گزارشي از اعزام دانش آموزان دبيرستاني به مناطق عملياتي
يك سفر در سه پرده!
راهيان نور دانش آموزي موجب شد تا يك بار ديگر بهانه اي داشته باشم در يك برنامه كاري به سفر راهيان نور بروم. بعد از پرس وجو و پيگيري از دوستان موفق شدم با يكي از دست اندركاران هماهنگ كنم و همراه با دانش آموزان دوم دبيرستاني منطقه هفت تهران راهي اين سفر شوم.
اين سفر پر فراز و نشيب داستاني شد كه در ادامه اين مطلب قسمت هايي از آن كه قابل بازگويي است در قالب سه پرده مي آيد. اميد است كه توجه مسئولان امر به نكاتي كه در گزارش اشاره شده، جلب شود. ان شاء الله
پرده اول؛ لپ مطلب
اگر بخواهم اصل مطلب را بگويم اين است كه از آذر امسال دانش آموزان پسر دوم دبيرستان به جاي گذراندن دوره علمي آمادگي دفاعي كه ارديبهشت ماه هر سال در پادگان آموزشي و به مدت چند ساعت برگزار مي شد، به سفر راهيان نور اعزام مي شوند. با يكي از مناطق آموزش و پرورش تهران هماهنگ كرديم و با آن ها همراه شديم. ساعت 12 شب قطار حركت كرد و فرداي آن روز ساعت 16 در اهواز بوديم و به سمت اردوگاه شهيد مسعوديان عزيمت كرديم. در اردوگاه در سوله استان لرستان مستقر شديم. تهران در اردوگاه جايي نداشت، چون اردوگاه براي 10 استان تعبيه شده بود و تهران جزء اين استان ها نبود. روز اول به سمت جزيره آبادان و منطقه اروندكنار و يادمان عمليات والفجر هشت رفتيم. بعد از ناهار به سمت شلمچه و بعد از شلمچه به اردوگاه بازگشتيم. شب برنامه اي به نام «مردان آسماني» در پشت اردوگاه برگزار شد كه همگي به ستون دو حركت كرده و در برنامه كه يك تئاتر زنده همراه با انفجار و روايتگري بود، شركت كرديم. فرداي آن روز وسايل را جمع كرده و به سمت دهلاويه حركت كرديم بعد از استفاده از برنامه يادمان شهيد چمران و نماز جماعت و ناهار به سمت كربلاي هويزه رفته و نماز و شام را همانجا صرف كرديم و سپس به سمت راه آهن اهواز براي عزيمت به تهران. ساعت پانزده فرداي آن روز، تهران بوديم. اين برنامه تمام كاروان هاي تهران و برخي استان ها بود. ديگر از اين صريح تر و خلاصه تر نمي شد تعريف كرد.
پرده دوم: حاشيه هاي سفر
در مسجد راه آهن تهران هزار نفري جمع هستند. هر تيپي از دانش آموزان را كه بخواهي در جمع مي بيني كه در ادامه اين روايت متوجه مي شويد منظورم چيست!
ازدحام جمعيت، مديريت ضعيف روي بچه ها و ... همه باعث مي شد كه اول سفر را با اين ضرب المثل شروع كني كه؛ «سالي كه نكوست از بهارش پيداست.»
دارد دير مي شود، هشتصد نفر را سريع داخل قطار چپاندند و قطار اتوبوسي حركت كرد. حالا اگر داستان جا پيدا كردن را هم بگويم روضه كامل مي شود. عجب بهاري! تازه بعد از نيم ساعت كه قطار حركت كرد مسئول اردو را پيدا كرده و خود را معرفي كردم كه البته داستان به اين سادگي نبود. چون تا فرداي آن روز دوستي كه مرا معرفي كرده بود، تلفني پي مرا از مسئولان بسيج منطقه هفت آموزش و پرورش در اردو مي گرفت و پاسخش منفي بود. ظهر تازه كشف كردند كه من در قطارم! دو ساعتي هم معطلي در ايستگاه اهواز براي سوار شدن به اتوبوس داشتيم.
راستي در قطار از جمع بچه ها تنها چيزي كه درك نمي شد، سفر راهيان نور بود.
از اهواز به سمت زمين گلف سابق و اردوگاه شهيد مسعوديان حركت كرديم، در اردوگاه هم تا مستقر شويم يك ساعت و خورده اي معطل شديم. نماز و شام و ... حالا يك اردوگاه و هزاران نفر دانش آموز هم سن و سال از 10 استان و روايت كل كل بچه تهرون با بچه هاي ...
از صبح و مراسم صبحگاه كه نگو، كه خود براي كسي كه با ادبيات صبحگاه آشناست صحنه زجرآوري بود.
چيزي كه از راهيان نور سراغ داريم و من داشتم اين ها نبود كه مي ديدم. بعضي از مسائل و بي برنامگي ها را نمي توان گفت و نوشت. در يادمان والفجر هشت هم كه وارد شديم راوي 20 دقيقه اي صحبت كرد، اما راوي كه اتفاقاً از دوستان قديمي من هم بود، به درد قشر دانش آموز نمي خورد. بچه ها هم رفتند كنار اروند چند تا عكس و نگاه به اروند و بازي و ... من هم اتفاقاً چون مقام معظم رهبري آن روز در نماز جمعه خطبه مي خواند، راديو به گوش خطبه ها را گوش كردم. نماز و ناهار را در منطقه والفجر هشت صرف كرديم. چند تا از دانش آموزان را كه با آن ها از قبل سفر آشنا بودم، پيدا كردم و كمي در رابطه با عمليات والفجر هشت گفتم. دانسته هاي ناقص خود را روايت كردم. بالاخره بايد يك كاري مي شد.
محل بعد شلمچه بود. از راوي شلمچه نمي گويم ... شلمچه و پاي برهنه، داستاني دارد. چند تايي از دانش آموزان كفش ها را كندند، جاي اميدي بود!
شب هم دوباره رسيديم اردوگاه. هشتصد نفر را به ستون دو كردن آن هم جماعت دانش آموز اين چنيني كه كار چهار تا معلم و ناظم نبود. شام را دير خوردند و حالا قرار است ساعت 9 پاي برنامه ميداني «مردان آسماني» باشند.
با اين كه نيم ساعت از شروع برنامه گذشته بود، هنوز ستون ها اول كوه بودند! و بنابراين وقتي وسط برنامه رسيديم، جا هم نبود، كسي نفهميد چي شد؟ (به برنامه مردان آسماني در دو شماره قبل در گفت وگو با برادر مجيد شفيع زاده در همين صفحه اشاره كرديم.) يك روايت گر قابل توجهي هم كه اين جا بود، به آن نرسيديم. يعني قوز بالا قوز! سر و صداي موقع خواب به كنار كه عادي بود، اما تنبيه نظامي بعضي از بچه ها هم كه بيشتر حالت تفريحي سخت را داشت هم از اهم برنامه هاي آن شب بود. صبح بعد از صبحانه، نيم ساعتي منتظر اتوبوس شديم، همه وسايل ها را جمع كرده بوديم. چون مقصد نهايي بعد از دهلاويه و هويزه، راه آهن بود.
از قرارگاه كربلا خداحافظي كردم و گفتم چه حيف شد كسي نيامد از حسن باقري و قرارگاه كربلا براي اين بچه ها بگويد. تا اين بزرگمرد شهيد را بشناسند.
اما در دهلاويه بعد از نماز و ناهار به تماشاي روايت شيدايي چمران نشستيم و چاشني كار را هم با چند نماهنگ از شهداي گمنام و تفحص كامل كردند. اينجاي داستان را در بخش سوم روايت ، يعني پرده سوم بيشتر باز مي كنم. در اين قسمت كمي اميدوار شدم.
در هواي باراني دشت خوزستان، مقصد بعدي ما كربلاي هويزه قتلگاه سيدمحمد حسين علم الهدي بود كه در كنار خود گلزار شهداي كرخه كور (كرخه نور) را داشت. وارد يادمان 72 تن كه شديم باز هم اهميت روايت را درك مي كرديم. شايد خيلي ها مي گفتند ما را آوردند قبرستان كه چي بشه؟!
كسي نبود از سيد محمدحسين بگويد! نماز مغرب و عشا و زيارت عاشورا را كه خواندند، حالا شام. داستان شام و صف كشيدن و معطلي باز تكرار شد.
بعد هم راه آهن و سوار قطار شدن. در قطار هم با روحيه خبرنگاري رفتم سراغ خيلي ها. برخي از دانش آموزان حال وهوايي پيدا كرده بودند، برخي تغييري نكرده بودند و برخي هم بدتر شده بودند. اين را از صحبت هاي شان فهميدم !
يكي نورانيت و معنويت را در خود حس مي كرد. ديگري مي گفت چيزي نفهميدم، خيلي بد برنامه ريزي كردند، فقط رفتيم و آمديم و ...
خودم كه در راهيان نور تجربه ها داشتم، خيلي ناراضي بودم. هم از مديريت كار و هم از نظر ارائه محتوا و هم از نظر عدم وجود راوي و ملا و ...
پرده سوم؛ آنجا كه اميدوار شدم
روز اول و دوم كه در قطار بوديم و از شلمچه و اروندكنار بازديد كرديم، برايم يك مصيبت بود. عدم تناسب برخي كارها با راهيان نور و شأن شهدا و حتي شأن بچه مسلمان ها كه به گوشم مي رسيد و برنامه ريزي بسيار بد و عدم مديريت صحيح، از سوي دست اندركاران اردو سوهان روح بود. با هر كه صحبت مي كردي از دست اندركاران پاسدار در مجموعه تا راويان مختلف اين را مي گفتند. من هم نااميد شده بودم. داستان نااميدي ادامه داشت تا دهلاويه و آن هم بعد از نماز و ناهار و وقتي كه در تالار يادمان همه جمع بودند، فيلم داستان شهيد چمران و صحنه شهادت او را ديدند و در ادامه، صحنه هايي از تفحص و ...
اينجاست كه بايد باور كنيم، ما هيچ كار نكرديم! ما كم كاري كرديم، اما شهدا با مرامند، شهدا خود مرام مي گذارند. اگر مي گوييم كار فرهنگي، اين اعتقاد را داريم كه كاري فرهنگي كه همه انتظار آن را دارند يعني، راهيان نور، يعني اين كه شهدا دست كسي را خالي نمي گذارند. باز هم مرام شهدا ...!
بايد بودي و مي ديدي كه تنها تصوير چند استخوان يك شهيد با آن جمعيت هشتصد نفري چه كرد. مي بودي و مي ديدي آن نوجوان را كه در لحظه آخر روي سكو نشسته بود و مداحي در مورد شهدا پخش مي شد و او متأثر از همان استخوان ها و همان صحنه ها، آن طور گريه مي كرد و بر سر و صورت مي زد كه هر كه در آن جا بود، متأثر مي شد و مي گريست. اشك ها در آستانه لبريز شدن است دل ها همه هواي شهدا را كرده. اينجا ديگر بايد گفت: شهدا، دم شما گرم. اگر ميلياردها هزينه مي شود و هزاران نفر اين گونه به ديدار شما مي آيند و اگر تدبير و مديريت درستي نمي شوند، باز شما پاي كار هستيد. باز كم كاري هاي ما را شما جبران مي كنيد.
آنجا بود كه كمي نرم شدم. يعني اگر اول با عصبانيت مي گفتم كه بايد تعطيل شود، حالا مي گويم كه بايد اصلاحاتي در اين سفر انجام دهيم.
در قطار با يكي از بچه هاي دانش آموز كه حسين نام داشت آشنا شدم. تأثير سفر را در چهره او مي ديدي؛ يك نورانيت. اتفاقاً خود نيز به اين حال معنوي و تحول اشاره كرد و اشتياق خود را براي راهيان نور نوروز هم اعلام كرد.
اما حيف شد نتوانستم با آن عزيزي كه در دهلاويه آنچنان تحولي داشت، گفت وگو كنم. يعني نمي شد به راحتي در خيل 800 نفر دانش آموز او را يافت.
آخرالامر
آخرالامر اين كه اين مسئله نتيجه شد؛ با توجه به تجربه اول راهيان نور دانش آموزي، سال آينده بايد رويكرد محتوايي، استفاده از راويان به صورت بسيار گسترده و فراگير و مديريت اردو از اعزام تا بازديد و بازگشت و ... را در برنامه ها مورد توجه قرار داد. يعني استفاده از ابزار هنري، چون امكان نمايش در اتوبوس ها فراهم است، به صورت جدي در دستور كار قرار داد. راويان را همراه دانش آموزان در ارتباط مستقيم با آن ها اعزام كرد البته به تعداد زياد و در زمينه مديريت كاروان ها اين كار را به افراد متخصص يعني به غير از مسئولان آموزش و پرورش و معلمان و نيز نيروهاي حوزه هاي بسيج دانش آموزي واگذار كرد تا سوء مديريت ها عدم رضايتمندي را در دانش آموز پديد نياورد. ارائه نقشه منطقه و نيز اهداي محصولات فرهنگي همچون چفيه و لوح فشرده نرم افزاري را بايد به اولويت كارها افزود و نبايد فراموش كرد كه در قيامت در قبال تمام نوجوانان نسل هاي بعد انقلاب بايد پاسخگو باشيم. بايد صرف هزينه هاي آنچناني پاسخ خوبي دهد نه اين كه از هزار نفر در يك اعزام فقط 40 ، 50 نفر تأثيراتي بگيرند كه آن هم از لطف شهداست نه كار ما و بعد به سرعت در هياهو و جو شهرها از بين برود.