مقصر امام بود که انقلاب کرد! اصلاً مقصر، ابوتراب بود...
مقصر امام بود که انقلاب کرد! اصلاً مقصر، ابوتراب بود... |
|
|
بگو شيخ بيايد «رو به فردا»، با «آراي
باطله» مناظره کند. سادهاي تو چقدر شيخ! جواد هم ، به جاي «اطاعت» از تو،
به موسوي رأي داد!!... آقاي مطهري! مقصر احمدينژاد نبود که در مناظره آن
حرفها را زد، مقصر امام بود که انقلاب کرد. اصلاً مقصر، ابوتراب بود، که
به جاي ميانهروي، طلحه و زبير را از خود طرد کرد، و در مناظره با «عقيل»،
آهن گداخته به دستش نهاد...
آن
روزها، در «بيمارستان نجميه» وقتي «ماما» خبر آورد که «سميه» صحيح و سالم
به دنيا آمده است، مادر نخنديد. اشکش از شوق به دنيا آمدن سميه نبود،
واقعا داشت گريه ميکرد، ضجه ميزد، آخر دقايقي پيش، از راديو، با همين
گوشهاي خودش، که آن زمان «سمعک» نداشت، خبر شهادت همسرش را شنيد؛ پس اين
روزها، تنها سالگرد عمليات کربلاي پنج، در زمستان 65 نيست، سالروز تولد
سميه خانم هم هست، و سميه در همان روزي به دنيا آمد، که پدرش «محمد»، در «سهراهي شهادت»، به شهادت رسيد.
جشن تولد سميه، سالهاست که در کنار مزار پدر برگزار ميشود، به صرف خرما،
شمع، اشک، چفيه، پلاک و يک مشت خاک از يک سرزمين پاک. مادرش ميگويد خوردن
کيک سر خاک پدر شگون ندارد. سميه ديروز وارد بيستوچهارمين سال زندگياش
شد و پدرش تنها 23 سال از خدا عمر گرفت، و با اين «غبار»، گرد يتيمي از
صورت سميه، پاک نخواهد شد، و ديروز جشن تولد سميه بود. مادرش، کارت دعوت
فرستاد به همه مسوولان، که در ترافيک «بزرگراه شهيد اشرافيت انگليسي» گير
کرد و به دست شان نرسيد. باز هم جشن تولد سميه، در «قطعه 26»، غريبانه
بود، و باز هم «مترو» به «بهشت زهرا(س)» نرسيد و در ايستگاه «جوانمرد
قصاب» خراب شد، و ياران را چه غريبانه قال گذاشت. گلزار شهدا BRT ندارد، و
تاکسيها فقط «دربست» سوار ميکنند. بيمعرفت، 7 هزار تومان از سميه و
مادرش کرايه گرفت، و تازه، از «حرم امام (ره)» هم جلوتر نرفت. گفت: اگر
داخل بهشتزهرا (س) بروم، هزار تومان بيشتر مي شود، اما محمدآقا، با 70
تومان رفت شلمچه، و گلوله خورد به قلبش، و به عکس امام که روي سينه داشت،
اما عکس امام پاره نشد، فقط يک مقدار از خون محمد، روي عکس امام لخته شد،
و چقدر آرزو داشت اين شهيد، که نخستين فرزندش را ببيند. نام سميه را، خودش
انتخاب کرده بود. خانواده ی شهيد کريمي، خاندان «هزار شهيد»اند، خب يک عده چطور هزار فاميلاند، ما يک عده هم داريم هزار شهيد،
به همين راحتي. سميه با پسر همرزم پدرش ازدواج کرده، و محسن، پدرش در
مرصاد، عمويش در بدر، آن يکي عمويش در والفجر مقدماتي، و دايياش در
کربلاي چهار به شهادت رسيدند. سميه ماه عسل به شلمچه رفت، و ديد در قتلگاه
پدرش، پارک درست کردهاند، و روي پلاکارد به جاي آنکه بنويسند اينجا
قدمگاه شهيدان است، با وضو وارد شويد، نوشتهاند: از نشستن روي چمن
خودداري فرماييد، آب، آشاميدني نيست، گلها را پرپر نکنيد. کاش پرپر نکردن
لالهها، يکي از بندهاي بيانيه حقوق بشر بود، و کسي روي درختي که محمدآقا
کاشت، و با خونش، آن را آبياري کرد، براي برنده جايزه نوبل يادگاري
نمينوشت. خدا رحمت کند شهيد «سعيد شاهدي» را، به شلمچه ميگفت «شلم»، و
تکيه کلامش اين بود: «برادر، شلم کجا بودي؟!». «علي مطهري» شلم نبود.
استاد شهيد ميگفت: جهاد در راه خدا، لياقت ميخواهد. بعضيها ماندند در
تهران، تا ذخيرهاي باشند براي فرداي انقلاب، تا در روز مبادا به بازي
بيايند و سردار جبهه فرهنگي باشند! چه بسيار که قرار بود بهعنوان «ذخيره طلايي» به بازي بيايند، اما بازي خوردند.
و به جاي گل زدن به بيبيسي، نقش «غضنفر» را بازي کردند، و در شرايطي که
دروازهبان ما، يکي از دستهايش را، در مرحله اول عمليات بيتالمقدس، از
دست داده بود، توپ را درون دروازه خودي کردند، تا بيطرفيشان را، به «فيفا» ثابت کنند.
اين روزها، بازيکن بيغيرت فقط در «استقلال» و «پيروزي» نيست، در «تيم
انقلاب» هم هستند بازيکناني که کمکاري ميکنند، و اخبار تيم را،
ميگذارند کف دست «جورزاليم پست». اين روزها عدهاي براي انقلاب، دنبال «مربيخارجي» ميگردند، با «جورج سوروس»، در همين رابطه مذاکره کردهاند،
ولي سر رقم قرارداد، به توافق نرسيدند، مربي خارجي، حتي اگر «کاپلو» هم
باشد به درد ما نميخورد، مربيان خارجي چه بر سر «پرسپوليس» آوردند؟!
اسکندر با «تختجمشيد» چه کرد؟ و رسانههاي خارجي، چه بر سر شيخ بيچراغ
آوردند؟ من يک سوال دارم؛ اين منافقين، اين آشوبگران خداجو،
عاشوراي سال گذشته هم، در همين تهران بودند، امسال زير عباي چه کسي،
زبانشان دراز شد؟ و از وراي کدام نامه سرگشاده ، پايشان به خيابان
انقلاب باز شد؟ و اين غائله آغاز شد؟ چرا هيچکس در مناظره، اين پرسشها را مطرح نميکند؟! آقاي ضرغامي! اگر مردي، مرا به رسانه ملي دعوت کن، زبان من «سرخ» است، و سر سبز اموي را بر باد ميدهد.
زبان من سرخ است و وقتي دوربين را ميبيند، دچار «لکنت» نميشود. «تخم
کفتر» بايد داد به اين نازکشيعهها، که جلوي دوربين سوني، به پتپت
افتادهاند. آن حرفهايي که «احمدينژاد» در مناظره زد، همان حرفهايي است
که پدرم در وصيتنامهاش نوشته بود. پدرم با زر و زور و تزوير، با اين مثلث سهضلعي، که شبيه جام زهر است، مخالف بود، و آن زمان هم، عجبا که رقابت، 3 به 1 بود! نه، پدرم جناحي نبود، نه چپ بود و نه راست، و نه حتي در جناح ذوالجناح!
پدرم، نسلش به «آدم» ميرسد و در «جناح روحالله» بود، و وقتي به جبهه
رفت، هيچکس به او 220 ميليون وام بلاعوض نداد، تا تانک بخرد، و از خودش
دفاع کند. پدرم، نامههاي امام را ميبوسيد، و تاب نالههاي او را نداشت،
و با دوستانش به خاطر ولايتمداريشان، قطع ارتباط نکرد! من فقط، يک
پنجتوماني زرد، گذاشتم کف دست آن مرد، که در قطار تهران-انديمشک براي
خودش شکلات بخرد، و وقتي برگشت، با پيکر غرق به خون، اين پنجتوماني زرد،
هنوز در دستان پدرم برق ميزد. امانتداري يعني اين.
شما خيانت کرديد در امانت انقلاب، و در مناظره کم آورديد. من هم ميگويم
در انتخابات تقلب شده، ولي نه در اين انتخابات، در دوم خرداد تقلب رخ داد؛
«خاتمي» دروغ گفت و «ناطق» راستش را نگفت. درود بر سه «سيد حسيني». آري اما «سيد»! چرا پاي مذاکره با مربي خارجي نشستي؟! جامعه مدني، ريشه در خانه پيغمبر داشت، يا ويلاي جورج سوروس؟! و ناطق هم راستش «مالک اشتر» نبود؛ 7 ماه فتنه، اما صدايي از ناطق درنيامد. «قاليباف» اما چرا، يک بار به حرف آمد، فقط يک بار، و ما را شرمنده کرد، که در تونل توحيد بالاخره «هل من ناصر» را شنيد. BRT اين روزها، دير و کلي با تاخير، به ميدان انقلاب ميرسد. امام کي گفت پشتيبان «ولايت مترو» باشيد تا تونل توحيد ريزش نکند؟!
آقاي قاليباف! نگذاريد تونل توحيد را نااهلان و نامحرمان افتتاح کنند. اين
تونل، از زير خانه پدر سميه عبور ميکند که در کربلاي پنج لحظاتي قبل از
شهادت، خنده زد، تا نکند روحيه بچهها ضعيف شود. من ميخواهم حساب انقلاب
را با شهردار تهران صاف کنم. آن يک دفاعي که در اين 7 ماه از انقلاب
کرديد، شهدا را شرمنده کرد. جناب شهردار! بگو چقدر مي شود، از يکي قرض
ميگيرم، با شما حساب ميکنم، مهر انقلاب حلال، جانش آزاد. جناب ضرغامي!
من «آقاي دوربيني» نيستم، علاقهاي هم به تظاهر ندارم، از اين برنامههاي
آبکي شما هم حالم به هم ميخورد، ولي اگر مردي سر دوربين صدا و سيما را بچرخان طرف حنجره من.
چرا من بايد با چاه درددل کنم؟! من علي(ع) نيستم. بعد از جنگ 25 سال سکوت
کردم، و اين روزها، صبرم دارد تمام مي شود. اين مناظرهها روي مخ من است،
و برنامهاش «رو به گذشته». اتفاقاً سخن من هم درباره گذشته است. من يک
سوال دارم: شهدا که خاکمان را حفظ کردند، پس دشمنان پدر من، در «سهراه
جمهوري» چه کار ميکنند؟! شهدا که خاکمان را حفظ کردند، اينجا چه خبر
است؟! شهر من، کي دست دشمن افتاد؟! بعد از شهدا، چه کسي قرار بود ديدهباني کند؟
چه کسي صندلي را چسبيد و پست را خالي کرد؟ همسر سميه، که خود فرزند شهيد
است، و پدرش سعيد، در «اسکله الاميه» قهرمان بود، نه در «اردوگاه
الرمادي»، که در همين آبادي اسير شد، و مردان خداجوي موسوي، به اسير مدارا
نکردند. چون مقتدايشان علي(ع) نبود. بلوتوثش هست، اگر موبايلهايتان،
ويروس نگرفته باشد، برايتان ميفرستم. دوست بسيجي من «محسن»، اسلحه دستش
نبود، ولي چون ريش داشت، هيچ جاي سالمي در بدنش، نگه نداشتند. ريش او،
ريشه در مرصاد داشت. و «تفحص» هنوز نتوانسته پيکر پدرش، «شهيد محمدي» را
پيدا کند. من تصاوير شهدا را زياد ديدهام. بعثيها، از بعضي مردان خداجوي
موسوي، مهربانتر بودند، و در مجلس، هيچ کميتهاي نيست، تا تحقيق کند، که بسيج، در اين 7 ماه چقدر شهيد داد؟!
مقصر حادثه کهريزک شناخته شد، مبارک است؛ ولي هنوز منافق بودن سران فتنه،
براي عدهاي، مشخص نشده است، و اصلاً انشاءالله که گربه است!! توطئه هم
توهم است. الکي هم به بزرگان انقلاب تهمت نزنيد. آشتي آشتي، با هم بريم تو
کشتي. نه، قايق من عاشورا بود که در دجله گم شد. من سوار کشتي تايتانيک
نميشوم. «دي کاپريو» مظلوم نيست. مظلوم من هستم، که اسلحه پدرم را دست
منافقين ميبينم. مظلوم بچههاي بسيجاند، که خسته، با دستان
بسته، پيشاني پينهبسته، دل شکسته، و هزار و يک غم و غصه، به شهادت
ميرسند، و کسي اخبارشان را مخابره نميکند. من خبرنگار آزادهاي
هستم که ميخواهم براي شما خبري مخابره کنم. يکي از شهداي بسيج، در همين
حوادث اخير، که هنوز عدهاي در فهم آن گيج ميزنند، فرزند جانباز سهراهي
شهادت بود، که پدرش از دست بعثيها، جان سالم به در برد، ولي خودش اينجا،
در سهراه جمهوري، توسط مردان خداجوي موسوي، به شهادت رسيد. به راستي ما
چند کشته بايد بدهيم، که بيحساب شويم! از سر چند زن چادر بايد بکشند؟ بر
سينه چند بسيجي، بايد چاقوي کينه فرو کنند؟ چند نفر از ما بايد بميريم؟
چند عاشورا بايد هلهله کنند؟ چند صفحه از قرآن، بايد پاره شود؟ کهريزک
الان پيراهن عثمان است، آسايشگاه سالمندان نيست. در مجلس، برخي نمايندگان،
پيراهن خوني چمران را نميبينند. فقط پيراهن عثمان را ميبينند و تنها اخبار «پارلمان نيوز» را ميخوانند.
آقاي لاريجاني! نديدي که لباس بسيجي را از تنش درآوردند و با دشنه به جانش
افتادند؟ باز هم بگوييد انشاءالله که گربه است!! اين بود عمل به مّر
قانون؟ مقصر حادثه ی کهريزک بايد مجازات شود و درباره ی سران فتنه، اما نگاه کنيد، يعني خب، اينکه درست ولي، باشد، راستش، بالاخره، يعني که هنوز بايد مناظره کرد. بگو شيخ بيايد «رو به فردا»، با «آراي باطله» مناظره کند. سادهاي تو چقدر شيخ! جواد هم ، به جاي «اطاعت» از تو، به موسوي رأي داد!! آقاي مطهري! مقصر احمدينژاد نبود که در مناظره آن حرفها را زد، مقصر امام بود که انقلاب کرد.
مقصر، امام بود که قائممقامش را، با ادبياتي بدتر از احمدينژاد، خلع
کرد. مقصر، امام بود که ولايت فقيه را، ولايت انبيا ميدانست. اصلاً مقصر، ابوتراب بود، که به جاي ميانهروي، طلحه و زبير را از خود طرد کرد، و در مناظره با «عقيل»، آهن گداخته به دستش نهاد.
و در مناظره بعدي، شمع بيتالمال را خاموش کرد. و الان ميکروفونهاي صدا و
سيما، نسبت به فرياد من، آلرژي پيدا کردهاند، و تصوير کربلاي پنج را نشان
ميدهند. البته ساعت 3 نصفه شب که همه خوابند، تا گلوي بريده «شهيد
حاجيباشي»، احساس کسي را جريحهدار نکند. آري، سيما نشان نميدهد که در
30 خرداد، تظاهرات مسالمتآميز، چگونه به شهادت پنج بسيجي منجر شد، و چه
فاجعهاي رخ داد. اين روزها، بانک مرکزي، بدهي دولت به شهرداري را
ميبيند، و اقساط عقبافتاده وام ازدواج مرا. اما هيچکس، بدهي حضرات به
انقلاب را، به ايشان گوشزد نميکند. و همه از انقلاب طلبکار شدهاند، از
زعفرانيه تا فرمانيه و از کامرانيه تا خانه شيخ در نياوران، چقدر صف
طلبکاران انقلاب دراز شده! «شيخ ديپلمات» هم هست؟ از زعفرانيه تا فرمانيه،
چند کيلومتر است؟ يکي براي من اين را حساب کند. اين روزها صف طلبکاران
انقلاب را با کيلومتر هم نميشود حساب کرد. آن دنيا، در پل صراط، شهداي سرپل ذهاب، جلوي استوانههاي نظام را خواهند گرفت.
حقالناس، براي آن عوامالناس است، که از سميه و مادرش، کرايه دوبل گرفت.
حق الله، براي نمرود، ابوسفيان و بوش کوچک است. اکبر گنجي، بدون سوال و
جواب، جايش در موتورخانه جهنم است. و اما حقالانقلاب، حقالامام، حقالشهدا، براي شماست،
که به اسم همسايه شدن با امام، و نزديکي با پير جماران، ويلانشين شديد.
مالک اشتر هم اگر ويلاي شما را داشت، از بس که قشنگ و دلرباست، سکوت
ميکرد، و حق را به باطل ميداد، و در مناظره خوابش ميبرد، و در مبارزه
کم ميآورد، و در سرکار خميازه ميکشيد و غش ميکرد به طرف قرآنهاي روي
نيزه. حتي اگر ناطق هم سکوت کرده باشد، باز قرآن ناطق، علي است. ولايتي بودن، به جهت وزش باد، بستگي ندارد.
من به خاطر روحانيت، به ناطق راي دادم، که حالا سکوت کند! و مادر يکي از
سرداران شمال، زمين کشاورزياش را فروخت، تا از مستأجري نجات پيدا کند.
ولي اينجا، عدهاي گرانفروش شدهاند، و آبرويشان را حتي در راه ولايت هم خرج نميکنند.
من هم در «ويلاي فرمانيه» بودم، بعد از 9 دي، نطقم باز ميشد! و همين که
غائله خوابيد، بيدار ميشدم! من بسيجي نيستم، اما ميدانم که سلاح سازماني
بسيج، بصيرت است، و اسلحهاي جز صبر ندارد. دست من قلم است، نه تفنگ. فشنگ
من، همين جملات است. من با همين سلاح، شما را با موشکهاي قارهپيما، خلع
سلاح کردهام. من با همين قلم، پايتان را قلم کردهام. من به فکر
آسايشگاه جانبازان ثارالله هستم. من خودم لباس دارم، برايم پيراهن عثمان
ندوزيد. من زودتر از شما، فهميدم که خشونت بد است. من وقتي به بد بودن
خشونت پي بردم، که ديدم لاجوردي را ناجوانمردانه کشتند، و آويني روي مين
رفت، و صياد به زمين افتاد. من زماني که بدن همت را بدون سر ديدم، از
خشونت حالم به هم خورد. لطفا مظلومنمايي نکنيد. شهيد را ما ميدهيم، پزش
را شما ميدهيد؟ من تاريخ زياد خواندهام. مظلوم، بسيجي اروند بود که
بعثيهاي نامرد حلقومش را بريدند، اما فريادش را نتوانستند. الان با
ارزانترين قطب نماها به راحتي جهت حرکت آب در قطب جنوب را تشخيص ميدهند،
ولي گرانترينشان هم نميتوانند مشخص کنند، که برخي خواص ما کدام سوي اين
ميدان رو به قبله شدهاند!! مرد، مولاي ماست که خيمه انقلاب را سرپا نگه
داشته. مولاي ما، امام را دوست دارد، نه بالاشهر را. حسينيه جماران را دوست دارد، اما به اين بهانه نياوران نيامد، ويلانشين نشد.
بهترين صحابه خميني، که هنوز هم با ما همسايه است، «خامنهاي» است. ما
يوسف خود نميفروشيم، ما فرزندان خوب خميني هستيم، نه بچههاي تخس يعقوب.
اينجا کنعان نيست، کوفه هم نيست، تهران است، و از مدينه، بيشتر، «کوچه ی بنيهاشم» دارد.
من جواني از جوانان بنيهاشم نيستم. سر اين کوچه ايستادهام، تا مگر
«عباس» را ببينم. من عددي نيستم که شما دعوايتان را با من به حساب انقلاب
بنويسيد! جوانمردان! به ازاي هر صدناسزا که بار من ميکنيد، يک تلنگر هم به دشمن بزنيد.
بسيجي فحشش را از دشمن ميخورد. اين سهميه را هر روز CNN و BBC سر ساعت به
ما ميدهند. جاي فحاشي به بسيج، پشت در مستراح است، که شهرداري در هر
ميداني، از نوع ديجيتالياش، چندتايي گذاشته، و تا سکه را نياندازي، کارت
را راه نمياندازد. نه ما قابل اين ناسزاها هستيم و نه رسالت شما پريدن به
ماست. شما حتي اگر اسمتان ناطق هم نباشد، باز نبايد سکوت کنيد. شما خواص اين انقلابيد. ولايتي بودن را، ما از شما ياد گرفتيم. اما چندي است از استاد پيشي گرفتهايم. ما تند نرفتهايم، شما زيادي آرام ميآييد.
شما حتي از مادر «شهيد کارور» که 75 سال دارد و کمرش قوز کرده و آرتروز
دارد، آهستهتر راه ميرويد. با همه اين احوال، 9 دي آمد خيابان انقلاب.
آقايان! مالکاشتريهاي خوبي باشيد، و فقط به خاطر رسيدن به مصر،
گامهايتان تند نشود! و تنها وقتي نامزد رياست جمهوري هستيد، نطقتان باز
نشود. مالک، ملک و املاک نداشت، مالکِ اموالش نبود، مالکِ نفسش بود.
جلودار بود. کانديداي شهادت بود، نه نامزد رياست. خط شکن بود، خط ميداد،
خط نميگرفت،...غصهها دارد اين دل تنگم. ميخواهم برايتان قصه بگويم،
قصهاي از آن روزها، که وقتي «ماما» خبر آورد سميه، صحيح و سالم به دنيا
آمده، نميدانست دو ساعت قبلش، پدرش «محمد» شهيد شده بود! «ماما» 24 ساعت
در بيمارستان بود، پرستاري ميکرد، آمپول ميزد، و اين چيزها را
نميدانست، اما شما که ميدانستيد! شما هر روز، ناشتا، به جاي سيب،
روزنامه ميخوانيد، و انقلاب را آسيبشناسي ميکنيد. و من در صفحه
ی جنگ براي شما نوشتم که وقتي شهيد «محمد کريمي» با صورت روي زمين افتاد،
پشت لباسش نوشته بود: «رهسپاريم با ولايت، تا شهادت». آقايان!
باور کنيد اين مترو شما را در «ايستگاه جوانمرد قصاب» خواهد کاشت. آخر اين
قافله، ناسلامتي عزم کربوبلا داشت! مرکبتان را عوض کنيد. با اين مديريت
مترو، نميتوان کربلا رفت و به ايستگاه بينالحرمين رسيد. ايمان آدم بايد
ضدگلوله باشد. يکي از محافظانتان را مامور کنيد که به جاي جسمتان، مراقب نفستان باشد.
من با شما دعوا ندارم، گلايهام از روزگار است. روزگار آزگاري است. با اين
حال و روز، گرد يتيمي از صورت سميه پاک نخواهد شد. من اين را حتم دارم و
مطمئن هستم فلان مسؤول الان 7 تا محافظ دارد، اما هيچ خيري به انقلاب
نميرساند، و اصلا اگر تنها هم بيرون بيايد، هيچکس حتي «انجمن پادشاهي»
هم با وي کاري نخواهند داشت. شرکت در برنامه ی «رو به فردا» براي از ما
بهتران است که سرشان بوي قرمهسبزي نميدهد. آقاي ضرغامي! سر دوربين
تلويزيون را بچرخان طرف قلم من. من يک سوال دارم: چرا کساني که از انقلاب هيچ حفاظتي نميکنند، اين همه محافظ دارند؟!
و مادر سميه که اين همه براي انقلاب خون جگر خورده، هيچ محافظي نبايد
داشته باشد؟! يک سوال ديگر. آن دنيا جواب محمد آقا را چه ميدهيد؟ هيچ
ميدانيد صبح عاشورا در خيابان جمالزاده، چادر از سر همسرش کشيدند؟ يک
سوال ديگر. بعد از شهدا، شما چندتا محافظ داشتهايد؟! يک سوال ديگر... يک
سوال ديگر... نه، کسي نيست با من مناظره کند!
*** متاسفانه،
هرچه نوشتم در اين «دل نوشت» واقعيت بود. من شعر نگفتم، داستان هم تعريف
نکردم. حتي مترو، دقيقاً در ايستگاه جوانمرد قصاب خراب شد، و چادري که از
سر مادر سميه کشيدند، براساس يک واقعيت بود؛ واقعيتي که مادر سميه را به
زمين پرتاب کرد. و شما را تا قيامت شرمنده ی همسر شهيدش. و من نيز براساس
يک واقعيت الان دارم خون دل ميخورم. و براساس يک واقعيت است که امروز روزگار آزگاري است. دروغ «درباره الي» بود، من درباره ی اين شيرزن راست نوشتم. نویسنده : حسین قدیانی (فرزند شهید اکبر قدیانی) پايگاه اطلاع رساني بسيج دانشجويي دانشگاه امير كبير
|
پنج شنبه 8 بهمن 1388 6:40 PM
تشکرات از این پست