طوطي و بازرگان
يكي بود يكي نبود
غير از خدا هيچ كس نبود
در زمانهاي قديم
توي يك شهر بزرگ
تاجري بود، يه طوطي داشت
طوطي را خيلي دوست مي داشت
چون طوطي خوشزبون بود
با همه مهربون بود
قصه هاي شيرين مي گفت
قشنگ و دلنشين مي گفت
قصه ي جنگل عجيب
قصه ي خارپشته و سيب
قصه ي روباه و خروس
قصه ي داماد و عروس
قصه ي شاه پريان
ازديوها و از جنيان
قصه ي يك خرس بزرگ
گله ي گوسفندا و گرگ
جادوگراي ناقلا
كوتوله هاي خوش ادا
قصه ي مرغ پا كوتاه
قصه ي ديواي سياه...
خلاصه داستان مي گفت
از عهد باستان مي گفت
سر تاجر گرم مي شد
دل تاجر نرم مي شد
تاجره خونه ي قشنگي داشت
تو باغش گلهاي رنگارنگي داشت
قفس طوطي قشنگ بود
ميله هاش رنگارنگ بود
غذاي اون نقل و نبات
نخودچي كشمش يا آب نبات
وقتي تاجر بيكار مي شد
رها ز كار و بار مي شد
كنار طوطي مي نشست
بادام و پسته مي شكست
دهان طوطي مي گذاشت
آخه خيلي دوستش مي داشت
اما طوطي تو اون قفس
چونكه نداشت هم نفس
هرگز دلش شاد نبود
از غصه آزاد نبود
دلش مي خواست در وا بشه
از اون قفس رها بشه
بره تو باغ و بو ستان
جنگلاي هندوستان
شبا وقتي مي خوابيد
خواب جنگل را مي ديد
خواب گلاي رنگارنگ
ميمون و شير، ببر و پلنگ
پرنده هاي خوشنوا
با پر و بالهاي قشنگ
مي ديد كه خيلي شاده
از قفسش آزاده
اما وقتي بيدار مي شد
از زندگي بيزار مي شد
خودش را مي ديد توي قفس
بي يار و ياور ، بي هم نفس
يه روز خوبِ بهار
تاجر اومد از سرِ كار
گفت به اهل خانه:
« بايد شوم روانه
با چند نفر از دوستان
مي خوايم بريم هندوستان
تا كه تجارت بكنيم
يه كم سياحت بكنيم
كالاي ارزان بخريم
سود فراوان ببريم
براي شما عزيزا
چي بيارم از اونجا؟»
هر كسي هر چي مي خواست
گفت به تاجر بياره
وقت بر گشت از سفر
بايد كه سوغات بياره
طوطيه گفت: اي آقا!
من چي بگم اي واله!
چيزي كه كم ندارم
غصه و غم ندارم!
اما يه چيزي مي خوام
بايد كه ياري بكني
برام يه كاري بكني
تاجره گفت:چشم،رو چشمم
من منتت را مي كشم
طوطيه گفت:
« وقتي رفتي هندوستان
تو جنگلا و بوستان
به طوطيان زيبا
اون مرغاي خوش آوا
بگو يه طوطي دارم
خيلي دوستش مي دارم
گذاشتمش توي قفس
بي همدم و بي هم نفس
بگو شما پرنده ها
مرغاي ناز و خوشنوا
شما كه هستيد آزاد
اورا مياريد به ياد؟»
تاجره حرفا را شنفت
اما ديگه چيزي نگفت
فقط به اهل خانه
سفارش طوطي را كرد:
«مواظب طوطي خوب من باشيد
مراقب عزيز جون من باشيد
آب و غذاش دير نشه
يه وقتي دلگير نشه
قفسش بايد تميز باشه
خودش بايد عزيز باشه»
تاجره رفت هندوستان
با چند تايي از دوستان
خوب تجارت كرد
همه جا سياحت كرد
هر چي كه مي خواست خريد
شيريني و سوغات خريد
وقتي كه برمي گشتند
به جنگلي رسيدند:
چه جنگل قشنگي!
گلهاي رنگارنگي
پروانه هاي زيبا
مي پريدند رو گلها
طوطي و كبك و طاووس
خوشگل و ناز مثل عروس
طوطيا مست و ملنگ
با پرهاي سبز و قشنگ
به هر كجا پر مي زدند
به همديگه سر مي زدند
تاجره بي اختيار
به ياد طوطي افتاد
گفت كه اي مرغكان
اي طوطيان زيبا
منهم يه طوطي دارم
خيلي دوستش مي دارم
به من مي گفت اين كلام
تا برسانم پيام:
« بگو يه طوطي دارم
خيلي دوستش مي دارم
گذاشتمش توي قفس
بي همدم و بي هم نفس
بگو شما پرنده ها
پرنده هاي خوش نوا
كه مي پريد توي هوا
تو دشتا وتو جنگلا
هستيد هميشه آزاد
او را مياريد به ياد؟»
گوش دادند طوطيان
به حرفاي بازرگان
بعد همگي جيغ كشيدند
يكي يكي مي لرزيدند
روي زمين پرت مي شدند
مي مردند و سرد مي شدند
تاجره مبهوت و مات
نگاه مي كرد به اموات
پريشان و پشيمان
به خود مي گفت مسلمان!
اي كاش تو لال بودي
زبان نمي گشودي
پيام طوطي جان را
هرگز نمي رسوندي.
تاجره زار و گريان
از گفته ها پشيمان
همراه ياران خود
رفت تا رسيد به ايران
چند روز بعد كاروان
رسيد به شهرايشان
تاجر قصه ي ما
تا كه رسيد به خانه
تمام اهل خانه
شاد شدند و خندان
از ديدنش شادمان
كنار او نشستند
سوغاتيها را ديدند
نوبت طوطي رسيد
تا سوغاتي بگيره
جواب اون پيام را
از تاجره بگيره
تاجره گفت:
«اي طوطي جون
اي طوطي شيرين زبون
پيامت را رسوندم
تو پاسخش د رموندم
چون تمام طوطيا
اون مرغاي با صفا
حرف مرا شنيدند
يك مرتبه لرزيدند
از رو درخت افتادند
نفس هم نكشيدند
طوطيه حرفا را شنيد
ناله اي كرد آهي كشيد
چشم ها را بست و لرزيد
ساكت و بي صدا شد
شبيه مرده ها شد
تاجره بر سر زنون
از تو اتاق دويد بيرون
بسيار ناله ها كرد
اهل خونه را صدا كرد:
«طوطي من چطور شد؟
كف قفس ولو شد
كاشكي كه لال بودم
زبان نمي گشودم
افسوس كه آه و ناله
ديگه فايده نداره.»
تاجره با حال زار
در قفس را باز كرد
دستي كشيد به طوطي
پرهاي او را ناز كرد
تن سرد طوطي را
انداخت توي سبزه ها
تا طوطيه را انداخت
طوطيه از جا بر خاست
بال و پري تكان داد
روي درختي نشست
آواز شادي سر داد
تاجره هاج و واج موند
تو كار طوطي در موند
طوطيه گفت با خنده:
« كه اي آقاي بنده
لطفاً مرا ببخشيد
از كار من نرنجيد
يه روزي من با شادي
تو جنگلا پر مي زدم
با طوطياي خوشزبون
به هر كجا سر ميزدم
رها و آزاد بودم
خيلي خيلي شاد بودم
از بخت بد گير افتادم
تو دام صياد افتادم
شايد خدا مي خواسته
يه مدتي با تو باشم
همدم و دمسازت باشم
ولي آقاي بازرگان
حالا تو اين را بدان
من نمي خوام اسير باشم
كنج قفس بمونم و دلگير باشم
مي خوام ديگه پر بزنم
به هر كجا سر بزنم
دوستاي آزاد من
اينو دادند ياد من
خودمو به مردن بزنم
با تو ديگه حرف نزنم
تا تو در را وا بكني
من از قفس پر بزنم
برم به سوي دوستان
به كشور هندوستان
خدانگهدار تو
در همه جا يار تو.»
طوطيه پر زد و رفت
رفت و ديگه بر نگشت
تاجره وقتي فهميد
اين بوده راه فرار
براش نموند صبر و قرار
با دو تا چشم گريان
با حالتي پريشان
بسيار ناله ها كرد
طوطيه را صدا كرد
اما ديگه سودي نداشت
مرغ از قفس پريده بود
به ميهنش رسيده بود.
****************************اقتباس از داستان طوطي و بازرگان ، كتاب مثنوي مولوي