0

شهردار شهید

 
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

شهردار شهید

پیرزن همانطور كه با دستش به آن تیرك چوبی شكسته تكیه داده بود، یك ریز ناله و نفرین می‌كرد. حق داشت؛ سیل، تمام خانه و زندگی‌اش را به هم ریخته بود.مرد جوان از كار ایستاد؛ با پشت دست راستش عرق از پیشانی گرفت.

از روی رضایت، لبخندی بر لبانش نقش بست:‌« خُب این هم از این. دیگه تمام شد مادرجان ! اگر اجازه بدین ما دیگه مرخص بشیم و برسیم به بقیه خونه‌ها»

پاچه‌های شلوارش را كه تا زانو بالا زده بود، محكم كرد و بیلش را برداشت كه برود. از پشت سر، صدای پیرزن شنیده شد:



« خدا خیرت بده جوون، پیر شی الهی.كاشكی این آقای شهردار هم یه جو، غیرت تو رو داشت. خدا از سر تقصیراتشون بگذره كه اصلاً به فكر مردم نیستن و فقط دنبال خوشی خودشونن ... »



مرد جوان ایستاد. سرش را پایین انداخت و با خجالت، آرام گفت: « حلالمون كنین مادر » و رفت. قبل از آن كه پیرزن اشك‌هایش را ببیند. خبر خیلی زود در شهر پیچید. پیرزن هم از طریق تلویزیون با خبر شد: « مهدی باكری، شهردار ارومیه، صبح دیروز در جبهه‌های حق علیه باطل به دست مزدوران بعثی به شهادت رسید.»



چه‌قدر چهره آقای شهردار، برای پیرزن آشنا بود !

شنبه 6 فروردین 1390  1:19 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

میدان مین

توجیه انجام شده بود. وظایف گروهان‌ها هم مشخص شده بود.
سؤال‌ها هم پرسیده شده بود. حالا فرمانده گردان سؤال می‌پرسید، فرمانده گروهان و معاون‌ها جواب می‌دادند. سؤال آخر « اگه یه جا وقت كم آوردید، به یه چیز حساب نشده‌ای خوردید، میدون مینی، سیم خارداری، چیزی، اون وقت چی می‌كنید»
سكوت، سكوت، سكوت، آخر یک نفر بلند شد و گفت: « حاجی جان، فكر اون جاش رو هم از قبل كرده ایم. كار پیش می‌ره، نگران نباش.» پرسید: « چه جوری؟ »

گفت: « حاجی بی‌خیال شو. بذار اگه لازم شد، عمل كنیم. چه كار داری شما، اگر لازم هم نشد كه نشده دیگه. »

اصرار، اصرار، اصرار، بالاخره تسلیم شد. « دیشب بچه‌های ما لیست گرفتند توی گروهان ما پانزده نفر حاضرند توی میدون مین یا روی سیم خاردار بخوابن تا بقیه رد شن. اگه لازم شه می‌خوابن. »

شمردم، پانزده تا بود، درست همان پانزده نفر.
 

 


شنبه 6 فروردین 1390  1:23 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

جگرنداری،سفرعشق مرو!

پرچم، پیشانی‌بند، انگشتر، چفیه، بی‌سیم روی كولش، خیلی بانمك شده بود؛ گفتم: « چیه خودتو مثل علم درست كردی؟ می‌دادی پشت لباست هم برات بنویسن. » پشت لباسش رو نشان داد؛ « جگر شیر نداری سفر عشق مرو. »
گفتم: « به هر حال اصرار بیخود نكن؛ بی‌سیم‌چی، لازم دارم ولی تو رو نمی‌برم. هم سنت كمه، هم برادرت شهید شده. » از من حساب می‌برد، حتی یك كم می‌ترسید. دستش رو گذاشت رو كاپوت تویوتا و گفت « باشه، نمیام. ولی فردای قیامت شكایتتو به فاطمه زهرا می‌كنم. می‌تونی جواب بدی؟»

گفتم: « برو سوار شو»

گفتم: « بی‌سیم‌چی .»

بچه‌ها می‌گفتند: « نمی‌دونیم كجاست. نیست.»

به شوخی گفتم: « نگفتم بچه است؛ گم می‌شه؟ حالا باید كلی بگردیم تا پیداش كنیم »

بعد عملیات داشتیم شهدا رو جمع می‌كردیم. بعضی‌ها فقط یه گلوله یا تركش ریز، خورده بودند. یكی هم بود كه تركش سرش را برده بود. بَرِش گرداندم. پشت لباسش را دیدم « جگر شیر نداری سفر عشق مرو»
منبع: تبیان 

 


شنبه 6 فروردین 1390  1:24 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

شهیدی که همه را کلافه کرده بود

بعضی وقت‌ها می‌شد که انسان را به بازی می‌گرفتند و چه بسا! آن زیرزیرها، کلی می‌خندیدند. ولی خب ما هم از رو می‌رفتیم. از قدیم گفته‌اند: «گر گدا کاهل بود، تقصیر صاحب‌خانه چیست؟» راست هم گفته‌اند.

اما گاهی هم خودشان اشاره‌ای می‌کنند و آدم را دنبال خودشان می‌کشند. یک استخوان بند انگشت کافی است تا همه را در بدر خود کند. آن روز هم یکی از همان روزها بود.



بهار سال 70 بود، حوالی ظهر، من و «حمید اشرفی» که هر دویمان تخریب‌چی بودیم و «سید احمد میرطاهری»، رفتیم پای کار، سنگر تانکی که در مقابلمان بود، بدجوری مشکوک‌مان کرده بود. کشیده شدیم آن سمت. چهار- پنج متری به سنگر تانک مانده بود که چند چیز سفید رنگ توجهم را جلب کرد. وقتی به طرفش رفتم، چند مهره‌ی ستون فقرات انسان بود. به اطرافم نگاه کردم، تعداد دیگری از آنها را دیدم. کمی که گشتم، تکه‌ای از جمجمه‌ی یک انسان که به اندازه‌ی کف یک دست بود، نظرم را جلب کرد. نیروها را نگه داشت. احساس کردم چیزی پاهایم را آنجا نگه می‌دارد. بهتر که دقت کردم، متوجه شدم، ظاهراً باید یک آرپی‌جی‌زن باشد که برای زدن تانکی که در سنگر بوده از کانال بیرون آمده و به محض خارج شدن، هدف گلوله‌ی تانک قرار گرفته و به شهادت رسیده است. استخوان‌های بدنش در شعاعی حدود بیست سی‌ متری پخش شده بودند. تکه‌های استخوانش را که جمع کردیم، قسمت‌های عمده‌ی بدنش به چشم می‌خورد.



از آنجا به بعد هدفمان پیدا کردن پلاک یا مدارک شناسایی آنها بود. همیشه خواسته‌ام از خدا این بود که: «یا شهیدی پیدا نشود و یا اگر پیدا شد، پلاک داشته باشد.» او هم یکی از آنها بود که می‌خواستند آدم را دربدر خودشان کنند. بکشند دنبالشان، هوایی کنند تا ببینند چند مرده حلاجیم. چقدر بسیجی‌ایم؟



نصف روز بود که وقتمان را گرفت تا بگوید «حالتان را گرفتم... پلاک ندارم... گمنامم... نمی‌توانید مرا بشناسید» شاید می‌خواست بگوید بدنم را همان گونه که بود در سرزمین مقدس فکه دفن کنید و بروید.



آفتاب سرخ شده بود، یعنی اینکه جمع کنیم و برویم. همه از خود می‌پرسیدند «آخر او کیست؟» بعد از نماز صبح زیارت عاشورای با صفایی برگزار شد و در «لب طلایی» آفتاب، راهی پای کار شدیم. چهار- پنج کیلومتری می‌شد که از آنجا فاصله داشتیم. از آن سنگر تانک، از آن شهید گمنام. مشغول کار خودمان بودیم و دم ظهر بود که اشرفی پهلویم آمد و به بهانه‌ی استراحت نشست. زیر سایه‌ی پتویی که روی میله‌های نبشی میدان مین زده بودیم، حرف دلش را زد. نمی‌توانست خودش را نکه دارد. لب گشود و گفت: «برادر شادکام من خیلی دلم به اون سمته. اصلاً از دیروز حواسم اونجاست، نمی‌توانم اونجا رو ول کنم. همه‌اش به ذهنم می‌رسد که اونجا رو بگردم. ببین‌ آقامرتضی! حقیقتش اینکه من غبطه می‌خورم، که خدا تا این حد اون رو دوست داشته باشه که حتی کوچکترین نشانی ازش بدست نیاد. هر جوری شده ما اونو می‌شناسیم، مطئنم، اونو شناسایی می‌کنیم و حالشو می‌‌گیریم.»



خلاصه اینکه یک هفته هر روز یکی دو ساعتی را برای پیدا کردن مدرک شناسایی او وقت گذاشتیم. ولی حاصلی نداشت. سید میرطاهری دیگر کلافه شده بود. بالاخره بعد از یک هفته وقتی حمید رفت داخل گودی سنگر، مثل اینکه چیزی دیده باشد، با چهره‌ی ذوقزده‌ای گفت: «دیدید آخرش پیداش کردم، حالشو گرفتم.» مشتش را که باز کرد، متوجه شدم پلاکی پیدا کرده، اما قبل از اینکه از شادی به هوا بپرم، دیدم که نصف پلاک، بر اثر همان انفجاری که بدن شهید را تکه تکه کرده بود، جدا شده و فقط شماره سریال عمومی که نشان‌‌دهنده‌ی لشگر و گردان است، روی آن بود و شماره‌ی اختصاصی آن را نشان‌ دهنده‌ی مشخصات صاحب پلاک است، کنده بود. (هر پلاکی دو شماره دارد. یک شماره سریال عمومی که نشان‌دهنده‌ی لشگر و گردان است مثل 555CJ مثلاً می‌دانیم که شماره‌های 500 متعلق به گردان عمار است. یا 600 متعلق به مقداد. مهمتر از همه شماره اختصاصی است که در ادامه می‌آید. مثل 555241CJ که 142 معرف و نشان‌دهنده‌ی مشخصات صاحب پلاک می‌باشد.) حالا فقط می‌دانستیم که این شهید متعلق به گردان کمیل لشگر 27 حضرت رسول‌(ص) است.



حمید اشرفی در حال عادی نبود، در حالی که روی زمین زانو زده بود و همان‌گونه که خاک‌ها را جستجو می‌کرد، اشک از گونه‌هایش بر خاک فکه جاری شد و نجوایی با خود داشت. اما اصرار ما برای شناسایی او نتیجه‌ای نداد.



شش ماهی از ملاقات من با آرپی جی زن جوان می‌گذشت. آخرین باری که در منطقه بودیم، هنگام رفتن به تهران، برای وداع به آنجا رفتیم. با حمید اشرفی سرهامان را به سجده روی خاک گذاشته بودیم، التماس کردیم که خود را به ما بشناساند. همان روز یکی از بچه‌ها رفت داخل همان سنگر تانک تا آنجا را بکند. ساعتی که گذشت صدایم کرد. رفتم داخل سنگر تانک و دیدم یکی دو تا دنده‌ی انسان پیدا کرده.



عزممان را جزم کردیم و سرانجام پس از شش‌ماه یک پلاستیک جای کارت پیدا کردیم که کارت‌شناسایی‌اش داخل آن بود. اما شادیمان مدت زمان زیادی پایدار نماند، چون دهانه‌ی پلاستیک حاوی کارت رو به بالا بوده، به مرور زمان در طی ده سال آب باران به داخل آن نفوذ کرده و کارت پوسیده و نوشته‌های رویش از بین رفته بود. دیگر جداً کلافه شدیم. سید با خوشحالی گفت می‌توانیم او را شناسایی کنیم، خیلی جا خوردم. در حالی که با احتیاط تمام کارت را از داخل پلاستیک بیرون می‌آورد، پلاستیک را رو به آسمان گرفت و نشانم داد که اثر خودکار قرمزی که با آن شماره تلفن منزل نوشته شده بود. بر روی پلاستیک که به صورت معکوس باقی مانده بود از خوشحالی فریاد زدیم و تکبیر گفتیم و صلوات فرستادیم. سریع شماره را یادداشت کردیم که مبادا شهید دوباره کاری کند که نتوان او را شناخت. برگشتم رو به شهید و با خنده گفتم:



- بفرما، این هم مشخصات جنابعالی. نمی خوام اسم و مشخصاتت رو بدونم، قصد این بود که فقط برسونمت دست خانواده‌ات. دیدی آخرش حالتو گرفتم...



در تهران به حمید اشرفی گفتم که این‌گونه او را شناختم، بغضش ترکید. گریه‌اش گرفت که چرا او نتوانسته در این قضیه شرکت داشته باشد.



منبع: کتاب گرای آشنا

شنبه 6 فروردین 1390  1:25 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

نوروز در جبهه

آغاز سال نو و جشن عد نوروز به همراه دید و بازدید ها، تبریک و تهنیت و عیدی دادن و عیدی گرفتنها کم و بیش در منطقه مثل شهر جریان داشت، منتها با همان رنگ و بوی منطقه ای. موقع تحویل سال، چنانچه قبل از عملیات، بعضی سفره هفت سین می انداختند که "سین های آن بسته به نوع دسته ای ه بچه ها داشتند فرق می کرد.
در تخریب که بیشتر با مین سر و کار داشتند، به نحوی بود و در زهی به نوع دیگر، و به همین ترتیب در سایر دسته ها. سلاحهایشان که به هم تکیه می دادند از قبیل سمینوف و سام هفت (نوعی موشک)، و وسایلش نظیر سمبه و سرنیزه و بقیه از آنچه از لوازم جنگی بود و حرف اول اسم آن ها سین (س) بود.

اگر نوروز و حلول سال نو بعد از عملیات بود، قضیه صورت دیگری داشت. عکس شهدای عملیات را سر سفره می چیدند، بر سر لوله تفنگها پرچم سرخ می زندند، وصیت نامه ها با نوار های پر شده دوستان در لحظات قبل از شهادت را سر سفره می گذاشتند، جای شهدا و مفقودالاثر ها را خالی می کردند. لحظه داخل شدن سال نو، بعضی که در خط اول بودند با شلیک گلوله ای به سمت دشمن ابراز احساسات می کردند سکه های دو ریالی و بیشتر که به دست امام (ره) متبرک شده بود و معمولا "حاجی بخشی" توزیع می کرد هم جای خود را داشت، همچنین آن چه از تبلیغات گردان می رسید، از قبیل پیام رئیس جمهور، نخست وزیر، اسکناسهای یکصد ریالی و مثل آن نوعی عیدی دادن هم بین خود بچه هامعمول بود، که بعضی خودشان طلب می کردند و نوعش را معین می کردند. چنانچه یکی از دیگری دست خطی به عیدی می خواست و چیز دیگری قبول نمی کرد و او بعد از مدتی عبارت " کتب علیکم القتال " را می نوشت و پاکتی تقدیمش می کرد، که تا سر حد شهادت نصب العین همرزمش قرار می گرفت. دید و بازدید از گردانهای همجوار و رفتن به سراغ فرماندهان و روبوسی با آنها از جمله سنتهای حسنه ای بود که در ایام سال نو به ندرت ترک می شد .

برگرفته از سایت صبح

 


شنبه 6 فروردین 1390  1:25 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

مسيح كردستان

روزي كه سوار ماشين شد، با همه خداحافظي كرد و رفت تا ساختمان نيمه مخروبه وزارت كشاورزي را در سه‌راهي نقده ببيند.
خودش گفته بود: بين سه‌راهي نقده و جاده فرعي آن، جاي مناسبي است

هم وسعت دارد، هم‌ كنار جاده اصلي است. مثل اين كه يك ساختمان نيمه خراب دولتي هم دارد كه مال وزارت كشاورزي است. مي‌روم از نزديك ببينم.



شايد براي همين بود كه بر خلاف هر روز فراموش كرد آيت‌الكرسي بخواند. آن قدر سرش به حرف‌ها و درد دل‌هاي پاسدار جوان همراهش گرم بود كه فراموش كرد.



پاسدار جوان دوان‌دوان خود را به محمد رسانده بود. كار واجبي داشت. از آن كارها كه رزمندگان تازه‌كار با فرمانده‌شان دارند. قرار شد داخل ماشين حرفش را بزند. محمد در را باز كرد و پاسدار جوان، زودتر از او سوار شد.



سوار شد و آن قدر گفت و از مشكلات گله‌ كرد كه سفارش هميشگي‌اش را به ديگران از ياد برد. آخر محمد هميشه به همه بچه‌ها سفارش مي‌كرد هميشه آيه‌الكرسي بخوانند. داوود خوب به خاطر داشت روز اولي را كه راننده او شده بود. محمد گفته بود: هر جا كه مي‌روي، حتما آيه‌الكرسي را بخوان.



داود گفته بود: خب، اين بچه‌هايي كه هميشه مي‌خوانند ولي باز هم شهيد مي‌شوند، چي؟



محمد گفته بود: آن روز حتما يادشان رفته.



آن روز يادش رفته بود. 24 سال پيش وقتي كه داوود را از سه راهي نقده برگردانده بود و خودش نشسته بود پشت فرمان.



بي‌علت نبود كه داوود آن قدر نگران بود:



- امروز تا سه راهي نقده مواظبش بودم. محمد برخلاف هميشه كه آيه‌الكرسي مي‌خواند، امروز فراموش كرد. آن قدر سرش به حرف‌ها و درد دل‌هاي آن پاسدار گرم بود كه فراموش كرد...



وقتي محمد بروجردي، داوود را پياده كرد و خودش پشت فرمان نشست، سه نفر ديگر هم عقب نشسته بودند.



نزديكي‌هاي پادگان شهيد شاه‌آبادي. ماشين اول،‌از آبگير آرام گذشت و هيچ صدايي نيامد. ماشين محمد بروجردي هم آرام وارد آبگير شد و...



مين ضد تانك بود. از پنج سرنشين ماشين، تنها محمد به آسمان رفت. آخر تنها او مسيح كردستان بود.


شنبه 6 فروردین 1390  1:25 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

زودبيا

پاسدار شهيد «محمد جواد درولي» عشق و علاقه زيادي به شهيد حسين غياثي داشت و پس از او آرام و قرار نداشت . به او متوسل مي‌شد و حتي به او نامه مي‌نوشت كه از خدا بخواهد او را نيز بطلبد .

شب سوم شعبان خسته از رنج فراق حسين به خواب رفت . او را در عالم رويا ديد كه به محمد جواد خطاب مي كرد : «زود بيا كه منتظرت هستيم و جايت نيز مشخص و معين است .»محمد جواد از بستر برخاست . به نماز شب ايستاد . سوار بر موتور در همان نيمه‌هاي شب به قصد حلاليت طلبي، سراغ دوستان خود رفت ، حتي نماز صبح را در تهران در منزل يكي از آنها خواند . روز بعد عازم جبهه شد و ديگر برنگشت .

منبع:  كتاب يادواره شهيد « محمد جواد درولي »

شنبه 6 فروردین 1390  1:25 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

ابر مأمور

قبل از عملیّات محرم، نیروها بایستی در جای خودشان برای حمله به دشمن آماده می‌شدند. چون دشمن دید داشت نقل و انتقال نیروها باید در شب انجام می‌شد. نیمه ماه بود و مهتاب همه‌جا را پوشانده بود. این روشنایی ذهن فرماندهان را به خود مشغول کرده بود، شهید حسن‌پور گفت: «خدا معجزه‌اش را امشب به عینه به ما نشان خواهد داد.» گفتم چطور؟ گفت این نیروها باید از دیدگاهی رد شوند که دشمن آنها را خواهد دید، مگر قدرت الهی ما را کمک کند.
 در این صحبت بودیم که گردان اول به فرماندهی شهید علی مردانی وارد دیدگاه شد، در این اثناء تکه ابر کوچکی آرام آرام ماه را به صورت کامل پوشاند. خیلی اهمیّت ندادیم. گردان که مستقر شد ابر نیز کنار رفت. نیم ساعت بعد گردان دوم به فرماندهی سید جوادی وارد دیدگاه شد، دوباره تکه ابر ظاهر شد. این بار همه رزمندگان به آسمان نگاه می‌کردند و اشک‌ها سرازیر بود، چرا که امداد غیبی الهی را به چشم خود می‌دیدیم.

در این موقعیّت جمله شهید حسن‌پور در ذهنم جولان می‌کرد:

«وقتی شما از خداوند کمک بخواهید او هم کمکش را صد در صد شامل حال شما خواهد کرد»

هاشم ذوالقدیر
 
منبع: سایت تبیان
شنبه 6 فروردین 1390  1:26 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

وصال آسمانی

شانزده سال بیشتر نداشتم كه «محمد رضا» برای خواستگاری به منزل ما آمد، گویی كار خدا بوده كه مهر خاموشی بر لبم نشست، و او را بعنوان همسر آینده خود قبول كردم .

پس از ازدواج وقتی از او پرسیدم ، اگر من پاسخ منفی دادم، چه می كرد؟ با خنده گفت: قسم خورده بودم، تا هشت سال دیگر ازدواج نكنم.دقیقاً هشت سال بعد با عروج آسمانی اش سؤال بی پاسخم را جواب داد . هنوز وجود او را در كنار بچه هایم احساس می كنم. درست پس از شهادت محمد رضا درباره سند خانه مشكل داشتیم ، یك شب او را در خواب دیدم كه گفت : «برو تعاونی نزد آقای ... و بگو... در این جا تأملی كرد و گفت نه نمی خواهد ، شما بگوئید مشكل را خودم حل می كنم. ناگهان از خواب بیدار شدم. چند روز بعد وقتی به سراغ تعاونی رفتم ، گفتند: ما خودمان از مشكلتان خبر داریم، همه كارهایش در دست بررسی است.



منبع :کتاب شب چراغ


شنبه 6 فروردین 1390  1:26 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

وعده شهادت

پس از اینکه به بچه‌ها خبر رسید دکتر «رحیمی» شهید شده است همه بچه‌ها دعای توسل را به یاد او خواندند. دعا را «محمدعلی» می‌خواند. وقتی به نام مقدس امام حسین (ع)‌ رسید، دعا را قطع کرد و خطاب به بچه‌ها گفت:«برادرها اگر مرا ندیدید حلالم کنید من از همه شما حلالیت می‌طلبم».
پس از اتمام دعا نزد او رفتم گفتم:«چرا وقت دعا از همه حلالیت طلبیدی؟» گفت:«وقتی به جبهه آمدم، امام زمان (عج) را در خواب دیدم، ایشان به من فرمودند:«به زودی عملیاتی شروع می‌شود و تو نیز در این عملیات شرکت می‌کنی، و شهید خواهی شد».

همینگونه شد، او در همان عملیات (مسلم بن عقیل (ع) به شهادت رسید. با اینکه قبل از عملیات به علت درد آپاندیسیت بشدت بیمار بود و حتی فرماندهان می‌خواستند از حضور او در عملیات جلوگیری کنند، ولی او می‌گفت:«چرا شما می‌خواهید از شهادت من جلوگیری کنید؟» .

منبع :از کتاب برگ‌هایی از بهشت

راوی : یکی از همرزمان نوجوان بسیجی شهید «محمدعلی نکونام آزاد»

 


شنبه 6 فروردین 1390  1:26 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

لبخند شهید

امام جماعت یکی از مساجد شیراز می‌گفت:«در اولین روزهای پس از فتح خرمشهر پیکر 28 تن از شهدای عملیات آزادسازی خرمشهر را به شیراز آورده بودند. پس از اینکه خیل جمعیت حزب‌الله در قبرستان دارالرحمه شیراز بر اجساد مطهر و گلگون این شهیدان نماز خواندند.

علمای شهر که در مراسم حضور داشتند، مسؤولیت تلقین شهدا را بر عهده گرفتند، از جمله خود من. وقتی درون قبر رفتم و شروع به تلقین شهیدی کردم با صحنه‌ای بس عجیب و تکان دهنده مواجه شدم، تا جائی که ناچار شدم به دلیل انقلاب روحی، تلقین را نیمه‌کاره رها کنم و از قبر بیرون بیایم. ماجرا این بود که هنگام قرائت نام مبارک ائمه در تلقین، تا به اسم مبارک حضرت صاحب‌الزمان (عج) رسیدم مشاهده کردم که شهید انگار زنده است لبخندی زد و سرش را تا نزدیکی سینه به حالت احترام پایین آورد.»

منبع :کتاب روایت عشق

شنبه 6 فروردین 1390  1:26 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

درد دلی با دو کوهه

به نام خدا

دو کوهه ،ای پر از نوای کمیل ! ای پر از زیارت عاشورا ! و ای مثنوی معنویت بسیجیان! آمده ام کنار تو ، کنار شانه های ستبر تو و بر زخمهایت بوسه می زنم . دو کوهه ، ای دیوان خاطرات سرخ ! آمده ام تا با تو از دلتنگی بسیجیان بگویم . آمده ام بگویم تنها تو نیستی ، که تنهایی ، ما نیز تنهائیم  . و دل خوشیم با مشتی خاطرات پریشا ن .آمده ام بگویم تو از همه بخدا نزدیکتری و بهتر از هر کس در دل بسیجیان جای داری .آمده ام بگویم دلمان انبوه درد است . درد نا مهربانی و حسرت فراق دوستان . آنانکه خود نام آور بیشه های خوف و خطر بودند و فریاد رسایشان کمر دشمن را می شکست ،اینک گمنام ترینند .

تنها تو هستی که از زمزمه بسیجیان آگاهی . خوشا بحالت ! دو کوهه تو میزبان هشت ساله بهترین لاله هایی که در دامان سبز تو پرورش روح یافتند و آگاهانه به خدا رسیدند . لاله هایی که در دامان تو بود بعد از این در دامنه هیچ دشتی نتوان یافت . با تو و اروند و شلمچه و قلاویزان و شاخ شمیران و ماووت جور دیگری باید صحبت کرد باید از شما با واژه های آسمانی سرود .

کاش می شد یکبار دیگر بسیجیا ن را در حسینیه تو گرد آورد و زیارت عاشورایی زمزمه کرد. دو کوهه ، تو عزیز دل بسیجیانی ، تو پاکترین سرزمینی برای گریه هایم ! تو صبورترینی برای شکوه هایم ! شبهای تو زیباترین شبها ست برای خوا ندن خدا . تو هنوز که هنوزست بسیجی مانده ای . دشتها همه به تو ا قتدا می کنند .

بسیجیان جز در آ غوش تو آرام نمی گیرند .امروز تمام زمزمه هایم را می آورم برای یا فتن آرامش گمشده ام .ما همه خویش را در تو پیدا می کنیم . نمی توان بسیجی بود و تو را نشناخت .نمی توا ن دل بسیجی دا شت و تو را فراموش کرد .راستی دو کوهه می خواهم بگویم ، چه شده است که جامعه ما را جذبه معنویت فرا نمی گیرد ؟ چه شده ا ست که فرهنگ بسیجی که زمانی ا فتخار پاکترین و بزگترین مردان ما بود از بین رفته است ؟

چه شده ا ست که زمانی نه چندان دور ، بسیجی زندگی کردن ، بسیجی مردن ،راه کسب ا فتخار بود ، اما اینک از بسیجی فقط " لفظ" ان مانده و بس ! راستی دوکوهه ، تو هم این را می دانی که در تمام دنیا یک بسیجی سرمایه دارپیدا نمی شود ؟ و این را هم میدانی که بسیجیان ما ، ماهانه کرایه خانه ندارند بدهند .   اما دلشان و عقیده ا شان را به کرایه نمیدهند ؟ و لابد این را هم می دانی که در گوشه وکنار شهرمان ،بسیجیان بیصدا دارند دق می کنند ! دو کوهه ، ای محرم راز بسیجیان ،دل تنگیهایم را فقط در فضای تو پرواز می دهم که از نماز شب بسیجیان سرشاری .

ای اشنای سروهای سربدار ، روبروی تو  ارامش عمیقی ست برای ا لتیا م زخمهایم . با تو که می نشینم ، تنهایی را فراموش می کنم و زمزمه یا زهرای بسیجیان را در نگاهت میخوانم . ای یادگار حاج همت ! ای صبور غریب ! ای عطر بسیجیان پیچیده در تنت ! در ان روزگار علی (ع) با چاه درد دل می کرد اینک و در این روزگار ما نیز با تو بازگوی کنیم دلتنگیهایمان را . ما را دریاب ، دوکوهه !

منبع:www.balvardi.de

 

شنبه 6 فروردین 1390  1:27 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

نامه ای به دخترم ...

دخترکوچکم وقتی عازم جبهه شدم بسویم دویدی و با دستهای کوچکت در آغوشم گرفتی و من ترا بوسیدم و تو مرا ... از سروکولم بالا رفتی و با خنده های شیرینت لحظاتی پایم را سست کردی و نزدیک بود که تفنگ از دستم بیفتد اما ناگهان بیادم افتاد که بین تو و راه خدا باید یکی را انتخاب کنم ، بین آسایش لحظه ای تو و آسایش دائم تو و بین سعادت زود گذرت با سعادت پایدار و ابدی ... و کدامین را باید انتخاب می کردم ؟ ...
تو دیدی که من از تو جدا شدم اشک در چشمانت حلقه زد لحظه فراغ بود و جدائی و تو مزه تلخ فراغ را چشیدی !اینک با تو نیستم اما قلبم با توست .تو را به خدا سپردم و خود به راه او آمدم ،شاید برای تو مشکل باشد همانگونه که برای من مشکل است اما وقتی بزرگ شدی ...وقتی مامان برات قصه زینب را گفت و قصه حسین (ع) را ....آن وقت خواهی فهمید که همه این مشکلات من و تو اصلا قابل مقایسه نیست ...چه می گویم ؟
تو بعد هاخواهی فهمید که در این راه هزاران هزار کودک همچون تو از پدران خویش جدا مانده اندتا استقلا ل و شرف وایمان به دست ما رسیده است دخترم ..اصلا شاید بعدها وضعیت دیگری پیش بیاد ... چه می دانم ...شاید در عملیاتی قهرمانانه به همراه دیگر رزمندگان اسلام شرکت کنم و آنگاه ...تو میدانی که هر عملیات شهید و مجروح و اسیر داره ؟ممکنه امروزبگوئی خوب ...اگر داره دیگران کشته شوند چرا بابای من ؟
دیگران اسیر شوندچرا پدر من ... ؟اما همه اینها را خود خواهی می گویند .دخترم وقتی بزرگ شدی از معلمت بپرس که خود خواهی یعنی چه و خود خواه کیست ؟ دختر زیبایم ... اشتیاق من به دیدار تو بسیار است اما هر چه فکر می کنم راهی جز حضور در جبهه نمی یابم .میدانی چرا ؟اگر من ... عموعلی ... عموحسن ... عموحسین ... دائی محمد ... آقاتقی ... و...بخاطر بچه هامون توی جبهه نمانیم ... خوب چه کسی باید بماند ؟
هیچکس ... چه خواهد شد ؟ درست در یک شبی که من و تو در آغوش هم خوابیده ایم و تو خود را به سینه من چسبانیده ای صدای گرومب ... گرومب تو را با وحشت از خواب بیدار خواهد کرد ...از من می پرسی بابا این صداها چیه ؟و من زبان توضیح ندارم زیرا تو نمیدانی توپ و خمپاره چیست ،و از کجا شلیک می شود ...هنوز صدای آنها تمام نشده با لگد درب منزل باز می شود ...آه این دیگر چیست ؟این دیگر کیست ؟
یک مردک نره غول نکره درست مانند دیوی که مامان برات تعریف کرده با تفنگ به خانه می آید تو جیغ می کشی و او ترا از بغل من بیرون می کشد جلوی روی تو مرا می کشد بعد هم ... آه چه مرگ ذلیلا نه ای ...پس به من حق می دهی که امروز به جبهه بروم ...پس به خودت می قبولانی پدرت قهرمانی باشد مجروح .... اسیر .... یا شهید .
دخترم ... دختر خوب و نازنینم... اگر شهید شدم و جنازه ام را برایت آوردند میدانم گریه خواهی کرد ...می دانم برایت سخت خواهد بود ..اما دخترم بعد، از معلمت بپرس که حسین بن علی (ع) چه کسی بود و چگونه به شهادت رسید و خاندانش چه سرنوشتی پیدا کردند ؟دخترم ...حسین بن علی (ع) که برای مبارزه با ظلم و ستم قیام کرد نیز دختر داشت ...پسر کوچک داشت ... خواهر داشت و همسر ... و همه اینها نیز همراه او بودنند و او را جلوی چشم آنان به شهادت رساندند .
عزیزم ... دلبندم پس از شهادت من مردم به دیدار تو خواهند آمد تو را در آغوش خواهند گرفت و تو غربت را حس نخواهی کرد ( گرچه هیچکس جای مرا برای تو نخواهد گرفت )اما دلبرم .. پس از شهادت حسین بن علی (ع) ( آن راد مردی که اگر قیام نمی کرد و به شهادت نمی رسید اثری از اسلا م در میان نبود ) ...فرزندان داغدارش را سیلی زدند ... خیمه هایشان را به آتش سوختند ...آنها را در بیابان با پای برهنه دواندند ...به حال اسارت بر شتران بی جهاز سوار کردند و در شهرها به نمایش بردند .
آه دخترم .... هر لحظه حال خودم و ترا چه الان و چه بعد از شهادتم با او و فرزندانش مقایسه می کنم می بینم ما کجا و آن روز و آن واقعه کجا ؟دخترم ....نامه ام بطول انجامید اما وقتی بزرگتر شدی از خانم معلم بپرس که ....( لا یوم کیومک یا اباعبدالله ) یعنی چه ....و او پاسخ کافی را به تو خواهد داد .به امید مقاومتی قهرمانانه در تو و همه فرزندان ، همسنگرانم .

پدرت ....

منبع: سایت تبیان
شنبه 6 فروردین 1390  1:27 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

خرید با یک صلوات

ایستگاه‌های صلواتی به مکانی اطلاق می‌شد، مشتمل بر فضاهای مسقف، ایوان و یا فضایی دارای سایبان و محوطه (با حصار و بی‌حصار) که ساختاری طولی (دارای کشیدگی در یک جهت) داشتند.
این ایستگاه‌های در اطراف تقاطع محورهای مو اصلاتی مناطق نبرد، دژبانی‌های مهم و ورودی یا داخل شهرهای مناطق جنگی قرار داشتند. در داخل شهرهای جنگی معمولاً از فضاهای جنبی مساجد یا حسینیه‌ها بدین منظور استفاده می‌شد ولی در خارج از شهرها، ساختمان‌های موقتی (یک طبقه‌ای) با مصالح ساده از قبیل بلوک‌های سیمانی، تیرآهن یا ورق‌های فلزی ساخته می‌شدند. هم‌چنین از کانتینرهای مستعمل نیز استفاده می‌شده زیربنای ایستگاه‌های صلواتی حدود 200 تا 500متر مربع بود و تقسیم‌بندی فضایی آنها نسبت به موقعیت‌ها و آب و هوای مناطق متفاوت بوده است، پایگاه‌های موقت ایستگاه صلواتی را معمولاً با حصیر یا ورق فلزی می‌ساختند.
هر چند امکانات همه ایستگاه‌ها مشابه نبود و فضا و کم و کیف خدمات آنها متفاوت از یکدیگر بود اما ارائه انواع خدمات را در این مجموعه‌ها می‌توان به‌صورت زیر تقسیم‌بندی کرد:

1- پذیرایی با آب خنک، شربت و دوغ خنک.

2- پذیرایی با چای.

3- تغذیه با غذاهای ساده (نان و پنیر، نان و ماست، نان و حلوا، خرما، برنج با خورشت ساده) و به ندرت غذاهای دیگری مانند چلوکباب و چلومرغ و تنقلاتی چون شکلات، پسته و بیسکوئیت.

4- اهدای اقلام فرهنگی از قبیل مهر و جانماز، جزوات دعا، عکس‌های امام، پیشانی بند، کتب مذهبی، عطر و چفیه ارزان قیمت.

5- خدمات آرایشگاهی (اصلاح سر و صورت) و خیاطی.

6- پخش آهنگ‌های ویژه و نوحه و سرود (بنا به مناسبت‌های مختلف).

7- آماده سازی نمازخانه و اقامه نمازهای جماعت.

8- آماده سازی استراحت‌گاه موقت برای رزمندگان.

9- فراهم شدن خودرو برای رسیدن رزمندگان به واحدهای خود و یا بالعکس به طرف شهر.

10- ارائه خدمات پستی و مخابراتی.

11- ارائه خدمات بهداشتی و کمک‌های اولیه.

12- کتابخانه صلواتی.

ایستگاه‌های صلواتی علاوه بر ماهیت خدماتی، وعده گاه رزمندگان نیز بودند و مانند منازلی آشنا و آرام بخش برای رزمندگان به‌ویژه نوجوانان و جوانان محسوب می‌شدند و فضای معنوی و روحیه بخش داشتند.

در کنار برخی از این ایستگاه‌های صلواتی، حمام صلواتی هم در دسترس رزمندگان بود. خیاطی‌های صلواتی هم در بعضی از ایستگاه‌ها وجود داشت.

ایستگاه‌های صلواتی داخل شهرهای مناطق جنگی را معمولاً مراکز پشتیبانی جبهه و جنگ آن شهرها اداره می‌نمودند. در این ایستگاه‌ها افراد متدین، با تجربه و با حوصله خدمات می‌کردند و خود را شبانه روز وقف رزمندگان کرده بودند. ایستگاه‌های خارج از شهرها و یا ایستگاه‌های صلواتی دایر در شهرهایی که جمعیت آنها تخلیه شده بود وابسته به مراکز پشتیبانی جبهه و جنگ شهرستان‌های سایر استان‌های کشوربود و اقلام مورد نیاز آنها از محل کمک‌های جنسی و نقدی مردم (کمک به جبهه) همان شهرستان‌ها تامین می‌گردید. در این ایستگاه‌ها نیز داوطلبین اعزامی از واحدهای پشتیبانی جبهه و جنگ با لباس بسیجی خدمت می‌نمودند و مانند رزمندگان جبهه‌های نبرد خدمات خود را عمل به تکلیف دینی و اطاعت از فرامین و رهنمودهای امام امت (ره) می‌دانستند. در اینجا نیز افراد میان‌سال و مسن که غالباً از اعضای صنوف شهری و گردانندگان هیات‌های مذهبی بودند همکاری و رفتاری کاملاً پدرانه و محبت‌آمیز داشتند.

ایستگاه‌های صلواتی معروف عبارتند بودند از:

1- زینبیه اهواز.

2- ایستگاه صلواتی کرمانشاه که روزانه 5000 رزمنده در این ایستگاه پذیرایی می‌شدند.

3- ایستگاه صلواتی سوسنگرد.

4- مسجد جامع خرمشهر (بعد از آزدسازی خرمشهر).

5- ایستگاه صلواتی اسلام آباد غرب.

6- ایستگاه صلواتی دارخوین.

7- ایستگاه صلواتی حسینیه.

8- ایستگاه صلواتی پل کرخه.

9- ایستگاه صلواتی قائم آل محمد در خرم آباد.

در سال‌های دفاع مقدس، خانواده‌های شهدا، مدیران و مسولان سازمان‌های دولتی، پیرمردان مسجدی، اعضای هیات‌های علمی دانشگاه‌ها و بازاریان متدین در قالب کاروان‌های کوچک و بزرگ به مناطق جنگی سفر کرده و با راهنمایی افراد مستقر در قرارگاه‌ها از جبهه‌ها و موقعیت‌های مناسب (از لحاظ حفاظتی) بازدید می‌کردند و رزمندگان اسلام را مورد تفقد قرار می‌دادند. معمولاً این کاروان‌ها سوغات خود را به رزمندگان اهداء کرده و بخشی از کمک‌های جنسی همراه خود را به ایستگاه‌های صلواتی تحویل می‌‌دادند. گرچه کاروانیان از فداکاری و اخلاص رزمندگان درس‌های فراموش نشدنی کسب کرده و به پشت جبهه منتقل می‌نمودند ولی ایستگاه‌های صلواتی در نظر آنها حکم حریم مکان‌های متبرک و مقدس را داشته و به‌عنوان توقف‌گاه‌های رفع خستگی و کسب روحیه به حساب می‌آمد.

منبع: روزنامه یادهای سبز

 


شنبه 6 فروردین 1390  1:27 PM
تشکرات از این پست
ghezel
ghezel
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1388 
تعداد پست ها : 2068
محل سکونت : گلستان

وقتی به قمر بنی‌هاشم (ع) متوسل شدم...

اوایل جنگ من عضو نیروی رزمی بودم. در سپاه تقریبا حالت نیمه تكاوری داشتم. 14 اسفند از طرف سازمان ملل آمده بودند ایران، می‌خواستند بین ایران و عراق آتش بس اعلام كنند.

 اوایل جنگ من عضو نیروی رزمی بودم. در سپاه تقریبا حالت نیمه تكاوری داشتم. 14 اسفند از طرف سازمان ملل آمده بودند ایران، می‌خواستند بین ایران و عراق آتش بس اعلام كنند.
شب جمعه بود دعای كمیل خواندیم. می‌دانستیم كه حق با ماست كه دفاع كنیم. آن زمان در منطقه غرب بودیم. قسمتی دست عراقی‌ها بود تصمیم داشتیم با نیروی خیلی كم برای اینكه هم در برابر بنی‌صدر و هم كسانی كه می‌خواستند، آتش جنگ را به نفع دشمن خاموش كنند و نیز بیگانگانی كه قصد تجاوز به خاك ایران را داشتند بایستیم و به هر طریق ممكن آنها را از خانه‌مان بیرون كنیم.
به نیروهای بعثی حمله كردیم.جنگ از نوع پارتیزانی بود ارتش به ما قول داده بود كه از پشت سر با نیروی زرهی خود به ما كمك كند. شرایط محیطی طوری بود كه توانستیم عراقی‌ها را دور بزنیم و چیزی بیش از 200 نفر از نیروهای عراقی را محاصره كردیم. كار سخت و خطرناكی بود اما انجام دادیم. سنگ بزرگی در منطقه وجود داشت. اوایل درگیری خود را طعمه نیروهای عراقی كردم.آنها معطوف من شدند و از دیگر بچه‌ها غافل شدند. زمانی كه خود را پشت صخره مخفی كردم و به سمت عراقی‌ها شلیك كردم بچه‌ها در مدت 15دقیقه وارد كانال موجود در منطقه شدند و آنها را دور زدند. من هم در حالیكه عراقی‌ها به طرفم شلیك می‌كردند وارد كانال شدم. تا صبح در كانال صدای عراقی‌ها را می‌شنیدم. در همین زمان بود كه ارتش ما هم با توپ و تانك به عراقی‌ها حمله می‌كرد.
از كانال كه به بیرون نگاه می‌كردم اجساد عراقی را كه روی زمین بود دیده می‌شد. قسمتی از كانال شكسته بود عراقی‌ها روی من دید داشتند با این وجود من رد شدم همین زمان شنیدم كسی از پشت سرم گفت: من تیر خوردم. نگاه كردم دیدم یك سرباز است. هر قدر گفتم بیا این طرف نتوانست بیاید وسط همان كانال كه ایستاده بود. عراقی‌ها با گلوله بدن او را تكه تكه كردند. من هم تا به خودم آمدم چند تركش به دست و پایم خورده بود. زمین خوردم سربازی كه جلوی من روی زمین افتاده بود حدود پنج دقیقه طول كشید تا جان داد.
كانال به صورت گرد بود بچه‌هایی كه پشت كانال بودند ما را نمی‌دیدند. عراقی‌ها بر من مسلط بودند. من روی زمین افتاده بودم. همرزم‌هایم فكر می كردند كه من شهید شدم. هیچ كس به داد من نمی‌رسید،پنج،شش ساعت گذشت اما هیچ كس پیش من نیامد. مطمئن بودم كه همان جا خواهم مرد ولی بعد به این فكر افتادم كه باید خودم را نجات بدهم. با دست روی زخم‌هایم را فشار دادم تا خون بیشتری از بدنم نرود. حالت احتضار را در خود حس نمی‌كردم و این باعث شد به زندگی امید بیشتری پیدا كنم. به قمر بنی‌هاشم (ع) متوسل شدم. هرگز فراموش نمی‌كنم در یك لحظه خود را در صحن و سرای حضرت ابوالفضل (ع) دیدم. یك حس غریب به من گفت: خودت را به طرف كانال كه خراب شده بكش.
وقتی به این قسمت كانال رسیدم بچه‌ها كه روبروی من قرار داشتند متوجه شدند كه من زنده‌ام. تعدادی از آنها با آرپی‌جی به عراقی‌ها حمله كردند و دو سه نفرشان هم به كمك من آمدند. دست و پایم را گرفتند و بردند عقب، بعد هم سر پل ذهاب. و اینگونه شد كه من نجات پیدا كردم.
بار دومی كه مجروح شدم در عملیات فتح‌المبین بود. موج انفجار گرفتم. حدود 24 سال است به خاطر این موضوع مشكل خواب دارم.
در عملیات والفجر 8 هم صبح اول وقت بود كه یك بمب بزرگ عراقی‌ها در نزدیكی مسجد فاو به زمین اصابت كرد. بعد متوجه شدیم بمب شیمیایی است. من مسوول داروخانه منطقه بودم. 200-300 آمپول آتروپین بردم برای بچه‌هایی كه شیمیایی شده بودند. رزمنده‌های مجروح ماموریت داشتند به عقب جبهه بروند. ولی من باید به عمق منطقه شیمیایی می‌رفتم. وظیفه داشتم تا مجروحی در منطقه هست من هم باشم. با لطف خدا حداقل 120 نفر از مجروحان با تزریق آتروپین توانستند بین یك تا دو ساعت روی پای خود بایستند و به عقب بروند.
در حال حاضر از نظر ریه خیلی مشكل دارم و به این دلیل در بیمارستان بستری هستم. فقط 20 درصد جانبازی دارم كه آن هم به خاطر مشكل دست و پاهایم است. برای تایید شیمیایی ریه و موج گرفتگی هنوز كمیسیون تشكیل نداده‌اند. چند بار برای درخواست تشكیل كمیسیون رفتم ولی از آنجایی كه مشكل اعصاب دارم ونمی‌توانم مكان های شلوغ را تحمل كنم برگشتم. از آنجایی كه مساله شیمیایی باعث شد من سكته قلبی كنم و در بیمارستان بستری شوم مجبورم جدیت به خرج دهم تا درصد جانبازی شیمیایی‌ام را بگیرم. چند روزی است است كه بستری هستم باید قلبم اسكن شود امكان دارد نیاز باشد بالن بزنم. پزشك متخصص ریه نیز باید مرا ببیند.
به خاطر خوردن قرص‌های متعدد مشكل اعصاب هم دارم. متخصص اعصاب هم باید مرا ببیند. كه البته این مسائل هم از عوارض شیمیایی هستند كه بعد از مدتها به تازگی در حال بروز هستند. هزینه‌ها را تماما بنیاد می‌دهد خانواده هم فقط نگران و ناراحت وضعیت جسمانی من هستند.
از روز اول جنگ خاطره‌ای دارم كه دوست دارم اینجا به آن اشاره كنم. پشت كالیبر 50 بودم هواپیمایی در ارتفاع خیلی پایین از بالای سر من گذشت. به دوستان گفتم این هواپیمای عراقی‌هاست كه هیچ كس قبول نكرد. گفتند هواپیمای خودی است. این همان هواپیمایی بود كه رفت تهران و شهرك اكباتان را زد و برگشت. در واقع خلبان ما را فریب داد به قدری پایین پرواز می‌كرد كه با تیر و كمان می‌شد آن را زد.
در مورد حفظ شان و منزلت جانبازان در جامعه باید بگویم دوستان،اقوام و كسانی كه مرا می‌شناسند خیلی خوب برخورد می‌كنند و تا آنجایی كه من می‌بینم در اجتماع رعایت می‌شود. در ادار‌ه‌ها هم برای این قشر تسهیلاتی را قائل شدند.
در مجموع در محل كارم چون كادر پزشكی هستند و با مشكلات و بیماری‌های جانبازان بیشتر آشنا، بهتر پذیرای من هستند و مرا قبول می‌كنند.
من در حال حاضر دانشجوی سال چهارم داروسازی دانشگاه تهران هستم البته بدون سهمیه قبول شدم. چون جانباز 20 درصد سهمیه ندارد.

محمدعلی اسحاقی،متولد تهران


منبع:ایسنا

شنبه 6 فروردین 1390  1:28 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها