0

کسائی ,محمدحسن

 
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

زنده دل ,حسن

فرمانده گردان حرابن یزید ریاحی(س) لشکر مکانیزه 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

سال 1326 ه ش در خانواده اي كشاورز از روستاي شيشوان بخش عجب شير درشهرستان مراغه به دنيا آمد . هنوز كودكي خردسال بود كه پدرش از دنيا رفت .
دوره ابتدايي را در زادگاهش گذراند و دوره متوسطه را در دبيرستان رازي عجب شير به پايان رساند . پس از اخذ ديپلم در رشته كشاورزي ادامه تحصيل داد و موفق به اخذ مدرك كارداني شد .
در سال 1352 با دختر عموي خود خانم صالحه آموزگار ازدواج كرد . آنها زندگي مشترك خود را با جهيزيه مختصري كه همسرش به همراه خود آورده بود ، شروع كردند . تا اينكه حسن به عنوان تكنسين صنايع غذايي در كارخانه قند مياندوآب با حقوق ماهيانه دو هزار تومان ، استخدام شد . از اين پس در خانه سازماني واگذاري از سوي كارخانه قند زندگي مي كردند . در سال 1353 اولين فرزند آنها به نام محمد به دنيا آمد و به دنبال آن زهرا در سال 1355 ، فاطمه در سال 1359 و سكينه در سال 1360 متولد شدند .
حسن زنده دل ، فردي مذهبي بود و در سالهاي قبل از انقلاب به كمك چند تن از دوستانش اقدام به تأسيس دارالقرآن در يكي از مساجد زادگاهش كرد .همزمان با شروع زمزمه هاي انقلاب با دسترسي به رساله امام, بخشهايي از آن را به صورت اعلاميه در سطح روستا پخش و نصب مي كرد . در همين دوران عده اي از بچه هاي روستا را در مسجد گرد مي آورد و به آنها نماز خواندن مي آموخت .
با پيروزي انقلاب اسلامي به عنوان يكي از مؤسسين سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مياندوآب به فرماندهي آن منصوب شد اما در مدت حضور در سپاه حقوق دريافت نمي كرد و با درآمد باغباني زندگي خود را اداره مي كرد .
با آغاز جنگ تحميلي در سن سي و دو سالگي درسال 1359 ، براي اولين بار به جبهه اعزام شد و به مدت پنج سال در جبهه حضور مستمر داشت . در اين مدت دو بار در كردستان مجروح گرديد . پس از بهبودي به جبهه باز می گشت.اودر لشگرعاشورا فرمانده گردان حر بود .
حضور دائم او در جبهه هاي نبرد باعث شده بود تا مسئوليت خانواده را بيش از پيش بر عهده همسرش قرار دهد .
حسن به خودسازي اهميت زيادي مي داد و براي اين كار جزوه اي از امام داشت و سعي مي كرد به تمام نكات آن عمل كند . روزهاي دوشنبه و پنجشنبه روزه مي گرفت . به اقامه نماز در اول وقت اصرار داشت و پايبند نظم و قانون بود . به مشورت با ديگران در امور معتقد بود . او عاشق جبهه و شهادت بود .
سرانجام ، حسن زنده دل پس از شصت ماه حضور در جبهه ، در آخرين اعزام به جبهه جنوب در عمليات والفجر 8 شركت كرد و در 11 اسفند 1364 در منطقه درياچه نمك در اثر اصابت تركش از ناحيه پا زخمي شد ولي به علت نرسيدن نيروي كمكي و خونريزي شديد به شهادت رسيد . جنازه او بيش از ده روز در درياچه نمك باقي ماند .
شهيد حسن زنده دل در سي و هشت سالگي به شهادت رسيد و جنازه او پس از حدود چهل روز به زادگاهش انتقال يافت و در قبرستان كهنه شيشوان مراغه به خاك سپرده شد .
منبع:"فرهنگ جاودانه های تاریخ"(زندگینامه فرماندهان شهید آذربایجان شرقی)نوشته ی یعقوب توکلی,نشر شاهد,تهران-1384



وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
...امت مسلمان ايران اسلامي ! پيام و انتظاري كه يك شهيد هميشه شاهد و يك شاهد هميشه جاويد از شما دارد كمك به خط ولايت فقيه مي باشد كه ضامن بقاي اسلام راستين در بين مسلمين است . اگر چنانچه جنازه ام به محل نيامد بسي افتخار است چون شايد به اندازه جسم من دشمن به عقب برگردد .
محمد جان :
سعي كن قرآن را با تمام معنا و مفاهيم آن ياد بگيري . مسائل ديني و مذهبي و اخلاقي را ياد بگيري و به آنها عمل كني . اگر خداوند قبول كند به تكليف خود عمل كرده ام ... . شما نيز بايد به يكايك تكاليف شرعي عمل نماييد . امام را دعا كنيد و پيرو خط امام باشيد .



خاطرات
فرزندشهید:
روزي به همراه پدرم و آقاي مالك ( بعدها شهيد شد ) با هم به عجب شير مي رفتيم . در راه ناهار خورديم و به عجب شير آمديم تا كار كنيم . پدرم لباس ، كفش و حتي جوراب خود را كه سپاه به وي داده بود از تن درآورد . علت را پرسيدم . گفت : « اينها را به من داده اند تا در سپاه از آنها استفاده كنم نه در كشاورزي . »

همسر شهيد :
روزي يكي از بچه ها مريض شد . به ايشان گفتم كه بچه را نزد دكتر ببر . در جواب گفت : « خودت بچه را به مراغه نزد دكتر ببر و شب هم آنجا بمان . » من هم اين كار را كردم ولي پس از مراجعه به پزشك برگشتم . علت را پرسيد ، گفتم نخواستم شب بيرون از خانه باشم . و او در جواب اظهار داشت : « علت اينكه گفتم شما بچه را نزد دكتر ببري براي اين بود كه چون در حال جنگ هستيم و ممكن است روزي من نباشم ، از اين رو خواستم عادت كني و در غياب من براي بچه ها هم مادر باشي و هم پدر باشي . »

درباره برخي ويژگيها و خصوصيات اخلاقي و رفتار حسن زنده دل ، پسرش محمد مي گويد :
ارتباط او با افراد فاميل بسيار خوب بود تا جايي كه وقتي به شيشوان مي آمد ، اعضاي فاميل را دور هم جمع مي كرد و از بروز شكايت بين آنان جلوگيري به عمل مي آورد . به صله رحم اهميت بسيار مي داد . فردي خوش برخورد و خوش اخلاق بود و در انجام فرائض ديني هيچ تعلل و سستي نداشت .

پسرعموي شهيد :
روزي براي ديدن او به مياندآب رفتم . گفتند كه در زندان است . هنگامي كه به زندان رفتم ، ديدم حسن ، چراغ علاءالديني را كه نگهبان فقط براي گرم كردن خود از آن استفاده مي كرده از او گرفته و در جايي قرار داده است تا همه زندانيان از آن استفاده كنند .

عزيزالله عليزاده بكتاش:
هنگام رفتن به جبهه جنوب سؤال كردم كه چرا به جبهه مي روي ؟ گفت : « لشكر عاشورا حال و هواي ديگري دارد . » و وقتي مي رفت گفت : « مي دانم كه شهيد خواهم شد زيرا در خواب از شهيد محمد عالمي سؤال كردم آيا من با شهادت خواهم آمد يا نه ؟ او گفته بود شما با شهادت خواهيد آمد . »

سيصد نفر بوديم كه گردان حُرّ اروميه را تشكيل داده بوديم و حسن فرمانده گردان بود . در عمليات والفجر 8 به گردان در منطقه فاو و درياچه نمك مأموريت دادند تا پاتك دشمن را براي بازپس گيري فاو خنثي كنيم . به هنگام رفتن به من گفت : « در اين عمليات شهيد خواهم شد . » او ناخنهايش را گرفت و غسل شهادت كرد . گردان حر در مقابل اين پاتكها ايستادگي مي كرد . در يكي از اين پاتكها نيروهاي گردان موفق شدند تعدادي اسير از نيروهاي عراقي بگيرند و توانستند سازماندهي نيروهاي دشمن را برهم زنند . در همين حين ، زنده دل زخمي شد و وقتي به او گفتند بايد به عقب برگردي قبول نكرد و گفت : « من بعد از همه نيروها برمي گردم . » با همان وضعيت با آرپي جي به شكار تانكها پرداخت و پس از شكار چند تانك در درياچه نمك و زير ترانس برق در اثر اصابت گلوله آرپي جي دشمن به شهادت رسيد .

محمد, فرزند شهيد :
در موقع خاكسپاري پدر ، يازده ساله بودم و خوشحال و ديگران گريه مي كردند . من به آنان گفتم چرا گريه مي كنيد . او باعث افتخار ماست كه شهيد شده است .

 


دوشنبه 8 فروردین 1390  6:13 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

زوارقلعه لر ,جعفر

فهرست مطلب
زوارقلعه لر ,جعفر
 
تمامی صفحات

فرمانده گردان اما م حسین(ع)لشکرمکانیزه31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحیم
با حمد و سپاس بر خداوند تبارك که مرا هدایت کرد و از ظلمت ها رها شده و به نور رسانده و صلوات و سلام بر پیامبر عظیم الشان خاتم المبین حضرت محمد (ص) و ائمه طاهرین علیه السلام و سلام بر حضرت مهدی ( عج ) و درود و سلام به نائب بر حق مهدی خمینی بت شکن رهبر مستضعفین عالم .
بار الها بنده نا لایق تو هستم و غرق گناه ,خداوندا وقتی به گذشته ام می اندیشم فقط آن گناهانی که یادم هست نه آنهایی که به تبع فراموش کاری از یاد برده ام بر خودم می لرزم ؛که خدایا چقدر نافرمانی, چقدر گناه ,چقدر ظلم بر نفس خود.
معبودا اگر امید به رحمت تو نبود شایسته است که از غم گناهان و از غم نادانی بسوزم نابود شوم ,ولی پروردگارم هرگز از رحمت تو نا امید نیستم زیرا گناهیست کبیره.
خدایا شکر میگذارم تو را که مرا به راه اسلام هدایت کردی. شکر میکنم تو را که همیشه نعمات دنیوی و اخروی را شامل حالم گردانیدی.
خدایا غرق در نعمتم اما مثل ماهی در آب هستم که نمیدانم .
پروردگارا چقدر میتوانم شکر گذار این نعمت باشم, نعمت اسلام ,نعمت پیامبران الهی ,نعمت ائمه معصومین ,نعمت امام حسین (ع) .
خدایا از تو سپاس گذارم که برایم علی(ع) و حسین (ع) شناساندی, حسین مظهر انسانیت و انسان کامل ,حسین نشان دهنده راه من و من عاشق او و راه او.
السلام علی الحسین و علی اولاد الحسین و علی انصار الحسین و علی اصحاب الحسین الهم الرزقنی شفاعت الحسین الهم الرزقنی زیارت الحسین.
جان خودم و همه چیزم فدای تو یا حسین.
خدایا من چه بودم و که بودم .غرق در ظلمت بودم, غرق در خود باختگی بودم ,خودم را از یاد برده بودم, حیوانیت بر من غلبه داشت ,جنبه حیوانیت من روز به روز به سبب وجود دژخیمان و طاغوطیان تقویت می شد.
طاغوت بر ما حکومت میکرد ,غرق در فساد بودم, غرق در تباهی, غرق در فرهنگ بیگانگان . خدا یا استعمار بیگانه بر همه احوال کشور و اجتماع و زندگی خصوصی و فردی و خانوادگی ما رسوخ کرده بود ودر منجلاب نابودی قدم میزدم ,میرفتم تا در باتلاق جهل و شهوت و حیوانیت غرق شوم اما خداوندا تو بودی که مردی را از سلاله ابراهیم ,مردی روشن فکر و هدایت گر, مردی که درد مستضعفین را میدانست ,مردی که دلش برای جوانان وطن می تپید ؛برای هدایت ما به سبب گریه ها و مصیبت ها قتل ها و کشتارها یی که مسلمانان غریب به 1400 سال کشیده اند , به ما عطا کرد ی .
این مرد را برای ما فرستادی و او آمد و مرا نجات داد ,مرا از طاغوت و دژخیم رهانید و به اسلام محمدی که توسط استعمار چند صد ساله از یاد برده بودند آموخت و مرا نجات داد و به جای طاغوت بر ما ولایت فقیه حاکم گشت .
بجه ای فرهنگ بیگانه بر ما فرهنگ اسلام حاکم گشت ,انسانیت را بر ما حاکم کردو ازبند دنیا وپستی ومنجلاب ظلمت رهانید .
خدایا چگونه میتوانم شکرگذار این همه نعمت که قلم قادر به نوشتن آن نیست باشم ولی ای خداتو مرا ببخش ای پناهگاه مظلومان مرا در پناه خودت از شر شیطان داخلی وخارجی حفظ کن .
ویاور این مرد بزرگ باش واو را برای این ملت مظلوم وستمدیده تا ظهور ولی امر حضرت مهدی حفظ بفرما .
شاید بتوان گفت یکی از بزرگترین نعمتهایی که برایم عطا کردی نعمت حضور در این جبهه ها ونعمت جهاد فی سبیل الله باشد؛ نعمت آشنا شدن با این بسیجیها بااین پاسداران اسلام. از روزی که وارد جبهه شدم حس کردم وارد دانشگاهی شده ام وشروع به خواندن و نوشتن کرده ام درس این دانشگاه انسا نیت ومصونیت وخود سازی وایثار واز خود گذشتگی ودر نهایت شهادت است .
واما خدای من وقتی به این فکر می افتم که شهادت را نصیبم نمایی اصلا باورم نمی شود چون لایق نیستم؛ کسی که غرق در گناه بوده است چگونه مقامی که رهبرمان در باره اش می فرماید شهید از همه افراد افضل است ,نصیب من گردانی .مگر اینکه تو همیشه چراغ راه من باشی ولذا این فیض بزرگ که عاشق آن (شهادت)هستم بهره مند گردانی .
واما مادر عزیزم:
مادر عزیزم از اینکه نتوانستم حق فرزندی را به نحو احسن و آن طور که شایسته زحمات شبانه روزی چندین و چند ساله تو باشد عذرت میخواهم. خودم بهتر میدانم فرزند خوبی برایت نبودم لذا از تو حلالیت می طلبم چون بهشت زیر پای مادران است.
از تو خداحافظی میکنم انشاء الله در آن دنیا رو سفید پیش حضرت زهرا (س) همدیگر را زیارت میکنیم. همسرم منیر و سمیه و مریم , خواهرانم را اول به خدا و دوم به شما می سپارم.
پیام به خواهرانم:
مرا ببخشید، مواظب حجاب ونمازتان باشیدو سعی کنید هر روزتان بهتر از دیروز باشد. مسائل تربیتی اهمیت دهید تا بچه هایتان را خوب تربیت کنید .فرد مسلح به جامعه تحویل دهید نه سرباز اجتماعی.
هیچگونه غیبت و سخن علیه روحانیت مبارز نزنید و از هیچکس باور ننماید. نماز جمعه و تشییع شهدا و دیدار با خانواده شهدا یادتان نرود. از منیره خوب مواظبت نمائید ومرا حلال کنید .
پیامم به منیره همسرعزیزم :
امیدوارم مرا ببخشی و حلال نمائی از اینکه همسر خوبی برایت نبودم و حق شوهری را نتوانستم ادا نمائم .دنیا خواهد گذشت دیر یا زود همه مان از دنیا خواهیم رفت, امروز نباشدچند سال دیگر خواهد بود. بعد از اینکه من شهید شدم تو باید بیشتر از قبل از خودت مواظبت کنی چون بیشتر در موضع تهمت خواهی بود و بچه ها را مسلم بار بیاور نماز و قرآن را به ایشان یاد بده مخصوصا"ولایت فقیه را .
سعی کن با خواهرانم مدارا کنی و مهربان باشی هم مادرم و هم تو از همدیگر خیلی مواظبت نمائید زیرا در آخر به همدیگر نیاز خواهید داشت.
سفارش اکید دارم از همدیگر مواظبت کنید و قدر همدیگر را بدانید. تو باید او را حافظ خود و او هم تو را دختر خود بداند .حرفهای شما به همدیگر بد نیاید به خاطر دیگران و بچه هاي دیگران با همدیگر دعوا نکنید من درباره تو خیلی نگران هستم ولی از خداوند خواسته ام که انشاء الله سرپرست شما باشد و خواهد بود.
امیدوارم لیاقت داشته باشی همسر شهید باشی و در شان همسر شهید رفتار و حرکات تو باشد وقت خیلی کم است کاش میتوانستم زیاد بنویسم,مرا حلال کن.
پیامم به فرزندانم :
اگر روزی بزرگ شدید و سراغ پدر را گرفتید بدانید من در راه حق و حقیقت واسلام به شهادت رسیدم و از شما میخواهم مواظب خودتان باشید .نماز و روزه و حجاب را رعایت کنید .یک مسلمان تمام عیار باشید وبه دنیا کمتر اهمیت دهید. از روحانیت مبارز جدا نشوید .شوهر مسلمان برای خودتان انتخاب کنید و در راه اسلام تا پای جان مبارزه نمائید,خدانگهدارتان باشد . جعفر زوارلر 25/3/64



آثار باقی مانده از شهید
بسمه تعالی
یادداشتهای گذشته را در شط علی هورالهويزه نوشته بودم .خداوند نخواست عملیات کنیم لذا چند ماهی فرصت داد تادر این دنیای مادی باشیم چون با عجله نوشته بودم این دفعه که چند روزی به عملیات نمانده است گفتم یادگاری از خودم برای بازمانده گانم بگذارم خصوصا" فرزندان عزیزم ,شاید وقتی بزرگ شدند چراغ راهشان باشد و بدانند پدر شان در چه راهی شهید شد و جان خودش را فدای چه راه عظیمی کرد .
شعر نو به همسرعزیزم منیره :
لاله خونینی تا بشد تابناک روز
دامن افشاند فراز کوهسار دور
بوسه رگبار دشمن در پناه دامن صحرا
دور از چشم عزیزان روی خاک و خون کشاند پیکر مردانه ما را
همسر من زندگی هر چند شیرین است
اما دوست دارم با تمام آرزوها در راه یزدان بمیرم
از نشیب جویبار زندگانی ، قطرهای شفاف باشم در دل دریا بمیرم .
همسر من :
کودکانت را نگهبان باش سمیه و مریم را نگهبان باش تا نگیرد چهره ی معصومشان را گرد غم روز گار. اگر احوال با تو پرسید با لبی خندان بگو , در شامگاهی سرد کشته شد در راه ایمان محمد علی رجائی- زندان قصر 1356

دوشنبه 8 فروردین 1390  6:13 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

سبزي مسجد ,محمد

فهرست مطلب
سبزي مسجد ,محمد
 
تمامی صفحات
قائم مقام فرمانده گردان امام حسین(ع)لشکرمکانیزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

سال 1342 ه ش از خانواده اي روحاني و متوسط در روستاي زارنجي از توابع شهرستان شاهين دژ به دنيا آمد .پدر محمد ، امام جماعت مسجد روستا بود.
محمد دوره ابتدايي را در مدرسه روستاي زارنجي گذراند و پس از نقل مكان خانواده به شهرستان بناب ، دوره راهنمايي را در مدرسه تربيت بناب پشت سر گذاشت . محمد از همان دوران كودكي به تحصيل علاقه فراواني داشت و چون پدرش واعظ بود به دروس حوزوي علاقه مند شد و با وجود سن كم در كنار پدرش به ايراد سخنراني و موعظه مي پرداخت .
در دوره تحصيل پس از فراغت از درس در خانه فرشبافي مي كرد و اوقات فراغت خود را صرف كمك به امرار معاش خانواده مي كرد . دوران تحصيل دبيرستان او با پيروزي انقلاب مصادف شد . او تحصيلات خود را تا سال سوم دبيرستان ادامه داد و پس از آن به منظور حضور در جبهه ترك تحصيل كرد .
محمد سبزي با شروع جنگ تحميلي پس از گذراندن دوره آموزش نظامي در پادگان امام حسين (ع) تهران به جبهه گيلانغرب اعزام شد و در عمليات آزادسازي شهر بوكان شركت داشت .
از خصوصيات بارز محمد خلاقيت و قدرت ابتكار بود . از جمله كارهايي كه وي در طول جنگ در پايگاه انجام داد و به آن اهتمام داشت ، منسجم كردن نيروها و بسيج كردن آنها براي اعزام به جبهه بود . به همين منظور پيشنهاد كرد كه يك تيم فوتبال تشكيل شود كه تمام اعضاي آن از بسيجي ها و اعضاي داوطلب جبهه باشند . اين پيشنهاد جامه عمل به خود پوشيد و يك تيم فوتبال قوي به وجود آمد كه بعدها نام آن را « فجر بناب » گذاشتند . اين تيم فوتبال يك گروه منسجم و همفكر را به وجود آورد كه چند تن از اعضاي آن بعدها به شهادت رسيدند . هم اكنون نيز تيم فوتبال فجر بناب به ياد محمد سبزي فعال است .
درباره فعاليتهاي پشت جبهه محمد سبزي يكي از همرزمان وي چنين نقل مي كند :
در يكي از روستاهاي اطراف بناب ، گروهي ضد انقلاب وجود داشت كه گاه به گاه ناامني و مشكلاتي را براي اهالي به وجود مي آورد . ما تازه از جبهه رسيده بوديم كه اين موضوع را به ما اطلاع دادند . من و محمد سبزي به همراه شهيد قائمي به آن منطقه رفتيم و پس از شناسايي منطقه ، با هدايت و آرايش نظامي سنجيده محمد سبزي ، ضد انقلاب را محاصره و دستگير كرديم و به نيروهاي اطلاعات تحويل داديم .
محمددر عملياتهاي رمضان ، والفجر مقدماتي ، والفجرهاي 1 ، 2 ، 4 ، عمليات خيبر و بدر حضور داشت و لياقت و شايستگي خود را نشان داد . به همين سبب به فرماندهي گروهان منصوب شد و پس از مدتي جانشيني فرماندهي گردان را به عهده گرفت .
در عمليات بدر نيروهاي گردان تحت فرماندهي محمد سبزي جزو نيروهاي خط شكن بود و او در پيشاپيش نيروها با بَلَم ( نوعي قايق محلي جنوب ) به پيش مي رفت . وقتي بلم او به خط دشمن نزديك شد يكي از نيروهاي عراقي نارنجكي را به داخل بلم پرتاب كرد كه منفجر شد و در اثر آن محمد سبزي به شدت مجروح گرديد و قريب به هفتاد تركش به قسمت هاي مختلف بدن او اصابت كرد و به بيمارستان مسلمين شيراز انتقال يافت . يكي از همرزمان وي در خصوص مجروحيت محمد سبزي مي گويد :
زماني كه او در شيراز بستري بود براي احوالپرسي نزد وي رفتيم . به محض ديدن ما اولين سؤالي كه كرد از وضعيت شهيد مهدي باكري بود و ما نمي خواستيم درباره شهادت آقا مهدي صحبتي كنيم . سپس از فرمانده گردام امام حسين (ع) شهيد اصغر قصاب عبداللهي سؤال كرد كه باز هم ما نگفتيم كه شهيد شده است . ولي انگار خودش متوجه شده بود به شدت گريه كرد و گفت : « من نخواهم گذاشت كه بين من و آقا اصغر فاصله زيادي بيفتد . » يك قطعه عكس از شهيد قصاب به همراه داشت كه مرتب به آن نگاه مي كرد و مي گفت : « اصغر اين بار حتماً مي آيم . »
همرزم ديگري نيز مي گويد :
زماني كه به ديدار محمد در بيمارستان شيراز رفتيم ، حال ايشان بسيار وخيم بود با اين حال به ما دلداري مي داد و مي گفت : « مرا از اينجا بيرون بياوريد ، الان در جبهه ها به من احتياج دارند . » بالاخره با اصرار ايشان نزد دكتر رفتيم و دكتر را راضي به ترخيص ايشان كرديم ولي زماني كه با آمبولانس قصد داشتيم او را از بيمارستان خارج كنيم به دليل جراحت عميقي كه در شكم داشت بخيه هاي شكم وي باز شد و دوباره ايشان را بستري كردند .با اين حال مرتب اصرار مي كرد كه مي خواهم در مراسم تشييع جنازه بچه ها شركت كنم . در هر صورت ايشان را به بناب منتقل كرديم و با اينكه وضعيت جسماني بسيار وخيمي داشت ، خواست كه در مراسم شهداي بدر سخنراني كند . پس از اصرار فراوان محمد را به مسجد جامع بناب برديم و وي سخنراني عجيب و غير قابل توصيفي كرد كه با وجود سن كم همه را تحت تأثير قرار داد .
در مرحله ی تكميلي عملیات والفجر 8 در منطقه فاو درخاک عراق انجام شد ، پس از آنكه گردان محمد به عنوان نيروي خط شكن عمل كرد و مأموريت خود را به خوبي انجام داد به گفته دوستانش محمد در ساعت حدود چهار صبح به ايشان حال عجيبي دست داد و به آنها گفت : « شايد امروز شهيد شوم . » پس از آن فعال تر از قبل به ايفاي وظيفه پرداخت و مأموريتهاي محوله را به انجام رساند . سرانجام زماني كه در بالاي خاكريز ايستاده بود تركشي به گردنش اصابت كرد . بدين ترتيب محمد سبزي جانشين فرمانده گردان امام حسين (ع) پس از 60 ماه حضور در جبهه و در حالي كه هنوز از جراحات عمليات بدر رنجور بود ، در كنار درياچه نمك در منطقه فاو - بصره در تاريخ 7 ارديبهشت 1365 به شهادت رسيد . پس از شهادت وي امين شريعتي فرمانده لشكر 31 عاشورا در يك سخنراني درباره اين شهيد گفت : « من بسيار متعجبم كه آن قلب نترس و روح شجاع چگونه در اين بدن نحيف و كوچك سبزي جاي مي گرفت . »
اودر وصیتنامه اش می نویسد:هيهات ! هيهات ! هيهات ! ما پيش مي تازيم تا عروس شهادت را در آغوش بگيريم ، نه به اميد آنكه پيروز شويم . اي خداي بزرگ چرا اين قدر عاشق حسين هستم . نه تنها من بلكه تمامي همرزمان راه حق ، پاسداراني كه خون و جان و مال و عيال و تمامي مسائل مادي برايشان مهم نيست . بسيجياني كه بدون آرم و بدون توقع عاشقانه شهيد مي شوند ... .
آرزو دارم حتي جسدم در بيابانها بماند و آنقدر در زير آفتاب سوزان بمانم كه تا بتوانم اولاً راه حسين (ع) عزيز را بپيمايم و دوم گناهام پاك شود . خدايا من شمعم ، مي سوزم تا راه را روشن كنم . فقط از تو مي خواهم كه وجود مرا تباه نكني و اجازه دهي تا آخر بسوزم و خاكستري از وجودم باقي بماند .
آرامگاه شهيد محمد سبزي در گلستان شهدای امام حسين (ع)درشهرستان بناب واقع است .
منبع:"فرهنگ جاودانه های تاریخ"(زندگینامه فرماندهان شهید آذربایجان شرقی)نوشته ی یعقوب توکلی,نشر شاهد,تهران-1384



وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
«یا ایتها النفس المطئنه ارجعی الی ربّک راضیه مرضیه فادخلی فی عبادی و ادخلی جنتی».
خدایا من شمعم،می سوزم تا راه را روشن کنم. فقط از تو می خواهم که وجود مرا تباه نکنی و اجازه دهی تا آخر بسوزم و خاکستری از وجودم باقی نماند.خدایا به میدان مبارزه آمده ام با دشمنانی که دولتهای بزرگ پشتیبانشان بودند پنجه در افکندم در حالیکه از ضعف های خود آگاهی داشتم،امّا به اسلحه شهادت مجهز شدم و با قدرت و ایمان و عشق به میدان آمدم.
خدایا من دلسوخته ام ،از دنیا وارسته ام و از همه چیز خود دست شسته ام و دیگر از کسی بیمی ندارم و دلیلی ندارم که تسلیم ظلم و کفر شوم.من می سوزم تا راه حق را روشن کنم.
خدایا؛خسته و دل
شکسته ام،مظلوم از ظلم تاریخ و پژمرده از جهل اجتماع و ناتوان در مقابل طوفان حوادث،ای بزرگ با اتّکا به ایمان به تو و با توکّل و رضای کامل به فرمان تقدیرت و به خاطر رسالت بزرگی که بر دوش ما گذاشته ای و بیاد علی، بی همتایی انسانیت و براه حسین،بزرگ شهید عالم خلقت من گستاخانه می عاشقانه در دریای مرگ شنا میکنم و در طوفانهای حوادث غرق می شوم و با اژدهای مرگ پنجه در افکنم و با شمشیر شهادت سینه ظلم و کفر را می درم.
خدایا تو را شکر می کنم که راه شهادت را به من گشودی دریچه ای پر افتخار از این دنیای خالی به سوی آسمانها باز کردی و لذّت بخش ترین امید حیاتم را در اختیارم گذاشتی،خدایا همه روزه به دریای مرگ فرو می روم در دریایی از خوف و وحشت غوطه می خورم و چه انتظار بی جایی دارم...مگر محمّد ظاهراً پیروز شد؟با آن رسالت خدایی مگر حسین سرور شهیدان بهترین میوة باغ رسالت و امامت اینچنین مظلومانه به خاک و خون غلطید،زیرا شخصیّت پاک و انسانی حسین بر یزید غیر قابل هضم بود امّا می توان انتظار داشت که ما پیروز شویم وهمای پیروزی بر ما سایه افکند و دیو ظلم و کفر به زانو در آید و عدل و عدالت براجتماعی عالم امروز دامن بگسترد و پرچم پر افتخار علی،که با خون پاک حسین،بهشتی،چمران،کلاهدوز،باقری،باکری،یاغچیان،زین الدین،مشهدی عبادی و آذری رنگین شده است بر فراز تاریخ به اهتراز در آید؟
هیهات!هیهات!ما پیش می تازیم تا عروس شهادت را در آغوش بگیریم نه به امید آنکه پیروز شویم
،ای خدای بزرگ چرا اینقدر عاشق حسین هستم نه تنها من بلکه تمامی هم رزمان راه حق و نور پاسداران،پاسدار این که خون و جان و مال و عیال و تمامی مسائل مادی برایشان مهم نیست بسیجیانی که بدون آرم عاشقانه شهید می شوند آفرین بر شما،اکبر ها،قاسم ها،و ننگ بر کسی باد که نزدیک 4 سال از جنگ می گذرد ولی جبهه را ندیده اند حساب شهداء با آنها و حساب مجروحین و مفقودین و اسراء با آنها و حساب مادران شهداء با آنها و حساب حسین و حسینیان و خدای بزرگ در روز قیامت مشخصات چه خواهد شد،این را باید همه بداند که بهشت را به بهاء می دهند نه به بهانه.
ظاهراًسنگ انقلاب را به سینه زدن ولی عمل نکردن و ظاهر سازی کردن مهم نیست و اینکه برای این انقلاب خون را باید داد.
ریشه درختان این مرزو بوم را باید با خون آبیاری کرد باید جان داد و باید فدای این امام وانقلاب شد باید عملاًبه امر امام لبیک گفت.
«یا ایها الذین امنو لم تقولون ما لا تفعلون»
برای مردم چیزی را نگویم که عمل نمی کنم،قرآن در این آیه می فرماید چرا آنی را می گویی که عمل نمی کنی.
ای جوانان سعی کنید در جوانی گناه نکنید و الا در پیری چیزی نمی توانید انجام دهید سعی کنید که جوانیتان مثل آن جوانی باشد که در شب عروسی به حضور پیامبر رسید و در خواست اجازه به میدان شد و رفت و شهید شد.توبه کنید گناهان خودتان را پاک نمائید تا بلکه در روز قیامت جوابی برای خدا داشته باشید در همه حال به فکر خدا باشید نه مثل این باشید؛
وقـت محنت گشتـه است الله گـو
چون که محنت رفت گوید راه کو
وقت خودتان را در مساجد و پایگاهها صرف نمائید و از دروغ گویی دوری نمائید برادران رزمنده و مردم حزب الله از غیبت و افتراء گفتن خودداری کنید و از همة مردم انتظار دارم که در دانشگاه جبهه ثبت نام نمایند و بسوی جبهه ها بشتابند که دشمنان اسلام نفسهای آخر خود را می کشند محکم و مستحکم باشید و سلاح بدست بگیرید و راه شهداء را ادامه دهید که بهشت زیر سایه شمشیر است و جهاد دری است از درهای بهشت و ای عزیزان از خدا غافل نباشید که شیطان در همه حال در کمین است و با ذرّه ای غفلت به کمین می افتید دنیا زود گذر است و ما مسافریم و باید به خانة خودمان بر گردیم.
در آخر از دوستان و آشنایان می خواهم که مرا حلال کنید و از بدیهای ما بگذرید آرزو داشتم که قبل از مردن امام را زیارت نمایم ولی لیاقت آن را نداشتم و آرزو دارم حتّّی جسدم در بیابانها بماند و آنقدر در زیر آفتاب سوزان بمانم که تا بتوانم اولاً راه حسینعزیز را بپیمایم و دوم گناهانم پاک شود.
خداحافظ امام عزیز و روحانیّت مبارز و حجت الاسلام خامنه ای و حجت الاسلام رفسنجانی.
برای پدر و خانواده ام وصیتنامه شخصی دارم و در ضمن از برادران( حسن قهرمانی) و (معازمی) طلب حلالیت و گذشت و بخشش می نمایم.
خدایا،خدایا،تا انقلاب مهدی،حتی کنار مهدی(عج)خمینی را نگهدار والاسلام 15/9/1363 دزفول

«مخصوص خانواده ام»
پدر و مادر و برادر بزرگم و برادران و خواهران عزیز چند مطلب مخصوص مهم برای شما دارم خانواده عزیز این را می دانم که از اوّل زندگانی برایتان فرزند و برادر خوبی نبودم،نتوانستم در مقابل زحمتهای بیکران پدر عزیز و مادر مهربانم باشم.
پدر جان هر وقت خواستی مرا یاد کنی دشت کربلا و امام حسین، آنکه تمام یاران خود را از دست می دهد فرزندان،برادران و اصحاب نزدیک خود را فدای اسلام می کند و دست به سوی خدا می کند و می گوید بار الها رضم بقضائک.پدر جان ما از سوی خدا آمدیم و باید به سوی آن نیز برگردیم.
مادر جان من از تو شرمنده و رو سیاهم و از تو می خواهم مثل لیلا باشید و اگر خبر شهادت مرا به شما دادند هیچ ناراحت نباشی و حتّی خوشحال شوید مثل زینب مشت خود را گره کن محکم در مقابل دشمنان اسلام.
به جان امام عزیز دعا کنید مادر جان سعی کن در شهادت گریه نکنی تا یک لحظه هم که شده دشمنان اسلام شاد باشند.برادر جان از تو می خواهم که همیشه از پدر و مادرمان حفاظت کنید و هر چه قدرمی توانی در سپاه بمان که تنها ارگانی است که می تواند ما را پاک نماید و اسماعیل و مهدی را طوری تربیت کن که سربازان اسلام باشند رضا جان تو هم هرچه قدر توانستی درس بخوان تا بتوانی برای اسلام خدمت نمایی خواهر و زن داداش از شما می خواهم که در مقابل دشمنان اسلام مقاومت کنید.
در آخر از تمامی دوستان،آشنایان حلالیّت می خواهم که اگر بدی دیده اند مرا حلال نمایند پدر جان حساب آنهایی که با اسلام دشمن هستند و آنهایی که دوستان بدتر از دشمن هستند در روز قیامت مشخص خواهد شد .
همیشه امام را دعا کنید و رزمندگان اسلام را نیز دعا کنید و مادر جان شاد باشید و شکر کنید من در جایی دیگر نمردم این یک افتخار برای تو که در آن دنیا با حضرت فاطمه(س) محشور خواهید شد. فرزند شما محمّد سبزی
11/11/1362



خاطرات
برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده ودوستان شهید
مجروح شده بود. چندان خون از پيكرش رفته بود كه ضعفى محسوس از حركاتش پيدا بود. با اين حال و وضع، در خانه بسترى بود و من در ترديد بودم كه با اين وضع چگونه او را براى سخنرانى دعوت كنيم. از طرفى جهت سخنرانى براى گروه‏هاى بسيجى ( كه تازه با سپاه بناب همكارى خود را شروع كرده بودند ) كسى بهتر از او سراغ نداشتيم. زيرا او كسى است كه بارها در جبهه به استقبال مرگ رفته است. از سال 1359 در جبهه‏هاى غرب و جنوب، از گيلانغرب تا خرمشهر حضور داشته و در عمليات‏هاى متعددى مانند رمضان، بيت‏المقدس، والفجر مقدماتى، خيبر و ... شركت كرده است. از اينها گذشته او چهره‏اى شناخته شده براى رزمندگان شهر است و شيوه بيانش نيز جالب و گيراست.
بالاخره خود را قانع كردم و به منزلشان رفتم. شايد خنده‏دار است كه از مجروحى كه در بستر افتاده و ياراى حركت ندارد، براى سخنرانى دعوت شود، اما ما اين كار را كرديم و از او خواستيم كه از خاطرات خود و فداكارى‏هاى رزمندگان براى بسيجى‏هاى نوجوان صحبت كند.
- طاقت حركت ندارم!
به آرامى اين چنين گفت، اما دعوت كنندگان دست بردار نبودند.
- برانكارد مى‏آوريم!
اين را من گفتم و در وقت موعود برانكارد را آورديم و مجروح را بر روى برانكارد به محل سخنرانى برديم و با همان وضع وارد مسجد جامع شديم. آوردن سخنران با برانكارد در ابتدا همه را تحت‏تأثير قرار داد. همه در سكوت محض منتظر شنيدن سخنانش بودند. بعد از لحظاتى سخنرانى و خاطره‏گويى شروع شد. آنچنان شيوا و شيرين از فداكارى‏ها و ايثارهاى رزمندگان سخن گفت كه... صداى هاى هاى گريه مستمعين در مسجد پيچيد. (محمد) از شب‏هاى عمليات مى‏گفت، از لحظه‏هاى خداحافظى، از عمليات رمضان و نبرد تن با تانك، از والفجر مقدماتى مى‏گفت، از حماسه‏هايى كه در تنگه حاجيان آفريده شد. از خرمشهر مى‏گفت، از لحظاتى كه رزمندگان اسلام پس از نبردى سهمگين و سنگين دشمن را به هزيمت وا داشتند و صدايى سينه به سينه در ايران پيچيد: (خرمشهر آزاد شد...)
سخنرانى كه تمام شد چهره‏ها از گريه خيس بود. محمد را با برانكارد به خانه برگردانديم.
در مسجد النبى( بوى محمد) را استشمام می کنم.... حال خوشی است. اينجا هم ياد (محمد) در سينه دارم. بگذار دل بسوزد و خاكستر شود. خدايا! براى توست. در همين مدينه چه جوان‏هايى كه در ركاب پيغمبر به شهادت رسيدند.
زفاف را در ميدان بود. حتى فرصتى براى غسل نداشت. خون شهيدان را زآب اولى‏تر است. شهيد مى‏شود و ملائك غسلش مى‏دهند و حنظله (غسيل الملائكه) معروف مى‏شود...
پيش از آنكه خبرش را بياورند، خوابش را ديده بودم. نمى‏خواستم با كسى بگويم. اما مادرش نيز در عالم رؤيا ديده بود كه ... آن شب كه خوابش را ديده بودم، شب واقعه محمد بود، درست همان شب. چند روز بعد يكى از فرماندهان سپاه آمد به خانه ما... يك لحظه نگاهش با نگاهم گره مى‏خورد. سر پيش مى‏اندازد. مى‏خواهد چيزى بگويد، اما نمى‏تواند. اما پيشتر از آنكه او لب وا كند، خودم همه چيز را مى‏دانم. لحظاتى به سكوت مى‏گذرد. انگار منتظريم تا خبرى را كه خود مى‏دانيم از زبان او بشنويم. سر پيش انداخته و نگاهش را به گل‏هاى قالى دوخته است... گويى همين امروز است و همه چيز لحظه به لحظه از مقابل چشمم مى‏گذرد... گويى همين ديروز بود كه روانه مدرسه شد. همين ديروز بود كه به (حوزه) رفت. همين ديروز... انقلاب كه شد 14 سال بيشتر نداشت.
با اين همه يك لحظه آرام و قرار نداشت... همين ديروز هفده ساله بود. هنوز جنگ شروع نشده بود، و سال 1359 اولين ماه‏هاى خود را پشت سر مى‏گذاشت كه روانه كردستان شد. هيجده ساله بود كه به گيلان غرب رفت و بعد از مراجعت از آنجا، جامه سبز پاسدارى را به تن كرد و باز هم به جبهه برگشت. خودش چيزى نمى‏گفت، از ديگران مى‏شنيديم كه محمد فرمانده است. او ديگر در شهر طاقت زيستن نداشت. مثل مسافرى كه براى رسيدن به مقصد شتاب مى‏كند. هميشه براى رفتن به جبهه عجله داشت. در بناب مسوول آموزش نظامى بسيج بود. اما شوق جبهه راحتش نمى‏گذاشت. يك بار كه از جبهه آمد، عمليات والفجر مقدماتى پايان گرفته بود، به جبهه كه برگشت والفجر يك آغاز شد... در والفجر چهار همراه نيروهايش رو در روى تانك‏هاى دشمن ايستاده بود. بچه‏هاى (گردان قاسم) هنوز از آن حماسه يادها دارند... (گردان قاسم) مى‏داند كه محمد در خيبر چه كرد... در (بدر) زخمى شد. زخمى در نزديكى قلب و زخمى بر پا. بچه‏ها به پشت خط انتقالش مى‏دهند. يكى از رزمنده‏ها تعريف مى‏كرد: در عمليات بدر پيشاپيش نيروها حركت مى‏كرد. روز دوّم عمليات بود. و دشمن سعى مى‏كرد به هر نحو ممكن رزمندگان را از مواضع تصرف شده عقب براند. اما رزمندگان بى‏هراس به سنگرهاى دشمن حمله مى‏بردند و محمد پيشاپيش همه بود. نيروها چنان به هم نزديك شده بودند كه فكر مى‏كرديم تا لحظاتى ديگر جنگ تن به تن شروع خواهد شد. فاصله ما با دشمن هر لحظه كمتر مى‏شد به نحوى كه نيروها دست به نارنجك برده و به سوى همديگر پرتاب مى‏كردند. با انفجار نارنجكى محمد بر زمين افتاد...
يكى از دوستانش مى‏گفت: (وقتى محمد را با برانكارد به بيمارستان منتقل مى‏كردند با اينكه از شدت خونريزى حالش وخيم بود، ولى همچنان به كسانى كه در اطرافش بودند، از جبهه مى‏گفت و آنان را براى رفتن به جبهه تشويق مى‏كرد)
مى‏خواهد چيزى بگويد اما نمى‏تواند. هزار زمزمه از درون خود مى‏شنوم: پيش از آنكه تو بگويى، خود مى‏دانم چه شده است. تعبير آن خواب... لحظاتى به سكوت مى‏گذرد.
- مى‏دانيم، محمد شهيد شده است!
من بودم كه چنين گفتم و بغض‏ها وا شد...
اكنون شش ماه از رفتن محمد مى‏گذرد و من و مادرِ محمد (مسجد النبى) را مى‏بوييم. مى‏خواهيم نماز بگزاريم. لحظاتى بعد حس مى‏كنم كه مادر محمد را چيزى مثل شوق و اندوه در خود گرفته است. (چه شده است؟) سؤال مى‏كنم.
محمد را... محمد را ديدم. همين چند قدم جلوتر از من به نماز ايستاده بود. به سويش رفتم. اما رفته بود. باز دو ركعت نماز خواندم و دوباره محمد را مشاهده كردم كه در حال نماز است. باز به سويش رفتم اما...
يقين مى‏دانم كه مادر، محمد را ديده است و يقين مى‏كنم كه محمد به (مسجد النبى) آمده است.
نظامى‏گرى و اخلاق و عرفان را به هم درآميخته بود. با آن رفتار روحانى و اخلاق لطيف يك نظامى زبده بود. كاربرد علم جنگ را منحصر به جبهه نمى‏دانست. هنگامى كه از جبهه به ديار خويش برمى‏گشت، آموخته‏ها و تجربه‏هاى جنگى خود را به عنوان (مسؤول آموزش نظامى بسيج بناب) به ساير رزمندگان و بسيجى‏ها انتقال مى‏داد. آنچه را كه در جبهه فرا مى‏گرفت، در ايام مرخصى و استراحت به ديگران مى‏آموخت. حتى روزهاى مرخصى خود را نيز صرف جنگ و جبهه مى‏كرد. در اولين اعزامش به جبهه جنوب، فرماندهان لشكر لياقت و توانايى وى را دريافتند. در عمليات رمضان، 18 سال بيشتر نداشت و با لياقت تمام از عهده فرماندهى گروهان برآمد. پس از عمليات رمضان، در اسفند 1360 دوره آموزش مخابرات را طى كرد و از آن پس به عنوان مسوول گروهان مخابرات در سپاه پاسداران باختران، به منطقه سرپل ذهاب عزيمت كرد و در سه عمليات محدود شركت جست. هرگز در نبرد آرامش خاطر خود را از دست نمى‏داد. در سخت‏ترين شرايط با توكل خدا پيش مى‏رفت...
ما پيش مى‏رفتيم. خط دشمن شكسته شده بود. آشفتگى و پراكندگى بر نيروهاى دشمن حاكم بود و رو به هزيمت نهاده بودند. دشمن شكست خورده بود و اغلب نيروهايش براى گريختن از معركه تلاش مى‏كردند. با اين حال هنوز منطقه پاكسازى نشده بود و احتمال داشت كه برخى از نيروهاى دشمن در سنگرها و كانال‏ها مخفى شده باشند. در اين حين دريافتيم كه حدود 20 نفر از نيروهاى عراقى كه از قافله فرارى‏ها عقب مانده بودند، در يكى از كانال‏ها هستند. آنان داخل كانال مخفى شده بودند و نظر ما اين بود كه بدون درگيرى اسيرشان كنيم. (محمد سبزى) براى اين كار چاره‏اى انديشيد. او لباس يك افسر عراقى را بر تن كرد و به طرف كانال رفت. همه با اضطراب و نگرانى نظاره‏گر محمد بودند كه به طرف كانال مى‏رفت. اگر يك حركت غير عادى مى‏كرد. كشته شدنش حتمى بود. اما محمد با خونسردى و آرامش تمام تا نزديكى كانال رفت. عراقى‏ها ابتدا برايش احترام گذاشتند. لحظه‏ها مى‏گذرد. ناگهان عراقى‏ها متوجه مى‏شوند كه اين افسر عراقى، ايرانى است! و تا دست به سلاح ببرند، محمد در يك عكس‏العمل فورى اسلحه خود را مى‏كشد. عراقى‏ها تسليم مى‏شوند: انا مسلم!... محمد از طرف كانال مى‏آمد. اما تنها نبود. 18 نفر سرباز عراقى نيز با او مى‏آمدند.
گردان امام حسين (ع)، گردان خط شكن، گردان استقامت... گردانى بود كه در والفجر 4 در مقابل پاتك‏هاى سهمگين و سيل تانك‏هاى دشمن پايدارى كرد... محمد به گردان امام حسين (ع) پيوست. هيچكس نمى‏دانست فرمانده گردان امام حسين (ع) نيمه شب كجاست؟ شب كه از نيمه خود مى‏گذشت، فرمانده گردان پتوى سياهى بر مى‏داشت، از سنگرها فاصله مى‏گرفت و در گوشه‏اى خلوت مى‏كرد. روى بر خاك مى‏نهاد و زار زار مى‏گريست...
خدايا! تو را شكر مى‏گزارم كه راه شهادت را بر من گشودى و دريچه‏اى از اين دنياى خاكى به سوى آسمان‏ها باز كردى...
اى خداى بزرگ! چرا اينقدر عاشق حسين هستم! ديگر جان و مال برايم مهم نيست.
خدايا!... دنيا زودگذر است و ما مسافريم... بايد به منزل دائمى برگرديم...
ما پيش مى‏تازيم تا شاهد شهادت را در آغوش گيريم...
خدايا...
انتظار به سر رسيد. عمليات عظيم والفجر 8 آغاز شد. نيروهاى گردان امام حسين با عبور از امواج خروشان اروند حماسه‏هايى آفريدند كه هرگز از يادها نخواهد رفت... در ادامه عمليات، گردان امام حسين مأموريت يافت كه با يورش به مواضع دشمن، مناطقى از محور عملياتى كارخانه نمك (فاو) را به تصرف درآورد. اين عمليات محدود با نام (يا مهدى) در هفتمين روز ارديبهشت 1365 در منطقه عملياتى والفجر 8 آغاز شد. در همين روز، فرمانده دلاور گردان امام حسين (ع)، گردان خود را به خدا سپرد: (محكم و استوار باشيد. سلاح به دست گيريد و راه شهيدان را ادامه دهيد كه بهشت زير سايه شمشيرهاست و جهاد، درى است از درهاى بهشت...) اكنون همه مى‏دانند كه فرمانده گردان امام حسين هر شب و شب‏هاى قبل از عمليات والفجر 8 چه سودايى در سر داشت. شب كه از نيمه خود مى‏گذشت. فرمانده گردان پتوى سياهى برمى‏داشت، از سنگرها فاصله مى‏گرفت و در گوشه‏اى خلوت مى‏كرد. دور از چشم همه، روى بر خاك مى‏نهاد و مى‏گريست.
كسى او را در خلوت ديده بود... فرمانده گردان امام حسين (ع) روى بر خاك نهاده بود و زار زار مى‏گريست و رايحه زمزمه عطر آلودش در شب مى‏پيچيد:
خدايا چه گناهى مرتكب شده‏ام كه مانع از اجابت دعايم مى‏شود... عنايت كن و مرا هم به درگاه خودت بپذير.

مادرشهید:
زماني كه محمد را حامله بودم در خواب دیدم كه حضرت رسول (ص) فرزندي نمازخوان و متقي به من عطا كرد اين مسئله سبب شد كه نام فرزندم را محمد بگذاریم .

پدر شهید:
چند روز به تولد دومين فرزندم ( محمد ) مانده بود كه فضاي خانه ما نوراني شد و بوي عطر و عنبر همه جا را گرفته بود و اين براي من بسيار عجيب بود .

برادر شهيد :
به دليل اينكه من و محمد فاصله سني كمي داشتيم ، در مدرسه روستايمان در يك كلاس درس مي خوانديم . روزي در كلاس وقتي معلم طبق روال هميشگي مشقهاي بچه ها را خط مي زد ، محمد متوجه مي شود كه يكي از همكلاسي ها خيلي بي تاب و نگران است و تكاليفش را ننوشته است . در همين حال آن همكلاسي بدون اينكه به محمد بگويد دفتر او را برمي دارد . وقتي معلم سر مي رسد مشقهاي او را خط مي زند و محمد چيزي نمي گويد . معلم سراغ مشقهاي محمد را مي گيرد و او مي گويد : « دفترم را نياوردم . » و معلم ، محمد را تنبيه مي كند . پس از كلاس وقتي پرسيدم كه چرا وقتي دوستت دفترت را برداشت به او چيزي نگفتي ! در پاسخ گفت : « عيبي ندارد بالاخره او برداشت ديگر چه مي گفتم ؟! »

مصطفی عبدالجباری:
زمانی که جنگ آغاز شد با تمام وجود از همه چیز دست کشید و راهی جبهه ها شد . در تمام عملیاتی که ایران برای بیرون کردن متجاوزین وتعقیب آنها انجام داد, حضور فعال داشت. درهرجایی که مسوولین صلاح می دانستند با جان و دل خدمت می کرد. هنگام نزدیک شدن عملیات ,حال و هوای دیگری داشتند و چه عاشقانه مناجات همراه با گریه و زاری سر می دادند.

رسول زارع زاده:
شهید محمد سبزی معاون گردان حضرت امام حسین(ع) بود. خلق و خوی به خصوصی داشت. همیشه با بچه ها خیلی گرم بود .با بچه ها فوتبال بازی می کرد با بچه ها شوخی می کرد و ارتباط خاصی داشت .همیشه مانند برادر بزرگ با برادران رفتار می کرد طوری که یک روز گردان امام حسین (ع) مأموریت یافت برای انجام عملیات "یا مهدی"که ادامه والفجر هشت بود, به محور عملیاتی برود .محمدبا یکی از گروهان ها چند روز قبل برای نفوذ به مواضع عراقی ها خیلی تلاش می کنند . یک شب در این در گیری ها او به شهادت می رسد. در حالی که گردان در پشت سرآنها یعنی کنار اروند رود منتظر عملیات بود. وقتی علیرضا صادقیان این خبر را به ما داد خدا شاهد بود بچه ها همگی گریه می کردند . خیلی با بچه ها انس گرفته بود .
محمدسبزی یک اسوه به یاد ماندنی و تبلور عشق و ایثار و یک فرمانده نمونه و مهربان برای همه بچه های گردان بود. که این خصوصیات فردی ایشان را درکمتر کسی می توان یافت.

سید حسن شکوری:
محمد سبزی را همه رزمندگان لشکر31 عاشورا می شناسند و رزمندگان لشکر به خصوص گردان خط شکن امام حسین(ع). این گردان را با محمد سبزی می شناختند. او فرماندهی پرتوان و مدیر و مدبر و گمنام بود .متانت و وقار از سراسر وجودش نمایان بود و در عزاداری ها و برنامه های معنونی چنان حالی پیدا می کرد که گویی وجودش کاملاً خدایی شده است. این سردار شهید و بزرگوار کلید معنویت و شجاعت گردان امام حسین (ع) به شمارمیرفت ,چرا که اکثربرنامه های معنوی گردان را شخصاً برنامه ریزی می کرد و برنامه های آموزشی را نیز با توجه به منطقه عملیات و نوع عملیات شخصاً پیگیری و اجرا می نمود . در عملیات چنان با قدرت ظاهر می شد که تمامی برادران رزمنده و حتی فرماندهان از ایشان درس و روحیه می گرفتند.

 

دوشنبه 8 فروردین 1390  6:14 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

ستاري خامنه ,محمدباقر

فرمانده گردان ثارالله لشکرمکانیزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

در شب تاسوعاي حسيني سال 1336ه ش ، در خانواده اي كشاورز در روستاي خامنه شهرستان شبستر در استان آذربايجان شرقي به دنيا آمد .در زمان خردسالي بسيار پرجنب و جوش و فعال بود و با وجود اينكه به خاطر زيبارويي ، نگران خروج او از خانه وچشم زخم دیگران بودند ولي بيشتر اوقات را در بيرون منزل با همسالانش ، بازيهاي رايج محلي و فوتبال مي كرد . گاهي اوقات در صورت لزوم به كمك پدرش در مزرعه مي رفت و يا به چراي گوسفندان مي پرداخت . شعبه توزيع نفت روستا در اختيار پدرش بود واو براي كمك به آنجا مي رفت .
دوره ابتدايي را در شش سالگي و در سالهاي 47-1342 در دبستان معرفت زادگاهش به پايان رساند . سپس دوره متوسطه را در سال 1348 در هنرستان فني خامنه در رشته برق و الكترونيك ادامه داد . در تحصيل بسيار جدي بود و در مواقعي كه بازرسان براي بررسي وضعيت تحصيلي مدارس مي آمدند ، مسئولين مدرسه او را براي پاسخ گويي و انجام كارهاي فني آزمايشگاه انتخاب مي كردند كه به خوبي از عهده كارها برمي آمد . در آن زمان مدارس دوره دبيرستان مختلط بود و دختر و پسر در يك كلاس درس مي خواندند و معلمين نيز مختلط بودند . او سعي مي كرد گرفتار آلودگي هاي محيط تحصيل نشود و بارها نسبت به نحوه پوشش معلمان زن به مدير هنرستان اعتراض كرد تا جايي كه نزديك بود از مدرسه اخراج شود . به علت اين كه سال چهارم در آن مدرسه تشكيل نمي شد به ناچار به شهرستان تبريز رفت و در منزلي اجاره اي ساكن شد و نوبت اول و دوم امتحانات را با موفقيت به پايان برد ، اما اين دوران با اوج گيري انقلاب همزمان شد و او به خاطر شركت در راهپيمايي ها و تظاهرات ترك تحصيل كرد و به زادگاهش مراجعت نمود .
پس از بازگشت به شبستر در برگزاري راهپيمايي ها و تظاهرات نقش مؤثري ايفا كرد .
در برگزاري مراسم عزاداري خصوصاً مراسم و هيئتهاي عزاداري امام حسين شركت فعال داشت . هميشه از مداح مي خواست كه نوحه امام حسين و حضرت زينب را بخواند و او نيز بلافاصله شروع به گريه مي كرد . به سادات علاقه مند بود . وقتي يكي از دوستانش كه سيد بود از خدمت سربازي بازگشت جلوي پايش قرباني كرد و گفت : « من عاشق سيدها هستم . »
پس از پيروزي انقلاب اسلامي به عضويت بسيج مساجد در مي آيد و در ستادها و پايگاه هاي بسيج ، خصوصاً بسيج مساجد به فعاليت پرداخت . و پس از آن به عضويت سپاه انقلاب اسلامي درآمد . با شروع جنگ تحميلي با اين عقيده كه « ناموس ملت ايران در خطر است » عازم مناطق عملياتي شد و از اين پس به طور مستمر در جبهه ها حضور يافت . او حتي وقتي براي تشييع جنازه دوست شهيدش به شبستر آمد بدون اين كه به منزل برود به جبهه بازگشت . يك سال درجبهه بودو به مرخصي نرفت تا اينكه برادرش به منطقه جنگي رفت و با اصرار او را راضي كرد به مرخصي نزد خانواده برود . ولي بعد از يك روز بار ديگر به جبهه بازگشت .
محمدباقر با اصرار خانواده با خانم رقيه حسين قلي ازدواج كرد . او با لباس جنگي و اسلحه به خواستگاري رفت و در جواب خواهرش كه گفت : « با اين وضع كه مي آيي از تو مي ترسند . » اظهار داشت : « نمي خواهم زندگي من با دروغ شروع شود و چون اهل جبهه و جنگ هستم مي خواهم اين را بدانند . » در اولين ديدار به همسرش گفت : « اگر مي خواهي با من ازدواج كني بايد بداني من بيشتر وقتها در جبهه هستم و در اين مورد بايد مرا درك كني . » به گفته همسرش اين صداقت و اعتقاد راسخ به حضور در جبهه موجب شد كه وصلت آنها سر بگيرد . مراسم عقد نزد حجت الاسلام عالمي ، امام جمعه شبستر و بسيار ساده برگزار شد . وقتي يكي از خواهرانش به دست زدن پرداخت ، بسيار ناراحت شد و گفت :
در حالي كه بسياري از دامادها روي دستهايم شهيد شده اند ، چطور ممكن است در اين مراسم جشن بگيريم و كف بزنيد . اينها بماند براي بعد از پيروزي در جنگ .
اولين كاري كه پس از ازدواج انجام داد ترك سيگار بود و زود به مرخصي مي آمد .
از خود گذشتگي خاصي داشت . با اين كه يكي از بستگان نزديكش به عللي با وي كدورت داشت ولي وقتي پسرش مريض شد به محض اطلاع پيشقدم شد و به اتفاق همسرش براي عيادت به منزل آن شخص رفت . در مواقعي كه در مرخصي در پشت جبهه بود بيشتر در مسجد و در ستادهاي بسيج به سر مي برد . حقوق دريافتي از سپاه را در راه جبهه خرج مي كرد و يا براي كمك به محرومين به حساب 100 حضرت امام خميني واريز مي نمود .
در صرف بيت المال دقت زيادي داشت . حتي اگر حبه قندي به هنگام چاي خوردن به زمين مي افتاد و كسي آن را برنمي داشت ناراحت مي شد و مي گفت :
براي تهيه قند زحمت كشيده شده و كساني كه اين را به جبهه ارسال كرده اند با رنج و زحمت آن را فراهم آورده اند و بايد قدر آن را بدانيم .روزي براي كاري شخصي ، عازم بندر شرفخانه شد اما قبل از عزيمت ماشيني را كه در جبهه در اختيار داشت به مقر فرماندهي آورد و تحويل داد و با اتوبوس عازم شد . از صفات بارز او پرهيز از غيبت بود و سريعاً عكس العمل نشان مي داد و با گفتن « لا اله الا الله » مانع مي شد . از اولين افرادي بود كه در نماز جماعت شركت و همه را به آن سفارش مي كرد . ستاري در عملياتهاي متعددي از جمله رمضان ، والفجر 1 ، حاج عمران شركت داشت ولي عمده فعاليت او به مدت پنج سال در جبهه كردستان به ويژه منطقه پيرانشهر بود . گروه هاي ضدانقلاب در كردستان از او خيلي وحشت داشتند و او را « باقر قصاب » مي خواندند و براي سرش جايزه تعيين كرده بودند . يكي از همرزمانش نقل مي كند :
در منطقه پيرانشهر در خرابه اي مشغول خوردن ناهار بوديم كه ناگهان شنيدم كه گفته مي شود : « باقرخان خودت را حاضر كن كه بعد از چند دقيقه كباب خواهي شد . » ابتدا فكر كرديم كه بچه هاي خودمان هستند كه شوخي مي كنند ، ولي وقتي بار ديگر اين مطلب از طريق بلندگو تكرار شد فهميديم كه كار گروه هاي ضدانقلاب است . ستاري خيلي خونسرد بود و من هم به شوخي گفتم : اگر كباب كنند ما هم مي خوريم ! محمدباقر گفت : « نه فقط آنها مي توانند بخورند . » ما توانستيم با شكستن ديوار محاصره باز از آنجا جان سالم به در ببريم .
در مقابل ، مردم كردستان بسيار به او علاقه مند بودند . وقتي در پيرانشهر مجروح شد و جهت مداوا به بيمارستان شهداي تبريز انتقال يافت ، ابتدا مجروح شدنش را به كسي اطلاع نداد ولي از پيرانشهر به خانواده اش اطلاع دادند و آنها وقتي به ملاقاتش رفتند با ناراحتي گفت : « چه كسي به شما گفته است ، مي خواستم بعد از بهبودي به جبهه برگردم . » عده اي از پيشمرگان كرد هم براي عيادتش آمده و مقدار زيادي عسل و پسته آورده بودند و تقاضا مي كردند : « چون باقر در منطقه ما زخمي شده است لازم است او را نزد خودمان ببريم و درمانش كنيم . » پس از اينكه از بيمارستان مرخص شد و به منزل رفت چون به پايش وزنه بسته بودند براي انجام كارهايش از كسي كمك نمي گرفت و تنها از برادر كوچكش تقاضاي كمك مي كرد و با اينكه فرمانده گردان بود هيچگاه خودنمايي نمي كرد و مي گفت : « اين مسئوليت كه بر عهده من نهاده شده برايم بي ارزش است و مقام بايد از ناحيه خداوند باشد . اين روحيه رادر ميان افرادش هم رواج داده بود . در كارهاي جمعي آنچنان بود كه اگر كسي او را نمي شناخت نمي فهميد كه فرمانده است . به هنگام ساختن سنگر ، كفشهايش را در مي آورد و ملاط درست مي كرد . داخل گوني ها خاك مي ريخت و در مواقعي كه راننده نبود ، رانندگي مي كرد . يكي از دوستانش نقل مي كند :
گردان ثارالله در منطقه اي به محاصره درآمد و تنها راه فرار معبر باريكي بود كه ستاري ابتدا همه افرادش را از آنجا عبور داد و خودش براي جمع آوري اطلاعات از دشمن آنجا ماند . چون مدت زيادي طول كشيد نگران شديم . وقتي برگشتيم او را در حالي كه تير خورده بود و زخمي شده بود به عقب برگردانديم .
يكي ديگر از همرزمانش به ياد مي آورد :
در عمليات والفجر 1 از من خواست از او در كنار پرچم قرمز رنگي كه عبارت « يا حسين » روي آن نوشته بود ، عكس يادگاري بگيرم و گفت « من لياقت اين را ندارم ولي شايد خدا بخواهد من هم به شهادت برسم و اين يادگاري از محبت و علاقه ام به امام حسين (ع) باشد . »
در آخرين اعزام به جبهه به مادرش گفت : « اين بار آخرين بار است كه به جبهه مي روم و ديگر برنمي گردم و همسرم را به شما مي سپارم . »
پس از اعزام ، دو روز قبل از شروع عمليات در حاج عمران به دوستانش گفت : « من آگاهم كه در اين عمليات به شهادت مي رسم . » پس از شروع عمليات در منطقه پيرانشهر ، گردان ثارالله در اطراف كله قندي مستقر بود كه نيروهاي عراقي به آن حمله كردند و به خاطر موقعيت طبيعي بهتري كه داشتند گردان را به محاصره درآوردند . به ستاري پيشنهاد مي شود كه به گردان فرمان عقب نشيني بدهد ، ولي او مخالفت كرد و گفت : « اگر برگرديم اين منطقه اشغال مي شود . » لذا تصميم به مقاومت گرفت و در حالي كه گردان را براي مقاومت هدايت مي كرد ، در اثر اصابت تركش خمپاره به شهادت رسيد و جنازه اش دو روز در صحنه عملياتي باقي ماند . شهادت او زماني اتفاق افتاد كه هنوز دوران نامزدي را مي گذراند و عروسي نكرده بود .
سپاه پاسداران انقلاب اسلامي تاريخ شهادت او را 24 ارديبهشت 1365 در منطقه پيرانشهر در اثر اصابت تركش خمپاره به سر اعلام كرد .
منبع:"فرهنگ جاودانه های تاریخ"(زندگینامه فرماندهان شهید آذربایجان شرقی)نوشته ی یعقوب توکلی,نشر شاهد,تهران-1384



خاطرات
مادرشهيد :
روزي در ايام عاشورا به خانه نيامد . با نگراني به دنبالش رفتيم و او را در حالي كه جلوي زيارتگاه خامنه با دوستانش در حال تظاهرات بود يافتيم و هر چه اصرار كرديم به خانه نيامد و ساعت سه نيمه شب به منزل مراجعت كرد .

همسرشهيد :
هر روز براي اعزام ، به جبهه مي رفت و روز بعد برمي گشت . پنج روز قبل از شهادت به منزل آمد و من گفتم چرا نرفتي ؟ گفت : « نمي دانم چرا نمي توانم از اينجا دل بكنم ، اما بالاخره رفت . »

 

دوشنبه 8 فروردین 1390  6:14 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

طهماسبی,قادر

فهرست مطلب
طهماسبی,قادر
 
تمامی صفحات
معاون رئیس ستاد لشکرمکانیزه 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاتب اسلامی)

به گواهى شناسنامه‏ات در پنجم تير ماه 1341 ه ش در تبريز به دنيا آمده‏اى. نوجوانى‏ات با انقلاب اسلامى و با فصل ظهور روح‏اللَّه پيوند خورد. تحصيلات متوسطه را در رشته الكترونيك به پايان بردى و از بهار سال 1360 تا آخرين لحظه عمر خويش در جبهه بودى و در عمليات بدر، در واپسين روزهاى اسفند ماه 1363 آسمانى شدى.
ما بازماندگان و گرفتاران دنيا همه را با بيوگرافى و شناسنامه مى‏شناسيم. به راستى ذكر تاريخ‏هاى تولد و شهادت و... اهالى آسمان را به ما مى‏شناساند؟
پيشتر از آنكه جنگ آغاز شود، جامه جهاد را بر تن كرده بودى. پاسدار شده بودى. و آنگاه كه طبل جنگ به صدا درآمد، مهياى ميدان شدى. در اين زمان قلب نبرد در سينه سوسنگرد مى‏تپيد...
گويى پاره‏اى از دل خود را در خشاب‏هاى خالى اسلحه جاى مى‏داديم. همه تعداد فشنگ‏هاى خود را مى‏دانستند:
- فقط پانزده گلوله
- فقط بيست گلوله
- فقط سه گلوله
- فقط ...
بغض گلويم را مى‏گيرد و حسرت و اندوهى عميق در ذرّه ذره وجودم رخنه مى‏كند. به راستى كه چقدر سنگين و دردآور است، پيش از آنكه خود خاموش شوى، اسلحه‏ات بميرد. و چقدر شيرين است ، كه در لحظه جان دادن نيز بتوانى ماشه را بچكانى. به انگشتان خاك نشسته‏است. نگاه مى‏كنم و با خود مى‏گويم: اى كاش هر انگشتم گلوله‏اى بود و در خشابش مى‏نهادم.
آخرين گلوله‏ها را در خشاب جاى دادم، زخمى‏ها در مسجد انباشته شده بودند و بچه‏ها به همديگر وصيت مى‏كردند. صداى تجلايى تكانم داد: تانك‏ها رسيدند.
در اين زمان كه دشمن با پنجه‏هاى وحشى خود گلوى سوسنگرد را مى‏فشرد، تو در آنجا بودى، در كنار تجلايى. وقتى حلقه محاصره سوسنگرد شكست، از جبهه بازگشتى. بازگشتى براى دوباره رفتن. دوره آموزش‏هاى تكاورى را طى كردى تا مهياتر از پيش به ميدان باز گردى.
هر آنكس كه به خلوص رسيده ) به قول يكى از بچه‏ها ( با خدا مستقيم كار مى‏كند. اهل خلوص براى گريز از هر رنگ و ريا، كارهاى خير خود را از همه نهان مى‏دارد.
در چادر نشسته بودم كه رزمنده‏اى وارد شد، ظروف غذاى چادر ما را در دست داشت:
- برادر! اين ظرف‏ها را بگيريد!
چه كسى ظرف‏ها را شسته است؟ سؤالى كه ابتدا به ذهنم خطور مى‏كند. مى‏پرسم: چه كسى اين ظرف‏ها را به شما داد؟
- نشناختمش... اينها را به من داد و گفت، بى‏زحمت اينها را به آن چادر بدهيد...
ظرف‏ها را مى‏گيرم و او مى‏رود. مى‏دانم كه بچه‏هاى خالص از اين جور كارها زياد مى‏كنند. چه بسا بچه‏هايى كه شب لباسهايشان را در ظرفى خيس مى‏كنند تا صبح بشويند، و صبح با لباس‏هاى شسته شده خود روبرو مى‏شوند. حتى بعضى وقت‏ها لباس‏ها را اتو هم مى‏كنند... مى‏دانم كه آنهايى كه اين كارها را انجام مى‏دهند، راضى به شناخته شدن نيستند. اما آدم دلش مى‏خواهد اينها را بشناسد.
گرماى جنوب آتش به جان آدم مى‏زند. مى‏خواهم به چادر برگردم و اندكى در سايه چادر استراحت كنم. قادر طهماسبى به طرفم مى‏آيد با يك بغل ظروف شسته شده.
- حاجى به چادر مى‏روى؟
بله. را كه مى‏گويم، ظرف‏ها را به طرفم مى‏گيرد: پس بى‏زحمت اينها را هم ببر. ظرف‏ها را مى‏گيرم و به طرف چادر خودمان روانه مى‏شوم. همين كه بچه‏ها مى‏بينندم، پشت سرهم تشكّر مى‏كنند.
- دستتان درد نكند!...
- شما چرا زحمت كشيديد!...
تازه مى‏فهمم كه قادر چه كار كرده است... بچه‏ها شرمنده‏ام مى‏كنند. رو مى‏كنم به آنها: اين ظرف‏ها را برادر طهماسبى به من داد مى‏گويم و ظرف‏ها را به زمين مى‏گذارم.
تو جانشين ستاد لشكر بودى. با آن وضعيت جسمى و جانبازى‏ات، همه مى‏خواستند تو را از انجام كار زياد و سنگين باز دارند. اما تو با آن دست معلول و پيكر جراحت خورده، شب و روز نمى‏شناختى. شهردار هميشه چادر ما تو بودى قادر!
همه بچه‏ها راز و نيازهاى شبانه‏ات را مى‏دانستند. با تو شوخى مى‏كردند:
- نيمه شب كسى دست مرا لگد كرد و ...
- نيمه شب پاى كسى به سرم خورد، آيا ثواب نماز شب كفاف ديه آن را مى‏كند؟!
و تو با هر كسى به زبان حال او سخن مى‏گفتى.
هميشه لبخندى مهربان، صورتت را دلنشين‏تر مى‏كرد. ما نمى‏دانستيم كه با اين صورت خندان و شكفته، دلى است داغدار. ما نمى‏دانستيم در راز و نيازهاى شبانه تو چه مى‏گذرد. در آن چادر كوچك كه در كنار چادر ستاد بر پا كرده بودى، نيمه شب‏ها چه مى‏گذشت؟ ما چيزى جز اين نمى‏دانستيم كه آن چادر كوچك هلالى چادر عبادت تو بود. ما از اسرارى كه در آن خيمه كوچك نهفته بود، بى‏خبر بوديم...
پيش از آنكه بدر آغاز شود، چهار روز تمام در عبادت بودى، در راز و نياز و سوز و گداز. در آن چهار روز، در صحيفه نگاهت راز شهادت به روشنى تمام آشكار مى‏شد، در آن چهار روز ) آن چهار روز پيش از عمليات ( به كجا رسيدى؟
جانباز بودى. برايت رخصت حضور در خط داده نمى‏شد. اما به هر ترتيبى بود از آقا مهدى رخصت حضور در خط را گرفتى. رخصت حضور در خطى كه خط خدا و اولياى اوست...
گويى در هر ثانيه هزاران گلوله توپ و خمپاره فرود مى‏آمد. شهيد مى‏شديم، زخمى مى‏شديم... شهيد مى‏شديم... آقا مهدى هم شهيد شده بود. بچه‏هايى كه از شهادت آقا مهدى باخبر شده بودند، شور حال ديگرى داشتند. گويى بعد از شهادت سردار عاشورائيان بازماندن را طاقت نمى‏آوردند. بچه‏هايى هم كه در قرارگاه بودند، به پيش ما مى‏آمدند...
در)روطه( در حال عقب‏نشينى بوديم. گلوله‏هاى توپ و خمپاره پياپى فرود مى‏آمد، باران آتش و آهن. انبوه نيروهاى دشمن در پناه آتش توپخانه و تانك به پيش مى‏آيند و نزديكتر مى‏شوند. اگر همينگونه پيش بيايند احتمال اسارتمان حتمى است... قادر طهماسبى تيربار را از دست رزمنده‏اى مى‏گيرد و به تنهايى به طرف انبوه نيروهاى دشمن هجوم مى‏برد. جمعى از نيروهاى دشمن بر خاك مى‏افتد. زمينگير مى‏شوند. قادر طهماسبى همچنان تيراندازى مى‏كند. رگبار تيرها به سويش سرازير مى‏شود...
شهادت تو خبرى غير منتظره و ناگهانى نبود. مى‏دانستيم كه شهيد خواهى شد و خود نيز مى‏دانستى. چندين روز پيش از شهادت خود نوشتى: اى خالق! اى كريم!... صفات تو در بعضى‏ها جلوه‏گر شده است... چندان صفا و صميمت در برخى از بندگان توست كه هنگام گفتگويشان، بال‏هاى.
ما براى پرواز گشوده مى‏شود، اين رزمندگان... تو خود نيز از آن رزمندگان بودى، از همانها كه صفات الهى در وجودشان متجلى مى‏شود و اشتياق پرواز در جانشان آتش برمى‏افروزد.
نوشتى: انسان روزى متولد مى‏شود و روزى مى‏ميرد و چه بهتر كه عمر خود را در راه اسلام و انقلاب سپرى كند. از ظلمات رهايى يابد و به سوى نور رود. نور اوست. همه چيز از اوست و بازگشت همه به سوى اوست... گناه نكنيد كه حساب دادن در آخرت سخت و مشكل است.
اكنون مى‏دانيم كه تو در سير و سلوك سرخ خويش از ظلمات رها شده و به نور پيوسته‏اى. زنجير ظلمات را گسسته‏اى و از بيت مظلم طبيعت رسته‏اى. مى‏دانيم... و مى‏خواهيم از تو بنويسيم، آنگونه كه آنان كه تو را نمى‏شناسند، چشمى به سيماى تابناك تو بگشايند، حال آنكه الفاظ و عبارات، توان توصيف آنانى را كه از بيت مظلم طبيعت به سوى حق تعالى و رسول اعظمش هجرت نموده و به درگاه مقدسش بار يافته‏اند، ندارد.
خبر شهادت تو، خبرى ناگهانى نبود. مى‏دانستيم كه شهيد خواهى شد. زيرا تو پيش از آن تا مرز شهادت رفته بودى. در عمليات بيت‏المقدس، در فتح خرمشهر جراحت خوردى، آنگونه كه از پاى افتادى. حتى تير خلاص نيز خوردى... تو را از خط مقدم در ميان پيكرهاى شهيدان به عقب آوردند. به سردخانه انتقالت دادند... و تو هنوز زنده بودى. پس از آن همه زخم و سفر تا مرز شهادت، جانباز به جبهه بازگشتى. تو مانده بودى تا با شهيدان بدر همسفر شوى، با تجلايى، اصغر قصاب... با خودِ آقا مهدى!...
و تو هنوز زنده‏اى، زنده‏تر از پيش!
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران تبریز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید


دوشنبه 8 فروردین 1390  6:14 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

عارفي ,كريم

فرمانده گردان مهندسی رزمی لشکرمکانیزه 31عاشرا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

انقلاب شكوهمند اسلامي بقاء و استمرار حكومت خود را مرهون بزرگ مرداني مي داند كه با شنيدن نواي "ارجعي الي ربك" خود را از قيد و بندهاي دنيا فاني رها ساخته و به اين نداي آسماني لبيك گفتند .
شهيد كريم عارفي ازجمله این افراد است.او در سال 1340 ه ش در آذر شهر و د ر خانواده ای مذهبي چشم به جهان گشود و دوران كودكي را در دامن مادري متدين و ديندار سپري كرد. دوران ابتدائي را در مدارس ابتدائي آذر شهر به پايان رساند.
در دوره راهنمائي بود كه شغل سيم كشي ساختمان را ياد گرفت و بعد به شغل سيم كشي مشغول شد . در دوران نوجواني او نهضت امام خمینی بر عليه حکومت طاغوت وارد مرحله حساس وتاثیر گذاری شد.
اودرمبارزات انقلاب از پیشتازان این نهضت بود.در روزهای سخت وطاقت فرسای مبارزات همراه با ساير جوانان در صفوف راهپيمائي و تظاهرات خیابانی شركت فعالي داشت . بعد از پيروزي انقلاب اسلامي با حضوردر پایگاهای مساجد و وشرکت در مراسم مذهبی و ملی برای تثبيت انقلاب اسلامي تلاش زیادی نمود.
سال 1359 بود كه به تهران آمد تا در منطقه 10 سپاه عضو شود.او به سپاه پيوست و مدتي در سپاه تهران ودر زندان اوين در ماموریت نگهداری ومحاکمه بازماندگان حکومت فاسد طاغوت مشغول خدمت به انقلاب اسلامي بود.
2 ماه از آغاز حمله همه جانبه ارتش بعث عراق به مرزهای ایران نمی گذشت که او به جبهه مهران رفت تا در مقابل دشمنان ایران از حريم میهن دفاع كند .مدتی بعد به تهران بازگشت و در ماموریت های گشت ثارا... مشغول خدمت شد تا آرامش وآسایش مردم را تامین کند.
مدتی بعد به جبهه جنوب و در لشگر 27 محمد رسول الله(ص) مشغول خدمت شد .او در گردان مهندسی رزمی خدمات زیادی به یادگار گذاشت.درعمليات والفجر مقدماتي در گردان مهندسي رزمی لشگر 27 محمد رسول الله به عنوان قائم مقام فرمانده این گردان انجام وظيفه كرد.
در والفجر 1 با سمت فرمانده محور مهندسي رزمي حضور داشت.در این عمليات اواز ناحيه دست راست مجروح شد و بعد از مداوا باز به جبهه برگشت و درگردان مهندسي رزمی به عنوان جانشين فرمانده گردان خدمات ماندگاری را انجام داد.
در عمليات والفجر2 و 4 با مسئوليت فرمانده طرح عمليات مهندسي رزمي قرارگاه نجف حضورداشت.
بعد از عمليات والفجر 2 و 4 در سال 1362 به آذر شهر برگشت و ازدواج نمود .او 25 روز بعد از ازدواجش دوباره به جبهه برگشت.
بعد از عمليات والفجر 4 فرمانده وقت لشکر 31 عاشور ,شهيد مهدي باكري ,او را به عنوان فرمانده مهندسي رزمي لشکر 31 عاشورا منصوب كرد .
در عمليات خيبر فرمانده گردان مهندسي رزمي بود . بعد از عمليات خيبر بنا به نياز مهندسي رزمي قرارگاه كربلا مستقر در جنوب ايشان را به عنوان فرمانده گردانهای مهندسي رزمي نصر و ظفر منصوب شدند .او.در عمليات بدر فرماندهي 2 گردان مهندسي رزمي را عهده دار بود . بعد از این عمليات از سپاه تهران استعفا داد و به عنوان بسيجي در جبهه حضور پیداکرد.
در عمليات والفجر 8 به عنوان بسيجي در لشکر 31 عاشورا ودر سمت جانشين گردان مهندسي رزمي و فرمانده محور مهندسی حضورداشت.در عملیات كربلای 4 هم با این مسئولیت در جبهه حاضر بود و از ناحيه دست و پا مجروح شد .
بعد از بهبود ی باز هم به جبهه جنوب بر گشت . سال 1365 وعملیات کربلای 5 درجبهه شلمچه پلی شد تا اورا به عرش ببرد.او دراین عملیا ت بر اثر تركش توپ دشمن به شهدا پيوست .
فرزند پسري به نام عظيم از او به یادگار مانده است .شهید عارفی در وصيتنامه خود نوشته ,پسرش وقتي بزرگ شد به حوزه علميه قم برود و علوم ديني را فرا گيرد.
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران تبریز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید



وصيت نامه
بسمه تعالي
آن موقع نرسيده كه بنده رو سياهي را بر نفس, غالب گرداني وبه سوي خودت فراخواني . خدايا مي دانم خاص نشده اما مي گويم شايد رحمانيت شامل حال حقير نيز شود.
با درود فراوان به روح ا... و با درود به روان مطهر و گلگون شهداي اسلام و با درود به رزمندگان در صف جندا... و با عرض سلام به امت حزب ا... و هميشه در خط روح ا... و رهروان اسلام . اين عارفان شب زنده دار و اين شيران غرنده در روز اين مناديان حق و حقيقت و اين پيروان ولي عصر (عج) که مي روند تا اسلام ناب محمدي را به همه عالم صادر نمايند و حكومت ا... را بر جهان حاكم نمایند و همراه با كوخ نشينان, كاخ هاي سر به فلك كشيده را بر سر كاخ نشينان خراب نمايند و بر بلنداي كاخ سفید وكرملين و تمام كاخ هاي ابر جنايتكاران, پرچم اسلام را نصب نمايند و با بسيج همگاني ظالمان را به اعمالشان برسانند .آنها که در اين راه از هيچ فداكاري و از هيچ جانبازي دريغ نمی نمایند و از عزيزترين سرمايه شان كه همانا هستيشان مي باشد در اين را مايه گذاشته و براي ماندن مكتبشان خود را فدا مي كنند و ميروند تا اسلام بماند.
شهيد هرگز نميميرد و مرده آن است كه شهيد نباشد .چه خوب گفت آن شهيد بزرگوار كه شهدا شمع محفل بشريتند . شهادت همين بس كه امامان و پيشوايان ما همه آرزوي آن را داشتند و حضرت علي (ع) براي رسيدن به آن بي تابي مي كرد.
امت قهرمان ,مسلمان , شهيد پرور وحزب ا... ما پيروزيم و همچنان كه تا به حال پيروز بوده ايم .این وعده خداوندي است و وعده خداوند تخلف ناپذير است .شما توكلتان به خدا باشد و پشت سر امام حركت كنيد و فرامين امام را با دل و جان عمل نماييد .
مانند گذشته پشتيبان روحانيت باشيد و اتحاد خويش را حفظ نماييد وظهور آقا امام زمان (عج)را از خدا بخواهيد و مطمئن باشيد كه وعده خداوندي نزديك است ( اليس الصبح بالقريب)
مردم حزب ا... من پيام ويژه اي براي شما ندارم فقط توصيه اي كه دارم اين است كه پيام امامتان را عمل نماييد.فرمان امام همان اجراي دستورات اسلام است و براي اجراي دستورات اسلام از هيچ عملي فرو گذار نكنيد و مطمئن باشيد که پيروزيد .
من به عنوان يك سرباز كوچك حضرت مهدي (عج) با كمال آگاهي در راهي گام بر داشتم و انتخاب نمودم و به آرزوي هميشگي خويش يعني شهادت كه سعادتي است بس بزرگ نائل آمدم . خدا را سپاس گذارم و بر شماست كه راه شهيدان را ادامه دهيد و پاسدار خون شهداء باشيد .
شهيدان زنده اند الله اكبر
خدايا .خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار والسلام 24/10/1365 کریم عارفی



خاطرات
ابوالفضل عظیمی:
مرحله دوم عملیات والفجر هشت بود. روز و شب نمی شناختند و در همه مراحل از خود رشادت و ایثار نشان می دادند . بعد از مرحله دوم عملیات والفجرهشت به شهر خودش برمیگردد.
در عملیات کربلای چهار از ناحیه انگشتان و از ناحیه پا مجروح شده بود . به بیمارستان مشهد اعزام می شود وبعد از بستری و بهبودی مختصر به منطقه باز می گردد .
در عملیات کربلای پنج با برادران حاج علی جهانگیری و شهید عارفی و سایر برادران به منطقه کانال ماهی می رفتیم. موقع رفتن به خط مقدم یک خمپاره به جلو یمان اصابت کرد و برادران علی جهانگیری و کریم عارفی مجروح و موج زده شدند.
سایر برادران همراه نیزشهید شدند . با توجه به اینکه شهید عارفی مجروح شده بودند منطقه را ترک نمی کردند و علی جهانگیری را برای بستری شدن به تبریز فرستاد .
باهمان وضعیتی که داشت ومجروح بود با هم به خط رفتیم و شب را سپری کردیم.
روز بعد باز هم با هم برای بازدید و نظارت بر زدن خاکریز که رزمندگان در آن مستقر بودند به خط رفتیم.
درهمین حین یک خمپاره به جلوی پایمان اصابت کرد و من مجروح شدم .مرا به بیمارستان منتقل کردند.
شهیدکریم عارفی در همان حین که خمپاره منفجر شد به فیض شهادت نائل شدند

از نظر اخلاقی فردی مهربان و شایسته بودند و با مردم خوش اخلاق و رفتاری در شأن یک سردار اسلام را داشتند .
با رزمندگان ونیروهای تحت امرش مهربان و فردی رئوف و به مصداق آیه:" رحماء بینهم ..."می توان آن را تعریف کرد . در منطقه عملیاتی با توجه به مسئولیت که داشتند با همه نیروها با مهربانی رفتار می کردند و هیچ کس را با نظر دیگری نگاه نمی کردند یعنی هیچ فرق بین خود و نیروها قائل نبود چنانکه در منطقه که یگان آنها در آن مستقر بودند لودرها و بولدوزرهای شخصی که به منطقه آورده بودند راننده های آنها با توجه به ترس از رفتن به جلو امتناع می کردند آنها را زیر فشار نمی گذاشتند بلکه خودش و سایر برادران دیگر که با هم بودند با لودرها جهت کار و زدن خاکریز برای برادران بسیجی و پاسدار به جلو خط می رفتند و به زدن خاکریز می پرداختند .

درسال 63 بود که شهید عارفی به مرخصی می آیند وبا من و احد رزاقی که بعد شهید شد برای عیادت برادرکاشانی که معاون فرمانده لشکر عاشورا بود, به تهران رفتیم .
در تهران برای دیدار از شهدا به بهشت زهرا رفتیم و از آنجا به اهواز . دراهواز به تشکیل یک پادگان مهندسی اقدام کردیم.
ا و خیلی تلاش می کرد یک پادگان مهندسی را تشکیل دهد .
اودر منطقه ای بود که عراق آن منطقه را پرازآب کرده بود اما این برادر عزیز با پشتکار تمام و ایثارگریهای وصف ناپذیر به زدن خاکریز برای دیگر برادران پرداخت تا از نفوذ آب به مواضع نیروهای خودی جلوگیری کند.
هیچ وقت خستگی را احساس نمی کردند و هیچ فرقی بین خود و نیروها قائل نبود. فردی مخلص و باوفا به انقلاب و اسلام و خود را سربازی برای اسلام و انقلاب می دانستند . خود را سربازی بیش نمی دانست و خیلی ایثارگرانه در خدمت اسلام و انقلاب بودند.

 


دوشنبه 8 فروردین 1390  6:15 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

عطايي ورجوي ,جعفر

قائم مقام فرمانده گردان زرهی لشکر مکانیزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

هفتمين روز از ارديبهشت 1341 ه ش  از خانواده اي كشاورز در روستاي ورجوي درشهرستان مراغه به دنيا آمد . او چهارمين فرزند خانواده عطایی بود .
جعفر در سال 1348 تحصيلات ابتدايي را به مدرسه خيام آغاز كرد و پس از پشت سر گذاشتن اين مقطع تحصيلي در سال 1353 در مدرسه شهيد صمد پاشانژاد فعلی روستاي ورجوي دوره راهنمايي را از سر گرفت و در سال 1356 هنگامي كه دوره راهنمايي را به پايان رساند ، به مبارزات انقلاب پيوست . عكسهاي شاه را در كتابهاي درسي پاره مي كرد و كاريكاتور شاه و خانواده سلطنتي را مي كشيد و به تير چراغ برق نصب مي كرد . در راهپيمايي ها شركت داشت و در پخش پوستر و اعلاميه هاي امام نقش به سزايي ايفا مي كرد . در تظاهرات هميشه عكس بزرگي از حضرت امام را در صف اول راهپيمايي حمل مي كرد .
روزي جعفر را به خاطر داشتن نوار در راه آهن دستگير كردند و از وي پرسيدند كه اين نوار كيست ؟ گفت : « اينها نوار ترانه و موسيقي است . پرسيدند : « مال كدام يك از خواننده هاست . » جعفر نوار موسيقي گوش نمي داد اسامي خوانندگان را هم نمي دانست . در پاسخ سؤال مأموران درماند و مأموران بعد از گوش كردن به نوار و اطلاع از متن سخنراني امام ، جعفر را دستگير و چندين روز در بازداشت نگه داشتند .
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي كه برپايي نمايشگاه هاي عكس و كتاب و ... مرسوم گرديد ، جعفر از جمله كساني بود كه در اين خصوص در مسجد محله و پايگاه هاي بسيج ايفاي نقش مي كرد . با آغاز شورشهای ضد انقلاب در كردستان درس را رها كرد و عازم كردستان شد و حتي اصرار مادر هم نتوانست مانع از رفتن او شود . در جواب مادرش كه خواستار اتمام تحصيل بود ,گفت : « مادر ! دوستان و همكلاسي هاي من شهيد شده اند ، الان وقت دفاع از كشور است درس به درد من نمي خورد . »
جعفر پس از ماهها حضور در جبهه هاي كردستان ، بوكان و شاهين دژ با آغاز جنگ تحميلي به آبادان رفت وضمن حضور در جبهه, دوره آموزشي تانك و زرهي را گذراند . آنگاه در مناطق جنوب و غرب به آموزش بسيجيان مشغول شد . در اوقات فراغت تانكها را تعمير مي كرد ، به توپها و برجكها رسيدگي مي كرد . در كار ، ساعت و وقت نمي شناخت و هميشه لباسهايش سياه و روغني بود .
مهربان و دلسوز بود . در ايام عيد بارها پيش مي آمد كه خود كفش و لباس درست و حسابي نداشت اما پارچه مي خريد و به مادر مي داد و مي گفت : « مادر اينها را در بين كساني كه ندارند ، تقسيم كن . » به خانواده ، دوستان و همرزمان هميشه توصيه مي كرد كه نماز را اول وقت بخوانند ، روزه بگيرند و حلال و حرام را ملاحظه كنند . به اهل بيت (ع) و شهداي كربلا علاقه عجيبي داشت .
در برخورد با مشكلات ، بسيار صبور بود و اگر در بين افراد خانواده اختلاف و سوء تفاهمي به وجود مي آمد ، در رفع كدورت پيشقدم مي شد . هميشه در كارها والدينش را ياري مي داد و احترام فوق العاده اي برايشان قائل بود .
در سال 1362 در سن بيست و يك سالگي با خانم صغري عزيزي ورجوي ازدواج كرد . به گفته همسرش در كارهاي منزل به خصوص خريد اقلام مورد نياز به من كمك مي كرد . اما با همه علاقه اي كه به خانواده داشت جبهه را مهم تر مي دانست و خيلي كم به مرخصي مي آمد . اوقات فراغت خود را در جبهه ها عبادت مي كرد و نماز و قرآن مي خواند . از شوخي هاي بي مورد عصباني مي شد و مي گفت : « به جاي اينكه همه وقتتان را به شوخي بگذرانيد ، عبادت كنيد . » در مسائل مربوط به منكرات و خلاف شرع بسيار حساس بود به همين خاطر چند بار مورد ضرب و شتم اين دسته افراد واقع شد . در حفظ بيت المال حساس بود و هميشه به رزمندگان توصيه مي كرد كه در نگهداري توپها و تانكها جدي باشند . در كارهاي جمعي داوطلب بود و هيچ گاه مسئوليت خود را بر شانه ديگران نمي افكند . يكي از همرزمانش مي گويد :
در عمليات خيبر ، يك تيم هفت نفره بوديم كه در مواضع عراقي ها نفوذ كرديم . من به دنبال يك خودروي شش چرخ عراقي و جعفر عطايي در حال بازرسي تانك عراقي بود كه يكي از نيروهاي عراقي به علامت تسليم به عطايي مي گويد : « دخيل » تا خودش را تسليم كند . عطايي كه متوجه عراقي بودن او نمي شود و خيال مي كند من هستم مي گويد : « تو بميري دخيل هاي ما پر شده ( دخيل در زبان آذري يعني قلك ) برو آن طرف كار دارم . » غافل از اينكه طرف عراقي است .
عطايي به هنگام عزيمت به جبهه هيچ گاه به مادر خود اجازه نمي داد صورتش را ببوسد و مي گفت : « اين كار شما باعث مي شود كه در جبهه به ياد شما باشم و نتوانم خوب بجنگم . »
جعفر در عمليات والفجر 8 فرماندهي گردان زرهي لشكر عاشورا را بر عهده داشت . ساعاتي قبل از شروع عمليات وصيت نامه خود را نوشت و در آن اهداف و آرمانهايش را ترسيم كرد .

با آغاز عمليات والفجر 8 ، او در شب اول از ناحيه پا مجروح شد . با اين حال حاضر نشد به پشت جبهه برود و با پاي مجروح در منطقه عملياتي باقي ماند . برادرش مجيد در بيان خاطره اي از ماههاي حضور جعفر در فاو مي گويد :
در منطقه عملياتي فاو بودم كه براي اقامه نماز قايقم را به يكي از بچه ها سپردم و بدون ماسك ضد شيميايي به سوي مسجد فاو به راه افتادم . در بين راه هواپيماهاي عراقي اقدام به بمباران شيمياي كردند و من نيز فاقد ماسك بودم . در اين هنگام جعفر از راه رسيد و پرسيد كجا مي روي ؟ ماجرا را گفتم . گفت : « در اين موقعيت خطرناك به آنجا نرو . » و مرا سوار موتور كرد و ماسك خود را به من داد . گفتم ماسك را به من دادي پس خودت چكار مي كني ؟ گفت : « من حتماً به شهادت خواهم رسيد براي من ماسك ديگر مهم نيست . »
سرانجام در 22 ارديبهشت 1365 ، پس از بازگشت از خط مقدم ، هنگامي كه همراه با نورالدين مقدم نماز می خواندند, ناگهان گلوله توپ فرانسوي در نزدیکی جعفر به زمين خورد و منفجر گرديد و همزمان خمپاره اي سر او را از بدن جدا كرد . نورالدين مقدم نيز در بيمارستان به شهادت رسيد . جنازه شهيد جعفر عطايي ورجوي را در ماه رمضان در روستاي ورجوي تشييع و در گلزار شهداي روستا به خاك سپردند . از شهيد عطايي دو فرزند پسر با نامهاي مهدي و رحمت به يادگار مانده است .
منبع:"فرهنگ جاودانه های تاریخ"(زندگینامه فرماندهان شهید آذربایجان شرقی)نوشته ی یعقوب توکلی,نشر شاهد,تهران-1384



وصیتنامه
بسم الله الرحمن الرحیم
اينك كه آماده مي شويم شب به عمليات برويم اينجانب جعفر عطايي وصيت نامه خود را با ياد خداوند بزرگ آغاز مي كنم .
پدر و مادر عزيزم اي كساني كه مرا بزرگ كرده و از كودكي به من درس اسلام شناسي داده ايد . مي دانيد كه من اين راه را با آگاهي كامل و ديده باز انتخاب كرده ام و هميشه از خداوند منان خواسته ام چون حسين (ع) بميرم و اكثر مواقع هم همچون مولاي خود علي (ع) هميشه سر نماز شهادت را خواسته ام چون علي در دعاهاي خود از خدا مي خواست شهيد بشود ... شما هم پيام شهيدان را به گوش جهانيان برسانيد و بگوييد و به منافقان بفهمانيد كه در مرحله اول براي دين و قرآن و اسلام و در مرحله دوم كه پيغمبر خدا (ص) هم فرمودند ( دوست داشتن وطن از ايمان است ) عمل كرديم نه براي پر كردن شكممان و هدفمان نجات امت مسلمان از دست ظالمان و ستمگران است و نه پر كردن جيبمان . بايد به فكر حفظ ناموس مردم باشيم و نه خيانت به مردم و حفظ منافع خود ... جعفر عطايي



خاطرات
برادرشهید:
در عمليات بدر كه به كنار دجله رسيديم جعفر گفت : « اجازه بدهيد وضو بگيرم و چند ركعت نماز بخوانم . » وقتي كه برگشتيم ، ديدم نماز مي خواند و گريه مي كند . گفتم اي بابا ! بلند شو برويم . گفت : « كنار اين فرات دستان ابوالفضل را انداخته اند . »

آخرين باري كه به مرخصي آمد ، موقع رفتن به جبهه ، هنگامي كه اعضاي خانواده بدرقه اش مي كردند و مادرم خواست او را ببوسد گفت : « مادر ، گلويم را ببوس . » مادرم به گريه افتاد و گفت : « جعفر جان اين چه حرفي است ؟ » جواب داد : « مادر اين آخرين ديدار ماست و اين بار من به شهادت مي رسم و سر از تنم جدا خواهد شد . » با اين جمله جعفر ، تمام اعضاي خانواده به گريه افتادند .

 

دوشنبه 8 فروردین 1390  6:15 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

علوی ,سید داود

قائم مقام فرمانده گردان تخریب لشکرمکانیزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

چیزی به اذان ظهر نمانده است. بچه ها در کنار تانکر آب جمع شده اند و یکی یکی دارند وضو می گیرند و بعضی هم صحبت می کنند. بند پوتین هایم را شل می کنم و برای وضو آماده می شوم. باز یادم می افتد که باید پوتین هایم را عوض کنم. به قول یکی از بچه ها، تاریخ مصرفش گذشته است. وضو می گیرم و می روم حسینیه. نماز که تمام می شود قصد تدارکات می کنم. چند روزی نیست که به «گردان تخریب» آمده ام و هنوز مسوولین اش را نمی شناسم. محل تدارکات گردان را هم نمی دانم. از یکی می پرسم و نشانم می دهد. بدون معطلی روانه تدارکات می شوم.
ـ می بینی برادر! این پوتین دیگر خاصیت خودش را از دست داده... و به پایم اشاره می کنم. مسوول تدارکات نگاهی می کند و:
ـ باید بروی پیش معاون گردان... دو خط بنویسید ما در خدمتیم...
خداحافظی می کنم و برمی گردم. «معاون گردان کیست؟» از این و آن می پرسم. بالاخره یکی نشانم می دهد:
ـ دنبال «سید» می گردی، همان که دارد می رود... و اشاره می کند به رزمنده ای که چند قدم از من جلوتر است. چیزی مثل حس خجالت ساکتم می ماند. «ولی نه! باید این پوتین زهوار در رفته را عوض کنم.» صدایش می کنم:
ـ آقا سید!
بلافاصله برمی گردد: «جانم!» دنیایی محبت در این کلمه موج می زند. احساس می کنم که سال هاست می شناسمش. باز یاد دوستی می افتم که می گفت: «در آشنایی با هر کسی، برخورد اول خیلی مهم است....» آقا سید «جانم» که می گوید، برای لحظه ای شیرینی بیانش، توان ادای کلام را از من می گیرد. گویی لحظات مکث می کنم تا لذت و شیرینی کلامش را با جان بچشم. نزدیکتر می روم:
ـ آقا سید! پوتین هایم در آموزش داغون شده، دیگر برای پوشیدن مناسب نیست. اگر ممکن است چیزی بنویسید تا از تدارکات یک جفت پوتین بگیرم.»
باز با همان بیان ملیح و دلنشین جوابم می دهد: «اگر ممکن است ببرید کفاشی لشکر، تعمیرش کنند.»
ـ آقا سید! به کفاشی رفتم. گفتند این کفش دیگر قابل تعمیر نیست.
با مهربانی نگاهم می کند. لبخندی می زند و می گوید: «بیچاره پوتین، از دست شما چه می کشد؟» دیگر من چیزی نمی گویم. دوباره آقا سید می گوید: «نمی توانی بپوشی؟ قبول داری که پوتین من هم مثل پوتین شماست....»
دستم را می گیرد. مهربانی برادرانه ای را با تمام وجود احساس می کنم. با هم به طرف حسینیه حرکت می کنیم. دم پله های حسینیه دست می برد و بند پوتینش را باز می کند. پوتین را در می آورد و نشانم می دهد. با تعجب نگاه می کنم. پوتین کف ندارد. لاستیک زیر پا ساییده شده و زبر است. پوتین به درد نمی خورد. «بیچاره پوتین! از دست شما چه می کشد؟» نمی توانم این را بگویم. پوتین معاون گردان، با آن همه کار و دوندگی اش چیزی از پوتین من کم ندارد. امکانات گردان در اختیار اوست، ولی او یک جفت پوتین را هم از خود دریغ می کند. اگر بگویم «چرا؟» می گوید: «بیت المال است برادر...»
حرفی برای گفتن ندارم. خداحافظی می کنم و پی کار خودم می روم. «هنوز هم می شود این پوتین ها را پوشید.» با خودم می گویم و فکر پوتین تازه را از سرم بیرون می کشم. شب در نماز جماعت، آقا سید می آید و کنارم می نشیند، سلام و علیک و احوالپرسی. انگار نه امروز که از سال ها پیش آشنای همیم. بالاخره می گوید: «فردا صبح به چادر ما بیا، یک جفت پوتین برایت آماده کرده ام...»
اما من هرگز نمی توانم برای گرفتن پوتین بروم. هنوز پوتین های کهنه را می شود، پوشید.

شاید هیچ کس سید را مثل من نمی شناسد. سید را می گویم، سید داود علوی را. اکنون تا شروع عملیاتی سرنوشت ساز ساعاتی چند باقی ست. چهره نورانی سید روشن تر از پیش می درخشد. نور وضو از سیمایش جاریست. دائم الوضوست. «هرکس که نماز شب بخواند چهره اش نورانی می شود. نماز شبش ترک نمی شود. خیلی نورانی شده ای.» این اصطلاح بچه هاست. به کسی که خیلی به شهادت نزدیک شده باشد، این طور می گویند. سید را مثل خودم می شناسم. تا حال این طوری و با این حال او را ندیده ام. این نشاط و شادابی رنگ و بوی دیگری دارد....
اکنون به طرف شلمچه حرکت می کنیم. سید در پوست خودش نمی گنجد. حدود پنج سال است که می جنگد. در «مسلم بن عقیل» آرپی‌جی زن بود و چه آرپی‌جی زنی! بی هراس به عمق میدان نبرد وارد می شد و ادوات و تانک های دشمن را به آتش می کشید. در «مسلم بن عقیل» که آمد، اولین اعزامش به جبهه بود و از این که توانسته است به جبهه بیاید، خیلی خوشحال بود. خودش می گفت: «درس که می خواندم، دلم در جبهه و پیش رزمنده ها بود. در آرزوی روزی بودم که بتوانم قدم بر خاک پاک جبهه بگذارم. پدر و مادرم بی خبر از آنچه در دلم می گذشت آرزو داشتند که در کنکور رتبه خوبی کسب کنم و وارد دانشگاه بشوم.
به همین جهت خیلی مرا برای درس خواندن تشویق می کردند.
ـ سید! تلاش کن تا پیش همکلاسی هایت سرفراز باشی.....
و چه قول ها که برایم می دادند! اما من حال و هوای دیگری داشتم. برای اینکه پدر و مادرم را از خود راضی کرده باشم در کنکور سراسری شرکت کردم. زمان امتحان فرا رسید....
وارد جلسه امتحان شده ام اما دلم در هوای جبهه می تپد. دلم پیش بچه های محله است که در جبهه حضور دارند. سوالات پخش می شود. نگاهی به اوراق امتحان می کنم. جواب اغلب سوالات را به خوبی می دانم. «می دانی سید! اگر از کنکور قبول شوی، به این زودی ها نمی توانی به جبهه بروی.... پدر و مادرت راضی نمی شوند، می گویند پسرمان باید درس بخواند....» آری اگر در دانشگاه پذیرفته شوم جبهه رفتن، به این زودی ها میسر نخواهد بود. از طرفی حضرت امام فرموده است که امروز حضور جوانان در جبهه ها بر همه چیز ارجحیت دارد. اولین امتحان در مسیر حرکت به سوی جبهه آغاز شده است. دانشگاه یا جبهه؟!
تصمیم خود را می گیرم. جواب سوالات را اشتباه می زنم....
وقتی اسامی پذیرفته شدگان کنکور سراسری اعلام می شود، نام من در میان آنها نیست. پدر و مادرم! با آگاهی از این موضوع برای جبهه رفتنم رضایت می دهند و من با اولین اعزام، روانه می شوم...»
در «مسلم بن عقیل» طعم جهاد و نبرد رو در رو را چشیده است و در همین عملیات امدادهای غیبی آسمانی را به چشم دیده است:
«.... پاتک دشمن آغاز شده است. تانک ها و نیروهای زرهی دشمن با آرایش زنجیری به طرف ما پیشروی می کنند. آتش و حرکت ... دسته ها از تانک ها شلیک می کنند و در پناه آتش این تانک ها، دسته دیگری از تانک ها پیشروی می کند. آتش و حرکت....
آرپی‌جی زن هستم، مهمات کم است و دشمن بسیار. حجم آتش توپ مستقیم و تیربارها به حدی است که اگر سری از سنگر بلند شود، از بدن جدا می شود! تانک ها و نیروهای دشمن پیش می آیند و کم کم مهمات ما تمام می شود. آخرین گلوله ها را شلیک می کنیم. دشمن لحظه به لحظه نزدیک تر می شود. صدای خشن تانک ها.... انگار تانک ها از روی قلب آدم می گذرد. آخرین گلوله های ما شلیک می شود. اغلب بچه ها شهید شده اند. هنوز دو سه نفر باقی ست. من و دو نفر دیگر... مهمات تمام شده است. تیراندازی ما قطع می شود. تانک ها برای پیشروی احتیاط می کنند. دشمن فکر می کند، برایش کمین گذاشته ایم. لحظاتی برای بررسی موقعیت، پیشروی را متوقف کرده اند....
تکیه می دهم به گوشه سنگر. شاید تا لحظاتی دیگر اسیر خواهیم شد و شاید یکی از بعثی های عصبانی خلاصمان خواهد کرد... همه بچه ها شهید شده اند. تنها من مانده ام و دو نفر دیگر. حال غریبی مرا در خود می گیرد. دیگر امید از همه جا قطع شده است. لحظه ای به فکر فرو می روم... اگر خداوند متعال بخواهد، مدد فرماید چه زمانی بهتر از این؟ ... در این حال که خدا را با تمامت خود درک می کنم، مدد می طلبم...
دیگر کسی از سنگرهای ما به سوی دشمن تیراندازی نمی کند. همه بچه ها شهید شده اند و ما که مانده ایم مهمات نداریم... خدایا!...
از تپه پشت سر ما یک گروهان آرپی‌‌جی با تجهیزات کامل در یک ستون منظم به طرف ما می آید. به سنگرهای ما که می رسند، دلداریمان می دهند: «نگران نباشید، به حول و قوه الهی تانک ها را شکار می کنیم!» فارسی صحبت می کنند....
دو نفرشان در دو طرف تپه موضع گرفته و پشت خاکریز می روند. تانک ها را نشانه می گیرند. تانک ها تیراندازی را شروع کرده اند. توپ مستقیم، تیربار... فریاد می زنیم. مواظب خودتان باشید... اما آنان به داد و فریاد ما توجه نمی کنند. هیچ به آتش دشمن اعتنایی ندارند. نفر اولشان که موشک آرپی‌جی را شلیک می کند، یکی از تانک ها شعله ور می شود و نفر دوم، تانک دیگری را منهدم می کند. تانک های دیگر همچنان خاکریز را می کوبند اما آرپی‌جی زن های ناشناس بدون توجه و اعتنا به آتش مستقیم دشمن، مشغول کار خود هستند. انگار آتش بر آنان اثری ندارد. آرپی‌جی می زنند و تیرشان به خطا نمی رود. تعدادی از تانک های دشمن منهدم می شود و بقیه تانک ها و نیروها به سرعت از معرکه فرار می کنند .... از شادی در پوست نمی گنجیم. در همین حین نیروهای کمکی ما از راه می رسند. از ما می پرسند: «چطور در مقابل این تانک ها ایستاده اید؟» ماجرا را تعریف می کنیم:
ـ این پیروزی را مدیون آرپی‌جی زن هستیم...
می خواهیم آرپی‌جی زن ها را نشان بدهیم، اما از آنان خبری نیست. کسی از آمدن گروهان آرپی‌جی زن خبری ندارد. رفتنشان را هم کسی ندیده است. خدایا! آنان از کجا آمده بودند؟ در این حوالی تا 40 کیلومتری ما نیروهای فارس زبان حضور ندارند... چرا آتش دشمن بر آنان اثری نداشت؟ چرا موشک های آنان به خطا نمی رفت؟....»
بعد از «مسلم بن عقیل» مدتی به کردستان رفت و در «سرو» و «پسوه» در مقابله با عناصر ضد انقلاب تلاشی چشم گیر از خود نشان داد. سال 62 بود که به خدمت نظام وظیفه اعزام شد و با تجارب و انگیزه ای که داشت به «گروه ضربت» پیوست و به دلیل داشتن ایمانی راسخ و معلومات عقیدتی ـ سیاسی، مسؤولیت «واحد عقیدتی سیاسی» یگان مربوطه بر عهده‌اش نهاده شد. اما باز جدایی از لشکر عاشورا را تاب نیاورد و به عنوان مامور به خدمت، به جمع رزمندگان لشکر پیوست. ابتدا به عنوان مسؤول تبلیغات «واحد تخریب» معرفی شد و پس از کسب آموزش های لازم از «اکبر جوادی» به دلیل لیاقت و خلوص خود به معاونت گروهان تخریب برگزیده شد. و با این مسئولیت، در عملیات بدر، کار شناسایی و پاکسازی میادین مین و موانع ایذایی خطوط مقدم دشمن با جسارت و لیاقت تمام برعهده گرفت. حضور موثر او در عملیات بدر، جوهره و کارایی اش را بیشتر از پیش آشکار ساخت. در عملیات «والفجر هشت» فرماندهی گروهان تخریب را بر عهده گرفت و پیشاپیش گردان های عملیاتی، با همرزمان خود وارد قلب آب ها و امواج توفانی اروند شد....
بعد از بدر و والفجر هشت، سید شور و حال دیگری داشت. با قرآن کریم بیشتر از پیش مانوس بود. اوقات سکوتش بیشتر شده بود... از اول چنین بود: نماز اول وقت، وضوی دائمی، ذکر پیوسته، سکوت. مطالعه و تحقیق....
اما این اواخر حال دیگری دارد.... شب است. شب دزفول. شب شکوه ومعنویتی خاص دارد. با «سید» در اردوگاه قدم می زنم. به گذشته ها می اندیشم. به یارانی که رهایمان کردند و رفتند. به سید که هوای رفتن دارد و ... لب های سید تکان می خورد. مثل همیشه زمزمه ذکر از لبانش جاریست.... سکوت را می شکنم: «سید! ما اکنون از حال و راز همدیگر باخبریم...راز و نیازها و گریه های شبانه ات بر من پوشیده نیست..... برایم بگو، چه کردی که لطف حق دستت را گرفت؟.....»
سید در حالی که گویی حرف های مرا نمی شنود، لحظاتی سکوت می کند. سوال خود را دوباره می پرسم: «چطور به این مقام رسیدی؟ رمز موفقیت چیست؟»
قطرات اشک، آرام آرام بر چهره نورانی اش فرو می غلتد و گونه های درخشانش را خیس می کند. انگار می خواهد چیزی بگوید. لب هایش می لرزد. گریه اش شدیدتر می شود و شانه هایش تکان می خورد: «در یکی از ماموریت ها، در حوالی جزیره مجنون تا شب کار کردیم. شب به چادر برگشتیم و پس از اقامه نماز، از فرط خستگی در ورودی چادر دراز کشیدم. بچه ها شروع به خواندن دعای توسل کردند و مرا هم صدا زدند. من که از خستگی یارای ایستادن نداشتم گفتم: شما بخوانید من هم از همین جا زمزمه می کنم. بچه ها با سوز و حال دعا را می خواندند. همین که به جمله یا فاطمه الزهرا یا بنت محمد یا قره العین الرسول رسیدند، متوجه شدم که لنگه ورودی چادر بالا زده شد و خانمی با معجر سیاه وارد شد و رو به من کرد و گفت: سید تو چرا دعا نمی خوانی؟ تو که از مایی ...»
شانه های سید تکان می خورد. گویی بغض های هزار ساله اش وا شده است. خوشا به حال تو سید! خوشا به حالت...
اکنون به طرف شلمچه حرکت می کنیم. سید فرمانده است. فرمانده گروهان غواص و جانشین گردان تخریب، ساعاتی به شروع عملیات مانده است. اکنون می رویم و خدا می داند که چه کسانی را انتخاب خواهد کرد. سید در پوست خودش نمی گنجد. شاداب و خندان، شکفته تر از گل... امروز نوزدهم دی ماه 1365 است. خدا می داند چه کسانی امروز به یاران شهید خواهند پیوست. آیا سید هم.....
به شلمچه که می رسیم نشاط سید بیشتر می شود. تبسم از لبش جدا نمی شود. از خدا طلب شهادت می کند. در آب های کانال ماهی غسل شهادت را به جا می آورد و در شب اول عملیات سفری دیگر را آغاز می کند، از کربلای پنج تا بهشت شهیدان....
گویی هنوز صدای روحانی سید را می شنوم: «برای اینکه پدر و مادرم را از خود راضی کرده باشم در کنکور سراسری شرکت کردم. زمان امتحان فرا رسید... وارد جلسه امتحان شده ام. اما دلم در هوای جبهه می تپد.... دیگر از کوچه های «سراب» خسته شده ام... سوالات پخش می شود. جواب اغلب سوالات را می دانم... اولین امتحان در مسیر حرکت به جبهه آغاز شده است: «دانشگاه یا جبهه؟!
تصمیم خودم را می گیرم. جواب سوالاتم را اشتباه می زنم...» ن

سروران عزیز! پیوسته به فکر و ذکر خداوند مشغول باشید که «الا بذکرالله تطمئن القلوب» کارها و اعمال خود را خالص برای رضای خداوند تبارک و تعالی انجام دهید. بسیار مناجات و دعا کنید که همانا هیچ چیز نزد خداوند، گرامی تر از دعا نیست. قرآن را زیاد بخوانید، زیرا خداوند، دلی را که قرآن را دریافته، معذب نمی کند. نماز را اول وقت، به جای آورید و در راه خدا جهاد کنید که عمل به اینها راه نجات و سعادت است. ذکر صلوات همیشه بر زبانتان باشد که موجب وسعت دل و ضامن سلامت روح انسان است. خود را به زیباترین مکارم اخلاقی بیارایید و با خدا و خلقش با صداقت رفتار نمایید. زیرا که مکارم، صفاتی است که موجب کرامت انسان می شود....


منبع:"گل های عاشورایی2"نوشته ی جلال محمدی,نشرکنگره ی شهدا وسرداران شهیدآذربایجان شرقی,تبریز- 1385




وصیت نامه

بسم الله الرّحمن الرّحیم


حمد و ستایش می کنم خدا را، حمدی که ابدی و سرمدی و تا انتهای روز قیامت رسد جوری که حدش بی نهایت و حسابش بی شمار و مقدارش نامتناهی و زمانش نامنقطع باشد .


حمدی که ما را به مقام طاعتش واصل گرداند و موجب عفو و سبب رضا و خوشنودی و وسیله ی مغرفت و آمرزش او گردد حدی که ما را راهنما به سوی بهشت او که در سعادت ابد است شود و از نعمت عذابش ایمن گرداند و آن حمد ما را بر طاعت بندگی اش مؤید و موفق بدارد و از معصیتش مانع گردد و بر ادای حق ربوبیت و انجام وظیفه عبودیت یاری کند.


حمدی که ما به آن حمد سعادت یابیم که در زمره ی اهل سعادت از اولیای حق و دوستان خدا باشیم و در صف شهیدان به تیغ دشمنان خدا محشور شویم(آمین)


با سلام و درود بی پایان به پیشگاه مقدس ولی عصر(عج) و نایب بر حقش امام خمینی کبیر. بارها دست به قلم بردم و برای خود وصیت نامه نوشتم به آرزوی این که آخرین وصیت نامه ام باشد و خداوند نظری به بنده ی گنهکار و پر از معاصی کرده و شهد نوشین شهادت را به حقیر بچشاند ولی زهی خیال باطل و لیکن این وصیت نامه ای که این بار با قلب لبریز از شور و عشق و با دستی لرزان می نگارم امیدوارم آخرین وصایم باشد.


لذا خواستم تذکراتی چند حضور تمامی عزیزان و سروران و برادران و دوستان عرضه دارم هرچند می دانم که سروران عزیز عامل این تذکرات بوده و هستند ولی به عنوان تذکر خدمت عزیزان گوشزد می نمایم چرا که تذکر و یاآوری سودبخش است مصداق آیه ی شریفه:


((فذکر ان الذکر تنفع المومنین))


سروران عزیز پیوسته به فکر و ذکر خداوند باشید که: (( الا بذکر ا... تطمئن القلوب)) و کارها و اعمال خود را خالص برای رضای خداوند تبارک و تعالی انجام دهید.


دعاها و مناجات های بسیار کنید که همانا هیچ چیز نزد خدا از دعا و نیایش گرامی تر نمی باشد و خداوند می گوید تا هنگامی که بنده ام مرا یاد می کند و لب هایش به نام من می جنبند با او هستم. قرآن را زیاد بخوانید زیرا خداوند دلی را که قرآن را دریافته معذب نمی کند. همیشه با وضو باشید و نماز خود را در اوّل وقت بخوانید چرا که بهترین اعمال ها نزد خدا نماز به وقت است. و بعد از آن جهاد در راه خدا و این سه اعمالی که ذکر شده لازم و ملزوم یکدیگرند و عمل کننده به آن اهل نجات و سعادت است زیرا که به گفته ی پیامبر عظیم الشأن که فرمود: دعا کلید رحمت، وضو کلید نماز و نماز کلید بهشت است. ذکر صلوات را بیشتر بگوئید و همیشه ورد زبانتان باشد که موجب فراتی و سعادت دل و بیمه کننده ی سلامت روح انسان است. در تزکیه و پاک کردن نفس و قلب خود از تمامی غبارها و زنگارها نهایت جدیّت وتلاش را بکنید که این عمل از افضل اعمال و از اهمّ جهادو جهاد اکبر است. خود را به زیباترین مکارم اخلاقی بیارائید و با خدا و خلقش با صداقت رفتار نمایید. زیرا مکارم صفاتی است که موجب کرامت و شرف و بزرگواری انسان می شود. و خدای عزّوجلّ پیغمبرانش را به مکارم اخلاقی اختصاص داده مصداق حدیث شریف:


(( انی بعثتُ لاتمم مکارم الاخلاق))-


و امام صادق((ع)) در این باره می فرماید: خود را بیازمائید تا اگر مکارمی که خداوند به پیغمبرانش اختصاص داده در وجود شما بود، خدا را سپاس گویید و گر نه تضرّع کنید و از او بخواهید همیشه خیرخواه و ناصح همدیگر باشد چرا که بگفته ی پیامبر اکرم(ص) عابدترین مردم کسی است که نسبت به همه ی مسلمین خیرخواهتر و پاکدلتر باشد. زودتر به همه سلام کنید و با روی گشاده و بشاش به هم مصافحه کنید که این کار موجب آمرزش و ریزش گناهان است و به فرموده ی امام باقر(ع) که فرمود چون دو مؤمن بهم برخوردند و مصافحه کنند خدای عزّوجلّ به آن ها رو آورد و گناهانشان را چون برگ درخت بریزد و مومنین خدمتگزار یکدیگرند پس بیشتر بهم خدمت کنید. در مساجد که به گفته ی امام بزرگوارمان مساجد سنگرند اجتماع کنید و در مراسم مذهبی و عزاداری در نماز جمعه و جماعت شرکت نمائید و هرچه بیشتر پیوند خود را با مسلمین استحکام بخشید که همانا کسی که به فاصله ی یک وجب از جماعت مسلمین دوری گزیند رشته ی اسلام را از گردن خود جدا کرده است و همچنین است هرچه محکم تر کردن بیعت و پیمان خود با امام امت خمینی کبیر که همانا بیعت کردن با او بیعت با امام زمان ((عج)) است و شکست ید بیعت با او در واقع شکستن بیعت با خدا و ائمه اطهار سلامٌ علیها است .


فراموش نکنید هر که از جماعت مسلمین دوری گزیند و بیعت امام را بشکند دست بریده به سوی خدا محشور می شود پس بیشتر در گفته های و پیام های امام عزیزمان دقیق شوید و همیشه فرامین و سخنان امام را که همانا فرامین و دستورات ائمه اطهار علیها سلام و علی الخصوص آقا امام زمان است که امروز از حلقوم شریف این مرد بزرگوار و پیر جماران به همه ی جهانیان ابلاغ می شود آویزه ی گوش خود قرار دهید.


برادران، همسالان و همقطاران عزیز به گفته ی امام بزرگوارمان جنگ و جهاد امروز مسئله ی اصلی کشور است و در رأس تمامی امور قرار دارد پس با شرکت فعالانه ی خود در این جهاد مقدس اسلام و امام را یاری بخشید و با مبارزه بی امان خود از انقلاب و از حریم مقدس اسلامی حراست نمائید . به فرموده ی مولا علی علیه السلام که فرمود این شما هستید که باید محیط استقلال و ناموس کشوری را به حصار سرهای نترس و بی باک خود حفظ کنید. بدانید که به قول پیامبر اکرم(ص) اوج مسلمانی جهاد در راه خداست که جز مسلمانان برجسته بدان نرسند. آری برادران به فرموده ی علی(ع) جهاد، ایثار و فداکاری را در انسان استحکام می بخشد و رزمندگان اسلام را به خدا نزدیک می سازد.


برادران، امروز دشمن زبون آخرین نفسهای ذلت بار و خفت بار خود را می کشد و چندان دور نیست که رزمندگان آخرین ضربه های مهلک خود را بر سر پوسیده ی دشمن از خدا بی خبر فرود آورده و انشاءا... کربلای معلی و مرقد شریف آقا اباعبدا...را زیارت کرده در آغوش بگیریم و انشاءا...در آینده ای نه چندان دور نماز را در قدس عزیز به امامت امام امت برگزار کنیم که(( الیس الصبح باالقریب)) و این وعده است که حق را بر باطل پیروز گرداند .


در قرآن کریم خود می فرماید ما همیشه حق را بر باطل غلبه می دهیم و باطل را پایمال می سازیم. حق باطل را نابود می کند زیرا باطل ناپایدار است انشاءا...


و اما سخنی چند با اهل خانواده پدر و مادر عزیزم و برادران گرامیم.


مادر مهربانم که در طول زندگیم به حق مادری فداکار و دلسوز برایم بودی من هر وقت به یاد شما می افتم سیمای نورانی و ملکوتی را با چشمانی کبود شده که در اثر گریه ی زیاد بر ائمه اطهار علیهم السلام بوده به یاد می آورم. من از اوان کودکی در ذهنم این معنی نقش بسته و به یاد مانده بود که در ایام وفات ائمه معصومین و به خصوص ایام وفات حضرت زهرا سلام ا...علیها که در این ایام در خانه مان مرثیه خوانی و ذکر مصیبت می شود ,صبح آن روز چشمانت را اشک آلود مشاهده می کردم و در واقع برادرانم با صدای گریه ی شما از خواب بیدار می شدند و بی سبب نیست که هروقت خواب شما را می دیدم تو را با حضرت فاطمه زهرا(س) در یکجا می دیدم.


پس مادر عزیز من تنها استدعا که از شما دارم این است که در شهادت حقیر گریه و فغان نکنید و هروقت دلتان گرفت مثل همیشه برای شهدای کربلا و حسین(ع) و انصار با وفای او و به خصوص برا ی مظلومیت حضرت فاطمه زهرا سلام ا...علیها گریه کن و اشک بریز زیرا که گریه بر خاندان اهل بیت سبب آمرزش و ریزش گناهان و موجب دخول در جنت رضوان است و چه زیبا گفته است امام باقر(ع) که فرموده هر مؤمن و مؤمنه ای که چشمش را برای کشته شدن حسین(ع) و مظلومیت آنان اشک بریزد تا بر گونه اش روان گردد خداوند او را در بهشت در غرفه ای جای دهد که روزگار دراز در آن ساکن باشد .


دوّم خواسته ام این که طبق روال همیشگی در ایام وفات و شهادت ائمه اطهار مرثیه خوانی و عزاداری در خانه مان را همچنان ادامه دهید که هر چه داریم از این ها داریم و مادر عزیز این را بدان که در بهشت درجه ای است که جز غم دیدگان به آن نمی رسند مادر مهربان فرزند گنهکارت را به خاطر زحمات و مشقتی که در طول زندگی اش متحمل شده ای ببخش و حلال کن. ضمناً از پدر عزیزیم نیز می خواهم که حقیر را مورد عفو و گذشت خود قرار دهند, هرچند می دانم که لایق بخشش نیستم ولی مهر و عطوفتی که از اوان کودکی از آن پدر بزرگوار مشاهده کرده ام به گذشت آن پدر عزیز امیدوارم.


از برادران و خواهران گرامی ام و از تمامی فامیل و وابستگان و دوستان و آشنایان می خواهم که اگر خطا و بدی از بنده ی حقیر مشاهده کرده اند بنده ی حقیر را مورد عفو و گذشت خود قرار دهند و از همگی حلاليت می طلبم.


پیوسته ذکر و دعا و وردزبانتان این دعا باشد که:خدایا، خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار فقیر و حقیر درگاه ربوبی سیّد داود علوی


دوشنبه 8 فروردین 1390  6:15 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

علي محمدنسل ,محمدرضا

قائم مقام فرمانده گردان حضرت علی اصغر(ع) لشکرمکانیزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

2 ديماه 1341 ه ش  در مراغه به دنيا آمد . پدرش خواربارفروش بود و خانواده اش از وضعيت اقتصادي خوبي برخوردار بودند . محمدرضا ، شش خواهر و يك برادر بزرگتر از خود داشت . دوران كودكي را در محيط مذهبي خانواده سپري كرد و در طول اين مدت روحيه اي پر جنب و جوش و زرنگ و نترس داشت به گونه اي كه چند بار در مراغه گم شد . اما بدون ترس و واهمه توانست راه منزل را بيابد .
دوران دبستان را در مدرسه فتوحي و دوره راهنمايي را در مدرسه آصف گذراند و پس از آن وارد دبيرستان شمس تبريز شد . همزمان با ادامه تحصيل در درس قرائت قرآن مرحوم ميرزا احمد نجفي حاضر شد و با جديت در مدتي كوتاه قرائت قرآن را فراگرفت .
سالي كه وارد دبيرستان شد با اوج گيري انقلاب اسلامي همزمان بود . به اين لحاظ فعالانه در پخش اعلاميه هاي امام خميني و راهپيمايي ها شركت مي كرد . در يكي از روزهاي راهپيمايي ، مردم به مراكز توليد و توزيع مشروبات الكلي حمله كردندكه محمدرضا در صف اول راهپيمايان قرار داشت . به همين خاطر در درگيري با پليس مورد ضرب و شتم قرار گرفت و به شدت مجروح شد و با سر و صورت خونين به منزل بازگشت .
از ويژگي هاي بارز وي قبل از پيروزي انقلاب اسلامي ، گرايشات عميق مذهبي بود و به شدت از غيبت و تهمت به ديگران تنفر داشت و به سرعت در مقابل آن عكس العمل نشان مي داد . در طول اين مدت روابط نزديكي با خويشاوندان داشت و به تك تك آنها سر مي زد و صله رحم را هرگز فراموش نمي كرد . در خلال تعطيلات در مغازه خواربارفروشي به پدرش كمك مي كرد و يا به همراه برادر بزرگترش به كوهنوردي مي رفت و به بازي هاي فوتبال و هندبال علاقه داشت .
با وقوع حوادث كردستان تحصيل را رها كرد و پس از عضويت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ، عازم كردستان شد و در عملياتهاي آزادسازي مهاباد و بوكان شركت كرد . پس از اتمام اين مأموريت دو ماهه به مراغه بازگشت و بلافاصله در آذرماه سال 1359 ، عازم منطقه جنگي سرپل ذهاب شد و فرماندهي نيروهاي اعزامي از مراغه را به عهده گرفت. در بازگشت از منطقه ، فرماندهي پادگان آموزشي الغدير ملكان به ايشان سپرده شد . در مدت تصدي اين مسئوليت با جديت تمام كار گردآوري و آموزش نيروهاي بسيجي را دنبال مي كرد و هنگام عملياتها عازم مناطق جنگي مي شد . يكي از همرزمان شهيد در خاطراتش مي گويد :
روزي محمدرضا علي محمدنسل ، پيش من آمد و حلاليت طلبيد و گفت : « مي ترسم بسيجيان كه اين طور پيوسته براي آموزش مي آيند و ما آنها را آموزش مي دهيم فردا ببينم جنگ تمام شده و قسمت ما نشده كه در جبهه حاضر شويم . »
در طول دوراني كه محمدرضا در جبهه هاي غرب و جنوب حضور داشت در سمتهاي فرماندهي انجام وظيفه مي كرد . در نيمه اول سال 1361 جانشين شهيد بروجردي در منطقه كردستان بود و در نيمه دوم همين سال فرماندهي گردان حضرت رسول(ص) را در منطقه غرب بر عهده گرفت . در سال 1361 بيشتر در پادگان آموزشي الغدير ملكان و مدتي در اهواز به آموزش داوطلبان بسيجي مشغول بود .
از فداكاري ها و جسارتهاي وي در حين عملياتهاي جنگي خاطرات زيادي نقل شده است . از جمله يكي از همرزمان او در عمليات مطلع الفجر مي گويد :
به ما خبر دادند براي ادامه عمليات نيرو لازم داريم . در آن زمان خود را به گيلانغرب رسانده بوديم و قصد حركت به منطقه عملياتي را داشتيم . شهيد يا زخمي شدند تعدادي از نيروها در عمليات شب قبل سبب شده بود ، نيروهاي تحت فرماندهي اش روحيه خود را از دست بدهند . با مشاهده اين وضعيت علي محمد نسل ، نيروها را در مدرسه اي در گيلانغرب جمع و برايشان سخنراني كرد ؛ پس از آن سرود دسته جمعي خواندند و نيروها با روحيه اي مضاعف عازم منطقه عملياتي شدند .
شجاع ، مديرو بادرايت بود.
علي محمدنسل از خصايل و ويژگي هاي برجسته اي برخوردار بود . يكي از همرزمان او در اين باره مي گويد :
در كردستان با شهيد حسين حق نظري تا ساعت دوازده شب نشسته بوديم . در زده شد . ديدم محمدرضاست . با نوار فشنگي بر كمر و سر و وضعيتي پر از گرد و خاك . با او احوالپرسي كردم . شهيد حق نظري گفت : « محمدرضا خوب رسيدي بيا شام بخور . » محمدرضا گفت : « اجازه بدهيد نمازم را بخوانم بعد بيايم . » گفتم : بيا بدنسازي كن و بعد نمازت را بخوان ولي قبول نكرد . ديدم نمازش خيلي طول كشيد . رفتم ديدم محمدرضا به سجده افتاده و در حالي كه مي گويد : « الهي قلبي محجوب و نفسي معيوب و هوايي غالب » و گريه مي كند . ديگر جرئت نكردم او را صدا كنم و در را بستم و بازگشتم .
محمدرضا در طول حضور در جبهه جنگ سه بار مجروح شد ، از جمله در سال 1361 از ناحيه پاي راست و يك بار هم از ناحيه دست جراحتي برداشت . از خصلتهاي بارز وي اين بود كه در مواقع جراحت روحيه خود را حفظ مي كرد . سعي مي كرد به افراد خانواده اش روحيه بدهد .
بامشغله زياد و حضور دائم در مناطق جنگي بنا به توصيه علماي اسلام و سفارش امام خميني (ره) مبني بر لزوم ازدواج پاسداران انقلاب تصميم به ازدواج گرفت . در اوايل سال 1362 با خانم معصومه شتابي وش - خواهر يكي از دوستان همرزمش - ازدواج كرد و مراسم ازدواج به صورت سفر مشهد بود . در هنگام ازدواج بيست و يك ساله بود و همسرش نوزده سال داشت . ثمره زندگي مشترك هجده ماهه آنها پسري به نام حامد است .
در طول زندگي مشترك ، محمدرضا فرصت كمي را براي رسيدگي به امور خانواده داشت و همسرش نزد پدر و مادر محمدرضا زندگي مي كرد . محمدرضا در طول سالهاي پس از انقلاب اسلامي مسئوليتهاي مختلفي را به عهده گرفت كه برخي از آنها عبارتند از :
1. فرمانده نيروهاي اعزامي از مراغه به جبهه سرپل ذهاب از تاريخ 4/9/1359 تا 20/11/1359 .
2. جانشين شهيد محمد بروجردي به مدت هفت ماه از 14/8/1360 تا 21/9/1360 .
3. فرماندهي گردان حضرت رسول به مدت سه ماه از 21/9/1360 تا 21/12/1360 .
4. فرماندهي گردان سيدالشهدا (ع) از لشكر 31 عاشورا به مدت هشت ماه از 7/4/1362 تا 12/12/1362 .
5. لشكر عاشورا جبهه جنوب معاون گردان حضرت علي اصغر (ع) از 1/2/1363 تا 24/12/1363 .
در 9 اسفند 1363 پس از چهل و هشت بار حضور در جبهه ، علي محمدنسل در عمليات بدر در جزيره مجنون معاون فرمانده گردان حضرت علي اصغر (ع) را عهده دار بود . در زير آتش سنگين دشمن به هدايت نيروها سرگرم بود كه از ناحيه شكم مورد اصابت تركش قرار گرفت . در همين حين بخشي از نيروها در مناطق پاكسازي نشده گرفتار شده و نياز به مهمات داشتند . او كه به شدت مجروح شده بود با استفاده از يك كاميون عراقي به انتقال مهمات پرداخت . در نوبت دوم مهمات رساني توسط نيروهاي عراقي باقي مانده در منطقه ، مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به شهادت رسيد و پيكر او در منطقه عملياتي باقي ماند .
منبع:"فرهنگ جاودانه های تاریخ"(زندگینامه فرماندهان شهید آذربایجان شرقی)نوشته ی یعقوب توکلی,نشر شاهد,تهران-1384




خاطرات
اروجعلي جعفري :
در منطقه عملياتي عراقي ها با توپ و خمپاره مرتب خط مقدم را مي زدند . بعد از آرام شدن اوضاع ، محمدرضا پرسيد : « بچه ها سالم هستند ؟ » جواب مثبت دادم . مهمات را برداشتيم و پس از يك ساعت حركت به منطقه مورد نظر رسيديم . در طي مسير ديدم هر بار كه قدم برمي دارد چكمه ها در پايش لق مي زنند و صداي آب مي آيد . متوجه شدم كه زخمي شده و خوني كه از پاهايش رفته چكمه را پر كرده است . گفتم محمدرضا چي شده است ؟ گفت : « يك ساعت پيش مجروح شدم . » ديدم اگر با اين وضع اينجا بماند چون خون زيادي از او رفته ، شهيد مي شود . بالاخره مجبورش كردم كه خط را ترك كند و او را به بيمارستان صحرايي انتقال داديم .

برادر شهيد :
در سال 1361 در عمليات مسلم بن عقيل مجروح شده و بعد از مدتي بستري در تهران به منزل مراجعت كرد . چيز عجيبي ديدم و آن اينكه محمدرضا زودتر از من در بستر خوابيده بود . او از ناحيه پاي چپ و من از ناحيه پاي راست مجروح شده بودم . در همان حال با شوخ طبعي به من گفت : « يك پاي خودت را به من بده و من هم يك پاي خودم را به شما مي دهم تا حداقل يكي از ما سالم باشد . »




آثارباقی مانده از شهید
مجموعه ای از نامه های شهید
بسم ا... الرحمن الرحیم
ان الحیاه عقیده والجهاد.
به درستیکه زندگی , عقیده و جهاد در راه آن می باشد.
کسی که معتقد به مکتب اسلام نباشد آیا آن فرد ارزش دارد. کسی که درراه عقاید خویش تلاش و کوشش و جهاد نکند و بالاخره جان نبازد چه ارزشی دارد. بی شک انسانی ارزشمند و رستگارخواهد بود که به خداوند یکتا ایمان آورده و همانند کلام خدا درروی زمین باشد و عاشق الله و نائب دست الهی درزمین، روح الله باشد. بارالها من بنده ای گناهکارمعصیت کار و خطاکاری بودم ولی امیدوارم خدا ببخشد و مرا بیامرزد. آری خداوند دوست می دارد توبه کنندگان و پاکیزگان را .
قرآن کریم

پدر و مادر:
مگر نشنیده اید که آن مادر فلسطینی چه می گفت، آری او می گفت من سی وشش نفر از خانواده ام را فدای اسلام کرده ام و آیا درمقابل عاملان این کشتار سکوت کنم؟ هرگز،هرگز,باید خروشیدن ، اسلحه به دست گرفت و جهاد کرد، جهادنمودن .شهادت فریاد مظلومانه ی ماست.
خواهرم: زینب وارزندگی کن ,با ایمانت ,با حجابت ,با صبرت و با پاکیت در مقابل یزدیان بخروش و توجه به خدا داشته باش ؛ خواهرم حجاب تو کوبنده ترازخون من است.

با سلام برامام و فرمانده عزیزمان مهدی(عج) و امام عزیزمان امام خمینی.
سلام برشهدا و سلام برهمه شهیدان به خصوص شهیدان تازه به خون خفته دزفول که به دست صدامیان به خون خویش غلطیدند. آری دزفول باردیگر ندای مظلومیتش را سرداد و با این فریاد کاخ ستمگران را به لرزه درآورد. خانه ها به خاک تبدیل شد و صدای فریاد بچه های بی گناه به آسمان رفت وصدای آنان با صدای مهیب انفجار درهم آمیخت.
پدرومادر عزیزم ,دیگر تحمل دیدن چنین صحنه هایی راندارم.
دعا کنید، دعاکنید که انتقام ین عزیزان را بگیریم و خواهیم گرفت. برای هرکودک شهید مظلوم یک نفر افسربعثی را به درک واصل می کنیم, ان شاءا... به امیدخدا.
پدرجان و مادرجان و خانواده عزیزم نگران من نباشید. اگر مرا به خدا سپرده اید پس باید هرچه خدا صلاح بداند به آن رازی باشید و تسلیم دربرابر اراده خداوند ,وظیفه است. قلبتان مطمئن باشد وعزمتان آهنین. حال من خوب است و ناراحتی ندارم و نگرانی من دوری شما عزیزان می باشد. تاریخ تکرار می گردد ,دوباره حماسه حسینی و عاشورا تکرار می شود و همه خود را در عاشورا درک می کنند ان شاءا... که دعا کنیدمارا.
دیگر عرضی نیست همه شما را به خدا می سپارم. خداحافظ شماباشد
محمدرضانسل 18/12/63

باسمه تعالی
خدمت پدربزرگوارم برسد ایدهم ا... تعالی
السلام علیکم و رحمه ا...
سلام مرا از سرزمین خونین خوزستان ,کربلای ایران پذیرا باشید. پدرجان جبهه پرازنور است و واجب است انسان حتی یکبار هم که شده این جبهه ها را ببیند. پدر جان حالتان چطوراست, حال مادرمان چطوراست ,حتماً صحیح و سلامت و سالم هستند.حال خواهران حال حسین آقا و سایر بروبچه ها چطوراست؟
اگربخواهید از احوالات اینجانب فرزند کوچکتان باخبرباشید, به حمداله سلامت هستیم و فعلاً مشغول خدمت. ازاینکه نمی توانم برایتان تلفن بزنم معذرت می خواهم چون امکان تلفن زدن خیلی کم است .ضمناً نامه هایم رسیده یانه؟ .به همه سلام گرم مرا برسانید و از همه به خصوص شما التماس دعا دارم. نامه را با عجله نوشتم ,خیلی ببخشید به مادرمان سلام مخصوص برسانید.
کوچک و دعاگوی شما محمدرضا نسل 14/9/63

خدمت همسرعزیزم برسد.
بعداز سلام امیدوارم که صحت و سلامت بوده باشید و هیچگونه نگرانی نداشته باشید و امیدوارم که درزیرالطاف و عنایات خداوندی خوش و خرم باشید وهیچگونه ناراحتی دربین نباشد .
حالتان چطوراست ان شاءا... که خوب است .عزیزم امیدوارم که بعداً ببینمت. حال حامد چطوراست. حتماً که مریض نیست و ناراحتی ندارد بزرگ شده است یا نه ؟
آب و هوای مراغه حتماً برایش خوب است. حال پدرومادرت چطوراست, سلامت هستند؟ حال داداشت و بقیه چطوراست؟ عزیزم امید دارم که در دوری من صبر را پیشه خود سازید و صبور و بردبار باشید .
زینب وار باش و مانند زینب کبری صبر کن .زینب صبرکرد تا به آن مقام رسید. زینب درکربلا برادر بزرگوارش حسین(ع) و ابوالفضل و دو پسرش و برادرزاده اش و عزیزان دیگرش را از دست داد. رقیه را از دست داد ولی ماننده پاره های آهن صبرکرد و اجر صبرکنندگان باخداست.
درآخر چون یکی از رفقا عکس بنده را می خواهد ,یکعدد عکس خوب و رنگی تنهای خودم و ضمناً عکس تنهای حامد که می خندد و حسین گرفته را برایم بفرستید. از اینکه نمی توانم بیشتر تلفن بزنم و نامه بنویسم از شما عزیزم عذرمی خواهم .اجر این سختی ها را از خدا خواهی گرفت. عکس را حتماً بفرستید ,جواب نامه را بنویسید. به همه سلام برسانید ازطرف من صورت حامد را ببوس و ببوس. سلام مرابرایش برسان به پدرومادرم سلام برسان. خداحافظ همگی شما باشد مارادعا کنید. التماس دعا دارم دوستدارت محمدرضا نسل

بسم الله الرحمن الرحیم
خدمت خانواده گرامیم برسد
ضمن سلام بر امام زمان (عج) و نائب برحق امام زمان خمینی کبیرو سلام بر تمام منادیان حق و آزادی و برتمام رزمندگان اسلام . سلام برهمه رزمندگان کفرستیز در جبهه ها, از شمالغرب گرفته تا خرمشهر و ازایران گرفته تا فلسطین. سلام برهمه کسانی که جبهه ها را یاری می کنند و سلام بر رزمندگان اسلام که آماده اند ,هرلحظه آخرین ضربات را برپیکر دشمن صهیونیستی وارد نمایند.
اگر می خواهید از احوالات اینجانب محمدرضا نسل باخبربوده باشید به حمداله سلامتی حاصل است و هیچگونه نگرانی دربین نیست. فقط نگرانی و ناراحتی بنده از فراغت شما می باشد و از اینکه نمی توانم بیشتر نامه بنویسم و تلفن کنم ,به علت فشردگی کار و دوری راه که امیدوارم ببخشید. حال بچه ها چطور است, حال مادرچطوراست, امیدوارم که حال همه خوب باشد .حال هادی, داریوش, صمد و سایر بچه ها چطوراست ان شاءا... که همه سلامت و شادکام باشید .
ضمناً از جبهه ها برایتان بنویسم الحمدا... معنویات درجبهه ها بالاست و هر روز برادران رزمنده دعا را می خوانند و به ابا عبداله الحسین توسل می کنند تا شاید عنایتی کند .به حمداله درجبهه ها جوانان غیور و مسلمان اسلحه بردوش به ندای امام لبیک گفته اند. نیروهایئی هستند که ماهها از وقت ماموریتشان گذشته ولی دست از جبهه ها نمی کشند و مقاوم ایستاده اند. فقط شما دعا کنید؛ دعاکنید که دعاهای شما را خدا استجابت خواهد کرد. آری امام و رزمندگان را دعا کنید. سلام مرا به همه برسانید خداحافظ همگی شما باشد.
فرزند شما محمدرضا نسل 20/6/63

 

دوشنبه 8 فروردین 1390  6:15 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

فاتح آقبلاغ ,خليل

فهرست مطلب
فاتح آقبلاغ ,خليل
 
تمامی صفحات
فرمانده گردان شهید مدنی لشکر مکانیزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

سال 1342 ه ش متولد شد . دوره ابتدايي را در مدرسه شربت زاده به پايان رساند و پس از آن در مدرسه رازي تبريز ادامه تحصيل داد . اما به علت علاقه زياد به هنر عكاسي ترك تحصيل كرد و به عكاسي پرداخت . پس از مدتي در كلاسهاي شبانه شركت جست و دوره آموزشي راهنمايي را به آخر رسانيد اما موفق به دريافت مدرك نشد.
از نوجواني به انجام فرائض ديني بالاخص نماز اهميت مي داد و نسبت به فلسفه شهادت ائمه كنجكاوي مي كرد و به مطالعه كتابهاي تاريخي و ديني علاقه مند بود . در بحبوحه انقلاب ، زماني كه در شهرهاي كوچك و بزرگ فعاليتهاي تبليغاتي عليه رژيم پهلوي اوج گرفت ، خليل با توجه به اينكه مهارت عكاسي داشت ، پوستر امام را نقاشي مي كرد و به تكثير آن مي پرداخت . پس از پيروزي انقلاب در مسجد شهيد مدني تبريز از محضر آيت الله مدني استفاده كرد . با تشكيل سپاه پاسداران در سال 1358 به عضويت رسمي سپاه تبريز درآمد و در عكاسخانه سپاه به فعاليت تبليغاتي مشغول شد .
همواره به فكر مسلمانان فلسطيني و لبناني و افغان بود و آرزوي آزادي آنان را داشت . در راستاي همين فكر بود كه قبل از شروع جنگ به همراه آقاي حسين نصيري از مرز زابل به افغانستان رفت و سه ماه در آنجا به دفاع از مسلمانان افغاني پرداخت . مدت كوتاهي نيز به دست روسها افتاد كه در حملات بعدي مجاهدين آزاد شد . با هجوم عراق به خاك ايران در شهريور 1359 ، به وطن بازگشت . در ميان اولين گروه هايي بود كه به مناطق عملياتي اعزام شدند . ابتدا به سوسنگرد اعزام شده كه در آنجا رزمندگان اعزامي از تبريز به فرماندهي علي تجلايي در مقابل هجوم دشمن مقاومت مي كردند و شهر كاملاً در محاصره دشمن بود و از شروع جنگ حدود يك ماه مي گذشت . در بيست كيلومتري سوسنگرد نامه اي به امضاي دكتر چمران به دست خليل رسيد كه در آن آمده بود :
نيروهاي ارتشي و بسيجي و سپاهي و مردمي همزمان عمليات انجام دهند تا اينكه محاصره شهر ( سوسنگرد ) شكسته شود .
خليل پس از آگاهي از محتواي نامه به منطقه عملياتي سوسنگرد رفت و زماني كه به آنجا رسيد دكتر چمران تير خورده بود . در كتاب يادنامه شهيد دكتر چمران درباره حادثه چنين آمده است :
چمران از دو ناحيه پاي چپ زخمي شده بود ... او با پاي زخمي به يك كاميون سرباز عراقي حمله برد كه سربازان صدام از يورش اين شير ميدان گريخته و او به كمك جوان چابك ديگري كه خود را به مهلكه رسانده بود به داخل كاميون عراقي نشست و با لباني متبسم ، ديگران را نويد پيروزي مي داد و دكتر چمران با همان كاميون خود را به اهواز رسانيد .
ايثارگري و ديگري را مقدم بر خود داشتن ، از بارزترين خصوصيات اخلاقي خليل بود . نقل است كه در يكي از درگيري ها در سوسنگرد كه خليل موفق شد چهار اسير عراقي را با خود به پشت جبهه بياورد در مسير راه پوتين خود را به يكي از اسرا داد و خود با پاي برهنه مسير چند كيلومتري را پيمود .
او علاوه بر شركت در درگيري ها ، لحظه ها و حوادث جبهه را با عكاسي ثبت مي كرد .
او خود در اين باره گفته است :
دشمن عمليات انجام داد و نارنجكي به داخل سنگر ما انداخت كه ضامن نارنجك درآمده بود ولي اهرمش عمل نكرد . عكس نارنجك را انداختم و به يادگاري نگه داشتم .
خليل به هنگام اعزام به جبهه شانزده سال بيش نداشت و حدود يك سال بود كه در جبهه حضور داشت كه به فكر افتاد با كمك چند مبارز عراقي مخفيانه وارد خاك عراق شود و به كسب اطلاعات محرمانه و موثق از دشمن بپردازد .
در عمليات مطلع الفجر در منطقه گيلانغرب در دشتهاي سرپل ذهاب در درگيري با نيروهاي عراقي براي نجات بيست نفر زخمي ، تن به اسارت داد و خود را يعقوب معرفي كرد . تاريخ اين اسارت 24 آذر 1360 در عمليات مطلع الفجر ثبت شده است . خليل در حين اسارت ، سرباز عراقي را لگد زد و به تمامي همرزمانش سفارش كرد كه اگر از آنها نام فرمانده و يا خود فرمانده گردان را خواستند ، بگويند : « فرمانده همان خليل بود كه شهيد شد . »
ابتدا او را به اردوگاه موصل بردند و سپس به اردوگاه موصل 2 انتقال دادند . در اين اردوگاه طبق خاطرات حجت الاسلام سيد علي اكبر ابوترابي با كمك چند اسير ايراني ديگر علي رغم ارتفاع زياد ديوار به انبار غذايي راه يافت و انبار را به آتش كشيد . در زمان اطفاء حريق ، اسيران ايراني به كمك هموطنان رفته و موفق شدند تعدادي سلاح و مهمات به دست آورند . او در جواب ديگران كه چرا اين مهمات را آورده اي گفت : « براي روز مبادا ! اين كار را كرده ايم . » سلاح ها را زير پله ها و خاك مخفي كردند . در هنگام درگيري يكي از اسرا موفق به فرار شد .
چند روزي از اين ماجرا نگذشته بود كه يكي از اسراي ايراني اهل آبادان كه به حرفه بنايي آشنايي داشت و به خوبي مي توانست به زبان عربي حرف بزند ، هنگام مسدود كردن روزنه هاي اردوگاه متوجه يك عدد نارنجك شد و علي رغم اصرار تمامي بچه ها موضوع را به مسئولان اردوگاه گزارش داد . پس از چند دقيقه پنج نفر از اسرا از جمله خليل را به بازجويي بردند . اما شكنجه ها و آزار آنها نتوانست خليل را به سخن گفتن وادار كند .
در آخرين بازجويي چنين وانمود كرد كه اگر او را به ميان اسرا ببرند شايد با ديدن چهره ها بتواند همدستان خود را شناسايي كند . مأموران اردوگاه به تمامي اسيران آماده باش دادند و خليل را از مقابل همه آنها عبور دادند ، ولي خليل هيچ كدام از آنها را نشان نداد و با صداي بلند تكبير گفت . وي به خاطر اين كه اسراي ديگر مورد آزار و اذيت قرار نگيرند ، مسئوليت تمام كار را بر عهده گرفت . خليل با آخرين ديداري كه بدان صورت از دوستان و همرزمان خود به عمل آورد اردوگاه را ترك كرد . تا مدتي خبري از او در دست نبود تا اينكه پس از يك ماه و نيم بي اطلاعي ، سازمان صليب سرخ جهاني ، به خانواده فاتح اطلاع دادند خليل در خاك عراق در تاريخ 21 ارديبهشت 1362 به شهادت رسيده و در اردوگاه موصل 2 در عراق به خاك سپرده شده است .
منبع:"فرهنگ جاودانه های تاریخ"(زندگینامه فرماندهان شهید آذربایجان شرقی)نوشته ی یعقوب توکلی,نشر شاهد,تهران-1384



وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
ولنبلونكم بشيء من الخوف و الجوع و نقص من » الاموال و الانفس والثمرات و بشرالصابرين الذين اذا « اصابتهم المصيبه قالوا انا لله و انا اليه راجعون
( قرآن كريم )
انسان در طول زندگي خود هر لحظه در برابر آزمايشي از طرف پروردگارش قرار دارد و ارزش هر كسي بستگي به آن دارد كه چگونه از اين امتحانات سر افراز بيرون
بيايد .انسان براي ماندن و زندگي كردن دائمي درد نيا آفريده نشده است. انسان بايد از فراز و نشيبها عبور كند و سرانجام خدا را ملاقات كند. ما بايد توشه اي براي خود بسازيم واز اين دنيا به دنياي ابدي بكوچيم كه اينجا نه جاي ماندن است و نه ارزش ماندن را دارد آن هم زماني كه اسلام مورد تجاوز و هجوم جهانخواران و اياديشان قرار گرفته است .
بايد شهادت و مرگ سرخ را برگزيد تا براي هميشه از مرگ سياه رهايي يافت. تازه ما با ريختن خون خود در راه خدا فقط توانسته ايم امانت را به صاحبش برگردانيم.
من در طول زندگيم كاري براي اسلام نكرده ام شايدخواست خداست كه با ريخته شدن خونم موجب آمرزش گناهانم و پيشرفت اسلام شوم. از پدر و مادر و برادرانم مي خواهم كه بعد از شهادت من صبر و تقوي را پيشه خود كنند و محور كارهايشان را خدا قرار دهند .برادران تنهاقرآن وخط امام خميني است كه مي تواند ما را از انحرافات فكري رهائي داده و به سوي الله رهنمون گردد. بايد هرچه بيشتر به سوي قرآن روي آورد وآنرا همانگونه كه هست دريافت و به آن عمل كرد و با تمام قوا براي خدا و انقلاب اسلامي كار كرد و در اين راه هيچ سستي به خود راه نداد .
مادر اگر شهادت نصيبم گرديد در درب بهشت منتظرت هستم. برادرانم مثل ياسر باشيد .پدرم تو هم مثل حبيب بن مظاهر باش چون من خواهر ندارم و خواهران حزب الهي خواهران من هستند به همه يك پيام دارم ، پيامم اين است كه زينبي باشيد ,حجاب خود را حفظ نماييد و بدانيد كه اين انقلاب دو چهره دارد : خون و پيام . و پدر و مادرم وقتي من شهيد شدم دستانم را باز كنيد تا مال پرستان و دنيا پرستان بدانند به آن دنيا چيزي نبرده ام. خليل فاتحي




خاطرات
مرحوم حجت الاسلام ابو ترابي نماينده سابق مقام معظم رهبري در امور آزادگان :
شهدا بسيارند ، همه مايه عزت و افتخارند ولي اين شهيد آزاده كه مدتي در اسارت درخدمتشان بوديم ، شهيد خليل فاتحي ، گل سر سبد شهدا بود ، من خاطره اي از ايشان نقل مي كنم : در جريان محاصره سوسنگرد توسط دشمن ، سردار شهيد دكتر چمران مجروح و يكي از محافظينشان دركنارشان به شهادت رسيده بود ، شهيد چمران هم مجروح و بي هوش روي زمين افتادند .هيچ كس خبر نداشت در فاصله اي 50 تا 60 متري از دشمن . تعدادي با خبر شدند كه شهيد چمران و محافظش در 60 متري دشمن روي زمين افتاده اند . صحبت شد که چه كسي آنها را بياورد؟ آن كسي خواهد رفت كه خودش را فراموش كند، در اين ميان ، آزاده شهيدمان خليل فاتحي مي گويد: من رفتم ، شما فقط دشمن را به رگبار ببنديد كه نتواند مرا بگيرد و جلويش را سد كنيد تا من بتوانم فرار كنم . حالا اگر دشمن مرا به گلوله بست و به شهادت رسيدم ، مهم نيست . خيلي حرف است در فاصله 60 متري دشمن كه به راستي اگر پرنده پر بزند با يك
گلوله سر نگون مي شود . اين آزاده شهيدمان ( خليل فاتحي ) خزيده جلو مي رود ، سردار شهيد دكتر چمران را روي كولش مي اندازد و باز خزيده در زير رگبار دشمن ، ايشان را به عقب مي آورد . وقتي سردار شهيد دكتر چمران متوجه اين جريان شد از ايشان ( خليل فاتحي ) دعوت كرد كه به استانداري كه در آن زمان مقر سپاه اسلام بود بيايند و در آنجا كلت شخصي خود را تقديم آزاده شهيد خليل فاتحي مي نمايد. كلت
چيست؟ مگر چيزي مي تواند جواب گوي اين همه فداكاري ، اين همه رشادت ، اين همه ايثار ، اين همه از خود گذشتگي و ايمان و تعهد باشد؟ فقط رحمت خدا مي تواند آن را جبران كند ، اين بزرگوار هم صرفاً به نشانه قدرداني خودشان كلت شخصي اش را تقديم اين عزيز شهيد نمودند.
شهادت ايشان ( خليل فاتحي ) هم در اسارت باز بر همين اساس بود . اردوگاه ، انبارهايي داشت و قفلهاي محكمي به اين انبارها خورده بود ولي اين قفلها ، قفل بود براي تهي مغزان عراقي و باز كردن آن براي عزيزان رشيد و فداكارمان خيلي راحت بود. لذا هر هفته به داخل انبارها مي رفتند ، كاغذ ، لباس ، كفش و لباس زير را بيرون مي آورند و به تدريج بين افراد اردوگاه تقسيم مي كردند . اين مسئله ادامه پيدا كرد ، حتي يك بار راديو هم از انبار بيرون آمد تا اين كه دشمن و يك ديوار شش متري جلوي انبارها كشيد.
باز فرزندان عزيز ، رشيد و با شهامت شما از اين ديوارهاي شش متري به آن طرف مي پريدند و قفل انبارها را باز مي كردند و وسايل مورد نياز را مي آوردند . يك بار كه وارد انبار شده بودند ، متوجه مي شوند كه به خاطر كشيده شدن ديوار انبار تاريكتر از هميشه است و امكان كار وجود ندارد. ظاهراً مي خواستند با كبريت محوطه را روشن كنند كه انبار به آتش كشده مي شود و دشمن متوجه مي شود . بچه ها اين طور جلوه دادند كه انبار خودش آتش گرفته است . فرمانده عراقي هم گفت : بچه ها خيلي از شما ممنونم اگر بتوانيد اين آتش سوزي را خاموش كنيد ، يك دنيا بر من منت گذاشته ايد. بچه ها در جريان بودند باز از ديوار مي پريدند و حين خاموش كردن انبار به راحتي وسايل را از انبار بيرون مي كشيدند به حساب اين كه آتش سوزي است و چيزي آتش نگيرد خيلي از چيزها را بيرون آوردند از جمله چند كلت بيرون آمد ، نارنجك آوردند و حتي يك تير بار. گفتيم خوب اين تيربار را براي چه آورديد؟ گفتند اين هم براي روز مبادا باشد، بلافاصله سيمان حاضر كردند و زير يكي از پله ها ماهيچه اي ساختند تيربار را پشت اين ماهيچه جاسازي كردند كلتها را جاي ديگر و نارنجك در محلي ديگر جاسازي شد. مدتي گذشت ما هم سفارش مي كرديم كسي سر وقت اينها نرود و به هيچ عنوان كسي به اينها دست نزند. بعد ما را از آن اردوگاه بردند بعضي ها به تدريج از جريان كلت با خبر شدند.
جريان از اين قرار بود كه گويا فراري از اردوگاه صورت مي گيرد و ماموران براي جلوگيري از موارد بعدي تصميم مي گيرند در جلوي قسمتي كه ارتفاع آن كم بود ديواري بكشند و اين همان قسمتي بود كه كلت يا نارنجك در آن جا سازي شده بود . اينها برا ي اينكه كلت و نارنجك از دست نرود جلوي بنّايي به نام كريم كه در آنجا كار مي كرده اين وسيله را بر مي دارند كريم اصرار مي كند كه از اين پشت چه چيزي برداشتيد اينها هم مي خواهند يك جوري سر پوش رويش بگذارند . آخر الامر جريان از طريق كريم و درگيري كه با بچه ها داشته به گوش عراقي ها مي رسد. عراقي ها فهميدند اين وسايل دراثر همان حركت متهورانه بچه ها از انبار خارج شده است . جو اختناق شديدي بر اردوگاه حاكم شد عده اي را به زير شكنجه بردند . شكنجه گران از بغداد با ابزار و وسايل مختلف شكنجه براي بازجويي آمدند... كلت كجاست؟ نارنجك كجاست؟ اين را بگير آن را ببند. برق به اين وصل كن ... يكي از اينها كه زير شكنجه رفته بود آزاده شهيد خليل بود . خليل مي بيند كه همه شكنجه مي شوند . مي گويد پروردگارا صرفا براي رضاي تو و نجات اينها همه اينها را من متقبل مي شوم . خيلي حرف است شكنجه هاي فراواني به وي داده مي شود اما اين عزيز آزاده شهيدمان چون نظر به وجه الله دارد و به عهدي كه با خدا و رهبر كبير انقلابش بسته وفادار است مي گويد : چه مي خواهيد كلت مال من است ، نارنجك مال من است و راديو هم مال من است . او را زير فشار قرار مي دهند . كساني كه با تو همكاري كرده اند چه كساني هستند؟ مي گويد : هيچ كس با من همكاري نكرد در حالي كه او اولين كسي نبود كه وسايل انبار را مصادره انقلابي كرده بود ، كسان ديگر هم بودند هم ما مي شناختيم و هم مرحوم آزاده شهيدمان ، خليل ( رضوان الله تعالي عليه ) او را به صف آسايشگاه ها آوردند تا بچرخانند كه اگر اسم كسي را فراموش كرده اي و مي داني كه در اين كار با تو همكاري كرده فقط به ما ) اشاره بكن تا تخفيفي به تو داده شود . او را آوردند و بدون اينكه به كسي اشاره بكند سكوتي بزرگ در پيش گرفت دو مرتبه او را به طبقه بالاي اردوگاه پيش شكنجه گران اعزامي از بغداد بردند. چند روزي طول نكشيد. داغ اين عزيز ، داغي بر دل همه عزيزان اسيرمان گذاشت . ولي روح پاك ، ايثار ، تعهد ، خيرخواهي ، انسان دوستي و ايمان او درسي به همه آموخت . چرا اين كار را كرد؟ او اقتدا به رهبر كبير انقلابش نمود ، امامي كه نظر وجه الله داشت . اين يار وفادار و اين آزاده شهيد هم نظر به وجه الله داشت . با اين بلند همتي و ايثار و ايمان.

برادرشهد :
در اوايل سال 1360 خليل به ايلام اعزام شد . در آن زمان مربي تاكتيكهاي نظامي نيروهاي بسيجي بود . در آنجا با چهار نفر از مجاهدان عراقي آشنا شد . بعد از آموزش آنها با هم قرار گذاشتند به داخل عراق رفته و به جمع آوري اطلاعات بپردازند . اين چهار نفر به تبريز آمده و از منزل شهيد مدني تجهيز و سپس عازم عراق شدند . اما خليل چون در جبهه جنوب بود از همراهي آنها باز ماند .از او تقاضا كردم از رفتن به خاك عراق صرف نظر كند اما خليل در مقابل گفت :« مخفيانه بايد كاركردتا رژيم صدام سرنگون شود.»

اصغرنعلبندی پور:
سردار خلیل فاتح نامی آشنا در قاموس پرتب و تاب دفاع، اسارت، آزادگی و شهادت است. جای جای خطوط مقدم دوران اول جنگ، استخبارات دشمن، اردوگاهها و سلولهای رنج وشکنجه در غربت ردپایی از او دارند و گفتنی های شنیدنی بسیار. از زبان آزاده ای دیگر نقل حماسه او را مرور می کنیم.
در تاریخ 12/5/60 از سپاه تبریز به جبهه سوسنگرد حرکت کردیم. بعد از استقرار در سوسنگرد جهت اجرای حمله، 27 شهریور همان سال که مصادف با شهادت آیت اله مدنی بود آماده شدیم. محدوده این عملیات سوسنگرد، روستای مالکیه و زین العابدین تا دهلاویه بود و در تاریخ مقرر، عملیات با موفقیتهای چشمگیر صورت گرفت و ما در موضعهای تازه تصرف شده مستقر بودیم که از طرف فرماندهی به اطلاع کلیه نیروها رساندند که از اتاق جنگ منطقه افرادی جهت سرکشی خواهند آمد و لازم است هر موردی خواستند در اختیار ایشان قرار دهیم .
روز پنجم مهرسال 60 همزمان با شروع عملیات آزاد سازی آبادان جهت اجرای عملیات ایذایی از سوسنگرد مشغول عملیات بودیم که نزدیکی های ظهر دو نفر به محل استقرار ما آمدند. از آنجایی که برادر خلیل فاتح نیز اهل تبریزبودند در جمع ما ضمن آشنایی با همدیگرو بررسی مسایل منطقه استقرارما، با ایشان بیشتر آشناشدیم. با پایان یافتن مأموریت، از جبهه سوسنگرد به تبریز برگشتیم. چند روزبعد اولین بسیج عمومی در سطح کشور اعلام شدوماکه درمنطقه حضور داشتیم مطلع بودیم که اعلام بسیج جهت آزادسازی بستان می باشد. لذا با اشتیاق فراوان جهت اعزام مجدد ثبت نام کردیم. به تاریخ 10/8/60 بیش از هزارنفر نیروی سپاه و بسیجی از شهرتبریزحرکت کردیم. دراین اعزام برادرآزاده شهید خلیل فاتح درجمع ما حضورداشتند. به دنبال اولین آشنایی درجبهه، دراین اعزام اینجانب با نامبرده همراه بودم. بعد ازگذراندن مراحل اعزام درپادگان امام حسن(ع) درتهران، به همراه نیروهای اعزامی از تبریز راهی کرمانشاه و اسلام آباد شدیم. در پادگان اسلام آباد بعد از چند روز حکم فرماندهی برادرخلیل از طرف فرماندهی سپاه تبریز واصل شد و برادر خلیل فاتح به عنوان فرمانده گردان شهید مدنی اعزامی از تبریز مسوولیت گردان را به عهده گرفتند.
قسمتی از نیروهای تبریز جهت اعزام به سرپل ذهاب سازماندهی شدند و راهی منطقه گردیدند و ما به همراه ایشان به طرف گیلانغرب حرکت کردیم و در منطقه «داربلوط» مستقر شدیم.
با توجه به اینکه ایام عملیات نزدیک می شد بین خودمان تقسیم کارکردیم. انجام امورات مربوط به نیروها را اینجانب به عهده گرفتم و مسایل مربوط به مقدمات حمله و عملیات را برادر خلیل برعهده گرفته و دراتاق وضعیت مستقرشدند. چندین روزمتوالی جهت شناسایی منطقه رفت وآمد داشتندوهرروزبعدازبرگشت، مارادرجریان امرقرار می دادند.نیروهادراین چند روز درقله های چغالوند و مالک اشتر مستقر بودند و در استقرار و جابجایی نیروها، برادرشهید حاج صادق صدقی نیز فعالیتهای چشمگیری داشتند. روزپنجشنبه 19/9/60 جهت اعزام به منطقه عملیاتی به کل نیروها آماده باش داده شد و تا ساعت5/2 بعدازنصف شب باید تمام نیروها درجای خود مستقر می شدند تا ساعت 3 عملیات شروع می شد. نیروهای تبریز به همراه تیپ ذوالفقار سازماندهی شده بودند و عمده مأموریت، نفوذ به پشت نیروهای متجاوز بود تا ضمن ضربه از داخل، راههای تدارکاتی و جاده ها را از کار بیندازند.پنج قله های چرمیان در یک ردیف و بلندتر از یکدیگر قرار داشتند و درقله سوم راه تدارکاتی نیروها قرارداشت و نیز درروی قله سوم سه دستگاه تانک قرارداده بودند و به این طریق کل منطقه را زیرپوشش گرفته و با تیر مستقیم می زدند. دو گروه بودیم و مسئولیتمان را برادر خلیل فاتح به عهده داشتندو مستقیماً از پشت نیروها به قله سوم وارد می شدیم تا تانکها را ازکاربیندازیم و بقیه نیروها ازجلو و تعداد دو گروه نیز به قله های بعدی وارد شده به هم می رسیدیم. ساعت چهاربعدازظهرازقرارگاه منطقه به راه افتادیم و مقرربودسات 8 بلدچی منطقه که چندین روز باهم کار شناسایی کرده بودند به گروه ما ملحق شود تادرموقع مقرر بتوانیم در جایگاه خودباشیم. متأسفانه تاساعت 12 شب که ما از تنها معبر موجود به پشت دشمن واردشدیم بلدچی نیامد و همراه نیروها ( بدون بلدچی) با راهنمایی بردارخلیل فاتح به پشت محل استقرار روانه شدیم . طی تماسی که (حدودساعت3) با نیروهای قرارگاه داشتیم عدم وصول خود به منطقه مورد نظر را اعلام کردیم و فرماندهان با نهایت بی توجهی نسبت به این امر شروع آتش را اعلام کردند!
با مشورتی که انجام شد و با توجه به اهمیت موضوع برادرخلیل گفتند:« به هر نحو ممکن باید خودمان را به منطقه مورد نظر برسانیم.» و با سرعت تمام از قله کلینه راه افتادیم و یک ساعت وسی دقیقه طول کشید تا به جاده رسیدیم. خود را به قله کشاندیم تا وارد قله سوم شویم ولی ازآنجایی که بیش از یک ساعت باران گلوله های توپ به طرف عراقی های متجاوز فرود می آمد همگی کاملاً آماده بودند و همانجا ما را در سینه کش کوه زمینگیر کردند. لحظاتی بعد صبح فرامی رسید و هوا روشن می شد...
به ناچار خود را به پشت تپه ای کشاندیم. بعد از مشورت قرارشد خود را از داخل نیروهای متجاوز بیرون بکشیم که تنها معبر موجود را با نیروهای پشتیبانی و هلی کوپترمسدود کرده بودند. هوا روشن شد و همگی خود را در دره ها مخفی کردیم.روز جمعه 20/9/60 عملیات با نام «مطلع الفجر» در منطقه وسیعی که شامل سرپل ذهاب ، گیلانغرب و شیاکوه می شد آغاز شده بود و در منطقه گیلانغرب که ما آنجا بودیم چنان موفقیت آمیز عمل نشده بود، لذا روز جمعه را در همانجا ماندیم و تصمیم براین شد که با شروع تاریکی شب راه بیفتیم و خود را از داخل نیروهای عراقی بیرون بکشیم. از شیارهایی که مخفی شده بودیم بیرون آمدیم. از این طرف و آن طرف نفراتی پیدا شدند و برادر خلیل نیز به جمع ما پیوستند. به تعداد36 نفر در یک جا و درمحاصره دشمن واقع شده بودیم. تعداد 9 نفرشدیداً زخمی بودند ( آنها از نیروهای گروه ما نبودند) که قادر به حرکت نبودند و باید آنها را روی کول با خود می بردیم. صحبتی بین برادرها شد و به اتفاق آرا همگی تابع دستورات برادر خلیل حرکت را آغاز نمودیم. با توجه به وضعیت گروه 36 نفری که درمحاصره بودیم و با توجه به نیازی که برادران مصدوم به کمک داشتند برادر خلیل صحبتی کردند و همه را نسبت به اهداف عالیه ای که از قرار گرفتن در این راه داریم متذکر شدند و با اطمینان قوی به برادران مجروح اطمینان دادند که از همدیگر جدا نخواهیم شد و تمام مسیر را به همراه هم و به کمک هم خواهیم رفت، لذا آن نفراتی که از لحاظ جسمی قوی بودند موظف شدند مجروحین را کول کنند.
حضور برادر خلیل با آرامش و خونسردی که داشتند، با توکل به خدا و توانایی که داشتند، با فداکاری و حرکت در اول گروه و آشنایی نسبی با منطقه، قوت قلب به تمام برادران داده بود و طبق قرار برادرخلیل به همراه یک نفر دیگر مسافتی را شناسایی می کردند و بعد برمی گشتند و به اتفاق هم همان مسافت را طی می کردیم و سپس مسافت دیگری را آغاز می کردیم.
قرار براین بود که خود را ازپشت کوهها به جانب دشت گیلانغرب بکشانیم تا ازطرف دشت از محاصره بیرون رویم، چراکه وجود کوههای بلند، وجود زخمی ها و بسته شدن معبر کلینه مانع برگشت از راه اصلی بود. گروه یک بی سیم داشت و یک دوربین دراگون به همراهمان بود. در طول مسیرجهت برقراری ارتباط بی سیم فعالیت زیادی می کردیم ولی موفق نشده بودیم. بعد از چندین شناسایی و طی مسیر به دشت نزدیک می شدیم، تا اینکه ساعت 5/2 بعدازنصف شب ارتباط برقرارشد. با شناختی که نسبت به برادرخلیل داشتند توانستیم موقعیت خود را به اطلاع قرارگاه برسانیم و طلب کمک نماییم. به خاطر اینکه بتوانیم مسیرنیروهای خودی را پیدا کنیم برادر خلیل خواستند منور شلیک شود. دوبار منورشلیک شد، متاسفانه همزمان از جانب مخالف نیز شلیک منور صورت گرفت که نتوانستیم تشخیص دهیم.
بعد از دوبار ارتباط قطع شد و ناچاراً باید خودمان راه را درپیش می گرفتیم.تا نزدیکی های ساعت 5/4 همچنان پیش می رفتیم تا اینکه ازطرف یک تانک که حدوداً 20متری ما و پشت خاکها قرارداشت غافلگیرشدیم و زیررگبار گلوله قرارگرفتیم. با شهادت برادر پاسدار صمد دانش که جنازه اش را نتوانستیم برداریم ,به عقب برگشتیم و زمین گیرشدیم.
صبح شد و باید تا غروب همانجا مخفی می شدیم. روزشنبه 21/9/60 درهمانجا ماندیم. زخمی ها وضعشان بدتر شده بود و نیروها خوراکی برای خوردن نداشتند.
باشروع تاریکی شب و با اقامه نماز قراربراین شد که خود را به طرف تنگه حاجیان که درپشت سرما قرارداشت بکشیم. در طول روز فعالیت جهت ارتباط بی سیم موفقیت نداشت. با شروع شناسایی و حرکت و با استفاده از آرامش شب، جهت برقراری ارتباط بی سیم فعالیت آغازشد. ساعت5/11 شب بابرقراری ارتباط بی سیم قرارشد دو نفر از ما بروند و با خود بلدچی بیاورند تا بتوانیم از محاصره دربیاییم. بی سیم چی(ازتیپ ذوالفقار) و برادرشهید صمد جاهد به راه افتادند. آنها موفق شده بودند از محاصره در بیایند ولی نتوانسته بودند برگردند. لذ تا ساعت 5/2 منتظر بودیم انتظار به جایی نرسید. به راه افتادیم حدود ساعت 5/3 بود برادرخلیل به همراه برادران جبرئیل فلاح، علی کمیلی و علی علی لو جهت شناسایی حرکت کردند حدود ده قدمی از ما فاصله گرفته بودند که صدای « قف،...قف» بلند شد و ما فهمیدیم که آنها به اسارت دشمن بعثی درآمدند. قابل ذکر است که به یک گروه گشتی برخورد کرده بودند و ما نیزبعداز آن روز سه روز دیگر در محاصره بودیم که شب بیست و پنجم ما هم به اسارت متجاوزان درآمدیم.
دو روز طول کشید تابه وزارت دفاع در بغداد رسیدیم. ساعت حدود یک نصف شب بود که وارد سالن بازداشتگاه وزارت دفاع شدیم تعدادی از اسرا آنجا روی زمین نشسته بودندو برادر خلیل فاتح در صف دوم قرار داشت. بدون فوت وقت رفتم و درکنارش نشستم. بعثیها بالای سرمان بودند و امکان حرف زدن نبود. موقع نشستن به دستش زدم و در جواب تنها حرفی که گفت این بود که حرفتان یکی باشد؛ دو تا نکنید و همدیگر را نمی شناسیم. به خاطراینکه ماها تازه وارد بودیم و مسایل آنجا را نمی دانستیم زود برگشتیم و به هر نحوی به اطلاع برادران رساندم و بعد از بازجویی های طولانی وارد بازداشتگاه شدیم. صحبت کردن ممنوع بود ولی زمان طولانی بود و از هرچند لحظه یک کلمه می شد با همدیگر صحبت کرد. لذا برادر خلیل به هر نحوی خود را کنار تمام برادران می رساند و به همه دلداری می داد. به همه امید می داد و از اینکه چند روز قبل از ما اسیر شده بود نسبت به مسایل و برخورد با دشمن تذکرات لازم را می داد. از تجربیاتش استفاده می کرد و به همه توصیه می نمود تا ایام انتقال به اردوگاه و دیدن مسوولین «صلیب» نهایت احتیاط را بکنیم. دوازده روز طول کشید تا مراحل وزارت دفاع به اتمام رسید و به طرف اردوگاه عنبر روانه شدیم .
صفحه جدیدی از اسارت در دست دشمن ورق خورد و در اردوگاه با حاج آقا ابوترابی آشنا ومأنوس شدیم. حضور حاج آقا قوت قلب بیشتری به همه بخشیده بود و در کنار آن راهنمایی های ایشان بیشتر ناهمواری ها را برای همگان هموار می کرد. در کنار آن همراهی برادرخلیل با حاج آقا و وجودش درجمع ما و در کنار ما شاخه ارتباطی بین دریا و رودخانه را می مانست که به این وسیله از خیرات بیشتری بهره مند می شدیم. در روزهای اسارت زمان معنا و مفهوم نداشت. هر روز صبح که در آسایشگاه باز می شد اولین کاری که برادر خلیل انجام می داد همه ما را جمع می کرد و پرس و جویی از احوال ما می کرد. دلداری و امید می داد. هر روز دور هم جمع می شدیم و با گفتن خاطرات انقلاب و جنگ وقتمان راپرمی کردیم. روحیه رزمندگی که من در برادرخلیل سراغ داشتم او را به تلاطم وامی داشت.
ایام دهه فجر سال 60 فرا می رسید برای دهه مبارک با همدستی هم برنامه های متنوعی تنظیم کردیم یکی از آنها اجرای نمایش بود که دو پرده آن را برادر خلیل برعهده داشتند. بعدها حضورش از جمع ما فراتر رفته بود در جمع آسایشگاه مطرح بود. اسرای دیگر شهرها هم نسبت به برادرخلیل ارادت خاصی داشتند. از او حرف شنوی داشتند. با بزرگان به بزرگی رفتار می کرد و با افراد کوچکتر از خود با لطف و محبت و صمیمیت. درست چهاریاپنج ماه که در اردوگاه عنبر بودیم برنامه ای جهت فرار از اردوگاه فراهم نمود و جهت اجرای آن لباسهای سروان عراقی را با موفقیت برداشته و آورده بود. نبود منابع خبری در جمع اسرا به چشم می خورد، لذا خود را به آب و آتش زده بود و رادیویی از دکترهای عراقی بلند کرده بود تا در اردوگاه منبع خبری داشته باشیم. در حالی که اگر چنانچه اینها به دست عراقی ها می افتاد مساوی از بین رفتن ایشان بود. آنچه اسیران احتیاج داشتند و پرحادثه ترین کارها را طلب می کرد برادر خلیل نفر اول آنها بود. عراقی های بدبخت به فکر افتادند به اصطلاح خودشان محرکهای اردوگاه را شناسایی کنند و به اردوگاه دیگری انتقال دهند. برادر خلیل جزو این گروه به اردوگاه موصل انتقال داده شدند در حالی که کارهایی که انجام داده بود در اردوگاه باقی ماند. از جمله رادیویی که در اردوگاه بود مورد استفاده قرار می گرفت. در تاریخ 5/1/61 تعداد 150 نفر از اخلالگران اردوگاه که حاج آقا ابوترابی نیز جزو آن گروه بود اردوگاه را ترک کردند. در اردوگاه آشوبی به پاشد و کل اسرا به دست عراقی های باتوم به دست کتک خوردند. بعد از یک ماه در اردوگاه موصل ما هم به جمع آنها پیوستیم. همه مان در یک جا بودیم باز هم برادرخلیل بود و ما در کنار او و دلداری ها و امیدهایی که به برادران می داد . خدایا این انسانی که خلق کرده ای چیست ؟! چه استعدادهایی در وجود خود دارد؟ چه توانایی هایی دارد؟ این اراده ای که در وجود او قرارداده ای چیست ؟ مخصوصاً آنکه به تو ایمان آورده و به یقین برسد، خدایی شود...
مگرمحدودیت برایش معنا داشت؟ مگر اینکه « درکجاخواهم مرد» برایش معنادارد؟ مگراینکه « به چه شکلی خواهم مرد» برایش معنا دارد؟
رادیویی به دست آورده بود و ازآنجا که ما نسبت به ایشان بعضی کارهای احتیاطی را انجام می دادیم، نگهداری آن را تقسیم کرده بودیم و از هر چند روز دست یکی از برادران بود و گوش کردن به اخبارها را برادر خلیل بر عهده داشت و بعد از آن به هر نحو ممکن اخبار را بین اسرا پخش می کردیم. ایام به طور یکنواخت و شبیه هم می گذشت و هر روز مسأله ای جدید که عراقی ها برای اسیرها به وجود می آوردند. در چهارمین ماه از سال 61 بود که نزدیکی های ظهر انباری که دریک طرف اردوگاه قرارداشت آتش گرفت. بعثیها نتوانستند مهارش کنند و از اسیران کمک خواستند. در حالی که کلی مهمات در داخل انبارها بود اسیرها وارد شدند و یکی یکی بیرون ریختند. دراین میان وسایل متعددی وارد اردوگاه شد که از آن جمله تعداد قابل توجهی اسلحه و مهمات نیز به دست اسیرها افتاد. این را هم باید بگویم که درست است که آتش زدن انبار به دست خود اسیرها صورت گرفته بود و نسبت به آن برنامه خاصی داشتند ولی کار آتش زدن را خلیل بر عهده نداشت. بعثی ها متوجه ورود مهمات به اردوگاه شده بودند ولی به روی خود نمی آوردند. از آن تاریخ به بعد برادر خلیل اکثر اوقات کلت به کمرداشت. بعضی وقتها از جمع ما، برادران می گرفتند و برایش نگهداری می کردند.
... سوت آمار می زنند. برادرخلیل در حالی که داخل توالت به اخبار ایران گوش می داد متوجه آمار نمی شود. سکوت محوطه او را به کنجکاوی وا می دارد. در را باز می کند و عراقی را داخل سالن توالت می بیند. بدون فوت وقت به عراقی حمله ور شده شدیداً می زند و داخل توالت زندانی کرده فرار می کند. بعد از اتمام آمار به خاطر اینکه شناسایی نشود سر و صورت و سبیلش را با تیغ زده و کلاهی به سر می گذارد.
ایام همچنان می گذشت. ایام عید سال 62 فرا رسیده بود. شب عید دو نفر از اسیران فرارکردند و اردوگاه شروع بحرانی تازه را شاهد بود.دراردیبهشت ماه حوادث فرار آن دو نفر کم می شد که در یک از حمامها تعداد دو عدد نارنجک پیداشد. اسیری آبادانی که کارهای بنایی اردوگاه را انجام می داد جریان را به اطلاع عراقی ها رساند. عراقی ها حدود12 نفر را از اردوگاه جمع کرده و به طبقه دوم بردند که برادرخلیل اولین نفر آنها بود. به دنبال آن تعداد 18 نفر نیز از اردوگاه شماره 3 به اردوگاه ما آوردند. بحرانی تازه شروع شده بود، منتها این بار همه آسایشگاهها را درداخل زندانی کرده بودند و آنها را در طبقه دوم زندانی و شکنجه می کردند. چند روزی که اردوگاه این بحران را درخود داشت صدای شکنجه آنها در طبقه دوم همه اسیران را از زندگی انداخته بود و عراقی ها می خواستند با این کارها مسبب اصلی آتش زدن انبار و بعد از آن انتقال مهمات به اردوگاه را شناسایی کنند. حدود چهارده روز این شکنجه و آزار و اذیت ادامه داشت تا اینکه روز 22 اردیبهشت اول صبح اسرای اردوگاه ما را یکی یکی به اردوگاه برگرداندند. آخرین نفر وارد اردوگاه شد و به دنبال او دکتر عراقی وارد شد و از بهداری مقداری وسایل پانسمان و پنبه با خود به بالا برد و دراین زمان مشاهد شد که یک نفر را ازطبقه بالا به داخل اردوگاه انتقال دادند.
پس از سپری شدن چندین روز افرادی که طبقه بالا بودند به این نتیجه می رسند که بعثیها قصد دارند همه افراد را زیرشکنجه از کاربیندازند. برادرخلیل به عراقی ها اعلام می کند: « اگر چنانچه دنبال مسبب اصلی این حوادث می گردید من هستم.» با این اعتراف، عراقی ها بقیه افراد را برگردانده بودند و جهت خالی کردن تمام عقده های خود به جان این دلاورمرد فداکار می افتند. غافل از اینکه برادرخلیل تصمیم خود را گرفته و قصد ندارد به صورت دست بسته در دست بعثی ها اسیربماند. به طرف نگهبانی که جلو در اتاق بازداشتگاه بوده حمله می کند، اسلحه را از دست نگهبان درمی آورد تا به بعثی ها نشان دهد که شجاعت و همیت، اسارت و زندان نمی شناسد. قدم گذاشتن در راه ایمان و هدف عالی زمان و مکان نمی شناسد... بزدلی از تبار یزیدیان و اجداد نامردشان از پشت سر به سردار دلاور اسلام می تازد و او را مصدوم می کند. آنگاه بقیه به روی سرش ریخته، ضربات سختی را با نهایت کینه و نامردی تمام روی او فرود می آورند. درکنار تربت مولایش و سرور و سالار شهیدان، همچنانکه تمام آموخته هایش از او بوده و همچون شهادت مظلومانه شهدای کربلا و یاران حسین (ع) شهد شیرین شهادت را به سر می کشد و با این شهادت تعداد 28 نفر، از زیربدترین شکنجه هایی که انجام می دادند خلاصی می یابند و تعداد1700 نفر در کل اردوگاه از بازداشت در آسایشگاهها خلاصی می یابند و این شهادت پایان بعضی از فشارهای متعدد را به دنبال داشت که تا آخر اسارت اسیرها را در ایمنی قرارداده بود. او همچنانکه به قصد زیارت مولایش و عرض ارادت به محضرش راهی آن دیار شده بود در کنار تربت پاکش آرمید.


برگرفته از خاطرات همرزمان شهید
هيچكس نمى‏داند در واپسين روزهاى ارديبهشت 1362 در اردوگاه موصل عراق چه مى‏گذرد. صداى ضجه برادرانى كه در طبقه بالا توسط بعثى‏ها شكنجه مى‏شوند، به گوش مى‏رسد. بعثى‏ها به عمد، بچه‏ها را در جايى شكنجه مى‏دهند، كه صدايشان به راحتى در آسايشگاه شنيده مى‏شود. ضجه... فرياد... ناله... مى‏خواهند روحيه و مقاومت بچه‏ها را در هم بشكنند.
خليل را هم برده‏اند. مى‏دانند كه همه اين كارها زير سر خليل است..
از روزهاى آغازين اسارت خليل را مى‏شناسم. در استخبارات بغداد كه بوديم، سربازى جلومان ايستاده بود كه اسلحه‏اش را شُل توى دستش گرفته بود. خليل كنارم ايستاده بود، گفت: مى‏خواهم بپرم اسلحه‏اش را بگيرم. خودش را بزنم...
- بيرون باز هم سرباز هست .
- مهم نيست!
- براى تو مهم نيست . ما اينجا هفتاد نفريم.. اگر بخواهى اين كار را بكنى، همه‏مان را مى‏كشند... در اردوگاه عنبر هم مُدام در فكر بود. از من مى‏خواست همراهش باشم. مى‏گفتم: بايد منتظر موقعيت بود. بايد بدانيم كجا مى‏خواهيم برويم. اگر از اردوگاه رفتيم بيرون و دوباره دستگيرمان كردند كارمان ساخته است.
چند ماه بعد مرا در دسته اول، از عنبر انتقال دادند به موصل يك. دسته دوم را كه آوردند، خليل هم با آنها بود. با اخلاق و روحيه‏اش آشنا بودم به او گفتم: اينجا جاسوس زياد است. عراقى‏ها از همه چيز خبردار مى‏شوند، مواظب خودت باش...
مى‏خواست شناخته نشود. مى‏خواست عراقى‏ها ندانند او فرمانده بوده است. به همه گفته بود: مرا يعقوب صدا كنيد.
آسايشگاه خليل از ما جدا بود. من و كاظم و سيد ابراهيم توى يك آسايشگاه بوديم. خبردار شديم كه خليل تصميم دارد بيايد آسايشگاه ما. او با اصرار زياد توانست ارشد آسايشگاه را راضى كند كه با رحيم بيايد آسايشگاه ما. عاقبت آمد و ما پنج نفر همخرج شديم.
بعد از مدتى رحيم به من گفت: خليل مى‏خواهد با چند نفر ديگر فرار كند.

آن روزها خليل حال و هواى عجيبى داشت. طورى شده بود كه مدام از شهادت حرف مى‏زد. مى‏گفت: همه شما از اسارت سالم مى‏رسيد خانه‏هايتان، ولى من شهيد خواهم شد.
چمران، مجروح و مدهوش در فاصله50 مترى نيروهاى دشمن بر زمين افتاده بود. تنها اميدمان به خدا بود. مى‏دانستيم كه شهيد خواهد شد، زيرا هيچكس نمى‏توانست پيكر جراحت خورده چمران را از نزديكى سنگر دشمن به عقب بياورد. و اگر كسى اين كار را مى‏كرد به احتمال قريب به يقين شهيد مى‏شد. نگاه‏ها در هم گره مى‏خورد: چه كسى مى‏تواند چمران را بياورد؟
- كسى كه خود را فراموش كند و بداند كه شهادتش حتمى است.
جز اين جوابى نيست. هر كس به فاصله 50 مترى سنگر دشمن نزديك شود، به احتمال بسيار قوى كشته مى‏شود.
- من مى‏توانم اين كار را بكنم !...
صداى خليل است. تازه جوان هفده ساله تبريزى كه با عده‏اى از همشهرى‏هايش به سوسنگرد آمده است. تنها اوست كه در آن موقعيت خطير، تن به خطر مى‏دهد، در اين روزها شجاعت‏هايى در نبرد از خود نشان داده است كه مى‏توانيم حرف او را با تمام وجود باور كنيم. شگفت اينكه مى‏گويند همين تازه جوان هفده ساله همدوش مجاهدين در افغانستان با نيروهاى اشغالگر جنگيده است و بعد از شروع جنگ در اولين فرصت خود را به سوسنگرد رسانده است. سوسنگرد در محاصره نيروهاى دشمن قرار دارد. امروز قلب جنگ در سوسنگرد مى‏تپد و به همين جهت چمران نيز با نيروهايش به سوسنگرد آمده است. او اكنون در فاصله نزديكى از سنگرهاى عراقى‏ها بر خاك افتاده است. خليل مى‏گويد:
- شما فقط عراقى‏ها را به رگبار ببنديد تا من زير پوشش آتش شما حركت كنم...
بچه‏ها سنگرهاى عراقى را به رگبار مى‏بندند. خليل سبكتر از باد به پيش مى‏رود و در زير باران گلوله، چمران را بر دوش مى‏گيرد...
بعدها چمران به نشانه قدردانى از خليل، اسلحه كمرى خود را به او تقديم كرد.
روز پنجشنبه 1360/9/19 جهت اعزام به منطقه عملياتى به همه نيروها آماده باش داده شد. تا ساعت 2:30 بعد از نيمه شب، بايستى تمام نيروها در نقاط معين مستقر مى‏شدند تا عمليات رأس ساعت 3 بامداد آغاز شود. نيروهاى تبريز به همراه تيپ ذوالفقار سازماندهى شده بودند. مأموريت عمده ما نفوذ به عقبه دشمن و مسدود كردن راه‏هاى تداركاتى و جاده‏ها بود، قله‏هاى چرميان در يك رديف ايستاده بودند. پنج قله بود و در قله سوم راه تداركاتى نيروها قرار داشت. در همين قله دشمن، سه دستگاه تانك مستقر كرده بود كه با تسلط بر منطقه، ميدان نبرد را زير پوشش گرفته و با تير مستقيم مى‏زدند. دو گروه بوديم و مسووليت ما با خليل بود. قرار بود ما از پشت نيروهاى دشمن به قله سوم نفوذ كرده و تانك‏ها را از كار بيندازيم. بقيه نيروها از روبرو عمل كرده و دو گروه ديگر از نيروها نيز به قله‏هاى بعدى نفوذ كرده و به هم ملحق مى‏شديم.
ساعت 4 از قرارگاه منطقه به راه افتاديم. قرار بود ساعت 8 بلدچى منطقه به ما بپيوندد كه در موقع مقرر بتوانيم به محل عملياتى خود برسيم. از بلدچى خبرى نشد و ما ساعت 12 شب از تنها معبر موجود به عقبه مواضع دشمن نفوذ كرديم. بلدچى نيامد و تنها خليل بود كه نيروها را هدايت مى‏كرد. اگرچه بلدچى نيامده بود، اما ما بايد عمليات را پى مى‏گرفتيم. طى تماسى كه حوالى ساعت 3 بامداد با قرارگاه گرفتيم، ماوقع را گفتيم و اينكه: »هنوز به منطقه مورد نظر نرسيده‏ايم.«
اگرچه ما به منطقه مورد نظر نرسيده بوديم، اما شروع آتش سنگين توپخانه خودى خبر از آغاز عمليات مى‏داد. مأموريت ما اهميت خاصى داشت. خليل گفت: به هر نحو ممكن بايد خودمان را به منطقه مورد نظر برسانيم. و با سرعت تمام از قله كلينه به راه افتاديم. بعد از يك ساعت و نيم راهپيمايى به جاده رسيديم. به طرف قله سوم حركت كرديم اما آتش توپخانه خودى كه بيش از يك ساعت مدام بر سر نيروهاى دشمن مى‏ريخت، آنها را هشيار كرده بود. ما در سينه كوه زمينگير شديم و در اين لحظات كم‏كم روشنايى روز همه جا را فرا مى‏گرفت. ناچار خود را به پشت تپه‏اى كشانديم و تصميم گرفتيم خود را از ميان نيروهاى عراقى بيرون بكشيم اما تنها معبر موجود را با نيروهاى پشتيبانى و هلى‏كوپتر مسدود كرده بودند. ديگر هوا به طور كامل روشن شده بود و ما در شيارها از ديد دشمن پنهان شديم. عمليات مطلع الفجر در اولين ساعات روز جمعه 1360\9\20 در منطقه وسيعى كه شامل سرپل ذهاب، گيلانغرب و شياكوه بود، آغاز شده بود... روز جمعه ما در همان شيارها گذشت و مصمم شديم كه با شروع تاريكى شب خود را از ميان نيروهاى دشمن خلاص كنيم.
با شروع شب از شيارها بيرون آمديم. نفراتى از گروه‏هاى ديگر نيز از اطراف پيدا شدند. اكنون 36 نفر بوديم كه در محاصره دشمن قرار داشتيم. تعداد 9 نفر ) كه از گروه ما نبودند ( به شدت زخمى بودند، چنانكه توانايى حركت نداشتند و بايد آنها را حمل مى‏كرديم. ما در محاصره بوديم و موقعيت خود را نيز به درستى نمى‏دانستيم. همه به اتفاق تصميم گرفتيم كه تابع دستورات خليل باشيم. خليل نسبت به همه ما توانايى و كارايى بيشترى داشت. اگرچه سن و سالش اندك بود اما از ابتداى جنگ در جبهه حضور داشت و تجارب فراوانى اندوخته بود. حتى پيشتر از شروع جنگ با ) على تجلايى( به افغانستان رفته بود. از ابتداى تشكيل سپاه با هدايت بزرگانى چون شهيد محراب آيت‏ا... مدنى به سپاه پيوسته بود. به هر حال، همه تصميم گرفتيم به دستورات خليل عمل كنيم. اوضاع غريبى بود. هيچكس نمى‏دانست چه خواهد شد. مجروحين افتاده بودند و نياز به كمك و مداوا داشتند. خليل ابتدا براى همه صحبت كرد و به مجروحين اطمينان داد كه: تا آخر از هم جدا نخواهيم شد و سپس افرادى را كه از لحاظ جسمى قوى بودند، موظف كرد كه مجروحين را بر دوش بكشند. با توكل به خدا حركت ما آغاز شد تا از پشت كوه‏ها به دشت گيلان غرب برسيم... خليل ابتدا با يكى از بچه‏ها مسافتى را شناسايى مى‏كرد و باز برمى‏گشت و با هم آن مسير را طى مى‏كرديم و دوباره...
در طول مسير جهت برقرارى ارتباط با بى‏سيم تلاش كرديم كه نتيجه‏اى نداشت. تا اينكه حوالى ساعت 2:30 بامداد ارتباط برقرار شد. خليل گفت: )منور شليك كنيد( دوبار منور شليك شد كه همزمان از دو جهت مخالف شليك مى‏شد. فهميديم كه دشمن شنود مى‏كند. بالاخره تشخيص مسير ميسّر نشد و ارتباط نيز قطع گرديد. ناچار به راه افتاديم. تا ساعت :304 بامداد همچنان پيش مى‏رفتيم كه ناگهان رگبار مسلسل تانك غافلگيرمان كرد. خاكريز تانك درست در 20 مترى ما بود. صمد دانش در خون غلتيد و ما زمينگير شديم. تا روز پنجشنبه در همانجا مانديم. وضع زخمى‏ها بدتر مى‏شد. گرسنگى و تشنگى هم به سراغمان آمده بود. با شروع تاريكى شب و بعد از اقامه نماز قرار بر اين شد كه به طرف تنگه حاجيان ) كه پشت سر ما بود ( حركت كنيم. ساعت 11:30 شب توانستيم با نيروهاى خودى تماس بگيريم. قرار شد دو نفر از گروه ما حركت كنند و در صورت رسيدن به نيروهاى خودى، بلدچى بياورند تا بتوانيم از محاصره خارج شويم. بى‏سيم‏چى از تيپ ذوالفقار و صمد جاهد از گروه ما رهسپار شدند. تا ساعت 2:30بعد از نيمه شب منتظر شديم اما آنان برنگشتند. ساعت 3:30 بامداد خليل به همراه سه نفر ديگر از بچه‏ها به راه افتادند تا موقعيت را شناسايى كنند و حركت آغاز شود. ده، پانزده قدم از ما فاصله گرفته بودند كه صداى نيروهاى عراقى بلند شد.
- قف... قف
اكنون خليل در عرف و اصطلاح جنگ‏ها يك )اسير( ناميده مى‏شود. او را اسير مى‏نامند. اما من مى‏دانم كه چنين انسان‏هايى حتى اگر در قفس‏هاى آهنين نيز باشند، آزادند. زيرا مى‏دانم كه روح و حقيقت انسان، هرگز اسير نمى‏شود. خليل عاشق سيدالشهداء است. از كودكى چنين بود، بر در هر خانه‏اى عَلَم عزادارى افراشته مى‏شد، خليل را در آنجا مى‏يافتى. او مو به مو و لحظه به لحظه حماسه عاشورا را با تمامت روح دريافته است. آيا زينب اسير شد؟
خاطراتش كه در سينه‏ام جان مى‏گيرد، روحم از اشتياق به پرواز درمى‏آيد. هنوز وقتى از كنار )دبستان شربت‏زاده( مى‏گذرم، او را مى‏بينم كه با بچه‏ها وارد مدرسه مى‏شود، با آنها درس مى‏خواند و بازى مى‏كند...
او با انقلاب به بلوغ رسيد. خيلى‏ها با انقلاب به بلوغ و باور رسيدند، خليل نيز از خيل آنها بود. چهارده سال بيشتر نداشت اما اين چهارده ساله كه با فنون عكاسى آشنا بود، اعلاميه‏ها و عكس‏هاى امام (ره) را تكثير مى‏كرد. به راهپيمايى مى‏رفت. شعار مى‏داد...
خليل عكاس بود. با دستور آيت‏ا... مدنى براى تشكيل و راه‏اندازى عكاسخانه به سپاه رفت. سپاهى شد. كم‏كم دوربين عكاسى، جاى خود را به اسلحه داد. 16 ساله بود كه در كردستان به مصاف ضد انقلاب شتافت.
اينك خبر آن عكاس نوجوان از عراق مى‏آيد. مى‏گويند اسير شده است. نامه‏هايش از عراق مى‏آيد. او اكنون در اصطلاح جنگ‏ها، يك اسير ناميده مى‏شود.
تاريخ اسارت: 1360/9/22.
اما همين نامه‏هايى كه از او مى‏رسيد، پيك آزادى است.

به حضور برادران همكلاس:
درود و سلام به رهبر كبير انقلاب و برادرانم. برادران! صبر و مقاومت و در نهايت پيروزى شما را از خداوند منّان خواستارم تا اينكه هر چه بيشتر به اين انقلاب جهانى يارى كرده و دِينى كه از جانب شهدا به گردن داريم، ادا كنيم ان‏شاءا...
عزيزان! تنها خواسته‏اى كه ما از شما داريم، عمل به آيه شريفه است: )اشّداءُ عَلى الْكُفّار وَ رحماءُ بَيْنُهم( هر چه مى‏توانيد، عرصه را بر دشمنان داخلى و خارجى آمريكا و دستيارانش تنگ كنيد و هيچ رحم و عطوفت بر آنان ننماييد و در عين حال، با همديگر چون اعضاء يك پيكر باشيد و هر چه قدرت در توان داريد، براى انقلاب تلاش كنيد. چرا كه عظمت انقلاب را زمانى مى‏شود درك كرد كه بازتاب آن را بتوان ديد، كه چگونه جهانخواران به دست و پا افتاده‏اند و براى براندازى آن مى‏كوشند. ضمناً از محصلين ارجمند تنها خواسته‏ام اين است كه هرگز به دانش‏آموزى كه درست و حسابى درس نخوانده است، مدرك ندهيد، چرا كه فرجامى خوش ندارد. ضمناً در دعاى كميل شركت كرده و در هنگام دعا ايران را هم فراموش نكنيد.
صداى ناله اسيرانى كه در طبقه بالا شكنجه مى‏شوند، به گوش مى‏رسد. از در و ديوار آسايشگاه اندوه مى‏بارد. بچه‏ها با نگاه‏هاى غم گرفته به همديگر مى‏نگرند. صداى ناله... فرياد... شكنجه‏گران ( استخبارات) از بغداد آمده‏اند.
12 نفر را به طبقه بالا برده‏اند، خليل اولين نفرشان بود. 12 نفر در طبقه بالا، زير شكنجه‏هاى وحشيانه مأموران ويژه (استخبارات) هستند. شكنجه و بازجويى:
- انبار چگونه آتش گرفت؟
- كلت نزد چه كسى است؟
- تيربار كجاست؟
- راديو...

اردوگاه، انبارهايى داشت. قفل‏هاى محكمى به اين انبارها خورده بود. ولى بچه‏ها به هر ترتيبى بود، وارد انبارها مى‏شدند، كاغذ و كفش و لباس بيرون مى‏آوردند و به تدريج بين بچه‏ها تقسيم مى‏كردند. در اين كارها خليل پيشقدم بود. او خطرناك‏ترين كارها را مى‏پذيرفت. راديو را نيز او از پزشكان عراقى به دست آورده بود. عراقى‏ها از قضيه انبار و وجود راديو بو بردند و جلو انبارها را با كشيدن ديوار شش مترى سد كردند...
نزديكى ظهر بود كه انبار شعله‏ور شد. وسعت آتش‏سوزى به حدى بود كه عراقى‏ها از خاموش كردن آن عاجز شده و اسراء را به يارى طلبيدند. آتش زدن انبارها را خود بچه‏ها ترتيب داده بودند. در انبار همه چيز بود از لباس تا مهمات. بچه‏ها با استفاده از موقعيت براى خاموش كردن انبار وارد عمل شدند. پس از ساعتى آتش انبار به خاموشى گراييد اما از نارنجك و كلت گرفته تا تيربار وارد آسايشگاه شده بود...
اكنون قضيه لو رفته است. بچه‏ها نارنجك‏ها را در زير پلّه‏ها جا سازى كرده بودند و بنايى كه براى تعمير آمده بود، همه چيز را فهميده است...
18 نفر از بچه‏هاى اردوگاه شماره 3 را نيز به شكنجه‏گاه آوردند. صداى ناله و ضجه آنها از طبقه بالا شنيده مى‏شود. آنها را در طبقه بالا شكنجه مى‏دهند و 1700 نفر اسير را نيز در آسايشگاه محبوس كرده‏اند.( بايد مسبب اصلى آتش‏سوزى انبار و انتقال مهمات به اردوگاه شناسايى شود).
همه مى‏دانيم كه آنهايى كه در طبقه بالا شكنجه مى‏شوند، اگر بند از بندشان جدا شود، لب وا نمى‏كنند و كسى را لو نمى‏دهند. چندين روز است كه مدام شكنجه مى‏شوند. گويى همه بچه‏ها شكنجه مى‏شوند. انگار ذره ذره قلبم در طبقه بالا زجر مى‏كشد. چهره خون‏آلود بچه‏ها را پيش چشمانم مجسم مى‏شود. خليل را مى‏بينم...
ريش و سبيلش را زده بود و داشت توى اردوگاه مى‏گشت. كلاهى كه تا روى پيشانى كشيده بود، چشمان نافذش را از نظر مى‏پوشيد. تعجب كردم. حتم داشتم كه اتفاقى افتاده است. بعد فهميديم كه خليل توى دستشويى داشت به اخبار گوش مى‏داد. سوت آمار مى‏زنند و همه مى‏ريزند بيرون. خليل كه توى دستشويى بوده، متوجه نمى‏شود و همچنان به اخبار گوش مى‏دهد. يك سرباز عراقى متوجه‏اش مى‏شود. خليل ناچار مى‏شود بزندش. مى‏اندازدش توى دستشويى و در مى‏رود. و براى اينكه شناخته نشود، قيافه‏اش را تغيير مى‏دهد...
مأموران ويژه استخبارات دست‏بردار نيستند. اكنون 22 ارديبهشت 1362 است و چهارده روز است كه بچه‏ها در طبقه بالا شكنجه مى‏شوند. 12 نفر از اردوگاه ما و 18 نفر از اردوگاه شماره 3 در طبقه بالا هستند. كم‏كم همه بچه‏هايى كه به طبقه بالا منتقل شده‏اند، به اين نتيجه مى‏رسند كه بعثى‏ها قصد دارند، همه را در زير شكنجه از پاى دراندازند. براى همه مسلم مى‏شود كه روزهاى آخر خود را سپرى مى‏كنند. با اين همه هيچكس لب از لب وا نمى‏كند. خليل مى‏بيند كه همه بچه‏ها لحظه به لحظه به شهادت نزديك مى‏شوند. مى‏بيند كه اگر كسى مسئوليت اين كار را بر عهده نگيرد، همه در زير شكنجه شهيد خواهند شد. تصميم خود را مى‏گيرد. با شهامتى شگفت فراروى دژخيمان بعثى مى‏ايستد:
همه اين كارها را من انجام داده‏ام. اينها از هيچ چيز خبر ندارند... كلت مال من است، نارنجك مال من است، راديو مال من است...
با اعتراف خليل ( كه در حقيقت پذيرفتن شكنجه‏ها و شهادت بود ) افراد ديگر از طبقه بالا خلاص شدند. خليل ماند و خيل شكنجه‏گران. خليل تنها... اين بار شديدترين و وحشيانه‏ترين شكنجه‏ها را بر او اعمال كردند.
- كسانى كه با تو همكارى كرده‏اند، چه كسانى هستند؟
خليل كه خود به تنهايى مسئوليت همه كارها را پذيرفته بود، جواب مى‏دهد:
- هيچكس با من همكارى نداشته است...
بچه‏ها را به صف كشيدند و خليل را به آسايشگاه آوردند.
- شايد اسم كسى را فراموش كرده‏اى، اگر كسى از اينها با تو همكارى كرده است به ما بگو تا در مجازاتت تخفيف داده شود!
هيچكس با من همكارى نكرده است.
خليل به چهره تك تك بچه‏هايى كه صف كشيده‏اند، مى‏نگرد. با طمأنينه و سكوت: (آخرين ديدار).
باز هم او را به طبقه بالا برگرداندند. كار شكنجه‏گران اعزامى از بغداد ادامه يافت. شكنجه و بازجويى. بازجويى و شكنجه. خليل را ديديم. مطمئن هستيم كه اگر اين حال دوام يابد، خليل خواهد رفت. شكنجه‏اش مى‏كنند.
هيچكس با من همكارى نكرده است...
شكنجه‏اش مى‏كنند. دسته جمعى به سرش مى‏ريزند و مى‏زنندش. براى خليل مسلم مى‏شود كه او را خواهند كشت. آخرين تصميم خود را مى‏گيرد. به سوى نگهبانى كه دم در ايستاده بود، يورش مى‏برد و سلاحش را مى‏گيرد. در اين حال از پشت سر مصدومش مى‏كنند. تمام بعثى‏ها به طرف پيكر نيمه جان او حمله مى‏برند.
يكى از بچه‏هايى كه از طبقه بالا خلاص شده بود، مى‏گفت: دارند خليل را مى‏كشند. لحظه‏هاى تلخ 25 ارديبهشت ماه 1362 در اردوگاه موصل عراق مى‏گذرد. بچه‏هاى آسايشگاه زانوى غم در بغل گرفته‏اند. چشم‏ها خيس است... ديگر صداى جگر خراش ضجه و ناله اسيران از طبقه بالا به گوش نمى‏رسد. مى‏دانيم كه كار مأموران استخبارات بدون نتيجه تمام شده است... جاى خليل در جمع ما خالى است. عراقى‏ها مى‏گويند او را عقرب زده است. ما همه چيز را مى‏دانيم.

 

دوشنبه 8 فروردین 1390  6:16 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

فرقانی,سید منصور

قائم مقام فرمانده اطلاعات و عملیات لشکرمکانیزه 31 عاشورا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)


سال 1341 ه ش در یک خانواده مذهبی و متدین پا به عرصه وجود گذاشت . کودکی را در دامان مادر و پدر ی مهربان و زحمتکش سپری کرد . تحصیلات ابتدایی را با موفقیت پایان رساند. این درحالی بود که برای تامین هزینۀ تحصیل خود از هیچ فعالیّتی فروگذار نبود .
پس از گذراندن دوره راهنمایی به خاطر علاقه ای که به کارهای فنی و ابتکاری داشت ,وارد هنرستان فنی شهید "غفور رئیسی" فعلی شد و تحصیلات خود را در رشته اتومکانیک با پشتکار زیادی ادامه داد .
از سنین نوجوانی وارد مبارزات انقلابی شد .همراه با مردم ایران بر علیه حکومت ستمشاهی به مبارزه پرداخت.
بعد از به ثمر نشستن مبارزات مردم و پیروزی انقلاب اسلامی او در تمام صحنه های انقلاب حضور تاثیر گذار داشت و در پیشبرد اهداف مقدس انقلاب اسلامی تلاش میکرد .
سال 1361 موفق به اخذ دیپلم فنی شد .
دفاع از کیان مملکت اسلامی و انقلاب را یک فریضه شرعی می دانست . بعد از فراغت از تحصیل با آمادگی معنوی کامل و ارادۀ راسخ وارد سپاه شد وبعد از اینکه آموزش نظامی را سپری کرد به لشکر همیشه پیروز عاشورا پیوست. لیاقت رزمی فوق العادۀ وی در نبردهای این لشکر مسئولین لشکر را بر آن داشت تا ایشان را به عضویت واحد اطلاعات و عملیات درآورند.
خصوصیات اخلاقی اش به حق مختص خود او بود: ایمان به هدف، ایثار، بی باکی ,شجاعت، خیرخواهی وابتکار عمل بی نظیر, در وجود ا و متجلی بود. ایشان متهورانه ترین مأموریت های رزمی را بدون کوچکترین تردیدی به بهترین وجه انجام می داد. عزت نفس والای وی در بین رزمندگان واحد مثَل شده بود، وی پس از مدتی از طرف فرماندهی لشکر به عنوان جانشین فرمانده واحد اطلاعات و عملیات این لشکر منصوب شد . تواضع و خضوع او چنان بود که به هیچ وجه چنین مسایلی را مطرح نمی کرد. گمنامی و نبرد برای خدا را بدون هیچ چشم داشتی ترجیح می داد. در تمام عملیات لشکر عاشورا ,از کارآمدترین و پرکارترین فرماندهان محسوب می شد . چندین بار در عملیات مختلف مجروح شد اما به هیچ عنوان در این مورد به خانواده یا دیگر دوستان چیزی نمی گفت.
جنگ هنوز ادامه داشت که ازدواج کرد و تشکیل خانواده داد اما این کار کوچکترین تردیدی برایش در جبهه رفتن نداشت. نزدیکان و خانواده اش می گفتند :او با آرمانهای انقلاب و اهداف عالیه ی اسلامی خود وصلت نموده است.
اواز روزی که به جبهه رفت تا لحظه شهادت در عملیات بیت المقدس 2 در تمام عملیات رزمندگان لشکر عاشورا بر علیه دشمن نقش کلیدی و ارزنده ای داشت .
او با شناسایی مواضع و استحکامات دشمن ونقاط ضعف و قوت او ,راهکارهای مناسبی را برای ضربه زدن به دشمن فراهم می آورد.
ماموریت او بر اساس وظایفش فرماندهی وهدایت , نفوذ رزمندگان ایرانی به مواضع دشمن وشناسایی آنجا وانتقال شناسایی ها به فرماندهان بالاتر برای طراحی عملیات بوداما منصور کسی نبود که در راه دفاع از اسلام عزیز و ایران بزرگ حدو مرزی برای فعالیتهایش قائل باشد.
او پس از انجام ماموریتهای شناسایی درحالی که پیشاپیش دیگر نیروها بود ,با آغاز عملیات در کنار رزمندگان دیگر به نبرد با دشمن می پرداخت.
در عملیات بیت المقدس 2 که در مناطق کوهستا نی جبهه های غرب کشور انجام شد,اودر منطقه عملیاتی با چند تن از همرزمانش به مواضع دشمن نفوذ کرد وپس از وارد نمودن تلفات وخسارتهای زیاد به دشمن, با یک ستون نظامی دشمن برخورد کرد وبعد از نبرد دلاورانه و موفقیت آمیز از ناحیه دست مجروح شد .اودست از مبارزه بر نداشت و با یک دست نبرد با دشمن را ادامه تا اینکه تیری بر سرش اصابت کرد و شهید شد.
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران تبریز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید



خاطرات

علی صدوری:
درعملیات بیت المقدس 2 , سید منصور فرمانده اطلاعات عملیات بود. با او وچند تن از برادران اطلاعات برای بازدید از تپۀ اولاغ لو به منطقه رفتیم .موقعی رسیدیم آنجا که برادران گردانها دراثر پاتک عراقیها عقب نشینی می کردند .
سید منصور یک گونی موشک آرپی جی را برداشت و به من گفت: علی,اسلحه آرپی جی را هم تو بردار تا برویم به جلو. ما با هم به جلو رفتیم. یک لحظه دیدم یک نفر از عراقی ها با تیرباربه جلو می آید .ما نشستیم زمین ,بعد سید با عراقی عربی حرف زد .چند لحظه بعد عراقی یک رگبار به طرف ما شلیک کرد و فراری شد .ما بازهم به جلو رفتیم. دیدیم که از بالای تپه نیروهای گارد ریاست جمهوری عراق به طور پراکنده به طرف ما می آیند .ما سنگر گرفتیم و با آنها درگیر شدیم. یک لحظه دیدم که سید منصور از ناحیه مچ دست زخمی شد . خوابید زمین و بلند ا... اکبر می گفت و بعد بلند شد با یک دست شروع به شلیک کرد .دقایقی بعد خوابید زمین رفتم. نزدیکش دیدم که گلوله به پشانیش اصابت کرده است و چند ثانیه بعد شهید شد.

مهدیقلی رضایی:
طبق اطلاعاتی که قبل از آشنائی با ایشان داشتیم در خانواده ای مذهبی و معتقد به اسلام به دنیا آمده بود. در مدت تحصیلات از سطح درسی بالایی برخوردار بود . درسال 1360یا61 13بعد از اخذ ذیپلم به جبهه اعزام شده بود.
اینجانب در خردادماه سال 61 13 اعزام شدم و با 70 نفر پاسدار به اطلاعات لشکر رفتیم.در راه تبریز تا اهوازدر قطار با ایشان هم کوپه شدیم. از اول آشنائی ایشان را فردی مخلص، با تقوا و شجاع یافتم .
در واحد اطلاعات بعد از آموزشهای مقدماتی اطلاعات به منطقه "بمبو" اعزام شدیم . ازهمان اوایل شروع کار توانائی بالای فرماندهی در ایشان مشهود بود . طوری که همه این امر را تصدیق نمودند . بلافاصله به مسئولیت تیم اطلاعات و مسئول محور شناسایی و بعداً مسئول مناطق شناسائی شدند .به جز 6 ماه مأموریت از همان موقع تا وقت شهادت در جبهه بودند و در این مدت در عملیات والفجر 4، بدر، خیبر، والفجر 8، کربلای4، کربلای 5 ، بیت المقدس 2، کربلای 8، نصر 7، و مأموریتهای شناسایی پنجوین ، ماووت ، زید، قصر شیرین و... شرکت نمودند.
ایشان از نظر مدیریت خیلی قوی بودند. از فکر بالائی برخوردار بودند .معتقد به آموزش در یگان بودند. حتی در آن زمانی که بحث آموزش به آن صورت مطرح نبود,ایشان تجارب خود را به صورت جزوۀ آموزشی درآورده بودند که در مقایسه با جزوه های حال حاضر تقریباً نزدیک و اصول شناسایی را کاملاً خوب توضیح داده بودند . سعی می کردند کاری را که باید انجام بشود به طور کامل و حتی با اشاره به جزئیات به زیر دستان توضیح و توجیه کنند. پیگیری مورد واگذاری شده به زیر دستان ، همراهی نمودن آنها در کارها، اعتماد به نیروها، و اینکه بعد از هر مأموریتی به طور کامل وضعیت نیروها از نظر کارآئی، اخلاق، تدبیر و... نوشته و توانائی آنها را در مسئولیتهای بالا مورد ارزیابی قرارمی داد و به فرماندهان بالاتر ارائه می کرد تا درآینده بتواند از آنها استفاده نماید.
فردی بودند واقعاً الهی ، نمازشب خوان و البته این اصطلاح در مورد این برادران کم است و خیلی بالاترند. به اصول عقاید کلاسهای اخلاق اهمیت می داد .در جمع سعی می کرد دائماً کلاسهای اخلاق، قرآن را برقرار کند. فردی بودند عاشق اهل بیت و دائماً در عزاداریها شرکت می کردند.

کریم حرمتی:
او چشم بینا و بازوی قوی فرماندهی درقبل از عملیات و در حین عملیات بود و از بی باک ترین و با لیاقت ترین و تیزهوش ترین نیروهای شناسائی و اطلاعات لشکر در طول جبهه و جنگ بودند.
نوشتن مطلب درباره عملکرد و شخصیت شهید سیدمنصور فرقانی که فرمانده و مربی شبهای تار و تاریک در داخل میادین مین و سیم خاردار و کمین و سنگر دشمن بود واقعاً برایم سخت و سنگین است چون خود ایشان استاد بنده در بیشتر مسائل جبهه و جنگ بودند. ولی وظیفه ایجاد می کند مطالبی هرچند ناقص و نارسا و بدون اختیار قلم به روی صفحه آورم. صد افسوس که ذهنم یاری نمی کند حقایق را آنچنانکه بود به ثبت برسانم.
از نظرمدیریتی شهید فرقانی مسئولیت را به عهده خود برادران می گذاشتند و خودشان نظارت می کردند و اگر اشتباهی از برادری مشاهده می کرد مستقیم ارشاد نمی کرد یا تذکر دهد.بلکه بیشتر با کنایه وضرب المثل و یا با حدیث و روایت طرف را متوجه اشتباه خود می ساخت و در عمل مدیریت خویش را اعمال می کرد. همیشه سعی داشت تقسیم کار کرده باشند و مأموریت و مسئولیت یکایک برادران را مشخص و توجیه می کردند.
و آنچه را که در مأموریتها به آن می رسیدند و دریافت می کردند به راحتی می توانستند انتقال دهند و با هر شخص و فردی که در هر مقام و مسئولیتی بود کنار می آمد و ارتباط نزدیک و خوبی را برقرار می ساخت.
در ابلاغ و حین انجام مأموریت ها تکیه کلامش "یا علی شیره" بود، فرماندهی صبور و بردبار بود و هیچ وقت بدون دلیل عصبانی نمی شد. در عین حال در انجام واجبات و مأموریت خیلی جدّی و دقیق بودند و سعی می کردند آسایش نیروهایش را فراهم آورند و امکانات و تجهیزات لازم و متناسب با مأموریت را فراهم می کردند .
سازماندهی قوی در بین نیروهایش انجام می دادند و زودتر استعداد نیروهایش را تشخیص می دادند , می شناختند , ارزیابی می کردند و با توجه به استعداد و کشش نیروها مأموریت ابلاغ می کردند.
سعی داشتند اخوّت و برادری و جوّ معنوی در بین نیروها حاکم باشد و خود مقیّد به اجرا همه مسائل قبل از نیروها بودند . در زمینه شناسایی فرماندهی قویتر از ایشان سراغ نداشتم ,نیروی بی باک ومدبّر بود و از سختی مأموریتها اعتراض نمی کرد.

کریم حرمتی :
اولین برخورد بنده با شهید منصور فرقانی سال 1362 در منطقه مشهور به ارتفاعات بمبو برمیگردد. ایشان با اینکه تازه به اطلاعات مأمور شده بود, فرماندهان نسبت به کارآیی و تیز هوشی ایشان واقف شدند و ایشان را به سخت ترین و خطرناکترین معبر فرستادند که باید به عقبه دشمن نفوذ می کرد و چند روز در آنجا می ماند . الحمدا... با موفقیت مأموریت را انجام داده بودند که مورد تشویق و تقدیر مسئول اطلاعات و آقا مهدی(شهیدمهدی باکری فرمانده وقت لشکر عاشورا) قرار گرفتند.
در عملیات والفجر 4 گروه ایشان می بایست در مرحلۀ دوم عملیات شرکت می کردند .نیروها از این مطلب خیلی ناراحت بودند و بی تابی می کردند امّا شهید فرقانی مانند کوه ثابت قدم و استوار در مقابل همه اعتراضات برادران ایستاد و به نیروها فرمود:" تکلیف همین است برادران انشا ا... در مراحل بعدی باید انجام وظیفه نمایند."
در حین عملیات مرتفع ترین قله منطقه پنجوین مشهور به کله قندی توسط خود شهید فرقانی شناسایی و تصرف شد که به محاصره افتاده بودند و مجروح نیزشده بودند ولی قله را رها نکرده بودند.در عملیات بدر شهید فرقانی یکی از مسئولین محور شناسایی لشکر بودند.
شناسائی طولانی ترین , سخت ترین و حساس ترین محور لشکر به شهید فرقانی و نیروهای ایشان محول گردیده بود که ایشان با علاقه خاص و رضایت کامل مأموریت را پذیرفته بودند و عشق می ورزید که مشکلترین معابر به ایشان واگذار شود .
در ادامۀ مأموریت بهترین شناسائی را در شب و روز قبل از عملیات بدر انجام داده بودند ,بدون اینکه دشمن کوچکترین اطلاعی از نفوذهای او ونیروهایش به عمق مواضع خود برده باشد.
اتفاق می افتاد که ایشان با دو تا بلم 2و 3 روز در هور و آبراه ها می ماندند ,منطقه دشمن را کاملاً بررسی می کردند و با هر اتفاق پیش بینی نشده با نهایت احتیاط و صبر و طمأنینه برخورد می کردند و هیچ وقت دستپاچه نمی شدند.
در عملیات نیز از بهترین کسانی بودند که نیروهای گردان را با حداقل تلفات به عمق دشمن هدایت کرده بودند.
شهید منصور فرقانی هم نیروی باهوش ومدبّر شناسائی بودند,هم استاد دلسوز و قوی برای سایر نیروها و آنچه که تجربه می کردند به نیروهای تازه وارد انتقال می دادند . در عملیات بیت المقدس 2 با اینکه فرمانده وقت لشکر سردار شریعتی برای حفظ جان و امید برای آینده اطلاعات سعی می کردند که ایشان در عقبه منطقه حضور داشته باشند ولی شهید فرقانی اصلاً نمی توانستند تحمل کنند و با هر فرصتی که پیش می آمد به خط مقدم تشریف می آوردند.
بالاخره برادر شریعتی راضی شدند که شهید فرقانی نیروهایی را برای مقابله با پاتک عراقیها با ارتفاع اولاغلو در منطقه ماووت ببرند؛ چنانکه همرزمان می گفتند هنگامیکه نیروها را به ارتفاع اولاغلو می بردند دشمن در حال پاتک و سرازیر شدن به طرف نیروهای خودی بوده است . شهید فرقانی با تکیه کلام همیشگی "یا علی شیره" با نیروهای گردان و جلوتر از همه نیروها خودش با نارنجک و کلاش جلو پیشروی نیروهای عراقی را سد کرده و پس می زند و در حین پیشروی ناگهان یکی از بعثی ها از سنگر بلند شده و او را به رگبار می بندد .
سید منصور فرقانی به خیل شهیدان جنگ تحمیلی می پیوندد و با شهادت مظلومانه خویش حقانیت خود را به اثبات می رساند .
دوشنبه 8 فروردین 1390  6:16 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

فقیه نوبری ,سعید

فهرست مطلب
فقیه نوبری ,سعید
 
تمامی صفحات
فرمانده مخابرات لشکر مکانیزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

 

20 آذرماه 1339 ه ش در محله "نهر" تبريز و در خانواده اي مذهبي به دنيا آمد . از كودكي علاقه خاصي به آموزشهاي اسلامي و شركت در هيئت هاي حسيني و جلسات قرآن داشت . با شركت در هيئتها و جلسات مذهبي ,درس اخلاص و استقامت در راه عقيده را از مكتب قرآن و خط خونبار امام حسين ( ع) فرا مي گرفت .درنوجوانی مؤد ب ، فكور و خوش برخورد بود. دوستانش را خودش انتخاب مي كرد و با هركس رابطه دوستي برقرار مي ساخت آنچنان جاذبه اي به وجود مي آورد كه جدایی ودوری از اوغیر ممکن بود.
دوران دبستان را در سال 1346آغاز کرد . گذشته از لحاظ اخلاقي ، از نظر تحصيلي نيز معمولاً ممتاز و نمونه بود .
فعاليت سياسي را از دوران نظري در دبيرستان آغاز کرد و نقطه شروع آن شهادت حاج سید مصطفي خميني بود . با گوش دادن به نوار سخنرانيهايي كه در اين رابطه در تهران و در قم ايراد شده بود ، سعيد وارد صحنه مبارزه گرديد و در رده پخش كنندگان اعلاميه ها و اطلاعيه هاي مهم و حساس نهضت اسلامی امام خمینی قرار گرفت . با ماجراي كشتار رژيم در شهر مقدس قم ، فعاليتهاي او نيز شدت بيشتري يافت و همراه ديگر دوستانش در به وجود آوردن حماسة 29 بهمن تبريز سهيم بود . پس از آن در تعطيلي مدارس و تظاهرات پراكنده و گسترده دانش آموزان نقش فعال داشت . تقريباً به صورت منظم در مسجد شعبان تبريز كه مهمترين پايگاه انقلاب در تبريز بود ، حاضر مي شد . وقتي مبارزه گسترش بيشتري يافت او نيز همراه امت حزب الله تبريز به حركتش شدت بيشتري بخشيد و بارها تا مرز دستگيري و شهادت پيش رفت.
سر انجام با آمدن امام و سرنگوني رژيم طاغوت و برقراري حكومت اسلامي شاهد نتيجه زحمات فراوان امت اسلامي ايران شد.
سال 1357 كه سال پيروزي انقلاب بود ومدارس بازگشائي شدند , سعيد نيز تحصيلش را ادامه داد .او آن سال درسوم درس می خواند و همراه عده اي از یاران دبستانی خود ، انجمن اسلامي دبيرستان را تشكيل دادند.
این انجمن از همان آغاز سدي در مقابل رشد گروهكهاي منحرف كه در آن دبيرستان زمينه نسبتاً مناسبي براي فعاليت داشتند ,بوجود آورد. به طوريكه وقتي منافقين و ديگر گروهكهاي محارب ساير دبيرستانها را به تعطيلي مي كشاندند در دبيرستان مهر همه كلاسها داير و درس خوانده مي شد . همين وضع در سال چهارم نظري نيز ادامه داشت . سعيد علاوه بر تحصيل ، در كانون نهضت اسلامي در محل ستاد منطقه 5 فعلي سپاه كه مركز فعاليتهاي اسلامي بود شركت داشت و در بخش كانون دانش آموزان مسلمان فعالیت می کردو با نهادهاي انقلابي ارتباط داشت . با اينكه سال آخر بود و حجم درسها خيلي زياد بود ، براي خدمت بيشتر به انقلاب و انسجام بيشتر فعالیتهای انقلابی به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پيوست .
ابتدا به صورت عضو ذخيره و سپس نيمه وقت به عضويت سپاه در آمد و بعد از اخذ ديپلم ,تمام وقت در سپاه مشغول خدمت گرديد . مدتي در اطلاعات سپاه و سپس در واحد تبليغات و انتشارات در کارانتشار نشريه سپاه تبريز همراه سه تن ديگر از همرزمانش كه دو نفرشان شهيد شده اند مشغول همكاري شد . بعد از اينكه احساس شد با وجود مجله پيام انقلاب انتشار نشريه ضرورت چنداني ندارد ، به بخش مخابرات رفت و در مسئوليتهاي مختلفي فعاليت نمود .
جنگ تحميلي شروع شد و سعيد براي شركت در سركوب متجاوزين و دفاع از اسلام و انقلاب اسلامي به سوسنگرد رفت و همراه رزمندگان ديگر همچون شهيد توانا و شهيد كريم مسافري و ديگران, حماسه سوسنگرد را با دستان خالی و ابتدایی ترین سلاحها در مقابل متجاوزین مسلح به انئاع سلاحها را به وجود آوردند.
در حمله هاي محدودي مانند حمله 29 اسفند ماه 1359 و 31 ارديبهشت 1360 در سوسنگرد شركت نمود.ا و مسئول مخابرات اين محدوده بود . در اين ميان آنچه همه را به شگفتي وا ميداشت فكر و كارداني سعيد بود . با اينكه هيچ تجربه قبلي نداشت ، ارتباطي برقرار كرده بود كه در اثر آن مسئولين مخابرات جنوب مدتها دست از سعيد بر نمي داشتند و اصرار داشتند كه در مخابرات باشد . پس از آن سعيد براي مرخصي به تبريز آمد ولي موقع بازگشت مسئولين اجازه ندادند و حدود 2 ماه اورا در تبريز نگه داشتند اما عشق و شور حسيني نگذاشت كه بيش از آن او را نگه دارند و دوباره به جبهه رفت.او اين بار به جبهه مريوان در غرب کشور رفت. در آن موقع سپاه مي خواست يك سري عمليات برون مرزي در داخل خاك عراق انجام دهد تا آن مناطق را نا امن کند و از چند جهت ضربه هايي به دشمن وارد گردد اين كار بسيار مشكل بود و زحمات فراواني به دنبال داشت .
سعيد تمامي اين مشكلات را به جان خريد و براي انجام اين مأموريت خود را آماده ساخت و در اثر شجاعت و لياقتي كه داشت فرمانده عمليات برون مرزي سپاه در مريوان شد و مأموريت هاي خوبي انجام داد . از جمله در حمله به جاده تداركاتي پادگان سيد صادق و حلبچه عراق تعدادي از نیروهای دشمن را به هلاكت رساند و به قسمتي از پادگان سيد صادق عراق نيز حمله كرده بود
سعيد می گوید:
"در این عملیات با آرپي جي 7 به داخل اتاقهاي سازمان امنيت حلبچه زديم و فرار كرديم. بعد از سه ماه و نيم به پادگان خود بازگشته و پس از ده روز مرخصي دوباره همراه عده اي از برادران در تاريخ 12/9/1361 به جبهه هاي جنوب اعزام شديم. اين در حالي بود كه از حمله پيروزمندانه طريق القدس 4 روز گذشته بود و عمليات ادامه داشت ."
سعيد با پافشاري فراوان ، به دليل اينكه مدتي در مخابرات نبوده است ، اجازه گرفت كه در قسمت عمليات خدمت نمايد . به دليل لياقت قابل توجهي كه داشت معاون دوم فرمانده گردان امام سجاد ( ع) شد . بعد از آن برای شركت در عمليات فتح المبين به شوش رفت و در این عمليات شركت نمود . پس از اتمام حمله و تثبيت مواضع گرفته شده كه همه نيروها به مرخصي رفته بودند ، سعيد به خاطر احساس مسئولیت وعلاقه فراواني كه به جنگ داشت در منطقه ماند. مي گفت: "برويم و طريقه پدافند در تپه هاي ماهور و كوهستاني را ياد بگيريم تا در عمليات كوهستاني در آينده استفاده كرده و تمامي نقاط اشغالي را از دست متجاوزين خارج سازيم."
در این زمان دوباره از ستاد عمليات جنوب ، یا همان قرارگاه کربلا, براي شناسائي عمليات بيت المقدس ,به اوحكمي دادند و بازهم مأموريت او در سوسنگرد بود . سعيد براي شناسايي اين مناطق سر از پا نمي شناخت و شب و روز در فعاليت بود . دوست همرزمش مولوي ميگويد: "يادم مي آيد براي شناسايي پشت دشمن لازم بود از آبهای هورالعظيم بگذريم . براي عبور از هور بايد با قايق مي رفتيم و چون شناسايي بود و نبايد سر و صدا ميشد حدود 3 يا 4 كيلومتر راه را با قايقي كه پارو ميزديم رفتيم.
اين شناسايي پس از 4 شبانه روز نتيجه خوبي داد و در طرح مانور عمليات نيز نقش تعیین کننده داشت.
در عمليات بيت المقدس در تيپ عاشورا باهم بوديم و چون درآن موقع تيپ پس از مرحله اول به صورت احتياط در آمد ، از فرمانده تيپ اجازه گرفتيم و براي شركت در عمليات بعدي در تيپهايي مانند المهدي و كربلا شركت كرديم . در مرحله سوم عمليات كه آزاد سازي خرمشهر بود ، در حين عمليات با موتور ميرفتيم كه گلوله هاي توپ و تانك از هر طرف به زمين مي خورد و هر آن احتمال داشت مجروح شويم. سعيد در پوست خود نمي گنجيد و هر لحظه خدا را شكر مي كرد. به شوخي مي گفت: اگر اين بار نيز سالم به تبريز برويم مي گويند چرا اينها زخمي نمي شوند در حين صحبت گلوله توپي در چند متري به زمين خورد و ديدم سعيد مجروح شده است. با اينكه مجروح بود جهت ادامه مأموريت راه را ادامه داديم و پس از اتمام مأموريت تركشي را كه از ناحيه پا به ايشان اصابت كرده بود در آوردند."

بعد از 4 روز استراحت دوباره فعاليت خود را در منطقه عملياتي ادامه داد . در عمليات مسلم بن عقيل و عمليات والفجر 1 معاون فرمانده مخابرات لشگر عاشورا بود. در عمليات والفجريك از ناحيه سينه مجروح شد اما پس از مداوای اولیه با اصرار و پا فشاري در محور يك لشگر مشغول خدمت شد . در عمليات والفجر 4 نيز حضور داشت.
او شبها برای شناسایی به مواضع عراقی ها میرفت وبا اطلاعات ارزشمندی بر می گشت.
در این عملیات منطقه هنوز پاكسازي نشده بود و تپه اي كه قرار بود از زير آن خاكريز زده شود ,در دست دشمن بود. سعید براي گرفتن آن تپه با تعدادی نيروي عملیات مي كند و خودش نيز از ناحيه بازو مجروح مي شود . به خاطر اينكه هنوز مأموريتش تمام نشده بود عليرغم اصرار شديد دوستانش به عقب بر نمي گردد وبا آن حال مأموريت را ادامه مي دهد . ساعت 5/5 يا 6 صبح در وضعي بوده كه بازويش را بسته و قادر به حركت دادن آن نبوده است . مولوي ,یکی از همرزمان اوهر قدر اصرار ميكند كه برگردد پاسخ مي دهد كه تو خود مأموريت ديگري داري و بايد به آن برسي ، من خودم بايد اين مأموريت را تمام كنم .اوسرانجام در مرحله دوم عمليات والفجر 4 ساعت7 صبح با تركش ديگري شربت شهادت مي نوشد.
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران تبریز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید




وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
حمد وسپاس فراوان خدای مستضعفین را که یکبار دیگر عنایتی بزرگ برایم کرد تا بتوانم انشا الله در عملیاتی که در حال انجام شدن می باشد شرکت کنم و بقول امام کبیرمان بتوانم از این نعمت بزرگ الهی که همانا نبرد با کفار و دشمنان اسلام و مسلمین است بهره مند شوم تا با این عمل خود و دیگر همرزمانم بتوانیم سرزمین پر خون کربلا و به دنبال آن سرزمین مقدس قدس و کعبه را از دست نوکران آمریکا و شوروی و دیگر جهانخواران خارج و به آغوش گرم اسلام و مسلمین برگردانیم.
سلام و درود فراوان به رهبر کبیر انقلاب اسلامی ایران امام خمینی که در سایه رهبری های الهام گرفته از وحی الهی پرچم خونین اسلام را در دست گرفته و ندای اشهد ان لا اله الا الله و محمد رسول الله (ص)را بر تمام جهان سر می دهد و سلام و درود بر ملت قهرمان و مومن ایران که در زیر سایه رهبری های پیامبر گونه امام بزرگوار انقلاب اسلامی را در کشور خود تحقق بخشیدند و سعی در صدور و جهانی کردن این انقلاب عظیم اسلامی می کنند.
سلام بر شما پدر و مادر عزیزم که همیشه در تربیت من کوشش کرده اید و از انحراف من به راههای غیر مکتبی جلوگیری کردیدو فرزندی مسلمان تقدیم انقلاب اسلامی دادید.حال که من توانستم قطره ای از شربت شهادت بنوشم و با اینکه خود را اصلا لایق نمی دانم در جوار شهیدان تاریخ قرار گیرم،به هیچ وجه ناراحت نباشید و مبادا که به خاطر من ذرّه ای گریه کنید و عوض گریه برایم کمک کنید و از خدا بخواهید که این شهادت مرا نیز قبول کند و گناهان مرا ببخشد و تنها تقاضای عاجزانه ای که از شما و دیگر نزدیکان دارم و امیدوارم جداً به آن عمل شود این است که نه تنها به خاطر اینکه شهیدی داده اید از اسلام و انقلاب طلبکار نشوید بلکه خود را بدهکار و مدیون انقلاب و جمهوری اسلامی بدانید زیرا که فرزندتان توانسته است به بزرگترین آ‎رزوی زندگانیش که همانا شهادت است برسد.
از برادرم حسین و خواهرم می خواهم که اگر خواسته باشید روح مرا شاد کنید همیشه در راه مستقیم الله حرکت کنید و در تمام طول زندگانی تابع ولایت فقیه باشید.
در خاتمه از تمامی نزدیکان و مخصوصاً برادران پاسدار خداحافظی می کنم و امیدوارم که همگی مرا حلال کنید تا مقداری از بار سنگین گناهانم سبکتر شود .
مقداری پول دارم که آنها را برای کمک به دولت جمهوری اسلامی که سعی و تلاش فراوان جهت برقراری این جمهوری دارند بدهید و کتابهایم را اگر برادر و یا خواهرم استفاده نکنند به کتابخانه سپاه بدهید و اسلحه کلتی که دارم متعلق به بیت المال است که به سپاه دهید تا در هر کدام از هسته های مقاومت صلاح باشد مورد استفاده قرار گیرد.
والسلام. خدایا خدایا ترا به جان مهدی تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار. سعید فقیه نوبری



خاطرات
برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده وهمرزمان شهید
انگار كوهها بر شانه‏ام نشسته است. حالى مثل حيرت مرا در خود گرفته است يعنى ديگر سعيد را نخواهم ديد؟ يعنى سعيد رفته است؟ يعنى سعيد شهيد شده است؟ ولى اينجا، اين خانه قديمى پر از رايحه سعيد است، اينجا شميم شهدا موج مى‏زند.
اكنون سعيد آرام و بى‏صدا در تابوت آرميده است و شهيدان ديگرى نيز همراه با سعيد باز آمده‏اند. تابوت‏ها روى هم چيده شده است. سعيد را صدها بار ديده‏ام. صدها خاطره از سعيد دارم، از زمان تحصيل، از روزهاى پرآشوب انقلاب، از روزهاى پر خطرى كه سعيد اعلاميه‏ها و نوارهاى امام را پخش مى‏كرد، از شهر، از سال 57 ... سالى كه گروهك‏هاى راست و چپ با تبليغات رنگارنگ خود )دبيرستان مهر(را آلوده مى‏كردند و سعيد بود كه بچه‏هاى حزب‏اللَّه را جمع كرد و )انجمن اسلامى( داير شد و به بركت همين انجمن اسلامى بود كه وقتى گروهك‏ها دبيرستان‏هاى ديگر را به تعطيلى كشاندند، دبيرستان مهر همچنان آغوش خود را به روى طالبان علم و ايمان گشوده بود... سعيد را صدها بار ديده‏ام و اكنون حسرتى غريب در سينه‏ام موج مى‏زند: ديدى سعيد! حتى نتوانستم براى آخرين بار ببينمت، حتى نتوانستم از تو خداحافظى كنم سعيد!..
ديگر سعيد هم چندان براى خداحافظى وقعى نمى‏نهاد. وقتى به جبهه مى‏رفت طورى خداحافظى مى‏كرد كه انگار جاى نزديكى مى‏رود. ديگر ما هم به سفرهاى سعيد عادت كرده بوديم. جبهه رفتنش براى ما عادى شده بود. از هنگام تأسيس سپاه، سعيد پاسدار شده بود و از زمان آغاز جنگ پيوسته به جبهه مى‏رفت. در اسفند ماه 1359، بيست سالگى‏اش با حماسه‏هاى سوسنگرد در آميخت و از آن پس تا لحظه شهادت ميدان نبرد را رها نكرد؛ در مسؤوليت عمليات‏هاى برون مرزى سپاه مريوان تا )سيد صادق( و )حلبچه( عراق پيش رفت، در عمليات طريق‏القدس به عنوان معاون گردان امام سجاد حماسه‏ها آفريد، حماسه‏هايى كه تا فتح‏المبين، بيت‏المقدس، مسلم‏بن عقيل، والفجر 1 و والفجر 4 امتداد يافت...
اين بار عازم جبهه است، حالى ديگر دارد، در نگاه معصومش اسرارى نهفته است كه هنوز براى ما مكشوف نيست. از همه خداحافظى مى‏كند و باز هم سخنانى را كه در موقع اعزام به جبهه مى‏گفت،
تكرار مى‏كند: خود را بدهكار و مديون انقلاب و جمهورى اسلامى بدانيد، انقلاب را حفظ كنيد و پيرو خط امام باشيد...
اكنون سعيد بازگشته است، يعنى سعيد را باز آورده‏اند. چرا كه او ماندن در جبهه را بر هر جاى ديگر ترجيح مى‏داد، چه اشتياقى داشت به جهاد، به ستيز مستمر...
مى‏دانست كه عملياتى بزرگ انجام خواهد شد، به هر عذر و بهانه‏اى بود،)مخابرات( را رها كرده و از سوسنگرد به شوش آمده بود تا در عمليات شركت كند.
فتح‏المبين آغاز شد. قرار بود گردان ما از عقبه دشمن عمل كند، پس از ساعت‏ها پياده‏روى نبرد را از )ميش‏داغ( شروع كرديم. شب تا صبح جنگيديم، صبحى كه براى ما صبح ديگرى بود. دشمن روى بر هزيمت داشت و منطقه در تسلط ما بود. همراه با سعيد وارد سنگرى شديم كه سنگر فرماندهى عراقى‏ها بود. در گوشه و كنار سنگر انواع و اقسام ابزار و وسايل به چشم مى‏خورد. در گوشه‏اى تعدادى كتاب روى هم ريخته بود. سعيد به طرف كتاب‏ها رفت. از ميان كتاب‏هاى غبار گرفته‏اى كه معلوم بود هرگز كسى لاى آنها را نگشوده يكى را برداشت و به من داد. كتاب دعا بود... هنوز هم وقتى آن كتاب را وا مى‏كنم، ياد سعيد در دلم جان مى‏گيرد.
وقتى عمليات فتح‏المبين با پيروزى به پايان رسيد، اغلب نيروها عازم مرخصى شدند. اما سعيد در منطقه ماند، مى‏گفت: هنوز قسمت‏هايى از خاك كشور ما در اشغال دشمن است، از اين پس بايد طريقه جنگ در تپه‏هاى ماهور و كوهستان را ياد بگيريم تا در عمليات‏هاى آينده بتوانيم دشمن را از كشور خود بيرون كنيم.
عمليات به پايان رسيد، اغلب نيروها عازم مرخصى شدند، اما سعيد در منطقه ماند و اكنون سعيد را آورده‏اند، غرق خون...
يادت هست سعيد؟ يادت هست!.. وقتى براى شناسايى عقبه دشمن مى‏رفتيم، بى‏سر و صدا پارو مى‏زديم و قايق چون قويى سبكبال در آغوش هورالعظيم پيش مى‏رفت. سه چهار كيلومتر پارو زديم. تو از شادى در خود نمى‏گنجيدى. هر لحظه ممكن بود به دام كمين‏هاى دشمن بيافتيم اما تبسمى كه از لبانت محو نمى‏شد، نشان مى‏داد كه تو خطر را، مرگ را و دشمن را به بازى گرفته‏اى...
يادت هست سعيد؟! آزادى خرمشهر را مى‏گويم، عمليات بيت‏المقدس را. مرحله سوم عمليات بود. با موتور پيش مى‏رفتيم و گلوله‏هاى خمپاره و توپ از چپ و راست همراهى‏مان مى‏كردند. دل به خدا سپرده بوديم. بايد پيش مى‏رفتيم، و موتور در ميان انفجارهاى مداوم توپ و خمپاره پيش مى‏رفت و تو، باز از شادى در خود نمى‏گنجيدى. در ميان انفجارهاى مداوم زمزمه‏ات را مى‏شنيدم: الحمدللَّه، الحمدللَّه. مى‏خواستى قدرى از سرور درونى‏ات را به من ببخشى: مى‏دانى! اگر اين بار هم به سلامت به تبريز برگرديم، مردم مى‏گويند آخر اينها چرا زخمى نمى‏شوند! و در اين لحظه گلوله توپى در كنارمان فرود آمد. گرد و غبار كه فرو خوابيد، دانستم كه تركشى در پايت جا گرفته است. زخم پايت را بستى و گفتى: مأموريتمان را ادامه مى‏دهيم.
موتور پيش مى‏رفت و من فكر مى‏كردم كه اگر پاهايمان بريده شود و سرهايمان نيز، اين راه ادامه خواهد يافت.
زخم مى‏خوردى و از جبهه برنمى‏گشتى تا عمليات به سرانجام رسد. در والفجر يك هم سينه‏ات را شكافتند اما با همه اصرار فرماندهان و دوستان در خط ماندى تا عمليات تمام شود.
اما سعيد، اكنون باز آمده‏اى، از والفجر چهار، از تپه كلّه‏قندى... شهيد شده‏اى و چقدر دلم مى‏خواهد بدانم كه چگونه شهيد شده‏اى.
مرحله دوم عمليات والفجر چهار اجرا مى‏شد، نيمه شب بود كه سعيد خود را به منطقه داغ نبرد رسانيد. هنوز منطقه پاكسازى نشده بود و تپه‏اى كه قرار بود از زير آن، خاكريز زده شود، در دست عراقى‏ها بود. بدون تصرف تپه، زدنِ خاكريز امكان نداشت. سعيد همراه با نيروهاى موجود براى تصرف تپه مذكور عمل كرد. جراحتى بر بازويش نشست، اما سعيد از پا نيافتاد و همچنان مى‏جنگيد. لحظه‏اى آرام و قرار نداشت. بچه‏ها اصرار داشتند كه سعيد به عقب برگردد. مى‏دانستيم كه او تا جان در بدن دارد خواهد جنگيد. حوالى صبح ديگر حتى قادر به حركت دادن دستش نبود، گويى ديگر توان جنگيدن نداشت، مصطفى مولوى مى‏خواست به هر ترتيب ممكن او را به عقب برگرداند: سعيد! بايد برگردى عقب سعيد نمى‏پذيرد: تا تپه آزاد نشود برنمى‏گردم، مولوى اصرار مى‏كند. انگار سعيد ناراحت مى‏شود: تو مأموريت ديگرى دارى و بايد مأموريت خودت را انجام دهى، من هم بايد مأموريت خودم را تمام كنم.
حوالى ساعت 7:30 صبح روز دوم آبان ماه 1362 با اصابت تركشى مأموريت سعيد تمام مى‏شود؛
عاش سعيداً و ماتَ سعيدا
اكنون سعيد پس از سال‏ها پيكار بى‏امان بازگشته است... شگفت بازگشتى! اناللَّه و انااليه راجعون... سال‏ها با سعيد بوده‏ام و اكنون سؤالى مدام در هزار توى ذهنم تكرار مى‏شود: به راستى سعيد كه بود؟
- سعيد نمونه صبر و استقامت بود.
شايد ديگر كسى صداى سعيد را نمى‏شنود، اما من صداى سعيد را از همه جا و در هر جا مى‏شنوم: حمد و سپاس خداى مستضعفين را كه يك بار ديگر عنايتى برايم كرد تا بتوانم در عمليات شركت كنم و به قول امام كبيرمان، بتوانم از اين نعمت بزرگ الهى ، كه همانا نبرد با كفار و دشمنان اسلام و مسلمين است ، بهره‏مند شوم تا با اين عمل، خود و ديگر همرزمانم بتوانيم سرزمين پر خون كربلا و به دنبال آن، سرزمين مقدس قدس و كعبه را از دست نوكران آمريكا و شوروى و ديگر جهانخواران خارج كنيم و به آغوش گرم اسلام و مسلمين برگردانيم.
حال كه من توانستم شربت شهادت بنوشم ( با اينكه خود را لايق نمى‏دانم در جوار شهيدان قرار گيرم ) به هيچ وجه ناراحت نباشيد و مبادا به خاطر من گريه كنيد... از خدا بخواهيد كه شهادت مرا قبول كند.
تنها تقاضاى عاجزانه‏اى كه از شما پدر و مادر و ديگر نزديكان دارم و اميدوارم كه جداً به آن عمل شود، اين است كه نه تنها به خاطر اينكه شهيدى داده‏ايد، از اسلام و كشور اسلامى طلبكار نشويد، بلكه خود را بدهكار و مديون انقلاب و جمهورى اسلامى بدانيد، زيرا كه فرزندتان توانسته است به بزرگترين آرزوى زندگانى‏اش كه همانا شهادت است، برسد...
در راه مستقيم اللَّه حركت كنيد و در تمام طول زندگانى تابع ولايت فقيه باشيد.
انگار كوهها بر شانه‏ام نشسته است. يعنى ديگر سعيد را نخواهم ديد؟ يعنى سعيد رفت؟
تابوت‏ها روى هم چيده شده است. سعيد و بيش از چهل شهيد ديگر امروز بر شانه‏هاى شهر تشييع خواهند شد. به تابوت‏ها نگاه مى‏كنم. حيرتى سنگين مرا در خود گرفته است. درونم از زمزمه سرشار است: عجب سعيد! حتى براى آخرين بار نتوانستم ببينمت... ديدار به قيامت... صدايى مى‏شنوم: كدام شهيد را مى‏خواهى ببينى تعجب مى‏كنم.
تا دقايقى ديگر تابوت‏ها را مى‏برند. همه عجله دارند. همه در شتاب و تب و تاب‏اند. با اينحال جواب مى‏دهم: مى‏خواهم سعيد را ببينم، سعيد فقيه را. در چند لحظه ميخ‏هايى را كه بر تابوت كوبيده شده، مى‏كَنَد: بيا... بيا... شهيد را ببين و من براى واپسين بار چهره مهربان سعيد را مى‏بينم، خورشيدى خون‏آلود در تابوت آرميده است.
منبع:"آئینه آسمان"نشر کنگره بزرگداشت سردارانآامیران وشهدای آذربایجان شرقی



آثارمنتشر شده درباره ی شهید
سالها پیش آقامهدی فرمانده نام آورلشکرعاشورا گفت : « افتخار است که نام این شهیدان را بنویسیم و بدانیم که دردنیا چه انسانهایی هستند و ...» خوشحالیم که صفحه پایداری ما امروز به کلام با صفای سرداربی نشان لشکر عاشورا رنگ و بویی دیگر گرفته است.
سردار مولوی متن سخنان شهید باکری را به ما سپرد تا از زاویه بیان این شهید بزرگوار به شهدای دیگر لشکر عاشورا از جمله شهید فقیه .
«اگر ما شهید دادیم ، در مقابل هر شهید ما چند عراقی کشته شدند . طبق آیه « فیقتلون و یقتلون » و بعد از کشتن چند نفر سپس خودشان به شهادت می رسیدند و این را واقعاً بدانید که شهادت چیزی نیست که آدم بتواند بدون هیچ اراده و اقدامی به دست آورد و آن اراده از طرف خداوند تعیین شده ، اگر قرار باشد که ما بمیریم با این آتش و تیر و امثال اینها ، می میریم ! به صحنه های عملیات بیایید و نگاه کنید و آن انسانی که قرار است حفظ بشود و اراده شده که حفظ بشود ، هیچ اراده ای نمی تواند جلوی آن را بگیرد. اگر مقرر شده که به شهادت برسد ، هیچ اراده ای نمی تواند جلوی شهادت او را بگیرد ! آن برادرانی که شهید شدند، من بگویم که آنها چه کسانی بودند ؟
« سعید فقیه » این برادر در شدت عملیات ,مأموریتی را که برایش مشخص کرده بودیم رفت و برادران تعریف می کردند : خاکریزی بود که زیر آتش دشمن و رزمندگان بود . قرار بود که این را بزند . شب ساعت 2 یا 3 بود که یک جراحتی برمی دارد و خونریزی می نماید . برادر دیگر به او می گوید تو زخمی شده ای برو پشت و من کار تو را انجام می دهم. می گوید : آن مأموریتی که به محول شده انجام دهم ، تا نفس دارم بایستی جاناً این کار را انجام بدهم . باباجان ، از تو دارد خون می رود و احتمالاً ضعف بیاورد برای تو ، شاید یک اتفاقی بیفتد . قبول نمی کند . می ایستد و مجدداً با ترکش دوم شهید می شود. ببینید که چه انسان باعظمتی است ؟ با مقاومت ، شجاعت و شهامت ؟ آن چنان جاهایی می روند که کاری انجام دهند! اگر بتوانید انگشت خود را روی آتش بگیرید و شاهد باشید که باید بسوزد . جوانان شما این مراحل را گذرانده اند. در جایی می روند قرار می گیرند که جای انبوه آتش دشمن است. حال اگر این را به عقل واگذار کنیم ، عقل می گوید که در اینجا مرگ است و مرگ صددرصد! ولی این می گوید که کاری که به محول کرده اند و این مأموریتی که برای من داده اند، دستوری که داده اند در این آتش قرار گرفته و می رود در زیر آتش ، مأموریتش را انجام می دهد و آخرش هم شهید می شود. توجه کنید به شهامت و شجاعت . اینگونه انسانها و پای بندی آنها نسبت به اسلام ! و یا برادر « شاپور برزگر » که فقط یک دست داشت، یک دست او قبلاً قطع شده بود. ببینید که حضرت ابوالفضل چه ها تربیت کرده برای شماها! جوانان شماچه هستند ؟ من به فرمانده تیپش گفتم که آقا این را نگذار برود ، چون این با یک دست که نمی تواند جنگ کند، در بی سیم به من گفت بیا و نگاه کن که چگونه دارد می جنگد؟ قبول نکرد. چرا؟ مگر حضرت ابوالفضل با یک دست نتوانست جنگ کند تا من هم نتوانم ؟
چه شجاعت ها و چه شهامت ها از خود نشان داد! یک دستی به دشمن حمله کرد.آیا این کم چیزی است؟ انسانها را یاد نکنیم؟ افتخار نکنیم به چنین انسانهایی؟
امام حسین که سرور شهدا است ، به اسلام شهید داد و خود نیز تقدیم اسلام شد ، به ماها افتخار است که نام این شهیدان را بنویسیم و بدانیم که در دنیا چه انسانهایی هستند این انسانها برای ما افتخار هستند .
این « اسد قربانی » که یک پایش را ازدست داده بود و معلول بود به سختی راه می رفت . ولی موقعی که مأموریتی از جانب اسلام برایش تعیین می شد این پرواز می کرد و لنگی پایش در پروازش اثری نداشت. سخت ترین مأموریت ها را انجام می داد. فرمانده گروهان ویژه شهادت بود. ما به اینها می گفتیم که ای برادر، اگربروید صددرصد شهید می شوید، اما ...»


انگار کوه ها بر شانه ام نشسته است. حالی مثل حیرت مرا در خود گرفته است یعنی دیگر سعید را نخواهم دید؟ یعنی سعید رفته است؟ یعنی سعید شهید شده است؟ ولی اینجا، این خانه قدیمی پر از رایحه سعید است، اینجا شمیم شهدا موج می زند.
اکنون سعید آرام و بی صدا در تابوت آرمیده است و شهیدان دیگری نیز همراه با سعید باز آمده اند. تابوت ها روی هم چیده شده است. سعید را صدها بار دیده ام. صدها خاطره از سعید دارم، از زمان تحصیل، از روزهای پر آشوب انقلاب، از روزهای پر خطری که سعید اعلامیه ها و نوارهای امام را پخش می کرد، از شهر، از سال 1357.... سالی که گروهک های راست و چپ با تبلیغات رنگارنگ خود «دبیرستان مهر» را آلوده می کردند و سعید بود که بچه های حزب الله را جمع کرد و «انجمن اسلامی» دایر شد و به برکت همین انجمن اسلامی بود که وقتی گروهک ها دبیرستان های دیگر را به تعطیلی کشاندند، دبیرستان مهر همچنان آغوش خود را به روی طالبان علم و ایمان گشوده بود...
سعید را صدها بار دیده ام و اکنون حسرتی غریب در سینه ام موج می زند: دیدی سعید! حتی نتوانستم برای آخرین بار ببینمت، حتی نتوانستم از تو خداحافظی کنم سعید! ....

دیگر سعید هم چندان برای خداحافظی وقعی نمی نهاد. وقتی به جبهه می رفت طوری خداحافظی می کرد که انگار جای نزدیکی می رود. دیگر ما هم به سفرهای سعید عادت کرده بودیم. جبهه رفتنش برای ما عادی شده بود. از هنگام تاسیس سپاه سعید پاسدار شده بود و از زمان آغاز جنگ پیوسته به جبهه می رفت. در اسفند ماه 1359، بیست سالگی اش با حماسه های سوسنگرد در آمیخت و از آن پس تا لحظه شهادت میدان نبرد را رها نکرد، در مسئولیت عملیات های برون مرزی سپاه مریوان تا «سید صادق» و «حلبچه» عراق پیش رفت، در عملیات طریق القدس به عنوان معاون گردان امام سجاد (ع)حماسه ها آفرید، حماسه هایی که تا فتح المبین، بیت المقدس، مسلم بن عقیل، والفجر یک و والفجر چهار امتداد یافت...
این بار عازم جبهه است، حالی دیگر دارد، در نگاه معصومش اسراری نهفته است که هنوز برای ما مکشوف نیست. از همه خداحافظی می کند و باز هم سخنانی را که در موقع اعزام به جبهه می گفت، تکرار می کند: خود را بدهکار و مدیون انقلاب و جمهوری اسلامی بدانید، انقلاب را حفظ کنید و پیرو خط امام باشید....
اکنون سعید بازگشته است، یعنی سعید را باز آورده اند. چرا که او ماندن در جبهه را بر هر جای دیگر ترجیح می داد، چه اشتیاقی داشت به جهاد، به ستیز مستمر...
می دانست که عملیاتی بزرگ انجام خواهد شد، به هر عذر و بهانه ای بود، «مخابرات» را رها کرده و از سوسنگرد به شوش آمده بود تا در عملیات شرکت کند.
فتح المبین آغاز شد. قرار بود گردان ما از عقبه دشمن عمل کند، پس از ساعت ها پیاده روی نبرد را از «میش داغ» شروع کردیم. شب تا صبح جنگیدیم، صبحی که برای ما صبح دیگری بود. دشمن روی بر هزیمت داشت و منطقه در تسلط ما بود. همراه با سعید وارد سنگری شدیم که سنگر فرماندهی عراقی ها بود. در گوشه و کنار سنگر انواع و اقسام ابزار و وسایل به چشم می خورد. در گوشه ای تعدادی کتاب روی هم ریخته بود. سعید به طرف کتاب ها رفت. از میان کتاب های غبار گرفته ای که معلوم بود هرگز کسی لای آنها را نگشوده یکی را برداشت و به من داد. کتاب دعا بود.... هنوز هم وقتی آن کتاب را وا می کنم، یاد سعید در دلم جان می گیرد.
وقتی عملیات فتح المبین با پیروزی به پایان رسید، اغلب نیروها عازم مرخصی شدند. اما سعید در منطقه ماند، می گفت: هنوز قسمت هایی از خاک کشور ما در اشغال دشمن است، از این پس باید طریقه جنگ در تپه های ماهور و کوهستان را یاد بگیریم تا در عملیات های آینده بتوانیم دشمن را از کشور خود بیرون کنیم.
عملیات به پایان رسید، اغلب نیروها عازم مرخصی شدند، اما سعید در منطقه ماند و اکنون سعید را آورده اند، غرق خون...
یادت هست سعید؟ یادت هست! ... وقتی برای شناسایی عقبه دشمن می رفتیم. بی سر و صدا پارو می زدیم و قایق چون قویی سبکبال در آغوش هورالعظیم پیش می رفت. سه چهار کیلومتر پارو زدیم. تو از شادی در خود نمی گنجیدی. هر لحظه ممکن بود به دام کمین های دشمن بیافتیم اما تبسمی که از لبانت محو نمی شد، نشان می داد که تو خطر را، مرگ را و دشمن را به بازی گرفته ای....
یادت هست سعید؟ ! آزادی خرمشهر را می گویم، عملیات بیت المقدس را. در مرحله سوم عملیات بود. با موتور پیش می رفتیم و گلوله های خمپاره و توپ از چپ و راست همراهی مان می کردند. دل به خدا سپرده بودیم. باید پیش می رفتیم، و موتور در میان انفجارهای مداوم توپ و خمپاره پیش می رفت و تو، باز از شادی در خود نمی گنجیدی. در میان انفجارهای مداوم زمزمه ات را می شنیدم: «الحمدالله، الحمدالله». می خواستی قدری از سرور درونی ات را به من ببخشی: «می دانی! اگر این بار هم به سلامت به تبریز برگردیم، مردم می گویند آخر اینها چرا زخمی نمی شوند!» و در این لحظه گلوله توپی در کنارمان فرود آمد. گرد و غبار که فرو خوابید، دانستم که ترکشی در پایت جا گرفته است. زخم پایت را بستی و گفتی: «ماموریتمان را ادامه می دهیم...»
موتور پیش می رفت و من فکر می کردم که اگر پاهایمان بریده شود و سرهایمان نیز، این راه ادامه خواهد یافت.
زخم می خوردی و از جبهه برنمی گشتی تا عملیات به سرانجام رسد. در والفجر یک هم سینه ات را شکافتند اما با همه اصرار فرماندهان و دوستان در خط ماندی تا عملیات تمام شود...
اما سعید، اکنون باز آمده ای، از والفجر چهار، از تپه کله قندی....شهید شده ای و چقدر دلم می خواهد بدانم که چگونه شهید شده ای.
مرحله دوم عملیات والفجر چهار اجرا می شد، نیمه شب بود که سعید خود را به منطقه داغ نبرد رسانید. هنوز منطقه پاکسازی نشده بود و تپه ای که قرار بود از زیر آن، خاکریز زده شود، در دست عراقی ها بود. بدون تصرف تپه، زدن خاکریز امکان نداشت. سعید همراه با نیروهای موجود برای تصرف تپه مذکور عمل کرد. جراحتی بر بازویش نشست، اما سعید از پا نیافتاد و همچنان می جنگید. لحظه ای آرام و قرار نداشت. بچه ها اصرار داشتند که سعید به عقب برگردد. می دانستیم که او تا جان در بدن دارد خواهد جنگید. حوالی صبح دیگر حتی قادر به حرکت دادن دستش نبود، گویی دیگر توان جنگیدن نداشت، مصطفی مولوی می خواست به هر ترتیب ممکن او را به عقب برگرداند: «سعید! باید برگردی عقب» سعید نمی پذیرد: «تا تپه آزاد نشود برنمی گردم»، مولوی اصرار می کند. انگار سعید ناراحت می شود: «تو ماموریت دیگری داری و باید ماموریت خودت را انجام دهی، من هم باید ماموریت خودم را تمام کنم.»
حوالی ساعت 30/7 صبح روز دوم آبان ماه 1362 با اصابت ترکشی ماموریت سعید تمام می شود، اوکه زندگی اش عین سعدت بود وشهادتش سعادت محض.

اکنون سعید پس از سال ها پیکار بی امان بازگشته است.... شگفت بازگشتی! «انالله و اناالیه راجعون» .... سال ها با سعید بوده ام و اکنون سوالی مدام در هزار توی ذهنم تکرار می شود: «به راستی سعید کو بود؟»
ـ «سعید نمونه صبر و استقامت بود.»
شاید دیگر کسی صدای سعید را نمی شنود، اما من صدای سعید را از همه جا و در هرجا می شنوم: «حمد و سپاس خدای مستضعفین را که یک بار دیگر عنایتی برایم کرد تا بتوانم در عملیات شرکت کنم و به قول امام کبیرمان، بتوانیم از این نعمت بزرگ الهی ـ که همانا نبرد با کفار و دشمنان اسلام و مسلمین است ـ بهره مند شوم تا به این عمل، خود و دیگر همرزمانم بتوانیم سرزمین پر خون کربلا و به دنبال آن، سرزمین مقدس قدس و کعبه را از دست نوکران آمریکا و شوروی و دیگر جهانخواران خارج کنیم و به آغوش گرم اسلام و مسلمین برگردانیم.
حال که من توانستم شربت شهادت بنوشم ـ با اینکه خود را لایق نمی دانم در جوار شهیدان قرار گیرم ـ به هیچ وجه ناراحت نباشید و مبادا به خاطر من گریه کنید... از خدا بخواهید که شهادت مرا قبول کند.
تنها تقاضای عاجزانه ای که از شما پدر و مادر و دیگر نزدیکان دارم و امیدوارم که جداً به آن عمل شود، این است که نه تنها به خاطر اینکه شهیدی داده اید، از اسلام و کشور اسلامی طلبکار نشوید، بلکه خود را بدهکار و مدیون انقلاب و جمهوری اسلامی بدانید، زیرا که فرزندتان توانسته است به بزرگترین آرزوی زندگانی اش که همانا شهادت است، برسد.....
«در راه مستقیم الله حرکت کنید و در تمام طول زندگانی تابع ولایت فقیه باشید...»
انگار کوهها بر شانه ام نشسته است، یعنی دیگر سعید را نخواهم دید؟ یعنی سعید رفت؟
تابوت ها روی هم چیده شده است. سعید و بیش از چهل شهید دیگر امروز بر شانه های شهر تشییع خواهند شد. به تابوت ها نگاه می کنم. حیرتی سنگین مرا در خود گرفته است. درونم از زمزمه سرشار است: «عجب سعید! حتی برای آخرین بار نتوانستم ببینمت ... دیدار به قیامت....»
صدایی می شنوم: «کدام شهید را می خواهی ببینی» تعجب می کنم.
تا دقایقی دیگر تابوت ها را می برند. همه عجله دارند. همه در شتاب و تب و تاب اند. با این حال جواب می دهم: « می خواهم سعید را ببنیم، سعید فقیه را.» در چند لحظه میخ های را که بر تابوت کوبیده شده، می کند: «بیا .... بیا... شهید را ببین» و من برای واپسین بار چهره مهربان سعید را می بینم، خورشیدی خون آلود در تابوت آرمیده است.
منبع:"گل های عاشورایی1"نوشته ی جلال محمدی,نشرکنگره ی شهدا وسرداران شهیدآذربایجان شرقی,تبریز-1383

دوشنبه 8 فروردین 1390  6:16 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

قاضي طباطبايي , آيت الله سيد محمد علي

نماینده ولی فقیه در استان آذربایجان شرقی وامام جمعه تبریز

سال 1293 ه ش در تبريز متولد شد . تحصيلات مقدماتي علوم ديني را از مادر و عموي خود ميرزااسدالله در مدرسة طالبيه تبريز فرا گرفت . در سال 1316 ش . هنگام قيام مردم تبريز، به اتفاق پدرش و به دليل مبارزه، به تهران تبعيد شد و پس از چند ماه توقف اجباري در تهران و ري به تبريز بازگشت. در سال 1318 ش . براي ادامه تحصيل به حوزه علميه قم رفت و از آيات عظام، گلپايگاني، حجت، صدر، بروجردي و امام خميني درس آموخت . در سال 1328 ش. راهي حوزه علميه نجف اشرف شد و در درس آيات عظام، حكيم، عبدالحسين رشتي، ميرزا باقر زنجاني، بجنوردي و علامه محمد حسين كاش ف الغطاء شركت كرد و د ر سال 1331 ش . مجدداً به تبريز مراجعت نمود. آيت الله قاضي در دوران مرجعيت و زعامت امام خميني نماينده تام الاختيار ايشان بود.
با شروع نهضت اسلامي د ر سال 1341 ش . مبارزات او عليه رژيم پهلوي اوج گرفت . ابتدا در زندان قزل قلعه زنداني شد و سپس به شهرهاي بافت، كرمان و زنجان تبعيد گرديد . همچنين مدت سه ماه به سبب فشارها و ضربات روحي و جسمي، در يكي از
بيمارستانهاي تهر ان بستري شد . بعد از خارج شدن از بيمارستان به عراق تبعيد شد و يك سال در آنجا ماند . پس از يك سال به ايران بازگشت و به هدايت مردم و تبليغ اسلام پرداختند.
همچنانكه در تلاشهاي علمي كوشا بودند، در مبارزات سياسي نيز شركت فعالانه داشتند . آن شهيد بزرگوار داراي روحيه انقلابي و اراده اي خلل ناپذير بودند و در پرونده قطوري كه ساواك در مورد ايش ا ن تهيه كرده، اين نكته مشهود است . شركت علني و بارز آن شهيد در مبارزات سياسي از سالهاي 41 و 42 همزمان با آغاز نهضت اسلامي شروع مي شود و ايشان يكي از رهبران و پايه هاي نهضت در آذربايجان بودند كه در جريان همين مبارزات دستگير و در زندان قزل قلعه تهران زنداني شد ند. آيت الله شهيد قاضي به اتهام اينكه در خلال بحث پيرامون حكومت اسلامي و جنايات اسرائيل در يك سخنراني علني نام امام را به عظمت و عزت بر زبان آورد به مدت شش ماه به بافق كرمان تبعيد شد . پس از آن به بهانه ديگري شش ماه، ديگر به زنجان تبعيد شد . شهيد قاضي در تبر يز تنها نماينده تام الاختيار حضرت امام خميني بوده و نقش ايشان در شكل دادن به مبارزات مردم تبريز نيز شايان توجه است . بنابراين محور مبارزه در آذربايجان شرقي و مركز مبارزات، مسجد شعبان بو د كه شهيد قاضي طباطبائي امامت آنجا را عهده دار بودند. شهيد قاضي در مبارزه از همه جلوتر و فوق العاده محبوب و مورد احترام بودند و به همين دليل دسايس دشمنان و منحرفين از اسلام عليه ايشان كارگر نمي ش د . نفوذ ايشان به حدي بود كه اگر روزي را در آذربايجان تعطيل ا ع لام مي كردند بدون شك آن روز همه جا بحال تعطيل در مي آمد . آيت الله شهيد قاضي جزو اولين كساني بود كه در آذربايجان اعلاميه خلع شاه از سلطنت را امضا كرد . ساواك با صرف بودجه هاي ويژه جريانات مخالف ايشان در تبريز را تقويت مي كرد تا اثرات فعاليتهاي ايشان را در زمينه سازي براي انقلاب خنثي كند .
در ماههاي قبل از پيروزي انقلاب، رهبري جريانات حاد سياسي، برپايي تظاهرات و تشكيل مجالس، همه بر عهده اين شهيد بزرگوار بود و ايشان اولين امضاء كننده اعلاميه 29 بهمن 56 در چهلم شهداي قم بود. مرحوم آيت الله شهيد قاضي هميشه سد مستحكمي در مقابل خطوط انحرافي در جريانات ضد انقلابي بود و از اوان پيروزي انقلاب عليه جريانات منحرف و وابسته نظير خلق مسلمان افشاگريهاي لازم را مي نمود و منحرفان با وجود ايشان قدرت و جرأت ابراز وجود پيدا نمي كردند . خدمات ايشان بعد از پيروزي انقلاب نيز شايسته ت وجه بسيار است .
مرحوم شهيد قاضي طباطبايي بلافاصله بعداز پيروزي انقلاب از طرف امام به سمت امام جمعه تبريز منصوب شدند و اولين نماز جمعه را در اين شهر بزرگ برپا كردن د . ايشان همچنين كميته هاي انقلاب اسلامي آذربايجان شرقي و غربي را تشكيل دادند و نقش زيادي در را ه اندازي استانداريها، فرمانداريها و ادارات استان ايفا نمودند . مرحوم قاضي همچنين زحمات زيادي براي رسيدگي به محرومان و مستضعفين متحمل شدند.
شهادت آيت الله قاضي طباطبايي در دهم آبان 1358 مصادف با عيد سعيد قربا ن مي باشد ، وقتي نماز عيد را اقامه مي كرد. وي در خطبة نماز گفت:
«مرا تهديد به قتل مي كنند، من از شهادت نمي ترسم و آماده ام. از خدا مي خواهم.»
در همان روز، مجاهد عظيم الشان آيت الله قاضي طباطبايي بعد از اداي فريضه نماز مغرب و عشاء و در حال مراجعت از مسجد به منزل مورد هجوم عوامل سرسپرده استكبار تحت نام گر وه فرقان قرار گرفته و شربت شهادت نوشيد.
و مجاهدي ديگر از ذريه اميرالمومنين قدم به مسلخ عشق گذاشت و جان گرانمايه خود را كه سالها در مجاهده و تلاش گذرانده بود، در پيشگاه حضرت حق در طبق اخلاص نهاد. و نامش به عنوان اولين شهيد محراب در كنار نام شهداي انقلاب ا سلامي به ثبت رسيد و گروهك فرقان مسئوليت اين ترور را بر عهده گرفت.

آن شهيد بزرگوار بدليل تسلطي كه به زبان عربي داشت مقالاتي به زبان عربي براي مجلات كش و رهاي عربي نيز مي نگاش ت. مقالات زيادي از ايشان در مجلات مصر چاپ شده است، مطالعات تبليغاتي ايشان به تصريح دوستان و آشنايان كم نظير و اطلاعات ادبي ايشان بسيار وسيع بو د. آثار قلمي با ارزشي از ايشان به يادگار مانده است كه برخي از آنها ذيلا ذكر مي گردد:
1. الاجتهاد و التقليد ( عربي، خطي)
2. الفوائد ( فقهي، تاريخي)
3. خاندان عبدالوهاب ( فارسي، خطي)
4. كتاب في علم الكلام ( عربي، خطي)
5. فصل الخطاب في تحقيق اهل الكتاب ( عربي، خطي)
6. السعاده في الاهتمام علي الزياره ( عربي، خطي)
7. اجوبه الشبهات الواهيه ( فارسي، خطي)
8. رساله في اثبات وجود الامام في كل زمان « ع » ( عربي، خطي)
9. سفرنامه بافت ( فارسي، خطي)
10. المباحث الاصوليه ( عربي، خطي)
11. حاشيه بر كتاب رسائل شيخ انصاري « ره »
12. حاشيه بر كتاب مكاسب شيخ انصاري « ره »
13. حاشيه بر كتاب كفايه الاصول آخوند خراساني
14. تقريرات اصول آيت الله حجت كوه كمري
15. قضا در اسلام
16. صدقات اميرالمؤمنين و صديقه طاهره « عليهماالسلام »
17. ذكر حديقه الصالحين در ( الذريعه الي تصانيف الشيعه) شيخ آقا بزرگ تهراني.
8. رساله در دلالت آيه تطهير بر اهل بيت « عليه م السلام »
19. رساله در اوقات نماز
20. رساله در مباهله
21. رساله في مساله الترتب
22. رساله در نماز جمعه
23. تعليقات بر كتاب الفردوس الاعلي تأليف علامه شيخ محمد حسين كاشف الغطاء( عربي، مطبوع)
24. تحقيق درباره اربعين حضرت سي د الشهداء ( ع) ( فارسي، مطبوعات)
25. تعليقات بر كتاب انوار نعمانيه تأليف سيد نعم ت الله جزايري ( عربي، مطبوع)
26. مقدمه و تعليق بر تفسير جوامع الجامع طبرسي ( عربي، مطبوع)
27. تعليقات بر كتاب اسلام صراط مستقيم ( فارسي، مطبوع)
28. تعليقات بر كتاب كنزالعرفان ( عربي، خطي)
29. مقدمه بر كتاب صحائ ف الابرار كاشف الغطاء ( عربي، مطبوع)
30. آثار تاريخي آيت الله العظمي حكيم ( فارسي، مطبوع)
31. مقدمه بر تنقيح الاصول مرحوم حاج ميرزاآقا، متوفي در شهريور
32. مقدمه بر كتاب مرآت الصلوه
33. پيشگفتار بر علم امام علامه طباطبايي
4. مقدمه بر كتاب معجزه و شرائط آن
35. مقدمه بر كتاب جن ه المأوي اثر كاشف الغطاء ( عربي، مطبوع)
36. پاورقي بر تعليقات كتاب اللوامع الالهيه في المباحث الكلاميه اثر جم ا ل الدين مقداد بن عبدالله الاسدي السيوري الحلي ( عربي، مطبوع)
37. اضافات و تعليقات بر كتاب ( انيس الموحدي ن ) ملا محسن نراقي.
38. تحقق در ارث زن از دارائي شوهر ( فارسي، مطبوع)
39. علم امام علي علیه السلام ( فارسي، مطبوع)
40. مقدمه بر العقائد الوثنيه في الديانه النصرانيه ( عربي، مطبوع)
41. ترجمه مسائل قندهاريه از فارسي به عربي اثر كاشف الغطاء
42. مقدمه بر تاريخ ابن ابي الثلج بلخي ( عربي، خطي)
43. مقالات متعدد چاپ شده در مجلات عربي
44. مراسلات با مرحوم علامه كاشف الغطاء
منبع: حقيقت مغفول,نشر شاهد,تهران-1375


پيام امام خمينى ( ره) به مناسبت شهادت شهيد محراب آيت الله قاضي طباطبائي
بسمه تعالی
با كمال تأسف ضايعة ناگوار شهادت عالم مجاهد، حجت الاسلام و المسلمين آقاي حاج سيد محمد علي قاضي طباطب ا يي رحم ت الله عليه را به عموم مسلمانان متعهد و علماي اعلام مجاهد و مردم غيور و مجاهد آذربايجان و خصوص بازماندگان اين شهيد
سعيد تسليت عرض و از خداوند متعال صبر انقلابي براي مجاهدين راه حق و اسلام خواستارم .
ملت عزيز برومند ايران و آذربايجان غيرتمند عزيز بايد در اين مصيبتهاي بزرگ كه نشانه شكست حتمي دشمنان اسلام و كشور و عجز و ناتواني و خودباختگي آنان است، هر چه بيشتر مصمم و در راه هدف اعلاي اسلام و قرآن مجيد بر مجاهدت خود افزوده و از پاي ننشينند تا احقاق حق مستضعفين از جباران زمان بنمايند.
عزيزان من ! در ا نقلابي كه ابرقدرتها را به عقب رانده و راه چپاولگري آنان را از كشور بزرگ بسته است اين ضايعات و ضايعات بالاتر اجتناب ناپذير اس ت . ما بايد ازكنار اين وقايع با تصميم و عزم و خونسردي بگذريم و به راه خود كه راه جهاد ف ي سبيل الله است، ادامه دهيم .
شهادت در راه خدا و ند زندگي افتخار آميز ابدي و چراغ هدايت براي ملتهاست .
روح الله الموسوی الخمینی
10/8/1358شمسی

دوشنبه 8 فروردین 1390  6:17 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

كربلايي محمدلو ,حسن

فهرست مطلب
كربلايي محمدلو ,حسن
 
تمامی صفحات
فرمانده گردان حبیب ابن مظاهر(س)لشکر مکانیزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

سال 1338 ه ش در خانواده اي فقير و مستضعف در تبريز متولد شد . خانواده اي مستأجر كه درآمد آن از طريق ميجوري ( مرتب كردن كفشهاي مردم در مساجد و مراسم ) يا حمل و نقل بار تأمين مي شد . حسن ، سومين فرزند خانواده بود .
او دوران ابتدايي را در مدرسه نظام ( شكوفه فعلي ) در محله دوچي تبريز ودر سال 1347 آغاز كرد و با موفقيت به پايان برد . در دوره راهنمايي به خاطر وضع بد اقتصادي خانواده ، روزها در بازارچه دوچي در كارگاه پيراهن دوزي كار مي كرد و بعد از ظهر در مدرسه رازي ( ميدان سامان ) تبريز ، شبانه به تحصيل ادامه مي داد . در كلاس سوم راهنمايي تحصيل را رها مي كند .
در سال 1360 به دوستش - يونس ملارسولي - گفت : « از كار كردن در بازار خسته شده ام . مي خواهم در سپاه خدمت كنم و در پايگاه حضور داشته باشم . ولي نمي دانم از چه راهي وارد شوم . » به دنبال آن با راهنمايي ملارسولي عضو بسيج مسجد شكلي ( آيت الله مدني فعلي ) شد و بعد از گذراندن آموزش نظامي ، به ديگران اصول اوليه نظامي را آموزش مي داد .
پس از سه ماه فعاليت پيگير وارد سپاه شد و بعد از گذراندن مراحل گزينش براي محافظت محل سكونت امام خميني - بنيانگذار انقلاب اسلامي - به جماران اعزام شد . شش ماه در جماران بود ؛ شش ماهي كه تأثير بسياري در روحيه او داشت تا حدي كه ديگر طاقت ماندن در پشت جبهه را نداشت . لذا به نزد حاج احمد آقا خميني رفت و اجازه خواست كه به جبهه برود .
احمد آقا مي پرسد : « شما بهتر از اينجا چه جايي را مي توانيد پيدا كنيد ؟ » حسن جواب مي دهد : « هر صبح كه چهره حضرت امام را مي بينم واقعاً شرمنده مي شوم كه چرا آن همه رزمنده به جبهه بروند و من اينجا باشم ؛ لذا خواهشمندم كه اجازه دهيد ما اين سنگر را تحويل ديگر برادران بدهيم . » با موافقت حاج احمد آقا خميني ، حسن از همان جا مستقيم به جبهه اعزام شد .
حسن به امام علاقه عجيبي داشت به طوري كه باقيمانده آبي را كه امام نوشيده بود نزد مادرش برد و توصيه كرد اين آب را به كساني كه مريض هستند ، بدهيد تا شفا يابند .
بعد از ورود به جبهه مسئوليت معاون فرمانده گردان حبيب بن مظاهر را به عهده گرفت . گرداني كه مأموريت آن به هنگام عمليات ، غواصي و خط شكني بود .
در جبهه بسيار كوشا بود و بدون توجه به مسئوليتش بسياري از كارها را خاضعانه انجام مي داد . به هنگام مرخصي ، تعدادي لباس خون آلود مي آورد تا مادرش بشويد .
به دنيا دلبستگي نداشت و معمولاً لباسهايش را با برادرش به طور مشترك استفاده مي كردند . عاشق مداحي اهل بيت (ع) بود . كمتر عصباني مي شد و هنگام عصبانيت فقط سكوت مي كرد . علاقه بسياري به آيت الله سيد اسدالله مدني(ره) داشت و در زمان فراغت به كوهنوردي مي رفت . در همين دوران در ساختن منزلي براي پدر و مادرش كوشش بسيار كرد و همواره مي گفت : « نمي خواهم بعد از من اگر مهماني آمد خانواده ام شرمنده باشند . » محل سكونت آنها اتاق استيجاري در كنار مسجد بود لذا زميني را به قيمت يازده هزار و پانصد تومان خريداري كرد و پول زمين را با فروش دوربين Canon خود به قيمت 9 هزار تومان و فروش يك فرش ديواري پرداخت . اما براي ساختن آن با مشكل مالي مواجه شد و با دريافت وام مسكن به ساخت آن اقدام كرد ولي پس از مدتي نيمه تمام كار را رها كرد و به سوي جبهه شتافت . يكي از دوستان او در بيان خاطره اي تعريف مي كند :
يك روز به اتفاق حسن كربلايي محمدلو و ديگران به راديوي عراق گوش مي داديم . متوجه شديم كه راديو عراق براي تضعيف روحيه رزمندگان مي گويد : « جنازه حسن كربلايي در ميان سايرين مشاهده شده و ما ( عراق ) اين فرمانده بزرگ را زده ايم . » بعد از شنيدن اين خبر حسن خيلي خوشحال شد و از قدرت اسلام ياد كرد و خدا را شكر كرد كه در قلب دشمن ترس ايجاد كرده ايم .علت اين ترس دشمن ، نبوغ حسن بود .
حسن ، هيكلي تنومند و قوي بلند داشت و دوستانش به شوخي به او « شاسي بلند » مي گفتند . در همين خصوص يكي از دوستانش مي گويد :
خيلي بلند بود . هنگامي كه به عمليات كربلاي 4 مي رفتيم يك گردان از نجف اشرف ، يك گردان از لشكر عاشورا و يك گردان از ارتش براي عمليات وارد شده بودند . در شب مهتابي به اتفاق حركت مي كرديم به مكاني رسيديم كه يكي از نيروهاي لشكر نجف اشرف به حسن گفت : « برادر دولاشو . » حسن در پاسخ گفت : « اگر دولا هم بشوم باز ديده مي شوم بايد سه لا شوم ؛ حالا قسمت هر چه هست آن هم با خداست . »
شوخ طبعي و در عين حال استفاده از فرصت براي تقويت روحيه نيروها از ديگر روشهاي وي در سالهاي حضور در جبهه بود . به گفته همرزمان در اواخر پاييز 1365 در پشت چادرها گودالي كنده بوديم و با دمبيل مراسم زورخانه اجرا مي كرديم و حسن گاهي اوقات اشعار زورخانه اي مي خواند .سرانجام ، او در عمليات كربلاي 5 در شلمچه نزديكي هاي صبح روز 19 دي 1365 بعد از شكسته شدن خط دشمن و به هنگام پاكسازي منطقه در اثر اصابت تركش به كتف چپ و سوراخ كردن سينه و قلب به شهادت رسيد .محل دفن شهيد حسن كربلايي محمدلو بنا به وصيتش در گلزار شهداي تبريز ( وادي رحمت ) مي باشد . آخرين توصيه هاي او به افراد خانواده اش چنين است : « در نمازهاي جماعت و راهپيمايي ها شركت كنيد . حجابتان را رعايت كنيد و سعي كنيد زينب (س) گونه رفتار كنيد . »
منبع:"فرهنگ جاودانه های تاریخ"(زندگینامه فرماندهان شهید آذربایجان شرقی)نوشته ی یعقوب توکلی,نشر شاهد,تهران-1384



وصيت نامه
بسم رب الشهداء و صديقين
السلام عليك يا رسول الله ، السلام عليك يا اميرمومنان، السلام عليك يا حسين ابن علي ، السلام عليك يا ثارالله.
با درود به يگانه پرچمدار جمهوري اسلامي حضرت امام خميني و درود به شهيدان گلگون كفن و با سلام و درود به تمامي مستضعفين و مومنين جهان مخصوصا امت قهرمان و شهيد پرور ايران و با سلام و درود به خانواده عزيزم كه مرا به راهي رهنمود كردند كه سعادت است و نيكبختي .
اي انسانها گوش فرا دهيد كه به والله قسم به هر آن چه مي گويم چيزي جز حق نيست مات به جبهه ميرويم تا اسلام زنده بماند به جبهه مي رويم كه انتقام خون حسين را از يزيديان بگيريم به جبهه مي رويم تا دست تمامي مستكبران را از روي زمين قطع كنيم ما ميرويم تا شر هر بيدادگري بر كنيم . ما آن قدر خون بر زمين مي ريزيم كه سيل جاري شود و غرش سيل فريادي مي شود بر سر بيدادگران فريادي كه كاخ نشينان را ويران كند نسل شان نابود گردد ما پاي مي نهيم بر ميدان جنگ كه پاي حق به ميدان آيد تا آن منجي بيايد تا كه آن مهدي (عج) بيايد و حاكميت را در دست گيرد و انتقام ما را از ظالمان بگيرد پرچمي از نام ايزد بر فراز آسمان ها بر افرازيم كه پارچه اش را لباسهاي خونين حزب الله باشد. اري ما امت حزب الله خون خود را تقديم انقلاب اسلامي ايران مي كنيم چون هستي ما از انقلاب است انقلابي كه ما مردگان را زنده كرده . برادران فصل فصل جنگ است موقع حق گرفتن از ظالمان است بر خيزيد اي هر كه بر تو ستم شده فرياد زنيد كه شيطان رفته است. ان شاء ا... اگر خداوند مرا به سوي خود پذيرفت اگر جنازه اي داشتم در وادي رحمت دفنم كنيد و موقع رفتنم مردم را به سوي جبهه ها بخوانيد اما چند مطلبي به عنوان وصيت به پدر و مادر و برادران و خواران داغ ديده خود دارم ابتدا به پدرم عرض مي كنم درود بر تو و پدراني كه همچون ابراهيم فرزند خويش را به فرمان خداي متعال به قربانگاه فرستاديد بدانيد و آگاه باشيد كه اسماعيلتان هرگز از فرمان باري تعالي سرباز نمي زنند و مرگ سرخ را در راه خدا جز سعادت نمي دانند ما مرگ سرخ ( شهادت ) را بهترين نعمتهاي خداوند مي دانيم پدر جان از اين كه حس مي كردم در مكاني راحت در خانه قرار بگيرم و در سنگر جاي برادران شهيدم نباشم غمگين بودم من نمي توانستم به خود بقبولانم كه برادرانم در جبهه ها بجنگند و من راحت در خانه بنشينم از پدر و مادر و براردان و خواهرانم خواهشمندم كه بعد از شهادتم سياه نپوشند و عزا نگيرند و اگر گريه كردند براي حسين ابن علي (ع) بگريند . سخني با مادرم و مادران دارم سلام بر شما كه بالاخره بر احساس مادريتان پيروز شديد و فرزندانتان را روانه ميادين نبرد با كفار كرديد و گفتيد كه تو را در راه خدا هديه مي كنم مادر من افتخار مي كنم كه مادري از سلاله فاطمه زهرا (س) هستي ، مادر جان حالا وقت آن رسيده است كه رسالت زينب وار خود را نشان دهي گريه مكن. بخند و خوشحال باش هر گونه افسردگي و ناراحتي مطمئنا باعث عذاب روح من مي شود پس خوشحال و اميدوار باش ضمنا اميدوارم مرا به لطف و بزرگواري خود عمر كني چند جمله اي هم با برادران خود دارم آري برادر بهترين و برترين راهها همانا جهاد وشهادت در راه خدا است دراين راه كوشا باشيد راهي كه انتخاب كردم راه حقيقت و درستي است و از شما مي خواهم كه امام امت آن مجاهد كبير و عصاره حسين ابن علي رهبر انقلاب خميني بزرگ را ياري نماييد و او را تنها نگذاريد. چند جمله اي هم با خواهر خود دارم خواهرم زينب وار پيام شهيدان را به مردم برسان. و هیچ وقت بر مرگ من گريه مکن و خوشحال باش که برادرت در راه حق شهيد شد . خدایا امیدوارم دراین عملیات به من لیاقت شهادت نصیب فرمایید خدایا از تو مرگی می خواهم که در راهت تکه تکه شوم و یک قطعه از تنم پیدا نشود تا با این مرگ از من روسیاه راضی باشی خدایا زیاد گناه کردم امید آن دارم با مرگ خود این گناهانم را خواهی بخشید. اما دوستان عزیزم در این وصیت نامه چند کلمه ای با شما سخن بگویم براردان تک تک شما عزیزان برایم معلم اخلاق بودی که من توانستم از شما درس اخلاقی بیاموزم برادران جبهه ها را پر کنید و نگذارید سلاح برادران شهيد تان بر زمین بماند انتقام انها را بگیرید و دشمن آنها را نابود کنید برادران رهبر عزیزمان را دعا کنید و از خدا وند متعال بخواهید تا این رهبر عظیم را تا انقلاب مهدی (عج) حفظ فرماید تا مردم در زیر سایه چنین رهبری زندگی آرامی داشته باشند.
خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگه دار.
حسن کربلایی 3/10/1365



خاطرات
يونس ملارسولي:
شبي در محله شمس تبريز نگهباني مي داديم كه ماشيني با يك چراغ روشن به كنار ما رسيد . حسن ماشين را نگه داشت و داخل آن را نگاه كرديم ولي كسي را نشناختيم . حسن به راننده گفت : « وضعيت قرمز است چرا چراغتان را روشن كرديد ؟ » راننده به حسن گفت : « اين ماشين آيت الله مدني است و ما آزاد هستيم و به وظايفمان بهتر از شما آشنا هستيم . » حسن در پاسخ گفت : « ماشين هر كسي باشد ، وقتي قانون وضعيت قرمز مي گويد چراغها را خاموش كنيد ديگر حجت بر همه تمام است . » راننده ، حسن را تهديد كرد و گفت : « ما مي توانيم حالا برويم . » حسن در ماشين را باز كرد و گفت : « پياده شويد و به مسجد بياييد . تا ببينم چرا به اخطارها گوش نمي دهيد ؟ » در اين لحظه بود كه آيت مدني(ره) از ماشين پياده شد و حسن را در آغوش گرفت . او به مسجد آمد و در كنار ما نشست و در آن سال پايگاه مسجد شكلي به عنوان پايگاه نمونه معرفي شد.

رحيم صارمي:
يك روز در خط بوديم و عراقي ها خيلي اذيت مي كردند . حسن پيش من آمد و گفت : « رحيم نقشه اي كشيده ام . » گفتم : چه نقشه اي ؟ گفت : « يك جور توپ 60 ميليمتري درست كرده ام كه مي توان آن را با دست انداخت تا دشمن ببيند و بترسد . » شصت قبضه تفنگ ژ-3 را كنار هم گذاشت و شعله پوشهاي آنها را باز كرد . شب بلند شديم و رمز گذاشتيم تا در پنج منطقه فاو با اين سلاح شليك كنيم و فقط تك تير بزنيم . چون اگر رگبار مي زديم دشمن مي فهميد كه اين اسلحه ها خمپاره 60نيست . نفري يك تير شليك كرديم . حسن آمد و گفت : « عراقي ها به همديگر گزارش مي دهند كه ايراني ها اسلحه 60 خريده اند . » در اثناي اين گفتگو بوديم كه كاتيوشاهاي دشمن شروع به شليك كرد .

برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده ودوستان شهید
كربلايى بود، از قبيله كربلا بود، رهاتر از رهايى و روشنتر از روشنايى...
مى‏گفت: اى برادرانم! به خدا بهترين راه، همانا جهاد و شهادت در راه خداست و بدينگونه برادرانش را نسل امروز و آينده را به سوى روشنايى و رهايى فرا مى‏خواند.
مى‏گفت: خواهرانم! زينب‏وار پيام شهيدان را به ديگران برسانيد و براى من گريه نكنيد. و بدينگونه زينبيان امروز و آينده را به ابلاغ و تبليغ )پيام( شهيدان فرا مى‏خواند، زيرا مى‏دانست كه:
سرّنى در نينوا مى‏ماند اگر زينب نبود
كربلا در كربلا مى‏ماند اگر زينب نبود...
مى‏گفت: اى پدر عزيزم! درود خدا بر تو باد كه همچون حضرت ابراهيم ، به فرمان خداوند متعال، فرزند خويش را به قربانگاه فرستادى. بدان كه اسماعيل تو هرگز از فرمان بارى‏تعالى سرباز نمى‏زند و مرگ سرخ را در راه خدا جز سعادت نمى‏داند. و بدينگونه اسماعيل‏ها را به مذبح عشق دعوت مى‏كرد.
و اينگونه با خداى خويش نجوا مى‏كرد: خدايا! اميد دارم در اين عمليات، توفيق شهادت نصيبم فرمايى. بارالها! دوست دارم در راهت تكّه تكّه شوم... خدايا! اميد بخشش دارم.
به راستى آنكه كربلايى بود، آن رهاتر از رهايى و روشن‏تر از روشنايى كه بود؟ چه كسى كربلايى بود، حسن كربلايى!..
سلمان اين شعر را براى كربلايى‏ها گفته بود، براى حسن كربلايى، و چه كسى مى‏تواند او را اينگونه توصيف كند؟ چونان نسيم به خلوت مناجات و راز و نياز او بگذرد و بگويد:
در نماز و نيازش خدا بود
دست‏هايش به رنگ دعا بود
در شكفتن دل داغدارش
مثل يك لاله بى‏ادعا بود
و اينسان از بستگى و رستگى او خبر دهد:
بسته عشق بود او، وليكن
مثل پرواز در خود رها بود
ديشب از باد پرسيدم: اين عطر
از گلستان سبز كجا بود؟
گفت: شمعِ دلِ اين كبوتر
همنشين گُلِ كربلا بود

و داغ‏هاى عظيمى را كه از هجران شهيدان بر سينه‏اش نشسته بود، و جراحت‏هاى عميقى را كه بر دل داشت، اينگونه بيان كند:
مثل كوهى پر از استوارى
مثل بارانِ شب بى‏ريا بود
مثلِ امواج دريا گريزان
مثل آفاق بى‏انتها بود
زخم‏هاى عميقى به دل داشت
چون غروبى به غم مبتلا بود...

حسن كربلايى، كربلايى بود و مسافر. و تا رسيدن به كربلاى پنج، منزل به منزل كه نه، ميدان به ميدان راه پيموده بود. چه كلمات معطرى! كربلاى پنج!.. يا زهرا... يا زهرا... حسن كربلايى تا رسيدن به كربلاى پنجم در بيستم دى ماه 1365، بيست و هفت سال سفر را ره پيموده بود. از سال 1338، از زادگاهش تبريز تا بيستم دى ماه 1365، تا كربلاى پنجم. در خانواده‏اى مستضعف و مذهبى ديده به جهان گشوده بود. تا دوره راهنمايى تحصيل و درس و مشق را پى گرفته بود و از آن پس چونان همه محرومان، مدرسه را رها كرده بود تا ياورى باشد معيشت خانواده را. از همان دوران كودكى با مسجد و محافل الهى آشنا شده بود، بدينجهت در ماه‏هاى پر تپش انقلاب اسلامى يك دم از تلاش باز نايستاد و از آن پس، بعد از تشكيل سپاه به سلسله سبز پوشان پيوست و با شروع جنگ، از شهر و ديار بار سفر بست و تا كربلاى پنجم در ميدان استقامت ورزيد.
بدين راحتى نوشته مى‏شود: حسن كربلايى از ابتداى جنگ تا كربلاى پنجم در ميدان استقامت ورزيد و آشنايان جنگ مى‏دانند كه از شهريور 1359 تا كربلاى پنج در ميدان‏ها چه گذشته است.
او مرد جنگ بود. وقتى رزمنده‏اى خطى به يادگار از او مى‏طلبد، حسن از جنگ مى‏نويسد:

او در پاسدارى از )جماران(، شميم گلستان ملكوت را بوييده بود و رايحه روحانى مناجات‏هاى نيمه شب امام را شنيده بود... در عمليات‏هاى والفجر مقدماتى و والفجر يك با مسؤوليت معاون گروهان در گردان قدس جنگيد. از آن پس قائم مقام لشكر، شهيد حميد باكرى وى را براى طى دوره فرماندهى گروهان برگزيد و بدينسان حسن بعد از طى دوره آموزش فرماندهى گروهان، در عمليات والفجر دو حضور يافت.
در عمليات والفجر چهار مأموريتى صعب به گردان امام حسين واگذار شد. گردان مأموريت يافت تا ارتفاعات (خلوزه) را كه مشرف بر شهر (پنجوين) عراق بود. به تصرف درآورد. اين در حالى بود كه مقرّ فرماندهى نيروهاى عراقى در پنجوين بود و بدين جهت دشمن حساسيت خاصى نسبت به حفظ ارتفاعات خلوزه از خود نشان مى‏داد... گردان امام حسين هجوم صاعقه‏وار خود را آغاز كرد. در حالى كه فرمانده گردان، جانشين وى و جمعى ديگر از فرماندهان دسته‏ها و گروهان‏ها مجروح شده بودند و در حالى كه جمعى از رزمندگان گردان به شهادت رسيده بودند، حسن كربلايى پيشاپيش نيروهاى باقى مانده گردان، مأموريت را پى گرفت و با شجاعتى شگفت و جنگى جانانه پرچم جمهورى اسلامى را بر فراز ارتفاعات خلوزه به اهتزاز درآورد.
در مرحله سوم اين عمليات، در هنگام شناسايى و توجيه مسير حركت گردان، بر اثر برخورد يكى از رزمندگان با مين، به شدت زخمى شد. بعد از اندك مدتى كه هنوز جراحتش بهبود نيافته بود، به ميدان باز آمد و در عمليات شكوهمند خيبر شركت جست و فصلى ديگر از حماسه و پايمردى را در جزاير مجنون رقم زد. به راستى استقامت شگفت‏انگيز كربلايى بود كه دشمن با همه تلاش و آتش بى‏امان خويش در باز پس‏گيرى جزاير ناكام ماند.

حسن ميدان به ميدان والفجرها و خيبر را درمى‏نورديد تا به كربلاى خويش برسد، و كربلايى بودن خود را با نثار خون اثبات كند. در اين مسير بود كه وقتى مأموريت پدافند از پاسگاه زيد به لشكر عاشوراييان واگذار شد، مسؤوليت خط و فرماندهى گردان را برعهده گرفت. در اين مسير بود كه در بدر از وى به عنوان يكى از نيروهاى فعال معاونت طرح و عمليات لشكر نام برده مى‏شد. در بدر فرامين آقا مهدى را مو به مو اجرا كرد. آقا مهدى دو شب پيش از شروع عمليات فرمود: قايق‏ها و بلم‏هاى آماده شده براى دو گردان خط شكن، از پد شماره پنج به محل حركت اين دو گردان (اسكله مشخص شده) برده شود. و حسن كربلايى با جمعى ديگر از رزمندگان دو شب تا صبح فرمان آقا مهدى را اجرا كردند و حسن وقتى لبخند رضايت آقا مهدى را ديد، دانست كه مأموريتش را به خوبى انجام داده است. در اين عمليات آقا مهدى براى هميشه كربلايى‏ها را وداع كرد... و كربلايى‏ها جنگيدند و كربلايى با مسؤوليت جانشين فرماندهى گردان حبيب‏بن‏مظاهر ستيز را ادامه داد.
هنوز حسن را تا رسيدن به كربلاى پنجم منزل‏ها و ميدان‏ها بود. دلاورى‏هاى او در والفجر هشت همه را به شگفتى وا داشت و اين دلاورى‏ها از وى عجب نبود، زيرا از آتش و آهن هراسى نداشت و خود را به خدا سپرده بود. خودش اين را به من گفت.
خودم را به خدا سپرده‏ام. آنجا كه انسان با آهن پاره‏اى كوچك جان به جان آفرين تسليم مى‏كند بايد جان را به خدا سپرد.
و ترجمان كلام حسن يعنى لاحول ولا قوة الا باللَّه يعنى افوّض امرى الى اللَّه. بعد از عمليات والفجر هشت، در منطقه آزاد شده فاو با گردان حبيب‏بن‏مظاهر در خط پدافندى بوديم. روزى در داخل كانالى كه براى تردّد نيروها كنده شده بود، كربلايى را ديدم. داشت به خط جلويى مى‏آمد.
- محمد! چه خبر؟
با همان صداى صميمى‏اش از من پرسيد. گفتم: »هيچى! خبرى جز آتش كورِ دشمن نيست، اما با اين قد بلندى كه تو دارى، ديگر عراقى‏ها نيازى به ديده‏بان ندارند. قد بلند تو شاخص است، الان است كه عراقى‏ها اينجا را زير آتش مى‏گيرند!
حسن خنديد و پاسخ داد: اولاً تو خودت از من هم بلند قدترى! ثانياً من جانى در بدن ندارم، خودم را به خدا سپرده‏ام. جايى كه انسان با آهن پاره‏اى كوچك جان به جان آفرين تسليم مى‏كند و اين همه آهن پاره در منطقه ريخته مى‏شود، اين خداست كه هميشه حافظ ماست.! بدينگونه حسن، والفجر هشت را نيز طى كرد و به كربلاى پنجم رسيد. پيش از عمليات هر كس سيماى نورانى حسن را مى‏ديد، با اطمينان مى‏گفت كه شهيد خواهد شد. حسن اهل دنيا نبود، اهل آسمان بود. و اين را خودش گفت. و روشن است كه آسمانى‏ها در زمين نمى‏گنجند. آسمانى‏ها زمين را به زمينيان وا مى‏گذارند. خودش گفت كه: بايستى خدا را شكر كنيم كه در جبهه اسلام هستيم و آلوده دنيا نشده‏ايم.
در يكى از مأموريت‏هاى پدافندى، در خاك عراق بر اثر طولانى شدن مدت مأموريت و گرماى بيش از حد و هواى نامساعد به حسن گفتم: كى ما را با نيروهاى ديگر جابجا مى‏كنند؟ مثل هميشه ذوق شوخى‏اش گل كرد.
آقا محمد! روزى فرا خواهد رسيد كه ما در اينجا پير خواهيم شد و عصا به دست خواهيم گفت: كِى پاسپورت مى‏دهند ما به كشور جمهورى اسلامى برگرديم!..
بعد از اين حرف‏ها با حالتى جدّى گفت: بايستى خدا را شكر كنيم كه در جبهه اسلام هستيم و آلوده دنيا نشده‏ايم.
صبح روز بيستم دى ماه 1365 گواهى داد كه حسن آنگونه كه خود مى‏گفت هرگز آلوده دنيا نشده است. بعد از آغاز عمليات كربلاى پنج و شكسته شدن دژ مستحكم شلمچه، حسن در حالى كه مى‏كوشيد زخمى‏ها و شهدا را به طرف اسكله خودى منتقل كند، غرقِ خون شد...
كسى چه مى‏داند چرا تير مستقيم دشمن، قلب حسن را شكافت؟ كسى چه مى‏داند؟.. القلب حرم اللَّه...
بدينگونه حسن، كربلايى شد، خدايى شد...




آثارباقی مانده از شهید
بسم‏اللَّه الرحمن الرحيم
با عنايت و لطف حضرت حق، كه فيض بيكرانش بر همه نيازمندان و گدايان درگاهش مى‏رسد.
برادر عزيزم! سلامتى شما را از خانواده متعال خواستارم و اميدوارم كه از خدمت براى اسلام و مسلمين خسته نشوى. حديثى تقديم حضورت مى‏كنم تا دست خطى از اين حقير داشته باشى:
پيامبر اكرم فرمود: هر كس بميرد در حالى كه نه جهاد كرده و نه فكرى براى جنگ كرده باشد، بر شعبه‏اى از نفاق از دنيا رفته است.
از خداوند متعال خواستارم كه هميشه عارف و عاشق بيدار دل و پيرو راستين بت‏شكن زمان حضرت امام خمينى باشى.

 


دوشنبه 8 فروردین 1390  6:17 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

لطفی ,بهروز

قائم مقام فرمانده گردان اباعبدالله الحسین (ع)لشکرمکانیزه31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)


گفتند از بهروز دو پسر به یادگار مانده است. نمی دانم این حسی از سر کنجکاوی است یا عادتی که بدان مبتلایم، که بی اختیار پرسیدم: نامشان چیست؟
ـ روح الله و احمد!
«روح الله و احمد» که گفته شد، تصویر سیمای آسمانی «روح خدا» و فرزند مظلومش «آقا سید احمد» پیش چشمانم مجسم شد و دانستم که بهروز از سر عشق و ارادت به قافله سالار شهیدان، فرزندانش را به نام بزرگ او و پسرش نامیده است.

اکنون بهروز شهید شده است. جنگ به سر رسیده است اما هنوز مردان جنگ یکی پس از دیگری کوله بار سفر را می بندند و رهسپار دیار شهیدان می شوند. خداحافظی می کنند و می روند....
می گویند: «آقای لطفی می رود». می پرسم: «کجا؟» می گویند: «تبریز». پس این چه خداحافظی است؟ بهروز به سپاه اهر آمده است و از همه بچه ها حلالیت می طلبد... اینها را با خودم می گویم.
خداحافظی می کند و می رود. سر برمی گرداند و لبخندی بر لبانش می شکوفد... آن شب هم فقط سری تکان داد و لبخندی زد.... همان شب عملیات که با گردان حضرت علی اصغر (ع) پیش می رفتیم، دشمن، بی امان آتش می ریخت. چنان که گویی از زمین و آسمان آتش می بارید. در این حال لطفی را دیدیم که با جمعی از نیروهایش زخمی ها را از داخل کانال به پشت خط منتقل می کنند. این در حالی بود که قدم به قدم گلوله های توپ و خمپاره فرود می آمد و صفیر سهمگین انبوه ترکش ها خبر از زخم و شهادت می داد. لطفی با طمانینه، برانکارد به دست زخمی ها را راهی پشت خط می کرد.
ـ آقا بهروز! الان وقت این کار نیست، صبر کنید تا آتش دشمن کمی آرام بگیرد و زخمی ها را ببرید.
این را یکی از بچه ها گفت. و لطفی سربرگرداند و با همان چهره بشاش لبخندی زد... لبخندی زد و در میان آتش و دود از دیدگان ما ناپدید شد.
و هنگامی که در «سپاه اهر» از بچه ها خداحافظی می کرد و حلیت می طلبید، همان لبخند شیرین بر لبانش بود.

ای دوست! ای بهروز!... کسی نمی دانست که ارادت و مهر بی پایان تو به شهیدان و خانواده هایشان از چه ریشه می گیرد. کسی چه می دانست که تو خود نیز شهید خواهی شد و خانواده ات را، خانواده شهید خواهند نامید. کسی چه می دانست و ما نمی دانستیم. پیوسته ما را به خدمت به خانواده های شهیدان فرا می خواندی. شورای فرماندهی را به خدمت خانواده های شهیدان می بردی. می گفتی دیدار با این خانواده ها، برکات معنوی دارد و می گفتی باید به سراغ خانواده های شهیدان رفت، مبادا مشکلی داشته باشند و ما غافل بمانیم، مبادا کاری از دستمان برآید و انجام نداده باشیم. و روزهای پنج شنبه نیز همه بچه های سپاه را جمع می کردی و خود پیشاپیش همه راهی «گلستان شهدا» می شدی. می گفتی یادمان باشد که یارانمان شهید شدند، و اکنون خود شهیدی از شهیدانی. و شهادت سر منزل راه بود، راهی که با زخم آغاز شده بود، آنجا که در سال 1357 سر نیزه دژخیمی از دژخیمان شاه بر پیکرت فرود آمد، طعم بهشتی زخم را چشیدی، آنجا که 17 سال بیشتر نداشتی. و زخم آغاز شهادت بود، آغاز راه خونین پاسداری... که در سال 1360 به کسوت مقدس پاسداری درآمدی...

بهروز در عملیات های مختلف، شجاعانه علیه کفار بعثی می جنگید و با توجه به لیاقت ذاتی و روحیه رزمندگی، بعد از اندک مدتی به عنوان یک جهادگر و رزمنده لایق شناخته شد. در عملیات شکوهمند خیبر بیش از پیش لیاقت و شجاعت خود را آشکار کرد و در تلاش برای آزاد سازی «جزایر مجنون» همگام با دیگر دلاوران لشکر عاشورا حماسه های بی نظیری را رقم زد. بدین گونه پس از یازده ماه حضور مستمر در میدان جنگ، فرماندهی گردان انصار المجاهدین را بر عهده اش نهادند و چون به پشت جبهه باز آمد، مسؤولیت ستاد پشتیبانی جنگ اهر به وی واگذار شد.
روح بی قرار بهروز در پشت جبهه آرام نمی گرفت. در اوایل سال 1364 دوباره راهی جبهه شد. در عملیات والفجر 8، فرماندهی گردان حضرت اباعبدالله (ع) را برعهده گرفت و با گردان خود پیشاپیش نیروی لشکر، خطوط پدافندی دشمن را در هم شکست. با عملیات کربلای 8 در شرق بصره حماسه مانای خود را رقم زد، این در حالی بود که در عملیات والفجر هشت، به شدت مجروح شده بود، و هنوز التیام نیافته بود که کربلای هشت را سپری کرد. از آن پس راهی غرب شد تا پرچم ستیزی دیگر را برافزود، نصر هفت. در این عملیات پیشاپیش نیروهای خود پرچم فتح را بر قله های «دوپازا» و «بلفت» به اهتزاز در آورد و دشمن که در مقابل تهاجم رزمندگان اسلام، تاب مقاومت نداشت، بار دیگر چهره وحشی خود را آشکار ساخت و ناجوانمردانه به حمله شیمیایی دست زد. در این حمله بود که بهروز جراحت های شیمیایی را بر تن پذیرفت.

ای دوست! ای بهروز! جنگ تمام شده بود و تو هنوز شهید نشده بودی، شهید نشده بودی اما روز به روز و لحظه به لحظه شهید می شدی. دردهای تنفسی یک لحظه آرامت نمی گذاشت و با هر نفس، گویی زخمی بر سینه ات فرود می آمد. و شاید این تو بودی که نفس کشیدن در فضای عالم ماده برایت رنج آور بود. روز به روز از جسمت کاسته می شد و روحت ستبرتر می گشت. چنین بود که با آن ضعف جسمی و دردهای تنفسی باز هم از پای ننشستی و «سپاه و رزقان» را فرماندهی کردی.
نیک می دانم که می دانستی شهید خواهی شد، وگرنه وصیت نامه ات را به رسم شهیدان نمی نوشتی. تو بعد از جنگ شهید شدی، اما وصیت نامه ات، وصیت نامه جنگ و شهادت است: «ای عزیزانم! به عنوان یک پاسدار خط سرخ حضرت سیدالشهداء (ع) به شما سفارش می کنم که همواره پشتیبان و پیرو امام عزیز باشید. از توطئه های استکبار غفلت نکنید. پای بند علائق دنیوی و مادیات نباشید که دنیا محل گذر است و تنها اعمال نیک است که باقی می ماند...»
ای بهروز! ای دوست! تو پای بند علائق دنیایی نبودی و روز به روز و لحظه به لحظه از دنیا فاصله می گرفتی و به آسمان ها نزدیک می شدی. روز به روز و لحظه به لحظه بر اثر تاثیر مواد شیمیایی پیکرت در هم می شکست، اما چهره ات روز به روز و لحظه به لحظه شکوفاتر می شد. ماه ها در سنگرها زیسته بودی و ماه ها در بیمارستان ها. بیست و یک ماه تمام در بیمارستان ها شاهد شهادت خود بودی و می دانستی که به زودی خواهی رفت، این «رفتن» را خود خواسته بودی. و آخرین بار که راهی بیمارستانت می کردند، بهار بود، بهار 1368. به سپاه اهر آمدی از همه خداحافظی کردی، از همه حلیت طلبیدی! ... و ما نمی دانستیم که ملاقات واپسین است. دریغ از ما که قول شفاعت نگرفتیم...
و بهار بود، و بهار بود و واپسین روزهای اردیبهشت، روزهای بهشت که در بیمارستان امام برای همیشه چشم بستی و همچنان تبسم همیشگی خود را بر لب داشتی.
منبع:"گل های عاشورایی2"نوشته ی جلال محمدی,نشرکنگره ی شهدا وسرداران شهیدآذربایجان شرقی,تبریز-1385

 

دوشنبه 8 فروردین 1390  6:18 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها