0

کسائی ,محمدحسن

 
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

جوادی ,اکبر

فرمانده گردانهای آموزش نظامی وتخریب لشکر مکانیزه 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

سال 1344 ه ش در تبريز متولد شد. از كودكي نشانه هاي معرفت و ذكاوت در رفتار ش هويدا بود . تحصيلات ابتدايي و راهنمايي را با جديت تمام طي كرد و وارد دبيرستان ثقه الاسلام تبریز شد .او در دوران جواني فعال و مذهبي بود و با حضور گسترده در مراسم عزاداري امام حسين ( ع) پايبندي خود را نسبت به مسائل ديني و شرعي نشان مي داد . اكبر در آغاز نهضت اسلامي مردمن بر علیه حکومت خود کامه پهلوی ,مسجد حاج مصطفي را كه يكي از مراكز هدايت جريانهاي انقلابي بود به عنوان سنگر اصلي مبارزه خود قرار داد و همگام با جوانان پر شور و انقلابي باحضور چشمگير در تظاهرات بر عليه رژيم طاغوت وارد صحنه هاي سياسي شد و به فعاليت پرداخت . بعد از پيروزي انقلاب اسلامي نيز با حضور در مساجد و پايگاه هاي مقاومت دامنه فعاليت هاي خود را گسترش داد و با تشكيل هسته هاي مقاومت به فعاليت هایش انسجام بخشيد.
پس از آنكه سایه شوم جنگ بر كوي و برزن اين مرز و بوم سايه افكند و دشمن دست تجاوز به حريم ميهن اسلامي گشود او تاريخ 12 / 12/ 1359 پس از سپري كردن يك دوره آموزش نظامي به عنوان تخريب چي رهسپار جبهه هاي نبرد شد .مدتي به صورت بسيجي در عمليات بزرگي چون بيت المقدس پنجه در پنجه دشمن تجاوز گر انداخت.
او يك بسيجي عاشق و مخلص بود كه در واحد تخريب تيپ عاشورا خدمت مي كرد فداكاري و سلحشوري او در همه عمليات خيلي زود بر همه آشكار شد و شهيد والامقام مهدي باكري در يك انتخاب شايسته او را به عنوان مسئول واحد تخريب لشكر عاشورا برگزيد وچند روز قبل از عمليات رمضان به تخريبچي ها معرفي كرد.
اکبر جوادي در عمليات رمضان به طور معجزه آسا از ميدان مين دشمن مي گذشت و بر قلب متجاوزان به میهن اسلامی مي تاخت .
او و ياران عاشقش دلباختگاني بودند كه ميدان مين را عرصه گاه شهادت تلقي مي كردند و در رفتن به روي مين از همديگر سبقت مي گرفتند . آنها پس از هر پیروزی نماز شكر به جا مي آوردند .در موقع شهادت پيكرهاي مطهرشان مثل گل ياس در هوا پرپر مي شد و فرياد يا مهدي ادركني فضاي جبهه را لبريز از ياد خدا مي كرد .
با وجود اينكه فرمانده واحد تخريب بود در موقع عمليات پيشاپيش نيروهايش به شناسايي و پاكسازي مناطق مين گذاري شده مي رفت و منطقه را براي مراحل بعدي عمليات آماده مي كرد .در عمليات والفجر مقدماتي به اتفاق همرزمانش برای باز كردن معبري براي عبور نيروها پيش از آغاز عمليات جلوتر از همه حركت مي كرد. اولين معبر پياده را در منطقه فكه با كمال رشادت گشود ولي با توجه به عمق زياد ميدان مين و نيز وجود كانال هاي متعدد حداكثر توان خويش را در كمترين زمان ممكن به كار مي گرفت و شروع به خنثي سازي موانع به كار گذاشته شده كرد و در اثر اصابت تركش خمپاره زخمي و به پشت جبهه انتقال يافت.
شهيد جوادي در عمليات والفجر يك نيز با اراده آهنين و عزمي پولادين به داخل كانالهاي مين گذاري شده رفت و از سيم خاردارهايي به عمق چهار متر گذشت و راه معبر را براي شروع عمليات گشود. چندي بعد جهت حضور در عمليات والفجر دو به منطقه پيرانشهر در ارتفاعات حاج عمران در خاك عراق رفت و از زير بمباران و آتش دشمن گذر كرد و شرر بر خرمن هستي دشمن انداخت. در سال 1362 برای آمادگي لشكر در عمليات جدید نيروهاي تخريب را از ماهيدشت با شرايط خاص و بسيار دشوار به منطقه كاسه گران در گيلانغرب رساند. فرمانده لشگر با توجه به توان ورشادتهایش او همزمان به مسئولیت آموزش نظامي لشكر عاشورا نیز منصوب کردند .
او حضور در كنار حماسه ساز بزرگ جبهه هاي جنگ, شهيد مهدي باكري را افتخاربزرگی برای خود می دانست.
در عمليات خيبر به همراه گردانهاي پياده عمل كننده وارد عمليات شد و چون آذرخشي سركش بر سر دشمن باريدن گرفت. در این عملیات فشار دشمن بعد از شهادت سرداران رشيد اسلام , حميد باكري و مرتضي ياغچيان, فرمانده وقائم مقام فرمانده لشگردر حين عمليات زياد شده بود ولي او در طنين گامهايش مفهوم استقامت را منتشر مي ساخت و چون كوهي پابرجا و استوار و نستوه ,شكست دشمن را به نظاره مي نشست .
در عمليات بعدی نيز با كوله باري از عشق و صفا و مردانگي و تجربيات پربار چندين ساله جنگ ,رهسپار منطقه عمليات گرديد تا به تكليف الهي خويش عمل كرده باشد .
او چشمه سار ايمان بود , بسيجي پاكبازي بود كه در خيبر در كنار نيروهاي وفادارش بي مهابا به دژهاي مستحكم دشمن حمله برد و آنان را به ورطه شكست كشاند. شهيد جوادي بعد از چهار سال مبارزه و جهاد در ميادين نبرد با دشمنان خدا و اسلام سرانجام در تاريخ 25/12/1363 در ششمين عمليات بزرگ رزمندگان اسلام ؛عملیات بدر در شرق دجله بر اثر بمباران جنگنده هاي رژيم بعثي عراق به درجه رفيع شهادت نائل آمد و به ديدار دوست شتافت و در منزلگه حق آرميد. او به خاكيان عالم نشان داد كه راه سرخ شهادت برترين راه رسيدن به كمال است . پيكر پاك و مطهر اين شهيد گرانقدر در كنار 44 نفر ديگر از پرندگان حريم الهي باشكوه ويژه اي تشييع و در تبريز به خاك سپرده شد.
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران تبریز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید



وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
پس از عرض سـلام به پیشگـاه امـام زمان(عج) و نماینده برحقش ابراهیم زمان, بت شکـن تاریخ رهبر عظـیم الشان انقلاب اسلامی امام خمینی و ملت شهید پرور و قهرمان ایران.
پدر و مادر و برادر و خواهر گرامیم و دوستان عزیز امکان دارد پس از چندی من از این دنیـا وداع کرده و فیض دیدار با شما را در این دنیـا نداشته باشم انشاءَالله با نیتی پاک که از سرچشمه ایمان بخدا،در راه خـدا ،برای خدا و در جهت آزادی خلق خدا از دست استکبـار جهانی به سرکردگی امپریالیست های شرق و غرب جان خود را که خداوند متعال به من امانت داده به او پس بدهم.
درست است که خداوند دنیا را محل امتحان قرار داده،درست است که من از میان شمامی روم ولی هدفم ،آیه مبارکه: (وَنُریدُ اَن‎ٍْ‏‎ْ نَمُنَ عَلی الّذینَ استُضعِفُوا في الارض) است.
این اسلام است که باقی می ماند و تمامی شتافتگان به سوی الله این هدف را دارند و در راه اسلام برای به ثمر رسیدن این قول الهی ,هر مسلمانی بایدبجنگد.
برادران ودوستان گرامیم همه مسلمانان درقبال مسائل انقلاب مسئولند و هر مسلمانی باید سعی کند به این انقلاب خدمت نماید تا اینکه بگوید انقلاب برای ما چه کرده است. بقول امام باید بگوید ما برای انقلاب چه کرده ایم.من ودیگر کسانی که شهیدشده اند دیگر شانس آنرا نداشتیم که بیش تر به این انقلاب خدمت کنیم ولی آنهایی که مانده اند باید بکوشند هر چه توان دارند در به ثمر رسیدن و تداوم و صدور این انقلاب اسلامی جهانی باید بکوشند.
به نظر من برای آنکه بتوانید به این انقلاب تداوم بدهید واین انقلاب دریکجا نمانده و مانند آبی که در یک برکه مانده است فاسد نشود تا نسل آینده نیز از پیروزیهای این قیام بهره مند شوند,باید سعی نمایید که اول در خود زمینه آگاه شدن را بیافرینید و خود را کم کم به مسایل اسلامی که شدیداً نیاز است آگاه سازید زیرا انقلاب اسلامی است ما باید درباره اسلام مطالبی بدانیم و بعد سعی نماییم تمامی توده های مسلمانان نا آگاه را با آگاهی دادن از دست خرافات و اعتقاد داشتن به بعضی چیزهای خلاف اسلام برهانید و به آنها راه انتخاب کردن را بیاموزید.البته این انقلاب ما یک حسن بسیار خوبی دارد که مانند سیلی است خروشان که می رود سوی الله و هر نیروئی تا دراین جریان است با این جریان می رود ولی موقعی که بخواهد کوچکترین مقاومتی در مقابل این جریان انجام بدهد فوراً این سیل او را خفه کرده و بدور می اندازد.
ای کاش من صدها بار زنده می شدم و هر بارش را در راه اسلام از جمله آزادی قدس عزیز فدا می کردم و درآنجا به امامت پدرمان،یار دلسوزمان و رهبر عزیزمان امام،نماز پیروزی بر پا می کردیم.
مسائل خیلی زیاد است انقلاب ما خیلی وسیع است و طبعاً در ابعاد زیادتری گسترش یافته و می یابد و شما ای آنانیکه می مانید شما باید زینب وار باشید و پیام خون شهیدان زنده را که همان آیه مبارکه:
(وَنُریدُ اَن‎ٍْ‏‎ْ نَمُنَ عَلی الّذینَ استُضعِفُوا في الارض) است به ثمر برسانید و این انقلاب را به رهبری امام به صاحب اصلیش بسپارید .شما مسئولید اگر این انقلاب کوچکترین صدمه ای ببیند یا کوچکترین انحرافی پیدا کند در این صورت خدای نکرده انقلاب ما منحرف شده و یا نابود گردد شما به آن امانتی که خدا داده است خیانت نموده اید پس سعی کنید خوب نگهداری کنید.خانواده گرامیم وقتی خبر شهادت مرا شنیدید خدا را سپاس بگوئید و شکر کنید که چنین مقامی نصیب فرزندتان شده است.
در خاتمه متذکر می شوم که فرمایشات امام را که از خود امام زمان الهام می گیرند و هر لحظه و هر آن با او در ارتباط هستند گوش بکنید.
وقتی بدن پاره پاره مرا آوردند وصیّت می کنم که لباسهای رزمم را از بدنم جدا ننمائید و آنها را همانطور که خون آلود است با مـن بگذارید زیرا می خواهم همانطور که بدنـم خونی است در نزد خدا با همان لبـاسها بروم که خدا آنها را ارزش می نهـد. پس مرا با همان لبـاسها در وادی رحمت یا در صورت امکان در بهشت زهراء دفن نمایید.در خاتمه پیروزی تمامی رزمندگان جمهوری اسلامی را از خداوند متعال خواستارم و با این دعا که خیلی هم دوست دارم و همیشه هم تکرار می کنم به وصیتم خاتمه می دهم.
خدایا:
تو را به جان مهدی تو را به جان کسانی که آنها را دوست داری تو را به جان کسانیکه رستگارند و پرهیزگار، امام ما را تـا انقلاب مهدی حفظ نمـای و او را همچنان شاداب و خنـدان نگهدار.تا این انقلاب را به صاحب اصـلی بسپارد.
وَاَلسلامُ عَلَیکُم و علی عباد الله الصالحین اکبر جوادی

 


دوشنبه 8 فروردین 1390  6:09 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

حامد پيشقدم ,مصطفي

فهرست مطلب
حامد پيشقدم ,مصطفي
 
تمامی صفحات
فرمانده گردان امام حسین (ع)لشکرمکانیزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)


سال 1343 ه ش  در تبريز به دنيا آمد . در كودكي پدر خود را از دست داد و مادرش سرپرستي خانواده را به عهده گرفت . درآمد حاصل از آسياب و دو قطعه باغ ميوه به ارث مانده از پدر ، زندگي مرفهي را براي خانواده فراهم مي آورد . مصطفـي ، ششمين فرزند خانواده بود .
سال 1350 ، مصطفي مدرسه قاآني ( شهيد هوشيار فعلي ) تبريز شروع به تحصيل كرد و شاگرد موفقي بود . در همان سنين در كنار تحصيل ، دورة فراغت خود را در باغ به همراه كارگران كار مي كرد . سپس تحصيلات راهنمايي را در سال 1355 در مدرسة تبريـز گذراند و در سال 1358 ، دبيرستان را در هنرستان بازرگاني شهيد بهشتي شروع كرد . دوران دبيرستان او با انقلاب اسلامي مصادف شد و مصطفي كه بيشتر از پانزده سال نداشت ، به جريان انقلاب پيوست و درس را رها كرد و تا سال اول دبيرستان بيشتر درس نخواند و با واحد اطلاعات سپاه شروع به همكاري كرد . تشديد فعاليت مافقين در تبريز به همراه ديگر نيروهاي اطلاعـاتي درصدد خنثـي كردن نقشـه هاي آنان برآمد . در همين زمان به عضويت رسمي سپاه پاسداران انقلاب درآمد و پس از طي دوره هاي نظامي به جبهه اعزام شد .
پس از مدتي حضور در جبهه ، به عنوان محافظ در بيت امام خميني مشغول به خدمت شد و همزمان مسئوليت پايگاه مقاومت شهيد مسلم مهرواني مسجد آيت الله شهيدي را بر عهده گرفت . از اين پس فعاليت هاي گسترده اي را جهت اعزام نيروها و تقويت بنية بسيج در پيش گرفت و در جهت جذب نوجوانان و جوانان به مسجد و پايگاه نهايت تلاش و تواضع را به خرج مي داد و به شدت نسبت به حفظ احترام خانواده هاي شهيدان و ارزشهاي اسلامي حساسيت داشت .
سپس بار ديگر به جبهه اعزام شد و در سوسنگرد حضور يافت و در حالي كه بيش از هجده سال نداشت ، به شدت مجروح گرديد و حدود يك سال دورة نقاهتش طول كشيد . در همين هنگام در 4 خرداد 1362 ، برادرش - مهدي حامد پيشقدم - در كردستان به شهادت رسيد . مصطفي پس از بهبودي با لشكر 31 عاشورا به جبهه اعزام شد . ابتدا فرماندهي گروهان 1 و پس از مدتي فرماندهي گردان امام حسين (ع) را بر عهده گرفت .
28 خرداد 1363 ، پدر مصطفي از دنيا رفت ، اما اين واقعه سبب نشد تا او دست از جبهه بكشد . در عمليات والفجر 8 و كربلاي 4 ، گردان امام حسين (ع) با فرماندهي مصطفي ، مأموريت شكستن خط دفاعي عراق را به عهده داشت و اين مأموريت را به بهترين نحو انجام داد . بلافاصله مأموريت ديگري به اين گردان محول گرديد و پس از انجام آن ، با وجود اين كه از نيروهاي گردان فقط يك گروهان باقي مانده بود ، مأموريتي را قبول كرد و به انجام رساند . يكي از همرزمان مصطفي نقل مي كند :
در عمليات كربلاي 5 بعضي از گردانها مأموريت محوله را به درستي انجام ندادند و يا به طور كامل به پايان نرساندند . ولي گردان امام حسين (ع) نه تنها مأموريت خود را به بهترين نحو به پايان رساند ، بلكه در هنگام بازگشت براي تكميل مأموريت ديگر گردانها به كمك آنها رفت .
فارغ از جنگ و نبرد ، مصطفي به فوتبال بسيار علاقه مند بود و در كنار آموزش نظامي ، اعضاي گردان را به ورزش تشويق مي كرد . در همين راستا ، تيم فوتبال منسجمي تشكيل داد و هر گاه كه فراغتي پيش مي آمد ، مسابقه فوتبال ترتيب مي داد . در عين حال ، از شوخي زياد خوشش نمي آمد و همواره ساكت بود و از خوشگذراني بيهوده و دور هم نشستن بي فايده بيزار بود . در حفظ اموال بيت المال بسيار دقت داشت . او نه تنها در حفظ اموال بسيار سختگير بود ، حتي اجازه نمي داد خرده نانها نيز هدر رود . نسبت به سلاح هايي كه از دشمن به غنيمت گرفته مي شد در سخت ترين شرايط حفاظت و حراست مي كرد . در عمليات فاو ، از دشمن غنائم زيادي به جا مانده بود كه بعضي از اين غنائم سلاح هاي كلاشينكف بود كه در شوره زارها باقي مانده بود ؛ دماي هوا هم حدود 50 درجه بود . نيروها در حالي كه نشسته بودند ناگهان ديدند مصطفي 8-7 قبضه اسلحه را جمع كرده و مي آورد . وقتي نيروها اين مسئله را ديدند ناخودآگاه به طرف اسلحـه ها رفتند و آنها را جمع آوري كردند . يكي از همرزمان در خصوص حساسيت وي نسبت به امور ناشايست مي گويد :
در گردان امام حسين (ع) يكي از بچه ها عادت داشت قليان بكشد . يك بار قليان خود را بـه « دسته » آورده بود و من اطلاعي از اين موضوع نداشتم . مصطفي مرا صدا زد و گفت : « هيچ خبر داري در دستة شما چه مي گذرد ؟ » گفتم : خير بي اطلاعم . گفت : « يكي از بچه ها قليان آورده است ، مي ترسم فردا چيز ديگري در اينجا باب شود ، دوست ندارم باب اين گونه مسائل در گردان ما باز شود . به ايشان بگوييد قليان را به كسي در شهر امانت بدهد تا وقتي كه به مرخصي مي رود با خودش برگرداند .
سرعت عمل و شجاعت مصطفي پيشقدم سبب شده بود كه مسئوليت هاي محول شده را به خوبي به انجام رساند . يكي از همرزمان وي در خصوص سرعت عمل وي چنين نقل مي كند :
در عمليات والفجر 8 ساعت دوازده شب بود كه خط شكست و غواصان از آب خارج شدند . قرار بود گردان امام حسين (ع) به جاده قدس ( فاو - بصره ) كه يك و نيم كيلومتر از محل استقرار فاصله داشت نفوذ كند . زماني كه ساعت دو بامداد را نشان مي داد به جاده رسيديم فرماندهان عمليات باور نمي كردند كه دو ساعته جاده را گرفته باشيم وقتي به ستاد اطلاع داديم مصطفي گفت : « بپرس اگر مقدور باشد جلوتر هم مي رويم و جلوتر را هم شناسايي مي كنيم . » وقتي دستور رسيد در ساعت دو بامداد جاده اي را كه از فاو به ام القصر مي رفت و پايگاه موشكي عراق در آنجا بود ، شناسايي كرديم متوجه شديم دشمن استحكامي ندارد . صبح همان روز با اجازه فرمانده لشكر عملياتي را انجام داديم .
صبح فرداي عمليات والفجر 8 عمليات « يا مهدي » در منطقه فاو بود . در كانال گشت مي زدم كه ناگهان متوجه شدم آقا مصطفي فرمانده گروهان در كانال نشسته است و پشتش را به خاكريز مي سايد . نزديك رفتم و موضوع را جويا شدم . در پاسخ گفت : « چيزي نيست يك تركش جزئي به پشتم خورده است . مي خواهم رنگ خون را از بين ببرم تا نيروها با ديدن آن روحيه شان تضعيف نشود . »
كساني كه با مصطفي پيشقدم بودند ، می گویند,او از عمليات والفجر 8 به بعد روحيه اش تغيير كرده بود . نقل مي كنند كه از آن پس مصطفي ناراحت بود و مي گفت : « لياقت شهادت نداشتم . » پس شروع به خودسازي و عبادت بيشتر كرد . وقفه يك ساله اي كه بين عمليات والفجر 8 و كربلاي 5 پديد آمد سبب شد تمام تلاش خود را صرف خودسازي نمايد طوري كه تغيير روحيه او در عمليات كربلاي 5 كاملاً مشهود بود . سرانجام مصطفي پيشقدم در 20 دي 1365 در عمليات كربلاي 5 در منطقه هلالي شلمچه در اثر اصابت تركش به گردن و جدا شدن سر از بدن به شهادت رسيد . درباره چگونگي شهادت وي همرزم او كه در كنارش حضور داشت ، چنين نقل مي كند :
عمليات كربلاي 5 در منطقه هلالي شلمچه انجام مي شد در نوك كانال ماهي كه حدود يك كيلومتر بود . كانالي در حدود ده متر منشعب مي شد كه تا اروندرود ادامه داشت . براي اينكه ارتباط دو طرف پل برقرار باشد بين آنها ده تا پانزده پل زده شده بود كه گردان علي اكبر (ع) مأموريت داشت امنيت آنها ( حدود سه پل ) را تأمين كند . آتش دشمن به قدري شديد بود كه بچه ها عاحز مانده بودند و هيچ كاري صورت نمي گرفت . وقتي به فرمانده عمليات اطلاع داديم ، تصميم گرفته شد كه گردان امام حسين(ع) با گردان علي اكبر(ع) تعويض شود . من به همراه مصطفي پيشقدم گردان را به نوك كانال ماهي برديم . بلافاصله نوك كانال ماهي را گرفتيم و علاوه بر آن هفت پل را تأمين كرديم و به سمت جلو پيشروي كرديم . شب همان روز دو گردان ديگر گردانهاي سجاد (ع) و امام زمان (عج) به منطقه هلالي اعزام شدند تا منطقه را پاكسازي كنند ولي شدت آتش دشمن به حدي بود كه اين دو گردان پراكنده شده و مجبور به عقب نشيني شديم . فرداي آن روز اقدام به پيشروي كرديم . عمليات به قدري سريع بود كه توپخانه خودي هم لشكر ما را هدف قرار مي داد . وقتي به مصطفي پيشقدم رسيدم اطراف او پر از شهيد و مجروح بود و صورتش را گرد و غبار گرفته بود . با حالت خسته و مظلومانه اي به من گفت : « علاوه بر اين كه دشمن ما را هدف قرار داده توپخانه خودي هم ما را هدف گرفته و تلفات ما بسيار زياد شده است . هلالي ها به شدت كليد شده اند و بايد براي ما نيرو بفرستيد . » رفتار او با وجود ناراحتي و خستگي آنچنان متين بود كه وقتي بي سيم را به او دادم تا با فرمانده عمليات صحبت كند با اينكه گردان وي دو روز به شدت درگير بود و شهيد و مجروح فراوان داشت ، به جاي اينكه بگويد ما توان نداريم و خسته هستيم با متانت و آرامش فراوان گزارش خود را به فرمانده داد و چنان صحبت كرد كه به فرمانده هم روحيه داد . پس از آن منطقه هلالي را براي آوردن نيرو ترك كردم . با آغاز پاتك هاي دشمن مصطفي به همراه تعدادي از نيروهاي باقي مانده در محاصره افتاد به گونه اي كه دشمن نيروهاي زخمي را تير خلاصي مي زد .
در اين هنگام بود كه مصطفي پيشقدم در اثر اصابت تركش به گردنش پس از شصت ماه حضور در جبهه در 20 دي 1365 به شهادت رسيد و خانواده حامد پيشقدم دومين شهيد خود را تقديم انقلاب و امام (ره) كرد .
پیکرمطهر او را در وادي رحمت در گلزار شهداي تبريز به خاك سپرده اند .
منبع:"فرهنگ جاودانه های تاریخ"(زندگینامه فرماندهان شهید آذربایجان شرقی)نوشته ی یعقوب توکلی,نشر شاهد,تهران-1384


وصيت نامه

بسم الله الرحمن الرحیم
الهي چه زيباست ايام دوستان تو با تو ,چه زيباست معامله ايشان و آرزوي ديدار تو.
به نام خدايي كه هستي بخشيد و ما را از نعمات دنيوي بهره مند ساخت و منّت نهاد مسلمان بودن و مبارزه در راه خويش را عطا فرمود.
اي عزيزان: رهنمود هاي امام امت را گوش فرا داده و عمل نماييد ,او نعمتي است بزرگ، كه خدا براي هدايت مسلمانان قرار داده است . و اين را بدانيد كه مسئوليت خطيري در قبال مسلمانان و خانواده شهداء داريد.
پروردگار عالم همه را به طريقي در زندگاني مورد امتحان قرار مي دهد كه بايد با آغوش باز استقبال كرده و صراط مستقيم را پيش گيرد. و اما كساني كه به خاطر محبوبيت فردي و جاه و مقام مسئوليتي يا كاري را قبول كرديد بدانيد كه با توليد نارضايتي و تفرقه كاري از پيش نخواهید برد بلكه به ضلالت و بدبختي دچار خواهید گشت. و بدانيد كه دين اسلام با خون آبياري شده و مسلمين پذيراي هرگونه مشكلي خواهند بود تا كه صدمه اي به اسلام وارد نشود.
برادرانم: تقوا را پيشه خود سازيد و مبارزه با درون خويش( مبارزه با نفس) را تا مي توانيد انجام دهيد . برادرانم خود را به ماديات سوق ندهيد و تا پاي جان از مكتب تشيع دفاع كنيد. و من الله توفيق مصطفي حامد پيشقدم 1364

 



خاطرات
مادرشهید :
زماني كه مصطفي دو ماهه بود به تازگي امام خميني توسط شاه از ايران تبعيد شده بود و من و پدر ايشان از اين مسئلـه بسيـار ناراحت بوديم . در يكي از روزهـا ، در حياط منـزل لباس مي شستم و در همان حال با خدا نيايش مي كردم . مصطفي هم به همراه برادرانش بيوك و مهدي در حياط بازي مي كرد . در يك لحظه يك حالت رويايي به من دست داد و حس كردم كه در حالت خواب هستم . ديدم پرنده اي در حال پرواز با پرهاي باز بالاي سر بچه ها ظاهر شد . در يك آن ، حياط تاريك شد و وضعيتي مانند طوفان به وجود آمد و اين پرنده با پرهاي باز خود مصطفي و مهدي را بلند كرد و با خود برد . پس از چند لحظه وقتي به خود آمدم فرياد كشيدم و تا مدتها بر سر اين قضيه مبهوت مانده بودم .

با توجه به سن كم مصطفي ، به هنگام اعزام به جبهه به او گفتم : پسرم هنوز سن زيادي نداري و براي جنگيدن قوي نيستي . در پاسخ گفت : « مادر جان اگر خودم قوي نيستم و جثه ام كوچك است ، اما ايمان من قوي است و اعتقادم بزرگ است . »

روزي مصطفي به همراه محمد بالاپور - معاون خود - به منزل آمده بود . در حين صحبت آقاي بالاپور به من گفت : « مادر جان هيچ مي داني پسرت فرمانده شده است ؟ » اما مصطفي سريع حرف را عوض كرد و گفت : « مادر ايشان شوخي مي كند حرفش را باور نكنيد . »

روزي مصطفي برايم يك بسته مهر آورد و گفت : « مواظب اينها باش ، اين مهرها از خاك تربت امام حسين (ع) است . » پرسيدم اينها را از كجا آورده اي ؟ گفت : « يكي از بچه ها به كربلا رفته بود و اين مهرها را آورد . » و من هم باور كردم . پس از گذشت مدتي آقاي بالاپور به منزل ما آمد و به من گفت : « مادر جان از اين پس به مصطفي بگوييد كربلايي ، چون براي شناسايي منطقه به كربلا رفته است . » در اين لحظه مصطفي با خنده گفت : « حرفهاي او را باور نكن ، شوخي مي كند . » هر چه اصرار كردم ، مصطفي گفت : « اين آقا محمد مي خواهد با شما شوخي كند . »

مهدي قلي رضايي :
من براي اينكه بتوانم نيروها را به مناطق مورد نظر هدايت كنم و سرگرم درگيري نشوم در عملياتها اسلحه برنمي داشتم و در پيشروي به عنوان اولين نفر حركت مي كردم و پشت سر من حامد پيشقدم بود . به نهري رسيديم كه پوشيده از ني بود . وقتي خواستم از آن عبور كنم ناگهان ديدم دو نفر عراقي مقابل من ايستاده اند . ايستادن و افتادن اين دو نفر عراقي را در يك لحظه ديدم وقتي برگشتم ديدم كه پيشقدم هر دوي آنها را زد . در نتيجه تا نيروها را به جاده قدس برسانم هيچگونه واهمه اي نداشتم چرا كه هر كس جلو مي آمد مصطفي از پشت سر او را مي زد . پس از مسافتي حركت به منطقه اي رسيديم كه يكي از گروهانهاي دشمن در آنجا مستقر بود و نوع سنگرها و آرايش آنها طوري بود كه نفوذ در آنها غير ممكن مي نمود . احساس كرديم بايد قرارگاه آنها را منهدم كنيم چون صبح براي ساير نيروها مسئله ساز مي شدند . پيشقدم خيلي سريع و متفكرانه مي رفت تا اينكه احمد يوسفي منير آمد و گفت : « مرا حمايت كنيد تا به طرف مواضع دشمن بروم . » و پيشقدم براي وي خط آتش به وجود آورد . شهيد يوسفي به طرف سنگري كه از آن تيراندازي مي كردند رفت و زير يكي از سنگرها نشست و ضامن نارنجك را كشيد و به داخل سنگر انداخت و با صداي بلند تكبير گفت . با انفجار سنگر كه ظاهراً مهمات زيادي در آن بود ، عراقي هاي مستقر در آن تسليم شدند .

فرمانده لشكر مأموريتي را جهت آزادسازي شهرك دوعيجي براي گردان ما در نظر گرفته بود . لشكر ما بايد به دو پل كه يكي را به جزيره بوارين و ديگري را به منطقه خشكي وصل مي كرد سر پل مي زد و پل را منفجر مي كرد تا ديگر لشكرها وارد جزيره شوند و شهرك محاصره شود . شب عمليات بود كه سردارامين شريعتي - فرمانده لشكر - همه فرماندهان را جمع كرد و در خصوص نحوه انجام عمليات توضيح داد . پس از پايان صحبتهاي او مصطفي از ميان جمع بلند شد و پرسيد : « وظيفه ما در اين عمليات چيست ؟ » فرمانده پاسخ داد : « ان شاء الله شما براي عمليات بعدي نيروهايتان را سازماندهي كنيد چون به تازگي از عمليات برگشته ايد . راستي از پل چه خبر ؟ » مصطفي گفت : « ما دو روز است كه پل را تحويل گرفته ايم . ظهر به آنجا سر زدم يكي از برادرها به نام علي محمدزاد ه- فرمانده گردان مقداد - خيلي خسته بود و چشمهايش از فرط خستگي قرمز شده بود . با اين حال همه چيز به درستي انجام شده است . با اين وضعيت خواهش مي كنم اجازه دهيد ما در اين عمليات هم شركت كنيم . » فرمانده گفت شما براي استراحت و بازسازي به عقب برگرديد . اما مصطفي دست بردار نبود و مرتب مي گفت : « من به بچه ها قول داده ام كه در اين عمليات شركت خواهيم كرد بيا و دل بچه هاي ما را نشكن ... . » بالاخره آنقدر التماس كرد كه رنگ چهره فرمانده عوض شد و سرش را پايين انداخت و گفت : « نيروهايت كجا هستند ؟ » آقا مصطفي سريع گفت : « كنار اسكله شهيد باكري . » فرمانده پرسيد مي توانيد تا ساعت 9 اينجا باشيد ؟ وي گفت : « بله الان دستور حركت مي دهم . » پس از آن با بي سيم به نيروهايش دستور حركت داد . وقتي نيروهاي مصطفي رسيدند او را در آغوش گرفته و تشكر كردند .

ساعت 10 صبح بود برادر مصطفي پيش قدم را ديدم كه خسته و كوفته به طرف سنگر فرماندهي مي آيد.وقتي رسيد سردار شريعتي فرمانده لشگر درباره وضعيت
نيروها و نحو ه انجام ماموريت گردان امام حسين ( ع) از برادر پيش قدم سئولاتي كرد و مصطفي در برابر فرمانده اش مطيع و متواضع ، آرام و سر به زير ايستاده و با تمام وجود به سخنان او گوش فرا مي داد .
برادر شريعتي بر روي يك تكه كاغذ محورهاي آزاد شده راترسيم و به مصطفي گفت من قرارگاه مي روم تا ببنيم چكار مي كنند شما بايد مشکل هلالي ها را حل كنيد .من رفتم تا استراحت كنم در همان موقع متوجه شدم برادر مصطفي پيش قدم از كنار سنگرم رد مي شود. مي خواست به جلو برود ولي ناگهان برگشت و از در سنگر نگاهي به داخل انداخت و در حالي كه صورتش خيس عرق بود به من گفت : رسول آب داری. گفتم:نه تمام شده .تبسمي نمود و رفت. هنوز چند قدمي دور نشده بود كه ناگهان چند خمپاره در نزديكي سنگر ما فرود آمد.
انفجار مهيبي صورت گرفت ، به حالت خيز روي زمين دراز كشيدم در اين حالت متوجه شدم در زير جعبه مهمات يك بطري آب معدني وجود دارد با خوشحالي گفتم :برادر پيش قدم ... برادر پيش قدم ... آب هست » بدون معطلي آب را تقديمش كردم . چنان تشنه بود كه آب بطري را لاجرعه سر كشيد و بلافاصله با التماس دعا ظرف آب را تحويل داد . چهره اش نوراني شده بود و در نگاهش حرف نگفته بسيار داشت, گويا خبر رفتن خود را از دوست گرفته بود سپس از من جدا شد و به طرف خط مقدم حركت كرد .
چند ساعت بعد وقتي خبر شهادتش را شنيدم چهره ام بر افروخته شد و اشك ماتم از ديدگانم فرو باريد كه خدايا مصظفي رفت و ما را تنها گذاشت و بي اختيار دهانم پر شد : رفتي و رفتن تو آتش نهاد بر دل از كاروان چه ماند جز آتشي به منزل

مادرشهيد :
بعد از شهادت مصطفي جمعي از دوستانش كه هفت نفر بودند براي ديدار ما به منزل آمدند . معمولاً رسم اين است كه به ميهمان چيزي به عنوان يادبود شهيد مي دهند . هر چه فكر كردم چيزي به ذهنم نرسيد ولي ناگهان متوجه شدم كه مصطفي در موقع مراجعت از مشهد هفت جانماز با خود آورده است . آنها را به همرزمانش هديه دادم .

برگرفته از خاطرات شفاهی همرزمان شهید
16 - 15 سال بيشتر نداشت، شايد هم كمتر. كتاب‏هايش را زير بغلش مى‏زد و يك راست از مدرسه به عمليات سپاه مى‏آمد. كتاب‏هايش را در اتاق عمليات مى‏گذاشت و مى‏رفت سرِ نگهبانى. فقط پنج روز در خاصبان آموزش ديده بود و به عنوان نيروى نيمه وقت فعاليت مى‏كرد. جنگ تازه آغاز شده بود و او مى‏خواست به سوسنگرد برود. هميشه به فكر اعزام بود. به خاطر سنّ اندك و قامت كوتاهش از ميان صف‏ها مى‏گذشت و در اوّل صف مى‏ايستاد. وقتى بچه‏ها را براى گشت صدا مى‏زديم، اولين نفرى بود كه حاضر مى‏شد.
يكى دو سال كه گذشت، قرار شد، عده‏اى از بچه‏هاى خوى و اروميه و مراغه را براى طى دوره مربى‏گرى به تهران اعزام كنيم. او را با همين بچه‏ها روانه پادگان قدس تهران كرديم. بعد از اتمام دوره آموزش، وقتى پرونده آموزشى نيروها را به ما فرستادند، ديديم كه او رتبه اول رشته تاكتيك را در سطح كشور كسب كرده است. هنوز چند روزى نگذشته بود كه از تهران با ما تماس گرفتند:
- چند نفر از نيروهاى شما را لازم داريم...
- چه كسانى را؟...
اوّلين نفرى را كه اسم مى‏برند »مصطفى حامد پيشقدم« است، نفر اوّل تاكتيك در سطح كشور. احساس مى‏كنم كه تاكنون قدر و جوهره مصطفى را نشناخته‏ام. نه! ديگر نمى‏شود مصطفى را از دست داد. از اين پس مصطفى را به چشم گوهرى گرانبها نگاه مى‏كنم. يكى از بهترين مربى‏هاى سپاه است. حساس‏ترين مأموريت‏هاى آموزشى را به او محوّل مى‏كنيم. نيروى هوايى از سپاه مربى مى‏طلبد، مصطفى را مى‏فرستيم. وقتى با مسوولين نيروى هوايى در مورد مصطفى صحبت مى‏كنيم همه از وسعت اطلاعات نظامى و نحوه آموزشگرى او اظهار تعجب مى‏كنند، تا اينكه باز هم مصطفى را مى‏خواهند.
- مصطفى را بفرستيد لشكر !...
ديگر نمى‏توانيم مانع سفر مصطفى بشويم. مسوولين نيروى هوايى كه خبر رفتن مصطفى را مى‏شنوند، مدام با ما تماس مى‏گيرند: »به جاى مصطفى نفر ديگرى را بفرستيد...« مى‏گويم: »نمى‏شود!...«
- مطالبى را كه آقا مصطفى در كلاس مى‏گويد، ما نه در آموزش‏هايمان شنيده‏ايم و نه در كتاب‏ها خوانده‏ايم!...

هر چه باشد، ديگر نمى‏توانيم مانع رفتن مصطفى بشويم. زيرا آقا مهدى باكرى او را خواسته است.(63)
فاو آزاد شده است. با عمليات والفجر 8 شكستى به دشمن تحميل شده است كه خود هم نمى‏تواند باور كند. فاو آزاد شده است و عمليات‏هاى محدود براى تكميل عمليات بزرگ والفجر 8 ادامه دارد. براى تكميل خطوط پدافندى بايد منطقه‏اى را كه تعدادى تپه خاكى در آن هست، تصرف كنيم. اين تپه‏هاى خاكى چندين بار بين ما و عراقى‏ها دست به دست شده است و ديگر عزم بر آن است كه تپه‏ها را بگيريم و خطوط پدافندى را كامل كنيم. عمليات يا مهدى (عج) آغاز مى‏شود. همزمان با نيروهاى عاشورا، لشكرهاى 25 كربلا و حضرت رسول (ص) نيز عمليات مى‏كنند. مصطفى فرمانده گردان است. اصغر قصاب او را بازوى راست گردان مى‏داند. درگيرى تا صبح به طول مى‏انجامد، بايد كار را تا دميدن صبح تمام كنيم. پيشتر مى‏روم كه وضعيت را به دقت بسنجم. در كانال مصطفى را مى‏بينم. به ديواره كانال تكيه داده و پشتش را به ديواره خاكى كانال مى‏مالد. تعجب مى‏كنم. يعنى چه! با خودم مى‏گويم. بگذار از خودش بپرسم. سلام مى‏كنم و خسته نباشيد...
- چه خبر آقا مصطفى!
- تركش خورده‏ام...
با صدايى آرام صحبت مى‏كند، مثل هميشه. انگار نه انگار كه تركش پشتش را دريده است.
- لباس خونى شده است. پشتم را به خاك مى‏مالم كه خون از لباسم مشخص نشود...
حالا مى‏دانم مصطفى چه كار دارد مى‏كند. مى‏خواهد بچه‏ها از زخمى شدنش باخبر نشوند. مى‏گويم: »بروم يك دست لباس عراقى برايت بياورم.« همانطور كه به ديواره كانال تهيه داده، سر بالا مى‏كند: »نه، نه... باز هم بچه‏ها مى‏پرسند، چه خبر شده؟...« ديگر چيزى نمى‏گويم و مى‏مانم پيش او. قدرى كه مى‏گذرد يكى از بچه‏هاى پاسدار مى‏آيد پيش ما. لباس رسمى به تن دارد. پيراهنش را درمى‏آورد و به مصطفى مى‏دهد. مصطفى پيراهن او را مى‏پوشد. مى‏گويم: »حالا ديگر كسى نمى‏تواند بفهمد زخمى شده‏اى...« اگرچه مصطفى به روى خود نمى‏آورد. اما، بالاخره زخمى شده است و زخمى بايد به عقب منتقل شود.
- آقا مصطفى! شما برويد عقب، بچه‏ها هستند...
من مى‏گويم و مصطفى جواب مى‏دهد: نمى‏توانم.
عمليات ساعات آخر خود را سپرى مى‏كند. منطقه تصرف شده و اكنون پاكسازى مى‏شود. مصطفى همچنان گروهان خود را هدايت مى‏كند. هيچكس نمى‏داند كه زخمى شده است، پاكسازى كه تمام مى‏شود، مستقر مى‏شويم. مصطفى همچنان كنار ماست. بعد از ساعت‏ها نبرد نشسته‏ايم تا نفسى تازه كنيم. مى‏دانيم كه دشمن، مار زخم خورده است و به احتمال قوى پس از ساعتى پاتك شروع خواهد شد. در اين حين ناگهان يك نفر با لباس عراقى به سوى ما مى‏آيد. تعجب مى‏كنم. بچه‏ها به طرفش تيراندازى مى‏كنند. بدبخت الان آبكش مى‏شود. مصطفى داد مى‏زند: تيراندازى نكنيد!...

مى‏گويد: او هنوز نمى‏داند كه منطقه تصرف شده و فكر مى‏كند كه منطقه خودشان است.« نفر عراقى نزديك مى‏شود و نزديك‏تر. نزديك‏تر كه مى‏شود از شگفتى، حال ديگرى مى‏يابد. انگار اتفاق غير منتظره‏اى است! از مرخصى برمى‏گردد، با دست پُر... شيرينى و ...
آقامصطفى مى‏گويد: منتقلش كنيد به عقب...
آقا مصطفى! مى‏پنداريم كه شهيدان را مى‏شناسيم!... مى‏پنداريم كه آنان نيز چون ما زيسته‏اند... اما چگونه رفتنشان گواه است كه آنان گونه ديگرى زيسته‏اند... اغلب وقتى از شهيدان مى‏گوييم، ابتدا سخن از جبهه و جهاد به ميان مى‏آيد. و اين شگفت نيست چرا كه جوهره و عيار مردان در ميدان ستيز آغاز مى‏شود.
آقا مصطفى! مى‏دانيم كه تو در سال 1358، يعنى آنگاه كه 15 سال بيشتر نداشتى، به سپاه پيوستى. و در سال 1365 يعنى آنگاه كه 22 سال بيشتر نداشتى، علمدار و فرمانده گردان امام حسين (ع) بودى. و همه مى‏دانند كه گردان امام حسين (ع)، گردان مردان آسمانى بود، گردان رزمندگانى كه عهد كرده بودند، تا پايان جنگ به خانه برنگردند، هر رزمنده گردان امام حسين (ع) خود فرمانده گمنامى بود كه خود را در لباس خاكى بسيجى استتار مى‏كرد... و تو فرمانده گردان امام حسين (ع) بودى. وقتى كه 22 سال بيشتر نداشتى...
شايد برخى مى‏پندارند فرمانده يعنى كسى كه آمرانه فرمان مى‏دهد، تنبيه مى‏كند، تشويق مى‏كند و ... اما تو در فرماندهى خود گونه ديگرى بودى، سر به زير، كم حرف، با صدايى به مهربانى آب و نسيم، و نگاهى به صميمت آفتاب. و با اين همه وقتى فرمان مى‏دادى، رزمنده تا سر حدّ شهادت براى اجراى فرمانت به پيش مى‏تاخت. با آن همه آرامش و مهربانى هيبتى داشتى كه شلوغترين و پرجنب‏و جوش‏ترين نيروى گردان در حضورت آرام مى‏گرفت، حتى من هم! با اين همه شگفتا كه شنيدم در كربلاى 5 گريبان فرمانده تيپ را گرفته بودى، حتى گريسته بودى كه: بگذار امشب هم گردان ما در عمليات باشد.
خط اول نيروهاى دشمن توسط نيروهاى غواص شكسته شد. شب دوم عمليات، گردان امام حسين )ع( به فرماندهى مصطفى پيشقدم وارد عمليات شد. عزمِ گردان بر آن بود كه از نوك شمشيرى، سمت پشت كانال ماهى عبور كند. آتش نبرد چندان شعله‏ور شد كه گويى آشوب قيامت بر پا شده است. به هنگام تثبيت مواضع، قسمتى از منطقه آزاد شده در تصرف دشمن باقى ماند و باز پس آوردن پيكرهاى مطهر تعدادى از شهدا ميسّر نشد...
به دستور فرمانده لشكر عازم خط گردان امام حسين (ع) شدم. مصطفى را ديدم، بى‏خوابى و خستگى از چهره غبار گرفته و آفتاب سوخته‏اش عيان بود. گردان امام حسين (ع) شب گذشته نبرد سنگينى را پشت سر نهاده بود و آتش سنگين دشمن همچنان، جاى جاى منطقه را مى‏سوزاند. یک دفعه فكر رهايى گردان از عمليات به ذهنم خطور كرد. منتظر بودم كه مصطفى بگويد: نبرد سنگين شبانه... خستگى مفرط بچه‏ها... آتش سنگين دشمن و ... اگر ممكن است گردان ديگرى جايگزين ما شود. اما گويى مصطفى از آنچه در درونم مى‏گذشت، با خبر شده بود. تا آن روز مصطفى را چنان نديده بودم. گريبانم را گرفته بود و التماس مى‏كرد: برادر! بگذاريد گردان امام حسين (ع) امشب هم در عمليات باشد... شما را به خدا بگذاريد امشب هم عمليات بكنيم. مطمئنم كه به لطف و امداد خداوند پيروز خواهيم شد...
چيزى براى گفتن نداشتم. مصطفى سر برگرداند به طرف منطقه دشمن: »مى‏بينى! شهداى گردان در منطقه باقى مانده‏اند... شما را به خدا بگذاريد امشب هم در عمليات باشيم.

كربلاى پنجم ادامه داشت. حوالى ساعت 10 صبح بود كه مصطفى با عجله وارد سنگر فرماندهى شد. چهره و چشمانش گواهى مى‏داد كه خسته و بى‏خواب است. فرمانده لشكر وضعيت گردان را مى‏پرسيد و مصطفى با همان حجب و حيا، سر به زير جواب مى‏داد. فرمانده لشكر گفت: من به قرارگاه مى‏روم، مسأله هلالى‏ها را حل كنيد از سنگر فرماندهى بيرون آمدم تا در سنگر كوچكى كه براى خود يافته بودم، اندكى استراحت كنم. مصطفى را ديدم كه با شتاب به سوى خط مى‏رود. عرق از سراپايش مى‏ريخت. همانطور در حال رفتن نگاهى به سنگر انداخت.
- رسول! آب دارى؟
تكان خوردم. آبى در كار نبود. لبان خشكيده فرمانده گردان امام حسين حكايت از تشنگى داشت. من اكنون جزو گردان حضرت ولى‏عصر بودم و پيش از اين مدتى نيز با مصطفى كار كرده بودم. مصطفى مدتى فرمانده من بود...
- رسول! آب دارى؟
بى‏اختيار از جا برخاستم.
- ببخشيد، تمام شده است. آب تمام شده است...
تبسمى بر لبان خشكيده‏اش نقش بست.
التماس دعا !
فرمانده گردان امام حسين تشنه تشنه به محل ديگرى مى‏شتابد... گلوى خيمه‏ها مى‏سوزد. ناله (العطش) كودكان بنى‏هاشم آتش به هفت آسمان مى‏زند. عباس روانه فرات مى‏شود. صفِ دشمنانِ آب را مى‏شكافد. ماه در آغوش فرات فرود مى‏آيد. آتش عطش بندبندش را مى‏سوزد. دست در آب مى‏زند و جام دستانش را (لبريز از آب ) فرا لب مى‏آورد؛ هيهات! هنوز حسين تشنه است...
التماس دعا!

ز شرمسارى آتش گرفتم، آب شدم. فرمانده گردان امام حسين رفت. در بهت و اندوه او را مى‏ديدم كه مى‏رود. صفير خمپاره‏ها مرا به خود آورد. در حال خيز رفتن، يك بطرى آب معدنى را در زير جعبه مهمات ديدم. انگار دنيا را به من دادند. بلافاصله برخاستم و بى‏توجه به انفجار خمپاره‏ها، داد زدم: »برادر پيشقدم! آب... آب...«
مصطفى برگشت. با خوشحالى بطرى آب را تقديمش كردم. بى‏تأمل آب را بر سر مى‏كشد.
- يا حسين
بطرى را به خودم برمى‏گرداند. هنوز قدرى آب در آن باقى است.
التماس دعا!...
و نگاهى سرشار از مهربانى و نور... به سوى خط مى‏شتابد.

ساعاتى چند نگذشته است كه خبر مى‏رسد... كربلاى پنجم ادامه دارد. عاشورا هر روز مكرّر مى‏شود. كل يومٍ عاشورا... 25 دى ماه 1365 عاشوراست. پاسداران عشق مى‏جنگند، ياران امام حسين در خون غوطه‏ور مى‏شوند.»آنكس كه نام پاسدار را به خود اختصاص دهد، بايد مرگ را در خودش خلاصه نمايد و تا پاى جان از مكتب تشيّع دفاع كند و در اين راه پايدارى و مقاومت داشته باشد.
گردان امام حسين مقاومت مى‏كند، گردان لحظه به لحظه شهيد مى‏شود. مصطفى زخمى است اما از معركه پاى پس نمى‏گذارد. گردان امام حسين شهيد شده است و آنان كه هنوز نفس مى‏كشند، شهيدان زنده‏اند، جراحت خوردگان. نيروهاى باقى مانده دوباره سازماندهى مى‏شوند. زخمى‏ها دوباره برمى‏خيزند. گردان دوباره سر بر مى‏آورد. از زمين و زمان آتش و آهن مى‏بارد و گردان همچنان مقاومت مى‏كند... آنكس كه نام پاسدار را به خود اختصاص دهد، بايد مرگ را در خودش خلاصه نمايد. خمپاره‏اى فرود مى‏آيد، رزمنده‏اى صعود مى‏كند. خمپاره‏اى فرود مى‏آيد، عاشقى از اهل آسمان بر خاك مى‏افتد... آتش و آهن مى‏بارد. مصطفى و احد مقيمى از كانال خارج مى‏شوند، خمپاره‏اى فرود مى‏آيد، مصطفى صعود مى‏كند، احد مقيمى پر مى‏گشايد.
منبع:"آب وعاشورا"نشر کنگره ی بزرگداشت سرداران ,امیران وشهدای آذربایجان شرقی

دوشنبه 8 فروردین 1390  6:09 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

حدادزاده ,رسول

فرمانده واحد دیده بانی لشکرمکانیزه 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

15 خرداد 1344 ه ش دو سال پس از قيام 15 خرداد مردم ايران عليه رژيم مزدور پهلوي به رهبري امام خميني ( ره) , در يك خانواده مذهبي در تبريز به دنيا آمد . دوران كودكي را در محيطي مذهبي و با آموزشهاي ديني به سر برد .در سن 6 سالگي وارد مدرسه شد و دوره دبستان را در مدرسه كوزه كناني ( شهيد ستارزاده فعلي ) و تحصیلات راهنمائي را در مدرسه امير كبيرفعلی با نمرات ممتاز به پايان رساند . دوران تحصیلات ابتدایی اش قبل از انقلاب اسلامي بود ولي با راهنمائي هاي خانواده در مجالس قرآني و ديني از جمله كلاسهاي مكتب قرآن در مسجد قاليچلو شركت کرد وتعالیم دینی را آموخت.
اين مسجد در دوران قبل از انقلاب و در دوران جنگ تحميلي کانون حضور مردم متدین تبریز بود وآن مکان مقدس در آگاه سازي مردم و حمايت از انقلاب اسلامي نقش به سزائي داشت.
دوران تحصيلات راهنمائي اش همزمان با وقوع بزگترين پديده سياسي قرن بیستم يعني شكوفايي انقلاب اسلامي ايران بود وآوردگاهی ديگر براي نمايش عظمت اسلام .
دراين زمان رسول 13 ساله بود و از طرف خانواده به سبب سن پايين از رفتن به تظاهرات منع مي شد اما به طور مخفيانه از خانه بيرون می رفت و در تظاهرات عليه رژيم پهلوي شركت مي کرد . در مواقعي كه اجازه خروج از خانه به ايشان داده نمي شد د ر خانه مي نشست و با نوحه خواني و سرودن شعرهاي انقلابي در برابر عكس حضرت امام ( ره) مي گريست و با رهبر خود درد دل مي كردو از اينكه هنوز به سن تكليف نرسيده تا در راه رهبرش جهاد كند تاسف مي خورد .
با پيروزي انقلاب اسلامي و تشكيل پايگاه مقاومت بسيج در مسجد قاليچلو ، ايشان در اين نهاد انقلابي عضو شد و در آموزشها و اردوهاي تشكيل شده شركت نمود .او شبها با نگهباني در محل عليه فعاليتهاي مخرب ضد انقلاب فعاليت می کرد. اين دوران همزمان با شروع تحصیلات متوسطه او بود و ورودش به دبيرستان فردوسي تبريز, محلي كه در آن زمان ، صحنه فعاليتهاي سیاسي و گروههاي مختلف سياسي بود .
اوبا همكاري بسیجیان دیگر ، عليه گروهكهاي الحادي و منحرف فعاليت نمود و در اين راستا سختی های زیادی متحمل شد. هم زمان با درگيري هاي موجود در كردستان و نيز تشكيل واحد احتياط كميته انقلاب اسلامي(سابق) در اين نهاد عضو شدو فعاليت هی زیادی از خود یادگار گذاشت.
با شروع جنگ تحميلي توسط صدام وبه نمایندگی از دنیای ستم و دورویی ؛ در دل ايشان غوغايي به پا شد . پس از يك سال از شروع جنگ تحميلي با تلاش زیاد, درس و تحصيل را به قصد دفاع از دين ، ناموس و وطن رها نمود و در سال 1360 براي اولين بار به جبهه هاي نبرد اسلام با كفر اعزام شد .
از اولين حضورش در جبهه هاي جنگ تا شهادت به طور مستمردر جبهه حضور داشت. او در جبهه داراي مسئوليتهاي زير بود: آرپي چي زن , تيربارچي ,فرمانده دسته پياده و فرمانده گروهان پياده .اوبا این مسئولیتها در عمليات طريق القدس , بيت المقدس , رمضان , مسلم بن عقيل ( ع) , والفجر مقدماتي , والفجر يك , خيبر و بدر شركت نمود.
د ر سال 1364 در دوره آموزشي ديدباني توپ خانه د راصفهان شركت كرد و با كسب رتبه سوم اين دوره را به پايان رساند .با احراز اين رتبه ,پيشنهاد اعزام به يكي از كشورهاي خارجي براي تكميل آموزشهاي ديدباني توپ خانه به ايشان شد .اما او به دليل احساس نياز به حضور در جبهه هاي جنگ و نزديك بودن زمان عمليات عليه دشمن از قبول اين قبول ان پیشنهاد خو داری كرد و به جبهه هاي نبرد اعزام شد.
اودر طول 3 سال آخر حضور در جبهه مسئوليتهاي زير را به عهده گرفت. ديده بان توپخانه لشگر 31 عاشورا , معاون واحد ديده بانی لشگر 31 عاشورا , فرمانده واحد ديدباني لشگر 31 عاشور و فرمانده اطلاعات عمليات ديده باني قرارگاه نجف در
محور شلمچه .او د راين مدت با رشادتهای وصف ناپذيري در عمليات يا مهدي يا صاحب الزمان (عج), كربلاي 4 , والفجر 8 , كربلاي 5 , كربلاي 8 شركت نمودند .
ده روز از بهار سال 1366 گذشته بود ؛رسول حدادزاده دربازديد از پستهاي ديدباني منطقه عملياتي كربلاي 8 مورد اصابت تركش موشک كاتيوشا قرار گرفت و با جراحات از ناحيه چشم و جمجمه به آرزوي ديرين خود رسيد و به یاران شهیدش پيوست.
اودر در طول 6سال حضور در جبهه هاي نبرد حق عليه كفر 84 مرتبه مورد اصابت گلوله و تركش قرار گرفت و چند بار نيز با گازهاي شيميايي به كار رفته از طرف دشمن مسموم شد . بارها در بيمارستان بستري شد .هفده مرتبه از بيمارستان به قصد ادامه عمليات فرار کرد وبا داشتن جراحات التیام نیافته در ادامه عملیات شرکت کرد در موقع شهادت جانباز 40 % بود.
در پایان فقط به یکی از رشادتهای او اشاره می شود:
در عمليات والفجر 8 ايشان هدايت و ديدباني 24 آتش بار که در مجموع 144 قبظه توپ وخمپاره انداز بود را بر عهده داشت.این آتشبارها باید بر روي يكي از تيپهاي دشمن در منطقه فاو كه براي ضد حمله آمده بودند آتش می کرد تا آنها توان وامکان رسیدن به نیروهای پیاده را نداشته باشند. درنتيجه هدایت خارق العاده و شگفت انگیز آتش آتشبارهای خودی بر روی این یگان دشمن اثري از آن تيپ باقي نماند .
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران تبریز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید



وصیتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
يا اَيتَها الْنَفْس المطْمئنه ارجِعي الي ربك راضيه مرضيه فَادخُلي في عِبادي وادخَلي جنَّتي »
قرآن کریم
با سلام به محضر مبارك مهدي موعود امام رمان ( عج ) و با سلام و درود فراوان به فرزند خلف مهدي موعود ، خميني بت شكن و با درود بي كران به شهيدان به خون خفته اسلام از هابيل گرفته تا شهداي عمليات رمضان و شهدايي كه بعداً تقديم اسلام خواهيم كرد. با سپاس ازپروردگاري كه ما را در عصري قرار داد كه در آن عصر فرزندي از سلاله اسلام وقرآن به نام خميني قدعلم كرده و سپاس پروردگاري را كه ما را از پيروان و جانبازان آن بنده خالصش قرار داد و سپاس خدايي را كه ما را لايق ديد و شربت گواراي شهادت را به ما نوشانيد .
سلام به امت شهيد پرور, به امتي كه اين شهيدان را در دامن خود پروراند و حزب الله را دوباره زنده ساخت و آواي دلنشين اسلام وقرآن را گوش مستضعفين جهان رساند .
آه , پروردگارا من چه وصيتي مي توانم به اين امت حزب الله داشته باشم, امتي كه هميشه و هر زمان در شاديها و غمها در سختيها و بلاها د رشكست و پيروزي در مبارزه با منافقين داخلي و دشمن زبون خارجي به نداي امام خويش لبيك گفته و براي پاسخ به ندای هل من ناصراً ينصرني وشهادت از يكديگر سبقت مي گيرند .
اما نه سخني چند با اين ملت دارم .
آري وصيت من اين است كه چون ما در داخل اين انقلاب هستيم درست نمي دانيم
كه اين انقلاب به آمريكا و شوروي چه ضربه اي زده و بهتر از همه اين ابرقدرتها مي دانند كه اين انقلاب آنان را به چه روزي انداخته است. پس مطمئنا در صدد انتقام خواهند آمد و چنان كه تا به امروز كرده اند .
هر روز توطئه اي پيچيده تر از توطئه قبلي خواهند كرد وبراي آگاه شدن از اين توطئه ها بايد كاملا گوش به فرمان رهبر باشم . بايد در نماز جمعه ها و دعاي كميل ها و تشييع جنازه ها شركت فعالانه داشته باشيم و مبادا شب جمعه اي فرا رسد كه در در دعاي كميل شركت نداشته باشيم . شهيدي را در شهرمان به خاك سپارند كه ما در آنجا نباشيم . من به نوبه خود در پیشگاه پروردگارم از آن قومي شكايت دارم كه در ميانشان اشخاصی مي زيستند كه براي رضاي خدا از بدن جان و مال دريغي نداشتند ولي عده ای نام بي طرف را بر خود نهادند و همچنان بر عقيده خود استوار ماندند .من به بي طرفها مي گويم كه بر سر مزار من نيايند و در تشييع جنازه من شركت نكنند حتي اگر از نزديكترين فاميل من باشند .
مگر آن كه از لجاجت دست بردارند و راه حق يعني راه خميني را پيشه كنند . وصيت ديگرم اين است كه مبادا ثانيه اي و حتي يك هزارم ثانيه اي رهبر عزيزمان را تنها گذارند چرا كه او فرزند زهراست و آيا مي توانيم د رآن دنيا پاسخ گوي زهرا اطهر(ع)باشيم, پس خميني را ترك نكيند و او را در مبارزه با امپرياليسم و كمونيسم تنها نگذاريد .
نه، نه، نه به خدا عاجزم از اينكه زهرا(س) از من بپرسد كه فرزندم در زمان شما قيام كرد و چرا شما به او ياري نكرديد. آري به خدا عاجزم و خدايا تو را گواه و شاهد مي گيرم بر زهرا (س)كه من تا آخرين ثانيه عمرم و تا آخرين قطره خوني كه د ر بدنم داشتم به خميني وفادار ماندم و در راه پاك او كه راه انبيا ء و پاكان است جنگيدم و آخر شهادت را به آغوش گرم فشردم . خدايا تو را گواه مي گيرم كه من راه شهادت را انتخاب نكردم مگر به رضاي تو كه رضاي تو براي من نيكوست و رضاي خلق بدون رضاي تو براي من تلخ و ناگوار است.
و آخرين وصيتي كه مي توانم به امت شهيدپرور داشته باشم اين است كه مبادا سلاحي را كه از دست من به زمین افتاده بي صاحب گذارند . اميدوارم كه فردا سلاحم را از زمين برداشته و دشمني را كه من نتوانستم بكشم او بكشید .
اما سخني چند با پدر و مادر : پدر و مادر عزيزم اميدوارم كه مرا بخشيده باشيد و از اينكه در طول اين عمر كوتاهم نتوانستم فرزندي شايسته برايتان باشم معذرت مي خواهم و كاري نمي توانم برايتان بكنم جز اينكه خدا را گواه مي گيرم كه اگر شهادت نصيب من شد و اگر خدا قرباني شدن مرا قبول كرد و مرا از اهل بهشت قرار داد قسم بر مهدي موعود كه به بهشت نروم مگر آن كه با شما باشم. مادر عزيزم و پدر مهربانم مي دانم كه چه آرزوهايي براي من داشتيد و اين را نيز مي دانم كه به آرزويتان در مورد من نخواهید رسیدو عصاي پيري شما خواهد شكست و ديگر يار و ياوري براي پيري شما نخواهد ماند ولي چه كنم كه معشوقم الله است و به راستي كه خدا بالاترين معشوق هاست و هيچ عاشقي را در مقابل او تاب مقاومت نيست و عاشق بايد به سوي محبوبش بشتابد گرچه د راين راه از تمامي علايق مادي بگذرد .
مادرم اين را بدان كه حجله من سنگري بود كه پاسداري به خون پاكش غوطه ور بود و آرزويم ديدنم كربلا و ورد و آهنگم در آخرين لحظه عمرم اين است: خدايا ، خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار از عمر ما بكاه و بر عمر او بيفزا .رزمندگان ما را پيروزشان بفرما .از صحنه روزگار منافقين را بردار. اشهد ان لا اله الا الله اشهد ان محمداً رسول الله اشهد ان علي ولي الله. رسول حدادزاده



خاطرات
هرگز او را شادتر از آن روز ندیده بودم، از روزی که لباس سبز سپاه را بر تن کرده بود، همیشه متبسم بود، اما آن روز شور و حالی دیگر داشت. انگار لباس بهشتی بر تن کرده بود و از شور و شادی در خود نمی گنجید. سنگر به سنگر پیش بچه ها می رفت. گویی می خواست دیگران نیز او را با آن لباس سبز ببینند، رسول که می آمد، با آن لباس سبز سروی را می مانست بلند و متواضع، آسمان خاکی. رسول که می آمد، رایحه شگفتی با او در فضا موج می زد، رایحه ای غریب و آشنا، رایحه بهشت.... وقتی به طور رسمی لباس پاسداری پوشید، 11 اسفند 1365 بود. 11 اسفند نقطه عطفی در زندگی رسول بود، چه سال ها که پشت سر نهاده بود تا به 11 اسفند 65 برسد....
پانزدهم خرداد 1344 در محله «چوستدوزان» متولد شد. 12 سال بیشتر نداشت که خروش آسمانی و آذرخش آسای امام، خفتگان را بیدار کرد و لرزه بر اندام طاغوتیان افکند. آشوب و آتش انقلاب سراسر کشور را دربرگرفت و رسول با اینکه تازه پای به عرصه نوجوانی می گذاشت، در مدرسه عشق ـ بسیج ـ ثبت نام کرد. روزها به تحصیل و آموزش سپری می کرد و شب ها همچون دیگر نوجوانان مظلوم و مقاوم این دیار تفنگ بر دوش می افکند و به پاسداری می پرداخت.
رسول در دوره تحصیل در دبیرستان، در آتش ناملایمات آبدیده شد و طعم شیرین تحمل رنج در راه خدا را با تمام وجود دریافت. در دبیرستان بود که اعضاء و هواداران گروهک های ملحد و التقاطی در حق رسول جفاها روا داشتند و از آزار و توهین و ضرب و شتم وی دریغ نکردند، اما رسول هرگز خم به ابرو نیاورد و پیوسته مبارزه خود را با گروهک ها ادامه داد...
اینکه همان نوجوان پرشور دیروز، لباس پاسداری بر تن کرده بود ... و ما چه می دانیم لباس پاسداری چیست؟ ... چرا آن روز که رسول لباس پاسداری بر تن کرده بود، شور و حالی دیگر داشت؟ انگار لباس بهشتی بر تن کرده بود! آیا لباس پاسداری لباسی است چونان لباس همه کسانی که به خدمت ارتش ها و نیروهای رزمی در می آیند؟ ... با آن لباس سبز رازهایی است که جز پاسداران حق کسی بدان رازها آگاهی نمی یابند. بگذار رازی فاش شود... رسول حدادزاده درست در چهلمین روزی که آن لباس سبز را پوشیده بود، جام شهادت نوشید، یعنی در روز بیست و یک فروردین 1366. در حین بازدید از پست دیده بانی منطقه عملیاتی کربلای هشت، ترکش توپ کاتیوشا دیده و سرش را شکافت.
چنان کسی که خلعت بهشتی اش می بخشند، این گونه می گفت: « ای مردم!... به خدا من عاجزم از اینکه حضرت زهرا (س) از من سوال کند که فرزندم در زمان شما قیام کرد، چرا او را یاری نکردید؟
خدایا! تو را گواه می گیرم که من تا آخرین لحظه عمر و تا آخرین قطره خونم به امام خمینی وفادار ماندم و در راه پاک او، که راه انبیاست، جنگیدم و در آخر شهادت را در آغوش گرفتم.
خدایا! من راه شهادت را انتخاب نکردم مگر به رضای تو.
ای امت شهید پرور! مبادا سلاحی را که از دست من افتاد، بر زمین واگذارید.
ای مادر! این را بدان که حجله من سنگری بود که در آن پاسداری در خون خود غوطه ور شد و آرزویم زیارت کربلاست.»
آری، رسول برای پاسدار شدن، از دنیا بریده بود. از همان هنگام که در سال 1360 در لبیک به ندای امام درس و بحث و مدرسه را وانهاد، به دنبال گم کرده خود بود... نوجوان شانزده ساله ای که در عملیات طریق القدس، در آزاد سازی بستان، چالاکتر از نسیم از سینه خاکریز بالا می رفت و با آتش آر.پی.جی خود تانک های دشمن را شعله ور می کرد، رسول حدادزاده بود. همین نوجوان چالاک در «بیت المقدس» عراقی ها را کلافه کرد. او در این عملیات با تیرباری که مدام از گلویش آتش می ریخت، شجاعت ها و جسارت ها را از خود نشان داد. در عملیات رمضان مسئول دسته شد. در مسلم بن عقیل معاون فرماندهی گروهان را بدو سپردند و در عملیات والفجر مقدماتی، والفجر یک، خیبر و بدر فرماندهی گروهان را به رسول واگذار کردند... و هنوز رسول بسیجی بود.
اواخر سال 1363 به عنوان «پاسدار وظیفه» در واحد توپخانه لشکر مشغول خدمت شد. دوره آموزش دیده بانی را با رسیدن به رتبه ممتاز در اصفهان به پایان برد و از آن پس در عملیات والفجر هشت به عنوان دیده بان توپخانه لشکر عاشورا خطرها کرد. در این عملیات هدایت و دیده بانی 24 آتش بار (144 قبضه) بر عهده رسول بود. با دیده بانی وی روی یکی از تیپ های دشمن در منطقه فاو ـ که خود را برای پاتک مهیا کرده بود ـ آتشی اجرا گردید که در نتیجه تیپ دشمن به کلی تار و مار شد. رسول همه این موفقیت ها را از خدا می دانست و روز به روز ارتباطش با آسمان بهتر و بیشتر می شد...

آن روز من شهردار سنگر بودم، هنگام شام به سنگر رفتم که قابلمه غذا را بردارم. از سنگر صدای ناله و های های گریه می آمد و صدای روحانی و معطر، زمزمه ای غریب و آسمانی در فضا می پیچید: «الهی قلبی محجوب و نفسی معیوب و عقلی مغلوب.... یا غفار یا غفار یا غفار...» به سنگر نزدیک تر شدم. کسی همچنان ابر بهاران می گریست و چونان مادران داغدیده مویه می کرد. آرام در ورودی سنگر ایستادم و نگاهی به درون سنگر کردم. کسی دستانش را به قنوت گشوده بود، کسی بال های پروازش را وا کرده بود و زلال اشک بر سیمای مظلومش جاری بود... رسول بود رسول .... خلوتی با خدای خود داشت. آرام بازگشتم. حال آن که می دانستم شهیدی را در حال قنوت دیده ام.
با چنان حالات معنوی و روحانی شجاعتش قابل وصف نبود. و آن شجاعت در لحظه هایی که از انفجار و آتش کوهها می لرزند و صخره ها متلاشی می شوند، آشکار می شود. در آن لحظات است که شجاعت رزمنده قابل درک است، لحظاتی که ترکش ها و تیرها صفیرکشان از کنارت می گذرد و آدم آن گونه به گلوله ها و ترکش ها نزدیک می شود که گرمی آنها را بر صورت خود حس می کند. زمین و زمان می لرزد... و کربلای پنج این گونه بود. نقطه اوج جنگ و روزهای سرنوشت ساز ستیز. رسول معاون واحد دیده بانی لشکر بود. به عنوان رابط آتش در سنگر فرماندهی نزد فرمانده لشکر بودم. سنگر بسیار ناامن بود و هر لحظه انفجار گلوله های خمپاره و توپ سنگر را می لرزاند. آن روز، انگار آتش دشمن قطع شدنی نبود. هرکس به سنگر فرماندهی می آمد، جراحت می خورد و برمی گشت. بعد از ساعاتی رفت و آمد به سنگر فرماندهی قطع شد و همه کار خود را از طریق بی سیم رو به راه می کردند. آتش دشمن به قدری سنگین بود که حتی برای ما غذا هم نیاوردند. در آن روز رسول چهار بار برای هماهنگی های لازم به سنگر فرماندهی آمد و آخرین بار که از ما خداحافظی می کرد، فرمانده لشکر گفت: «... رسول! فقط تو هستی که ما را یاد می کنی!»
و آن شجاعت، شجاعتی است که به انسان «متوکل» بخشیده می شود. رسول بعد از رسیدن به فرماندهی دیده بانی لشکر نیز، از خط مقدم دور نمی شد. گویی همان دیده بان ساده بود... همان دیده بانی که می بایست خدا را روزی می دید... همان دیده بانی که سراپایش نقش جراحت گرفته بود. دهها بار تیر و ترکش بر پیکرش نشسته بود، چند بار با گازهای شیمیایی دشمن مصدوم در جبهه بیمارستان را ترک کرده بود. دیگر برای او مرگ و زندگی یکسان بود، زیرا زندگی را در مرگ می دید، مرگی که پل عبور به سوی بهشت است و این گونه بود که در زیر باران تیر و ترکش و انفجارهای بی وقفه گلوله های توپ، در خط مقدم، آن گونه راه می رفت که گویی در خیابان های تبریز حرکت می کند... روانه خط مقدم بودیم و کربلای پنج ادامه داشت، کربلای پنج که به تعبیری جنگ توپخانه بود. گلوله های توپ و خمپاره مدام در کنار ما منفجر می شد، با شنیدن صفیر هر گلوله من خیز می رفتم اما رسول، انگار که خبری از آتش و انفجار نیست. با اطمینان و بی هیچ اضطرابی به راه خود ادامه می داد. گویی تشنه ترکشی بود که او را از این حصار تنگ عالم مادی برهاند. حتی روزی که آن اتفاق معجزه وار رخ داد، تفاوتی در حال او احساس نکردم.... با یکی از بچه ها پشت دژ رسیدند، گلوله توپی درست به جایی که آنها نشسته بودند، فرود آمد. رسول رو به من کرد و به آرامی گفت: «اگر ما را صدا نکرده بودی، اکنون به آرزوی خودم رسیده بودم.»
و رسول به آرزوی خود رسید. درست در چهلمین روزی که لباس پاسداری را بر تن کرده بود، فصل سرخ سرنوشت او رقم خورد. گویی هنوز می بینمش. لباس سبز و تازه پاسداری پوشیده است. شادابتر از همیشه می آید و از گونه هایش شکوفه می ریزد. با آن لباس سبز سروی را می ماند بهشتی. وارد سنگر که می شود، عطر شگفتی فضای سنگر را در برمی گیرد و روح ما را تازه می کند، عطر آسمان!....
منبع:"گل های عاشورایی2"نوشته ی جلال محمدی,نشرکنگره ی شهدا وسرداران شهیدآذربایجان شرقی,تبریز-1385

 


دوشنبه 8 فروردین 1390  6:10 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

حسين پور رهبر ,علي اكبر

فرمانده گردان سيدالشهداء(ع)لشکرمکانیزه31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

سال 1333 ه ش  در تبريز متولد شد و در خانواده اي مرفه و متدين تربيت و پرورش يافت . علي اكبر تا كلاس ششم ابتدايي تحصيل كرد ، و بعد از آن در كارگاه نجاري پدر ( بيوك آقا ) مشغول به كار شد . حضور پدري مذهبي در خانواده ، علي اكبر را انساني مقيد و علاقه مند بار آورد و از همان دوران نوجواني و جواني اوقات زيادي را به عبادت و انجام وظايف مذهبي در مسجد محل صرف مي كرد . در اين دوران علي اكبر حسين پور رهبر بيشتر آثار آيت الله دستغيب را مطالعه مي كرد . و به صورت خودجوش به آموزش و يادگيري و خودسازي اهتمام مي ورزيد . با اوج گيري انقلاب اسلامي ، در سال 1357 ، به همراه خواهر و برادرهايش در تظاهرات شركت مي كرد و از طريق مسجد محل ، وارد عرصه جدي مبارزه عليه رژيم شد . از جمله فعاليت هاي اين دوران پخش شبنامه در در سطح شهر و برپايي جلسات متعدد در مسجد ، تشكيل گروه سياسي متشكل از بچه هاي محل و كنترل و اداره مسجد بود . در زماني كه حكومت نظامي بود و سربازان مسلح در خيابانها پراكنده بودند ، به هنگام سخنراني آقاي سيد ابوالفضل موسوي ، به همراه چند تن ديگر برقراري انتظامات و حفاظت مسجد را بر عهده مي گرفتند . آنها به بازوان خود پارچه اي مزين به كلمه حزب الله مي بستند . شبها در مسجد سيد حمزه تبريز جمع مي شدند و براي روز جمعه برنامه ريزي مي كردند . جمعه ها در آن مسجد بعد از نماز صبح دعاي توسل توسط حاج بيوك آسايش خوانده مي شد و بعد از آن آقاي ارصلاني صحبت مي كرد . در اين دوران علي اكبر حسين پور رهبر ، اوقات فراغت خود را در كارگاه نجاري پدر و يا به ورزش مي پرداخت .
او روحيه اي آرام و مهربان داشت . از افرادي كه در قيد مسائل دين اسلام نبودند ، همچنين از آدم هاي لاابالي و بي قيد كه به مسجد بي توجه بودند بيزار بود . به افراد با ايمان و متدين و كساني كه به انقلاب و اسلام و امام عشق مي ورزيدند ، از صميم قلب احترام مي گذاشت . شكل گيري و رشد شخصيت اخلاقي علي اكبر در دوران محافظت از شهيد محراب آيت الله مدني به اوج خود رسيد . از همان زمان رفتارش نسبت به ديگران تغيير محسوس كرد .
مهمترين خصوصيت علي اكبر ، نحوة رفتار با والدين بود . هميشه احترام و اطاعت از آنها را مد نظر داشت و سعي مي كرد رضايت ايشان را جلب نمايد .
علي اكبر با شكل گيري سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ، از طريق بسيج به سپاه پيوست . در سال 1358 ، پنجمين دوره آموزشي سپاه را طي كرد و بعد از خدمت در واحد عمليات سپاه ، با شروع جنگ در سمت فرمانده واحدهاي مختلف و گروه هاي اعزامي به جبهه ، مشغول به خدمت شد . از اين زمان دوران كار و تلاش شبانه روزي او آغاز گرديد . انضباط اخلاقي و رفتاري مشخصة او در جبهه بود . بخصوص در گردان تحت امرش اين انضباط كاملاً مشهود بود . هميشه دور گردان را حصار مي كشيد و نگهبان مي گذاشت ؛ ترددها را كنترل مي كرد و شبها به چادرها سر مي زد . شدت كار و تلاش ايشان به حدي بود كه در آخرين روزها ، حدود چهارده يا پانزده كيلو لاغر شده بود .
همزمان با انجام وظايف و مسئوليت هايي كه به عنوان يك فرمانده به عهده داشت ، دو مسجد براي گردان به دست خود ساخت . از آنجا كه با حرفه نجاري آشنا بود ، با جمع آوري پليت ، از سنگرهاي قديمي در دشت عباس و در زمينهاي فتح المبين از ميان سنگرهاي عراقي ، لوازم كار را مهيا مي كرد و بعد با نقشه اي مناسب از اين مصالح مسجدي به سبك بديع مي ساخت كه بعدها روش كار او در ديگر گردانها رايج شد .
با اينكه فردي از خانواده اي مرفه بود ، اما همه چيز را كنار گذاشت و از آغاز جنگ در كنار شهيد چمران بود .
با تشكيل لشكر عاشورا به اين لشكر پيوست و نقش مهمي در آن داشت تا جايي كه مهدي باكري - فرمانده لشكر - شديداً به او علاقه مند بود و زماني گفته بود كه علي اكبر رهبر در گردان سيد الشهدا لشكر عاشورا كمك بنده هستند . در آن زمان افراد زيادي فرماندهي گردان سيدالشهدا را قبول نكردند اما علي اكبر آستين بالا زد و اين وظيفه سنگين را به عهده گرفت .
هيچ موقع از مشكلات يا سختي كار حرفي نمي زد . دائماً آيه هاي صبر و استقامت را زمزمه مي كرد . هر وقت كسي شهيد مي شد مي گفت : « انا لله و انا اليه راجعون » نمونه « اشداء علي الكفار و رحماء بينهم » بود . با دوستان خدا دوست و با دشمنان خدا به شدت برخورد مي كرد .
علي اكبر رهبر در مدت سي و شش ماه حضور مستمر در جبهه ، پنج بار زخمي شد . تنها ايام دوري ايشان از جبهه ، دوران نقاهت بود . در عمليات مسلم ابن عقيل مجروح شد و براي مداوا به بيمارستاني در باختران انتقال يافت . در بيمارستان دفترچه هايي در اختيار مجروحين مي گذاشتند تا خاطرات خود را از عمليات و جبهه براي آيندگان بنويسند . علي اكبر به پرسشهايي كه تمايلي به دادن پاسخ صريح به آنها نداشت ، پاسخهاي خاصي را آماده كرده بود . از جمله به سؤال ميزان تحصيلات مي نوشت : بي سواد ؛ وقتي از معنويات سؤال مي شد ، مي نوشت : گناهكار . به اين سؤال كه در چند عمليات شركت داشته ايد جواب مي داد : شرمنده ام .
يك بار ديگر كه زخمي شده و در بيمارستان تحت مداوا قرار گرفته بود ، برادر بزرگش به ملاقاتش رفت . او نقل مي كند كه :
به تمام قسمت هاي بدن علي اكبر تركش خورده بود . قسمتي از سر انگشت سبابه اش نيز زخم برداشته بود . از علي اكبر پرسيدم : آيا احساس درد داريد ؟ در جواب گفت : « به جز سر انگشتم در جايي احساس درد نمي كنم . » و بعد گفت : « زخمي شدن انگشتم جريان مفصلي دارد . » و نقل كرد كه : « در يكي از روزها در زمان عمليات ، موقعي كه رزمندگان جهت حمله به صف حركت مي كردند ، متوجه شدم كه دو نفر در بين رزمنده ها غريبه به نظر مي رسند . نزديك رفتم تا آنها را بشناسم . ديدم دو نفر عراقي در ميان رزمندگان هستند . در اين ميان ديدم يكي از آنها براي اينكه عمليات لو برود مي خواست فرياد بكشد . متوجه شدم و در حالتي كه مي خواستم عراقي را خفه كنم انگشت سبابه ام را گاز گرفت و اين زخم مربوط به اين ماجراست . » به دنبال اين ماجرا رزمندگان به او علي اكبر خفه كن مي گفتند .
علي اكبر رهبر چند روز بعد فرماندهي گردان سيدالشهدا كه مأموريت پدافند منطقه هور را داشت ، به عهده گرفت . در عمليات پدافندي ، زماني كه گردان خسته براي استراحت به قرارگاه بازمي گشت ، علي اكبر با خبر شد كه در خط مقدم نيرو نياز است . در همان حال خسته بازگشت ولي قبل از رفتن به حاج بيوك آسايش گفت : « اين بار كه مي روم ديگر برنمي گردم . » و همين طور هم شد . در هور در اثر اصابت تركش گلولة توپ از ناحيه كمر مجروح شد . آقاي مصطفي شهبازي به بالاي سر وي رفت و گفت : « طوري نيست الان آمبولانس مي آيد و تو را به بيمارستان مي رسانيم . » علي اكبر در پاسخ آقا مصطفي مي گويد : « اين حرفها را ما به همه ياد داديم . » سرانجام علي اكبر حسين پور رهبر در تاريخ 20 بهمن 1363 ، بعد از سي و شش ماه حضور مستمر در جبهه هاي جنگ ، پس از انتقال به بيمارستان اهواز به شهادت رسيد . در حالي كه خانواده اش نمي دانستند ايشان فرمانده گردان هستند . بنا به گفته مادر شهيد :
شهيد علي اكبر علاوه بر خصوصيات مهرباني و تواضع و شجاعت ، مي توانم از رازنگهداري ايشان برايتان صحبت كنم . ايشان درباره كارش در جبهه هيچگاه سخن نمي گفت . هر وقت مي پرسيدم كه در جبهه چه كار مي كني ، جواب مي داد : « من در آشپزخانه هستم . » و ما بعد از شهادتش فهميديم كه ايشان فرمانده گردان بودند .
شهيد علي اكبر حسين پور رهبر به هنگام شهادت سي ساله بود . پنج سال در سپاه خدمت كرد كه سه سال آن در جبهه هاي جنگ گذشت . وي علي رغم اصرار خانواده و دوستان ازدواج نكرد .
منبع:"فرهنگ جاودانه های تاریخ"(زندگینامه فرماندهان شهید آذربایجان شرقی)نوشته ی یعقوب توکلی,نشر شاهد,تهران-1384



وصیتنامه
بسم الله الرحمن الرحیم
یا ایهــا الذین آمنوا هل ادلکم علی تجاره تنجیکم من عذاب الیــم . تومنون بالله و رسولـه و تجاهــدون فی سبیــل الله باموالکم و انفسكم
ای اهل ایمان شما را به تجارتی که شما را از عذاب خدا نجات بخشد دلالت بکنم ایمان بیاورید به الله و رسولش و جهاد کنید در راه خدا با مال و جانهایتان.قرآن کریم
به نام خدایی که خالقم بود و من مخلوق او،و به نام خدایی که جهان را آفرید،و به نام خدایی که انسان را آفرید و او را نعمت کثیری داد و بر دیگر موجودات برتر نمود و او را خلیفه خود بر روی زمین قرار داد و به نام خدایی که زبان عاجز است تا نعمتها و رحمتهای او را توصیف نماید و شکرگزارش باشد.
ای معبودم سپاس بی کران تورا بادکه خمینی عزیز را آفریدی و بدین وسیله نعمت رهبری پیغمبر گونه را بر ما بندگان غافل خود عطا نمودی که ما را راهنمایی کرد و به ملت ما آگاهی داد و زمینه انقلاب با عنایت تو آماده گشت و در جریان این انقلاب الهی قرار گرفتیم تا اینکه دست ناپاک آمریکا از گریبان صدام بیرون آمد و این جنگ تحمیلی را به این ملّت که به تازگی از زیر یوغ آمریکا رسته بودند تحمیل کرد . احساس کردم که اسلام به خون من و امثال من نیاز دارد و این فکر بر من دست داد,خونی که خدا خریدارش باشد چه معامله ای بهتر و بالاتر از این که قتال در راه خدا بکنم و لذا عزیمت به جبهه های حق علیه باطل نمودم و این را دریافتم که تنها راه نجات راهی است که خمینی عزیز و بت شکن راهنمای آن است.
وصیت من به شما امت شهید پرور و برادرانم این است که راهرو راه اماممان باشید که سعادت ما در این است و مساجد را که سنگر و پایگاه مسلمین است خالی نگذارید.
اما شما ای پدر و مادر عزیزم:از شما تشکر می کنم از زحمتهایی که کشیدید و شیر و نان حلال را به من دادید و مرا به این سن رساندید که تا بروم در راه خدا به شهادت برسم ولی من از شما خیلی عذر می خواهم خیلی اذیّتتان کردم بی احترامی کردم ,بلند صحبت کردم ولی در هر صورت به بزرگواری خودتان مرا حلال کنید.
اما شما ای برادران عزیزم که همیشه معلمم بودید ولی من مثل شاگرد معلّم نبودم ولی شما با زحمات بیشتر خود مرا تربیت خوب کردید تا به لطف خداوند تبارک و تعالی توانستم به راه اسلام حقیقی دست یابم و اگر به شما بی احترامی کرده یا حرفی زده باشم امیدوارم به خاطر بزرگواریتان مرا ببخشید.
اما شما ای خواهرانم باید زینب وار عمل کنید و مثل زینب پیش دشمن شجاع باشید.فقط پدر و برادران عزیزم اگر صلاح دانستید از عوض من چند روز احسان بدهید توضیح اینکه 80 روز ماه رمضان در جبهه روزه نگرفته ام سوال کنید اگر واجب باشد برایم بخرید چون دقیقا نمی دانم و برایم نماز هم بخوانید خیلی خوب می شود .
و السلام علیکم و رحمه الله و برکاته علي اكبر حسين پور رهبر



خاطرات

علی چرتاب:
شهید علی اکبر رهبری درکنار اخلاق و کردار خوب یک جذابیت خاصی هم داشت . یک مدیر خوب بود. یادم هست که ایشان هر گردان را که تحویل می گرفت، درآن گردان جّو خاصی پیدا می کرد. یک محبت معنوی بسیارعالی بین نیروهای گردان به وجود می آورد و نیروهای گردان درآن جو معنوی وبا محبت تبدیل به بهترین نیروهای لشکر می شدند. فرماندهان زیادی را به لشکر تحویل داده و اکثر نیروها گردان شهدای محراب در عملیات والفجر مقدماتی فرماندهان آینده لشکر شدند.
اما یکی از بزرگترین خدمات این سردارعزیز، به وجود آوردن گردانی به نام امام حسین(ع) بود. گردانی که شهید باکری به آن گردان افتخارمی کردند. شهید رهبری گردان امام حسین(ع) را با جانشینی سرار شهید محمد باقر مشهدی عبادی هدایت کردند که اگر به سابقه این گردان نگاهی شود تعداد زیادی سرداربه این لشکر تحویل دادند. ازجمله خود شهید مشهدی عبادی که درعملیات خیبر با فرماندهی گردان پا به میدان گذاشت که بعد از شجاعتها و ایثارها جان به جانان تسلیم کرد. به طور خلاصه گردان امام حسین(ع) که بعدها با فرماندهانی چون مشهدی عبادی و اصغر قصاب، علی مولائی، مصطفی پیشقدم وجانشینانی چون سبزی و قاسم هریسی و محمد بالاپور و زوار و دیزجی ,ثمره مدیریت درحد بالای شهید رهبری بود که درگردان پیاده و خط و مش فرماندهان آینده را بنا گذاشت که همان معنویت و محبت و صفا و صمیمیت بود . یکی از خصوصیات بارز ایشان به کارگرفتن نیروهای با استعداد بود. در نیروها به خصوص نیروهای بسیجی مسئولیت خاصی احساس می کرد.

یکی از محافظان و پاسداران دومین شهید محراب حضرت آیت الله مدنی (ره) بودند. که شب و روز دربیت ایشان و کنارایشان خالصانه خدمت می کردند تا جنگ شروع شد . از آن افراد و بسیجیان پیشگام و پیشتاز بودند که به سوسنگرد رفتند و در اوایل جنگ در تشکیلات نظامی شهید دکترچمران دورۀ آموزش را گذراندند. فوق العاده شجاعت و فداکاری را دردوران جنگ از خودش نشان دادند . یک بسیجی دریادل و نستوه علاوه برآموزش های نظامی را که دیده بودند ابتکارات بسیاری از ایشان دیده می شد. با استعداد بسیاری که داشتند در اسرع وقت یکی از فرماندهان گردان های لشکر شدندو آقای مهدی باکری هم خیلی به ایشان عنایت و لطف داشتند.
آقا مهدی ایشان را مکلّف کرده بودند که چند ماهی برای استراحت و مداوای زخم ترکش هایی که دربدن داشتند به تبریز بیایند وهم مسئله ازدواج را حل کنند و هم بخودشان برسند و کاملاً بدن سازی کرده و صحت پیدا کنند و درمورد لزوم به جبهه برگردند. و ایشان هم اطاعت امر فرمانده لشکر را به خودشان لازم دانسته همین کار را کرده بودند و مرحوم ابوی ایشان آنروزها زمینه تشکیل دادن خانواده برایشان را فراهم کرده بود. تا پیام آقا مهدی توسط سردار سید فاطمی به ایشان رسید حدود 2 ماه قبل از عملیات بدر. بدون تاخیر همه چیز را ، تمام تعلقات دنیوی را زیر پا گذاشته و به جبهه حرکت کردند . به بنده گفتند : من رفتم و بعد از یک هفته شما هم بیائید. اشاره دادند که برنامه هایی در دست اقدام است . بنده هم بعد از چند روز رفتم در اردوگاه دزفول به خدمت ایشان رسیدم که همانروزها فرماندهی گردان حضرت سیدالشهدا را به عهده گرفته بودند. نیروها را برای آموزش به سدّ دز برده اند . به بنده هم گفتند با هم به گردان برویم و رفتیم . در حدود یک هفته آموزش گردان را گذرانده به جزایر مجنون رفتیم . روزها و شبهای آنروزها هر لحظه یک خاطره شیرینی دارد. در مورد خودش در حضور برادران عزیزم که درآنجا بودند میدانند محفوظ و فراموش نشدنی است.
نیروهای گردان که روز قبل به جزیره رفته بودند در پَدها و سنگرهای خودشان مستقربودند. بنده به همراه ایشان با یک وانت تویوتا به جزیره رفتیم . دربدو ورود به جزیره ، زمان عصر بود ماشین را در کنار جاده متوقف کرد و پیاده شدیم . موقعیت جزیره را که وجب به وجب شناسائی کرده بود از عملیات خیبر هم کارهائی کرده بود . آشنایی داشت ، قدری توضیحات دادند و این جمله را دقیقاً به زبان جاری کردند که حاج آقا در این عملیات انشا ا... باید کار را یک طرفه کنیم . انشاا... آزادی راه کربلا نزدیک است . خودش را آماده شهادت کرده است . آماده زیارت جمال حضرت سیدالشهداء شده است. خلاصه شب اول در سنگرسردار حاج مصطفی مولوی ماندیم . برادر شهید یوسف ضیاء هم درآنجا بودند و سردار نظمی هم حضور داشتند . یک شب پرخاطره ای بود. صبح بعد از طلوع آفتاب محل گردان که پَدها بود حرکت کردیم. اول به پَد 6 که یک گروهان درآنجا بود رفتیم. برادران جابجا شده بودند و آنروزها برادر حاج محمد حسین سهرابی هم معاون گردان بودند . یک سنگر را برای گردان تعیین کرده بودند و کارهای سنگر را انجام می دادند .ما هم بعد از دیدار برادران به همان سنگر آمدیم . برادر علی اکبر با برادرسهرابی حرفهایی داشتند و در مورد برنامه گردان صحبتهایی کردند و آقای جعفر داروئیان هم یک تخت خواب در انتهای سنگر گذاشته و پتوها را منظم روی آن چیده بود و می گفت شب من اینجا باید بخوابم . علی اکبر گفتند : نه آنجا جای خودم هست ، شوخی کردند خودش دوباره پتوها را روی تخت باز کرد. حدوداً 14 پتو بود شمردند و گفتند امشب من روی این پتوها می خوابم . مگو که چند ساعت دیگر شهادت خواهد رسید و درآن سنگر حتی فرصت نشستن هم نکردند . بعدازظهر خودش را آماده کرد با کمال اطمینان قلب و خوشروئی همراه با شهید مصطفی شهبازی برای بازدید از پَد 4 می خواست حرکت کند. تا آن روز هرجا که می رفتند به بنده می گفتند : حاج آقا برویم فلان محل ، با هم میرفتیم و بر میگشتیم ولی این بار به بنده هیچ چیزی نگفت . من هم احساس کردم که شاید کارهایی دارد که مصلحت نمی دانند من هم بروم .فقط این جمله را درحال بستن بند پوتین هایشان به من گفتند که : حاج آقا به (پَد)4 با مصطفی سر میزنیم و بر میگردیم و به آقای سهرابی هم با شوخی گفت که : آقای سهرابی .... با انگشت خود که عادتش بود در موقع حرف زدن اشاره میکرد(برادر سهرابی من خودم میروم که هرچه باشد نصیب خودم شود . شما اینجا بمانید شب هم برمیگردم در روی آن تخت هم خودم فقط می خوابم) در حالیکه بادگیر هم پوشیده بود و می خندید و شاداب حرکت کردندو رفتند.
وقت نماز شد . درهمان سنگر نماز مغرب و عشاء را با چند نفر از برادران در همان سنگر با جماعت خواندیم . مشغول تعقیبات و ذکر تسبیح حضرت زهرا سلام ا... علیها بودیم که از بیرون سنگر صدای شهید مصطفی شهبازی بلند شد که ای برادران شلوار و بلوز اضافه اگر دارید بیاورید من لباسهایم را در بیرون عوض کنیم . همه پریدیم بیرون چه خبر چه شده گفتند چیزی نیست علی اکبر زخمی شد به اورژانس بردند. من هم تا اورژانس همراهش بودم لباسهایم خونی شده . حالشان هم خوب بود . صبح به دیدارش میرویم. این حرفها را زد ما همه نگران ماندیم . تلخ ترین شبها بود که از این حادثه جانگداز پیش آمد.
صبح اول وقت همراه با برادر سهرابی و مصطفی شهبازی آمدیم از اورژانس سراغش را گرفتیم گفتند به بیمارستان شهید بقائی اهواز اعزام شد. با سرعت به اهواز ، بیمارستان شهید بقائی رفتیم .گفتند به تبریز اعزام شد اگر بخواهید ببینید به فرودگاه بروید . هنوز هواپیما حرکت نکرده با عجله به فرودگاه رسیدیم . برادران مجروح آماده اعزام بودند ولی علی اکبر را در میان ایشان پیدا نکردیم . از یک بسیجی تبریزی که آمار مجروحین دست او بود پرسیدیم, نگاه کردند و گفتند در شهید بقائی هستند. دوباره به بیمارستان بازگشتیم .خلاصه یکی از مسئولین به نحوی اطلاع حاصل کردیم که شب ساعت 11 بعد از عمل جراحی به شهادت رسیده و به معراج شهدا انتقال داده اند . رفتیم و در معراج خواهش کردیم اجازه دادند جنازه این شهید بزرگوار را زیارت کردیم . دیدیم راحت و آسوده آرام خوابیده است . وداع کردیم جنازه به تبریز اعزام شد و ما هم دوباره با برادران همراه به جزیره برگشتیم . اولین بار مراسم شام غریبان این شهید را در سنگر خودش در جزیره مجنون برگزار کردیم. همسنگران و رزمندگان گردان سیدالشهداء یک فرمانده و یک برادر مهربانی را از دست داده بودند که درسوگ ایشان اشگ می ریختند. تاریخ شهادت ایشان هم 19/11/63 درست یک ماه قبل از عملیات بدر. ظاهراً اسراری هم در مورد شهادت ایشان و عموزاده اش اصغر رهبری وجود دارد. شهید اصغر رهبری هم یکی از فرماندهان گروهان گردان امام حسین(ع) بودند ودرعملیات بدر شهید شدند و پیکر مقدس او هم بعد از 11 سال پیدا شد و به خانواده اش رسید . تاریخ ولادت این 2 عمو زاده یکماه فاصله دارد و تاریخ شهادتشان هم درست یکماه فاصله داردو این هم مطلبی جالب است که از خانوادۀ این شهدا نقل شده است.
بعد از سه روز که درجزیره بودیم بنا به امر فرمانده محترم لشکرکه توسط برادر حاج آقا مصطفی مولوی به ما ابلاغ شد با ماشین ستاد چند نفراز طرف لشکر برای شرکت در مراسم تعزیه آن شهید به تبریز آمدیم و دوباره قبل از عملیات بدر به آنجا برگشتیم. برادران ,فرهنگ و حاج غفار رستمی و حاج اکبر پورجمشید و شهید قادرطهماسبی و ایوب نعمتی و بنده که حامل پیام تسلیت آقا مهدی بودیم در مراسم ایشان که خیلی پرشکوه در مسجد سید حمزه تبریز برگزار شده بود شرکت نمودیم و پیام آقا مهدی را درآنجا خواندیم . متن پیام هم درذهن بنده یادگار مانده است اگر لازم باشد در اختیار برادران میگذارم. و در شهادت ایشان و عموزاده اش اصغر رهبری آنروزها یک سرود نوشته شده بود در برنامه مراسم های خودشان خوانده شده .
با امید شفاعت در روز قیامت

حاج آقا آسایش مداح و پدر شهید :
تابستان سال 1361 بود؛ ما گروهی بودیم در حدود سیصد نفر از اعزام نیروی تبریز به جبهه های حق علیه باطل، به کربلای ایران خوزستان اعزام شدیم، معمولاً نیروهای آذربایجان به لشکر آذربایجان که لشکر همیشه پیروز 31 عاشورا بود اعزام می شدند. البته آن زمان لشکر فعلی تیپ 31 عاشورا نامیده می شد. ما به این تیپ با نام عاشورا و حماسه های گذشته و آتی آن می بالیدیم. بعد از دو روز طی راههای شمال غربی به جنوب غربی راه آهن جمهوری اسلامی ایران به کربلای ایران یعنی خطۀ خوزستان وارد و به اردوگاههای تیپ رهسپارشدیم. از اینکه این دو روز راه و چگونگی رسیدن ما به این خطه خود حرفهایی دارد که شمه ای از آنها را با یاد و مقدمه برخورد اولیه با آن سردار شهید یعنی علی اکبر رهبری شروع می کنم. در بین راه از اینکه نیروهای ترکیبی از بسیج و سپاه بودند با آرامش خاطر مخصوصی و هماهنگی خاصی با اینکه نه سازماندهی وجود داشت و نه سلسله مراتب کاری واداری مشخص شده بود، ولی کسانی در این میان و با وجود مشکلاتی در چگونگی توزیع و تدارک و هماهنگی آنهم در قطار مشکل به نظر می رسید خود را وقف این کارهای خدماتی و هماهنگی های لازم کرده بودند که یکی از آنها که بیشتر جلب توجه می کرد شهید سردار رهبری بودند که با رسیدگی به موقع و بدون تعیین سلسله مراتب کاری دل به این جور کارها می داد.
اولین برخورد بنده با این شهید در آن قطار بود که البته حرفهای گفتنی زیادی می باشد که طی مسافرت و برخوردهای بعدی رخ داد که انشاا... به موقع خود ارائه می دهم و ذکر میکنم.
چند روزی از ورود ما به یکی از اردوگاههای تیپ در شهر اهواز نگذشته بود که تنی چند از برادران رسمی به من سفارش کردند که فلانی دنبالت می گردد. بنده با تعجب خاصی جویای جریان شدم . به بنده اشاره کردند که آقا مهدی شما را می خواهند و البته من گفتم که من ایشان را به پیش شما می آورم. من منظور ایشان را فهمیدم با اینکه سابقۀ بنده در مسئولیتهای گذشته در مسئولیتهای دسته و گروهان در عملیاتهای بیت المقدس و فتح المبین بود,می خواستند در رابطه با سازماندهی و قبول مسئولیتهای تازه به بنده ابلاغ کنند می شد.
بالاخره در بعدازظهر یکی از روزها به اتفاق برادر شهید رهبری و تنی چند به حضور سردار بزرگ و آن مرد عاشورایی یعنی شهید مهدی باکری فرماندهی تیپ عاشورا رسیدیم. با یک حالت معمولی و مکانی معمولی و خالی از مسائل تشریفاتی دیگر در پیش جلوی آن شهید بزرگ نشستیم و منتظر دستور آن شهید بزرگ شدیم . بعد از صحبتهایی با دیگر برادران با اشارۀ برادر شهید رهبری بعد از سلام و احوال پرسی مختصر, شهید مهدی باکری با اعلام اینکه شما سابقه کار در مسائل نظامی و مسئولیتهای رزمی داشته اید و باید مسئولیت بپذیرید و تکلیف است ,به ناچار پذیرفتم و شهید رهبری به عنوان کمک اینجانب تعیین شد و البته سعی و تلاش وی بود که از مسئولیت سنگین فرماندهی گردان یا شاید به احترام رسمی بودن من خودش را کنار کشیده بود و مرا معرفی کرده بود. هرچند که در رده های رزمی هر رده ای مسئول قسمتی از کارهای محوله و مأموریت ابلاغی می شود. بعد از این تعیین ، مسئولیت و تکمیل کادر گردان با همان نیروهای اعزامی از تبریز گردانی به نام شهید صدوقی البته بعد از گردانهای شهید مدنی و شهید قاضی، گردان شهید صدوقی سومین گردانی بود که تشکیل می شد و سه رکن اساسی تیپ را تشکیل می داد. بعد از سازماندهی و مسائل دیگر گردان بود که تازه بنده به فعالیتهای ابتکاری شهید رهبری پی بردم که مثل کسانی که تمام وقتشان در راه اسلام و قرآن و اهدافشان بود, می شد.
بنده به عنوان فرمانده گردان بیشتر به مسائل هماهنگی در ردۀ تیپ با گردان و گردان با گروهانها و دسته ها را انجام می دادم که آنچنان کار مشقت باری نبود اما ایشان با تلاشی بیشتر به کارهای پشتیبانی ,خدماتی و رزمی می پرداختند .
یادم هست که ایشان لحظه ای در تدارکات، و لحظه ای جهت هماهنگی بیشتر برادران بسیجی و کادرگردان مشغول, و لحظه ای به دلداری برادران بسیج و راهنمائی آنها جهت هر چه بهتر اجرای برنامه ها و اهداف آنها نسبت به مأموریتشان بود. در کارهای تبلیغاتی و روابط عمومی همیشه پیشرو بود. یادم هست که برای گردان و بعد از آن که ماموریت گردان صدوقی تمام شد در گردان شهدای محراب و کربلا به همین روال با ساختن نمازخانه هایی و سرویسهای دیگری زمینه ی رشد فکری و اخلاقی و معنویات خاص بسیجیان و رزمندگان را فراهم می آورد . زبانزد همه برادران کادر و بسیجی و فرماندهان ردۀ بالای تیپ و لشکر بود. در آمادگی برای عملیات سعی در آمادگی بیشتر رزمی و روحی برادران بسیجی بود و در حین عملیات نمونه استقامت و پایداری و الگوی صبر و طلایه دار پرچم جمهوری اسلامی و تمام رزمندگان بود. او مطیع اوامر فرماندهی بود و دستورات را مو به مو اطاعت و اجرا می کرد و هیچ وقت تابع خواسته های خود نبود . مگر اینکه در موقعیتهای خاص که به جز فرماندهی ردۀ کس دیگری نبود.
و در آخر با شهادت خود ، خود را به صلالۀ شهیدان و اباعبدا... الحسین(ع) و یارانش رساند تا درخت تنومند اسلام عزیز را پایدار و جهانگیر نماید.

محمد رضا بازگشا:
در عملیات خیبر وقتی با بالگرد ما به جزایر مجنون رسیدیم پس از استقرار نیروها در کانال به اتاق فرماندهی که فرماندهی بعثی ها بود و به تصرف نیروهای اسلام در آمده بود, رفتیم . من تا آن زمان چیزی از دو گردانی که از لشکر توی منطقه عراق رفته بودند چیزی نمی دانستم ولی در همان حال دیدم که علی اکبر رهبری پشت بیسیم فرماندهی لشکر نشسته و صحبت می کند .
بعد از چند ساعتی که نزدیک غروب بود من متوجه شدم که از چشمهای علی اکبر رهبری اشک می ریزد . از ایشان پرسیدم چه شده ؟ چیزی به من نگفتند. یکی از برادران گفتند که از دو گردان تماس قطع شده .به خاطر این بود که علی اکبر ناراحت شده بود . به خاطر حساس بودن عملیات، شهید باکری پشت بیسیم نبودند و علی اکبر رهبری فرماندهی دو گردان را به عهده داشت . بنا به دستور شهید باکری.

 

دوشنبه 8 فروردین 1390  6:10 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

حسينيان ,سيدمهدي

فرمانده ناحیه 6مقاومت بسیج تبریز

سال 1340 ه ش در تبريز به دنيا آمد و در ميان محيط مذهبي پرورش يافت .تحصيلات ابتدائي خود را دردبستان ساسان (سابق)گذراند و اطلاعات عمومي را از طريق مطالعه , بحث و شركت در مجالس و جلسات مذهبی كسب نمود .
چند سالي نيز كار صنعتي انجام مي داد تااينكه در سال 1359 بعد از پيروزي انقلاب اسلامي وارد سپاه شد .مدتي در واحد تبليغات و انتشارات و بخش فيلم وعكاسي فعاليت مي كرد پس از آن به دليل ابراز لياقت و شايستگي به فرماندهی ناحيه 6 مقاومت بسيج تبریزمنصوب شد .يكسال و نيم ,روزها در مدرسه ولي عصر(عج) به تحصيل دروس طلبگي اشتغال داشت و مسئوليت خود را در بسیج به خوبي ايفاء مي کرد .
مهدي در هدایت وفرماندهی ناحيه سخت كوشي نشان مي داد . همكارانش نقل مي كنند در مدت حضور وفرماندهی او در ناحیه 6, تمام پايگاههاي تابعه جان گرفته و روح تازه اي در آنها دميده شده بود .
مديريت و رسيدگي حضوري و همه جانبه او به امور حتي در دورافتاده ترين پايگاها زبانزد بود . در مدت عمر كوتاه اما پربركتي كه داشت ويژگيهائي را به دست آورد كه تنها از پيروان واقعی امام و فرزندان راستین انقلاب ساخته است .
مبارزه با نفس ، تن دادن به سختيها ، ياري رساندن به مستمندان تا جایي كه جان بگيرند و به نوائي برسند ,قدرت جذب نيروهاي جوان؛ مديريت و راهنمائي و حل مشكلات ، تحصيل روزانه وكار شبانه ، قرائت قرآن ,سخنراني و بالاخره جنگيدن و پيش بردن نيروها در شب تيره ودردل دشمن ، اين همه شايستگي او بود كه بروز مي داد و در نهايت با مرگ سرخ خونين , همه این جانبازی ها را مهرتایید نهاد .
وقتي دانش آموز دبيرستان بود ,عوامل رژيم شاه برای تبليغات به آنها شير و موز و پرتغال ميدادند. او غذاهایش را به دیگران می داد تا هم از فقرا حمایت کرده باشد وهم خود را آلوده هدایای حکومت فاسد شاه نکرده باشد.
درپشت جبهه که بود برروي فرش خالي استراحت مي کرد . وقتي علت این کار را از او می پرسیدند ؛ رزمندگان یاد آور می شد که در جبهه بات کمترین امکانات و وسائل راحتی در مقابل دشمنان ایستادگی می کنند.او هرگز در شهر وپشت جبهه برادران رزمنده اش را فراموش نمیکرد.
مهدي مدتها بود که خود را به قبله آمال وآرزوهایش ,جبهه برساند ؛با هزار زحمت ورنج توانست موافقت مسئولين را به دست آورد و به عبارتی از دست آنها فرار کند وبه جبهه برود. يكسال در جبهه بود و در دو عمليات بزرگ شركت كرد . شركت او در عمليات خيبر بيش از پیش او را متحول كرد. حماسه هاي شجاعانه و عارفانه همرزمانش را ديد .به خصوص استقامت و عرفان و عبادت همسنگرشهیدش حسين پارسا که برايش محرك بود .وقتي در جزيره مجنون در محاصره دشمن قرار گرفته بودند و ارتباط با نيروهاي خودي قطع شده بود و دشمن هر لحظه محاصره را تنگ تر مي كرد ؛نماز حسين با قامتي استوار در برابر ديد گان دشمن و شهادت او همواره در ذهنش مجسم مي شد.
مهدي در جزيره مجروح شد و پس از هلي برن نيروهاي كمكي به پشت خط منتقل گرديد. در عمليات بدر كه دومين و آخرين عمليات او بود فرمانده دسته بود, معاون او كه در اين عمليات مجروح شده بود ,مي گفت وقتي نيروها را از قایق پياده كرديم ,ساعت5/ 12 نصف شب بود .من از شهادت حسينيان مطلع شدم و در فكر اين بودم كه چكار بايد بكنم . نيروها را جلو می بردم .وقتي در جلو دسته بودم برادران مي پرسيدند :حسينيان كو ؟ ميگفتم :در پشت دسته حركت مي كند و موقعي كه به عقب مي رفتم ,مي پرسيدند: حسينيان كو؟ ميگفتيم :پيشاپيش نيروها را هدايت مي كند . نبود مهدی در دسته یک خلا بزرگی بود. بارها در مواقع سخت كه ديگر نمي توانستم حمله كنم و پيش بروم سيد مهدي در ذهنم مجسم مي شد. گوئي او را مي ديدم كه در پيش رو قراردارد و با صداي بلندش و حركتهاي شجاعانه خود اشاره كنان مي گويد بيا بيا جلو , نترس . بله او همچنان در حيات بود ودر جلو حركت مي كرد ونيروها را جلومي برد پس از شهادتش نيز نقش فرماندهی را داشت و قوت برادران بود .
مهدي عاشق الله بود گويا در طول زندگي , خود را براي چنين روزي ساخته بود .دنيا برايش تنگ بود. او از عالم خاكي گريزان بودو دنياي پهناور و مادي گنجايش روح با عظمت او را نداشت .
علاقه زیادي به عرفان و اشعار عرفاني داشت . كتاب مناجات عارفان را به همراه داشت . علاقه مهدي به مولايش حضرت مهدي ( عج) بيش از وصف بود. اشعار زير در خطاب به آن حضرت ؛زمزمه زبانش بود و از سوز دل مي سرود .
هزار بار بهار آمد و گذشت, هنوز
توئي به گوشه خلوت سراي راز بيا
بگو تو اي وفا از من اي حبيب مرنج
ظهور كن زپس اين شب دراز بيا
او منتظر حقيقي حضرت حجت ( عج) بود ؛منتظري كه به خانه جاروب زد ه و سپس ميهمان می طلبيد و به اين انتظارصادقانه با نثار خونش شهادت داد .شهادتی که در عملیات بدر اورا آسمانی کرد.
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران تبریز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید



وصيتنامه
بسمه تعالي
من المومنين رجال صدقوا ماعاهدوا الله عليه فمنهم من قضي نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا .
برخي از مومنان بزرگمرداني هستند كه به عهدي كه با خدا بستند كاملا وفا كردند ( تا به راه خدا شهيد شدند ) و برخي به انتظار فيض شهادت مقاومت كرده كرده هيچ عهد خود را تغيير ندادند .
ولاتحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتا بل احيا ء عند ربهم يرزقون .
مپندارید کسانی که در راه خدا کشته می شوند ؛مرده اند,بلکه آنان زنده اندو نزد پروردگارشان روزی می خورند.
با رپروردگارا بنده گنهكار تو هستم و به سويت روآوردم .دلم براي لقاي تو تنگ شده ,خدايا جهان تنگ شده همچون زندان است, احساس دوري از ياران ميكنم .دلم مي خواهد من هم پرواز كنم ,من هم حكمت را به اجرا در بياورم. خدايا به سوي تو مي آيم واز عالم و عاليمان مي گريزم.
خداوندا تنها به تو اميد بسته ام و تنها از تو ياري مي طلبم .مرا در جوار رحمت خود سكني ده .
سخني با برادران عزيزي كه در سنگرهاي مساجد فعاليت مي كنند دارم؛ برادران عزيز :شما كه شب و روز نداريد و هميشه در تلاش و جديت ,و دائما مطيع اوامر امام امت بوده ايد و به نداي هل من ناصر ينصرني امام امت لبيك يا خميني سرداده ايد . اين را بدانيد كه امروز شركت در جهاد و مبارزه با كفار و دشمنان خدا براي تك تك ما لازم و ضروري است .
عزيزان هيچگونه ترس و واهمه از مرگ نداشته باشيد زيرا شهادت مسافرتي است به ملكوت اعلا ؛ادراك بيشتر,شهود زيادتر و نجات از ناملايمات و مزاحمتهاي دنيا است. حضرت امام صادق ( ع) مي فرمايد : كسي كه لقاالله خدا را خوش ندارد خداوند هم لقاء اورا خوش نخواهد داشت .
حال وظيفه شما در اين است که نگذاريد راه خونبار ايشان بي رهرو بماند و آتش مسلسل سنگر برادران تان كه تا چندي بيش با شما در يك محل زندگي مي كردندو از ميان شما رفته اند تا با ريختن خون سرخشان روشنگر راه آزاد زيستن باشند و زيستن حسين گونه را به شما بياموزند و دين خود را نسبت بخون شهدا و امت اسلامي وتمامي شما ادا كرده باشند ؛خاموش گردد.
اي برادران استغفار و دعا را از ياد نبريد كه بهترين درمانها براي تسكين دردهاست و به ياد خدا باشيد و در راه او قدم برداريد .
سخني ديگر با مادر و خواهر و برادرانم دارم كه اگر من توفيق داشتم وبه شهادت رسيدم چون مولايم علي ( ع) بدون هيچ تشريفاتي و با همان لباس هاي رزمم در كنار پيكرهاي به خون آغشته شهدا در وادي رحمت به خاك بسپارند و در مرگم هيچگونه شيون و زاري نكنيد. زيرا من به وعده خود عمل كردم و به نزد پروردگار باز گشتم وهميشه خواستتان از خداي يكتا اين باشد كه خدايا خدايا تا انقلاب مهدی خميني را نگه دار . 27/11/1363 سيد مهدي حسينيان



آثار باقی مانده از شهید
اي مصيب شمع بزم عاشقان
اي بهين شور آفرينان زمان
ماهي لب تشنه درياي خون
عاشق سرگشته دشت جنون
اي مصيب دردمند دردخواه
درد خود بردي به درگاه خدا
با دلي پردرد و جاني شعله ور
پيش رفتي تا بخلوتگاه يار
هركه را سوزي نباشد مرد نيست
مرددانا دل بي درد نيست
در جنود حق سرافراز آمدي
واز سر افرازي تو سرباز آمدي
اي شهيد اي گلگون كفن
افتخار ملت و عزّ وطن
نازم آن عزمي كه در سرداشتي
پرچم عزت به چرخ افراشتي
نقد جان بنهاده بودي در طبق
با سرافرازي شدي قربان حق



آثار منتشر شده درباره ی شهید
خدايا عارفان وعاشق درتمام سير حيات چشم بهم زدني از تو غفلت نكردند و لحظه اي بی ياد تو به سر نبردند و ياوري جز تو نگرفتند و بر كسي به غير تو تكيه نكردند و روي به سرائي جز سراي تو و كوئي جزكوي عشق تو نياورند .
اينان تمام لذت حيات ، وعيش جان را در ياد تو يافتند به قول سر حلقه عاشقان امام عارفان مظهر العجائب ، غالب كل غالب, علي بن ابيطالب ( ع) : يا الله عاشقانت به شب در محراب عبادت سراپا عجز و نياز و غرق را زند و به هنگام روز شير بيشه شجاعت، ديده قلبشان نگران جمال يار و جانشان محوديدار دوست و دلشان را از غم هجركوي معشوق محزون است. اگر اجل مقدرنبود يك لحظه روحشان در كالبد مادي قرار نمي گرفت. آري عشق به رضوان و خوف از عذاب يكباره بين جان و تنشان جدائي مي انداخت. تنهااينان كاروان سالار عشقند و بر فقيران و نيازمندان است كه با كمال عجز و زاري دست به دامن پرمهرشان زنند و اگر اينگونه چهره هاي الهي در زندگي نباشد حيات انساني فروغي نخواهند داشت و آدمي جز در ضلالت و گمراهي و بدبختي و شقاوت نخواهد افتاد . به قول شهید بزرگوار سيدمهدي حسينيان :
عزيزان هيچگونه ترس و واهمه از مرگ نداشته باشيد زيرا شهادت مسافرتي است به ملكوت اعلا ؛ادراك بيشتر,شهود زيادتر و نجات از ناملايمات و مزاحمتهاي دنيا

 

دوشنبه 8 فروردین 1390  6:10 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

حشمتی ,محمد

قائم مقام فرمانده گردان پدافند هوایی لشکرمکانیزه 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

«من با امام خمینی میثاق بسته ام و به او وفا دارم. زیرا که او به اسلام و قرآن وفادار است. اگر بارها مرا بکشند و زنده ام کنند، دست از او بر نخواهم کشید.
اینها سطوری از وصیت نامه توست و ما مردانی مثل تو را، در عاشورا سراغ داریم. در وقایع عاشورا خوانده ایم که، امام فرمان داد که چراغ ها را خاموش کنند تا آنان که عاشورایی نیستند، در تاریکی شب، راه عافیت در پیش گیرند و میدان خون و خطر را به جراحت طلبان واگذارند. از هزاران تن، تنها هفتاد و تن بر سر میثاق ماندند. آنان که گفتند: اگر هزاران بار کشته شویم و باز زنده شویم، دست از حسین (ع) برنخواهیم داشت. اینک وصیت نامه تو را می خوانیم: «من با امام خمینی میثاق بسته ام...»
تو صدها سال بعد از عاشورا به دنیا آمده بودی، در دیاری دورتر از کربلا. در سال 1339 ه ش و در مراغه. اما ما می دانیم که تو در عاشورا متولد شده بودی و در سرزمین کربلا، که: کل یوم عاشورا، کل ارض کربلا....
تو عاشورایی بودی و عاشورایی ها جز کربلا آرام نمی گیرند. گویی آن همه بیقراری و شب زنده داری حکایت از اشتیاق سفر داشت، سفری به کربلا.....
«شب امتحان بود. پاسی از شب گذشته بود و من هنوز بیدار بودم و دروس خود را مرور می کردم. اندک اندک خستگی و خواب به سراغم آمد. چراغ را خاموش کردم تا به بستر بروم. در این لحظات محمد را دیدم که به حیاط رفت. وضو گرفت و به اتاق خود برگشت. بعد از دقایقی زمزمه ها و ناله های عاشقانه اش خواب را از چشمانم ربود. در پرتو چراغ شبی که در اتاق او روشن بود، چهره نورانی اش را می دیدم. نوشته ای در دست گرفته و آرام آرام آن را زمزمه می کرد و می گریست. تا حوالی صبح راز و نیاز امتداد داشت و چون راز و نیازش به انتها رسید، به حیاط رفت و ورقی که در دست داشت، آتش زد...
از ماجرای آن شب به او چیزی نگفتم. گویی این راز را یکی از دوستانش نیز دریافته بود. به او گفته بود: «چرا این مطالب دلنشین را که با خط زیبای خود نوشته ای، می سوزانی؟» و محمد گفته بود: «زیبایی مطلق از آن خداست، این سری است که هرگز فاش نخواهد شد!»
روزی نیز ورقی از نوشته های او را پیدا کردم. بر آن نوشته شده بود: «الهی! من چه باشم در برابر تو؟ چون کاهی بر خشت بام، تن خاکی ام مشحون از آلام..»
آن زمان من سیزده چهارده سال بیشتر نداشتم و نمی دانستم بر محمد چه می گذرد. اما اکنون می دانم که ... »
اکنون می دانیم که اشتیاق سفر به سمت کربلا روح محمد را می گداخت. محمد! ما اکنون می خواهیم تو را بشناسیم. اکنون می خواهیم بدانیم تو کیستی. ناز پرورده تنعم نبودی. در خانواده ای به دنیا آمده بودی که غبار ثروت و سیم و زر، آینه اصالتش را مکدر نکرده بود. با مادری مهربان تر از باران و نسیم و پدری سرشار از غیرت مسلمانی. از همان کودکی با دردها و رنج ها در آمیختی. هنوز کارگردان کارخانه قالیبافی سیمای معصوم طفلی را به یاد دارند، که از بام تا شام پشت دار قالی می نشست و با انگشت های نحیف خود گره در گره فرش می بافت و شامگان در «کمیته های پیکار با بیسوادی» الفبا می آموخت. هنوز خیابان ها و کوچه های مراغه تو را به یاد دارند، تازه جوانی را که در روزهای پر آشوب انقلاب پیشاپیش صفوف راهپیمایی گام برمی داشت.
هنوز بچه های «مکتب توحید» از تو می گویند، از حمید پرکار، از رزاقی، از قادری، از شماها که در خون به توحید رسیدید. هنوز بچه های مکتب توحید از کتابی سخن می گویند که قرار بود چاپ شود: «بچه های مکتب» و این کتاب به قلم تو رقم خورده بود... حکایت شگفتی بود حکایت آخرین اعزامت به جبهه. پیش از آن بارها به میدان رفته بودی، اصلاً تو لباس پاسداری به تن کرده بودی که برای همیشه در میدان باشی، می گفتی: «لباس پاسداری، کفن معطر است». در لشکر انگشت نما شده بودی: «آرپی‌جی زن!» حال آن که تو از شهرت و از شناخته شدن می گریختی. در والفجر مقدماتی، آوازه ات در لشکر پیچید و حکایتی که حکایت نبود، حقیقت بود: تانک های غول پیکر به پیش می آمدند. غرش تانک ها استخوان ها را می لرزاند و محمد و یارانش تکبیر زنان به مصاف تانک ها می رفتند، رود در رو...
اما خیلی ها از واپسین اعزام تو چیزی نمی گویند. می گویند، اما از چگونه رفتنت نمی گویند: در ارشادگاه زندانیان مراغه خدمت می کردی. مسؤول ارشادگاه با خودروی بیت المال به مسافرت شخصی رفته بود. و تو این کارها را تحمل نمی کردی. رفتی و به مسؤول مافوق گفتی و او چنین گفت: به من مربوط نیست!
ـ اگر به تو مربوط نیست، پس چرا جایی را که به تو مربوط نیست، اشغال کرده ای؟
این فریاد صادقانه تو بود. اما صراحت و راستی تو را طاقت نداشتند. پس بر آن شدند تا تو را تبعید کنند. اما تو پیش از آن که بار دیگر با عافیت طلبان روبرو شوی، کوله بارت را بستی. می دانستی به کجا می روی.
ـ پدرجان! دیگر جای درنگ نیست، می روم... مطمئنم که این آخرین دیدار ماست، حلالم کنید...
و پدر در حالی که اشک عاطفه از چشمانش می جوشید، با صدای مردانه اش جواب داد:
ـ پسرم! تو جگر گوشه من هستی، اما هم چنان که ابراهیم، اسماعیل خود را به قربانگاه برد، تو را به جبهه می فرستم، چون دین اسلام فقط و فقط یک بار در خانه مسلمان را می کوبد...
پدر این گونه گفت. مادر زمزمه کرد: «شیرم حلالت باد...» و تو گام به گام از ما دورتر شدی. گام به گام به جبهه نزدیک تر شدی. در خم کوچه سربرگرداندی و چشم در چشم همه ما خندیدی....
به جبهه می رفتی و سه روز بود که داماد شده بودی.

پیش تر از آن که جانشین گردان پدافند هوایی لشکر باشی، مسئول دسته آرپی‌جی زن بودی. هیچکس در لشکر نمی دانست که محمد حشمتی دوران خدمت سربازی اش را در نیروی هوایی سپری کرده است. هیچکس نمی دانست که تو با توپ های ضد هوایی آشنایی دیرینه ای داری. در این مورد با کسی چیزی نگفته بودی. نمی خواستی پشت توپ بنشینی و در انتظار آمدن هواپیماهای دشمن باشی. می خواستی در مقدم ترین خط نبرد با دشمن روبرو شوی. اما عاقبت این راز نیز آشکار شد:
در نزدیکی بانه مستقر بودیم و تو فرمانده دسته ما بودی، دسته آرپی‌جی زن. ناگهان غرش هواپیماهای خصم وضعیت ما را به هم ریخت. بمب ها فرو ریختند. در میان آتش و انفجار بمب ها سرها بی پیکر شد و پیکرها بی سر. ضد هوایی های ما شروع به آتش کردند. اما هواپیماها سمج تر از آن بودند که در بروند. به سوی توپ های ضد هوایی حمله بردند. آتش توپ های ما خاموش شد. تنها یکی از توپ ها کار می کرد، هواپیماهای دشمن دیوار صوتی را بر فراز توپ شکست، خدمه های توپ شوکه شدند و آخرین توپ نیز خاموش شد. حیران و مبهوت به هواپیماهای عراقی می نگریستم. دیگر همه توپ های ما خاموش شده بودند و هواپیماها بازمی گشتند تا دوباره.... در این هنگام تو را دیدم که سبکتر از باد به سوی توپ ضد هوایی دویدی. لحظاتی طول نکشید که تو را در پشت توپ دیدم. برایم عجیب بود. نمی دانستم که می توانی با توپ ضد هوایی تیراندازی کنی. اما از آتشی که مدام از گلوی لوله های توپ بیرون می جهید، فهمیدم که می توانی. آتشی به پا کردی و آبی بر دل شعله ور ما ریختی. اکنون تنها یک توپ از توپ های ما کار می کرد. هواپیماهای عراقی در ارتفاع پایین بازگشتند، لحظاتی دیگر تنها یکی از هواپیماها در آسمان بود. دیگری با آتش تو سقوط کرده بود. فریادهای تکبیر رزمندگان در آسمان پیچید. هواپیماهای عراقی نیز گریخت و در آن دورها گم و گور شد. جمعی از بچه ها تو را بر دوش گرفتند و فریاد پیروزی سر دادند. چند روز بعد آقا مهدی باکری سراغت را گرفت و فریاد پیروزی سر دادند. چند روز بعد آقا مهدی باکری سراغت را گرفت. تو یکی از گمشده های آقا مهدی بودی. جانشینی گردان پدافند هوایی را بر عهده ات نهاد. نمی پذیرفتی. می گفتی: «اغلب اوقات نیروهای پدافند در پشت جبهه می گذرد...» اما این تکلیفی بود که فرمانده لشکر بر عهده ات نهاد و تو به تکلیف خود عمل کردی: «چشم آقا مهدی!»
امروز، هشتم آبان ماه 1362 است. آسمان شهر رنگ دیگر به خود گرفته است. کوچه ها پر از شمیم دلکش شهادت است. خیابان در خیابان جمعیت موج می زند. 13 شهید تشییع می شود. محمد حشمتی جانشین پدافند هوایی لشکر و 12 تن از همرزمانش، «گلشن زهرا» در انتظار است...
جمعیتی غریب است، انبوه در انبوه. و من به تو می اندیشم که می گفتی: «هر توپ پدافند بر فراز ارتفاعی است. نیروهای پدافند پراکنده اند و ما نمی توانیم نماز جماعت بخوانیم...» و دریغ می خوردی.
چشمانم بی اختیار خیس می شود. خدایا! ما در کجا هستیم؟ محمد حشمتی را کجا می برند. ما دیروز با هم بودیم، درست یازده روز پیش، درست 28 مهر... می جنگیدیم. عملیات والفجر چهار شروع شده بود. دشمن زخم خورده پاتک سنگین خود را آغاز کرده بود. قریب ظهر، فشار دشمن بیشتر شد. حدود شش قبضه توپ 5/14 از دشمن به غنیمت گرفته شده بود. داد زدی: «باید یکی از توپ ها را به جلو ببریم...»
یکی از توپ های 5/14 را روبروی دشت پنجوین و نزدیک خط دشمن مستقر کرده بودی. چرخ بال های دشمن بچه ها را اذیت می کردند اما گلوله های توپ 5/14 به چرخ بال ها نمی رسید. با عجله آمدی پیش من:
ـ چند ساعت زحمت کشیدم و توپ مستقر کردم. کار ساز نشد...
ـ توپ را که بیش از این نمی توانیم به جلو بکشیم، تانک ها می زنندش...
نگران بچه ها بودی. با عجله گفتی: «یکی از توپ های غنیمتی را با خودرو به خط لجمن می بریم. شاید بتوانیم جلو هلی کوپترها را بگیریم.»
آتش دشمن هر لحظه سنگین تر می شد. یکی از توپ های 5/14 را سوار وانت کردیم. نیرویی در کار نبود. «خدمه توپ نداریم.» من گفتم و تو بیقرار و محکم گفتی: «خودمان خدمه ایم!»
به خط که نزدیک تر شدیم. اوضاع غریبی بود. تانک های دشمن تا هفتصد متری خاکریزهای ما آمده بودند. آتش بود که سینه خاکریزها را می شکافت. نمی توانستیم توپ را در خاکریز مستقر کنیم. چرخ بال های دشمن می زدند و تو همانطور توپ را در پشت وانت به کار گرفتی. همچنان می زدی و چرخ بال ها را ـ که تانک ها را حمایت می کردند ـ از رو می بردی. یکی از بچه های لشکر نجف آمد پیش ما:
ـ یک قبضه توپ 5/14 داریم، گیر کرده، نمی توانیم راه اندازی کنیم.... و تو رفتی با شتاب دست او را گرفتی: «کجاست؟ نشان بده...» تو با او رفتی و من هم در پی ات دویدم. رسیدیم به نفربر. پیش تر از تو داخل نفربر شدم. انفجاری نفربر را تکان داد. داخل نفربر از گرد و خاک و دود پر شد. داشتم خفه می شدم. از نفربر بیرون آمدم. دو نفر دم نفربر پاره پاره شده بودند. فکر کردم تو هستی محمد! اما تو نبودی. حالتی مثل حیرت مرا در خود گرفته بود. حوالی را گشتم اما اثری از تو نبود. آمدم به جایی که شهدا بودند، تا من برسم آمبولانس حرکت کرد. «چه کسی مجروح شده بود؟» کسی جواب داد: «یک پاسدار بود، از سینه ترکش خورده بود.»
شاید تو بودی محمد!... تنور نبرد هر لحظه داغ تر می شد. بچه ها بی امان می جنگیدند. من هم می جنگیدم. اما تو در کنار من نبودی. دیگر از تو خبری نداشتم. حوالی غروب بود که با پای مردی رزمنده ها پاتک دشمن شکسته شد و بار دیگر نیروی های خصم رو به هزیمت نهادند. بی تامل با خودرو پدافند به عقبه لشکر برگشتم. دنبال تو بودم. به اورژانس رفتم. از تو خبری نبود. گفتند: «شاید به شهر اعزامش کرده اند» اما در برگ اسامی اعزامی ها هم نامی از تو نبود. دلم بی قرار بود، بی قرار تر. هرکسی را که می دیدم، سراغ تو را می گرفتم، اما هیچکس خبری از تو نداشت. به سراغ ورقه اسامی شهدا رفتم، شاید خبری از تو بازیابم. نام های شهیدان را یک به یک می خواندم. در ردیف هفتم نوشته شده بود: محمد حشمتی....
منبع:"گل های عاشورایی2"نوشته ی جلال محمدی,نشرکنگره ی شهدا وسرداران شهیدآذربایجان شرقی,تبریز-1385

 

دوشنبه 8 فروردین 1390  6:11 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

حق‏شناس ,محمدناصر

فهرست مطلب
حق‏شناس ,محمدناصر
 
تمامی صفحات
فرمانده اطلاعات و عمليات تيپ مسلم‏بن عقيل ازلشکرمکانبزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

واحد تخريب! دو كلمه، اينك به سهولت تمام بر صفحه كاغذ رقم زده مى‏شود. اما به راستى واحد تخريب يعنى چه؟ واحد تخريب را كسى مى‏شناسد كه شب عمليات، در ميدانى سرشار از مين زمينگير شده باشد و در آن لحظه‏هاى شگفت، دلاورانى را بنگرد كه پيشتر از آن نه نامشان را شنيده و نه رويشان را ديده است؛ با توكل به خدا گام پيش مى‏نهند و معبر مى‏گشايند... و ناگهان فرياد يا حسين با صداى انفجارى درمى‏آميزد، خورشيد پاره پاره مى‏شود و تخريبچى به نهايت سرخ خود مى‏رسد. معبر گشوده شده است. نيروها از ميدان مى‏گذرند...


محمدناصر حق‏شناس آنگاه كه در آبانماه سال 1361 ه ش براى نخستين‏بار به جبهه آمد، 19 سال بيشتر نداشت. در همين نخستين حضور به تخريب پيوست. زيرا واحد تخريب نزدیک ‏ترين معبر براى رسيدن به آسمان بود.


اى مرد! آن همه شتاب و تلاش و تپش براى چه بود؟ آن همه به ميدان رفتن‏ها، در ميان مين‏ها زندگى كردن...


با تو در سر پل ذهاب آشنا شدم. )مين ( يكى از حلقه‏هاى مشترك اخوّت ما بود. اما تو از )مين(، از زمين به آسمان رسيدى و من هنوز در زمين مانده‏ام، در زمينى كه ديگر در آن به دنبال مين نمى‏گردم، اما از فراق تو، از داغ تو، هر لحظه مينى در سينه‏ام منفجر مى‏شود و قلبم را پاره پاره مى‏كند.


ما با هم به )فكه( رفتيم. در والفجر مقدماتى قلب ميدان‏هاى مين را شكافتيم و معبر زديم. تو در ميدان مين، حيثيت مرگ را به بازى مى‏گرفتى، در والفجر 1، والفجر 2، والفجر 4... در والفجر 4 مسووليت گروهان تخريب را به تو سپردند، اما تو تخريب را نيز وانهادى و به سراغ دكل‏ها رفتى. چنين مى‏دانم كه رازهاى زمين را دريافته بودى و ديگر دنبال كشف رازهاى آسمان بودى. ديده‏بانى را برگزيدى؛ سلام بر ديده‏بانى كه خدا را ديد!


در ديده‏بانى بوديم، بر فراز تپه‏اى در فكه. ناصر از ما جدا شد و به پايين تپه رفت. دير شد، اما ناصر برنگشت. قدرى نگران شدم. با دوربين به منطقه پايين تپه نگريستم، ناگهان... اضطراب بر جانم چنگ انداخت. دو نفر عراقى ناصر را مى‏بردند، دير شده بود. عراقى‏ها دورتر از آن بودند كه بتوانيم به آنها برسيم، تيراندازى هم ممكن نبود، احتمال داشت تيرهاى ما به ناصر اصابت كند. دوربين را از چشم برنمى‏داشتم، اين تنها وسيله‏اى بود كه با آن مى‏توانستم آخرين لحظات ناصر را ببينم. عراقى‏ها ناصر را به شدت مى‏زدند.


عراقى‏ها ناصر را بُردند. اما همه مى‏گفتند: ناصرى كه ما مى‏شناسيم به راحتى اسير نخواهد شد، عراقى‏ها را راحت نمى‏گذارد. شهيدش مى‏كنند.


لحظه‏ها با اضطراب و آشوب مى‏گذرد. خيال ناصر يك لحظه آرامم نمى‏گذارد. خود را ملامت مى‏كنم. چرا زودتر سراغش را نگرفتى، چرا زودتر نگرانش نشدى. اگر زودتر مى‏ديديمشان مى‏توانستيم ناصر را از چنگشان رها كنيم... اما ملامت خود هم فايده‏اى ندارد. ديگر ناصر را برده‏اند. ديگر از چشم دوربين هم نمى‏توان ناصر را ديد. عراقى‏ها گم و گور شده‏اند. ديگر كارى از دست ما برنمى‏آيد. موضوع را به هر نحوى كه شده، به برادرِ ناصر كه در منطقه است، اطلاع مى‏دهيم. بچه‏هايى كه ناصر را از نزديك مى‏شناسند، مى‏گويند: شايد او تا حالا شهيد شده است. به برادرِ ناصر مى‏گوييم كه به مراغه برگردد و موضوع را به خانواده اطلاع دهد. او را راهى مراغه مى‏كنيم. بعد از دو سه روز برمى‏گردد: من نتوانستم بگويم!


پانزده روز از اسارت ناصر مى‏گذشت كه خبرى در منطقه پيچيد: ناصر آمده است! مى‏گفتند ناصر باز آمده است با لباس‏هاى پاره پاره و پيكرى سراسر خونين و زخم‏آلود. با عجله سراغش را مى‏گيرم. مى‏گويند: ناصر را با هلى‏كوپتر بردند.


ناصر در بيمارستان است. به ملاقاتش مى‏شتابيم. حالش كم‏كم رو به راه مى‏شود.


اولين چيزى را كه مى‏پرسم، قضيه اسارت است. هنوز به پايين تپه نرسيده بودم كه صداى گفتگوى عربى عراقى‏ها را شنيدم، و قبل از اينكه بتوانم عكس‏العملى نشان بدهم، به اسارت درآمدم. بى‏هيچ مقدمه‏اى با مشت و لگد به جانم افتادند و تا مى‏خواستند زدند. سپس مجبورم كردم كه همراهشان حركت كنم. چاره‏اى نبود. كوچكترين بى‏احتياطى منجر به كشته شدنم مى‏شد. همراه آنها حركت كردم و در بين راه متوجه شدم كه اين دو نفر عراقى موقعيت خود را گم كرده‏اند. ديگر مى‏دانستم كه ما گم شده‏ايم، دو نفر عراقى مسلح و من كه اكنون اسير آنها به حساب مى‏آمدم. راه مى‏پيمودم و آنها به دقت مواظب من بودند. اما راهپيمايى پايانى نداشت. شايد حدود شش ساعت به طور مداوم راه رفتيم اما باز هم به جايى نرسيديم. كم‏كم خستگى فشار مى‏آورد. عراقى‏ها بيشتر از من خسته شده بودند. گويى آنها قبل از آنكه مرا اسير كنند، ساعت‏ها راهپيمايى كرده بودند و اكنون كم‏كم از پا درمى‏آمدند. من هم خود را خسته‏تر از آنها نشان مى‏دادم. عراقى‏ها از پاى مى‏افتادند و چنين تصور مى‏كردند كه من هم دارم از پاى مى‏افتم. به عيان مى‏ديدم كه از خستگى ياراى سر پا ايستادن را ندارند. وضعشان طورى شد كه ادامه راهپيمايى برايشان ممكن نبود. نشستند و لحظاتى بعد دراز كشيدند. طاقت برخاستنشان نبود. در يك آن اسلحه يكى از آنها را از چنگش بيرون كشيدم و لحظاتى ديگر هر دو به هلاكت رسيده بودند. ديگر تنها بودم. تاكنون تنها به آزادى و كشتن عراقى‏ها فكر مى‏كردم، اما اكنون تنها در فكربازگشت بودم، بازگشت به خط خودمان. قطب‏نمايى هم در كار نبود تا از مسير حركت خود مطمئن باشم. به راه افتادم و هنوز قدرى راه نرفته بودم كه با صداى انفجارى بر زمين افتادم. چشمم كه باز كردم غرق در خون بودم. به تله انفجارى برخورد كرده بودم. سراسر بدنم پر از تركش بود. سر و صدا مى‏آمد. سرم را اندكى بلند كردم. اردوگاه تكاوران عراقى بود و چند نفر به طرف من مى‏آمدند. ناى حركت نداشتم. چشمانم را بستم لحظاتى بعد از سر و صدايشان فهميدم كه بالاى سرم رسيده‏اند. تصور مى‏كردند كه من مرده‏ام. يكى از آنها با پوتين چند ضربه محكم به بدن زخمى‏ام زد. حركت نكردم. لحظاتى بعد رهايم كردند و رفتند. آنها كه رفتند كشان كشان خود را از ميدان مين بيرون كشيدم و در مسير ديگرى حركت كردم. رمقى در تن نداشتم و سراسر پيكرم زخم‏آلود بود با اين همه با توكل به خدا حركت مى‏كردم. خونى كه از جراحت‏هايم رفته بود، تشنگى‏ام را افزونتر مى‏كرد. غذايم علف بيابان بود. چندين روز شبانه‏روز با اين حال راه مى‏پيمودم و در آن لحظات كه ديگر لحظه‏هاى آخر بود، به خط خودمان نزديك شدم...


صحبت‏ها كه تمام مى‏شود مى‏خواهيم از ناصر خداحافظى كنيم و به خط برگرديم.


- كجا؟ صبر كنيد...


صداى ناصر است. آماده مى‏شود كه همراه ما به خط بازگردد: من هم با شما مى‏آيم، يك هفته است كه در اين بيمارستان افتاده‏ام، ديگر بس است. هر چه اصرار مى‏كنيم، فايده‏اى ندارد، عصايش را برمى‏دارد و همراه ما از بيمارستان خارج مى‏شود. به منطقه كه مى‏رسيم، عصايش را نيز مى‏اندازد.



زندگى ناصر در جبهه‏ها مى‏گذشت. خود را وقف جهاد كرده بود. در آبانماه 1362 به كسوت پاسدارى درآمد و اين خود مرحله‏اى ديگر در حيات او بود. او مرحله به مرحله پله‏هاى حيات حقيقى را مى‏پيمود. در دوران تخريب، معبرهاى آسمان به رويش گشوده شد، و در دوران ديده‏بانى ديدنى‏هايى ديد كه از ديده دنياطلبان پنهان است. آنان كه در عمليات خيبر بوده‏اند، هنوز از ديده‏بانى سخن مى‏گويند كه مهارتش در هدايت آتش، صفوف خصم را متلاشى كرد. بعد از آن به اطلاعات و عمليات پيوست، هنوز چندى نگذشته بود كه كارايى و توانايى‏اش در اطلاعات و عمليات آشكار شد، چنانكه سخت‏ترين و خطرناك‏ترين كارهاى اطلاعات و عمليات و شناسايى به او محول مى‏شد. در اين دوران بود كه مسووليت اطلاعات و عمليات تيپ مسلم‏بن عقيل را برعهده‏اش نهادند و او با كوله‏بارى از تجارب عمليات‏هاى والفجر مقدماتى و ... والفجر 8، خيبر و بدر، در اين مسووليت نيز با شايستگى و شجاعت تمام انجام وظيفه مى‏كرد. اشتياق به جهاد و شهادت در راه خدا، وجود او را لبريز كرده بود، چنانكه پس از سال‏ها نبرد از جبهه دل نمى‏كند و اگر براى صله رحم و انجام امورات خانواده به شهر باز مى‏آمد، اغلب كارهاى مربوط به جبهه و جنگ را انجام مى‏داد. با همه از جبهه مى‏گفت، از پيروزى‏ها و ايثارها، از عنايات و امدادهاى خداوندى...


وقتى به مراغه مى‏آمد، تنها بود، اما وقتى از شهر عازم جبهه مى‏شد، جمعى نيز براى عزيمت به جبهه با او همراه مى‏شد. همه او را مى‏ديدند كه وقتى به پشت جبهه مى‏آيد، روز و شبش در پايگاه‏هاى مقاومت و مراكز بسيج مى‏گذرد. مى‏ديدند كه او در مسير جهاد و در راه خدا از همه چيز خود گذشته است.


در غرب كه ديدمش ابتدا جا خوردم، آخر او هميشه در جنوب بود. بالاخره پرسيدم: ناصر! چرا به غرب آمدى؟ خنديد. به شوخى گفت: به دنبال شهادت آمده‏ام!... گاهگاهى از اين شوخى‏ها داشت. جدّى نگرفتم، شايد هم خودش اين را به شوخى گفت تا حرفش را جدّى نگيرم.


آخرين بارى كه به جبهه اعزام مى‏شد، پدر و مادرش به او مى‏گويند: آخر تو كى از جبهه برمى‏گردى كه سر و سامان بگيرى؟ و ناصر مى‏گويد: اگر اين بار برگشتم، حتماً به حرف شما عمل خواهم كرد. اگر اين بار برگشتم...


- شما برگرديد!...


صداى ناصر است. محكم و با صلابت. و من مى‏انديشم چگونه برگرديم؟


- برادر ناصر! بايد تو را هم ببريم.


- او را ببريد...


اشاره مى‏كند به نوجوان بسيجى. لحظات با شتاب مى‏گذرد. ما در منطقه حايل بين نيروهاى خودى و نيروهاى دشمن قرار داريم. هر لحظه ممكن است گشتى‏هاى دشمن سر برسند. »آخر چطور شد كه ما به اين تله انفجار برخورديم؟« سؤالى است كه جوابش هم فايده‏اى ندارد. دو نفر زخمى داريم و تنها يك نفر را مى‏توانيم با خودمان ببريم. نظر ما اين است كه ناصر را ببريم. آخر او فرمانده است، سال‏ها تجربه نبرد دارد...


- او را برداريد و برويد...


صداى محكم ناصر، بى‏اختيار به حركتمان وا مى‏دارد. نوجوان بسيجى را برمى‏داريم و حركت مى‏كنيم. گامى به جلو برمى‏دارم و سر برمى‏گردانم و به ناصر نگاه مى‏كنم. تنهاست. زخمى است. در منطقه حايل بين نيروهاى خودى و نيروهاى دشمن.


- برويد...


شتاب مى‏كنيم.


- برمى‏گرديم آقا ناصر! منتظر باشيد.


گويى لبخند مى‏زند. از ناصر دور مى‏شويم و دورتر ... و اكنون همان مسير را برمى‏گرديم. برمى‏گرديم تا ناصر را با خودمان ببريم. به نقطه مورد نظر كه نزديك مى‏شويم، دل در سينه‏ام مى‏تپد. نزديك‏تر مى‏شويم. ناصر را مى‏بينم. تنهاست. زخمى در ميان منطقه حايل نيروهاى خودى و دشمن. آرام خوابيده است. با صورتى گلگون. جنازه‏اش را برمى‏داريم. شايد در همان روز شهيد شده است.20 ارديبهشت 1365.





دوشنبه 8 فروردین 1390  6:11 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

خداد لشکري ,محمد صادق

فرمانده گردان مهندسی رزمی جهاد سازندگی (سابق)آذربایجان شرقی

سال 1336 ه ش در شهرستان تبريز چشم بر گستره عالم خاكي گشود . مادر مهربانش او را درگهواره مهرباني و صداقت پروراند و پدر متعبدش درس ايمان و تقوا را برايش زمزمه كرد . عشق اهل بيت عصمت و طهارت ( ع) در جانش زبانه كشيد و او اين شعله سوزناك را در عزاداري ها فرو نشاند .
تحصيلات ابتدائي را در دبستان دهقان تبريز شروع كرد، سپس همراه پدرش براي ادامه تحصيل به تهران وسر پل ذهاب عزيمت نمود. در سال 1348 دوباره به همراه خانواده اش به تبريز بازگشت و تا سطح ديپلم طبيعي در دبيرستان لقمان به ادامه تحصيل پرداخت. پس از فارغ التحصيل شدن از دبيرستان در اوايل سال 1356 به خدمت سربازي اعزام و در پادگان مرند مشغول به خدمت شد.
در دوران خدمت سربازي با تبعيت ازپيام امام ( ره) از محل خدمت فرار و به حركت عظيم نهضت اسلامي ملت پيوست . بعد از پيروزي انقلاب اسلامي دوباره خودش را
به پادگان معرفي نمود و در فروردين 1358 برگ پايان خدمت را دريافت كرد. در همان سال در آزمون سراسري شركت نمود و از طریق بورسيه در یکی از دانشگاه های كانادا پذيرفته شد . اما به علت بحراني بودن وضعيت كشور و شروع جنگ تحميلي از رفتن به كانادا منصرف شد. آن هنگام كه شهيد محراب آيت ا... مدني ( ره) در دانشگاه تبريز مورد حمله افراد گروهك خلق نامسلمان قرار گرفت ايشان در كنار شهيد آيت مدني حضور داشت و به حفظ و حراست از جان او پرداخت .
چندين بار در مراسم نمازجمعه بامنافقين كوردل به منازعه پرداخت و با اعضاء آن گروهك درگير شد. با داشتن روحيه انقلابي و مذهبي به سپاه پاسداران پيوست و در سال 1359 جهت پاكسازي كردستان و مبارزه با اشرار ضد انقلاب به شهرستان مهاباد رفت. پس از فرمان تاريخي حضرت امام براي تشكيل جهاد سازندگي به اين نهاد مقدس پيوست و پس از دو ماه خدمت در تبريز به عنوان مسئول جهاد سازندگي شهرستان هاي خلخال و كليبر انتخاب شد. مدتي در آن مناطق مشغول خدمت به محرومين و مستضعفين شد و در محروميت زدايي منطقه كوشش فراوان نمود ، شب و روز با خلوص نيت و با عزمي راسخ و ايماني استوار به حفاظت از دستاوردهاي انقلاب پرداخت . سال 1363 دوباره به جبهه رفت و در محور عملياتي گردان انصار جهاد سازندگي مسئوليت خط را به عهده گرفت و رزمندگان كفر ستيز اسلام را در اين راه ياري كرد. درسال 1364 پس از بازگشت از جبهه ازدواج نمود و يكسال بعد صاحب فرزندي به نام صالح شد. دلبستگي هاي ظاهري هرگز نتوانست روح بلند او را به زنجير بكشد و او استوار و محكم در جاده وصال طي طريق نمود.
همیشه زمزمه می کرد:
آن كس كه تورا شناخت جان را چه كند
فرزند و عيال و خا نمان را چه كند
به خاطر عشق به معبود ش دوباره در سال 1365 به جبهه هاي نبرد رهسپار شد و در منطقه عملياتي شلمچه جانشين گردان انصار شد و تا آخرين قطره خون براي حفاظت و پاسداري از ارزشهاي الهي انقلاب صادقانه خدمت كرد.
سرانجام بعد از عمليات پيروزمندانه كربلاي 5 در تاريخ12/ 11/ 1365 در خط مقدم جبهه شلمچه در حالي كه در كنار رزمندگان دلير اسلام مشغول احداث خاكريز بود مورد اصابت تير مستقيم دشمن قرار گرفت و بعد از يك عمر ايثار و فداكاري در صحنه هاي دفاع مقدس به سوی خدا شتافت.
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران تبریز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید



وصيت نامه
بسم الله الارحمن الرحیم
... خواهرم : اميدوارم اگر سعادت شهادت نصيبم گرديد به هر وسيله اي ارادت و فروتني و اخلاص مرا به حضور حضرت امام برسان و از طرف من دستهاي آن بزرگوار را ببوس و اشك چشمهايت را به روي دستهايش بريز و برايم طلب مغفرت نما. من تمام هستي و نيستي خود را در راه حق فدا مي كنم و با رغبت و شناخت كامل ، خود را آماده شهادت مي نمايم و اميدوارم خداوند باريتعالي مرا به آرزوي ديرينه ام يعني شهادت نائل گرداند و ان شاء ا... شما كماكان رهرو راه خونين حسين و يارانش باشيد.
از خانواده خود خواهشمندم با صبر و تحمل همچنان د رخط امام باقي بمانند. .. محمد صادق خداد لشگري

 

دوشنبه 8 فروردین 1390  6:11 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

خيري بلوك آباد ,رضا

فهرست مطلب
خيري بلوك آباد ,رضا
 
تمامی صفحات
فرمانده گردان توحید لشکر مکانیزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

11 بهمن 1334 ه ش  در روستاي بلوك آباد در شهرستان مراغه به دنيا آمد . سومين فرزند خانواده پس از دو خواهر بزرگتر بود . پدرش به كشاورزي اشتغال داشت که در سال 1340 ودر شش سالگي رضا فوت کرد . پس از درگذشت پدر ، عموي رضا با مادرش ازدواج كرد و سرپرستي خانواده برادر را به عهده گرفت . رضا دوران دبستان را در روستاي بلوك آباد همراه با كار در مزرعه و چوپانی ، با موفقيت به پايان رساند . پس از اتمام رساندن دوران دبستان به همراه خانواده به شهر مراغه نقل مكان كرد و در آنجا تحصيلات خود را تا پايان دوره دبيرستان پي گرفت . او در خانواده قرآن را فراگرفت و با قرآن مأنوس بود . عمو و شوهر مادرش درباره خصوصيات اخلاقي رضا گفته است كه هرگز عصبانيت او را نديده است و به هنگام گرفتاري و مشكلات ، همواره بر خدا توكل مي كرد و توصيه مي نمود كه توكلمان جز براي خداي مهربان نباشد .
رضا ، دوران نوجواني را علاوه بر تحصيل با کار در ساختمان سازی گذراند . پس از آن كه تحصيلات دوران دبيرستان را با موفقيت به پايان رساند به خدمت سربازي اعزام شد و در سپاه دانش به مدت دو سال در تهران به انجام وظيفه پرداخت .
پس از اين دوره در سال 1356 ، وارد دانشسراي تربيت معلم تبريز شد كه مقارن با اوج گيري انقلاب اسلامي بود . او يكي از چهره هاي انقلابي شناخته شده و عامل گسترش نهضت در شهرستان مراغه به شمار مي رفت و مسجد طاق مراغه كانون فعاليت هاي مذهبي سياسي او و ساير همفكرانش بود . آنجا را به مركز تجمع جوانان مذهبي تبديل كرده بودند و برگزاري دوره هاي آموزش قرآن و كلاسهاي عقيدتي سياسي يكي از برنامه هاي مهم آن به شمار مي آمد .
رضا در اواخر دوران دانشجويي ، چهار ماه پس از پيروزي انقلاب ، در سال 1358 ، با توصيه مادرش تصميم به ازدواج گرفت و با خانم ربابه خدايي - كه از طرف دوستانش به او معرفي شده بود - در بيست و سه سالگي ازدواج كرد . خانم خدايي نيز از پيش از پيروزي انقلاب در مؤسسه فاطميه مسجد طاق در تبليغ احكام ديني نقش فعالي داشت . آنان در مراسمي بسيار ساده و به دور از هر گونه تجمل و تكفلي زندگي مشترك خود را آغاز كردند .
به خاطر علاقه اي كه به تعليم و تربيت جوانان داشت ، با اخذ مدرك فوق ديپلم در رشته علوم انساني به عنوان دبير قرآن و معارف اسلامي به استخدام آموزش و پرورش درآمد . اما بلافاصله پس از تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ، آموزش و پرورش را رها كرد و ابتدا به صورت مأمور به پاسداران انقلاب پيوست . عضويت در سپاه دوران جديدي از زندگي رضا محسوب مي شد .
يكي از ويژگي هاي برجسته او در فرماندهي دقت و وسواس در حفظ و استفاده درست از بيت المال بود . هيچ كس حتي براي يك بار هم نديد كه از وسايل و امكاناتي كه در اختيار او بود براي امور شخصي استفاده كند . حتي وقتي كه همسرش دچار مسموميت شده بود ، حاضر نشد با اتومبيل سپاه وي را به بيمارستان منتقل كند .
با آغاز جنگ تحميلي در حالي كه چند ماهي از تولد پسرش - مهدي - نگذشته بود ، به جبهه هاي نبرد اعزام شد . رضا در اولين اعزام به جبهه هاي جنوب رفت و در نبرد شكست حصر آبادان شركت داشت . او به مادرش مي گفت :
امروز اباعبدالله (ع) تنهاست و اگر شيعه حسين هستيم اينك ما را به ياري مي طلبد و تمام خطوط جبهه ها ، كربلاي امروز ماست . حضورمان در جبهه مانند حضور حضرت امام حسين (ع) در كربلا نوعي معامله با خداست .
تشكيل جلسات ترجمه و تفسير قرآن از جمله برنامه هاي دائمي او در جبهه ها بود و همواره همرزمانش را به تداوم آن توصيه مي كرد . پرهيز از بيكاري و اسراف از ويژگي هاي بارز او بود. يكي از همرزمانش نقل مي كند :
وقتي از چيزي عصباني مي شد صلوات مي فرستاد و به خدا پناه مي برد . هيچ گاه او را ناراحت نمي ديديم مگر اين كه شاهد و ناظر بيكاري بچه ها و يا اسراف آنان باشد .
پس از مدتها حضور در جبهه به فرماندهي گردان توحيد مراغه منصوب شد . رفتار او با زيردستان چنان بود كه كمتر كسي گمان مي كرد كه او فرمانده گردان باشد . رضا در آخرين اعزام خود در 10 آبان 1360 ، به منطقه گيلانغرب رفت و در سمت فرماندهي گردان توحيد مراغه فعاليت كرد . عمليات مطلع الفجر آخرين عملياتي بود كه گردان توحيد به فرماندهي رضا خيري در اوايل زمستان سال 1360 در سرپل ذهاب انجام شد . يكي از همرزمان رضا - كه فرمانده يكي از گروهان هاي تحت فرماندهي او نيز بود - درباره عمليات و شب قبل از آن مي گويد :
از طرف فرماندهي مقر به ما ابلاغ شد كه در اسرع وقت به منطقه عازم شويم . آن شب رضا پيشنهاد كرد كه براي تماس تلفني با خانواده ها به مخابرات برويم . برخاستم و با او به مخابرات رفتيم . در آنجا با صف طولاني رزمندگاني مواجه شديم كه براي تماس به انتظار ايستاده بودند . رضا باديدن اين صف طويل علي رغم اين كه دوستان زيادي از او خواستند تا در نوبت آنها تلفن بكند حاضر نشد و به اتفاق به گردان بازگشتيم . به طرف ساختمان شهيد رجايي حركت مي كرديم و رضا زير لب زمزمه هاي غريبي داشت . وقتي مقابل ساختمان رسيديم پيكي از فرماندهي خبر آورد كه كليه رزمندگان گردان توحيد در عرض يك ساعت حاضر و عازم منطقه شوند . اين خبر شور عجيبي در رضا پديد آورد آنقدر كه خوشحالي از چهره اش نمايان شد .
عمليات مطلع الفجر در دامنه كوههاي برآفتاب آغاز شد و گردان ما يكي از گردانهاي خط شكن به شمار مي آمد كه فرماندهي آن به عهده رضا خيري بود . او پيش از عمليات به دوستانش توصيه كرد كه اگر اتفاقي برايش افتاد به راهش ادامه دهند و تنها به هدف كه فتح مواضع دشمن است ، بينديشند . در نقطه اي از راه از آنها جدا شديم و هر كدام به سمتي حركت كرديم . در بين راه يكي از رزمندگان شناسايي را كه مجروح شده بود ديديم . رضا وقتي پيكر خونين او را ديد دستي به صورت مجروحش كشيد و سپس دست خون آلودش را به صورت خود ماليد . با ادامه عمليات ، رضا خيري در حالي كه به سمت دشمن يورش مي برد ، نارنجكي به سويش پرتاب شد و او در اثر جراحات ناشي از انفجار نارنجك در سحرگاه روز 20 آذر 1360 ، در منطقه سرپل ذهاب به شهادت رسيد .
پيكر رضا خيري بلوك آباد پس از انتقال در گلشن زهرا (س) مراغه به خاك سپرده شد . هفت ماه پس از شهادت او ، پسر دومش عليرضا در ارديبهشت 1361 به دنيا آمد .
دو فرزند شهيد رضا خيري بلوك آبادي در كنار مادرشان - خانم ربابه خدايي كه به شغل معلمي اشتغال دارد - زندگي مي كنند . بعد از شهادت رضا ، دو عموزاده او كه با هم بزرگ شده بودند به نام هاي يوسف ( در سال 1362 ) و خانم سكينه خيري ( در 1367 ) به شهادت رسيدند و منصور خدايي - برادر همسر او نيز كه دانشجوي پزشكي بود - در سال 1365 شهيد شد .
منبع:"فرهنگ جاودانه های تاریخ"(زندگینامه فرماندهان شهید آذربایجان شرقی)نوشته ی یعقوب توکلی,نشر شاهد,تهران-1384



وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
من المومنين رجال صدقوا ماعاهدو الله فمنهم من قضي نحبه ومنهم من ينتظر ومابدلوا تبديلا .
در بين مومنان كساني هستند كه به پيمان خدا وفادار ماندند .برخي در اين راه جان دادندو برخي ديگر در انتظار شهادت به سر مي برند و هرگز از پيمان خويش برنمي گردند .قرآن کریم
امروز شهيدان پيام خويش را با خون خود گذاشتند و رو در روي ما بر روي زمین نشستند تا نشستگان تاريخ را به قيام بخوانند .شهيدان وشاهدان هر عصر با شهادت خود ،همچون گلوله اي سربي و آتشين بر قلب وسر بي طپش دشمن (صداميان )فرو مي آيند وفكرهاي شياطين (آمريكا وشوروي) را با پيامهاي داغ خود خنثي مي كنند .يكي از پرشكوهترين فرازهاي زندگي مردان خدا كه بسيار حساس و سخت آموزنده و بي نهايت زيبا است عشق و علاقه شديدي است كه مردان خدا در مراحل مختلف زندگي از خود نسبت به شهادت نشان مي دهند .
خدايا گناهاني كه ما را احاطه كرده و خود ازآن آگاهي نداريم تو با رحمت بي پايانت گناهان ما را ببخش و يك لحظه مارا به خود وامگذار و زبان ما را از دروغ پاك كن تا آنچه را كه ادعا دارم عمل كنيم .
آخر ما ادعا داريم مردانمان راه حسين (ع) وزنانمان راه زينب را در پيش گرفته اند .ما بادي در اين جنگ نور عليه ظلمت تا آخرين قطره خونمان جنگيده و همانند ياران امام حسين (ع) به مرگ سرخ شهادت نائل گرديم تا حقانيت جمهوري اسلامي و انقلاب را با خون خودمان به دنياي زر و زور كفر ثابت كنيم كه ظلم رفتني است و حق ماندني .
خدايا ،من تو را به خاطر بيم از كيفرت و يا به خاطر طمع در بهشتت پرستش نكرده ام .من تو را بدان جهت پرستش كردم كه شايسته يافتم . ای امام علي (ع) تورا شكر مي كنم كه راه شهادت را بر من گشودي .
دريچه اي پرافتخار از اين دنياي خاكي به سوي آسمانها باز كردي تا از اين باب پيروزمند و پرافتخار به و صال خدائي رسيد .
باري تو اي مادر مهربانم ،تو هم چون فرزندت را در اين راه دادي خوشحال باش كه امانتي را تحويل دادي كه بالاخره بايد تحويل مي دادي وزحماتي كه براي من كشيدي اجر و پاداش آن را از خد ا خواهي گرفت .
من با آغوش باز و اگاهانه به استقبال شهادت مي روم و شهادت دعوتي است به تمام هدايت شده گان در را ه خدا وشهيد قلب تاريخ است .
مادران شهدا مبادا فكر كنيد كه پناه بردن فرزندانتان به مرگ سرخ شهادت فرار از زندگي است بلكه زندگي اصلي از اين موقع شروع مي شود .ما مي رويم تا به رنجيده گان فردا بگوئيم كه زندگي در رفتن است نه به مقصد رسيدن .
برادرانم ،من به شماها خوبي نكردم خداوند متعال به شماها اجر بدهد واگر خداوند مصلحت ديد و به فيض شهادت نائل گشتم و جسدم بدستتان رسيد در وادي رحمت كنار ديگر شهدا به خاك سپاريد و هميشه در كنار رهبر كبير انقلاب امام خميني باشيد هرچه گفت اطاعت كنيد چون اطاعت از امام در حقيقت اطاعت از پيغمبران وائمه است ودعاي هميشگي را از ياد نبريد.

خدايا خديا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار
شب مردان خدا روز جهان افروز است
روشنانرا به حقيقت شب ظلماني نيست
برخيز كه آهنگ سفر بايد كرد
در صحنه عشق ترک سربايد كرد
والسلام فرزند گناهكار شما : رضا خيري



خاطرات
همسر شهيد :
او به لحاظ اخلاقي و نيز اعتقادات مذهبي ، زبانزد خاص و عام بود و من از زمان فعاليتم در مؤسسه فاطميه وي را مي شناختم . آنچه كه موجب شد به پيشنهاد ازدواج ايشان پاسخ مثبت بدهم نه برخورداريهاي دنيوي - كه او جز دو تخته گليم كهنه و خانه اي قديمي كه با مادر و دو خواهرش در آن زندگي مي كرد چيزي نداشت - بلكه ايمان ، تواضع ، فروتني و اعتقادات راسخ او به اسلام بود . براي من نيز اين امور اهميت داشت و بر همين اساس زندگي خود را شروع كرديم .

خواهر شهيد :
در يكي از روزهاي انقلاب كه مردم مورد هجوم مسلحانه مأموران قرار گرفتند يكي از دوستانش به نام رضا شكاري به شهادت رسيد در حالي كه شايعه شده بود رضا خيري به شهادت رسيده است و ما بسيار نگران بوديم تا اينكه به خانه برگشت . وقتي شرح ماوقع را شنيد جمله اي بدين مضمون گفت : « شهادت تنها برازنده كساني است كه از شايستگي چنين صفتي برخوردار باشند . »


دوشنبه 8 فروردین 1390  6:11 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

دهقان ,بابا علی

فرمانده گردان 57 فجر ( جهاد سازندگی سابق)آذربایجان شرقی

سال ها، سال های عشق و آتش بود. روزها، روزهای اضطراب و اطمینان، لحظه ها، لحظه های شور و نور. شهدا را که می آوردند، پیش تر از آن که رادیو خبر آمدنشان را بدهد، کوچه ها از عطر شهادت سرشار می شد. همه می دانستند که شهید آورده اند... آن سال ها، سال های دیگری بود سال هایی بود که هر شبش لیله القدر بود، سال هایی که خیبر بود، والفجر بود، بدر بود، دل های ما با اشاره ابروان امام «ره» تکان می خورد به سوی جبهه، و ما رهسپار می شدیم، و یاران رهسپار می شدند. مردم زندگی خود را با جبهه قسمت کرده بودند. هر خانه ای پاره ای از دلش را به جبهه فرستاده بود... مردم، چقدر از دنیا فاصله گرفته بودند. بر پارچه ای می نوشتیم «محل جذب کمک های مردمی» و بر سر در ساختمان جهاد می زدیم. هرکس هرچه را که دم دستش بود، می آورد. هیچکس چیزی از انقلاب طلب نمی کرد، وسایل و اجناس اهدایی مردم را می گرفتیم: «خدا قبول کند»
وسایل و اجناس اهدایی را بسته بندی کردیم. خودروها برای بارگیری آماده بود و خسته بودیم. هرچه بود باید خودروها بارگیری می شد. آخرین چاره ما استمداد از مسوول جهاد سازندگی مراغه بود. زنگ زدیم، «حاج آقا دهقان! خودروها برای بارگیری آماده است. اگر ممکن است چند نفر را بفرستید برای کمک....» زنگ زدیم و منتظر ماندیم. دقایقی نگذشته بود که حاج آقا دهقان همراه با چند نفر از برادران به کمک ما آمدند. کار که شروع شد، دیدیم مسوول جهاد هم مثل بقیه کار می کند، طوری که اگر در آن لحظه ها کسی سراغ مسوول جهاد را می گرفت، او را از دیگر برادران تشخیص نمی داد. می دانستم که کارش زیاد است. می دانستم که از بام تا شام یک لحظه فرصت استراحت ندارد. خودش که هرگز چیزی نمی گفت اما از خانواده اش شنیده بودم که صبحدمان و پیش از وقت اداری ـ که هنوز بچه هایش خوابیده اند ـ به خانه برمی گردد و دیگر روزها همچنان. با خود می گویم: «جایی که ما هستیم، انصاف نیست که او هم کار بکند.» می رویم به سویش، با احترام صدایش می کنم.
ـ حاج آقا!
رو می کند به طرف من. می گویم:
ـ کار و بار شما زیاد است، خواهش می کنیم شما بروید، خودمان این کار را انجام می دهیم.
تبسم می کند و لحظه ای مکث. و دوباره مشغول کار می شود. منتظرم که کار ما را به خودمان واگذارد و برود دنبال کارهای خودش. و او در همان حال که مشغول کار است، می گوید: «برادرِ من! در شهری که پیرزن ها و مستضعفین کالای کوپنی خود را به جبهه اهدا می کنند، ما هم باید از کار کردن مضایقه نکنیم.»

با تو در سال 1361 آشنا شدم و چه دیر. و چه زود آشنا تر شدیم، انگار سال ها بود که می شناختمت. باز آرزویم بود که ای کاش زودتر با تو آشنا شده بودم. در آن زمان 24 ساله بودی و من اسف می خوردم از 24 سال عشق و تواضع و محبت و خلوص محروم بوده ام. روستا زاده بودی و همان صفا و صمیمیت روستایی با خود داشتی. سادگی و تواضع روستایی ات پرده ای بود که شهرزادگان را از شناختت باز می داشت. کسی نمی دانست که تو پیش از انقلاب نیز انقلابی بودی، کسی نمی دانست که در لیبک به فرمان امام «ره» از خدمت در ارتش طاغوت سرباز زدی. کسی نمی دانست که ... قلب نیروهای جهاد سازندگی همیشه دلواپس روستاهای محروم مراغه بود. تو مسوول جهاد بودی، اما مثل همه ما کار می کردی و بیشتر از همه ما. برتری تو در مسوولیت و مقام نبود. با این همه ما در برابر تو احساس حقارت داشتیم. زیرا تو هم مدیر بودی و هم معلم اخلاق. به تمام معنا «جهادگر» بودی. خسته نمی شدی، ضعف ها را به دیگران نسبت نمی دادی. احترام همه را پاس می داشتی. شب و روز کار می کردی و با این همه انتظار تقدیر و تشکر از مسوولین نداشتی....
این روزها، هرگاه احساس خستگی می کنم، هرگاه از آنان که کارهای کرده و نکرده خود را به رخ مردم می کشند، دلتنگ می شوم، تو را به یاد می آورم و کلمات بلندت را که روحی تازه در کالبدم می دمد: «برادران جهادگرم! امیدوارم این برادر گنهکار خود را ببخشید. اگر تندی و بی ادبی نسبت به شماها کردم و در حق شما قدرناشناسی کردم، بدانید که قصد بدی نداشتم و تمامی آنها ناشی از ضعف و ناتوانی ام بود.
ای عزیزانی که بهترین ایام عمرم را در خدمت شما سپری کردم و خدا می داند که چقدر به شما علاقمندم... چند توصیه برادرانه به شما دارم و امیدوارم که حمل بر جسارت نکنید.
برادرانم! قدر اسلام و انقلاب و امام عزیز را بدانید و جهاد را به مثابه معبد مقدسی همیشه حفظ کنید. ای سربازان گمنام انقلاب! مبادا عناوین و مظاهر فریبنده دنیا، عشق و خلوص و ایثار را ـ که مایه حیات شما و خمیر مایه جهاد است ـ از شما بگیرد... در خدمت به روستائیان مظلوم و محروم هیچ گاه سستی و غرور به خود راه ندهید و انتظار تشکر از کسی غیر از باری تعالی نداشته باشید.
عزیزانم! مبادا خدمت در یک سنگر شما را از حضور در صحنه های دیگر اسلام و انقلاب بازدارد و همچو بزرگان دین و مومنین واقعی با تمام وجود و در تمام ابعاد، در صحنه انقلاب خونین حسینی شرکت جوئید...»
خود چنان بودی که نوشته ای. در صحنه ها می زیستی. در جبهه سنگر می زدی، در شهر مسوول بودی، در روستاها طعم شیرین خدمت و عدالت را به مجروحین می چشاندی. و با این همه، شگفت این که شنیدیم دانشجو شده ای. «بابا علی دهقان، دانشجوی رشته عمران» اما برای تو شگفت نبود، زیرا تو به دانش آموختن و حضور در صحنه علم نیز به چشم مسئولیت می نگریستی. ای دانشجویی که پایان نامه خود را به شلمچه با خون رقم زدی، بگذار امروزیان آن صدای خونین را بشنوند:
« برادران دانشجو! امیدوارم هم چنان که در سنگر علم تلاش می کنید، خود را به ارزش های والای الهی مزین نمایید و مظاهر فرهنگ طاغوتی و بی هویتی را از محیط دانشگاه و جامعه بزدائید و اجازه بازگشت ارزش های غیر الهی را به هر شکل و عنوان ندهید که امروز هر گونه بی اعتنایی به آرمان های این مردم خیانتی نابخشودنی است.» هیچ صحنه ای از حضور تو خالی نبود. به همه صحنه ها می اندیشیدی.
در والفجر هشت مجروح شده بودی. با پیکری زخم آگین از جبهه باز آوردندت. می دانستیم که ماه ها استراحت لازم است تا زخم هایت التیام یابد. اما وقتی مراسم رژه گردان های فجر جهاد آغاز شد تو را دیدیم که پیشاپیش نیروها در حرکتی، با همان پیکر زخم آگین و قدم های زخمی.... و ما در شعف و شگفتی تو را می نگریستیم و می گریستیم. حضور در صحنه!...
هنوز مرخصی اش تمام نشده بود. خبر رسید که دارد به جبهه می رود. «آخر بنده خدا صبر می کرد مرخصی ات تمام می شد، آخر می گذاشتی بچه ها یکی دو روز پدر خودشان را ببینند، آخر...» این حرف ها پیش اهالی جبهه خریداری ندارد، این حرف ها مال اهالی دنیاست. همه بچه های جبهه این گونه اند.
حمید هم وقتی عازم جبهه بود، فرزندش را در آغوش نگرفت، گفته بود: «در این لحظات نمی خواهم قلبم از مهر فرزند سرشار شود، شاید محبت پدری نگذارد در جبهه با خلوص و خاطری آرام بجنگم...»
می گفت: «از جبهه زنگ زده اند، باید بروم...» خودش که در جبهه بود، نزدیکی های عملیات به یک یک دوستانش زنگ می زد: «تنور گرم شده است!...» و ما می دانستیم که عملیات انجام خواهد شد. هرکسی کوله بار خود را می بست و رهسپار می شد. چه می دانم شاید برای دهقان هم زنگ زده اند که: «تنور گرم شده است!...»
تنور نبرد گرم شده است و دهقان باید برود. در شهر هم که بماند، آرام و قرار ندارد. کاروان کمک های مردمی راه می اندازد. بچه ها را جمع می کند و به دیدار خانواده شهدا می رود....
باز هم دهقان به جبهه می رود. زن و بچه دارد، پدر و مادر پیر دارد و هزار و یک کار دیگر. کسی گفته است: «وقتی شوق شهادت بر انسان غالب شد، تا شهید نشود، آرام نمی گیرد.»
جمعه بود که به دیدارش رفتم. عازم جبهه بود. با خانواده اش که وداع می کرد، شور فراق شانه ها را می لرزاند. بی اختیار به یاد وداع امام حسین (ع) از اهل بیت افتادم. وقتی سوار خودرو شد، در لحظه های حرکت عکسی از سیمای خود را به یادگار برایم داد.
ـ اگر شهید شدم این عکس را بزرگ کرده و در مراسم بگذارید!....

حالا می فهمم که آن همه عجله برای سفر چه بود. حالا می فهمم که چرا عکس ات را به من دادی، حالا می فهمم ... حالا که خبر رسیده است: «دهقان هم رفت.» رفت و چه رفتنی. کوه ها بر شانه ام نشسته است: کجا شهید شدی حاجی؟ چطور شهید شدی حاجی؟ ... همه می دانند که پا به پای بولدوزرها پیش می رفتی. می گفتیم: «حاجی! تو بیا کمی عقب و استراحت کن، راننده ها کار خودشان را می کنند.» و تو می گفتی: « مگر ما با این راننده ها چه فرقی داریم؟ خوشا به حال اینها که بی سنگر و جان پناه خاکریز می زنند....»
چه شتابی داشتی برای رفتن حاجی! باور نمی کنم. جمعه رفتی و یکشنبه شهید شدی.
اصلاً این خبر را که می گویند، حقیقت دارند؟ اصلاً تو به جبهه رسیده بودی که شهید شده باشی؟ «حاجی هم رفت» با این خبر کوتاه قانع نمی شوم. پرس و جو می کنم، از همه سراغ تو را می گیرم. همه چیز را می گویند. روز یکشنبه، پنجم بهمن ماه 1365 در شلمچه برای شناسایی رفته بودید. گلوله خمپاره ای فرود می آید و از میان همه فقط تو شهید شده ای. شهادتت مبارک حاجی....
منبع:"گل های عاشورایی2"نوشته ی جلال محمدی,نشرکنگره ی شهدا وسرداران شهیدآذربایجان شرقی,تبریز-1385

 

دوشنبه 8 فروردین 1390  6:12 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

دوستان ,اسماعيل

فهرست مطلب
دوستان ,اسماعيل
 
تمامی صفحات
قائم مقام فرمانده گردان امیر المومنین(ع)لشکر مکانیزه 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

اول خرداد 1337 ه ش  در شهرستان مراغه به دنيا آمد . تولدش همزمان با روز عید قربان بود,به همين دليل بر او نام اسماعيل نهادند . پدرش كشاورز بود و خانواده از موقعيت اقتصادي خوبي برخوردار نبود .
اسماعيل در دوران كودكي نماز مي خواند و در ماه رمضان روزه مي گرفت و با شوق بسيار در مساجد حضور مي يافت . و در مراسم مذهبي شركت مي كرد .
خانواده پس از او صاحب دو پسر ديگر به نامهاي محسن و حسين شد كه وي با آنها رابطه بسيار صميمانه اي داشت و آنها را در مسائل مذهبي هدايت مي كرد .
اسماعيل كه برادر بزرگتر بود براي ايجاد انگيزه در برادرانش به آنها پول مي داد تا به مسجد بروند . او مقاطع دبستان و راهنمايي را با موفقيت به پايان برد . اگرچه در خانواده كسي سواد نداشت با وجود اين به خوبي از عهده تكاليفش برمي آمد و تا كارش را تمام نمي كرد ، نمي خوابيد .
اسماعيل دوران متوسطه را در رشته اقتصاد در دبيرستان اوحدي مراغه اي گذراند و موفق به اخذ ديپلم شد .
با آغاز انقلاب ، اسماعيل به اتفاق دوستانش در جلسات سخنراني حجت الاسلام شرقي ، امام جمعه فعلي مراغه شركت مي كرد .
با وجود اين پس از آشنايي با حاج رحيم قنبرپور متحول شد و بيش از پيش نسبت به رعايت شعائر مذهبي حساسيت نشان مي داد . در دعاي ندبه و كلاسهاي آموزشي قرآن كه در مسجد چهل پا در مراغه برگزار مي شد شركت مي كرد .
روزي كه اداره شهرباني مراغه به تصرف مردم درآمد ، اسماعيل فهرست اسامي هفتاد نفر را پيدا كرد كه اسم خود او در آن فهرست بود . پس از مدتي انجمن اسلامي الهادي را تشكيل داد . كار اين انجمن برگزاري كلاسهاي عقيدتي و نظامي بود . اين انجمن در محله چهل پا در مسجد حاج فتحعلي تشكيل مي شد .
پس از پيروزي انقلاب اسلامي ، اسماعيل به سپاه پيوست و دوره سربازي خود را در پادگان امام رضا (ع) طي كرد . پس از پايان خدمت سربازي در حالي كه همچنان با سپاه همكاري داشت ، به عنوان معلم در آموزش و پرورش مشغول كار شد و در دورترين روستاها به تدريس بينش اسلامي مي پرداخت . همسرش مي گويد : « زماني كه در آموزش و پرورش بود دورترين ده را انتخاب مي كرد تا محرومين را نجات دهد . »
اسماعيل ، يك بار به بوكان اعزام شد و در آنجا زخمي شد و از طريق اروميه ، تبريز به مراغه انتقال يافت . او به پيشنهاد حاج رحيم قنبرپور - از دوستان نزديكش - با خانم طاهره نسبت قندي ,ازدواج كرد . مراسم عقد در كمال سادگي برگزار شد و زوج جوان در خانه اجاره اي مسكن گزيدند .
اسماعيل در سال 1360 و 1362 صاحب دو فرزند پسر به نامهاي هادي و مهدي شد . با آغاز جنگ عراق عليه ايران ، راهي جبهه هاي جنگ شد . رئيس آموزش و پرورش مراغه مي گويد :
هر كاري كردم نتوانستم نگهش دارم . اتاقي برايش در نظر گرفته بوديم ، نپذيرفت . گفت : اين اتاقهاي مجلل نمي تواند مرا از رفتن به جبهه بازدارد .
پس از مدتي ، محسن - برادر كوچكتر و فرزند دوم خانواده - هم راهي جبهه شد . اسماعيل ابتدا در پشت جبهه مسئول ستاد پشتيباني جنگ بود و هداياي مردم را به جبهه انتقال مي داد . در اين ايام به شركت در تشييع جنازه شهدا بسيار حساس بود و در هر شرايطي در مراسم حضور مي يافت . به گفته يكي از همسنگرانش : « زماني كه به جبهه اعزام مي شديم راه را طوري انتخاب مي كرد تا بتوانيم از مجروحان جنگي عيادت كنيم . وي در جبهه هم نمازش را اول وقت مي خواند . »
بعد از مدتی به گردانهای رزمی پیوست وبه خط اول جبهه رفت.ابتدا در گردان سلمان خدمت مي كرد و بعد به گردان حبيب بن مظاهر رفت و فرمانده گروهان شد . در عمليات يا مهدي (عج) از طريق بي سيم به نيروهاي تحت امرش روحيه مي داد و آنها را به خواندن نماز و دعاي توسل تشويق مي كرد . بعد از شهادت حميد پركار - كه از دوستان نزديك اسماعيل بود - تعدادي از بسيجيان قصد داشتند در تشييع جنازه او شركت كنند . ولي وي آنها را از رفتن بازداشت و گفت : « روح شهيد از اينكه اينجا بمانيد و راهش را ادامه دهيد و گردان را حفظ كنيد بيشتر خوشحال مي شود . »
اسماعيل در عمليات والفجر 8 نيز شركت داشت و در سمت فرماندهي گردان سلمان در فاو در سخت ترين محور عمل مي كرد . برای او سمت وپست ومقام مطرح نبود.
اسماعيل بعد از آن در عمليات كربلاي 5 در شلمچه قائم مقام گردان اميرالمؤمنين شد . او و نيروهاي تحت امرش در محوري كه پيشروي مي كردند به ميدان مين و موانع سيم خاردار برخوردند ؛ در حالي كه دوشكاهاي دشمن نيز از مقابل به شدت آنها را زير آتش گرفته بود . در همين هنگام اسماعيل مورد اصابت تير دوشكاي دشمن قرار گرفت . با اين حال به فرمانده گروهان گفت : « شما به سوي دوشكاهاي دشمن حركت كنيد و به من كاري نداشته باشيد . » بدين ترتيب ، سردار اسماعيل دوستان در عمليات كربلاي 5 در اثر اصابت تير دوشكا به ناحيه كمر و تركش به صورت ، در شلمچه به تاريخ 21 دي 1365 به شهادت رسيد . آرامگاه او در گلشن زهرا در شهرستان مراغه واقع است .
منبع:"فرهنگ جاودانه های تاریخ"(زندگینامه فرماندهان شهید آذربایجان شرقی)نوشته ی یعقوب توکلی,نشر شاهد,تهران-1384

 

خاطرات
پدرشهید :
قبل از تولد اسماعيل از وضعيت اقتصادي بدي برخوردار بوديم . من براي امرار معاش تن به هر كاري مي دادم . مثل بريدن چوب ، رساندن نفت ، كار در ساختمانها و باغها و ... . در اين زمان ما در خانه پدرزنم بوديم و بعدها در محله قرخ اياق سكني گزيديم .

روزي در باغ بودم . هر سه دوان دوان مي آمدند . به آنها گفتم كجا مي رويد . گفتند حاج اروميان در مسجد سخنراني مي كند و الان نماز شروع مي شود ، مي رويم تا نماز بخوانيم . باغ تا مسجد چهار كيلومتر فاصله داشت كه تمام راه را دويدند .

مادرشهید:
در مدرسه اگر كسي غذا تعارفش مي كرد نمي خورد . مي گفت نمي دانم كه آن پسر نمازخوان است يا نه .
يك بار پولي را كه براي خريد كفش عيد در نظر گرفته شده بود به اصرار گرفت ولي با آن به جاي خريد كفش قرآن خريد .

برادرشهید:
قبل از انقلاب اسلامي اساسي ترين حركت اسماعيل تشكيل انجمن اسلامي بود كه به علت خفقان ، محلش دائماً تغيير مي كرد . بعد از انقلاب به علت اينكه در اكثر راهپيمايي ها و حركتهاي جمعي شركت مي كرد اسمش در فهرست سياه ساواك درج شده بود و حتي چندين بار مورد ضرب و شتم نيروهاي ژاندارمري قرار گرفت .

پدرشهید:
در دوران مبارزات انقلاب با اینکه بسيار گرفتار بود . باز هم به من در كار كشاورزي كمك مي كرد . روزي در باغ مشغول كار بودم كه از شهر برمي گشت و بسيار تشنه بود . به او گفتم چرا در شهر چيزي نخوردي و رفع تشنگي نكردي ؟ در جواب گفت : « پدر جان من نمي توانم زماني كه شما در باغ كار مي كنيد چيزي بخرم و بخورم . »

همسرشهید:
مراسم خواستگاري خيلي ساده برگزار شد . ايشان تشريف آوردند و خودشان را معرفي كردند و گفتند : « ما از لحاظ مالي بي بضاعت هستيم ولي ايمان قوي داريم . » زماني كه براي كلاس اسلحه شناسي ثبت نام كردم ، حاج رحيم فرم مرا مطالعه كرده و با توجه به شناخت قبلي كه از پدرم داشت مرا پيشنهاد كرد .

محمد حبيب اللهي:
وقتي ايشان ستاد پشتيباني جنگ را عهده دار شد ، فعاليتهاي زيادي از خود نشان داد . من مي ديدم ايشان اصلاً خسته نمي شود . اولين عملياتي كه با ايشان بودم ، عمليات مسلم بن عقيل بود كه در سومار انجام شد . ايشان كمك فرمانده گردان بود . در اين عمليات نيروهاي خودي زير آتش سنگين دشمن پيش رفتند و از موانع بسيار عبور كردند . او در انجام هر مأموريتي پيشقدم مي شد و با تك تك رزمندگان به صحبت مي پرداخت و حتي در سنگرسازي به بسيجيان كمك مي كرد . اگر سنگري هدف مداوم تانكها بود براي تقويت روحيه بسيجيان به همان سنگر مي رفت و به همه روحيه مي داد .

برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده ودوستان شهید:
اسماعيل بود، از جبهه زنگ مى‏زد. سلام و حال و احوال، و خبرى كه بند بندم را آتش زد: پركار و عادل نسبت شهيد شدند... چشم‏هايم مى‏سوزد و اشك به گونه‏ام مى‏غلتد.
- بيا اينجا، ما مانده‏ايم...
اسماعيل به عمليات مى‏خواندم. گفتگوى تلفنى تمام مى‏شود. بلافاصله آماده رفتن مى‏شوم و كوله‏بار خود را مى‏بندم و راهى مى‏شوم...
دلم براى اسماعيل يك ذره شده است، كى مى‏بينمش؟... زمان، لحظه لحظه مى‏گذرد و من هر لحظه به جبهه نزديكتر مى‏شوم. توى راه به اسماعيل فكر مى‏كنم، به گذشته‏ها...

اوايل جنگ بود. براى انجام عمليات محدودى آماده مى‏شديم. عاقبت وقت موعود فرا رسيد. هدف عمليات باز پس گرفتن ارتفاعى بود در منطقه سرپل ذهاب كه از ابتداى جنگ در اشغال دشمن بود. اهميت ارتفاعات در جنگ روشن است و نيروهايى كه در ارتفاعات مستقر هستند با تسلط بر صحنه جنگ، به خوبى مى‏توانند با نيروى مقابل نبرد كنند. اگرچه تصرف ارتفاع بسيار سخت است با اين همه برادران با ايمانى قوى براى باز پس گرفتن آن وارد نبرد شدند. طولى نكشيد كه به يارى خداوند، بچه‏ها با شجاعت تمام به طرف فراز ارتفاع پيشروى كردند. دشمن با اينكه از نظر تجهيزات و نيرو كم نداشت اما در برابر اراده آهنين رزمندگان اسلام ارتفاع را خالى كرد. با خالى شدن ارتفاع از نيروهاى دشمن و استقرار نيروهاى خودى، آتش سنگين عراقى‏ها آغاز شد. باران آتش بى‏وقفه مى‏باريد و قدم به قدم گلوله توپ يا خمپاره‏اى منفجر مى‏شد. بعد از نبردى سنگين و طاقت‏فرسا، تحمل چنان آتشى براى نيروهاى خودى دشوار بود. هر كس در گوشه‏اى افتاده بود و از شدت خستگى كسى تاب حركت نداشت. خستگى در چهره‏هاى غبار گرفته هويدا بود. در اين ميان يكى از بچه‏ها روحيه ديگرى داشت. خنده از لب‏هايش مى‏باريد. با هر كسى به نحوى شوخى مى‏كرد. حضور او در ميان بچه‏ها شگفتى داشت. ناگهان در آن گيرودار صداى رسايش بلند شد: برادران! كى شانه و آينه دارد... بدهد سرمان را مرتب كنيم كه خيلى به موقع است!...

او اسماعيل بود. مثلِ اسماعيل بود، اسماعيل ابراهيم. از بلا و شدايد رو برنمى‏گرداند. بر اين اعتقاد بود كه اين انقلاب و اسلام براى ما خيلى گران تمام شده، پس در راه به ثمر رسيدن آن بايد از مال و جان و تمام زندگى‏مان بگذريم. امروز، روز امتحان است و چه امتحان سختى... در كارها با اعتقاد كامل به خدا توكل كنيد و از او كمك بخواهيد... او اسماعيلِ انقلاب بود. انقلاب كه شروع شد، سال آخر دبيرستان بوديم. اسماعيل بود كه بچه‏هاى مدرسه را براى تظاهرات و راهپيمايى سازماندهى مى‏كرد. تهديدها و فشارهاى مسوولين مدرسه كوچكترين تأثيرى در اراده و تصميم او نداشت. چنانكه يك روز در حالى كه دانش‏آموزان در صف‏هاى منظم رهسپار كلاس‏هاى خودشان بودند، فرياد رسايش در فضا پيچيد. شعار مى‏داد. عده‏اى از دانش‏آموزان نيز با او همصدا شدند. كم‏كم صداى دانش‏آموزان يكى شد و دانش‏آموزانى كه به كلاس رفته بودند، به حياط مدرسه باز گشتند. غوغايى به پا شد. همه بى‏واهمه عليه شاه شعار مى‏دادند. اسماعيل از بچه‏ها خواست كه راهى خيابان‏ها بشوند. مدير مدرسه در اضطراب و تشويش بود و سعى مى‏كرد به هر نحوى شده مانع خروج دانش‏آموزان شود. اما اسماعيل اعتنايى به او نداشت. دانش‏آموزان پشت سر اسماعيل از مدرسه بيرون ريختند. همه همصدا با اسماعيل شعار مى‏دادند. قصد ما اين بود كه دانش‏آموزان دبيرستان همسايه نيز به ما بپيوندند. اما در خروجى دبيرستان را با زنجير قفل كرده بودند و براى دانش‏آموزان امكان بيرون آمدن نبود. در اين حال با اشاره اسماعيل عده‏اى از بچه‏ها به طرف در هجوم بردند و طى چندين دقيقه در را از جا كندند. دانش‏آموزانى كه در داخل مدرسه محبوس شده بودند، به بيرون سرازير شدند و به ما پيوستند. خيل عظيمى از دانش‏آموزان به طرف مركز شهر حركت كردند. اين، نخستين بار بود كه دانش‏آموزان مراغه براى تظاهرات به خيابان‏ها ريخته بودند. انبوه دانش‏آموزان در حالى كه شعار مى‏دادند، به مركز شهر نزديك مى‏شدند. مردم با نگاه‏هاى حاكى از رضايت به ما نظاره مى‏كردند. با رسيدن ما به چهارراه خواجه‏نصير نيروهاى شهربانى وارد عمل شدند. دقايقى بعد با پرتاب گازهاى اشك‏آور و شليك تيرهاى هوايى و ضرب و شتم بچه‏ها توسط مأموران، دانش‏آموزان متفرق شدند. اما ديگر فضاى رعب و وحشت شكسته شده بود... از آن موقع مأموران رژيم براى دستگيرى اسماعيل در تكاپو بودند.
اما خداوند به اسماعيل دل و جرأتى بخشيده بود، كه از زندان و زخم باكى نداشت. به مرتبه‏اى از ايمان رسيده بود كه جهاد را، باب بهشت مى‏ديد. با شروع آشوب‏هاى كردستان، به ميدان نبرد با ضد انقلاب شتافت. در حماسه‏ها آفريد. خبر رسيد كه اسماعيل زخمى شده است اما از خود اسماعيل خبرى نبود. بعد از سه ماه اسماعيل بازگشت با پيكرى سرتاسر زخم. در بوكان زخمى شده بود. مدتى در اروميه بسترى شده بود و از آنجا به تبريز منتقلش كرده بودند. وقتى به مراغه آمد هنوز لباس‏هايش خون‏آلود بود. تعريف مى‏كرد كه نارنجكى در نزديكى‏اش منفجر شده بود.
اسماعيل با همان زخم خوردن‏ها، طعم شيرين شهادت را چشيده بود. از جبهه دل نمى‏كند. طاقت زيستن در پشت جبهه را نداشت. پيش از والفجر 8 پايش شكست... به جبهه آمده بود و عينكش را با خود نياورده بود. شبى براى نماز شب از خواب برخاسته بود و به علت ضعف بينايى به گودالى افتاده بود. با شكستگى پا امكان حضور در خط برايش نبود. لاجرم به شهر بازگشت و مدتى استراحت كرد تا سلامت خود را بازيابد. در اولين فرصت دوباره خودش را به جبهه رساند. بعد از شهادت برادرش محسن بى‏قرارتر شده بود. محسن 16 سال بيشتر نداشت كه در خيبر شهيد شد. رفتن محسن او را به شهادت نزديك‏تر كرد. گويى از اينكه محسن بر او سبقت گرفته بود، خود را ملامت مى‏كرد. اسماعيل متولد 1337 بود، از محسن بزرگتر بود، اما به او غبطه مى‏خورد.
او با جبهه زندگى مى‏كرد. معلم بود. خانه و زندگى داشت. اما او دل از همه مى‏كند و به جبهه مى‏رفت. براى اينكه خانواده‏اش ناراحت نشود. مى‏گفت مى‏روم سمينار. مى‏دانستيم كه به جبهه مى‏رود. آخرين بار كه مى‏خواست به جبهه برود. همسرش به من گفت: »اسماعيل باز هم به جبهه مى‏رود گفتم: نصيحتش مى‏كنم و نمى‏رود! با او صحبت كردم:
- اسماعيل! برادرت رفت. تو هم مى‏خواهى بروى، من ديگر كسى را ندارم...
سكوت كرد و چيزى نگفت.
- اسماعيل! تو خانه و زندگى دارى، دو تا پسر دارى...
سكوت اسماعيل شكست و آنچه را كه در دل داشت به زبان آورد:
- پدر! من غافل نمى‏شوم. در جبهه از اين بچه‏ها بسيار است. من به خاطر خدا به جبهه مى‏روم. اگر موفق شوم كه الحمداللَّه، و اگر شهيد شوم، در راه خدا شهيد شده‏ام.

مى‏گفت: تا وقتى كه در خط مسؤوليت دارم، حتى براى يك لحظه هم به عقب نمى‏گردم، اسماعيل از طرفى عذاب مى‏كشيد و از طرفى خط ما وضعيت دشوارى داشت. خط ما فراتر از كارخانه نمك بود و پيش رو و پشت سرمان آب. آب هم به شدت آلوده و لجن‏زار بود. جنازه‏هاى عراقى‏ها هم كه توى آب ريخته بود، آلودگى آن را بيشتر مى‏كرد. گلوله‏هاى خمپاره كه مدام به خط ما مى‏ريخت، آب و لجن را به سر و صورت بچه‏ها مى‏پاشيد. طورى كه اگر كسى براى چند ساعت در خط مى‏ماند، سراپايش به لجن آغشته مى‏شد. شب‏ها هم باران مى‏باريد و سنگرها پر از آب مى‏شد. وضعيت چنان بود كه حتى غذا خوردن هم ممكن نمى‏شد. در اين وضعيت اسماعيل بود كه به همه روحيه مى‏داد. با رويى گشاده و لبى خندان با همه برخورد مى‏كرد. شب‏ها در سنگرهاى آب گرفته مى‏نشست و بچه‏ها را تشويق به پايدارى مى‏كرد و هر كارى كه از دستش برمى‏آمد، براى رزمنده‏ها انجام مى‏داد. اين در حالى بود كه بر اثر حادثه‏اى دندان‏هايش آسيب ديده بود. حتى يكى از دندان‏هايش شكسته بود و به شدت عذاب مى‏كشيد. به او اصرار مى‏كردند كه برو عقب و دندان‏هايت را معالجه كن اما اسماعيل با همان روحيه بالا جواب مى‏داد كه: تا وقتى در خط مسؤوليت دارم، حتى براى يك لحظه هم به عقب برنمى‏گردم. در سايه اسماعيل بود كه گردان سلمان پنج روز تمام در دشوارترين شرايط ممكن پايدارى كرد.
شهادت حميد پركار و عادل نسبت تأثير شگفتى بر او نهاده بود. اندوه عميقى از ماندن در چشمانش نهفته بود. انگار براى رفتن شتاب داشت. گويى زمان شكستن حصار جسم و پرواز روح در بيكران وصال فرا رسيده بود. او با تمام وجود در اشتياق شهادت مى‏سوخت: از خداوند هميشه خواسته‏ام كه مرگم را شهادت در راه خودش قرار دهد. چرا كه در اين موقعيت، نهايت بيچارگى است كه انسان در رختخواب بميرد و از اجر بزرگ شهادت بى‏نصيب باشد... تكليف هر چه باشد آن را انجام مى‏دهم و جز رضاى خدا، هيچ چيز در نظرم ارزش ندارد... امروز اسلام خون مى‏خواهد، اسارت مى‏خواهد... امروز هر كس خود را مسلمان مى‏داند بايد در بيابان‏هاى گرم جنوب... حضور داشته باشد...
اسماعيل شهادت را مى‏شناخت. مى‏دانست كه تا كسى به خلوص نرسد و از آتش امتحان‏ها سرفراز بيرون نيايد، به وصال نمى‏رسد. شهادت هر يك از يارانش براى او پنجره‏اى به عالم شهيدان مى‏گشود و او را به سر منزل مقصود نزديك‏تر مى‏كرد. بعد از شهادت حميد پركار و عادل نسبت ديگر طاقتش به سر رسيده بود. مى‏گفت: خدايا! برادران ما رفتند و ما هنوز توفيق شهادت نيافته‏ايم.
بعد از شهادت حميد و عادل نسبت به جانشينى گردان اميرالمؤمنين منصوب شد. در اين زمان حال و هواى ديگرى داشت. در هنگام نماز چنان در راز و نياز محو مى‏شد كه گويى از اين عالم فاصله گرفته است. گويى خود مى‏دانست كه هنگام سفر نزديك است. از برادران حليّت مى‏طلبيد.
طاقتم طاق شده بود.اسماعيل كه به جبهه مى‏رفت، حس تنهايى غريبى دلم را مى‏فشرد. من مى‏ماندم مهدى و هادى. سراغ پدرشان را مى‏گرفتند، دلم آتش مى‏گرفت. وقتى به جبهه مى‏رفت، روزهاى انتظار را مى‏شمردم؛ امروز نيامد. فردا مى‏آيد، پس فردا مى‏آيد... دلتنگى و اندوه در ذره ذره وجودم رخنه مى‏كرد. بچه‏ها هم دلتنگى مى‏كردند. مى‏ديدم كه اسماعيل را مى‏خواهند، پدرشان را. 6 سال بود كه زندگى ما به هم پيوند خورده بود. يك سال پيش از جنگ ازدواج كرده بوديم، سال 1358. در اين سال‏ها كه با هم بوده‏ايم، اسماعيل مدام به جبهه مى‏رفت. اسماعيل كه به جبهه مى‏رفت، من مى‏ماندم با مهدى و هادى. حالا سال 1365 است و مهدى‏مان 5 سال دارد و هادى‏مان 3 سال... باز هم اسماعيل آماده سفر مى‏شود، آماده رفتن به جبهه. پيش خودم خيال مى‏كنم، برادر اسماعيل كه شهيد شده است، خودش هم كه از زمان جنگ‏هاى كردستان، در جبهه بوده است. ديگر دِين خود را ادا كرده است. زخمى شده، بارها تا پاى مرگ رفته است. ديگر بس است. نمى‏گذارم برود. مى‏خواهم به خودش بگويم: ديگر بس است اسماعيل... اما خيال مى‏كنم شايد حرف مرا نپذيرد. مى‏روم پيش پدرش: اسماعيل باز هم آماده شده است، مى‏خواهد به جبهه برود.. هيچكس
نمى‏تواند اسماعيل را از سفر باز دارد. اسماعيل تصميم خودش را گرفته است. من ناراحت و مضطربم. اما شادى شگفتى در چشمان اسماعيل لانه كرده است. انگار به زيارت مى‏رود... بچه مريض است، تب دارد. دارد مى‏سوزد... و اسماعيل مى‏خواهد برود. شما را به خدا مى‏سپارم. نمى‏دانم چه جاذبه‏ايست كه اسماعيل را از خانه، از پدر و مادر و بچه‏هايش جدا مى‏كند و به سوى ديگر مى‏كشد، به سوى جبهه. اسماعيل مى‏خواهد برود، دارد مى‏رود.
- كجا اسماعيل؟!
لبخند مى‏زند. چيزى نمى‏گويد.
- آخر مگر نمى‏بينى بچه مريض است... مگر از اين جبهه چه ديده‏اى... مگر... ديگر نمى‏دانم چه مى‏گويم. خشم شعبه‏اى از جنون است. مى‏گويم و مى‏گويم. آنقدر كه ديگر چيزى براى گفتن نمى‏ماند. حس مى‏كنم حرف‏هايم تمام شده است. دلم آرام مى‏گيرد...
اسماعيل سكوت مى‏كند، هيچ رنگى از ناراحتى بر چهره‏اش سايه نمى‏اندازد. لحظاتى مى‏گذرد. صداى مهربان اسماعيل در فضاى خانه مى‏پيچد.
- حاجى خانم! حرف‏هايتان تمام شد؟... از شما چنين انتظارى نداشتم، خداوند به شما ايمان كامل عنايت فرمايد انشاءاللَّه!..
آتش در درونم شعله‏ور مى‏كشد. چيزى نمى‏توانم بگويم. خدايا چه‏ها گفته‏ام. سكوت و شرم. پلك‏هايم روى هم مى‏افتد. نمى‏توانم به چهره اسماعيل بنگرم. دارم آب مى‏شوم.
اسماعيل راهى جبهه مى‏شود.
ما در محور نهر جاسم به نزديكى دشمن رسيده‏ايم. گروهان‏هاى گردان اميرالمؤمنين را براى عمليات تقسيم كرده‏اند. و مأموريت هر گروهان مشخص شده است. اسماعيل، جانشين گردان هم همراه گروهان ماست. در نزديكى دشمن به ميدان مين و بشكه‏هاى انفجارى رسيده‏ايم. تيربارهاى دشمن درست روى ما كار مى‏كند. زمين‏گير شده‏ايم. گام از گام كه برمى‏داريم مى‏زنندمان. كسى چه مى‏داند كه در كربلاى پنج چه مى‏گذرد. تيربارهاى دشمن درست روى ما كار مى‏كند و اگر همينطور بمانيم گروهان قتل‏عام مى‏شود. وجود اسماعيل در گروهان ما مغتنم است. انگار با وجود او مى‏توانيم مستحكم‏ترين مواضع دشمن را در هم بكوبيم. همه چشم‏ها به سوى اسماعيل است. در يك لحظه اسماعيل برمى‏خيزد، به طرف دوشكايى كه از روبرو مى‏زندمان...
گلوله‏اى به كمرش اصابت مى‏كند. خون چشمه‏وار از بدنش مى‏جوشد. بى‏هيچ اضطرابى آرام مى‏نشيند. انگار نه انگار كه گلوله خورده است. رو مى‏كند به فرمانده گروهان. گويى مى‏خواهد واپسين حرف‏هايش را بگويد. چهره‏اش را هاله‏اى از نور در خود گرفته است. فرمانده گروهان منتظر است، منتظر شنيدن حرف‏هاى اسماعيل. اسماعيل دستور مى‏دهد:
حركت كنيد و برويد... معطل نشويد...
فرمانده گروهان چيزى نمى‏گويد. نگفتنى كه خود گفتنى ديگر است: »ولى آقا اسماعيل شما را بايد به عقب برگردانيم..
با من كارى نداشته باشيد. حركت كنيد و برويد... ان‏شاءاللَّه بر دشمن غالب مى‏شويد..


دوشنبه 8 فروردین 1390  6:12 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

رفيعي ,سيد رفيع

فهرست مطلب
رفيعي ,سيد رفيع
 
تمامی صفحات
فرمانده آموزش نظامی لشکر مکانیزه 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

به چمران تبریز معروف بود .سال 1341 ه ش درمحله شنب غازان تبريز ،در يك خانواده فقير ديده به جهان گشود. تيز هوشي و نبوغ فكري اش از دوران كودكي آشکار بود .
در دوران تحصيلي استعداد فوق العاده اي ازخودشان مي داد، بطور ي كه، همه ساله ممتازترين شاگرد مدارس محل تحصیلش بود.
در دوران انقلاب از فعالترین مبارزان بود. بعد از پايان دوره متوسطه، كه به علت انقلاب فرهنگي دانشگاهها برای ساماندهی بر اساس قوانین اسلامی تعطیل بود، براساس وظيفه شناسي اش به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي تبريز پيوست.
در سپاه دورانی از زندگاني خود را آغاز کرد كه لحظه، لحظه اش درس فداكاري وايثار و از خود گذشتگي وحق شناسي را به دیگران یاد می داد .
مدتي را در واحد عشايري سپاه مغان، به مربيگري آموزشهاي عقيدتي و سياسي نظامي پرداخت و چندي در جبهه بستان به نبرد با كفار بعثي عراق، مشغول شد .سپس مربي نظامي پايگاه آموزشي، خاصبان سپاه تبريز شد .
او در راه اسلام، هيچوقت احساس خستگي به خود راه نمي داد و آنقدر شيفته خدمت به اسلام و مسلمين بود كه حتي يكي نمي توانست محل خدمتش را ترک کندو پيش پدر و مادرش برود.
هرگز براي خواب و استراحت در خانه، از لحاف تشك استفاده نکرد. هميشه با يك بالش پتو روي فرش مي خوابيد و هر وقت كه دراين مورد زيادبه او اصرار ميگردند در جواب مي گفت: برادران من الان در سنگرها روي سنگ وخاك خوابيده اند من چگونه ميتوانم حالا اينجا توي لحاف وتشك نرم وراحت بخوابم .
اوسرباز فداكار امام بود؛ رشادتي كه از خود نشان مي داد در نظر همه قابل تحسين بود. به قول يكي از برادران سپاهي در پايگاه آموزشي وقتي كه در عمليات تمريني برادران خسته می شدند ، همگي را جمع می كرد و برايشان سخنراني مي نمود .به قدري سخنانش جذاب و دلنشين بود، كه خستگي را بكلي از تنشان بیرون می کرد وروحيه عجيبي به آنان مي بخشيد .
دركلاسهاي آموزشي فنون نظامي قبل از هر چيز برادران رابه تقويت ايمان توصيه مي نمود و مي گفت ما بايد ايمانمان را قوي كنيم .چرا كه برنده ترين سلاح ما ايمان است.پدرش ميگويد هميشه در منزل حرف از شهادت خودبه ميان مي كشيد وچنان، به يقين آنرا ابراز مي کرد كه مارابراي چنين روزي كاملا" آماده كرده بود.
سید رفیع رفیعی پس از مجاهدتهای بی شمار در راه اعتلای اسلام ناب موحمدی وایران بزرگ ,مسئوليت واحد آموزش نظامي لشگر عاشورا را به عهده گرفت.
با اینکه مسئولیت اومدیریت وفرماندهی امور آموزش نظامی لشگر بود و محل خدمتش پشت جبهه اما او با اصرار وداوطلبانه در عمليات والفجر يك در سال 1362 در جبهه شر هاني شرکت کرد ودر همین عملیات نیز به درجه رفيع شهادت نائل آمد.
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامورایثارگران تبریز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید



وصيتنامه
بسمه تعالي
ولاتحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتا بل احيا عندربهم يرزقون قرآن کریم
شهادت فخراوليا ست.
ماچه بكشيم چه كشته شويم، پيروزيم. امام خمینی
با سلام برانبياءخدا وباسلام برخاتم پیامبران حضرت محمد عبدالله(ص)وسلام براهل بيت عصمت و طهارت اسلام سلام الله عليهم اجمعين وباسلام بر محضر مقدس حضرت صاحب الزمان (عج)وباسلام برنائب برحقش ، رهبرعظيم الشان انقلاب، روح خداامام امت خميني بت شكن ؛درود بر ياران وفادارش باد .
درود بر شهيدان گلگون كفن اسلام كه بانثارخون خود،خط حاكميت حق و دستورات الهي را تحكيم بخشيدند.باسپاس بی كران برخداوند سبحان چند كلمه ميخواهم با اين ملت شهيدپرور عزيز اسلامي كه خانواده عزيزهم جزوي از آن محسوب ميشوند صحبت نمايم. اگر از من انتظار وصيت داشتيد ميتوانم بگويم براي شما يك وصيت دارم كه شما رابه ساحل سعادت رساند. مواظب رهبرمان، روح خدا ،فرزند خلف زهراي اطهر، اميد مستضعفان جهان باشيدو پشتیبان باشید اورا.
به يادداشته باشيد كه ماباتظاهرات ميليوني با اين مرد الهي پيمان بسته ايم بر پيمانتان ثابت واستوار بمانيد. اگرسعادت بخواهيد عزت و عظمت و پيروزي و عصمت وطهارت و خداوقرآن بخواهيد همين بس كه پيرو حقيقي روح خدا هستيد.
پدرم و مادرم خداونداجرتان دهد عزت وعظمت بر شما ,خداوند مژده داده است صبور باشيد. امروز دشمنان خدادر مقابل مسلمين صف بسته اند. بايد به آنها تاخت ، آنها را متلاشی ونفسهاي شرآگين آنان راقطع نمود .شما به پدرومادرشهيد، نظر بيفكنيد و ببينيد پدر و مادر شهيد كيست؟حسين بن علي(ع) ؛ولي بنگيريدومحكم باشيد. زهرا مادرشهيداست وعلي پدرشهيد ,خدا می داند اين مادران عزيزشهدا اين پدران بزرگواركه دلشان سوخته چه مقامي دارند.
اي مادران پرمهرشهدا وپدران شهدا من به شما ارادت داشتم ودارم, ميدانیدچه امواج گراني از مهر و علاقه در دلم از براي شما نهفته بود كه باريختن خونم آن رابر پيكر اجتماع تزريق نمودم.
شما صبور باشيد كه امروز دشمنان اسلام از رشادت و شهادت شما سخت ميترسند .مادرعزيز وپدرمهربانم من شما را دوست دارم واميدوارم كه اجر عظيمي خدای مهربان براي شما عنايت فرمايد اجري كه مكرردر قران مجيد وعده فرموده , فقط شما به رسالت خودتان عمل فرماييد . طوري باشيد كه دشمن از شما ضعفي نبيند و كينه اي گران از دشمنان اسلام وقرآن به دل بسپارد.
اين وصيت من است بر ملت شهيدپرورم :
شما دربرابركفر جهاني هستيد، دست دردست هم چون كوه ثابت واستوار باشيد. از امام خود فرمان بريد وچنان به جبهه كفربتازيد كه مجال گريزرا از آنان سلب كنيد . ريشه كثيف آمريكا وشوروي واسرائيل غاصب را با دستهاي قوي وسلاح پرقدرت خود قطع نمائيد. نترسيد, با توکل به خداوند پيش روید كه، ما پيروزيم. سيد رفيع رفيعي



خاطرات
برگرفته از خاطرات شفاهی همرزمان شهید
هر كس كه ميدان نبرد را ديده باشد، مى‏داند كه، تنها از خاكريز دشمن گذشتن كار هر مردى نيست. اينگونه از خاكريز خصم گذشتن و ميان صفوف دشمن نفوذ كردن معانى خونينى دارد: شايد پيشتر از آنكه به خاكريز دشمن برسى، رگبار تيربارى سينه‏ات را بشكافد و شايد يكى از هزاران مين كاشته شده زير پايت سبز شود و آنوقت با پايى بريده، در ميان مين‏ها دست و پا بزنى... شايد از خاكريز دشمن بگذرى و فرياد (ایست)نگهبان دشمن بر جا، ميخكوبت كند و تو اگر دست به اسلحه ببرى كه بى‏گمان غربال خواهى شد و اگر نه، اسارت و شكنجه و زيستن در قفس و ...
جنازه يكى از ياران ( پس از يورشى دشمن شكن ) پشت خاكريز خصم جا مانده است و اكنون مى‏دانيم كه اگر جنازه را برنگردانيم، شايد هرگز پيدا نشود. اما چه كسى بايد حيثيت مرگ و خطر را بار ديگر به بازى گيرد؟ كسى را بيم مرگ نيست. اما از فكر اسارت، اندوهى است كه به جان مى‏خزد و بر روح آدم چنگ مى‏اندازد: اگر اسير شوم؟... من تا حال شكنجه‏هاى دشمن را تجربه نكرده‏ام، اگر بخواهند به حرفم بياورند، اگر زير شكنجه‏ها دهانم باز شود... نه...
اما (سيد) مصمم است كه برود و جنازه را بياورد. دوستان منعش مى‏كنند و برايش از خطر و موانع مى‏گويند. اما (سيد) براى رفتن آماده مى‏شود. خداحافظى مى‏كند و مثل نسيم از خاكريز خودى به طرف دشمن جارى مى‏شود. (سيد) مى‏رود و اضطراب و التهاب در جانمان رخنه مى‏كند. انتظار چنين است. از آن لحظه كه دوست از تو جدا مى‏شود، منتظر رجعتش هستى. او مى‏رود و تو از همان دم در انتظار آمدنش لحظه‏ها را مى‏شمارى! (سيد) از نگاه ما ناپديد مى‏شود. چيزى مثل يك سؤال در ذهنم جان مى‏گيرد: (چرا گذاشتى برود؟)
دقايقى است كه (سيد) رفته است. خدا مى‏داند اكنون در چه وضعى است، شايد مين، مين منور... و سيل رگبار تير بارهاى دشمن... شايد...
هر نفس، انگار سالى است كه با اضطراب و انتظار سپرى مى‏شود. چشم از آن سوى خاكريز برنمى‏دارم. (خدايا، كى مى‏آيد؟)
در لحظات يأس و اميد (سيد) را مى‏بينم كه با جنازه‏اى بر دوش به سمت خاكريز خودى مى‏آيد.
مى‏گفت: ايمانمان را قوى كنيم، چرا كه برّنده‏ترين سلاح ما ايمان است و راستى را چه نيرويى جز نيروى ايمان او را به آن سوى خاكريز دشمن كشاند؟ آن همه شجاعت و جسارت زاييده ايمان است و بس. او از تبار زلال وحى و نور بود و ريشه در ولايت اهل بيت داشت. شانزده سالگى‏اش با شكوفايى انقلاب اسلامى گره خورد و در راه به ثمر نشستن نهضت امام ،نفسى از پاى ننشست؛ شركت در راهپيمايى‏ها و تظاهرات مردمى، تكثير و پخش اعلاميه‏هاى حضرت امام ، همكارى با تشكّل‏هاى انقلابى و مبارزه عملى بى‏امان با رژيم طاغوت...
اينك جنگ سايه بر زندگى ما گسترده است. ايران بار ديگر تكان مى‏خورد. متجاوزان وارد ميهن مى‏شوند... نوجوان ديروز (دبيرستان فردوسى) تبريز به كسوت پاسدارى درمى‏آيد. پس از طى دوره آموزش در پادگان سيدالشهداء )خاصبان( به (بستان) مى‏شتابد و پس از مدتى حضور در ميادين ستيز و ايثار، براى (آموزش) نيروها مأموريت مى‏يابد. دوره آموزش مرّبى‏گرى را با علاقه تمام پشت سر مى‏نهد و با كوله‏بارى تجربه از ميدان جنگ و عرصه‏هاى تعليم، شبانه‏روز به تربيت جنگاورانى همت مى‏گمارد كه برادران جنگ‏اند.

در پادگان، دل در گرو جبهه دارد. با اينكه شب و روزش در تلاش و تكاپو و تعليم نيروها سپرى مى‏شود. اما اندوهى مبهم در چهره‏اش پيداست. گويى غم فراق جبهه عذابش مى‏دهد. پيوسته بر آن است كه حتى در پشت جبهه نيز همانند رزمندگان خط مقدم زندگى كند. سال 1361 است و (سيد) پاسدارى 20 ساله. پاسدارى 20 ساله و عالمى معنويت و تلاش و شجاعت. بعد از آن كار سنگين آموزشى كه از دميدن صبح تا شب به طول مى‏انجامد، استراحت اندكش را نيز تن بر (تشك) نمى‏سپارد. اصرار مى‏كنند: (چرا بر روى تشك نمى‏خوابى؟) بى‏هيچ رنگ و ريا پاسخ مى‏دهد: (برادران من، اكنون در سنگرها روى سنگ و خاك خوابيده‏اند، من چگونه مى‏توانم اينجا بر تشك نرم و گرم استراحت كنم؟)
اين منطق، منطق عشق است و منطق عشق، اعتراض و استدلال‏هاى كاذب را برنمى‏تابد. (سيد) در سير و سلوك است. او نيك مى‏داند كه اگر بر تشك نرم تن بسپارد، لذت خواب، از نماز و راز و نياز شب محرومش خواهد كرد. شبش اينگونه مى‏گذرد و پيش از آنكه صبح از خواب برخيزد، تلاش بى‏وقفه (سيد) آغاز شده است. او در تاريكى شب، در سرماى زمستان پشت فرمان لندرور از تبريز به سوى خاصبان راه افتاده است.
پس از عمليات‏هاى تمرينى ( با اطلاعات عميق مذهبى و عمومى كه داشت ) براى نيروهايش صحبت مى‏كند و خستگى‏ها را به فراموشى مى‏سپارد. هميشه به نيروهايش هشدار مى‏دهد كه به آموخته‏ها و فنون رزم تكيه نكنند، مى‏گويد: ايمانمان را قوى كنيم، چرا كه برّنده‏ترين سلاح ما ايمان است.
نيروهايى كه تحت نظر (سيد) آموزش مى‏بينند، چنان پخته و آبديده پادگان را ترك مى‏كنند كه با ايمانى قوى، بى‏درنگ به سوى جبهه‏ها روانه مى‏شوند. كم‏كم آوازه شجاعت، تقوا، ايمان و روحيه نظامى (سيد) در ميان رزمنده‏ها مى‏پيچد:
- چمران تبريز!
و اين لقبى است كه رزمنده‏ها به (سيد) مى‏دهند. (چمران تبريز) كارايى و توان نظامى خود را نشان داده است و پيداست كه مى‏تواند بار مسووليت‏هاى سنگين‏ترى را بر دوش بكشد. (مهدى باكرى)مسووليت واحد آموزش نظامى لشكر را به او مى‏سپارد.
با آن همه تلاش بى‏امان در پشت جبهه آرام نمى‏گيرد، هرگاه براى چند روز به خانه مى‏آيد، باز دلش در هواى جبهه مى‏تپد. (وقتى در خانه صحبت از جبهه و جنگ و شهيدان مى‏شود، با ما از شهادت خود مى‏گويد و چنان به يقين كه گويى خود سرنوشت خويش را مى‏داند. به صراحت از شهادت خود مى‏گويد و انگار مى‏خواهد ما را براى شهادت خود مهيا كند.
جانش در جبهه و جهاد، شفافيت ديگرى يافته است. اخلاق و رفتارش در لطافت و مهربانى، شبنم و نسيم را شرمنده مى‏كند. به فرشته‏ها مى‏ماند و مى‏دانم كه به اشتياق ديدار پر مى‏گشايد. سيماى تابناكش صحيفه‏اى است كه حديث شهادت را از آن مى‏توان خواند.
در جبهه بسيارى از شهيدان را پيش از شهادت مى‏توان شناخت، و آنان كه نور تقواشان افزونتر است،

- مثل اينكه بال‏هايت سبز شده، امروز و فرداست كه پر مى‏زنى...
- دارى نور بالا مى‏زنى، مواظب خودش باش!
- رفتى، دست ما را هم بگير!
حتى نماز شب‏خوان‏ها را مى‏شناسند و مى‏بينى كه با اشاره التماس دعا مى‏كنند:
فلانى! شما نيمه‏شب‏ها كجا مى‏رويد؟ راستى آن بالا بالاها چه خبر؟
سيد نه ديگران را، كه خود را هم شناخته است. او نه تنها به شهادت، كه حتى به بعد از شهادت خود نيز مى‏انديشد: نكند روزى بيايد كه امام تنها بماند. و اين چنين است كه او حتى غم‏هاى آينده و دردهاى پس از خود را نيز در درون دارد. روزگارى على نيز تنها ماند. تنهايى حسن مجتبى به صلح انجاميد و حسين و هفتاد و دو تن (سيد) مى‏داند كه تا خط شهادت راهى نمانده است. با شوق تمام راه را طى مى‏كند و در هر فرصت بر يارانش نهيب مى‏زند: (اگر لحظه‏اى غفلت كنيد و امامتان را بى‏ياور بگذاريد، از يك قطره خونم نخواهم گذشت، تا شما را در پيشگاه الهى و در برابر پيغمبر به مؤاخذه بكشانم...) و اين يعنى بينش روشن و ژرف يك پاسدار اسلام، پاسدارى كه نه تنها به شهادت، بل به آن سوتر از شهادت خود مى‏نگرد و پايدارى جاودانه نهضت نور را آرزومند است.

يادى از تشنه لبان كربلا كن، كربلا كن
يادى از سنگرنشينان ديار جبهه‏ها كن
يادى از خون خدا كن، يادى از روح خدا كن
پس بيا با ما نشين و دل از اين عالم رها كن
و اين زمزمه عاشقانى است كه در هواى كربلا سر از پا نمى‏شناسند. جبهه؛ دياريست به آسمان‏ها نزديك‏تر، و جبهه‏نشينان همه را براى پيوستن به آسمان فرا مى‏خوانند:
(پس بيا با ما نشين و دل از اين عالم رها كن).
عاشقان از شهرها و روستاها به جبهه سرازير مى‏شوند، چونانكه رودها به سمت دريا. بار ديگر حماسه‏اى عظيم رقم خواهد خورد:
تا خيمه ظلمت از زمين بر چينم
والفجر سرايان ز سفر مى‏آيم
آسمان (والفجرى) ديگر را چشم انتظار است. وصيت‏نامه‏ها در خلوت سنگرها رقم مى‏خورد. هر وصيت‏نامه رازيست كه با شهادت نگارنده‏اش بعد از عمليات افشا مى‏شود: اگر سعادت و عزت و عظمت بخواهيد، همين بس كه پيرو حقيقى روح خدا باشيد.
اگر بخواهيد كه اسلام باشد و ريشه ظلم‏ها و جورها كنده شود... رهبرمان را رها نكنيد.
شما در برابر كفر جهانى هستيد، دست در دست هم، مانند كوه ثابت و استوار باشيد.
تقوا را براى خود سرمشق قرار دهيد و در رشد معنويات و ارتقاء به درجات عالى‏تر ايمان، همت كنيد.
دلير و شجاع باشيد و از رهبر خود پيروى كنيد.
زيارت گلزار شهدا يادتان نرود. حرمت خانواده شهدا پيش خداست، حتماً احترام آنها را به جاى آوريد.
وصيت‏نامه‏ها در خلوت سنگرها رقم مى‏خورد... ،والفجر يك آغاز مى‏شود. لشكر آفتاب به پيش مى‏تازد و آنان كه قرعه شهادت به نامشان خورده است، ساغر وصال بر سر مى‏كشند. بيست و دوّمين روز از فروردين سال 1362، پاره تركشى سرِ (سيد) را مى‏شكافد و شوريده‏اى ديگر، پس از قريب سه سال زيستن در آغوش جنگ و جراحت به ملاقات شهيدان مى‏شتابد.
منبع:"چمران تبریز"نشر گنره ی بزرگداشت سرداران ,امیران وشهدای آذربایجان شرقی

 


 


دوشنبه 8 فروردین 1390  6:12 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

رفيعي ,غلامحسين

قائم مقام فرمانده مخابرات لشكر مکانیزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

باید مظلوميتها و ايمانها و شجاعتها و صداقتها را ثبت كنیم. آيا حديث خونين شهيدان را كسي توانائي بيان كردن دارد ؟ كاغذ و قلم عاجز است از انعكاس زندگي يك پاسدار شهيد ؛شهيداني كه زندگيشان عينيت بخش كلام "ان الحيوه عقيده و الجهاد" است .
آري مطالعه زندگي و وصيت نامه شهداء و صالحين مي تواند اثري جانبخش و روح افزا در روان ما انسانهاي خاكي داشته باشد. در سال 41 فرزندي ديده به جهان گشوده كه نامش را غلامحسين نهادند و اين اولين نداي حق بود كه در گوش او طنين انداز بود هر چند آوازه حق در ظاهر خفه شده بود .
ولي در بطن جامعه خانواده هاي مسلمان با اذان و تكبير به فرزندشان صراط مستقيم را نشان مي دادند . كشور شيعي در ظلم و فساد رژيم پهلوي مي سوخت و خانواده هاي مسلمان در اين سوز داغدار بودند ، ولي مسلمين بي صاحب نبودند در حوزه علميه قم مردي از سلاله پيامبر ( ص ) و فرزندي از زهراء اطهر ( س ) به فريادرسي محرومين و مستضعفين شتافته و در پي ريزي قيام عليه ظلم استبداد بود . غلامحسين نيز در دامن پدر و مادري تربيت مي يافت كه عطر بوي حسيني در خانواده اشان آكنده بود واز کودکی در دنيايي ازمعنويت , قرآن ، احكام ، عشق به نهضت خونين ابا عبدالله حسين ( ع و همچنين روحانيت متعهد پرورش يافت .
سال 1341 ه ش به دنیا آمد.زادگاهش ,تبریز در شمال غرب ایران بود.
هنوز تحصيل را آغاز نكرده بود كه در مكتب خانه صفا درس اصول عقايد و قواعدقرآني را با رتبه ای عالی پشت سر گذاشت .اودر این دوران به صورت كامل و صحيح تمامي آيات سوره هاي قرآن راقرائت مي کرد .
در سال 1348 تحصيلات ابتدايي را در دبستان ممتاز آغاز نمود و در سال 1352 وارد مدرسه راهنمايي فيوضات(سابق) شد . تيزهوشي و ممتازي او موجب شده بود كه بارها از سوي دبيران آن مدارس مورد تشويق قرار گيرد .
به خاطر جو ناسالم مدارس و نگراني پدر از كشيده شدنش به انحرافات و تأثير ات مخرب فضای فساد انگیز وناسالم دوره حکومت پهلوی ؛ مانع تحصيل او شد.
اصرار اقوام و آشنايان بر ادامه تحصيل ايشان در دبيرستان به خاطر داشتن نمرات عالي پدر گراميش ا از تصمیمش منصرف نکرد.
سال 1355 از نعمت مادر محروم شد ولي فراق مادر در روحيه معنوي و انقلابي او تأثيري نداشت . مصمم تر از گذشته به راهش با عزمي راسخ و فولادين ادامه داد .
همراه پدر خود در سال 1355 وارد كسب و كار بازار شد و در مغازه پدرش مشغول كار گرديد تا در تأمين مايحتاج خانواده تلاش و كوشش نماید . او همزمان با كار در محافل معنوي و هيأت حسيني حضور مي يافت . با شدت گرفتن حركتهاي انقلابي مردم از هيچ کوششي دريغ نمي ورزيد . در تمام صحنه ها حضور داشت.
در بحبوحه انقلاب اودر تعطیلی بازار تبریزو تشكيل گروه هاي مخفي برای مبارزه با حکومت خائن وفاسد شاه ,نقش زيادي داشت .
با پيروزي انقلاب اسلامي همراه ديگر جوانان از اولين نفراتي بودند كه در مساجد حضور يافته و در تشكيل پايگاهای مقاومت نقش مؤثري را ايفا نمود .
پایگاهی که او موسس آن بود به نام شهداي بدر به يادگار مانده است .او در فعاليتهاي فرهنگي و نظامي پايگاه و مسجد محل فعالانه شركت مي كرد .
باپيام تاريخي حضرت امام ( رض ) براي تشكيل ارتش بيست ميليوني و اينكه مملكت اسلامي بايد همه اش نظامي باشد با رها ساختن مغازه ای كه توسط پدر در اختيارش گذاشته شده بود , بر خود تكليف دانست كه در بسيج ثبت نام نموده و با فراگيري فنون نظامي لبيك گوي امام و رهبر عزيزش باشد .
به اولين آموزشهاي ده روزه بسيجيان در پادگان سيد الشهداء ( ع ) ( خاصابان ) درزمستان سال 1359 اعزام شد و پس از اتمام دوره عشق و علاقه او به پاسداران امام زمان ( عج ) سبب شد كه درچهردهم تیرماه 1360درست زماني كه يك هفته از شهادت 72 تن از ياران با وفاي امام ( رض ) مي گذشت به عضويت رسمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي تبريز در آيد و روز و شب خود را درراه خدمت به اسلام و امام عزيز سپري كند . با اين انگيزه قوي بود كه خستگي و دلسردي در وجود ايشان معنا نداشت وفعاليتهايش را صد چندان کرد .
در بدو ورود به نهاد مقدس سپاه ابتداء دوره عقيدتي ، سياسي را به مدت 45 روز آموزش می بیند وبعد حدود يكماه هم آموزشهای نظامي را طی می کند.
به دليل داشتن استعداد زیاد در كارهاي فني در واحد مخابرات سپاه انجام وظيفه می نمايد. مدت يك ماه نيز برای گذراندن آموزش تخصصي مخابراتي به تهران رفت و بعد از آن در مخابرات منطقه 5 سپاه به عنوان مسئول مركز پيام مشغول به كار شد .
مدتی بعد به عنوان جانشين فرمانده مخابرات منطقه 5 سپاه منصوب گردید .
در اولين اعزامش پس از شروع جنگ تحميلي در 10/8/1360 بي صبرانه در منطقه عملياتي غرب حضور پيدا می کند و با مسئوليت مخابرات گردان توفيق شركت در عمليات ظفرمند مطلع الفجر را مي يابد .او بعد از حماسه آفريني ها به علت مجروحیت به عقبه باز ميگردد و پس از اندكي استراحت دوباره خود را به جبهه مي رساند و در عمليات : فتح المبين ، بيت المقدس ، رمضان با مسئوليت مسئول مخابرات گردان شركت می کند و در كار تخصصي خود نقش به سزايي را ايفاء مي نمايد .
در عمليات مسلم ابن عقيل و بعد از آن در عمليات والفجر مقدماتي ، والفجر1 و 2 به عنوان قائم مقام فرمانده مخابرات لشگر 31عاشوراخدمات شایانی از خود به یادگار می گذارد.
او يكي از بنيانگذاران مخابرات در سپاه پاسداران منطقه 5 آذربايجان شرقي و لشكر 31 عاشورا بود . قرار بر اين بوده كه بعد از عمليات والفجر2 به عنوان مسئول مخابرات لشكر 31 عاشورا از طرف سردار شهيد مهندس مهدي باكري ,فرمانده زنده ياد لشكر 31 عاشورا معرفي گردد . كه بیش از این طاقت دوری ازدیدار الهی را نمی آورد ودر این عملیات به شهادت می رسد .
به خانواده اش چیزی نمي گفت و هر وقت مي پرسيدند: چكاره اي و كجا هستي ؟مي گفت: يك نيروي ساده و رزمنده هستم .
دوستان وهمرزمانش می گویند:
مدتي كه در تبريز به سر مي برد آرام و قرار نداشت و شبانه روز در تلاش بود و بي تابانه براي حضور درجبهه لحظه شماري ميكرد .
به تهران و شهرهاي منطقه جنگي برای انجام ماموریتها می رفت طوريكه شب و روز برايش يكي شده بود و خانواده نيز در حسرت ديدارش روز شماري مي كردند . خود را وقف اسلام و امام عزيز و انقلاب كرده بود . الهي شده بود و در فكر خواب و آسايش و راحتي زندگي نبود .
مسئولين از حضور ايشان در جبهه براي چندمين بار مانع مي شدند ولي ايشان با اصرار و پا فشاري قبل از شروع هر عملياتي با مأموريتهاي 15 روزه اي يا يك ماهه جهت شركت ، در منطقه عملياتي حضور مي يافت .
با وجود همه تراكم كاري ، هر فرصتي پيش مي آمد در هيأت عزاداري و مجالس و محافل انس و معنويت شهر شركت مي كرد و هميشه از دوري و فراق شهيدان و رزمندگان اسلام در سوز و تاب بود . تمام حركات او الگویی براي بچه هاي بسیجی و حزب الهي بود .
در آخرين مأموريتي كه از طرف سپاه پاسداران انقلاب اسلامي با همراهي دو نفر از دوستان مخابراتي به ايشان محول شد . بعد از گذشت يك هفته از مأموريت ، هنگام مراجعت از مناطق عملياتي غرب كشور به همراه همسنگران و ياران ديرينه خود پاسداران رشيد اسلام ايوب چمني و محمد حسين جداري در حين انجام وظيفه به سوي عرش برين با بالهاي شهادت پرواز نمودند و به سر سفره رازقان ربوبي اضافه گشته و به لقاء يار رسيدند ,و همچو مرغان خسته در قفس ، روحشان از تن خاكي آزاد گرديد .
غلامحسين خود را به قافله حسينيان رساند و با روسفيدي به درگاه حضرت رب العالمين راه يافت و دين خود را به اسلام و رهبر محبوبش بنيانگذار جمهوري اسلامي ايران حضرت امام خميني ( رض ) اداء نمود و تنها پيامي كه از او بر ما به يادگار مانده است وصيتنامه اش مي باشد . انشاء الله كه عامل به پيام شهداء بوده و در تداوم راه خونبارشان قدم نهيم .
قطره بودند عاشقان دريا شدند
از جهان رفتند و ناپيدا شدند
عاشقان در راه او جان باختند
جان خود را وه چه آسان باختند
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران تبریز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید



وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
و لا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون »
و حساب نكنيد آنانكه در راه خدا به قتل مي رسند مرده اند بلكه زنده اند و نزد خداي روزي مي خورند.
به نام الله و به ياد روح الله كه در تمام عصرها زنده كرده است ثارالله و آفريده است صدها يوم الله . بار خدايا : اكنون كه لياقت آنرا پيدا كرده ام كه جزو اموات نبوده و از شهدا باشم و اكنون كه كام آن را يافته ام كه ناكام نميرم و اكنون كه در راه تو شهيد
شده ام تو را سپاس مي گويم كه بگذار از زبان برادران پاسدار بگويم كه به به شهادت چه كلمه خوبي است كه انسان بد نمي تواند آنرا درك كند .
خدايا تو را سپاس كه با احسان كردن شهادت به ما ، ما را در نزد رسول الله و ائمه اطهار ( ع ) سرافكنده نكردي . و تو اي امام مهربانتر از هر چيز و اي منجي كبير مستضعفين جهان ,برتو سلام باد و سلامم را تو پذيرا باش كه تو بودي كه جوانهائي همچون ما را از رذالت به شهادت كشانيدي ,حقا كه لباس چنين رسالتي به اندام تو دوخته شده و لا غير .
و تو اي امت و اي حزب الله كه وجودت را تمام و كمال در اختيار امام گذاشته اي, مرا پذيرا باش كه جزو تو باشم كه امت حزب الهي هرگز شكست پذير نيست و نخواهد بود ,که: ان حزب الله هم الغالبون .
وصيت من به عنوان يك پاسدار و يك حزب الهي اين است كه دست از دامن پر بركت امام بر نداريد. امام هر كس را دوست داشت او را دوست بداريد و بر هر كس تاخت بر او بتازيد. وحدت كلمه را حفظ كنيد .
از مسئولين مملكتي پشتيباني كنيد در هر مقامي هستيد مغرور نشويد و در مسير جهاد و شهادت قدم برداريد . اي برادران پاسدار تمام وجودتان را در حمايت از انقلاب اسلامي و دفاع از مستضعفين به كار ببريد و هدفتان آزادي تمام مستضعفين جهان از قيد و بند نظام استكباري سرمايه داري و كفر جهاني و برقراري اتحاد جماهير اسلامي باشد .
وصيتم به تمام پدران و مادران و برادران و خواهران اين است كه اين انقلاب را تقويت كنند . حتي اگر با نثار جان و مال و تمام هستي و زندگيشان باشد چرا كه خدا مشتري خوبي براي همه جانها و مالهاست .
وصيتم به پدر و برادرانم و خواهر مهربانم اين است كه مرا حلال كنند. اين درست است كه پدرم سالها زحمت مرا كشيده و فكر مرا كرده تا سالم بار بيايم و اين درست است كه من اذيت كرده و ناراحت نموده ام ولي به جان امام قسم مي دهم كه مرا حلال كنند . در شهادت من اظهار يأس نكنيد و به من نگوئيد كه مرده است و ناكام شده است چرا كه چه كامي بهتر از شهادت .
پيامم به برادران اين است كه سعي كنند پيرو صادق و صالح امام باشند و خودشان را با فرمايشات امام وفق دهند و رسالت خود را به عنوان يك فرد مسلمان تا رسيدن به شهادت ايفاء كنند .
پيامم به خواهرم اين است كه سعي كند همچو زينب باشد و رسالت خود را به عنوان يك زن مسلمان انجام دهد و صبور و بردبار بوده و حجاب را سنگر قرار دهد چرا كه تمام زنان مسلمان ما با حجاب خود محروميتي را به استعمار تحميل مي كنند . از تمام برادران كه در مسجد و مدرسه و سپاه رنجانيده ام عذر خواسته و حلاليت مي طلبم .
اميدوارم كه مرا حلال كنند و به برادران مسجد پيامم اين است كه از سيل حوادث و مشكلات نهراسند و مسجد را خداي ناكرده رها نكنند و در مقابل ناملايمات و ملايمات به قرآن تكيه كنند و از اين كتاب آسماني دست برندارند .
به تمام هم سن و سالانم وصيت مي كنم كه در دعاهاي كميل و ندبه و نمازهاي جمعه حتماً شركت كنند .
و وصيت مي كنم كه موتور سيكلتم را فروخته و به همراه هر چقدر كه پول نقد دارم با اجازه پدرم در راه پيشبرد اين انقلاب و كمك به دولت اسلامي خرج كنيد .
در پايان وصيت مي كنم كه اگر جسدم به دستتان رسيد حتماً در گلستان وادي رحمت
به خاك بسپاريد . به اميد اينكه ما و خون ما پلي باشدكه ملت را به كربلا و قدس عزيز متصل نمايد . والسلام عليكم و رحمه الله و من الله التوفيق و عليه المتوكلين
20/10/1361 غلامحسين رفيعي

دوشنبه 8 فروردین 1390  6:12 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

رهبري ,اصغر

فهرست مطلب
رهبري ,اصغر
 
تمامی صفحات

فرمانده گردان شهید مدنی لشکر مکانیزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

سال 1342 ه ش  در خانواده اي متوسط و مذهبي به دنيا آمد . او كه بزرگترين فرزند خانواده بود ، در تبريز بزرگ شد و به تحصيل پرداخت . پدر و مادرش هر دو خياط بودند و اصغر در كنار مادر با اين حرفه آشنا شد و بعدها در مغازه به پدرش كمك مي كرد . در اين دوران با پسرعمه اش دوستي خاصي داشت و با آنها به مراسم سيره ( عزاداري ) و تعزيه مي رفت .
اصغر ابتدا به مهد كودك و سپس به دبستان رفت و دوره ابتدايي را در سال 1353 در دبستان حافظ ( شهيد خانلوي فعلي ) به پايان برد . پس از دوران ابتدايي وارد مدرسه راهنمايي فرماني شد و در سال 1356 ، مقطع راهنمايي را به پايان رسانيد . اين دوران با آغاز انقلاب همراه بود و اصغر كه تمايل زيادي به حضور در مبارزات را داشت كمتر به درس بها مي داد . به همين دليل سال دوم دبيرستان را تجديد شد اما وقتي واكنش منفي خانواده را ديد قول داد در درس كوتاهي نكند . ولي به خاطر درگير شدن در مبارزات انقلابي مردم ، ترك تحصيل كرد .
دوران انقلاب در تظاهرات شركت مي كرد به همين جهت توسط نيروهاي امنيتي رژيم دستگير و بازداشت شد . مراكز فعاليت هاي سياسي او ، ابتدا در مسجد اعظم تبريز و سپس مسجد جامع و مسجد آيت الله انگجي بود .
اصغر كه با كار در مغازه پدر به يك خياط ماهر تبديل شده بود ، اوقات فراغت را به كلاسهاي كاراته مي رفت و يا در مسجد المهدي (عج) به آموزش مسائل ديني و قرآن مي پرداخت . همچنين برادران كوچكتر خود - اكبر و علي 9 ساله - را به استخر مي فرستاد و به آنها درس اسلحه شناسي مي داد . همچنين به مادرش اسلحه شناسي آموخت . با تشكيل سپاه پاسداران به عضويت سپاه درآمد . ابتدا در شركت تعاوني ترابري سپاه مشغول به كار شد .
با آغاز غائله كردستان در اين منطقه حضور يافت و با ضد انقلابيون مبارزه مي كرد . پس از آن ، دوره عمليات ويژه چتربازي را به همراه شهداي برجسته اي چون علي تجلائي ، مرتضي ياغچيان ، نادر برپور در پادگان هوابرد شيراز طي كرد كه پايان دوره با آغاز جنگ تحميلي همراه بود . حضور او به همراه شهيد تجلايي در سوسنگرد و آبادان و ساير جبهه هاي جنوب به يادماندني است . در عمليات بيت المقدس در آزادسازي خرمشهر معاون گردان بود . بعد از هر عمليات به جلفا بازمي گشت تا كارهاي محوله را سر و سامان دهد . پس از مدتي به فرماندهي گردان منصوب شد .
فعاليتهاي زيادي نيز در پشت جبهه داشت . از سال 1359 كه وارد سپاه شده بود در دفتر فني سپاه تبريز مشغول كار بود و در آنجا با عليرضا زمانياد آشنا شد .
سال 1359 ، گمرك جلفا با مشكلاتي مواجه شد و چون از نظر واردات تنها كانال ارتباطي كشور بود در جريان سفر محمدعلي رجايي نخست وزير وقت ، سپاه تبريز به دو نفر مأموريت داد تا مشكلات گمرك را پيگيري و حل نمايند ؛ اين دو نفر اصغر و عليرضا بودند . آنها در جلفا شركت حمل و نقل را تأسيس كردند ؛ تاريخ ثبت شركت 24 شهريور 1360 بود . عليرضا زمانياد ، مديرعامل شركت و اصغر رهبري ، عضو و رئيس هيئت مديره شركت بودند . آنان با تلاش زياد در اواخر سال 1360 مشكل جلفا را تا حد زيادي حل كردند ، اما اصغر نتوانست دوري از جبهه را تحمل كند و با سرعت به سوي جبهه ها شتافت .
او در عزيمت به جبهه چنان عجله داشت كه وقتي اعلام شد سپاه اردويي براي اعزام نيروهاي عازم جبهه ترتيب داده است ، بدون اطلاع به سرعت به اردوگاه رفت و در آنجا ماند .
اصغر رهبري در سال 1360 توانست به كمك شهيد مصطفي حامد پيشقدم كه از محافظين نزديك امام بود به طور خصوصي با آن حضرت ملاقات كند و از اين ملاقات نزديك و خصوصي بسيار مسرور و شادمان بود .
او با آنكه فردي آرام بود ولي به هنگام شنيدن توهين به انقلاب يا امام كنترل خود را از دست مي داد . در چنين مواقعي در پاسخ دوستان كه مي پرسيدند : « اصغر آيا تو همان آدم خونسرد هستي كه خود را خوب كنترل مي كرد . » مي گفت : « هر كاري كه مي خواهند بكنند ايرادي ندارد و هر چه مي خواهند بگويند مسئله اي نيست ولي به امام ، نظام و انقلاب حق ندارند حرفي بزنند . »
دو سال در جبهه ها حضور داشت . در سالهاي حضور در سپاه و جبهه دوباره به تحصيل روي آورد و توانست با شركت در امتحانات متفرقه دوره متوسطه را به پايان برساند .
در حفظ بيت المال بسيار كوشا بود . اگر پول سپاه همراه او بود هرگز با پول شخصي مخلوط نمي شد و هر كدام را جداگانه نگهداري مي كرد . اصغر در كارهاي جمعي بسيار پرجنب و جوش بود و عادت داشت كه در همه كارها جلوتر از بقيه باشد . عده از همرزمان او تعريف مي كنند : « با آنكه فرمانده گردان بود جلوتر از همه به سمت دشمن حركت مي كرد . »
وقتي از جنگ فارغ مي شد و به خانه بازمي گشت همواره از خانواده شهدا بازديد مي كرد . مخصوصاً وقتي پسر عمويش - محمد رهبري - شهيد شد نزد زن عمويش رفت و به او قول داد راه فرزندش را ادامه دهد و گفت :
مطمئن باشيد ما نمي گذاريم اسلحه محمد بر زمين بماند و تا آزاد كردن راه كربلا از پاي نخواهيم نشست .
مي گفت : « من به خانه تعلق ندارم به جاي ديگري تعلق دارم . » با شنيدن اين سخنان مادرش با ناراحتي مي گفت : « اصغر جان اينجا خانه توست چطور راحت نيستي . » و او پاسخ مي داد :
مادر اگر انسان گرسنه شود ، احتياج به غذا دارد . روح من هم گرسنه است و بايد به طريقي آن را سير كنم و تنها غذاي آن حضور در جبهه است . زيرا اين روح در آنجاست كه به آرامش مي رسد .
آرزوي شهادت داشت و همواره به عليرضا زمانياد مي گفت :
آرزوي من اين است كه جزو شهداي گمنام باشم . دلم مي خواهد در دشت آزادگان شهيد گمنام شوم و امام از من راضي باشد .
اصغر قبل از عمليات رمضان به خانه آمد و مدتي را با خانواده گذراند . سپس از آنها خداحافظي كرد و از مادر خود تقاضايي كرد و گفت :
دلم مي خواهد قبل از رفتن به جبهه مانند علي اكبر (ع) كه مادرش او را كفن پوشاند تو نيز چنين كني و مرا به جبهه بفرستي . شايد خداوند مرا لايق نوشيدن شربت شهادت بداند .
اما مادرش از اين كار امتناع كرد و غمگين شد . اصغر گفت :
پس مثل خانم ليلا مرا بدرقه كن و ديگر اين كه بعد از شهادت ، خودت مرا در قبر بگذار تا با دستانت تطهير شوم .
مادر اصغر بعدها علت اين كار وي را اين گونه بيان مي كند :
چون اصغر قبلاً شهيدي را ديده بود كه توسط مادرش به درون قبر گذاشته شده بود همواره حسرت مي خورد ، دلش مي خواست من نيز چنين كنم .
اصغر بعد از خداحافظي با خانواده به سوي جبهه رفت و مدتي را در آنجا ماند . قبل از شهادت ، با عليرضا زمانياد حدود يك ساعت گفتگو كرد و پس از خداحافظي به سوي قرارگاه رفت . او در آخرين عمليات به برادر كوچك خود قول داده بود كه پس از بازگشت از جبهه او را چند روزي با خود به جبهه ببرد . برادرش مي گويد : « نمي دانم چرا بازنگشت . يكي از مشخصه هاي بارز اصغر ، وفاي به عهد بود و همواره قولي كه به من مي داد عمل مي كرد . »
در شب عمليات رمضان ، اصغر رهبري ، فرماندهي گردان شهيد آيت الله مدني را بر عهده داشت و قرار بود در اطراف پاسگاه زيد عمليات را هدايت كند . در اين منطقه ، عراقي ها موانع تازه اي ايجاد كرده بودند ، از جمله كانالهايي كه در آن دوشكا قرار داده بودند . گردان شهيد مدني ، با فرماندهي اصغر در لحظات شروع عمليات به هدفهاي خود دست يافت . ولي عمليات رمضان بايد از شرق بصره با چندين لشكر ، همزمان صورت مي گرفت تا جناحين يگان ها پوشش لازم را داشته باشد . همچنين تمام يگان هاي عمل كننده مي بايست به طور همزمان خط را مي شكستند ولي اين كار انجام نشد و گردان شهيد مدني در محاصره افتاد و از وسط قيچي شد و با وجود استقامت جانانه نيروهاي آن ، سرانجام به علت كمبود نيرو و مهمات قدرت ايستادگي خود را از دست دادند . در نتيجه اصغر به همراه نود و سه نفر از رزمندگان از جمله برادرش اكبر رهبري به شهادت رسيدند . با پايان عمليات ، صدام حسين دستور داد منطقه را به آب ببندند و اجساد شهدا از نظرها پنهان گرديد . پس از گذشت پانزده سال اجساد اصغر و اكبر رهبري توسط گروه جستجوی مفقدین كشف شد و خبر رسمي شهادت آنها به اطلاع خانواده رسيد . پيكرهاي اصغر و اكبر رهبري پس از پانزده سال در اواخر سال 1374 ، و در ماه مبارك رمضان در گلزار شهداي تبريز به خاك سپرده شد و چند ماه بعد پدر شهیدان رهبری؛حاج مهدي رهبري كه سالها در انتظار فرزندانش بود به جوار حق پيوست .
منبع:"فرهنگ جاودانه های تاریخ"(زندگینامه فرماندهان شهید آذربایجان شرقی)نوشته ی یعقوب توکلی,نشر شاهد,تهران-1384



خاطرات
عليرضا زمانياد:
بسيار نگران شديم و با پرس و جو فهميديم به پادگان خاصبان رفته است و در اردوي آمادگي به سر مي برد . فوراً به آنجا رفتم و او را يافتم . گفتم : قضيه از چه قرار است ؟ گفت : « علي اگر واقعاً مرا دوست داري نبايد جلوي مرا بگيري . ديگر تاب تحمل ماندن را ندارم . » او رفت و بعد از مدتي بازگشت و من به او گفتم ببين ما بايد انسانهاي منطقي باشيم . كاري را در جلفا به ما محول كرده اند و اگر نسبت به آن بي تفاوت باشيم زير دين آن مي مانيم . بعد از اين صحبتها قرار گذاشتيم بيست روز او به جبهه برود و بيست روز من . براي آنكه حسن نيتش را نشان دهد گفت : « اول تو برو . » من بيست روز را در جبهه گذراندم و بازگشتم و سپس او رفت و پس از سپري شدن بيست روز بازنگشت . با تلفن او را پيدا كردم و گفتم : آخه مرد حسابي ، مگر با هم قرار نگذاشتيم . در جواب گفت : « علي حرف آخر را مي گويم من برگشتني نيستم . تو خودت به خوبي مي تواني آنجا را اداره كني . من ديگر بيشتر از اين نمي توانم در خصوص جبهه و جنگ تعلل ورزم . »

ناصر برپور :
اصغر ، عاشق شهادت بود . يادم هست تازه ازدواج كرده و در نزد خانواده ام بودم . اصغر به همراه علي اكبر و محمد رهبري قبل از آخرين اعزام به خانه ما آمدند و گفتند : « آمديم شيريني عروسيت را بخوريم تا ناراحت نشوي و فكر نكني ما بي وفايي مي كنيم . »

برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده ودوستان شهید:


مسؤولين با رفتن اصغر به جبهه موافق نبودند. اصغر نيرويى نبود كه كسى بتواند به آسانى جاى او را در پشت جبهه پر كند. با اينكه نوزده سال بيشتر نداشت با اين همه حضور در صحنه‏هاى مختلفِ پشت جبهه و تلاش در عرصه‏هاى مختلف از روزهاى انقلاب تا درگيرى‏هاى خيابانى با منافقين، اصغر را آبديده كرده بود. در روزهاى انقلاب با اينكه چهارده سال بيشتر نداشت، اما مدام در تظاهرات و راهپيمايى‏ها شركت مى‏كرد و به همين جهت چندين بار توسط دژخيمان ستمشاهى بازداشت شد، بارها از دست منافقين جراحت خورد، اما لحظه‏اى از پاى ننشست... و اينك جنگ آغاز شده بود و اصغر كه از نخستين روزهاى تشكيل سپاه، به كسوت پاسدارى درآمده بود، عزم عزيمت به جبهه داشت، اما مسؤولين با رفتن او موافق نبودند. و من مى‏دانستم كه او مرد لحظه‏هاى خطر است. در روزهايى كه آموزش چتربازى سپاه را طى مى‏كرديم، اغلب او نخستين نفرى بود كه از هواپيما بيرون مى‏پريد. گويى »خطر« بازيچه دستان غيور او بود. او مى‏خواست راهىِ جبهه شود، مسووليتى مهم در گمرك جلفا به وى سپرده شده بود، اما براى او مهم‏تر از آن، حضور در ميدان جنگ بود. بالاخره براى كسانى كه با عزيمت او موافقت نمى‏كردند، گفت: به جبهه مى‏روم و اگر شهيد نشدم و عمرى باقى بود، در خدمتتان خواهم بود.


آنگاه كه در آستانه عمليات به خانه بازگشته بود، برادرش اكبر را در خانه يافت كه هنوز زخمش التيام نيافته بود. پيش از آنكه خود راهى جبهه شود، به برادرش گفت: »اكنون وقت در خانه نشستن نيست!.. اسلام و انقلاب رزمنده مى‏خواهد و جهاد هنوز پايان نيافته است.« و بدينگونه دو برادر همگام، پاى در ره نهادند... آنك آخرين اعزام آنان بود. گويى خود مى‏دانستند كه ديگر بار به شهر برنمى‏گردند. خداحافظى، بوى وداع آخرين مى‏داد... و پدر با نگاهى سرشار از شوق و حسرت فرزندان رشيد خود را مى‏نگريست، گويى در نگاه او دفتر سال‏هاى دور ورق مى‏خورد، آن زمان كه اصغر با همه نوجوانى، پا به پاى پدر به كار پرداخت... آن زمان كه با همه كودكى‏اش، در كنار پدر در محافل عزاى آقا سيدالشهداء اشك مى‏ريخت و آرام آرام نام معطرى را زمزمه مى‏كرد: حسين... حسين...


پيشتر در عمليات‏هاى طريق‏القدس، فتح‏المبين و بيت‏المقدس شركت كرده بود و گويى طعم بهشتى شهادت را چشيده بود، كه اينگونه در پشت جبهه آرام و قرار نداشت. و پس از آنكه پسرعمويش محمد رهبرى آسمانى شده بود، از بيقرارى در خود نمى‏گنجيد.


خوشا آنان كه جانان مى‏شناسند


طريق عشق و ايمان مى‏شناسند


بسى گفتيم و گفتند از شهيدان


شهيدان را شهيدان مى‏شناسند


چه راز بود كه بعد از شهادت محمد، اصغر بيقرارتر شده بود. اين راز را اصغر مى‏دانست كه برادر جراحت خورده‏اش را نيز در آن سفر با خود همراه كرد. آنان چونان دو كبوتر كه بال در بال هم پرگشايند، راهى جبهه شدند و پدر، چشمانش سرشار از شوق و حسرت بود و سؤالى در نگاهش خوانده مى‏شد: آيا برمى‏گردند؟..



- مى‏جنگيم تا آخرين نفس، و تا آخرين قطره خون...


اين صداى اصغر بود در ميان انفجار و آتش و آهن. پس از آنكه نيروهاى گردان شهيد مدنى پس از ساعت‏ها پياده‏روى و عبور از موانع متعدد، لحظات نبردى نابرابر با نيروهاى دشمن را سپرى مى‏كردند، پس از آنكه در شب بيست و سوم تير ماه 1361 اسم رمز مقدس يا صاحب‏الزمان ادركنى در بى‏سيم‏ها پيچيد و اصغر رهبرى ) فرمانده دلاور گردان شهيد مدنى ( با نيروهاى خود، وارد آخرين ميدان شد. گردان شهيد مدنى با در هم شكستن خطوط اوليه دفاعى دشمن، پيشروى مى‏كرد و فرمانده بيست ساله گردان ( اصغر رهبرى ) پيشاپيش نيروهاى خود پيش مى‏تاخت...


در نخستين ساعات بامداد، صدها تانك مدرن دشمن از روبروى مثلثى‏ها، نيروهاى گردان شهيد مدنى را به صورت گازانبرى محاصره كردند و نبردى آغاز شد كه در تاريخ جنگ‏هاى جهان كم‏نظير بود: جنگ تن با تانك... در اين حال براى گردان شهيد مدنى عقب‏نشينى ميسر نبود. گردان شهيد مدنى دو راه پيش رو داشت: تسليم يا نبرد... در اينجا بود كه حماسه ماناى عاشورائيان رقم خورد. در حالى كه تانك‏ها غرش‏كنان پيش مى‏آمدند، در حالى كه گلوله‏هاى توپ، تانك و كاتيوشاى دشمن همه جا را به آتش مى‏كشيد، نيروهاى گردان كه جز سلاح‏هاى سبك با خود نداشتند، داغ تسليم را بر دل دشمن نهادند و با همان سلاح‏هاى سبك به طرف تانك‏ها يورش بردند. حتى برخى از رزمنده‏ها به طرف تانك‏ها مى‏دويدند و تلاش مى‏كردند با انداختن نارنجك به داخل تانك آن را منهدم كنند...


روز بيست و هشتم تير ماه 1361 فرجام سرخ گردان شهيد مدنى در شرق بصره، در منطقه پاسگاه زيد رقم خورد. گردان به شهادت رسيد، فرمانده بيست ساله گردان و برادرش اكبر نيز.


خبر چونان نسيم معطر در شهر پيچيد: )اصغر و اكبر هر دو با هم به شهادت رسيدند( و آتش چنين داغى دل كوه را آب مى‏كرد. شام غريبان بود. شام غريبان شهيدانى كه پيكرهايشان نيز باز نيامده بود تا تسلاى دل مادر باشد. همه مى‏گريستند. و مادر بود كه ديگران را دلدارى مى‏داد: از آنِ خدا بودند.. رسم است كه در شام غريبان، ياران، وصيت‏نامه شهيد را مى‏خوانند. اما اصغر حتى وصيت‏نامه‏اى هم از خود بر جاى ننهاده است. برخى از شهيدان چندان گمنامى را خوش مى‏دارند كه گويى نمى‏خواهند حتى كسى نامشان را هم بر زبان آرد. و اين از اسرار خلوص است. اما خدا نام عاشقان را تا هميشه منتشر مى‏كند. از او وصيت‏نامه‏اى نماند، اما راهى ماند ناتمام، كه من و تو بايد رهسپار آن باشيم.


دوشنبه 8 فروردین 1390  6:13 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

زبردست,صمد

فهرست مطلب
زبردست,صمد
 
تمامی صفحات
مسئول بنياد جانبازان تبريز

سال 1343 ه ش درتبريزبه دنیا آمد. زندگی اودر این شهر ادامه داشت تا اینکه بعد از پیروزی انقلاب اسلامی به عضويت سپاه تبريز درآمد .
پس از ورود به سپاه هر جا احساس می کرد نیاز به جانبازی است تا از انقلاب اسلامی دفاع شود حاضر بود.
با شروع جنگ بی درنگ به جبهه شتافت تا درمقابل متجاوزین به میهن اسلامی ایستادگی کند. اودر عمليات متعددي همچون: عمليات مسلم بن عقيل مهرماه61، والفجر مقدماتي بهمن 61، والفجر 3مهر62، خيبر اسفند62 شركت نمود .
درعمليات نفوذ به داخل شهر مندلي عراق شركت و از ناحيه بازوي راست مجروح شدو با اینکه مجروح بود ماموريت محوله را كه انهدام انبار مهمات دشمن در داخل شهر بود به انجام رسانيد.
در عمليات ظفرمند بدر اسفندماه63 درمنطقه شرق دجله بر اثر بمباران خوشه اي دشمن مجروح و قطع نخاع گرديد و دست چپ وي نيز بعلت خردشدن مفصل و قطع عصب از كار افتاد.
سال 1366 ازدواج کرد . درسال 1368 بنا به درخواست مسئولين بنياد جانبازان استان آذربایجان شرقی به عنوان مسئول بنياد جانبازان تبريز مشغول خدمت به عزيزان جانباز شد. شهيد زبردست در اوايل ارديبهشت سال 1372 برای مداواي جراحات باقی مانده از دوران دفاع مقدس به تهران عزيمت نمود و هنگام بازگشت ساعت 13:30 روز پنجشنبه 16/2/1372 دچار حادثه رانندگي گشته و پس از انتقال به بيمارستان امام(ره) تبريز به لقاءا... پيوست.
اودر طول زندگی پربار خود مسئولیتهای زیادی را به عهده گرفت؛ مسئول اعزام نيروي بسيج تبريز، معاون عملياتي يگان دريايي لشكر عاشوراو...از جمله این مسئولیتها است.
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامورایثارگران تبریز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید

 



وصيتنامه
بسمه تعالي
نمي دانم از كجا شروع كنم ، خدايا مي خواهم با تو راز و نياز كنم ، مي خواهم حرف دل را با تو بگويم تو خودآگاهي اما من مي خواهم با بيان و اقرار دلم را خالي كنم. خدايا تو خود رهنمونم بودي بسوي عشق ، تورهنمونم بودي به جبهه ، تو خود دم سازم كردي بابسيج ، تو خود قرارم دادي با جانبازانت ,من لياقت هيچيك را نداشته و ندارم . نمي د انم به جبهه رفتنم از براي چه بود، چون نيروئي غيبي مرا به سويش مي خواند ,نميدانم كه خود مي خواستم جانبازات شوم يا نه؟ ولي نيروئي بود كه مرا وادار ساخت جانباز شوم .خداي من لطف تو بسيار شامل حالم شده اما چرا من بيدار نميشوم ؟ اين چه پرده اي است كه چشم دل راپوشانده و نمي گذارد بشناسمت و بيادت باشم آياگناهانم بسيارم است ؟ اگر اينطور باشد من با اين تن رنجور و ناتوانم با اين دل شكسته ام چطور تحمل آنراخواهم كرد ! من چگونه تحمل كنم دوري تورا؟ خدايا,گناهانم زياد است ,وقتي فكرش را مي كنم كمرم ميشكند مغزم متلاشي ميشود . مي خواهم به درگاهت روكنم و خون دل از چشم بريزيم . خدايا كاش مي شد، كه به جاي دست و پا، همه وجودم را مي گرفتي تا معصيت نكنم . كاش چشمانم را مي گرفتي تا غير تو کسی را نبینم. شرمنده ام خدايا‍! از شرم نمي توانم با تو سخن بگويم, حتي نمي توانم به بندگان صالحت بنگرم . وقتي آلبوم عكسم را باز مي كنم نمي دانم چه مي شود كه به هيچ روئي درروي رفيقانم نمي توانم بنگرم . خداي من چندين بار به درت آمدم ولي لياقت پيدا نكردم اما توخالق مطلقي ,تو كه رب العالميني تو كه رحمان و رحيمي تو كه مالك يوم الديني تو كه .... چه ميشد كه مرا به احترام رفيقانم ، به احترام نام حسين ( ع) كه به زبان داشتم قبول مي كردي .خدايا من خود نمي توانم بنده ات باشم تو خود بنده ات ساز. نمي توانم از دنيا دل بركنم تو خود دنيا را در نظرم بي مقدار گردان . خدايا بارسنگين معصيت دارم تو خود از گناهم در گذر ، خدايامن به اميد عفو و هدايت تو زنده ام . خدايا چشمانم را بازكن تا هميشه در نظرم تو باشي من غير تو به كه رو كنم ؟ خدايا يا ريم كن تا ذره ذره وجودم ، روحم همه درراه تو باشند .خدايا مي خواهم آنقدر در راهت خدمت نمايم تا تمامي وجودم ذوب شود . يا ارحم الراحمين به اميد تو ، نمي دانم كه لياقت اين را دارم كه خود را عبداله بنامم يا نه؟ البته كه ندارم من بنده هواي نفسم. خدايا تو خود بنده ات گردان .قبلا از حضور برادران و خواهران عزيز اجازه مي خواهم كه صميمانه ترين سلامها يم را به عرضتان برسانم . حال كه اين متن را مي خوانيد من از حضور شما عزيزان مرخص شده و از فيض ديدار شما سروران محروم مانده ام و شايد نيز در قيد حيات نباشم . برادران وخواهران همكار و عزيزان جانباز من نمي دانم با چه زباني از شما تشكر نمايم از براي اينكه مدتها بوته خارم را در گلستان جمعتان پذيرا بوده ايد و من برخودم افتخارميكردم كه درجمع شما عزيزان و گلهاي سر سبد باغ انقلاب بوده ام . گاهي وقتها كه در خود فرو ميروم آرزومي كنم كه ايكاش پزشكان و ديگر عزيزان كه براي زنده ماندن من تلاشهاي شبانه روزي داشته اند هرگز دست به چنين كاري نمي كردند ومي گذاشتند به فيض عظيم شهادت نائل شده و به كاروان عشاق مي پيوستم تا شايد بدين وسيله خداوند از تقصيرات اين بنده غوطه ور در منجلاب گناه در گذرد.وقتي فكر مي كنم مي بينم هرگز درراهي كه خداوندمتعال براي بندگان ترسيم نموده قدم برنداشته ام و هرروز كه از عمر نكبت بارم مي گذرد بيشتر بر انبوه گناهانم انباشته مي شود .بارها برايم گفته اند كه از خدا سلامتي وشفايت را بخواه اما من بارها شفايم را از راه پايان زندگي خواسته ام چراكه ديگر طاقت دوري دوستان و سنگيني گناهانم رانداشته ام . روزي كه براي اولين بار برايم مسئوليت امورجانبازان پيشنهاد شد دلم لرزيد و با خدايم گفتم خداي من اين ديگر امتحان سختي برايم است ؛سخت تر ازضايعات جسماني و اين بود كه با مسئولين بنيادصحبتها كردم شايد بنده را از اين امر معاف سازند.وقتي مورد قبول واقع نشد با خدا عهدي بستم واميدوارم كه تا آخرين لحظه ام بر سر پيمان باشم و آن اين بود كه از خدا خواستم وجودم را شمع سازد تاشايد باقي مانده آن نيز در راه اين امتحان بزرگ سوخته شود و اين سوختن توشه اي باشد برايم اماافسوس كه قدر نعمت را ندانسته و باز هم وسوسه بود و دل ناپاك صمد ، بارها به خود گفته ام كه اين وجود بي ارزش براي چيست وجودي كه خيري ندارد بنده اي كه معبودش را نمي شناسد .
همكاران عزيز و جانبازان والامقام كه چشم گناه آلوده ام به دعاي خير شماست با التماس ازشمامي خواهم كه از خطاهايم درگذريد ومرا عفو فرمائيد و دعايم كنيد تا شايد شفاعت شماها مورد قبول واقع گردد و حسابم را آسان سازد.آرزو مي كنم كه، اي كاش مشتي خاك مي شدم تا ذره ذره آن رادر ورودي بنياد مي ريختند تا شايد قدوم مبارك شما عزيزان و جانبازان واقعي اسلام و قرآن كه قرب الهي را دارند وجودم را تطهير مي ساخت . صمد زبردست مسئول بنیاد جانبازان تبریز



آثار باقی مانده از شهید
پرنده تر زمرغان هوايي
خدايا! من به اميد عفو و هدايت تو زنده ام.
خدايا! چشمانم را بازكن تا هميشه در نظرم تو باشي، من غير تو به كه رو كنم.
خدايا! ياريم كن تا ذره ذره وجودم و روحم همه در راه تو باشند.
خدايا! مي خواهم آنقدر در راهت خدمت نمايم تا تمامي وجودم ذوب شود، دوست دارم بدنم در راهي كه قدم مي گذارم صد پاره شود تا شايد از گناهانم بخشوده شود.
دوست دارم موقعي كه جان به جان آفرين مي دهم با لبي خندان و در لباس مقدس پاسداري اسلام باشم.
دوست دارم بعدازشهادتم جسدم را بر روي مين هاي دشمن بيندازند تا راه را براي رزمندگان اسلام باز كند، تا هم آنها به هدف برسند و هم اين دشمنان بدانند كه ما ازجسدمان هم در راه خدا گذشته ايم.



آثارمنتشر شده درباره ی شهید

بسم‏اللَّه الرحمن الرحيم
و لا حول ولاقوة الا باللَّه العلى العظيم، اللهم اياك نعبد و اياك نستعين، قدترى ما انافيه ففرّج عنا يا كريم، يا اللَّه، يا اللَّه، يااللَّه
به مظلوميت على‏اصغر، و به ذوالفقار برّنده ولى‏المؤمنين و قهاريت رب العالمين به پيش!
با اعلام رمز عمليات (والفجر مقدماتى) عمليات از سه محور آغاز مى‏شود و نيروها در تاريكى مطلق شب، پيشروى خود را به منظور پاكسازى ميادين مين و شكستن خطوط دفاعى دشمن و رخنه در اين خطوط آغاز مى‏كنند. وسعت و عمق موانع و استحكامات دشمن و وجود كانال‏هاى متعددى كه دشمن براى ايجاد آنها در طول بيش از چند ماه، كوششى قابل ملاحظه انجام داده بود، سرعت لازم را از نيروها مى‏گيرد... رمل، ميادين مين، سيم‏هاى خاردار حلقوى، مواضع كمين، سيم خاردار معمولى، كانال به عرض 3 تا 9 متر و ...
تاريكى مطلق بر همه جا سايه گسترده است. عمليات آغاز شده است. و با وجود آن همه موانع ايذايى كه دشمن فراروى خاكريز خود ايجاد كرده است، رزمندگان پيش مى‏روند و خاكريز اول دشمن را به تصرف درمى‏آورند. موانع متعدد، پيشروى را كند مى‏كند... در زير آتش سنگين دشمن خود را به جلو مى‏كشيم. با اجراى آتش پشتيبانى خودى، آتش سنگين دشمن فروكش مى‏كند. اما آتش (دوشكا) زمين گيرمان مى‏كند. از هر طرف رگبار گلوله مى‏بارد. اگر اين وضع ادامه يابد، قتل عام خواهيم شد. گردان قاسم به كربلا رسيده است. آتش، زخم، شهيد... تا سر بالا كنى، گلوله‏هاى وحشى، (دوشكا) جمجمه‏ات را مى‏شكافد. سنگرى كه از سمت چپ ما را زير آتش دارد، بدجورى كلافه‏مان كرده است. اگر اين سنگر خاموش شود، اگر...

- مى‏روم اين سنگر را هم خاموش كنم.
زبردست مى‏گويد. اين رفتن يعنى برنگشتن. دوشكاها از هر طرف مى‏زنند و صمد مى‏خواهد برود. بچه‏ها مى‏دانند كه اگر صمد برود، براى هميشه رفته است. مى‏خواهيم رفتنش را مانع شويم. اصرار مى‏كنيم.
- هر طور شده بايد اين سنگر را خاموش كرد...
حرف صمد درست است، ولى چگونه؟
- من اگر شهيد شدم، شما به راه خود ادامه دهيد!
صمد خود مى‏داند، چگونه بايد برود. با اين حرف او، بچه‏ها روحيه‏اى ديگر مى‏گيرند. صمد آرام خود را به طرف سنگر دشمن مى‏كشد. عهد مى‏بنديم كه اگر صمد نتواند، سنگر دوشكا را خاموش كند، يكى يكى اين كار را دنبال كنيم. همه در يك قدمى شهادت ايستاده‏ايم. صمد با صلابت و طمأنينه به طرف سنگر دوشكا مى‏رود. از سنگر آتش مى‏ريزد. همه زير لب (وجعلنا) را زمزمه مى‏كنيم: خدايا، چشمان دشمن را كور كن... به كنار سنگر دشمن مى‏رسد و خود را بالاى سر سنگر مى‏كشاند. گويى به جاى قلب در سينه، نارنجكى دارم كه ضامنش كشيده شده است.اى چند ثانيه انتظار، پايانت كو؟... با انفجار نارنجك سنگر دوشكا خاموش مى‏شود. از صمد خبرى نيست. حتم دارم كه رفته است: (رفتى! سفر بخير!) پيش مى‏رويم. عمليات ادامه دارد...
مواضع تصرف شده تثبيت نشده است. كم‏كم صبح از راه مى‏رسد و بچه‏ها براى پاتك دشمن آماده مى‏شوند. به تمامى نيروها دستور تغيير موضع داده مى‏شود. برمى‏گرديم و در مسير بازگشت انبارهاى مهمات و سلاح‏هاى سنگين و نيمه سنگين دشمن را منهدم مى‏كنيم.
نيروهاى زرهى دشمن وارد عمل شده‏اند و تانك‏ها به طرف ما مى‏آيند. برمى‏گرديم، در اين حين رزمنده‏اى زخمى را مى‏بينم كه از شدت خونريزى به زمين افتاده و قادر به حركت نيست. تانك‏ها با سرعت مى‏آيند. تصميم مى‏گيرم كه رزمنده زخمى را به عقب بكشم. اگر اينجا بماند، شايد در زيرشنى تانك‏ها له ‏شود. كمكش مى‏كنم. هنوز چندين قدم نرفته‏ام كه ضربه شديدى كمرم را مى‏شكند. درد در تمام وجودم منتشر مى‏شود، بى‏اختيار به زمين مى‏افتم. در آخرين نگاه، همرزمان مجروح را مى‏بينم كه بيهوش بر خاك افتاده‏اند...
چشم وا مى‏كنم و خود را بر برانكارد مى‏بينم. به سنگرى زيرزمينى انتقالم مى‏دهند. هر طرف مجروحى است. زخمى‏ها را در اين سنگر جمع كرده‏اند. از صحبت‏ها مى‏فهم كه وضعيت چندان مساعد نيست. مجروحين چشم بر در سنگر دوخته‏اند: نيروهايى كه مى‏آيند خودى‏اند يا عراقى؟...
سرما در استخوان‏هايم مى‏خزد، مى‏لرزم. يكى از بچه‏ها پتويى بر رويم مى‏كشد. كم‏كم گرم مى‏شوم. صدايى را از بيرون سنگر مى‏شنوم:
- ببينيد هر كدام زنده است، به عقب منتقل كنيد...
صمد بار ديگر به جبهه باز مى‏گردد. نشستن و آسوده زيستن را تاب نمى‏آورد. از نوجوانى‏اش چنين بود، فعال و مبارز. در زمان وقوع انقلاب اسلامى با اينكه سيزده، چهارده سال بيشتر نداشت، در تظاهرات و راهپيمايى‏ها پيوسته حضور مى‏يافت. بارها توسط دژخيمان رژيم طاغوت مورد ضرب و شتم قرار گرفت. اما هرگز از همراهى مردم دست برنداشت. پس از پيروزى انقلاب اسلامى و با وجود فعاليت و تبليغات گسترده گروه‏هاى سياسى ( كه برخى داعيه دين نيز داشتند ) با شناختى روشن، به تشكل (حزب جمهورى اسلامى) در تبريز پيوست و همزمان با انتشار روزنامه جمهورى اسلامى درجهت پخش و تبليغ روزنامه و روشنگرى افكار شب و روز نشناخت. مقابله تبليغى وى با گروهك‏ها موجب شد كه در جريان طرح انقلاب فرهنگى در دانشگاه تبريز توسط گروهك حزب توده به اسارت گرفته شود كه پس از چندين ساعت با حضور امت حزب‏اللَّه آزاد گرديد.
در 12 آبان ماه 1359 با تغيير دادن سال تولد خود در شناسنامه به همراه نيروهاى داوطلب ديگر، تحت عنوان نيروهاى چريكى شهيد چمران به جبهه‏هاى حق عليه باطل اعزام شد و همدوش با ساير نيروهاى مردمى، از شهر اهواز ( كه عراقى‏ها تا 15 كيلومترى آن پيشروى كرده بودند ) به مدافعه پرداخت.
صمد چنين بود. يك نفس آرام و قرار نداشت. چون موج كه تا رسيدن به ساحل مراد، آشوبش فرو نمى‏نشيند و از پا نمى‏افتد.
در سال 1360 از جبهه باز مى‏گردد و اين بازگشت، نه بازگشت به پشت جبهه، كه خود حضور در جبهه ديگرى است. اينك نوجوان 17 ساله ما هواى (پاسدارى) دارد. راستى پاسدار ( پاسدار حقيقى ) كيست؟
- اگر سپاه نبود، كشور هم نبود.
- اى كاش من هم يك پاسدار بودم.
اين دو جمله از بيانات امام خود به عيان رفعت منزلت سپاه و شكوه پاسدارى را گوياست. پس شگفت نيست كه (صمد) جامه پاسدارى بر تن كند. پوشيدن اين جامعه يعنى براى هميشه در مسير جهاد با (عدّواللَّه) بودن و راه شهادت را پيمودن...
آرى صمد به پشت جبهه باز مى‏گردد و به حلقه سپاهيان درمى‏آيد، تا بى‏هيچ دغدغه‏اى، خود را وقف اسلام كند. دوره آموزش مقدماتى را در پادگان سيدالشهداء (خاصبان) طى مى‏كند و به عنوان پاسدار به (تيپ عاشورا) اعزام مى‏شود... و باز ورقى ديگر از حماسه و ايثار و شجاعت با نام وى رقم مى‏خورد:
عمليات برون مرزى سپاه اسلام براى نفوذ به شهر (مندلى) عراق و ستيز در قلب دشمن آغاز مى‏شود. دشمن كه تا ديروز سوداى تصرّف هفت روزه تهران را در سرداشت، امروز با مردانى روبروست كه با تهور تمام وارد (مندلى) شده‏اند. عمليات با شدت تمام ادامه دارد و به صمد مأموريت داده شده، تا به هر نحو ممكن انبار مهمات دشمن را در قلب (مندلى) منفجر كند. بازوى راستش زخمى مى‏شود. با اين حال از انجام مأموريت خود منصرف نمى‏شود و با رشادت و سرسختى تمام به تكليف خود عمل مى‏كند. انبار مهمات (مندلى) منفجر مى‏شود...
در (مندلى) بازوى راستش زخمى شد و در (مسلم بن عقيل) بازوى چپش. چه كسى خبر دارد كه صمد عضو عضو دارد شهيد مى‏شود. زخم، مداوا، جبهه... زخم مى‏خورد و برمى‏گردد، و هنوز التيام نيافته، راهى جبهه مى‏شود... عاقبت مسوولين لشكر به سپاه تبريز معرفى‏اش مى‏كنند تا براى مدتى هم كه شده، پيكر پر جراحتش از فضاى تير و تركش دور بماند. در اين هنگام همان بسيجى نوجوان كه ديروز به علت صغر سن به جبهه اعزامش نمى‏كردند. مسووليت (اعزام نيروى بسيج تبريز) را عهده‏دار مى‏شود.
سر زخمى، پا زخمى، بدن زخمى... گلوله... تركش نارنجك، زخم... زخم... بدنى زخم‏آگين. حالا هر روز درد و زجر مى‏كشد اما دريغ از يك آه. انگار اين همه زخم و درد از آن او نيست. اگر كوه اين همه زخم مى‏خورد، به ناله درمى‏آمد. اگر سنگ اين همه درد مى‏كشيد، فرياد مى‏زد... درد مى‏كشد و دم نمى‏زند. انگار مى‏ترسد كسى سؤال كند، (ريا مى‏شود!) باز درد در تمام سلول‏هاى بدنش رخنه كرده است، مى‏دانم... خود را به خواب مى‏زند. با آن همه درد مگر مى‏شود، پلك بر هم نهاد؟ مى‏دانم در دلت چه مى‏گذرد. (اين زخم‏ها، اين دردها براى خداست. از اين دردها نبايد به كسى چيزى گفت، نبايد شكايت كرد).ساعت‏ها درد مى‏كشد اما لب وا نمى‏كند. خود را به خواب مى‏زند...
آفتاب اهواز همچنان مى‏تابد. ظهر است. ظهر جنوب، و تا لختى در زير آفتاب ايستاده باشى، حس مى‏كنى خون در رگهايت داغ مى‏شود. با اينكه هنوز تابستان 63 تازه آغاز شده است، اما هواى اهواز بسيار گرم است. در مدرسه (شهيد براتى) مستقر هستيم كه اكنون عقبه لشكر تلقى مى‏شود. و بچه‏ها از خط كه برمى‏گردند، براى انجام كارهاى خود به مدرسه مراجعه مى‏كنند و پس از اتمام كارشان، در مدرسه جمع شده و در ساعت معين به خط برمى‏گردند.
داخل اطاق هم گرما كلافه‏ام مى‏كند. چاره اين گرما چيزى جز آب يخ نيست. كلمن را برمى‏دارم و از اطاق مى‏روم بيرون. در حياط مدرسه گرما به شدت آزار دهنده است. مى‏روم از آن طرف حياط يخ بياورم. رزمنده‏اى را مى‏بينم كه دراز كشيده و قطعه مقوايى روى خود انداخته است. منظره شگفتى است. من كه حتى داخل اطاق هم از شدت گرما ناراحتم، اما اين رزمنده در سايه مقوايى كه به روى خود انداخته، خوابيده است... ابوتراب! على روى خاك مى‏نشست. سلام بر پيشوايى كه پيامبر ابوترابش خواند، پدر خاك!... راستى را در زير سايه اين تكه مقوا صورت كيست؟ مى‏خواهم بيدارش كنم و ببرمش اطاق خودمان تا استراحت كند. رزمنده تويى يا اينكه اينجا خوابيده است؟ سؤالى است كه در ذهنم نقش مى‏بندد. دست مى‏برم و مقوا را از صورتش بالا مى‏گيرم. از حيرت خشكم مى‏زند. لحظاتى با تأنى به صورت نورانى‏اش مى‏نگرم: مى‏شناسمش. خوب هم مى‏شناسمش. دلاورى است كه در عمليات خيبر دوش به دوش (اصغر قصاب) نيروهاى دشمن را قلع و قمع كرد و در جنگ تن به تن مجروح شد. پاسدارى كه به دستور (آقا مهدى) يگان دريايى لشكر را تشكيل داد...
مى‏شناسمش. با شرمندگى تمام بيدارش مى‏كنم:
- خواهش مى‏كنم براى استراحت به اطاق تشريف بياوريد!
تشكر مى‏كند و از آمدن به اطاق عذر مى‏خواهد:
- بچه‏هاى بسيجى به شهر رفته‏اند و من منتظرشان هستم تا برگردند و با هم به خط برويم. همين جا براى استراحت خوب است.
نمى‏آيد. اصرار مى‏كنم، امتناع مى‏كند. از اينكه بى‏او و تنها به اطاق برگردم خجالت مى‏كشم. سر آخر مى‏گويد: (شما به اطاق كارتان برويد، من بعداً مى‏آيم.) ديگر چيزى براى گفتن ندارم، به اطاق برمى‏گردم و منتظر مى‏مانم تا برگردد. اما انتظار بى‏فايده است...
چند روز بعد مى‏بينمش. گله مى‏كنم:
- برادر زبردست! چرا نيامديد؟ مگر نگفتيد...
با مهربانى نگاهم مى‏كند و پاسخ مى‏دهد: (عذر مى‏خواهم، مى‏خواستم به اطاق شما بيايم، اما ديدم اگر بسيجى‏ها برگردند، جايى جز حياط مدرسه براى استراحت ندارند. همانجا ماندم و وقتى بچه‏ها برگشتند، به خط برگشتيم).
دو نفرهستيم و يك خودرو. تاريكى شب را مى‏شكافيم و پيش مى‏رويم. بايد هر چه زودتر به خط پدافندى لشكر در منطقه (پاسگاه زيد) برسيم و امر مهمى را به فرمانده خط برسانيم.
در چندين كيلومترى خط چراغ‏هاى خودرو را خاموش مى‏كنيم تا هدف قرار نگيريم. به هر ترتيبى شده بدون چراغ حركت مى‏كنيم و پيش مى‏رويم. به جايى مى‏رسيم كه با آنجا چندان آشنايى نداريم. به راه خود ادامه مى‏دهيم. تاريكى شب و گرماى تابستان جنوب، خيس عِرَقَم. حس اضطرابى هم گرمم مى‏كند: (اگر گير دشمن بيافتيم، چه؟...) با احتياط حركت مى‏كنيم. هر لحظه منتظر حادثه‏اى هستيم... روبروى ما كانالى است. (آيا نيروهاى خودى در آن مستقر هستند يا نيروهاى دشمن؟) اولين سؤالى است كه با ديدن كانال در ذهنم نقش مى‏بندد. اسلحه خود را مسلح مى‏كنيم و كانال را مى‏پاييم. لحظات با كندى و اضطراب مى‏گذرد. پس از مدتى در تاريكى شب، يك نفر را مى‏بينم كه به سرعت از اول تا آخر كانال را طى مى‏كند و برمى‏گردد و پس از چند دقيقه اين عمل را دوباره تكرار مى‏كند. هنوز نمى‏دانيم در كانال چه خبر است. تصميم مى‏گيريم به كانال نزديك شويم. با احتياط تمام به طرف كانال مى‏رويم. همان نفرى كه در كانال حركت مى‏كند، انگار چيزى را به نيروهاى مستقر در كانال مى‏دهد:
- يورولموياسيز! (خسته نباشید).
صداى آشنا زبان مادرى آرامم مى‏كند. (خودى‏اند) به همراه مى‏گويم و هر چه نگرانى و اضطراب است از دلم پا مى‏كشد، نزديك‏تر مى‏شويم و خود را معرفى مى‏كنيم. كسى كه ما شاهد حركت او در كانال بوديم، فرمانده نيروهاى مستقر در خط مى‏باشد. كلمن به دست، نيروهايش را سيراب مى‏كند.
- برادر صمد! مگر نيروها قمقمه ندارند؟... كسى جز شما نيست كه اين كار را انجام دهد؟...
- هوا خيلى گرم است و آب قمقمه‏ها خنك نيست. برادران ديگر هم در حال استراحت هستند. خودم اين كار را انجام مى‏دهم...
طورى پاسخ مى‏دهد كه آدم از سؤال خود شرمنده مى‏شود...
او تا صبحِ آن شب، سقّاى خط بود!
نمى‏خواهد كسى از اسرار زخم‏هايش با خبر شود، اما بى‏گمان اسرار اين زخم‏ها را خيلى‏ها مى‏دانند. آنان كه از معركه (بدر) باز گشته‏اند. اين رازها را مى‏دانند. آنان با دو چشم خود شاهد بوده‏اند. وقتى را كه بمب‏هاى خوشه‏اى فرو مى‏ريزد و تركش‏هاى سوزان قسمت مى‏شود: (قطع نخاع) و صمد براى هميشه از جبهه باز مى‏گردد. دست چپش هم از كار مى‏افتد. اين بار سير و سلوكى ديگر است: بيمارستان مشهد، بيمارستان تهران، بيمارستان تبريز و بيمارستان‏هاى خارج از كشور... و با اين همه، دردهاى استخوانسوز و زخم‏هاى ژرف را نهان داشتن و تنها با خدا گفتگو كردن:
خدايا مى‏خواهم حرف دلم را با تو بگويم. تو خود آگاهى، اما من مى‏خواهم با اقرار و اعتراف دلم را خالى كنم.
خدايا! تو خود رهنمونم بودى به سوى عشق، به سوى جبهه، تو خود دمسازم كردى با بسيج، و تو خود قرارم دادى با جانبازان طريق خودت...
خدايا! لطف تو بسيار شامل حالم شده است. اما من چرا بيدار نمى‏شوم؟ اين چه پرده‏اى است كه چشم دل را پوشانده است؟ آيا گناهان بسيارم هستند؟...
خدايا! گناهانم زياد است. وقتى فكرش را مى‏كنم، كمرم مى‏شكند و مغزم متلاشى مى‏شود. مى‏خواهم به درگاهت رو كنم و خون دل از ديده بريزم.
خدايا! كاش به جاى دست و پا، همه وجودم را مى‏گرفتى تا معصيت نكنم. كاش چشمانم را مى‏گرفتى كه غير از تو را نبينم. خدايا! شرمنده‏ام...
خدايا! ياريم كن تا ذره ذره وجودم را در راه تو فدا كنم...
صمد، ذره ذره فدا مى‏شود و لحظه لحظه شهيد. دم به دم درد و زجر مى‏كشد. درد و زجرش كه شروع مى‏شود، در خانه هم به كسى نمى‏گويد. درد چنان او را در خود مى‏گيرد كه صحبت كردن هم برايش مشكل مى‏شود. سكوت مى‏كند. و اگر در اين حال، مهمانى، دوست و آشنايى به خانه بيايد، بلافاصله از بستر برمى‏خيزد و مى‏نشيند. چنان صحبت مى‏كند كه حتى مهمان هم متوجه حال او نمى‏شود، و گاهى ميهمان، ساعت‏ها كنار تخت او مى‏نشيند و گفتگو مى‏كند. و با اين حال، او ذره‏اى از درد و رنج خود را بروز نمى‏دهد...
از وقتى كه مسووليت (بنياد جانبازان) تبريز را بر عهده‏اش نهاده‏اند، شب و روز ندارد. اين همه تلاش و كار مناسب با وضعيت جسمى او نيست. روزهاى تعطيل، راهى شهرستان‏ها مى‏شود، به خانه جانبازان مى‏رود. با آنها دردِ دل مى‏كند. مشكلاتشان را مى‏پرسد و به كارهايشان رسيدگى مى‏كند. در منزل به ياد جانبازان است. حتى وقتى خانواده خود را به تفريح مى‏برد، از جانبازان غافل نمى‏شود: (مجتمع تفريحى ائل گولى) هفته‏اى يك روز به جانبازان و خانواده‏هايشان اختصاص داشت. هر وقت به اين مجتمع مى‏رفتيم، دختر خانم جانبازى را نيز با خود مى‏برديم. اين دختر خانم يك پايش را در بمباران‏هاى دشمن از دست داده بود و بنا به عللى سخت گوشه‏گير و منزوى شده بود. با كسى حرف نمى‏زد و حالات و رفتارش حكايت از افسردگى شديد داشت. وقتى اين دختر خانم مشغول بازى مى‏شد، صمد از گوشه‏اى تماشا مى‏كرد و مى‏فهميدم كه چقدر از نشاط اين دختر شاد مى‏شود. با اينكه بارها و بارها همراه اين دختر خانم به مجتمع رفته بوديم، حتى با ما نيز حرف نمى‏زد. با اين حال صمد با صبر و حوصله تمام به كار خود ادامه داد. از قضا به علت پيشامدى يك بار نتوانستيم آن دختر خانم را با خود ببريم. البته قرار و مدارى در ميان نبود. با اين همه وقتى هفته بعد با مادر دختر تماس گرفتيم، گفت: (اين بچه چشمش را به در دوخته و انتظار مى‏كشد، مرتب سؤال مى‏كند...) و اينگونه تلاش‏ها به نتيجه رسيد و دخترى كه لب از لب باز نمى‏كرد، به حرف درآمد و حصار انزوا و سكوت را شكست. پاهايش كه ديروز ميدان‏ها را در مى‏نورديد، حركت نمى‏كند. دست چپش به علت خرد شدن مفصل و قطع عصب از كار افتاده است. چندى پس از آخرين مجروحيتش، يكى از كليه‏هايش نيز بر اثر عفونت از كار خود بازماند. پيكرى سرا پا زخم و عالم عالم درد. روح بلندش به دردها سر فرو نمى‏آرد. تب و تب. درد و تب لرزهاى مداوم با لحظه لحظه زندگى‏اش درآميخته است. كليه ديگرش هم دچار نارسايى شده است. وقتى به پزشك مى‏رويم با يأس جواب مى‏دهند... صمد همه اينها را مى‏داند، با اين همه از كار و اداى مسووليت باز نمى‏ماند. مسووليت براى او امتحانى است سخت بزرگ. مسؤوليت در نگاه او يعنى خدمت... براى او مسووليت معناى بزرگى دارد:
روزى كه براى اولين بار مسووليت امور جانبازان به من پيشنهاد شد، دلم لرزيد... با مسؤولين بنياد صبحت كردم تا شايد بنده را از اين امر معاف كنند، ولى مورد قبول واقع نشد. من نيز پيمانى با خدا بستم كه اميدوارم تا آخرين لحظه عمرم به آن وفادار بمانم. از خدا خواستم تا وجودم را شمعى سازد تا شايد در راه اين هدف و اين امتحان بسوزم و اين سوختن برايم توشه‏اى باشد... او شمعى است كه مى‏سوزد و روشنايى مى‏بخشد. نه تنها در هواى خدمت به جانبازان سر از پا نمى‏شناسد، بل به همه دردمندان و محرومين مى‏انديشد. وقتى در خانه استراحت مى‏كند، انديشه بى‏سرپناهان آرامش نمى‏گذارد:
- من خجالت مى‏كشم در اين خانه زندگى كنم، در صورتى كه كسانى هستند كه سرپناهى ندارند... وقتى سينى غذا را مى‏آوريم. آثار حزن و اندوه بر چهره نورانى‏اش نمودار مى‏شود:
- شرمنده‏ام... هستند كسانى كه نانى براى خوردن ندارند...
مى‏گويد: (حيف نيست انسان تمام همّ و غمش، خودش باشد، مردم اين همه ناراحتى دارند.)

صبح روزهاى زمستان، پيش از روشن شدن هوا خانه را ترك مى‏كند. هواى سرد زمستان برايش ناراحت كننده است. با آن وضع و ضعف جسمى اگر مدتى پشت فرمان باشد، دچار سرمازدگى مى‏شود و از كار كه برمى‏گردد، تب و لرز شديد شروع مى‏شود. در اين حال، ديگر لحاف و پتو و وسايل گرم كننده مؤثر نيست. حداقل هفته‏اى سه روز اين طور مى‏شود و از كار كه برمى‏گردد تا غروب، روى تخت مى‏لرزد.
ساعت كار جانبازان، ساعتى ديرتر از وقت معمول شروع مى‏شود. اصرار مى‏كنم كه او هم ديرتر برود. هرچه اصرار مى‏كنم، نمى‏پذيرد. مى‏خواهم مانع اين وضعيت شوم. خيلى درد مى‏كشد. مى‏بيند كه دست‏بردار نيستم، مى‏خواهد قانعم كند. همان حزن و اندوه غريب چهره‏اش را در خود مى‏گيرد و جواب مى‏دهد: (من كارى از دستم برنمى‏آيد كه براى مردم انجام دهم. وقتى مى‏بينم من به راحتى در اين سرما تردّد مى‏كنم، دوست دارم آنها را هم در مسيرم به مقصد برسانم!...)
تلاش مى‏كند و خدمت. لحظه لحظه دارد مثل شمع آب مى‏شود. كم‏كم دستگاه شنوايى‏اش هم از كار مى‏افتد. با اصرار به پزشك گوش و حلق و بينى مراجعه مى‏كنيم. به مطب كه وارد مى‏شويم همه چشم‏ها به طرف ما برمى‏گردد، به طرف صمد. ويلچر از در اطاق معاينه عبور نمى‏كند. پزشك در اطاق خود نشسته است. يكى مى‏آيد و با هزار زحمت لنگه در اطاق را وا مى‏كند. پزشك پشت ميزش نشسته و منتظر ماست! بالاخره وارد اطاق معاينه مى‏شويم. نگاه پزشك به دست صمد دوخته مى‏شود كه آثار جراحت در آن پيداست. پيش از آنكه به بيمارى مورد تخصص خود بپردازد، از وضعيت دست و پاى صمد مى‏پرسد و با هر پرسش ناراحتى و تأثر از چهره‏اش خوانده مى‏شود. بعد از دقايقى گفتگو، مى‏خواهد دستگاه شنوايى صمد را معاينه كند. در اين حال با خود مى‏گويم: اگر اين آقاى پزشك از درد و زخم‏هاى ديگرش مطلع مى‏شد، شايد مى‏نشست و هاى‏هاى گريه مى‏كرد... پزشك مى‏خواهد نوار بگيرد. صداى دستگاه را بلند مى‏كند و بلندتر. سيستم شنوايى به صداهاى زير پاسخ نمى‏دهد. دكتر با صدايى هيجان‏آلود و اندوهگين خطابم مى‏كند:
- مى‏بينيد... مى‏بينيد خانم! نمى‏شنوند... نمى‏شنوند.
در دل به حال پزشك مى‏خندم. مى‏دانم كه صمد هم مثل من است. حتم دارم كه اگر پزشك اين حرف‏ها را به فردى عادى مى‏گفت، حالش دگرگون مى‏شد.
- متأسفم... از دست من كارى برنمى‏آيد!...
اما صمد، انگار نه انگار كه ديگر صداها را نيز نخواهد شنيد، با آرامش و متانت برخورد مى‏كند. آثار تعجب در رفتار پزشك پيداست. شايد هرگز در ميان بيمارانى كه مراجعه مى‏كنند، به چنين فردى برنخورده است. به وضوح مى‏بينم كه رفتار صمد تكانش داده است. مى‏خواهيم برويم. ما را تا دم در بدرقه مى‏كند. حق معاينه را كه پرداخته‏ايم، به خودمان برمى‏گرداند:
- شما جان خود را در راه حق و حقيقت داده‏ايد... آن وقت من...
... حالا كه اين متن را مى‏خوانيد، احتمالاً من از حضور شما عزيزان مرخص گشته و از فيض ديدار شما سروران محروم مانده باشم...
بغض حنجره‏ام را مى‏گيرد. پس تو مى‏دانستى كه وقت سفر رسيده است. مى‏گويند اين نوشته را در آخرين روز اقامت خود در تهران نوشته است. يعنى درست يك روز قبل از اينكه حادثه آخر در جاده به سراغش بيايد. يعنى درست دو روز قبل از سفر...
تو به قدر هزار شهيد، زخم خوردى، درد كشيدى صمد! از (بدر) تا ارديبهشت 1372. از روزى كه تركش‏هاى خوشه‏اى سراپايت را زخم‏آگين كرد. از 19 اسفند 63 تا 17 ارديبهشت 72. درست 8 سال و 2 ماه و 28 روز. درست 3008 روز تمام. هر روز براى تو، روز شهادت بود.
خدايا من چندين بار به درت آمده‏ام ولى انگار لياقت نداشتم. اما تو كه خالق مطلق و رب‏العالمينى، تو كه رحمان و رحيمى، تو كه مالك يوم الدينى، ما را نيز به احترام حضرت حسين قبول كن...
خدايا! تو خود مرا بنده‏ات ساز، دنيا را در نظرم بى‏مقدار گردان.
خدايا! ياريم كن تا ذرّه ذرّه وجودم را در راه تو فدا كنم...
تو مى‏گفتى: لياقت ندارم اما تو لياقت آن را داشتى كه 3008 روز تمام امتحان بدهى. با زخم و درد زندگى كنى. دم برنياورى و شكايت نكنى و از تلاش و خدمت باز نايستى...
مى‏گفتند: با اين وضعيت جسمى، اين همه كار و تلاش ناراحتتان مى‏كند.
- بگذاريد اين دو روزه دنيا را در اختيار اين ميهمانان چند روزه خدا (جانبازان) باشم.
يااللَّه، يااللَّه، يااللَّه... به پيش...
عمليات آغاز مى‏شود. در زير آتش سنگين دشمن خود را به جلو مى‏كشيم. آتش (دوشكا) زمين گيرمان مى‏كند. سنگرى كه از سمت چپ ما را زير آتش گرفته، يك لحظه خاموش نمى‏شود. بدجورى كلافه‏مان كرده است.
- مى‏روم اين سنگر را خاموش كنم.
زبردست مى‏گويد. اين رفتن يعنى برنگشتن. دوشكاها از هر طرف مى‏زنند. مى‏دانيم كه اگر صمد برود، براى هميشه زنده است. صدايش را مى‏شنوم:
- من اگر شهيد شدم، شما به راه خود ادامه دهيد...


 


دوشنبه 8 فروردین 1390  6:13 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها