0

کسائی ,محمدحسن

 
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

بهشتي,آيت الله دكتر سيد محمد حسيني

رئيس قوة قضاييه زندگینامه شهید به روایت خودش:
من، محمد حسيني بهشتي، در دوم آبان سال 1307 ه ش در شهر اصفهان در محلة لنبان به دنيا آمدم. چهار ساله بودم كه به مكتب خانه رفتم. خيلي زود خواندن و نوشتن را ياد گرفتم و تلاوت قرآن را آموختم. در حالي كه در جمع خانواده به عنوان يك كودك پرتلاش شناخته مي شدم، به دبستان رفتم. از من امتحان ورودي گرفتند و گفتند كه بايد به كلاس ششم بروم، ولي سنم اجازه نمي داد. به همين دليل به كلاس چهارم رفتم.
در امتحان ششم ابتدايي شهر، نفر دوم شدم و به دبيرستان رفتم. اوايل سال دوم دبيرستان بودم كه حوادث شهريور 1320 پيش آمد. آن سال ها علاقه و شوري در نوجوان ها براي يادگيري معارف اسلامي به وجود آمده بود. من هم كه جزء همين نوجوان ها بودم. در سال 1321 تحصيلات دبيرستاني را رها كرده و به مدرسة صدر حوزة علمية) اصفهان ادبيات عرب، منطق كلام و سطوح فقه و اصول را به سرعت خواندم. در همين سال ها زبان انگليسي را هم نزد يكي از آشنايانمان فرا گرفتم.
در سال 1325 به مدرسة حجتيه قم رفتم. در شش ماه بقية سطح مكاسب و كفايه را در محضر آيت الله حاج شيخ مرتضي حائري يزدي تكميل كردم. از اول سال 1326 درس خارج را شروع كردم و از اساتيدي چون ايت الله محقق داماد، حضرت امام خميني، آيت الله بروجرودي، آيت الله سيد محمد تقي خوانساري و آيت الله حجت كمره اي كسب فيض كردم.
هم زمان با تحصيلاتم در اصفهان و قم تدريس هم مي كردم. از سال 1327 دوباره تحصيلات جديد را ادامه دادم و ديپلم ادبي گرفت. سپس به دانشكدة معقول و منقول (الهيات و معارف اسلامي دانشگاه تهران) وارد شدم. در سال 1330 در رشتة فلسفه فارغ التحصيل شدم و در طول همين سال ها زبان انگليسي را نزد اساتيد خارجي، تكميل كردم.
آن وقت ها كه دبير زبان انگليسي بودم.
هم زمان با اوج گيري مبارزات نهضت ملي نفت به رهبري آيت الله كاشاني و دكتر مصدق، من هم مانند مردم به عنوان يك روحاني جوان در تظاهرات و اجتماعات شركت كردم و در اعتصاب سيم تير 1330 به همراه دوستان نقش فعالي در اصفهان داشتيم.
پس از كودتاي 28 مرداد به اين نتيجه رسيديم كه در آن نهضت نيروهاي تربيت شده كم بودند. از اين رو تصميم گرفتيم حركتي فرهنگي ايجاد كنيم.
در سال 1330 كه براي ادامة تحصيلات حوزوي به قم بازگشتم. تدريس زبان انگليسي را به عنوان دبير در دبيرستان هاي قم تجربه كردم.
از سال 1330 تا 1335 فلسفه را نزد علامه طباطبايي با دروس اسفار ملاصدرا و شفاي ابن سينا دنبال كردم. در طول همين سالها (1333) دبيرستان دين و دانش را با هدف ايجاد يك حركت فرهنگي نو در قم تاسيس كرديم. مسئوليت ادارة اين مدرسه مستقيماً به عهدة من بود.
در سال 1335 تا 1338دورة دكتراي فلسفه را در دانشكدة الهيات گذراندم. در حالي بود كه در قم ساكن بودم و براي درس و كار به تهران مي آمدم.
در همان سال 1338 جلسات گفتار ماه در تهران شورع شد. اين جلسات براي رساندن پيام اسلام به نسل جست و جوگر، با شيوة جديد بود كه به صورت ماهانه برگزار مي شد. در هر جلسه يك نفر سخن راني مي كرد و اين سخنراني ها روي نوار ضبط مي شد و بعد هم آن ها را به صورت جزوه و كتاب منتشر مي كردند.
در سال 1339 به فكر سامان دادن به حوزة علمية قم افتادي. مدرسين حوزه، جلسات زيادي براي برنامه ريزي، نظم حوزه و سازمان دهي به آن داشتند. در پايان توانستيم طرح و برنامه اي براي تحصيلات علوم اسلامي در مدت هفده سال در حوزه تهيه كنيم. همين طرح، پايه اي براي تشكيل مدارس نمونه اي چون حقانيه، منتظريه و ... شد.
سال 1341 با نهضت اسلامي به رهبري امام و شركت فعال روحانيت، نقطة عطف انقلاب اسلامي ايران شد. من نيز در اين جريان ها حضور داشتم در همين سال كانون دانش آموزان قم را ايجاد كرديم كه مسئوليت آن با مرحوم شهيد دكتر مفتح بود.
جلسات بسيار جالبي بود. در يك مسجد طلبه، دانشجو، دانش آموز و فرهنگي دور هم مي نشستند و بحث و سخن راني داشتند. اين هم نمونة ديگري از تلاش براي پيوند دانشجو و روحاني بود. اين تلاش ها براي رژيم شاهنشاهي غير قابل تحمل بود.
در زمستان 1342 مرا مجبور كردند كه قم را ترك كنم و به تهران بيايم. در تهران هم رابطه اي نزديك با گروه هاي مبارز برقرا كردم. در همين رابطه ها با دوستان به اين فكر افتاديم كه كتاب تعليمات ديني مدارس را كه شرايط براي تغييرش آماده بود، تاليف كني.
هميشه به مساله سامان دادن به انديشة حكومت اسلامي و مشخص كردن نظام اسلامي علاقه مند بودم. به همين دليل در پاييز همان سال، با شركت عده اي از فضلا، كار تحقيقاتي در زمينة حكومت در اسلام را آغاز كرديم.
در سال 1343 مسلمان هاي هامبورگ براي مسجد آن جا از مراجع وقت، چون آيت الله ميلاني و آيت الله خوانساري، درخواست يك روحاني كردند.از طرفي هم بعد از اعدام انقلابي منصور به وسيلة شاخة نظامي هيئت هاي موتلفه، رژيم شاه پرونده را دنبال كرد و اسم بنده هم در آن پرونده بود. به اصرار آيات عظام و دوستان اين ماموريت يعني رفتن به هامبوگ به من واگذار شد. با رفتن به هامبورگ از فعاليت هايي كه در تهران داشتم، دور مي شدم و اين براي من سنگين بود. وقتي به هامبورگ رفتم، احساس كردم كه دانشجويان به تشكيلاتي مثل تشكيلات اسلامي نياز دارند، جوان هاي عزيزي كه به اسلام علاقه مند بودند ولي كنفدراسيون و سازمان هاي كفر آميز چپ و راست اين جوان ها را منحرف و اغوا مي كردند. تا اين كه باهمت چند تن از جوانان مسلماني كه در اتحادية دانشجويان مسلمان در اروپا بودند و با براداران عرب، پاكستاني، هندي و افريقايي كار مي كردند. هستة اتحاديه انجمن هاي اسلامي دانشجويان گروه فارسي زبان را به وجود آورديم. با اين حركت، مراكز اسلامي هامبورگ سامان گرفت. در اين مراكز فعاليت هايي براي شناساندن اسلام به اروپايي ها و اسلام انقلابي به جوانان ايراني انجام مي گرفت.
در طول پنج سال اقامت در هامبورگ، توانستيم و كل آلمان، اتريش و يك مقدار كمي هم سوييس و انگلستان را پوشش دهيم. با سوند، هلند، بلژيك، امريكا، ايتاليا و فرانسه هم به صورت مكاتبه اي ارتباط داشتيم.
من بنيان گذار اين انجمن ها بودم (عضو نبودم). با آن ها همكاري مي كردم و مشاور بودم. در سخن راني ها، مشورت هاي تشكيلاتي و سازمان دهي شركت مي كردم. يك سمينار اسلامي هم به طور شبانه روزي در مسجد هامبورگ تشكيل داديم و نتايج آن چند جزوه بود كه در حوزه ها پخش شد، جزوه هايي چون ايمان در زندگي انسان، كدام مسلك؟
منبع:افلاکیان زمین(دفتر دوم)نوشته ی محمدحسین عباسی ولدی،نشرشاهد،تهران-1384



خاطرات
محمدحسین عباسی ولدی:
برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده ودوستان شهید
در يك سفر بين شهري كه مي خواستيم از هامبورگ به شهر ديگري برويم، سر ظهر بود كه به ايستگاه راه آهن رسيديم. هنوز قطار به ايستگاه نرسيده بود كه ديدم آقاي بهشتي، قبل نما ار روي سكو گذاشتند. پس از اين كه قبله مشخص شد به نماز ايستادند. بعي ها با تعجب به ايشان نگاه مي كردند. آخر نمي دانستند اين چه كارهايي است كه ايشان انجام مي دهند؟ به همين دليل پليس راه آهن را خبر كردند. پليس هم آمد و در مقابل ايشان ايستاد. وقتي نمازشان تمام شد، گفت: آقا شما چه كار مي كرديد؟ بياييد بويم ايستگاه پليس و توضيح دهيد.
ايشان با خوش رويي گفتند: من مسلمانم و اين كار از عبادت مسلمان هاست. هر عبادت زمان خاصي دارد. وقت ظهر هم يكي از همان اوقات است. وقتي پليس اين سخنان را شنيد، از ايشان خداحافظي كرد و رفت.

يك روز در قم در منزل ما جلسه بود. جمعي از اساتيد حوزة علميه و آقاي بهشتي هم حضور داشتند. اين جلسه از ساعت هشت صبح تا ظهر طول كشيد. بعد از نماز و ناهار آقاي بهشتي گفتند: من ده دهقيه مي خوابم حتماً مرا بيدار كيند.
گفتم: چشم
اتاقي را آماده كرديم و ايشان در آن جا خوابيدند. سر ده دقيه كه شد رفتم تا ايشان را بيدار كنم. هنوز در را باز نكرده ديدم كه ايشان توي چارچوب در هستند. با تعجب گفتم: آقا! شما نخوابيديد؟
گفتند: چرا خوابيدم، از همان لحظة اول خوابم برد تا سر ده دقيقه
متحير بودم ايشان صبح زود از تهران آمده بد و جلسه هم اين همه طول كشيده بود. آخر يك نفر با اين همه كار و خستگي چگونه سر ده دقيقه به اين راحتي بيدار مي شود؟
اين قضيه چند بار ديگر هم اتفاق افتاد و هميشه همين طور بود. در اين فكر بودم كه ماجرا چيست كه به اين نتيجه رسيدم چنين انساني با آن خصوصيات اخلاق يو عبادي به طور طبيعي بر نفس خود مسلط است و اوقات خواب و بيداريش در دست خود اوست.
مردانگي مرز ندارد
آقاي بهشتي انسان منظمي بود. به ياد ندارم در طول آشنايي مان، حتي نيم دقيقه ديرتر از وقت مشخص شده به جلسه برسند. قبل از انقلاب در قم جلساتي داشتيم كه هفته اي يك بار يا دو هفته يك بار، آقاي بهشتي از تهران مي آمدند. صبح ساعت 5/7 يا 8 جلسه شورع مي شد. گاهي ما كه با محل جلسه يك خيابان فاصله داشتيم.، ديرتر از ايشان مي رسيديم، در حالي كه مي دانستيم ايشان با اتوبوس اين مسير را مي آمدندو وسيلة شخصي نداشتند، اما آن روز برايمان عجيب بود. يك هفته قبل از حادثه هفت تير (شهادت ايشان) در جلسة شوراي سياسي دفتر حزب جمهوري اسلامي، آقاي بهشتي تاخير كردند. صبر كرديم تا ايشان آمدند. از در كه وارد شدند سلام كردند و عذر خواستند و بعد صميمانه با لبخندي كه بر لب داشتند، گفتند: ببخشيد فلاني (...) آمد دفترم، اين بود كه دير شد در ادامه با خوش رويي توضيح دادند: حقيقتش اين است كه وقت را تنظيم كرده بودم كه از دفتر ديوان عالي كشور به اين جلسه بيايم، ولي گفتند كه فلاني با شما كار دارد. من ديدم اگر به اين جا بيايم، ممكن است كه من وقت ملاقات نمي دهم. اين شد كه با خود گفتم از شما عذرخواهي خواهم كرد و ايشان را پذيرفتم و با او صحبت كردم. او كه رفت، من هم آمدم.

در دي ماه 1353 به آقاي بهشتي عرض كردم در 29 مرداد ماه سال 1354 كه مصادف با نيمه شعبان است در شهرستان رشت مراسم عقد من است اگر اجابت مي فرماييد بسيار خوشحال مي شويم. ايشان دفتر برنامه خود را از جيبشان در آوردند و اين برنامه را كه 8 ماه بعد بود يادداشت كردند. شب قبل از مراسم در كمال ناباوري شاهد حضور ايشان و خانواده محترمشان در مراسم عقد بوديم. واقعيت اين سات كه هرگز احتمال نمي دادم پس از گذشت اين همه مدت اين برنامه در ذهن و كارهاي ايشان مانده باشد.

حدود خرداد سال 60 اوج فعاليت گروهك ها و منافقين بود كه بعضاً با ايجاد راه پيمايي شعارهاي خود را مطرح مي كردند. يك روز عده يا از گروهك ها طي يك راه پيمايي به سمت نخست وزيري آمده و شعار مرگ بر بهشتي سر مي دادند. همه بچه ها از شنيدن اين شعارها ناراحت بودند ولي هيچ دستوري براي مقابله با آنها نبود. در همين اوضاع و احوال يك مرتبه ديديم آقاي رجايي وارد دفتر شدند و به من گفتند فوري تلفن دكتر بهشتي را بگير مي خواهم با ايشان صحبت كنم. وقتي ارتباط برقرار شد آقاي محمدي كه منشي ايشان بود يك پرونده را داخل برد و شنيد آقاي رجايي به دكتر بهشتي با حالت بسيار ناراحت كننده و بغض آوري صحبت مي كند و مي گويد عده اي از اين كوردل ها آمده اند و دارند توهين مي كنند. بعد ادامه داد چون من مي دانم كه شما در اين جريان چقدر مظلوم هستيد از شما خواهش مي كنم به عنوان رئيس قوه قضاييه اجازه بدهيد اين ها را دستيگير كنند و از اين جا ببرند. ولي آقاي بهشتي در پاسخ گفت اگر به من اهانت مي كنند كاري نداشته باشيد ولي اگر به نظام و انقلاب توهين مي كنند بايد برخورد شود. به هر تقدير وقتي مكالمه تمام شد آقاي رجايي گفت چقدر اين آقاي بهشتي مظلوم است. هر چه از ايشان خواهش كردم اجازه برخورد بدهند قبول نكرد. بعد گفت آقاي دكتر بهشتي واقعاً مظلوم واقع شده است.

دوشنبه 8 فروردین 1390  7:28 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

تیموری,مرتضی

فرمانده واحد تخریب لشکر 14 امام حسین (ع) و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی خاطرات
مرتضی علیخانی:
بعد از عملیات فرمانده کل قوا، به شهرک دارخوین رفتم و از آنجا با برادر امیر آقا و بابایی توسط فردی به نام بشیر به محمدیه (خط شیر) رفتم و از آنجا حدود پنج کیلومتر پیاده روی کردیم تا به خط اول خودمان برسیم. برادر بشیر ما را به داخل یک سنگر برد و به برادر موحد دوست معرفی کرد. او چند سوال از سوابق ما کرد. گفتیم که قبلا در سپاه بلوچستان بودیم و بعد به کردستان رفته و اکنون به جبهه جنوب آمده ایم. و برادر موحد به ما پیشنهاد کار کردن در گروه تخریب را داد و چون در مورد گروه تخریب اطلاعی نداشتیم، گفتم کار این گروه چیست؟ ایشان ما را به وظایف گروه تخریب آشنا کرده و ادامه داد: شما به آن گروه بروید و آموزشهای لازم را برادر تیموری، مسئول گروه، به شما خواهند داد. هوا خیلی گرم بود. تا عصر در همان سنگر ماندیم و برادر موحد ما را به سنگر گروه تخریب برد و به برادر تیموری معرفی کرد. سه روز در آن سنگر بودیم. بعد از ظهر روز سوم، برادر تیموری به ما گفت آماده شوید، آماده شدیم و پس از طی مسافتی به کانالی رسیدیم. این کانال در زیر خاکریز خودکی به طرف عراقیها امتداد داشت. وارد آن کانال شدیم و از خاکریز به آن طرف رفته و با رعایت مسائل امنیتی خودمان را به میدان مین رساندیم.
برادر تیموری گفت: شما باید همین جا آموزش ببینید! ما را داخل میدان مین برد و خودش شروع به سیخک زدن کرد تا اینکه یک مین ضد تانک پیدا کرد و ضمن آموزش آن را خنثی ساخت، سپس از ما خواست تا آن کار را ادامه دهیم. ما نیز مشغول خنثی کردن مینها شدیم. پس از مدتی عراقیها متوجه ما شدند و شروع به ریختن آتش کردند. در همین حین برادر تیموری از ما خواست که به عقب برگردیم. من به وی گفتم: مگر نمی خواهی ما مین خنثی کنیم؛ خلاصه با اصرار ایشان به عقب برگشتیم. به هر حال اولین کلاس آموزش ما در گروه تخریب، در میدان مین و زیر آتش دشمن برگزار شد.
فتح المبین
یک شب قبل از عملیات فتح المبین، بنا بود عملیات شود. رفتیم و مقداری مینها را خنثی کردیم اما گردانهای عمل کننده نیامدند. نزدیک صبح به عقب برگشتیم. دیدم برادر مرتضی تیموری در شیار خوابیده. گفتم: چرا عملیات نشد؟ گفت به تاخیر افتاد! برو و فعلا استراحت کن! از بس خسته بودم، تا ساعت 4 بعد از ظهر خوابیدم، وقتی بیدار شدم و نماز خواندم، برادر تیموری گفت: امشب عملیات است و باید حتما برویم، ولی از آن مسیر که دیشب رفته ای نمی روی، بلکه باید بروی و مسیر آن برادر تخریبچی را که دیشب رفت و مجروح شد و سپس اسیر شد، باز کنی و آنگاه مرا به نیروهای گروه آن برادر معرفی کرد.
من آن مسیر را فقط یک شب به اتفاق برادر خرازی رفته بودم و آشنایی چندانی با مسیر نداشتم. به هر حال با توکل به خدا حرکت کردیم. جلو رفتیم، به سیم خاردار اول میدان رسیدیم؛ به یکی از برادران گفتم: من خنثی می کنم و تو هم پشت سر من بیا، رویف اول منور، ردیف دوم منور، ردیف سوم، رسیدیم به مینی که تاکنون ندیده بودم! خدایا سیم تله آن را بچینم یا نه! سیم تله را لمس کردم، دو سیم آن کشش و دو سیم قطع کشش است. افتادم روی مین و آن را داخل شکمم گرفتم و سیمها را به امید خدا قطع کردم! گفتم: اگر قرار باشد مین منفجر شود، تنها خودم از بیم بروم! خوشبختانه اتفاقی نیافتاد.
مین را با صلیبش بالا آوردم، کنار گذاشتم. این مین از نوع سوسکی بود. البته در عملیات طریق القدس این مین را پیدا کرده بودند، ولی چون من آن وقت مجروح بودم، آشنایی با آن نداشتم. خود را روی زمین چسباندم، دیدم جلو نگهبان عراقی هستم. خوب گوش دادم، دیدم دارد با ضامن اسلحه بازی می کند. خاطرم جمع شد! چیزی که نباید فراموش کرد، ذکر «وجعلنا» بود. این ذکر نیروی عجیبی به ما می داد! به همین شکل معبر را باز کرده و رسیدیم به سیم خاردارهایی که در جلوی خاکریز دشمن کشیده شده بود و حدود پانزده متر با دشمن فاصله داشت و حالا عراقیها را به خوبی می دیدم! به وسیله قرص شب نما معبر خود را مشخص کردم. سرانجام گردان رسید و به خط دشمن زد و خط سقوط کرد.

وقتی داشتیم برای عملیات ثمامن الائمه (ع) آماده می شدیم، بچه های یکی از محورهای همجوار، از داخل نهر شادگان با موتور سیکلت رفته بودند تا خط سوم دشمن و اسیر شده بودند و همه داشتند تصمیم می گرفتند که آیا عملیات انجام دهیم یا نه؟ برادر مرتضی تیموری گفت: من که گشت می روم و انشاالله با گرفتن اسیر از دشمن باز می گردم و به اتفاق شش نفر دیگر، از داخل نهر شادگان تا خط سوم دشمن رفت و به مدت شش شب در آنجا کمین کرد. شب ششم حدود بیست نفر از افراد رده بالای دشمن به گشت می آیند و برادر تیموری آنها را به تله انداخت و چند نفر آنها را با خود آورد و از آنها اطلاعاتی کسب شد. از جمله اطلاعات این بود که صدام آمده و گفته است اگر پانزده روز دیگر ایرانیها حمله نکنند، در این منطقه دیگر حمله ای نخواهد داشت و اطلاعات خوبی بود. عملیات بزرگ ثامن الائمه (ع) پس از پانزده روز انجام و آبادان از محاصره نیروهای دشمن خارج شد.

صبح اولین روز عملیات ثامن الائمه (ع) من به اتفاق چهار نفر از برادران گروه پیاده و با دو قبضه آرپی جی هفت و دو موشک آن به جلو رفتیم و در این هنگام برادر تیموری پل مادر را که بر روی رودخانه کارون بود، منفجر کرد. من به اتفاق آن چهار نفر به طرف جاده ماهشهر رفتم. وقتی به نزدیکی جاده رسیدیم، ستون تانک های دشمن را که حدود شصت دستگاه بود، مشاهده کردیم. جلوتر رفته و با شلیک دو موشک آرپی جی هفت، دو دستگاه از آن تانکها را منهدم کردیم. خدمه بقیه تانکها، وقتی این صحنه را مشاهده کردند، از تانکها بیرون آمدند و پا به فرار گذاشتند. ما به حرکت خودمان ادامه دادیم تا به پنج کیلومتری آبادان رسیدیم و در آنجا با رزمندگانی که از داخل شهر آبادان به دشمن حمله کرده بودند، کمک کردیم.
نیروهای دشمن نیز هیچ راه فرادی نداشتند، در محاصره افتادند. ما در آن علیات حدود دو هزار نفر از نیروهای دشمن را به هلاکت رساندیم و غنایم بسیاری به دست آوردیم.

از آنجا که در عملیات فرمانده کل قوا، تعدادی از نیروهی عراقی موفق شده بودند موقع فرار عرض رودخانه کارون را طی کنند، برای جلوگیری از این کار در عملیات ثامن الائمه (شکستن حصر آبادان) طرح به آتش کشیدن رودخانه کارون توسط برادر تیموری به اجرا در آمد.
برای این کار از پالایشگاه اهواز درخواست مقدار زیادی نفت سیاه شد. برادران پر تلاش در پالایشگاه اهواز، با ترمیم کردن خطوط لوله نفت که در امتداد جاده اهواز – آبادان بود، نفات سیاه را به منطقه محمدیه رساندند. پس از محاسبه سرعت آب و سرعت نفت سیاه روی آب و دیگر اقداماتی که در جهت اجرا کردن این طرح می بایست انجام شود، برادران گروه تخریب، بمبهای ساعتی را روی تیوپ هایی نصب کردند و روی آب انداختند. بمبهای ساعتی به گونه ای تنظیم شده بود که در راس ساعت دوازده شب عمل کنند. در راس ساعت مقرر، بمبها عمل کرده و رودخانه به آتش کشیده شد.
این طرح از چند نظر حائز اهمیت بود. یکی اینکه از فرار عراقیها به آن طرف رودخانه جلوگیری می کرد، دیگر اینکه دست نیروهای عراقی، از عقبه خود قطع شد و از طرف دیگر این کار موجب شد تا نیروهای خودی روحیه بگیرند و با این عمل و انهدام پل مارد توسط برادر تیموری، ارتباط نیروهای دشمن از یکدیگر قطع شد و تمام آنها در محاصره افتاده، کشته و یا اسیر شدند.

مرتضی رضوی:
در عملیات طرق القدس (بستان) برادر تیموری در میدان مین مجروح شد و مسئولیت عملیات خنثی سازی میادین مین، بخصوص در جبهه الله اکبر که از پیچیده ترین و مشکل ترین میدانهای مین بود، به عهده من گذاشته شد و مسئولیت ایجاد هشت معبر برای حمله به دشمن را به عهده گرفتم. بیست روز قبل از حمله بستان، دستور خنثی سازی میادین مین به ما ابلاغ شد و ما شروع به کار کردیم. با توجه به موفقیتهایی که ما قبلا در خنثی سازی میادین مین به دست آورده بودیم، ارتش عراق میدانهای مین وسیع‌تری را احداث کرده بود، ولی با شجاعت بی نظیر بچه ها و با یاری خداوند منان، معبر ها با موفقیت و بدون آنکه دشمن هوشیار شود، باز شد.
از طرف دیگر، چون احتمال می رفت که دشمن بعد از عملیات، از طرف پل سابله اقدام به پاتک کند، نیروهای گروه تخریب، علی رغم اینکه عراقیها، آن طرف پل، موضع گرفته بودند و با آتش شدید خود هر حرکتی را در اطراف پل سابله متوقف کردند، اقدام به منهدم کردن پل سابله نمودند و در این عملیات حدود پنج هزار مین ضد تانک و نه هزار مین ضد نفر خنثی شد که این موفقیتها از الطاف خفیه الهی بود.

اصغر شفیعیون:
برای شناسایی به آن طرف کارون رفتیم و مسافتی را با موتور و سپس با پای پیاده و بعضی مواقع بدون کفش و لباس در آب حرکت می کردیم. برادر مرتضی تیموری پیشتاز بود؛ هم برای کمک به نیروهای اطلاعات آمد و هم برای شناسایی میادین مین و موانع دشمن. در محورهای جبهه محمدیه باز هم برادر تیموری جلوی همه حرکت می کرد. حتی شبی که دشمن رد پایی در نهر سلیمانیه، از کار پیدا کرده بود و قصد کمین ما را داشت، برادر مرتضی تیموری و مهدی زیدی به میدان مین رفتند و موقع برگشت، برادر تیموری مهر و فندک خود را در میدان جا گذاشت و بعد که یکی از عراقیها را اسیر کردیم، آنها را در جیب او یافتیم. برادر تیموری با تجربه و مهارتی که داشت، طرح به آتش کشیدن رودخانه کارون را اجرا کرد و مانع فرار دشمن به آن طرف رودخانه گردید.

مرتضی علیخانی :
قبل از عملیات فتح المبین من و برادر تیموری برای گشت و شناسایی به منطقه ای که بعد از عملیات به باغ اکبر جزی معروف شد، رفتیم. برادر خرازی و برادر حبیب اللهی نیز همراه ما آمدند. مسئول گشت برادر تیموری بود. تا نزدیک دشمن رفتیم و راه را گم کردیم. برادر خرازی گفتند: من اینجا می مانم و شناسایی می کنم، شما به عقب برگردید. برادر تیموری از برادر خرازی خواست که به عقب برگردد و به اصرار او همگی برگشتیم. صبح در دیدگاه متوجه شدیم که در 30 متری عراقیها بوده ایم!
حاج حسین خرازی فرمانده بزرگ لشکر امام حسین که در عملیات کربلای پنج به شهادت رسید.
برادر حاج رضا حبیب اللهی، مسئول عملیات سپاه سوم صاحب الزمان که در عملیات والفجر مقدماتی مفقود گشت.
مرتضی تیموری، بنیانگذار واحد تخریب، در عملیات فتح المبین به شهادت رسید.
مهدی زیدی از نیروهای واحد اطلاعات عملیات بود و در عملیات فتح المبین به شهادت رسید.




آثار منتشر شده درباره ی شهید
اندکی پس از شروع جنگ، دشمن در اثر مقاومت دلیران سپاه توحید، از پیشروی در خاک میهن اسلامی بازمانده و زمینگیر شد و ناچار در سراسر جبهه ها از حالت آفندی در آمده و حالت پدافندی به خود گرفت و مجبور شد برای حفاظت از خطوط پدافندی خود و جلوگیری از نفوذ دلیر مردان لشکر اسلام، تدابیری را اتخاذ کند که تصمیم به ایجاد موانع و استحکامات، از جمله میادین مین، سیمهای خاردار، بشکه های فو گاز و غیره در جلوگیری خطوط پدافندی خود گرفت. از طرف دیگر نیروهای اسلام نیز جهت نفوذ به خطوط دشمن بعثی از سرزمین‌های ایران اسلامی، می بایست این ترفند نظامی را خنثی کنند، تا بتوانند به مواضع آنها رسیده و با نبردی بی امان، آنها را مجبور به عقب نشینی سازند. با توجه به مطالب ذکر شده، فرماندهان جنگ به این فکر افتادند که افرادی مسئولیت این کار خطیر و حساس را به عهده بگیرند و اقدام به خنثی سازی میادین مین و ایجاد معبر در استحکامات دشمن کنند.
نقطه شروع واحد تخریب در جبهه دار خوین بود که برادر مرتضی تیموری، مسئول قسمت شناسایی و تخریب منطقه دار خوین که به گشت و شناسایی می رود، ناگهان چشمش به یک رشته سیم خاردار می افتد و با احتیاط جلو رفته و متوجه می شود که اینجا میدان مین است. مین هایی که دشمن در آن منطقه کاشته بود. از نوع ضد تانک بود که به طور کامل استتار نشده بودند. ایشان در آن گشت، موفق به خنثی سازی آن نمی شود و به عقب می آید و این کار را دو سه روز ادامه می دهد و به داخل میدان مین رفته و سعی می کند آن را خنثی سازد، ولی در این کار توفیقی حاصل نمی شود، لذا مین را برداشته و پشت خاکریز خودی می آورد و در آنجا موفق به خنثی سازی آن می شود. ناگفته نماند که مرتضی تیموری با مین آشنایی مختصری داشته است، ولی چون نوع مینهایی که دشمن بعثی به کار می برد، با مینهای ایرانی تفاوت داشت، ایشان خنثی سازی مین را با کمی تاخیر انجام می دهد. از آن پس برادر تیموری نه تنها مسئولیت گروه تخریب جبهه دارخوین را داشت، بلکه در هر منطقه ای از جنوب که رزمندگان اسلام می خواستند برای حمله و ضربه زدن به دشمن بعثی اقدام به باز کردن معبر در میدان مین کنند، از ایشان کمک می گرفتند.
وظیفه مهم گروه تخریب، در جنوب، ابتدا با هشت نفر شروع شد و با گذشت زمان، تعداد دیگری از رزمندگان به این گروه پیوستند و از این پس گروه تخریب به واحد تخریب تغییر نام داد و کار آنها گسترده تر شد و در جریان عملیاتهای سپاه، وظایف متنوعی را تقبل کردند.
با تغییر نام تیپ مقدس امام حسین (ع) به لشکر، این لشکر دارای سه تیپ عملیاتی شد که هر کدام از این تیپها دارای واحد تخریب جداگانه شدند و به انجام وظیفه پرداختند. در کنار واحد های تخریب لشکر نیز هماهنگ کننده واحدهای تخریب، تاسیس شد. واحد تخریب لشکر امام حسین (ع) در طول هشت سال دفاع مقدس، سهم زیادی در جریان عملیات سپاه اسلام داشت و توانست با باز کردن معبر حساس در عملیاتهایی چون فرمانده کل قوا، ثامن الائمه، طریق القدس، فتح المبین، رمضان، محرم، والفجر ها، خیبر، طلائیه، کربلای 4 و 5 و دیگر عملیات، حماسه هایی جاویدان بیافریند. برادران پر تلاش و مخلص واحد تخریب، علاوه بر باز کردن معابر در میادین مین دشمن بعثی، وظایفی چون ایجاد استحکامات در جلوی نیروهای اسلام، جهت جلوگیری از نفوذ احتمالی دشمن و همچنین انهدام تاسیسات، جاده ها و پلهای مواصلاتی برای جلوگیری از پاتکهای نیروهای عراقی را به عهده داشتند و توانستند با توکل به خدا، این وظیفه خطیر را به نحو احسن به انجام برسانند و نقشه های دشمن بعثی را نقش بر آب سازند.
منبع: تاریخچه واحد تخریب لشکر 14 امام حسین (ع)،نشر کنگره بزرگداشت سرداران،امیران و23000شهید اصفهان




آثار باقی مانده از شهید
در عملیات «فرمانده کل قوا» خمینی روح خدا، برادران گروه تخریب، از یک ماه قبل از عملیات وارد منطقه گردیده و موفق شدند تمام خطوط مین گذاری شده دشمن را کاملا خنثی سازند.
در این عملیات، برادران گروه تخریب، عملیات خنثی سازی میدان مین را در زیر آتش شدید گلوله های دشمن بعثی با موفقیت کامل به انجام رساندند و با ساختن کوکتل مولوتوف، به کمک دیگر برادران رفته و چندین تانک و سنگر دشمن را به آتش کشیدند.

حدود هفت ماه از آمدنم به جبهه می گذشت. روزی برادر تیموری که همراه با یک دیده بان به منطقه تحت نفوذ دشمن رفته بود، زخمی برگشت و گفت: به سیم تله مین برخوردیم. بعد از این حادثه بود که تصمیم گرفتم به گروه تخریب بپیوندم. محل آموزش ما در میدان های مین بود و در پیروزی عملیات فرمانده کل قوا در جبهه دارخوین، واحد تخریب نقش اساسی داشت و این اولین عملیات گسترده سپاه اسلام در جنگ بود که در محافل نظامی به شگفتی از آن یاد شد، زیرا ما توانسته بودیم میادیم گسترده مین دشمن را خنثی سازیم.

در عملیات ثامن الائمه (ع) (شکست حصر آبادان) چندین میدان مین دشمن را که بعضی از آنها در پشت نیروهای عراقی قرار داشت، خنثی کردیم و رزمندگان اسلام توانستند به راحتی از آن عبور کنند و حصر آبادان را بشکنند. این دو پل استراتژیک دشمن که بر روی رودخانه کارون زده شده بود با یک عملیات معجزه آسا منهدم شد و در نتیجه منهدم شدن این دو پل توسط گروه تخریب، قدرت هر گونه تحرک و ضد حمله از دشمن سلب گردید و به همین جهت می توان عملیات حصر آبادان را تنها عملیاتی دانست که دشمن نتوانست ضد حمله کند.
در این عملیات، نیروهای تخریب، حدود هزار مین دشمن را خنثی کردند.

دوشنبه 8 فروردین 1390  7:28 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

جوانی ,اصغر

فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بوکان

سال 1340 ه ش در اصفهان به دنیا آمد. محیط مذهبی خانواده و تقید والدین به رعایت موازین اسلامی از عوامل موثری بودند که موجب تمایل او به سوی اعتقادات پاک اسلامی گردید. د وران دبستان را در مدرسه ابوالفرج اصفهان گذراند. در کنار درس در کارگاه استیل سازی به پدر خود کمک می کرد. اشتغال به کار د ر بازار اصفهان در دورانی که هنوز به سن ده سالگی نرسیده بود او را به سرعت با واقعیات تلخ و شیرین زندگی و محرومیتها و ظلم و ستم اجتماعی و اقتصادی حاکم بر کشور آشنا ساخت.
در همین د وران با حضور مرتب د ر نماز جماعت و معاشرت با اهل مسجد اساس اندیشه های پاک اعتقادی و مذهبی خود را تقویت می کرد.
با سپری شدن د وره دبستان؛ مقطع راهنمایی را در مدرسه راهنمایی ابومسعود اصفهان گذ راند و همچنان در کنار درس در کار کردن با پد رش مساعدت داشت و با ساختن وسایلی ابتکاری و کارهای دستی، نبوغ و خلاقیت و استعداد خود را نشان می داد.
اودر انجام تکالیف درسی و پیشرفت تحصیلی هر گز کوتاهی نمی کرد و یکی از شاگردان ممتاز مدرسه محسوب قرآن و تفسیر در محله جاوان بالا شرکت فعال داشت. این جلسات در پرورش روحیه اسلامی و انقلابی او و جوانان محل نقش بسیار مهمی داشت و آنها را بلا جو حاکم و مسائل دینی و سیاسی دیگر آشنا ساخت. حاج اصغر جوانی با موفقیت دوره راهنمایی را گذراند و در سال 1354 برای ادامه تحصیل در دبیرستان جامع سعدی ثبت نام نمود. او ضمن تحصیل در دبیرستان با سرمایه مختصر خود و یکی از دوستانش مغازه الکتریکی باز کرد ند و در مناسبتهای مهم اسلامی، چه اعیاد و چه سوگواری ها به چراغانی ابتکاری محل مبادرت می کردند. شهید جوانی د ر کلاس دوم دبیرستان با یکی از طلاب علوم دینی که برای تبلیغ از قم به اصفهان آمده بود، آشنا شد. از این طریق او با مسائل و مشکلات سیاسی و مبارزه روحانیت با رژیم شاه بویژه مبارزات حضرت امام (ره) آشنا گردید.
با گذشت زمان برخی مسائل از جمله، عمق دشمنی و کینه رژیم شاه نسبت به اسلام و قرآن برای او روشن شد و او را در تلاش برای اهداف پاک اسلامی مصممتر ساخت. او به کمک چند تن از دوستان اقدام به تشکیل کتابخانه مسجد محمد یه اصفهان در محله جاودان نمود و برای خرید کتاب با دو نفر از دوستان خود و یکی از روحانیون انقلابی به قم سفر نمودند و این سفر آغازی بود برای آشنایی بهتر و بیشتر شهید با روند مبارزات روحانیت بر علیه رژیم شاه. در این سفر آنها از حملات ساواک به مدارس علمیه، به خصوص مدرسه فیضیه و تبعید و شکنجه روحانیت مبارز و د هها مساله سیاسی و اجتماعی دیگر اطلاع پیدا کردند و در تاثیر گذاری بر فکر و اندیشه بچه های محل بسیار کوشا تر عمل کردند. با پیروزی انقلاب اسلامی در 22 بهمن سال 1357 و باز گشایی مدارس برای تمام تحصیلات دبیرستان وارد مدرسه می شود و در کنار درس و تکالیف مدرسه، به فعالیت در امور سیاسی و مذهبی ادامه می دهد. از جمله اقدامات برادر جوانی د ر اوایل ورود به دبیرستان، تشکیل انجمن اسلامی به کمک دوستان دیگر بود. در آن ایام، دبیرستانها و دانشگاه ها محل فعالیت گروههای منحرف سیاسی از قبیل چریکهای فدایی و منافقین در آمده بود و شهید جوانی با هوشیاری و جدیت با این گروهها مبارزه می کرد.
انجمن های اسلامی در اولین روزهای تحصیلی بعد از انقلاب تاسیس شد و نقش بسیار موثری در هدایت دانش آموزان و ارائه افکار و اندیشه های ناب حضرت امام داشت.
شهادت بهترین پاداشی بود که خدا به این مجاهد سلحشور اعطا کرد تا اجر سالها مجاهدت خود را بگیرد. درتاریخ 26/4/1362 توسط گروهکهای ضد انقلاب در کردستان به شهادت رسید.
منبع:پرونده شهید در بنیاد شهید وامور ایثار گران اصفهان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید



خاطرات
احمد جوانی :
به دنبال وقوع زلزله در طبس و به بار آمدن خسارات بسیار سنگین مالی و جانی به مردم که قبل از پیروزی انقلاب اتفاق افتاد و مصادف بود با شروع به کار دولت نظامی از هاری، برادر اصغر جوانی به همراه 12 نفر از دوستان خود برای کمک به مردم محروم و مستضعف طبس به آن منطقه عزیمت می کنند. در کنار کمک موثر به مردم ستمدیده با چهره های مبارز و انقلابی دیگر شهر ها که برای کمک آمده بودند آشنا شد و در جریان برخی مسائل حساس مبارزاتی قرار گرفت.
س از باز گشت به اصفهان و صحبت با دوستان دیگر در خصوص نیاز آینده انقلاب به قیام مسلحانه؛ به فکر تهیه سلاح افتاد. با چند نفر راهی شهرستان تایباد از توابع استان خراسان شد و موفق به تهیه سلاح شدند تا در صورت لزوم بر علیه رژیم شاه از آن استفاده شود.

ید اﷲ جوانی :
از زمان شکوفایی بذ ر آگاهی در دل مردم ایران زمان زیادی نگذشته بود و هنوز تظاهرات فراگیر همه جا را فرا نگرفته بود که با جلوداری برادر اصغر جوانی، تظاهرات در صحن مدرسه آغاز شد، شعار ها با لا گرفت. محصلین سر کلاس درس حاضر نشدند و به راهپیمایی علیه رژیم شاه پرداختند. نا ظم و مد یر هرچه تهدید کرد ند کارگر نیافتاد. برادر جوانی همایتگر و جلو دار بچه ها بود و با فریاد آزادی زندانیان سیاسی به خصوص پرورش را می خواستند. اگر چه مدیر مدرسه در جواب او سیلی به گوشش نواخت ولی تظاهرات د ر این مدرسه تا پیروزی انقلاب ادامه یافت.

برادر شهید :
پنجم ماه رمضان 57، توسط عمال رژیم پهلوی, مردمی که در منزل آیت اﷲ خادمی (ره) متحصن بودند مورد هجوم واقع شدند و عده ای شهید و مجروح شدند. پس از آن د ر اصفهان حکومت نظامی بر قرار شد و منطقه ا طراف در محاصره قرار گرفت. اصغر جوانی نمی توانست حضور نیروهای نظامی را تحمل کند، لذا به اتفاق چند جوان غیور و غیرتمند دست به کار شدند و با موتور سیکلت به پخش اعلامیه پرداختند و آسایش مامورین را سلب نمودند. آنها با شجاعتی بی نظیر به استقبال خطر رفتند و با پخش اعلامیه های حضرت امام ندای مظلومیت اسلام را به گوش همگان رساندند در این راه بارها به طرف ایشان تیر اندازی شد ولی با چابکی از مهلکه گریخته بودند.
شجاعت و شهامت حاج اصغر و دیگر همرزمانش که ناشی از روح ایمان و اعتقاد به اهداف عالیه اسلام بود، طلسم حکومت نظامی را شکست و پایه های حکومت ظلم و بیداد ستمشاهی را روز به روز سست تر کرد تا زمینه سقوط 57 فراهم شد.

همسر شهید :
در نیمه های شب، آه و سوز جانگدازی مرا از خواب بیدار کرد. دیدم حاجی با آنچنان سوزی نماز می خواند که انسان به لرزه در می آید. او همیشه با وضو بود و تاکید به نماز شب می کرد. هنگام نماز و عبادت و ایستادن در برابر خداوند متعال اصلاً در این عالم نبود. از نظر اخلاق بسیار والا بود و ایمانی بسیار قوی داشت. عاشق شهادت بود به گونه ای که حتی قبل از ازدواج د ر زمان خواستگاری در مورد شهاد تش با من صحبت می کرد. در سلام کردن هیچ کس نمی توانست از او سبقت بگیرد و همیشه او اول سلام می کرد.
هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ
از یمن دعای شب و ورد سحری بود

پس از ازدواج به اتفاق حاج اصغر جوانی راهی کردستان شدیم. در یکی از مسافرتها در محور بوکان سقز در کمین ضد انقلاب قرار گرفتیم. به طرفمان تیر اندازی می شد. ایشان به اتفاق چند نفر از دوستان سریع در اطراف موضع گرفتند و درگیری شروع شد.
من چون فکر می کردم کشته خواهم شد به آقای جوانی گفتم: اگر درگیری سخت شد شما مرا بکشید تا به دست این گروهکها نیفتم. ایشان با شنیدن این حرف ناراحت شد و گفت: کسی که هدفش قرآن و اسلام است، برایش اسارت یا شهادت فرق نمی کند. او استناد به قیام با عبد اﷲ کرد و گفت: شیوه اسلام این چنین است و حضرت زینب تمام مصائب را تحمل می کردند وی ما نیز باید این طور باشینم بعد از آن به طرف دشمن حمله کرد ند و آنها را مجبور به فرار کردند. ما به سلامت به راه خود ادامه دادیم. در راه بحث شهادت را پیش کشیدند و اشاره کردند که وقت شهادت من نزدیک است.

همسر شهید:
در یکی از مرخصی ها که به اصفهان آمده بود، ماد رش به او گفت:
چرا بر نمی گردی؟ تا کی می خواهی در کردستان بمانی او با متانت خاصی گفت: مادر این چه حرفی است؟ ما مرد جنگیم. تا آخر در آنجا می مانیم و ریشه ضد انقلاب و بعثیون را بر می کنیم. شما دعا کنید تا بتوانیم یاوررهبرمان خمینی کبیر باشیم.
برادر جوانی در مجلس غیبت نمی نشست. بسیار مهربان صبور و متواضع بود. در ایام مرخصی به خانواده های شهدا سر کشی می کرد و از آنها دلجویی می کرد. یادم هست حتی در شب عروسی ایشان به دیدار خانواده شهدا رفت. می گفت که هر بار که پد ران و مادران و همسران و فرزندان شهدا را می بینم احساس شرم می کنم.
با اینکه فرمانده سپاه بود، هیچ وقت دستور نمی داد و شانه به شانه رزمندگان و جلو تر از همه با دشمن می جنگید. او از کار خسته نمی شد و مانند موه د ر برابر سختی ها و مشکلات می ایستاد.

در سال 1361، به زیارت خانه خدا مشرف می شود. قبل از عزیمت، برای رساندن پیام انقلاب به گوش دیگر مسلمانان جهان تعدادی اعلامیه و عکسهایی از حضرت امام به همراه خود می برد اما توسط مامورین سعودی دستگیر شده و پس از 48 ساعت ایشان را به ایران بر می گردانند.
در تهران پس از مقداری تغییر قیافه و تهیه عکس جدید، دوباره عازم جده می شود. این بار به سلامتی از بازرسی گذشته و به امور عبادی و سیاسی حج می پردازد. حاج اصغر با تعداد بسیاری از حجاج کشورهای دیگر صحبت کرد و آنها را از انقلاب اسلامی ایران و شرارتهای کفر جهانی و حقایق جنگ تحمیلی مطلع می کند.
تعدادی عکس با مسلمانان دیگر کشورها از ایشان به یادگار مانده که فعالیت خستگی ناپذیر ایشان در مکه و مدینه را نشان می دهد.

سردار جعفر امینی , احمد پور عسگری:
آراسته، تمیز، مودب، متین، خوش برخورد و صمیمی بود د ر یک بر خورد به او علاقمند می شدی. حاج اصغر را می گویم. او با وجود سن کم، بزرگی در رفتار و کردارش نمایان بود. هر جا برخورد با مردم بود ، معرفت اسلامی و مودب و جاذبه در رفتارش موج می زد. از کوچکترین حرکت های موثر برای جمهوری اسلامی نمی گذشت و به همین جهت مردم بوکان و روستاهای اطراف شیفته او بود ند. همه آمالشان را در فرمانده سپاه یعنی حاج اصغر می دیدند و به او عشق می ورزیدند. به شیوه رسول اﷲ عمل می کرد و با آن همه خصوصیات عالی اگر کسی وارد جلسات می شد. نمی توانست تشخیص دهد که فرمانده کدام است؟ محل استراحت و کارش همراه بسیجیان بود. در هر کاری پیشاپیش همه، خود عمل می کرد و سپس به دیگران توصیه می نمود.

محمد رضا عابدی :
پس از شهادت شهید بروجردی، برادر جوانی اولین کسی بود که همه به اتفاق او را برای فرماندهی قرار گاه مقدم صالح می دانستند. و او جانشین شهید بروجردی شد و به عنوان فرمانده معرفی شد. تقید عجیبی به نماز جماعت داشت. اولین نفری بود که در جلسات قرآن شرکت می کرد و آخرین نفری بود که از جلسات بیرون می آمد.
با وجودی که سن زیادی داشت ولی در ابعاد مختلف تبحر کافی داشت. در بحث اطلاعات عملیات، مسائل، مسائل سیاسی، مسائل شناخت منطقه، کار بدون نظر او انجام نمی گرفت. در حالی که نهایت جاذبه را برای مردم اعمال می کرد، از ضد انقلاب به هیچ وجه نمی گذشت. رفتارش مصداق اشداء علی الکفار بود. بارها به تعقیب ضد انقلاب پرداخت و در شرایط سخت و استثنایی، ضربات مهلکی به آن زد. وقتی ضد انقلاب در روستای قارنجر چند نفر را مجروح کرده بود، در اثر شهامت و سرعت عمل او، بیش از 2 کیلومتر ضد انقلاب را تعقیب کردیم. در حالی که شرایط فوق العاده خطرناک بود و احتمال اسارت همگی وجود داشت. نه تنها امکانات ربوده شده را بر گرداندیم بلکه مجروحین را نیز از دست دشمنان آزاد کردیم.

محمد رضا عابدی :
در عملایات آزاد سازی محور مهاباد بوکان، همراهش بودم. بیش از هشت نه روز بود که برای سر زدن به منزل نیامده بودم. هنگام مراجعه به منزل متوجه شدم؛ خانواده برادر جوانی از ایشان بی خبر است. فرزند ده ماهه ایشان خیلی بی تابی می کرد. بچه را بغل کردم و به محل عملیات رفتم. در بر گشتن، ضد انقلاب ماشین را به رگبار بست و دو نفر از برادران بسیجی همراه من زخمی شدند. درگیری به اتمام رسید. وقتی برادر جوانی را دیدم و جریان را تعریف کردم، ایشان با تبسمی دلنشین گفت: احسنت. از همین الان بچه را با راه خدا آشنا کردی. من متعجب بودم که این همه وسعت نظر و ایثار، چگونه در جوانی به این سن و سال جمع شده است.
ایشان در بیش از دویست عملیات کوچک و بزرگ کردستان حضور داشت و در پاکسازی جاده سر دشت پیرانشهر از فرماندهان توانا بود و در همین عملیات نیز شربت شهادت نوشید.

محمد رضا عابدی :
گروه 8 نفری ما در محاصره تعدادی از افراد گروهک های ضد انقلاب قرار گرفته بود. همگی آماده شهادت شده بودیم. باران گلوله از هر سو می بارید. از سپیده ی صبح تا 8 صبج جنگیده بودیم. ناگهان برادر جوانی وارد معرکه شد. و روحیه ما چند برابر شد. در اثر جنگ بی امان، دشمن پا به فرار گذاشت. با یک حمله برق آسا، دفتر سیاسی حزب دموکرات در بوکان را بدون هیچ تلفاتی به تصرف در آوردیم. مدارک با ارزشی از آنجا به دستمان آمد. برای استراحت شبانه در محلی مستقر شدیم. برادر جوانی مقداری نان خشک مخصوص اصفهان را تعارف کرد. او به ما آموخت که مانند مولاعلی می توان با نان خشکی سر کرد و مانند شیر جلوی دشمنان راه خدا را رفت.

برادر شهید :
در اوج شکوفایی انقلاب سال 57، تظاهرات و راهپیمایی جلوه خاصی به محله ها داده بود. د ر محله جاوان بالا خیابان شهید اشرفی اصفهانی تظاهرات توسط عمال رژیم، به خاک و خون کشیده شد و برادر باباشاهی به شهادت رسید.
مراسم بزرگداشت در حالی در مسجد محمدیه بر گزار شد که مامورین ساواک مراقب اوضاع بودند. در جو زمان کمتر کسی می توانست علیه رژیم بی پرده صحبت کند و گرفتار نشود.
پس از تجمع مردم در مسجد، طلبه جوانی با چهره نورانی وارد مسجد شد. او بر منبر قرار گرفت و با تسلط و شجاعت بی نظیر عملکرد زشت رژیم را بیان کرد و با سخنرانی مهیج و جالب به روشنگری پرداخت. تا آن زمان خطیبی به این بی باکی و شجاعت در مورد رژیم صحبت نکرده بود. همه از بی باکی او صحبت می کردند وسوال می کردند. او کیست؟ حاج اصغر جوانی که در آن لباس ناشناخته بود، پس از اتمام سخنرانی با زیرکی لباس هایش را تعویض کرد و به میان جمعیت بر گشت و مامورین امنیتی را از تعقیب روحانی نا امید کرد.

سردار صلاحی :
در یک عملیات بسیار مشکل ، در ارتفاعات محاصره شده بودیم. امکان رساندن تدارکات وجود نداشت. حدود 24 ساعت بود که همه گرسنه بودیم. یکی از گروههای گشتی خودش را به ما رساند و غذای مختصری را برای ما آورد. برادر جوانی علی رغم گرسنگی به آن غذا لب نزد وقتی علت را سوال کردیم ایشان گفت: این نوع غذا جزو جیره ما نبوده. می ترسم از اهالی گرفته باشند و صاحبش با رضایت کامل نداده باشد.
آری او علی رغم تدین و متانت، بسیار شجاع و بی باک بود. با وقار خاصی که داشت منشاٌ تاثیرات مثبت بر دیگران بود.

مادر شهید:
مدتی بود که از پسرم بی خبر بودیم. به اتفاق پدرش بلیط گرفتیم و به بوکان رفتیم. پس از پرس و جو سپاه را پیدا کردیم و سراغ اصغر را گرفتیم. او از دیدن ما تعجب کرد. ما را به منزلشان برد. در طول مدتی که در آنجا بودیم چند بار بهخ منزل آمد، آن هم چند دقیقه در حالی که تمام لباس ها و پوتین هایش پر از گل و لای بود. وقتی مورد سوال واقع شد، اظهار کرد که به علت فرو رفتن ماشین در گل این طور شده است.
ولی همسرش گفت: همیشه در گیر فعالیت و کار است و کمتر فرصت سر کشی به منزل را دارد.

همسر شهید :
برادر جوانی با صفای روح و متانت خود، رفتاری الهام بخش داشت. سفری که ماه قبل از شهادتشان به مشهد داشتیم سه روز با برکت در کنار مرقد ملکوتی امام هشتم به زیارت و دعا مشغول بودیم.
ایشان در این مدت به قدری حالت روحانی داشتند که یک بار وقتی د ر حال دعا و راز و نیاز با خدا بودند پسرم حمزه را از کنار او برداشتم ایشان اصلاً متوجه نشد. اکنون پس از گذشت سالها انگشت حسرت به دهان می گیرم که چرا ایشان را نشناختم و از دست ما رفتند.

برادر شهید :
برادر جوانی به شهادت عشق می ورزید. خدمت د ر کردستان و حضور در میان رزمندگان اسلام را برای خود توفیق الهی دانسته و فرصت خدمت به اسلام و انقلاب را غنیمت می شمرد. در اواخر همواره برای دوستان و حتی همسر خود از شهادت سخن می گفت. یکی از مسئولین جهاد سازرندگی استان کردستان نقل کرد، چند روز قبل از شهادت حاج اصغر گفت: از خداوند هر چه خواسته ام، همانند همسر، فرزند، سفر حج، به من عطا کرده و الآن تنها آرزویم شهادت است. چند روز بعد ایشان به آرزویش رسید و به سوی معبود شتافت.

همسر شهید:
چند روز به شروع ماه رمضان در سال 1362 باقی بود. حاج اصغر جوانی برای ماموریتی به ارومیه رفت و بعد از سه روز مجدداً به بوکان بر گشت. به دلیل جلسات و تراکم کار به منزل نیامده بود. یکی از دوستانش برای بردن پسرشان به منزل آمد. وقتی سوال کردم که ایشان کی به منزل می آیند اظهار بی اطلاعی کردند. آن شب دلهره عجیبی داشتم، چون خوابی در مورد شهادت ایشان دیده بودم. نزدیک صبح ایشان به خانه آمدند. من به علت خوابی که دیده بودم نگران و غرق در افکار خود بودم. حاجی سوال کرد مگر مساله ای پیش آمده؟ حتماً دوباره خوابیی دیده اید. گویا به ایشان الهام شده بود.
صبح پس از خوردن صبحانه و بوسیدن حمزه در حالی که گریه می کرد عازم ارومیه شدند تا در پاکسازی جاده سر دست پیرانشهر شرکت کنند. در لحظه آخر به ایشان گفتم: ما در این شهر غریب هستیم. بچه هم مریض است. زود بر گردید. پس از تاملی گفتند خداوند یار غریبان است.
با شنیدن این جمله اشک از چشمانم جاری شد. منقلب شدم و یقین کردم که ایشان شهید خواهد شد. طنین سنگین لحظات، قلبم را از جا می کند و می خواستم قدمهای او را که در راه قرب حق گام بر می داشت، غرق بوسه کنم. شاید از شمیم الهی شدن او پرتوی نصیبم گردد.
نهمم ماه مبارک رمضان، یکی از همرزمان ایشان اطلاع دادند که به علت کاری که برای حاجی پیش آمده به تهران رفته اند و خواسته اند که خانواده شان را آنجا ببرم.
روز د وازد هم ماه مبارک دوستانش گفتند: آقای جوانی کمی مجروح شده است. این کلام برای ما قابل قبول نبود، زیرا هر بار که ایشان مجروح می شد، اجازه نمی داد خانواده اش مطلع شوند.
افکار مختلف از ذ هنم می گذشت. نکند عضوی از دست داده یا... خاطره بیمارستان دکار فاطمی تهران حزن انگیز بود چرا که حاجی با حال وخیم در بی هوشی کامل بسر می برد. خواست خدا بود که مجدداً او را ببینم. برایم قطعی بود کهع او به سوی حق پرواز خواهد کرد. به دوستانش گفتم که حاجی را از دست داده ایم.
22 روز طاقت فرسا در حالی که بی هوش بود تکانهای لبهایش از زمزمه های درونی اش داشت. پرستاران با تعجب می گفتند: نمی دانیم با این حال وخیم چگونه زمزمه و ذکر شبانه او تمام نمی شود؟ وقتی یک بار به دقت به زمزمه های او گوش کردم متوجه شدم می گوید: خدایا امام خمینی را نگهدار.

سردار غفاری :
به اتفاق فرمانده سپاه بوکان شهید جوانی به منطقه بیوران پایین سر دشت جهت پاکسازی جاده از لوس ضد انقلاب رفته بودیم. در حین درگیری داخل کمین ضد انقلاب افتادیم. با اجرای ضد کمین، فرمانده گروهک مهاجم کشته شد و یکی از رزمندگان نیز روی جاده شهید شد. من د ر فاصله چند متری برادر جوانی بودم که ایشان جنازه شهید را بلند کرد. ناگهان گرد و غبار همه جا را فرا گرفت و آسمان تیره شد. صدای مهیبی به گوش رسید. شهید جوانی غرق د ر خون در کنار شهید متلاشی شده، افتاده بود. نارنجکی زیر جنازه شهید گذاشته بودند که با بلند کردن شهید، نارنجک منفجر می شود. برادر جوانی مورد اصابت ترکش قرار گرفت. او را به بیمارستان منتقل کردیم. تقدیر الهی بر این بود که او پس از 22 روز اغماء در بیمارستان به لقاء پروردگارش بشتابد.

همسر شهید:
صحبت شهادت را پیش کشید ند و از من قول گرفتند که اگر شهید شدم، شما مرا غسل و کفن کنید. من از ناراحتی گفتم: ان شا الله شما سالها عمر کنید و برای اسلام مفید باشید. در جواب گفت: خدمت کردن خوب است ولی این انقلاب برای به ثمر رسیدن نهایی محتاج به ریخته شدن خون است.
پس از شهادت به وصیت ایشان عمل کردم و امید وارم شفاعت ایشان در روز محشر شامل حال ما هم بشود.



آثار باقی مانده از شهید
در دست نوشته ها و سخنرانی های حاج اصغر در تحلیل مسائل سیاسی و نظامی، ژرفنگری خاصی در رابطه با کردستان به چشم می خورد. در جایی می نویسد :کردستان پس از انقلاب مانند تنگه معروف در جنگ احد است و اگر این تنگه به دشمن واگذار شود انقلاب ضربه اساسی خواهد خورد. لذا سر از پا نشناخته به سوی کردستان هجرت می کند و با جانفشانی مناطق مختلف کوهستانی و صعب العبور را از لوث وجود گروههای محارب با اسلام پاک می کند. حضور فعال او موجب جذب بسیاری از دوستان به منطقه می شود و هر یک از آنها به نوبه خود منشاٌ اثرات مثبتی می شوند.
آری اگر چه در زمان رسول خدا تعدادی به جهت دنیا پرستی موجب شکست احد شدند ولی یاوران امام با عشق به ولایت و اسلام نگذاشتند خا طره تلخ احد تکرار شود.



آثار منتشر شده در باره ی شهید

شیر دل آزاد مردی قهرمان


از دیار لاله خیز اصفهان


عاشقی جان بر کف و روشن ضمیر


عارفی بیدار و سرداری بصسیر


رشد با مهر ولایت یافته


از سنین نوجوانی پاک بود


بود او را بر جوانان بر تر


می نمود او دوستان را رهبری


بر خمینی پیروی بیداربود


لیک از طاغوتیان بیزار بود


شد چو پیروز این الهی انقلاب


کرد او مردانه پا اندر رکاب


آن دل از کف داده روح خدا


تا زجان تکلیف خود سازد ادا


جان و سر را بر سر دستان گرفت


عزم رفتن سوی کردستان گرفت


داد از خود رشادت ها نشان


از مصاف خائنین و سر کشان


رفت از هر سو نشان خصم را


راند از بوکان و بانه خصم را


آن گروهک های مزدور زبون


راند از استان کردستان برون


مومنین را یاور و غمخوار بود


کو اشداء علی الکفار بود


از می، حب ولایت بود مست


اند ر این ره عاقبت در خون نشست


گلستان شد سر دشت از خون او


ما در راه ماندگان مدیون او


باب جنت حق برویش باز کرد


ارجعی نشنید و خود پرواز کرد

دوشنبه 8 فروردین 1390  7:28 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

حاج امینی ,عباس علی

فرمانده محور عملیاتی لشکر زرهی 8 نجف اشرف(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1333 ه ش در نجف آباد متولد شد. او پس از گرفتن دیپلم ریاضی وارد دانشگاه اهواز شده با عنوان مهندس کشاورزی فارغ التحصیل گردید. وی به فرمان امام از پادگان خدمت وظیفه گریخت ولی پس از پیروزی انقلاب سلاح های موجود در پادگان ذوب آهن را جمع آوری کرده، کمیته انقلاب اسلامی نجف آباد را سازماندهی کرد. با شروع فعالیت گروهک های ضد انقلاب در شهر کرد، مهندس حاج امینی به عنوان یک معلم و جهادگر در تنویر افکار جوانان آن دیار کوشید.
در سال 60 به جبهه اعزام شد و در اندک مدتی، نبوغ و استعداد خود را در فرماندهی نیروها به تماشا گذاشت. او در عملیات رمضان جانشین و در عملیات محرم فرماندهی گردان را بر عهده داشت.
عباس علی در جبهه برای نیروهایش علاوه بر فرماندهی شجاع معلمی دلسوز و فداکار بود، او چنان به نیروهای بسیجی ابراز علاقه می کرد که نیروهایش از دل و جان او را دوست داشتند و همین امر باعث شده بود گردان حاج امینی یکی از بهترین گردان های خط شکن لشگر 8 باشد.
در عملیات والفجر مقدماتی گردان او سه مرتبه خطوط دفاعی دشمن را در هم شکست و خود عباس علی نیز مجروح گردید. شهید حاج امینی در عملیات والفجر چهار فرماندهی یکی از محورهای عملیاتی را عهده دار بود و پس از آن که گردان او به تمامی اهداف مورد نظر رسید در تاریخ 28/7/62 به آرزوی دیرینه اش شهادت رسید.
منبع:"پرندگان مهاجر"نوشته ی محمد رضا یوسفی کوپایی،نشرلشگر8زرهی نجف اشرف،-1375



خاطرات
همسر شهید:
زمانی که شهید حاج امینی معلم بود چون شاگردانش اکثراً از قشر مستضعف و بی بضاعت بودند او با ساده ترین لباس به مدرسه می رفت. هیچ گاه لباس نو نمی پوشید و حتی با دمپایی به مدرسه می رفت و می گفت:
«می خواهم همرنگ شاگردانم باشم نمی خواهم بین من و آنها فاصله ای باشد.»
به لحاظ همین امر اکثر اوقات را با آنها می گذارند، با آنها والیبال، بازی می کرد و حلال مشکلات مالی و خانوادگی آنها بود.
آنها نیز بر سر مزار عباس خون می گریستند چون نه تنها معلم بلکه دوست و راهنمای خویش را از دست داده بودند.

سردار شهید احمد کاظمی:
سال اول جنگ تعدادی از بچه ها را در جبهه فیاضیه آبادان مستقر کرده بودیم. جنگ سر و سامانی نداشت و در هر نقطه ای از خط، ابتکار، خلاقیت و شجاع بچه ها بود که می جنگید. شهید کبیرزاده نیز از فیاضیه به ما پیوست. فردی بسیار شجاع و ایثارگر بود و همیشه سخت ترین جا را انتخاب می کرد.
یک روز او را در حالی که یک طرف صورتش را بسته بود دیدم. پرسیدم: «چی شده؟» گفت: «چیزی نیست.» بچه ها از من خواستند هر چه زودتر مجید را وادار به عقب رفتن جهت مداوا کنم.
آنها می گفتند: «ترکش به چشم مجید خورده و ممکن است کار دستش بدهد.»
چون مجید مثل چشمانم عزیز بود به او گفتم: «برو و چشمت را معالجه کن.» ولی گفت: «چشم تخلیه شده دیگر معالجه بی فایده است.» مع الوصف جهت پانسمان، او را روانه بیمارستان کردیم.
او آن قدر عاشق جبهه بود که پس از اندک بهبود به جبهه بازگشت و سال ها با یک چشم جنگید.

همسر شهید:
شهید عباس علی نسبت به درس خواندن بچه ها خیلی احساس مسئولیت می کرد و بدون هیچ گونه چشم داشتی به بچه های همسایه ها، اقوام و آشنایان درس می داد و می گفت این ها آینده سازان هستند.
هرگاه می شنید یکی از بچه ها در زمینه درسی موفقیتی کسب کرده است بی اندازه خوشحال می شد و آنها را تشویق می کرد.
وقتی به بچه های دبستان درس می داد خیلی متواضعانه کنار آنها می نشست و با زبان کودکانه مشکلات درسی آ نها را خیلی ساده برایشان بازگو می نمود.

همسر شهید:
اوایل ازدواجمان بود که برای تدوین کتابی در رابطه با کشاورزی، برای هنرستان ها از هر استانی یک نفر را معرفی کرده بودند تا در وزارتخانه گرد هم نشسته با همفکری یکدیگر این کتاب را تهیه و تدوین نمایند.
به اتفاق ایشان به تهران رفتیم. آن مسئول در برخورد اول، مرتب به سر و وضع و لباس ساده عباس نگاه می کرد و می پرسید: «آقای حاج امینی! مهندس حاج امینی! آقای مهندس حاج امینی از استان اصفهان!»
عباس با تبسم گفت: «بله، خودم هستم بفرمایید.»

جعفر هادیان:
شهید عباس حاج امینی روح بلندی داشت. ندیدم هیچ گاه گریه کند. حتی در شرایط سخت و بحرانی عملیات با صلابت سخن می گفت و فرماندهی می کرد.
یکی از نیروهای مخلص بسیجی گردان بنام شهید شمسیان به شهادت رسید. به اتفاق شهید حاج امینی و دیگر بچه ها به منزلشان در کوهپایه رفتیم. وقتی عباس مشاهده کرد مادر شمسیان نابیناست خیلی ناراحت شده حالش دگرگون شد و شروع کرد به گریه کردن. شاید تا آن موقع اشک حاج امینی را ندیده بودم ولی آن روز حدود پنج دقیقه به شدت اشک ریخت.

جعفرهادیان:
شهید حاج امینی دقت و وسواس زیادی در انتخاب کادر گردان به خرج می داد و کسانی را در راس فرماندهی می گذاشت که تجربه و آموزش کافی دیده بودند.
یک بار که یک گروهان نیرو از یکی از شهرستان ها آمده بود، یک نفر نیز به عنوان فرمانده یا سرپرست همراهشان بود. وقتی گروهان به گردان حاج امینی ملحق شد، وی یکی از فرماندهان با تجربه را در راس گروهان قرار داد. آن برادری که از شهرستان تا جبهه گروهان را همراهی کرده بود به عباس گفت: «من نیز از عهده این کار برمی آمدم چون آموزش های لازم را طی کرده ام.» شهید حاج امینی که معتقد بود باید جان بچه های مردم را دست کسی داد که مهارت لازم و احساس مسئولیت کافی داشته باشد گفت:
« به این دلیل که شما برای اولین بار به جبهه اعزام شده اید نمی توانم این کار را بکنم چون آموزش تئوری با تجربه عملی، کامل و کار ساز می گردد.»

جعفر هادیان:
در عملیات محرم گردان ما به فرماندهی شهید حاج امینی چند مرحله در عملیات شرکت کرده، تعدادی شهید و مجروح داده بود بچه ها خسته از عملیات های مکرر بودند. مع الوصف یک ماموریت دیگر به گردان محول شده بود. شهید حاج امینی به من گفت:
«برو بچه ها را آماده کن، امشب عملیات داریم.» گفتم: « من که نمی روم» البته چون وضعیت گردان را می دانستم این حرف را زدم چنان نگاهی به من کرد که از هر پر خاش و تنبیهی برای من که دوست صمیمی او بودم بدتر بود.
سریع خود را جمع و جور کرده گفتم: «باشد همین الان می روم.» خود او نیز سلاح به دست همراهم آمد و گفت: «برادران زود آماده شوند می خواهیم برویم عملیات!» بدون هیچ مخالفتی همه بچه ها علی رغم خستگی زیاد به دنبالش راه افتادند.

مهدی مختاری:
در عملیات محرم شب دوم در محلی استقرار یافتیم که امکان رساندن تدارکات به ما نبود. هوا خیلی سرد بود و زمین به لحاظ بارندگی شب قبل خیس بود. پتو نیز نرسیده بود و از سرما می لرزیدیم شهید حاج امینی گفت: «بسیجی ها در اولویت هستند.» و پتوهای خود را به بچه های بسیجی داده خود بدون پتو ماند.
ما نیز به پیروی از فرمانده پتوهای خود را به بسیجی ها دادیم و یادم هست در آن شب سرد پنج نفری روی زمین خیس خوابیده فقط با یک پتو روی خود را پوشاندیم.

جعفر هادیان:
در عملیات محرم دشمن آتش شدیدی روی سر گردان اجرا می کرد به طوری که تمام گردان زمین گیر شده بود. محل استقرار ما نیز روی جاده آسفالت بود و هیچ عارضه طبیعی جلوی ما نبود که پشت آن پناه بگیریم لذا هر لحظه توقف باعث ازدیاد تلفات می شد.
در این آتش عباس حاج امینی از زمین بلند شده با آن قد و قامت بسیار بلند و کشیده تمام قد ایستاد و فریاد کشید:
«چرا خوابیده اید! چرا بلند نمی شوید! نهایتش این است که یک گلوله و یا ترکش خورده شهید می شوید. مگر چه خبری از این دنیا و زندگی در آن دیده اید؟!»
در حالی که یک ترکش به گردنش خورده بود و در آن لحظه عراقی ها او را می دیدند؛ حتی صدایش را می شنیدند؛ او به سه فریاد گردان را از زمین بلند کرده به خط حمله برد.

جعفر هادیان:
ضرورت آموزش و آمادگی نیروها جهت شرکت در عملیات، امری بدیهی است شهید حاج امینی با وسواس و حساسیت فوق العاده ای به آموزش نیروها می پرداخت.
او رزم های شبانه سنگینی که به خوبی با شب عملیات قابل مقایسه بود تدارک می دید و همه را در آن شرکت می داد. در این رزم های شبانه سخت گیری زیادی می کرد و با افراد قاصر به شدت برخورد می کرد.
شب قبل از عملیات نیز همه گردان را جمع کرده، ضرورت آموزش را یادآور می شد. سپس می گفت:
« از همه این عزیزانی که در طی این آموزش ها و رزم های شبانه، اذیت، ناراحت و دچار درد و سختی شده اند عاجزانه می خواهم مرا ببخشند یا این که بیایند قصاص نمایند. من آماده قصاص هستم.»
آن چنان با خلوص این کلمات را ادا می کرد که تمامی نیروهای گردان گریه می کردند.

مهدی مختاری:
در عملیات قرار بود پس از خفه کردن تیربارهای دشمن، گردان ما پاسگاه فرماندهی دشمن را در ارتفاعات تصرف کند.
نزدیکی های اذان صبح بود که قصد بالا رفتن از ارتفاعات را داشتیم. شهید حاج امینی می خواست گردان را متوقف کرده نماز بخوانیم و بعد از آن حرکت کنیم.
پیشنهاد دادم: «با توجه به روشن شدن هوا ممکن است دشمن متوجه ما شود و مقاومت بیشتری نماید پس بهتر است نماز را در حالت پیشروی بخوانیم تا بتوانیم دشمن را غافلگیر کرده با استفاده از تاریکی تا نزدیک مواضع او برسیم.»
این فرمانده قاطع و منطقی نظر مرا پذیرفت و با یک غافلگیری به صورت برق آسا پاسگاه را تصرف کردیم.

حسین علی میر عباسی:
شهید حاج امینی از این که می دید بعضی از جوانان سیگار می کشند ناراحت می شد چون به سلامت روحی و جسمی آنان لطمه وارد می ساخت. به خصوص تحمل مشاهده رزمندگان سیگاری را نداشت و می گفت: «هرکس سیگاری است بیاید این طرف». و با دست محلی را نشان داد. حدود سی نفر جمع شدند، بقیه را مرخص کرد و مدتی از مضرات سیگار برای آنان سخن گفت.
پس از آن گفت: «من می توانم تحمل سیگار و سیگاری را در گردان و بین رزمندگان بنمایم، کسانی که نمی توانند سیگار را ترک کنند لطفاً از این گردان بروند البته با گردان ها و واحدها صحبت کرده ام و مشکلی جهت پذیرش آنها نیست.»
حدود پنج شش نفر رفتند و بقیه به عباس قول دادند در اولین فرصت سیگار را ترک کنند و مردانه سر قول خود ایستادند.

حسین علی میر عباسی:
در عملیات والفجر مقدماتی وسط میدان مین زیر آتش یک تیربار که از درون سنگر کمین آتش می کرد همه زمین گیر شده بودیم. تحرک به طور کامل از نیروها سلب شده، بر اثر شدت آتش هر لحظه یک نفر به خون می غلتید.
شهید حاج امینی فریاد زد و گفت: «چرا معطلی؟» چون من فرمانده گروهان یکم بودم. نگاهی به آتش شدید تیربار کرده گفتم: «آخه...» نگذاشت که بقیه حرفم را بزنم، گفت:
«آخه ندارد مگر نمی بینی تیر بار دارد قتل عام می کند؟ اگر نمی روی خودم با کادر گردان می روم! «البته شوخی نداشت خودش می رفت.»
گفتم: «باشد همین الان» و یک تیم ویژه به جلو فرستادم که خوشبختانه با دادن یک مجروح آتش تیربار خاموش گردید.

حسینعلی میر عباسی:
عملیات والفجر مقدماتی با این که تقریباً به همه اهداف از پیش تعیین شده رسیده بودیم نزدیکی های ظهر مورد محاصره دشمن قرار گرفتیم. بر اثر شدت آتش امکان رساندن مهمات یا عقب نشینی منظم نیز نبود.
بعداز ظهر یک گردان پیاده به کمک ما آمد. شهید حاج امینی که از شب سه گردان را به خوبی هدایت و فرماندهی کرده بود، علی رغم این که خسته تر از همه بود به کار انتقال مجروحان پرداخت.
در آن آتش شدید و محاصره دشمن که کمتر کسی جرات حرکت داشت با آمبولانس چند مرتبه مجروحان را به عقب منتقل نموده خود به جلو بازگشت.

کریمی:
در عملیات والفجر مقدماتی تقریباً آخرین افرادی که به عقب آمدند شهید حاج امینی و یارانش بودند. از او پرسیدم:
«میان آن آتش شدید و تعقیب نزدیکی عراقی ها چگونه توانستی خود را با این قد و قامت رشید برهانی؟»
گفت: یکی از لودرهای خودی در حال عقب نشینی بود که راننده اش هدف قرار گرفته و به شهادت رسید ولی لودر مستقیم و به سرعت به سمت مرز ایران می رفت ما نیز در پناه آن و با سرعت لودر می دویدیم.
عراقی ها هرچه به سمت ما تیراندازی می کردند لودر سپر بلا شده به ما اصابت نمی کرد. نزدیکی های خط خودی لودر در کانال حفر شده توسط عراقی ها افتاد و ما که سپر بلا را از دست داده بودیم سریع خود را به خط خودی رساندیم.

سید مصطفی موسوی:
پس از هر عملیات، شهید حاج امینی به مرخصی می آمد و با هماهنگی با سایر رزمندگان به عیادت مجروحان و دیدار از خانواده شهدای آن عملیات می رفتند.
بعد از عملیات والفجر یک قرار بود به روستای الور از توابع نجف آباد رفته به ملاقات خانواده یکی از شهدای این عملیات برویم.
خود را آماده کرده بودیم که چگونه با خانواده شهید روبرو شویم و چه بگوییم. در را زدیم. با تعجب دیدیم خود شهید در را باز کرد! همه خوشحال شدیم و گفتیم نامت را در لیست شهدا دیدیم.
گفت: «تشابه اسمی باعث این اشتباه شده بود.» آن قدر خوشحال شدیم که به جای یک ساعت پیش بینی شده، چند ساعت در خدمت آن شهید زنده! بودیم.

همسر شهید:
آخرین باری که شهید حاج امینی به جبهه اعزام می شد، روحیه دیگری داشت. حالات و رفتارهای او به نحو محسوسی تغییر کرده، تضرع و زاری او بیشتر شده بود.
او تقریباً از تمامی اقوام و آشنایان خداحافظی کرد و حلالیت طلبید و سفارش ما را به اقوام کرد. آن قدر این کارها را با عجله انجام داد و برای رفتن شتاب نمود که با دوچرخه به زمین خورد و دستش به شدت مجروح شد ولی حتی برای پانسمان دستش درنگ نکرد و سریع و عاشقانه به جبهه شتافت. گویی ندای پیک شهادت را می شنید.



آثار باقی مانده از شهید

در حالی که این مکتوب را می نویسم که شهادت را با چشم خویش می بینم. بر من مسلم است که این سفر آخرین سفرم خواهد بود.
من حضور خدا را در جبهه ها می بینم زیرا امدادهای غیبی او را به وضوح دیده ام. آخرین خواسته من از خداوند شهادت در راهش بوده که فکر می کنم این نعمت را به من عطا خواهد کرد، زیرا مانند همیشه قلبم گواهی می دهد خدایی که همیشه یاریم کرده این بار نیز نعمتش را از من دریغ نخواهد ورزید و به زودی به آرزویم خواهم رسید.

دوشنبه 8 فروردین 1390  7:30 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

حسین زاده حجازی ,سید احمد

قائم مقام فرمانده سپاه ششم(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

شبهای مهتابی تابستان یاد خاطره ای زلال بسان آیینه ای شفاف از پس غبار سالیان در ذهنم رخ می نماید. گویی همین د یروز بود که از روزنه به دنیای بزرگ فرزندان نوجوان خود را یافتم. شبی به طور اتفاق متوجه نوعی رفتارخاص از جانب آنها شدم. حس کنجکاوی بر آنم داشت جوری از مساله سر در بیاورم. دوراد ور موضوع را تحت نظر قرار دادم، تا مگر اصل آن روشن شود. بهترین شروع، پی گیری از سر نخ کار بود که آن انتخاب زمان خواب و نحوه رفتار قبل از به بستنر رفتن آن د و بود. ابتدا با دقت و مواظبتی که در حرکاتش داشت چیزی دستگیرم نشد. با این حال دست بردار نبودم. یکی از شبها که قرص کامل ماه همه جا را روشن کرده بود، برنامه آنها طبق روال شبهای گذشته ادامه پیدا کرد. از دور مثل این بود که به هم چیزی می گفتند. ولی ارتباط حرف زدن با شبهای مهتابی در چه بود؟ این سری بود که بایستی آشکار شود. همچنان در کمین خود ماندم.
دیگر پاسی از شب گذشته بود و آرام آرام خواب چشمانشان را فرا گرفته بود. قبل از این که سر بر بالینم گذاشته و به خواب بروند برای چند لحظه احمد در میان بستر خود نشسته و بعد از نگاهی به دور و بر، بالشش را جا به جا و مرتب می کند. از حرکت او پی بردم باید چیزی را زیر بالش خود پنهان کرده باشد. کمی تامل کردم که خوابشان ببرد. آهسته بالای سرشان قرار گرفتم. به آرامی دست زیر بالش احمد بردم. آنچه را که مخفی کاری از همه پنهان می داشتند، یافتم.
کتابی بود. آن را بر انداز کردم. از جلد آن چیزی مشخص نبود، چون با روز نامه پوشیده شده بود. کتاب را باز کرده و شروع به ورق زدن آنها نمودم. خیلی متعجب شدم. کتابی که آنها می خواندند کتاب حکوکت اسلامی حضرت امام بود. کتابی که چاپ و انتشار، خرید و فروش و نگهداری آن جرم سنگینی داشت. هنوز در حیرت بودم که احمد چگونه و از کجا توانسته بود آن را به د ست بیاورد. راستی خواندن کتاب حکومت اسلامی حضرت امام، در این سن و سال کم آن هم بین سالهای 48 13–1349ه ش با این شیفتگی چه جذابیتی برای آنها داشت؟ مگر گم کرده آنها چه بود؟ در پی یافتن کدامین در د ر دل شب به جستجو بودند؟ غوطه ور در این افکار بودم که گلبانگ روح بخش اذان از گلدسته مسجد، سکوت سنگین شب را در هم ریخت و با طنین خود فضا را آکنده از عطر دعوت خداو ندی ساخت. هنگامی که به عزم نماز از جا برخاستم احمد را دیدم. پیش از همه بستر را ترک گفته و در کنار حوض، آبی زلال به قصد وضو بر چهره می زند.

استقبال
به تازگی از منزل قبلی شان که در حاشیه شهر قرار داشت به خانه ای در محله های وسط شهر یعنی حوالی پهار باغ پایین نقل مکان نمود. همزمان در دبستان جد یدی که د ر همان نزدیکی بود مشغول به تحصیل می شوند. آن زمان برادر کوچکتر محمد کلاس چهارم و برادر بزرگتر احمد کلاس پنجم دبستان بود. از ورود آنها به این آموزشگاه چندی نگذشته بود که خبر مسافرت قریب الوقوع شاه به اصفهان مطرح می شود. آن طور که پیش بینی شده بود، دانش آموزان می بایست خود را برای شرکت د ر این مراسم آماده می کر دند و با هیاتی منظم در طول مسیر و محل های استقرار حضور می یافتند. بدین منظور کلیه دانش آموزان به حیاط مدرسه فرا خوانده می شوند و ضمن بیان تذکرات لازم؛ همگی تحت نظارت و به شکلی خاص به طرف مسیر ها و جایگاه های تعیین شده حرکت می کنند. پس از طی مسافتی کوتاه وارد خیابان سپه اصفهان می شوند ولی محمد که موافق حضور در این مراسم نیست در پی فرصتی مناسب و بهانه ای موجه است که به نحوی به اصطلاح جیم شود. بالاخره در یک موقعیت مناسب به معلم خود نزدیک شده و با تظاهر به احتیاج به رفتن دستشویی از وی اجازه می گیرد و. با عجله از صف بیرون می رود و یک راست به طرف منزل حرکت می کند. موقع رسیدن به خانه چیزی را می بیند که متعجب می شود مثل اینکه برادرش احمد زود تر خود را از رفتن مراسم معاف کرده بود. با پرس و جو از وی متوجه می شود احمد نه فقط به خیابان سپه نرفته بلکه از همان ابتدا حضور نمی یاید. حال چگونه و چطور، معلوم نبود.
این روحیه ضدیت با رژیم از همان کودکی به لحاظ شرایط حاکم بر محیط خانواده در روی وی شکل گرفته و با آن همراه بود و این نبود مگر به واسطه خیانتها و جنایات رژیم مزد ور و دیکتاتور پهلوی. بویژه در جریان فاجعه پانزدهم خرداد 42 که پرده ای دیگر از چهره کریه آن رژیم جنایتکار کنار رفت و ماهیت مخالف با اساس دین و حوزه های دینی، روحانیت و مرجعیت آن را بیش از پیش بر ملا ساخت.

آتش زنه
مخالفت او با رژیم شاه چه در قول و چه در عمل از همان دوران نوجوانی به وجود آمده بود. نسبت به سن و سالش جسور و از شهامت و جرات خوبی بر خودار بود. از بچه های مطرح و رهبر گروه همسال خود محسوب می شد. در آن سالها موقعی که رژیم تحت عناوین یا مناسبتی جشنی بر پا می کرد، به مقتضای سن خود شیطنتی می کرد. یکی از این موارد به هم ریختن و از بین بردن آذین بندی ها و چراغانی های فرمایشی سطح شهر بود که به اتفاق دوستان هم فکر خود، متشکل و ضربتی انجام می گرفت. اوج آن مناسبت بر گزاری دهه به اصطلاح انقلاب کذایی شاه و بر پایی جشن های مصیبت بار مرتبط به آن بود که تقریباً همه مراکز و دوایر دولتی باید آذین بندی و چراغانی می شد. انجام چنین برنامه هایی برای مدارس از ویژگی خاص تری نسبت به سایر جاها بر خوردار بود. یعنی هر مدرسه ای بخصوص کلاس های آن باید توسط محصلین تزئین می شد. با نزدیک شدن به د هه به اصطلاح انقلاب شاه، فعالیتهای مربوط به تزئین در و دیوار کلاس ها با عکس های مختلف شروع و حد اکثر تا روز قبل از آغاز دهه کامل می شد. این کار انجام شده بود. زمستان بود و هوای کلاس سرد و اتفاقاً بخاری هم خاموش بود. یکی باید بخاری را روشن می کرد تا هوای کلاس گرم شود. بله. بهانه خوبی بود. در فرصتی مناسب آتش زنه بخاری را روشن و علاوه بر بخاری، همه تزئینات کلاس هم روشن می شود. اندکی نمی گذرد که همه آن رنگ و نیرنگها در شعله یک خشم مقدس مبدل به خاکستر می شود.
دود و آتش، کار خودش را کرد و همه را دستپاچه به محل کشاند. بعد از اندکی تحقیق توسط مسئولین دبیرستان، احمد به عنوان تنها متهم، احضار و از وی باز جویی به عمل می آید، زیرا چهره او به عنوان یک فرد مذهبی مخالف با رژیم شناخته شده بود. اولین بار نبود که در خصوص مسائل سیاسی تحت باز جویی قرار می گرفت. برای مسئولین دبیرستان کاملاً محرز بود که او عامل آتش سوزی عمدی است، با این حال اثبات آن بعید بود. کشدار شدن مساله چندان هم به صلاح نبود و به دلیل حیثیتی بودن دبیرستان، می بایست ماجرا سریعاً ختم می شد. در نهایت به این جمع بندی می رسند که موضوع سهل انگاری و اشتباه کاری تلقی شود.

هدیه
این حکایت مربوط به دوران دبیرستان اوست. اوایل آن سالها بود که تازه یک موتور گازی خریده بود تا با آن کارها و رفت و آمدنش سهل تر شود. مدت زیادی نگذشته بود که متوجه شدم انگار با آن رفت و آمد نمی کند! کنجکاو شدم تا علت را جویات شوم ولی چطور؟
خیلی تبعیز بود و نمی شد همین طوری از جریان سر در آورد. به مجرد به صدا در آمدن زنگ کلاس، خودم را گذاشتم توی محوطه. از کلاس که خارج شد، زدم سر شانه اش و گفتم: اخوی جان سلام. امروز مسافر داری، اونم در بست. کسی دیگر را هم سوار نمی کنی. عجله کن که وقت نگذره. جز جواب سلام چیزی نگفت. تا درب خروجی دبیرستان به همین منوال طی شد. دو قدمی مانده به بیرون گفتم موتور کجاست؟ خیلی ساده گفت: نیاوردم. پرسیدم به کسی قرض دادی؟ با شننیدن این حرف احساس کردم یه جوری شد. مثل اینکه مایل نبود راجع به این مساله حرفی زده شود. با این حال پرسید چطور مگه؟ در جواب گفتم: نکنه خراب شده باشد؟ گفت: نه! با پیش کشیدن قضیه ای خارج از بحث، حرف تو حرف آورد و موضوع را عوض کرد. این طوری بی میلی خودش را نسبت به مساله نشان داد. من هم ادامه ندادم. خلاصه با همه این تمهیدات، ابهام همچنان باقی بود. لابد صلاحی در کار بود. با این حال، حدس این که چرا از پاسخ دادن طفره رفت برای من چندان مساله غامضی نبود. روحیات و خصوصیات اخلاقیش را کاملاً می شناختم و از آن نمونه های زیادی سراغ داشتم. تبلوری از گشاده دستی و سخاوت بود. دلی رئوف و روحی حساس و درد آشنا داشت. به شدت علاقمند به امور خیر بود. همکاری با انجمنهای خیریه و مدد کاری تا پاسی از شب به منظور سر کشی و یاری رسانی به ایتام و خانواده های بی سر پرست و دلجویی از مستمندان و تقسیم و توزیع مواد غذایی و پوشاک بین آنها و دستگیری از ضعفا و همد ری با آنها حتی همسفر شدن با آنان برایش از لذت بخش ترین کارها بود. مدتی از این قضیه گذشت تا روزی به طور اتفاقی مساله برایم مکشوف شد و علت آن همه پنهان کاری که در این مورد بود؛ معلوم شد. بله، درست همان موتور بود. همان موتور گازی که مدت زیادی نبود آن را خریده بود. از آن روز که دیگر آن را ندیدم در حقیقت؛ ، هدیه شده بود! فردی که هم اکنون موتور احمد را در اختیار داشت، بچه یتیمی بود بسیار فقیر و بی بضاعت، ولی فردی متد ین و نماز خوان.

شعار نویسی
در طول سالهای مبارزات هیچ گاه از ایان کارها و ماموریتهای انجام یافته و آنهایی که باید انجام می شد موردی وجود نداشت که به خا طر عدم امکانات، معطل مانده و صورت نپذیرد. و این به جهت داشتن روحیه خلاق، جست و جو گر و پر تلاش و خستگی ناپذیر احمد بود که با به کار گیری شیوه هالی مناسب و در عین حال ساده؛ از هر چیزی که در دسترس او بود بهترین و بیشترین بهره را می برد. از جمله موضوعاتی که دستگاه های امنیتی رژیم را به خود مشغول کرده و با دقت ویژه ای به تعقیب آن پرداختند، اتفاقات و مسائلی بود که در محیط کوهستان رخ می داد. کوه از مناسب ترین جاهایی بود که انقلابیون مسلمان از آن نفع اهداف مبارزاتی خود استفاده می کردند. بدین علت ساواک این گونه محلها را به طرق مختلف تحت نظارت و کنترل قرار می داد. کار آموزشی که عبارت بود از آموزشهای مکتبی، اعتقادی، رزمی و نظامی کمی مشکلتر ولی با قوت ادامه می یافت، هر هفته هم شعار های جدید و تند و تیز روز که عمدتاً خود احمد به نوشتن آن اهتمام می ورزید، بر جای جای کوه نقش می بست و این خود تحریک و حساسیت بیشتر ساواک را در پی داشت و آنها را مصممتر به صحنه می کشاند تا به نحو ممکن عوامل این اتفاقات را شناسایی کنند. تمهیداتی را در جهت ایجاد پست های ثابت و سیار گشت و بازرسی در میادی خروجی شهر بود که به خصوص در روزهای تعطیل به طور فعالتر حضور می یافتند. آنها با دقت خاصی مشغول بازرسی و تفتیش وسائل نقلیه، کوله پشتی، ساک و وسایل شخصی مردم می شدند تا شاید موفق به یافتن ردی از ابزار یا وسایل مربوطه (قلم مو؛ رنگ) شوند. با شرایط موجود همراه داشتن وسایل مذکور کار چندان درستی نبود. می بایست چاره ای اندیشیده شود. پس از استقرار چاد ر ها و انجام برنامه های آموزشی که احمد برای اردو در نظر گرفته بود؛ ، چون گذشته با انتخاب چند دیوار مناسب که دسترسی به آن هم چندان آسان نباشد، با ذغالهایی که آورده بود مشغول به شعار نویسی شد. هفته بعد اثری از شعار های نوشته شده نبود. ولی با این حال پس از اتمام برنامه ها، احمد باز اقدام به نوشتن شعار های تند و تیز رژیم می کرد. بچه های تیم انجام این کار را بی فایده منی دانستند و مطلب را بله احمد گفتند. ولی او همچنان به نوشتن ادامه می داد. گویا فکری در این باره داشت. به بچه ها می گفت: کمی صبر کنید. پس از برنامه های آموزشی چند نفر از برادران با ذغال و بوته های خشک همان اطراف، بساط چایی را به راه انداختند. بعد از صرف چای بچه ها هر کدام مشغول جمع آوری چادر ها و وسایل می شدند. در این فاصله کار شعار نویسی احمد تمام شده بود. او چند نفر از بچه ها را دعوت به همکاری می کند. آنها سراغ کوله مخصوص مواد غذایی که معمولاً از سایر کوله ها سنگین تر بود، می روند. احمد مقداری دنبه از کوله بیرون آورد. بچه ها با تعجب به احمد و دنبه هایی که بین آنها تقسیم کرده بود، نگاه می کردند. احمد به طرف دیوار شعار نویسی شده می رود و از بچه ها می خواهد که با او همکاری نمایند. او مشغول مالیدن دنبه ها بر روی نوشته های ذغالی می شود. تازه بچه ها فهمیده بودند که دنبه ها برای چیست و چرا باید آن را روی شعار ها بمالند؟ البته به کیفیت رنگ نمی شود ولی همراه داشتن ذغال و دنبه چیزی نبود که بهانه ای دست ساواکی ها بدهد!

نام چشمه
محیط های کوهستانی برای گروه ها و تشکل های انقلابی مخالف رزم از دامنه های مطمئنی بود که تحت پوشش تفریح یا ورزش، برخی فعالیت های مبارزاتی خود را از آنجا سازمان داده و هدایت می کرد ند.
ساواک هم با حضور سایه وار خود در این گونه محیط ها به شدت ماموریت های خود را دنبال می کرد. این تهدیدی بود جدی برای روند کار تشکل ها و گروه های فعال که لاجرم آن ها را ناگزیر می ساخت مکانهای خود را تغییر دهند. در خصوص این مساله نقش موثر در یافتن، تعیین موقعیتها را احمد به عهده داشت. هر بار که از باب حفظ مسائل امنیتی نیاز به تغییر مکان بود، مشکل جدی در این باره وجود نداشت. چند باری تنها به کوه های شمال شهر اصفهان رفته بود. با مشخصاتی که از آنجا می گفت: معلوم بود محل را به طور دقیق مورد ارزیابی و بررسی قرار داده است. آن طوری که توصیف می کرد جای دنج و مناسب برای برنامه های گروه بود، ولی در نظر داشت قبل از حضور و آغاز به کار، قدری به آنجا رسیدگی کند. تصمیم داشتن با استفاده از درخت، فضای سبز مناسبی ایجاد کند. جمعه روزی وعده کردیم. روز موعود، کله سحر؛ درست سر وقت همیشگی با اتومبیلی که صندوق عقب آن را پر از درخت کرده بود، به طرف مقصد حرکت کنیم. مسیر سر راستی نبود و مسافت تقریباً قابل ملاحظه ای را هم در پیش رو داشتیم. پس از رسیدن به مقصد هنوز تا روشن شدن هوا زمان زیادی بود. سریعاً د ست به کار شدیم، چون برای رساندن درختها و وسایل به نقطه مورد نظر می بایست فاصله نه چندان کوتاه پایین کوه تا پای چشمه را چند ین بار طی می کردیم. بیل به دوش و کلنگ به دست و درخت بر پشت، بی درنگ راه چشمه را در پیش گرفتیم. در طی پیمودن مسیر، احمد باب گفتگو را باز کرد. از امتیارات محل تازه می گفت: اینکه از آن جاهای خیلی ناب است و برای کار از هر لحاظ مناسب. باید خیلی زود کار را تا قبل از ظهر تمام کرد تا از نماز جمعه باز نمانیم. ان شا اله جلسه هفته آینده تیم همین جا تشکیل می شود. حالا تا ساواک رد اینجا را پیدا کند، مدتی راحتیم. تعریف های او اشتیاقم را برای رسیدن به چشمه و د یدن محل بیشتر می کرد و. بالاخره پس از پیمودن مسیری پر شیب و فراز به چشمه رسیدیم. درست همان طور که می گفت جای دنج و مناسبی بود.. وسایل و درخت ها را در کناری گذاشتیم و دوباره سرازیر شدیم. هوا کم کم روشن شده بود و کار گودبرداری جای درختها هم تمام بود. با پایان آمدن کار، آفتاب هم بالا آمده بود. حاصل تلاش قبل از سحر گاه تا پهن شدن آفتاب، فضای سبز و زیبایی بود که محیط را ملاحتی دو چندان بخشیده بود. کمی استراحت کردیم. برای اینکه گپی زده باشیم. گفتم: سید خسته شدی؟ جواب داد نه. البته درست می گفت. در کار بسیار جدی بود. سخت کار می کرد و هیچ گاه احساس خستگی نمی کرد، چه رسد به اظهار آن. هر چه بیشتر کار می کرد سر حال تر می شد. گویی آرامش او تنها در کار و تلاش بود. از پاسخی که داد قانع نشدم. انگاری دنبال چیزی باشد. یک مرتبه از جا برخاست و به طرف تخته سنگ بزرگی که از بالای چشمه قرار داشت رفت و با احساس غریبی این عبارت را بر صفحه پهن نوشت:
به یاد مجاهدتهای شهید آیت اﷲ غفاری.
ارادت و علاقه عجیب احمد نسبت به این شهید بزرگوار از جمله دلبستگی های او بود. هر بار با تنظیم برنامه های خود بعه قصد زیارتن و فاتحه خوانی بر سر تربت پاک شهیدان بزرگوار آیت اله غفاری و آیت اله سعیدی حضور می یافت و این گونهه عزم خود را در ستیز با رژیم سفاک پهلوی قوتی می بخشید. با آراستن آن مکان به زیور نام شهیدی والاتبار، از آن پس همه آنجا را به نام چشمه غفار می شناسند.

اجرای فرمان
مدتی بود که تو. نخ آنها بودند. بویژه یکی دو نفر را بیشتر. البته هوای همه را داشتند. ولی آسیاب به نوبت. دیر و زود داشت ولی سوخت و سوز نداشت. و همه آنهایی که به هر طریق ممکن مراتب خوش خدمتی، سر سپردگی و نوکر صفتی رخود را به دستگاه جبار و دست نشانده به اثبات می رساند ند و در نشان دادن وفاداری خود هیچ موقعیتی را از دست نمی دادند، اعمال و رفتارشان، به طور دقیق ثبت بود. در این میان نقش روحانی نمایان درباره ی که با حضور خود خود رونق بخش مجالس و محافل درباره ی و پادگان های نظامی بوده و با مدح و ثناگویی سعی در خواب جلو دادن ماهیت کریه و ضد انسانی رژیم وابسته پهلوی داشتند، بیش از سایر کاسه لیسان نمود داشت. در واقع این تعداد معدود از آخوند خای درباری با در آمدن د ر سلک روحانیت، به طمع جایگاه معنوی علمای دینی و احترام و اعتماد خاص آنها نبرد با مردم و با جعل واقعیتها، سعی می نمودند مردم را در مسیر مطالع مورد نظر و بیراهه جمود و غفلت، بی خبری و خمودی و بی تفاوتی و تقد یر سوق دهند. این حرکتها در شرایطی صورت می گرفت که استعمارگران و دستهای پنهان و آشکار آنها از خارج و داخل در طیفی گسترده و همه جانبه، تهاجم خود را در همه ابعاد متوجه موجودیت فرهنگ ناب و اصیل ایرانی، اسلامی و ارکان استقلال نموده بود ند. مظاهر بارز آن اشاعه فرهنگ ضد دینی و ترویج فساد و بی بند و باری در همه شئونات و اقشار جامعه بود. استمرار چنین وضعیت تهدید کننده و اسف بار، بیش از پیش به تهی شدن و خلع موجودیت و هویت ارزشی جامعه منجر گشته بود. در این وانفسای سیاه هجوم، تنها وجدانهای بیدار انسانهای با ایمان و آگاه بود که با الهام از مکتب ثار اله، راه مبارزه را از بی راهه ها یافته و با عزمی آرمانی، خود را یکسره وقف مبارزه نموده بودند.
این بار هم چون گذشته؛ یاران حضرت امام را در پی تحقق فرمان او بودند. فرمانی که ظاهراً در سال 52 صادر شده و در آن امر به تبیه افراد ساواکی ساواکی به خصوص روحانی نمایان درباری شده بود. با شرایط موجود چندان هم کار ساده ای نبود. زیرا کسانی که این فرمان شامل حالشان می شد، بعضاً افرادی بودند صاحب نام و احتمالاً مسلح. برای هر گونه اقدام، تمهیداتی در نظر گرفته می شد تا کار، انجام مطلوبی داشته باشد. به منظور اجرا، اطلاعات موجود طی جلسه ای مورد تجزیه و تحلیل قرار گرفت. ابتدا قرار شد مسیر رفت و آمد مجدداً بررسی و موقعیت مناسب برای یک اجرای غافلگیر کننده تعیین گردد. اکنون کار از هر جهت آماده بود. چند تن از براد رانی که در این باره مامور شده بودند، در موقعیت های خود قرار گرفتند. مرحله اصلی و آخر را خود احمد بر عهده داشت. با توجه به کنترل قبلی رفت و آمد و ساعت آن، چیزی به بازگشت سوژه مورد نظر که یکی از آخوند های درباری بود باقی نمانده بود. شرایط از نظر دوستان مناسب بود، فقط در حین انجام، نمی بایست هیچ عابری در محل پیش بینی شده وجود داشته باشد. در همین زمان سر و کله یکی از بچه ها که حدوداً 800 متر جلو تر از موقعیت اجرا کشیک می داد پیدا می شود. او می بایست به محض رویت سوژه سریعاً با موتور ما رزا مطلع می نمود. با چراغ، رمز را علامت می دهد که معنای آن این بود؛ سوژه با خود رو و بد ون همراه می باشد. بلافاصله بعد از دریافت علامت ، موانع از قبل آماده شده، در مسیر انداخته می شود. این طوری، عبور را برای خود رو کمی مشکل می کرد. خودرو بلا مانع عمدی، مجبور به کم کردن سرعت خود می گردد. احمد که شکار را در کمند خود غافلگیر و گرفتار می بیند، چون تیری از چله کمان جسته، به طرف اتومبیل حمله می برد. راننده را پایین می کشد و با برداشتن عمامه از سرش، پذیرایی مفصلی از وی به عمل می آورد. او که غافلگیر شده بود، وحشت زده از ترس جان،افتان و خیزان، فرار را بر قرار ترجیح می د هد. تیم عمل کننده پس از انجام موفقیت آمیز کار، سریعاً محل را ترک کرده و هر کدام به موقعیتهای خود مراجعه می کنند. در راه بازگشت، احمد پارچه بازشده از سر آن خود فروخته را، در جای مناسبی معدوم می نماید.

تاکتیک
با تلاش شبانه روزی اعلامیه هایی که حاوی پیام های حضرت امام؛ اطلاعات و اخبار سیاسی ضد رژیم بود با بکار گیری چندین ماشین پلی کپی که در مخفی گاههای مختلف کار می کرد. به تعداد زیادی تکثیر و به همت بچه ها در کمد های تعیین شده بسته بندی و آماده برای توزیع شده بود. برای اینکه محموله های یاد شده در سطح شهر حساب شده توزیع بشوند، می بایستی از روشهای گوناگون و مناسبی استفاده می شد. شیوه هایی که توجه مراقبین و مامورین ساواک را به نحوه کار جلب نکند و بتوان در حد اکثر سرعت و با ساده ترین روش بیشترین پوشش اطلاع رسانی را داد. کسی که با این برگ از این اعلامیه ها گرفتار ساواک می شد با پای خودش روی خط اعدام رفته بود و همه زحمات هم به هدر می رفت. برای دور بودن از این اتفاق یا به حد اقل رساندن آن، باید مرتب روشهای قبلی را تغییر می دادیم و تاکتیکهای جدید تری را به کار می گرفتیم. در این زمینه چون همیشه راه کارهای احمد مناسب و موثر و کار گشا بود و تا حد ود زیادی موفقیت کار را تضمین می کرد. هر چند که همه شیوه های اتخاذ شده ریسک مختص خود را داشت. این بار با توجه به شرایط، طرحی تحت پوشش شیر فروش دوره گرد تنظیم شد. به نظر می رسید ضریب اطمینان بیشتری را داشته باشد. تعدادی از برادران فعال گروه، با محوریت احمد، بر اساس طرح مورد نظر، با چرخ و موتور گازی و با یک خورجین جاداری که داخل آن پر از اعلامیه می شد و تعداد زیادی شیشه های شیر بر روی ترک و پوشیدن لباس متعارف این کار، عملیات مورد نظر شروع و همان طور که انتظار می رفت کار توزیع بدون هیچ مشکلی، در تمام نقاط از قبل تعیین شده به انجام می رسید. برای مدت زیادی از همین شیوه ساده برای انجام فعالیت های ضد رژیم استفاده می شد. در طول سالهای مبارزه بدون نقش کار ساز و کلیدی احمد و حضور تعیین کننده او در روند کار خلل ایجاد می شد. او به دلیل شناخت افراد و داشتن توان برقراری ارتباط در تمام نقاط کشور که کار بسیار حساس و حساب شده ای بود و همچنین از لحاظ جرات و شهامت در اجرا تحت هر شرایطی، فر د کم نظیری بود.

شیر فروش دوره گرد
بعد از ظهر بود. پیک گروه با عجله خود را به محل کار احمد رساند. با توجه به داشتن سابقه فعالیتهای سیاسی مبارزاتی و محکومیت در این باره ، کلیه تحرکات او از طرف ساواک با حساسیت ویژه ای به شدت تحت نظر و مراقبت قرار داشت. بدین لحاظ ضروری بو.د. پس از آزادی، ادامه فعالیتها، مبارزات، تماسها و نوع ارتباطات؛ متفاوت از گذشته و با رعایت بیشتر اصول امنیتی و بسیار محدود انجام پذ یرد. در این قرار، علامت رمز در قالب چند تک سرفه بلند تعیین شده بود که به محض دریافت، به بهانه ای از محل کار خارج شده و در محل ملاقات در جریان خبر قرار می گرفت و خبر های رسیده حاتکی از این بود که یکی از بچه های آشنا ولی غیر مرتبط با گروه تشکیلاتی که فعالیت های سیاسی داشت، به شکلی لو رفته و در دام ساواک گرفتار می آید. دوستان کم کم گرد هم آمده بودند. از زمان اطلاع تا حضور در محل قرار زمان زیادی نمی گذشت. همه افراد حاضر بودند. بلافاصله جلسه تشکیل شد. ضمن طرح موضوع و مرور بر آخرین وضعیت و تحلیل اطلاعات موجود، احمد از باب توضیح کامل تر جزییات و روشن شدن جوانب مساله گفت: ما باید با رعایت احتیاط در حد اقل زمان، خیلی سریع وارد عمل می شدیم. در صورت گرفتن اقرار، یقیناً ساواک زود تر از ما به هدف زده و کار را تمام خواهد کرد. البته اگر تا حال کار لو نرفته باشد.
وی در ادامه توضیحات گفت: برادران صحبت از ماشین تکثیر است که ممکن است در منزل او باشد. هر چند صد در صد مطمئن نیستیم، لیکن باید در این مورد مطمئن شده و بدون فوت وقت ماشین را از محل به جای امنی انتقال دهیم. ضمناً چند نکته دیگر را هم باید توجه داشت و آن این که طبق اطلاع ما در این خانه فعلاً کسی نیست، که این موضوع می تواند خوب باشد و یا خطر ناک. مساله بعد این که از آن منزل، کلیدی در دست نداریم. برای ورود مسلماً در بدو امر نمی توان از در وارد شد و می بایست بنا به موقعیت محل و بدون جلب توجه همسایگان و عابربن، به روش همیشگی عمل شود. چنانچه ساواک زود تر از ما به محل یاد شده دست یافته باشد. مطمئناً دام گسترده است. یقیناً برای سر و گوش آب دادن یا بردن ماشین و مدارک یا امضاء آن سری به آنجا خواهد زد. با توجه به این مسائل، ریسک این کار چند برابر بیشتر شده، از این رو چون همیشه برای حصول اطمینان؛ ابتدا قبل از هر گونه اقدام، محل و اطراف خانه از حیث عاری بودن از هر گونه موارد مشکوک بررسی شده و مورد ارزیابی ایمنی قرار می گیرد و سپس مراحل بعدی به ترتیب ادامه می یابد. آن هم در حد اکثر سرعت عمل.
تا این جای مساله برای برادران حاضر کاملاً توجیه شده بود، مانده بود تقسیم کار، مشخص کردن افراد عمل کننده، نحوه عملیات و زمان آن. احمد گفت: برای اجرای عملیات به نظر می رسد روش قبلی خودمان نسبت به روش های دیگر از مزیت و قابلیت های خوبی برخوردار باشد، زیرا هم براد ران نسبت به آن کاملاً توجیه و هماهنگ هستند و هم نیازی به تمرین یا کار تازه ای قبل از عملیات نخواهد داشت. پیشنهاد او از جنبه های مختلف بهترین بود، این را اتفاق نظر دوستان هم تایید می کرد. با فرا رسیدن شب؛ مسیر کار هم به مراحل نهایی و عملی خود نزدیک می شد. شیوه عملیات با پوشش شیر فروش د وره گرد طراحی شد. مسئول این کار مشخص بود. حال موعد انتخاب سایر افراد و تقسیم وظایف هر کدام و آغاز عملیات بود. بچه های تیم همه در آمادگی خوبی بودند. یکی دو نفر از بچه های زبده به منظور ارزیابی و دیده وری به محل اعزام می شوند. آنها وظیفه دارند کل مسیر بویژه راه اصلی را تا محل مورد نظر از لحاظ موارد مشکوک تایید نمایند. شروع مرحله یا مراحل بعدی عملیات مشروط به تایید این مرحله می بود. در همین فاصله شیر فروش دوره گرد دست به کار شده، لباس مخصوص را پوشیده و موتور گازی خود را به همین منظور درست شده بود آماده کار می نماید. خورجین را روی ترک انداخته و جعبه ها را با کش محکم روی ترک می بندد.
تنی چند از برادران با احمد همکاری می نمایند. تعدادی در مسیر ها و جاهای حساس به عنوان مراقب اوضاع را زیر نظر گرفتند. هر چند مدت زیادی از رفتن آنها نگذشته بود ولی بچه ها لحظه شماری می کردند که هر چه زود تر کار را به شکل مطلوب تمام کنند. گذشت زمان همچنان حساسیت کار را بیشتر و خطر را هم چند برابر می کرد. در کنار همه این مسائل چیزی که جالب توجه بود، حس اعتماد به نفس بچه های تیم بویژه احمد بود که همیشه متمسک به آیه شریفه «والذین جاهدوافینا لنهدینهم سبلنا »بودند.
بلاخره سر وکله د یده ورهای اعزامی پیدا شد و عادی بودن وضعیت ظاهری را اعلام نمودند: در این مرحله نوبت شیر فروش بود که بایستی به خانه های نزدیک منزل مورد نظر مراجعه می کرد و به اصطلاح شیر به آنها می فرخت. بعد سراغ آن منزل می رفت و در می زد. در صورتی که کسی در را باز نمی کرد در همان نزدیکی به عنوان خرابی موتور خود را سر گرم می نمود و اوضاع را تحت نظر می گرفت. چنانچه به مورد مشکوکی بر خورد می کرد، شیشه های شیر یک جا بر زمین خورده و می شکنند. این علامتی بود به معنای وضعیت غیر عادی که طبیعتاً انجام مرحله بعدی متوقف می شد. در وضعیت منتصب، فرد دیگری به شیر فروش ملحق گشته و سریعاً وارد منزل می شوند و ضمن امضاء کلیه اسناد و مدارک، ماشین تکثیر را از آنجا بر می دارند.
شیر فروش بدون تامل پس از اعلام وضعیت عادی به طرف محل ماموریت حرکت می کند. هوا کمی تاریک شده بود. بعد از چند توقف و تظاهر به فروش شیر به خانه مورد نظر می رسد. از دور نحوه رفتن داخل خانه را بر انداز می کند. زیر لب ذکری زمزمه می کند و به آرامی دست را به طرف کوبه در می برد. دیگر یاران که قرار است به او ملحق شوند در انتظاری پر هیجان لحظه شماری می کنند. برای بار دوم کوبه را به صدا در می آورد. این بار بلند تر ولی ظاهراً کسی در منزل نیست. برای حصول اطمینانم کامل با نگاهی به اطراف برای بار سوم در زده می شود و با دادن علامت، برادران به او می پیمودند. با زحمت از دیوار بالا می روند و در را باز می کنند و داخل خانه می شوند. همه جا را جست و جو می کنند. برای اطمینان وارد آشپز خانه می شوند. به نظر می رسد که از ماشین خبری نباشد. به پیشنهاد یکی از بچه ها، خاکستر اجاق متروکه را عقب می زنند، پس از کندن اجاق به ماشین دست پیدا می کنند. کار به مرحله نهایی خود نزدیک شده و درنگ جایز نبود. دستگاه سریعاً در پارچه ای که قبلاً پیش بینی شده بود، پیچیده و روی ترک موتور محکم بسته می شود. با احتیاط از منزل خارج شده و به طرف مخفیگاه به حرکت در می آیند. نکته جالب این بود که پس از پایان کار دوستان، سر و کله تعدادی از مامورین ساواک پیدا می شود که در حوالی خانه مذکور مشغول پرسه زدن می شوند ولی کمی دیر شده بود.

تنها نخسه باقی مانده
حالشان را نمی فهمید ند. به هر جایی که کمترین ظنی داشتند یورش می برد ند. خیلی مضطرب و دستپاچه، هر کسی را دستگیر می کردند. البته باید اذعان داشت که عکس العمل آن چندان هم بی حساب و دور از انتظار نبود، چون حتی گذشت لحظه ها برایشان بسیار گران تمام می شد. مساله را محکم چسبیده بود ند که هیچ یک از جزو ها فرصت انتشار و حتی دست به دست شدن را نیابد. رسیدن به نتیجه مورد نظر و بستن این پرونده، آنها را ناگزیر می کرد هر لحظه بر گسترش، سرعت و عمق عملیات خود بیفزاید بلکه ردی از دو جزوه مهمی که از خارج کشور وارد اصفهان شده بود، بیابند. با تعقیب سایه وار، همه جا و همه کس را زیر نطر گرفته بودند. البته وارد عمل نمودن نیروهای ویژه و گستردگی دامنه عملیات تجسسی و دستگیری ها در هر کوی و برزن چندان بی نتیجه هم نبود. توسل به شیوه های گشتا پویی بالاخره آنها را به بخشی از هد ف مورد نظرشان نزدیک نمود. با به چنگ آوردن یکی از آن دو جزوه ظاهراً به تیمی از موفقیت دست یافته بودند. ولی با این همه، کار ناتمام بود و اوضاع هنوز هم به نفع ساواک پیش نمی رفت. در شرایطی که یکی از جزوه هالو رفته و به دست یاواک افتاده بود، انجام هر گونه فعالیت و اقدامی از جانب گرو ها و تشکل های انقلابی ریسک خطر ناکی به حساب می آمد. بد یهی بود که تا فرو کش تب و تاب و التهاب موجود، روند جاری فعالیت های آنان در برخی امور با محدودیت بیشتری انجام پذیرد و یا بعضاً به طور موقت متوقف شود. به دلیل محتوا و مطالب مهم آموزشی، این جزو که تنها نسخه هم بود، می بایست به هر شکلی تکثیر شده و در اختیار سایر نیروهای مبارز و انقلابی حزب اﷲدر کشور قرار گیرد تا آنها هم بتوانند از تازه ترین و آخرین اطلاعات آن که ویژه تعلیمات رزمی و آموزش فن مقابله و مبارزه با پلیس بود؛ استفاده کنند. گفتنی است که اهمیت این جزوه در کارایی آن و ارتقای بخشیدن به سطح کیفی مبارزات بود.
چندی نگذشت که با تلاش احمد و سایر برادران تیم، جزوه یاد شده با یک برنامه ریزی دقیق و موفق در تیراژ قابل توجهی تکثیر و توسط رابط هایی که د ر سراسر کشور با احمد در ارتباط بود ند. توزیع و در اختیار نیروهای حزب الهی مبارز قرار گرفت.
این طور با خودتان عهد کنید.
میهمانان خودشان را برای خداحافظی آماده می کردند. مثل بعضی از مجالس که تازه موقع خداحافظی حرفها شروع می شود، صحبت از نذ ر و دعوت از افراد برای صرف آش نذری و موضوعاتی از این قبیل به میان آمد. شخصی که مشغول دعوت کردن ا ز حاضرین بود گفت: مدتی بود که میسر نمی شد نذ رم را ادا کنم و از این بابت خیلی ناراحت بودم. خدا را شکر، امشب فرصت خوبی دست داد. احمد که جریان را از ابتدا تعقیب می کرد گفت: در این زمینه یک پیشنهاد دارم. آیا بهتر نیست این نذ ر ها را جهت دیگری همو برایش در نظر بگیریم تا سود مند تر و اجر و اثر معنوی آن هم چند برابر شود؟ در این موقع بقیه هو توجه شان به این مطلب جلب شد که چطور؟ احمد گفت: مثلاً به جای این چیزها، منظورم آش و سفره و کاچی پختن است؛ اگر بیایید این طور با خودتان عهد کنید که اگر خدای نخواسته مساله یا پیشامدی برایمان اتفاق افتاد یا حاجتی دارید که برای رسیدن به آن می خواهید نذری در نظر بگیرید؛ عهد کنید. یک هفته نمازتان را اول وقت بخوانید یا یک هفته دروغ نگویید و یا کار خیری را که توان انجام آن را دارید به قصد قربت انجام دهید، مطمئناً اجرش بیشتر خواهد بود و انشا اﷲ نتیجه هم بهتر می گیرید. او خود به آنچه دیگران را بدان دعوت یا سفارش می کرد از قبل پیش گرفته بود.

نگهبان ها
زنگ خانه به صدا در آمد و یکی از بچه ها برای باز کردن در، از اتاق خارج می شود. اندکی بعد، از حیاط سر و صدایی به گوش می رسد. سر و صدایی نه چندان آشنا و کمی هم دور از انتظار. اهل خانه به کنجکاوی از اتاق بیون آمده و همگی توی ایوان به موجوداتی که با حرکات شلوغ، حیاط را به قرق خود در آورده بودند نگاه می کنند. احمد که این منظره را می بیند اطمینان می دهد که آنها مشکلی را ایجاد نخواهند کرد و به مرور زمان به این جا و افراد آن عادت خواهند کرد و به مرور زمان به این جا و افراد آن عادت خواهند کرد. ظاهرا نظر بعضی از حاضرین غیرذ از این بوده و به دلایلی حضور آنها را مانع از آزادی عمل خود در محوطه حیاط می دانند. یکی از بچه ها می پرسد حالا تا اهلی شوند تکلیف چیست؟ مانوس نبودن بوقلمون ها با محیط و افراد تازه آنها را نا آرام نمود و موجب شده بود از خودشان سر و صدا در آورند. با این همه، حضور این موجودات بویژه خلق بد قلقشان چندان هم خالی از فایده نماند، بلکه بالعکس بسیار هم بجا و موثر واقع شد. گویا احمد آنها را برای مطلبی پیش بینی کرده بود. در واقع چندی بود که به لحاظ برخی اتفاقات، تعقیب و مراقبت ساواک شدت گرفته بود. همه جا سایه وار او را تحت نظر داشتند. بر اوواضح بود که این روال به باز داشت و ریختن در خانه برای به چنگ آوردن مدارک منتهی شود. احمد به محض احساس خطر جدی باید سریعاً اقدام به جمع آوری مدارک موجود در خانه که شامل کتب و اعلامیه های حضرت امام و شب نامه ها بود؛ نماید و ضمن بسته بندی مناسب با چال کردن در جای مخصوص یعنی همان باغچه آخری حیاط درست زیر پای بوقلمونها آنها را ظاهراً از دسترس خارج کند. همان گونه که انتظار می رفت. زمانی چند از اختفای مدارک نمی گذشت که سر و کله مامورین پیدا شد. برای یافتن مدارک همه جا را زیر و رو کرده و در هم و بر هم می کنند. این به اصطلاح جست و جو و بارزسی با وجود تقسیم نیروها در بخشهای مختلف ساختمان و تلف شدن مدتی از وقت شان بدون دست یافتن به نتیجه، با بازرسی از محوطه حیاط ادامه یافت. در این مرحله باغچه ها بیشتر مورد توجه قرار می گیرد. یکی از آنان از ایوان پایین آمده به طرف باغچه روبروی ایوان رفته و با دقت بررسی می کند که خاک آن دست نخورده باشد. موقعی که به طرف باغچه آخری می رود بوقلمونها با سر و صدای عجیبی به او حمله می کنند که از ترس به عقب بر می گردد. باز اقدام به نزدیک شدن به محل می کند که این بار هم با شدت بیشتر از مرحله اول، با حمله آنها رو به رو می شود و فرار می کند. مثل اینکه سر وصداها و حملات، کار خودش را کرده بود. چون آنقد ر ترسیده بود که از کند و کاو آن باغچه صرف نظر می کند به خواست خدا وند مدارک از چنگ مامورین ساواک در امان می ماند.
پایداری در عقیده
دوران نسبتاً طولانی و طاقت فرسای محکومیت و شکنجه و آزار در زندان ساواک به پایان رسیده بود. و بعضی از خویشان و اقوام که از این مساله مطلع شده بودند. به دیدن او آمدند. بعد از ظهر همان روز جمعی را به همین منظور در منزل پذیرایی کردیم. در میان آنها پیرمرد محترم و مسنی حضور داشت که بعد از احوالپرسی خطاب به احمد گفت: خوب عموجان؛ حالا چی می گید؟ احمد که متو.جه منظور او بود گفت: والا حاج آقا همان را قبلاً می گفتیم حالا هم می گیم. پیرمرد کمی جا به جا شد و با تغییری در لحن خود گفت: یعنی چه؟!
احمد گفت: هیچی حاج آقا، می گیم شاه باید بره.
پیرمرد که انتنظار شنیدن این پاسخ را نداشت و مثل اینکه کمی جا خورده باشد. با لحنی اعتراض آمیز رو به سایر حضار کرد و گفت:
اینها کله شون به حساب نیامده. هنوز هم میگن شاه باید بره. هنوز حرف خودشون رو می زنن.

زندان
توی افکارم غوطه ور بودم که صحنه ای در راهرو مقابل ، مرا متوجه خودش کرد. ظاهراً یک زندانی تازه به جمع محکومین در بند اضافه شده بود. طرف سن و سالی نداشت. از سر و وضعش پیدا بود که پذیرایی خوبی از لاو به عمل آمده. چهره اش داد می زد که از قماش خلافکار ها و چپی ها، نیست. بیشتر قیافه اش به مذهبی ها می ماند. اینجا چکار می کذرد؟ برای چی او را آورده بودند؟ تازه وارد، نظر بچه های دیگر را هم به خودش جلب کرده بود. چند نفر از دوستان بند خودمان که جریان تازه وارد را زیر نظر داشتند خیلی زود او را شناسایی کردند. درست فکر می کردم. از بچه مذهبی هایی بود که با وجود سن و سال کمش در کارهای سیاسی خیلی فعال بوده. او همان سید احمد بود. احمد حجازی. اکثر اوقاتی که به کوه می رفتم او را با یک گروه از بچه های تقریباً هم سن و سال خودش می دیدم. اما چگونه سر از ساواک در آورده بود؟! این را هنوز نمی دانستیم. از اینکه هنوز توی راهرو و معطل بود معلوم بود برایش نقشه ای داشتند. رفته رفته شب شده بود و بچه ها همچنان با حساسیت، کار را دنبال می کرد ند. گویا او از رفتن به داخل بند امتناع می کرد. کاری که او قصد انجام آن را داشت، نوعی سنت شکنی بود و بر خلاف اهداف مورد نظر ساواک محسوب می شد. او اینکه تازه وارد این گونه محیط ها شده بود از ارامش و اعتماد به نفس خوبی بر خوردار بود. با شروع شب سرمای بیرون بند گزنده تر می شد، ولی او همچنان برای نرفتن داخل بند مقاومت می کرد. این ماجرا در طول شب با قوت ادامه یافت. صبح روز بعد، بچه ها او را استوار و مقاوم بیرون از بند د ر همان جای دیشبش دید ند. این صحنه چنان همه را به هیجان آورده بود که نا خود آگاه همگی برای او هورا کشیدند و کف زد ند. مهم این بود که او تسلیم شرایطی که آنها قصد داشتند برایش به وجود بیاورند؛ نشد؛ نتیجه این شد که آنها مجبور شدند با یک عقب نشینی او را به بند سیاسیون منتقل نمایند.

مستخدم
آشنایی با دوستان میثمی و بر قراری ارتباط با برادران شهرستان شهر رضا در آن مقطع، روند کار مبارزات را سرعت و گسترش بیشتری می بخشید. این برهه از مبارزات را وارد مرحله ای پر ماجرا و حساستری نمود. بخشی از آن، قضیه خرید ماشین پلی کپی از یکی از فروشگاه های شهررضاست. یکی از برادران آن سامان ماشین پلی کوپی را د ر فروشگاهی می بیند. هر گونه اقدامی برای تهیه آن به دلیل محلی بودن وی ممکن نبوده، موجب درد سر می شد. در اینجا احمد وارد عمل می شود. به لحاظ اینکه د ر آن زمان خرید و فروش و استفتاده از این دستگاه ها با محدودیت ها ی شد یدی همراه بود، بایستی علاوه بر جمع آوری اطلاعات مورد نیاز، پوشش مناسبی هم برای آن د ر نظر گرفته می شد. اطلاعات به دست آمده حاکی از آن بود که این دستگاه بیشتر به مدارس فروخته می شود. احمد تحت پوشش و عنوان مستخدم مدرسه به فروشگاه مورد نظر مراجعه و ضمن گفتن نام مدیر آن و ابلاغ سلام گرم و صمیمانه ایشان به فروشنده، د ر یک نمایشی کاملاً طبیعی و اغوا کننده، دستگاه را خریداری نموده و به طرف یکی از مخفی گاهها در اصفهان حرکت می کند. این محل در واقع زیر زمین مخروبه ای بود د ر خانه ای قدیمی و متروک که کلید آن در اختیار خانواده احمد بود و درست در مقابل منزل آنها قرار داشت.
مدتی بعد تعدادی از گروه، از جمله فردی به نام محبوبیان دستگیر می شوند. در باز جویی اولیه تقریباً به کلیه موارد حتی دستگاه پلی کپی اعتراف می کند. با این اعترافات عمو هادی عضو دیگری از این گروه هم دستگیر می شود. به محض این اتفاق، احمد خبر دار می شود.

دستگیری
قبل از ظهر کوبه در به صدا در می آید. احمد و محمد تنهخا درون خانه هستند و کس دیگری آنجا نیست. محمد از باز کردن در با چند نفر غریبه رو به رو می شود. قیافه ها داد می زد که باید از مامورین ساواک باشند. از او می پرسند کلید خانه رو به رو پیش شماست؟ محمد به لحاظ اینکه همسایگان محل همه می دانند کلید این خانه نزد آنان است می گوید: بله مامورین از او می خواهند کلید را بیاورد. چند نفر از آنها اطراف را زیر نظر دارند. د و نفر به درون خانه رفتند و ضمن تهد ید، ، از محمد سراغ دستگاه پلی کپی را می گیرند. محمد نسبت به موضوع اظهار بی اطلاعی می کند. این کار موجب می شود برای به حرف آورد نش کتک مفصلی به او بزنند. وقتی از این کار نتیجه ای نمی گیرند، او را از خانه بیرون آورده و به طرف خود رویی که چند نفر داخل آن نشسته اند می برند. محمد را با یکی از افراد دستگیر شده که اعتراف کرده بود رو به رو می کنند. از ظاهرش معلوم بود بد جوری او را زده بودند. وقتی چشمش به محمد می افتد به مامورین می گوید:
شخص مورد نظر او نیست و کسی که باید دستگیر شود برادرش می باشد. مامورین مجدداً د ر خانه را می زنند و هنگامی که احمد د ر را باز می کند او را از خانه بیرون آورده محمد را به داخل می فرستند.
احمد را همراه با فرد دستگیر شده به خانه ای که دستگاه پلی کپی د ر آن مخفی شده بود می برند. بالاخره هر د و ماشین پلی کپی را از زیر سنگها بیرون آورده و همراه با احمد به ساواک می برند.
پس از دستگیری احمد، محمد فرصت را غنیمت شمرده و با جا به جا کرد اکثر اعلامیه ها و نوارها؛ کلیه مدارک موجود در منزل را از دسترس خارج می کند. اعترافات محبوبیان و قضیه دستگیری احمد، تازه اول ماجرا بود. همانطور که انتظار می رفت خیلی زود محمد دستگیر می شود و با چشمان بسته روانه کمیته مشترک ساواک و شهربانی می شود. به محض ورود، به یکی از بازداشتگاهها هدایت شده و در آنجا چشمانش را باز می کنند. برای مشخص نشدن رفت و آمدها، رو به دیوار نگه داشته می شود. از ایستادن او زمانی می گذ رد و در این فاصله میایل متعددی ذ هن او را به خود معطوف کرده؛ مایلی از قبیل عدم اطلاع از اینکه چه چیزهایی تا حالا لو رفته. ناگهان ماموری دست او را گرفته و برای باز جویی به اتاق قبادی از عناصر ساواک می برد. در باز جویی؛ ضرب و شتم زیادی می شود. ولی آن طور که باید پیش نرفته و چیزی ازآن عاید نمی شود در این موقع قبادی با وقفه کوتاه و سکوت معنی داری یکی از نگهبانان را احضار می کند و دستور می دهد احمد را بیاورند. سنگینی سکوت حاکم بر فضای اتاق باز جویی با صدایی که از دور به گوش می رسد، شکسته می شود. قبادی به منظور تضعیف روحیه محمد، رو به همکار خود کرده و می گوید: تو صدای خش خشی نمی شنویی؟ با نزدیک شدن صدای خش خش به سمت در دوخته می شود. اندکی بعد د ر حالی که مامورین دستهای احمد را گرفته و او را کشان کشام می آوردند، در آستانه ظاهر می شوند. صدای خش خش مربوط به کشیده شدن پاهای خون آلود و ورم کرده احمد بود که از شدت ضربات کابلها بر آن متورم و بزرگ شده بود. به همین دلیل نمی توانست آنها را از روی زمین بلند کند. در این حال باز هم شکنجه ها ادامه می یابد. قبادی می کوشد به ضرب سهمگین کابل که مدام بر سر و تن احمد فرود می آورد محمد را مجبور به اعتراف کند. احمد با این عبارت که محمد چیزی نمی داند و اطلاعی هم از این مسائل ندارد و همه اینها مربوط به من است، همه را به عهده می گیرد. در طول باز جویی؛ آنها مجبور بود ند پشت به پشت یکدیگر بوده تا نتوانند با نگاه چیزی رد و بدل نمایند. احمد مطالبی که نباید محمد به عهده بگیرد ودر هنگام شلاغ خوردن به بهانه درد وبه خود پیچیدن چند مرتبه به فرصت یک نگاه با اشاراتی به او منتقل کرده و در حین ضرب و شتم ها با گفتن اینکه فلانی اعلامیه مربوط به من است و محمد کار ایی نیست او را متوجه عهده دار نشدن این اتهام می کند. با به عهده گرفتن همه موارد توسط احمد، از فشارهایی که بر روی محمد آورده می شد تا حد ودی کاشته می شود و چندی بعد محمد تبرئه شده و آزاد می گردد.

از او سر مشق بگیرید
دیگر شبها صدای کار کردن ماشین تکثیر و گفت و شنیدهای آهسته احمد و دوستانش که همگی مشغول تکثیر اعلامیه های انقلابی حضرت امام بودند، از آن طرف حیاط شنیده نمی شد. سکوت سنگین معنی داری سایه خود را بر همه جای خانه گسترده بود. با عشق و شور وافری که در کارها از خودش بروز می داد، نبود نش نمود زیادی داشت. مدتی از دستگیری اش توسط ساواک می گذشت. کمترین خبری به کسی نمی دادند. با تلاش های زیاد بالاخره وقت ملاقاتی حاصل شد که او را به روایت ماد رش می خوانیم. آن روز وقتی او را از پشت دیوار شیشه ای دیدم، هیچ باورم نمی شد که این احمد است. خیلی زرد و انجور شده بود. در چپشمانش رمقی باقی نمانده بود. آثار زجر و شکنجه هایی که در این مدت تحمل کرده بود؛ از چهره اش کاملاً هویدا بود، ولی گویی که هیچ اتفاقی رخ نداد. رو به رو شدن با این وضعیت مرا بی اختیار متاثر کرده بود. موقعی که احمد ناراحتی مرا احساس کرده با لحن جدی و اعتماد به نفس همیشگی اش به من گفت: مادر جان ناراحت شدید؟ شما خودتان همیشه مشوق من بودند. شما داستان وهب و مادرش را که در یکی از جنگهای صد ر اسلام شرکت می کند و در جریان آن مبارزه قهرمانانه پسرش به شهادت می رسد را در نظر بگیرید. این نکته را که دشمن پس از شهادت رساندن او باز دست بر دار نیست و مساله را تمام شده نمی داند. در حرکتی مذبوحانه دست به خباثتی دیگر می زند تا شاید بدین وسیله کاری در جهت تقویت روحیه لشکریانش کرده باشد و نمکی هم بر زخم مادرش پاشیده باشد. پیکر بی جان را سر می برند و آن را به سوی مادرش پرتاب می کنند. در مقابل؛ آن شیر زن در واکنشی غریب و د ور از انتظار هیمنه آن شبه مردان نامرد را در هم می شکند و به خلاف تصور خام د شمن حتی حیرت کشیدن یک آه را هم به دل آنها می گذارد و فرا تر از این با آفرینش حماسه ای افتخار آمیز و بی نظیر، سر بریده فرزند را از زمین برداشته و به طرف د شمن می اندازد. با صلابتی چون کوه بر سر دشمن زبون فریاد بر می آورد که در قاموس ما چیزی را که در راه خدا هدیه کرده اند پس نمی گیرند. ماد ر اینها برای ما الگو هستند و شما هم از آنها باید سر مشق بگیرید. اعتقاد و پایداری در جهت تحقق یافتن آرمانهای بلند حاکمیت احکام و فرامین الهی اسلام در قالب حکومتی حقه، حقیقتی بود که از ژرفای عشق و ایمانش مایه می گرفت.

جدایی طلب
احمد در زندان ماجراهایی داشت که همه حکایت از آن می کرد ند که گویا در آنجا هم به گونه ای دیگر جریان مبارزات را دنیال می کند. جدایی طلب عنوانی بود که چپی ها و منافقین توی زندان به احمد داده بودند. شهید سید احمد حجازی از افراد سرد مداری بود که در مقابل عناصر چپ و سازمان مجاهدین خلق (منافقین ) که آن روز به اصطلاح انگیزه های اسلامی داشتندولی به لحاظ نوع تفکر و مبانی جهان بینی و شناخت انحرافیشان از اسلام و نداشتن ریشه اصیل اعتقادی، با چپی ها در زندان هم سو و هم داستان بودند. به شدت موضع گرفت. او عملاً د ر بند خودش و دیگر بندها؛ جبهه بچه مسلمانها را از چپی هنا و منافقین جدا کرذد. این حرکت انقلابی موجب بر انگیخته شدن خشم باند چپ و منافق توی زنداتن شده بود. دوست احمد می گفت یکی از سران چپ از او می پرسد: تو این احمد حجازی را می شناسی؟ گفتم چطور؟ گفت با شما هم پرونده بود؟ من کمی ترسیدم و در ذهنم آمد که او احتمالاً در صدد گرفتن اطلاعات از من است تا برای ساواک گزارش کند، لذا تجاهل کرده و در جواب گفتم: نه. او شروع کرد به بد و بیراه گفتن به احمد و اینکه او رفته چرت و پرت گفته و من گفته ام ترتیبش را بدهند. روشن بود حضرات از احمد خیلی عصبانی بودند و آن طور که می گفت برنامه ای را هم برایش تدارک دیده بودند. او می گفت برنامه ای را هم برایش تدارک دیده بودند. او می گفت: احمد بچه ها را تحریک کرده که بیایید جدا شویم. او جمع جدا تشکیل داده و با این کارش اتحاد زندان را بله هم ریخته است.

تهدید
در کمین بود. بالاخره توی راهروی دستشویی زندان او را گرفتار می کند. . یقه او را می گیرد و محکم به سینه دیوار می چسباند. گلویش را با دست گرفته تا حد مرگ می فشارد. شدت فشار به حدی است که رنگ صورتش سیاه می شود. احمد خیلی جدی او را تهدید به مرگ کرده و می گوید: اگر فلان مطلب را لو بدهی بیرون که آمدم بدان؛ تو را می کشم. او ملتمسانه تعهد کرده و قول می دهد در آن باره حرفی نزند. با این بر خورد دیگر جرات نمی کند از آن بابت حرفی به میان آورد. انجام این کار جرات زیادی می خواست. اگر همین حرکت را محبوبیان داشت. در آن شرایط همه می خواستند طوری وانمود کنند که همه حرف را گفته اند و مطلبی باقی نمانده و آدم سر به راهی شده و قصد مبارزه ندارند. احمد با وجود این مسائل با یک چنین صلابتی بدون توجه به عواقب مساله دست به انجام این کار می زند تا بلکه او را از لو داد نهای بیشتر بر حد ر دارد.
محمد محبوبیان که احمد را لوداده و اعتراف زیادی نمود، در زندان به کفر پیوست و مرتد شد. پس از انقلاب به گروهکهای ضد انقلاب پیوست و در سال 60 به جرم مبارزه مسلحانه به اعدام محکوم شد.

متن آزادی
از طرف ساواک پیشنهادی مطرح شد. مبنی بر اینکه زندانی ها می توانند با نوشتن متن نامه ای از کرده و خطای خود اظهار پشیمانی کنند. در آن صورت می توانند از امتیازاتی که برای آنها در نظر گرفته شده از قبیل جدا کردن آنها از دیگر زندانیها؛ تخفیف مجازات و عفو و آزادی استفاده کنند. در پی این پیشنهاد احمد دست نوشته ای تنظیم کرد که محتوای آن را به یاد ندارم ولی بعد از اینکه مامورین ساواک در جریان متن قرار گرفتند، بسیار عصبانی شده بودند. به دلیل مطالب نوشته شده، احمد را شدیدا مورد غضب قرار دادند. چند تا مامو.ر آمدند و احمد را کتک زدند و بعد هم به جرم نوشتن این مطالب او را انداختند توی بند انفرادی.

ملاقات
دو ماه از اولین دستگیری اش گذشته بود. تازه به پ درش ملاقاتی دادند. قبادی شکنجه گر معروف ساواک در آن ملاقاتها از روی عصبانیت و برای تحقیر به پدربه احمد گفت: این کیست که تو. تربیت کرده ای؟ چطور از کارهایی که می کرده خبر نداشته ای؟ می خواسته فلسطین برود. می خواسته مامورین را ترور کند. هنوز اطلاعاتش را به ما نداده. این قد ر لجوج و خیره سر است که مات نمی توانیم به او ارفاق کنیم. باید 15 سال زندانش کنیم. تا در زندان بپوسد. این هنوز از راه خود بر نگشته است. اگر بخواهد این طور ادامه بدهد. سرش را به باد می دهد.

بی اعتنا
در اولین شبی که به زندان شهربانی وارد شده بود، بر سر مساله ای با مامورین دعوا کرده بود. او را در ابتدای ورود، چند روز به انفرادی فرستادند. او در طول زندان چندین بار به انفرادی رفت، در ملاقات با خانواده د ر زندان که به صورت تلفنی از پشت شیشه انجام می شد و. تلفنها کنترل می شد ، حرفهایش را در مخالفت با رژیم پهلوی می گفت. چندین بار افسر نگهبان آمد و به خانواده اش پرخاش کرد. گویا بار ها به او تذکر دادند که حرفهای سیاسی نزند ولی او نسبت به این حرفها بی اعتنابود.

روز سکوت
صحبت از خود سازی و تزکیه نفس بود که احمد گفت: من دیروز روزه سکوت گرفته ام. آن را از د وران زندان یاد گرفته ام. از او پرسیدم یعنی چه؟ گفت: روزه سکوت یعنی از سحر که بیدار می شویم تا نماز مغرب و عشاء جز نماز حرفی نمی زنیم، این موجب می شود که انسان بر اراده خود مسلط شود و در امر تزکیه نفس توفیق پیدا کند.

صحنه خشونت آمیز
بیش از دو سال از ماجرای اولین دستگیری او می گذرد. هنوز جای جای تن نحیف و رنجورش نشان از زخمهای زندان را دارد. با روحی صبور و قلبی اکنده از ایمان و عشق به مجاهدت، ایام پس از آزادی را تحمل می نمود. به واسطه سابقه سیاسی اش نه فقط حرکات او مورد توجه مردم قرار گرفته بود، بلکه ساواک هم مرتباً او را تحت مراقبت و کنترل داشت. از سوی دیگر عافیت طلبان دنیا خواه با اند رزهای کوته بیانیه خود به امر به معروف و نهی وی می پرداختند. بایستی طوری رفتار کرد تا وانمود شود او فردی سر به راه شده و چون دیگر مردان عادی سر در لاک کار و زندگی نموده. از اینکه نمی توانست از تمام وقت خود در جهت اهداف مبارزات استفاده نماید، خون دل می خورد. او کسی نبود که تسلیم شرایط شود، هجرت، اندیشه او را معطوف خود نموده و مهیای سفر به خارج از کشور می نماید. در حالی که می رفت تا ایده او محقق شود دستگیری گروهی از دانشجویان یکباره شرایط موجود را دگر گون می نماید. در اعترافات گروه دستگیر شده؛ از برنامه کوهنوردی و آموزشهای رزمی که احمد برای آنها ترتیب می داد، صحبت به میان می آید. بیان این موارد گمانی را در ساواک قوت می بخشد که این اعترافات سندی محکم و غیر قابل انکاری است دال بر رهبریت این گروه توسط احمد. بدون فوت وقت تصمیم به دستگیر کردن احمد. بدون فوت وقت تصمیم به دستگیر کردن احمد گرفته و با سازماندهی چندین تیم عملیاتی به طور همزمان و از چندین نقظطه محل وی وارد عمل شده و ضمن تیر اندازی هوایی مبادرت به بستن کلیه مبادی ورودی و خروجی بازار کرده و حلقه محاصره خود را کامل می نمایند. احمد که از اول متوجه موضوع شده به گمان اینکه شاید در رابطه با تهیه مقدمات سفر مساله ای رخ داده باشد، به نحوه فرار فکر می کند ولی دیگر خیلی دیر بود. در حین فرار به چنگ مامورین می افتد. در حالی که او را از محل به بیرون منتقل می کنند به طرز وحشیانه و ناجوانمردانه زیر ضربات مشت و لگد ساواک قرار می گیرد. این صحنه آنقدر خشن است که همه مردم و مسبه بازار را به شدت متاثر کرده تا جایی که نسبت به این رفتار دردمنشانه به آنها اعتراض می نمایند. بعد از دستگیری به دلیل پر خاش و دعوایی که احمد با یکی از مامورین در حین دستگیری کرده است، او را بله انفرادی محکوم کرده و پس از گذ راندن چند روزی به بند 2 زندان منتقل می شود.

عزم و اعتقاد
تازه از زندان و شکنجه های قرون وسطای ساواک خلاصی پیدا کرده بود. بد یهی بود با توجه به سابقه اش نبایستی آشکارا در فعالیت های سیاسی ضد رژیم شرکت داشته باشد و لازم بود بیشتر جانب احتیاط را رعایت نماید. عزم او در شروع مجدد مبارزه آن هم پس از آزادی به منزله مسخره گرفتن همه هیمنه آن تشکیلات جهنمی و مبین آب دیده تر شده فولاد اراده او بود. همان روز با قرار نموده ارتباط و ملاقلات با همرزمان، مقدمات برپایی تظاهرات خیابانی بر علیه رژیم، آماده و سازمان می یاید. حضور سراسیمه و سریع مامورین در محل یورش مسلحانه آنان به جمعیت حاضر موجب گرفتار شدن یکی از تظاهر کنندگان با سابقه سیاسی می گردد. لحظاتی بعد از شروع دستگیری ها احمد هم توسط یکی ازط مامورین ساواک مورد شناسایی قرار گرفته که قبل از هر گونه اقدامی توسط آنان با زرنگی خاص خود می گریزد.

هجرت، حج؛ مجاهدت
حجه الاسلام هادی غفاری در مراسم هفتمین روز شهادت احمد بر سر مزار شهیدان به خون خفته اصفهان در گلستان شهدا سخنرانی نمود و جریان آشنایی خود را با احمد و شرحی از فعالیت های او را در سوریه و عربستان باز گفت. در قسمتهایی از سخنرانی او آمده است:
وقتی به سوریه رفته بودم، به کنار قبر حضرت زینب رفتم. جوانی آمد، سلام کرد و گفت: اسمم احمد است. بیایید برویم خانه ما. من به لحاظ رعلیت مسائل امنیتی باید اول سوال می کردم که تو کی هسیتی؟ گفت: آقا اینجا این خبر ها نیست. مبادا ذهنتان مشوش شود. من احمد هستم. فامیلم این است. من مدتی است که اینجا هستم. بیایید برویم خانه ما. اتاقی بود 3 در 2. وقتی آمدم خانه، عده ای از دیگر دوستان هم آنجا بودند. از جمله وزیر نفت، مهندس غرضی. وریز نفت شما در این اتاق، براد رمان احمد حجازی در این اتاق. این اتاق کوچکی بود که همه ما نمی توانستیم بخوابیم. ماهیانه اجاره خانه هفت نفر بودیم 370 تومان بود. یک اتاق بسیار کوچکی در فقیر نشین ترین محله های شام. اتاقی که نم آب دیواره اش را تا نیمه پوشانده بود وقتی آمدیم آنجا، این جمع مهربان بسیار عزیز شروع به کار کرده بود ند. ما عهم به اتفاق، کارها را آغاز می کردیم. برادرمان احمد در ارتباط با برادران فلسطینی مان کار می کرد. ما تازه آمده بودیم که خبر دار شدیم امام را از عراق بیرون کرده اند. احمد به ما گفت: امام قرار است امشب به کویت بروند. تعبیر ما این است که طبعا کویت امام را راه نخواهد داد. فردا صبح احمد آمد و گفت: امام رفتند پاریس. بلافاصله این جمع نظمش به هم خورد. یک عده ای برای ادامه کار ماند ند. عده ای برای ادامه کار ماندند. عده ای مثل من و برادرمان غرضی بلافاصله عازم پاریس شدیم. من کارهایم را انجام دادم و به دلیل خاصی احساس کردم که باید به کار ادامه بدهم. با همه اشکالات بر گشتم به سوریه. با احمد و خانمم و د و بچه به طرف حج حرکت کردیم. احمد برای رفت و بر گشت، یک عدد از این کوزه های کوچک ماست برداشت و با پنیر قاطی کرد، با نان لواش. این کل غذایی بود که احمد از حرکت در مکه و مدینه با خود داشت. من به حق اینجا می گویم و آشکار هم. می گویم؛ امسال 1360 هیئتهای عظیم از ایران برای حج به عنوان تبلیغات رفتند. به جرات می گویم؛ سال 57، کاری را که احمد یک تنه و یک نفره در رابطه با انقلاب در عر بستان انجام می داد، این 400 نفر نتوانستند انجام دهند ، می رفتیم کاغذ بخریم برای چاپ اعلامیه در عربستان، آن هم قبل از پیروزی انقلاب، کاغذ نمی فروختند. خانه ای هم در آن ساکن بودیم یک خانه ای بود تقریباً قسمت فقیر نشین مکه. پله می خورد و بلند بود، آدم به طور طبیعی نمی توانست برود. احمد بعد از ظطهر که می شد می رفت در بازار و کاغذ می خرید. 20 برگ 20 برگ. 30 برگ 30 برگ. جمع می شد. 2000برگ یا 3000 برگ. یک بار یادم هست از یک مغازه ای 2000برگ خریده بود. در یک چادر نماز، روی دوشش. آدم به طور عادی سربالایی کوه را نمی تواند بالا برود. گذاشته بود روی دوشش و عاشقانه می برد. شب تا صبح یا می نوشت یا تایپ می کرد یا استنسیل. شب تازه آغاز کار بود. احمد هر جا خطر ناک بود، نمی گذاشت من دست به کار بگذارم. می گفت: اینجا شما را می گیرند. ما اینجا ها بلدیم. احمد و یک دانشجوی مسلمان ما در آمریکا، رضا علوی؛ نوه آیت اله بروجردی و احمد، تمام در و دیوارهای مکه را اعلامیه می چسباندند. کسانی که در سال 57 مکه رفتند، دیدند. هنوز بر دیوارهای مکه و مدینه و شام و عراق خط احمد هست. با چه عشق عجیبی شعار به زبان فارسی و عربی و انگلیسی می نوشت. بارها مامورین او را گرفتند و زدند. پلیس سعودی آنقد ر احمد را می زند. چیه احمد؟ چیزی نیست. بیایید برویم اسپری بخریم و به دیوار ها شعار بنویسیم. یک شب احمد گفت: برویم توی اداره او.قاف، زیر عکس شاه شعار بنویسیم؟ گفتم: توی تاداره اوقاف؟ اوقاف که مرکز ساواک است. خدا می داند، ساعت 3 – 2/5 بعد از نیمه شب بود، تا آن موقع بیدار می ماند. شب آمدیم به اتاق. آرام دیوار ها را نوشت و گفت: آقای غفاری یک جایی می نویسیم که وقتی اینها بیدار شدند، بیش از پیش بسوزند. من د و صندلی را با فشار نگه داشتم. آن وقت روی اتاق نوشت که پلیس سعودی هنم نتواند پاک کند. اینها کارهای سیاسی اش بود. روزی که ما از منی بر می گشتیم دیگر توقفمان تمام شده بود. قرار بود بیاییم طواف نشاء و خود طواف حج را به جا بیاوریم. احمد 20 تا 30 پلاکارد جور کرده بود. می خواست این پلاکارد ها را با چوب بلند کند. چوب نبود. احمد افتاد توی بازار و هر کس می دید خیال می کرد او از این بزازی دارد خرید می کند. احمد می رفت توی بزازی؛ می ایستاد یک گوشه. وقتی بزاز توپش خالی می شد چوبش را جمع می کرد. یادم هست 20، 30، 40 توپ مخمل که سوزن سوزن بود، بر دوش گرفته بود که کمرش زخم شده بود. یک مامور امنیتی سعو دی جلویش را گرفت. گفت: اینها را برای چه می خواهی؟ احمد گفت: می خواهیم با اینها کباب درست کنیم و از دستش گریخت. احمد امکانات نداشت، می نشست دانه دانه این میخها را صاف می کرد و این چوب هال را به شکل خاصی در می آورد. برای روز حرکت از منی، با یک چشم بر هم زدن، پلاکارد ها را بالا گرفت. پلیس احمد را محاصره کرد. توی خیابان زیر لگد او را له کرد ند. فرصتی بود که من بتوانم از دست مامورین بیرون بیایم. احمد هم آمد بیرون اما ما همدیگر را گم کردیم. وقتی آمدم توی خانه، دیدم احمد افتاده اما افتادنی که ممکن است از بین برود. احمد را داغون کرده بودند. گفت: هیچ مساله ای نیست، فردا صبح خوب می شوم. به شما بگویم از عمل دینی اش، منهای کارهای سیاسی اش که آن هم در خط دینی اش و به دلیل دینی اش بود، شب می آمد، لباس های معمولی را در می آورد. یک پیراهن بلند سفید می پوشید و به حرم می رفت. سعی می کرد از ما مخفی برود. چون می دانستیم احمد شب می رود حرم، می رفتیم حرم. احمد طواف می کرد. علی الدوام طواف می کرد. نصف شب شروع می کرد، صبح طواف تمام می شد. من نمی دانم چند دفعه طواف می کرد. می گفت: آقای غفاری شما در را ه بیسن دو کوه صفی و مروه می بینی آنهایی را که بایئد ببینی می بینی؟ یا نه؟ منظور حضرت حجه بن الحسن است ) می دوید و عاشقانه هم می دوید. دو تا بچه همراه ما بودند. احمد برای اینکه برای ما سنگین نباشد بچه 7، 8 کیلویی را می گذاشت روی دوش، از صفا به مروه و از مروه به صفا می رفت. ما اصلاً احساس نمی کردیم که بچه همراه ماست. وقتی از مکه بر می گشتیم، گفتم: احمد کی بر می گردی؟ گفت به سرعت بر می گردم ایران. او دیگر به پاریس نیامد. گفتم: احمد مواظب باش با خودت اسحله نبری. رژیم شاه اگر تو را مسلحانه دستگیر بکنند، تکه تکه ات می کنند، گفت: مساله ای نیست. من مسلحانه وارد ایران خواهم شد. در اوج خفقان، احمد مسلحانه به کشور آمد. هنوز هم اسلحه اش اینجاست. این اسلحه ای است که احمد در لبنان با او تمرین می کرد. در پایگاه های فلسطینی، قبل از انقلاب مواد منفجره را می آموخت. هنر احمد این بود که مواد منفجره را به د قت تدریس می کرد. مسئولیت آموزش تخریب را به عهده داشت. شاید بدانید عمرش را روی همین کار گذاشت. احمد در اوج یک شخصیت سیاسی بودن و سیاسی اندیشیدن بود. از معدود کسانی بود که از آغاز که من او را دیدم تا لحظه ای که شهید شود در خط فکری و عملی او کمترین تغییر و تزلزلی به وجود نمی آمد. احمد در آن شرایط که بسیاری گول می خوردند و بسیاری راه را اشتباه کردند، همچون کوه استوار بود.
یک روز به احمد گفتم: مایلی ازدواج کنی؟ گفت: فرصت نیست. می ترسم ازد واج بکنم و از کار بمانم. گفتم: چه کاری؟ گفت آقای غفاری تا الان توی شهر بودم، توی جبهه ها رفتم اما راستش این است که من آرزو دارم بروم سیستان و بلوچستان. آنجا که نان گیر نمی آید. مردم آب ندارند و مردم علف می خورند. می خواهم بر وم آنجا ها کار بکنم. اگر خواستی برای من زن بگیری، می گردی دنبال کسی که بتواند در چنین شرایطی زندگی بکند. گفتم: احمد توی شهر هم می شود کار کرد. گفت: آنهایی که توی شهر کار کنند زیادند. امام گفته است باید به مردم گرسنه و محروم و مظلوم و مستضعفان در روستاها کمک کنیم. زندگی اش را رها می کرد، یک ماه؛ دو ماه از احمد خبری نبود. احمد کجایی؟ زن را با یک بچه شیر خوار رها می کرد و علی الدوام توی این روستا و توی آن روستا. یکی دو بار احمد را دیدم، قیافه اش قابل شناسایی نبود. درست شبیه کسی که الان از توی چاه مغنی گری بیرون آمده باشد. سر و صورت و مو پر از کاه و گل. یک دفعه به من گفت: آقای غفاری، من هوای پیوستن به مسلمانان قهرمان افغانستان را کرده ام. امکانات هست؟ گفتم: بله. ماشین را پر از سلاح کرد. پر از فشنگ کرد و رفت افغانستان. رفت تا به مسلمانان مظلوم و محروم که زیر چنگال دژخیم شوروی دارند مظلومانه می جنگند کمک کند. یک روز در این اواخر گفت: آقای غفاری من احتمال نمی دهم که خیلی بمانم. من زن و بچه شیر خواره دارم. مواظب باشید بچه کوچک من هنگام بلوغ راه ما را برود. با عشق عجیبی رفت افغانستان و بر گشت. گفتم: احمد در افغانستان چه دیدی؟ گفت سراسر صفا از مسلمان ها و مملو از جلادی روسها. همین روسهایی که اینک سنگ دفاع از انقلاب را به سینه می زنند. همین هایی که دارند در افغانستان جنایت می کنند. همین هایی که در بسیاری از کشورهای دیگر خفقان را به اوج بردند. از لهستان، لهستان درست می کنند تا به به له شدن مردم لهستان سرمایه اند وزی کنند و قدرت مداری کنند. احمد رفت تا به برادران قهرمان و مسلمان افغانیش کمک کند. این اواخر می گفت: می آیم تهران. د لم می خواهد بیایم تهران. به او گفتم: احمد کی قرار است بییایی؟ گفت: منصرف شدم. زندگی در جمع مظلومان، زندگی در جمع گرسنه ها، زندگی در جمع برادر و خواهر مهربان روستایی شیرینی دارد. لطافتی دارد که هر گز حاضر نخواهم شد بیایم در شهر زندگی کنم. این اواخر مد تها بود هوای جبهه به سرش زده بود. چند روز پیش حاج آقا حجازی تلفن زد که آقای غفاری احد شهید شد. مثل دستگاهی که یک د فعه برق نامربوطی به آن مربوط می شود بد نم صدا می زد. احمد برادری که مهربان بود. خدا می داند که اگر بخواهیم مهربانی را تجسم کنیم، اگر می خواستیم یکرنگی را تجسم کنیم احمد بود.
بگذارید من جمله خودش را به کار ببرم. می گفت: من برای اسلام حمالی خواهم کرد. به جان خود شما و بچه هایم قسم، توی مکه گفتم: احمد چکار می کنی؟ چه کاری حاضری بکنی؟ گفت حاضرم فقط برای اسلام حمالی بکنم.. حاضرم برای اسلام کار بکنم. اسمش را هر چه می خواهید بگذارید. آقای حجازی به من گفتند که وقتی احمد می رفت من به او گفتم: احمد معلوم نیست من شرف شهادت داشته باشم اما اگر رفتی و به شرف شهادت نایل شدی، سلام مرا به امام حسین برسان.

ماجرای عکس
هنوز از گرد راه نرسیده و رنگ شعار ها که با آن در و دیوار هر کوی و بر زن و حتی کوه های مکه را پر کرده بود خشک نشده ش، بی درنگ برنامه بعدی را در دستور کار قرار داده بود. به محض یافتن مجالی هر چند اندک، فکر های نو و غیره منتظره ای به سرش می زند. کارها و برنامه هایش غیر قابل پیش بینی بود. حرف هایی از کارهای بزرگ که تصورش بعید بلود و فقط از فردی پر جرات و با شهادت و هدفدار می توانست سر بزند. کمی قرار گرفت و بی مقدمه گفت: راستی عکسی از شاه می خواهم. باید حتماً آن را گیر بیاورم. ابتدا کمی او را نگاه کردم و پس از آن متعجب گفتم: توی این کشور و شهر غریب حالا عکس را از کجا گیر بیاوریم؟ تو هم هوسهایی می کنی. با اطمینان خاصی در جواب گفت : من الان آن را دارم می بینم تو چطور؟ همین طوری نمی گفت. یقیناً جایی که عکسی از شاه در آن یافت می شد را از قبل نشان کرده بود. به او گفتم: مثلاً کجا؟ گفت کجا بهتر از دفتر اوقاف شاه؟ تو خود بهتر می دانی آنجا در حقیقت مقر ساواک است. فکر نمی کنمک مساله مهمی باشد. فقط یک روز از آنها قرض می گیریم. می دانستم پای انجام این کار ایستاده. تو کارهایش بی رغم مزاحی که می کرد، بسیار جدی بود و بیشتر به انجام کار فکر می کرد. احمد گفت: فرصت چندانی برای گفت و گو نیست. اجازه بدهید که زود تر وارد عمل شویم زیرا نصب آن هم کار دارد. گفتم: چی و کجا؟ گفت مگر فردا روز رمی و جمرات نیست؟ هر طور بود عکس را با ترفندی از اوقاف تک زدیم و آن را کهنه پیچیده از محل گریختیم. همان نیمه شبی،؛ یکراست رفتیم ب

 


دوشنبه 8 فروردین 1390  7:30 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

روح الامین ,سید حسینسید حسین

فرمانده عملیات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی کردستان

سال 1335 ه ش در اصفهان و در خانواده ای مذهبی متولد گردید. دوران کودکی و مدرسه را تحت سر پرستی پدر و مادر خود گذراند. د ر سن 12 سالگی پدر خود را از دست داد و تحت سر پرستی ماد ر تحصیل را تا سیکل ادامه داد و سپس به شغل آزاد مشغول شد. بعد از طی دوران خدمت سربازی با برادر شهیدش امیر مشترکاً به کار صنعتی مشغول شدند. د ر سال 1357 که انقلاب اسلامی با تظاهرات علنی مردم به اوج خود رسیده بود در تمامی صحنه ها حضوری فعال داشت. بعد از حادثه 5 رمضان سال 1357 توسط رژیم ستمشاهی دستگیر و بازداشت گردید و پس از گذشت چند روز آزاد گردید و مجدداً به فعالیت خود ادامه داد.
در زمانی که امام بزرگوار به ایران هجرت نمود ند از جمله افرادی بود که حفاظت محل سخنرانی امام در بهشت زهرا به عهده آنان بود. د ر اوج تظاهرات و درگیری های تهران توسط مزدوران رژیم شاه از ناحیه پا مجروح شد و به اصفهان بازگشت. پس از پیروزی انقلاب اسلامی به فعالیت خود در جهاد و بسیج ادامه داد و با شروع درگیریهای کردستان به آن منطقه اعزام شد. در یکی از عملیاتها از ناحیه فکه، لب و دندان مجروح شد و پس از بهبودی مجدداً به کردستان مراجعت نمود. و در پاکسازی روستاها از لوث وجود ضد انقلاب نقش مهمی را ایفا نمود. در سال 1361 افتخار شرکت در عملیات فتح المبین را به دست آورد سپس د ر عملیات بیت المقدس – والفجر مقدماتی و بد ر شرکت کرد و در عملیات بدر از ناحیه دست مجروح گردید. در کردستان نیز د ر عملیات های انصار و قائم حضور فعال داشت. او در عملیات والفجر 8 و پس از آزادی فاو سریعاً خود را به منطقه کردستان رساند و در عملیات والفجر 9 به عنوان مسئول عملیات سپاه کردستان شرکت کرد. سر انجام در تاریخ 7/ 12/ 1364 ساعت 8 صبح به وسیله ترکش بعثیون که بر قلب او اصابت کرد به فیض شهادت و به دیدار معبود خود که سالها انتظارش را می کشید پرواز نمود.
منبع:"قاف عشق"نوشته ی حمید رضا داوری،نشر لشگر14امام حسین(ع)-1379



خاطرات
مادر شهید:
حاج حسین وارد منزل شد و یکراست به طرف اتاق رفت. فرش اتاق که متعلق به خودش بود را جمع کرد و با عجله از اتاق خارج شد.
من متعجب شده بودم. علت این کار را سوال کردم. حاجی که از بار سنگینی که بر د وش داشت به نفس افتاده بود گفت: مادر جان بر می گردم توضیح می دهم. الان عجله دارم. سریعاً از منزل خارج شد. وقتی بر گشت، آثار رضایت در چهره اش مشخص بود. کنار دیوار نشست و گفت: مادر جان، معذرت می خواهم. عجله داشتم. عروسی یکی از دوستان بود. یتیم بود و نیازمند فرش را برای او بردم.
گفتم: مادر جان آخه این وقت شب! فردا این کار را می کردی!
حاجی با حالتی متبسم گفت: آخه امشب شب زفافش بود. در اتاق او هیچ فرشی نبود. خوب شد که امشب بردم.

سید محمد روح الامین:
قبل از انقلاب، یکی از مراکز آمریکاییها در خیابان اردیبهشت قرار داشت و فعالیت آنها از چشم انقلابیون دور نمی ماند.
حاج حسین به اتفاق شهید علی نوری از فرماندهان خط دارخوین و سردار شهید اکبر حسین زاده که در کردستان به شهادت رسید. پس از یک برنامه ریزی دقیق و بیا یک حمله برق آسا، موفق به آتش کشیدن آن محل شد ند. آنجا ساعت ها د ر آتش قهر انقلابیون می سوخت. قبل از فرا گیر شدن شعله های آتش، حاج حسین مقداری لوازم تکثیر و عکاسی را از آن محل خارج کرد. او کلیه این تجهیزات را در راه پیشرفت انقلاب به کار گرفت. پس از ورود به کردستان، آن اموال مصادره ای را تحویل سپاه کردستان داد تا از آن استفاده شایسته صورت گیرد.

برای مرخصی به اصفهان آمده بودیم. رزمنده گان کردستان در منزل ما جمع شده بودند. به علت ایبکه مرتب در جبهه بسر می بردم وضعیت زندگی ام سر و سامانی نداشت و مادرم از این وضع ناراضی بود.
ماد رم در حضور حاج حسین عدم رضایتش را ابراز نمود و گفتن: حاجی شما به پسرم بگویید یک مدتی د ر اصفهان بماند و سر و سامانی به زندگی اش بدهد. شاید حرف شما موثر باشد.
حاج حسین با نگاهی عمیق و تبسمی زیبا گفت: مادر جان بر اساس دستور قرآن من تکلیف دارم همه را برای جنگ تشویق و تحریض کنم و تکلیفیب ندارم کسی را از جبهه بر گردانم.
این جمله ساده حاج حسین، چنان تاثیری در من گذاشت که مرا در راهی که انتخاب کرده بودم بیش از پیش مصمم کرد.
پس از مراجعت به کردستان وقتی با مادرم تماس تلفنی داشتم متوجه تاثیر جمله حاج حسین را در وی شدم. ماد رم گفت: ای کاش کمی بیشتر فکر کرده بودم و این صحبت را با حاج حسین نکرده بودم.

سردار شهید محمد ابراهیم همت:
روستای قلقله واقع در جاده سقز بانه د ر حال پاکسازی بود. برادر روح الامین کمی تاخیر کرده بود. وقتی به ما رسید درگیری بسیار شد یدی شده بود و ضد انقلاب با محاصره تعدادی از براد ران قصد اسیر کردن آنها را داشت.
من می دانستم حاج حسین از افراد نادری است که د ر عملیات ها برای حفظ اسلام بی مهابا به دشمن یورش می برد. با بقیه برادران رزمنده همراه ایشان شدیم. به دشمن حمله کردیم و محاصره را شکسته با تلفاتی که به آنها وارد کردیم، آنها را مجبور به فرار از منطقه نمودیم.
حرکت حاج حسین هنگام یورش به دشمن آنقدر سریع و دلاورانه بود که افرادی که در طرفین او در حمله به دشمن شرکت داشتند بندرت می توانستند با او همگام شوند تا جناحین تو را پوشش دهند و همیشه او با فاصله زیادی در نوک حمله به دشمن قرار داشت.

حسین امینی:
یکی از پاسگاه های ما د ر جاده دیواندره سقوط کرده بود. گروهک های ملحد با نفوذ به آن محل، همه زخمیها و اسیر ها را جمع کرده و با پاشیدن نفت آنها را زنده زنده سوزانده بود ند. 25 نفر بسیجی اهل یزد به شکل فجیعی به شهادت رسیده بودند. هیچ چشمی طاقت د یدن آن صحنه را نداشت.
پس از مدتی مشخص شد که دو نفر نفوذی در سقوط مقر نقش داشته اند. پس از محاکمه آنها، حکم اعدام در دادگته انقلاب صاد ر شد. حکم باید اجرا می شد. این د و نفر مدتها در کنار رزمندگان بودند. احساسات همه تحریک شده بود و بعضی ها از اعدام آنها ناخشنود بودند و اعتراض خود را بیان می کردند. با اینکه حاج حسین عصبانی نمی شد این بار با حالتی بر افروخته فریاد زد:
اینها 25 نفر از بهترین امت رسول اﷲ را زنده زنده در آتش سوزانده اند. یک نفر را رو به روی همه منفجر و تکه تکه کرده اند. حالا شما دلتان به رحم می آید ؟ همه ما برای اجرای حکم الهی اینجا هستیم و. باید رحمت و رافت خود را برای مومنان و شدید ترین غضب خود را برای ملحدین از خدا بی خبر نگه داریم.
با این استدلال قرآنی و بیان محکم، همه با تمسک به جمله مولایشان حضرت علی (ع) جمجمه ها را به خدا عاریه دادند و با عزمی جزمتر از قبل، آماده دفاع از اسلام و انقلاب شدند. بسیاری از آن جمع در این راه به درجه جانبازی و شهادت نائل شدند.

فرخ :
با شنیدن خبر تجمع نیروهای ضد انقلاب در روستا خود را بله محل رساندیم. پس از محاصره منتظر شروع درگیری شدیم. دشمن خود را در منزلی مخفی کرده و منتظر رسیدن نیروهای کمکی خود بود.
با تدبیر حاج حسین توپ 75 را جهت انهدام محل تجمع دشمن آماده کردم. پس از د و بار شلیک، خانه بر سر آنها خراب شد. ناگهان تیری به طرف صورتم شلیک شد و مرا به زمین پرت کرد. پس از چند لحظه گیجی و سکوت، احساس کردم در حال جابجا شدن هستم. چشم خود را باز کردم. حاج حسین روح الامین، فرمانده عملیات را دیدم. مرا روی دوش خود گذاشته بود و در حال دویدن به طرف آمبولانس بود.
خون صورتم به داخل یقه حاج حسین می رفت و او بی توجه مرا به سرعت به آمبولانس نزدیک می کرد.
در آن لحظات حساس می دیدم که او به دلیل تعهد و احساس مسئولیت حاضر نیست کمترین لحظات را برای حفظ جان همرزمش از دست بدهد.
در همان حالت که بر د وش حاج حسین بودم از یک طرف شرم در برابراین همه بزرگی داشتم و از طرف دیگر به چنین فرماندهان متعهد و دلسوزی افتخار می کردم.

معتزی :
با بلند شدن بانگ اذان، نشاط زاید الوصفی در اعمال او د یده می شد. حتی اگر دو نفر بودند، حاج حسین نماز جماعت را بر پا می کرد.
تاکید زیادی به شرکت د ر نماز جماعت اهل تسنن داشت. می گفت: وقتی ما د ر نماز اهل سنت شرکت کنیم، تبلیغات دشمن خود به خود از میان می رود.
بسیاری از جاده های منطقه با پیگیری و دقت نظر حاج حسین ساخته شد. بسیاری از مناطق به همت والای او از نعمت برق و آب سالم، مخابرات و دیگر امکانات بهرمند شد. وقتی از او سوال می شد، چرا تا این حد خود را برای مردم به خطر می اندازی ؟ پاسخ می داد: ما به کارمان اعتقاد داریم و با ایمان واقعی موجبات جذب مردم و د فع ضد انقلاب را فراهم می آوریم.
بزرگترین آرزویش این بود که مردم کرد با معنویت زندگی کنند و حقیقت اسلام را درک کنند. آرامش و صفا بر شهر ها و روستاها حاکم باشد، به گونه ای که د ر هیچ جای منطقه نیاز به تردد با اسلحه نباشد.

سید محمد روح الامین:
عطر عملیات در فضا می پیچید، حاج حسین خود را به منطقه عملیاتی می رساند. من در تیپ کربلا در حال آماده شدن برای عملیات فتح المبین بودم که چهره جذاب و دوست داشتنی حاج حسین ما را به نزدیک شدن زمان عملیات مطمئن کرد.
اگر چه او با کوله بار تجربیات جنگهای چریکی را بر دوش داشت، لیکن در صحنه عمل اثبات کرد که از جمله نوادر نظامی است که نظریاتش در جنگ های منظم هم کارا و موثر می باشد.
به دلیل رشادت های او د ر آن منطقه، توسط فرمانده تیپ، مسئولیت یک گردان به او واگذار شد. او که از اسم و رسم و عنوان فراری بود، پس از این عملیات موفق، دوباره به کردستان بر گشت تا در گمنامی همچنان حماسه هایی بزرگ بسازد.

چهره مصمم او همیشه عطوف و مهربان بود حتی در حین عملیات زمانی که مسئولیت های مهم فرماندهی داشت هیچ تغییری در رفتارش دیده نمی شد.
در محرم سال 1363 در اجرای یک عملیات سنگین به همراه دو تیپ به منطقه دیواندره رفته بودیم. مردم و نیروها اسم حاج حسین را شنیده بود ند ولی می خواستند از نزدیک او را ببینند و لحظاتی در کنار او باشند و مصاحبتی با او داشته باشند.
مردم و رزمندگان او را احاطه کرده و غرق در بوسه کردند. من چون از قبل با او همراه بودم، در چهره او دقت کردم شاید تغییری در رفتارش مشاهده کنم. او. همان حاج حسین متین، با وقار، صمیمی و دوست داشتنی بود که با دیدن محبتهای مردم بار سنگین مسئولیت را بیش از پیش بر دوش خود احساس می کرد. او بارها و بارها در مراجعه به اصفهان با حضور در منازل شهدا، بر رفع مشکلات آنها تاکید می کرد و به همدردی و گره گشایی از زندگی آنها همت می گماشت.
سال 1363 بود. پس از شرکت در نماز جمعه مدتی با هم گفت و گو کردیم. حاج حسین می خواست برای موضوعی که در نظرش مهم بود مشورت کند. او معمولاً با دیگران مشورت می کرد. حاج حسین گفت:
به من پیشنهاد شده در تیپ 28 صفر مسئولیتی بپذیرم. با توجه به اینکه شما هم در آن تیپ مشغول خدمت هستید می خواستم نظر شما را بدانم. من با اشتیاق از آمدن ایشان استقبال کردم و نظرات خودم را ارائه کردم.
مدتی گذشت اما خبری از آمدن حاج حسین به تیپ نشد. وقتی علت را سوال کردم، با تأمل گفت: من با شهدای عزیز کردستان مأنموس بودم. هنوز بیشتر دوستان بسیجی ام سلاح بر دست در کردستان ایستاده اند و با مشکلات دست و پنجه نرم می کنند. من در کردستان می مانم. مطمئن هستم خونم در کردستان ریخته خواهد شد.

اصغر داد خواه :
حدود ساعت 5 بعد از ظهر به سپاه سقز رفتم. بچه های عملیات سراسیمه به سوی من آمدند و گفتند: از مریوان تماس گرفته اند و با حاج حسین روح الامین کار دارند. حاج حسین هم بیرون رفته است. با دفتر مریوان تماس گرفتم. بچه ها اطلاع دادند حاجی رهنما همراه گروهانی به دره شیلر رفته و با مشکل رو به رو شده است. به هر صورتی بود با بی سیم با حاجی رهنما ارتباط بر قرار شد. او اوضاع را این گونه تشریح کرد. به مقر حزب دمکرات حمله کرده ایم و منافقین به کمک آنها آمده اند. بچه ها استقامت می کنند ولی به تعدادی نیرو و عملیات هوایی نیازمندیم.
بی درنگ به سراغ حاجی زهتاب رفتم ولی موفق به پیدا کردن او نشدم. خوشبختانه حاج حسین از راه رسید و موضوع را با او د ر میان گذاشتم. حاج حسین با نوشتن یاد داشتی از تیپ دوم ارتش تیم پرواز هوانیروز در خواست پرواز کرد. از من خواست تا به آنجا بروم و لزوم اقدام فوری را گوشزد کنم. مسئول تیم پرواز به همراه یکی از برادران در حال قدم زدن بود. موضوع را به او اطلاع دادم و بر گه ای که حاج حسین روح الامین نوشته بود به دستش دادم. او احترام خاصی برای حاج حسین قائل بود و از او به بزرگی یاد می کرد. با رویت یاد داشت حاج حسین، سریع بچه های تیم پرواز را خبر کرد. چند نفر از خلبانان هوانیروز آماده شدند. یکی از آنها گفت: الان نزدیک غروب است و هوا تاریک می شود. احتمال خطر بسیار است. باید مجوز پرواز را از مراغه بگیریم. مسئول تیم پرواز گفت: احتیاجی نیست. بچه های سپاه در منطقه در محاصره اند. احتیاج به کمک دارند. مسئولیتش به عهده من! بعد رو به من کرد و گفت: ما این کار را به احترام حاج حسین انجام می دهیم. چنانچه مانعی پیش آمد شما موضوع را پیگیری کنید. 5 فروند هلیکوپتر کبری با وجود تاریک شدن هوا بر روی منطقه درگیری پرواز کرد ند. با صدای هلیکوپتر ها جناحی از محاصره بچه ها شکسته شد و حاجی رهنما و بچه موفق به رهایی شدند.
چند روزی از این ماجرا گذشت. روزی مسئول تیم پرواز از تیپ د وم ارتش با من تماس گرفت و گفت: فلانی برای من به خا طر آن پرواز ها مشکل به وجود آمده. طبق قولی که داده بودید موضوع را پیگیری کنید. با حاج حسین تماس گرفتم و مسأله را مطرح نمودم.
حاج حسین موضوع را پیگیری نمود. حتی موفق شد برای کادر پرواز تشویقی هم بگیرد.
آری روح الامین، روحی امین در منطقه کردستان بود که نفس الهیش آرامش و امنیت را به همراه داشت.

سردار شهید محمد ابراهیم همت :
در عملیاتی که در مجاورت منطقه شیلر داشتیم با مشکلات زیادی مواجه بودیم. شرایط سخت، کمبود امکانات و هوای سرد تنها با استقامت و پایداری حاج حسین روح الامین موفق شدیم منطقه را پاکسازی و تثبیت کنیم.
در چهره بشاش او هنگام سختیهای عملیات، هیچ تغییری مشاده نمی شد. وقتی کار عملیات گره می خورد با تسبیحی که همراه داشت ذکر می گفت و با روحیه ای باز پیش قدم می شد. همواره از خطر استقبال می کرد و پیشاپیش رزمندگان به دشمن یورش می برد. اگر غیبتی یا حرفهایی که از روی کنایه برلی تضعیف انقلاب بود می شنید، چهره اش بر افروخته می شد و بعضا در آن محل نمی ماند. کسی او را عصبانی ندید.

در عملیات نصر 1، عراق پاتک سنگین خود را شروع کرده بود. حاج حسین روح الامین مثل همیشه در نزدیک ترین محل به دشمن حضوری فعال داشت. او شخصاً در محل استقرار نیروها و محل تفنگ 106 قرار گرفت. حاج حسین برای رفع پاتک دشمن، بیش از 200 گلوله را خودش شلیک کرد. با وجود انفجار های پیاپی د ر نزدیکی اش، حاضر نبود به عقب بر گردد و مجالی به دشمن بدهد.
با وجود این روحیه تهاجمی، وقتی در روستای قلقله، دشمن از محل سکونت مردم استفاده کرده بود و تعدادی از بسیجی ها را به شهادت رسانده بو د، حاج حسین روح الامین اجازه نداد، حتی یک تیر به طرف روستا شلیک شود.

سردار حاتم :
در 20 کیلومتری غرب کامیاران، ارتفاع مهم و سوق الجیشی شیرین سوار در مقابل رزمندگان عرض اندام می کرد.
سر کرده گروهکهای آن محل پیغام فرستاده بود که اگر این ارتفاع را به تصرف در بیاورید ما زنهایمان را طلاق می دهیم.
طرح برای حمله به منطقه شیرین سوار مهیا شده بود. شب عملیات خبر رسید که یک گروه گشتی در جاده منتهی به منطقه به مین بر خورد کرده و چند نفر نیز مجروح و شهید شده اند. دشمن با کار گذاشتن مین قصد داشت حمله را به تأخیر بیندازد.
حاج حسین مسئول عملیات کامیاران بود. ابتدا بت زیرکی جلوی انتشار اخبار غلط و تضعیف کننده را گرفت و با لحاظ کردن واقعه اتفاق افتاده، بررسی مجددی روح طرح و نقشه عملیات انجام داد. آنگاه بد ون اینکه متاثر از حوادث باشد، یگانهای رزمی را برای انجام عملیات هدایت کرد. با یاری خدای متعال ارتفاع مهم شیرین سوار از دشمن پس گرفته شد و دشمن با قبول تلفات سنگین، مجبور به فرار از آن منطقه شد.

زیر رگبار گلوله، با قامتی استوار جلوی ستون، به طرف قله در حرکت بود. با اشاره به افراد پشت سر، آنها را با جناه های راست و چپ خود هدایت می کرد. لحظات سنگین درگیری به کندی می گذشت. حاج حسین یکی یکی بچه ها را پیدا کرد. و آهسته در گوش آنها نجوا می کرد: برادر خسته نباشی. تا ندیدی شلیک نکن. سریع جا به جا شو و پشت تخته سنگ بعدی سنگر بگیر. در حالی که نوک قله را به برادر بسیجی نشان می داد گفت: چند نفر بیشتر نیستند. جلو تر از همه خودت را به زیر تخته سنگی که دشمن از بالای آن آتش افروزی می کرد رساند.
با خاموش شدن آتش تیر اندازی، تبسم دلنشین، صورت حاج حسین را زیبا تر کرد. ناگهان چهره اش بر افروخته شد. در جهت نگاه او چشم دوختم. دو نفر از افراد خود فر وخته گروهکها را دست بسته پایین می آورد ند. بسیجی نوجوانی که آن دو نفر را پایین می آورد. با صدای بلند گفت: نامردها تا آخرین تیرشان شلیک کرده اند و حالا التماس می کنند. حاج حسین به طرف آنهات رفت و با آرامش آنها را روی زمین نشاند و به آنها تعارف کرد. سپس مشخصات آنها را پرسید.
قیافه های شرور، سبیل کلفت آن دو نفر که لباس کردی به تن داشتند و آرامش حاجی، خشم بسیجی نوجوان را چند برابر می کرد. اما حاجی همچنان با گرمی با اسیران صحبت می کرد. وقتی در نگاه آن د و خیره شدم، آثار تردید و د و دلی، به وضوح پیدا بود. از یک طرف می دانستند که چقد ر شقاوت کرده اند و. از سوی دیگر باورشان نمی شد که تا این حد مهربانی با آنها بشود. گفتار و رفتار متواضعانه حاج حسین آنها را منقلب و دگر گون ساخت.
لذا هر د و در ارائه اطلاعات و باز گو کردن اخبار از یکدیگر سبقت می گرفتند. آثار خجالت و شرمساری و اندوه در چشمان آنها دیده می شد. با جمع بندی اطلاعات اخذ شده کار تعقیب دیگر مزدوران ادامه یافت.

رضا ربانی کوپایی :
در منطقه دیوان دره دره هوان منطقه ای شناسایی شده بود که محل تجمع ضد انقلاب محسوب می شد. به همراه تعدادی از برادران رزمنده و تعدادی از توابین گروهکها، شبانه عازم آن محل شدیم. در بین راه به دلیل همراهی با عناصر گروهکی تواب، تشویش و اضطراب در دلم موج می زد و خوف خیانت این افراد رنجم می داد. در تاریکی شب و پیچ و خم جاده، خودم را به حاج حسین که مسئول عملیات بود رساندم و گفتم: حاچی چطور جرات می کنید پشت سر این افراد راه بروید ؟ آیا احتمال خطر وجود ندارد ؟
حاج حسین با همان آرامش همیشگی گفت: اگر توکل بر خدا داشته باشی تمام مسائل حل است. با شنیدن این جمله، آنچنان آرامشی یافتم که همه تشویش و اضطرابم زایل شد.
در آن شب توسط همان نیروها، ضربه هلناک و سیهمگینی به دشمن وارد شد. تا مدتها ماجرای شکست آن شب مطرح بود و این در حالی بود که رزمندگان اسلام همگی سالم به مقر بر گشتند.

حاج حسین روح الامین اگر چه فرمانده بود ولی به جزئیات زندگی همرزمانش نیز اهمیت می داد. شاید د ر رفع حاجات زندگی خود آن قدر کوشا نبود. در یکی از مرخصی ها که به اصفهان آمده بود به قصد سر کشی به منزل ما که د ر ماموریت به سر می بردم مراجعه می کند. در بدو ورود متوجه می شود به علت نشست زمین؛ سیستم فاضلاب منزل خراب شده و آب باتران تمام حیاط را فرا گرفته است. سریعا به دنبال یک تعمیر کار می روند و با تعمیر کردن لوله ها آرامش را به خانه باز می گرداند. او آنقدر صمیمی وبی ریا بر خورد می کرد که عضوی از خانواده ما محسوب می شد.
در عزاداری او در منزل ما آنچنان شیونی به پا بود که شاید کمتر از منزل خود شهید نبود. همه احساس می کرد ند نزدیکترین عزیز خود را از دست داده اند.

شب هنگام گروهکهای ملحد ضد انقلاب به روستای آخویان حمله کرده بودند. همان شب تلاش شد نیروهای احتیاط به کمک رزمندگان مستقر در آنجا بروند ولی به علت نا امنی و احتمال تلفات؛ اعزام نیروها به بعد مامول شد. رزمندگان مستقر پس از مقاومت جانانه به علت تمام شدن مهمات و در محاصره بودن؛ تن به سقوط پایگاه داده بودند. دشمن غدار چهار نفر از عزیزان را به شکل فجیعی به شهادت رسانده بود.
با دیدن آن صحنه همه ناراحت و متاثر شده و روحیه خود را از دست داده بودند حاج حسین در کمال آرامش و طمانینه از مراکزی که مطلع بود اطلاعات لازم برای تعقیب آنها را به دست آورد و افراد احتیاط را برای تعقیب آنها را به دست آورد و افراد احتیاط را برای تعقیب آنها گسیل داشت. با یک سازماندهی و حرکت زیرکانه، غروب همان روز توانست با درگیر شدن با دشمن، تلفات سنگین و هولناکی به آنها وارد کند.
اگر آرامش و خونسردی و رشادت او نبود ضد انقلاب رزمندگان را با مشکلات بیشتری مواجه می کرد.

مجتبی کمالی:
27 اردیبهشت سال 1363 عملیات قائم آل محمد شروع شد فرماندهی عملیات با حاج حسین بود و شهید افیونی فرمانده یک گردان بود.
برادر ایزدی نیز با یک گردان هر کدام در محلهای از قبل تعیین شده قرار گرفتند. من نیز با گردان جند اﷲ بودم و در ارتفاعات مستقر شدیم. صبح عملیات متوجه شدیم ضد انقلاب به طور اتفاقی د ر روستای خول در منطقه شول آو آمده و به طرف رزمندگان تیر اندازی می کنند.
به همراه برادران افیونی، عبدالملکی و ایزدی در حمایت یک دستگاه نفر بر به طرف دشمن حمله کردیم. در اثر تیر اندازی دشمن برادران عبدالملکی و ایزدی شهید شدند و نفر بر نیز آتش گرفت. برادر افیونی به وسیله پتو، زید دید و تیر د شمن آن را خاموش کرد و ما به جمله ادامه دادیم. ناگهان احساس کردم بدنم بی حس شد و اسلحه از دستم افتاد. مرا به چاد ر بهداری رساندند و پس از آن دیگرچیزی متوجه نشدم.
وقتی به هوش آمدم در بیمارستانی در تهران بستری بودم حاج حسین به دیدنم آمد. او گفت: تو را به تصور اینکه شهید شده ای در میان شهدا در پتویی پیچیده بود ند. وقتی برای فاتحه خواندن بالای سرت آمدیم ناگهان تکانی خوردی و متوجه شد یم که هنوز امیدی برای زنده ماندن تو هست. لذا سریعاً تو را به سنندج و بعد با هواپیمایی به تهران منتقل کردیم.
او آنقد ر آرام و متین عملیات را از لحظه مجروحیت من تا انتها توضیح داد که گویی برای یک مقام بالاتر گزارش می دهد.
او اشاره کرد که چگونه عملیات را به پیش بردند و بیش از پانزده نفر از ضد انقلاب را د ر آن منطقه به هلاکت رساندند.

سید محمد روح الامین:
حاج حسین در عملیات بدر از ناحیه دست مورد اصابت گلوله دوشکا قرار گرفته بود و در طی دوران مداوا گاهی از شدت درد بی اختیار فریاد می زد. گاهی نیز به علت درد شدید دستش بی طاقت می شد و با ذکر یا حسین، یا فاطمه الزهرا مرهم بر دردهایش می گذاشت و آرام می گرفت.
یک بار که در حال تعویض لباس هایش بود متوجه شدم اثر تعداد زیادی ترکش های ریز بر بدن او وجود دارد. تا آن زمان کسی از وجود آنها مطلع نشده بود. حاج حسین خودش شخصاً آنها را پانسمان می کرد وقتی علت کتمان را از او سوال نمودم گفت:
اینها باعث نزدیکی به خدا می شود.
پس از بهبودی کامل دستش، یک روز از او احوالپرسی کردم. در پاسخ گفت: دلم هوای درد های دستم را کرده. درد های آن زمان برای من بهتر از سلامتی بود. چون مرا به خدا نزدیک تر می کرد.
من د رد تو را ز دست آسان ندهم دل بر نکنم ز دوست تا جان ندهم
از دوست به یادگار دردی دارم کان درد به هزار درمان ندهم.

سردار علیزاده :
سال 1364 بر سرکوب ضد انقلاب، یک ستون کامل از طرف مریوان به راه افتاد. در حال حرکت به طرف سنندج خودرو حاج حسین که از ماموریت مریوان به طرف سنندج بر می گشت، به طور اتفاقی در آخر ستون نظامی جای گرفت. این در حالی بود که فرماندهان و نیروهای ستون ایشان را به عنوان فرمانده نمی شناختند. نزدیک غروب در منطقه خیر آباد سر گل، ستون راه خود را میان دره ها و جنگلهای کناره جاده باز می کرد. ناگهان در یکی از پیچهای جاده از طرف تپه مجاور،، تیر اندازی به طرف ستون شروع شد. حاج حسین با صلابت همیشگی به دوشکاچی دستور داد به طرف قله تیر اندازی کند و نیروها را سریعاً سازماندهی کرد و خودش با چند نفر به قله یورش برد. با متواری شدن ضد انقلاب، ستون به راه خود ادامه داد. زیرکی، عمل و شجاعت حاج حسین آن گونه بود که همه مطیع دستورات او شدند.
فردای آن روز رادیوی ضد انقلاب اعلام کرد فرمانده منطقه در اثر اصابت گلوله دوشکا کشته شده است و این ضربه برای آنان بسیار هولناک بود.

در عالم شیدایی
حاج اکبر آقابابایی پشت فرمان خودرو نشسته است. خود و با حوصله از پیچ های جاده عبور می کند. جاده تاریک است و طولانی. نگاه حاج اکبر و حاج حسین روح الامین به هم گره می خورد. حاج اکبر خاطرات دلاوریها و رشادت های حاج حسین را مرور می کند.
حاج حسین پس از یک سکوت طولانی لب به سخن می گشاید و در حالی که سخن گفتن برایش راحت نیست می گوید: حاج اکبر سال 1359 وقتی مجروح شدم، چهار ملک مرا به سوی آسمان بردند. ولی آن زمان من می خواستم که بمانم و خدمت کنم.
الان به لطف خدا امنیت به کردستان بر گشته و جنگ به بیرون مرزها کشیده شده است. پس از مکث کوتاهی اضافه می کند، از خدا می خواهم که دیگر شهید شوم.
سکوت سنگینی حاکم می شود.
حاج اکبر نور شهادت را در سیمای او تشخیص می داد.
حاج اکبر در حالی که اشک هایش را با آستینش پاک می کرد و سعی داشت بغضش را مخفی کند آرام گفت: ان شا الله که زنده بمانی و خدمت کنی.
حاج حسین گفت: دیگر وقتش شده که شهید شوم. بقیه کلماتش را زمزمه زیر لب می گفت. صبح روز بعد هنوز سرخی شفق فرصت خود نمایی نیافته بود. حال و هوای حاج حسین برای دوستان و همرزمش غیر عادی می نمود. بدون مقدمه قرائت زیارت عاشورایش را قطع کرد و در مورد مرگ و آخرت صحبت کرد. بعد از آن یکی یکی دوستان خود را بغل کرد و از آنها حلالیت طلبید و در واقع با آنها وداع کرد و. دیگران دلیل این کار را نمی دانستند. ساعتی بعد در ارتفاعات هزار قله، وقتی به سوی ابدیت خیره شده بود و مشغول نجوای عاشقانه بود؛ گلوله ای در نزدیکی او منفجر شد و روح بلند حاج حسین پس از مدتها بی قراری و شیدایی به سوی ملکوت پرواز کرد تا در جوار دوست ماوی گزیند.

سردار ترابی:
رئیس اداره اطلاعات شهر سقز با من تماس گرفت و گفت: کریم کچل و عارف به شهر آمده اند. این د و تن از مزد وران جنایتکاری بودند که شرارتهای زیادی را موجب شده بودند. به رئیس اداره اطلاعات اطمینان خاطر دادم که به هر نحو ممکن این دو جنایتکار را دستگیر خواهیم کرد. او سفارش کرد و باز از سنگدلی و جنایتهای آنها سخن گفت و اینکه مظلومانی چون شهید نمازی زاده توسط آنها به شهادت رسیده اند.
برادر کمیل را مطلع ساختم و گفتم: عارف و کریم کچل به شهر آمده اند و باید هر د وی آنها را دستگیر کنیم. عارف به عهده تو و کریم کچل هم به عهده من. ما بایستی با نیروهای محدودی اقدام کنیم، چرا که نیروها برای عملیات به منطقه ای دیگر رفته اند.
کمیل پیشنهادم را پذیرفت. با سازماندهی نیروها علی رغم آموزش محدود، عازم جنگ شهری شدیم.
بین ساعت 8 تا 9 شب، کمیل خبر دستگیری عارف را بد ون دادن تلفات به من داد. باورش مشکل بود. ولی وقتی مشخصات او را پرسیدم و دانستم که کارت فرماندهی «هیز» در حزب دمکرات نیز همراه اوست مطمئن شدم. خبر را به رئیس اداره اطلاعات انتقال دادند او اطمینان حاصل کرد. عارف از محل اختفتی دوستش اظهار بی اطلاعی کرده بود. من نیز نتواستم از او اطلاعاتی بگیرم. با طرح یک نقشه عارف را به محل زندگی او بردیم. منطقه را کاملاً محاصره نمودیم و او را به تیر برق بستیم. یک خط آتش تشکیل دادیم و وانمود کردیم که حکم اعدام او صادر شده است. بدین وسیله می خواستیم محل اختفای کریم کچل را بیابیم.
وقتی دستم را با لا بردم تا فرمان آتش بدهم، فردی به طرفم دوید و با زبان کردی گفت: او را نکشید. من محل کریم کچل را به شما نشان می دهم و خوشبختانه نقشه مان عملی شد.
همراه او به محله کریم کچل رفتیم. چون می دانستیم در آن محله؛ خانه ها به هم راه دارد چند حلقه محاصره دور آن محله ایجاد نمودیم. منزل او محاصره شد و شش نفر با لباس کردی وارد منزل شدند و او را غافلگیرانه دستگیر نمودند. دو اسلحه نیزر که در اتاق او بود به دستمان افتاد.
خبر دستگیری کریم کچل منزل به منزل در محل پیچید. احتمال دادیم افراد او اقدام به تیر اندازی و درگیر ی کنند، لذا به بچه ها گفتم جوانب احتیاط را کاملاً رعایت کنند. کریم را با آن چهره پلید و چشمان خون آشام کوچه به کوچه از محل عبور دادیم.
برایمان خیلی عجیب بود. بر خلاف آنچه تصور می نمودیم، از هر خانه سری بیرون می آمد و لعن و نفرین نثارش می کرد. لبخند رضایت مردم از دستگیری این مزد ور بر توانمان افزود.
آن روز بود که اطمینان یافتیم این دیو سیرتان د ر میان شهر و دیار خود نیز افرادی منفور هستند. اینها با ارباب و فشار و تهدید، بر مردم تسلط پیدا کرده بود ند و جایی در دلها نداشتند. ببرهای کاغذی که ابهتی پوشالین و دروغین برای خود به هم زده بودند. آنها اگر زمینه فراهم می شد، برای نجات خود، از نزدیک ترین افراد به خود نیز انتقام می کشیدند!

سردار ترابی:
پبا شهید حمید فولاد وند که به نام مستعار یوشع معروف بود، همرزم بودم و تعدادی از برادران کنار هم نشسته بودیم. از او پرسیدم دوست داری چگونه شهید شوی ؟ با لحنی قاطع و جالب جواب داد: دوست دارم با یک
لوله شهید شوم، به طوری که تیر از وسط دایره آرم سپاه روی لباسم عبور کند و به قلبم بخورد و شهید شوم.
از این گفت و گو مدتها گذشت تا روزی که او به شهادت رسید. برای تشییع پیگر مطهرش به اصفهان رفتم. وقتی می خواستند او را غسل بدهند ريال پدر و مادرش را برای آخرین د یدار با فرزند صدا زدند. من نیز در گوشه ای در حال خودم بودند و به یاد او می گریستم.
همه می خواستند کیفیت شهادت و محل اصابت گلوله را بیابند. نزدیک رفتیم. من هم متوجه محل اصابت نشدم. ناگهان آرزوی او در مورد چگونگی شهاد تش به یادم آمد. جلو تر رفتم و نگاهی به آرم سپاه که روی پیراهنش بود نمودم. سوراخ بسیار کوچکی بر روی آرم وجود داشت. پیراهنش را کنار زدم. روی سینه اش سوراخ کوچکی، درست بر روی قلب او ایجاد شده بود فقط چند قطره خون بیرون آمده بود. همان گونه که می خواست به شهادت رسیده بود.

چگینی:
از شیعیان واقعی مکتب امام جعفر صادق بودند. یکی جعفر و دیگری صاد ق. بریده از علایق. جعفر کمره ای و صادق کلهر از روستای سیاه پوش. آن دو بسیجی همواره د ر کنار هم بودند. روزی برادر کمره ای از من خواست که همراه براد ران قرار گاه رمضان به عملیات برون مرزی داخل عراق برود. با موافقت فرماندهی من نیز موافقت خو.د را اعلام نمودم. 40 روز رفتن و بر گشتن آنها طول کشید. موقع بر گشت نزد من آمد و گزارش عملکرد خود را بیان کرد. از جمله کارهای او؛ منهدم نمودن دکل رادیو و تلویزیون کرکوک با موشک آرپی جب بود.
سال 66، هنگام عملیات برای آزاد سازی برادران سپاهی و ارتشی از زندان حزب دمکرات در خاک عراق، به دست ضد انقلاب اسیر شد ند.
دردمنشان مزدور، پوست صورت آن دو عبد صالح خدا را زنده می کنند. دستها و پاهایشان را از چند قسما می شکنند.
چشمان پر فروغ آنان را از حدقه بیرون می آورند و بالاخره آنها را به شهادت می رسانند. وقتی پیکر های مطهر شهید کمره ای و شهید کلهر را به خانواده ایشان تحویل می دهند، هنگام دفن، ماد ر و نامزد شهید کمره ای با دیدن آن منظره دلخراش از خود بیخود می شوند واقعاً دیدن آن همه قساوت و بی رحمی چگونه ممکن بود ؟
آری آن دو بزرگوار که همواره د ر حسرت وصال بودند؛ ، با پیکری زخم دار و مثله از قساوت دشمنان خدا و خلق به سوی جانان شتافتند تا یاد و نام آنها به عنوان مصادیق بارز مظلومیت و پایداری سر فصل زندگی نسل فردا باشد.

اصغر نصر :
آن زمان به عنوان گشت و اسکورت کردستان انجام وظیفه می کردم. خبر دادند یک خودرو در جاده کمین کرده است.
به محل اعزام شدیم اما دیگر خبری از د رگیری نبود. اطلاع یافتیم که برادر مجروحی را به بیمارستان سنندج برده اند. وقتی به بیمارستان رسیدیم، شاهد شقاوت و بی رحمی ضد انقلاب بودیم. جانیان ضد خلق، آن عزیز مجروح « مجید انصاری» را که برای استقلال و دفاع از سرزمین اسلامی مجاهدت کرده بود، سرش را شکافته و از دو طرف، موهای بلند او را کشیده بودند تا پوست سرش کنده شود. چون رمقی د ر بدنش نمانده بود او را در کنار جاده رها کرده بود ند. با تنی زخمدار و بی رمق خود را به وسط جاده می کشاند. پس از مدتی، وانت باری د ر حال عبور او را می بیند و پیکر خونین او را به بیمارستان منتقل می سازد.

حسن باقریان :
عصر ها د ر باشگاه افسران سنندج جلسه تفسیر نهج البلاغه بر گزار می شد. روزی نزدیک باشگاه با فردی که لباس فرم سپاه پوشیده بود و محاسنی بلند داشت رو به رو شدیم. جلو آمد و گفت: من پاسدارم، می خواهم امشب جایی استراحت کنم.
از او خواستم کارت شناسایی خود را نشان دهد. کارت شناسایی نداشت. حکم ماموریت و هیچ مدارکی دال بر پاسدار بودن نداشت. به او مشکوک شدیم و به ستاد خبری که دم در باشگاه بود تحویلش دادیم. بعد معلوم شد او یک منافق بوده که برای خرید اسلحه آمده است و قصد دارد برای منافقین اسلحه خریداری کند. این نیز یکی از عنایت خداوند متعال بود.

احمد فدا:
منطقه سنگودان مهاباد را از دشمن پاکسازی کردیم و فرمانده نیروهای ضد انقلاب را به هلاکت رساندیم. به طرف روستای کسیلان عازم شدیم.
وقتی به روستا رسید یم، روستاییان از آنجا گریخته بودند. اول تصور می کردیم مردم آن روستا از ترس ضد انقلاب آنجا را تخلیه و به نقاط دیگر گریخته اند.
در روستا شلوغ به گردش و کاوش کردیم. به مقر ضد انقلاب رسیدیم. بالای د ر ورودی عکس بزرگی از رهبران ضد انقلاب نصب شده بود که توسط یکی از برادران به پایین کشیده شد. با احتیاط وارد مقر شدیم. آنجا را کاملاً بررسی نمودیم و مطمئن شدیم که دشمن فرار کرده است.
مشغول صرف چایی شدیم. در همین حین یکی از بچه پیرمرد کردی را که در گوشه ای از دهکده پنهان شده بود با خود به مقر آورد. به او سلام کردیم و از او با چایی پذیرایی کردیم. سپس از احوال مردم روستا پرسید یم. پیرمرد حسابی متحیر بود. پس از نوشیدن چایی شروع به صحبت کرد. او گفت: دمکرات ها به ما گفته اند اگر نیروهای دولتی و پاسداران و بسیجیان به روستا بیایند، کسی را زنده نخواهند گذاشت. مردان را می کشند و به زنان هم رحم نمی کنند.
اما من هر چه شما را نگاه می کنم، غیر از مهربانی و عطوفت چیز د یگری نمی بینم. مردم برای در امان ماندن ، به شیار پشت روستا پناه برده اند. الان به نزد آنها می روم و خبر آمدن شما را می دهم و حقیقت را برای آنها می گویم.
پس از چند دقیقه ای از رفتن پیرمرد، مردم روستا گروه گروه به سوی ما آمد ند. آنان را با گرمی استقبال کردیم و تبلیغات پوچ و بی اساس دشمن را بی اثر نمودیم.

سید جواد موسوی :
یکی از برادران بسیج تسبیح شاه مقصود زیبایی به عنوان سوغات مشهد مقدس برای شهید مصطفی طیاره آورده بود.
در بین نماز مغرب و عشا وقت را مناسب دید. با شهید طیاره مصاحبه کرد و با خوشحالی تسبیح را به ایشان هدیه نمود.
شهید طیاره با آن تسبیح مشغول تسبیحات حضرت زهرا شد. پس از مدتی تسبیح را به آن برادر بسیجی برگرداند و گفت: برای اینکه خیلی خوب و قشنگ است نمی توانم قبول کنم. نمی خواهم حتی به همین اندازه دلبستگی به دنیا داشته باشم!

اصغر نصر :
از پایگاه حسن آباد با یک قبضه خمپاره 120 میلی متری برای جلوگیری از نفوذ ضد انقلاب، جاده های اطراف پایگاه را زیر آتش داشتیم.
حدود ساعت 12 شب بود که نگهبان گفت: از سه راهی بین دادانه و عنبر یزان نور چراغ قوه دیده می شود و سگها خیلی پارس می کنند.
لوله خمپاره را به طرف آن نقطه چرخاندم. تخمین مسافت زدم و با توکل بر خدا گلوله را در لوله قبضه انداختم و گفتم خدایا خودت هدایتش کن!
آن شب تا صبح، دیگر خبری نشد. صبح با خبر شدیم گلوله شلیک شده دیشب، سه نفر از ضد انقلاب را کشته و 4 نفر دیگر را زخمی کرده است. ظاهراً قصد حمله به پایگاه را داشتند که از انفجار گلوله خمپاره عده ای کشته و مجروح شدند و بد ین ترتیب تهاجم منتقی شده بود. این جلوه ای از آیه و ما رمیت اذ رمیت و لکن ا ﷲ رمی بود.

امینی :
جلوی لشکر 28 در سنندج تپه ای وجود داشت. یک فروند هلیکوپتر کبری برای زدن مواضع ضد انقلاب به پشت تپه رفت. متأتسفانه با شلیک آرپی جی آتش گرفت. سعی و تلاش خلبان برای کشاندن هلی کوپتر به طرف مقر لشکر بی نتیجه ماند و در پشت تپه سقوط نمود. شهید بروجردی با اسلحه همراه تعدادی از برادران برای آوردن خلبان حرکت کرد. مخالفتهای فراوانی با او شد که سطح شهر و پشت تپه در تصرف ضد انقلاب است. او گفت: ما اگر ده شهید هم بدهیم باید آن د و خلبان را برگردانیم. به طرف محل سقوط هلیکوپتر عازم شدیم. حد ود 3 ساعت درگیری شدید با ضد انقلاب به طول انجامید. بالاخره با تقدیم دو شهید و دو مجروح به محل سقوط هلیکوپتر رسیدیم و خلبان ها را در حالی که دچار سوختگی شده بودند نجات دادیم و به مقر بر گشتیم. وقتی به محل بازگشتیم، به شهید بروجردی گفتیم: ما دو شهید و د و زخمی برای نجات د و خلبان داشتیم. اگر همان دو نفر شهید می شدند و ما دو مجروح و دو شهید دیگر نمی دادیم مناسب تر نبود ؟
ایشان گفت ضد انقلاب از ارزشی که ما برای نیروهایمان قائل می شویم حساب کار خود را می کند. وقتی می بیند ما برای نجات د و خلبان خود فداکاری نشان می دهیم کمتر جرأت می کند به ما ضربه بزند.

حسین آجلوییان:
چهار ماه از اسارت برادران کد خدایی و نوری به دست دمکرات های مزدور می گذشت. هیچ خبری از آنها نداشتیم. پس از چهار ماه، روزی د ر کنار جاده پیکر آن دو عزیز را با صورت های سوخته شده بر اثر شکنجه پیدا کردیم. آری آنها که برای سازندگی آمده بودند، به د ست ایادی وابستگی به شهادت رسیده بود ند.

هر روز بچه های سپاه و بسیج در مقابل چشم مردم کرد هدف تیر ضد انقلاب قرار می گرفتند با روی مین می رفتند. آنها برای مردم کردستان جان فشانی می کردند. عده ای فکر می کردند مردم کردستان هنوز نامحرمانه به نیروهای انقلاب نگاه می کنند. تا اینکه فتح خرمشهر چهره واقعی مردم سنندج و کردستان را نشان داد.
واقعاً باور کردنی نبود. با اعلام خبر فتح خرمشهر، مردم سنندج همه در خیابانها تجمع کرده بود ند و بر روی ایفا ها و ماشین های سپاه گل و نقل و شیرینی می ریختند. چراغ های خود رو ها را روشن کرده بودند و ابراز شادمانی می کرد ند. بچه ها را می بوسیدند و بر روی دوش خود می گرفتند! آن روز تجلی و تفسیر سوره نصر را دیدیم.

آری فتح خرمشهر یک فتح نبود؛ زیرا فتح دیگری را در شهر سنندج نیز به دنبال داشت و آن نمایان کردن چهره واقعی اسلام دوستی و میهن دوستی مردم کرد بود. در آن روز مردم به بهانه فتح خرمشهر از مجاهدتهای برادران پاسدار و بسیج د ر خطه کردستان نیز تشکر کردند. با آن حرکت پر شکوه، امید ضد انقلاب از شهر سنندج بریده شد.

اصغر نصر :
پدر یکی از رزمندگان اهل آبادان در اواسط سال 1360 د ر قم خواب دیده بود، در خیبانی در شهر سنندج زیر یک ساختمان مخروبه،پسرش و چند نفر دیگر مدیون شده اند. شب اول اعتنایی نمی کند. شب دیگر دیگر باز همان خواب را می بیند. این پدر نزدیک چهار ماه از وضعیت پسرش بی خبر بود.
به نزد مرحوم آیت الله گلپایگانی می رود و جریان را نقل می کند. ایشان می فرمایند: شما و چند شهید دیگر و یکی از رزمندگان اهل قم که مشخصات او را در خواب دیده اند، در همان محل مدفون هستند. باید بروید آنها را پیدا کنید و به خاک بسپارید.
پدر شهید به سنندج آمد. با هماهنگی سپاه سنندج و نماینده ولی فقیه در کردستان، به محل ساختمان خرابه ای که مسجد جامع بود رفتیم و شروع به حفر محل کردیم. بالاخره جنازه های پنج شهید که مدتی پیش توسط ضد انقلاب به شهادت رسیده بودند پیدا شد.

حسن باقریان :
سال 1363 بود. روزی در آسایشگاه واحد عملیات کردستان در حال استراحت بودیم. شهید افیونی گفت: سال گذشته همین روزها بود که شهید کرمی به لقاء اﷲ پیوست. من هم احساس می کنم امسال سال آخر عمر من است. من امسال شهید می شوم.
یکی از بچه ها به شوخی گفت: تو اسیر می شوی. گفت: خدا نکند. من اگر اسیر هم بشوم فرار می کنم. نمی گذارم ضد انقلاب مرا به اسارت ببرد. همان سال در کمین ضد انقلاب افتاد ولی توانست با مهارت خاصی خود را نجات دهد. وقتی متوجه می شود همراهش مجروح شده و در راه مانده است، برای نجات او بر می گردد. در راه مورد اصابت گلوله قرار می گیرد و به فیض عظیم شهادت نایل می شود.

صفایی :
در واحد عملیات واحد سنندج بودیم که اطلاع پیدا کردیم منزل امام جمعه سنندج بمب گذاری شده است. همراه گروه گشت و تعدادی از برادران به منزل ایشان اعزام شدیم.
جستجو برای کشف بمب آغاز شد اما چیزی پیدا نشد. یکی از برادان متوجه سیمی شد که از داخل لوله بخاری بیرون آمده بود. هنوز سیم را کامل از لوله بخاری بیرون نکشیده بودکه بمب منفجر شد و آتش فضای اتاق را فرا گرفت. بمب از نوع آتش زا بود. آن برادر از ناحیه چشم مجروح شد.

جواد استکی :
هنوز به منطقه کردستان آشنا نبودیم. ضد انقلاب با سوء استفاده از مردم منطقه و به کار گیری تعدادی از آنها از شیوه های متداول جنگ در کوهستان استفاده می کرد. برای پاکسازی ضد انقلاب، به روستا یا منطقه ای حمله کردیم و ضد انقلاب با کشته و مجروح دادن مجبور به عقب نشینی می شد. عده ای موفق به فرار شدند و در مسیر بر گشت کمین نموده و به ستون ما آسیب می رساندند.
این اولین تجربه ای بود که بچه ها کسب کرده بودند. پس از هر عملیاتی در مسیر بازگشت، نیرو مستقر کردیم و با تامین جاده این حربه دشمن بی تاثیر ماند.

سید جواد موسوی :
با یک محموله قابل توجه از پول در کمین ضد انقلاب افتادیم. هر چند راننده لحظه ای توقف نکرد اما فکر اینکه پولها به دست ضد انقلاب بیفتد همه ذهنم را مشغول کرده بود. مزد وران آمریکایی به طرف ماشین تیر اندازی می کردند. اتاق و شیشه های ماشین مانند آبکش سوراخ سوراخ شد. به خواست خداوند تیزی به باک بنزین و لاستیکها اصابت نکرد. هر چند یکی از برادران مجروح شد اما محموله را سالم به مقصد رساندیم.
بعد از آن حادثه، در مراسم و جشنها، گلهای تزئینی را در سوراخها جای تیر ها می گذاشتند و نمایش می دادند.

جواد استکی :
بچه ها پس از محاصره و اندام یکی از مراکز ضد انقلاب در آویهنگ که بین سنندج و مریوان واقع شده بود به سوی مقر باز می گشتند. در بین راه عده ای با دوغ از بچه ها پذیرایی کرد ند. جای تعجب بود. در جبهه های جنوب ایستگاه های صلواتی بیشتر به چشم می خورد اما با این وضعیت کردستان این نوع پذیرایی بی سابقه بود. به هر حال ستون نیروها مدتی بعد از نوشیدن دوغ معطل شد و سپس به حرکت ادامه دادیم. وقتی به منطقه کوهستانی و جنگلی رسیدیم؛ دشمن کمین زد و بچه ها در زیر رگبار گلوله از خودرو ها پیاده شدند و ضد کمین اجرا کردند. با تلاش شهید شهرام فر، شهید طیاره و رشادت نیروها، عده ای از نیروهای ضد انقلاب به هلاکت رسیدند و ستون نیروها به مقر رسیدند. بعد ها فهمیدیم که پذیرایی در بین راه برای آن بوده که نیروهای ضد انقلاب د ر محل کمین مستقر شوند. در واقع ایستگاه شیطانی بود.

علیرضا فنایی :
در منطقه دیوان دره عملیاتی انجام گرفت و دو شهید تقدیم اسلام نمودیم. یکی از آن شهدا اهل دیوان دره بود و دیگری اهل اصفهان.
تصمیم گرفتیم آن دو شهید را با هم تشییع کنیم. جمعیت قابل توجهی در مراسم شرکت کرد ند. در یک د و راهی باید شهید اهل دیواندره را به سوی گلزار شهدا حرکت می دادند و شهید اهل اصفهان را به سوی محلی ببرند تا از آنجا به اصفهان منتقل کنند. متوجه شدیم ماد ر شهید اهل دیواندره به دنبال شهید اهل اصفهان حرکت می کند.
به او گفتیم: فرزند شما آن است که به سوی گلزار شهدا حرکت دادند. او گفت: می دانم که این فرزند من نیست ولی این شهید غریب است. ماد رش نیست که به دنبال جنازه او گریه و زاری کند. او میهمان ما بود و مدافع سرزمین ما. می خواهم به جای ماد رش چند قدمی او را تشییع کنم و میهمان خودمان را بدرقه نمایم.
در دلم به این میهمان داری و غریب نوازی آفرین گفتم. به یاد شهادت حمزه سید الشهدا در غزوه احد افتادم که پیامبر (ص) فرمودند: حمزه کسی را برای عزاداری ندارد؛ برای همین خانواده های شهدا در منزل حمزه به عزاداری پرداختند.

علیرضا فنایی:
برای عملیات و انهدام نیروهای ضد انقلاب آماده بودیم. هنوزخودرو حرکت نکرده بود که از فرماندهی فرمان توقف داده شد و عملیات به تعویق افتاد. باز روز دوم آماده عملیات شدیم که این بار نیز عملیات به تعویق افتاد. بالاخره روز سوم همه عازم عملیات شدیم. وقتی به محل مورد نظر رسیدیم،دشمن از حمله ما بی اطلاع بود. غافلگیرانه به آنها حمله نمودیم و تعداد زیادی از دشمن را به هلاکت رساندیم. د و نفر را نیز اسیر نمودیم. ضد انقلاب از حمله غافلگیرانه ما متحیر شده بود. وقتی از اسرا بازجویی کردیم و علت سرگردانی آنها را پرسید یم،گفتند: ما د و سه روز، تمام نیروهای خود را برای مقابله با شما آنماده کردیم. شب قبل دیدیم شما عملیات نکردید، گفتیم حتماً دیگر حمله نمی کنید. نیروها به مقر های مختلف خود رفتند و نیروی کمتری در محل ماند تا اینکه شما برق آسا بر سر ما کوبیدید و مقر به تصرف شما در آمد.
در واقع این عدم توفر امکانات و بروز اشکالاتی بر سر راه عملیات در شبهای گذشته، یک عنایت الهی بوده تا بدین وسیله با کمترین خسارت، ضربه مهلکی بر دشمن وارد شود.

بی سیم خبر محاصره شدن برادر افیونی و تعدادی از همراهان را داد. موقعیتی که در آن بچه ها محاصره شده بودند. صعب العبور بود و احتمال رسیدن به نیروهای محاصره شده خیلی بعید به نظر می رسید.
مسئولان و فرماندهان و از جمله شهید بروجردی مضطرب بود ند و تا پاسی از شب د ر حال تکاپو و چاره اندیشی بودند. هنوز راه حلی برای رهایی نیروهای محاصره شده پیدا نکرده بودند. شهید بروجردی پس از مدتی به نماز ایستاد.
نمازی سراسر نیاز، التماس برای گره گشایی. دعا برای استخلاص. اشکهای تضرع و توسل او چون مرواریدهایی بر سیمای فروزان او می لرزید و می لغزید. پس از نماز، بر اثر خستگی و بی خوابی، مدتی پلکهایش بر روی هم قرار گرفتند. چند دقیقه ای گذشت. ناگهان از خواب بر خاست و سراسیمه به سوی نقشه عملیاتی دوید. مدتی بر روی آن تامل کرد. سپس با صدای بلند همه را به سوی میز محل استقرار خود فرا خواند. همه به دور نقشه حلقه زده بودند. طرحی را برای کمک به نیروهای در محاصره مطرح کرد. طرحی بدیع و نو؛ با رعایت تمامی جوانب احتیاط. از این راه حل و چاره اندیشی و دقت در طرح عملیات، همه متعجب به یکدیگر خیره شده بودند. وقتی موافقت و رضایت دیگر فرماندهان را یافت، سریعاً فرمان اجرای عملیات را برای آزاد سازی نیروهای در محاصره صادر کرد. طبق طرح پیشنهادی نیروها وارد عمل شدند. با عنایت و تفضل الهی پس از چند ساعت نیروهای محاصره شده با هلاکت بسیاری از افراد ضد انقلاب رهایی یافتند. با پایان یافتن عملیات، از شهید بروجردی در مورد طرح پیشنهادی سوال نمودیم. چشمان پر فروغ و نافذش را به زمین دوخت و از پاسخگویی طفره رفت. ما هنوز مصر به شنیدن پاسخ بلودیم. در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، سیمای پر صلابت و نورانی اش را متوجه ما ساخت. با کلماتی سراسر دلدادگی و شیدایی گفت: هر وقت با مشکلی مواجه می شوم، بله نماز می ایستم و توسل به ائمه اطهار پیدا می کنم. خدای را می خوانم به جایگاه منبع و منزلت آن بزرگواران. این نجواهای خالصانه و خواسته های عاشقانه، راههایی را بر من می نمایاند.

حسن باقریان :
نیروهای هوا برد ارتش با افراد ضد انقلاب در اطراف بوکان شبانه در گیر شده بود ند. دو نفر از آنها به اسارت ضد انقلاب در آمده بودند. چند روز بعد، ضد انقلاب، اسرا را به شهادت رسانده بود و پیکر آنها را در کنار جاده گذاشته بود. وقتی به محل رسیدیم؛ باز شاهد شقاوت سنگدلان دمکرات بودیم. ب چشمان این مظلومان، میخ کوبیده بود ند. پوست پشت دستشان را بریده و بر زخمها نمک ریخته بودند.
آنها پس از شکنجه های فراوان به شهادت رسیده بودند. راستی منافع خلق و دفاع از خلق این گونه تحقق می یاید ؟

اصغر دادخواه :
از حسین آباد خبر رسید که در روستای زکله و افراسیاب، رو به روی در سفید، گردان کومله تجمع نموده است. شهید حاج حسین روح الامین به من و شهید محمود قادری ماموریت کسب اطلاعات و اقدام در این باره را واگذار کرد. ماموریت حساس و خطرناکی بود.
همراه تعدادی از نیروها به سمت زکله حرکت کردیم و به سنگ سفید رسیدیم. در آنجا یک نفر را به عنوان راهنما به دنبال خود به طرف منطقه مورد نظر بردیم. او خیلی ما را در کوه و تپه ها سر گردان کرد. به نظر می رسید با دشمن همدست باشد. بچه ها از خستگی توان قدم بر داشتن نداشتند و. به هر صورتی بود؛ صبح زود بالای سر روستا رسیدیم. به یاد سفارش شهید ابراهیمی افتادم که گفت: برادر دلخواه، سنگ زکله را باید محاصره کرد. هر کس آنجا را به تصرف خود د ر آورد، باید زانویش را محکم ببندد. ابراهیمی درست می گفت. هر کس این سنگ بزرگ را در اختیار داشت، بر منطقه مسلط بود.
عده ای از افراد ضد انقلاب با شنیدن صدای تیر اندازی به طرف تپه های اطراف گریختند. من و دسته ای از بچه ها که با شهید قادری بود ند تا ساعت 4 بعد از ظهر بی وقفه می جنگیدیم. تعداد 13 نفر از همراهان ما در این نبرد نا برابر با عناصر بیگانه به شهادت رسیدند. از زکله تا منطقه افراسیاب دامنه درگیری وسعت داشت و تنها صبح توانسته بودیم یک پیام از دکل مخابرات به فرماندهی مخابره کنیم. بعدا پایه های آن دکل توسط ضد انقلاب منهدم شد و امکان مخابره پیام وجود نداشت. در نزدیکی روستای دره سفید، با هجوم دوباره و گسترده ضد انقلاب در محاصره قرار گرفتیم. بالای تپه ای که به روستای دره سفید مشرف بود، مستقر شدیم. پشت گرد نه گرد و غباری را د یدم. چند دقیقه بعد یک موتور سوار نزدیک ما آمد. برادر بختی از مربیان لایق و کار آزموده آموزش نظامی پادگان غدیر که مسئولیت عملیات سپاه بیجار را بر عهده گرفته بود. او به همراهی نیروهایی که با لای گرد نه بودند. با هدایت و فرماندهی حاج اکبر آقابابایی برای نجات ما آمده بودند. بالاخره با همت برادران، آن منطقه به دست رزمندگان اسلام افتاد برادر بختی گفت: حاج اکبر آقابابایی از شما خواسته است که به عقب بر گردید. من بعدا به جای شما مستقر می شویم. اوضاع را برای او تشریح کردم و گفتم: اگر این منطقه و این تپه را از دست بدهیم تسلط و اشراف دوباره بر آن غیر ممکن خواهد بود. اینجا می مانیم تا شما برسید و بر روی آن استقرار یابید. آنجا ماندیم تا دسته ای از آنها آمد و جایگزین ما شد. با دسته ای دیگر به دره سفید زد ند.

سید جواد موسوی :
تا بستان سال 1359 شهید حجه الاسلام حاج آقا مصطفی ردانی پور به پادگان سنندج آمده بود. وضعیت محل و کار برادران، به نحوی نبود که در یک محل تجمع کنند و مستمع سخنرانی او باشند. او برای تبلیغ طرح جالبی را اجرا نمود. به استناداین سخن که در وصف پیامبر فرموده اند: طبیب دوار بطبه، در قسمتهای مختلف، از آشپزخانه و خباز خانه تا آسایشگاه ها و تعمیر گاه سر کشی می کرد و متناسب احوال و کارشان تبلیغ و ارشاد می کرد.

سید جواد موسوی:
اوایل جنگ، برای ماموریتی از سنندج به کرمانشاه رفتم. در محل اعزام نیرو سپاه کرمانشاه، اولین هدیه مردمی که یک بسته کوچک بود، به دستم رسید. بسته را باز کردم. مقداری خشکبار بود و تکه کاغذی که روی آن نوشته بود: برادر رزمنده این خوراکی را از پس انداز خودم خریده ام؛ نوش جانت. ان شا اﷲ پیروز شوی.
آن متن ساده و صمیمی اشکم را سرازیر کرد. دلم نمی خواست آن خشکبار را بخورم. در جیبم گذاشتم. تا مدتی به من آرامش و روحیه می داد و به عنوان یک سوژه تبلیغاتی به بچه ها نشان می دادم.

صفایی :
مشغول صحبت کردن با برادر هلالی بودم که یبکی از برادران اطلاعات؛ خبر داد د ر منزلی واقع د ر شریف آباد، مقداری اسلحه و مهمات وجود دارد. باید گشت شهر به آن محل سرکشی کند. براد ر هلالی گفت: صبر می کنیم تا شب شود و بعد از خواندن نماز مغرب و عشا به آنجا می رویم.
با وجود اینکه مسئولیت سر گشت تیم شهری را به عهده داشتم و نیروهای آماده نیز برای این کار داشتیم اما نظر شهید هلالی را پذیرفتم. با یک جیپ شهباز به طرف آن محل حرکت کردیم. بعد از شناسایی وارد منزل شدیم. کسی د ر آن خانه نبود.
تعدادی فشنگ و یک نارنجک از جاسازی زیر سقف بیرون آوردیم. نیمه شب بود که به طرف سپاه بر گشتیم. در مسیر بازگشت، نیروهای ضد انقلاب به طرف ما تیر اندازی کرد ند. شهید هلالی بدون هیچ ترس و دلهره، پشت فرمان نشست. با اینکه چندین گلوله به خود رو اصابت کرد ولی با مهرت فوق العاده از کمین عبور نمود و همه سالم به مقر به مقر سپاه رسیدیم.

جواد استکی:
بعد از یک عملیات پاکسازی، در حال عبور از تنگه ای، دشمن از دو طرف اجرای کمین کرد. می باید خود رو ها را به سرعت از منطقه خارج می کردیم.
راننده مینی بوس پشت فرمان قرار گرفت و به سرعت حرکت کرد. دشمن با تیر بار محل عبور ما را زیر آتش قرار داده بود. بچه ها برای در امان ماندن از تیر ها کف مینی بوس دراز کشیدند. راننده با شهامت و رشادت به جلو می راند. هر چه جلو تر می رفت، به دلیل اشراف دشمن، گلوله های زیاد تری به بدنه مینی بوس اصابت می کرد؛ اما راننده همچنان با صلابت و شهامت به پیش می راند. از خود گذشتگی او موجب شد، همه سالم از تنگه عبور کنند و بدین ترتیب دیگر خود روها نیز از کمین خارج شد ند.
باورش مشکل بود مینی بوس همانند آبکش سوراخ شده بود؛ اما با تفضل الهی و شجاعت راننده به کسی آسیب وارد نشده بود.
اصغر نصر :
مسئول پایگاه حسن آباد سنندج بودم. مکان حساسی بود. تعدادی از نیروهای بسیج و عده ای از مردم محل نیز که مسلح بودند در آنجا مستقر بودند. هر شب چند نفر از گروه ضربت کردستان نیز به آنجا می آمدند.
آن منطقه برای ضد انقلاب حیاتی بود و اکثر شبها درگیری داشتیم. شبی ضد انقلاب به طرف پایگاه که در یک مدرسه بود، آرپی جی شلیک کرد.
آرپی جی وارد سالن شد و به دیواره آن اصابت کرد و منفجر شد. بحمد اله به هیچ کدام از 25 نفری که در آن سالن خوابیده بودند، صدمه ای وارد نشد. این یکی از هزاران عنایات حق تعالی بود.

بچه ها برای آماده سازی گیلانه در ارتفاعات با ضد انقلاب درگیر شده بودند. شهید رسول حلالی مسئولیت فرماندهی گردان پیشمرگان مسلمان کرد را بر عهده داشت.
شهید رحمانی از پیشمرگان مسلمان کرد بود. او قهرمانانه ، ساعتها در برابر دشمن استقامت نموده بود و با رشادتهای خود بر روی تپه مشرف به محل رویارویی، حماسه ای بی بدیل آفرید.
دشمن از موقعیت مناسبی بر خورداربود. در آن درگیری، گردان ارتش به فرماندهی سرهنگ شهید شهرام فرشرکت فعال داشت.
شهید شهرام فر با جان فشانی د ر این عملیات نقش بسزایی در پیروزی و موفقیت عملیات داشت.
دو فروند هلیکوپتر کبری به منطقه آمد ند. خلبان یکی از آنها، برادر بزرگوار شیرودی بود. از طریق بی سیم با آنها ارتباط داشتیم. با شهید شیرودی تماس گرفته شد. به او اطلاع دادم که تیر بار و خمپاره دشمن برای ما مشکل ایجاد کرده است. محل استقرار تیر بار در شمال روستا بود. با کسب اطلاعات، هلیکوپتر شهید شیرودی روی منطقه گشتی زده و اطلاع داد محل استقرار تیر بار چند راکت، تیر بار را منهدم کرد و بدین ترتیب برادر رحمانی از تهدید و مزاحمت تیر بار خلاصی یافت.
با شیرودی قهرمان، دو بار تماس گرفتم. از او خواستم که موضع خمپاره انداز را نیز شناسایی کند. از پشت تپه د وری زد و خبر داد که ظاهراً پشت یک بلد وزر، محل اختفاتی خمپاره است. چند لحظه بعد اطلاع داد که محل را دقیقاً شناسایی کرده است. با شلیک راکت، بلد وزر و خمپاره ای که د ر کنار آن بود منهدم شد و بدین ترتیب آتش افروزی خصم پایان یافت.

حسین امینی :
برادر رحمانی خود را به شهید هلالی رساند اما د یر شده بود. روح ملکوتی این د لداده سر افراز که مدتها د ر راه پاسداری از مرزهای استقلال و شرف میهن اسلام کوشیده بود؛ به سوی قرب کشیده بود و. پیکر مطهرش را روی دوش خود گذاشت. با آنکه هنوز منطقه پاکسازی نشده بود و از هر طرف تیر می آمد. شجاعانه پیکر او را به پایین تپه آورد. نفهمیدم گفت و گو های او با برادر ایمانی خود که از فرسنگها دور تر آمده بود تا از براد ررحمانی و دیگر مسلمانان کرد حمایت کند، چه بود شاید از بی تابی او در فراق همسنگر بود و اینکه نمی خواست درد فراق را تحمل کند. از همین روی دیری نپایید که رحمانی پیشمرگ مسلمان کرد نیز به همسنگر دیرین خود هلالی پیوست.

حسین امینی :
عملیات با موفقیت به پایان رسید. تلفات سنگینی با همت شهید شیرودی و سرهنگ شهرام فر و استقامت شهید رحمانی از د شمن گرفتیم.
پس از پاکسازی منطقه به طرف مقر حرکت کردیم. وقتی به مقر خود در سنندج رسیدیم، اطلاع یافتیم یکی از نیروها همراه ما نیست. احتمال داشت که در منطقه عملیاتی مانده باشد. با یک اکیپ از نیروهای گشت به منطقه بر گشتیم. در روستای گیلانه پیکر آن برادر را چاک چاک و غرق در خون یافتیم. مزد وران بیگانه، آنانکه مزدورانه نام مدافع خلق را بر خود داشتند، برادر مهدی دقایقی را یافته بودند.
دست و پایش را با طناب محکم و او را به زین اسب بسته بودند. اسب به سرعت بر روی سنگ ها و ناهمواری های دشت تاخته بود. پیکر آن عزیز، از هر خار و سنگی جراحتی عمیق یافته بود. آنقدر بر روی سنگها کشیده شده بود که از هوش رفته بود. بالاخره د ر میان خنده مستانه و شیطانی، لجام اسب را می گیرند. پس از مدتی به هوش می آید. تن چاک چاک و غرقه در خون او را به سوی درختی می کشانند و محکم به درخت می بند ند و در راستای منافع خلق و رسالت گروههای خلقی او را تیر باران می کند.
صحنه بسیر دلخراش و رقت باری بود. صورت او آنقد ر بر روی زمین کشیده شده بود که شناسایی او مشکل بود. برای شناسایی، لباس های او را کاوش کردیم. داخل یکی از جیبهایش عکسی را پیدا کردیم. بر روی عکس، تصویر دو فرزند خردسالش نقش بسته بود. نگاهی به سیمای معصومانه کودکان و نگاهی به نعش چاک چاک آن عزیز، هق هق گریه و سیلاب اشک را به دنبال داشت. کسی نبود که او را ببیند و. منقلب شود راستی استقلال و سر بلندی نظام اسلامی مرهون چه بزرگواری است ؟ و ما مرهون چه کسانی هستیم ؟

جواد استکی:
نیروها آماده عملیات می شدند. در سنگر ها و چادر ها شور و حال عجیبی بود. محفل قرائت قرآن برادان بسیجی، د ور تا دور فانوس وسط سنگر، سردی هوا را بی تاثیر کرده بود. همراه یکی از برادران به سنگر ها سر کشی می کردیم، د و چیز توجه ما را به خود جلب کرد. اول شور و حال بچه ها در حال قرائت قرآن. دوم ماری که د ر سقف سنگر در آن هوای سرد؛ جا خوش کرده بود و برادران بدون توجه به آن به قرائت قرآن مشغول بودند.

آثار منتشر شده درباره شهید
شبنم صبحگاهی و خاک بکر کوهستان عطر صبحگاهان بهار را به مشام می رساند. انگار نه انگار که پاییز است و اینجا هم کردستان.
از بوی عطر و ترنم شبنم که فارغ می شوی سرمای پاییز در پوستت نفوذ می کند. نور ملایم خورشید بسان دست نوازشگر پدر بر سر و صورت فرزند، آرامشت را د و چندان می کند. به آرامی تسبیح را در دستانت می چرخانی و ذکر ابا عبد اﷲ را در میان لبانت مخفی می کنی. دوستان همرزم هر یک به کاری مشغول هستند. یکی حمایلش را محکم می کند. دیگری سلاحش را آماده می کند و... چند نفری هم تجربیات جنگ کوهستان را با هم رد و بدل می کنند و تو در انتظار هستی. از اول صبح با آماده باش، نیروها را آماده و در این محل مستقر کرده ای. قرار است چند ارتفاع مهم پاکسازی شود و تو بار سنگین مسئولیت این عملیات را بر دوش داری.
نو جوانی بسیجی به سوی تو می آید و پس از بر انداز کردن تو با حالتی صمیمانه می گوید: سلام فرمانده.
تو که تا به حال در درگیری های بسیار شرکت داشته ای، از تواضعت چیزی کم نمی شود. جواب سلامش را می دهی ولی در دل به امام خمینی آفرین می گویی که چه زیبا این نوجوان و دیگر همرزمان او و یا حتی خود او را برای دفاع از کیان اسلام به اینجا روانه کرده است. با خودت می گویی فرمانده ؟ من که یک سرباز ساده اسلام بیشتر نیستم. احترام او حتماً به من نیست بلکه به اسلام است نه به حسین آقا!
تبسمی می کنی و از کنار او می گذ ری. چند قدم آن طرف تر د و سه نفر از بچه های قدیمی کردستان د ور هم جمع شده و در حال روشن کردن آتش هستند. خیلی زود آتش زبانه هایش را نثار قدم های آنها می کند. گرمای آتش د ر آن هوای سرد خیلی را جذب می کند.
مدت زیادی نبود که منتظر رسیدن بقیه نیروها ها بودند. د ر حال مرور کردن نحوه عملیات بودی که سر و صدای بچه هایی که دور آتش حلقه زده بود ند تو را متوجه آن سو می کند.
با وقار و طمأنینه همیشگی به طرفشان می روی. هنوز د ر جمع آنها وارد نشده ای که نور سبز زیبایی تو جهت را جلب می کند. وقتی دقت می کنی متوجه می شوی آن نور زیبا از سوختن باقیمانده تی ان تی یک نارنجک تفنگی عمل نکرده است.
آن چند نفر با توجه به خطر احتمال انفجار چاشنی، هنوز سر گرم تماشای شعله فریبنده هستند. ناگهان قدم هایت را تند تر می کنی. فریاد می زنی: پراکنده شو.ید. ممکن است منفجر شود. هنوز فریاد دوم تو از سینه ات بیرون نجهیده است که نور عظیمی پلکایت را به هم می دوزد. همزمان هم صدای مهیبی که انگار د ر گلوی خشک شده ای زندانی شده است و...
سکوت... سکوت... و... باز هم سکوت.
در آن سکوت خوش آهنگ، احساس بی وزنی مطلوبی سراسر وجودت را فرا می گیرد. به یاد می آوری تاب بازی کودکی و بی وزنی و بازیگوشی های آن زمان را. روز هایی که سبکبال به هر سو می دویدی و چشمانت را از معرفت دیدار جهان هستی سیراب می کردی. راه مدرسه و خانه را پیاده می رفتی و در آغوش گرم خانواده؛ خود را می جستی و می یافتی.
همان زمان هم رنجی جان گداز گلویت را می فشرد پد ر بیمار و دردمند بود. اگر چه محبت پد ری را به یاد نمی آوری ولی دستان پر مهر مادر دمادم چشمه ساری از عشق بود که بر سر تو و براد رانت جاری بود و تو که از همه کوچکتر بودی بیشتر خود را در این چشمه سار غرق می کردی.
گواهینامه ششم ابتدایی و تصمیم به کار کردن د ر مغازه پسر عمویت با هم گرفته شد. یک سال با پسر عمو کار کردی ولی غیرت و همیت تو را وا داشت تا با برادرت همکار شوی تا سهمی در تامین مخارج خانه داشته باشی. احساس بی وزنی کمی طولانی شد. احساس ضعف می کنی. یاد ضعف پد ر از بیماریهای مزمن سینه ات را سنگین می کند. پدر مریض و رنجور بود. برای خانواده ای که به سختی راه خود را به ادامه یک زندگی ساده باز می کرد، بیماری سر پرست آن مشکلی بود که سایه اش در همه مشکلات به چشم می خورد. اما همین که سایه پد ر بر سرت بود آسوده خاطر بودی. اگر چه چهره بیمار و رنجور پدر غبار غم را بر سر و روی آفتاب می پاشید.
از نوجوانی به جوانی رسیدی اما ناپختگی های هم سن و سالانت در تو نبود. به خصوص وقتی زمزمعه آرام ماد ر و اشک های او را می دیدی از بی خیالی خود و از زندگی سیر می شدی. رنج مادر، رنج تو بود و لحظه ای از زحمات بی دریغ او غافل نبودی.
نزد استاد محمد قرائت به کار مشغول شدی. خوب به کار دل دادی و بله زودی خود استاد شدی. یکباره تصمیم گرفتی خدمت سربازی را طی کنی و عید سال 1351 دفتر چه آماده به خدمت گرفتی. بدون اطلاع خانواده، کارهای این سفر سخت را انجام دادی و منتظر 15 مرداد، یعنی زمان اعزام شدی.
صبح شنبه چهاردهم مرداد به سر کار نرفتی و در منزل هم به جز براد رت امیر کسی از قصد رفتن تو خبر نداشت. صبح 15 مرداد بعد از ادای نماز صبح، صبحانه را با خانواده خوردی و بالاخره مساله را مطرح کردی. اگر چه آنها باور نمی کردند ولی عزم مردانه تو به آنها فهماند که تصمیم خود را گرفته ای.
تو را از زیر قرآن عبور داد ند و به همراه دیگر دوستان عازم سفر شدی.
ماد ر عزیز تر از جانت اشک می ریخت. در حالی که محبت همیشه جاری اش را با مقداری نبات و سیب همراه تو می کرد. او درد و رنج فراق را در پس چادر مشکی خود مخفی می کرد. سربازی آن زمان با حالا خیلی فرق داشت. چه فشارهای روحی و جسمی که نبود. خدمت اجباری زیر پرچم شاه مستبد سخت بود و مشکل اما تو با ایمانی محکم بنا داشتی از خدمت سربازی ره توشه مناسب برای مبارزه با رژیم ضد اسلامی شاه برداری.
سخیتیها را به جان خریدی و مردانه د ر رکاب گذاشتی. سفر سخت و طولانی اصفهان به بیرجند و بارزسی های پر و سواس نگهبانی های پادگان همه و همه را به مسخره گرفته بودی.
حتی در وقتی که یک دیگ آش را برای سه هزار نفر آماده کردند و تو با دوستانت مجبور بودید با نصف نان و یک ملاقه آش، گرسنگی دو روزه را بر طرف کنید با یاد خدا و شوق ورود به استان خراسان که بارگاه علی بن موسی الرضا (ع) است اندوه دل را زد وی.
با یادت می آید؛ آموزشهای سخت نظامی، بد خلقی افسران و تندی های درجه داران را که با شکیبایی تحمل می کردی. با زیرکی و چابکی کارهای خود را به خوبی پیش می بردی تا اینکه به خاطر رشادتها و مهارت های خاص نظامی ات، درجه گروهبانی به تو اعطا شد.
آنچه هنوز قلبت را به د رد می آورد این بود که یازده ماه تمام دور از ماد ر رنجدیده و دلسوزت بودی و نتوانسته بودی به مرخصی بیایی.
بالاخره چهار دهم تیر ماه 1352 تونستی از 15 روز مرخصی استفاده کنی و برای دیدار خانواده به اصفهان بیایی. یکی از بهترین روزهای زندگی ان آن روز بود. دیدار مادر عزیز، خوشحالی تو بیش از هر چیز از این بود که می دیدی مادرت می خواهد از خوشحالی بال در بیاورد. دراین دیدار بود که فهمیدی برادرت امیر را چقد ر دوست داری. وقتی به خانه رسیدی او برای کار بیرون رفته یود. تو تحمل صبر کردن نداشتی. از خانه خارج شدی تا او را بیاب

 


دوشنبه 8 فروردین 1390  7:31 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

رئیسی ,منصور

فرمانده محور عملیاتی لشکر14امام حسین (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

مرداد 1337 ه ش در آبادان به دنیا آمد ، پدرش را در 11 سالگی از دست داد و شد مرد خانه . بعد آمدند اصفهان مشکلاتشان زیاد بود ، اما همت و استعداد او زیاد تر ، دیپلم را گرفت و رفت سربازی . مردم ریخته بودند توی خیابانها و علیه رژیم شاه شعار می دادند . سرباز ها ایستاده بودند رو به روی مردم .مرخصی که آمد گفت : اگر مجبور کنند به مردم شلیک کنم . خود افسر ها را می زنم . وقتی بر گشت پادگان ، تهدیدشان کردند فایده ای نداشت .
بعد از انقلاب به انستیتو تکنولوژی اصفهان رفت تا بیشتر درس بخواند . اما حمله عراق به ایران نگذاشت . بلند شد و رفت آبادان ، خرمشهر و هر جایی که به او احتیاج بود . اصفهان هم که آمده بود در بنیاد امور مهاجرین جنگ کار می کرد .
چند وقتی هم رفت کردستان . عملیات فرمانده کل قوا ، خمینی روح خدا . دوباره بر گشت جنوب . همان وقت خیلی از دوستانش شهید شدند . اما خم به ابرو نیاورد . ثامن الائمه ، طریق القدس ، فتح المبین ، تنگه چزتبه ، بیت المقدس ، رمضان ، محرم ... همه جنگیدن و فرمانده های او را دیده اند .
فرمانده ی گردان امام حسن (ع) از تیپ اما م حسین (ع) مسئولیت محور یا یک بسیجی ساده . هیچکدام برایش فرقی نمی کرد . مهم این بود که به وظیفه اش عمل کند می گفت : من پاسدار ساده ای بیش نیستم . من سرباز امام زمان هستم البته اگر لایق باشم . دوباره با ترکش توپ و خمپاره زخمی شد اما باز هم نماند . او می گفت :
تا وقتی که جنگ هست من هم باید در جبهه باشم آنقدر ماند تا بالاخره شب دوازدهم آبان 1361 و شانزدهم محرم در مرحله دوم عملیات محرم به آرزویش رسید .
منبع:ستارگان چشم من،نوشته ی سیدعلی بنی لوحی،نشرکنگره سرداران و23000شهیداصفهان،اصفهان-1383


وصیت نامه
...به حسین (ع) فکر می کنم و ایثارش ، به روز عاشورا می اندیشم و عظمت و بزرگی اش ، به صحرای کربلای نظر می کنم و دشت بیکرانش ، به بزرگی تمام کره ی زمین .حسین می دانست که اگر عاشورا هست ، فردای عاشورا ها خواهد بود . اگر سرزمین کوچک کربلا است ، فردا تمام کره زمین کربلا خواهد شد . می دانست که کسانی هستند از پیروان فرزندش مهدی (عج) کربلا ها خواهند ساخت و عاشورا ها بپا خواهند کرد ، می دانست که خمینی ها خواهند آمد تا سربازانش اسلام را از خونشان آبیاری کنند همانگونه که از خون او آبیاری گشت . می دانست که اگر در اسارت ، زینب اش خطبه می خواند . با تمام وجود می خواهم بگویم که حسین جان اگر در صحرای کربلا نبودیم ، ولی عاشورا ساختیم ، کربلا ها ساختیم تا خونمان در جویبار خون تو به حرکت در آید ، اگر این افتخار با ریختن خونم نصیبم گردد .می خواهم بگویم که حسین جان اگر اجساد کشته گان دشت کربلا را در زیر پای ستوران لگد مال کرذند ، جسد های بی جان و زخمی های ما را در زیر شنی های تانک له کردند و چه زیبایی این حماسه دارد. همیشه دلم می خواست که گلوله تانک بخورم و شهید شوم تا احساس هیچ چیزی نکنم ولی الان دلم می خواهد که زخمی شوم و در زیر زنجیرهای تانک ندای هل من ناصر ینصرنی را لبیک گویم ، بگویم لبیک یا حسین جان .حالا اگر انشا اله خداوند منان قبول کند خونم در جهت اسلام و برذای حفظ حرمت قرآن و بیاد حسین (ع) ریخته شده است می خواهم دمی چند وصیت کنم :
امام ما خمینی عزیز با امام زمان (عج) در رابطه می باشد. بدانید که همانگونه که امام حسین (ع) مسلم را فرستاد تا ببیند چه کسی ندای هل من ناصر ینصرنی او را جواب گوید . امام زمان خمینی را فرستاده است تا ببیند سربازان و فداکاران واقعی او کیایند اگر لیاقت خمینی را نداشته باشیم ، اگر لیاقت مهدی را نداشته باشیم اگر خود سازی نکنیم . اگر برای رضای خدا حرکت نکنیم خداوند خمینی را از ما خواهد گرفت . دل امام زمان از ما رنجیده خواهد شد . پس بدانید که خط خمینی خط امام زمان و خط اسلام است . از او دور نشوید هر چه می گوید . بدون چون و چرا بپذیرید. بدانید که ما برای انجام تکالیف آمده ایم چه بکشیم و چه کشته شویم پیروزیم . منصور رئیسی



خاطرات
سیدعلی بنی لوحی:
برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده ودوستان شهید
یکباره به یکی از دوستان مشترک مان گفتم :
منصور رئیسی را یادت هست ؟
چشمانش برق زد .
مگر می شود یادم برود ؟
چی می توانی درباره اش بگویی ؟
خندید . قشنگ خندید و گفت :
خوشگل بود .
راست می گفت ! منصور بسیار خوشرو بود . همه چی اش زیبا و دوست داشتنی بود . حرف زدنش ، خندیدنش ، لباس پوشیدنش ، جنگیدنش و شوخی کردنش ، فوتبال کردنش ...!
حتی شهادتش هم . بعضی وقت ها فکر می کنم هیچ چیز قشنگ تر از این نیست که آدم خوشگل زندگی کند و خوشگل تر بمیرد .
وقتی با مصطفی رسیدیم . بالای سرش ، تازه رفته بود . با آن ریش های زیبایی که انگار شانه خورده بود ؛ انگار ترکش ها هم حیف شان آمده بود که صورت قشنگش را خش بیندازند . مثل روز اولش بود . همان روزی که با گردان مسلم آمده بود تیپ و قیافه اش با اکثر بچه ها فرق می کرد . کسی فکر نمی کرد که آن جوان خوش تیپ ، خوش لباس و خوش رو ، روزی یکی از فرماندهان و از عناصر فعال لشکر امام حسین گردد . هر چند که بسیار زود به مقصد رسید ودوستانش را تنها گذاشت . به همین دلیل است که کمتر کسی از او خاطره ای در ذهن دارد و کمتر از او گفته شده است .
قبل از آمدن به جبهه در امور جنگ زدگان فعالیت می کرد . خواهرش که با او همراه بود می گفت : هر چه قدر اوضاع و احوال جنگ زده گان را می دید ، بر افروخته تر می شد . یک روز طاقتش را از دست می دهد و مصمم می شود به جبهه برود . مرد خانواده بود . پد رش در دو سالگی او ، خواهر و مادرشان را تنها گذاشته بود ؟ سعی می کنند راضی شان کنند که خدمت به جنگ زده گان هم نوعی جنگ است . اما او قبول نکرده و آمده بود . همراه با بچه های گردان مسلم آمد و از منطقه نثاره دارخوین شروع کرد .
نثاره روستایی بود نزدیک فارسیات در نزدیکی کارون . لشگر 5 مکانیزه عراق . به قصد محاصره خود را تا فارسیات رسانده بود . نثاره در تقسیم بندی مناطق جزء مناطق تحت کنترل دارخوین بود . مشکل اصلی در دفاع از این منطقه این بود که نیروهای این جبهه باید با یک قایق کوچک از کارون عبور می کردند . چهل نفر بیشتر نبودند که جلوی یک گردان مکانیزه عراق مقاومت می کردند .
وقتی گردان مسلم به جبهه دارخوین آمد ، اواسط آذر ماه 1359 بود وتعدادی از نیروهایش برای خط دفاعی نثاره انتخاب شدند که منصور یکی از آنها بود . از روزی که منصور و یاران او در نثاره مستقر شدند ، رفت و آمد دشمن هم کنترل شد و عراقی ها فهمیدند که دیگر نمی توانند خود را به کارون برسانند . شرایط زندگی در نثاره بسیار سخت بود و قتی باران می آمد ، گل و شل می شد . پا را با پا نمی توانستی برداری . در آب شرایط سنگر ها را هم آب می گرفت . سرمای نیمه شب تا مغز استخوان می رسید . ماشین تدارکات هم با سه چهار ساعت تاخیر غذا می رساند . وقتی هم هوا گرم می شد تازه پشه ها حمله می کردند . صبح ها ، زیر نور فانوس یک وجب پشه روی هم ریخته بود . بعد ها هم که در شهر دارخوین روشنایی برق آمد ، آنقدر پشه روی هم ریخت که قصه آن نگفتنی است .هجوم پشه ها برای گزیدن آنقدر وحشتناک بود که دست و صورت بچه ها از نیش پشه ورم و بعد از چند روز عفونت می کرد. بعضی از بچه ها سر و صورت شان را با گازئیل می شستند تا از دست پشه ها راحت شوند . بعد ها هم کرمی آوردند که از گزیدن پشه ها جلو گیری می کرد . بوی بسیار بدی داشت که پشه ها هم از همان بو فرار می کردند . هوای شرجی ؛ گرمای بالای 50 درجه ، سنگردم کرده آتش و خمپاره ها ، هم مزید بر علت می شد ، با این حال کسی اعتراض نداشت . شب ها در حاشیه نخل ها صدای زمزمه «الهی العفو ! به آسمان می رسید . همین بود که بچه ها راحت تر می توانستند این شرایط را تحمل کنند اما در این میان صبر منصور چیز دیگری بود .خیلی زود در دل بچه ها جا گرفت . هر وقت می دیدی اش ، می خندید . با موهای مرتب و ریش هایی شانه خورده . آن روزها کمتر کسی به سر و وضعش اهمیت می داد ، منصور واکس پوتین هایش را فراموش نمی کرد ! خوش اخلاق بود .خوب می خندید اما کسی را مسخره نمی کرد . حرف زدنش قشنگ بود . با ان لهجه نیمه جنوبی و نیمه اصفهانی ، لکنت زبان خفیف و تحصیلات دانشگاهی ، حرف زدنش به دل می نشست . بذله گویی اش با ادب همراه بود .
همین است که وقتی که اسم منصور رئیسی می آید ، چهره ای زیبا و دوست داشتنی ، قامتی رعنا .و بدن ترکه ای ، لهجه جنوبی آمیخته به اصفهانی و لبخندبی ملیح به یاد می آید .
در دل بچه ها محبوب بود اما خودش را از همه پایین تر می دانست . در عملیات فرمانده ی کل قوا حتی فرمانده ای یک دسته را هم نپذیرفت .خودش را از چشم فرماندهان پنهان می کرد تا مسئولیتی بهش پیشنهاد نکنند . وقتی در شهرک دارخوین گردان ها را سازماندهی می کردند ، منصور رفت توی ستون و آنقدر پا به پا کرد تا به قول خودش از بار سنگین فرماندهی که نزدیک بود کمرش را بشکند ، نجات پیدا کرد . او یک قطار فشنگ و یک خشاب پر کلاش را به هر چیز ترجیح می داد .
اما بعد ها در یک عملیات ، وقتی آقا مصطفی ردانی پور فرماندهی یک گردان را بهش پیشنهاد کرد ، گفت : این بچه ها خیلی خوبند . باید کسی به آنها امر و نهی کند که مثل خودشان خوب باشد . دوستان دیگری هستند که بیشتر از من شایستگی این کار را دارند . اما ردانی پور گفت : این را ما باید تشخیص بدهیم تشخیص ما هم این است که شما باید این مسئولیت را به عهده بگیرید .
منصور دیگر نه نگفت : اگرشما اینطور تشخیص داده اید من اطاعت می کنم . با اینکه قبول مسئولیت فقط بار آدم را سنگین تر می کند ؛ چون شما فرمانده ی من هستید ، به احترام شما قبول می کنم . قبول کرد و پایش ایستاد . مدیریتش فوق العاده بود . خوب می توانست اوضاع جنگ را تحلیل کند . وقتی مسئولیتی را به عهده می گرفت دیگر شانه خالی نمی کرد . از دلایلی که ردانی پور هم خیلی دوستش داشت ، همین بود ؛ می گفت اگر جنگ تمام شود ، افرادی مثل منصور می توانند در نظام نقش بالایی داشته باشند . چون به مسائل روز آگاه است و خوب تحلیل می کند .
البته این محبت یک طرفه نبود . منصور هم بچه ها را دوست داشت ، ما را هم همینطور ، بعد از عملیات بیت المقدس قرار شده بود برویم قرار گاه فتح ؛ اما منصور نمی گذاشت . دلش نمی خواست ما را یا محبت خاصی ما را نگه داشته باشد . به سختی دل کندیم از هم ! در مرحله اول عملیات بیت المقدس از کارون که عبور کردیم باید به جاده آسفالته اهواز – خرمشهر می رسیدیم ، راه طولانی بود . حدود 30 کیلو متر !همه خسته شده بودند . بخصوص فرمانده گردان ها چون آنها بین اول و انتهای ستون رفت و آمد داشتند ، تند تر از بقیه حرکت می کردند اما منصور هر از گاهی گردان را نگه می داشت . می نشاندشان و برایشان صحبت می کرد . به شان روحیه می داد . انگار با صحبت های او جان تازه ای می گرفتند و با روحیه ای بهتر راه می افتادند .
روحیه دادن هایش هم عجیب بود . در حال و هواهای مختلف ، کارهای بخصوصی می کرد . به روش های مختلفی به بچه ها روحیه می داد . مرحله ی سوم عملیات رمضان ، لشکر امام حسین تحت کنترل عملیلاتی سپاه سوم صاحب الزمان (عج) بود که فرمانده ایی اش را آقا مصطفی ردانی پور به عهده داشت . گردان های خط شکن از معبر عبور کرده و با نیروهای دشمن در خط اول در گیر بودند .
آن موقع منصور فرمانده گردان امام حسن (ع) بود . نیروهای او موظف بودند در عمق منطقه عراقی ها پیش روند ، مسیر طولانی بود . خودش با گریه تعریف می کرد که وقتی گردان را به ستون کردم و از خط دشمن گذشتیم تا در عمق عراق عملیات کنیم ، به نیروها فرمان دادم در حین پیشروی ، سینه زنی کنند ، بچه ها اینقدر حال کردند که نفهممیدند این همه راه را چطوری رفتیم ؟!
یکی از نیروهای اطلاعات از کنار معبر با آقا مصطفی تماس گرفت و با نگرانی گفت :
منصور در حال عبور دادن گردان امام حسن از معبر است . او به بچه های گردان دستور داده در حال پیشروی سینه زنی کنند ! چه کار کنیم ؟ حال و هوای آقا مصطفی ، آن موقع طوری بود که سرش برای این کارها درد می کرد گفت : بگذارید به حال خودشان باشند . مگر خط رو من و امثال من تصرف می کنیم حضرت زهرا (س) عنایت کنند و رعب و وحشت در دل دشمن بیفتد .
کمتر کسی می توانست مثل او شجاعت و تدبیر را با هم همراه کند . مرحله دوم تکمیلی عملیات بیت المقدس ، دو گردان از لشکر 14 امام حسین (ع9 و دوگردان از لشکر 8 نجف اشرف قرار بود از روی دژ به سمت جنوب بروند ، به سمت قلب عراقی ها ، حمید باکری فرمانده یکی از گردانهای لشکر 8 نجف اشرف بود و منصور رئیسی و کریم نصر هم فرمانده ی دو گردان از لشکر 14 امام حسین (ع) . گردان های لشکر امام حسین (ع) از پایین دژ به راه افتادند . هنوز صد متر بیشتر وارد منطقه ی عراقی ها نشده بودند که با دشمن مواجه شدند . عراقی ها پیشرفت کرده بودند و آمده بودند جلو . آنها تازه نفس بودند اما نا آشنا به اوضاع منطقه .درگیری شدید بود . 300 نفر با یک تیپ مجهز درگیر شده بودیم اما تلفاتی که آن شب به دشمن وتارد شد ، در تاریخ جنگ بی سابقه بود . رئیسی هم می جنگید و هم فرماندهی می کرد . هم به اوضاع نیروهایش رسیدگی می کرد و هم می دوید . دنبال تانک های در حال فرار ، می پرید روی آنها و نارنجکی توی آن می انداخت . شجاعت او به بقیه هم روحیه می داد . منصور با چهره ای با محبت ، لباس بی ریای بسیجی و محاسنی که گرد . غبار خط و خاکریز آن را روست داشتنی تر می کرد ، هیچ وقت وقت آرام و قرار نداشت . در خط زید گلوله باران دشمن قطع نمی شد . هوای گرم و سوزان بیابان به 55 درجه بالای صفر می رسید . شبهایش شرجی بود . صبح که هوا روبه خنکی می رفت . خواب به چشم کسی نمی رفت . صبح زود اول وقت ، این منصور بود که با یک وانت گرمک خنک خود را به خط می رساند و با نان و پنیر و گرمک صبحانه ی بچه ها را ردیف می کرد . آن وقت لبخند ملیحش که همیشه ههمراه چهره ی او بود ، خستگی را از تن همه خارج می کرد . دقایقی نمی گذشت که کار روزانه را از تن همه خارج می کرد . . قبل از عملیات محرم ، لشکر هنوز در خط زید مستقر بود . دشمن هم چون فکر می کرد عملیات بعدی ما در منطقه شلمچه و برای تصرف بصره طرح ریزی شده باشد خیلی روی این منطقه حساس بود . . در آن گرمای استثنایی مرداد ماه ، تا یکی دو کیلومتری که از خط اول فاصله می گرفتیم . در دید و تیر عراقی ها بودیم . آنها با خمپاره های معنی دار ، آن منطقه را وجب می کردند . به همین دلیل هم بچه ها سعی می کردند این مسیر را تند تر حرکت کنند .
حدود ساعت ده صبح باید به گذار گاه بر می گشتیم. ما با موتور راه افتادیم و منصور با یک دستگاه وانت ، همراهش تعدادی از نیروهای خط بودند که می خواستند بروند حمام . ما جلو تر بودیم و منصور پشت ما که کرد و خاک جاده اذیتمان نکند . یک کیلو متری بیشتر از دژ دور نشده بودیم که منصور ایستاد . دور زدم و علت را پرسیدم . همانطور خندان ، صندوق های مهمات کنار جاده را نشانم داد و گفت : توی این جعبه ها کلی فشنگ هست . من در این مدتی که از این مسیر رفت و آمد می کردم ، دنبال فرصتی بودم تا این فشنگ ها را جمع کنیم . مهمات غنیمتی خستگی را از تن بچه ها دور می کند . پرسیدم : توی این هوای گرم ؟ در دید دشمن ؟! بگذارید یک وقت دیگر نزدیک غروب که هوا رو به تاریکی می رود . گفت : فعلا خبری نیست . در کار خیر هم باید عجله کرد . بچه ها دست به کار شدند . کمی بعد عقب وانت از فشنگ کلاش و نوارهای تیر بار پر شد . با منصور به راه افتادیم این بار هر دو با موتور و او شرح می داد که در مرحله دوم عملیات بیت المقدس این مسیر را با شهید خدیوپور آمده است .
منصور فرمانده محور بود اتا آخر شب ، وجب به وجب خط پر پیچ و خم زید را نشان می داد . حتی یک تکه کاغذ و چوب هم از چشم او دور نمی شد . بچه های لشکر یاد گرفته بودند که خط مقدم باید پاک باشد و رزمنده منظم . معمولا ملافه ی تمیزی دنبالش داشت وقت خواب روی زمین پهن می کرد و می خوابید . کمتر کسی آن روزها به این مسائل اهمیت می داد ، اما منصور نه ! منصور تا زنده بود و کنار ما ، همیشه با بسیجی ها ی ساده و صفر کیلو متر بود . با گردان بود یا نبود ؛، مسئولیت داشت یا نداشت ، هر چه بود قوت قلب لشکر بود . چون خسته نشدن از کار شبانه روزی و دور بودن از« اما » و « چرا» های روز مره ، از او با سن و سال کم و تجربه های گرانبهایش ، جواهری ساخته بود بی همتا .

با مهدی نصر و بچه های دیگر تیم فوتبال تشکیل می دادند و بازی می کردند . از ورزش و آمادگی جسمانی غافل نمی شد . مرتب به بچه ها سفارش می کرد که ورزش کنند و بدن شان را آماده نگهدارند . در ورزش هم از کار فرهنگی و آموزشی نیروهایش غافل نمی شد . حتی در بازی کردنش هم جدی بود . یکی از با زی هایمان به پنالتی کشیده شده بود .
گاهی برای خودم تاسف می خورم . برای جامعه هم همین طور ، ما منصور و امثال اینها را زود از دست دادیم . منصور از آن دسته از بسیجیان پر و پا قرصی بود که اگر هر خط دفاعی یکی از آنها را داشته باشد چیزی کم ندارد . ! و مگر منصور چند تا داشتیم ؟! یکی ، دو تا ، صد تا ؟ این آدم ها رذا دیگر کجا می توان پیدا کرد ؟! چقدر زمین باید بچرخد تا بار دیگر چنین مردانی پا بر سر او بگذارند ؟! اینم خاک چه افتخاری می کرده از داشتن چنین مردان عاشقی !
منصور هم عاشق بود . مثل احمد رضا خدیوپور و عباس فنایی و مثل خیلی شهدای دیگر ، عاشق بود و مثل تمام عاشقان عالم به به عشق محبوبش نفس می کشید . به عشق محبوبش حرف می زد ، می جنگید به عشق محبوبش دوست داشت و نفرت داشت . انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم . به عشق محبوبش گریه می گرد و به عشق مردم که نه ، شهید شد !
محرم سال 1361 شمسی برای خیلی ها که عاشق بودند ، تکرار محرم سال 61 هجری قمری بود و آنها عشق شان را می خواستند . عملیات محرم همان روز ها بود . لشکر امام حسین که آن زمان 18 گردان مانوری را برای شرکت در عملیات سازماندهی کرده بود ، توانست در کنار لشکر های دیگری مثل علی بن ابی طالب ، نجف اشرف ، کربلا و قمر بنی هاشم از رود خانه ی دو یرج عبور کند . دشمن را در حد فاصل چم هندی و چم سری شکست دهد و بعد از رسیدن به مرز ، به شهر نفتی زبیدات برسد . او در یک مرحله از همین عملیات بود که به همراه یک نفر دیگر و فقط با دو موتوراز جناح راست دشمن نفوذ کرده بودند که دیدند دشمن تانک ها را روشن گذاشته و فرار کرده است . بر گشتند و قسمتی از نیروها را بردند تا در پشت دشمن موضع بگیرند .
وقتی نیروهای لشکر 14 امام حسین (ع) شهر نفتی زبیدات را تصرف کردند ، ناچار شدند به سمت ارتفاعات175 پیشروی کنند . یک جاده آسفالته با شیب نسبتا تند از محلی که لوله های نفت زیادی در آن نصب شده بود . به طرف جناح غربی کشیده شده بود . حاج رضا جبیب اللهی فرمانده ی عملیات سپاه سوم بود . آمده بود پای کار و در زیر آتش گسترده ی دشمن تلاش می کرد . ستون گردان ها را برای پیشروی هماهنگ کند . منصور به عنوان فرمانده ی تیپ یکم لشکر امام حسین (ع) ، مسئولیت سنگینی را در آن شرایط به دوش داشت . لحظه ای آرام و قرار نداشت . گردان یا زهرا (س) که به پای ارتفاعات رسید ، آنقدر آتش دشمن سنگین بود که وجب به وجب زمین را سوزانده بود . چند نفر از نیروهای داخل ستون زخمی شده و دئر کنار جاده افتاده بودند . در این شرایط ، منصور نیم نگاهی به پیشروی نیروها داشت و تا نگرانی مجروحینی را می نگریست که با شو.ق و عشقی عجیب دوستانشان را به پیشروی تشویق می کردند . همین جا بود که منصور در تاریکی و در آخر ستون گم شد ، اما صدایش را در بی سیم می شنیدی .
منصور ، منصور ، منصور ! حسین .
حسین . جان سلام ! کربلا کاری نداری ؟! به خودش قسم بوی خوش آن مشام را نوازش می دهد ....
بعد از آن بود که ارتفاعات 175 شاهد نبرد های نابرابری شد و یاران امام با حد اقل امکانات و بدون داشتن سنگر های مناسب ، با آتش پر حجمی رو به رو شدند که تا آن زمان سابقه نداشت . عراقی ها با روانه کردن آتش نامحدود صد ها عراده توپ و قبضه خمپاره تلاش کردند .پیشروی رزمندگان به سمت استان العماره را سد کنند ، منصور ریئسی و مهدی نصر در آن زمان فرماندهی تیپ های لشکر امام حسین (ع) را بر عهده داشتند .
آنها به شیوه و سیره ی فرماندهان بسیجی ، مانند یک تک تیر انداز ، جلو تر از بقیه در مقابله با دشمن سهیم بودند ، شاید سومین شبی بود که از شروع عملیات می گذشت .
رز مندگان در خطوط مقدم دفاعی به سختی در مقابل پاتک های دشمن مقاومت کردند . در سنگر فرماندی عین خوش ، مسئولیت هدایت عملیات ، لحظه به لحظه جناح پوشش هر گردان را کنترل کردند . نیمه های شب بود که بیسیم خبر مجروحیت منصور را گزارش داد .
این گونه مطالب در زمان عملیات ، دارای طبقه بندی سری بود . و با کد و رمز اعلان می شد . با کشف رمز ، سنگر به هم ریخت . یکی سر به دیوار گذاشت . دیگری بلند گریه کرد ، یکی فریاد یا حسین سر داد . حاج آقا مصطفی ردانی پور هم بود . آن روحانی بزرگ که در کادر سازی ، استاد اول جنگ بود . به منصور خیلی علاقه داشت ایام عاشورا بود و عروج یکی دیگر از قدیمی ها حال همه منقالب شد .
آقا مصطفی روضه خواند . مصیبت شهدای کربلا را خواند . خواند و گریه کرد . سینه زد و گریه کرد ، تازه این خبر مجروحیت منصور بود ! اما هر کس می شناختش ، مطمئن بود که شهید شده است . منصور از همان اول بوی شهادت می داد . من اما ، صبح همان روز یقین کردم که منصور رفتنی است .
اگر با چشم دل نگاه کنی منصور را می بینی سوار بر موتور از آبهای سرکش رود خانه ( دویرج) گذشته است و جاده آسفالته منتهی به شهر زبیدات را در می نوردد . کمی جلو تر ، دست چپ ، اینم جاده شیب دار به دامنه تپه های 175 می رسد . آنجا یاران امام به مهمانی خدا دعوت شده اند . منصور می ایستد ، چشم های زیبای او آسمان را به سمت قله می شکافد و فریاد می زد .
من برای شهادت آماده ام .
امروز دل من شور دیگری دارد و هوای کربلا کرده است . دیگر انفجار گلوله های دشمن مرا به سینه خیز وا نمی دارد و هر لحظه یاد دوستان شهیدم می افتم یاد علی عمرو ، منصور عبد الهی ، احمد رضا خدیوپور ، عباس فنایی ؛ نه دیگر بس است ؛ من هم باید بروم ، دیگر طاقت ماندن ندارم .
شهداء من همراه خوبی برای شمن نبودم ، علی ، تو را می گویم آن زمان که در کمین تانک دشمن نشستی و آن را با آتش کوکتل خود منفجر کردی و فریاد الله اکبر تو به آسمان رفت !
منصور ، یادت می آید گردان ابا عبد الله را به چزابه رساندی ، چقدر دویدی ، عرق ریختی تا خاکریز زده شد و خط دفاعی شکل گرفت ، آنگاه در خون خود غلطیدی ، لبخند زدی و به عرش خدا پرواز کردی .
احمد رضا تو را می خوانم ، با بدنی خسته و از راه مانده ، یادت می آید موهای سر خود را تراشیدی و آن را مظهر عشق گرزدان را به خط دشمن رساندی ، یادت می آید در پشت جاده اهواز ، خرمشهر چگونه پاتک تانک های دشمن را خنثی کردی و هرگز پاهای تو در میان دود و آتش و انفجار خمپاره ها نلرزید ، افسوس که در زید به شهادت رسیدی و نبودی تا فتح خرمشهر را شاهد باشی .
وقتی صبح سحر به دژ رسیدم ، در کنار خاکریز نوری به آسمان می رفت که هر صاحب دلی را از خود بی خود می کرد ، تو شهید شده بودی و من فریاد خود را در سینه حبس کردم تا کسی گریه مرا در صبح عملیات نبیند .اکنون من تنهای تنها ، در میان تپه هایی که وجب به وجب آن فریاد الله اکبر بهترین یاران خدا را به خود دیده است دوست دارم در خون خویش بغلطم و سر خود را به خدا هدیه دهم .
در حال و هوای ایام محرم منصور است که او را در خود گرفته است .
هر روز حد فاصل عین خوش تا چم سری و منطقه ی نبرد را می رفت . بعضی وقت ها با کسانی مثل کریم سلیمی . اما آن روز صبح منصور حال و هوای خاصی داشت . انگار دل نمی کند برای رفتن . پا به پا می کرد . انگار حرفی داشت که نمی دانست چگونه بگوید . می آیی با هم برویم دو کوهه یا تنهایی برم ؟ گفتم دو کوهه ؟!آخه صد کیلو. متر راهه ؟! بگذار فردا برویم ! موتور را روشن کرد می خواهم بروم غسل کنم . می خواهم خدایی بشوم ! اما من اصلا در حال و هوای او نبودم . در منطقه هم که حمام صحرایی هست ! سرش را زیر انداخت . نه ! این بار فرق می کند ! می خواهم یک حمام حسابی بروم . غسل شهادت را که شنیده ای ! بالا خره راه افتادیم . ساعتی بعد از روی پل نادری از روی کرخه گذشتیم و رفتیم دو کوهه . منصور در آسمان سیر می کرد . حرف هایش همه از شهادت بود . اما من همه چیز را به شوخی گرفته بودم . دلم نمی خواست قبول کنم یا حرف هایش را باور کنم .
من امشب شهید می شوم . این آخرین غسل من برای شهادته !
نمی توانستم تحمل کنم . دست بردار مگه آ دم قحطیه که تو را ببردند ؟
اما او کوتاه نمی آـمد . نه ! شوخی نمی کنم . این بار نوبت منه ! من حرفش را قطع می کردم . شوخی می کردم تا شلاید حال و هوایمان عوض شود . اما او عوض نمی شد .
می دانم که این بار شهید می شوم . اما نگرانم . مادرم مرا خیلی دوست دارد . او بیشتر از هر کس دیگه ای به من وابسته است . عشق من و مادرم دو طرفه است . من طاقت شکسته شدن دل مادرم را ندارم . اما او را به خدا می سپارم که حسبنا الله و نعم الوکیل . و این گونه بود که منصور آخرین روز را سپری کرد .
غروب که در عین خوش دیدمش ، برق چشمهایش مرا مجذوب کرد . بچه ها ، وقت رفتن پیش خدا ، حرف های شان را به شکلی عجولانه و بریده بریده بیان می کنند . درست مثل کسی که بار سفرش را برای سفری مهم بسته است و دیگر طاقت مکاندن ندارد . جسم او اینجا و روحش جای دیگر است . انگار گونه ای لرزش بر جای جای وجود آنها افتاده و رگها تحمل حرکت خون در خود را از دست داده است . منصور هم در زمره ی شهدایی قرار گرفته بود که می دانستی چند لحظه ای بیشتر ماندنی نیستند . روز قبل سه چهار عکس از او گرفته بودم اما حالا ، نزدیکی های غروب محرم و افق خوزستان که همیشه سرخ و خونین است ، بیشتر از هر وقت دیگر آدم به یاد شهدا می افتد . در این چند روزه شهدای زیادی داده بودیم .
منصور در چنین فضا و حالی راهی شد . مثل همیشه ، آخرین کلام ، خداحافظ ، التماس دعا و سلام مرا به فلان و فلان برسان . ما هم می خواستیم . سلاممان را به شهدا و امامن حسین (ع) برساند ، بعد ، لحظه ای مکث ، نگاه حسرت بار و بریدن بند های محبت و دوستی ، بند هایی که اگر پاره نشود ، جگرت را پاره پاره خواهد کرد . باید آن را قطع کنی و به کار بیندازی که تو را از خود بی خود نکند و صد البته تحمل می خواهد که فقط خدا می تواند بدهد . با رفتن او ، تو که جا مانده ای به سنگر باز می گردی که دلت را خوش کنی به شنیدن صدای بچه های امام از بی سیم و البته تو ، شاید که هنوز بنده ی عمل خویشی و اگر دنیا را سه طلاقه کرده بودی ، حالا سنگر نشین نفست نبودی و لیاقت آر. پی . چی زدن را پیدا می کردی مثل همیشه هم در چنین لحظه ای این کلام به کمک تو می آید و خود را فریب می دهی . که تو تکلیف خودت را انجام دهی . همه که آرپی . جی زن نمی شوند ... مگر همه یک شبه شهید می شوند . و هزار حرف دیگر که . تو هم برای خودت آدمی و نباید خیلی غصه بخوری ... تو هم به درد اسلام می خوری ...
اواسط شب ، در سنگر فرماندهی ، بچه ها یکی یکی جمع می شدند . قاعدتا هفت یا هشت نفری می شدیم . هر کس روز خود را بر اساس مسئولیتی که داشت سپری کرده بود . مسائل و مشکلات هم در جلسات رسمی یا غیر رسمی همان دو ساعت مورد بحث قرار می گرفت . پس از آن عده ای به خط مقدم می رفتند تا آخرین کنترل را بر خطوط دفاعی اعمال کنند ، برخی هم ساعتی را به خواب و استراحتی زود گذر طی می کردند .
برای ما که آن شب سنگر نشین بودیم ، بیش از یکی دو ساعت نگذشته بود که خبر مجروحیت منصور از خود بی خود مان کرد و آقا مصطفی ردانی پور توان ماندن نداشت با او راه افتادیم و دقایقی بعد به سنگر اورژانس رسیدیم که در پناه تپه ای اول جاده ی چم سری قرار داشت . دوان دوان خود را به نماینده تعاون که آنجا مستقر بود رساندیم و از حال منصور جویا شدیم . گفتند که به سختی مجروح شده و ترکش به سرش اصابت کرده است . بدون معطلی راه افتادیم . فاصله صد کیلومتری تا دزفول به سرعت گذشت . یکی دوباری مصطفی به اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام متوسل شد . با گریه آه و سوز برای منصور دعا می کرد . می دانست کسانی مثل منصور به دنیایی می ارزند .بیشتر از یک لشکر ! منصور و تمثال او به راستی ارزش یک لشکر را داشتند . تاثیر گذاری آنها در لحظه ، لحظه ی دفاع مقدس این چنین بود . گام های استوار ، فکر باز و نظامی با تفکری متکی بر جنگ چریکی و انقلابی ، اخلاص در عمل ، برخورد خوش با بسیجی های تازه وارد که امانت مردم بودند و یک قطره خون آنها یک دنیا ارزش داشت . اینها مجموعه صفتاتی بود که منصور و امثال او را از خیلی های دیگر که بعضی میز نشین شده و حضور در گرد و خاک جبهه و سنگر دم کرده و شرجی خط مقدم را به خواب هم ندیده بودند ، متمایز می کرد . تا آمدیم به بیمارستان برسیم این فکر و هزار فکر دیگر از مغزم می گذشت . وقتی رسیدیم به دزفول ، با هر درد سری بود وارد قسمتی از پایگاه هشتم شکاری شدیم . بهداری آن در میان درختان بلندی استتار شده بود به سرعت وارد سالن بیمارستان شدیم . فضای آنجا کاملا جنگ زده بود . آمبولانس ها مرتب مجروحین را از قسمتی که با بالگردها مجروحین را در آن تخلیه کرده بودند به بیمارستان منتقل می کردند . در سالن صدای قلب مان را می شنیدیم . تاپ تاپ آن از جایی که نمی دانستیم کجای بدن ماست به پشت سرمان می رسید و لرزشی نا خواسته بر اندام مان می انداخت . راهرو پر از مجروح بود . روی زمین ، روی برانکاردهای نه چندان تر و تمیز . آخر راهرو یک سالن بود که آنجا هم جایی برای پذیرش مجروح نداشت . خواهران پرستار که از شهرهای مختلف به صورت داوطلب اعزام شده بودند به مجروحین رسیدگی می کردند . یکی از آنها با ورود ما و اینکه سراسیمه آنجا را به هم ریخته و از این و آن سوال می کردیم . به طرفمان آمد . ما را به سالن دیگری برد که مجروحین بد حال در آن بستری بودند .
وارد بخش ویژه شدیم . داخل سالن بیست تخت وجود داشت و بالای هر تختی یک یا دو نفر از پرستاران مشغول کار بودند . تلاش می کردند مجروحین را که تا مرز شهادت پیش رفته بودند احیا کنند . صحنه ی عجیبی بود . بدن های چاک ، چاک سرهای شکافته ، بدن هایی که خدایی شده و در محرم راهی کربلا بودند .
در اورژانس منطقه مجروح و شهید زیاد دیده بودیم ولی در این سالن ، جدال بین مرگ و زندگی بود و فرشته های نجات عاشقانه تلاش می کردند برادران خود را نجات دهند تا انسانی بماند و فریاد حق طلبی او بار دیگر به آسمان برود . دیدنی بود . خواهران معصوم و پاکی که به حکم وظیفه ، به ندای امام لبیک گفته و در حساس ترین صحنه نبرد حضور داشتند و تلاش می کردند . در گوشه سالن بر تختی از نور ، برادری در حال احتضار بود ، خواهری تلاش می کرد او را از رفتن باز دارد . دست او را گرفته بود و من شاهد بودم که دست آن رزمنده ی بسیجی در میان دستان خواهر پرستارش بود که به شهادت رسید و در این لحظات ، اشک بود که جاری می شد و سکوتی که از همه فریاد ها بلند تر بود و همراه با کوهی از غصه و فراق ، به عرش خدا می رسید و اشک پرستار روی صورت شهید چکید .
اینها همه ، در چند ثانیه از جلوی چشم ما گذشت . خود را جمع و جور کردیم . به خواهری که همراه ما آمده بود ، گفتیم منصور رئیسی از لشگر امام حسین (ع) نگاه مان کرد . از ما دور شد و با خواهر پرستار دیگری برگشت . کنار تختی رفتیم که بدن پاک و مطهری سر خود را به خدا هدیه کرده بود و روی آن آرام گرفته و بهشتی شده بود . خواهران پرستار فقط نگاه مان می کردند که چه می خواهیم .
آقا مصطفی بدون معطلی ملحفه سفید را کنار زد . چیزی را که می دیدیم باورمان نمی شد ! کمرمان شکست ! مصطفی دستها را بر سر گذاشت . لحظه ای چشم ها را بست تا شاید بار دیگر چهره ی عارفانه و خندان این مسافرل را در ذهن ببیند .
آخرین مرتبه ای که منصورعین خوش را ترک می کرد ، جلوی سنگر فرمانده ایستاد و گفت :
خوب مرا ببینید ! دیگر این روی ماه را نخواهد دید .
یک نفر گفت برای سلامتی تو آیه الکرسی می خوانیم تا سالم بر گردی .
گفت : این بار کور خوانده ای این بار کور خوانده ای ! من وصیت نامه ی خود را هم نوشته ام ، پاک ، پاک ! آنقدر احساس سبکی می کنم که می خواهم از همین جا پرواز کنم . محرم امسال برای من بوی تربت حسین (ع) را داشته است .
منصور پاک و مطهر ، مثل همیشه دوست داشتنی ، با چهره ای روشن و نورانی ، محاسنی زیبا انگار همین حالا شانه خورده بود ، بدون کوچکترین زخم و جراحت در جلوی صورت ، رو به بقیع و قبله دلها آرانم گرفته بود . چند قطره خون تازه هنوز از کنار لب ها جاری بود و میان محاسن او محو می شد ،
از شهادت او بیش از یکی دو دقیقه نگذشته بود . پرستار مسئول او از این که ما چند دقیقه دیر رسیده بودیم . تعجب کرده و به ما خیره شده بود. آقا مصطفی خم شد و منصور را بوسید و چیزی در گوش او زمزمه کرد .
نمی دانستیم چگونه بر گردیم منطقه ، دیگر توان بر گشتن به منطقه را نداشتیم ، اما باید بر می گشتیم چون منصور نگران ما بود !
منصور خوشگل زندگی کرد و خوشگل شهید شد .

 


دوشنبه 8 فروردین 1390  7:31 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

زینلی ,شعبانعلی

قائم مقام فرماندهی لشکر زرهی 8 نجف اشرف(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

سال 1338 ه ش در شهرستان مبارکه دیده به جهان گشود. او از ابتدای کودکی به کار مشغول بود چنانچه تمام مدت تحصیل، کار نیز می کرد. با پیروزی انقلاب اسلامی به کردستان مهاجرت کرد و به حفظ سنگرهای انقلاب در مقابل گروهک ها پرداخت. مدتی نیز دانشجوی مرکز تربیت معلم بود ولی دانشگاه جبهه او را به خود جذب کرد. در عملیات طریق القدس برای اولین بار مجروح شد و از آن تاریخ تا پایان عمر کوتاهش یکسره در جبهه ماند.
مدتی فرمانده اطلاعات عملیات لشکر 8 و مدتی مسئول اطلاعات عملیات سپاه هفتم بود. بعدا از آن به سمت قائم مقامی لشکر منصوب شد، ولی با داشتن رده فرماندهی عالی رتبه در اکثر شناسایی ها، خود شخصاً تا نزدیک سنگر های کمین و مواضع دشمن پیش می رفت. در طول جنگ دو برادرش بنام اکبر و اصغر به خیل شهدا پیوستند، ولی او که وظیفه اش را در عمل به تکلیف می دانست در جبهه باقی ماند. شعبان علی در سال 64 به زیارت خانه خدا مشرف شد و پس از آن در عملیات والفجر 8 شرکت کرد.
این سردار دلاور اسلام در تاریخ 10/ 12/ 64 بعد از عمری مجاهدت، پس از آنکه چندین مرتبه مجروح شده بود به برادران شهیدش پیوست. مادرش پس از شنیدن خبر شهادت فرزندش گفت:خدا را سپاسگذارم که این نعمت بزرگ را به من داده تا بتوانم در این جهاد مقدس الهی سهمی داشته باشم.
منبع:"آبشار ابدیت"نوشته ی محمد رضا یوسفی کوپایی،نشر لشگر8زرهی نجف اشرف-1375



خاطرات
مادر شهید:
اوایل انقلاب، مدتی با جهاد سارزندگی همکاری می کرد. اتفاقاً فصل د رو بود. صبح زود از منزل خارج می شد و شب ها دیر وقت خسته از کار روزانه به خانه مراجعت می کرد.
یک شب زود تر از همیشه به خانه آمد و مستقیما به آشپزخانه رفت. با سایر فرزندانم گفت: امشب که شعبان خانه است آماده شوید تا زود تر شام بخوریم. حضور او در آشپزخانه تعجب مرا بر انگیخت.
وارد آشپزخانه شدم دیدم شام خانواده را که برنج بود برداشته در حالی که داشت از خانه خارج می شد. گفت: بچه ها هنوز مشغول درو هستند و شام نخورده اند. شما یک غذای حاضری برای اهل خانه درست کن! و شام را برای دوستانش و جهاد گران برد.

علی ایران پور :
شهید شعبان علی زینلی مدتی مسئول کمیته فرهنگی جهاد سازندگی مبارکه بود. او د ر یک روستای دور افتاده کلاس قرآن ترتیب داده و به آموزش قرآن می پرداخت. آن روستا با مشکل آب مواجه بود و شهید زینلی تعدادی ظرف تهیه کرده بود که قبل از حرکت آنها را پر از آب می کرد و به روستا می برد.
او ظرف های آب را به منزل اهالی می برد و به بچه هایی که قصد شرکت در کلاس او را داشتند می گفت: با این آب وضو بگیرند و قرآن بخوانند. با این کار تبلیغ عملی خوبی می کرد و اتفاقاً از کلاس او بسیار استقبال می شد.

رمضان علی شجاعی :
در عملیات ثامن الائمه شهید شعبان علی زینلی مجروح شده بود. او که فرمانده یک محور عملیات بود ف حاضر نبود جهت معالجه دستش به عقب برود، به من خبر دادند: تو که با او بیشتر دوست هستی بیا و او را ببر. به سختی حاضر به آمدن شد.
او را به بیمارستان اهواز بردم. پزشک دستش را معاینه کرد و گفت: اتاق عمل را آماده کنید. زینلی گفت: برای چه؟
همین طور ترکش را در بیاورید. ولی پزشک زخم را به او نشان داد. زخم خیلی عمیق بود و افزود ترکش به استخوان خورده باید بیهوش شوی تا تو را عمل کنم. همین طور که نمی شود خیلی سخت است.
زینلی اصرار کرد. من تحمل می کنم پزشکان بدون بی هوشی و بی حسی شروع به کار کرد ند. وسط کار، من تحملم تمام شد و از اتاق خارج شدم. بعد از در آوردن ترکش، پزشک در حالی که ترکش را به من نشان می داد کفت: عجب تحملی.
بلافاصله به منطقه عملیاتی بر گشتیم. در راه از زینلی سوال کردم چرا نگذاشتی بیهوشت کنند و اینقدر درد کشیدی؟ باند های دستش را مرتب کرد و گفت: اگر کار به آنجا می کشید. باید چند روز هم بستری می شدم و از این توفیق باز می ماندم.

قاسم زینلی :
این نامی بود که شهید زینلی قبل از تولد اولین فرزندش انتخاب کرده بود. خیلی دوست داشت اولین فرزندش دختر باشد.
بعد از عملیات محرم وجیهه به دنیا آمد و پدرش بعد از حدود یک ماهی که به شدت شایعه مفقودالاثر بودنش قوت گرفته بود آمد.
در مرخصی بعدی وجیهه بیمار بود ولی جنگ و دین خدا واجب تر از فرزند و حفظ فرزند بود لذا آماده سفر شد و گفت:
بچه هم خدایی دارد و هر چه خواست خداست همان می شود. این جمله را همیشه در موارد مشابه ذکر می کرد. از قضا با رفتن شعبان علی، حال وجیهه رو به وخامت می رفت و در بیمارستان فوت کرد. او نیامد و مدت ها نیز از مرگ فرزندش بی اطلاع بود بالاخره در یک غروب آفتاب وارد شد و در حالی که هنوز بند پوتینش را باز نکرده بود سراغ وجیهه را گرفت:
کسی چیزی نگفت. مجددا گفت: پس وجیهه کجاست می خواهم او را ببینم. بغض ها در گلو، نفس ها حبس و چشم ها آماده گشودن رشته مروارد اشک بود. سر انجام یک نفر به حرف آمد و این خبر ناگوار را به زینلی داد.
با چشمانی اشکبار دست ها را رو به آسمان کرد و فقط صابرانه خدا را شکر کرد. او دیگر تا پایان عمر حرفی از وجیهه نزد.

محمود ضیایی :
قبل از عملیات والفجر 1، یک گروه نیرو جهت انجام شناسایی منطقه به پادگان عین خوش اعزام شد. در این گروه بنده به عنوان نیروی مخابراتی در خدمت شهید زینلی بودم که مسئول واحد طرح عملیات لشکر بود.
هوا خیلی سرد بود و روزها و شب های سختی را می گذراندیم. یک شب تعدادی از رزمندگان به جمع ما پیوستند تا در کارها کمک کارمان باشند. متاسفانه پتو همراه نداشتند و شهید زینلی سخاوتمندانه پتوهای خود را بین آنها تقسیم کرد.
در آن هوای سرد او بدون پتو خوابید و سرمای سختی خورد ولی راضی نشد یک رزمنده سرما بخورد.

علی اصغر نجفی :
عملیات بستان اولین، عملیات بزرگ نیروهای اسلام بود و ضرب شستی رزمندگان به دشمن نشان دادند که هیچ وقت فراموش نمی کند. در اهمیت این عملیات همین بس که فرماندهی کل قوا آن را فتح الفتوح نامید.
صبع عملیات، رزمندگان همدیگر را پیدا کردند و احوال شب گذشته را جویا می شدند. شهید شعبان علی زینلی را دیدم که در آن صبح پیروزی هر کس را می دید در آغوش می کشید و می بوسید و گریه می کرد واشک های درشت چون مروارید زینلی به زبان حال می گفت:
ای رزمندگان، ای دلاوران از شما تشکر می کنم. سپاسگذارم که قلب امام را شاد و چهره امت شهید پرور را خندان کردید.

نادر قدیری :
در عملیات طریق القدس شعبان علی زینلی فرمانده دسته ما بود. برای خیلی ها مثل من اولین عملیاتی بود که در آن شرکت می کردیم. نمی دانستیم عملیات چگونه است و باید چه کار کرد.
زینلی ما را به ستون تا پشت خاکریز دشمن برد. آنجا منتظر شدیم تا رمز عملیات اعلام شود. می دانستیم که با لعلام رمز باید به خاکریز دشمن حمله کنیم و خط را بشکنیم. اما چگونه؟ یک لحظه ترس وجودمان را پر کرد. با اعلام شروع عملیات، زینلی همانند شیری که از قفس جسته باشد به خط دشمن حمله کرد. ما نیز به دنبالش روحیه گرفته، حرکت کردیم در حقیقت خط را زینلی شکست، چون با حرکت او بود که بقیه به تحرک افتادند.

جواد اکبری :
خسته از عملیات سنگین شب گذشته تازه به سنگر کنی پرداخته بودیم که جلویمان صف تانک های دشمن ظاهر شد. با آرامش منظم به پیش می آمدند. آنقدر زیاد بودند که هر چه نگاه می کردیم ابتدا و انتهای تانک ها پیدا نبود.
در مقابل این همه تانک، جمعی بسیجی بدون سنگر، بدون حفاظ و خسته بودند که سنگین ترین سلاحشان آرپی جی هفت بود آن هم با محدودیت شدید مهمات، چون هنوز امکان تدارک مهمات خط فراهم نشده بود.
تانک ها با شدت شلیک می کردند و گلوله های مستقیم تانک رعب و وحشتی ایجاد کرده بود. تیر بار چی های تانک نیز سراسر منطقه را به رگبار بسته بودند. نیروهای پیاده نیز درد پناه تانک ها با آتش و حرکت پیش می آمدند.
لحظات واقعاً لحظات مرگ و زندگی بود. صدای ناله مجروحان، فریاد های فرماندهان جهت استقامت و ترتیب نیروها، سر و صدای مهمات بیاورید. آب بدهید رزمندگان صدای انفجار های مکرر و پی در پی گلوله ها. اجساد به خون آغاشته شهدا که با هر انفجار تعدادشان زیاد تر می شد صحنه ای عجیب درست شده بود.
تانک ها به نزدیکی ما رسیده بود ند و. لحظه، لحظه حساس و سر نوشت سازی بود. اگر یک نفر روحیه خود را می باخت یا یک قدم عقب بر می داشت، چه بسا دیگر کنترل بقیه آسان نبود در این اثنا شعبان علی زینلی یک قبضه آرپی جی 7 بر دوش گرفت و فریاد بر آورد:
هر کس اسلام را دوست دارد دنبال من بیاید! اینجا باید حسین وار بجنگید.
این را گفت و حرکت کرد. او دستن روی نبض بچه ها گذاشت: اسلام , حسین، غیرت و جوانمردی مردان خدا به جوش آمد. چند آرپی جی زن دیگر نیز به دنبال حاجی حرکت کردند. زیر رگبار شدید گلوله، آرپی جی 7 به دست هدف گیری کرد. هر لحظه احتمال می دادیم قطعات بدنش را در آسمان ببینیم، خمپاره ها اطرافش به زمین می خورد، رگبار تیر بارچی های تانک به سوی او شلیک می شد. ولی او به کار خودش مشغول بود.
آرپی جی شلیک شد و ده ها نگاه و دعا آن را بدرقه کرد. درست وسط برجک تانک نشست. با انفجار اولین تانک فریاد تکبیر بلند شد. همه تانک ها او را هد ف گرفته بود ند. ولی زینلی مصمم دومین موشک را بر د ومین تانک نشاند، شلیک پیاپی آرپی جی زن ها با انفجار تانک ها و فریاد تکبیر رزمندگان در هم آمیخت. همانگونه که زینلی گفته بود همه اسلام را دوست داشتند و همه مثل حسین جنگید ند.
دشمن متحمل چنان شکستی شد که علاوه بر دفع پاتک، شب بعد نیز دلاوران با یک حمله بیش از 150 کیلومتر مربع از خاک دشمن را آزاد کردند.

سردار علی فضلی :
یک شب جهت شناسایی به اتفاق شهید علی رضاییان وبرادر غلام علی رشید به منطقه بانه رفته شب را مهمان شهید زینلی و بچه های لشگر 8 بودیم. برادر رشید، سرماخوردگی سختی داشت و این کسالت، او را گوشه نشین ساخته بود.
زینلی که حال بد رشید را دید گفت: دارو و در مانت پیش من است، اگر چند دقیقه تحمل کنی بهترین دارو را برایت می آورم.
چند دقیقه بعد در حالی که یک کتری آتشی که از دود آتش سیاه شده بود و یک استکان به دستش بود وارد شد. بوی خاصی از محتویاتش به مشام می رسید که علی رغم اینکه مطبوع نبود و کمی گزندگی داشت خیلی هم نامطبوع نبود. استکان را پر کرد و همانطور که به دست برادر رشید می داد توضیح داد: این یک نوع داروی گیاهی مخصوص سرماخوردگی است. به آن جوشانده می گوییم. ما بیشتر بچه هایمان را با این دارو درمان می کنیم. این بهترین دارویی است تا صبح ان شا اﷲ شفا پیدا می کنید. و
صبح از اعجاز دارو بود یا معجزه دست شفا بخش شهید زینلی، آقا رشید سر حال و آماده از بستر بیماری بر خاست. بدون اینکه آثار بیماری را در وجودش حس کند.

قاسم زینلی :
چند ماه پس از شهادت اکبر، برادرم شعبان علی تصمیم گرفت با راه انداختن ازد واج برادر دیگرمان اصغر تا حد ودی جو عزا و ماتم اکبر را در خانه عوض کند. قبل از عملیات بد ر که در جبهه ها رکودی حاصل شده بود با اصغر به مرخصی آمد ند.
منزل پدرمان حیاط نسبتاً بزرگ ولی اتاق های کمی داشت. از طرفی خود شعبان با اینکه هفت سال از ازدواجش می گذشت چون به فکر آباد کردن خانه آخرت بود و به دنیا اعتنایی نداشت هنوز خانواده اش در منزل پدرم ساکن بودند. لذا با پیشنهاد شعبان تصمیم گرفتیم یک اتاق برای زندگی مشترک اصغر بسازیم.
روز ها از صبح تا شب و شب ها تا نماز صبح کار می کردیم، چون وقت زیادی به عملیات نمانده و شعبان و اصغر باید به جبهه بر می گشتند. جالب تر اینکه مقداری غذا به واسطه حضور در جبهه در ماه مبارک رمضان داشتند، لذا با این کار سنگین روزها نیز روزه بودند. بالاخره با همت آنان اتاق ساخته شد.
جهت شرکت در عملیات بدر به جبهه باز گشتند و گفتند: آماده باشید اگر زنده بر گشتیم مراسم ازدواج اصغر را به راه می اندازیم.
در مرحله اول عملیات بدر اصغر از ناحیه پا به شدت مجروح شد ولی از بیمارستان فرار کرده به جبهه باز گشت. دوستانش به شعبان گفتند که: اصغر وضعیت جسمی مناسبی ندارد باید بستری شود. و او الهام شده بود که برای اصغر در بهشت برین حجله دامادی بسته اند. لذا هیچگونه جلوگیری از اصغر نکرد و او به شهادت رسید. خود شعبان آنقدر درگیر عملیات بود که حتی برای مراسم اصغر نتواست بیاید و با یک نامه خانواده را به صبر و استقامت دعوت کرد.

سردار محمد علی مشتاقیان :
در عملیات والفجر چهار قرار بود گروهی از رزمندگان یک عملیات نفوذی د ر عمق خاک دشمن انجام داده، باز گردند.
حد اکثر مدت زمانی که پیش بینی شده بود بیست و چهار ساعت بود. گروه حرکت کرد.
با نگرانی و دعا نیروها را از زیر قرآن عبور داده به پیش رفتند. بعد از گذ شت بیست و چهار ساعت هر لحظه منتظر بازگشت آنان بودیم. ولی خبری نشد روز دوم نگرانی ها بیشتر شد ولی زینلی با ا طمینان می گفت: ناراحت نباشید، گروه سالم است.
هر چه از موعد مقرر بیشتر می گذشت، ظن همه بیشتر بر این قرار می گرفت که گروه، مورد شناسایی دشمن قرار گرفته و بچه ها شهید یا اسیر شده اند. ولی نظر شهید زینلی همان بود، ناراحت نباشید گروه سالم است. سر انجام پس از گذشت شش روز انتظار و نگرانی همان طور که زینلی خبر داده بود گروه سالم به مقر بازگشت.

فضل اله شیروانی:
برای شرکت درعملیلات والفجر 4 به غرب کشور رفته وارد مقر لشکر شدم. برگه معرفی به واحد اطلاعات در دستم بود. سراغ واحد اطلاعات را گرفتم. برگه را نشان دادم. گفتند: چند روز صبر کنید برادر زینلی از خط تشریف بیاورند.
پس از یکی دو روز پیرمردی محاسن سفید و خوش اخلاق با لباس شخصی در واحد اطلاعات نظرم را جلب کرد. از هویتش سوال کردم. گفتند: ایشانم پد رحاج زینلی هستند. چند روزی است جهت دیدار فرزندشان شعبان علی به اینجا آمده اند ولی موفق نشده اند.
جلو رفته سلام کردم، با روی گشاده پذیرای من شد. گفتم: حاج آقا چند وقت است فرزندتان را ندیده اید. دستی به محاسنش کشید و گفت: چهار ماه است. یک هفته با این پدر بزرگوار در انتظار زینلی ماندیم. ولی خبری نشد. او به شدت درگیر کارها و مهیّا کردن عملیات بود. فقط برای پدرش پیغام فرستاده بود که: پدرم معذرت می خواهم. بنده فعلاً به دلیل گرفتاری و درگیری با مسائل جنگ توفیق زیارت شما رات ندارم. ان شا اﷲ پس از عملیات در اصفهان دیدارتان خواهم کرد.
گویی پدر شهید زینلی مصمم بود تا فرزندش را ندیده به اصفهان بر نگردد. چون باز هم به انتظار نشست. دو روز بعد، خبر شهادت یکی از فرزندانش را به او دادند و با دلی شکسته و قلبی مجروح؛ شعبان علی را به خدایش سپرد و به تشییع فرزند دیگرش رفت.
بعد از رفتن پدر، پسر به مقر آمد تا در مراسم برادرش عزیمت کند. بنده برای اولین بار خدمت ایشان می رسیدم. بر گه معرفی را دیده گفت: پس چرا این چند روز به خط نیامدی؟ قبلم فرو ریخت. چون علی رغم اشتیاقم به خط نمی دانستم می توانسته ام به خط بروم و بی جهت چند روز معطل بوده ام. در حالی که مشغول پختن تخم مرغ برای مهمانش(بنده) بود گفت: فعلاً تقدیر این طور رقم خورده که چند روزی به اصفهان بروم.
ان شا اﷲ خدمت می رسم.

سردارشهید احمد کاظمی :
جهت شناسایی منطقه عملیاتی والفجر چهار در غرب مستقر بودیم. شب، بعد از اقامه نماز به اتفاق شهید زینلی و شهید صنعتکار به جلو رفتیم زینلی چون مسئول اطلاعات لشکر بود این محور را انتخاب کرده بود ولی بنده جهت اطمینان از ضریب سلامت و موفقیت عملیات وارد محور شدم تا از نزدیک آن را بررسی کنم.
زینلی سرما خورده بود. وسط راه به او گفتم: اگر حالت مساعد نیست نیا ولی با اعلام اینکه حالش خوب و سرما خودگیش جزیی است همراه مال آمد. به چند کیلو متری عراقیها رسیده بودیم. من جلو، زینلی پشت سر من و صنعتکار بعد از زینلی بود.
دیدم به خود می پیچد. بر گشتم د یده سرفه اش گرفته و خود را به سختی می خواهد کنترل کند. با همه تلاش او یک سرفه از دهانش پرید. نگهبان عراقی هوشیار شد، سریع مخفی شده بدون حرکت نشستیم. به صنعتکار گفتم: زینلی امشب کار دستمان می دهد. او را به عقب ببر. ولی زینلی گفت: مطمئن باش دیگر تکرار نمی شود.
سپس در حالیکه کوفیه خود را با فشار در دهانش فرو می کرد تا صدای سرفه اش در نیاید با ناراحتی و گلایه از من خواست بگذارم بماند. قبول کردم و او تا آخر، نفس خود را بشدت محبوس می کرد مبادا یک سرفه همه چیز را خراب کند.
کوفیه در اصطلاح یعنی چیه.

اکبر قصابی :
مسئول اطلاعات عملیات، برادر زینلی بود و جهت شناسایی در منطقه ای مستقر شده بودند. بنده نیز راننده واحد بوده یکی از وظایفم تامین روزانه آب مورد نیاز بود. یک روز جهت بارندگی و لغزندگی جاده نتوانستم آب بیاورم.
نیمه های شب ساعت حدود دو یا سه بود که با صدای زینلی بیدار شدم: اکبر، اکبر چرا آب نیاوردی؟ او تازه از شناسایی بر گشته بود. از سر شب تا آن لحظه یک شب پر حادثه و پر مخاطره را گذرانده بود. دلیلش را گفتم و افزودم، الان دیر وقت است و ممکن است خطر ناک باشد و گرنه می آوردم.
گفت: من با تو می آیم. برخیز برویم. هر چه اصرار کردم، خودم به تنهایی می روم. تو خسته ای، یک نفر دیگر را می برم. قبول نکرد و علی رغم خستگی اش همراه من آمد و شبانه آب آوردیم.

محمد سلیمانی :
در یکی از روزهای جمعه، شهید زینلی که خود اهل مبارکه بود تصمیم گرفت د ر نماز جمعه این شهر سخنرانی کند و با دادن گزارش از وضعیت نیروهای جبهه و عملیات آینده مردم را به حضور در جبهه و ارسال کمکهای مردمی ترغیب و تشویق نماید.
آن شخصی که مسئول اعلام بر نامه سخنرانی بود، می خواست زینلی را توصیف کند و شمه ای از دلاوری های او و نیز مسئولیت وی که قائم مقام لشکر زرهی 8 نجف اشرف بود را بیان کند، شهید زینلی صحبت وی را قطع کرده اعلام نمود:
من یک سرباز هستم و نیازی به توصیف و تعریف نیست. او نیز مثل سایر سربازان امام زمان ترجیح امام زمان ترجیح می داد گمام باشد. چون برای خدا جنگ می کرد و خدا می دانست و نیازی به بیان آن برای مردم نمی دید.


عبدالرسول اکبری:
نیروهای کاد ر گردان های عملیاتی را در یک گردان به نام یاسر سازماندهی کرد ند تا در مواقع لزوم و عملیات ضربتی از آن ها استفاده شود. فرماندهی این گردان با شهید زینلی بود. مدت ها بود در پادگان مستقر شده و حوصله همه از بیکاری سر رفت. یک روز حاجی به پادگان آمد. فرصت را غنیمت شمرده برای عرض شکایت نزدش رفتیم.
گفت: بیکاری شما نیز عبادت است و... ولی ما خواستار عملیات یا حد اقل حضور در خط پدافندی بودیم. وقتی صحبت های زینلی تمام شد. با بی اعتنایی گفتیم: اینها را که ما خودمان می دانستیم... نگذاشت حرف مان تمام شود ناراحت شد و بدون خداحافظی رفت. فهمیدیم کار خوبی نکردیم و نباید این حرف را می زدیم.
دنبالش دویده از او غذر خواهی کردیم. در حالی که تبسم بر لب داشت گفت: از اولش هم می دانستم که سر به سر من می گذارید. باز دلمان راضی نشد که شخصی چون حاج شعبان را ناراحت کرده باشیم مجدداً وقتی می خواست از پادگان خارج شود در حالی که با او روبوسی می کردیم. از او حلالیت طلبیده و معذرت خواستیم.
هفته بعد آمد و به من گفت: 30 نفر از بهترین نیروها را انتخاب کن یک مأموریت ویژه و فوری داریم. برق شادی از چشمانم جست. حتم داشتم عملیات ایذایی یا محدود باید انجام دهیم. با دقت و وسواس تمام، سی نفر را انتخاب نمودم و جلو زینلی به خط کردم. و آن ها را بر انداز کرد و با لبخند رضایت آمیزی تشکر کرد.
سوار اتوبوسی شده راه افتادیم و هر کس چیزی می گفت و حدسی می زد. البته بعضی ها نیر شوخی می کردند و می گفتند: اکبری سر کار هستیم.
بالاخره رسیدیم حاج شعبان زود تر آنجا رفته بود و اشاره کرد از اتوبوس پیاده شویم.
تعجب کردم چون دیدم مقداری شن، سیمان و یک تانکر آب آنجا بود. بچه ها دلخور شدند. و غرغرها شروع شد. حاجی همه را جمع کرد و گفت: برای رفع بیکاری و برای اینکه حوصله تان سر رفته است می خواهیم زاغه مهمات بسازیم و تا درست نشود به پادگان باز گردانده نمی شوید.
بیکاری به قدری فشار آورده بود که بچه ها به جنب و جوش افتاده دو سه روزه زاغه ها ساخته شد. وقتی زینلی آمد ما را به پادگان ببرد. همگی گفتند. اگر کنار دیگری باشد حتماً انجام می دهیم. حاجی دست ها رو، رو به آسمان بلند کرد: خدا شما بسییجیان و پاسداران را برای اسلام و قرآن حفظ کند.

بهرام محمدی :
یک تیم از بچه ها ی اطلاعات لشکر جهت شناسایی مواضع دشمن جلو رفته و آنجا مستقر شده بودند. یک شبل د ر حال استراحت متوجه می شوند نیروهای عراقی تا نزدیکی آنها آمده اند.
به خا طر اینکه به اسارت نیفتند از محل گریختند. چون با عجله فرار کرده بودند نتوانستند وسایل و ملزوماتی را که در محل استقرارشان بود بیاورند.
وقتی این خبر به گوش شهید زینلی رسید به آنها گفت: باید بر گردید و وسایل جا مانده را بیاورید چون جزء بیت المال است.


سردار محمد علی مشتاقیان :
شروع عملیات بد ر مقارن شد با روشن شدن هوا و این یک بحران برای لشکر و نیروهای عمل کننده محسوب می شد. در اولین ساعات بامداد سیل تانک های دشمن با آرایش کامل آماده حمله به نیروهای خودی بودند و اگر این حمله صورت می گرفت، قتل عام و حمام خون به راه می افتاد. همه در فکر چاره بود ند.
در این میان شعبان علی زینلی تدبیری اندیشید و طرحی ریخت که رزمندگان با یک یورش زرهی دشمن را در هم ریخته د شمن را وادار بعه عقب نشینی کردند و توانستند پیشروی نمایند.
غلامرضا اوستا
بر حسب اتفاق یک روز در جبهه، راننده برادر صنعتکار بودم. از دارخوین به اهواز می رفتیم. در راه د و نفر رزمنده ایستاده، منتظر ماشین بودند. به دستور صنعتکار ایستادم. ولی او خود پیاده شده عقب وانت سوار شد و آن دو نفر را جلو نشاند.
وقتی پیاده شد ند. گفتم: لا اقل یک نفر از آنها را جلو می نشاندی تا خودت هم بتوانی جلو بنشینی. در حالی که مشغول مطالعه دفتر کار روزانه اش بود گفت: د لم نمی آید آن دو دوست را برای یک ساعت از هم جدا کنم.
به مقر لشکر که رسیدیم با خود گفتم امروز راننده یکی از فرماندهان ارشد لشکر هستم، حتماً یک غذای حسابی می خورم. از قضا وقت توزیع غذا گذشته بود و شهید صنعتکار چند ته مانده غذای رزمندگان را روی هم ریخت و در شرایطی که من ناباورانه او می نگریستم، آورد و با هم خوردیم.

عبدالرسول اکبری:
در عملیات بدر تا نزدیکی شهرک همایون عراق پیشروی کردیم. سمت چپ و راست ما هنوز عمل نکرده بودند که با ما الحاق کنند. تعداد زیادی از نیروهای دشمن در شهرک همایون پناه گرفته بودند و نیروهای خودی را هدف قرار می دادند.
به دستور شهید زینلی، چند تیم جهت ضربه زدن و از هم پاشیدن نظام و سازمان رزمی دشمن اعزام شدیم. پس از ساعتی مشاهده کردیم یک ستون پیاده به سمت ما می آید.
خوب که دقیق شدیم که همان تیم های اعزامی هستند که علاوه بر وارد کردن ضربات کاری بر دشمن، یک رزمنده اسیر را نیز از چنگال آنها آزاد کرده، صد و هفتاد نفر را نیز به اسارت گرفته اند.
در اینجا حاج شعبان با خوشحالی به استقبال آنها رفت و گفت: به استاد آیه یک بسیجی مومن د ر جنگ برابر با ده نفر کافر بعثی است.

سید کاظم مرتضوی:
اولین باری که به جبهه اعزام شدم قبل از عملیات بدر بود. برای اعزام هفت خان رستم را طی کردم. چون علاوه بر سن و کم، جثه کوچکم نیز باعث می شد کمی سنم از دور جلب توجه کند. به هر حال به جبهه رفتم و از اینکه در گردان پیاده سازماندهی شده بودم خیلی خرسیند و راضی بودم. چون می توانستم پا به پای شیر مردان در عملیات شرکت کنم.
این خوشحالی دوامی نداشت چون با شروع آموزش آبی – من و چند نفر دیگر هم سن و سالم را جدا کرده به مقر پشتیبانی برد ند. از اینکه از عملیات باز مانده و به قول بچه ها مجبور بودیم نخود و لوبیا پاک کنیم، خیلی ناراحت بودم.
یک روز گفتند شعبان زینلی قائم مقام لشکر به مقر می آیند. دیدم فرصت از این بهتر پیدا نمی شود. با عزمی راسخ دوستانم را نیز با خود همراه کردم و نزد زینلی رفتیم. از ابتدا با تندی و اعتراض حرف را شروع کردیم. چون می دانستیم اگر کوتاه بیاییم کلاهمان پس معرکه است و نمی توانیم در عملیات حضور داشته باشیم.
بعد از آن زینلی شروع کرد، خیلی صمیمی، گویی سال ها بود ما را می شناخت، از عملیات گفت، وظیفه هر واحد و تک تک افراد را گوشزد کرد و بعد از آن اهمیّت کار ما را در پشتیبانی یاد آوری کرد و گفت چقدر حضور ما در آنجا مهم است و در طول عملیات چه کمکی می توانیم به رزمندگان بکنیم.
قبل از ملاقات با زینلی فکر می کردیم هیچ توجیهی نمی تواند منصرفمان کند ولی آنقدر منطقی و با خلوص صحبت کرد که فکر کردیم اصلاً اگر ما نباشیم ممکن است عملیات...
البته او قول داد در عملیات بعدی حتماً ما جزء گردان پیاده باشیم.


ابراهیمی:
در خط پدافندی جزیره مجنون مستقر بودیم، جای بدی داشتیم. سر پناه و سنگر مناسب نبود و مرتباً زیر آتش دشمن قرار داشتیم. یک روز فرماندهان بزرگوار، زینلی و نور محمدی به خط آمده به ما ملحق شدند.
پیش خود گفتیم اگر به خاطر این فرماندهان هم که باشد لشکر فکری برای ما می کند و سنگر یا جان پناهی برای ما می سازد. ولی، این افراد پس از مشاهده وضعیت استقرار ما گفتند:
باید سنگر درست کنیم و کانال بکنیم.
گفتیم: امکانات ندارین، آتش هم سنگین است، روزها هم نمی شود کار کرد.
گفتند چاره ای نیست. نزد خود فکر کردم اینها هم آمده اند دستور بدهند و بروند.
با کمال تعجب مشاهده کردم اولین کسانی که به سنگر کنی و حفر کانال پرداختند خود این بزرگواران بودند و باعث شرمندگی همه ما شدند.
از این سنگر های پر برکت، عملیات بزرگ بد ر آغاز شد و تازه به اهمیت این سنگر ها پی بردیم.

جواد قنبری :
بحبوحه عملیات بدر بود. پیشروی ها، عقب نشینی ها تک و پاتک همه در هم پیوسته بود اولین عملیات بود که این قدر طول می کشید. نیروها اعم از رزمنده و فرمانده چند روز بود که به صورت شبانه روزی درگیر جنگ های سخت بود ند ولی بدون احساس خستگی به رزم خود ادامه داده امان را از د شمن بعثی بریده بودند.
صبح، شهید زینلی را در محور عملیاتی پشت شهرک همایون دیدم. اول نشناختمش چون سراپا گل آلود بود سر و صورتش به شدت غبار گرفته بود و داشت رنگ لباس بسیجی اش می شد در اثر شدت فعالیت و تحرک در آن هوای سرد زمستان به کرات عرق کرده بود و خطوط عرق بر چهره اش جاری شده آن را مخطط کرده بود. لبانش خشک و متورم شده ولی اراده اش قوی تر شده بود.
با دیدن این قیافه بی اختیار شمایل امام حسین (ع) در ظهر عاشورا که وعاظ آن را در روضه ها ترسیم می کردند در ذهنم مجسم شد. آنچه از همه جالب تر بود وجود یک بی سیم بزرگ بر پشت زینلی بود. او خود بی سیم چی خود شده بود تا یک نفر به رزمندگان و مدافعان اسلام اضافه شود.

فضل ا... شیروانی :
در پایگاه اهواز خدمت حاجی زینلی رسیدم. از منطقه عملیاتی بدر در حالی که از ناحیه دست مجروح شده بودم بر می گشتم. مدتی بود مرخصی نرفته بودم. موقعیت مناسبی بود که به مرخصی بروم و از عملیات برای دوستانم بگویم. دستم را نیز مداوا نموده و یا سلامت کامل به جبهه جنگ باز گردم.
ولی عملیات هنوز ادامه داشت. من نیروی اطلاعات بودم و زینلی هم مسئول اطلاعات. می دانست که به نیروهای اطلاعات نیاز است لذا با مرخصی من موافقت نکرد. البته می گفت به نظر من بهتر است بمانی چون به وجودت نیاز است. اگر می خواهی بروی مانعی نیست. می خواستم روی حرف او حرفی بزنم جراحت دستم را علت قرار دادم و گفتم: اگر بروم و دستم را معالجه کنم بهتر است. همانطور که پایش روی یخدان و دستش به دیوار تکیه زده بود گفت:
من معتقدم هر کس در جبهه مجروح شد باید در جبهه بماند و شفای خود را در جبهه پیدا کند.
او خود اولین عامل به عقیده اش بود و هر وقت مجروح می شد با جسم مجروح در جبهه می ماند و فعالیت می کرد.

احمد رضا خانی :
بعد از عملیات بدر به جبهه رفته، به واحد اطلاعات لشکر 8 معرفی شدم. شهید زینلی مسئول زینلی مسئول واحد اطلاعات و با حفظ سمت قائم مقام لشکر نیز بود. یک روز من و چند نفر دیگر را همراه خود به یکی از مقر های لشکر منتقل ساخت.
یک شب مشغول نگهبانی بودم، دلنشینی زیارت عاشورا را زمزمه می کرد. آرام آرام از لا به لای نخل ها جلو رفتم. دیدم یک نفر داخل یک گودال شبیه گور، رفته و یا بهتر است بگویم افتاده و با ناله و ضجه زیارت می خواند.
صدایش غریب و کفش هایش آشنا بود. شبیه کفش های یکی از دوستانم با خود گفتم: باید او را غافلگیر کنم تا به تنهایی زیارت عاشورا را نخواند یک لنگه کفش را برداشته، به سر پست خود رفتم. ساعتی بعد در تاریکی دیدم یک نفر جلو می آید.
زینلی بود. ابتدا فکر کردم جهت سر کشی به نگهبان ها می آید وقتی جلوتر آمد دیدم، لنگه کفش به پا دارد.
من که تا آن لحظه لنگه کفش را پشت سرم مخفی کرده بودم، بشدت ترسیدم و سریع آن را جلوی پای زینلی گذاشته، شروع به عذر خواهی نمودم. ولی ا و نگذاشت دلیل کارم را بگویم. با آنکه انتظار بر خورد تند و خشن یا تنبیه به خاطر این شوخی بیجا داشتم، مرا در آغوش کشید بوسید و گفت: خواهش می کنم، تا زنده هستم این موضوع را با کسی در میان نگذار.
من نیز قول مردانه دادم آن راز و نیاز شبانه را برای کسی نگویم تا حال که در اختیار شما می گذارم.

احمد رضا خانی :
چند روز پس از عملیات بدر، قرار شده بود ما با عبور از روی یکی از پل های جزیره مجنون جهت یک تک ایذایی به جلو برود .همه آماده شده سوار بر قایق ها حرکت کرد یم. در طول مسیر آتش توپخانه دشمن گاه و بیگاه در حرکت ما وقفه ایجاد می کرد.
به یک دو راهی رسیدیم. هر د و راه به مواضع دشمن ختم می شد و از هر راه می رفتیم می توانستیم ماموریت خود را انجام دهیم سر این دو راهی آتش دشمن از همه جا بیشتر بود. در این بین زینلی را دیدم که با قایق، سر دو راهی، زیر آتش شد ید ایستاده و هر قایقی که می آید می گوید:
از این آبراه بروید، این آبراه آتشش کمتر است.
و با دست آبراه سمت راستی را نشان می د هد. واو با اینکه یک فرمانده عالی رتبه لشکر بود و می توانست از داخل سنگر و یا با بی سیم هدایت نیروها را به دست بگیرد، ولی خود به نزدیکی مواضع دشمن آمده، شدت آتش هر دو آبراه را کنترل و بررسی کرده، مسیر کم خطر تر را جهت حفظ جان ما پیشنهاد می کرد.

عبد ا... جلالی :
به دستور فرمانده لشکر به اتفاق شهید زینلی مأمور شدیم خط پدافندی جدید را در جنوب تحویل بگیریم. قرار بود عملیات از آن خط انجام شود. با بیست نفر نیروی مطمئن و ورزیده حرکت کردیم. دژبان منطقه جنگی اجازه ورود به منطقه را نداد و حکم مأموریت طلب کرد. ما که انتظار چنین واقعه ای را نداشتیم غافلگیر شدیم.
سر انجام شهید زینلی پیشنهاد کرد بنده با سلاح ها بمانم تا او به اهواز بر گشته حکم مأموریت بگیرد. تعداد 60 قبضه سلاح را در گورستان متروکه ای در منطقه خسرو آباد مخفی کرده در آن حوالی جهت محافظت باقی ماندم به اتفاق سایر نیروها به اهواز بر گشتند. ساعت چهار بعد از ظهر بود و رفت و برگشت او سه ساعتی طول می کشید
بیست روز بعد، عملیات والفجر 8 از همین محور آغاز شد.
کم کم هوا تاریک می شد و با نیامدن زینلی، ترس داشت به سراغم می آمد به هر حال شب شد و نیامد.
در آن گورستان متروکه؛ جایی که هیچ ترددی صورت نمی گرفت و تنها صدای سکوت شب به گوش می رسید، مونس و همدم من ارواح و اشباحی بود که مرتب به هر طرف می نگریستم از جلو چشمانم رژه می رفتند.
وقتی به زمین نگاه می کردم هر لحظه گویی قبری شکافته شده و روحی از درون آن سرک می کشید. می خواستم داد بزنم جرات نکردم، می خواستم فرار کنم ترسیدم. خلاصه تا صبح شبی طوی کردم که هیچ یک از مردگان آن گورستان شاید شب اول قبرشان به این سختی نبود. خدا می داند آن شب چه بر سر من آمد. با خود می گفتم: اگر زینلی آمد هر چه از دهانم در آمد به او می گویم. بگذار صبح شود می دانم چه کار کنم. مگر چشمم به زینلی نیفتد والا....
صبح شد و نیامد دیگر ترسی نداشتم. چون هوا روشن بود و شبحی به چشمم نمی خورد؛ بالاخره زینلی آمد، خودم را آماده کردم آنچه در دل داشتم بیرون لبریزم. ولی او مرد خدا نبود چنان با من کرد که نتوانستم یک کلمه حرف بزنم.
از ماشین که پیاده شد سریع به طرف من آمد، مرا بغل گرفته صورتم را بوسید و گفت: تنها که نترسیدی. نگذاشت حتی یک بله بگویم. ادامه داد: بگو تنهانبودم چون خدا اینجا بود. بعد در حالی که داشت به سرعت سلاح ها را بار ماشین می کرد افزود: هر وقت تنها شدی نماز بخوان، می خواستی برای چند روزت نماز بخوانی.

محمد سلطانی:
حاجی زینلی قائم مقام لشکر و با حفظ سمت، مسئول واحد اطلاعات لشکر نیز بود. مسئولیت زیاد ایجاد می کرد که فعالیت زیادی داشته باشد. در طول عملیات والفجر 8 یک پایش در خط و یک پایش در عقبه بود.
روز دوم عملیات در اثر آتش سنگین دشمن از ناحیه سر و گردن زخم های عمیقی برداشت.
او را به اورژانس بردند تا به مراکز درمانی شهرستان ها اعزام شود و ضمناً استراحتی نیز کرده باشد. روز بعد از مجروحین با کمال تعجب حاجی را در خط مقدم دیدم. ابتدا شک کردم چون سر و گردنش باندپیچی بود.
جلو رفتم و پس از سلام و احوالپرسی گفتم، چرا به عقب جهت معالجه نرفته است، در حالی که با دست باند های سرش را مرتب می کرد گفت: ما که هنوز مزدمان را نگرفته ایم به همین خا طر باز گشتیم .

اکبر حقانی :
در عملیات والفجر 8، بنده بی سیم چی شهید زینلی بودم. منطقه فاو به شدت زیر گلوله باران دشمن بود و من بی سیم چی که باید به قدم همراه فرمانده باشم. همیشه دو پانزده متری از او عقب می ماندم و این به خاطر گلوله های خمپاره ای بود که در نزدیکی ما اصابت می کرد، من خوابیدم ولی زینلی به جلو می رفت.
از آنجا به خط مقدم رسیدیم. در دید گاه همان طور که با دوربین مشغول دیده بانی و ثبت استحکامات و تجهیزات دشمن بود گلوله های دشمن ده تا ده تا در اطرافش اصابت می کرد و او خم به ابرو نمی آورد. می دانست که تا اراده خداوند بر شهادت او قرار نگیرد، محقق نمی شود.

اکبر حقانی :
یک روز در جاده آبادان در حال حرکت بودیم. بنده پشت فرمان و شهید زینلی بغل دستم نشسته بود. کمی تعجیل داشتیم جاده بر اثر اصابت گلوله های متعدد خراب بود و پر از دست انداز های بزرگ و کوچک.
با خود گفتم اگر با سرعت حرکت نمایم، هم زود تر به کارمان می رسیم، هم دست اندازهای کوچک را ماشین خود به خود رد می کند. در حال رانندگی، زینلی رانیز زیر نظر داشتم، هر وقت، ماشین در گودال خمپاره می افتاد و تکان شدیدی می خورد، حالت چهره او و چروک های پیشانی اش تغییر می کرد ولی تحمل می کرد.
چند بار چیزی بگوید که حتماً اعتراض به رانندگی من بود ولی حرفش را در دهانش حبس کرد. تا بالاخره رانندگی عجولانه من و دست امدازه های جاده حوصله اش را سر برد.
نگاهی به من کرد و بعد خیلی آرام طوری که به من بر نخورد گفت:
اکبر اگر ماشین خودت بود این طوری می رفتی؟ و تبسم کرد. گفتم: نه گفت: حالا ما هیچ، چرا با مال بیت المال چنین می کنی؟

مهدی صالحی :
افتخاری نصیبم شد که راننده شهید زینلی باشم. روزی قرار شد برای باز دید به یکی از مقرها برویم. از قبل اطلاع داده بودند که آقای زینلی قائم مقام لشکر برای باز دید تشریف می آوردند همه آماده بودند.
وارد مقر که شدیم نیروها با لباس و تجهیزات کامل نظامی به ستون ایستاده بودند. ماشین ها و موتور ها با نظم و ترتیب پاک شده بود. همه چیز حکایت از یک مقر منظم و نظامی داشت وقتی وارد شدیم همه انتظار داشتند، یک شخص ستادی، با لباس فرم سپاه و پر ستیژ نظامی وارد مقر شود و یگویند آقای زینلی وارد شدند.
ولی دیدند یک انسان ساده با لباس بسیجی و سر و صورت گرد و غبار وارد شد و پشت سرش بنده وارد شدم چون راننده بودم طبعاً کمتر گرد و خاک سرو کار داشتم. همین باعث شد مرا که قیافه ام بیشتر به یک فرمانده نظامی شبیه بود با ایشان اشتباه بگیرند. بسیجی ها جلو می آمدند و با اشتیاق می گفتند:
برادر زینلی سلام، بفرمایید، خوش آمدید، منور کردید، مشرف فرمودید.
خیس عرق خجالت شده بودم، چهره ام سرخ شده بود و زیر چشمی مراقب زینلی بودم. از اینکه می دید او را نشناخته اند و بصورت گمنام لابه لای بسیجی ها راه می رود خیلی خرسند بود و تبسم ملیحی بر لبانش نقش بسته بود.
بالاخره باز د ید تمام شد و من که شاید ده کیلو از خجالت، وزن کم کرده بودم! در راه به زینلی گفتم: بهتر نیست بین من و شما مرزی باشد تا مرا اشتباه نگیرند. دستی به شانه ام زد و از اعماق وجود می گفت: بین من و تو و آن بسیجی فرقی نیست.

قاسم زینلی :
شهید زینلی علاقه خیلی زیادی به روضه امام حسین داشت و شرکت در مجالس روضه خوانی را در رأس کارهای روز مره اش قرار می داد. یکی از مرخصی های ایشان مصادف بود با یک دهه روضه خوانی در مسجد جامع مبارکه و شعبان خود را موظف کرده بود از آغاز تا پایان مجلس هر شب پای منبر امام حسین بنشینند.
یک شب چند نفر از دوستانش از شهرستان آمده و چون عجله داشتند به من گفتند: شعبان را پیدایش کن تا او را دیده به شهرمان باز گردیم.
به مسجد رفته و قضیه را برایش گفتم. در حالی که با تسبیح مشغول ذکر بود گفت: به آنها سلام برسان و بگو کار دارم. ساعتی بعد خدمتشان رسیدم! من که کاری نمی دیدم با تعجب پرسیدم: کدام کار؟!
گفت: مگر شرکت در مجلس روضه امام حسین و گریه بر مصائب آن حضرت کار نیست.؟

حیدر علی رحمتی ها :
بعد از چند روز مرخصی قصد باز گشت به جبهه را داشت مثل همیشه از مبارکه تا اصفهان بدرقه اش کردم. د ر راه گفتم: حاج شعبان خوب بود چند روز دیگر می ماندی تا من، مادرت، همسرت و فرزندانت تو را بیشتر ببینیم.
چند لحظه فکر کرد، همین طور که رانندگی می کرد گوشه چشمی به من نمود و گفت:
پدرجان تقصیر خود شماست. اگر به من رزق حلال نداده بودید من هم همین کار را می کردم. شاید تا آن موقع به تاثیر رزق حلال پی نبرده بودم. به همین دلیل دیگر چیزی در جواب کوتاه و قاطعش نداشتم که بگویم.
به گریه افتاد ند و فضای جلسه معطر به معنویت امام حسین و رایحه شهادت گشت. سپس در حالی که خودش از شدت گریه گونه هایش خیس بود ادامه داد:
ای فرمانده لشکر، شب عاشورا یاران حسین (ع) خطاب به آن حضرت عرض کردند اگر هزار مرتبه کشته شویم حاضریم دوباره زنده شده از آرمان تو دفاع کنیم ما هم به تبعیت از یاران حسین (ع) اعلام می کنیم تا جان داریم مثل یاران حسین (ع) می مانیم و از اسلام و ولایت و رهبری دفاع می کنیم.

حسین علی مصطفایی :
با اینکه کف سنگر ها پلاستیک پهن کردیم و دیواره آن نیز گونی شن بود ولی طبیعتاً با هر انفجار مقداری خاک از سقف و دیواره های سنگر روی پتو های کف سنگر می ریخت. آبی نیز که از کف سنگر بالا می زد یا آب و گلی که در اثر بارندگی به داخل سنگر نفوذ می کرد باعث می شد پتو ها آغشته به گل شود.
معمولاً پتوهایی که مدتی کف سنگر پهن شده گل آلود شده بود و جزئی پتوهای غیر قابل مصرف و دور ریختنی بود.
یک روز با چند نفر از بچه ها در ساحل کارون نشسته گذر عمر را می دیدیم. شهید زینلی در حالی که مقداری از این پتوهای غیر قابل مصرف به همراه داشت کنار آب آمده کفش ها را در آورده با پایش شروع کرد به شستن پتو ها.
جلو رفته، از ایشان خواستیم اجازه بدهد ما این کار را انجام دهیم. ولی نپذیرفت وقتی اصرار کردیم، اجازه داد کمکش کنیم. در حال شستن پتو ها سوال کردیم این پتوها کجا بوده و ایشان می خواهد آنها را چه کار کند.
با دست عرق پیشانی را پاک کرده، گفت: اینها در یکی از مقرهای لشکر دور ریخته شده بود، چون مال بیت المال است آوردم آنها را بشویم تا مجدداً قابل استفاده گردد.
عقب وانت سوار شد.
روزی در مقر اندیمشک بودم و قصد عزیمت به مقر لشکر در اهواز را داشتم. چون وسیله نداشتم منتظر شدم تا با ماشین های دیگر واحد ها بروم. در این حین دیدم شهید صنعتکار با راننده آمد.
گفتم اهواز می روید. پیاده شد و گفت: بله، سوار شو. کنار دست راننده نشستم و گفتم: حتماً خود او کنار من سوار خواهد شد.
ولی با تعجب دیدم یک نفر بسیجی را جلو، کنار من سوار کرد و خودش با چند نفر دیگر عقب وانت سوار شد. هر چه اصرار کردیم بیاید جلو بنشیند نپذیرفت. در آن ظهر گرم خوزستان که گرمای هوا 47 درجه بالای صفر بود تا اهواز عقب وانت نشست و ما از خجالت نتوانستیم حتی یک بار به پشت سر نگاه کنیم و وضعیت او را ببینیم.

عبد اﷲ جلالی :
در عملیات والفجر 8، شهید زینلی از ناحیه گردن مجروح شد. 5 روز بعد او را در لشکر دیدم. گفتم: حاجی کجا بودی؟ چی شد؟ همان طور که تسبیح را در دست می گرداند گفت: مرا به شیراز انتقال دادند و با اجازه خودم مرخص شدم.
خیلی علاقه داشت و نیامده؛ قصد رفتن به فاو را داشت به اتفاق قاسم طاهری سعی کردیم او را منصرف کنیم. چون حاجی حالش خوب نبود و منطقه نیز وضعیت مناسبی نداشت. ولی او اصرار به رفتن نداشت.
گفتم: حاجی، د و نفر از برادرانت شهید شده اند، حالت هم مساعد نیست. چند روزی بمان بعد برو به خط. ولی مثل این که پیک شهادت او را صدا می زد، زینلی تبسمی کرد و با شوخی مزاح رو به من کرد و گفت: اصلاً بگو مگر آدم زنده وکیل می خواهد؟ من قیّم نمی خواهم. مگر فردای قیامت مرا به جای برادرانم یا آنها را به جای من پای حساب می برند؟

مراسم ازدواج شعبانعلی مقارن با درگیری های کردستان و شروع جنگ بود لذا اجازه نداد هیچ برنامه شادی در عروسیش اجرا شود و بسیار ساده ازدواج کرد. موقع غروب یک دست لباس نو که برای دامادی او تهیه کرده بودم از پسرم خواستم آنها را بپوشد و گفتم: لااقل لباست را عوض کن که معلوم شود داماد هستی!
نپذیرفت و گفت: مادر، اصل ازد واج را چون یک واجب شرعی است قبول دارم، لیکن بقیه مسائلش را به دلیل شرایط موجود در جامعه نمی پذیرم.
گذشت تا سال آخر حیات پر برکتش که به اتفاق به حج تمتع مشرف شدیم. یک روز که با هم به حرم می رفتیم، جلوی مغازه توقف کرد و بعد از کمی تأمل یک برد یمانی خرید. در حالی که برد را به من نشان می داد گفت: مادر:، شب عروسی به یادت می آید که یک پیراهن سفید آوردی و من نپوشیدم وبا این کار شما و پدر ناراحت شدید؟
گفتم: چطور به یاد آن روزهای جوانی افتادی؟ سرش را پایین انداخت و همانطور که با هم قدم زنان به سوی مسجد الحرام می رفتیم گفت:
برای جبران آن شب این برد را خریدم. وقتی شهید شدم، جنازه ام را شب به منزل بیاورید و به کمک پدرم این برد را به من بپوشانید.
چند ماه بعد که به شهادت رسید دقیقاً به این وصیت او عمل کردیم.
برد یمانی: نوعی پارچه است که معمولاً جهت کفن از آن استفاده می کنند.

مادر شهید :
آخرین باری که فرزندم شعبانعلی مجروح شد در عملیات والفجر 8 بود. چون تلفن نداشتیم با سپاه تماس گرفته خبر سلامتی خود را داده بود به تلفن خانه رفته، با زحمت موفق به تماس با بیمارستان شیراز شدم و با او صحبت کردم. گفتم: مادر چه موقع به خانه بر می گردی؟ گفت به خانه نمی آیم و الان عازم جبهه هستم. مجبور به گفتن یک دروغ مصلحتی شده، گفتم: ماداریم برای دیدارت به شیراز می آییم و الان هم از وسط راه تماس می گیرم.
با گفتن این جمله تصمیمش را عوض کرد و گفت: باشد صبر می کنم تا بیایید. آن روز او را در نقاهتگاه با گردن باند پیچی شده دیدم و تا عصر با هم بودیم وبعد از ظهر به اتفاق به زیارت حضرت احمد بن موسی، شاهچراغ مشرف شدیم.
دست مرا گرفت و روبروی ضریح مطهر قرار داده و گفت: مادر من حاجتی دارم و از خدا می خواهم روا کند، شما بگویید و با خضوع و خشوع کامل؛ از صمیم قلب از خدا بخواهید مرا حاجت روا کند. من نیز دعا کردم و از خدا خواستم حاجت قلبش را بدهد.
چند روز بعد از شهادتش را آوردند متوجه شدم آن حاجت مهم توفیق شهادت در راه خدا بوده است.

مهدی صالحی:
چند روزی از آزاد سازی فاو می گذشت. آن روز دشمن آتش بی سابقه ای روی منطقه اجرا می کرد و هواپیماها نیز مرتباً مواضع ما را بمباران می کردند. به طوری که یکی از فعال ترین اسکله های لشکر، اسکله ای که مجروحان را به عقب منتقل می ساخت.
مسئول این اسکله شهید کبیر زاده بود و با دقت و وسواس زیاد انجاد انجام وظیفه می کرد. در این حین حاج شعبان زینلی از راه رسید. بهتر است بگوییم از بیمارستان رسید چون چند شب قبل از ناحیه گردن و دستها به شدت مجروح شده بود و شبانه او را به بیمارستان برده بودند ولی او از بیمارستان به خط آمده بود.
فرمانده لشکر از او خواسته بود که جهت مداوا به اصفهان برود ولی او نپذیرفته بود. حاج شعبان به کبیر زاده گفت: مرا به آن سوی اروند ببر. کبیر زاده که سر و وضع مجروح او را دید گفت: حاجی تو مجروح شده ای فرمانده هم گفته باید به عقب بروی، من نمی توانم تو را ببرم.
ولی زینلی اصرار کرد و گفت: فعلاً جای عقب رفتن نیست باید به جلو رفت. کبیر زاده گفت حالا که خودت می خواهی حرفی نیست. برو سوار آن قایق شو. و قایقی را با دست نشان داد. زمانی که قایق حرکت کرد با تبسمی فریاد زد. خداحافظ کبیرزاده! گویی کبیر زاده متوجه شد که این آخرین وداع است.
در حالی که بغض گلویش را می فشرد در جواب گفت: ما را در بهشت فراموش نکن.
ساعاتی بعد جسد خون آلود زینلی از همان اسکله به عقب تخلیه شد.
اسکله منتظر شماست .در عملیات کربلای 4 یک روز شهید اربابی وارد سنگر ما شد. خیلی عجله داشت مثل اینکه ملاقات بسیار بسیار مهمی داشته باشد. تعارف کردم: آقای اربابی بفرمایید! چیزی بخورید.
شتاب زده پرسید: اسکله چه خبر؟ من هم به شوخی گفتم: اسکله منتظر شماست که بروید شهید بشوید! تبسمی کرد وراه افتاد چند قدم که رفت بر گشت و نگاه معنا داری به من کرد. گویا وداع می نمود. مدتی بعد آمبولانس جسد شهیدی را آورد. به من گفتند: ببین این شهید را می شناسی؟ نگاه کردم دیدم اربابی است. مثل کسی که شوک به او وصل کنند میخکوب شدم. بعد با گریه خطاب به او گفتم: من شوخی کردم. چرا شهید شدی.

چند روزی از تصرف منطقه جدید می گذ شت. قرار شد گردان ما جهت پدافند منطقه را تحویل بگیرد. وقتی به آنجا رسیدیم فقط یک خاکریز نصفه نیمه بود. نه سنگری، نه ترکش گیری، نه جان پناهی. منطقه آزاد شده نیز یک مثلث بود لذا از سه طرف زیر آتش سنگین دشمن قرار داشت.
همین خاکریز نصفه نیمه نیز گاه هدف گلوله مستقیم تانک قرار می گرفت و مجبور بودیم با کلاه آهنی و وسایل ابتدایی خاک ها را ترمیم نماییم. به اتفاق دوستم تصمیم گرفتیم به آن طرف خاکریز برویم و از بقایای مواضع دشمن اگر الوار چوب یا پلیت فلزی پیدا می شود با آن جان پناه و سنگری برای خود درست کنیم. زیر آتش شدید دشمن حرکت کردیم. کمی جلو تر شخصی تک و تنها ایستاده بود. در حالی که سر و گردن و دست هایش باند پیچی شده بود با دوربین دبیده بانی می کرد و چیزهایی یاد داشت می نمود. دوستم گفت: این بابا عجب هوایی شده، زیر این آتش شدید که هیچکس جرأت نمی کند یک لحظه حضور یابد دیده بانی می کند.
جلو تر رفتم دیدم زینلی است. او مسئول محور بود ولی نباید این طور در مهلکه قرار می گرفت. آنقدر آن منطقه خطرناک بود که به بی سیم چی و همراهانش اجازه نداده بود بیایند و آن ها از آن طرف خاکریز مراقب او بودند.
تا چشمش به ما افتاد گفت: چرا آمدید اینجا؟ اینجا خیلی خطر ناک است. هر لحظه چندین گلوله خمپاره به زمین می خورد. مقصودمان را گفتیم. سفارش کرد سریعاً از آنجا دور شویم. زیر تیر مستقیم دشمن سریع چند الوار و پلیت بر داشتیم. دوستم که تازه او را شناخته بود گفت: برویم پیش زینلی ببینیم کاری ندارد.
زینلی به محض اینکه دید به طرفش می رویم با دست اشاره کرد که بر گردید، بعد خودش گفت: اینجا نیایید فایده ای نداشت. داشتیم نزدیکش می رفتیم. نهیب زد. سریعاً دور شوید. زود بروید داخل یک سنگر، به من نزدیک نشوید. گویی پیک شهادت را می دید. ما چون اصرار او را د یدیم سریع پریدیم آن طرف خاکریز.
ناگاه دیدیم چند گلوله مستقیم دقیقاً همانجایی که زینلی ایستاده بود به زمین خورد و گرد و غباری تیره به آسمان بلند شد. بی سیم چی و بقیه که نظاره گر صحنه بود ند فریاد زدند: مجروح! مجروح! و چند نفر به سوی او دوید ند.

غلامعلی شریف دوست:
این آخرین خاطره از خاطره ساز پر مخاطره جبهه، شهید شعبانعلی زینلی است که در دهم اسفند ماه سال 1364 در جبهه فاو به ثبت رسید و در تاریخ جنگ ماندگار شد. ذکر و یاد آن هنوز اندامم را می لرزاند.
وقتی از گشت شناسایی بر گشتیم حاجی زینلی با روی گشاده به استقبالمان آمد و خستگی را از وجودمان بیرون کرد. گزارش شناسایی را که می دیدیم از نحوه شهادت دو تن از دوستتان که در این مأموریت به شهادت رسیده بودند بی قراری کردیم. ولی حاجی مثل همیشه به صبر و استقامت دعوتمان می کرد و با سخنانش سکینه ای در دلمان قرار داد.
ساعت 4 بعد از ظهر بعد از استراحتی که نیازمند به آن بودیم حاجی آمد و گفت: امشب یکی از گردان ها وارد عمل می شود. آماده شو با آنها جلو بروی. ساعت ده شب به اتفاق زینلی به خط مقدم رفتم که همراه گردان به جلو بروم.
حاجی در هاله ای از نور قدم بر می داشت. به طور محسوسی تغییر کرده بود. کم صحبت می کرد و بیشتر فکر می کرد. دلم لرزید، نکند این حالت، مقدمه پرواز روح پاک او باشد. همان موقع گفتم: خدایا حاجی را برای اسلام حفظ کن.
به خط اول رسیدیم. گردان عمل کننده آماده حرکت بود. حاجی جلو حرکت می کرد و من پشت سرش تا به نیروهای بسیجی رسیدیم. با دقت آنها را ور انداز کرد و زیر لب چیزی می گفت. شاید به آنها دعا می کرد تا موفق شوند.
بعد حاجی بر گشت و به من گفت: امشب قصد داریم همان مقری که دیشب شناسایی کرده اید را منهدم نماییم. چون به منطقه واقف بودم گفتم: حاجی خیلی مشکل است. تجهیزات و تعداد نیروی دشمن خیلی زیاد است و ما باید از میدان دید آنها حمله کنیم. همان طور که ذکر می گفت خاطر نشان ساخت که حضرت زهرا (س) به کمک شما می آید. حاجی طبق معمول هر عملیات می خواست توصیه کند از کدام راه حرکت کنیم و چگونه حرکت کنیم. ولی در حقیقت او داشت حرکت می کرد و ما ساکن بودیم.
به اتفاق روی خاکریز رفتیم. منطقه را خیلی دقیق نگاه کرد، مثل کسی که دنبال چیزی می گردد من هم نگاه کردم. من خاک و خاکریز می دیدم او پیک شهادت و مصداق این بیت شده بودم.
تو مو می بینی و او پیچش مو
تو ابرو او اشارت های ابرو
ناگهان صفیر خمپاره ای و صدای انفجار مهیبی از روی خاکریز مرا به پایین پرت کرد. بوی باروت و گرد و غبار همه جا را فرا گرفته بود. گوش هایم سوت می کشید، کمی که با محیط خو گرفته به خود آمدم صدای یا زهرا یا زهرا به گوشم می خورد. صدای حاجی بود. در آن تاریکی نفهمیدم چگونه بالای سر او رسیدم، به هر جای بد نش دست می گذاشتم خیس بود، متوجه نشدم این خون از کجای بدن اوست و از چه ناحیه ای مورد اصابت قرار گرفته است. حاجی وسط یک کانال کوچک افتاده بود، صدایش کردم. حاجی، حاجی بغض راه گلویم را بست نتوانستم چیزی بگو.یم. چشم باز کرد و گفت: مرا از کانال بالا ببر. او را از کانال بیرون کشیده، روی زمین خواباندم. گفت: بدن مرا به طرف کربلا بگردان. در آن لحظات می خواست آمدن مولایش حسین را بر بالینش نظاره گر باشد.
او را با حسین (ع) تنها گذاشتم. سریع به طرف بچه ها دویدم. آمبو... آمبو...آمبولانس سراسیمه اطرافم آمدند، خانی چه شده؟ حاجی... حاج زینلی... ترکش... گریه نگذاشت بقیه اش را بگویم.
تا آمدن آمبولانس مجدداً بر بالینش آمدم تا اگر کاری از دستم بر می آید برایش انجام بدهم یا اگر واپسین دم حیات او را در یافتم التماس دعایی بگویم. دیدم خیلی آرام و صمیمی، چشمان مهربانش بسته و جسد غرق در خاک و خونش که به طرف کربلا گردانده بودم همانند عقیقی بر انگشتر جبهه نمایان است و روح پاک و سبکبالش بال در بال فرشتگان داده، پس ا ز سالها انتظار به لقای معبود شتافته است.
کربلای چهار، کربلای اربابی عملیات کربلای 4 در تاریخ 5/ 10/ 65 با سختی تمام آغاز شد علی رغم اینکه در ساعت اول عملیات درگیری سختی در گرفت که منجر به تلفات زیاد طرفین گردید ولی از آنجا که حق باید پیروز باشد، دشمنان همانند خفاشان در پناه سیاهی شب می گریختند. رگبارهای پیوسته چادر شب را سوراخ سوراخ می کرد.
این طرف اروند رود، جنب و جوشی علیبه حدی بود، از یک طرف خیل نیروهای رزمنده ای که در حال انتقال به آن طرف رود بودند و از سوی دیگر آتش شدیدی که دشمن با آن ساحل خودی و اسکله را به شدت گلوله باران می کرد.
اربابی با چهره ای منور و افروخته پا به میعادگاه و مسلخ خود نهاد. پیک شهادت د ر قالب خمپاره ای فرود آمد و ترکش سوزان پهلوگاه وی را درید. ناگاه صدای یا حسین، یا حسین اربابی، بین زمین و آسمان پیچید و در خون غلطیده نقش بر زمین شد.
بی سیم ها به کار افتاده خبر مجروح شدن سردار دلاور را مخابره کردند. پیکر آغشته به خون این کبوتر عاشق سریعا به اورژانس منتقل شد ولی لحظاتی بعد بی سیم هایی که همیشه رمز عملیات را اعلام می کرد، همیشه پیام آور شادی بود، با اندوه و بغض تمام خبر شهادت اربابی را مخابره کرد.
شب سیاه تر، آتش شدید تر و نفس ها کوتاه تر شده بود هیچ کس نمی توانست خبر شهادت اربابی را به تمامی به دیگری بگوید.
بغض راه گلویش را می بست و اشک جاری از چشمان، به زبان حال، بقیه جمله را تمام می کرد.

 

دوشنبه 8 فروردین 1390  7:32 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

عرب ,قربانعلی

قائم مقام فرمانده عملیات لشکر 14 امام حسین (ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

مهم نیست شب باشد یا روز ،؛ مهم نیست سال 1336 ه ش باشد و یا هر سال دیگری و اصلا اهمیتی ندارد که روستای مار کده در شهرستان شهر کرد باشد یا هر جای دیگر این ملک پر گوهر . مهم این است که هم زمان با طلوع ولایت علی همان روزی که دین کامل می شود و نعمت الهی تمام ، ستاره ای متولد شد که چون قرار بود فدای راه علی (ع) شود نامش را قربانعلی گذارده اند .
نه اینکه مونس اش آب بود ، خلاک بود و نور ، پس مثل خاک بخشنده شد ، مثل آب زلال و مثل نور پاک و شفاف .
همدم قربانعلی هم شد کار و تلاش ،
قرار شد او بکارد تا دیگران درو کنند .

قربانعلی کم کم بزرگ شد تا شش ساله شود ، آن وقت که پدر توی دنیا چشم هایش را بست . برادر بزرگتر شد سایه سر قربانعلی .
گفتند : به اصفهان می رویم تا فرجی شود .
قربانعلی درس هم می خواند اما خانواده زور و بازویش را بیشتر نیاز داشت .
او علم اکتسابی را رها کرد تا بعد ها حکیمانه حرف بزند .
قربانعلی شد در و پنجره ساز .
سال 1356 به خدمت سربازی رفت تا خیلی زود سرباز امام زمان (عج) شود .

سال 1357 که انقلاب پیروز شد ، قربانعلی هم یکی از همان میلیونها نفر بود که به خیابنها رفت ، شعار داد و مبارزه کرد ، همان سالها هم نیمی از دینش را به دست آورد .

کردستان بلوا شده بود ،
قربانعلی رفت تا مبادا انقلاب دست نا اهلان بیافتد .

جنگ شد ، قربانعلی به خوزستان رفت ، دارخوین روستاهای محمدیه و سلیمانیه خط شیر ایجاد شد و یکی از شیر مردانش همین قربانعلی عرب بود .
در جبهه همه کاری می کرد ،
از نظافت و شستشو .
تا کندن کانال
تازه فرمانده ام بود .
سال 1364 که بالاخره قرعه به نامش در آمد .
جوان شد ؛جوون شدی دادا عرب .
باید جوان شد ، صدایم زده اند ، وقت رفتن ما هم رسیده است .
غسل کرد ،
رفت تا دینش کامل و نعمت الهی بر او تمام شود .
منبع:آقای گل،نوشته ی ،بهزاد دانشگر،نشر بوستان فدک،اصفهان-1383




وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
خداوندا ! تو ایمانت را در قلب ما منور کن تا بتوانیم در تاریکیها از آن استفاده کنیم خداوندا ! لذت ایمانت را به من بچشان که لذت ایمان تو بهترین نعمت است که به بنده ات میدهی . خداوندا ! مرگ مرا شهادت در راه خودت عطا بفرما و موقع شهادت به جای ناله ذکر خودت را بر زبان ما جاری و با چهره خندان ببر ، خدایا بقیه عمر مرا توفیق خدمت گذاری در راه اسلام عطا بفرما .
خدایا : تو را شکر می کنم که مرا در عصری عمر دادی که رهبری آن پرچمی را داشته باشد که حسین (ع) برداشته بود . خداوندا تو را شکر می کنم که مرا دنباله رو حسین (ع) قرار دادی .
خداوندا : مرا بنده شکر گذارت قرار بده .
خداوندا تو را شکر می کنم که بزرگترین نعمت هایت را به من عطا کردی که شیعه علی (ع) باشم .
خداوندن ! از تو می خواهم که در این جهاد مقدس که رضای تو در آن است ، کمکم کنی که با شور و شوق زیاد تر کار کنم.
خدایا ! به بزرگی و بخشندگی و مهربانی تو که توبه پذیر و بی نیازی ، امیدوارم .
خدایا : تو را شکر می کنم که امام خمینی نایب بر حق امام زمان (عج) است .
خدایا : تو را به بزرگی ات قسم می دهم افسار ما را رها نکن که اگر رها کردی ما درنده ای هستیم از بدترین درنده ها .
خدایا تو که بهتر می دانی که من علاقه زیادی به خانواده ام دارم ولی عزیز تر از آنها اسلامم است . اسلام در خطر است باید از همه اینها گذشت . برای رضای تو .
خدایا : حالا که از همه اینها گذشت کردم تو کمکم کن تا بتوانم بهتر برای اسلام کار کنم .
من افتخار می کنم به چنین خانواده ای که دارم.
با رفتن من اگر خدا قبول کند زندگی برای شما ناراحت کننده می شود ، ولی شما اقتدا به بانوی بزرگ اسلام و دختر عزیزش زینب (س) نمایید . ما اگر هر دردی که داشته باشیم در د بالاتر از آن را این خانواده دارند و داشته اند و ما این خانواده برایمان سر مشق است و به شما ها یاد آوری می کنم که هر وقت دلتان گرفت یادی از این خانواده بکنید و هر چه که می خواستید از این خانواده بخواهید .
ای فرزندان عزیزم شما ها هیچ کدام برای من فرقی نمی کنید . چه دختر و چه پسر ، هر دو شما برای من عزیز هستید و خدا می داند که شما ها را چقدر دوست دارم . از اینکه نتوانستم حق پدری را بر شما ها ادا کنم مرا ببخشید و حلالم کنید و شما ها را به کسی می سپارم که شما ها را آفرید و من برای رضای او رفتم و او بهترین نگهدارنده است و هر چه خواستید از او بخواهید که همه چیز مال اوست .
یادم هست یک روز داداش علی می گفت : همینطور که در این دنیا همدیگر را دوست داریم کاری کنیم که در آخرت هم پیش هم باشیم . مرا ببخشید که نتوانستم حق برادری را به جا بیاورم حلالم کنید و از قول من به کسانی که ما را می شناسند حلالیت بطلبید و اینجا که این وصیت را برای شما عزیزان می نویسم نزدیک ترین جا به خدای بزرگ است و من عبادت خدا را به جای می آورم و نگهبانی می دهم . ..
قربانعلی عرب




خاطرات
بهزاد دانشگر:
برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده ودوستان شهید
جنگ ما مثل جنگ های زمان پیامبر است ، سختی دارد اما در برابر ایمان و هدف نیروهای اسلام سختی رنگ می بازد .
این جبهه ها انسان ساز است ، اصلا اینجا شفا خانه است ، هر لحظه در اینجا امداد های غیبی را با چشم سر می توان دبید .
در تنکه ی چزابه بودیم ، از طرف دشمن آتش زیادی ریخته می شد ، آنقدرکه ما حتی نمی توانستیم سنگر بسازیم ، همه با هم دعای فرج خواندیم ، متوسل شدیم به آقا امام زمان ، دعا که تمام شد آتش قطع شد و ما توانستیم سنگر بسازیم .
نشسته بود سر مزار عرب زار می زد . سن و سالش نمی خورد که عرب را دیده باشد .
شما شهید عرب رو از کجا می شناسی ! فرمانده ات بود ؟
سرش را تکان داد .
نه هیچ وفت ندیدمش . اما تو جبهه هر جا رفتم اسمش بود . غصه می خورم که چرا هیچ وقت ندیدمش !
در مغازه کار می کرد . یک رور آمد و گفت : می خوام برم جبهه !
هر دفعه که به مرخصی می آمد ؛ به من سر می زد . اینقدر از جبهه تعریف کرد که من هم عاشق جبهه شدم .
توی جبهه معروف شده بودم به اوستای عرب .
داشتیم دکل دیده بانی می زدیم که حاج حسین آمد و گفت : اوستای عرب شما هستید ؟
گفتم : بله
گفت : اینقدر این عرب اوستا ، اوستا گفته که اومدم ببینم اوستاش میه ؟!
اوایل جنگ با یک خانواده جنگ زده اهوازی آشنا شد . فهمیده بود که خانه ندارند و سختشان است . ما را به خانه ی پدرم برد و خانه ی 70 متری مان را به آنها داد . همین بود که آنها هم عاشق انقلاب شدند و خانواده شهید همان روزهای اول به جبهه آمدند . دارخوین ، روستاهای محمدیه و سلیمانیه
گفتند : جلوی دشمن مردانه می ایستیم .
یگ خط جلوی عراقی ها تشکیل شد ، خط شیر
از کارهای خط شیر ، کندن کانالی بود به طول حدود 2 کیلو متر تا نزدیک عراقی ها
عرب هم آستینها را با لا زده بود .
مسجد کوچک بود . فقط یک جوان بسیجی در آن نماز می خواند . وقتی رسیدیم ، به آن جوان اقتدا کرد ، ما هم همنطور .
فکر کنم آن جوان هیچ وقت نفهمید فرمانده اش به او اقتدا کرده است !
صف نماز جماعت تشکیل شده بود ، اما پیش نماز شروع نمی کرد . گفته بود : با وجود عرب و قوچانی من جلو نمی ایستم . هر چه باشد از ما مخلص ترید و نورانیت در چهرتان هویدا است .
عرب جواب داده بود : حاج آقا اینها آثار شامپوست و الا من سیاه چهره چه نورانیتی دارم ؟!
می گفت :هیچ کس از دستش ناراحت نمی شد . یعنی همیشه طوری با ادب حرف می زد که آدم از دستش ناراحت نمی شد . اگه هم احتمال می داد کسی از دستش ناراحته . حتما حلالیت می خواست .

مسئله خیلی حاد بود رفتم سنگر عرب تا از او بپرسم . یکی از برادرها گفت :
عرب دیشب تا صبح نخوابیده ، تازه چند دقیقه است که خوابش برده .
اما من صدایش کرده بودم . از سنگر بیرون آمد : بفرمایید !
گفتم :
یه کاری پیش اومده بود لازم بود با شما در میان بذارم . خبر ناشتم شما استراحت می کنین . باید ببخشیم مزاحمتون شدم .
جوابش شرمندگی را بیشتر کرد :
شما باید ببخشین اخوی . من از شما عذر می خواهم که در این موقع خوابیده ام . اشتباه از من بوده . ما در حال جنگیم و حالا وقت استراحت و خواب نیست .
شب خوابم نمی برد !

اصلا تکیه کلامش همین بود :
آقای گل .
یعنی هر کس که اسمش را نمی دانست می شد آقای گل
آنقدر قشنگ و با احترام این آقای گل را می گفت که همه آرزو می کردند .
عرب اسمشان را بلد نبود .
مسئول سنگر تسلیحات بودم . یکی اومد و گفت :
یه اسلحه می خوام .
گفتم : نیروی کدام گردانی ؟
مکثی کرد و گفت :
گردان امیر (ع)
یه برگه از فرمانده گردان بیار تا بهت اسلحه بدم .
کمی صبر کرد . سرش را زیر انداخت و رفت .
انگار خیلی عجله داشت . چند لحظه بعد بر گشت و گفت :
فرمانده گردان نبود اگه می شه یه اسلحه بدین !
بدون برگه نمی تونم به شما اسلحه بدم . شما نیروی کادرین یا عادی ؟
گفت : عادی !
کلاشینکف قنداق تا شو مخصوص کادری ها بود . گفتم فقط کلاش قنداق داریم که برای اونم باید برگه بیاری .
دوباره رفت . یکی از دوستهایم اومد جلو ! پرسید می شناسیش گفتم نه بابا !می گه از بچه های گردان امیره !
گفت : این عربه !
وقتی برگشت ازش عذر خواهی کردم ، عوضش گفت : برو دفتر امضا رو هم بیار تا تحویل اسلحه رو امضا کنم .

عملیات رمضان ایستاده بود رو خاکریز . قرآنی را گرفته بود روی سر بچه ها و تک تک شان را رو بوسی می کرد . می گفت : دادا خسته نباشی !
طاقتم تمام شده بود . می خواستم از لشکر بروم . مشکلات خردم کرده بود . در راه عرب را دیدم . گفت : دادا کجا میری ؟ بغضم ترکید . دستم را گرفت : بیا بریم باهات کار دارم .
گفتم : باید برم .
گفت : من کاری به رفتنت ندارم برو ! چند کلمه حرف بزنیم برو . به اتاقش رفتیم . گفت : کجا می خواهی بری بهتراز اینجا ، تو چقدر مشکل داری ؟ ده روز بسه برای تعریف کردن مشکلاتت؟
من فقط یه گوشه از مشکلاتت را می گم و تو گوش کن . تعریف کرد . آنقدر گفت که من خجالت کشیدم . سرش پایین بود . بدون خداحافظی بلند شدم و بر گشتم گردان !

شهرک دارخوین ، صبحگاه مشترک ، عید غدی خم .
به پیشنهاد عرب دستها به هم گره خورد ، هر زرمنده با رزمنده ای کناری اش ، حاج آقا شفیعی عقد اخوت خواند .
تا همه با هم برادر شوند ، تا خدا دلها را به هم گره بزند .
شهید سنایی ، کنار من بود که شد برادر من .
نعمت داشتن چنین برادری را مدیون شهید عرب هستم !
دوستش داشتم . هر وقت می دیدمش ، پیشانی اش را می بوسیدم . می گفت :
داداش ، اگه اطرافم کسی بود ، با من روبوسی نکن . ممکنه برادرش یکی شون شهید شده باشه و دلش بسوزه .
بعد از ملاقات با امام گفت : اگه می خواهی مرا ببوسی چشم هایم را ببوس ! چون متبرک به چهره و نگاه امام شده !

زود تر از همه به ماشین ثواب رسیده بود .
به تریلی هایی که آجر و بلوک و سیمان می آوردند برای ساختن مسجد چهار ده معصوم (ع) می گفتند : ماشین ثواب .
توی اون هوای گرم جنوب . برای بیشتر ثواب بردن از یکدیگر ثبقت می گرفتند تا ماشین را خالی کنند . هیچ کس باور نمی کرد ، بنایی که مسجد چهار ده معصوم شهرک دارخوین را می سازد ، فرمانده ی تیپ و مسئول محور باشد .

هدیه از طرف رضا حسینی ، دانش آموز سوم دبستان .
تقدیم به برادر بسیجی ، به امید پیروزی اسلام .
هانیه امیری ، سال پنجم .
برادر بسیجی ! بابای من هم عین شما تو جبهه می جنگه تا صدام را بکشد ، این هدیه مال تو .
مسعود احمدی ، کلاس اول .
نگاهش که افتاد به هدایا
عرب را می گویم ،
نگاهش که افتاد به هدایا ، دلش لرزید و محکم گفت :
خدایا ما را روز محشر ، جلوی این بچه های کوچولو که با خلوص این هدایا را فرستادن شرمنده و سر به زیر نکن .

هیچ کس مسئولیت خط پدافندی پاسگاه زید را قبول نمی کرد . همه دوست داشتند در عملیات شرکت کنند اما او قبول کرد و از عملیات چشم پوشید .
پدافند پاسگاه زید خیلی حساس بود !
تازه رفته بودم سنگر استراحت که صدایی از دم در گفت :
اخوی مگه نمی دونی منطقه حساسه ، چرا نگهبانی نمی دیی ؟!
گفتم : اگه خیلی اهمیت داره بیا خودت اسلحه بگیر و نگهبانی بده .
اسلحه را گرفت و رفت . صبح اومد و گفت : اخوی بیا اسلحه ات رو بگیر ، من باید برم .
ظهر فهمیدم عرب بوده ! دیگه روم نمی شه تو چشماش نگاه کنم .


گفت : کار خاصی داری ؟
گفتم : نه
پس سوار شو بریم .
کجا ؟
بعدا می فهمی .
رسیدیم زاغه مهمات . فهمیدم اومده سر کشی !
گفتم : حاجی جون توی این بارون که نمیشه بازدید کرد .
گفت : اتفاقا باید توی این بارندگی بازدید کنی تا عیبها را بفهمی .
بین ما و عراقی ها چند تا کانال بود ، آخر یکی شون سنگر کمین زده بودیم . عراق آب انداخته بود توی دشت و سرازیر شده بود . توی کانال . بچه ها گونی های خلاک را گذاشتند لبه کانال تا آب نیاد . فایده ای نداشت . آب گونی ها رو برد بعضی ها جلوی آب خوابیدند ، تا بقیه گونی ها را پر کنند و بگذارند جلوی آب .
خبر که رسید بهش ، خودش رو رسوند به کانال . بچه ها را بلند کرد و بوسیدشون . گفت : مگه ما مهندسی نداریم که شما با جونتون بازی می کنید ؟
نشسته بود یه گوشه و اشک می ریخت .
خدایا ما رو شرمنده این بچه ها نکن !


بعد از حمله ، خودش نشسته بود لب اسکله . نفر به نفر بچه ها را بوسید . در آغوش گرفت و در حالیکه اشک در چشمانش جمع شده بود ، به بچه ها کمک کرد تا سوار قایق شدند .
هیچ کس خسته نبود !
قایق سنگین شده بود . سر پیچ یک موج آب ریخت توی قایق . قایق وارونه شد . خیلی ها جلیقه نجات نداشتند .
صداش لا به لای فریاد ذکر و توسل بچه ها به گوش می رسید :
یا حسین (ع) ، یا زهرا (س) و بعد دیگر صدایش قطع شد .
گفتم : چطوری نجات پیدا کردی ؟
گفت : چند مرتبه رفتم زیر آب . نفس های آخرم بود . گفتم : یا زهرا در این تاریکی و گرداب به شما پناه می برم . زیر آب دستم به دستی خورد . گرفتم و خودم را با لا کشیدم بالا .
یا زهرا می گفت و گریه کی کرد .
گفت : عباس این بسیجی ها رو دوست داشته باش ! تا می تونی کمکشون کن . تا می تونی مشکلاتشون رو حل کن . اگه بدونی اینها چقدر دوست داشتنی اند !


یک دست لباس داشت که نمی پوشید . می گفت : دستم که مجروح شده است ، یک روز رفتم لباس هام رو بشویم که عرب با موتور رسید . من رو به زور بلند کرد و خودش نشست .آب شدم از شرمندگی .
گفت حاجی جون ! به امام حسین اگه این لباس ها رو بپوشم . می زارم برای کفنم !

در زدم جوابی نیامد گفتم : این هم از مسئول محور ، معلوم نیست کجاست ! یا اینکه ...؟
حرفم را خوردم و پا به پا شدم . باز هم در زدم . باز هم بی جواب !
گفتم : بادا باد .دستم دراز شد در روی پاشنه چرخید .
نگاهم توی اتاق دوید و دید سجده کرده بود . شرمنده شدم و بر گشتم .

زباله ها را جمع کرد .
گفت : آقای خرازی هر کاری که بگوید انجام می دهم . حتی اگه بگه آشغالها رو جمع کن .
از آن روز نظافت و بهداشت لشکر معروف شد .

از خانواده ای مستضعف بود و فرزندش معلول ، مشکلات زیادی زندگی اش را پر کرده بود . اما هیچ وقت نمی گفت می خواهم به مرخصی بروم .
تا اینکه بعد از سه ماه ، حاج حسین خرازی بهش گفت : شما نمی خواهی بری مرخصی ! لبخند زد : هر جور شما صلاح بدونید .

شام را در چادر اونا خوردیم . در مورد موقعیت جدید بحث می کردیم . بعد از شام ظرف ها را جمع کرد و برداشت، جلویش را گرفتند .
کفت : امشب من شهردارم . منم به نوبت خودم باید ظرف بشورم و چادر رو تمیز کنم .

مسجد چهار ده معصوم شهرک دارخوین ، ستون سوم سمت راست ، تنها جایی بود که نور چراغ هم نمی توانست روشنش کند .
شبها هر وقت باهاش کار داشتی آنجا بود .

به عنوان نیروی اطلاعاتی همیشه باهاش مشکل داشتیم . هیچ وقت سر جایش نبود . باید تو خط اول ، کنار سنگر ها ، زیر رگبار مسلسلها و آتش توپخانه پیدایش می کردیم .

گردانش بد جایی پدافند کرده بود و هیچ کس جرات نمی کرد برود آنجا ، تیر مستقیم تانک و دو لول و تک لول بود که می بارید . خاکریزش هم هنوز کامل نشده بود . هر لودر یا بولدوزری که جلو می رفت ، می زدندش . به زحمت پیدایش می کردیم .
بابا چند تا فرمانده گردان قوی و با عرضه داری . یکی رو بزار جای خودت و بیا عقب .
خندید .
فرمانده یعنی همین آقای گل !
آروم بود !ا نگار خوش آب و هواترین جای دنیا خوشگذارانی می کرد .
ما خدمتگذار این بچه هاییم نه فرمانده اونها . اگه اینجا باشین نیرو بهتر می تونه مقاومت کنه !

گردان امام رضا (ع) محاصره شده بود ! فقط یک راه بود که اونم هم عراقی ها با توپ و تانک و تیر بار می زدند . قوچانی گفت : کاش می شد یه سری به این بچه ها بزنیم .
عرب به من گفت : پاشو بریم !
بین ما و تانک ها فقط 400 متر فاصله بود . کلوله های تیر بار از بین چرخ های موتور رد می شد و قیژ قیژ می کرد . راننده ی موتور دادا عرب بود . شانه اش را فشار دادم . آرام
گفت : فقط ذکر بگو !

آب میوه و کمپود ها را برداشته بود و لابه لای بچه های گردان دور می زد .
بخور دادا بخور تا جون بگیری : ، بتونی بجنگی .
کمپوتها که تمام شد ، گفت حالا زیارت عاشورا بخوانید !
هوای گرم تیر ماه ، آتش سنگین دشمن ، خاکریزی کوتاه و بچه هایی که با عرب زیارت عاشورا می خواندند .

مثل بهشت بود .
گفت امشب یه پست نگهبانی هم بدید به من !
هوا سرد بود . امکانات نداشتیم . عرب مسئول محور بود . گفته بودیم امکانات می خواهیم .
گفت سخت ترین سنگر نکهبانی تون رو بدین به من !
زیر آتش عراقی ها بود . برای رسیدن به سنگر باید از روی الوار بین خاکریزها که روی کانال آب بود عبور می کردی . گاهی هم الوار سر می خورد و می افتادی توی آب . سنگر هم نمناک و سرد بود . دو ساعت و نیم نگهبانی داد .
گفت : دلم می خواست درک کنم این بچه ها با چه مشکلاتی دست و پنجه نرم می کنند !
وارد سنگر مخابرات که شد ، از مکالمه های بیسیم فهمیدم خیلی وقته که نخوابیده گفت : بلند شو برو بخواب ، من به جات هستم .
گفتم : شما خسته تر از منید . حرف ها تون رو از بی سیم می شنیدم . بروید استراحت کنید .
من رو مجبور کرد استراحت کنم و بجای من به پیام ها جواب داد .

پد چهارم جاده ی خندق مثل جهنم بود . می گفت که یکبار شنیدم تو نیم ساعت بیشتر از 100 تا خمپاره خورد توی پد .

شصت ، هفتاد تاش خورد روی سنگر ها .
می گفت : حتی یه روز نبود که عرب به پد سر کشی نکنه ، زیر بارون گلوله ، توپ و خمپاره .
می گفت : توکل تون همیشه به خدا باشه !
گفت : وقتی خمپاره کنارم منفجر شد ، ترکش ها شکمم را پاره کرد . و روده هایم بیرون ریخت . اما توکل کردم به خدا و خدا را شکر کردم که لیاقت مجروح شدن را پیدا کردم . با دستم روده هایم را فرو کردم توی شکمم و راه افتادم ! سمت در مانگاه وقتی به هوش اومدم توی بیمارستنان بودم .

از صدا و سیما رفته بودن پیشش برای مصاحبه .
در بیمارستان شهید صدوقی بستری بود . بسیجی نوجوان هم تختی اش را نشان داده بود . همه ی این کار ها را این بچه ها می کنند .
خب اخوی ، بگو ببینم عرب رو می شناسی یا نه ؟
راستش می دونم که یکی از فرماندهان لشگره . آدم معروفیه ولی من تا حالا ندیدمش !
وقتی عرب را نشانش داده بودند ، سرش رو پایین انداخته بود از شرمندگی . در این چند روز همه ی کارهای شخصی اش را عرب انجام داده بود .

استاندار آمده بود عیادتش ! خیلی ازش تعریف کردند . وقتی استاندار رفت زد زیر گریه .
گفتم : گریه زخم هاتون رو باز می کنه
گفت : چطور گریه نکنم ، وقتی شجاعت و شهامت های بچه ها رو دیده ام ، شهید شدنشون در شبهای عملیات رو دیده ام . کار اصلی رو آنها می کنند ، اون وقت نام و افتخارش رو به من می دهند .

گفت من باید در تشییع جنازه حسن ترک شرکت کنم .
دکتر ها قبول نکردن ، روده هایش از شمکش خارج شده بود . دو تا عمل رویش انجام داده بودند . قول داد که فقط چند قدم برود .
سرم در دستم بود و دست او زیر تابوت .
زود تر رفتیم گلستان شهدا . اینقدر گریه کرد که ترسیدم بیهوش شود .

می خواست از لشکر برود . گفت : می خواهیم جایی بروم که مرا نشناسند ، غریبه باشم .
چرا ؟
می گفت : همه مرا می شناسند . احترام خاصی برای من قائلند .
فکر کنم از اخلاص و تقوای من کم شده . بعضی از کارهایم ریا شده .
رفت پیش آقای جمی امام جمعه آبادان . ایشان بهش گفته بود با قوت قلب به خدمتت ادامه بده . رضای خدا دراینه که توی لشکر بمانید و از تجربیات شما استفاده بشه .

گفتم اینکه سرش را می گرفتی جبهه بوده پایش را می گرفتی خط مقدم .
یا حساب بانک اش پر بوده با ارث پدر داشته !
تشر زد و گفت : دفعه آخری که می خواست برود جبهه ، به خاطر خانواده اش ، قرض کرد اما دستش به بیت المال نرفت .

عملیات تمام شده بود . آمدیم عقب . نماز که تمام شد به سجده رفت . شانه هایش از گریه می لرزید . صدای گریه اش به گوش صفهای جلو هم رسید . بر گشتند عقب که ببینید چه خبر است ؟ خواستند بلندش کنند ، ردانی نگذاشت . گفت بگذارید به حال خودش باشد . دوستا نش رفته اند .

بمباران شدید بود و ترسیدم رفتم پیشش تا روحیه بگیرم . گفت : شهید شدن لیاقت می خواهد ، گریه کرد : خدا نکنه جنگ تموم بشه و ما شهید نشیم !

مثل هر شب می رفت سنگر کمین ، آخر جاده خندق .
گفتم : حاجی جون امشب وضع ناجوره زیاد جلو نرو .
گفت : باشه و رفت صدای موتورش توی سیاهی شب گم شد .
دوباره صدای موتور آمد . از سنگر کمین بر گشت .
هر وقت جلو می رفت نگران حالش بودم . رفتم بیرون تا بیاید . ساعت سه و نیم شب بود . فقط صدای انفجار خمپاره بود و صدای موتورش . تا صدای موتور قطع شد نگران شدم .از کنار جاده راه افتادم جلو . همان جایی که صدای موتور قطع شده بود . موتور روی جک بود ! آروم شدم خودش را زیر نور مهتاب پیدا کردم . کنار آب هور نشسته بود . ناله هایش همراه با صدای لطیف آب سکوت را می شکست .
خدایا ! پس کی نوبت من می شه ؟
ساعت چهار و نیم صبح ، سپیده می زد که بر گشت .
صبح موضوع را برای محمدی گفتم .
گفت : فکر کنم رو.ز های آخر عرب باشه !

هر وقت عملیات در راه بود ، نگرانش می شدم .
توی خواب گفته بود : دوستانم همه شهید شده اند و من هنوز زنده ام ؛ چرا من شهید نمی شوم .
گفته بودند تو هم شهید می شوی آن هم توی آب .
قبل از عملبات بدر گفتم : شنیده ام این عملیات روی آب انجام می شود ، نکنه همین باشه ؟ حرف را عوض کرد .
می دانست که باید برود اصلا به خاطر همین رفتن جوان شده بود .
قبل از رفتن اش بود ، گفتم : دادا عرب مثل این که جوون شدی .
گفت : بله باید جوان شد .
صدایم زده اند ، بروم .
وقت رفتن ما هم فرا رسیده است !
جنازه اش را بردم کنار سنگر فرماندهی . حاج حسین من را دید و تعجب کرد :
تو اینجا چکار می کنی ؟ باید الان تو خط باشی .
سرم را زیر انداختم .
خبری آوردم .
چه خبری ؟!
به زحمت جلوی خودم را گرفتم .
عرب زخمی شده !
حالش عوض شد .
زخمی شده ؟ به من دروغ نمی گی؟
بغضم ترکید .
شهید شده .
همان لبخند تلخ همیشگی آ»د . بقیه اش را می دانستم . نشست روی زمین و گریه کرد .
دو سه روز از شهادت عرب می گذشت . حاج حسین هنوز آشفته بود . داد روی یک مقوا براش قسمتی از خطبه 181 نهج البلاغه رو نوشتند و زد توی اتاقش .
... کجا هستند برادران من که به راه حق رفتند و با حق در گذشتند ؟ کجاست عمار ؟ و کجاست پسر تیهان ؟ و کجاست ذوالشهادتین ؟ و کجایند همانند آنان از برادرانشان که پیمان جانبازی بستند و سر هایشان را برای سنگر ستمگران فرستادند ؟

 


دوشنبه 8 فروردین 1390  7:32 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

عبادت,سید رسول

فرمانده گردان12 1لشکر28کردستان(ارتش جمهوری اسلامی ایران)

مهرماه سال ۱۳۲۴ ه ش  مصادف با ميلاد حضرت رسول اكرم(ص) كودكى چشم به جهان گشود كه پدربزرگوارش به ميمنت اين روز فرخنده نام او را «رسول» نهاد . به اميد آنكه بتواند بااستفاده از تعاليم انسا ن ساز اسلام كودكى تربيت نمايد كه تداوم دهنده راه مولايش حسين (ع) باشد. تولد اين كودك كه پنجمين فرزند اين خانواده پر جمعيت بود، خير و بركت با خود به همراه داشت و دگرگونى چشمگيرى در معاش زندگى خانواده به وجودآورد، رسول كودكى بود با جثه بزرگ و صورتى خندان كه توجه همه را بخود جلب مى كرد. اخلاق وى باعث گرديده بود، از بدوتولد مورد توجه پدر و مادرش قرار گيرد و محبت آن دو را به خود جلب نمايد . در سن پنج سالگى پدر او را با قرآن وآموزشهاى دينى آشنا ساخت به گونه اى كه هنگام ورود به دبستان نمازش را مى خواند و با توجه به صوت زيبا و خدادادى كه داشت، در مساجد مكبر شده، اذان مى گفت و در مجالس، قرآن رابا صوت زيبا تلاوت مى نمود. هوش و استعداد سرشارش باعث شده بود تا هميشه در سطوح مختلف درسى جزو شاگردان ممتازباشد. او با برخوردارى از قواى جسمانى كم نظير در اغلب رشته هاى ورزشى چون دوميدانى، كشتى، شنا، وزنه بردارى شركت جسته و در اكثر آنها موفق به كسب مدال گرديد و از اين نظر مايه مباهات و افتخار مدرسه بود، گذشت زمان از او جوانى ساخت مؤمن و متدين كه شهره خاص و عام بود . جوانى خوش برخورد كه در برخورد اول همه را شيفته خود م ى ساخت. جوانى كه اغلب آشنايان از او به عنوان الگوى انسانى متدين و مؤمن براى تعليم و تربيت فرزندانشان بهره م ى جستند. پاى بندى به احكام اسلامى باعث گرديده بود از شركت در مجالسى كه آلوده به مسايل غيرمذهبى بودند به شدت خوددارى كند و عواقب شركت در چنين محافلى را به ديگران گوشزد نمايد . همين امر باعث گرديده بود دوستان و آشنايان از دعوت او در چنين محافلى صرفنظر نمايند و بقول خودشان مانع از آن شوند كه او مجلس آنان را بهم بزند.
البته در محافل خانوادگى، او جايگاه خاصى داشت و باتوجه به علاقه زيادش به كودكان همه چشم براه اين بزرگوار بودند. در اينگونه مجالس او كودكان را جمع نموده و ضمن آشنا كردن آنها با ورزشهاى گوناگون با آنان بازى مى كرد. اين عمل اوباعث شده بود، بچه ها به او علاقه خاصى داشته باشند و جذب اوشوند به گونه اى كه شهادتش بيش از همه، جوانان فاميل را عزادارنمود.پس از پايان دوره دبيرستان واخذ مدرك ديپلم رياضى ازدبيرستان نمازى شيراز جهت شركت دركنكور ورودى دانشكد ه افسرى راهى تهرا ن شد.« رسول عبادت» پس از موفقيت در كنكور ورودى دانشكده افسرى در سال ۱۳۴۳ وارد دانشكده افسرى شد و در آنجا مشغول تحصيل گرديد . يكى از دوستان دوران دانشكده مى گويد:ازنظر دوره خدمتى با من هم دوره نبود ليكن از آنجا كه خدمت دانشكده افسرى شبانه روزى بود از همان ابتدا با خصوصيات اخلاقى آشنا شدم . اوفردى بود مؤمن و متعهد كه هميشه در انجام فرايض و تكاليف دينى اهتمام داشت و با تمام وجود تلاش مى نمود دوستان و آشنايان را با مسايل اسلامى آشنا سازد و بدينوسيله مانع انحراف احتما لى آنان شود . البته چنين حركتى از او چندان هم دور از ذهن نبود چرا كه بيشتر اوقات خود را صرف مطالعه كتب مذهبى و علمى مى كرد و از اوقات بيكارى خود به نحو احسن بهر هبردارى مى نمود. به همين دليل اكثر دانشجويان او را مى شناختند و علاقه خاصى به او داشتند . پس ازطى دوره مقدماتى در شيراز به عنوان فرمانده دسته سوم گروهان سوم گردان ۹۲ تيپ هوابرد منصوب شد. از همان آغاز خدمت حتى در زمان فرماندهى، با نیروهای زيردست، به خصوص سربازان بسيار مهربان بود و با عدالت رفتار مى كرد و خود را جدا از آنها نمى دانست و به همين دليل اكثرکارکنان او را دوست داشته و احترام خاصى براى وى قايل بودند .در سال ۱۳۴۹ با دخترى متدين از خانواد هاى مذهبى در اصفهان ازدواج نمود و تشكيل خانواده داد . در تمام عمربابرکتش فعاليتهاى ورزشى خود را ادامه مى داد و در راستاى همين حركت در تاريخ ۴/۱۲/1351جهت شركت در مسابقات تيراندازى کشورهای عضوپیمان«سنتو» از سوى يگان مربوطه به تهران اعزام شد و با توجه به فعاليت چشمگيرش در اين مسابقات موفق به كسب مقام اول گرديد . در تداوم همين فعاليتها به محض بازگشت از مسابقات در دوره نهم چتربازى تيپ ۵۵ شركت كرد و با انجام ۹۰ پرش اين دوره را به طور كامل به پايان رسانيد . همگام با اين فعاليت هاتماس خود را با روحانيون حفظ نموده، از كسب علو م دينى و علمى غافل نمى شد به گونه اى كه حجت الاسلام و المسلمين حائرى مسؤول دفتر مشاوره حضرت امام (ره) در شيراز هميشه از او به نيكى ياد مى كرد. و درباره ايشان مى گفت :او دروغ نمى گفت و زيربار حرف نادرست نمی رفت . برادرش می گوید: آن بزرگوار دررژيم گذشته فرماندهى بود كه هميشه بر سر گرفتن حق پرسنل تحت امر خود با فرماندهان رده بالا درگير مى شد و اين موضوع هميشه مشكلاتى را براى او به دنبال داشت طورى كه
بعضى از فرماندهان نمى توانستند او را تحمل كنند در حالى كه پرسنل زيردست بسيار به او علاقمند بودند .در سال1353 دانشكده افسرى طى بخشنامه اى اعلام کرد جهت بالابردن سطح آموزش دانشجويان و همچنين تقويت مديريت، در دانشكده افسرى نياز به چند افسر مدير و ورزيده دارد. و از يگانها درخواست کرد كه افسران واجد شرايط رامعرفى نمايند . با توجه به سطح علمى بالا و مديريت صحيح اين بزرگوار فرمانده تيپ هوابرد وى را معرفى كرد و به اين ترتيب به دانشكده افسرى منتقل شد و در سمت فرمانده گروهان چهارم ازگردان پنجم تيپ دانشجويان مشغول خدمت گرديد . زندگى درتهران براى او توأم با مشكلات زيادى بود چرا كه او وضع مالى مناسبى نداشت اما چون فردى سخت كوش و قانع و راضى به رضاى خدا بود با وجود تمام مشكلات اين سمت را پذيرفت ويك باب زيرزمين مسكونى در نزديك دانشكده افسرى اجاره كرد و در آنجا سكونت يافت. در اين باره برادرش مى گويد:در تهران خدمت مى كرد به ديدارش رفتم هوا به شدت گرم بود واو همراه خانواد ه اش بدون وسايل خنك كننده در آن خانه زندگى مى كرد. يك شب نزد آنها بودم شب طاقت فرسايى بود اما او باگشاد ه رويى و آسايش خاطر با خانواده خود در آن شرايط زندگى مى كرد و شب و روز خود را وقف خدمت نموده بود. مدتى فرماندهى يگان دانشجويان بورسيه اى ارتش را به عهده گرفت كه آن دانشجويان امروز از پزشكان برجسته و كارآمد ميهن اسلاميمان هستند . وقتى پاى صحبت اين پزشكان درباره اين شهيدجليل القدر مى نشينم درمى يابيم كه او قبل از انقلاب هم فردى انقلابى، مسلمان و مخالف با تبعيض و ظلم بوده است . مبارزات او با فرمانده گردان وقت كه وابسته به اويسى و بيگلرى معدوم بوده در دانشكده افسرى تا مدتها بر سر زبانها بوده است . بهر تقدير در سال ۱۳۵۷ جهت طى دوره عالى به كشور آمريكا اعزام گرديد كه با توجه به شرايط آنزمان براى جلوگيرى از هرگونه آلودگى، همسر و فرزندانش را نيز با خود برد . همسرش مى گويد:
در آنزمان اخبار انقلاب را از طريق راديو و تلويزيون دنبال مى كرديم. ايشان بسيار ناراحت و مضطرب بودند . چندبار تصميم به بازگشت گرفتند اما دولت آمريكا از دادن مداركمان خوددارى مى كرد. با پيروزى انقلاب دولتمردان آمريكا سعى نمودند ايشان را راضى نمايند تا در آمريكا اقامت نمايد كه با مخالفت شديد اين عزيز مواجه شدند ما بالاخره توانستيم در سال 1358به ايران بازگرديم . در لحظه ورود به ايران اشك شوق از چشمانش جارى شد و گفت : مى دانى! تصور نمى كردم موفق شوم روزى به ايران برگردم و سرباز امام زمان شوم.
پس از ورودش به ايران از طريق ستاد نيروى زمينى به دانشكده پياده شيراز منتقل و در آنجا با سمت استادى مشغول انجام وظيفه گرديد . دانشجويانش او را به عنوان استادى پركار و جدى مى شناختند كه با آگاهى و تسلط كامل دروس مربوطه را تدريس مى كرد. با شروع فتنه كردستان و شنيدن اخبار مربوط به اين منطقه سعى نمود به صفوف مقدم رزمندگان اسلام پيوسته، و در مبارزه عليه ضدانقلاب شركت نمايد . براى دست يابى به اين خواسته تقاضا كرد تا او را به يكى از واحدهاى مستقر در منطقه كردستان منتقل نمايند كه با اين درخواست او به علت نياز خدمتى موافقت نشد. اصرار و پافشارى شهيد براى اعزام به كردستان باعث گرديد كه براى انجام يك مأموريت ۴۵ روزه همراه يك گروهان به منطقه ربط (سردشت) اعزام گردد. در همين زمان با آغاز فعاليتهاى اشرار در منطقه كردستان سرگرد آذرفر (سرتيپ بازنشسته فعلى ) فرمانده گردان ۱۱۲ لشكر ۲۸ سنندج فرماندهى تيپ ۳ مريوان در اثر آتش خمپار ه انداز ضدانقلاب در شمال سربازخانه مريوان از ناحيه هر دو پا مجروح و توسط بالگرد به بيمارستان ۵۲۴ سنندج اعزام و از آنجا به بيمارستان خانواد ه تهران منتقل ميگردد . لذا فرماندهى سربازخانه تيپ ۳ مريوان به عهده سرگرد توپخانه سيروس ستارى (سرتيپ ۲بازنشسته) واگذار گرديد . از آنجايى كه منطقه عملياتى گردان ۱۱۲ پياده در مريوان بسيار وسيع بود احتمال مى رفت ضدانقلاب در اين منطقه مشكل به وجود آورد، ستادلشكر ۲۸ برآن شد كه يك فرمانده لايق و كاردان براى تصدى فرماندهى گردان ۱۱۲ انتخاب و به آن منطقه اعزام نمايد . اين امر مصادف با حضور سرگرد پياده رسول عبادت در دفتر فرماندهى لشكر ۲۸ سنندج و اعلام آمادگى جهت انجام مأموريتهاى محوله شد.فرمانده لشكر نيز حضور وى ر ا مغتنم شمرده، با تشريح شرايط موجود از ايشان مى خواهد فرماندهى گردان ۱۱۲ را به عهده بگيرد. رسول عبادت با كمال ميل اين مأموريت را پذيراگرديد.
با شروع كار مشخص مى شود كه او فردى مؤمن متعهد و معتقد به نظام جمهورى اسلامى ايران است لذا گردان از لحظه فرماندهى اين شهيدبزرگوار روحى تازه يافت و با توجه به آموزشها و فعاليتهاى شبانه روزى او از آمادگى رزمى قابل توجهى برخوردار گرديد .
عملكرد صحيح اين فرمانده لايق در هدايت رزمندگان اسلام و سركوب ضدانقلاب، موجب تقاضاى فرمانده وقت لشكر از او،مبنى بر تمديد مأموريتش گرديد . او بلافاصله با اين درخواست موافقت كرده، پس از انجام هماهنگى هاى لازم با واحد اوليه سه ماه ديگر مأموريت خود را تمديد نمود . پس از اين سه ماه با توجه به علاقمندى وى به شركت در مبارزه با كفر ۶ ماه ديگر مأموريت خود را تمديد و در پى آن تقاضاى انتقال به لشكر ۲۸ رانموده كه با توجه به حمايت بعمل آمده از سوى فرماندهى لشكر با اين تقاضا موافقت و در نتيجه او رسمًا به لشكر ۲۸ سنندج منتقل و همچنان به مأموريت خود در مريوان ادامه داد.
انتقال او به مريوان، با تجاوز گسترده ارتش عراق به كشور جمهورى اسلامى ايران مصادف گرديد. با سد شدن پيشروى دشمن، و آغاز عمليات محدود آفندى يگانهاى خودى درصحنه ها به منظور كاهش توان رزمى دشمن و همچنين ايجاد روحيه هجومى در نیروهای خودى و بازپس گيرى مناطق اشغالى از دشمن، ضرورت حضور شهيد دو چندان مى شود. در اين مرحله از جنگ دشمن نيز به منظور مقابله با اين تدبير ممانعت از تمركز نيرو در جبهه جنوب (خوزستان) وهمچنين درگير نمودن يگانهاى رزمى تحركاتى را در كل منطقه مرزى آغاز مى كند و در راستاى اين تحركات در منطقه كردستان سعى مى نمايد از طريق افزايش امكانات پشتيبانى براى ضدانقلابيون، باعث فرسايش يگانهاى رزمنده گرديده و ابتكار عمل را در اين منطقه بدست گيرد . در چهارچوب همين خط مشى با تمام توان و با پشتيبانى هوايى و آتش سنگين توپخانه به منطقه قوچ سلطان حمله مى كند و اگر چه در اين عمليات دشمن نمى تواند به تمامى اهداف از پيش تعيين شده دست يابد . اما با تصرف قسمتى از ارتفاعات قوچ سلطان توانست روى محور مريوان (باشماق) تا سه راهى (دزلى) ديد ه بانى خوبى كسب نموده، و با سهولت بيشترى امكانات لازم را براى ضدانقلابيون فراهم نمايد.
پس از اين عمليات دشمن فرمانده ستاد عملياتى منطقه تصميم مى گيرد به منظور جلوگيرى از تسلط د شمن بر اين منطقه نيروهاى موجود را تقويت نمايد . و در صورت امكان با انجام عمليات آفندى نيروهاى دشمن را در ارتفاعات قوچ سلطان منهدم واين بخش از خاك ميهن اسلامى را از لوث وجود آنان پاكسازى نمايد. در راستاى اين مأموريت گردان ۱۱2 پياده و يك گردان توپخانه به منطقه اعزام مى گرددتادر عملیات ارتفاعات قوچ سلطان با فرماندهی گردان 112لشگر28 کردستان به مصاف متجاوزین به خاک مقدس جمهوری اسلامی برود.
شهيد عبادت پيشاپيش نيروهاى خودى حركت مى كرد. كه ناگهان مورد اصابت تير يكى از مزدوران قرار گرفت و از ناحيه شكم و طحال مجروح گرديد . گرچه پس از مجروحيت سريعًا به وسيله بالگرد به بيمارستان ۵۲۰ كرمانشاه منتثل شد اما به علت خونريزى داخلى معالجات مؤثر واقع نگرديد و به فيض شهادت نائل گشت .
منبع:" با عبادت تا معرا ج"نوشته ی محمود مهدى آزاد، نشر شاهد،تهران- ۱۳۷۵



خاطرات
امیر احمدتركان :
مأموريت يافتم جهت تطبيق آتش توپخانه هاى موجود به منطقه مريوان بروم . در آنجا شهيد عبادت را پس از حدود ۶ سال ملاقات كردم . البته قبل از آن در سال ۵۲ تا ۵۴ دردوران خدمتم در تيپ هوابرد، با اين بزرگوار از نزديك شاهدفعاليتهاى نامبرده در يگانهاى هوابرد بودم و برايم مشخص شده بود كه گذشت زمان هيچ تأثيرى در او نداشته و داراى همان عقايدو روحياتى است كه در سال ۱۳۴۳ در دانشكده افسرى از اومشاهده كرده بودم. اما اين ملاقات مرا قادر ساخت او را بهتر ازگذشته بشناسم و به تصميم، اراده، و شجاعت وى كه در آن شرايط داوطلبانه راهى كردستان شده بود در دل تحسين بگويم با توجه به اينكه او افسرى بسيار با سواد و آگاه به فنون نظامى بود و از سوى ديگر با فعاليتهاى مستمر و شبانه روزى شناخت كاملى نسبت به منطقه پيدا كرده بود . پيشنهادات و نظريات بسيار سودمندى در راه پيشبرد عملياتهاى درون مرزى و برون مرزى ارائه مى نمود. كه فرماندهان وقت از اين پيشنهادات در راه بهبود وضعيت و توسعه عملياتها حداكثر استفاده را مى نمودند. تاآنكه در اوايل سال ۱۳۶۰ لشكر ۲۸ مأموريت يافت با يك حمله غافلگيرانه با همكارى يگانهاى موجود در منطقه مريوان كه عبارت بودند از نيروهاى لشكر ۲۸ كردستان و سپاه پاسداران، به فرماندهى برادر احمد متوسليان ارتفاعات مرزى را تصرف وضمن انهدام دشمن امنيت منطقه مريوان را تأمين و تسلط يگانهاى خودى را تا منطقه شيلر - پنجوين - خورمان و حلبچه گسترش دهند.
پس از ابلاغ حمله به تيپ ۳ ابتدا در منطقه دزلى يك عمليات آفندى توسط گردان ۱۵۵ پياده با همكارى سپاه پاسداران وپشتيبانى آتش توپخانه و هوانيروز انجام شده و ارتفاعات دالايى ، مله خورت، بنه و پاسگاه ژالانه تصرف و تعدادى از يگانهاى دشمن منهدم و تعدادى نيز عقب نشينى كردند . و نيروهاى خودى در ارتفاعات مرزى مستقر و ارتفاعات خورمال، سيدصادق، طويله و حلبچه زير د يد و تيررس دقيق توپخانه خودى قرارگرفت. در ادامه اين عمليات تيپ ۳ مأموريت يافت، با گردان ۱۱۲ پياده به فرماندهى سرگرد عبادت و همكارى سپاه پاسداران در شمال غربى منطقه مريوان عملياتى را به منظور انهدام دشمن و آزادسازى ارتفاعات قوچ سلطان به منظور تسهيل ديد و تي رروى مناطق شيلر و پنجوين انجام دهد.

جهانبازى :
آن موقع با درجه ستوان سومى فرماندهى دسته يكم گروهان دوم گردان تانك لشكر ۲۸سنندج را عهد ه دار بودم . ابلاغ گرديد دسته مربوط را به مريوان انتقال دهم، البته نحوه عبور تانكها از مناطق بين سنندج ومريوان مى تواند فصل كاملى را به خود اختصاص دهد . چرا كه باتوجه به تسلط ضدانقلابيون بر ارتفاعات منطقه و عدم وجود تأمين در جاد ه ها اين عمل تقريبًا غيرممكن بود . به خواست خدا و باايثار و از جا ن گذشتگى سلحشوران اسلام پس از چند مرحله درگيرى توانستيم سالم به پادگان مريوان وارد شويم.
در هنگام ورود به اين محل به علت عدم آشنايى به منطقه،با تانكها مستقيمًا به جلوى ستاد فرماندهى رفتيم، و من براىمعرفى خود وارد دفتر فرماندهى شدم . مشغول صحبت بوديم كه ناگهان صداى انفجارهاى پياپى ما را از داخل دفتر بيرون كشاند .
وقتى به جلوى در ورودى ستاد رسيديم ايشان به من گفت نمى دانيد كه پادگان در ديد و تير دشمن قرار دارد، كه تانكها را دراطراف ستاد پارك نمود ه ايد؟ احتما ً لا نيروهاى دشمن از ورود شمابه پادگان با خبر شد ه اند كه شروع به كوبيدن منطقه پادگان به وسيله توپخانه كرد ه اند. سريعًا قبل از آنكه هواپيماهاى دشمن به سراغ ما بيايند دستور پراكندگى تانكها را صادر كنيد و سپس خودتان را به جناب سرهنگ جمالى فرمانده قرارگاه مقدم معرفى کنید.
بلافاصله به خد مه تانكها دستور دادم تانكها را پراكنده و استتار نمايند . سپس خود را به جناب سرهنگ جمالى معرفىنمودم. سرهنگ جمالى پشت ميز خود مشغول انجام كارهاى ادارى بودند. با ديدن من از پشت ميز برخاستند و جلو آمدند . من همانطور كه دستم به عنوان اداى احترام بالا بود، چند قدم جلورفتم ايشان بسيار گرم و با محبت با من دست دادند و در حالى كه تبسمى بر لب داشتند . خيرمقدم گفته و اظهار داشتند :
صداى انفجارها را شنيديد .
بله
پيش از اين ! احتما ً لا از وضعيت منطقه اطلاعى نداشتيد، به مريوان آمده بوديد؟
خير
پس درست حدس زده بودم .
سپس از استعداد رزمى يگان سؤال كردند و من آمار افرادو اقلام پنجگانه را تقديم كردم.
ايشان دستور دادند نیروها را جمع نمايم .حدود ده دقيقه براى آنها سخنرانى نمودند و سپس دستور داد براى استراحت به يگان سوار زرهى مراجعه نمائيم و مرا با خود به دفتر فرماندهى
بردند و با همان تبسم دل نشين كه به لب داشت گفت : نقشه خوانى چيزى مى دانى؟
نزديك نقشه اى كه به ديوار نصب شده، پرده ضخيمى آن را پوشانده بود رفتيم . پرده را كنار زد و از روى نقشه منطقه وآرايش نيروهاى خودى و دشمن را به طور ساده و در عين حال عميق برايم تشريح كرد و بدين طريق توانستم از منطقه مريوان وموقعيت نيروهاى خودى و دشمن اطلاعات جامعى به دست آورم. ايشان بسيار پركار و پرتلاش و با سواد بودند . به همين دليل بعدها كه دشمن پى به ماهيت و عملكرد اين بزرگوار برد .
تصميم گرفت به هر صورت ممكن ايشان را از صحنه نبرد خارج سازد و براى رسيدن به اين هدف شوم چندين مرحله اقدام به ترور ايشان نمودند . كه نهايتًا انفجار بمبى در مقر فرماندهى منجر به جانبازى ايشان گرديد . اما با وجود اين او هرگز از پاى ننشسته و براى اعتلاى آرمانهاى مقدس جمهورى اسلامى ايران در سنگر علم و دانش به تعليم و تربيت افسران زبده كه آيند ه سازان ارتش هستند پرداخت . بهر تقدير فرداى آن روز براى ديدار با جناب سرهنگ جمالى راهى دفتر ايشان شدم . در جلوى دفتر فرماندهى،جناب سرگرد عبادت را ديدم . هنوز ايشان را نمى شناختم . اداى احترام نمودم، ايشان بسيار گرم و دوستانه با من احوالپرسى كرده،دست دادند . سپس به اتفاق هم وارد دفتر فرماندهى شديم . گويا شما قبًلا با هم آشنا شد ه ايد . سرهنگ جمالى با خنده این را گفتندوشهيد عبادت در جواب گفتند: بله جلوى در ورودى با هم برخوردنموديم. (البته شواهد امر گوياى اين واقعيت بود كه جناب سرگردعبادت از قبل در جريان ورود ما قرار گرفته بود ) پس از آن كه باعبادت نشستم، جناب سرهنگ جمالى سؤال ازوضعيت سنگرها کرد. ايشان در جواب گفتند : همراه فرمانده يگانها به اكثر سنگرها سركشى كردم و از آمادگى رزمى پرسنل و نحوه نگهبانى آنها بازديد كردم بحمدالله همه پرسنل گردان با برخوردارى از روحيه بالا وچهر ه اى بشاش سرگرم انجام وظيفه بودند . در اكثر سنگرها، با پرسنل صحبت كردم آنها با عزمى راسخ منتظر عمليات آزادسازى مناطق تحت اشغال دشمن هستند . به عقيده من آمادگى گرد ان ۱۱۲براى انجام مأموريت و همچنين مقابله با تحركات دشمن صددرصداست.جناب سرهنگ جمالى فرمودند : قبلا در مورد پنج دستگاه اعزامى از سنندج با شما صحبت كرده بودم، اين تانكها اكنون به فرماندهى سركار ستوان جهانبازى اينجا هستند، من تصميم گرفته ام اين دسته را در اختيار شما قرار دهم كه با توجه به مديريت و خلوص نيتى كه در شما سراغ دارم يقين مى دانم ازآنها به نحو احسن در پيشبرد عمليات استفاده خواهيد نمود.
پس از خداحافظى همراه جناب سرگرد عبادت و يكى ازدرجه داران دسته تانك سوار جيپ شده، براى شناسايى منطقه وتعيين محل استقرار تانكها راهى منطقه كولان در پشت درياچه مريوان شديم.باران به شدت مى باريد، جناب سرگرد عبادت در جلو و مادو نفر در عقب جيپ نشسته بوديم . ايشان رو به من كردند و ازوضعيت زندگى، خدمت و گرفتاريهايم سؤالاتى نمودند . ومن پار ه اى از مسائلى را كه در طول خدمت با آنها مواجه بودم برايشان شرح دادم . متوجه شدم جناب سرگرد، داراى قلبى بسياررئوف ومهربان هستند چرا كه باسخنان من بسيار متأثر شدند و در جواب گفتند:انشاءالله از اين پس در پرتو اسلام و با برقرارى حكومت قرآن همه گرفتاريها رفع مى شود و نابسامانيهايى كه ميراث رژيم گذشته است جاى خود را به اجراى دقيق قوانين الهى مى دهد. امروز ما وظيفه داريم براى حفظ دستاوردهاى انقلاب اسلامى باتمام وجود بادشمنان اسلام وقرآن مبارزه كنيم وتا پيروزى كامل واستقرار حكومت قسط و عد ل الهى ازپاى ننشينيم. بالاخره به مقصد رسيديم و جلوى يكى از سنگرهاى اجتماعى گردان پياده شديم.
وقتى به همراه شهيد عبادت جلوى سنگر اجتماعى پياده شديم يكى از سربازان صدا زد بچه ها جناب سرگرد آمدند . نيروها ازسنگرها بيرون دويدند و در اطراف ايشان جمع شدند . در اينجا متوجه شدم كه چگونه عطوفت يك فرمانده نسبت به زيردست باعث جلب محبت آنان مى شود چرا كه سربازان با خلوص نيت بدور از هر گونه ريا با صميميت كامل از ايشان دعوت مى كردند به داخل سنگرشان برود و شهيد عبادت بی هيچ كبر و غرورى به يكى از سنگرها رفتند . ما هم در معيت ايشان داخل شديم ونشستيم و در اين جمع دوستانه چاى نوشيديم، جناب سرگرد گفتند:تعدادى تانك به ما مأمور گشته و مرابه آنها معرفى كرده فرمودندمى تواند قدرت رزمى ما را افزايش دهد و با وجود ايمانى كه در شما عزيزان سراغ دارم يقينًا توانمان صد در صد خواهد شد. يكى از سربازان گفت: با داشتن فرماندهى چون شما ما به خود مى باليم و حاضريم تا سرحد شهادت در راه اسلام و حفظ آرمانهاى مقدس انقلاب اسلامى جانفشانى كنيم. حضورجناب سرگرد در جمع سربازان تأثير بسزايى در روحيه آنان داشت به گونه اى كه درجه دار من آهسته در گوشم گفت :اين يعنى فرماندهى كه بردلها فرماندهى مى كند.دراین مأموريت بود كه من واقعًا ايشان را شناختم و به شخصيت والايشان پى بردم . از اين پس هر چه پيشتر مى رفتيم بيشترمجذوب شخصيت و روش فرماندهى وى در امور رهبرى افرادمى شدم.در همين مرحله از آشنايى مان دريافتم فرماندهى يك گردان براى روح بزرگ و روش عالى و رفتار سخاوتمندانه او كم است .
روش اين بزرگو ار يك خصوصيت فطرى و ذاتى بود و هيچ ريا وتزويرى در آن به چشم نمى خورد. صداقت با روحش عجين شده بود و اين شخصيت نمى توانست در اثر يك تحول شكل گرفته باشد. و معلوم بود اين خصائل و فضائل اخلاقى از دوران طفوليت با ايشان همراه بوده است او فرماندهى پركار بود و لحظه اى ازسركشى به يگانهاى تحت امرش غافل نمى شد. به گونه اى كه بعداز استقرار در منطقه هر روز به ما سر مى زد. مدام سفارش پرسنل را به من مى كرد .تكيه كلامش اين بودکه وظايف خود را به نحو احسن انجام بدهيد . از ياد و نام خدادر طول مدتى كه من افتخار داشتم با ا و نماز هم غافل نشو يد. تمامى نيازمنديهاى واحد را مرتفع مى كردند .گاهى اوقات كه كمكهاى مردمى به منطقه مى رسيد شخصًا و باجيپ خود آنها را در بين پرسنل تقسيم مى نمود. اينگونه بود كه بردلها فرماندهى مى كرد. ايشان رابطه فرمانده و زيردست راهمانند رابطه پدر و فرزند مى دانست و عقيده داشت همان وظيفه اىكه خداوند در قبال فرزند به پدر محول كرده فرمانده نسبت به زيردست خود دارد، لذا بايد حداكثر توان خود را در حفظ جان آنها بكار گيرد . به همين دليل بود كه دستوراتش را به جاى آن كه كتبى ابلاغ نمايد به صورت شفاهى و حضورى مطرح مى كرد . اكثرمواقع در هنگام ظهر در جمع ما حاضر مى شد و پس از خواندن نماز به صورت جماعت ناهار را با ما صرف مى نمود و پرسنل يگان چنان به ايشان عادت كرده بودند كه اگر يك روز نمى آمدندخلأوجودى ايشان به خوبى احساس مى شد. اين ر وش تا نزديك شدن عمليات (عمليات قوچ سلطان ) تداوم داشت . در مريوان يك روز صبح حدود ساعت ۸ ايشان وارد دسته شدند رو به من كرده،پس ازسفارش لازم گفت : آيا آماد ه ايد ؟گفتم :بله.گفت: با من بياييد قرارگاه.سوار جيپ شديم و عازم منطقه مورد نظر گشتيم در جيپ يك سرباز بى سيمچى همراه ما بود در پشت يكى از ارتفاعات همجوار فرمانده قرارگاه مقدم جناب سرهنگ جمالى منتظر ما بودند . در معيت ايشان حركت كرديم هدف از اين شناسايى استقر ار تانكها درمنطقه اى بود كه بتواند ضمن ايجاد پوشش آتش، براى حركت نيروهاى پياده از تحركات دشمن در منطقه شمال غربى قوچ سلطان جلوگيرى نمايد . در اين منطقه با توجه به پوشش جنگلى و دشت باز احتمال نفوذ دشمن زياد بود.به هر تقدير در منطقه مشخصى جيپ را رها كرد ه، و بقيه راه را پياده طى نموديم . البته مجبور بوديم قسمتى از راه را به صورت سينه خيز برويم . تا خود را به جنگل برسانيم . چون هرلحظه امكان شناسايى ما توسط نيروهاى گشتى دشمن مى رفت .سريعًا مشغول شناسايى و ارزيابى منطقه شديم . به جناب سرهنگ عرض كردم بُرد توپ تانكها چقدر است ؟ گفت: حدود بيست كيلومتر .جناب سرگرد عبادت فرمودند:ما بجاى اينكه قبل از عمليات تانكها را در اين نقطه كور در دل جنگ مستقر نمائيم و هدف تانكهاى دشمن قرار دهيم از وجود آنها در دامنه ارتفاعات كولان استفاده مى كنيم و براى پوشش اين منطقه يك دسته پياده مجهز به سلاحهاى ضدتانك درنظر مى گيريم .جناب سرهنگ گفتند: چقدر نيرو داريد؟ جناب سرگرد جواب دادند.جناب سرهنگ گفت:پس نيروهاى اين منطقه را تقويت كنيد و سپس رو به من كرده وگفت: تانكها را در ارتفاعات كولان مستقر نماييد.اگر تانكها روى ارتفاعات كولان مستقر شود با توجه به اختلاف ارتفاع مى توانيد براى اين نقطه پوشش آتش ايجادکنید؟ عرض كردم صد در صد چون توپ تانكها قادرند از ۲۰ تا ۲۰ - درجه عمودى را هدف قرار دهند . سرهنگ جمالى اضافه کرد:پس اگر دشمن قصد داشته باشد با استفاده از اين دشت باز به مريوان نزديك شود شما بايد با آتش تانكها مانع آنها شويد .البته نيروهاى پياده ما در جلوى شما مستقر خواهند شد .از جنگل خارج شديم و سوار برجيپ حركت كرديم در پا يين ارتفاعات كولان پشت يك تپه نزديك محل استقرارتانكها لحظاتى چند به هماهنگى و تبادل نظر ميان فرمانده قرارگاه مقدم و جناب سرگرد عبادت گذشت و سپس جناب سرهنگ جمالى از ما جدا شد . من هم در معيت جناب سرگرد به مقر خودمان برگشتيم . در اين شناسايى ضمن شنيدن صحبتهاى اين دوفرمانده متوجه شدم همين روزها عملياتى در منطقه آغاز خواهد شد. هنگام خداحافظى جناب سرگرد امر فرمودنددر قرارگاه گردان حضور بهم برسانيد.
شب كه به حضور ايشان رسيدم دستور دادند كه تانكها را در ارتفاعات تعيين شده مستقر نماييد سنگرها و سكوهاى مورد نظر ظرف روز جارى در محل احداث شود.براى اجراى اين دستور بلافاصله به يگان مربوطه مراجعه كردم و يگانم را به محل موردنظر حركت داده، درمواضع تعيين شده مستقر نمودم.در شب چهاردهم خرداد ماه سال ۱۳۶۰ جناب سرگردعبادت و ساير فرماندهان يگانهاى عمده موجود در منطقه دركميسيون پاسگاه تاكتيكى قرارگاه مقدم شركت كردند و نسبت به چگونگى عمليات توجيه شدند . حدود ساعت ۱۱۰۰ پانزده خرداد 1360ايشان به نزد من آمدند . طبق معمول بسيار متين و باوقار بود و لبخندى برلب داشت اما تغييرات فاحشى در حركات ايشان به چشم مى خورد كه شرح وضعيت روحى و روانى ايشان برروى كاغذ غيرممكن است . چهره ايشان بشاش تر و خندان تراز روزهاى قبل بود و حركاتش نمايانگر يك انقلاب درونى بود .
مانند مسافرى كه از ساعتهاى قبل آماده حركت باشد . اما اضطراب و تشويش، از نرسيدن به موقع و بجا ماندن از كاروان در وجودش موج مى زد. بسيار با محبت و باصفا به نظر مى رسيد. حتى زمانى كه من با دست به ايشان اداى احترام كردم به جاى آنكه با من دست دهد مرا در آغوش كشيد و بوسيد . وقتى سرم را بلند كردم كه دوباره چهره نورانيش را ببينم متوجه شدم قطرات اشكى ازروى شوق روى گونه هايش جارى است درست مثل قطرات شبنمى كه برروى گلبرگ لطيف در يك صبح بهارى مى نشيند. من بشدت يكه خوردم و بى مقدمه شروع كردم به گريه سرم راه به سينه اش گرفت و گفت براى چه گريه مى كنى. يك نظامى راه و هدفش مشخص است.عرض كردم :جناب سرگرد شما خيلى فرق كرد ه ايد. خنديد و گفت: نه، من همان عبادت روزهاى قبل هستم .ولى او خيلى فرق كرده بود . من خيلى دوست داشتم براى نمازظهر پيش ما بماند . ولى ايشان اظهار نمود وقت تنگ است و من بايد بروم يگانم را سر و سامان بدهم . خداحافظى كرد و سريعًاسوار جيپ شد و حركت نمود . لحظاتى خيره به دنبال عبادت ماندم. تا جيپ در غبار جاده محو شد . او رفت و من ديگر هرگزاو را نديدم.
آنروز درست بر بلنداى مشرف به جاده جايى كه آخرين ديدار را با ايشان داشتم نشستم و لحظاتى چند در فكر فرو رفتم .نمى توانستم حالت جناب سرگرد عبادت را كه چند لحظه قبل ديده بودم فراموش كنم او چون طوفانى بود كه با ورودش مرا دگرگون ساخت. همان شب با توجه به اينكه قرار بود گردان ۱۱۲ تلاش اصلى را انجام دهد ما تحت امر گردان سو ار زرهى قرار گرفتيم .در نيمه هاى شب پيكى به نزد من آمد و اطلاع داد كه عمليات لحظاتى قبل آغاز گرديده است.
البته از نقل و انتقالات نيروهاى خودى در منطقه و پيامهاى ارسالى قبًلا از اين عمليات مطلع شده بودم . ساعتى بعد دستور داده شد سه دستگاه تانك به فرماند هى خودم براى پشتيبانى نيروهاى پياده به سمت دامنه هاى ارتفاعات قوچ سلطان و گود خزينه حركت دهم. زمانى كه ما به نقطه مورد نظر رسيديم . قله هاى مرتفع قوچ سلطان توسط نيروهاى گردان ۱۱۲ به فرماندهى جناب سرگردعبادت و نيروهاى سپاه مريوان به فرماندهى برادر احمد متوسليان تصرّف شده، اكثريت نيروهاى دشمن كشته و يا اسير گرديده بودند. در همين زمان بود كه من از بى سيم تانك شنيدم كه جناب سرگرد عبادت كه همراه نيروهاى خط شكن به جلو حركت نموده بود مورد اصابت دشمن قرار گرفته است من بى اختيار به يادبرخورد ايشان با خود افتادم و يكباره لرزشى تمام وجودم را گرفت. به خود گفتم : آيا از قبل همه چيز به او الهام شده بود كه اين همه سبك بال و ناآرام بود . چهره ملكوتى و باصفايش، برقى كه از چشمانش ساطع بود و اشك شوقى كه برگونه هايش جارى شد. همه گوياى اين حقيقت بود كه او عازم سفرى است كه خود ش از آن مطلع بود . بله او مسافرى بود ناآرام چون طوفان رعد آسا،بى امان پرشتاب . لحظه اى كه او با آن حالت ملكوتى مرا برادرانه در برگرفت احساس كردم او دارد با من وداع مى كند و به همين
دليل ناخودآگاه از ايشان سؤال كردم آيا اتفاقى افتاده؟ ايشان جواب دادند: « نه مگر قرار بود اتفاقى بيفتد » از آن لحظه به بعد من ديگرخودم نبودم شعاع چشمانش، گلگونى صورتش كه رنگ لاله هاى وحشى دشت مريوان را به خود گرفته بود . در درون من انقلابى به وجود آورده بود . و اين به دليل همان سفرى بود كه ايشان ازقبل براى رفتن خود را آماده و مهيا كرد ه بود . اين مسافر تنها وشتاب آلود گرچه به ظاهر دور از بدرقه عزيزان و چشم همگان ناشناس و گمنام در اين سفر گام مى نهاد ولى من ايمان دارم كه براى هيچ نسلى چه در حال و چه در آينده ناشناس و گمنام نخواهد ماند.
در مدت ۶۰ روزى كه بعد از شهادت ايشان به پاسدار ى از دست آوردهاى خون اين شهيدان عزيز و بقيه شهداى خونين كفن در منطقه قوچ سلطان بودم روزى دوباره از پايين قله به بالاصعود مى كردم تا منظره محل شهادت اين سردار رشيد را كه داوطلبانه به مسلخ عشق رفته بود از نزديك ببينم و خاكى را كه قطرات خون پاك اين شهيد و د يگر همرزمانش برجاى جايش نقش بسته و آنرا به گلستانى مبدل ساخته بود لمس نمايم . خاك دل آويزى كه قله مرتفع آن با غرور و افتخار سر به آسمان كشيده وبا زخمهائى كه برتن دارد و جامه اى كه از اين زخمها رنگين گشته به خود مى بالد كه از زير يوغ چند ماهه شيطان صفتان آز ادگشته و دوباره در دامان مام ميهن آرميده است. امروز قله مرتفع قوچ سلطان افتخار مى نمايد كه بعد ازريخته شدن خون سردارى راست قامت كه تا ابد جاودانه در تاريخ خواهد ماند نامش را تغيير داده، و آنرا « قله شهيد عبادت » نهاد ه اند.
اسم و ياد او هرگز از لوح سينه ها محو نخواهد شد و تاريخ تا ابد نامش را در صفحات زرين خود ثبت خواهد كرد . مگر نه اين است كه موجوديت تاريخ مديون افرادى است كه با فناى خود بقاى تاريخ را رقم مى زنند. ياد و نام اين شهيد بزرگوار و تمامى شهداى گمنام اسلام بالاخص شهداى جنگ تحميلى جاويد باد.

امیر احمد ی:
پس از آن كه طراحى لازم از طريق قرارگاه مقدم لشكر ۲۸ به عمل آمد . فرماندهان يگانهاى عمده احضار و اطلاعات لازم در زمينه و نحوه اجراى عمليات و برآوردهاى انجام شده درباره نيروهاى دشمن و نحوه آرايش و همچنين استحكامات موجوددر منطقه در اختيار آنها گذاشته شد و به آنها ابلاغ گريد ضمن رفع كمبودهاى موجود براى انجام عمليات اعلام آمادگى نمايند . دراين عمليات تيپ ۳ مأموريت داشت با يك گردان تقويت شده درخط مأمور تلاش اصلى (گردان ۱۱۲ به علاوه عناصرى ازگردان سواره زرهى به فرماندهى شهيد عبادت ) و يك گردان احتياط (گردان ۱۱۸ به فرماندهى سرگرد پياده شيرى ) با همكارى سپاه پاسداران و پشتيبانى آتش توپخانه و هوانيروز رأس ساعت ۵ ۶۰ - 15 /۳/ 1360در منطقه قوچ سلطان بر مواضع دشمن تك نمايد و ضمن انهدام نيروهاى دشمن در منطقه، مستقر و تأمين آنرابرقرار سازد . در شب عمليات شهيد عبادت براى انجام آخرين هماهنگى ها با قرارگاه مقدم آمده بود و من توانستم براى آخرين بار ايشان را ملاقات كنم . او سر از پا نمى شناخت و با تمام وجودتلاش مى كرد هر چه زودتر به واحد مربوطه مراجعه نموده، درعمليات، پيشاپيش واحد خود حركت نمايد . در حين صحبت باايشان عنوان كردم لزومى ندارد شما جلوى نيروهاى خود حركت كنيد و مى بايد در محلى باشيد كه تأمين بيشترى داشته تا از آنجابتوانيد با خيال آسوده يگان خود را هدايت نماييد . شهيد عبادت پاسخ داد حركت فرمانده در پيشاپيش واحد باعث تقويت روحيه پرسنل مى شود. از طرفى من مدتها منتظر چنين لحظه اى هستم كه بتوانم همگام با ديگر عزيزان رزمنده خاك ميهن اسلاميم را ازلوث وجود دشمن پاكسازى نمايم حال چگونه مى توانم در نقطه اى امن نشسته و عمليات را هدايت كنم . پس از اين گفتگوى مختصر دريافتم هيچ عاملى نمى تواند مانع اين خواسته او شود، چرا كه اشتياق زيادى براى انجام مأموريت دارد . البته با توجه به شناختى كه از روحيات اين بزرگوار داشتم چنين رفتارى از او دور ازذهن نبود . او چنان شيفته انجام اين مأموريت بوده كه پيشنهادت من هيچ تأثيرى در او نمى گذاشت. با اين حال بار ديگر برگفته خود تأكيد كردم و به او گفتم : ما در زمان گذشته نيستيم كه نيازى باشدفرمانده شمشير به دست در پيشا پيش نيروهاى خود حركت نمايد . وبدين طريق آنها را هدايت كند . آيا اين عمل شما باعث نمى شود ازنظر هدايت يگان با مشكل مواجه شويد؟ ايشان در پاسخ من گفت:از بابت كنترل يگان هيچ نگرانى ندارم چرا كه طى چند روز گذشته چندين بار منطقه موردنظر را شناسايى كرد ه ام، با توجه به مسير حركت نيروها وتاريكى شب تا حوالى خط هجوم از نظر هدايت هيچ مشكلى
نخواهم داشت . از اين نطقه به بعد هم خودم با آنها هستم وبعد از گفتن اين مطلب " اميدوارم به مشكل خاصى برخورد نكنيم ."با من خداحافظى كرد و سريعًا به سمت واحد مربوطه حركت نمود.طرح ريزى عمليات به نحوى بود كه نيروهاى پياده مى بايددر تاريكى و در سكوت كامل خود را به خط هجوم مى رساندند ودر آن نطقه كه نزديكترين محل به مواضع پدافندى دشمن بودمستقر مى شدند. در طول مدت حركت نيروهاى پياده يگانهاىتوپخانه مى بايد همانند شبهاى قبل با دشمن تبادل آتش نمايند . شروع عمليات همزمان بود با روشن شدن هوا، در اين زمان بالگردها قادر بودند با آتش خود نيروهاى پياده را پشتيبانى نمايند .بهر تقدير نيروهاى حمله ور، رأس ساعت مقرر پيشروى خود رابا استفاده از تاريكى شب و در سكوت كامل به سمت مواضع دشمن آغاز نمودند. مدتی بعد اوحضور نيروهاى خود را در خط هجوم، نزديك سنگرهاى دشمن اعلام نمود . اما حركت نيروهاى پشتيبانى (گردان ۱۱۸ ) با توجه به اينكه به ميدان مين دشمن برخورد نموده بودند با اشكال مواجه گرديده بود . رأس ساعت ۵ دستور شروع عمليات از طريق قرارگاه مقدم صادر و تيم آتش هوانيروز بنا به دستور، پرواز خودرا با سقف كوتاه از سربازخانه مريوان آغاز نمودند . اين تيم مأموريت داشت پس از عبور از فراز درياچه مريوان در پناه ارتفاعات خود را به نزديكى قوچ سلطان رسانده، و از قسمت شمال ارتفاعات سنگرهاى دشمن را كه مجهز به تيربارهاى سنگين و سلاحهاى ضدتانك بود منهدم نمايند و همچنين از ورود نيروهاى دشمن به منطقه جلوگيرى نمايند . همزمان با ورود اين تيم به منطقه و انهدام دو سنگر دشمن، توپخانه خودى اقدام به اجراى آتش تهيه نمود . و يگانهاى پياده حمله خود را از خط هجوم به سمت مواضع پدافندى دشمن آغاز كردند . در اين زمان شهيدموفق شد نيروهاى خود را در همان لحظات اوليه نبرد، از خط دشمن عبور داده و مواضع موردنظر را آزاد نمايد . سرعت عمل اين نيروها به حدى زياد بودكه دشمن به طور كامل غافلگير شده بود . به طورى كه نيروهاى خودى توانسته بودند صد نفر از نيروهاى دشمن را در حالى كه زيرپوش برتن داشتند به اسارت خود درآورند، و تعداد زيادى از آنها را قبل از خروج از سنگرهاى استراحت به هلاكت برسانند.دريافت اين پيام از سوى شهيد عبادت باعث گرديد اشك شوق از چشم ان تمام پرسنل حاضر در اتاق جنگ جارى شود . نيروهاى ظفرمند اسلام اكنون برفراز قله پرشكوه قوچ سلطا ن مستقر شده بودند اين عزيزان توانستند با ايثار و از خودگذشتگى س از نه ماه اين بخش از خاك ميهنمان را آزاد نمايند و از همين مكان مقدس با رهبر خود تجديد پيمان نمايند .

شهيد عبادت تأكيد داشتند از تيراندازى بى مورد بخصوص به سمت آندسته از نيروهاى دشمن كه قصد دارند خود را تسليم نمايند. قويًا خوددارى كنند او سعى داشت به دشمنان اسلام نشا ن دهد كه قصد ندارد آنها را بيهوده كشته شوند بلكه تلاش مى كند با رأفت اسلامى آنان را به دامان پرمهر و محبت اسلام برگرداند . چرا كه او معتقد بود نيروهاى دشمن به علت عدم آگاهى و تبليغات مسموم و ترس، ارعاب حكومت جبار صدام، راهى جبهه شد ه اند . و اگر از واقعيت امر آگاهى يابند يقينًا خود را تسليم نيروهاى اسلام خواهند كرد . در راستاى اين انديشه سعى نمود تعداد بيشترى از نيروهاى دشمن را به اسارت در آورد.
شهيد عبادت پيشاپيش نيروهاى خودى حركت مى كرد. كه ناگهان مورد اصابت تير يكى از مزدوران قرار گرفت و از ناحيه شكم و طحال مجروح گرديد . گرچه پس از مجروحيت سريعًا به وسيله بالگرد به بيمارستان ۵۲۰ كرمانشاه منتقل شد اما به علت خونريزى داخلى معالجات مؤثر واقع نگرديد و به فيض شهادت نائل گشت . پرسنل تحت امر او و مسؤولين ارتش در آن زمان با شنيدن خبر شهادت وى بى نهايت متأثر شدند و از اينكه فرماندهى كارآمد و سردارى لايق را از دست داده بودند در فراقش اشك مى ريختند. با توجه به اينكه احتمال پايين آمدن روحيه پرسنل گردان مى رفت و احتما ً لا دشمن از اين موقعيت سوء استفاده مى نمود به دستور جناب سرهنگ جمالى، معاون گردان به سرپرستى يگان منصوب گرديد . در اين زمان دشمن سعى مى نمود با بكارگيرى نيروهاى احتياط خود كه به وسيله آتش توپخانه و هلى كوپتر پشتيبانى مى شدند در خطوط نيروهاى اسلام رخنه اى ايجاد نمايد . اما نيروهاى اسلام متشكل از گردان ۱۱۲ و سپاه پاسداران مريوان كه طعم پيروزى را چشيده بودند براى تكميل پيروزى و تأمين هدف و انهدام كامل دشمن با حداكثر توان پاتكهاى پى درپى يگانهاى دشمن را يكى پس از درگیرى در هم شكسته، مواضع مربوطه را تثبيت نمودند . درهمين زمان با كمك آتش پشتيبانى هو انيروز، نيروهاى تلاش پشتيبانى موفق به درهم شكستن مقاومت دشمن گرديد و اهداف مربوطه را آزاد نمود و در نهايت تلاش اصلى و تلاش پشتيبانى هر دو به اهداف خود رسيدند و كليه اسرار را از منطقه عمليات تخليه كردند .
در زمان شهادت شهيد عبادت من در مركز هماهنگى پشتيبانى آتشهاى توپخانه مشغول كار بودم . كه از موضوع مطلع شدم . او انسانى خوش خلق -صبور - متفكر و داراى سعه صدر بود، برنامه هاى خدمتى وى دقيق و منظم اجرا مى شد. و براى بالا بردن روحيه پرسنل هرازچندگاهى شبها در يكى از پايگاههاى منطقه عمليات بسرمى برد. و بعضى از شبها را نيز به سربازخانه اختصاص داده بود تا بدين ترتيب هم در بين پرسنل خود باشد و هم به امور پادگان اختصاص داده بود تا بدين ترتيب هم در بين پرسنل خود باشد و هم به امور پادگان بپردازد، دفتر كار منظمى داشت كه در آن كليه امور را با طرح ريزى قبلى انجام م ى داد. به اعتقادات مذهبى فوق العاده پاى بند بود و سعى داشت فرايض دينى را به موقع انجام دهد، و براى نماز اول وقت اهميت زيادى قائل بود.او با افراد خود با مهربانى رفتار مى كرد و مدام در پى رفع مشكلات پرسنل يگان و منطقه مربوطه بود و لحظ ه اى آرام وقرار نداشت هنگامى كه خبر شهادتش را شنيدم بغض گلويم را فشرد و اشك در چشمانم حلقه زد و بى اختيار سرازير گرديد . لحظه اى به ياد رشادتها، دلاوريها و از خودگذشتگ ى هاى او افتادم، بيادم آمد كه چگونه براى رفتن عجله مى كرد او داوطلبانه به استقبال شهادت ر فت. تا به آرزوى ديرينه خود برسد و در يك لحظه اين شعر از خاطرم گذشت. ما زنده به آنيم كه آرام نگيريم موجيم كه آسودگى ما عدم ماست با آنكه راضى به رضاى خداوند بزرگ بودم . اما سردردامانم نداد . كارم را در مركز هماهنگى پشتيبانى آتشهاى توپخانه به طور موقت به شخص ديگرى سپردم و دقايقى به فكر فرو رفتم .
شب قبل به خاطرم آمد كه چگونه سعى مى نمود هر چه سريعترخود را به واحدش برساند و در پيشاپيشِ نيروهاى خط شكن حركت نمايد . او به ميعادگاه عشق مى رفت و به همين لحاظ تعجيل داشت. او توانست با اين حركت شجاعانه خود تغييرات عمد ه اى دروضعيت منطقه كردستان به وجود آورد . اگر به بررسى دقيق اوضاع كردستان از مناطق مرزى تا مناطق روستايى و شهرى بپردازيم درمى يابيم كه عناصر ضدانقلاب در سالهاى ۵۷ تا ۶۰ بيشتر فعاليت خود را متوجه شهرها و محورها و روستاها مى نمودو در صورتى كه پس از اجراى عمليات برون مرزى در مناطق مريوان - بانه و سردشت و نيز نوسود بتدريج دامنه عمليات آنها به علت عدم امكان ورود به سرزمين اسلامى به مناطق مرزى محدود گرديد . و حتى پس از گذشت اين دوره مجبور شدند پاسگاهها و نفرات خود را به آن سوى مرزها مستقركنند به راستى چه انسا نهايى و چه سرداران گمنامى از ارتش، سپاه و نيروهاى انتظامى و بسيج مردمى كه در جاى جاى مناطق كردستان به شهادت رسيدند تا امنيت كامل در اين منطقه برقرار گردد.

همسرشهید:
فردى متواضع، فروتن،باگذشت و بسيار مهربان و خوش برخورد بود . همين امر سبب مى گشت در برخورد اول همه جذب او شوند . يكى از نكات مهمى كه در برخوردهاى خود رعايت م ى كرد شرايط روحى و سنى طرف مقابل بود به گونه اى كه حركات خود را روح يه طرف مقابل وفق مى داد. براى مثال با كودكان چنان رفتارى مى كرد كه درجمع فاميل همه كودكان به گردش جمع مى شدند و او را چون پدرخود دوست مى داشتند. از سوى ديگر با بزرگان چنان برخوردمى نمود كه هميشه مورد احترام ايشان بود و اكثر اوقات دربحث ها و مسائل مهم خ انوادگى نظرخواهى از ايشان يك اصل بود .او چنان محبت خود را در دل دوستان و آشنايان جا داده بود كه شهادتش ضربه سختى از نظر روحى براى آنها بود. بنا به گفته خويشاوندان از زمان كودكى به شدت مذهبى بود. هميشه فرايض دينى را بجا مى آورد. و در مساجد به عنوان مكبر اقامه مى گفت، صوت زيباى او باعث شده بود در اكثر مجالس مذهبى قرآن تلاوت نمايد . و نوحه خوان دسته هاى حسينى در دهه محرم باشد . هميشه در جمع دوستان و سربازان ازخداپرستى و اداى فرايض دينى صحبت می كرد.نسبت به وظايف شغلى خود بسيار حساس بود . به خاطردارم زمانى كه در دانشكده افسرى مشغول خدمت بود فرزندمان مريض شد و من با ايشان تماس گرفتم و خواستم زودتر به منزل بيايد. آنروز ايشان حدودًا سه ساعت رزودتر به منزل آمدند و باهم بچه را نزد پزشك برديم . با توجه به بعد مسافت نتوانست به پادگان برگردد روز پنج شنبه همان هفته با سه ساعت تاخیر به منزل آمد.وقتی علت را پرسیدم گفت :روز شنبه سه ساعت زودتر آمده بودم . امروز سه ساعت اضافه ماندم تا حقوقم حلال شود . در اينجا بود كه من پى به ماهيت اصلى اين بزرگوار بردم. در دوران انقلاب هم كه ما درآمريكا بوديم ايشان هميشه اخبار مربوط به انقلاب را از طريق راديو و تلويزيون دنبال مى كرد. خيلى دوست داشت در بين مردم و همگام با آنها باشد . كه موفق نشد با آمدنمان به ايران و شروع درگيرى در منطقه كردستان ايشان تلاش مى كرد خود را به صفوف رزمندگان اسلام برساند و همگام با آنها به جنگ باضدانقلاب بپردازد . بالاخره هم توانست به اين خواست خود جامه عمل بپوشاند و راهى منطقه كردستان شود در مدتى كه در منطقه كردستان بود به وسيله نامه و تلفن با هم ارتباط داشتيم او درنامه هاى خود كه هنوز هم به يادگار نگه داشته ام مرتبًا خاطر نشان مى كرد كه اگر روزى من به فيض شهادت نايل آمدم چون حضرت زينب(س) صبور باش و در برابر ناملايمات زندگى ايستادگى كن و تمام تلاش خود را به كارگير تا فرزندانى براى جامعه اسلامى تربيت نمايى كه پيروان مخلص آقا امام حسين(ع) باشند.
هنگامى كه از وضعيت جبهه از ايشان سؤال مى كردم مى گفتند انسان تا خودش آنجا نباشد نمى تواند مسائل آنجا را درك نمايد. در آخرين سفرش يك روز فرزندانمان را جمع كرده برايشان صحبت كرد . بچه ها در آرامش كامل به صحبتهاى او گوش مى دادند. كمى دقت كردم متوجه شد م در باره شهادت مى گويد لحظه اى گذشت ناگهان دخترم فرياد زد:" نه بابا، نه "بعد گفت :" برو با پدر دعوا كن مى گويد اگر من شهيد شدم و ديگر نتوانستم بيايم تو از همه بزرگتر هستى و بايد مواظب مادرت باشى و اجازه ندهى زياد گريه كند ."كمى يكه خوردم به او گفتم اين چه صحبتى است كه با بچه ها مى كنى؟ نگاهى كرد و گفت:مرگ حق است بچه ها بايد آنرا قبول كنند.آنزمان سه فرزند داشتم يك دختر و دو پسر كه دخترم هشت ساله و دو پسرم به ترتيب هفت ساله و پنج ساله بودند .هنگامى كه خبر شهادت اين بزرگوار را به من دادنداحساس كردم كه همه چيز را در زندگى خود از دست داد ه ام.هر چند در مدت زندگى مشتركمان به روحيات او واقف بودم و مى دانستم او به راهى مى رود كه خواسته قلبى اوست و دررسيدن به هدف از هيچ كارى روى گردان نيست و هيچ عاملى نمى تواند م انع او شود . و اين خواسته قلبى او بود كه به آن دست يافت و با اين حركت خود عزت و افتخار را براى خودش و مابه ارمغان آورد . ولى قبول اين واقعيت كه او راديگر نخواهيم ديد وفرزندانم از داشتن پدر براى هميشه محروم گشته اند برايم كمى سقيل بود . اما عظمت اين حركت ب ه حدى بود كه تحمل اين غم بزرگ را برايم آسان مى نمود ولى نمى دانستم چگونه فرزندانم را بااين واقعيت روبرو نمايم . به همين دليل تا مدتها اجازه ندادم بچه هااز شهادت پدرشان با خبر شوند و هرگاه سؤال مى كردند چرا پدر
دير كرده است م ى گفتم مأموريتش طول كشيده است بعد از مدتهاكم كم آنها را در جريان شهادت پدرشان قرار دادم . امروزفرزندانم بزرگ شد ه اند. دخترم فارغ التحصيل رشته مامائى است و پسر بزرگم فارغ التحصيل در رشته مهندسى سخت افزار ازدانشگاه صنعتى شريف مى باشد و پسر كوچكم فارغ التحصیل رشته الكترونيك است . من تصور مى كنم تا حدودى موفق شد ه ام تاخواسته آن عزيز بزرگوار را برآورده سازم . آنها امروز به داشتن چنين پدرى افتخار مى كنندو هميشه با غرور از او ياد مى نمايند .آنها اعتقاد دارند پدرشان الگوى صبر و مقاومت، ايثار، گذشت بود. چرا كه مى توانست به جاى آنكه راهى منطقه شود در شيرازبماند و خود را دور از جنگ نگه دارد اما او شيفته دين و ميهنش بود و نم ى توانست ناظر تجاوز دشمن به خاك ميهن اسلاميش باشد .او مسلمانى بود كه نم ى توانست فتواى امامش را ناديده بگيرد و پادر راهى گذاشت كه براى تمام ادوار ياد و نامش زنده خواهد ماند.همانطور كه قبًلا نيز گفتم من از لطف و محبت دولتمردان جمهورى اسلامى ايران سپاسگزارم كه شرايطى فراهم نمود ه اند تا
نام شهداى انقلاب اسلامى و جنگ تحميلى زنده و جاويد بماند ولى بايد به يك نكته هم اشاره كنم كه ما هر چه داريم از بركت خون اين شهيدان است و هر چه در بزرگداشت نام اين عزيزان انجام
دهيم باز هم كم كم است . به عقيده من ارج نهادن به خون شهداافتخار است.

شهیدگروهبان يكم رمضان خالوردى:
در منطقه كردستان درگيريهاى شبانه امرى عادى بوداصولا در اين مناطق با شروع تاريكى گروهكهاى ضدانقلاب فعاليت خود را آغاز مى كردند و سعى مى نمودند ضربه اى به پيكره ارتش اسلام وارد آورند . اين فعاليتها به اشمال گوناگون بودگاه به صورت كمين و دستبرد و گاه مين گذارى در جاد ه ها وگاهى نيز در قالب يك حمله گسترده به پايگاهها انجام مى گرفت .در مقابل اين تحركات دشمن، يگانهاى خودى براى جلوگيرى ازتلفات و ضايعات اصو ً لا در تاريكى شب از پايگاههاى خود خارج نمى شدند و از انجام تيراندازى نيز تا سرحد امكان خوددارى مى كردند. چرا كه با تيراندازى مواضع مربوطه توسط دشمن كشف مى شد. در اين شرايط هر پايگاه مسؤول بود در صورت درگيرى تا روشن شدن هوا در مقابل دشمن مقاومت نمايد تا نيروى كمكى وارد عمل شود . اين يك شيوه كلى بود كه دشمن به هنگام درگير شدن با يك پايگاه تعدادى كمين برسر راه نيروهاى كمكى قرار مى داد تا از ورود آنها به منطقه درگيرى جلوگيرى نمايد. ما نيز در پايگاهى در ارتفاعات كولان در منطقه مريوان مستقر بوديم . آنش ب طبق معمول با تاريك شدن هوا بچه ها تجهيزات بسته و راهى سنگرهاى پدافندى شدند . چند بار با تلفن ازمركز فرماندهى با ما تماس گرفتند و از وض عيت منطقه سؤال كردند ما جواب داديم وضعيت عادى است و هيچ مورد مشكوكى ديده نشده است . منطقه كاملا آرام بود . البته كمى از مواقع عادى آرام تر به نظر مى رسيد. تعدادى سگ در پايگاه داشتيم كه آن شب
بيش از حد معمول پارس مى كردند. هر چند پارس اين سگها نشانه خطر بود . اما آرامش منطقه اين مسأله را تأييد نمى كرد. در آخرين تماس شهيد عبادت فرمانده گردان ۱۱۲ از تيپ ۳ شخصًا با پرسنل مستقر در ديدگاهها صحبت كرد . او معو ً لا با صحبت هاى خود روحيه اى تازه به آنها مى داد. ساعت حدود ۲۲ بود صداى پارس سگها هر لحظه بيشتر مى شد. از پاس بخش سؤال كردم متوجه چيزى نشده است گفت خير همه چيز عادى است اما صحبت او مرا قانع نكرد و خودم راهى ديدگاهها شدم . واقعًا هيچ خبرى نبود . بچه ها مى گفتند باز اين سگها بوى گربه به مشامشان خورده است اما واقعيت چيز ديگر بود . بهر تقدير تأكيد كردم بيشتر مراقب منطقه باشند و به سنگرم برگشتم كه ناگهان با صداى چند انفجار پى در پى خاك سقف سنگر به زمين ريخت بلافاصله با بچه هاى مستقر در ديدگاهها تماس گرفتم و آماده باش دادم . به ديدگاه فرماندهى رفتم خمپار هها و گلوله هاى توپخانه يكى پس ازديگرى به زمين مى خورد. شليك تيربارهاى سنگين و آر . پى .جى. ۷ سكوت منطقه را در هم شكست با يك نظر كلى متوجه شدم چند پايگاه ديگر نيز در منطقه درگير شده است.شواهد امر بيانگر يك حمله طرح ريزى شده و گسترده بود. درگيرى به شدت ادامه داشت از گردان با ما تماس گرفتند،شهيد عبادت شخصًا با من صحبت كرد و گفت نباشيد در صورت نياز نيروى كمكى به منطقه اعزام خواهم كرد . من اين حرف را جدى نگرفتم چرا كه اينكار در اين شرايط تقريبًا غيرممكن بود . بهر تقدير ايشان بلافاصله دستور دادند با منور منطقه را برايمان روشن نمودند و اطراف پايگاه را با خمپاره زير آتش گرفتند و ازمن خواستند در صورت امكان مواضع خمپاره انداز ههاى دشمن را مشخص نمايم تا آنها را مورد هدف قرار دهند . پس از كمى جستجومتوجه شدم دشمن درسمت چپ پايگاه در پشت يك تپه قرار گرفته است. بلافاصله مسافت و گراى آنرا دادم چند لحظه بعد خمپاره اندازهاى خودى منطقه را ز ير آتش گرفتند . اما دشمن هر لحظه فشار خود را بيشتر مى كرد و با آتش و حركت سعى مى نمود خودرا به پايگاه نزديكتر نمايد . درگيرى پايگاههاى مجاور قطع شده بود. و تمركز آتش نيروهاى دشمن برروى پايگاه ما قرار داشت شواهد امر گواه اين مطلب بودكه درگيرى در ديگر پايگاه ها صرفًاجهت گمراه كردن ذهن فرمانده گردان صورت گرفته بود . كه البته ايشان بلافاصله متوجه اين مطلب گرديده بود.به هر جهت تماس تلفنى ما با گردان قطع شد بلافاصله بابى سيم تماس گرفتم و گزارش نمودم دشمن در حال پيشروى به سمت ماست و نيروهاى دشمن سعى دارد مواضع ما را اشغال نمايد. شهيد عبادت گفت نيروى كمكى را اعزام خواهم كرد . من تصور كردم اين صحبت تنها براى بالا بردن روحيه نيروها ى مستقر در پايگاه است . به بچه ها گفتم با حداكثر توان مقاومت كنيدنيروى كمكى در راه است . اما دشمن با خمپاره ۶۰ و آر پى جى و تيربار آتش سنگ ينى از چند جناح برروى ما م ى ريخت . البته خمپار ههاى سنگين و توپخانه عراق نير او را حمايت مى كرد. آتش توپخانه، با حجم سنگين سكوت منطقه دشمن را در هم شكسته و ازشدت آتش دشمن كاسته ولى مانع پيشروى او نشده بود .باشهيد عبادت تماس گرفته، تقاضاى كمك كردم . از او خواستم منطقه را مجددًا برايمان روشن كند . جواب داد امكان پذير نمى باشد چون معمولا به علت كمبود گلوله هاى منور اين جواب داده مى شد اما اين بار مسأله با شبهاى ديگر فرق مى كرد و ما واقعًادرگير بوديم. بلافاصله با دسته خمپار ه انداز ۸۱ مستقر در پايگاه تماس گرفتم و دستور دادم چند منور شليك نمايند . با روشن شدن اولين منور شهيد عبادت با من تماس گرفت و دستور داد ديگرمنور شليك نكنيم علت را جويا شدم . گفت سنگرهاى شما مشخص مى شود. اما علت اين نبود چرا كه فاصله ما با دشمن به انداز ه اى كم شده بود كه براى ديدن سنگرهاى ما دشمن نيازى به منور نداشت. به هر تقدير شرايط سختى بود . دشمن به چند مترى ما رسيده بود خمپاره اندازها و تيربارهاى دشمن كه برروى چند تپه مجاور قرار داشت پوشش مناسبى براى او ايجاد كرده بود . كم كم به سقوط پايگاه نزديك م ى شديم به خصوص كه چند نفر از بچه ها زخمى شده و از توان رزمى ما كاسته شده بود . بار ديگر با شهيد عبادت تماس گرفتم پاسخ داد نگران نباشيد منطقه تحت كنترل خودمان است . البته توپخانه و خمپاره اندازها توانسته بود با شليك در اطراف پايگاه تا حدو دى به دشمن آسب برساند اما با توجه به نزديكى بيش از حد دشمن به ما ديگر گلوله هاى اين سلاحها نيز بى تأثير بود . برايم درك اين مطلب سنگين بود كه با اين شرايط چگونه منطقه در كنترل نيروهاى ما قرار دارد . انهدام سنگر دوشكا و خمپاره ۶۰ ما توسط دشمن سقوط پايگاه ر ا حتمى كرد . كاملا اميدم را از دست دادم كه پاسبخش به من اطلاع داد مهمات آر پى جى هفت به اتمام رسيده است در اين شرايط تنها سلاحهاى دستى كوچك برايمان مانده بود با دشمنى كه به كليه سلاحها مجهز بود و با استعداد بيش از صد نفر به پايگاه پانزده نفرى ما يورش آورده بود . چار هاى جز مقاومت نداشتيم چون هدف دشمن نابودى ما بود و ما مجبور بوديم تا آخرين نفر و تا آخرين نفس با آنها بجنگيم در يك لحظه دشمن به منظور دستيابى به پايگاه حداكثر توان خود را بكار گرفت و با تمام قدرت پايگاه ما را زير آتش گرفته، نفرات پياد هاش به سمت پايگاه حركت كردند . من كاملا نااميد بودم كه ناگهان يك منور در آسمان روشن شد . با توجه به روشن شدن منطقه، دشمن براى درامان ماندن از آتش بچه ها،زمين گير شد . در همين زمان صداى الله اكبر به گوش رسيد و درطى چند ثانيه تيربارها و خمپاره اندازهاى دشمن كه برروى ارتفاعات مجاور ما قرار داشت منهدم شدند.شليك آر پى جى هفت و صداى تيراندازى از پشت سردشمن كه توأم با فرياد الله اكبر بود به گوش مى رسيد ما هم شروع به گفتن ا لله اكبر نموديم و دشمن را زير آتش خود گرفتيم . صداى بى سيم مرا به خود آورد . شهيد عبادت بود كه مى گفت. بچه هانگران نباشيد ما در چند مترى شما هستيم در آن زمان برايم قابل قبول نبود كه نيروى كمكى توانسته باشد خود را به ما برساند .چون اعزام نيروى كمكى تقريبًا غيرممكن به نظر مى رسيد . در همين زمان صداى غرش چند نفربر كه با تيربار و توپ هاى خودمواضع دشمن را زير آتش گرفته بودند به گوش رسيد . لحظاتى بعد اين نفربرها وارد پايگاه شده، در چند جناح مختلف موضع گرفتند پس از چند دقيقه درگيرى سنگين دشمن با به جاى گذاشتن بيش از پانزده كشته و هفت اسير متوارى گرديد . ورود شهيدعبادت به داخل پايگاه فرياد الله اكبر سربازان را به همراه داشت فريادى كه طنينش تمامى ارتفاعات اطراف را به لرزه درآورده بود.جلو رفتم ايشان بسيار خونسرد با لبخندى برلب و سلاحى تصور مى كنم مشكل حل شده . به سمت من آمد و گفت مگر شما نگفته بوديد در شب خروج از پايگاه به معناى خودكشى است . گفتم:فكر نمى كردم واقعًا نيروى دشمن هم همين فكر را بکند. خنديد و گفت :من در تمام مدت تصور مى كردم نيروى در كار نيست .در صورتى كه با آغاز درگيرى و مشخص شدن هدف دشمن،شهيد عبادت با دسته ضربت به سمت ما حركت نمود ه بود آنها درسه كيلومترى ما متوقف شده، نفربرها را استتار كرده، براى جلوگيرى از برخورد با مين دشمن از طريق ارتفاعات مشرف به پايگاه به سمت ما حركت كرده بودند . علت اين كه نمى خواستند منطقه روشن شود هم همين مسأله بود آنها پس از شناسايى مواضع تيربار و خمپاره انداز دشمن در يك حمله برق آسا تجهيزات دشمن را منهدم و آنها را از پشت سر مرود حمله قرار داده بود . اين حركت توأم با شجاعت و ايثار، نه تنها دشمن بلكه ما را نيزغافلگير كرده بود.



آثار منتشر شده درباره ی شهید
ا طلاعيه سپاه پاسداران انقلاب اسلامى مريوا ن بمناسبت شهادت سرگرد رسول عبادت
بسمه تعالی
سرگرد رسول عبادت نمونه بارزى از ايمان و اعتقاد راسخ برحقانيت اسلام بود و براى رسيدن به وصال معشوق شهد شيرين شهادت را نوشيد . انسانى آزاده، پاك سيرت، و با تقوا كه بهتر است وصفش را از زبان برادران همرزمش دربخش عقيدتى سياسى پادگان مريوان بشنويد.
بيشتر وقتها به سنگرها سركشى مى كرد و هرگز دست خالى به سنگرها نمى رفت. سعى مى كرد به هر نحو كه شده مايحتاج و يا وسيله اى را با دست خودش به سنگرها ببرد و بچه هارا دلگرم كند . از لحاظ فكرى خط راستين اسلام و امام خمينى را دنبال مى نمود. براى چندين نوبت در مسجد پادگان كلاس قرآن تشكيل داده كه شخصًا تدريس آن را به عهده داشت . و درسفارش به نماز و عبادت و دعا معروف بود. ايمانش آگاهانه ومحكم بود . براى بچه ها سخنرانى مى كرد و در سخنران ى هاى مذهبى كه در مسجد پادگان تشكيل مى شد هميشه شركت مى نمود .
برادران ارتشى با احساساتى زيبا گفتند كه او شب عيد را به منزل نرفت. بلكه در مسجد پادگان با ديگران برادران سرباز، درجه دار و افسر به قرائت دعاى توسل پرداخت آنچه اين شهيد گرانقدر بسويش مى شتافت چيزى جز شهادت در راه الله و اسلام و وطن اسلامى نبوده است.
آرى اى رسول عبادت تو با خونت به رسالت عبادتت شاهد گشتى و چون چراغى فروزان برسر راه همه همرزمان و مخصوصًا دليران ارتشى و نفرات گردان ۱۱۲ متجلى شدى.
به اميد اينكه ما عبادت و تقوا و خدا جوئيت را همراه باشجاعت و رشادت و شهامتت الگوى خود قرار دهيم و همواره پيامت را همراه با عمل به نس لهاى آينده برسانيم.
سپاه پاسداران انقلاب اسلامى مريوان اين حركت جاودانه را به پيشگاه امام و امت و همه همرزمان و بازماندگان سرگرد شهيد مخصوصًا دليران پادگان مريوان تبريك و تسليت گفته و به خون پاكش قسم ياد مى كند تا آخرين حد امكان و نهايت تلاش، جان بركف همگام با برادران ارتشى راهش را ادامه دهيم.
والسلام على عبادالله الصالحين



آثارباقی مانده از شهید

بسم الله الرحمن الرحيم
خدايا در اين لحظات درگيرى نه مى ترسم و نه نااميدم فقط آرزو دارم، كه همه ما را ببخشى و ديگرانى ما را كه زنده مى مانند آگاه سازى تا قدرت پيدا كنند، انتقام مسلمانان واقعى را ازكفار، مشركين و منافقين بگيرند و قدرت ترا به عرصه وجودگذارند.خدايا هميشه به تو متكى و معتقد بودم و هستم، بعد از توبه انسانها، به ويژه به انسانهاى متقى و خويشان به خصوص همسرو فرزندان، پدر، مادر، برادران و خواهرم، (كه) آنها را دوست داشتم و دارم.خدايا همه آنها را بيامرز.خدايا شهدا را كه زندگى حقيقى و برحق را در وجود همه ما زند ه كرده و مى كنند بيامرز، شجاعت و ايمان آنها را به ديگران بياموز.اميدوارم اسلام پيروانش را هميشه در دنيا در پناه تو خداى بزرگ حفظ نمايد آمین. رسول عباد ت

 


دوشنبه 8 فروردین 1390  7:33 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

غازی,حسن

فرمانده گروه توپخانه 15خرداد(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

سال 1338 ه ش در اصفهان به دنیا آمد، خانواده ای مذهبی و متوسط. شور و نشاط نوجوانی مانع درس خواندش نشد. خوب درس می خواند و خوب فوتبال بازی می کرد. توی محل برایش دعوا می کردند که در کدام تیم بازی کند. هر تیمی که می رفت، بردش حتمی بود. دبیرستان که رفت هم جزو تیم نوجوانان بود و هم یکی از نوجوانان فعال سیاسی و مذهبی شهر. شانزده سالش بود که شد کاپیتان تیم جوانان سپاهان.
اعضای تیم سپاهان به خاطر بازی خوب و اخلاق مردانه اش دوستش داشتند. بعد از دیپلم، رشته پزشکی قبول شد. اما عوامل ضد انقلاب در کردستان بلوا به راه انداخته بودند و جان مردم در خطر بود. دانشگاه را رها کرد و در بیمارستان شریعتی دوره ی امدادگری را گذراند. کردستان هم به کارهای پزشکی اش می رسید و هم به کارهای فرهنگی.
جنگ که شروع شد، خودش را به خاک خوزستان رساند. اول مسئول یکی از آتشبارهای توپخانه بود. اما کمی بعد اولین گروه توپخانه سپاه پاسداران را راه اندازی و فرماندهی کرد .جنگ هم که بود سر و کارش با توپ بود. هم فوتبال بازی می کرد و هم با توپخانه اش دشمن را مستاصل می کرد. در عملیات های مختلف، مسئولیت های متفاوتی به عهده گرفت. هر کار از دستش بر می آمد انجام می داد. وقتی که در عملیات خیبر و در منطقه ی طلائیه شهید شد با یکی از دوستانش، رفته بودند یک قبضه موشک انداز را آزمایش کنند، اما محاصره شدند. غازی تیربار را برداشت و دوستش را به عقب برگرداند.
منبع:دروازه بان ،نوشته ی زینب عطایی،نشر کنگره بزرگداشت سرداران،امیران و23000شهید اصفهان-1383




خاطرات

زینب عطایی:
برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده ودوستان شهید
دهه ی اول محرم، نوای یابن الحسن پیچیده بود توی کوچه، صدای گریه ی نوزاد با صدایی که از بیت الزهرا می آمد قاطی شد. داشت چشم های زن بسته می شد. توی خواب و بیداری فکر کرد اسمش را می گذارم حسن.
حسن که عضو باشگاه سپاهان شد ناراحت شدم. گفتم: دیگر نمی آید توی محل بازی کنیم.
برایش افت دارد. اسم خیابان مان ملک بود. وقتی آمد و گفت: تیم راه می اندازیم. اسمش را می گذاریم تیم پاس ملک. سر و صورتش را بوسیدم و گفتم: خیلی آقایی!
گفتم مادر چرا این قدر با لات و لختی ها می روی و می آیی؟ تو که این قدر رفیق خوب داری!
گفت: با اونها هم می روم و می آیم!
اما این بچه ها هم فطرتشون پاکه. اگه اینها را رها کنم، ممکنه دنبال چیزهای دیگه بروند.
خسته و کوفته از فوتبال برگشته بود خانه. کارگر داشتند. گفت: نهار این کارگر ها را بدهید ببرم. مادرش جواب داد تو بیا ناهارت را بخور. به آنها نهار نمی دهم. لبخندش محو شد. راهش را کشید که برود. من هم نهار نمی خورم. مادر خندید. شوخی کردم. نهار کارگرها را برادرت برده. دوباره خندید. برگشت توی آشپزخانه.
گفت: این چه وضعی است؟ مملکت ماست اما فقط خارجی ها حق دارند از پیاده روی جلوی هتل رد بشن!
پرید روی چرخ جلوی هتل عباسی، جلوی چشم پاسبان ها تک چرخ زد، ویراژ داد و فرار کرد. تا سر خیابان چهار باغ بیشتر نتوانستند تعقیبش کنند.
بعد از تمرین مثل همیشه نبود. گرفته بود. ایستاد و دستش را گرفت به پایش. شروع کرد به ماساژ دادن. گفتم: چی شده؟ مشکلی داری؟ گفت: پایم ناراحت است. درد دارد. گفتم قبل از تمرین می گفتی، همان طور که از درد اخم کرده بود، خندید. گفت:
خجالت کشیدم بهانه بیاورم.
گفتم: مادر، آخر توی این سن و سال چقدر نماز و دعا می خوانی، گریه می کنی؟! تو جوانی، هنوز گناه نکرده ای؟!
گفت: مادر اینهات عصای دست پیری ست!
یک زمین خاکی بود که عصرها با بچه های محل می رفتیم آنجا برای فوتبال. با دوچرخه می رفتیم. من و حسن. وقت برگشتن بچه های دیگر هم همراهمان می شدند. حسن می گفت:
من پیاده می آیم. یک نفر به جای من سوار شود. همین بود که همیشه پیاده بر می گشتیم. دوچرخه به دست.
مسابقات فوتبال نوجوانان بود. صبح روز اول همه با صدای اذان یک پسر بچه از خواب بیدار شدند.
رئیس شهربانی دزفول مسئولین تیم نوجوانان اصفهان را خواسته بود و به آنها با تندی گفته بود: شما نباید بگذارید بچه هاتون مزاحم خواب بقیه بشوند!
همه ی بچه های تیم اصفهان می دانستند کار چه کسی است، اما صدای شان در نمی آمد. مسئولین برگزاری مسابقه کلافه شده بودند. ساواک دست از سرشان بر نمی داشت. هر روز چند نفری می آمدند و می رفتند. مربی تیم نوجوانان سپاهان بیشتر از همه نگران بود. نمی خواست کاپیتان تیمش را از دست بدهد. اما کاپیتان، انگار نه انگار، باز هم صبح ها روی ماسه های کنار ساحل می نوشت: مرگ بر شاه.
قبل از انقلاب بود. یکی دستش را گذاشته بود روی زنگ و بر نمی داشت. حسن گفت:
ریخته اند توی خانه ی بچه ها. همه جا را می گردند. داشت می رفت توی اتاق. گفت:
مادر کارتون بده یکی برایش ببرم. گفت: اگر هست باز هم بیاورید. بردم. باز هم کتاب هایش تمام نشد.
نگاه می کنم به کتابخانه اش. یک عالمه کتاب.
عجب حال و حوصله ای دارد این حسن، یک طرف اصول کافی، منتهی الا مال، شرح کشف الاسرار و... یک طرف تاریخ فلسفه در ایران برسی علمی نظریه ی فروید، نقدی بر مارکسیسم و...
اسمش را گذاشته ایم شیخ حسن. مادر همیشه بهش می گوید. می خواهی دکتر بشوی؟
چند روز بیشتر نیست که متوجه شده ام حسن این طوری نماز می خواند. در ازای هر نماز واجب، یک نماز دو رکعتی؛ «شاید نافله است»، باید از خودش بپرسم. دارد جانمازش را جمع می کند. حسن این نماز ها چیه می خوانی؟ نماز مستحبیه؟ نگاه می کند به چشم هایم. لبخند می زند. سرش را می اندازد پایین. می دانی هر نمازی که می خوانم دو رکعت هم برای بابا می خوانم. هر چه باشه این اتاق، این خونه مال باباست.
گفتم: دوباره که این ها را پوشیدی. مگه دیروز لباس نخریدم برات؟
گفت: با همین قدیمی ها راحت ترم.
گفتم: تو گفتی من هم باور کردم؛ این دفعه لباس هایت را به کی دادی؟
سرخ شد، بلند شد و رفت لباس های نو را آورد. گذاشت جلویم. مرتب و تا کرده.
گفت: هنوز کسی را پیدا نکرده ام. شما زحمتش را بکش بده به یک مستحق.
روزنامه دست به دست می چرخد. بچه ها اسم غازی را پیدا کرده اند. توی مدرسه مثل توپ صدا کرده. پزشکی اصفهان.
روزنامه ای در کار نیست. خبر دهان به دهان می چرخد.
غازی قید پزشکی را زده!
چرا؟
رفته جبهه.
پزشکی را رها کرد. امدادگر شد. کردستان که رفت امدادگری را هم رها کرد رفت معلم شد.
دبستان، راهنمایی و دبیرستان. همه جا درس دینی می داد. گفت: اینجا به یک مبلغ شیعه که فکر مردم را درمان کند بیشتر احتیاج است تا امدادگری که فقط به جسم مردم بپردازد.
دبیرستان هراتی با هم همکلاس بودیم. سوال هایم را از او می پرسیدم. دو سال بعد که دیدمش او لباس بسیجی تنش بود و من کتاب های دانشگاه دستم.
گفتم: دانشگاه را ول کردی رفتی جنگ؟!
گفت: دانشگاه اونجاست، این ها همه اش بازیه!
پست هافبک بازی می کرد. کاپیتان تیم بود. وقتی رفت جبهه دروازه بان شد. بچه ها می گفتند: توپخانه مثل دروازه است. اگر گلی زده شود کسی اسمی از دروازه بان نمی برد اما وقتی گل خورده می شود، همه می گویند دروازه بان گل خورد.
توپ های غنیمت گرفته از دشمن پراکنده بودند توی گردان ها. دستور جمع آوری شان رسید. چند تا از بچه های سپاه هم فرستاده شدند ارتش برای دیدن آموزش توپخانه. به همین سادگی اولین گروه توپخانه ی سپاه شکل گرفت و حسن غازی هم شد فرمانده اش. چند وقت بعد غازی مدام ماموریت داشت. هر دفعه یک جا به خاطر راه اندازی یک توپخانه.
گفتیم: حسن جان! مدیر قبلی تربیت بدنی استعفا داده. هنوز هم هیچ کس جایش را نگرفته. همه هم می گویند فقط غازی به درد این کار می خورد.
قبول نکرد. گفت: امام گفته اند، جنگ در راس امور است!
توپ های دشمن را گرفته بودیم و علیه خودش به کار می بردیم. اسم خودمان را هم گذاشته بودیم توپخانه. یک روز حسن آمد و گفت: باید برای تازه وارد ها جزوه آموزشی تهیه کنیم.
رفتیم دنبال مطالعه و تحقیق. تازه فهمیدیم توپ چیست. چه انواعی دارد و... کلی چیز یاد گرفتیم. بعد هم دسته بندی کردیم برای نیروهای جدید. کار توپخانه سخت بود. کسی زیر بارش نمی رفت. همه داوطلب بودند. بروند گردان های پیاده. اما خیلی ها به خاطر حسن غازی می آمدند. نه این که از قبل بشناسن، وقتی می رفت برای گرفتن نیرو، از برخوردش خوششان می آمد.
فقط همین. گر چه حسن همان روزها رفت اما خیلی از آنهایی که او آورده بودشان هنوز هم هستند. حتی بعد از جنگ.
همیشه لباس خاکی بسیجی می پوشید. لباس سپاه تنش نمی کرد. می گفت: مقدس است. باشد برای وقتی که لیاقتش را پیدا کردم. فقط دو بار مجبور شد لباس سپاه بپوشد. یک بار روزی که معرفی شد به ارتش برای آموزش مسائل توپخانه و بار دوم یک سال بعد، روزی که سمینار توپخانه را ترتیب داد. دوستان ارتشی مانده بودند انگشت به دهان. چه طور سپاه در عرض یک سال صاحب چنین توپخانه ای شده؟
یکی از مسئولین اجرایی اولین سمینار توپخانه بود. سمینار سه روزه. ان وقت ها خیلی ها نمی دانستند کلمه ی سیمینار یعنی چه؟ چه برسد به این که بدانند منظور و هدف سمینار چیست!
کمیسیون های مختلفی تشکیل شد. بچه ها تجربه نداشتند. یک جاهایی متوقف می شدند.
غازی سر نخ می داد دستشان. ادامه می دادند. مجری برنامه هم خودش بود. با همان شعر ها و با همان لبخند. هر دفعه که می رفت پشت میکروفن می گفت: بسم الله الرحمن الرحیم. ...
کردستان بود و وحشت. جاده ها نا امن بودند. نمی فهمیدم چطور رانندگی می کردم. می خواستم زودتر برسیم به مقصد. پیرمردی ایستاده بود کنار جاده. دست بلند کرد، اعتنایی نکردم. غازی گفت:
نگه دار. بیشتر گاز دادم. گفت: مگه با تو نیستم؟ گفتم: شاید کمین باشد. گفت: نگه دار. ترمز کردم و نه تنها پیرمرد را سوار کردیم بلکه زدیم به جاده خاکی و رساندیمش به روستا.
خیلی وقت بود ازش خبر نداشتم. حاج آقا هر روز که می آمد می پرسید: از حسن چه خبر؟ می گفتم: هیچی خیلی دلواپسم. تا این که تماس گرفت. اما گفت: زیاد نمی توانم حرف بزنم. از توی مخابرات شهر زنگ می زنم. گفتم مگه تلفن ندارید توی پادگان؟ گفت شما راضی می شوی برای یک تلفن آتش جهنم را برای خودم بخرم. گفتم نه مادر. هر طور راحتی.
چند وقتی بود وقتی که از جبهه بر می گشت می رفت زندان دستگرد. می گفت می روم سراغ چند تا از دوستان دبیرستانم. شنیده ام مجاهد بودند و الان جزو منافقین اند. ما که از این دام جستیم باید این طوری شکرش را به جا بیاوریم.
من خودم به بچه ها می گویم چرا نامزد کردید. اگر نامزد کردید چرا برگشتید جبهه؟ حالا خودم بروم زن بگیرم؟
حد اقل نگاه می کردی ببینی چه شکلی هست شاید می پسندیدی؟
وقتی قصد زن گرفتن ندارم چرا نگاه کنم. به نامحرم؟ اگر هم آمدم به خاطر شما بود.
پرسیدم: چطور یکی مسئول هدایت آتش می شود؟ جواب داد: ساده است باید دوره ی دانشکده افسری را بگذراند. چند سالی هم خدمت کند، ترفیع بگیرد درجه اش بالا برود.
گفتم: پس خیلی وقت می گیرد. ما برویم یک قسمت دیگر.
گفت: نترس! بچه هایی که این جا می بینی کسی سابقه اش به سال نمی رسد. بمان!
خبری از توپخانه ی ارتش نبود. هر طرف را نگاه می کرد یا مجروح افتاده بود یا شهید. عراق شمیمایی هم زد. دیگر امیدی به زنده ماندن نداشتیم، یک دفعه آتش پشتیبانی شروع شد. آن قدر ادامه پیدا کرد تا همه ی مجروحات را انتقال دادیم عقب. توپخانه سپاه بدون آمادگی قبلی وارد عمل شده بودند.

منطقه ی مهران
توی محاصره بودیم. حسن حدس زده بود که ممکن است محاصره شویم. قبلا راه نجاتمان را شناسایی کرده بود. گردان را فرستادیم عقب. همه که رفتند، ماشین را روشن کردم، گفتم بریم. گفت: بگذار ببینم چیزی جا نمانده باشد. یکی، یکی سنگر ها را گشت. خونسرد و آرام. انگار نه انگار از سه طرف در محاصره ایم.
بعد از عملیات مهران بود. روحیه ها خراب، بدن ها خسته و مجروح، فرستاد بچه ها یک جای خوش آب و هوا پیدا کردند. کنار رودخانه ی گیلان غرب سر سبز و پر درخت بیست روزی گردان را مستقر کرد آن جا. هم فوتبال و هم کوهنوردی و ماهیگیری، هم دعا و برنامه های عقیدتی سیاسی. خستگی از تن همه در آمد. آن بیست روز را هیچ کدام فراموش نکردیم.
تازه آمده بودم توپخانه. هر جا می رفتم صحبت از حسن آقا بود. عصر بود یک لندرور آمد تو آتشبار. همه جمع شدند دور لندرور راننده اش داشت با بچه ها می گفت و می خندید.
یک دفعه آمد سراغ من، شروع کرد به سلام علیک کردن و سوال که کی آمدی؟ و... خیلی خاکی بود بعد که رفت از بچه ها پرسیدم این کی بود؟ گفتند حسن غازی فرمانده ی توپخانه!
قنوت های پنج دقیقه ای اش حوصله ام را سر می برد. آفتاب می تابید به مغز سرمان. سنگریزه ها فرو می روند توی پای مان. نمی توانم اقتدا کنم به حسن. امروز انگار قنوتش طولانی تر هم شده. توی نماز که نمی شود به ساعت نگاه کرد.
نماز که تمام شد می روم پیشش. با هم دست می دهیم. می گوید: قبول باشه. می گویم این قنوت بود یا ختم مفاتیح؟ دعای دیگه ای نداشتی بخوانی؟ جوابم خنده است.
امروز باز هم یکی از آنها را دیدم. گرمای هوا کلافه اش کرده بود. پک می زد به سیگار.
موهایش تا روی گوش هایش آمده بود. با آن سبیل های در رفته بیشتر شبیه افسر های عراقی بود تا بسیجی های اصفهان.
نمی دانم غازی این ها را از کجا پیدا می کند می آورد جبهه؟ یک نفرشان که چند وقت پیش آمده بود، حالا شده موذن توپخانه. چشمش به آسمان است که کی وقت اذان می شود!
مانده بودیم سرگردان. نمی دانستیم چکار کنیم؟ غازی گفت: خطر داشته باشد یا نداشته باشد باید بمانیم و نیروهایمان را پشتیبانی کنیم. از نظر نظامی توپخانه باید عقب تر از خط خودی باشد. اما ما جایی بودیم که نیروهای پیاده ی مان رفت و آمد می کردند. چسبیده بودیم به خط مقدم. خطر داشت یا نداشت باید نیروهای مان را پشتیبانی می کردیم. ماندیم.
کنار ماشین ایستاده بودیم. داشتیم آستین هایمان را می زدیم پایین و دکمه اش را می بستیم. صورت مان خیس بود از قطره های آب وضو. منتظر حسن آقا بودیم که بیاید با هم برویم مسجد. از آتشبار ما تا مسجد کمی فاصله بود. حسن آقا، ما را دید که ایستاده ایم چیزی نگفت و راهش را گرفت و رفت.
فهمیدیم ماشین در کار نیست. راه افتادیم دنبالش.
کم سن و سال بودم. تازه رفته بودم جبهه. یک روز که حسن غازی نبود جیپش را برداشتم و همان اطراف شروع کردم به دور زدن. رانندگی بلد نبودم. داشتم دنده عوض می کردم که دیدم دنده ها قاطی کرده. فکر کردم حتما تنبیه می شوم. اما وقتی آمد گفت: این ماشین بیت المال است. چرا سوار شدی؟ اصلا هیچی نگفت. کمکم کرد بردیمش تعمیر گاه. از آن به بعد باز هم ماشین را می گذاشت و می رفت. اما من دیگر طرفش نمی رفتم چه برسید به این که سوار شوم.
بعضی شب ها می خوابید توی ماشین. حتی مواقعی که جا بود برای خوابیدن. یک شب بیدار ماندم. نیمه های شب بیدار شد. از ماشین آمد بیرون. گفتم: هر کاری هست برای همان می رود توی ماشین. می خواهد ما چیزی نفهمیم. دنبالش رفتم. وضو گرفت و راه افتاد به سمت بیابان، مطمئن شدم می خواهد نماز شب بخواند.
پشت موضع توپخانه مان یک میدان ورزشی بود. عصر ها که می شد بچه ها را جمع می کرد. آن جا هم دست بردار نبود. فوتبال راه می انداخت. ده دقیقه مانده به اذان مغرب بازی را تمام می کرد. همه ی آنهایی که باهاشان بازی می کردند وضو می گرفتند و می آمدند می ایستادند پشت سرش به نماز.
نمی دانم! شاید گرد و خاک های آنجا روی لباسش نمی نشستند. لباس هایش همیشه تمیز بود. پوتین ها مرتب و واکس زده. آنجا تنها کسی بود که تا دکمه ی آخر لباسش را می بست. همین طور بند پوتین هایش را
همیشه دفترچه اش همراهش بود. همه چیز توی آن می نوشت. از شعر و آیات قران گرفته تا نظراتش در مورد توپخانه توی همان دفترچه اش نوشته بود، چیزهایی را که بعضی ها بعد از قطعنامه فهمیدند.
این که توپخانه باید موشکی شود و خیلی چیزهای دیگر.
بچه ها را جمع می کرد. می نشستیم دور هم. دایره وار. می گفت بسم الله. هر کس هر چی به ذهنش می رسد، بگوید. خودش هم اول شروع می کرد. بچه ها هر کدام چیزی می گفتند. کم کم نطق همه باز می شد.
جواب بچه ها را با یک بیت شعر می داد. همه قانع می شدند. مشتش پر بود از این شعر ها. دو تا چیز همیشه همراهش بود. یکی همین شعر ها. یکی هم لبخند گوشه ی لبش.
همین را کم داشتیم که دشمن وارد شبکه های بیسیمی مان بشود. آن هم کی؟ در بحبوحه ی عملیات.
بی سیم چی بیخودی با بیسیم کلنجار می رفت. بقیه هم بحث می کردند که چه کار باید کرد؟
همه ناراحت بودند و نگران تا وقتی که غازی آمد برای مان صحبت کرد. بعد هم خودش راه افتاد به سر کشی، پیغام ها را می رساند. مشکل بیسیم را دیگر حس نمی کردیم.
یکی از دیده بان های منطقه ی طلائیه گفته بود:
توی این ناحیه روی دشمن آتش نیست. با حسن دو قبضه توپ برداشتیم و راه افتادیم. زمین صاف بود. بدون هیچ تپه ای. دشمن روی تمام منطقه دید داشت. بیست و چهار ساعت می گشتیم تا یک موضع مناسب پیدا کنیم. پیدا نشد.
حسن گفت: زمین را می کنیم. زمین را کندیم و توپ ها را در گودال قرار دادیم. خاک ها را هم پخش کردیم روی زمین.
تا پایان عملیات پانصد متری مان هم یک گلوله اصابت نکرد.
گفت: این را شما تحویل بگیر. همان لندروری را می گفت که دست خودش بود. گفتم: من؟ گفت بله شما. این چند روزی که من می روم مرخصی، سرکشی از آتش بارها یادت نرود.
گفتم: من حتی نمی توانم پشت فرمان بنشینم.
جوابم را نداده رفت. هیچ توضیحی هم نداد. من ماندم و لندرور و بیست روز نبود حسن آقا، بعد ها می گفت: با حرف زدن که کسی شنا یاد نمی گیره. باید طرف را هل بدی توی آب. آن وقت خودش می فهمه باید چکار کنه؟
مهمات برای جنگیدن نداشتیم. چه برسد به آزمایش و تحقیقات. اما دست بردار نبود. از غنایم جنگی استفاده می کرد. همیشه به فکر آینده توپخانه بود.
می گفت: عراق که یک آلت دست بیشتر نیست. جنگ های بعدی حتما سخت است. باید خودمان را برای آنها آماده کنیم
دعاها و نمازهایش همیشه آهسته بود. اما یک بار صدای دعایش را شنیدم: الهم ارزقنا شهاده فی سبیلک.
دلم ریش شد. رفتم بالای سرش. صبر کردم تا از سجده بلند شد.
می خواهی شهید بشی یه عمری مادرت رو بسوزونی؟!
گفت مگر خیر و صلاح من را نمی خواهید؟
چرا هر مادری.....
پس راضی شوید مادر! من که بهتر از علی اکبر نیستم!
گفتم:
هر چی خدا بخواهد من هم که بهتر از زینب نیستم.
می خواستیم برنامه ریزی مان برای آتش پشتیبانی دقیق باشد. یکی باید می رفت داخل منطقه و اطلاعات می آورد. بی سیم و لوازم مورد نیاز را گرفتم، داشتم سوار هلی کوپتر می شدم که رسید، بیسیم و بقیه وسائل را گرفت.
گفت خودم باید بروم. امیدی به برگشتن نداشتیم. ولی برگشت. خسته و خاک آلود. اما قیافه اش تغییر کرده بود. بچه ها می گفتند: خیلی قشنگ شده.
دو سه روز بعد پرید.
فرقی نمی کرد برایش، گلوله ی خمپاره تانک، توپ! برای هیچ کدام شیرجه نمی رفت، خم نمی شد.
گفتم: حسن جان ترکشه، توپه، خدای ناکرده. ..
نگذاشت ادامه بدهم.
حاجی جان از من نخواه که به ترکش و گلوله رکوع و سجده کنم.
من که از حرف هایش سر در نمی آوردم، ولی حسن بود دیگه!
موهای ماشین شده، عطر زده و مرتب. لباس فرم سپاه را هم پوشیده بود. تا حالا این طوری ندیده بودمش. گفتم: سرت را اصلاح کردی؟ مگر قرار نبود بروی مرخصی؟ گفت منصرف شدم همان روزی بود که رفت برای تست موشک. نمی دانم از کی فهمیده بود لیاقت پوشیدن لباس سپاه را پیدا کرده. می گفت: تا لیاقت پیدا نکنم نمی پوشم.
دیشب خواب دیدم پشت سر شهید بهشتی نماز می خواند.
امروز که دیدمش خیلی نورانی بود. دلم نیامد صلوات نفرستم.
همیشه همراهش بودم. فقط دو بار نگذاشت بروم دنبالش. یکی برای رفتن به جزایر مجنون و دیگری برای تست موشک. قرار شده بود موشک را توی خط تست کند که اگر عمل کرد تلفاتی هم از دشمن بگیرد. از وقتی رفتند تا دم غروب توی سنگر بودم. هر چه تماس می گرفتم که حسن برگشته؟ می گفتند نه! مجبور شدم خودم بروم قرارگاه. وارد سنگر شدم. یادم رفت سلام کنم. دور تا دور سنگر را نگاه کردم. حسن نبود. یکی شان گفت غازی یا شهید شده یا اسیر. یک چیزی جلوی نگاهم را گرفت. شاید اشک. دیگر نتوانستم حرف بزنم.
یک کیلومتری با عراقی ها فاصله داشتیم. هنوز موشک را تست نکرده بودیم که دشمن خط را شکست و بچه های ما را دور زد. دو نفر بودیم. من یک آرپی جی برداشتم و غازی یک تیربار. نگاهی کردم به موتور سیکلتی که همراه مان بود. گفتم تو برو! نرفت. جای اصرار نبود. داشتم می گفتم: تو با تیربار سر اینها را گرم... که دیگه چیزی نفهمیدم توی بیمارستان شیراز که به هوش آمدم، فهمیدم غازی شهید شده.
به غازی گفتم: دوست داری توپخانه ات چقدر برد داشته باشد؟
گفت: آنقدر که پالایشگاه های عراق را بزند. می خواهم شاهرگ اقتصاری عراق را قطع کنم.
جلسه فرماندهان سپاه بود. حسن شفیع زاده فرمانده توپخانه سپاه و جانشین شهید غازی حرف می زد:
بالاخره به آرزوی شهید غازی عمل کردیم. ای کاش الان بود و می دید چطوری توپخانه ی ما پالایشگاه های عراق را به آتش کشید.
توی صحن امام رضا بودم. جلوی پنجره فولاد. داشتم گل می کاشتم. بعد از آن رفتم توی ایوان طلا و از آنجا وارد حرم شدم. انگار حرم را برایم قرق کرده بودند. گفتم: مگه من کی هستم که این جا را برایم خلوت کرده اند؟
رسیدم جلوی ضریح. یک نفر در ضریح را برایم باز کرد. خودم را پرت کردم داخل ضریح. از خواب پریدم. همه جا روشن بود. صبحش خبر شهادت حسن را برایم آوردند.
دو سه نفر بودند که غازی خیلی سفارش شان را می کرد. و می گفت این ها باید این جا ساخته شوند.
یک نفرشان از زنش جدا شده بود و افتاده بود توی کار مواد مخدر. بعد از ترک آورده بودش منطقه. وقتی غازی شهید شد کسی جرات نمی کرد خبر را به این چند نفر بگوید. خبر که توی منطقه پخش شد. دیدم نیستند. رفتم دنبالشان. هر کدام نشسته بودند پشت یک خاکریز. گریه می کردند. یکی آرام و بی صدا. یکی می زد توی سرش و فریاد می کشید.
چند نفری آمده بودند در خانه. مدارک حسن را می خواستند. تازه شهید شده بود. با خودم گفتم مدارک یک بسیجی ساده به چه درد اینها می خورد؟ اولین باری بود که می رفتم سر کمد حسن. مدارک را زیر لباس هایش پیدا کردم.
اولین برگه را نگاه کردم. فکر کرم اشتباه می کنم. دوباره نوشته ی روی برگه را خواندم. پای کمد وا رفتم. حسن فرمانده بود و ما نمی دانستیم.
صبحش رفته بودم تشییع جنازه شهدا. از آن وقت سرم درد گرفته بود. نکند یک روز بچه ام را روی دستهای مردم ببینم؟ حسن داشت می رفت بیرون. گفتم اگر یک روز جنازه ی تو را بیاورند من... نگذاشت حرفم تمام شود. گفت:
ناراحت نباشید همچین اتفاقی نمی افته. از خدا خواسته ام جنازه ام برنگردد.
جنازه حسن را هیچ وقت ندیدم. قبرش را هم.
غازی را می شناختی؟
جارو کش بود؟ نه! ظرف شور یا شاید هم مسئول تخلیه مهمات بود. دیده بودم توپ را هم جا به جا می کند. نمی دانم انگار سنگر هم می ساخت. ولی نه! یادم آمد. آره مثل این که فرمانده بود.
بازیکنان تیم سپاهان که وارد زمین شدند، پارچه بزرگی دست شان بود: حسن جان شهادتت مبارک.
فکر کردم، حیف که رفت، اگر مانده بود، حتما رفته بود تیم ملی.
از فکر خودم خجالت کشیدم: خوش به حالش که رفت!!
در اصفهان پدر و مادری هستند که از اسفند سال 1362 فرزندشان را ندیده اند. از او جز این چند صفحه و چند مصاحبه از مربیان و بازیکنان فوتبال هیچ نشان دیگری نمانده. آنها می دانند که فرزندشان از مال دنیا حتی قبر را هم از خود مضایقه کرد.
ای جوان، تو که عمری تشنه آب حیات بودی و عطش یافتن داشتی، و چو آهویی رمیده و غزالی حیران در کویر، سراغ چشمه ها و سایه های درختی میگشتی تالحظه ای بیاسایی و آرام بگیری و سیراب شوی، اینک این جمهوری اسلامی و دستاوردهایش و رهبرش همان سایه است، همان چشمه است و همان درخت، روح عطش نامت را سیراب کن، خود را بشناس تا خدا را بشناسی، خدا را بشناس تا از خود رها گردی، و به خدا برسی (من عرف نفسه فقد عرفه ربه) کنکاش کن و تفکر که تو در کجای جهانی؟ و جایگاه تو در پهنه ی خلقت کجاست؟ برای چه آمدی؟ از کجا آمدی؟ و به کجا خواه رفت؟
تا کی می توانی پرواز کنی و با کدام بال و پر و بسوی کدام مقصود و در کدام جهت؟ آیا خود را شناخته ای تا بدانی برای چکار؟ آیا استعداد هایت را باز شناسی کرده ای که بدانی تا کجا می توانی پیش بروی؟ و یا اصلا مال این جهانی یا آن جهان؟ برای بقایی یا فنا؟ برای ماندن هستی یا برای رفتن؟ برای عروجی یا هبوط؟ هیچ اندیشیده ای که چه کاری تو را به عفونت خودخواهی و حب نفس گرفتارت می سازد و چه کاری به طراوت و عطر خدا جویی و خدا یابی معطر می سازدت؟
جان عزم رحیل کرد؟ گفتم مرو، گفت چه کنم؟ خانه فرو می ریزد. احساس غربت این جوانان عزیز که پویندگان راه حسین می باشند در این جهان باز تابی از آن بعد ابدیت خواهی و حس جاودانگی طلبی روح آنهاست. کفاف کی دهد این باد ها به مستی ما، همیشه آماده ی رفتنی، آنگاه نسبت به آخرت نه اکراه بلکه اشتیاق خواهی داشت. خدایی بودن، خدایی زیستن و خدایی مردن، تو را به کوچ آخرت مشتاق می کند. شهادت رفتن برای ماندن است و یافتن بقا در فنا است و رسیدن به حضور دائمی به قیمت غیبت موقت، آن کس که شهید عشق است و کشته ی محبت جامه ی تن بر روحش تنگ است و هر لحظه آماده ی رهایی و پرواز دارد.
ای جوانان عزیز، خانه ی آخرت خویش را با دو دست ایمان و عمل خالص برای خدا بنا کنید، ما بهشت و جهنم را در این دنیا با عمل مان می سازیم. یا معمار بهشت خویشتنیم یا هیزم جهنم خویشتن. آخرت عکس العمل اندیشه و ایمان و عمل تو در دنیاست.
باید بنده ی خدا شد، بنده ی خدا شدن تو را از بند همه ی بندگیها و از بندگی همه ی بندها آزاد می سازد، چون عبادت خدا آزادی بخش است و عبودیت او حریت می آورد.
ببین اسیر چه هستی؟ شکم و غذا؟ شهوت و شهرت؟ خانه و خادم؟ نام و نان؟ زن و فرزند؟ زر و سیم؟ وابسته به هر چه که باشی به همان اندازه قیمت داری.

 


دوشنبه 8 فروردین 1390  7:33 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

شاهمرادی,محمد علی

قائم مقام فرماندهی وفرمانده واحد طرح وعملیات تیپ44قمر بنی هاشم(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)
در سال 1338 ه ش در ورنامخواست یکی از بخشهای  شهرستان لنجان در استا ن اصفهان دیده به جهان گشود، تحصیلات ابتدای و راهنمایی را در روستای محل تولد به اتمام رسانیده و برای تحصیلات متوسطه به دبیرستان حافظ زرین شهر رفت و دیپلم خود را در آنجا اخذ کرد، پایان تحصیلات متوسطه او همزمان با شروع انقلاب اسلامی بود و او در ترویج افکار انقلابی و آگاهی مردم محل خویش از طریق نوشتن شعارهای انقلابی بر دیوار ها و تهیه و تکثیر عکس و اعلامیه های حضرت امام نقش بسزایی داشت.
در شب عاشورای سال 57 با حضور در بین مردم عزادار در امامزاده روستا، برای اولین بار شعار درود بر خمینی و مرگ بر شاه سر داد.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی و شکل گیری سپاه پاسداران به عضویت این نهاد انقلابی در آمد و با شروع جنگ کردستان در سال 58 و 59 فعالانه در این منطقه حضور یافت و پس از شروع جنگ تحمیلی به جبهه های جنوب حجرت نمود و در دارخوین مستقر شد. وی انگیزه حضور خود در جبهه ها را این گونه بیان می کند:
امروز تهاجم ما در حقیقت یک دفاع است، دفع از آزادی و توحید انسانها، دفاع از مقدس ترین دین خدا، بنابراین دفاع از حوزه توحید ایجاب می کند که با آنان که مانع شنیدن پیام شادی توحید می باشند، بجنگیم؛ زیرا آزادی مردم را از بین برده اند. اینجاست که دفاع از محرومین و مستضعفین به عنوان یک هدف مقدس و جهاد ضرورت پیدا می کند.
شهید شاهمرادی همنشینی و زندگی با بسیجیان را نعمتی الهی می دانست و علاقه داشت که همواه همرنگ و همراه آنان باشد. وی در عملیات «فرمانده کل قوا» مجروح شد و پس از بهبودی مجددا عازم جبهه ها گردید و رشادت های فراوانی از خود نشان داد؛ به حدی که مسئولان جنگ به استعداد ها و نبوغ رزمی او پی برده و مسئولیت های خطیری را بر عهده او نهادند. در عملیات فتح المبین و بیت المقدس به عنوان فرمانده گردان در صحنه پیکار حضور یافت و پس از تشکیل تیپ قمر بنی هاشم(ع) مسئولیت طرح و عملیات این تیپ را بر عهده گرفت و با همین سمت در عملیات های والفجر 4، فخیبر، بدر، والفجر 8 شرکت نمود. وی سرانجام به قائم مقامی لشگر قمر بنی هاشم(ع) منصوب گشته و با همین مسئولیت طی عملیات کربلای 5 شربت شهادت نوشید.
محسن رضایی، فرمانده وقت سپاه پاسداران درباره شهید شاهمرادی می گوید: شاهمرادی ستاره درخشان لشگر قمر بنی هاشم (ع) به حضور سالار شهیدان حضرت ابا عبدالله راه یافت. برادر دلیری که ترس از مقابل او فرار می کرد و مرگ و وحشت به گوشه های تنگ و تاریک سنگر های دشمن می خزید؛ غرش الله اکبر او آنچنان کوبنده بود که نیروهای دشمن، در مقابل او هر نوع اراده ای را از دست می دادند، درود بر پدر و مادر و خانواده گرانقدر این شهید بزرگوار و سلام بر قمر بنی هاشم(ع) که همچون پیکان الهی و خنجری بران، بر قلب دشمن وارد شد و صف کفار را در هم شکست.
منبع:"ستارگان آسمان گمنامی"نوشته ی محمد علی صمدی،نشر فرهنگسرای اندیشه،تهران-1378


وصیت نامه
بنام خداوند شهید و بنام خدای یکتا
ولا تحسبن الذین قتلو فی سبیل الله امواتا بل احیا ء عنده ربهم یرزقون
جبهه نبرد حق و باطل و حملات تجاوز کارانه سیاه دلان بعثی به مرزها و شهر های میهن مان زمینه وسیع را برای مسلمان متعهد و جوانان غیور میهن در جهت آزمایش الهی فراهم ساخت و جناحهای اسلامی را بیش از پیش بر امت مسلمان آشکار نمود و چه بسیار دلاوران متعهدی که از اقصی نقاط دور کشورمان نیازمند و مشتاق به میدان آزمایش شتافتند و با نثار خون خود در راه خدا افتخار نامه پیروزی در این آزمایش را مهر کردند. پس این تنها راه و آخرین راه بود، هدف های بزرگ را باید از راه عمل های بزرگ به ثمر رساند. اسلام مهم و هدف اسلامی عظیم و فوق العاده بود. برای رسیدن به آن می بایست از سر و جان گذشت. در طریق آن باید مال و جان را فدا کرد و هر تلاشی که جز آن باشد، کوتاهی است. ما اندیشیدیم که جز با خون دادن، نمی توان اسلام را بر پای داشت و جز با خون ریختن به پای درخت اسلام نمی توان آن را سر سبز و شاداب نمود.
بدین سان با حماسه ای هستی ساز و حیات بخش به پا خاستیم و تنها چیزی که داشتیم و قابل تقدیم بود، یعنی جان را، فدای اسلام و هدف اسلامی خود کردیم . محمد علی شاهمرادی


خاطرات
محمدعلی صمدی:
برگرفته از خاطرات شفاهی همرزمان شهید
عطر پیروزی همه جا را سرمست کرده بود و خنده از لب هیچ کس دور نمی شد. بچه ها در تکاپو و فعالیت بودند تا سر و سامانی به شهر آزاد شده فاو بدهند.
مارش عملیات از بلندگوهای تبلیغات که در گوشه و کنار نصب شده بود به گوش می رسید، دورتر نوار صدای حلج صادق آهنگران که بوسیله یگان های دیگر پخش می شد، حال و هوای خاصی را در میدان رزمندگان قمر بنی هاشم (ع) به وجود می آورد.
در گوشه ای از قرارگاه موقت تیپ، دسته ای از اسرای عراقی با سر و رویی آشفته و خاک آلود در نگاه های مضطرب، دو زانو و چهار زانو، روی زمین نشسته بودند؛ هر چند دقیقه خودرویی می آمد و تعدادی اسیر جدید را به جمع آنان می افزود. صدای دخیل الخمینی و الموت الصدام اسرای وحشت زده، در میان شلوغی و سر و صدای موجود در قرارگاه گم می شد.
دو بسیجی هر کدام کلمن آبی به دست گرفته بودند و مشغول آب دادن به اسرا بودند. کلمن بالای سر هر کدام شان که می رسید حریصانه شیر آب را در دهان می گرفت و تا چند دقیقه ای صدای قلپ قلپ گلویش هم قطاران تشنه بغلی را بی طاغت می کرد و بالاخره یکی از همین هم قطاران بی طاقت شده که دید ظاهرا رفیقش حالا حالاها قصد دل کندن از شیر کلمن را ندارند با خشونت او را عقب زد و خودش به سرعت جای او را گرفت، آن عراقی از بس آب خورده بود، نفسش بالا نمی آمد تا عکس العملی نشان دهد، بنابراین با چهره ای که رضایت از آن می بارید سر جای خود آرام گرفت و نگاهی به دوست متجاوز و بی صبر خود انداخت و لبخند کمرنگی بر لبانش نشست. اطرافش را با نگاه های کنجکاو حیرت زده خود از نظر گذراند. دیدن نیروهای ایرانی برایش جالب بود، از فضای حاکم بر جمع آنان خوشش آمده بود. از برخورد هایشان به راحتی می شد فهمید که بر خلاف گفته افسران بعثی نه تنها قصد کشتار آنان را ندارند، تازه آب یخ هم برایشان آورده بودند.
اسیر عراقی از نگاه کردن به آنها خسته نمی شد، دیگر به این فکر نمی کرد که چطور ایرانی ها با چنان سرعت حیرت آوری فاو را به تصرف در آورده بودند. تنها فکرش گرسنگی بود که داشت سر و صدای شکمش را در می آورد، اطمینان پیدا کرده بود کسانی که با آب یخ از آنها پذیرایی کرده بودند، از غذای مناسب هم دریغ نخواهند کرد و... در همین حین نگاهش روی چهره یکی از ایرانی ها ثابت ماند. این شخص خیلی به نظرش آشنا می آمد. چشم از او برنمی داشت، بی اختیار دستش را روی ران راست کشید و ناگهان مکثی کرد و در جایش نیم خیز شد. مضطربانه سری به چپ و راست انداخت و بلند شد و ایستاد. بسیجی کلمن به دستی که چند قدم از او دور شده بود، زیر چشمی نگاهی به او کرد و به کار خود ادامه داد. صدای داد و فریاد اسیر عراقی بلند شد، به عربی چیزهایی می گفت و با دست به نقطه ای اشاره می کرد، یکی از دو بسیجی که سقای اسرا بودند، گفت: شاید هنوز تشنه است، برو یک کم دیگه بهش آب بده والا همه جا را به هم می ریزه، ناکس از اون تخس های روزگاره، اسیر عراقی همین طور سر و صدا می کرد. وقتی یکی از بسیجی ها کلمن آب را مجددا برایش آورد تا آب بنوشد، با دست، کلمن را کنار زد و شروع کرد به جملات عربی خود، برای آن بسیجی حرف زدن. بسیجی رو به همرزمش کرد و گفت: معلوم نیست چه مرگشه، آب نمی خورده، منم که عربی حالیم نیست... خواست چیز دیگری بگوید که اسیر عراقی ساکت شد. برگشت ببیند چه اتفاقی افتاده که متوجه جوان قد بلندی شد که لباس خاکی بر تن، چفیه ای دور گردن و تسبیحی در دست مشغول صحبت با اسیر عراقی بود. جوان قد بلند لبخندی به بسیجی زد و اشاره کرد که به کارش ادامه بدهد، بسیجی سلامی کرد و برگشت کنار اسرای تشنه که دهان هایشان را برای بلعیدن شیر کلمن، باز کرده بودند.
اسیر عراقی هنوز آنچه را دیده بود، باور نمی کرد، آن جوان قد بلند خاکی پوش را که زبان عربی هم می دانست، می شناخت. هر چند در آن ساعت مجبور شد ساکت شود و چیزی نگوید اما بعد از مدتی توانست ایرانی دیگری را که عربی می دانست پیدا کند و به او بگوید که این جوان عراقی است، به او گفت که این جوان از سربازان گروهان ما بود و من به خوبی او را می شناسم، بعد هم پاچه شلوارش را بالا زده و کبودی روی ران پایش را به ایرانی نشان داده و گفته بود که چند روز قبل که برای دریافت غذا از آشپزخانه گردان به صف ایستاده بودیم، این مرد هم با من بود و سر نوبت با او دعوایم شد و او هم با لگد به پای من کوبید و این هم جای لگد اوست. ایرانی از شنیدن حرف او خنده اش گرفته بود و اسیر عراقی نمی فهمید که حرف خنده داری زده است یا اینکه او می خواهد مسخره اش کند. اما هنوز هم حرف آن ایرانی را باور نمی کرد که در جواب حرف های او گفته بود: جوان قد بلندی که امروز با تو صحبت می کرد و سر و صورتت را بوسید فرمانده تیپ ماست، اسمش هم محمد علی است، او از پاسداران خمینی و دشمنان صدام است.



آثارباقی مانده از شهید
...برادران مسئول، یک کمی به خود بیایید و اطراف خود را نگاه کنید و زیر چشمی نگاهی به شهیدان بیاندازند، هیچ احساسی به شما دست می دهد یا نه؟ نمی گویم احساسات بر شما غلبه کند، ولی این را می گویم که ما همه پا در راه پر پیچ و خم انقلاب گذاشتیم تا به امید خدا می توانیم تمام کسانی را که نارنجک به دست دارند و می خواهند در جاده انقلاب بیندازند از سر راه این قطار انقلاب که با سرعت خیلی زیاد در حرکت است برداریم. بله ما همه باید این فکر را در سر داشته باشیم تا این قطار را به مقصد برسانیم و هر کسی به این فکر نیست باید از مسیر این جاده خارج شود تا کسی که می تواند جای او را پر کند. این جاده در جلسات با اتاق های در بسته نیست و نمی شود از پشت درهای بسته و داخل اتاق و از دریچه اتاق، قطار انقلاب را یاری کرد. باید بیرون آمد، باید در مسیر قرار گرفت و باید پرچم در دست داشت تا وقتی قطار انقلاب می خواهد از آنجا بگذرد، مسیر را تشخیص دهد و بداند که راه کدام است. ما خوب می دانیم که در سر پیچ و خم، یک دختر مو طلایی با نارنجکی و یا مردی با چهره دیگر و... ایستاده و آماده پرتاب نارنجک می شود و این ماییم که باید تا قطار می رسد جاده را صاف کنیم، یعنی به جای ریل ها باشیم تا اینکه اگر ریلی از کار افتاد، خودمان را به جای آن بگذاریم...

دوشنبه 8 فروردین 1390  7:33 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

صنعتکار ,حسین

فرمانده اطلاعات لشکر 8زرهی نجف اشرف(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

او روحانی بود. در سال 1337 ه ش در کاشان متولد شد و پس از طی دوران مدرسه به حوزه علمیه وارد شد و به تحصیل معارف اسلامی پرداخت. در سال 1361 برای اولین بار به جبهه عزیمت کرد و آنچنان تحت تاثیر عرفان حاکم بر جبهه واقع شد که گفت: تا زنده ام در جبهه خواهم بود. و بر سر پیمان خود ماند تا در جبهه شربت شهادت نوشید.
قابلیت های زیاد او در کنار جذابیت فوق العاده و اخلاق پسندیده اش اش باعث شده بود که همه نیروهایش لشگر آرزو کنند تحت فرماندهی صنعتکار فعالیت نمایند. او مسئولیتهای زیادی داشت, فرمانده واحد تخریب، واحد آموزش، عملیات و یگان دریایی لشکر 8 از جمله مسئولیتهای این شهید بزرگواراست. در این مدت هر جا حسین بود همه می خواستند آنجا بروند. وی در تمام عملیات لشگر، شرکت فعالانه داشت و هر محوری که صنعتکار مسئولش بود ,خاطر فرماندهان راحت و آسوده بود, چون می دانستند به خوبی و با شجاعت و مدیریت خاص خود از عهده انجام ماموریت بر خواهد آمد. شهید صنعتکار همیشه چند صندوق از کتاب های حوزه را همراه داشت و زمانی که همه خسته از کار و فعالیت روزانه یا حتی کار شبانه روزی استراحت می کرد, کتابی برداشته در گوشه ای به مطالعه می پرداخت.
خاتمه عمر این روحانی بر جسته و فرمانده شجاع لشکر اسلام در25 مرداد ماه سال 1365 بود. او که جهت شناسایی منطقه عملیاتی جدید وارد میدان مین شده بود در اثر انفجار مین به شهادت رسید.
منبع:"آبشار ابدیت"نوشته ی محمد رضا یوسفی کوپایی،نشر لشگر8زرهی نجف اشرف-1375



خاطرات
ایمانیان :
بعضی از استادان چقد ر با برکت هستند که از برکات آنان شاگردانشان نیز با برکت می شوند. یک روز در نماز خانه خدمت حسین صنعتکار بودم. اتفاقاً جبهه نیز آرام بود و مدتها بود از عملیات خبری نبود. فرصت را مغتنم شمردم و از او سوال کردم:
شما که روحانی هستید چرا مثل بقیه طلاب به حوزه درس نمی روید. عملیات نیز انجام نمی شود و می توانید در این مدت د رس خود را ادامه دهید.
همانطور که رو به قبله مشغول ذکر گفتن بود؛ تاملی کرد و گفت: یک روز سر کلاس درس نشسته بودم. بعد از اتمام درس استاد سفارش حضور د ر جبهه کرد. من نیز به جبهه آمدم. در اولین مرخصی خدمت استاد رسیده گفتم:
چقدر در جبهه بمانم؟ فرمود تا وقتی نیاز هست در جبهه بمانید. من هم تقریباً سالی یک مرتبه از فرمانده لشکر سوال می کنم که آیا حضور من در جبهه مفید است؟ آیا نیاز است که بنده بمانم؟ و ایشان گفتند بله نیاز است.

احسان قولان :
در سال 61 که در پادگان زرین شهر آموزش اعزام به جبهه می دیدیم در یک کلاس تاکتیک، مربی بعد از آنکه چند فن از فنون دفاع شخصی را یاد داد. از بین بچه ها مبارز طلبید و تقاضای حریف کرد. شکی نبود که هر کس بلند می شد با یک فن مغلوب مربی شده غیر از آبرو ریزی و خنده سایرین ثمری برای او نداشت.
حسین صنعتکار با کمال شهامت از جا برخاست و با اینکه مربی شخص خوش قامت و ورزیده ای بود مع الوصف مغلب قدرت بدنی حسین شده، به علامت تسلیم دستش را به تشک مبارزه زد و از او تجلیل و قدردانی کرد.
با این اوصاف ريال صنعتکار همیشه آخر صف غذا می ایستاد و بر عکس ما که معمولاً در صف به یکدیگر تنه می زدیم تا زود تر غذا بگیریم ف اکثراً به او غذا نمی رسید. باز هم او ایثار می کرد تا به بقیه غذا برسد.

سید مصطفی موسوی :
در یکی از بمباران های دشمن یک راکت حاوی مواد آتشزا بین دو چاد ر واحد تخریب اصابت کرده هر دو چادر آتش گرفتند. با اینکه شهید صنعتکار توصیه کرده بود که موقع بمباران به شیارها پناه ببرند مع الوصف به خاطر بی احتیاطی یا غافلگیری نتوانسته بودند و در چادر مشتعل، در حال سوختن و فریاد زدن بودند.
در این هنگام اولین کسی که به کمک مجروحان شتافت صنعتکار بود که با بدن مجروح و خون آلود به اتفاق شهید محمودی به وسیله پتو سعی در خاموش کردن چادر های شعله ور داشت. ولی هر چه خاموش می کردند دو مرتبه شعله می کشید چون از مواد نا سالم استفاده شده بود. با سعی و تلاش این دوشهید چند نفر از بچه ها نجات یافتند.

احمد توحیدی زاده :
برای انجام عملیات در شمال غرب کشور، جهت مهیا کردن مقدمات کار همراه یک نفر از برادران در معیت شهید صنعتکار بودیم. پادگانی را از ارتش تحویل گرفته وسایل و ملزومات لشگر را در آنجا تعبیه می کردیم تا وقتی نیروهای رزمنده به آنجا می آیند مشکلی برایشان پیش نیاید.
کار، طاقت فرسا و مشکل بود ولی صنعتکار همانند ما بلکه بیشتر از ما کار و فعالیت می کرد به او گفتیم: شما زحمت نکشید و خودکان کار ها را انجام داده وسایل را به صورت منظم و مرتب مهیا می کنیم.
در حالی که داشت یک محموله سنگین را جا به جا می کرد و عرق از و صورتش جاری بود گفت: مگر من با شما چه فرقی دارم؟ مگر خون من رنگین تر است؟ من هم یک بسیجی ام و تا آخر کار را ادامه داد.
چند روز بعد که نیروها آمدند من مامور بودم با ماشین آنها را گروه گروه به خط مقدم برسانم. پس از چند نوبت احساس خستگی کرده و به صنعتکار گفتم: می ترسم خوابم ببرد اگر ممکن است کسی را به جای من پیدا کنید.
خیلی عادی، کلید ماشین را از من گرفت و گفت: مانعی ندارد من خودم می برم و با اینکه خیلی خسته تر از من بود مثل یک راننده معمولی لشکر، به انتقال نیروها پرداخت.

ناصر قاسمی:
در سال 1361 طی یک دوره آموزش با حسین صنعتکار آشنا شدم آموزشی جامع و کامل د ر تمام رسته های عملیاتی بود. اخلاق و کردار او مرا به خود جلب کرده بود چون تمام صفاتی را که یک مومن باید داشته باشد در او می دیدم.
پس از اتمام د وره آموزشی در یک آزمون عملی باید اندوخته هایمان را به معرض نمایش می گذاشتیم. یکی از موارد آموزشی ما تخریب بود. مسئول آموزش گفت یک نفر داوطلب شده از این میدان مین معبری درست کند. چند نفر می خواستند جلو بروند ولی او ادامه داد: ممکن است بر اثر بی احتیاطی یکی از مین ها منفجر شده به مجروح یا شهادت خنثی کننده منجر گردد. با این حرف، کسی داوطلب نشد.
وقتی پس از چند لحظه حسین صنعتکار جلو رفت و شروع کرد به گشودن معبر، پنج دقیقه بعد توسط مربی یکی از مین ها منفجر گردید تا بچه ها خوب آزمایش شوند. اکثراً فرار کرد یم ولی حسین حتی از جایش هم تکان نخورد.
با دیدن این روحیه و این شجاعت، دوازده نفر از بچه ها با هم پیمان بستند که هیچ وقت از صنعتکار جدا نشوند و همه جا با هم باشند.

حسین علی اسماعیلی :
متن کامل این آیه این است: وجعلنا من بین اید یهم سدا و من خلفهم سدا فاغشیناهم فهم لا یبصرون. این آیه جزء اولین آموزش های جبهه بود. هر کس حتی یک بار به جبهه آمده باشد با این آیه و اثر معجزه آسای آن آشنایی دارد.
با اینکه ایمان به آیه داشتم ولی بدم نمی آمد یک بار امتحان کنم. از اتفاق در عملیات والفجر مقدماتی جهت شناسایی رفته بودیم. شهید صنعتکار فرمانده جلو دار ما بود. از جلو سنگر کمین دشمن با احتیاط کامل و بدون سر و صدا رد می شدیم. ناگهان پای یکی از بچه ها به بوته ای خورد و سر و صدای آن، نگهبان عراقی را هوشیار کرد. او سریعا با چند نفر شروع کردند به جستجوی منطقه. دراین لحظه حس کردم نگهبان ما را دیده است چون کاملاً در دید قرار داشتیم.
مهیا شدم که اسلحه را به طرفش هدف گیری نمایم. صنعتکار چهره اش را به طرف ما بر گرداند و گفت: آیه همین طور که میخکوب شده بودیم و نفس هایمان حبس بود شروع کردیم به خواندن آیه. آنچنان از دید نگهبان مستور شدیم که خودم باورم شد و به آیه یقین پیدا کردم.

ابوالفضل مقدس نیا :
در سال 1361 در پادگان جواد الائمه زرین شهر آموزش اعزام به جبهه می د یدیم. از اتفاق حسین صنعتکار نیز با ما بود. یک روز ناهار چلو مرغ دادند. بچه ها که دست مربیان را خوانده بودند گفتند ناهار خوب حکایت از یک کلاس خوب دارد. بعد از ظهر خدا کمک کند. حتماً کلاس سختی برایمان تدارک د یده اند.
ساعت د و بعد از ظهر همه را به خط کرده گفتند: به غیر از شلوار همه، لباس و پوتین را در بیاورید. با بدن و پای برهنه در ظهر تابستان حسابی تلافی ناهار را در آوردند. اواخر آموزش که نفس همه بریده بود تازه مربیان گفتند: باید بدوید.
از د ور یک تیر برق رلا خارج از پادگان نشان داده گفتند:
آن تیر برق را دور زده بر گردید. وقتی رسیدیم به تیر برق دیگر توان بر گشتن از ما سلب شده بود. صنعتکار با صدای خوشش شروع کرد به خواندن یک نوحه از امام حسین، ما هم سینه می زدیم.
در این هنگام دیدم مربیان سلاح ها را به نشانه عزا دوش فنگ کرده جلو آمدند و به اتفاق سینه زنان به سوی پادگان حرکت کردیم.

محمد رضا زینالی:
در عملیات به اتفاق صنعتکار هر دو مجروح شدیم ودر کاشان دوران نقاهت را می گذراندیم. یک روز جمعی از بچه های نجف آباد به ملاقات من آمد ند. فرصت را غنیمت شمرده همراهشان به دیدار حسین رفتیم. پایش شکسته و در کشش قرار داشت. لذا در گوشه ای از اتاق د راز کشیده بود. پس از احوالپرسی از او خواستیم، پندی، موعظه ای چیزی بگوید.
در حالی که به محاسنش دست می کشید گفت: با این مجروحیت خدا خواست به من بفهماند که حسین تو کاره ای نیستی. قبل از عملیات خیلی تلاش کردم کارها را هماهنگ کنم و اتفاقاً موفق بودم. همین موفقیت باعث نوعی غرور در من شد که فکر کنم اگر من در لشگر نباشم ممکن است خللی ایجاد شود یا هماهنگی ها از بین برود.
ولی اکنون که مدتی است در منزل بستری هستم، اوضاع و احوال لشکر را که از شما می پرسم متوجه می شوم که من نبوده ام که کارها را انجام می داده ام، بلکه مشیّت خدا و تقدیر او و خواست او بوده است که کارها را انجام می داده است و من واسطه ای بیش نیستم.

دوستان شهید تعریف می کردند:
مجروحان را سریعاً به عقب انتقال می داد تا به سرعت مداوا و اعزام شوند و خدای نکرده صدمات بیشتری نخورند. چون امکانات تخلیه کم و مجروح زیاد بود. بر اساس وخامت حال و شدت جراحات اولویت بندی می کردم.
وقتی تقریباً همه مجروحان تخلیه شدند، ناله مجروحی به گوشم خورد. متعجب شده به طرف صدا رفتم. دیدم مجروحی که از فرط جراحت به جسد آغشته در خون بیشتر شبیه است زیر لیفتراک افتاده است.
با خود گفتم: اگر جلوی چشم بود حتماً تخلیه شده بود خوب است زنده است و شهید نشده. او را بر گرداندم تا از زیر لیفتراک خارج کنم. چشمم به چهره اش خورد، صنعتکا ر بود.
ای وای! چرا شما را به بیمارستان منتقل نکرده اند؟ شما علاوه بر اینکه فرمانده هستید از نظر وخامت حال نیز اولویت اول بوده اید.
در حالی که از شدت درد به خود می پیچید با صدای ضعیفی گفت: خودم را مخفی کردم که بچه های مجروح را زود تر تخلیه کنند و من شرمنده آنها نشوم.
علی اکبر ضیایی
برادر زینلی همیشه مرتب و منظم بود. سر و صورت تمیز و مرتب، لباس های تمیز و اتو کشیده، شلوار گت کرده و پوتین واکس زده از مشخصات او بود. در جبهه ای که برق نبود دلم می خواست بدانم چگونه لباس هایش را اتو می کند. یک روز آنها را تا کرده زیر پتویی که شب روی آن می خوابید پهن کرد تا صبح اتو شده آن ها را بپوشد.
یک روز با عجله لباس پوشیدم و نزد زینلی رفتم. چون مرا برای کاری احضار کرده بود. شلوارم گت نشده بود. نگاهی به پاچه های شلوارم که چروک خورده روی پوتین هایم افتاده بود کرد و خیلی صمیمانه گفت: تو خیلی در این لشکر سابقه داری.
پس بهتر است همیشه مرتب باشی. چون دیگران به تو نگاه می کنند.

علی زمانی نژاد :
در عملیات والفجر 4 یک روز هنگام غروب همه با خستگی مفرط از فعالیت های چند روزه به قرار گاه گردان باز گشتیبم. از شدت خستگی همه حتی بدون شام خوابشان برد و هیچ کس نبود که نگهبانی قرار گاه را تقبل نماید.
من و شهید صنعتکار تصمیم گرفتیم دو نفری علی رغم خستگی تا صبح نگهبانی بدهیم. پس از مکدتی من هم بی اختیار پلک هایم به هم می چسبید! صنعتکار در حالی که با صلابت قدم می زد و نگهبانی می داد به من گفت:
برو بخواب خیلی خسته هستی. من رفتم و او از این موقعیت حد اکثر ثواب را بهربرداری کرد.

غلامعلی شریف دوست:
قبل از عملیات خیبر، در حومه اهواز مستقر بودیم و بخشی از نیروهایمان در منطقه عملیاتی مشغول آماده سازی منطقه جهت عملیات بودند. روزانه یکی دو دستگاه ماشین، آب و غذا برای آنها می برد. یک رور شهید صنعتکار آمد و از بنده که مسئول موتوری لشکر بودم سوال کرد آیا ماشینی به منطقه می رود؟ پرسیدم برای چه؟ گفت: می خواستم همراهشان بروم. متعجب سوال کردم: چند تا ماشین در اختیار واحد شماست چرا از آنها استفاده نمی کنید! ولی با جواب ندادن او متوجه شدم که می خواهد از بیت المال استفاده بهینه بشود.
یک روز در جلسه فرماندهی این مطلب را عنوان کردم و چون از چنین روحیه ای به وجودآمده بودم با آب و تاب شرح دادم که: میان مسئولان لشکر افرادی هستند که برای کارهای لشکر با اینکه وسیله نقلیه مخصوص در اختیار دارند ولی آنقدر به فکر بیت المال هستند که از ماشین های عمومی وعادی استفاده می کنند و حاضر نمی شوند برای یک نفر یک ماشین راه بیندازند.
ضمن صحبت متوجه صنعتکار شدم، از خجالت سرخ شده و سرش را پایین انداخته بود. فرمانده لشکر که از این روحیه مسرور شده بود. گفت این مسئول را معرفی کن. نگاهی به حسین کردم خیس عرق بود. چیزی نگفتم. فرمانده اصرار کرد، با اصرار فرمانده و تعلل من رنگ چهره حسین سرخ تر و عرقش بیشتر می شد. گفتم: چون مطمئن هستم ایشان راضی نیستند از بردن نامش معذ ورم.

عبد الرضا یعقوبی :
در عملیات قادر از سپاه پاسداران فقط لشکر 8 شرکت داشت. بعد از عملیات نیز دستور عقب نشینی صادر شد. تعدادی از شهداء ,مجروحان و نیز نیروها در منطقه عملیاتی جا ماندند، یا نتوانستند بر گرد ند یا به خاطر اینکه به دست اشرار کردستان گرفتار نشوند خود را مخفی کرده یا اینکه گم شده بودند.
ما یک گروه چهار نفره بودیم و صنعتکار مسئول ما بود. ما را بر فراز قله ای مستقر کرد تا تسلط و اشرافیت خود را حفظ کنیم و خود او هر شب یک گونی پر از قوطی کمپوت کرده به تنهایی وارد منطقه عملیاتی می شد و آنها را در منطقه پخش می کرد. همچنین اجساد مطهر شهدایی را که پیدا می کرد در گوشه ای لا به لای درختان مخفی می نمود.
این کار شهید صنعتکار 15 شبانه روز طول کشید و در این مدت تعداد زیادی از واماندگان عملیات، راه یافته خود را به نیروهای خودی رساندند. یک شب نیز چند نفر را همراه خود برد و اجساد شهدا را به عقب منتقل کرد تا به د ست دشمن نیفتد.

حسین قطبی :
گر چه حسین صنعتکار حوزه درس را رها کرده به جبهه آمده بود ولی به دلیل نمی شد که در جبهه درس را رها سازد؛ چون او فردی بسیار منظم و منضبط بود با اینکه مسئولیت های فراوان و کارهای زیادی بر عهده اش بود با نظم و ترتیبی که داشت فرصتی نیز برای مطالعه و ادامه درس خود منظور می کرد و بسیار مقید بود که حتماً در ساعت مطالعه به کار مطالعه مشغول باشد.
چند مرتبه زیر آتش سنگین و بمباران وحشیانه دشمن دیدم که خیلی آرام و خونسرد در گوشه سنگر مشغول مطالعه است. فقط گاهی گاهی سرش را بلند نگاهی به اطراف می نمود.
یک روز در یک جا بجایی که قرار بود مدتی در جایی مستقر شویم، وسایل مورد نیاز را آماده می کردیم. متوجه شدم صنعتکار چند صندوق مهمات را جزء وسایل داده است. گفتم: قرار نیست با دشمن د ر گیر شویم که این همه مهمات آورده ای.
در حالی که در یکی از آنها را باز می کرد که من نیز داخلش را ببینیم خندید و. گفت: آنها مهمات نیست کتاب است. برای من مهمات است.

کریمی :
شهید صنعتکار بسیار مقید به خواندن نماز شب بود. و این روحیه را در عمل به سایرین نیز منتقل می کرد. هر کس دو روز با حسین بود نماز شب خوان می شد. روزی از وی پرسیدم چگونه است که توفیق نماز شب از او سلب نمی شود و هر شب در هر منطقه، با هر شرایط حتی با خستگی زیاد و کم خوابی شدید نماز شبش فوت نمی شود. با یک دنیا خلوص و صفا که هنوز چهره اش و نورانیتش در ذهنم است گفت:
هر کس می خواهد نماز شب بخواند به واجبات دقیقاً عمل کند، مستحبات را تا حد ممکن انجام د هد و از مکروهات دوری نماید لقمه حرام که هیچ حتی شبه ناک نیز نباید بخورد، حرف بیهوده نگوید و از لغو بپرهیزد و...
خوب که دقت کردم دیدم خودش آنقدر این موارد را دقیق رعایت می کند مثل این است که صفات خود را می شمرد.
بعد سوال کردم: شده است از خواب بیدار نشوی؟ با تبسمی ملیح گفت: یک شب ضعف و بی خوابی؛ خواب ماندم. با نیش پشه ای از خواب بیدار شده دیدم ساعت سه بامداد است. به قد ری خوشحال شدم که پیک حق در غالب پشه مرا از خواب بیدار کرده تا نمازم فوت نشود.

مجتبی کاظمی :
در یکی از عملیات ها پیاده روی زیادی داشتیم و از صبح که به راه می افتادیم تا عصر یکسره می رفتیم. این امر باعث شده بود که تمامی بچه های واحد تخریب از جمله مسئول واحد، شهید صنعتکار بعد از نماز و شام می خوابیدند.
صبح که از خواب بیدار شدیم متوجه می شدیم پوتین های واکس زده، مرتب کنار هم چیده شده است. هر چه زود تر بلند می شدم باز هم پوتین ها زود تر از من واکس خورده بودند. تا بالاخره بعد از مدتی نماز شب خوان های واحد تخریب افشا کرد ند که شهید صنعتکار علی رغم آن همه خستگی، نصف شب ها بعد از خواندن نماز شب و تهجد پوتین ها را واکس می زده است.

غلامرضا اوستا :
بر حسب اتفاق یک روز در جبهه، راننده برادر صنعتکار بودم. از دارخوین به اهواز می رفتیم. در راه د و نفر رزمنده ایستاده، منتظر ماشین بودند. به دستور صنعتکار ایستادم. ولی او خود پیاده شده عقب وانت سوار شد و آن دو نفر را جلو نشاند.
وقتی پیاده شد ند. گفتم: لا اقل یک نفر از آنها را جلو می نشاندی تا خودت هم بتوانی جلو بنشینی. در حالی که مشغول مطالعه دفتر کار روزانه اش بود گفت: د لم نمی آید آن دو دوست را برای یک ساعت از هم جدا کنم.
به مقر لشکر که رسیدیم با خود گفتم امروز راننده یکی از فرماندهان ارشد لشکر هستم، حتماً یک غذای حسابی می خورم. از قضا وقت توزیع غذا گذشته بود و شهید صنعتکار چند ته مانده غذای رزمندگان را روی هم ریخت و در شرایطی که من ناباورانه او می نگریستم، آورد و با هم خوردیم.

رضا حداد:
در جزیره مجنون برای دفاع بهتر خاکریز هایی در باتلاق ها درست کرده بودیم که به پد معروف بودند. هر پد نام مخصوص داشت تا شناخته شود. شهید صنعتکار هر شب در یکی از پد ها با نیروها به سر می برد تا هم د ر خط مقدم باشد و نظارت بهتری انجام دهد و هم روحیه نیروها را حفظ نماید.
یک شب وی به پد علی اکبر رفته بود. این پد بزرگ سنگرهای کمین د شمن بود. صبح عراقی با یک حمله به پد نزدیک شده با آتش سنگین خود را به پد رساند. نیروها عقب نشینی کرده حسین تنها مانده بود. او زیر آتش شدید دشمن و رگبارهای مستقیم حد ود سه کیلو متر دویده بود تا به سید الشهدا رسید.
بدون اینکه احساس خستگی کند، سریعاً نیروی کمکی از پد سید الشهدا بر داشته به مقابله با دشمن شتافت و توانست پد علی اکبر را از دشمن باز پس بگیرد.

امیر وفایی :
قبل از عملیات بدر چند شب به اتفاق شهید صنعتکار برای شناسایی رفتیم و او با شجاعت تمام مواضع را شناسایی و در دفتر چه اش ثبت می کرد. در طول راه نیز با گره زدن نی ها علامت گذاری می کرد. شب عملیات پرسید کدامیک راه را بلد هستید؟ هیچکدام پاسخ ندادیم. گفت: خودم نیروها را بله جلو می برم و همراه اولین گروه حرکت کرد.
نزدیکی های مواضع دشمن عملیات لو رفت و تیر بارها به کار افتاد. صنعتکار با یک تدبیر راهگشاه گفت: سریع موتور قایق ها را روشن کنید و با سرعت تمام به سمت دژ دشمن پیش بروید. تا قبل از آن بدون سر صدا پارو می زدیم.
گفتم: با تیر بارها چه کار منیم. گفت: چون تیر بارها روی دژ مستقب هستند فاصله کمتر از 100 متر را نمی توانند هدف بگیرند. با این تدبیر، بدون تلفات، خیلی راحت به خط دشمن رسیده حمله کردیم.

مجتبی صفاری:
در سال 63 که مسئول اعزام نیروی بسیج کاشان بودم شهید صنعتکار جهت کاری به بسیج مراجعه نمود. در آن زمان پرداخت حقوق نیروهای اعزامی نیز با ما بود. به ایشان گفتم:
برادر صنعتکار مدت 24 ماه است که شما حقوق مأموریت جبهه را دریافت نکرده اید. لطفا حالا که تشریف آورده اید، حقوق خود را نیز بگیرید.
با تعجب گفت: مگر بسیجی هم حقوق دارد؟ گفتم: حقوق که نه، ولی قدری کمک هزینه پرداخت می کنند که هزینه راه و کمک خرجی خانه باشد. در حالی که قصد رفتن داشت گفت: من حقوق نمی خواهم.
اصرار کردم که باید بگیرد تا ما بتوانیم حساب های مالی خود را صفر کنیم. د ر این لحظه حواله حقوق را بله دستش دادم.
حواله را روی میز گذاشت و گفت: به حساب جبهه واریز کنید.
گفتم: خودتان زحمتش را بکشیبد. شماره حساب کمک به جبهه را به او نشان دادم. اصلاً نگاه نکرد ببیند چقدر است و چند ماه است. حواله حقوق و فیش واریزی به حساب جبهه را امضا کرده به من داد و خداحافظی کرد.

حسن قطبی :
شهید صنعتکار به لحاظ شدت علاقه و محبت به بسیجی ها، سعی می کرد همانند آنان و مثل آنان باشد.
قبل از عملیات بدر به همه فرماندهان لشکر یک دست لباس نظامی و یک عدد اورکت نو داد ند. صنعتکار آن لباس ها را تحویل نگرفت. به راننه اش دادند تا به او بدهد ولی تا زنده بود حتی یک بار هم نپوشید و می گفت:
دوست دارم همرنگ و همانند بسیجی ها باشم. ممن لباس ساده بسیجی را به هر لباس دیگری ترجیح می د هم.
هر وقت فراغتی پیدا می کرد بین بسیجی ها بود. موقع غذا نیز اگر با آنان بود می گفت: غذا را در یک ظرف بزرگ بریزید تا همه از آن بخوریم.

حسین علی مصطفایی:
چند روز بعد از عملیات بد ر به لحاظ مناسب نبودن منطقه پدافندی، فرمانده لشکر دستور داد از قلب جزیره مجنون به مقر حمزه در شرق جزیره عقب نشینی نماییم چون عقب نشینی بد ون مقدمه و خیلی سریع انجام گرفت. بر اثر ناهماهنگی، خیلی از گردان ها به جای مقر حمزه به مقر شهید مدنی رفتند و نزدیک بود خط لشکر در جزیره از نیرو خالی شود.
فرمانده لشکر بسیار از این موضوع ناراحت شد و اعلام کرد: همه فرماندهان گردان در جزیره باشند شب جلسه است. در مقر حمزه تجمع نمودیم. نزدیک صبح فرمانده آمد و جلسه را شروع شد.
از وضع پیش آمده، فرماندهی لشکر بسیار ابراز ناراحتی و نارضایتی کرد به طوری که همه متوجه شدیم از دست ما راضی نیست.
در این هنگام، شهید صنعتکار شروع به صحبت کرد و در حالی که گریه می کرد گفت: فرمانده عزیز بگو به آب بزن، می زنیم بگو به آتش بزن می زنیم. ما مطیع شما هستیم. بعد گریه اش بلند تر شد و ادامه داد: خدا آن روز را نیاورد که ما نافرمانی کنیم، خدا نکند شما از دست ما ناراحت و ناراضی باشید.
صحبت های از دل مایه گرفته حسین بر دل ها نشست. فرمانده لشکر از این همه اخلاص و ارادت به گریه افتاد. با مشاهده گریه فرمانده همه گریستند. در آن انتهای شب و در آن منطقه عملیاتی واقعاً عهد و میثاق یاران ابا عبد ا ﷲ با حضرتش د ر اذهان ما تداعی شد و با خود پیمان بستیم اوامر فرمانده را دقیقاً اجرا کنیم.

ما شا ا... صنعتکار :
برادرم حسین صنعتکار خیلی به نظم اهمیت می داد و برای اجرای نظم، مقررات را دقیقاً رعایت می کرد. نیروهای تحت فرماندهی او نیز ناچار منظم و مقرراتی بودند. در منطقه جفیر خدمت ایشان رسیدم. البته اول خدمت چادر ایشان!
وقتی رفتم و خودم را معرفی کردم. نیروهای داخل چادر مرا گرم پذیریفتند. در گوشه ای نشستم. ناگهان مشاهده کردم همه به جنب و جوش افتاده سریعاً چادر و لباس هایشان را مرتب کردند.
نگاهی به بیرون انداخته، دیدم حسین از 200 متری چادر ظاهر شده است. من یک روز بیشتر مهمانش نبودم چون متوجه شدم که من برای او با سایر نیروها تفاوتی ندارم لذا به چادر نیروها رفتم.
در آن منطقه یک میدان صبحگاه درست کرده بود و همه ملزم بودند سر وقت در صبحگاه حاضر شوند چون می گفت: روح یک محیط نظامی در صبحگاه است. از اتاق یک روز کمی دیر تر به محل صبحگاه رسیدم. چند نفر دیگر هم د یر آمدند. آنها با خود می گفتند: امروز شانس آوردیم چون براد ر حسین نیز دیر آمد، امروز با ما کاری ندارد.
ولی تصور آنها و خوش خیالی من دیری نپایید. بعد از مراسم صبحگاه، حدود پانزده کیلو متر ما را د واند و تنبیه سختی برای ما در نظر گرفت. چون برادر حسین برادرش خانه سایر نیروها بود.

امیر وفایی :
در عملیات والفجر 8 یکی از غواص هایی که قرار بود همراه گروهان ما بیاید یک بسیجی کم سن و سال بود. او را نزد شهید صنعتکار برده، گفتم: برادر صنعتکار من نمی توانم این شخص را همراه خود برم. بسیجی به گریه افتاد و. با صدای بلند گریه کرد. صنعتکار دستی بر شانه او زد و خطاب به من گفت: وفایی! مگر نمی بینی کانه شیر است. کارش را خوب انجام می د هد.
چاره نبود او را بردم. در گیر و دار شکستن خط چشمم به آن بسیجی افتاد که رو به روی یک عراقی بسیار درشت هیکل نشسته بود. صحنه خیلی جالب بود. عراقی پشت تیر بار غش کرده، در حالی که بدنش مرتعش بود کف از دهانش خارج می شد. بسیجی نیز بهت زده رو به روی او نشسته بود. کمی آب به او دادم تا حالش بهتر شود.
سپس پرسیدم: بگو ببینم با این غول بیابانی چه کردی؟ دلاور! گفت: تا نزدیکش رسیدم از هیکلش خیلی ترسیدم. لذا فین های پایم را در دست هایم کرده، جلوی او تکان دادم.. ولی او از ترس غش کرد!
در آن میان جنگ بشدت خنده ام گرفت و بی اختیار به یاد حرف صنعتکار افتادم: کارش را خوب انجام می د هد.
کفش های مخصوص غواصی که شبیه باله های ماهی است و از آن برای شنا کردن استفاده می شود. فین می گویند.

حسین صباغ زاده :
سردار شهید صنعتکار خیلی مقید به انجام واجبات و مستحبات و ترک مکروحات بود و در این مورد همیشه سید جمال الدین اسد آبادی و گروه 40 نفره اش را مثال می زد که آنها بسیار مقید به انجام مستحبات و د ور از مکروحات بوده اند. در این ارتباط او از شبه ناک نیز بشدت پرهیز می کرد.
قبل از عملیات والفجر 8 که در اروند کنار مستقر بودیم، نخلستان هایی که صاحبان آنها به دلیل جنگ کوچ کرده بودند خرماهایش رسیده بود و اکثراً یا به درخت خشکیده یا پایین آن روی زمین ریخته بود. یک روز به اصرار یکی از برادران، صنعتکار یک دانه از آن خرما را خورد ولی به سرعت از این لقمه اظهار پشیمانی نمود.
تا مدتی بعد هر وقت چشمش به این برادر می افتاد، لب به اعتراض گشوده می گشت: باعث شدی آن روز من خرمایی را که نمی دانم صاحبش راضی بوده یا نه بخورم.

سید علی صادق غفاری :
در عملیات والفجر 8 با توجه به اینکه تمامی نیرو، امکانات، تسلیحات، تدارکات، مجروح و شهید از طریق اسکله جا به جا می شد، اسکله ها حساسیت خاصی داشت. مرتب زیر آتش شدید دشمن بود و حتی هر دفعه 10 الی 15 هواپیما یک مرتبه به یک اسلکه حمله ور می شدند. در این عملیات صنعتکار مسئول اسکله بود و یک لحظه از اسکله د ور نشد و به سنگر پناه نبرد.
شب عملیات، علی رغم آتش شدید و سنگین دشمن، صنعتکار خیلی عادی و طبیعی به انجام فعالیت های خود مشغول بود. گاه رگبار تیر های رسام مثل طنابی به سمت ما کشیده می شد و برای در امان ماندن جا خالی می دادم یا خود را به این طرف و آن طرف آن طرف مایل می کردم. در این حین شهید حسین صنعتکار که متوجه من شده بود همانطور که مشغول کارش بود گفت: نقاری! نگاه به آتش و گلوله نکن که نتوانی کار کنی!

سردار شهیداحمد کاظمی :
با اینکه بنده فرمانده لشکر بودم و حسین صنعتکار زیر مجموعه من محسوب می شد، مع الوصف او را همیشه با لاتر از خود می دانستم، از هر نظر او یک انسان کامل بود. طلبه با هوش، رزمنده شجاع، فرماندهی مد بر و از همه بالاتر معلمی دلسوز بود.
هر وقت مشکلی داشتم با او مشورت می نمودم. برای واگذاری مسئولیت های لشکر به افراد، با اشاره و مشوت حسین این کار را می کردم و همیشه کارهایی که با او مشورت کرده بودم خاتمه خوبی داشت.
در طول عملیات های مختلف، هر گاه کار پیشروی یات دفاع لشکر با مشکل رو به رو می شد وقتی صنعتکار به آن ناحیه می رفت خیال همه راحت بود. در طول این مدت حتی یک مرتبه اتفاق نیفتاد کاری را ولو در سخت ترین شرایط به او محول کنم و نتواند به خوبی از عهده آن بر آید.

محمد تقی نوحی:
یک روز که مشغول تمیز کردن کف اتوبوس بودم شهید صنعتکار گفت: شما رانندگان هر روز خاک کف پای رزمندگان را به چشم می کشید: متوجه منظورش نشدم، ادامه داد: همین طور که ماشین را تمیز می کنید گرد و خاک آن به سر و صورت شما می نشیند. من هم دوست دارم خاک کف پای شما را به دیده ام بکشم.
بعد از داخل اتوبوس یک پیراهن پیدا کرده، پوشید و گفت: من کار فنی بلد نیستم ولی دوست دارم مقداری از سرویس کاری اتوبوس را کمک شما راننده ها انجام دهم. آن روز همه راننده ها وقتی صنعتکار را با دست های سیاه و سر و صورت گریس خورده و روغن چکیده مشاهده کردند به این روحیه احسنت گفتند و خوشحال شدند. متأسفانه فردای آن روز خبر شهادت صنعتکار باعث افسردگی و ناراحتی همه نیروهای ترابری لشکر شد.

سردار شهیداحمد کاظمی :
در یکی از جلسات مسئولین و فرماندهان لشکر که در اهواز بر گزار شد. فرمانده لشگر ضمن ارائه تحلیلی از وضعیت کشور و جنگ گفت: با توجه به اینکه جنگ فرسایشی شده و باید با برنامه ریزی دنبال شود، نیاز به دوره های آموزشی و سرمایه گذاری روی نیروهای رزمنده است. با عنایت به اینکه اکثر نیروها از نیروهای داوطلب و مردمی هستند دقیقاً ما نمی دانیم کدامیک از آنها تا چه مدت در جبهه حضور دارند.
پس از اتمام سخنان فرمانده لشکر هر یک از فرماندهان به نوبت سخنانی ایراد کردند و همگی بر حضور بیشتر در جبهه تاکید داشتند. بعد نوبت به شهید حسین صنعتکار و سحر بین خالصانه او رسید. چنین شروع کرد: بسم الله الرحمن الرحیم.
السلام علیم یا ابا عبد اله....


حسین علی مصطفایی :
یکی از نیروهای ورزیده و کار آزموده واحد تخریب، امیر حسین محمدی بود. او در خیلی از عملیات ها به عنوان نیروی تخریب به باز کردن معبر، زیر آتش شدید و خنثی کردن مین های دشمن پرداخته بود.
هر کس وارد تخریب می شد آرزویش این بود که در یک عملیات کنار دست محمدی باشد. چون یک شبه می توانست آموزش کامل تخریب ببیند و یک تخریب چی ماهر شود.
روزی که امیر حسین شهید شد، روز عزای واحد تخریب بود. مثل اینکه همه چیز تخریب خراب شده بود. بچه ها ماتم زده گوشه ای نشسته بودند و کسی اشتیاقی برای کار و روحیه ای برای فعالیت نداشت. در این هنگام شهید حسین صنعتکار وارد شد.
او که مسئول واحد تخریب بود خیلی به محمدی ا ظهار علاقه می کرد. همه می گفتند: اگر بفهمد امیر حسین شهید شده آیا چه می کند؟ به هر حال با مقدمه ای نه چندان طولانی خبر شهادت محمدی را به او دادند.
هیچگونه آثار نگرانی و ناراحتی در از دست دادن بهترین دوستش در چهره اش مشاده نشد بعد از چند لحظه تبسمی رضایت مندانه کرد و گفت: انا لله و انا الله راجعون. این صبر و استقامت صنعتکار روحیه ها را به تخریب باز آورد.

برادر مقصودی :
مدتها بود شهید صنعتکار تصمیم به ازد واج گرفته بود ولی خوف آن داشت که ازدواج، گرفتاری های او را پشت جبهه زیاد کند و نتواند به نحو احسن به وظیفه خویش عمل نماید. از یک طرف حکم خدا (ازد واج ) از طرفی حمایت از دین خدا (جبهه) او را در یک برزخ تردید قرار داده بود. بالاخره تصمیم گرفت ازدواج کند و نزد فرمانده لشکر رفت و گفت:
حاج احمد، می خواهم دینم را کامل کنم. فرمانده تبسمی کرد و گفت: مبارک است! بیا این هم برگه مرخصی، همین الان حرکت کن، تأخیر جایز نیست. هر وقت تمام کارهایت را سر و سامان دادی بر گرد. هیچ عجله ای در کار نیست.
برگه را از فرمانده گرفت. سیل افکار پریشان او را احاطه کرد. دستش را به پیشانی گذاشته، آرنج آن را به دیوار تکیه داد و مدتی با چشمان نیمه باز به عمق افکار و خیالات خود غوص کرد. همه متحیر بودند چرا به فکر رفت. ازدواج که این همه فکر ندارد.
ناگهان به سمت قرآن رفت. رو به قبله ایستاد. فهمیدیم که قصد استخاره دارد. شوخی ها شروع شد. فکر ندارد! قرآن برای چی! در کار خیر هیچ حاجت استخاره نیست! حسین قرآن را باز کرد و آیه را د ید. دوباره استخاره کرد. بعد در حالی که قرآن را سر جایش می گذاشت. گفت: استخاره کردم اگر بمانم کانه بهتر است. حاج احمد برگه مرخصی را پس بگیر. در همان ماندن، چند روز بعد به شهادت رسید و حکمت آن تفکر و آن استخاره بر ما کشف شد.

کریمی :
وقتی وارد منطقه غرب شدم نیروهایمان در ارتفاعات شاخ شمیران و مشرف به دریا چه در بندی خان عراق استقرار داشتند. تا به حال به غرب نرفته بودم واز دیدن این همه زیبایی در طبیعت خیلی به وجد آمده بودم. ولی رسیدن خبر شهادت صنعتکار تلخ ترین خاطره ای بود که درب دو ورودم به غرب شنیدم و هنوز تلخی آن را در ذهنم حس می کنم.
او که سال ها با مین سر و کار داشت و در میدان مین بزرگ شده بود سر انجام به لحاظ علاقه ای که به تخریب داشت چون واحد تخریب سخت ترین و پر حادثه ترین واحد لشکر بود در میدان مین به شهادت رسید.
حسین به اتفاق یار د یرینه اش رضا کرمی جهت شناسایی وارد میدان شدند. ناگهان پای کرمی به یک مین والمر بر خورد کرده بر اثر انفجار مین، کرمی در جا به شهادت رسید و یکی از ترکش های آن به پای حسین اصابت کرد و بر اثر شدت خونریزی او نیز به دوستش کرمی پیوست.

 

دوشنبه 8 فروردین 1390  7:33 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

نیلچیان ,علی

فرمانده گردان عمار (س)لشکر14امام حسین (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

نفس عمیقی کشید. دستش را با لا برد و انگشتش را روی زنگ فشار داد. در صدایی کرد و باز شد. منتظر ماند. فاطمه به استقبالش آمد. یا اﷲ ی گفت و وارد شد. چشمش به عکس علی افتاد، روی طاقچه. فاطمه تعارفش کرد که بنشیند. و خود رفت به آشپزخانه. نشست و چند برگه کاغذ در آورد. نگاهی به سوالات انداخت. زیر چند تا از آنها خط قرمز کشیده بود. آنها را دوباره خواند. ضبط صوتش را روی میز گذاشت. منتظر بود فاطمه بر گردد. دور و برش را نگاه کرد. باز هم نگاهش روی عکس علی متوقف شد. فکر کرد. اینجا که همه علی نیلچیان را می شناسند، پس چرا تا حالا کسی با فاطمه مصاحبه نکرده؟ چرا کسی داستان زندگی آنها را ننوشته؟
فاطمه بر گشت. سینی شربت دستش بود. شربت ها را روی میز گذاشت. همان طور که می نشست، سوال نپرسیده اش را جواب داد. از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان، خیلی ها برای مصاحبه آمده اند اینجا اما بنا به دلایلی جواب هیچکدام را ندادم. شما هم که زنگ زدید، خواستم بگویم نه، اما نمی دانم چه شد که گفتم قدمتان روی چشم.
یادش آمد که همسران شهدای قبلی همگی دست رد به سینه شان زده بودند. یادش آمد که هیچ کدام وقت نداشتند و مهم تر از آن، دلی که بتواند آن خاطرات را باز گو کند. به یاد آورد سرگردانی شان را و این که چطور سه روز قبل از تماس با فاطمه دست به دامان امام رضا (ع) شده بودند. قاصد فرستاده بودند که برود؛ رو به روی گنبد بنشیند، ، چشم به گنبد بدوزد و پیغامشان را برساند. بغض آلود گفته بودند: آقا ما که هوای شهدا به سرمان نبود! خودتان هوایی مان کردید، حالا هم خودتان درستش کنید.
فاطمه ادامه داد: خواستم حرفم را پس بگیرم و بگویم نیایید اما وقتی گفتید کلید کربلای شما این مصاحبه است، به یاد وصیت نامه علی افتادم. همیشه آرزوی کربلا داشت. فکر کردم تا بود که کربلا نرفت. لااقل حالا واسطه ی کربلا چند جوان دیگر شود.
بر دلش گذشت: نام حسین ببین چه ها می کند! لیوان شربش را بر داشت و جرعه ای نوشید. خنک بود. زیر لب زمزمه کرد یا حسین. ورقه ها را جلویش مرتب کرد. انگشتش را روی دکمه ی ضبط گذاشت و پرسید: اجازه هست؟ فاطمه خندید و گفت: اجازه ی ما هم دست شماست. دکمه ی ضبط را فشار داد. نوار شروع به چرخیدن کرد.
انتظار سخت است؛ این را دیگر هر دوی مان می دانیم. و من سعی می کردم منتظرت نگذارم. اما گاهی نمی شد. دیگر آن روز هم نشده بود زود بیایم. تو منتظر مانده بودی و من نگران بودم نکند زیادی دیر شده باشد و تو رفته باشی.
دیر کرده بودم. مرتب ساعت را نگاه می کردم و به طرف خانه می دویدم. می ترسیدم رفته باشد. به خودم امیدواری می دادم که نه! علی بدون خداحافظی نمی رود. اما باز هم دلم شور می زد. صدایی تو گوشم می گفت: فاطمه! بدو! شاید دیگر ندیدیش ها! بالاخره رسیدم. نفس نفس می زدم. اما مهم نبود. به طرفش رفتم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: می دانستم بدون خداحافظی نمی روی. جوابم فقط یک لبخند نصفه و نیمه بود. فقط همین. لباسش را پوشیده بود و توی حیاط قدم می زد. کیفش روی دوشش تاب می خورد. خیلی مضطرب به نظر می رسید. نمی دانم به خاطر دیر کردن من بود یا چیز دیگری. به هر حال، مثل همیشه نبود. نمی رفت! همانطور ایستاده بود و نگاهم می کرد. نمی دانستم چه باید بکنم؟ چه باید بگویم؟ آشفته بودم. به چشم هایش نگاه کردم. برق عجیبی داشتند، شاید، ، شاید اشک بود، شاید هم نه.
سکوت عذابم می داد. هر چه سعی کردم آنرا بکشم، نشد. علی با سکوتش خیلی حرف ها زد. به اندازه ی یک دنیا. به اندازه ی یک وداع! بالاخره قصد رفتن کرد. یک قدم، برگشت. آهسته گفت: کاری نداری؟ آهسته تر گفتم: به خدا می سپارمت.
دوباره رفت و باز گشت. این پا و آن پا شد. گفت: خیلی نگرانی؟ ... می ترسی؟ ... مشکلی داری؟ ... از صدایم فهمیده بود. سعی کردم این بار محکم جواب بدهم. گفتم: نه، مشکلی نیست. دل رفتن نداشت. فهمیده بودم. او هم می دانست که من دل کندن ندارم. تا سر کوچه بدرقه اش کردم. باز ایستاد. نگاهم کرد فقط. دلم آشوب شد. دیگر طاقت نداشتم. اگر باز هم می ماند. و همان طور. نگاهم می کرد، خدا می داند چه می شد نمی خواستم فریاد بزنم! خواستم بگویم برو دیگر! اما نگفتم. همان صدا دوباره در گوشم گفت: خوب تماشایش کن. علی رفتنیه! و برای همین لبم را گزیدم و ایستادم. استوار استوار! ایستادم و تماشایش کردم. همه حرکاتش را به خاطر سپردم. پلک زدنش را. آن قدر نگاهش کردم تا از پیچ کوچه گذشت و در خیابان گم شد. یاد وداع آخر امام حسین (ع) و حضرت زینب (س) افتادم. زیر لب زمزمه کردم: مهلا مهلا! علی، حالا نه! تازه اول راهیم! ...
چه محکم قدم بر می داشتی اون روز! چه استوار پا روی خاک می گذاشتی! این خاک چه به خودش می بالید که تو و امثال تو را روی خودش جا داده، اوبه ابهت دیگه روی خاک نیست؟ خاک حتماً چه افتخاری می کند که تو را در آغوش کشیده است!
عاشق خاک بود. گاهی اوقات با خودم فکر می کردم که باید او را هم ابو تراب لقب می دادند. از آن جدا نمی شد و اگر کسی یا چیزی می خواست این دو محبوب را جدا کند، مادرم می خواست سنگ تمام بگذارد. می خواست آبرو داری کند و جهیزیه کامل؛ دهد. می گفت: تا اینجا به میل شما بوده، هر کاری خواستید بر گردید. هر کاری هم که کردید، من هیچی نگفتم، این یکی دیگه به دل من.
چه می گفتم: به مادرم؟ فهرست عریض و طویلی تهیه کرده بود و هر روز که می گذشت چند قلم جنس به آن اضافه می شد. امروز تخت و سرویس خواب، فردا مبل و میز ناهار خوری و پس فردا خدا می دانست چه؟ هر چه کردم نتوانستم منصرفش کنم، مادر بود دیگر. حق هم داشت. هر دو پا را در یک کفش کرده بود که دخترم را دارم می فرستم خونه شوهر. سرباز خونه که نمی ره! بالاخره دست به دامان علی شدم. او هم آمد و خطبه ای خواند قرا! به زمین اشاره کرد و گفت: مادر جان! مگه قرار نیست یه روزی بریم اون زیر. مادرم لبش را گزید. خدا مرگم بده! اول زندگی به اون زیر چکار داری علی آقا! علی خندید. اول و آخر نداره مادر جان! آخر سر از اون زیر در می آریم. گفت: بذارید روی خاک باشیم. بذارید همین یکی دو وجب فاصله را هم کم کنیم. اون زیر رفتن مون سخت می شه ها! ! مادرم خلع سلاح شد. خیلی چیزها را از لیست خرید حذف کردیم. نه مبل خریدم و نه تخت. دو تا پتو داشتیم که جای خالی هر دو را برای مان پر می کرد.
علی این طوری بود. سادگی را می پسندید. قناعت از سر و روی زندگی اش می بارید. روزی که برای اولین بار دیدمش، یعنی همان روزی که برای خواستگاری آمده بود، سر و وضعش خیلی معمولی بود. شاید بتوان گفت: بیش از اندازه معمولی. آن زمان بچه های مذهبی را از چهره و قیافه شان می شد شناخت. علی هم همین طور بود. قیافه اش خوب بود، توی ذقم نزد؛ بر عکس لباسش! نه اینکه بگویم بد بود نه! برای من عجیب بود. فکر می کردم که هر چیزی، رسم و رسومی دارد. برای خواستگاری همه می رفتند کت می خریدند، لباس نو می پوشیدند؛ به سر و وضع شان می رسیدند. اما علی همان لباس ساده ای که می رفت دانشگاه با همان لباسی که می رفت جلسه، آمده بود خواستگاری. آن هم برای خواستگاری من، که همه ی خواستگاری هایم را به دلیلی رد کرده بودم. از سادگی خوشم می آمد اما نه به این حد! ته دلم خالی شد. اما جلسات بعد که آمد و بیشتر با او آشنا شدم، با خودم گفتم: حالا قبول می کنم، می گم باشه. باید تحمل کرد، بعداً سر فرصت درستش می کنم. همین بود که وقتی گفت پتو ها کم اند، فکر کردم یعنی درست می شه؟ همان اوایل عروسی مان بود. آمد و گفت: بین خلق خدا تبعیض می گذاری. جا خوردم. گفتم: به خدا نمی گذارم. گفت: قسم نخور. چهره ی مبهوتم نشان می داد که منظور او را نفهمیده ام. روی یکی از پتو ها نشست. به سمت چپ و راستش اشاره کرد و پرسید: مگه روی دو تا پتو چند نفر آدم می توانند بنشینند؟ فقط نگاهش کردم. گفت: می خواهی بگم چی کار کنیم؟ یا همه شو جمع کن یا دو سه تا دیگه هم بخر. نا خود آگاه لبخند زدم. مطمئن بودم که به جمع کردن شان راضی نمی شود. مهمان حبیب خداست.
این طوری شد که پتو هایمان زیاد شدند. البته خدا بیامرزدشان! عمرشال به حال خانه ما نبود. جمع شان کردیم. همان موقع که جنگ شروع شد. آن موقعی که علی رقفت جبهه. از آن روز، رنگ پتو و تشک و متکا را ندیدیم. روی زمین سفت می خوابیدیم. برای همدردی با علی، با رزمنده ها، با اسراء آنها نداشتند چرا ما داشته باشیم؟
نه فقط پتو و نه فقط رزمنده ها، هر چه را که هر که نداشت، ما هم نباید می داشتیم. این تصمیمی بود که هر دوی مان اول ازدواج گرفتیم. زمانی که علی دانشجو بود؛ دو تا از برادر هایش در آمریکا بودند. بگذریم که علی چقدر نگران شان بود و همیشه در نامه هایش به آنها می نوشت: دعا کنید خدا ما را برای طرفه العینی به خود وامگذارد. می خواهم این را بگویم که یکی از آنها برای او یک کاپشن سوغاتی آورد. علی مهندس معدن بود. مدرکش را در دانشگاه تهران گرفته بود و مدیر معدن بود. معدن هم توی منطقه سرد سیر قرار داشت. آورده بود تا علی زمستان ها بپوشد. علی هم تشکر کرد و کاپشن را گرفت. اما یکی دو سال گذشت و به آن دست هم نزد. اگر روکش پلاستیکی نداشت، شاید دو بند انگشت خاک روی آن می نشست! برادرش دلگیر شد. اعتراض کرد که آدم وقتی برای کسی سوغاتی آورد، دلش می خواد از اون استفاده بشه. پس چرا نمی پوشی؟ جواب شنید: مگه همه از اینها دارند؟ اگر من بپوشم و بروم سر کار، از بقیه کارگر ها متمایز می شم. هر وقت همه شون داشتند، هر وقت همه پوشیدند، من نفر آخری خواهم بود که بپوشم.
منظورت چه بود که گفتی تا جورابت پاره نشود جوراب نو نمی خری؟ می خواستی بگی خسیسی؟ آخر بخل و خساست را شب عروسی به رخ عروس نمی کشند که! نه، نه، بهت نمی آید که خسیس باشی. به چهره ساده تو، قناعت بیشتر می آید!
دوست علی از او پرسیده بود:
چرا زن نمی گیری؟ 29 سالته! پیر شدی رفت.
شرایط فراهم نشده.
دا دم برات از قالب در بیارن!
کار من از قالب گذشته.
مگه تو چی می خواهی؟ ایراد بنی اسرائیلی بگیری بهت زن نمی دن ها!
علی با خنده گفته بود: نه! من کم توقع ام. فقط می خوام مذهبی باشه، فعال باشه؛ اهل دنیا نباشه، به زندگی ساده قانع باشه. یه کلام. بتونه با من کنار بیاد.
در ضمن قد بلند هم باشه.
خانمش که دوستم بود. با من مطرح کرد. گفتم: باید فکر کنم. گفت: از دستت می ره ها! فکر کردم خوب از دست بره این هم مثل بقیه. آش دهن سوزی که نیست. خواستگاری های دیگه هم خیلی هاشون مذهبی بودند. تحصیل مرده. در موردش تحقیق کردم. همه گفتند نه نگو. گفتند که درس خونه، زبله، کارنامه اش بیست بیسته. البته کارنامه ی دنیایی اش را نمی گیم ها. طرف دنیا نمی ره، اهل اون طرفه. گفتم ضرر که نداره. بگین بیاد.آمد. تنها آمد کمی دل دل کردم. وارد اتاق شدم؛ دیدم همچنان ایستاده. دوستم گفته بود که قدش چندان بلند نیست، اما او می خواست نشانم بدهد. می خواست مطمئن شود. صداقتش به دلم نشست و همچنین آینده نگری اش. آخر گفته بود: زن قد بلند می خواهم. تازه فهمیدم چرا؟ می خواست بچه هایش قد کوتاه نشوند. گفتم بفرمایید. نشست. مدتی سکوت کردیم. بالاخره لیست بلند بالایی از جیبش در آورد. همه اش سوال بود. هول کردم که نکند سخت باشد؟ ! اگر بلد نباشم که آبرویم می ره! چی جوابش را بدم؟
رویم را سفت گرفته بودم تا عرقی که روی پیشانی ام نشسته نبیند. نمی دانم در این دو جلسه مرا اصلاً دید یا نه. شاید همان موقعی که هر دویمان ایستاده بودیم؛ زیر چشمی نگاهم کرده باشد. همیشه نگاهش یا روی گل قالی یا روی بر گه سوالاتش بود. بعد از دو جلسه به دوستش گفت ک از نظر من بلامانع است. نظر عروس خانم را بپرسید. خیالم کمی راحت شد. دست کم فهمیدم که موقع جواب دادن به سوالاتش، خیلی آبروریزی نکرده ام. بعد از آن با پدر و مادرش آمد. و جلسه خواستگاری رسمی بر گزار شد. روابط خانواده های مان سر شار از احترام بود. خواهر های علی از صمیمی ترین دوستان من بودند. از دعواهای عروس و مادر شوهر هم اصلاً خبری نبود.
مادرش مثل مادرم خودم بود. گفتم قبول. گفت قبول. گفتند خوشبخت شوید.
هیچ وقت آن اطمینانت را فراموش نمی کنم. وقتی گفتی قبول! من سوال زیادی از تو نداشتم. پرسیدم حیطه ی فعالیت زن چقدر است؟ او گفت: هیچ! و تو گفتی زن و مرد ندارد. شاید بهت نگفته باشم اما همین جواب باعث شد که تو را انتخاب کنم.
پای حرفش ایستاد. نه تنها مانع فعالیتم نشد، بلکه مشوق من هم بود. تا قبل از انقلاب، فعالیتهای سیاسی مان حد و اندازه نداشت و آن قدر که در طول مدت عقد، حسرت به دل ماند که یک بار با هم برویم پارک، برویم کنار رودخانه؛ اصلاً برویم تا سر کوچه و مثل زن و شوهر ها دو کلمه با هم صحبت کنیم. علی هر پانزده روز یک بار می آمد اصفهان. وقتی هم که می آمد، یا می رفتیم جلسات مذهبی و یا دیدن دوستان و آشنایان. اگر هم خلوتی می کردیم و صحبتی رد و بدل می شد، در مورد امام بود و انقلاب و مشکلات و مسائل جامعه و فعالیت های سیاسی، ماه عسل مان هم جالب بود! از بین عروس و داماد هایی که من می شناختم، یکی می رفت شمال یکی می رفت مشهد، یکی می رفت قم، من و علی هم رفتیم بیرون شهر! البته به یک جلسه مذهبی که از ترس مامورین ساواک بیرون شهر تشکیل می شد. هیچ کارمان شبیه عروس و داماد ها نبود. با این حال، این روزها ، از شیرین ترین روزهای زندگی مان محسوب می شد. لذتی که از پخش اعلامیه به ما دست می داد؛ کنار هیچ زاینده رودی پیدا نمی شد. کمک های اولیه ای را که در این جلسات به ما آموزش داده می شد نه در جنگل های شمال می توانستیم یاد بگیریم. و نه در باغ نادر مشهد. درست کردن کوکتل مولوتوف و تمرین کار با ژ 3 و بعد از تصرف پایگاه ها و اسلحه های ساواک، یوزی را هم به هیچ گفتگویی روزمره ای عوض نمی کردیم. هر دوی مان فعال بودیم. در در دانشگاه، ادبیات خوانده بودم و علوم اجتماعی تدریس می کردم موقع درس دادن؛ سوالاتی را در ذهن دانش آموزان ایجاد کنم و پاسخ دادن آنها؛ تحولاتی را در نگرش شان بوجو.د بیاورم. فعالیت علی مثل من پشت پرده نبود. علنی و آشکارا مبارزه می کرد. در همه کارها سر رشته داشت. فقط کافی بود آن کار، رنگ و بوی مخالفت با رژیم و اطاعت از امام داشته باشد؛ فرو گذار نمی کرد. البته من از فعالیت های سیاسی اش زیاد اطلاع نداشتم. به پدر و مادرمان هم که اصلاً حرفی نزده بودیم.. ولی می دانستیم که همیشه دنبال کتاب های ممنوعه بود. مثل کتاب های دکتر شریعتی و یا سخنرانی هایی که در حسینیه ارشاد انجام می شد. یک بار هم به من گفت: می رم تهران. نگران نشو! فردای آن روز، روز هفدهم شهریور بود. و طبق معمول علی جلوی همه بود! در تظاهرات شرکت کرده بود، رسیدگی به مجروحین را به عهده گرفته بود. و خلاصه هر کاری که از دستش ساخته بود را انجام داده بود. می خواست به من نگوید کجا می رود و چه می کند که نگران نشوم. همیشه همین طور بود. می گفت: من رفتم، خداحافظ. اما خبر نداشت که تا بر گردد من هزار بار می میرم و زنده می شوم. نه تلفنی، نه نامه ایَ، هیچ! انگار گم می شد تا بر می گشت. اگر می دانستم کجاست و چه می کند خیالم راحت تر بود. لااقل می دانستم منتظر چه باید باشم. اما این طوری همیشه دل شوره داشتم. هر بار تلفن زنگ می زد و با علی کار داشت، هر بار دم در خانه؛ علی را می خواستند، فکر می کردم نکند توطئه ای یه گروهک تروریستی باشد؟ نکند افراد ساواک باشند؟ همیشه منتظر بودم تا خبر دستگیری؛ اسارت؛ جراحت یا شهادت علی را برایم بیاورند. ته دلم دوست داشتم یک بار هم که شده علی این حال مرا حس کند، بلکه بفهمد نگرانی چه مزه ای دارد و این قدر بی خبرم نگذارد. خیلی طول نکشید. بالاخره علی هم مزه ی دلشوره را چشید. آن شب جلسه دیر تمام شد. با بچه ها از خانه خارج شدیم. چهار نفر بودیم. می آمدیم و در راه صحبت می کردیم. همه چیز عادی بود تا اینکه یکی از بچه ها گفت: فکر کنم داریم تعقیب می شویم. به چهار راه که رسیدیم از هم جدا شدیم. دو نفر به چپ و دو نفر به راست همچنان که می آمدیم صدای کفش های پشت سرمان قطع نمی شد. به خانه ی یکی از دوستان رفتیم. چادر هایمان را عوض مردیم و یکی یکی از در پشتی خارج شدیم. کمی آرامش پیدا کردم. به کوچه ای پیچیدم. صدای نفس زدنی از پشت سرم می آمد یکی فریاد زد: آبجی بدو! وحشت کردم. دویدم. دیوانه وار! از کوچه ای به کوچه دیگر واز خیابانی به خیابان دیگر. فقط می خواستم گمش کنم. تمام نیرویم را در پاهایم جمع کرده بودم. نمی خواستم خانه مان را پیدا کند.
در را چرا باز نمی کردی؟ آن چند لحظه ای که پشت در بودم، یک سال برایم طول کشید. چرا اینقدر طولش دادی؟ اگر می رسیدند و پیدایم می کردند، اگر می گرفتندم چه؟ اگر بسته های اعلامیه را که انداخته بودم میان کوچه پیدا می کردند؟ مطمئنم نمی دانستی شرایطم را، والا تو کسی نبودی که مرا در خطر تنها بگذاری فقط برای این که من نفهمم چقدر نگرانم بودی و پشت در منتظر.
هول کرده بودم. از چشمانش فهمیدم نگران بوده. به روی خودش نیاورد. ولی می دانستم که این دو ساعت را که دیر کرده بودم، دور خانه می چرخیده. رنگم پریده بود. نفس نفس می زدم. مرا به اتاق برد پذیرایی مختصری کرد. بعد آمد کنارم نشست. گفت: نه که بگم چرا می ری، یا نرو نه ! فقط نمی دونستم اگه بر نگشتی کجا باید دنبالت بگردم. سرش زیر بود با انگشتانش بازی می کرد. درست مثل شب خواستگاری. گفت: می خواهی با هم حرف بزنیم؟ بغض کرده بودم. به نشانه تایید سرم را تکان دادم. پرسید: تو همیشه این طور نگران من می شی؟ جواب ندادم. می توانستم نه بگویم، دلم هم رضا نمی داد بگویم آره. گفت: ازاین به بعد دیگه نه باید نگران تو باشم و نه تو نگران من. با این همه دلشوره؛ زندگی برای هر دوی مان تلخ می شه. بدنم یخ بود. باورم نمی شد علی داشت وصیت می کرد! حالم بد بود، بدتر شد. سعی می کردم خودم را آرام کنم. فکر کردم: مگه نگفته بودی اهل دنیا نیستی؟ مگه قبول نکرده بودی که به این دنیا تعلق نداری؟ خب، علی داره بهت یاد آوری می کنه دیگه! اما دلم آرام نمی گرفت. نمی توانستم اول زندگی جدایی را بپذیرم. برایم قابل هضم نبود. کلی برای آینده ام برنامه داشتم. حرف هایش بدنم را لرزاند. نمی دانستم چه باید بگویم! فقط نشستم و نگاهش کردم. بالاخره گفت: وصیت نامه ام را هم نوشته ام. هر وقت لازم شد می توانی ازش استفاده کنی. چه می گفتم به علی! ؟
از همان لحظه فهمیدم علی رفتنی است. فهمیدم دیر یا زود خبر پریدنش را برایم می آورند و آخر هم رفت. ولی تا وقتی بود؛ نگذاشت به ما بد بگذرد. شاید می خواست دلم را به دسشت بیاورد، شاید می خواست راضی ام کند تا وقت رفتنش نه نگویم، یا شاید... شاید که نه، حتما می خواست به وظیفه عمل کند.
کارهای خانه را انجام می داد،؛ هر کاری که از دستش بر می آمد. می گفت: بله گفتم تا آخرش هم پایش می مانم! بدون من هیچ جا شام نمی خورد اگر خانه مادرش. آن هم به احترام مادر و آن قدر که مادر راضی شود. وقتی نیمه شب گرسنه به خانه می آمد و من می پرسیدم : پس چرا شام نخوردی؟ همیشه لبخندش جوابگو بود که قرار نیست بدون تو جایی شام بخورم! خرید خانه را هم خودش انجام می داد. در آشپزخانه می گشت، هر چیزری کم بود، خودش می رفت و می خرید، منتظر حرف من نمی ماند. علی زندگی مان را 50- 50 تقسیم کرده بود، غم ها را، شادی ها را، مسئولیت ها را و کارهای خانه را.
مهمان ها که می رفتند زود تر از من بر می گشتی توی خانه. زود تر از من می رفتی آشپزخانه و در را می بستی. من می ماندم پشت در تا وقتی که ظرف ها را می شستی. ازت خواهش می کردم که در را باز کنی تا من هم کمکت کنم! برای همین بود که سختم بود مهمان دعوت کنم.
اجتماعی بود. در جمع بودن را دوست داشت، مخصوصاً اگر مهمانی بود. برایش فرقی نمی کرد، چه مهمانی می دادیم و چه مهمانی می رفتیم. در هر حال خوشحال می شد. خیلی جاها می رفتیم. منزل افراد غیر مذهبی هم. گاهی شام هم می ماندیم. محمد را که حامله بودم، رفتیم خانه یکی از آشنایان. شام نگه مان داشتند. راستش را بخواهید غذای شان کمی شبهه ناک بود. دلم نمی آمد غذای شبهه ناک به خورد بچه ای که در شکم داشتم بدهم. علی هم همین فکر را می کرد. می ترسیدم تاثیر منفی روی بچه بگذارد. از آن به بعد در چنین شرایطی، که شکر خدا کم پیش می آمد، من و علی سر سفره کنار هم می نشستیم. علی برایم غذا می کشید و بعد هم برای خودش. البته به بهانه اینکه حال خوشی ندارم بشقابم نصفه پر می شد. آخر سر هم بشقاب هر دویمان خالی می شد، در حالی که من از آن غذا ها کم خورده بودم! علی از بشقاب خودش می خورد و یک لقمه در میان از بشقاب من. از آن جالب تر اینکه علی اینقدر با ظرافت این کار را می کرد که هیچ کدام از میزبانان نمی فهمیدند!
محمدم که به دنیا آمد علی کردستان بود. به او تلفن زدیم. گفت می آیم! اما نیامد. نتوانست باز زنگ زدیم. گفت: می آیم! باز نیامد. بار سوم گفت: دیگه هر طور شده خودم را می رسانم. این بار بد قولی نکرد. آمد. نیم نگاهی به محمد کرد. می دانستم برای دیدن فرزندش دلش پر پر می زند، اما با این حال اول آمد سراغ من. احوالم را پرسید و عذر خواهی کرد به خاطر نبودنش. بعد رفت پیش محمد. گوش هایم را تیز کردم ببینم چه می گوید. محمد را در آغوش گرفت و در گوشش زمزمه کرد: خوش آمدی بابا! ...
کلمه ی بابا خیلی برایم شیرین بود. به دلم نشست. اما برای زینبم نبود. زینب روز بعد از چهلم علی به دنیا آمد. تلفن زدن فایده نداشت. هر کاری هم که کردیم، علی نیامد. زینب را بردم پیش علی. بردم گلستان شهدا. قنداقه ی بچه را گذاشتم درست مقابل عکس علی. می خواستم خوب ببیندش. گفتم: آقا، چشم تان روشن. قدم نو رسیده مبارک! زینب را روی زمین گذاشته بودم. اما با این حال می خندید. انگار می دانست آنجا بهشت است! محمد هم تا وقتی پیش پدرش بود. همیشه می خندید. علی خیلی هوای محمد را داشت. همان طور که مراقب دو دختردیگرم بود. عمرشان به دنیا نبود. هر دو ناراحتی قلبی داشتند. مدتی بعد از تولد، من و علی را تنها گذاشتند و رفتند. آن موقع که کنارمان بودند، علی شب ها بیدار می ماند و مرا می فرستاد بخوابم و اگر گریه می کردند علی آرام شان می کرد. نه فقط آن دو، محمد را هم همین طور. اگر لباسی که به تنش می کردم کش داشت، علی مهمترین کارهای عالم را هم رها می کرد! می نشست لباس را به آرامی از تنشان در می آورد، قیچی دست می گرفت و با ظرافت یک خیاط، تمام کش ها را می شکافت ومی گفت: از کجا می دانی که این کش ها ازیتشون نمی کنه؟ حرف که نمی تونن بزنن. گناه دارن. محمد که بزرگ شد، علی خم می شد تا محمد سوارش شود. اجازه نمی داد آب در دلش تکان بخورد. اما این روزها خیلی دوام نیاوردند. جنگ پدر را از محمد گرفت.
اخبار جنگ را که شنیدی بی قرار شدی. جنگ شروع شده بود و غیرتت قبول نمی کرد خانه بمانی! صدام چشم نداشت ببیند مردم ما دو روز آرام بخوابند. بالاخره کار خودش را کرد. فکر می کنی مادرش می دونسته بچه اش چی از آب در میاد؟ حتماً می دونسته! اگه می دونست اسمش را می گذاشت صدام یزید! ...
موقعی که خبر جنگ را شنید معطل نکرد. ساکش را برداشت و رفت. دیگر از او خبر نداشتیم. درست مثل زمان هایی که می رفت کردستان. یک گو.سفند نذر کردم که برود و سالم بر گردد. وقتی بر گشت سالم بود. گفتم که برای سلامتی ات گوسفند نذر کرده ام. خندید و گفت: پس کار تو بود. دیدم هر چی تیر و ترکشه از بغل گوشم رد می شه. نگو شما با خدا بده بستون داشتین. باشه، گوسفند را می خرم، اما بعد از این مصلحت خدا را به تاخیر نینداز. به رضای خدا راضی باش. چقدر خام بودم. اصلاً منظورش را نفهمیدم. با این حال دیگر نذر نکردم. به دعا اکتفا کردم. در دل خدا خدا می کردم که سالم بر گردد. وقتی بر می گشت دنیا را به من می دادند و عالمی غصه و ماتم به او. در دل من از خوشحالی قند آب می شد، اما علی دل و دماغ نداشت. با خدایش حرف می زد. چرا نصیبم نمی کنی؟ یعنی لیاقت ندارم؟ می دونی که از دنیا دل کنده ام. تشنه ام. یک قلپ از اون می ناب بهم بده فقط یک جرعه! از اون جرعه جرعه ها خیلی گرفت. چندین بار مجروح شد.
البته بین خودمان باشد، ته دلم خوشحال می شدم. هم از برگشتن و هم از اینکه چند صباحی مهمان خودم است. اما ماتم او دو برابر می شد. چند بار مجروح شد اما همه را، جز یک بار، مهمان تخت بیمارستان بود. در تمام این مدتی حتی نگذاشت به ملاقاتش برویم. می گفت: از روی بسیجی ها شرمنده می شوم. من که مجروح نشده ام! چرا اینقدر قضیه را بزرگ می کنید؟ یک زخم کوچک که این همه نگرانی ندارد! همین زخم کوچک گاهی ترکش خمپاره ای بود که از یک طرف بدنش وارد و از طرف دیگر بدنش خارج می شد. این زخم کوچک دستم علی را از کار انداخت. این زخم کوچک عرق شرم را بر چهره ی علی من نشاند. شرم از من! ماه رمضان بود. سر سفره ی افطار نشسته بودیم. تلفن زنگ زد. جواب دادم. صدایی آن طرف خط گفت: خواهر ناراحت نشید ها، علی آقا را منتقل کردند تهران. پرسیدم: چرا؟ راستش چیز مهمی نیست، اما علی آقا مجروح شده اند. رفتیم تهران. اول علی دعوایم کرد و گفت: ماه رمضان چه وقت مسافرت کردنه؟! مگه من هم دیدن دارم؟ گفتم: چون می دونستم دعوام می کنی از قبل قصد ده روز کردم. حالا اجازه نمی دیدن بمونم؟ این بار من یک قدم از او جلو تر بودم. خندید. ماندم. خیلی ضعف داشت. آن قدر که بار اول که مرا دید، نتوانست از جایش بلند شود. قرمز شد، خجالت کشید، اما بعد از آن همیشه در محوطه ی بیمارستان به استقبالم می آمد. با همان حال نزار. هیچ وقت ابراز ناراحتی نکرد. هیچ وقت از درد ننالید. حتی نگذاشت در کارهایش کمکش کنم. همیشه از من می پرسید: مشکلی داری؟ ... سخت نیست؟ او که این طور درد خودش را پنهان می کرد، او که همیشه رنج و سختی را برای خود می خواست، چگونه انتظار داشت که من مشکلات بی او بودن را به او بگویم؟ من هم باید سهم خودم را می پرداختم. یک بار به او گفتم: می دونی حضرت زهرا (س) چرا وصیت کرد شبانه غسلش بدهند؟ به نظر من می خواست حضرت علی (ع) آثار رنج هایی را که کشیده بود را کمتر ببیند. حال علی منقلب شد. گفتم: الگوی من فاطمه الزهرا (س) است. او این همه به فکر علی خودش بود ريال چطور من به دفکر علی ام نباشم. این قدر نگران ما نباش. بالاخره خدای ما هم بزرگه. وظیفه تو رفتنه، وظیفه من موندنه. خیالت راحت باشه. من نه می ترسم و نه مشکلی دارم. علی سرش را به سمت آسمان بلند کرد و گفت الحمد الله. همین زن را از خدا می خواستم. می خواستم چنین روحیه ای داشته باشه. زنی که بتواند با من کنار بیاید! از آن به بعد خیلی راحت می رفت. دلش آرام بود. وقتی که رفت و دیگر بر نگشت، جای خالی اش را بیشتر حس کردم. پا به ماه بودم. نزدیکی های چهلم علی بود. درد داشتم. اما شرم می کردم به کسی بگویم. محرمی می خواستم و علی نبود. خودم را در اتاقی حبس کردم. بغض کرده بودم. عقده های دلم را خالی کردم. دست خودم نبود. نا خود آگاه اشکم سرازیر شد. با دلخوری گفتم: این چه وقت رفتن بود علی؟! اما بعد یادم آمد که خودم رضایت به رفتانش داده بودم. قبل از اینکه برود از او پرسیده بودم: اگه نبودی و دردم گرفت چی؟ گفت توکل بر خدا! کرمان بودیم. آخر شهر غریب با تنهایی چه می کردیم. گفتم توکل درست، اما ما که اینجا کسی را نداریم. به کی بگم؟ به غریبه ها که نمی شه گفت. جواب داد خدا را چه دیدی، شاید هم بر گشتی پیش خانواده ات. گفتم: شاید که نشد حرف! دلواپس شد، شاید هم دلخور. این پا و آن پا کرد. از حرفم پشیمان شدن. گفتم. نگران نباش. هر کاری که بقیه کردند من هم می کنم. علی می دانست چه می گوید. مطمئن بود. ما بر گشتیم اصفهان و خبر شهادتش را آن جا گرفتیم. 41 روز بعد از شهادتش، روز وفات حضرت زینب (س) بود. دردم گرفت. برادر شوهرم مرا رساند بیمارستان. بچه دختر بود. علی گفته بود: مراقب زینبم باش! ولی ذهن من آنقدر آشفته بود که اصلاً متوجه نشده بودم. اصلاً نفهمیدم حرف های آن شبش بوی خداحافظی می داد.
به فرض هم که می فهمیدم، چه می کردم؟ علی آنقدر شیفته شهادت بود که نمی توانستم به جز این راضی باشم. خنده دار است، ولی نبودنش را راحت تر می توانستم تحمل کنم تا بودن و رنج کشیدنش را. دیدن سنگ مزار علی برایم آسان تر بود تا دیدن اشک هایش. علی را کم تر کسی دیده است. گاهی نیمه شب ها بیدار می شدم و می پرسیدم چرا بیداری؟ او فقط لبخند می زد. اشک های علی قیمتی بودند. کالای قیمتی را جلوی هر کسی نمایش نمی دهند! اما من می دیدم. کنار مزار دوستش نشسته بود. از ته دل می نالید و شکوه می کرد. می گفت: خیلی بی معرفتی! مگه قرار نبود با هم باشیم؟ مگه نگفتی با هم می ریم؟ پس چرا تنها رفتی؟
فکر کردم نکنه از دست من ناراحتی؟ آخه من هم بد قولی کردم. قرار بود شرایط همسر ایده آلت رو داشته باشم. ازما پس یکی، یا حد اقل یکی از اون ها بر یامدم. شرط کرده بودی که هر کجا بروی منم باهات بیام. و من قبول کردم، اما نتوانستم. تو رفتی و من موندم. پام بسته بود. به قولی که داده بودم وفا نکردم. وقتی رفتی، وقتی موندم، خواستم حلقه ازدواجم را، حلقه ای که برایم خریده بودی رو، به خودت پس بدم. بدم تا گفته باشم شرمنده! نتونستم اونی که می خواستی باشم. اما ندادم. یه چیزی به دلم گفت: علی دوست داشت سبک بال و سبکبار بره، بیخودی بارش رو سنگین نکن. نگهش داشتم تا فقط تیر و ترکش ها همراهیت نکنه. اون حلقه را نگه داشتم تا اون طوری که دوست داری به کارش بگیرم. دادم تا صرف مخارج دولتی اش کنند.
البته آن حلقه از نظر مادی ارزش زیادی نداشت. با علی رفتیم سر یک طلا فروشی و ارزان ترین حلقه اش را خریدیم. آمدیم خانه. مادرم جا خورد. پرسید: پس آینه و شمعدان کو؟ با خنده گفتم: آینه و شمعدان می خواهیم چکار؟ مادرم گفت: نه که برایم مهم باشد، اما رسمه. علی هم رفت و از سر کوچه یک آینه و یک جفت شمعدانم خرید و آمد فقط به خاطر آن که رسم بود، برای این که دل مادرم را به دست بیاورد. نه که بگویم خیلی حرف گوش کن بودیم و هر چه گفتند، گفتیم چشم! نه! تلافی این خرید را جای دیگر در آوردیم. به جای این رسم که به آن عمل کردیم، شب عقد کلی سنت شکنی کردیم! سفره نینداختیم. گفتند: بی سفره که نمی شود! گفتیم: به یک رسم عمل کردیم، کافیه! یک سجاده انداختیم رو به قبله و یک جلد کلام اﷲ هم مقابلش. همین! مهریه را هم بر خلاف آن زمان اصلاً سنگین نگرفتیم. بعد از کلی بحث با پدر و مادرم، به مهریه حضرت زهرا راضی شان کردیم. مراسم شلوغی بود. تقریباً همه ی فامیل و دوستان و آشنایان را دعوت کرده بودیم. نه برای ریخت و پاش. گفته بودیم بیایند تا همه ببینند که با سادگی هم می شود زندگی کرد و خوشبخت هم بود. بر عکس عقد، مراسم عروسی مان اصلاً مراسم نبود! شب نیمه شعبان؛ خانواده علی آمدند خانه ما. شام را دور هم خوردیم و بعد من و علی رفتیم خانه بخت اجاره ای.
هر دویمان خیلی اصرار داشتیم کسی بین ما و حضرت علی و حضرت فاطمه شباهتی قائل نشود. اما همیشه آنها را الگوی خود می دانستیم و الحق ، علی شاگرد خوبی بود. برای همین روی مزارش نوشتیم: آنها که این دعوت علی را پس از قرن ها ظلمت، از زبان علی گونه ای زمان خود شنیدند، باید به شط خون شنا کنند تا اسلام را از دست غاصبان برهانند و هر کس علی است این گونه باید باشد و تو ای علی! که در یتیم نوازی و میدان رزم، به مولای خود اقتدا نمودی، شهادت ارزانی ات باد! آن کس که خدا را اراده کند، پس کوچ کند بسوی او.
توی کلاس یتیم نوازی مولای علی (ع)؛ همیشه شاگرد اول بودی. مرتب این تصویر در ذهنم رو مجسم می کردم که بنشینی، انگشت اشاره ات رو با لا بگیری و با یکی از اون صداهای جدی ات بگی. اﷲ اﷲ! فی الایتام.... همیشه از این فکر خنده ام می گرفت! فکر کنم خیلی با نمک می شدی!
آخر این تصویر را به چشم دیدم. همین که علی بنشیند و بگوید. اﷲ اﷲ فی الایتام. البته کاملاً منطبق با خیالاتم نبود. آن روز علی آرام خوابیده بود و سفارش ایتام را به زبان نوشتار تا از طریق کاغذی بنام وصیت نامه! برایم به جا گذاشته بود. نه فقط آنجا، که در نواری هم که برای محمد پر کرده بود ما را به یتیم نوازی تشویق و توصیه کرده است. فقط اینها نیست. من آن روز یتیم نوازی را فهمیدم که متوجه شدم علی خانواده هایی را نشان کرده و هر ماه مقداری مواد غذایی برای آنها می برد. بچه ها دوستش داشتند و او هم. در راه که به رویش باز می کردند، وارد خانه های شان که می شد، می دویدند و بغلش می کردند. از سر و کولش بالا می رفتند، با او بازی می کردند و از او بیسکویت می خواستند. علی هم به آنها می داد. بچه ها که می خندیدند گل از گلش می شکفت. انگار همه خوبی های دنیا را یک جا به او داده باشند. کیف می کرد! لپ هایش گل می انداخت و صورتش سرخ می شد از خوشحالی.
یک بار هم از خجالت و ناراحتی. محتویات کیف را زیر و رو می کرد، پیشانی اش عرق کرده بود. دست هایش می لرزید. بالاخره با نا امیدی سرش را بلند کرد و با صدای گرفته ای گفت: شرمنده! یادم رفت بخرم. ناراحتی کودک را که دید، انگار شکست. شاید بتوانم بگویم علی فقط یکبار شکست و آن هم آنجا بود. همکان شب به خانه که بر گشتیم، حالش را نمی فهمید. دور خودش می چرخید. با خودش حرف می زد. گفتم: طوری که نشده، فردا برو برایش بیسکویت بخر. اما او خیلی پریشان بود. بالا خره یک گوشه نشست و انگار تازه صدای من را شنیده باشد، گفت: نه! به این سادگی ها هم نیست دل بچه رو شکستم. آخه چطور یادم رفت؟ بعد نگاهم کرد و پرسید: یعنی منو می بخشه...؟
مسئولیتش فقط به خاطر ایتام نبود! تمثال تمام نمای حدیث( کُلُّکُم راع) بود. رعیت علی در درجه ی اول کارگر های معدن بودند. هر مساله ای که پیش می آمد. خوب یا بد، علی به خدمت بود. روز تعطیل و غیر تعطیل هم نمی شناخت. نمی گفت که روز جمعه است، می خوام پیش خونواده ام بمونم. کتش را برداشت و می گفت: من رفتم، زود بر می گردم. من هم عادت کرده بود که نپرسم کجا! و می دانستم که نگران نباید بشوم. شب که می آمد، معلوم می شد ماشینی که قرار بوده کارگر ها را به خانه برساند، نیامده. او هم با ژیان خودمان، همه را به خانه شان رسانده. آن هم کجا؟ یکی این ور شهر یکی آن ور. می گفت: باید می رساندم، وظیفه ام بود.
آن زمان در کرمان، معاون یک مدرسه بودم. به پیشنهاد انجمن اسلامی قرار شد بچه ها را به بازدید از معدن ببریم. از طرف مدرسه به علی زنگ زده بودند که می خواهیم چه کنیم و چه برنامه هایی داریم. علی مخالفت کرده بود. گفته بود: حالا نه! هر وقت معدن تعطیل شد، آن وقت بیایید. مسئولین هم اعتناء نکرده بودند. وقتی می خواستند وارد معدن شوند، با مخالفت محکم علی رو به رو شدند و مرا واسطه کردند. از موضوع تلفن و مخالفت اولیه ی علی مطلع شدم. پرسیدم: چرا به من نگفتید، گفته نه؟ من اخلاق شوهرم را می شناسم. اگه گفته نه، یعنی نه! دست آخر بچه ها را بردند جای دیگر. به خانه که آمد به او گفتم. این بنده های خدا این همه زحمت کشیده بودند این همه راه آمده بودند. می خواستی اجازه بدی بیایند. گفت. گفت: اینها امانتند دوست و همکارانت، کارگر ها هم امانتند دست من چرا کاری کنیم ناجور، یک لبخند بی جا، یا هر چیز دیگه ای همه برای ما مسئولیت داره! الآن که کمتر کسی احساس مسئولیت می کند. الآن که لبخند های بی جا عادی شده و نگاه های ناجور هم فراوانند. همه که نه، اکثر مردم اگر دنبال نان نباشند، دنبال این می دوند که بگویند: ما هم هستیم! که به یک جایی برسند. آن زمان از این خبر ها نبود. آن کسی نمی خواست بگوید من هستم. مردم دنبال چیزهای بالاتری می رفتند. جهاد اکبر خیلی داوطلب داشت. از اعزام اجباری هم خبری نبود. همه بسیجی بودند! علی هم یکی از این بسیجی های میدان مبارزه با نفس!
اول فکر کردم صدای این آقایی که مصاحبه می کند چقدر شبیه صدای علی است؟ فکر کردم اگر علی است پس چرا خودش را کارگر ذوب آهن معرفی کرد. خوب گوش گوش کردم و مطمئن شدم خودت هستی. خیلی فکر می کردم چرا معرفی نکردی خودت را گفتم شاید می خواسته ای بگویی که از همه ی اقشار جامعه تو جبهه حضور دارند.
خیلی زور بود. با آن همه زحمت درس خوانده بود، آن هم توی دانشگاه تهران آن روزها! تازه مشکل سربازی هم داشت. حالات بعد از این همه درد سر یک کلمه نگفت من مهندسم؟ می دانید در جوابم چه گفت؟ گفت: جهاد اکبر از جهاد اصغر واجب تره... ازاسم هاشون هم معلومه! اول باید ابن القاب و دکتر و مهندس ها رو از خودمون دور کنیم. بعد کلاش دست بگیریم و ضامنش را آزاد کنیم. اول باید من رو بکشیم، بعد می تونیم به فکر شکست دشمن توی جبهه جنگ باشیم. این حرفش خیلی به دلم نشست. همه ی حرف هایش همین طور بودند. یک جمله دیگر بود که آن را هم خیلی می گفت. نمی دانم از که شنیده بود، از شهید باهنر به گمانم که گفته بودند: آدم دوبار زندگی نمی کند تا یک بار خودش را اصلاح کند و بار دوم دیگران را. برای همین علی هم جهاد اکبر می کرد و هم دیگران را به این مبارزه تشویق می کرد و به قول خودش کلاش دست می گرفت و ضامنش را می کشید! توی لیست دشمنان علی، غیبت جزو دشمن های شماره یک محسوب می شد و قتلش واجب! هر کس غیبت می کرد یا در جلسه غیبت شرکت می کرد، علی خیلی زود یاد آوری می کرد. شوخی شوخی و جدی جدی به او تذکر می داد. می گفت: یه چیز دیگه بگو! یا کم پشت سر مردم حرف بزن! اگر نمی شد می گفت: موضوع را عوض کنید لطفا!
سخت گیری هایش فقط برای دیگران نبود. نوبت یه من هم که می رسید، سخت گیری هایش دو چندان می شد. آن چنان تذکر می داد، آن چنان شرمنده ام می کرد که مطمئن باشد، دیگر تکرار نخواهم کرد. مثل آن روزی که پاشنه کفش هایم صدا می کردند، وقتی که راه می رفتم. کفش دیگری نداشتم و قناعت را از خودش یاد گرفته بودم. انگار به مهمانی می رفتیم که دیدم علی دارد به طرز خنده داری راه می رود و پاهایش را خیلی محکم و پر سر و صدا به زمین می کوبد. فهمیدم به در می گوید تا دیوار بشنود. گفتم: چشم! دیگه نمی پوشم شان. یا آن روز که به خانه یکی از همان دوستان شان که با علی رفته بودیم. صاحب خانه هر چه داشت را در طبق اخلاص گذاشت. سعی داشت. سنگ تمام بگذارد. آن موقع من حامله بودم. کم می شد که چیزی بخورم. دست خودم نبود. یعنی نخواستم همان طور نشستم و به حرف های صاحب خانه و علی گوش دادم. بعد هم خداحافظی کردیم و آمدیم. همین که پایم به کوچه رسید علی دعوایم کرد. گفت: دلش را شکستی. این جور جاها فکر هیچ چیز دیگری نباید باشی تعارف کردند بخور! توی ذوقم خورد. خواستم بگویم: تو که نمی دونی! نمی تونم. حالم بد می شه، که علی پیش دستی کرد. لحنش عوض شد. نرم و مهربان حرف نگفته ام را جواب داد: نی دونم سخته! به خدا منم می فهمم. اما به شاد کردن دل این بندگان خدا می ارزه، نمی ارزه؟
حالا هم بعضی وقت ها به دلم می افتد که نمازم را دیر تر بخونم تا ببینم باز هم. پیدایت می شه و سر به سرم بگذاری برای این کار؟ ولی وقتی یادم می افته که همه ی آن کارها برای رسیدن به امروز بود که آنها را به عقب بیندازم. اما برای کارهای تو تنگ شده!
دورم می چرخید و می گفت: خوب شد مومن های قدیمی رفتند و مومن های امروزی را ندیدند! ... خدایا بزرگی ات را شکر! ... آبروی هر چی مومن بود رفت... کار داشتم و نمازم عقب افتاده بود. آین بار نتوانستم چیزی به او بگویم؛ حق با او بود. اما بعضی اوقات نمی توانستم به همه ی حرف هایش گوش دهم. به یک سری مسائل عادت کرده بودم. اخلاق هایی داشتم. بعضی هاشان را نمی توانستم ترک کنم. علی اما نمی دانست. از کجا باید می دانست؟ مسائل مهمی هم نبودند. بر فرض، نباید توقع داشت که از همان اول بداند که با قرض و شربت بدم. از بچگی دشمن خونی بودیم. پایم را در مطب دکتر نمی گذاشتم. آن موقع هم که زور مادرم می چربید و کارم به قرص و دعوا می کشید، قرص ها اینکه در دهانم بیفتند، پشت سرم سر در نمی آوردند! نه اینکه فکر کنید هدف گیری ام بد بود، نه! حاضر نبودم بخورم شان. یکی دو ماه بعد از عقدمان مریض شدم. علی هم بنده ی خدا چه می دانست که من به اسم دکتر هم حساسیت دارم؟ او می گفت: بیا برویم دکتر. من گفتم نمی آیم! او می گفت پس لااقل دواهات رو بخور و من هم می گفتم نمی خورم! خودم مریض شدم خودم هم خوب می شوم. تو نگران نباش. یکی او می گفت و دو تا من جواب می دادم. علی کلافه شد. فکر کرد لجبازی می کنم. برای این که نشان دهد ناراحت شده دفعه ی بعد که از تهران آمد، نیامد خانه ی ما. بعد هم که آمد، گفتم: بهترم! پرسید: دکتر رفتی؟ نه می شد دروغ بگویم و نه می خواستم بیشتر از این دلخور شود. کمی من من کردم و گفتم: قرار نبود. دیگر خیلی ناراحت شد. شکایتم را به مادرم کرد. وقتی که فهمید قضیه از چه قرار است و. چقدر با دکتر و دوا مشکل دارم، فهمید که حرف هایم از سر لجبازی نبوده، کم کم از دلش در آمد.
این طور ناراحتی ها کم پیش می آمد، اما بالاخره بود. زندگی بدون نمک که نمی شود! مدتی بود که علی خیلی کار داشت. فشار کار آنقدر زیاد بود که سر درد های بدی می گرفت. نمی دانم سر چه بود، اما یک شب از دست من دلگیر شد. برای اینکه دلش را دوباره به دست بیاورم، ظهر فردایش غذای مورد علاقه اش را پختم. اما او از راه که رسید گرفت خوابید. دلم شکست. کمی منتظر نشستم بلکه بلند شود و با هم غذا بخوریم اما خبری نبود. حوصله ام سر رفت. گفتم: اجازه می دهی بروم خانه مادرم. گفت: برو! لباس پوشیدم، چادر را سر کردم و به طرف در رفتم. دم در که رسیدم، علی مثل فنر از جا پرید و خودش را به من رساند. دستم را گرفت و مرا آورد توی خانه. و شروع کرد به عذر خواهی: فاطمه حلالم کن! ببخشید! ...
دوستم به خاطر یه بیماری فوت کرد... به خدا قصد بی اعتنایی نداشتم. دارم زیر این فشار دیونه می شم... آخر کار بغض کرده بود. شرمنده شدم. فکر کردم که من ناراحتش کردم، او عذر خواهی می کند! عجب دل بزرگی دارد این علی! اگر باز هم حرف می زد، اگر هیچ نمی گفتم، حتما اشکش سرازیر می شد. موضوع را عوض کردم و من هم به خاطر شب گذشته معذرت خواستم. او هم با خنده گفت: پس من هم معذرت، معذرت تا روز قیامت معذرت.
همه فهمیده بودند که ناراحتی هیچ کس را نمی توانی ببینی! یعنی دلش را نداشتی. دوست داشتی همه راضی باشند. می خواستی توی دل هیچ کدام از خلق خدا غم نباشه. شده بودی کلید همه قفل ها! گرفتاری همه رو بر طرف می کردی. تا اون جایی که از دستت بر می آمد.
کافی بود بفهمد در جایی مشکلی هست. بفهمد کسی دغدغه ای دارد. صبر نمی کرد! آن شبل از شب های کمیاب دوران عقدمان بود. با هم قدم می زدیم اما قرار نبود در جلسه ای شرکت کنیم. فکر کردم که بالاخره طلسم شکسته شد! واقعاً داشتم با علی قدم می زدم. با همه ی وجودم داشتم از لحظه لحظه ی پیاده روی لذت می بردم. در کوچه ها راه می رفتیم. و با هم حرف می زدیم. اصلاً به مسیری که طی می شد توجهی نداشتم. فکر می کردم بر حسب تصادف از کوچه ی دیگری می رویم. اما فهمیدم که علی از این لحظات هم استفاده می کند. تا متو.جه شدم، دیدم علی رفته در خانه ای را می زند. فکر کردم که من رو باش. روی دیوار کی دارم یادگاری می نویسم! توی ذقم خورده بود. فکر می کردم برای تفریح به اینجا رفته ایم. اما انگار علی خیالات دیگری داشته! چند دقیقه بعد که حواسم را جمع کرده بودم، دیدم دارند می خندند. بعد هم دست دادند و خداحافظی کردند. علی هم شاد و خندان به طرف من بر گشت. با تعجب پرسیدم: قضیه چی بود؟ جواب داد: کدام قضیه؟ قضیه ای نبود. نگاهش کردم. از همان نگاه ها که یعنی دم خروس را می بینم یا قسم حضرت عباس را؟ گفت این آقا از دوستم یه پولی قرض گرفته بود، اون بنده خدا به پولش احتیاج داشت. اما این آقا بدهی اش را نمی داد. اومدم حق دوستم را بگیرم. ایشون هم تا دید که انگار جدی، جدی طرف گرفتاره، کوتاه اومد همین! چنان گفت همین! که انگار واقعاً اتفاقی نیفتاده است. اغلبته به نظر علی اینها اتفاق نبود. اتفاق موقعی می افتاد که در یک خانواده مشکل پیش آمده باشد. تا آن را بر طرف نمی کرد، آرام و قرار نداشت. این را بارها به تجربه دیدم. روز جمعه بود به گمانم، شاید هم یک روز تعطیل دیگر، به هر حال مهمان داشتیم. بعد از ناهار هنوز سفره را جمع نکرده بودیم که در زدند. علی را می خواستند. او هم رفت دم در و بعد بیرون. آن هم بدون خداحافظی. نگران شدم. یک ساعت گذشت، دو ساعت، سه ساعت، علی باز هم نیامد. مهمان ها رفتند. شب شد. وقتی ربر گشت فهمیدم دوستش با خانمش حرفش شده. کار آن قدر بالا گرفته بود که قرار طلاق را هم گذاشته بودند. دوستان دیگرش تا دیده اند کاری از دست شان بر نمی آید، دست به دامان علی شده بودند. و او هم با عجله رفته بود. آن قدر با عجله که حتی خداحافظی هم نکرده بود. برای اولین بار پرسیدم: حالا چطور شد؟
گفت آنقدر باهاشون حرف زدیم تا آروم شدند. برای آیندخه شون هم برنامه ریزی کردیم. به قول خودشون جبران مافات. ان شا اﷲ پیگیر شون هستیم ببینیم مشکلشون اساساً حل شده یا نه.... در دعواها دنبال مقصر نمی گشت. هر دو طرف را نصیحت می کرد و وظایف شان را به آنها گوشزد می کرد. تا آنجا که یادم می آید، تمام این داوری ها به صلح می انجامید.
فقط ریش سفید محله و فامیل نبود. همه او را به چشم یک دوست می دیدند، یک برادر. مادر دوستش فوت کرد، پسرش خیلی بی تابی می کرد. علی هم تمام آن دو سه روز آنجا بود. انگار زبانم لال مادر خودش فوت کرده باشد. فقط می توانم بگویم ناراحتی در چهره اش موج می زد. غم او سبک تر از غم دوست داغدیده اش نبود.
همین کارها را کردی که همه دوستت داشتند دیگه! همین کارها را کردی که عالم و آدم عاشقت بودند. بی وفا! گذاشتی و رفتی؟ دل این همه آدم را به دست آوردی که یه دفعه بزنی بشکنی شون؟ این همه مرید جمع کردی که با رفتنت همه شون بیچاره شوند؟ نگو نکردم! نگو نشکستم. نگو که تو من رو خوب می شناسی، من دلم به آزار مورچه هم راضی نمی شد. آره، من تو را خوب می شناسم. دلت به آزار مورچه هم راضی نمی شد، درست! اما تا عاشق شدی، یادت رفت. خیلی ها عاشقتند!
شهید که شد، هیچ کس باور نمی کرد رفته باشد. همه متحیر مانده بودیم! مانده بودند که چطور او را از دست داده اند. چند روز بعد از شهادتش، خبر آوردند چند تا اتوبوس از کارگرهای معدن قرار است بیایند خانه ما.
خوشحال شدم. علی عاشق کارگر هایش بود. مهمان هم که حبیب خداست؛ چه بهتر که مهمان های علی باشند! خانه را مرتب کردم. طوری که رنگ عزا نداشته باشد. طوری که وقتی می آیند، به یاد علی بیفتند و. اما داغ دلشان تازه نشود. کارم که تمام شد هر چه منتظر ماندم نیامدند. از همسایه ها شنیدم که چند اتوبوسی مدتی است سر کوچه ایستاده اند. حدس زدم که چه خبر باید باشد. رفتم سر کوچه. اما صحنه ای دیدم که هیچ وقت تصورش را هم نمی کردم! انگار ظهر عاشورا بود. باور نمی کردم. برای علی این گونه گریه کنند. و سینه می زدند و یکی هم مداحی می کرد. با صدایش، با حرف هایش، با ناله هایش، ضجه بقیه را به آسمام بلند کرده بود. چند قدم جلو رفتم خواستم چیزی بگویم، صدای شان کنم، اما ناله هایشان امانم نمی داد. زانوهایم سست شده بود. هیچ وقت این طوری نشده بودم، هیچ وقت. مگر آن یک دفعه که پشت سر علی نماز خواندم. هیچ وقت نمی گذاشت به او اقتدا کنم. آن یک بار همک آنقدر اسرار کردم تا راضی شد. ابهت نمازش وصف نشدنی بود، نمی فهمیدم چه می کنم، چه می گویم؟! در دریای نمازش غرق شده بودم. تمام بدنم شل شده بود.
دیگر خودم نبودم.
آن روز هم همین طور شدم. به سمت درختی رفتم. به آن تکیه دادم. چقدر سوزناک می خواندند. نا خود آگاه اشکم سرازیر شد. نمی دانم مداح روضه و وداع امام حسین (ع) و حضرت زینب (ع) را کی شروع کرد، فقط می دانم که ولوله شد! سر ها به پنجره ها و بدنه اتوبوس می خورد. ضجه ها گوش فلک را کر می کرد. خواستم بروم حرفی بزنم، آرامشان کنم، اما پاهایم همراهی نکردند. نمی توانستم تکان بخورم. شورشان آدم را دیوانه می کرد. دم گرفته بودند و هر رهگذری را سر جایش میخکوب می کردند. با فریاد امان از دل زینب شان، آتش گرفتم! اشک های بی صدایم به هق هق تبدیل شد و. اشک می ریختم و با علی حرف می زدم. آنها می خواندند: مهلا مهلا من می گفتم: کجا علی؟ خیلی زود شال و کلاه کردی! چقدر زود رفتی! آنها العطش می گفتند، من می گفتم: هنوز خیلی مونده بود تا از بودنت سیر بشیم ! کجا گذاشتی و رفتی؟ آنها از صبر حضرت زینب می گفتند و من از بی صبری. آنها از حضرت زینب و بچه های امام حسین می گفتند و من از خودم و دو بچه ای که بهانه ی پدر می گیرند. حالا امروز نه، فردا، فردا نه، چند روز دیگر، بالاخره بچه اند! پدرشان را می خواهند. درد دل می کردم، تا بلکه سبک شوم. اما انگار کسی در گوشم زمزمه می کرد: دل علی نازکه، با گریه های تا نشکنش فاطمه! اشک هایم را پاک کردم. تا قیام قیامت که نمی شد ماتم بگیرم! پاهایم سنگین بود. انگار چند سال طول کشید تا آن چند متر را طی کردم و به جمعیت رسیدم. به آنها خوش آمد گفتم. پرسیدند: شما؟ گفتم: همسر شهید نیلچیان.
اگر قبول نکرده بودم که شهید زنده جاویده، اگه اعتقاد نداشتم که تو همیشه کنارم هستی، هیچ وقت، هیچ وقت لفظ شهید، را به کار نمی بردم. چقدر سخته؟ ! علی سخته که اعتراف کنم تو دیگه بین ما نیستی. یعنی جسم تو نیست! خیلی دلم می خواد که شب منتظر اومدنت نباشم. اینکه به خودم بقبولانم که دیگه از در خونه نمی آیی تو. اینکه اعتراف کنم واقعاً تو رفته ای! آوردن لفظ شهید قبل از اسم علی نیلچیان. خیلی طاقت می خواست، بیشتر از اون، شنیدن ناله ها و دیدن اشک ها دلم را به درد می آورد. اشک ها دلم را به درد می آورد. اشک ها و ناله هایی که باور نمی کردند رفتنت را علی! چه با دل این همه آدم کرده بودی؟
اولین بار بود که کلمه علی را می چسباندم به علی. کمی که آرام شدند، دعوت شان کردم داخل خانه گفتند: فکر نمی کردیم که همسر شهید، آن هم مهندس نیلچیان بتواند این قدر صبور و باروحیه باشه! راستش رو بخواهید، نمی دونستیم چطور با شما بر خورد کنیم. می ترسیدیم. اما وقتی روحیه شما را دیدیم، آروم گرفتیم. گفتم: خودش یادم داده بود.
روحیه داشتن را می گفتم. توی راه مشهد یادم داد. تنها سفری بود که با هم رفتیم. مسیر را طوری انتخاب کرد که از جاده شمال بگذریم. خانه های آنجا را خیلی دوست داشت. می خواست صفا و سادگی را یک جا نشانم دهد. توی یک روستا برای کاری از ماشین پیاده شدیم. پیرزنی را دیدیم که بیرون خانه نشسته. خیلی خوش رو بود.. از ما پذیرایی کرد و بعد سر درد دلش باز شد. با لهجه ای شیرین شمالی اش گفت: از دار دنیا این خونه رو دارم و این زمین خودش! درسخون، کاری و مسلمون! همین یکی برام مونده بود. فرستادمش جبهه. خیلی وقته که نیومده. خبری هم ازش نیست. نمی دانم چرا دلم گواهی می داد که پسرش دیگر بر نمی گردد. علی هم همین فکر را می کرد. از نگاهش فهمیدم. پیرزن خیلی سعی کرد بغضش را برو بخورد. انا نشد. با گوشه ی روسری گلدار شمالی اش اشک هایش را پاک کرد. سرش را به سمت آسمان بلند کرد، گفت: خدایا شکرت! هم برا اون روز که دادی، هم برا امروز که می گیری! حالمان منقلب شد. علی خیلی از پیرزن خوشش آمده بود. از آنجا که تا مشهد برایمان سخنرانی کرد. می گفت: این مادران شهد ا پیش خدا خیلی اجر و مقام دارند. همسراشون هم همین طور. همه باید مثل این مادر صبور باشند و راضی به رضای خدا. آن سفر برای علی عجیب سفری بود. مدام رو به روی سقاخانه می چرخید و آب می خورد.
انگار آب زمزم می خوردی اون روزها! آبی که هیچ وقت ننوشیدی اما عاشقش بودی. ورد زبانت شده بود: اغنیا مکه روند و فقرا سوی تو ایند، جان به قربان تو آقا که حج فقرایی.
علی، یک بار دیگر برایم می خوانی؟
هیچ گاه مستطیع نشد، اما همیشه آرزوی رفتن به بیت الله الحرام را داشت. ایام حج حالش عوض می شد. می گفت: دوست دارم طعم هجرت را بچشم. هجرت از خودم به خونه ی خدا، به خود خدا. می گفت: یعنی عمرم کفاف می ده. که این خونه را به چشم ببینم؟ کتاب حج دکتر شریعتی را که خواند، دیوانه شد. شیفته ی به تمام معنا. به قول خودش می خواست دور یار گشتن را تمرین کند. می خواست بفهمدفلسفه ی حج نیمه تمام امام حسین (ع) چیست؟ می خواست از مکه برود کربلا! اگر چه نرفت، ولی این آرزویش نصیب مادرم شد.
حجش چند بار عقب افتاد، اما سال 66 بود که بالاخره خدا مادرم را دعوت کرد. انگار دعوتش کرده بود برای رفتن به خانه اش و رسیدن به خودش!
هیچ کدام این موضوع را نمی فهمیدیم جز خود مادرم. حتماً همین بود که با همه، حتی با همسایه های کودکی اش البته آنها که در دسترس بودند هم خداحافظی کرد و از آنها حلالیت طلبید فکر می کردیم می رود و بر می گردد، اما بر نگشت، درست مثل علی. برات از مشرکین بود و فرمان امام باید اجرا می شد. باب شهادت دوباره هر چند برای مدتی کوتاه باز شد تا آنجایی که جا مانده اند، خودشان را به قبلی ها برسانند. کسانی مثل مادرم که خود را رساند به علی.
مادرم حقش بود. در طول جنگ هر وقت مجروحی می دید، هر وقت عملیاتی می شد، هر وقت شهید می آوردند، اشک می ریخت. می گفت: یعنی ممکنه زنی که توی آشپزخانه می پزه و می شوره هم شهید بشه؟ دعا می کرد: الهی اختمی بالشهاده. علی که شهید شد، مادرم آنقدر گریه و بی تابی کرد که همه فکر کردند او مادر علی است! همه می گویند، مادرم شهید شد، چون عاشق این طور رفتن بود. اما من می گویم دلیل دیگری هم داشت. کمک خالصانه و احترام او به مادرش. در مورد امور مادر بزرگم خیلی وسواس به خرج می داد. اگر آبی که برای شان می بردیم ذره ای ناخالصی هم داشت؛ حتی اگر چه آب اصفهان بود، می گفت: بروید عوضش کنید.
آخر سر هم دعای خیر مادر بدرقه ی راهش شد و رفت آنجایی که باید می رفت.
اول خبر دادند که مادر بر اثر شلوغی و فشار جمعیت خفه شده؛ اما جسد را که دیدیم و هفت گلوله ای که هنوز در بدنش باقی مانده بود ند، فهمیدیم قضیه طور دیگری بوده. برادرم همان طوری که گریه می کرد فریاد می زد: خدا را شکر که تیر خوردی مادر! برای تو کم بود که زیر دست و پا خفه شوی! همان لحظه که چشمم به جسد افتاد سرم گیج رفت. دو دخترم را که از دست دادم، علی تسلایم می داد. علی که رفت، مادرم بود. ولی حالا داغ مادر می دیدم. دیگر پشت و پناهی نداشتم. فکر می کردم کاش علی نرفته بود. اگر علی اینجا بود، تحمل این درد چقدر راحت تر می شد. اما علی قبلاً رفته بود. سال 61، فروردین 61.
دو سه شب بعد از شهادت حضرت زهرا بود. زنگ خانه مان را زدند: منزل مهندس نیلچیان؟ برادرم رفت و در را باز کرد. کمی طول کشید. انگار توی دلم رخت می شستند! وقتی بر گشت روی دوشش یک کوه حس می کردم. پرسیدم چه خبر بود؟ نگاهم کرد و گفت: آقای نیلچیان نامی مجروح شده، خونه شون خیابون سروشه. اشتباهی اومده بود اینجا. آدرس خیابون را دادم بره به خانواده شون خبر بده. فهمیدم همان لحظه اول فهمیدم. نتوانستم بایستم نشستم. گریه ام گرفت سعی کردم خودم را گول بزنم، شاید هم برادرم را گفتم: آخی! ... بیچاره خانواده اش... چقدر سخته آدم این روزهای اول سال خبر مجروح شدن عزیزش را بشنوه! خدا صبرشون بده.
این حرف را زدم، اما نه خودم به آن اعتقاد داشتم و نه هیچ کس دیگر. برادرم تا صبح نماز خواند و گریه کرد. باور نمی کردم تنها شده باشم. داشتم دیوانه می شدم. همه چیز نشانه رفتن علی بود. حتی دلم! اما من نمی توانستم، یعنی نمی خواستم بپذیرم. به خودم می پیچیدم، بی تابی می کردم، خودم را دلداری دادم، اما فایده نداشت. سر صبحانه برادرم گفت: فاطمه می خوام یه چیزی بهت بگم! خودم را آماده کردم. به خودم قول دادم که صبور باشم. . گفت: علی آقا مجروح شده. صدایم در نمی آمد. خیلی سعی کردم تا توانستم بگویم: اولین بار که نیست؟! با استکان چایی اش بازی می کرد. نفس عمیقی کشید و سرش را زیر انداخت و گفت: آخه این دفعه، پاش قطع شده. با انگشتان دستم پایم را فشار دادم. از لای دندان هایم جواب دادم: خودم عصای دستش می شم. زیر چشمی نگاهم کرد و با صدای آرامی گفت: دستش هم قطع شده. این بار محکم گفتم: خوب جنگ همینه دیگه!
طوری نیست تا آخر عمر خودم کنیزش می شم. از ته دل گفتم: برادرم هم فهمید. دیگر چیزی نگفت. چایش را سر کشید و موضوع را عوض کرد: می ریم بیمارستان پیدایش می کنیم. اصرار کردم مرا هم ببرند؛ اما راضی نمی شدند. گفتند بمانم خانه را مرتب کنم تا آنها بیاورندش. شاید یک لحظه امید وار شدم که دوباره ببینمش، اما یادم آمد که از این امید ها نباید داشته باشم. نمی دانم چقدر طول کشید، اما هر چه بود خیلی زجر آور بود، تحمل سر در گمی. سر در گم نبودم، خودم را می زدم به آن راه. این طوری آرام تر می شدم. بالاخره صدای در آمد. دویدم. پدرم بود و برادرم. به پدر نگاه کردم، نگاهش را دزدید. برادرم گریه اش گرفت. یقین کردم. دیگر راهی برای فرار از حقیقت نمانده بود. گفتم: حالا جنازه اش را شناسایی کردید یا نه؟ بهت زده بودم. نمی فهمیدم این حرف ها یعنی چه؟ یک دفعه به خودم آمدم. واقعاً علی شهید شده بود! بغض کردم هق هق گریه ام بلند شد. برای اولین بار جلوی چشم همه گریه کردم. تا آن موقع حتی علی هم گریه ام را ندیده بود. نمی فهمیدم اطرافیانم چه می گویند. جواب سوالم را می دهند؟ دلداری ام می دهند؟ برایم مهم نبود. مهم علی بود که رفت. خدا می داند چقدر گریه کردم، اما آرام تر شدم، یادم آمد که همه سفارش علی را. بی تابی نکن! ... صبور باش! ... سیاه نپوش! اشکم خشک شد. نه می خواستم و نه می توانستم گریه کنم. قولی داده بودم و باید پایش می ایستادم. اصرار کردم جنازه را نشانم بدهند. اول زیر بار نمی رفتند اما بعد قبول کردند که با مادرش برویم. جنازه ها خیلی زیاد بودند. علی هم بین آن همه بدن غرق به خون، در گوشه ای خوابیده بود. مادرش جلو رفت. پیشانیش را بوسید بالای سرش نشست و شروع کرد با حرف زدن با علی. من اما هنوز ایستاده بودم. تصور دیدن چنین صحنه ای را هم نمی کردم. خم شسدم دستم را گذاشتم روی سینه اش. خشکم زد! انگار خالی بود! بدن علی را با پنبه پر کرده بودند. ترکش خمپاره همه را برده بود. نشستم. یادم آمد این پنج سال را. همه اش مثل یک فیلم از جلوی چشمانم گذشت. نه حرف زدم و نه گریه کردم. خیلی به خودم فشار آوردم تا توانستم بگویم. می خواستم بگویم در نبودنت چه کشیدم! اما نمی توانستم. فقط نگاهش کردم. آن طوری که او هنگام وداع نگاهم کرده بود همان طور که آن شب که آمد دنبالم نگاهش کرده بودم. همان شبی که خانه یکی از اقوانم مهمانی بود. من هم رفته بودم. صدای زنگ در آمد گفتند: فاطمه خانم با شما کار دارند. تعجب کردم. آخر کسی قرار نبود دنبالم بیاید. رفتم دم در. علی بود! دهانم از تعجب باز مانده بود. خندید و گفت: علیک السلام. دستپاچه شدم. گفتم: ببخشید! سلام. گفت: انگار خیلی هم از دیدنم خوشحال نشدی. گفتم اختیار دارید. آقا! لیلی مجنون را که می دید خوشحال نمی شد؟
خوشحالی ات می ترساندم. به دلم افتاد نکند وقت رفتنت شده باشد؟ نکند خوابی دیده باشی یا تعبیر کرده باشند که دیگر بر نمی گردی؟! چشمانت همه چیز را لو می دادند. آن روز نفهمیدم نور بالا زدن یعنی چه؟
روز بعد از رفتنش زنگ زد. پرسیدم: کجایی؟ هنوز نرفته ای منطقه؟ گفت: اصفهان... کارم به یه مشکلی بر خورده بود، آمدم درستش کنم. گفتم: حالا کارت درست شده یا نه؟ تعجب کرد و پرسید: از کجا می دونی؟
خندیدم و گفتم: اظهر من الشمسه! کبکت خروس می خونه! پرسید: کاری نداری؟ دلم گرفت. گفتم: نه! به خدا می سپارمت. همان موقع نذر کردم که اگر بر گردد، جلوی پاش یک گوسفند قربانی کنم. می دانستم مخالف است. این مخالفت را در وصیت نامه اش گوشزد کرده بود. دوست دارم همان جا که روح از بدنم مفارقت می کند به خاک سپرده شوم. نمی خواهم حتی به اندازه انتقالی هم برای دولت خرج داشته باشم. علی بر گشت. اما نه با پای خودش. روی دوش مردمک. من هم به نذرم وفا کردم. دم در مسجد جلوی جنازه ی علی یک گوسفند قربانی کردیم. از همان جا تا گلستان مراسم تشییع جنازه بود. من هم پای پیاده با جمعیت به راه افتنادم. وسط راه یاد حرف علی افتادم. همیشه می گفت: بچه نمی تونه از حق خودش دفاع کنه. پیاده روی برای بچه ای که در شکم داشتم، خوب نبود. بقیه راه را با ماشین رفتم.زود تر از جمعیت رسیدم. رفتم کنار گودالی که قرار بود علی مرا آنجا دفن کنند. علی را آوردند و در قبر گذاشتند. دیگر تاب نیاوردم. آخر می خواستند تمام عشق و زندگی، هستی مرا دفن کنند و رویش خاک بریزند. می خواستم بمانم. بمانم و آن گونه که علی گفته بود؛ محکم و استوار بایستم و تماشا کنم. نگذاشتند. بلندم کردند. نای مقاومت نداشتم و. بلند شدم و کنار رفتم. ندیدم که علی را چطور در خاک کردند. در آخرین لحظه چشمم به پیراهنش افتاد. پیراهنی که بعد از عقد برایش خریده بلودم. می توانم بگویم تنها هدیه رسمی ام بود. به علی. همان پیراهن را هنگام رفتن پوشیده بود. همان پیراهن هم شد کفنش!
جانم داشت به لب می رسید، ولی گریه نمی کردم. علی خواسته بود. کرمان که بودیم، هر از گاهی می آمد و می گفت که به دیدار فلان خانواده شهید رفته، اصلاً گریه نمی کردند. نمی دانم می رفت یا نه. فقط می دانم که می خواست من این گونه باشم. بعد از رفتن علی هیچ کس اشکم را ندید. نه هنگام وداع، نه هنگام تشییع و نه وقت دفن کردنش. اشک هایم مال خودم شد، خدا و علی. هر وقت دلم می گیرد، هر وقت احساس می کنم که تحمل زندگی بدون علی برایم دشوار است، هر بار که احساس تنهایی می کنم، سر ظهر، برق آفتاب که می شود، می روم پیش علی. گلستان شهدا آن موقع خلوت است. می توانم با دل آرام با علی حرف بزنم. می روم یکی دو ساعت می نشینم، درد دل می کنم، گریه می کنم. آنقدر حرف می زنم تا سبک شوم. بعد هم شاداب تر از قبل بلند می شوم و می روم سر خانه و زندگی ام. این طوری بهتر است. هم برای من و هم برای بچه ها. آخرهر دوشان؛، خیلی حساس اند. طاقت خیلی چیزها را ندارند. نگذاشته ام جای خالی پدرشان را احساس کنند. دست کم فکرمی کنم نگذاشته بلاشم. زینب که پدرش را ندیده! اصلاً معنی پدر را نمی دانست. اما در مورد محمد سخت تر بود. گر چه او هم خیلی از پدر ش خاطره ندارد. اما شیرینی با او بودن را چشیده. سخت است که با چیز دیگری جبران نبودنش را بکند.
چه کار سختی ازم خواسته بودی علی! آخه بدون تو، چطوری این دو تا دلبندت را بزرگ کنم؟! چه باید می کردم تا بنود پدری مثل تو را احساس نکنند؟ ! دل جفت شان کوچکه، عین خودت! می دانستم که هستی و کمکم می کنی. اما باز هم مشکل بود، هنوز هم مشکله.
به محمد نگفتم پدرش شهید شده. هر وقت بهانه پدر را می گرفت، دستش را می گرفتم و می بردم در خیابان ها می گرداندمش. خوب که خسته می شد، خوابش می برد. این برنامه همیشگی ما بود. هیچ وقت او را به گلستان شهدا نبردم. آن قدر نبردم تا خودش رفت. راهنمایی بود که با دوستانش از طرف مدرسه رفته بودند شهدا. آنجا برای بار اول مزار پدرش را دید. تا به حال از آن روز برایم حرفی نزده. نمی دانم چه حالی داشته و چه گفته؟! فقط می دانم که از قبل در مورد شهادت چیزهایی می دانسته. زینب هم همین طور. از همان کلاس اول مثل پدرش درسخوان و زرنگ بود. اما هیچ وقت دفتر هایش را خط کشی نمی کرد. یک بار معلمش ایستاده بود بالای سرش؛ خط کش را داده بود به دستش. گفته بود: تو که این قدر خوش خطی دفتر هایت را خط کشی کن ببین چقدر قشنگ می شه! معلمش می گفت دیدم هق هق گریه اش بلند شد خود کار آبی را برداشت و دفترش را خط کشی کرد. علتش را پرسیدم ، گریه اش شدید تر شد با چشمان اشک آلود نگاهم کرد و گفت: قرمز رنگ خون بابامه. نمی تونم رنگ خون بابام رو ببینم.
نمی دانم با این دل های نازک و شکستنی چطور توانسته اند هر روز عکس پدرشان را روی طاقچه ببینند. شاید به خاطر این که همیشه به یادش باشند. با این حال بعضی از من توقع دارند کس دیگری را در زندگی ام جایگزین علی کنم. من هم هر بار در جواب گفته ام: باشه! ... یه علی نیلچیان دیگه برام بیارین، به روی جفت چشمام. باهاش ازدواج می کنم.
بچه هایت تحمل نداشتند لباس های تو را ببینند. حتی نمی دانستند قرآن و ساعت تو را لمس کنند، اون موقع من چطور یه مرد دیگه رو از در خونه بیارم تو، بگم این جای باباتونه؟ زخم زبان های همه را می تونستم تحمل کنم، اما ناراحتی و غربت بچه های تو رو نه! مخصوصاً محمد رو. آخه اون تو را دیده. چطور حتی تصور کنم کسی دیگه ای جای تو را براش بگیره.
محمد خیلی به پدرش وابسته شده بود. از لحظه لحظه زندگی و رفتار پدرش تو ذهنش فیلمبرداری کرده بود؛ تا حالا، امروز، خود آینه تمام نمای علی شود. مرد خانه مان است. 23 سالش بیشتر است اما به پدرش که می رسد، پسر بچه ی سه ساله ای می شود. خیلی می ترسد که مبادا پدرش از او دلگیر شود. یک بار که با هم رفته بودیم شهدا، گفتم: محمد بنشین می خواهم به بابات یه چیزی بگویم. التماس می کرد که نگو! اما من شروع کردم: علی آقا گوش بدین... که دیدم محمّد بغض کرد و رفت! اما من شروع کردم! نمی خواستم شکایتش را بکنم، فقط می خواستم در حضور او با پدرش حرف بزنم. بگویم که نصیحتش کنید وضع جامعه چطوره و چطور باید باشه. اما محمّد طاقت نداشت. از بچگی همین طور بود. هیچ وقت یادم نمی رود آن روزی را که جیغ کشید بابام شهید شد! همان روز دوم فروردین بود. همگی پای تلویزیون نشسته بودیم و برای رزمنده ها دعا می کردیم. تلویزیون مارش حمله پخش می کرد. یک دفعه جیغ محمد بلند شد. پاهاتیش را به زمین می کوبید و اشک می ریخت به تلویزیون مشت می زد و اشک می ریخت: بابام! بابام را می خوام! هر کارش می کردیم، آرام نمی شد. عموهایش را که دید بدتر شد. تنها راه آرام کردنش نواری بود که علی قبل از رفتن برایش پر کرده بود. خیلی دوستش داشت. جالب اینجاست که صدای علی خیلی شبیه آقای خامنه ای رئیس جمهور وقت بود. هر بار که نوار را پخش می کردیم می گفتم: ببین این پدرته؛ پدرت آقای خامنه ای است. برات نوار هم پر کرده اند! محمد هم ذوق می کرد. به کلمه محمد جان که می رسید خیلی کیف می کرد. از همان موقع محبت خاصی نسبت به آقای خامنه ای پیدا کرد. دلم آرام گرفت. می دانستم که به دست پدر مهربانی سپردمشان. کم کم زندگی ام آرامش اولیه را پیدا کرد که دعوتم کردند به بیت الله الحرام رفتم مکه! برای علی هم نایب گرفتم. اما آنجا همه چیز از یادم رفته بود. حتی به یاد نمی آوردم که همسر شهیدم. در برگشت باز هم دلم گرفت. همه چیز مثل اول می شد. تو دلم گفتم: کاشکی اینجا بودی علی! ... اما بعد با خودم فکر کردم که اگر علی بود چه می گفت و چه می کرد؟ سعی کردم همان گونه باشم. بعد از آن، چند سال بعد یک سفر رفتم مشهد. بچه ها را هم بردم. به یاد آن سفری که با علی رفته بودم. آنجا جای خالی اش را بیشتر حس می کردم. ثواب زیارت را به علی هدیه کردیم. همگی! گر چه شهدا در امور خیرمان شریک اند، اما ما باید ادب کنیم. شاید مصلحتی است، حکمتی است تا با یاد آوری خاطره های آنها، تحمل دوری و نبودن شان برای مان آسان تر شود.
خودت هم می دونی، اما بگذار بگم. نبودنت سخته، اما اونی که آسونش می کنه امیده. همانم طور که نبود آقا امام زمان رو به امید دیدارشون تحمل می کنیم، می سوزیم و دم نمی زنیم، نبود تو رو هم تاب می یاریم، به شوق اینکه توی قیامت ببینمت. به این امید که اون روز شرمنده ات نباشم.
بزرگترین آبی که بر آتش تنهایی قلبم می ریزم، یاد آوری خاطرات خوش گذشته است؛ تمام لذت های زندگی مان. حالا بزرگترین لذت زندگی ام این است که هر چه می گویم، بگویم: به قول علی... هر چه می شود، بپرسم: یعنی علی راضیه؟ ... هر چه می کنم، فکر کنم: یعنی علی هم همین کار را می

 


دوشنبه 8 فروردین 1390  7:35 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

قجه ای ,حسین علی

فرمانده گردان سلمان فارسي لشکر27محمدرسول الله(ص)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

روز چهاردهم شهريورماه سال 1337 ه ش حسينعلي در زرين شهر اصفهان در دستان خسته پدر کشاورزش جاي گرفت و در سايه تربيت عالمانه پدر رشد نمود. در سن 7 سالگي به مدرسه رفت و تا اخذ مدرک ديپلم تحصيل نمود.
از کودکي علاقه زيادي به ورزش کشتي داشت و به عنوان قهرمان اول شهرستان و استان اصفهان براي چند سال متوالي معرفي گشت و به مسابقات انتخابي تيم ملي راه يافت.سال 1353 وارد فعاليت‌هاي سياسي شد. سال 1356 به قم مهاجرت کرد و توسط مأموران ساواک دستگير شد. چند مرتبه نيز به منظور فعاليت‌هاي سياسي به شيراز و قم سفر کرد.سرانجام انقلاب اسلامي پيروز شد. چند ماه بعد ازپيروزي، منافقين دست به كار شدند و در مدارس به تبليغ وسيع پرداختند. افكار نوجوانان و جوانان را تحت تاثير قرار داده، سعي مي كردند به هر نحوي كه شده، آنها را جذب كرده،از مسير اسلام و انقلاب و امام باز دارند.
در مدرسه اي كه حسين درس مي خواند، يكي از معلمين گرايش شديدي به سازمان منافقين داشت و اهداف اين گروهك پليد و وابسته را براي دانش آموزان طرح مي كرد. حسين چندين بار سعي كرد با صحبت، او را از اين كار باز دارد كه موفق نشد، تا سرانجام به درگيري شديد ميان او و معلم منجر شد. از همان جا حسين عزم خود را براي مبارزه با خط نفاق و گروهك هاي وابسته جزم كرد و فهميد كه دشمنان هنوز نمرده اند، بلكه لباس عوض كرده اند.
فرماندهي سپاه زرين شهر وتشكيل گروه ضربت براي مبارزه با مواد مخدر و توزيع كنندگان آن، يكي ديگر از فعاليت هاي حسين پس از انقلاب بود. در پي صدور فرمان امام خميني مبني بر تشكيل سپاه پاسداران، حسين به اين نهاد انقلابي پيوست و در تشكيل و سازماندهي سپاه زرين شهر نقش تعیین کننده داشت وخود نیز فرماندهی آن را به عهده گرفت. دوستانش درباره آن روزها چنين مي گويند:
در ايامي كه حسين فرماندهي سپاه زرين شهر را بر عهده داشت، برنامه خاصي براي خود تنظيم كرده بود. بعد از ساعت 12 شب كه مي ايستاد به نماز شب ما مي رفتيم براي گشت در شهر وقتي بر مي گشتيم مي ديديم هنوز در حال نماز است. معمولا قبل از شروع نماز يكي دو ساعت ورزش مي كرد، آن هم ورزش هاي سنگين. هفته اي يكي دوبار فاصله پادگان غدير اصفهان تا زرين شهر را از ميان كوهها پياده طي مي كرد. طي اين مسير 24 ساعت طول مي كشيد.گاهي هم به كوه مي رفت و در آنجا به مناجات مي پرداخت.وقتی دشمنان ایران استانهای کردستان،سیستان وبلوچستان،مازندران وخوزستان را به آشوب کشاندنداوبه کردستان رفت تا با ضد انقلاب به مبارزه بپردازد.
در بازگشت به زادگاهش فرماندهی عمليات سپاه پاسداران زرين شهر را به او سپردند.
براي مدتي نيز فرمانده توپخانه سپاه مريوان و دزلي را پذيرفت. هنوز مدتي نگذشته بود که به عنوان فرمانده عمليات سپاه مريوان و دزلي معرفي گرديد. حسينعلي ماهها با ضدانقلاب جنگيد و در عمليات محمد رسول الله (ص) با سمت فرمانده عمليات حاضر شد.
حسين احترام زيادي براي پيشكسوتان كشتي قائل بود. یکی از دوشتانش از او چنین می گوید: قبل از انقلاب چند بار با هم مسابقه داديم كه با توجه به سابقه بيشتر فعاليت من دركشتي، او هرگز حرمت پيشكسوتي مرا نشكست. حتي در يكي از مسابقات كه در شهر اصفهان برگزار مي‌شد من و او بايد با هم كشتي مي‌گرفتيم. او گفت كه حاضر نيست با من كشتي بگيرد. علت را پرسيدم، پس از امتناع بسيار گفت: «چون شما خسته مي‌شوي و نمي‌تواني با حريف بعدي كشتي بگيري و براي تيم مقام بياوري.» سرانجام پس از كلي اصرار و خواهش به كشتي با من تن داد. اما با شناختي كه از مهارت و قدرت بدني او داشتم، متوجه شدم كه به عمد تن به شكست داد تا حرمت من و تيم شهرش حفظ شود.
حسين در کردستان فرمانده‌ي محور دزلي بود، هميشه کومله‌ها را زير نظر داشت، آنان از حسين ضربه‌هاي زيادي خورده و براي همين هم براي سرش جايزه گذاشته بودند. يک روز سر راه حسين کمين گذاشتند. او پياده بود، وقتي متوجه کمين کومله‌ها شد، سريع روي زمين دراز کشيد و سينه خيز و خيلي آهسته خودش را به پشت کمين کشيد و فردي را که در کمينش بود به اسارت درمي‌آورد. و به او گفت : حالا من با تو چکار کنم؟ کومله در جواب گفت : نمي‌دانم، من اسير شما هستم. حسين گفت: اگر من اسير بودم،‌با من چه مي‌کردي؟ کومله گفت:«تو را تحويل دوستانم ميدادم و بيست هزار تومان جايزه مي‌گرفتم. حسين گفت:«اما من تو را آزاد مي‌کنم. سپس اسلحه او را گرفته و آذارش کرد. آن شخص، فرداي آن روز حدود سي نفر از کومله‌ها را پيش حسين آورد و تسليم کرد آنها همه از ياران حسين در جنگ تحميلي شدند.
بعد از آن برای شرکت در عمليات فتح‌المبين با سمت فرمانده گردان سلمان فارسي به جبهه جنوب رفت.
عمليات بيت‌المقدس و جاده اهواز – خرمشهر در تاريخ 15/2/1362 جایگاه عروج این سردار ملی وافتخار آفرین ایران بزرگ است.اودر سن 25 سالگي شربت شهادت را نوشيد و بر اثر اصابت گلوله به سرش به ديدار معبودش شتافت.
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامورایثارگران زرین شهرومصاحبه با خانواده و دوستان شهید



آثارمنتشر شده درباره ی شهید
مهم‌ترین کتاب‌هایی که تاکنون درباره سردار شهید حسین قجه‌ای منتشر شده‌اند، عبارتند از:
ـ پرچمداران خورشید / حسین بهزاد / کتاب صبح / 1375.
ـ پرواز پروانه‌ها / حمید داوودآبادی / کنگره بزرگداشت سرداران شهید استان تهران / 1376.
ـ بی‌کرانه‌ها / عین‌الله کاوندی / کنگره بزرگداشت سرداران شهید استان تهران / 1376.



آثار باقی مانده از شهید

او دفترچه يادداشتي با جلد آبي داشت كه اكثر دوستانش آن را به خاطر دارند.
صفحات داخل آن را به جدولهاي محاسبه نفس و گناهان روزانه تبدیل كرده بود. او هر روز كارهاي خود را بررسي مي كرد و از نفس خويش حساب مي كشيد. به محض اينكه بحثي پيش مي آمد، سريع داخل جدول ها علامت مي زد و شب كه مي شد با بررسي آنها سعي ميكرد در روزهاي بعد ميزان حسناتش را بالا ببرد.
بانگاه به اين دفتر، بعضي ازاعمال اورا ازنظرمي گذرانيم:
سكوت در برابر باطل! شب 1/10/58 در تاكسي سوار شدم، ترانه گذاشته بود. اخطار نكردم كه راننده ضبط را خاموش كند.
شهيد قجه اي سعي مي كرد از ساعات كار به نحو احسن استفاده كند. او به نظم و آنظباط توجه بسيار داشت، و همين توجه به نظم بود كه از او در صحنه هاي نبرد فردي پيشرو ساخت. در يكي از صفحات دفترچه او مي خوانيم:
بي نطمي در كار: روز شنبه، بدون اينكه كار مثبتي انجام دهم گذشت...
از همان اول صبح، كارم با برنامه و نظم پيش نرفت....براي صرف صبحانه خيلي وقت تلف كرديم....
شهيد قجه اي در روزگاري كه بسياري براي راحت زيستن، مصلحت انديشي، تنبلی و....در انجام فرائض ديني خود كوتاهي مي كنند، نسبت به نماز خويش اهميت بسياري قائل بود. او نمازي را خوشايند پروردگار مي دانست كه روح تعبد و كوچكي در برابر پروردگار در آن جلوه گر باشد. از يادداشتهاي او مي شود فهميد كه در طي حيات خويش چه آندازه در برابر خداي خويش اخلاص داشت و نماز را چگونه به پا مي داشته است و او خود را مقيد كرده بود كه با شنيدن صداي اذان، نماز يه پا داشته و از انجام هر كار ديگري بپرهيزد. نماز بدون دقت: شب هنگامي كه اذان مي گفتند، چون در جايي مستقر نبودم، نتوانستم نمازم را سر وقت بجا بياورم....
شنبه ظهر خيلي ناراحت بودم، هر شخص آگاه و فهميده در اوج ناراحتي به نماز مي ايستد تا آرامش پيدا كند، ولي چون من اين شناخت را ندارم، ناراحتيم باعث شد كه نماز بي روح بخوانم.
چهارشنبه، نماز بدون وقت: ظهر چون سرپست نگهباني بودم، نتوانستم سر وقت نماز بخوانم.
نماز بدون وقت مغرب: چون براي آموزش به پادگان رفته بودم، هنگام برگشتن، اذان گفته بودند، نمازم دير شد......
نماز بي روح: روز چهارشنبه به قدري گرفته و در خود فرو رفته بودم كه يادم رفت ركعت چندم را مي خوانم.
حسين همواره سعي مي كرد اخلاق حسنه اسلامي را رعايت كند و از برخوردهاي تند بپرهيزد.
برخورد با مردم: 8/2/58 به علت تاثير ناراحتي از زخمي بودن هاشم سليميان و حرف گوش نكردن او كمي در خانه ناراحتي كردم.
روز چهارشنبه برخورد با مردم: چون يكي از دوستان روي عهد و پيمان خود سستي كرده بود، ناراحت بودم و حتي وقتي سعي كردم، نتوانستم بخندم، چون حق داشتم و رنج مي بردم.
اخلاق و رفتار .روز دوشنبه.با مادرم سر اشتباهي كه كرده بود ناراحتي كردم و بعد از يكي دو ساعت معذرت خواستم و با بچه برادرم هم تند صحبت كردم. بايد سعي كنم تكرار نشود.
سردار شهيدحسين قجه اي براي لحظه لحظه خويش برنامه گذاشته بود تا از اتلاف وقت و بطالت جلوگيري كند. او در24 ساعت، فقط 6 ساعت مي خوابيد. او براي تفكر ارزش بسياري قائل بود. در جايي از دفترچه آبي او مي خوانيم:
شنبه درباره تفكر:به هيچ وجه كار فكري پيش نيامد و دليل آن اين است كه نظم در كارم نبود.
تفكر: روز پنجشنبه فكر كردم، حتي از يك ساعت هم خيلي زياد تر، البته فكر نبود، خود خوري بود......
در كنار پرورش روح و روان، پرورش جسم نيز جايي خاص در برنامه روزانه او داشت. غالبا صبحهاي زود، پس از نماز ورزش مي كرد، با كوهستان و كوههاي سر به فلك كشيده مانوس بود. در سطوري از دفترچه اش مي خوانيم: «.....شنبه درباره ورزش: امروز ورزش نكردم و دليلش هم تنبلي است....
پرهيز از بيهوده گويي يكي از ديگر اموري بود كه شهيد قجه اي به آن توجه داشت .
روز پنج شنبه بيهوده گوئي: طي روز چند مورد تقريبا سخنان كوتاه و بيهوده اي به زبان آوردم......
او خود را مقيد كرده بود كه روزهاي دوشنبه و پنج شنبه را روزه بگيرد و تا هنگام شهادت نيز بر اين امر پايدار بود.
شهيد قجه اي از غيبت كردن حتي پشت سرد شمنان نيز پرهيز مي كرد. هنگامي كه مجبور شده بود به قول خودش غيبتي بكند، در دفترچه آن را اينگونه عنوان مي كند:روز پنج شنبه، غيبت: بنا به وظيفه شرعي لازم دانستم براي لوث كردن بعضي از منافقان غيبت كنم.
چون روز جمعه روز راي گيري بود، مجبور شدم براي لوث كردن بعضي چهره ها، افشايشان كنم. ولي در برخي موارد بيخود بود، چون شنوندگان خود اطلاع داشتند.
مطالعه از جمله كارهايي بود كه شهيد قجه اي براي آن جايگاهي ويژه در برنامه ريزي خود قرار داده بود. اگر روزي موفق نمي شد مطالعه كند، به سادگي از آن نمي گذشت و به خود گوشزد مي كرد كه روز بعد كمبود آن را جبران كند
.مطالعه: در روز شنبه مطالعه نكردم.....
روز دوشنبه: نه كار مثبتي انجام دادم نه كار مطالعه كردم. وقتي هم كه خواستم مطالعه كنم خوابم برد......
شهيد قجه اي كه خود از خانواده اي مستضعف بود، هيچ گاه گرسنگان و مستمندان را از ياد نمي برد. او براي هر لقمه اي كه مي خورد، محاسبه داشت. در حالي كه عده اي به آنچه مي خوردند و اسراف و تبذيري كه مي كنند، هيچ اهميتي نمي دهند، او براي كمترين چيزها از خود بازخواست مي كرد:
اسراف در غذا: روز چهارشنبه در خوردن نارنگي زياده روي كردم و به آنهايي كه ندارند بخورند، فكر نكردم.....
او مصداق بارز«حاسبو اقبل آن تحاسبو» و«موتو اقبل آن تموتوا» بود. او پيش از آنكه دچار محاسبه آخرت گردد، اعمال و كردار خويش را در دنيا به محاسبه كشيد و پيش از آنكه مرگ به سراغش بيايد، عاشقانه مرگي سرخ را برگزيد. در ابتداي دفترچه آبي او سه جمله نوشته است:
- پايه هاي اسلام چيست؟
چگونه مي توان زيست؟
بخش به ياد ماندني


نامه ای از شهيد حسین قجه ای
سلام و درود به تمام شهيدان صدر اسلام تاکنون .... عزيزانم چند روز ديگر به عاشورا مانده است به روزي که به انسان درس آزادگي و درس شهادت مي‌دهد و مي‌آموزد که بهترين و عزيزترين و پاک‌ترين رهبران اسلامي که لياقت داشتند در آن و براي آن به شهادت رسيدند و اين را صريحاً بگويم هيچ ناراحت نباشيد و ناراحتي شما به جز کفر و گناه چيز ديگري ندارد. آيا فقط من جگرگوشه‌ي پدر و مادرم هستم؟! در صورتيکه اسلام در خطر است آيا حضرت علي‌اکبر (ع)، حضرت قاسم (ع)، و غيره‌ها جگرگوشه مادرشان نبودند؟ آيا من از تمامي آنهايي که هر روز بمب‌هاي متجاوزان، باعث مي‌شود تا به شهادت برسند و نهال اسلام را آبياري کنند عزيزترم؟!
آيا زندگي را دوست داريد که فرزندتان در کنارتان باشد و به حريم اسلام تجاوز کنند و به نواميس ملت دست درازي کنند. آن چنان که در شهرهاي مرزي خرمشهر و غيره مي‌کنند. کمي به خود آييد و خيلي گسترده‌تر فکر کنيد. خداوند انشاء‌الله به همه‌ي برادرانم، خواهرانم،‌ اقوام نزديکم و همه و همه‌ي همشهريانم شناخت بيشتر و پاکي و تقوا عنايت کند و صبر و استقامت را به تمام مسلمانان اعطاء کند. خانواده‌ي عزيزم و اقوام مهربانم آرزو دارم طوري پرورش پيدا کنيد و در راه خدا و جامعه باشيد که از وجود همه‌ي شما من افتخار کنم. برادر همگي شما حسين قجه‌ای

 


دوشنبه 8 فروردین 1390  7:35 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها