« دهقان فداكار و حسين فهميده »
غضنفر تو يك شب برف و
بوراني داشته از سر زمين برمي گشته خونه ، يهو مي بينه يكجا كوه ريزش كرده
، يك قطار هم داره ازون دور مياد ! خلاصه جنگي لباساشو درمياره و آتيش
ميزنه ، ميره اون جلو واميسته . رانندة قطاره هم كه آتيشو مي بينه ميزنه
رو ترمز و قطار واميسته . همچين كه قطار واستاد ، غضنفر يك نارنجك درمياره
، ميندازه زير قطار ، چهل پنجاه نفر آدم لت و پار ميشن ! خلاصه غضنفر رو
ميگيرن ميبيرن بازجويي ، اونجا بازرس بهش ميتوپه كه : مرتيكة خر ! نه به
اون لباس آتيش زدنت ، نه به اون نارنجك انداختنت ! آخه تو چه مرگت بود ؟!
غضنفر ميزنه زير گريه ، ميگه : جناب سروان به خدا من از بچگي اين دهقان
فداكار و حسين فهميده رو قاطي مي كردم !