0

عاشورائیان

 
jalale
jalale
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 895
محل سکونت : تهران

پاسخ به:عاشورائیان

استخوان هاي پيكر بي سرش را يافتند!
موج هاي خروشان اروند خود را به بدنه قايق مي كوبيدند. انگار آنها هم مي خواستند هرچه سريع تر مركب رزمندگان را به مواضع دشمن برسانند. گرچه عمليات كربلاي چهار ناموفق بود، اما براي موفقيت در عمليات كربلاي پنج و شكستن خط شلمچه، حماسه آفريني در ام الرصاص ناگزير بود. فيض الله در قايق جلويي ما بود. او فرماندهي دسته اطلاعات و عمليات را بر عهده داشت و با زيركي و ريزبيني خاص خود همه جا را زير نظر گرفته بود. گلوله اي سرخ، سياهي شب را شكافت و ناگهان قطرات آب به هوا بلند شد. انگار اروند هم بر سر و صورت خود مي كوبيد. دشمن با آرپي جي قايق فيض الله و چند تن از يارانش را هدف قرار داده بود. پاره هاي پيكر فيض الله به امواج اروند سپرده و از نظرها ناپديد شد. 10 سال بعد جست وجوگران گروه تفحص استخوان هاي پيكر بي سر او را كه غريبانه در حاشيه اروند مأوا گزيده بود كشف كرده و به چشم انتظاري خانواده ايثارگر او پايان بخشيدند.
به روايت همرزم شهيد فيض الله مهرباني

روستاي «اوجانبدان» در شش كيلومتري قائم شهر از توابع مازندران پذيراي قدوم نوزادي گشت كه او را فيض الله ناميدند. يك سال پس از ولادت او، خانواده به جهت فقر مالي به بابل مهاجرت كرد و فيض الله در اين شهر ايام كودكي و نوجواني را پشت سر نهاد و در سال 1359 به نداي امام خميني (ره) لبيك گفت و به همراه برادرش بسيج محله را پايه ريزي كرد و پس از چندي، فرماندهي بسيج اسلام آباد شرق بابل را عهده دار شد. مدتي بعد به جمع پاسداران پيوست و در سپاه شهرستان سوادكوه مشغول خدمت شد. سردار شهيد فيض الله مهرباني پس از سال ها در ارتفاعات كردستان به جبهه هاي جنوب كشور اعزام شد و در شبانگاهي از دي ماه سال 1365 در عمليات كربلاي 4 در منطقه ام الرصاص در حالي كه فرماندهي دسته اطلاعات و عمليات را برعهده داشت به شهادت رسيد.

با تشکر

جمعه 27 اسفند 1389  2:48 PM
تشکرات از این پست
jalale
jalale
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 895
محل سکونت : تهران

پاسخ به:عاشورائیان

از اين كه در بستر بميرم مي ترسم!
شهادت آرزوي دروني او بود. روزي را به ياد دارم كه او مريض شده بود و تب و لرز شديدي سرتاسر وجودش را فراگرفته بود و در بستر زمين گير شده بود. همه افراد خانواده بالاي سرش و بر بالين او جمع شده و نگران حالش بودند و او گريه مي كرد. از او پرسيديم: چرا گريه مي كني؟ مگر از بيماري مي ترسي؟ او پاسخ داد: من از بيماري نمي ترسم بلكه از اين مي ترسم كه در بستر بميرم و گفت: من مرگ سرخ را انتخاب كردم، من شهادت را انتخاب كردم از خدا مي خواهم كه شهيد شوم.
به نقل از خانواده شهيد حامد جرفي

حامد سال 1332 در هويزه و در يك خانواده متدين و مذهبي ديده به جهان گشود. تحصيلات مقدماتي خود را در شهر هويزه و مقطع دبيرستان را سال 1349 در دبيرستاني كه اكنون شهيد بهشتي نام دارد به پايان رسانيد و در همان سال با شركت در كنكور سراسري در رشته زبان انگليسي قبول و وارد دانشگاه جندي شاپور (شهيد چمران فعلي) اهواز شد. بعد از فراغت از تحصيل به عنوان دبير ديني، قرآن و زبان انگليسي در دبيرستان ابن سيناي هويزه مشغول به كار شد. وي در دوران مبارزات انقلاب به عنوان نيروي فعال در صحنه هاي سياسي و مبارزه عليه طاغوت حاضر بود و بارها توسط ساواك دستگير شد و بعد از پيروزي انقلاب فعاليت هاي چشمگيري را در منطقه از خود نشان داد تا اين كه بخشدار هويزه شد. روحيه استقامت وي موجب شد كه در دوران دفاع مقدس، بخشداري هويزه را مانند يك سنگر بداند و در همان جا بر اثر اصابت تركش گلوله به سر به شدت مجروح مي شود و سرانجام پس از دو ماه بستري در تهران در تاريخ (17/10/59) همزمان با شهادت يارانش در مشهدالشهداي هويزه عروج مي كند و پيكرش در بهشت زهراي تهران به خاك سپرده مي شود.

با تشکر

جمعه 27 اسفند 1389  2:51 PM
تشکرات از این پست
jalale
jalale
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 895
محل سکونت : تهران

پاسخ به:عاشورائیان

بگذاريد تكليفم را انجام دهم
هشت ماه بعد از ازدواجش، آمد پيش من و گفت: «بابا! من مي خواهم بروم جبهه.» ناراحت شدم و گفتم: «تو دينت را ادا كرده اي، حالا ديگر زن داري و تنها نيستي بايد به فكر دختر مردم هم باشي.» با هر زباني با او حرف زدم، بي فايده بود. حتي باردار بودن خانمش را بهانه كردم و گفتم: «لااقل صبر كن تا بچه ات به دنيا بيايد، بعد برو!» گفت: «اول خدا و دوازده امام، بعد هم شما و مادرم. من زن و بچه ام را به شما مي سپارم.» گفتم: «بگذار من جاي تو بروم، تو بمان.» سري تكان داد و گفت: «شما خودتان احتياج به مراقبت داريد، چه طور مي توانيد برويد جبهه.» دست آخر گفتم : «مي خواهي بروي برو، ولي من راضي نيستم.»
اما علي خيلي از من زرنگ تر بود. با لحن آرامي گفت: «باباجان! مگر من به سن تكليف نرسيده ام.» گفتم: «چرا رسيده اي؟» خنديد و گفت: «پس شما را به خدا بگذاريد تكليفم را انجام دهم.» ديگر حرفي براي گفتن نداشتم. چاره اي نداشتم جز اين كه اجازه بدهم برود.
وقت رفتن، با من و مادرش روبوسي و خداحافظي كرد. دوباره صورتش را بوسيدم. خنديد و گفت: «چي شده بابا! فكر مي كني كه ديگر برنمي گردم كه دوباره بوسم كردي؟» بغلش كردم و گفتم:«نه بابا جان! تو بايد زنده بماني، اين ماييم كه رفتني هستيم.» و گفت: «من مي دانم كه ديگر برنمي گردم.»
او رفت و چند روز بعد خبر آوردند كه مفقودالاثر شده است؛ بعد از هشت سال انتظار، پلاك و استخوان هاي او را تحويل گرفتيم و چون خادم امام رضا(ع) بود، او را در حرم دفن كرديم.
به نقل از پدر شهيد علي ذوقيان

اهل خراسان رضوي بود. از كودكي با پدرش كه معمار آستان قدس رضوي بود، به حرم مي رفت. كم كم دل به اين ضريح بست و در كارگاه معرق كاري آستان قدس مشغول به كار شد. وقتي به سن سربازي رسيد، جنگ تازه شروع شده بود. علي دوره آموزشي را در بجنورد و بيرجند گذراند و بعد خودش خواست كه به جبهه برود. با اتمام دوره نظام وظيفه ازدواج كرد اما هشت ماه بعد از مراسم عروسي، دوباره تصميم گرفت راهي ديار نور شود. او قدم به خاك خونين رزم نهاد و در سال 1362 در جزيره مجنون به شهادت رسيد. پيكر پاكش را هشت سال بعد در حرم مطهر ثامن الحجج (ع) به خاك سپردند.

با تشکر

جمعه 27 اسفند 1389  2:51 PM
تشکرات از این پست
jalale
jalale
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 895
محل سکونت : تهران

پاسخ به:عاشورائیان

سر و دست و پا را در راه جانان داد
با هم به جبهه اعزام شديد و همرزم بوديم، يك روز در حين عمليات بوديم كه يك تركش به بازوي من اصابت كرد، محمدعلي خيلي زيبا به من گفت: «نعمت يك علامت كوچك را با خود بردي ولي اي كاش انسان در اين راه علامت بزرگتري نصيبش شود، يا سر بدهد يا دست و پايش را.» در نهايت هم او، هم سر، هم دست و هم پايش را در عمليات كربلاي پنج در كربلاي شلمچه داد و صاحب نعمت بزرگي كه آرزو داشت شد و كربلايي شد.
به روايت پسر عموي شهيد محمدعلي عرب موذن

محمدعلي در سال 1343 در يك خانواده مذهبي و متدين در شهرستان زاهدان ديده به جهان گشود. تحصيلاتش را تا مقطع فوق ديپلم در رشته ديني عربي به اتمام رساند. در دوران تحصيل كه همزمان شد با اوج مبارزات مردم عليه رژيم ستمشاهي در فعاليت هاي ضد اين رژيم شركت فعال داشت. بعد از اتمام تحصيلات راهي ديار محروم بلوچستان شد و در روستاي پلان چابهار به شغل معلمي پرداخت. از آنجايي كه طعم تلخ دوران ستمشاهي را چشيده و با ايادي ستم در بدو پيروزي انقلاب دست و پنجه نرم كرده بود، براي حفظ دستاوردهاي انقلاب شكوهمند اسلامي لحظه اي آرام نداشت و شراره عشق و علاقه به امام امت و دفاع از ميهن در وجودش شعله مي كشيد و در بين فراگيري علم و دانش از مبارزه غافل نشد و با آغاز هجمه دشمن بعثي به سرزمينش براي اداي وظيفه اسلامي اش، چهار مرتبه به ميادين جنگ نور عليه ظلمت عزيمت كرد تا اينكه در تاريخ( 6/11/1365) در عمليات غرور آفرين «كربلاي پنج» در منطقه شلمچه در سن 22 سالگي به فيض شهادت نايل آمد و پيكر بدون سر و دست و پايش پس از هفت ماه بر دوش خانواده و دوستان و هم محلي هايش تشييع و به خاك سپرده شد.
روحش شاد و راهش پر رهرو باد.

با تشکر

جمعه 27 اسفند 1389  2:52 PM
تشکرات از این پست
jalale
jalale
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 895
محل سکونت : تهران

پاسخ به:عاشورائیان

مجروحيتش را هم پنهان مي كرد!
به شدت از ريا بيزاري مي جست به طوري كه حتي مجروح شدنش را هم پنهان مي كرد.
هنگامي كه دست راستش مجروح شده بود و درون آن ميله اي كار گذاشته بودند كه دو سر آن بيرون بود، به زيارت حضرت علي بن موسي الرضا(ع) مشرف شديم كه در شلوغي حرم مطهر به او گفتم: چون حرم شلوغ و ممكن است ميله ها به بدن يا لباس مردم گير كند و دستت درد بيايد دستت را بالا بگير.
حسين در پاسخ گفت: دستم را بالا نگه دارم كه بگويند مجروح جنگي است؟ نه من اين كار را نمي كنم. او اغلب دست مجروحش را زير لباس پنهان مي كرد تا كسي متوجه نشود.
به نقل از مادر شهيد غلام حسين بسطامي

غلام حسين در روز 23 ارديبهشت ماه سال 1338 ديده به جهان هستي گشود و در شهرستان شاهرود بزرگ شد. هفت ساله بود كه به مدرسه رفت و تحصيلاتش را تا أخذ مدرك ديپلم ادامه داد. ورود غلام حسين به دانشگاه مصادف با اوج گيري نهضت اسلامي ملت به رهبري امام خميني (ره) بود. او در تظاهرات و مبارزه عليه رژيم شركت فعال داشت.
پس از پيروزي انقلاب و صدور فرمان امام (ره) مبني بر تشكيل بسيج، جهت پاك سازي كردستان و خصوصاً شهر پاوه، با تعدادي از دوستانش به منطقه كردستان رفت و در آبان ماه 1358 به همراه ساير دانشجويان مسلمان پيرو خط امام(ره) لانه جاسوسي آمريكا و منبع فساد و توطئه را تسخير كرد. او در تاريخ (31/2/1360) از ناحيه دست مجروح و در تاريخ (27/6/1360) مسئول رساندن تداركات به خطوط عملياتي شد. پس از عمليات طريق القدس (فتح بستان) از ناحيه سينه جراحت پيدا كرد و پس از مدتي فرماندهي سپاه سوسنگرد به ايشان واگذار شد؛ اما او به دليل علاقه به حضور مداوم در جبهه از سمت خود در خردادماه سال 1361 استعفا داد و خود را براي شركت در عمليات رمضان آماده كرد. حسين در قسمت مهندسي رزمي قرارگاه خاتم الانبياء(ص) در قسمت راه سازي مشغول به خدمت بود و در جريان والفجر يك مسئوليت مهندسي رزمي تيپ سيدالشهداء(ع) را به عهده گرفت و پس از اتمام حمله جهت احداث جاده حساسي به منطقه تپه دوقلو (جنوب فكه) فرستاده شد و در تاريخ (7/2/1362) در سن 24 سالگي به بيكران آسمان بال گشود.

با تشکر

جمعه 27 اسفند 1389  2:52 PM
تشکرات از این پست
jalale
jalale
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 895
محل سکونت : تهران

پاسخ به:عاشورائیان

بايد چادرها آماده باشد
يعقوب در عمليات والفجر هشت به علت نرسيدن غذا، چند روز در منطقه عملياتي گرسنه مانده بود. وقتي كه از عمليات به مقر گردان بازگشت مشاهده كرد كه تمام چادرها در اثر وزش باد شديد از جا كنده شده اند. با وجود گرسنگي و خستگي مفرط، به جاي استراحت شروع به برپا كردن چادرها كرد. وقتي به او گفتند: «ابتدا كمي استراحت كن و چيزي بخور و بعد اين كار بكن» پاسخ داد: «وقتي بچه ها بيايند خسته اند و لباس هايشان خيس است. بايد چادرها آماده باشد.»
به نقل از همرزم شهيد يعقوب علي محمدي

يعقوب علي در سال 1340 در زنجان به دنيا آمد و در آغوش پر مهر مادر جاي گرفت و از او فرامين دين اسلام را آموخت. با شروع هفت سالگي وارد مدرسه شد تا به تحصيل بپردازد. پس از اتمام دوره ابتدايي دوره راهنمايي را در مدرسه شريعتي و تحصيلات متوسطه را در رشته ساختمان، در هنرستان فني منتظري آغاز كرد.پس از پيروزي انقلاب اسلامي و آغاز جنگ عراق عليه ايران به همراه برادر كوچك ترش محمد به سوي جبهه ها شتافت.
پس از شهادت محمد در حالي كه خودش هم جراحتي بر تن داشت، تصميم گرفت عازم جبهه شود. او در سال هاي حضور در جبهه، چهار بار مجروح شد؛ از جمله در عمليات بيت المقدس از ناحيه سر، در عمليات بدر از ناحيه دست، در عمليات والفجر چهار و در عمليات والفجر هشت از ناحيه دست و شكم و ريه.
يعقوب علي در لشكر 31 عاشورا به عنوان معاون گردان غواصي ولي عصر(عج) به خدمت پرداخت. در آخرين مأموريت طي عمليات كربلاي چهار در منطقه ام الرصاص عراق در حالي كه چندين ساعت در آب مشغول شناسايي منطقه بودند، موقعيت شان لو رفت. هواپيماهاي عراقي منطقه را بمباران كردند و يعقوب علي بر اثر اصابت گلوله در تاريخ ( 4/10/1365) به شهادت رسيد و براي هميشه در گلزار شهداي زنجان آرام گرفت.

با تشکر

جمعه 27 اسفند 1389  2:53 PM
تشکرات از این پست
jalale
jalale
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 895
محل سکونت : تهران

پاسخ به:عاشورائیان

گوش خبرچين را بريد!
موضوعي كه بيش از هر چيز حسن را آزار مي داد، خيانت خودي هايي بود كه چاپلوسانه براي دشمن خبرچيني مي كردند و در خدمت عراقي ها بودند. جرأت كوچكترين كاري كه باب طبع عراقي ها نبود را نداشتيم. خبرچين ها به گوش عراقي ها مي رساندند. همين باعث مي شد كه هرگاه ضابط هاي عراقي به آسايشگاه مي ريختند عده اي را كتك مي زدند و با خود به انفرادي مي بردند. حسن دلش مي خواست حق يكي از اين خبرچين ها را كف دستش بگذارد. يك تكه حلبي تيز پيدا كرد و گوشه اي پنهان كرد. در فرصتي مناسب حلبي را برداشت و گوش يكي از اين خبرچين ها را بريد. ضابط هاي عراقي به آسايشگاه ريختند و حسن را كت بسته درحالي كه كابل مي زدند به انفرادي بردند. سه روز بعد خبر آوردند كه حسن زير شكنجه شهيد شده است. جسد او را در منطقه كرخه به خاك سپردند.
به نقل از همرزم شهيد حسن هداوندميرزايي

حسن 30 فروردين سال 1337 در روستاي قشلاق كريم آباد از توابع ورامين به دنيا آمد. در سال 1355 وارد دانشكده افسري شد و پس از اتمام دوره به «تيپ 23 نوهد» رفت. براي مبارزه با ضدانقلابيون كردستان عازم غرب كشور شد و در آن جا به خاطر رشادت ها و فداكاري هايي كه از خود نشان داد، 9 ماه ارشديت گرفت.
هنگامي كه از منطقه بازگشت، جهت طي دوره آموزش چتربازي به شيراز منتقل شد و پس از گذراندن اين دوره به گردان 192 انتقال يافت. مأموريت هاي متعددي به مناطق عملياتي داشت تا اين كه در روز دوم خردادماه 1361 در منطقه شلمچه به اسارت دشمن درآمد. او را به زنداني واقع در تكريت بردند. در مهرماه همان سال، نامه اسارتش توسط صليب سرخ براي خانواده ارسال شد و از آن به بعد، با او رابطه نامه اي داشتند. در همان هنگام او نامه هايي با عنوان پدربزرگ ( كه منظورش امام بود) مي فرستاد و از سوي ايشان جوابي هم دريافت كرد. رژيم منفور بعثي او را به خاطر پافشاري بر عقايد اسلامي اش در زير شكنجه در تاريخ (15/4/1369) در سن 29 سالگي به شهادت رساند و همراه 315 تن از شهداي ديگر ايراني در منطقه اي به نام كرخه واقع در خاك عراق به خاك سپرد. پيكر او 10 سال بعد به سرزمين مادري اش بازگشت و در روز جمعه(4/5/1381) روستاي قشلاق كريم آباد او را در آغوش خود جاي داد.

با تشکر

جمعه 27 اسفند 1389  2:56 PM
تشکرات از این پست
jalale
jalale
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 895
محل سکونت : تهران

پاسخ به:عاشورائیان

قبيله آفتاب

 

زهراگونه به عرش پر كشيد
در شلمچه، از آسمان و زمين آتش مي باريد، گردان ها در محاصره عراق بودند، احمد بچه ها را صدا زد و گفت: «همه مي دانيد كه اين دو گردان، (مالك و عمار) در محاصره هستند و مأموريت برخورد با نيروهاي دشمن كه به ما سپرده شده كار سختي است. منطقه پر از موانع دشمن و سلاح هاي مختلف مي باشد، هركس توان انجام كار را دارد، ياعلي بگويد و آماده شود و هركس هم كه ندارد، اينجا بماند. من مي دانم كه شما چقدر پاك و با ايمان هستيد و مي دانم توكل شما بر خداوند بزرگ چقدر زياد است.»
گردان مقداد توانست، گردان هاي ديگر را از محاصره بيرون بياورد. احمد قصد داشت از روي دژ حركت كند كه ناگهان تركش يكي از گلوله ها به پهلوي احمد نشست و به زمين افتاد. پهلويش كاملاً متلاشي شده بود، چشمانش را آرام بست، هر سه گردان نجات يافتند و احمد به اميد شفاعت زهراي اطهر(س) زهراگونه به عرش پركشيد و گردان مقداد چند روز بعد «نهر جاسم» را گورستان مزدوران بعثي كرد.
به نقل از همرزم شهيد احمد نوزاد

«احمد» خرداد سال 1338 در جنوب تهران به دنيا آمد. از سال 1345 تا 1351 دوره ابتدايي را در مدرسه «شيخ بهايي» در «نظام آباد» گذرانيد. همان سال در دبيرستان «شاهرخ» ثبت نام كرد و دوره متوسطه را تا سال 1357با موفقيت پشت سر گذاشت و مدرك ديپلم خود را در رشته رياضي و فيزيك دريافت كرد. او ضمن تحصيل در مدرسه، به كار پرداخت. مدتي بعد در «بانك ملي تهران» فعاليت خود را ادامه داد ولي با اوج گيري انقلاب اسلامي در صف مبارزين قرار گرفت. احمد پس از پيروزي انقلاب اسلامي در قالب پايگاه هاي مردمي به دفاع از ارزش هاي اسلامي مشغول شد. در سال 1359 به عضويت سپاه در آمد و در گردان حبيب تيپ روح الله كار خود را آغاز كرد و عازم جبهه گيلانغرب شد. در عمليات هاي بسياري با سمت هاي مختلف شركت كرد. او در سال 1361 ازدواج كرد و اين پيوند آسماني را با كلام آيت الله العظمي خامنه اي متبرك ساخت.
او پس از اتمام عمليات بدر به سمت قائم مقام لشكر 27 محمد رسول الله(ص) منصوب شد و براي زماني كوتاه نيز فرماندهي تيپ را بر عهده گرفت. با شروع عمليات كربلاي پنج، احمد با سمت فرماندهي محور عازم منطقه شلمچه شد تا حماسه اي بي نظير را بيافريند، هنگام انتقال شهدا از ناحيه دست مجروح شد، اما باز مردانه ايستاد و سرانجام در روز 21 دي سال 1365 از سرزمين خونرنگ شلمچه با پهلويي خونين به ديار نور پركشيد.

با تشکر

چهارشنبه 24 فروردین 1390  5:15 PM
تشکرات از این پست
jalale
jalale
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 895
محل سکونت : تهران

پاسخ به:عاشورائیان

سخنراني هاي آقا دستور است!
روزي به همراه مسئولان نيروهاي مسلح رفتيم خدمت آقا. فرماندهان سپاه، فرماندهان ارتش و ستاد كل؛ جمع محدودي بوديم.
تا كلام آقا شروع شد، ايشان دفتر يادداشت و قلمش را از جيبش درآورد و رفت سراغ نوشتن. (چهار پنج روز بعد از همين ماجرا بود كه شهيد شد.)
جلسه تمام شد، وقتي از حسينيه به سمت راهرو آمديم تا بيرون برويم، گفتم كه حاج علي! من يك سوال دارم. گفت: بفرما! گفتم: آقا كه داشتند صحبت مي كردند، شما همه اين ها را يادداشت مي كرديد. حالا من سوالم اين است كه اين صحبت هاي آقا را اخبار ساعت دو پخش مي كند، ساعت 9 شب هم اخبار تلويزيون كامل اين را پخش مي كند. يعني اين برنامه در دو نوبت كاملاً پخش مي شود. بعد هم كه ضبط شده اش را دفتر آقا به شما خواهند داد، دليل اين نوشتن چه بود؟
يقين داشتم كه همه كارهايش از روي دليل و حكمت است. صياد برگشت و گفت: آراسته؛ تو حقوقداني! گفتم: نه من حقوق بگيرم. گفت: نه حقوقداني ديگر. گفتم: خب منظورتان چي هست؟ گفت: تأخير در اجراي دستور فرمانده از نظر قانون جزا يا قانون كيفري نيروهاي مسلح جرم است يا نه؟ گفتم: بله؛ ولي ربطي به سوال من ندارد. گفت: عدم اجراي دستور فرمانده كه جرم هست؟ گفتم: بله جرم محرز است؛ تأخير در اجراي دستور يا سهل انگاري هم جرم است. گفتم: ولي حاجي اين ها جواب سوال من نبود. گفت: من فكر كردم تو آنقدر باهوشي كه پاسخت را گرفتي. گفتم: نه نگرفتم؛ شما بگو. گفت: آقا اين جا فرمايشاتي داشتند. مردم عادي يا شايد برخي از نيروهاي مسلح اين را سخنراني تلقي مي كنند. خب هشت شب يا 9 شب يا دوي بعد از ظهر هم مي توانند اين سخنراني را از اول تا آخرش تماشا كنند. من نظامي، اين را سخنراني تلقي نكردم. فرمانده ام بياناتي براي من دارد؛ من آن را اوامر فرماندهي تلقي كردم. همه اين ها را نوشتم. نمي توانم صبر كنم تا دفتر آقا متن فرمايشات را به من بدهد. نمي توانم تا دوي بعد از ظهر هم بنشينم، اخبار ساعت دو را ببينم. اگر از اين جا رفتم تا ستاد كل، عمرم كفاف نكرد، حضرت حق جان من را ستاند، در آن دنيا نمي توانم به خداوند بگويم: من منتظر بودم بروم ستاد كل، اخبار را بشنوم يا بخشنامه را از دفتر آقا بگيرم؛ بعد ببينم كدام يك از اين ها را چگونه اجرا كنم! من پاسخي براي خدا در تأخير اجراي دستور فرمانده ام ندارم. همه فرمايشات ايشان را نوشتم تا وقتي سوار ماشين مي شوم بروم ستاد كل، چهل دقيقه يا چهل و پنج دقيقه كه در راه هستم، دستورات آقا و تدابير ايشان را تبديل به دستور كنم.

به نقل از امير سرتيپ ناصر آراسته همرزم و دوست شهيد

با تشکر

چهارشنبه 24 فروردین 1390  5:17 PM
تشکرات از این پست
jalale
jalale
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 895
محل سکونت : تهران

پاسخ به:عاشورائیان

چه كسي مي تواند چمران را بياورد؟
چمران، مجروح و مدهوش در فاصله 50 ، 60 متري نيروهاي دشمن بر زمين افتاده بود. تنها اميدمان به خدا بود. مي دانستيم كه شهيد خواهد شد، زيرا هيچ كس نمي توانست پيكر جراحت خورده چمران را از نزديكي سنگر دشمن به عقب بياورد و اگر كسي اين كار را مي كرد به احتمال قريب به يقين شهيد مي شد. نگاه ها در هم گره مي خورد: «چه كسي مي تواند چمران را بياورد؟»
كسي كه خود را فراموش كند و بداند كه شهادتش حتمي است. جز اين جوابي نيست. هر كس به فاصله 50 متري سنگر دشمن نزديك شود، به احتمال بسيار قوي كشته مي شود.
- من مي توانم اين كار را بكنم800080...
صداي خليل است. تازه جوان هفده ساله تبريزي كه با عده اي از همشهري هايش به سوسنگرد آمده است. تنها اوست كه در آن موقعيت خطير، تن به خطر مي دهد، در اين روزها شجاعت هايي در نبرد از خود نشان داده است كه مي توانيم حرف او را با تمام وجود باور كنيم. شگفت اين كه مي گويند همين تازه جوان هفده ساله همدوش مجاهدين در افغانستان با نيروهاي اشغالگر جنگيده و بعد از شروع جنگ در اولين فرصت خود را به سوسنگرد رسانده است. سوسنگرد در محاصره نيروهاي دشمن قرار دارد. امروز قلب جنگ در سوسنگرد مي تپد و به همين جهت چمران نيز با نيروهايش به سوسنگرد آمده است. او اكنون در فاصله نزديكي از سنگرهاي عراقي ها بر خاك افتاده است. خليل مي گويد: شما فقط عراقي ها را به رگبار ببنديد تا من زير پوشش آتش شما حركت كنم...
بچه ها سنگرهاي عراقي را به رگبار مي بندند. خليل سبك تر از باد به پيش مي رود و در زير باران گلوله، چمران را بر دوش مي گيرد...
بعدها دكتر چمران به نشانه قدرداني از خليل، اسلحه كمري خود را به او تقديم كرد.
به نقل از همرزم شهيد خليل فاتح

خليل در سال 1342 در شهر تبريز پا به عرصه گيتي نهاد و در جمع پر مهر خانواده پرورش يافت. هنوز نوجواني بيش نبود كه براي حمايت از خاك پاك كشور به جبهه هاي نبرد حق عليه باطل شتافت و با سمت فرمانده گردان شهيد مناف زاده در مقابل سربازان عراقي ايستاد. او در سال 1360 در عمليات مطلع الفجر در منطقه گيلانغرب به اسارت دشمن بعثي درآمد و خود را آن جا به نام يعقوب فاتح معرفي كرد. فاتح دو سال بعد در سال 1362 در اثر شكنجه هاي مأموران ويژه استخبارات در روز بيست و پنجم ارديبهشت ماه در عراق و درسن 20سالگي غريبانه به شهادت رسيد. پيكر پاكش را همراه شهداي آزاده در مردادماه سال 1381 در سرزمين اسلامي به خاك سپردند.

با تشکر

چهارشنبه 24 فروردین 1390  5:17 PM
تشکرات از این پست
jalale
jalale
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 895
محل سکونت : تهران

پاسخ به:عاشورائیان

قبيله آفتاب

چه كسي مي تواند چمران را بياورد؟


چمران، مجروح و مدهوش در فاصله 50 ، 60 متري نيروهاي دشمن بر زمين افتاده بود. تنها اميدمان به خدا بود. مي دانستيم كه شهيد خواهد شد، زيرا هيچ كس نمي توانست پيكر جراحت خورده چمران را از نزديكي سنگر دشمن به عقب بياورد و اگر كسي اين كار را مي كرد به احتمال قريب به يقين شهيد مي شد. نگاه ها در هم گره مي خورد: «چه كسي مي تواند چمران را بياورد؟»
كسي كه خود را فراموش كند و بداند كه شهادتش حتمي است. جز اين جوابي نيست. هر كس به فاصله 50 متري سنگر دشمن نزديك شود، به احتمال بسيار قوي كشته مي شود.
- من مي توانم اين كار را بكنم800080...
صداي خليل است. تازه جوان هفده ساله تبريزي كه با عده اي از همشهري هايش به سوسنگرد آمده است. تنها اوست كه در آن موقعيت خطير، تن به خطر مي دهد، در اين روزها شجاعت هايي در نبرد از خود نشان داده است كه مي توانيم حرف او را با تمام وجود باور كنيم. شگفت اين كه مي گويند همين تازه جوان هفده ساله همدوش مجاهدين در افغانستان با نيروهاي اشغالگر جنگيده و بعد از شروع جنگ در اولين فرصت خود را به سوسنگرد رسانده است. سوسنگرد در محاصره نيروهاي دشمن قرار دارد. امروز قلب جنگ در سوسنگرد مي تپد و به همين جهت چمران نيز با نيروهايش به سوسنگرد آمده است. او اكنون در فاصله نزديكي از سنگرهاي عراقي ها بر خاك افتاده است. خليل مي گويد: شما فقط عراقي ها را به رگبار ببنديد تا من زير پوشش آتش شما حركت كنم...
بچه ها سنگرهاي عراقي را به رگبار مي بندند. خليل سبك تر از باد به پيش مي رود و در زير باران گلوله، چمران را بر دوش مي گيرد...
بعدها دكتر چمران به نشانه قدرداني از خليل، اسلحه كمري خود را به او تقديم كرد.
به نقل از همرزم شهيد خليل فاتح

خليل در سال 1342 در شهر تبريز پا به عرصه گيتي نهاد و در جمع پر مهر خانواده پرورش يافت. هنوز نوجواني بيش نبود كه براي حمايت از خاك پاك كشور به جبهه هاي نبرد حق عليه باطل شتافت و با سمت فرمانده گردان شهيد مناف زاده در مقابل سربازان عراقي ايستاد. او در سال 1360 در عمليات مطلع الفجر در منطقه گيلانغرب به اسارت دشمن بعثي درآمد و خود را آن جا به نام يعقوب فاتح معرفي كرد. فاتح دو سال بعد در سال 1362 در اثر شكنجه هاي مأموران ويژه استخبارات در روز بيست و پنجم ارديبهشت ماه در عراق و درسن 20سالگي غريبانه به شهادت رسيد. پيكر پاكش را همراه شهداي آزاده در مردادماه سال 1381 در سرزمين اسلامي به خاك سپردند.

با تشکر

دوشنبه 29 فروردین 1390  9:33 AM
تشکرات از این پست
jalale
jalale
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 895
محل سکونت : تهران

پاسخ به:عاشورائیان

قبيله آفتاب

 

دوست دارم آخرين لحظات هم به ياد خدا باشم
بعد از اخذ مدرك ديپلم مدام دلواپس و نگران بود. گفتم: چرا ناراحتي؟ گفت: مي خواهم بروم سپاه. مي ترسيد من رضايت ندهم. گفتم: كار براي تو زياد است اما او اصرار داشت در سپاه استخدام شود، مدتي گذشت. من بيمار بودم، گفت: انگشتت را بده، بعد آن را با خودكار رنگ كرد و زد روي يك كاغذ و گفت: ديگر تمام شد. رضايت دادي. از امروز به بعد ممكن است براي من هر اتفاقي بيفتد. بالاخره او سبز پوش سپاه توحيد گشت و پرچمدار اسلام شد.
¤¤¤
بعد از شهادت شاه حسيني مقداري از خاك متبرك به خون سرخ شهيد را به خانه آورد و گفت: محمود دلم مي خواهد مثل شاه حسيني شهيد شوم. گفتم: چرا؟ گفت: يك دفعه افتاد بدون اينكه حتي يك آخ بگويد. با قناسه زده بودند وسط سرش. وقتي تير به مغزش اصابت ترد، دردي احساس نكرد، دعا كن من هم اينگونه شهيد شوم. مي ترسم اگر تير به جاي ديگر بدنم بخورد فكرم پيش دردي كه مي كشم باشد و از ياد خدا غافل شوم، دوست دارم در آخرين لحظات هم به ياد خدا باشم.و بالاخره به آرزويش رسيد و با ياد خدا به سوي او پرواز كرد.
به نقل از خانواده شهيد صمد يونسي

صمد متولد بيست و دوم دي ماه سال 1337 شهر همدان، دلاورمرد ايران اسلامي بود كه در سخت ترين شرايط لبيك گوي امام (ره) گشت و بعد از اخذ مدرك ديپلم با رضايت مادر به استخدام سپاه پاسداران درآمد و به عنوان فرمانده آموزش نظامي سپاه منطقه هفت كشوري، در پادگان ابوذر همدان به خدمت پرداخت. اندك زماني بعد دوره تئوري آموزش فرماندهي را طي كرد و جهت گذراندن دوره عملي به لشكر محمد رسول الله(ص) مأمور گشت، اما سردار همت در مقر لشكر نبود و جانشين او لشكر را براي شركت در عمليات آماده مي كرد، لذا به همراه يكي از دوستانش خود را يك بسيجي ساده معرفي كرد و به عنوان بسيجي در عمليات والفجر چهار شركت كردند.
اما گويي تقدير خدا بر آن بود كه اين رعناقامت سپاه توحيد همراه دوستش (شهيد شالي) در تاريخ (29/8/1362) در سن 25 سالگي بال در بال ملائك به آسمان پر كشد و بر اثر اصابت تركش به سر در منطقه پنجوين شاهد بزمگاه عشق الهي گردد. پيكر مطهرش براي هميشه در خاك خونرنگ غرب ايران باقي ماند تا جاودانه تاريخ گردد.

با تشکر

دوشنبه 29 فروردین 1390  9:34 AM
تشکرات از این پست
jalale
jalale
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 895
محل سکونت : تهران

پاسخ به:عاشورائیان

فرزندان زهرا(س) هنوز هم لباس عروسي خود را مي‌بخشند

 براي برگزاري مراسم ازدواج خانه خدا مسجد صاحب‌الزمان(عج) ميزبان ما گشت. آن روز من و احمد كنار يكديگر در مسجد نشستيم تا عشقمان را پيوند بزنيم ويك روح در دو بدن شويم.

همه جا ساكت بود آقا خطبه عقد را قرائت كرد ناگهان چشمم به لباس سيد احمد افتاد، آرام پرسيدم: چرا كت و شلوار را تن نكردي؟ سيد لبخندي زد و پاسخ داد: «توضيح آن مفصل است.» چند روز بعد كه به منزلمان آمد گفت: «آن شب يكي از برادران پاسدار به ديدنم آمد، همان روز آن‌ها قصد داشتند مراسم ازدواج خود را برگزار كنند، اما او لباس دامادي نداشت، ترجيح دادم، لباسم را به او هديه كنم.» به راستي كه فرزند فاطمه(س) بود، با اين كار به ما نشان داد، فرزندان زهرا(س) همانند او هنوز هم لباس عروسي خود را مي‌بخشند، تا دل مومني را شاد نمايند.

راوي: همسر شهيد سيداحمد رحيمي

 

احمد در سال 1338 در شهر به دنیا آمد. او دوران كودكي و تحصيلات خود را سپري كرد، در زمان تحصيل در دبيرستان به كتب مذهبي علاقمند شد، پس از اخذ مدرك ديپلم قصد داشت به حوزه علميه برود، اما به اصرار خانواده در رشته پزشكي دانشگاه تهران ادامه تحصيل داد و به عنوان نفر اول کنکور سراسري سال 1356 معرفي شد. از آغاز نوجواني به مسائل سياسي گرايش داشت. همزمان با اوج‌گيري انقلاب به جمع تظاهركنندگان پيوست. با حضور در جمع مبارزين به همراهي حجت‌الاسلام محمد شهاب در شهرهاي تهران، مشهد و بيرجند، نفرت خويش را نسبت به ظلم رژيم پهلوی ابراز کرد و يك ‌بار توسط مأموران ساواك زنداني شد. پس از پيروزي انقلاب مجدداً به دانشگاه رفت و با «آيت الله مطهري و بهشتي» آشنا شد و در حماسه تسخير لانه جاسوسي شرکت کرد. در همين سال رحيمي با دوشيزه‌اي مومن و متعهد پيوند مقدس ازدواج را بست. سپس مسئووليت سپاه پاسداران زادگاهش را پذيرفت. منافقين سه بار قصد ترور وي را داشتند اما هر بار با عنايت پروردگار سيد احمد سالم و سرافراز به خدمت پرداخت. مدتي بعد عضو شوراي سپاه پاسداران منطقه چهار خراسان و سرپرست واحد اطلاعات شد. پس از مرگ پدر به بيرجند بازگشت و در ميان جوانان سپاه و بسيج و... فعاليت هاي آموزشي و عقيدتي خود را با سمت مسئول انجمن اسلامي دانش‌آموزان بيرجند ادامه داد. وی براي بررسي وضعيت نيروهاي لشکر پنج نصر به جبهه رفت، سال 1361 به همراه خانواده خود به خوزستان مهاجرت كرد سرانجام سيد احمد در عمليات والفجر یک در تاريخ 24/1/1362 با سمت آرپي‌جي‌زن بر اثر انفجار گلوله تانك همزمان با نواي دل‌انگيز اذان محمدي(ص) در جبهه "شرهاني" در سن24 سالگي به ديدار خدا شتافت. پيكر پاك رحيمي 25 روز بعد در بوستان شهداء بيرجند به خاك سپرده شد.

 

با تشکر

دوشنبه 29 فروردین 1390  9:35 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها