری که رهبری جامعه انقلابی و اسلامی را تاکنون به عهده داشته و از عهدة همه گونه امتحانات الهی بر آمده اند, باشید تا با این راه دشمن نتواند هچگونه ضربه ای به دامن اسلام و امام بزرگوارمان برساند.
در آخر از خداوند منّان تعجیل در ظهور حضرت مهدی(عج)و طول عمر امام عزیز و پیروزی رزمندگان و نیت خالص و ایمان کامل را تؤام با عمل خواهانم و در ضمن همانطوریکه بار ها به برادران توصیه کرده ام در مورد کلاسهای قرآن و عزاداریهای حسینی جدّی باشیدکه این اعمال است که موجب ایجاد انقلاب و دگرگونیهای فردی واجتماعی گردیده است و هیچگاه دعای کمیل ونماز وحدت بخش و دشمن شکن جمعه را ترک نکنید.
امیدوارم مرا هم در این مجالس الهی از یاد نبرید و از همة شما التماس دعا دارم.
به امید پیروزی اسلام و زیارت کربلا.
اگر شهید شدم و جنازه ام رسید حتماً در وادی رحمت ,گلزار شهداء مرا دفن کنید در غیر این صورت راضی نیستم و این را هم بگویم که من راضی نیستم که زیاد مراسم و برنامه در فقدان من اجراء نمائید و آرزو دارم که گمنام باشم و در آن صورت افتخار می کنم.والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته .حقیر و جان نثار اسلام.پاسدار محمود دولتی.

 

 


دوشنبه 8 فروردین 1390  6:48 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

ساعی طرقی,هادی

قائم مقام فرمانده اطلاعات وعملیات تیپ21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

خاطرات

زهره دولتخواه گلختمي همسر شهید:    
دفعه آخري كه مي خواست به جبهه برود بخاطر اينكه پدرشان در جبهه بود و مادر پيرشان سرپرستي نداشت من زياد مايل نبودم كه ايشان به جبهه برود به همين خاطر براي اينكه ايشان منصرف شود, به شوخي گفتم: اگر شما مي خواهيد برويد بايد مرا طلاق بدهيد ايشان بدون هيچ درنگي گفتند : همين الان لباسهايت را بر تن كن تا برويم محضر طلاقت را بدهم چون من همان روز اول به شما گفتم كه من پاسدارهستم و عمر يك پاسدار شايد بيشتر از شش ما نباشد و شما مختار بوديد كه مرا انتخاب كنيد و اگر چنين است نبايد بيا من ازدواج مي كرديد .

كبري ساعي طرقي:    
يك روز همگي ميخواستيم به مجلس يكي از اقوام برويم ,موقع نماز بود ولي چنين دير شده بود كه ممكن بود كه مجلس نرسيم به همين خاطر گفتيم برويم وقتي برگشتيم نماز مي خوانيم چون هنوز وقت هست . ايشان گفت : من اينجا صبر مي كنم شما نمازتان را بخوانيد بعدا مي رويم اگر به مجلس نرسيديم زياد مهم نيست نماز اول وقت مهم تر است و همگي مانديم و نمازهايمان را خوانديم .

عباس ساعي طرقي:    
يكي از همرزمان هادي نقل مي كرد: شب عمليات خيبر ما تا نزديكي دجله پيش رفتيم كه دشمن شروع به ضد حمله كرد و پيش روي ما متوقف شد و نيروها زمين گير شدند. من و آقاي ساعي و چند نفر ديگر از برادران مقداري جلوتر رفتيم كه با ستونهايي از تانكهاي دشمن مواجه شديم و ديگر امكان جلو رفتن براي ما وجود نداشت بنابراين تصميم گرفتيم كه به طرف نيروهاي خودي برگرديم، كه ناگهان تانكها از چهار طرف ما را به محاصره خود در آوردند و يكي از آنها كه تيربار بر روي آن نصب بود به طرف ما آمد و شروع به تيراندازي كرد در آن هنگام هادي و يكي ديگر از برادران بوسيله همان تيربار مورد هدف قرار گرفته و به درجه رفيع شهادت نائل آمدند.

مادرشهید:    
شب هفتم شهادت ايشان ماه مبارك رمضان بود ، مردم را براي افطاري دعوت كرده بوديم ، البته فكر نمي كرديم جمعيت بيايند ، به هرصورت چون غذا كم بود ما خيلي ناراحت بوديم كه خداي ناكرده كم نيايد ولي بحمدا...طوري كه اصلا باور نمي كرديم با آن همه جمعيتي كه آمده بودند باز غذا زياد آمد و من توانستيم به همه ميهمانها افطاري بدهيم .

همان شبي كه پدرش از اسارت آمده بود، قبل از اينكه بخوابم، نيت كردم و با خودم گفتم، خدايا، اگر پسرم شهيد شده به من الهام كن، همان شب خواب ديدم يك تابوت، در حالي كه يك پرچم روي آن كشيده بودند، جلوي در خانه امان گذاشته اند، خواهرم هم آنجا حضور داشت، روي تابوت را كنار زد، بوي عطر و گلابي از تابوت بلند شد، وقتي خواست روي جنازه را كنار بزند، جنازه يك تكاني خورد و بنده از خواب بيدار شدم.

دفعه آخري كه ايشان به جبهه رفته بود، من يك شب خواب ديدم. هادي آمده و در خانه نشسته است، بنده از ايشان پرسيدم: هادي آقا شما كجا هستيد؟ شما يك پاسدار هستيد، بايد يك وصيّت نامه اي داشته باشي، پس وصيّت نامه ات كجاست، ايشان گفتند: من وصيّت نامه دارم، و داخل وسائلم گذاشته ام. ايشان همين طور يك دفترچه اي را هم به من داد، كه بعدش بنده از خواب بيدار شدم.

يك بار خواب ديدم كه در حرم امام رضا (ع) هستم ديدم هادي جلوي در صحن كهنه ايستاده من رفتم كنار ضريح كه زيارت كنم هيچ كس داخل حرم نبود من داشتم زيارت مي كردم هادي گفت : مادرجان بس است بيا برو من گفتم : چشم الان مي روم كه از خواب بيدار شدم.

زهره دولتخواه گلختمي:    
يك بار با همديگر به خانه عمويمان كه در قاسم آباد بود رفتيم, آن موقع آنجا قبرستان زياد بود, همانطوري كه ميرفتيم به يك جمجمه انسان برخورد كرديم ايشان جمجمه را برداشت و همانطور به آن خيره شده بود اشك مي ريخت . بنده پرسيدم چه شده است ؟گفت : شما نمي دانيد چقدر از دوستان من شهيد شده اند من هم شهيد خواهم شد و شما بايد صبر داشته باشي و نگذاري خون من پايمال شود .

زهره دولتخواه گلختمي:    
اوايل انقلاب مدتي يخچال خيلي كمياب بود يك روز پسر عمه ايشان به دليل اينكه شهيد آنموقع در پليس راه كار مي كرد ,خواسته بود كه چند يخچال را به طور قاچاقي از پليس راه طرق وارد كند تا انبار نموده وبعدا به قيمت خوبي بفروشد . ولي شهيد نگذاشته بود كه اين يخچالها را از پليس راه رد شود . شهيد گفته بود براي من قوم و خويش با ديگران فرقي نمي كند اين يخچالها متعلق به مردم است و بايد به دست مردم برسند .

زهره دولتخواه گلختمي:    
آخرين باري كه مي خواست به جبهه برود ، آمد وبه من گفت : اين بار كه من مي روم با دفعه هاي ديگر خيلي فرق مي كند . با پاي خودم مي روم ولي با تابوت جنازه من را خواهند آورد،ايشان به من گفتند،تا لباسهايشان را بشورم كه براي فردا كه مي خواهند بروند. آماده باشد، بنده لباسهايشان را شسته و آماده كردم،يادم هست كه آن شب را ايشان تا صبح بيدار بود، واز چهره اش پيدا بود كه شهيد خواهد شد.

زهره دولتخواه گلختمي:    
بعد از شهادت ايشان، يك شب خواب ديدم، هادي درحالي دوتا پايش گچ گرفته شده بود و روي ويلچري نشسته بود در يك باغ سرسبز، پر از سبزه، تا جايي كه مي ديدم همه جا سبز بود. مشغول گردش بود. از ايشان پرسيدم، اينجا چه كار مي كنيد؟ ايشان گفته بود: اينجا خانه من است جاي من همين جاست.

كبري ساعي طرقي:    
يك بار يك بنده خدايي كار خلافي انجام داده بود، در آن زمان شهيد در كميته انقلاب اسلامی سابق مشغول بودند، چند بار چندين نفر از برادرهاي كميته جهت بازجويي از اين بنده خدا رفته بودند ولي نتوانسته بودند او را به كميته بياورند، بعدا" يكي از بچه ها گفته بود، هادي را بفرستيد، ايشان حتما" مي تواند اين كار را بكند، هادي آقا را فرستاده بودند و ايشان توانسته بودبا صحبت اين بنده خدا را قانع كند و او را باخود به كميته بياورد. همگي بچه ها تعجب كرده بودندكه ايشان چطور توانسته بود اين بنده خدا را متقاعد كند كه كار خلاف كرده و بايد جهت بازجويي و پاره اي مسائل ديگر به كميته بيايد.

كبري ساعي طرقي:    
يك شب خواب ديدم كه برادرم را آورده اند. ايشان داخل يك تابوت كه يك پارچه سفيدي روي آن كشيده بودند. با همان لباس هاي فرم، كه هميشه تنش مي كرد. قرار گرفته بود. بنده پرسيدم: شما مگر شهيد نشده ايد. ايشان گفتند: نه من هنوز زنده ام. وبا من به گرمي احوالپرسي كردند.

كبري ساعي طرقي:    
بعد از اينكه ايشان مفقود الاثر شده بود و ما از اسارت يا شهادت ايشان هيچ خبري نداشتيم. يكي از همسايه ها خواب ديده بود كه كوچه را چراغاني كرده اند و همه جاي كوچه را فرش كرده اند، و جمعيّت زيادي جمع شده و هادي را روي شانه هايشان مي آوردند. در صورتي كه ما بعداً فهميديم كه ايشان همان موقع شهيد شده بود.

عبدا.. علي تند:    
آخرين باري كه ايشان عازم جبهه بودند، به ايشان گفتم: شما كه پدرتان در جبهه هستند. نبايد در اين راه عجله كنيد. ايشان نكته جالبي گفتند: فرمودند هركس براي خودش مي رود، اگر پدر من رفته ملاك نمي شود كه من نروم. من براي خودم مي روم و وظيفه خودم مي دانم كه بروم اين وظيفه من است و من وظيفه خودم را انجام مي دهم و پدرم وظيفه خودش را.

مادرشهید:    
بعد از شهادت ايشان، يك شب بنده خواب ديدم كه در خانه را مي زنند، بنده رفتم در را باز كرده ، ديدم هادي است. با همان لباس هاي سپاه آمده بود، گفتم : هادي جان شما آمده ايد از همسرتان سر بزنيد. ايشان گفت: نه عمه جان، آمده ام، همه شما را ببينم، بنده گفتم: من بنياد شهيد رفته ام گفته اند شما شهيد شده ايد، شهيد گفت: نه شهدا هميشه زنده هستند. و بعدش مقداري سفارش كرد كه راهش را ادامه دهيم. و رفت.

فاطمه پور شمسايي:    
موقعيكه در پليس راه مأمور بوديم. يك بار يك ماشين سواري، با اينكه ايشان فرمان «ايست» داده بود، توجه نكرده بود. ايشان با يك ماشين بي ام و كه ظاهراً مصادره اي بود و آنجا براي همين كارها استفاده مي شد. دنبال آنها رفت و بالاخره آنها را متوقف كرد. بعد از بازرسي با وجود اينكه هيچ چيز از آنها بدست نياورده بدليل شكي كه به آنها داشته آنها را تحويل اطلاعات مي دهد. كه بعداً معلوم شد كه آنها از گروه منافقين بودند.

فاطمه پور شمسايي:    
همسرش كه دختر عمه ايشان هم هستند . مي گفتند : در دوران دبستان شهيد به همراه دوستان ديگرش ، يك نامه تهديد آميز براي يكي از ضد انقلاب ها كه بر عليه انقلاب تبليغ مي كرد و مردم را گمراه مي كرد ، نوشته بود .شب هنگام آن را در خانه او انداخته بودند آن موقع چون آنها سن وسالي نداشتند خيلي مي ترسيدند كه شايد آن طرف بفهمد و آن نامه رابه دبستان ببرد و آنها را شناسايي مي كند. ولي بعد از مدتي ديده بودند كه همين شخص در ملاء عام از كارهاي خودش توبه نموده و دست از مخالفت از انقلاب برداشته است . و همين نامه باعث شده بود كه آن طرف بترسد و بر عليه انقلاب تبليغ نكند.

كبري ساعي طرقي:    
يك بار برادر كوچكترم به سختي مريض شده بود.به خاطر همين بنده رفتم سر قبر شهيد نشستم و گريه كردم. همانجا خدا را به خون شهيد قسم دادم تا برادرم را شفا دهد. همان شب خواب ديدم كه برادرم حالش خوب شده. از او پرسيدم شما كه حالت خوب است. گفت:بله من حالم خوب است. من دادش شهيدم را در خواب ديدم كه به ديدن من آمده بود و به من گفت:كه خواهرت امروز آمده بود سر قبر من و گريه كرده بود.چه شده است مگر شما مريض هستي من گفتم:بله من مريض هستم.شهيد گفت شكي نيست حتما"خوب خواهي شد.از جايت بلند شو خوب مي شوي. كه روز بعد بنده ديدم حال برادرم خوب شده است.

محمد حميدي:    
آخرين باري كه ايشان عازم جبهه بود. ساعت 5 صبح يك روز سرد زمستان بود. و قرار بود رأس ساعت 5 با هواپيما عازم شوند. چون آنموقع صبح ماشين پيدا نمي شد. حاج آقا مي خواست ايشان را با ماشين خودش برساند. ولي هر كار مي كردند، ماشين روشن نمي شد و هادي آقا تقريباً مطمئن شده بود كه به اين پرواز نخواهد رسيد. همگي از روشن شدن ماشين مأيوس شده بوديم،حاج آقا گفتند: حالا به شانس هادي آقا يك استارت ديگر هم مي زنيم. اگر خدا بخواهد و مصلحت باشد، ماشين روشن خواهد شد. همين كه استارت زدند ماشين خود به خود روشن شد و ايشان عازم شدند.

دوشنبه 8 فروردین 1390  6:49 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

شفیع زاده,حسن

فرمانده توپخانه نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی

مرداد سال 1336 ه ش در يك خانواده مذهبي در شهرستان «تبريز »متولد شد و تحت تربيت پدر و مادري مومن، متدين و مقلد امام (ره) پرورش يافت. از همان كودكي در مجالس ديني از جمله برنامه‌هاي سوگواري امام حسين(ع) حضور داشت و عشق خدمتگزاري به آستان شهيدپرور حضرت اباعبدالله(ع) در عمق وجودش ريشه دوانيد. سادگي، بي‌آلايشي و گذشت او در سنين كودكي زبانزد همه بود. حق را مي‌گفت ولو به ضررش تمام مي‌شود. در محله شاخص و محور همسالان خود بود. به مسجد كه مي‌رفت چون بزرگترها عمل مي‌نمود و از جمله كساني بود كه در پذيرايي عزاداران حسيني نقش فعالي داشت.
در سن 12 سالگي از نعمت پدر محروم گرديد. چون فرزند ارشد خانواده بود با آن روحيات و مردانگي‌اش عملاً‌ غمخوار مادر فداكار و دلسوز خود شد.
با جديت تمام و احساس مسئوليت، بيشتر از گذشته هم درس مي‌خواند و هم به مادرش در اداره امور منزل كمك مي‌كرد و از مساعدت به خواهر و برادرانش نيز دريغ نداشت. ضمن اينكه به ورزش وبه خصوص وزنه‌برداري علاقمند بود، در دوران تحصيل، دانش‌آموزي باوقار، محجوب، مودب و كوشا بود و همواره سعي مي‌كرد تكاليف ديني خود را انجام دهد.
پس از اخذ ديپلم به سربازي رفت و همزمان با اوج‌گيري حركت توفنده انقلاب اسلامي در سايه رهنمودهاي حضرت امام خميني(ره)، با روحانيون معظم در تبعيد، همچون شهيد آيت‌الله مدني و شهيد آيت‌الله دستغيب در تماس بود و در داخل پادگان، فعاليتهاي زيادي جهت راهنمايي نظاميان و خنثي كردن تبليغات حكومت نظامي انجام مي‌داد و در همان حال به پخش پيامها و اعلاميه‌هاي رهبر عظيم‌الشان انقلاب در داخل و خارج پادگان نيز مي‌پرداخت.
روزي كه مامورين رژيم به دستور فرمانده حكومت نظامي در تبريز قصد هجوم به منزل شهيد آيت‌الله مدني(ره) جهت دستگيري ايشان داشتند، او به همراه دوستانش نقشه مقابله با مزدوران رژيم را در مراسم عزاداري عاشوراي حسيني طراحي كرده بود، كه قبل از هرگونه اقدام، ضداطلاعات از موضوع با خبر شده و آنها را جهت ادامه خدمت سربازي به مرند تبعيد مي‌نمايد. ايشان پس از چندي به فرمان حضرت امام خميني(ره) مبني بر ترك پادگانها، خدمت سربازي را رها كرد و به سيل خروشان مبارزات امت اسلامي پيوست.
او با شور وصف‌ناپذيري در روزهاي سرنوشت‌ساز 21 و 22 بهمن ماه 1357 تلاش مي‌كرد و براي به ثمر رسيدن انقلاب اسلامي از هيچ كوششي فروگذار نبود. هنگامي كه در اوج پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي درب پادگانها بر روي مردم باز شد به همراه تعدادي از جوانان و دانشجويان حزب‌الهي تبريز براي جلوگيري از افتادن سلاحهاي بيت‌المال به دست ضدانقلاب، بخشي از سلاحها را جمع‌آوري و گروه مسلحي را جهت دستگيري ضدانقلاب و ساواكيها تشكيل داد.
بعدها به دنبال تشكيل سپاه، به همراه ديگر برادران،‌ اولين هسته‌هاي مسلح سپاه را پي‌ريزي كرد و در سمت فرمانده عمليات سپاه« تبريز» در سركوبي خوانين و اشرار آذربايجان و حزب منحرف خلق مسلمان نقش فعال داشت.
هنگامي كه به همراه شهيد« باكري» در سپاه «اروميه» انجام وظيفه مي‌كرد به عنوان مسئول عمليات براي ايجاد امنيت آن منطقه، در درگيريهاي متعدد براي سركوبي گروههاي فاسد تلاش شبانه‌روزي نمود و توانست در تشكيلات حزب منحله دمكرات نفوذ كرده و باعث متلاشي شدن آن و دستگيري و اعدام تعداد زيادي از كادرهاي آنان گردد.
بهترين و پرثمرترين لحظات حضور در سپاه تبريز، روزهايي بود كه در بيت شهيد آيت‌الله «مدني(ره)» به عنوان مسئول تيم حفاظت ايشان انجام وظيفه مي‌نمود. در جوار آن عالم عارف و مهذب بود كه غنچه‌هاي خلوص، صداقت، ايثار و زهد شهيد «شفيع‌زاده »گل كرد و بعدها در جبهه‌هاي نبرد نور عليه ظلمت ميوه داد.
با شروع جنگ تحميلي و محاصره« آبادان»، با يك دسته خمپاره‌انداز كه تحت مسئوليت شهيد «باكري» اداره مي‌شد به جبهه‌هاي جنوب شتافت. ايشان به همراه تعدادي ديگر از رزمندگان براي حضور در جبهه« آبادان» با تحمل مشقات چندين روزه ، از طريق« ماهشهر» و به وسيله لنج از راه «خورموسي » خود را به اين شهر رساند و در ايستگاه هفت مستقر گرديد. بعدها با فرمان حضرت امام خميني(ره) مبني بر شكستن محاصره ی« آبادان»، نقش تاريخي خود را در دفع متجاوزان و اشغالگران بعثي ايفا نمود.
پس از عمليات «طريق‌القدس »به عنوان رئيس ستاد تيپ «كربلا» انجام وظيفه كرد و در شكل‌گيري، انسجام و فرماندهي آن نقش اساسي داشت.
در عمليات پيروزمندانه« فتح‌المبين» معاون فرمانده تيپ« المهدي(عج)» بود و خاطره رشادتها و جانفشانيهاي او در اذهان مسئولين جنگ و همرزمانش هرگز از ياد نمي‌رود.
پس از اين عمليات، با انديشه بلندي كه داشت و تجربياتي كه كسب كرده بود، متوجه گرديد كه با گسترش سازمان رزمي مردمي، براي انجام عمليات بزرگ، نياز به تشكيلات پشتيباني آتشي به نام توپخانه مي‌باشد. با همفكري تني چند از فرماندهان، ضمن پي‌ريزي و سازماندهي اولين آتشبارهاي توپخانه، مسئوليت هماهنگي پشتيباني آتش در قرارگاه« فتح» در عمليات« بيت‌المقدس» را به عهده گرفت و به خوبي از عهده اين وظيفه بزرگ برآمد. او با برخورداري از قدرت ابتكار، خلاقيت و آينده‌نگري، هميشه طرحهاي درازمدت ، كه مبتني بر واقع بيني در كارها و برنامه‌ها بود – ارائه مي‌داد، ضمن آنكه بر مساله آموزش نيروها نيز تاكيد فراوان داشت.
بعدها با تلاش بي‌وقفه و شبانه‌روزي خود قبضه‌هاي غنيمتي را در قالب توپخانه‌هاي لشكري و گردانهاي مستقل توپخانه به سرعت سازماندهي كرد و در عمليات« رمضان»، اكثريت قريب به اتفاق توپها را عليه دشمن بعثي بكار برد. در ادامه، با به دست آوردن توپهاي غنيمتي بيشتر، گروههاي توپخانه را به استعداد چندين گردان شكل داد. اين گروهها بازوهايي قوي براي فرماندهي قواي رزمي و پشتيباني محكم براي رزمندگان بودند.
در نبردهاي« خيبر»،« والفجر 8»،« كربلاي 1»،« كربلاي 4»،« كربلاي 5» كه سپاه به لحاظ عملياتي مسئوليت مستقلي داشت، پشتيباني آتش كل منطقه عمليات، با رهبري و هدايت ايشان انجام گرفت.
اوج هنرنمايي و شكوفايي خلاقيت ايشان در عمليات« والفجر 8 »تجلي يافت. آتش پرحجم و متمركزي كه با برتري كامل، عليه دشمن اجرا نمود، به اعتراف فرماندهان اسير عراقي، در طول جنگ كسي به خود نديده بود؛ زيرا قسمت اعظم يگانهاي دشمن، قبل از رسيدن به خط مقدم و درگيري با رزمندگان اسلام، منهدم مي‌شدند.
شهيد «شفيع‌زاده» فردي صبور، متواضع. گشاده‌رو و بشاش بود. در تمام امور ايثار و گذشت بسياري از خود نشان مي‌داد و در هر كاري كه پيش مي‌آمد ابتدا خود پيشقدم مي‌گرديد. به هنگام عمليات و در زماني كه آتش دشمن درخط مقدم شدت پيدا مي‌كرد، در خط اول حضور مي‌يافت و آخرين وضعيت منطقه را براي برنامه‌ريزي صحيح و هدايت دقيق آتش، بررسي مي‌كرد. در تصميم‌گيريها از نظرات ديگران سود مي‌جست و در برخوردها و قضاوتها عدالت را رعايت مي‌كرد. در روابط اجتماعي، با ديگران رفتاري پخته و پسنديده داشت و در هر محيطي كه حضور پيدا مي‌كرد همگان را تحت تاثير قرار مي‌داد.
شهيد «شفيع‌زاده »در انجام واجبات و ترك محرمات كوشا بود. به مستحبات اهميت مي‌داد. اهل نماز شب بود. كم سخن مي‌گفت و با كردارش ديگران را به عمل صالح دعوت مي‌كرد.
از تشريفات و تجملات به شدت دوري مي‌جست و سادگي و بي‌آلايشي را مشي خود قرار داده بود. از زماني كه خود را شناخت همواره در سعي در تلاش بود. در ايام پيروزي انقلاب اسلامي شب و روز نمي‌شناخت و بعد از آن، در طول جنگ تحميلي، مخلصانه انجام وظيفه مي‌نمود و هرگز راحت در بستر نخفت.
برادر ايشان نقل مي‌كند:
«و بار او را در جبهه ديدم. بار اول زماني بود كه براي ديدنش به پادگان شهيد «حبيب‌اللهي»در «اهواز» رفتم و سراغ او را گرفتم. دوستانش خنديدند و گفتند اگر او را پيدا كردي سلام ما را هم به او برسان.
مرتبه دوم در قرارگاه كربلا بدون هيچ‌گونه تكلفي در كنار ساير نيروها در آن گرماي سوزان جنوب در سنگر خوابیده بود، در حالي كه روزنامه رويش انداخته بود. مي‌گفتند شب نخوابيده و خيلي خسته است.
او مدام در حال سركشي از يگانها و هماهنگي آتش پشتيباني رزمندگان اسلام در جبهه‌هاي جنگ بود و معتقد بود هرچه قبل از عمليات تلاش نمايد به اذن الهي تضميني براي موفقيت لشكريان جبهه حق خواهد بود».
هشتم اردیبهشت 1366 در منطقه عملياتي« كربلاي 10» در شمالغرب (منطقه عمومي ماووت) در حالي كه عازم خط مقدم جبهه بود، خودروي وي مورد اصابت تركش گلوله توپ دشمن قرار گرفت و به آرزوي ديرينه خود نايل شد و با بدني قطعه قطعه و غرق به خون به ديدار معشوق شتافت.
او همان‌طوري كه در عرصه نبرد با دشمن متجاوز مراتب بالايي از توان و تخصص، مديريت و پشتكار را ارائه داد، در ميدان نبرد با نفس اماره نيز موفق و سربلند بود. ايثار و از خودگذشتگي، بخصوص اخلاق او كم‌نظير بود و نهايت دقت و مراقبت را به عمل مي‌آورد كه اعمال و فعاليتش تماماً خالص و قربه الي الله باشد.
او با اقتدار به مولايش امام حسين(ع) شهادت را فوز عظيم مي‌دانست و همواره مشتاق آن بود.
در يكي از شبهاي عمليات، در دست نوشته‌هايش مي‌نويسد:
«خدايا من به جبهه نبرد حق عليه باطل آمده‌ام كه جان خود را بفروشم. اميدوارم خريدار جان من تو باشي.
... به حق محمد و آلش مرا زنده به شهر و ديارمان برنگردان. دلم مي‌خواهد در آخرين لحظه‌هاي زندگي، بدنم و جسمم آغشته به خون در راه تو باشد. ...»
منبع:"فرهنگ جاودانه های تاریخ"(زندگینامه فرماندهان شهید آذربایجان شرقی)نوشته ی یعقوب توکلی,نشر شاهد,تهران-1384

 



شهیداز منظر یاران
شهید حسن شفیع زاده از منظر یاران
آیت اله موحدی کرمانی نماینده معظم ولی فقیه در سپاه :
آذربایجانیها توپخانه را درست کردند در حقیقت شهید شفیع زاده بنیانگذار توپخانه سپاه بود و نقش خیلی موثری داشت .
از چهره شفیع زاده ها است که می توان قدرت و صلابت اسلام را در زنده کردن انسانها درک کرد . از چهره این سرداران عزیز سپاه اسلام است که می توان مفهوم انسانیت ، فداکاری رضا و عشق را ترسیم کرد و بیان نمود .

پیام سردار محسن رضایی به مناسبت شهادت ,سردار شفیع زاده
بسم الله الرحمن الرحیم
من المومنین رجال صدقو ما عاهدو الله علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا .
بار دیگر جبهه های نبرد ، شاهد عروج پر تلالو ستاره درخشانی است که عاشقانه و شتابان به دیدار معبود شتافت و تاریخ سازان سنگر نشسن را با یادگاری های بزرگ از خلق حماسه ها رها ساخت و در جوار حق تعالی جای گرفت .
حسن که چون کوهی استوار بود ، پایدار ماند . سخن راندن ساده نیست . سیمای او تجلی اراده و مقاومت و تلاش و پیکارش همواره الهام بخش رزمدگان بود .
حسن شفیع زاده فرمانده توپخانه نیروی زمینی سپاه پاسداران ، به شهادت رسید . عزیزری که ثمره سخت کوشیهای او در جبهه ها ، همواره مشهود بود ، با تقویت آتش سنگین ، پیکارگران جبهه نور که صف دشمنان را از هم می گسست و دریای خام قادسیه را به کابوسی وحشتناک بدل می ساخت .
اوج قدرت آتش توپخانه را جهانیان در تبردهای والفجر 8 و کربلای 5 و 8 به چشم دیده اند و زبان به اعتراف گشودند . آنجا که شهید عزیز و همرزمانش با آتش سهمگین ، لشکریانت دشمن را مضمحل و ضایعات جبران ناپذیر را بر خصم زبون وارد نمودند .
او که از نخستین روزهای آغاز جنگ تحمیلی برای یاری رساندن به رزمندگان اسلام ، به جبهه ها شتافت ، تمام هم و توان خود را در این مسیر به کار بست و سر انجام نیز در عملیات پیروزمندانه کربلای 10 به مطلوب خویش رسید و به ملاء اعلا پیوست .
بر ماست که امانت سنگین پاسداری از مکتب رسول اله را که او بر دوش می کشید ؛ هممواره با توانی افزونتر بر دوش کشیم و بلا حضور مداوم در میدانهای رزم ، تداوم بخش نبرد بی امان او باشیم و تا بابودی دشمنان و اعتلای کلمه الله از پای ننشینیم .
افتخار برخاندان معظم شهید شفیع زاده و مردم دلاور و غیور آذربایجان ، که چنین فرزندان گرانقدری را به اسلام و مکتب حسینی تقدیم داشتند و به حق که صفحات گلگون تاریخ جنگ هیچ گاه نام شفیع زاده و زحمات و تلاش های او را از یاد نبرده و بر سینه خود ثبت و ضبط خواهد کرد .
اینجانب شهادت این فرزند شجاع را به پیشگاه حضرت ولی عصر (عج) و اهالی مسلمان و قهرمان پرور آذربایجان و خانواده محترم این شهید تبریک و تسلیت عرض نموده و عظمت و رحمت و غفران الهی برای شهیدان خصوصا شهید عزیزمان و صبر و استقامت برای بازماندگان محترم را مسئلت می نمایم .
فرمانده کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
محسن رضایی

سردارصفوی فرمانده سابق سپاه :
سيماي او تجلي اراده و مقاومت و تلاش و پيكارش همواره الهام بخش رزمندگان بود. عزيزي كه ثمره سخت‌كوشيهاي او در جبهه‌ها هميشه مشهود بود. با تقويت آتش سنگين پيكارگران جبهه نور كه صف دشمنان را از هم مي‌گسست، رؤياي خام قادسيه را به كابوسي وحشتناك بدل مي‌ساخت،‌ اوج قدرت آتش توپخانه را جهانيان در نبردهاي والفجر 8، كربلاي 5 و كربلاي 8 به چشم ديدند و زبان به اعتراف آن گشودند، آنجا كه شهيد عزيز ما و همرزمانش با آتش سهمگين، لشكريان دشمن را مضمحل و ضايعات جبران‌ناپذيري بر خصم زبون وارد نمودند.
شهيد شفيع‌زاده ضمن شركت در كليه صحنه‌هاي عملياتي، مسئوليت فرماندهي توپخانه و طرح‌ريزي و هدايت آتش پشتيباني را در قرارگاههاي مختلف به عهده داشت و آخرين مسئوليت ايشان فرماندهي توپخانه نيروي زميني سپاه و قرارگاه خاتم‌الانبياء(ص) بود.



خاطرات
محمد حسین سروری:
یک بار در درگیری ای که بین مسلمانان و بهایی های محله شان رخ داد ، فعالانه شرکت کرد با آن که نوجوانی بیش نبود .
جریان از این قرار بود که ریش سفیدهای محله در ساختمان بهایی ها که در خیابان صائب فعلی قرار داشت ، اسناد و مدارکی دال بر خیانتشان به دست می آوردند . مساله به زد و خورد طرفین می انجامید و حسن آقا به همراه ریش سفیدهای محله با منحرفین درگیر می شود .

سید حسین فیروزی حسینی:
نوجو.ان بود که نطلع شد ، یکی از آوازه خوانان مبتدل دوران طاغوت از تهران آمده و قرار است در سینما کریستال تبریز اجرا کند .
با شتاب خود را به جلوی سینما رساند . عده ای نا آگاه و فریب خورده جلوی سینما ازدحام کرده بودند . خطاب به آنها گفت :
برای چه اینجا جمع شده اید ؟ بروید . این کیست که به خاطرش اینجا جمع شده اید ؟
کسانی که طنین استوار ناهی از منکر را شنیدند خجل و شرمسار محل را ترک کرده و پراکنده شدند .

سید حسین فیروزی حسینی :
از جلوی ساندویچی رو بله روی کلانتری محله مان می گذشتم که یکی از مزدوران رژیم طاغوت به نام قزل باش را دیدم که همراه با یک افسر شهربانی داخل جیپ نظامی نشسته بود . او به دقت به من می نگریست . وقتی می خواستم از کنار جیپ بگذرن صدایم زد :
با توام ! کوبه آن در را بزن !
گفتم :
چرا ؟ برای چه ؟
گفت : مگر شما عضو هیات نیستید ؟ مگر هیات را به بعضی از خانه ها و محله ها نمی برید ؟ آری ، تو هم یکی از آنها هستی .
بعد من و دو نفر دیگر را دستگیر کردند و به کلانتری بردند . در آنجا فحشهای رکیکی به ما دادند و تهدیدمتان کردند که اگر از آن تاریخ به بعد صدای اذان از بلند گوی مسجد ما پخش شود ؛ احظارمان خواهند کرد .همچنین گفتند که از این به بعد حق ندارید . در این صحنه فعالیتی داشته باشید . شفیع زاده به من قوا قلب داد که :
چیزی نیست . از تهدید های این ملعون واهمه ای نداشته باشید و از این به بعد برای حفظ ظاهر بهانه ای به دست اینها ندهید .

یوسف نساج:
شفیع زاده . پس از اخذ دیپلم در 16 بهمن سال 1355 به خدمت سربازی اعزام گردید . دوره آموزش نظامی را در پادگان عجب شیر گذراند. پس از پایان دوره آموزش نظامی و اخذ سر دوشی ، بقیه خدمت سربازی اش را در پادگان تبریزی سپری کرد . چون در سطح گروهان ، غیر از او و چهار نفر دیگری که دیپلم گرفته بودند . بقیه بی سواد یا کم سواد بودند ، او به عنوان کمک منشی انتخاب شد . از این فرصت استفاده کرد و یک کلاس خداشناسی در آنجا بر پا نمود و به ارشاد پرسنل کادر و وظیفه پرداخت .
فرماندهشان ارزش و احترام خاصی برای او قائل بود .
شفیع زاده با کمک فرمانده خود نمازخانه پادگان را آماده کرد و با خریدن موکت و نصب پوسترهایی از آیات کلام الله مجید ، نمازخانه را تکمیل نمود .
چون قبل از سربازی هم ورزشکار بوده و استعداد خوبی در این زمینه داشت ، در گروهان محل خدمتش ، یک تیم فوتبال تشکیل داد .
در پادگان نماز هایش را در اول وقت می خواند ، به سوالات شرعی سربازان پاسخ می داد . نماز را به صورت زیبا قرائت می کرد .

شفیع زاده در داخل و خارج پادگان به پخش اعلامیه های حضرت امام خمینی می پرداخت . با شعله کشیدن ، آتش ستم سوز انقلاب اسلامی در بیشتر راهپیمایی ها شرکت می کرد و در و دیوار پادگان و شهر نیز شعارهای انقلابی را می نوشت .
قبل از شروع راهپیمایی ها از یک راه مخفی که در گوشه و کنار پادگان شناسایی کرده بود ، گریخته و پس از عوض کردن لباس ، خود را به مسجد جامع رساند تا بتواند از نزدیک شاهد مبارزات استقلال طلبانه مردم باشد . او بارها در تظاهرات مردمی در معرض گار اشک آور قرار گرفت ...
همزمان با اوج گیری اعتصابها و راهپیماییها با علمای در تبعید چون آیت الله مدنی و آیه الله دستغیب در تماس بود و از آنان الهام می گرفت در محل پادگان فعالیتهایی در جهت راهنمایی نظامیان و خنثی سازی تبلیغات حکومت نظامی انجام می داد .

مادر شهید :
هنوز سربازی اش تمام نشده بود که یک روز آمد خانه . لباس های سربازی را در آورد و لباس شخصی پوشید .
پرسیدم :
کجا می روی حسن جان ؟
گفت :
می روم جایی . بیرون کار واجبی دارم ،مادر .
دیگر فرصت سوال و جواب نبود بی درنگ خداحافظی کرد و رفت
دنبال کارش ، شب بود که به خانه برگشت . پرسیدم؟
حسن جان ! با این عجله از کجا می آیی ؟ کجا رفته بودی ؟
گفت :
مادر جان ! رفته بودم پیش ـآیت الله مدنی . چون حضرت امام دستور داده اند که همه سربازها ، پادگانها را ترک کنند . می خواستم از آیت الله مدنی کسب تکلیف کنم .
پرسیدم :
خوب ، چه شد ؟ آقا چه فرمودند ؟
گفت :
ایشان توصیه کردند که اگر با اسلحه فرار کنید ؛ اشکال ندارد اما بدون اسلحه فرار نکنید . ما به شما احتیاج داریم ...
کمی مکث کرد و ادامه داد :
مزدوران رژیم آمدند و آیت الله مدنی را بردند ولی نتوانستند مرا پیدا کنند .

حسین شفیع زاده:
وقتی که ماموران رژیم منحوس پهلوی قصد هجوم بله منزل آیت الله مدنی را داشتند ، شفیع زاده در مراسم عزاداری امام حسین (ع) نقشه مقابله با عمال رژیم را طراحی کرد اما قبل از هر اقدامی ضد اطلاعات رژیم نسبت به موضوع آگاهی یافت و او ر به پادگان مرند تبعید نمود ، در حالی که احتمال مجازانتهای سنگین تری می رفت . اما موجهای سنگین انقلاب اسلامی این مجال را به طاغوت نداد .
در شانزدهم بهمن ماه سال 1357 خدمت سربازی شهید پایان پذیرفت .

جواد غفاری :
در 21 بهمن 1357 خود را به تهران رساند و شاهد طلیعه حکومت اسلام و برچیده شدن نظام دو هزار و پانصد ساله ستمشاهی شد . هنگامی که در اوج پیروزی انقلاب شکوهمکند اسلامی درب پادگانها بر روی مردم باز شد به همراه تعدادی از جوانان و دانشجویان حزب الهی تبریز برای جلوگیزی از افتادن سلاحهای بیت المال به دست ضد انقلاب ، بخشی از سلاحها را جمع آوری و گروه مسلحی را جهت دستگیربی ضد انقلاب و ساواکیهاسازماندهی کرد . در مسجد آیت الله انگجی برای عده ای از برادران عاشق ولایت ، کلاسهای آموزش نظامی ترتیب داد و سپس به همراه تنی چند از مدافعان راستین انقلاب ، سپاه توحیدی را پایه ریزی کرد .
بعد ها به دنبال تشکیل سپاه پاسداران در تبریز ، سپاه توحیدی در تشکیلات رسمی جدید ادغام شد . شفیع زاده به عنوان مسئول عملیات سپاه تبریز در سر کوبی خوانین و اشرار آذر بایجان و حزب منحرف خلق مسلمان نقشی فعال داشت .

مجید زهدی:
شفیع زاده به خاطر ارادتی که برای حضرت آیت الله مدنی داشت ، مسئولیت حفاظت از بیت معظم له به ایشان محول گردید . او پروانه وار گرد شمع مراد خویش می گشت و از فضائل روحانی آن عالم وارسته درسها می گرفت و مواظب بود تا مبادا تند باد حوادث وزیدن گیرد و شمع فروزانش را خاموش سازد .
معمولا نصف شبها حوالی ساعت یک برای دیدن آیت الله مدنی به منزلشان می رفتیم . همیشه شفیع زاده را بیدار می یافتیم . بیدار بود و مشغول پاسداری و حفاظت ...

احمد پنجه شکار:
در غائله خلق مسلمان به همراه برادر ابوالحسن آل اسحاق و تنی چند از پاسداران همرزمش با تدبیری خارق العاده در مقابل حزب خلق مسلمان ایستادگی کرده و نقاط حساسی چون صدا و سیما را که به تصرف آنان در آمده بود ، آزاد کردند .
در زندان تبریز با حضور فرماندهان و مسئولان سپاه پاسداران ؛ پایگاه دوم شکاری و کمیته انقلاب اسلامی جلسه ای تشکیل یافت . طرح حمله به یکی دیگر از مراکز خلق مسلمان ریخته شد و وظایف همه اعضاء جلسه روشن گردید فردای آن روز نیروهای پایگاه دوم شکاری از طرف فرودگاه و بلوار ستارخان ، سپاه پاسداران از سوی خیابان منجم و کمیته انقلاب اسلامی از جانب خیابان دوه چی (شمس تبریزی ) به سمت یک نقطه واحد یعنی مقر حزب خلق مسلمان پیشروی کردند .
قبل از پیشروی تعدادی از نیروهای سپاه خود را به پشت بام بانک صادرات رسانده و نارنجکی به پشت بام حزب پرتاب کردند . ساختمان حزب سنگر بندی شده ، مرتفع و مشرف به منطقه بود و در آن مسلسل کار گذاشته بودند .
نارنجک به لبه ساختمان خورد و به پایین افتاد و صدای انفجار نارنجک در کوچه پشت حزب خبر از یک درگیری همه جانبه داد . طولی نکشید که مقر حزب خلق مسلمان سقوط کرد .

مجید زهدی:
شفیع زاده هر جا که احساس می کرد ارزشهای اسلام و انقلاب مورد حمله معاندان است ، اسلحه به دست می گرفت و تا پای جان به دفاع از آن می پرداخت ، یکی از برادران روایت می کند :
شبی به سپاه خبر رسید که ، ضد انقلاب ، محراب نماز جمعه واقع در میدان راه آهن را آتش زده اند . شفیع زاده از جمله افراد داوطلبی بود که در شناسایی مجرومین واقعی ، نقش به سزایی داشت .
پس از غائله خلق مسلمان شفیع زاده و همرزمانش احساس مسئولیت می کنند که با از بین بردن فئودالها و خوانین مناطق مختلف ، روستاییان در بند را از چنگال خونین آنها رهایی بخشند . در پاره ای از نقاط استان مانند هشترود ( سر اسکندر و چاراوبماق ) ، اهر و ... هنوز رعایای این خوانین به حدی تحت استثمار و بهره کشی آنان بودند که از حقیقت انقلاب اسلامی خبر نداشتند . به همین سبب سپاه پاسداران تصمیم گرفت به عنوان بازوی توانمند انقلاب اسلامی این نقاب کریه را از چهره روستاهای محروم برگیرد . شفیع زاده از جمله جلوداران این حرکت مقدس ، در پاکسازی روستاهای محروم و مظلوم تلاشهای موثری نمود و حتی در این راه بر اثر درگیری با خوانین و فئودالها مجروح گردید .

احمد صادق بناب:
اوایل پیروزی انقلاب اسلامی ؛ مردم تبریز از لحاظ تامین ارزاق عمومی دچار مشکلاتی شده بودند با توجه به شناختی که از معضلات اجتماعی داشت و می دید که چگونه زمینه بهربرداری گروهکهای ضد دانقلاب را فراهم می آورد ، برای جلوگیری از آن ، پس از تحقیق و بررسی وضع تبریز در آن مقطع بحرانی و تجزیه و تحلیل مسائل ، طرحی در این خصوص به شورای فرماندهی سپاه تبریز ارائه داد که مورد موافقت قرار گرفت و به شورای انقلاب ارسال گردید .
در شورای انقلاب آیت الله دکتر بهشتی طرح را به تصویب رساند و مبلغ پنجاه میلیون ریال در اختیار سپاه پاسداران تیریز قرار گرفت . که با توزیع اقلام مورد نیاز مردم به قیمت ارزان را بر عهده داشت .
شفیع زاده مسئولیت نظارت بر توزیع اقلام مورد نیاز مردم را بر عهده گرفت . یکی از همکاران بخش رفاه ، فعالیت شفیع زاده را این گونهه بیان می کند:
..... توجه ویژه ای به قشر مستضعف داشت . در حاشیه های شهر در مناطقی چون خیابان شهید مفتح مرتب به عاملین توزیع سر کشی می کرد .
.......تک تک عاملین توزیع را کنترل می کرد تا اطمینان حاصل کند که حق هر کسی به دستش رسیده است ... همیشه می گفت که : آیا ما این وظیفه و تکلیفی را که بر عهده داریم ، درست انجام داده ایم ؟...

کریم ارسلانی:
... کارمان را شروع کردیم . کنار پل گاری ، ساختمان بزرگی را به این امر اختصاص دادیم . دنبال کسی بودیم تا مبلغ دریافتی را در اختیارش بگذاریم تا آن مبلغ را در تامین مایحتاج ضروری مردم به کار گیرد .
کسی که به راستی امین بیت المال باشد . حسن شفیع زاده انتخاب شد و برادران دیگری هم آمدند . حکم شفیع زاده را فرمانده وقت سپاه برادر ابوالحسن ال اسحاق صادر کرد و مسئولیتشان ابلاغ شد .
برادران شبانه روز تلاش می کردند ... احساس می کردیم که عدالت علی (ع) در حکومت اسلامی تکرار می شود .

مجید زهدی:
شفیع زاده در انجام امور محوله در رابطه را بخش رفاه سپاه تبریز با هیچ کس تعارف و رو در بایستی نداشت .
برادری روایت می کند : یکی از مسئولین شهر تعداد 6 کارتن پودر رختشویی از انبار برده بود . ایشان بی محابا رو در روی آن فرد ایستاد و با پیگیری بی وقفه امر توسط شفیع زاده سر انجام عزل آن مسئول خاطی منتهی شد .

ذاکری :
پس از مدتها که محافظ حضرت آیت الله مدنی بود به ارومیه هجرت کرد و در سپاه ارومیه در کنار مهندس مهدی باکری به حفاظت از دستاوردهای انقلاب و مبارزه با اشرار و ضد انقلاب در آن استان پرداخت . در پاکسازی مناطق مرزی سرو ، سلطانی , حسنلو ؛ شپیران و ترگور نقش موثری داشت .
در پاکسازی شهر اشنویه از لوث ضد انقلابیون ؛ همزمان شفیع زاده و مردم اشنویه به امامت او نماز جماعت اقامه نمودند و او حساب مردم ستم کشیده کردستان را از ضد انقلابیون از خدا بی خبر می دانست . در این منطقه مسئولیت محور عملیاتی را بر عهده داشت . در عملیاتهای انجام شده در منطقه شپیران دره کلوران و دره بردوک و صومای برادوست ,کاملا موفق بود .
شفیع زاده به عنوان مسئول عملیات سپاه و یار با وفای مهدی باکری برای ایجاد امنیت آن منطقه شبانه روز با اشرار درگیر شد و موفق شد در تشکیلات حزب منحله دمکرات نفوذ کرد و موجب دستگیری و اعدام تعدادی از آنان شد .
سال 1359 . در منطقه سلماس با تعدادی از کنگره چهاریهای حزب منحله دمکرات اتراق کردیم . شفیع زاده جانشین آقا مهدی باکری ، فرمانده ما بود . کنگره چهاریها عاشق اسلحه و مهمات بودند ولی زیاد قابل اعتماد نبودند . به همین خاطر ؛ هر وقت آنها درخواست اسلحه و مهمات می کردند ؛ آقا مهدی تیزبینانه عمل می کرد و نمی گفت که هرچقدر نیاز دارند اسلحه و مهمات از سپاه تحویل بگیرند به شفیع زاده دستور کتپی می نوشت که مثلا به اینها دو جعبه مهمات بدهید .
این وضع ادامه داشت تا به نقطه ای به نام ارتفاعات الله اکبر رسیدیم و در حقیقت عملیات شروع شد . در این عملیات یکی از افراد نفوذی حزب منحله دمکرات که شخص با سواد و زرنگی بود ، آقا مهدی و شفیع زاده را همراهی می کرد . در همان قضیه ، خیانت او ثابت شد و به دست عدالت به مجازات اعمال خائنانه خود رسید .
خیانت به این صورت بود :
در آن زمان من در منطقه هشتیان بودم که یک پایگاه مرکزی سپاه بود . شفیع زاده پس از پایان امور روزانه اش در منطقه ، شبها به پایگاه ما می آمد و در آنجا استراحت می کرد . ایشان هم مسائل آنجا و هم مسائل دیگر پایگاه ها را در آنجا حل و فصل می کردند .در یکی از شبها که پاسی از شب گذشته بود و شاید نزدیکیهای صبح بود ، آن مرد شفیع زاده را خلع سلاح کردو گروگان گرفت . او و دارر و دسته اش به شفیع زاده گفته بودند : به شرطی آزادت می کنیم که اسلحه و مهماتی را که تحویلمان داده اید ، باز نخواهید .
معلوم می شود که کنگره چهاریها زیر قول خود زده و تغییر موضع داده اند با توجه به اینکه با تقویت سپاه و همکاری کنگره چهاریها تا آن موقع ؛ آرامش نسبی در منطقه حکمفرما شده بود ، ما بیشتر به کار تبلیغاتی روی آورده بودیم و مبارزه شکل تبلیغی به خود گرفته بود .
از تاخیر شفیع زاده خیلی دلواپس بودیم که شاهد برگشت او به آغوش سپاهیان اسلام شدیم . دارو دسته آن شخص ، شفیع زاده را با یک لندور آورده و در اطراف هشتیان رها ساخته بودند . گویا از نظر نظامی و سیاسی ، شهید کردن او را به صلاح خود ندیده بودند و نیز می ترسیدند که آن فرد نفوذی به دست سپاه اسلام به درک واصل شود چون آنها او را فرد مهم می پنداشتند .
شفیع زاده پس از مدتی پیاده روی سراسیمه خود را به پایگاه رساند و با لهجه تبریزی گفت : برادران ، وضعیت عوض شده ... او وضعیت منطقه را برای ما تشریح کرد . کنگره چهاریها چند نفر از نیروهای تبلیغاتی ما را به گروگان گرفته بودند ، ولی با توجه به عواقب وخیمی که می توانست متوجه آنها بشود همه را آزاد کردند .
درایت شفیع زاده آشکار بود و در آن زمان آشکارتر شد . ایشان دستور دادند تا لودری آماده شود . سپس به تدبیر این بزرگوار دور پایگاه که آن زمان پاسگاه ژاندارمری بود خاکریز کشیدیم . برای اولین بار بود که کلمه خاکریز را می شنیدیم . چون تا آن موقع ، ما جنگ کلاسیک ندیده بودیم . شبها در نقطه ای خارج از پایگاه نگهبانی می دادیم . کانالی کنده بودیم که شبها به عنوان کمین در آنجا پاسداری می دادیم . جایی کمین کرده بودیم که احتمال می دادیم حمله از آنجا شروع می شود . این همه از فکر پویای شفیع زاده بود .قبل از آن وضعیت ، شفیع زاه اکیپ هایی برای حجل اختلافات مردم سازماندهی کرده بود و به اکیپها توصیه می کرد که مثل ژاندارمیریهای قدیمی به روستاها بروید و به حل اختلافات و مشکلات مردم بپردازید . بسته های مرغ را از قرار یک بسته بیست تومان به مردم می دادیم . حتی ایشان سفارش کرده بودند که اگر کسی آن بیست تومان را هم نداشت ، برایش مرغ بدهید و پول نگیرید . ایشان از این نوع خدمات که اثرات تبلیغی مثبتی نیز داشت ، زیاد انجام می دادند .
آماده مقابله با حمله کنگره چهاریها بودیم . من مسئوول خمپاره بودم . علاوه بر خاکریز موجود ، سنگری هم ویژه استقرار خمپاره 81 منده بودیم که شفیع زاده شبها در آن سنگر می خوابیدند در حالی که می توانستند در ساختمان پایگاه به استراحت بپردازند . یک آرامش و خونسردی و یک طمانینه ای در او بود که برای ما قوت قلب بود .

سردار سید رحیم صفوی:
اول جنگ ، وضع بسیار ناجور بود . خرمشهر سقوط کرده بود . آبادان 270 درجه در محاصره دشمن بود . تقریبا همه راههای زمینی آبادان بسته شده بود . عراقیها تا پشت دروازه اهواز رسیده بودند . توپخانه های عراقی تمام شهر اهواز را می کوبیدند ، همه نگران این بودند که نکند اهواز هم سقوط کند . آن زمان بنی صدر که اعتماد و اعتقادی به نیروهای مردمی بسیجی و سپاهی نداشت ، به ما سلاح و مهمات و مایحتاج جنگی نمی داد . در چنین فضایی ؛ حضرت امام فرمان دادند :
حصر آبادان باید شکسته شود .
مهدی باکری و حسن شفیع زاده با یک قبضه خمپاره 120 مامور شدند که بروند به آبادان .این دو بزرگوار آمدند ، به محل استقرار ما که در جایی بنام گلف بود . آمریکاییها قبلا در این محل گلف بازی می کردند . اما اسمش را گذاشته بودیم پایگاه منتظران شهادت که هنوز هم هست و قرار گاه کربلا در آن مستقر می باشد .
باکری و شفیع زاده برگ ماموریت گرفتند و به ماهشهر رفتند که با لنج از راه دریا به آبادان بروند .دو سه روز آنجا منتظر شدند تا لنجی گیر بیاورند و از راه دریا بروند به بهمن شیر . آنها با زحمات و تلاشهای طاقت فرسااین خمپاره 120 را رساندند به جبهه آبادان . بچه ها از شوق به وجد آمده بودند و به شوخی می گفتند : توپخانه رسید .
آقای مهدی باکری فرمانده این قبضه بود و برادر شفیع زاده دیده بان سهمیه اینها روزی سه گلوله خمپاره بود آنها با کمبود امکانات و تجهیزات ؛ مردانه ایستادند تا در عملیات ثامن والائمه ، 5 مهر 1360 آبادان آزاد شد .

سردار کیانی :
فرماندهی سپاه پاسداران آبادان را بر عهده داشتم . وضعیت عجیب و غریبی پیش آمده بود نیروهای سپاه اگر چه قبل از انقلاب مبارزات مسلحانه ی داشتند ولی درگیر جنگی تمام عیار با دنیای کفر ، تجربه تازه ای برای آنها بود .
دشمن ، خرمشهر را تصرف کرده بود . در راس شورای عالی دفاع ، بنی صدر خائن حاکن بود و نیروی کمتری به منطقه آبادان اعزام می شد .
دشمن از جاده خرمشهر و رود کارون گذشته بود دو جاده مهم و استراتژیک آبادان - اهواز و آبادان –ماهشهر را قطع کرده بود و در اقدامی دیگر رودخانه بهمن شیر را پشت سر گذاشته بود .
حلقه محاصره آبادان رفته رفته تنگ تر می شد ، رفت و آمد به بندر ماهشهر و بندر امام فقط از راه آبی ممکن بود. وصول تدارکات ، نیرو و اعزام شهید و مجروح به عقب ، فوق العاده مشکل بود چون ما از دزفول به آنجا رفته و مستقر شده بودیم . ارتباطمان با دزفول برقرار بود و از آنجا ، نیرو و تدارکات می خواستیم .
طی تماسی که در آن شرایط حساس با برادر خود در دزفول داشتم ایشان گفتند که :
تعدادی از بچه های آذربایجان به سر پرستی آقا مهدی باکری به دزفول آمده اند و چون وضعیت آبادان وخیمتر از دزفول است ، خودشان استقبال کردند که به طرف آبادان بیایند .
خبر را با خوشحالی با بقیه مدافعان دادم . بچه ها روحیه تازه ای پیدا کردند . برادران آذربایجانی از دزفول به طرف بنادر ماهشهر و امام رهسپار شده بودند . انتظار داشتم در عرض یکی دو روز به ماهشهر و بندر امام برسند و هماهنگی لازم را به عمل آورده بودیم تا برادران آذربایجانی را از لنج به آبادان برسانیم .
هر چقدر که ورود آنها به تاخیر می افتاد ، بیشتر دلواپس می شدیم . مجبور شدیم چند نفر از برادران را دنبالشان بفرستیم . با گزارش بردارانی که به دنبال آنها رفته بودند ، متوجه شدیم که لنجشان توی گل گیر کرده و چند روز بدون آبد غذا و با مشکلات فراوانی در باتلاق مانده اند .
سر انجام آقا مهدی و همراهان که حدود 30 نفر می شدند به آبادان رسیدند از همه چیز صحبت شد الا از قضیه گیر کردن لنج .
آن روز دو ، سه ساعت در رابطه با اوضاع و احوال منطقه و وضعیت نیروها با هم صحبت کردیم . هر چند تعداد افراد زیاد نبود اما اسامی همه شان در خاطرم نیست و آقا مهدی و برادرش حمید باکری و حسن شفیع زاده برجسته ترین آنها بودند .

سردار یعقوب زهدی:
یک روز شفیع زاده برایم تعریف کرد :
در آبادان آقا مهدی باکری مسئول خمپاره بودند و من دیده بان .
به علت کمبود مهمات ، آقا مهدی تصمیم گرفته بودند که روزی سه گلوله آن هم حساب شده شلیک شود !
روزی آقا مهدی به جلسه ای رفته بود ومن در دیدگاه بودم . تحرک دشمن زیاد بود و آتش سنگینی به موضع ما می ریخت . برای این که جوابی به عراقی ها داده باشیم پی در پی پنج ، شش گلوله در خواست کردم . آقا مهدی بی سیم زد مگر خبر ندارید که سهمیه ما چند تاست ؟
یک دفعه خیس عرق شدم . خدایا ! من چرا فراموش کرده بودم که نباید بیشتر از سهمیه گلوله شلیک کنیم ؟
گفتم : بله
پس چرا زیاد شلیک می کنی ؟
آخر ...
خودم الان می آیم آنجا .
بعد از مدتی آقا مهدی آمد . با دیدن من لبخندی زد و گفت : خسته نباشی .
هیچ نگفتم سرم را پایین انداختم . رفتیم نشستیم داخل سنگر .
آقا مهدی گفت : تو که بهتر از همهع وضعیت ما را می دانی . تو که از همه چیز خبر داری نباید بیشتر از سهمیه درخواست گلوله کنی .

مهدی وکیلی:
یک روز از شفیفع زاده پرسیدم : چطور شد که به فکر تشکیل توپخانه افتادی ؟
گفت : ما وقتی به جنوب اعزام شدیم روزهای اول جنگ بود . وقتی رسیدیم به آبادان ، حقیقتا راجع به جنگ چیز زیادی نمی دانستیم . توی آبادان ساختمانی بود دو طبقه , رفتیم داخل ساختمان ، به عنوان دیده بان ، البته ، آن موقع نمی دانستم که دیده بان اصلا کارش چیست ؟ وقتی وسعت و شدت آتش دشمن را دیدم ، پیش خود فکر کردم که بین چهار قبضه خمپاره جبهه ما و امکانات عظیم جبهه دشمن اصلا توازنی وجود ندارد . آن موقع احساس کردم ، ما به سلاح دیگری نیاز داریم . سلاحی که با استفاده از آن بتوانیم مواضع و استحکامات دشمکن را بکوبیم و او را به زانو در بیاوریم . چون دشمن آن موقع بیشتر از طریق توپخانه ، گلوله روی سر ما می ربیخت ، من به فکر تشکیل توپخانه افتادم .

احدی :
سال 1359 در ایستگاه 7 جبهه آبادان با ایشان آشنا شدم . دیده بان خمپاره ای بودند . برادران آذربایجانی در ایستگاه 7 وسط نخلها مستقر شده بودند . یعنی روبروی ساختمانی که مقابل ایران گاز بود و کسی به آن محل رفت و آمد نمی کرد .
ما رفتیم آنجا و برای اولین بار خط پدافندی ایجاد کردیم . یکی دو روز اول ، برو بچه ها معمولا به ساختمانی که شفیع زاده در آن مشغول دیده بانی بود تردد می کردند .
او هی اصرار می کرد که : اینجا تردد نکنید چون دشمن به محل ما پی می برد و بعد از اینکه محل ما لو رفت دیگر نمی توانیم اینجا دیده بانی کنیم . اما بچه ها از این گوش می گرفتند و از آن گوش در می کردند . تا اینکه در اثر بی احتیاطی بچه ها دشمن آن ساختمان را شناسایی کرد و آنجا را با توپ و تانک مورد هدف قرار داد . سر انجام ساختمان مثل کف دست صاف شد .
شفیع زاده ناچار پا شد و آمد جلو ، جایی که حدود هشتصد متر با خط دشمن فاصله داشتیم و در کنار لوله های نفت مستقر شد .آن جا محل نسبتا خوبی برای دیده بانی بود . من بی سیم چی بودم ؛ اما به کار دیده بانی هم علاقه داشتم . برای اینکه از شیوه کار دیده بانها با خبر شوم ، هر گاه فرصتی به دست می آوردن ، می رفتم کنار ایشان می ایستادم و به طرز کار ایشان نگاه می کردم .
آن روزها کسی به فکر جان خود نبود . اغلب بی احتیاطی می کردند و می پنداشتند که استفاده از کلاه آهنی در آن هوای گرم و سوزان کار بیهوده ای است .
یک روز بی آنکه کلاه آهنی بر سر بگذارم ، بلند شدم رفتم سراغ شفیع زاده . او با دیدن من گفت : پس کلاه آهنی تو کو ؟
گفتم کلاه آهنی ؟ آن هم توی این گرما آدم را خفه می کند .
گفت بیا نزدیکتر . جلو تر رفتم کلاه آهنی را از سر برداشت . رو کرد به من و گفت : نگاه کن ... جای گلوله را تماشا کن !من فقط نگاه کردم و حرفی نزدم .
گفت : تیر به کلاه آهنی اصابت کرده .و اگر کلاه سرم نبود ، الان در این دنیا نبودم . خیلی مواظب خودت باش ، تو باید اینجا بمانی و به اسلام بیشتر از اینها خدمت کنی .

رجب کریمی:
در جبهه آبادان بودیم . من هم رزمنده ای بودم مثل بقیه رزمنده ها و از علوم و فنون جنگ هم چندان ا طلاعی نداشتم .
آن روز ها بیشتر آسیب هایی که دشمن به ما وارد می ساخت ، از طریق توپخانه بود . گلوله های توپ مثل باران روی سر برو بچه ها می ریخت و ما چاره ای جز مقاومت نداشتیم .
عوامل خرابکار و ستون پنجم دشمن می خواستند لوله های انتقال نفت را تخریب کنند . هواپیماهای دشمن اکثرا برای شناسایی می آمدند و ما به دلیل نداشتن سلاح مناسب نمی توانستیم ماری از پیش ببریم .
بالاخره تصمیم گرفتیم برویم دنبال سلاح . طرز کار سلاح 106 را یاد گرفتیم . بعد خدا برای ما برادرانی را رساند که کار خمپاره 81 را نیز به ما یاد داد .
ما توانستیم به یاری خدا اندکی بر مشکلاتی که سر راهمان بود ، فائق آییم و دشمن را اندکی به عقب برانیم . با این همه ما سلاح کم داشتیم ، حتی تیر کلاش هم سهمیه بندی شده بود .
بعد ها با فرماندهی تیپ زرهی آشنا شدیم ... و کم کم ، تعداد خمپاره هایمان را به سه قبضه رساندیم و شدیم مسئول محور .
فرمانده تیپ 72 قبل با برادر شفیع زاده آشنا بود . خرمشهر هنوز آزاد نشده بود . برادران صبح پا می شدند می رفتند خرمشهر و تا شب می جنگیدند و شب خسته و کوفته بر می گشتند .
... بعد ها فهمیدیم که برادر شفیع زاده کار دیده بانی هم می کند ، با برو بچه های دیده بان آشناست و قبلا در تیپ پیاده هم خدمت کرده است .
آن موقع تانکهای چیفتن ما که هنگام عقب نشینی از خرمشهر به عقب برگردانده شده بودند ، تقریبا همان طور بلا استفاده به حال خود رها شده بودند . کسی نبود تانک ها را که حدود 10 الی 15 دستگاه می شد ، به کار اندازد ، چون تعدادی از راننده آنها شهید شده بودند . شفیع زاده تک و تنها کوشش زیادی کرد تا از این تانکها استفاده شود . ما آن موقع در آرزوی داشتن دکلی بودیم که برویم بالای آن دیده بانی کنیم ؛ آرزو داشتیم که ما هم توپ داشته باشیم و ...
دلمان را به چند قبضه خمپاره خوش کرده بودیم . هر گلوله خمپاره ، در نظر ما گوهر گرانبهایی بود که واقعا قدر و قیمت آن را می دانستیم . موقع هدف گیری ، دقت می کردیم که گلوله ها به نحو احسن شلیک شوند و به هدف بخورند تا بی خود و بی جهت هدر نروند . در عملیات شکست حصر آبادان شرکت کردیم . در منطقه ایستگاه 6 بودم در حدود 4 تا 5 قبضه خمپاره به کار گرفتیم . برادر شفیع زاده هم با ما بود .
چند دستگاه توپ هم غنیمت گرفته بودیم ، به گمانم چهار قبضه بود . یک عده از برادران توپها را برداشته و توی نخلهای مرزی جایی بین آبادان و خرمشهر –مستقر کرده بودند . کسی نمی دانست که با آن توپها چکار باید کرد ؟
کارهای عملیاتی در آن منطقه به عهده برادر شفیع زاده بود .
وقتی برادران با راهنمایی او توپهای به غنیمت گرفته شده را شسته و برای نبرد آماده می کردند ما خیلی خوشحال بودیم و همه احساس رضایت می کردیم .
آن روز توپها را کار گذاشته و تقریبا در 5 کیلومتری آبادان اولین آتشبار را تشکیل دادیم در حالی که در حدود 6یا 7 قبضه توپ داشتیم . بعد رفته رفته اوضاع روبه راه شد و این همه نمی شد مگر به همت برادرمان شفیع زاده .

سردار مرتضی قربانی:
عراقیها قصد داشتند هر طور شده آبادان را به محاصره خود در آوردند ، اما رزمندگان اسلام ؛ از سقوط کامل شهر جلوگیری می کردند . عراقیها در رودخانه اروند و بهمن شیر پیشروی کرده بودند و تقریبا راههای تدارکاتی بسته شده بود و امکان نداشت که نیرو و تجهیزات وارد شهر بشود .
افراد و نیروهای موجود شهر ، یا از همان روزهای اولیه جنگ ، آن جا مانده بودند و با نیروهای داوطلبی بودند که گاه گاه از سوی سپاه می آمدند .
آنها سه تن بودند : آقا مهدی و شفیع زاده و یک برادر دیگر که شبانه با لنج به همراه چند قبضه خمپاره آمده و در منطقه ایستگاه 7 مستقر شدند و خط پدافندی خود ر درهمان جا تشکیل دادند .
خارج از شهر در بیابان ، خطی به صورت سنگرهای روباز انفرادی تشکیل داده بودیم . حدود پانزده روز برای ضربه زدن به عراقیها که دارای تانک ، نفر بر و پی ام پی بودند ، در آن خط مستقر بودیم . در آن شرایط سخت ، دو نفر به کمک آمدند برادر شفیع زاده به همراه یک نفر دیگر آمدند . شفیع زاده لباس رسمی سپاه پوشیده بود .
شفیع زاده و دوستش پس از اینکه از ما بی سیم گرفتند و هماهنگی های لازم را کردند هر دو بلند شدند و به محلی که کمی جلو تر از خط ما بود ، رفتند . از زیر گلوله های نفت رد شدند و به محل دیده بانی رسیدند . آن دو در حدود سیصد چهار صد متر با دشمن فاصله داشتند و در همان جا شروع کردند به هدایت آتش .
آن روزها با کمبود نیروی تخصصی ، به ویژه دیده بان مواجه بودیم .
شفیع زاده ، نه شب داشت و نه روز ، هر روز صبح بعد از اقامه نماز از خط مقدم عبور می کرد و می رفت به آن محل دیده بانی . آن جا ساختمان مخروبه ای بود که قبلا مردم به عنوان گاراژ از آن استفاده می کردند . خورد و خوراک مختصری برمی داشت ، با یکی دو قمقمه آب ، توی آن هوای گرم و زیرآتش شدید دشمن ، هر روز جایی برای دیده بانی انتخاب می کرد و شروع می کرد به کار .
یک روز حدود ساعت 8 صبح بود که دو نفری ، برنامه ای تنظیم کردیم و بی سیمی برداشتیم و به حالت خمیده از زیر لوله های نفت گذشتیم و رسیدیم به نزدیکی عراقیها . آنها روبروی ما بودند و تجهیزات خود را استتار کرده و مشغول دیده بانی بودند .
می خواستیم ، یک آتش حسابی روی سر آنها بریزیم . هر دو به صورت سینه خیز از روی جاده آسفالت که در تیر رس عراقیها نبود وارد ساختمان مورد نظر خود شدیم .
یکدفعه چشممان به شفیع زاده افتاد . از دیدن او ، آن هم در آن محل متعجب شدیم . هیچ به فکرمان خطور نمی کرد که او بتواند قبل از ما آنجا مستقر شود البته آنها دو نفر بودند سلام و علیکی رد و بدل کردیم و نگاهی به دور و بر اتاقک انداختیم .
در دیوارهای آن جا با تخته پوشانده شده بود . از روی بشکه ای که تویش خاک ریخته بودند ، ایستاده و چشم از موضع عراقیها بر نمی داشت .
گفتم : به نظر من اینجا محل مناسبی برای دیده بانی نیست .
چرا :
گفتم : چون در تیر رس دشمن است .
نترس هیچ طوری نمی شود !
من جایی در این نزدیکی ها سراغ دارم که تقریبا بیست متری با این محل فاصله دارد . جان پناهی هم دارد که بهتر است شما هم بیایید پیش ما .
اینجا می مانم . چون از این محل کاملا به موضع عراقیها تسلط دارم .
وقتی دیدیم زیر بار نمی رود و اصرار دارد که آن بماند ، راه افتادیم و رفتیم داخل آن انبار خرابه ها .
در آن اثنا ناگهان چشممان به یک تانکر سوخت عراقی افتاد که نزدیک محل دیده بانی آنها بود . شروع کردیم به ریختن آتش روی سر عراقیها . یکباره اتفاق عجیبی افتاد ، گلوله ای خورد به تانکر سوخت و تانکر با صدای وحشتناکی منفجر شد . چون انفجار در نزدیکی محل دیده بان های عراقی روی داده بود باران بنزین بر سر چند تن از دیده بانها ریخت و تا آنها به خود آیند ، در میان شعله های آتش سوختند . ما که جریان را تماشا می کردیم دیدیم که عراقیها در ظرف چند دقیقه سراسیمه از سنگرهاب خود آمدند بیرون و رفتند سراغ تانکهای خودشان . آنها در حدود چهل دستگاه تانک داشتند .
ما صفیر گلوله های دشمن را می شنیدیم . گلوله ها از بالای سرمان می گذشتند و چند متر آن طرف تر منفجر می شدند .
همان دم یک گلو.له تانک خورد به ساختمانی که حسن شفیع زاده و دوستش آن جا بودند .
یکباره آن که همراهش بود خودش را انداخت بیرون .
حسن ... حسن ....
رنگش مثل گچ سفید شده بود .
چی شده ؟
مثل اینکه شهید شد . با عجله رفتیم بالای سرش . خدا رحم کرده بود که گلوله اصابت کرده بود به آن بشکه . بشکه منهدم شده بود و موج انفجار گلوله او را از جا کنده و پرت کرده بود میان اتاق . شغفیع زاده شدیدا از ناحیه سر و بازو زخمی شده بود میان اتاق و خون از سرش جاری بود .
ولی در همان حال افتاده بود روی زمین دفترچه قرمز رنگی دستش بود و او با خودکار ، رویش چیزی می نوشت .
بلند شو .
نمی توانم نای حرف زدن نداشت . چفیه ام را از دور کمرم باز کردم و بستم دور سر او و بعد با یک تکه پارچه زخم بازویش را بستم . خم شدم از روی زمین بلندش کنم که دفترچه از دستش افتاد . دوباره خم شدم و دفتر چه را از زمین برداشتم . یکباره چشمم به سوطوری افتاد که او با خطی نسبتا خوانا نوشته بود .
درود بر امام امت .
به خانواده ام توصیه می کنم که همیشه در صحنه باشند ، از کشور خود دفاع کنند و به ندای امام لبیک بگویند ..
دست و دلم لرزید . دفترچه را گذاشتم توی جیبم . صدای تانکها همچنان شنیده می شد و شفیع زاده آرام و بی صدا بود . او را از اتاق بیرون آوردم و بردم در پناه دیواری . همان طور بی حال افتاده بود و خون ازش می رفت . مات و مبهوت بودم . رفتم یک قمقمه آب آوردم . دو سه جرعه که خورد حالش کمی جا آمد . اما چون هنوز خونریزی بند نیامده بود . دیدیم که چاره دیگری برایمان نمانده جز اینکه او را برسانیم به اوژانس . اگر یکی دو ساعت این دست و آن دست می کردیم او شهید می شد .
تو دلم گفتم : خوب ، حالا باید کاری کرد.
مانده بودم که چه بکنم . یکدفعه فکری به سرم زد . بلند شدم ، بدو رفتم طرف انباری که چند قدمی با آن محله فاصله نداشت . هیچ وسیله نقلیه ای در آنجا نبود .تویوتا و تریلی ای که آنجا بود منهدم شده بود .
چرخی در ساختمان زدم و بعد از جستجوی فراوان یک فرغون یافتم که در آن وضعیت خیلی به درد ما می خورد . نگاهی به فرغون انداختم .
خنده ام گرفت و با خود گفتم : این هم آمبولانس .
با عجله فرغون را برداشتم و راه افتادم . صدای پی در پی انفجار ، ساختمان را می لرزاند .
مقداری گونی پیدا کردیم و انداختیم کف فرغون . بعد شفیع زاده را برداشتیم و گذاشتینم توی آن . من بودم و برادر رسولی و آن برادری که همراهش بود .
وقتی خواستیم راه بیفتیم ذکری گفتیم و شهادتین خود را خواندیم و بعد از در گاراژخارج شدیم و تند و تیز خودمان را رساندیم به جاده که مثل کف دست صاف بود و تا چشم کار می کرد امتداد داشت .
شروع کردیم دویدن به سمت آبادان تا پایمان به جاده رسید ، آتش شدید عراقیها شروع شد . صدای انفجار از دور و نزدیم به گوش می رسید ، نگران بودم . دل توی دلم نبود و هول برم داشته بود . خدایی بود که حتی یک ترکش هم به ما اصابت نکرد .
سر انجام با تلاش فراوان شفیع زاده را به اورژانس کوچکی رساندیم .
در آن حال و اوضاع ، با از دست رفتن یک نفر بخش عمده ای از توان ما کم شد . چون نیروهای تازه نفس برای پیوستن به ما با دشواری زیادی مواجه بودند .
از وقتی که شفیع زاده از پیش ما رفته بود ، احساس دلتنگی می کردیم روزهایی را به یاد می آوردم که او سپیده نزده بعد از اقامه نماز تک و تنها بلند می شد و میرفت جلو . در جای نسبتا مناسبی که فاصله چندانبی با دشمن نداشت ، دیده بانی می کرد .
توی دلم می گفتم :او حتما بعد از تاینکه دو سه روز در بیمارستان بستری شد می رود تبریز و بعد از دیدار قوم و خویش های خود استراحتی می کند و بعد بر می گردد پیش ما؛ آرزو می کردم که :
کاشکی زخمی نمی شد و نمی رفت . چقدر دلم می خواست که او پیش ما باشد ...
سه روز بود که او از جمع ما جدا شده بود و ما در همان ساختمان بودیم . ساعت حدود 9 صبح بود که برای انجام دادن کاری آمده بودم بیرون . که یکباره چشمم افتاد به کسی که داشت از دور به حالت سینه خیز به طرف ما می آمد . سرش باند پیچی شده بود . از دور شناختمش . اصلا انتظارش را نداشتم که به این زودی برگردد .
وقتی به نزدیکی من رسید بلند شد آمد جلو . دستش را به طرف من دراز کرد . دستش را به گرمی فشردم .
چرا نرفتی خانه استراحت کنی ؟
باید برمی گشتم اینجا خانه من است .
گاراژ را نشان داد و خندید !

امیر جاودانی:
بعد از عملیات پیروزمندانه فتح المبین در فروردین سال 61 با ایشان آشنا شدم .
ارتش ، طبق معمول در سازمان خود یگانهای توپخانه داشت اما تا پایان عملیات فتح المبین نیروهای سپاه فاقد یگانهای توپخانه بودند . در این عملیات غنائم زیادی به دست برادران سپاه و ارتش افتاد . گسترش یگانهای رزم نیاز به واحدهای پشتیبانی داشت ، لذا سپاه هم می بایست یگانهای توپخانه تشکیل می داد ، مخصوصا در آن مقطع که در میان غنائم قبضه های متعدد توپ وجود داشت و سپاه آنها را به غنیمت گرفته بود .
با هماهنگی سپاه و فرماندهی نیروی زمینی ارتش ، قرار شد که توپخانه لشکر 77 ، آموزش تعدادی از برادران سپاه را به عهده بگیرد .
شفیع زاده جزء برادرانی بود که تعدادی از نیروها را به آموزش آورد . کلاسهای آموزش در تپه شوش تشکیل شد . این برادران ظرف مدت کوتاهی یگانهای توپخانه سپاه را فعال نمودند .

قاسم رضایی :
عملیات بیت المقدس تازه شروع شده بود . شفیع زاده همراه یکی دیگر از برادران آمده بود واحد تطبیق و قرار بود برای شرکت در جلسه ای برویم ، قرارگاه کربلا. آنها نشسته بودند توی ماشین .
من که نمی خواستم آنها را زیاد منتظر بگذارم با عجله به سوی آنها رفتم . وقتی خواستم سوار شوم شفیع زاده گفت :
پس کلاهت کو ؟ آقای ...
یک دفعه متوجه شدم که کلاهم را در سنگر جا گذاشته ام .
به طرف سنگر خود به راه افتادم . به محض اینکه در را باز کردم ، چشمم به سربازی افتاد که داخل سنگر در حال استراحت بود . او با دیدن من دستپاچه شد . بلند شد و ایستاد . وقتی من کلاه را برداشتم و آمدم بیرون ،؛ او هم دنبال من آمد . دوتایی از پله های سنگر می آمدیم پایین ناگهان صدای وحشتناکی به گوش رسید و ابری از گرد و غبار بر پا شد .
شفیع زاده و آن برادر دیگر از ماشین بیرون جستند و به سوی ما آمدند .
بعد از اینکه گرد و غبار نشست و سر و صدا خوابید ، دیدیم که سقف سنگر آمده پایین .
بر اثر بارندگیهای زیاد کیسه های مملو از خاک که روی سقف چیده شده بود, فشار آورده و سقف را که مقاومت کمی داشت ، سست کرده و فرو ریخته بود .
وقتی سوار شدیم و راه افتادیم رو کردم به شفیع زاده و گفتم :
یک دفعه کلمه حرف تو باعث نجات جان آن سرباز شد .

علی عابدینی:
اوایل جنگ کسی پوکه گلوله های توپ را جمع آوری نمی کرد ، با خود فکر می کردیم که اینها دیگر به درد نمی خورند . به همین علت خاک می ریختیم توی آنها و در مواردی مثل حصار میدان ورزش و ... از آنها استفاده می کردیم و یا می انداختیم دور .
روزی شفیع زاده آمد و گفت : برادران ، از امروز کسی پوکه توپها را دور نیندازد .
بعداز آن روز دقیقا آمار گیری می کردند و در مقابل شلیک 10 گلوله باید ده تا هم پوکه تحویل داده می شد ..
وزیر وقت سپاه به خاطر این عمل از توپخانه تقدیر کرد . این کار شفیع زاده باعث شد که تمام یگانهای سپاه و ارتش که توپخانه داشتند پوکه ها را دور نریزند و از این طریق از به هدر رفتن امکانات عظیمی جلوگیری شود .

بالانشین:
شفیع زاده اهمینت زیادی به سازماندهی می داد . در جریان مبارزه با ضد انقلابیون در آذربایجان غربی پس از قبول مسئولیت محور انزل اولین اقدامی که کرد سازماندهی اصولی نیروهای تحت امرش بود و سپس علی رغم برف گیر بودن منطقه در یک زمستان سخت ؛ منطقه وسیعی را از لوث ضد انقلابیون پاکسازی کرد .
وقتی دکتر چمران ، فرمانده قرار گاه جنگهای نامنظم به درجه رفیع شهادت نایل آمد قرار بر این شد که گروه تحت فرماندهی او زیر نظر بسیج فعالیت کند . شفیع زاده . مسئول ادغام و سازماندهی این نیرو در بسیج شد .

خوش نواز:
در اهواز ، سنگر نسبتا بزرگی داشتیم که نماز خانه ما هم به حساب می آمد . رمضان سال 1363 بود . یادم نیست که شب جمعه بود یا شب قدر . در نماز خانه جای سوزن انداختن نبود . حدود ساعت 9 شب به آنجا رفتم .
حسینیه نیمه تاریک بود . تنها یک چراغ در جلوی سنگر روشن کرده بودند و دعا می خواندند . یکباره برادری که نشسته و مشغول راز و نیاز بود ، نظر مرا به خود جلب کرد ، اما چون هم نور چراغ کم بود و هم جمعیت زیاد، نتوانستم چهره او را درست تشخیص بدهم .
دو ساعتی که نشستم ، احساس خستگی کردم . پا شدم و رفتنم بیرون . و ... نزدیکهای اذان صبح دوباره به آن محل برگشتم ، باز نگاهم به آن شخص افتاد . راستش کمی شک کردم و با خود گفتم : خدایا این کیست که ...
قیافه اش به نظرم خیلی آشنات می آمد . با خود گفتم : چقدر شبیه شفیع زاده است !
بعد به خودم جواب دادم که : مرد حسابی آخر شفیع زراده کجا و این جا کجا ؟ شفیع زاده الان توی اهواز ، چکار می کند ؟
بعد از آنکه وقت اذان شد و چراغ ها را خاموش کردند . دیدم حدسم درست بوده است . شفیع زاده به آرامی آمد بیرون . گویا نمی خواست کسی او را در این حال ببیند .
بعد معلوم شد که او سر شب از منطقه به اهواز آمده و تمامی شب را در دعا و نماز بوده است ، بدون این که کسی متوجه شود .

محمود چهار باغی:
در عملیات خیبر در جزیره مجنون بودیم . چندین لشکر در جزیره مستقر بودند : لشکر 8 نجف ، لشکر عاشورا و ...
با تدابیر برادر شفیع زاده ، چند قبضه توپ هم با هاورکرافت به جزیره برده شده بود .
من باید با هاور کرافت ، مهمات را به جزیره می رساندم . یک روز کنار اسکله ایستاده بودم ، دیدم شفیع زاده از دور می آید . وقتی نزدیکتر آمد بعد از سلام و احوالپرسی از من پرسید : خوب چکار می کنی محمود جان ؟
هیچی . راستش قراره یک هاور کرافت بفرستند تا مهمات ببریم توی جزیره .
لحظه ای به سکوت نشست .
پس کو این هاور کرافت ؟
الساعه می آید .
یکهو سر و کله هاور کرافت از دور پیدا شد .
شفیع زاده گفت : من هم همراه شما می آیم . سوار شدیم و رفتیم .
موقعی که هاور کرافت پلو گرفت نیروهای بسیجی را به خط کرده و شروع کردیم به بار زدن مهمات .
او آستینهایش را بالا زد و مشغول حمل گلوله به داخل هاور کرافت شد . بی آنکه احساس خستگی کند تند تند کار می کرد و برادران را هم تشویق می نمود .
یا الله ، زود باشید بچه ها ، باید اینها را بریزیم روی سر عراقیها .
چند نفر از فرماندهان آتشبارهای جزیره آنها بودند .
آنها وقتی تلاش بی وقفه شفیع زاده را دیدند از من پرسیدند :
ایشان کی هستند ؟
برادر شفیع زاده .
حیرت زده پرسیدند :
آقای شفیع زاده !
بله .
فرماندهان آتشبار وقتی دیدند که او دوش به دوش بسیجیها کار می کند ، بلند شدند آستین ها را با لا زده و شروع کردند به کار .همه پا به پای او کار می کردند و مهمات را به داخل هاورکرافت می بردند و آموزشها و توصیه های اخلاقی شفیع زاده با عمل تو ام بود !

علی عابدینی:
روزی با ماشین تویوتا برای سر کشی به دیدگاههای دیده بانی می رفتیم به طرف منطقه عملیاتی خیبر ، جاده خاکی بود . شب قبل هم باران باریده بود و زمین خیس و گل آلود شده بود .هی گلوله توپ بود که دشمن به جاده می ریخت . گلوله ها به صد ، صد و پنجاه متری ما می خورند و منفجر می شدند و خاک سوخته در هوا پراکنده می شد من همچنان می راندم و سخت نگران بودم . می ترسیدم که خدای ناکرده اتفاقی بیفتد .
ولی برادر شفیع زاده خونسرد نشسته بود و عین خیالش نبود و نوار گوش می کرد .
یکدفعه گفت نگه دار .
ترمز کردم .
آن برادران را سوتار کن ! من یکباره چشمم به دو تن از برادران بسیجی افتاد که داشتند به طرف ما می آمدند . با خود گفتم :آنها که برای متوقف کردن ماشین دست خود را بلند نکرده اند پس شفیع زاده چگونه متوجه آنها شد ؟
در این فکر بودم که آنها آمدند نزدیکتر و بعد از سلام و علیک ،
برادر شفیع زاده رو کرد به آنها و گفت : خسته نباشید برادران بفرمایید بنشینید . من نگاهی به سر و وضع آن برادران انداختم وقتی چشمم به لباس گل آلود شان افتاد یواشکی به برادر شفیع زاده اشاره کردم که : لباسهایشان گلی است .
او از این حرف من ناراحت شد در جلو را باز کرد و گفت : خواهش می کنم بفرمایید بنشینید .
سرم را انداختم پایین و حرفی نزدم . چه می توانستم بگویم ؟!

محمود چهار باغی :
در عملیات بدر فرمانده گردان بودم . توی جزیره مستقر شده بودیم و آن شب من در سنگری که نزدیک منطقه عملیاتی بود خوابیده بودم . توپهای عراقی خفقان گرفته بودند و منطقه نسبتا آرام بود .
ساعت حدود 12 شب یکی از بسیجیها مرا از خواب بیدار کرد . با خود فکر کردم حتما اتفاق غیر منتظره ای افتاده و با نگرانی پرسیدم : چی شده ؟
یک نفر آمده اینجا ، می گوید که با شما کار دارد .
تعجب کردم .
این وقت شب ؟ کیه ؟
می گوید که شفیع زاده هستم .
سریع بلند شدم . شب مهتابی بود . از دور کم و بیش صدای توپ و خمپاره به گوش می رسید هنوز خواب آلود بودم . خدمتش رسیدم . بعد از احوالپرسی گفتم : چه عجب از این طرف ها ؟
لحظه ای مکث کرد بعد گفت : راستش برای کسب اطلاعات بیشتر از وضع آتشبارها . بعد ، از من پرسید : ببینم گردان تو آماده است ، یا نه ؟ وضعیت مواضع مرتب است ؟
بله
چند تا آتشبار توی جزیره مستقر شده است ؟
دوتا ، یکی هم طلائیه .
بعد ؛ از وضعیت تعمیر و نگهداری تک تک قبضه ها سوال کرد . آخر سر پرسید : گلوله به حد کافی دارید ؟
بله .
سپس با صدای آرامی گفت : خوب محمود جان ، مبادا تمام بچه ها را پای توپ نگه داری . سعی کن بیشتر به فکر افراد خودت باشی چون وقتی ما دست به عملیات بزنیم ، دشمن از کوره در رفته و حتما این اطراف را به شدت بمباران می کند . تو می دانی دو سه روز یکبار، چند نفر از بچه ها را بفرستی عقب تا استراحت کنند . اگر همه پای قبضه ها باشند موقع حمله دشمن ، تلفات ما بیشتر می شود .
برادر شفیع زاده صبح آن روز رفت سراغ تک تک قبضه ها ، همه را از نزدیک دید و وضعیت همه را چک کرد .وقتی کاملا خاطر جمع شد ، از من تشکر کرد و گفت : دستتان درد نکند خیلی خوب است .
موقع خداحافظی وقتی دیدم لبخند رضایت به لبان او نشست ، احساس آرامش خاصی می کردم .

محمود چهار باغی:
تدبیر برادر شفیع زاده این بود که وقتی رزمندگان اسلام پشت دجله رسیدند ، ما از آنها پشتیبانی کرده و در منطقه مورد نظر آتش بریزیم . راستش من اول باورم نمی شد که این کار شدنی باشد .
اما به دستور شفیع زاده قرار شد شبانه توپها را ببندیم به تویوتا و مخفیانه با احتیاط فراوان از روی پلی که زده بودند , ببریم پشت دجله . این کار ، رکار دشواری بود . باید خیلی مراقب بودیم . اگر کمی غفلت می کردیم و توپی می افتاد توی هور برای ما درد سر ایجاد می کرد .
شبانه وقتی توپها را بردیم پشت دجله ، دیدیم که برادر زاهدی آنجا است . وقتی در یافتیم که قبلا هماهنگیهای لازم صورت گرفته ، خیالمان حسابی راحت شد .
حالا دیگر ما می توانستیم اجرای آتش کنیم . وقتی عملیات شروع شد ما از همان جا آتش روی سر دشمن ریختیم .

جلسه ای داشتیم با فرماندهان وقت تیپ 15 خرداد راجع به عملیات والفجر 8 . افسران ارشد گردان ارتش نیز در آن جلسه حضور داشتند . یکی از این افسرات ضمن سخنان خود پرسید که :
این برادرشفیع زاده چقدر حقوق می گیرند ؟
پنج هزار تومان .
امکان ندارد .
باور کنید .
بعد که دیدم ایشان باور نمی کنند ، لیست حقوقی را به آنان نشان دادم .
این لیست حقوقی ، این هم شما بفرمایید نگاه کنید .
در این گیر و دار یکی از فرماندهان گفت : افسرانی که در حال ماموریت هستند مقدار زیادی حق ماموریت می گیرند ، آن وقت فرمانده توپخانه فقط پنج هزار تومان دریافت می کند .
یکی دیگر از آن برادران افسر که در جلسه حضور داشت و کم و بیش از ماجرا با خبر بود گفت : ایشان خودشان قبول نمی کنند .
من در تایید سخنان ایشان گفتم : برادر شفیع زاده خودش نمی پذیرد ما می ترسیم که اگر بر خلاف میلش رفتار کنیم با ما برخورد کند .
شفیع زاده وقتی شنیده بود که ما راز او را فاش کرده ایم ، ناراحت شده بود .
بعد ها به من گفت : شما باید راز من را پوشیده نگه می داشتید . من راضی نیستم که کسی بداند چقدر حقوق می گیرم . من هم نیرویی مثل شما هستم و به عنوان یک نیروی رزمنده به جبهه آمده ام و بابت این پنج هزار تومان هم ، خود را مدیون می بینم و شک دارم که آیا به اندازه این مبلغ کار می کنم یا نه ؟
پیش از عملیات والفجر 8 مشکلات زیادی سر راهمان بود . یک عملیات واقعا سر نوشت سازی در پیش داشتیم .
امکانات و تجهیزات چندان زیاد نبود قرار بود با امکانات اندک کاری بزرگ انجام دهیم . بحث عمده و بسیار پیچیده مهندسی نیز در رسته توپخانه جریان داشت .
جلسه ای ترتیب داده شده بود و در خدمت برادر شفیع زاده بودیم موضوع جلسه مربوط به قرار گاه مهندسی می شد . بحث ، بر سر احداث سنگر برای پرسنل توپخانه در فاو بود . طرحی پیشنهاد و ابعاد سنگرهای پرسنل توپخانه نیز مشخص شده بود .
همین که شفیع زاده تعداد سنگرهای مورد لزوم توپخانه را اعلام کردند . همه حاضرین در جلسه جا خوردند . چونکه آن زمان بیشتر امکانات به یگانهای پیاده داده می شد و در مورد توپخانه گفته می شد که حالت پشتیبانی کننده دارد و عقب است و .......
شفیع زاده ، مشکلات زیادی در سر راه خود داشت . اما با وجود این با پشتکار عجیبی که داشت ، توانست با بسیج امکانات مهندسی سپاه و جهاد سازندگی تا حد امکان برای نیروهای توپخانه سنگر آماده کند .
به جرات می توان گفت که ، هر کس به جای برادر بزرگوار حسن شفیع راده بود ، نمی توانست در عملیات وسیعی مانند فتح فاو آن طور که باید و شاید ایفای نقش کند .
چند روز مانده به عملیات والفجر 8 در حاشیه نخلستانهای اروند رود موضع گرفته بودیم . یک روز برادر شفیع زاده برای سر کشی مراکز هماهنگی پشتیبانی آتش به آنجا آمد .
بعد از احوالپرسی مسائل را شروع کرد . سوالاتی راجع به کارهایی که تطبیق انجام شده بود ، نمود . مواردی را که نیاز به یاد آوری داشت با لحن ملایم یاد آوری کرد و ...
طوری حرف می زد که ما می پنداشتیم اصلا هیچ مشکلی در کار نبوده و بیست و ما هیچ مشکلی در انجام کارهایمان نداریم .
هنگامی که می خواست آنجا را ترک کند، گفت : همه این کارها هیچ است .
من در آن لحظه منظور او را نفهمیدم .
وقتی عملیات با موفقیت انجام شد و نیروهای اسلام مواضع دشمن را فتح کردند و آتش نبرد فرو کش کرد ؛ یک ندای درونی به من نهیب زد که اگر تو هم نبودی عملیات با موفقیت انجام می شد .
در این عملیات ماموریت یگانهای توپخانه سپاه فوق العاده سنگین بود ، چون باید علاوه بر تعیین مواضع برای جنگ افزارهای سازمانی خودشان و حمل مهمات ، برای مواضع .و جنگ افزارهای برادران ارتشی هم باید همین کار را می کردند .
ما با مشکلات زیادی دست به گریبان بودیم . زحمات زیادی را بچه های توپخانه متحمل می شدند . اما بعد از عملیات آن ندای درونی به ما گفت که : اگر شما بودید و نبودید هم کار به اینجا می رسید . آنوقت بود که قیافه محجوب شفیع زاده جلو چشمم آمد و صدایش توی گوشم پیچید .
همه این کارها هیچ است .
و تازه آن موقع بود که ممن فهمیدم منظور شفیع زاده چه بود ؟

سید محمد میر صفیان:
دکلی بود کنار اروند رود ، در جایی بسیار حساس . آن دکل به قدری برای ما اهمیت داشت که حتی فرمانده کل سپاه دستور داده بود که ارتباط تلفنی مستقیمی با آن دکل داشته باشد ، تا خود مستقیما با دیده بانهای آن دکل در ارتباط باشد .
روزی شفیع زاده آمد و گفت : برویم از تاین دکل بازدید کنیم .
گفتیم : برویم . من بودم و شفیع زاده و مسئول دیده بانی گروه . وقتی به آنجا رسیدیم ، چشممان افتاد به دکل .
یک دکل ده متری بود ، با میله های خیلی ضعیف . وقتی سه نفری رفتیم بالای دکل . گلوله توپی در فاصله دویست متری دکل منفجر شد . دکل مثل گهواره شروع کرد به تکان خوردن . دشمن چپ و راست دکل را می کوبید .
با این حال شفیع زاده خوشحال به نظر می رسید . گلوله ها نزدیک دکل منفج ر می شدند . می ترسیدم که یک وقت خدای ناکرده دکل سقوط کند .
یکدفعه ایشان گفت : الان است که دکل سر نگون شود برویم پایین .
پایین آمدن از دکل در آن وضع خیلی سخت بود . دکل همان طور می لرزید . شاید لرزش زیاد آن به این علت بود که یکی دو تا ترکش به میله های آن خورده بود . آماده پایین آمدن شدیم . من دلهره داشتم . در اثر انفجارهای پیاپی گلوله های توپ گرد و خاک همه جا را فرا گرفته بود . اول مسئول دیده بانی گروه رفت پایین . بعد شفیع زاده و به دنبال او ومن .
شفیع زاده حتی موقع پایین رفتن می خندید و شوخی می کرد . وقتی راه افتادیم او هنوز به دکل لرزان که به گهواره ای می ماند نگاه می کرد و می خندید .

مهدی وکیلی:
ما نتیجه آموزشها را در عملیات والفجر 8 دیدیم . لشکر گارد ریاست جمهوری عراق قبل از آن به کارخانه نمک شهر فاو برسد ، متلاشی شده بود .
در هفته اول شروع عملیات که هنوز نه لنجی در کار بود و نه پلی .
دستگاهی نبود که با آن بتوانیم لودر و بولدوزر را منتقل کنیم ، و خاکریز بزنیم .
بسیجیان ما با خیال آسوده ایستاده بودند روی آسفالت . توپخانه چنان از آنها حمایت می کرد که به خاکریز احساس نیاز نمی کردند .
در 7 روز اول عملیات ، توپخانه ، توان پاتک های دشمن را گرفته بود . ما نزدیک 38 گردان توپخانه را قبل از شروع عملیات توی نخلستانها جا داده بودیم .
شفیع زاده گفت : شب اول بیش از 15 گردان از وسط نخلستانها بیرون نیاورید .
صبح آن روز هواپیمای دشمن آمد بالای سرمان و عکسبرداری کرد و رفت .
شب بعد شفیع زاده گفت :5 گردان دیگر به این گردان بپیوندند و ....
و به این ترتیب شب آخر با 38 گردان دشمن را کوبیدیم . بی آنکه دشمن از طرح حساب شده توپخانه ما با خبر شود و بتواند با ما مقابله نماید .
نظر شفیع زاده این بود که : ما نباید بگذاریم دشمن بفهمد استعداد ما چقدر است باید دشمن را فریب بدهیم ....
به این علت بود که دشمن نتوانست در عملیات والفجر 8 حریف توپخانه های سپاه اسلام شود .

رضا سلیمانی :
در عملیات والفجر 8 مسئول دیدگاه شهید قاضی بودم . شفیع زاده به همراه دو نفر دیگر از برادران که چند قطعه عکس هوایی دستشان بود آمدند دیدگاه . می خواستند عملکرد توپخانه را از نزدیک ببینند . سوالاتی کردند و من اطلاعات لازم را در اختیار آنها گذاشتم . در آن هنگام هواپیماهای دشمن مواضع ما را بمباران کردند . توپخانه دشمن موضع ما را به شدت می کوبید . نیروهای گارد ریاست جمهوری عراق با تمام تجهیزات از طریق جاده فاو – بصره به طرف مواضع ما می آمدند تا در مقابل عملیات سلحشوران اسلام پاتک نمایند .
شفیع زاده سریعا مواضع حساس دشمن را از نقاط مختلف شناسایی کرد و از دکل 18 متری که دشمن اطراف آن را به شدت می کوبید ، با لا رفت و از آن جا مواضع دشمن را به دقت شناسایی نمود . چند ساعتی پیش ما ماند و آتش توپخانه را هدایت کرد و چنان آتشی روی سر مزدوران عراقی ریخت که دشمنت را کانلا زمین گیر کرد .

فخری:
همیشه وقتی تنها می شدیم می گفت : یک چیزی بخوان برادر فخری .
چه بخوانم ؟
هر چه که دوست داری . از امام حسین (ع) بخوان .
می رفتم کنارش می نشستم و بنا می کردم به خواندن . می دیدم که او آرام می گرید .
عملیات والفجر 8 بود ، توی سنگر تطبیق نشسته بودیم . من تازه از خط برگشته بودم تا چشمش به من افتاد گفت : سلام .
علیکم السلام
خسته نباشی فخری .
سلامت باشی .
بعد از خوش و بش شروع کردیم به کار ، تا غروب سر رسید بعد از اقامه نماز خواستم بروم که دستم را گرفت : کجا می روی ؟ با من بیا .
آنوقت بلند شدیم و رفتیم ، نشستیم در سنگری که خالی و خلوت و خنک بود .
زد به شانه ام و گفت بخوان برادر .
آخر چه بخوانم ؟
به قیافه او خیره شدم . گویا دلش را غم و غربت یاران فرا گرفته بود و می خواست درد دلش سبک شود. توی دلم گفتم : آیا او واقعا غریب نیست ؟
دلم سوخت . گفتم چه اتفاقی افتاده ؟ خیر باشد انشا الله .
هیچی بخوان .
به چشمانش خیره شدم ,چه چشمان درشت و زلالی . لحظه تای سکوت برقرار شد .
بعد شروع کردم به خواندن :
یاران چه قریبانه ، رفتند از این خانه
هم سوخته شمع ما ، هم سوخته پروانه
هر سوی نظر کردم ، هر کوی گذر کردم
خاکستر و خون دیدم ویرانه به ویرانه ...
نگاهش را به من دوخته بود . چشمانش پر از اشک بود . احساس کردم وقتی که می خوانم ! او آرام می گیرد .
وقتی شعر تمام شد یا صدای لرزانی گفت : زنده باشی ! تو به آدم روحیه می دهی . کمی دلم باز شد .
به چشمان نمناک و چهره جذاب او خیره شدم . یکباره حس کردم که بوی غریب به مشامم می رسد .

سردار احمد سوداگر:
در منطقه عملیاتی والفجر 8 ، من برای نقطه ای در خواست آتش می کردم . اما دیده بان زیر بار نمی رفت که نمی رفت ، می گفت :
در آن منطقه ای که شما می خواهید آتش بریزیم ، نیروهای خودی هم در آنجا هستند . ما که نمی توانیم به طور همزمان بر سر نیروهای خودی و دشمن اجرای آتش بکنیم .
من از پیشروی نیوهای خودی خبر داشتم و می دانستم که تا کجا رسیده اند . هر چه اصرار کردم . دیده بان درخواست آتش مرا قبول نکرد . آخر سر به ایشان گفتم که با قرار گاه تماس بگیرد و ببیند که آنها چه می گویند .
با قرار گا ه تماس گرفتند . آنها هم نظر دیده بان را تایید کردند که به دلیل حضورنیروهای خودی در آن منطقه اجرای آتش مقدور نیست .
دوباره به ایشان گفتم : که دست کم چند متر این طرفتر یا آن طرفتر آتش بریزند .
شفیع زاده خودشان در تطبیق آتش حاضر بودند . ایشان با بی سیم گفتند : به حاج احمد بگویید ، کلاشینکوف نیست که به همین راحتی این ور آنورش بکنیم ، این توپه ...
برای هر جایی که می خواهی آتش یریزم .

مجید میر سندسی :
در عملیات والفجر 8 عقبه دشمن به طول 50 کیلومتر در تیر رس توپخانه ما بود و ما به توپخانه طوری آرایش داده بودیم که دشمن 50 دکیلومتر مانده به خط خودش ، زیر آتش توپخانه ما قرار گیرد و تا به خط مقدم برسد و وارد نبرد شود عملا نابود گردد .
نیروهای رزمنی پیاده دشمن تا از موضع خود راه می افتادند و می خواستند به طرف خط حرکت بکنند ، توپخانه ما گلوله روی سر آنها می ریخت و آتش توپخانه اسلام ، روحیه نیروهای دشمن را تضعیف می کرد .
شفیع زاده ماهها قبل از عملیات ، منطقه را شناسایی و برای مواضع توپخانه طراحیهای دقیقی کرده بود .
معمولا در هر عملیاتی یکی از چیزهای که عملیات را لو می دهد ، مواضع توپخانه است . شفیع زاده با آگاهی از این امر مواضع توپخانه را را به گونه ای طراحی کرده بود که دشمن هرگز نتواند از عملیات با خبر شود .
دو سه روز به عملیات مانده ما زیاد به منطقه عملیاتی رفت و آمد می کردیم . یک روز با یکی از دوستانم از منطقه بر می گشتیم که دیدینم در همین جاده هایی که برای مواضع توپخانه در نظر گرفته اند ، دارند موضع توپخانه ای ایجاد می کنند . ما به هر ترتیبی که بود مانع کار آنها شدیم . وقتی کار ما در منطقه تمام شد ، آمدیم خدمت برادر شفیع زاده . وقتی از جریان با خبر شد گفت : هر چه زود تر بروید به آنها بگویید هلالی آن موضع را طوری از بین ببرند که معلوم نباشد مواضع توپخانه است چون تا یک ساعت دیگر هواپماهای دشمن می آید و عکس هوایی می گیرد و اگر آن هلالی در عکس پیدا شد ، عملیات ما در آن منطقه لو می رود .
با آخرین سرعت رفتیم و به یگانی که در آن محل مستقر شده بود ، گفتیم سریعا آن هلالی را از بین ببرند و آنقدر آنجا ایستادیم تا آنها آخرین هلالی موضع توپخانه را صاف کردند . تازه کار تمام شده بود که سر و کله هواپیماهای عراقی پیدا شد .
ما متوجه شدیم که حتی اگر یک لحظه دیر جنبیده بودیم ، عملیات لو رفته بود .

در عملیات والفجر 8 ، دشمن باید از بصره حرکت می کرد و می آمد فاو تا با ما بجنگد . همین که نیروها و کماشین های عراقی چند کیلومتر از بصره فاصله می گرفتند ، توپخانه ما روی سر آنها آتش می ریخت .
عراقیها تا به خط فاو برسند ، متلاشی و تار و مار شده بودند .
چون در حقیقت حدود 100 کیلومتر عقبه دشمن زیر آتش توپخانه سپاه بود . به علت ترافیکی در مسیر عراقیها ایجاد می شد آنها نمی توانستند با سرعتی بیش از 30 تا 40 کیلومتر در جاده حرکت کنند . و تا آن وقت دوسه ساعت آتش توپخانه سپاه اسلام را نوش جان می کردند ، چون عقبه دشمن عمود بر خطش نبود بلکه در کنار اروند رود بود ما هم این طرف اروند مستقر شده بودیم . ما از آبادان می رفتیم به فاو و عراقیها از بصره . جاده های ما در امتداد هم بودند .
مال توپخانه مان را داخل نخلستان استتار کرده بودیم . دشمن آگاه نبود پشت هر نخلی توپی مستقر شده است .

سردار زهدی:
یکی از صحنه های جالبی که در عملیاتن والفجر 8 روی داد ، این بود که تعدادی از نیروهای مخصوص عراقی قصد داشتند در اول نخستانهای شهر فاو پیاده شوند و بعد بیایند کنار آب .
اتوبوسهای آنها پشت سر هم حرکت می کردند توپخانه ما آنچنان آتشی روی سرشان ریخت که عاجز و درمانده شدند . بسیاری از آنها حتی فرصت نیافتند ا ز اتوبوسهای خود پیاده شوند . ما رفتیم بالای خاکریز و آنها را تماشا کردیم . دیدیم که چند گلوله توپ روی اطاق ماشین عراقیها خورده و همه کشته و زخمی شده اند . کسانی که هم از آن مهلکه جان سالم به در برده بودند پا به فرار گذاشتند . و در ادامه عملیات هم جاده استراتژیک از بصره تا فاو قتلگاه عراقیها بود . اسرای عراقی تعریف می کردند : یگانی
که از بصره راه می افتاد ، چون در طول جاده گلوله بر سرشان می ریخت به هر محل دژبانی که می رسیدند و یا در هر ایستگاه کنترلی توقف می کردند ، تعدادی از نیروها یواشکی از ماشین ها و نفر برها پیاده می شدند و می زدند به بیابان و متواری می شدند . سر انجام وقتی به محل ماموریتمان می رسیدیم ، می دیدیم که نصف بیشتر نیروهای یگان یا زخمی شده اند و یا فرار کرده اند . حتی مقر لشکر 5 هم که در کنار همین جاده استراتژیک بود مورد اصابت گلوله توپ قرار گرفت و فرمانده لشکرشان در آن محل کشته شد . یقینا ابتکارات تخصصی و اندیشه نظامی شفیع زاده در والفجر 8 را می توان از عوامل پیروزی عملیات شمرد .

عراقیها یک مرتبه ، صبح عملیات چشم باز کردند وبا دیدن آتش شدیدی که روی سر آنها می ریخت متعجب شدند . چون هوا آن روز کمی ابری بود و آنها تنها چیزی که مقابل خود می دیدند یک خاکریز بود و بس .
کلیه توپها و سلاح های دور برد در ظرف چند ساعت به محل مورد نظر برده شده بود و همه به صورت خطی پشت خاکریز قراتر گرفته بودند .
عراقیها از اول خسرو آباد که وارد منطقه می شدند تا برسند به خط مقدم نیمی از افرادشان تلف شده بودند و بقیه نیز روحیه وتوان جنگیدن نداشتند .
ابداعات و نوآوری های برادر شفیع زاده باعث شده بود ، دشمن شکست بخورد و قدرت ابتکار عمل را از دست بدهد .

رضا مصطفایی :
در عملیات والفجر 8 توپخانه های ما داخل نخلستانهای اطراف خسرو آباد مستقر بودند .
شفیع زاده آمد تمام مسئولین تطبیق آتش قرار گاه های نور ، نجف و کربلا را جمع کر د و گفت : باید تمام نیروها تلاش بکنند . هیچکس نباید دست از کار بکشد و به بهانه این که فلان محور مال ما نیست . ما باید از همه آتشبارها برای منطقه ای که مورد پاتک دشمن قرار گرفته استفاده کنیم و همه ، آتش روی سردشمن بریزیم .

سعید شریف زاده:
دو روز از عملیات والفجر 8 می گذشت . من می خواستم دستور عملیاتی توپخانه را ببرم خدمت برادر شفیع زاده .
رفتم قرار گاه . او پشت بی سیم نشسته بود و دستورات لازم را به یگانها صادر می کرد . چسمانش از بی خوابی سرخ شده بود و مثل همیشه خونسرد و آرام بود .گفتم : خسته نباشید .
لبخندی زد و گفت : سلامت باشید .
با آن همه تلاش شبانه روزی و بی خوابی ، در چهره اش اثری از خستگی و پژمردگی ندیدم . من بعد از انجام دادن کارم ایستادم و نگاهش کردم اودستوراتی را که از فرماندهی می گرفت به تطبیق ها می داد .
رضا سلیمانی:

مراحل بعدی عملیات والفجر 8 شروع شده بود در قرار گاه کربلا نشسته بودیم که یک دفعه آژیر خطر حمله شیمیایی به صدا در آمد و گرد غبار بمب شیمیایی در محوطه قرار گاه ، تنفس را مشکل کرده بود و نفس کشیدن تقریبا ناممکن بود . شفیع زاده نیز در قرار گاه بود . هم او و هم اکثر بچه های قرار گاه ماسک ضد شیمایی به همراه داشتند . همگی ماسک هایمان را به صورتمان زدیم ، یکدفعه متوجه شدیم که یکی از برادرها ماسک ندارد . شفیع زاده فوری ماسکش را در آورد و به او داد . من که متوجه موضوع نشده بودم با اشاره از او پرسیدم که ماسکش چه شده است .
کاری نداشته باش .
ماسک را برداشتم و گفتم :
یا شما از ماسک من استفاده می کنید و یا من هم ماسک نمی زنم .
شفیع زاده با این عمل متواضعانه خود درس دیگری به ما آموخت و به حمد الله اتفاق مهمی رخ نداد.

دکتر محسن حاجی آبادی:
شب بود برای مراسم سوم شهید مصطفی جراح به تیپ 61 محرم می رفتیم . هر دو از بس رانندگی کرده بودیم خسته و کوفته بودیم . خوابم می آمد و داشتم چرت می ردم . شفیع زاده که رانندگی می کرد در جایی برای استراحت و خواب نگه داشت .
غذایی خوردیم و من همان طور که داخل ماشین نشسته بودم خوابم برد . نصفه های شب بود که با شنیدن صدایی از خواب بیدار شدم . شفیع زاده داخل ماشین نبود . آمدم بیرون . چشمم به کلمن آب افتاد . توی دلم گفتم : کی این کلمن را آورده اینجا .
بعد یک خورده که دقیق شدم دیدم شفیع زاده نماز شب می خواند . پس فهمیدم که او با آب کلمن وضو ساخته بود ! و بی آنکه سر و صدایی راه بیندازد و مزاحم خواب من شود رفته بود قدری دور تر و در دل شب با معبود خویش راز و نیاز می کرد .
آن شب واقعا از نزدیک دیدم که ایشان از نظر معنویت خیلی بالا تر از آن حدی هستند که ما تصور می کنیم .

سردار شهیدشوشتری :
یک روز شفیع زاده گفت : برادر شوشتری ! می خواهم بروم جلو و از نزدیک سری به دیده بان ها بزنم .
گفتم : هر طور میل شماست .
راه افتاد و رفت .
آن موقع در کارخانه نمک بودیم در زمینی مسطح ، بی هیچ بر آمدگی . بعضی جاهایش هم باتلاق بود . گلوله که می آمد زیاد معلوم نمی شد که به کجا می رود . گلوله های توپ وقتی توی باطلاق فرو می رفت ، تننها صدای ضعیفی به گوش می رسید .
دیده بانی ، در آن محل مشکل بود . دیده بانی که در آن منطقه بود برای این که گلوله های نزدیک را کنترل کند به نوک خط رفته بود .
شفیع زاده وقتی رفته بود سراغ دیده بانها و اشکالات دیده بانی را گوشزد کرده بود ، دیده بان ها ، که او را نمی شناختند ، درآمده بودند که : شما را کی فرستاده ؟بعد بی سیم زده بودند به فرمانده لشکرشان که کسی آمده اینجا و دارد از کار ما ایراد می گیرد . می گوید از قرار گاه آمده ، از پیش شما .
برادر جعفری با من تماس گرفت که : این کیه که تو فرستادی آن جا ؟
من که پیش خود فکر می کردم شفیع زاده سری به توپخانه و خط می زند و بر می گردد و در نهایت هم می رود نزد فرمانده لشگر . گفتم . من کسی را نفرستادم .
راستش من فکر نمی کردم که شفیع زاده یک وقت برود سراغ دیده بان های خط .
برادر جعفری که در این مورد خیلی حساس بود دوباره پرسید : کیه این ؟!
گفتم: من چه می دانم !
گفت : الان من چند نفر را می فرستم سراغ دیده بان .
شفغیع زاده وقتی از دور آنهایی را که به طرف او می رفتند دیده بود و از طرفی هم احساس کرده بود که دیده بان به خاطر این مسئله می خواهد دست از کار بکشد و برگردد عقب و برگشتن از آن قرار گاه هم قدری سخت بود ، رو کرده بود به دیده بان و گفته بود : من فرکانس قرار گاه را می دهم ، تو صحبت کن . اگر ما را تایید کردند که هیچ و گر نه حرف ، حرف شماست .
دیده دبان که اول سر سختی نشان می داد ، برخوردش ملایمتر شده بود و آخر راضی شده بود که با ما تماس بگیرد . فرکانس ما را بسته بود و آمده بود روی خط و گوشی بی سیم را داده بود دست شفیع زاده . وقتی گوشی را برداشتم از صدایش شناختم . خود شفیع زاده بود .
شوشتری ! من هستم . آمدم این جا . اما این برادران فکر می کنند من غریبه ام ...
توی دلم گفتم چطور توانسته به آنجا برود ؟
وقتی برگشت پیش من هنوز هم برای من باور کردنی نبود که او بتواند خودش را تا آن محل برساند و زود برگردد .
خسته نباشی .
سلامت باشی .
برادر شفیع زاده لحظه ای مکث کرد و بعد از من پرسید : ببینم چیزی در بساط دارید که این دیده بان عزیزمان را تشویق کنیم .
شاید یکی دو تا نیم سکه بهار آزادی داشته باشیم .
می دانید من رفتم آنجا . هر چند که آن محل ، جای خیلی حساس و خوبی برای دیده بانی است . اما جای خطرناکی است . هیچ کس در آن حول و حوش نیست . کسی که تک و تنها بلند شده و رفته آنجا مستقر شده و مشغول هدایت آتش است باید تشویق شود .
بعد شفیع زاده نشست و نامه ای به آن دیده بان نوشت به این مضمون که ، من آمدم آنجا برای بازدید چون عملکرد شما خوب بود این هدیه ناقابل به شما تقدیم می شود .
نامه را ارسال کرد به فرمانده لشکر آن دیده بان ، تا از این طریق به دست او برسد .
دیده بان وقتی با خبر شده بود که مورد تشویق فرمانده توپخانه سپاه قرار گرفته ، خیلی خوشحال شده بود .

سردار شوشتری :
عراقیها پاتک کردند . لشکر 17 علی بن ابی طالب را دور زدند . خط لشکر 17 خط حساسی بود . ما نیرو کم داشتیم و آنها قدم به قدم جلو می آمدند .
شفیع زاده نشست پشت بی سییم برای هدایت و تنظیم آتش روی سر عراقیهای گستاخی که جلو می آمدند .
در آن میان یک گروهان از نیروهای برادر اسدی هم که تازه از شیراز اعزام شده و حتی فرصت پیدا نکرده بودند لباس عوض کنند ، سر رسیدند . ما به تک تک آن برادران اسلحه دادیم و آنها را بردیم توی خط مقدم نبرد . با اینکه نیروی منظمی نداشتیم ولی در برابر عراقیها موضع گرفتیم .
عراقیها که بی پروا جلو می آمدند یکدفعه غافلگیر شدند .
شفیع زاده با بکار گیری طرح قدرتمندانه آتش ، جلوی حرکت عراقیها را گرفت .
یکباره گلوله های توپ بر سر عراقیها باریدن گرفت . آنها که هوا را پس دیدند زبونانه پا به فرار گذاشتند . ما توانستیم حد اقل سیصد اسیر از آنها بگیریم و عده ازآنها را به هلاکت برسانیم .
وقتی دشمن عقب نشست اجساد عراقیها را دیدیم که همان طورز ریخته شده بود توی حوضچه های کارخانه نمک .
در این مدت آن دیده بان سنگرش را ترک نکرده بود و در سه چهار ساعتی که درگیری ادامه داشت ا و ماموریت خود را به خوبی انجام داده بود .

دکتر محسن حاجی آبادی :
یک شب من و شفیع زاده توی اتاقی خوابیده بودیم . نصف شب من از زور تشنگی از خواب بیدار شدم چراغ را روشن کردم . یکدفعه چشمم به جای خالی شفیع زاده افتاد و تعجب کردم و با خود گفتم :
حتما جایی رفته .
بعد کمی ّ خوردم و دراز کشیدم .
صدایی به گوشم خورد ، صدایی آرام و استغاثه کننده .
نگاهی به دور و برم انداختم . دیده شفیع زاده است که پشت قاب عکس بزرگ حضرت امام خمینی نشسته و نماز می خواند و صدای گریه و ناله اش را شنیدم ، خیلی متاثر شدم .خواستم صدایش بزنم اما زبانم بند آمد .
دراز کشیدم و چشمانم را بستم و به زمزمه رازو میاز ش خوب گوش دادم .
العفو .......العفو ........

غلامحسین رضایت:
سمیناری در منطقه برگزار کرده بودیم بچه ها از گروه های مختلف توپخانه در آنجا حضور داشتند .
پیش بینی شده بود که برادر شفیع زاده قبل از اذان ظهر راجع به توپخانه سخنرانی کنند . صحبت سخنرانی های ایشان تا نزدیکی اذان ظهر طول کشید . وقتی نوبت به برادر شفیع زاده رسید . بلند شد و آهسته رفت جلو و برابر حضار ، نشست پشت میکروفون وبه برادران نگاه کرد .
هنوز چند نفر آهسته با هم حرف می زدند . یکباره همه سرها به سوی او بر گشت و نگاه همه به حرکات او جلب شد . سکوتی سنگین همه جا را فرا گرفت . شفیع زاده نگاهی به ساعتش انداخت و گفت : برادران ، با توجه به این مساله که وقت نماز شده همه با یک صلوات می رویم برای اقامه نماز .
همه صلوات فرستادند :
پس از ادای آن جمله رسا و عمیق همه به پا خواستند و به اتفاق هم برای برگزاری نماز جماعت آماده شدند .

عظیم پاکی خطیبی :
یک روز طی تماس تلفنی با برادر شفیع زاده که در جبهه بودند صحبت کردم و از ایشان خواستم برای بررسی طرح پدافند عامل و غیر عامل پالایشگاه به تبریز تشریف بیاورند .تا آن روزها ؛ پالایشگاه آسیبهایی دیده بود .
مدتی بعد آمدند . برای بازدید از قسمتهای مختلف پالایشگاه و بررسی وضعیت موجود پدافند عامل و غیر عامل ، لازم بود با ریاست پالایشگاه هماهنگی شود تا از سوی نگهبانی و .. مانعی در کار نباشد .
قبل از اینکه من با ریاست پالایشگاه تماس گرفته و موضوع را هماهنگ کنم ، شفیع زاده به من گفت : که در معرفی ایشان فقط بگویم بسیجی هستند و نباید از سمت و مسئولیت او حرفی به میان آورم .
طبق تذکر ایشان بعه رئیس پالایشگاه گفتم که یکی از برادران بسیجی صاحب نظر آمده و قرار است در رابطه با پدافند پالایشگاه نظر بدهد .
شفیع زاده به طور کاملا ناشناس از نقاط مختلف پالایشگاه بازدید کرده و نقاط ضعف پدافندی را ارزیابی نمود و یاد داشتهایی برداشت . مسئول پدافنذ پالایشگاه را که از سوی رادار و پایگاه هوایی در آنجا حضور داشتند دعوت کردیم ,آمدند . شفیع زاده با ایشان صحبت کرد . مسئول پدافند پالایشگاه پس از صحبت با شفیع زاده ، به اشتباهات موجود و نحوه پدافند پی برده و اذعان داشتند که : ما این نقاط کوری را که شما اشاره کردید ، اصلا متوجه نشده بودیم .
ما طبق نظر برادر شفیع زاده . پدافند پالایشگاه را تغییر دادیم و منتظر بودیم تا نتیجه کار را بعدا ببینیم .
مدتی پس از اجرای طرح برادر شفیع زاده ، روزی آژیر خطر در پالایشگاه به صدا در آمد . کارکنان با عجله به پناهگاه ها رفتند . همه مضطرب و نگران منتظر بو.دند که آژیر سفید به صدا در آید .
ناگهان توپهای ضد دهوایی شلیک کردند . چند لحظه از شلیک توپ های ضد هوایی نگذشته بود که یک فروند هواپیمای مهاجم دشمن هدف گلوله های آتشین پدافند هوایی ماقرار گرفته و سر نگون شد . کسانی که در کارخانه ها و مناطق مسکونی اطراف چشم به پالایشگاه دوخته و نفس در سینه هایشان حبس شده بود چهره هایشان متبسم گردید . توپهای ضد هوایی پالایشگاه هنوز شلیک می کردند که یک فروند هواپیمای مهاجم دیگر به طرف پالایشگاه شیرجه رفت اما آتش پدافند ضد هوایی امانش ندادو سر نگونش ساخت .
حمله هوایی با سقوط دو فروند هواپیمای دشمن پایان یافت . اما غیر از من و مسئول پدافندذ پالایشگاه کسی نمی دانست که این موفقیت و پیروزی مرهون طراحی چه کسی است .
تا لحظه شهادت آن سردار دلاور اسلام ، من موضوع را به هیچ کسی نگفته بودم ، چون برادر شفیع زاده سفارش کرده بود که اگر او را معرفی کنم حلالم نخواهد کرد .
پس از شهادت شفیع زاده ، رئیس پالایشگاه متوجه شده بود ، آن بسیجی که برای بازدید از پالایشگاه آمده بود کسی نبود جز برادر حسن شفیع زاده . فرمانده توپخانه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی . بعدا ایشان خیلی ناراخت بودند و به من می گفتند که چرا شما آقای شفیع زاده را به من معرفی نکرده بودید ؟ دیگر لزومی به کتمان نبود . به ناچار واقعیت امر را تو.ضیح دادم .

سردار غلامرضا یزدانی:
عملیات کربلای 4 تمام شده بود . تازه از فاو برگشته بودم . ولی دلم می خواست دوباره برگردم به فاو . شفیع زاده گفت : چه عجله ای داری ؟ امشب را اینجا بمان و استراحت کن فردا برو .
و من ماندم .
آن شب ، شب شهادت یکی از ائمه معصومین بود ، و بیشتر از چهار ، پنج روز به آغاز عملیات نمانده بود . حدود ساعت 9 بود که رفتم پیش برادر شفیع زاده . بعد از خوش و بش ، کمی با اوصحبت کردیم .بعد او برخاست و گفت : من باید بروم سنگر فرماندهی برای هماهنگی یگانها .
گفتم : به سلامت .
نصف شب رفتم سنگر شفیع زاده دیدم دعای توسل می خواند و های های گریه می کند .
حال عجیبی به من دست داد . با خود گفتم : این افراد چه راحت می توانند با خدای خود سخن بگویند و حرف دلشان را با او بزنند . بعد اندیشیدم : کاش می دانستم این مرد از خدای خود چه می خواهد .
بعد ها دست نوشته ای از او دیدم و پاسخ سوالم را یافتم . او چنین نوشته بود : خدایا ! دلم می خواهد ، در آخرین لحظه های زندگی ام ، بدنم و جسمم آغشته به خون در راه تو باشد نه در راه دیگری .

رجب کریمی:
ساعت سه بامداد نسبتا روشن و مهتابی بود ، ما همان طور که از بالای نهر ها جلو می رفتیم که ناگهان متوجه شدیم ، عراقیها به استعدا در یک گردان در کانال سمت چپ ما موضع گرفته اند . آنها لباسها و تجهیزات مخصوصی داشتند و منتظر عبور ما بودند تا بعد از دور زدن نیروهای ما از پشت سر با ما درگیر شوند .
به لطف خدا از مکر آنها با خبر شدیم و با بستن کانال از جلو و انتها با دشمتن درگیر شدیم و آنها را زمین گیر کردیم .
در این عملیات ما به همراه لشکر 3 ویژه شهدا ماموریت داشتیم کمه از طریق جاده معروف به دژ نونی شکل وارد شهر دو عیجی شده و آن منطقه را پاکسازی کنیم . شب چهارم عملیات بود . با سه گردان به طرف منطقه نبرد حرکت کردیم .
من فرمانده محور یکم بودم . دشمن که از عملیات ما با خبر شده بود ، برای مقابله با ما در خارج از منطقه نبرد یک گردان کماندویی به سمت نیروهای ما فرستاده بود و می خواست ما را غافلگیر کند .
محور حرکت نیروهای عراقی داخل نهرهای خشکیده بود که عمق آنها به دو متر می رسید . آنها داخل نهرها پیشروی می کردیم تا در موقع درگیری بتوانیم بر دشمن مسلط شویم و دشمن نتواند ما را غافلگیر نماید .
چند لحظه بعد شفیع زاده رو کرد به من و گفت :
خسته نباشید برادر کریمی . دستتان درد نکند .
سپس موضع ما و نقاط حساس منطقه عراقیها شناسایی شد و با هدایت بی نظیر آتش بر روی موضع عراقیها توانست در جناح چپ و راست شهرک دو عیجی دشمن را سر کوب کند . این کار برادر شفیع زاده باعث بالا رفتن روحیه رزمندگان اسلام در آ« خط شد و ما توانستیم تلفات قابل توجهی به دشمن وارد سازیم .

مهندس خندان:
در منطقه عملیاتی کربلای 5 بودیم و نزدیک غروب بود . برادران مهمات می بردند پای توپها . ولی کند کار می کردند . هنوز یک عالمه کار داشتیم . و می بایست چندین تریلی مهمات کاتیوشا بار می زدیم . دلواپس بودم که نتوانیم به موقع تریلی ها را بار بزنیم ، با فرا رسیدن شب رفته رفته از گرمای هوا کاسته می شد .
ناگهان فکری به ذهنم رسید راه سنگر فرماندهی را در پیش گرفتم .
برادر شفیع زاده با دیدن من پرسید چی شه ؟
وقتی موضوع را با او در میان گذاشتم ، تبسمی کرد و گفت : هیچ نگران نباش . بهتر است بروی و به بر و بچه ها بگویی که همه در نماز خانه جمع شوند ، لحظه ای مکث کرد و وقتی دید من همان طور مردد ایستاده ام ادامه داد : انشا الله همه چیز درست می شود .
بی درنگ خداحافظی کردم و از سنگر آمدم بیرون .
نملز خانه مملو از برادران بود . تازه سر و صدا خوابیده بود که برادر شفیع زاده آمد .
همه به احترام او بلند شدند .
بنشینید برادران .
همه نشستیم .او نگاهی به جمع انداخت .
لحظه ای تامل کرد و بعد به فکر فرو رفت .
چنان که که گویی در انتظار یافتن جمله ی مناسبی بود .
خسته نباشید برادران !
من به خوبی آگاه بودم که اگر او حتی به شوخی از بچه ها بپرسد کی خسته است . همگی یک صدا پاسخ می دهند دشمن .
به چهره او چشم دوخته و سراپا گوش بودیم . برادران ما برای رضای خدا می جنگیم . همه اعمال ما باید برای رضای خدا باشد . ما آمده ایم اینجا که دربرابر خصم ایستاده و از آرمانهای انقلاب اسلامی دفاع کنیم .
سخنان شفیع زاده چنان بر دل می نشست که همه تصمیم گرفته بودیم بعد از اتمام حرف های او شروع به کار کنیم . اما او که این حرف را به فراست از چهره ما خوانده بود در پایان سخنانش گفت : انشاء الله فردا صبح شروع می کنیم به بار زدن مهمات .
برادران همه متاثر شده بودند و بی صبرانه منتظر فردا بودیم .نصف شب بود که یکی از بسیجیها توی تاریکی تکان می خورد و آهسته از دیگری پرسید : ببینم بیداری ؟
آره .
الان وقتش است .
برخاستند لباس پوشیدند پوتین به پا کرده از سنگر آمدند بیرون . معلوم نبود که چه چیزی آنها را بیدار نگه داشته است و چه فکری در سر دارند .
هوا مهتابی بود در سکوت راه می رفتند . گاه گاه صدای غرش توپها از دور به گوش می رسید و صدای گلوله توپ آرامش دلنشین شب را می آشفت . هر دو ساکت و آرام می رفتند . وقتی به کنار خاکریز رسیدند ایستادند . یکی از آنها با صدایی شتابزده گفت : تریلی ها را می بینی ؟
آره . جعبه های مهمات هم آن جاست .
لحظه ای سکوت حاکم شد و آنکه اول حرف زده بود گفت : نبیاید بگذاریم کسی متوجه ما بشود .
به سوی جعبه های مهمات پیش رفتند پا به پای هم گام بر می داشتند .
چند متر فاصله ی میان خود را با گامهای استوار پیمودند .
شب روشنی بود . هوا خنک بود و موضع در نور شفاف ماه غرق شده بود .
چشمهایشان برق می زد . محو تماشای مهتاب شده بودند . همه چیز زیر نور ملایم ماه خفته بود . سنگر ها، آدمها ، دشت و ...
تنها دو تن بیدار بودند با قامتی سترگ زیر نور ماه ایستاده بودند .
سخنان صاف و روشن شفیع زاده که چون نور ماه پاک و زلال بود چنان شور و شوق و نیرویی در آنها بر انگیخته بود که ...
آماده ای .
بله .
آستینها را با لا زدند و یا علی گفتند و دو نفری یک جعبه مهمات را برداشته و به سوی تریلی بردند .
وقتی اولین جعبه روی تریلی قرار گرفت قد راست کردند و بر گشتند و ایستادند تا نفسی تازه کنند .
دوباره مشغول شدند . در دل شب سخت تلاش و تقلا می کردند . آن دو بدون احساس خستگی خواب را از یاد برده بودند .
تا سپیده دم کار می کنیم .
بله ، تا سپیده دم .
لبخند پیروزمندانه ای بر لبان هر دو نشسته بود .
آفتاب تازه دمیده بود و دو بسیجی توی سنگر خود در کنار هم روی زمین خوابیده بودند . روی پوتین هایشان گرد و خاک نشسته بود ...
در بیرون سنگر برو بچه ها یی که برای بار زدن مهمات آماده می شدند پای جعبه های مهمات ایستاده بودند و با تعجب به تریلی ها نگاه می کردند و زیر لب می گفتند .
چه کسی اینها را بار زده ؟
دو بسیجی به خوابی خوش فرو رفته بودند و عرش را سیر می کردند .

سردار علی فضلی :
در عملیات کربلای 5 دو تا قرار گاه داشتیم ، قرار گاهی در پنج ضلعی ,یکی هم در عقب که گاهی از قرار گاه جلو راه می افتادیم و می آمدیم عقب برای حمام کردن و ...
من داشتم می آمدم عقب که برادر شفیع زاده را دیدم .
کجا می روی ؟
قرار گاه .
منهم می آیم .
حدود ساعت 10 بود که رسیدیم قرارگاه . آبی خوردیم و سرو صورتمان را شستیم . در این حال و وضع با خبر شدیم که خط کمی حساس شده .
شفیع زاده پرسید : آقای ایزدی کجاست ؟
آقای ایزدی توی قرار گاه نجف است .
گفتم : نیستش رفته مرخصی .
پس بلند شو بریم قرار گاه جلو .
دوبیاره حرکت کردیم و آمدیم قرار گاه جلو .
دشمن می خواست به خط لشکر 10 سید الشهداء حمله کند . در وضع ناجوری قرار داشتیم . منتظر صدور دستور بودیم . که از برادر شفیع زاده خواسه شد که توپخانه ها را هماهنگ کند ، وقتی ما توپها را به کار انداختیم و مواضع دشمن زبون را زیر آتش شدید خود گرفتیم . دشمن با آتش سهمگین گلوله های توپ زمین گیر شد .
شفیع زاده با هدف گیری درست و باهدایت صحیح آتش درس خوبی به دشمن بعثی داد .

امید علی عطایی :
دو قبضه توپ 130 م م و 152 م م انهدامی از عملیاتهای فتح المبین و والفجر 8 در اختیار داشتیم . با استفاده از ابزارهای دو توپ و با تلقین آنها قصد داشتم یک توپ 130 راه اندازی کنم . این توپ در جبهه خیلی به درد می خورد . چون برد بیشتری داشت .
ایام عید بود . من در اهواز در آمادگاه شهید مسعودیان سخت مشغول کار بودم ، داشتم تراشکاری می کردم که یکباره دیدم برادر شفیع زاده از در وارد شد . او همیشه لبخندی بر لب داشت ، گفت : خسته نباشی جوانمرد .
بعد ادامه داد : خودت که بهتر از من می دانی این روزها وضعیت ما چندان خوب نیست . مهمات به اندازه کافی نداریم و خلاصه کمبود داریم حالا با این کار تو، یک قبضه توپ 130 م م به توپهای جبهه اسلام افزوده می شود .
سپس از من پرسید : چکار می کنی ؟
من همه را به او شرح دادم . از شادی سر از پا نمی شناخت . او دست کرد به جیبش یک صد تومانی در آورد و به من داد . این هم عیدی تو . اما به یک شرط .
چه شرطی ؟
که به هیچ کس نگویی .
باشد .
من آن لحظه که صد تومانی را از دست او گرفتم خیلی خوشحال شدم . انگار دنیا را به من داده اند . ته دلم از کارم راضی شدم . نمی دانم چطور شد که شرطی که با شفیع زاده بسته بودم پاک یادم رفت .
شاید از شدت خوشحالی بود که رفتم سراغ برو بچه ها و صد تومانی را به آنها نشان داده و گفتم : این را برادر شفیع زاده به من عیدی داد . شما هم بروید از او عیدی بگیرید .
بچه ها با عجله رفتند به سراغش . من هم همراه آنها رفتم .
عیدی ما را بده . و ..........

حسین شاه نظری:
چند روز از عملیات کربلای 5 گذشته بود . من در سپاه سوم به عنوان رابط پشتیبانی در پنج ضلعی مستقر بودم .
یک روز شفیع زاده به سنگر ما آمد . بعد از اینکه مدتی درباره اجرای آتش و .... صحبت کردیم ، ایشان گفتند که : می خواهم بروم خط اول .
خط اول سمت چپ منطقه نهر جاسم بود .
شما هر اطلاعی راجع به آن منطقه بخواهید بنده در اختیارتان می گذارم ؛ حتی اگر لازم شد خودم می روم جلو ؛ بررسی می کنم و نتیجه را به شما می دهم .
باید خودم بروم جلو و منطقه را از نزدیک ببینم .
چاره ای نداشتم جز اینکه به اصطلاح از راه دیگری وارد شوم .
فکر نمی کنید که رفتن شما به خط مقدم از نظر شرعی اشکالی داشته باشد ؟
حرفی نزد .
آخر خودتان منطقه را تقسیم بندی نموده و مسئوولی برای هر منطقه تعیین کرده اید . به نظز شما بهتر نیست که از طرف توپختنه لشکری بروند .و...
قبلا با فرماندهی هماهنگ شده و اجازه این بازدید را گرفته ام .
صاحب اختیارید .
شفیع زاده با یک موتور سیکلت به همراه یک نفر دیگر رفتند . مدتی گذشت ، وقتی دیدم دیر کردند دلواپس شدم . با بی سیم سراغ ایشان را گرفتم .
گفتند که : تیری به دستش اصابت کرده .
آخرین شب بود که او را در قرار گاه خاتم والانبیاء یافتم ...
بعد ها من دریافتم که شفیع زاده برای چه اصرار داشت ، که خودش برود خط و منطقه را از نزدیک ببیند . او اگر منطقه را از نزدیک نمی دید مگر می توانست ماموریتی انجام دهد .

محرم زنگنه :
در ادامه عملیات کربلای 5 حدود ساعت 10 صبح برادر شفیع زاده گفت : آماده باش با یک موتور سیکلت برویم خط .
ما تقریبا هر دو سه روز یکبار برای شناسایی مواضع توپخانه دشمن می رفتیم منطقه عراقیها . من خیلی زود با او خودمانی شده بودم ؛ انگار سالها بود که او را می شناختم .
موتور را بایستی من می راندم . همین که او ترک موتور نشست ، گفت : برویم !
از قرار گاه زدیم بیرون ، با هزار مکافات از سه راهی شهادت گذشتیم و رسیدیم به منطقه پنج ضلعی که شفیع زاده آنجا کار مختصری داشت .
بعد از آنکه شفیع زاده با برادر شمخانی جلسه ای برگزار کرد ، وقت اذان شد . ما بعد از اقامه نماز ظهر و عصر ، غذایی خوردیم و دوباره به سمت خط حرکت کردیم . او چفیه ای داشت آن چفیه خون آلود ، هنوز زینت بخش تابلو سر مزارش است من چفیه ای همراهم نبود ...
چفیه اش را گرفتم و به سرم بستم .
رفتیم تا رسیدیم به اول جاده شلمچه – بصره سمت چپ بورارین .
داخل نخلستانها که مجتمع پتروشیمی عراق هم ان طرف ها بود ، رفتیم آنجا را پشت سر گذاشتیم و رسیدیم به نیروهای خودی که توی کانال ، دور هم جمع شده بودند .
شب قبل این نیروها ، دو کیلومتر از جاده شلمچه بصره را آزاد کرده بودند و منطقه سوت و کور بود . گه گاه صدای خمپاره و توپ به گوش می رسید . گفتم :
مثل اینکه از خط نیروهای پیاده خودی رد شدیم .
برو ، مستقیم برو جلو !
نمی دانستم که جدی دارد می گوید یا شوخی می کند . شفیع زاده به دنبال سخن خود گفن : همین جوری برو هروقت من گفتم الدخیل سریع دور بزن برگرد .
اطاعت کردم و به شوخی گفتم " برادر شفیع زاده اینجا که جای دور زدن نیست .
...... همین طور که جلو می رفتیم . سر راهمان کنار جاده پر بود از اجساد عراقیها .
در امتداد مسیر به راه خودمان ادامه می دادیم . داشتیم به طرف ام الرصاص می رفتیم که یکباره متوجه شدیم که به سوی ما تیر اندازی می کنند .
گلوله ها از بیخ گوش ما گذشتند . معلوم بود که دشمن فاصله کمی با ما دارد . شفیع زاده بی اعتنا به تیر اندازی آنها از موتور پرید پایین .
من با دلهره از گرده موتور آمدم پایین و رفتن نزد او . موتور افتاد زمین و .....
حاج و واج ایستاده بودم . شفیع زاده آرام و بی تشویش بود . موتور هنوز روشن بود . چرخهایش می چرخید و سر و صدای زیادی به راه انداخته بود .
همان موقع عراقیها به طرف ما تیر اندازی می کردند . لحظه ای منتظر ماندیم . وقتی عراقیها دست از تیر اندازی برداشتند . من آهسته و سینه خیز به طرف موتور رفتم و وقتی آن را بلند کردم دیدم که لاستیک تایر عقب آن ترکیده است .
از موتور فاصله گرفتیم ، رفتیم داخل یک جای دخمه مانندی که ظاهرا پشت کانال عراقیها بود و به یک پارکینگ کوچک شباهت داشت گویا محل استراحت آنها بود .
به دیواره پارکینگ تکیه دادیم . به محض اینکه سرمان را بلند می کردیم عراقیها ما را می بستند به رگبار . هر دو ساکت بودیم . بد جایی گیر افتاده بودیم . آخر سر شفیع زاده گفت : نباید وقت را تلف کنیم می بینی که اینها دست بردار نیستند . باید هر چه زودتر از اینجا برویم . اگر یکی دو دقیقه دیگر اینجتا بمانیم عراقیها می ایند سراغمان و دخلمان را در می آورند ، شاید هم اسیرمان کنند .
و ادامه داد : من رفتم . تو هم به خدا توکل کن و پشت سر من بیا .
گفتم : مراقب باش .
از دخمه خارج شد و رفت سمت چپ به سوی یک سربالایی کوتاه که به یک کانال منتهی می شد ، من کمی آنجا ماندم .
بعد بلند شدم توی دلم گفتم : خدایا به امید تو .
چفیه از پیشانی ام لغزید و افتاد روی صورتم . کم مانده بود نفسم بند بیاید . چفیه را از گردنم باز کردم و محکم دور کمرم بستم . کمی ایستادم تا نفسی تازه کنم . بعد ماسک و کوله را همان جا در آوردم و با خود گفتم : دیگر شیمیایی را ولش .
با تمام قوت پاهایم به سمت کانال دویدم . پشت سرم فقط صدای گلوله می آمد . گلوله ها صفیر کشان از بیخ گوشم می گذشتند و من می دیدم که گلوله ها نزدیک من زمین می خورد و گرد و خاک از زمین بر می خواست ...
خدایی بود که حتی یک گلوله برایم اصابت نکرد . وقتی پریدم داخل کانال یکهو افتادم روی جسد یک عراقی که آنجا افتاده بود . جا خوردم . در داخل کانال به حالت نیم خیز بنا کردم به دویدن . دو سه کیلومتر که به جانب نیروهای خودی دویدم ایستادم تا خستگی در کنم .
ربع ساعتی می شد که شفیع زاده رفته بود . با خود گفتم : توی راه به او می رسم . اما چنین نبود . هر چه می رفتم سنگر عراقیها بود و زخمیهایی که روی زمین افتاده بودند . چنان به سرعت می دویدم که حتی فرصت نگاه کردم به سنگر عراقیها را نیز نداشتم .
کانال یک راه خروجی بیشتر نداشت که آن هم در تیر رس تانک بود . نمی دانم با چی به طرف من شلیک می کردند . داخل کانال دراز کشیدم و به صفیر گلوله و پخش کردن ترکشها گوش فرا دادم .
بعد سریع بلند شدم و دویدم . می خواستم هر طور شده از آن سه راهی رد شوم . آن بالا روی کانالها بلوک چیده بودند ، از همین بلوکهای معمولی .
تیر اندازی از سر گرفته شد . نمی دانم با دوشکا بود یا با تیر بار . ، چنان می زدند که گلوله ها می خورد لبه بلوکها می افتاد رو.ی کولم و وقتی نیم خیز می شدم ، ر.وی پشتم .
توی آن هوای بسته ، تشنه و گرسنه بودم . به جوری احساس تشنگی می کردم و گلویم خشک شده بود ...
نمی دانم کی از کانال آمدم بیرون . تنها به یک چیز فکر می کردم و توی دلم می گفتم : برو ، برو ، برو جلو ... جلوتر .
یکباره کسی گلنگدن کشید و محکم داد زد :
ایست !
پا سست کردم .
ایست ! ایستادم . خاموش و مبهوت .
اگراز جایت تکان بخوری ...
دیدم اگر یک قدم دیگر بردارم کارم ساخته است . بنده خدا می خواست بزند که گفتم : نزن بابا خودی هستم .
آمد جلو .
مال کدان تیپی ؟
برو بچه های تیپ امام رضا بودند .
من دلم می خواست پیش شفیع زاده باشم و همه فکر و خیالم پیش او بود . نمی دانستنم کجاست و چه بلایی سرش آمده . نمی دانستم چطوری خود را به او برسانم . رو کردم به آنها و گفتم : شما یک آدم بلند قد و درشت هیکل ندیدید ؟
نه .
حالم گرفته شد . بد جوری در تنگنا افتاده بودم . دیگر نا نداشتم این مسیر را برگشته و به دنبال او بگردم ، تا آن جا کلی راه بود . خرد و خسته بودم و به تنهایی کاری از من ساخته نبود .
بهتر دیدم که بروم قرار گاه و ماجرا را به برو بچه های اطلاعات قرار گاه ، برادر دانایی فر و ... بگویم تا آنها یک گروه گشتی بفرستند دنبالش ...
بعد ما راه افتادیم و رفتیم سر جاده شلمچه – بصره در آن جا به برادر مزینانی و برادر محصولی برخوردیم . من با برادر محصولی آشنایی قبلی داشتم . قبلا مدتی با هم کار کرده بودیم .
او با دیدن من لبخندی زد و گفت : چه عجب از این طرفها . خسته بودم و حال و حوصله حرف زدن نداشتم .
تنهایی ؟
نه همراه شفیع زاده بودم .
حالا ایشان کجاست ؟
والله راستش زخمی شده بود . گمانم مانده جلو .
خوب ، حالا چه کاری از ما ساخته است .
سه چهار کیلومتر آن طرف تر است .
بعد همگی توافق کردیم که اگر بر نگشت گروهی را بفرستند دنبالش .
همین طور که می آمدیم ، گلوله خمپاره ای خورد داخل کانال .
ترکش کوچکی به زیر فک محصولی اصابت کرد . یکی دو تا ترکش هم به سایر بچه ها خورد . خلاصه همه ترکش خوردند و و در کل هیچ کس بی نصیب نماند . منتها زخمها خیلی سطحی بود . سریعا ملحفه های عراقی ها را پاره کردیم و زخم زخمیها را بستیم .
ناگهان یکی از برادران یاد آوری کرد که ما یک تویوتا داریم آن طرف همان سه راهی . ما همگی خودمان را به آنجا رساندیم .
راننده سویچ را گذاشته بود روی ماشین و رفته بود چهار نفری سوار ماشین شدیم . برادر مزینانی نشست پشت فرمان و ماشین را روشن کرد . تازه می خواستیم راه بیفتیم که دو تا هلیکوپتر عراقی در منطقه پیدایشان شد .
غیر از ماشین ما هیچ وسیله دیگری در منطقه نبود . مزینانی ماشین را د ر حال حرکت رها کرد . ماشین رفت جلو و خورد به خاکریز و خاموش شد .
از ماشین بیرون جستیم و رفتیم پشت یک خاکریز. هلیکوپترها یکی دو تا راکت شلیک کردند . بختمان بلند بود که راکتها نه با ماشین اصابت کرد و نه به ما . فقط جرقه های آتش راکت اطراف ما ریخت اما هیچکس صدمه ای ندید .
بلند شدیم سوار ماشین شده و راه افتادیم . کمی که جلو رفتیم یک توپولف عراقی به سراغمان آمد شکمش را باز کرد و هر چه بمب خوشه ای داشت ریخت و رفت .
دوباره ماشین را ول کردیم و رفتیم سمت پنج ضلعی ، آن طرفها خانه های کاهگلی بود ، رفتیم آنجا . همه جا پر بود از اجساد عراقیها و ما با شتاب از میان آنها گذشتیم .
همین طور که می رفتیم , دفعه مشاهده کردیم که یک گروه از عراقیها که همه نسبتا کم سن بودند – ظاهرا به محصل شبیه بودند – ویلان و سر گردان به طرف ما می آیند . پیش خود فکر کردیم که حتما این ها ما را غافلگیر کرده اند بعد دیدیم که نه ، دستهایشان را به علامت تسلیم بالا گرفته اند . آنها را که حدود 35 نفر می شدند پشت تویوتا جا دادیم و بردیم به کمپ اسرا و تحویل دادیم .
وقت نماز مغرب و عشاء به پنج ضلعی رسیدیم . من رفتم سراغ تطبیق 5 ضلعی ، پیش برادر رسولی .
از شفیع زاده چه خبر ؟
متاسفانه خبری از ایشان نداریم .
آیا تا به حال به مقصد رسیده اند یا نه ؟
نه .
کنار موضع آنها دریاچه مانندی بود . آن شب بعد از اقامه نماز و خوردن شام از شدت خستگی بیحال شدم و خوابم برد .
گلوله توپ بود که هی می خورد دور و بر موضع و سنگر را مثل گهواره تکان می داد . اما صدای انفجار ها خواب مرا به هم نمی زد و بیدارم نمی کرد ...
نیمه شب مرا با زود بیدار کردند ، با تو کار دارند .
پا شدم رفتنم تطبیق قرار گاه . نشستم پشت بیسیم . دلم بد جوری برای شفیع زاده شور می زد.
چیه ؟
امیدوارم این خبر خوشحالت کند ، آن که همراهتان بود رسیده و الان اینجا هستند نگران نباشید .
خوشحال شدم . پس شفیع زاده سالم به مقصد رسیده بود .
بعد که از برو بچه های لشکر 17 علی بن ابی طالب (ع) جویا شدم برادر علیلی توضیح داد که : همین طور که داشتیم می رفتیم یکدفعه از داخل سنگری صدای نفس نفس زدن کسی آمد . به سوی او رفتیم . مقدم . گلنگدن کشید و خواست او را ببندد به رگبار .
گفتم : حالا شاید خودی باشه بهتره مطمئن بشیم .
رسیدیم : کیست آنجا ؟
منم .
مقدم گفت تو کی هستی ؟
حسنم .
گفتم : مقدم این صدای شفیع زاده است .
اینجا چکار می کند .
خلاصه رفتیم دیدیم شفیع زاده است . یک گلوله به دستش خورده بود و تا غروب در آن سنگر مانده بود و چون خون زیادی ازش رفته بود نتوانسته بود بیاید عقب .
زخمش را با پارچه بستیم و پرسیدیم با کی بودی و او همه را تعریف کرد و بعد او را برداشتیم و به قرار گاه خاتم آوردیم .
چند نفر از بچه ها هم شب رفتند و موتور را آوردند .
شب را آنجا ماندم .و صبح زودذ آفتاب نزده بلند شدم و اذان گفتم و بعد از اقامه نماز سوار یک تویوتا شدم که از خط بر می گشت و شیشه جلویی آن شکسته بود . آمدیم از سه راهی هم گذشتین و به قرار گاه رسیدیم .
وارد که شدم خوابیده بود . همین طور چشمانش را نیمه باز کرد و گفت : تویی ؟
خود شفیع زاده بود . در ذهنم دنبال کلام مناسبی گشتم اما نیافتم . گفتم : حالتان چطوره ؟
شفیع زاده لبخندی زد ، بعد دست زخم بندی شده اش را نشان داد و گفت : این از برکات دوستی با توست .

حسن استوار آذر:
در عملیات کربلای 5 تطبیق آتش ما در جاده شلمچه بود و ما به عنوان یک مرکز هماهنگی پشتیبانی آتش مشغول کار بودیم .
شفیع زاده گاهی پیش ما می آمد و از وضعیت ما سوال می کرد .
ظهر بود که ایشان با موتور سیکلت و به همراه یک برادر دیگر به سنگر ما آمد . بعد از احوالپرسی از وضعیت آتش منطقه سوال کرد و برای سر کشی به دیدگاه رفت .
وقت نماز بود . وقتی که برای نماز آماده می شدیم چشمم به بازویش افتاد که باند پیچی شده بود .
گفتم : چی شده ؟
لبخندی زد و با لحن آرامی گفت : زنبور نیش زده .
کسی که همراه او بود خنده را سر داد یواشکی از او پرسیدم که جریان از چه قرار است گفت که : موقع بازددید از دیدگاه ، گلوله خورده بازویش ,ما هر چقدر اصرار کردیم برو عقب و استراحت کن به خرجش نرفت ، تازه دوباره می خواهد برود دیدگاه .
من به سیمای بشاش شفیع زاده نگاه می کردم . در چهره اش اثری از خستگی و ناراحتی احساس نمی شد . چشمانش از شا دی برق می زد . از دور و نزدیک صدای انفجار گلوله می آمد . صدای مهیب انفجار زمبن را می لرزاند . خط دشمن فعال شده بود . وقتی شفیع زاده بعد از خواندن نماز جماعت خواست راه بیفتد گفتم : دست تان !...
با نگرانی گفتم : بهتر است کمی اینجا بمانید و استراحت کنید . دستش را بلند کرد و گفت : به نظر نمی آید که چیز مهمی باشد خونریزیش کم شده .
باید شما را ببریم اورژانس .
برای این زخم .
تبسم کرد . نگاهی به دستش انداخت و با لحنی خاص گفت : بروم اورژانس ؟ آنهم برای نیش یک زنبور ؟ نه برادر می خواهم وضعیت منطقه دستم بیاید . باید اوضاع را رو براه کرد .
شفیع زاده با آن وضعیت خیلی آرام و با نشاط بود و دشمن به شدن مو.ضع ما را می کوبید .
شفیع زاده آخر سر رو کرد به من و گفت : عراقیها پاتک زدند باید آنها را سر جایشان بنشانیم .
گفتم : خدا خیرت بدهد .
آنکه همراه او بود موتور را روشن کرد . برادر شفیع زاده نشست . و آنها راه دیدگاه را در پیش گرفتند .

قاسم رسولی:
در عملیات کربلای 7 من مسئولیت تطبیق فرعی لشکرهای 25 کربلا و 41 ثار الله را ، بر عهده داشتم .
عراقیها با تعداد زیادی تانک به منطقبه جنوبی کانال ماهی آمده بودند . شفیع زاده در آن موقع تدبیری اندیشید . تمام توپخانه را به حالتی در آورد مه هماهنگ با هم و در یک زمان ، و در هر بار حدود هزار گلوله در یک منطقه خیلی محدود بریزیم . چند تا از پاتک های سنگین عراق ، آن جا مهار شد .

سردار اسدی:
یک کلت غنیمتی به دستم رسیده بود و من خیلی خوشحال بودم . آن روز در حال رانندگی با تویوتا بودم و از جاده ای می گذشتم ، که یک دفعه چشمم به برادر شفیع زاده افتاد که کنار جاده ایستاده بود . نگه داشته و او را سوار کردم .
وقتی چشمش به اسلحه ای که بغل دستم بود افتاد گفت : می دانی ، راستش من اصلا اسلحه ای ندارم .
گفتم بردارید مال شما .
این طوری که نمی شود باید به جای آن به تو چیزی بدهم .
ولی من توپ موپی لازم ندارم ، این یک کلت عراقی است مبارک شما باشد .
کلت را برداشت و کنار فانشقه اش گذاشت و با تبسم همیشگی و برخورد صمیمی اش گفت :
خدا به شما جزای خیر بدهد . ان شا الله در بهشت یک کلت به شما می دهند .
هر دو لبخند زدیم .
بعد از مدتها ، وقتی سر مزارش رفتم ، چشمم به تکه ای از کلت افتاد که آن را توی تابلوی مزارش گذاشته بودند . یک تکه از کلتی که شفیع زاده آن روز با خوشحالی از من گرفته بود . و من با شور و شوق فراوان آن را به عنوان هدیه به او داده بودم .

ابوالقاسم صباغ:
روز قبل از شهادت ایشان ، در منطقه غرب ، در تطبیق آتش مریوان با هم بودیم . با برادران دور هم نشسته بودیم و از هر دری حرف می زدیم که یکدفعه برادر شفیع زاه آمد . بعد از آنکه با بچه ها احوالپرسی کرد . روبه روی یکی از برادران بسیجی که نامش جهانبجش بود ؛ نشست .
جهانبخش جزو بسیجیانی که فقط موقع عملیات ، در جبهه پیدایش می شد . او تا اتمام عملیات می ماند و بعد می رفت دنبال کار و زندگیش .
شفیع زاده از جهانبخش پرسید : شما چرا کم پیدایی .
جهانبخش سکوت کرد .
وی حیرت زده به او خیره شده بود شاید تعجب می کرد از این که برادر شفیع زاده از کجا خبردار شده او به نجف آباد بر می گردد و کار می کند می خواست دهان باز کند و بگوید که : آدم باید در آمدی داشته باشد و ...
که شفیع زاده گفت : می دانی علت این کار چیست که تو گاهی جبهه را ترک می کنی و می روی دنبال کارت ؟
جهانبخش چه می خواست بگوید . شفیع زاده در حالی که به یک نقطه خیره شده بود گفت : برای این که ما عاشق نیستیم .

کاظم بختیاری:
گلوله توپ خورده بود به برف پاک کن ماشین . یا حسین ! تنش قطعه قطعه شده بود . تکه های بدن پاک برادر شفیع زاده را جمع کردم ....
بمیرم الهی .
داشتم می گشتم که کلت او را پیدا کردم . کلت تکه تکه شده بود ...
خدایا تو شاهد باش که با این شهید ما چه کردند .
دنبال قرآن کوچک او گشتم ، قرآنی که او همیشه آن را به همراه داشت .
آیا سوخته بود ؟ چشمم به کوله پشتی اش افتاد که لباس کارش را در آن می گذاشت . کوله پشتبی پاره شده بود . لباسها همه خونی بودند ... هر چه گیر آوردم ، ریختم داخل کوله پشتی .... یا حسین مظلوم !این رهرو تو هم مظلومن بود . او هم غریب بود ، هم در توپخانه ؛ هم در سپاه د، هم در میان دوستانش ...
سقف ماشین حدود بیست متر آن طرف تر افتاده بود ، گریه و ناله می کردم . زار می زدم ... خدایا هر که را بیشتر دوست داری او را بیشتر مورد محبت خود قرار می دهی .
خدایا !
حال عجیبی به من دست داد ، داشتم دیوانه می شدم . بوی عطر به مشامم می رسید ...
اصلا باورم نمی شد که او شهید شده باشد ... کوله پشتی را برداشتم به عنوان سند ، مظلومیت و استقامت . تا آیندگان بدانند که علمداران نهضت خمینی با شهامت و شجاعت جنگیدند و با عزت و افتخار به فیض عظیم شهادت نائل آمدند.

سردارمحسن رضایی:
ما در اوایل جنگ تا زمان شکست حصر آبادان ، اصلا توپخانه نداشتیم . بعد از آن ، اولین قبضه های توپخانه به دست ما افتاد و سردار شفیع زاده به ما پیشنهاد تشکیل توپخانه را دادند تا در لشکرها و واحدهای توپخانه ایجاد کنیم . و ایشان ابتکار عمل خود ر به دست گرفت و از سال 62 ، مرکز آموزش توپخانه را تشکیل داد که بعدا تبدیل به دانشکده توپخانه شد .
ما خاطرات عجیبی از سر لشکر شفیع زاده داریم .تا عملیات فتح خیبر دشمن بوسیله توپخانه به ما ضربه می زد . ولی در عملیات فتح فاو شهید شفیع زاده تلافی همه اینها را در آورد .

سردار سید رحیم صفوی :
در موقع عملیات اگر کسی می خواست سراغ شفیع زاده را بگیرد ، قطعا جایی که مخاطره آمیز ترین صحنه ها وجود داشت و فشار دشمن زیاد بود ، آنجا باید به دنبال او می گشت .
ا و گمنام زیست و گمنام شهید شد . او در آسمانها بیشتر مشهور بود .

سردار یعقوب زهدی :
شهید شفیع زاده ، پیش از اینکه یک فرمانده نظامی برای ما باشد ، یک مربی اخلاق بود برای همه ما . ایشان مصداق دقیق آیه شریفه « اشداء علی الکفار و رحماء بینهم .» بود .

شهبازی:
در دوران دفاع مقدس ، دو بار او را در جبهه دیدم . یکبار زمانی بود که برای دیدنش به پادگان شهید حبیب اللهی اهواز رفتم و سراغ او را گرفتم . دوستانش خندیدند و گفتند اگر او را پیدا کردی سلام ما را هم به او برسان .
بار دوم در قرار گاه کربلا بدون هیچ تکلفی در کنار سایر نیروها در آن گرمای جنوب در سنگر خوابیده بود ، در حالی که روزنامه رویش انداخته بود . می گفتند دیشب نخوابیده و خیلی خسته است .

حسین شفیع زاده:
آنقدر به حضرت امام (ره) علاقه داشت که وقتی نام مبارکشان برده می شد یک حالت خاصی پیدا می کرد و یک انبساط روحی در ایشان مشاهده می شد .

عباسپور:
از خصوصیات اخلاقی ایشات که خیلی به دل بچه ها می نشست ، این بود که در تمام کارها ، با دیگران مشورت می کرد ، با اینکه خود ایشان یک فرد خلاق و مبتکری بود لکن مشورت را فراموش نمی کرد .

غلامحسین رضایت :
متانت و وقار و فروتنی و صبرش در برابر مشکلات را واقعا می توانیم بگوییم کوهی از صبر بود .

فرمایشی:
از خصوصیات بارز این شهید ، همین بس که در تمام عملیاتها ، از محضر خدا درخواست می کرد : خدایات ما را در پشتیبانی آتش رزمندگالن عزیزمان شرمنده نکن .

امیر عباسعلی حاجی سلطانی:
در امر سازماندهی ، ایشان خیلی قوی بود ، واقعلا آدم مدیر و تشکیلاتی بود ، کادر سازی ایشان خیلی بالا بود .

سردار احمد سوداگر :
شفیع زاده جنگ را بالاترین مسئولیت زندگی خودش می دانست و شاید بواسطه همین بود که ازدواج نکرد .
برای او فرقی نداشت دکه در کجا خدمت می کند بلکه فقط به تکلیف الهی خود عمل می کرد .

مهدی وکیلی:
توپخانه سپاه ارزش شهیدا شفیع زاده را بهتر مشخص می کند .

امیرامیر بیگی :
همیشه لباس خاکی می پوشید هر کس هم می دید ، نمی شناخت که ایشان فرمانده توپخانه هستند .

مصائبی:
به تمام فرماندهان جبهه های جنگ به خصوص به شهید مهدی باکری احترام خاص قائل بود و هر کجا می رفت عکس آقا مهدی را همراه داشت .

عباسپور:
آموزشهای ایشان نه فقط آموزشهای نظامی ، بلکه آموزشهای روحی و اخلاقی نیز بود .

دکتر محسن حاجی آبادی:
برخورد به جا ، محبت آمیز و دوستانه او باعث شده بود که بر قلب نیروهای تحت امر خود حکومت کند .

علی خدادوست :
اهل برنامه ریزی بود و در مقابله با دشمن با تدبیر عمل می کرد .

ابراهیم شیر علی صالح :
زندگی ساده ای داشت به تجملات اهمیت می داد و با لباس بسیجی و با خود روم معمولی و بدون زرق و برق رفت و آمد می کرد .

تیمور پور:
همه می پرسند ، پس وصیت نامه سرداری چون او که از آغاز تا روزهای پایانی جنگ در میان خون و آتش بود کجاست ؟ و چرا وصیت نامه ای ننوشته است ؟باید گفت : که لحظه لحظه حضور و تلاش او در جبهه های حق علیه باطل ، وصیت نامه اوست . وصیت نامه او ؛ چهره خون آلود و تن سوخته اش بود .

آثار باقی مانده از شهید
سلام بر امت شهید پرور و نمونه که با حضور همیشگی خود در همه صحنه های حق علیه باطل ، اسلام و امام را یاری کرده و قدرت نفس کشیدن و خواب راحت را از دشمن سلب نموده است ...
الان جنگی کلان انجام می دهیم که یک جنگ صد در صد نظامی نیست . واقعا جنگی است که یک طرفش نظامی و طرف دیگرش عقیده و انقلاب است .

در عملیات والفجر 8 آتشی ریختیم که تا آن زمان عراق آن آتش را ندیده بود و نه ما اجرای آتش کرده بودیم . قطعا کیفیت سلاح هایمان موثر بوده است .
ان شا الله خداوند کمکان کند تا بتوانیم ماموریتهای محوله را به آن شکلی که از ما انتظار می رود ، انجام دهیم ...

جلسه مسئولین توپخانه در تاریخ 5/ 8/ 1365
در بحبوحه های انقلاب همه بسیج شدند و به همنوعان خود کمک کردند . این طور بود که کاخ شاهنشاهی فرو ریخت .
این سیری که ما طی کردیم تحت یک فرمان و تحت یک فرماندهی بود و ما مطیع در مقابل ارزشهای اسلامی و انسانی بودیم و اینگونه به جلو آمدیم .قطعا آمریکا به خاطر قدرت نظامی ما نبود که قصد رو در رویی با ما داشت . به خاطر همین ارزشها بود .
اگر ما حافظ واقعی این خط باشیم پیروزی واقعی از آن ماست .

اگر ما بیاییم آن ارزشهایی را که قبلا با اتکال به آنها جلو آمدیم ، سر لوحه خودمان رار بدهیم و جنگ را در امتداد انقلابمان و در نتیجه یک انقلاب بدانیم ، قطعا به نتیجه می رسیم .
جلسه مسئولین توپخانه در تاریخ 9/ 10 / 66
ما اگر شهدا را می بینیم که خالصانه آمده اند و بدون اینکه طالب شهرت و نامی باشند به خاطر همان نیت خالصی که دارند در این رقابت سریعا مسابقه را بردند و ما را تنها گذاشتند . په بسا خود این عزیزان هیچ موقعی نمی خواستند در جامعه مطرح شوند ، لیکن چون نیتشان خالص بود مطرح شدند .
ابتکر عمل در دست تک کننده است که آن هم در دست بسیجیان و راهیان کربلا و نظام جمهوری اسلامی است .
خدایا !
من به جبهه نبرد حق علیه باطل آمده ان تا جان خود را بفروشم . امیدوارزم خریدارجان تو باشی ، به حق محمد و آلش مرا زنده به شهر و دیارمان بر نگردان .

دلم می خواهد که در آخرین لحظه های زندگیم بدنم و جسمم آغاشته بخون در راه تو باشد ، نه راه دیگر .

مفهوم دفاع قرآنی که در اسلام مطرح است ، با خون و گوشت و پوست شهید شفیع زاده عجین شده بود .

معمارى:
برگرفته از خاطرات شفاهی همرزمان شهید
عمليات كربلاى ۵ كه در شلمچه انجام گرفت و منجر به پشت سر گذاشتن استحكامات و موانع و كانال ها و ميادين مين پيچيده و چندين لايه دشمن گرديد و رزمندگان اسلام در آستانه فتح بصره قرار گرفتند،
يكى از مهم ترين و سخت ترين و به لحاظ سياسى- نظامى با ارزش ترين عمليات هاى جمهورى اسلامى ايران بود و از نتايج آن همين بس كه شوراى امنيت سازمان ملل متحد سراسيمه تشكيل جلسه داد و با صدور قطعنامه ۵۹۸ به بخش اعظم شرايط و خواسته هاى جمهورى اسلامى ايران گردن نهاد. از ويژگى هاى مهم اين عمليات كاربرد وسيع آتش توپخانه توسط دو طرف بود و مى توان گفت كه جنگ، جنگ آتش بود. استعداد توپخانه اى كه در اين عمليات توسط توپخانه سپاه به كارگيرى شد بيش از چهل گردان توپخانه كه متجاوز از ۷۰۰ قبضه انواع توپ و كاتيوشا بود و اين بالاترين آمار كاربرد توپخانه در طول تاريخ جنگ هشت ساله بود.
سرلشكر پاسدار شهيد حسين شفيع زاده، فرمانده توپخانه سپاه در اين عمليات بود و او براى رسيدن به اين قله موفقيت در سازماندهى و به كارگيرى توپخانه بيش از ۵ سال به طور شبانه روز زحمت كشيده بود و راه را از ابتدا با چند قبضه توپ غنيمتى از دشمن آغاز كرده بود و حال با عنايت خداوند سازمان رزم سپاه را به اين مرتبه از توانايى و قدرت آتش رسانده بود. عمليات كربلاى ۵ سرشار از صحنه هاى خاطره انگيز و به يادماندنى با شهيد شفيع زاده بود كه چند نمونه آن در زير نقل مى شود.
۱- در شلمچه منطقه اى به شكل پنج ضلعى در خاك عراق مركز ثقل عمليات و كانون فشار و آتش دشمن قرار گرفته بود. در قرارگاه مركزى هدايت عمليات مقرر شد كه فرماندهى براى هماهنگى نزديك با يگان ها، عازم پنج ضلعى شود. من هم كه جانشين شهيد شفيع زاده بودم در كنار برادر شمخانى نشستم تا همراه ايشان به جلو بروم. ناگهان شفيع زاده دوان دوان از راه رسيد و نفربر را كه در آستانه حركت بود نگه داشت و دست مرا گرفت و آمرانه گفت: بفرماييد پايين. گفتم: براى هماهنگى آتش هاى توپخانه بايستى بروم جلو. گفت: شما در قرارگاه نزد فرماندهى باشيد من خود جلو مى روم. از من اصرار و از او انكار، وقت تنگ بود و نفربر در حال حركت بالاخره گفت: من به تو دستور مى دهم كه بمان و سپس پريد داخل نفربر و در را بست. او در اين عمليات سخت دنبال شهادت مى گشت چون در عمليات هاى قبل مثل خيبر و بدر و والفجر ،۸ قرار بر اين بود شفيع زاده در قرارگاه همراه فرماندهى باشد و من جلو باشم ولى در اين عمليات او به طور مكرر جلو مى رفت و در صحنه هاى خطرناك حضور پيدا مى كرد.
۲- در منطقه اى موسوم به كانال زوجى كه از خطوط دفاعى مقابل بصره بود و رزمندگان اسلام به آن جا دسترسى پيدا كرده بودند و در آستانه گشودن دروازه بصره قرار داشتند وزير دفاع عراق از طرف صدام در قرارگاه سپاه سوم مستقر شده بود و شخصا هدايت عمليات را به دست گرفته بود تا نيروهاى اسلام را به هر قيمتى از كانال زوجى عقب براند و تا گسيل نيروهاى انبوه و دادن تلفات زياد رخنه را در خط دفاعى خودى ايجاد نمود كه در صورت ادامه پيشروى چندين هزار نفر از رزمندگان اسلام در آن سوى كانال ماهى در معرض خطر قرار مى گرفتند و اين امر موجب نگرانى جدى فرمانده كل سپاه گرديده بود. شهيد شفيع زاده مرا به اتاق طرح ريزى آتش فراخواند و تاكيد كرد كه سريعا بايستى چاره اى بينديشيم و با آتش انبوه پيشروى دشمن را سد نموده، فرصت ترميم خط را به يگان هاى در خطر بدهيم و پس از مشورتى كوتاه به اين نتيجه رسيديم كه حجم آتش انبوه و سريع را با سازماندهى ۲۰ قبضه كاتيوشا (هر قبضه كاتيوشا سى موشك حمل مى كند) مى توان فراهم نمود.
به سرعت طرح ريزى آماده و به فرمانده كل سپاه ارايه شد و پس از هماهنگى با يگان هاى در خط، يگان هاى توپخانه توجيه شدند تا ظرف يك ربع ساعت قبضه هاى كاتيوشاى خود را پر نموده و در موضع مشخص شده مستقر و آماده تيراندازى باشند، به حول و قوه الهى در كمتر از بيست دقيقه كاتيوشاها آماده تيراندازى شد. كليه نيروهاى در خط به سنگر فراخوانده شدند و فرمانده كل سپاه دستور آتش را دادند و در يك آن، كليه قبضه هاى كاتيوشا با هم شروع به شليك كردند و گويى زمين اژدها گونه دهان باز كرده باشد و آتش از آن به طرف دشمن زبانه كشد، جهنمى در منطقه نفوذ دشمن برپا شد و دشمن با تحمل تلفات سنگين متوقف گرديد و اوضاع به نفع جبهه اسلام تغيير كرد.
۳- گفتم: حسن آقا خاطرتان هست كه در اول جنگ در حصرآبادان با شهيد باكرى خمپاره ۱۲۰ داشتيد و روزى دو گلوله جيره مهمات شما بود و حالا با يك دستور ششصد موشك كاتيوشا را شليك مى كنيد و هفتصد قبضه توپ تحت فرمان شماست آيا اگر در خواب همچين روزى و چنين قدرتى را مى ديدى باور مى كردى؟ گفت: يعقوب، خداوند آن روزها را براى ما قرار داده بود كه لياقت و صلاحيت لازم را پيدا كنيم و امتحان خود را پس بدهيم و ميزان اخلاص و استقامت خود را نشان دهيم و حالا خدا را شكر مى كنيم ما را قابل دانسته و براى دفاع از دينش و تنبيه دشمنانش گوشه اى از قدرتش را به وسيله ما به ظهور رسانده است.
۴- در سنگر مركز تطبيق آتش توپخانه مشغول كار بودم حدود نيمه شب بود كسى داخل آمد و اطلاع داد كه برادرى در بيرون سنگر با شما كار دارد گفتم چرا داخل نمى آيد؟ گفت اصرار دارد كه شما را در بيرون سنگر ببيند. رفتم بيرون چند قدم در تاريكى جلو رفتم. شفيع زاده را ديدم با سر و لباس خاكى و خونى. دقت كردم ديدم بازويش زخمى شده است و با يك چفيه آن را بسته است گفتم: حسن كجا بودى چرا اين طور شدى گفت: نگران نباش مساله اى نيست يك تير كلاش خورده ،نمى خواستم بقيه بچه ها ببينند تو هم به هيچ كس نگو. خودت كارها را ادامه بده من به اهواز مى روم و پس از پانسمان و تعويض لباس فردا انشاءالله بر مى گردم و تاكيد كرد مبادا فرماندهى و ساير همكاران متوجه شوند. تمام تلاش خود را در كربلاى ۵ معطوف به اين كرده بود كه اولا كليه امور و مسووليت ها را به من منتقل كند و ثانيا هر طور شده گوهر شهادت را به چنگ آورد و قسمت اين بود كه در فاصله كمتر از دو ماه در ارديبهشت۱۳۶۶ و در كوه هاى سرسبز و به فلك كشيده غرب كشور گمشده خود را پيدا كند و به وصال معشوق نايل آيد.
روحش شاد و راهش پر رهرو باد.
منبع:ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان,به مناسبت سالگرد عروج شهید درسال 1387

خرمشهر سقوط كرده بود- آبان ماه بود- آبادان در محاصره. جاده آبادان به اهواز و ماهشهر به آبادان بسته بود. عراقى ها حتى از بهمن شير نيز عبور كرده بودند. يعنى ما از راه خشكى نمى توانستيم عبور كنيم. تنها راه مان يا پرواز با هلى كوپتر بود يا گذر از آب بهمن شير و آن هم با لنچ.
آقا مهدى با شهيد شفيع زاده (كه بعدها فرمانده توپخانه نيروى زمينى سپاه شد) آمدند بندر ماهشهر تا خودشان و خمپاره انداز را به آبادان برسانند، لنچى كه آمد پر از كيسه هاى آرد بود، ناخداى لنچ گفت: «اگر مى خواهيد ببرم تان آبادان بايد تمام اين كيسه ها را خالى كنيد وگرنه آبادان بى آبادان. خودشان مى گفتند دو روز طول كشيد تا آن كيسه ها را از لنچ خالى كنند. وقتى هم آمدند، رفتند جبهه فياضيه و شفيع زاده شد ديده بان و مهدى مسوول قبضه، سهميه هر روزشان فقط سه گلوله بود. بيشتر نداشتند. اين درست زمانى بود كه بنى صدر، به عنوان فرمانده كل قوا، حاضر نبود هيچ سلاح و مهماتى به ما بدهد و پشتيبانى مان كند. اصلا حضور مردم را قبول نداشت. مى گفت: «اين مردم بى خود بلند مى شوند مى آيند» با آن لحن خودش مى گفت: « آقاى خمينى هم اشتباه مى كند كه مردم بى سلاح را فرستاده. ما نمى توانيم اين طورى جنگ را پيش ببريم.»

سمينارى در منطقه برگزار كرده بوديم و قرار بود چند نفرى سخنرانى كنند و آخر سر شفيع زاده صحبت كند كه هم مهم تر از همه بود و هم مى توانست همه صحبت ها را جمع بندى كند. اگر حسن آقا اول صحبت مى كرد همه گفتنى ها را مى گفت.
سخنرانى ها تا ظهر ادامه پيدا كرد. نوبت به شفيع زاده كه رسيد، رفت پشت تريبون و گفت: برادران! با توجه به اين كه وقت نماز است همه با يك صلوات مى رويم براى اقامه نماز.

شهيد حسن شفيع زاده، علاقمند به انجام كارهاى بزرگ و سخت و به نظر انجام نشدنى بود. وقتى كه توپخانه سپاه در مراحل رشد و تكوين و شكوفايى به سر مى برد، آن شهيد سرافراز از توانمندى هاى نوظهور توپخانه سپاه آگاهى داشت و اين اعتماد به نفس و آگاهى از توانمندى ها به زودى بر همگان ثابت شد. به طو

 


دوشنبه 8 فروردین 1390  6:49 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

ضياء سرابی ,يوسف

فرمانده آموزش نظامی لشکرمکانیزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

تولدش سال 1338 ه ش بود .در يك خانواده صميمي در شهرستان تبريز به دنیا آمد.
تحصيلات ابتدائي و راهنمايي را با موفقيت طي كرد و وارد « هنرستان صنعتي وحدت » تبريز شد. او در آن سالهاي خوف و خطر كه سياهي ، سايه در همه جا گسترانيده بود و گزمه هاي وحشت طاغوت در كوي و برزن بر طبل خفقان مي نواختند ، همگام با مردم د رمبارزات عليه رژيم ستم شاهي شركت نمود.
در « مسجد حاجي اسد كوچه باغ » فعاليت هاي مذهبي و انقلابي خود را تداوم بخشيد. پس از پيروزي انقلاب اسلامي در انجمن اسلامي دانش آموزان به فعاليتش ادامه داد و در حمايت از دستاوردهاي انقلاب اسلامي لحظه اي غفلت و سستي نکرد.
سال 1359 به عضويت رسمي سپاه در آمد و در زمستان همان سال در دوره دهم آموزش سپاه در پادگان سيد الشهداء ( خاصبان ) تبريز شركت نمود و در حين دوره آموزشي و به عنوان يكي از نفرات ممتاز دوره شناخته شد. پس از ارزيابي مربيان و مسئولين پادگان به دليل داشتن نظم و ايمان و اخلاص و پشتكار و نيز وضعيت جسماني مناسب جهت گذراندن آموزش دوره مربيگري به پادگان امام علي (ع) تهران اعزام شد. بعد از دو ماه آموزش در رسته مخابرات رتبه عالي را به دست آورد و به همراه جمعي ديگر از برادران به منطقه شوش اعزام و بعد هم به دشت عباس رفت تا به نبرد با نيروهاي متجاوز عراقي بپردازد.
در اوائل فروردين ماه 1360 به تبريز بازگشت و در « پادگان سيد الشهدا (ع) » به عنوان مربی مخابرات مشغول تدريس شد . آموزشهاي « شهيد ضياء » در امورات نظامي بسيار موثر واقع شد و تحسين مسؤولين پادگان را بر انگيخت . او ضمن اينكه مسؤول مخابرات بود همواره در رزمهاي شبانه و آمادگيهاي رزمي شركت مي جست و در اثر اين همه كوشش و جديت به عنوان يكي از مربيان نمونه و با تجربه تاكتيك و سلاح انتخاب گرديد تا در سنگر تدريس تاكتيك نيز خدمات ارزنده خود را استمرار بخشد. بعد از اتمام دوره سيزدهم , این پادگان او به سوسنگرد عزيمت كرد. در منطقه سوسنگرد پس از نبردي سخت با مزدوران عراقي از ناحيه پا مجروح شد و به آموزش نظامي تبريز بازگشت. از آنجائي كه عشق و علاقه شديدي به جبهه داشت بيش ا زچند ماه نتوانست دوري از جبهه را تحمل كند و در سال 1362 دوباره به ديار عاشقان سفر نمود و در آموزش نظامي لشگر عاشورا مشغول آموزش برادران رزمنده شد. سعي و تلاش شبانه روزي خود را در جهت سر و سامان بخشيدن به امورات نظامي آغاز كرد و در اندك مدتي توانست به كمك رهنمودهاي « سردار شهيد مهدي باكري » تحولات اساسي در سطوح مختلف آموزش به وجود آورد و به كادر سازي لشگر در دوره هاي دسته ، گروهان ، گردان ، خدمات قابل توجهي ارائه دهد . به همت شهيد ضياء براي اولين بار « اردوگاه آموزشي ابوذر » تشكيل شد و مدتي بعد از طرف مسئولين لشگر او به عنوان « معاون آموزش نظامي و مسئول اردوگاه » معرفي شد. با حضور حدود هشتاد نفر از كادر كليدي و شاخص لشگر اولين دوره فرماندهي گردان به كمك شايان توجه شهيد ضياء در اردوگاه ابوذر واقع در گيلان غرب تشكيل يافت و ثمرات پربار آن در عمليتهاي بعدي آشكار گرديد.
شهيد ضياء به كمك ديگرهمرزمان كيفيت آموزش را در لشگر ارتقاء دادند و توانستند تلفات را در امر آموزش به حداقل برسانند.
آنها با برنامه ريزيهاي دقيق توانستند در اين كلاسها ، دوره هاي فرماندهي را با حضور سرداران بزرگ اسلام همچون « شهيد مهدي باكري، شهيد حميد باكري، شهيد مرتضي باغچيان و برادر مصطفي مولوي » برگزار نمايند كه اين امر باعث شد كادر لشگر عاشورا يكي از كادرهاي نمونه در سطح سپاه باشد.
د راثر اين رشادتها و لياقتها كه شهيد ضياء از خود بروز داد به عنوان « مسئول آموزش نظامي لشكر عاشورا » تعيين و منصوب گرديد. او در اين سمت نيز در هواي گرم جنوب و سرد غرب به آموزش كادر و نيروهاي لشگر ادامه داد و هميشه اصرار داشت كه آموزش نظامي بسيجيان و پاسداران بايستي در حدّ اعلا باشد تا در هنگام رزم بتوانند بر دشمن زبون غالب آيند.
در طول چند سالي كه د ر جبهه داشت از نزديك شاهد شهادت و فراق ياران و عزيزترين همرزمان خود بود و همواره درتب و تاب اين فراق مي سوخت و خود را مستحقّ اين هجران جانسوز نمي ديد ؛به ويژه در شبهاي عمليات بي قراري او به اوج مي رسيد و دليرانه با قبول ماموريتهاي حساس به استقبال شهادت مي رفت. با شروع عمليات والفجر هشت , شعله عشقي كه در نهاد او بر افروخته شده بود شعله ور تر شد و نور يقين ، غبار ترديد را از وجود او زدود .
پس از دو ركعت نماز عشق ، در منطقه عملياتي فاو با خون خود بذر عشق را در نگار خانه آفرينش رنگين ساخت. و بار امانتي را كه در حوصله آسمان نبود و كوهها از قبول آن سرباز مي زدند بر دوش كشيد . و لذت جراحات عاشقي را بر جان خريد و نشان داد كه راه عشق دشوارتر از آن است كه هر موجودي بتواند آن را طي كند.
در دومين روز عمليات پيروزمندانه والفجر هشت خلعت زيباي سعادت را بر قامت رعناي خويش برازنده ديد و سپس پاي به عرصه پيكار نهاد و پس از نبردي دليرانه در اثر اصابت تركش خمپاره در قرارگاه امن الهي منزل گزيد.

 

 

وصیّت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
با سلام و درود بر پیغمبر(ص)و امام علی(ع)و ائمة معصومین (ع)و بر امام امّت رهبر و راهبر و الگوی تقوا, مبارزه ,شجاعت،شهامت،قاطعیّت ,اسلامیّت و شرعیّت وبا استعانت از خداوند متعال و پروردگار عالم در جهت مقلّد بودن به چنین رهبر با عظمت.
اینجانب یوسف ضیاء سرابی پاسدار سپاه پاسداران انقلاب اسلامی چند جمله ای در قالب وصیّت نامه به خدمتتان عرضه می کنم امید است که انشاءالله همة بنده گان خدا فی سبیل الله گردند.پیرو حق و حقیقت و الگویی از انسانیت گردند.
آری برادران و خواهران من:
من کوچکتر از آن هستم که بتوانم مطالبی عرضه بکنم ولی خوب،می بخشید چون یک وظیفه برای خود می دانستم ناچار بایستی می نوشتم .
سلام بر مادر و پدرم و خواهر و برادرم،درود خداوند بر شما باد که بعد از شهادت من همچون دیوار محکم بنیان المرصوص باشید و دشمنان را ذلیل و با اعمال خود آمریکا و شوروی مأیوس گردد و اسلام و مسلمانان مباهات کنند. من شما را خیلی اذیّت کردم به گردن من حق پدر و مادری دارید نتوانستم در مدّت زندگی خدمتی لایق برای شما انجام دهم مرا ببخشید. بنده گناهکار درگاه احدیّت هستم امیدوارم با دعاهای شما خداوند مرا ببخشدو قول می دهم اگر خداوند مرا جزء شهدای فی سبیل الله به حساب بیاورد و اگر لیاقت داشتم شما را شفیع واقع شوم ولی به شرطی که دائماً تبلیغ اسلام کنید.
برادر و خواهرم کارهائی که نزدیکی به قرآن باشد بکنید و یک دم از این کارتان غافل نباشید که اسلام به وجود فرد به فرد مجاهد نیاز شدید دارد و همچون در جهت بر پا ماندن اسلام و گستردن عدل عدالت خداوندی در جهان کفر و نفاق دنیوی نیاز به خون من و تو و دیگران و آیندگان دارد.
بنده به همة آشنایان سلام دارم و تقاضایم این است از امام زمان منجی عالم بشریت و نائب بر حق آن حضرت دست بردار نباشید که راه صحیح جز این نیست.
از سپاه بازوی ولایت فقیه دست نکشید و در صورتی که شرایط مساعد داشته باشید به عضویت این ارگان جهانی،ارگانی که پرچمدار این انقلاب می باشد در آئید که خوشبختی شما در همین می باشد.
به جبهه های نبرد حق علیه باطل رو آورید و از نعمتهای سرشار خداوندی در دانشگاه کربلا بهره مند شوید و تنها تخصص در این دانشگاه دارای قبولی درگاه الهی می باشد. مسجدها را قوی و مراکز کارهای عمده بسازید .
امام عزیزمان به این امر مهم تأکید دارند.از محصّلین تقاضای عاجزانه دارم درس بخوانید و ایران اسلامی را که فردا می خواهدمرکزیتی برای کشورهای اسلامی و انقلابهای ضد کفر باشد قوی کنید که نیاز به کافران شیاطین جهانی نداشته باشیم.در آخر بنده که مدتی درآموزش سپاه کار می کردم و اتفاقاً به این واحد سپاه علاقه داشتم کسانی که می توانند در این واحد خدمت بکنند خود را به این واحد معرفی کنند و از کلیه برادرانی که در این واحد خدمت می کنند خداوند متعال خود اجر جزیل عطا بفرماید.
امیدوارم انشاءالله همیشــه موفق باشید , کارتان خیلی حسّاس است و یک واحـد بنیادی و اساسی و ریشه ای در سپاه دارید ,خیلی در این امر دقت کنید, آیندة سپاه بسته به نحوه و میزان عملکرد شما دارد.
از برادران مسئول در سپاه تقاضا دارم بیش از این برای این واحد،سرمایه و مایه بگذارند و امیدوارم که مرحوم سید رفیع رفیعی یک الگوی کوچکی در آن واحد ،بوده باشد.
برادران پاسدار را به آموزشهای عقیدتی و نوین نظامی بهره مند سازید که جنگهای بزرگی در پیش رو داریم .
من30روز روزه قضا دارم, به علّت اینکه در مأموریت بودم نتوانستم جبران کنم که امیدوارم انشاءالله پدرم زحمت را تقبّل نماید تا در آن دنیا رو سفید باشم .
نکته مهم این است که پدر و مادر و برادران و خواهرانم بعد از من ناراحت نباشید و از خون من در جهت اسلام تبلیغ کنید که من برای اسلام بنا به امر امام کبیرمان آمدم که خدمتی بکنم و از این دانشگاه اسلامی درس آموخته باشم. چقدر من در انتظار ماندم تا روزی رسید و به آرزوی دیرینه ام رسیدم. خداوند انشاءالله همگان را به آرزوی خود برساند.
درود بر حضرت ولی عصر(عج)و رزمندگان اسلام و رحمت خدا وند بر فارغ التحصیلان این دانشگاه که مدرک قبولی یعنی شهادت را گرفتند و ما ها را به این راه کشاندند و استوار و مقاوم کردند.
خداوندا رزمندگان را پیروز بگردان و به آرزویشان برسان.
خدایا خدایا تا انقلاب مهدی،حتی کنار مهدی خمینی را نگه دار يوسف ضياء سرابی

 



خاطرات
برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده ودوستان شهید
آفتاب سوزان جنوب با مهربانى تمام دشت را زير پر مى‏گرفت و لحظه‏اى خود را از دشت دريغ نمى‏كرد. احساس مى‏كردى كه شعله‏هايى نامريى از دامان دشت قد مى‏كشد و همه چيز را دربرمى‏گيرد. حوالى ظهر، چاره‏اى نبود جز اينكه به چادر پناه ببرى و لختى بعد از لختى خود را با اهدايى‏هاى مردم، سانديس، شربت و ... خنك كنى...
وارد چادر كه شد خود را روى زمين ولو كرد.
- مريضم!
- چه شده است؟
- مريضم! به سِرُم احتياج دارم... اگر سرم نباشد از دست مى‏روم!
و اشاره مى‏كند به سمتى كه سانديس‏ها در آغوش آب يخ رها شده‏اند. تازه متوجه مى‏شوم كه اين »مريض« سرمِ سانديس نياز دارد. سريع سانديس خنكى را آماده مى‏كنم و مى‏دهم به دستش. سانديس را تا آخرين قطره در گلو مى‏ريزد و برمى‏خيزد.
- حالا حالم خوب شد!
و از آن پس، هر روز حوالى ظهر وارد چادر مى‏شود.
- مريضم!
و من مى‏دانم كه مريض به سرم نياز دارد!

اكنون سال‏هاست كه جنگ به پايان رسيده است، اما من هنوز هم در سال‏هاى جنگ زندگى مى‏كنم. همانگونه كه قرن‏هاست، حماسه كربلا تمام شده است، اما ما هنوز هم با كربلا زندگى مى‏كنيم و هر روزمان عاشوراست... هنوز هم به جنگ مى‏انديشم، به لشكر. لشكر عاشورا. و به يوسف‏هايى كه گم شده‏اند، يوسف نساجى متين، يوسف ضياء... يوسفى كه مى‏پندارم از شهيدان مظلوم لشكر عاشوراست، يوسفى كه گمنام بود و هنوز هم... يوسفى كه پاسدار 1359 بود، آنجا كه هنوز 19 سال بيشتر بر او نگذشته بود. وقتى وارد سپاه شد كه 19 سال بيشتر نداشت و با اين همه سرد و گرم روزگار را چشيده بود. در سال‏هاى آخر دبيرستان، روز و شبش را در خدمت انقلاب سپرى كرده بود و خوشتر اين كه راهش را از مسجد آغاز كرده بود، مسجد حاج اسد.
مسجدى كه پايگاه جمعى ازجوانان پرشور انقلاب بود و از آن پس در عين اشتغال به تحصيل و كار در نزد پدر، در انجمن اسلامى دانش‏آموزان فعاليت فرهنگى مى‏كرد و شب‏ها در پايگاه مقاومت سلاح بر دوش مى‏گرفت.
يوسفى كه در سال 1359 به سپاه پيوست، در پادگان سيدالشهداء آموزش ديد و به زودى شخصيت برجسته‏اش آشكار شد. راهى تهران‏اش كردند تا آموزش‏هاى مربيگرى را فرا گيرد. بعد از آموزش، راهى شوش شد و از آن پس در دشت عباس خيمه زد... همان يوسفى كه در سال 1360 ناگزير به تبريز بازگشت و در پادگان سيدالشهداء مسؤول مخابرات شد و پس از مدتى با همه اصرارى كه مسؤولين پادگان براى ماندنش داشتند، راهى جبهه شد. به سوسنگرد رفت و زخمى شد. به تبريز باز آمد و دوباره در عرصه آموزش مشغول به كار شد اما پس از التيام زخمش دوباره به سوى جبهه پر گشود. يوسف كه راهى جبهه شد، سال 1362 بود، و از آن پس ديگر از جبهه برنگشت. يوسف به آموزش نظامى لشكر پيوست. آقا مهدى گفته بود وضع آموزش لشكر بايد خيلى بالاتر باشد. براى اولين بار به فرمان آقا مهدى، اردوگاه آموزشى ابوذر در منطقه جنگى فعال شد و يوسف مسؤوليت اين اردوگاه را برعهده گرفت. اولين دوره آموزش فرماندهى گردان در اردوگاه ابوذر آغاز شد و ثمره زحمات شبانه‏روزى يوسف، در عمليات‏هاى والفجر 1 و 2 نمايان گرديد. آقا مهدى مى‏گفت: »با گردان‏ها كار كنيد، تا آنها براى عمليات آماده شوند« و يوسف بى‏وقفه تلاش مى‏كرد. در اين روزها بود كه يوسف روز و شبش را در آموزش نيروها سپرى مى‏كرد. يوسف را كه مى‏ديدى آثار بى‏خوابى‏هاى پى در پى در چهره‏اش نمايان بود... بدينگونه بود كه »يوسف ضياء« حكم فرماندهى آموزش نظامى لشكر را از آقا مهدى گرفت...

حالا آقا مهدى شهيد شده است. »عاشورا« براى هميشه بايد اين داغِ بزرگ را تحمل كند... اندك اندك همه باورشان مى‏شود كه آقا مهدى رفته است. براى فرماندهان لشكر جلسه‏اى ترتيب داده شده است. قرار است در اين جلسه فرمانده جديد لشكر معرفى شود.
توى كانتينر، فرماندهان لشكر كنار هم نشسته‏اند، كه يوسف با آن چهره متبسم دمِ كانتينر آفتابى مى‏شود. نگاهى مى‏كند، جا براى نشستن نيست، با همان حجب و حيا، نيم خيز خود را به آخر مجلس مى‏رساند. يكى از بچه‏ها مى‏گويد: همه مى‏دانند كه شما مسؤول آموزش نظامى لشكر هستيد، لازم نيست سينه‏خيز برويد!
يوسف دست مى‏برد و عرق شرمى را كه بر پيشانى بلندش نشسته، پاك مى‏كند.
- اين دفعه شهيد مى‏شوم و از دست شما راحت...

اى يوسف! آيا مرا به ياد مى‏آورى؟ من تنها يك بار - گويى براى هميشه - يك بار تو را ديدم و هنوز سيماى نورانى و قامت بلند تو را پيش ديدگان دارم. يك بار تو را ديدم و اكنون زندگينامه‏ات را مى‏خوانم: »يوسف ضياء فرمانده آموزش نظامى لشكر 31 عاشورا به سال 1338 در تبريز متولد شد. مبارزه عليه رژيم طاغوت را از »هنرستان صنعتى وحدت« آغاز كرد. در روزهايى كه تبريز با حضور
خلق مسلمان، فدايى، توده، منافق و... لحظات پر آشوب و آتشى را سپرى مى‏كرد، در خط امام مبارزه‏اى ديگر را پى گرفت و در سال 1359 - كه پاسدار شدن معنايى جز از جان گذشتن نداشت - لباس سبز پاسدارى را بر تن كرد... هر بار به جبهه مى‏رفت و با زخمى باز مى‏گشت و هنوز زخمش التيام نيافته شهر را به شهريان وا مى‏نهاد... به فرمان آقا مهدى، همراه با جمعى ديگر از ياران آموزش نظامى لشكر را جان تازه‏اى بخشيد تا آنكه آقا مهدى حكم فرماندهى آموزش نظامى لشكر را برايش رقم زد. و اين حكم، نه حكمى از جنس احكام مرسوم نظامى، بل حكم تقوا و لياقت و شجاعت بود..
و من تنها يك بار فرمانده آموزش نظامى لشكر را ملاقات كردم. زمزمه‏اى پيچيده بود كه عملياتى در پيش است. سال 1364 بود، ثبت‏نام كرديم و عازم جبهه شديم. به محض رسيدن به »اردوگاه شهيد باكرى« يكراست به گردان آموزشى مالك اشتر منتقل شديم. اولين كسى كه اعتراض كرد، خودِ من بودم: »ما 40 روز تمام آموزش ديده‏ايم، ما نيامده‏ايم كه در جبهه آموزش ببينيم، ما براى جنگ آمده‏ايم...« به هر ترتيبى بود روز اول را سپرى كردم، آرام و قرار نداشتم، مى‏خواستم هر چه زودتر از قيد گردان آموزشى خلاص شوم. صبحِ روز دوم بود كه همهمه‏اى در چادرها پيچيد: »آقا يوسف مى‏آيد« و من كه حال بيرون آمدن از چادر نداشتم، پرسيدم: »آقا يوسف كيست؟« گفتند: »فرمانده آموزش نظامى لشكر« از چادر بيرون آمدم. از گوشه‏اى چندين نفر با لباس ساده بسيجى مى‏آمدند. در ميان آن چند نفر، چهره‏اى نورانى و متبسم چون ماه در ميان ستاره‏ها بود. تو را نشان دادم و از دوستم پرسيدم: آقا يوسف اوست؟ و او سرى به تأييد تكان داد.
اى يوسف! آن تنها ملاقات من با تو بود. پس از ديدار تو و صحبت‏هاى تو ديگر آموزش مجدد برايم سنگين نبود. چه رازى بود در سيماى نورانى‏ات كه دل‏هاى بسيجيان شوريده را رام مى‏كرد؟ هنوز هم نمى‏دانم... اى يوسف! من همان بسيجى‏ام. همان بسيجى كه تنها يك بار تو را ملاقات كرد. آيا مرا به ياد مى‏آورى؟ من هنوز هم چهره نورانى و قامت بلند تو را پيش ديدگان دارم.
هنوز هم مى‏خواهم بدانم كه بودى اى يوسف عزيز. خود بگو كه بودى: »... يك لحظه از ياد خدا غافل نباشيد و در جهت پا بر جا ماندن اسلام و گسترش عدالت خداوندى در جهان با كفر و نفاق مبارزه كنيد.
من بنا به وظيفه شرعى و تكليف الهى به جبهه آمده‏ام و از دانشگاه كربلا درس‏هاى زيادى آموخته‏ام. اميدوارم كه اين جهاد، فى سبيل‏اللَّه باشد و من به آرزوى ديرينه‏ام برسم. و به دنبال همان آرزوى ديرينه به فاو رسيدى...

عمليات شكوهمند والفجر 8 ادامه مى‏يابد. نزديكى كارخانه نمك محورى را هم به من سپرده‏اند. دشمن خشمگين از شكست سنگين خويش، چون مارى زخم خورده به خود مى‏پيچد. مى‏دانيم كه عراقى‏ها براى پاتك آماده مى‏شوند. هر لحظه منتظريم كه تنور نبرد شعله‏ور شود. صداى موتورى كه مقابل سنگر ايستاده است، مرا متوجه به خود مى‏كند. يوسف است.
- اين مريض مى‏خواهد برود فاو!
مى‏گويم: مريض! يعنى مسؤول آموزش نظامى لشكر اينجا چه كار مى‏كند؟
جواب مى‏دهد: مى‏خواهم فاو را ببينم.
با هم سوار موتور مى‏شويم و مى‏رويم به فاو. برخى از جاهايى را كه تازه از دست عراقى‏ها آزاد كرده‏ايم، بازديد مى‏كنيم و برمى‏گرديم به محورِ خودمان. يوسف هم خداحافظى مى‏كند و مى‏رود.
فرداى همان روز صداى على مولايى در بى‏سيم مى‏پيچد: »علاءالدين را مى‏خواهم. مولايى معاون يوسف است. به گوش مى‏شوم: »خودم هستم، چه كار دارى؟
مولايى مى‏گويد: آن مريضى كه شما داشتيد و هميشه سِرُم مى‏زديد، ديگر نيازى به سرم ندارد.
صداى معاونِ يوسف گرفته و لرزان است. غمى را با تمام وجود در صدايش احساس مى‏كنم. حس مى‏كنم صحبت‏هايش مبهم است، يا نه نمى‏خواهم باور كنم كه... مى‏گويم: روشنتر بگو ببينم چه شده است؟
معاون يوسف با همان صداى غمگين مى‏گويد: چند لحظه پيش خمپاره‏اى افتاد و آقا يوسف شهيد شد...
كلمات در گلويم گره مى‏خورد. ديگر چيزى براى گفتن ندارم و عرق سردى پيشانى‏ام را دربرمى‏گيرد.
منبع:"میهمان عطش"نشر کنگره ی بزرگداشت سرداران,امیران وشهدای آذربایجان شرقی

دوشنبه 8 فروردین 1390  6:50 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

علیپور ,اصغر

فرمانده گروهان یکم از گردان حبیب ابن مظاهر(ره)لشکر31مکانیزه عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
«ومالنا الانتوکل علی الله و قد هدینا سبلنا و لنصبرنّ علی ما اذیتمونا و علی الله فلیتوکل المتوکلون»
سورة ابراهیم آیة 15
به نام او که ما همه از اوئیم و به سوی او بر می گردیم بنام او که ما را آفرید و در ورطة آزمایش نهاد.سپاس او را که نعمتهایش را از جملة انبیاء و اوصیاء و. . .به ما ارزانی داشت سلام و صلوات بر محمّد(ص)بر او که فرستاده بر حق خداست.
سلام و درود باد بر تمام بت شکنان و خیبر شکنان و حماسه آفرینان و فاتحان بدر،سلام بر آقا امام حسین(ع)سلام بر آنهایی که بتها را شکستند و معبری برای نجات بشریت باز کردند و به عالم نور رساندند.
سلام بر آنهایی که خداوند منّت نهاد و از خانواده معظّم شهداء قرار داد و سلام بر شما فرزندان غیور شهداء و اسراء و مفقودین که در واقع آینده سازان انقلاب اسلامی هستید.
می خواهم به رضای الهی با اینکه لایق نیستم وصیّتی برای عزیزان و همسنگرانم ارائه نمایم.خدایا،خداوندا،بار الها به عظمتت قسمت می دهم توفیقم بده تا برایت آنطور که خواستی باشم و این جز در سایة الطاف شما نمی تواند باشد.خدایا نیّتم را پاک،اخلاصم را زیاد کن تا این چند تا وصیّتی را که برای عزیزانم می نویسم بتواند تأثیرش را بگذارد و اما وصیّتی چند به همسنگران عزیزم که در مکتب امام حسین(ع)که محصّل مدرسه عشق می باشند،عشق به لقا الله.
دوستان عزیزم اول از همه،از شما طی مدتی که با هم بودیم حلالیت می طلبم و از اینکه نتوانستم برایتان آنطور که خدمتگزاری که می باید می بودم،نشدم و امیــدوارم که این بنده حقیــر را حلال نماییــد ما مدتی با شما بودیم این برایمان بس که توفیق یافتیــم در جبهه حق علیه باطل حضور یابیم،برادران عزیزم از خداوند متعال می خواهم شما را در امتحانات که همان مأموریت خطیرتان می باشد و بر دوش دارید موفق نماید.
برادران با وفایم این را می دانم که تاریخ،مسیر حرکت انسان بر روی زمین است،و یکی از ارزشهای حاکم بر آن که سنّت نامیده می شود و بر تاریخ حاکم است مبارزه بین حق و باطل است،این را می دانم که ایمان با کفر همواره در ستیز بوده اند دوستان حسین(ع)و شیفتگان حسین(ع)و پیران مکتب توحید(جل جلاله)و یکتا پرستی بدانند مبارزه در زندگی امری اجتناب ناپذیر است و گواراترین آن مبارزات،مبارزه حق علیه باطل است و اگر می خواهید در مبارزات خویش پیروز و موفّق باشید،هدفی روشن و صریح،اراده ای قوی داشته باشید و هر چه دارید در راه هدف ایثار و گذشت نمائید که اگر هدف الهی شد جان که هیچ،هیچ چیزی ارزش ندارد.
و فکر نکنید انقلاب اسلامی یک انقلاب عادی است همانند انقلابهائی که بر تاریخ نقش بسته اند می باشد،این انقلاب انقلابی است که رهبریش با امام زمان(عج)و نائب بر حق او امام خمینی است و اینچنین است که همة مفسدین سیاسی دنیا را مبهوت کرده است و باعث گردیده است که روز به روز نقشهایشان را گسترده تر نمایند، مگرنمی دانید دنیای امروز دنیای بت پرستی است و شرک،و کسانی دارد که همه شان دلار می پرستند و پیمانهای نظامی بر علیه اسلام را می پرستند.
منابع زیر زمینی ملتهای مستضعف را می پرستند با اینکه اینها همه شان اینطور هستند اگر خون تمامی مستضعفین را بخورند که می خورند هیچوقت سیر نمی شوند،پس اینان که چنین خصوصیاتی دارند صلح با اینها خانمانسوز است هرگز فریب صلح طلبی های آنها را نخورید و اراده تان را قوی،با ایمان راسخ از خداوند تبارک و تعالی همت و قوت طلبیده و بدانید که بهشت زیر سایة شمشیرهاست و اینها هیچ چاره ای جز تسلیم در برابر ایمان شما ندارند.
اینها که این همه کوه معصیت ها در مقابل اسلام درست می کنند در قبال حیثیّت اسلامی ملت قهرمان و اسلامی مان چون کاهی است،و مردم خود را آماده این درگیری سرنوشت ساز تا پیروزی کامل بنمائید که مرگ سرخ بٍه از زندگی ننگین است و با وجود این همه مشکلات،از خصم و دشمن بیم و هراس به خودتان راه ندهید مگر جز این است که هدف آنها فاصله انداختن بین ما و معبودمان می باشد پس توکل کنید به خدا که همة پیروزی ها در توکّل و صبر است و از این بیم داشته باشید که مبادا در روزگار شهادت با مرگی غیر از شهادت از دنیا بروید و با سردادن ندای جنگ جنگ تا رفع فتنه از عالم دسیسه های آنان را«بد خواهان،منافقان،بدکاران»خنثی نمائید.
برادران همرزم و مهربانم(ناحیه بسیج)مبادا چهره ای از نفاق در میان شما نفوذ کند و آن صفا و صمیمیّیتی که باید در بین شما باشد به فراموشی سپارید،حتماً می دانید که کربلای حسینی در انتظار شماست می دانید که مظلومان چنان چشم امیدشان به شما و رزمتان می باشد و حتماً آن درسهایی که با هم در آن مدرسة والا تحصیل کرده ایم یادتان هست پس زمان امتحان فرا می رسد و باید با موفقیت به کلاس بالا ارتقاء یابید و جاهای خالی برادرانتان را پر کنید و چنین است که فقط کربلایی ها کربلایی خواهند شد پس این بستگی به صلابت و ایثار و از جان گذشتگی و کم خوابیدن و از استراحت کاستن شما ملّت حزب الله دارد و از یاد نبرید که این جنگ یک جنگ تحمیلی است و احتمال دارد بیشتر طول بکشد پس همیشه در همه حال آماده باشید و منتظر شنیدن فرامین بعدی امام امّت باشید. اصغر علیپور

 

 


دوشنبه 8 فروردین 1390  6:50 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

فکوری,جواد

فهرست مطلب
فکوری,جواد
 
تمامی صفحات
وزیر دفاع وپشتیبانی نیروهای مسلح و فرمانده نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ا یران

سال 1317 ه ش در تبریز به دنیا آمد و پس از اتمام تحصیلات متوسطه وارد دانشکده خلبانی شد و این دوره را با موفقیت به پایان رساند.


دوره های تکمیلی خلبانی، مدیریت خلبانی (اف 4)، فرماندهی گردان هوایی و فرماندهی ستاد را با موفقیت طی کرد.


او فردی واقعاً مسلمان و دلسوز به حال انقلاب اسلامی بود. او کار را با حضور در نیروی هوایی شروع کرد و به علت عهده دار بودن دو شغل مهم و حساس به ناچار در هفته سه روز در نیروی هوایی بود و سه روز دیگر در وزارت دفاع.


یکی از کارهای گرانقدر ایشان اعزام 140 هواپیمای جنگنده به سوی خاک عراق پس از اولین حمله هوایی ناگهانی مزدوران بعث بود. شهید «فکوری» به عنوان فرمانده یک نیرو جهت منسجم و هماهنگ کردن نیروها بسیار تلاش می کرد.


شهید فکوری در تمام دوران خدمتش در ارتش به عنوان فردی مذهبی و قاطع شناخته می شد و به همین علت پس از پیروزی انقلاب اسلامی مسوولیت ها و پست های زیر را به عهده داشت. فرماندهی پشتیبانی پایگاه دوم شکاری- فرماندهی پایگاه دوم شکاری- فرماندهی پایگاه یکم شکاری- معاون عملیاتی نیروی هوایی و فرماندهی نیروی هوایی.


همچنین شهید «فکوری» پس از تشکیل کابینه شهید رجایی با حفظ سمت به عنوان وزیر دفاع برگزیده شد و پس از اینکه سرهنگ «معین پور »به فرماندهی نیروی هوایی گمارده شد، ایشان ( شهید فکوری) مورد تشویق قرار گرفت و به سمت مشاور جانشینی رئیس ستاد مشترک ارتش انتخاب شد و سرانجام موقعی که با سرداران دیگر اسلام از جنوب به تهران بر می گشت بر اثر سانحه هوایی همراه با دیگر عزیزان به خیل شهدا پیوست.


شهید فکوری : دینم را به دنیا نمی فروشم


او جزو بزرگانی بود که پله به پله، نردبام ترقی را طی کرد و وقتی به جایگاه خلبانی و کسوت هدایت جنگنده های ایرانی رسید، کمال واقعی را با تمام وجود حس و لمس کرد.


فکوری از وزرای کابینه شهید رجایی بود، به گونه ای که این شهید بزرگوار او را با حفظ سمت به وزارت دفاع منصوب کرد.


چهار، پنج سال مطالعات گسترده بر ادیان مختلف، باعث گرایش شدید او به اسلام شد. نماز به موقع، قرآن و روزه اش ترک نمیشد.


آن موقع کسی به اسم تیمسار ربیعی فرمانده پایگاه شیراز بود. وی در ماه رمضان ساعت 10 صبح جواد را برای صرف نوشیدنی به دفترش دعوت کرده بود. می دانست جواد اهل روزه است. جواد هم نرفت. به او گفتم : امسال، سال درجه ات است. با ربیعی سر ناسازگاری نگذار. اما جواد تاکید کرد : دینم را به درجه و دوره نمی فروشم.


تیمسار ربیعی هم مرا دید و گفت: شوهر تو شب و روز من را گذاشته و به دینش می رسد. اغلب اوقات عادت داشتیم برای ناهار روز جمعه به باشگاه افسران در پایگاه برویم. پایگاه سه رستوران داشت که هر کدام مخصوص یک گروه بود. باشگاه افسران، باشگاه همافرها و باشگاه درجه دارها. آخرین باری که به باشگاه رفتیم یک همافر به دلیل اینکه غذای رستوران های دیگر تمام شده بود، به باشگاه افسران آمد. تیمسار ربیعی قبل از اینکه همافر شروع به خوردن کند ضمن اینکه از او می پرسید چرا به این باشگاه آمده، او را بلند کرد و سیلی محکمی به او زد. غذای ما به نیمه رسیده بود. جواد ما را بلند کرد و به خانه رفتیم و از آن به بعد دیگر به باشگاه نرفتیم.


جواد می گفت : تحمل این زورگویی ها را ندارم. در این مواقع به خاطر اینکه خجالت آن فرد را بیشتر نکند سکوت می کرد.


زیر دست نواز بود. بعد از شهادتش فهمیدیم که سرپرستی 5،6 خانواده را بر عهده داشت. در پایگاه شیراز معماری به نام قبادی بود که برای نجات یک مقنی از چاه، خفه شد. جواد از آشپز رستوران خواسته بود از همان غذایی که تیمسار و افسران می خورند به خانواده قبادی هم بدهند و خودش پول آن را حساب می کرد. البته هیچ وقت به من نمی گفت. یک روز خانم قبادی به منزل ما آمد و موضوع را به من گفت و تاکید کرد : می خواهم شما هم راضی باشید، گفتم: آنچه سرهنگ فکوری می کند مورد قبول و رضایت من است.


منبع:پرونده شهید در سازمان بنیاد شهید وامور ایثارگران تبریز،مصاحبه با خانواده،همرزمان ودوستان شهید





خاطرات

همسر شهيد :


اين قدر در خانواده و فاميل ارتشي داشتيم كه تا صحبت يك خواستگار ارتشي براي من شد،‌ مادربزرگم و دايي و عمه‌ام كه در واقع به خاطر مرگ زود هنگام پدر و مادرم سرپرستي و نظارت كلي بر زندگي من داشتند، نداي مخالفت سر دادند. موضوع مدتي مسكوت ماند تا وقتي كه تحصيلات شهيد فكوري در آمريكا تمام شد و اين بار خودش به خواستگاري آمد،‌ براي ازدواج خيلي بزرگ نشده بودم ولي از او خوشم آمد، ‌خانواده هم وقتي رضايت مرا ديدند،‌ چاره‌اي جز موافقت نداشتند. مهريه 50 هزار توماني تعيين شد. سال 42 بود و مراسمي انجام گرفت و بعد از يك ماه نامزدي من به خانه شهيد فكوري رفتم. 6 ماه بعد زندگي سيال ما شروع شد. 6 ماه در فرودگاه مهرآباد، سه سال در پايگاه شاهرخي همدان،‌ 3 سال در تهران، 8 سال هم در شيراز و ... سپری شد و همينطور زندگي‌مان در جاهاي مختلف مي‌‌گذشت.


انوش و آيدا به فاصله يك سال در همدان به دنيا آمدند و علي پسر كوچكم در شيراز. تا قبل از تولد بچه‌ها اغلب وقتها كه جواد ماموريت داشت، ‌من هم با او مي‌رفتم ولي بعد از آن،‌ وقتي كه براي ادامه تحصيل دوباره‌ بورسيه آمريكا گرفت، تنها ماندم. سال 56 كه بايست دوره ستاد را در آمريكا مي‌گذراند، ‌من و بچه‌ها هم با او رفتيم.



حجم زياد كار به او اجازه استفاده از مرخصي نداده بود. براي همين درخواست 3 ماه مرخصي داد. قرار بود بعد از اتمام دوره، مدتي براي تفريح به سفر برويم. ولي با وقوع انقلاب، روز بعد از تمام شدن دوره به ايران برگشتيم. اسفند 57 بود. خانه و زندگي‌مان در شيراز بود ولي بعد از سه ماه به تبريز منتقل شد.


در تبريز درگيري با حزب خلق مسلمان آغاز شده بود و جواد فرمانده مقابله با آنها بود.


البته 48 ساعت او را گروگان گرفته بودند كه با وساطت يك درجه‌دار نيروي زميني كه او را نشناختيم، آزاد شد.‌ وقتي برگشت، تمام تنش كبود بود.‌ زخمهاي عميقي در پايش به وجود آمده بود. او در تبريز ماند و من و بچه‌ها در خانه‌ عمه‌ام در تهران مستقر شديم.


بعد از ماموريت تبريز و سركوب حزب خلق مسلمان به فرماندهي پايگاه يكم فرودگاه مهرآباد منصوب شد. بعد از يك ماه فرمانده نيروي هوايي شد و ما نيز با او به دوشان تپه منتقل شديم. با شروع جنگ،‌ 20 روز خانه نيامد.


يك سال بعد از فرماندهي با حفظ سمت وزير دفاع شد و يك سال و چند ماه وزير بود و بعد مشاور عالي ستاد مشترك ارتش شد و بالاخره در 7 مهرماه سال 60 در راه برگشت از جبهه بر اثر سقوط هواپيما شهيد شد.



چهار، پنج سال مطالعات گسترده بر اديان مختلف، باعث گرايش شديد او به اسلام شد. نمازش به موقع و قرآن و روزه‌اش ترك نمي‌شد. آن موقع كسي به اسم تيمسار ربيعي فرمانده پايگاه شيراز بود. وي در ماه رمضان ساعت 10 صبح جواد را براي صرف نوشيدني به دفترش دعوت كرده بود. مي‌دانست جواد اهل روزه است. جواد هم نرفت. به او گفتم:‌ امسال،‌ سال درجه‌ات است. با ربيعي سر ناسازگاري نگذار. اما جواد تاكيد كرد: دينم را به درجه و دوره نمي‌فروشم.


تيمسار ربيعي هم مرا ديد و گفت: شوهر تو شب و روز من را گذاشته و به دينش مي‌رسد. اغلب اوقات عادت داشتيم براي ناهار روز جمعه به باشگاه افسران در پايگاه برويم. پايگاه سه رستوران داشت كه هركدام مخصوص يك گروه بود. باشگاه افسران،‌ باشگاه همافرها و باشگاه درجه‌دارها. آخرين باري كه به باشگاه رفتيم يك همافر به دليل اينكه غذاي رستوران‌هاي ديگر تمام شده بود، به باشگاه افسران آمد،‌ تيمسار ربيعي قبل از اينكه همافر شروع به خوردن كند ضمن اينكه از او مي‌پرسيد چرا به اين باشگاه آمده، او را بلند كرد و سيلي محكمي به او زد. غذاي ما به نميه رسيده بود، جواد ما را بلند كرد و به خانه رفتيم و از آن به بعد ديگر به باشگاه نرفتيم.


جواد مي‌گفت: تحمل اين زورگويي‌ها را ندارم. در اين مواقع، به خاطر اينكه خجالت آن فرد را بيشتر نكند، سكوت مي‌كرد.



زيردست نواز بود. بعداز شهادتش فهميديم كه سرپرستي5یا6 خانواده را برعهده داشت. در پايگاه شيراز معماري به نام قبادي بود كه براي نجات يك مقني از چاه، خفه شد. جواد از آشپز رستوران خواسته بود از همان غذايي كه تيمسار و افسران مي‌خورند، به خانواده قبادي هم بدهند و خودش پول آن را حساب مي‌كرد. البته هيچ وقت به من نمي‌گفت. يك روز خانم قبادي به منزل ما آمد و موضوع را به من گفت و تاكيد كرد: مي‌خواهم شما هم راضي باشيد. گفتم: آنچه سرهنگ فكوري مي‌كند، مورد قبول و رضايت من است.



يكروز جواد هراسان به خانه آمد و گفت: ساك مرا ببند، مي‌خواهم با تيمسار فلاحي به جبهه بروم. برخلاف هميشه نگران شدم و خواهش كردم، نرود. به او گفتم: تو مدتها در جبهه بودي، من و بچه‌ها دوري تو را زياد تحمل كرديم. به خاطر بچه‌ها نرو. او برخلاف هميشه شماره تلفني داد و گفت: هر وقت كاري بود، تماس بگير ولي من بايد بروم. سه‌شنبه قرار بود، بيايد ولي دوشنبه زنگ زد و گفت: برگشت ما به تاخير افتاده و پنجشنبه مي‌آيم. آن شب نگراني و دلشوره‌ام بيشتر شد و بي‌‌خوابي به سرم زد. صبح خواب ماندم و برخلاف هميشه اخبار ساعت 8 را گوش ندادم. هنوز خواب بوديم كه يكي يكي دوستانم به بهانه‌هاي مختلف به خانه ما آمدند و وقتي ديدند من از ماجرا خبر ندارم، چيزي نمي‌گفتند.


حتي ظهر وقتي علي را از مدرسه آوردم، متوجه حضور ماشين‌هاي متعدد دوستان و آشنايان نشدم كه منتظر بودند بعد ازخبردار شدن من از ماجرا، داخل خانه شوند. تا اينكه پسر دايي‌ام كه برادر شيري من بود، با من تماس گرفت و خبر را داد. جيغ كشيدم و بي‌هوش شدم. خيلي‌ها به ديدن من آمدند ولي بيشتر اوقات بي‌هوش بودم. حتي در ديدار با حضرت امام (ره) بي‌هوش شدم.




دوشنبه 8 فروردین 1390  6:50 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

موسوي اقدس ,ميرحميد

فرمانده گردان مسلم ابن عقیل(س)لشکرمکانیزه 27 محمد رسول الله(ص)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

سال 1339 ه ش در يك خانواده متوسط و كم درآمد متولد شد . پدرش آموزگار بود و مادرش وظيفه خانه داري را بر عهده داشت . خانواده او به دليل مأموريت پدر در شهر « آلان برآغوش » از توابع تبريز سكونت داشتند . پنج سال پس از تولد حميد ، خانواده اش به شهر مرند نقل مكان كردند . حميد دومين فرزند خانواده بود و دو خواهر و يك برادر داشت .
در سال 1345 وارد مدرسه ابتدايي انوشيروان(سابق) شد و در سال 1350 به مدرسه راهنمايي آيت الله سعيدي (فعلي) رفت . درآمد پدر حميد بسيار اندك بود و آنها در خانه پدربزرگ پدري زندگي مي كردند . به همين دليل حميد در تابستانها به كار در كارخانه آسفالت سازي و يا كارخانه سيمان مي پرداخت و از اين طريق تاحدودي مخارج تحصيل خود را تأمين مي كرد . حميد به پدربزرگ خود كه فردي مؤمن و متدين بود علاقه بسيار داشت . او بنيانگذار مسجد قيام مرند و امام جماعت آنجا بود . همين امر سبب شد تفكر ديني و مذهبي حميد شكل گيرد . به طوري كه بعدها ، بيشترين فعاليت اجتماعي حميد در مسجد بود . در سال 1353 وارد دبيرستان ناصرخسرو در رشته فرهنگ و ادب شد و در درس و تكاليف تحصيلي مرتب و علاقه مند بود .
با اوج گيري انقلاب وارد فعاليتهاي ضد رژيم شد و نوارهاي سخنراني حضرت امام و حجت الاسلام شيخ احمد كافي را كه از تبريز توسط پسرخاله اش فرستاده مي شد در زيرزمين مسجد قيام تكثير مي كرد و از همان جا بين افراد پخش مي كرد .
پس از پيروزي انقلاب اسلامي ، حميد در سال 1357 تحصيل خود را متفرقه ادامه داد و در سال 1359 موفق به اخذ ديپلم ادبي شد . او كه تا قبل از انقلاب اوقات فراغت خود را بيشتر به مطالعه كتابهاي ادبي پر مي كرد ، به كتابهاي مذهبي و سياسي رو آورد و آٍثار استاد مطهري و نهج البلاغه از جمله كتبي بود كه بيشتر مطالعه مي كرد . بيشترين فعاليت او پس از انقلاب در مسجد قيام و مراكز و پايگاه هاي بسيج بود . در سال 1359 به عضويت رسمي سپاه درآمد . با شروع غائله كردستان از طرف سپاه عازم اين منطقه شد و در سردشت ، مهاباد ، سقز و بانه از خود شجاعت و از جان گذشتگي بسيار نشان داد . پدرش مي گويد :
چون حميد گواهينامه رانندگي داشت بسياري از وسايل تداركاتي مورد نياز سپاه را به كردستان حمل مي كرد . چنانكه دوستانش مي گويند در آن زمان از ساعت 7 غروب به بعد خط كردستان بسته بود . يك روز به علت نرسيدن غذا به نيروها ، حميد بدون در نظر گرفتن اين مسئله وارد جاده شد در حالي كه هيچ ماشيني در آن رفت و آمد نداشت . تنها يك رنو با سرعت از كنار آنها رد شد و حميد به دوستانش گفت : « اين جاسوس است و اطلاع خواهد داد كه ما در حال آمدن هستيم و به ما حمله خواهند كرد . » بلافاصله خود را به تپه اي رساند كه زير آن دره اي به نام « دره دختر » قرار داشت . حميد از تپه بالا رفت و موقعيت را ارزيابي كرد . به دوستانش مي گويد : « دشمن با تراكتور مي آيد . » آنان به سرعت خود را به نزديك ترين پاسگاه مي رسانند و با كمك نيروهاي پاسگاه موفق مي شوند محموله را به سپاهيان مستقر در منطقه برسانند و نيروي دشمن را سركوب كنند .
با آغاز جنگ تحميلي به جبهه رفت . در بدو ورود در لشكر عاشورا بود و پس از آن به لشكر محمد رسول الله (ص) پيوست و به دليل فعاليت مدام در جبهه ازدواج نكرد .
در اوايل جنگ علاوه بر حضور در صحنه هاي نبرد كمك رسان رزمندگان بود و هداياي مردم مرند را به جبهه مي رساند . اقلام مورد نياز را يادداشت مي كرد و در بازگشت به شهر آنها را تهيه مي كرد . هيچ عملي را خودسرانه و خارج از قوانين و ضوابط انجام نمي داد . فردي با انضباط بود .
در تمام مدت حضور در جنگ لباس شخصي نپوشيد و مي گفت : « اگر خدا بخواهد بميرم بهتر است در اين لباس باشم . » از سپاه حقوقي نمي گرفت و زماني كه رزمنده هاي عيالوار به مرخصي مي آمدند جاي آنها كشيك مي داد . وقتي براي مرخصي به پشت جبهه مي آمد ، براي جوانان شهر جلساتي مي گذاشت و صحبت مي كرد تا آنان را به جبهه بكشاند . همواره مي گفت : « وظيفه جوانان اين است كه براي پيروزي تلاش كنند . » خود شصت ماه در جبهه خدمت كرد . از دوستان نزديكش مي توان از شهيد همت ، شهيد پورانلو و شهيد اميني نام برد .
حميد مدتي راننده آمبولانس بود ولي كار اصلي او شكار تانك ( آرپي جي زن ) شد . در اوايل جنگ در جبهه آموزش مي داد . به دليل تبحر در كاربرد آرپي جي در بين دوستان و همرزمانش به حميد آرپي جي شهرت يافت . يك بار با يك قبضه آرپي جي خالي شش نفر از افراد دشمن را اسير كرد . علاوه بر اين در انجام مأموريتهاي اطلاعات و شناسايي تبحر خاصي داشت . تا عمق شصت كيلومتري خاك عراق رفته بود و در شش شهر عراق مأموريتهايي را انجام داد .
در عمليات بيت المقدس 1 ، براي انجام مأموريت اطلاعاتي وارد بصره شد و درصدد انفجار پتروشيمي اين شهر برآمد ولي چون تجهيزات لازم را نداشت با چند عدد نارنجك كه با طناب به يكديگر وصل كرده بود ، بخشي از پتروشيمي بصره را به آتش كشيد .
در هر يك از مأموريتهايش براي ضربه زدند به دشمن حداكثر استفاده را مي برد . در عملياتي برون مرزي اطلاعاتي هنگام بازگشت در باغي در داخل خاك عراق متوجه گروهي شد . با استراق سمع و شناسايي پي برد آنها ايراني هستند كه براي منافقين كار مي كنند . بلافاصله آنها را دستگير كرد . پدرش مي گويد :
تنها يك بار در خانه با مادر حميد صحبت مي كرديم كه ان شاءالله راه كربلا باز خواهد شد و به زيارت امام حسين خواهيم رفت . ناگهان حميد گفت : « مادر چه معلوم شايد ما رفته ايم . » اما همين حرف خود را ناتمام گذاشت . بعدها يكي از دوستان وي به ما گفت حميد با لباس محلي به كربلا رفت و مدتي در آنجا بود .
پس از اينكه به سمت فرماندهي گردان مسلم بن عقيل رسيد با افرادش بسيار صميمي بود و با هر يك از آنها به اقتضاي سن برخورد مي كرد . در عين حال براي تربيت و ورزيده كردن آنها سخت گيري مي كرد . پدرش به نقل از يكي از همرزمان او مي گويد :
يك روز براي فراگيري تعليمات ما را به كوه برد . اين آموزش پنج روز طول كشيد . در اين پنج روز موقع غذا خوردن به ما چهار پنج عدد بيسكويت مي داد و در كوههاي صعب العبور تمرينهاي سخت مي داد و مي گفت عمليات سختي در پيش رو داريم . پس از بازگشت و موقع عمليات اصلي فهميديم آموزشي كه ايشان به ما داده بسيار سخت تر از عمليات اصلي بوده و براي يادگيري و ورزيدگي ما اين كار را انجام داده است .
يكي ديگر از همرزمانش درباره خصوصيات حميد چنين نقل مي كند :
حميد ، فرد بسيار گشاده رويي بود و رزمندگان در كنار او حتي در شرايط سخت نيز خوش بودند . زماني كه وي در سال 1361 در گردان ميثم تيپ 27 محمد رسول الله (ص) ، مسئول گروهان بود و نيروها را براي شركت در عمليات آتي ( مسلم بن عقيل ) آماده مي كرد و هر روز صبح ساعتها ، نيروهاي رزمنده را به مناطق كوهستاني و صعب العبور مي برد و تمرينات سختي را به اجرا مي گذاشت و گويي خستگي نمي شناخت و هنگام بالا رفتن از تپه ها همانند آهوان به سمت بالاي تپه مي دويد ، از اين رو بچه ها وي را « غزال » خطاب مي كردند و آن زمان كه همه بچه ها خسته و كوفته به سمت مقر گروهان برمي گشتند با لهجة شيرين آذري سرودي مي خواند كه همه را به وجد مي آورد و نيروي تازه اي به آنها مي داد . من به اين سرود بسيار علاقه مند بودم ولي قسمتهايي از آن را فراموش كرده بودم . به همين جهت نامه اي در پاييز 1361 براي حميد به نشاني سپاه مرند نوشتم و از او خواستم تا متن كامل سرود را برايم ارسال كند . در اسفند ماه 1361 نامه حميد با امضاي حميد آرپي جي ، به دستم رسيد و او با خط خود سرود را برايم نوشته بود كه از اين قرار است :
داغدا داشدا گَزَر ايسلام اردوسي
ايسلام اردوسونون يوخدي گورخوسي
منيم اِليم آذريدي ، اوزوم ايسلام حاميسي
هِش مسلمان گورخاخ اولماز دايانمارام كِدَرَم
الله شاهد من دينيمنن باشدا بير شِي سويَمَرم
اَليميزدَ سلاح گديروخ جنگَ
آز قالوب صدامي گتيراخ چنگَ
صدامي گورندَ سنگرَ ياتاخ
مسلسل گولسين صداما آتاخ
آتاخ - آتاخ - آتاخ
معني شعر هم كه خود حميد نوشته به شرح زير است :
در كوه و بيابان مي گردد اردوي اسلام
اردوي اسلام ترسي ندارد
ايل من آذري است خودم حامي اسلام هستم
هيچ مسلمان ترسو نمي شه نمي ايستم مي روم
خدا شاهد است من از دينم بالاتر چيزي را دوست ندارم
از شهادت نمي شه گذشت نمي ايستم مي روم
در دستمان اسلحه مي رويم به جنگ
كم مانده صدام را بگيريم به چنگ
وقتي صدام را ببينم توي سنگر بخوابيم
گلوله مسلسل به صدام بياندازيم
بياندازيم - بياندازيم - بياندازيم
حميد در آستانه عمليات ، دوستان خود در تيپ محمد رسول الله (ص) را ترك كرد و به تيپ عاشورا رفت . در عملياتي نفوذي مدت يك روز تمام در يك دره بودند كه ناگهان متوجه شد بالگردي در دره كار مي كند و چند نفر عراقي در آنجا هستند كه با يك آرپي جي آنان را از بين برد . پس از مدتي به يك عراقي ديگر رسيدند و او را نيز كشتند . سپس به سوله اي رسيدند كه در آن تعدادي سوداني براي جنگ عليه ايران آموزش مي ديدند . با حمله به سوله آنها را نيز از بين بردند . در ادامه به دره اي رسيدند كه تعدادي كشته در آنجاه بود . با بررسي موقعيت متوجه شدند عراقي ها عمليات جديدي در دست تهيه دارند . بلافاصله در همان نزديكي سه نفر عراقي را ديدند و آنان را مجبور به تخليه اطلاعات كردند . حميدت و همرزمانش سنگر كندند و موضع گرفتند و اطراف را مين گذاري كردند و منتظر نيروهاي بعثي شدند و با تعداد كم موفق شدند عمليات عراقي ها را ناكام گذارند .
در عمليات مختلفي مانند فتح المبين ، بيت المقدس ، رمضان ، والفجر مقدماتي ، والفجر 4 و عمليات كركوك شركت داشت و چندين بار زخمي شد . بسياري از شبها براي نماز شب بيدار مي شد . بعضي از قطعات ريز آهن و تركش را كه سطحي بودند از بدن خود خارج مي كرد . وقتي با اصرار برادرش نزد دكتر رفت به او گفت : « دكتر اينها با من انس گرفته اند و ماندني هستند بگذار بمانند . »
با وجود اين كه بسيار خوشرو و خوش برخورد بود ولي از كساني كه به اسلام و ميهن بي تفاوت بودند و يا خيانت مي كردند بسيار منزجر بود و برخوردهاي تندي مي كرد . اگر احساس مي كرد خطري متوجه اسلام و يا كشور است ، عصباني مي شد . به عنوان مثال روزي يكي از دژبانهاي سپاه از ورود وي جلوگيري مي كند و دليل آن را داشتن اسلحه ( با وجود مجوز ) ذكر مي كند . موسوي بعد از بگومگو متوجه شد كه نحوه رفتار وي با ديگران متفاوت است به همين دليل با وي برخورد فيزيكي كرد . بعدها فرد مزبور دستگير و معلوم شد از افراد وابسته به منافقين است كه براي آنها اسلحه تهيه مي كرده است .
به گفته يكي از همرزمانش ، وي در كارهاي دسته جمعي بسيار صادقانه عمل مي كرد و همواره پيشرو بود . در مسائل عبادي ماننده نماز و روزه بسيار جدي بود و اوقات فراغت خود را در مسجد سپري مي كرد . جنگ را مسئله اي تحميلي و اجباري مي دانست كه توسط استكبار بر مردم ايران تحميل شده است . بسيار علاقه مند به كشور و نظام اسلامي بود و دوست داشت در حكومت اسلامي ايران قوانين و احكام اسلامي به درستي اجرا شود و خط ولايت فقيه تداوم يابد . از كساني كه بر خلاف دستورات اسلام عمل مي كردند بسيار متنفر بود . دوستانش را به حضور در جبهه و نماز جمعه و جماعت دعوت مي كرد و اطاعت از رهبري سرلوحه افكار و عقايدش بود .
در فرازي از وصيت نامه او آمده است :
خدا انسان را آفريده تا او را بپرستد و در فطرت او جاذبه اي از عشق خدايي قرار داده كه در صادقانه ترين تظاهراتش باعث ايثار شود و ايثار در قله عشق انسان به خدا و در شديدترين تجلياتش به شهادت مي رسد .
حميد موسوي اقدس در مرحله سوم عمليات والفجر 4 در 12 آبان 1362 در منطقه پنجوين در تپه 1900 ( كاني مانگا ) با يك گروه ده نفري براي تصرف تپه اي كه در دست عراقي ها بود عازم شد . ولي در اثر شدت آتشبار عراقي ها تمامي افراد زخمي و يا به شهادت رسيدند . حميد با عراقي ها جنگيد تا اينكه تيربار دوشكاي آنان را به دست آورد و عليه آنان به كار گرفت و به طرف تپه مورد نظر رفت اما نيروهاي ايراني دير رسيدند . عراقي ها كه از منطقه دور شده بودند محل استقرار دوشكا را به خمپاره بستند و حميد بر اثر اصابت تركشهاي خمپاره به شهادت رسيد . پيكر وي مدت يازده سال در خاك عراق باقي ماند و پس از آن چند تكه استخوان از كمر به پايين به وطن بازگشت و در گلزار شهداي مرند به خاك سپرده شد . حميد موسوي اقدس ، كتابي درباره حملات رزمندگان ايراني به رشته تحرير درآورد كه به دلايل امنيتي هنوز منتشر نشده است .
منبع:"فرهنگ جاودانه های تاریخ"(زندگینامه فرماندهان شهید آذربایجان شرقی)نوشته ی یعقوب توکلی,نشر شاهد,تهران-1384

 

دوشنبه 8 فروردین 1390  6:51 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

محمدي درخشي ,حميد

فهرست مطلب
محمدي درخشي ,حميد
 
تمامی صفحات
فرمانده محور عملیاتی لشکر مکانیزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

28 ارديبهشت 1335 ه ش در شهرستان مراغه به دنيا آمد . درخانواده كم درآمدي شد. دوران كودكي حميد بدون حادثه سپري شد .
تحصيلات ابتدايي را در مدرسه بدر و راهنمايي را در مدرسه اوحدي با موفقيت به پايان رساند . سپس تحصيلات متوسطه را در هنرستان صنعتي مراغه پشت سر گذاشت و موفق به كسب ديپبم شد . گرايش هاي مذهبي حميد در دوران هنرستان افزايش يافت و فراگيري قرآن مجيد را از اين دوران آغاز كرد و نماز را اول وقت به جا مي آورد . دوران نظام وظيفه او با حوادث انقلاب اسلامي مصادف شد . پس از شش ماه خدمت در خرم آباد لرستان به بندرعباس اعزام شد . در طول سربازي به تأسيس كتابخانه در پادگان اقدام كرد و براي پخش اعلاميه هاي امام خميني بارها بين شهرهاي بندرعباس ، تبريز ، قم ، مشهد رفت و آمد كرد . نقل است كه در يكي از سفرها به بندرعباس تعدادي از اعلاميه هاي امام را در ساك پنهان كرده و سوار هواپيما شده بود كه مأموران امنيتي سر مي رسند و به بازرسي مي پردازند . وي نيز به جدّ حضرت امام متوسل مي شود . وقتي مأموران به سراغ اعلاميه ها مي روند جز برگه هاي سفيد چيزي نمي بينند . پس از رفتن مأموران به سراغ ساك مي رود تا ببيند آيا واقعاً آنها كاغذ سفيد هستند يا اعلاميه ها و مي بيند كه اعلاميه ها در ساك هستند .
در سالهاي 1358 و 1359 به مناطق آشوب زده بوكان ، مياندوآب و مهاباد اعزام شد و به همراه جمعي از دوستانش سپاه مراغه را تأسيس كرد و عليه ضد انقلاب به مبارزه پرداخت . با شروع جنگ تحميلي عراق عليه ايران در كنار عضويت در شوراي فرماندهي سپاه مراغه به سمت فرماندهي بسيج مراغه منصوب شد و سازماندهي و اعزام نيروهاي بسيجي به جبهه اقدام كرد . در همين زمان به خاطر فعاليتهاي شبانه روزي ، محبوبيت زيادي در بين مردم مراغه به دست آورد تا جايي كه از او خواستند كانديداي نمايندگي در مجلس شوراي اسلامي ولي به هيچ وجه زير بار نرفت . مي گفت :
من خادم اسلام هستم و خدمتي بالاتر از خدمت در بسيج سراغ ندارم پس در بسيج باقي مي مانم زيرا خدمت در بسيج همه چيز من است و من خاك پاي بسيجي ها هستم .
در سالهايي كه مسئوليت بسيج مراغه را به عهده داشت به طور جدي با گروهكها و منافقين مبارزه مي كرد ؛ به همين خاطر چندين بار مورد سوء قصد قرار گرفت اما توانست جان سالم به در ببرد .
همزمان با ايفاي مسئوليتهاي پشت جبهه در موقع لزوم از جمله به هنگام آغاز عملياتهاي مهم عازم جبهه مي شد . اولين عملياتي كه در ابتداي جنگ در آن شركت داشت در منطقه سرپل ذهاب بود كه با پشتيباني هوايي خلبان سروان علي اكبر شيرودي انجام شد . در اين عمليات نيروهاي دشمن به قصد تپه اي كه نيروهاي ايراني در آن استقرار داشتند ، در زير آتش باري ، اقدام به پيشروي كردند و نيروهاي خودي را به محاصره درآوردند . در اين حين چند تن از نيروهاي خودي مجروح و چند نفر به شهادت رسيدند . علي رغم اين كه يكي از نيروها موفق به خروج از حلقه محاصره شدگان شده بود و مقداري فشنگ براي محاصره شدگان مي رساند ، اما اين اقدام زياد ثمربخش نبود و تنها دو عدد نارنجك و قريب پانزده عدد فشنگ براي آنان باقي مانده بود . با وجود اين مقاومت تا صبح ادامه يافت . عراقي ها در دامنه تپه آرايش جنگي گرفته و محاصره شدگان را به تسليم شدن مي خواندند . در اين حال حميد درخشي از طريق يكي از شيارهاي تپه به پايين رفت و پس از كشته شدن چند تن از نظاميان عراقي بقيه را كه قريب به نود نفر بودند به تسليم واداشتند و به همراه ساير رزمندگان به پشت جبهه منتقل شد .
يكي از همرزمانش در مورد حضور او در جبهه آبادان در اوايل جنگ مي گويد :
اوايل جنگ ، زماني كه آبادان در محاصره كامل دشمن قرار داشت ، شبي قرار شد كه جهت زدن خاكريز با چند نفر از برادران سپاهي به نزديكي دشمن برويم و خاكريز بزنيم . دشمن متوجه حركات نيروهاي خودي شده و به شدت منطقه را زير آتش گرفته بود . گلوله هاي منور دشمن لحظه اي قطع نمي شد . در اين ميان حميد محمدي درخشي آرام و مطمئن در ميان آتش سنگين دشمن حركت مي كرد و نيروها را به صبر و پايداري فرامي خواند و آيات جهاد را تلاوت مي كرد .
از خصوصيات برجسته حميد محمدي درخشي بشاشيت ، خوش خلقي ، خطرپذيري و اخلاص و توكل بود . روحيه اي كه سبب مي شد در بسياري از عملياتها بر خطرات فائق آيد .
حميد در گيرودار جبهه و جنگ با پيشنهاد خانواده و براساس سفارشهاي امام خميني مبني بر ازدواج جوانان ، با خانم صابره عليياري ازدواج كرد . در دوران كوتاه ازدواج ، حميد كمتر فرصت مي يافت به خانواده اش رسيدگي كند به اين جهت سرپرستي خانواده او بر عهده پدرش قرار داشت . در آن زمان پدر حميد نيز از بسيجياني بود كه اغلب در جبهه هاي نبرد بود .حميد در سال 1362 دوره فرماندهي را گذراند و پس از بازگشت به جبهه در لشكر 31 عاشورا فرماندهي تيپ و محور عملياتي به وي محول شد . در مدت حضور در جبهه چندين بار مجروح شد كه هر بار پس از التيام نسبي به مناطق عملياتي بازمي گشت .
سرانجام ، پس از چهل و هشت ماه حضور در جبهه ها در عمليات خيبر در جزيره مجنون در روز يكشنبه 6 اسفند 1362 در حالي كه در محاصره دشمن قرار گرفته بودند به شهادت رسيد . شهيد مهدي باكري درباره نحوه شهادت حميد در پاسخ پدرش كه از حال وي پرسيده بود چنين جواب داده است :
حميد ، دويست و پنجاه اسير عراقي آورد و تحويل داد و در حالي كه از ناحيه شانه زخمي شده بود هر چه اصرار كرديم كه برگردد تا زخمهايش پانسمان شود گفت : « بچه ها زير آتش هستند و بايد بروم . » تا مدتي با من با بي سيم تماس داشت و در آخرين تماسش به من گفت : « سلام ما را به امام برسانيد , ما مثل امام حسين (ع) جنگ كرديم و مثل او مظلوم واقع شديم و ديگر صدايي از او نشنيدم . »
سه سال پس از شهادت حميد ، برادرش علي در تاريخ 28 دي 1365 در عمليات كربلاي 5 در منطقه شلمچه در اثر اصابت تركش به پاهايش به شهادت رسيد . سيزده سال بعد در 2 مرداد 1376 با عمليات گروه هاي جستجوی مفقودین در منطقه عملياتي جزيره مجنون بقاياي پیکرمطهر حميد محمدي درخشي كشف شد و پس از تشييع در گلشن زهرا (س) شهرستان مراغه به خاك سپرده شد . از شهيد حميد درخشي فرزندي به نام مهدي به يادگار مانده است كه در هنگام شهادت پدر ، چهل و پنج روز بيشتر نداشت . منبع:"فرهنگ جاودانه های تاریخ"(زندگینامه فرماندهان شهید آذربایجان شرقی)نوشته ی یعقوب توکلی,نشر شاهد,تهران-1384



خاطرات
مادرشهيد :
آخرين باري كه او را بدرقه مي كرديم همسرش مهدي را نزد حميد برد تا او را در بغل بگيرد . اما وي از اين كار خودداري كرد و گفت : « ممكن است عشق به مهدي باعث شود عشق به خداوند را فراموش كنم . آنگاه در پيش خداوند مسئول خواهم بود . »

 



آثار باقی مانده از شهید
حميد درخشي خاطره اي از جنگ را اين طور تعريف كرد : « قبل از عمليات مطلع الفجر بود كه در يكي از تپه هاي مرزي گيلانغرب مستقر بوديم .
يك شب متوجه شديم كه عراقي ها عمليات گسترده اي را شروع كرده اند تا تپه هاي تحت كنترل نيروهاي ايراني را فتح كنند ( آن طور كه حميد تعريف مي كرد فرماندهي نيروهاي مستقر در تپه با وي بود ولي كاملاً از بيان صريح اين مورد طفره مي رفت ) . وقتي عراقي ها حمله خود را شروع كردند ، بعد از بررسي هاي لازم اطراف تپه براي دفاع انتخاب شد .
يكي از ارتفاعات به دست عراقي ها افتاد كه از آنجا نيروهاي خودي را زياد اذيت مي كردند . رفته رفته مهمات رزمندگان تمام شد و با اينكه يكي از برادران شجاع - رضا ناصرزاده - از ميان عراقي ها گذشته و از پشت جبهه مهمات مي آورد ولي آن مهمات نيز كفاف نكرد و عراقي ها لحظه به لحظه نزديكتر مي شدند كه من به نيروها سفارش كردم در مصرف مهمات صرفه جويي كنند . آنها در مقابل سلاحهاي متعدد عراقي ها و آتش رگباري آنها تك تير مي زدند .
بالاخره كار به جايي رسيد كه بيش از چند فشنگ و يكي دو تا نارنجك تفنگي و دستي چيزي باقي نماند . آن شب تا نزديكي هاي صبح مقاومت كرديم و باقيمانده مهمات تمام شد . به بچه ها گفتم از سنگ و غيره عليه عراقي ها استفاده كنند آنها نيز همين كار را كردند . در اين مدت چند مجروح داشتيم كه با وسايل ابتدايي پانسمان شده و در پتو پيچيده شدند . آنها خيلي ناله مي كردند. منطقه رفته رفته با بالا آمدن خورشيد روشن تر شد به طوري كه عراقي ها را بهتر مي ديديم كه در دامنه تپه آرايش گرفته و منتظر تسليم ما هستند . با اينكه بعضي از برادران در نيمه هاي آن شب پيشنهاد مي كردند كه بگذارم آنها تسليم شوند و اصرار نيز داشتند و مي گفتند با اين گستردگي كه عراقي ها حمله كرده اند همه بچه ها تلف مي شوند . ولي با مخالفت شديد بنده روبرو شدند . بالاخره سحر شد و آفتاب كاملاً دميد و عراقي هاي بي شماري را ديديم كه در اطراف ما كمين كرده و با صداي بلند ما را به تسليم شدن دعوت مي كنند .
هوا كه كاملاً روشن شد به برادرها گفتم به تنهايي به طرف عراقي ها مي روم و آنها را دعوت به تسليم شدن مي كنم و شما هواي مرا داشته باشيد . من بلند شده و دعايي خواندم و به خداي متعال توكل كرده از سنگر بيرون آمده و به سرعت به طرف عراقي ها از تپه پايين رفتم تا به آنها رسيدم . يكي يكي آنها را با گفتن اخي ، اخي ، سلاحشان را گرفتم و با زبان فارسي به آنها گفتم كه ستون بشويد و صف بايستيد تا اينكه يكي از عراقي ها از ميان آنها بيرون آمده و گفت : « با ما چه خواهيد كرد . » و من كه تعجب مي كردم كه او ايراني است يا عراقي پاسخ دادم شما را به ايران مي بريم و حسابي پذيرايي مي كنيم و به او گفتم به اينها ( عراقي ها ) بگو كه ستون بايستند . با گفتن كلمه الصف الصف ، عراقي ها تقريباً به ستون شدند و من نيز عراقي ها را از آن طرف جمع كرده اسلحه هايشان را گرفته به دوش خودم انداختم . برادران كه از بالا شاهد كارهاي من بودند بالاخره چند نفر پايين آمده و مرا كمك كردند تا آنها را به منطقه خودمان هدايت كرديم .
چند نفري از عراقي ها در اطراف كمين كرده بودند كه باز من به طرف آنها رفته و يكي يكي رويشان را بوسيدم و با گفتن اخي اخي اسلحه هايشان را گرفتم كه يكي دو نفر آنها كه فرمانده بودند خيلي با اكراه اسلحه هاي خود را به زمين كوبيدند . من هم دستي به سر و رويشان مي كشيدم و آنها را به قرار گرفتن در صف هدايت و راهنمايي مي كردم . خلاصه آنها را به ستون به طرف ايران آورديم .
در بين راه به دليل اينكه دو سه روز بود در محاصره بوديم و برايمان تداركات و غذا نرسيده بود من ضعف داشتم . حتي يكي دو بار موقع راه رفتن از شدت ضعف زمين خوردم و عراقي ها مرا بلند كردند . يكي از عراقي ها كه در حال حركت بود بسته اي از جيب بيرون آورد و ديدم تخم مرغ و گوجه فرنگي است و چون ديد من نگاهش مي كنم آن را به من تعارف كرد كه بلافاصله به طرف او پريدم و از دستش گرفتم و تند تند خوردم . عراقي ها كه اين منظره را ديدند مي خنديدند و من هم مي خنديدم .

 

 

آثار منتشر شده درباره ی شهید
تو و آن همه عشق! تو و آن همه شوق براى رسيدن به فصل سرخ شهادت! آه از ما كه نمى‏دانستيم. ما از تو چه مى‏دانستيم؟ از تو چه مى‏دانيم؟ در روزگارى كه از بيم سرنيزه، نام )خمينى( را بر زبان آوردن نمى‏توانستند، تو اوراق معطرى را كه كلمات پيشوا بر آن نقش بسته بود، به هواداران بهار هديه مى‏بردى... تو با انقلاب بهارى‏تر شدى و مسجد ابتداى شكفتن تو بود. بسا دلاورانى كه از مسجد به ميدان رسيدند، تو نيز از آنان بودى...
اينك تو سفر سرخ خود را به سر رسانده‏اى و در نهايتى سبز، در جوار دوست آرميده‏اى و ما بازماندگان قافله ايثار و عشق بر آنيم كه تو را بشناسيم و به نسلى ديگر بشناسانيم و چه غافليم كه: شهيدان را شهيدان مى‏شناسند.
اگر بنويسم: حميد محمد درخشى در 1358/5/15 جامه سبز پاسدارى بر تن كرد و تا ارديبهشت 1359 زندگى پاسدارى‏اش در مراغه سپرى شد. در خرداد 1359 به كردستان رفت و ... در عمليات خيبر... از تو چه گفته‏ايم؟
شهيدان را شهيدان مى‏شناسند، پس تو خود از خويشتن براى ما بگو:
... خوشحالم كه از اين زندگى راكد و سربسته به دنياى پرجوش و خروش جبهه منتقل مى‏شوم و آرزو دارم همچون ياران شهيدم با لباس خونين و با فرقى شكافته به ديدار حضرت امام حسين بروم. دوست دارم در راه يارى برومند حضرت زهرا )سلام‏اللَّه عليها( شربت شهادت بنوشم. دوست دارم در راه اعتلاى كلمه توحيد... من هم جان ناقابلم را به پيشگاه اللَّه )جل و جلاله( تقديم كنم...
بارالها! معبودا! تو مى‏دانى كه در اين سفر جز رضاى تو انگيزه‏اى ندارم و جز به وصال تو نمى‏انديشم.
خداى مهربانم! تو هم تمام علقه‏هاى ذهنى‏ام را از بين ببر و عشقم را خالص براى خودت بگردان و در اين سفر هدايت را، نور را، صفا و شهادت را، نصيب من بفرما.
خدايا! اين زندگى با عزّت پاسدارى از انقلاب اسلامى را تو براى من فراهم نمودى و توفيق جهاد در راه اسلام را تو به من عنايت كردى، اگر توفيق شهادت را هم مرحمت فرمايى، مرا غرق در نعمت‏هاى بيكران خود ساخته‏اى...
من رفتم تا دِين خود را در پاسدارى از انقلاب اسلامى ادا كرده باشم و در مقابل خداوند تبارك و تعالى و بنده‏هاى خوب او و خانواده‏هاى شهدا شرمنده نباشم، اگر جنازه‏ام را به مراغه آورده‏اند، دوست دارم سنگ قبر من از همه شهدا پايين‏تر باشد، زيرا من خاك پاى آنان هم نمى‏شوم... و اگر جنازه‏ام باز نيامد، در كنار مزار شهداى گمنام برايم عزا بگيريد و در عزاداريم نوحه براى امام حسين و على‏اكبر بخوانيد و يادى از مصيبت‏هاى كربلا كنيد.
اين حميد است كه دارد خداحافظى مى‏كند. خيلى وقت است كه همديگر را نديده‏ايم. دارد مى‏رود. عازم خط است. طورى ديگرى حرف مى‏زند، مهربان‏تر از هميشه.
- به نظرم اين آخرين ديدار ماست.
با دقت به چهره‏اش مى‏نگرم. نگاهم مى‏كند، مهربان‏تر از پيش:
- حلالم كنيد و از دوستان و برادران برايم حليّت بطلبيد!
مى‏گويد و خداحافظى مى‏كند. مى‏دانم كه عمليات در پيش است.
حميد! شايد مرا به خاطر دارى، نه؟ شايد تو و ديگر شهيدان ما را از ياد برده‏اند، زيرا ما لياقت رسيدن به ديار وصال را نداشتيم. شايد تو ديگر مرا از ياد برده‏اى، اما من تو را از ياد نبرده‏ام، هنوز در حسرت رسيدن به ديار شهيدانم، هنوز مى‏خواهم بار ديگر به ملاقاتت برسم، و هنوز تمام خاطره‏هايمان را مرور مى‏كنم.
سال 1360 بود. روزهايمان در كردستان مى‏گذشت، در شاهين‏دژ، بوكان،... و تو فرمانده ما بودى. آن روز، آفتاب ندميده مهيايمان كردى. )مى‏رويم پاكسازى(. ماه مبارك رمضان بود. 20 نفر بوديم و تو پيشاپيش ما. كنار رودخانه شاهين‏دژ كه رسيديم از هر طرف باران گلوله به سويمان سرازير شد. ما كمين خورده بوديم... هنوز سيماى مصمم تو را مى‏بينم. در ميان باران گلوله ايستاده‏اى. انگار كمين نخورده‏اى. همه از تو قوّت قلب مى‏گيرند. ما تنها 20 نفريم. سينه‏خيز از منطقه كمين خارج مى‏شويم. اسلحه تو مدام آواز مى‏خواند، رگبار در رگبار. تابستان است و زمين گرم و پر از بوته‏هاى خار. خارها سينه‏ها و دست‏ها را مى‏خراشد...
ارتباط با نيروهاى خودى به كلى قطع شده است. صداى ضجه و ناله مجروحين بلندتر مى‏شود. ناگهان پيشانى »جواد پاشانژاد« چاك مى‏خورد. خون فواره مى‏زند. خشمى غريب در نگاه حميد موج مى‏زند.
صداى ضجه مجروحين را مى‏شنويم. وسيله‏اى براى انتقال مجروحين نداريم. آخر چه كسى مى‏تواند در زير باران گلوله و پيش چشم نيروهاى ضدانقلاب كه پايگاه را زير آتش دارند، آمبولانس بياورد و زخمى‏ها را ببرد؟
حميد توصيه لازم را به نيروهايش مى‏كند و از پايگاه بيرون مى‏زند.
- حميد! كجا؟ چرا تنها؟...
صداى حميد در پايگاه مى‏پيچد: آمبولانس...
رگبارزنان از پايگاه دور مى‏شود. بچه‏ها طورى ديگرى به هم نگاه مى‏كنند. گويى از هم مى‏پرسند: آيا حميد برخواهد گشت؟ آيا حميد اسير شد؟ آيا شهيد شد؟... لحظات در اضطراب و تشويش مى‏گذرد. ساعتى بعد صداى آژير آمبولانس در محوطه مى‏پيچد، حميد مى‏آيد.
من مهدى هستم! مهدى، پسر تو! من از تو چه مى‏دانم پدر! چه‏ها مى‏دانم كه به زبان و بيان درنمى‏آيد. واپسين بار كه عازم ديار عاشقان بودى، من طفلى شيرخوار بودم. اينك تصويرى از تو پيش روى ماست و حسرتى عظيم و داغى بزرگ در دل ما. نگاه كه مى‏كنم تو را مى‏بينم، سكوت مى‏كنم و صدايت را مى‏شنوم: پسرجان! اگر تو بزرگ شدى، حتماً وصيت‏نامه مرا بخوان، و تفنگ خونين مرا بردار و با دشمنان اسلام و مسلمين بجنگ. يادت باشد كه پدرت براى اينكه بتواند به كربلا برود و شمشير خونين سربازان امام حسين را بردارد و راه آنان را ادامه دهد، جان باخت.
پسرم! يادت باشد، راهى را كه من رفتم تو هم بپيمايى. يادت باشد من به جبهه رفتم، به كربلاى خونين ميهنم، تا بتوانم درد و رنج حسين را در كربلا احساس نمايم و در صحراى سوزان جنوب... با لبى خونين و سوزان امام حسين را ديدار نمايم...
آرى صداى تو را مى‏شنوم و خاطره‏هايى را كه همرزمانت روايت مى‏كنند:
وقتى امام )ره( نظر خود را در مورد قمه‏زنى اعلام كرد، حميد اوّلين نفرى بود كه در مراغه براى مقابله با پديده خرافى قمه‏زنى قدعلم كرد. و اين كار آسانى نبود، چرا كه عوام و ناآگاهان، سال‏هاى سال به اين پديده خرافى عادت كرده بودند. با كسانى كه گمان مى‏كرد اهل منطق و گفتگو هستند، بحث مى‏كرد و قانعشان مى‏نمود و با ناآگاهان جاهل نيز با ابهت برخورد مى‏كرد.
در حوالى مسجد معزّالدين حميد را ديدم. روز عاشورا بود. با شجاعت تمام قمه را از دست قمه‏زنى بيرون كشيد و هيأت رزمندگان را به دور خود جمع كرد: خون عاشورائيان در مصاف با دشمنان دين و خدا بر خاك مى‏ريزد، واى بر آنان كه خود با دست خود قمه بر سر مى‏زنند... صداى حميد، نورى بود كه بر قلوب ناآگاهان مى‏تافت.
اوايل جنگ بود كه در سر پل ذهاب به محاصره عراقى‏ها افتاديم. ما 24 نفر بوديم و عراقى‏ها قريب 100 نفر. نيروى كمكى در كار نبود. با توكل به خدا تصميم گرفتيم كه تا آخرين نفس و آخرين فشنگ مقاومت كنيم. روز دوم محاصره، آثار گرسنگى و تشنگى در چهره بچه‏ها هويدا شد. مهمات نيز ته مى‏كشيد. با دادن دو شهيد و دو مجروح، تعداد ما به 20 نفر رسيد. روز سوم محاصره از شدت گرسنگى و تشنگى ياراى نبرد نداشتيم. حلقه محاصره نيز تنگتر مى‏شد. نيروهاى دشمن با آگاهى از اوضاع و احوال، منتظر بودند كه دستهايمان را بالا ببريم و تسليم شويم. كم‏كم خودمان نيز نااميد مى‏شديم. تيرهاى ما تمام مى‏شد و ديگر هر نفر بيشتر از چند فشنگ در خشاب اسلحه‏اش نداشت. در اين وضعيت حميد از هر نفر يكى دو عدد فشنگ گرفت و 14 عدد گلوله را در خشاب سلاح خود جاى داد.
حميد گفت و در تاريكى شب از چشمان ما ناپديد شد. دقايقى بعد صداى تك تيرهايى از پشت سر عراقى‏ها به گوش مى‏رسيد. حميد بود. عراقى‏ها به تصور اينكه نيروهاى ما آنها را در محاصره گرفته‏اند، دستهايشان را بالا بردند و حلقه محاصره شكسته شد.
آرى پدر! همرزمانت حماسه‏هايت را باز مى‏گويند و من در آيينه اين روايت‏ها چهره درخشان تو را مى‏بينم..
آرى پدر! من مهدى هستم، مهدى! فرزند تو! همنام سردار عاشورائيان و فرماندهت مهدى باكرى...
واپسين بار كه تو عازم ديار عاشقان بودى، من طفلى شيرخوار بودم. مادرم مى‏خواست در آن لحظات وداع، مرا به آغوشت بسپارد. اما تو مرا در آغوش نكشيدى. گفتى: در اين لحظات نمى‏خواهم قلبم از مهر فرزند سرشار شود. شايد محبت پدرى نگذارد در جبهه با خلوص و خاطرى آرام بجنگم. هر يك از فرماندهان را كه مى‏بينم، سراغ حميد را مى‏گيرم. چند روزيست كه عمليات خيبر آغاز شده است و جبهه، روز و شب‏هاى پر تب و تابى را پشت سر مى‏گذارد. دلم بى‏قرار است. مى‏دانم كه جهاد شهادت دارد و خوشا به آنانكه با شهادت مى‏روند. اصلاً خود من هم در اين سن و سال پيرى به جبهه آمده‏ام كه سهمى در جهاد داشته باشم. حميد براى خدا مى‏جنگد و من هم كه پدرش باشم براى خداى خود. ولى بى‏خبرى از حميد نگرانم مى‏كند. يكى از بچه‏ها خبر مى‏دهد كه حميد با نيروهايش از پل طلائيه گذشته بودند. مى‏گويد شب پيش از حمله، حميد به نيروهايش گفت: هر كس دلش پيش پدر و مادر و خانواده‏اش است، برگردد. هر كس دلش براى بچه‏اش مى‏تپد، برگردد... آنهايى با ما بيايند كه ديگر هيچ كس و هيچ چيز جز خدا ندارند.. از اين حرف‏ها بوى شهادت مى‏آيد. اما خبر درستى از هيچكس دستگيرم نمى‏شوم. به هر نحوى كه شده آقا مهدى باكرى را پيدا مى‏كنم. مى‏گويد: حميد از ناحيه شانه زخمى شده بود، 250 نفر اسير گرفته بودند، آورد و تحويل داد و برگشت. هر چه اصرار كرديم كه بماند، قبول نكرد. مى‏گفت: بچه‏ها زير آتش‏اند و من بايد برگردم.
روزهاى سخت عمليات مى‏گذرد و اندك اندك تك‏ها و پاتك‏ها به سر مى‏رسد. عمليات تمام مى‏شود و هنوز از حميد خبرى نيست. چند روز بعد خبر مى‏رسد كه آقا مهدى در ميدان صبحگاه صحبت خواهد كرد.دل آقا مهدى داغدارتر شده است. حميدش را از دست داده است، حميد باكرى را. مرتضى ياغچيان هم پر كشيده است. به ميدان صبحگاه مى‏روم. آقا مهدى آمده است. شهادت حميد ومرتضى را تبريك و تسليت مى‏گويم و خبرى از حميد مى‏گيرم، پسر خودم. سردار عاشورائيان با حالتى غريب نگاه مى‏كند. نگاهم با نگاه مهربانش گره مى‏خورد.
- آخرين بار كه درخشى با بى‏سيم با من صحبت كرد، گفت: ما مثل امام حسين جنگ كرديم و مثل امام حسين مظلوم واقع شديم، بعد از آن بى‏سيم قطع شد.
حميدِ آقا مهدى شهيد شده است و حميد من هم. آتشى شيرين در سينه‏ام شعله‏ور مى‏شود و اشك از گوشه‏هاى چشمم بيرون مى‏زند. صداى غمگينى از دور دست‏ها به گوش مى‏رسد: السلام عليك يا اباعبداللَّه .
ستادکنگره بزرگداشت سرداران وشهدای آذربایجان شرقی


دوشنبه 8 فروردین 1390  6:51 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها