0

کسائی ,محمدحسن

 
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

قوچانی ,علی

فرمانده تیپ یکم لشکر 14 امام حسین (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

در کودکی همراه پدر و مادرش از اراک به اصفهان آمد، شرایط معیشتی ایجاب می کرد که در محل های مختلفی زندگی کنند. از همان کودکی با کاستی ها و سختی ها انس گرفت و سازندگی او از همین د وران آغاز شد. از همان کودکی حالاتی کنجکاوانه داشت. بسیار جسور و چالاک و فعال بود. در دوران انقلاب با اینکه سن چندانی نداشت به اندازه توان خود در رویدادهای انقلاب شرکت و فعالیت کرد. هنوز در اوان جوانی بود که بعد از انقلاب، روستاهای سمیرم و بوئین میندشت را زیر پا گذاشت و در خدمت انقلاب به کمک محرومان و مستضعفان آنجا شتافت. با شروع درگیریهای کردستان با سن وکم و جثه کوچک به هر نحو ممکن خود را به آنجا رساند. در کردستان شاهد درگیری ها و خیانتهای مدعیان طرفداری از خلق یعنی دمکراتها و چپ گراها بود و در آنجا کم کم چهره خود را نشان داد. به محض شروع جنگ تحمیلی به اتفاق عده ای از دوستان؛ خود را به جبهه های خونبار جنوب رسانید و از آنجا بود که زندگی سراسر حماسه و شش سال فداکاری مستمر و ایثار گری او برای اسلام عزیز آغاز شد. اولین عملیاتی که در آن شرکت داشت عملیات فرمانده کل قوا بود که در آن عملیات روح سلحشوری او تکوین یافت. فداکاری دوستان، شهادت همرزمانش، مبارزه و پایداری او را به راهی کشانید که نهایت آن لقااﷲ بود علی به مقامی از اخلاص و تقوا رسید، که سالکان و عارفان همواره آرزو می کرد ند، و چنان اسطوری ای شد که برای دوستان و همرزمانش الگو و اسوه بود و برای دشمنان اسلام و منحرفان مایه وحشت.
در حمله تاریخی فرمانده کل قوا شجاعانه جنگید و در حمله ثامن الائمه ,این فرمانده شجاع و رشید، خود را سراسر وقف اسلام کرد. در طول شش سال دفاع مقدس بیش از دوازده بار زخمی شد، پیکر او از زخمهای متعددی که دشمنان اسلام بر او وارد کرده بودند پر بود؛ صورتش بر اثر ترکش شکافی بر داشته بود که تا آخر جای آن بود و چهره شکاف بر داشته مالک اشتر را تداعی می کرد. پاهای او بارها در اثر تیر و ترکش، شکسته شد و هر بار قبل از حمله، خودش گچ پاهایش را می شکست و خود را به جبهه می رسانید.
در اکثر حمله ها نقش حیاتی و حساس داشت و تا معاونت لشگر امام حسین (ع) پیش رفت. بسیار خاضع و ساده بود و در کمال صداقت و سادگی زندگی می کرد. با اینکه فرمانده ای رشید و کار ساز بود، بسیار گمنام و ناشناس بود و خود را خدمتگذار کوچک رزمندگان می دانست.
سالها شرکت فعالانه و مستمر او در جبهه های خون و آتش و درگیری با گروههای محارب و منافق در جنوب و غرب از او فرمانده ای ساخته بود، شجاع، صبور و رازدار، زاهد شب بود و شیر روز، بارها تا مرز شهادت پیش رفت. در سال 1363 به مکه معظمه مشرف شد، و پس از چندی ازدواج کرد.
او به عنوان فرماندهی مدیر و لایق، هدایت بخشی از نیروها را در حمله به فاو، بعهده داشت، در منطقه استراتژیکی کارخانه نمک از خود رشادت های فراران نشان داد و سر انجام پس از شش سال رشادت و جانبازی، در سن بیست و دو سالگی، در یک عروج آسمانی، تماشاگر راز شد و پیکر عزیزیش در آتش خصم سوخت.
منبع:پرونده شهید در بنیاد شهید وامور ایثار گران اصفهان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید



وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
حضور پدر ومادر زحمتکش و مومنم سلام
در لحظات آخر عمر قصد خداحافظی دارم و مطالبی چند به عنوان وصیت بنویسم.
نخست از شما با زبانی قاصر تشکر می کنم از شما پدر و مادرم ولی با این زبان بی زبانی می گویم که انشا ا... خدا به شما اجر بدهد و شما را جزو صالحان درگاه خود و جزو عاقبت به خیران قرار دهد.
مادر و پدر عزیم! امانتی که به شما داده شده بود، به صاحب اصلی آن بازگردانده شد. کسی که چیزی را امانت می گیرد موقع پس دادن هیچگاه ناراحت نمی شود. آفرین بر شما! که اینگونه امانت را تحویل دادید.
مادرم! من شما را خیلی دوست داشتم همچنین پدر ف همسر، برادر و خواهر را، شما تنها کسانی بودید که در این دنیا به آن علاقه داشتم. ولی مادر جان! من خدا را بیشتر از شما دوست دارم و برای همین است که قریب به شش سال از شما جدا شده ام. امید وارم که در غیبت ظاهری من بی تابی نکنید.
هر موقع که دلتان گرفت برای سرور همه ما ابا عبد اﷲ الحسین (ع) گریه کنید.
مطلب دیگر در موردی همسرم است او را در تصمیم گیری آزاد بگذارید، بگذارید راه جدید خود را انتخاب کند و مسأله دیگر اینکه اگر فرزندم به دنیا آد و پسر بود، کاری کنید که وقتی بزرگ شد ادامه دهنده راه من باشد و اسمش را حسین بگذارید.
در پایان از تمام آشنایان و دوستان حلالیت می طلبم.
با سلام خدمت همسر خوبم.
همسرم! تمام انسانها رفتنی هستند تمام انسانها چه خوب و چه بد و چه ضعیف و چه غنی با هر وضعیتی که هستند می روند. در این راه، عده ای با عزت و سرنهادن به قرب خدا زندگی می کنند و بعضی برای زندگی خود بنده غیر خدا و بنده بنده خدا می شوند و از خود هیچ عزت و سر افرازی ندارند ولی دسته اول چون راه خدا را می روند همواره با مشکلاتی رو به رو می شوند، بعضی اوقات انسان خود را در راهی می بیند که در آن راه یا باید کشته شدن در راه خدا را انتخاب کند یا سر تعظیم غیر خدا فرود آورد. مردان خدا اولین راه را انتخاب می کنند.
وصیتی چند
پنج ماه روزه برایم بگیرید یا بخرید.
دو ماه نماز قضا بجا بیاورید.
37 هزار تومان به لشگر بدهکارم که مقدار 00 5/ 33 تومان آنرا به قرض الحسنه ولایت فقیه که دفتر آن به نام... مسئول تعاون لشگر می باشد واریز کرده ام.
اگر چیزی باقی مانده به دوستان و آشنایان خبر دهید که اگر کسی از من طلبی دارد بگیرد و در غیر این صورت در اختیار همسرم بماند.
چنانچه وسایلی از سپاه و لشگر در اختیارم بوده، به لشگر باز گرزدانید.
والسلام علی قوچانی





خاطرات
سرداررحیم صفوی :
گردان مسلم همیشه یاور رشادت ها و ایثارگری های جمعی از بهترین عزیزان اصفهانی می باشد.
در آغاز جنگ تحمیلی یکی از اولین یگانهای رزمی سازماندهی شده سپاه، گردان مسلم بود. به قول یکی از فرماندهان لشکر (سال 60 ) از این گردان کمتر از انگشتان دست هنوز شهید نشده اند.
حاج علی قوچانی نیز علیرغم سن کم یکی از نیروهای تشکیل دهنده این گردان، از ابتدا بود.
وی در طول سالهای جنگ به دلیل رشادت های فوق العاده، خیلی سریع در شمار یکی از فرماندهان لشگر امام حسین (ع) در آمد. در طول سالهای جنگ علی بیش از ده بار در عملیات مختلف زخمی شد و هنوز زخمهایش التیام نیافته که به جبهه باز می گشت.
وی در اواخر عمر کوتاه و پر برکتش برای یکی از دوستان چنین نقل کرده است:
اخیراً با نگاه به چهره رزمندگان می توانم نور شهادت را در صورت بعضی از آنها ببینم.

مادر شهید:
علی شش ساله بود که ما از اراک به اصفهان آمدیم. در آن دوران اکثر خانه ها، چاه آب داشت و آب مصرفی را از آن تأمین می کردند یک روز من از او در خواست کردم که از چاه آب بکشد. وی هنگام انجام این کار به خاطر سنگینی آن با سطل و طناب به داخل چاه پرتاب شد.
من وقتی صحنه را دیدم شیون کنان پدرش و همسایه ها را خبر کردم.
بلافاصله او را از چاه بیرون کشیدند و مشاهده کردیم که به لطف خدا هیچگونه آسیبی به او نرسیده و صحیح و سالم می باشد.
این خاطره همیشه در ذهن من وجود دارد و پس از شهادت او به درگاه خدا شکر کردم چرا که به خواست خدا بود که او در آن زمان زنده بماند و در انقلاب و جنگ شرکت کند و خدمات ارزنده ای ارائه د هد و نهایتاً نه با مرگ در چاه که با هجرتی خونین دنیای فانی را ترک کند.

زمانی که برای مرخصی به شهر می آمد، به منزله یک نیروی انتظامی، در راه مبارزه با منکرات؛ مواد مخدر و... تلاش می کرد و لحظه ای بیکار نمی نشست.
روزی یکی از دوستانش موتور او را قرض گرفت، پس از مدتی تأخیر، حاج علی برای او نگران شد و به دنبالش رفت، هنگامی که به محل مورد نظر رسید، دید موتور در کناری افتاده است و خون زیادی در آن محل ریخته شده است، پس از مدتی معلوم شد موتور حاج علی را از روی شماره پلاک شناسایی کرده بودند و دوست حاج علی را به جای ایشان مورد اصابت گلوله قرار داده بودند. فرد مزبور (تیرانداز) را بعدا دستگیر نمودند که خود به این موضوع اقرار کرد.
یک بار نیز برادرش را اشتباهاً مورد حمله قرار داده بودند. علی در شهر نیز فرد شناخته شده ای بود و ضد انقلاب و منافقین سعی در شهید نمودن او داشتند.

مدتی از ناحیه پا مجروح شده بود و در خانه بستری بود یک روز به من گفت: مگر امروز برای کمک به زخمیها به بیمارستان نمی روی. گفتم: معمولاً برای رسیدگی به حال مجروحان به بیمارستان می روم. ولی در حالی که خود در خانه یک مجروح دارم احتیاجی به رفتن به بیمارستان نیست، در خانه می مانم و مراقب حال شما هستم، در جواب گفت: نه، تو اشتباه می کنی من تنهایم ولی آنجا تعداد زخمیها زیاد تر است بیشتر می توانی کمک کنی. بلند شو و برای سر کشی به حال مجروحان برو و از حال آنان مرا با خبر کن.
روزی رو کرد به من و گفت: مادر تو کمکهای مردمی را جمع آوری می کنی و به جبهه می فرستی، ولی من از تو خواهشی دارم و آن این است: تا زمانی که در این دنیا هستی هیچ گاه مجروحان را فراموش نکن و به آنها و خانواده هایشان سر بزن. هر جا که مجروحان مظلوم واقع شدند به آنها کمک کن و نگذار به آنها سخت بگذ رد.

بار اولی که ایشان به جبهه رفتند همان شب من خواب دیدم که در بیابانی قرار گرفته ام و در آنجا دو صف طویل از خانمهای چادر مشکی تشکیل شده است.
یک خانم نزد من آمد و گفت: برو در آن صف بایست. در جواب گفتم: چه تفاوتی دارد؟
گفت: آنها مادران شهدا هستند و می خواهند به کربلا بروند.
گفتم: من که مادر شهید نیستم.
گفت: هنگامی که می گویم برو، برو.
گفتم: من حق دیگری را ضایع نمی کنم و فکر می کنم این زیارت درست نیست چون من مادر شهید نیستم.
در حال صحبت بودیم که دیدم حاج علی و برادرش در حالیکه دفتری زیر بغل دارند، به سمت من می آیند.
من گفتم: ببینید خانم، اینها پسران من هستند و هر دو زنده هستند و من مادر شهید نیستم.
آن خانم رو به حاج علی کرد و گفت: هر چه به مادرت می گویم برو در صف مادران شهدا، ایشان نمی پذیرد.
حاج علی از این خانم بسیار عذر خواهی نمود و گفت: مادرم موضوع را نمی داند سپس به سمت من آمد و گفت: چرا اطاعت نمی کنی؟
گفتم: آخر تو که شهید نشده ای؟
ایشان دفتری را که همراه داشت باز نمود و گفت: بخوان چهار اسم خواندم و نفر پنجم نوشته بود: شهید حاج علی قوچانی.
گفتم: علی تو که زنده ای.
گفت: تمام شهدا زنده هستند. و ایشان مرا به طرف صف مادران شهدا برد.

روزی علی رو کرد به من و گفت: مادر یک موضوع را از تو می پرسم جان امام به من راست بگو: چرا اینقدر به من احترام می گذاری در حالی که من باید به تو احترام بگذارم چرا در حق من اینقدر فداکاری می کنی و هر چه من می گویم همان حرف را قبول می کنی.
گفتم: علی جان تو جز ء شهدا هستی من تو را به عنوان شهید می بینم. مدتی گذشت تا اینکه یک روز به من گفت: مادر از تو چند سوال می کنم ببینم جواب مرا می دهی؟
گفتم: چه سوال هایی؟
گفت: وقتی روح رفت جسم دیگر به درد می خورد؟
گفتم: نه
گفت: آنوقت جسم را به خاک نسپارند این ناراحتی دارد؟
گفتم نه، یعنی مفقود الاثر، ادامه داد خدا فردی را که دوست دارد روح و جسمش را با هم می برد تا دست افراد گناهکار به تابوت او نخورد.
از من خیلی تشکر کرد و گفت: از اینکه نظر تو این است خیلی خوشحالم. یک عکس از خودش به من داد و گفت: این را دم دست بگذار تا هنگام شهادتم دنبال عکس نگردی و رفت.
همان شب خواب دیدم که هواپیمایی آمد با گل لاله همه را گلباران می کند. یکی از آن گلها روی سر من افتاد. هنگامی که سر خود را بالا آوردم دیدم خلبان آن حاج علی است. فریاد کشیدم: علی جان من اینجا هستم. گفت: آره می بینمت. ناگهان هواپیما دور شد و رفت.
پس از این خواب صبح روز بعد تلفن کرد، گفت: من می خواهم به یک مسافرت بروم. اگر دیگر آمدم منتظرم نباشید. چند روز بعد خبر شهادتش رسید.
هنگامی که از شهادت ایشان مطلع شدم وضو گرفتم و دو رکعت نماز شکر خواندم چون همیشه حاج علی می گفت: اگر مرا دوست داری دعا کن به آن کسی که دوستش دارم برسم.

بعد از شهادت؛ ایشان را در خواب دیدم که در باغ بزرگی در حال راه رفتن است. به او گفتم: علی جان هنگام شهادت خیلی ناراحت شدی؟
گفت: اصلاً نفهمیدم هنگامی که چشم های خود را باز کردم دوستان قدیمی ام را در اطرافم دیدم.
و از آن زمان تاکنون هر گاه به مشکلی بر خورد نموده ام او به خوابم آمده و مرا راهنمایی نموده که این راه است، از این راه برو و با راهنمایی و ارشاد حاج علی تا امروز موفق بوده ایم.

پدرشهید:
بعد از شهادت علی، آقای خرازی با وجودی که از شهادت او متأثر بود و باید ایشان را مورد دلجویی قرار می دادند گاهی به خانه ما می آمد و از ما دلجویی می کرد. من می دانستم که ایشان خیلی علاقه به علی داشتند ولی تاکنون از زبان خودشان نشنیده بودم تا در یکی از ملاقاتها فرمودند:
حسین خرازی، بدون قوچانی، حسین خرازی نیست، از وقتی علی شهید شده است ماندن برای من خیلی سخت است.

علی در کودکی نسبت به بعضی از مسائل بسیار حساس و دقیق بود و طاقت انجام بعضی کار ها را نداشت، یادم هست ایام عید برای او لباس نو می خریدیم و طبیعی بود که اکثر کودکان ذوق و شوق داشتند که سال جدید فرا رسد و لباس های نو را به تن کنند، اما او از پوشیدن لباس خود داری می کرد علت را که جویا شدیم. می گفت: شاید من لباس نو را بپوشم و در بیرون را خانه بچه های یتیم و بی سر پرست و با بچه های بی بضاعت و فقیر مرا ببینند و از نداشتن لباس نو آه بکشند، من طاقت دیدن این صحنه ها را ندارم. برای همین حدود دو ماه بعد از ایام عید لباس ها را می پوشید.

نسبت به مسایل بیت المال خیلی حساس بود. هیچگاه نشد وسایل بیت المال را مورد استفاده سخصی قرار دهد، حتی یادم هست یکبار به صورت تشویقی او را به مشهد برده بودند. وقتی بر گشت حساب و کتاب می کرد.
به او گفتم: چکار می کنی. گفت: خرج مشهد را حساب می کنم. گفتم: مگر رایگان نبوده است. گفت: چرا ولی مسأله بیت المال در میان است خودم نصف خرج را تقبل می کنم.
یک تکه زمین نیز به او اختصاص داده بودند، با هم به آن محل رفتیم به او گفتم: قصد داری چکار کنی؟ گفت: من هیچ به فکر مال دنیا نیستم. این زمین را به خاطر زن و فرزندم گرفته ام تا در بنود من سر پناهی داشته باشند و گرنه من به تنهایی دو متر زمین بیشتر نمی خواهم آن هم معلوم نیست به من تعلق بگیرد، شاید همین دو متر را هم ندهند.

هیچ چیزی مانع رفتن او به جبهه نمی شد، چندین بار مجروح شد اما مجروحیت او باعث نشد تا در خانه بماند با همان حال و با وجود اینکه هنوز تحت درمان بود، باز تحمل نشستن در خانه را نداشت و عازم جبهه می شد.
وقتی ازدواج کرد با خودمان گفتیم، شاید کمتر به جبهه برود ولی چند روزی که گذشت آماده رفتن به جبهه شد.

شبی ایشان با پای گچ گرفته از جبهه به خانه آمدند. گفتم: چه شده است؟ گفت: پایم ترکش خورده و درد می کند.
به او گفتم: چند روز استراحت کن. فردا صبح گفت: بابا برو و برای من دو عدد بلیط بگیر.
گفتم: برای چه دو عدد بلیط و اصلاً برای چه می خواهید؟
گفت: خدمت شما گفتم، اگر می دوید که هیچ و گر نه خودم با همین عصا می روم بلیط می خرم.
گفتم: شما تازه دیشب با پای مجروح از جبهه بر گشته اید و دکتر گفته یک ماه استراحت کنید، ابتدا خواستم نروم. ولی وقتی اصرار او را دیدم بالاخره بلیط تهیه کردم.
قبل از رفتن با اره گچ پای خود را باز کرد و وقتی با مخالفت پدر و مادر رو به رو شد گفت: شما اطلاعات کافی از جنگ ندارید هم اکنون من بواسطه مسئولیتی تعهدی که دارم باید در کنار بچه ها باشم و وجودم آنجا ضروری است، شبانه عازم جبهه شد وقتی می رفت سوال کردم:
نگفتی دو بلیط را برای چه می خواستی؟ خندید و گفت نمی خواهم ناراحتی من باعث عذاب دیگری شود.

همسر شهید:
فردی با چهره ای مصمم و در حالیکه اورکت بر تن داشت در گوشه اتاق نشسته بود ، اولین باری بود که به چهره اش نگاه کردم، رزمندگان جبهه در ذهنم تداعی شد. قیافه ای جبهه ای داشت، با اولین نگاه فهمیدم می خواهد با زبان بی زبانی به من بگوید من اهل جبهه هستم، عاشق جنگ و جهادم و هیچ چیز مانع رفتن من به دیار عشق نخواهد شد، حتی کسی که به عنوان شریک زندگی انتخابش می کنم .
صحبت را که شروع کردیم همه چیز را گفت، اتمام حجت کرد. حرف هایش به دل نشست، او را آنگونه که می خواستم یافتم.
وقتی می رفت به سختی گام بر می داشت .فهمیدم پایش مجروح است. تصمیم خود را گرفتم و خود را برای یک زندگی پر فراز و نشیب آماده کردم.

وقتی به مرخصی می آمد بیکار نمی نشست، همیشه در حال تلاش و تکاپو بود؛ کم استراحت می کرد، اکثر روز ها را روزه می گرفت. می گفت: شاید دیگر فرصتی پیش نباید که روزه های قضایم را بگیرم.
سرکشی به خانواده های شهدا را جزء وظایف خود می دانست که آن هم اکثراً با هم می رفتیم.
به اموری که مربوط به جبهه و جنگ بود می پرداخت، در آخرین مرخصی مشغول تهیه زمین برای رزمندگان بود.
نه اینکه از خانواده غافل باشد. در کنار کارهایش واقعاً به خانواده هم می رسید. لحظاتی که می خواست برود، به من روحیه می داد هیچ وقت در حضور من از شهادت صحبت نمی کرد. وقتی می گفتم: حاج علی مواظب خودت باش. می گفت: مگر هر کسی به جبهه می رود باید شهید شود، شما دعا کنید من با دست پر از جبهه بر گردم.
آنقدر دلداری و روحیه می داد تا یقین حاصل کند دیگر در رفتنش احساس غربت نمی کنم.
با اینکه زندگی مشترک ما شش ماه بیشتر طول نکشید ولی به اندازه یک عمر تجربه کسب کردم، چون زندگی ما صرفاً یک زندگی دنیایی نبود؛ زندگی معنوی و واقعی بود. هیچگاه آن لحظات را فراموش نخواهم کرد.

در عالم رویا دیدم که به اتفاق حاج علی در حیاط خانه ایستاده ایم شب بود و ماه د ر آسمان می درخشید. او نگاهی به آسمان انداخت و با دست ماه را به من نشان داد و گفت: باید برویم آنجا زندگی کنیم. گفتم: آنجا که خیلی دور است چطور برویم. او گفت: خیلی راحت می رویم اگر نرویم ماه فراموش می شود و مردم روی زمین در تاریکی فرو می روند ما باید روشنایی آنجا را حفظ کنیم. در آخر هم گفت: می خواهیم به دیدار امام برویم.
صبح که شد خواب را برای حاج علی بازگو کردم. او در جواب گفت: تعبیر دیدار امام که رفتن به مشهد است و ان شااﷲ همین چند روزه به مشهد می رویم.
رفتن به ماه هم رفتن به جبهه است اگر رزمنده ها به جبهه نمی رفتند واقعاً این مردم در تاریکی به سر می بردند. جبهه ما نورانیّت خاصی دارد نورانی تر از ماه.
برای زیارت به مشهد رفتیم. اما می دانستیم که تعبیر رفتنم ماه یعنی شهادت حاج علی و او خود این را می دانست ولی برای من به گونه دیگری تعبیر کرد و همان انجام گرفت. وقتی رفت دیگر به خانه بر نگشت و جسم و روحش به سوی نور پرواز کرد.

تلفن که زنگ زد، گوشی را برداشتم، حاج علی بود از جبهه تماس می گرفت، احوالپرسی کرد و گفت: چه خبر! گفتم: یک خبر خوشحال کننده. گفت: چه خبری؟ طفره رفتم. گفت: خلاصم کن. بیش از این زجرم نده. با لاخره گفتم: حاج علی می دانی پدر شده ای؟ چهره اش را نمی دیدم ولی خنده اش نشان از خوشحالی بی حدش بود همیشه آرزو داشت یک یادگاری از خودش داشته باشد. گفت: وقتی بر گشتم راجع به این موضوع بیشتر صحبت می کنیم. فعلاً وقت ندارم.
در آخرین مرخصی برای انتخاب اسم با هم صحبت کرده بودیم نظرم را خواست. گفتم: اگر دختر شد، زهرا. گفت قبول دارم هم زینب هم زهرا و هم فاطمه را دوست دارم هر کدام باشد خوب است.
دخترم که به دنیا آمد از خدا استمداد جستم. اسامی را در قرآنم گذاشتم و بالاخره زینب انتخاب شد همان اسمی که او دوست داشت می خواست که نام دخترش زینب باشد تا بعد از شهادتش همچون زینب (س) پیام رسان او باشد و من هم اکنون نیز در پی برآوردن حاجت او هستم.

فرزند شهید:
آیا تا به حال از خود پرسیده اید که شهید کیست؟ به یاد می آورید آن زمانی که عراقیان متجاوز مرزهای کشور ما را مورد تجاوز قرار دادند، چه فجایع درد ناکی را به وجود آورد ند. آن هنگام بود که آزاد مردان دلیر از پیر و جوان برای دفاع از این سرزمین پاک قدم به عرصه جهاد نهادند و با شجاعت و دلیری خود به جهانیان آموختند که همیشه برای دفاع از سرزمین و دین خود آماده اند. آیا به یاد می آورید آن لحظه ای را که همچون شیر بر متجاوزان بزدل حمله کردند و با ایثار جان خویش به آنها نشان دادند که باید قدمهای آلوده خود را از سرزمین پاک و مقدس شهیدان بیرون بکشانند. آنهاعاشقانه به فرمان امام خمینی لبیک گفتند و. جان خود را در راه هدف نثار کردند.
پدرم! به یاد می آورم سخنانی را که مادرم از هنگام رفتنت برایم بیان می کند، که با چه شور و شوقی برای رفتن به جبهه آماده می شدی. انگار خودت می دانستی که این آخرین سفر دنیایی ات است و خود را برای سفر به سوی معبود یگانه اماده می کردی. ای پدر عزیزم! ای گل زیبای زندگی ام! جایت در گلدان قلبم خالی است من همیشه جویای این گل زیبا و مشتاق بوییدن گل روی تو هستم.
آرزو داشتم برای یک بار صورتت را غرق بوسه کنم. در بهار زندگیت من در کنار تو نبودم ولی نا امید نیستم. چرا که همیشه در همه لحظات تاریخ، تو مایه افتخار ملت ایرانی. پس با سر بلندی می گویم: من زینب توام و میراث زندگی کوتاه تو. قسم به خون پاک شهیدان همواره هدفت را که همان زنده نگهداشتن اسلام و مبارزه با ظلم و ظالمان است، دامه می دهم و نامت را به یاری خداوند بزرگ زنده نگه می دارم.

برادر شهید :
یکی از دوستان ایشان تعریف می کرد: که در موقعیت پدافندی جاده خندق در کمینهای مجاور جاده، مشغول نگهبانی بودیم. سنگر های کمین واقعاً خطر ناک بود و هر آن، انتظار حمله دشمن به آنها می رفت. او می گفت: برای نگهبانی بسیار مشکل می نمود ولی ایشان را می دیدم که به تنهایی به یک قایق و یک کیسه خواب جلو تر از سنگر کمین می رفت و نزدیک به دشمن مراتقب اوضاع و مواظب بچه ها بود بعد از دو ساعت بر می گشت و سری به ما می زد و باز کنار ما مشغول نگهبانی می شد برای تعجب آور بود که ایشان اینطور احساس وظیفه می کند و هر شب به مراقبت و گشت زنی مشغول می باشند.

به نظر من وقتی به مکه مکرمه مشرف شد در اثر زیارت خانه خدا به عنوان انسانی کامل و آماده برای رفتن بر می گشتند و پس از آنکه حاجی می شوند شهادت نیز نصیبشان می گردد.
ایشان در مدینه کنار قبرستان بقیع از حضرت زهرا (س) می خواهند که مانند ایشان قبر مشخصی در دنیا نداشته باشند و مفقود الاثر شوند و با لاخره دعایشان مستجاب شد.
هنگامی که زمان شهادت فرا می رسد با جسم و روح عروج می کنند و برای همیشه آنچنانکه خود می خواست جاوید الاثر گردید.

حجت الاسلام علی علیمحمدی :
در سال 59 در پادگان 15 خرداد مربی بودم. به خاطر دارم در ایام محرم بود که آموزش می دادیم، در آن زمان آقای قوچانی هم دوره می دید. یک شب، رزم شبانه داشتیم. طبق معمول همه دوره ها، در نیمه های شب به آسایشگاه رفته و با تیر اندازی، نیروها را بیرون آوردیم. همه از آسایشگاه ها بیرون رفته بودند، چراغ آسایشگاه خاموش بود. در تاریکی متوجه شدم یک سیاهی پشت ستون پنهان شده است. به طرف او رفتم و هر چه ستون را دور زدم او نیز به سرعت همین کار را می کرد تا با لاخره با یک توقف رو به رو شدیم.
آقای قوچانی بود نمی دانم چرا بیرون نرفته بود. در آن موقع سن و سال زیادی نداشت؛ نوجوانی در حدود پانزده، شانزده ساله بود و من در همانجا فهمیدم که بچه زبلی است. بعد از اتمام دوره، گردانی به نام گردان مسلم تشکیل و به دهگلان کردستان مأمور شد و من هم همراه با گردان رفتم. در آنجا نیز برای تکمیل آموزش یک دوره مخصوص از طرف ارتش گذاشته شد. یکبار یک آرپی جی 7 آوردند و به صورت تئوری آموزش دادند، نوبت کار عملی شد تا آن موقع، کسی آرپی جی شلیک نکرده بود، داوطلب خواستند آقای قوچانی بیرون آمد، همه گفتند: این با جثه ای ضعیف نمی تواند هدف را بزند اتفاقاً مربی نیز همین نظر را داشت و برای همین برای زدن هدف شطر بستند.
آقای قوچانی آرپی جی را به دست گرفت و به سوی هدف نشانه گیری کرد و به طور دقیق آنرا زد. یکی دیگر هم رفت و برای بار دوم نیز هدف را زد. همه شگفت زده شده بودند که چطور کسی که تا به حال آرپی جی شلیک نکرده، بتواند به راحتی هدف را بزند.
آقای قوچانی از همان اوایل استعداد های خود را بروز داد و زود مورد توجه مسئولین قرار گرفت. برای همین است که می بینیم با وجود سن کم خیلی سریع مسئولیتهای بالایی را بر عهده می گیرد.

آقای قوچانی فرد بسیار محجوب و با ادبی بود، یکبار ندیدم با کسی سبک صحبت کند. عجیب به بچه ها احترام می گذاشت خیلی کم حرف می زد. فوق العاده منظم بود، حتی در اوج عملیات مقید به نظم بود. گاهی لباس هایش را می شست، تا می کرد و گاهی نیز آنها را زیر پتو می گذاشت تا اتو شود. یکبار به او گفتم: اینکارها چیست؟ جبه که دیگر این حرفها را ندارد و او می گفت: اینها را وقتی خوب تا کنی موقع پوشیدن لذت می بری.
در نماز خواندن بسیاردقیق بود. همیشه یک جانماز همراه خود داشت، وقتی می خواست نماز بخواند از آن استفاده می کرد.
از خصوصیات با ارزش شجاعت و نترسی بود. یادم هست در چزابه که آتش پر حجمی، دشمن در آن می ریخت، من با آقای قوچانی به طرف خط حرکت کردیم. از خط دوم به جلو باید پیاده می رفتیم، چون مهمات نیاز داشتند، یکی دو تا گونی مهمات آرپی جی به همراه داشتیم. عراقیها بر آنجا دید داشتند و با دیدن ما شروع به شلیک خمپاره کردند. با هر سوت خمپاره و انفجار من دراز می کشیدم ولی او همچنان بی باکانه به راه خود ادامه می داد، من هر چه کردم که از خوابیدن روی زمین خود داری کنم و مثل او باشم نشد. با وجودی که در آن زمان سن و سال زیادی نداشت ولی واقعاً در مقابل دشمن شجاعت به خرج می داد و نترس بود.

محمد رضا ابوشهاب :
در عملیات خیبر، مرحله دوم که در طلائیه انجام گرفت، بنا به حساسیت منطقه و نقش کلیدی که این محور داشت در کل عملیات، نیاز دیدیم که گردانی را به عنوان گردان پیشتاز انتخاب کنیم که فرمانده اش شجاع و با تدبیر و لایق باشد تا بتواند خوب تصمیم بگیرد و برای شرایط پیش بینی نشده خوب عکس العمل نشان دهد و در برابر حملات دشمن و آتش آنها زمین گیر نشود و دشمن را در هم بکوبند و آن کسی جز آقای علی قوچانی و گرزدانش نبود.

اکبر (محمد) سلمانی :
حاج علی قوچانی فردی متشخص، با متانت و خیلی با وقار، با تجربه و با تدبیر در جنگ بود و از جمله افرادی بود که حاج حسین خرازی به ایشان علاقه و عنایت خاصی داشتند.
فردی منظم و با انضباط و لایق و بسیار فعال بودند، قوچانی یک نام بزرگ برای رزمندگان لشگر بود.
ایشان تجربیات گرانبهایی از ابتدای جنگ هستند و از جمله تشکیل دهندگان لشگر امام حسین (ع) بودند که از فرماندهی گروهان تا فرمانده محور و تیپ را بر عهده داشتند.
یادم می آید آقای قوچانی همیشه تجربیات خود را جمع آوری و می نوشتند. در مواقعی خاص فرماندهان دسته ها، گروهانها و گردانها را جمع می کردند و تجربیات خود را انتقال می دادند. ایشان معتقد بودند که این تجربیاتی که ما کسب کرده ایم از خودمان نیست. ثمره خون شهدا است که باید به نسلهای آینده انتقال دهیم.

در عملیات بدر، فرماندهی گردان حضرت امیر المومنین (ع) بر عهده من بود و این افتخار نصیبمان شده بود در محوری که ایشان مسئولیت آنرا بر عهده داشتند حضور داشته باشیم. وقتی گردان ما خط را شکست، به دژ دشمن رفتیم و مشغول پاکسازی خط دشمن شدیم. سمت چپ ما گردانهایی از ریگان دیگری به ما الحاق پیدا کرده بودند. آقای قوچانی به من گفتند: خودتان به سمت چپ بروید و از نزدیک وضعیت الحاق را بررسی کنید در جواب گفتم: برادر اطیفی جانشین گردان که بعدا شهید شد در آن محل حضور دارند و نیازی نمی بینم خودم به آنجا بروم و او به وظایت خودش آشناست.
با شنیدن این جواب بدون مکث به سمت چپ حرکت نموده، شخصاً بررسی وضعیت را انجام دادند و به من فرصت این را ندادند که بگو.یم اگر نظر شما هست، من شخصاً در آن محل حاضر خواهم شد.
این موضوع را مطرح کردم برای اینکه بگویم آقای قوچانی معتقد بودند کاری را که باید انجام شود هر چه سریعتر باید انجام داد و هیچگاه تساهل نمی کرد. اگر کسی کوتاهی می کرد شخصاً وارد عمل می شد و کار را به نتیجه می رساند.

محمد (اکبر) سلیمانی :
در عملیلات والفجر 8 در خدمت ایشانم بودیم. روز دو.م عملیات قرار بود گردان ما در محور تحت مسئولیت ایشان عمل کند. در اثر بمباران های هوایی تلفات زیادی دادیم و ایشان احساس کرد که با این تلفات، روحیه رزمنده ها تضعیف شده است، به همین دلیل با آقای خرازی صحبت کرده بودند که یک سر کشی به گردان ما داشته باشند. بالاخره یکبار به اتفاق ایشان در جمع پرسنل گردان حضور پیدا کردند، وقتی آقای خرازی را دیدیم شروع به شوخی و مزاح کردیم و پس از آن اقای خرازی رو کرد به آقای قوچانی و فرمود: تو مرا برای دلداری اینها آورده ای ولی گویا باید به ما دلداری بدهند.

مصطفی دافعیان :
از عملیات بستان با آقای قوچانی همراه بودم و در این مدت آشنایی شیفته وجود او شده بودم؛ از یک معنویت خاصی بر خوددار بود، کم دیده بودم ایشان از دنیا و مسائل مادی صحبت کند.
یادم می آید بعضی مواقع می گفت: من دلم می خواهد مفقود شوم و از بدنم اثری نماند. وقتی علت را پرسیدم به طور جدی و از ته دل می گفت: برای اینکه خدا را راضی کنم؛ امام از دستم راضی باشد و خجالت شهدا را نکشم.

در تپه های مشرف به قوچ سلطان در منطقه مریوان با آقای قوچانی به گشت شناسایی رفته بودیم، هیچ چیز از دید او خارج نمی شد. خیلی دقت می کرد و با وجود اینکه در منطقه دشمن حرکت می کردیم. خیلی با طمانینه حرکت می کرد، هیچ احساس نا امنی نداشت، وقتی صدایی می شنیدم می گفتم: آقای قوچانی مثل اینکه صدای پا می آمد، او دیگر اجازه صحبت به ما نمی داد کمی مکث می کرد و می گفت: مسأله ای نیست و با لبخندی به راهش ادامه می داد.
اجازه نمی داد کسی کوچکترین ضعفی نشان دهد، چون می دانست همین که کسی بگوید. صدایی شنیدم و مثل اینکه کسی اینجاست موجب می شد که در روحیه دیگران و در کل گشت تأثیر گذارد. برای همین بود که دیگر از روی شک صحبت نمی کردیم.

قبل از عملیات والفجر 4 من و آقای قوچانی مسئولیت گردان را داشتیم. هنوز کادر گردان کامل نشده بود که یک شب آقای خرازی ما را احضار کرد و دستور داد: باید به سرعت گشتی تجسسی بزنید و آماده عملیات شوید. فرصت کم بود و زمان عملیات فرا رسیده بود، با مسئولیت آقای قوچانی و تعدادی از کادر گردان به طرف تپه سنگ معدن حرکت کردیم. در بین راه ناگهان صدای سوت خمپاره ای بلند شد، تا خواسیم سنگر بگیریم، در جمع ما فرود آمد و با انفجار آن تعدادی مجروح شدند.
ترکشی به بدنم اصابت کرد و نقش بر زمین شدم. در حال بی هوشی بودم که آقای قوچانی ناراحت به بالینم آمد. خود او نیز زخمی شده بود ولی به فکر ما بود. نامم را صدا زد و گفت: ناراحت نباش مسأله ای نیست او داشت به من دلداری می داد که از هوش رفتم.

پس از اینکه در گشت شناسایی تپه سنگ معدن که آقای قوچانی هم حضور داشت. مجروح شدم و در بیمارستان بستری بودم، او برای عیادت به بیمارستان آمد. و احوالم را پرسید گفتم: چون زیاد روی تخت خوابیده ام پاهایم زخم شده است. دستی روی پاهایم کشید و گفت: باید از پاهایت مواظبت کنی چون از خودت نیست قطع نخاعی نصف بدنش در بهشت است.
زخم پاهایم را دید و گفت: یک دست لباس مخصوص تو دارم ولی متأسفانه برده اتم جبهه، اگر بر گشتم برایت می آورم و اگر نیامدم در بهشت بهت می دهم.
خندیدم و به مزاح گفتم: من جهنم می روم باید در جهنم برایم بیاوری.
بعد گفتم: من لباس نیاز ندارم خودتان بیشتر احتیاج دارید.
بالاخره لباس ها را در ملاقات بعدی آورد و من آنرا به عنوان تبرک پوشیدم و خدا را شاهد می گیرم بعد از پوشیدن لباس تاکنون زخم بستر پیدا نکردم و هنوز لباس ها را نکه داشته ام و وصیت کرده ام همراهم در قبر دفن کنند.

مرتضی شریعتی:
یکی از کارهای مهمی که در عملیات طریق القدس انجام گرفت و در آن زمان بی نظیر بود و در موقعیت عملیات، نقش عمده ای را ایفا کرد، تسخیر توپخانه دشمن در همان شب عملیات بود این مأموریت به گروهان آقای قوچانی واگذار شد. آنها باید دشمن را د ور زده و از پشت سر به توپخانه د شمن نزدیک شده و همزمان با حمله رزمندگان، آنها نیز آنجا را تسخیر نمایند.
آقای قوچانی خود تعریف می کرد وقتی ما رسیدیم به توپخانه دشمن، هنوز عراقیها مشغول گلوله گذاری و شلیک توپ بودند و فکر نمی کرد ند ایرانیها در شب اول عملیات و همزمان با حمله خط شکنان، به توپخانه دسترسی پیدا کنند وقتی که به آنها حمله کرد یم هاج و واج مانده بودند و هیچ آمادگی مقابله با ما را نداشتند سر گردان و حیران مانده بودند که چه بکنند به همین دلیل تعدادی از آنها کشته و بقیه به اسارت در آمدند.
در آن شرایط این عملیات، کار بسیار سخت و خطر ناکی به حساب می آمد و برای انجام آن آقای قوچانی انتخاب شد، چون رشادتها و شجاعت های او را قبلاً دیده بودند و به این حقیقت رسیده بودند که او می تواند، یک چنین کار مهم و در عین حال خطر ناکی را انجام دهد.

در سال 59 زمانی که گردان مسلم تشکیل شد و ما به کردستان رفتیم، با آقای قوچانی آشنا شدم، در همان زمان از چابکی و شجاعت او مطلع شدم. نیرویی پر تحرک بود که آرام و قرار نداشت. پس از آنکه به خط شیر دارخوین رفتیم مدتی را در خط پدافندی به سر بردیم.
به یاد دارم او سخنگوی گردان شده بود و به نمایندگی از طرف کل گردان، به آقای رحیم صفوی و آقای خرازی گفتند: ما را برای چه به این خط آورده اید؟ اگر در این محور؛ ،عملیات نمی شود به ما پایانی بدهید تا برویم محورهای شوش و سوسنگرد آنجا عملیات ببیشتر می شود.
به علت کمبود نیرو، نیروهای موجود اهمیت فوق العاده داشتند، به خصوص نیروهای گردان مسلم که به خاطر گذراندن آموزش تکاوری زبده شده بودند و رفتن آنها را صلاح نمی دانستند، از این رو مسئولان به فکر تسریع در طرح های عملیاتی افتادند. سر انجام طرح عملیات فرمانده کل قوا ریخته شد و مشغول به کندن کانال شدیم و بات پایان آن، عملیات نیز شروع شد و بحمد ا... با موفقیت به پایان رسید و من فکر می کنم یکی از محرک های انجام این عملیات صحبتهای آقای قوچانی بود که خواسته تمام گردان را مطرح کرد.

بعد از اینکه آقای خرازی از سپاه سوم بر گشت بار دیگر فرماندهی لشگر امام حسین را بر عهده گرفت، همراهان او نیز به لشگر باز گشتند؛ از جمله آن افراد آقای قوچانی بود که برای انجام عملیات والفجر 2، آقای خرازی یک گردان در اختیار وی قرار داد. در پادگان هفت تیر سنندج بودیم، آقای قوچانی یک ابتکار جالبی از خود نشان داد که در آن زمان کار بسیار خوب و بی نظیر در سطح تبلیغات لشگر تا ادامه دهنده آن باشد.
او از تمام نیروهای گردان یک عکس تکی گرفت و سپس چند دقیقه ای با آنها مصاحبه کرد و در بایگانی گردان نگهداری کرد، بعد از عملیات بالطبع ما تعدادی شهید داشتیم، وقتی به مرخصی می آمدیم، عکس آن شهید را به همراه مصاحبه اش در طی سر کشی که به خانواده شهدا داشتیم تحویل آنها می دادیم، که برای خانواده شهید خیلی با ارزش و روحیه بخش بود.

در پادگان هفت تیر سنندج به هر گردان یک سوله بزرگ اختصاص داده بودند که افراد باید آنجا را تمیز کرده، تخت زده و برای هر گروهان محلی مشخص نمایند. ما در حال گشتن در پادگان بودیم که متوجه شدیم یک نفر به تنهایی در حال جارو کردن سوله می باشد، جلو تر رفتیم، آقای قوچانی بود. خاک تمام سر و صورتش را پوشانده بود، سوله بزرگی را به تنهایی تمیز می کرد، نمی دانم نیروهای گردانش کجا بودند؟ فکر می کنم به مرخصی رفته بودند ایشان در غیاب نیروهایش، سوله را تمیز کرده آماده استفاده می کرد. به فکر فرو رفتم فردی که در سپاه سوم دست راست آقای خرازی محسوب می شد و حالا هم از فرماندهان لایق لشگر می باشند، متواضع و فروتن چنان کاری را انجام می دهد، انسانی خود ساخته و لایق که معتقد بود، خودش در تمام کارها باید حضور داشته باشد.

قبل از عملیات والفجر 4، آقای قوچانی با یک گروه به شناسایی منطقه می روند. در بین راه یک خمپاره در نزدیکی آنها منفجر شده، باعث قطع نخاعی شدن جانشین او و مجروح شدن عده ای از کادر می شود، خود او نیز از ناحیه سر مجروح می شود. پس از حادثه؛ او را دیدم؛ در حالی که سرش باند پیچی شده بود و روی صورتش خون خشکیده بود. سراغ آقای خرازی را می گرفت، فهمیدم که می خواهد به او بگوید مبادا حالا که خودش، جانشین و یکی از فرمانده گروهانهایش زخمی شده اند، از شرکت در عملیات محذوم باشند، او می خواست آمادگی گردانش را برای حضور در عملیات اعلام نماید.

وقتی که آقای قوچانی در مرخصی به سر می برد آقای عرب در جاده خندق شهید شد. این دو از ابتدا در گردان مسلم با هم بودند، از برادر هم بیشتر به یکدیگر علاقه داشتند، میان آنها انس و الفتی عجیب بود.
از طرف آقای خرازی یک گروه آماده شدیم تا برای شرکت در تشییع جنازه و مراسم شهید عرب حضور یابیم. از خانه ایشان در خیابان کاوه تا محل بر گزاری نماز جمعه در میدان امام پای پیاده پیکر او را بر دست تشییع کردیم، خانه آقای قوچانی نیز در همین مسیر بود، یکوقت متوجه شدیم، آقای قوچانی با حالتی پریشان و مثل کسی که شوکه شده باشد وارد جمعیت شد و مستقیم به زیر تابوت رفت، بدون این که در این فکر باشد که حالا اطرافیان او را در این حال می بینند، بلند بلند گریه می کرد و تا محل نماز جمعه دست از تابوت، بر نداشت. و در دل یار دیرین خود، شهید عرب؛ گفتگو ها کرد، شاید از بی تابی فراق، و عطش دیدار، تا اینکه در همان سال در عروجی خونین، همراهی حاصل شد.

قبل از عملیات والفجر 8 آقای قوچانی در جمع بچه ها ضمن صحبتهایش می گوید: من همین جا اعلام می کنم که ما در این عملیات عقب نشینی نداریم و اگر بخواهد عقب نشینی شود، اولین کسی که باید لحظه عقب نشینی، شهید شود من هستم.
عملیات شروع شد، شب چهارم عملیات، گردان حضرت ابوالفضل (ع) وارد عمل شد و در مقابل گارد ریاست جمهوری مردانه می جنگید و آنها را تار و مار می کند. در روز چهارم نیز جنگ ادامه می یابد و چون گردان از همجوارهای خود جلودار بود، والحاق کامل صورت نگرفت، دستور داده می شود کمی عقب تر، مستقر شوند تا الحاق صورت بگیرد. آقای قوچانی خود می ایستد و گردان را به عقب هدایت می کند و در آخرین لحظات توسط گلوله تانک دشمن به شهادت می رسد، وقتی نحوه شهادت او را شنیدم به یاد صحبت او افتادم و بر باورم افزوده شد که شهدای ما قبل از شهادت می دانستند که ساعات آخر زندگی دنیوی را طی می کنند.

در یکی از روزهای جمعه سال 62 آقای قوچانی را در نماز جمعه دیدم مرا که دید گفت: فردا صبح بیا سپاه اصفهان، با شما کار دارم.
فردا به آن محل رفتم، چند نفر از بچه ها هم بودند. آقای قوچانی گفت؟: ما وظیفه مان فقط جنگیدن در جبهه ها نیست، وظیفه اصلی ما امر به معروف و نهی از منکر است. امام حسین برای همین امر مهم به شهادت رسیدند. ما وقتی به مرخصی می آییم نباید در خانه بنشینیم و وضع شهر اینطور باشد، باید به راه بیفتیم و وظیفه مان را انجام دهیم. پس از آن با یک ماشین در سطح شهر حرکت کردیم و مشغول امر به معروف شدیم.
او عقیده داشت اگر چنانچه رزمنده ها هر موقع که به مرخصی می آیند، نسبت به این موضوع حساس باشند، شهرمان که از لحاظ شهید پروری و اعزام نیرو به جبهه مشهور بوده است از فساد و منکرات نیز در امان خواهد بود.

علی آستانه :
از مشخصه های بارز آقای قوچانی نظم و انضباط و تعبد او بود. حتی در بحبوحه عملیات، نظم و انضباط را رعایت می کرد. همیشه یک جانماز کوچک به همراه داشت و در سخت ترین شرایط مسأله عبادت و به خصوص نماز را فراموش نمی کرد. مکرر می دیدیم که مشغول قرائت قرآن است، در نماز بدون آنکه ریا کند آرام و آهسته اشک می ریخت.
اکثر جراحاتش از ناحیه پا بود. همیشه به او می گفتم: علی نکند پاهایت جاذبه خاصی دارند که تیر و ترکشها را به خود جذب می کنند.
آخرین باری که ملاقاتش کردم عملیات والفجر 8 بود. در آن موقع من در قرار گاه بودم و برای بررسی منطقه به سه راه ام القصر – کارخانه نمک که به سه راه مرگ معروف بود، دشمن از زمین و هوا آتش می ریخت، به سختی جا بجا شدیم. گلوله های دشمن از بالای سر عبور می کرد و گاهی هم به زمین می خورد. نزدیک جاده آسفالت ایستادم که آقای قوچانی با موتور رسید، رو بوسی کرده و صحبت مختصری کردیم، چون عجله داشت. وقتی می خواست برود، تبسمی کرد و گفت: مواظب باش شهید نشوی. من هم به او لبخند زده و گفتم: شما تازه دامادی و باید مواظب خودت باشی. همین چندین جمله بین ما رد و بدل شد و از هم جدا شدیم. چند روز بعد خبر جانسوز شهادت او را شنیدم.

جواد آبکار:
صبح روز چهارم عملیات والفجر 8 به اتفاق آقای شوکت پور و به دستور آقای خرازی برای بررسی خط به محل استقرار گردان حضرت ابوالفضل (ع) رفتیم آقای قوچانی را در آنجا دیدم که به شدت در تلاش و هدایت عملیات بود.
آقای شوکت پور گفت: چرا نیروها سنگر درست نکرده اند و پناه نمی گیرند. آقای قوچانی گفت: کدام سنگر، عراقیها از پشت سر و جلو ما را زیر آتش دارند.
در آن محل خاکریزی نبود. پشت جاده آسفالت؛ نیروها مشغول جنگیدن بودند و از هر طرفی تیر می آمد و. شلیک تانک ها نیز از هر طرفی به گوش می رسید. جهنمی از آتش درست شده بود. عراقیها که پشت سر بچه ها جا مانده بودند، هر آن قصد حمله داشتند تا با یافتن راه نفوذ، خود را به نیروهای خودشان برسانند.
در حال صحبت با آقای قوچانی بودیم که تعدادی از عراقیها از پشت حمله کردند. آقای قوچانی بلافاصله دسته ای از نیروها را آماده کرد و در مقابل آنها مستقر کرد، تا از ناحیه آنها در امان باشد. واقعاً مثل شیر می جنگید و از خودش شجاعت و رشادت خاصی نشان می داد، ترس برایش مفهومی نداشت، آن لحظات هر گز از خاطرم بیرون نمی رود.
من هم به دنبال او رفته بودم که ناگهان خبر آوردند آقای شوکت پور مجروح شده است و آقای قوچانی به من دستور دادند او را به عقب منتقل کنم.
چند ساعت بعد از آمدن ما، خبر شهادت آقای قوچانی را هم آوردند.

وقتی آقای قوچانی شهید شد؛ آقای خرازی به من مأموریت داد به محل شهادت او بروم و از نزدیک جستجو کنم، شاید چیزی از جسدش بیابم. وقتی به منطقه رفتم، آنقد ر دشمن گلوله زده بود، که گویی منطقه عوض شده بود و برای جلو گیری از نفوذ بیشتر نیروهای اسلام جریان آب را به سوی منطقه هدایت کرده بود؛ با امید بر گشتم، وقتی خبر آن را به آقای خرازی دادم باورش نشد،؛ خودش، شخصاً می خواست اطلاع کسب کند؛ همراه من به منطقه رفتیم و از نزدیک محل شهادت او را نشان دادم و این بار خود بررسی کرد و به نتیجه نرسید، احساس کردم که هنوز باور نمی کند.

کریم نصر:
در عملیات هزار قله در کردستان مشغول ساختن یک سنگر دسته جمعی بودیم. سنگری که می ساختیم با گونی پر از خاک بود که یک ردیفی بر روی هم قرار می دادیم. نزدیک عصر بود آقای قوچانی با موتور از آن محل رد می شد. وقتی کیفیت ساختن سنگر را دید، مرا صدا زد و فرمود: شما که ما شا ا... تجربه دارید، درست نیست. اینها را با یک ردیف می بینند. گفتم: چشم.
با رفتن ایشان من هم مشغول کار شدم و فراموش نمودم که به صحبتهای او ترتیب اثر بدهم. شب هنگام، خمپاره ای در کنار سنگر منفجر شد و در نتیجه سنگر با تکانی از هم پاشید. من رو به بچه ها کردم و گفتم: آقای قوچانی تذکر لازم را داد ند ولی ما تساهل کردیم.

در جاده خندق دیده دبان بودم، برای این که با یگان همجوار هماهنگی داشته باشیم، تماسی با مسئول دیده بانی آنها گرفته و تصمیم گرفتیم، یک دکل مشترک دیده بانی داشته باشیم و از نزدیک اوضاع و احوال منطقه را کنترل کنیم.
یک روز دیده بان آنها اطلاع داد که یکی از پاسگاه های تیپ همجوار سقوط کرده است، موضوع را به آقای قوچانی که مسئول محور بود اطلاع دادیم، او مسأله را پیگیری کرد.
آقای قوچانی کسی نبود که با فهمیدن این مسائل دست روی دست بگذارد و بگوید مربوط به تیپ دیگری است و به ما کاری ندارد. بلافاصله از ما نظر خواست که برای ریختن آتش چه کار می توان کرد. گفتم: ما غیر از خمپاره می توانیم توپخانه 22 م م و 130 م م و کاتیوشا را 90 درجهبه سمت راست منحرف کرده و آتش آنجا را تأمین کنیم. دستور هماهنگی را به ما داد و بعد به اتفاق ایشان سراغ فرمانده تیپ رفتیم و برای انجام عملیات پس گیری پاسگاه هماهنگی انجام شد و شب بعدآتش هماهنگ ریخته شد و پس از آن نیروها حمله کرده و پاسگاه را پس گرفتند.
آقای قوچانی به محل پاسگاه رفت و از نزدیک آنجا را بررسی کرد و بعد بر گشت و گفت: تمام پلها که راه ارتباطی پاسگاه بوده از بین رفته است. او دستور داد از طریق لشگر برای کمک به آنها پل بفرستند و پیگیر مسأله شد.
این تقریباً یک عملیات محدود بود که با وجود اینکه مربوط به لشگر نمی شد، ولی آقای قوچانی به واسطه مسئولیتی که در همه امور احساس می کرد دخالت مستقیم داشت.

نقل می کنند یک بار آقای قوچانی به استانداری اصفهان مراجعه می کند. ایشان قصد داشته به عنوان یک بسیجی با استندار یا معاونان او ملاقاتی داشته باشد و در مورد وضعیت شهر و مشکلات بسیجیها صحبتت کنند ولی از ورود ایشان ممانعت می شود.
پس از یک هفته استاندار از موضوع مطلع می شود و برای دلجویی با آقای قوچانی تماس گرفته، ضمن عذر خواهی از اینکه به خاطر عدم آشنایی اجازه ورود نداده اند، از ایشان شخصاً دعوت می نماید، اما آقای قوچانی در جواب می گویند: من به عنوان یک بسیجی می خواستم شما را ملاقات کنم نه به عنوان فرمانده یا مسئولی از لشگر امام حسین (ع). من با آن بسیجی فرقی ندارم و بالاخره از رفتن خود داری نمود.

علیرضا صادقی:
قبل از عملیات والفجر 4، برای بررسی منطقه به اتفاق برادران قوچانی، موحد دوست و آقائی به طرف ارتفاع قوچ سلطان، حرکت کردیم. در جاده ای که به سوی منطقه مورد نظر منتهی می شد، ناگهان مار بزرگی دیدیم که درست وسط جاده قرار داشت، توقف کردیم، برادر آقائی با تیر انداری، مار را از پای در آورد، وقتی آقای موحد قصد داشت که با چوب، مار را کنار بزند، چیزی توجهش را جلب کرد، به آن نزدیک شد، متوجه گردید، یک مین ضد خود رو در جاده کار گذاشته اند، موضوع را با آقای قوچانی در میان گذاشت، او با دقت خاصی مین را از محل خود خارج و آن را خنثی کرد، تا مدتی همه مبهوت و متعجب یکدیگر را نگاه می کردند، اگر چند متر جلو تر رفته بودیم باانفجار شدیدی مواجه می شدیم، آقای قوچانی می گفت، ظاهراً این مار، مأمور بوده است که ما را مطلع سازد.

قبل از عملیات والفجر 4، در پادگان شهید عبادت (مریوان ) مستقر بودیم، تعدادی از گردانها در سنندج بودند، به اتفاق آقای قوچانی برای سرکشی عازم سنندج شدیم، در ابتدای مسیر، آقای خرازی را دیدیم، ایشان از رفتن من ممانعت کردند. چند ساعت بعد، خبر رسید به آقای قوچانی در مسیر سنندج، کمین زده اند، وقتی حاج حسین، مطلع شد، سراسیمه، به دنبال کسب خبر از وضعیت آقای قوچانی بود، بالاخره خبر قطعی آن بود که او زخمی شده است و همراه او آقای تبر به شهادت رسیده است، روز بعد آقای قوچانی را دیدم در حالی که دست و پای او مجروح شده بود، ماجرای کمین را پرسیدم، معلوم شد، در درگیری با ضد انقلاب، تیزی به سر آقای تبر می خورد، آقای قوچانی مجروح شدن با شجاعت وصف ناشدنی، به سوی آنها تیر اندازی می کند و پس از مدتی، مقاومت دلیرانه، نیروهای کمکی می رسند و نهایتاً او را به بیمارستان می رسانند. او با لبخند گفت: اگر شما هم دنبال ما بودید پذ یرایی مختصری می شدید، در حالی که از این همه صلابت و رشادت در شگفت بودم، با هم خداحافظی کردیم.

جعفر یوسف زاده :
آقای قوچانی همواره در خدمت جنگ بود. بیکاری برایش معنی نداشت. هر وقت او را می دیدیم در تکاپو بود، هیچ چیز مانع عشق او به جبهه نمی شد، برای همین بود که با دست و پای شکسته در عملیات فتح المبین شرکت کرد.صبح روز چهارم عملیات والفجر 8 به طرف سه راهی کارخانه نمک حرکت کردم، آقای حسن قربانی فرمانده گردان حضرت ابوالفضل (ع) را دیدم که با نیروهایش مردانه می جنگید. نزدیکش رفتم به چهره اش که نگاه کردم، خستگی و بی خوابی و مهم تر از همه شهادت همراهان او را رنجور ساخته بود. گرد غبار پراکنده در هوا روی عینک او می نشست و مجبور می شد آن را تمیز کند. صحبتی کوتاه با او داشتم و به سوی آقای قوچانی که آن طرف تر در تلاطم بود رفتم. با وجود اینکه بر اثر کار زیاد خسته شده بود. سر حال تر از دیگران به نظر می رسید. به او گفتم: آمده ام دیده بانی کنم؟ گفت: اینها همه قاطی شده اند ببین اگر می توانی مشغول شو.
از هر طرف تیر می آمد. دشمن همه جا پراکنده شده بود، تانکها از جلو در حال پیشروی بودند. سرم را از خاکریز بلند کردم که رگباری از کنارم گذشت. انگار عراقیها آماده نشسته بودند تا سری از خاکریز بالا بیاید.
وضعیت خطر ناکی بود از همه سو آتش می آمد. به چهره تک تک نیروها که نگاه می کردم نور شهادت پیدا بود. همه شهادتین خوانده بودند. خود حاجی را بیشتر خطر تهدید می کرد، اگر چه مسئول محور بود و می توانست چند کیلومتر عقب تر عملیات را هدایت کند اما جلو تر از نیروها با دشمن می جنگید. می دانستم سوال بی جایی است اما به او گفتم: حاجی اگر می شود بروید عقب، گفت: من وجدانم راضی نمی شود با تجربیاتی که دارم عقب باشم و بچه ها در اینجا بجنگند، همین جا می مانم تا هر چه به سر اینها می آید بر سر من هم بیاید، گفتم شما مسئول محور هستید به شما نیاز است ممکن است خدای ناکرده برایتان اتفاقی بیفتد. گفت من تکلیفم را انجام می دهم.
اگر چه در اوج درگیری بود ولی فکر و حواسش همه جا کار می کرد، همین که متوجه شد ظهر شده است رو به بچه ها کرد و گفت: وقت نماز است به ترتیب نماز بخوانید. احتمال شهادت بچه ها را می داد و نمی خواست کسی نماز نخوانده شهید شود.
نماز را که خواندم، بلند شدم تا نگاهی به موقعیت دشمن بیندازم که تیر خوردم و نقش بر زمین شدم آقای قوچانی زیر کتفهایم را گرفت، به آقای قینانی گفت: او را به اورژانس ببر، این آخرین ملاقات من با حاجی بود.

علیرضا فرزانه خو :
چند روز از عملیات بدر گذشته بود، قرار شد از یک قسمت عقب نشینی کنیم. مسئولیت این کار بر عهده آقای قوچانی گذاشته شده بود. باران تیر و ترکش هر لحظه شدید تر می شد و بچه ها سرشان را از سر خاکریز مخفی می کردند تا از شر تیر و ترکش در امان باشند. او را دیدم که در آن فضای وحشت بار خیلی با وقار و متین مثل حالات عادیّش سراغ تک تک افراد می رفت و دستی بر شانه آنها می زد و آهسته می گفت: برو سوار قایق شو. طوری بود که نفر کناری نمی فهمید، همسنگرانش کجا رفته است. نفرات که سوار قایق شدند هنوز نمی دانستند به کجا می روند وقتی به عقب رسیدند، تازه متوجه شدند عقب نشینی بوده است. به راستی که او مدیریت و ابتکار عمل خوبی داشت می دانست اگر نامی از عقب نشینی برده شود هنگام سوار شدن به قلیق ها تلفات می دهیم، برای همین؛ چنین تدبیری را به کار می برد و بدون تلفات همه را به عقب فرستاد.

مهدی لندی:
اوایل انقلاب در مسجد محل به عنوان بسیجی خدمت می کردم. آقای قوچانی هم حضور داشت. نوجوانی کم سن و سال ولی خیلی با وقار و مودب بود. از همه نظر از دیگران بالاتر بود. جنگ که شروع شد هر یکی از ما به طرفی رفت یکی غرب یکی شرق یکی هم جنوب. من برای خدمت سربازی به ایلام رفتم.
دوران سربازی که تمام شد، به لشگر امام حسین رفتم در آنجا بود که آقای قوچانی را دیدم. هنوز همان وقار و متانت خود را داشت. اول فکر کردم نیروی عادی است ولی وقتی در صبحگاه مشغول سخنرانی شد. تعجب کردم از دوستم پرسیدم: که او چه کاره است؟ جواب داد: یکی از فرماندهان لشگر است. گفتم: شوخی می کنی. گفت: شوخی برای چی؟
به راستی شوخی برای چی؟ با وجود استعداد و علاقه و شور و حالی که او داشت هیچ جای تعجب نبود ولی وقتی از او سوال کردم: چکار می کنید؟ خود را هیچگاه معرفی نکرد.

صبح روز اول عملیات والفجر 8 به اهداف اولیه خود دست یافته، پشت جاده البحار مستقر شدیم. آقای قوچانی با چهره ای بشاش و با روحیه ای با لا مشغول بررسی خط بود. وقتی او را در خطوط جبهه می دیدم، قوت قلب می گرفتیم. هنگامی که به ما می رسید با گفتن یک خسته نباشید. واقعاً خستگی را از وجودمان دور می کرد. به قد و قامتش که نگاه می کردیم لذت می بردیم. جوانی بیست و دو ساله، رشید با قامتی بلند، چهره ای مصمم و جدی، با تجربه و متخصص، تیز بین و با تدبیر.
وقتی خط را بررسی کرد و متوجه شد یگان همجوار به علت مقاومت عراقیها در مقر فرماندهی، نتوانسته با ما الحاق کند بدون درنگ تصمیم خود را گرفت یک دسته از نیرو ها را حرکت داد و از پهلو به مقر حمله کرد. طولی نکشید که مقاومت د شمن شکسته شد و الحاق کامل صورت گرفت.

سید اصغر اعتصامی:
در منطقه هزار قله کردستان بودیم، مسئول محور آنجا آقای قوچانی بود، برای انتقال نیرو به دنبال آماده کردن خود رو بود؛ به سنگر ما رسید و گفت: سریعتر تویوتا را برای فرستادن نیروها بفرست. در آن موقع خود روی ما راننده نداشت و خود من هم مشغول کاری بودم، رفت و آمدم حدود سه ساعت طول کشید. با خود گفتم: کارم را انجام می دهم و می روم. در حین کار موضوع را فراموش کردم. مدتی گذشت و آقای قوچانی بر گشت، و در چشمانم نگاه کرد. گفت: سید ما همه برای جد تو کار می کنیم اینقدر معطل نکن سریع خود رو را بفرست.
با این صحبت شرمنده شدم و از کار دست کشیده، دستور او را انجام دادم.

جواد امینی :
آقای قوچانی فردی متین و با وقار بود. کمتر حرف می زد، فردی با تقوا، مخلص و شجاع بود. ابهت خاصی داشت که اگر کسی به چهره اش می نگریست پی به شجاعت او می برد. به خاطر دارم، گردان حضرت ابوالفضل (ع) سه روز بود که در منطقه عملیاتی والفجر 8 حضور داشت، اما هنوز در عملیات شرکت نکرده بود و این سه روز زیر بمباران هوایی دشمن قرار داشت و شاید به نظر عده ای در آن شرایط نیروهای گردان توان شرکت در عملیات را نداشتند ولی در شب چهارم عملیات بود که آقای قوچانی کادر گردان را جمع کرد و وضعیت منطقه و عملیات را تشریح کرده، اهمیت مکانی که قرار بود گردان در آنجا وارد عمل شود را گوشزد کرد؛ و اضافه کرد: هر کس می خواهد نیاید، آزاد است و هیچ اجباری در کار نیست.
صحبتهایش به دل نشست، با وجود کمبود ها و با آن وضعیت آتش، گردان وارد عملیات شده و با دشمنی تا دندان مسلح و با نیروهای زبده گارد ریاست جمهوری در گیر شد. کار به جایی رسید که جنگ؛ تن به تن شده و بچه ها با سر نیزه به دشمن حمله کردند و حماسه کارخانه نمک را آفریدند.
صبح عملیات آقای قوچانی را دیدم که در خط بین بچه ها حضور دارند و آنها را هدایت می کند مثل همیشه مقاوم، شجاع و ایثار گر است و لحظاتی بعد روحش به پرواز در می آید.

نادعلی براتی:
در عملیات والفجر 4 بود که ما پس از 24 ساعت راهپیمایی به پشت مواضع دشمن رسیدیم. آقای قوچانی کف فرماندهی گردان را به عهده داشت فرمود: ما تا اینجا جهت شناسایی آمده بودیم و از اینجا به بعد مواضع دشمن را نتوانسته ایم شناسایی کنیم به بچه ها بگو ذکر خدا را بگویند و از خدا کمک بخواهند، و از کنار من دور شد. پس از چند لحظه متوجه شدم که زیر درختی در تاریکی نشسته، سرش را روی زمین گذاشته است و خیلی آرام گریه می کند و از خدا کمک می خواهد.
پس از آن، فرماند هان گروهان را صدا زد و گفت: نمی دانیم مواضع دشمن به چه صورت می باشد و روی کدام ارتفاع هستند؟ در همین لحظه بود که منور قرمز رنگی از طرف دشمن شلیک شد و منطقه روشن شد. همه بچه ها حالت دراز کش به خود گرفتند و بدون سر و صدا در همان حال از روشنایی منور استفاده کرده، مواضع و ارتفاعات دشمن را شناسایی کامل نمودند. من در این روشنایی منور به صورت آقای قوچانی نگاه کردم، از کثرت اشک و توسل، بر افروخته شده بود.
پس از خاموش شدن منور، هر گروهان توسط آقای قوچانی مسیرش مشخص شد و دستور حرکت داد و سپس با دیگر گردان های همجوار هماهنگی کامل ندای اﷲ اکبر بلند شد و سنگر های عراقی یکی پس از دیگری منهدم شد. تقریباً پس از گذشت نیم ساعت، ارتفاعات کانیمانگاه و تنگه مهم پنجوین پاکسازی شد و تا صبح تعداد زیادی از نیروهای عراقی به اسارت در آمدند.
توسل و تضرع او بدرگاه خدا، باعث شد، گره کور عملیات باز شود.

صبح عملیات والفجر 4 گردان ما تقریباً به اهداف خود رسیده بود و تعدادی از عراقیها نیز اسیر شده بودند. آقای قوچانی دستور انتقال اسرای عراقی را به عقب صادر کردند تا هوا کاملاً روشن نشده بود به تعقیب دشمن بپردازند. تعقیب با قوت و قدرت تمام ادامه داشت و مواضع جدید تری را از دشمن تصرف کردیم.
نیروهای کمکی دشمن به طرف گلوگاهی که نیروهای ما به آن تسلط کامل داشتند، سرازیر شدند. آقای قوچانی دستور داد ند کسی تیر اندازی نکند. هماهنگی کامل با توپخانه و ادوات و سلاح هایی که تازه به غنیمت گرفته شده بود جهت اجرای آتش هماهنگ؛ انجام شد. بیش از دو گردان سواره زرهی دشمن که از گلو گاه عبور می کرد به قرار گاه تیپ وارد شد و روی مواضع ما شروع به اجرای آتش نمود.آقای قوچای با تدبیر و مدیریت خوب و شجاعتی که داشت گفت: تحمل کنید.
دیده بان ها اعلام آمادگی کردند و همه بچه های حاضر در خط، آماده دستور بودند. سپس آقای قوچانی با ذکر خدا دستور اجرای آتش دادند و وهمزمان از همه طرف آتش بر سر آنها ریخته شد و تعداد زیادی از نفرات دشمن را به هلاکت رسانده و عده ای را به اسارت در آوردند و حمله دشمن با تدبیر مناسبل این فرمانده شجاع دفع گردید و پس از آن بود که گلوله مستقیم تانک به سنگر فرماندهی اصابت کرد و برادر عزیزمان قوچانی مجروح شدند که سریعاً جهت درمان به عقب انتقال داده شدند.
آقای قوچانی با روحیه ای سر شار از عشق به خدا و ائمه اطهار، در راه رسیدن به هدف و معبود خویش از هیچ کوششی دریغ نمی کرد. ایشان در این فکر نبود که چه جایگاه یا مسئولیتی را باید داشته باشد.
از مطیع و گوش به فرمان فرمانده خود، حاج حسین خرازی، بود هر جا نیاز می دید که حضورش لازم است، دریغ نمی کرد.

محمود جانثاری :
عملیات والفجر 4 شروع شد. دشمن غافلگیر شده و سراسیمه در حال فرار بود. نیروها بر جاده ای که دشمن قصد فرار از آن را داشتند مسلط شدند، آقای قوچانی را دیدم که پشت چهار لول نشست و دشمن را زیر آتش گرفت. تانک دشمن او را دید، لوله را به طرف او برگرداند و شلیک کرد، گلوله با فاصله ، کنار او فرود آمد و او همچنان شلیک می کرد و او بد ون اعتنا، دشمن را نشانه گرفته بود. بالاخره گلوله تانک در کنارش منفجر شد و او را مجروح کرد ولی او شلیک را ادامه داد تا گلوله ها تمام شد، او را از دید دشمن خارج کردند. زخمش پانسمان شد.ولی همچنان در کنار بچه ها ماند و عملیات را هدایت کرد. خدایا اینها کیستند؟

محمد پهلوان صادق :
با وجود این که آقای قوچانی در لشگر مسئولیت بالایی داشت هر وقت به مرخصی می آمد برای انجام کارهایش از دوچرخه استفاده می کرد. به او می گفتم: شما به عنوان یک فرمانده، حق دارید، از خود رو استفاده کنید، چرا در سرمای زمستان و گرمای تابستان از دوچرخه استفاده می کنید؟ ولی او برای کارهایش توضیح داشت و ما را غافلگیر می کرد. به یاد دارم که یکبار برای همین موضوع او را سخت مورد انتقاد قرار دادم و او پاسخ داد: وقتی آقای خرازی به عنوان فرمالنده لشگر از ماشین بیت المال استفاده نمی کند چطور من این کار را بکنم؟ او گفت: یک بار صبح جمعه با دوچرخه به خانه آقای خرازی رفتم و راجع به لشگر صحبت کردیم، نزدیک ظهر شد به قصد رفتن به نماز جمعه خانه را ترک کردیم. آقای خرازی هم دوچرخه سوار شد و به اتفاق هم در خیابان مسجد سید راه افتاد یم، نزدیک چهار راه تختی متوجه شدیم، پشت سرمان ترافیک شده است علت را جویا شدیم، فهمیدیم که راننده خودرو ها وقتی آقای خرازی را دیده بودند به خاطر احترام به وی سبقت نمی گرفتند از این رو ترافیک ایجاد شده بود.
آقای قوچانی از زمانی که به کردستان رفت تا زمانی که به شهادت رسید بیش از ده بار زخمی شد و زخمهای او هم بعضاً عمیق بود. گاهی اوقات قبل از عملیات مجروح می شد ولی این مانعی نبود که از شرکت در عملیات خود داری کند. به یاد دارم که سه مرتبه از ناحیه پا مجروح شد، و پایش را گچ گرفته بودند و هنوز باید تحت درمان می بود، اما به محض اینکه مطلع می شد زمان عملیات فرا رسیده است، خودش گچ پایش را باز می کرد و با همان پای مجروح در عملیات حضور می یافت و مثل همیشه فعالیت می کرد و چنان مصمم و با روحیه بود که بچه ها با دلگرمی و قوت قلب بیشتری به عملیات می پرداخت.

بعد از اتمام دوره، به اتفاق آقای قوچانی در گردان مسلم به فرماندهی احمد فروغی به دهگلان کردستان رفتیم. در آنجا زیر نظر تکاوران ارتش یک دوره تکاوری بسیار سختی دیدیم. هدف از آن آموزش این بود که نیروهای زبده ای تربیت شوند تا برای نفوذ در دل دشمن از آنها توانستند، هر کدام از آن نیروها چنان کار آمد شدند که توانستند مسئولیت های کلیدی را به دست گیرند.
پس از مدتی عازم خط شیردار خوئین شدیم. قبل از ما آقای خرازی با تعدادی به آنجا رفته بودند، ما نیز در قسمتی، مستقر شدیم.
در آن طرف رود خانه کارون؛ خانه ای بود که از داخل آن عراقیها برای ما مشکل ایجاد می کردند. گروه آقای خرازی مأموریت یافت تا آنجا را مورد حمله قرار دهند. به یاد دارم که از گردان مسلم، کسی حضور نداشت. در این حمله آقای قوچانی از این موضوع خیلی ناراحت شده بود، به سراغ آقای خرازی می رود و تقاضای حضور در عملیات می کند، اما موافقت نمی شود. آقای قوچانی گفته بود: اگر مرا در گروهان راه ندهید تنهایی می آیم و بالاخره با اصرار زیاد موافقت آقای خرازی را گرفته بود.
عملیات با موفقیت به پایان می رسد و در آنجا آقای محسن موهبت شهید می شود، نام آن محل، به خانه موهبت معروف شد.
بعد از عملیات از آقای خرازی شنیدم که گفت: من در این عملیات آقای قوچانی را کشف کردم و به شجاعت و خوش فکری او پی بردم. بر اساس این موضوع بود که این دو خیلی به هم نزدیک شدند و آقای خرازی مسئولیت های بالایی بر عهده او گذاشت.

من با آقای قوچانی از همان اوایل انقلاب در بسیج محل، کار می کردم و او را می شناختم؛ با وجودی که از نظر سنی بزرگتر از او بودم ولی همیشه او را معلم و استاد خودم می دانستم و از محضرش ایتفاده می کردم. آقای قوچانی خیلی کم حرف می زد، وقتی هم حرف می زد؛ خیلی پر مغز و سنجیده بود. همیشه دوست داشتم بدانم چطور شده که او توانسته است به آن مدارج برسد و خصلتهای خوب را د ر وجودش متجلی نماید، یک بار در همین مورد از او سوال کردم و جوابی نشنیدم، خیلی اصرار کردم یادم هست برای اینکه جوابی به من داده باشد، گفت: من حلاوت شهادت را حس می کنم. یعنی جوابی داد که من دیگر به سراغ سوال بعدی نروم جوابی که همه سوالات مرا پاسخ می داد.

حسین شفیع زاده:
آقای عرب و قوچانی شیفته هم بودند. خیلی همدیگر را دوست می داشتند. آقای قوچانی جدی تر از آقای عرب بود و زیاد شوخی نمی کرد ولی به همدیگر که می رسیدند، با هم شوخی می کردند. آقای عرب مکرر دیده می شد که در غیاب آقای قوچانی شروع بله تعریف و تمجید از او می کرد ولی در حضورش این کار را نمی کرد چون می دانست ناراحت می شود.
یادم می آید وقتی آقای عرب شهید شد، آقای قوچانی در اصفهان بود و از شهادت او خبر نداشت.
خودش تعریف می کرد: با دوچرخه در خیابان، می رفتم که از دور مشاهده کردم یک شهید روی دست مردم تشییع می شود نزدیک که شدم به عکس روی تابوت خیره شدم، باورم نشد عکس آقای عرب بود.
نمی دانم در آن لحظه به آقای قوچانی چه گذشت.

از خصوصیات بارز آقای قوچانی کار و تلاش مستمر او بود. خواب زیادی نداشت و در حقیقت می توان گفت: کم می شد ایشان را در حال خواب دید، حتی نیمه های شب او را در حال فعالیت یا راز و نیاز با خدا می دیدیم.
برای عملیات بدر نیروها، مسیری طولانی در آبهای هور را با بلم و طراده طی می کنند و خسته و کوفته نزدیک دشمن، در لابه لای نیزار ها پنهان می شد ند تا شب فرا رسیده و حمله آغاز شود. در طول این مدت تمام امورشان مثل عبادت، غذا و حتی خواب را در همین بلمها انجام می دهد.
قبل از شروع عملیات، آقای قوچانی با یافتن فرصت کوتاهی به خواب می رود.
شاید این موضوع برای بعضی جزیی و بی اهمیت جلوه کند ولی افرادی که در عملیات شرکت کرده اند می دانند، در آن لحظات اغلب اضطراب دارند که حالا چه می شود؟ آیا عملیات موفق خواهد شد؟ آیا دشمن متوجه شده است؟ ولی آقای قوچانی مطمئن بود و بر اساس همین روحیه، خیلی راحت و با خیالی آسوده به خواب می رود و این نشان دهنده آرامش و اطمینان قلبی او می باشد.

علی کشاورز :
برادرم که شهید شد دوستان و بزرگان لشگر برای دلجویی به خانه ما آمدند. یکی از روزها آقای قوچانی به همراه تعدادی از دوستان به منزل می آیند، برادر بزرگترم هم در خانه بوده است.
مشغول صحبت می شوند، آقای قوچانی به برادرم می گوید: شما چکاره اید. و او د ر جواب گفته بود: بقّالم. یکی از آشنایان که در آن محافل حضور داشته می گوید: ضمناً ایشان هم مداح هستند. آقای قوچانی به اصرار می گوید: برای ما کمی بخوانید: شما میهمان ما هستید حالا موقعش نیست.
اما آقای قوچانی پا فشاری می کند و بلاخره براد رم مداحی می کند. او می گفت: من وقتی قوچانی از در وارد شد و قد بلند او را دیدم، به رشید بردنش پی بردم و به یا

 


دوشنبه 8 فروردین 1390  7:35 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

همت,محمد ابراهیم

فرمانده لشکر27محمد رسول الله(ص)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

در روز ۱۲ فروردین ۱۳۳۴ ه ش در شهرضا یکی ازشهرهای استان اصفهان و در خانواده‌ای مستضعف و متدین به دنیا آمد. در رحم مادر بود که پدر و مادرش عازم کربلای معلا و زیارت قبر سالار شهیدان و دیگر شهدای آن دیار شدند و مادر با تنفس شمیم روحبخش کربلا، عطر عاشورایی را به این امانت الهی دمید.
محمد ابراهیم در سایة محبتهای پدر و مادر پاکدامن، وارسته و مهربانش دوران کودکی را پشت سر گذاشت و وارد مدرسه شد. در دوران تحصیل، از هوش و استعداد فوق‌العاده‌ای برخوردار بود و با موفقیت تمام دوران دبستان و دبیرستان را پشت‌سر گذاشت.
هنگام فراغت از تحصیل، بویژه تعطیلات تابستانی، با کار و تلاش فراوان مخارج شخصی خود را برای تحصیل به دست می‌آورد و از این راه به خانواه زحمت‌کش خود کمک قابل توجهی می‌کرد. او با شور و نشاط و مهر و محبتی که داشت به محیط گرم خانواده صفا و صمیمیت دیگری می‌بخشید.
پدرش از آن دوران چنین می‌گوید: «هنگامی که خسته از کار روزانه به خانه بر می‌گشتم دیدن فرزندم تمامی خستگیها و مرارتها را از وجودم پاک می‌کرد و اگر شبی او را نمی‌دیدم برایم بسیار تلخ و ناگوار بود.»
اشتیاق« محمد ابراهیم» به قرآن و فراگیری آن باعث می‌شد که از مادرش با اصرار بخواهد که به او قرآن یاد دهد و او را در حفظ سوره‌ها کمک کند. این علاقه تا حدی بود که از آغاز رفتن به دبستان توانست قرائت کتاب آسمانی قرآن را کاملاً فراگیرد و برخی از ttسوره‌های کوچک را نیز حفظ کند.

در سال ۱۳۵۲ مقطع دبیرستان را با موفقیت پشت‌سر گذاشت و پس از اخذ دیپلم با نمرات عالی در« دانشسرای اصفهان» به ادامه تحصیل پرداخت. پس از دریافت مدرک تحصیلی به سربازی رفت – به گفتة خودش تلخترین دوران عمرش همان دو سال سربازی بود – در لشکر توپخانه اصفهان مسؤولیت آشپزخانه به عهده او گذاشته شده بود.
ماه مبارک رمضان فرا رسید،« ابراهیم» در میان برخی از سربازان همفکر به دیگر سربازان پیام فرستاد که اگر می توانند، روزهای ماه مبارک رمضان را روزه بگیرند، می‌توانند به هنگام سحر برای گرفتن سحری به آشپزخانه بیایند. «ناجی» معدوم فرمانده لشکر، وقتی که از این توصیه« ابراهیم» و روزه گرفتن عده‌ای از سربازان مطلع شد، دستور داد همه سربازان به خط شوند و همگی بدون استثناء آب بنوشند و روزه خود را باطل کنند. پس از این جریان «ابراهیم» گفته بود: «اگر آن روز با چند تیر مغزم را متلاشی می‌کردند برایم گواراتر از این بود که با چشمان خود ببینم که چگونه این از خدا بی‌خبران فرمان می‌دهند تا حرمت مقدسترین فریضة دینیمان را بشکنیم و تکلیف الهی را زیر پا بگذاریم.» اما این دو سال برای شخصی چون ابراهیم چندان خالی از لطف هم نبود. زیرا در همین مدت توانست با برخی از جوانان روشنفکر و انقلابی مخالف رژیم سمتشاهی آشنا شود و به تعدادی از کتب ممنوعه (از نظر ساواک و رژیم طاغوت) دست یابد. مطالعه آن کتابها که مخفیانه و توسط برخی از دوستان و انتخاب راهش کمک شایانی کرد. مطالعة همان کتابها و برخورد و آشنایی با بعضی دوستان، باعث شد که ابراهیم فعالیتهای خود را علیه رژیم سمتشاهی آغاز کند و به روشنگری مردم و افشای چهره طاغوت بپردازد.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی در جهت ایجاد نظم و دفاع از شهر و راه‌اندازی« کمیته انقلاب اسلامی»(سابق)در« شهرضا» نقش اساسی داشت. او از جمله کسانی بود که «سپاه شهرضا» را با کمک دو تن از برادران خود و سه تن از دوستانش تشکیل داد.
آنها با تدبیر و درایت و نفوذ خانوادگی که در شهر داشتند مکانی را به عنوان مقر سپاه در اختیار گرفته و مقادیر قابل توجهی سلاح از شهربانی شهر به آنجا منتقل کردند و از طریق مردم، سایر مایحتاج و نیازمندیها را رفع کردند.
به تدریج عناصر حزب‌اللهی به عضویت سپاه درآمدند. هنگامی که مجموعه سپاه سازمان پیدا کرد، او مسؤولیت روابط عمومی را به عهده داشت.
به همت این شهید بزرگوار و فعالیتهای شبانه روزی برادران پاسدار در سال ۱۳۵۸ یاغیان و اشرار اطراف شهرستان شهرضا که به آزار و اذیت مردم می‌پرداختند، دستگیر و به دادگاه انقلاب اسلامی تحویل داده شدند و شهر از لوث وجود افراد شرور و قاچاقچی پاکسازی گردید.
از کارهای اساسی ایشان در این مقطع، سامان بخشیدن به فعالیتهای فرهنگی تبلیغی منطقه بود که در آگاه ساختن جوانان و ایجاد شور انقلابی تاثیر به سزایی داشت.
اواخر سال ۱۳۵۸ برحسب ضرورت و به دلیل تجربیات گرانبهای او در زمینه امور فرهنگی به «خرمشهر» و سپس به «بندر چابهار »و «کنارک »( استان سیستان و بلوچستان) عزیمت کرد و به فعالیتهای گسترده فرهنگی پرداخت.

در خرداد سال ۱۳۵۹ به منطقه «کردستان »که بخشهایی از آن در چنگال گروهکهای مزدور گرفتار شده بود اعزام گردید. ایشان با توکل به خدا و عزمی راسخ مبارزه بی‌‌امان و همه جانبه‌ای را علیه عوامل استکبار جهانی و گروهکهای خودفروخته در کردستان شروع کرد و هر روز عرصه را بر آنها تنگتر نمود. از طرفی در جهت جذب مردم محروک کرد و رفع مشکلات آنان به سهم خود تلاش داشت و برای مقابله با فقر فرهنگی منطقه اهتمام چشمگیری از خود نشان می‌داد. تا جایی که هنگام ترک آنجا، مردم منطقه گریه می‌کردند و حتی تحصن نموده و نمی‌خواستند از این بزرگوار جدا شوند.
رشادتهای او در برخورد با گروهکهای یاغی قابل تحسین و ستایش است. براساس آماری که از یادداشتهای آن شهید به دست آمده است، سپاه پاسداران پاوه از مهر ۱۳۵۹ تا دی ماه ۱۳۶۰ (با فرماندهی مدبرانه او)، ۲۵ عملیات موفق در خصوص پاکسازی روستاها از وجود اشرار، آزادسازی ارتفاعات و درگیری با نیروهای ضد انقلاب داشته است.

پس از شروع جنگ تحمیلی از سوی رژیم متجاوز عراق، شهید «همت »به صحنه کارزار وارد شد و در طی سالیان حضور در جبهه‌های نبرد، خدمات شایان توجهی از خود برجای گذاشت و افتخارها آفرید.
او و سردار رشید اسلام (حاج احمد متوسلیان)، به دستور فرماندهی کل سپاه ماموریت یافتند ضمن اعزام به جبهه جنوب، تیپ محمد رسول‌الله (ص) را تشکیل دهند.
در عملیات « فتح‌المبین» مسئولیت قسمتی از عملیات، به عهده این سردار دلاور بود. موفقیت عملیات در منطقه کوهستانی (شاوریه) مرهون ایثار و تلاش این سردار بزرگ و همزمان اوست.
در عملیات پیروزمند« بیت‌المقدس» در سمت معاونت تیپ محمد رسول‌الله (ص) فعالیت و تلاش تحصین‌برانگیزی را در شکستن محاصره جاده شلمچه – خرمشهر انجام داد و به حق می‌توان گفت که او و یگان تحت امرش سهم به سزایی در فتح« خرمشهر» داشته‌اند و با اینکه منطقه عملیاتی دشت بود، شهید حاج «همت» با استفاده از بهترین تدبیر نظامی به نحوه مطلوبی فرماندهی کرد.
در سال ۱۳۶۱ با توجه به شعله‌ور شدن آتش فتنه و جنگ در جنوب« لبنان» به منظور یاری رساندن به مردم مسلمان و مظلوم« لبنان» که مورد هجوم ناجوانمردانه رژیم صهیونیستی قرار گرفته بود راهی آن دیار شد و پس از دو ماه حضور در این خطه، به میهن اسلامی بازگشت و در محور جنگ و جهاد قرار گرفت.
با شروع عملیات« رمضان» در تاریخ ۱۳۶۱/۴/۲۳ در منطقه (شرق بصره)، فرماندهی تیپ ۲۷ حضرت رسول (ص) را برعهده گرفت و بعدها با ارتقای این یگان به لشکر، تا زمان شهادتش در سمت فرماندهی انجام وظیفه نمود. پس از آن در عملیات «مسلم‌بن عقیل» و «محرم» ( که او فرمانده قرارگاه ظفر) بود ؛ سلحشورانه با دشمن زبون جنگید. در عملیات «]والفجر مقدماتی» بود که شهید حاج« همت» مسؤولیت سپاه یازدهم قدر را که شامل( لشکر ۲۷ حضرت محمد رسول‌الله (ص)،‌لشکر ۳۱ عاشورا، لشکر ۵ نصر و تیپ ۱۰ سیدالشهدا (ع) بود )؛به عهده گرفت.
سرعت عمل و صلابت رزمندگان لشکر ۲۷ تحت فرماندهی ایشان در علمیات« والفجر ۴ »و تصرف ارتفاعات «کانی‌مانگا» در آن مقاطع از خاطره‌ها محو نمی‌شود.
صلابت،‌ اقتدار و استقامت فراموش نشدنی این شهید والامقام و رزمندگان لشکر محمدرسول‌الله (ص) در جریان عملیات« خیبر» در منطقه« طلائیه »و تصرف «جزایر مجنون» و حفظ آن با وجود پاتکهای شدید دشمن، از افتخارت تاریخ جنگ محسوب می‌گردد.
مقاومت و پایمردی آنان در این جریان به قدری تحسین برانگیز بود که حتی فرمانده سپاه سوم عراق در یکی از اظهاراتش گفته بود:
(... ما آنقدر آتش بر جزایر مجنون فرو ریختیم و آنچنان آنجا را بمباران شدید نمودیم که از جزیره مجنون جز تلی خاکستر چیز دیگری باقی نیست!)
اما شهید حاج «همت» بدون هراس و ترس از دشمن و با وجود بی‌خوابیهای مکرر همچنان به ادای تکلیف و اجرای فرمان حضرت امام خمینی (ره) مبنی بر حفظ جزایر می‌اندیشید و خطاب به برادران پاسدار و بسیجی می‌گفت:
«برادران امروز مسئله ما، مسئله اسلام و حفظ و حراست از حریم قرآن است. بدون تردید یا همه باید پرچم سرغ عاشورایی حسین (ع) را به دوش کشیم و قداست مکتبمان، مملکت و ناموس‌مان را پاسداری و حراست کنیم و با گوشت و خون به حفظ جزیره، همت نماییم، یا اینکه پرچم ذلت و تسلیم را در مقابل دشمنان خدا بالا ببریم و این ننگ و بدبختی را به دامن مطهر اعتقادمان روا داریم، که اطمینان دارم شما طالبان حریت و شرف هستید.»

او عارفی وارسته، ایثارگری سلحشور و اسوه‌ای برای دیگران بود که جز خدا به چیز دیگری نمی‌اندیشید و به عشق رسیدن به هدف متعالی و کسب رضای حضرت احدیت، شب و روز تلاش می‌کرد و سخت‌ترین و مشکلترین مسؤولیتهای نظامی را با کمال خوشرویی و اشتیاق و آرامش خاطر می‌پذیرفت.
(او انسانی بود که برای خدا کار می‌کرد و اخلاص در عمل از ویژگیهای بارز اوست. ایشان یکی از افراد درجه اولی بود که همیشه ماموریتهای سنگین برعهده‌اش قرار داشت.
حاج همت مثل مالک اشتر بود که با خضوع و خشوعی که در مقابل خدا و در برابر دلاوران بسیجی داشت،‌ در مقابله با دشمن همچون شیری غران از مصادیق (اشدَاء علی‌الکفار، رحماء بینهم) بود. همت کسی بود که برای این انقلاب همه چیز خودش را فدا کرد و از زندگی‌اش گذشت. او واقعاً به امر ولایت اعتقاد کامل داشت و حاضر بود در این راه جان بدهد، که عاقبت هم‌چنین کرد. همیشه سفارش می‌کرد که دستورات فرماندهان را باید مو به مو اجرا کرد. وقتی دستوری هرچند خلاف نظرش به وی ابلاغ می‌شد، از آن دفاع می‌کرد.
پدر بزرگوارش می‌گوید: «محمد ابراهیم از سن ده سالگی تا لحظه شهادت در تمام فراز و نشیبهای سیاسی و نظامی هرگز نمازش ترک نشد. روزی از یک سفر طولانی و خسته کننده به منزل بازگشت. پس از استراحت مختصر شب فرا رسید. ابراهیم آن شب را با همه خستگیهایش تا پگاه به نماز و نیایش ایستاد و وقتی مادرش او را به استراحت سفارش نمود گفت: مادر! حالی عجیب داشتم. ای کاش به سراغم نمی‌آمدی و آن حالت زیبای روحانی را از م نمی‌گرفتی.»
این انسان پارسا تا آخرین لحظات حیات خود دست از دعا و نیایش برنداشت. نماز اول وقت را بر همه چیز مقدم می‌شمرد و قرآن و توسل،‌برنامه روزانه او بود. استراتژی به راستی همه چنیزش را فدای انقلاب کرده بود. آن چیزی که برای او مطرح نبود خواب و خوراک و استراحت بود. هر زما که برای دیدار خانواده‌اش به قمشه (شهرضا) می‌رفت. در آنجا لحظه‌ای از گره‌گشایی مشکلات و گرفتاریهای مردم باز نمی‌ایستاد و دائماً در اندیشه انجام خدمتی به خلق‌الله بود.
شهید «همت» آنچنان با جبهه و جنگ عجین شده بود که در طول حیات نظامی خود فرزند بزرگش را فقط شش بار و فرزند کوچکتر خود را تنها ک بار در آغوش گرفته بود.
او بسان شمع می‌سوخت و چونان چشمه‌ساران در حال جوشش بود و یک آن از تحرک باز نمی‌ایستاد. روحیه ایثار و استقامت او شگفت‌انگیز بود. حتی جیره و سهمیه لباس خود را به دیگران می‌بخشید و با همان کم قانع بود و در پاسخ کسانی که می‌‌پرسیدند چرا لباس خود را که نیازمند آن بودی بخشیدی؟ می‌گفت: من پنج سال است که یک اورکت دارم و هنوز قابل استفاده است.
او فرماندهی مدیر و مدبر بود. قدرت عجیبی در مدیریت داشت، آن هم یک مدیریت سالم در اداره کارها و نیروها. با وجود آنکه به مسائل عاطفی و نیز اصول مدیریت احترام می‌گذاشت و عمل می‌کرد. در عین حال هنگام فرماندهی قاطع بود. او نیروهای تحت امر خود را خوب توجیه می‌کرد و نظارت و پیگیری خوبی نیز داشت. کسی را که در انجام دستورات کوتاهی می‌نمود بازخواست می‌کرد و کسی را که خوب به ماموریتش عمل می‌کرد مورد تشویق قرار می‌داد.
بینش سیاسی بعد دیگری از شخصیت والای او به شمار می‌رفت. به مسائل لبنان و فلسطین و سایر کشورهای اسلامی زیر سلطه دشمن بسیار می‌اندیشید و آنچنان از اوضاع آنجا مطلع بود که گویی سالیان درازی در آن سامان با دشمنان خدا و رسول(ص) در ستیزه بوده است. او با وجود مشغله فراوان از مطالعه غافل بود و نسبت به مسائل سیاسی روز شناخت وسیعی داشت.
از ویژگیهای اخلاقی شهید همت برخورد دوستانه او با بسیجیان جان برکف بود. به بسیجیان عشق می‌ورزید و همواره در سخنان و گفتارش از این مجاهدان مخلص تمجید و قدرشناسی می‌کرد. در من خاک پای بسیجی‌ها هم نمی‌شوم. ای کاش من یک بسیجی بودم و در سنگر نبرد از آنان جدا نمی‌شد. وقتی در سنگرهای نبرد غذای گرم برای شهید همت می‌آوردند، سؤال می کرد، آیا نیروهای خط مقدم و دیگر اعضای همرزمان در سگرها همین غذا را می‌خوردند یا خیر؟ و تا مطمئن نمی‌شد که نیروهای دیگر نیز از همین غذا استفاده می‌کنند، دست به غذا نمی‌زد.
شهید همت همواره برای رعایت حقوق بسیجیان به مسؤولان امر تاکید و توصیه داشت. او که از روحیه ایثار و استقامت کم نظیری برخوردار بود. با برخوردها و صفات اخلاقی‌اش در واقع معلمی نمونه و سرمشقی خوب برای پاسداران و بسیجیان بود و خود به آنچه می‌گفت عامل بود. عشق و علاقه نیروها به او نیز از همین راز سرچشمه می‌گرفت. برای شهید همت مطرح نبود که چکاره است، فرمانده است یا نه. همت یک رزمنده بود. همت هم مرد جنگ و هم معلمی وارسته بود.
شهید حجت‌الاسلام والسلمین محلاتی نماینده امام (ره) در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی؛ در توصیف شهید این چنین اظهار داشته‌اند:
«او انسانی بود که برای خدا کار می‌کرد و بالاترین اعمال را داشت. او سخت‌ترین کارها را در لشکر و جبهه به عهده می‌گرفت، مردی با ایمان و با اخلاص بود و در آخرت هم انشاءالله شفیعمان خواهد بود. شهید حاج «همت» هرکاری را که از آن سخت‌تر و دشوارتر نبود به عهده می‌گرفت. خدا رحمتش کند. کارهای او حساب شده و بسیار قابل تمجید و تکریم است. در طول جنگ تحمیلی، نبردی سنگینتر و مشکلتر و توانسوزتر از جنگ «خیبر» در «جزایر مجنون» نبود و در چنین هنگامه‌ای عظیم، هراسناک و هول‌انگیز، شهید حاج «محمد ابراهیم همت» میدان دار نبرد بود و فرماندهی سپاه را در نهایت شگفتی عهده‌دار بود. »
شهید همت در جریان عملیات« خیبر» به برادران گفته بود‍:
«باید مقاومت کرد و مانع از بازپس‌گیری مناطق تصرف شده توسط دشمن شد. یا همه اینجا شهید می‌شویم و یا جزیره مجنون را نگه می‌داریم.»
رزمندگان لشکر نیز با تمام توان در برابر دشمن مردانه ایستادگی کردند. حاجی جلو رفته بود تا وضع جبهه را از نزدیک بررسی کند، که گلوله توپ در نزدیکی ایشان اصابت می‌کند و این سردار دلاور به همراه معاونش شهید« اکبر زجاجی »دعوت حق را لبیک گفتد و سرانجا در تاریخ 24/12/1363 در عملیات «خیبر» به لقاء خداوند شتافقتند.
همسرش می فرماید:
«حاجی به من می‌گفت، من در مکه معظمه از خدا خواستم که نه اسیر شوم و نه معلول و نه مجروح. فقط زمانی که آنقدر نزد او عزیز شدم که جزو اولیائش قرار گیرم و همنشینی با پیامبر(ص) را نصیبم کند، مرا در جا شهید کند، آن‌چنان که لحظه‌ای بعد وجود نداشته باشم.»
منبع:پرونده شهید در بنیاد شهید وامور ایثارگران اصفهان،مصاحبه با خانواده شهید ودوستان



همت به روایت همسرش

می خواستیم پاوه نمایشگاه بزنیم. من بودم و ابراهیم و خواهر ناصر کاظمی و راننده. هنوز نه از خواستگاری نه از ازدواج خبری نبود.
از کنار مزارعی گذشتیم که داشتند گوجه می چیدند. به راننده گفت نگه دار. پیاده شد رفت یک ظرف گوجه گرفت، شست آورد، فقط تعارف کرد به من. یعنی اول تعارف کرد به من. برنداشتم. اخم هم کردم. به دوستم گفتم من پوسترها را انتخاب می کنم، تو ببر بده به ایشان. نگاهش هم نکردم.
بعدها بهم گفت به خودم گفتم اگر هم راضی بشود، می گوید اول باید یک سیلی بزنم به این تا دلم خنک شود، از بس که قد بودی و آدم ازت می ترسید.
یک بار دیگر هم رفتیم باغ. نیم ساعت بعد آمد دنبالمان. در راه، توی جاده ی نودشه، رفت یک کم انجیر و گلابی و این ها خرید. رفت همه شان را شست، آمد نشست جلو، میوه ها را داد عقب گفت خواهرها یک مقدارش را بردارند بقیه اش را بدهند جلو.
خندیدم گفتم نه، شما یک مقدارش را بردارید بقیه اش را بدهید عقب.
دستش را خوانده بودم، که همه می دانند آنکس که اول برمی دارد کم برمی دارد.
بعدها بهم گفت بابا تو دیگر کی هستی. من فکر می کردم فقط خودم تیزم. نگو تو هم بله.
یادش آوردم که تو هم دست کمی از من نداری. چون کاری کردی که بنشینم پای سفره ی عقدت و من هم بگویم بله. حالا تو بگو. منصف هم باش. کی زرنگ ترست؟

اولین نگاه
اولین بار او را در کردستان دیدم؛ در کانون مشترک فرهنگی جهاد و سپاه در پاوه. محل کانون در ساختمان کهنه و قدیمی بود؛ با حیاطی خاکی که دور تا دور آن اتاقهایی با در و پنجره چوبی قرار داشت. محل استقرار من و خواهران در اتاق طبقه پایین بود.
همان روز اول، جلسه‌ای تشکیل شد که من هم در آن شرکت داشتم. در این جلسه بود که برای اولین‌بار با نام و چهره ابراهیم آشنا شدم. البته در آن زمان به «برادر همت» معروف بود. جوانی با قدی متوسط، محاسنی سیاه و بلند، چهره‌ای کشیده و بسیار جدی.
با پیراهن و شلوار کردی آمد و در جلسه نشست. موهای سرش خیلی بلند بود. چون صورتش نیز در اثر تابش آفتاب سوخته بود، در نگاه اول فکر کردم که یکی از نیروهای بومی منطقه است. ولی وقتی شروع به صحبت کرد، از لهجه‌اش فهمیدم که بایستی از اطراف اصفهان باشد.
محل کار و استراحت او اتاق کوچکی بود که تمام امکانات مربوط به ماشین ‌نویسی و تکثیر اوراق در آن قرار داشت. گاهی اوقات که نیمه‌های شب از خواب بیدار می‌شدم و نگاه به حیاط می‌انداختم، تنها اتاقی بود که چراغش تا نیمه‌های شب روشن بود. شبها تا دیروقت کار می‌کرد و هر روز صبح هم پیش از بیدار شدن بقیه، ایوان و راهروها را آب و جارو می‌کرد.
روزهای اول نمی‌دانستیم که قضیه از چه قرار است؛ فقط وقتی بیدار می‌شدیم، می‌دیدیم که همه‌جا تمیز و مرتب است. بعدها فهمیدیم که این کار هر روز اوست.


خواستگاری
مهمترین واقعه‌ای که در زندگی من رخ داد، ازدواجم با همت در سال ۱۳۶۰ بود.
در سال ۱۳۵۹، همراه عده‌ای دیگر از خواهران که همگی دانشجو بودیم، به صورت داوطلب به پاوه اعزام شدیم. در آن‌جا، همراه خواهران دیگری که در کانون فرهنگی سپاه و جهاد مستقر بودند، به کار معلمی و امداد رسانی در روستاهای اطراف پاوه پرداختیم. حاجی هم آن زمان در سپاه پاوه بود.
مهرماه همان سال، پس از این ‌که مأموریتم تمام شد، به اصفهان برگشتم و اواخر تابستان سال ۱۳۶۰، بار دیگر به منطقه اعزام شدم. ابتدا با یکی، دو نفر از دوستان خود به کرمانشاه رفتیم و آموزش و پروش آن‌جا، ما را به شهرستان پاوه فرستاد. وقتی وارد شهر شدیم، هوا تاریک شده بود. باران همه‌جا را خیس کرده بود و همچنان می‌بارید. یکراست به ساختمان روابط عمومی سپاه رفتیم.
وقتی رسیدیم، دیدیم همت در آن‌جا نیست. سؤال کردیم. گفتند که به سفر حج رفته است.
آن شب در اتاقی که برای خواهران در نظر گرفته شده بود، مستقر شدیم و از روز بعد، فعالیت خود را در مدارس شهرستان پاوه آغاز کردیم.
شهر پاوه، این بار حال و هوای خاصی پیدا کرده بود. با دفعه قبل که آن را دیده بودم، فرق داشت. بخش عمده‌ای از منطقه پاکسازی شده بود و تعداد زیادی از نیروهای بومی، با تلاش مستمر و شبانه‌روزی ناصر کاظمی و همت، جذب کانون فرهنگی جهاد و سپاه شده بودند.
بازگشت همت از سفر حج، یک ماه به طول انجامید. در این فاصله، به اتفاق سایر خواهران اعزامی، خانه‌ای را برای سکونت خود در شهر اجاره کردیم.
یک شب، پیش از آمدن حاجی به پاوه، خواب عجیبی دیدم. او بالای قله کوهی ایستاده بود و من از دامنه کوه او را تماشا می‌کردم. خانه سفیدی را به من نشان داد و گفت: «این خانه را برای تو می‌سازم. هر وقت آماده شد، دستت را می‌گیرم و بالا می‌کشم.»
فردای آن شب خبر رسید که همت از حج بازگشته است. یکی، دو روز بعد، از فرماندار شهر برای سخنرانی در مدرسه دعوت کرده بودیم ولی وقتی زمان سخنرانی فرا رسید، خبر آوردند که کسالت دارد و نمی‌تواند سخنرانی کند، و به جای ایشان حاج همت می‌آید.
در اواسط سخنرانی، یکی از برادران سپاه آمد و خبری در ارتباط با مناطق اطراف پاوه به او داد. حاج همت هم عذرخواهی کرد و سخنرانی را نیمه‌تمام رها کرد و رفت.
آن روزها ما همچنان در منطقه، به مسؤولیتهایی که داشتیم، می‌پرداختیم. چند وقت بعد، اولین مرحله خواستگاری پیش آمد.
من یک انگشتر عقیق به دست می‌کردم. حاج همت شخصی را به نام «فیض» پیش من فرستاد تا ببیند آیا این انگشتر مناسبتی دارد یا نه. به عبارت دیگر می‌خواست بداند متأهل هستم یا نه. بعد از این‌که متوجه شد متأهل نیستم، همسر یکی از دوستانش به نام «کلاهدوز» را نزد من فرستاد. آقای کلاهدوز به عنوان دبیر زیست‌شناسی از اصفهان به منطقه اعزام شده بود. همسر او موضوع درخواست ازدواج با حاج همت را مطرح کرد. من هم بهانه‌ای آوردم و جواب منفی دادم.
در آن لحظه، اصلاً آمادگی پاسخگویی به چنین موضوعی را نداشتم. چرا که قبل از عزیمت به پاوه، از طرف خانواده‌ام نیز برای ازدواج تحت فشار بودم. خواستگاری داشتم که مهندس بود و وضعیت مالی خوبی هم داشت. خانواده‌اش هم برای سرگرفتن این وصلت مصر بودند و از طرفی، خانواده من هم راضی شده بودند و همه اینها مرا در شرایط سختی قرار داده بود. سفر من به پاوه، تا حدودی مرا از این دغدغه‌ها رها می‌کرد.
وقتی جواب منفی به همسر آقای کلاهدوز دادم، او اصرار کرد و شروع به تعریف از خلق و خو، شجاعت، شهامت، اخلاص، فداکاری، صفا و صفات نیک اخلاقی حاج همت کرد. وقتی در تأیید او گفت: «دیگران روی شهادت حاج همت قسم می‌خورند.» گفتم: «بسیار خوب! روی این موضوع فکر می‌کنم.»
وقتی خواهرانی که با هم صمیمی بودیم، از موضوع باخبر شدند، آنها نیز سعی کردند مرا نسبت به این امر راضی کنند. تا آن‌جا که اصرار کردند حداقل یک‌ بار بنشینیم و با هم صحبت کنیم.
بالاخره قرار شد که ما اولین برخورد را با هم داشته باشیم. دو، سه روز بعد در منزل آقای کلاهدوز، با حاج همت حرف زدم. او آدرس منزل ما را در اصفهان یادداشت کرد و قرار شد که برای خواستگاری به آ‌ن‌جا بیاید؛ در آن زمان عملیات «محمد رسول‌الله(ص)» در پیش بود و او می‌خواست در عملیات شرکت کند.
پس از عملیات، فرصتی پیدا شد تا حاج همت همراه با خانواده خود به منزل ما برود. من در آن موقع در پاوه بودم. بعدها فهمیدم که آن روز، فقط مادرم در خانه بوده است. مادرم تعریف می‌کرد وقتی موافقت خود را اعلام می‌کند، حاج همت بلافاصله بلند می‌شود می‌رود کنار تاقچه، به پاوه تلفن می‌کند و به برادر «حمید قاضی» می‌گوید که مقدمات سفر مرا به اصفهان فراهم کنند.
در پاوه، توی خانه بودم که خانم کلاهدوز آمد و گفت: «حاج همت به اصفهان رفته، با خانواده‌ات صحبت کرده و قرار شده که بری اصفهان.»
برادر قاضی هم بلیت تهیه کرده بود.
بلافاصله حرکت کردم؛ به طوری که فردا صبح در اصفهان بودم.
دومین جلسه‌ای که با حاج همت صحبت کردم، همین زمان بود. در این جلسه که مادرم نیز حضور داشت، صحبتهای مختلفی مطرح شد؛ از جمله این ‌که او از من سؤال کرد: «اگر من مجروح یا جانباز شدم، باز هم سر تصمیم خودت، در رابطه با ازدواج، باقی می‌مانی یا خیر؟»
در جواب گفتم: «کسی که با یک پاسدار ازدواج می‌کند، در واقع همه چیز را در زندگی‌اش پذیرفته است. من هم بر همین اساس می‌خواهم ازدواج کنم. در واقع پای شهادت هم نشسته‌ام.»
تا این حرف را زدم، مادرم عصبانی شد و از جایش بلند ‌شد تا اتاق را ترک کند. گفت: «این چه حرفی است که می‌زنی؛ یعنی چی که پای مرگ جوان مردم می‌نشینی؟»
در واقع مادرم به حاج همت علاقه پیدا کرده بود. بارها می‌گفت: «من نمی‌دانم این چه کسی است که از همان اول مهرش به دلم نشسته. اصلاً چیزی در وجود این جوان هست که با همه کسانی که تا به حال پایشان را توی این خانه گذاشته‌اند، فرق می‌کند.»
در آخر صحبت، به من گفت: «یک خواهش دارم.»
گفتم: «بفرمایید!»
گفت: «خواهشم این است که از من نخواهی تا برای خطبه عقد نزد حضرت امام(ره) برویم.»
با تعجب پرسیدم: «برای چی؟!»
گفت: «به خاطر این‌که من نمی‌توانم وقت مردی را که به یک میلیارد مسلمان تعلق دارد، به خاطر کار شخصی خود تلف کنم. در عوض هر کس دیگری را بگویی، حرفی ندارم.»
من هم پذیرفتم.
قرار خرید و عقد گذاشته شد. در روز خرید، یک حلقه طلا برای من خرید و خودش هم یک انگشتر عقیق انتخاب کرد؛ به قیمت صد و پنجاه تومان.
آن شب وقتی پدرم قیمت حلقه، یا بهتر بگویم انگشتر او را فهمید، ناراحت و عصبانی شد و گفت: «این دختر آبرو برای ما نگذاشته است.» به همین خاطر، وقتی که حاج همت به خانه ما زنگ زد، پدرم به مادرم گفت که از ایشان بخواهید بیایند یک حلقه بهتر بخرند. ولی او در جواب گفت: «حاج آقا! من لیاقت این حرفها را ندارم. شما دعا کنید که بتوانم حق همین را هم ادا کنم.»
دو روز بعد، هفدهم ربیع‌الاول بود و به خاطر میمنت و مبارکی آن، قرار شد مراسم عقد در همین روز انجام بگیرد.
آن روز، یک لباس ساده تنم بود و یک جفت کفش ملی به پایم. به حاج همت زنگ زدم و گفتم: «وقتی می‌آیی برای عقد، لباس سپاه تن کن.»
گفت: «مگر قرار است چه چیزی بپوشم که چنین توصیه‌ای می‌کنی؟!»
وقتی آمد، دیدم لباسی که به تن کرده، کمی گشاد است و اندازه تنش نیست. بعدها متوجه شدم که چون خودش لباس نو سپاه نداشته، لباس برادرش را پوشیده است.
به اتفاق خانواده، به منزل یکی از روحانیون شهر رفتیم و به این ترتیب، خطبه عقد خوانده شد. روز بعد، دوباره عازم منطقه بود. قبل از حرکت، بر سر مزار شهدا رفتیم. بعد از زیارت قبور شهدا، گوشه‌ای نشست و گریه کرد. البته نمی‌دانست جایی که نشسته است بعدها محل دفن او خواهد شد.
بعد از زیارت قبور شهدا، هر دو با هم عازم منطقه شدیم.

آغاز زندگی مشترک
زندگی مشترک ما در جنوب آغاز شد. حاج همت، حمید قاضی را فرستاده بود تا مرا به دزفول ببرد. وسایلم را جمع و جور کردم و تمام زندگیمان را در صندوق عقب ماشین جا دادیم.
قاضی گفت: «از حالا به بعد خانه به دوشی شروع می‌شود.»
برایم آنچه اهمیت داشت، دیدن حاجی و بودن در کنار او بود. سختی سفر از همان ابتدا آغاز شد. هوا سرد بود و گرفته و جاده‌ها پوشیده از برف و اینها حرکت ما را کند می‌کرد. از طرفی، توی راه ماشین خراب شد و مدت زیادی هم به خاطر همین حادثه معطل شدیم. در نتیجه، دیرتر از آنچه که باید، به مقصد رسیدیم.
حاج همت تمام بعدازظهر جلوی ساختمان سپاه دزفول منتظر ایستاده بود. وقتی قاضی از ماشین پیاده شد، حاجی جلو آمد و با لبخند گفت: «خدا شهیدت کند، چرا این ‌قدر دیر کردی؟!»
بعد طرف من آمد و گفت: «برای اولین بار فهمیدم انتظار چه‌قدر سخت است.»
بعداز ورود به شهر، به دعوت یکی از برادران دزفولی که از دوستان حاجی بود، سه روز در خانه ایشان بودیم. شرایط سختی بود. شهر دایم مورد هدف توپ و موشکهای دشمن قرار می‌گرفت و بسیاری از مردم خانه‌هایشان را رها کرده و به خارج شهر رفته بودند. ما هم که نه خانه‌ای داشتیم و نه وسایل و امکاناتی.
یکی از دوستان حاجی گفت که دو تا اتاق خالی در طبقه دوم خانه‌اش دارد و ما می‌توانیم در آن‌جا ساکن شویم. دو اتاق تودرتو بود. وقتی وارد شدم، فهمیدم که پیش از ورود ما مرغداری صاحبخانه بوده است. با همه این حرفها، بهتر از هیچی بود.
دست به کار شدم. افتادم به جان در و دیوار و کف اتاقها. بعد از چند ساعت، همه‌جا تمیز و مرتب بود ولی بوی بد آن هنوز باقی بود. سری به بازار که اغلب تا پیش از ظهر باز بود، زدم. مقداری وسایل از قبیل کاسه، بشقاب، توری، استکان و یک شیشه گلاب خریدم.
گلاب مصرف در و دیوار شد تا بوی بد باقیمانده در فضای اتاق را از بین ببرد. دو تا پتوی سربازی فرش کف اتاق شد و دو ملحفه سفید هم پرده‌های آن. دیگر همه چیز مرتب بود.
بالاخره بعد از گذشت حدود یک ماه از ازدواجمان، سر و سامان گرفته بودیم؛ آن هم زیر بارانی از موشک و گلوله‌های توپ. هر لحظه انفجاری رخ می‌داد و شیشه‌ها را می‌لرزاند.
یک روز حاجی یک چراغ خوراک ‌پزی و یک جعبه شیرینی خریده بود. چراغ را به خانه آورد و شیرینی را میان بچه‌های عرب چادرنشین -که دشمن بی‌خانمان‌شان کرده بود و ناچار کنار جاده اهواز-دزفول پناه گرفته بودند- پخش کرد. فقط چند دانه آن را که لای کاغذ پیچیده بود، برای خودمان آورد.
با شدت گرفتن موشک‌باران شهر، صاحبخانه نیز به نقطه امنی نقل مکان کرد. به این ترتیب، خانه دربست در اختیار ما قرار داشت و ما زندگی ساده خود را به طبقه پایین منتقل کردیم. حاجی، به علت مشغله زیاد، اغلب شبها مجبور بود دیروقت به خانه بیاید. در نتیجه، بیشتر وقتها تنها بودم. شبها زیر نور کم‌سوی چراغ نفتی مطالعه می‌کردم. شهر، به دور از غوغای مردم، در تاریکی فرو رفته بود. فقط هر از گاه صدای انفجاری سکوت را می‌شکست.
یک‌بار حاجی سه شب به خانه نیامد. شب چهارم، حوالی ساعت دو نیمه شب بود که دیدم در خانه را می‌زنند. دلم گواهی می‌داد که حاجی است. وقتی در را باز کردم، دیدم کنار در ایستاده. سراپا گل‌آلود و با چهره‌ای خسته گفت: «شرمنده‌ام. چند هفته است که تو را به این‌جا آورده‌ام و تنها رهایت کرده‌ام. حالا هم که با این سر و وضع به خانه برگشته‌ام.»
برای من، دیدن او مهم بود و حالا که آمده بود، تمام غم و غصه‌ها رفته بود.
روزهای ماه اسفند، در عین سختی، شیرین می‌گذشت. تا این‌که یک شب حاجی به خانه آمد. بعد از حرفهای معمولی، کمی راجع به اوضاع و احوال منطقه صحبت کرد. از لحنش فهمیدم که چه قصدی دارد. می‌خواست مرا به اصفهان برگرداند و داشت مقدمه‌چینی می‌کرد. هرچه اصرار کردم که بگذار بمانم، قبول نکرد. چاره‌ای نبود. دوری و فراق فرا رسیده بود.


بسیجی‌ها
هیچ وقت از خودش تعریف نمی‌کرد. در مسایل مربوط به جنگ و جبهه، همیشه بسیجی‌ها را مهمترین عامل می‌دانست و خودش را در مقابل آنها هیچ می‌انگاشت و به حساب نمی‌آورد.
از این‌طرف و آن‌طرف چیزهایی در مورد ایشان و تأثیر به سزایی که حضورش در جبهه داشت، شنیده بودم. یک ‌بار وقتی بعضی از این شنیده‌ها بر زبانم جاری شد، رو کرد به من و گفت:«مواظب خودت باش. ما بندگان خدا خیلی چاپلوس هستیم. حرف آنهایی را که می‌نشینند و چاپلوسی می‌کنند، قبول نکن. این بسیجی‌ها هستند که جنگ را ادامه می‌دهند و بار اصلی جنگ روی دوش آنهاست. ما که این وسط کاره‌ای نیستیم.»

نماز اول وقت
زندگی مشترک من و همت، حدود دو سال و دو ماه بیشتر طول نکشید. ولی طی این مدت، شاید یک بار هم پیش نیامد که ما یک روز تمام با هم باشیم. بیشتر وقتها، نیمه شب به خانه می‌آمد و برای نماز صبح از منزل خارج می‌شد.
زمان عملیات «مسلم‌بن‌عقیل(ع)»، دو ماه بود که او را ندیده بودم. می‌گفت: «فرصت نمی‌کنم که به خانه سربزنم. اگر می‌توانید شما بیایید باختران.»
در آن موقع، شهید محمد بروجردی، فرمانده قرارگاه حمزه، تشریف برده بود ارومیه و ما توانستیم دو هفته در منزل او سکونت کنیم.
قبل از عملیات، یک شب حاجی به خانه آمد. سراپا خاک آلود بود. چشمانش از شدت بی‌خوابی ورم کرده و قرمز شده بود.
فصل سرما بود و او به خاطر سینوزیت شدیدی که داشت، احساس ناراحتی می‌کرد. وقتی وارد خانه شد، دیدم می‌خواهد نماز بخواند. گفتم: «لااقل یک دوش بگیر و غذایی بخور و بعد نمازت را بخوان.»
با حالت عجیبی گفت: «من این همه خودم را به زحمت انداخته‌ام و با سرعت به خانه آمده‌ام که نماز اول وقت را از دست ندهم، حالا چه‌طور می‌توانم نماز نخوانده غذا بخورم.»
آن شب به قدری از جهت جسمی، در شرایط سختی بود که وقتی نماز را شروع کرد، من پهلویش ایستادم تا اگر موقع نماز خواندن تعادلش به هم خورد، بتوانم او را بگیرم. با توجه به این‌که به سختی خود را سرپا نگه داشته بود و وقت زیادی هم برای نماز داشت، با این حال حاضر نشد که فضیلت نماز اول وقت را از دست بدهد.
حاج همت همیشه عمل به مستحبات را از واجبات اعمال خود می‌دانست؛ حال تصور کنید که در مورد واجبات چگونه عمل می‌کرد.

نفر چهاردهم
حاج همت دفترچه کوچکی داشت که در آن چیزهای مختلفی نوشته بود. یک قسمت این دفتر، مخصوص نام دوستان شهید او بود. اسم شخص را نوشته بود و در مقابلش هم، منطقه عملیاتی که در آن شهید شده بود.
یکی، دو ماه قبل از شهادت او، در اسلام‌آباد این دفترچه را دیدم، نام سیزده نفر در آن نوشته و جای نفر چهاردهم، یک خط تیره کشیده شده بود.
پرسیدم: «این چهاردهمی کیه؟ چرا ننوشته‌ای؟»
گفت: «این را دیگر تو باید دعا کنی.»
فهمیدم که این‌جای خالی را برای نام خودش در نظر گرفته و دیر یا زود او نیز به دوستان شهیدش ملحق خواهد شد. آن روز فهمیدم که خود را آماده شهادت کرده است.

فراق
از این ‌که ما منتظر پایان جنگ بودیم دلگیر می‌شد. می‌گفت: «این خواسته و آرزوی مردم عادی است که عمق و ارزش واقعی جنگ را نمی‌فهمند. خداوند بنده‌اش را که خلق کرده او را در معرض آزمایش و امتحان قرار می‌دهد و امتحان در راحتی و راحت‌طلبی نیست، بلکه در سختی است.»
با ناراحتی گفت: «این را مطمئن باش روزی که جنگ ایران و عراق تمام شود، آن روز اولین روز فراق ما خواهد بود. چرا که در آن صورت وضعیت فرق خواهد کرد. اگر الآن جنگ در این‌طرف مرز است، بعد از نابودی حکومت بعث عراق، جنگ به آن‌طرف مرزها کشیده می‌شود.»
اینها، همه نشانه عشق او به شهادت بود.
برای او دو چیز مهم بود: «امام(ره)» و «شهادت.»
یک ‌بار می‌گفت: «من دو آرزو دارم. اولین آرزویم شهادت است و دومی که مهمتر از آرزوی اولم است، این‌که لحظه‌ای بعد از امام نفس نکشم. همیشه در دعاهایم از خداوند درخواست کرده‌ام برای لحظه‌ای هم که شده، مرا زودتر از امام پیش خودش ببرد.»

رزق آخرت
وقتی پیکر مطهر شهید همت را تشییع کردند، همه دوستان و علاقه‌مندانش دور تابوت جمع شده بودند. یکی از دوستان صمیمی‌اش را در میان جمع دیدم. جلو رفتم سلام و علیک و احوالپرسی کردم. پرسیدم: «شما وقت شهادت حاجی، با ایشان بودید؟»
گفت: «لحظه شهادت نه، ولی چند لحظه قبل از شهادت، چرا.»
گفتم: «آخرین باری که او را دیدی، چه وضعیتی داشت؟»
گفت: «حدود نیم ساعت قبل از شهادت، آمد توی سنگر ما.
می‌خواست به بچه‌ها سرکشی کند. شنیده بودم که چند روزی است چیزی نخورده و لحظه‌ای هم نخوابیده است. چهره‌اش این مسأله را نشان می‌داد. خسته و گرفته بود و دیگر رمقی برایش نمانده بود. گفتم بیا چیزی بخور. شنیده‌ام چند روزی است غذایی نخورده‌ای. گفت: نمی‌خورم، خدا رزق دنیا را به روی من بسته است. من دیگر از این دنیا سهمی ندارم.
این حرف مرا متأثر کرد. تا به حال چنین سخنی از حاجی نشنیده بودم. دلم لرزید. این حرف رنگ و بوی دیگری داشت، بوی شهادت می‌داد. تمام رفتار، کردار و سخنان حاجی در آن لحظات، خبر از حادثه قریب‌الوقوعی می‌داد که دلمان را به لرزه درمی‌آورد. زیاد داخل سنگر نماند. بعد از این ‌که آن حرف را زد، رفت.»

خواهران را مقدم می داشت
وقتی که ما در پاوه بودیم، ساختمان خواهران از محل برادران جدا بود. وقتی حاج همّت در شهر بود، همیشه اوّلین کسانی که غذا می گرفتند، خواهران بودند، وقتی که ایشان بود، حتماً برای خواهران چای می آوردند یا اگر میوه بود، اول از همه به آنان می دادند.

همیشه نان و پنیر می خوردیم!
وقتی ازدواج کردیم، وضع مادّی ما خیلی خراب بود. اوایل در خانه اجاره‌ای بودیم و مجبور بودیم کرایه خانه هم بدهیم. پس از مدتی،‌به یک ساختمان دولتی رفتیم. منطقه ناامن بود. دمکراتها از کنار همین ساختمان، به داخل بیمارستان رفته بودند. وضع مالی مان، آن قدر خراب بود که همیشه نان و پنیر می خوردیم. یک بار کسی به شوخی به من و حاج همّت گفت: «شما همیشه نان و پنیر می خورید یا وقتی به ما می رسید، نان و پنیر می خورید؟»

اولین ناراحتی
زیاد چای می خورد. قلیان هم می کشید. همیشه توی خانه داشتیم. اگر نصف شب هم می آمد می کشید. بیرون نمی کشید. منطقه هم نمی کشید.
می گفت اگر سینوزیت نداشتم می گذاشتمش کنار.
مادرش قلیانی ست. یک بار قلیان را داد دست من گفت بکش!
گرفتم.
ابراهیم ناراحت شد. برای اولین بار در زندگی مان بهم امر کرد. گفت نکش!
گفتم چرا؟
گفت بگذار زمین! نپرس چرا!
مادرش گفت عیبی ندارد که. بگذار یک پک بزند.
ابراهیم گفت خوشم نمی آید زنم لب به قلیان بزند.
گفتم پس چرا خودت می زنی؟
همین طور نگاهم کرد. فقط نگاهم کرد.


تقید به مستحبات ومکروحات
ابراهیم معقتد بود نباید لباس قرمز تن پسرهاش بکنم. از رنگ قرمز بدش می آمد. می گفت کراهت دارد.
هیچ وقت اجازه نمی داد من بروم خرید. می گفت زن نباید زیاد سختی بکشد.
اخم هام را که می دید می گفت فکر نکن که آورده امت اسیری. هرجا که خواستی برو. برو توی مردم و هرجا که خواستی. اصلاً اگر نروی توی مردم ازت راضی نیستم. فقط گوشت نخر، بار نگیر دستت بیا خانه. این ها را بگذار من انجام بدهم. باشد؟

محبت
تکیه کلامش بود که چه خبر؟
از پشت تلفن هم می گفت اهلاً و سهلاً.
تا از عملیات برمی گشت می رفت وضو می گرفت می ایستاد به نماز.
پنج شش ماه از ازدواج مان گذشته بود که رفتم به شوخی بش گفتم همه ی وقتت را نگذار برای خدا. یک کم هم به من برس.
برگشت نگاه خاصی کرد گفت: می دانی این نمازی که می خوانم برای چیه؟
گفتم: نه.
گفت: هربار که برمی گردم می بینم این جایی، هنوز این جایی، فکر می کنم دو رکعت نماز شکر به من واجب می شود.
آمدن هاش خیلی کوتاه بود. گاهی حتی به دقیقه می رسید.
می گفت: ببخش که نیستم، که کم هستم پیشتان.
می گفتم: توی همین چند دقیقه آن قدر محبت می کنی که اگر تا یک ماه هم نباشی احساس کمبود نمی کنم. می گفت: راست می گویی، ژیلا؟ می گفتم: والله.


ازش بدم آمد!!
صدای ابراهیم را که می شنیدم می ترسیدم. خودش هم بعدها گفت همین حس را داشته. وقتی مرا می دیده یا صدام را می شنیده. حس من فقط این نبود. من ازش بدم می آمد. نه به خاطر این که بهم گفت مگر یاسین توی گوشم میخوانده. این هم خب البته هست. ولی چیز دیگری هم هست. که بعد از آن همه دعوا واسطه بفرستد برای خواستگاری. باید خودش حدس می زد که بهش می گویم نه. باید می فهمید که خواستگاری از من توهین ست. که یعنی من هم حق دارم مثل خیلی های دیگر برای شهید شدن آمده باشم آنجا، آمده باشم پاوه. ازش بدم آمد که همه اش سر راهم قرار می گرفت، همه اش می آمد خواستگاری ام، همه اش مجبور می شدم آرام و عصبی و گاهی با صدای بلند بگویم: «نه.»
یا نه. اگر بهش گفتم آره، باز سر عقد ازش بدم بیاید، که چرا باید همه چیز را برای خودش بخواهد. حتی مرا، حتی شهید شدن خودش را. باورتان می شود آن لحظه که بی سر دیدمش بیشتر از همیشه ازش بدم آمد؟ خودش نبود ببیند یا بشنود چطور میگویمش بی معرفت، یا هر چیز دیگر، تا معرفت به خرج بدهد بیاید مرا هم با خودش ببرد. قرارمان این را میگفت. که اگر هم رفتیم با هم برویم.
تا آن روز که آتش به جانم زد گفت «دلم خیلی برات تنگ می شود، ژیلا، اگر بروم، اگر تنها بروم.»
می گفت میرود، مطمئن ست، زودتر از من، تا صبوری را کنار بگذارم بگویم «تو شهید نمی شوی، ابراهیم… تو پدر منی، مادر منی. همه کس منی. خدا چطور دلش می آید تو را از من جدا کند؟ ابراهیم مرا؟ ابراهیم مهدی را؟ ابراهیم مصطفی را؟ نه. نگو. خدای من خیلی رحمان ست، خیلی رحیم ست. نمی گذارد تو…»
نزدیک عملیات خیبر بود و زمستان بود و ما اسلام آبادغرب بودیم که دکتر به من گفت «بچه تا دو سه هفته ی دیگر به دنیا نمی آید.»
منتظر مصطفی بودیم. مهدی هم بیقراری میکرد. ابراهیم نبود. آمد. از تهران آمد. چشمهای سرخ و خسته اش داد میزدند چند شب ست نخوابیده. نگذاشت من بلند شوم. دستم را گرفت نشاندم زمین گفت «امشب نوبت منست که از خجالتت دربیایم.»
گفتم «ولی تو، بعد از این همه وقت، خسته و کوفته آمده ای که…»
نگذاشت حرفم تمام شود. رفت خودش سفره را انداخت، غذا را کشید آورد، غذای مهدی را با حوصله داد، سفره را جمع کرد برد، چای ریخت آورد داد دستم گفت بخور. بعد رفت رختخواب را انداخت آمد شروع کرد با بچه حرف زدن. بش گفت «بابایی! اگر پسر خوبی باشی باید حرف بابات را گوش کنی همین امشب بلند شوی سرزده تشریف بیاوری منزل. میدانی؟ بابا خیلی کار دارد. هم اینجا هم آنجا. اگر نیایی من همه اش توی منطقه نگران تو و مامانتم. یک امشبی را مردانگی کن به حرف بابات گوش کن!»
نگفت اگر بچه ی خوبی باشی، گفت اگر پسر خوبی باشی. انگار از قبل میدانست بچه چی هست. خیلی زود هم از حرف خودش برگشت. گفت «نه بابایی. بابا ابراهیم امشب خسته ست. چند شب ست نخوابیده . باشد فردا. وقت اصلاً زیادست.»
سرش را که گذاشت روی بالش خندیدم گفتم «تکلیف این بچه را معلوم کن. بالاخره بیاید یا نیاید؟»
دستش را گذاشت زیر چانه اش، به چشمهام خیره شد، به مصطفی گفت «باشد. قبول، هیچ شبی بهتر از امشب نیست.»
از جا پرید گفت «اصلاً یادم هم نبود. امشب شب تولد امام هم هست، حسن عسگری، چه شبی بهتر از امشب.»
قیافه ی فرمانده ها را گرفت گفت «پس شد همین امشب. مفهومست؟»
خندیدم گفتم «چه حرف ها میزنی تو امشب، ابراهیم. مگر می شود؟» حالم بد شد.
ابراهیم ترسید، منتها گفت «بابا این دیگه کیه، شوخی هم سرش نمی شود، پدر صلواتی.»
درد که بیشتر شد دیدم دارد دورم میچرخد نمی داند باید چی کار کند. به سر خودش هم گمانم زد. فکر می کرد من چشمهام بسته ست نمی بینمش. صداش می لرزید. گفت «بابا به خدا من شوخی کردم.» اشک را هم توی چشم هاش دیدم وقتی پرسید «وقتش ست یعنی؟»
گفتم «اوهوم.»
گریه دیگر دست خودش نبود. رفت پیراهنش را پوشید،دکمه هاش را بالا پایین بست، گفت می رود پیش حاجی.منظورش حاجی اثری نژادبود. خانه شان دیوارب هدیوار خانه ی ما بود. بعدها شهید شد. ابراهیم نگذاشته بود حرف بزند یا خوشوبش کند. گفته بود «حاجی جان! قربان شکلت بیا این مهدی ما را بردار ببر تا ما برویم بیمارستان!»
مرا برد گذاشت بیمارستان. می خواست دنبالم هم بیاید. نگذاشتند. مرد راه نمی دادند.
گفت «نگران نباش! من همین الآن برمی گردم.»
برگشت آمد خانم عبادیان را برداشت با خودش آورد.می خواست بیاید ببیندم،باز راهش ندادند.
خانم عبادیان می گفت ابراهیم همه اش توی راه گریه می کرده. یعنی حتی جلو او هم نمی توانسته یا نمی خواسته اشکهاش را پنهان کند. میگفت بش گفته «یک قرآن می دهم ببرید بالای سرش بنشینید چند تا آیه بخوانید بلکه دردش…»
می گفت «کم مانده بود بزنم زیر خنده بگویم مگر قرارست ژیلا بمیرد که بروم بالای سرش قرآن بخوانم.»
میگفت «نگفتم ولی. روم نشد یعنی.»
آمدند معاینه ام کردند گفتند باید امشب آنجا بمانم. ابراهیم همه اش پیغام می داد که چی شد. تا فهمید دکترها چی گفته اند گفت «بگویید بماند پس. من می روم خانه.»
توی دلم گفتم «نه به آن گریه هاش نه به این رفتن هاش، در رفتن هاش.»
نگو از زور گریه نتوانسته بود یا نخواسته بود آنجا بماند. فرار کرد رفت. پیغام من هم بش نرسید که گفتم «نمیمانم. نمیخواهم بمانم. توی این بیمارستان کثیف و دور از ابراهیم.»
گفتند «چرا؟ بچه شاید…»
گفتم«اگرآمدنی بود می آمد.نمی توانم.نمی خواهم. بگذارید بروم.»
نگذاشتند. نمی شد یعنی. خطرناک بود. آنها اینطور می گفتند. هم برای من هم برای بچه. نمی خواستم بگویم، حرفهایی بود که باید توی دلم می ماند، یا فقط باید به ابراهیم م یگفتمش، اما گفتمش. گفتم «بش بگویید اگر نیاید ببردم خودم پا میشوم راه می افتم می آیم.»
آمد.
گفتم«میبینی بیمارستان را؟ من اینجا نمی مانم.»
یکی از پرستارها آمد مرا برگرداند و به ابراهیم گفت «حالش خیلی بدست. باید بماند.»
ابراهیم گفت «نمی خواهد اینجا بماند. زور که نیست. خودم همین الآن می برمش باختران.»
پرستار گفت «میل خودت ست.»
ابراهیم گفت «دوست دارم ببرمش جایی که بچه اش را راحت به دنیا بیاورد.»
پرستار گفت «ببر، ولی اگر هردوشان تلف شدند حق نداری بیایی اینجا دادوقال راه بیندازی.»
داشتم آماده میشدم بروم که حالم بد شد برگشتم توی بیمارستان. مصطفی به دنیا آمد.
آمدند گفتند باید بمانم و نماندم. با هم برگشتیم خانه. جانماز پهن کرد، نماز شکر خواند، آمد سراغ بچه ها. صدای گریه اش را از توی اتاق شنیده بودم که چطور خدا را صدا میکرد می گفت شکر. فردا را هم پیش ما ماند. هیچکس نبود کمکم کند. غذای بچه ها را خودش می داد. به مصطفی آب قند می داد و به مهدی شیر. دکتر گفته بود نباید تا چند ساعت به نوزاد چیزی داد و ابراهیم طاقت گریه و گرسنگی بچه را نداشت و بش شیر میداد. آن شب را هرگز فراموش نمی کنم. فقط نگاهش می کردم. بش گفتم «اگر بدانی آن روزها چقدر ازت بدم می آمد.»
خرداد پنجاه و نه بود گمانم.
روز اول، از راه نرسیده، خسته و کوفته بودیم که آمدند خبر دادند مسئول روابط عمومی سپاه پاوه گفته «تمام خواهر و برادرهای اعزامی باید بعد از نماز بیایند جلسه داریم.»
آن روزها بش میگفتند «برادر همت.»
فکر کردم باید از کردهای محلی باشد. با آن پیراهن چینی و شلوار کردی و گیوه ها و ریشی که بیش از حد بلند شده بود. اگر می دانستم تا چند دقیقه ی دیگر قرارست ازش توهین بشنوم یا ازش متنفر بشوم شاید هرگز به دوستم نمی گفتم «توی کردها هم انگار آدم خوب پیدا می شود.»
گفت «کرد نیست. از بچه های اصفهانست. شهرضا. با هم همکلاس هم بوده ایم توی دانشسرا.»
آن روز آمد سربه زیر و آرام و گاهی عصبی گفت منطقه حساس ست و سنی نشین و ما باید حواسمان باشد که با رفتار و کردارمان حق نداریم اختلافی بین سنی و شیعه بیندازیم.
گفت «پس بین همه مان، خواهرها و برادرها، نباید هیچ حرفی از حضرت علی بشود.»
همه با سکوت تأییدش کردیم. گفت «مهمان هم داریم.»
مهمانمان روحانی بود و سنی. حرفها گفته شد و بحث ها کرده شد. نتوانستم بعضیهاشان را هضم کنم.وارد بحث شدم.موضع گرفتم.مقبول نمی افتاد. ابراهیم هم معلوم بود عصبی شده. چاره نداشت بم برگردد. اما نمی شد نمی توانست. من هم نم یتوانستم یعنی فکر می کردم نباید کوتاه بیایم. تا جایی که مجبور شدم برای اثبات حرفم قسم بخورم. به کی؟ به حضرت علی. مهمانمان بلند شد ناراحت رفت. ابراهیم خون خونش را میخورد. نتوانست خودش را کنترل کند. فکر کنم حتی سرم داد زد وقتی گفت «مگر من تا حالا یاسین توی گوش شما میخواندم؟ این چه وضع حرف زدن با مهمانست؟»
من هم مهمان بودم. خبر نداشت خانواده ام راضی نبودند بیایم آنجا. و بیشتر از همه پدرم. که ارتشی بود و اصلاً آبش با این چیزها توی یک جوی نمی رفت. خبر نداشت آمدنا راهمان را گم کرده بودیم و خسته بودیم و خستگیمان حتی با آن نان و ماست هم درنرفت. خبر نداشت توبه هام را کرده بودم و حتی وصیتنامه ام را هم نوشته بودم. یا حتی غسل شهادت کرده بودم. یا آنقدر در راه دعا و قرآن خوانده بودم که دیگر اطمینان داشتم سفر آخرتم ست و پام اگر به کردستان برسد سریع شهید می شوم و همین فردا جنازه ام را برمی گردانند. خبر نداشت یک ثانیه هم از شوق شهادت نخوابیده بودم. خبر نداشت جانم را کف دستم گذاشته بودم آمده بودم آنجا و آن وقت او داشت به خودش حق می داد جلو همه سر من داد بزند و یاسین را به سرم بکوبد. جرأتش را داشتم، حرفهای زیادی هم داشتم، ترس که اصلاً، ولی نشد نتوانستم نخواستم. فقط بلند شدم آمدم بیرون، رفتم یک گوشه ی دنج نشستم گریه کردم.
گاهی در سرنوشت آدم چیزهایی پیش می آید که حکمتش بعدها معلوم می شود. من یاد گرفته ام، از آن روز به بعد، که هیچوقت از این چیزها برای خودم آشفتگی فکری و دغدغه درست نکنم. آن هم من، با آن همه ادعا و با خانواده یی که نصف ایران را به خاطر شغل پدرش گشته بود و سرد و گرم ها چشیده بود. شما حسابش را بکنید که دختر خانواده در نجف آباد اصفهان به دنیا بیاید، سالها در تهران و اهواز و تبریز و همدان و خیلی جاهای دیگر زندگی کند، باز برگردد نجف آباد و دو دیپلم ریاضی و تجربی بگیرد، همان سال در رشته ی شیمی دانشگاه اصفهان قبول شود، همان سال اوج فعالیت های گروههای مختلف سیاسی باشد و او پیگیر تمام جریانات و مشتاق حرفهای دکتر شریعتی و دیگران و برود دوران انقلاب را درک کند در راهپیمایی ها و همه جا، فتنه ها را هم ببیند و بیکار ننشیند، حتی بعد از انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاه ها، و سر از کردستان و پاوه دربیاورد.
آن لحظه اما نمی توانستم این چیزها را درک کنم. یعنی قدرتش را نداشتم فراموششان کنم.نمی توانستم فراموش کنم بعد از پیروزی انقلاب بیکار نبودم. حتی سر از روستاهای کهکیلویه و بویراحمد درآوردم. فکر کنم زمان یکی از رفراندوم ها بود. صحنه ها آنجا دیدم از خیلی ها.از زنی که با آبجوش سوخته بود و زخمش کرم گذاشته بود و رأیش را در صندوقی انداخت که ما برده بودیم پیشش. یا زنی دیگر که در کوهپایه زندگی می کرد و جای استراحت وخوابش در تنور بود. یا خیلی چیزهای دیگر، که مرا مقید میکرد از نظر عقلانی و انسانی همراه انقلاب باشم.
جنگ هم که شروع شد نتوانستم همراه نباشم. آن روزها انقلاب فرهنگی شده بود و ما رفته بودیم قم. اردوی دفتر تحکیم بود برای مسایل اسلامی. یادم ست توی دفتر خاطراتم نوشتم، با وحشت هم نوشتم، که احساس می کنم این جنگ سرنوشت مرا تعیین می کند و نقش مهمی در زندگی من دارد. البته خوش بینانه نگاه می کردم. ولی مطمئن بودم سختی زیادی خواهم کشید. مطمئن بودم این جنگ متصل میشود به سرزمین های اسلامی دیگر، مثل الجزایر و مصر و فلسطین و باعث میشود که… چی بگویم؟… سال بعد بود گمانم که باز از طرف دانشگاه برامان اردو گذاشتند. فکر کنم از طرف واحد جذب نیرو بود. قرار بود برویم در مناطق مختلف با جهادسازندگی و واحدهای فرهنگی سپاه همکاری کنیم. از همه قشری هم داشتیم. از دانشجو تا معلم و محصل های پانزده شانزده ساله. ما را فرستادند کردستان. راننده خواب آلود بود و راه را عوضی رفت. رسیدیم کرمانشاه. گفتند نیروها باید تخلیه شوند. سنندج شلوغ بود و پاوه نیز به دست دکتر چمران آزاد شده بود و همه چیز ناآرام.خواهرهای گروه جیغ و داد می کردند که «ما می خواهیم برویم سنندج.»
من حرفی نمی زدم. پیش خودم میگفتم«در شأن شهید نیست مسیرش را خودش انتخاب کند.»
آن روزها داغ بودم، ولی بعدها، بعد از آشنا شدن با ابراهیم، بم ثابت شد که شهادت هم انتخابی ست از طرف خدا و اینجوری نیست که هرکس بلند شد آمد یا ادعا کرد رفت جلوتر توفیقش را هم داشته باشد. آدم یک وقت هایی خیلی راحت درباره ی آخرتش فکر میکند.
ازم پرسیدند «شما دلتان می خواهد کجا بروید؟»
گفتم «هرجا که هیچکس نرفت.»
مرا با شش پسر و دختر دیگر (یک معلم و چند دانشجو و محصل) فرستادند پاوه. همه مان دلمان کردستان بود. که ابراهیم آمد آنجور زد غرورم را شکست گریه ام انداخت. همانجا قصد کردم سریع برگردم بروم اصفهان.نمی شد نمی توانستم.جرأتش را نداشتم. غرورم اجازه نمی داد جرأتش را داشته باشم. صبر کردم. آمده بودم بمانم بجنگم. فقط فکرش را نمی کردم از راه نرسیده باید به این فکر کنم که با خودی ها هم بجنگم. سرم را گرم کردم به کارهایی که به خاطرش آمده بودم.
ما را به اسم نیروهای فرهنگی و هنری اعزام کرده بودند به کردستان تا برای مردم کلاس خیاطی و گلدوزی و قرآن و نهضت بگذاریم. فرمانده سپاه آنجا ناصر کاظمی بود. و مثل اینکه رسم بود یا شد که بعد از هر پاکسازی امثال ماها بیایند آنجا یا هرجا و کنار مردم باشند. فاصله بین مردم زیاد بود و آمدن ما شده بود یکجور خودسازی برای خودمان. آنهم کجا؟ در ساختمانی که تازه به دست دکتر چمران آزاد شده بود و اصلاً امنیت نداشت. داخل ساختمان راهرویی بود و دوطرفش چند اتاق. بیرون که اصلاً دیوار نداشت. یک طرفش خیابان بود و طرف دیگرش باغ. تازه بعدها دیوار کشیدند دور ساختمان. کتابخانه را هم همان جا ساختند.
چند روز پیش یکی از برادرهایی که با ما آنجا بود می گفت «نمی دانم چطور جرأت کردیم خواهرهای خودمان را برداریم ببریم جایی که تازه آزاد شده بود و از مناطق درگیر خطرناکتر به نظر می رسید.»
قبل از ما هم یک گروه دیگر آمده بود آنجا. به ما می گفتند خانمی به اسم مستجابی آنقدر فعال بوده که در تمام مینی بوس ها و اتوبوس هایی که می رفته طرف کرمانشاه دنبالش می گشتند. همو بعدها برام تعریف کرد «کسانی که من باشان کار می کردم اسیر شدند به دست دموکراتها.»
جنازه های آنها را وقتی پیدا کردند که ما آمدیم. ابراهیم همان روز مصاحبه یی آتشین کرد که توی مجله ی سپاه چاپ شد.جاده ها مین گذاری بود و کمین ها زیاد. شهید زیاد داشتیم. ناامنی بیداد میکرد در شهرها و روستاهای اطراف.و پاوه اصلاً امن نبود.
بوی اصفهان دیوانه ام کرده بود و نمی شد رفت. حتی فکرش را هم نمی کردم روزی برسد که ابراهیم بیاید بم بگوید «از همان جلسه، بعد از آن دعوا، یقین کردم باید بیایم خواستگاریت، نباید از دستت بدهم.»
یا من به جایی برسم که فکر کنم نباید دلش را بشکنم و همیشه بین گفتن و نگفتن بمانم و فقط فکرش را بکنم که به او میگویم «تو تا آخر عمرت یک عذرخواهی به من بدهکاری، ابراهیم، برای آن توهینت.»
شانس آوردم کلاس ها شروع شد و سرم گرم کار. استقبال از کلاس ها آنقدر زیاد شد که ناصر کاظمی زنگ زد خواهرش هم بیاید آنجا. اتاق خواهرها واحد فرهنگی و خواهرهای گروه امداد پزشکی کنار هم بود. هروقت غذا می آمد، یا نشریه ی خاصی می رسید، یا خبر خاصی که همه باید می فهمیدیم، ابراهیم تنها کسی بود که خودش را مقید کرده بود ما اولین کسانی باشیم که غذا می خوریم یا خبرها را می خوانیم و می شنویم. اگر تنها بودم هیچوقت نشد دم در اتاق بیاید. و من اغلب تنها بودم. چون کلاس هام توی خود پاوه بود. اصلاً هم به خودم اجازه نمی دادم بروم بگویم غذا می خواهم یا چیز دیگر. کسی هم، به جز ابراهیم، مقید نبود که ماها غذا داریم یا نداریم یا اصلاً چه مشکلی داریم.
یکبار که سفر دوست هام به مناطق طول کشید. سه روز تمام فقط نان خشک گونی های اتاقمان را خوردم. تا این که دوستی (خواهر ناصر کاظمی) آمد دید در چه حالی ام. بلند شد رفت از ساختمان فرمانداری برام غذا گرفت آورد خوردم تا یک کم جان گرفتم. ولی سر نزدن ابراهیم و غذا نیاوردنش بغضی شده بود برام که نمی توانستم بفهممش. آمدن یا نیامدنش، هردوش، برام زجرآور بود. اما به چه قیمتی؟ به قیمت جانم؟ برام مسأله شده بود. به خودش هم بعدها گفتم.
گفت «می ترسیدم بیایم دم در اتاق ببینمت. می فهمی می ترسیدم یعنی چه؟»
گفتم «نه. از گشنگی داشتم می مردم.»
گفت «ترجیح می دادم تا تو تنها آنجا توی آن اتاق هستی آن طرفها آفتابی نشوم.»
من هم نمی خواستم ببینمش. اما نمی شد. پیش می آمد. نصف شبها اگر دخترک های بومی و سنی منطقه می آمدند اتاق ما، یا من اگر بلند می شدم برای وضو و نماز و دعا، تنها اتاقی که چراغش را روشن می دیدم اتاق ابراهیم بود. یا صبح سحر، گرگ و میش، تنها کسی که بلند می شد محوطه را جارو می کشید، آب می پاشید، صبحانه می گرفت، اذان می گفت، یا بیدارباش میزد، فقط ابراهیم بود. او مسؤول گروه ما بود و می توانست این کارها را از کسی دیگر بخواهد. منتها آن روزها در نظر من ابراهیم جدی بود و بداخلاق. او هم مرا اینطور می دید.
بعدها گفت «من اصلاً فکر نمی کردم بتوانم تو را اینقدر خونسرد و آرام ببینم.»
یادم ست گفتم «هرکس دیگری بود سعی می کرد جبران کند، ولی تو زدی بدتر خرابش کردی.»
آن شبی را یادش آوردم که باز آمد سرم داد زد.
دیر رسیده بودیم از روستاهای اطراف. خسته هم بودیم. آمدیم توی اتاق خودمان، که دیدیم دو تا دختر دیگر هم به جمعمان اضافه شده اند. حدس زدیم نیروی جدید باشند. جوان بودند و پانزده شانزده ساله. کارهایی می کردند، حرف هایی می زدند، که در شأن خودشان و ما و آنجا نبود. نمی دانستم باید چی کار کنم. فکر می کردم باید تحملشان کرد. منتها نه تا آن حد که تأییدشان کنم. گرفتم عبوس نشستم گوشه یی واصلاً نگاهشان نکردم. اما تمام حواسم به آنها بود. دیدم به دستهایشان النگوهای زیاد دارند. یا توی ساک هاشان دوربین فیلمبرداری و عکاسی و این چیزها هست. که خیلی هم باید گران می بودند. پول های زمان شاه را هم دیدم، که آن روزها از دور خارج شده بودند. شک کردم. ولی عکس العمل نشان ندادم. حتی جوری وانمود کردم که یعنی به روی خودم نیاورده ام. تا اینکه از دست یکی شان کاغذی افتاد زمین. دولا شدم کاغذ را بردارم بدهمش، حتی محترمانه، که کاغذ را از دستم گرفت کشید پاره اش کرد. چند تکه اش را هم خورد. تکه ی کوچکی از آن را از دستش گرفتم، آمدم بیرون، به کسی گفتم برود ماجرا را به برادر همت بگوید. کاغذ را هم دادم بدهند ببیند. و گفتم «بگویید اینها کی اند که آمده اند توی اتاق ما و اینقدر هم مشکوکند؟»
فرستاد دنبالم. نفس نفس میزد وقتی میگفت «شما چرا کنترل اتاق خودتان را ندارید؟»
صداش طوری بود که انگار اگر چاره داشت می خواست بگیرد بزندم. نگاهش نکردم. فقط گفتم «چی شده؟»
گفت «اینها کی اند که آمده اند توی اتاقتان با شما همنشین شده اند؟»
صدام را بلند کردم گفتم «این سؤال را من باید از شما بکنم که مسؤول ساختمان هستید نه شما از من.»
گفت «عذر بدتر از…»
گفتم «ما اصلاً اینجا نبودیم که بخواهیم بفهمیم اینها کی هستند و چی کاره. اعزام شده بودیم روستاهای اطراف.»
گفت «شما باید همان موقع می فهمیدید که اینها نفوذی اند.»
گفتم «از کجا، با آن همه خستگی؟»
پرخاشگر گفت «حتماً نقشه ی بمب گذاری ست این. باید می فهمیدید.»
چیزی نگفتم. برگشتم بروم. که گفت «شما باید تا صبح مواظبشان باشید!»
برگشتم عصبی و با تحکم گفتم «نمی توانم.»
صداش رگه های خشم گرفت گفت «این یک دستورست.»
گفتم «دستور؟»
گفت «از شما بعیدست.»
گفتم «نه نیست.»
گفت «شما مگر نیامده اید اینجا که…»
گفتم «ساده و بی پرده: هیچکدام از ما جرأت نمی کنیم با این ها تنها باشیم.»
فکر کنم در صداش رنگ خنده شنیدم. گفت «شما و ترس؟»
گفتم «نمی توانم و نمی خواهم با اینها توی یک اتاق بمانم.»
گفت «آهان، پس این ست. پس فقط از ترس نیست.»
زیر لب گفت «شاید از خستگی ست.»
گفتم «می توانم بروم؟»
گفت «نه.»
نمی دانستم توی سرش چی می گذرد. عصبانی بودم عصبانی تر هم شدم وقتی باز هم سرم داد زد. فکر می کردم لابد می خواهد با اسلحه بفرستدم برای نگهبانی از آنها. که نه. رفت تمام دخترهای ساختمان را فرستاد توی اتاق خانم سرایداری که آنجا زندگی میکرد. گفت «این طوری خیالم راحت ترست.»
توی دلم گفتم «من بیشتر.»
و رفتم خوابیدم. صدایی از خواب پراندم. کسی با انگشت به پنجره ی اتاق ما می زد. ساعت حدود دو یا سه بود. همه خواب بودند و فقط من صدا را شنیده بودم. ترسیدم. باز آن صدا آمد. بلند شدم محتاط رفتم کنار پنجره دیدم ابراهیم، اسلحه به دست، ایستاده و نگران ست. حدس زدم نتوانسته بخوابد و آمده خودش نگهبانی ما و همه را بدهد نکند گروهی بیاید شبیخون بزند.
گفت «یک خواهری الآن رفت آن پایین. خودم دیدم.»
طرف دستشویی را میگفت. که کنار باغ بود و جایی پرت و خطرناک. بخصوص برای من.
گفت «می شود شما بروید ببینید از خودمان ست یا…»
صداش دیگر زنگ خشم نداشت. شاید به خاطر همین بود که نگفتم نه. رفتم پایین، زدم به دل تاریکی، رفتم ته باغهای آن اطراف. حدس می زدم ابراهیم دارد پشت سرم می آید که نترسم. ولی نه. نبود. خودم بودم و خودم. رفتم.
هرطوری بود رفتم طرف را دیدم. خودی بود. نفس راحتی کشیدم و برگشتم. با ابراهیم حرف نزدم. که مثلاً:«نگران نباشید.»
ساکت رفتم توی اتاق خوابیدم. صبح هم دیگر همه دستگیرشان شده بود که چه خبرست و پرسوجوی بیشتر کردند و معلوم شد می خواستند آنجا عملیات کنند که نشده بود.
همدیگر را کم می دیدیم. یعنی من ابراهیم را کم می دیدم. صبح ها، بعد از تمام کارهایی که باید می کرد، با نیروهای دیگر می رفت پاکسازی مناطق اطراف.خیلی زود رفت جزو نیروهای نظامی.
تا اینکه من حصبه گرفتم، مثل خیلی های دیگر، به خاطر آلودگی منطقه. حال من از همه بدتر بود. طوری که رفته بودم توی اغما. همه ترسیده بودند. ابراهیم از همه بیشتر.
دکتر گفته بود «اگر بهتر نشد باید سریع برسانیدش تهران یا اصفهان. اینجا ماندن ممکن ست به قیمت جانش تمام شود.»
توی بیمارستان تنها بودم. البته بچه ها می آمدند عیادتم. منتها تنهایی ام پرنمی شد.آن روزها انتظار هرکسی را داشتم جز ابراهیم. دوبار آمد. تنها آمد. هیچوقت نیامد تو.با همان لباسهای کردی سراپا خاکی می آمد می ایستاد دم در با من حرف می زد. حرف خصوصی که نه. گزارش می داد. می گفت چند نفر کشته شدند، چند نفر اسیر گرفتیم، چه جاهایی آزاد شده، از همین حرفها. بعد هم از همان جا راهش را می گرفت و می رفت.
ته دلم می خندیدم.
بعدها بش گفتم «مگر من فرمانده ات بودم که سریع می آمدی بم گزارش می دادی؟» می خندیدم.
یکی را فرستاد بیاید ازم بپرسد این انگشتری که دستم ست قضیه اش چی هست. خیلی بم برخورد که یک پسر جوان آمده ازم پرسیده چرا انگشتر عقیق دستم ست. برخورد تندی کردم. اصلاً به هیچ مردی اجازه نمی دادم ازاو برای من حرف بیاورد یا ببرد. حتی وقتی یکی از دوست هاش آنجا ازدواج کرد و خانمش آمد سراغم جوابم فقط یک کلمه بود «نه».
آن روزها من از ابراهیم داغتر بودم. فکر می کردم اگر کسی بگوید بیا ازدواج کنیم توهین به من و فکرهام کرده. ترجیح می دادم آنجا توی آن منطقه ی خطرناک باشم و شهید شوم تا اینکه در دنیا بمانم و ازدواج کنم. هرکس پا پیش می گذاشت جواب همیشگی را می شنید: نه.
از این حرف ها خسته شده بودم. صبح یکی از روزهای ماه رمضان، مهر همان سال، بعد از نماز، بدون اینکه به کسی بگویم، ساکم را برداشتم رفتم ایستگاه مینی بوس های کرمانشاه، حرکت کردم به طرف اصفهان.
می خواستم خیلی چیزها را فراموش کنم. دیگر خیالم راحت بود که تا آخر عمرم او را نمی بینم. همین هم داشت می شد. که از دانشگاه اصفهان زنگ زدند گفتند بچه هایی که با هم بوده ایم از کردستان آمده اند می خواهند مرا ببینند. بخصوص مسؤول گروه ما، از واحد جذب نیروی پاوه.
پیش خودم گفتم «هم دیداری تازه می کنم هم احوالی می پرسم.»
رفتم. حالا نگو نقشه ی ابراهیم بوده که مرا به بهانه ی دیدار تازه کردن و کار تازه در جهادسازندگی بکشانند آنجا و آقا هم وسط حرف زدن هامان سروکله اش پیدا بشود بگوید: سلام!
خون خونم را می خورد وقتی فهمیدم نقشه ی او بوده.
صد کلام را یک کلام کردم گفتم «نه.»
یک ساعت تمام دلیل آورد. من هم آوردم. از جهاد گفتم و شهادت و اینکه من فقط می خواهم شهید شوم.
او هم جوش آورد گفت «فکر کرده ای من خشکه مقدسم؟»
سکوت کردم.
گفت «من هیچ وقت نمی خواهم زنم خانه دار باشد.»
سکوت کردم.
گفت «من اصلاً می خواهم زنم چریک باشد، پابه پام بیاید تفنگ دستش بگیرد بجنگد.»
سکوت کردم.
گفت «هرشرطی هم که داشته باشد قبول می کنم. منظورم از هر شرطی یعنی واقعاً هر شرطی.»
سکوت کردم.
گفت «مطمئن باشید کنار من خیلی راحت تر از حالا می توانید به کارهاتان برسید. من هم کمکتان می کنم. قول می دهم.»
سکوت کردم.
و خیلی محترمانه گفتم «من اصلاً نمی خواهم ازدواج کنم.»
اولین بار بود که خودش رودررو از من خواستگاری می کرد و من با تمام شهامتم نتوانستم بگویم ازش می ترسم. یا بگویم وقتی صداش را می شنوم بدنم می لرزد. یا بگویم کسی که از کسی می ترسد نمی تواند رابطه ی عاطفی داشته باشد و یقین ازدواج هم نمی تواند بکند.
همه چیز با همان سکوت تمام شد.
تا یک سال بعد، سال شصت، که یکی از دوست هام در اصفهان گفت می خواهد برود پاوه.
گفت «چطوری می توانم بروم؟»
گفتم «برادری هست، به اسم همت، که الآن هم فکر کنم آنجاست. با او تماس بگیری از همه نظر مشکلت را حل می کند.هم از نظر خانه هم از نظر کار.» تأکید کردم که «اگر رفتی آنجا از من هیچ حرفی نزنی آ.»
نزد هم.
خود ابراهیم فقط زرنگی به خرج داده بود گفته بود «شما را خواهر بدیهیان معرفی کرده؟»
او هم گفته بود «بله. شما از کجا فهمیدید؟»
ابراهیم زنگ زد خانه مان گفت «شنیدم قرارست بیایید پاوه. دیدم نیامدید، دیر کردید، گفتم شاید خدای نکرده…»
گفتم «نه. کی گفته؟ اصلاً همچین قراری نبوده که من…»
گفت «دوستتان زنگ زد گفت.»
گفتم «نه. سوءتفاهم شده.اول اینکه قرار نیست بیایم.بعد هم این که اگر بیایم اصلاً آنجا نمی آیم.»
دلم آن جا بود، که برگردم کمک کنم. نمی شد. هم به خاطر ابراهیم، هم اینکه دیگر آشنایی نبود که باش بروم آن جا.
توی یکی از جلسه های امور تربیتی یکی از دوستانم از نیمرخم مرا شناخت. آمد گفت «پس چرا نرفتی پاوه؟»
گفتم.
گفت «اگر من بیایم تو هم می آیی؟»
گفتم «خانواده ات اجازه می دهند؟»
گفت «به امتحانش می ارزد.»
به مادرش گفته بود می خواهد برود کردستان و مادرش فکر کرده بود می خواهد برود شهرکرد و گفته بود ،باشد.

به خصوص وقتی شنیده بود من هم همراهش میروم گفته بود «بهتر. خیالم اینطور راحت تراست.»
هر منطقه یی استخاره کردم بدآمد، جز کردستان.
به دوست همراهم گفتم «هرجا به جز پاوه.»
می دانستم ابراهیم فرمانده سپاه پاوه شده. به او گفتم. چیزهای دیگری هم گفتم.گفتم «می رویم سقز.»
گفت «یعنی اینقدر برات مهم ست؟»
گفتم «خیلی.»
نگذاشتم چیز دیگری بگوید، با لبخند یا نیش یا هر چیز دیگر، فقط گفتم «وقتی رسیدیم آموزش و پرورش کرمانشاه و ازت پرسیدند کجا می خواهید اعزام شوید، فقط بگو سقز. یادت نمی رود؟»
گفت «نه.»
رسیدیم کرمانشاه. باران می آمد، باران زیادی می آمد. از دستفروشی دو جفت پوتین خریدیم رفتیم آموزش و پرورش.
پرسیدند «خب خواهرها دوست دارند کجا اعزام شوند؟»
دوستم گفت «پاوه. فقط پاوه.»
زبانم بند آمده بود. نه به دوستم نه به آنکه داشت حکممان را می نوشت نتوانستم چیزی بگویم. حکم را داد دستمان گفت «مواظب خودتان باشید.»
عصر همان روز راه افتادیم به سمت مینی بوس های پاوه و من فقط توانستم به دوستم بگویم «مگر من دو ساعت به تو توضیح ندادم نگو پاوه؟ مگر من زندگی خصوصی ام را برای تو تعریف نکردم که بفهمی برای چی می گویم سقز؟ چی شد که گفتی پاوه؟»
گریه می کرد،قسم می خورد (باور می کنید؟) قسم میخورد که خودش هم متوجه نشده چرا گفته پاوه.
بعد هم یا بعدها گفت «چرا خودت نپریدی توی حرفم بگویی سقز؟»
تمام راه را، در آن هوای بارانی و غروبی که رنگ می باخت و شبی که می غرید، فقط گریه می کردم و نمی دانستم چرا.
ساعت ده شب رسیدم پاوه. ابراهیم نبود. گفتند «رفته مکه.»
سفارش کرده بود اگر آمدیم فلان اتاق را برای ما گذاشته کنار. جای ما را داده بودند به کسانی دیگر که منتظرشان بودند. منتظر ما نبودند. جا نداشتند. مجبور شدند اتاق اداری خود ابراهیم را بدهند به ما. چند روز اتاق دست ما بود و ما توی یکی از مدارس مشغول کار شدیم. من شده بودم دبیر پرورشی. خبر آمد که ابراهیم از مکه برگشته و حالا دیگر بش می گویند حاج همت. برام مهم نبود. خبرهایی که از عملیات می رسید برام مهم بود. و این که بروم به مدیر مدرسه پیشنهاد کنم به مناسبت روزی که در پیش داشتیم (مناسبتش یادم نیست) از مسؤولی دعوت کنیم بیاید برای بچه ها صحبت کند.
قبول کرد. گفت «خیلی هم خوب ست. اتفاقاً من یک کسی را می شناسم که خیلی هم خوب حرف می زند.»
گفتم «کی؟»
گفت «فرمانده سپاه پاوه، برادر همت.»
گفتم «نه. او نه. او سرش خیلی شلوغ ست. من خودم خبر دارم. فرماندار پاوه فکر کنم بهتر باشد. آره او حتماً بهترست.»
گفت «چه فرقی می کند؟»
گفتم «فرق، خب چرا،حتماً دارد. باید برویم سراغ کسی که نه نشنویم. او سرش، من خودم آنجا بوده ام دیده ام، خیلی کار ریخته. همان فرماندار که گفتم…»
گفت «باشد. هرچی شما بگویید.»
نفس راحتی کشیدم.
برنامه را تنظیم کردیم. با فرماندار هم هماهنگ شد.
یک ساعت قبل از شروع برنامه تلفن زدند گفتند «فرماندار حالشان به شدت بد شده نمی توانند تشریف بیاورند خدمت شما. معذرت خواستند گفتند دفعه ی بعد.»
مدیرمان هم زنگ زد به ابراهیم، بدون اینکه با من مشورت کند. او هم قبول کرده بود بیاید. نمی خواستم بفهمد من باز آمده ام پاوه. رفتم توی کتابخان هی مدرسه نشستم، که در زیرزمین بود. نمی خواستم ببینمش تا باز حرفی پیش بیاید.
مدیر مدرسه چندبار فرستاد دنبالم که «الآن مهمانمان می آید. شما توی دفتر باشید تا اگر آمدند بروید پیشوازشان.»
سرایدار مدرسه هم هی می آمد، گفت «برادر همت می خواهد بیاید.»
نگو فارسی را درست نمی توانسته بگوید و باید می گفته «برادر همت آمده اند.»
آنقدر رفت و آمد تا اینکه عصبانی شدم آمدم بالا تا رک و راست بگویم کار دارم نمی توانم بیایم، یا اینکه اصلاً نمی آیم، یا اینکه اصلاً نمی خواهم بیایم، که دیدم ابراهیم نشسته توی دفتر، با سر از ته تراشیده، لاغر و آفتاب سوخته، و لبخندی که دیگر پنهانش نمی کرد. بلند شد سلام کرد گفت خوش آمدید به خانه ی خودتان پاوه. فرداش باز آمد خواستگاری، با واسطه ی خانم یکی از دوستانش. مثل اینکه داشت براش گران هم تمام می شد. چون واسطه اتمام حجت کرد که «من باید یک چیز را از شما پنهان نکنم.»
گفتم «چی را؟»
گفت «اینکه خیلی ها سر شهید شدن حاجی قسم خورده اند.او کسی نیست که ماندنی باشد.»
نگفتم «مگر من هستم؟»
گفت «حالا با این حساب باز هم نمی خواهید با هم حرف بزنید؟»
نمی دانست به دوستم چه چیزها نگفته بودم وقتی به جواب خواستگاری کسی گفت نه و او دو هفته بعد شهید شد و حالا من در جای او بودم، بر سر دوراهی، که چی بگویم به ابراهیم. نمی دانست که بارها خواب ابراهیم را دیده ام. نمی دانست خواب دیده ام ابراهیم رفته روی قله ی بلندی ایستاده دارد برای من خانه یی سفید می سازد. نمی دانست خواب دیده ام رفته ام توی ساختمانی سه طبقه، رفته ام طبقه ی سوم،دیده ام ابراهیم توی اتاق نشسته. دورتادور هم خان مهایی چادر مشکی با روبنده نشسته اند.»
گفتم «برادر همت! شما اینجا چی کار می کنی؟»
برگشت گفت «برادر همت اسم آن دنیای من بود. اسم این دنیای من عبدالحسین شاه زیدست.»
این را آن روزها به هیچ کس نگفتم. حتی به خود ابراهیم. بعدها، بعد از شهید شدنش، رفتم پیش آقایی تا خوابم را تعبیر کند. چیزی نمی گفت. یا شانه خالی می کرد.
گفتم «ابراهیم شهید شده. خیالتان راحت باشد. شما تعبیرتان را بکنید.»
نه خودم رامعرفی کردم، نه او را، نه موقعیت هردومان را.
گفت «عبدالحسین شاه زید یعنی ایشان مثل امام حسین به شهادت می رسند. مقامشان هم مثل زیدست، فرمانده لشکر حضرت رسول.» همین طور هم بود. ابراهیم بی سر بود و آن روزها، در مجنون، فرمانده لشکر ۲۷ حضرت رسول.
همین خوابها بود که نگران ترم می کرد. برگشتم رفتم اصفهان، رفتم پیش حاج آقا صدیقین برای استخاره. آیه ی سیزده از سوره ی کهف آمد. با این معنی که «آنها به خدای خود ایمان آوردند و ما به لطف خاص خود مقام ایمان و هدایتشان را بیفزودیم.»
حاج آقا پایین استخاره تفسیر نوشته بود که «بسیار خوب ست. شما مصیبت زیاد می کشید برای این کاری که می خواهید انجام بدهید، ولی در نهایت به فوزی عظیم دست پیدا می کنید.»
بعدها که ابراهیم می گذاشت می رفت دیر می آمد بش می گفتم «ببین استخاره ام چه خوب تعبیر شد. تو نیستی و ما هی باید فراق تو را تحمل کنیم، سختی بکشیم، دلتنگ بشویم. آخرش ولی انگار باید…»
می خندیدم. یک جور خاصی نگاهم می کرد و هیچی نمی گفت.او آن دوری همیشگی را دیده بود و من دل به این دوری های چند روزه و چند ماهه داشتم و فکر می کردم بالاخره کنار هم زندگی می کنیم.
مانده بودم چی کار کنم. خسته هم شده بودم. احساس کردم دیگر طاقت ندارم. نیت چهل روز روزه و دعای توسل کردم.
با خودم گفتم «بعد از این چهل شب، هرکس که آمد خواستگاری، جواب نه نمی شنود.»
درست شب سی ونهم یا چهلم بود که باز ابراهیم آمد خواستگاری. جواب استخاره ام را هم می دانست. آمده بود بشنود آره. شنید. ولی این تازه اول راه بود.
گفتم «حالا تعارف را می گذاریم کنار می ریم سر اصل مطلب.»
مطلب این بود که خیلی از خانواده ها راضی نمی شدند دخترهاشان را بدهند به سپاهی یا رزمنده. حتی آن هایی که خیلی ادعا داشتند. و بخصوص خانواده ی من.
گفتم «خانواده ی من تیپ خاص خودشان را دارند. به این سادگی ها با این چیزها کنار نمی آیند. اول اینکه باید راضی شان کنید به این ازدواج. بعد هم اینکه باید بدانند من اصلاً مهریه نمی خواهم.»
گفت «من وقت اینجور کارها را ندارم.»
عصبانی شدم گفتم «شما که وقت نداری با پدر و مادر من حرف بزنی یا راضی شان کنی بیخود کرده ای آمده ای ازدواج کنی. همین جا قضیه را تمامش می کنیم. مرا به خیر و شما را به سلامت.»
بلند شدم سریع بروم از اتاق بیرون، که برگشت گفت «من گفتم وقت ندارم، نگفتم که توکل هم ندارم. شما نگذاشید من حرفم تمام شود.»
ازم خواهش کرد بگیرم بنشینم. نشستم.
گفت «خطبه ی عقد من و شما خیلی وقت ست که جاری شده.»
نفهمیدم. گذاشتم باز به حساب بی احترامی.
گفت «توی سفر حجم، در تمام لحظه هایی که دور خانه ی خدا طواف می کردم، فقط شما را کنار خودم می دیدم. آنجا خودم را لعنت می کردم. به خودم می گفتم این نفس پلید من ست، نفس اماره ی من ست، که نمی گذارد من به عبادتم برسم. ولی بعد که برگشتم پاوه دیدمتان به خودم گفتم این قسمتم بوده که…»
نگاهم کرد.
گفتم «من سر حرف خودم، در هر حال، هستم. راضی کردن خانواده ام با شما. حرف آخر.»
یک ماه بعد آمد رفت خانه مان، بعد از عملیاتی سخت، که عده یی از بچه های اصفهان در آن شهید شده بودند. با آمبولانس آمد، خسته و خاکی و خونین، به خواستگاری کسی که خانه هم نبود. رفته بود پاوه.
به ابراهیم گفته بودند «این دختر خواستگار زیاد داشته. اصلاً پا توی اتاق نگذاشته که بخواهد حرف بزند. جواب که، چه عرض کنیم والله.»
گفته بوده «شاید اینبار با دفعه های قبل فرق داشته باشد.»
گفته بودند «نیستش که الآن.»
گفته بوده «بزرگ ترهاش که هستند. رضایت شما هم برای من شرط ست.»
گفته بودند «ولی اصل ماجرا اوست نه ما که بیاییم مثلاً چیزی بگوییم.»
گفته بوده «خدای او هم بزرگ ست. همینطوری که خدای من.»
مادرم می گفت «نمی دانم چرا نرم شدیم، یا بدقلقی نکردیم،یا جواب رد ندادیم. من اصلاً آماده شده بودم بگویم شرط اولمان این ست که داماد سپاهی نباشد. واقعاً نمی دانم چرا اینطور شد. شاید قسمت بوده.»
فکر کنم یک روز قبل از عقد بود که ابراهیم بم گفت «اگر اسیر شدم یا مجروح باز هم حاضرید کنار من زندگی کنید؟»
گفتم «من این روزها فقط فهمیده ام که آرم سپاه را باید خونین ببینم.»
نگاهم کرد، در سکوت، تا بگویم «من به پای شهادت شما نشسته ام. می بینید؟ من هم بلدم توکل کنم.»
ما اصلاً مراسم نداشتیم. من بودم و ابراهیم و خانواده هامان. یک حلقه خریدیم، کوچک ترینش را، به هزار تومان. ابراهیم حلقه نخواست. از طلا و پلاتین و این چیزها خوشش نمی آمد. نه که خوشش نیاید. به شرع احترام می گذاشت.
گفت «اگر مصلحت بدانید من فقط یک انگشتر عقیق برمی دارم.»
به صدو پنجاه تومان.
پدرم گفت «تو آبروی ما را بردی.»
گفتم «چرا؟ چی شده مگر؟»
گفت «کی شنیده تا حالا برای داماد فقط یک انگشتر عقیق بخرند؟»
گفت «می خندند به آدم.»
ابراهیم زنگ زد خانه. مادرم عذر خواست، گوشی را داد به پدرم.
پدرم گفت «شما بروید یک حلقه آبرودار بخرید بیاورید بعد بیایید با هم صحبت می کنیم.»
ابراهیم گفت «این از سر من هم زیادست، آقای بدیهیان. شما فقط دعا کنید من بتوانم توی زندگی مشترکم حق همین انگشتر را هم درست ادا کنم. بقیه اش دیگر کرم شماست و مصلحت خدا.خودش کریم ست.»
به همین انگشتر هم خیلی مقید بود ابراهیم که حتماً باید دستش باشد.
طوری که وقتی شکست. فکر کنم توی عملیات خرمشهر، رفت با همان عقیق و با همان مدل یکی دیگر خرید، دستش کرد آورد نشانم داد.
خندیدم گفتم «حالا چه اصراریست که این همه قید و بند داشته باشی؟»
گفت «این حلقه سایه ی یک مرد یا یک زن ست توی زندگی مشترک هردوشان. من دوست دارم سایه ی تو همیشه دنبال من باشد. این حلقه همیشه در اوج تنهایی ها همین را یاد من می آورد. و من گاهی محتاج می شوم که یادم بیاورد. می فهمی محتاج شدن یعنی چه؟»
بعدها که از روز خرید حرف می زدیم می گفت «هربار که می گفتی این را نمی خواهم آن را نمی خواهم، یا مراعات جیب مرا می کردی اگر چیزی می خواستی، خدا را شکر می کردم می گفتم این همان کسیست که سالها دنبالش می گشتم و پیداش نمی کردم.»
آن روزها مد بود ماها سارافون بپوشیم. حالا مانتو مدست. سارافون سرمه یی ام را پوشیدم، با یک جفت کفش ملی،و یک روسری مشکی به جای مقنعه های الآن.
زن برادرش آمد روسری کرمش را داد به من گفت «این را سرت کن که شگون داشته باشد!»
ابراهیم رفته بود مادرش را از شهرضا بیاورد. زنگ زد خانه مان احوالم را بپرسد و اینکه کم و کسر دارم یا نه.
گفتم «نه.»
گفتم «فقط یادتان باشد شما هم باید با لباس سپاه بیایید توی مراسم عقد.»
خندید گفت «مگر قرار بود با لباس دیگری بیایم؟»
آمد، ولی لباس معلوم بود براش بزرگست.
گفتم «مال کیه؟»
گفت «لباسهای خودم خیلی کهنه بود.»
راست میگفت. هنوز هم دارم شان. کهنگی شان را به یادگار نگه داشته ام.
گفت «از برادرم گرفته ام. قرض فقط.»
شلوارش را گتر کرده بود، با پوتین واکس زده، حاضر و آماده. انگار همین الآن بخواهد بلند شود برود جبهه.
عقد ما روز بیست ودوم دی ماه سال شصت بود، یا به عبارتی هفدهم ربیع الاول، روز تولد پیغمبر. برای عقد رفتیم خانه ی آقای روحانی، که بعد امام جمعه ی اصفهان شدند.
من قبلش اصرار داشتم «اگر می شود برویم خدمت امام.»
تنها خواهشم از ابراهیم همین بود.
گفت «هرکاری هر چیزی بخواهید دریغ نمی کنم ازتان. فقط خواهشم این ست که نخواهید لحظه یی عمر مردی را صرف عقد خودم بکنم که کارهای مهم تری دارد. من نمی توانم سرپل صراط جواب این قصورم را بدهم.»
آن روزها ما شور و حال عجیبی داشتیم. جوانی بود و خیلی چیزهای دیگر.
پدرم روی مهریه اصرار داشت. کوتاه هم نمی آمد.
به ابراهیم گفتم «مگر قرار نبود شما با هم صحبت کنید؟»
گفت «آخر خوب نیست آدم بیاید به پدر عروسش بگوید من می خواهم دخترتان را بدون مهریه عقد کنم. چرا چنین چیزی از من خواستی؟»
به پدرم گفت «من جفت خودم را پیدا کرده ام، آقای بدیهیان. به خاطر پول و مادیات هم از دستش نمی دهم. هرچی شما تعیین کنید من قبول دارم. پاش را هم امضا می کنم.»
پدرم نگاهی به من کرد و ابراهیم وهمه. سکوتش طولانی شد.
ابراهیم گفت «این حرف را با تمام وجودم گفتم. مطمئن باشید.»
پدرم گفت «هرطور خودتان صلاح می دانید. من دیگر اصرار به چیزی نمی کنم.»
مهریه تعیین شد. خطبه ی عقد را خواندند. فقط همین.
مادر ابراهیم آمد به پدرم گفت «این ها می خواهند بروند کردستان. اگر اجازه بدهید دخترتان امشب بیاید خانه ی ما.»
پدرم اجازه داد. همه رفتیم خانه شان. نمی دانید آن شب ابراهیم چه حالی داشت. همه اش نوحه می خواند، گریه می کرد. همان «کربلا یا کربلا»را. قرآن هم می خواند، فقط سوره ی یاسین را. سوره را با سوز عجیبی می خواند. طوری که بش حسودی می کردم. عادتم شد بش حسودی کنم. عادتم شد شوهر خودم ندانمش. عادتم شد رقیب خودم بدانمش. که در مسابقه یی با هم رقابت می کنیم. آخرش هم او جلو زد برد.
نزدیکای صبح بود که شروع کرد به خواندن: «تشنه ی آب فراتم، ای اجل مهلت بده.»
هیچکس نمی دانست یا نمی توانست حدس بزند که ابراهیم سال ها بعد، توی جزیره ی مجنون، سرش را ترکش بزرگی کنار همین آب فرات قطع می کند و بدنش سه روز بی نام و نشان باقی می ماند، تا اینکه…
بگذریم.
صبح، بعد از نماز، به من گفت «دوست داری امروز کجا برویم؟»
گفتم، بدون اینکه شک کنم، یا حتی فکر زیاد «گلزار شهدا.»
همیشه بعد از آن روز می گذاشت من تصمیم بگیرم، چون گفت «خدا را شکر.»
گفتم «چرا؟»
گفت «می ترسیدم غیر از این بگویی.»
صبح خیلی زود راه افتادیم رفتیم گلزار شهدا، همان جایی که الآن خودش دفن ست، کنار خاک یکی از دوستانش، رضا قانع. گریه امانش نمی داد. برام از تک تک آن بچه ها گفت. و این که چی سرشان آمد و چطور و کجا و با چی شهید شدند.
بعد راه افتادیم رفتیم قم. زیارتمان نیم ساعت طول کشید.
رفتیم تهران.
گفتم «من امشب می خواهم بروم خانه ی یکی از دوست هام اشکالی ندارد؟»
هرکس دیگری بود نمی گذاشت خودمختار عمل کنم و می گفت «نه.»
نگفت. بزرگوارانه رضایت داد بروم. صبح هم رأس ساعتی که گفته بود آمد دنبالم. راه افتادیم رفتیم طرف کردستان. همان پاوه ی خودمان. شب بود. باران می آمد. ابراهیم در تمام سیر کرمانشاه تا پاوه، هرجا که سنگری می دید و نیروهای بومی، پیاده می شد می رفت پیش شان، باشان حرف می زد، درددل می کرد، به حرف شان گوش می داد. آن ها هم که انگار پدرشان را دیده باشند از نبودن چندروزه ی او می گفتند و از سنگرهاشان که آب گرفته بود اذیتی که شده بودند و گلایه ها.
وقتی آمد نشست توی ماشین دیدم آرام و قرار ندارد. حتی گفت تندتر برویم بهترست. تا پامان رسید پاوه، مرا برد گذاشت توی همان ساختمان و اتاقی که با دوستانم در آن زندگی کرده بودم و خودش سریع رفت سپاه، برای پیگیری سختی هایی که بچه ها داشتند در آن سنگرها می کشیدند.
فردا ظهر آمد گفت «امروز سمینار فرمانده های سپاه ست. باید سریع بروم تهران.اجازه می دهی؟»
رفت. ده روز بعد آمد. ما آن جا، توی کردستان، اصلاً زندگی مشترک نداشتیم. فرصت نشد داشته باشیم. حتی در آن دو سال و دو ماهی که با هم زندگی کردیم. و من روز به روز تعجبم بیشتر می شد. چون ابراهیم را آدم خشنی می دانستم و حتی ازش بدم می آمد. اما در همان مدت کوتاه و بدون اینکه پیش هم باشیم بم ثابت شد که ابراهیم چقدر با آن برادر همتی که می شناختم و ازش می ترسیدم فرق دارد. یعنی حتی با همه ی آدم هایی که می شناختم فرق دارد. اصلاً محبت ها فرق کرده بود. شاید خطبه ی عقد از معجزه های اسلام ست، که وقتی جاری می شود محبت به دل ها می آورد.
ابراهیمی که با چشم بسته راه می رفت و ما دخترها از تقوای چشمش حرف می زدیم کارش به جایی کشید که از زنش شنید «تو از طریق همین چشم هات شهید می شوی.»
گفت «چرا؟»
گفتم «چون خدا به این چشم ها هم کمال داده هم جمال.»
ابراهیم چشم های زیبایی داشت. خودش هم می دانست. شاید به خاطر همین بود هیچ وقت نمی گذاشت آرام بماند. یا سرخ از اشک دعا و توبه بود یا سرخ از خستگی روزها جنگیدن و نخوابیدن.
می گفتم «من یقین دارم این چش مها تحفه یی ست که تو به درگاه خدا خواهی داد.»
همین هم شد.
خیلی از همین دختر کوچولوها می آمدند از من می پرسیدند «این برادر همت چه کار می کند که نمی خورد زمین؟»
آخرش هم یادم رفت ازش بپرسم. شاید یکی از سؤال هایی که آن دنیا ازش بپرسم همین باشد. به نظر خودم این خیلی باارزش ست که آدم حق عضوی از بدنش را این طوری ادا کند به درگاه خدا. پاوه چشم های مرا به خیلی چیزها باز کرد. بخصوص به چهره های مختلف ابراهیم. بخصوص به محبت هایی که فقط شاید به من نشانش می داد.
یادم ست که یکبار رفته بود ارتفاعات شمشیر برای پاکسازی منطقه. من باز دبیر شده بودم و برای سمینار دبیرهای پرورشی رفته بودم کرمانشاه. وقتی ابراهیم آمد شهر دید من نیستم آدرس گرفت آمد آن جایی که من بودم. تا چشمم بش افتاد گریه کردم، خیلی گریه کردم.
گفت «چی شده؟ چرا اینقدر گریه می کنی؟»
می خواستم بگویم، ولی نمی توانستم، نمی توانستم حتی یک کلمه حرف بزنم. تا اینکه سبک شدم. و آرام. گفتم «همه اش خواب تو را می دیدم این چند شب.»
گفت «چه خوابی؟ خیر باشد.»
گفتم «خواب می دیدم توی یک بیابان تاریک کلبه یی هست که من این ورش هستم و تو آن ورش. هی می خواهم صدات کنم، هی می گویم یاحسین یاحسین، ولی صدام درنمی آید. همه اش توی خواب و بیداری فکر می کردم از این عملیات زنده برنمی گردی.»
همان شب از مسؤولین سمینار و آن ساختمانی که توش مستقر بودیم اجازه گرفت و مرا برد خانه ی عموش.
گفت «آمده ام بت بگویم که اگر خدا توفیق بده می خواهم بروم جنوب برای عملیات.»
گفتم «خب؟»
خندید.
بیشتر خندید گفت «قول می دهی این حرفی را که می زنم ناراحت نشوی؟»
گفتم «قول.»
نگاهم کرد، در سکوت، و گفت «حلالم کن!»
گفتم «به شرطی که من هم بیایم.»
گفت «کجا؟»
گفتم «جنوب، هرجا که تو باشی.»
گفت «نمی شود. سخت ست. خیلی سخت ست.»
خبر داشت که عملیات بزرگ و سختی در پیش ست، فتح المبین، و دزفول هم ناامن ست.
گفتم «من باید حتماً بیایم.»
دلیل های خاصی داشتم.
گفت «نه، من اصلاً راضی نیستم بام بیایی.»
زمستان بود که رفت. مریض شدم افتادم. سه روز روزه گرفتم. نماز جعفر طیار خواندم. دعا کردم. و استغاثه های فراوان. یکی از برادرها را فرستاد دنبالم برم دارد ببردم دزفول.
تا رسیدیم دیدم کنار خیابان ایستاده، همان جایی که با دوست هاش قرار گذاشته بود. تسبیح هم دستش بود. مرا که دید دوید. دوست هاش بزرگواری کردند از ماشین پیاده شدند. من نشدم.
ابراهیم آمد کنار ماشین، نگاهم کرد گفت «برای اولین بارست که فهمیدم چشم انتظاری چقدر سخت ست، چقدر تلخ ست.»
گفتم «حالا فهمیدی من چی می کشم؟»
گفت «آره… یک چیز دیگر را هم فهمیدم.»
گفتم «چی را؟»
گفت «که بدون تو چقدر من غریبم.»
داشت یاد می گرفت چطور خرم کند. من هم حرفی نمی زدم که یعنی بلدم مچت را بگیرم. می گذاشتم فکر کند حرفی ندارم. شاید هم یکی از دلیل هایی که باعث شد ابراهیم راحت بگذارد برود همین ست. که خیالش از من راحت بود. هربار که زندگی بم فشار می آورد، ابراهیم را که می دیدم، فقط گریه می کردم.نه گله یی نه شکایتی. فقط گریه. گاهی حتی نیم ساعت. تا برگردد بم بگوید «چی شده، ژیلا؟»
و من بگویم «هیچی. فقط دلم تنگ شده.»
یا بگوید «ناراحتی من می روم جبهه؟»
تا من بگویم «نه. به گریه هام نگاه نکن. ناراحت هم ازشان نشو. اگر دلتنگی می کنم فقط به خاطر این ست که رزمنده یی. غیر از این اگر بود اصلاً دلم برات تنگ نمی شد.»
بارها بش گفتم «همین رفتن های توست که باعث می شود من این قدر بی قراری کنم.»
نمی گذاشتم از درونم چیزی بفهمد. و بیشتر از همه و همیشه نمی گذاشتم بفهمد در دزفول چه به سرم آمد. به آن دو سه هفته یی که در دزفول ماندم اصلاً دوست ندارم فکر کنم. از آن روزها بدم می آید. بعدها روزهای سخت تری را گذراندم. اما آن دو هفته… چی بگویم؟… آنجا شاید بدترین جای زندگی ما بود. چون جایی پیدا نکرده بودیم. وسیله هم هیچی نداشتیم. رفتیم منزل یکی از دوستان ابراهیم که یادم نمی آید مسؤول بسیج بود یا کمیته یا هرچی. زمان جنگ بود و هرکس هنر می کرد فقط می توانست زندگی خودش را جمع وجور کند. من آنجا کاملاً احساس مزاحمت می کردم.
یک بار که ابراهیم آمد گفتم «من اینجا اذیت می شوم.»
گفت «صبرکن ببینم می توانم این جا کاری بکنم یا نه.»
گفتم «اگر نشد؟»
گفت «برگرد برو اصفهان. اینجوری خیال من هم راحت ترست زیر این موشک باران.»
رفتن را، نه، نمی توانستم. باید پیش ابراهیم می ماندم. خودم خواسته بودم. دنبال راه حل می گشتم. یک روز رفتم طبقه ی بالای همان خانه دیدم اتاقی روی پشتبام ست که مرغدانی اش کرده اند و اگر تمیزش کنم بهترین جا برای زندگی ماست تا زمانی که ابراهیم فکری کند. رفتم آب ریختم کف آن مرغدانی و با چاقو تمام کثافتها را تراشیدم. ابراهیم هم که آمد دید چی کار کرده ام رفت یک ملافه ی سفید از توی ماشینش برداشت آورد، با پونز زد به دیوار، که یعنی مثلاً پرده. هزار تومان پول توجیبی داشت. رفتم باش دو تا بشقاب، دو تا قاشق. دو تا کاسه، یک سفره ی کوچولو خریدم. پتو را هم ابراهیم رفت از توی ماشین آورد. از همین پتوهای سپاه. یادم هست حتی چراغ خوراک پزی نداشتیم. یعنی نتوانستیم، پولمان نرسید بخریم. آن مدت اصلاً غذای پختنی نخوردیم. این شروع زندگی ما بود.
ناراحتی ریه پیدا کردم از بوی مرغی که آنجا داشت. مدام سرفه می کردم. آنقدر که حتی نمی توانستم استراحت کنم. گلاب هم که می پاشیدم باز بوی تعفن نمی رفت. مرغ های گوشه ی اتاق بیشتر از خودم از سرفه هام می ترسیدند. صاحبخانه هم، چون نزدیک عملیات بود، زن و بچه اش را برداشت برد از شهر خارج کرد. همه این کار را می کردند. خانه بزرک بود و من مانده بودم تنها. سنم هم خب کم بود. بیست و سه سالی فکر کنم داشتم. شهر را بلد نبودم. آدمی هم نبودم و نیستم که زیاد از خانه بزنم بیرون. تمام شیشه ها شکسته بودند و زمستان بود. ابراهیم هم که دو سه روز طول می کشید بیاید. خیابان مان هم اسمش آفرینش بود و معروف به مرکز موشک های صدام.
داشتم ترسو می شدم و از این ترس خودم بدم می آمد. تا صدایی می شنیدم گوش تیز می کردم دنبالش می گشتم.
شبی، حدود دو نصف شب، در خانه را زدند.
با ترس و لرز رفتم گفتم «کیه؟»
صدا گفت «منم».
ابراهیم بود. انگار دنیا را بم داده بودند. در را سریع باز کردم تا پشت در ببینمش و خوشحال باشم که امشب تنها نیستم و دیگر لزومی ندارد حتی تا صبح بیدار بمانم. ابراهیم پشت در نبود. رفته بود کنار دیوار، توی سایه ایستاده بود.
گفتم «چرا آنجا؟»
گفت «سلام.»
گفتم «سلام. نمی خواهی بیایی تو؟»
گفت «خجالت می کشم.»
گفتم «از چی؟»
آمد توی روشنایی کوچه. دیدم سرتاپاش گلست. خنده هم دارد از شرمندگی، که ببخشمش اگر اینطور آمده، حالا که آمده.
گفتم «بیا تو!»
حمام داشتیم. نمی شد گرمش کنیم. ابراهیم هم نمی توانست یا نمی خواست در آن حال بنشیند. گفت «می روم زیر آب سرد. مجبورم.»
گفتم «سینوزیتت؟»
حاد هم بود.
گفت «زود برمی گردم.»
طول کشید. دلواپس شدم. فکر کردم شاید سرما نفسش را بند آورده. رفتم در حمام را زدم. جواب نداد. باز درزدم. در را باز کردم دیدم آب گل آلود راه افتاده دارد میرود توی چاه.
گفت «می خواهی بیایی این آب گل آلود را ببینی مرا شرمنده کنی؟»
من مردهای زیادی را دیده بودم. شوهرهای دوستانم را، دیگران را،که در راحتی و رفاه هم بودند، اما همیشه سر زن و بچه شان منت می گذاشتند. ابراهیم با آن همه مرارتی که می کشید باید از من طلبکار می بود، که من دارم برای تو و بقیه این سختی ها را تحمل می کنم، ولی همیشه با شرمندگی می آمد خانه. به خودش سختی می داد تا نبیند من یا پسرهاش سختی می بینیم. بارها شد ما مریض شدیم و ابراهیم آمد نشست بالای سرمان گریه کرد که«چرا شما مریض شده اید؟ تقصیر من ست حتماً که هیچ وقت پیشتان نیستم نمی توانید بروید دکتر.»
اشک ها می ریخت این مرد، که گاهی مرا به خنده می انداخت.
می گفتم «اگر با این مریضی ها نمیریم تو بالاخره ما را می کشی با این گریه هات.»
می گفت «چرا؟»
می گفتم «یک جوری گریه میکنی که آدم خجالت می کشد زنده بماند.
بوی عملیات که آمد ابراهیم گفت «تو باید برگردی بروی اصفهان. دزفول الآن امن نیست.
گفتم تنهات نمی گذارم.
نگاهم کرد گفت من هم نمی خواهم تو بروی. ولی این عملیات با عملیات های دیگر فرق می کند.
اهمیتش را برام گفت. حتی محورها را برام شرح داد. گفت این عملیات دو حالت دارد. یا ما می توانیم محورهای از پیش تعیین شده را بگیریم یا نمی توانیم. اگر بتوانیم، که شهر مشکلی ندارد. ولی اگر نتوانیم و این تپه ها بیفتد دست عراقی ها می توانند خیلی راحت دزفول را با خاک یکی کنند.
گفتم من هم خب مثل بقیه. می مانم. هرکاری آنها کردند من هم می کنم.
گفت نه، فقط این نیست. مردم بومی اینجا اگر مشکلی پیش بیاید بلند می شوند با خانواده شان می روند مناطق اطراف. تو باکی می خواهی بروی وقتی من نیستم؟ بعد هم اینکه تو به خاطر اسلام باید بلند شوی بروی اصفهان.»
نگاهش کردم. یعنی نمی فهمم رفتن من چه ربطی به اسلام دارد.
گفت «اگر تو اینجا بمانی، من همه اش توی خط نگران توام، نمی فهمم باید چی کار کنم.»
بیشتر نگاهش کردم.
فرداش برگشتنا یک قران پول نداشتم راه بیفتم. روم هم نمی شد به ابراهیم بگویم. فقط گفتم «یک کم پول خرد داری به من بدهی که اگر خواستم تاکسی سوار شوم مصیبت نکشم؟»
گفت«پول؟ صبرکن ببینم.»
دست کرد توی جیب هاش تمامش را گشت. او هم نداشت. به من نگاه کرد. روش نشد بگوید ندارد.
گفتم «پولهای من درشت ست. گفتم اگر خرد داشته باشی -حالا اگر نیست باشد. می روم با همین ها که دارم.»
گفت «نه، صبرکن.»
فکر کنم فهمیده بود که می گفت نه. نمی شد یا نمی خواست اول زندگی بگوید پول همراهش نیست. نگاهی به دوروبرش کرد. نگران، دنبال کسی می گشت. شرمنده هم بود. گفت «من با یکی از این بچه ها کار فوری دارم. همین جا باش الآن برمی گردم.»
از من جدا شد رفت پیش دوستش. دیدم چیزی را دست به دست کردند. آمد گفت «باید حتماً می دیدمش. داشت می رفت جبهه. ممکن بود دیگر نبینمش.»
ابراهیم توی دفترچه ی یادداشتش نوشته بود که به فلانی در فلان روز فلان تومان بدهکارست، یادش باشد به او بدهد.
دست کرد توی جیبش. اسکناس ها را درآورد.
گفتم «من اسکناس درشت خودم دارم، باشد حالا، باشد بعد.»
گفت «نه، پیش تو باشد مطمئن ترست.»
هزار تومان بود. نمی شود گفت از دستش قاپیدم. ولی دیگر چانه نزدم که یکوقت پشیمان شود. پانصد تومان را خودش برداشت بقیه اش را داد به من و من راه افتادم. در راه، توی اتوبوس تا خود اصفهان گریه کردم. فکر می کردم ممکن ست دیگر هرگز نبینمش.
اما آمد. یک ماه بعد، بعد از عملیات. شانزده اسفند از هم جدا شدیم و او شانزده فروردین آمد خانه ی مادرم دیدنم.
من و ابراهیم فقط سه عید نوروز را باهم بودیم. با هم که نه، بهترست این طوری بگویم تحویل هیچ سالی را با هم نبودیم. عید سوم، قبل از حلول آخرین سال زندگی ابراهیم، بش گفتم «بگذار این عید را با هم باشیم.»
گفت «من از خدام ست پیش تو باشم ببینمت، ولی نمی شود. نمی توانم.»
گفتم من هم خب به همان خدا قسم دل دارم. طاقت ندارم ببینم این عید هم پیش ما نیستی.
گفت اگر بدانی چند نفر اینجا هستند که ماه هاست خانواده هاشان را ندیده اند، اگر بدانی خیلی ها هستند مثل من و تو که دوست دارند پیش هم باشند و نمی توانند، هیچ وقت این حرف را نمی زدی.
گفتم چند ساعت هم، فقط به اندازه ی سال تحویل، نمی توانی بیایی؟
گفت تو بگو یک دقیقه.
گفتم پس باز هم باید…
گفت وسوسه ام نکن. ژیلا. بگذار بروم. بگذار عذاب وجدان نداشته باشم. بگذار مثل همیشه عید را پیش بچه ها باشم. این طوری برای همه مان بهترست، راحت ترست.
گفتم برای من نیست. یعنی واقعاً دیگر برای من نیست.
گفت می دانم. ولی ازت خواهش می کنم مثل همیشه باش. قرص و صبور و…
گفتم چشم براه.
گفت چشم براه قشنگ ترست. چون حرف دل من هم هست وقتی تو سنگرم و سال تحویل می شود و فقط تو جلو نظرمی.
دیگر نرفتم منطقه. منتظر آمدن مهدی بودم.
صبح روزی که مهدی می خواست متولد شود ابراهیم زنگ زد خانه ی خواهرش. خودشان تلفن نداشتند. از لحنش معلوم بود خیلی بی قرارست. مادرش اصرار کرد بگویم بچه دارد به دنیا می آید.
گفتم نه. ممکن ست بلند شود این همه راه را بیاید، بچه هم به دنیا نیاید. آن وقت باز باید نگران برگردد.
مادرش اصرار داشت و من می گفتم نه. نباید بفهمد.
خود ابراهیم هم انگار بو برده بود. هی می گفت من مطمئن باشم حالت خوب ست؟ زنده ای هنوز؟ بچه هم زنده ست؟
گفتم خیالت راحت. همه چیز مثل قبل ست.
همان روز، عصر، مهدی به دنیا آمد، بیست ودوم محرم. تا خواستند به ابراهیم خبر بدهند سه روز طول کشید. روز چهارم، ساعت سه صبح، ابراهیم از منطقه برگشت. عوض اینکه برود سراغ بچه، یا احوالش را بپرسد، آمد پیش من. گفت «تو حالت خوب ست، ژیلا؟ چیزی کم و کسر نداری بروم برات بخرم؟»
گفتم «الآن؟»
گفت «خوب آره. اگر چیزی، هرچیزی بخواهی، بدو می روم می گیرم می آورم.»
گفتم «احوال بچه را نمی پرسی؟»
گفت «تا خیالم از تو راحت نشود نه.»
یک شال مشکی انداخته بود دورگردنش (که الآن مهدی روزهای محرم می اندازد گردنش) و با آن نگرانی و چشم های همیشه مهربانش و موهایی که ریخته بود روی پیشانی اش از همیشه زیباتر شده بود. من هیچ وقت مثل آن روز او را اینقدر زیبا ندیده بودم. محو تماشای او شده بودم. مادرش آمد رختخوابی مرتب برای ابراهیم انداخت که برود بخوابد.
ابراهیم گفت «لازم نیست.»
گفت «من دوست دارم بعد از چندوقت دوری امشب را پیش زن و بچه ام باشم.»
آمد همان جا، روی زمین، کنار من و مهدی نشست، تا صبح. نیم ساعت بعد هم خوابش برد. من سیر نمی شدم از نگاه کردن به خودش و آن خواب آرامش.
هوای آبان سرد بود.
صبح ابراهیم رفت علاءالدین برداشت برد توی یکی از اتاق هاشان که دنج تر بود. مهدی را بغل گرفت گفت تو هم بیا!
رفتیم با هم آن جا نشستیم.
گفت می خواهم اذان بگویم توی گوشش.
گفتم پدرت گفته. فکر کنم دیگر لازم نباشد.
اسم را از قبل انتخاب کرده بودیم.
گفت من خیلی حرفها با بچه ام با پسرم دارم. شاید بعدها فرصت نشود با هم حرف بزنیم یا همدیگر را ببینیم. می خواهم همه ی حرفهام را همین الان بش بزنم.
سرش را گذاشت دم گوش مهدی، اذان را خواند، گرفتش بغل، مثل آدم بزرگ ها شروع کرد با او حرف زدن. از اسمش گفت. که چرا گذاشته مهدی. که اگر گذاشته می خواسته او در رکاب امام زمانش باشد. و از همین چیزها. چند دقیقه یی با مهدی حرف زد. جالب این که مهدی هم صداش درنمی آمد، حتی وقتی اشک های ابراهیم چکید روی صورتش.
بعد از شهادت ابراهیم فقط برای همین لحظه خیلی دلتنگ می شوم. زیباترین لحظه ی زندگی ام با ابراهیم همین لحظه بود.
ابراهیم آن روز فقط پانزده ساعت با ما بود. دیگر عادت کرده بودم نبینمش یا کم ببینمش. هربار که می آمد، یا خان هی مادر خودش بود یا مادر من. فقط یکبار شد که پنج روز ماند. آن هم رفت شهرضا. کارش هم کار اداری بود. زندگی ما زندگی عادی نبود. هیچ وقت نشد ما بتوانیم سه وعده غذای یک روز را کنار هم باشیم.
باز دیدم نمی توانم کنارش نباشم، گفتم می خواهم بیایم پیشت.
گفت من راضی نیستم بیایید. نگرانتان می شوم.
تکیه کلامش شد این، که همیشه بگوید من نگران شماها هستم.
کوتاه نیامدم. حتی قلدری کردم که من از حق خودم می گذرم، ولی از حق بچه ام نمی گذرم. هیچ معلوم نیست که تو تا کی باشی. می خواهم تا هروقت که سایه ات بالای سرمان ست دست محبت پدری را روی سر پسرم بکشی. ساکت شد. گفت من همین را می خواهم. به خدا قسم. ولی…
گفتم دیگر نمی خواهم ولی و اما و اگر بشنوم. همین که گفتم.
رفت. هنوز مهدی چهل روزش نشده بود که برگشت. برمان داشت بردمان جنوب، اندیمشک.
گفت یک ساختمان دیده ام می خواهم ببرمتان آنجا.
اما مستقیم برد گذاشتمان خان هی عموش. که مرد شریف و بزرگواری ست. آن ها محبت ها به من کردند در نبود ابراهیم. همیشه هم مدیون شان هستم. ولی نمی شد یادم برود که بعد از سالها چشم انتظاری تازه بچه دار شده بودند. خجالت می کشیدم اول زندگی بروم خان هی مردم و سربارشان باشم.
یکبار که ابراهیم آمد،هرچی زبان ریخت و شوخی کرد جوابش را ندادم. اخم هام را کرده بودم توی هم و سرم را گرم کرده بودم به کارهای خانه.
گفت باز چی شده؟
می دانستم اگر حرف بزنم، حتی یک کلمه، اشکم درمی آید. اصلاً نگاهش هم نکردم. خودش فهمید. رفت از خانه بیرون، دو ساعت بعد با یک وانت خالی برگشت.گفت می رویم.همانطور که تو خواستی.
دیگر سرپا بند نبودم. از خوشحالی بال درآورده بودم. وسایل مان را برداشتیم بردیم گذاشتیم پشت وانت، که نصف بیشترش هم خالی ماند، و رفتیم اندیمشک. به خان ههای ویلایی بیمارستان شهید کلانتری. که برای فرانسوی ها ساخته بودند. خانه ها خیلی تمیز و مرتب بودند.
ابراهیم گفت ببین، ژیلا! کلید این خانه یک ماه ست که دست من ست، ولی ترجیح می دادم به جای من و تو و مهدی بچه هایی بیایند اینجا که واجب ترند. ما می توانستیم مدتی توی خانه ی عموم سر کنیم.
گفتم «منظور؟»
گفت «تو باعث شدی من کاری را بکنم که دوستش نداشتم.»
گفتم «یعنی؟»
گفت «دیگر گذشت. شاید این طوری بهتر باشد. کی می داند؟»
به قول یکی از دوستانش بهشت را هم می خواست با بقیه تقسیم کند. یا نه. این طور بگویم بهترست. جهنم رفتن دیگران را هم نمی توانست ببیند. یادم ست من همیشه با کسانی از فامیل و آشنا و حتی غریبه ها که فکرهای مخالف داشتند جر و بحث می کردم. چه قبل از ازدواج چه بعدش. اما ابراهیم می گفت باید بنشینیم با همه شان منطقی حرف بزنیم.
می گفتم «ولی اینها همه اش آدم را مسخره می کنند.»
می گفت «ما در قبال تمام کسانی که راه کج می روند مسؤولیم. حق هم نداریم باشان برخورد تند بکنیم. از کجا معلوم که توی انحراف اینها تک تک ماها نقش نداشته باشیم؟»
گفتم «تو کجایی اصلاً که بخواهی نقش داشته باشی؟ تو را که من هم نمی بینم.»
گفت «چه فرقی می کند؟ من نوعی. برخورد نادرستم، سهل انگاری ام، کوتاهی هام، همه ی این ها باعث می شود که…»
هیچ وقت نمی گذاشتم حرفش تمام شود، که مثلاً خودش را مقصر بداند.
میگفتم «این ها را کسانی باید جواب بدهند که دارند کم می گذارند نه توی نوعی که هیچ از هیچ کس کم نگذاشته ای…»
او هم حرفم را نیمه تمام گذاشت گفت «جز شماها.»
فقط ماها نبودیم. این توقع را خیلی ها از او داشتند. که پیش شان باشد، پیش شان بماند. این را خیلی دیر فهمیدم. در روزهای اندیمشک، خانه مان آن جا در بیابان های اندیمشک بود. جایی پرت و غریب. تلفن هم که ابراهیم اجازه نمی داد برامان وصل کنند. از تنهایی داشتم می پوسیدم.
یک بار که ابراهیم غروب آمد اصرار کردم «امشب را خانه بمان.»
گفت خیلی کار دارم. باید برگردم منطقه.
از نگهبانی مجتمع آمدند گفتند تلفن فوری شده با او کار دارند. بلند شد لباسش را پوشید رفت. دفترچه ی یادداشتش را یادش رفت بردارد، که همیشه زیر بغلش می گرفت همه جا می بردش. بیکار بودم. و کنجکاو. برش داشتم. بازش کردم. چند تا نامه توش بود از بسیجی هایی که توی لشکر و منطقه به دستش رسانده بودند.
یکیشان نوشته بود: «حاجی! من سر پل صراط جلوت را می گیرم. داری به من ظلم می کنی. الآن سه ماه ست که توی سنگر نشسته ام، به عشق رؤیت تو، آنوقت تو…»
ابراهیم برگشت.
گفتم «مگر کارت نداشتند؟ برو خب! برو ببین چی کارت دارند!»
گفت «رفتم. دیدی که.»
گفتم «برو حالا. شاید باز هم کارت داشته باشند.»
گفت «بچه های خودمان بودند اتفاقاً. بشان گفتم امشب نمی آیم.»
گفتم «اصلاً نه. شوخی کردم. کی گفته من امشب تنهام؟ بروی بهترست. بچه ها منتظرتند.»
خندید گفت «چی داری می گویی، ژیلا؟ هیچ معلوم هست.»
گفتم «می گویم برو. همین الآن.»
گفت «بالاخره بروم یا بمانم؟»
چشمش به دفترچه اش که افتاد فهمید. گفت «نامه ها را خواندی؟»
گفتم «اوهوم.»
ناراحت شد گفت «اینها اسرار من و بچه هاست. دوست نداشتم بخوانی شان.»
سکوتش خیلی طول کشید. گفت «فکر نکن من آدم بالیاقتی ام که بچه ها اینطور نوشته اند. این ها همه اش عذاب خداست. این ها همه بزرگی خود بچه هاست. من حتماً یک گناهی کرده ام که باید با محبت های تک تک شان عذاب پس بدهم.»
گریه اش گرفت گفت «وگرنه من کی ام که اینها برام نامه بنویسند؟»
همیشه فکر می کرد برای بسیجی ها کم می گذارد. یا برای خدا حتی. منتها دیگران اینطور نمی گفتند. بخصوص خانواده ی عباس ورامینی، که با ما زندگی می کردند و بعدها خودش شهید شد. خانمش تعری فها از ابراهیم می کرد که من تا به حال از کسی نشنیده بودم.
به خودش که گفتم ناراحت شد گفت «تو فقط همان قدر از من قضاوت کن که توی زندگی خصوصی مان می بینی. کاری نداشته باش بیرون از خانه از من چی می گویند.»
گفتم «ولی آخر یک نفر دو نفر نیستند که. هرکی از راه می رسد می گوید.»
گفت «این دیگر از بزرگواری خود بچه هاست.»
زل زد توی چشم هام. آنقدر که اشک هردومان درآمد، آرام، و گریه کردیم. از عصر تا شب.
گفت «تو نمی دانی، ژیلا. نیستی ببینی چطور یک پسر پانزده شانزده ساله قبر می کند می رود توش می نشیند، استغاثه می کند، توبه می کند، گریه می کند. اگر اینها برای فرمانده شان می نویسند، یا منتظرش هستند بیاید ببیندشان، یا اسمش از دهان شان نمی افتد، فقط به خاطر معرفت خودشان ست. من خیلی کوچکتر از این حرف هام، ژیلا، باور کن!»
باور نمی کردم. چون خودم هم چیزها در ابراهیم دیده بودم و نمی خواستم به این سادگی از دستش بدهم. اما تنهایی مگر می گذاشت. و عقرب. اولین عقرب را من در رختخواب مهدی کشتم. چند شب از ترس این که بچه را بزند اصلاً خواب نرفتم. تمام رختخواب ها را می انداختم روی تخت، می رفتم می نشستم روش، خیره می شدم به عقربها که راحت، خیلی راحت می آمدند روی در و دیوار و همه جا برای خودشان راه می رفتند. هرجا پا می گذاشتم عقرب بود. آن روزها من نزدیک بیست وپنج تا عقرب کشتم.
فقط این نبود. هفت هشت روز بعد یکی آمد در خانه را زد. ابراهیم نبود. می دانستم. او همیشه دو یا سه بعد از نصف شب می آمد.
چادرم را سرم کردم رفتم گفتم کیه؟
جواب نداد.
باز هم گفتم. هیچی به هیچی. که دیدم سایه ی مردی افتاده توی هال خانه. آن جا در زیاد داشت، از این درهای بلند آلومینیومی و تمام شیشه. سایه به ابراهیم نمی خورد. کلاه بخصوص سرش بود. یک چیزی هم مثل چپق دستش بود. هرچی گفتم کیه جواب نداد. نفسم بند آمد. سرم گیج رفت افتادم زمین. از هوش رفتم. ده بیست دقیقه طول کشید بیدار شدنم. که باز دیدم سایه هنوز هست. رفتم کلید را از توی قفل درآوردم، آمدم نشستم به نماز خواندن، دعا کردن. نماز را درست نمی خواندم. وسطش متوجه می شدم سوره ی حمد را نخوانده ام. از هرجا که بودم شروع می کردم به خواندن سوره ی حمد. قلبم داشت از جاش کنده می شد، که ابراهیم آمد، ساعت نه شب و نه مثل همیشه. گفت «چرا رنگ به روت نیست امشب؟ چی شده باز ژیلا؟ از دست من ناراحتی؟
گفتم دزد. دزد آمده بود.
خیلی سعی کردم قرص باشم، نلرزم، گریه نکنم. نشد.
خندید گفت ترس نداشته که، عزیز من. نگهبان بوده حتماً.
حرص کردم گفتم نگهبان مگر چپق هم می کشد؟
گفت خب شاید چیز دیگر بوده، تو فکر کردی که چپق می کشیده.
گفتم آ نکسی که من دیدم نگهبان نبود.
اصرار داشت که بوده.
گفتم مگر ساختمان حزب جمهوری نگهبان نداشت که آنجور منفجر شد؟
گفت نه اینجا ساختمان حزب ست، نه عیال من بهشتی.
رفتم براش چیزی بیاورم بخورد. آمد دم در آشپزخانه ایستاد. حرف میزدم، دلیل می آوردم، دلیل های ریز و درشت، که دیگر آن جا امن نیست. بعد دیدم اصلاً آن جا نیست. رفته. وحشت کردم، طوری که نفس کشیدن یادم رفت.
داد زدم ابراهیم!
خندید گفت عیال من و ترس؟
زد زیر خنده.
می خواستم سینی را پرت کنم وسط اتاق که نخندد نتوانستم.
گفتم چای می خوری حالا؟
دیگر نمی توانستم خانه ی خودمان بمانم. رفتم خانه ی دوست نزدیک مان. دکتر توانا. شب ها خان هی آنها می خوابیدم، روزها می آمدم خانه ی خودمان.
یک بار که با یکی از خانم های سپاه داشتیم از بیرون می آمدیم برگشت بم گفت «او حاج همت نیست که دارد از خان هتان می آید بیرون؟»
برگشتم دیدم آقایی با لباس لی و شلوار لی از خان همان زد بیرون.
رفتم گفتم «شما این جا چی کار می کردید؟»
گفت «ببخشید خانم، من نمی دانستم اینجا کسی زندگی می کند. راستش ما قبلاً روی این ساختمان ها کار می کردیم. تعمیرات و این چیزها اگر داشت می آمدند سراغ ما. بعد که همه رفتند، چون این درهای کشویی خراب بود، گاهی می آمدیم اینجا حمام و برمی گشتیم می رفتیم. به خدا من نمی دانستم کسی آمده اینجا. حالا هم این درها را براتان درست می کنم که کسی دیگر نتواند بیاید مزاحمتان بشود.»
همین کار را هم کرد. بعد رفت. دوستم هم رفت. من هم وسایل بچه را برداشتم، درها را محکم کردم، رفتم باز خانه ی دکتر توانا. حالا دیگر غروب ها هم می ترسیدم خانه باشم. تا آسمان رنگ خون می شد از خانه می زدم بیرون.
یک روز خانم دکتر توانا گفت «می آیی برویم بچه ها را واکسن بزنیم؟» رفتیم.
برگشتنا آمدم خانه را مرتب کنم و جارویی چیزی بزنم که دیدم یکی از درها بازست. تا رفتم طرف در دیدم اتاق به هم ریخته ست. طوری شد که دیگر نه شب خانه می ماندم نه روز.
ابراهیم گفت اینطوری که نمی شود.
رفت خانمی را آورد که پیش من باشد. روزهای اول خوب بود. ولی بعدش او هم نمی ماند. می رفت. اگر هم می ماند فقط دو شب یا سه شب. و من باز تنها می ماندم.
موشک و توپ هم البته بود. خانه ی ما درست در تیررس آنها بود. کانال مانندی هم آن جا بود که پشتش رطوبت داشت. تمام عقرب ها از آنجا می آمدند.
به خودم و خدا می گفتم «من چی کار کنم با این همه تنهایی و دزد و عقرب و موشک؟»
فروردین شد. زمزمه افتاد بین همه که دانشگاه ها می خواهد باز شود.
دانشگاه ها باز شده بود باز. بخصوص رشته ی من.
عقرب را بهانه کردم گفتم «می خواهم بروم.»
گفت «حالا دیگر من نمی گذارم بروی.»
گفتم «چرا؟»
گفت «باید بمانی بعد با من بیایی.»
گفتم «کجا؟»
گفت «لبنان، فلسطین. می خواهیم برویم قدس را بگیریم. تو و مهدی باید آن جا با من باشید. فکر دانشگاه را از سرت بیرون کن.»
گفتم «زیاد نمی مانم فقط چند تا واحد باقیمانده ام را پاس می کنم، فوق دیپلم را می گیرم برمی گردم.»
از من اصرار و از او انکار.
مجبور شدم بگویم شنیده ام دو روز دیگر که بهار بشود، گرم بشود، این عقرب ها خیلی تپل مپل می شوند.
زل زد به من و مهدی، در سکوتی طولانی، و گفت «تو می خواهی به خاطر چند تا عقرب بلند شوی بروی مرا تنها بگذاری؟»
خندیدم گفتم «نه بابا. همین چند واحدم را که گذراندم، امتحانم را که دادم، خودت بیا دنبالم برم گردان. باشد؟»
از عقرب فرار کردم، دچار عقرب های دیگر شدم. رفتم دیدم همان بچه هایی که قبل از انقلاب فرهنگی با هم بودیم و کلی ادعای انقلابی گرایی و مذهبی داشتن، تپل مپل و مانتویی و کت و شلواری و مرتب نشسته اند توی کلاس و گاهی دوقورت ونیمشان هم باقی ست. ابراهیم می آمد جلو نظرم و چشم های سرخش و سروروی خاکی اش. هربار از عملیات برمی گشت و می بردم وزنش می کردم می دیدم چند کیلو لاغر شده. بخصوص توی عملیات خرمشهر، که ده پانزده کیلو وزن کم کرده بود و دوست هاش، نصف شب، زیربغلش را گرفته بودند آورده بودندش اصفهان، پیش ما. دلم می سوخت. نمی توانستم خیلی چیزها را تحمل کنم. بیشتر کلاسها را نصفه رها می کردم می آمدم خانه. طوری شد که حتی یکی از استادهام بم توهین کرد وقتی رفتم ازش نمونه سؤال بگیرم.
گفت «بی خود کرده ای اصلاً آمده ای با من حرف می زنی. کسی که کلاس ها را ول کند برود نباید بیاید سراغ نمونه سؤال را از استادش بگیرد.»
تاب نمی آوردم. می آمدم خانه. و عجیب اینکه همان لحظه ها ابراهیم زنگ می زد. دیگر نمی توانستم خودم را نگه دارم. خیلی دل نازک شده بودم. و متوقع. گریه می کردم می گفتم «همین الآن، همین الآن الآن الآن باید بلند شوی بیایی خانه.»
میگفت «چی شده باز؟»
من فقط گریه می کردم، بی حرف، بی گله، بی توضیح.
او هم می آمد، سریع و هراسان که چرا این قدر دل نازکشده ای؟
مادرم می گفت «می گوید دیگر نمی خواهد برود دانشگاه.»
ابراهیم می خندید می گفت «من که حرفی ندارم.» منتها خودش نمی تواند دوری مرا تحمل کند.
مادرم می گفت «نگویید تو را خدا، آقا همت. اصرارش کنید بگذارید برود لیسانسش را بگیرد.»
ابراهیم می گفت «باز هم حرفی ندارم. هرچی خودش بخواهد، هرچی خودش بگوید.»
مادرم یکبار به من گفت «آن دفعه خیلی اصرارش کردم بگذارد درست را بخوانی. گفت حاج خانم می خواهی من لقمه ی جاده ها بشوم. گفتم چی شده مگر. گفت این دوباری که آمده سر بزند تصادف کرده، ماشینش حتی چپ شده. شانس آورده خدا باش بوده که طوریش نشده. گفت من هیچی به تو نگویم تا ترمت تمام بشود، بعد خودش می آید برت می دارد می بردت منطقه، پیش خودش.»
اینبار که باش می رفتم قدرش را بیشتر از همیشه و یکجور خاصی می دانستم. هجدهم تیرماه شصت ودو آخرین امتحانم تمام شد ابراهیم از هفدهم آمده بود بست نشسته بود. از در دانشکده که آمدم بیرون، دیدم ایستاده کنار یک تویوتا لندکروز دارد بم می خندد. آدم تا پیش خوب هاست قدرشان را نمی داند. باید خیلی چیزها و خیلی کس های دیگر را ببیند تا بتواند آنها را آنجور که باید بفهمد بفهمد. و من حالا می فهمیدمش. سوار شدیم و از همان جا آمدیم اسلام آباد غرب. دیگر نمی گذاشتم آنجا از شهادت حرف بزند. یعنی فکر می کردم وقتی من توانسته ام این قدر از نزدیک بشناسمش و بدانم کی هست و به چه درجه یی رسیده، دیگر حق ندارد مرا تنها بگذارد برود. بعد هم خودش هم فهمیده بود که حق ندارد این حرف ها را بزند. جرأتش را هم نداشت. پیش خودم فکر می کردم آن همه دعا و نمازی که من خوانده ام و آن همه قسمی که به تمام مقدسات داده ام نمی گذارد ابراهیم از دستم برود. منتها این را نفهمیده بودم یا نمی خواستم بفهمم که ممکن ست دعای او سبقت بگیرد از دعای من و او برنده شود. می دانم که توی حرف هام تناقض می بینید. که چرا اول گفتم می دانستم می رود و حالا می گویم می دانستم نمی رود. جواب خیلی ساده و راحت ست. نمی خواستم برود. چون من در اوج تمام آن سختی ها و محرومیت ها و ترس ها و حتی ناامیدی ها خودم را خوشبخت ترین زن دنیا می دانستم. این زن در کنار این مرد، وقتی مردش دارد حرف های آخر را بش می زند، باید بگوید «تو شهید نمی شوی.»
باید بگوید «چون تو پدر منی، مادر منی، همه کس منی.»
باید بگوید «خدا چطور دلش می آید تو را از من بگیرد؟»
این سختی ها را فقط من نکشیدم. تمام زن هایی که شوهرهاشان رفته بودند جنگ همین فشار روحی را داشتند. شما فکرش را بکن. پسر دوم مان مصطفی کردستان به دنیا آمد، اسلا مآباد، زیر بمباران. ابراهیم نبود. مصطفی هم آمده بود و مراقبت می خواست. مهدی یک سالش شده بود و بی تابی می کرد. بمباران هم پشت بمباران. باید فرار می کردم می رفتم جای امن، که زیاد هم برای یک زن تنها امن نبود. از آ نطرف شیر هم نمی توانستم برای بچه ها تهیه کنم. مهدی گرسنه بود و نباید گرسنه می ماند. چند روز او را فقط با جوشانده ی نخود و لوبیا و حبوبات زنده نگه داشتم. مردهامان نبودند برامان غذا تهیه کنند. من بودم و چند تا زن دیگر توی پادگان الله اکبر اسلام آباد، بی غذا و تنها. منتظر ماشین شیر بودیم، که دیر کرد. بعد فهمیدیم تصادف کرده. شیر در هیچ جای شهر پیدا نمی شد. بچه های شیرخوار همه مان هم فقط ضجه می زدند. حالا شما در نظر بگیرید که تمام این مصیبت ها را چطور می شود تحمل کرد؟
هیچ وقت یادم نمی رود که هرجا بود فکر من بود. یک بار حتی از خط مقدم (فکر کنم عملیات فتح المبین) زنگ زد اصفهان حالم را پرسید. صداش خش خش می کرد. بعدها گفت «از خط زنگ زده.»
گفت «گفتم زنگ بزنم نگرانم نباشی.»
همیشه یک روز درمیان زنگ می زد. و خیلی فوری. که حالم خوب ست. نگران نباش. خداحافظ.
اگر هم وقت نمی کرد خودش تلفن بزند به دوستهاش می گفت زنگ بزنند. که به خانمم بگویید حالم خوب ست. نگران نباشد. تا دو سه روز دیگر می آیم خانه.
پیغام را می رساندند. خودش هم زنگ می زد. نه چند روز بعد. سه چهار ساعت بعد. می گفت «من الآن از باختران راه میافتم می آیم.»
می گفتم «کجا؟»
می گفت «خانه دیگر.»
می گفتم «مگر تو به دوستهات…»
می گفت «اگر و مگر را بگذار کنار. من دارم می آیم. خداحافظ.»
مگر ول می کرد. هرجا می رسید زنگ می زد که من الآن تهرانم.
«من الآن قمم.»
«من الآن دلیجانم.»
«من الآن اصفهانم.»
یکی از دوست هاش تعریف می کرد که «ماشین مان پنچر شد. نیم ساعت معطل شدیم. حاجی نگران بود. انگار روش نمی شد حرفی را که می خواهد بزند بزند. اما گفت. برای اولین بار هم گفت. گفت سریع. سریع هم آمدیم. و برای اولین بار شنیدیم سریعتر. گفتم شما هم که همیشه. گفت نمی خواهم نگرانم بشوند. فقط برای همین.»
و من (باور می کنید؟) یکبار هم نشد در را با صدای زنگی که او می زند باز کنم. همیشه پیش از او، قبل از اینکه دستش طرف زنگ برود، در را به روی خنده اش باز می کردم. خنده یی که هیچ وقت از من دریغش نمی کردو با وجود آن نمی گذاشت بفهمم پشتش چه چیزی پنهان کرده. نمی گذاشت بفهمم در جنگ و عملیات هاشان شکست خورده اند یا موفق بوده اند.
آنقدر محبتم می کرد که فرصت نمی کردم این چیزها را ازش بپرسم. کمک حالم می شد. خیلی هم با سلیقه بود. تا از راه می رسید دیگر حق نداشتم بچه ها را عوض کنم، حق نداشتم شیرشان را آماده کنم، حق نداشتم شیرشان را دهانشان بگذارم، حق نداشتم لباس هاشان را عوض کنم، حق نداشتم هیچ کاری کنم.
یک بار گفتم «تو آن جا آن همه سختی می کشی، چرا من باید بگذارم اینجا هم کار کنی، سختی بکشی؟»
بچه بغل، خیس عرق، برگشت گفت «تو بیشتر از آنها به گردن من حق داری. باید حق تو و این طفل های معصوم را هم ادا کنم.»
گفتم «ناسلامتی من زن خانه ی تو هستم. دارم وظیفه ام را عمل می کنم.»
گفت «من زودتر از جنگ تمام می شوم، ژیلا. ولی مطمئن باش اگر ماندنی بودم به تو نشان می دادم تمام این روزهات را چطور بلد بودم جبران کنم.»
گاه حتی برخورد تند می کرد اگر بلند می شدم کار کنم.
می گفت «تو بنشین. تو فقط بنشین. بگذار من کار کنم».
لباسها را می آمد با من می شست. بعد می برد روی در و دیوار اتاق پهنشان می کرد، خشکشان می کرد، جمعشان می کرد می برد می گذاشتشان سرجای اولشان. سفره را همیشه خودش پهن می کرد جمع می کرد. تا او بود نودونه درصد کارهای خانه فقط با او بود.
به خوردوخوراکمان هم خیلی حساس بود.
یکبار گوشت مان تمام شد. بچه ی دوم توی راه بود و مهدی هم باید تقویت می شد و من روم توی روی ابراهیم باز نشد که بگویم چی می خواهم. به جز شیر و داروی بچه ها چیزی ازش نمی خواستم بخرد. خودش هربار می آمد، می رفت سر یخچال، می دید چیزی کم و کسر داریم یا نه. آن بار هم رفت در یخچال را باز کرد دید گوشت هست. گوشت نبود. چند بسته بادمجان سرخ کرده بود. دفعه های بعد هم آمد دید آنها آنجا هستند. فکر کرده من ملاحظه می کنم.
عصبانی شد گفت «اگر به فکر خودت نیستی لااقل به فکر بچه ها باش! چرا از خودت و آنها کم می گذاری؟»
بسته های بادمجان را برداشت گفت «این ها دیگر خراب شده. مصرفشان نکن بروم گوشت تازه بخرم.»
بردشان انداختشان توی سطل آشغال.
برگشتنا آمد دید یخ شان آب شده و همه شان بادمجان هستند نه گوشت. آن روز شاید بدترین برخورد را با من کرد.
همیشه می گفت «خدا مرا نمی بخشد.»
آن روز گفت «خدا نه مرا می بخشد نه تو را.»
گفت «بچه ها چه گناهی کرده اند که برای غذاشان باید گیر من و توی ملاحظه کار بیفتند؟»
حالا خودش هم پول نداشت. حقوقش را نمی رفت از سپاه بگیرد، از آموزش و پرورش می گرفت. چون اصلاً سپاهی نبود. مأمور به خدمت در سپاه بود. تا وقت شهادتش هم فرهنگی بود. مدت ها بود که وقت نمی کرد برود بانک حقوق بگیرد. ماه ها گاهی طول می کشید. پول نداشتنش امری طبیعی بود. مقید بود از سپاه هم چیزی نگیرد. نمی خواست برود سراغ بیت المال.
همیشه می گفت «کسانی هستند که شرایط شان خیلی بدتر از ماست. اگر هم چیزی هست، امکانات یا هرچی، حق آنهاست نه من.»
همیشه به گوشم می خواند که «مطمئن باش زندگی ما از همه بهترست.»
می گفت «آنقدر که من می آیم به تو سر می زنم بقیه نمی توانند بروند زن و بچه هاشان را ببینند.»
می گفت «ما کسانی را داریم که الآن ده یازده ماه ست خانواده هاشان را ندیده اند.»
مقید بود به من یاد بدهد همیشه لباس ارزان قیمت بپوشم.
می گفتم «چرا؟»
می دانستم. می دانستم او فرمانده لشکرست و فرمانده های تیپ و گردان و گروهان چشمشان به اوست و خانواده اش، که چه می پوشند، چه می خورند، چه می گویند.
می گفت «زن من باید توی همه شان الگو باشد. مواظب باش لباسی نپوشی که از بدترین لباس اینجا بهتر باشد.»
خیلی از خان ههای آن جا فرش داشتند ما نداشتیم. تلویزیون داشتند ما نداشتیم. وسایل رفاهی داشتند ما نداشتیم. ما فقط یک روفرشی داشتیم، که روش می نشستیم، که همین الآن هم انداخته امش توی آشپزخانه تا یادم نرود چه روزگاری به من و بچه هام گذشت.
ابراهیم همیشه بم می گفت «دوست ندارم زنم با بی دردها رفت وآمد کند.»
می گفت «اگر می خواهی ازت راضی باشم سعی کن با آن هایی نشست و برخاست کنی که مشکل دارند.»
حتی مرا مأمور کرده بود یواشکی بروم اختلاف بین دوست هاش و خانم هاشان را بفهمم یا حل کنم یا به او بگویم برود حلشان کند.
یک موردی پیش آمد که من نتوانستم از پسش بربیایم. از همین اختلاف های جزیی زن و شوهرها. رفتم به ابراهیم گفتم.
بغض کرد گفت« بش بگو دو سه ماه تحمل کند. فقط دو سه ماه. بعد…»
بعدی نبود. چون او توی عملیات خیبر شهید شد.


وای از خیبر
آن روزها، توی اسلام آباد، هرچی بش نزدیک می شدیم قدر ابراهیم را بیشتر می دانستم. هرگز یادم نمی رود آن شبی را که مهمان داشتم. سرم گرم آشپزی بود که آشوب عجیبی افتاد به جانم.
آمدم به مهمان هام گفتم شما آشپزی کنید من الآن برمی گردم.
رفتم نشستم برای ابراهیم نماز خواندم. دعا کردم، گریه کردم، که سالم بماند، یکبار دیگر بیاید ببینمش. ابراهیم که آمد بش گفتم چی شد و چیکار کردم. رنگش عوض شد. سکوت کرد. سر هم تکان داد.
گفتم «چی شده مگر؟»
گفت «درست در همان لحظه می خواستیم از جاده یی رد شویم که مین گذاری اش کرده بودند. اگر یک دسته از نیروهای خودشان از آن جا رد نشده بودند، اگر فقط چند دقیقه بعد از ما رد می شدند،می دانی چی می شد، ژیلا؟»
می خندیدم. حرف نمی زدم.
او هم خندید گفت تو نمی گذاری من شهید شوم. تو سد راه شهادت من شده ای. بگذر از من!
نمی توانستم. نمی توانستم کسی را از دست بدهم، یا دعا کنم از دستش بدهم، که وقتی من یا بچه ها تب می کردیم. می آمد می نشست بالای سرمان گریه می کرد، کمپرس آب سرد می گذاشت روی پیشانی مان، قربان صدقه مان می رفت می گفت «دردتان به جان من.»
یا می گفت «خدا را شکر که داغ هیچ کدامتان را من نمی بینم.»
از این حرف هاش البته بدم می آمد. گاهی می گذاشتم پای خودخواهی اش، که حاضر بود داغش به دل ما بیفتد،اما خودش داغ ما را نبیند. ولی بعد دیدم، یعنی باورم شد که از زرنگی اش بود نه از خودخواهی اش، که آن طور درد ما را به جان خودش بخرد برود.
آن قدر مراعات مرا می کرد که حتی نمی گذاشت ساک سفرش را ببندم. بالاخره یکبار پیش آمد که ساک سفرش را من ببندم. برای اولین و آخرین بار. دعاگذاشتم براش توی ساک. تخمه هم خریدم که توی راه بشکند (گره ی پلاستیکش باز نشده بود وقتی ساکش به دستم رسید) یک جفت جوراب هم براش خریدم. که خیلی ازش خوشش آمد.
گفتم «بروم دو سه جفت دیگر بخرم؟»
گفت «بگذار این ها پاره شوند بعد.»
(وقت دفنش همین جوراب ها پاش بود)
تمام وسایلش را گذاشتم توی ساکش، زیپش را بستم، دادم دستش.
سرش را انداخت پایین گفت «قول بده ناراحت نشوی، ژیلا.»
گفتم «چی شده مگر؟»
گفت «ممکن ست به این زودی نتوانم بیایم ببینمتان.»
گفتم «تا کی؟»
گفت «تا بعد از عملیات.»
ابراهیم که رفت تمام ساختمان های خراب آنجا را گذاشتند برای تعمیر. کل خانه ی آن روز ما، با دو تا اتاق و دستشویی و حمام، شاید به اندازه ی هال خانه ی امروزمان نبود. تمام وسایل مان را جمع کردم گذاشتم یک گوشه تا بنایی خرابش نکند.
خانه ی آقای عبادیان زندگی می کردیم، که بعدها شهید شد.
ابراهیم آمد. نه آنقدر دیر که خودش می گفت. توی راه براش می گفتم که چرا آمده ایم آن جا، چی شد که خانه ها را دارند تعمیر می کنند، چی شد که بنا آوردند، چی شد که همه جا به هم ریخته ست. ولی انگار نه انگار. توی خودش بود. کلید را که انداخت توی در و در را باز کرد و خانه را دید گفت «چرا خانه این ریختی شده.»
گفتم «پس من تا حالا داشتم قصه ی لیلی و مجنون برات می گفتم؟»
زمستان بود و سرد. بیست و نهم بهمن شصت و دو. هیچ امکانات هم نبود و اصلاً نمی شد زندگی کرد. خانم عباس کریمی هی می آمد اصرار می کرد شب برویم پیش آن ها، توی ساختمان آن ها، ولی ابراهیم می گفت «نه.»
می گفت «دوست دارم امشب را خانه ی خودمان باشیم، کنار هم.»
هرگز آن روز را فراموش نمی کنم. تا ابراهیم کلید برق را زد، نگاه کردم به چهره اش دیدم گوشه ی چشمش چروک های زیادی افتاده و پیشانی اش دو سه خط برداشته. بغض کردم، گریه کردم گفتم «چی به سرت آمده توی این دوهفته یی که خانه نبودی، ابراهیم؟»
گفت «هیچی نگو. هیچی نپرس.»
گفتم «دارم دق میکنم. این خطها چیه که افتاده زیر چشمت، روی پیشانیت؟»
هیچوقت بش نمی آمد بیست و هشت سالش باشد. همیشه به جوانهای بیست ودوساله می مانست. ولی آن شب، زیر آن نوری که ناگهان پخش شد توی صورتش، دیدم ابراهیم پیر شده ست.
دلواپسی ام را زود می فهمید.
گفت «اگر بدانی امشب چطور آمدم.»
لبخند زد گفت «یواشکی.»
خندید گفت «اگر فلانی بفهمد من در رفته ام…»
دستش را مثل چاقو کشید روی گردنش گفت «کله ام را می کند.»
انتظار داشت من هم بخندم. نتوانستم. او ابراهیم همیشگی من نبود. همیشه می گفت «تنها چیزی که مانع شهادت منست وابستگی ام به شماهاست. مطمئن باش روزی که مسأله ام را باتان حل کنم دیگر ماندنی نیستم.»
یا می گفت «خیلی ها ممکن ست به مرحله ی رفتن برسند، ولی تا خودشان نخواهند نمی روند.»
و او آنشب با تمام روزها و شب ها و تمام گذشته اش فرق کرده بود. درست یادم نیست همان شب بود یا چند شب قبل که بچه هاخیلی بی قراری کردند. فقط یادم ست که به سختی بردم خواباندمشان.
ابراهیم گفت «بیا بنشین این جا بات حرف دارم.
نشستم.»
گفت «می دانی من الآن چی را دیدم؟»
گفتم «نه.»
گفت «جداییمان را.»
خندیدم گفتم «باز مثل بچه لوس ها حرف زدی.»
گفت «نه. جدی می گویم. تاریخ را ببین. خدا هیچ وقت نخواسته عشاق واقعی به هم برسند، با هم بمانند.»
دل ندادم به حرف هاش، هرچند قبول داشتم، و مسخره اش کردم.
گفتم «حالا یعنی ما لیلی و مجنونیم؟… یا ویس و رامین؟»
عصبانی شد گفت «هروقت خواستم جدی حرف بزنم آمدی تو حرفم، زدی به شوخی. بابا من امشب می خواهم خیلی جدی حرف بزنم.»
گفتم «خب بزن.»
گفت «من ازت شرمنده ام، ژیلا. تمام مدت زندگی مشترکمان تو یا خانه ی پدر خودت بودی یا خانه ی پدر من. نمی خواهم بعد از من سرگردانی بکشی. به برادرم می گویم خانه ی شهرضا را براتان آماده کند، موکت کند، رنگ بزند، تمیزش کند که تو و بچه ها بعد از من پا روی زمین یخ نگذارید، راحت باشید، راحت زندگی کنید.»
گفتم «مگر تو همانی نیستی که گفتی دانشگاه را ول کن بیا برویم لبنان؟ چی شد پس؟ این حرف ها چیه که می زنی؟»
فهمید همه اش دارد از رفتن حرف می زند گفت «فقط برای محکم کاری گفتم. وگرنه من حالا حالاها هستم.»
و خندید. زورکی البته. بعد هم خستگی را بهانه کرد، رفت گرفت خوابید.
صبح قرار بود راننده زود بیاید دنبالش بروند منطقه. دیر کرد. با دو ساعت تأخیر آمد گفت «ماشین خراب شده، حاجی. باید ببرمش تعمیر.»
ابراهیم خیلی عصبانی شد. پرخاش کرد، داد زد گفت «برادر من! مگر تو نمی دانی آن بچه های زبان بسته الآن معطل ما هستند؟ مگر نمی دانی نباید آنها را چشم به راه گذاشت؟ چی بگویم آخر به تو من؟»
روزهای آخر اصلاً نمی توانست خودش را کنترل کند. عصبی بود، خیلی عصبی بود. و من از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم. چون ابراهیم دو ساعت دیگر مال من بود. آمدیم توی اتاق تکیه دادیم به رختخواب ها، که گذاشته بودم شان گوشه ی اتاق. مهدی داشت دورش می چرخید. برای اولین بار داشت دورش می چرخید. همیشه غریبی می کرد. تا ابراهیم بغلش می کرد یا می خواست باش بازی کند گریه می کرد.
یکبار خیلی گریه کرد. طوری که مجبور شد لباسهاش را دربیاورد ببیند چی شده. فکر می کرد عقرب توی لباس بچه ست. دید نه. گریه اش فقط برای این ست که می خواهد بیاید بغل من.
گفت زیاد به خودت مغرور نشو، دختر! اگر این صدام لعنتی نبود بت می گفتم که بچه مان مرا بیشتر دوست می داشت یا تو را.
با بغض گفت «خدا لعنتت کند، صدام، که کاری کردی بچه هامان هم نمی شناسندمان».
ولی آن روز صبح اینطور نبود. قوری کوچکش را گرفته بود دستش، می آمد جلو ابراهیم، اداهای بچه گانه درمی آورد می گفت «بابایی دَ.»
خنده هایی می کرد که قند توی دل آدم آب می شدو ابراهیم نمی دیدش. محلش نمی گذاشت، توی خودش بود. آن روزها مهدی یک سال و دو سه ماهش بود و مصطفی یک ماه و نیمش.
سعی کردم خودم را کنترل کنم. نتوانستم عصبانی شدم گفتم «تو خیلی بی عاطفه یی، ابراهیم.

 


دوشنبه 8 فروردین 1390  7:36 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

صفوی ,سید مهرداد(محسن)

فرمانده قراگاه صراط المستقیم (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

سال 1333 ه.ش در یکی از روستاهای اطراف «اصفهان» در خانواده ای متدین و اصیل دیده به جهان گشود. پس از گذراندن دوران تحصیلات دبستانی و دبیرستانی، تحصیلات دانشگاهی خود را در رشته راه و ساختماان به پایان رسانید.
با توجه به وضعیت رژیم و مفاسدی که شاه علیه اسلام و طرفداران حضرت امام خمینی انجام می داد و به خصوص با وجود جو شدید واختناق و سرکوبی که ساواک از اوایل سال 1350 در تمام شهرها برای مبارزه با حرکتهای سیاسی (بویژه حرکتهایی که ریشه مذهبی داشت و با رهبری حضرت امام خمینی(ره) شکل گرفته بود) به راه انداخته بود، سید محسن بدون وابستگی به گروهی خاص با انگیزه و بینش اسلامی در صراط مستقیم و تبعیت از ولایت فقیه حرکتهای سیاسی خود را در روستاهای اصفهان و شهرهای اطراف شروع کرد و به سرعت دامنه فعالیت خود را گسترش داد.
با شهید مظلوم بهشتی ارتباط نزدیک داشت و به دلیل برخورداری از روحیه شجاعت و شهامت با چند نفر از برادران همرزم خود در حرکتهای مخفی پیش از انقلاب فعالانه عمل می کرد. در درگیریها و عملیات نظامی اوایل سال 1356، مسئولیت تهیه مواد منجره و سلاح به عهده او بود و در این جهت، سفرهایی به مراکز وشهر های استانهای همدان، کردستان و چند استان دیگر داشت.
بلندی همت به همراه پشتکار و تلاش همه جانبه در هر کار، آمادگی برای پذیرش و انجام ماموریت، خلاقیت و ابتکار در امور، صبر و استقامت، توکل به خدا و اعتماد به نفس و بسیاری از خصال اررزشمند دیگر باعث برخورداری او از صبغه‌ای الهی و آراستن عمر پرثمرش به حیاتی طیبه شده بود.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی طی حکمی مامور تشکیل کمیته انقلاب اسلامی در شهرستان شهرضا شد. علاوه بر این، کمیته شهرستان سمیرم را نیز راه اندازی کرد. با توجه به حضور خوانین و مساله سازی آنها در منطقه، با همکاری روحانیت منطقه، برادران حزب الله را سازماندهی کرد و سپاه را در این دو شهر تشکیل داد و تا مدتها فرماندهی سپاه شهرهای یاد شده را به عهده داشت.
مدتی بعد به عنوان مسئول مهندسی وزارت سپاه در استان اصفهان انتخاب شد. کسانی که از نزدیک با او آشنا هستند تلاش پیگیر و شبانه روزی او را در امر احداث اردوگاههای قدس و سایر کارهای مهندسی استان فراموش نکرده اند. در این زمان ارتباط ایشان با جنگ بیشتر شد. او سعی می کرد در پشتیبانی تخصصی رزمی یگانهای استان از هیچ تلاشی فروگذار نکند و در مواقع عملیات نیز عموماً در جبهه حضور می یافت.
بعد از مدتی با توجه به لزوم شرکت گسترده تر دولت در جنگ، هیات دولت به منظور پشتیبانی فعالتر از جنگ، طبق مصوبه ای وزارت سپاه را مامور تاسیس قرارگاهی بنام صراط الستقیم کرد تا از توان وزارتخانه ها درامر جنگ به نحو مطلوبتری استفاده کند. مسئولیت این قرارگاه با حکم وزیر وقت سپاه (سردار سرتیپ پاسدار حاج محسن رفیق دوست)، به شهید صفوی محول گردید.
قرارگاه صراط المستقیم زیر نظر قرارگاه مهندسی رزمی خاتم الانبیا(ص) تمام پروژه های مهندسی وزارتخانه های مختلف را زیر پوشش خود قرار داد و علاوه بر پشتیبانی آنها نسبت به حسن اجرای پروژه های فوق نیز نظارت فنی می کرد؛ (نظیر نظارت بر تاسیس بیمارستانهای فاطمه الزهرا(س) در منطقه چویبده، بیمارستان امام علی(ع) آبادان، بیمارستان امام حسین(ع) و چندین بیمارستان دیگر و نیز نظارت بر حسن اجرای جاده های مهم مواصلاتی مانند جاده امام صادق(ع)، جمهوری اسلامی و ... که در سرنوشت جنگ تاثیر به سزایی داشتند). با توجه به دو هویتی بودن قرارگاه مزبور، علاوه بر پشتیبانی و نظارت بر پروژه های وزارتخانه های شرکت کننده در جنگ، نسبت به اجرای پروژه های مهم و مورد نیاز جبهه نیز با همکاری دو تیپ مهندسی رزمی کوثر و ابوذر و گردان مستقل فاطمه الزهرا(س) اقدام می کرد. احداث جاده ها و پلهای متعدد خاکی در هورها و جزایر خیبر شمالی مانند جاده های شهید همت، شهید جولایی، قمر بنی هاشم(ع) (در منتهی الیه جزیره جنوبی) و احداث سد خاکی بسیار مهم و استراتژیک فاطمه الزهرا(س) در منطقه چوبیده بر روی رودخانه بهمن شیر نزدیک دهانه خلیج فارس و نیز سایتهای متعدد موشکی و طراحی و تولید سنگرهای اجتماعی – که بعدها از شهادت ایشان به سنگر شهید صفوی معروف شد – و همچنین احداث کانالهای متعدد دفاعی و مقرهای پشتیبانی و تامین شن و ماسه مورد نیاز کلیه پروژه های جنگ، از اهم فعالیتها و تلاشهای شبانه روزی مجموعه برادرانی است که با مدیریت این شهید بزرگوار باعث پیروزیهای تعیین کننده ای در صحنه های دفاع مقدس گردیدند.
این شهید بزرگوار به واسطه علاقه ویژه ای که به روحانیت، خصوصاً حضرت امام خمینی(ره) داشت، زندگی و خلق و خوی طلبگی را انتخاب کرد و یادگیری درسهای حوزه را آغاز نمود. با شروع جنگ تحمیلی، به دلیل اینکه حضور در مدرسه انسان سازی (دفاع مقدس) برایش از اولویت خاصی برخوردار بود و در راس همه امور قرار داشت از ادامه دروس حوزوی منصرف شد.
شهید صفوی برای انجام واجبات و ترک محرمات اهمیت ویژه ای قایل بود، انس عجیبی با قرآن داشت و نسبت به ائمه اطهار(ع) عشق می ورزید.
برادرایشان می گوید: قبل از عملیات کربلای 5 به منزل ایشان رفته بودیم، داستانی از زندگی حضرت فاطمه الزهرا(س) برایش تعریف کردم، ایشان به شدت گریست.
آخرین باری که با خانواده خود به مشهد مقدس مشرف شده بود، در زیارت حضرت امام رضا(ع) خیلی منقلب بود و همیشه حالت توسل به حضرت داشت.
یکی از مسئولان جنگ تعریف می کرد که ایشان در عملیات کربلای 5 سنگرهای برادران تویخانه را نپسندیده بود. با یک ناراحتی و سوز و گداز به قرارگاه آمد و خودش طرح جدیدی برای توپچی ها ریخت و آن طرح را برای مرحله تولید فرستاد.
شهید صفوی واقعاً انسان خستگی ناپذیری بود؛ با اطمینان می توان گفت که روزی 18 الی 20 ساعت کار می کرد. بسیاری از اوقات خواب وی در طول مسیر و در جاده ها روی صندلی ماشین بود و میزان استراحت او، به حد فاصل دو کار در بین راه بستگی داشت.
از خصوصیت دیگر ایشان صبر و خویشتن داری در جنگ بود و با وجود فشارهای کار مهندسی جنگ و مسئولیت سنگینی که بر دوش ایشان بود، یک بار دیده نشد که عصبانی شود و به کسی تندی کند. عموماً‌ چهرة بشاش و صمیمی و اخلاقی خوش داشت.
غیر از کار سخت و طاقت فرسای مهندسی، به کار فرد فرد بچه ها رسیدگی می کرد و سعی داشت مسائل پرسنل خود را حل کند و به مشکلات برادران در حد مقدورات رسیدگی نماید. از طرفی به دلیل حضور مستمر در جبهه و مشغله و مشکلات کاری زیاد، به ندرت موفق به دیدن خانواده خود می شد.
به بسیجی ها بشدت عشق می ورزید و آنها را خیلی قبول داشت و می گفت: ما باید جان خود را فدای بسیجی ها کنیم.
آخرین باری که برای دیدن خانواده رفته بود، صحنه بسیار عجیبی اتفاق افتاد. هنگام خداحافظی، پسر کوچک این شهید بزرگوار به برادر بزرگترش گفته بود: بابا را ببوس که می رود و شهید می شود و ما دیگر بابا را نمی بینیم. دختر کوچکش جلو ایشان را گرفته بود و با حالت گریه می گفت: بابا یک روز دیگر پیش ما بمان تا اقلاً تو را سیر ببینیم. ما تو را هیچ وقت سیر ندیدیم.
سردار رحیم صفوی فرماندهی (سابق)کل سپاه در مورد برادر شهیدشان سید محسن می گویند:
"خدا را شکر که ایشان توانست سرباز خوبی برای اسلام، امام و رزمندگان بسیجی ما باشد و بحمدالله ایشان در وفاداری به امام و فداکاری در راه اسلام امتحانش را به خوبی پس داد. ایشان پنجمین شهید خانواده ماست و ما مفتخریم که همه اینها را از ایمان و عشق به اسلام و عشق به قرآن سرچشمه می گیرد.
تازه تحصیلات دبیرستان را تمام کرده بود. رشته مورد علاقه اش را با تمام وجود دنبال می کرد. نه اینکه به چیز دیگری علاقه نداشت. بلکه شالوده فکری اش در یک تشکیلات قوی ریخته شده بود. همیشه علاقمند حرکت های وسیع وبلند بود. فکرهای مختلفی را در آن واحد به اجرا می گذاشت. هوش سرشار و استعداد فراوان اش که از کودکی به جا مانده بود برای هم سن و سال هایش حیرت انگیز بود. وقتی هوش و توان ذاتی و خدادادی اش را می نگریستند، سر تسلیم فرود می آورد ند؛ همه دوست داشتند
مثل او باشند و رفتارش را الگو قرار می دادند.
تصویر بلند ذ هن های با استعداد و فعال شده بود. در این دوستی را لمس کرده بود، و دلگرم از این موهبت الهی عمل می کرد. تازه از هنرستان فنی اصفهان فارغ التحصیل شده بود. آرزوهای مختلف در وجودش گرد آمده بود. و آرام و قرار نداشت، مثل گذشته اش. مثل د وران کودکی و رشدش، خونگرم و صمیمی به آینده چشم داشت. عاطفه و مذهب از او انسانی ساخته بود، که عینیت حق را می شد د ر او مشاهده نمود. دوستانش بار ها می گفتند، اگر روزی او نبود، د ر به د ر پی جویی اش بودند، تا او را در محاصره حلیه تمنای شان بگیرند، و از چشمه شاداب وجودش بنوشند و روحی تازه نمایند.
آقا محسن، الگو ی مجسم مذهب بود. اول هر کار نماز بود و انجام آن توسل به حضرت حق، به صاحب الزمان (عج) و منجی انسان ها؛ البته از د وران کودکی به نماز مقید بود؛ از کودکی روزه را تمرین کرده بود و این امر مقدس داشت.
رفتار مذهبی اش، تصویر های ذهنی را مرتب می کرد.
بویژه، وقت شناسی و تلاوت قرآن در وقت های معین. اگر عاشق می شد، عاشقی واقعی بود. اگر دل در گروه کاری می داد. سر دادن برایش آسان بود. بارها در لبخندش این معنا را فهمیده بودم و او می دانست که می دانم.
اسرار رمز گونه با محبوبش، اول عشق را پدید می آورد، دوم راه عاشق شدن را می آموخت، بارها به این احساس رسیده بود.
اولین دستی که در عزای سالار شهیدان حسین بن علی (ع) بر سینه زده می شد دست او بود و اولین پایی که به حرکت در می آمد پای او، چشم گریانش در عزای شهیدان کربلا؛ شاهدی بر شهادت خواهی او بود. او این تصویر آینده (شهادت طلبی) را در خود ساخته بودتا سالها بعد در تاریخ 18/11/13 به آن برسد.
او را آینه مجسم و واقعی خود قرار داده بودم. وقتی به خلوتش سر می کشیدی، شاگرد استاد بزرگی بود. شاگردی که رساله حضرت امام خمینی چراغ راهش بود و با الهام از کتاب قائل اعظم اندیشه اش را روشن می کرد. جدالی که بر علیه هیات حاکمه زمان شروع کرده بود جدالی استثنایی بود، علنی و واضح. اندیشه اش را آشکار می کرد و چشم د ر چشم دشمن دوخته بود.
می دیدم گام هایش استوار و د ندان بر د ندان می ساید. ای کاش می شد توصیف کرد... دل شیر داشت. هیبتش نشان می داد، که روزی سرداری خواهد شد که پرچم حق بر دوش می گیرد و سر بردار می نهد، تا د ین بماند.
بارها خواستم لمسش کنم. آمیزه ای از ظاهر و معنا بود. مثل نور آمد و مثل نور رفت. این را دوستانش می گفتند. قرآن متحرک بود. به روایت کسانی که در لحظاتش زندگی کرده بود ند.
دشمن می دانست که صاعقه تند ر است. از فریاد افشا گرانه اش در اضطراب و فشار روحی بود. او عاشق کار بود و تلاش روزانه اش را نمی شد شماره کرد. عجیب برای هدف های بلندش وقت می گذاشت."
منبع:"شمع صراط"نوشته ی عباس اسماعیلی،نشر لشگر8زرهی نجف اشرف-1375



خاطرات
سردار سر لشکر بسیجی دکتر سید حسن فیروز آبادی :
اعضاء وزارت خانه ها وارد منطقه جنگی شده و باید مورد پشتیبانی قرار می گرفتند. این وظیفه محول شد به وزارت سپاه. قرار گاهی تشکیل شد. به نام قرار گاه صراط المستقیم برای اداره قرار گاه صراط المستقیم، برادر شهید و بزرگوارمان سید محسن صفوی انتخاب شد. در واقع قرار گاه صراط المستقیم بکار گیرنده و پشتیبانی کننده تمام وزارت خانه ها و دستگاه های اجرایی در جبهه بود و بخش عمده از این نیروها و نیروهایی که می آمدند جبهه ,توسط قرار گاه پذیرفته و سازماندهی می شدند. راننده کمپرسی، لودر و بلدوزر می آمدند و در قرار گاه در قالب تیپ ها و گردان های مهندسی تشکل می یافتند و در منطقه بکار گیری می شدند.
حقیقت اینجاست: کار بزرگی که، شهید صفوی موفق به انجام آن شد. پشتیبانی طرح های عمده مهندسی بود.
خصوصیت مهم تری که باید به آن توجه شود: شخصیت و بر خورد آقا محسن با سازمان ها، موسسات و افرادی که به آن جا می آمدند، از معاون جنگ وزارت خانه ها، مسئولین سازمان ها، راننده های لودر، بلدوزر و کمپرسی بود که مجذوب ایشان می شدند.
رفتار با این بچه ها بسیار صمیمانه بود. با چهره آرام و متواضع و نورانی و با یک حال خوش با افراد مذکور مواجه می شد و در همان بر خورد اولیه ایشان را جذب می کرد، و خود نیز محبوب آنها می شد.

ما تعدادی از پروژه های مهندسی را، به قرار گاه صراط واگذار کردیم. شهید صفوی اجرای پروژه ها را در کنار سایر طرح ها به عهده گرفت.
حقیقت این است که نقش برادر صفوی، در تقویت جبهه ها و تقویت روحیه رزمندگان اسلام در جنگ، بسیار قابل توجه بود.
اما چیزی که باعث توجه و دلسوزی شهید صفوی بود این بود که، با او می رفتیم و در مناطق مختلف جبهه، پروژه ها را بازدید می کردیم. به چشم خود مشاهده کردم یک راننده کمپرسی که از جاده عبور می کرد آقا محسن را به عنوان فرمانده قرار گاه صراط المستقیم می شناخت، دست بلند کرد و توقف نمود،آمد و با ایشان مصافحه کرد و حرف های خودمانی با او می زد. او هم با حوصله و صمیمیت پاسخش را می داد. البته تبسم همیشگی او، شکفتن شکوفه های ایمان و اعتقاد را در ضمیر ایشان متجلی می کرد. در آن شرایط بسیار سخت و پر فراز و نشیب، جنگ یکی از مسائلی بود، که قرار گاه صراط نیز با آن درگیری زیادی داشت. در این حال تنها چیزی که روحیه می داد همان حال خوش شهید محسن صفوی بود. من به این حال می گویم حال بهشتی.

سردار رحیم صفوی:
تازه از کارها و پروژه های ساختمانی در شهرهای مختلف آمده و بی قرار بود، نشست، نگا همان د ر هم گره خورد. د ست در میان موهایش فرو برد، موها را تا انتهای سر با لا کشید. خستگی راه، همراه با خاک سفر، از قامتش فرو ریخت. سید پس از تامل، با شانه، ریش بورش را مرتب کرد و استوار د ر مقابلم نشست و گفت:
جوان ها را نباید از دست داد این همه نیرو! بچه هایی که مثل آب زلالند و روان. تا حالا خوب نگاهشان کردی؟ با این ها می شود پایه های انقلاب را محکم کرد. همه شان یک دنیا حکایت دارند.
عادت همیشگی اش را تکرار کرد. رفت کنار پنجره ایستاد. توری پنجره را کنار زد و به فکر فرو رفت. برای لحظه ای، شاید یک گذ ر عمیق به آینده. مثل عبور نور. بعد از تاملی آمد کنار کتابخانه، چشم هایش را از بیشتر کتاب ها گذراند. سریع و گذ را، فریاد زد: آموزش تنها راه مبارزه با طاغوت، آموزش سیاسی و فعالیت مخفی نظامی، جوان ها را باید آماده کنیم. مهیای یک آینده پر تلاش.
مثل اینکه تازه گمشده اش را پیدا کرده باشد، د ست هایش را باز کرد و یک نفس عمیقی کشید. به سمت چپ خود به کوه های مشرف به شهر خیره شد و زیر لب زمزمه کرد.
در این کوه و کمرها یک سری آدم، اسیر و برده زمان شده اند که دنبال روزنه و راه چاره می گردند. باید به فکرشان بود، یک دست حمایت کننده می خواهد که به سمت شان دراز شود. اگر بیدارشان کنیم، خیلی از کارها حل می شود به این موضوع فکر کرده ای؟ باید مذ هب را به آنان معرفی کرد. آن وقت می شود دست شان را گرفت و آورد. این ها تشنه اند باید جام را نشان شان بدهی.

مادر روی تخت، چشم به سقف دوخته و آخرین لحظات زندگی خود را می گذراند. اما هنوز امیدش را از دست نداده بود و من نگران این لحظه بودم که می رفت تا در زمره خاطره ها ثبت شود.
دست های مادر به سردی می نشست. اما، امید را در نگاهش می خواندم. خوب می دانستم چه چیزهایی هنوز او را قائم نگه داشته است. دلواپس لحظات بود. صدای گوینده اتاق اطلاعات طنین خاصی را به محیط و تخت ماد ر بخشیده بود.
تمام ذهنم دنبال این بود که صدا برای من هم نوید مژده ای باشد از آمدن آقا محسن. چند بار در راهرو سرک کشیدم. خبری نبود. دوست داشتم زمان را نگه دارم. نگاه مادر خبر از حادثه ای می داد.
احساس کردم که آقا محسن آمده است. دست هایش روی شانه ام، لطافت و گرمی را بیشتر کرد. در یک چرخش رو در رو غم عمیق و جانکاهی را در چشمانش دیدم.
شانه هایش سنگین بود و افتاده. دیگر دست در میان انبوه موهایش نکرد و نفس عمیقی کشید. علاقه اش به مادر شدید بود مادر هم این را می دانست. مادر سبک شده بود و آقا محسن ایستاده، در فضا معلق بود. سنگینی قامت محسن در لحظخه آخرین وداع عجیب می نمود.
مادر آرام شده بود. آن روز دریافتم که آقا محسن با تمام وجودش درد می کشد و بغض را با همه جوهر و مردانگی اش فرو خورده است.

آن روز منتظر آقا محسن بودم، باید می آمد. مسائل حساس شده بود و ساواک در به د ر به دنبال نیروهای فعال هر جایی سرک می کشید. و از هر اطلاعاتی استفاده می کرد. آقا محسن هنوز نیامده بود. دل نگرانی ام بیشتر می شد. باید جانب احتیاط را از دست نمی دادم تا اطلاعاتم دقیق شود.
بارها می خواستم که روشش را تغییر دهد، اما با اولین بر خورد، موضوع جدی تری برتای بحث پیش می آمد. همیشه همین طور می شد. وقتی می آمد یک دنیا راز همراهش می آورد.
منتظر آمدن یک جهان ارزش بودم. خودم را متقاعد کردم که اتفا قی نیفتاده باشد. تازه در خود فرو رفته بودم و در اندیشه ای ناب برای پیدا کردن راه آموزش که در باز شد و آقا محسن آمد.
باز می خواستم مطلب گذشته را بگویم که او با تبسم و خونگرمی همیشگی مرا در آغوش گرفت و گفت:
آقا رحیم، این راه که به دنبال امام شروع کردیم، راه شهادت است و بس.
می خواستم چیزی بگویم که باز ادامه داد:
راه پیروزی انقلاب، از شهادت عبور می کند. تازه فهمیدم فکرم را خوانده است و پاسخ دل نگرانی ام را در یک حرکت فرو نشاند. دست مرا در دستانش گرفت و با شوخ طبعی همراه با شوق مذهبی اش گفت:
بنا بر این باید خودمان را برای شهادت آماده کنیم. این برایم اولین آموزش بود.

سردار رحیم صفوی :
هر انقلاب با زحمت و تلاش عده ای اندک به ثمر می رسد. آن ها افرادی خاص و استثنایی هستند، که دل از هر چیزی بر می گیرند، تا آیندگان بتوانند، در جاده ای مشخص و روشن حرکت کنند. مردان تاریخ ساز هیچ گاه از کار و تلاش خم به ابرو نیاورده اند که کار و تلاش برای شان همچون نوشیدن شربت، گوارا است.
حاج سید محسنم صفوی از ناد ر افرادی بود که با توئان ذهنی و تجربه به دست آمده، کار مدیریت کلان را انجام می داد. با توجه به گذشته پر بار و پر تلاش ایشان، رفتار و کردار این شهید الگویی مناسب برای جوانان معلی است. که با پذیرش از خود گذشتگی درهای سازندگی هم باز خواهد شد.
البته ایشان علاوه بر درس، تابستان ها کار می کرد و چون کار مهندسی می دانست. د ر پروژه های بزرگ اطراف اصفهان، د ر یک زمان دو الی سه پروژه را اداره می کرد.

دنبال کتاب تازه ای می گشتم. آن را نمی یافتم. به هر د ری متوسل شدم، جواب منفی بود. کتابی را می خواستم در بازار گیر نمی آمد. برای لحظه ای تصویر آقا محسن در ذهنم پدیدار شد. کتاب خانه اش با آن همه کتاب.
در ساعتی مقرر باید مراجعه می کردم. رفتم. دیدم محفلی است عظیم، از دوستان و آشنایان، که مورد اطمینان آقا محسن بودند.
تعدادی از دوستان و فامیل را آن جا دیدم. هر کس به کاری مشغول بیود در اندیشه ای برای پیروزی انقلاب سیر می کرد.
آقا محسن را دیدم که مشتاق هر تازه واردی بود. به استقبال می رفت و شعله عشق را در جانش می انداخت. می دانستم که آقا محسن این روزها، هیچ گاه جانب احتیاط را تاز دست نخواهد داد. به ویژه این روزها، حرکاتش سنجیده و حساب شده بود. جریان، آغاز یک حرکت عظیم بود. به این باور رسیدم که ردپایی برای ساواک نگذاشته است. کتاب مورد نظر را گرفتم. باید گمشده ام را پیدا می کردم.
تعدادی جوان تازه از قم آمده بودند. از جاهای دیگر هم بودند.
نمی دانم روح را دیده اید یا نه؟ اما من دیدم، آنان هر یک روحی ملکوتی دارند. نرم و سبک بودند. چه راحت و سبک می خرامیدند و پروانه وار د ور وجود آقا محسن می چرخید ند. آقا محسن، با اندوهی از اعلامیه های آقا امام خمینی رو به رویم نشست.
تازه اومده... این تازه اومده، یکی از نکاتی بود که طالبش بودم. دستم را روی شانه اش گذاشتم و با اشاره به او فهماندم که شرایط چگونه است. مثل گل خند ید. راحت و سبک؛ آرام گفت: تازه اومده و اول حرکته. بیرون از این خونه همه مشتاقند، دست به دست می گرده و همه منتظرند. صدای نرم و سبک اقا محسن، با صدای اذان مغرب یکی شد. وقت نماز بود. همه مشتاق لبیک آقا محسن، با تمام شتاب رفت برای پیوستن به حق. چه چیزی بهتر از نماز...

همه اجزاء رفتار و کردار آقا محسن با هم عمل می کردند. محال بود خارج از شرع و عرف رفتار کند. وقتی عقیده دینی اش را می گفت: اسلام در خونش جاری بود. زمانی که اسلام را تعریف می کرد، بوی بهشت را از حرف هایش استشمام می کردی. اصلاً خودش بهشت بود. باروت می شد، بهشت رو به رویت نشسته است.
حالا که فکر می کنم، واقعاً بهشتی بود و ما زمینی. شاید احساس دیگری...
به هر صورت نشانه ای در کلام و رفتارش بود. چه مهربان بود، وقتی حرف حق به او می زدی. عاشقت می شد و اصرار داشت د ر هر زمان و مکان حرف حق را بگوییم. او بدنبال کسی بود تا کاملش کند. آن هم با اعتقاد که بدان وفادار بود. اعضاء خانواده نیز فهمیده بودند، که او در مرحله دیگری از تکامل و طهارت سیر می کند. خواهش او با تمام توان و صداقت دنبال کردیم. آقا محسن انتخاب قوی و پیوندی عمیق را بر قرار کرده بود. بعد از این وصلت مقدس آینده او در آیینه ذهنم شفاف تر شد. او را به شهادت نزدیک تر دیدم.

همسر شهید:
باید انتخاب می کردم. وارد مسائل مهم و اساسی شده بودم. درست مثل وقتی که، در خوابی بی اختیار وارد فضای خواب می شوی. من د ر ارتباط با امر مقدس ازد واج با سید محسن، آشنا و وارد موضوع و صحبت جدی شدم. اول طرح هیچ مسئله ای در میان نبود د و سال تحقیق و تفحص، آن هم مشارکت فرهنگی و سیاسی.
خانه آقا محسن محلی امن برای مطالعه اخبار جدید از حضرت امام خمینی و اطلاع از گروه های مبارز داخلی بود.
هر ده روز یک بار، به منزل ایشان می رفتم و در این رابطه جزوه و کتاب و اعلامیه می گرفتم. اما، آقا محسن را شاید شش ماه یک بار می دیدم. در مهر ماه سال 1356، به خواستگاری ام آمد.
محل کار و زندگی ام را می دانست. او خبر داشت. او خبر داشست که در کودکستان شهرمان به تدریس اشتغال دارم. اولین روزی بود، که رو به رو شدیم. خیلی راحت و صمیمی و مشتاق آمد و گفت: من شهید می شوم.
در اولین جلسه و اولین د یدار رسمی، آن هم برای زن، که در مرحله نخست به چیزی جز آینده همسرش فکر نمی کند. پس از لحظه ای تامل، تازه خود را یافتم و نگاهش کردم. آرام و سر به زیر، خود را برای صحبت های بعدی اش مهیا کرد. چون جدی بودن او را برای ازدواج دیدم. باید تا آخر حرفش را می شنیدم. سرش را بلند کرد و گفت:
برای همین به شما پیشنهاد ازدواج دادم. من شما را برای زندگی مشترک انتخاب کرده ام.
تازه دلم آرام گرفته بود. اثر کلامش در من روحیه ای تازه بوجود آورد. مشتاق تکرار بودم. در یک لحظه خود را کوچکتر از هر چیز دیدم. سعی کردم به حریم تفکرش نزدیک شوم.
باز ادامه داد: بعد از شهادتم، فقط شما لیاقت دارید. که از بچه های من نگهداری و مراقبت کنید.
تسلیم اندیشه اش شدم. مرد من، یاور امروز و دلاور آینده ام، نهال مبارزه را در اندیشه ام کاشت. ای کاش می شد، آن لحظه را دوباره ببینم. امروز دیگر وارد جریان تازه ای از مسئولیت شده بودم.
خودم را در او دیدم و از گذشته ام بریدم. سنگینی کار فردا را با تمام وجود لمس کردم. من آینده ام را یافتم.

سردار رحیم صفوی :
آن چیزی که می دانم بی قراری آقا محسن بود. بی قرار دنیا نبود. بی قرار مادیات نبود. رفتارش را همیشه تجزیه و تحلیل می کردم. آقا محسن می خواستن به وصال برسد. می خواست بع اقیانوس معرفت برسد. حال به هر وسیله ای که شده. این بی قراری نوعی جذبه شدید د ر ایشان پدید آورده بود. تاریخ آیینه اش شده بود.
حتی قامتش از این اندازه بلند تر بود. از آن همه شوق نمی توان گفت، بعد ها می شود فهمید. د ر خیل دوستانش بیشتر این حالت را می دیدم.
به هر طریق ممکن و د ر اولین فرصت، در زمان طاغوت، د ر دوران رژیم ستم شاهی ، هر اثر فرهنگی و سیاسی از امام را چه از نجف و چه ازنوفلوشاتو – به صورت نوار یا اعلامیه، سریع تکثیر و توزیع می کرد.

همسر شهید :
خانواده پذیرفتند و قرار مدار ها گذاشته شد. همه در انتظار تحولی مادی بود ند. البته حق داشتند. روال معمول همین گونه بود. آقا محسن پیشنهاد خرید را پذیرفتند. خود را آماده کردم، تا وفاداری و گذشت این مرد لایق را پاسخ دهم. نمی دانستم در چه فکری است.
هم پایم آمد. فقط نگاه می کرد و سکوت حکم فرما بود. همه جا را نشانش دادم. به مغازه ای رسیدیم که باید آخرین تصمیم را می گرفتیم. ولی سکوت آقا محسن عجیب بود. بعد از لحظه ای گفت: من حلقه طلا نمی خواهم. برای لحظه ای ماندم. نکند اتفاقی افتاده است که آقا محسن این گونه بر خورد می کند و یا این که خیال می کند من توان خرید ندارم؟
احساسم را در یافت. انگشتری دستش را بیرون آورد رو به رویم گرفت. هر د و به انگشتری خیره شدیم. انگشتری که نام پنج تن خاندان طهارت روی آن حکاکی شده بود. گفت:
من به این انگشتری علاقه دارم سه ساله که همراه منه. خودتونو خسته نکنین.
آن روز فقط برای ام یک حلقه طلا خریدند. پس حرف روز اولش معنا پیدا کرد. این آموزش دوم بود.
در این لحظه دریافتم چق در کوچک هستم.

سردار رحیم صفوی :
دوستان زیادی با او مانوس بودند. هر کس به وسع خود بهره ای می داد و بهره ای می گرفت. شهر ضا برای گروه مبارزین پایگاه خوب و فعالی شده بود و آقا محسن، محور تمام رفت و آمد ها و تبادل اطلاعات لازم برای روزهای حیاتی آینده انقلاب بود.
آقا محسن، در یک جمع بندی انقلابی، برای مبارزه با رژیم، تنها یک راه برای تداوم خط امام در نظر گرفت. قبل از انقلاب سفری به خارج از کشور کرد و توانمندی های خود را افزایش داد.
آقا محسن معتقد به دفاع مسلحانه، در راستای خط امام بود.
او، این طرز تفکر محرمانه را، در حلقه یاران با وفا می دید برای این که رزِم ستم شاهی، همه چیز خود را به نظام های قدرتمند و استکباری فروخته بود و از طریق به اصطلاح یک ارتش مدرن، با سلاح های پیشرفته، در مقابل حرکت انقلابی ایستاده بود. اما از آن طرف هم آموزش جوانان در سر لوحه کار ایشان قرار داشت. ایشان با مطالعات خویش هم جوانان انقلابی هم مسجد و هم دوستان سابقش را، د ر ابعاد سیاسی و فرهنگی روشن می ساخت.
با توجه به زندگی پر ماجرای ایشان و اندیشه ای که برای آن سرمایه گذاری شده بود. هدف مقد سش روشنگری اذهان عمومی بود شهید صفوی، در حرکت انقلابی خویش که رابطه مستقیم با ولایت و رهبری داشت به این تعریف رسیده بود که، باید تمام اقشار مملکت را مهیا و آماده نمود.
قبل از انقلاب، سخنرانی های ایشان در شهرضا و روستاهای اطراف آن، و محیط کارش بسیار مورد توجه قرار می گرفت.

احمد آقاسی:
مردم قشرهای جامعه، از ترس ساواک و عوامل خبری اش، در بیم و هراس بودند. اما سینه هایشان مشتعل از عشق به اسلام بود.
به دنبال بهانه ای بودند تا بلکه بتوانند، د ین خودشان را به اسلام و مسلمین ادا کنند. آقا محسن صفوی، برای حفظ روحیه مردم دست به هر کاری می زدند. شهید شبها روی پشت بام رفته و فریاد الله اکبر سر می داد ند، صدای ایشان به قد ری قوی شده بود، که تمامی اهالی محل می شنید ند.
آقا محسن، جهانبینی وگسترش انقلاب را تنها در ایران نمی د ید واعتقاد داشتند در آینده اسلام جهان گیر خواهد شد.

همسر شهید:
پنجم آبان ماه 1356، مصادف با میلاد حضرت علی (ع) به عقد ایشان د ر آمدم. سفره عقد ما فقط یا یک جلد قرآن مجید، آیینه ای ساده و چند شاخه گل تزیین شده بود.
صداقت و پاکی و سادگی در هم آمیخته بود. رفتار و حالات آقا محسن هم، حکایت از الگویی مناسب بود. در آن زمان هم وضع مالی من خوب بود و هم ایشان و هیچ مشکل مالی نداشتیم ولی عقد ما بسیار ساده بر گزار شد.
چند ورق کاغذ، که روی شان شعار هایی به مناسبت پیوند الهی نوشته شده بود. روی دیوار ها خود نمایی می کرد که حکایت از دل سوختگی و ساده زیستن او را بیان می کرد.
ما بسیار آگاهانه تصمیم به این عقد ساده گرفتیم و اجازه ندادیم حتی یک نفر دست بزند. فقط با ذکر صلوات مراسم پایان گرفت.
حالا دیگر بیشتر از همیشه، به معرفت و کمال آقا محسن نزدیک شده بودم. وقتی بحث شهادت می شد بسیار لذت می بردم. و برای او شاگرد خوبی شده بودم.

حدوداً بیستم آبان ماه، مرا به منزل براد رم بردند، که منزل خواهر آقا محسن هم بود و خودشان بر گشتند و قرار گذاشتند که صبح زود، بعد از صرف صبحانه بیایند لیکن از آمدن خبری نشد. حدود ساعت 5/7 صبح، زنگ زدم به منزلشان. نگرانی تمام وجودم را فرا گرفته بود. نامادری ایشان گوشی را برداشتند.
بلافاصله گوشی را گذاشتم. متوجه شدم که وضع منزلشان عادی نیست. نگاه من و خواهر آقا محسن در هم گره خورد. مدتی به سکوت گذشت. چیزی برای گفتن نداشتیم. تصاویر ذهنی ام، مرتب در حال حرکت بود ند. به خواهر آقا محسن گفتم: فکر می کنم که آقا محسن و بچه های دیگر دستگیر شده اند.
فوراً با خواهر آقا محسن به طرف منزلشان حرکت کردیم.
وقتی به بن بستی که خانه شان در آن بود رسیدیم. با احتیاط وارد بن بست شدیم. خودرو پژو سفید رنگ دیده می شد. راننده اش مواظب ا طراف بود. یک نفر نزدیک منزل ایستاده بود. ما در خانه رو به رو، که منزل برادرشان آقا اکبر بود را زدیم. خدا رحمت کند شهید زهره بنیانیان را درب را به روی ما باز کرد. داخل رفتیم. نگران بودم و از هیچ چیزی خبر نداشتم.
کتاب ها را با چند گونی و چادر رختخواب و ساک بردند. بعد از چند دقیقه براد ر شوهرم آقا سلمان را نیز با خودشان بردند سپس همگی وارد منزل شدیم. د یدیم آقا محسن و آقا میثم و آقا مجید. با خواهر و نا مادرشان آنجا بود ند ولی روحیه شان بسیار خوب است. از آنها پرسیدم شما را نبردند؟
آقا محسن با اطمینان و خاطری آسوده جلو آمد و اظهار داشت:
آقا سلمان، گفت همه نوارها و کتاب ها مال من است.
گفتم چرا آقا سلمان؟ گفت خب اینها سراغ آقا رحیم آمده بودند.
همان وقت نشستند دور هم صبحانه خوردند مثل این که هیچ اتفاقی نیفتاده بود.

مهر ماه سال 57، چون محل کارم در شهرضا بود، به آنجا رفتم. در اواخر مهر ماه برای پخش اعلامیه، با هم به شهرستان سمیرم رفتیم. وقتی از سمیرم به شهر رضا بر می گشتیم، میدان طالقانی شهرضا، افراد زیادی ایستاده بود ند و هر کس مسیری را در نظر داشت. آقا محسن مواظب اطراف بود و گفت: بهتر است اینجا اعلامیه ها را پخش کنیم.
در حالی که،شوفر ماشین بود، یک نگاه سریع به بیرون کرد و بلافاصله د ور زد. من تعدادی از اعلامیه را از ماشین بیرون ریختیم.
به محض اینکه اعلامیه ها پخش شد. ماشین خاموش شد. هر چه آقا محسن تلاش کرد تا به نحوی ماشین روشن روشن شود. روشن نمی شد.
مردم به جای اینکه متوجه اعلامیه ها شوند. بیشتر ما را نگاه می کردند من سریع شیشه های ماشین را بستم و با دست به آقا محسن علامت دادم برو اما د یدم، آقا محسن می خندد و می گوید ماشین روشن نمی شود.
سرم را بر گرداندم به بیرون پشم دوخته گفتم: الان می ریزند تو ماشین حرکت کن.
من در یک هیجان شد ید قرار گرفته بودنم اما، رفتارم و واقعه ای که رخ داده بود، هیچ تاثیری بر آقا محسن نگذاشت. با تمام وجودش بدون ترس و واهمه می خندید. بعد از تلاش مجدد، ماشین روشن شد و از محل دور شدیم.
سردار رحیم صفوی :
خاطرم هست، ایشان به خوبی در سخنرانی هایش از امام اسم می برد. از آینده امام حرف می زد. بد ون هیچ ترس و واهمه ای از دستگیری، و با این که مورد شکنجه و آزار قرار گیرد.
با شهامت و اطمینان قلب، این نوع فعالیت ها را در بعد سیاسی انجام می داد. قبل از انقلاب، بیشتر کسانی که معتقد به دفاع مسلحانه و یا مبارزه مسلحانه، در راستای خط امام بودند، بدنبال خریدن اسلحه کمری یا پیدا کردن کوکتل مولوتوف بودند.
ولی ایشان با آن عمق و بینش وسیعی که داشت، به دنبال تهیه تعداد زیادی اسلحه، سفرهای مختلفی کرد و همچنین تهیه بیش از صد ها کیلو مواد انفجاری از باروت گرفته و...

همسر شهید :
اول محرم 1357 رفته بود، در تکه محله آقای (شهرضا)، بعد از نماز مغرب و عشاء کنار منبر رفته و از مردم خواست، چند دقیقه بمانند و به صحبت هایش گوش بدهند. مردم ماندند. ایشان سخنرانی داغ و مهیجی کرد. از جمله گفته بود:
در این شهر کسی نیست که جرات داشته باشد، شهربانی را خلع سلاح کند؟ در این شهر، مگر چند نفر از نیروهای شهربانی هستند! ؟ چرا اختیارتان را بد ست طاغوت داده اید؟ اگر نیروهای شهربانی بیست نفر باشند، حد اکثر می توانند بیست نفر یا بیشتر را به شهادت برسانند. شما چهل هزار نفر نشسته اید تا آنها شما را اسیر کنند و دین و مذهب تان را بگیرند؟ و فرد بی غیرتی را جانشین آن کنند.
در آن جلسه دو نفر از عوامل وابسته به رژیم پهلوی حضور داشتند که بعد از سخنرانی، ایشان را تعقیب کرد ند. ولی خوشبختانه، موفق نشدند دستگیرش کنند. همان شب آد رس منزل مان را پیدا کردند. اما خداوند یاری مان کرد، و ما مقابل چشمان چهار نفر از افراد ساواک توانستیم منزل را ترک کنیم و به اصفهان برویم. در راه نگران اوضاع بودیم. آقا محسن رو کرد به من و گفت: اگر ما را گرفتند، شما چکار می کنی؟
با خنده گفتم: چی بگم؟ می گویم سواد ندارم تا بتوانم از کارهای آقا محسن سر د ر بیاورم. مرا رها کنید بروم. خودتان می دانید و آقا محسن.
آقا محسن شروع به خندیدن کرد و من خوشحال از جوابی که داده بودم.
او لبخند زد و گفت با این پرونده ای که شما در آموزش و پرورش دارید این حرف شما را قبول می کنند؟ و سپس ادامه داد به خدا توکل کنید و خدا با ماست. آنها نمی توانند ما را پیدا کنند. پس از چند ساعت به خانه پد ر شوهرم بر گشتیم و بد ون درنگ جلسه ای با برادران و دوستان خود در اصفهان گذاشتند که تا دیر وقت ادامه داشت.

قبل از انقلاب ایشان محور حرکت سیاسی اش امام بود و بعد روحانیت. عشق به امام و روحانیت و عشق به مردم، جوهر اصلی حرکتش بود.
قبل از انقلاب، به خارج از کشور سفر کرده بود و چیزهایی را فرا گرفته بود که بعداً د ر طول مبارزات انقلاب توانست از آنها کاملاً استفاده کند. محور حرکت آقا محسن، سازماندهی جوانان انقلابی و کار توام فرهنگی، سیاسی و نظامی با آنان بود. هم از نظر فکری آموزش می داد و هم از نظر فرهنگی د ر شهرستانها، و روستاها.
ایشان با عشایر رفت و آمد می کرد و ضمن صحبت با آنان فنون آموزش های نظامی را به آنها می آموخت و تلاش بسیار موثری د ر جهت آگاهی مردم نسبت به فساد رژیم پهلوی، و روشنایی ذهن مردم نسبت به امام و باز گویی پیام های ایشان و تفسیر سخنرانی های مهم شان داشتند.

همسر شهید:
عصر روز عاشورا، عکس حضرت امام را جلوی ماشین گذاشتند. با برادرشان آقا سلمان رفتند، چهار باغ عباسی. شب خیلی دیر کردند چند ساعتی بود که حکومت نظامی شروع شده بود و آنها نیامده بودند.
ساعت 5/10 شب، برادرشان آمدند و گفتند: آقا محسن یا شهید شده یا دستگیر.
من اصلاً حرفی نزدم. شهید زهرذه بنیانیان آمد جلو. سوال کرد: جدی می گویید! ؟
آقا سلمان که متاثر شده بود، گفت: جان خودم.
زهره پس از نگاهی طولانی به من، از آقا سلمان پرسید.
مگر شما با هم نبودید؟
آقا سلمان زیر ضربات سوال و نگاه ما جا به جا شد و گفت: نزدیک میدان انقلاب، جلوی ماشین ها را می گرفتند و راننده و سر نشین آن را همراه خودشان می برد ند و در صورت ممانعت همان جا به طرفش تیر اندازی می کردند. ما هر دو فرار کردیم. صدای شلیک چند تیر را شنیدم، اما صدای آقا محسن را نشنیدم. همه جا را جستجو کردم، اما هیچ اثری نیافتم. می دانستم مردم عصر آن روز، مجسمه شاه را پایین آورده اند و چند سینما را به آـش کشیده اند. در آن زمان شهادت افتخار بود.
انقلاب با هر شهیدی شتاب بیشتری می یافت. همه فکر می کردند که آقا محسن شهید شده است. یا اگر دستگیرش کنند او را به شهادت می رسانند.
احساس کردم تمام تنم د رد می کند. مخصوصاً د رد شدیدی در ناحیه شانه ام حس کردم، و آقا محسن را د ر خا طراتم دیدم. و در حالی که سید ابوذر فرزند سه ماه مان را از روی زانوهایم پایین می گذاشتم و طاقتم تمام شده بود ناگهان صدای گیرا و مهربان آقا محسن را شنیدم که با خوشحالی وارد منزل شده و داشتند به طرف اتاق می آمدند. همگی خوشحال شدیم و آقا سلمان پرسیدند کجا بودید؟ خندیدند و به شوخی گفتند از ماشینم محافظت می کردم. و سپس ادامه دادند همان وقت که تیر اندازی شد. رفتم داخل کوچه و آنقد ر صبر کردم تا صدای تیر اندارزی تمام شد و دیگر سر و صدایی در میدان انقلاب نبود باز گشتم و همانجا که عصر ماشین را گذاشته بودم برداشتم و آمدم زیرا اگر ماشین می ماند آتش می زد ند یا می بردند..

سردار مرتضی مطهر :
اوایل سال 1358 بود برادر شهید حاج ابراهیم همت به همراهی چند نفر دیگر به بنده اطلاع دادند جهت تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شهرضا، به محلی که تعیین کرده بودند مراجعه کنم. البته در آن وقت سپاه تشکیل نشده بود.
وقتی وارد آن ستاد شدم. د ر آنجا برای نخستین بار حاح سید محسن صفوی را از نزدیک دیدم و سلام و عرض ارادتی نمودم. آقا محسن صفوی به برادر همت فرمودند:
مرتضی همین است؟ برادر همت سوال آقا محسن را مورد تائید قرار داد ند. برادر صفوی با گفتن مرتضی جان صمیمیت، و پایداری را نسبت به خود د ر ذهن من بر انگیختند و حد ود سی دقیقه ای صحبت کردند. هدف و لزوم تشکیل سپاه و مسئله وضعیت داخلی و مناطق بحرانی کشور را در همان چند دقیقه برایمان شرح دادند.

سردار رحیم صفوی:
با پیروزی انقلاب اسلامی ایران، از اصفهان، حکم تشکیل کمیته دفاع شهری شهرضا را به ایشان دادیم. نوشتیم شما بروید و کمیته دفاع شهری شهرضا را راه بیندازید. بدون این که هیچ بودجه ای، ماشینی، سلاحی، در اختیارشان قرار بدهیم. ایشان عازم شهرضا شد و با ورود خودش به آن جا بچه های انقلابی و مذهبی و دوستان سابق خودش را جمع نمود و با کمک امام جمعه محترم شهرضا و عزیزان بزرگوار حزب الهی، که تعدادی از آنها شهید شدند، همچون شهید ابراهیم همت، شهید سید ابراهیم میر کاظمی، شهید رضا قانع، شهید سید ابراهیم مدنی، شهید هاشم باغستانی و شهید یاوری برادران دیگری که هم اکنون در سپاه مشغول خدمت هستند. کمیته دفاع شهری شهرضا را تشکیل داده و با سلاح و مهمات هایی که از شهربانی وژاندارمری گرفته بودند کمیته را، تبدیل به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی کردند. ایشان نه تنها سپاه شهرضا را، بلکه سپاه پاسداران سمیرم و بروجن را نیز تاسیس و تشکیل دادند.

عباس علی هدی :
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، آقا محسن به فرماندهی مراجعه کردند و با براد ران، کمیته دفاع شهری را شکل دادند. از جمله، سردار سر لشکر شهید حاج ابراهیم همت و شهید علیرضا جوادی اصغر یاوری، شهید آقاسی و شهید مطیعی و... آشنا شد ند و با کمک آن برادران و دیگر برادران حزب الهی بعداً سپاه شهرضا را تشکیل دادند، و مسئولیت آن را به عهده آقا محسن گذاشتند.
اویل تشکیل سپاه، هیچ امکاناتی نداشتند. تا چند ماه، تنها وسیله نقلیه سپاه به طور رسمی ماشین آقا محسن و دیگر برادران بود. غذای اصلی شان نان و خرما بود و بعضی از اوقات از منزل برای برادران غذا می بردند و بقیه برادران نیز در این امر شرکت داشتند.
یک روز صبح جهت نظارت و منترل به دفتر کار من تشریف آوردند.
بعد از بررسی های لازمه فرمودند: چای هست؟ گفتم: بله، بلند شدم چای بیاورم که گفت:
شما کارتان را انجام دهید. بگو کجاست، خودم می ریزم و می خورم.
در تردید و دو دلی مانده بودم از شرمساری گفتم: داخل فلاکس است.
شهید صفوی نشست، و چای نوشید. من هم مشغول کار روزانه ام شدم. سپس خداحافظی کرد و رفت.
لحظاتی بعد از رفتن ایشان، رفتم چای بنوشم، دیدم چای داخل فلاکس سرد است تازه متوجه شدم و دنبال راه چاره ای می گشتم تا خود را تسکین د هم اما چاره ای نبود. تلفن را برداشتم و با ایشان تماس گرفتم. با شرمندگی معذرت خواهی کردم اما ایشام به آرامی گفت: متوجه شدم. نمی دانی چقد ر از نوشیدن این چای لذت بردم. برای من حکم چای گرم و تازه دم را داشت. ناراحت نباش. من از آن همه بزرگواری شرمنده شدم.

سردار دکتر حیدر پور :
اولین چیزی که از او برای من و سایر دوستان بیاد مانده است جاذ به و دافعه اوست. با بچه های حزب الهی؛ اهل معرفت و اهل دل خوب می جوشید و خیلی زود آنها را می شناخت و به شدت جذبشان می کرد. بر خوردش با کسانی که باید دفع می شدند قطعی بود. تا آنجا که معنی آیه شریفه اشداء الکفار و رحماء بینهم را می شد د ر چهره او دید.
در مسائل مهم و بزرگ به حقیقت اهل تفکر بود. در محاورات عادی تا مروری بر حواشی مطالب نمی کرد پاسخ نمی داد و حرفی نمی زد. در مدتی که ایشان در سپاه شهرضا فرماندهان بود. به جرات می توانم بگویم که بسیاری از خصائص و رفتارهای شهید صفوی با رفتارهای مالک اشتر همخوانی داشت او همیشه سعی داشت تا حد ممکن بر طبق فرامین حضرت علی (ع) به مالک اشتر عمل نماید.

سردار رحیم صفوی :
اوایل انقلاب، خوانین به خصوص، در منطقه سمیرم قدرتی پیدا کرده بود ند خود را حاکم آنجا دمی دید ند. ناصر خان قشقایی خودش را کمتر از دولت بازرگان نمی دید و منطقه را د ر ید قدرتش گرفته بود. شهید سید محسن صفوی به اتفاق دیگر برادران در سپاه شهرضا و سمیرم، اساس این کنار را بر هم زدند. طوری شد که، خوانین را کتف بسته، تحویل سپاه اصفهان داد ند. و ما نیز دستگیر شدگان را به تهران فرستادیم. در کنار مبارزه با خوانین، محور دیگر حرکت ایشان، برچیدن فعالیت های خرابکارانه گروه های چپ بود، که در منطقه فعالیت داشتند و بساط کلیه آنان ا از منطقه برچیده شد.

یکی از همرزمانش می گفت:
شهید سید محسن صفوی، مردی از سلاله پاک زهرای ا طهر بود و به مطابعت از جد بزرگوارش حسین (ع) با الهام از ندای فزت و رب الکعبه، به دیدار معشوق شتافت و دلهای بسیاری را در فراق خویش سوزاند. چند سالی افتخار خدمت در حضورش را داشتم.
چقد ر از مصاحبت با او لذت بردم او همیشه و در همه حال فکر و ذکرش، یاد خدا و خدمت به نظانم مقدس جمهوری اسلامی بود.
همواره تلاش می کرد. وجهه و ابهت جمهوری اسلامی را د ر بین جامعه، با عظمت حقیقی اش پاس دارد. افتخار داشت که سرباز مخلص و فداکار امام زمان (عج) و رهبر کبیر انقلاب اسلامی است.
او فرماندهی مهربان، یار فداکار و همراه و غم خوار تحت امرش بود.
با نیروهای مسلح نظامی و انتظامی مستقر در شهر رابطه ای تنگاتنگ داشت و همواره در صدد تفاهم و یک پارچگی نیروهای مسلح شهر بود، با نیروهای سپاه به قدری صمیمی و خودمانی بود که آنها شب از روز نمی شناختند و روزها و هفته ها د ر سپاه می ماندند و به خانه نمی رفتند.

عباس علی هدی:

در رابطه با شناسایی یکی از اشرار ضد انقلاب که در منطقه وردشت سمیرم دست به شرارت و اغتشاش می زد. شهید محسن صفوی، گروهی تحت عنوان دوره گرد به روستاهای منطقه اعزام کرد.
در روستایی به نام نرمه مستقر شدیم و هر روز اجناسی شامل، آرد، پودر رخت شویی، برنج و روغن را به روستای د یزگون که محل استقرار آن فرد بود با خودروی وانت می بردیم و اطرافیانش را شناسایی می کردیم و اقلامی را که می خواستند، به عنوان نسیه در اختیارشان قرار می دادیم.
شهید صفوی نیز گاهی عصر ها می آمد و به اتفاق از سنگر ها و محل های سر کوب موقعیت استقراری آنها را شناسایی می کرد زمانی که قرار شد دستگیری انجام گردد، دستور داد افراد عمل کننده جمع شوند. فرمود شب است هنگامی که وارد منزل افراد می شوید اگر توهینی به شما شد خشم نگیرید، متواضع باشید و به خاطر قدرتی که خدا به شما داده عفو کنید و از حق شخصی خودتان در گذرید و در عین حال بی باک باشید و سرتان را به خدا بسپارید.

عبدالکریم حمید نیا :
شهید صفوی از جمله شهدایی بود که از خویشتن و هر آن چه را که جزیی از هستی و اعتبار خود می دانست، پلی استوار برای عبور ادامه انقلاب اسلامی ساخت. او از طرفداران مخلص حضرت امام خمینی و از معتقدان جهانی شدن انقلاب اسلامی بود.
از خصوصیات بارز او، روحیه تواضع و مردم داری بود. د ر طول سه سال که با ایشان در ارتباط بودم. او را فردی انقلابی که در برابر مصائب و شده اند، استوار و قاطع بود، دیدم دارای جاذبه قوی و دافعه در حد ضرورت بود. با مردم جامعه روحیه ای شاد داشت. اکثراً شب ها را در میان بسیجیان پایگاه مقاومت شهری می گذراند و با آنان هم صحبت و هم دل می شد و صحبت های ایشان بر گرد محور جنگ امام، انقلاب جهانی اسلامی می چرخید. ایشان دارای وسعت فکر و سعه صد ر بالایی بود. به طوری که در خواست های نیروها را بیش از حد معمول اجابت می کرد و تاکیدش همیشه بر وسعت فکر بود.

مرتضی مطهر , حجت الله شاملی و غلام حسین ضیایی:
از ابتدای انقلاب خوانین و گروهک های ضد انقلاب، شروع به توطئه چینی در منطقه وردشت سمیرم و روستاهای عشایری کردند.
برادرمان آقا محسن صفوی با جدیت و درایت و مدیریت، به مقابله سیاسی نظامی و اقتصادی فرهنگی با آنان پرداختند به طوری که در سرمای زمستان و مواقعی که بر اثر برف و کولاک کوره راهها یی که نمی شد اصلاً نام آنها را جاده گذاشت مسد ود می شد و دشمن نیز در کمین برادران بود، بدون هراس برای مردم منطقه آذوقه و غذا و دکتر و دارو می برد و در کلیه ابعاد با ظلم و فساد و خوانین و گروهها و فقر. و فلاکت قاطعانه مبارزه می کرد و توطئه های دشمنان اسلام را خنثی می کرد بطوریکه د شمنان جهت مقابله با این کارها دسیسه ها و نیرنگ های زیادی می زدند تا اثرات این کارها را بر مردم محروم منطقه خنثی سازند.
سال 1358 برای بررسی منطقه و وضعیت چند نفر از خوانین منطقه سمیرم، به محل استقرارشان رفتیم. به یک چاد ر رسیدیم. خان شان از چادر بیرون آمد و برای صرف غذا تعارف کرد. آقا محسن، هیچ اعتنایی نکرد و به مردی که نان و پنیر درسیاه چادرداشت اشاره کرد و گفت: بیایید با این پدر هم سفره شویم. با نان و پنیر و خرمایی که همراه داشتیم مشغول شدیم. پیرمرد خوشحال شد و گفت: چرا داخل چاد ر خان نرفتید؟
شهید صفوی، در حالی که خود را به پیرمرد نزدیک می کرد, گفت: ما مامور طاغوتی نیستیم. سفره رنگین خان از زهر مار برای ما بد تر است. همیشه تدبیر ایشان این بود، که هم با خوانین بایستی بر خورد شود و هم گره های چپی.
پس از فعالیت های ایشان، خوانین دیگر هیچ نفوذی نداشتند. عده ای از خوانین منطقه با حضور ناصر خان جلسه ای در باغ کاشفی سمیرم تشکیل داده بودند. شهید صفوی با چند نفر دیگر رفتند، تا اگر توطئه ای در کار است، خنثی کنند فردی که از عشایر وارد جلسه شده و در مقابل ایازخان به خاک افتاده بود. شهید محسن صفوی از این موضوع ناراحت شد و به گوش ایاز خان سیلی محکمی زد. وقای ایاز خان اعتراض کرد گفت: من با زدن این سیلی، اولاً، کبر و غرور خانی را شکستم و ثانیاً، به افراد عادی جرات و آگاهی دادم که دیگر سر تعظیم پیش خان فرود نیاورند و با آسودگی بتوانند شکایت خود را اظهار کنند. حرکت انقلابی شهید محسن صفوی باعث شد، که عده ای از جوانان عشایر چون شهید ارژنگ نادری وشهید حسین قلی جهانگیری و... به سپاه پیوسته و بعداً به فیض شهادت رسیدند.

سید مصطفی فخری:
اواخرل سال 1358، در سپاه شهرضا مشغول انجام وظیفه بودم. ناگهان پیرزنی گریان که از کسی شاکی بود به سپاه آمد. گفتم: به داد سرا مراجعه کن ان شا الله به مشکل شما رسیدگی خواهد شد.
او پس از ساعتی، باز گشت و گفت: به داد سرا رفتم و کسی مسئول رسیدگی به شکایات است حرف مرا شنیده و نشنیده از اطاق اش بیرون کرد. شهید صفوی دورادور حرف هایمان را شنید، ناراحت شد و مرا به همراه پیرزن به داد سرا فرستاد و گفت جویا شو چه اتفاقی افتاده و برایم گزارش کن. من همراه پیرزن به اتاق آن مسئول منظور در داد سرا رفتم، مرا به گرمی پذیرفت، اما چون پیرزن بیچاره می خواست وارد شود با تندی و بد زبانی از اتاق بیرونش کرد.
بی درنگ، نزد حاج آقا محسن باز گشتم و ماوقع را گفتم. ناراحت شد و فرد مذکور را احضار نمود و با هماهنگی مسئولان مربوطه از کار بر کنارش کرد، زیرا او معتقد بود مسئولی که تاب و طاقت شنیدن حرف مظلومی را ندارد، چگونه می تواند بر مسند عدل و داد بنشیند و پناهگاه مظلوم و مدافع عدل علی (ع) باشد.

سردار رحیم صفوی :
طبق دیدگاه حضرت امام (ره) که فرمودند: شاه باید برود، ایشان نیز مهره اصلی را شناسایی می کرد و از ابتدا با او بر خورد و مبارزه داشت.
از دیگر اقدامات ایشان شرکت در عملیات رزمی و دستگیری خوانین و خنثی نمودن توطئه های آنان بود. او چند مرتبه فرماندهی عملیات های مختلف را بر عهده داشت، شجاع بود و جز خدا از احدی نمی ترسید.
بعد از دستگیری خوانین و توطئه آنها در منطقه فارس و سمیرم توسط ناصر و خسرد خان، بنی صدر به عنوان رئیس جمهور، تماس می گیرد و از شهید صفوی می پرسد. چرا این گونه بر خورد می کنی؟
شهید سید محسن صفوی با جرات پاسخ می دهد: من مسئول نظامی منطقه هستم و کلیه مسئولیت آن را بر عهده گرفته و خودم پاسخ گو هستم.

همسر شهید :
پاییز سال 1358 ، زمانی که حضرت امام، فرمان تشکیل ارتش 20 میلیونی را صادر کردند. آقا محسن با شوق و ذوق به من گفتند: یک کلاس نظامی برای خواهران تشکیل بده.
11 نفر از خواهران، که در هلال احمر جهاد سازندگی و سپاه فعالیت می کردند، به منزل ما آمدند تا آموزش نظامی ببینند. ایشان، چند اسلحه سبک از جمله کلت لاما و رولور و... را به منزل آوردند.
ابتدا طرز استفاده آن ها را به من آموزش داده تا به خواهران همان شیوه را بیاموزم.
بعداً، همان خواهران در سطح شهر و اطراف کلاس آموزش نظامی گذاشتند و هسته اولیه بسیج خواهران در شهر رضا تشکیل شد.

سردار مرتضی مطهر:
همیشه می گفت: مردم ازما هستند و باید ابزار مردمی را از دست گروه های چپ بگیریم و نگذاریم که از موقعی سوء استفاده کنند و هیچگاه نقطه ضعفی دست آنمان نمی داد تا علیه انقلاب شم پاشی نمایند.
طبیعی بود که خوانین و گروهک نیز ساکت نمی نشستند و شروع به شایعه پراکنی می کردند تا ایشان از فعالیت های خود دست بردارند.
ولی شهید صفوی کسی نبود که با این تهمت ها از میدات خارج شود و با عزمی راسخ با ضد انقلاب چپ و راست به مقابله مستقیم می پرداخت و با تشکیل کلاس های عقیدتی و سیاسی و نظامی بین عشایر و روستاییان به روشن نمودن اذهان جوانمان روستایی و عشایر اهتمام می ورزید و توطئه های دشمنان را ناکام می گذاشت.

وجب به وجب خون شهیدان زمین کربلای اسلامی ایران را معطر ساخته است.
شهید ما، سید محسن صفوی – مردی بزرگ که قابلیت و تدبیر نظامی اش، در زمینی که ایستاده به ثبت رسید.
اراده مردان خدا به بلندی مذهب است به اراده و عزم مردان شهادت خواه کربلا.
یاد و خاطره اش در راه ایجاد و ساخت پل خاکی شهید سلیمی بر روی رود خانه بهمشیر جاودانه باد.
قامت بلند مردانگی اش، همچون سرو بلند بوستان اهل دل، با لبخندی شیرین، مملو از حجب و حیای مهجور، در چره ای از مومن واقعی در کنار یار، هم قد یار، مثل کوه، همراه ولایت، مثل سخره ای عظیم، هم پای مذهب، هر دو استوار، هر دو در طلب چرخش نگاه اقتدار دوست، می روند با هم، در پیمان یار، یکی در عشق یار – یکی از عشق جهاد
هردو یاور هم
یکی در عشق یار
یکی در عشق جهاد
هر دو یاور هم.
من آمدم , بی تو چرا
آن سرو ناز من کجاست
یارم کجاست، یارم کجاست
بی چهره اش تنها شدم لبخند پر معنای او
ای وای من , ای وای من
کو یوسف کنعانی ام
نی در غمت حیران شدم
ای یاور وای یاور حق جوی من
رفتی به معراج یقین
بی من چرا
در جمع یاران , یارانی که خود لاله های سر افراز استقلال شدند، تشنگان ولایت خورشید هدایت را تنگ در آغوش گرفته و از لب لعلش می نوشند آب ولایت و شهادت را.
و نگاه پر از اشتیاق یار ما، شهید سید محسن صفوی ، که از خود بیخود است مقابل دریای عرفان و فلسله و مذهب یقین. او به لندای باوری بلند و عمق نگاه شهید مظلوم از نردبان زندگی مادی عبور می کند. به هر حال شهادت را در نگاهش می توان خواند.
در کنار مبارزه های برون شهری نیز درگیری داشت مبارزه با عناصر چپ و راست و عناصر ضد انقلاب و افراد شرور می گفت: بهترین هدیه برای این مردم ولایت فقیه است، باید قدر این نعمت را بدانند و به درگاه خدا شاکر باشند.

سردار مرتضی مطهر:
به یاد دارم، روزی، ساعت 5 صبح، یک گروه از سپاه شهرضا و گروهی دیگر از سپاه اصفهان، به منطقه وردشت سمیرم جایی که محل تردد خوانین و گروهای چپ بود، اعزام شدیم. در آن منطقه، بین خوانین و گرو های چپ، در گیری صورت گرفته و خوانین شاکی بودند. ساعت 5 بعد از ظهر به محل مورد نظر رسیدیم. در حالی که بسیار خسته و گرسنه و تشنه بودیم.
خوانین برنامه پذیرایی مفصلی برایمان تهیه کردن بودند و اصرار داشتند که بر سر سفره آنان بنشینیم، اما شهید صفوی دستور داد، هیچ کس از ماشین پیاده نشود و از خوانین هم خواست که صحبت از پذیرایی نکنند. زیرا برای مهمانی نیامده ایم و دستور داد که شاکی همراهمان بیاید آن هم با ماشین خودش. بعد از طی مسافتی به محل درگیری رسیدیم که روستاییان زیادی جمع شده بودند.
مردم روستا کشاورزانی تهی دست و مستضعف بودند که با خوش رویی تمام به استقبال ما آمده بودند دور ما حلقه زدند. با اصرار از ما خواستند همراهشان غذا تناول کنیم. سردار شهید صفوی فرمودند:
اشکالی ندارد.
ناهار چیزی نبود، جز مقداری نان و ماست و دوغ محلی و خدا می داند که بیش از اندازه برای ما لذت بخش بود و آن مردم به اندازه ای خوشحال شدند که قابل توصیف نیست.
با این روحیه مردم دوستی و صمیمانه، تقریباً از همان روزهای اول گروه های چپ آن منطقه خلع سلاح شدند.

احمد آقاسی:
فرماندهی مهربان و فداکار بود آقا محسن صفوی را می گویم، یارو یاور نیروهای حزب الهی بود. با افرادی که برای انقلاب تلاش می کردند رابطه ای تنگاتنگ داشت. با بچه ها صمیمی و خودمانی بود. روزها و هفته ها در سپاه می ماند و به خانه اش نمی رفت.
در یکی از ماموریت ها، عوامل شرور و ضد انقلاب، فرماندار شهر را گروگان گرفته و اتمام حجت می دادند، که تا چند ساعت دیگر اقدام شدید تری خواهیم کرد شهید سید محسن صفوی، پس از مشورت با فرماندهان از درب اصلی ساختمان وارد شد و با شلیک چند گلوله گاز اشک آور، با سرعت فرماندار را نجات داد.
با حرکت ایشان مردم به سمت ساختمان هجوم آوردند، و اشرار را دستگیر کردند .

سردار مرتضی مطهر :
جهاد فرهنگی تمام فکر و اندیشه شهید صفوی، درد محرومان و زجر کشیده ها بود. روستاییان را با تمام وجود دوست داشت. تمام توجهش به مسائل فرهنگی آنها بود. با ارتباط نزدیکی که با روحانیون شهر داشت کلاس های عقیدتی، سیاسی را از شهر تا روستاها گسترش داد، تا از این طریق پیام راستین انقلاب اسلامی به گوش روستاییان و عشایر شناختند و از گرد آنان متفرق شدند. حتی موقعی که نماینده یا نمایندگان خسرو خان هم فرار کرد و از منطقه گریخت. مردمی که محبت شهید صفوی در دلشان ریشه گرفته بود، در دستگیری گروه های چپ با سپاه همکاری صمیمانه داشتند.

اواخر سال 1358، شهید بزرگوار دکتر بهشتی به شهرضا تشریف آوردند از ایشان دعوت کردیم در جمع برادران سپاه حضور پیدا کنند. با روی باز دعوت را پذیرفتند.
ابتدا شهید صفوی، گزارشی از عملکرد سپاه بیان نمودند. شهید بهشتی از گزارش ایشان ابراز خوشحالی فراوان کرده و فرمودند: با فعالیت هایی که از سپاه دیدم و از شما و مردم شنیده ام و با آگاهی و بیداری که در جمع فرماندهان سپاه می بینم لازم می دانم شما را از توطئه های استکبار جهانی، که در راه انقلابمان کمین کرده با خبر کنم و حدوداً سه ساعت در باره مسائلی که خیلی از آنها بعداً به وقوع پیوست سخن گفتند. سخنانی که دل هر انسان معتقد به انقلاب و اسلام رات به درد می آورد.
در همان جلسه، نامه ای با دست خط خودشان خطاب به نخست وزیر مرحوم شهید رجایی داشتند. که چند نفر از برادران بعداً با همان دستخط خدمت شهید رجایی رسیده و حدود 500 قبضه سلاح و 200 هزار فشنگ از نیروی دریای ارتش گرفتند که برای آموزش و سازماندهی نیرو ها و تجهیز و تسلیح بسیجیان مورد استفاده قرار گرفت. این مطلب خود گواه دیگری از خلاقیت و درایت برادر بزرگوار مان شهید صفوی به شمار می آید.

سرداران رحیم صفوی و مرتضی مطهر :
در شروع جنگ کردستان و حضور در سپاه در آن منطقه، از آن جایی که سپاه استان اصفهان، اولین واحد منسجمی بود، که از فروردین ماه سال 1359 وارد سنندج شده بود، قسمت اعظم نیروهای شهرضا و سمیرم، توسط سردار بزرگوار شهید سید محسن صفوی سازماندهی و اعزام شد. از جنگ فرودگاه سنندج تا آزاد سازی شهر سنندج و سپس آزاد سازی دیوان دره، منطقه سقز، بانه و سر دشت، شهید محسن صفوی، عمده نیروها را اعزام کرد، و خودش نیز همراه رزمندگان به کردستان می آمد. حضورش در منطقه کردستان، و جنگیدن در کنار نیروهای تحت فرماندهی اش، در سپاه شهرضا و سمیرم، برای سایرین قوت قلب بود. نه تنها خودش می آمد، بلکه امام جمعه و فرماندار شهر را با خود می آورد. او هر موقع به منطقه جنگی می آمد؛ همراه خود سلاح و مهمات می آورد. یادم هست، ایشان نوعی خمپاره انداز قدیمی را، برای بچه های سپاه کردستان آورد که، در آن زمان کاری ارزشمند بود. تسلیحاتی که برای کردستان می آورد، واقعاً در جهت سر کوب ضد انقلاب نقش موثری داشت. وی دائم از ما می خواستن تا اجازه دهیم در کردستان بماند.
شایان ذکر است شهید به شهرهای آشوب زده گنبد و خرمشهر نیز نیرو اعزام کردند و در همین حین نیز تعدادی از نیروهایش در سیستان و بلوچستان کار فرهنگی می کردند.

عباس علی هدی :
به کسی پرخاشی نمی کرد و حرف ریکیک نمی زد. غیبت نمی کرد. اگر کسی غیبت می کرد می گفت: صلوات بفرستید.
در صورت غیبت در حضورش، یا گوش نمی داد و یبا محل را ترک می کرد. به قولش پایبند بود. مهربان و صبور بود. هر گاه اسم حضرت زهرا (س) برده می شد، رنگش می پرید و گریه می کرد.
بالاترین قسم او این بود: به جده ام زهرا سوگند.
از صفات اخلاقی ایشان، هوش و ذکاوت و مدیریت فرماندهی و آینده نگری او بود.

سردار مرتضی مطهر :
سال 1359 در تهران سمیناری از مسئولان سپاه پاسداران برگذار شد در آن جلسه وقتی بنی صدر سخنرانی خود را آغاز کرد، انتظار داشت مورد استقبال گرم و مستمعان قرار گیرد. حرف های ناروا و لغوی بر زبان آورد. من در کنار شهید بزرگوار صفوی نشسته بودم. ناگهان دیدم که ایشان بلند شد و فریاد کشید و گفت:
آقای بنی صدر، این حرف های ناروا شایسته این جمع نیست. چرا شما خسرو خان قشقایی را آزاد کردید! ؟ چرا شما فلان کار را انجام دادید و... و چندین مورد را افشا کرد. بنی صدر جواب داد:
این بی انضباطی کیست؟ او را بیرون بکشید. من او را از سپاه بیرون می کنم.
شهید صفوی در جوابش فورا گفت: بی انضباط تو هستی که باید ساعت دو می آمدی. با دو ساعت تاخیر ساعت چهار آمدی. جلسه متشنج شد. هیچ کس انتظار چنین حرکتی را نداشت. بنی صدر نتوانست جلسه را تحمل کند و بیرون رفت.

سردار رحیم صفوی:
قبل از این که به جنگ تحمیلی بپردازم، به مساله امنیت داخلی کشور و مبارزه، با ضد انقلاب، می پردازم. چه در اعزام نیرو به گنبد، و چه در سیستان و بلوچستان همواره مشوق بود. ایشان اعتقاد داشت، ما غیر از کردستان، سیستان و بلوچستان را هم باید اداره بکنیم. منافقین در اکثر شهر ها دفتر دایر بودند.
سید محسن صفوی، از اول راه اندازی دفاتر منافقین، برخورد جدی با این مساله داشت. زیرا ایشان، قبل از انقلاب جریان انحراف آنان را در سال 1354، می دانست. ایشان در منطقه شهرضا و سمیرم ریشه های منافقین را از بین برد.

همسر شهید:
در شهریور ماه 1358 ساعت دو بعد از ظهر، تلویزیون اعلام کرد: جنگ از زمین و هوا توسط نیروهای بعثی عراق به کشور ما آغاز شد.
ناگهان از جا بر خاست و گفت: جنگ شروع شده و فورا لباس پوشید و مثل اینکه آماده برای جنگ شد، طوری که گویی هم اکنون در جبهه هستند. خیلی مصمم گفتند:
ما مرد جنگیم. و ضمن خداحافظی منزل را ترک کردند.

عباس علی هدی:
شهید صفوی ، تولد حضرت زهرا (س) و عید غدیر را جشن می گرفت و به حاضرین از کوچک و بزرگ عیدی می داد و از در یکی از این جلسات از برادران مسئول به اتفاق خانواده های شان دعوت کرد. سخنرانی کوتاه خطاب به همسران پاسدار که در جلسه حضور داشتند، گفت:
خواهرانم اگر شوهران شما از ماموریت به منزل دیر می آیند و کمتر اهمیت به زندگی می دهند، مبادا از آنها گلایه کنید،
آنها هیچ تقصیری ندارند. من مقصرم اگر حرفی دارید به من بزنید.
اینان یاران واقعی امام زمان و سربازان روح اﷲ هستند.
افتخار کنید که همسران شیران روز و زاهدان شب هستید. خدا شاهد است، هر گاه این عزیزان را می بینم، خجالت می کشم و بدون مقدمه می گویم: از خانواده ات چه خبر؟
می دانم، چه زحماتی را به دوش می کشید. به هر صورت، ما وظیفه داریم از کیان اسلام و انقلاب دفاع کنیم. شما در ثواب شوهرانتان شریک هستید. از آنها راضی باشید تا خدا از آنها راضی شود.
سپس، موقع خداحافظی دستور داد هر پاسدار به اتفاق عیال و بچه هایش از در خارج شود.
هنگام رفتن عیدی می داد، تک تک از هر خانمی سوال می کرد: آیا از شوهرت راضی هستی؟ آیا او بد اخلاقی نمی کند و.....

شب سوم فروردین 1359، سر زده به منزل ما آمد. وقتی وارد اتاق شد و نگاهی به اطراف انداخت. احساس کردم که در فکری عمیق فرو رفت. بعد از لحظاتی گفت:
چرا اینجا زندگی می کنید؟ بلافاصله در جواب گفتم:
برادر محسن این هم زیادی است.
از نگاهش می شد دریافت که غم در چهره اش رنگ می گیرد. گفت: چرا به من نگفتی؟! محل سکونت ما بالا خانه ای بود با یک اتاق دوازده متری که اتاق خواب، پذیرایی و آشپزخانه ما را تشکیل می داد. کوچه ای که خانه ما در آن واقع شده بود باریک و تنگ بود. آقا محسن سکوت کرده بود و چیزی نمی گفت. باز نگاهش کردم نمی دانم به چه چیزی فکر می کرد. به خاطر اینکه خوشحالی خودم را ابرالز کنم، مجدداً گفتم: این هم از سر ما زیاد است.
چهره اش تغییر پیدا کرد بغض گلویش را گرفته و در حالی که متحیر شده بود بغضش را خورد. مثل این که خودش را سر زنش می کرد. در حالی که نشسته بود آرامش نداشت. اول فکر کردم که در بیرون از منزل اتفاقی افتاده است که او دل نگران است، هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که با اندوه، اما امیدواری تشریف برد.
روز بعد زنگ زد. از لحن صدایش، خوشحالی عجیبی را از او احساس کردم. ذوق زده بود. مثل آدم هایی که خواب بهشت را دیده باشند گفت: عباس برایت منزل خریده ام.
مانده بودم چه بگویم به گوشی تلفن نگاه کردم تصویر تمام قد محسن، در مقابلم بود ولی باورم نمی شد.
گفتم: من پول ندارم. قبل از این که چیز دیگری به زبان بیاورم و یا عذری بتراشم او گفت: مگر من مرده ام؟ خیلی سریع بیا و قولنامه را امضا کن و اگر دیگر کردی ناراحت می شوم.
باید می رفتم و رفتم، چون دستور آقا محسن بود. طاقت ناراحت کردنش را نداشتم. آن هم آقا محسن که این همه مهربان و با صفا بود.
بوی بهشت می آمد. درست مثل خواندن نماز، مثل وقتی که به زیارت می روی روبه روی ضریح بودم، نه برای خانه، فقط به خاطر مرد بزرگ که خدا می داند آن روز چقدر دوستش داشتم.
همه چیز از قبل آماده بود. زیر قولنامه را امضاء کردم. دیدم که از چهره اش مثل باران بهار، خوشحالی می بارید.
گفت: چقدر پس انداز داری؟ غافلگیر شده بودم. گفتم پنج هزار تومان.
احساس خجالت زده گی مرا دریافت. یک تبسم کوتاه کرد با اطمینان و حضور خاطر، جا به جا شد. رو کرد به من و گفت: این پول هم خیلی زیاد است. اصلاً به فکر پرداخت بدهی نباش؛ من خودم برایت تهیه می کنم.
ای کاش می شد چندین بار ببوسمش. در حالی که در دل به او دعا می کردم. و سجده شکر به درگاه خداوند بزرگ بجا می آوردم که این چنین بندگان خالص و با همت و فداکاری دارد.
از او تشکر کردم: شهید صفوی رو کرد به من و گفت:
من نباید فقط دستور بدهم. باید از وضعیت شما نیز مطلع باشم. ضمناً خدا شما را خانه دار کرد من وسیله بودم.
دیگر آقا محسن بود و آن همه لطفش که نمی شود توصیف کرد. شایان ذکر است که این شهید در آن زمان خودش اجاره نشین بود.

مرتضی صدری :
شجاعت را سر لوحه و مقدمه شهادت می دانست
او فردی دلسوز و مهربان بود و چهره ای گشاده داشت و هرگز از کار خسته نمی شد و در برابر ناملایمات که گاه برای پرسنل پیش می آمد، آنچنان دلسوز بود که به قول معروف خار را در چشم خودش بهتر می پسندید، تا در چشم برادرانش. همیشه دم از مردانگی می زد و شجاعت را سیر لوحه و مقدمه شهادت می دید.
کلنگ بنایی مقر تیپ سوم زرهی 8 نجف توسط او به زمین زده شد. اگر روزی از من سوال شود، بهترین فرمانده دوران خدمت تو چه کسی بود؟ به جرات خواهم گفت:
شهید والامقام سردار رشید اسلام سید محسن صفوی.

نبی الله بهرامی :
در سال 1359، وجهی در اختیار سپاه شهرضا گذاشته شده بو د که تحت عنوان اولین حقوق به برادران بپردازند. به خاطر دارم، قرار بود آن روز به ماموریت بروم که شهید صفوی مرا احضار کرده و گفتند: آقای نبی رسید مبلغ ده هزار ریال را بنویسید. بنده نوشتم و امضاء کردم. آنگاه ایشان گفتن د:
این هزار تومان به عنوان کرایه تاکسی، این مدت که در سپاه بوده اید به شما می دهم.
خواستم حرفی بزنم و نپذیرفتم، دیدم صورت ایشان قرمز شد، خجالت کشیدم. دستم را مقابل رویشان گرفتند.
بنده وجه را به شهید همت برگرداندم و گفتم: تا داریم به سپاه می آییم هر موقع پول مان تمام شد، کار می کنیم ودر سپاه خدمت می کنیم. این کار موجب شد که این پول را دیگر به برادران ندهند.
سردار صفوی، مدافع نیروها و پدری دلسوز بود. وقتی از سپاه پاسداران شهرضا منتقل شدند، متوجه شدیم چه یاور عزیزی را از دست داده ایم. امیدوارم در آخرت این شهید عزیز شفیعمان باشد.

همسر شهید :
زمستان بود. یک روز عصر آمدند منزل. من رفتم به آشپزخانه، تا چایی بیاورم. آقای صفوی، منصوره سادات دخترمان را بغل کرد و آمد به آشپزخانه، مشغول ریختن چایی بودم. گفتند:
فردا، می خواهم بروم جبهه.
شدیداً جا خوردم و حالت تلخی و درد ناکی در خود احساس کردم چون، می پنداشتم جبهه یعنی شهادت، و شهادت جدایی ظاهری حرفی نزدم، مکث کردم و بعد سینی چای را برداشتم و داخل اتاق رفتم. بعد از چند دقیقه ایشان گفتند: شنیدید چه گفتم؟
عرض کردم: بله و باز سکوت کردم. فرمودند: ناراحت شدید؟
گفتم: خدا می داند، اگر می خواستید به زیارت خانه خدا بروید، می گفتم: نه اما چون واقعاً ما به شهادت وابسته ایم جبهه را می گویم بروید به امید خدا. شهید روز بعد به جبهه رفتند. در آن زمان ما سه فرزند داشتیم و من مسئول مدرسه دخترانه دو شیفتی شهید قریشی بودم.
لحظات سختی بود. نفت را به سختی تهیه می کردم و بیست لیتر، بیست لیتر، پیاده به خانه می آوردم و هر زمانی تماس می گرفتند. می گفتم:
حال بچه ها خوب است و ما خیلی راحت زندگی می کنیم. اصلاً نگران ما نباشید. بعد از هر تماس با خودم این شعر را تکرار می کردم.
چشم گریان داشتم؛ با خنده می گفتم جواب
جبهه ای در دل مرا بود و به لب صلح و صفا
یک روز خواهر آقا محسن آمدند به منزل سری بزنند آن روز هم بچه ها مریض بودند و خودم هم، صبح روز بعد آقا محسن تلفن زدند منزل و احوال پرسی کردند عرض کردم حال همگی ما خوب است.
همان روز به منزل خواهرشان هم زنگ زده بودند و جویای اوضاع و احوال شده بودند. خواهرشان پرسیده بود:
از خانواده ات خبر داری؟
آقا محسن گفته بودند: بله تماس گرفتم.
خواهر آقا محسن پرسیده بود؟
همسرت بهتر بود؟ آقا محسن فهمیده بود من مریض هستم سریعاً به طرف اصفهان حرکت کرده بود. صبح روز بعد، به اصفهان رسید.
زنگ زدند. وقتی در را باز کردم فرمودند: شما مریض هستید؟ گفتم: چطور؟
فرمودند: دیروز عصر، زنگ زدم به خواهرم.، او به من خبر داد.
قبل از ظهر همان روز مرا نزد پزشک بردند و عصر به جبهه باز گشتند در آن روز ارزش آقا، محسن را، بیش از پیش دانستم.
ندانستم که در صندوق دل گوهری دارم
که عالم را بهاء ذره ای از آن نمی دانم
در دل گفتم: بیش از یک هفته است من مریضم و همه اطرافیانم می دانستند. ولی چون وظیفه نداشتند سوال نکردند که می خواهی به پزشک مراجعه کنی یا خیر ولی ایشان بیش از 13 ساعت در راه بود و 13 ساعت دیگر در راه است که باز گردد.
غیاباً از ایشان تشکر کردم البته من هیچ انتظاری از کسی نداشتم خدا می داند می خواهم بگویم با بندگان خاکی قابل مقایسه نبود و از بندگان خاص خدا بود.
ای گوهر پاک پایمردی
ای مرد خدا بگو که هستی
تو بنده خالص خدایی
از خاک نه ای ريال بگو که هستی؟
گر تو نه فرشته ای، چرایی
از شرب طهور مست مستی

سردار دکتر حیدر پور :
هر کجا او بود، بیشتر احساس می کردیم که در محضر خداییم. حضورش سبب ارائه یک نوع توجه و درک حضور بیشتری برای ما می شد. به مسائل جاری انقلاب اسلامی و بچه ها حسن ظن داشت و ندیدم حتی یک بار سوء ظن به مسئله ای یا کسی داشته باشد.
تلاشش این بود که الگوی اعمالش رسول اﷲ و ائمه هدی (ع)باشند. هر گاه مشکلی پیش می آمد با توسل به اعمه معصومین (ع) آن را بر طرف می کرد و این نوع بر خورد با مسائل را به بچه های حزب الهی منتقل می نمود.
بابرادران، دوستان و نیروهای انقلاب بسیار اهل مساوات بود، تا آنجا که تقریباً همه شهر ما، به نیکی از او یاد می کنند.
سعی می کرد با فقرای اهل دل و معرفت زیاد بنشیند. یادم هست آخرین شبی که ایشان در سپاه شهرضا حضور داشت، در منزل یکی از برادران بسیجی که دلی به اندازه دریا داشت، افطار مهمان بودیم. آن شب تمام موجودی آن منزل در آن سفره بی ریای افطاری، چیده شده بود.
با اعمالش، خیلی چیزها در آن شب به ما فهماند که بعد ها نمونه های شفاهی و کتبی آن را در این خصوص از زبان امام (ره) شنیدیم. این گونه بر خورد هایش، تاثیر نزدیکی با روح حضرت امام را نشان می داد.
سالها بعد که بیشتر با عمق اوامر امام در زمینه احکام آشنا شدم به یاد آن شب افتادم که تا اندازه شهید صفوی از زمان خودش جلو تر بود چقدر عمیق تر از دیگران و الگوهای رفتاری عملی ایشان آشنا بود.

سردار مهدی مبلغ :
در زمان تشکیل وزارت دفاع، با توجه به تجربه مهندسی ایشان، و با اصرار برادرمان حاج محسن رفیق دوست وزیر وقت سپاه آقا محسن مسئولیت دفتر مهندسی وزارت را در استان اصفهان، قبول کرد. مدتی نگذشت که از طریق همین دفتر قرار گاه صراط المستقیم را تشکیل داد.
این قرار گاه، هماهنگ کننده تمام وزارت خانه ها بود و در حقیقت هماهنگ کننده کسانی که از وزارت خانه ها و دستگاه های مختلف اجرایی می خواستند در جنگ شرکت کنند. پس از عملیات پیزروزمندانه بدر، ازطرف وزیر سپاه، فرمانده قرار گاه صراط المستقیم شد.
در حقیقت ایشان قرار گاه مهندسی صراط را در جبهه جنوب، بنیان گذاری کرد. سخت ترین پروژه های مهندسی رزمی را با فداکاری، تدبیر، شجاعت، پشتکار، ایثار و صمیمیت به انجام می رساند.
احداث سکوهای موشکی هاگ، که عراقی ها و همچنین آمریکاییها و متخصصان شوروی به کمک ماهواره های جاسوسی شان، هم نتوانسته بودند بفهمند، بر عهده ایشان بود.

دکتر حیدر پور:
آقا محسن، علاقه ای شدید و وصف ناشدنی به قرآن داشت.
او را به عنوان همدمی همیشگی انتخاب کرده بود و یک لحظه بدون مشورت با قرآن عمل نمی کرد. خیلی اوقات در پاسخ سوالی یا شکوه و گلایه ای، ما را به آیه ای از قرآن مجید ارجاع می داد. او به طور عمیق با قرآن و در نتیجه با خدا و قرآن آشنا بود.
تعدادی از برداران سپاه شهررضا که با ایشان کار می کردند. امروز جزء خدمتگذاران والای انقلاب اسلامی هستند عده ای از همکارانشان بعد ها به بخش غیر نظامی پیوستند و تعدادکثیری هم جزء خدمتگذاران بخش نظامی در سپاه شدند. به تعبیر یکی از بزرگان شهید صفوی، یک موسس بنیان گذار بود. سپاه را در منطقه شهررضا بنیانگذاری کرد.
از مجموعه ای که پرورش داد، چند نفر تا فرماندی لشکر و تیپ در دوران جنگ پیش رفتند. پادگان ها، ساختمان ها، جاده ها و خاکریز ها، پل ها و دیگر کارهایی که ایشان طراحی. و اجرای آنها را آغاز کرد یا خودش آنها را به اتمام رساند یا بعد از شهادتش دیگر همزمان وی آنها را به پایان بردند بسیار زیاد است که قابل شمارش نیست.

همسر شهید :
روز پانزدهم محرم، عازم اهواز شدند و فرمودند:
من می روم جبهه، هر وقت برای شما یک اتاق پیدا کردم؛ بر می گردم و شما را می برم.
پس از یک هفته باز گشتند و ما را هم به اهواز بردند. هنوز محل اقامت ما، مشخص نشده بود. ما را به منزل آقای مهندس روحانی از برادران پاسدار مشهد بردند. شب ساعت 11 بود که رسیدیم.
به من فرمودند: شما اینجا بمانید، قرار است یک اتاق در هتل فجر برایتان بگیرم. به محض این که آماده شد؛ خودم می آیم یا یکی از برادران سپاه را می فرستم که شما را آنجا ببرد. سه روز بعد، یک برادر پاسدار آمده و ما را به هتل فجر برد. اتاق 103 را به ما دادند. اتاق بسیار بزرگی بود. نه موکت خوبی داشت، نه برق و نه درب و پنجره درست و حسابی. چون گفته بودند: نیاز نیست وسایل با خودت برداری، لوازم مختصری با خودم برده بودم. به جز دو عدد بالش و دو تخته پتو، اثاثیه دیگری در آن اتاق نبود. حتی لوله کشی آب آن اتاق؛ مشکل داشت خانواده های رزمندگان در آن هتل زندگی می کردند. به هر صورت مسئولین هتل سر و سامانی به اتاق دادند. بعد از یک هفته، آقا محسن آمدند، البته نگذاشتم متوجه مشکلات ما بشود. پس از یک ماه من با بسیاری از خانواده های رزمندگان مخصوصاً آنهایی که در آن هتل ساکن بودن بودند بسیاری از خانواده شهدای اهواز آشنا شدم. هر هفته با خواهران ساکن هتل جلسه قرآن و احکام داشتیم. موقع عملیات، به بیمارستان حضرت امام می رفتیم و از مجروحین جبهه پرستاری می کردیم. هر وقت، یکی از برادران ساکن هتل شهید می شد. وقتی خانواده او می خواستند از هتل بروند ، برای ما جدایی خیلی سخت بود. چند روز واقعاً عزادار بودیم. یک شب که آقا محسن از جبهه آمدند. بچه ها توی راهرو جلو پدرشان را گرفتند و گفتند:
بابا برویم پارک. هتل محل اسکان در ساحل رود خانه کارون بود و کافی بود، از پله ها پایین بروند و با بچه ها قدم بزنند ولی بچه ها را داخل اتاق آورده و گفتند خانم! یک جوری بچه ها را سر گرم کن. اگر این بچه ها که داخل هتل هستند، بفهمند بچه ها با من رفته اند پارک، بهانه بابایشان را می گیرند.
یادم هست یک بار با آقا محسن به پارک رفتیم. فقط چند دقیقه قدم زدیم ایشان جلو تر از بچه ها، حرکت می کردند و دست هیچ کدام را نمی گرفتند به ایشان گفتم دست محمد مهدی را بگیر گفتند: خانم! می ترسم، یک بچه شهید ما را ببیند و ناراحت شود.

عزیز اله پور کاظم :
عصر روز اول عملیات کربلای پنج به اتفاق شهید صفوی و چند نفر دیگر از برادران در دفتر قرار گاه مهندسی خاتم الانبیاء در جاده حسینیه، نزدیک خرمشهر بودیم. ناگهان برادرشان سردار رحیم صفوی با ایشان تماس گرفت و فرمود:
اگر نیروهای مهندسی، در پنج ضلعی، سنگری جهت فرماندهان سپاه احداث نکنند. دشمن با این حجم آتش سنگینی که تهیه دیده تا فردا تمام برادران را شهید خواهد کرد. بلافاصله شهید صفوی به بنده دستور دادند:
فلانی؟ سریعاً باید بروی در پنج ضلعی و از برادر وفایی لودر بگیری و جای دو سنگر را آماده کنی، تا من هم به قرار گاه بروم و رینگ بتنی برایت بفرستم. بنده حرکت کردم، پس از مدت کوتاهی در خط خبر آوردند که رینگ ها را آوردند. شبانه دو دستگاه سنگر بتنی مستحکم برای فرماندهان سپاه آماده نمودیم. به گونه ای که نماز صبح را در آن سنگر ها خواندند.

سردار رحیم صفوی:
عراقیها تعدادی از پلها را که در حد فاصل آبادان و اهواز بود منهدم کردند. به طوری که تعدادی از پل های روی رود خانه بهمن شیر، از بین رفت و ارتباط بین جزیره آبادان و اهواز مشکل شد.
سردار محسن رضایی، به شهید صفوی، دستور دادند: شما بزرگترین کاری که می توانی بکنی، این است که روی بهمن شیر یک پل خاکی بزنی که اگر موشک لیزری هم زدند؛ منهدم نشود.
آن بزرگوار همه بچه های قرار گاه صراط المستقیم را، بسیج کرد تا به عرض 90 متر رود خانه عظیم بهمن شیر را، با خاک پر کنند. ولی در دو مرحله از آب شکست خوردند. شدت جریان آب، به حدی بود، که دو ساحل به هم متصل نمی شد.
شبی که قرار بود، پل خاکی شهید سلیمی، روی رود خانه بهمن شیر تمام شود، برادران محسن صفوی با دفتر حضرت امام تماس گرفت. حاج احمد ريالا رضوان الله تعالی علیه گوشی را برداشت. شهید صفوی پس از سلام، گفت: من یک بسیجی ام به نام صفوی. سلام مرا به آقا برسانید و بگویید: مشغول احداث پلی هستیم بر روی رود خانه بهمن شیر، تا رزمندگان اسلام بتوانند، راحت تر تردد کنند و مجروحین منطقه والفجر 8 را به بیمارستان علی بن ابی طالب برسانند.
تاکنون، دو بار از آب، شکست خورده ایم. از حضرت امام بخواهید برایمان دعا کنند، که امشب موفق شویم.
حاج احمد آقا گفت: گوشی را داشته باشید، تا موضوع را خدمت امام عرض کنم. موضوع را به عرض امام رسانده بود و پس از چند لحظه این جواب را به برادر صفوی داد:

عباس علی هدی :
امام سلام رساندند و فرمودند: امشب موفق می شوید. من هم برای شما دعا می کنم. تلاش تان را مضاعف کنید. حاج احمد آقا خداحافظی کرد.
شهید صفوی، موضوع را به بچه ها گفت. شورو شوق بیشتری، در بین شان ایجاد شد و در فرصتی که آب را کد بود، کار انجام شد. صبح، اولین آمبولانس با قربانی کردن چند گوسفند، که برادران تهران آورده بودند از روی پل عبور کرد. بچه ها همگی سجده شکر به جا آوردند.

محمد فروزنده وزیر دفاع و پشتیبانی (سابق)نیروهای مسلح:
بنده فرمانده قرار گاه مهندسی رزمی خاتم الانبیاء بودم. مهمترین مشکل ما این بود که در عملیات کربلای 5 و فتح شلمچه؛ ، یک جاده بیشتر برای ورود و خروج به ممنطقه جنگی نداشتیم. منطزقه باتلاقی بود و هیچ کاری انجام نمی شد.
دو شب مانده به عملیات، سردار محسن رضایی فرمانده کل سپاه پاسداران شهید صفوی را احضار کردند و فرمودند " ما می دانیم، کارهای نشدنی را انجام می دهی.
برو و اتین جاده را هر قدر که می توانی؛ با سنگ و شن و ماسه پر کن تا نه تنها نیروها بلکه وسایل نقلیه، تانکها و نفر بر ها نیز بتوانند از آن عبور کنند.
ایشان ففقط 48 ساعت وقت داشت.
در همین زمان، بدون اینکه ای بخوابد تمام کمپرسی ها و دستگاه های مهندسی را بسیج کرد. همه کارهای جانبی را متوقف کرد و با یک ماموریت و فرماندهی خاصی این جاده را با شن و ماسه ای که به ابتکار او، از معدن منطقه اندیمشک توسط قطار سپاه آورده می شد احداث نمود.

عباس علی هدی :
شب عید نوروز سال 1364 به اتفاق از منطقه می آمدیم تا سری به خانواده هایمان بزنیم. وقتی وارد اهواز شدیم کنار یک مغازه میوه فروشی توقف نمود و گفت:
عباس: چطوره قدری میوه و شیرینی بخریم؟ گفتم:خوبه. مشغول جدا کردن میوه ها شدیم. ناگهان گفت:
عباس! من پشیمان شدم میوه نمی خرم شما بخر.
من که در بهت فرو رفته بودم. گفتم من هم، نمی خرم چطور شد مگه! ؟
گفت: پول ندارم.
گفتم من پول دارم. ضمناً حواست کجاست؟ وقتی بنزین زدیم کلی پول داشتی.
گفت: عباس آن پول، مال بیت المال بود پول شخصی ندارم.
گفتم: معذرت می خواهم.
سپس من با کلی التماس پول میوه را دادم و ایشان با قول اینکه قرض می دهم. بعداً پس می گیرم قبول کرد.

همسر شهید :
اوایل اردیبهشت ماه سال 1365، تماس گرفتند: آماده باشید انشا الله به مشهد می رویم.
این خبر برای من خیلی جالب بود زیرا در تمام طول زندگی مشترکمان این بار دوم بود که می خواستیم با هم به مسافرت برویم. آماده شدیم تعداد زیادی از مسئولین جبهه نیز با خانواده هایشان قرار بود در این مسافرت شرکت کنند.
وقتی سوار قطار شدیم خیالم راحت شد و گفتم: آقا محسن! دیگر تلفنی نیست تا زنگ بزند. و داخل قطار هم؛ نمی توانید جلسه بگیرید. برایم خیلی غیر عادی بود ، ببینم ایشان بیکار نشسته اند.
هنوز یک ساعت نگذشته بود که یکی از برادران سراغ آقا محسن آمد. آقا محسن خندید و گفت: بابا، این عیال ما خوشحال است که دیگر از جلسه و تلفن خبری نیست و می خواهم استراحت کنم. آنها خندیدند و گفتند: دیگر از این فرصتها پیش نمی آید.
در مشهد به ما خیلی خوش گذشت. آقا محسن، از مشهد حدود ده کیلو گرم مهرو سیصد عدد جانماز کوچک برای رزمندگان قرار گاه خریدند و یک صد عدد انگشتر عقیق، برای راننده های کمپرسی و لودر و بلدوزر و جرثقیل و...
پرسیدم: چرا برای راننده ها؟! پس از چند لحظه ای تامل گفتند: راننده ها؛ عالمی دارند و من آنها را خیلی دوست دارم.
23 شهریور ماه سال 65 به اصفهان بر گشتیم، در راه به زیارت حضرت دانیال نبی شهر شوش رفتیم. وقتی به اصفهان رسیدیم، اول خدمت پدر آقا محسن رفتیبم. آقا محسن، احترام خاصی برای پدرشان قائل بودند. همیشه خدمت پدرشان که می رفتند یک قدمی زانو می زدند و هر بار دست آقا جان را می بوسیدند. همیشه سرشان زیر بود و با آقا جان صحبت می کردند. مثل مریدی که در مقابل مرادش باشد.

من عشق جبهه داشتم. از طرفی می خواستم بچه ام را عمل کنم. و مشکل مالی داشتم. مشکلم را با یکی از برادران، در میان گذاشتم. شهید صفوی، توسط آن برادر اطلاع داد برو عمل را انجام بده. من پول را تهیه می کنم.
من به تهران رفتم و عمل را انجام دادم. ایشان نیز؛ به قول خود وفا کرد و تمام مخارج بیمارستان فرزندم را پرداخت.

نبی اله بهرامی:
یک روز، وارد اتاق برادر صفوی شدم. با مسئول خانه سازی، صحبت می کرد، تا چشمش به من افتاد، به آن برادر گفت:
چرا به آقا یحیی با اینکه دو تا بچه دارد خانه نمی دهی؟
برادر مسئول، در جواب برادر صفوی گفت: خودش نمی آید. گفتم من پول ندارم.
مسئول خانه سازی گفت: ما، یک پلاک خالی داریم. باز تاکید کردم و گفتم من پول ندارم.
آقا محسن، یک چک صد هزار تومانی، از حساب شخصی خودش، امضاء کرد و آن را به برادر مسئول داد و من صاحب خانه شدم. لحظه ای بد ، باز به سید محسن اصرار کردم و گفتم: سید! من پول ندارم تا پول شما را پس بدهم.
سید محسن با جدیت گفت: برایت وام می گیرم، تا قسط هایش را ماه به ماه بدهی. و همین کار را هم کرد.
با چهره ای گشاده، همیشه در برابر ناملایماتی که برای پرسنل پیش می آمد دلسوز بود. خار را در چشم خودش، می خواست ولی در دست برادران رزمنده هرگز.

احمد آقاسی :
ایشان، نام برادران را با صمیمیت و عشق، با پسوند جان صدا می زد. مثل محمد جان، مرتضی جان و...
همان طور که امام علی به مالک اشتر می فرمایند:
ای مالک! پیش از همه فرماندهی را دوست دارم، که نسبت به معیشت زیر دستانش بی تفاوت نباشد.
و شهید محسن صفوی، واقعاً این حرف را به عمل در آورده بود.

سردار رحیم صفوی :
معمولاً، آتشبارهای توپخانه بیشتر مورد بمباران هواپیماهای دشمن قرار می گرفتند. از بچه های توپچی، تعداد زیادی شهید می شدند. چون خدمه توپخانه بودن، یک کار فنی و تخصصی است و به این راحتی کسی جای گزین آنان نمی شد.
ایشان، بسیار ناراحت بود. و یک نوع سنگرهایی که الان به اسم سنگرشهید صفوی معروف است، را طراحی و اجرا کرد. این سنگر ها مخصوص توپخانه ها و نیروها و حتی مهمانشان بود، و طوری ساخته شده بود که ترکش و موشک ها و بمباران های هوایی، باعث انفجار گلوله های توپ نشود. همچنین، در احداث جاده های مواصلاتی غرب کشور نقش ایشان، پشتیبانی اجرای پروژه های بیمارستانی مانند بیمارستان های فاطمه زهرا (س)، علی بن ابی طالب (ع) و امام حسین (ع)، امام حسن (ع) و امام سجاد (ع) بر عهده ایشان بود.

سردار مهدی مبلغ:
در شرایطی که ما عملیات بزرگی مثل بدر را شروع می کردیم، قرار گاه مهندسی رزمی صراط المستقیم، تشکیل شد و فرماندهی این قرار گاه را برادر شهید و بزرگوارمان آقای محسن صفوی به عهده گرفتند. عملیاتی گسترده و بزرگ بایستی در منطقه هور الهویزه انجام می گرفت. برای اجرای این عملیات، حجم وسیعی از پروژه های مهندسی باید به اجرا درمی آمد. شهید صفوی، مسئولیت سنگین و دشواری بر عهده گرفتند. تجهیز کارگاه اسکان نیروها، تهیه آب و غذا برای شان، جابجا کردن آنها، حضور مستمر در منطقه و آماده کردن شرایط برای اجرای پروژه های مهندسبی، انصافاً ایشان با آن حسن مسئولیتی که داشتند و همچنین با اخلاق بسیار حسنه شان، از عهده این کار عظیم به خوبی بر آمدند. شهید صفوی ريال فعالیتش را رشد داد. به گونه ای که ما شاهد بودیم، کمترین وقت را برای استراحت می گذاشت. ایشان بیشترین وقت را برای رسیدگی به ماموریت ها و مسئولیت ها تخصیص می داد.
در طول دوران پر بار خدمت ایشان، سه تیپ مهندسی به نام کوثر، شهید همت و فاطمه الزهرا (س) تشکیل و سازماندهی کرد و در شرایطی بحرانی بکار می گرفت.

همسر شهید :
17 شهریورماه 1365، خداوند، بر ما منت نهاد و فرزند دیگری به ما عنایت فرمود، نام او را سید سجاد گذاشتیم.
آقا محسن از این بابت خیلی خوشحال بودند. مثل این که پس از چند سال، اولین فرزندی است که خداوند به ما عطا فرموده است.
گوسفندی قربانی کردند و مراسمی که برای آن سه فرزند، انجام نداده بودند، برای این تاره وارد انجام دادند. قرار بود چند روزی اصفهان بمانیم. آقا محسن گفتند:
من کار دارم. تمام فکرم در جبهه است. آقتا سجاد 12 روزه بود. گفتم می خواهید بر گردیم؟
خیلی خوشحال شدند و گفتند جبهه شغل نیست وظیفه من است.
قرار شد روز جمعه مهر ماه 65، به اهواز بر گردیم. لذا بر گشتیم اهواز. در همان هتل فجر اتاق 103 آقا محسن هم، طبق معمول به منطقه رفتند.
سید سجاد تا 4 ماهگی، خیلی بی قراری می کرد. یعنی تا زمان شهادت پدرش. هر موقع آقا محسن به منزل می آمدند، سید سجاد نمی گذاشت درست استراحت کنند. مرتب گریه می کرد. یک شب از خواب بیدار شدم. دیدنم نه آقا محسن هست، نه سید سجاد.
صدای بچه را از تراس شنیدم. سراغش رفتم. مرا دیدند و گفتند: بالاخره شما را بیدار کرد؟
او بچه را بیرون برده بود، تا من از صدایش بیدار نشوم.
پاییز 65 یک روز عصر، از جبهه بر گشتند. لباس و پوتین ایشان، در پلاستیکی بود. آن را به حمام بردند. حدس زدم مجروح شده اند و لباس شان خونی است و از من پنهان می کنند. کنجکاو شدم. فرمودند: هر کسی مجروح و شهید نمی شود. ما شاگرد تنبلیم.

سردار رحیم صفوی:
ایشان، روحیه ای شهادت طلب داشت. واقعاً از مرگ نمی هراسید. زمانی دست پسر بزرگش که چند سالی بیشتر نداشت را گرفته و رفته بود جزیره مجنون.
به او گفتم: خودت دنبال شهادت می گردی، چرا بچه ات را می آوری؟ جایی که محل بارش تیر و ترکش و بمباران است.
ایشان، خنده ای از سر شوق و شجاعت کرد و گفت: چرا بچه ات را می آوری؟ جایی که محل بارش تیرو ترکش و بمباران است.
ایشان، خنده ای از سر شوق و شجاعت کرد و گفت: بالاخره شهادت هم باید نصیب ما شود و هم نصیب فرزندنمان. بگذارید این ها از حالا به روحیه شهادت طلبی، عادت کنند.
واقعاً این گونه روحیه ای داشت که از انسانی معمولی بر نمی آید، مگر این که خود جبهه رفته باشد و کودکش را نیز به همراه ببرد.

حجت الاسلام نجفی :
اگر از کسی اشتباهی می دید به او تذکر نمی داد. یاد داشت می کرد و در جلسه عمومی بدون این که از فردی نام برده شود و آبروی او در معرض مخاطره قرار گیرد، مطلب را تذکر می داد.
شهید سید محسن صفوی هر روز در نظافت شخصی و لباس پوشیدن برادران، و هم چنین در نظم و انضباط و امور معنوی برادران دقت کامل داشت و اجازه نمی داد که برادری در مورد نماز جماعت و جمعه سهل انگاری کند و سعی می کرد هر روز یک روحانی یا عالمی در سپاه بیاید و امام جماعت باشد و کلاس های عقیدی برگزار کند.

عباس علی هدی :
پل بعثت بر روی رود خانه اروند، توسط رزمندگان اسلام احداث شد. که نقش صفوی در احداث این کاملاً بارز بود. اسکله هایی که در جاده مواصلاتی که در عملیات های دیگر مورد نظر بود. یا سکوهای پرتاب موشک، را ایشان طراحی و اجرا می کرد. در بعضی از پروژه ها چندین هزار نیرو باید ماموریت انجام می دادند. همراه چند صد مهندس ماهر و زیر دست، که او هدایت می کرد.
از منطقه عملیاتی والفجر 8 به قرار گاه مهندسی رزمی صراط المستقیم بر می گشتیم. وقتی به اهواز رسیدیم، شهید محسن صفوی که خودش راننده خودرو بود، در داخل پارکینگی توقف نمود و گفت: پنچر شدیم، بیا پایین.
گفتم: چه خوابی برایم دیده ایم؟ دستی روی سرم کشید و گفت: پدر صلواتی! می خواهم! با همدیگر عهد ببندیم. مانده بودم در مقابل ایشان چه کنم. با لبخند همیشگی اش گفت: قول می دهیم تا زنده هستیم با همدیگر باشیم. ممن که تازه متوجه جریان شده بودم. گفتم:
ما بدون قول هم، دست از دامن شما بر نمی داریم. شهید صفوی نگاهی معنی دار به من کرد و گفت: می خواهم رسمیت پیدا کند. دستم را گرفت و گفت: بگو تا آخر با هم هستیم.
گفتم: چشم قسم می خورم تا هستم از شما جدا نشوم.

عزیز اله پور کاظم :
قسمتی از سخنرانی شهید در سمینار معاونین جنگ وزارتخانه ها در منطقه جنوب
پس از عملیات کربلای 5 به اتفاق شهید صفوی و چند نفر از دوستان دیگر، در قرار گاه مهندسی خاتم الانبیاء (ص) کنار کانال شیر دم بودم. چند نفر از برادران وزارت سپاه هم از تهران آمده و حضور داشتند.
وبه برادران وزارت سپاه تلفن شد که فوراً بر گردند. شهید صفوی تویوتای استیشن خودش را به آنها داد تا به تهران بروند. پس از حدود نیم ساعت کاری پیش آمد که شهید صفوی باید خود را به قرار گاه صراط در جاده اهواز اندیمشک می رساند. دوستانشان گفتند: ماشین ما در خدمت شماست. اما ایشان قبول نکرد و گفت: مانند همه بسیجیان با ماشین های عبوری می روم.
سر انجام توانستیم ایشان را راضی کنیم تا لا اقل سر جاده اهواز خرمشهر او را برسانیم. شهید صفوی بقیه مسیر را با خودروهای جاده رفت.
بعد ها هر موقع از نحوه رفتن ایشان به قرار گاه پرسش می کردیم، با خنده می گفت: خیلی خوش گذشت.

همسر شهید:
ظهر 12 بهمن ماه سال 1365 زنگ زدم به قرار گاه تا حالشان را بپرسم. چون شب قبل با من تماس داشتند، صدایشان گرفته بود. برادر باقری گوشی را برداشت و گفت: جلسه دارند می خواستم گوشی را بگذارم که گفتند: صبر کنید.
آقا محسن گوشی را برداشتند. سلام کردم. مثل اینکه پس از سالیان دراز، صدای مرا می شنیدند. با خوشحالی حال مرا پرسیدند و گفتند: گوشی را به گوش سید سجاد نزدیک کنید.
سید سجاد چهار ماه و نیمه بود. گوشی را به گوشش گذاشتم. صدای باباش را که شنید. اطراف را نگاه کرد و بعد شروع کرد به گریه کردن و پدرش را می خواست. گفتم: سید سجاد گریه می کند. ان شا اﷲ ما کی شما را می بینیم. پس از مکثی کوتاه و صریح، فرمودند: دیگر فکر نکنم هم دیگر را ببینیم. حالم منقلب شد. گفتم: خدا نکند. راستی چند روز است که صدقه نداده ام. فرمودند: صدقه بدهید. خداحافظی کردند و گوشی را گذاشتند.
من به گریه افتادم. روز بعد ساعت 4 زنگ زدند. فوراً با آقا مجید یا برادر خودتان بیایید اهواز. قوت قلبی پیدا کردم. زیرا در هتل فجر اهواز، بعضی از خانواده ها که دنبال شوهرشان می آمدند به همدیگر می گفتند: این دفعه شوهرت گفته بیایی اهواز شهید می شود و تو باید تنها بر گردی.
بعد هم همین طور می شد. شوهر شهید می شد و او را مثل خانواده حضرت امام حسین (ع) غریب و تنها به شهر خودشان بر می گرداندند.
پیش خود فکر کردم، اشتباه بوده، چون اگر قرار بود شهید شود، نمی گفت: بیایید اهواز.
باز عصر زنگ زدند و گفتند. چه کار می کنید. برنامه فردای شما چیه! ؟ در مدتی که با هم زندگی می کردیم، اولین باری بود که ما در یک روز این قدر تماس داشتیم. گفتم: ان شا اﷲ تا فردا عصر حرکت می کنیم.
مانده بودم چرا این قدر اصرار می کنند. باید تلاش خود را می کردم. به فکر تهیه وسیله افتادم در تهران جایی را بلد نبودم.
همسر شهید صفوی مدت کوتاهی بعد از بمباران شهر اهواز در تهران بسر می بردند

یکی از دوستانش تعریف می کرد:
در یکی از جاده های شلمچه که خود احداث نموده بود، زیرآتش مرتباً رفت و آمد می کرد و می گفت: اسم این جاده را باید جاده شهید صفوی بگذارید. پس از شهادتش چنین شد.
وقتی که عملیات شروع شد، خود را به منطقه می رساند و پشتیبانی قوی برای بچه ها بود. وقتی که برق عینک ایشان را بچه ها می دیدند، قوی تر، محکم تر و مطیع تر می شدند.

سردار دکتر حیدر پور:
ایشان در عملیات های بزرگی مثل بدر، والفجر 8، کربلای ده کربلای 5 و عملیات های مهندسی رزمی، قبل از شروع عملیات، در دوران آماده سازی و تهیه مقدمات عملیات و بعد از آن نقش موثر و تعیین کننده ای داشت.
دو روز مانده به شهادتش گفت: عباس جان سری به خانواده ات نمی زنی؟ گفتم: مگر شما به خانواده ات سر می زنی که من بزنم. گفت: شما کاری به من نداشته باش. گفتم تعداد فرزندان شما از من بیشتر است. خانواده شما در تهران غریبند.
همسر من پیش خانواده خودش زندگی می کند. مثل این که آقا محسن بحثی را می خواست مطرح کند می گفت: با هم می رویم. به یک شرط، شما با ماشین من بروی چون من از ماشین خودم مطمئنم ولی از ماشین شما نه. با ماشین من برو که هر گاه، زنگ زدم، سریع بیایی و من به بر گشتن تا ن اطمینان داشته باشم. سوییچ را دادند و گفتند. من با هواپیما می روم.

عباسعلی هدی :
صورت همدیگر را بوسیدیم و خداحافظی کردیم. هنوز دو قدم از او جدا نشده بودم که گفتند: عباس! پول داری؟
گفتم:
بله!
سوال کردند چقدر؟
عرض کردم مقداری.
فرمودند نشان بده.
من مبلغ 1350 تومان داشتم. ایشان گفتند: این که فقط پول بنزین شماست. چیزی هم باید برای بچه هایت بخری.
مبلغ ده هزار تومان را به من دادند و گفتند: بگیر و هیچ وقت دست خالی به منزل نرو.

همسر شهید:
اول وقتی زنگ زدند و گفتند: خودم می آیم دنبالتان. می دانستم که ایشان چقدر گرفتار است. گفتم: اصلاً نیایید که نگران می شوم. خودم تا عصر حرکت می کنم.
پس از مکثی فرمودند چگونه؟
به او اطمینان دادم و گفتم: تازه می خواهم برنامه ریزی کنم. خداحافظی کردندو تماس قطع شد.
ساعت 4 بعد از ظهر، بچه ها رفته بودند پایین، پای تلویزیون. من هم چمدانم را بسته بودم. از قبل بچه ها را آماده کرده بودم و منتظر ساعت4 بودم. دیدم که ابوذر و منصوره می دوند بالا توی راه رو پله ها صدا می زنند: مامان! با با اومده.
به استقبال آقا محسن رفتم. دیدم محمد مهدی، دستش در دستشان است و خیلی ناراحت هستند.
گفتند: محمد مهدی مرا که دید، چند مرتبه سعی کرد بگوید بابا، ولی نتوانست و زبانش بند آمد. بلافاصله جریان را تغییر دادم و گفتم: چیزی نیست.
مقداری آب قند به بچه دادم. محمد مهدی کمتر از چهار سال داشت. بعد از یک ساعت پرسیدم: با چه آمدید؟ گفتند یک هواپیما می خواست به تهران بیاید. یکی از برادران گفت: تو هم بیا به خانواده ات را ببین و بلافاصله ادامه داد: با همین هواپیما بر می گردیم.
پرسیدم: وضع جنگ چطور است؟ با اطمینان خاطر گفتند:
الحمد اﷲ خوب است. قربان حضرت امام بروم. امام فرمودند تازه اول جنگ است و این جمله را در روز آخر، شاید 5 بار تکرار کردند. تازه اول جنگ است. سپس ادامه دادند: راستی شما، چه کار می کنید؟
گفتم: هر کاری که بقیه ملت کردند. ما هم همان کار را می کنیم. ادامه دادم حتماً اتفاقی افتاده که شما حرفی نمی زنید؟
بعد از کمی تامل گفتند: شبی که از اهواز زنگ زدم، شما پرسیدید: چرا صدایت گرفته؟ من منزل بودم. دیدم تمام اثاثیه را بسته بندی کرده اید. مثل این که خبر داشتند می روید اصفهان. آن شب قدری گریه کردم.
گفتم: آقا محسن، گریه شما را برای حضرت زهرا و بعضی دوستان شهیدتان مانند شهید جولایی دیده بودم.
شما روحیه تان را از دست داده اید؟ نکند از جنگ خسته شده اید.
بلافاصله فرمودند: نه به هیچ وجه مطمئن باش. من تا آخرین روز در جبهه می مانم.
گفتم: یعنی هر قدر جنگ طول بکشد.
گفت: انشا اﷲ.
ناگهان یکی از دوستان قدیمی آمدند به محل اقامت ما. آقا محسن زیاد حرف نزدند. دوست ایشان دو سه مورد کار داشت.
که در خدمت آقا محسن عرض کرد. آقا محسن فرمودند: برادر من وقت ندارم. به معاون مهندسی وزارت سپاه زنگ بزنید و از جانب من بگویید انجام دهند.
و بعد ادامه دادند: من چند شب پیش، طرح این نوع سنگر را ریختم. برای داخل منزل خوب است قطعاتش طوری پیش بینی شده که هر کس راحت می توتاند در زیر زمین یا اتاق منزلش بگذارد و با ارامش زندگی کنند و پیش از شش متر مربع جا نمی گیرد.
بعد از رفتن دوستانش. آقا محسن فرمودند: شما کاری ندارید؟ من دارم می روم.
بلافاصله گفتم: پس ما چی؟ در حالی که خود را برای رفتن آماده می کردند گفتند: با فرود گاه تماس گرفتم. هواپیما صبح حرکت کرده و هیچ وسیله ای نیست که شما را ببرم. من می روم فرود گاه.
ان شااﷲوسیله ای پیدا می شود تا بروم. عصر ساعت 5 جلسه دارم. برای لحظه ای مکث کردند و فرمودند :
نمی دانم: کدام یک از شما ها را نگاه کنم. صبح هم؛ چنیم صحبتی کرده بودند. ولی هیچ کدام ما را به دقت نگاه نمی کردند.
منصوره و محمد مهدی سر راه با با را گرفتند و اجازه نمی دادند، او برود تا حالا با چپنین مشکلاتی، رو به رو نشده بودم، منصوره سادات گریه می کرد و با صدای بلندی می گفت: بابا نرو. و با انگشتانش اشاره می کرد و می گفت: بابا این قدر دیگر پیش ما بمان، تا ما تو را خوب ببینیم.
محمد مهدی می گفت: بابا نرو تا از پایین هتل برایت شیرینی بخرم.
سیدسجاد هم روی تخت بر عکس همیشه که گریه می کرد این چند ساعت را اصلاً گریه نمی کرد. شلوغ می کرد. شیرین زبانی می کرد. من به بچه نهیب زدم: از سر راه با با بروید کنار، همه بابا ها به جبهه می روند. مگر فقط بابای شما به جبهه می رود؟
بچه را کنار زدم. در حالی که در درون اشک می ریختم، بی صدا فریاد می زدم و ناله می کردم. محمد مهدی یک کمی پسته و بادام ریخت توی جیب باباش. منصوره خودش را انداخت روی زمین و شروع کرد و فریاد کشیدن و می گفت: بابا کمی دیگر بمان.
آقا محسن مثل، ابر بهاری اشک می ریخت. فقط روحیه من خوب بود و با تمام وجود سعی می کردم، سر راه ایشان گریه نکنم. آقا محسن با حالت وصف ناپذیری، اورکت شان را در مشت فشردند. فرمودند: خانم! مرا حلال کنید و سریع از در رفتند بیرون که اصلاً فرصت نشد ایشان را، از زیر قرآن بگذرانیم. سید محمد مهدی رو کرد به سجاد و گفت:
سجاد جان! ساکت باش. بابا دیگر هیچ وقت نمی آید. بابا شهید می شود. منصوره سادات روی زمین می غلتید و به شدت گریه می کرد. سید ابوذرگریه اش گرفت و دستش را کشید روی سر من. به منصوره سادات گفتم: ترا خدا گریه نکن. صدای گریه ات، از مرگ کسی خبر می دهد.
به سید ابوذر گفتم: سریع برو پایین. با با را پیدا کن و بگو مامان گفت: بر گرد.
ابوذر رفت. پس از دقایقی بر گشت و گفت: بابا رفته است.

عباس علی هدی:
صبح ساعت 5 تازه به منزل رسیده بودم. همان موقع ایشان زنگ زد و گفت: عباس جان، باید همدیگر را ببینیم.
گفتم: من الآن رسیدم شهرضا.
فرمودند: فردا قرار گاه باش. ما با هم حرف هایی داریم. به خاطر قولی که به هم دادیم از هم جدا نشویم، حتما باید شما را ببینم.
گفتم: چشم. خداحافظی کرد.
فردا وقتی رسیدم قرار گاه گفتند: سریع برو شهرستان امیدیه.
سوال کردم چرا؟
گفتند: نمی دانیم. با قرار گاته مهندسی خاتم تماس گرفتم. جواب دادند: بیا این جا. تلفنی نمی دانیم بگوییم.
وقتی رسیدم، موضوع روشن شد از نحوه بر خوردشان فهمیدم. به هر صورت، بالای جنازه سوخته اش رسیدم. هنوز نمی دانم چه می خواست بگوید. از قولی که داده بودم تا زنده هستیم از همدیگر جدا نشویم یا...

شنبه، تا دیر وقت بیدار بودم که زنگ بزنند. همیشه وقتی آقا محسن به مقصد می رسیدند، تلفن می زدند. سید محمد مهدی شب تا صبح فریاد می زند و تمام موهایش را می کند و می گفت: بابا را می خواهم.
آن قدر پاهایش را لب تخت زده بود که سیاه شده بود. تصمیم داشتم وقتی آقا محسن زنگ زدند، بگویم. سید محمد مهدی را با خودتان ببرید و الا ما را بیچاره می کند.
فردای آن روز 19 بهمن برادرم زنگ زدند و گفتند: حال مادر خیلی بد است و باید بیایید اصفهان.
گفتم: آقا محسن زنگ نزدند. منتظر تلفن ایشان هستم. یک ساعت بعد برادرم آمد و گفت: هر چه وسیله داری بردار. فکر می کنم تا می آییم به مادر برسیم، تمام کرده باشد.
خیلی متأثر شدم و گفتم:
اگر خبر شهادت هر پنج برادرم را بدهند، تا با آقا محسن صحبت نکنم از این جا نمی روم.
برادرم شیشه شیر سجاد را برداشت و به بهانه شستن رفت داخل حمام و گفت: فکر می کنم آقا محسن رفته باشد ماموریت. در این صورت نمی تواند با شما تماس بگیرد.
همان وقت متوجه شدم، مسأله آقا محسن در میان است، نه مادرم.
فوراً شماره قرار گاه را گرفتم. آقای مهندس بهرامی که بعداً اسیر شدند گوشی را برداشتند. پرسیدم: از آقا محسن چه خبر؟
گفتند: نمی دانم، آقا رحیم با شما تماس نگرفتند؟
گوشی را انداختم روی زمین. تمام بدنم فلج شده بود. دست هایم حالت طبیعی نداشتند. فقط گفتم: بچه ها! بابا جان! بابا جان!
بچه ها شیون کردند. فقط صدای بچه هایم رامی شنیدم که بابا جان بابا جان می گفتند.
به هر صورت آمدیم اصفهان صبح روز بعد متوجه شدم که همه دوستان و آشنایان یکی یکی می روند به معراج، ولی مراقب هستند که من نروم. چادری که نمی دانم از چه کسی بود برداشتم و از منزل خارج شدم. اصلاً نمی دانستم به کجا باید بروم. برادرم خودش را به من رساند و به معراج شهدا برد.
تعداد کمی از فامیل آنجا بودند و می خواستند مرا بر گردانند.
فوراً داخل سرد خانه شدم طوری که هیچ کس متوجه نشد. یک راست رفتم سراغ آقا محسن. اصلاً گریه نکردم. چون حرف برای گفتن داشتم.
نشستم بالای سر آقا محسن. تماماً از سر تا پا سوخته بود. صورت شانم زیر خاکستری سیاه رنگ پوشیده بود. با دست هایم صورت شان را تمیز کردم. مثل خورشید که از پشت ابر دیده شود، صورت نورانی آقا محسن پدیدار شد.
چهره اش بسیار بشاش و آسوده بود. احساس کردم به من لبخند می زند. آن قدر خندان بود که خدا می داند، خجالت کشیدم حرفی بزنم. فکر می کردم که من کجا و آقا محسن کجا؟ باز خاطرات گذشته جلوی چشم هایم دوید.
من با آقا محسن نه سال و سه ماه و سیزده روز، زندگی مشترک داشتیم. در این مدت حداکثر ده ماه بیشتر، ایشان را ندیده بودم. در این ده ماه دو ماه آن را در منزل مشغول صحبت با تلفن و پانزده روز آن را مشغول گفتگو با دوستان شان بودند.
حاج آقا رحیم، از من خواستند از کنار شهید دور شوم. به ایشانم گفتم: برای ده دقیقه دیگر مرا تنها بگذارید. با ایشان حرف دارم. رفتم کنار پای آقا محسن نشستم تا حکایت های گفته و ناگفته را باز گویم.




آثار باقی مانده از شهید
قسمتی از نامه شهید محسن صفوی به همسرش
بسمه تعالی
سلام علیکم و بما صبرتم همسر مکرمه
الحمد الله رب العالمین. هر گاه جهت رضایت حق تعالی، احساس تکلیف شرعی نمودم، از دنیا به معنای اعم می توانم آزاد شوم. در این از خود رها شدن، به جزای نقش موثر شما، باریتعالی، اجری عظیم، مهیا نموده است.
البته امیدوارم که مبنای ازدواج و تشکیل خانواده تسریع در تکامل باشد. البته انتظار دارم عنایتی که به من نمودید. از فرزندانم خوبم نیز، دریغ نکنید و آنان را آنقدر به پدر و مادر و به معنای عام دنیا مشغول نکنید. تا یاد خدا را ارجع بدانند و از زندان خود رها گشته و تربیت شوند. ان شا اﷲ
امروز سردمداران کفر جهانی بر علیه این حرکت الهی، دست های ناپاکشان را به هم داده اند. وظیفه شرعی امت اسلامی است، که به آن چه باید فکر کنند تنها، دفاع از حریم اسلام نباشد، بلکه با ایثار کامل، شهادت، قیام عظیم و نمادین سرور شهیدان دو عالم امام حسین (ع) را تداوم بخشند. این نهال همیشه سبز؛ باید با خون مومنین آبیاری و رشد نمایند.
به نظر من مومنین، آیه شریفه: انا لله و انا الیه راجعون را، باید الگوی خلقت خویش قرار دهند، تا بتوانند آن جهاد عظیم را به ثمر رسانند... سید محسن صفوی
گزیده ای از سخنرانی شهید سید محسن صفوی در جمع معاونین خودش
ما یکی از بزرگ ترین حمله های موفق به جنود شیطان را، تحت نام عملیات خیبر داشتیم و در این عملیات به فتح بخشی از هور العظیم و آبراهه ها، که ارتباط ما را با عراق بهتر می کرد و هم چنین جزایر مجنون شمالی و جنوبی منتهی می شد رسیدیم.
وزارت سپاه کار مهندسی عظیمی کرد: احداث پل شناور به طول سیزده کیلو متر، نصب این پل با زحمات طاقت فرسا ی برادران وزارت سپاه انجام گرفت.
خدا رحمت کند تمام شهیدانمان را. مخصوصاً، برادرمان مرحوم آقا سید عباس جولایی را، چقدر زحمت کشید. زحماتی که برادران عزیزمان در خصوص ساخت نی برها در صنایع خود کفایی و ستاد فوریت های جنگ متحمل شدند.
اولین نمود تشکیلاتی مهندسی وزارت سپاه، در عملیات خیبر بود. همه بچه ها در ساخت آن پل، دخیل بودند. از قسمت های مختلف، رئیس و مرئوس همه آمده بودند. داخل هورالعظیم، جمع شدند و پل را هل می دادند.
اولین کار مهندسی ، ساخت یک بیمارستان بتنی پیش ساخته بود، که در مقایسه با بیمارستان خاتم که در سه راهی فتح، در عملیات خیبر استفاده شد از زمین تا آسمان فرق می کرد. در محوطه بیمارستان حضرت خاتم؛ گلوله توپی آمد نزدیک سنگر اصابت نمود. سه نفر از پزشک های ما را شهید کرد. ولی در بیمارستان فاطمه الزهرا (س) منطقه عملیاتی والفجر 8 بمب هزار پوندی روی سقف بیمارستان منفجر شد. کسی طوری نشد. وقتی این خبر توسط برادرهای دکتر، در سطح مملکت پیچید، یک هفته بعد از آن آن قدر دکتر آمد که دیگر بهداری می گفت: جا نداریم.
من به شما قول می دهم که بیمارستان هایی که در کربلای 4 و کربلای 5، مورد استفاده قرار گرفته بود، اگر بمب سه هزار پوندی هم رویش بیفتد، به یاری خدا دچار مشکلی نمی شود.
بیمارستان صحرایی را که همیشه سعی می شده از آتش و بمب دور باشد به خاطر آن استحکاماتی که ایجاد کرده ایم، کشانده ایم جلو تر تا مجروحین زود تر به بیمارستان برسند. دکل های دیده بانی که برادران عزیز رزمنده، خودشان تهیه کردند استفاده شد و الان از بیست تا شصت متر ارتفاع پیدا کرده است.
ما خواهم عرض کنم که برادران قرار گاه صراط یعنی آن تیپ های مهندسی و گردان های مستقل صراط، دقیقاً مثل یگان های رزم در بد ترین شرایط آتش ایستاده اند و کار کرده و می کنند و...

 

دوشنبه 8 فروردین 1390  7:37 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

نور محمدی ,رضا

فرمانده محور عملیاتی لشکر زرهی 8 نجف اشرف)سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

سال 1337 ه ش در شهر آبادان متولد شد و از کودکی صفات برجسته ای داشت مثلاً خیلی نوع دوست با عاطفه و مهربان با مظلوم و سرسخت با ظالم بود.
در طول انقلاب به واسطه مبارزاتش بارها مورد تعقیب قرار گرفت. بعد از پیروزی انقلاب جهت ادامه تحصیل عازم هند بود ولی آشوب «خلق عرب» در منطقه جنوب باعث شد که رضا دفاع از انقلاب را بر مسافرت هند ترجیح دهد.
بعد از آن با شروع جنگ از نخستین مدافعان خرمشهر بود و تا پایان عمر هرگز سلاح را زمین نگذاشت. خانواده او جزء مهاجرین جنگی بودند که در نجف آباد ساکن شدند به همین دلیل رضا نیز از طریق بسیج نجف آباد به جبهه اعزام شد. اکثر اوقات او در جبهه می گذشت و مرخصی های او بیشتر در طول درمانش در فواصل 15 بار مجروحیت وی بود.
او در جبهه های آبادان، خرمشهر، جزیره مینو و بستان حماسه ها خلق کرد. رضا تخصص خاصی در انهدام سنگرهای کمین و خاموش کردن آتش تیربار دشمن داشت و با یک هجوم این کار را مردانه انجام می داد.
سردار نور محمدی در بیش از هفت عملیات با سمت فرماندهی شرکت داشت و نقش عمده ای در پیشروی نیروهای اسلام و فتح سنگرهای دشمن داشت. سرانجام در عملیات بدر در یک نیمه شب بعد از آن که با آب دجله وضو ساخت به خیل شهداء پیوست.
منبع:"پرندگان مهاجر"نوشته ی محمد رضا یوسفی کوپایی،نشرلشگر8زرهی نجف اشرف-1375



خاطرات
سردارمحسن رضایی فرمانده سپاه در دوران دفاع مقدس:
شب اول عملیات بدر را به خوبی پشت سر گذاشتیم. صبح با آب دجله چای درست کرده نوشیدیم. تا شب نیز پشت خاکریزی که آن سوی ساحل دجله بود مستقر بودیم. شب دوم عملیات، رضا نور محمدی که فرمانده محور عملیاتی بود نیروها را در یک کانال به ارتفاع 170 و عرض 70 سانتی متر مستقر کرد در حال نشسته و تکیه زده مشغول استراحت و منظر صدور فرمان حمله بودیم.
هوا خیلی سرد بود و بالا پوش بچه ها کم. من و نور محمدی هر دو زیر یک پتو استراحت می کردیم. دشمن که گویی متوجه ما شده بود به شدت کانال و اطراف آن را زیر آتش گرفته بود به طوری که هر لحظه یک خمپاره داخل کانال یا روی لبه های آن منفجر شده چند نفر از بچه ها شهید و مجروح می شدند ولی عزم ما برای ادامه عملیات جزم بود.
رضا خواب بود و من هم داشتم به خواب می رفتم که خمپاره ای نزدیک سرمان منفجر شد. رضا بیدار نشد. گفتم: آنقدر خسته است که خمپاره نیز حریفش نیست لحظاتی بعد فرمانده لشکر با بی سیم رضا را صدا زد تا دستور آغاز حمله را به او بدهد. هرچه رضا را صدا زدم بیدار نشد. نگران شدم. پتو را که کنار زدم دیدم تمام لباس هایش غرق خون است و ترکشی به سینه اش اصابت کرده. البته در آن موقع سرش را ندیدم چون مغزش نیز متلاشی شده بود.
در حالی که دستانم از شدت ناراحتی می لرزید گوشی بی سیم را که مستمر می گفت: «رضا، رضا، احمد» برداشته با بغض گفتم: «احمد، احمد، رضا به میهمانی امام حسین علیه السلام رفت.»

سردار شهید احمد کاظمی فرمانده نیروی هوایی سپاه:
شب قبل از عملیات وقتی به رضا نور محمدی سفارش می کردم مواظب خودش باشد با تبسمی عارفانه و زیبا گفت: «من فردا شب ساعت 2 بعد از نیمه شب شهید می شوم.» و ساعتش را نگاه کرد. و افزود: «مرا در کنار شهید عباس حاج امینی به خاک بسپارید.»
فردا شب وقتی بی سیم چی رضا تماس گرفت و از شهادت او خبر داد با ناراحتی ساعت را نگاه کردم. عقربه ها دقیقاً ساعت دو بعد از نیمه شب را نشان می داد.

مادر شهید:
یک روز نزدیک افطار رضا به خانه آمد و یک ساعت شماطه دار خریده بود. آن را به من داد و گفت: «با این ساعت هر موقع خواستی از خواب بیدار می شوی.» گفتم : «مادر ما که دو تا ساعت داریم.» گفت اشکالی ندارد با این می شود سه تا.
متوجه شدم، خریدن آن ساعت حکمتی دارد. گفتم: «چرا خریدی؟» او که با اصرار من مواجه شد گفت:
«پیرمردی کنار گذر نشسته این ساعت را می فروخت. من پرسیدم چرا می خواهد بفروشد. او گفت جهت تهیه افطار پول ندارد. من هم برای این که به او پول ندهم تا روحیه گدایی پیدا کند، ضمناً کمکی نیز به او کرده باشم ساعت را به دو برابر قیمت پیشنهادی پیرمرد خریدم تا آبروی یک خانواده حفظ گردد.»

محسن ابراهیمی:
با اعلام عقب نشینی، تقریباً همه به عقب رفته بودند جهت آخرین کنترل سری به خاکریز زدم. از دور دیدم یک نفر بالای خاکریز نشسته، حتم داشتم خودی است چون هنوز خط به دست عراقی ها نیفتاده بود. جلوتر رفتم متوجه شدم شهید نور محمدی است.
با عصبانیت ولی همراه با شوخی گفتم: «اگر می خواهی کشته شوی بیا تا من خودم...» و خندیدم. ولی او خیلی ناراحت بود و همان طور که جلو را نگاه می کرد با همان ناراحتی گفت:
«می خواهم مرا بشکند! ولی جسد این شهید باید به عقب منتقل شود.» خط نگاهش را که تعقیب کردم جسد یک شهید را مشاهده نمودم. با این که عراقی ها متوجه ما شده، زیر آتش قرار داشتیم ولی جسد شهید را به پشت خط آوردیم.

مادر شهید:
رضا خیلی دیر به دیر مرخصی می آمد وقتی هم می آمد کمتر در خانه بود. عادت به نوشتن نامه هم نداشت. یک بار پس از یک بی خبری و غیبت طولانی به مرخصی آمد به قدری از آمدنش خوشحال شدم که سر از پا نمی شناختم، نزدیک ظهر بود که آمد، کوله پشتی اش را گذاشت و از خانه بیرون رفت.
گفتم: «مادر لااقل این چند روز را نزد ما بمان تا بیشتر تو را ببینیم.» گفت: «زود می آیم.» ساعت سه و نیم بعدازظهر آمد. گفتم: «مادر کجا بودی؟» گفت: « رفتم سری به دوستانم بزنم.»
با تعجب پرسیدم: «مگر دوستانت اینجا هستند!؟» دستی به محاسنش کشید و گفت: «بله مادر، خیلی از دوستانم اینجا خانه گرفته ساکن شده اند.» خوشحال شده گفتم: «مادر تو هم مثل اینها خانه ای بگیر و ساکن شو» با حسرت نگاهی به آسمان کرد و گفت:
نه مادر! خدا به ما از این خانه ها نمی دهد. «با ناراحتی و شتابزده» گفتم: «نکند گلزار شهدا را می گویی؟» ادامه داد: «بله مادر!» پس از آن لبخندی زده گفت: «پس فکر می کنی کجا را می گویم. از خدا می خواهم یک چنین مقام و منزلی به من بدهد.»

مادر شهید:
یک شب رضا (نور محمدی) در حیاط منزل خوابیده بود. بچه ها دور و بر او بازی می کردند و سر و صدای زیادی راه انداخته بودند. دوسه مرتبه رضا برخاست و گفت: «ساکت باشید. همسایه ها خواب هستند.» ولی بچه ها طبق معمول بازی می کردند. و شاید از این که یک شب برادرشان را در خانه می دیدند ذوق زده شده بودند.
صبح که رضا می خواست از خانه خارج شود گفت: «مادر برو از همسایه ها عذرخواهی کن». با تعجب پرسیدم: «چرا مادر؟» گفت: «برای سر و صدای دیشب.» دستی به شانه اش گذاشتم گفتم: «مادر ما با همسایه ها روابط خیلی خوبی داریم نیازی به عذرخواهی نیست.»
ولی رضا که می خواست از خانه خارج شود، نشست و مرا وادار کرد از همسایه ها عذرخواهی کنم و بعد رفت.

اکبر نجفیان:
در اورژانس لشگر 31 بستری بودم و شهید نور محمدی نیز جهت پانسمان جراحت گوشش مراجعه کرده بود. یکی از مزدوران بعثی نیز مجروح شده، پزشکان مشغول پانسمان و مداوای زخم های عمیق او بودند. پزشک پس از معاینه گفت: «نیاز به خون دارد.»
در اورژانس خط، آن هم در بحبوبه عملیات، خون خیلی ارزش مند است و هر قطره ای از آن جنبه حیاتی دارد.
چند نفر از رزمندگان آمادگی خود را جهت اهدای خون به عراقی اعلام کردند ولی او از پذیرش آن امتناع می نمود و با فارسی دست و پا شکسته ای می گفت: «شما مجوس هستید. خون شما را نمی خواهم.» یکی از رزمندگان گفت: «او را به حال خود بگذارید تا بمیرد.»
در این هنگام شهید باکری رسید و دستور داد پس از تزریق خون او را با هلیکوپتر به بیمارستان منتقل سازند. شهید نور محمدی که از ابتدا شاهد و ناظر این صحنه بود گفت:
«ببین فرق اسلام و کفر تا کجاست. این یکی شقاوت و بی رحمی می کند از آن طرف نیروهای ما رحم و شفقت را به نهایت می رسانند.»

محمد صالحی:
در جبهه، شهید نور محمدی به بچه های تبلیغات سفارش می کرد: «از چهره خونین شهدا عکس بگیرید و برای خانواده ها بفرستید. نگویید ناراحت می شوند. بلکه تسکین قلبی خاصی به خانواده ها می دهد. علاوه بر آن به عنوان سند مظلومیت ملت ما در تاریخ می ماند.»
برادر نور محمدی عکاس بود. سفارش همیشگی او به برادرش نیز همین بود که از چهره شهدا باید عکس تهیه شود.
روزی که رفتم از جسد آغشته به خون خود نور محمدی عکس بگیرم وقتی چشمم به سرش افتاد که نیمه ای از آن نبود و در اثر ترکش متلاشی شده بود بی اختیار به یاد شهید سید رسول حسنی افتادم.
جسد حسنی اصلاً سر در بدن نداشت و نور محمدی علاوه بر این که سفارش می کرد حتماً از جسد او عکس تهیه کنم. سفارش کرد که «مبادا جسد را بدون سر بفرستید! سرش را پیدا کنید و همراه جسد نمایید.»

علی غلامی:
شهید نور محمدی تمامی نیروهای گردان را به مرخصی فرستاد. من نیز یک برگه مرخصی 10 روزه گرفته به منزل آمدم. خانواده ام اصرار کردند باید مراسم عروسی را انجام داده بعداً به جبهه بروم. البته مدت نسبتاً زیادی از مراسم عقد ازدواج گذشته بود.
با عجله مراسم را بر پا کردم و از این که نتوانسته بودم از همه دعوت کنم و هیچ یک از دوستانم در مراسم شرکت نداشتند خیلی ناراحت بودم.
اواسط مراسم دیدم شهید رضا نور محمدی (فرمانده گردان) با چند نفر از دوستانم مجلس را منور کردند. رضا گفت: « علی، جمع خوبی دور هم نشسته اند دوست دارم صحبت کنم.» خیلی خوشحال شدم و با ذکر یک صلوات توجه همه را به سخنرانی نورمحمدی جلب نمودم.
او آن شب حدود یک ساعت راجع به وضعیت جبهه ها، ضرورت حضور در جبهه و عدم ممانعت خانواده ها از حضور فرزندانشان در جبهه سخنرانی کرد. آن چنان جذاب و شیوا سخن می گفت که همه با اشتیاق به آن گوش می دادند و لذت می بردند.

مادرشهید:
یک شب خواب دیدم از جلو بنیاد شهید رد می شوم. در عالم رویا یک آمبولانس که چند جسد درون آن بود جلو بنیاد متوقف بود. از شخصی که کنار آمبولانس ایستاده بود پرسیدم: «فرزندم، این ها چه کسانی هستند.»
گفت: «مادر، شهدایی هستند که تازه از جبهه آورده اند. با نگرانی سوال کردم: آیا رضای من هم در بین آن ها است؟»
او یک جسدی را نشان من داد، گفتم: «آخر مادر، این که سر ندارد!» در حالی که در آمبولانس را می بست گفت:
«امام حسین علیه السلام هم در سر بدن نداشت.»
از خواب بیدار شدم و خیلی ناراحت بودم. رادیو اعلام عملیات کرده بود. رضا هم جبهه بود. دوستانش می گفتند: «رضا نور محمدی فرمانده ماست.» مطمئن بودم در عملیات شرکت دارد.
چند روز بعد خبر شهادت و متعاقب آن جسد رضا را آوردند. گفتم: «می خواهم رضا را ببینم تا دلم آرام شود.» با اکراه اجازه دادند. چیز خاصی متوجه نشدم.
ولی زمانی که می خواستند رضا را در قبر بگذارند دلم طاقت نیاورد و گفتم: «باید برای آخرین بار رضایم را ببینم.» اجازه نمی دادند ولی موفق شدم. این بار پنبه هایی که با آن پشت سر رضا را پر کرده بودند افتاده بود. دیدم نصف بیشتر سر رضا اصلاً نیست. بی اختیار آن خواب به یادم آمد و گفته آن شخص جلو بنیاد شهید در ذهنم طنین انداز شد که: «حضرت امام حسین علیه السلام هم سر در بدن نداشت.»

علی غلامی:
یکی از خصلت های خوب و بارز شهید نور محمدی هم نشینی با نیروها بود. او هر شب میهمان یکی از دسته های گردان تحت فرماندهی اش بود. شام را با آن ها صرف می نمود و بعد از شام هرکس یک دعا می کرد و بقیه آمین می گفتند.
یک شب که میهمان دسته تحت فرمان من بود، شرایط میزبانی را به جای آوردم. پس از صرف شام هرکس یک دعا کرد. نوبت که به من رسید. گفتم: «خدایا ... خدایا...» یادم رفت چه دعایی می خواستم بکنم.
نورمحمدی به کمکم آمد و مرا از خنده بچه ها نجات داده گفت: «بگذار من این دعا را به جای تو ادا کنم.» دست ها را بلند کرد و گفت:
«خدایا ما را انسان قرار بده.»

مهدی صالحی:
مراسم روز معلم بود و امام جمعه نجف آباد فرماندار، مسئولین آموزش و پرورش نجف آباد و اصفهان همه حاضر بودند. متوجه شدیم سخنران نداریم. سریع سوار ماشین شده گشتی در شهر زدم. شاید کسی را پیدا کنم. چشمم به شهید نور محمدی افتاد.
گفتم: «رضا سوار شو!» سوار شد، گفتم: « می خواهیم در مراسم روز معلم شرکت کنیم.» نگفتم سخنرانی چون ممکن بود نیاید. او را به جلسه برده در کنار هم نشستیم ولی مسئولان جلسه را خبردار کردم. هنوز رضا نمی دانست چه خوابی برایش دیده ام.
البته چاره ای نبود. ناگاه از تربیون اعلام کردند: « از برادر نورمحمدی درخواست می کنیم...»
نگاهی به من کرد و متوجه قضیه گردید. ولی خیلی مطمئن و با وقار شروع به سخنرانی کرده حدود 5/1 ساعت راجع به تاریخ اسلام و وظیفه فعلی ما صحبت کرد. به قدری شیوا و نغز صحبت کرد که امام جمعه نجف آباد پس از جلسه گفت:
«ایشان از جمله امیدهای انقلاب است.»

خواهر شهید:
به پاس خدمات و رشادت های رضا به او پیشنهاد کرده بودند به سفر حج برود و به عنوان «مسئول جانبازانی که مشرف به حج تمتع می شوند باشد.»
پس از کمی تامل و تفکر گفت: «نه، نمی روم.» گفتم: «چرا؟ ممکن است دیگر چنین توفیقی پیدا نکردی؟» گفت:
«در جبهه های بیشتر به من نیاز است ممکن است تجربه ام کارساز باشد. دیگران هستند که جانبازان را به مکه ببرند.»

مادر شهید:
یکی از دوستان رضا که تازه ازدواج کرده بو، دچار مشکلات خانوادگی شده کارش به طلاق کشید. رضا که از موضوع مطلع شد خیلی ناراحت شده به منزل آنها رفت.
از حسن اتفاق همان موقع زن و شوهر، نامه دادگاه در دستشان بوده به دفتر خانه جهت انجام طلاق می رفته اند، رضا وانمود کرده که از هیچ چیز خبر ندارد.
آنها نیز از رضا می خواهند وارد خانه شود. او هم به بهانه این که « چند وقت است به دیدار شما نیامده ام» تا نزدیکی ظهر آن جا می ماند. آن زن و شوهر در آستانه طلاق مجبور می شوند ناهار تهیه کنند. پس از صرف ناهار باز خستگی را بهانه کرده قدری خود را به خواب می زند تا وقت اداری گذشته نتوانند به دفترخانه بروند. آنها نیز به ناچار قضیه را برای رضا می گویند.
رضا نیز قدری صحبت کرده آنها را متوجه عواقب طلاق نمود. پس از آن نیز به آنها سرکشی می کرد تا مطمئن شود با صلح و صفا بسر می برند.
مدتی بعد خداوند به آنها فرزندی عطا کرد و زندگانی آنها مستحکم و برقرار شد.

مادر شهید:
در مدرسه ای که رضا نور محمدی تحصیل می کرد، همه نوع دانش آموزی وجود داشت از خانواده های متمول و غنی تا خانواده های مستضعف و فقیر. یک روز مدیر مدرسه سر صف دانش آموزی را که لباس های کهنه و مندرس پوشیده بود از صف خارج نموده جلوی بقیه تنبیه بدنی کرده به او می گوید: «دیگر حق نداری با این لباس ها به مدرسه بیایی».
برای همه دانش آموزان همه چیز همانجا تمام شد مگر برای رضا. بعد از مدرسه آن دانش آموز را تعقیب کرده تا خانه آنها را یاد گرفته بود. وارد خانه شده متوجه می شود که وی پدر ندارد و مادرش از طریق رختشویی امرار معاش خانواده را عهده دار است. روح حساس و لطیف رضای نوجوان به شدت متاثر و متالم شده بود.
فردا در مدرسه با کمک چند نفر از دوستانش یک دست لباس نو برای این دانش آموز خریده مدیر مدرسه را وادار می کنند سر صف از این دانش آموز فقیر عذرخواهی نماید و لباس ها را به عنوان جایزه به او بدهد.

جهت استقبال از امام راحل رضا به تهران رفت ولی با اعلام مسدود شدن باند فرودگاه ها از جانب دولت بختیار با ناراحتی تمام به آبادان بازگشت.
با این که چند روز در تهران غذای درست و حسابی نخورده بود وقتی به خانه رسید گفت: من نذر کرده ام سه روز روزه بگیرم تا امام به ایران بیاید و سه روز پشت سر هم روزه بدون سحری گرفت.

محمدرضا طاهری:
به اتفاق شهید حاج امینی در پادگان ذوب آهن اصفهان خدمت وظیفه عمومی را می گذراندیم. با اعلام فرمان حضرت امام مبنی بر فرار از پادگان ها، حاج امینی حدود 300 نفر افسر کادر و وظیفه را گرد هم جمع کرده، فرمان امام را به آنها اعلام نمود.
اکثراً به بهانه های واهی از فرار ترسیده، مشکل یا پیشنهادی را مطرح می ساختند که البته عملی نبود...
سرانجام من و حاج امینی و یک افسر یزدی از پادگان فرار کردیم. فرمانده پادگان که بسیار از این فرار ناراحت بود، سر صبحگاه گفته بود: اگر این سه نفر را ببینم خودم هر سه نفرشان را با کلت می کشم.

سید مصطفی موسوی:
دشمن وسط میدان مین یک سنگر کمین تعبیه کرده و یک قبضه توپ چهار لول در آن کار گذاشته بود. با شروع عملیات، چهار لول آتش سنگینی روی منطقه و بخصوص معبر اجرا می کرد و بچه های تخریب همگی شهید و زخمی شدند.
من همراه شهید دقیقی در معبر بودم. چند متری به عقب آمدم تا اگر تخریب چی هست جهت باز کردن بقیه معبر به جلو ببرم. در این هنگام شهید نور محمدی را دیدم که زیر آتش سنگین، در تاریکی شب به دنبال آر.پی.جی زن یا خمپاره انداز می گشت.
چشمش به یکی از قبضه های خمپاره انداز خورد، خدمه آن زمین گیر شده بودند. البته تمام نیروهای خط شکن محور عمل کننده زمین گیر شده بودند. با ناراحتی قبضه خمپاره را از دست خدمه گرفت و گفت: «مگر من فریاد نمی زنم و خمپاره نمی خواهم.»
بعد خودش با یک هدف گیری دقیق یک گلوله خمپاره شلیک کرد و لطف الهی آن را دقیقاً به سنگر کمین هدایت کرد. با یک انفجار مهیب، تیربار چهار لول چند تکه شده در هوا پرتاب شد و رزمندگان با یک تکبیر خط را شکستند.

حسینعلی میر عباسی:
رضا نور محمدی علاقه زیادی به سوره المعارج داشت و تقریباً هر روز آن سوره را می خواند. یک روز به شوخی گفتم:
«رضا مگر جاهای دیگر قرآن را بلد نیستی که همیشه این سوره را می خوانی؟»
سرش را از قرآن بلند کرد و گفت:
«اتفاقاً بلدم. ولی این سوره وصف حال قیامت و قیامتی هاست. برای همین دوست دارم همیشه این سوره را بخوانم تا وصف قیامت از ذهنم دور نشود.»

ایرج اسرافیلیان:
در طول عملیات محرم، حدود یک ماه در کنار شهید نور محمدی بودم. یک بار ندیدم یک استراحت کامل بنماید، یا طبق معمول در سنگر بخوابد.
خواب او همیشه با لباس نظامی کامل، شلوار گتر کرده و به صورت تکیه زده به دیوار بود.
او هر شب یا بهتر بگویم هر نیمه شب در کنار بی سیم و بی سیم چی ها با همان وضعیتی که ذکر شد می خوابید و آن قدر این فرمانده گردان هوشیار بود که به محض این که کوچکترین صدایی از بی سیم شنیده می شد، قبل از بی سیم چی از خواب پریده گوشی را برمی داشت و به کنترل و هدایت نیروهایش می پرداخت.

مهدی مختاری:
در عملیات والفجر چهار، گردان تحت فرماندهی شهید نور محمدی ماموریت داشت مواضع و پاسگاه های دشمن را یکی پس از دیگری تصرف کند و بعد از آن مقر اصلی دشمن را در راس ارتفاعات کنگرک متصرف گردد.
نیروها رزم بی امانی انجام داده مسیر طولانی و سختی را همراه با جنگ و ستیز طی کرده بودند. قبل از این که نیروها به سمت قله اصلی که مقر فرماندهی دشمن بود حرکت کنند. رضا احساس کرد خستگی بر نیروها مستولی شده ممکن است به جهت خستگی و دیدن صحنه های دلخراش و ناگوار طول مسیر، روحیه شان نیز تضعیف شده باشد. لذا گردان را جایی جمع کرد و حدود ده دقیقه صحبت کرد.
صحبت های او حماسی و تهییج کننده بود ضمن این که از اتفاقات و وقایع و موانع احتمالی صحبت کرد و راه برخورد با هریک را نیز بیان کرد. این ده دقیقه استراحت همراه به صحبت های مهیج فرمانده چنان به نیروها روحیه داد که ارتفاعات بلند و صعب العبور را با سرعت تصرف کردند.

اکبر شجاعی:
در عملیات والفجر چهار توفیق رانندگی رضا نورمحمدی را داشتم. هدف ما تصرف ارتفاعات «کنگرک» مشرف به شهر «پنجوین» عراق و حفظ منطقه آزاد شده بود.
ساعت 8 شب به ستون یک، از داخل جنگل های بلوط حرکت را آغاز کردیم ساعت 11 به کمین دشمن رسیدیم، رضا سه نفر را فرستاد از پشت سنگر کمین را خفه کردند. به راه خود ادامه داده دو ساعت بعد با دشمن درگیر شدیم.
یک سنگر تیربار بالای قله بود که با آتش بار ضدهوایی چهار لول به بچه ها تیراندازی می کرد. خط آتش آن طوری بود که هرکس از جا بلند می شد تیر می خورد. رضا فریاد زد چند نفر آر.پی.جی زن به جلو نزد او بروند. به دستور رضا چند موشک به سنگر شلیک کردند ولی آتش تیربار خاموش نشد و همچنان می زد.
سرانجام خود فرمانده با چند نفر دیگر سنگر را دور زده از پشت، آن را هدف قرار دادند. تا صبح از رضا هیچ خبری نداشتم. ناگهان از پشت سر صدایم کرد. دیدم داخل یک سنگر عراقی نشسته، ران پایش گلوله خورده و با دستمال آن را بسته است. کنار دستش نیز یک سرهنگ عراقی قرار داشت.
رضا از من خواست با آن عراقی احوالپرسی کنم، امتناع کرده گفتم: «آقا رضا اینها دشمن هستند از شب تا صبح ما را هدف گلوله قرار داده اند.» رضا با خونسردی و تبسم گفت: «این فرمانده را دیشب با ماشینش دستگیر کردم. ماشین او دیشب تا به حال خیلی به درد خورد. خودش نیز همکاریش خوب است. اطلاعات ارزشمندی در اختیارم قرار داد. اگر کمک او نمی بود شاید قله کنگرک به این سرعت فتح نشده بود.»
سرهنگ بلند شده با من دست داد و اشاره کرد، به پای رضا که زخمش عمیق است باید معالجه شود. بنده نیز اصرار کردم که جهت پانسمان به عقب برود ولی گفت: «فعلاً تصمیم رفتن به عقب را ندارم صبح نیز با فرمانده لشگر تماس گرفتم، اجازه داد بمانم چون احتمال پاتک دشمن زیاد است باید باشم.» چ
سپس کلت و سه خشاب پر افسر عراقی را تحویل من داد تا به تسلیحات لشگر منتقل نمایم. در بازگشت یک کمپوت برای رضا آوردم ولی او، آن را با سخاوت به افسر عراقی داد و خود نخورد.
گفتم:
«ماشین تدارکات رسید، کمپوت موجود است. » ولی رضا حواسش جای دیگر بود گوشی بی سیم را گذاشت و گفت: « بچه های سر تپه تشنه و گرسنه اند چند نفر مجروح نیز دارند باید آنها را تخلیه کنیم.»
تپه از طرف عراق راه ماشین رو داشت و در دید کامل تانک ها قرار داشت به همین جهت هرکسی حاضر نمی شد تدارکات را به بچه های سر تپه برساند. خود رضا با پای مجروح همراه با افسر عراقی و بنده به راه افتادیم. چند مرتبه نزدیک بود هدف قرار بگیریم و لطف خدا ما را سالم از مهلکه به در برد.
تدارکات را تحویل داده مجروحان را سوار کردیم. بچه ها خیلی از فرمانده تشکر کردند که این قدر به فکرشان بوده است. وقتی برگشتیم رضا گفت: «سرهنگ را تحویل سنگر فرماندهی بده تا تخلیه اطلاعاتی شود.»
وقتی می خواستند از هم جدا شوند سرهنگ، رضا را در آغوش گرفته شدیداً گریه می کرد. او مدت دو شبانه روز در خدمت رضا بود و عاشق او شده بود. پس از آن رضا نیز به اورژانس مراجعه کره بعد از پانسمام زخم پا، مجدداً به خط بازگشت.

غلامرضا جعفری:
عملیات والفجر چهار در یک منطقه کوهستانی و صعب العبور در غرب کشور انجام شد. پیش بینی می شد به لحاظ صعوبت کار از زمان در گیر شدن نیروها تا فتح ارتفاعات زمانی حدود سه یا چهار ساعت طول بکشد.
با حسن تدبیر، شجاعت به موقع و تجربه جنگی فرمانده محور عملیاتی، رضا نور محمدی خیلی سریع با حداقل تلفات، ارتفاعات مورد نظر فتح شد. وقتی به بالای آن ارتفاعات رسیدیم نور محمدی ساعتش را نگاه کرد و با خوشحالی گفت:
«در طول 13 دقیقه بله فقط 13 دقیقه درگیری این محور به اهداف خود رسید.» بعد از آن خدا را شکر کرد.

جعفر هادیان:
در یکی از محورهای عملیاتی، باران شدیدی شروع به باریدن کرد. چون شب قبل این منطقه را تصرف کرده بودیم هیچ سر پناهی نداشتیم. فقط هر نفر یک پتو همراهش بود که خود را از سرما حفظ کند. پتو را سرمان کشیدیم تا قدری از باران در امان باشیم و دچار سرماخوردگی نشویم.
در این هنگام نور محمدی را دیدم که اسلحه های بچه ها را در یک جا جمع کرد، نمی دانستم می خواهد چه کار کند. بعد با تعجب دیدم پتویی که باید با آن خودش را می پوشاند روی اسلحه ها کشید تا زنگ نزند.
جلو رفته گفتم: «آقا رضا به جای خودت از اسلحه محافظت می کنی؟ خودت واجب تری یا اسحله؟»
خم شد و با دست دقیقاً لبه های پتو را صاف کرد که حتی یک قطره باران به سلاح ها نخورد و در حالی که خودش خیس شده بود گفت: «بیت المال ارزش مندتر است.»

مادر شهید:
هر وقت رضا (نورمحمدی) به خانه می آمد متوجه می شدیم یا مجروح شده یا برای جمع آوری کمک های مردمی به جبهه به مرخصی آمده است.
در یکی از این مرخصی ها دو سه روزی به خانه نیامد. بعداً متوجه شدم بیمارستان بوده و ترکشی به کمرش اصابت کرده است. در بیمارستان بستری بوده با عمل جراحی آن را خارج نموده بود.
گفتم: « آخر مادر دیگر در این شهر غریب بودی؟ مگر مادر نداشتی که پای تخت تو بایستد که رفتی تنهایی بستری شدی؟»
در حالی که به کمرش اشاره می کرد گفت: « چیزی نبود مادر. یک ترکش در بدنم بود. چون مال عراقی ها بود غصبی بود نمازم با آن اشکال داشت. رفتم خارجش کردم تا درست نماز بخوانم!!»

مادر شهید:
در نجف آباد دوران نقاهت را در منزل می گذراند، از ناحیه کمر مورد اصابت ترکش قرار گرفته یک کلیه اش را از دست داده بود، لذا پزشکان یک استراحت نسبتاً طولانی را برای وی تجویز کرده بودند.
یک شب از تلویزیون به صحبت های امام گوش می داد. صبح گفت:
« دیشب امام فرمودند بر همه واجب است به جبهه بروند به خصوص آنهایی که آموزش های لازم را دیده اند و قبلاً در جبهه نیز حضور داشته اند.»
او همان روز به بسیج رفت و ثبت نام نمود و مثل یک سرباز گوش به فرمان امام خمینی خیلی سریع با بدن مجروح به جبهه بازگشت.

مهدی صالحی:
یکی از اصطلاحات خاص جبهه کلمه شهردار است. در هر چادر، هر روز یک نفر مسئول نظافت، تهیه چای و پذیرایی سه وعده غذایی از برادران و سرانجام شستن ظروف بود که این منصب را «شهرداری» می گفتند.
در گردان شهید نور محمدی همه نوبت شهرداری داشتند. حتی خود فرمانده گردان! از قضا یک روز که نوبت شهرداری رضا بود فرمانده گردان ارتش جهت یکسری هماهنگی ها به چادر فرماندهی آمد و سراغ فرمانده گردان را گرفت.
بچه ها شخصی را که مشغول شستن ظروف بود نشانش دادند. او با تعجب سراغ رضا رفت و پرسید: «فرمانده گردان شما هستید!»
رضا گفت: «بله! چند لحظه در چادر باشید. الان خدمت می رسم.»



آثار باقی مانده از شهید
پس از فرو نشاندن فتنه گروهک خلق عرب در سال 58 هریک از بچه ها سراغ کار خود رفتند. من نیز به حرفه خود که برق کاری ساختمان بود برگشته در یک شرکت ساختمانی مشغول کار شدم. در آنجا متوجه ظلم و تعدی کارفرمایان به کارگران شده فعالیت زیادی برای احقاق حق آنان کردم. با هم فکری دوستانم شورای اسلامی کار را تشکیل داده، با درگیری های بسیار بالاخره کنترل شرکت را در دست گرفتیم.
بر اثر فعالیت مستمری که بین شرکت های سطح خرمشهر داشتم، کارگران شناخت خوبی از من پیدا کردند و به عنوان نماینده تمامی کارگران خرمشهر جهت شرکت در کنگره سراسری شوراهای کشور در تهران انتخاب شدم. در آن جا چون روی طرح هایم فکر کرده، برنامه ریزی نموده بودم جالب ترین طرح ها را ارائه کردم و باعث تعجب سایرین گشتم. برای مرتبه دوم که انتخاب شدم، تجاوز رژیم بعث آغاز شد و جبهه را به کنگره شوراها ترجیح دادم.

خدمه تانک های عراقی فکر نمی کردند دیگر کسی جلوی آنها را سد کرده باشد، با چراغ روشن و خیال راحت وارد خرمشهر شدند. غافل از آن که بچه ها در اطراف گمرک و پلیس راه در انتظار آنها هستند.
ناگهان به آنها حمله کردیم. تانک ها که در آن فضای کم هیچ گونه قدرت مانوری نداشتند یکی یکی منهدم شده، من آن روز اولین موشک آر.پی.جی را به یک تانک شلیک کردم. تانک آتش گرفت و نفرات آن را که قصد فرار داشتند با گلوله هدف قرار دادم.
این وضعیت تا چهل روز ادامه داشت و با محاصره کامل خرمشهر، بچه ها شناکنان یا به وسیله طناب از کارون گذشته به این طرف رود آمدند.

در محور دهلاویه یک محوری شناسایی نشده، شهید چمران کار آن را به ما سپرده بود. هرچه جهت شناسایی می رفتیم به لحاظ حساسیت و هوشیاری دشمن ناکام برمی گشتیم.»
یک روز شهید چمران آمد و از شناسایی آن محور پرسید، گفتیم: «استاد نتوانستیم، دشمن حساس شده است.» وی صبحانه اش را صرف کرد و خود در روز روشن به جلو رفت، به صورت مارپیچ و سینه خیز تا از دیده ها پنهان شد.
سه چهار ساعت بعد در حالی که همه تصور می کردیم وی شهید یا اسیر شده است به عقب برگشت و مشخصات محور را روی کاغذ یادداشت کرد بعد به ما گفت:
«من در روز روشن تا جایی رفتم، حال ببینم شما در شب تاریک چه کار می کنید.

دشمن از حمله ما آگاه بود ولی به لحاظ بارش شدید باران احتمال حمله را منتفی می دانست. سر موعد دستور حمله صادر شد. چند ساعتی نگذشته بود که تمام کمین های دشمن را که شاید در طول هفت کیلومتر بود خاموش کردیم.
فرمانده گردان برادر حاج امینی دستور داد نیروها را حرکت داده از پشت سر به نیروهای دشمن که پشت ارتفاعات 290 بودند ضربه بزنیم.
همراه تعدادی از برادران از لابلای شیارها با استفاده از عوارض طبیعی به دشمن نزدیک شدیم.
آنها که به شدت با نیروهای ما درگیر بودند اصلاً متوجه پشت سرشان نبودند که ناگاه بچه ها مانند عقاب بر سر آنها فرود آ مده در یک چشم برهم زدن همه را کشته راه را باز کردند.

بعد از سازماندهی در قالب یک گردان، یکی از مسئولین لشکر برایمان سخنرانی کرد و از سختی ها و شیرینی های جنگ گفت. در پایان، جوان رشید و خوش قامتی را به عنوان فرمانده گردان معرفی نمود و گفت:
«از فرمانده جدید گردان شما، برادر رضا نور محمدی می خواهم یک خاطره برای شما بیان کند تا رفع خستگی تان شود.»
نور محمدی چنین گفت: «در یکی از عملیات ها چون مانعی جلویمان نبود خیلی جلو رفتیم. همین طور که پیش می رفتم منطقه را نیز دقیقاً شناسایی کرده به ذهن می سپردم. یک وقت متوجه شدم. یکه و تنها کیلومترها در عمق مواضع دشمن پیش رفته ام و کسی همراهم نیست. تصمیم گرفتم به عقب برگردم. ناگهان یک تانک عراقی از روی جاده ای که من رویش راه می رفتم با سرعت به طرفم آمد اول مطمئن بودم که مرا دیده است ولی تانک وقتی که به نزدیک من رسید سرعتش را کم کرد. دلیلش را نفهمیدم. چون تنها بودم، یا چون غیر مسلح بودم، نمی دانم. به هر حال به محض این که تانک از سرعت خود کاست. فکری به خاطرم رسید:
سریعاً روی تانک پریدم و اسلحه یک عراقی را که روی تانک نشسته بود از دستش بیرون کشیدم. با سلاحی که بدست آوردم دیگر تانک و خدمه آن در اختیار من بود.
چون مسیر را دقیقاً شناسایی کرده بودم راه بازگشت را خوب می دانستم. تانک را در مسیری که می خواستم قرار دادم و شروع به عقب آمدن کردم.
از چند دژبانی عراقی گذشتیم و چیزی متوجه نشدند دژبان آخری متوجه ما شد به راننده تانک گفتم: «با سرعت! با سرعت» و او نیز با سرعت تمام خود را به خاکریز زده از آن گذشت و به نیروهای خودی رسیدیم.

 


دوشنبه 8 فروردین 1390  7:37 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

صالحی ,غلامرضا

قائم مقام فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله (صلوات الله علیه ) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

 

 

 

در سال 1337 ه ش در خانواده ای مذهبی، معتقد و اصیل در شهرستان نجف آبادودر استان اصفهان متولد شد. از همان کودکی از هوش، ذکاوت و استعداد بالایی برخوردار بود. با توجه به وضعیت اقتصادی خانواده و تنگنای معیشتی آنان، دوران تحصیل ایشان با سختی و مشقات زیادی قرین بود. او از زمانی که خود را شناخت مجبور بود همزمان با خواندن درس، در دوره شبانه، به شغل بنایی در کنار پدر اشتغال داشته باشد. سخت کوشی او در کار و جدیت و پشتکارش در کسب علم موجب گردید تا در بین همکلاسیها، شاگردی موفق و ممتاز معرفی شود.
بیشتر از مدرسه، کلاسهای قرآن توجه و اشتیاق او را برانگیخته بود. فعالانه در جلسات قرائت قرآن حضور می یافت و بعدها در بین جوانان به عنوان یکی از چهره های درخشان محافل قرآنی شناخته شد. با همین زمینه، پس از اخذ مدرک سیکل به دروس حوزوی روی آورد. ابتدا چند سالی در حوزیه علمیه شهرستان نجف آباد در محضر علما – از جمله آیت الله ایزدی(ره) – تلمذ کرد و همزمان در کلاسهای شبانه دوره دبیرستان نیز شرکت می نمود.
پس از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی، از عناصر اصلی و فعال حزب الله نجف آباد بود. در مبارزه با ضدانقلاب از جمله کسانی بود که هرجا تجمع و حرکتی از جانب گروهکها به چشم می خورد، در صحنه حاضر بود و با آنها مقابله می کرد.
مدتی در معیت شهدا محمد منتظری به کشورهای سوریه، لبنان و لیبی سفر نمود و حدود دو ماه در کنای جوانان لیبی به فراگیری آموزشهای نظامی و چریکی مشغول بود.
پس از بازگشت به تهران در کنار این شهید بزرگوار در ارتباط با سازمانهای آزادیبخش فعالیت می کرد. تا اینکه در سال 1358 به عضویت افتخاری سپاه نجف آباد در آمد و در قسمت تبلیغات، مخلصانه و بدون کوچکترین چشمداشتی شروع به فعالیت کرد.
با شروع جنگ تحمیلی همراه با یک گروه صد نفری (که خود سرپرستی آنها را به عهده داشت) عازم جبهه های نبرد حق علیه باطل شد و پس از سه ماه نبرد پیاپی در جبهه سرپل ذهاب، پیروزمندانه به شهر نجف آباد برگشت. علاقه وافر به حضور در جنگ به حدی بود که هرگاه عملیاتی در غرب یا جنوب کشور در شرف انجام بود سراسیمه خود را به آنجا می رساند.
در عملیات فتح المبین که به عنوان فرمانده گردان عمل می کرد از ناحیه پا به شدت زخمی شد و حدود دو ماه در بیمارستان تهران بستری و سپس به اصفهان منتقل گردید. بارها رزمندگان، او را با عصا در جبهه های نبرد مشاهده کرده بودند. وقتی از او خواسته می شد که در استراحت به سر ببرد تا بهبهودی کامل یابد، در جواب دوستان خود می گفت: زمانی استراحت برای ما مناسب است که در بهشت برین در کنار دوستان قرار گیریم و ما تا زمانی که در روی زمین هستیم باید این انقلاب و اسلام را حفظ و نگهداری نماییم. در حالی که تا پایان عمر شریفش در راه رفتن مشکل داشت، با این وجود در همه صحنه ها حاضر بود و با آن وضع جانبازی، قریب یک ماه به کار شناسایی در کوهستانهای صعب العبور و پربرف منطقه شمال عراق مشغول بود.
در سال 1362 در قرارگاه حمزه سیدالشهداء(ع) مشغول به کار شد و با توجه به روحیه رزمی بالایی که داشت مسئولیت هماهنگی واحدهای عملیاتی قرارگاه را به عهده ایشان گذاشتند.
شهید صالحی در عملیات قادر نماینده رسمی سپاه در قرارگاه ارتش بود و با تلاش همه جانبه و شبانه روزی، در هماهنگی های بین این دو نیرو نقش مهمی را ایفا می نمود.
از اویل سال 1365 تا اواسط 1366 در معاونت عملیات قرارگاه نجف انجام وظیفه کرد و در این مدت در عملیات والفجر9، تدافعی حاج عمران، کربلای1، کربلای2، کربلای4 و کربلای5 حضور موثر و فعال داشت.
در سال 1366 به لشکر محمدرسول الله(ص) مامور گردید و در عملیات کربلای8 به عنوان قائم مقام فرماندهی لشکر انجام وظیفه کرد.
در عملیات بیت المقدس 4 که در تاریخ 15 فروردین ماه 1367 در منطقه عمومی دربندیخان عراق انجام گرفت نقش به سزایی داشت. در این عملیات، لشکر 27 در کنار سایر یگانها، ضمن تصرف ارتفاعات شاخ شمیران، که به سد دربندیخان مشرف بود، پاتکهای شدید دشمن را با ایثار و از خودگذشتگی رزمندگان اسلام دفاع کردند.
اواخر جنگ که یگانهای سپاه عمدتاً در غرب در حال پیشروی بودند، مزدوران بعثی مجدداً به بخشهایی از جبهه جنوب از جمله شلمچه وارد شدند. ایشان در این زمان (23 خردادماه 1367) با تیپهایی از لشکر 27 که برای بیرون راندن عراقیها به منطقه اعزام شده بودند، در عملیات انهدامی بیت المقدس 7 شرکت داشت و در کنار سایر یگانها، مردانه با دشمن جنگید و با جانفشانی امثال این شهید بزرگوار در جبهه شلمچه، دشمن زبون فرار را بر قرار ترجیح داد.
در آستانه پذیرش قطعنامه از سوی جمهوری اسلامی ایران، آن زمان که عراق مضمحل و شکست خورده، آخرین تحرکات مذبوحانه را با دور دیگری از تهاجم ددمنشانه و کور خود آغاز کرد، لشکر 27 حضرت محمدرسول الله(ص) در سه جبهه میانی، غرب و جنوب با دشمن درگیر بود و وی می بایستی در امر هماهنگی و هدایت نیروها اقدام نماید، لذا در جبهه میانی (منطقه فکه) باقی ماند و جلو نیروهای دشمن را سد کرد.
او فردی بسیار مطیع و تابع ولایت فقیه بود و با بینش عمیقی که داشت، ارادت و اخلاص عجیبی به مقام ولایت نشان می داد و همواره برادران را نیز به تبعیت مخلصانه توصیه می نمود.ایشان روحیه رزمندگی و سلحشوری را در عالیترین سطح داشت و در تمام دوران مسئولیت خود ضمن حضور در خطوط مقدم، رزمندگان را در صحنه های حساس و مخاطره آمیز هدایت می کرد. روحیه شهادت طلبی او در حدی بود که همرزمانش می گفتند: مرگ از او فرار می کند.
خودسازی و عبادت به صورت یک برنامه مستمر در زندگی او در آمده بود و با وجود اشتغالات متعدد کاری، نسبت به نماز شب و تلاوت مستمر قرآن مجید اهتمام خاصی داشت.
نحوه شهادت ایشان نیز حاکی از روح بزرگ این شهید گرانقدر است. چند روز قبل از پذیرش قطعنامه توسط ایران در آخرین دست و پا زدنهای رژیم بعثی صهیونیستی عراق و تجاوز مجدد به خاک جمهوری اسلامی در منطقه دشت عباس، ایشان در حالی که نیروهای لشکر را برای مقابله با دشمن هدایت می کرد – در 23 تیر ماه 1367 حوالی چاههای ابوغریب – بر اثر اصابت ترکش گلوله توپ به سختی مجروح گردید.
آخرین کلام او در واپسین لحظات زندگی سعادتمندانه اش، که در مجاهدت فی سبیل الله سپری شد، ذکر مقدس یاحسین(ع) بود، تا اینکه به محضر دوست پذیریفته شد و به لقای الهی نائل گردید.
طنین صدای جاودانه او همواره جان و دل شیفتگان و سالکان راه حق را آرامش می دهد و به ادامه طریق نور و هدایت رهنمون می سازد.
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران اصفهان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید


خاطرات
یکی از همرزمان:
ایشان با شجاعت و شهامت وصف ناپذیری از همان روز اول عملیات زیر آتش سنگین دشمن پا به پای رزمندگان در خط مقدم حضور داشت و با صلابت و استواری و آرامش خاطر، نیروهای لشکر را در مقابله با مزدوران بعثی هدایت و فرماندهی می‌کرد. هر چه فشار دشمن بیشتر می‌شد او خم به ابرو نمی‌آورد. وجودش در جمع رزمندگان اسلام مایة برکت و باعث تقویت روحیة آنان بود.

در عملیات کربلای 8 در جبهه شلمچه او را دیدم. طبق معمول کتاب دعا و سجاده اش را با سلاح به همراه داشت. ترکش خمپاره به مهر و کتابش اصابت کرده بود، اما به خود او آسیبی وارد نشده بود.
سعه صدر، گشاده رویی در برخوردها، تحمل و بردباری در مقابل مشکلات و مسئولیت پذیری از مشخصه های بارز ایشان و زبانزد یکایک رزمندگان اسلام بود.
پس از ارائه گزارش عملیات قادر که ایشان از سر صدق و با تسلط کامل به محضر آیت الله خامنه ای (در زمان ریاست جمهوری معظم له) ارائه دادند، حضرت ایشان به عنوان تشویق یک جلد قرآن مجید نفیس شخصی شان را به شهید صالحی هدیه نمودند، که با علاقه ای خاص آن را تلاوت می کرد و همیشه به همراه داشت.
از نکات قابل توجه دیگر در حیات با برکت شهید صالحی این بود که هیچگاه دست از مطالعه و کسب دانش بر نداشت. او مطاعلات زیادی در زیمنه مسائل نظامی خصوصاً جنگهای صدر اسلام و جنگهای جهانی اول و دوم داشت. از کمترین فرصتها برای مطالعه و ارتقای بینش عقیدتی سیاسی خود بهره می گرفت و مکتوبات و دست نوشته های روزانه ایشان در طول دفاع مقدس، سرمایه گرانبهایی برای نسلهای آینده سپاه است.

 


دوشنبه 8 فروردین 1390  7:37 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

کبیرزاده,مجید

فرمانده تیپ چهارم لشکر 25 کربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1340 ه ش در نجف آباد قدم بر جهان گذاشت. ضریب هوش و فراست او از همان ابتدای کودکی زبانزد همه بود. وی در آغاز پیروزی انقلاب همراه جهادگران به روستاها جهت سازندگی رفت.
مدتی در جماران و زمانی در کردستان انجام وظیفه نمود. با شروع جنگ تحمیلی کبیرزاده به جبهه شتافت و در جبهه فیاضیه آبادان به شدت مجروح شد به گونه ای که یک چشمش را نیز از دست داد ولی تا پایان عمر با دیگر چشم به فرماندهی و هدایت نیروها می پرداخت.
سردار شهید کبیرزاده در بیست عملیات بزرگ و کوچک مثل: فیاضیه، فرمانده کل قوا، ثامن الائمه، طریق القدس، چزابه، فتح المبین، بیت المقدس، رمضان، محرم، والفجرهای مقدماتی، یک، دو و چهار، خیبر، بدر، قادر، والفجر هشت، کربلای یک، چهار و پنج شرکت کرد و در کربلای پنج با نمره بیست! به شهادت رسید.
در این عملیات ها بارها با سمت فرماندهی گردان خط شکن و فرماندهی محور عملیاتی لشگر 8، معاون طرح و عملیات سپاه هفتم و سرانجام فرماندهی تیپ چهارم لشگر 25 کربلا شرکت فعال داشت. از خصوصیات مجید علاقه او به مطالعه بود دیگر از مشخصات کبیرزاده شجاعت بی اندازه او بود گویی اصلاً ترس در قاموس او وجود نداشت.
او معتقد بود:خدایا زر و زیور دنیا زیاد است اما زیبایی که حد و نهایت آن به عشق عاشقان تو نیفزاید چه حاصل.
منبع:"پرندگان مهاجر"نوشته ی محمد رضا یوسفی کوپایی،نشرلشگر8زرهی نجف اشرف،-1375


خاطرات
محمد شهسواری:
چند روز قبل از عملیات در جبهه جنوب، مجید کبیر زاده به شدت از ناحیه چشم، سر وصورت مجروح شد، به نحوی که یک چشمش را از دست داد. دهانش را با سیم بسته بودند و فقط مایعات می نوشید. او را به بیمارستان منتقل کردند. انتظار نداشتیم تا چند ماه دیگر او را ببینیم چون قطعاً مجروحیتش شدیدتر از آن بود که به این زودی ها خوب شود.
دو سه شب بعد در صف نماز جماعت، سر و کله مجید پیدا شد. ابتدا فکر کردم اشتباه می بینم ولی با تعجب مشاهده کردم خود اوست که با سر و صورت باند پیچی شده به جبهه بازگشته بود. گفتم: «مجید تو الان باید در بیمارستان باشی، بدجوری مجروح شده ای، ممکن است کار دستت بدهد.»
با آن دهان سیم کشی! شده به سختی می توانست صحبت کند ولی گفت:
«بیمارستان من لحظه ای است که در جبهه به جنگ ادامه بدهم و شفای من وقتی است که سرم را در دامن سرور شهیدان حسین بن علی علیه السلام بگذارم.»

فضل الله نجفیان:
روزی از کبیرزاده پرسیدم: «دستت چطور شده؟» چون آثار سوختگی قدیمی در آن مشهود بود گفت:
«یادگار چزابه است، در آن جا فاصله ما با عراقی ها حدود 200 متر بود. من بی خیال روی خاکریز ایستاده بودم و یک دستم بالا و یک دستم را به پهلو گرفته بودم. ناگهان یک موشک اس پی جی یازده از بین دست و پهلوی من رد شد و آن طرف تر منفجر گشت.
موشکی که دشمن برای قطعه قطعه کردن من شلیک کرده بود فقط قسمتی از دست و پهلوی مرا سوزاند.

محمد رضا شفیعی:
قبل از آزادی خرمشهر در مرحله سوم عملیات بیت المقدس قرار بود بعد از پیشروی در خاکریزهای دو جداره ای که عراق ایجاد کرده بود مستقر شویم.
وقتی به آنجا رسیدیم عراق که احتمال می داد ما در آن جا مستقر شده ایم از طرفی گرای آن جا را نیز داشت به شدت آتش توپخانه اش را روی این خاکریزها متمرکز کرده بود.
کبیرزاده نیروها را دو کیلومتر جلوتر برد. وقتی رسیدیم گفتم: «کبیر زاده قرار بود در خاکریزهای دو جداره مستقر شویم. مثل این که زیادی جلو آمده ایم بیا برگردیم.» مجید در حالی که داشت بچه ها را مستقر می کرد با لبخندی زیبا گفت:
«ما با بازگشت کاری نداریم. مگر قرار نیست خرمشهر را آزاد کنیم. پس یک قدم هم یک قدم است که به جلو برداریم.»

محمدرضا صالحی:
شب قبل از عملیات محرم به منطقه عملیاتی اعزام شده در بستر رودخانه و کانالی که بین مواضع ایران و عراق بود استقرار یافتیم. آن شب و روز بعد را در آن جا گذراندیم.
منتظر آمدن شب جهت شروع عملیات بودیم که بعد از مغرب باران سیل آسایی بارید. بچه هایی که داخل کانال و رودخانه بودند طعمه سیل شدند و افرادی که از دست سیل گریخته بودند سلاح و تجهیزاتشان را سیل برده بود. حتی افرادی بودند که کفش نداشتند.
همه ناراحت بودند. تلفات سیل از یک سو و احتمال لغو عملیات از دیگر سو باعث ناراحتی نیروها و تنزل روحیه ها شده بود. در این هنگام فرمانده محور شهید کبیرزاده آمد، همه گفتند:
«آمده است نیروها را به عقب برگرداند. حتماً عملیات لغو شده است.»
او فرماندهان گردان را جمع کرد و گفت: «سریعاً آماده عملیات شوید.» آن ها مشکلات را متذکر شدند و گفتند: « با این وضع نمی شود حمله کرد.»
ولی کبیر زاده با صلابت شروع به دادن روحیه کرد و گفت: «مگر شما امدادهای غیبی را فراموش کرده اید. ما همیشه با یاری خدا جنگیده ایم نه با سلاح، از طرفی سایر محورها وارد عمل خواهند شد.»

فضل الله نجفیان:
در عملیات محرم چند کیلومتر عمق مواضع عراقی ها یک سه راهی بود که مجید کبیرزاده نام آن را «سه راهی زهرمار» گذاشته بود. نمی دانم وجه تسمیه آن چه بود احتمالاً مجید از نیش این سه راهی گزیده شده بود که نامش را زهرمار گذاشته بود. شاید هم علت دیگری داشت، نمی دانم.
شب عملیات محرم، مجید فرمانده محور عملیات بود. به محض باز شدن محور با موتورسیکلت از معبر گذشته بود و حدود 10 کیلومتر پشت سر عراقی ها رفته حتی « سه راهی زهر مار» را نیز پشت سر گذاشته بود. آن جا موضع گرفته و با بی سیم نیروها را به جلو هدایت می کرد. یا بهتر بگوییم فرا می خواند.
جالب بود هرچه ما پیشروی می کردیم به مجید نمی رسیدیم و مرتب می گفت: «جلوتر بیایید اینجا خبرهای خوبی است.»

مهدی صالحی:
در عملیات محرم یک گردان از نیروهای قوی و با قدرت بدنی خوب به نام گردان آر.پی.جی زن ها سازماندهی شد. فرماندهی این گردان با شهید قوقه ای بود. او شجاعانه به قلب دشمن زد و به پیش تاخت.
گرچه خود قوقه ای حین عبور از ارتفاع موسوم به 290 درجه به شهادت رسید ولی بچه های گردان او چندین کیلومتر از نقطه الحاق جلوتر رفته بودند. هرچه علامت دادیم که برگردند متوجه نمی شدند.
اگرچه متوجه می شدند چون قوقه ای شهید شده آنها در محاصره دشمن قرار گرفته بودند نمی توانستد برگردند.
فرمانده محور، شهید کبیرزاده از گرد راه رسید خود را به او رسانده گفتم: «مجید آر.پی.جی زن ها محاصره شده اند ممکن است قتل عام شوند.»
مجید قدری به آن ها علامت داد ولی متوجه نشدند. جان بچه ها در خطر بود باید به هر صورتی می شد آنها را از محاصره دشمن خارج می کردند.
در این هنگام مجید گفت: «من می روم و آن ها را می آورم». با بی سیم چی به راه افتادند. مقداری که رفتند بی سیم چی وقتی آن جهنم آتش را دید برگشت و گفت: «من نمی آیم، آتش خیلی سنگین است.»
در این هنگام مجید یکه و تنها یک کلاشینکف به دست، یک کلت منور به کمر و یک بی سیم به پشت گذاشته، رفت بعد از دو ساعت با از خود گذشتگی، جمعی رزمنده را از محاصره خارج کرده همراه خود آورد.

مادر شهید:
مجید مجروح شده در بیمارستان مشهد بستری بود. چون می دانست از مجروحیتش ناراحت و نگران می شویم، همیشه سعی در اختفا و پوشاندن مجروحیت خود داشت، این بار به دلیل این که از بیمارستان به منزل اطلاع ندهند مشخصات و نشانی اشتباهی داده بود تا مسئولان نتوانند ما را در جریان مجروحیت او قرار دهند.
وقتی به منزل آمد کلاهی به سرش بود و مواظبت می کرد کسی از سرش برندارد. یکی از بچه های کوچک کلاه را از سر او برداشت باندهای سرش آشکار شد. با نگرانی پرسیدم: «مجید سرت چطور شده؟»
کلاه را بر سرش گذاشت و گفت: «چیزی نیست به سقف سنگر خورده است.»

مجید سلیمان پور:
در مسیر سقز به بانه سوار بر ماشین حرکت می کردیم. صدای تیراندازی به گوشمان رسید. ماشین را متوقف کردم، مجید کبیرزاده پیاده شد و در حالی که هیچ گونه سلاحی همراه نداشت چند قدم به جلو برداشت و با صلابت فریاد زد:
«دارید چه کار می کنید؟»
ناگاه آنها گریختند. مجید گفت: «بچه ها، کومله ها بودند. بیایید!» وقتی به درختان رسیدیم، کسی نبود ولی از ترس سلاح هایشان را انداخته فرار کرده بودند.

فضل الله نجفیان:
جهت انجام عملیات والفجر دو به کردستان اعزام شدیم. اولین بار بود که به غرب کشور می رفتم لذا حال و هوای کردستان برای من خیلی جالب بود. با خود می گفتم: حیفی این سرزمین جالب که به دست عوامل بیگانه این چنین ناامن شده است.
یک روز که با برادر کبیرزاده برخورد کردم، دیدم نشسته و گریه می کند. جا خوردم وگفتم: « مجید؛ چی شده؟ اتفاقی افتاده؟»
با دست اشک هایش را پاک کرد و گفت: «به حال مردم کردستان گریه می کنم. دلم به حال مردم کردستان می سوزد». سوال کردم: «اتفاقی خاصی افتاده؟ چیزی دیده ای؟»
گفت: « امروز که می آمدم بچه هشت ساله ای تا مرا دید فرار کرد. رفتم و او را گرفته پرسیدم: «چرا فرار می کنی؟» گفت: « من سر شما را می برم و از تن جدا می کنم.» ناراحتی من از این است که تبلیغات سوء ضد انقلاب چه تاثیر منفی و بدی روی این بچه ها گذاشته است.»

عزیزالله امینی:
در عملیات والفجر چهار به صورت ادغام با برادران ارتش عملیات انجام دادیم. در طول خط پدافندی، تانک های دشمن قصد پاتک داشتند. یک بسیجی حدود 15 ساله پای یک قبضه خمپاره 60 میلمتری بود او ذکری می گفت و خمپاره را شلیک می کرد.
جالب بود که اکثر گلوله ها به هدف می خورد و چند دستگاه تانک را با خمپاره هدف قرار داده منهدم نموده بود. صحنه زیبایی بود، هر خمپاره ای که به هدف می زد با شادی «الله اکبر» می گفت و سر و صدای او باعث جلب توجه عده ای به این بسیجی شده بود.
یکی از افسران واحد خمپاره ارتش که مدتی ناظر این صحنه بوده از این همه دقت خیلی خوشش آمده بود از طرفی تعجب کرده بود با از مجید کبیرزاده فرمانده محور پرسید این نیروها در کجا و چند مدت آموزش دیده اند؟
کبیرزاده در حالی که همراه آن افسر به نزدیکی قبضه خمپاره می رفتند با دست به بچه های بسیج اشاره کرد و گفت: «اینها در مسلخ عشق به ما آموزش می دهند تا درس شهادت را بیاموزیم.»

عزیزالله امینی:
بعد از عملیات والفجر چهار، دستگاه های مهندسی در دشت، خاکریز پدافندی را احداث کردند. وقتی پشت خاکریز مستقر می شدیم شهید کبیرزاده که مسئول خط بود نظارت دقیق می کرد تا همه چیز مرتب و منظم باشد و در طول دفاع مشکلی یا مساله ای برای خط و کسی پیش نیاید.
پس از استقرار، کبیرزاده در حالی که در حاشیه خاکریز قدم می زد پرسید: «اگر چیزی کم و کسر دارید تا برایتان بفرستم.» یکی از بچه ها با لهجه شیرین یزدی گفت: «آب نداریم.»
مجید خنده ای کرد و با دست جلوی پای آن رزمنده یزدی را نشان داد و گفت: «همین جا را اگر بکنی آب پیدا می شود.» همه ما فکر کردیم شوخی می کند به هر حال آن یزدی شروع کرد به گود کردن زمین، لحظاتی بعد در کمال ناباوری از آن گود آب جوشش کرد.

مهدی صالحی:
مجید کبیرزاده دیر به دیر مرخصی می آمد و هر وقت هم می آمد سراغ حقوق نمی رفت. معمولاً حقوق سپاه مجید چند ماه، جمع می شد.
یک روز در حالی که یک کیسه کوچک به دست او بود آمد تا حقوق عقب مانده یک سالش را بگیرد. آنها را در کیسه گذاشت. وقتی می خواست برود. گفتم: «آقا مجید! خوش بگذرد.» تبسمی کرده گفت: «خوش! خوش!» و رفت.
در کمتر از یک ساعت تمام حقوق یک سالش را در راه خدا خرج کرد و واقعاً، «خوش! خوش!» گذراند.

رضا قلی طاهری:
یک روز خانواده معظم شهدا و تنی چند از مسئولان شهر حجت بازدید از جبهه به منطقه عملیاتی آمدند. شهید کبیرزاده با احترام خاصی پروانه وار گرد آنها می چرخید و مایحتاج آنها را تامین می کرد. اگر کسی از آنها راجع به مناطق عملیاتی سوالی داشت با حوصله تمام و علاقه خاصی جواب می داد و تا هر جا که مقدور بود آنها را جهت بازدید برد.
شب هنگام، دیر وقت به یکی از مقرها رسیدیم و قرار شد آنها همان جا شب را به صبح برسانند، ولی پتو نبود کبیرزاده در آن وقت حاضر نمی شد به کسی بگوید فاصله آن جا تا انبار را رفته، پتو بیاورد. لذا به من گفت: «بیا برویم پتو بیاوریم.» و به اتفاق پتو آوردیم. آن شب تا صبح چندین مرتبه به آنها سرکشی کرد تا اگر مشکلی دارند مرتفع نماید.

رجب علی چاوشی:
بعد از عملیات به مرخصی رفته بودم. شنیدم مجید کبیرزاده تصادف کرده است. به خانه شان رفته بودم مقداری جراحت برداشته و در بستر خوابیده است. خودم متعجب بودم که او باید از میان هزاران هزار تیر و ترکش و حادثه در جبهه سالم بیاید ولی در نجف آباد تصادف کند. مجروح شود و بستری گردد.
به شوخی گفتم: «مجید؟ پس چرا این طوری؟» خندید و در حالی که با دست پانسمان زخم هایش را مرتب می کرد خطاب به خودش می گفت:
«مجید! ببین مرگ این جا هم هست، ولی حیف است. مجید تو نباید بمیری! تو باید به جبهه بروی و در آن جا شهید شوی.»

حسین علی مصطفایی:
یک شب شهید کبیرزاده به چادر ما آمد، جهت انجام عملیات قادر در منطقه غرب بودیم. بچه ها خیلی خوشحال شده قدم او را گرامی داشتند. علی رغم خستگی از تمرینات و فعالیت های روزانه پروانه وار گرد مجید جمع شده، از او خواستیم از خاطراتش و تجربیاتش برای ما تعریف کند.
آن قدر خوش صحبت و شیرین کلام بود که تا پاسی از شب پای صحبت او بودیم. چون شب دیرتر از موعد مقرر خوابیدیم، صبح کمی دیر بیدار شدیم به نحوی که نماز را کمی با عجله خواندیم تا خدای نکرده قضا نشود.
آن روز مجید تا شب غمگین بود و از این که نماز اول وقت او فوت شده تا شب صدها بار استغفار کرد.

سید مصطفی موسوی:
در عملیات خیبر من تخریب چی گردان کبیرزاده بودم. شب عملیات ما گردان پشتیبانی بودیم و دو سه مرتبه دستور حرکت و بازگشت دادند. صبح دستور دادند که به کمک یکی از گردان های یگان هم جوار برویم.
آن ها خط را شکسته تا صبح جنگ کرده بودند جهت دفع پاتک دشمن نیاز به کمک داشتند. معمولاً پاتک های عراق در یک قالب انجام می شد اول آتش تهیه سنگین با توپ و خمپاره روی خط ما می ریختند و تانک ها جلوی خاکریز مانور می دادند ناگهان با قطع آتش توپخانه به سمت جلو هجوم می آوردند.
کبیر زاده تدبیر جالبی اندیشید. 15 نفر آر.پی.جی زن را 200 متر جلوتر از خاکریز مستقر کرد. آتش دشمن چون متوجه خط بود آن ها در امان بودند. از طرفی در گودال ها خود را پنهان کرده از دید دشمن محفوظ ماندند.
وقتی تانک ها شروع به پیشروی کردند توجهشان به خاکریز بود ناگهان 15 آر.پی.جی زن با یک اشاره کبیر زاده هم زمان 15 موشک به تانک ها شلیک کردند و هم زمان 8 دستگاه تانک هدف قرار گرفت.
دشمن که حسابی رودست خورده بود سریع عقب نشینی کرد. او با این تدبیر جالب جان بچه ها را نجات داد.

مادر شهید:
یک نیمه شب رضا به منزل آمده برای این که ما را از خواب بیدار نکند در نزده به زیرزمین که ورودی آن داخل گاراژ بود رفته در آنجا مشغول عبادت و نماز شب شده بود. من نزدیک اذان صبح بیدار شدم. متوجه پوتین های رضا جلوی در زیرزمین گردیدم.
به آن جا رفتم در آن هوای سرد زمستانی دیدم یک پتو پهن کرده قرآن می خواند. کنارش نشستم، دیدم چهره اش را از من می گرداند متوجه شدم جلو اشک چشمانش را نمی تواند بگیرد. آن قدر گریه کرده بود که حتی قرآنش خیس شده بود.
او با تغییر چهره و حالت خنده سعی می کرد اشکش را پنهان نماید. لذا تبسم اشک آلودی بر چهره اش نقش بسته بود.
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم ثمر شود

محسن نادر خانی:
روز بسیار سختی را پشت سر گذاشته بودیم. از صبح پاتک از عراق، دفاع از ما، تانک از عراق، نفر از ما، فرار از عراق، قرار از ما شدیدترین پاتک را عصر دفع کردیم. عراق می دانست اگر شب شد کاری از نیروهایش ساخته نیست.
از این سو ما نیز هر گلوله ای شلیک می کردیم نگاهی به خورشید می کردیم ببینیم چه موقع در دشت مغرب به خواب می رود. ولی آن روز مثل این که طولانی ترین روز سال بود یا خورشید دلش نمی آمد این همه شجاعت و دلاوری را سیر نبیند وسط آسمان ایستاده و به بچه ها خیره شده بود.
به هر تقدیر خورشید هم خسته شد و به خواب رفت. به سختی و با خستگی تمام فریضه مغرب و عشا را به جا آورده هرکس در گوشه ای به خواب رفت.
نه کسی شام خورد نه کسی حوصله حرف زدن داشت نه سنگری، نه سرپناهی. گوشه ای از خط اجساد مطهر چند شهید هنوز بر روی زمین بود، گوشه ای دیگر مجروحان را در گودال های ناشی از انفجار توپ خوابانده منتظر آمدن تاریکی جهت تخلیه به عقب آنجا مانده بودند.
تازه چشممان گرم شده بود که صدای محسن خدابنده در خط پیچید: «بچه ها جمع شوید. برادران بیایید اینجا نخوابید، عزیزان امشب شب خواب نیست! امشب شب مزد است.»
خدابنده فرمانده گروهان بود. باید امرش اطاعت شود. تلوتلو خوران و خواب آلود از خواب بیدار شده اطراف او تجمع نمودیم آرام و با طمانینه شروع به صحبت کرد، چرت ها پاره شد.
«الان برادر کبیرزاده دستور داده اند همه را جهت یک حمله آماده کنم» برق از چشمان بچه ها جست. آن ها که هنوز نشسته چرت می زدند خودشان را جمع و جور کردند.
«درست است که خسته اید. از دیشب تا حال بدون لحظه ای استراحت جنگیده اید شهید و مجروح داده اید ولی اگر امشب بخوابیم، صبح جزیره را از دست می دهیم. همه شهید و یا اسیر می شویم و مزد زحماتمان همه بر آب می رود.»
سریع آماده شده نقشه عملیات را توجیه شدیم. هدف از تک آن شب بر هم زدن سازمان رزمی دشمن بود تا صبح نتواند پاتک نماید. گروهان ما از همه جلوتر رفت. آرام آرام جلو رفتیم. عراقی ها خسته تر از ما همه به خواب عمیقی فرو رفته بودند. دقیقاً وسط هدف تانک ها قرار گرفتیم.
با دستور کبیرزاده تانک زنی و دشمن کشی شروع شد. در یک لحظه صدای شلیک گلوله و آر.پی.جی هفت با فریاد الله اکبر بچه ها با نور منورهای دشمن و نورافکن های تانک و تیربار آنان در هم آمیخت.
تنها کسی که در آن همه انفجار و رگبار نه تنها نخوابید بلکه سر خم نکرد شهید کریمی بود. او زیر نور منور و نورافکن کاملاً در دید دشمن قرار داشت و با شجاعت، راهنمایی، هدایت و فرماندهی کرد. دشمن از مقابل ما مثل همیشه گریخت. شهدا و مجروحین تخلیه شدند و کبیرزاده دستور عقب نشینی داد.
کریمی دست بردار نبود. می گفت: «موقعیت بهتر از این پیدا نمی شود» ولی کبیرزاده حرف آخر را می زد. در بازگشت دیدم کریمی به سختی راه می رود دستش را گرفته متوجه شدم پنج گلوله خورده است.
صبح کبیرزاده جهت سرکشی به خط آمد و بلند بلند می خواند. «هفتاد و دوتن مانده به جا زین همه آدم». و از گروهان ما دقیقاً 72 نفر سالم باقی مانده بودند.

عباس رحیمی:
در عملیات خیبر تا کانال سوییپ پیشروی کرده بودیم. برای این که بهتر بتوانیم از منطقه آزاد شده پدافند نماییم باید ارتباط دشمن را با این سوی کانال قطع می کردیم. یک پل روی آن بود که دشمن از روی آن ادوات زرهی به سمت ما انتقال می داد.
فرمانده لشگر دستور داده بود: «پل باید منفجر شود.» مجید کبیر زاده به جمع نیروهای مهندسی آمد و گفت: «فرمانده دستور داده است پل باید منفجر شود ولی گروه تخریب اینجا نیامده و آتش سنگین است هرکس به جلو برود قطعاً شهید می شود یک نفر داوطلب شود و این کار را انجام دهد.
پرسیدم: «چگونه؟» گفت: «بیل لودر را پر از مواد منفجره می کنیم، فقط یک نفر که رانندگی لودر می داند آن را روی پل بگذارد تا منفجر شود.»
به دستور مجید بیل لودر پر از مواد منفجره شد. مانده بود یک راننده شجاع. ولی کسی جرات نمی کرد چون عراقی ها آن طرف پل مترصد دیدن ما بودند تا هدفمان قرار بدهند.
اینجا فقط شهامت و شجاعت کارساز بود. مجید رفت روی مواد منفجره داخل بیل لودر نشست و گفت: «یک نفر سریع لودر را به پل برساند.» اگر بیل منفجر می شد یا هدف دشمن قرار می گرفت حتی یک تکه کوچک از مجید به دست نمی آمد او خود را به منزله چاشنی قرار داده بود. بالاخره شیرمردی پشت لودر نشست و آن را روی پل برد و با مجید زیرآتش سنگین دشمن برگشتند.

مهدی صالحی:
یکی از موفق ترین فرمانده گردان های عمل کننده در عملیات خیبر، شهید کبیرزاده بود.
صبح عملیات پشت خاکریزی که با عجله بچه های مهندسی احداث کرده بودند مستقر بودیم. آقا مجید از کوله پشتی اش یک کتاب (ظاهراً) درسی بیرون آورد و همان طور که به خاکریز تکیه داده بود مشغول مطالعه شد.
دیدن این صحنه تعجب آور و یا بهتر بگویم خنده آور بود در کوله پشتی مایحتاج ضروری شب عملیات را می گذراند نه کتاب! تازه اگر جای خالی داشته باشد نارنجکی، خشابی، چیزی می گذراند.
ولی مجید مهیا و آماده بود و از طرفی شب عملیات و در پاتک نیز از تغذیه روح خود غافل نبود.
یک مرتبه بچه ها داد و فریاد کردند که عراقی ها دارند می آیند. پاتک از ساعتی قبل آغاز شده بود ولی دشمن هنوز پیشروی نکرده بود. کبیرزاده از جا تکان نخورد همانطور که مطالعه می کرد به صدا گوش کرد گفت: «نه هنوز تانک ها عقب هستند.» بچه ها می گفتند: «بزنیم، آقا مجید» گفت: «صبر کنید. کسی شلیک نکند.»
مدتی گذشت بچه ها خیلی سر و صدا می کردند و به جنب و جوش افتادند که عراقی ها رسیدند! این بار مجید کتاب را به دست گرفته بالای خاکریز رفت و نگاهی کرد.
دوباره برگشت سر کتاب و مطالعه اش. یکی از بچه ها ناراحت شد و گفت: «آقا مجید خیلی بی خیالی! بازی در آوردی؟» گفت: «نه، بی خیالی نیست. خونسردی است.»
خوب که تانک ها در تیررس قرار گرفتند گفت: «حالا هرچه می خواهید بزنید.» با این تدبیر ضربه بسیار محکمی بر پیکره ارتش بعث وارد شد.

رجب علی چاوشی:
در یکی از حملات شدید دشمن برای باز پس گیری جزیره مجنون، جزیره در آستانه سقوط قرار گرفت. آتش دشمن با توپخانه، خمپاره انداز، تانک، هواپیما و خلاصه هرچه داشت بر سر جمعی بسیجی بی دفاع می بارید.
بچه ها اکثراً مجروح و شهید شده بودند. پشت سرمان آب بود و امکان تدارکات و پشتیبانی ضعیف بود. با نگرانی تمام خدمت برادر کبیرزاده رفتم و در حالی که از شدت ناراحتی درست نمی توانستم حرف بزنم گفتم: «برادر کبیر زاده ... مهمات نداریم ... ج... زیره... دارد ... سقوط می کند. چه ... کار کنیم؟»
با حالتی آرام و متانت همیشگی در حالی که مشغول تماس با بی سیم و هدایت نیروها و هماهنگی با عقب بود گفت:
«ما آمده ایم تا به تکلیف مان عمل کنیم، جزیره راشد حفظ می کنیم، نشد شهید می شویم. مهم انجام وظیفه است.»

حسین علی مصطفایی:
بعد از عملیات خیبر، مجید کبیرزاده می خواست از لشگر پایان ماموریت گرفته تسویه حساب کند. من هم قصد مرخصی داشتم.
در کارگزینی یکدیگر را ملاقات کردیم وقتی مسئول کارگزینی قصد محاسبه کار کرد مجید را دوست داش. او دفترچه ای از جیبش بیرون آورده به مسئول کارگزینی داد و گفت:
«من تمام مرخصی هایم را در این دفترچه ثبت نام کرده ام.»
کمی روی انگشتان پا بلند شدم تا نظری به دفترچه او بکنم با تعجب دیدم او تمامی مرخصی های استفاده شده خود را نوشته، حتی ساعت و روز آن را کامل درج کرده است.
پس از احتساب مرخصی ها، به او گفت: «برادر کبیرزاده شما پنج ماه مرخصی طلب کار می شوید.» مجید در حالی که دفترچه را از او می گرفت در پاسخ گفت:
«مدت سه ماه آن را کسر کن که در آن دنیا جوابگو نباشم. از این مدت آن می گذرم.»
با این که خود مجید تمام مرخصی هایش را محاسبه نموده و چیزی بدهکار نبود ولی آن قدر با بیت المال دقیق بود که این مدت را گویی برای بدهی های احتمالی خود و وقت هایی که شاید صرف کار شخصی کرده بود کسر کرد.

محمد رضا شفیعی:
در آزاد سازی مهران مجید کبیر زاده برای چندمین بار مجروح شده بود وقتی چشمم به او خورد به شوخی گفتم: « مجید! پس چرا دوباره نیمه کاره رهایش کردی. می خواستی این دفعه تمامش کنی.» به کنایه یعنی: «چرا دوباره مجروح شدی می خواستی یک باره شهید شوی.»
با لحن آمرانه ای گفت: «هنوز دیر نشده، بهتر است یک فکری به حال خودت بکنی.»
درست می گفت. چون او لااقل مجروح شده بود ولی من سالم بودم و همانطور که گفته بود «دیر شده بود» و او به موقع تمامش کرد.

مسعود یوسفی:
در آخرین جلسه ای که کبیر زاده قبل از عملیات با فرماندهان گردان ها و گروهان های تیپ چهارم که او در آن عملیات فرماندهی آن را عهده دار بود داشت یکی از فرماندهان به مجید گفت:
«با توجه به شناختی که از تو دارم می دانم فردا شب در عملیات می خواهی جلوتر از همه حرکت کنی. خواهش می کنم مجید، این کار را نکن تو باید زنده بمانی و سکان هدایت گردان ها را به دست بگیری.»
کبیر زاده مثل کسی که از یک مجلس خیلی ارزش مند یا مهمانی بسیار صمیمانه بخواهند منعش کنند اخم ها را در هم کشید و گفت: «فرمانده باید جلوتر از نیروهایش حرکت کند و با دشمن بجنگد.»




دوشنبه 8 فروردین 1390  7:37 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

پیکری,عباس

قائم مقام فرمانده بهداری لشکر 14امام حسین (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

عباس پیکری رزمنده ای بود که در شبگیر ، گوشه ، گوشه خاک جبهه محراب سجودش می گردید و در پگاه ، غریو تکبیر و رشادتش شکافنده دل دشمن بود . او سرداری از بهداری لشکر امام حسسین (ع) بود که خاضعانه آمد و عارفانه رفت . در این بخش برگی از زندگی ا و را با هم می خوانیم .
سال 1341 ه ش در شهر اصفهان ، محله نو خواجو ؛ در خانواده ای مذهبی چشم به جهان گشود .او از اوان کودکی در اثر راهنمایی های پدر و مادرش با مسجد و مراسم مذهبی ، انس و الفت گرفت و به زودی به عنوان موذن و مکبر مسجد محل شناخته شد .
عباس از هفت سالگی کخه پا به دبستان گذاشت به فراگیری قرائت قرآن و تکالیف مذهبی از قبیل نماز و روزه و ادعیه و ... پرداخت ، به گونه ای که در ده سالگی ، در روزهای طولانی و طاقت فرسای تابستان ؛ همپای دیگر اعضای خانواده ، روزه های ماه مبارک رمضان را به طور کامل می گرفت و اصرار خانواده اش مبنی بر خودداری از گرفتن روزه را به جایی نمی برد .
با اوجگیری نهضت مقدس اسلامی ، عباس ، با شور و اشتیاق فراوان به صف جوانان پر شور و انقلابی اصفهان پیوست و حضور او در مراسم و فعالیت های مذهبی و انقلابی بیشتر و پر هیجان تر گردید و در راهپیمایی ها و مبارزات مردمی نقش موثرتری را عهده دار شد .
پس از پیروزی انقلاب اسلامی ، عباس با جان و دل به حفظ و حراست از دستاوردهای نهضت اسلامی پرداخت و هنگامی که بیگانگان وطن فروش به خیال خام خود ، استان کردستان را عرصه تاخت و تاز شرورانه خویش قرار دادند ؛ عباس در مصاف با آنان لحظه ای درنگ نکرد و با شتاب ، خود را به پاسداران ارزشهای الهی در آن منطقه ملحق ساخت و به مبارزه بی امان با خائنین به دین و ملت پرداخت
با تجاوز ددمنشانه مزدوران حزب بعث به میهن اسلامی ، عباس پیکری از خطه خونرنگ کردستان به لاله زار جنوب شتافت و به دفاع جانانه از تمامیت ارضی مملکت امام زمان پرداخت و در همان روزهای اول حضور در جبهه جنوب در جاده ماهشهر – آبادان از ناحیه پا به شدت مجروح شد و تنها ممانعت مصرانه او ، پزشکان را از قطع کردن پایش منصرف ساخت .
مقاومت دلیرانه ،مجروحیت و درد و اتکال خلل ناپذیرش به خداوند منان ، موجب شد که سلامتی خود را باز یابد و باز هم در جبهه جنوب حضور پیدا کند .
او برای بار دوم و سوم نیز از ناحیه پا و سینه به شدت آسیب دید ، ولی این صدمات مانع از انجام وظیفه او در خط مقدم نبرد گردید و در ادامه فعالیتهای خود ، عهده دار جانشینی فرماندهی بهداری لشکر امام حسین (ع) گردید و توانست با مدیریت والای خود و با کمک دیگر نیروهای پر توان و مخلص ،تحولی چشمگیر در امور بهداری لشکر ایجاد کند .
سرانجام در عملیات والفجر 8 ، هنگامی که بلا تعدادی از پزشکان و امداد گران در سنگر اورژانش مشغول مداوای مجروحان عملیات بود بر اثر اصابت گلوله مستقیم دشمن به آرزوی دیرینه خود رسید و با لبخندی راز آمیز دعوت حق را لبیک گفت .
منبع:فرشتگان نجات،نوشته ی ،مرتضی مساح،نشرلشگر14امام حسین(ع)،اصفهان-1378



وصیت نامه
قرآن کریم : آنکس که از منزل خارج شود و به سوی خدا و پیغمبرش هجرت کند و در این هنگام مرگ او را دریابد به تحقیق پاداش او بر خداست و خدا آمرزده ی مهربان است.
حمد و ستایش خدایی را سزاست که ما را آفرید و همه وسایل آسایش را جهت هدایت ما مهیا فرمود ، پیامبرانی فرستاد تا انسان بتواند به کمال خود برسد . درود و صلوات خدا بر ارواح پاک آنانی که د ر این راه نورانی ؛ آزارها و اذیت های زیادی دیده اند و درود به رهبر کبیر انقلاب حضرت امام خمینی....
از تفرقه بپرهیزید که شیوه منافقان است . اگر سخنی بگویید که لاعث تفرقه شود ، به اسلام خیانت کرده اید . سعی کنید مراقب اعمالتان باشید ، بهترین زمان برای توبه کردن و مبارزه با نفس همین زمان می باشد ....
بدانید ، اگر رهنمود های رهبر انقلاب را که همان سخنان پیامبر (ص) است گوش ندهید شکست خواهید خورد ....
چه زیباست لحظه مرگ سرخ عابد در راه معبود و چه زیباست آن لحظه ای که غرق خون شویم ! خدایا ، دیگر صبرم تمام شد ، چند بار وصیت نامه بنویسم ، می دانم هنوز ساخته نشده ام . بار الها ، اگر لیاقت شهادت دادی در همان لحظه روی مرا به سوی خودت کن تا سلامی به مولایم امام حسین (ع) بدهم و شهید شوم .
عباس پیکری قائم مقام بهداری لشگر امام حسین (ع) 1/ 11/ 1361



خاطرات
کامران سلحشور:
قبل از عملیات والفجر 8 ، برای بررسی منطقه ، جهت انتقال امکانات بهداری ، به اتفاق فرمانده بهداری و عباس پیکری به راه افتادیم . زمانی که به منطقه عملیات والفجر 8 رسیدیم ، عباس پیکری حالت عجیبی پیدا کرد ! لحظه ای نگاهش را به تک تک خاکریز ها و سنگر ها دوخت و مدتی ساکت ماند و در فکر فرو رفت ، آنگاه لب گشود و گفت : انگار این منطقه آشناست ، قبلا این منطقه را دیده ام .
عملیات والفجر 8 آغاز شد ، عباس پیکری در همین منطقه آشنا به ملکوت اعلی پرواز کرد و بعد ها فهمیدیم که او خواب دیده بود در چنین منطقه ای شهید خواهد شد .

حسین مزروعی:
گویا گرای سنگر اورژانس و سنگر فرماندهی را عراقی ها می دانند که اینطور دقیق و شدید می زنند اما غافل هستند که محکمترین سنگر ، سنگر اورژانس است .و عباس پیکری هر امدادگری را که می بیند ، سریع به داخل اورژانش می فرستد تا تیر یا ترکش به او اصابت نکند. ثانیه ثانیه از درزهای در و دیوار و سقف سنگر ، خاک به پایین می ریزد ، همه به همدیگر نگاه می کنند ، یکی نشسته ، یکی خوابیده ، یکی مجروحی را مداوا می کند . عباس پیکری هم سخت مشغول کار است . به پنجره کوچکی که در سقف سنگر تعبیه شده است نگاه می کنم ، ذره های گرد و خاک را در راستای اشعه خورشید می نگرم که ناگهان همه جای سنگر تاریک و مات می شود و همه چیز در هم می ریزد و محکم به دیوار سنگر پرتاب می شوم و روی زمین رها می گردم ، چند ثانیه گیج و مبهوت هستم ، گرد و خاک تمام فضای سنگر را گرفته ، همه چیز در سنگ روی هم خراب شده ، به لباس هایم نگاه می کنم پر از خون شده است. تکه گوشتی به سرم چسبیده ، چندین ترکش ریز پوتین و لباس هایم را پاره کرده است. به خود می گویم شاید شهید شده ام اما نه ! می بینم و می شناسم !
می خواهم ازدر سنگر بیرون بروم عباس پیکری را نزدیک در ورودی سنگر اورژانس می بینم که تکه تکه شده است !
آدم سالم و جسد سالم در اورژانس دیده نمی شود ! سرم گیج می رود و به زمین می افتم ، کسی بالای سرم ظاهر می شود و بلندم می کند ، به چهره اش نگاه می کنم ، فرمانده لشکر امام حسین (ع) حاج حسین خرازی است ، به او می گویم حاجی چی شده ؟ می گوید گلوله ای مستقیم از پنجره سنگر وارد اورژانس شد و ...
تا چند روز بعد کار من شناسایی اجساد پاره پاره است !
جسد عباس پیکری ، جسد مرتضی تاج الدین ، جسد ابراهیم تلان ، جسد دکتر مهدی کرباسی ، جسد پرویز بهار لو .... !

همه امداد گران ، پزشکیاران و نیروهای موتوری که قرار بود وارد عملیات شوند ، به سنگری نزدیک خط آمدند تا ساعاتی را استراحت کنند و به منطقه اعزام شوند . هوای بیرون سنگر سرد بود ، در سنگر را بستیم تا هوای سرد وارد سنگر نشود ، اکثر نیروها در سنگر مشغول استراحت بودند .
سراغ عباس پیکری را گرفتم و او را در سنگر نیافتم ، بیرون از سنگر این طرف و آن طرف را گشتم ، چشمم به کسی افتاد که زیر یک تکه گونی خوابیده بود . جلو تر رفتم ، دیدم او عباس پیکری قائم مقام بهداری لشکر امام حسین است که در آن هوای سرد زیر تکه ای گونی خوابیده !

سلیمان سلیمانی:
مجروحی را وارد اورژانس می کنند که خونی در بدن او نمانده است ، باید هر چه سریعتر به بدن مجروح خون تزریق شود . نفر اول یا سوزن کیسه خون به جان مجروح افتاده ولی دریغ از یک رگ ! نفری بعدی این کار را امتحان می کند ولی مجروح خون ندارد و به دست آوردن رگ او بسیار مشکل است . نوبت به پزشکیاری به نام مرتضی تاج الدین می رسد ؛ به سراغ پای مجروح می رود ؛ ابتدا رگی را با دست لمس می کند آنگاه کمی تمرکز و بعد سوزن سرم را دقیقا وارد رگ پای مجروح می کند !گلبانگ صلوات بچه های اورژانس در فضا طنین انداز می شود و همه او را تحسین می کنند !
چند ساعت بعد این فرشته نجات در همین سنگر به همراه هفده نفر دیگرازجمله عباس پیکری به دیدار دوست می شتابند !



خاطرات رزمندگان امدادگر
مرتضی مساح :
از آخرین پیچ پنهان کوهستان که گذشتیم ، غرش تیر بار عراقی شروع شد . تا یک منور پرتاب کنیم و گرای تیر بار به دست آرپی جی زن بیاید و شلیک کند ، سه چهار دقیقه طول کشیذد . با اولین شلیک آرپی جی ، تیر بار و تیر بار چی تکه تکه شد ولی تا این لحظه چندین نفر از بچه ها زخمی روی زمین افتادند .
من و مجید بالای سر اولین مجروح نشستیم . مجید رو به من کرد و سریع کوله پشتی را باز کرد تا ... ناگهان صدای سنگین و ضعیفی از ته سینه اش بیرون آمد : آخ قلبم ! و در آغوش من افتاد !
گفتم : مجید چی شده ؟
چیزی نگفت . دوباره گفتم مجید چی شده ؟
چیزی نگفت . از روی پاهایم بلندش کردم و روی زمین نشاندمش و قیچی را از داخل کوله پسشتی ام برداشتم و جلدی پیراهنش را پاره کردم. جای هیچ زخمی نبود . سریع پشت پیراهنش را شکافتم دیدم کمرش به اندازه پهنای دو انگشت سوراخ شده و تیر تا نزدیک قلب پیش رفته است ! دست و پایم را گم کردم . دور و برم را نگاه کردم مجروح زیادی روی زمین بود . به خود آمدم .
مجید گفت : تنفسم بده ، تنفسم بده .
روی سینه اش افتادم و نفس مصنوعی را شروع کردم و به کمک یک پزشکیار ، کمر و سینه مجید را بستم که زخم ؛ مجید را خفه نکند .
مجید جان چیز مهمی نیست من پیشت هستم .
به چهره اش که نگاه کردم صورتش سفید و نورانی شده بود ، چشماتش از از حدقه در آمده بود و قدش کشیده شده بود .
گفت : سردمه ، سردمه .
من هم سریع لباس گرم خود را در آوردم و روی مجید انداختم ، تا اینکه آرام شد . سراغ مجروح های دیگر رفتم ، چند دقیقه ای گذشت ، به طرف مجید آمدم و گفتم : مجید جان حالت چطوره ؟
مجید جان تنفس نمی خواهی ؟
چیزی نشنیدم .
گفتم آقا مجید سردت نیست ؟
چیزی نگفت !
چراغ قوه را برداشتم ، چشمان آرام و بسته اش را باز کردم و در چشمانش نور انداختم ، هیچ عکس العملی نشان نداد !
چند لحظه بعد مطمئن شدم که او از همه چیز بی نیاز شده است .
با خود کار روی پیراهنش نوشتم :
شهید مجید رضایی از بهداری لشکر امام حسین (ع)

سلیمان سلیمانی:
کانال تدافعی جاده ام القصر برای ما محل امنی بود تا به حراست از خط بپردازیم . در بین ما امداد گر دلاوری بود به نام بهرام توکلی . که در آن وضع خطرناک و حساس به اندازه چند پزشک کار آیی داشت و هر گاه یکی از بچه ها ی کانال مجروح می شد ، آقا بهرام او را سریع پانسمان می کرد و به پست امداد می فرستاد .
روزهای سخت حفاظت از خط پدافندی تمام شد و قرار شد جای ما با افرادی دیگر عوض شود تا ما به استراحت بپردازیم .
روزی که مشغول تحویل خط بودیم ، ترکش بزرگی به امداد گر ما اصابت کرد . تا دست به کار پانسمان و فرستادن او به عقب شدیم ، آقا بهرام پرواز کرده بود !
حدود سه ماه بعددر منطقه کربلای 5 ، به یکی از امدادگران بهداری گفتم :
شما شهید توکلی را می شناختی ؟
گفت بله هر که او را بشناسد سعادتمند است !
و بعد ادامه داد بهرام دانشجوی دانشگاه اصفهان از بهترین امداد گرهای بهداری بود از موقعی که با او آشنا شدم ، احساس سعادت می کردم ولی او تنهایم گذاشت !
اما این تنهایی طولی نکشید و در همین عملیات او ( باقری) نیز به دوستش (توکلی ) ملحق شد

یوسف کشفی آزاد:
یکی از مجروحان عملیات فتح المبین ، گلویش پر از خون و کف شده بود و تا مرحله خفه شدن فاصله چندانی نداشت . در آن منطقه خوف و خطر دستگاه مکنده همراهمان نبود و اگر هم بود ، بدون برق یا باطری کاری از آن ساخته نبود .
مجروح در حال دست و پا زدن بود که حسین با ایثاری وصف ناشدنی ، دهانش را به دهان او گذاشت و شروع به مکیدن خون و کف دهان مجروح کرد .
با بیرون ریختن خون و کف ، مجروح چشمانش را باز کرد .
او را پانسمان کردیم و به عقب فرستادیم .
این فداکاری حسین او را از مرگ حتمی نجات داد .

منصور سلیمانی:
به عیادت مجروحان عملیات والفجر 4 رفتم . در میان مجروحان ، مجروحی را دیدم که صورتش به طور کامل پانسمان شده بود .
طریقه تنفس او کنجکاویم را بر انگیخت !
پس از دقیق شدن ، متوجه شدم که در گردن او سوراخی ایجاد کرده اند و لوله ای در آن نهاده اند و تنفس او از این مجرا انجام می گیرد !
از مسئول اورژانس سوال کردم : این مجروح را چه کسی از مرگ حتمی نجات داده است ؟
با اشاره دست اشاره کرد : امداد گر .
به سراغ امداد گر رفتم و نامش را پرسیدم .
در جوابم گفت : دکتر گرجی .
گفتم : ای عجب ! چرا خودت را امداد گر معرفی کردی ؟
گفت من پزشک امدادگرم !

ابراهیم شاطری پور :
از عملیات قبلی او را می شتاختم ، یعنی موقعی که به سمت آبادان حرکت کردیم و دیر رسیدیم و هواپیماهای عراقی بالای سر اتوبوس ها ظاهرشدند ، در آن موقعیت همه به دنبال پناهگاهی می گشتند و در فکر حفظ جان خود بودند ، ولی او باند پانسمان به یک دست و قیچی به دست دیگر به این سو و آن سو می شتافت تا مجروحان دیگر را مداوا کند .
در این عملیات ، یعنی کربلای 5 نیز روحیه قبل را داشت . از دیشب که عملیات شروع شد ه تا حالا ، به اندازه ی یگ چشم بر هم زدن بیکار نبوده و زخمهای همه مجروهان گردان یا زهرا (س) را یکی پس از دیگری می بندد . در پناه دو سه گونی مشغول بستن زخم مجروحی است که خمپاره ای در نزدیکی اش منفجر می شود و همه بدنش آسیب می بیند . جراحات او بسیار زیاد است .
با زحمت زیاد روی زانو می ایستد ، دهان را باز می کند ؛ زبان را تکان می دهد . یک یا زهرا می گوید و پر می کشد . او امداد گر شهید هاشم صناعی است .

محمد شریفی :
از این که در سخت ترین و حساس ترین شب عملیات کربلای 5 ، قرار است با گردان امام سجاد وارد عمل شویم ، خوشحالیم . احمد رضا از جا می پرد و به مسئول دسته می گوید : محمد جان قربان تو که این خبر را آوردی .
مجتبی می گوید بچه ها بلند شوید کوله ها را بررسی کنید و چیزی بخورید که خدا می داند امشب چه خواهد شد ؟!
سوار آمبولانس ها می شویم و خود را به گردان می رسانیم و به دنبال گردان به سمت شهر دوئیچی ، پیاده به راه می افتیم . به دشمن نزدیک می شویم تا جایی که صدای تانکهای عراقیها را می شنویم . فرمانده گردان دستور حمله را صادر می کند و نیروها شروع به تیر اندازی می کنند و آسمان و زمین از تیر و ترکش و انفجار پر می شود .
چند دقیقه ای می گذرد ، مجروحان زیادی روی زمین ریخته اند ، آتش دشمن لحظه به لحظه افزایش پیدا می کند تا جایی که فرمانده گردان و معاون او شهید می شوند !
احمد رضا اسماعیلی را می بینم که بالای سر مجروحی نشسته و او را پانسمان می کند و در همین لحظه تیری به گردنش اصابت می کند و به شهادت می رسد .
محمد ، مسئول دسته به نزدم می آید و می گوید کریم تسلیمی و محمد خلقی هم شهید شدند ، امداد بچه های گردان را چند نفری باید انجام دهیم و بعد به سمت جلو می دود . شلیک تانک ها و نفر بر ها تیر بارهای عراقی امان را از بچه ها گرفته و کار مداوای مجروحان بسیار سخت شده است . هنگام پیشروی ، مجتبی کامران را می بینم که در زیر آتش سنگینی همزمان به چند مجروح رسیدگی می کند ، سلام می کنم و خسته نباشید می گویم و به راه خود ادامه می دهم . مسئول گروهان به نزدم می آید و می گوید : امداد گر ، می گویم : بله ؛ می گوید : مسئول دسته شما کیست ؟: می گویم : محمد ادهمیان ، می گوید : جسدش کمی جلو تر است . هنگام بر گشت جسدش را جا نگذارید و بعد ادامه داد : فرمانده گردان و معاون های او شهید شدند ، از این لحظه به بعد من مسئول گردان امام سجاد (ع) هستم و شما هم بدانید که مسئول امدادگران هستید ، تا چند دقیقه دیگر و با هماهنگی ، حمله دوم را شروع می کنیم ، آماده باشید !
به خودم می گویم : مسئول دسته که شهید شد ، احمد رضا اسماعیلی ، کریم تسلیمی و محمد خلقی هم همینطور ! پس من می مانم و مجتبی کامران و حاج آقا رحمانی و رسول افغانی . باید سریع به سراغشان بروم و آنها را آماده کنم .
به سمت عقب ، به طرف محلی که مجتبی کامران را دیده بودم به راه می افتم ، چند قدم که بر می گردم مجتبی را در بین چند جسدی که مشغول پانسمانشان بود می بینم که خون آلود روی زمین افتاده است . سریع به جلو بر می گردم و احساس می کنم به تنهایی باید کار امداد را انجام دهم . تک تیر اندازها ، با غریو تکبیر به سمت خاکریز های عراقی حمله ور می شوند و عراقی ها تانکها را می گذارند و فرار را به قرار ترجیح می دهند ...
از لابه لای نخل ها و نیزارها ، شهر دوئیچی نمایان است . تقریبا با تصرف این خاکریز ها کنترل شلمچه به دست نیروهای خودی می افتد و فرصتی می شود تا مجروحان را به عقب بر گردانیم .
سراغ امداد گر ها را می گیرم ، از تک تیر اندازهای گردان امام سجاد (ع) سوال می کنم : عباس رحمانی و رسول افغانی را ندیدید ؟ و آنها می گویند : نه ! به کمک امداد گران می روم ، کریم تسلیمی ، محمد ادهمیان ، مجتبی کامران و احمد رضا اسماعیلی را به عقب منتقل می کنم و هر چه به دنبال جسد محمد خلقی می گردم او را نمی بینم .
به پست امداد گردان بر می گردم و سراغ عباس رحمانی و رسول افغانی را می گیرم . بچه ها می گویند : اوایل شب جسد هایشان را به عقب انتقال دادیم ! سراغ جسد محمد خلقی را می گیرم ، می گویند او را ندیدیم .
در آن شب خونبار پرواز دسته جمعی فرشتگان نجات را شاهد بودم و در این پرواز گروهی هیچ فرشته ای از خود رد پایی به جای نگذاشت !

احمد مهری:
صدای عطر آگین اذان مغرب ، از بلند گوی سنگر تبلیغات در فضا پیچیده است و نیروها یکی پس از دیگری پای تانکر آب می روند و وضو می گیرند . گه گاهی صدای سوت خمپاره و بعد اصابت آن به زمین ، سکوت قبل از اقامه نماز جماعت را به هم می زند .
تقریبا همه نیروهای بهداری وضو گرفته . نوبت به مسئول محور یعنی بهمن قاسمی می رسد . پای تانکر آب می آید ، شیر آب را باز می کند و به آبهای داخل دستش نگاه می کند ، عکس ماه را در آب می بیند . صدای سوت خمپاره ای می آید و چند لحظه بعد در کنار تانکر به زمین اصابت می کند . بهمن قاسمی دو باره به آب داخل دستش نگاه می کند ، عکس ماه قرمز شده است ! آب را به صورتش می پاشد روی زمین می افتد و به آسمان پر می گشاید !

یوسف کشفی آزاد:
همه مات و مبهوت به ماشین نگاه می کنیم ، جسد راننده و کمک راننده بدوه سر جلوی ماشین قرار دارد ! و جای خمپاره که مستقیما به کاپوت ماشین اصابت کرده بود نمایان است .
آمبولانس به راه می افتد و بچه ها همین طور به ماسشین منهدم شده و اجساد داخل آن نگاه می کنند و لبها را تکان می دهند . تا اورژانس خط راهی نمانده است و لحظه به لحظه جاده تکان می خورد و گرد و خاکی بلند می شود ... انفجاری درست پشت آمبولانس روی می دهد و همه امداد گردان داخل آمبولانش به روی یکدیگر میریزیم و شیشه ها تکه تکه می شود .
یک دقیقه ای طول می کشد تا به خودم می آیم . چشمم به حسین می افتد ، از رگ گردنش خون به صورتم می پاشد ! دستم را به رگهای بریده گردنش می گذارم تا خون کمتری بریزد ! به جواد فتحی نگاه می کنم ، سرش را روی دستش گذاشته و گویا شهید شده است .

علیرضا یزدانخواه:
از کرمانشاه با او آشنا شدم . پزشکی فعال و پر تحرک بود که در کرمانشاه تعداد زیادی از مجروحان را مدا وا می کرد .
تاکنون پزشکی را ندیده بودم که همپای رزمندگان در عملیات شرکت کند .
به او گفتم : آقا ی صادقی ! شما در اورژانس بمانید . بیشتر مفید خواهید بود تا به دنبال نیروها وارد عملیات شوید .
گفت : اتفاقا اگر در عملیات بتوانم بالای سر مجروح حاضر شوم ، بهتر می توانم انجام وظیفه کنم . به هر حال اسم دکتر سیاوش صادقی را نیز در لیست امداد گران عملیات نوشتم . عملیات شروع شد . خبر اسارت پرستاری را که به کمک دکتر آمده بود ، شنیدم بعد هم با چشمانی اشکبار در لیست امداد گران عملیات جلوی اسم دکتر صادقی نوشتم : شهید .

سالهاست که خوابیده است به او خیره می شوم ، ترکشی از کنار گوش چپش خارج شده ایست ! داد و فریاد مرتضی باقی بلند است که از کف پا ترکش بزرگی خورده است . آمبولانس امداد گران قدیمی بهداری پر است از اجساد شهدا و مجروحان .
به زحمت به طرف اورژانس به راه می افتیم تا جان مجروحان را نجات دهیم !

کامران سلحشور :
در یکی از جلسات ، فرماندهی لشکر امام حسین (ع) حاج حسین خزاری نقل می کرد که در عملیات خیبر به شدت مجروح شدم ، طوری که فکر می کردم حتما شهید خواهم شد . در آن هنگان ندایی به گوشم رسید که سوال می کرد حسین شهید می شوی یا نه ؟
احساس کردم هر جوابی بدهم همان خواهد شد . در دل گفتم : نه ! چند لحظه بعد بالای سرم امداد گری را دیدم که سریع و خوب پانسمانم کرد و به بیمارستان منتقل شدم ...

رضا قاسمی:
از غروب آفتاب که پیاده ایستگاه حسینیه را ترک کردیم ، تا حالا که نزدیک دژ مرزی خرمشهر هستیم ؛ دیگر نایی برای کسی نمانده است . گرمی هوا ؛ مسیر طولانی و بار زیاد از یک طرف ، گشتی های عراقی و التهاب شب عملیات از طرف دیگر ، رمق برای بچه ها نگذاشته است ، خصوصا اینکه راه را نیز گم کرده ایم و چند کیلو متر به دور یک دایره بزرگ گشتیم و از موقعیت مان خبر نداشتیم
خدا خیر بدهد به آقا مهدی جانشین گردان که اگر نبود ؛ به این راحتی ها نمی شد راه را پیدا کرد . حالا با این وضع بی رمقی ، کندن سنگر کنار دژ ، کار بسیار سختی بود ، اما چاره ای جز انجامش نداشتیم .
هوا رو به روشنی می رود . عراقیها که از عملیات با خبر شده اند ، کامیون ؛ کامیون با سلاحهای فراوان به پیش می آیند و درگیری شدت می گیرد .
آقا مهدی فریاد می زند : کسی بیکار نباشد ؛ تیر اندازی کنید . و خودش مثل شیر می آید به چند تا از سنگر ها سر می زند و موشکهای آرپی جی را بر می دارد . به سراغ سنگر من هم می آید تا آرپی جی را از من بگیرد ، ولی تا پایش را بالای سنگر گذاشت دیدم چه خونی از ساق پایش سرازیر است .
گفتم : آقا مهدی پایت تیر خورده !
گفتم : می دونم !
گفتم خونریزی یش شدید است !
گفت الان نیم ساعته این طوره .
گفتم : پس چطور راه می روی ؟
با لبخند گفت : شاید مثل حضرت علی .
بعد هم بلند شد و آرپی جی را آماده کرد و به سمت تانک عراقی شلیک کرد ...
همه ، بعد از اصابت موشک به تانک ، تکبیر گفتیم و این صحنه استواری فرمانده ما ، مقدمه حمله جانانه بچه ها شد . انگار بچه ها چند روز است که استراحت کرده اند ! با روحیه ای شگفت و توانی بالا همچون آقا مهدی نصر به دل دشمن زدند !
خط که آرام شد ، آقا مهدی ، دیگر خونی نداشت که در رگهایش جاری باشد .
امدادگران بهداری چون فرشتگان نجات او را به ا.ورژانس انتقال دادند .

رضا باقری:
آخرید دقایقی است که عراق در فاو استقامت می کند ، حمل و نقل و پانسمان مجروحان به خوبی انجام می گیرد و علیرضا شمس مسئول محور بهداری ، با آقای رحیمی هماهنگی خط را بر عهده دارند و وقتی با موتور برای سر کشی به این طرف و آن طرف می روند ، مجروح هم جا به جا می کنند ، از این پست امداد به آن پست امداد .
پشت موتوری ، یدک کشی نصب کرده اند و مجروحان را داخل آن می گذارند و به عقب می برند . همین که در حال حمل و نقل مجروحی هستند ؛ اصابت ترکش خمپاره به پای علیرضا ؛ موجب می شود که با همان یدک کش به اورژانس منتقل شود !
در عملیات بعدی هر دو نفر پر کشیدند و رفتند . !

منصور سلیمانی:
در عملیات بدر ، هماهنگی نیروهای عمل کننده به علت مسیر طولانی و آبی بودن منطقه ، کار مشکلی بود . بعد از ظهر اولین روز عملیات ، با زیاد تر شدن آتش دشمن تعداد مجروحان نیز چند برابر شد . سوار قایق شدم و به نیت سر کشی به طرف پست امداد های فعال منطقه به راه افتادم . به اولین ، دومین و سومین پست امداد سر کشی کردم . عراقیها به پانصد متری پست امداد بعدی رسیده بودند ...!
باند پانسمان ، آمپول ، آتل و ... را کنار گذاشتم و به سراغ آرپی جی رفتم . آرپی جی را به شانه ام گذاشتم و انگشت نشانه را روی ماشه فشار دادم . ناگاه انگشت نشانه ام را جلوی چشمانم در هوا دعلق دیدم ! بعد از شلیک موشک آرپی جی ، کالیبر تانک ها شروع به تیر اندازی کرده و انگشت نشانه ان را نشانه گرفته بودند . از درد به خو د پیچیدم تا وارد اورژانس شدم ، کسی داد زد : فرمانده بهداری مجروح شده است .

یوسف کشفی آزاد:
حاج حسین خرازی ،فرمانده قرار گاه 3 فتح وارد منطقه عملیاتی والفجر 1 شد تا منطقه را بررسی کند و دستورات لازم را برای ادامه عملیاتی صادر کند . حاج حسین در این عملیات هم فرمانده لشگر امام حسین بود و هم فرماندهی فرماندهی قرار گاه را داشت .
اوبه همراه راننده اش عباس معینی ، به ارتفاعات 175 وارد شدند و در کناری توقف کردند . هنوز از ماشین پیاده نشده بودند که گلوله توپ کنار ماشین خورد و حاج حسین و راننده او هر دو از ناحیه گلو به شدت زخمی شدند . خواستم زخم حاج حسین را ببندم .گفت :اول راننده!
گفتم : آخه شما !
گفت : زخم راننده را ببند که او متاهل است و من مجرد !
بعد از مدتی بر اثر خونریزی زیاد هر دو بیهوش شدند .

احمد مهری:
هوای گرم تیر ماه و شرجی بودن هوا ، اکثر نیروهای مستقر در شهرک دارخوین را به اورژانس می کشاند ، حتی فرمانده لشگر یعنی حاج حسین خرازی را !
به محض ورود فرمانده لشکر به اورژانس، پزشک و پرستاران مشغول معاینه و مداوای او شدند . به تشخیص پزشک ، اول یک سرم و بعد هم مقداری دارو به حاج حسین تزریق شد . پس از مدتی یک سبد گیلاس نزد حاج حسین بردیم که استفاده کند ، ولی او سبد را برگرداند و گفت : اول به تمام مجروحان و بیمارانی که در اورژانس هستند بدهید و سپس برای من بیاورید .. سبد گیلاس را به دیگر بیماران اورژانس تعارف کردم و ته مانده سبد گیلاس را برای حاج حسین آوردم . او فروتنانه گفت : من نمی خورم .
گفتم چرا ؟ حالا که همه بیماران اورژانس از این گیلاس خوردند ؟!
جواب داد : اگر تمام نیروهای لشکر گیلاس داشته باشند و بخورند ، آن موقع من هم گیلاس می خورم .

حسین عباسی کاشانی :
دشمن اطراف پست امداد را به شدت زیر آتش گرفته و دیگر قسمتهای منطقه هم چیزی کمتر از وضع پست امداد نداشت . آمبولانس به زحمت مجروح می آورد و تخلیه می کرد . مجروحی که به اورژانس می آوردند که ترکش ، بازویش را به شدت زخمی کرده ، اما این مجروح اصلا احساس درد نمی کند به چهره نورانی ا.و خیره می شوم و می گویم درد داری ؟
می گوید نه زیاد !
می گویم مسکن می خواهی ؟
می گوید نه !
آتش دشمن کم می شود و مجروح را با آمبولانس به عقب می فرستیم . آمبولانس که حرکت می کند ، یکی از بچه های اورژانس نزد من می آید و می گوید او را شناختی ؟
می گویم نه !
می گوید : او حاج حسین خرازی فرمانده لشکر امام حسیین (ع) بود .

اصغر شیرودی:
بعد از اینکه فرمانده لشکر امام حسین (ع) یک دست خود را در عملیات خیبر از دست داد و در بیمارستان شهید صدوقی اصفهان بستری شد ، روزی برای عیادت او به بیمارستان رفتم . قبل از اینکه سلام و احوالپرسی کنم ، حاج حسین تا دست شکسته مرا دید که به گردنم آویزان است ، از تخت پایین آمد و مرا در آغوش گرفت و حال و احوال کرد و گفت : دست تو چطور شده ؟
گفتم : حاج آقا دستم یک ترکش کوچک خورده و شکسته است .
گفت : من هم دستم یک ترکش بزرگ خورده و قطع شده است و شروع کردیم به خندیدن .

احمد مهری:
هر چه به حاج آقا موحدی می گویم : سر شکسته را نمی شود پانسمان کرد و به امان خدا رهایش کنید ، باید این شکستگی بخیه شود ،
می گوید : من باید برای سرکشی محورها سریع به خط بروم !
می گویم : حاج علی موحد ! شما چند دقیقه پیش با موتور به زمین خو.رده اید ! سرتان شکاف برداشته ! خونش بند نمی آید !
می گوید : پانسمان کن ، می خواهم بروم !
من هم سرش را پانسمان می کنم و او دوباره سوار موتور می شود و به راه خود ادامه می دهد !

محسن فرقانی :
گرمای منطقه ، طاقت همه بچه ها را گرفته بود ، از سر و صورت و دست و پلی همه عرق می ریخت . در این هوای تنوری ، امداد گر ها مشغول بازرسی نهایی کوله های خود ، برای ادامه عملیات بودند . کلمن آب هر چند دقیقه پر و خالی می شد . هر که داخل سنگر می آمد ، یکی دو تا ، لیوان آب یخ می خورد ...
رو ح الله مسوول دسته که برای هماهنگی و فراهم کردن وسایل ، زیر تیغ آفتاب رفت و آمد دارد ، وارد سنگر می شود ، صورتش قرمز شده است و از گردن و پیشانی و انگشتان دستش عرق می چکد . به او می گویم : روح الله بیا یک لیوان آب را بخور تا گرما زده نشوی !
می گوید : نمی خواهم .
می گویم : هوا گرم است صورتت سرخ شده ، زیاد عرق کرده ای ، این آب را بخور ! روح الله دوباره به بیرون از سنگر می رود ، پس از مدتی خبر می رسد روح الله خادمی شهید شد و من به یاد لب تشنه اش می افتم .

یوسف کشفی آزاد:
لشکر امام حسین به فرماندهی حاج علی زاهدی ، در منطقه عملیاتی رمضان ، به خوبی عمل می کرد و حاج حسین خرازی لحظه به لحظه از قرار گاه فتح که فرماندهی آن را به عهده داشت ، نحوه پیشرفت و عملکرد لشکر را جویا می شد ..
آتش انفجاری صورت فرمانده لشکر را سوزاند . او را به اورژانس منتقل کردیم و قصد انتقال او را به اهواز داشتیم ولی حاج علی ممانعت کرد و گفت : لشکر را نمی توانم رها کنم و بروم اهواز !
دستور داد تمام پیک گردانها و بی سیم چی ها در همان اورژانس مستقر شوند و از اورژانس بهداری ادامه عملیات رمضان را فرماندهی کرد .

مرتضی مساح :
نماز ظهر در تابستان گرم اردوگاه شهید عرب را حاج آقا سلام داد . تعقیبات شروع شد .
پنج ، شش صدای خفیف اما سنگین اصابت گلوله بلند شد ، همه در صف نماز به یکدیگر نگاه می کردند .
فاصله که تا خط خیلی زیاد بود ، پس این صدای چی بود ؟...
چند نفر از بچه ها که برای دیده بانی رفته بودند خبر آوردند که دود غلیظ سفید رنگی در چند کیلو متری بلند شده است .
با قد قامت صلات حواس ها مجددا به نماز جمع شد . رکعت سوم که که تمام شد صدای آمبولانس ها در همه جای مقر پیچید . نماز عصر را سلام دادیم و به بیرون از نماز خانه دویدیم . چندین وانت و آمبولانس ، نزدیک اورژانس ایستاده و پشت سر هم ماشین پر از مجروح به سمت اورژانس می آید ! فاصله بین نماز خانه تا محوطه اورژانس را نفس زنان دویدیم و با صحنه وحشتناکی مواجه شدیم ،
تعداد زیادی رزمنده ، زیر آفتاب خوابیده بودند و به خود می پیچیدند . از دهانشان کف زیادی بیرون می آمد .
بچه های اورژانس همه مشغول کارند ، یکی آمپول می زند ، یکی تنفس مصنوعی می دهد ، یکی کف از دهان بیرون می کند .و ...
لحظه به لحظه بر تعداد مجروحان شیمیایی افزوده می شود . باید هنگام راه رفتن مواظب باشیم که پا روی مجروحان نگذاریم . لباس های آلوده مجروهان را در آوردند ... پزشک اورژانس برای آخرین بار علایم حیاتی رزمندگانی را که تا چند لحظه قبل به هزار زور نفس می کشیدند ، بررسی می کند و بعد از اطمینان از منفی بودن علایم حیاتی ، اجساد را به وانتی منتقل می کنند تا به سرد خانه فرستاده شود !

مرتضی حسین زاده :
بعد از چهار روز شرکت در عملیات طاقت فرسای کربلای 5 سوار بر قایق ، به قصد استراحت به عقب بر گشتیم .
در راه بوی بسیار بدی آزارمان می داد . به ساحل که رسیدیم ، نیروهای ماسک زده فریاد بر آوردند ، ماسک هایتان را بزنید ، شیمیایی زده اند .
خیال استراحت از سرمان پرید و ماسکها را زدیم و به راه افتادیم به استراحتگاه که رسیدیم ، با امداد گرانی رو به رو شدیم که از سر گیجه و سوزش چشم آرام نداشتند .
شام را که خوردیم ما نیز به سوزش چشم و استفراغ دچار شدیم . چاره ای نیست ، باید بپذیریم که شیمایی شده ایم ! به بیمارستان منتقل شدیم و پس از در آوردن لباسها و دوش گرفتن چشمهایمان پر از قی شد و پلک هایمان به همدیگر چسبید !
با چشم های بسته به نقاهتگاه اهوار منتقل شدیم و منتظر هواپیما بودیم تا به تهران اعزام شویم .
در سالن انتظار فرودگاه ، فیلم سینمایی دو چشم بی سو را نمایش می دادند ! اما کو سو چشمی که بتوان فیلم را تماشا کرد !؟

رضا باقری:
یکی می گوید : این بوی مرداب است .
دیگری می گوید بوی سیر است .
سومی می گوید : بوی فاضلاب و ... تا بالاخره سر و کله بچه های پدافند شیمیایی برای بررسی منطقه پیدا می شود و از آن لحظه به بعد تک تک مراجعات به اورژلنس شروع می شود .
آقای دکتر چشمهایم می سوزد .. آقای دکتر حالت تهوع دارم ... شکمم درد می کند ...
آن روز در عملیات کربلای پنج ، تمام منطقه شیمیایی و آلوده شد و همه نیروها از پیاده و امداد گر تا ترابری و ضد هوایی ، شیمیایی شدند ، به اورژانس آمدند و از آنجا به عقب منتقل شدند . چه روز پر کاری بود برای بچه های اورژانس که خود آنها نیز آخرین نفرات آلوده شدگان بودند و به عقب فرستاده شدند !

یوسف کشفی آزاد:
ارتفاعات حاج عمران مورد حمله شیمیایی عراق قرار گرفت . نیروهای از همه جا بی خبر تا شنیدند عراق شیمیایی زده است به جای فرار از سنگر به داخل سنگر پناه می بردند و به جای رفتن روی ارتفاعات ، از روی کوه پایین می آمدند ، به جای استفاده نکردن از آب آلوده دست و صورتشان را با آب آلوده می شستند تا سوزش را کم کنند ...
بعد از این حمله عراق که شاید اولین حمله شیمیایی بود ، فرماندهان لشکر امام حسین برای آموزش نیروها و تامین ماسک و دیگروسایل امنیتی اقدام کردند .

رضا باقری:
استادیوم آزادی تهران ، با ظرفیت دوازده هزار نفر از مجروحان شیمیایی منطقه عملیات کربلای 5 پر شده بود . من ، مسئول بهداری ، امداد گر ها ، راننده های آمبولانس و .. جزء آنان هستیم .
در بین مجروحان ، کسانی که دارای وضعیت وخیمی هستند ، برای اعزام به آلمان آماده می شوند . سراغ من هم آمدند : شما نیر باید به آلمان بروید .
گفتم : من به آلمان نخواهم رفت ، مرا همین جا مداوا کنید و به جای من آقای صالحی را که وضع بسیار وخیمی دارد ، به آلمان بفرستید .
وقتی آقای صالحی می خواست به آلمان اعزام شود ، به او گفتم اینقدر در عملیات ، مجروح به عقب انتقال دادی که حالا خودت را به آلمان انتقال دهند !
از بلند گوی استادیوم آزادی ، کلبانگ اذان مغرب در فضا طنین انداز شد و مرا برای امام جماعت فرا خواندند :
جناب حجت الاسلام باقری ، حهت اقامه نماز جماعت به جایگاه .
گوش هایم صدا را شنید ولی چشم هایم چیزی نمی دید . به اطرافیانم گفتم : با چشمان کور و بدن سوخته و ... چگونه نماز جماعت بخوانم ؟
هر طوری که بود نماز جماعت را خواندم . دوباره صدایی از بلند گو پخش شد :
رزمندگان عزیز ، مجروحین محترم ،؛ توجه بفرمایید ! بعد از تعقیبات نماز عشا ، دعای کمیل توسط حجت الاسلام باقری قرائت خواهد شد .
از سوزش و درد به خود می پیچیدم ! تاولهای دست و پایم به خارش افتاده و چشمانم لبزریز از قی بود ! حالا با این وضع چگونه دعای کمیل بخوانم ! با چنین وضعی معلوم است که چه دعای کمیلی خواندم !
تا حدی بهبودی خود را باز یافته بودم که خبر شهادت آقای صالحی را در آلمان شنیدم ! خبر بسیار دردناکی بود .

حسین عباسی کاشانی:
روز دوم بمباران شیمیایی شهر حلبچه ، امداد گران برای کمک به مجروحان بومی به تک تک خانه ها سر می زدند و مجروحان شیمیایی را اعم از پیر و جوان و زن و مرد و .. به اورژانس می آوردند و پس از مداوای سطحی ، آنها را با هلی کوپتر به بیمارستانهای کشور منتقل می کردند .
در این میان ، امدادگری کودک شیر خواره ای را به اورژانس آورد ! صورت ، لبها ، دست ها و پاهای کودک کبود شده بود و به نحو رقت آوری نفس می کشید و برای ادامه حیات دست و پا می زد .
همه افراد اورژانس متوجه این کودک شدند ، هر کس برای نجات جان او کاری می کرد و اشک می ریخت .
در این بین فرمانده صبور و مقاوم لشکر 8 نجف اشرف برادر ، احمد کاظمی ، وارد اورژانس شد . او که هیچ کس در هیچ صحنه ای گریه اش را ندیده بود ، با دیدن صحنه بی اختیار به گریه افتاد و به شدت گریست .
گویا وضعیت این کودک بی گناه بهانه ای شد ، تا عقده های چند ساله جنگ را با گریه خالی کند !

سید سعید میر حسینی:
در عملیات والفجر 10 که هواپیماهای عراقی شهر حلبچه را بمباران سیمیایی کردند ، مردم شهر در کوه و دشت آواره شده بودند و پناه و پناهگاهی می جستند .
نیروهای امداد سخت مشغول انتقال مجروحین شیمیایی بودند که چشمم به مادری افتاد که دست دو فرزند خود را در دست داشت و مضطربانه راه فرار را در پیش گرفته بود .
دست دو فرزندش را گرفتم و آنها را به طرف باندهای هلی کوپتر راهنمایی کردم .
مادر روی زمین نشست و نگاهی معنادار به سویم گرد . از اینکه فرزندان دلبندش را نجات دادم ، بسیار خوشحال بود .
آنگاه اول به فرزند بزرگتر و بعد به فرزند کوچکتر ، نگاهی عمیق انداخت و روی زمین دراز کشید و جان سپرد .
کودکانش دست هایم را رها کردند و روی جسد مادر افتادند و گریه سر دادند .
اما در این گریستن تنها نبودند ، تمامی نیروهای اطراف باند هلی کوپتر آ ن دو مادر مرده را همراهی می کردند !

سلیمان سلیمانی:
نفر اول که شروع به استفراغ کرد ، پانزده نفر دیگر گفتند : تو شیمایی شده ای نمی توانی در عملیات شرکت کنی ! بیچاره نفر اول از غصه در حال دق کردن بود ، چند ماه آموزش و انتظار برای امشب که عملیات است ، ولی حالا باید به عقب بر گردد ...
چند دقیقه بعد نفر دوم گفت : چشمهایم می سوزد ، معده ام ... چهار نفر باقیمانده گفتند برگرد عقب ...
همین طور گذشت تا این که هر شانزده امداد گر در عملیات کربلای 5 شرکت کردند و جز سه نفر بقیه به دوست رسیدند ! شهید محمد ادهمیان ، شهید محمد خلقی ، شهید جواد مازیار فتحی ، شهید احمد رضا نبی نژاد ، شهید ابراهیم اخوان و ...

سید حسین نصر:
در مرحله اول عملیات کربلای 5 ، پس از چند روز تلاش پیگیر و طاقت فرسا در زیر آتش شدید دشمن بعثی ، تصمیم گرفتم به اورژانس بر گردم و در بین راه صدای خفیف و گذرایی را از فاصله بسیار نزدیک شنیدم و در گلویم احساس خارش کردم . در اورژانس به سراغ آینه رفتم تا بتوانم به گلویم نگاه کنم .
آینه در دستم بود که سرم گیج رفت و سنگین شد و عرق سردی بر تنم نشست ، چنانکه نزدیک بود آینه از دستم بیفتد .
در آینه به گلویم خیره شدم ، دیدم گلویم خراشی بزرگ برداشته است و یقه پیراهنم نیز به اندازه یک دکمه سوراخ شده است !
تازه فهمیدم صدلای خفیفی که شنیدم صدای تیری بوده است که از کنار رگ گردنم گذشته است !

منصور سلیمانی:
وقتی به هوش آمد ، همه جراحان بیمارستان صحرایی عملیات بدر ، بالای سرش ایستاده و خیره خیره نگاهش می کردند .
سوال کرد : چه اتفاقی افتاده "
گفتند : دیگر می خواستی چه بشود !
گفت مگر چی شده ؟
یکی از جراحان گفت : این همه زحمت کشیدیم ، دست تکه تکه شما را جراحی کردیم و دوختیم !
گفت : دست شما درد نکند ! خیلی ممنون ! ولی دیگر چرا چپ چپ نگاه می کنید ؟
یکی دیگر از جراحان گفت : شما در حین عمل جراحی و در حال بیهوشی می گفتید :
کار شما جراحان مهم نیست ، کار امدادگری مهم است که در شب عملیات با خواندن یک وجعلنا در تاریکی و زیر آتش دشمن ، سوزن سرم را درست به رگ دست مجروح فرو می کند ! امداد گر مهمه !

کامران سلحشور:
پیش از عملیات والفجر مقدماتی ، طی ابلاغی از طرف مسئول بهداری قرار شد که از امداد گر ها ، دو دسته ویژه عملیاتی انتخاب گردد . ایبن انتخاب کار بسییار مشکل و پر درد سری است . همه امداد گرها آماده عملیات بودند . ولی فقط دو دسته نه نفری نیاز بود . بالاخره قرار شد که قویترین امداد گرها از لحاظ جسمی انتخاب شوند ، ولی هر صد نفر امدادگر ادعا می کردند که قویترین اند ! تنها راه باقیمانده مسابقه بود .مسابقه دو استقامت .روز مساقه هر یکصد نفر امداد گر ، با صدای شروع دو استقامت را آغاز کردند و با تمام توان خود دویدند ، اما از آنجا که هر مسابقه تعدادی برنده دارد ، 18 نفر مورد نیاز بدبن طریق انتخاب شدند و بقیه که انتخاب نشده بودند ، راهی جز گریه نداشتند !

منصور سلیمانی:
برای بررسی نهایی علائم حیاتی ، اجساد شهدا را به اورژانس می آورند . ناگاه چشمم به جسدی می افتد که دو پایش از بالای ران قطع شده و به نظر مشکوک می آید . سریع او را به اورژانس منتقل می کنیم ، سرم ، آمپول ، پانسمان ، تزریق خون و ... صورت می گیرد . چهار ، پنج دقیقه ای نمی گذرد که مجروح چشمهای خود را باز می کند و یکی دو دقیقه ای بعد به صحبت در می آید ! عملیات طلائیه ! تا ریخ تولد دوم این مجروح است .

محمد رضا باقری:
اکثر مجروحهایی که به اورژانس می رسیدند ، از ناحیه سر زخمی شده بودند . از صبح تا شب و از شب تا صبح ، هر چه مجروح بود ؛ از ناحیه سر نیاز به پانسمان داشت !
بیشتر شهدا نیز با اصابت یا ترکس به سرشان شهید شده بودند . آری رمز عملیات یا علی بن ابی طالب بود و عزیزان ما نیز در آن عملیات به مولایشان علی (ع) اقتدا کرده بودند !
ابراهیم حمزه:
در عملیات فتح المبین مرتب مسیر خط مقدم تا خط عقبه را طی می کردم و هر بار که به خط مقدم می رفتم و غذا و دیگر ملزومات رزمندگان را می بردم و در بازگشت ؛ مجروح و شهید به عقب گردان می آوردم . از بس این مسیر را زیر آتش شنگین دشمن رفتم و بر گشتم ، به راننده خط ویژه مشهور شدم .
در یکی از این رفت و بر گشتها از ماشین پیاده شوم و با مسئول محور صحبتی کنم ؛ به محض اینکه در را باز کردم ، یکباره همه جا را پر از خاک دیدم و تنها احساسی که به من دست داد ، این بود که گویی شخصی آرام به کتفم می زند !
وقتی نگاه کردم ؛ دیدم ترکشی نسبتا بزرگ گستا خانه کتفم را دریده است و تکه ای از گوشت آن آویزان است . مسئول محور با دیدن این صحنه به طرف من دوید .
خطاب به او گفتم : چیز مهمی نیست ، شما نگران نباشید ، پس از پانسمان دوباره باز می گردم !

کاظم احمدی:
ستون به هدف آزاد سازی بستان و به فرماندهی حاج حسین خرازی و آقای ردانی پور به راه افتاد . پیام موضع گیری کنید . از ر ستون به آخر ستون نرسیده بود که انفجارهای پی در پی و رگبار فشنگها ، سراسر منطقه را در بر گرفت ....
کسی در این حین صدا زد : امداد گر ، به طرف صدا رفتم . رزمنده ای بی جان در گوشه ای افتاده و رزمنده ای دیگر از ناحیه ران به شدت مجروح شده بود . خون پایش را به زحمت بند آوردم و زخمش را بستم . ناله دیگری را شنیدم ، به جلو رفتم ، از شانه اش خون زیادی می رفت ، با فشار مستقیم دست ، جلوی خونریزی را گرفتم ...
احساس درد شدید در بازو و پهلویم باعث شد تا نگاهی به دستم بکنم ؛ تمام لباسم را خونآلود دیدم ! ترکش ، دست و پهلوی مرا نیز زخمی کرده بود ، یکی از دنده هایم شکسته و در سینه تکان می خورد ... باید شهادتین را به کرار تکرار کنم . اشهد ان لا اله الاالله اشهد و ان محمد ....
همه اعضا به جر زبان از کار افتاده بود . بیهوش به گوشه ای افتادم . خواب راحتی مرا فرا گرفت . احساس می کردم فقط یک قلب دارم ، نه دست ، نه پا ، نه سینه ، ، نه شکم ....
کسی مرا صدا زد : پیرمرد چشماتو باز کن ؛ پیرمرد ، پیرمرد !
تمام توانم را در پلکهایم جمع کردم و آنها را با لا بردم . چهره خندان پزشکی را در بیمارستان دیدم ! هنوز نفهمیده بودم چه کسی و چگونه مرا از خط مقدم به بیمارستان آورده است !

احمد مهری:
کوهستان های بلند در منطقه عملیاتی والفجر 4 ، برای انتقال مجروح از بالا به پایین ، مشکل بزرگی بود . مسئولان در فکرند که چگونه مجروح باید به پایبین منتقل شود ، در صورتی که از بالگرد امکان استفاده نیست .
آقای قربانی می گوید : اگر بتوان تعدادی اسب و قاطر فراهم کرد ، می شود به راحتی مجروح را انتقال داد . پیشنهاد خوبی است اما به شرطی که این حیوانات از سر و صدا ی انفجار رم نکنند .
بچه های بهداری با تفنگ مشغول تیر اندازی از لا به لای پای حیوانات و بالای سر آنها می شوند تا بدین وسیله حیوانات به سر و صدای انفجار عادت کنند . این تجربه به تمام گردانها منتقل شد و آنها نیز برای عادت دادن حیوانات به سرو صدا ی انفجار همین کار را می کنند ....
با این تدبیر ، انتقال مجروح از بالای کوه به پایین به خوبی انجام شد .
حتی مسئول محور بهداری یعنی همان قربانی پیشنهاد دهنده نیز که یک پای خود را از دست داد ، تنها با یک پا سوار بر قاطر شد و به پایین کوه آمد . اما در اثر خونریزی زیاد به دیدار دوست شتافت !

کامران سلحشور:
پس از این همه آموزش و ایجاد پست امداد و فراهم کردن تدارکات ، بالاخره شب عملیات والفجر چهار فرا رسید . با برنامه ریزی دقیقی که صورت گرفته ، نقل و انتقال مجروح در دل کوهستان تا حدی آسان شده است . تیمهای امداد به همراه گردانها به کوه می زنند و وارد منطقه عملیاتی می شونند .
عملیات آغاز می شود و یکی دو ساعت بعد ، از بالا تا پایین کوه صفی از مجروحان در حال انتقال اند !در دل به امداد گرهای شیر دل ، دست مریزاد می گوییم و وارد اورژانس می شوم . هر مجروحی که وارد اورژانس می شود ، علاوه بر پانسمان .و مداوای سطحی ، یک سرم تقویتی نیز در دست دارد . در این عملیات کمتر مجروحی را دیدیم که پس از جراحت به شهادت رسیده باشد .

 


دوشنبه 8 فروردین 1390  7:38 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

ابراهیمی,علی حسین

فرمانده گروهان دوم گردان 503 شهید بهشتی ازتیپ یکم امیر المومنین (ع)لشکر4بعثت (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)


خاطرات
محمد کریم لطفی :
همیشه می گفت :بایدکشور عزیزمان را بسازیم و از خدا می خواهم که عمر من را به امام بدهد تا این انقلاب سر بلند به راهش ادامه دهد. او به امام خیلی علاقه داشت و تکیه کلام شهید علی حسین ابراهیمی در هر محفل و مجلس قسم به جان امام بود او انقلاب را یک هدیه الهی می دانست و امام را پیام آور ازادی و همیشه در این فکر بود و می گفت آیا دشمنان می گذارند این انقلاب رشد کند، او به جهانی شدن انقلاب می اندیشید.
از گروههای ضد انقلاب افراد مفسد و افرادیکه به امام و انقلاب بدگویی می کردند خیلی بدش می آمد و نفرت داشت. شهید علی حسین یک نماد و الگوی به تمام معنا برای بنده در فعالیتهای مذهبی و عبادی بودند بنده خیلی کوچکتر از آنم که خصوصیات اخلاقی ایشان را به زبان بیاورم و این چند خط شعر را نثار روح بلند آن شهید می کنم:
باز هم می شود از باران گفت
قصه آینه و قرآن گفت
باز هم تربت و سجاده شدن
یاعلی گفتن و آماده شدن
تیغ مرحب کش خونین بودن
با علی در صف صفین بودن

سردار نورالهی:
هر گاه سوره فجر را تلاوت می کنم قامت فجرآفرینان والفجرها بالاخص والفجر 3 در جلوی دیدگانم مجسم و بی واسطه به تماشایشان می نشینم اما فقط حسرت سخن گفتن به سان روزهای با هم بودن با آنان را دارم گویا زمان هرچه به جلوتر می رود تشعشع انوار آیات الهی شهدا افزون تر و عجز و حقارت ما بیشتر هویدا می گردد.
آنگاه که سیمای شهید علی حسین ابراهیمی فرمانده گروهان در شب قبل از حمله به یادم می آورمو مصاحبه و معانقه آن شب بیاد ماندنی را تار و پود استخوانهایم به شعله ای از درد تبدیل می شوند زیرا خسته و کوفته از بررسی منطقه عملیاتی مهران برگشته بودم ناگهان علی حسین آمد.
شب مهتابی بود ولی ماه در مقابل روی او تابش نداشت بلکه تلالو نور چهره معنوی علی حسین بر ماه غلبه می کرد . از او پرسیدم این نیمه شب از کجا آمدی؟ گفت از شهرمان ایلام ، گفتم چرا امشب ؟ گفت زیرا شب دیگر فرصت نیست. گفتم مگر خبری است. گفت چه خبری خوش تر از آن . گفتم علی الظاهر دیروز نامزدی کردی . گفت آری و سپس با تبسمی پر معنی حلقه نامزدیش را به من نشان داد و فاصله را کوتاه کرد و به سان گذشته صورت در صورتم کشید و گونه های چین و چروکم را غرق در بوسه ساخت.
شب حمله در محور پاسگاه دوراجی عراق چون شیر می غرید و نقش ویژه ای در سقوط آن پایگاه دشمن ایفا کرد. در اول صبح عملیات وقتی که یک لحظه در هنگام شلیک گلوله های آر پی جی هفت با شهید شیر خانی دیدم که تانکهای دشمن را تار و مار می کردند به وجودشان افتخار کردم و به خود بالیدم.

محمد کریم لطفی:
فعالیتهای ایشان در پیشبرد انقلاب جانانه بود و مواضع آن همانند مردان انقلابی که در تمام صحنه ها حضور داشتند جز به کلام و دستور امام به هیچ چیز فکر نمی کرد .
در اوایل انقلاب و دفاع مقدس فراغت و بی کاری وجود نداشت تمام هم و غم فرزندان امام و انقلاب حفظ و حراست از انقلاب و مقابله با دشمن در هر کوی بود. شهید علی حسین یک لحظه او را ندیدم که احساس خستگی کند او همیشه در تلاش بود و هر مأموریتش اعلام می شد او پیش از همه ما آماده و پا به رکاب بود اوقات فراغت او همیشه مبارزه بود و با ضد انقلاب و دشمنان بعثی عراق در ستیز بود.
در اوایل فروردین ماه 1360 بنده توفیق پیدا کردم در خدمت شهید یکماه در ارتفاعات برای گروه خمپاره انداز دیده بانی کنم او همیشه به مسائل عبادی و معنوی پای بند بود توصیه شهید به بنده نماز خواندن در اول وقت و احترام به پدر و مادر بود و خیلی تاکید برای این موضوع می کرد.
شهید شهید علی حسین جز دفاع از انقلاب و امام و دستورات امام انگیزه دیگری نداشت. یک روز قبل از عملیات والفجر 3 در منطقه امیر آباد در قرارگاه او را زیارت کردم. چند لحظه ای با هم بودیم یک عدد فانسقه عراقی به عنوان یادگاری به من داد و گفت اگر شهید شدم هر وقت که این فانسقه را دیدید یک یادی از من بکنید. بنده در جواب گفتم انشالله پیروز بر می گردید و در جشن عروسیت شرکت می کنم. آخر شهید قبل از شروع عملیات والفجر 3 نامزدی کرده بود.
شهید علی حسین ابراهیمی هر چند سن و سالی از ایشان نگذشته بود ولی از منش و روحیات فوق العاده ای برخوردار بود او به هیچ وجه پشت به مشکلات نمی کرد و در خطر هراسی نداشت. خیلی با تدبیر بود . در عملیات شناسایی در سال 1359 در داخلا خاک عراق در منطقه دهلران ایشان درس مقاومت و ایثار و بردباری به من در یک مأموریت حساس آموخت.
ایشان روحیه و اخلاق شاد داشتند من ندیدم که شهید بی خودی ناراحت یا عصبانی شود مگر در مواقعی که با ایشان بدقولی می کردید که خیلی ناراحت می شدند آن هم برای یک لحظه و با یک تبسم که همیشه در چهره ایشان موج می زد و همه چیز را فراموش می کرد.
وقتی از بدقولی ها و خلاف وعده ما عصبانی می شد می گفت فلانی برویم بیرون، بایستی با هم چرخی بزنیم و برگردیم. در سال 1360 شهید علی حسین ابراهیمی و تعدادی از برادران از جمله سردار نور الهی، سرهنگ تنهایی، اسماعیل زنگنه و حیدر تقوایی تعداد سه قبضه خمپاره 120 و 106 را داشتیم که مستقر بودیم شهید علی حسین ابراهیمی بسیار خوش اخلاق و مهربان بودند. شهید علی حسین ابراهیمی یک رزمنده خستگی ناپذیر بودند در تمام مأموریت های حساس و خطیر مبارزه با گروههای ضد انقلاب گشت و شناسایی دیده بانی به عنوان یک نیروی تک رو در عملیاتهای ایضایی همیشه نقش داشتند و یک نقطه از مرز ایلام نبود که نمی شناخت از مهران به دهلران به چنگوله و ... به عنوان دیده بان در فعالیت بود و به عنوان فرماندهی جنگنده در فعالیت بود.
شهید علی حسین ابراهیمی قبل از پیروزی انقلاب همانندجوانان مخلص این مرز و بوم در به ثمر رساندن این انقلاب نقش مؤثری داشت به محض پیروزی انقلاب به عنوان نیروی مسلح در حفظ و نگهبانی از کیان این انقلاب پرداخت تا اینکه سپاه به دستور امام تشکیل گردید و ایشان جز اولین گروهی بودند که به عضویت رسمی سپاه در آمدند.
شهید علی حسین ابراهیمی احترامی خاص برای پدر و مادر قائل بودند و همیشه از مادر و دلسوزیهای او صحبت می کرد و می گفت فلانی مادرم خیلی به من احترام می کند و من جز زحمت برای او چیزی نداشتم و یکی از آرزو های ما در این بود که او زن بگیرد تا بتواند گوشه از زحمات مادر را جبران کند.

همت شریعتی:
او به بزرگتر ها احترام می گذاشت. او اخلاق نیکو و همیشه خنده رو بود با صداقت و ابهت کارهایش و مأموریت خود را انجام می داد.
در طول ایام جنگ و دیگر ایام هیچ وقت احساس خستگی از خود بروز نکرد و او به راستی خسته را خسته کرده بود
آیین شهادت ز تو آموخته ایم
در دل ز غمت شعله برافروخته ایم
در هجر عزیزان زکف رفته مان
چون لاله دل سوخته دل سوخته ایم
من یکی شرمنده و وامانده از قافله شهیدان عزیز والامقام لیاقت صحبت در وصف شهید را نداشته و ندارم. امیدوارم خداوند به عزت و احترام شهیدغاقبت ما را ختم به خیر گرداند تا در آن دنیا شرمنده آن عزیزان نباشم.

نمی دانم چگونه سخن را آغاز کنم و به خودم اجازه دهم که از شهید و شهادت چیزی به زبان آورم و بر صفحه کاغز بنگارم ولی در مقابل شهیدی که همه چیز خود را داد تا اسلام زنده بماند و قرآن همیشه پایدار و راهنمای امت اسلام باشد دانستن و چیزی نگفتن خطا است.
باید خاطره و یاد شهدا همیشه زنده شود و بر اعمال ما نظاره گر و شاهد باشند، آری سخن از شهیدی است که آزادانه راه خود را انتخاب نمود و به حق هم به آن عمل کرد. سخن از شهیدی است که فقط به گفتن اکتفا نکرد بلکه مردانه لباس پاسداری از انقلابی را پوشید که همان ادامه قیام حسین (ع) است و رهبری انقلاب هم فرزند پاک رسول الله و یگانه رهبر بیدار و آگاهی است که یکه و تنها به بتهای شرق و غرب هجوم آورده و پایه سست آنها را هر روز سست تر و پرچم اسلام را هر روز برافراشته تر بر جهان امروزی به اهتزاز در آورد و ندا بر می آورد هیهات من زله و به راستی راه رهبر دنباله قیام حسین (ع) و راه پاسداران انقلاب دنباله راه علی اکبر و علی اصغر و... می باشد.
سخن از شهید علی حسین ابراهیمی است. شهیدی که مثل امام اولش علی (ع) رشید و دلاور و در برابر باطل نترس و شجاع و بی باک و از طرف دیگر خاشع و خاضع و فروتن و باوقار و مثل حسین (ع) بر علیه کفر و باطل به قیام برخواسته و شعار هیهات من ذله را سر داده و لباس شهادت را بر خود پوشیده است و از دین خدا و آیین پیامبربه قیام برخاسته است و مثل ابراهیم تفنگ را بر دوش گرفته و با عزمی راسخ جهت نابودی بتهای زمان وجاهلان نادان و منافقان بی همه چیز به پیش تافته و دین مولایش حسین را زمزمه کرده است که اگر دین محمد (ص) با کشتن من پایدار می ماند پس ای شمشیر ها بر بدن من فرود آیید، آری.
شهید علی حسین ابراهیمی دفاع از انقلاب نو پای اسلامی را در این دید که لباس پاسداری را به تن پوشده تا به مخالفان اسلام و انقلاب هشدار دهدکه عاشقان حسین (ع) هنوز زنده اند و انقلابی که با خون صدها هزار شهید و مجروح بدست آورده اند حاضرند چندین برابر این را فدا کنند تا هر روز درخت اسلام و انقلاب بارور تر و استوار تر بماند.
شهید علی حسین ابراهیمی در سال 1357 به عضویت سپاه ناحیه ایلام در آمد و در میان پاسداران انقلاب به خاطر اخلاق حسنه و خلق و خوی اسلامی خود الگو و نمونه بود به کار فرهنگی علاقه زیادی داشت و به همین خاطر در واحد روابط عمومی سپاه مشغول خدمت گردید در حمله رژیم بعثی عراق به اطراف مهران و ارتفاعات 342 و کله قندی و رضا آباد فعالانه در آنجا حضور داشته و یک بار که همراه هم در منطقه و ارتفاعات 342 مشغول خدمت بودیم تا مرز شهادت پیش رفت و خمپاره مزدوران بعثی در چند متری ما به زمین خورد که خوشبختانه به کسی آسیبی نرسید و همچنین در جبهه های شور شیرین و میمک و جبهه ذیل مهران شرکت فعال داشته است.

سردار عبدالرضا حیدری:
رزم شهیدان در جبهه های حق علیه باطل همان رزم یاران حسین (ع) است و شهید علی حسین ابراهیمی یکی از نیرومند ترین و قوی ترین و شجاع ترین و با صداقت ترین پاسداران انقلاب اسلامی است که از هیچ سختی حراص نداشت. علی حسین دارای اخلاقی پسندیده و خشرو و همیشه لبخند می زندو هر بار که با وی همسفر می شدیم خیلی کارها و مأموریتها به آسانی انجام می گرفت شهید ابراهیمی جز اولین کسانی بود که لباس سبز و مقدس پاسداری را پوشید شهید ابراهیمی خیلی دلسوز و با اخلاق بودو همه همرزمانش وی را به خاطر خوشرویی و اخلاق حسنه ای که داشت او را دوست داشتند.
او فردی متعهد و متدین و با ایمان و با وفا بود و او ارزنده ترین پاسدار ایلام بود. او ما را به عمر به معروف و نهی از منکر توصیه می کرد. او علاقه زیادی به نماز اول وقت داشت. او همیشه به جان امام قسم می خورد و با زبانش با آیات قرآنی و حدیث و روایات دم می زد و همیشه قران می خواند و ما را به خواندن قرآن سفارش می کرد. او شخص خستگی ناپذیر جبهه های حق علیه باطل بود.
در دوره آموزشی در کرمانشاه من از یک بلندی افتادم و غلط خوردم و پایم زخم شد و نقش بر زمین شدم شهید علی حسین اولین کسی بود که به من رسید و من را بلند کردو خیلی برای من ناراحت شد من در آن زمان فهمیدم که شهید علی حسین شخصی استثنایی است و از لحاظ دوستی، رفیقی کم نظیر است.
او در عملیاتهای مختلف شرکت داشت و همیشه عاشق جبهه و جنگ و شهادت بود. او در آرزوی شهادت بود که به آرزوی دیرینه خود رسید او می گفت خدمت به اسم بالاترین سعادت است و بالا ترین خدمت را انجام داد.

برادر شهید:
به خدا قسم نمی دانم از کجا شروع کنم. از تقوایش از بزرگیش از شجاعتش از متانتش از دوستیش ازوفای به عهدش از امانتداریش از صداقتش از از ایمانش و...ولی می دانم که او یک رزمنده بسیار باوقار و پیشرو و ممتاز بود و با دوستان دوست و با دشمنان دشمن. او همیشه می خندید وزیر لب برای امام دعا می کرد. او همیشه از امام یاد می کرد و از دعا های بعد از نماز می گفت: خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار.
او برادران و خواهران و پدر و مادر و اقوام را خیلی دوست می داشت او همیشه من را باقر جان و یا محمد جان صدا می زد. او قلوب همه ما بود او دردآشنایی مردم بود با فقرا دوست بود. اوهمیشه می گفت داداش چطوری داداش خداحافظ، علی حسین همیشه اقوام و دوستان و همه اهل خانه را به نماز و تقوا و جهاد در راه خدا و به امر به معروف و نهی از منکر دعوت می کرد او می گفت وظیفه مردم در قبال خون شهدا این است که صلاح افتاده شهیدان را بدست گرفته و به نبرد با آمریکا بپردازند.
شهید علی حسین به خدمت در سپاه و کمک به محرومین افتخار می کرد. چند روز قبل از عملیات والفجر 3 مقدمات ازدواج برایش فراهم کردیم که ازدواج او یکی از آرزوهای دیرینه مادرم بود که پیک شهادت وی را مهلت نداد با وجود اینکه همه مسئولین و فرماندهان شفارش کردندکه به جبهه نرود ولی هیچوقت عقب نشینی نکرد. او همیشه با من شوخی می کرد و با لقبهای بلند صدایم می کرد. قبل از عملیات به او گفتم حالا که در عملیات شرکت می کنید ریشت را کوتاه کن. گفت: نه او با همین ظاهرو با لباس یونی فرم سبز و با آرم سپاه و با ریش انبوه آغشته به خون گرید. او در عملیاتهای مختلف در عملیات محور ؟؟؟ میمک، عملیات 30 شهریور 59 اولین روز هجوم دشمن به مهران ؟؟؟ در عملیات کردستان آزادسازی جاده بانه سردشت، عملیات والفجر مقدماتی، عملیات؟؟؟ عملیاتهای چریکی در محور میمک، مهران و شرکت در عملیات ولفجر 3 به عنوان فرمانده گروهان که منجر به شهادت آن سردار قهرمان شد.
خلاصه شهید علی حسین ابراهیمی به عنوان فرمانده ای خط شکن ودلاوری خستگی ناپذیر در تاریخ12/5/62 پس از اقامه نماز مغرب و اعشا شربت شهادت را نوشید و بر بال ملکوت اعلی علین نشست.

 


دوشنبه 8 فروردین 1390  7:43 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

بسطامی,علی

فرمانده واحد اطلاعات وعملیات تیپ یکم امیرالمومنین(ع)لشکر4بعثت (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

نامش علی بود وزادگاهش منطقه ملکشاهی در استان ایلام، تولدش سال1342 ه ش.تا پایان مقطع دبیرستان درس خوانده بود .او با شکار و تیر اندازی و کوهنوردی که اجداد ،پدر و برادرانش در آن مهارت خاصی داشتند آشنا بود .آمیختگی این روحیه با آن جوهره پاک و اصیل از او سرداری سر افراز ،درد آشنا و عاشق قرآن ساخته بود که با ایمان راسخ به انقلاب اسلامی و کوشش در راه پیروزی آن و ایثار و فداکاری در نبرد حق علیه باطل در جبهه های نبرد حق علیه باطل در جبهه های غرب و جنوب کشور . داشتن مسئولیتهای حساس فرماندهی حفاظت اطلاعات ، فرماندهی گردان ،فرماندهی اطلاعات و عملیات در لشگر11امیرالمومنین وحضوردر عملیات مهمی چون عاشورا ،الفجر 9 ،کربلای 4 ،کربلای 10 ،والفجر 10 ودهها نبرد چریکی شاهدی برمردانگی ودلیری اوست. می جنگید و از مقتدایش علی (ع) آموخته بود اخلاص را .تا اینکه در صبحی صادق و در پگاهی سرخ در میدان مین جبهه مهران ،خورشید عمرش به خون نشست و در روز 7/ 3/ 1367 بر بال خونین شهادت به سوی محبوبش شتافت و نام ماندگارش بر سینه تاریخ تا ابد خواهد درخشید .
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید
 


خاطرات
عبدالله احمدیان:
در آخرین روزهای اسفند ماه سال 1366 ،تردد خودروهای دشمن زیاد شد .تانک و تانکهای جدیدی از راههای ترددی دشمن دیده می شد که وارد خطوط مقدم می شد ند.
معمولا این کارها را دشمن در مواقعی انجام می داد که ما دید کمتری نسبت به خط دشمن داشتیم اما چون به کل منطقه تسلط داشتیم ،هر گاه حتی یک مقدار از خاک خراش بر می داشت ،متوجه می شدیم .علی به من گفت :فلانی!مهران را برای بد نامی از دست ندهیم ؟عرض کردم :آقا جان ،ظاهرا بچه های منطقه متوجه تحرکات دشمن شده اند و مقر اصلی آنها در پشت زرباطیه عراق می باشد .آنجا غروب ها شلوغ است و معمولا شبها صدای تانکها و ماشین های سنگین عراق به سمت کله قندی بیشتر است .البته از دیدگاه 223 هم نگاه کرده ام که از طریق پاسگاه جسان هم تردد ها ی زیادی مشاهده شده است .
شهید خوب گوش می داد و به چهره من نگاه می کرد و فکر می کرد و سرش را به تایید حرفهای من تکان می داد.
بعد از صحبتهای من ،سوال کردند :عادل!ماشین های چه رنگی در منطقه
می آیند ؟گفتم :در غروب ها ماشینهای سفید رنگی که با گل پوشانده شده اند ،معمولا تا خط مقدم هم می آیند .
فرمود:باید خیلی بیشتر از این مواظب باشید .با هم به سنگر دیدگاه بر گشتیم .در بین راه ،داخل کانال ،با هوش خارق العاده خود به بنده گفت :آن ماشین هایی که می آیند ،فرماندهان عالی رتبه می باشند و به منطقه ما توجیه می شوند و درست هم می گفت .

فروردین ماه سال 1367 ، بعد از عملیات والفجر 10 در پادگان امام خمینی (ره) لشکر امیر المومنین ، شهید بسطامی در کنار درخت سبز و تنومندی نشسته و در غم و اندوه عمیقی فرو رفته بود . وقتی علت را پرسیدم در جواب گفت : در عملیات شاخ شمیران پیکرهای مطهر تعدادی از رزمندگان اسلام در دست عراقی ها افتاده و نتوانستیم آنها را بیاوریم ، مگر می شود که علی آسوده خاطر باشد ؟
بدون هیچ تردیدی ، فهمیدم که فراق یاران برای او خیلی سخت است و روحش را آزار می دهد .

 

سال 1366 ،دوره آموزش نظامی را در پادگان کربلا ،واقع در شهرستان شیروان چرداول سپری کردم .بعد از اتمام دوره ،چند روزی ما را به مرخصی فرستادند .پس از آن ،برای تقسیم نهایی ،به پادگان شهید فرجیان ،واقع در 5 کیلو متری شهر ایلام رفته و برای مرحله نهایی آموزش ،به لشکر حضرت امیر (ع) اعزام شدیم .
شب را در آنجا سپری نمودیم .صبح که شد نیرو ها را به خط کردند .فرماندهان زیادی برای تامین نیروی انسانی واحد ها و گردانها ی خود به آنجا آمده بودند .
در بین آنها ،مردی روشن تر از آیینه ،مرا مجذوب سیمای خودش کرده بود .مردی که بعد ها فهمیدم از تبار خورشید بود .علی بسطامی ،فرماندهی اطلاعات تیپ حضرت امیر (ع).چفیه ای بر گردن و کلاهی ساده بر سر داشت .آهسته آهسته به طرفم آمد ،دستم را گرفت و در کنار خود جای داد .دو نفر دیگر را نیز انتخاب کرد .ابتدا آنها را سوار ماشین پاترول نمود و به مقر مورد نظر برد .در برگشت ،مرا هم سوار برآن خود رو کرد و با هم حرکت کردیم ،به مقری رسیدیم .بر در ورودی اش نوشته بود :مقر .ا.ط . ع
من دوست داشتم در واحد تخریب باشم و خیلی نا راحت بودم که به آنجا رفته ام ،اما چهره نورانی و آراسته علی ،تسکینم می داد و ساکتم می کرد .پس از چند روز ،چنان با وی انس گرفتم و به دام مهرش افتادم که حاضر نبودم حضور در کنارش را با تمام دنیا معاوضه کنم .
چند ماهی گذشت .روز به روز با او مانوس تر می شدم .تا جایی که اگر یک روز او را نمی دیدم ،افسرده می شدم .خیلی کم و به ندرت لباس رزمی می پوشید ،لباس هایش پینه خورده و بسیار خاکی بود ند .جوراب هایش بارها پاره شده بود اما هر بار نخ و سوزن را می گرفت و جوراب های صد چاکش را دو باره می دوخت .اندامی نحیف داشت و هنگام عبادت بسیار متواضع بود .جمعه ها که دعای کمیل یا زیارت عاشورا می خواندیم ،او هم می خواند و زار زار گریه می کرد .وقتی که برایمان کلاس گشت و دیدبانی گذاشته بودند ،افتخار می کردیم که او مربی مان است .
آن روز صحبت از شهید و شهادت بود .وقتی نام مبارک حضرت ابا عبد الله الحسین (ع)را شنید اشکش همچون رود جاری شد و شانه هایش با هق هق گریه هایش با لا گرفت .از نگاهش پیدا بود که شهادت در انتظار اوست و برایش لحظه شماری می کند ،او قبل از شهادت شبیه شهیدان شده بود و این را من ماه ها قبل از عروج او حس می کردم .

 

در یکی از شب ها ،گروهی از بچه ها برای شناسایی خطوط دشمن عازم شاخ شمیران بودند .از این گروه شناسایی می توان شهید بسطامی و حاج نعمان غلامی را نام برد . در بین راه به دو نفر از بچه های اطلاعاتی یگان همجوار بر خورد می کنند که به قصد شناسایی بعضی از مواضع دشمن آمده بودند . به دلیل اینکه دو نفر از نیروهای جوان و کم سن و سال بودند ،شهید بسطامی نیروهای تحت امر خود را در جایی مستقر می کند و به دلیل تخصص با لایش ،جوانان را برای انجام ماموریتشان یاری می دهد و سپس به انجام ماموریت گروه خود می پردازد . برای علی بسطامی کار برای اسلام مهم بود نه نام !

سید ماشا ء الله رحیمی:
گروه ویژه تشکیل شده بود .یک گروه ویژه که از بهترین لشکر بودند .کار این گروه تعقیب و از پای در آوردن نیروهای عراقی موصوف به" فرسان" بود . همان گوش برهایی که مدتی بود از عمق خاک عراق به پشت عقبه نیروهای ما نفوذ می کردند و ضربات بدی به نیروها وارد می کردند .بیشتر اعضای این گروه از کردهای وابسته به رژیم بعث بودند . کارشان شناسایی نقاط حساس و کمین کردن در پشت عقبه نیروهای خودی بود .هر بار که نفوذ می کردند ، تا ضرباتی وارد نمی کردند ، امکان نداشت که به عقب بر گردند .تا حالا چندین بار کمین زده اند و عده ای از بچه ها را شهید کرده اند.
گوش هاشان را بریده اند و با خود برده اند .هر جفت گوش قیمت گرانی دارد .هر جفت گوش پنجاه هزار دینار پول کمی نیست .گروه فراسان آن قدر سریع ؛ چابک و خطر ناک هست که آوازه وحشتشان تمام منطقه را گرفته است .تمام نیروهای مستقر در خط به خوبی می دانند که گروه فرسان از هر منطقه یا نقطه ای که بگذرد ، تا ضرباتی وارد نکنند ، امکان ندارد بر گردند .با دسته های ده نفری و بیست نفری وارد منطقه می شوند ،از بیراهه ها وارد می شوند و از همان جا ها دوبار ه به خاک عراق بر می گردند .
برای همین بود که به دستور فرمانده لشکر محمد کرمی و سایر اعضای فرماندهی ، یک گروه ویژه تشکیل داد که افرادش از بهترین گردان ها و گروهان ها انتخاب شده بودند .کار این گروه تعقیب گوش بر ها و از بین بردن آنها بود .پانزدهم مرداد ماه 1363 بود که علی بسطامی از اطلاعات عملیا ت لشکر به مقر گردان آمد .قرار بودبه شناسایی منطقه آزاد خان کشته برویم .علی بسطامی فرمانده اطلاعات لشکر به دنبال رد گروه فرسان بود .من هم عضو گروه ویژه بودم و می بایست ردی ،نشانی از آنها پیدا کنم .شب که شد چهار نفر از بچه ها را انتخاب کردم و به راه افتادیم .نرسیده به خط اصلی ، رو کردم به علی و گفتم :علی جان از خط اصلی عبور کنیم و بعد نمازمان را بخوانیم !
علی گفت :نه آقا سید !اگه از خط پدافندی عبور کنیم جلویمان میدان مین هست ، می ترسم آنجا مشکلی پیش بیاد و نتوانیم نمازمان را بخوانیم ، بذار همین جا نماز بخوانیم .
علی از بچه ها فاصله گرفت و رفت در یک گودی کوچک که آن طرف تر بود ، مشغول نماز خواندن شد .چند لحظه صدای گریه بلند شد .اول فکر کردم حتما یکی از بچه هاست ؛ اما بعد دیدم صدای هق هق زدن اوست که در داخل گودی بلند می شود .تا حالا ندیده بودم که علی گریه کند .آوازه شجاعتش را شنیده بودم ، بهم گفته بودند که هر لحظه اراده کند تا بیست متری سنگر بعثی ها می رود و هیچ کس جلودار ش نیست ، شنیده بودم که چقدر با نیروهایش دوست و رفیق است ، اما ندیده بودم که این مرد ، این آدمی که این آوازه را به هم زده ، گریه کند .صدای گریه اش را به وضوح می شنیدم .بی اختیار بلند شدم رفتم کنارش .دست به دعا بود :خدایا می خواهم مجرد شهید شوم !خدایا امشب ماموریت مهمی در پیش داریم ، خودت کمک کن که با سر بلندی این ماموریت را انجام بدیم !خدایا اگر قرار است مشکلی ، خطری پیش بیاید ، آن را تنها نثار من کن !
چه حالی داشت !بی آنکه خلوتش را به هم بزنم از کنار چاله بلند می شوم .می آیم پیش بقیه .نمازش را که خواند به گروه ملحق شد . خودش بلند می شود و برای بچه های چای درست می کند .غذا را خودش بین نیروها تقسیم می کند تا کسی بلند می شود که کاری انجام دهد ، التماس می کند که بنشیند تا او همه کارها را انجام دهد .
همیچ باورم نمی شود . مسئول اطلاعات عملیات لشکر با آن نام و آوازه ای که به هم زده بود ، طوری رفتار کند که همه را به شگفتی وا دارد .
شام که خورده شد ، راه می افتیم .از خط پدافندی بعثی ها می گذریم و با عبور از همان جاده کمربندی عراقی ها که تمام منطقه را به هم وصل می کند ، مقرهایی را که در مناطق خزینه و شهابیه است شناسایی می کنیم .علی جلو دار است .تا قبل از عبور از خط پدافندی پشت سر نیروها حرکت می کرد ، اما همین که نزدیک خط اصلی می شویم ؛ خودش جلو می افتد .من اولش مخالفت می کنم .
تو که تا چند لحظه پیش پشت سر همه بودی چطور شد که حالا جلودار می شوی !
علی گفت :من باید جلودار باشم !
گفتم :نه ، من باید جلودار باشم ، وجود تو برای لشکر خیلی اهمیت داره !
علی گفت :تو را به خدا اذیت نکن !
و جلو تر از هم راه می افتد .کار شناسایی تمام می شود اما ردی از گروه فرسان نیست .فقط مقرهای جدیدی که در منطقه ایجاد شده ، توجه علی را بر می انگیزاند .انگار عراق می خواهد در منطقه آماده می شود .
گروه فرسان وحشت عجیبی در منطقه ایجاد کرده بود .کسی به درستی اطلاعی از سازماندهی و چگونگی کار و برنامه شان نداشت .

مدتی بود که در برابر این گروه ، به دستور فرمانده لشکر 11 امیر المومنین و فرمانده عملیات لشگر غلام ملاحی گروه ویژه ای تحت عنوان گروه ضربت تشکیل شد که کارش تعقیب و از بین بردن اعضای گروه فرسان بود . هوای داغ مرداد ماه 1363 و آن دشت های سوزان و ملتهب مهران و چنگوله بد جوری آدم را کلافه می کرد .چند قدم که راه می رفتی ، عطش طوری جلوه می کرد که انگار سالهاست آبی ننوشیده ای .درست مثل خود دشت . مثل همین خاک گرم و سوزان که هر چه آب ؛، روی آن بریزی اصلا نمودی ندارد .باز هم لب تشنه و تاول زده است .
هجدهم تیر ماه شصت و سه بود که غلام فلاحی فرمانده عملیات لشکر دستور داد که برای کسب اطلاع از وضعیت دشمن در منطقه ، هر طوری شده باید اسیر بگیریم .غلام چیزی خواسته بود که بعید به نظر می رسید .همه اش دنبال چگونگی تشکیل سازمان گروه فرسان یا آن گوش برهای لعنتی بودیم .باید می دانستیم که اینها کی اند و چطور سازماندهی و هدایت می شوند و چگونه خود را به عقبه نیروهای ما می رسانند و از آنجا ضربه می زنند .تا حالا چند بار جلوی راه بچه ها کمین کرده بودند و عده ای شان را شهید کرده بودند .تنها چیزی که می دانستیم این بود که آنها کرد هستند ، همین .
یک ماه گذشت .
یادگار امیدی فرمانده اطلاعات عملیات بود . من هم مسئولیت گروه دیگری از بچه ها را به عهده داشتم .هوای گرم مرداد ماه شصت و سه آدم را کلافه می کرد .اما در پوشش همین گرما و هوای دم کرده گوش برها از خط عبور می کردند و می آمدند پشت سر نیروهای خودی و آنجا کمین می کردند .مدتی بود که بد جوری منطقه را نا امن کرده بودند .آوازه وحشت و قدرتشان در همه جا پیچیده بود .بیش از همه از منطقه "سر خر" عبور می کردند .
انگار آنجا مرز سفیدی بود که هیچ خطری تهدیدشان نمی کرد .خوب جایی را انتخاب کرده بودند ."سرخر" با آن هم شیار پیچ در پیچ ، توی روز روشن آدم را به هراس می انداخت ، چه رسد به این که نا امن باشد .دل شیر می خواست که بتوان به راحتی از آن عبور کرد.
به خصوص زیر حرارت و گرمای مرداد ماه که افتاب عمود بر پیکرت تازیانه آتش بزند .اما تحت هر شرایطی می بایست بر اساس دستور لشکر ، هم به دنبال گوش بر ها می گشتیم ؛ هم از عراقی ها اسیر می گرفتیم .حاج یادگار آمد و نیروها را توجیه کردیم .نیروها به دو گروه تقسیم شدند که مسئولیت یک گروه با حاج یادگار بود و مسئولیت گروه دوم با من .
غروب روز دوشنبه هفدهم مرداد ماه بود که راه افتادیم .از جاده آسفالت مهران –دهلران گذشتیم و هفده کیلو متر به عمق خاک عراق نفوذ کردیم تا به منطقه "ته لیل" رسیدیم که حایل بین مهران و دهلران بود. بر روی ارتفاعات "ته لیل" عراقی ها یک پایگاه زده بودند .پشت سر ارتفاعات ، تپه ای بود که تیر بار دوشکا را روی آن مستقر کرده بودند .تیر بار جایی قرار گرفته بود که هر جنبنده ای که قصد نفوذ از آن سمت را داشت ، جان سالم به در نمی برد .پایگاه جاده مواصلاتی نداشت و برای همین تدارکات نیروهای عراقی با قاطر صورت می گرفت .اهمیت آن نقطه در این بود که روی بخش وسیعی از منطقه دید و تیر کامل داشت .عصر بود که دو نفر از عراقیها در حالی مشاهده شدند که با قاطر برای پایگاه آذوقه می بردند .
یادگار گفت :باید هر طوری شده پایگاه را دور بزنیم و محاصره شان کنیم !
گفتم :فکر خوبیه !اما باید با نهایت دقت این کار انجام بگیره !
همه اش به این فکر می کردیم که چطور یکی از آن سربازها یا درجه دارهای بعثی را زنده بگیریم ..این مهمترین هدف بود و برنامه بعدی هم تعقیب و به دام انداختن گوش بر ها بود .
بین پایگاه و تپه ای که تیر بار دوشکای بعثی ها روی آن مستقر بود ، شیاری بود که هر موقعیتی را به هم متصل می کرد .قرارشد کاظم فتحی زاده به اتفاق چند نفر دیگر از بچه ها در میانه شیار ؛ یعنی همان جایی که عراقی ها با قاطر تدارکاتشان را انجام می دادند ، کمین بزنند .
کار سختی بود .گرمای هوا و التهابی که از زمین بخار می شد امکان فعالیت چندانی به آدم نمی داد .اما چاره ای نبود .به هر نحو ممکن و تحت هر شرایطی باید کار را می کردیم .هدف گرفتن اسیر بود .کسی که بتوان تازه ترین اطلاعات را ازش کسب کرد .
این برای فرماندهی لشکر و قرار گاه مهم بود .کار باید طوری صورت می گرفت که تا آنجایی که امکان داشت درگیری به وجودنیاید.
چند نفر از افراد به عنوان گروه گشتی به طرف نقاط در نظر گرفته شده حرکت کردند .می بایست قبل از هر اقدامی از آخرین وضعیت پایگاه ها اطلاع پیدا می کردیم .افراد گروه گشت چند ساعت بعد از گشت خسته بودند و نوعی نگرانی و ناراحتی در چهره شان هویدا بود .
به کاظم فتحی زاده گفتم :چی شده ؟چرا ناراحتین ؟
کاظم گفت :لو رفتیم !؟
حاجی یادگار گفت :چی گفتی ؟!لو رفتیم ؟
سر گروه گفت :متاسفانه عراقی ها متوجه حضور ما در منطقه شدن !
گفتم :چطور ممکنه !؟ما که نهایت دقت را کرده ایم !
حاجی یادگار گفت :حالا چه کارا کردین !؟
سر گروه گفت عراقی ها در همان مسیرهای که رفت و آمد داشته ایم ، کمین گذاشته اند !
حالا پایگاه های بعثی ها کاملا آماده و هوشیار بودند .هیچ چاره ای نبود .هر طوری شده باید کار را یکسره کنیم .باید ، باید یکی از آن بعثی ها را به اسارت بگیریم .باید می رفتیم و کاری می کردیم .سی و هشت نفر از آنها آماده شدند .شب از راه رسیده بود و جز من و حاجی یادگار و آن چند نفر افراد گشتی بقیه نیروها نمی دانستند که عراقی ها از حضور ما در منطقه مطلع شده اند و در آماده باش کامل به سر می برند . قرص ماه از آسمان پرتو افشانی می کرد و سطح زمین را نور باران کرده بود .شب که مهتابی باشد برای عملیات یا تک شبانه زیاد مناسب نیست .اما چاره ای نبو د .
نیروها را از مسیری عبور دادیم که تنها یک باریکه راه از میانه آن می گذشت بقیه مسیر یا پرتگاه بود یا صعب العبور .
کاظم فتحی زاده جلو دار ستون بود . پشت سرش من بودم و حاجی یادگار و بقیه نیروها هم پشت سر . ستون داشت به جلو حرکت می کرد که به ناگاه سر و کله چند نفر از عراقی ها در جلوی ستون ظاهر شد .باریکه راه بود و هیچ راه بر گشتی وجود نداشت .
پایین پرتگاه بود و قسمت بالا هم صخره ای و صعب العبور .کم کم سر و کله چند نفر دیگرشان هم پیدا شد .آنقدر نزدیک و ناگهانی این اتفاق افتاد که افراد گروه با عراقی ها ادغام شد .شب مهتابی سطح زمین را مثل روز روشن کرده بود .کاظم مکثی کرد و گفت :حالا چکار کنیم ؟گفتم بخوابید روی زمین !
کاظم خیز برداشت و تمام ستون سر و سینه را به خاک چسباند .به همان حالت سینه خیز مسیر آمده را دوباره بر گشتیم .
به بقیه افراد گروه گفتیم که قضیه چیه .خود را به شیاری رساندیم که در ابتدای باریکه راه بود .داخل شیار که شدیم ، افراد همگی جمع شدند .به همه گفتم که قضیه چیست و چرا بر گشتیم .مایی که تا همین چند لحظه پیش در چنگال نیروهای عراقی بودیم ، به طرز شگفت آور و اعجاب انگیزی از دامشان بیرون آمدیم .یعنی آنها ما را ندیده بودند ؟یا نه ، ما را دیده اند و حتما چهار سمتمان را محاصره کرده اند ؟
حاجی یادگار گفت :از داخل همین شیار با لا بریم و بعد محاصره شان کنیم !
گفتم :باشه این کار را می کنیم !
از میان شیار رو به سمت با لا حرکت کردیم و بعد به جایی رسیدیم که با لا تر از همان نقطه ای بود که همین چند لحظه پیش چند نفر از عراقی ها را آنجا دیده بودیم .افراد گروه تقسیم شدند و بالای سرشان موضع گرفتند .حالا باریکه راه کاملا در زیر دست قرار گرفت و پایین آن هم پرتگاه بود .به نظر می رسید که عراقی ها محاصره شده اند .در زیر نور شب مهتابی باز سر و کله دو نفرشان در نزدیکی باریکه راه خودنمایی می کرد .حالا وقتش بود . عملیات باید سریع و برق آسا انجام بگیرد .
فرمان آتش صادر شد و در گیری سختی در گرفت .حمله سریع و برق آسا بود .عراقی ها هیچ فکرش را نمی کردند که به دام بیفتند .
درست همان دامی که آنها از قبل برای ما تنیده بودند ، خودشان در آن گرفتار شدند .زیر نور ماه، تیرهایی که شلیک می شد و آن پایین بر سر عراقی ها پایین می آمد جلوه قشنگی به پا کرده بود .صدای نعره سربازان بعثی به گوش می رسید که خودشان را به پایین پرتگاه پرت کردند .بچه ها هر چه مهمات و نارنجک و آرپی جی بود روی سرشان ریختند .دیگر از سوی عراقی ها تیری به آن صورت شلیک نمی شد .چند نفر از افراد دیگر گروه پایین رفتند و چند لحظه بعد در عین ناباوری سه نفر را در حالی که به اسارت گرفته بودند ، با لا می آمدند وضعیت یکی شان وخیم بود .طوری که چند لحظه بعد هلاک شد .یکی دیگرشان پایش شکسته بود .مدام از طریق بی سیم صدایمان می کردند ، اما به حاجی یادگار گفتم جواب شان را ندهد تا کار را یکسره کنیم .حاج محمد کرمی فرمانده لشکر ، کورش آسیابانی فرمانده قرار گاه، محمد کرمی فرمانده قرار گاه و غلام ملاحی همگی منتظر تماس ما بودند .مدام حاج کرمی از پشت بی سیم داد می زد که چی شده ؟شما کجا هستید ؟آیا به مقصد رسیده اید یا نه !؟اما اول جوابش را ندادیم تا کار یکسره شد .حالا وقت بر قراری تماس بود . .به فرمانده لشکر و بقیه گفتیم که عملیات با موفقیت انجام گرفته و کادوی بچه های گروه ضربت هم در اولین فرصت ممکن تقدیم شان می شود .
 

 

 
 

آثارباقی مانده از شهید
خدایا !تو را عاجزانه شکر می کنم ،همچنان که صاحب غار حرا را بر انگیختی و بر جان بت های جاندار و بی جان انداختی ؛بنیاد کفر بر کندی و طرح اسلام بر انداختی .خدایا تو را شکر و سپاس که حسینمان دادی ،کربلایمان دادی معلم شهادت را بر کلاس کربلا مبعوث کردی که درس عشق و ایثارمان آموزد ؛ریشه بندگی غیر خدا را بسوزد و چراغ آزادگی بر فروزد .

 
 

آثارمنتشر شده درباره شهید
با یاد شهید «علی بسطامی »و همه شهدای تیپ امیر المومنین (ع) :
تاریکی تن و توش نداشت .
شعاع روشن و سپید رنگ نور ،حاشیه مبهم کوههای مشرق را درخشان کرده بود .یالهای متروک و ناهموار «قلاویزان »که مشرف بر تپه های مخروطی «هلت »بود چشم انداز تازه ای را در برابر علی قرار داده بود .نفس خشک باد ،ریه اش را نوازش می داد .به فاصله چند قدمی علی ؛محمود روی خاک زانوزده بود و با دستش خاک نرم و مطبوع یال را لمس می کرد .او در حالی که لبهای خشکش را با دندان فشار می داد و به علی می نگریست .ابهت علی تمام چشمش را پر کرده بود .می دانست دریچه دلش را بر روی حس مبهم رضایت خاطری که تمام وجودش را مسخر کرده بود بگشاید و علی را بر تمام کوههای اطراف تقسیم کند ؛بدون آنکه یاس ،فضای آرام دلش را بیاشوبد و رگهای تهورش در انهدام باز گشت و ترس متلاشی شود . علی وقتی می گریست مثل گریه ،نمناک ومعطر !دلش را در هر جا به خاک می انداخت و حرارت دلپذیر دستانش هر سلام را به دوستی دائم مبدل می کرد .وقتی اشک می شد وروی صفحه کمرنگ دعایش می چکید تماشایی بود.
راستی علی تماشایی بود ؛معنی ظریف گریستن و مفهوم دقیق لبخند !روزی که بچه ها ازیال «قلاویزان »سرازیر شدند ،علی گستره نیلگون آسمان را که به صورت خطی ممتد با ارتفاعات «قلاویزان » مماس می شد در حجم کوچک چشمانش جا داده بود .دلش همراه بچه ها ،پایین تپه ها لغزیده بود و در کنار هر بوته و زیر هر سنگ ؛خون شهدا را لمس می گرد و بر جراحت بچه ها دست می کشید و باز هم مثل همیشه اشک می شد و از حاشیه کبود چشمانش می چکید !
محمود ،غلام و علی به سرعت از شیار یکی از یالها که به صورت (راهکار) نیروها در اثر تردد گشتی ها ی دو طرف نسبتا هموار شده بود با لا رفتند .نور حاشیه کوهها سپید و براق می نمود و تاریکی پلاس سیاهش را بر چیده بود .ذرات خاک در اثر وزش باد ،با بی وفایی جابجا می شدند و از لبه شیبدار شیار به داخل شیار می لغزیدند .صدای یکنواخت قدمها در فضای اطراف می پیچید .صبح ،مثل اتفاقی مبهم و ناگهانی رسیده بود و دامنه خستگی ،نفس علی را گرفته بود .گلویش از فرط تشنگی می سوخت .با این حال قطرات عرق را از پیشانی پاک می کرد و مصمم گام بر می داشت .مثل وقتی که بچه های گردان 502 در شیار های منتهی به شاخ (قله)،محاصره شده بودند و علی باز هم مصمم برای بوسیدن پیشانی شهدا و نجات مجروحین هزار گلوله را پشت سر گذاشت و مثل پرنده شکاری از بام هزار خطر پرواز کرد .وقتی بالای سر شهدا رسید .پیشانی همه را بوسید و برای همه گریست .مسیر هنوز نشکسته بود ونیروهای عراقی که سماجت و تهور علی دلشان را سخت لرزانده بود ،شیار منتهی به شاخ راکه چند لحظه پیش از علی از آن عبور کرده بودند، مسدود کردند و برای به اسارت در آوردن علی به طرف او یورش بردند.اما علی با چالاکی و تهور بی نظیرش دست همه را به گل نشاند و حلقه محاصره را با رگبارهای متوالی اسلحه اش شکست .تازه وقتی بر گشته بود غم سنگینی نوسان دلش را به اضطراب انداخته بود .می توانست همه چیز و همه کس را در یک لحظه فراموش کند .
می توانست دلش را از سایه ریز اندوهی که همیشه با او بود بیرون بکشد .علی می توانست خودش نباشد و مثل خودش تصمیم نگیرد .سر و رویش خاکی بود و لوله اسلحه اش داغ !جلو رفتم و دست روی شانه اش گذاشتم و با صدایی که آهسته در حنجره ام می لرزید و آلوده با بغض گفتم :علی خوشحالم که بر گشتی .
و نمی دانم علی به کجا نگاه می کرد و چرا اشک می ریخت .پیشانی علی چین بر داشت و با صدایی آرام گفت : دست به دلم نزار !ای کاش بر نمی گشتم .آنروز هم علی ، تزلزل را نمی شناخت .اصلا علی تا آخر عمر هم ترس را نشناخت مثل حالا ،وقتی که ...
خاک چشم باز کرده بود و از چشمش که کبود و دریده می نمود خون علی ،و محمود و غلام می چکید .خون ،لایه گرم را روی خاک کشیده بود و امتداد می یافت .علی کتاب دعایش را مشت می فشرد شاید به این سادگی نشود باور کرد ،صبح هم تن و توش ماندن را از دست داده بود .گروه شناسایی که علی فرمانده آن بود بعد از جمع آوری اطلاعات و بررسی منطقه در راه باز گشت مثل یک اتفاق که غیر قابل اجتناب باشد ،روی زمین افتاده بودند و صدای انفجار مین تله ای ،هنوز هم در شیار ها و یالهای قلاویزان می پیچید .
علی منتشر شد مثل خونش که آرام بر روی سنگریزه های شیار می لغزید !آن روز تابوت علی مثل آهن ربایی که انبوه عظیم براده های آهن را به دنبال خود می کشد ،همه راحتی دلهای سنگی و آهنی را به دنبال خود کشیده بود !در کنار مسجد جامع ،پلاکارد پارچه ای سفید رنگی بود که همه زندگی علی را در خود خلاصه کرده بود .شهادت سردار رشید اسلام علی بسطامی را...
ولی من نمی دانم علی منتشر شد ،علی دلش را وقف جبهه کرده بود و تنها ساقه اش در خاک معطر جبهه می توانست بروید ،علی منتشر شد ،مثل اشکهایش که هر شب کنار سجاده منتشر می شد.       
                                                                                                                                         عبدالجبارکاکایی

 

فلسفه شهادت در اسلام
فلسفه شهادت در مکتب اسلام بسیار ژرف و شور انگیز است .شهادت حرکت است و تکامل و حیات و جاودانی ،شهید خورشیدی است فروزان که بشریت شب زده و متوقف شده در پیچ و خم زندگی را نور و انرژی حیات می بخشد .شهادت پلی است میان تاریکی و نور ،رکود و حرکت ،ذلت و عزت ،اسارت و آزادگی و دلمردگی و عشق .
شهادت روح پویش را در کالبد توده ها می دمد و در رگهایش خون تازه تزریق می کند در مکتب تشیع سرخ علوی برای پویندگان راستین اسلام و ولایت بزرگترین سلاح شهادت است .سلاحی که بر تمامی ابر قدرتهای شیطانی فایق می آید و هیچ نیرویی را امکان برابری با آن نیست .
وقتی شهید با خون وضوی عشق می سازد و در محراب به قیام می ایستد کلیه قدرتها در برابر عروج روحانی و اوج عرفانی او رنگ می بازند و منطق پر شور هستی مبتنی بر پیروزی حق و شکست باطل را پذیرا می شوند .به راستی شهادت را چه فلسفه ای است ،چه حکمتی است و چه رازی شگفتی است ؟ شهادت یک واژه نیست یک فرهنگ است .شهید خونش پیام دارد ،قیام دارد ،سازنده است ،تاریخ ساز و انسان ساز است ،دشمن شکن و کفر شکن است .شهید نمی میرد او زنده است .جسم خاکی او به خاک باز می گردد و روح پاک و الهی او به سوی آسمانها پر می کشد و یاد او در قلبها جاودانه است .

 

بگذار فرزند اسلام سخن بگوید .بگذار فرزند پیغمبر سخن بگوید .بگذار فرزند علی و حسین سخن بگوید .زینت عبادت کنندگان و آقای سجده کنندگان و بلبل نغمه سرای گلستان عشق و زهد و عبادت سخن بگوید ...بگذار پیام آور حماسه عشق و شهادت سخن بگوید ...با سینه ای به پهنای بی نهایت ،سوخته و عاشق !آنکه هر چه را در در چند روزه کربلا ی عشق به جان پاکش فرو ریخت ،چهل سال تمام در کلمات پر ارج ملکوتی صحیفه سجادیه این کتاب سوم اسلام این زبور آل محمد (ص) این آئینه روح بلند امام سجاد (ع) را خوانده ای ؟چگونه خوانده ای ؟اگر خوانده ای یا نخوانده ای سفارشت می کنم که لختی با این اثر جاودانه و عاشقانه دودمان بشری دمساز شو و از این غوغای غفلت آخرین نام و نشان و حکومت و سیاست و گروه و حزب و جاه و مقام که همه را به نام اسلام و قرآن و مکتب می کنی و خودت می دانی و من هم می دانم و همه هم می دانند و امام هم بارها تکرار کرد که این همه برای خدا نیست ،به در آ،و فارغ از کوچه پس کوچه های تنگ و تاریک اهواء و آراء به فراخنای آزاد اندیش عشق و تسلیم وارد شو و بجز حق به چیزی سر مسپار و در این سفر پر خطر صحیفه سجادیه را زاد راه کن .
بگذاریم ...امام سجاد (ع) این روح بلند عبادت کننده دو دعا دارد یکی به وقت وردو ماه رمضان و یکی به هنگام پایان ماه رمضان ،پس از حمد خدا بر اینکه ما را به حمد خود هدایت نمود تا اهل حمد و احسان باشیم می فرماید :یکی از راههایی که خدا می خواهد به ما نیکی ارزانی دارد ماه رمضان است و از راه اسلام و تسلیم ,از راه پاکی از راه پاکسازی و از راه قیام (ایستادگی ها ) اگر غوغای روز بگذارد کمی به آهنگ زیبای این دعا ها و کلمه این دعاها بیندیشیم ،امام ماه رمضان را یکی از سنبل های احسان یعنی راههای نیکو کاری یا نیکی رسانی می شمارد .یکی از راههایی که خدا به ما نیکی می رساند و ماهم به دیگران نیکی برسانیم .
آیا هیچ فکر کرده اید که چرا انقلاب کرده ایم ؟من می گویم برای احسان !نه تنها انقلاب ما که همه آزادگان جهان در سراسر تاریخ که در برابر بد کاران و جباران و ستمکاران ایستاده اند و در سلسله این مردان به حق ،پیامبران الهی و پیروان راستین آنان بوده اند ،همگی برای احسان بوده است .به زبان خیلی ساده تر ،برای آن بوده است که بشر را از بدیها باز دارند و به خوبی برسانند واحسان خدا به بشر هم از همین راه است .
اللهم صل علی محمد و آله و الهمنا معرفته فضله و اجلال حرمته و التحفظ بما خطرت فیه ..
بار خدایا بر محمد و خاندانش درود فرست و به ما معرفت شناخت فضیلت این ماه گرامی داشت حرمت این ماه و خود داری از ممنوعات در این ماه را الهام بخش ..
پروردگارا به ما کمک کن که این ماه را آن گونه روزه بداریم که اعضا و جوارح ما از معصیتهای تو باز ایستد و در راهی که تو می پسندی به کار رود ،تا آنکه با گوشمان لغو نشنویم و با چشمهایمان به لهو نشتابیم و دستهایمان را به آنچه ممنوع است باز نکنیم و گام به سوی آنچه ناپسند است بر نداریم .شکممان جز آنچه حلال کرده ای تناول نکند و زبان مان جز آنچه تو روا داشتی نگوید ،و بجز آنچه ما را به ثواب نزدیک کند ،زحمت عمل به خود ندهیم و جز آنچه از عقاب تو بازمان می دارد ،از دست نگذاریم ...
ثم خلص ذالک کله من ریاءالمرائین و سمعه المسمعین لا نشرک فیه احدادونک و لا نبتغی فیه مراد الا سواک
و گاه که این همه را ازریای ریا کاران و گوش به گوش رسیدن این و آن خالص و پاک کن که در این اعمال هیچ کس جز تو را شریک نگرداندیم .و مرادی جز تو نجوییم .
وان نسا لم من عادانا حاشا من عودی فیک و لک فانه العدو الذی لا نوالیه والحزب الذی لا نصافیه .و توفیقمان ده در این ماه با لعمال پاکیزه به تو نزدیکی جوییم ،به آن کارهایی که از گناهانمان پاک گردانی و ما را از هر عیب که بار دیگر از سر گیریم حفظ کنی ،تا به آن اندازه که هیچ یک از فرشتگان تو بر تو وارد نشود .مگر آنکه در مرحله پایین تر از ان ،ابواب طاعت و انواع قربت که ما وارد می شویم !
این است ماه رمضان از زبان زینت عبادت کنندگان و سید ساجدان آرمانش آن است که در ملکوت اعلی پیشتاز همه فرشتگان پاک و مطهر باشد بدین گونه است که پیشوایان معصوم بر ما خفتگان در بستر غفلت و زنجیریان در زندان مخوف منیت و آلودگان به انواع رذیلت و دنائت نهیب می زنند که پیش به سوی دوست ،به سوی عشق ،به سوی پاکی ،به سوی جان و به سوی جانان.

 

خود شناسی
لزوم شناختن خود و پی بردن به ارزش گوهر وجود از آن است که اگر انسان خویش را نشناسد و موقعیت خود را در جهان در نیابد ،همچون طفل نادانی است که گوهری گرانبها را ضایع و آنرا به هنگام بازی،چون ریگی به سویی پرتاب می کند و به جایی می اندازد که همسان سنگ و کلوخ گردد ،و یا بواسطه جهالت آنرا به بهایی اندک به یک شیاد می فروشد .انسان غافل گوهر گرانبهای خویش و نفس نفیسه اش را به بهایی فروتر از اصل می فروشد و یا بواسطه غفلت آن را تباه می سازد .غرض از آوردن مثال کودک و گوهر آن است که انسان همچنان که سکه ای را به بازار می برد و کالای مورد نیاز خود را می خرد ،می شناسد و قدر و قیمت آن را می داند و راضی نمی شود آن را به بهایی کمتر از اصل بفروشد و یا در هنگام خرید ،کالای فاسد رابا سکه خویش معارضه کند ،صد هزار چندان لازم است که گوهر نفس خویش را بشناسد و قدر و قیمت آن را بداند تا مبادا با متاعی بی ارزش و کم بها تر از نفس خویش معاوضه کند و در بازار دنیا خسارت بیند ،آن هم از نوع جبران نشدنی اش .انسان باید بداند .در این دنیا که محل کسب و تجارت اوست سرمایه جان و روان خویش را در کدام بازار به کار می اندازد و چه کسانی را شریک خویش میسازد، خریدار کیست و به چه بهایی این نفس گرانبهای تافته از نفخه ی الهی را می خرد و در این در قیمتی از آن پس در کجا قرار می گیرد؟ آیا خداست که به بهای جنت و لقای خویش آن را می خرد و در ملکوت اعلی و جوار رحمت و عظمت خویش جای می دهد؟ پس نفس انسانی را چه بهایی شایسته است . به تحقیق باید گفت که بهای نفس آدمی خداست و بهای واقعی نفس آدمی را تنها خدا می داند و می فرماید :
خداوند جان و مال اهل ایمان را به بهای بهشت خریداری کرده است...و آن رستگاری بزرگی است .و کدامین رستگاری از این بالاتر که انسان درمعامله ای که جانش سرمایه اوست خریداری چون خدا بیابد و به با لاترین قیمت معامله را به نفع خویش تمام کند و جان را از قیمت اصل کمتر نفروشد ؟
امام موسی بن جعفر (ع) قیمت واقعی جان را تنها بهشت خدا می داند و مردم را از فروختن آن به هر قیمتی بر حذرمی دارد :
هان ای انسانها !هوشیار باشید که برای تن و جان بهایی جز بهشت نیست مبادا آن را به چیز دیگر بفروشید .
به درستی که خداوند برای شهیدان در مقابل ایثار جان و مالشان بهشت را قرار داده است .کاروان شهیدان شتابان و سر مست از عشق ،به سوی او در حرکت است و هر روز و هر لحظه شهیدی قدم در راه دیگر شهیدان می نهد و به عهد و پیمان صادقانه خود با معبود خویش وفا می کند و خدا نیز فریاد لبیک عاشقان خود را می شنود ؛و آنها را به سوی خود فرا می خواند .این فوز عظیم را که رسیدن به بهشت خداوندی است تنها با شناخت نفس و آگاهی به گوهر جان و مواظبت در برابر خسران می توان حاصل کرد و اصل شناخت نفس ،خود رستگاری بزرگ و رسیدن به بهشت است .چنان که امیر المومنین (ع) می فرماید :
فان الفوز الاکبر من ظفر بمعرفته النفس
همانا آن کس که در شناخت نفس خویش پیروز شده باشد به رستگاری بزرگ رسیده است .

 

قرآن
قال رسول الله (ص) :خیروکم تعلم القرآن و علمه .
بهترین شما کس است که قرآن را یاد بگیرد و به دیگران هم یاد بدهد .
آن بزرگ مرد عالم بشریت که منشور حقوق انسانی را در چهارده سده پیش از این به ارمغان آورده است می فر ماید :
زمانی که دیدید فتنه و فساد و بی بند و باری و خیانت خیانت کاران ،مانند پاره های شب ظلمانی به شما رو آورده پس بر شما باد که به قرآن مراجعه کنید تا بفهمید مسیر حق و عدالت و فضیلت کدام است .
چون هر کس ادعا می کند مسیر من حق است ،این ماهستیم که باید به این کتاب مراجعه کنیم که طبق فرموده پیامبر :و هوالدلیل علی خیر سبیل راهنمایی است که به بهترین راه هدایت می کند .
کتابی که خدای متعال می فرماید :ان هذا القرآن یهدی للتی هی اقوم و یبشر المومنین .یعنی این قرآن است که به بهترین و استوارترین راهها هدایت می کند .
برادران کرد و بلوچ و ترکمن و فارس و عرب و مسلمان که پیرو قرآن هستید ،قرآن همه ما را دعوت به برادری کرده و فرموده است :انما المومنین اخوه
و شما که از صدر اسلام تاکنون حامی قرآن بوده اید آیا اکنون هدفی غیر از قرآن دارید ؟
آیا دوست دارید قرآن برود و داس و چکش[یاستاره] جای آن را بگیرد ؟ رسول الله (ص) برود و لنین و مارکس و مائو بیایند ؟ آیا متوجه نشده اید که دشمن با تمام قوا و نیروی خود به اسلام و قرآن حمله ور شده تا بلکه با نابودی آن بتواند دست اربابان خود را بر ایران حاکم نماید و چپاول و غارت قبلی خود را تجدید نماید .ما همگی یک هدف داریم و آن دفاع از اسلام و پیروی از قرآن و سیر الی الله است و با رهنمود های قرآن باید شرف و فضیلت و انسانیت خود را حفظ نماییم تا به درجه سعادت برسیم .ما باید از این قرآن که گنجینه سر شار علم و حکمت و فضیلت است الهام بگیریم تا بتوانیم در مسیر تکامل انسانیت گام بر داریم و برای شناخت قرآن احتیاج به راهنمایی داریم .قرآن به نام الله آغاز می شود و به نام ناس (مردم ) پایان می یابد .قرآن یک کتاب مردمی است .هدف قرآن کریم نجات مردم از دست سه طبقه است که در طول تاریخ بر آنها مسلط بوده اند !اربابان استثمار گر ،ملوکییت مستبد و حاکمیت ظاهری دینی .به عبارت دیگر ،ربوبیت غیر خدا ،ملوکیت غیر خدا ،الوهیت غیر خدا .اربا ب چهره اقتصادی دارد و ملوک چهره سیاسی دارند والهه قدرت مذهبی منحط توجیه کننده رفتار دو چهره دیگران است .حضرت ابراهیم ،سر سلسله پیامبران در مناسک حج دستور می دهد که این چهره و این سه شیطان تاریخ باید سنگسار شوند .قارون ،فرعون ،بلعم باعورا که هر سه خناسند .خناسها در طول تاریخ چهره عوض می کنند .گاه به خود چهره اقتصادی و گاه چهره سیاسی می دهند و هر جا ممکن باشد رنگ مذهبی به خود می گیرند .چه بسا به زیارت ائمه معصمومین و خانه خدا هم می روند ،ولی در هر حال خناس هستند .اگر آنان را از یک جبهه و از یک دربرانی ،از در دیگر وارد می شوند .نخستین گامشان خود نمایی است .آنان نخست خود را رب و مربی مردم می خوانند و پس از آن خود را ملک الناس خوانده سر انجام ادعایی خدایی می کنند و خود را الله مردم می شمارند .کار اصلی ، شکستن این سه بت و اثبات الله است که رب الناس ،ملک الناس و اله الناس است .داستان های قرآن هرگز سر گرم کننده و تخدیری نیست ،بلکه منقلب کننده و حرکت دهنده است .در نظام هستی اصل بر این است که حق ثابت بماند و باطل نابود شود .خداوند خود حق است و جز او باطل است و این وعده که سر انجام حق پیروز خواهد شد ،به انسانهای محروم جان تازه می بخشد ،تا بر خیزند و علیه باطل قیام کنند .قصه های قرآن کریم داستان مبارزه ایمان با کفر و خیر با شر الناس با طاغوت ونیروهای تکامل دهنده با نیروهای ضد تکامل است .جبهه به جایگاه اصلی انسان در این مبارزات ،جبهه حق است .نقش انسان در این داستان ها احساس مسئولیت برای پیاده کردن خواست خداست ،یعنی محو کردن و باطل و نظام آن .انسان واقعی در این قصه ها تلاشگر و مجاهدی است شنا گر در خون ،که یا به پیروزی می رسد و حق را به کرسی می نشاند و یا شهید می شود در هر دو حال طبق فرموده سید الشهدا چنین انسانی زندگی را برده است و در آن سود کرده است .

 

تقوای ستیز
تقوای ستیز ،مصونیت یافتن در مقابل گناه است .هنر آن است که در محیط آلوده به سر بری ،ولی دامن به گناه نیالایی .انبیاء زحمتشان این بود که کفار و منافقین را ،این اشخاص معوج و انسانهایی را که در بند اسارت خود و علایق دنیا هستند ...آزاد کنند واین ماموریت بسیار مشکل بوده است . برای اینکه به یک بیماری واگیر مبتلا نشوی یکی از این دو کار را می توانی بکنی :اول اینکه از خانه بیرون نیایی و در کوچه و گذر گاه نروی و با مردم معاشرت و رفت و آمد و گفتگو نکنی .دوم اینکه واکسن ضد بیماری را تزریق کنی تا در مقابل آن مصونیت یابی .«تقوای ستیز »مصونیت درمقابل گناه است و لزومی ندارد که برای پرهیز از گناه از خانه بیرون نیایی و کنج عزلت و زاویه تنهایی را اختیار کنی و با کسی سخن نگویی و دست به هیچ سیاه و سفیدی نزنی تا سالم و بی خطا و بی عیب بمانی .برخی از عرفای گذشته برای آنکه حرف لغو و بیهوده نزنند همیشه سنگ ریزه ای در دهان می گذاشتند تا برای حرف زدن و جواب دادن حتی در فاصله بیرون آوردن سنگ از دهان بتوانند در سخن خویش تامل و حساب بنمایند .
مزن بی تامل به گفتار دم
نگو گو اگر دیر گویی چه غم
درست است که این یک ارزش است ولی ارزشمند تر از این داشتن قدرت تسلط بر خویشتن است که حتی بدون داشتن سنگریزه در دهان ،مالک زبانت باشی و بدانی که چه هنگام باید سخن بگویی و چه بگویی ،و چه وقت باید لب فرو بندی ،و این است تقوای ستیز ،یعنی در همه حال باید با خواسته های دل ،تمنیات نفس و فزون طلبی های غرایز مبارزه کنی ،و پشت نفس را بر خاک تسلیم و طاعت برسانی .پس می بینی تقوا یک ستیز است و نه یک پرهیز تنها ،گر چه نتیجه عملی این ستیز و جهاد با نفس ،کنترل خرد و دل ،پرهیز از گناه و اجتناب از هوسرانی و شهوت است .خلاصه کردن مفهوم تقوادر پرهیز گاری درست نیست .در کنج خانه گناه نکردن مهم نیست هنر آن است که در محیط آلوده به سر بری ولی دامن به گنا ه نیالایی .دوستان ناباب داشته باشی ولی فریب و سوسه هایشان را نخوری .پول داشته باشی ولی به فساد روی نیاوری .قدرت داشته باشی ولی حق کشی نکنی و زور نگویی .زبانت گویا باشد ولی دروغ نگویی ،چشم داشته باشی ولی نگاه حرام نداشته باشی و گرنه به ناموس دیگران نگاه کردن نابینا و عیاشی نکردن تهیدستان و ستم نکردن ناتوان ارزش و هنرنیست .
پاک بودن درجوانی شیوه پیغمبری است
و گرنه هر گبری به پیری می شود پرهیز گار
خواجه عبدالله انصاری گفت :هر گز به زمین خار دار رفته ای که دامن خود را جمع کنی و به آهستگی از میان خارها بیرون روی ؟این است معنی تقوای .
تقوا حالتی است که به دنبال شناخت و معرفت پدید می آید .درجه شدت و ضعف تقوا هم مربوط به اندازه درک و میزان شناخت است. مگر می توانی بدون شناخت عوامل انحراف وپلیدی وفساد و خیانت متقی باشی و متقی بمانی ؟تو هر روزبارها از خارستان گناه می گذری وبه لجنزار دنیا قدم
می نهی .باید بدانی که چه چیزهایی آلوده ات می کند ،تا بدان آلوده نگردی و چه خارهایی بر پای جانت می خلد تا از آن برهی .
استاد شهید مطهری می گوید :تقوا حافظ و پناهگاه است نه زنجیر و زندان و محدودیت .بسیارند کسانی که میان مصونیت و محدودیت فرق نمی نهند و با نام آزادی و رهایی از قید و بند ،به خرابی حصار تقوا فتوا می دهند ...تقوا به انسان آزادی معنوی می دهد ،یعنی او را از اسارت و بندگی هوا و هوس آزاد می کند .رشته آزو حسد و شهوت و خشم را از گردنش بر می دارد و به این ترتیب ریشه رقیت ها و بریدگیهای اجتماعی را از بین می برد .
تقوای ستیز ،تقوای انسانی است که در قلب کشمکش های اجتمایی و فکری و سیاسی و اقتصادی تلاش می کند و مسئولیت می پذیرد وخود دارو خویشتن دار می ماند و خود را نمی فروشد و ضعف نشان نمی دهد و سختی های سنگین و گوناگون را تحمل می کند و در برابر جاذبه هوسهای شخصی نمی لغزد .
                                                                                                                                                                                                  عبدالجبار کا کایی

 

 

دوشنبه 8 فروردین 1390  7:43 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

خانزادی,علی

فرمانده واحد بهداری تیپ یکم امیرالمومنین(ع)لشکر4بعثت (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

شهید علی خانزادی در هفتم مرداد ماه سال 1338 ه ش در روستای هلشی دربخش ایوان استان ایلام از پدر و مادری مومن چشم به جهان گشود. او از همان آغاز طفولیت تحت تربیت والدین با ایمانش قرار گرفت و تحصیلات ابتدایی را در همان روستا به پایان رساند و بعد وارد دوره متوسطه شد.به دلیل محرومیت ونبود مدرسه درآن روستا شهید خانزادی برای ادامه تحصیل به شهرایوان آمد. پدرش فاقد زمین کشاورزی بود و از راه کار کردن برای دیگر کشاورزان و زمین داران آن روستا خرج خانواده چند نفری را بدست می آورد .شهید علی خانزادی برای اینکه پدرش را کمک کند در دوران تحصیل که مجبور بودبین شهر و روستا دررفت و آمد باشد ، سعی می کرد کمتر خرج کند تا به پدرش فشار کمتری ازنظراقتصادی وارد شود .او راضی بود زندگی را به سختی بگذراند و مجبات درد سر والدینش را فراهم نسازد .بعد از به پایان رسانیدن دوره متوسطه ،برای اینکه هزینه های پدرش کمتر شود بقیه تحصیلاتش را در آموزشگاه بهداری استان ایلا م وبا بهترین معدل به پایان رسانید .او در تاریخ 25 /10/1356 وارد پادگان شدتا دوران خدمت سربازی را پشت سر گذارد. بعد از طی کردن دوره ی آموزشی در بهداری صالح آباد مشغول خدمت شد. مبارزات مردم ایران بر علیه حکومت ستم شاهی شدت گرفته بود وشهید خانزادی به فرمان امام خمینی(ره)که دستورداده بود سربازان از پادگانها فرار کنند از پادگان محل خدمتش فرار کرد و به سوی شهرایوان رفت. حدود یک ماه به پیروزی انقلاب مانده بودوشهید خانزادی به فعالیتهای مبارزاتی اش شدت بخشیده بود.او در شهر هر کس را می دید مخصوصا نسل جوان را به اسلام و دستورات این آیین مقدس راهنمایی می کرد .تا می توانست علیه رژیم ستم شاهی مبارزه می نمود و بین دوستان نوارهای مذهبی و کتاب های جدید توزیع می کرد .اوفقط به فکر مبرزه با حکومت ظالم شاه نبود بلکه کارهای اجتماعی از قبیل کمک به مستمندان وافراد محتاج را نیز با جدیت انجام می داد. هر کس را می شناخت که به چیزی احتیاج دارد تا می توانست خودش حاجت اورا بر آورده می کرد و در غیر این صورت از دیگر برادران مذهبی کمک می گرفت. علی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در سا ل 1357مجددا در بهداری ایوان مشغول به کار شد.او باز هم مانند همیشه یار مستضعفان و بیچارگان بود اما همیشه پیش دوستان می فرمود دوست دارم در سپاه خدمت کنم زیرا سپاه نهاد انقلابی است . هر چه قدر اطرافیان می گفتند خدمت در حکومت اسلامی در هر جا باشد خدمت به اسلام است او قبول نکرد .شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران در سا ل 1359 نقطه آغازی بود بر حماسه آفرینی های این فرزند بزرگ ایران.ا و پیوسته در سپاه و بسیج به جبهه ها کمک می کرد و سر انجام در سال 1360 با اینکه تازه ازدواج کرده بود از بهداری خودش را به سپاه پاسداران منتقل نمود .ابتدا در بیمارستان شهدای ایلام مشغول به خدمت شد با این حال در تمام عملیات جنوب و غرب تا حدی که به او اجازه می دادند شرکت می کرد و پیوسته در خط مقدم جبهه بود. بعد از چندی به عنوان مسئول بهداری تیپ امیر المومنین(ع)سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به کار خود ادامه داد .با اینکه دارای زن و یک پسر بچه و پدر و مادر پیری بود اما پیوسته می گفت :ای کاش من هم مانند فلان برادری که شهید شد، شهید شوم .او با این همه مسئولیت برای حراست از حریم اسلام از همه آنها و حتی از جان شیرین خود گذشت .
فعالیتهای سیاسی شهید قبل ازانقلاب:
- مبارزه با رژیم ستمشاهی :از طریق توزیع اطلاعیه و نوار کاست حضرت امام(ره) و آگاه ساختن جوانان با بحث و گفتگو و تشکیل جلسات متعدد در قالب کلاس قرآن و احکام اسلامی در آن جو خفقان واستبدادی حکومت شاه.
- ارتباط با روحانیت مبارز و گرفتن اطلاعات مورد نیاز در خصوص فعالیتهای انجام شده.
- فرار از خدمت سر بازی از پادگان به دستور امام خمینی (ره)
- شرکت فعال در راهپیمایی و تظاهرات بر علیه رژیم شاه
فعالیتهای شهید بعد از پیروزی انقلاب اسلامی:
- شرکت فعال در جلسات مذهبی :سخنرانی.
– تشکیل کلاس قرآن و احکام و نماز جمعه و جماعات.
- تشکیل صندوق قرض الحسنه شهدای ایوان جهت کمک به محرومین و خدمت.
- پیروی از بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران امام خمینی(ره).
- حضور مستمر در جبهه های حق علیه باطل بعنوان بسیجی وپاسدار
- وارد شدن به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بعنوان پاسدار و پذیرفتن مسئولیت بهداری سپاه ایلام
- جمع آوری کمکهای مردمی و توسعه بهداری شهدای ایلام
- پذیرفتن مسئولیت بهداری تیپ حضرت امیرالمومنین(ع)سپاه پاسداران انقلاب اسلامی.
- جمع آوری کمک های مردمی و ساختن اورژانس در امیر آباد مهران جهت مداوای مجروحین جنگی.
- جمع آوری کمکهای مردمی جهت به اتمام رساندن مسجد صالح آبادو نهایتا پر کشیدن ونوشیدن شربت شهادت که آرزوی او بود .او سر انجام در روز شنبه 5/8 /1363 در امیر آباد مهران به درجه رفیع شهادت نائل آمد و رسا لت حسین گونه اش را به انجام رسا ند .
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران ایلام ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید

 

وصیت نامه
بسم الرحمن الرحیم
به نام خدای ابراهیم(ع) و با سپاس به در گاه پروردگار محمد(ص) و علی(ع) وسیدمظلومان حسین(ع) وبا سلام به نایب بر حق ولی عصر(عج) امام خمینی.
برادران و خواهران عزیز همیشه از امام اطاعت کنید و گفته ها و رهنمود هایش را بدون چون و چرا به کار ببندید که او چیزی نمی گوید مگر آنکه از اخبار و احادیث ائمه اطهار علیهم السلام استفاده کرده باشد .ای امت مسلمان ،همیشه یارو یاور روحانیت اصیل و مبارز باشید و همواره از نهادهای انقلابی از قبیل سپاه و بسیج و جهاد سازندگی پشتیبانی کنید .زیرا آنان هیچ هدفی جز پیشبرد انقلاب و به ثمر رساندن آن ندارند .جهاد اکبر یعنی جهاد با نفس را فراموش نکنید و در پیروزیهایی که نصیبتان می شود مغرور نشوید .زیرا غرور و ریا نفس عمل انسان را هر چند خالص و برای خداهم باشد تباه می کند .فرزندان خود را به سوی جبهه روانه سازید و به آنان هدف این جنگ را که نابودی کفر و اضمحلال متجاوزین به حقوق مسلمانان است ،یاد آوری کنید .
پدر و مادر عزیزم همیشه امام را دعاکنید و از خدا طول عمر و سلامت او را بخواهید و برای پیروزی رزمندگان و خواری دشمنان به در گاه پوردگار بی نیاز نیایش کنید .در این زمان اگر مسلمانی کنار بنشیند و نظاره گر صحنه باشد یقینا به خون این همه شهید خیانت کرده است .از مادر رنجدیده و زحمت کشیده ام پوزش می خواهم که نتوانستم در عمر کوتاه خود ،حق او را ادا کنم .از خداوند می خواهم که به او اجر فراوان و پاداشی در خور شان خود عنایت فرماید .
اگر یادتان باشد وقتی نزد شما بودم ،همیشه می گفتم جهان رفتنی است ،چه پنج سال انسان عمر کند چه پنجاه سال ،بایستی به فکر جهان دیگر باشد و سعی کند از این دنیا توشه و ذخیره ای برای آخرت خود دست و پا کند . آنچه مسلم است ،شهدا و صالحین هستند که با توشه ای که مورد قبول حضرت حق است به پیشگاهش راه می یابند و نیز از شما می خواهم که چهار برادر دیگرم را نیز به گونه ای که مرا پرورش داده اید تربیت کنید تا دوستدار خدا و علاقمند به خصوصیات اسلام باشند .برای این منظور کتابهای مرا در اختیارشان بگذارید و توصیه کنید که آنها را بخوانند .تو ای همسر مهربانم ،اگر نتوانستم برای تو شوهر خوبی باشم از تو معذرت می خواهم .درست است که ما بیشتر از سه ماه کنار هم نبودیم ولی دامادهایی فقط یک روز با همسر خود زندگی کرده بودند و شهید شدند .البته چون دو برادر تو شهید شده اند ،سنگینی غمت را احساس می کنم ،اما بدان که هر چه غم سنگین تر باشد و انسان در برابر آن ایستادگی کند و صبر و شکیبایی پیشه سازد، اجر و ثوابش نزد پروردگار بیشتر است . تو باید موقعیت اسلام و کشورمان را درک کنی و وضعیت مرا نیز در نظر داشته باشی که علاو بر مسئولیتی که نسبت به دین و کشورم دارم ، با رسالتی که از شهدا بر دوشم نهاده شده بسی سنگین تر می نماید .پس از تو می خواهم که همچون کوه در برابر سختی ها و مصائب مقاوم و استوار باشی و استقامت کنی و پیام خون ما و مظلومیت شهدایما را به گوش جهان برسانی و جوانان دیگر را اگر خوابند، بیدار کنی و به سوی جبهه ها روانه سازی .ضمنا راضی نیستم بیش از چهل روز برایم سیاه بپوشی .
والسلام علی خانزادی

 

 

خاطرات
همسر شهید :
شهید علی خانزادی مردی خوش اخلاق ،خوش بر خورد ،مومن ،متدین و وارسته بود. او به تبعیت از مولاو مقتدای خویش حضرت علی (ع) به مستمندان و یتیمان کمک می کرد. با توجه به اینکه خود از خانواده ای ضعیف بود لیکن آنچه را که داشت به طور مساوی بین خود و مستمندان تقسیم می نمود. ما در طول مدت زندگی مشتر کمان همدیگر را کمتر می دیدیم .زیرا او بیشتر عمرش را در جبهه می گذراند و حتی فرزندش او را زیاد نمی شناخت چون کمتر به منزل می آمد . در یکی از شبها که حالم بد بود به ایشان سفارش نمودم اگر من مردم ،مرا در پایین پای شهید مهدی دفن کنید . در جواب با خنده گفت: نه خیر اشتباه شما همین است .اولین نفری که پیش شهیدان مهدی و کریم می رود من هستم و پایین پای شهید مهدی جای خودم می باشد .لازم به ذکر است که از سا ل دوم دبیرستان او وشهیدان کریم و مهدی همراه و همه جا با هم بودند و در زمان شهادت آنها خیلی ناراحت بود که چرا از آنها جا مانده .بعد از شهادت آنها دیگر نتوانست در محل خدمت خود در بهداری ایلام بماند و به طرف جبهه شتافت و به طبق گفته خودش اولین نفری که به شهیدان ملحق گشت او بود، در حالی که خندان و شاداب به استقبال شهادت رفته بود .زمان دفن چهره اش شاد بود و تبسمی از شادی بر لب داشت .اوشادبودکه از دیگر برادرانش عقب نمانده است و به آنان ملحق گشته است .

برادر شهید:
چند روز قبل از عملیت والفجر 5 در سال 1362 در منطقه چگونه .تعدادی از نیروهای بسیجی شهرستان ایوان تجهیز و از طرف سپاه پاسداران به منطقه ششدار منتقل شدند تا بعد از سازماندهی به جبهه جنگ اعزام شوند .در آن عملیات علاو بر تیپ امیر المومنین (ع)ایلام تیپهای نبی اکرم (ص) ازکرمانشاه و انصار الحسین(ع) نیز از همدان شرکت داشتند و شهید علی خانزادی علاو ه بر مسئولیت بهداری تیپ امیر المومنین(ع) ،مسئول هماهنگی بهداری های این سه تیپ را هم بر عهده داشتند .
روز بعد از اعزام بچه ها از طرف دشمن شایعه ای در شهرستان ایوان پخش گردید مبنی بر اینکه از نیروهای اعزامی از ایوان به عنوان خط شکن استفاده می کنند که باعث نگرانی در بین خانواده های بچه های رزمنده شد ومردم با شنیدن این شایعه سراسیمه به منطقه ششدار رفته و از رفتن بچه ها ممانعت کردند و اغلب آنها را به منزل بر گرداندند .
در آن جمع سراسر عشق و صفا ،همراه با شهید خانزادی که نو جوانی 16 ساله بود حضور داشتیم .به طبع پدر ماهم که کهنسال بود با شنیدن این شایعه و نگران از اینکه هر سه ما به جبهه می رویم به ششدار آمد و اصرار داشت که هر سه باهم در عملیات شرکت نکنیم و باید دو نفر از ما به خانه بر گردد .علی با آن عظمت روح که خطر استکبار را حس کرده بود با لحنی شیوا و با بر خوردی لطیف و زیبا اما استوار و ثابت قدم گفت :پدرجان ای کاش ده پسر داشتید والان خالصانه دراین جنگ علیه دشمنان اسلام شرکت می کردند .
پدر جان الان اسلام در خطر است و شما نگران ما هستید ؟همه ما فدای اسلام ،همه ما فدای امام و رهبر ،شما هم با ما به جبهه بیا تا در این عملیات شرکت کنیم .
پدر که استواری پسرش را دید گفت :پسرم من پیرمردی افتاده هستم ،چه کاری از دست من بر می آید جز اینکه باعث زحمت شما هستم .
شهید فرمود شما در پشت جبهه بمان و به بچه های دیگر کمک کن .
پدر هم با افتخار و سر بلندی تمام ما را تا ایلام بدرقه کرد و در عملیات والفجر 5 شرکت کردیم و سپاه اسلام پیروز مندانه این عملیات را پشت سر گذاشت .

 


مقدس ترین آرمان
خدا را سپاس بیکران می گویم که در رحمت جهاد را بر من گشود و جرات داد تا از مرگ نهراسم و زنده مرزوق نزد او بمانم و من با نگاشتن چند کلامی به عنوان وصیت آماده می گردم تا به معنای تام کلام ،سرباز راستین اسلام باشم .اما در چنین لحظه ای که یک سرباز همه چیز را از صفحه وجودش پاک می کند ،تنها یک جلوه و یک پیام حیات بخش در خاطرش نقش می بندد و آن را با این پیام آشکار می سازد که تو ای پدر ،و مادر و دوست و آشنا آگاه باش که تاکنون من مرده بودم و در این لحظه های آغاز جهاد و شهادت احساس می کنم که زنده می شوم .من زندگی غرور آفرینی را در پیش روی دارم و خوب می دانم که چون خون من برگی از درخت پاک اسلام را رنگین سازد ،بی نهایت شاد خواهم شد .آری مرگ حق است .پس چه بهتر که شهادت باشد .
فضل الله المجاهدین باموالهم و انفسهم علی القاعدین
خداوند مجاهدین به مال و جانشان را بر نشستگان برتری بخشیده است .
هنگام ستیز با کفر ،تزکیه و پالایش روح انسان را می توان در خلوص و از جان گذشتگی مجاهدین راه فلاح بعینه دید . آنانی که از همه چیزشان دل کنده و قله های شکوهمند آزادگی را پیروز و مهاجر وار ره سپردند .بزرگ مردانی که به دور از تمام زد و بندهای سیاسی خالصانه شهد شهادت را نوشیدند و پاسداری از کیان اسلام و قوام اسلام را با هر آنچه در توان داشتند به اثبات رساندند .استکبار جهانی تنها روزی به اشغال دوباره ایران و سلطه مجدد در این کشور موفق خواهد شد که سینه ستبر جوانهای انقلاب اسلامی آماج گلوله های سر بین او شود و دیگر مسلمانی در این مرزو بوم نباشد ،وگر نه تا لحظه ای که گلوله علی اصغری فریاد دارد و زینبی در پشت جبهه ها به قیام ایستاده است پیام خون حامیان قرآن از ساق دستهای روئیده در خون شهیدان جاوید این سرزمین پرواز کرده و اوج پیروزی را نوید خواهد کرد .
بهر حفظ دین اسلام مبین
جان به قربانیم در میدان جنگ
بهرحفظ زادگاه خویشتن
ما شتابانیم در میدان جنگ
تنها شهادت می تواند مرا سیراب کند .من مرگ با عزت را بر زندگی پر ذلت ترجیح می دهم .
قال علی (ع) :خوضو االغمرات الی الحق .خود را در دریای مشکلات و حوادث فرو برید .خودتان را کنار نکشید که ناظر جریانات و حوادث باشید .
دنیا دریای عمیق و ژرفی است و مردم شناوران در این دریا هستند اگر می خواهی که غرق نشوی و با انسانیت خود بیگانه نشوی باید تقوای الهی در یای مسیر کشتی تو باشد .تنها با این کشتی است که می توان از این دریا به سلامت گذشت .احساس و اعتقاد به حضور خدا در تمام صحنه ها و لحظه ها با انسان ،ضامن امیدواری و پشتکار و صمیمیت و گرمی و مایوس نشدن در این مسیر است .این نگرش کلی اسلام نسبت به مشکلات زندگی است .
صد بار بدی کردی ودیدی ثمرش را
نیکی چه بدی داشت که یک بار نکردی
جنگ صحنه خاطره هاست و عرصه بروز حادثه ها و رویداد هایی که ایمان جوشان ،و خروش شب شکن رزمندگان می آفریند و به راستی چه تعبیر زیبایی امام از جنگ فرمودند :جنگ جوهره انسانی را بروز می دهد .اینجا نمایشگاه شهیدانی است که عاشقانه ،صادقانه و مردانه جان می بازند .اینجا پر شکوه ترین خاطره ها ،زیبا ترین صحنه ها در فواره خون شهیدان در انفجار مغز ها ،از هم پاشیدن قلبها وله شدن استخوانها به نمایش در می آید .از چه بگویم از شناور شدن پاسداران در خون در لحظه سجود ،از نگاه های پرواز و سکوت ،از گفتگوی لحظه های آغاز عملیات که شهادت ،نه به صورت مسئله به ذهن می آید ،بلکه با گوشت و پوست و خون لمس می شود .از لحظه ای که نوجوان سیزده ساله نارنجک می بندد و زیر تانک می خوابد .آنجا ،ما در حضور دایم خاطره هاییم .اصلا حضور در صحنه جنگ بزرگترین خاطره است .ملت ما ،یلدایی بلند و سدهای سیاهی را پشت سر گذاشته و در روشنایی صبح انقلاب فرصتی یافته تا خود را بیابد و بشناسد .
ملتی که تازیانه ها خورده ،محرومیت ها کشیده و در زندانی به وسعت سرزمینش با دیوارهایی از استخوانش زیسته است .این ملت از شبستان انجماد قرون سر بر آورده و آفتاب توان بخش و حرکت آفرین اسلام را با همه وجود حس کرده است .ملت ما بر قانون حاکم بر تقسیم بندی های جهانی تاخته و به شرق و غرب ،نه !گفته است. بشریت را به تجربه جدیدی فرا خوانده است :نه شرقی نه غربی جمهوری اسلامی .ملت ما به جهان ،درسی نو،آموخته و آن درس این است که بی تکیه گاه مادی می توان زیست و بی اجازه قدرتها می توان نفس کشید .امروز این ملت مشعلدار است .راهگشاست ؛بت شکن است ؛ارزش آفرین است .
مسئولیت امروز ملت ،پاسداری از این مشعلی است که با خون بیش از صد هزار شهید می سوزد و نور می افشاند .این مشعل را وحدت ما ،مکتب ما ؛رهبرمان به دستمان داده است و این سه اصل ،عوامل سیاسی ایجاد انقلابند .امروز هر ناله ای از هر نایی که بر خیزد و تفرقه سازی کند ،امروز هر کسی که از خط مستقیم امام سر بر تابد ،در حقیقت انقلاب را و همه خونهای جاری را به بازی گرفته است .
مسئولیت امروز در زمین انقلاب پاشیده شود ،بهار سبز فردارا سبز تر و شاداب تر خواهد ساخت .
خانواده من در پدر و مادر و برادران و... خلاصه نمی شود .ذهن های حقیر و کوچک در حصار تنگ خانواده محدود می شوند .امروز هر جوانی که در خون می تپد برادر من است و در زلال هر اشکی که بر چهره ای نقش می بندد مادر خویش را می یابم .من وقتی شب ،در جبهه و در بارش باران گلوله هایی بر زمین می نگرم ،جنگلی را می بینم که به سوی آسمان بر آمده و دعا می کنند ،دست همه مادران را .امروز وقتی به جبهه می آییم .زنان رهگذر ،ما را همچون فرزندانشان با نگاه بدرقه می کنند .من در غذا و دیگر امکانات جبهه همواره اثر انگشت خواهران و برادران خود را می یابم .آدرس خانواده من ،خانه آن پیرزن روستایی است که دوازده تخم مرغ یعنی تنها سرمایه اش را به جبهه می فرستد .آدرس خانواده من ،خانه آن بانوی ناشناسی است که حتی پولی را که برای خرید کفش اندوخته برای سربازان جنگ می فرستد .آدرس من ایران است ،من خانواده ای به وسعت جهان دارم .قلب من پیش آنهاست و قلب آنها پیش من .سنگر من خانه آنهاست و خانه آنها سنگر من .مهم این نیست که چقدر فاصله داریم ،مهم این است که قلبها به خاطر هم می تپد .چه بسا خانواده هایی که افرادش در کنار همند ،اما با هم بیگانه اند .سلام من را به خانواده ام به این خانواده بزرگ برسانید .تنها پیامم سپاس کوچکی است به روح بزرگشان .با سلام بر تمامی شهیدانی که در راه اعتلای کلمه حق برقراری حکومت عدل اسلامی اسوه و نمونه تاریخ بشریت و به ویژه امت اسلامی ایران شهید گردیده اند و با تشکر از الطاف و محبتهای خالصانه و خدا طلبانه شما عزیزان که با ارسال پیامتان و با نثار خون تان ما را مورد تفقد قرار داده اید .متشکرم از شما یاد شما گرامی و روح شما شاد و راه شما مستدام باد .اسلام و پیروزی آن احتیاج به فداکاری و خون دارد و این بدنی را که خداوند به ما عطا کرده چه بهتر که در راه او از دست بدهیم .عشق به شهادت تمام وجودم را می سوزاند. من نمی توانم تحمل کنم که برادرانم شهید شوند و من زنده بمانم .امام حسین (ع) می فرماید :من مرگ در راه عقیده را جز رستگاری نمی بینم و زندگی با ستمکاران برای من جز ذلت و خواری نیست .شهید کسی است که شهادت را با تمام آگاهی و شعور انقلابی که از مکتب حیات بخش اسلام الهام گرفته انتخاب می کند و با نثار خون خویش و تمام هستی اش حقانیت الله را گواهی می دهد .شهید کسی است که مرگ سرخ را برای رهایی از زندگی سیاه ذلت بار انتخاب کرده است در هر روز و هر جا یی یک حق است و هر چیز جز آن باطل وتنها یک راه درست است و هر راهی جز آن بی راه و هر جا کربلا ...و هر روز عاشورا است .
با گامم هایشان که استواری کوهها را فریاد می کشد .با سرهای سرخشان که شاخسارهای گلشن زندگی را تفسیر می کند و با دستهای پرتوان و عاشقشان که خورشید را سرود خوانان به پیشواز می رود ،و با دوربین چشمای همیشه خود کار که نه ،خدا کارشان ،دشمنان وطن اسلامی را درهر کجای خاک به تیر می دوزد و در یک کلمه با قلبهایشان که تاریخ انسانیت را ،جمهوری اسلامی را تپیده است ،در جبهه بزرگ نبرد ایستاده اند و باد بان کشتی وجودشان را که مجاهده در راه خداست بر فراز جغرافیای خاک گشوده اند و باران توپ و طیاره و تگرگ بمب و خمپاره را به جان پذیرفته اند ،تا درهای بهشت را با فواره های خونشان و سرهای بریده شده شان و دست های قطع گردیده شان ،کلید شوند .کلیدی از جمهوری اسلامی .
این مجاهدین راه خدا و این زجاجه های پیکار ،بر سرای بهشت به اطراق نشسته اند و در تیره ترین شبها ستاره های نورانی را در نماز های شان بیتوته کرده اند .نفس برای رضای خدا می کشند و زبان به آفرینش کلمات نمی گشایند مگر اینکه «خلق آدم علی صورته »را در رابطه با فطرت آغازین خویش و «نفخت فیه من روحی »باور کرده باشند .و نیز این اولین جبهه ای نیست که چنین مقاوم و نستوه در برابر آن همه سلاح و لشکر نابرابر ،با شکوه ترین حماسه ها و عظیم ترین روح های خدایی را ارمغان خاک سرد می نمایند .این تصور روشنی از همه جبهه های حق علیه باطل است که در خاک ،انسان را به افلاک عروج می دهد و آنچه که انسان برای آرمان مقدسی چون استقلال ،آزادی و جمهوری اسلامی ،به رهبری خمینی بت شکن می جنگد ،شهادت افتخار است و افتخار آفرین .
در ره منزل لیلی که خطر هاست به جان
شرط اول قدم آن است که مجنون باشی
پیش به سوی دشمن خونخوار !تیز تکان زمین مقدس جنوب در میان خون و آتش پیشروی را تا پیروزی ادامه خواهید داد و سخن امام را فریاد می کشید ،که نهضت ادامه دارد ،حتی اگر شب و روز بر ما گلوله بارد .اگر هزار گلوله توپ به سر ما فرود آید .اگر ترکش های خمپاره دشمن وادارمان کند که بر زمین گرم بوسه زنیم .اگر برای اختفا از چشم دشمن مجبور باشیم دهها متر در زیر آبهای تلخ و شور شنا کنیم ،از حرکت و پیشروی به قلب دشمن باز نخواهیم ایستاد .آزرده خاطر مباش ای دخترک معصوم ،ای آواره معصوم که در پشت سیمهای خار دار ذره ذره وجودت آینده را فریاد می کشد. به زودی برادران تو که پیمان بسته اند ،به بهای خون از شرف خویش دفاع کنند، تو را به آینده ای که به آن چشم دوخته ای رهنمون خواهند شد .برادر !کوههای سر به فلک کشیده ،بیابانهای خشک و صحراهای داغ را پشت سر بگذار و بر دامن کبریای قله ای پیروزی اسلام بر کفر ،غریو الله اکبر سر ده ،چه افتخاری با لا تر از این .پر توان باد دستهای آهنینت !نیرومند با د بازوان در خدمت ایمانت !شهید قلب تاریخ است .شهید یعنی شاهد صدق حضور فعال خیل عظیم مومنان در صحنه نبرد .شهید یعنی ناجی انسانیت از بند های عفن مادیت .شهید یعنی رهگشای انسان به عالم قدس وابستگی به خدا و شهادت راه پایان بخشیدن به تمامی ذلت های دنیوی برای ماندن انسان در عزت است .
«بکشید ما را ملت ما بیدار تر می شود » (امام خمینی ) .
امروز به میمنت تولد دوباره اسلام در پرتو انقلاب اسلامی ایران ،جنگ تا پیروزی نهایی ادامه خواهیم داد ،و به یاوه ها و کمکهای بی دریغ شیاطین کوچک و بزرگ به صدام کافر اعتنا نخواهیم کرد ،و ترس و هراسی به دل راه نخواهیم داد تا خاک وطن را از سر دوستی و نیز برای برپایی قسط و عدالت بگشاییم ؛و آنگاه از این رهگذر اسلام به عنوان یک الگو و نمونه و اسوه ای حسنه به تمامی بشریت معرفی گردد .زیرا که در تربیت صحیح اسلامی انسان یک موجود فرد گرا نیست ،بلکه در راه احقاق حقوق انسانی و استقرار جمهوری اسلامی حاضر است حتی از همه شخصیت و عواطف و در یک کلمه از هستی خود بگریزد تا حضور خدا را به نماز ایستاده باشد .در همین رابطه است که از آغاز این جنگ تحمیلی هر کس به گونه ای خواسته است طبل سازش و صلح تحمیلی را به صدا در آورد ،با خشم سرخ و انقلابی رزمندگان جبهه و مردم غیور پشت جبهه ها روبه رو شده است .
هر چه ارابه انقلاب در جاده پر پیچ و خم حادثه ها جلوتر می رود ،این احساس در درون یکایک ما شعله ور تر می شود که سپیده اسلام از افق تاریخ دوباره سر زده و ارزشهای الهی در متن جامعه ما دوباره جان یافته است .با توجه به این روح جدید که در کالبد جامعه ما دمیده است تمام وقایع و حوادث چهره تازه ای پیدا کرده معنی و مفهوم تازه ای می یابند .دستورات قرآن همیشه همچون خورشید است که نورش در هر زمان و هر مکان یکسان است و موجودات به قدر نیاز خویش ازآن بهره می گیرند .اکنون نیز چنان این حقیقت مصداق پیدا کرده است که گویی همین امروز نازل گشته است .ولی لیاقت می خواهد ،آمادگی لازم است .روسیا هی ها و قلبهای آلوده که با حجابهای ظلمانی پوشیده است این معانی و حقایق روحانی را نمی تواند درک کند .
باید این حجابها پاره گردد واین پرده های تاریکی که بر قلبهاکشیده شده و مانع وصال الی الله گردیده از میان برود تا بتوان در مجلس نورانی و با شکوه الهی وارد شد .
امام خمینی
در مسلخ عشق جز نکو را نکشند
روبه صفتان زشت خورا نکشند
گر عاشق صادقی زکشتن مهراس
مردار بود هر آنکه او را نکشند
سردارشهید حسن امام دوست

 

 

بسترهای فرهنگی ایثار وشهادت
مساله مشارکت، ایثار و شهادت، یک عمل، فعل و رفتار انسانی است که در ظرف معانی ای که انسان با آنها انس دارد و در حوزه فرهنگ و زندگی فردی و اجتماعی او حاضر است، شکل می گیرد. در این صحبت سعی می کنیم این امر را در قالب دو فرهنگ، به صورت مقایسه ای تقدیم کنم.
فرهنگ هایی که امروز به صورت قطب های تمدنی در رقابت با همدیگر قرار گرفته اند، یکی در دنیای غرب و دیگری در دنیای اسلام است. در درون فرهنگ لایه های مختلفی وجود دارد و رفتار و اعمال انسان که در پایین ترین بخش فرهنگ و در افق تمدن بروز و ظهر پیدا می کند، ریشه در همه آن لایه ها دارد. عمیق ترین لایه های آن، معانی هستند که در مرتبه بعد به صورت هنر و ادبیات تمثیل پیدا می کنند و در نهایت به صورت فعل و رفتار اسوه های فرهنگی تجسم می یابند و مسأله مشارکت، مسأله ایثار و اوج ایثار که شهادت است، در درون هر فرهنگی از همین زمینه ها بهره می برد. در دنیای مدرن که ابتدا بحث را در این محور به انجام می رسانم یک معانی خاصی در حوزه هستی شناسی، انسان شناسی و حتی مبانی معرفت شناختی دارد که سر سلسله این حرکت به این ابعاد باز می گردد. انسان و عقلانیتی که در آنجاست، یک تعریف ویژه ای را برای انسان و جهان به دنبال دارد و انسان در یک هستی طبیعی و دنیوی مورد نظر قرار می گیرد و به محاسبه گذاشته می شود و عقلانیت در همین چارچوب هدفمند کار می کند و کنش و رفتار دیگران باید در همین چارچوب معنا پیدا کند. اگر از خودگذشتنی وجود دارد، در ازای پاسخی است که در همین فضا باید شکل بگیرد و پیدا شود و لذا آنجا بیشتر نوعی تعامل و مشارکت است. تعریفی را که (هابز) از انسان می دهد، در فضای اندیشه سیاسی دنیای غرب به صورت مختلفی تداوم پیدا می کند؛ انسان ها ،گرگهایی هستند که مراقب همدیگر می شوند و بالاخره باید با یک نظم بیرونی در محاسباتی که دارند، تعامل کنند. این حوزه عقلانیت، بیش از این کشش ندارد و اگر انسانی بخواهد از خود بگذرد و به نفع دیگری ایثار کند، این گونه رفتار را اگر بخواهد انجام دهد، در چارچوب عقلانیت مدرن، تفسیرپذیر نیست و باید نوعی فریب یا نوعی تقلب باشد. در اندیشه( دور کیم) می بینیم وقتی او می خواهد از خود گذشتن را تفسیر کند، در رقابت دو نفس از آن یاد می کند؛ یکی نفس خود انسان و یکی هم وجدان جمعی است. وقتی که انسان ایثار می کند و به صحنه شهادت گام بر می دارد، او این را چیزی بیش از خودکشی یاد نمی کند و برای خودکشی اقسامی را می شمرد. او از این خودکشی هایی که در صحنه ایثار شکل می گیرد با عنوان خودکشی دگر دوستانه یاد می کند، اما این خودکشی چیزی جز حاصل غلبه آن وجدان جمعی و قاهریت آن نسبت به وجدان خودی نیست و این نوعی تقلب است که دارد رخ می دهد. البته این گونه نیست که در درون فرهنگ غرب از خود گذشتن نباشد، اما آنجایی که عرصه از خودگذشتن به نفع دیگری است، دیگر عقلانیت حضور ندارد و نوعی جنون است. ادبیات رومانتیک است که احیاناً این فضا را تشویق و تفسیر می کند و هیچ راهی به منطق ندارد و کنشهای اجتماعی که این گونه ایثارگرانه شکل می گیرد، در حوزه نوعی سازماندهی و رهبری این را ظاهر می کند که ماکس اوبراین تیپ و الگویی که برای این نوع رفتار نام می برد، تحت عنوان رهبری فرهمندانه و کاریزماتیک یاد می کند. در رهبری فرهمندانه، عقلانیت نیست، بلکه همان ایثار و از خودگذشتن است و مردم تحت جاذبه یک عشق و توجهی که به یک نقطه خاصی دارند، حرکت می کنند و رهبر، نقطه تمرکز همان توجهات است، اما به هیچ وجه هویت عقلانی برای آن نیست و قابل پیش بینی و دفاع هم نیست.
دنیای غرب همه انحای کنش را تجربه کرده است؛ هم کنشهای عقلانی خودش را و آفت هایی که در درون آن است و هم کنشهای ایثارگرانه خودش را؛ دو جنگ اول و دوم حاصل حضور این نحو کنشها بود که رخ داد. دو جنگی که چیزی حدود صد میلیون کشته در تاریخ بشر باقی گذاشت و این درس تلخی بود از نحوه ایثاری که در چارچوب این فرهنگ می توانست شکل بگیرد و لذا تلاش عمده اندیشمندان و تئوری پردازان غربی این بود که به نحوی جلوی این نحو مشارکت عمومی و مردمی که با حضور عاشقانه آنها که عشق آنجا چیزی جز یک رفتار احساساتی و عاطفی محض نیست، گرفته شود؛ لذا سیستم اجتماعی که طراحی کردند با برداشت جدیدی که از جامعه مدنی داشتند، این بود که مانع مشارکت مردم و ارتباط مستقیم آنها با رهبری باشند و یک حلقه های میانی از پیش تعریف شده ای حضور داشته باشند که مشارکت مردم جز از درون این فیلتر ها ممکن نباشد. این نوع عملکرد و رفتار اجتماعی در فضای فرهنگ به شدت عاقلانه و مصلحت اندیشانه کوشید تا جلوی این نوع خطری که از مشارکت مستقیم ایجاد می شود را بگیرد. در دنیای اسلام می بینیم که مسأله مشارکت و مسأله ایثار چگونه و به چه نحوی است و حقیقت مطلقی است که حضور دارد، چندان که غیرتش غیر را در جهان باقی نمی گذارد.
چو سلطان عزت علم بر کشد جهان سر به جیب عدم در کشد
این متن حقیقت عالم است و آنچه در چنین عالمی است جز آیه و نشانه و ارائه و حکایت آن جمال و کمال نامحدود و نامتناهی نمی تواند باشد و انسان، خلیفه این خداوند سبحان است که در هبوط خود به زمین در اینجا در تبعید است. او تا به آن وطن و موطن اصلی خود باز نگردد، غریب و بیگانه است و سعادت و فلاح او در بازگشت به آن هدف نامتناهی و نامحدود است که تأمین شود.
در این چنین هستی شناسی، انسانی که در عالم طبیعت و در زندگی اجتماعی خود، در تعامل با دیگران عمل می کند، جغرافیای رفتار و عمل او یک جغرافیای طبیعی و دنیوی و سکولار و این جهان محض نیست، جغرافیای زندگی و آرزو و رفتار او بسیار وسیع تر از آن است و همان جهان توحیدی است و در واقع او در همان جهان سعی می کند چشم به سوی آن جهان بگشاید و حقیقت خود را در آنجا بیابد و این مسأله گذر از وضعیت موجود و رسیدن به آن وضعیت مطلوب را بعنوان فلاح و رستگاری واقعی از او طلب می کند و همین مسأله موجب می شود تا در رفتارهای فردی و اجتماعی خودش قبل از این که طرف او، طرف محاسبه او باشد، همه این محاسبه ها در ذیل پوشش یک حقیقتی باشد که به حساب نمی آید؛ در آن سمت و سو معنای زندگی خودش را جستجو می کند و می یابد .
وقتی که این گونه می شود که عاقلانه ترین رفتار این است که در رفتارهای خود، آن هدف را جستجو کند و به دنبال هدفهای دنیوی محدود نباشد و در تعامل با رفتار و اعمالی که با انسانهای دیگر دارد، وقتی که می خواهد طرفش و هدفش را در معاملات اینجا و مشارکت های این گونه ببیند، این یک رفتار معقول به حساب نمی آید.
وقتی می گوییم معقول، عقلانیتی که در اینجا هست یک عقلانیت تجربی و ابزاری نیست، عقلانیتی است که عالم چنین وسیعی را درک می کند و حتی درک می کند که برای وصول به آن مطلوب باید از خود بگذرد؛ یعنی عقل تمنای گذار از خود را دارد و در این گذر آنچنان نیست که عقل نابود شود، یعنی در صحنه کثرت و آنجایی که کثرت است، نظام عالم کثرت بر مدار عقلانیت است و اول ما خلق الله العقل است، اما سعی می کند که از این کثرت فراتر رود و این فراتر رفتن به فنا است که حاصل می شود و این فنا همان ایثار است و اوج این ایثار، گذشتن از خود ایثار است. این گونه معنایی در افق ادبیات تاریخ ما ریشه و پیشینه ای پربار و پرحجم دارد. علاوه بر این ما در صحنه اسوه ها و تجسم های تاریخی، سید و اسوه شهدا حسین ابن علی (ع) را داریم. آیات قرآن برخی از این اسوه ها را برای ما معرفی می کند. اسوه ای که در این فرهنگ حضور دارد و جامعه با آن تنفس می کند و احساس و عاطفه خود را شکل می دهد. در آیات سوره انسان که در باره اهل بیت عصمت و طهارت علی (ع) و فاطمه (س) و حسنین و همچنین فضه است، می بینیم که داستان را در کجا به چه نحو بیان می کند.
ببینید همان معنا در افق زندگی چگونه بروز پیدا می کند و چگونه عواطف انسان را با خود همراه می کند. داستان این چنین است که حسنین علیهما السلام مریض شدند؛ مولانا علی با فضه نذر می کنند که اگر این بزرگوارمان صحت و سلامت یافتند، سه روز روزه بگیرند. بدین ترتیب حال حسنین بهبود می یابد. روز اول روزه می گیرند، ولی در خانه برای خوردن چیزی نمی یابند. مولانا علی (ع ) سه صاع جو را از شمعون خیبری یهودی قرض می گیرند و به منزل می آورند تا روز اول با این غذا افطارکنند. حضرت زهرا یک صاع از این جو را می گیرد و آسیاب کرده و نان درست می کند و اینجاست که مسکینی در را می زند و به مسکین می دهند. روز دوم یتیمی و روز سوم اسیری است که می آید. این نمونه از رفتار در واقع همان معناست که بعد از آن هم که این عمل انجام می شود، می بینیم که در چه چارچوب معنایی توجیه می شود. این طعام ما برای شما برای این نیست که یک عقلانیت محاسبه گری باشد که فردا که من این کار را می کنم یک فرد دیگری در این جامعه می گوید، اگر در جامعه این گونه نظم نباشد، گرگها همدیگر را می درند و من هم نمی توانم. یک محاسبات اصلاً این گونه نیست. ما چیزی دیگر می خواهیم. «وجه الله »در مورد شهید است که می گویند نه جزایی و نه سپاسی از شما می خواهیم؛ نه آن شؤون اجتماعی و احترام اجتماعی را، نه زمینه های مادی را؛ هیچکدام از اینها مد نظر ما نیست. در مورد شهید داریم که وقتی اولین قطره خون او بر زمین می ریزد، نظر به وجه الله می کند. وجه الله چیست؟ این ذوالجلال والاکرام وصف رب نیست، بلکه وصف وجه است؛ و این همت بلند در این فرهنگ انسان های بلند همت پرورده می شود و در جامعه ای که چنین فرهنگی وجود دارد، اگر ما به دنبال مشارکت مردم و حضور جدی آنها هستیم به یقین باید از این ذخیره فرهنگی تغذیه کنیم و اگر خدای ناکرده به دنبال آن باشیم که از نوعی رفتار که در یک چارچوب فرهنگ دیگری معنادار است و جز آن نمی تواند باشد، الگو بگیریم، آن موقع به طور مسلم با واکنش و عکس العمل مطابق آن مواجه می شویم.
حجت الاسلام دکتر حمید پارسانیا

 

دوشنبه 8 فروردین 1390  7:43 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

شنبه ای,روح الله

فرمانده واحد عملیات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی استان ایلام

آخرین دست نوشته سر دار رشید اسلام شهید شنبه ای ،لحظاتی قبل از شهادت که بر روی مقوای جعبه خمپاره ،در حین نبرد نوشته شده است :
بسم الله الرحمن الرحیم
به خدا راهم را تشخیص داده ام و خدا را دیده ام و هدف و مقصد را شناخته ام . دشمن را نیز به عیان دیده ام، پس چرا بر این مرکب خوشبختی که گاهی می باشد، به سوی الله به پیش نتازم و قلب دشمنان حق و حقیقت را آماج گلوله هایم قرار ندهم و در این راه به نوشیدن شربت شهادت چون دیگر برادرانم نائل نگردم .
روح الله شنبه ای
   سال 1336 ه ش در خانواده ای مذهبی در ایلام دیده به جهان گشود .تحصیلات خویش را در شهرهای ایلام وکرمانشاه با موفقیت به پایان رسانید . در سنین نوجوانی از آگاهی مذهبی و سیاسی با لایی بر خوردار بود و این به دلیل رشدو نمو در خانواده ای مومن ومسلمان بود. مبارزه با رژیم طاغوت را در زمانی شروع کرد که تازه سن جوانی را آغاز کرده بود.ا و از هر فرصتی برای بیدار گری دوستان و آشنایان استفاده می کرد .
باحضور مستمر در محافل قرآنی و مذهبی و مجالس سخنرانی قبل از پیروزی انقلاب ،سعی وافر در ارتقای معلومات دینی و بینش اسلامی ،اجتماعی داشت و دیگران را نیز به شرکت در چنین جلساتی تشویق می کرد .به دلیل فعالیتهای سیاسی و مبارزاتی در چند مرحله تحت تعقیب ساواک قرار گرفت ،اما هوشیاری و زیرکی و ی هر گونه فرصت و بهانه ای را از آنها سلب کرد . شهید شنبه ای در ابعاد اخلاقی و رفتاری انسانی وارسته ،فهیم ،مردم دار ،حامی مظلومین و ناصحی دلسوز برای خانواده و فامیل بود .به کتاب ،مطالعه و ادامه تحصیلات عالی علاقه ای وافر داشت . پر تحرک و فعال بود ،به بزرگتر ها احترام می گذاشت و نسبت به کوچکتر ها نظر ویژه داشت .در اوج راهپیمایی ها و تظاهرات قبل از پیروزی انقلاب از عناصر فعال و موثر نهضت آزادی بخش امام خمینی در« ایلام »به شمار می رفت که با به کار گیری فنون و مهارت های ویژه در سازماندهی و تشکل مبارزین نقش اساسی ای را ایفا کرد .پس از پیروزی انقلاب اسلامی با «کمیته انقلاب اسلامی»(سابق) همکاری گسترده ای را آغاز و در حساس ترین و بحرانی ترین مناطق استان ایلام حضور تعیین کننده پیدا می کرد .شهید شنبه ای به محض شنیدن فرمان امام (قدس سره )از رادیو ،درمورد خاتمه دادن قائله «پاوه» و سر کوب اشرار و باز گرداندن امنیت به «کردستان» ؛عاشقانه راهی مناطق در گیری با ضد انقلاب شد و به عضویت سپاه در آمد .شهید شنبه ای به دلیل لیاقت و شایستگی کم نظیر علاو بر عضویت در شورای فرماندهی سپاه ایلام به فرماندهی اطلاعات و عملیات این سپاه نیزمنصوب گردید .
در طول تمامی دوران پس از پیروزی تا لحظه شهادت لحظه ای نیاسود و با شروع جنگ نابرابر و تحمیلی عراق علیه ایران اسلامی در شرایطی که نیروهای سپاه از کمترین امکانات و تجهیزات نظامی بر خوردار بودند ،با همرزمانش دلیرانه راه پیشروی دشمن تا بن دندان مسلح را سد نمود و در ظهر روز پنج شنبه 20/6/1359 در منطقه مرزی« بهرام آباد »در شهر«مهران» به شهادت رسید .
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران ایلام ،مصاحبه با خانواده ودوستان شهید

 

خاطرات
علی زاهد پور :
صبح روز بیستم شهریور ماه ،11 روز قبل از شروع جنگ ،در سپاه مهران به همراه ایشان بودم .نماز صبح را به جماعت خواندیم .
مشغول تلاوت قرآن شد و سپس دعا کرد .به همراه دعاهای خالصانه و خاضعانه ،قطرات اشک از چشمهایش سرازیر شد .زمزمه دعا و مناجات و قرائت قرآن رزمندگان شنیدنی بود .
به سمت بهرام آباد رفتیم .شهید روح الله ،گلوله های خمپاره 120 میلی متری را که همراه داشت خرج گذاری کرد و طبق گراهای قبلی به گلوله باران دشمن جواب می داد .
دشمن به شدت دهکده متروکه بهرام آباد و باغات و پاسگاه را زیر آتش بار خود داشت .با انواع سلاحها ،از جمله تانک ،توپ و خمپاره ،آنجا را می کوبید و هر بار قسمتی از ساختمان های که در آن پناه گرفته بودیم ،بر سرمان فرو ریخت و ما جای خود را عوض می کردیم .تبادل آتش تا ظهر ادامه داشت .لحظه ای از شدت آتش کاسته شد و فرصتی شد تا رزمندگان غسل شهادت را در جویبار آنجا انجام دهند .
شهید روح الله شنبه ای نیز غسل شهادت نمود و در کنار دیواری متصل به
سنگر خمپاره ،مشغول نوشتن مطالبی شد . ما فکر کردیم گراها را ثبت می کند .نماز ظهر و عصر را خواندیم .
آتش شدت پیدا کرد .غذا را نا تمام گذاشت و به پای خمپاره شتافت .
از من خواست دیدبانی کنم .گلوله اول تصحیح ،گلوله دوم ،گلوله سوم به هدف خورد .گلوله چهارم را آماده می کرد که نا گهان گلوله توپ دشمن درست وسط سنگر خمپاره فرود آمد .کوهی از گرد .و غبار و دود انفجار را پوشاند .
به سوی سنگرش شتافتیم .افتاده بود و سجده خون به جا می آورد .او را صدا زدیم ،ولی لبیکش را ندای ملکوتی شهادت قبلاَ گفته بود .

 


دوشنبه 8 فروردین 1390  7:43 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

ساده میری,مرتضی

قائم مقام فرمانده گردان502امام حسین(ع)از(تیپ یکم امیرالمومنین(ع)لشکر4بعثت ( سپاه پاسداران انقلاب اسلامی )

شهید مرتضی ساده میری در سا ل 1340 ه ش در خانواده مذهبی در  ایلام دیده به جهان گشود .زندگی در خانواده مذهبی وسنتی و وجود مشکلات اقتصادی ،فرهنگی و...که آن روزها اکثر خانواده های ایرانی ساکن درمناطق محروم مانند ایلام از آن رنج می بردند ؛ مرتضی را نوجوانی سخت کوش وفعال بار آورده بود.پس از رسیدن به دوران کسب علم ،تحصیلات را در ایلام آغاز کرد وبا موفقیت به پایان رساند .انقلاب آزادی بخش امام خمینی که شروع شد مرتضی که شاهد ظلم ونابرابری شاه خائن بود ،مشتاقانه به صفوف مبارزین پیوست وتا پیروزی نهضت خمینی کبیر لحظه ای آرام نگرفت. در اوایل پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل جهاد سازندگی به این نهادانقلابی پیوست .اما مزاحمتهای ضدانقلاب برای مردم ستم کشیده کرد وبعد از آن جنگ تحمیلی عراق که به نمایندگی از زورمندان ستمکار جهان ،برعلیه مردم بزرگ ایران شروع شد،اورا به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی کشاند تا سدی تسخیرناپذیر در مقابل دشمنان ایران بزرگ باشد. خود او می گوید «... بنا به علاقه وافرم به عضویت رسمی سبز پوشان لشگر امیر المومنین (ع) سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمدم و خدمتم را از گردان 503 شهید بهشتی به عنوان مسئول دسته آغاز کردم. »
مرتضی در بین بچه های لشگر به حلتی معروف بود ،آخر او 8 سال دفاع
مقدس را در هلت ها گذراند. هلت در لجهه ی ایلامی به تپه ماهورهای رملی بی آب و علف می گویند که شرایط زندگی در آنجا بسیار سخت است .شهید مرتضی با لهجه ی شیرین (شوهانی )تبسم را بر لبان رزمنده گان می شاند. سنگر مرتضی شلوغ ترین سنگر بودو دور و برش همیشه پر بود از رزمندگانی که به اخلاق خوب ورفتار پسندیده اوعشق می ورزیدند.در شب عملیات آنقدرروحیه رزمندگان را تقویت می کرد که مرگ شیرین تر از عسل می شد .او به حمله و عملیات عشق می ورزید ،در عملیات والفجر 5،والفجر 9 ،والفجر 10 ،کربلای 1 ،کربلام 10 نصر 4و نصر 8 سمت فرماندهی گروهان و ستاد گردان را بر عهده داشت و بارها مجروح گردید ،بعد از جنگ او در فراغ شهدا ءخیلی بی تابی می کرد . مرتضای بعد از جنگ خیلی با آن مرتضای زمان جنگ فرق داشت ،چنانکه روزی روی چادرش این شعر را نوشته بود :
در سنگر حق شیر شکاران همه رفتند
یاران هلت چون عطر بهاران همه رفتند
چون بوی گل ،آن پاک عیاران همه رفتند
هلتی با که نشینی که یاران همه رفتند
آه و افسوس مرتضی در فراق دوستان سفر کرده لحظه ای قطع نمی شد و از اینکه از این قافله جا مانده بود ،احساس شرمساری می کرد .اما خدا هم نمی خواست دل مرتضی شکسته شود تا این که دعای او مورد اجابت قرار گرفت و در تاریخ 25/ 12/ 1369 در دامنه های قلاویزان در عملیات پاک سازی مناطق غرب کشور از وجود منافقین ،صدای گرفته ای در بیسیم ها پیچید :مرتضی پرپر شد ،مرتضی به غیوری ودوستانش ملحق شد . سکوت عجیبی حاکم شد اما مرتضی عروس زیبای شهادت را در آغوش گرفت و خود را به قافله ای شهدا رساند .
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران ایلام،مصاحبه با خانواده ،دوستان وهمرزمان شهید
 


 
خاطرات
محمد کریمی نژاد:
در تاریخ 19/12/1366 ،لشکر یازده امیر المومنین(ع) ،طی یک کاروان بزرگ ،متشکل از چند گردان ،برای عملیات والفجر 10 ،به منطقه عملیاتی شاخ شمیران کردستان ،اعزام شد . آن زمان حدود شانزده سال داشتم .تاکنون در هیچ عملیاتی شرکت نداشتم و با مردان بزرگ که از همه تعلقات دنیایی گذشته بودند و چون مولایشان حسین(ع) جز به شهادت ،به چیز دیگری فکر نمی کردند ،همراه شده بودم.
غروب روز 19 اسفند ماه ،در چند کیلومتری شهر ویران شده قصر شیرین ،لشگر توقف کرد .هوا کم کم تاریک شد .مشکلات یکی پس از دیگری شروع شد ند تا روح و جسم من و دیگر همرزمانم را بیازارند .(نداشتن پتو برای خواب ،فقدان آب و غذا ،نا آشنا بودن به منطقه ،عدم تجربه کافی و...)همه اینها از جمله مسائلی بودند که تحمل آنها برای یک نوجوان مشکل می نمود .حدود ساعت 12 شب تا ساعت 3 شب ،لب جاده ایستاده و مشغول صحبت بودیم .سرما و بارندگی از یک سو و خواب شدید از سوی دیگر ،ما را مجبور کرد علیرغم میل باطنی ،بر روی علف های خیس منطقه (قرق )دراز بکشیم .فردی را دیدم که از ماشین پیاده شد و به طرف ما آمد .مدتی نگذشت که یک نفر دیگر هم از ماشین پیاده و به ما ملحق شد. پس از احوال پرسی در کنارمان بر روی علفهای خیس دراز کشیدند .با تعجب پرسیدیم :آقا شما که ماشین دارید !چرا داخل ماشین نمی خوابید ؟!شهید سخنی گفت :که پر از معنی و مفهوم بود .به راستی که آن سخن روحم را متحول گردانید .گفت :خدا را خوش نمی آید که من داخل ماشین گرم و راحت بخوابم و دیگر عزیزانم ،روی علف های مرطوب .

بچه ها خیلی مرتضی را دوست داشتند .چون هم شجاع بود و هم شوخ طبع .در خط مقدم جبهه و مرز چنگوله که بودیم ،شبانه یک عدد بلند گو را به پشت سنگر های عراقی ها می برد و در داخل بوته ها پنهان می کرد .از یکی از برادران که با زبان عربی آشنا یی داشت ،می خواست عراقی ها را دعوت به پناهنده شدن نماید .
وقتی عراقی ها صدای بلند گو را می شنیدند ،منطقه را زیر آتش گلوله های خمپاره ،آرپی جی و تیر بار می گرفتند. آنها فکر می کردند که ما حمله می کنیم .تا آن ها به طرف ما مشغول تیر اندازی بودند ،در محور دیگری ،برادران بسیجی حمله می کردند .

هر وقت موقع صرف صبحانه یا شام می شد و رزمندگان ما مشغول خوردن می شدند ،می گفت :برادران عراقی هم، الان مشغول خوردن هستند. چند خمپاره به طرف عراقی ها شلیک می کرد و آنها هم پاسخ می دادند .
بعضی از برادران به کار او اعتراض می کردند .مرتضی بدون آنکه ناراحت شود ،با خوش رویی توضیح می داد و می گفت :این کار برای راحتی شماست. با این حرکات ،اولا مهماتشان به حدر می رود و شما در عملیات ها به راحتی می توانید آن ها را اسیر کنید و ثانیا نمی گذارم غذا به راحتی از گلویشان پایین برود.

مرتضی عاشق عملیات بود . هر روز دعا می کرد که عملیات شود .تا اینکه در منطقه مهران عملیات شروع شد .او فرمانده بود و اجازه شرکت در عملیات را نداشت .از فرماندهی گردان تقاضا کرد که اجازه شرکت در عملیات را به او بدهند ،اما با در خواست ایشان موافقت نکردند .
او نتوانست خود را در عملیات غایب ببیند. به همین خاطر با موتور سیکلتی که در اختیار داشت ،بدون هماهنگی به طرف مهران حرکت کرد. مرتضی در آن عملیات مجروح شد و موتور سیکلت نیز از بین رفت .
بعد از بهبودی ،فرمانده گردان به مزاح به ایشان گفت :موتور تریل کو ؟ایشان در جواب پاسخ داد:اول احوال خودم را بپرس بعد احوال موتور را .

رزمندگان لشگر ،خصوصا بسیجی های تپه ی 203 در منطقه ی عمومی چنگوله در جنوب شرقی این تپه را خوب می شناسد .چه بسیار بودند دلاوران خطه ایلام که در مصاف با دشمن اسلام وایران روی این ارتفاعات به شهادت رسیدند .تک تیر اندازهای حرفه ای دشمن ،به دلیل نزدیکی به خطوط دفاعی ما ،مجال سر بلند کردن از کانال و سنگر ها را به کسی نمی دادند .در فرماندهی قرار گاه لشگر ،تصمیم براین شده بود تا در این منطقه ،ضربه ای ناگهانی به دشمن وارد شود ؛به نحوی که روحیه آنان تضعیف گردد .ماموریت اجرای این کار به بنده و محسن کریمی داده شد ،ما طرح نفوذ به داخل سنگرهای نگهبانی عراقی ها را تنظیم کردیم .نیروهای اطلاعات عملیات و گردان با مجموعه ای در حدود دو دسته ،آمادگی پشتیبانی از این حرکت نفوذی را داشتند .
با عبور از موانع دفاعی دشمن ،وارد سنگری شدیم که هنوز کار نگهبانی آن شروع نشده بود .دو نفر بودیم .تا ساعت 9 شب ،منتظر پست نگهبانی ماندیم .ساعت 9 با فرماندهی تماس گرفتیم که کسی برای نگهبانی به این سنگر نمی آید .دستور دادند تا ساعت 30/9 آنجا باشیم .بعد از چند دقیقه ،سر و صدای جمعی که از سنگرهای استراحت به سوی این سنگر می آمدند بلند شد .هفت نفر بودند ،آنان به در سنگری که ما در آن کمین کرده بودیم رسیدند ،بلند شدیم .وقتی ما را دیدند چنان شکه شدند که انگار برقشان گرفته .همزمان با بستن دو رگبار اطراف آنان ،هر هفت نفر نقش زمین شدند .نیروهای سنگر استراحت به دلیل در گیری و تیر اندازی همیشگی نیروهای عراقی و ما ،به فکر وقوع چنین حادثه ای نیفتادند و عکس العملی هم از خود نشان ندادند .آنان تا روز بعد و ساعت 10 صبح ،متوجه این قضیه نشدند .نیروهای ما از خط دفاعی خود ؛جنازه های عراقی ها را می دیدند .
به دلیل وحشت پدید آمده از این اقدام ،عراقی ها دو روز تمام ،ارتفاعات 203 را زیر آتش مستمر خود قرار دادند ؛درست مانند آتش تهیه ی قبل از عملیات .بعد از مدتی ،مجددا به سراغ شناسایی همین سنگر رفتیم که ببینیم آیا شب هنگام نگهبان دارد یا نه ،به محض نزدیک شدن ،متوجه خالی بودن سنگر و وجود اعلامیه هایی شدیم که روی آنها عراقی ها نوشته بودند :ما انتقام کشته هایمان را خواهیم گرفت !


 
 
شهادت و...
شهادت طلبي و زيارت
در زيارتنامه‌ها تاكيد فراوان شده بر اينكه اولياء دين در راه خدا جهاد كردند و شهيد شدند.
همچنين در متن زيارت‌ها، عمل زائر، نوعي بيعت و «تجديد ميثاق» با امام است.
«شهادت طلبي» عنصري ديگر در زيارتنامه‌هاست كه پيوند زائر را با «ولي خدا» نشان مي‌دهد.
شيفتگي و آرزوي جهاد و شهادت، در راه خدا، در ركاب ائمه بادشمنان دین خدا نبرد کردن و...
پيروي امامان، «عمل» مي‌طلبد و«ادعا» و «شعار» بدون پشتوانه‌اي از تلاش و آمادگي و اقدام، خريدار ندارد. «زيارت » مظهر عشق و علاقه است و نشان پيوند و رابطه و سمبل «بيعت» و رمز «ميثاق» و عنوان «عهد».
امامان در ايمان جهاد و شهادت، الگوي ما هستند. زائر وقتي در ديدار مرقدشان اظهار محبت و اعلام مودت و بيعت و وفاداري و تبعيت و پيروي و هم خطي و هم رايي مي‌كند يعني حتي تا مرز شهادت هم با آنانست، ثابت و استوار، مومن و معتقد، صبور و شكيبا.
«زائر» چه كند؟
چگونه در مسير آنان قرار گيرد، هم در مكتب و جهاد، هم در مبارزه و شهادت طلبي؟
زائر و كربلاي امروز اگر امروز حسين (ع) نيست «راه» او هست. اگر زائر در كربلاي سال 61 هجري نبوده است، جبهه‌هاي امروز به حق كربلا است.
شهادت طلبي زائر و حركت در «راه ائمه» در حسرت نسبت به نبودن در كربلا اگر تجلي مي يابد، جبرانش با حضور در صحنه جنگ و مقاومت و دفاع از اصول اسلام ونوامیس مسلمین ميسر است. در زيارتنامه زائر حسرت مي‌خورد كه چرا در عاشورا نبود تا حسين راياري كند و نسبت به

ياران بزرگ و شهيد ابا عبدالله الحسين(ع) با هزار آرزو مي‌گويد:
«يا ليتني كنت معكم فافوز معكم»
ـ اي كاش با شما بودم و همراه شما به فوز و كاميابي مي‌رسيدم.
زائر خطاب به سيدالشهداء (ع) مي‌گويد:
«ان كان لم يجبك بدني عند استغاثتك فقد اجابك قلبي و سمعي و بصري و رايي و هواي علي التسليم لخلف النبي المرسل…»
ـ اگر آن هنگام كه استغاثه مي‌كردي ـ و هل من ناصر مي‌گفتي ـ بدن من نبود تا پاسخت دهد، اما دل و گوش و چشمم، فكر و خواسته و آرمانم پاسخگوست و تسليم و پيرو فرزند پيامبر!…
و نيز: «قلبي لكم مسلم و رايي لكم متبع و نصرتي لكم معده … فمعكم، معكم، لا مع عدوكم»
ـ دلم تسليم شماست، راي و فكرم پيرو شماست، نصرت و ياري ‌ام آماده براي شما، با شمايم، با شمايم، نه با دشمنانتان.
اكنون كه ائمه حضور و حيات ندارند، تبعيت از آنان و ياري كردنشان تلاش در مسير اهداف و تعاليم و راه آنان است. فعاليت خالصانه در جهت نظام جمهوري اسلامي، وفا به پيمان با راه آنانست و حضور در كربلاي حسين(ع) است و جهاد در ركاب ائمه است و نشان دادن صداقت در «بيعت» با امامان معصوم.
آنكه از مرگ مي‌هراسد،
آنكه از شهادت ترسان است،
آنكه عافيت طلب و رفاه دوست است،
آنكه به مكتب «خون و جهاد و شهادت» سيد الشهداء ايمان نمي‌آورد،
آنكه نداي حسين زمان را در رابطه با دفاع از اسلام و شركت در جنگ پاسخ نمي‌دهد،
آنكه پا روي خون شهيدان مي‌گذارد،
آنكه از كنار اين همه حماسه و ايثار و جانبازي بي‌تفاوت و سرد و بدبينانه مي‌گذرد،
آنكه حاضر نيست در راه اسلام خراشي بر اندامش بيفتد و ريالي از اموالش كاسته گردد و اندكي از آسايشش كم شود، چگونه مي‌تواند «شيعة حسين» باشد؟
مگر حسين بن علي (ع) هنگام بيرون آمدن از مكه و هنگام عزيمت به مسلخ عشق ـ كربلاـ در انبوه حجاج زائران خانة خدا آن خطبة پرشور را نخواند كه «شهادت» را مدال زيباي فرزندان آدم دانست و پيوستن به راه پاك گذشتگان صالح را به يادها آورد و فرمود:
«الا!… و من كان باذلا فينا مهجته موطنا علي لقاء الله نفسه فليرحل معنا فاني راحل مصبحا انشاء الله»
ـ هر كه خون قلبش را در راه ما مي‌بخشد و خود را آمادة ديدار خدا كرده است، پس با ما و همراه ما بكوچد، من سپيده‌دم فردا مي‌روم…
هر كه دارد هوس كرب و بلا بسم الله هر كه دارد سر همراهي ما بسم الله
آيا اين چيزي جز خط و فرهنگ «شهادت طلبي» است كه آموزگار عشق حسين بن علي (ع) به مي‌آموزد؟ آنكه امروز دل و جرات و ايثار و فداكاري و مردانگي جنگ با دشمنان دین خدا را ندارد و «جان» خويش را بر هر چيز مقدم مي‌دارد، از كجا كه اگر در صحراي كربلا و در عرصة روز عاشورا بود به كناري نمي‌خزيد و كنج عافيت را بر ميدان جهاد و شهادت نمي‌گزيد؟!
با اين حساب «يا ليتني كنت معكم» گفتن چنين كسان نسبت به عاشورائيان تا چه حد مي‌تواند راست باشد؟مگر نه اينكه از هر مدعايي شاهد صدقي مي‌خواهند؟

خونخواهي شهداي كربلا
نبرد حق و باطل را پاياني نيست تا حق، حاكميت مطلقه يابد.
«كربلا» حلقه‌اي از حلقات زنجيرة مبارزة حق و باطل بود.
خون شهيدان كربلا هنوز بدون انتقام مانده است تا آنكه مهدي (ع) قيام كند و در ركابش ياراني جان بر كف و شهادت طلب و قويدل و آهنين اراده و مومن و صبور و بصير، به خونخواهي آن مظلومان برخيزند. چه توفيقي است جهاد در اين راه و در ركاب امام منتظر.
تعاليم زيارتنامه‌ها تداوم اين راه را مي‌آموزد و اوج پر شكوه اين خط را در عصر آن موعود نشان مي‌دهد. زائر، هم آرزومند است و هم خواستار كه آن روزگار درخشان را دريابد و خون‌خواه شهيدان كربلا باشد، هر چند كه جهاد امروزي ما هم خون‌خواهي همان شهيدان است از طريق

مبارزه با يزيديان زمان!
در «زيارت عاشورا» زائر چنين مي‌گويد: (خطاب به حسين و ياران شهيدش)
«و ان يرزقني طلب ثاركم مع امام هدي ظاهر ناطق بالحق منكم»
ـ از خدا مي‌خواهم كه خون‌خواهي شما را، در ركاب امام هدايتگر و آشكار و حقگوئي از شما خاندان، روزي‌ام كند. و در جاي ديگر مي‌طلبد:
«اللهم اجعلنا من الطالبين بثاره مع امام عدل تمز به الاسلام واهله»
- خدايا ما را از خون‌خواهان حسين(ع) قرار بده، در رکاب پيشواي دادگري که عزت بخش اسلام و مسلمين باشد.
و در «زيارت عاشورا»ي غير معروفه از آن پيشوا كه پرچمدار اين خون‌خواهي مقدس است با اسم و رسم نام برده مي‌شود:
«و ان يوفقني للطلب بثاركم مع الامام المنتظر الهادي من‌ آل محمد»
ـ درخواست توفيق خون‌خواهي شهداي كربلا، در ركاب امام منتظر از آل محمد!
اين خون‌خواهي از كارهاي مهم آن حضرت است.
مگر در «دعاي ندبه» كه نوعي نيايش عاشقانه و پر سوز وگداز و گفتگوي پر اشتياق با مهدي (ع) است خطاب به آن امام نمي‌خوانيم:
«اين الطالب بذحول الانبياء و ابناء الانبياء، «اين الطالب بدم المقتول بكربلا …»
كجاست خون‌خواه پيامبران و پيامبر زادگان؟ كجاست خونخواه كشتة دشت كربلا؟…
مي‌بينيم كه او نه تنها خون‌خواه شهداي كربلا، بلكه همة خونهاي بناحق ريختة حق‌پويان و حق‌جويان تاريخ است و پيروانش نيز راهي اين راهند . سربازان امام زمان (عج) به فرمودة حضرت صادق عليه السلام «خدا ترس و شهادت طلبند و شعارشان: «يا لثارات الحسين» است (= بيائيد به طلب خون حسين)
« … اين شعار شورآور از ظهر عاشورا از درون خاك خونين كربلا برخاست و در جام خورشيد ريخت و به همه چيز رنگ خون زدتا شفق خونبار را بياراید و فجر بيدار را بپا كند. و در كوهها و هامونها و دشتها و جنگلها و نهرها و درياها و در آبادي‌ها و شهرها و روستاها، و در همه‌جا و همه چيز بگسترد و همه جا و همه وقت خونها را به جوش آورد و نهضت‌ها را شكل داد. اين شعار است كه همه جا را كربلا كرده است و همه ماه را محرم و همه روز را عاشورا و همين شعار است كه بر پرچم شورشيان دوران شورش بزرگ، شورش مهدي (ع) نيز نقش خواهد بست.»
پس دوستداران او هم كه در مقام زيارت مي‌ايستند و او را به اين صفت مي‌ستايند و آروزمند جهاد در ركاب او براي خون‌خواهي سيد الشهداء و همة شهيدان مظلومند، بايد در موضع و تعهد اجتماعي چنين باشند، يعني خون آشنا و دشمن ستيز و حق طلب و پا در ركاب و سلاح بر كف!…
٭ در ركاب مهدي (عج)
حكومت عدل گستر حضرت مهدي (ع)زيباست،
درك آن دوران گرانقدر، سعادت است و آرزوي ديدار آن ايام ارزشي والا مي‌باشد.
و … انتظار براي آن دوره عبادت است، البته انتظاري تعهد آفرين و عمل زا و زمينه ساز.
در «زيارت جامعه» مي‌خوانيم:
«معترف بكم مصدق برجعتكم منتظر لامركم مرتقب لدولتكم …»
ـ من شما را به امامت مي‌شناسم، به بازگشت شما گواهي داده و باور دارم، منتظر حكومت شما و چشم به راه دولت شما هستم.
روشن است كه چشم انتظار تشكيل دولت مهدي (ع) بودن، از تلاش و جهاد براي زمينه‌سازي آن حكومت جدا نيست. هم بايد زمينه چيني و تمهيد مقدمات براي روزگار كرد، هم درعصر امام بايد در دولت او خدمت و فعاليت داشت، و هم در ركابش حتي براي بذل جان آماده بود .
انتظار ظهور آن حضرت بايد همراه با فراهم كردن اسباب و معدات و زمينه‌هاي لازم و ياري‌ها و امكانات شايسته و بايسته است.
زائر خطاب به امام زمان عليه السلام مي‌گويد:
«نصرتي معده لكم و مودتي خالصه لكم».ـ ياري‌ام آماده براي شما و دوستي‌ام خالص براي شماست. و نيز: «واجعلني اللهم من انصاره و اعوانه و اتباعه و شيعته»
ـ خدايا مرا از ياران و پيروان گوش به فرمان آن حضرت قرار بده.
در زيارت ديگري كه از آموزشهاي حضرت رضا عليه السلام در باب زيارت امام غائب است مي‌گوييم: «خدايا! ما را در حزب آن حضرت قرار بده، از آنانكه فرمان او را اجرا مي‌کنند، همراه او مقاومت دارند، با خيرخواهي براي وي رضايت تو را مي‌جويند، تا آنكه در قيامت ما را در زمره ياران و پيروان و تقويت كنندگان حكومتش برانگيزي…»
باز در زيارتي ديگر خطاب به آن اميد دلها و منجي انسانها مي‌گوييم:
«اي مولاي من! اگر پيش از ظهورت مرگم فرا رسد، تو و پدران پاك و بزرگوارت را در پيشگاه خداوند وسيله و واسطه قرار مي‌دهم تا هنگام ظهورت و تشكيل دولتت، مرا بار ديگر به دنيا برگرداند، تا به خواسته و آرمان خودم از راه اطاعت تو برسم.»
آرزوي بازگشت به دنيا در روزگار ظهور او بايد همراه با آماده‌سازي روح و اراده براي آن دوران باشد و زمينه‌سازي اجتماعي براي آن آمدن عدل گستر و تابناك حجت غائب پروردگار.
به اينگونه است كه مي‌بينيم انتظار با تنبلي و بي‌حوصلگي و بي‌تفاوتي و بي عاري سازگار نيست.
انتظار يك بسيج عمومي است. هميشه آماده از نظر قدرت‌هاي ايماني و روحي، نيروهاي بدني و سلاحي، تمرين‌هاي عملي و نظامي پرورش‌‌هاي اخلاقي و اجتماعي، سازماندهي سياسي و مرامي.
… و همواره در سنگر، سنگر مبارزه با تمايلات نفساني، با سستي‌هاي تكليفي، با فتورهاي موضعي، سنگر مبارزه با ذلت پذيري و استعمار زدگي، مبارزه با تطاول و ستم و انحراف، مبارزه با زير بار كفر رفتن و بردة ديگران شدن و سلطه يهود و نصاري و ملحدان را پذيرفتن و قدرت‌هاي ناحق را تحمل كردن.
اين آمادگي عمومي و هميشگي جوهر اصلي انتظار است .»
زائري كه مشتاق حضور و جهاد در ركاب مهدي (عج) است، بايد لياقت ‌هاي مورد نياز را از هم اكنون در خود فراهم آورد و گرنه اين شوق او را به جائي نمي‌رساند.
زائر شهادت طلب
شهادت حد اعلاي كمال انسان است. و چه زيبا كه در ركاب «مهدي موعود» باشد و در راه احقاق حق و گسترش عدل بر گسترة زمين!
در زيارت‌ها روي عنصر « شهادت طلبي» و آرزوي جهاد و شهادت، پيش‌روي امام زمان و در ركاب آن عزيز تاكيد فراوان شده است. و اين در پي آن خواستة ارزشمند زنده شدن و رجعت در روزگار امام عصر است. دراين مورد هم به فقراتي از متون زيارتي اشاره مي‌كنيم:
در زيارتي خطاب به امام زمان (ع) آمده است:
«با گذشت زمان‌ها وعمرها، يقين من درباره تو بيشتر و عشقم افزون‌تر مي‌شود و منتظر و چشم‌براهم تا در پيش رويت جهاد كنم و جان و مال و فرزندان و خانواده وهر چه را دارم، در اطاعت فرمانت فدا كنم:
«متوقعا و منتظرا و لجهادي بين يديك مترقبا فابذل نفسي و مالي و ولدي و اهلي و جميع ما خولني ربي بين يديك»
و در ادامه آرزوي شهادت در ركابش به اين صورت بيان شده است:
«اگر دوران درخشان حكومت و فرمانروائي تو را درك كردم، در آن هنگام من بندة گوش به فرمان توام كه به امر و نهي تو فعاليت مي‌كنم و اميد شهادت در ركاب تو و كاميابي نزد تو را دارم»
در زيارت هر روزة آن حضرت آمده است: «خدايا! مرا از ياران و پيروان و مدافعان او قرار بده.
خدايا توفيق شهادت مشتاقانه در پيش روي او را به من ارزاني دار.
در صف و جمعي كه قرآنت آنان را ستوده و گفته‌اي: صفي هم چون بنياني استوار»
در زيارت آن حضرت در روز جمعه آمده است:
«مي‌خواهم كه خداوند مرا از ياري كنندگان تو بر ضد دشمنانت قرار دهد و در زمره هوادارانت، مرا از شهيدان در برابرت قرار دهد»در دعاي عهد مي‌خوانيم:
«خدايا هنگام ظهورش مرا از قبر برون آر، در حاليكه كفن پوشيده و شمشير آخته و نيزه بر گرفته باشم و نداي آن دعوت‌گر در شهر و بيابان را «لبيك» گفته باشم.»
در فرازي ديگر عاشقانه و شهادت طلبانه در زيارت آن موعود امت‌ها و ذخيره الهي براي نجات بشريت مي‌گوييم: «اللهم كما جعلت قلبي بذكره معمورا فاجعل سلاحي بنصرته مشهورا. و ان حال بيني و بين لقائه الموت ـ الذي جعلته علي عبادك حتما و اقدرت به علي خليقتك رغما فابعثي عند خروجه ظاهرا من حفرتي موتزرا كفني حتي اجاهد بين يديه في الصف الذي اثنيت علي اهله في كتابك فقلت: «كانهم بنيان مرصوص.»
ـ خدايا، همچنانكه دلم را به ياد مهدي آباد كردي و مرا زنده دل ساختي، سلاح مرا نيز در راه ياري او آخته ساز. اگر مرگ، ـ كه براي همه است و نشانة قدرت توست ـميان من و ديدارش جدائي انداخت، خدايا هنگام ظهورش مرا زنده كن.تا سر از گور بردارم.و كفن خود را بر كمر بندم،و در ركاب او پيكار كنم،در همان صفي كه در قرآن آنان را ستوده‌اي:
«صفي كه اهل آن همچون بنياني پولادين»
آري … اين است حماسه و روح «شهادت طلبي» كه ائمه ما در متن زيارتنامه‌ها به ما آموخته‌اند…
پيام انقلاب شماره 181_ بهمن ماه 1365

 

دوشنبه 8 فروردین 1390  7:44 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

غیوری زاده,علی

فرمانده گردان 503شهید بهشتی، تیپ یکم امیرالمومنین(ع)لشکر4بعثت (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

در سال 1332 در بخش ملکشاهی دراستان ایلام به دنیا آمد پدرش او را علی نام نهاد . دوران کودکی ،نوجوانی وجوانی مانند تمام مردم آن دیار با فقرومحرومیت همراه بود. با آغازانقلاب اسلامی امام خمینی(ره)امید وجان تازه ای در جسم سختی کشیده علی دمیده شد . اوکه مانند تمام همشهریانش هیچ گاه درخواب هم نمی دید سهمی دراداره کشورش داشته باشد با پیروزی انقلاب اسلامی وشروع جنگ تحمیلی وارد مرحله ای جدید از زندگی شد وبه عنوان یکی از چهره های شاخص استان ایلام درآمد.اوایل جنگ به عنوان عضوی از بسیج راهی جبهه شد و در سا ل 1359 به عضویت رسمی سپاه در آمد.در دیار ایلام ،غیوری را به غیرت – جوانمردی – شجاعت و غریبی می شناسند .

زندگی هشت ساله او در دفاع مقدس سراسر ماجراهای تلخ و شیرین و خواندنی است .هر روزش حماسه است .شجاعت وجسارتش به حدی بود که اورا معیار شناخت شجاعان و اوج ایثار گری می دانند .روزی به همراه جمعی از رزمندگان به جبهه عراقی ها در میمک حمله می کند .علی حاتمیان یکی از همرزمان اودراین عملیات می گوید : شهید غیوری با این که فرماندهی این عملیات را به عهده داشت، به جای دیگر رزمندگان می گشت که شاید گلوله ای پیدا کند و به سمت عراقی ها شلیک کند .اوازاینکه کارهای پیش پا افتاده وخارج از حیطه فرماندهی را انجام دهد،ابایی نداشت ،خصلتی که تمام فرماندهان ایرانی درطول دفاع مقدس از آن برخوردار بودند. بارها مجروح شد اما در والفجر 9 در دره لری مریوان شدت مجروحیتش به حدی بود که همه می گفتند او شهید شده است .هر جا عملیاتی بود علی حضور داشت .او یا در کسوت فرمانده بود یا همراه قناسه اش دشمنان را شکار می کرد. در عملیات کربلای 10 روی ارتفاع با لوکاوه رفته بود ،شهید بسطامی و فرمانده (سابق)لشکر11امیرالمومنین، سردار کرمی هم حضور داشتند .آن روز جنگ غیوری با هلیکوپتر های عراقی با آرپی جی 7 دیدنی بود . در عملیات ماووت عراق فرمانده گردان بود،او قله سوق الجیشی دو قلو را تحویل گرفت .علی در آن عملیات شش نماز واجب را با یک وضو یعنی از صبح تا صبح روز بعد با یک وضو خواند ،که در این باره زبان زد دوستان است ،آن هم در عملیات ولحظات بحرانی که اضطراب انسان با لاست .علی با قرآن و نماز خیلی مانوس بود .
او در مسئولیتهای فرمانده گردان ،جانشین گردان ، نیروی اطلاعات و عملیات مشغول خدمت بود .درعملیات والفجر 3،والفجر 5، والفجر 9، والفجر 10 ،کربلای 1 ،کربلای 4 ،کربلای 10 ،نصر 4 ،نصر 8،با مسئولیت های مختلف حضوری فعال داشت در هر جا که علی بود آرامش خاطر فرماندهان فراهم بود.در بیست ونه خرداد هزاروسیصدوشصت وهفت ارتش متجاوزعراق حمله شدیدی رادرجبهه مهران آغاز کرد.برای دفع این حمله ی دشمن مهمترین معبر را که برای حفاظت از مهران پیش بینی شده بود به علی و گردان تحت امر او دادند .یکی از همرزمانش از آن شب اینگونه می گوید:شب قبل از عملیات ساعت 12 شب ما به گردان علی سر زدیم. گفت: مگر تانکهای عراقی از روی جسد من رد شوند تا این معبر سقوط کند. کاملا مهیای شهادت بود در جواب شوخی یکی از دوستان گفت :من هم می دانم این بار کار خیلی سخت شده است. عملیات دشمن در مهران آغاز شد تا ساعت 4 صبح صدای یا حسین (ع) و لا حول و لا قوه... علی برای فرمانده لشگر امیدوار کننده بود. ساعت 9 صبح روز بعد موسوی، بی سیم چی شهید غیوری گفت : علی در روی معبر بهرام آباد مورد اصابت گلوله های تیر بار تانک عراقی ها قرار گرفت . آخرین پیام علی مقاومت بود . وقتی بعد از 12 سال و 4 ماه و 20 روز مردم خبر پیدا شدن جسدعلی را شنیدن به استقبالش رفتند . مردان و زنان ملکشاهی 50 کیلومتر پیاده حرکت کردندتا به محلی که پیکر مقدس علی پیداشده بود رسیدند .جسد علی با کارت شناسایی و لباس های تیر و ترکش خورده اش شهر به شهر گردانده شدودر زادگاهش به خاک سپرده شد تابرای همیشه تاریخ سندی باشد بر افتخار سربلندی غرور ایرانیان . امروز سنگر شهید غیوری در قرار گاه امیر المومنین (ع)در مناطق عملیاتی غرب کشور ماوا و مامن همرزمان و زیارتگاه عاشقان و آزادگان است .
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید

 
 



خاطرات
عملیات ماووت ،شهید غیوری به شدت شیمیایی شده بود .او را به مقر بهداری آوردند که مسئولیت آن را به عهده داشتم .به ایشاه گفتم :شما به شدت مجروح شده اید و باید به بیمارستان کردستان منتقل شوید .اما شهید غیوری ،لبخندی زد و گفت :برای من ننگ است که تا پایان عملیات نباشم .رزمندگان را تنها بگذارم و به پشت خط بروم .عملیات خیلی گسترده است ،چگونه خدا از من راضی می شود که جهاد را رها کنم و عقب بر گردم .با عنایت خدا جراحات شیمیایی ،چندان شدت پیدا نکرد که او را از پا در آورد .اما مجروحیت هم داشت .حاج کرمی گفتند :چه کسی داوطلب می شود از تپه دو قلو که در منطقه ما ووت است ،محافظت کند .شهید غیوری با شجاعت این مسئولیت را پذیرفتند و در کوه گامو که منطقه مهمی بود ،مستقر گشتند .علی ،بایک تیر بار ،یک تنه ،شب را تا صبح ،با آن وضعیت جسمانی از تپه محافظت کردند .

 

در تاریخ 31/ 3 1366 لشکر 11 امیر المومنین (ع) به منطقه کردستان اعزام شد. هدف عملیات نصر 4 در منطقه عمومی ماووت عراق در تپه های دو قلو و هزار کانی گردانی که من در آن عضو بودم برای انجام ماموریت ،عازو (تپه دو قلو )مشرف بر شهر (ماووت )عراق شد . شب عملیات فرا رسید . هر کسی به نحوی از دوست و برادر خود خدا حافظی می کرد . ساعت 1 بامداد عملیات شروع گردید و با موفقیت تپه ها آزاد شدند و به هدف مورد نظر رسیدیم . شب بعد دشمن طی یک عملیات ، با امکانات و تجهیزات مدرن و گسترده ، با استعداد دو گردان و یک گروهان از گارد ریاست جمهوری ، ما را مورد محاصره قرار داد . با قرار گاه لشکر تماس گرفتیم که نیروی کمکی بفرستند. پس از مدتی ، چند نفر از برادران به فرماندهی حاج غیوری برای کمک به گردان ما اعزام شدند . آنان در بین راه با نیروهای دشمن که پشت سر ما را محاصره کرده بودند ، برخورد کرده و درگیر شده بودند . شهید غیوری به همراه دو نفر دیگر بعد از ساعت 1 بامداد به ما ملحق شدند که در مجموع تعداد افراد روی تپه 9 نفر شد حدود 24 ساعت آب نداشتیم. شهید غیوری گفت: از این به بعد به جای قمقمقه چهار لیتری بر کمر ببندید تا آبش زود تمام نشود . این صحبت ها را برای تقویت روحیه بچه ها می کرد. نبرد تداوم یافت و با فرا رسیدن اذان صبح ، محاصره شکسته شد و دشمن عقب نشینی کرد . وجود شهید غیوری در تپه دو قلو، برابری می کرد با دو گردان.

 

سال 1366 ،عملیت نصر 4 در منطقه کردستان ،ساعت 9 صبح نیروهای عراقی با ما وارد جنگ شدند .آقای غیوری فرمانده گردان بود و تقریبا بعد از 24 ساعت جنگ ،گردان خود را به پشت خط مقدم انتقال داد ودو دسته از گردان ما وارد خط اول شد .
دیدم که غیوری با گردان خود به پشت خط نرفته اند و خودش تنها در خط اول مانده و در گیر جنگ با عراقیها بود .از ایشان پرسیدم :چرا امروز صبح وقتی که گردان شما به پشت خط می رفت ،با آنها نرفتید ؟اینجا چکار می کنید ؟ایشان فرمودند :چون در این گردان مسئولیت ندارم ،می خواهم به عنوان یک نیروی ساده در گردان شما با عراقیها بجنگم .
حمله نیروهای عراقی تا نزدیکی ظهر روز بعد ادامه داشت .تعداد زیادی از بچه های ما شهید شده بودند .در نزدیکی های ظهر که عراقیها به ما تیر اندازی می کردند ،علی پرسید :به نظر شما وقت خواندن نماز رسیده یا نه؟به ایشان گفتم :آقای غیوری !والله من خودم را گم کرده ام ،نمی دانم که وقت نماز شده یا نه .
به این طرف و آن طرف نگاه کرد و از سایه درختی که در آن نزدیکی بودند ،تشخیص داد که اذان گفته شده است .
همراه ایشان یک قمقمه بود که مقداری آب داشت .با استفاده از آن وضو گرفت .شدیداَ متعجب شدم ،چون در آن هنگام نیروهای عراقی شدیداَ به طرف ما تیر اندازی می کردند ،بعد از وضو ،شروع به نماز خواندن کرد .در فاصله ده متری ایشان ،یکی از بچه ها در حال شلیک گلوله آرپی جی به طرف نیروهای عراقی به شهادت رسید .
از من پرسید :فکر می کنم اینجا سر و صدایی شد ،گفتم یکی از بچه ها کنار شما شهید شد و پیکرش تکه پاره شد .
بعد از اینکه نماز تمام شد ،از ما خداحافظی کرد و به طرف عراقی ها رفت ،به ایشان گفتم :آقای غیوری !کجامی روی ؟به من گفت :می خواهم کمین عراقیها را دور زده و با استتار در تنه یک درخت ،حساب آنها را برسم .
قناسه اش را بر داشت ،تک و تنها به سوی نیروهای عراقی رفت و در پشت سر عراقیها در ریشه درختی خود را استتار کرده بود .با قناسه ،یکی یکی نیروهای عراقی را از پا در می آورد .
وقتی که به دست نیروهای عراقی دستگیر شده بود م ،یکی از فرماندهان عراقی چند سوال از من کرد و یکی از سوالات آن فرمانده عراقی از من این بود :شما شخصی به نام علی غیوری نمی شناسید ؟گفتم :نه نمی شناسم .
علی نه فقط در بین نیروهای خودی ،از نظر شجاعت ،دلاوری، سازش نا پذیری و دینداری مثال زدنی بود ،بلکه در عراق نیز بر سر زبانهای نیروهای عراقی بود .اسرای عراقی می گفتند :علی غیوری کیست که در عراق دنبالش می گردند و سراغ او را می گیرند .

 

در یکی از روز های اردیبهشت ماه سال 1367 ،به قصد تجدید دیدار با والدین سالخورده و چشم انتظارش ،به زادگاهش ،روستای سر گل خلیلوند ،آمده بود .
هر بار که ایشان تشریف می آوردند ،به دلیل فاصله زمانی ایجاد شده در بین دو مرخصی ،همدیگر را برای دقایقی بغل و همدیگر را بوسه می زدند ،اما این بار با دفعات قبل تفاوتی عمده داشت ،به شکل غیر قابل توصیفی همدیگر را می بوسیدند و اشک شوق می ریختند .انگار والدین می دانستند که فرزند دلاورشان را دیگر نخواهند دید .شهید هم یقین داشت که بعد از این دیدار ،سعادت رسیدن به آرزوی دیرینه ای ،که سالیان سال انتظار انتظارش بود ،بدست می آورد.

 

بعضی اوقات کنار علی می نشستم و با او صحبت می کردم .از او پرسیدم :چرا هنوز مجرد هستید و ازدواج نکرده اید ؟.گفت تا زمانی که جنگ تمام نشود ،زن نمی گیرم .وقتی علت را پرسیدم ،گفت :من به عقد انقلاب در آمده ام و تا زمانی که از شر صدام خلاص نشویم ،زن گرفتن برای من صلاح نیست ،چون هر لحظه منتظر شهادت هستم ،نمی خواهم پس از خودم ،کسی را سر گردان کنم .
علی ،سال 1367 ،به عنوان فرمانده ی گردان شهید بهشتی ،در عملیات چلچراغ مهران ،ساعتها به تنهایی در برابر دشمن جنگید و به درجه ی رفیع شهادت نایل گشت .

 

در آغاز عملیات به شدت مجروح شده بود .من مسئولیت پست امداد بهداری لشکر 11 حضرت امیر (ع) را بر عهده داشتم .گفتم :چون دچار شیمیایی داخلی شده اید باید شما را به بیمارستان کردستان انتقال نماییم .او در جواب گفتند :به هیچ وجه !برای من ننگ است منطقه را رها کنم . با اصرار فراوان در عملیات شرکت کردند .بعد از عملیات نیروهای عراقی تک زدند ،اما نتوانستند تپه دو قلو را فتح نمایند .به دستور فرماندهی قرار شد در آن جا پست نگهبانی تشکیل شود ،اما کسی حاضر نشد .علی غیوری با فدا کاری که همیشه از خود نشان می داد ،با یک قبضه سلاح تیر بار از تپه محافظت کرد .
کریمپور همرزم شهید

 


 

راهبری فرهنگ ایثاروشهادت
- شهادت و ایثار در فلسفه انسان شناسی ما مفاهیم و نیز معنای خاص و ویژه دارد. واژه مقدس، بزرگترین بار مفهوم و معنی را برای آنچه می خواهیم در بر دارد.
شهید در معنای لغت به معنای حاضر، ناظر، گواه دهنده، خبر دهنده راستین و امین، آگاه، محسوس ومشهود، کسی که همه چشم ها به اوست و بالاخره به معنای نمونه، الگو و سرمشق است. شهادت در فرهنگ ما و در مذهب ما، یک حادثه خونین و ناگوار نیست؛ ولی در مذاهب دیگر و تاریخ اقوام آنها، شهادت عبارت است از قربانی شدن قهرمانان که در جنگ ها و نزاع ها به دست دشمنانشان کشته شده اند و لذا این یک حادثه غم انگیز مصیبت باری است؛ اما در فرهنگ کلی ما شهادت مرگی نیست که که دشمن ما بر رزمنده اسلام تحمیل کند، بلکه شهادت مرگ دلخواهی است که سرباز اسلام با همه آگاهی و همه منطق و شعور خود آن را انتخاب می کند. شهادت یعنی کشته شدن در راه عقیده و در اصطلاح حدیث و همچنین در تاریخ و ادب اسلامی، به کشته شدن ضمن جهاد در راه خدا به دست مخالفان دین گفته می شود. شهادت شامل دو رکن اصلی است: یکی این که در راه خدا و فی سیبل الله باشد، هدف مقدس باشد و انسان بخواهد جان خود را فدای هدف نماید؛ دیگر این که آگاهانه صورت پذیرفته باشد.
نشاط شهادت یا روحیه شهادت طلبی چنان که در بین مسلمانان صدر اسلام وجود داشت، در نهضت های اسلامی کنونی نیز مشهود است.
اما ایثار یا غیرخواهی یا به عبارت کلی و عام، از خود گذشتگی، نظریه ای است مبتنی بر این اصل که انسان در فطرت خود گرایش به دیگر خواهی دارد و باید منافع خود را فدای جمع کند.
تعاریف زیر در مورد ایثار صدق می کند:
- گذشت و انصراف از جان، مال و خویشاوند.
- امنیت شخصی و آسودگی مقام به خاطر عدالت، حق، حقیقت و منافع جامعه.
- بخشیدن همه چیز و گرفتن هیچ چیز.
- برتر و مقدم داشتن دیگران نسبت به خود.
در قرآن کریم، این کتاب مقدس آسمانی، در مورد جهاد و شهادت بسیار تأکید شده است. از جمله:
«ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاءعنده ربهم یرزقون »
- آیا این آیه کریمه در معرفی مقام بلند پایه شهدا کافی نیست؛ که عزیزانی با عناوین مختلف در محوریت رزمندگان در راه حفظ اسلام و کشور اسلامی بزرگترین سرمایه خود را از دست داده اند، شهدایی که در حفظ شرف اسلام و دفاع از انقلاب اسلامی همه چیز خود را در طبق اخلاص، تقدیم خداوند متعال کردند.
در این آیه مبارکه که بحث در زندگی پس از حیات نیست که در آن عالم، همه مخلوقات دارای نفس انسانی به اختلاف مراتب از زندگی حیوانی و مادون حیوانی، تا زندگی انسانی و مافوق آن زنده هستند، بلکه شرف بزرگ شهدای در راه حق، حیات عندالرب و ورود در ضیافت الله است. این حیات و این روزی، غیر از زندگی در بهشت و روزی در آن است، این لقاء الله و ضیافت الله است. آیا این همان نیست که برای صاحبان نفس مطمئنه وارد است؟
«فاد خلی فی عبادی و ادخلی جنتی» که انسان بارز آن، سید شهیدان است. اگر آن است، چه مژده ای بالاتر از آن که در جنتی که آن بزرگوار شهید فی سبیل الله وارد می شود و در ضیافتی که در آن حضرت حاضرند، به این شهیدان اجازه دخول دهند که آن غیر از ضیافت های بهشتی است و آنچه در وهم من و تونیاید، آن بود.
حضرت امام خمینی (ره) در باره شهدا چنین می گوید:
خانواده شهدا تا همیشه تاریخ، این مشعل داران راه اولیا، افتخار روشنایی طریق الی الله را به عهده گرفته اند. مجروحان و معلولان، خود چراغ هدایتی شده اند که در گوشه گوشه این مرز و بوم به دین باوران، راه رسیدن به سعادت آخرت را نشان می دهند، راه رسیدن به خدای کعبه را، اسرا در چنگ دژخیمان، خود سرود آزادی اند و احرار جهان، آنان را زمزمه می کنند. مفقودان عزیز، محور دریای بیکران خداوند ی اند و فقرای ذاتی دنیای دون در حسرت مقام والایشان در حیرتند. از شهدا که نمی شود چیزی گفت؛ شهدا شمع محفل دوستانند.
شهدا در قهقهه مستانه شان و در شادی وصلشان «عند ربهم یرزقون» اند و از نفوس مطمئنه هستند که مورد خطاب «فادخلی فی عبادی و ادخلی جنتی»، پروردگارند. اینجا صحبت عشق است و عشق و قلم در ترسیمش بر خود می شکافد.
امام علی (ع) و جهاد (شهادت )
حضرت علی (ع) در مورد دفاع و جنگ، در مجموع در خصوص جهاد و شهادت چنین فرموده اند:
جهاد، در رحمت الهی است که تنها بر روی بندگان ویژه خداوند باز می شود و من شب و روز شما را به جهاد و مبارزه دعوت می کنم و پیوسته نغمه جانبازی و فداکاری را در گوش های شما می نوازم.
شاید نخستین موردی که امام علی (ع) از این که توفیق شهادت نیافته، سخت متأسف بود و برای نوشیدن این شربت گوارا بی تابی می کرد، پس از پایان یافتن جنگ احد بود. این جنگ در سال سوم هجری اتفاق افتاد و امام علی (ع) تقریبا 26 ساله بود؛ پایداری، فداکاری و نقش فوق العاده مؤثر او در این درگیری و جنگ حساس و تعیین کننده، که بسیاری از مسلمانان پس از شکست پا به فرار گذاشته بودند و جز چند تنی معدود با پیامبر باقی نمانده بود، به حدی بود که از آسمان پیام تقدیر آمده و ندایی که در گوش ها پیچیده، قهرمانی او را ستود که: «لا فتی الاعلی لاسیف الا ذوالفقار».
- با تلاش های پیگیر پیامبر (ص) و حضرت علی (ع) و چند تن از مسلمانان دلیر از شکست نهایی پیشگیری شد و جنگ پایان یافت. امام علی (ع) سخت مجروح شده بود، ولی با ملاحظه اجساد آغشته به خون حمزه، مصعب ابن عمیر و سایر مجاهدین اسلام چنان او را بی تاب نمود که مطلب را با پیامبر اسلام در میان گذاشت و یا این که از راه دیگری راز او را فهمید که با مژده شهادت دل بی تاب امام علی را آرام کرد و فرمود «ابشر فان الشهاده من ورائک» به تو مژده می دهم که شهادت به دنبال توست.
- پیامبر اسلام (ص) اضطراب امام علی (ع) را پایان داد و از این پس با شوری توصیف نشدنی در انتظار سرنوشت زیبای خود بود و پس از ضربت خوردن فرمود: به خدای کعبه که رستگار شدم. محراب کوفه به خود می لرزید و امام علی (ع) در خون خود می غلطید، خونی پر جوش و خروش چهره او را شکوه خاصی بخشیده بود. فرشتگان در اضطراب که استوانه های هدایت فرو ریخت ومردم، گریان، که عدالت به شهادت رسید و یگانه سنگر مظلومان، محرومان و ستمدیده گان منهدم شد. اما پس از ضربت ناگاه لبهای آن امام بزرگوار حرکت کرد و کلمه ای گفت که تاریخ کهن، در قاموس زندگی هیچ بشری سراغ ندارد. گفت: « فزت و رب الکعبه» به خدای کعبه که رستگار شدم.
ریشه ایثار و شهادت
امروز برای آنکه فرهنگ گسترده شهادت در جامعه ایران نفوذ کرده و دیگر زمان برای شناخت آن بی مفهوم است، سخن گفتن مشکل است؛ بخصوص در سیطره فرهنگ ایثار و شهادت؛ ولی حرکت سخت است وآن به خاطر این است که بضاعت علمی و قدرت فکری من اجازه چنین کاری را به من نمی دهد. محورهای گوناگونی وجود دارند. یکی این که شهادت را به عنوان یک مسأله فکری، علمی، فلسفی و ... مطرح کرد و از سوی دیگر حماسه شهادت به قدری احساسی و هیجان آمیز و عاشقانه است که روح را به آتش می کشد و منطق را فلج می کند و قدرت ناطقه را ضعیف و اندیشیدن را دشوار می سازد. اگرچه شهادت آمیزه ای است از یک عشق شعله ور و یک حکمت عمیق و پیچیده که این دو را با هم نتوان بیان کرد و در نتیجه، حق سخن ادا نمی شود. بویژه برای انسانی که از نظر روحی و عاطفی ضعیف است، اما برای فهمیدن فرهنگ ایثار و شهادت باید اول مکتبی را که شهادت در آن معنی می دهد توضیح داد و آن مکتبی است که جریان تاریخی را به همراه دارد. شهادت ریشه در دفاع مشروع و مقدس دارد و آن هم در مقابل تجاوز و جنگ. جنگ یکی از شگفت انگیزترین و ناشناخته ترین پدیده های اجتماعی بشر است و لذا مشاهده می شود که به وسیله زورمداران فریب خورده ای تمام ارزشهای ملی ایران را مورد هجوم و آماج تجاوز همه جانبه قرار دادند. دشمنان انقلاب اسلامی در منطقه و فرا منطقه، جنگ علیه ایران را یک ضرورت انکار ناپذیر تلقی می کردند و در این میان مردان شهادت طلب و خداجو بودند که تنها ایمان الهی آنها را به سوی سعادت و خوشبختی برد.
اما در دنیا کدام وجدان آگاه می توانست آن همه ستم را از سوی ظالمی به مظلومی ببیند و آرام بنشیند؟ ولی در همان ایام حساس، امام بزرگوار و بیداردل ایران در همان روزهای نخست تجاوز دشمن به مکتب و میهن اسلامی، صلای عزت سر دادند که ای آزادگان: «جنگ، جنگ است و عزت و شرف ما در گرو همین مبارزات است».
و به راستی ملت آبرومند ایران در طول هشت سال دفاع مقدس چه خوش درخشید. مردم بزرگ ایران با دانستن فلسفه شهادت و ایثار، برای صیانت از اعتقادات و سیادت خود جنگیدند و در میان طوفان عظیم مشکلات خم به ابرو نیاوردند، چرا که می دانستند کمترین غفلت، حاصلی جز خاکسترنشینی و ذلت ندارد. از این رو مردان، زنان و جوانان مسلمان ایران جامه ی عزت به تن کردند و برای اعتلای دین و میهن، کاری بس شگفت خلق نمودند که باعث تعجب و حیرت قدرتمندان و قلدران روزگار شد.
دفاع مقدس ایران اسلامی که سرشار از ایثار و شهادت بود، از هر دم و بازدمش افتخار آفرینی و عزتمندی، متجلی شد. مردم دلیر و نجیب ایران با استقامت و پایداری در جنگ و تهاجم همه جانبه هشت ساله تفسیر دیگری از ایثار، شهادت، عدالت، شجاعت و ایمان را برای جهانیان ارائه نمودند و اصولاً جنگ ایران تفسیر آیه های عزت، افتخار و شرف بود و گسترش عدالت و ایمان در جهان.
ناسپاسی محض است که با درک این همه ایثار، شهادت و استقامت اگر در ذهنمان حتی خطور کند که چراغ اقتدار و عزت ما در جنگ و یا به نوعی دفاع، بی فروغ شد؛ برعکس ،ملت ایران در این دفاع مقدس علم عزت و سرافرازی را با تمام قدرت در قله های افتخار نشاندند که تا در طول تاریخ نور افشانی خواهد کرد. در اوضاع وانفسای تاریخ معاصر که درخت هرز ستم در باورها ریشه گسترده، ظلم ستیزی و ستم سوزی با فرهنگ ایثار و شهادت در دفاع مقدس، الگوی پر افتخاری بود که فروغ خود باوری را در دلهای هراس خورده تابانید و درد بی خویشی و بی هویتی را بر کند.
فرهنگ ایثار و شهادت در طول هشت سال دفاع مقدس، نیروهای توانمند و پر قدرت نظامی در مقابل استکبار جهانی همت والای خود را مصروف دفاع از ارزشهای دینی نمودند، با این وجود مشاهده می شود از این رهگذر حرکتهای ضد استکباری مستضعفان را در ساختار بیاالنللی در اقصی نقاط جهان عمومیت بخشیدند که روز به روز بر اوج، شتاب و وسعت این حرکتها افزوده می شود. حال باید ملاحظه کرد این تفکر از کجا شروع شده است و به آن اصول تکیه دارد و لذا نمایانگر این تفکرات از کلمه جهاد است که در دین مبین و مقدس اسلام قداست خاص خود را دارد.
جهاد در اسلام
آنچه از فرهنگ ایثار و شهادت برمی آید، قطره ای از مبانی جهاد در دین اسلام است. انسان به حکم عاطفه انسان دوستی، جنگ را یک اقدام وحشیانه و غیر انسانی می داند، لذا انسان جنگ را در شرایط عادی، محکوم و تقبیح می کند و این یک احساس بشری است. دین مقدس اسلام که دین فطری و طبیعی است، به این واقعیت اعتراف دارد و جنگ را از نظر طبیعت بشری نیز سنجیده و می گوید: جهاد بر شما واجب گردیده و حال آن که برای شما موجب دشواری و کراهت است. این موضوع باید به طور دقیق مورد بررسی قرار گیرد که آیا جنگ از نظر عقل، همیشه و در هر شرایط محکوم و نارواست و ملتها در هیچ شرایطی نباید دست به مبازه مسلحانه بزنند؟ گاهی برای ملتی شرایطی پیش می آید که به حکم قطعی عقل، هیچ راهی جز توسل به جنگ برای او باقی نمی ماند، در اینصورت جنگ نه تنها غیر انسانی نیست، بلکه ترک آن ذلت و خواری است. اگر کشوری یا جامعه ای مورد تعدی و تجاوز واقع شد، انسان باید به حکم عقل و فطرت از جامعه و کشور و از حقوق خود دفاع کند و چنین جنگی از نظر عقل واجب است و بلکه دفاع از حق، حق طبیعی هر موجود زنده است. هیچ ملتی نمی تواند با دشمنی که حیات او را تهدید می کند جنگ را در صورت انمکان ضروری نداند و درصورتی که برانداختن چنین دشمنی با هیچ وسیله ای جز کشتن و کشته شدن میسر نشود، خونریزی را روا و جایز نشمارد. به همین دلیل، دنیای امروز پس از آن همه تقبیحی که از جنگ کرده، عاقبت در مواردی آن را مشروع و قانونی شناخته است. دین مقدس اسلام نیز چون یک آیین فطری استوار کرده است، جهاد را در شرایطی لازم و واجب می داند. هم اکنون باید علل و انگیزه تشریع جهاد در اسلام مورد بررسی واقع شود و لذا مختصری از آن به شرح ذیل از نظر می گذرد.
جهاد و شهادت
چهار آیه از سوره حج نخستین آیاتی است که پیرامون جهاد وارد شده است. دقت در مفاد این آیات مبین این مهم است که انگیزه واقعی برای تشریح جهاد، دفاع از جان و مال بوده است. این چهار آیه ،نخستین آیاتی است که در اصل تشریع جهاد نازل شده و در آنها علل و انگیزه های جهاد نیز اشاره شده است.
دقت در این آیات ما را با انگیزه های جهاد آشنا می سازد. این آیات عبارت اند از:
- رزمندگان راه حق، هرگز آغاز به جنگ نکرده، بلکه پاسخگوی نبردی بودند که از طرف متجاوزان آغاز شده بود. یعنی این گروه جنگ زده هستند نه جنگجو. در اینصورت دفاع افراد از خود، لازم و واجب خواهد بود. در غیر اینصورت تحمل خواری و زبونی است.
- دلیل آشکار تجاوز دشمن این است که مؤمنان را به جرم اعتقاد به خدای یگانه از خانه و دیار خود بیرون راندند؛ گویا که اعتقاد به خدای یگانه در نظر آنان جرمی است که معتقد به آن باید محیط زندگی خود را ترک کند.
- مشرکانی که با الوهیت خدا و پرستش حق مخالفت هستند باید به وسیله مردان خداپرست نابود شوند و زمین از لوث وجود آنها پاک گردد، در غیر اینصورت معابد الهی ویران می شوند.
- اگر خداوند در این آیات بپاخاستگان را وعده پیروزی می دهد، بدین خاطر است که اگر آنان در روی زمین قدرت و اقتدار پیدا کردند، راه ستمگران را پیش نمی گیرند، بلکه پیوند خود را با خدا «اقامو صلاه» و پیوند خود را با مردم «آتو الزکوه» محکم تر می سازد و در اشاعه نیکی ها و محو بدی ها می کوشند واز هیچکس نمی ترسند.
آیات فوق، نیمی از سیمای جهاد و انگیزه تشریع آن در صدر اسلام را برای ما روشن می سازد و مشخص است که بسیاری از اشکالات و تاخت و تازهای بعضی تفکرات بر این حکم حیات بخش اسلام، بی پایه و اساس است. جهاد و شهادت برای بازپس گرفتن حقوق از دست رفته و عقب راندن مهاجم در قاموس تمام ملت ها، مشروع و یک فریضه وجدانی و ملی است.
تشریح فرهنگ ایثار و شهادت
از نگاه کلی و از دیدگاه استراتژی، ترویج فرهنگ ایثار و شهادت برای نسل سوم انقلاب شکوهمند اسلامی، بایستی آنچه در جنگ تحمیلی در ابعاد مثبت برای ما و نویسندگان امروز که امانت قلم را به دست گرفته ایم، شکافنده شود و انقلاب اسلامی را با تمام زیبایی هایش به تصویر کشاند. بعضی قضایا است که انسان گمان می کند که این شر است، لکن به حسب واقع خیر است. در این قضایای اخیر که دولت متجاوز عراق بر ایران اسلامی تحمیل کرد، باید گفت: «الخیر فی ما وقع». با این وجود از این که بخواهم رئوس مطالب عمده ای را به اثبات برسانم، باید به سرفصلهای مرتبط با دفاع مقدس، بعنوان اشاعه یک فرهنگ اصیل ایثار و شهادت اشاراتی داشته باشم که عبارتند از:
- از اینکه در آن زمان ضد انقلاب در ایران شایع می کردند که ارتش ایران، ارتشی است که از بین رفته و دیگر نمی تواند در مقابل دشمنان مقاومت کند، بلکه در ابتدا می گفتند که اصلاً ارتش لازم نیست، ارتش باید به هم بخورد و بعد از آن موضوعی شروع می شود و در این جنگ تحمیلی ثابت شد که ارتش جمهوری اسلامی نیرومند است و ارتش با سایر قوای نیروهای مسلح با هم هستند، تفاهم دارند، با هم می جنگند و همه کسانی که در ارتش بودند به انقلاب اسلامی وفا دارند و لذا تمام شایعات ضد انقلاب داخل و خارج خنثی گردید.
- گروهها و گروهکها که ادعا می کردند که ما (آنها ) طرفدار مظلومین هستیم، طرفدار حق هستیم، فدایی حق و ملت هستیم، مجاهده برای مردم می کنیم، ثابت شد که همه این حرفها، گفتارها و شعارها و... خلاف واقع بوده است و الان (زمان جنگ ) که کشور ایران اسلامی با حزب بعث منحط در جنگ هستند، از آنها هیچ خبری نبود، آنها باز هم به فساد هایی که فکر می کردند ادامه میدادند؛ لکن بر آنها هم ثابت شد که اگر یک روزی دولت ایران بخواهد شر آنها را کم کند، با یک یورش برق آسا، همه را از بین می برد. این هم یکی از خیراتی بود که برای ایرانیان در جنگ تحمیلی به ارث ماند و فقط یک اثر خیر نشأت گرفته از حماسه شهیدان والامقام است ولاغیر.
- بسیاری در همان اوان شعار می دادند و ضمناً دایم زمزمه می کردند که انقلاب اسلامی در اول حرکت خود یک اثر مهم داشت و آن هم این که مردم با هم بودند و حالا دیگر با هم نیستند و ضمناً با یکدیگر خیلی مخالفند واین حرفهای ناربط، ورد زبانشان بوده؛ لذا باز هم مشاهده شد که در این جنگ تحمیلی سراسر کشور با هم اتحاد دارند و مردم شریف و بزرگ ایران با همان روحیه انقلابی باز در صحنه باقی هستند.
- اصل جنگ که واقع می شود، انسان از آن خستگی و از آن چیزهایی که انسان را سست می کند، از آن سستی ها و خستگی ها بیرون می آید و فعالیت می کند و جوهره انسان که باید همیشه متحرک و فعال باشد، بروز می کند.
- در جنگ تحمیلی بر دولت عراق ثابت شد که در مقابل چه کسی قرار گرفته است و رزمندگان ایرانی چنان درسی به صدام و صدامیان دادند که در تاریخ بی نظیر بوده است.
- جنگ تحمیلی عراق به ایران اسلامی و مقاومت سرسختانه توسط رزمندگان و ملت شریف ایران، حداقل صدام را به سوی اسلام کشاند و نمونه بارز آن که کلمه مقدس الله اکبر در پرچم عراق نقش بست و این جز با ایثار و شهادت انسان های شایسته ای که همه چیز خود را با تقدیم تفکر شهادت به اثبات رساندند و ترویج آن فرهنگ، باید در جامعه رونق پیدا کند و اصلاً یک استراتژی دراز مدت در ایران بشود و نسل های پی در پی با اندیشیدن روی این تفکر به صاحبان اولیه آن احترام بگذارند و اسطوره تاریخ را نقل سینه ها در گفتار خود بنمایند، ممکن نبود.
- در این جنگ تحمیلی بر ملت بزرگ ایران و شاید خیلی ها در فرا منطقه ثابت گردید که شهادت به معنای واقعی خود یعنی چه! اصلاً چگونه این فرهنگ در مدت کوتاهی در ایران در بین سنین مختلف رسوخ کرد؛ اما باید اعتراف داشت که این تفکر و اندیشه ریشه در عمق 1400 ساله دارد و از آن تاریخ تاکنون ادامه دارد. اندیشه فدا شدن با خلوص نیت یکی از شعارهای اصلی جنگ تحمیلی بود که دنیا را به حیرت انداخت.
چگونگی سیاست گذاری در ترویج فرهنگ ایثار و شهادت
در انتقال ترویج فرهنگ ایثار و شهادت، روشها و سیستم های گوناگونی با توجه به ابزار فعلی دنیا وجود دارد، ولی آنچه که مهم و حائز اهمیت است، نوع نگرش واقع بینانه به این امر مهم و حساس و همچنین چگونگی انتقال آن به نسلهای سوم انقلاب اسلامی و نسلهای دیگر است. در یک دوره زمانی یک تفکر ریشه دار در ایران در شعور محوریت انقلاب اسلامی به وقوع پیوست و آن حرکت به صورت جهانی و حالت کلی، جهان بینی خود را حفظ کرد و این اندیشه در زمان کوتاهی در سرزمین وحی و نبوت، فلسطین، به عنوان یک تفکر تاریخی با نام انتفاضه در مقابل دشمن تا بن دندان مسلح، به حرکت در آمد و هم اکنون دنیا در آن سوی اندیشه هاست که چه چیزی ملت بزرگ فلسطین را در مقابل دشمن خونخوار و دولت غاصب و اشغال گر فلسطین مقاوم کرده است؟
باید گفت آن فرهنگ در جویبار تاریخ از سرزمین حجاز حرکت کرده و اینان تشنگان آب حیات آن جویبار عشق و شهادت هستند. پیامبر اکرم (ص) الله و اکبر گفتن را را با «اقرا باسم ربک» در قله شروع کرد و هم اکنون آن استراتژی در قالب وحی الهی ولی با ابعاد گوناگون در کره خاکی به پیش می رود و هر روز یک اندیشه، اندیشه عمیق تر می گردد.
شهادت در راه خداوند چیزی نیست که بتوان آن را با سنجش های بشری و انگیزه های مادی ارزیابی کرد و شهید در راه حق و هدف الهی را نمی توان با دیدگاه امکانی به مقام والای آن پی برد، که ارزش عظیم آن، معیار الهی و مقام والای دین، دیدی ربانی لازم دارد.
باید اعتراف کرد دست خاک نشینان از آن منزلت شهید کوتاه است و همین افلاکیان نیز از راه یافتن به کنه آن عاجزند، چرا که آنها از مشخصات انسان کامل است و ملکوتیان با آن مقام اسرار آمیز فاصله دارند. تکریم به شهدا، جانبازان و وارثان آنها بر همه نسل ها واجب است و اما آنچه که باید بعنوان روش و الگو قرار گیرد تا نسل های بعدی از آن بهره ببرند، می توان محور های آنها را به صورت زیر اعلام داشت:
- درج در کتب آموزشی، تاریخی، سیاسی و...
- ترسیم جغرافیای مرزی، نظامی در کتب جغرا فیای آموزشی.
- به تصویر کشاندن اصول واقعی حماسه ایثار و شهادت.
- بر پا کردن فرهنگ سرای محلی، شهری، استانی، کشوری و ...در خصوص ترویج فرهنگ ایثار و شهادت.
- اطلاع رسانی فرهنگ ایثار و شهادت توسط نشریات با کمک یارانه بصورت مداوم.
- هنر به کارگیری انتقال فرهنگ ایثار و شهادت در ابعاد گوناگون هنری.
- تشکیل کمیته های کاری در ارگانها، نهاد های دولتی و تشکیلات مردمی جهت همسو شدن این فرهنگ درخشان و تداوم آن.
- حرکت فرهنگ سینمایی به سوی دفاع مقدس با شرط این که فیلمنامه ها تعریف صوری نشوند.
- به الگوی استقامت و صبر آزادگان در محورهای مختلف نشر پرداخته شود.
- فرهنگ صبر خانواده با توجه به اصالت صبر، یک الگو شود و انتقال یابد.
- نام مقدس شهدای گمنام در رأس امور شهدا قرار گیرد و این که اصلاً چرا گمنام شده اند؟
- تفکر بسیجی درروح نویسندگان، هنرمندان و...
- کشاندن افکار عمومی به خارج از مرزهای ایران در خصوص تحریم های اقتصادی، سیاسی، نظامی و... در ارتباط با دفاع مقدس.
- مثلث اتحاد شوم دشمنان انقلاب اسلامی در آن ایام با عناوین امپریالیسم، سوسیالیسم و صهیونیسم.
سرهنگ عبدالله رفیعی

 

 

دوشنبه 8 فروردین 1390  7:44 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

فتحی زاده,کاظم

فرمانده گردان مهندسی تیپ یکم امیرالمومنین(ع)لشکر4بعثت (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

 فروردین ماه 1336 ه ش در خانواده ای مذهبی در روستای مهدی آباد از بخش مرکزی ایلام دیده به جهان گشود .رشد ونمو درمحیط روستا از همان ابتدااورا سخت کوش وفعال بار آورد به گونه ای که او به تحمل ناملایمات عشق می ورزید .انجام کارهای سخت و طاقت فرسا برایش عادی بود واین خصیصه در خون خیلی از مردم قهرمان کرد وجود دارد.اراده و همت پولادینش در جوار زندگی بی آلایش ،از وی مردی مصمم ،مجرب ،غیرتمند و صیاد لحظه های تلخ و شیرین ساخته بود . راهیابی به آستان پاک زندگیش را باید در سالهای آتش و خون جست .سالهایی که ستاره های دنباله داری در سرزمین کهن ایران طلوع کردندوتا همیشه تاریخ روشنی بخش راه آیندگان خواهند بود.
درامتحان ورودبه جمع سربداران گروه ضربت که عبارت بودند از شهید کرم پور ،شهید یادگار ،شهید امامی ،شهید مهردادی ،شهید فیضی ،شهید غیوری ،شهید بسطامی و شهید ملاحی قبول شدواین آغازی گردید برای حماسه آفرینی هایش .او در آزمون های سخت جنگ ،چه درنبردهای جمعی وچه درتنهایی پیروزوسربلند در آمد ؛چه آن روزی که قبل از والفجر 5 تا اتوبان العماره رفت و بر گشت و چه در تنگه ی ترشابه در مرداد ماه 67 که به همراه برادر بسیجی ،بدرود تنگه چهار زبر را بر یک گردان از عراقی ها بست و 22 تن از آنها رابه تنهایی به جهنم فرستاد تا دیگر هیچ کفتاری به خود اجازه ورود به بیشه شیران راندهد. در کربلای 10 ريا،ارتفاع گامو که به پشت بام کردستان معروف است در زیر پایش لرزید ،اوبودکه گروه (فراسان)یکی از خائن ترین وخود فروخته ترین گروههای ضد انقلاب را به زانودر آورد .
شهید فتحی زاده گنجینه زرین و تاریخ واقعی دفاع مقدس در ایلام بود ،او در عملیات آزاد سازی میمک ،عاشورای 2 میمک ،محرم ،والفجر 3 ،والفجر 5 ،والفجر 9 ،والفجر 10 کربلای 1 ، کربلای 4،کربلای 5 ،کربلای 10 در مسئولیتهای مختلف فرماندهی و اطلاعات و عملیات درلشگر11امیرالمومنین(ع)سپاه پاسداران حضوری فعال داشت . در اکثر عملیات کلید فتح گره های باز نشدنی بود .در عملیات هر جا کاظم بود آرامش خاطر فرماندهان فراهم بود .اودردوره عمربابرکت خوددر مسئولیتهای زیرخدمات شایانی به ایران بزرگ واسلامی کرد:
- مسئول شناسایی و گروه ضربت
- مسئول گروهان شناسایی
- مسئول واحد تخریب
- جانشین گردان مهندسی
- فرمانده قرارگاه
بعد از جنگ هم کاظم لباس جنگی را از تن در نیاورد و مدتی به تفحص شهدا و سپس به پاکسازی میادین وسیع مین در دشت های میمک ، مهران و چنگوله پرداخت .هشت سال در دفاع مقدس بود و دوازده سال بعد از جنگ راهم در میان سنگر ها و میادین مین گذراند. او بوی عطر شهدا را استشمام می کرد .به ما آموخت که راه و رسم شهادت کور شدنی نیست و عاقبت در حین پاکسازی میادین مین جا مانده ازکربلای مهران در 25/ 12/ 1378 در دامنه های قلاویزان بر اثر انفجاری سنگین به خیل شهیدان پیوست .
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران ایلام ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید



وصیت نامه
وصیت اینجانب به امانت داران انقلاب و جنگ این است که ایثار گری ها و رشادتها و توانمندی های رزمندگان اسلام در زمان جنگ را به نسل های آینده که انقلاب و جنگ را ندیده اند منتقل نمایید . توصیه بعدی من به کسانی که با جان و مال خویش جهت سر بلندی اسلام و انقلاب کوشیده و تلاش کرده اند این است که نگذارید انقلاب اسلامی که خون بهای هزاران شهید عزیز است پایمال شود به یاران انقلاب و اسلام دوستانه توصیه می کنم که با سخن و قلم و عمل خود اهداف شوم دشمنان را نابود و خنثی نمایند .
آرزو داشتم که روزی برسد تا شاهد پاکسازی کامل مناطق آلوده به مواد منفجره و مخرب از اراضی کشاورزی مردم شهید پرور و عشایر که ذخائر انقلابند و دستهای پینه بسته ی آنان که حاکی از تلاش هدفدارشان است،باشم و خوشحال و مسرورم که هیچگونه مواد آلوده و مین که باعث تلفات جانی و مالی مردم گردد و در این سرزمین نباشد .
به فرزندان دلبندم سفارش می کنم که همیشه به عبادت خود اهمیت داده و ارزش های اصیل اسلام را برای خود سر لوحه زندگی قرار دهید و به خدا ایمان داشته باشید که خداوند بزرگ و سر پناه شما می باشد .
باز گشت همه به سوی اوست و جای هیچ تشویشی نیست .



خاطرات
الله مراد درویشی:
گر چه در مورد شهید کاظم فتحی زاده سخن زیاد است اما می خواستم اشاره کنم که یکی ازدلاوریهای این شهیددر عملیات نصر 8 در ارتفاعات (گرده رش) زمانی که یگان ما جهت تصرف ارتفاعات آماده می شد. شهید کاظم به عنوان نیروی اطلاعات انجام وظیفه می کرد .کاظم مسئولیت شناسایی منطقه را به عهده داشت . در طول 40 شبانه روز وبا عبور از ارتفاعات صعب العبور، شب ها می رفت موانع دشمن را شناسایی می کرد و مسیر 10 کیلومتری را با وجود موانع ،رود خانه و...طی می کرد. به طوری که بعلت صعب العبور بودن منطقه و سختی راه کاظم پاهایش تاول می زد .
بعضی مواقع به علت کمی وقت و روشنایی روز در بین سنگر عراقی ها می ماند و شب بعد ماموریت خود را انجام می داد به هر حال زمان حمله فرا رسید و همه زحمات طاقت فرساو شبانه روزی کاظم به بار نشست .شب حمله کاظم به عنوان راهنما همراه گردان ،جهت تصرف ارتفاعات بچه ها را همراهی می کرد. یکی از موانع سد راه ما همان رود خانه رغشن بود.
می بایستی بچه ها در آن هوا ی سرد از رود خانه عبور کنند تا اینکه بتوانند خودشان را به منطقه عملیات برسانند اما این کار بسیار برای رزمندگان ما کمر شکن بود .حاصل فکر کاظم این بود که پل متحرک بر روی رود خانه باشد و این تصمیم کاظم عملی شد و رزمندگان ما به راحتی از رود خانه بدون هیچ گونه شکستی عبور کردند .عبور از رود خانه یعنی تصرف ارتفاعات بود. بعد از عبور از رود خانه کاظم وجب به وجب زمین را شناسایی می کرد و دستور حرکت می داد تا اینکه ساعت 12 شب بچه ها بدون هیچ گونه تلفاتی ارتفاعات را تصرف کردند . کاظم یک قهرمان گمنام و بی ادعایی بود که نقش آن در 8 سال دفاع مقدس چه در جبهه های میانی و چه در جبهه جنوب و چه در غرب ناشناس ماند. به طوری که شهید کاظم در سال 1367 هنگامی که ارتش عراق دو باره وارد سرزمین ما شد ، با یک گروهان عراقی در گیر می شود و آنها را از پای در می آورد. جنگ تا نزدیک غروب با فشار دشمن ادامه داشت. در آن لحظه ما دیگر این دنیا نبودیم .همه کمر شهادت را بسته بودیم. شهید عباس امامی فرمانده ما بودو می خواست از کنار ما که دو نفر بودیم بگذرد. یک نارنجک از آن سوی خاکریز به طرف ما پرتاب شد ودر وسط ما منفجر شد. ما نارنجک را دیدیم و خود را بر روی زمین انداختیم وقتی بلند شدیم که آن بعثی را بزنیم شهید عباس امامی به ما گفت: چیزی نشد .گفتیم: نه. گفت: آن کسی که به عهد و پیمان خود وفادار نیست دین ندارد. شما به عهد و پیمانی که با خدا و امام عزیز بسته اید وفا کردید. همان طوری که خداوند آن را در عمل می بیند. برای شکار تانکها بلند شدیم هر کدام یک تانک را نشانه روی کردیم و سه موشک آر پی جی شلیک نمودیم . یک لحظه سر را با لا بردم ببینیم موشکها به هدف خورده یا نه.دیدم یک تیر به پیشانی عباس ا مامی اصابت کرد و شهید شد .

در اسفند ماه سال 1378 ، در خدمت شهید فتحی زاده ماموریت تعقیب و شناسایی گروهک نفاق را در مرز عراق بر عهده داشتم . در حین حرکت متوجه تعدادی مین شدم . با عجله شهید کاظم را صدا زدم ، او در جلو ستون حرکت می کرد . گفتم مثل اینکه داخل میدان مین هستیم !
به محض شنیدن گفت : همانجا که هستی ، بایست و تکان نخور! سپس اسلحه اش را به طرف من پرتاب کرد ومن آن را گرفتم .آستین هایش را با لا زد. گفت : می خواهم معبری باز کنم . گفتم : اینجا که ملک پدری ما نیست ، دنبال ماموریت برویم ، بگذار این مین ها بمانند تا هموطنان کسانی که این ها را برای قتل ما کاشته اند ، روی آنها بروند و تکه پاره شوند .
کاظم گفت : باز کردن این معبر هم به درد خودمان می خورد و هم جانوران زبان بسته ی این منطقه نجات می یا بند . گذشته از اینها، در این منطقه تعداد زیادی از عشایر دامدار عراقی تردد می نمایند وخنثی کردن این مین ها ، خشنودی خدا و بندگانش را به دنبال دارد .
با این اعتقادات ، تعداد زیادی از مین ها را خنثی و معبر بزرگی را باز نمود وسپس به طرف خاک عراق حرکت کردیم . مسافتی که طی کردیم ، متوجه یک پایگاه نظامی در منطقه شدیم. با احتیاط کامل ، پایگاه را شناسایی کردیم . معلوم شد پایگاه متعلق به گروهک تروریستی منافقین است .
در داخل یکی از سنگرهای متروکه اطراق نمودیم . شهید ازمن خواست تا نقشه منطقه را از داخل کوله پشتی بیاورم . نقشه را آوردم . علیرغم اینکه شهید آموزش نقشه و نقشه خوانی را در هیچ دانشگاهی فرا نگرفته بود و فقط در زمان جنگ ، در خط مقدم ، تجربی یاد گرفته بود ، در اولین نگاه به نقشه موقعیت گروه خودمان ر پیداکرد . انگشت خود را روی یکی از خانه های نقشه قرار داد و گفت : مختصات این پایگاه در این نقطه قرار دارد . با استفاده از قطب نما و امکانات دیگر، حدس کاظم را تایید کردم .
پس از اتمام شناسایی ، شهید فکری به نظرش رسید . از ما پرسید که آیا حاضریم تا تاریک شدن هوا در آنجا بمانیم و با استفاده از تاریکی هوا ، به پایگاه منافقین ضربه بزنیم ؟ به دلیل ماموریت شناسایی ،عدم دسترسی به نیروی کمکی ،عدم ارتباط بی سیمی و بعد مسافت با خاک کشورمان ، با پیشنهاد کاظم مخالفت شد .
به طرف خاک مقدس کشورمان حرکت کردیم در بین راه آب آشامیدنی تمام شد. قصد داشتیم تا مقداری آب را از تنها چشمه ی آب شیرین منطقه بر داریم . تعداد زیادی از عشایر دامدار عراقی که اکثر آنها مسلح بودند را مشاهده کردیم . به گونه ای از داخل شیارها و دره ها حرکت کردیم که آنان ما را ندیدند .
به نزدیکی چشمه رسیدیم . چشمه در داخل یک شیار قرار داشت و تپه ای مشرف بر آن بود . شهید کاظم از من خواست روی تپه دیدبانی بدهم تا آنان از چشمه آب بیاورند .
آن ها راهی طرف چشمه شدند و من به سرعت روی تپه رسیدم و در یک سنگر متروکه استقرار پیدا کردم . پس از لحظاتی ، متوجه شدم تعدادی از زنان عشایر دامدار عراقی در کنار چشمه هستند .
با ایما و اشاره شهید کاظم را مطلع ساختم . آنان نیز خود را داخل نیزارها مخفی کردند. پس از مدتی زنان عراقی که تعداد آنها حدودا 5 نفر بود ، چشمه را ترک کردند .
پس از رفتن زنان عراقی ، با دقت به منطقه نگاهی انداختم ، پس از اینکه به اطمینان رسیدم ، دوستان را خبر کردم که مشکلی دیده نمی شود و آنها می توانند به طرف چشمه بروند.
آنان به سر چشمه رفتند و آب آوردند . به شوخی به شهید کاظم گفتم : شما که قصد داشتید به پایگاه منافقین حمله کنید، ولی الان با مشاهده چند زن عراقی خودت را مخفی کردی ؟
شهید رو به من کرد و گفت: به خدا قسم! کاظم فتحی زاده رضایت دارد که در این منطقه ، بدنش تکه تکه شود و به دست خانواده نیفتد ، اما راضی نیست که این زن ها با دیدن او احساس رعب و وحشت کنند .
شهید ادامه داد که پارسال ماموریت مشابهی داشته و نا خوداگاه به یکی از زنان عراقی در حال چراندن احشام بر خورد کرده که به شدت ترسیده بود .
کاظم به زن عراقی گفته بود : من مسلمانم ،خواهر و مادر دارم ، تو هم مثل مادر و خواهر من هستی .
شهید گفت که زن عراقی مقداری آرامش پیدا کرده اما او به خاطر این کار خود را سرزنش کرده و عذاب وجدان او را آزار می دهد . شب را در منطقه سپری کردیم . روز بعد پس از عبور از دره ها و شیارها و ارتفاعات منطقه ، به پادگان باز گشتیم .

96 ماه از پایان جنگ گذشت و پاکسازی مناطق آلوده به مواد منفجره شروع شد . پاکسازی بیش از 2500 هکتار از زمین های دشت های مهران ، میمک و کولک را به اتمام رساند. همیشه می گفت باید خون من در مهران ریخته شود ،در کنار خون شهیدانی که در این خط از میهن ریخته شده است . بیست و دوم اسفند ماه 1378 ، به همراه سایر نیروهای مهندسی تخریب عازم منطقه عمومی مهران شدند . مین های ضد تانک ، والمر و دیگر مین های کاشته شده یکی پس از دیگری خنثی می شد. کاظم گفته بود که با مین های خطر ناکی مواجه هستیم و چون چند سال از کاشتن آنها گذشته بود و رسوبات ،آنها را فرا گرفته بود ،کار خنثی کردن را مشکل می نمود .
در ادامه کار ،کاظم با یک مین ضد تانک بر خورد می کند که با مین دیگری در زیر تله شده بود. انفجار مهیبی سراسر دشت مهران را فرا می گیرد و جویبار خلوص کاظم به خدا منتهی می شود.

سید ماشا ء الله رحیمی:
باران نوزدهم دی ماه شصت و دو آن قدر شدید بود که سیل راه افتاده بود. معمو لا در این مواقع گروه های شناسایی فعالیت بیشتری دارند .این وضعیت به گروه های شناسایی این امکان را می دهد که از اصل غفلت یا غافلگیری طرف مقابل استفاده کنند و به عمق مواضعشان نفوذ کنند .کاظم فتحی زاده یکی از نیروهای نترس و زبده است که نام و آوازه اش بین همه بچه های لشگر 11 امیر المومنین پیچیده .همه او را می شناسند .شجاعت ، دلاوری ، صلابت و چابکی کاظم بر کسی پوشیده نیست .مدتی ا ست که وارد گردان ما شده و هر وقت که لازم می داند به شناسایی می رود .همین چند لحظه پیش بود که بهش گفتم :کاظم بریم شناسایی !
فقط لبخندب از سر رضایت زد .انگار منتظر همین جمله بود تا بلند شود و وسایلش را جمع و جور کند .باید به منطقه "دره مالی" عراق نفوذ می کردیم .باران یکی دو روز پیش آن قدر زیاد بود که سیل راه افتاد و آب تمام بستر رودها و چاله چوله های منطقه را در نوردید . شب که شد راه افتادیم .من و کاظم فتحی زاده و سه نفر دیگر از بچه های گردان ابوذر .بیشتر شناسایی ها در شب انجام می گیرد .تاکتیکی است که خود عراقی ها هم متوجه شه اند .برای همین است که شب ها خیلی مواظبند و تمام معبر های ورودی یا بستر رودخانه های فصلی و شیارها را مین گذاری می کنند .خوب می دادنند که گروه های شناسایی چطور در پناه شب تا عمق مواضعشان نفوذ می کنند .
از خط دشمن گذشتیم .مقر ها و عقبه نیروها به دقت شناسایی شد .کاظم کروکی مقرها و تمام سنگر ها را روی کاغذ کشید .هوا داشت روشن می شد .بر گشت به عقب امکان پذیر نبود .می بایست جایی خودمان را پنهان می کردیم ، و کردیم . غذای کافی به همراه خود نیاورده بودیم و گرسنگی داشت اذیتمان می کرد .آب قمقمه ها هم در حال تمام شدن بود .آب را باید می گذاشتین لحظات آخر .هنوز که اتفاقی نیافتاده بود .زمان به کندی می گذشت و گرسنگی بیش از پیش اذیتمان می کرد. چاره ای جز تحمل کردن نبود .آن قدر ماندیم تا هوا گرگ و میش شد . کاظم گفت :بلند شید بریم !
گفتم :به نظر تو هنوز زود نیست !
کاظم گفت :نه !کلی راه باید برویم !
گفتم :"بزار هوا کاملا تاریک بشه !
کاظم گفت تا ما بلند شیم و چند قدم بر داریم هوا به اندازه کافی تاریک می شه !
راه افتادیم .از همان جایی که آمده بودیم بر می گشتیم اما یک دفعه کاظم تغییر مسیر داد و به شیار دیگری پیچید .
گفتم :چکار داری می کنی کاظم ، راه رو عوضی می ری !
به آرامی گفت :راهرو بلدم ، باید تغییر مسیر بدیم .
چرا ؟مگه چی شده ؟
می ترسم عراقی ها سر راهمان دام گذاشته باشن !
هر طور میلته !
همه به ستون ، پشت سر کاظم در حرکت بودیم .
هوا هنوز کاملا تاریک نشده بود .همان طور که داشتیم پیش می رفتیم ، یک دفعه کاظم گفت :تکان نخورید !هول کردم .از ذهنم گذشت :گیر افتادیم و کمین خوردیم !
صدای کاظم بود که بلند شد :همان جا که هستین بایستین !
گفتم :چی شده کاظم :
کاظم گفت :نگاه کن سید !
با انگشت گودی کف شیار را نشانم داد خوب که دقت کردم دیدم یک مین تله ای والمر در کف شیار کاشته اند .کاری که به فکرکمتر کسی می رسید .آن طرف شیار یک مین دیگر والمر قرار داشت که با سیم تله هر دوشان را به هم متصل کرده بودند .قبل از آن که سیم با بدن کاظم تماس پیدا کند ، او متوجه قضیه شده بود .کاظم مشغول خنثی کردن مین ها شد .با عصبانیت گفتم :داری چکار می کنی مرد !
کاظم گفت دارم خنثی شان می کنم !
گفتم :برای چی این کارو می کنی ؟
کاظم گفت :به خاطر حیوانی ، جانداری که اگه احیانا از اینجا گذشت پاش به این مین ها بر نخورد !
گفتم :بابا گور پدر حیوان ، ولشان کن !
کاظم گفت :نه !باید خنثی شان کنم و کرد .
مانده بودم چه بگویم .اما انگار کسی در دلم مرا سرزنش می کرد .من به چه فکر می کردم و کاظم به فکر چه بود .

سید ماشاء الله رحیمی:
گروه ویژه تشکیل شده بود .یک گروه ویژه که از بهترین لشکر بودند .کار این گروه تعقیب و از پای در آوردن نیروهای عراقی موصوف به" فرسان" بود . همان گوش برهایی که مدتی بود از عمق خاک عراق به پشت عقبه نیروهای ما نفوذ می کردند و ضربات بدی به نیروها وارد می کردند .بیشتر اعضای این گروه از کردهای وابسته به رژیم بعث بودند . کارشان شناسایی نقاط حساس و کمین کردن در پشت عقبه نیروهای خودی بود .هر بار که نفوذ می کردند ، تا ضرباتی وارد نمی کردند ، امکان نداشت که به عقب بر گردند .تا حالا چندین بار کمین زده اند و عده ای از بچه ها را شهید کرده اند.
گوش هاشان را بریده اند و با خود برده اند .هر جفت گوش قیمت گرانی دارد .هر جفت گوش پنجاه هزار دینار پول کمی نیست .گروه فراسان آن قدر سریع ؛ چابک و خطر ناک هست که آوازه وحشتشان تمام منطقه را گرفته است .تمام نیروهای مستقر در خط به خوبی می دانند که گروه فرسان از هر منطقه یا نقطه ای که بگذرد ، تا ضرباتی وارد نکنند ، امکان ندارد بر گردند .با دسته های ده نفری و بیست نفری وارد منطقه می شوند ،از بیراهه ها وارد می شوند و از همان جا ها دوبار ه به خاک عراق بر می گردند .
برای همین بود که به دستور فرمانده لشکر محمد کرمی و سایر اعضای فرماندهی ، یک گروه ویژه تشکیل داد که افرادش از بهترین گردان ها و گروهان ها انتخاب شده بودند .کار این گروه تعقیب گوش بر ها و از بین بردن آنها بود .پانزدهم مرداد ماه 1363 بود که علی بسطامی از اطلاعات عملیا ت لشکر به مقر گردان آمد .قرار بودبه شناسایی منطقه آزاد خان کشته برویم .علی بسطامی فرمانده اطلاعات لشکر به دنبال رد گروه فرسان بود .من هم عضو گروه ویژه بودم و می بایست ردی ،نشانی از آنها پیدا کنم .شب که شد چهار نفر از بچه ها را انتخاب کردم و به راه افتادیم .نرسیده به خط اصلی ، رو کردم به علی و گفتم :علی جان از خط اصلی عبور کنیم و بعد نمازمان را بخوانیم !
علی گفت :نه آقا سید !اگه از خط پدافندی عبور کنیم جلویمان میدان مین هست ، می ترسم آنجا مشکلی پیش بیاد و نتوانیم نمازمان را بخوانیم ، بذار همین جا نماز بخوانیم .
علی از بچه ها فاصله گرفت و رفت در یک گودی کوچک که آن طرف تر بود ، مشغول نماز خواندن شد .چند لحظه صدای گریه بلند شد .اول فکر کردم حتما یکی از بچه هاست ؛ اما بعد دیدم صدای هق هق زدن اوست که در داخل گودی بلند می شود .تا حالا ندیده بودم که علی گریه کند .آوازه شجاعتش را شنیده بودم ، بهم گفته بودند که هر لحظه اراده کند تا بیست متری سنگر بعثی ها می رود و هیچ کس جلودار ش نیست ، شنیده بودم که چقدر با نیروهایش دوست و رفیق است ، اما ندیده بودم که این مرد ، این آدمی که این آوازه را به هم زده ، گریه کند .صدای گریه اش را به وضوح می شنیدم .بی اختیار بلند شدم رفتم کنارش .دست به دعا بود :خدایا می خواهم مجرد شهید شوم !خدایا امشب ماموریت مهمی در پیش داریم ، خودت کمک کن که با سر بلندی این ماموریت را انجام بدیم !خدایا اگر قرار است مشکلی ، خطری پیش بیاید ، آن را تنها نثار من کن !
چه حالی داشت !بی آنکه خلوتش را به هم بزنم از کنار چاله بلند می شوم .می آیم پیش بقیه .نمازش را که خواند به گروه ملحق شد . خودش بلند می شود و برای بچه های چای درست می کند .غذا را خودش بین نیروها تقسیم می کند تا کسی بلند می شود که کاری انجام دهد ، التماس می کند که بنشیند تا او همه کارها را انجام دهد .
همیچ باورم نمی شود . مسئول اطلاعات عملیات لشکر با آن نام و آوازه ای که به هم زده بود ، طوری رفتار کند که همه را به شگفتی وا دارد .
شام که خورده شد ، راه می افتیم .از خط پدافندی بعثی ها می گذریم و با عبور از همان جاده کمربندی عراقی ها که تمام منطقه را به هم وصل می کند ، مقرهایی را که در مناطق خزینه و شهابیه است شناسایی می کنیم .علی جلو دار است .تا قبل از عبور از خط پدافندی پشت سر نیروها حرکت می کرد ، اما همین که نزدیک خط اصلی می شویم ؛ خودش جلو می افتد .من اولش مخالفت می کنم .
تو که تا چند لحظه پیش پشت سر همه بودی چطور شد که حالا جلودار می شوی !
علی گفت :من باید جلودار باشم !
گفتم :نه ، من باید جلودار باشم ، وجود تو برای لشکر خیلی اهمیت داره !
علی گفت :تو را به خدا اذیت نکن !
و جلو تر از هم راه می افتد .کار شناسایی تمام می شود اما ردی از گروه فرسان نیست .فقط مقرهای جدیدی که در منطقه ایجاد شده ، توجه علی را بر می انگیزاند .انگار عراق می خواهد در منطقه آماده می شود .
گروه فرسان وحشت عجیبی در منطقه ایجاد کرده بود .کسی به درستی اطلاعی از سازماندهی و چگونگی کار و برنامه شان نداشت .

مدتی بود که در برابر این گروه ، به دستور فرمانده لشکر 11 امیر المومنین و فرمانده عملیات لشگر غلام ملاحی گروه ویژه ای تحت عنوان گروه ضربت تشکیل شد که کارش تعقیب و از بین بردن اعضای گروه فرسان بود . هوای داغ مرداد ماه 1363 و آن دشت های سوزان و ملتهب مهران و چنگوله بد جوری آدم را کلافه می کرد .چند قدم که راه می رفتی ، عطش طوری جلوه می کرد که انگار سالهاست آبی ننوشیده ای .درست مثل خود دشت . مثل همین خاک گرم و سوزان که هر چه آب ؛، روی آن بریزی اصلا نمودی ندارد .باز هم لب تشنه و تاول زده است .
هجدهم تیر ماه شصت و سه بود که غلام فلاحی فرمانده عملیات لشکر دستور داد که برای کسب اطلاع از وضعیت دشمن در منطقه ، هر طوری شده باید اسیر بگیریم .غلام چیزی خواسته بود که بعید به نظر می رسید .همه اش دنبال چگونگی تشکیل سازمان گروه فرسان یا آن گوش برهای لعنتی بودیم .باید می دانستیم که اینها کی اند و چطور سازماندهی و هدایت می شوند و چگونه خود را به عقبه نیروهای ما می رسانند و از آنجا ضربه می زنند .تا حالا چند بار جلوی راه بچه ها کمین کرده بودند و عده ای شان را شهید کرده بودند .تنها چیزی که می دانستیم این بود که آنها کرد هستند ، همین .
یک ماه گذشت .
یادگار امیدی فرمانده اطلاعات عملیات بود . من هم مسئولیت گروه دیگری از بچه ها را به عهده داشتم .هوای گرم مرداد ماه شصت و سه آدم را کلافه می کرد .اما در پوشش همین گرما و هوای دم کرده گوش برها از خط عبور می کردند و می آمدند پشت سر نیروهای خودی و آنجا کمین می کردند .مدتی بود که بد جوری منطقه را نا امن کرده بودند .آوازه وحشت و قدرتشان در همه جا پیچیده بود .بیش از همه از منطقه "سر خر" عبور می کردند .
انگار آنجا مرز سفیدی بود که هیچ خطری تهدیدشان نمی کرد .خوب جایی را انتخاب کرده بودند ."سرخر" با آن هم شیار پیچ در پیچ ، توی روز روشن آدم را به هراس می انداخت ، چه رسد به این که نا امن باشد .دل شیر می خواست که بتوان به راحتی از آن عبور کرد.
به خصوص زیر حرارت و گرمای مرداد ماه که افتاب عمود بر پیکرت تازیانه آتش بزند .اما تحت هر شرایطی می بایست بر اساس دستور لشکر ، هم به دنبال گوش بر ها می گشتیم ؛ هم از عراقی ها اسیر می گرفتیم .حاج یادگار آمد و نیروها را توجیه کردیم .نیروها به دو گروه تقسیم شدند که مسئولیت یک گروه با حاج یادگار بود و مسئولیت گروه دوم با من .
غروب روز دوشنبه هفدهم مرداد ماه بود که راه افتادیم .از جاده آسفالت مهران –دهلران گذشتیم و هفده کیلو متر به عمق خاک عراق نفوذ کردیم تا به منطقه "ته لیل" رسیدیم که حایل بین مهران و دهلران بود. بر روی ارتفاعات "ته لیل" عراقی ها یک پایگاه زده بودند .پشت سر ارتفاعات ، تپه ای بود که تیر بار دوشکا را روی آن مستقر کرده بودند .تیر بار جایی قرار گرفته بود که هر جنبنده ای که قصد نفوذ از آن سمت را داشت ، جان سالم به در نمی برد .پایگاه جاده مواصلاتی نداشت و برای همین تدارکات نیروهای عراقی با قاطر صورت می گرفت .اهمیت آن نقطه در این بود که روی بخش وسیعی از منطقه دید و تیر کامل داشت .عصر بود که دو نفر از عراقیها در حالی مشاهده شدند که با قاطر برای پایگاه آذوقه می بردند .
یادگار گفت :باید هر طوری شده پایگاه را دور بزنیم و محاصره شان کنیم !
گفتم :فکر خوبیه !اما باید با نهایت دقت این کار انجام بگیره !
همه اش به این فکر می کردیم که چطور یکی از آن سربازها یا درجه دارهای بعثی را زنده بگیریم ..این مهمترین هدف بود و برنامه بعدی هم تعقیب و به دام انداختن گوش بر ها بود .
بین پایگاه و تپه ای که تیر بار دوشکای بعثی ها روی آن مستقر بود ، شیاری بود که هر موقعیتی را به هم متصل می کرد .قرارشد کاظم فتحی زاده به اتفاق چند نفر دیگر از بچه ها در میانه شیار ؛ یعنی همان جایی که عراقی ها با قاطر تدارکاتشان را انجام می دادند ، کمین بزنند .
کار سختی بود .گرمای هوا و التهابی که از زمین بخار می شد امکان فعالیت چندانی به آدم نمی داد .اما چاره ای نبود .به هر نحو ممکن و تحت هر شرایطی باید کار را می کردیم .هدف گرفتن اسیر بود .کسی که بتوان تازه ترین اطلاعات را ازش کسب کرد .
این برای فرماندهی لشکر و قرار گاه مهم بود .کار باید طوری صورت می گرفت که تا آنجایی که امکان داشت درگیری به وجودنیاید.
چند نفر از افراد به عنوان گروه گشتی به طرف نقاط در نظر گرفته شده حرکت کردند .می بایست قبل از هر اقدامی از آخرین وضعیت پایگاه ها اطلاع پیدا می کردیم .افراد گروه گشت چند ساعت بعد از گشت خسته بودند و نوعی نگرانی و ناراحتی در چهره شان هویدا بود .
به کاظم فتحی زاده گفتم :چی شده ؟چرا ناراحتین ؟
کاظم گفت :لو رفتیم !؟
حاجی یادگار گفت :چی گفتی ؟!لو رفتیم ؟
سر گروه گفت :متاسفانه عراقی ها متوجه حضور ما در منطقه شدن !
گفتم :چطور ممکنه !؟ما که نهایت دقت را کرده ایم !
حاجی یادگار گفت :حالا چه کارا کردین !؟
سر گروه گفت عراقی ها در همان مسیرهای که رفت و آمد داشته ایم ، کمین گذاشته اند !
حالا پایگاه های بعثی ها کاملا آماده و هوشیار بودند .هیچ چاره ای نبود .هر طوری شده باید کار را یکسره کنیم .باید ، باید یکی از آن بعثی ها را به اسارت بگیریم .باید می رفتیم و کاری می کردیم .سی و هشت نفر از آنها آماده شدند .شب از راه رسیده بود و جز من و حاجی یادگار و آن چند نفر افراد گشتی بقیه نیروها نمی دانستند که عراقی ها از حضور ما در منطقه مطلع شده اند و در آماده باش کامل به سر می برند . قرص ماه از آسمان پرتو افشانی می کرد و سطح زمین را نور باران کرده بود .شب که مهتابی باشد برای عملیات یا تک شبانه زیاد مناسب نیست .اما چاره ای نبو د .
نیروها را از مسیری عبور دادیم که تنها یک باریکه راه از میانه آن می گذشت بقیه مسیر یا پرتگاه بود یا صعب العبور .
کاظم فتحی زاده جلو دار ستون بود . پشت سرش من بودم و حاجی یادگار و بقیه نیروها هم پشت سر . ستون داشت به جلو حرکت می کرد که به ناگاه سر و کله چند نفر از عراقی ها در جلوی ستون ظاهر شد .باریکه راه بود و هیچ راه بر گشتی وجود نداشت .
پایین پرتگاه بود و قسمت بالا هم صخره ای و صعب العبور .کم کم سر و کله چند نفر دیگرشان هم پیدا شد .آنقدر نزدیک و ناگهانی این اتفاق افتاد که افراد گروه با عراقی ها ادغام شد .شب مهتابی سطح زمین را مثل روز روشن کرده بود .کاظم مکثی کرد و گفت :حالا چکار کنیم ؟گفتم بخوابید روی زمین !
کاظم خیز برداشت و تمام ستون سر و سینه را به خاک چسباند .به همان حالت سینه خیز مسیر آمده را دوباره بر گشتیم .
به بقیه افراد گروه گفتیم که قضیه چیه .خود را به شیاری رساندیم که در ابتدای باریکه راه بود .داخل شیار که شدیم ، افراد همگی جمع شدند .به همه گفتم که قضیه چیست و چرا بر گشتیم .مایی که تا همین چند لحظه پیش در چنگال نیروهای عراقی بودیم ، به طرز شگفت آور و اعجاب انگیزی از دامشان بیرون آمدیم .یعنی آنها ما را ندیده بودند ؟یا نه ، ما را دیده اند و حتما چهار سمتمان را محاصره کرده اند ؟
حاجی یادگار گفت :از داخل همین شیار با لا بریم و بعد محاصره شان کنیم !
گفتم :باشه این کار را می کنیم !
از میان شیار رو به سمت با لا حرکت کردیم و بعد به جایی رسیدیم که با لا تر از همان نقطه ای بود که همین چند لحظه پیش چند نفر از عراقی ها را آنجا دیده بودیم .افراد گروه تقسیم شدند و بالای سرشان موضع گرفتند .حالا باریکه راه کاملا در زیر دست قرار گرفت و پایین آن هم پرتگاه بود .به نظر می رسید که عراقی ها محاصره شده اند .در زیر نور شب مهتابی باز سر و کله دو نفرشان در نزدیکی باریکه راه خودنمایی می کرد .حالا وقتش بود . عملیات باید سریع و برق آسا انجام بگیرد .
فرمان آتش صادر شد و در گیری سختی در گرفت .حمله سریع و برق آسا بود .عراقی ها هیچ فکرش را نمی کردند که به دام بیفتند .
درست همان دامی که آنها از قبل برای ما تنیده بودند ، خودشان در آن گرفتار شدند .زیر نور ماه، تیرهایی که شلیک می شد و آن پایین بر سر عراقی ها پایین می آمد جلوه قشنگی به پا کرده بود .صدای نعره سربازان بعثی به گوش می رسید که خودشان را به پایین پرتگاه پرت کردند .بچه ها هر چه مهمات و نارنجک و آرپی جی بود روی سرشان ریختند .دیگر از سوی عراقی ها تیری به آن صورت شلیک نمی شد .چند نفر از افراد دیگر گروه پایین رفتند و چند لحظه بعد در عین ناباوری سه نفر را در حالی که به اسارت گرفته بودند ، با لا می آمدند وضعیت یکی شان وخیم بود .طوری که چند لحظه بعد هلاک شد .یکی دیگرشان پایش شکسته بود .مدام از طریق بی سیم صدایمان می کردند ، اما به حاجی یادگار گفتم جواب شان را ندهد تا کار را یکسره کنیم .حاج محمد کرمی فرمانده لشکر ، کورش آسیابانی فرمانده قرار گاه، محمد کرمی فرمانده قرار گاه و غلام ملاحی همگی منتظر تماس ما بودند .مدام حاج کرمی از پشت بی سیم داد می زد که چی شده ؟شما کجا هستید ؟آیا به مقصد رسیده اید یا نه !؟اما اول جوابش را ندادیم تا کار یکسره شد .حالا وقت بر قراری تماس بود . .به فرمانده لشکر و بقیه گفتیم که عملیات با موفقیت انجام گرفته و کادوی بچه های گروه ضربت هم در اولین فرصت ممکن تقدیم شان می شود .

 



آثاربه جامانده از شهید
اینجانب کاظم فتحی زاده جانشین گردان مهندسی رزمی از تیپ یکم حضرت امیر المومنین(ع) یکی از دوستان در حقیقت یکی از شاگردان شهید عزیزرضا اسدی هستم که در طول مدتی که از حضور این شهید گران قدر از هر نظر ،اخلاقی ،علمی و...درس گرفته ام و تجارب تخصصی خود را مدیون زحمات بی دریغ آن عزیز می دانم . در حقیقت شهید رضا اسدی متدین و آینده نگر بود .وقایع و مواردی را که الان ما با آنها گریبانگیر هستیم او مدتها قبل به من گفته است .چه مسائل سیاسی و چه مسائل اجتماعی و...از خصوصیات بارز ایشان پشت پا زدن به مال دنیا بود . مدام سر خدمت حضور داشت وخیلی کم از مرخصی استفاده می کرد .به جرات می توانم بگویم شاید کمتر کسی را سراغ دارم که مثل ایشان عاشقانه و دلباخته خدمتگذاری و دلسوز ی کند . او استاد سلاح بود و مربی مربیان .به هنگام عجز به او روی می آوردم و او با خونسردی و با پوشش بر ضعف ما ،مشکلمان را مرتفع می نمود .
در سال1361 یک پایش قطع شد اما هیچ خللی در ماموریت ایشان ایجاد نشد و عاشقانه تر و از جان گذشته تر سینه را سپر نمود و مدام در پاکسازی سخت ترین میادین مین به سر می برد و از این عمل لذت می برد . وجودش برای کارکنان آرم بخش خاطره ها بود و گفتارش مرحمی بر زخمها .
در سال 1369 در معیت عده ای از کارکنان ژاندارمری (بخشی از نیروی انتظامی فعلی)جهت پاکسازی جاده و مناطق به همراه استاد شهید رضا اسدی به ماموریتی اعزام شدیم. هنگام گذر از منطقه که قبلا جاده اش پاکسازی شده بود و بار ها از آن گذر کرده بودیم ، با انفجار یک مین باعث شهادت رضا اسدی و زخمی شدن پاها و دستهای من شد .حادثه را نظاره می کردم اما کم کم داشتم بی هوش می شدم. همه نیروها به پشت افتاده بودند به جز رضا اسدی که به سینه روی زمین افتاده بود. بغض شدید ی گلویم را گرفت چشمانم پر اشک شد و خودم نیز افتادم تا اینکه متوجه شدم که در بیمارستان امام هستم و عده ای از اقوام به عیادتم آمده اند . سراغ رضا را گرفتم و متوجه شدم که شهید شده است .
اینجانب کاظم فتحی زاده جمعی تیپ یکم امیر المومنین (ع)با توجه به اینکه در تاریخ 5/8/ 1376 همراه برادران جهان درخشی – عباس سلیمانی – نصرت الله سلیمانی – رئوف ملکی به قصد کوهنوردی و سر زدن به اقوام که عشایر دامدار منطقه می باشند رفته بودیم به محض رسیدن به منطقه و دیدن اقوام با ما این مسئله را در میان گذاشتند که تعداد چهار نفر افراد مشکوک در حوالی مرز مشاهده کرده اند. با توجه به بررسی که اینجانب انجام دادم محل مشاهده اولیه منافقین در مختصات ( 192 0 ن) صالح آباد- مهران می باشد .در این هنگام بنده به فکر اعمال زشت منافقین از جمله بمب گذاری ها در کشور عزیزمان ایران و کشتن مردم بی گناه و مظلوم و بمب گذاری حرم مطهر امام هشتم (ع)افتادم و احساس خطر بیشتری کردم. با دوستان به مشورت و تبادل نظر در رابطه با تعقیب و تجسس پرداختیم و به این نتیجه رسیدیم که آنان را تعقیب و بعد از حصول اطمینان از منافق بودن با آنان در گیر شویم . از مختصات( 2 9 1 0 ن) صالح آباد- مهران آنان را مشاهده کردیم که تعداد 9 نفر بودند و حرکاتشان نشان از منافق بودن آنان داشت. آنان را زیر نظر و کنترل داشتیم ومدتی آنان را تعقیب و بعد از حصول اطمینان از منافق بودن آنان را به دام انداختیم و از نشانه گیری های اولیه مااگر آنان کشته و مابقی هم زخمی شدند .
پایگاه منافقین و پایگاه عراق که در نزدیکی محل بودند صحنه را مشاهده کرده و ما را زیر آتش پر حجم تیر بار و خمپاره قرار دادند و از سر نوشت مجروحین چیزی مشاهده نشد و ما با حرکات تاکتیکی بسیجی گونه از محل به عقب بر گشتیم.ضمنا در گیری فوق در تاریخ 6/ 8/ 76 بوده است.
اینجانب در تاریخ 15/9/1359 با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران داوطلبانه وارد جبهه نبرد حق علیه باطل شدم. اولین اعزام من به جبهه میمک بود که بعد از چند ماهی وارد جنگهای پارتیزانی شدم.کار هایی که کردم،نفوذ به جاده های مواصلاتی دشمن وضربه زدن به نیروهای در خط دشمن و نفوذ در عقبه این نیروها و وارد آوردن ضربان بر پیکر این نیروی متجاوز بود .
اولین عملیات نا منظم بنده در آن وارد شدم در منطقه کاکان سخت بود .
ساعت حرکت ما 7 غروب بود .چون منطقه کوهستانی و صعب العبور بود، حدود ساعت 12 شب به پایگاه دشمن که هدف ما بود نزدیک شدیم. منطقه موانع زیادی داشت. آن را پشت سر گذاشتیم و دشمن را دور زدیم. به طوری که وارد سنگر های استراحت آنان شدیم .درگیری با کشتن دو نفر نگهبان مزدور بعثی آغاز شد در کوتاه مدت پایگاه مورد نظر به تصرف ما در آمد و تمام نیروهای که در آن پایگاه حضور داشتند به هلاکت رسیدند .بعد از چند روز ما با چهار نفر از بسیجیان دلاور جهت بر هم زدن نیروهای پشت خط بعثی ،جاده بین بدرکانی را سخت مین گذاری نمودیم . در همان لحظه که ما مشغول مین گذاری بودیم یک دستگاه خود رو دشمن به طور نا گهانی رسید .ما تازه دو تا مین ضد تانک با 6 محافظ کار گذاشته بودیم و وسائلی که همراه داشتیم در جاده متفرق بود که شروع به جمع آوری آنان کرده و از جاده دور شدیم .ماشین دشمن با مین بر خورد کرد وتمام سر نشینان آن به هلاکت رسیدند. دشمن در آن منطقه سر در گم بود به طوری که سه نفر از نیرو ها ی آنان جلوی ماشین حرکت می کردند و آن را راهنمایی می کردند. کار ما شدت گرفت .در اطلاعات و شناسایی که به عمل آمد نتیجه گرفتیم از کجا شروع به تامین ماشین می کردند .
اما ما در جایی که نقطه امن دشمن بود شروع به کار می کردیم ولی دشمن باز در آنجا مین گذاری می کرد. در منطقه ای که نزدیک به خط آنان بود و دشمن آن را منطقه بی خطر می دانست در یک مین گذاری شبانه یک دستگاه بلدوزر و یک کمر شکن را منهدم کردیم. در این منطقه دشمن وحشت زده چند خط در جلوی ما ایجاد کرد به طوری که ما مجبور بودیم در یک منطقه دیگر شروع به کار کنیم .از وسط دو کمین نیرو های عراقی عبور کردیم و پس از مین گذاری یک دستگاه آیفای آنان را توسط مین منهدم کردیم .در یکی از شناسایی ها در مناطق چنگوله تعدادی خود رو و نفرات دشمن در حال مین گذاری را مشاهده کردیم که با یک کمین حساب شده تمام خود رو های آنان منهدم و تعدادی از مزدوران بعثی را به هلاکت رساندیم .
در سال 1360 کار ما از شناسایی رزمی به شناسایی اطلاعاتی تغییر کرد .در این مورد ما فقط باید خط و پشت خط دشمن را کاملا شناسایی می کردیم. راهکار هایی برای عملیات هم برای خط اول و هم برای عقبه دشمن مشخص می کردیم .
در سال 1362 بود که چند یگان از نیرو های سپاه به منطقه مهران آمدند .آنان نیز شروع به کار کردند از ما نیز کمک می گرفتند من به تیپ 21 امام رضا مامور شدم .زمینه برای عملیات آماده شد. شب 1/ 5/ 1362 گردانی که من کنار آنان بودم ماموریت در هم شکستن عقبه نیروهای دشمن را داشت. عملیات نیمه شب در تمام منطقه عمومی مهران شروع شد. ما در حال عبور از خط دشمن بودیم به قصد اینکه خود را به عقبه آنان برسانیم .از جاده آسفالته عراق در حال عبور بودیم که نا گهان یک جیپ آنان می خواست خود را به خط نیرو هایشان که در حال در گیری بودند برساند. این خودرو توسط نیروهای ماکه در جاده داشتند به سرعت خود را به محل توپخانه و مقرهای زرهی دشمن می رساندند منهدم شد و یک نفر شان به اسارت نیرو های ما در آمد .
اما هر طوری شده بود خودمان را به محل از پیش تعیین شده رساندیم . در حالی که توپخانه دشمن مرتب بر روی نیروهای خودی اجرای آتش می کردند، با آنان در گیر شدیم و در کوتاه مدتی محل مورد نظر به تصرف نیروهای اسلام در آمد در این نبرد تعداد زیادی توپ و تانک دشمن منهدم شد و تعداد زیادی از نیروهای آنان به اسارت نیروهای اسلام در آمدند .نزدیکی های صبح بود که به ما دستور دادند برگردیم وبه نیروهایی که خط دشمن را گرفتند ملحق شوید .ما تعدادی شهید و مجروح داشتیم . آنها راهمراه با نیروها به عقب می آوردیم .گردانی که در سمت چپ ما قرار بود عمل کند و ما باید از آنجا عبور می کردیم .در راه بازگشت به تعدادی از نیروهای دشمن برخوردیم. با آنان در گیر شدیم ودر مدتی کوتاه نیروهای اسلام آنان را تارو مار کردند و خود را به محلی که نیروهای اسلام از نیروهای بعثی گرفته بودند، رساندیم .
سپیده دم صبح روز 9/5/1362 به ما خبر دادند که از طرف دراجی- نمکدان دشمن شروع به پاتک می کند ماهم با چند نفر از بچه ها سوار بر تو یو تا شدیم و خود را به آن محل رساندیم. نیروهای بعثی با آتش شدید حمله را آغاز کردند .من و چند نفر از بچه ها سر شیاری را که می دانستیم خیلی حساس است انتخاب کردیم. در گیری شروع شد اول با آتش توپخانه و نیروی پیاده ما هم شروع به مقاومت نمودیم. تا جایی که در فاصله 60 متری با ما نزدیک آنان ایستادند. تعداد زیادی از نیروها کشته شدند اما در گیری با شدت هر چه تمام تر ادامه داشت .
دشمن بعثی که در مقابل رزمندگان، زبون بود با کمک چند لشگر زرهی وارد عمل شد اما این عزیزان عاشق شهادت با آر پی جی هایی که در دست داشتند شروع به شکار تانکهای دشمن کردند .در گیری از صبح تا ساعت 5 بعد از ظهر ادامه داشت .تعداد زیادی از تانکها و نفر بر های آنان منهدم شد و تعدادی نیز به غنیمت در آمدند. در گیری در شیاری که ما در آن نگهبانی می دادیم ،به شدت ادامه داشت. دشمن نیروی زیادی را در آن قسمت وارد عمل کرده بود. من هم آر پی جی داشتم و هم کلاش. یکی از تانکهای دشمن با سرعت به طرف ما آمد. یک موشک آرپی جی شلیک کردم که به بر جک اصابت کرد اما گلوله کمانه کرد و به تانک نخورد. تانک تا حدود 100 متری ما آمده بود. یک آشیانه تانک آنجا بود رفت در داخل آن قرار گرفت .راننده تانک سرش را از تانک با لا آورد که بداند به کجا رسیده است من موشک دوم را شلیک کردم موشک درست به همان جای اولیه اصابت کرد و باز هم کمانه کرد. چون قسمت کمی از بر جک آن مشخص بود .راننده تانک با شلیک موشک خودش را از تانک پرت کرد و به طرف چپ فرار کرد و با اسلحه کلاش شروع به تیر اندازی به طرف او کردم مجبور شد خودش را به یک تیر برق برساند. پاهایش مشخص بود. یک تیر به پایش زدم و افتاد و تانک را سالم گذاشت اما نیروهای پیاده هنوز در فاصله 100متری با ما در نبرد بودند. ما از خاکریز به طرف آنان خیز بر داشتیم .با یک تکبیر بلند در گیری تن به تن شروع شد. نیم ساعت نگذشت همه آنان با پشتیبانی توپخانه و تانکهاو هلی کوپتر ها ،نتوانستند بیشتر مقاومت کنند. تعداد زیادی اسیر شدند و تعداد زیادی نیز کشته و تعدادی هم مجروح به جای گذاشتند .
اما خاطره جالبی که من در آن ساعت دارم این است که که تعداد 10 نفر اسیر داشتیم من آوردم دیدم یک درجه دار عراقی پشت خاکریز صدا زد دخیل یا خمینی. من هم صدا زدم با دست به او اشاره کردم بیا نترس و من چون خسته بودم یادم رفت که بگویم اسلحه ات کو؟ او هم آمد به طرف من. حدود 10 یا 15 متر فاصله بود. من به اسیرانی که همراه بودند نگاه کردم و گفتم از این طرف حرکت کنید. یک مرتبه اسیری که داشت می آمد با اسلحه از 3یا 4 متری من را هدف قرار داد .اما از جایی که خواست خدا بود وقتی که او ماشه اسلحه را چکاند من سرم را بر گرداندم به طرف او و در همین موقع گلوله ای که می خواست از ناحیه پشت سر من را هدف قرار دهد گلوله اش حدر رفت و تفنگش قفل کرد .من وقتی به طرف او بر گشتم دیدم با عجله گلنگدن تفنگ را می کشید. من با یک چرخش سریع آن را به رگبار بستم و آن را به جهنم واصل کردم . اسرایی را که همراه داشتم خیلی ترسیدند اما من به اشاره به آنها گفتم نترسید ، کاری با شما ندارم. آنان را تحویل دادم و مجددا بر گشتم به یک خاکریز رسیدم که دو نفر از نیروهای عراقی در آنجا بودند. همین که چشمشان به من افتاد دستهای خود را روی سرشان گذاشتند و به طرف ما آمدند. من خیلی تشنه بودم .یک قمقمه آب بر داشتم برای موقع ضروری. خواستم بخورم، آن دونفر عراقی همین که چشمشان به آب افتاد دست را به طرف دهان بردند و گفتند: مای مای. من در حالی که خودم حلقم از تشنگی خشک شده بود آب را به یکی از آنان تعارف کردم آب را گرفت و به دیگری تعارف کرد آن دو نفر آب را تمام کردند .یکی از آنان که مجروح بود و قادربه حرکت نبود .خواستم او را بگذارم و بروم دیدم خیلی التماس می کند. من یک مقدار فشار به آن آوردم که حرکت کند دیدم باز خواهش می کند. من به این نتیجه رسیدم که هر دو برادرند .آنان را به پشت جبهه انتقال دادیم.روز بعد ما چون در واحد اطلاعات و عملیات بودیم برای شنا سایی دشمن جلو رفتیم .آنجا جنازهای بعثی ها به حدی بود که در داخل شیارها بوی آنان اجازه نمی داد که ما به خوبی کار کنیم. ارتفاعات کله قندی در محاصره نیروهای اسلام بود به طوری که دشمن با تمام توان می خواست محاصره را بشکند و آنجا را از چنگ دلیر مردان اسلام نجات دهد .فرمانده ما شهید عباس امامی بود آمد ما را جمع کرد و به داخل شهر مهران برد. نزدیک غروب بود. گفت :وسائلی که دارید آماده کنید .یگان ما امشب تعویض می شود. ما هم به مرخصی می رویم . یگان جایگزین ساعت 12 شب آمدند. ما هم آنها را راهنمایی کردیم .نزدیک اذان صبح بود. دشمن شروع کرد به آتش طوری که که در همان تاریکی بیش از پنج بار ما را بمباران کردند. ما چون تازه بر گشته بودیم داخل شهر مهران و قرار بر این بود که به مرخصی برویم من وقتی دیدم اوضاع خیلی خراب است سوار تویو تا شدم و هر کدام آرپی جی و یک کلاش بر داشتیم و به طرف خط رفتیم. دیدیم آتش به حدی است که حتی نمی شد جلوی خود را ببینیم. در بین راه یک گلوله تانک به بغل ما اصابت کرد. تمام شیشه های ماشین خورد شدند .به هر وسیله ممکن خود را به پشت خاکریز رساندیم و از ماشین پیاده شدیم. دیدم تعدادی از پیکر پاک شهدا در پشت خاک ریز است و تعدادی نیز مجروح . دشمن با توان بیش از حدی شروع به عملیات کرده بود و در حال پیشروی به سوی ظفرمندان اسلام بود .
با تانکهای آنان در گیر شدیم. تعدادی از نیروهای بسیجی تیپ 21 امام رضا(ع) به کمک ما آمدند اما تانکهای دشمن به حدی بود که قابل شمارش نبود. با آنان در گیر شدیم در جناح راست ما یگانی از ارتش بود و در جناح چپ هم یک یگان دیگر از ارتش بود .به دلیل قطع ارتباط وناهماهنگی پیش آمده این یگانها عقب نشینی کرده بودند.
ازطرفی چون منطقه هموار و کفی بود برای مانور تانک های دشمن مناسب بود و دشمن در این منطقه فشار زیادی جهت باز کردن خط در این قسمت داشت. جنگ شدیدی بین ما و دشمن در گرفت و تانکها شروع به پیشروی به سوی ما کردند .ما هم برای مقابله آماده شدیم و شروع به هدف قرار دادن تانکهای دشمن کردیم. در گیری تا فاصله 70 متری کشیده شد. حدود 15 تانک مورد اصابت نیروهای اسلام قرار گرفت و منهدم شدند. نیروهای عراقی مجبور شدند که مقداری عقب نشینی کنند و برای عملیاتی شدیدتر تجدید قوا کنند. حمله از سوی عراق مجددا آغاز شد و در گیری تاپشت خاکریزی که ما در آن قرار داشتیم کشیده شد. تا جایی که تانکها می خواستند از خاکریز عبور کنند. 29 تانک عراقی منهدم گردید و جنگ تن به تن شدیدی در گرفت .یگانهایی که از برادران ارتشی در جناح راست و چپ ما بودند بدون این که با ما هماهنگی کنند عقب نشینی کرده بودند. نیروهای عراقی با استفاده از مناطقی که از ارتش تصرف کرده بودند ،ما را دور زدندو شروع به پیاده کردن نیرو در جلو ی ما و پشت سر ما کردند. جنگ تن به تن هم در پشت سر و رو به رو شدید شد، به طوری که آنان در آن سوی خاکریز و مادر این سوی خاکریز با نارنجک همدیگر را هدف قرار می دادیم .دشمن ما را دریک حلقه 360 درجه محاصره کرد در جاهایی تا 10 کیلومتری عقبه های ما را گرفتند. دیگر هیچگونه آب یا غذا و مهمات به ما نمی رسید و فصل گرما بود. تانکرهای ما همه با گلوله دشمن سوراخ شدند .تشنگی گرمای تابستان خیلی ما را اذیت می کرد اما یک لحظه سستی به ما راه نمی داد .تعداد کثیری شهید و مجروح داشتیم که در همان جا مانده بودند .چون راهی به عقب نداشتیم .دشمن مرتب ما را به تسلیم شدن دعوت می کرد. می گفت: یا تسلیم شوید یا همه شما کشته خواهید شد اما ما با خدای خود عهد بستیم که تا آخرین مرز شهادت که هدف رزمندگان اسلام بود بجنگیم و نگذاریم دشمن در این قسمت که کلید منطقه عملیات والفجر 3 بود عبور کند مگر از روی جنازه ما رد شوند. تعداد زیادی از نیروهای بعثی کشته شدند و تعداد زیادی تانک با آتش رزمندگان به آتش کشیده شد .

دوشنبه 8 فروردین 1390  7:45 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

ملکی,عجم

قائم مقام فرمانده گردان 501مقداد تیپ یکم امیرالمومنین(ع) لشکر4بعثت (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

 سا ل 1340 ه ش درمنطقه عشایرنشین سر تنگ زعفرانی (چم لوان )دراطراف شهرستان مهران متولد شد. تحصیلات ابتدایی را در همان محل به پایان رساند و بعد برای ادامه تحصیل مجبور شد به مهران برود .پس از حمله بعثیان عراق به مهران وی همراه خانواده به ایلام مهاجرت نمودند و در تابستان سا ل 1359 به عضویت سپاه در آمد. در ایلام ایشان به تحصیل خود ادامه دادند و یکی از اعضای فعال انجمن اسلامی دبیرستان شریعتی ایلام به شمار می رفتنند تا اینکه در سا ل 1362 به عضویت رسمی سپاه در آمد و بعد از گذراندن دوره آموزش به تیپ امیر المومنین (ع) اعزام شد .به علت شایستگی به عنوان فرمانده گروهان معرفی گردید و بعد از مدتی به عنوان معاون فرمانده گردان 501 مقداد منصوب شد .پاسداری از اسلام را وظیفه خود می دانست و برای این وظیفه از هیچ چیز خود حتی از جان خود دریغ نکرد .او به راستی عاشق امام زمان(عج) و فرزند راستینش خمینی کبیر (ره) بود در عملیات والفجر 5 به همراه سایر دوستان که جهت جایگزین کردن نیروها به منطقه اعزام شده بودند .پس از درگیری و تصرف ارتفاعات مهم و استراتژیک بر اثر اصابت تیر مستقیم به ناحیه سرش روح پر فتوحش بر بال ملائک قرار گرفت و به ملکوت اعلا پیوست.
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگرن ایلام،مصاحبه با خانواده شهید ودوستان

 

وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
آنکس که مرا طلب کند مرا یابد ،آنکس که مرا یافت می شناسد ،آنکس مرا شناخت دوستم می دارد ،آنکس که دوستم داشت به من عشق می ورزد ،آنکس که به من عشق ورزید ،من نیز به او عشق می ورزم و می کشم ، آنکس را که من بکشم خوبیهایش بر من واجب است و آنکس که خوبیهایش بر من واجب است پس من خودم خوبیهایش هستم .
خداوند متعال
ما با خدای خود عهد بسته ایم که دنبال رو قیام خونین امام حسین باشیم .
امام خمینی
به نام خدا و با سلام و درود به رهبر کبیر انقلاب و همه شهدای انقلاب اسلامی و جنگ تحمیلی .
قسم به خون شهدا ی این سرزمین ،چیزی که ما را به این سرزمین می آورد مسئولیت و تعهد است چون در مقابل خون پاک شهدا باید جواب گو باشیم و جز برای رضای خدا و جهاد در راه او هدفی نداریم .
برادران و خواهران می دانید که شهادت در راه خدا آنقدر شیرین است که مانند گل رز خوشبو . در این سرزمین احساس می کنم که در کنار پیامبر اکرم (ص)می جنگم و هر لحظه امام زمان را می بینم و چشمم به جمالش روشن می شود . اما خواهران و برادران بدانید که ما به خاطر انتقام گیری و کشور گشایی جنگ نمی کنیم و ما فقط برای رضای خدا به جبهه رفتیم و من هر قدمی که بر می دارم و هر گلوله ای که شلیک می کنم و قلب دشمن را هدف قرار می دهم به یاری خدا می باشد . برای هر گلوله ای که به بدنم
می خورد به یاری خدا تحمل می کنم درد و زجرش را که شیرین تر از عسل می باشد .
بار خدایا الان که دارم این وصیت نامه را می نویسم چندمین وصیت نامه است ،خدایا مگر دوست نداری که من به فیض این سعادت عظیم برسم . خدایا از تو می خواهم که تو فیق شهادت را نصیبم کنی ،مرگ پر افتخاری که بارها به آن نزدیک شده ام ولی نصیبم نشده است .شاید لایق شهید شدن نباشم زیرا شهید مقامی وا لا دارد و من فردی گناه کار و خارم .از پدر و مادرم می خواهم مرا حلال کنند و از همه می خواهم در تشیع جنازه ام فقط ذکر خدا بگویند و الله اکبر را تکرار کنند . از خانواده ام می خواهم اگر جنازه ام به دستشان نرسید نا راحت نباشید و آن زمانی را بیاد بیاورید که علی اکبر وارد میدان شد و با زبان تشنه به شهادت رسید و امام حسین (ع)با لای سرش قرار گرفت . در اینجا یک مثال برای شما می زنم و آن این است که شما وقتی به مریضی مبتلا می شوید به دکتر مراجعه می کنید و دکتر به شما دارو می دهد و تلخ و نا گوار است. وقتی که آنها را می خورید پس از مدتی به شما بهبودی می بخشد و آن صورت رنجیده را شاداب می کند . شهادت فرزند برای پدر و مادر همانند آن دارو است که آنها را نزد رسول الله (ص)و فرزندان آن بزرگوار رو سفید می کند . بدانید که از خون جوانان است که اسلام رشد می کند و درخت آن به ثمر می رسد .
سخنی چند با برادرم شیرزاد عزیزم: می دانم که بدنم پس از شهادت به دست تو نقل و انتقال می یابد ،ابتدا پدر و مادرم را کنار جسدم می آوری و بدنم را به آنها نشان می دهی . بگو امانتی که در دست شما بوده به صاحب اصلی اش برگردانده اید .ناراحت نباشید و روی قبر من ننویسید جوان نا کام .چون من به کام خود رسیده ام .از عمه و عمو هایم می خواهم اگر برای من ناراحت شدید آن زمان را به یاد بیاورید که در صحرای کربلا امام حسین (ع)بر بالای سر قاسم (ع)قرار گرفت .پس برای امام حسین و فرزندانش گریه کنید .از همه شما می خواهم که هیچ وقت امام را تنها نگذارید و برای سلامتی ایشان دعا کنید .به امید پیروزی اسلام بر کفر جهانی من الله التوفیق عجم ملکی

 

 

خاطرات
محمد پور تیموری همرزم شهید:
شهید عجم ملکی قائم مقامی گردان 501 مقداد را بر عهده داشت و این گردان به کمک گردان 504 ابوذر آمده بود .ما با هم آمده بودیم تا پایگاهی را که رو به روی تپه 230 بود و دست نیروهای عراقی بود تصرف کنیم. شهید عجم ملکی هم با ما بودند. ایشان گفتند :بچه ها مواظب باشید که تک تیر انداز ها به پیشانی شما نزنند .سپس شروع به پر کردن خشاب تفنگش کرد وبعد تیر اندازی کرد .تیری به او اصابت کرد و به زمین افتاد .دیدم در آن دم آخر با خود زمزمه می کند ،گوشم را جلو بردم و از او شنیدم که می گفت :یا حسین مظلوم و به سوی معبود خود شتافت ،این زمزمه یا حسین شهید در روحیه من تاثیر گذاشت با خود گفتم که این چه کسی است که با ذکر نام یا حسین شهادتین را گفت .
هنگامی که در سنگر مدرسه مشغول درس خواندن بود شهید به جبهه رفت و در محور های عملیاتی مهران و دهلران حضور فعال داشت و از نظر ایمان فردی متدین و دارای خصوصیات ویژه ای بود. از جمله :ایثار، شجاعت و گذشت و روحیه اش شاد و خندان و همیشه سر حال بود. او عامل به فرائض دینی بود به طوری که نماز را در هر شرایطی در اول وقت به جا می آوردند و دیگران را نیز تشویق به خواندن نماز اول وقت می کردند .
یک روز ایشان را ملاقات کردم که ایشان در محور عملیاتی مهران بودند. ضمن احوال پرسی اظهار داشتند: ای کاش مرا روزی می فرستادند به عقب جبهه که این دشمن یعنی صدام را از را از خاک مقدس نظام جمهوری اسلامی بیرون کرده بودیم.در جواب گفتم: کمی استراحت کن .ایشان درپاسخ گفتند:کار دارم و باید به مقر بر گردم و با دستش اشاره به عکس امام کردند و گفتند کسی که یاور خمینی روح خدا باشد خسته نیست و همچون کوه استوار است .من گفتم :کمی بنشین برایم صحبت کن و ایشان حرف مرا قبول کردند وبه خاطر من کمی نشستند . گفتند: راستی خبر ی از عملیات نیست .خیلی دوست دارم عملیات شود ودر آن شرکت کنم. چند روزی طول کشید که عملیات والفجر 5 در منطقه جنوب مهران شروع شد و ایشان در آن موقع جانشین گردان بودند و گردان ایشان نیز خط شکن بود.او در آن عملیات شرکت نمودند. بعد از آزاد سازی بخشی از محور عملیاتی توسط سپاه اسلام ،نیروهای خط شکن را به پشت جبهه جهت استراحت انتقال دادند ولی ایشان قبول نکردند و در خط مقدم ماندند تا در مورخه 27/11/1362 در حدود ساعت 6صبح نیروهای اسلام در یک پایگاه مزدوران بعثی در سمت جنوب محور عملیاتی یورش بر دند که ایشان یکی از پیشتازان در تعقیب دشمن بعثی بودند .درآن عملیات هم شرکت نمودندو بعد از چند ساعت در گیری پایگاه دشمن به تصرف نیروهای خودی در آمد و حدود ساعت 1 بعد از ظهر بود که بر اثر تیر مستقیم دشمن مورد اصابت قرار گرفتند که یکی از برادران در این هنگام مرا صدا زد و گفت: ملکی به شهادت رسید. من بلافاصله به سوی پیکر این شهید رسیدم و چفیه ای را که همراه داشتم به محل جراحت گذاشتم ولی به شدت مجروح شده بود که یک نفر دیگر از برادران به نام موسوی به کمک ما شتافت و ایشان را با یک پتو حمل کردیم جهت اعزام به معراج شهدا . ما حدود یک کیلومتر از جایی که خودرو ها تردد می کردند، دور بودیم و از هر گونه وسیله محروم بودیم . تشنگی بر ما خیلی فشار می آورد. در این هنگام دشمن بعثی جهت باز پس گیری همان محور اقدام به تک های پی در پی نمو د و ما را زیر آتش شدید توپخانه قرار داد .با وجود این همه مشکلات توانستیم پیکر پاک شهید عجم ملکی را به پشت خط منتقل کنیم.
هنگام شهادت این شهید گرامی در سخت ترین شرایط روی شهید را به سمت قبله کردیم و ایشان در حالی که جان پاکش را می داد زمزمه می کرد ،چنانچه به سختی متوجه شدیم او حسین حسین بر لب جاری می کرد .
سر باز خمینی خسته نمی شود
عجم ملکی رادر محور عملیاتی مهران – دهلران ملاقات کردم . گفت :کاش روزی فرا می رسید که دشمن را از خاک مقدس جمهوری اسلامی بیرون می کردیم .
از او خواستم کمی استراحت کند ،اما اظهار کرد که کار دارد و باید به مقر بر گردد .گفتم: مگر خسته نیستید ؟با دست به عکس امام (ره) که بر سینه اش نصب بود، اشاره کرد و گفت :کسی که فرمانده اش خمینی روح خدا باشد ، خسته نیست .

 

آثارمنتشرشده درباره شهید
شهیدان آسمان را کهکشانند
به اوج کهکشان اخترانند
شهیدان با گام های راسخ و استوار به دنبال پرچم توحید در جاده شهادت به راه می افتادند و جاده ای که نبی اکرم (ص) درآن شمشیر زد و علی بن ابی طالب(ع) و حسین بن علی(ع) و خلاصه تمامی حق پرستان از آدم تا خاتم و از خاتم تاکنون از آن شرافتمندانه گذر کردند تا به جهانیان بفهمانند سازش میان حق و باطل نیست. این است شیوه زیستن و این است روش خلیفه خدا بودن .راستی این چه شوری بود بر سر ها افتاد که پیر و جوان عاشقانه به سوی شهادت فی سیبل الله سوق می داد و جبهه های نور علیه ظلمت را با آوای یا حسین یا حسین صفای دیگر می بخشید .علاو بر شهادت که صبر و استقامت در برابر از دست دادن عزیزان نیز حماسه بزرگ دیگری است نباید هر گز مقاومت تحسین آمیز آن پیر مرد که تنها فرزند خویش را برای نصرت اسلام به جبهه فرستاده و پیکر غرقه به خونش را در یافت نموده کمتر ازآن ایثار جان نامید .
نباید صبر عظیم آن پیرزن را که وقتی خبر شهادت فرزندش را می شنود روی به فرزند دیگرش می کند که در اوج بردباری و استقامت می گوید: فرزندم اکنون نوبت توست، اسلحه را بر دار و از به خاک و خون افتادن آن مجاهد فی سبیل الله که جانش را بر کف گرفته و بر خصم یورش برد ه و سر انجام به بقاءمحبوبش شتافته کمتر دانست و نباید از صبر و استقامت پدران و مادران فرزند از دست داده به راحتی گذشت . حماسه دیگر این مردم که عزیزترین متاعشان را که جانهای پاکشان بود به میدان بردند و برای اسلام فدا کردند .این ایثار گری بزرگ را کدام قلم وصف کند و این شکیبایی و بردباری را کدام زبان توصیف نماید. کدام قلم و کدام زبان است که این صحنه های ملکوتی را که فرشتگان آسمان را به تحسین وا داشته آن گونه که هست توصیف نماید و کیست که به چنین عجزی اعتراف نکند .
یادنامه شهید منتشر شده از سوی واحد فرهنگی بنیاد شهید ایلام

بسم الرحمن الرحمن الرحیم
((لوح تقدیر))
تجلیل واقعی از صدها هزار انسان والایی که در سخت ترین اوضاع کشور در کسوت ،سپاهی ،بسیجی ،ارتشی ،نیروی انتظامی و جهاد سازندگی آن افتخارات و حماسه های جاویدان را آفریدند ،تنها از عهده پروردگار متعال بر می آید .
رهبر معظم انقلاب اسلامی ایران وفرماندهی کل نیروهای مسلح حضرت امام خامنه ای .
خانواده محترم شهید عجم ملکی
در عرصه دفاع مقدس با ارشادات امام خمینی (ره) ایران اسلامی میدان کار و زار مجاهد مردانی شد که با تاسی به ساحت مقدس سا لار شهیدان حضرت حسین بن علی (ع) علم جهاد و شهادت افراشته و نام پر آوازه خویش را بر تارک تاریخ خونبار اسلام ناب محمدی (ص) نگاشتند .
درود و تحیت بر شما راد مردانی که درس فتوت و جوانمردی رااز سترگ انسانی آموخته اند که در راه حق ،نام پر صلابتش تجلی وفا داری و جانبازی و شجاعت و پایمردیش الهام بخش آزادگان و حق باوران گردیده است .شوریده عاشقی که سوار بر توسن شرف پای در صحرای سرخ ولا نهاد و با جذبه شعشعه ذات ذوالجلال ،علقمه را منای عشق خود ومهبط فرشتگان نمود .
سلام خدا برشما صابران و شاکران که با صبر و شکیبایی خویش ،روح مقاومت و ایستادگی را در کالبد جامعه دمیده اید. بی گمان رشد و شکوفایی این انقلاب در گرو مجاهدتها و ایثار گری های شما عزیزانی است که پاسدار ارزشها و فضیلتها گذشته و با فداکاری خود بقای انقلاب و زنده نگهداشتن شعائر الهی را تضمین نموده اید .
اینجانب صمیمانه ترین تحیات خودرا بر شما اسطورها و اسوه های صبر و جهاد و شهادت و پیروان راستین ولایت که در امتحانات سخت و دشوار سر بلند بر آمده و میثاق با رهبر و مقتدایمان را رمز و راز سعادت و عزت دانسته و در رکاب او آماده دفاع همه جانبه از آرمانهای بلند امام را حل می باشید ،نثار می کنم و امیدوارم در تمامی عرصه ها علی الخصوص و عضویت در نیروی مقاومت بسیج که از منظر مقام عظمای ولایت مناسب ترین بستر جهت تعمیق باورهای دینی و حفظ دستاوردهای انقلاب و محور اقتدار نظام و پیام آور صلح و ثبات و دوستی می باشد ،حضوری فعال و پرنشاط داشته باشید .توفیق روز افزون شما را از خداوند متعال مسئلت می نمایم .
برادر شما، فرمانده کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
سر لشکر پاسدار سید یحیی صفوی
 

شهادت
شهادت ازجمله مفاهیم والایی است که ویژه قیام ها و انقلاب های مکتبی و الهی است. انقلاب اسلامی ایران با بهره گیری از فرهنگ غنی و متعالی اسلام، شهادت را که می رفت به دست فراموشی سپرده شود، روح و حیاتی تازه بخشید. نباید از نظر دور داشت که در جامعه ما استمرار فرهنگ شهادت، ریشه در سوگواری ها و عزاداری های عاشورا داشته و احیای آن به دست مصلحان دین و برگرفته از حادثه عاشورا است.
شهادت در این قاموس، فدا کردن جان در راه ارزشهای الهی و دستیابی به حیاتی ابدی است. به همین دلیل اگر کسی فاقد مایه های معنوی باشد، شهادت طلبی او معنا می دهد و از آنجاست که این نوع جهان بینی شهید، به حیاتی والاتر و لایزال دست می یابد.
شهادت و شهادت طلبی، میوه شجره طیبه اعتقاد به اسلام و یگانگی خداوند تبارک و تعالی است.
فرهنگ ایثار و شهادت از دیدگاه حضرت امام خمینی (ره)
امام خمینی (ره)می فرماید: «مقام شهادت ،اوج معنا ست و نهایت ایمان، همانا ایمان عاشقانه است. شهادت ارثی است که از اولیا معناست و نهایت ایمان، همانا ایمان عاشقانه است. شهادت ارثی است که از اولیا به ما می رسد. شهید خورشیدی است که بر انقلاب پرتو می افکند و شهادت، چراغ هدایت ملتهاست. این ملت با عشق به شهادت پیش رفت و این نهضت را به پیروزی رساند. اینکه ملت شهادت را خواست و گرایش به زندگی دنیوی را کنار گذاشت، تحولی بود فرخنده که همواره باید آن را پاس داشت و نگذاشت با سردی و کمرنگ شدن شعله فروزان عشق و شهادت، علایق دنیوی و مادی، آنها را مسخ کرده و از این سستی و تنبلی، خون های پاک شهدا هدر رود.
پیام های الهی و سرودهای رهایی را که به عنوان میراث عاشورای حسینی در کلام و پیام امام تجلی پیدا کرده بود، چه کسانی شنیدند و به جان در یافتند؟ به عبارت دیگر طلایه داران جانبازی و شهادت در این انقلاب و هشت سال دفاع مقدس از کدامین قبیله بودند؟ بی هیچ اغراق وتعارفی، بار اصلی بر دوش طبقات محروم و مستضعف بود؛ پس چه جای شگفتی است اگر پیشوای مستضعفان بفرماید «یک تار موی این کوخ نشین ها و شهید داده ها به همه کاخ نشینان جهان برتری دارد» از همین جاست که می توان گفت «چه مسئولیتی بزرگتر و سنگین تر از رسیدگی به بازماندگان، از جان گذشتگان و پیشتازان عشق و شهادت »
خدمتی که ارزشش از هر خدمتی بیشتر و در حکم خدمت به نبی اکرم (ص) است. بدیهی است که خدمت در راه خدا چیزی نیست که بتوان آن را با سنجش های بشری و انگیزه های مادی ارزیابی کرد؛ لیکن مراقبت دلسوزانه از حال خانواده های شهدا و خدمتگذاری و احترام به ایشان یک تکلیف الهی است و این موضوع باید در جامعه به نحو مناسبی روشن گردد و مصلحت پابرهنه ها و شهید داده ها بر مصلحت مرفهین بی درد، مقدم باشد. اما نزد امام خمینی، دفتر فیض شهادت، پرونده مختومه ای نیست که خدمت به خانواده شهدا آخرین برگ آن باشد، بلکه برای آن عارف واصل، فرهنگ شهادت چشمه پر فیضی است که فرزندان شهدا مظهر تراوش فیوضات آن محسوب می شوند و از این جهت می فرمایند: «چه افتخاری بالاتر از اینکه ما در تداوم انقلاب، ذخیره های عظیمی چون فرزندان شهدا داریم؛ که حضورشان یاد آور رشادتها و فداکاری های رادمردانی است که به برکت خونهای پاک آنان، انقلاب اسلامی بارور گردیده است. آنان بار امامت پدرانشان را که میراث عزت و افتخار است، به خوبی بر دوش کشیده، با جدیت به تحصیل علم و کسب معرفت می پردازند. بنابراین بر دست اندرکاران و مسئولان کشور است که بیش از پیش به امور فرهنگی این عزیزان توجه کنند. باشد که این شجره طیبه به بالندگی خود ادامه دهد و بشریت از ثمره پر برکت آن بهرمند گردد.
«خداوندا، دفتر و کتاب شهادت را همچنان به روی مشتاقان باز بگذار و ما را هم از وصول به آن محروم مکن».
جایگاه فرهنگ و ایثار و شهادت در کلام امام خمینی (ره)
بر همه اقشار ملت تکلیف الهی و وجدانی است که با اتحاد کلمه و بدون ترس از قدرتها و ابرقدرتها، هدف اسلامی خود را تغییر و گلوی این ستمگر تاریخ را بفشارند و با قاطعیت و جدیت به سوی هدف پیش بروند که وعده خداوند به مستضعفین زیاد است و کشتن و کشته شدن در راه خدا سرافرازی است.
من شهادت در راه خدا و اهداف الهی را افتخار جاودانی می دانم.
در دلهای شب با خدای تبارک و تعالی مناجات کنید، از خدا بخواهید به شما توفیق بدهد، توفیق شهادت و عزت دهد، شهادت عزت شماست، شما از هیچ چیز نترسید.
شهادت برای یک مسلمان و مؤمن سعادت است. جوانهای ما شهادت را سعادت می دانند. این رمز پیروزی است. آنها که مادی و مادی گرا هستند، هرگز شهادت را نمی خواهند.
ما شهادت را برای خودمان حیات می دانیم. دوستان ما شهادت را برای خودشان زندگی می دانند. مکتب اسلام این طور است. این مکتب اسلام است که شهادت را زندگی می داند. این مکتب اسلام است که می گوید ما برای شهادت آماده ایم.
اسلام شهادت را برای خودش زندگی می داند. کسی که شهادت را برای خودش زندگی دانست، زندگی ابدی دانست، این در مقابل غیر می ایستد و تا آخرین نفس شهادت را طلب می کند.
بدخواهان ما گمان نکنند که جوانهای ما از مردن، از شهادت باکی دارند. شهادت ارثی است که از اولیا به ما می رسد.
از شهادت نترسید، چون شهادت، حیات و عزت ابدی است. آنها از شهادت و مردن بترسند که مردن را تمام شدن می دانند و انسان را فانی؛ ما که انسان را باقی می دانیم و حیات جاودانه را بهتر از این حیات مادی می دانیم، پس برای چه بترسیم.
شهادت در راه خداوند، زندگی افتخارآمیز ابدی و چراغ هدایت برای ملتهاست.
شهادت یک هدیه است از جانب خداوند تبارک و تعالی برای آن کسانی که لایق هستند. ما شهادت را یک فوزعظیم می دانیم و ملت ما هم شهادت را به جان و دل قبول می کند و از جنگ نخواهیم هراسید و مرد جنگ هستیم. ما در راه خدا به شهادت می رسیم و این غایت آمال جوانهای ماست. ملت عزیز ما با قیام دلاورانه خود و نثار خون فرزندان عزیز خود، نام خود را در تاریخ و در صف اول مجاهدان اسلام ثبت نمود.
این یک معجزه است که باشهید دادن یک عزیز، موج در تمام دنیا بلند می شود.
اسلام در کشور ما می رفت تا به تباهی کشیده شود که با خون شهیدان، ملت ما حیات خود را باز یافت.
آمریکا از وحدت کلمه ملت شریف ایران، از جوانهای غیور کفن پوش و از شهادت وحشت دارد. رحمت سرشار خداوند متعال بر شهدای فضیلت، شهدایی که با نثار خون خود، درخت با برکت اسلام را آبیاری نمودند. درود خدا بر معلولین و مصدومین راه انقلاب اسلامی که ایران را در جهان سر بلند نمودند.
این ملت بزرگ ایران است که با قامتی استوار بر بام بلند شهادت و ایثار ایستاده و هر روز نشاط و تحرک و فریاد او برای ادامه راه بیشتر می شود.
قلم و بیان من عاجز است که مقاومت عظیم و گسترده میلیونها مسلمان شیفته خدمت و ایثار و شهادت را در این کشور صاحب الزمان ترسیم نماید و از حماسه ها و رشادتها و خیرات و برکات فرزندان معنوی کوثر حضرت فاطمه (س) سخن بگوید؛ که همه اینها از هنر اسلام و اهل بیت (ع) و از برکات پیروی امام عاشورا سرچشمه گرفته است.
آمریکا ایران را تهدید می کند و هنوز نفهمیده است که ایران برای کوتاه شدن دست آنان با انگیزه شهادت قیام نموده است و جهاد در راه خداوند را به جان و دل خریده؛ از تهدید امسال او باکی ندارد.
من خون و جان ناقابل خویش را برای ادای واجب حق و فریضه دفاع از مسلمانان آماده نموده ام و در انتظار فوز عظیم شهادتم.
از پیشگاه مقدس پروردگار عالم می خواهم که هر روز بر قدرت و شوکت و صلابت این مدافعان راستین میهن اسلامی بیفزاید وشهدای گرانقدر آنان را که همه ما در زیر سایه برکات آنان به نعمت و امنیت، آزادی و استقلال رسیده ایم، با شهدای بزرگوار اسلام محشور فرماید.
جایگاه عظیم ایثار و شهادت از دیدگاه امام (ره) و مقتدای مسلمین که او خود نیز از آرزومندان شهادت بود چنین است:
شهادت در راه خداوند چیزی نیست که نتوان آن را با سنجشهای بشری و انگیزه های عادی ارزیابی کرد و شهید در راه حق و هدف الهی را نتوان با دیدگاه امکاناتی به مقام والای آن پی برد که ارزش عظیم آن معیارهای الهی و مقام والای این، دیدی ربوبی لازم دارد و تنها دست ما خاک نشینان از آن و این، کوتاه است که افلاکیان نیز از راه یافتن به کنه آن عاجزند؛ چه آنها از مختصات انسان کامل است و ملکوتیان با آن مقام اسرار آمیز فاصله ها دارند.
در معرفی مقام بلند پایه شهدا، عزیزانی که در راه حفظ اسلام و کشور اسلامی بزرگ ترین سرمایه خود را از دست داده اند، شهدایی که در حفظ شرف اسلام و دفاع از جمهوری اسلامی همه چیز خود را طبق اخلاص تقدیم خداوند متعال کرده اند، همین آیه کافی است. در این آیه کریمه بحث در زندگی پس از حیات دنیا نیست که در آن عالم، همه مخلوقات دارای نفس انسانی، به اختلاف مراتب از زندگی حیوان و مادون حیوان تا زندگی انسانی و مافوق آن زنده هستند، بلکه شرف در راه حق حیات عند الرب و ورود در ضیافت الله است. این حیات و این ضیافت را با قلم نمی توان توصیف و تحلیل کرد. این حیات و این روزی غیر از زندگی در بهشت و روزی در آن و لقاء الله و ضیافت الله است. آیا این همان نیست که برای صاحبان نفس مطمئنه وارد است؟
فادخلی فی عبادی وادخلی جنتی. که فرد بارز آن سید شهیدان اسلام است. اگر آن است چه مژده ای برای شهیدان در راه مرام امام حسین (ع) که همان سبیل الله است، از این بالاتر که در جنتی که آن بزرگوار شهید فی سبیل الله وارد می شود و در ضیافتی که در آن، حضرت به این عزیزان اجازه دخول دهند که این یافتن غیر از ضیافت های بهشتی است و آنچه در وهم من و شما نیاید، آن بود.با بررسی و ارزیابی دیدگاه های امام خمینی (ره) در ارتباط با نقش و جایگاه شهادت و ایثار به این واقعیت می رسیم که اصولاً شهادت و ایثار و به قول حضرت امام، فدایی شدن و فدایی دادن، سرلوحه تعلیمات اسلامی برای همه عصرها و همه نسلها تا پایان است و در این میان سید و سالار شهیدان، امام حسین(ع)، بهترین الگوی شهادت و ایثار در طول تاریخ بوده است.
اکنون پس از گذشت بیش از چهارده قرن از نهضت عاشورا، بار دیگر در کربلای ایران، با دست گرم و مهربان مردی از سلاله پاک سالار شهیدان، درخت تنومند اسلام به بار نشست و شکوفه های ایثار و شهادت جان را از عطر خوش بوی خویش لبریز ساخت.
عالی ترین جلوه مهاجرت از خود به سوی خدا همان شهادت است. آنچنان که در حدیث نبوی است: ما من قطرهاحب الی الله عزوجل من قطره دم فی سبیل الله. هیچ گوهری در نزد پروردگار عزیز تر از قطره خون در راه او نیست. این است کمال مهاجرت انسان خاکی، از عالم سفلی به عالم دنیوی و از جهان ناسوت به جهان لاهوت و اینکه پیامبر فرمود:
حسین از من است و من از حسین، هر که حسین را دوست بدارد خدا او را دوست دارد. حسین فرزندی از فرزندان انبیا است. این سخن بزرگ از پیامبر بزرگوار اسلام، اتصال معنوی و روحانی و پیوستگی سالار شهیدان را به نهضت انبیاء و پیوستگی او به حق را نشان می دهد و این است راز نهضت حسین. این نهضت، احیا کننده دین نبوی و سنت محمد (ص)، اسلام ناب و اسلام انقلابی است. تشیع سرخ علوی در نهضت سرخ حسینی شکوفا شده است و بزرگداشت سنت شهادت حسین، بزرگداشت راه انقلاب و انبیا است. امام راحل درباره نهضت حسینی فرمود: این خون سید الشهداست که خون همه ملتهای اسلامی را به جوش می آورد و این دسته جات عاشورا است که مردم را به هیجان می آورد و برای اسلام و حفظ مقاصد اسلامی مهیا می کند.
سیدالشهدا به داد اسلام رسید. سیدالشهدا اسلام را نجات داد. روضه امام حسین (ع) برای حفظ مکتب امام حسین (ع) است.
بنابراین، شهید، انسان کمال یافته ای است که تعهد و مسئولیت برای انسان و جامعه انسانی، وجود او را احاطه کرده است. حضرت امام (ره) زیبا ترین توصیف ها را از شهید و شهادت دارد. درباره شهید آنقدر از اسلام و از اولیای اسلام روایت شده است که در بحث شهادت، انسان متحیر می شود. در روایتی از رسول اکرم (ص) نقل شده است که قطره ای که از خون شهید بر زمین بریزد، تمام گناهانی که کرده است، آمرزیده می شود. مهم تر از آن خصلتی است که می فرماید:
شهید نظر می کند به وجه الله و این نظر به وجه الله برای هر نبی و هر شهید راحت است.
جایگاه شهادت و ایثار در قرآن و روایات:
ای مؤمنان با کافران جهاد کنید که در زمین فتنه و فساد باقی نماند و آیین همه دین خدا گردد.
همگی به میدان جهاد حرکت کنید، چه سبکبال باشید چه سنگین بار، با اموال و جانهای خود در راه خدا جهاد کنید، این به نفع شماست اگر بدانید.
آنها که ایمان آورده اند و هجرت کرده اند و با اموال و جانهایشان در راه خدا جهاد کردند، مقامشان نزد خدا برتر است و آنها به موهبت عظیم رسیده اند. پروردگار آنها را به رحمتی از ناحیه خویش و خشنودی و باغ های بهشتی که در آن نعمت های جاودانه دارند، بشارت می دهد. همواره و تا ابد در این باغها و در لایه لایه این نعمتها خواهند بود، زیرا نزد خداوند پاداشی عظیم است.(توبه 20 تا 22 )در راه خدا جهاد کنید تا رستگار شوید. (مائده /35)
آنان که در راه خدا کشته شدند، خدا هر گز اعمالشان را ضایع نمی کند و آنها را البته به راه سعادت هدایت می کند و امورشان را اصلح می فرماید و در بهشتی که برایشان تعریف کرده، وارد می کند. (محمد /6- 4)
همانا خداوند جان و مال مؤمنان را به بهای بهشت خریداری کرده، مؤمنانی که در راه خدا جهاد می کنند که دشمنان دین را به قتل برسانند یا خود کشته شوند. (توبه/11 )
مپندارید آنهایی که در راه خدا کشته شده اند مردگانند، بلکه زنده اند و نزد پروردگارشان روزی می خورند. (آل عمران /169)
به آنهایی که در راه خدا کشته می شوند، مرده نگویید؛ بلکه آنها زندگان هستند ولی شما نمی فهمید. (بقره /154)
رسول اکرم (ص): مجاهدان در راه خدا، رهبران اهل بهشت هستند.
علی (ع): بالای هر عمل نیکی، عمل نیک دیگری وجود دارد، تا آنگاه که مرد در راه خدا کشته (شهید) شود.
امام صادق (ع): در حدیثی پیرامون یاران حضرت مهدی (عج) می فرماید: آنها از ترس خدا بیمناک هستند که دعا می کنند شهادت نصیبشان شود.پیامبر اکرم (ص): سخی ترین و بخشنده ترین مردم کسی است که جان و مال خود را در راه خدا تقدیم کند.
امام سجاد (ع) فرموده اند: هیچ قطره ای نزد خداوند دوست داشتنی تر از دو قطره نیست. اول قطره خونی که درراه خدا ریخته شود ودوم قطره اشکی که در راه تاریکی شب ریخته شود و در این عمل جز خدای عزوجل، مورد توجه بنده نباشد (یعنی خالصانه باشد).
نتیجه گیری:
باقاطعیت می توان گفت که نظام اسلامی با فرهنگ شهادت وایثار پایدار می ماند. در غیر اینصورت نیز ممکن است بماند، ولی در باطن به تدریج هویت اصیل دینی محو می شود.
باید در برنامه های صداو سیما، فرهنگ دینی و ارزشهای فرهنگ شهادت غلبه بیشتری داشته باشد. در هر کجا که نقش تربیتی و فرهنگی انجام می پذیرد،
باید بر مبنای دین بنا شود. فرهنگ شهادت یعنی مجموعه نظام ارزشی واعتقادی که شهید شدن و کمال را برای آدمی محقق می سازد.اگر با نظام تربیتی و فرهنگی بتوانیم به تعداد انسانهای متکامل و موحد بیفزاییم، فرهنگ شهادت را تقویت کرده ایم.
به گفته امام راحل (ره ): شهادت هنر مردان خداست.
آیین شهادت در اسلام با ادیان ومکاتب دیگر فرق دارد. شهادت در اسلام فوزی عظیم و عروجی برین است. شهید در اسلام زنده است، چون در راه حق قیام کرده است ودر نزد پروردگار منعم است، چون به حق پیوسته است و این اندیشه مبتنی بر نصوص دینی و سنن عرفانی است.
این زنده داشتن شهید در جهان بینی اسلامی، امر عجیبی نیست. این از آن روست که شهید با ایثار جان خویش، با فداکاری و از خودگذشتگی، با سوختن و خاکستر کردن خود قیام به آگاهی و قیام به قسط و عدل می کند. به حقیقت در حال فراموشی و غفلت، جان و حیات می بخشد. خود از جان خاکی می رود، اما به حیاتی دنیوی و معقول درمی آید.
در نتیجه، انقلاب اسلامی ما پرتویی از نهضت حسین است و شهدای انقلاب، جان خود را در راه اسلام و قرآن و احیای ارزشهای دینی فدا کرده اند، وظیفه همگی زنده نگهداشتن یاد و راه شهدای گرانقدر و تأکید بر حفظ ارزشهای آنان است. شهادت، اوج نقطه نهایی کمال انسان در زندگی دنیوی است. به فهم این رویداد عظیم الهی در زندگی بشر نمی توان دست یافت، مگر اینکه تأملی در ماهیت انسان داشته باشیم. انسان چه ویژگی ها و چه صفاتی دارد که در مرحله ای از حیات طیبه خود از تمام هستی خود می گذرد و رضایت الهی را از همه رضایت ها و مزیت های الهی برتر می شمارد و جان خود را تقدیم می کند، تا به جانان برسد.
شهید نمونه بارز و مصداق کامل کمال انسانی است.
حضرت امام (ره) می فرماید: خون شهیدان، اسلام را بیمه کرده است.
فرهنگ ایثار و شهادت در دامن خود انسانهایی پرورش می دهد که دارای خصوصیات و روحیات والا و متعالی هستند. داشتن همت بزرگ، برخورداری از روح بزرگ، عزت نفس و روحیه قوی، بزرگواری و بزرگ منشی، زهد گرایی و عدم دلبستگی به دنیا و ... از مهم ترین خصوصیات انسان های تربیت یافته در فرهنگ شهادت و ایثار است. فرهنگ ایثار یکی از مفاهیم اساسی و اصولی دین مبین اسلام و از ارزشهای به جا مانده از سنت حسنه پیامبر اسلام (ص) و امامان هدی (ع) است. ایثارگران نیز وارث تمامی ارزشها و تبلور عینی آرمانهای مکتب مقدس و دستورات دین اسلام هستند. وظیفه امت مسلمان این است که ارزش و منزلت ایثارگران را در جامعه محترم شمرده و بر آنانی که در راه اسلام از جان خود گذشته اند و فداکاری نموده اند، ارج نهاده شود.
شهیدان به سرور و سالار شهیدان اقتدا کردند و رفتند، به فوز شهادت رسیدند و ما نشستیم و ماندیم و تن به حوادث روزگار و تلخی ایام سپردیم.
هر خوبی بالاتر از اوست تا به قتل در راه خدا برسد، شهادت که بالاتر از او نیست. حیات که بالاترین سرمایه است، برای او تقدیم کرده است. دیگر از این نیکوکاری و خوبی نمی شود که بالاتر باشد.
برخی از روشنفکران انقلابی و متفکران اسلامی ایران یاد آور شهادت شده اند و اهمیت آن را در جهان بینی اسلامی و در فلاح و رستگاری جامعه و امت کم و بیش گفته اند، که از جمله جلال آل احمد، دکتر شریعتی، استاد مطهری، آیت الله طالقانی و امام خمینی (ره) آیین شهادت را در اسلام احیا کردند و باز سازی نمودند. شهادت به مسخ و فراموشی سپرده شده بود و امام راحل آن را زنده و تجدید بنا کرد.
پیشنهادات:
- تقویت روحیه ایثارگری، تکریم یاد شهیدان با بر گزاری محافل و مجالس و قدردانی از خانواده های آنان.
- ارج نهادن به مقام شامخ شهیدان با زنده نگه داشتن یاد و خاطرات آنان.
- خدمات رسانی به خانواده های شهیدان و ایثارگران.
- ایجاد زمینه اشتغال زایی برای ایثارگران و خانواده های شهدا.
- توسعه فرهنگ ایثارگری و فداکاری با معرفی نخبگان عرصه ایمان و شهادت در محافل مختلف.
- تاسیس اماکن فرهنگی، آموزشی، هنری برای ایثارگران و جانبازان و خانواده های شهدا
- دیدار از خانواده های شهدا، زیارت مزار شهیدان در روزها و مناسبتهای خاص.
سید خلیل سید علی پور

 

دوشنبه 8 فروردین 1390  7:45 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها