0

کسائی ,محمدحسن

 
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

محمد رضا نسبت ,عادل

قائم مقام فرمانده گردان امیرالمومنین (ع) لشکرمکانیزه31عاشورا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

باز هم در انتظار عاشورائیم... شب عاشورا، یاران امام (ع) را شور و شعفی آسمانی در خود گرفته بود. لحظه ها که می گذشت، لحظه های موعود که نزدیک تر می شد، چهره یاران امام (ع) شکفته تر می شد. به یقین می دانستند که در فردای سرخ، دشت کربلا از خونشان رنگین خواهد شد. می دانستند که خلعتی از خون بر تن خواهند کرد. امام (ع) گفتنی ها را گفته بود.... اما آنان برگزیدگان عشق بودند، بازمانده بودند که در رکاب امام (ع) روانه مقتل شوند. عالمی از مرگ می گریزد، اما عاشقان به استقبالش می شتابند، با رویی شکفته تر از صد بهار. هرچه لحظه ها می گذشت یاران عاشورا را نشاط و شور افزون تر می شد. زیرا به یقین می دانستند که امشب، واپسین شب است.
امشب شهادت نامه عشاق امضا می شود
فردا به شوق کربلا این دشت غوغا می شود
همه مهیای عملیاتیم. جشن حنابندان است. دست ها رنگین می شود.
اسماعیل وصف پور، عطاءالله خوشدامن و ... شور و حال دیگری دارند، عادل نیز به یکی از انگشتانش حنا می بندد! حالی دارد که گویی در این دنیا نیست. سیمای مهربانش مثل ماه می درخشد. صدای جگر سوز نوحه که از بلندگو پخش می شود، دل ها را به آتش می کشد:
امشب شب شهادت نامه عشاق امضا می شود
فردا به شوق کربلا این دشت غوغا می شود
با عادل قدم می زنیم. عطر نوحه روح ما را از هوش می برد: «امشب شهادت نامه عشاق امضاء می شود...» عادل که تا این لحظه سکوت کرده است. ناگهان می گوید: «بله، امضاء شد، امضا شد».

دوبار مجروح شده بود. اما هر بار که می دانست عملیات در پیش است، با شتاب راهی جبهه می شد. او در آتش محبت دوست و عشق آخرت ذوب شده بود، بوی عملیات که می آمد همه چیز را وامی نهاد و راهی می شد. هیچ چیز مانع رفتنش نمی شد، تحصیل در دانشگاه، تدریس در مدارس، مسائل خانوادگی و ... دانشجوی رشته علوم اجتماعی دانشگاه تهران بود. اما می گفت: «اکنون دانشگاه جبهه اولویت دارد» اشتیاق جهاد و محبت دوست، حب دنیا را از قلب او بیرون رانده بود. او رمز و راز عشق را می شناخت. با محبت آشنا بود. با «تولی» و «تبری» زندگی می کرد. نیک می دانست که : «سرچشمه همه انحرافات و خطاها حب دنیاست... قلب انسان، حرم خداست. قلب انسان باید جایگاه محبت های خدایی باشد و به غیر از عشق و محبت خداوندی، هیچ نوع علاقه و محبتی را نباید در قلب ـ این حرم الهی ـ جای داد...
محبت ها و دوست داشتن هاست که بر انسان جهت می دهد... محبت های راستینی هست که باید به دنبالش بود و در وجود خود برای آنها جای داد. و اگر هست باید همیشه در صیانت و حفاظت از آنها تلاش و کوشش کرد.
محبت های دروغینی که در درون انسان لانه می کند، با آتش خود تمامی محبت های اصیل و مقدس را می سوزد و خاکستر می کند...
خداوند منان، وسایل و ابزار لازم را جهت پیمودن مراحل عالی انسانی و نیل به کمال حقیقی ـ که همان قرب و نزدیکی به اوست ـ در اختیار انسان نهاده است .... نکته مهم، خلوص است. خلوص یعنی در تمامی اعمال، عبادات، گفتارها، و .... انگیزه و تحرک اصلی انسان تنها برای خدا و به سوی خدا باشد. این عنصر اساسی است که بر محبت ها و جاذبه های یک شخص جهت می دهد... این خلوص است که با راهنمایی و جهت بخشی خود به محبت ها و جاذبه ها، شخصیت یک فرد را الهی و انسانی می سازد... خلوص است که در حرکت و تکاپوی مستمر انسان در رجعت و بازگشت به سوی خدا (انالله و اناالیه راجعون) نقش قطب نمایی را بر عهده دارد. اگر انسان این تنها وسیله جهت نما را از دست بدهد همه تلاش و تکاپو، اعمال و حرکات، عبادات و کارهای نیکویش به جای قرب، او را از خدا دور می کند....»
او با تحصیل کیمیای خلوص، میدان به میدان وادی خون و خطر را طی می کرد و به خدا نزدیکتر می شد. او برای خدا کار می کرد. آن زمان که در واحد بسیج سپاه مراغه به سازماندهی ارتش 20 میلیونی می پرداخت، می شد که هفته ها به منزل نمی رفت. در جبهه که بود نفسی آرام نمی گرفت. هنوز همرزمانش به یاد دارند که در خط کارخانه نمک، در والفجر هشت، در قبال پاتک های سنگین دشمن خم به ابرو نمی آورد. روزها بی امان می جنگید و شب ها نیز او را می دیدند که سنگر به سنگر می گردد و به نیروهایش می رسد و با چهره مهربان و کلمات گرم خود نوید پیروزی و استقامت می دهد.
او در جاذبه محبت الهی ذوب شده بود و بدین جهت جذبه ای داشت که اهل صفا و شوریدگان عشق به او می پیوستند. او چراغ فروزانی بود که جستجوگران روشنایی در پرتوش راهی دیار آفتاب می شد. هر بار که راهی جبهه می شد، جمعی از دلدادگان و دانش آموختگانش نیز همراه با او رهسپار جبهه می شدند، چنانکه یک بار بیش از صد تن از دانش آموزان برای رفتن به میدان نبرد با او همراه شدند....

از شادی بال در می آورم. عادل را می بینم با سه تن از دوستان صمیمی اش، جبهه است. هیچ فکر نمی کنم که من چگونه به جبهه آمده ام. دیدار عادل به وجد و شورم آورده است. نمی دانم چه بگویم.
ـ عادل!
چشم در چشمم می دوزد. برادرم است، برادرم!
ـ چرا به خانه نمی آیی؟
با همان صدای مهربان جوابم می دهد: «من دیگر نمی آیم. من در اینجا ماندنی شدم.»
بیدار می شوم و آتش در سینه ام زبانه می کشد.... بیدار شده ام. کاش می توانستم بخوابم و دوباره ببینمش: «چرا نمی آیی؟....»
آیا برادرم خواهد آمد؟ سوالی است که هر لحظه در ذهنم زمزمه می شود.... وقتی کوله بارش را بسته بود، طور دیگری از همه خداحافظی می کرد. حلیت می طلبید: «خواهر جان! من دیگر برنمی گردم!...»

می گفت: «دوست دارم در راه خدا تکه تکه شوم و چیزی از وجودم باقی نماند...» و من می اندیشیدم، چگونه می شود جوانی با بیست و پنج سال زندگی، این گونه بر ستیغ معرفت و شهود رسیده باشد که برای پاره پاره شدن در معرکه عشق سر از پا نشناسند. شب ها دیر وقت می خوابید و صبح، پیش تر از آفتاب و اذان، بیدار می شد. هر روز پیش از اذان صبح مناجات شعبانیه را می خواند و با زلال اشک آینه دل را صفا می بخشید. «الهی! هب لی کمال الانقطاع الیک....» چندان می گرید که از حال و هوش می رود... عادل اشک می ریزد، گردان می گرید.... صدای جانسوز آهنگران در فضا می پیچد:
امشب شهادت نامه عشاق امضا می شود
فردا به شوق کربلا، این دشت غوغا می شود...
جشن حنابندان به سر رسیده است. همه حال و هوای دیگری دارند. انگار به ضیافتی آسمانی دعوت شده اند، ضیافت نور و سرور.
شب در شور و شعفی غریب می گذرد و با شکفتن صبح، گردان رهسپار منطقه عملیاتی می شود. به راستی حدیث و وصف حال عاشقان در بیان نمی گنجد. هر لحظه که به منطقه عملیاتی نزدیک می شویم، احوال بچه ها دگرگون تر می شود. هر لحظه که می گذرد چهره ها شاداب تر و نورانی تر می شود. هرچه به میدان ستیز نزدیک تر می شویم، دل ها آسمانی تر می شود. حوالی عصر به محل اقامت شبانه مان می رسیم. «این جا شلمچه است، مقتل عاشقان، کربلای شهیدان خدایی...» شب از راه می رسد، شب شگفت شهادت، شب عاشورا...
به طرف کانالی هدایت می شویم. قرار است شب را در همین کانال بمانیم و منتظر دستور عملیات باشیم. شب لحظه لحظه می گذرد. شبی چنان که هرگز تکرار نمی شود، شب واقعه. جمعی از رزمنده ها با هم صیغه اخوت می خوانند. جمعی از هم حلیت می طلبند....
ـ اگر شهید شید، دست ما را هم بگیر!....
ـ شفاعت یادت نرود....
اوضاع غریبی است. برخی از رزمنده ها سر در آغوش هم می گیرند. شانه ها می لرزد. «خدایا! این گریه ها برای چیست؟» گونه خیس، چشم های شفاف و عطر خوش کربلا که در شلمچه موج می زند. شب به نیمه رسیده است و بچه ها برای آخرین بار از هم خداحافظی می کنند. عادل از انتهای کانال، با یک یک بچه ها خداحافظی می کند. دل مثل پرنده ای بی قرار در سینه ام بال و پر می زند. عادل با یک یک بچه ها خداحافظی می کند و به من نزدیک تر می شود. من در اواسط نیروهای گردان هستم. عادل به من که می رسد، بند بندم می لرزد. سلام می کنم. عادل نگاهم می کند. انگار قادر به تکلم نیست. احوالش را می پرسم، باز هم سکوت و نگاهی غریب. بی اختیار دست هایمان وا می شود و همدیگر را در آغوش می گیریم. گریه و گریه. عادل را می بویم، عطر آسمان مدهوشم می کند. می بویمش و بی اختیار اشک می ریزم. عادل نیز می گرید. شاید نیم ساعت هم آغوش هم می گرییم. عادل از من جدا می شود. خداحافظی می کنم. باز هم عادل چیزی نمی گوید. همدلی از همزبانی بهتر است. او می داند در درون من چه می گذرد و من نیز می دانم که عادل به کجا رسیده است. عادل می رود تا با بچه های دیگر خداحافظی کند.
ساعتی بعد به ما گفته می شود که در همان حالت آمادگی استراحت کنیم و منتظر دستور حرکت از بی سیم باشیم. به دیواره کانال تکیه می دهم. چهره مهربان عادل یک دم از پیش نظرم نمی رود... خیلی از دوستان و شاگردانش در عملیات های پیشین شهید شده بودند، در والفجر هشت، در بدر ... می گفت: «از خودم خجالت می کشم...» می گفت: «خدایا! ما را در مقابل شهیدان شرمنده نکن...» و می گفت: «این عملیات، آخرین عملیاتی است که من در آن شرکت می کنم...» به عادل فکر می کنم، به رزمنده هایی که رفته اند....
اندک اندک خواب به سراغم می آید. با صدایی شدید از خواب بیدار می شوم. گلوله خمپاره 120 درست بالای سرم افتاده و عمل نکرده است!... در این حین صدای اذان به گوش می رسد: الله اکبر....
این عادل است که اذان می گوید. حمید پرکار فرمانده گردان با شوخی به عادل می گوید: «یواش که عراقی ها صدایت را می شنوند.» و صدای عادل بلندتر می شود: اشهد ان لا اله الاالله.
ـ اشهد ان ....
صدای مهیب انفجار گلوله خمپاره 120 با صدای موذن درمی آمیزد. گلوله خمپاره درست به ابتدای کانال فرود آمده است. در گرد و غبار انفجار به سوی ابتدای کانال می دویم... خون... اذان خون و پیکرهای پاره پاره ...
نماز صبح روز چهاردهم دی ماه 1365 .... فرمانده گردان امیرالمومنین و جانشین هر دو غرق خونند، حمید و عادل.... پیکر پاره پاره عادل. احساس می کنم شلمچه می لرزد. طوفان است و خون. صدای عادل را می شنوم: «دوست دارم در راه خدا تکه تکه شوم و چیزی از وجودن باقی نماند....»
اکنون روشن تر از پیش می دانم که شب در درون عادل چه می گذشت....
هوا که روشن می شود انگشت حنا بسته عادل را در کنار خود می بینم. ترکش های خمپاره 120 بدنش را شکوفه شکوفه از هم دریده است. و انگشت حنا بسته اش از پیکر جدا شده و در کنار من افتاده است....

امروز اربعین عادل است. سینه مسجد لبریز از شور و غوغاست. پیرمردی در برابر مسجد ایستاده و می گرید. چشم به تصویر عادل دوخته است، می گرید. و چیزهایی زیر لب زمزمه می کند. به سویش می روم و تسلی اش می دهم. همچنان می گرید. می گویم: «پدر جان، شما او را می شناختید؟ .... گریه امانش نمی دهد. می گوید:
ـ من پیرمردی مستضعف و عیالوارم. منزلم نیاز به مرمت داشت و من پولی نداشتم که بنا و کارگر بگیرم. قدری آجر تهیه کردم و شب بود که مشغول حمل آجرها از کوچه به خانه بودم. در این حین جوانی آمد و پس از سلام و احوالپرسی پرسید: «باباجان! چه کار می کنید». گفتم: «خانه ام احتیاج به مرمت دارد و می خواهم درستش کنم.» جوان کت خود را در آورد و گفت: «شما چرخ دستی را پر کنید و من می برم.» نمی پذیرفتم. نمی خواستم باعث زحمتش شوم. اما او با اصرار مشغول کار شد و تا اذان صبح به من کمک کرد، بعد از آن خداحافظی کرد و رفت، اما از آن پس، سر هر ماه فرد ناشناسی به خانه ام مراجعه می کرد. مقداری پول برایم می داد و می رفت. در تاریکی شب می آمد و چهره اش به درستی دیده نمی شد. اما اکنون که چهلم این شهید است، دیگر از آن فرد ناشناس خبری نیست. آن جوان همین شهید بود. آن فرد ناشناس همین شهید....
منبع:"گل های عاشورایی2"نوشته ی جلال محمدی,نشرکنگره ی شهدا وسرداران شهیدآذربایجان شرقی,تبریز-1385

 

دوشنبه 8 فروردین 1390  6:18 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

محمدزاده صدقي,صادق

قائم مقام فرمانده تدارکات لشکرمکانیره 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)


سال 1338 ه ش در تبريز به دنیا آمد. تحصيلات خود را تا پایان دوره متوسطه در هنرستان الكترونيك تبريز به اتمام رساند و برای تحصیلات تکمیلی وارد انستيتو الكترونيك تبريز شد . اودر مبارزات مردم بر علیه حکومت شاه حضور داشت .
پس از پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي ايران ، بانظر شهید محراب حضرت آيه الله قاضي طباطبايي در پادگان تبريز مشغول خدمت شد و به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي این شهر در آمد.
از شروع جنگ تحميلي علاقه زیادي برای اعزام به جبهه وشركت در جهاد با دشمنان داشت اما مسئولين وقت سپاه بنا به نیازی که به او داشتند، از رفتنش جلوگيري مي كردند اوپیگیری های زیادی کرد تا اينكه براي اولين بار موفق شد به جبهه برود.
همراه چند نفر از ياران خودبه جبهه سوسنگرد رفت.
دومین باردر سال 1360 به جبهه هاي غرب عزيمت نمود.
مسئوليتهايي را به وي پيشنهاد كردند اما او هرگز جواب مثبت نمي داد .تلاش می کرد درگمنامی وبی هیچ نام ونشانی در راه اعتلای ایران اسلامی تلاش کند. در عملياتی که برای پاکسازی قسمتهایی از غرب کشور از وجود منافقین وضدانقلاب طراحی شده بود شرکت کرد .در این عملیات ارتفاعات شياگو ، چرميان و تپه هاي گچي از وجود کثیف دشمنان آزاد و پرچم لا اله الا الله بر فراز آنها وزيدن مي می گیرد . پس از این عمليات به تبريز مراجعت مي كند ، اما او که با دنیای عرفانی جبهه خو گرفته نمی تواند درشهر بماند, بار سفر را مهيا و می رود تا در عمليات پيروزمندانه بيت المقدس شركت نمايد . پس از پایان غرورانگیز این عملیات وآزادسازي خرمشهر به عنوان معاون فرمانده تداركات لشکر31عاشورا منصوب می شود.
در مسئوليت جديد از سعي و كوشش و تلاش شبانه روزي دست بردار نبود و شركت در عمليات را آرزوی خود می دانست.
اوکارهای طاقت فرسایی را در عرصه پشتیبانی و تداركاتي در عمليات رمضان ، مسلم بن عقيل ، والفجر مقدماتي انجام داد.
در عمليات والفجر 1 مجددا به گردان رزمی ملحق مي شود و اين دفعه در سينه خود مدال يك رزمنده اسلام را در حال درخشيدن مي بيند . در اين رزم دلاورانه بود كه گامي فراتر به ايزد منان نزديك تر شد و قسمتي از پاي خويش در حين مصاف با دشمن كوردل بعثي ، در راه خدا تقديم درگاه ربوبي اش نمود.
مدتي در بيمارستان بستري شد و به مداواي جراحت وارده پرداخت .
زمان مي گذرد تا از لابه لاي اوراق تاريخ صفحه تازه اي رقم خورد و آغاز عملياتي تحت عنوان والفجر 4 نمايان شود ، قلب شهيد به سرعت طپش خويش مي افزايد و سراسر وجود مطهرش مملو از عشق و ايثار مي گردد و با آن حال رنجور و جسم مجروح خويش ,هرگز لحظه اي را هدر نمي دهد .خود را شتابان به لشکرعاشورا می رساند و حلقه وجود خويش را به صف طويل رزمندگان خداجوي متصل مي نمايد.
بعد از اتمام موفقيت آميز عمليات خود را جهت ادامه معالجات و مداوا و مهيا شدن بيشتر به شهر تبريز مي رساند .
هنوز بهبودی کامل نیافته دوباره به جبهه بر می گرددو در مقابل اصرار سردار مهدی باکری فرمانده لشکر31عاشورا تاب مقاومت نياورد و به عنوان معاون فرمانده تداركات شروع به فعاليت کرد.
شروع عمليات خیبرباعث می شود محمد صادق سر از پا نشناسد ,يك پارچه تلاش و فعاليت و جان بازي مي شود . در اين عمليات بود كه عده اي از ياران و دوستان وفادار خويش از جمله شهيد حميد باكري و شهيد مرتضي ياغچيان را از خود دور مي بيند و اين امر شعله هاي عشق به ديدار معبود را در وجود او صد چندان مي كند .
عمليات بدر آوردگاه دیگری می شود تا شاهد جانفشانی های محمد صادق صدقی گردد.در این عمليات بود كه عده ديگري از دوستان هميشگي اش او را وداع گفتند.
عمليات بدر نيز تمام مي شود و با اتمام آن محمد صادق مدتي به سپاه منطقه 2 نجف اشرف مامور می شود و به عنوان معاون فرمانده تداركات این متطقه مشغول فعاليت مي شود. او هميشه در فكر رزمندگان سلحشوران وبي آلايش جبهه های نبرد بود .
در بازگشت مجدد به جبهه مسئوليتهاي متعددي از سوي فرماندهي محترم لشکر به او پيشنهاد گرديد اما او نه در پي نام بود و نه در جستجوي مقام، مي خواست هم چون بسيجيان عاشق ، دليرانه بجنگد و عارفانه محبوب گمشده اش را دريابد و در اين راستا هرچقدر گمنام تر بهتر ، او اين بار درگردان حضرت امام حسين ( ع) به عنوان يك رزمنده تلاشگر و بي مدعا بود و همين را مطلوب حال خود مي ديد اما فرمانده محترم لشگر حاج صادق را بيشتر از اينها مي شناخت و به کارایی وي آگاه بود .او نمي خواست به سادگي از او دست بشويد لذا مسئوليت هاي مختلفي را بررسي و بر وي تكليف مي نمايد كه در گردان تخريب همراه عزيزان از جان گذشته اين گردان به فعاليت مشغول باشد .مدتی بعد فرمانده لشکر او را به واحد تداركات لشکر منتقل نموده و او پذيرا مي گردد. تا شب عمليات والفجر 8 در تداركات بود وبا انجام ماموریتها وپیش بینی کارهای لازم در شب عملیات به رزمندگان نام آور گردان امام حسين (ع) مي پيوندد و در اين زمان دو نوع وظيفه را توأماًً انجام ميدهد زماني كه هنگامه رزم است با رزمندگان مي رزمند و دمي كه اوقات فراغت و استراحت است به ماموریت تداركاتی خود مي پردازد .
موعد هجرت را نزديك مي بيند . در فکر همين خواسته هاي دروني بود كه تيري از سوي دشمن چركين دل ,سينه پاك و مخزن اسرار عبوديت را مي شكافد و اين جاست كه شهيد با زمزمه اي عاشقانه ,مي گويد: اي خون فوران كن ، اي سينه چاك چاك شو ، اي جسم تكه تكه باش تا پرده اي ميان من و معبود من نباشي . با پرواز روح شهيد از جسم مادي هلهله ی ملائك بلند مي شود و هريك به نوعي به خوش آمد گوئي می آیند.
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران تبریز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید



وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
با درود به روان پاک شهداء و رهبر عظیم الشأن انقلاب امام خمینی و فرمانده واقعی حضرت ولیعصر(عج)،دلم می خواهد در این لحظات آخر که انشا الله عازم نبرد با کفار بعثی هستم مطالبی را بر روی کاغذ بیاورم ولی از آنجائیکه خداوند متعال بر همه اعمال من آگاهتر و عالم تر است توان عرضه را از خود سلب می بینم لذا در مورد رابطه خالقی و بندگی فقط به رحمت او دلبسته ام،به شفاعت اهل شفاعت مخصوصاً حضرات ائمه اطهار(ع(انشاءالله خداوند متعال این بنده عاصی را از میان خیل کاروان شهدا و صدّیقین رد نفرموده و در جمع این کاروان قبول فرماید ,در صورتیکه اصلا لیاقتش را ندارم و اما مطالبی در رابطه با خانواده و سایرین.
امیدوارم بر فراق پسرت که همیشه باعث زحمت و رنجت بوده و هیچوقت نتوانسته محبتها و مهربانیهایت را که بی شائبه ترین محبتها بوده جبران نماید،صابر باش که خداوند متعال فرموده اجر صابرین بدون حد و حساب است وضمناً این بنده عاصی را حلال نموده و در دعاهایتان فراموش نفرمایید و تا حلال ننمودی به خاک نسپارید.
اما برادرانم:
از اینکه حق برادری را نیز نتوانستم ادا نمایم،مرا حلال نموده و عذر مرا پذیرا باشید. تنها سفارشی که به شما و همگان دارم این است که از اسلام دست برندارید،تنها راه سعادت و حفظ شرافت و انسانیّت در پناه اسلام است و استمرار حرکت انبیاء التزام عملی به ولایت فقیه است. از ولی امر اطاعت محض نمایید،مدافع انقلاب و اسلام و جمهوری اسلامی و روحانیت مبارز باشید و سرکوب کننده ظالمین و ملحدین و منافقین باشید.انشا الله
خلوص نیت و صداقت را نصب العین خود قرار دهید و به یاری رزمندگان بشتابید،در جبهه ها حضور داشته باشید که راه صد ساله را می توان در مدت اندکی در جبهه ها طی کرد،جبهه به قول معروف دانشگاه است و دانشگاه خود سازی و خود شناسی و معرفت به آنچه پنهان است.
در خاتمه با کسب اجازه از مادر بسیارعزیزم، برادر بزرگوارم محمد رضا صدقی را به عنوان وصی خود معلوم نموده انشا الله با تقبّل زحمت اعمالی که در برگ پیوستی است انجام دهد.
به امید پیروزی حق بر باطل و جهانی شدن انقلاب اسلامی
روز یکشنبه مورخه 20/11/64 خسرو آباد محمد صادق صدقی



خاطرات
عبدالله:
خیلی باوقار سنگین و همیشه در عبادت ,که با زبان نمی شود توصیف کرد .شاید خانواده اش هم او را به این حد نمی شناختند . در عملیات والفجر یک بود که این برادر به عنوان تک تیرانداز با نیروها رفته بود در وسط میدان مین به روی یکی از مین ها – من در اورژانس بودم که دیدم یک آمبولانس آمد .
دیدم داخل آمبولانس پر از مجروح است . عملیات حدود دو سه ساعت بود که شروع شده بود و مجروح ها و جنازه ها را روی هم انداخته بودند. اینها را یکی یکی برداشتیم که آخرین فردی را که مانده بود و در زیر مجروح ها و جنازه ها بود حاج صادق بود . راننده با دیدن این وضع به شدت ناراحت شد و گفت که سیاهی شب باعث شد که شما را نشناسم ببخشید و حاج صادق هم گفتند نه اشکالی ندارد شما در تاریکی از کجا باید مرا می شناختید و راننده خیلی ناراحت شده بود . حاج صادق هم هیچ اعتراض نکرد.
من زیر این جنازه ها و مجروح ها ماندم خیلی انسان عجیبی بود حتی در آن لحظه هم صداقتش را از دست نداد.



آثار منتشر شده درباره ی شهید

فرمانده عزيز! حاج صادق محمدزاده صدقى!
اكنون كه اين سطور رقم مى‏خورد، قريب ده سال از پايان نبرد مى‏گذرد. شايد بسيارى از آنان كه نام تو را مى‏شنوند، هرگز تو را نديده‏اند. و با اين همه تو را مى‏شناسند.
فرمانده عزيز! ما حبيب‏بن‏مظاهر را نديده‏ايم، زهير، جون، عابس و ... را نديده‏ايم، ميثم و مقداد و مالك اشتر را نديده‏ايم و با اين همه آنان را شايد بهتر از خويشان خونى خود مى‏شناسيم، آنان را مى‏شناسيم همچنانكه خورشيد را. و بدينگونه تو را نيز مى‏شناسيم. مى‏دانيم كه در سال 1338 به دنيا آمدى و در هنگام وقوع انقلاب اسلامى با اينكه هنوز به بيست سالگى نرسيده بودى، با پيشتازان مبارزه همگام شدى... در خانه خودتان و خانه‏هايى ديگر، دائم در تكاپوى فهميدن و خواندن بودى. در روزهاى دلهره و مبارزه، با همان اطمينانى كه تا واپسين روزهاى زندگى دنيايى‏ات با تو همراه بود، دوستان را به صبر و پايدارى فرا مى‏خواندى، همراه با صميميتى زلال و دلنشين و محبتى عميق...
اين حرف‏هاى حقير را بر ما ببخش: تحصيلات خود را به سر رسانده بودى، دانشجوى انستيتو الكترونيك بودى، و مى‏توانستى همچون آنان كه به عافيت و آرامش مى‏انديشند، زندگى بى‏دغدغه‏اى داشته باشى، اما...
اما تو زيستن در ميان توفان و موج و آتش را به زيستن در حصار عافيت و آرامش ترجيح دادى. از نخستين روزهاى جنگ تمام وجودت در اشتياق جبهه مى‏سوخت و مسوولين هر بار با عذرى، وعده فرداى ديگرى مى‏دادند، اما تو در شهر نمى‏گنجيدى...
با سوسنگرد آغاز شدى و با »بيت‏المقدس«، »رمضان«، »مسلم‏بن عقيل«، »والفجر مقدماتى، والفجر يك و والفجر 4 ادامه يافتى...
فرمانده عزيزم! تو جانشين تداركات لشكر بودى، اما دلت در سينه گردان‏هايى مى‏تپيد، كه شب‏هاى عمليات »خط شكن« ناميده مى‏شدند. جانشين تداركات بودى و رزمنده ساده گردان. در هر عمليات به گردانى مى‏پيوستى...
خوب يادم هست كه در عمليات والفجر يك، پاى بر سر مين ضدّ نفر نهادى و قسمتى از پايت از دست رفت. اما تو نيك مى‏دانستى كه آن كس كه پاى در طريق مخاطره مى‏نهد بايد خطر را به جان پذيرد. و شگفتا كه زخم خوردن را خطر نمى‏انگاشتى، بل آن را اشارتى مى‏دانستى به اسرار طريق. هنوز

زخم پايت التيام نيافته بود كه خود را به والفجر چهار رساندى. باز هم دلت براى حضور در گردان مى‏تپيد. اما آقا مهدى باكرى تو را به جانشينى تداركات منصوب كرد و تو با رغبت تمام پذيرفتى. هنوز زخم پايت التيام نيافته بود، چندانكه راه رفتنت مشكل بود، با اين همه كار خود را شروع كردى. مى‏دانستى كه در عمليات، در منطقه چرميان و تپه‏هاى گچى پيكرهاى جمعى از شهيدان بر جاى مانده است. به جستجوى شهيدان رفتى و با شهيدى باز آمدى. »شهيد محمد امامى« و عاقبت مزار دسته‏جمعى شهيدان را يافتى. مى‏گفتى: »نمى‏شود شهيدان را از هم جدا كرد.« و عاقبت در همان ارتفاعات »مقبره شهداى گمنام آذربايجان« با دست‏هاى توانمند تو بنا شد.
فرمانده عزيزم! در آنجا دانستم كه خود را در شهيدان جستجو مى‏كنى. شهيدان گمشدگان تو بودند و دريافتم كه تو گمشده شهيدانى.

فرمانده عزيزم! شهيد مهدى باكرى
سلام و غفران خداوند بر تو باد. اسمت را شنيده بودم، ولى قيافه نورانى‏ات را نديده بودم، اواخر بهار سال 1361 در مدرسه شهيد براتى اهواز همديگر را ملاقات كرديم، سپس عمليات رمضان، مسلم‏بن عقيل، والفجر مقدماتى، والفجر يك، والفجر دو و ... خيبر و بالاخره بدر، و سردار شهيد عمليات بدر شدى.
چگونه مى‏شود از ياد ببرم آن بى‏خوابى‏هاى تو را بعد از هر عمليات كه ناى خوردن و آشاميدن نيز از تو سلب مى‏شد. چگونه از ياد ببرم قيافه مصمم تو را كه هميشه سفارش به تقوا و خداپرستى و ... و سفارش بسيجى‏ها - به قول خود ولى نعمت‏هايمان - را مى‏كردى.
معلم من بودى. از تو بندگى خداوند، اخلاص در عمل، توكل به خدا، تواضع، متانت، صداقت، مهربانى، استقامت، شجاعت، عشق به شهادت و خدمتگزارى به اسلام و خيلى چيزها و بالاخره روش زندگى را آموختم.
چقدر آموزگار خوبى بودى! كلاس‏هايت تئورى نبود، اعمالت و سخنانت هم برايم هم درس بودند و هم امتحان. در برخوردهايم و طرز تفكر، سنگ مَحَكَمْ بودى و هستى و خواهى بود. زيرا تبلورى از ميزان را داشتى. وا اسفا بر من كه درس‏ها و سفارش‏هايت را به گورستان ذهنم ببرم. نه! چنين نخواهد شد. گفته‏هايت از دل برمى‏آمد و بر دل مى‏نشست، ان‏شاءا... نصب‏العين خواهد ماند.
آنچه مرقوم شد مختصر مقدمه‏اى بود، اما روايتى از والفجر يك و سرانجام مأموريت شهادت:
در سرانجامِ خود، بى‏سنگر بودى، عادى مثل همه و بقيه. نه تن‏پوش زرهين بر تنت بود و نه در سنگرى آهنين بودى. با پاى پياده مى‏رفتى. صبح عمليات بود و درگيرى ادامه داشت. راه نبود. خود بولدوزر راندى و راه باز كردى. به ميدان مين برخوردى و مين‏ها را جمع كردى و ...
و امّا در بدر؛ براى تكميل عمليات روى دجله، حمله را خودت تكبيرگويان شروع كردى، از دجله هم گذشتى، در كنار سربازانت بودى. پاتك سنگين آغاز شد. مردانه در محاصره ايستاده بودى. به شجاعتت ايمان داشتم. در دلم بود كه از مهلكه سرافراز و سربلند بيرون مى‏آيى. مى‏دانستم كه پشت به دشمن نخواهى كرد. پيغام دادند كه:
- خود را برهان!
گفتى:
- چه موقع آمدن است كه موقع رزميدن و استقامت است!
آرپى‏جى مى‏زدى. خشاب پُر مى‏كردى. نيروهايت را فرماندهى مى‏كردى. آخر تو فرمانده نيروهايت بودى! محو جمال ازلى بودى. سر از پا نمى‏شناختى. با عشق و حرارت مى‏جنگيدى. در نبود يارانت، بغض گلويت را مى‏فشرد. صبر مى‏كردى. يقين داشتى كه پيروزى و نصرت خداوند از آن شماست. از آن بود كه ستيز نابرابر و بى‏امان را ادامه مى‏دادى. ايمان تو و ايمان يارانت فراتر از همه چيز بود...
آخرين ساعات عصر روز 1363/12/25 است. همچنان استوارى و مقاوم. تيرى از سوى دشمن شليك مى‏شود.. افتادى. ذكرت چه بود؟ چرا متبسم شدى؟ چگونه از تو پذيرايى كردند؟ مرا فهم و درك آن نيست. محرم راز مى‏خواهد. ندانستم ذكرت »فزت و رب الكعبه« بود يا »السلام عليك يا اباعبداللَّه«... چه زيبا بود سيماى منورت كه با خون پاكت خضاب شده بود. دلسوختگانت جسم مطهرت را با هزاران سوز و آرزو پس آوردند. عجب! تقدير خدا چيست؟... پيكرت در آب دجله افتاد... ديدار دوست... در اين ديدار مى‏دانم كه‏ها همراهت بودند؛ تجلايى، قصاب، باصر، نوبرى، دولتى، جوادى، آل اسحاق و ديگر سربازان گمنام. جمعتان جمع است...
از پسِ شما، به يُمن خون مطهر شما، كاروان‏ها به سوى كربلا گسيل خواهد شد تا ... نصرمن اللَّه و فتحٌ فريب.

فرمانده عزيز! حاج صادق صدقى
چه نسبتى ميان تو و آقا مهدى باكرى بود؟... تو آقا مهدى را چگونه ديده بودى، چگونه شناخته بودى؟... اين سخن‏ها در الفاظ نمى‏گنجد. پيوسته سعى بر آن داشتى كه از فرمانده خود اطاعت كنى. و اين اطاعت منحصر به دستورات نظامى نبود. حتى بعد از شهادتش نيز پيوسته در انديشه او بودى، در انديشه چون او شدن:
»از خصوصيات ايشان كه بايستى همواره نصب‏العين ما باشد:
1 - بنده خالص خدا بود.
2 - مغرور و متكبر نبود.
3 - طمع به جاه و مقام نداشت.
4 - در اغلب گفتارش از معاد مى‏گفت و ياد مرگ مى‏كرد.
5 - از دنيا و آنچه به دنيا تعلق داشت، بريده بود.
6 - از مواضع سوءظن و تهمت به دور بود.
7 - نماز را هميشه به اول وقت مى‏خواند.
8 - هميشه رضاى حضرت حق را مدّ نظر داشت و ديگران را به آن سفارش مى‏كرد.
9 - اعتقاد به ولى‏فقيه و اطاعت از آن را به تمام معنى رعايت مى‏كرد.
10 - خود را نوكر سربازان امام زمان )عج( مى‏دانست.
11 - كمتر مى‏خورد و كمتر مى‏خوابيد و كمتر مى‏خنديد.
12 - سخن ياوه و خارج از حدود نمى‏گفت )كم سخن بود.
13 - توكلش و اميدش خدا بود و خدا بود.«
تو نيز راهى را مى‏پيمودى كه باكرى آن را پيموده بود. هرگز و در نزد هيچكس، خود را فرمانده معرّفى نكردى. همواره نماز را در اوّل وقت بر پا مى‏داشتى، خود را خادم رزمنده‏ها مى‏دانستى. سخنانت آغشته به عطر عرفان بود. متواضع بودى، طمع به جاه و مقام نداشتى و ... هر گاه غذايى فراهم مى‏شد، سؤال مى‏كردى: »آيا همه رزمنده‏ها از اين غذا خورده‏اند؟« اگر پاسخ سؤالت منفى بود، دست به غذا نمى‏بردى...
پيشتر از عمليات والفجر 8، به چادر مسؤولين واحدها و فرماندهان گردان‏ها خط آزاد تلفن وصل شده بود تا ارتباطات فرماندهان و مسؤولين آسان انجام گيرد، اما تو براى ارتباط راه دور به ايستگاه تلفن صلواتى لشكر مى‏رفتى و مانند همه رزمنده‏ها در صف نوبت جاى مى‏گرفتى... همواره مى‏خواستى در متن امواج خروشان رزمنده‏ها باشى، ساده، بى‏تكلّف و گمنام.
تا شب عمليات جانشين تداركات لشكر بودى. اما آن شب ديگر در خودت نمى‏گنجيدى. انگار دنيا و آخرت را به تو داده بودند. آخر فرماندهى موافقت كرده بود كه با گردان امام حسين )ع( روانه خط شوى.
- يوسف! بيا بيرون!...
صدا، صداى تو بود. با شوق از چادر بيرون آمدم. شب بود و دير وقت. سوار موتور شديم. مى‏رفتيم به سوى گردان امام حسين )ع(. فاصله تداركات تا گردان زياد بود. موتور در تاريكى شب به سختى پيش مى‏رفت. تاريكى شب نخلستان‏ها را دربرگرفته بود. رفتن دشوار بود. چند بار با موتور زمين خورديم و باز هم برخاستيم. آخر سر تصميم خودت را گرفتى:
- تو موتور را به تداركات برسان!...
يعنى من بايد برمى‏گشتم و تو بايد مى‏رفتى.
- پياده مى‏روم، تو برگرد به تداركات!
باران باريده بود و نخلستان خيس بود. زمين خيس بود. باران باريده بود؟ نه! »به صحرات شدم عشق باريده بود و زمين تر بود، چندانكه پاى مرد به گِل فرو مى‏شد.« پاهايمان در گل فرو مى‏شد، موتور در گل فرو مى‏شد.
- ولى من با تو مى‏آيم حاجى!
گفتم و اصرار كردم. و تو وسايلت را دادى به من: »تو با موتور به تداركات برگرد!« خداحافظى كردى و در لابلاى شب و باران به سمت ياران امام حسين)ع( روانه شدى. و من با موتور بازگشتم. با هم آمديم و تنها برگشتم. دست من نبود. گفتى »برگرد!...« به تداركات باز مى‏آمدم، با موتور ... تو با موتور به خط نزديك مى‏شدى و اينك من با موتور از خط فاصله مى‏گرفتم، از تو دورتر مى‏شدم.
تو به سوى شهيدان مى‏رفتى. زيرا از جنس شهيدان بودى و ما هنوز نمى‏دانستيم. اكنون نوشته‏هاى تو را مى‏خوانم. اينها نوشته نيست، پاره‏هايى از دل توست كه شكل كلام گرفته است. هر چه هست بوى نماز شب‏هاى تو را دارد و عطر دعاى نيمه شبهايت را. آخر ما مى‏خواهيم از تو بگوييم! آخر از تو چه مى‏دانيم؟... آرى، شهيدان را شهيدان مى‏شناسند. و از اين رو نامه‏هايت را، دردهايت را براى شهيدان مى‏نوشتى.
حاج صادق صدقى! اى شهيد صديق! تو خود بنويس:
»اى شهيد صديق! يا بسيجى گمنام، اى سرباز اسلام، و اى محمدرضا مهر پاك...
تو را نشناخته بودم. يارانت را نشناخته بودم، كريم وفا، مهدى داودى، شيخ على، ايوب رضايى، ياسر ناصرى، زين‏العابدين محمدى و ... ساير گمنامان را نشناخته بودم.
اميد كه مرا خواهى بخشيد و يارانت نيز همينطور...
چقدر از دورى و فراق ربّ‏ات نگران و خائف بودى... من نيز نگران خودم، نگران قلب خود... حسرتى، به درازى عمرى كه سپرى كرده‏ام دارم!
اى عزيز! اى شافع يوم حسرت! مرا هم دستگير خواهى بود؟ مرا هم دعا خواهى كرد؟ يقين دارم كه در حيات دنيوى‏ات زيانكارانى چون مرا دعا مى‏كردى ... و اكنون مترصدم كه در حيات عند ربّهم يرزقون نيز چنين باشى. گرچه آشنايى و رفاقت نزديكى با تو نداشتم، ولى عزيزم! اين را بدان كه جام دلم از نوشته‏ات شكست... بغض گلويم را فشرد. ياد تو و ياد دوستانى كه با هم جمع هستيد مرا واداشت كه هر چند الكن و قاصر - از قريحه و اثر صفايى كه داشتيد - قلم را به گردش درآورم و چندين دم با تو همدمى كنم. اگر توفيق يافتم بر سر مزارت خواهم آمد و ... در انتظار آن لحظه خواهم ماند كه مثل تو، مهرم به خدايم از هر چه رنگ غير خدايى دارد پاك شود... مرا نيز به جمع خودت بخوان.

فرمانده عزيز! حاج صادق صدقى
سلام و غفران خداوند بر تو باد. عاقبت بدانچه مى‏خواستى رسيدى. همانگونه كه خود مى‏خواستى و خدايت مى‏خواست. مهرت از هر چه رنگ غير داشت پاك شد و به جمع شهيدان پيوستى، درست در اولين سالروز شهادت فرماندهت آقا مهدى باكرى. 25 اسفند ماه 1364.
بگذار سلام كنيم. همچنانكه در پايان مكتوب خود به فرماندهت آقا مهدى و به شهيدان سلام كرده بودى: السلام عليك يا اباعبداللَّه، السلام عليكم يا انصار دين‏اللَّه، صلوات‏اللَّه عليكم و على اروحكم و على اجسادكم و على اجسامكم و على شاهدكم و على غائبكم و على ظاهركم و على باطنكم و رحمةاللَّه و بركاته.
ستاد بزرگداشت مقام شهید

 


دوشنبه 8 فروردین 1390  6:18 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

مشهدي عبادي ,محمدباقر

فهرست مطلب
مشهدي عبادي ,محمدباقر
 
تمامی صفحات
فرمانده گردان امام حسین (ع)لشکرمکانیزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

سال 1339 ه ش در تبريز به دنيا آمد . پدرش حاج يوسف ، زندگي را با مغازه اي كه داشت اداره مي كرد . محمدباقر از كودكي به مسجد جامع تبريز مي رفت . به گفته مادرش ، يك بار وقتي در سن شش سالگي به مسجد رفت و برگشت رنگش سفيد شده بود . مادر بزرگش علت را پرسيد و محمد جواب داد : « يك روحاني نوراني آمد و دست مرا گرفت و گفت : محمدباقر تا آخر عمر نماز را ترك نكن ! موقعي كه از من جدا شد گفت : خدا شما را به آرزويتان برساند . » مادربزرگش پيشاني و صورت او را بوسيد و گفت : نور ايمان از چهره تو پيداست .
محمدباقر ، دوره ابتدايي را در مدرسه گلزار و سليمي تبريز گذراند و با ورود به مدرسه راهنمايي آذرآبادگان تبريز با معلمين با ايماني چون حاج حسين مهرآميز)پدر شهيد مهرآميز (آشنا شد .
در اين دوران آرام آرام زمزمه هاي انقلاب روز به روز بلندتر مي شد . در همين سالها در كنار كتابهاي درسي به مطالعه كتابهاي مذهبي مي پرداخت . مخفيانه كتابهاي استاد مطهري و آيت الله دستغيب را مي خواند و قرآن تلاوت مي كرد . براي فراگيري تجويد و قرائت قرآن به كلاسي در مسجد محله مي رفت و از همان ايام مي گفت : « بعد از يادگيري قرآن بايد در عمل كردن به آن كوشا باشيم . » در نوجواني احاديث بسياري را كه شمار آن از صد متجاوز بود از حفظ داشت .
محمدباقر در مدرسه و در منزل بسيار شلوغ و پر جنب و جوش بود .
پدر ش در دوره نوجواني او در اثر سكته مغزي فلج شد و در خانه بستري گرديد . در نتيجه خانواده از نظر مالي در تنگنا قرار گرفت . اما او به تحصيل خود ادامه داد و عصرها در مغازه كفاشي كار مي كرد . دوره دبيرستان او با وقوع انقلاب همزمان بود . محمدباقر همانند ديگر همسالانش فعالانه در تظاهرات شركت مي كرد و در تظاهرات 29 بهمن 1356 تبريز يكي از صحنه گردانان بود . در اوج انقلاب ، هدايت دو گروه از نوجوانان را در راهپيمايي ها بر عهده داشت تا اينكه انقلاب پيروز شد . در روز بيست و دوم بهمن 1357 ، محمدباقر در تصرف كلانتري 4 تبريز فعالانه شركت داشت و در همين روز مورد اصابت گلوله قرار گرفت و زخمي شد .
پس از پيروزي انقلاب در اولين سال انقلاب براي خودسازي با دوستانش به كوه عون بن علي (ع) مي رفت و به همراهانش يك دانه خرما مي داد و به آنها مي گفت : «بايد به درجه اي از مقاومت برسيم تا بتوانيم يك هفته با يك خرما در كوه دوام بياوريم . » از دوستانش در اين دوره مي توان از شهيد مهدي پروانه ، شهيد ابراهيم آبشست و خليل زاده نام برد . محمدباقر مدرك ديپلم متوسطه را از دبيرستان وحدت تبريز گرفت . پس از آن با شروع جنگ تحميلي به دور از چشم خانواده بارها داوطلبانه به جبهه رفت و به عنوان بسيجي در جبهه هاي غرب كشور حضور يافت .
اولين حضورش در جبهه در منطقه بانسيلان در تنگه حاجيان بود .
در اوايل سال 1361 محمدباقر به عضويت سپاه درآمد و عازم لشكر 31 عاشورا شد و از همان روزها فرماندهي دسته اي را به عهده گرفت . سپس به فرماندهي گردان امام حسين منصوب شد .
محمدباقر شب قبل از عمليات خيبر دستور داد كه موتور برق محل استقرار گردان را خاموش كنند و گفت :
هر كس از مال و منال دنيا ، اولاد و عيال ، قرض ، خرج و ... نگران است و از اين دنيا نبريده است ، ما چراغها را خاموش كرديم بدون هيچ خجالتي برگردد . اكنون حضرت امام ،توسط آقاي هاشمي رفسنجاني اعلام كرده اند كه « رزمندگان عزيز در عمليات آزادسازي جزاير مجنون ، علي وار جنگ كنيد و اگر به شهادت رسيديد ، شهادتتان حسين گونه باشد . » حالا من به صراحت مي گويم كه مأموريت ، مأموريت شهادت است و يك درصد هم احتمال ندارد كه احدي برگردد و تا آخرين نفر آنجا خواهيم ماند تا به نحو احسن ، مأموريت خود را انجام دهيم .
با آغاز عمليات خيبر ، محمدباقر سوار بالگرد شد تا به همراه نيروهاي تحمت امر به منطقه عملياتي برود . بعد از برخاستن آن را فرود آورد و به يكي از رزمندگان كه در مقر مانده بود ، گفت : « به برادرم حاج حسن بگوييد زماني با اتومبيل لشكر ، تصادف كرده بودم ، برود و مخارج آن ماشين تصادفي را با لشكر تسويه نمايد . » پس از برخاستن بالگرد دوباره خلبان را مجبور به فرود كرد و سي تومان از جيبش درآورد و به سوي نيروهايش پرتاب كرد و خطاب به آنان گفت : « من از مال دنيا همين سي تومان را دارم . » محمدباقر اين جمله را گفت و رفت . در خلال عمليات خيبر دو گردان از لشكر 31 عاشورا از جمله گردان تحت فرماندهي محمدباقر مشهدي عبادي به همراه سه گردان از لشكرهاي ديگر از جزاير مجنون گذشتند و در عمق خاك عراق تا پشت منطقه زيد و كنار خاكريزهاي مثلثي پيشروي كردند و نيروهايش در دو گردان امام حسين (ع)و حضرت علي اكبر (ع) بعد از دو روز مقاومت در حالي كه تا آخرين نفس جنگيده بودند به شهادت رسيدند . در آخرين تماسهايي كه محمدباقر در هفتم اسفند 1362 بعد از وقفه اي طولاني با مهدي باكري داشت ، چنين خبر داد : « آقا مهدي ! برادران يكايك تن به تن جنگيدند و به شهادت رسيدند . فقط ما مانده ايم كه آخرين نفرات هستيم ولي اين مطلب را به حضرت امام برسانيد كه ما در اينجا مظلومانه جنگيديم و مظلومانه به شهادت رسيديم . » مهدي باكري مي گويد : « حالا هم مي توانيد عقب نشيني كنيد و يا تسليم شويد ! » محمدباقر ناراحت شده ومي گويد : « آقا مهدي ! بنده امام حسين را اين دو سه قدمي مي بينم . » در زمان مكالمه با بي سيم از جناح راست به روي آنها آتش گشوده بودند و محمدباقر به بچه هاي گردانش روحيه مي داد و مي گفت : « امام حسين با ماست و حالا نيروهاي كمكي مي آيند . » براي آخرين بار گفت : « آقا مهدي ! التماس دعا ! » و پس از آن به شهادت رسيد .بقاياي پيكر شهيد محمدباقر مشهدي عبادي را در گلزار شهداي وادي رحمت شهر تبريز به خاك سپردند .
منبع:"فرهنگ جاودانه های تاریخ"(زندگینامه فرماندهان شهید آذربایجان شرقی)نوشته ی یعقوب توکلی,نشر شاهد,تهران-1384


وصیت نامه
ما تا آخر عمر با آمریکا می جنگیم
امام خمینی
اهل الدنیا کربک سیار یهم وهم قیام
اهل دنیا سواری هست که سیر داده می شوند ولی آنها در خواب هستند.
حضرت علی (ع)
چه خوش است دست از جان شستن و دنیا را سه طلاقه کردن،از همة قید و بند اسارت حیات آزاد شدن بدون همّ بر علیه ستمگران جنگیدن،پرچم حقّ را در صحنة خطر و مرگ بر افراشتن،به همة طاغوتها و باطل ها و تمامی نا حقّ ها نه گفتن،با سینة باز و با مســرّت و شادی به استقبال شهادت رفتن،. . . دوست دارم که کــوله بار خود را از غــم و اندوه و درد و رنج انباشته بدوش کشــم و شنا کنـان سوی ساحل مرگ بروم.
خوش دارم وقتی که شهید شدم جسد من را پیدا نکنند تا دیگر یک وجب از خاک این دنیا را اشغال نکنم.
خدایا تو می دانی که در تمامی حمله هایی که ما بودیم فقط نام تو را بر زبان آوردیم و با یاد تو و به کمک تو و با نیروهای غیبی تو و امام زمان(عج)تو کار را شروع کردیم،در شبهای تاریک در سنگر فقط تو نگهدار ما بودی و در شبهای تار تو مونس دردها و غمهایم بودی.
پرروردگارا از آنچه که انجام داده ام اجر نمی خواهم به خاطر کارهائیکه کرده ام فخر نمی فروشم و از تو هیچ چیزی نمی خواهم زیرا هر چه کرده ام تو داده ای همة استعداد های من همة کارهای من،همة وجود من زادة اراده توست.
خدایا تو در مواقع خطر مرا تنها نگذاشتی،تو در کویر تنهایی یاور شبهای تاریک من شدی،تو در ظلمت و تاریکی و نا امیدی دست مرا گرفتی و به من امید دادی و کمک کردی،خدایا دل دردمندم آرزوی آزادی می کند و روح پژمرده ام خواهش تمنای پرواز به سوی ترا دارد،تا از این غربتکدةسیاه و تاریک به وادی عدم بکشاند و از بار هستی دریچه ای پر افتخار از این دنیای خاکی بسوی آسمانها باز کردی و لذّت بخش ترین امید حیاتم را در اختیار گذاشتی و به امید استخلاص تحمّل همة دردها و رنجها و شکنجه ها را میسّر کردی.
خدایا،خدایا تا انقلاب مهدی،خمینی را نگهدار. محمد باقر مشهدی عبادی عملیات خیبر




خاطرات
حسن برادر شهيد :
يك بار پدرم گفته بود هر كس از درس نمره هفده بالاتر بگيرد براي هر نمره يك تومان خواهم داد . روزي محمدباقر با چهره اي بشاش دوان دوان از مدرسه به خانه آمد و به پدرم گفت: « آقاجان پاشو و برايم سه تومان بياور كه بيست گرفته ام . » پدرم به والده گفتند سه تومان بياوريد و به محمدباقر بدهيد . مادر كه سه تومان را مي آورد محمدباقر به پدرم گفت : « آقاجان هيجده گرفته ام لطفاً يك تومان بدهيد . » پدرم به محمدباقر گفت : « كارنامه ات را بياور تا ببينم چند گرفته اي ؟ » محمدباقر كه ديد قضيه جدي است گفت : اگر راستش را بخواهيد صفر گرفته ام و بيست نمره به شما كلك زده ام .

برادرشهید :
ما از او اطلاعي نداشتيم به ما گفته بود كه با بچه ها به گردش مي رود اما به منطقه غرب رفته و فرماندهي عشاير كُرد را به عهده داشت تا اينكه به ما خبر دادند محمد از ناحيه دست بر اثر اصابت نيز مجروح شده است . مادرم به من گفت : « برو از باقر خبري بياور . » من هم بلافاصله به منطقه رفتم و ديدم كه باقر در چادر عشاير استراحت مي كند . اوايل جنگ تير و گلوله خوردن نوبرانه بود . با توجه به عاطفه برادري دويدم بالاي سرش و گفتم : « داداشت بميرد چه شده است ؟ » باقر پاسخ داد : مرا خجالت زده نكن ، دوستانم نگاه مي كنند ، خوب نيست . در ثاني كسي كه به جبهه مي آيد ، نقل و نبات كه نمي خورد حتماً تير و گلوله مي خورد .

بعد از گرفتن تنگه حاجيان آنها عمليات ايذايي عليه عراقي ها داشتند و زمان بني صدر بود و همكاري چنداني با نيروهاي بسيجي و عشاير نمي شد و اكثر امكانات را خود بچه ها تدارك مي كردند . مثلاً اگر دارو احتياج بود باقر مي گفت : « هنوز مشهدي عباد نمرده است ، مي رود و مي آورد . » در اولين روزي كه پايم به جبهه باز شد ، در كنار بي سيم ايستاده بودم كه شنيدم در بي سمي مرتب تكرار مي كرد : « كبريت كبريت كبريت ، فانوس روشن كنيم و ... » بلافاصله گوشي را از بي سيم چي گرفتم و گفتم باقر چرا اينجوري حرف مي زني اگر كبريت روشن كنيم عراقي ها مي بينند و بايد كبريت روشن نكنيم ؟ ... پس از مدتي ، عشاير به سلامت برگشتند و تنها شخصي كه در ميان آنها نبود ، باقر بود . وحشت به دلم رخنه كرد كه اي خدا آمده بوديم از تير خوردن باقر خبر بگيريم مثل اين كه بايد از شهادتش خبر ببريم ! بعد از بيست دقيقه اي در حالي كه دستهايش پر از كمپوت و دارو بود و سرود خميني اي امام ،زمزمه مي كرد آمد . جلو رفتم و گفتم : تو با اين وضعيت تا آخر نمي تواني بروي ، گفت : خدا از دهانت بشنود .

حسن مشهدي عبادي :
بعد از چند روز از آن حادثه به پيش آقا مهدي باكري فرمانده لشكر عاشورا رفتم . ايشان از خصوصيات باقر خيلي تعريف كرد . گفتم : آقا مهدي شايع است كه باقر اسير شده است ؟ آقا مهدي با حالت تبسم و خنده گفت اگر ببينم كه يك گردان عراقي سوار گردن باقر شده اند تا او را به اسارت ببرند ، باور نمي كنم چون باقر نيرويي نيست كه اسير شود . به شما اطمينان مي دهم كه باقر اسير نشده است .
جنازه محمدباقر همراه ساير همرزمانش در منطقه عملياتي باقي ماند و سالها بعد از جنگ كشف شد . دوازده سال بعد از شهادت محمدباقر وقتي كه جنازه او را به شهر تبريز آوردند ، يكي از آزادگاني كه در غم فراق او بسيار بي تابي مي كرد گفت :
وقتي با باقر بودم ، روزي از او پرسيدم تو كي تشييع مي شوي ؟ گفت : « وقتي كه هزار شهيد در ايران تشييع شوند . » آن روز خنديدم و گفتم : اين طور كه تو شروع كرده اي ، مثل اين كه ماندني هستي ؛ همه را به راه مي اندازي و مي روند و تو مي ماني . حالا كه مي بينم هزار شهيد در ايران همزمان تشييع مي شوند به ياد گفته محمدباقر افتادم .

بیوک آسایش:
یکی از فرماندهان شجاع و دلیر گردان های لشکر عاشورا ایشان بودند. در عملیات حضرت مسلم ابن عقیل در گردان شهید مدنی بودند . شب عملیات وصیت نامه خودش را به بنده داد. با بیان شیرینی که داشتند همراه با آقای سید احمد موسوی و شهید اصغر قصّاب لحظاتی در تاریکی شب توفیق حاصل شده بود ,ما را مورد توجه قرار دادند و با شور و حال عجیبی به طرف محل عملیات حرکت کردند و رفتند . ایشان در عملیات ذکر شده خط شکن بودند و چه حماسه هایی که آفریدند. روزهای عملیات ما به اورژانس و معراج شهداء زود زود سر میزدیم . از برادران مجروح و شهید اطلاع حاصل می کردیم . طبق معمول در جلوی بهداری اورژانس صحرائی ایستاده بودیم که اول مجروحین را به آنجا می آورند و بعداً به عقبه می فرستادند. ناگهان یک آمبولانس رسید همه دورش جمع شدند همه برادران حاضر به یکدیگر میگفتند بیایید مشهدی عبادی را هم آوردند. دیدیم از آمبولانس پیاده شده دو نفر از بازوانش گرفته اند . مجروح بود ولی می خندید و شوخی میکرد، ما فوراً رسیدیم وپرسیدیم که چه شده ؟ با خنده و با صدای بلند می گفت چیزی نشده صدّام منو گاز گرفته .

در عملیات خیبر هم فرمانده گردان امام حسین(ع) بود. چند روز قبل از عملیات در خدمتشان بودیم .به سرنوشت خودشان آگاه بودند و در سخنانشان به شهادت خویش اشاره می کردند. مطالبی را به شوخی و کنایه به حضار می رساندند . در یک کلمه خلاصه کنم قبل از عملیات خیبر خود را ساخته و آماده کرده بود و سعادت و لیاقت به لقاءا... رسیدن را داشت که در آن عملیات به اصطلاح خودش حسین(ع) وارجنگید و حسین (ع)وار شهید شد. جنازه مقدس او سالها در منطقه مفقود بود که بعد از دوازده سال در ماه رمضان 1374 پیکر پاکش رجعت نمود و در گلزار شهدای وادی رحمت تبریز به خاک سپرده شد . روح بلند و بالایش از لحظۀ شهادت در محضر سالار شهیدان حضرت اباعبدا... الحسین(علیه السلام) با ارواح سایر شهداء میهمان هستند.

خیلی خودمانی بود و می خواست فرماندهی بر قلب های بسیجیان داشته باشد نه به صورت یک نظامی . خیلی با برادران نزدیک و صمیمی بود. از نظر اخلاق یک فرمانده نمونه و عاری از تکبر بود. هیچ فرقی بین خود و نیروهایش قائل نبود و خود را سربازی برای پیشبرد انقلاب می دانست و همیشه با برادران بود, حتی شام یا نهار را نیز بین برادران می خورد . در عملیات با رشادت کامل و اعتماد به نفس شرکت می کرد و حسین وار به جنگ می پرداخت.
او می توانست به تنهایی در میان عراقی ها بماند و هیچ تردیدی به خود راه ندهد و این از روحیه بارز یک فرمانده خوب و متکی به نفس بود . در میان رزمندگان به رشادت و نترسی مشهور بود. روحیه اش آنطور بود که هیچ کس حاضر نمی شد , غیر از او با فرمانده دیگری به عملیات برود .نیروها همیشه می گفتند که باید او نیز حضور داشته باشد چون هیچ وقت نمی گذاشت که رزمندگان روحیه شان را ببازند و همیشه آنها را در روحیه ای عالی نگه می داشت.

خوشبو:
قبل از عملیات فتح المبین خیلی خوشحال و شادمان بود. همیشه در بالا بودن روحیه برادران تلاش می کرد و این شادی و خوشحالی از حد خود گذشته بود. مثل این بود که روحش پرواز می کند. موقع حرکت دعا می کرد که برادران گوش کنید که من دعا می کنم و شما آمین بگویید. دعا می کرد که خدا نصف شما برادران را شهید، نصف دیگر مجروح و نصف دیگر آن نیز جانباز و یا اسیر کند .بقیه نیز با خنده ,انشا ا... می گفتند, یا آمین.
قبل از عملیات خیبر که امام (ره) گفته بود : در این عملیات شما پیروزید و باید حسین وار جنگ کنید ، آخرین پیام شهید مشهدی عبادی در موقع شهادت که از طریق بی سیم گفته بود این بود که به امام سلام برسانید و بگوید که بچه ها حسین وار جنگیدند و شهید شدند . این خود عشق و علاقه یک سربازی را می رساند که به رهبر و نوردیده خود نشان می دهد . هزاران از این برادران هستند که توانسته با لبیک گویی به سخنان امام امت راه خویش را شناخته و لبیک گوی آن امام راحل باشند.

چرتاب:
مجروح که می شد و به فیض شهادت نائل نمی آمد,دوستانش می گفتند که این آخرین بار است. این دفعه حتماً شهید خواهید شد اما او با آن روح بلند خود می گفت که این حرف در پیچ و خم وادی رحمت روشن می شود .
در عملیات رمضان , سریکی از برادران قطع و اوشهید شد. این موضوع در روحیه برادران گردان خیلی تاثیرگذاشته بود و عراق در همان زمان پاتک زد. محمدباقر با روحیه ای عالی بر سر جنازه برادر شهید می آید و یک فاتحه برای آن می خواند و بعد آرپی جی را برداشته و با دادن روحیه به برادران که شما مأیوس نباشید, به جنگ با دشمن بعثی می پردازد .
هیچ وقت روحیه خود را از دست نمی داد و با روحیه ای که داشت برادران دیگر را ملزم به ادامه عملیات می کرد که عملیات عقب نیافتد و برادران بتوانند با روحیه کامل به جنگ ادامه دهند .
می گفت که هیچ واهمه ای نداشته باشید چون خداوند با ماست و پشتیبان ماست انشا ا... .

برادر شهید :
روزی شهید نقل میکرد در یک عملیات با یک همرزم خود دوشا دوش می جنگیدیم و رفیق بغل دستیم مثل شیر می جنگید .شب بود وهمه جا تاریک .تمام صحرای غرب و کوههای تنگه حاجیان فقط با صدای غرش توپهای هر دو طرف سکوتش شکسته می شد. ناگه صدای مهیب گلوله ی مستقیم تانک از بغل گوشم رد شد و بعد از ده دقیقه دیدم تیراندازی همرزم بغل دستیم پراکنده شد. گاه به هوا میزند گاه به راست و گاه به چپ .گفتم: برادر چرا تیراندازی ات اینطوری شد. تا دست زدم دیدم همان صدای مهیب تانک مستقیم سر ایشان را برده و جنازه بدون سر چند دقیقه است می جنگد .اگر امام می فرمود آمریکا هیچ غلطی نمی تواند بکند ,به ایمان همچو رزمندگانی ایمان داشت که واقعاً تا آخرین نفس و تا آخرین قطره خون جنگیدند و شهید شدند.

برگرفته از خاطرات شفاهی همرزمان شهید
سردار خندان!
عملياتى در پيش بود. عمليات مسلم‏بن عقيل. شب آخر بود. وصيت‏نامه‏ها نوشته مى‏شد. هر كس وصيت‏نامه خود را به كسى مى‏سپرد. گردان شهيد مدنى آماده عمليات بود و مشدى‏عباد فرمانده يكى از گروه‏هان‏هاى اين گردان بود. اصغر قصاب بود و مشدى عباد و يكى ديگر از برادران. مشدى عباد در خودش نمى‏گنجيد. گونه‏هايش گل انداخته بود. آمده بود سراغِ من. آدم با ديدنش ياد عاشورا مى‏افتاد. شنيده بودم كه هر چه لحظات سرخ عاشورا نزديك‏تر مى‏شد، برخى از اصحاب امام شكفته‏تر مى‏شدند. مزاح مى‏كردند و مى‏خنديدند. اكنون مشدى عباد را مى‏ديدم. بعد از شيرين‏گويى‏هاى خاص خودش دست در جيب كرد و كاغذى بيرون آورد. وصيت‏نامه‏اش بود.
- دعا كنيد ما هم شهيد شويم!...
همچنان با چهره‏اى خندان از من خداحافظى كرد و همراه با گردان خط شكن شهيد مدنى عازم عمليات شد...
در اورژانس صحرايى بوديم. ابتدا تمام زخمى‏ها را از خط به اورژانس مى‏آوردند و مداواى اوليه انجام مى‏شد. دم اورژانس بودم كه آمبولانسى از راه رسيد. نمى‏دانم چه شده بود كه همه دور آمبولانس حلقه زدند.
- مشدى عباد را آوردند...
جمله‏اى بود كه در چند لحظه از همه شنيدم. نزديك‏تر شدم مشدى عباد داشت مى‏خنديد. انگار هول شده باشم: )چه شده است مشدى عباد؟(
- چيزى نيست، صدام مرا گاز گرفته!
اين اوّلين بار نبود كه مشدى عباد زخمى مى‏شد.اول بار در سال 1356 زخمى شد. در آن زمان 17 سال بيشتر نداشت. روبروى كلانترى 6 تبريز، توسط مأموران رژيم ستمشاهى زخمى شد و مدتى بسترى گرديد. از همين واقعه مى‏توان دانست كه مشدى عباد در انقلاب چه كرد. آشوب‏هاى كردستان كه آغاز شد، به كردستان رفت. در كردستان لذت جهاد را دريافت و از آن پس هرگز در پشت جبهه نماند. عازم غرب شد، در عمليات محدود تنگ حاجيان شركت كرد و از ناحيه دست زخمى شد. به سوسنگرد رفت و عاشقانه جنگيد. در عمليات شركت حصر آبادان همدوش سرداران بزرگ عاشورا نبرد را به سر رساند. و آبادان از محاصره نجات يافت و يك به يك عمليات‏ها را پى گرفت: فتح‏المبين، بيت‏المقدس، مسلم‏بن عقيل، والفجر مقدماتى، والفجر چهار، رمضان و ...
در فتح‏المبين وقتى عازم عمليات بود، با همان چهره خندان، پيش بچه‏ها دعا مى‏كرد: خدايا ما هم آرزوى شهادت داريم!...
در مسلم‏بن عقيل مقاومتش در مقابل پاتك‏هاى سنگين دشمن حيرت فرماندهان را برانگيخت و از آن پس همه او را به عنوان يك فرمانده جسور و دشمن شكن مى‏شناختند. شايد كمتر كسى باور مى‏كرد كه اين فرمانده خندان كه شيرين‏گويى‏هايش نقل محفل رزمنده‏هاست، آنچنان پرصلابت و مقاوم باشد.
مشدى عباد چنين بود. پيوسته با سيمايى شكفته‏تر از گل با همه روبرو مى‏شد. هيچكس از اندوه او خبر نداشت. مؤمن، شادى‏اش در سيمايش است و اندوهش در قلبش. هيچكس از اندوه او خبر نداشت. به راستى در نيمه‏شب‏هاى نماز شب، اشك‏هايى كه سيماى خندان او را خيس مى‏كرد، از كدامين اندوه سرچشمه مى‏گرفت؟ ما چه مى‏دانيم؟ ما، خاكيان گرفتار...
در والفجر چهار كه به دستور سردار عاشورائيان آقا مهدى باكرى معاونت فرماندهى گردان امام حسين را برعهده داشت پس از شش روز نبرد بى‏امان به شدت زخمى شد... مشدى عباد چنين بود. پيوسته زخم مى‏خورد، با اينحال دوباره به ميدان كارزار برمى‏گشت. گويى پيوسته در انتظار زخم آخر بود، زخم سفر...
اكنون محمدباقر مشهدى عبادى رفته است. چندين روز از عمليات خيبر مى‏گذرد. آيا شهيد شده است؟ اگر شهيد شده است پس جنازه‏اش كجاست؟...
خدايا! تو مى‏دانى از زمانى كه نامت با قلبم گره خورده است، در تمام لحظه‏ها فقط نام تو را بر زبان آورده‏ام و در تمام خطرات فقط تو با ما بودى. در شب‏هاى تاريك سنگر مونس ما بودى.
پروردگارا! براى آنچه كه انجام داده‏ام اجرى نمى‏خواهم و به خاطر كارهايى كه كرده‏ام فخر نمى‏فروشم، زيرا آنچه را كه انجام دادم، تو ميسّر گردانيدى... خدايا! بى‏چيزم! چه خوش است دست از جان شستن و از اسارت آزاد شدن، بى‏هراس عليه ستمگران جنگيدن، پرچم حق را در صحنه خطر برافراشتن، به همه باطل‏ها و طاغوت‏ها نه گفتن، با مسرّت و شادى به استقبال شهادت رفتن. خوشتر است از همه چيز بريدن و به خدا پيوستن. اى كاش وقتى شهيد شدم، جسم مرا پيدا نكنند.
اگر شهيد شده است؟... كسى چه مى‏داند. چيزى نمى‏دانم. همين قدر مى‏دانم كه از شروع عمليات خيبر تاكنون بى‏امان با گردانش جنگيده است. گردان امام حسين بود كه خط دشمن را شكست. چندين روز است كه دشمن به طور وحشتناكى روى جزيره مجنون آتش مى‏ريزد. طورى كه انگار مى‏خواهند هر طورى شده، خود جزيره را از بين ببرند...
مشدى عباد در زير باران گلوله و تركش، در لابلاى انفجارهاى گوشخراش لحظه‏اى آرام و قرار ندارد. به بچه‏هاى گردان روحيه مى‏دهد: تا آخرين نفر بايد مقاومت كنيم.
گردان امام حسين به محاصره درآمده است. دشمن سنگين‏ترين پاتك‏هاى خود را ترتيب داده است. امام پيام داده است: (جزاير بايد حفظ شود) مشدى عباد، سودايى است. ديگر آتش و انفجار نمى‏شناسد. سبك‏تر از نسيم سنگر به سنگر مى‏گردد...
شهيد شده است؟ نمى‏دانم! نه، مى‏دانم.
در يكى از عمليات‏ها دوش به دوش رزمنده‏اى با دشمن مى‏جنگيديم. رزمنده همراهم بى‏امان تيراندازى مى‏كرد. تاريكى شب كوه‏هاى تنگ حاجيان را دربرگرفته بود. شب چنان تاريك بود كه چهره رزمنده همراهم را نمى‏توانستم ببينم. همچنانكه تيراندازى مى‏كردم، احساس كردم تير مستقيم با صداى مهيب خود از بغل گوشم رد شد. به تيراندازى ادامه دادم. پس از لحظاتى متوجه شدم كه رزمنده همراهم به طور پراكنده تيراندازى مى‏كند، گاهى به راست، گاهى به چپ و گاهى به بالا. تعجب كردم. دست به سويش بردم: برادر! چرا اينطورى تيراندازى مى‏كنى؟ تا به او دست زدم، مشاهده كردم كه همان تير مستقيم، سرش را برده است و جنازه بى‏سر هنوز دارد تيراندازى مى‏كند. مشدى عباد چگونه شهيد شده است؟ گردان امام حسين در محاصره است. مشدى عباد سبكتر از نسيم سنگر به سنگر مى‏دود، مى‏جنگد، بچه‏هاى گردان را به پايدارى مى‏خواند. جزيره مجنون قدم به قدم شكافته مى‏شود: توپ، خمپاره، بمب... چهار روز از شروع عمليات خيبر مى‏گذرد، مشدى عباد لحظه‏اى پلك بر هم ننهاده است. مى‏جنگد. گردان امام حسين در محاصره است. عاشوراست... امام حسين، عباس را روانه فرات مى‏كند. آب و عطش و آتش. دست عباس از شانه مى‏افتد: به خدا سوگند از حمايت دين خود دست بر نخواهم داشت.
دست مشدى عباد با تير مستقيم قطع شده است. مى‏جنگد، حلقه محاصره تنگ‏تر مى‏شود. روز هفتم اسفند ماه هزار و سيصد و شصت و دو! روز عاشوراى گردان امام حسين ...
دست مشدى عباد قطع شده است. ايستاده است. مى‏جنگد. بچه‏هاى باقيمانده گردان، با ديدن وضع مشدى عباد، شيرتر از شير شده‏اند. مشدى عباد آخرين پيامش را با بى‏سيم به آقا مهدى، فرمانده لشكر مى‏رساند: سلام ما را به امام برسانيد. بگوييد كه مشدى عباد و نيروهايش تا آخرين قطره خون حسين‏وار جنگيدند و حسين‏وار شهيد شدند.
تركش و تيغ مى‏بارد. مى‏گويند مشدى عباد تركش خورده است. شهيد شده است. اگر شهيد شده است جنازه‏اش كو؟
اى كاش وقتى شهيد شدم، جسم مرا پيدا نكنند. خودش اينطور مى‏گفت. باز هم دغدغه‏اى در دل دارم. نكند شهيد نشده باشد... مى‏روم سراغ آقا مهدى، فرمانده لشكر...
دوباره بعد از سال‏ها عطر آسمانى شهادت كوچه‏هاى شهر را از هوش مى‏برد.
آدم‏هاى شهر دوباره حس مى‏كنند كه جنگى بوده است و جنون و جراحتى. هشت سال است كه طبل جنگ خاموش شده است و هنوز خون لاله‏ها در جوش و خروش است.
شهدا را آورده‏اند، شهداى گمشده را. مشدى عباد را هم آورده‏اند... گردان امام حسين در محاصره است. واپسين بچه‏هاى گردان در خاك و خون مى‏غلتند. مى‏گويند مشدى عباد هم تركش خورده است. شهيد شده است. مى‏روم سراغ آقا مهدى. هر چه باشد آقا مهدى بهتر مى‏داند چه شده است. بغض گلويم را گرفته است. از نحوه شهادت يا اسارت برادرم سؤال مى‏كنم. آقا مهدى با صدايى محكم و محزون مى‏گويد: بنده باور نمى‏كنم كه بتوانند مشدى عباد را اسير كنند. او مرد رزم و جهاد بود. مطمئنم كه تا آخرين لحظه مبارزه كرده و به شهادت رسيده است.



آثار باقی مانده از شهید
راز شبانه
چه خوش است دست از جان شستن و دنيا را سه طلاقه كردن . از همه قيد و بند اسارت حيات آزاد شدند ، بدون بيم عليه ستمگران جنگيدن ، پرچم اسلام را در صحنه خطر و مرگ برافراشتن و به همه باطلها و طاغوتها و به تمام ناحق ها نه گفتن ، با سينه باز و مسرت و شادي به استقبال شهادت رفتن ، جايي كه ديگر انسان غصه اي ندارد تا حقيقت را براي آن فدا كند و عدالت مانند خورشيد تابناك مي تابد و همه قدرتها و حتي قداستها فرو مي ريزند و هيچ كس جز خدا سلطنت نخواهد داشت و ... خدايا چه زيباست راز و نيازهاي درويش دل سوخته و نااميد در نيمه شب ، فرياد خروشان يك حزب الله از جان گذشته در دهان اژدهاي مرگ زير گلوله و خمپاره ها و توپهاي ستمگران . خوش دارم كه كوله بار خودم را از غم و اندوه و درد و رنج انباشته كنم و شناكنان به سوي ساحل مرگ بروم . خوش دارم وقتي شهيد شدم جسد مرا پيدا نكنند تا ديگر يك وجب از خاك اين دنيا را اشغال نكنم . خوش دارم با خود اصلاً چيزي از دنيا به نام مال به آن دنيا انتقال ندهم بجز كفنم . پروردگارا تو مي داني كه در تمامي حمله هايي كه ما بوديم فقط نام تو را به زبان آورديم و با ياد تو و با كمك تو و با نيروهاي غيبي تو و امام زمان (عج) تو كار را شروع كرديم .
خدايا دل دردمندم آرزوي آزادي مي كند و روح پژمرده ام خواهش و تمناي پرواز به سوي تو دارد و از بار هستي برهد و در عالم نيستي فقط با تو به وحدت برسد ، اي خداي بزرگ تو را شكر مي گويم كه درهاي شهادت را بر من گشودي دريچه اي پرافتخار را از دنياي خاكي به سوي آسمانها باز كردي و لذت بخش ترين اميد حياتم را در اختيارم گذاشتي و با اميد استخلاص تحمل هميشه دردها و رنجها و غمها و شكنجه ها را ميسر كردي .
منبع:"سردارخندان " نشر کنگره ی بزرگداشت سرداران ,امیران وشهدای آذربایجان شرقی

دوشنبه 8 فروردین 1390  6:18 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

مقدّم,نورالدّین

فهرست مطلب
مقدّم,نورالدّین
 
تمامی صفحات
فرمانده گردان زرهی لشکرمکانیزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

سال 1340 ه ش درخانواده ای مؤمن در شهرستان مراغه به دنیا آمد ودر دامان پاک پدر و مادری مؤمن و متدیّن پروررش یافت. از کودکی در کنار پدر بزرگوارش به یادگیری علم و قرائت قرآن پرداخت.
به شرکت در مراسم دینی،جلسات مذهبی،تفسیراحکام و نهج البلاغه علاقه مند بود .اوصیقل روح و تقویت بنیه مکتب خود را در آنها یافته بود و همواره مورد احترام همسالان و دوستان خود بوده و یار و یاور پدر و مادرش بود.
با توجه به اینکه از دوران خردسالی به یادگیری قرآن مبادرت ورزیده بود در مسابقات داخلی قرآن رتبه اوّل را کسب نمود.
دورة دبیرستان رشتة ادبیات و علوم انسانی مناسب با روحیات خود برگزید.در این دوران با رشد افکار سیاسی در جلسات مذهبی و دینی(امام جعفر صادق(ع) –انجمن جوانان)به فراگیری علوم دینی و شناخت واقعی چهرة رژیم فاسد پهلوی پرداخت و با افکار والای معمار انقلاب،امام خمینی،آشنا شد.در دوران انقلاب اسلامی نیز همگام با سیل خروشان امّت اسلام به مبارزه علیه رژیم شاه پرداخت.
در تمام صحنه ها ومبارزات بر ضد رژیم شاه شرکت داشت . اعلامیه و عکس های حضرت امام را مخفیانه پخش می نمود, مأموران رژیم برای دستگیری او تلاشهای زیادی کردند.
چندین بارمورد ضرب و شتم پلیس قرار گرفت و جای باطوم ایادی رژیم در بدن ایشان مانده بود. با عشق به اسلام و آرمانهــــای حضرت امام(ره)در راهپیمائی های دوران انقلاب کوشش
بسیار می کرد و با پیروزی انقلاب اسلامی همراه با برخی از دوستان خود از جمله شهید حق نظـری سلاح به دوش گرفته به پاسداری از دستاوردهای انقلاب پرداختند.
پس از تشکیل سپاه،از اوّلین کسانی بودند که در این نهاد مقدّس ثبت نام کرده و مشغول گذراندن دورة آموزش نظامی شدند. پس از اتمام آموزش جهت مبارزه با ضد انقلاب داخلی به مهاباد که مرکز تجمع افراد خود فروخته حزب منحلة دمکرات بود رفت وبه مبارزه با آنها پرداخت. پس از آرام سازی و پاک سازی این شهر به مراغه مراجعه و با توجه به کاردانی اش به عنوان مسئول اعزام نیرو انتخاب شد .
با شروع جنگ تحمیلی او با جدیت تمام به سازماندهی و اعزام نیرو مبادرت ورزید.
عشق به دفاع از اسلام و سرحدات جمهوری اسلامی ایران و لبیک به بیانات حضرت امام مانع از آن شد که در پست های اداری خدمت نماید و با اصرار زیاد راهی جبهه های حق علیه باطل شد.
شهید نورالدّین مقدّم در سال 1359 عازم جبهه های حق علیه باطل در محور آبادان شدند و در عملیاتهای مختلفی که برای آزادی خرمشهر صورت می گرفت شرکت نمودند.
روزها و ماه ها می گذشت و ایشان همچنان در جبهه بودند.و لحظه ای سنگرهای عدالت و دفاع را ترک نمی گفتند و با عنایت به کاردانی شهید،ایشان به عنوان فرمانده گردان زرهی انتخاب و با رشادت ها و شرکت در عملیّاتهای مختلف از جمله بیت المقدس آزادی خرمشهر ،مسلم ابن عقیل،ثامن الائمه،خیبر، والفجر1و4 و عملیّات والفجر8 مسئولیت سنگین مقابله با ماشین جنگی مدرن ارتش عراق را به عهده داشت.
نورالدّین به ندرت به مرخصی می آمد و می گفت ما نباید جبهه را خالی بگذاریم و دفاع از آرمانهای انقلاب و وطن اسلامی جزء وظایف شرعی و اخلاقی ماست.
در عملیات والفجر 8 که از ناحیة کتف زخمی شده بود برای استراحت چند روز به پشت جبهه آمد ولی شور و شوق جبهه موجب گردید،بدون بهبود ی کامل دوباره به جبهه برگردد.
مصمّم،صبور،مهربان،باگذشت و کم توقّع بود .همه چیز را برای همگان می خواست . با زیر دستانش مهربان و خوشرو بود و همیشه از پدر و مادر وفرماندهانش فرمان پذیری داشت
.سردار امین شریعتی فرمانده لشکر عاشورا درباره اش می گوید: در عملیّات والفجر 8 با گردان خود نقش مهمّی را به عهده داشتند . در اواخر ایشان را می دیدم که یک حالتی داشتند , انگار دنبال گمشده ای هستند و من با توجه به شناختی که از روحیّات ایشان داشتم می دانستم که شهید مقدّم ماندنی نیست و به مهمانی خدا دعوت شده است .
ما در کنار کرخه جلسه ای با فرماندهان گردان ها داشتیم و با توجه به گرم بودن هوا و عطش برادران و نبود آب آشامیدنی در خلال صرف شام شهید مقدّم آب گل آلود کرخه را در ظرفی بزرگی برای صاف شدن ریخته تا اینکه برادران تشنه لب نباشند.

وقتی برای مدت کوتاهی جهت استراحت به منزل می آمدند،در کارها به خانواده کمک می کرد و برادران دیگرش را تشویق به رعایت ادب و اخلاق و اطاعت از پدر و مادر می نمود.
همیشه توصیه می کردند به نماز اوّل وقت و فراموش نکردن روزه و می گفتند همه در محضر خدا هستیم و خدا حاضر و ناظر بر اعمال ماست،مواظب اعمال خود باشید و تذکّر می دادند که در مجالسی که در آن بوی دوری از خدا و اسلام می آید شرکت نکنید.
زمانی که در آخرین مرخصی خویش به سر می بردند در موقع خدافظی نام یکایک فامیل را برده و حلالیت خواست و گوئی به مسا فرت دور و دراز می روند .
با غروب خورشید روز 29/2/1365 در منطقة فاو باد گرمی می ورزید.شهید مقدّم لباسهای سبز رنگ سپاه را پوشیده بود, نگران و بی تاب قدم می زد و به افق چشم دوخته بود.آرام آرام عقربه های ساعت روی 9:30 قرار می گرفت.دشمن بعثی گلوله توپی را آماده کرده و ماسوره اش را کشیده بود . صدای غرش توپ بلند شد..شهید مقدّم نفسش را تازه کرد و خود را به خدا سپرد در آن لحظه صدای انفجار شدیدی بلند شد و او رابه گوشه ای پرتاب نمود .
سر انجــام با فریاد یا مهدی چشمان پر فروغش را برای همیشه از دیدن این دنیای پر نیرنگ فرو بست و به آرزوی دیرینه اش، رسید.
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران تبریز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید

 


وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل أحیاء عند ربهم یرزقون
با عرض سلام و ادب خدمت امام عصر(عج) و ناب بر حقش حضرت امام خمینی و پویندگان راستین خط امام.
بندة خطاکار سراپا تقصیر کوچک تر از آن هستم که از خود چیزی بگویم یا وصیّتی نمایم که در این بحبوحه از زمان که خوب و بد چون شب و روز روشن و مبرهن هستند.
آنان که در خط ولایت سرخند حقّند و می دانم که امّت سلحشور و مؤمن ما اجازه نمی دهد که دشمن کافر از هر طبقه و از هر نژاد و مملکتی که می خواهد باشد بر ایشان مسلّط شوند و عقده های چرکین و شوم خود را برایشان تحمیل نمایندو بر خرابه های شوم خود قهقهه سر دهند.
مادر و پدر و خواهران و برادرانم چون همیشه دوستتان دارم و صبوریتان را می ستایم و امیدوارم بندة حقیر که امانتی در دستان شما بودم بتوانم لیاقت جامة سرخ شهادت پوشیدن را داشته باشم و به شربت وصال الهی سیراب شوم.
وصیت می کنم بعد از من گریه نکنید تا دل دشمنان شاد نشود .چه مرگی بهتر از شهادت که اگر لیاقت آن را پیدا نماییم و راه رفتگان خورشید را بپیمائیم زهی سعادت و خوشبختی که کمتر کسی را شامل می شود.
به برادران و خواهران خودم می گویم که مواظب پدر و مادرمان باشند و لحظه ای از آنان غافل نشوند و جبهه ها را خالی نگذارند ,با تبلیغات و کارهای خود باعث تشویق و دلگرمی دیگران باشند و پشتیبان ولایت فقیه .
به اوامر رهبر عظیم انقلاب اسلامی امام خمینی گوش جان داده و خدا را هیچ وقت فراموش نکنید و خدا را همیشه حی و حاضر در آشکار و پنهان بدانید تا رستگار شوید.
امیدوارم که خداوند از گناهان ما در گذرد و ما را به راه راست هدایت فرماید شما را به خداوند بزرگ می سپارم و از دور روی ماهتان را می بوسم.
والسلام علیکم و من اتبع الهدی. نور الدّین مقدّم.

 


خاطرات
برگرفته از خاطرات همرزمان شهید
از همان لحظه‏اى كه اسمت را شنيدم، اشتياق ديدارت در دلم شعله‏ور شد. گويى اسم زيبايت در ضميرم نهان بود، وقتى نامت را شنيدم، احساس كردم كه سال‏هاست مى‏شناسمت! اما هنوز تو را نديده بودم. تو را نديده بودم اما هر وقت بچه‏ها از تو صحبت مى‏كردند، سراپا گوش مى‏شدم. دورادور شناخته بودمت. مى‏دانستم كه پيش از انقلاب با راه و نام امام »ره« آشنا شده بودى، مى‏دانستم كه در ايام پرآشوب انقلاب شب و روز آرام و قرار نداشتى، چنانكه ساواك دربدر دنبالت بود، حتى مى‏دانم كه يك بار نيروهاى نظامى تعقيبت كردند و تو به »امامزاده چگان« پناه بردى.(220) تمام زندگى‏ات را مى‏دانم نورالدين! پا به پاى انقلاب پيش آمدى، جامه پاسدارى پوشيدى، مسؤول اعزام نيروى مراغه شدى... حتى كودكى‏ات را نيز مى‏شناسم! گويى من نيز در كنار تو زندگى كرده‏ام، با تو بزرگ شده‏ام. لحظه‏هايى را كه به مغازه پدر مى‏آمدى و در كنار پدر، به تلاوت قرآن مى‏پرداختى... من با تو بزرگ شده‏ام نورالدين! چقدر با تو آشنايم.
آمد. سر و صورت غبار آلودش گواهى مى‏داد كه از خط مقدم مى‏آيد. محاسن نسبتاً بلندش را لايه‏اى از غبار پوشانده بود. شناختمش. پاسدار بود، اما مثل اغلب پاسدارها لباس بسيجى مى‏پوشيد، مثل اكثر فرماندهان. تا آنهايى كه نمى‏شناسندش، تصور كنند يك رزمنده ساده است. آمد به طرفم و چنان با محبت و احترام سلام و احوالپرسى كرد كه انگار فرماندهش هستم. در مقابل آن همه فروتنى و محبت شرمنده شدم، زبانم گرفت، شكسته بسته جوابش دادم. با لهجه شيرين مراغه‏ايش پرسيد: »كجا؟ شهر يا مرخصى؟« سر به زير انداختم: »هيچكدام، چيزى مثل غم با نگاهش درآميخت. انگار انتظار شنيدن چنين پاسخى را نداشت. لحظاتى در سكوت گذشت.
- چرا تسويه حساب؟
- به خاطر درس و مدرسه. از عمليات خبرى نيست...
- كلاس چندمى؟
- سوم راهنمايى.
- مى‏دانى كه امروز حضور در جبهه واجب‏تر از حضور در مدرسه است؟ مى‏دانى كه سرنوشت كشور و انقلاب و سرنوشت تك تك ما به سرنوشت اين جنگ گره خورده است؟ مى‏دانى كه امام فرمود جبهه‏ها را خالى نگذاريد؟ مى‏دانى كه حسرت اين روزها را خواهيم خورد؟ فرصت براى درس.

خواندن بسيار است، امسال نشد سال بعد و فرصتى ديگر، اما جبهه و جنگ هميشه نيست. اين يك امتحان است براى آزمايش من و تو، فرصت را بايد غنيمت شمرد.
من ديگر جوابى نداشتم. زبانم در اختيار خودم نبود، ديگر نمى‏توانستم حرف بزنم. دستم را گرفت و به گرمى فشرد. با هم سوار تويوتا شديم و برگشتيم به موقعيت لشكر.

تو را مثل خودم مى‏شناسم... اكنون سال 1363 است و تو 23 سال دارى نورالدين. تو فرمانده ما هستى و من يك بسيجى‏ام. گاهى فكر مى‏كنم تو را مثل خودم مى‏شناسم، اما هنوز حسرت شناختنت را دارم. چه مى‏دانم شايد تو هم شهيدى هستى كه هنوز دارى نفس مى‏كشى. كسى مى‏گفت: »شهدا را در عالم خاك نمى‏توان شناخت، اگر شهيد شديم، مى‏توانيم شهدا را بشناسيم«. چند روز است كه از تو خبرى نيست، نمى‏دانم كجا رفته‏اى. تو نيستى و از عمليات هم خبرى نيست. دلم از غصه مى‏تركد. من با شوق شركت در عمليات به جبهه اعزام شده بودم. زمزمه‏هايى، دلم را آتش ميزند: »من براى عمليات آمده بودم، اكنون كه خبرى از عمليات نيست برمى‏گردم...« تو اينجا نيستى و من هم تصميم خودم را گرفته‏ام. برمى‏گردم به شهر خودمان و هر وقت بوى عمليات را شنيدم، دوباره منم و جبهه... تو نبودى، مقدمات كار فراهم شد، برگ كاغذى گرفتم؛ امضاء تداركات، تسليحات... همه امضاء كردند. تسويه حسابم را گرفتم و كوله‏بارم را بستم. از بچه‏ها خداحافظى كردم و راه افتادم.
يادت هست نورالدين؟ بعد از ظهر بود، نسيم گرم اهواز به چهره‏ام مى‏خورد. ايستاده بودم دم دژبانى موقعيت لشكر. منتظر تويوتايى بودم كه مرا به شهر برساند. تويوتايى در چند قدمى‏ام ايستاد. رزمنده‏اى با لباس بسيجى از خودرو پياده شد. لبخند زنان به طرفم آمد:تو بودى نورالدين!..

تو را مى‏شناختند نورالدين! خيابان‏هاى مراغه تو را به خاطر دارند، وقتى در روزهاى انقلاب، پيشاپيش صف تظاهرات فرياد مى‏زدى: مرگ بر شاه هنوز ديوارهاى مراغه چهره نورانى تو را به ياد دارند، وقتى بر سينه‏شان مى‏نوشتى: درود بر خمينى... استقلال، آزادى، جمهورى اسلامى.
من و تو نوجوانى بيش نبوديم. اما تو حال و هواى ديگرى داشتى. يادم هست كه يك روز بعد از شركت در محفل عزادارى به خانه برمى‏گشتيم. شب تاسوعا بود. دوستى جلو ما را گرفت: كجا؟
- برمى‏گرديم خانه.
- شامِ نذرى داريم، بايد شما هم بياييد.
دعوت دوست را پذيرفتيم. راهى خانه دوستمان شديم. ولى به محض اينكه سرِ سفره نشستيم، گرد اندوه چهره‏ام را پوشاند. پشيمان شده بودم: »كسى از فقرا بر سر اين سفره ديده نمى‏شود« نمى‏توانستيم از سرِ سفره برخيزيم. هر لقمه غذا خنجرى بود كه در گلويمان فرو مى آ‏مد. وقتى بيرون آمديم با خودمان می گفتیم: تا تو باشى بر سر اين سفره‏ها حاضر نشوى.
سال 1358 بود كه سپاه مراغه تشكيل شد. با هم رفتيم و تشكيل پرونده داديم. سن و سال ما كوچك بود، قد بلندى هم نداشتيم. فرمانده سپاه گفت: »برويد درستان را بخوانيد.« اما تو دست‏بردار نبودیم: »هم پاسدار مى‏شويم و هم درس مى‏خوانيم« درست دومين روز ارديبهشت 1359 بود كه نام ما به عنوان پاسدار در دفتر سپاه ثبت شد. از ارديبهشت 59 تا ارديبهشت 1365 بر تو چه گذشت؟ از دوم ارديبهشت 59 تا 29 ارديبهشت 65، از ارديبهشت 59 تا بهشت والفجر 8... تا روزى كه تركش‏ها پيكرت را شكوفه‏پوش كرد... پيكر زخم آگينت را در قايق نهادند، وقتى قايق به ساحل رسيد، تو به ساحل وصال رسيده بودى نورالدين!
ما هر دو با هم پاسدار شديم. به مهاباد رفتيم، به شاهيندژ، بوكان... من زخمى شدم و باز گشتم. اما تو بارها زخمى شدى و پيش از آنكه جراحت‏هايت التيام يابد، به ميدان بازگشتى. تو از ارديبهشت 59 تا بهشت والفجر 8 پله پله فرازتر رفتى. هر عمليات پلى بود كه تو را به شهادت نزديك‏تر مى‏كرد؛ مطلع‏الفجر، ثامن‏الائمه، بيت‏المقدس، فتح‏المبين، والفجر مقدماتى، والفجر يك، والفجر چهار، خيبر، مسلم‏بن عقيل، بدر، والفجر 8.
از جبهه باز گشته بودى، برادران تو را در ميان گرفته بودند، دوستى دست بر شانه‏ات نهاد. دردى عميق در صورتت دويد. چشمانت به اشك نشست. هيچ نگفتى. صبورى‏ات را همه مى‏دانستند. من هنوز نمى‏دانستم كه تركشى بر شانه‏ات جا خوش كرده است، نمى‏دانستم! هنوز تو را نمى‏شناختم. تو را مهدى مى‏شناخت، مهدى باكرى. شهيدان پيش از شهادت همديگر را مى‏شناسند. تو را مهدى باكرى مى‏شناخت »يگان زرهى، يگانى پيچيده و تخصصى است. براى فرماندهى اين يگان كسى بايد انتخاب شود كه هم تخصص داشته باشد و هم صبر و استقامت...« و آقا مهدى حكم فرماندهى يگان زرهى را به نام تو رقم زد: نورالدين مقدم.
قرار بود عملياتى در هور، در شمال جاده اصلى جزيره مجنون انجام شود. تمام نيروها و امكانات براى رسيدن به منطقه عملياتى بايد از روى آب مى‏گذشتند و ما جز قايق‏هاى موتورى كوچك چيزى نداشتيم. انتقال آن همه نيرو و امكانات با قايق‏هاى كوچك بسيار سخت بود. هرگز به خاطرمان خطور نكرده بود كه خشايارهاى غنيمتى پوسيده را مى‏توان به كار گرفت. خشايارها تفاوتى با آهن قراضه نداشت كه جز به درد كارخانه‏هاى ذوب آهن نمى‏خورد، اما كسى روز و شب با خشايارها ور مى‏رفت. روز و شب توى آب بود، مى‏خواست خشايارها را تعمير كند. باور كردنى نبود. حتى يك بار، آب به درون يكى از خشايارهاى پوسيده نفوذ كرده بود و خشايار رفته رفته غرق مى‏شد، اما همان شخص خشايار را نجات داد. با هزار زحمت پمپ آبى پيدا كرد. آب داخل خشايار را خالى كرد و بعد آب‏بندى‏اش كرد... او را مى‏ديديم كه براى تعمير يك خشايار يك هفته در آب زندگى مى‏كند. با آن همه كار و تلاش طاقت‏فرسا هرگز شكوه‏اى از او نشنيديم.
عملياتى كه قرار بود، در هور انجام گيرد، آغاز شد. انتقال مهمات با قايق به كندى پيش مى‏رفت. با هر قايق فقط 20 تا 30 گلوله خمپاره را مى‏شد به معركه رساند، اما وقتى خشايارها وارد عمل شد، كارها سرعت گرفت. همان خشايارهاى غنيمتى پوسيده انبوه گلوله‏هاى كاتيوشا را به جلو مى‏بُرد. كسى كه خشايارها را تعمير كرده بود، بى‏لحظه‏اى توقف در تلاش و تكاپو بود، كار مى‏كرد، فرمان مى‏داد... اينجا بود كه فهميديم آقا مهدى براى چه نورالدين را به فرماندهى زرهى انتخاب كرده است.
اينجا بود كه فهميديم براى چه حميد باكرى مى‏گفت: اگر در لشكر افرادى مثل نورالدين مقدم داشته باشيم، اين لشكر از لحاظ نگهدارى اموال، نمونه مى‏شود.
من كه برادر توام، چيزى از تو نمى‏دانم. مى‏خواهم هر چه را كه از تو مى‏گويند، بشنوم؛ خاطره، سرگذشت... و هر چه باشد:
پيش از آنكه والفجرها به فجر هشتم برسد. كسى از تو پرسيده بود: »كى به زندگى‏ات سر و سامان خواهى داد؟ و تو گفته بودى: والفجرها به هشت برسد!
شهادت رازى بود كه براى تو مكشوف شده بود و تو در انتظار رسيدن روز موعود بودى. مى‏گويند يك روز پيشتر از آنكه شهيد شوى، به حمام رفتى، به سر و صورت خود رسيدى و بر خلاف هميشه كه جامه خاكى بر تن مى‏كردى، لباس سبز پاسدارى‏ات را پوشيدى. مى‏گويند تو مى‏دانستى كه آن روز موعود فرا رسيده است.
عاقبت روز موعود رسيد. روزى كه شش سال در جبهه‏ها، در ميان خون و آتش به دنبالش مى‏دويدى.
وقتى برادرت شمس‏الدين از جبهه آمد، غمى غريب در چشمانش موج مى‏زد. مهدى هم بود. ما چيزى نمى‏دانستيم. شمس‏الدين از شهيد و شهادت مى‏گفت؛ از مقام شهيد و منزلت جهاد. خبر شهادتت را برادرت داد. چه مى‏دانستيم كه او خود نيز در انتظار است و بعد از تو رهسپار كوى وصال خواهد شد. خبر شهادتت عطر گل سرخ در كوچه‏هاى شهر افشاند. مردم، رزمنده‏ها و يارانت به ملاقاتت آمدند. هزاران نفر فرياد مى‏زدند: اين گل پرپر از كجا آمده، از سفر كربلا آمده... اين گل پرپر ماست، هديه به رهبر ماست.
آرى تو پرپر شدى نورالدين! اما دگرباره در خون شكفتى، شكفتنى جاودانه و رويشى ابدى.
تو رفتى نورالدين. اكنون به من - كه برادر توام - مى‏گويند، خاطره‏هايى از تو بگويم، اما من از تو چه مى‏دانم نورالدين؟ تو برادر من بودى و من بعد از شهادتت فهميدم كه تو، فرمانده يگان زرهى لشكر عاشورا هستى!...
مثل يك نيروى ساده به جبهه مى‏رفتى، هر وقت روز اعزام به جبهه نزديك مى‏شد، چهره‏ات نورانى‏تر و زيباتر به نظر مى‏آمد. خداحافظى مى‏كردى و راهى مى‏شدى... و من هنوز در حسرت وداع واپسينم. گواهى مى‏دهم كه تو با آگاهى و اشتياق به معركه شهادت پاى نهادى... همين خاطره براى من بس است، همان خاطره آخر... باز هم به جبهه اعزام مى‏شدى، گونه‏هايت گل انداخته بود. مثل هميشه با تو خداحافظى كردم، اما تو حال و هواى ديگرى داشتى. گفتى: اين آخرين ديدار است، خداحافظ... خداحافظ نورالدين! كى به ملاقات هم خواهيم رسيد؟
منبع:"نور حضور "نشر کنگره ی بزرگداشت سرداران,امیران وشهدای آذربایجان شرقی

 

دوشنبه 8 فروردین 1390  6:19 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

مقیمی ,احد

فهرست مطلب
مقیمی ,احد
 
تمامی صفحات

رئیس ستاد تیپ دوم لشکر مکانیزه31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
السلام علیک یا ابا عبد الله
ان الله یحب الذین یقاتلون فی سبیله صفا کانهم بنیان المرصوص
سپاس خدای را بر ما منّت نهاد و ما را به اسلام متنعم ساخت و سپاس بر پیامبر بزرگ اسلام محمّد(ص)این اسوه بشریت و مبشر حرّیّت را که به ما انسان بودن را آموخت و سپاس بر ائمة طهارت و سلالة پاکش، حضرت امام خمینی و با سلام به روان پاک شهیدان اسلام که با نثار خون و هدیة جان خود، سرودی بر قامت کلمة حق سرودند و پیام آور فجر آزادی و حرّیت گشتند و با سلام و درود بر رزمندگان، کفر ستیز اسلام.
خدایا مرا به نور عزّت هر چه زیباترت برسان تا تو را عارف باشم ، بار خدایا ،تو را وسیلة شفاعت اولیائت قرار می دهم و اولیائت را وسیلة پذیرش، شفاعتشان قرار می دهم، که به ما رحم کن و با معرفت و محبّت بر ما منّت بگذار و ما را از ظلمات به نور، رهبری فرما.
بار خدایا، خودت را به ما بشناسان .چون اگر تو را بشناسیم، دوستت می داریم و چون ترا دوست داشتم، محّبت تو آتش به خرمن هر چه باطل به جهل است می کشد. بار خدایا از رسوائی این و زشتی این امیال، شکایت به نزد تو آورده و به در خانة فضل و کرمت پناهنده ام.
خدایا! بار گناهانم، بر سنگینی دلم افزوده است چه کنم؟ حالا جز تو کسی را ندارم،ای خدا‍‍‍! خیلی مشتاق دیدارت هستم.خدایا دلم برای دیدارت خیلی تنگ شده است.
«و هبنی صبرت علی عذابک فکیف اصبر علی فراقک».
«گیرم عذابت را تحمّل کنم فراغت را چگونه تحمّل کنم ای خدا».
خدایا تو را شکر می کنم که بعد از 1400 سال ،ما را از پرچم داران اسلام قرار دادی که بتوانیم دینت را یاری کنیم و توفیقمان بده که در این راه ثابت قدم بوده و از منجلاب این جهان فانی در امان باشیم ،برادران و امّت حزب الله! هیچ وقت استغفار و دعاها را از یاد نبرید که مهمترین درمانها برای تسکین دردهاست و همیشه به یاد خدا باشید،در راه او قدم بردارید و از جهاد کوتاهی نکنید همانطور که خداوند وعده داده است:
«و الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا».
«کسانیکه در راه ما جهاد می کنند بطور مسلّم آنانرا به راه های خودمان هدایت خواهیم کرد».
که هرگز نگذارید دشمنان بین شما تفرقه بیندازند و شما را از روحانیّت متعهد جدا کنند.هیچوقت از یاری کردن به امام امّت، بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران کوتاهی نکنید.(که اگر امام امّت نبود ما نبودیم یعنی دیگر از اسلام خبری نبود)و اگر این چنین باشد روز شکست ابر قدرتها نزدیک است.
و باز یک خواهش دیگر از شما امّت حزب الله دارم،این مراسم های عزاداری را زنده نگه دارید. چه در جبهه ها و چه در شهرهای خودتان،چون ما هر چه داریم از حسین(ع)داریم و ای عاشقان صدیق ابا عبد الله(ع)هرگز کسی از این در نا امید برنگشته و بدی از این در ندیده است.
راه سعادت بخش حسین(ع)را ادامه دهید و زینب وار زندگی کنید. تمام شهیدان ما از راه پرورش یافته اند. من هم از خدا می خواهم که لیاقت شهادت در راه خودش را ، بزودی عطا فرماید که، دیگر از فراق دوستان و شهیدانمان ،صبرم تمام شده ولی از سوی دیگر باید بمانیم، تا شهید آینده شویم و از دیگر سو باید شهید شویم تا آینده بماند.
هم باید شهید شویم تا فردا بماند و هم باید بمانیم تا فردا شهید نشویم. عجب دردی! چه می شد بار خدایا امروز شهید می شدیم و فردا زنده می شدیم، تا دوباره شهید شویم.ولی این را می دانم برای عزاداریهای آقا ابا عبدالله و گریه وزاریها برای مظلومیّت حسین(ع)دلم تنگ خواهد شد.
از تمام دوستان و آشنایان و برادران عزیزم که بر گردن من حق دارند و از من هر چه بدی و بد رفتاری و خطایی سرزده باشد حلالم کنید و از خدا بخواهید که از تقصیرات این بندة عاصی بگذرد.
و اما شما ای پدر و مادر گرامی، واقعاً من برای شما آنچنان فرزند خوب و شایسته ای نبودم ولی شما ها در مقابل،هر چه داشتید برای پرورش فکری و جسمی ما بکار گماشتید و این به کوشش و سعی و تلاش شماست که، اکنون من و بقیه جوانان امثال من به این موقعیت رسیدیم. امیدوارم حلالم کنید چون اگر پدر و مادر از فرزند راضی باشد روحش آسوده خاطر می شود و خدا نیز می بخشدش.
در فراغم زیاد ناراحت نباشید و می دانم که بیشتر از اینها صبور هستید از قول من از خواهرانم و برادرانم ،حلالیّت بطلبید و همیشه امیدوارم در مقابل تمام مشکلات زندگی و مشکلات مملکتی و اسلام و قرآن که دشمنان زبون چشم دیدن اینها را ندارند صبور و شکیبا باشید و در تمام احوالات، امام امّت و یاوران او را تنها نگذارید و پشتیبان ولایت فقیه باشید و همیشه در صحنة جنگ در مقابله با منافقان داخلی بایستید.
و دیگر خدایا از اینکه گناهانم زیاد است و همیشه در غیبت و افتراء و حسودی به دیگران و غرق در گناهان بوده ام ، شرمنده ام و نمی توانم در روز قیامت به روی اولیائت و شهیدانت نگاه کنم پس(حلالم کن)ای خدا.
مرا در وادی رحمت در جوار شهیدان و گلزار شهداء دفنم کنید و اگر مفقود شدم چه بهتر که در روز محشر با فاطمة زهرا(س)محشور خواهم شد بنا به روایتهایی که شنیدم.
در آخر از برادران پایگاه مقاومت، مخصوصاً پایگاه شهید عبدالهی می خواهم که جبهه ها را یاری کنید و همیشه در راه اسلام استوار باشید چون مردان خدا،همیشه در جبهه ها دین خدا را یاری کنند.
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته. احد مقیمی




خاطرات
برگرفته از کتاب مسافر ملکوت از انتشارات کنگره سرداران,امیران وشهدای آذربایجان شرقی

آنقدر خودمانى شده‏ايم كه مى‏توانم به راحتى تمام حرف‏هاى خود را برايش بگويم. هميشه از شهادت مى‏گويد. هميشه از خدا طلب شهادت مى‏كند، مى‏خواهم بگويم: احد جان! ديگر بس است!..
آخر بزرگوار! مى‏گويى خدايا ما كى شهيد مى‏شويم!.. مى‏گويى... و احد مى‏بيند كه انگار سخنم رنگ اعتراض دارد. رازى را برايم فاش مى‏كند كه يقين مى‏كنم احد ماندنى نيست.
- امسال كه خدمت آقا امام رضا بوديم، روز 28 صفر، از آقا دست‏بردار نبودم الحاح و التماس مى‏كردم، يكى اينكه از آقا مى‏خواستم به واسطه حضرت زهرا به مادرمان كه ناراحتى قلبى دارد و اگر حادثه‏اى پيش بيايد، احتمال دارد سكته بكند، صبر عنايت فرمايد. و دوم اينكه در اين عمليات شهيد بشوم. آقا فرمود كه بعد از شهادت تو، مادرت با افتخار به صحنه مى‏آيد... از حضرت رضا شهادت را هم گرفته‏ام...
حالا مى‏دانم كه چرا احد اين همه بى‏تابى مى‏كند. اين همه بى‏تابى از انتظار است. انتظار و بى‏تابى هميشه قرين هم‏اند. و چه انتظارى اشتياق انگيزتر از انتظارت شهادت...
كربلاى پنج شروع شده است. احد با موتور مى‏آيد.
- بپر بالا برويم!
مى‏خواهم سوار موتور شوم كه غمگين وار مى‏گويد: مى‏دانى!.. ديگر حبيب را هم نمى‏بينى!
- كدام حبيب؟
- حبيب هاتف.
انگار آتش سراپايم را در خود مى‏گيرد. اما نمى‏خواهم ضعف نشان دهم، بالاخره جنگ و شهادت باهم است ، مى‏گويم: خوب! حبيب آرزويش همين بود.

- حبيب‏ها رفتند و شهيد شدند و ... ما مانديم.
اين را احد مى‏گويد و موتور انگار بال درآورده است.
و من مى‏دانم كه احد براى شهادت آماده است. و چرا احد براى شهادت آماده نباشد كه از كودكى در محافل و مجالس شهادت، بزرگ شده است. وقتى شور و اشتياق احد را براى عزاى آقا سيدالشهداء در نظر مى‏آورم و گريه‏هاى صميمانه و سينه‏زدن‏هاى عاشقانه‏اش را مى‏فهمم كه احد چقدر براى رسيدن به آقا سيدالشهداء بى‏تاب و بيقرار است.
چه سبك مى‏رود اين موتور. انگار بال درآورده است. هواپيماهاى دشمن مدام پيدايشان مى‏شود. بمباران مداوم. و من ياد والفجر 8 مى‏افتم. روزى كه عراقى‏ها خيلى براى بازپس‏گيرى فاو تقلا كردند. پاتكشان با شكست روبرو شد و بچه‏ها از جنازه‏هاى عراقى‏ها خاكريز درست كردند. خبر رسيد كه عراق مى‏خواهد حمله شيميايى بكند و احد اين را به من گفت.
به بچه‏ها خبر بده كه ماسك‏هايشان را بزنند...
سريع مى‏رويم و بچه‏ها را خبر مى‏كنم. ماسك خودم را هم مى‏زنم و بندهايش را محكم مى‏كنم. يكى از بچه‏هاى بسيجى را كنار اروند مى‏بينم، ماسك ندارد. احد بى‏تأمل ماسك خودش را به او مى‏دهد. مى‏دانم كه ديگر ماسكى در كار نيست. من هم مى‏خواهم ماسك خودم را به احد بدهم. نمى‏پذيرد. اصرار مى‏كنم اما قبول نمى‏كند. لاجرم چفيه خودم را به او مى‏دهم...
- من از امام رضا قول شهادت گرفته‏ام.
اين حرف احد است و من نمى‏دانم كه چه رازى و رمزى بين او و آقا امام رضاست. مى‏گويم خدا به شما عمر طولانى بدهد. هنوز بايد شما نيروهايى تربيت كنيد.
- من در اين عمليات شهيد مى‏شوم!
سكوت مى‏كنم و او مى‏گويد: عمليات كربلاى پنج كه شروع شد صحنه‏اى را ديدم كه عراقى‏ها به بچه‏ها تير خلاص مى‏زدند. نفر اول را كه تير خلاص مى‏زدند، نفر دوم شاهد بود... شهادت خيلى آسان است. ما كار را براى خودمان مشكل كرده‏ايم. يك لحظه خودت را در اختيار خدا بگذار!.. بگو من مى‏روم جلو، تكليف اين است و با هيچ چيز كارى ندارم. در اين حال تير و تركش چيزى نيست. اگر با اخلاص دست از دنيا بشويى، كار تمام است...
به مقر تيپ كه مى‏رسيم، احد به من مى‏گويد تمام وسايل‏ها را جمع كن و برو، موقعيت اجاقلو. وسايل را جمع مى‏كنم و منتظر احد آقا مى‏مانم كه مسؤول ستاد تيپ است.
- شما حركت كنيد ما هم بعداً مى‏آييم!
و من نمى‏خواهم تنها برگردم. گويى مى‏دانم كه احد به خط خواهد زد و مى‏خواهم همراهش باشم. مى‏گويم: من بدون شما از منطقه برنمى‏گردم در اين ميان فرمانده تيپ مى‏آيد.
- احد آقا كه مى‏گويد شما برويد، خوب شما هم جلو بيافتيد!..
اين را فرمانده تيپ مى‏گويد و من خواه و ناخواه سوار تويوتا مى‏شوم.
به موقعيت اجاقلو كه مى‏رسم پيام احد را دريافت مى‏كنم: برو تبريز، و ضمناً مرا هم حلال كن و منتظر من باش.

چقدر انتظار كشيده است احد. با شهادت هر يك از بچه‏ها و دوستان بى‏قرارتر مى‏شد، تمام وجودش لبريز از انتظار است. چقدر غبطه مى‏خورد به شهيدان. انگار دوست دارد به جاى همه شهدا،
زخم بخورد و شهيد شود. و اين شگفت نيست كه احد از همان كودكى حسين، حسين گفته است. او وقتى به دنيا آمده بود كه امام انقلاب خود را شروع كرد؛ سال 1342. و او تمام لحظه‏هايش را براى انقلاب سپرى مى‏كرد، براى جنگ، و به عشق و ياد امام مى‏زيست: اگر امامِ امت نبود، ما نبوديم، يعنى ديگر از اسلام خبرى نبود. هيچ وقت از يارى كردن به امام كوتاهى نكنيد و اگر اينچنين باشد، روز شكست ابرقدرت‏ها نزديك است.
مى‏دانم كه عشق احد به امام، عشق و محبتى ديگر است. احد، اسلام را با امام شناخته است و مى‏دانم كه احد با انقلاب به معرفت رسيده است: خدايا! مرا به زيباترين نور عزت خود برسان تا تو را عارف باشم و از جز تو روگردان شوم. بارالها! تو را وسيله شفاعت اوليائت قرار مى‏دهيم و اوليائت را وسيله پذيرش شفاعتشان كه به ما رحم كن و با معرفت و منّت بر ما منّت بگذار و ما را از ظلمات به نور رهبرى فرما. بارالها! خودت را به ما بشناسان. چون اگر تو را بشناسيم، دوستت مى‏داريم و چون تو را دوست داشتيم، محبت تو آتش به خرمن جهل و باطل خواهد زد. اى خدا! خيلى مشتاق ديدارت هستم. خدا!.. دلم براى ديدارت خيلى تنگ شده است.
هر كس كربلايى دارد و احد دنبال كربلاى خودش است. از همان زمان كه به سپاه و جبهه پيوسته است. از سال 60، عاشوراى خود را انتظار مى‏كشد و رسيدن به عاشورا امتحان‏ها مى‏طلبد: مسلم‏بن عقيل، والفجر مقدماتى، والفجر يك، والفجر چهار، والفجر هشت، رمضان، خيبر، بدر... و احد از اين ميدان‏ها سرفراز و روسفيد بيرون آمده است. در خيبر مسوول گردان مخابرات لشكر بود، در بدر بى‏سيم‏چى مخصوص آقا مهدى بود، در كربلاى چهار مسوول ستاد تيپ بود و اكنون كربلاى پنج را طى مى‏كند. و چقدر از آقا مهدى مى‏گويد، گويى روحش با آقا مهدى رهسپار بهشت شده است. و چه علاقه‏اى داشت آقا مهدى به احد.
از بُنه رزمى مهمات را بارگيرى كن و سريع به خط برسان!
اين دستورى بود كه آقا مهدى در خيبر به احد داد. دشمن سنگين‏ترين پاتك خود را ترتيب داده بود، از طرفى بچه‏ها در خط مقدم با كمبود مهمات روبرو بودند. مرتب از خط مقدم درخواست مهمات مى‏شد اما به هر دليلى، مهمات به خط نمى‏رسيد. آقا مهدى كه از ماوقع مطلع شد، سريع دستور داد احد آقا را پيدا كنند. احد آقا در خط پشتيبانى كارهاى مخابرات را هماهنگى مى‏كرد. آقا مهدى خودش صحبت كرد.
از بنه رزمى مهمات را بارگيرى كن و سريع به خط برسان و در هر موقعيتى مرا در جريان بگذار!..
ساعتى بيش نگذشته بود كه احد آقا از طريق بى‏سيم با فرمانده لشكر تماس گرفت.
مأموريت را انجام دادم و برمى‏گردم!
در آن لحظه‏ها كه از زمين و زمان آتش و آهن مى‏باريد، احد مأموريت صعب خود را انجام داده بود. در اين حال، نيروهاى لشكر نجف خبر دادند كه يك خودرو لشكر عاشورا صدمه ديده است. با اجازه آقا مهدى عازم خط شديم و پيكر نيمه‏جان احد آقا را از زير خودرو بيرون كشيديم.
برو تبريز، و ضمناً مرا حلال كن و منتظر من باش.
ين پيام احد آقاست. زمزمه‏اى از درون خود مى‏شنوم كه احد شهيد خواهد شد اما نمى‏خواهم باور كنم. احد در مقابل ديدگانم مجسم مى‏شود با همان سيماى مظلوم و پيراهن مشكى كه به علامت عزاى آقا سيدالشهداء بر تن مى‏كرد، با همان صداى غمگين و دردآلود كه در عزاى آقاى خود مى‏خواند:
حسينين اولماسا هر دلده حبّى، نور اولماز
حسينين عشقى اولان دلده اؤزگه شور اولماز

آخرين گروهان غواصى در نقطه رهايى عازم خط دشمن است. تا امروز فرمانده لشكر اجازه نداده است احد به غواص‏ها بپيوندند. احد التماس و اصرار مى‏كند كه با اين گروهان حركت كند. احد از نيروهاى پخته و نمونه لشكر است، در قوت مديريت او همين بس كه در بيست و دو سالگى مسؤوليت ستاد يك تيپ را به او سپرده‏اند. فرمانده لشكر با عزيمت او به خط موافقت نمى‏كند، اما اصرار و خواهش‏هاى مكرر احد كارگر مى‏افتد. احد با چهره‏اى خندان‏تر از خورشيد لباس غواصى را بر تن مى‏كند و با من كه بى‏سيم‏چى فرمانده لشكرم و مجبور به ماندن، خداحافظى مى‏كند.
مى‏خندد و مى‏خندد. شنيده بودم كه شوخ‏طبع است، اما گويى انتظار اين شوخ‏طبعى را از من نداشت.
تازه به تيپ ما آمده است، به عنوان مسؤول ستاد تيپ. قرار است در منطقه( شيخ صله منطقه بمو ) سرپل ذهاب عملياتى انجام شود، من دارم مواردى را براى پيگيرى مى‏گويم و مسؤول ستاد تيپ يادداشت مى‏كند. همينطور كه موارد را مى‏گويم، آدرس را به او مى‏دهم: باختران...
نگاهش مى‏كنم، جدّى است. آدرس را کامل مى‏گويم و با همان لحن ادامه مى‏دهم: مى‏روى آنجا به آن مغازه و يخمك مى‏خرى و مى‏خورى، بعد مزه و طعم آن را براى من مى‏گويى تا هنگام مواجهه با نكير و منكر اگر از من سؤال كردند، بتوانم پاسخشان را بدهم.

يك مرتبه مى‏زند زير خنده و مى‏خندد.
و اكنون مسؤول ستاد تيپ يعنى احد آقا به همراه آقا مصطفى پيشقدم آمده‏اند. عمليات كربلاى پنج ادامه دارد. قرار است بخشى از نخلستان‏هاى نزديك جزيره بوارين آزاد شود، گردان امام حسين را هم بدين منظور به تيپ ما مأمور كرده‏اند. درگيرى از ديشب آغاز شده است و هنوز هم ادامه دارد. نبرد به شدت ادامه مى‏يابد و دشمن با آتش توپخانه و خمپاره ،منطقه را قدم به قدم مى‏كوبد. در حالى كه با بى‏سيم صحبت مى‏كنم، مى‏بينم كه احد آقا و آقا مصطفى قصد رفتن به جلو دارند. با اشاره پاسخ مثبت مى‏دهم. هر دو سوار بلم مى‏شوند و آرام در آب پيش مى‏روند و از نگاهم دور مى‏شوند. دقايقى نگذشته است كه خبر شهادت هر دو را مى‏آورند.

از مخابرات لشكر زنگ مى‏زنند كه احد آقا شهيد شده ، همراه با آقا مصطفى پيشقدم. روز بيست و پنجم دى ماه 1365، خمپاره‏اى در كنارشان منفجر مى‏شود و هر دو شهيد مى‏شوند.
باور نمى‏كنم. مى‏گويم: دو روز قبل احد آقا مرا راهى تبريز كرد. احد آقا شهيد شده است!.. زانوانم سست مى‏شود گويى تمام كوه‏هاى عالم بر شانه من نشسته است. برادرِ احد آقا هم زخمى شده است. زخمى شدن او را به مادرش خبر مى‏دهند. مى‏گويد: مى‏دانم احد شهيد شده است!.. همه بچه‏هاى بسيجى براى احد گريه مى‏كنند. همه اهل محل گريه مى‏كنند. پيكر بى‏سر احد را آورده‏اند. همه اشك مى‏ريزند. و مادر احد نُقل مى‏پاشد و زينب‏وار دعا مى‏كند. خدايا! اين قربانى را از ما قبول كن! اين شهيدِ حسين است، پيكر احد را با پنجاه و شش نفر از شهداى كربلاى پنج تشييع مى‏كنند.


دوشنبه 8 فروردین 1390  6:19 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

موسويان ,سيد محسن

فهرست مطلب
موسويان ,سيد محسن
 
تمامی صفحات

فرمانده گردان سید الشهداء(ع)لشکر مکانیزه 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

سال 1343 ه ش در روستاي النجق از بخش عجب شير استان آذربايجان شرقي در خانواده اي كم درآمد به دنيا آمد . تولد او كه سومين فرزند خانواده بود با وفات آيت الله العظمي سيد محسن حكيم ازفقهای بزرگ شیعه همزمان شده بود ، به همين مناسبت او را سيد محسن نام نهادند .
از همان دوران كودكي به رعايت آداب و اعمال ديني مصر بود به طوري كه به گفته برادر بزرگترش سيد عباس ، در منزل او را شيخ صدا مي كردند .
تحصيلات ابتدايي را در دبستان ششم بهمن(سابق) واقع در روستاي شيشوان از بخش عجب شير شروع كرد و پس از نقل مكان به شهر تبريز ، در آن شهر به پايان برد . مقطع راهنمايي را در مدرسه پاسارگاد(سابق) گذراند . موقعی که مدرسه نبود همراه برادرانش به قاليبافي مي پرداخت .
در دوران مبرزات انقلاب با پلاكاردي كه خـود روي آن شعـار مي نوشت در تظاهرات شركت مي كرد . در يكي از آن روزها در اثر تيراندازي مأموران رژيم به سوي مردم عده اي زخمي شدند و او نيز كه در صحنه حضور داشت به ياري مجروحان شتافت و با لباسي خونيـن به منزل بازگشت . يك بار هم با همراهي ديگران لاستيكهايي را در خيابان منتهي به پادگان 03 عجب شير آتش زدند تا از حركت نيروهاي نظامی شاه خائن براي سركوب مردم جلوگيري كنند .
پس از پيروزي انقلاب اسلامي ، با شروع جنگ او در سال سوم راهنمايي تحصيل مي كرد . در همان سال عراق براي اولين بار شهر تبريز را بمباران كرد . در محكوميت اين اقدام از سوي مدارس راهپيمايي انجام گرفت . سيد محسن پس از بازگشت از راهپيمايي به منزل گفت : « من تحمل ماندن در خانه را ندارم و بايد به جبهه بروم . » از اين رو به قصد عزيمت به جبهه تحصيل را رها كرد اما با اصرار خانواده تا اتمام سال سوم راهنمايي صبر كرد .
ابتدا به عنوان بسيجي در جبهه شركت مي كرد . پس از مدتي به عضويت سپاه درآمد . در مدت هفتاد ماه حضور در جبهه چهار بار مجروح شد . به دليل شايستگي هايي كه از خود نشان داد از فرماندهي گروهان تا فرماندهي گردان سيدالشهدا در لشكر 31 عاشورا ارتقا يافت . اهتمام او در رسيدگي به امور گردان به حدي بود كه به ندرت براي ديدار خانواده به مرخصي مي رفت . حتي يك بار كه به دليل مجروحيت در منزل به سر مي برد ، گچ پاي خود را زودتر از موعد مقرر باز كرد و به جمع همرزمانش پيوست . مدتي هم در واحد پذيرش سپاه تبريز و همچنين در سپاه سردرود خدمت مي كرد . كاملاً مطيع دستور فرماندهان بالاتر بود . يكي از همرزمانش در اين باره مي گويد :
يك بار به گردانهاي متعدد لشكر پيشنهاد شده بود كه يكي از خطوط پدافندي را تحويل بگيرند اما هيچ يك نپذيرفته بودند . وقتي به سيد محسن موسويان مراجعه كردند او با آغوش باز اين مأموريت را پذيرفت و با آنكه نيروهايش به علت مرخصي شهري در سطح شهر پراكنده بودند به سرعت آنان را جمع و در خط پدافندي مستقر كرد .
همين خصلت وي به گردان سيدالشهدا جايگاه خاصي در ميان ساير گردانهاي لشكر عاشورا بخشيد . در عين حال از فكر آرامش نيروهاي تحت امر خود و رسيدگي به آنها غافل نبود . يكي از همرزمانش در اين مورد مي گويد :
حدود بيست روز قبل از عمليات بيت المقدس 2 ، گردان در موقعيت رحمانلو مستقر بود . فصل زمستان بود و نيروها در داخل چادر ، استراحت مي كردند . سيد محسن با آنكه پتوي اضافي موجود بود علي رغم سرماي شديد فقط از يك جفت پتو براي خوابيدن استفاده مي كرد . وقتي از او اين درباره سؤال كردم گفت : « احتمال دارد پتو براي نيروها كم بيايد و شايسته نيست من براي خودم از پتوي بيشتري استفاده كنم . »
در عمليات كربلاي 4 غواصان در اثر آتش سنگين دشمن نتوانستند از اروندرود عبور كنند و اين مأموريت به گروهان يك گردان سيد الشهدا محول شد . موسويان به هنگام توجيه مسئولان گروهـان وقتي با اعتراض آنان در خصوص امكان عملي شدن عمليات مواجه شد در پاسخ گفت : « الان تكليف است و بايد از عرض رودخانه بگذريم . » اما اين مأموريت به دنبال عدم موفقیت كل عمليات انجام نشد .
در عمليات بيت المقدس 2 در منطقه عملياتي ماووت ، گردان تحت فرماندهي موسويان موفق به فتح پاسگاه قميش و بلنديهاي اطراف تپه الاغلو شد . پيش از اين ، يگانهاي ديگر در تصرف تپه مهم الاغلو موفقيتي به دست نياورده بودند . اين مأموريت به فرماندهان ساير گردانها نيز پيشنهاد شده بود كه در نهايت سيد محسن موسويان كه همواره در پذيرش مأموريتهاي مهم و دشوار پيشقدم بود اين مأموريت را پذيرفت و خستگي ناشي از عمليات شب قبل و سرما و برف شديد و همچنين احتمال جدي پاتك نيروهاي عراقي هم مانع از اين امر نشد . وي شخصاً به همراه دو گروهان وارد عمل شد و با موفقيت نيروهاي عراقي را از تپه مذكور به عقب راند . سپس به هفت نفر مأموريت داد تا براي جلوگيري از فرار نيروهاي دشمن جاده پايين تپه را ببندند و قرارگاه مجاور آن را تصرف كنند . او پس از اتمام موفقيت آميز اين مأموريت ، در اثر اصابت تركش خمپاره در منطقه موسوم به « تكدرختي » در تاريخ 28 دي 1366 به شهادت رسيد . وي در حالي به شهادت رسيد كه حدود چهل روز از ازدواج او مي گذشت .
پيكر او در وادي رحمت تبريز به خاك سپرده شده است .
منبع:"فرهنگ جاودانه های تاریخ"(زندگینامه فرماندهان شهید آذربایجان شرقی)نوشته ی یعقوب توکلی,نشر شاهد,تهران-1384

 



خاطرات
برگرفته از خاطرات شفاهی همرزمان وخانواده شهید
ساعت‏هاست كه پياده پيش مى‏رويم. ساعت‏ها كه نه، قريب دو روز است كه صخره‏هاى صعب‏العبور و سينه كوهها را طی می کنیم. زير پايمان ارتفاعاتى است كه سر بر آسمان مى‏سايند. گاه برف و گاه باران. زمستان است. بالاخره جاده در زير گام‏هاى ما به آخر خواهد رسيد. گردان سيدالشهداء به فرماندهى سيد محسن موسويان از پل چوبى مى‏گذرد. كوهى در آن سو و كوهى اين سو. سينه هر دو كوه با پل چوبى به هم رسيده است. از پل مى‏گذريم، زير پايمان رودخانه‏اى جاريست و ما قريب 100 متر از زمين فاصله داريم... از پل مى‏گذريم. خستگى ناشى از ساعت‏ها پياده‏روى در زير برف و باران را با تمام وجود حس مى‏كنم. ديگر بدن بر پاها سنگينى مى‏كند. گام از گام كه برمى‏دارى، مى‏پندارى بارى گران بر دوش دارى، و اين بار گران، كسى جز خود آدم نيست. با تمام خستگى به مقصد مى‏رسيم: ارتفاعات مأموريت ما. ادامه عمليات است. عمليات بيت‏المقدس دو اولين روز خود را سپرى مى‏كند و بچه‏هاى گردان حبيب‏بن مظاهر ديشب خط اول دشمن را در ارتفاعات قاميش شكسته‏اند. سيدمحسن مدام با بى‏سيم صحبت مى‏كند و نيروها را به ميدان مى‏كشد. سازمان نيروهاى دشمن به هم ريخته است و اينك از جاده بين قاميش و گوجار در هزيمت‏اند. در اين مرحله تعقيب و انهدام نيروهاى دشمن وظيفه‏اى است كه ما بر عهده داريم. فشار خستگى و بيخوابى توان نيروها را گرفته است. اما عاشقان را ايمانى است كه خواب و خستگى و زخم و آتش نمى‏شناسد. سيد محسن بچه‏ها را براى يورش به دشمن مهيا مى‏كند. ياراى سر پا ايستادن ندارم... يادم مى‏آيد در والفجر 8 سيدمحسن جانشين گردان ابوالفضل بود، با آن همه تلاش و تكاپو و فعاليت و جنگ بى‏وقفه چند روزى مى‏شد كه نخوابيده بود. بعد از چند روز كه مى‏بيند دارد از پاى مى‏افتد، مى‏رود تا ساعتى استراحت كند. بعد از 48 ساعت از خواب بيدار مى‏شود و متوجه مى‏شود كه خبر شهادتش را به خانواده رسانده‏اند!... با صداى سيدمحسن هجوم گردان سيدالشهداء آغاز مى‏شود. ساعاتى نمى‏گذرد كه يك فرمانده تيپ عراقى، همراه با تعداد زيادى از نيروهايش به اسارت درمى‏آيد. آنان را راهى پشت جبهه مى‏كنيم. چرخ‏بال‏هاى دشمن مواضع گردان ما را مى‏كوبند. اما اينها ديگر در سرنوشت عمليات تأثيرى ندارد. يك گروهان از نيروها در مواضع تصرف شده، مستقر مى‏شوند. سيدمحسن باقى بچه‏ها را مهياى رفتن مى‏كند. مقصد بعدى ما ارتفاع الاغلوست...
گردان سيدالشهداء اينك در ميدان عمليات است. عمليات ... واژه‏اى است كه در لغت نامه‏ها معناى بزرگى ندارد، اما در قاموس جنگ ما همين واژه، معانى بزرگ و وسيعى دارد، عمليات در قاموس جنگ به معانى بلندى اشارت دارد: شهادت، ايثار، استقامت تا پاى جان، زخم خوردن و پشت به دشمن نكردن و ...
مفهوم حقيقى عمليات را كسى مى‏داند كه در انتظار وقوع آن لحظه‏ها را شمرده باشد. قرار بود عمليات مدتى پيشتر انجام گيرد. گردان سيدالشهداء روزهاى انتظار را در پادگان شهيد قاضى سپرى مى‏كرد. هنوز خبرى از عمليات نبود و از طرفى مدت مأموريت اغلب نيروهاى بسيجى گردان رو به پايان بود و در اين حال نيروهاى آموزش ديده و حاضر به عمليات، بدون انجام عمليات رها مى‏شدند...
حوالى غروب سيدمحسن كادر گردان را فرا خواند: طبق دستور فرماندهى لشكر، عمليات در منطقه‏اى ديگر انجام خواهد شد. مهم اينكه نيروها بايد براى انجام عمليات آمادگى كامل داشته باشند، تا به اطلاع فرماندهى برسانيم. مسوولين دسته‏ها با نيروهاى خود صحبت كنند و تا نيم ساعت ديگر...
سيد محسن با چنان شور و شعف و شوق از عمليات سخن گفت كه گويى شب عاشوراست و آنانكه لبيك مى‏گويند، فردا در ميدان كربلا خواهند بود. هل من ناصرٍ ينصرنى!...
مسوولين دسته‏ها ماجرا را به اطلاع نيروها رساندند و پس از گفتگو با نيروهاى خود همه به نزد سيد محسن رفتند: نيروها براى ادامه مأموريت و انجام عمليات آماده‏اند..
زمزمه عمليات آتش در جان همه برافروخته بود. دقايقى نگذشته بود كه همه نيروهاى گردان از ساختمان‏ها بيرون ريختند. صداهاى به هم پيوسته رزمنده‏ها خود نويد حماسه‏اى ديگر بود.
- فرمانده آزاده، آماده‏ايم، آماده... فرمانده آزاده...
مى‏گفتند: ما مى‏خواهيم با فرمانده خود بيعت كنيم. ما براى انجام عمليات در هر منطقه آماده‏ايم.
شب سردى بود. نيروهاى گردان سيدالشهداء به همراه فرمانده خود به سوى مقر فرماندهى لشكر مى‏رفتند تا آمادگى خود را براى عمليات اعلام كنند: فرمانده آزاده، آماده‏ايم آماده... صداى پر صلابت رزمنده‏ها در فضاى پادگان مى‏پيچيد... شب سردى بود اما در سينه بچه‏هاى گردان به جاى دل، پاره آتشى مى‏تپيد...
ابتداى شب است و ما به طرف الاغلو در حركتيم. هنوز كسى از بچه‏هاى گردان شهيد نشده است. خدا مى‏داند قرعه به اقبال كه خواهد افتاد. من كه لياقتش را ندارم. گاهى فكر مى‏كردم كه اين شهيد است كه شهادت را انتخاب مى‏كنند، اما اكنون بر اين باورم كه شهادت اهل خود را برمى‏گزيند. كلام پيغمبر خدا به ذهنم مى‏آيد: چون آخرالزمان فرا رسد، مرگ، خوبان امت مرا گلچين مى‏كند. به راستى اين بار چه كسانى پر مى‏گشايند؟ معيار، خلوص است... بچه‏ها پيش مى‏روند؛ مجيد طائفه يونسى، محمد امينى و ... چه اشتياقى به رفتن دارند؟حس غريبى دلم را مى‏سوزد، آيا اين بار نيز از قافله عقب خواهم ماند؟ اگر چنين باشد چگونه به شهر باز خواهم گشت؟
- من نمى‏توانم به تبريز بروم، چون روى ديدن خانواده‏هاى شهيدان را ندارم... سيد محسن اينچنين گفت. وقتى كربلاى پنج تكرار شد. عاشوراى گردان سيدالشهداء در كنار كانال ماهى بر پا گرديد. بار ديگر ياران سيدالشهدا در خون غوطه‏ور شدند بعد از آن واقعه سيد محسن مى‏گفت: من نمى‏توانم به تبريز بروم...
اصلاً خود سيد محسن شور و حال ديگرى دارد. همه به پاكيزگى و خلوصش غبطه مى‏خورند. عشق و ارادتش به حضرت فاطمه زهرا در بيان نمى‏آيد، از كودكى با مسجد و مجالس مذهبى آشنا شده و از مسجد به جبهه آمده است...
سيد محسن نيروها را به پيش مى‏كشد، با اطمينان و بى‏هيچ ترديد. قصد ما بر اين است كه تا صبح قله الاغلو را تصرف كنيم. نيروهاى ويژه گروهان يك ) كه با ما همراه شده‏اند ( پيشاپيش نيروها در حركتند. ناگهان درگيرى آغاز مى‏شود. آتش شديد تانك‏هاى عراقى دامنه‏هاى برف گرفته را به آتش مى‏كشد. با هدايت سيد محسن نيروها آرايش مى‏گيرند و درگيرى شدت مى‏يابد. سيد با اطمينان به پيروزى دستورات لازم را مى‏دهد. او شديدترين نبردها را تجربه كرده است. بچه‏هايى كه در خيبر و بدر و والفجر هشت همراه سيد جنگيده‏اند، از رشادت‏هاى او حرف‏ها دارند. جوهره و توانايى فرماندهى سيد در بدر آشكار شد. در بدر فرمانده گروهان بود و مأمور شكستن خط دشمن. پيشاپيش نيروهايش به خط دشمن حمله برد و شهامت و رشادتى از خود نشان داد كه هنوز سينه به سينه نقل مى‏شود. مجروح شد اما تا توان داشت از ميدان برنگشت. بعد از والفجر هشت فرماندهى گردان را بر عهده‏اش نهادند. با اين همه تجربه، اينك نبرد شديدى را فرماندهى مى‏كند. ارتفاع الاغلو براى دشمن اهميت بسيار دارد و روشن است كه براى حفظ آن كوشش زيادى به خرج خواهد داد. صفير تيرهاى مستقيم حس بيدارى در جان آدم مى‏ريزد. شب مى‏گذرد و كم كم صبح نزديك مى‏شود. استقامت بچه‏ها به ثمر ميرسد و نيروهاى عراقى رو به گريز مى‏نهند. تعدادى تانك به غنيمت گرفته مى‏شود. يك دستگاه خودرو ايفاى عراقى به همراه نيروهايش منهدم مى‏گردد. حبيب صادقيانپور و عزيز دينى براى هميشه از ما خداحافظى مى‏كنند. ياد نصر 7 و ارتفاعاتش بخير، ياد دوپازا... ياد شبى كه گردان سيدالشهداء با فرماندهى سيدمحسن خطوط دفاعى دشمن را در هم ريخت...
شهدا را به عقب مى‏فرستيم. به آنان غبطه مى‏خورم كه سرافراز برمى‏گردند، سرافراز و رو سفيد در دنيا و آخرت. شب، آخرين ساعات خود را پشت سر مى‏گذارد. آتش نبرد فروكش مى‏كند. به دستور فرماندهى تيپ قرار مى‏شود گردان در همين منطقه خطى تشكيل داده و منطقه تصرف شده را حفظ كند. سيد دستورات لازم را مى‏دهد...
از گردان ما دو نفر شهيد شده است. خداحافظ ياران!... آنان به جبهه مى‏آمدند از دنيا خداحافظى كردند و به راستى كه همه نيروهاى گردان سيدالشهداء پيش از آنكه وارد ميدان عمليات شوند، دنيا را براى هميشه وداع گفته‏اند. فرمانده ما، سيد محسن، چند روز پيش از عمليات ازدواج كرده است. من المؤمنين رجالٌ صدقوا... سلام بر حنظله‏هاى دفاع مقدس!... براى آنان كه سيدمحسن را مى‏شناختند، آمدن او براى عمليات به فاصله چند روز پس از ازدواج، امر غريبى نيست. آنان كه سيد را مى‏شناسند، مى‏دانند كه او آنقدر از دنيا فاصله گرفته است كه ديگر دنيا او را نمى‏شناسد. آنان كه سيد را مى‏شناسند، مى‏دانند كه او حتى همان اندك حقوق پاسدارى‏اش را نيز در راه خدا انفاق مى‏كند و به رزمنده‏هاى عيالوار مى‏بخشد و اين، يعنى جهاد با مال و جان. اينك سيد محسن جان خود را به ميدان آورده است. در ميان آتش و انفجار و زير باران تير و تركش به هر سو مى‏دود و دستورات لازم را مى‏دهد... در اين حين، ستونى از نيروهاى دشمن به طرف ما مى‏آيد. نفرات عراقى از ارتفاعات سرازير مى‏شوند. غافل از اينكه منطقه توسط رزمندگان اسلام تصرف شده است.
به دستور سيدمحسن بچه‏ها روى جاده سنگر مى‏گيرند. آماده‏ايم تا پذيرايى جانانه‏اى از عراقى‏ها کنیم. سيدمحسن به دقت وضعيت را مى‏سنجد.
- تيراندازى نكنيد. صبر كنيد تا عراقى‏ها نزديك شوند...
دستور فرمانده گردان رعايت مى‏شود. دل‏ها در سينه‏ها مى‏تپد. هيچكس تيراندازى نمى‏كند. نيروهاى عراقى نزديك‏تر مى‏شوند. ما در اين منطقه حدود 60 نفر هستيم و نيروهاى عراقى يك گردان. با دستور سيدمحسن، آتش بچه‏ها شروع مى‏شود. نيروهاى عراقى كه غافلگير شده‏اند، انسجام خود را از دست مى‏دهند. گريز از معركه اوّلين و آخرين چاره نيروهاى عراقى است. مى‏گريزند و جنازه چند نفرشان بر زمين مى‏ماند...
مأموريت اصلى گردان تصرف الاغلو است. اندك اندك دوباره شب از راه مى‏رسد، بچه‏هاى گردان پس از ساعت‏ها پياده‏روى در زير برف و باران و پس از ساعت‏ها نبرد، براى يورش ديگرى مهيا مى‏شوند. حوالى عصر آخرين هماهنگى‏ها براى هجومى ديگر به عمل مى‏آيد. قرار است براى تصرف الاغلو، گردان سيدالشهداء از يال روبروى گوجار وارد عمل شود و پس از تصرف پيشانى كوه، راه را براى ادامه عمليات توسط گردان امام حسين باز كند. پس از آخرين هماهنگى‏ها، سيدمحسن از فرمانده تيپ، برادر جمشيد نظمى حليّت مى‏طلبد. ما را حلال كنيد... صداى سيد محسن روح آدم را مى‏لرزاند. صدايش، نگاهش، رفتارش مهربان‏تر از پيش است. ما را حلال كنيد... از زمين و زمان مرگ مى‏بارد. انفجار، تركش... انفجار، تركش... دشمن كه مواضع مهمى را از دست داده، در نهايت خشم منطقه را زير آتش شديد توپ و خمپاره گرفته است. قدم به قدم گلوله توپ فرود مى‏آيد و ثانيه به ثانيه گلوله خمپاره منفجر مى‏شود، ما را حلال كنيد... تاريكى شب و مه غليظ ارتفاعات را در آغوش گرفته است. گردان سيدالشهداء پيش مى‏رود. امكان ديد بسيار كم است. سيد محسن مدام موقعيت خودش را با بى‏سيم اعلام مى‏كند. در تاريكى پيش مى‏رويم. گويى سيد نگران است، مبادا مسير خودمان را گم كنيم. همچنان با بى‏سيم از موقعيت خود خبر مى‏دهد...
درگيرى آغاز مى‏شود. دشمن خط منظمى ندارد. مى‏جنگيم و پيش مى‏رويم. سيد محسن با فرمانده تيپ تماس مى‏گيرد. برادر نظمى، وضعيت گردان را سؤال مى‏كند. سيد به رمز مى‏گويد: مقدار زيادى از منطقه را تصرف كرده‏ايم. گردان امام حسين مى‏تواند حركت كند.
نبرد تا صبح به طول مى‏انجامد. فرمانده تيپ آخرين وضعيت را جويا مى‏شود. سيد محسن وضعيت را گزارش مى‏دهد: نيروهاى ما در نقاط حساس ارتفاع مستقر مى‏شوند، مى‏خواهيم يك خط دفاعى منظم تشكيل بدهيم... منطقه پاكسازى شده است..
هنوز گردان‏هاى ديگر در امتداد ارتفاع الاغلو لحظه‏هاى سنگين نبرد را پشت سر مى‏گذارند. فرمانده تيپ به طرف موقعيت ما مى‏آيد. با ما تماس مى‏گيرد. حدود 200 متر تا فراز ارتفاع فاصله دارند. برادر نظمى، موقعيت سيد را مى‏پرسد.
- من درست بالاى ارتفاع هستم. همينطور مستقيم بالا بياييد، همديگر را مى‏بينيم... برادر نظمى با بى‏سيم‏چى و ديگر همراهانش بالا مى‏آيند...
از جاى تركشى كه بر گردنش نشسته است، خون مى‏جوشد، سرخ سرخ... انگار اين تركش بر قلب من نشسته است. قلبم دارد مى‏سوزد، مى‏تركد. انگار خون از قلبم فواره مى‏زند. پيكرش را به كنار مى‏كشيم و ديگر جنازه‏ها را نيز؛ طائفه يونسى، محمد امينى، بى‏سيم‏چى گردان برادر آيت و محمدرضا فرهمند ...
خون پيراهنش را رنگين كرده است. پتويى روى جنازه‏ها مى‏كشيم، فرمانده تيپ و همراهانش دارند به طرف ما مى‏آيند... تمام خاطره‏ها در قلبم جان مى‏گيرد. اينك پيكر خونينش بر زمين افتاده است، نه او هنوز زنده است، زنده‏تر از پيش!... هنوز كوچه‏هاى )عجب‏شير( كودكى‏اش را به ياد دارد. هنوز شب‏هاى تبريز بسيجى نوجوانى را به ياد دارد كه سلاح بر دوش از كوچه‏هاى محله مى‏گذشت. هنوز پادگان ابوذر سيماى با صفاى پاسدارى را از ياد نبرده است كه با اصرار از پرسنلى جدا شد و به گردان ابوالفضل پيوست، هنوز ... همين چند لحظه پيش قلب بى‏سيم از صداى پر صلابتش مى‏تپيد:
- من درست بالاى ارتفاع هستم. همينطور مستقيم بالا بياييد، همديگر را مى‏بينيم!... فرمانده تيپ با همراهانش به فراز الاغلو رسيده است. نگاهش سيدمحسن را مى‏جويد. نمى‏بيندش.
- سيد كجاست؟
مى‏گويد و رو مى‏كند به جانشين گردان. معاون سيد نمى‏تواند حرف بزند. بغض گلويش را گرفته است. اشاره مى‏كند به پتويى كه روى جنازه‏ها كشيده‏ايم. فرمانده تيپ پتو را بلند مى‏كند و سيماى آسمانى سيد را مى‏بيند. انگار دوباره صداى سيد را مى‏شنوم: بالا بياييد، همديگر را مى‏بينيم... اينگونه همديگر را مى‏بينند، آخرين ديدار...
فرمانده تيپ از نحوه شهادتشان مى‏پرسد. معاون گردان جواب مى‏دهد: لحظاتى بعد از تماس با شما در حالى كه دستورات لازم را به برادر طائفه يونسى مى‏داد، يك گلوله خمپاره 60 در كنارشان منفجر شد و هر پنج نفر...
روز 27 دى ماه 1366، پيكر سيدمحسن و يارانش را از قله به پايين مى‏برند. سيد محسن براى آخرين بار به تبريز برمى‏گردد. بعد از كربلاى 5 مى‏گفت: من نمى‏توانم به تبريز بروم، چون روى ديدن خانواده‏هاى شهيدان را ندارم... و اكنون، سيد برمى‏گردد، سرافراز و روسفيد، سبكبال و آرام. سيد را برمى‏گردانند و تمام كوه‏هاى )ماووت( بر شانه‏ام سنگينى مى‏كند. و من ديگر نمى‏توانم به تبريز برگردم. چون روى ديدن خانواده‏هاى شهيدان را ندارم.
منبع:"ارتفاع عشق"نشر کنگره ی بزرگداشت سرداران ,امیران وشهدای آذربایجان شرقی

دوشنبه 8 فروردین 1390  6:41 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

نساجی متین ,یوسف

فرمانده گردان مهندسی رزمی لشکرمکانیزه 31 عاشورا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

یوسف عزیز!
می دانم که تو ـ نه تنها تو، که همه شهیدان نیز ـ دوست نداری کسی برایت چیزی بنویسد، از حماسه هایت بگوید، و از خلوص و ایثارت... اکنون سال ها از شهادت تو می گذرد، از روزی که تو شهید شده ای، همان روز بیست و پنجم دی ماه 1365، صدها روز می گذرد، روزها گذشته است و همچنان می گذرد. در این صدها روز کسی از تو چیزی ننوشته است و من امروز می اندیشم: شهیدان نام و نشان خویش در گمنامی و بی نشانی یافتند، اما وای بر ما اگر نام و نشان شهیدان خود را گم کنیم، و تو شهیدی!ب
یوسف عزیز!
نام و نشان کوچکتر از آن بود که تو دنبالش باشی، تو به خلوص رسیده بودی، این را وقتی فهمیدم که در «مطلع الفجر» مجروح شدی ...
سال 1360 بود و تو به جبهه آمده بودی، چیزی از تو نمی دانستم جز اینکه: «جهادگر بسیجی». عملیات که آغاز شد، عراقی ها رو به هزیمت نهادند، از حوالی گیلانغرب پس می رفتند و ما پیش می رفتیم. «لودر جهاد روی مین رفت» خبر کوتاهی بود که بین بچه ها پیچید. لودر روی مین ضد تانک رفته بود. راننده لودر جوانی بود که آن وقت، بیست و یک سال بیشتر نداشت. به شدت مجروح شده بود. ناراحت از اینکه مبادا او را به پشت جبهه برگردانند، لبخند می زد. انگار نه انگار که مجروح شده است. پاهایش چنان آسیب دیده بود که نمی توانست راه برود و با این همه نمی خواست به پشت جبهه بازگردد. پاهایش را گچ گرفتند و او با همان حال در جبهه ماند. حتی خانواده اش نیز ندانستند که او آن گونه مجروح شده است.
راننده لودر تو بودی یوسف!

یوسف نساجی متین، متولد 1339ه ش در تبریز به دنیا آمد. از کودکی به محافل و مجالس مذهبی علاقه خاصی داشت. مبارزه با ستم و طاغوت را از دوران تحصیل در دبیرستان آغاز کرد و به علت فعالیت های بی وقفه خود دوبار توسط عوامل طاغوت بازداشت شد. در کنار مبارزه، از تحصیل نیز غافل نماند و دوره متوسطه را در رشته الکترونیک به سر رساند. بعد از پیروزی انقلاب نیز مبارزه بی امان خود را با گروهک ها و توطئه گران «حزب خلق مسلمان» ادامه داد....
با فروکش نسبی غوغای گروهک ها در تبریز، اواسط سال 1360 راهی جبهه شد... عملیات مطلع الفجر بود که در حوالی گیلان غرب، هنگام عقب نشینی عراقی ها لور جهاد روی مین رفت. راننده این لودر یوسف بود، یوسف نساجی متین.

وقتی عملیات مسلم بن عقیل به سر رسید، یوسف دیگری شده بودی. نمی دانم چه رازی و ارتباطی بین غربت مسلم و سیمای مظلوم تو بود که هرگاه تو را می دیدم، به یاد غربت مسلم می افتادم، به یاد شب تنهایی مسلم و کوچه های غریب کوفه... انگار تو نیز در کوفه دنیا غریب بودی، حتی در جبهه نیز به غربت پناه می بردی، هرگز با کسی از «خود» نمی گفتی. شاید آن روزی که با لودر روی مین رفتی، کسی نمی دانست که همان راننده ساده لودر یکی از بندگان مخلص و ناشناس خداست. کسی نمی دانست که همان راننده ساده لودر که در نگاه اول آدمی عادی و بی سواد می نمود، جبهه را به دانشگاه ترجیح داده است... و من چه می گویم که همه بچه های جبهه ناشناس بودند و هنوز هم ناشناسند، یوسف! .... آی یوسف! مگر تو را شناخته ایم؟....
حتی شب «والفجر مقدماتی» هم تو را نشناختم، آنجا که دیگر «معاون عملیات» بودی... آخر در جبهه فرماندهی هم نشانی از مراتب تقوی بود....«والفجر مقدماتی» در آستانه شکفتن بود، در همان دل شب با آرامشی عارفانه وضو گرفتی. «خدایا را از یاد نبرید، خدا را یاد کنید» و این دو جمله، همه توصیه تو به بچه ها در شب عملیات بود و مدام زیر لب «لاحول و لاقوه الابالله» می گفتی ... چه دیر فهمیدم یوسف! .... دریغ از دیری و دوری. چقدر از تو دورم، دور از تو، دور از نور. و اکنون می فهمم که همه معرفت یعنی درک «لاحول ولاقوه الا بالله» و مگر بدون این معرفت و آگاهی، می توان دانشگاه جبهه را به «دانشگاه صنعتی شریف» ترجیح داد؟ شگفت اینکه در همان سال که نام تو در برگ «دانشگاه شریف» نوشته شد، نامت را در برگ شاهدان نیز رقم زدند...
آی یوسف! هنوز کوچه های «مارالان» بوی پیراهن تو را می دهد... سال ها پیش، از این کوچه ها گذشته ای... سال ها پیش نوجوانی از این کوچه ها می گذشت، هر روز، از خانه تا مدرسه، از مدرسه تا خانه... سال ها پیش در این کوچه ها دانش آموزی فریاد می زد: «مرگ بر شاه»، سال ها پیش ... و هنوز این کوچه ها بوی پیراهن تو را می دهد، یوسف!
از این کوچه های تنگ و تاریک گذشتی و سفر را به انتها بردی، و سفر را ادامه دادی، تا دشت ها، تا خاکریزها، تا جاده هایی که در زیر باران آتش بودند. و تو در زیر باران آتش، جاده را در می نوردیدی... در شبی تاریک ... بعد از «والفجر یک» بود. اصرار داشتی که باید خودروهای به جا مانده در منطقه را به عقب بکشی. دو نفر از بچه ها را با خود بری و لودر و بولدوزری را روانه عقب کردی، بعد خود ماندی و راننده ات. شب بود و تاریکی و منطقه در دید دشمن. در تاریکی شب، خودرویی به خود روی تو کوبید... تو مانده بودی و راننده ات. بالاخره آمبولانسی از راه رسید. جا نبود و می خواست فقط تو را با خود ببرد. اما تو اشاره به راننده ات کردی: «او را ببرید» و هرچه اصرار کردند، نپذیرفتی. می گفتی من نمی توانم دوستم را تنها بگذارم. او را به آمبولانس سپردی و خود با همان حال، پیاده راهی اورژانس شدی... بعد از مدتی بچه های اورژانس «فرمانده مهندسی رزمی لشکر» را دیدند که از راه می رسد...
آری ای یوسف عزیز! با همین اشارت ها و حکایت هاست که می توان تا آنجا که بتوان، شهیدان را شناخت، و گرنه چه کسی با تاریخ تولد و موت و تاریخ های دیگر... شناخته می شود؟ .... حال آنکه حتی این تاریخ ها نیز در زندگی شهیدان معنای دیگری دارند، تاریخ شهادت هر شهید، تاریخ تولد اوست و شهادت میلادی دیگر است. و چون شهادت تولد حقیقی شهید است، پس یوسف در مسیر رسیدن به تولد حقیقی مرگ را به بازی می گیرد. و این را همه دیدند، در همه عملیات ها، و در کربلای پنجم. آنجا که چند روزی از شروع عملیات گذشته بود. بایستی خاکریزی در مقابل «کانال ماهی» زده می شد. آتش سنگین دشمن لحظه ای امان نمی داد. مسؤولیت احداث این خاکریز بر عهده برخی از برادران نهاده شد، اما به علت آتش نفس گیر دشمن و شهادت و زخمی شدن برخی از برادران کار احداث خاکریز به پایان نرسید. در اینجا بود که مسؤولیت این کار را بر عهده یوسف نهادند. و من به چشم خود دیدم که تو ای یوسف مرگ را به بازی گرفتی، بی لحظه ای تامل نیروهایت را فرا خواندی و بولدوزرها را به کار انداختی و با تدبیری دقیق، با توکل به خدا کار را شروع کردی.. و اکنون چه آسان می گوییم «کار را شروع کردی» با طمانینه و اطمینان و اعتماد به خدا. کار را شروع کردی حال آنکه هر لحظه گلوله های توپ و خمپاره قدم به قدم فرود می آمد و آتش و انفجار زمین و زمان را می لرزاند، اما تو نمی لرزیدی... همه می دیدند که در میان آن همه آتش و انفجار، هر لحظه خاکریز پهنا می یابد.... خاکریز به سر رسید و برخی از یاران تو نیز در پای آن خاکریز به شهادت رسیدند. و من در همان لحظه ها که تو با چنان آرامش و اطمینانی در میان آتش و آهن و انفجار خاکریز می زدی، می دانستم که شهید خواهی شد....
آری یوسف عزیز! «مطلع الفجر» آغاز تو بود، در سفر به سوی کربلا، و کربلای پنجم آخرین منزل بود، آخرین منزل در سفر به سوی ملکوت و جوار دوست. از مطلع والفجر تا کربلای پنج، شش سال گذشت، و از کربلای پنج، از روی که تو در شلمچه آسمانی شدی، سال ها می گذرد... و من هنوز هرگاه از کوچه های «مارالان» می گذرم، شمیم پیراهن یوسف، چشم جانم را روشنایی می بخشد...
منبع:"گل های عاشورایی2"نوشته ی جلال محمدی,نشرکنگره ی شهدا وسرداران شهیدآذربایجان شرقی,تبریز-1385

 

دوشنبه 8 فروردین 1390  6:42 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

وكيل زاده ,ابراهيم

فهرست مطلب
وكيل زاده ,ابراهيم
 
تمامی صفحات
مسئول تعاون لشكر ويژه 25 كربلا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

سلام بر تن خسته ، سلام بر روح رسته ، سلام بر كالبد شكسته ، سلام بر بار سفر بسته ، سلام بر عرش نشسته ، ... باز سخن از عشق است ، سخن از ايثار ،سخن از فداكاري ، سخن از عاشقي عارف، رسته از جان شسته ، سخن از فداكاري ، فداكاران . سخن ، سخن ازعبدي كه با معبودش رازها داشت و سخن از عبدي كه در عشق ، چون پروانه مي سوخت و از هر سوختني ، لذتي تازه در روحش دميده مي شد.
ابراهيم وكيل زاده در سال 1339 ه ش در روستای  ديزج در شهرستان اسكو و در خانواده مذهبي ،چشم به جهان گشود. در قيام 15 خرداد 1342قم ، شهيد ابراهيم سه سال بيشتر نداشتند كه همراه پدر و مادرش به مشهد جهت زيارت ثامن الائمه رفته بودند . در قم نظاره گر ديوارهاي خونين مدرسه فيضيه كه سه روز قبل اتفاق افتاده بود شدند ... از اول كودكي به نماز اهميت مي داد و با، هوش و متانت خاص، تقيدش به احكام اسلام از خصوصيات بارز او در كودكي بوده ، در سال 1345 همراه خانواده به تبريز جهت سكونت عزيمت نمودند و در 7 سالگي، وارد دبستان شيخ محمد خياباني شده و دوره ابتدائي را در اين دبستان پايان نموده و دوره راهنمائي را در مدرسه راهنمائي تحصيلي پناهي، آغا ز كردند. هنگام تحصيل وي در دوره راهنمائي مصادف با آغاز انقلاب شكوهمند ملت ايران بوده و در سال 56 نداي حق طلبانه رهبر مسلمين حضرت امام را، شنيد و از اواخر 56 فعاليت خود را با ديگر دوستان بر عليه رژيم ستم شاهي با پخش كردن اعلاميه حضرت امام ( ره) شروع كرد و مدرسه را ناقص گذاشته، در اكثر اعتصابات و راهپيمائيها بر عليه رژيم ظالم شركت مي كرد و در جلوراهپيمائيها با بلند گوي دستي شعار ميداد ...
آري ايشان يكپارچه نور بودند كه محفل دوستان را روشنائي مي بخشيد و اعمال و رفتار او سر مشق درس و زندگي و صبر و استقامت و پايداري بود . بعد ازپيروزي انقلاب اسلامي ، با تلاش زياد و با همياري شهيد ستار داداشي، انجمن توحيدي مسجد غريبلر و كتابخانه مسجد مذكور را تشكيل دادند ، شب و روز درفعاليت بوده و با تشكيل كميته انقلاب اسلامي به عضويت كميته در آمد و چند ماه در كميته به فعاليت خود ادامه داد ، چند ماه ازخدمت وي در كميته نگذشته بود كه سپاه پاسداران انقلاب اسلامي تشكيل شد . به سپاه علاقه خاصي داشت و اين عشق تا آخرين دقائق حيات پر افتخارش ،هر لحظه افزونتر مي شد. به عضويت سپاه در آمد و در اين جايگاه مقدس بود كه، روح اواوج گرفت. شهيد وكيل زاده هميشه در مقابل انحرافها و كج روي ها مي ايستاد وهميشه از حضرت امام خميني ( ره) مي گفت : شهدا تنها خدا مقامشان را مي داند و بس .
از شهيداني كه فناي فالله شده و به مقام عندربهم يرزقون رسيده اند ... در اوايل سال 59 بنا به وظيفه شرعي ازدواج كرد و دراواسط 59 به سپاه قائم شهر انتقال يافت و در سپاه قائم شهر مسئوليت سپاه تعاون را بر عهده گرفت ، در آن موقع بنياد شهيد قائم شهر را، نيز تشكيل داده و درخدمت خا نواده هاي شهداء، شب و روز نمي دانست. خيلي عاشق خدمت به اين عزيزان بود ، شهيد چون شمعی در محفل تمامي خانواده هاي شهداء مي سوخت وهمواره در تلاش نگه داشتن محفل معنوي اين خانواده ها بود. او با حضور خود بر سر سفره خانواده هاي شهداء، سعي در پر كردن جاي خالي فرزندان شهيدشان بود وبا جملات شيرين و دلنشين خود ،علاقه اش را به شهيدان و خانواده هاي آنها ابراز می داشت . چنين عاشق حسين و كربلادر ميان ما زندگي مي كرد ، با شروع جنگ تحميلي، دشمنان اسلام بر انقلاب اسلامي، با حضور در جبهه هاي حق عليه باطل به فعاليت خود ادامه مي داد. هميشه قبل از عملياتها از لشگر ويژه 25 كربلا ،برايش پيام مي فرستادند. با اينكه مسئول تعاون سپاه قائم شهر بود، مسئولیت، تعاون لشگر ويژه 25 كربلا را به عهده داشتند و در عملياتها شركت داشت ، ايشان شب و روز در ديدار ا ز خانواده هاي شهداء و رزمندگان بود. براي اولين بار ستاد پشتيباني از خانواده ا ي رزمندگان را در قائم شهر تشكيل داد كه از طر ف حجت الاسلام رفسنجاني مبلغي هديه، به اين ستاد فرستاد ودر خطبه هاي نماز جمعه تقدير و تشكر نمودند ، تعاون سپاه، محل رسيدگي به مشكلات خانواده هاي شهداءبوده است ، امت حزب الله قائم شهر ،بيشتر از ما او را مي شناختند . آري شهيد وكيل زاده در فراق شهيدان زحمت مي كشيد، در فراق عزيزاني كه از هر كدام هزاران خاطره داشت هميشه در عشق شهادت مي زيست و ازشهادت صحبت ميكرد ، هميشه در تلفن به مادرش مي گفت ، مادر تو چطور به ما شير داده اي كه شهيد نمی شويم و ... وقتي برادر زاده اش حسن وكيل زاده درعمليات كربلاي 5 به شهادت رسيد خيلي خوشحال بود.مي گفت: طلسم شكسته شد و راه باز شد . خلاصه شهيدبزرگوار وكيل زاده قرار بود دوم ارديبهشت ماه 66اعزام شود كه در 28 فروردين در خواب شهيد مهندس صفر روحي، كه يكي از رفقاي شهيد ابراهيم وكيل زاده بود مي بيند ،شهيد روحي به ابراهيم ميگويد بيا و تارمضان پيش ما ، حتي شهيد ابراهيم در جواب ميگويد :صفر جان سه بچه ام مريض هستند حالا نميتوانم بيايم بعد شهيد روحي تأكيد ميكند ميل با خودت است، ماميگوئيم بيا كه خواهي آمد و...صبح شهيد وكيل زاده از خواب بيدار می شود و خوابش راتعريف ميكند و بعد به مزار شهداء ميرود و اظهارميكند كه شهداء دعوتم كردند و بايد برو م . در 29فروردين ماه سال 66 با رفقايش حركت ميكنند و درتهران جهت خداحافظي به منزل خواهرش ميرود و درآنجا با خنده ميگويد كه خواهرم بيا خداحافظي كنيم كه شهداء مرا دعوت كردند، مي روم و ... خلاصه درعمليات كربلا ( 10 ) در ارتفاعات مشرف بر شهرك ماوت عراق، دعوت حق را لبيك گفته و در آن محفل مقدس ، عاشقي خود را امضاء كرد و به آرزوي ديرينه خود كه شهادت بود رسيد . در دوم ماه رمضان با زبان روزه ( بنابه گفته همرزمان ا ش ) به فيض شهادت نائل مي گردد . امروز در ست است كه شهيد ابراهيم وكيل زاده در سر سفره هاي خانواده هاي شهداء نمی نشيند ،درست است كه ابراهيم شبها به خانه شهداء نمي رود ،درست است كه ،بر سر سفره پدر و مادر و همسر وفرزندانش نمي نشيند ، او حالا بر سر سفره پروردگارش در كنار ياران صديق حضرت امام زمان ( عج ) در كنار رهبر و فرمانده اش حضرت ا مام خميني ( ره) مي نشیند و ضمناً شهيد داراي سه فرزند بنامهاي سميه، ياسر، نسيبه بود كه بعد از شهادت، فرزندش بدنيا آمد، كه نام پدر شهيدش ،ابراهيم را بر فرزند رهرواش گذاشتند.
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران تبریزومصاحبه با خانواده ودوستان شهید

 

 

وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
لا تقولوا لمن يقتل في سبيل الله اموات بل احياء ولكن تشعرون
كسي كه در راه خدا شهيد ميشود ، مرده نگوئيد ،آنها نمرده اند بلكه زنده اند ولي شما اين واقعيت را درك نمي كنيد ( بقره 154)
زماني كه انقلاب اسلامي ايران ميرود تا سير تكاملي خود را طي كند و به جهاني شدن خود هرچه نزديكترشود و آمريكا و شوروي و وابستگانشان از جهاني شدن انقلاب اسلامي ما مي ترسند و مي لرزند, اول گروهكهاي ضد خلقي را تقويت كردند تا در كردستان تشنج به وجودبياورند و پاسداران و سربازان را بكشند و براي نابودي انقلاب اسلامي و اسلام عزيز بكوشند . اما ديدند كه تيرشان به سنگ خورد .
اما انتظاري كه ما از ملت غيور ايران داريم اين است كه ليبرالها ، ملي گراها ، ... را شناخته و با آنها مبارزه كنند و نگذارند كه آنها ما را بطرف غرب و يا شرق بكشند .اي ملت غيور، شما را بخدا قدر رهبر عزيز را بدانيد وحرفهايش را گوش فرا دهيد و فرموده هايش را مو به موعمل كنيد و نگذاريد كه ملي گراها و ليبرالها و ...روحانيت مبارز را بكوبند و بعد از روحانيت، نوبت به امام( خداي ناكرده ) برسد . خلاصه عزيزان هوشيار وتيزبين باشيد .خدايا فردا به جبهه ميروم فردا روزي است كه به آرزوي ديرينه خود مي رسم آرزوي رفتن به جبهه ، آرزوي رفتن و به مقصد رسيدن ، رفتن و به الله رسيدن ، خدايا دراين راه از تو ياري ميخواهم و از تو كمك مي طلبم كه، از اين آزمايش بزرگ موفق بيرون بيايم .برادران و خواهران مسلمان ايران ، از شما مي خواهم كه پرچم اسلام را در سرتاسر دنيا به اهتزاز در بياوريد ودر تمام دنيا، دين اسلام پياده كنيد . در اين راه شماسختيهاي زيادي را تحمل كرده ايد، اما اين انقلاب هنوزبه هدف نهائي نرسيده است و تا رسيدن به هدف، بايد سختي و مشكلات فراواني را تحمل كنيد اما بخاطر خدا از پا ننشينيد وبه پيش رويد .راه امام خميني كه، راه خداست را ادامه دهيد صراط مستقيم ، صراط امام خميني است اگر لحظه اي از اونافرماني كنيد كه انشاءالله نمي كنيد دوباره، به همان وضع اول بر ميگردد . ما پاسداران روح الله با ياد حسين بن علي ( ع) به جبهه مي رويم و در راهي كه اومي جنگيد ، مي جنگيم و براي هدفي كه او كشته شد،كشته مي شويم. بار خدايا به تمامي بستگان شهداء ،صبر عطا فرما و آنها را در غم از دست دادن عزيزانشان محكم و استوار بدار .پدر و مادر عزيزم اميدوارم كه از شهادت من ناراحت نشويد. زيرا، در آيه هم آمده است :شهيد والاترين مقام را دارد . اين راهي است كه همه شما بايد آن را ادامه بدهيد و بدانيد بهترين راه سعادت همين است . من اين را با آگاهي كامل برگزيدم و براي حفظ دين خدا قدم بدين راه نهادم . شما بايد پيام رسان خون شهداء باشيد و بدانيد تمام اين توطئه هايي كه ابر قدرتها مي كنند براي از بين بردن اين راه و اسلا م است و شما نبايد بگذاريد اين ظالمان، كوچكترين ضربه اي به اين انقلاب وارد كنند. آگاه باشيد آنها هيچوقت ساكت نمي نشينند.
همچنان در فكر توطئه هاي تازه تر هستند از روحانيت مبارز و متعهد پيروي كنيد و حامي آ نها باشيد كه آنهاادامه دهندگان خط انبياء هستند . ما هميشه از داخل ضربه خورده ايم و از منافقان ، مواظب اين شيطان صفتان باشيد و گول آنها را نخوريد . همچنان گوش بفرمان امام امت باشيد و فقط فرمان او را اطاعت كنيد. در آخر از تمام فاميلها و دوستان و آشنايان و خانواده هاي محترم شهداء و ... ميخواهم اگر از من بدي ديدند مرا ببخشند و حلالم كنند.
اما سخني با پدر و مادرم :
پدر و مادرم! كه تمامي مشكلات زندگي را تحمل نموده ايد و مرا به اينجارسانده ايد از اينكه نتوانستم در طي اين مدت حق فرزندي شما را بجا بياورم و عصاي دست شما گردم مرا ببخشيد و مادر عزيزم كه، تمام زحمات را تحمل نموديد ومرا بزرگ نمودي ،از تو ميخواهم كه شير خودت را بر من حلال كني . مادر جان مبادا در شهادت من گريه كني توصبر داشته باش همانند هزاران مادر شهيد كه حتي جنازه فرزندانشان هم بدستشان نرسيده و توزينب وارصبر داشته باش . همواره فاطمه زهرا ( س) و زينب كبري ( ع) را الگوي خودت قرار بده پدر و مادرم اگرفيض شهادت نصيبم شد ناراحت نباشيد و افتخار كنيد كه چنين فرزندي داشته ايد و تقديم اسلام و امام كرديد . اگر جنازه ام پيدا شد در گلزار شهداي وادي رحمت تبريز دفن كنيد . پدرم و برادرانم، جنازه مرا دورتر از شهداء دفن كنيد ،چون بنده گناه كارم و لياقت ندارم كه در كنار شهداء باشم . در ضمن در سر قبر من فقط يك پرچم سبز بزنيد و چيز ديگر نصب نكنيد . اي پدر و مادر و همسرم و...از شما ميخواهم وقتي بر سر مزار من مي آييد اول برسر مزار شهداي گمنام برويد بعد بر سر مزار من بياييد .اگر مي خواهيد براي من سوم و هفتم بدهيد ،خيلي ساده باشد و بقيه خرج را به جبهه ها بدهيد و گرنه من از شما راضي نمي شوم . واما همسرم : ميدانم براي تو شوهر خوبي نبوده ام وحق همسري را ادا نكرده ام .اگر از من رنجيده شده باشيد اميدوارم انشاء الله مرا ببخشيد . اما فرزندان درنزد شما امانتي است الهي .بايد از آنها مواظبت كنيد وآنها را اسلامي ببار آوريد . انشاء الله ... برادرانم و پدر و مادرم شما هم از تربيت كردن آن بچه ها اميدوارم كوتاهي نفرمائيد .و اما دخترم و پسرم : از خداوند متعال ميخواهم يك فردي بشويد: كاملاً اسلامي و پاسدار اسلام و انقلابی ويك فرد خداشناس و آگاه .
و اما برادرانم :
اميدوارم انشاءالله در فراق بنده ناراحت نباشيد و راه شهيدان ، راه الله را ادامه دهيد .و اما خواهرانم : شما بايد صبر بكنيد من ميدانم براي خواهر خيلي مشكل است در فراق برادر صبر بكند. ولي شما صبر را، از زينب كبري بايد ياد بگيريد .از خداوند متعال ميخواهم كه ما را از شهيدان واقعي قرار بدهد . خداوندا! تو را قسم ميدهم به امام زما ن، امام امت، خميني بت شكن .خدايا مسلمانان را پيروز بگردان و ظهور امام زمان را نزديك بفرما .خدايا. خدايا. تا انقلاب مهدي. خميني را نگهدار.از عمر ما بكاه و بر عمر او بيفزاي . ابراهيم وكيل زاده



خاطرات
برگرفته از خاطرات خانواده ودوستان شهید
در خرداد ماه 1342 ابراهيم سه سال بيشتر نداشت. خانواده ابراهيم براى زيارت ثامن‏الائمه عازم مشهد مقدس بودند و ابراهيم كوچك خود را، نيز به همراه مى‏برند، تا او نيز با دل پاك و روح معصوم كودكانه‏اش ،به فيض زيارت نائل آيد. به رسم ديرين اهالى منطقه(كه در سفر خراسان ابتدا به پابوس كريمه اهل بيت، حضرت معصومه مى‏روند )خانواده ابراهيم نيز راهى قم شدند. دو سه روز از واقعه خونين پانزده خرداد مى‏گذشت. قم، غرق اندوه و عزا بود و ديوارهاى فيضيه هنوز آغشته به خون... هنوز ديوارهاى فيضيه رنگ و بوى خون داشت. مأموران رژيم ستمشاهى، خنده به لب داشتند... و ابراهيم كوچك، اين همه را با چشمى، كودكانه مى‏نگريست..
و آنگاه كه حماسه 29 بهمن 1356 در تبريز جان گرفت. ابراهيم 17 سالگى‏اش را سپرى مى‏كرد. اما اين بار ابراهيم تنها نظاره‏گر نبود. او در صف مقدم تظاهرات با مشت‏هاى گره كرده شعار مى‏داد: درود بر خمينى!
روزهاى عمر ابراهيم از سال 1356 تا پيروزى انقلاب اسلامى، در تلاش و تكاپو براى گسترش و پيروزى انقلاب سپرى مى‏شد. پيوسته پيشاپيش صفوف راهپيمايى و تظاهرات، حضور داشت. مردم انقلابى، تازه جوانى را مى‏ديدند كه در صف اول با بلندگو شعار مى‏دهد و بى‏هراس از حضور انبوه مأموران رژيم، فرياد مى‏زند: استقلال، آزادى، جمهورى اسلامى... او همان ابراهيم بود كه در خرداد 1342، سه سال بيشتر نداشت و با چشم‏هاى معصوم خود ديوارهاى به خون آغشته فيضيه را نظاره مى‏كرد. از قم به زيارت امام رضا مى‏روند. و اينگونه ابراهيم از اوایل كودكى، دل به جذبه محبت و ولايت اهل بيت عصمت و طهارت مى‏سپارد. وپس از زيارت، به روستاى خود (ديزج اسكو )باز مى‏گردند.
ابراهيم آموختن را از مدرسه شهيد شيخ محمد خيابانى تبريز آغاز ‏كرد. سرباز كوچك امام، سال به سال بزرگتر مى‏شود و آنگاه كه 29 بهمن تبريز فرا مى‏رسد، جوان رشيدى است كه، بى‏مهابا، پيشاپيش مردمى كه چهلمين روز شهادت شهيدان قم را به پا خاسته‏اند، حركت مى‏كند و با مشت‏هاى گره كرده فرياد مى‏زند: درود بر خمينى!
ابراهيم سراپا شوق خدمت است. در جبهه سر از پا نمى‏شناسد و براى اداى وظيفه و عمل به مسؤوليت شب و روز ندارد. حتى وقتى از جبهه به مرخصى مى‏آيد، اوقات استراحت خود را وقف كار مى‏كند. شب و روز براى خدمت به خانواده‏هاى معظم شهدا و ايثارگران صادقانه فعاليت مى‏كند. آنقدر به اطفال شهيدان مهر مى‏ورزد كه همه اين كودكان او را مى‏شناسند. وقتى به جبهه باز مى‏گردد، در انتظار بازگشت ابراهيم دلتنگى مى‏كنند.
ابراهيم درمى‏يابد كه خدمت به خانواده‏هاى ايثارگران بايد به صورت گسترده و سازمان يافته باشد، براى اين منظور توانايى فكرى خود را به كار مى‏گيرد و طرح‏هايى آماده مى‏كند. با كوشش مستمر براى اجراى طرح‏هاى خود، تلاش مى‏كند. به حضور مسوولين مملكتى مى‏رسد و طرح تشكيل ستاد پشتيبانى از خانواده‏هاى رزمندگان را با آنان در ميان مى‏گذارد و اين طرح را جامه عمل مى‏پوشاند. فروشگاه بزرگ رزمندگان را تأسيس مى‏كند و ...
او خود با انقلاب بزرگ شده و با لحظه لحظه آن زندگى كرده است و سال‏ها از عمر خود را ،در مسير انقلاب و حراست از نظام مقدس جمهورى اسلامى سپرى كرده است...
پس از پيروزى انقلاب اسلامى به عضويت (كميته انقلاب اسلامى) درآمد... و هنوز، مسجد (ريبلر)تبريز جوان رشيدى را به ياد دارد كه روز و شب خود را به مجاهدت سپرى می کرد. كتابخانه، انجمن اسلامى و هسته مقاومت مسجد به همت او شكل گرفت و مسجد به يك مركز مهم ،آموزشى بسيج نيز مبدّل شد كه، جوانان شوريده و پيروان امام در آن، گردا گرد هم مى‏آمدند.
با تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامى در سال 1358 به سپاه پيوست. ابراهيم چندان به سپاه عشق مى‏ورزيد كه با پيوستن به آن گويى گمشده ديرين خود را يافته است.
در سال 1359 اولين فصل از هجرت ابراهيم رقم مى‏خورد و به قائم‏شهر منتقل مى‏گردد و مسووليت، تعاون سپاه قائم شهر را برعهده مى‏گيرد. اينك ابراهيم فرمانده گردان تعاون لشكر 25 كربلاست. در عمليات‏ همگام با رزمندگان به پيش مى‏تازد. در انتقال مجروحين و شهدا تا پاى جان تلاش مى‏كند و در اين راه هيچگونه سهل‏انگارى را برنمى‏تابد. زيرا او مى‏داند كه اگر رزمنده مجروحى ،دقايقى زودتر به پشت خط منتقل شود، با باز يافتن سلامتى خود مصمم‏تر از پيش به ميدان باز خواهد گشت. خودِ او نيز از جبهه جدا نمى‏شد. وقتى به مرخصى مى‏آمد، اشتياق حضور در جبهه آرامش را از او مى‏گيرد. ابراهيم هواى ديگرى در سر داشت . او به جبهه مى‏رود تا...
خدايا! به جبهه مى‏روم تا به آرزوى ديرينه‏ام برسم و در اين راه از تو يارى مى‏خواهم، كه از اين آزمايش بزرگ، موفق و سرافراز بيرون آيم.
خدايا! از تو مى‏خواهم كه ما را از شهيدان واقعى قرار دهى.
ما (پاسداران روح‏اللَّه )به خاطر امام حسين به جبهه مى‏رويم و در راه او مى‏جنگيم و كشته مى‏شويم.
اى ملت غيور! قدر اين رهبر عزيز را بدانيد و به فرمايشات ايشان مو به مو عمل كنيد... هوشيار و تيزبين باشيد... از شما مى‏خواهم كه پرچم اسلام را ،در سراسر دنيا به اهتزاز درآوريد و در اين راه سختى‏ها را تحمّل كنيد.
عزيزانم! از شهادت من ناراحت نشويد و اين راه را ادامه دهيد كه راه سعادت همين است...
ابراهيم منزل، منزل ،راه عشق را طى مى‏كند. او آرزوى ديرينه‏اى دارد، كه براى رسيدن به آن بايد ،از دنيا چشم پوشيی کند. او رسيدن به آین آرزوى عظيم را، تنها در جبهه ميسّر مى‏داند. هر بار كه از جبهه باز مى‏گردد، گويى اندوهى آسمانى در نگاهش موج مى‏زند. ياران رفتند و ما هنوز مانده‏ايم و هر بار كه گام در مسير جبهه مى‏نهد، روح بزرگش در پى آن آرزوى قدسى بال و پر مى‏گشايد.
به جبهه مى‏روم تا به آرزوى ديرينه‏ام برسم... خدايا! از تو مى‏خواهم كه ما را از شهيدان واقعى قرار بدهى..
اطفال ابراهيم در بستر بيمارى افتاده‏اند. چند روزي است كه، هر سه به سختى بيمارند. دردى سخت، در جانِ جگر پاره‏هاى ابراهيم افتاده است. صداى دردآلود كودكان كه حكايت از شدت بيمارى‏شان دارد، قلب مهربان ابراهيم را مى‏فشارد. نظاره بر چهره معصوم كودكان و عواطف پدرى... فردا بايد به سوى جبهه حركت كنم... آيا اينگونه از اطفال بيمار خود جدا شوم؟ اينها بيمارند!... اما عمليات... زمزمه‏هايى است كه ابراهيم از درون خود مى‏شنود. هنوز رؤيايى را كه شب ديده، با كسى در ميان ننهاده است. آيا رؤياى صادقه است؟ و از خود مى‏پرسد و دلش گواهى مى‏دهد كه چنين است. مى‏خواهد سر به سجده بگذارد و هاى هاى گريه كند.
- تو پيش ما خواهى آمد!...
صداى همرزم شهيدش را دوباره مى‏شنود. گويى، خواب نه. كه بيدارى بود، نهايت بيدارى... حس ديگرى دارد. نشاطى غريب در نگاهش پيداست. همرزم شهيدش را مى‏بيند.
- بيا به نزد ما، ابراهيم!
ابراهيم در مى‏ماند. جگر پاره‏هايش در بستر بيمارى درد مى‏كشند. هر سه بيمارند. آتش در جان ابراهيم مى‏افتد.
- حالا نمى‏توانم...
ابراهيم اينگونه مى‏گويد. اما شهيد بشارتش مى‏دهد: تو پيش ما خواهى آمد ابراهيم!
ميوه كه رسيد، شاخه نمی تواند تحملش کند. بهار كه رسيد، گل مى‏شكوفد. گويى شهيد به او مى‏گويد: تو ديگر در دنيا نمى‏گنجى ابراهيم! ديگر وقت آن است كه از قيد و بند عالم ماده رها شوى . و در ابديّتى سرخ ،به روشنايى و رهايى بپيوندى... تو پيش ما خواهى آمد ابراهيم! ياران منتظر آمدن تو هستند...
ابراهيم به پاسخى كه داده است مى‏انديشد: (حالا نمى‏توانم...) و به بشارت شهيد. به طفلان بيماريش مى‏نگرد: ديگر وقت وداع فرا رسيده است..
ابراهيم از خانه بيرون مى‏شود. قصد زيارت مزار شهيدان را دارد. جذبه‏اى ناشناس او را به گلزار شهيدان مى‏كشاند. صبحدم است. ابراهيم خانه را ترك مى‏كند.
- شهدا دعوتم كرده‏اند!
آتشى در درونش شعله ور مى‏شود و تمام وجودش را در خود مى‏گيرد. اشتياقى شگفت، بى‏قرارش مى‏كند. متبسّم است. هر لحظه كه مى‏گذرد، بر نشاط باطنى او افزوده مى‏شود. گويى به آن آرزوى ديرينه نزديك مى‏شود...
دو روز بعد از آن، رؤياى رحمانى، ابراهيم از خانواده‏اش خداحافظى مى‏كند. رخسار طفلانش را مى‏بوسد و آنان را به خدا مى‏سپارد و راهى جبهه مى‏شود. هر لحظه كه به جبهه نزديك‏تر مى‏شود، آن اشتياق و نشاط شگفت در درونش شكفته‏تر مى‏شود. صداى همرزم شهيدش را مى‏شنود: تو پيش ما خواهى آمد.
در جبهه، ياران ابراهيم مى‏بينند كه، او اين بار حال و هواى ديگرى دارد. گويى عزم سفر دارد. بسيارى از كارهايى را كه در دلش بود، به انجام رسانده است؛ تأسيس فروشگاه بزرگ رزمندگان و تشكيل گردان انصار المجاهدين براى رسيدگى به خانواده‏هاى مجاهدانى كه در صف پيكار و مقابله هستند، تشكيل گروهان ويژه تخليه شهدا و مجروحين و ...
هنوز به ياد خانواده‏هاى شهداست، هنوز نگران خانواده‏هاى رزمنده‏هاست. مبادا! در پشت جبهه به اينان بى‏حرمتى روا دارند، رزمنده‏هايى هستند كه پدر و مادر پير خود را وا نهاده و به جبهه آمده‏اند، مبادا! كسى حال آنان را نپرسد، مبادا كسى به آنان رسيدگى نكند... خدا نبخشد كسى را كه در خدمت به خانواده‏هاى شهيدان و رزمندگان سهل‏انگارى مى‏كند...
عمليات كربلاى 10 آغاز مى‏شود. ابراهيم بى‏مهابا در ميدان مى‏چرخد. بارانى از آتش و آهن، كوه‏هاى سر به فلك كشيده( ماووت) را زخم‏آگين مى‏كند. شهدا و جراحت خوردگان را از معركه به عقب منتقل مى‏كنند و ابراهيم با نگاهى حسرت بار بدرقه‏شان مى‏كند. آخر مرا هم بشارت داده‏اند. اما هنوز...
صبح روز دهم ارديبهشت 1366 رؤياى رحمانى ابراهيم تعبير مى‏شود. خودش مى‏گفت: شهدا دعوتم كرده‏اند.

دوشنبه 8 فروردین 1390  6:42 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

وكيل زاده ,حسن

معاون فرمانده گروهان دوم از گردان حبیب ابن مظاهر(ره)لشکر 31مکانیزه عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

سال 1346 ه ش چهار سال بعد از آغاز نهضت امام خمینی در 15 خرداد 1342در روستاي ديزج اسكو در خانواد ه اي مذهبي چشم به جهان گشود .
چند سال بعد با خانواده اش به تبريز عزيمت نمود . تحصيلات ابتدائي و راهنمائي را در مدرسه ابوريحان واقع در خيابان عباسي با كسب رتبه شاگرد ممتاز به اتمام رساند وبعد براي ادامه تحصيل در دبيرستان شهيد مدني (دهقان سابق ) ثبت نام کرد .
زماني به دنيا قدم گذاشت كه نهال انقلاب جوانه زده و امواج رهايي بخش اسلام به خروش آمد ه بود .
از سربازاني بود كه با رهبري امام خميني به ياري اسلام شتافتند وبراي پايداري اسلام فداكاري وجانفشاني بسياري كردند. اومشمول فرموده امام بود كه در جواب شاه خائن که از يارانش سوال کرده بود؛ وامام در پاسخ گفته بودند :سربازان من در گهواره ها هستند.
در كودكي شعارهاي حسيني را بر دل و زبان داشت و به دنبال فرصت بود تا به آنها جامه عمل بپوشاند . زمان گذشت وانقلاب اسلامي به رهبري امام عزيزمان آغاز شد, آن موقع حسن در سن 10 سالگي بود كه براي سرنگوني شاه ملعون همراه پدر و برادرش در راهپيمائي ها ومبارزات برعليه رژيم ستم شاهي شركت مي كرد .
ايمان و آگاهي ايشان بود كه خود را از فساد و تاريكي دوران پهلوي دور نگه داشت و با قيام امام خميني خود را به ساحل حقيقت و روشنائي رساند .
رژيم جنايتكار پهلوي سرنگون شد وانقلاب اسلامي به رهبري امام خميني به پيروزي رسید .
بعد از انقلاب اسلامي حسن در مسجد و پايگاه بسیج فعاليت چشمگيري داشت ؛بيشتر اوقات خود را با همسنگرانش در مسجد و پايگاه بسیج برای خدمت به اسلام و مسلمين مي گذراند . هميشه پيشتاز مبارزه با افكا ر منحرف بود.
به امام خمینی ویارانش عشق می ورزید .همیشه می گفت:سعي كنيد از امام امت كه ولي فقيه و راهنماي ما و نائب به حق امام زمان (عج) است پيروي كنيد و به فرامين آن بزرگوار جامه عمل بپوشانيد ، كه همه مديون اوهستیم .
او در دورره ی دبيرستان ثبت نام می کند اما قبل از آنكه وارد دبيرستان شود بدون اطلاع پدر و مادر به بسيج می رود و عضو این نهاد مردمی می شود.
يك هفته مانده به آغاز سال تحصيلي 1360 , حسن پدرش رابه بسيج برد و با اينكه به دلیل سن کمی که داشت ,مسئولین مانع رفتنش به جبهه می شدند اما با برخوردي قوي ومحكم وبا اعتقاد راسخ به ولايت فقيه و انقلاب اسلامي وبا اصرار رضايتنامه ي پدروموافقت مسئولین را به دست آورد .او موفق شددرسی ام شهریور1360 به آرزوي ديرينه خود يعني حضور در جبهه نبرد حق عليه باطل ودفاع از کشوربرسد.
باشور وشوق به تهران میرود . از او می خواهند در تهران بماند و در آنجا خدمت کند .چند هفته اي در تهران براي حفاظت زندان اوين می ماند اما طاقت نمی آورد و به كردستان میرود .اودراولین ماموریت خود که 45 روز طول می کشد با فداكاري و از خود گذشتگي در آزاد سازي روستاها وشهر های كردستان از وجود ضد انقلاب ودشمنان مردم ,به خصوص در منطقه كامياران و مريوان فعالیتهای چشمگیری مي كند. از نظر جسمي كوچك بود اما رفتن به منطقه كوهستاني كردستان و آشنا شدن با جنگهای طاقت فرسای کوهستانی قدرت وتوانائي جسمي خوبي به او داد.با آغاز امتحانات ثلث اول به تبريز بر مي گردد و با فعاليت بيشتر در كلاس درس، موفق می شود امتحانات را با نمرات خوب پشت گذارد. اومدرسه ودرس خواندن را سنگر دوم معرفي مي كند .
دریادداشتهایش می نویسد:
"وقتي كه در آبانماه سال 1360 از جبهه كردستان برگشتم خواستم تحصيل خود را ادامه دهم .روزها برايم سخت مي گذشت حتي نمي توانستم در كلاس بنشينم . اين را نيز ياد آور بشوم كه من قبل از اينكه به جبهه بروم به درس علاقه زيادي داشتم وآنهم به رشته علوم تجربي ,چرا كه مي خواستم بعد از اتمام تحصيل خدمتي به اسلام ومملكت اسلامي بكنم ولي بعد از اينكه از جبهه برگشتم ديگر آن علاقه خود را از دست داده بودم چرا كه جبهه عالمي ديگر است وانسان را به سوي خود جذب مي كند.
ديگر عاشق جبهه شده بودم ,عاشق جهاد و اين علت باعث شد آن علاقه اي كه به درس خواندن داشتم از من شسته شود .جبهه جائي هست كه همه را وادار مي كند به سوي او برگردد. تمام علاقه هاي فرد را از خودش ميگيرد وكسي هم كه به جبهه برود همه ميدانند عاشق شهادت خواهد شد و به شهادت عشق خواهد ورزيد .من چند ماهي بااينكه روزها برايم سخت مي گذشت نشستيم وچند مرتبه نيز به پدرم گفته بودم كه بگذاريد به جبهه بروم ولي ميگفتند حالا تو درست رابخوان كه مدرسه نيز سنگر است .
ناحق نگويم كه پدرم نيز راست می گفت ولي چه كار مي توانستم بكنم ,عاشق جبهه شده بودم؛ نمي توانستم درس بخوانم . روزها با سختي مي گذشت تا اينكه اوائل اسفند ماه سال 1360 بود كه به پدر م پيشنهاد كردم كه به جبهه بروم چون مي دانستم در عملياتي صورت خواهد گرفت. پدرم نيز قبول كرد و در دهم اسفندماه سال 1360 که خواستم به جبهه اعزام بشوم ديگر شاد بودم . چون به چيزي كه عاشقش بودم رسيدم ."
سال اول دبيرستان را نيمه تمام مي گذارد و عازم جبهه مي شود. حسن با رفتن به جبهه روح تازه اي به خود گرفت و در جهت تكامل روحي وجسمي براي رسيدن به خدا حياتي ديگر یافت.او در طول چهار سال که درجنگ وجبهه حضورداشت ، دلاور مرد سنگر جبهه ها و يكي از رهروان و شيفتگان حسيني بود.
در سن نوجواني با جبهه آشنا شد و عاشقانه در رابطه با جبهه فعالیت می کرد. وقتی هم به مرخصی می آمد تلاش بسياري را برای جذب نیرو می کرد. اودر مساجد و محله حاضر مي شد و دوستان وآشنايان را براي اعزام به جبهه دعوت ميكرد.
هميشه دنبال اين بود كه كي عمليات خواهد شد تا با بیرون کردن متجاوزين به کشور , دل مردم وامام را شاد كند .اولين عمليات بزرگي كه حسن در آن شركت نمود عمليات پيروزمندانه فتح المبين بود كه در اول فروردين ماه 1361 به آزادسازي مناطق غرب شوش و دزفول وبا پيروزي رزمندگان اسلام انجاميد .
عمليات بعدی الی بيت المقدس بود که در ارديبهشت ماه 1361 انجام می شود و نتیجه آن آزاد سازي سوسنگرد و خرمشهر است. اين عمليات که به اعتراف کارشناسان نظامی دنیا معجزه ی ایرانیان نام گرفت شور و شوقي در مردم و رزمندگان به وجود آورد كه مي توان گفت سرنوشت جنگ به نفع جبهه اسلام تغيير کرد .حسن از اينكه در اين عمليات هم با پيروزي و سربلندي و با دستي پر به آغوش مردم بر می گشت خيلي خوشحال بود .مردم به استقبال او ورزمندگان دیگر شتافتندو در راه آهن تبريز با قرباني كردن گوسفند و پخش شيريني به آنها خوشامد گفتند.
بعد از مراسم استقبال برای تجديد ميثاق با شهداي عمليات با پاي پياده از راه آهن تا مزار شهیدا ن در وادي رحمت رفتند .
وقتي از همسنگرانش كسي به شهادت مي رسيد خيلي ناراحت مي شد و مي گفت: من چطور ميتوانم در جلو چشم اين خانواده هاي شهدا ظاهر شوم , آنها فرزندان و اموال خود را براي دفاع از اسلام وکشورداده اند و دين خود را به اسلام ادا كرده اند و با ايماني قوي و قامتي بلند ايستاده اند .
او بعد از اتمام مرخصي به جبهه بر ميگردد و عاشقانه در عمليات رمضان كه بيست و سوم تير ماه 1361 در منطقه شلمچه شروع شده بود ,به عنوان آرپي چي زن ودر خط مقدم ,جلوي تانكهاي عراقي ميرود وبعد از چند ساعتي جنگيدن با تركش توپ از ناحيه لب و سينه مجروح شده و به پشت جبهه انتقال مي يابد كه با هواپيما مستقيم به تبريز مي آورند و در بيمارستان بستري مي شود .
بعد از عمل جراحي و درمان به منزل ميرود وچند ماهي در منزل استراحت كرده و دوباره باعشقي بيشتر به خدا عازم جبهه مي شود و در انتظار عملياتي ديگر لحظه شماري مي كند .
او قبل از عمليات نامه اي نوشت که حاكي از عشق به شهادت و ديدار معشوق بود .
"پدرم و مادرم دنيا زود گذر است وماهم در اين دنيا ماندني نيستيم ، روزي آمده ايم و روزي هم به طرف معشوق خويش خواهيم رفت پس ما ترس از شهادت نداريم ما با آغوش باز شهادت را طالبيم .
مرگ اگر مرد است گو پيش من آي
تادر آغوشش بگيرم تنگ تنگ
من از او عمري ستانم جاويدان
اوزمن دلقي ستاند رنگ رنگ
بس چه بهتر است كه درباره من ناراحت نشويد كه ما نيز در راه خدا ميجنگيم و در راه او نيز به شهادت ميرسيم."
ا و مرگ را تحقير كرده بود ومانند هزاران رزمنده ی دیگر به سوي كمال وشهادت پيش مي رفت. در عمليات مسلم ابن عقيل كه در مهر ماه سال 1361 در منطقه غرب سومار آغاز مي شود شركت مي نمايد و از ناحيه گردن و پا و كتف مجروح مي شود .بعد از بهبودي در عمليات والفجر مقدماتي والفجر يك با شهامت و شجاعت و با مسئوليتي بيشتر شركت مينمايد . و وقتي مسئولين لشكر ، فداكاري و ايثارگري هاي ايشان را مشاهده ميكنند در سال 1361 بدون گذراندن دوره آموزشي سپاه ,به عنوان پاسدار رسمي پذيرفته مي شود وبعد بنا به مصلحت مسئولين پس از عملياتهاي ذكر شده در سال 1362 به تبريز آمده وبه عنوان محافظ آيت ا... ملكوتي امام جمعه تبریزبرگزيده مي شود و بيش از يكسال آنجا مي ماند .
با علاقه اي كه به جبهه وجنگ داشت روزها برايش به سختي مي گذشت. درطي اين مدت چندين بار جهت اعزام به جبهه به مسئولين مربوطه مراجعه كرد ولي از طرف آنها پذيرفته نمي شد که ایشان به جبهه برود.بعد از درخواستها و اصرار هاي زياد در آبانماه سال 1364 با عشقي سرشار به جبهه اعزام مي شود ودر نوشته ای می نویسد:
"بنده حقير و روسياه خيلي گناهكارم در نمازهايتان از خدا برايم مغفرت بخواهيد و دعا كنيد از كارواني كه در حال حركت به سوي سعادت ابدي است و سرور آن كاروان ابا عبداله الحسين (ع) مي باشد و تا روز قيامت حركت اين كاروان ادامه دارد ؛عقب نمانم."
او به اين خواسته ديرينه خود رسيد و پس از يادگيري آموزشهاي متعدد به خصوص آموزشي غواصي به عنوان مسئول دسته در عمليات والفجر 8 كه در اواخر سال 1364 انجام گرفت ومنجر به آزادي بندر فاوعراق گرديد شركت نمود و بعد از اين عمليات به مرخصي آمد و براي تشكيل و سازمان دهي مجدد گردانها ,شبانه روز در محله ها و مساجد از مردم جهت اعزام به جبهه دعوت به عمل مي آورد . در آن موقع به عنوان كادر گردان مشغول خدمت بود و از نزديك مشكلات جبهه را درك ميكرد . آخرين مرخصي و ديدارش با خانوده ودوستان قبل از اعزام سپاهيان حضرت محمد (ص) در سال 1365 بود كه اوهم جهت تبليغ و دعوت مردم به جبهه ؛به مرخصي آمده بود.
اوهمراه با کاروان سپاهیان محمد(ص) به جبهه رفت وآماده براي عملياتی ديگر شد .حسن قبل از عمليات مسئولیت معاون فرماندهی گروهان غواصي را به عهده داشت . عمليات كربلاي 4 در دي ماه 1365 آغاز مي شود ولشگر اسلام با هجوم به دشمن ضربات سختي ر ابر آنان وارد مي كند .
15 روز بعد ، عمليات بزرگ كربلاي 5 در منطقه شلمچه آغاز مي شود وحسن نيز در اين عمليات پیشاپیش نيروها ی عملیاتی حركت مي كند وپیمودن مسافت 7 كيلومتری درزيرآب در ساعات اول عمليات ، بعد از شكستن خط پدافندي دشمن به كانال و سنگر های فرماندهی دشمن وارد مي شوند .
اوکه در این عملیات سرگرم پاکسازی سنگرهای دشمن و از بین بردن نیروهای دشمن بود ؛در ساعت 30/1 دقيقه شب با شليك گلوله از سوي دشمن كافربه شهادت رسيد و به لقاء الله پیوست تا به آرزوي ديرينه خود كه همانا ديدار با معشوق است برسد .
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران تبریز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید



وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
نگوئيد آنانكه در راه خدا كشته شدند مردگانند ،بلكه زندگانند و ليكن در نمييابيد .
قرآن کریم
حمد و سپاس خدايي را كه عالم هستي را آفريد وسپس انسان را خلق نمود و با نازل كردن قرآن و با فرستادن پيامبران وامامان ، و نائبان بر حق امام زما ن (عجل) در طول تاريخ ، حق و باطل را براي انسان مثل روز روشن شناساند و ستيز با باطل را به حق جويان راستين آموزش داد و هدف از اين پيكار با باطل را براي انسان مشخص نمود.
بار خدايا ،شكر گذارم از اينكه در اين دنياي ظلم و ستم و تاريكي كه همه جا را فرا گرفته ، برايم آگاهي عطا فرمودي تا اينكه بتوانم راه و هدف خويش راباز يافته و وجودم را از نفس كه اسيرش بودم و هر لحظه در زير موجهاي درهم شكننده درياي ظلم و ستم به عمق تاريكي فرو ميرفتم ، نجات دهم وتوانستم خود رابه ساحل حقيقت و روشنائي كشانم .
بار الها خود گواهي از آن لحظه اي كه در راه هدف , خويش را باز يافتم و راه رسيدن به لقاء تو را شناختم وراه خونبار مولا حسين (ع) رالمس كرد م .هر لحظه قطعه قطعه شدن در راه تو را آرزو كردم واين را فهميدم كه نمي توانم گناهانم را پاك كنم مگر با شهادت ، اين خون رنگينم هست كه مي تواند مرا از معصيتها غسل دهد .
واما امت شهيد پرور وحزب الله و اقشار مختلف مردم بدانيد كه ما جان خودرا به خاطر كشور گشائي نداده ايم بلكه به خاطر رضاي الله و براي پياده شدن حكومت واحد جهاني اسلام و براي گسترش اسلام در سرتاسر گيتي ، پس اين را ه بهترين راه براي همه گان است و پويندگان اين را ه مقدس در نزد خدا روزي دارند و در روي زمين همانند شمع محفل بشريت مي سوزند.
امت حزب الله سعي كنيد از امام امت كه ولايت فقيه و راهنماي ما ونائب به حق امام زمان (عجل) است پيروي كنيد و بر فرامين آن بزرگوار جامه عمل بپوشانيد كه شهدا وما همه مديون اوهستیم .
نگذاريد عده اي خدا نشناس ,خونهاي پاك شهدا را پايمال كنند .سعي كنيد در صحنه انقلاب اسلامي حضور داشته باشيد و در مراسمي كه به نفع اسلام و انقلاب برگزار مي شود با صفوف فشرده شركت نمائيد . پيامم به جوانان اين است كه دنيا زود گذر است و خيلي هم بي وفا ، پس اين هواهاي نفساني ودنيا را زير پاي خود گذاشته وبه جهاد در راه خدا بشتابید والگوئي براي آيندگان باشيد .
پدر ومادر عزيزم ، درباره شهادت من هيچ گونه ناراحت نشويد واز خدا براي خودتان صبر بخواهيد و در برابر دشمنان و دوستان ناآگاه خم به ابرو نياوريد و با سرافرازي در مقابلشان بايستيد .پدر و مادر مهربانم شما زحمات زيادي براي من كشيده ايد وحق زيادي بر گردن من داريد ومن نيز نتوانستم براي شما مفيد باشم. بالاخره همه از اين دنياي فاني مي روند ومن هم امانتي از طرف خداوند در دست شما بودم وخداوند امانتش را خواست وشما هم با رضايت و روسفيدي وبراي رضاي حق تعالي امانت را باز گردانيديد ونيز سعي كنيد خواهرانم وبرادرانم را طوري تربيت كنيد كه عاشق به الله و راه الله باشند .شما هم در مقابل اين زحمات بايد اجر و پاداش را از خداوند متعال بخواهيد من از همه شما خيلي شرمنده هستم .مرا حلال كنيد .
برادرانم شماها بايد رهرو شهيدان باشيد و نگذاريد اسلحه خونين برادرتان در زمين بماند بنده از شماها خيلي شرمنده و خجل هستم چون به شما ها نيز زحمات زيادي داده ام .
وبرادرم اسماعيل كوچولو بدان كه بعد از شهادت دائي ات نام ايشان را براي شما نامگذاري كرديم بايد همانند شهيدي كه هميشه در عشق شهادت مي سوخت وبه آن عشق ميورزيد ,باشی. تو در زماني قدم به اين دنيا نهادي كه رزمندگان اسلام با گامهاي استوار در جبهه هاي حق عليه باطل مي رزميدند وتعدادي از آنها در هر عملياتي عاشقانه پر كشيده و به لقاء الله می پيودند وتو هم بايد همانند رزمندگان در ميدان رزم باباطل بجنگي واين را به ياد داشته باشي كه نام تو مسئوليت زيادي بر دوش تو گذاشته و بايد همانند اسماعيل در قربانگاه عشق عمرت را به پايان برساني واين خواست خدا بود كه تو چشم به جهان بگشائي ومن هم چشم از اين جهان ببندم اميدوارم در طول عمرت يك فرد آگاه و آشنا به احكام ,وآزاد مرد باشي .
بنده عاجزانه از همه تان طلب حلاليت مي كنم واز شما ها مي خواهم در عبادات و راز و نيازهايتان به درگاه پروردگار متعال بنده حقير را دعا كنيد تا خداوند از گناهان من بگذرد ودر آخر تمام كساني كه از اول تا به حال با بنده آشنائي دارند يا اين وصيتنامه را مي خوانند با بزرگواري خودشان مرا حلال كنند .خداوند همه شما را در خدمت به اسلام و مسلمين موفق بدارد .ارادتمند شما :حسن وكيل زاده
خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار




آثارباقی مانده از شهید
وقاتلوکم حتی لاتکون فتنه
بار خدايا ،معبودا من با اينكه لياقت ندارم كه اسماء تو را به زبان آورم و برروي كاغذ جاري كنم ، ولي چه كنم كه عاشقم ، عاشق جامه عمل پوشانيدن به آيه شريفه بالا كه در كتاب آسماني براي ما فرستاده اي هستم .چه خوش است تحقق بخشيدن به اين آيه شريفه و قتال در راه تو و ريشه كن كردن فتنه از عالم و چه عالي است در اين را ه به خون خود غلطيدن ، بار خدايا مرا آنچنان به خونم غلطان ، كه خون همه جاي بدنم را بپوشاند تا جائي که بدنم را با خونم غسل بدهم و از ناپاكيها وگناهان پاك گردم وبه سوي تو با پاكي بيايم. خدايا ، من خيلي گناه كرده ام و فرامين تو را به نحو احسن عمل نكرده ام ,ناآگاه بودم وحالا كه مقداري آگاهي برايم بخشيد ه اي مي خواهم گذشته هايم را جبران كنم ولي چطور ، اگر تو كمكم نكني واز دستم نگيري ، هدايتم نكني وگناهانم را نبخشي ، چطور ميتوانم .
بار الها پناهم بده ومرا از درگاهت نران با اينكه هرچه مجازاتم كني كم است وحقم هست ولي به كرم ولطف ورحمت تو اميد دارم وميدانم كه تو صاحب كرامت و رحمتي ، و بندگان خود را از رحمت خود بي نصيب نمي سازي .بخشنده ومهربان هستي.
به اوصافي كه صاحبش هستي ؛بار خدايا مرا بپذير و از گناهانم درگذر و از شناخت ائمه اطهار و شهيدان راستين راه خودت ما را بي نصيب مگردان .انشاء الله .

 

 

دوشنبه 8 فروردین 1390  6:42 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

پاشا یی ,حبيب

فرمانده محور عملیاتی تیپ سوم لشکرمکانیزه31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

سوم ارديبهشت سال 1339 ه ش در یک خانواده مذهبي در روستای "تركمن پور" بستان آباد چشم به جهان گشود او دومين فرزند بود يك خواهرداشت وتنها فرزند پسر خانواده بود. دوران كودكي را با شيطنت های کودکانه وتيز هوشي سپري كرد .
در مهر ماه سال 1346 در دبستان قانع واقع در انتهاي خيابان شهيد محمد منتظري عزيز آباد ( مارالان سابق ) آغاز به تحصيل نمود و دوران راهنمائي را در مدرسه بدر به اتمام رساند.
تحصیلات متوسطه را نيز در دبيرستان 29 بهمن (فعلی ) آغاز کرد.مدتی از این دوران نگذشته بود كه مبارزات انقلابی مردم ایران با حکومت شاه ,وارد مرحله جدیدی شد.
او در تمام مراحل مبارزات انقلاب بسيار فعال وكوشا بود ,در حاليكه هنوز 99 درصد از همکلاسی هایش از انقلاب ومبارزات گروهای انقلابی بی خبر بودند, او فعاليتهاي خود را در راه پیروزی انقلاب شروع نمود .
با حضور دائم در مساجد و جلسات مذهبي همچون انجمن اسلامي تبريز دیگران را هم به فعاليت در راه پیروزی انقلاب تشویق می کرد.
همزمان با شعله ور تر شدن آتش قهر مردم ایران بر علیه ظلم وستم شاه خائن, او نيز به فعاليتهاي خود افزود . قبل از فرا رسيدن واقعه 29 بهمن تبریز او از آن واقعه باخبر بود .اين بار نوبت تعطيلي مدارس رسيده بود .تمام مدارس ايران رو به بسته شدن بودند.
اعراضات وتظاهرات مردم بر عليه حکومت پهلوي به خيابانها كشيده شد . در يكي از روزهای تظاهرات در مقابل دانشگاه تبریز سنگي از طرف نیروهاي رژيم شاه به چشم وي اصابت مي كند و چشم او از حالت عادي خارج می شود اما او اين موضوع را از خانواده خود پنهان مي كند .
انقلاب اسلامی به پیروزی رسیدواوبه تحصيل خود ادامه داد تا با موفقيت دوره دبيرستان را به پايان رساند .بعد از آن به فعاليتهاي پرداخت و در روزنامه جمهوري اسلامي و روزنامه ها ی دیگر به فعالیت پرداخت.چیزی از پیروزی انقلاب اسلامي نگذشته بود که توطئه های ضدانقلاب ودشمنان داخلی وخارجی شروع شد.
اختشاش وناآرامی هایی که توسط حزب خلق مسلمان جنايتكار در آذربایجان انجام شد ,آغاز این حرکتها بود. حبيب مثل هميشه با فعاليت خود از آگاه نمودن گرفته تا درگیری های فیزیکی, همراه با امت حزب الله ونهادهاي انقلاب تلا زیادی در خنثی سازی این توطئه حزب خلق مسلمان انجام داد .
بعد از چندي او پا به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي گذاشت وعضو سپاه شد.
همیشه سفارش می کرد:
"عزيزان سعي كنيد در برابر مشكلات صبر و استقامت وتقوا را پيشه خود سازيد و به مبارزه با نفس بپردازيدكه به فرموده پيامبر(ص) اين عمل جهاد اكبر است."
او پس از ورود به سپاه به مناطق بحران زده وجنگی رفت .هرجا می دید دستاوردهای انقلاب در معرض خطر قرار دارند,پیش قدم می شد وبا جانفشانی هرآنچه در توان داشت را به کار می گرفت تا به دفع خطر بپردازد. جبهه های غرب ,جنوب وجای جای مرزهای ایران بزرگ شاهد مجاهدات بی نظیر اوست.
روز اول که حبیب پاشایی وارد جنگ شد یک رزمنده عادی بود اما طولی نکشید که او پست های فرماندهی را یک به یک طی کرد تا به فرماندهی محور عملیاتی تیپ سوم لشکرمکانیزه31عاشورا رسید.
سال 1361 وعملیات مسلم ابن عقیل (ع)نقطه پایانی بود بر حیات زمینی این سردار ملی ,او در این عملیات به شهادت رسید وپیکر پاکش در22خرداد 1386 توسط جستجوگران نور شناسایی وبه تبریز منتقل شد تا در وادی رحمت این شهر قهرمان در کنار همرزمان دیگرش آرام بگیرد ونشانه ای باشد تا آیندگان راه راست را بشناسند.
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران تبریز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید



خاطرات
ناصر امینی:
حبیب عادت بامزه ای داشت؛ هر یک از بچه های رزمنده را که می دید، می گفت :" شبیه بابک ماست!" و بابک جز شخصی خیالی ساخته ذهن حبیب چیز دیگری نبود .
قبل از عملیات رمضان مدتی بود که به مرخصی نرفته بودیم . دلمان بدجوری هوای شهر کرده بود و مرتب بهانه مرخصی می گرفتیم! یکی از همان روزها من و شهید مجید خانلو و حبیب در اهواز با هم بودیم و هوایی شده بودیم که یک جوری از آقا مهدی مرخصی بگیریم.
-آقا مهدی! حبیب مرخصی می خواد، می خواد بره بابک رو ببینه !
این را من گفتم و آقا مهدی بدون معطلی موافقت کرد و هر سه به اتفاق هم به زیارت حضرت امام رفتیم.
حبیب پاشایی در عملیات مسلم بن عقیل شهید شد. من هم زخمی بودم . بعد از مراجعت به همراه آقا مهدی سوار تویوتا شده و راهی منطقه بودیم. آقا مهدی به خاطر شهادت حبیب، خیلی ناراحت بود . از خانواده او سؤال کرد و گفت : خانواده حبیب حالشان چطوره؟ از بابک چه خبر؟ زیاد که ناراحت نیستند؟
گفتم : آقا مهدی! حبیب ازدواج نکرده! پسری هم نداره!
پرسید : پس بابک کیه ؟
شوخ طبعی های حبیب را در ذهنم مرور کردم و کم کم لبهایم به تبسم باز شد. آقا مهدی که جریان را فهمید، کم کم ناراحتی اش بر طرف شد و خنده فضای داخل ماشین را پر کرد.

بیوک آسایش:
در پایگاه المهدی بودیم. وقت ناهار بود یعنی بعد از اقامۀ نماز، برادران جمع شدند و خواستند سفره پهن کنند. چه جمع با محبتی بود. هر کس چیزی می آورد، یکی سفره پهن می کرد. آن دیگری نان می آورد. معمولاً برادران مسنّی که در بین بچه ها بودند با دیدن سفره و غذا برای سلامتی حضرت امام آوای دلنشین صلوات را به محفل با صفای بچه ها هدیه می آوردند.
حبیب سر سفره نبود. صدا کردند که برادر حبیب پاشایی هم تشریف بیاورند. قدری هم منتظر شدیم. بچه ها گفتند شما ناهارتان را بخورید دکتر(بچه ها به شوخی از زمان حضورش در بهداری سپاه به حبیب دکتر می گفتند) این روزها حال عجیبی پیدا کرده، دو رکعت نمازش حداقل نیم ساعت طول می کشد. بلند شدم نگاه کردم با رنگی پریده در حال نماز بود. خواستم یک شوخی کنم، دیدم اصلاً وقت شوخی نیست. حال بسیار خوبی داشتند. این شهید بزرگوار قبل از شهادتش برنامه خودسازی داشت. خودش را آماده می کرد. لیاقت و سعادت خوبی کسب کرده بود. در عملیات حضرت مسلم بن عقیل (ع) در جبهه سومار(سلمان کشته) به درجه ی رفیع شهادت نایل آمد.

بهرام مددی:
ما در بهداری سپاه خدمت حبیب بودیم. برادرانی که در جبهه ها و یا کردستان زخمی می شدند معمولاً موقع مداوا با این برادر برخورد داشتند. در واحد عملیات سپاه، طبقۀ دوم اتاقی بود که حبیب آنجا مجروحان را مداوا می کرد. از جمله برادر عزیزمان آقای ناصر بیرقی که امروز جانباز قطع دو پا می باشد، هنوز پایش قطع نشده بود ترکش خورده بود، می آمد برای پانسمان پیش حبیب. برادر حبیب پاشایی در بهداری فعالیت داشتند تا اینکه جبهه رفت و ما در خدمت ایشان رفتیم... قبل از شهادتش در حد مسئول محور بود. در این رابطه از عملیات رمضان خاطره ای دارم؛ منطقه ای که قرار بود آنجا مستقر شویم در پشت خاکریز مستقر شدیم. آتش دشمن، خیلی شدید بود مثل خود عملیات رمضان که با این حجم آتش شدید مواجه بودیم. حبیب با برادر شهید مهدی باکری با جیپ فرماندهی آمدند. پشت خاکریز بنده مشغول صحبت با آقای مهدی بودم که حبیب برگشت به شوخی گفت: فلانی سریع نیروهایت را در پشت خاکریز سازماندهی کن . در این حین گلوله ای به آقا مهدی اصابت کرد، حبیب آقا مهدی را خودش پانسمان نمود که الحمدا... مشکل خاصی هم نبود و گلوله از سرعت افتاده بود و کارگر نشد. به هر صورت در ان منطقه حدود یک یا دو ساعتی در آنجا بودیم بعد عقب کشیدیم و فرصتی شد تا با این برادر صحبت و درد دلی بکنیم. و در نهایت یادی از شهدای آن عملیات در آن فرصت کم شد و تأکید ایشان این بود که بهرام! ما به هر شکل ممکن باید از کشور اسلامی دفاع کنیم و خواسته و آرزوهای حضرت امام را تحقق ببخشیم. یک انسان والامقام بود. یک کسی که می توان گفت معنویتی که یک انسان متعالی در آرزویش می باشد به آن آرزو رسیده بود. در صحبتهایش این مطلب را بیان می کرد. ما در چند عملیات در خدمت حبیب پاشایی بودیم. البته ایشان مجبور بودند در بعضی از جاها در مسئولیتهای دیگری هم کار کنند. به هر صورت بجز صداقت، پاکی و صفا و صمیمیت و خلوص نیت و فداکاری و دلسوزی چیز دیگری از ایشان سراغ نداریم.



آثار باقی مانده از شهید
شعری از شهید پاشایی
به روح بزرگ پیمبر قسم
به تیغ علی روز خیبر قسم
به نوح و به خضر و الیاس پیر
به ناموس زهرای اطهر قسم
به خون شهیدان راه وطن
به عزم گرانقدر رهبر قسم
به تیری که بر قلب دشمن زنند
به میگ افکنان مظفر قسم
که ما را اگر جان شود صد هزار
نماییم در راه قرآن نثار

سخنرانی شهید حبیب پاشایی که قبل از عملیات بیت المقدس ایراد شده:
« ... انسان از دو وجود تشکیل شده : وجودی مادی و وجود معنوی
وجود مادی انسان، موقع ظهر، وقتی احساس گرسنگی می کند، این را به راحتی می تواند بگوید که من احتیاج به غذا یا آب دارم. پس وجود اول انسان را که همان وجود مادی اوست، می توان به زبان بیان کرد. ولی بُعد معنوی انسان احتیاجات دیگری دارد و ما در مسأله جنگ، 10% بعد مادی و 90% بعد معنوی داریم.
بعد معنوی انسان که همان روح او باشد در تمام انسانها، خواسته هایی دارد که در «مسلمان» با توجه به خدا و تقرب به خدا، این خواسته های روحی برآورده می شود. روح نمی تواند این خواسته ها را بیان کند ولی این خواسته ها با دعا، با تقرب به خدا و با «الا بذکر ا... تطمئن القلوب» اشباع می شود. قبل از اینکه ما نقشه را توضیح بدهیم باید این 90% خواسته معنوی را اشباع کنیم و بعد برویم سراغ نقشه نظامی . باید 90% اصول مذهبی و اسلامی بلد باشیم تا بتوانیم 10% نظامی را یاد بگیریم.
ما خیال می کنیم که مثلاً مائیم و این کشور منزوی شده در سطح بین الملل.
در حالی که این طور نیست، کلاً تمامی جهان، چشمش به ماست که ببیند ما در سطح منطقه، چکار می کنیم و انقلابمان را چگونه صادر می کنیم. گفتیم که در صادر کردن انقلابمان 90% تکیه به ایمان داریم و تکیه به خدا و امام زمان و تکیه به دعاهای پیر جماران داریم. ما قبل از اینکه به عملیات برویم باید از خدای خود بخواهیم که برای نصرت دادن دین خودش ما را یاری کند. به ما کمک کند تا ما در منطقه ، در سطح بین الملل، قدرت ا... را به جهانیان نشان دهیم، چرا که ما وارثان زمینیم. اگر یک مقدار، با دید بلند به نیروهای رزمنده اسلام نگاه کنیم، اینها همان وارثان روی زمینند:
«و نُریدُ انَّمُنَّ علی الذین استضعفوا فی الارض و نجعلهم ائمه و تجعلهم الوارثین»
امکان دارد، این جمله غیر از نفع معنوی، نفع مادی برای ما نداشته باشد. چون در این عملیات، عده ای دیگر از انصارا... به لقاءا... می رسند و ما این عزیزان را تقدیم می کنیم تا همان طور که شهید مظلوم گفت : «راست قامتان جاودانه تاریخ بمانیم» ما اگر با تکیه بر ایمانمان بتوانیم در منطقه این عملیات را انجام دهیم، عملیاتهای دیگری در مناطق دیگر هم انجام خواهیم داد و ما وقتی توانستیم لااقل در منطقه خودمان، از شرّ اینها خلاصی یابیم، تا ظهور حضرت مهدی(عج) راست قامتان تاریخ خواهیم بود. ما با هر عملیات به تمامی کره زمین منهای جمهوری اسلامی یا کلاً منهای الله «لا» می گوییم. همان محصل 16 ساله ای که از کلاس درس بلند شده آمده به جبهه جنگ ، به همه کره خاکی «لا» می گوید چرا که مسأله مرگ در این انسان حل شده است.
شهادت سرآغاز پایندگی است
نترسم ز مرگی که خود زندگی است
ما در این عملیت به حول و قوه الهی با تیکه بر اسلام و ایمانمان و خدایمان و امام زمانمان ، با تکیه بر رهبرمان و با آتش مسلسلهایمان در منطقه عملیات می کنیم تا همه مستکبران را از صفحه روزگار و از صفحۀ تاریخ، براندازیم.
...«پس بجنگید با آنان که با شما می جنگند.» برای تشریح نقشه مان از آیات الهام بخش قرآن الهام می گیریم و با کمک قرآن برای توجیه آماده می شویم.
در منطقه جنوب، با احتمال قوی، امشب، فردا یا پس فردا شب عملیاتی انجام می گیرد. ما در منطقه جنوب، سه قرارگاه داریم که فرماندهی اصلی اینها، آقا امام زمان (عج) است و ما در این عملیات هم به فرماندهی آقا تکیه می کنیم و از نظر فرماندهی ، صد در صد کامل و مطمدن هستیم ...
... مسأله دیگر اعتماد به نفس است. اصلاً تو این را قبول کن که رزمنده اسلامی و به هیچ عنوان، گلوله ات رد خور ندارد چون تا به این اعتماد بکنی، خداوند گلوله ات را هدایت خواهد کرد.
تا لرزه در دلت نباشد، گلوله ات هدایت شده است ولی قلبت «الا بذکر الله تطمئن القلوب» نشد، گلوله ات رفت و اگر گلوله ات رفت با « الا بذکر الله تطمئن القلوب » سریع خودت را مسلح کن. چون سلاح اصلی ما ایمان است. پس وقتی دیدی که خدای نکرده یک تیرت خطا رفت، سریع هم خودت را و هم اسلحه ات را مسلح کن : «دل آرام گیرد به یاد خدای»
ما تا صبح عملیات با زخمی های دشمن، مواجه خواهیم شد. اگر یکی بیاید و بخواهد آنها را بزند، این دور از انصاف است. ما با زخمی های دشمن چنین معامله ای نمی کنیم. بلکه اگر توانستیم کمک هم می کنیم : «اوصیکم بتقوی الله و نظم امرکم»



آثار منتشر شده درباره ی شهید
آبروی سبز
یک گل سرخ روبه رویم
یک گل سرخ در درونم
پیشانی ات، جنگل سبزی است که در پاییز به گل نشسته است.
ابرهای ساکن چشمانت، زانوانم را در رطوبت جاده زمینگیر می کنند.
نگو نمی دانی.
چیزی به تو نشان دادند که دلت یک شبه رشد کرد
و آسمان برایت جا کم آورد.
یک گل سرخ در قلبت
یک برگ زرد در دستم،
چه می شد اگر نسیمی از دل تو،
مرا به آبروی جنگل سبز،
متصل می کرد ؟!
معصومه سپهری
دوشنبه 8 فروردین 1390  6:43 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

پاك نژاد بنايي ,سيروس

فرمانده گردان شهید درخشی لشکرمکانیزه31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

به عمار معروف بود. سال 1339 ه ش  در مراغه به دنيا آمد . پدرش درجه دار شهرباني بود . او در شروع خدمت ، با تنگدستي روزگار مي گذرانيد .سال تحصيلي 1347 به دبستان اميركبير در محلة فوران مراغه وارد شد و تا پايان سال 1351 ، در اين مدرسه تحصيل كرد . يادآوري خاطرة اولين روز ثبت نام سيروس ، هنوز هم نشاط را بر چهرة پدر مي نشاند .
با گذشت زمان ، وضع اقتصادي خانوادة پاك نژاد بهتر شد و آنها منزلي در محلة شيخ تاج مراغه خريدند ، و سيروس در سال 1351 ، در اين محله به مدرسة راهنمايي دكتر شفق ( ابوذر فعلي ) رفت و تا سال 1354 به تحصيل ادامه داد . در اين دوره به جمع هنرمندان تئاتر پيوست و علاقه زيادي به اين هنر پيدا كرد ، عشق و علاقه اي كه تا پايان عمر ، در سينه داشت . سيروس سال 1354 ، در دبيرستان امام خميني فعلي مراغه دوره متوسطه را آغاز كرد و در سال 1358 ، با مدرك تحصيلي ديپلم فرهنگ و ادب ، فارغ التحصيل شد .
با پيروزي انقلاب اسلامي ، سيروس فعاليت خود را در پايگاه بسيج از سر گرفت و ديري نپاييد كه انجمن اسلامي مسجد شجاع الدوله را تأسيس كرد . در دعاهاي كميل ، توسل و نماز جمعه ، و در اعياد مذهبي ، فعالانه شركت مي جست . او كه با پيروزي انقلاب اسلامي به كلي دگرگون شده بود ، مسجد را خانة دوم خود مي دانست و بيشتر وقت خود را در آنجا مي گذراند .
سيروس با اتمام دورة دبيرستان به خدمت سربازي رفت . ابتدا در مركز آموزشي عجب شير دوره آموزش نظامي را گذراند ، و سپس تمام طول خدمت نظام وظيفه را در مراغه بود . پدرش مي گويد: « آشنايي سيروس با واحد سياسي ايدئولوژي ارتش ، تحولات بيشتري در شخصيت و روحية او پديد آورد . » به گفتة مادرش :
دقيقاً به خاطر دارم بعد از اين كه سيروس خدمت سربازي را تمام كرد ، پيش من آمـد و گفت : « مادر جان مي خواهم به عضويت سپاه پاسداران درآيم و مي خواهم آخرت خودم را بخـرم . » گفتم : خودت مي داني .
او ابتدا در تعاون لشكر عاشورا مشغول به كار شد ، و پس از مدتي ، به صورت نيروي رزمي و خط شكن درآمد ، و سپس تك تيرانداز و آر.پي.چي زن شد . مدتي بعد ، مسئول دسته شد و به تدريج مسئوليت هاي بيشتري به او واگذار گرديد . تا اينكه فرماندهي گردان شهيد درخشي را به عهده گرفت .
اودر عمليات بدر و در پي پيشروي رزمندگان اسلام با مشـاهدة رودخانه دجلـه ، شادمانه به مهدي باكري - فرماندة لشكر عاشورا - بي سيم زد و گفت : « ما اينجا را فتح كرديم و شما را به آرزويتان رسانديم . »
بعد از بيست و چهار ماه حضور در جبهه ، سرانجام در 21 اسفند 1363 ، در عمليات بدر ، در موقع پيشروي در كنار رودخانة دجله ، بر اثر اصابت تير مستقيم دشمن با تفنگ سيمينـوف ، به فيـض شهـادت نائـل آمد . پيكـر سيروس را در گلشـن زهرا (س) مراغـه به خـاك سپرده اند .
منبع:"فرهنگ جاودانه های تاریخ"(زندگینامه فرماندهان شهید آذربایجان شرقی)نوشته ی یعقوب توکلی,نشر شاهد,تهران-1384




خاطرات
پدرشهید:
به مادرش بيش از ديگران علاقه داشت كه در مقايسه با ديگر بچه ها غير قابل وصف بود . او نسبت به ديگر بچه ها بسيار پرجنب و جوش بود ، ولي شلوغ نبود . شيرينكاري هاي زيادي داشت . وقتي از محل كار به خانه مي آمدم ، در جلويم مي دويد و مي گفت : « بابا آمد ! »

سيروس را به مدرسه بردم و ثبت نام كردم . دقيقاً به خاطرم هست كه در اولين روز از مدرسه برگشت و با گريـه به من گفت : « بابا مدرسـه تمام نشـه ؟ » بنـده هم با شوخي گفتـم : پسـرم ، ز گهواره تا گـور دانش بجوي ! هنوز خيلي راه در پيش است . اما بعدهـا با علاقـه و جديتـي فوق العاده تحصيل را دنبال كرد و در طول دوران تحصيل ، يك بار هم مرا به خاطر رفع مشكلي به مدرسه نكشاند . سيروس اگرچه به بازي با بچه هاي مدرسه و محله علاقه نشان مي داد ، ولي آموزگارانش او را به عنوان شاگردي مرتب ، تميز و جدي مي شناختند .

بهروز, برادرشهد :
سيروس در زمان شاه ، بيشتر كتابهاي علمي و تخيلي و رمان مطالعه مي كرد ، و در مواقعي هم به مطالعه كتابهاي مذهبي مشغول مي شد . رفتار سيروس تا حدي با رفتار ما متفاوت بود . با محبت و صميميت و مهرباني با ما برخورد مي كرد . در چهرة او يك حالت مظلوميت نمايان بود . در اين دوره از افراد خوش اخلاق ، پركار و اهل مطالعه خوشش مي آمد ، و چون در كار نمايش و تئاتر بود و در زمرة هنرمندان تئاتر شهرستان مراغه محسوب مي شد ، با هنرمندان بيشتر انس و الفت داشت . در مواقعي كه براي خانواده و يا نزديكان و دوستان مشكلي پيش مي آمد ، تا حد امكان در حل مشكل مي كوشيد و اگر كاري از عهده اش برنمي آمد ، واقعاً ناراحت مي شد . در خصوص رعايت حجاب بسيار حساس بود و به نزديكان توصيه مي كرد كه از حضرت زهرا (س) الگو بگيرند .

رسول عبدالله زاده :
من در سال 1361 با سيروس آشنا شدم و در آن زمان يكي از نيروهاي تحت امر ايشان بودم . سيروس فرماندة گردان شهيد درخشي بود و به خاطر اخلاق خوب و رفتـار نيك ، همه به او عمـار مي گفتيم .
بارها دور از چشم خانواده به جبهه رفت . گرچه مادرش مي دانست كه راه سيروس به كجا خواهد انجاميد ، اما در اين باره كمتر با پدرش سخن مي گفت ، و سيروس اعزامهاي مكرر به جبهه را سفر و يا مأموريت عنوان مي كرد .
اجراي فرامين حضرت امام (ره) از مهم ترين اندرزهاي او به نزديكان و به دوستانش بود . او از جمله سرنشينان هواپيمايي بود كه در عمليات خيبر سقوط كرد ، اما همواره افسوس مي خورد كه چرا به فيض شهادت نائل نيامده است . او در طول جنگ دو بار زخمي شد ، اما اين آسيبها مانع از تداوم حضور او در جبهه نشد .

پدرشهيد :
يك بار كه سيروس از جبهه به مرخصي آمده بود از بس كه پسر مؤدبي بود ، تا آن زمان نديده بودم كه پيش ما پايش را دراز كند . وقتي يك بار ديدم كه در حضور ما دراز كشيده ، سؤال كردم : چه شده ؟ مادرش جواب داد : « زخمي است . » در همان حال ، شبها كه بيدار مي شدم ، مي ديدم كه نماز شب مي خواند .

مادرشهید:
آخرين دفعه اي كه مي خواست به مرخصي بيايد ، از جبهه به من تلفن كرد و گفت : « مادر جان ! آماده باش بيايم و با هم به مشهد مقدس برويم . » سيروس آمد و با هم به مشهد رفتيم . در آنجا خيلي عوض شده بود و بيشتر وقتش را در حرم امام رضا عليه السلام مي گذراند ، و سپس براي خود و تعدادي از دوستانش كفش خريد و به مراغه برگشتيم . چند روز بعد ، قبل از حركت به سوي جبهه ، به حمام رفت . وضو گرفت و عطر زد و به هنگام عزيمت به من گفت : « اين آخرين ديدار است و لزومي ندارد كه مرا از زير قرآن بگذرانيد . » و اين واقعاً آخرين ديدار بود . بعد از آن ديگر او را نديدم .

 


دوشنبه 8 فروردین 1390  6:43 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

پاكي خطيبي ,حميد

قائم مقام فرمانده گردان امام حسين (ع)لشگر مکانیزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

سومين فرزند خانواده خطيبي ، در سال 1341 ه ش  در خانواده اي مذهبي و متمكن ، در شهر تبريز به دنيا آمد . پدرش به كار تهيه مواد اوليه و بافت فرش اشتغال داشت و از اين راه زندگي مرفهي براي خانواده فراهم كرده بود. دورة ابتدايي را در مدرسة كمال خجندي ( شهيد تيزقدم فعلي ) تبريز گذراند و پا به پاي برادر بزرگترش - حسن - درس مي خواند . در اين ايام ، حميد در كار تهية مواد اوليه قالي به پدرش كمك مي كرد و همزمان زير نظر آقاي فريـدي - دايـي خود - قرائت قرآن كريم را فرامي گرفت . بعد از پايان دورة ابتدايي ، به مدرسة راهنمايـي آذرآبادگـان(سابق) و پس از آن به هنرستـان طالقانـي(فعلی) تبريز رفت و به تحصيل ادامـه داد . در اين دوره علاقة زيـادي به فوتبــال در او پيدا شد .
با اوج گيري انقلاب اسلامي در سال 1357 ، حميد كه فعالانه در تظاهرات و درگيري هاي مختلف نظير حمله به سينماها و كارخانه پپسي تبريز شركت داشد . در حالي كه كلاس دوم دبيرستان را با موفقيت گذرانده بود ، ترك تحصيل كرد . پس از پيروزي انقلاب اسلامي به همكاري با پايگاه مقاومت بسيج ميرزا باقر زادگاهش پرداخت . سپس به پايگاه راه آهن پيوست ، و پس از آن در كسوت اعضاي رسمي اطلاعات سپاه تبريز درآمد .
با شعله ور شدن آتش جنگ ايران و عراق ، حميد به سوي جبهه شتافت و در خلال عملياتهاي مختلف ، از جمله عمليات والفجر 4 ، پنج بار مجروح شد . بعد از عمليات والفجر 4 ، حميد از ناحية دست به شدت مجروح شد . گرچه توصية پزشكان بايد در بستر استراحت مي كرد ، ولي شوق حضور در جبهه او را از بستر دور كرد و دوباره با تني مجروح به جبهه كشاند . اواخر سال 1362 ، عمليات خيبر شروع شد . حميد ، معاون فرمانده گردان امام حسين (ع) را بر عهده داشت كه فرماندهي آن بر عهده محمدباقر مشهدي عباس بود و اين گردان در جزيره مجنون مستقر بود . همه نيروهاي گردان در اين عمليات تا آخرين گلوله جنگيدند و سرانجام ، حميد پاكي خطيبي در 7 اسفند 1362 به شهادت رسيد . آزادگاني كه بعدها از عراق بازگشتند ، تعريف كردند : « زماني كه گردان امام حسين (ع) در محاصره بود ، صداي دعاهاي حميد و دوستانش را مي شنيديم . »
پيكر حميد پاكي خطيبي در جزيره مجنون ماند ، تا اين كه بعد از پايان جنگ ، بقاياي پيكر او توسط گروه جستجوی مفقودین سپاه پاسداران انقلاب اسلامي کشف شدو در سال 1374 ، به شهر تبريز انتقال يافت و در گلزار شهداي خطيب تبريز به خاك سپرده شد .
منبع:"فرهنگ جاودانه های تاریخ"(زندگینامه فرماندهان شهید آذربایجان شرقی)نوشته ی یعقوب توکلی,نشر شاهد,تهران-1384




خاطرات
پدر شهيد :
حميد در اين سن و سال نه زياد شلوغ بود كه كسي را اذيت كند و نه زياد ساكت و مظلوم كه همه او را آزار دهند . در حد يك كودك معمولي فعال بود و با بچه ها بازي مي كرد .

حسين پاكي خطيبي ,برادرشهيد :
حميد از همان بدو تأسيس سپاه وارد اين نهاد انقلابي شد و از همين زمان علائم تغيير و تحول عميق در رفتار و شخصيت او هويدا شد . از آن پس ، كمتر در محله يا خانه ظاهر مي شد و كمتر با ما سخن مي گفت و بيشتر اوقات خود را در اطلاعات سپاه يا در پايگاه مسجدي كه معاونت آن را به عهده داشت ، مي گذراند .
حميد براي من كه برادر كوچكترش بودم ، يك دستگاه دوچرخة كورسي خريده بود . در اوايل سال 1362 ، روزي كه سرويس سپاه به سراغ او نيامد ، حميد از من خواست تا او را با دوچرخه به مقصد برسانم . با هم راه افتاديم و او در ميدان جهاد پياده شد تا ادامـة راه را پياده بـرود . قبل از رفتن نامه اي به من داد تا به مادرم بدهم ، ولي لحظه اي بعد نامه را از من پس گرفت و رفت . فرداي آن روز با خبر شديم كه حميد مقابل بيمارستان امام خميني توسط منافقين ترور شده است . بعد معلوم شد كه آن نامه اي را كه مي خواست به مادر برسانم ، وصيت نامة ايشان بوده است .
حميد در جريان اين ترور به شدت زخمي شد ، اما درگيري او با مهاجم منجر به دستگيري و در نهايت اعدام او شد . حميد در ايام رمضان در مسجد مقبرة تبريز ، براي استماع سخنراني هاي روحانيون حضور مي يافت و چون در خانواده اي مذهبي رشد كرده بود ، مسائل شرعي و اسلامي را كاملاً رعايت مي كرد . در نمازهاي جماعت مسجد ميرزا باقر تبريز هميشه حاضر مي شد . بزرگترين آرزويش ديدار امام و زيارت كربلا بود .

علي پرتوي:
حميد بارها در جبهه جنگيد . وقتي براي مرخصي ده يا پانزده روز به تبريز مي آمد ، در بسيج فعاليت مي كرد . گاهي اوقات در تيم واليبال « كوشش » بازي مي كرد . شبها را نيز در واحد اطلاعات سپاه مي گذراند . آخرين باري كه با او همرزم بودم عمليات والفجر 4 بود . در اين عمليات كه در سه مرحله انجام گرفت ، لشكر 31 عاشورا خط شكن بود . در آنجا حميد به من توصيه كرد اگر هر يك از ما به شهادت رسيديم ، ديگري جبهه را خالي نگذارد و راه دوست خود را تا وصال به شهادت ادامه دهد . در مرحلة دوم اين عمليات ، حسن پاكي خطيبي برادر حميد ، به فيض شهادت نائل آمد . وقتي خبر شهادت برادر را به حميد دادند ، بدون ابراز ناراحتي گفت : « ما پيرو راه امام هستيم و شهادت نصيب هر كسي نمي شود . پيام شهدا اين است كه بايد در جبهه حضور داشته باشيم . »

 


دوشنبه 8 فروردین 1390  6:43 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

پورصمد بناب ,احمدعلي

قائم مقام فرمانده گردان اباعبدالله الحسین(ع)لشکرمکانیزه 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

سومين فرزند خانواده بود. 21 مهر 1321 ه ش  در شهرستان بناب ,یکی از شهرهای آذربايجان شرقي متولد شد .
ده روزه بود كه پدرش از دنيا رفت و دو سال بعد با ازدواج مادرش تحت سرپرستي شوهر مادرش قرار گرفت . هاشم ، مغازه مسگري و مزرعه كشاورزي داشت . احمدعلي ، هنگامي كه طفل كوچكي بود ، در مزرعه ياور هاشم بود و به كارهاي سبك چون جمع كردن علوفه مي پرداخت . هاشم مي گويد : « احمدخيلـي فعال بود ، اما اگر كسـي با احساساتش بازي مي كرد ، تا دو روز غـذا نمي خورد . روحيه خيلي عجيبي داشت . »
احمد در سال 1328 ، وارد مدرسه غفارخان ( مولوي فعلي ) شد و تا مقطع سيكل به تحصيل ادامه داد .
او به درس و مدرسه بسيار علاقه مند بود ، اما به خاطر كمك به پدرخوانده اش ، دست از تحصيل كشيد و در سال 1333 ، به مسگري مشغول شد . او اوقات فراغتش را به مطالعه ، نجاري ، كمك به درس برادران و خواهرانش و رفتن به مسجد مي گذراند . برادران و خواهران تني و ناتني اش را يكسان دوست مي داشت .
پس از مدتي به خدمت سربازي رفت و در شهرستان مهاباد دو سال خدمت كرد . وي هر گاه به بناب بازمي گشت ، دوستانش را جمع مي كرد و در مسجد شيخ ، كلاسهاي قرآن و موعظه برپا مي كرد . در كارهاي دسته جمعي و پسنديده ، هميشه پيش قدم بود و از كمك به ديگران لذت مي برد . كمك به خانواده هاي نيازمند و بي بضاعت از جمله كارهـاي او محسوب مي شد .
به ندرت عصباني مي شد . به گفته دوستانش ، تنها با ديدن بساط هاي فسـاد و فسق و فجـور ، ناراحت مي شد و اگر كسي به شخص او بي احتـرامي مي كرد ، به راحتي از آن مي گذشت . از جمله اكبر ديبايي كه در اين باره مي گويد :
به آن صورت عصباني نمي شدند ، خيلي خونسرد بودند و حتي به بنده دلداري مي دادند و مي گفتند عصباني نشو . عصبانيت ابزارآلات اين دنياست و هيچ ارزشي ندارد .
پس از مدتی تصمیم به ازدواج گرفت؛پس از صحبت با مادرش به خواستگاري دختر دايي اش - خانم فاطمه آتشبهار - رفت وبا او ازدواج کرد .

حاج احمد بعد از مدتي به كار سيم كشي مشغول شد و مدتي هم به كار خريد و فروش نخود پرداخت و با زحمت بسيار ، وضعيت مالي مناسبي براي خانواده ايجاد كرد . او تا مدت مديدي خود غذا مي پخت و در كارهاي سنگين خانه ، ياور همسرش بود . احمدعلي ، صاحب چهار فرزند به نامهاي عليرضا ، جعفر ، سميه و مرتضي است و همواره درباره تربيت آنها به همسرش سفـارش مي كرد كه : « بچه ها را چنـان تربيت كن كه مضر جامعه نباشنـد و به كسي زور نگوينــد . »
او با بچه هايش به سادگي و با زبان خود آنها سخن مي گفت و رابطه بسيار نزديكي با فرزندانش برقرار مي كرد ... . معتقد بود كه با اين شيوه مي توان فرزندان سالم و مؤمن و خداشناس تحويل جامعه داد .
در جريان پيروزي انقلاب اسلامي بسيار فعال بود . وي به اتفاق برادر خانمش - محرم علي آتشبهـار - در جريـان انقلاب ، فعـاليت چشمگيـري داشت . در تظاهـرات شركت مي جست و با مساجد محله همكاري مي كرد . زماني كه نيروهاي رژيم پهلوي به دنبالش بودند ، او شيشه هاي اسيد آماده كرده تا در صورت روبرو شدن با مأموران ، از آنها استفاده كند .

پس از پيروزي انقلاب اسلامي ، احمدعلي ، داوطلب عضويت در سپاه پاسداران شد ، اما چون برادرش - محمد ارجمندي فرد - پيشتر به سپاه پيوسته بود ، از ثبت نام او ممانعت كرد . احمدعلي به برادر خانمش پيشنهاد كرد تا به سپاه بپيوندند . در تيرماه همان سال ، محرم علي آتشبهار ، عضو رسمي سپاه شد و چند ماه بعد ، احمدعلي نيز با اصرار و سماجت فراوان ، به عضويت سپاه پاسداران درآمد .
در اوايل تشكيل ، سپاه از جنبه مالي در مضيقه بود ؛ به همين دليل ، حاج احمد ميزان قابل توجهي پول به سپاه قرض داد .
احمدعلي كه فرمانده واحد عمليات سپاه پاسداران بناب بود ، پيش از آغاز جنگ ، در مبارزه با منكرات و فسق و فجور و دستگيري اشـرار و قاچاقچيـان ، تلاش بسيـاري كرد .
خیلی مقید بود,همرزمش مي گويد :
روزی به من گفت تو بايد با دشمنان خدا دشمن باشي و با دوستانش دوست . » پرسيدم دوستان و دشمنان خدا چه كساني هستند ؟ گفت : " افرادي كه نماز نمي خوانند ، روزه خوار هستند و خمس و زكات نمي دهند ، دشمن خـدا هستنـد . نبايد به اين قاچاقچيـان رحـم كرد . » گاهـي من رحم مي كـردم . به من مي گفت : « اگر به اينها رحم كني انقلاب از دست خواهد رفت . در اين دوران هيچگاه او را بيكار نيافتیم . "
در اوايل انقلاب ، گروههاي ضد انقلاب شبانه فعاليت مي كردند و شعارها و پوسترهاي ضد انقلابي بر در و ديوار شهر نصب مي كردند . احمدعلي نيز شبها تا ديروقت به همراه يك راننده ، خيابانها را گشت مي زد .
با شروع جنگ ، به اتفاق برادرش - محمد - بلافاصله به جبهه عازم شد . هنگامي كه براي اولين بار از جبهه نبرد بازگشت ، گفت :
به عالم ديگري وارد شده ام و اصلاً فرزند ، همسر ، خواهر ، مادر و ... به چشمم نمي آيد و تنها خواسته ام رسيدن به لقاءالله است .
احمدعلي ، هر كجا كه مي رفت مردم را به حضور در جبهه تشويق مي كرد . گاه چند روز زودتر از به پايان رسيدن مرخصي اش به جبهه باز مي گشت . در طول عملياتهاي مختلف ، احمدعلـي هيچ گاه از دوست صميمـي اش حاج محمود اميررستمـي دور نشـد و هميشـه در كنـار او بود .
پس از ورود به جبهه , ابتدا مسئول امور شهدا ( تعاون ) سپاه بود و مدتي بعد ، به سمت معاون گردان اباعبدالله ( لشكر 31 عاشورا ) منصوب گرديد . احمدعلي ، آرزو داشت به مكه برود و سرانجام ، به اين آرزوي ديرينه خود رسيد .
وقتی به زیارت حرم امن الهی مشرف شد وبعد از بازگشت ، اقوام درصدد برآمدند تا از رفتن او به جبهه جلوگيري كنند . احمدعلي در جواب گفت : « به تمام آرزوهايم رسيده ام و الان آرزو دارم شهيد شوم . »
او در طول جنگ ، سه بار مجروح شد ؛ در عملياتي تيري به پاي او اصابت كرد و مجبور شد يك ماه بستري شود .
احمدعلي ، هنگامي كه مي خواست از آخرين مرخصي خـود به جبهـه بازگـردد ، به فرزندانش گفت : « هيچ وقت پدر براي شمـا خدا نخواهد شـد ؛ از خـدا ياري جوييـد و به او اميـدوار باشيد . »

در آخرين مرتبه اي كه به جبهه رفت ، با دوستش حاج محمود اميررستمي خليلي عهد بست كه اگر هر كدام شهيد شدند ، ديگري به خانه بازنگردد تا به شهـادت برسد . حاج محمود در آزادسازي فاو به شهادت رسيد . حاج احمد با شنيدن خبر شهادت او به گريـه افتاد و گفت :
حاج محمود ! من با تو عهد و پيمان بستم . خدايا من بدون او نمي توانم از اينجا بروم . عنايتي كن تا من هم به شهادت برسم .
چند روز بعد ، احمدعلي پورصمد بناب ، در طي مراحل بعدي عمليات والفجر 8 ، به تاريخ 22 بهمن 1364 ، در منطقه فاو ، در اثر اصابت تركش توپ به دست و پشت به شهادت رسيد . آرامگاه آن شهيد در گلشن امام حسن (ع) در شهرستان بناب است .
منبع:"فرهنگ جاودانه های تاریخ"(زندگینامه فرماندهان شهید آذربایجان شرقی)نوشته ی یعقوب توکلی,نشر شاهد,تهران-1384

 


خاطرات
هاشم ارجمندي ,پدر خوانده :
او خيلي مقيد به انجام تكاليفش بود و مشقهايش را مي نوشت و هر وقت بيكار بود كتابي جلويش باز بود .

حاج اكبر ديبايي:
مي آمد مغازه بنده و با هم صحبت مي كرديم و مي گفت پا شو برويم فلان محله ، وضع زندگي فلان كس نابسامان است . اگر توانستيم مشكلش را حل كنيم و اگر نتوانستيم از توانمندان كمك بگيريم .

همسر شهید:
با توجه به اين كه از قبل با ايمان ايشان آشنا بودم ، دريافتم كه اگر در زندگي با چنين شخصي وصلت داشته باشم موفق خواهم شد . به همين علت بود كه قبول كردم و راضي شدم . وقتي با ايشان ازدواج كردم سن كمي داشتم و چهارده ساله بودم . به همين دليل سعي مي كردند در صحيح به جا آوردن فرائض ديني ام مرا ياري كنند .

زماني كه ايشان در قيد حيات بودند ، از كمالات اخلاقي ايشان چندان اطلاعي نداشتم و به بيشتر خصوصيات ايشان بعداً پي بردم .

خواهر شهيد :
در همـان دوران انقلاب ، وصيت كرده بـود كه اگر شهيـد شـد ، دويست هزار تومان از دارايي اش را به بيمارستان امام خميني و پنجاه هزار تومان به زايشگاه كمك كنند ( كه در آن زمان مبلغ بسيار هنگفتي بود ) . همسرش به او اعتراض كرد كه یعنی ما ديگر تو را نخواهيم ديد ؟
محرم علي آتشبهار نيز چنين مي گويد :
هنوز زمـاني كه انقلاب پيروز نشده بود ، مي نشستيم و درد دل مي كرديـم . آن زمان در محلـه مـا انقلابـي كمتـر پيدا مي شـد ... . به تمام اخبار گوش مي داديم و روزنامه ها را مطالعه مي كرديم .

حاج اكبر ديبايي:
وقتي كه عضو سپاه شده بود ، گهگاه به مغازه من مي آمد و مي گفت فلاني اين انقلاب به گردن ما حق دارد ، خيلي انقلاب با عظمتي است و شكر اين نعمت پاسداري از آن است .

برادر خانم شهید:
روزي يك قاچاقچي را گرفت . بعد از پرس و جو معلوم شد كه از خرم آباد مواد تهيه كرده است . به اتفاق به آنجا رفتيم . به عنوان مشتري ، وارد خانه شد و چند ساعت بعد كه وارد خانه شديم ، همه را دستگير كرديم .
احمدعلي معتقد بود كه به هيچ عنوان نبايد به قاچاقچيان رحم كرد ، چون آنها خون جامعه را مي مكند .

يك بار كه به پاي ايشان گلوله خورده بود ، در منزلشان خوابيده بودند و استراحت مي كردند . عوض اينكه ما به او تسكين دهيم ، او ما را دلداري مي داد .

خواهر شهید:
در جبهه فرمانده بود و از رزمندگان هر كس مي خواست به مرخصي برود و پولي نداشت ايشان بلافاصله پول در اختيار آن رزمنده مي گذاشت .

احمد ماهرزاده :
در سوسنگرد بوديم كه شهيد اسماعيل سامع نوروزي به كنار من آمد و گفت : « عمو احمد ! حاج احمد و حاج محمود اميررستمي كجا هستند ؟ » گفتم در شلمچه هستند . گفت : « آنها را ديدم خيلي نوراني شده بودند . فكر نمي كنم ديگر برگردنـد . » گفتـم تو خودت هم نورانـي شـده اي . گفت : « نه ، وضع آنها با من خيلي فرق دارد . »

 


دوشنبه 8 فروردین 1390  6:44 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

پاسخ به:کسائی ,کفاشیان ,حسین

قائم مقام فرمانده گردان امیرالمومنین(ع) لشکرمکانیزه 31عاشورا(سپاه پاسدارانم انقلاب اسلامی)


وصیت نامه

بنام خدا
با درود فراوان به ارواح مطّهر شهدا که ادامه راه و حفظ اسلام را بما سپردند و سلام به جان جانان امام عزیز و درود به امت شهید پرور و مقاوم. اینجانب حسین کفاشیان خدا را سپاس می کنم که نعمت حضور در جبهه اسلام را به من عطا نمود و از این نعمتی که نصیب من شد, خدا راشکر می کنم. اکنون که اسلام عزیز درگیر جنگ با کفار است و فرزندان این امت همواره در پایداری و استقامت ,همانند یاران حسین«ع» یاری امام نمودند من هم مثل همه این ملت, وظیفه دانستم که اگر خدا قبول کند ,دراین راه حرکت کنم و آتش خصم را با کشتن او بر تن خود احساس نمایم .من از خداوند طلب مغفرت دارم و با این بار سنگین گناه از درگاه حقش می خواهم که مرا ببخشد .
میروم تا لیاقت پیدا کرده و سلاح شهدا و اسرا و مجروحین را به دست بگیرم و به قلب کفر نشانه روم . خدایا در راه اسلام اگر سعادت شهادت را نصیبم کردی , مرا قبل از مرگم ببخش. به خیلی ها مدیون و بدی کرده ام ,خدایا نه روی آنرا دارم که جبران کنم و نه روی آنرا دارم که به تو بگویم و به رحمت تو متّصل شوم. خدایا خودت از همه آنهائی که به آنها بدی کرده ام رضایت بگیر و به رحمت خودت متّصلم کن . اگر شهادت نصیبم شد در مراسم اسمی از شغل وعنوان من نبرند .میخواهم بسیجی باشم .روی سنگ قبرم فقط بسیجی بنویسند درجه ام را هم ارتقاء ندهند. خدایا خودت دستم را بگیر و ارتقائم بده.
از قبل که نماز و روزه زیاد مانده از سال 63 یازده یا دوازده روز، روزه ام مانده، به مادر همسرم وبابت قسط منزل به بانک ملی بدهکارم. از همسرم می خواهم بابت زحمات زیادی که به او می دادم مرا ببخشد . فرزندانم را مقید به رفتن نماز و نماز جمعه بکنید و قرآن را حتماً به آنها بیاموزید، منزل و مال دنیوی به همسر و فرزندانم وا میگذارم. بدهکاریها را بدهند، مخارج مرا به مصرف خرج جبهه برسانند. مرا در مراغه کنار شهداء دیگراگر سعادتش را پیدا کردم دفن کنید، گریه و زاری نباشد یا گریه بر حسین «ع»باشد و خانوادۀ حسین(ع). یاد حسین (ع) را در دل مسلمانان زنده نگهدارید. انشا ا... والسلام علیکم و رحمة ا... حسین کفاشیان26/10/65

 


دوشنبه 8 فروردین 1390  6:44 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

کفیل افشاری ,مسعود

فرمانده گردان مهندسی رزمی لشکرمکانیزه 31 عاشورا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

آتش بی امان می ریزد. خمپاره پشت خمپاره فرود می آید. انگار زمین و زمان می لرزد. اما جوانی که پشت لودر است، بی لحظه ای درنگ مشغول کار خود می باشد. انگار نه انگار که آتش می بارد. خمپاره ها صفیرکشان فرود می آید و ترکش ها پراکنده می شود. تا دوست که را خواهد و میلش به که باشد. به قول بچه ها «سهمیه آهن» هرکسی بالاخره نصیبش می شود. لودر همچنان کار می کند. بچه ها می گویند «او همیشه این گونه است.» زمان حصر آبادان به جبهه آمده است. در جبهه کار با لودر و بولدوزر را آموخته و کم کم برای خودش سنگر کن و خاکریز زن ماهری شده است. اکنون فرمانده گردان مهندسی است اما در موقع لزوم خودش پشت لودر می رود، موقع لزوم یعنی وقتی که گلوله های توپ و خمپاره مثل باران می بارد.... زمین و زمان می لرزد. اما او بی لحظه ای درنگ کار خود را پی می گیرد.
ـ الان ترکش می خورد، بگویید بیایید پایین توی سنگر!....
یکی از بچه ها می گوید: صدایش در میان آتش و انفجار گم می شود.
ـ مسعود! بیا پایین!....
لبخندی بر لبانش نقش می بندد. با صدایی که ذره ای اضطراب در آن نیست می گوید: «نگران نباشید! حافظ ما خداست...»
او پاسدار مسعود کفیل افشاری است. متولد 1337ه ش ، اهل مراغه. از اوایل 1358 ه ش به سپاه پیوسته و بی امان در تلاش و تکاپو بوده است. از همان اوان تقوی و صداقت و امانتداری اش بر همه روشن می شود. مسوولیت امور مالی سپاه مراغه را به او می سپارند... باور کردنی نبود. «دیگر برای سپاه نان تازه نگیرید!» تعجب می کنم. مسؤول امور مالی گفته است: «دیگر نان تازه نگیرد!» حتم دارم که مساله ای هست. مسعود که همین طور دستور نمی دهد. حتم دارم قضیه ای هست. می خواهم ته و توی قضیه را در بیاورم. می روم سراغ بچه ها. می گویند «آری! مسوول امور مالی این طور گفته است.»
ـ آخر چرا؟
ـ مسعود اتاقی را که خرده نان و نان های خشک را در آن ریخته اند، دیده است...
همه چیز دستگیرم می شود. دیگر برای سپاه نان تازه نمی آورند. همه بچه ها و خود مسعود هم شروع می کنند به خوردن خرده نان ها. خرده نان هایی که به نظر همه قابل خوردن نبود، به تمام و کمال خورده می شود.
ـ بیت المال است!
مسعود این را می گوید. مادرش، مادرم در بستر بیماری است. نای حرکت ندارد. هر طوری شده باید به پزشک برسانم. حالش بدجوری خراب است. آه و ناله اش دل سنگ را آب می کند، چه رسد به من که پسرش هستم. می خواهیم مادر را به پزشک برسانیم، وسیله ای نیست. اما چرا.... مسعود با خودروی سپاه آمده است. مادر می فهمد که مسعود با خودرو آمده است. من چیزی نمی گویم. مادر می گوید: «پسرم! ماشین آوردی، مرا هم به بیمارستان برسان» جای درنگ نیست. منتظر پاسخ مسعود هستیم که بگوید: «بیایید مادرمان را به بیمارستان برسانیم.» اما مسعود سکوت می کند، سکوتی که معنای دیگری دارد.
ـ مادر! ماشین برای کار اداری است. ماشین بیت المال است. نمی توانم با آن شما را به دکتر ببرم!...
دست در جیب می کند و قدری پول در می آورد: «یک تاکسی بگیرید تا مادر را به بیمارستان برسانیم!»
می گفت: «ما موظفیم حافظ مملکت و دین خود باشیم. لحظه ای غفلت ما، فرصتی برای فرصت طلبان است که پیوسته در کمین هستند...» برای همین بود که برای حضور در جبهه بی تابی می کرد. شهردار هشترود بود. اگرچه در این مسوولیت برای کار شب و روز نمی شناخت، اما در عین حال مسوولیت برایش قیدی بود که مانع از حضورش در جبهه باشد، به هر ترتیبی بود، شهرداری را رها کرد و عازم جبهه شد...
باز هم به جبهه آمده بود. موقع عملیات که فرا می رسد، مسعود خودش را به جبهه می رساند. از زمان حصر آبادان، از عملیات ثامن الائمه، تاکنون شیوه مسعود همین است. آستانه عملیات که می شود، کسی نمی تواند در پشت جبهه نگه اش دارد. در زمان حصر آبادان بود که کار با لودر و بولدوزر را فرا گرفت و از همین جا بود که با گردان مهندسی آشنا شد و کم کم جزو نیروهای زبده مهندسی محسوب می شد، سنگر ساز بی سنگر. اگرچه اغلب آنانی که اشتیاق شهادت دارند، سعی می کنند در عملیات وارد گردان های عملیاتی و خط شکن بشوند، اما مسعود این گونه نیست. او بیشتر برای خدمت می اندیشد، یاد حصر آبادان به خیر!... از خط مقدم تا آبادان 6 کیلومتر فاصله بود. مسعود را می دیدی که در زیر آفتاب تابستان جنوب پیاده از خط راهی آبادان می شود. به نخلستان می رفت و با کوله باری از خرما باز می گشت، هدیه برای رزمنده ها! از راه که می رسید، بی آن که خستگی در کند، خرماها را می شست و با دست خود، بین بچه ها تقسیم می کرد. روزها این گونه بود و شب که می شد، ناله های جانسوز «دعای کمیل» اش آتش به جان همه می زد.
باز هم به جبهه آمده است. همیشه همین طور است. آستانه عملیات که می شود کسی نمی تواند در پشت جبهه نگه اش دارد. اما این بار که به جبهه می آید، ماندنی می شود. شهردار عجب شیر به فرماندهی گردان مهندسی لشکر 31 عاشورا منصوب می شود:
بسمه تعالی
برادر کفیل افشار سلام علیکم
بدین وسیله به فرماندهی گردان مهندسی رزمی لشکر منصوب می شوید. با توجه به اهمیت این گردان و نقش آن در عملیات ها امیدوارم با عنایات الهی موفق بوده باشید.
مهدی باکری ـ 20/2/62
آتش بی امان می ریزد. خمپاره پشت خمپاره فرود می آید. زمین و زمان می لرزد اما جوانی که پشت لودر است، پایین نمی آید، بی لحظه ای درنگ مشغول کار خود می باشد. کسی داد می زند:
ـ الان ترکش می خورد، بگویید بیایید پایین....
صدا در میان آتش و انفجار گم می شود.
ـ مسعود بیا پایین!...
با آرامش و اطمینان سر برمی گرداند، خنده بر لب:
ـ نگران نباشید، حافظ جان ما خداست!
ـ خدا! ....
مسعود همه چیز را از خدا می داند. در میان آتش و انفجار و آهن بی هیچ سنگر و جان پناهی کار می کند، بی ذره ای تشویش و اضطراب، خدا... توحید...
وارد چادر که شدیم از تعجب خشکمان زد. کاری از دست ما برنمی آید، اگر هم می خواستیم کاری بکنیم، احتمال داشت که وضع خراب تر شود. نگاهی به چهره بچه ها کردم. رنگ بر چهره نداشتند. چیزی مثل هراس در چشم های همه موج می زد. به مسعود نگاه کردم، آرام خوابیده است و از هیچ چیز خبر ندارد. به پشت دراز کشیده و خوابیده است. مار خوش خط و خالی بر سینه اش حلقه زده و هر از گاهی آرام سرش را تکان می دهد.
ـ چه کار می توانیم بکنیم؟
سوالی است که در چشم های همه تکرار می شود اگر بخواهیم مار را بگیریم، احتمال اینکه کار خودش را بکند زیاد است. اگر بخواهیم مسعود را بیدار کنیم شاید از ترس دستپاچه شود و باز هم مار کار خود را بکند. نمی دانیم چه کار کنیم. همه به روی هم نگاه می کنند. یکی از بچه ها می گوید: « نمی توانیم به مار دست بزنیم چاره این است که آرام آرام مسعود را بیدار کنیم. خدا خودش رحم کند.» نمی دانم، شاید هم باید کمی صبر کنیم، شاید مار راه خودش را بگیرد و برود. ولی نه! بالاخره تصمیم می گیریم مسعود را بیدار کنیم. چشمانش را می گشاید. بچه ها اشاره می کنند که بلند نشود. بلند نمی شود، مار را می بیند که بر سینه اش حلقه زده است. به بچه ها می نگرد و به ماری که بر سینه اش حلقه زده است. اثری از تشویش و اضطراب در نگاهش پیدا نیست. آرام آرام برمی خیزد. او برمی خیزد و مار از سینه اش پایین می آید. در مقابل چشمان نگران ما، مار راه خود را می گیرد و می رود. هنوز ما از اضطراب در نیامده ایم. بچه ها می دوند که مار را بکشند. مسعود مانع می شود:
ـ او ماموریتی دارد و به دنبال ماموریت خودش می رود. کاری با او نداشته باشید!
بچه ها شگفت زده می شوند، می دانم که مسعود حالی دیگر دارد. می دانم که او «توحید افعالی» را با تمام وجود درک می کند: لاموثر فی الوجود الاالله.
آبان ماه است. آبان 1362، والفجر 4 به سر رسیده است. یکی از بچه های سپاه می آید پیش من. از جنگ می گوید، از جبهه، از رزمنده ها، بالاخره می گوید: «می دانی مسعود مجروح شده است» و لحظه ای مکث می کند، فقط لحظه ای و دوباره به صحبت هایش ادامه می دهد: از چشمانم خوانده است که نگران شده ام.
ـ مجروح شده است. فکر می کنم تا چند روز دیگر بیاید مراغه!...
حالم دگرگون می شود. چشمانم را می بندم، مسعود را می بینم، چشمانم را باز می کنم، مسعود را می بینم، می خواهد به جبهه برود. جبهه رفتنش را اطلاع نمی دهد. اما همه از حال و هوایش می فهمیم که می خواهد به جبهه برود. او که راهی جبهه می شد، می دانستم که عملیاتی در پیش است. می دانستم که باز مارش حمله از رادیو پخش خواهد شد... آقا مهدی باکری خبرش می کرد: «اگر می خواهی بیایی، حالا وقتش است.» و مسعود همه چیز را وا می نهاد و با شتاب راهی می شد. آقا مهدی که خبرش می کرد، فردایش در جبهه بود.
دارد به جبهه می رود. چه می دانم که این آخرین رفتن اوست. رفتن و رفتن. « راه دین رفتن است نه ماندن، یافتن است نه گفتن» با هم وداع می کند. فرزندش را به مادر می سپارد. چهل روز بیشتر ندارد. وسایلش را برمی دارد و خداحافظی می کند. می رود، می بینمش....
ـ می دانی! مسعود مجروح شده است. فکر می کنم تا چند روز دیگر بیاید مراغه!... مسعود را می بینم. کودکی اش را. در کوچه ها می دود. صبح دم کتاب هایش را توی کیف جا می دهد و راهی دبستان فتوحی می شود. قد می کشد، بزرگ می شود. کم کم پشت لبش سبز می شود. دیپلم می گیرد. حالا دیگر باید برود خدمت سربازی. معلم می شود و دوران خدمتش را در روستایی محروم سپری می کند. از خدمت که باز می گردد زمزمه انقلاب هر طرف پیچیده است، صدای امام را می شنود. شب و روز مسعود در مساجد می گذرد، در تظاهرات، در مبارزه با رژیم ستم شاهی... مسعود به خانه می آید، با لباسی سبز، آیه ای از قرآن بر سینه دارد: و اعدواللهم ... به جبهه می رود. فرزند چهل روزه اش را به مادر می سپارد.
ـ مجروح شده است...
خبر را می شنوم. آتشی در ژرفای دلم زبانه می کشد و لحظه لحظه در تمام وجودم منتشر می شود. صدایی را به وضوح از درون خود می شنوم: «برادرت شهید شده است.» درونم متلاطم است. غوغایی در سینه ام برپاست. انگار کسی با زبان من حرف می زند، آرام و بی تشویش.
ـ آنجا جبهه است. می دانم که در آنجا نقل و نبات پخش نمی کنند. آنجا تیر و ترکش است و زخم و شهادت. خواهش می کنم اگر شهید شده برایم بگویید...
مخاطب من سرش را پایین می اندازد، سکوت می کند. یقین دارم که برادرم مسعود شهید شده است، اما گویی برای تصدیق یقین خود نیز محتاج تصدیق کسی هستم که با من صحبت می کند. سکوت کرده است. دیگر حرف نمی زند. ثانیه ها ایستاده است. مخاطب من سرش را بلند می کند. به چهره اش می نگرم. مسعود را می بینم. در میان آتش و انفجار این سو و آن سو می دود. خمپاره پشت خمپاره فرود می آید و توپ پس از توپ. دو نفر از بچه ها به شدت جراحت خورده اند. مسعود آنها را پشت تویوتا جا می دهد، راننده داد می زند: « بیا جلو....» مسعود اشاره می کند: «برو» نگران بچه های مجروح است. نکند از پشت تویوتا به بیرون پرتاب شوند. خودش هم بغل مجروحین در پشت تویوتا می نشیند. ماشین که حرکت می کند، خمپاره ها پی در پی در اطرافش منفجر می شوند.
ـ مسعود ترکش خورد...
ترکش به سرش اصابت کرده است...
مخاطب من سرش را بلند می کند و به سوالم جواب می دهد:
بلی شهید شده است...
گویی صدا را از دور دست ها می شنوم. صدا در آسمان ها تکرار می شود: «شهید شده است، شهید شده است.» بی اختیار لب هایم وا می شود: انالله و اناالیه راجعون.
منبع:"گل های عاشورایی2"نوشته ی جلال محمدی,نشرکنگره ی شهدا وسرداران شهیدآذربایجان شرقی,تبریز-1385

 

دوشنبه 8 فروردین 1390  6:44 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها