0

عاشورائیان

 
jalale
jalale
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 895
محل سکونت : تهران

پاسخ به:عاشورائیان

پدر جان حلالم كن!
تقريباً نزديك نماز مغرب و عشا بود كه غلامرضا پيش من آمد و گفت: «پدرجان اگر به مسجد برويد، دوست دارم بيايم و با شما نمازم را بخوانم.» من نيز قبول كرده و به سوي مسجد خميران زاهدان رشت به راه افتاديم. بين راه غلامرضا چند بار خواست تا مطلبي را برايم بگويد، اما هر بار از بيان آن امتناع مي كرد. سپس خودم پيش دستي كردم و به او گفتم: «اگر مي خواهي حرفي بزني، راحت باش و بگو. »
با لحني آرام گفت:« پدرجان، دوست دارم امشب راز دلم را به شما بگويم. ابتدا از بابت قصوري كه در اين مدت در قبال شما و مادرم داشتم، مرا عفو كنيد و از من راضي باشيد.» در جوابش گفتم: «پسرم، اين حرف ها كدام است؟ چرا اين قدر سوزناك سخن مي گويي.» سپس ادامه داد: « آرزو دارم كه حلالم كنيد و اگر روزي در بين شما نبودم، از من به نيكي ياد كنيد.»
حرف هايش برايم تازگي داشت و در وجودم طغياني به پا كرد. به مسجد رسيديم و نماز را همان جا اقامه كرديم.
همان شب، دعاي كميل را غلامرضا تلاوت كرد. ديگران نيز لذت بردند. پس از پايان مراسم به منزل برگشتيم. صبح، درب منزل به صدا درآمد. با غلامرضا كار داشتند! بعد از چند دقيقه آمد و موضوع را از او جويا شدم. گفت: «از طرف دانشگاه با من كار داشتند.»
چند روز بعد او براي انجام خدمت خود را معرفي كرد تا به آرزويش دست يابد.
به نقل از پدر شهيد غلامرضا مژدهي

غلامرضا در سال 1350 در شهرستان رشت ديده به جهان گشود. هفت ساله بود كه به مدرسه رفت. به درس و كسب علم علاقه فراواني داشت. به طور كلي از رفتار و منش ائمه معصومين (ع) الگو مي گرفت. در باشگاه شهيد رجايي رشت، ورزش كاراته را فرا گرفت و در فعاليت هاي ديني مسجد ابوذر كردمحله رشت، حضور داشت.
غلامرضا بعد از اخذ مدرك ديپلم به دانشگاه آزاد واحد رشت راه يافت و تحصيلاتش را در رشته حسابداري ادامه داد. هنوز مدرك كارشناسي را نگرفته بود كه عازم خدمت نظام وظيفه شد و در منطقه ميرجاوه (استان سيستان و بلوچستان ) در روز سوم مردادماه سال 1370 در سن20 سالگي به سوي كوي دوست پر كشيد.

با تشکر

جمعه 27 اسفند 1389  2:38 PM
تشکرات از این پست
jalale
jalale
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 895
محل سکونت : تهران

پاسخ به:عاشورائیان

پدر جان حلالم كن!
تقريباً نزديك نماز مغرب و عشا بود كه غلامرضا پيش من آمد و گفت: «پدرجان اگر به مسجد برويد، دوست دارم بيايم و با شما نمازم را بخوانم.» من نيز قبول كرده و به سوي مسجد خميران زاهدان رشت به راه افتاديم. بين راه غلامرضا چند بار خواست تا مطلبي را برايم بگويد، اما هر بار از بيان آن امتناع مي كرد. سپس خودم پيش دستي كردم و به او گفتم: «اگر مي خواهي حرفي بزني، راحت باش و بگو. »
با لحني آرام گفت:« پدرجان، دوست دارم امشب راز دلم را به شما بگويم. ابتدا از بابت قصوري كه در اين مدت در قبال شما و مادرم داشتم، مرا عفو كنيد و از من راضي باشيد.» در جوابش گفتم: «پسرم، اين حرف ها كدام است؟ چرا اين قدر سوزناك سخن مي گويي.» سپس ادامه داد: « آرزو دارم كه حلالم كنيد و اگر روزي در بين شما نبودم، از من به نيكي ياد كنيد.»
حرف هايش برايم تازگي داشت و در وجودم طغياني به پا كرد. به مسجد رسيديم و نماز را همان جا اقامه كرديم.
همان شب، دعاي كميل را غلامرضا تلاوت كرد. ديگران نيز لذت بردند. پس از پايان مراسم به منزل برگشتيم. صبح، درب منزل به صدا درآمد. با غلامرضا كار داشتند! بعد از چند دقيقه آمد و موضوع را از او جويا شدم. گفت: «از طرف دانشگاه با من كار داشتند.»
چند روز بعد او براي انجام خدمت خود را معرفي كرد تا به آرزويش دست يابد.
به نقل از پدر شهيد غلامرضا مژدهي

غلامرضا در سال 1350 در شهرستان رشت ديده به جهان گشود. هفت ساله بود كه به مدرسه رفت. به درس و كسب علم علاقه فراواني داشت. به طور كلي از رفتار و منش ائمه معصومين (ع) الگو مي گرفت. در باشگاه شهيد رجايي رشت، ورزش كاراته را فرا گرفت و در فعاليت هاي ديني مسجد ابوذر كردمحله رشت، حضور داشت.
غلامرضا بعد از اخذ مدرك ديپلم به دانشگاه آزاد واحد رشت راه يافت و تحصيلاتش را در رشته حسابداري ادامه داد. هنوز مدرك كارشناسي را نگرفته بود كه عازم خدمت نظام وظيفه شد و در منطقه ميرجاوه (استان سيستان و بلوچستان ) در روز سوم مردادماه سال 1370 در سن20 سالگي به سوي كوي دوست پر كشيد.

با تشکر

جمعه 27 اسفند 1389  2:38 PM
تشکرات از این پست
jalale
jalale
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 895
محل سکونت : تهران

پاسخ به:عاشورائیان

مهلت 24 ساعته!
مادر چشم از تلفن برنمي داشت. نمي گذاشت كسي تلويزيون را زياد كند و يا سر و صدا داشته باشد. مدام گوش به زنگ بود تا شايد حسين تماس بگيرد و او از سلامت فرزند مطمئن شود.
اسفندماه سال 1359 بود؛ عصر پنج شنبه تلفن زنگ زد و مادر بيقرار و سراسيمه گوشي را برداشت. صداي حسين را كه شنيد، قلبش آرام شد. پرسيد:« عزيزم حسين! چرا به مرخصي نمي آيي؟» و حسين مثل هميشه با مهرباني پاسخ داد: «مادرجان! تو كه به من مهلت دادي، 24 ساعت ديگر مهلت بده!»
اما مگر 24 ساعت ديگر چه اتفاقي قرار است بيافتد. مادر دل خوش كرد به اين كه يك روز ديگر صبر كند فرزندش از سفر برمي گردد، اما افسوس كه حسين از مادر اجازه خواست تا براي سفر آخرت حاضر شود. او راهي خط مقدم فياضيه آبادان شد و به وصال معشوق رسيد و مادر چشم انتظار بازگشتش، ديده به در دوخت.
به نقل از خانواده شهيد حسين مرادي

«حسين» روز تاسوعا در روستاي ميشان به دنيا آمد و اولين جرعه شير مادر را در حالي نوشيد كه همه جا نواي يا حسين(ع) طنين انداز بود و مادر ذكر يا حسين بر لب داشت. او در وادي صفا و صميميت ايلي رشد كرد و پا به پاي تحصيل، تهذيب نفس نصب العين او قرار گرفت. او به نماز و قرآن عشق مي ورزيد تا آن جا كه در روستاي ميشان صداي اذان حسين، همه را به سوي نماز فرا مي خواند.
در زمان اوج گيري انقلاب او دانش آموز هنرستان فني گچساران بود و شاهد پرپر شدن گل هاي عزيزي كه در حادثه خونين مسجد شهيدان به خون خويش غلتيدند. با پيروزي انقلاب با تمام وجود از دستاوردهاي انقلاب حمايت كرد و در مقابله با گروهك هاي منحرف با معرفت به مباني ديني نقش ارزنده اي ايفا كرد. در انجمن اسلامي هنرستان صادقانه تلاش كرد و در سال 1358 بعد از اخذ مدرك ديپلم به جمع غيورمردان سپاه پيوست و همراه پاسداران گچساران به جبهه جنوب اعزام شد.
وي سرانجام در سن18 سالگي در تاريخ(7/12/1359) در فياضيه آبادان بر اثر اصابت تركش به سر به فوز عظيم شهادت رسيد. مزار پاكش در گلزار شهداي گچساران قرار دارد.

با تشکر

جمعه 27 اسفند 1389  2:39 PM
تشکرات از این پست
jalale
jalale
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 895
محل سکونت : تهران

پاسخ به:عاشورائیان

مهم ترين كار عمرم را انجام دادم!
يك روز كه از پادگان به خانه آمده بود، بيش از اندازه خوشحال بود. وقتي علت خوشحالي اش را جويا شديم، عكس معروفي از امام خميني (ره) را از كيف كارش درآورد و شروع كرد از امام تعريف كردن. شب پيروزي انقلاب نيز او نگهبان اسحله خانه پادگان بود كه آن جا را به قصد خلع سلاح نظامي ها رها كرده بود به امان خدا. او آمد منزل و گفت: امشب يكي از مهم ترين كارهاي عمرم را انجام دادم.
به نقل از خانم محمدنبي همسر شهيد قدرت الله هدايتي

قدرت الله بهار سال 1322 در شهرستان محلات ديده به جهان گشود. از سال هاي كودكي در كنار پدرش به كشاورزي مشغول شد و تحصيلاتش را تا مقطع ششم ابتدايي قديم ادامه داد و بعد از آن به ژاندارمري پيوست.
مأموريت هاي سال هاي حضور قدرت الله در ژاندارمري در استان كردستان و روستاهاي مرزي اين استان سپري شد. وي بعد از پيروزي انقلاب اسلامي، در سال 1358 به تهران منتقل شد و چند روز پس از آغاز جنگ تحميلي در قالب گروهي موسوم به «گروه ضربت» راهي جبهه جنوب شد و يك ماه پس از آغاز جنگ، سوم آبان ماه 1359 در محور عملياتي ماهشهر- آبادان، هنگام عمليات نصر بر اثر اصابت تركش خمپاره به مقام رفيع شهادت نائل آمد.
6-

با تشکر

جمعه 27 اسفند 1389  2:40 PM
تشکرات از این پست
jalale
jalale
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 895
محل سکونت : تهران

پاسخ به:عاشورائیان

باغبان انار را بخشيد!
روزي يكي از فرزندان حاج علي، با يك انار كال به منزل برگشت. حاجي او را روي پاهايش نشاند و از او پرسيد كه انار را از كجا بدست آورده اي. فرزندش گفت كه از باغ همسايه چيده ام. با آن كه حاج علي مي توانست فرزند خردسالش را تنبيه كند، ولي بسيار مهربانانه به او گفت: «عزيزم اين انار كه تو بدون اجازه چيده اي، خوردنش حرام است چون براي به ثمر رسيدن اين انار باغبان خيلي زحمت كشيده و انتظار دارد كه روزي انارها را بفروشد و مخارج زندگي فرزندانش را تأمين كند و اصلاً راضي نيست كه كسي آن ها را حيف و ميل كند.»
بعداً دست فرزندش را كه شايد حرف هاي پدر را به خوبي درك نكرده بود، گرفت و به نزد صاحب باغ رفت و ضمن حلاليت طلبيدن خواست تا قيمتش را بپردازد و از آن جا كه حاجي احترام خاصي نزد اهالي داشت، باغبان انار را به فرزندش بخشيد.
به نقل از دوست شهيد علي قنبري

علي سال 1334 در بخش «ريز» ديده به جهان هستي گشود. سه سال بيشتر نداشت كه پدرش را از دست داد، اما با اميد به لطف خدا روزها را پشت سر گذاشت و در شش سالگي به دبستان رفت و بعد از سه سال تحصيل درس را رها كرد و به كارگري پرداخت. در 15 سالگي، زندگي مشترك خود را آغاز كرد و در 20 سالگي جهت ادامه كار به بوشهر رفت. كمبود كار باعث شد تا با تعدادي از دوستان خود راهي كشور قطر شود، چند سال هم در آن جا كار كرد و از آن جا به زيارت بيت الله الحرام مشرف شد.
علي در جريان قيام ملت ايران عليه استبداد پهلوي به خيل تظاهركنندگان پيوست و با پيروزي انقلاب به عضويت بسيج درآمد. رشادت او در جنگ هاي چريكي شهيد دكتر چمران زبانزد خاص و عام شد. روز اول مهرماه سال 1360 لباس سبز سپاه پاسداران را بر تن كرد و بارها به خطوط مقدم شتافت. هر چه بيشتر در جبهه ماند، بيشتر به اوج معنويت و عرفان رسيد.
او فرماندهي در گروهان عملياتي در تيپ فاطمه الزهرا (س) و مسئوليت خطير تخريب در تيپ المهدي (عج) را بر عهده داشت. سرانجام در كنار رود اروند در عمليات والفجر هشت بر اثر اصابت تركش خمپاره به سينه در تاريخ (21/11/1364) و در 30 سالگي به جمع شهيدان پيوست. مزار پاكش در جنت الشهداي بخش ريز قرار دارد.

با تشکر

جمعه 27 اسفند 1389  2:41 PM
تشکرات از این پست
jalale
jalale
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 895
محل سکونت : تهران

پاسخ به:عاشورائیان

لباسش را هم به سيل زدگان داد!
هنوز انقلاب نشده بود كه احمد در آن زمان مشغول طي دوره تخصصي خود را در يكي از كارخانجات نظامي ارتش در مسجد سليمان شروع كرد. اين دوران همزمان با فاجعه سيل در جنوب كشور كه تلفات زيادي نيز گرفته بود، شد. احمد به همراه ساير دانشجويان در اين حادثه به ياري مردم شتافته بود.
روزي احمد بعد از اين جريان، به مرخصي آمد. او با تأسف و تأثر فراوان از اين جريان صحبت مي كرد. پدرم دفعه آخر مرخصي احمد براي هر دوي مان يك دست كت و شلوار سرمه اي رنگ گرفته بود كه آن را بسيار دوست داشتيم. ديدم احمد كت و شلوارش را همراه ندارد. فكر ناراحت كننده اي به ذهنم خطور كرد. با ناراحتي به او گفتم: « احمد كت و شلوارت را چه كار كرده اي؟» جوابي نداد. با خودم گفتم حتماً پول كم آورده و آن را فروخته است. براي همين گفتم: «اگر پول كم آورده بودي، چرا به ما اطلاع ندادي تا برايت بفرستيم. كت و شلوار يادگاري بود، نبايد آن را مي فروختي.»
احمد سكوت كرد و حرفي نزد. بعدها وقتي دوستان هم دوره اي اش به ديدارمان آمده بودند، تعريف مي كردند كه احمد در جريان كمك به سيل زدگان، كت و شلوارش را از تن درآورده و به مردي كه از آب در آورده بودند، پوشانده بود. ايثار احمد هر چند كوچك اما بدون ريا و منت بود.
به راويت برادر شهيد احمد قانع

احمد بيست و دوم آذرماه سال 1342 در شهر اردبيل ديده به جهان گشود. وي كه آثار نبوغ از همان كودكي در گفتار و رفتارش هويدا بود، مراحل تحصيل را به سرعت با موفقيت سپري كرد و در حالي كه با معدلي عالي توانسته بود مراحل تحصيل را سپري كند، موفق به اخذ ديپلم رياضي شد. او با قبول شدن در رشته فني : مهندسي ارتش، شروع به تحصيل در اين رشته كرد.در حال طي دوره هاي تخصصي و عملي خود در كارخانه تانك سازي مسجد سليمان بود كه تهاجم عراق به مرزهاي كشور آغاز شد. احمد با پيوستن به بسيج مسجد سليمان به صورت داوطلبانه رهسپار جبهه نبرد با دشمن بعثي شد و در بيستم ارديبهشت ماه سال 1361 در منطقه «ام الرصاص» جان خود را در راه آرمان خويش فدا كرد و به شهادت رسيد و در گلزار شهداي اردبيل جاوداني شد.

با تشکر

جمعه 27 اسفند 1389  2:41 PM
تشکرات از این پست
jalale
jalale
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 895
محل سکونت : تهران

پاسخ به:عاشورائیان

براي پدرت هم آرزوي شهادت كن!
من و چند تن از همكارانم به جبهه جنوب اعزام شديم تا بتوانيم هميار و مددكار ساير رزمندگان باشيم.
پس از چند روز با منزل تماس گرفتم و همسرم گفت مدتي است كه با دانشگاه حجت الله در مشهد تماس مي گيريم ولي موفق به صحبت با ايشان نمي شويم. حدس زدم ايشان خود را به جبهه ها رسانده.بعد از تحقيق و پرس وجو، بلافاصله به سوي لشكر پنج نصر خراسان، مستقر در شلمچه حركت كردم. پسرم را در بين نيروهاي لشكر ديدم و براي 24 ساعت وي را نزد خود به هويزه آوردم. در اين مدت، من و ساير همكارانم با ايشان صحبت كرديم و گفتيم كه شما در حال حاضر دانشجو هستيد و بايد به دانشگاه برگرديد، ما مي توانيم در مقابل دشمنان ايستادگي كنيم. او در جواب گفت: «پدرجان، وظيفه ديني و شرعي حكم مي كند كه به فرمان امام خود جامه عمل بپوشانيم. تا ديروز به علم و معرفت خود مي افزودم، امروز با اسلحه از سنگر دين و اسلام دفاع مي كنم؛ از هيچ حادثه اي هم هراسي ندارم شما نيز در اين راه از من راضي باشيد.»بعد از رفتن او، همراهانم به من گفتند: چون پسرت با ايمان راسخ هدفش را انتخاب كرده، هيچ نيرويي نمي تواند او را از مسيرش جدا كند، پس راضي باش به رضاي خدا. پس از گذشت سه ماه به من اطلاع دادند كه حجت الله مفقود شده است. من خود را به شلمچه رساندم و پس از 14 روز جست وجو، پيكر پاكش را پيدا كردم و زير گوشش گفتم: «پسرم شهادتت مبارك! به آرزويي كه مي خواستي رسيدي. حال آرزو نما تا پدرت نيز به اين فيض نايل شود!»
به راويت پدر شهيد حجت الله قاسميان گل سفيدي

حجت الله سال 1345 در گيلان در خانواده اي متدين ديده به جهان گشود. خواندن كلام خدا را از پدر آموخت. دوران كودكي و نوجواني را سپري كرد و در كنار تحصيل به فعاليت هاي مذهبي و هم چنين ورزش مي پرداخت. او با گرفتن ديپلم توانست در رشته امور دام، دانشگاه فردوسي مشهد قبول شود و در سنگر علم و تحصيل به مبارزه بپردازد. با فرمان امام به لشكر پنج نصر خراسان پيوست و به سوي جبهه شتافت.او كه وجودش سرشار از آرزوي شهادت شده بود، گمشده اش را در عمليات كربلاي پنج پيدا كرد و در حالي كه 20 سال داشت، در تاريخ (24/10/1365) در منطقه خونين شلمچه تكيه بر بال ملائك زد و ستاره اي در آسمان شهادت گشت.

با تشکر

جمعه 27 اسفند 1389  2:42 PM
تشکرات از این پست
jalale
jalale
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 895
محل سکونت : تهران

پاسخ به:عاشورائیان

اسارت با لوله آفتابه!
عمليات تازه به پايان رسيده بود. رزمنده ها سنگرهاي بعثيون در منطقه شلمچه را پاكسازي كرده بودند، اما هنوز بيم حضور نيروهاي دشمن در منطقه وجود داشت. به همين دليل از همه افراد خواسته شد تا جانب احتياط را رعايت كنند. ماه مبارك رمضان بود و جبهه حال و هواي ديگري داشت. آن شب باقر آفتابه اي برداشت و به قصد تجديد وضو سنگر را ترك كرد. چند دقيقه بعد ديديم به سمت سنگر مي آيد، اما شخص ديگري نيز همراه اوست نزديك تر كه شدند ديديم يك سرباز عراقي جلوتر از باقر به ما نزديك مي شود. باقر لوله آفتابه را پشت گوش سرباز عراقي گذاشته بود و او هم در تاريكي شب فكر كرده بود باقر مسلح است و به اسارت او درآمده و راهي سنگرهاي ما شده بود. وقتي به سنگر رسيدند و سرباز عراقي متوجه ماجرا شد، صورت همه ما خصوصاً اسير فريب خورده ديدني بود. داستان وضوي تاريخي باقر تا مدتها بين بچه ها سينه به سينه مي گشت و شادي آفرين جمع آنها شده بود.
به نقل از همرزم شهيد باقر صادقيان

«باقر صادقيان» در سال 1345 در منطقه رهنان شهر اصفهان ديده به جهان گشود. ايام كودكي را در دامان پر مهر خانواده گذراند. فقر اقتصادي او را از همراهي با همسالان خود جهت رفتن به دبستان بازداشت. پهنه دشت او را كه چوپان كوچك روستا بود در خود پناه داد. باقر تحصيل را تا سال سوم ابتدايي در مدرسه شبانه تجربه كرد و پس از آن تمام وقت خود را به دامداري اختصاص داد تا اينكه شيپور جنگ به صدا درآمد و دفاع از حريت ميهن اسلامي مردان دلاور را به ميدان طلبيد و چنين بود كه باقر نيز در پانزدهمين روز از بهمن ماه سال 1360 راهي جبهه شد و در چندين عمليات از جمله حماسه فتح المبين حضوري دليرانه داشت و بارها مجروح شد، تا اينكه سرانجام در تاريخ (5/12/1362) در عمليات خيبر در سن 17 سالگي به آسمان پر گشود و پيكر مطهرش براي هميشه در منطقه عملياتي خيبر باقي ماند. روحش شاد و راهش پر رهرو باد.

با تشکر

جمعه 27 اسفند 1389  2:43 PM
تشکرات از این پست
jalale
jalale
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 895
محل سکونت : تهران

پاسخ به:عاشورائیان

ازدواج پس از پيروزي!
رجبعلي خسته از هياهوي جنگ و مبارزه بي امان با دشمن راهي شهر شد، ابتدا تصميم گرفت به خانه خود برود، اما دلتنگ ديدار برادر بود به همين علت به سمت منزل آنها به راه افتاد. با ورود به خانه، چهره افسرده و بيمار بچه هاي برادر قلبش را لرزاند از همسر برادر سراغش را گرفت، اما او در جبهه بود. رجبعلي بدون تأمل بچه ها را برداشت و به بيمارستان برد. ساعتي بعد به خانه بازگشت، خستگي در چشمانش موج مي زد، اما نگاه مهربانش را به صورت شاد بچه هاي برادر دوخت و گفت: «به خدا خستگي از تنم بيرون رفت، خوب شد كه ابتدا به منزل برادر بزرگترم آمدم.»
همان موقع كه او براي مرخصي به خانه آمده بود مادر اصرار داشت ازدواج كند تا كمي در شهر ماندگار شود، اما او مهربانانه پاسخ داد: «اين يك تكليف الهي است ان شاء الله پس از پيروزي در جنگ حتماً فرصت زيادي براي ازدواج خواهم داشت.»
به نقل از خواهر شهيد رجبعلي صادقيان

رجبعلي در سال 1343 در شهر رهنان ديده به جهان گشود. او تحصيلاتش را تا پايان مقطع دبستان در اين شهر به پايان رساند، اما فقر مالي خانواده باعث شد كه وي به شغل كارگري روي آورد و در كارخانه اي مشغول به كار شود. وي با آغاز جنگ تحميلي راهي جبهه هاي نبرد حق عليه باطل شد. سفري بي پايان كه عاشقانه در آن قدم گذاشت. او بعد از چند بار اعزام از طريق سپاه پاسداران به عنوان سرباز وظيفه به خدمت پرداخت و همراه آنان چندين مرتبه در مقابل دشمنان بعثي به مبارزه ايستاد. وي در چهارمين اعزام خود در عمليات كربلاي 10 در منطقه ماووت عراق حماسه آفريد و در تاريخ(2/2/1366) در سن 23 سالگي پر گشود و آسماني شد. مزار پاك او در گلزار شهداي رهنان قرار دارد.

با تشکر

جمعه 27 اسفند 1389  2:43 PM
تشکرات از این پست
jalale
jalale
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 895
محل سکونت : تهران

پاسخ به:عاشورائیان

خنديد و گفت هيچ وقت نمي آيم!
وقتي دخترمان به دنيا آمد، پيش ما بود. از اين كه پدر شده بود، در پوست خودش نمي گنجيد. دخترمان 40 روزه بود كه باز براي رفتن به جبهه آماده شد. التماس و درخواست هاي من براي ماندن نتوانست تصميم او را عوض كند. هر هفته از جبهه براي مان نامه مي نوشت؛ تلفن هم مي زد. آخرين باري كه با او تلفني صحبت كردم، پرسيدم: كي مي آيي؟
خنديد و گفت: هيچ وقت، من ديگر نمي آيم.
اين حرف آن قدر تكانم داد كه زدم زير گريه. مدتي گذشت. ديگر هيچ نامه اي از او دريافت نمي كردم؛ خودم را دلداري مي دادم كه عمليات است و او وقت ندارد نامه بنويسد. يك ماهي گذشت و باز هم خبري از او به دستمان نرسيد؛ ديگر داشتم مطمئن مي شدم كه براي غلام حسين اتفاقي افتاده.
يك شب در خواب ديدم كه بيرون مسجدي ايستاده ام. غلام حسين و پدرم با لباس هاي سفيد و در حالي كه پرچم هاي سفيدي به دست داشتند، وارد مسجد شدند. موقع بيرون آمدن پدرم تنها بود، غلام حسين همراهش نبود. تا آمدم بپرسم پس حسين كو؟ با صداي گريه بچه از خواب بيدار شدم.
غلام حسين ديگر برنگشت. در نبود او مدام گريه مي كردم، احساس مي كردم كه قدرش را ندانسته ام. دوست داشتم يك بار ديگر برمي گشت خانه. آن وقت ديگر مي دانستم با عزيزي مثل او بايد چطور رفتار كنم.
به نقل از همسر شهيد سيدغلام حسين آقايي

نامش «غلام حسين» بود؛ از اهالي استان خراسان، انساني پاك سرشت و متدين، او در سايه زحمات عالمانه و بي دريغ پدرش سيدغلام رضا رشد كرد و با حضور در جلسات ذكر اهل بيت (ع)، با فرهنگ اسلامي آشنا شد. در كودكي وارد مدرسه شد و در سنين جواني در كارخانه شاديلون مشغول به كار گشت و چندي بعد هم ازدواج كرد.
شهيد آقايي در زمان جنگ تحميلي همسر و تنها فرزندش را به خدا سپرد و همراه بسيجيان جان بر كف به جبهه رفت. وي در جبهه مردانه جنگيد و سرانجام در سال 1365 در منطقه حاج عمران جان به جان آفرين تسليم كرد.

با تشکر

جمعه 27 اسفند 1389  2:45 PM
تشکرات از این پست
jalale
jalale
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 895
محل سکونت : تهران

پاسخ به:عاشورائیان

گلوله ها گناهانم را مي ريزد!
آنقدر خودش را در جبهه به آب و آتش مي زد كه از اين نظر بنام شده بود، يك بار از او سوال كردم: «شما نمي ترسي؟» در جواب من گفت: «وقتي مرخصي مي رويم در محيطي قرار مي گيريم كه گناه فراوان است بخشي از اين گناهان، دامن مرا هم مي گيرد، وارد جبهه كه مي شوم، چند روز اول هر گلوله اي كه مي آيد، بدنم را به لرزه مي اندازد ولي هر كدام از اين گلوله ها كه به طرف من مي آيد، اندكي از گناهانم را مي ريزد، چند روزي كه مي گذرد و گناهانم صاف مي شود، ديگر مشكلي ندارم و نمي ترسم.»
به نقل از همرزم شهيد مهدي ميرزايي صفي آبادي
مهدي سال 1341 در شهر مقدس مشهد در خانواده اي مذهبي و مستضعف ديده به جهان گشود. پس از اتمام مقطع ابتدايي به دليل شرايط پيرامونش راهي ميدان كار و تلاش شد. در اواخر دوران حاكميت رژيم پهلوي در تظاهرات خياباني حضوري فعال داشت و در جريان تصرف يكي از شعبه هاي ساواك واقع در خيابان پاستور مشهد، از نخستين كساني بود كه سلاح در دست گرفت و مزدوران ساواك را خلع سلاح كرد. پس از پيروزي انقلاب تلاش خود را براي حراست از انقلاب اسلامي با فعاليت در گشت هاي شبانه خياباني آغاز كرد و با آغاز جنگ تحميلي جزء اولين نيروهاي اعزامي جهاد خراسان به جبهه ها بود. پس از چند ماه به تقاضاي خودش، از جهاد به سپاه پاسداران منتقل شد و در عمليات هاي زيادي شركت كرد و چندين بار نيز مجروح شد. در عمليات بيت المقدس از ناحيه شانه مورد اصابت گلوله قرار گرفت و زماني كه تيپ 21 امام رضا (ع) تشكيل شد، مهدي مسئول گروه تخريب آن تيپ شد. در عمليات مقدماتي والفجر(1) همچنان به عنوان مسئول تخريب، مأموريت خطير انهدام تلمبه خانه هاي دشمن را در داخل خاك عراق به همراه گروهي از يارانش به انجام رساند. شجاعت او سبب شد كه به عنوان معاون فرمانده تيپ امام موسي (ع) برگزيده شود. پس از سه ماه كه از اين مسئوليتش مي گذشت، جهت قدرداني از زحمات بي وقفه اش در جبهه به زيارت مكه معظمه مشرف شد و در تاريخ (28/7/63) مصادف با شب شهادت حضرت امام زين العابدين(ع)- دوازدهم محرم- در عمليات ميمك با رمز يا اباعبدالله الحسين(ع) پس از رشادت هاي فراوان به شهادت رسيد.

با تشکر

جمعه 27 اسفند 1389  2:45 PM
تشکرات از این پست
jalale
jalale
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 895
محل سکونت : تهران

پاسخ به:عاشورائیان

قرار بود در راه تو سر بدهم!
شهيد گل زاده تعريف مي كرد: با تعدادي از فرماندهان براي شناسايي، به منطقه اي به نام «؟؟؟» در شمال عراق رفته بوديم. هوا به شدت سرد بود. در برخي ارتفاعات سه الي چهار متر برف نشسته بود. در مسير بازگشت، ديگر ناي راه رفتن نداشتم. تمام بدنم سرد شده بود و كاملاً يخ زده بودم. به خوبي احساس مي كردم نفس هاي آخر را مي كشم. رو به خداي خودم كردم و گفتم: «خدايا! من در تمام عمر، سعي كردم بنده خوبي باشم. من آرزو داشتم شهيد شوم. ولي قرار عشق و عاشقي مان اين بود كه در راه تو سر بدهم؛ نه اين گونه شهيد شوم...» كم كم احساس كردم خون در رگ هايم جاري شد. بدنم دوباره گرم شد و جان گرفتم... قرار عاشقي «اسماعيل» با خدايش زياد طول نكشيد. خداي اسماعيل؛ خيلي زود به وعده اش وفا كرد.
به نقل از شهيد اسماعيل گل زاده گردي

اسماعيل در سال 1349 در محله حاجي آباد شهر شيرگاه سوادكوه از خانواده اي مذهبي و متدين به دنيا آمد. پس از سپري نمودن دوران طفوليت و كودكي كه توأم با مشقت بسيار خانواده بود، در سال 1355راهي مدرسه ابتدايي شد و تحصيلاتش را تا كلاس اول راهنمايي ادامه داد. به علت علاقه زياد خود و خانواده اش به روحانيت اصيل ، در سال 1366 وارد حوزه علميه امام جعفر صادق(ع) قائم شهر شد و پس از اتمام مقدمات ، راهي شهر خون و قيام قم شد و در مدرسه علميه امام محمد باقر(ع) درس و بحث را ادامه داد. آن چه را كه در درس و بحث حوزه خوانده بود، در جبهه و با شهادتش در عمل به اثبات رساند. طبيعي است كه شركت در جهاد و دفاع في سبيل الله ، شجاعت و ايمان دروني انسان را به مرحله ظهور مي رساند. هنوز چند وقتي از ازدواجش نگذشته بود كه خواست خويش را در قربانگاه عشق ، اسماعيل وار آزمايش نمايد. در عمليات والفجر 10 در منطقه عملياتي حلبچه و در موقعيت «؟؟؟ »، به عنوان نيروي رزمي - تبليغي و فرمانده دسته گردان مالك لشكر 52 كربلا انجام وظيفه مي كرد. بعد از فتح اهداف از پيش تعيين شده ، در (5/1/1367) با فرق خونين به درجه رفيع شهادت نائل گشت .

با تشکر

جمعه 27 اسفند 1389  2:46 PM
تشکرات از این پست
jalale
jalale
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 895
محل سکونت : تهران

پاسخ به:عاشورائیان

مي خواهم از همين جا پرواز كنم!
با شهيد مصطفي رداني پور رفتيم بيمارستان و از پرستار سراغ منصور را گرفتيم. ما را كنار تختي برد كه روي آن فرشته اي پرواز كرده بود. آقا مصطفي بدون معطلي ملحفه سفيد را كنار زد چيزي را كه مي ديديم باورمان نمي شد! كمرمان شكست! مصطفي دست ها را بر سر گذاشت.
آخرين مرتبه اي كه منصور عين خوش را ترك مي كرد جلوي سنگر فرمانده ايستاد و گفت: «خوب مرا ببينيد! ديگر اين روي ماه را نخواهيد ديد.»
يكي از بچه ها گفت: «براي سلامتي تو آيه الكرسي مي خوانيم تا سالم برگردي» اما منصور مثل هميشه لبخند بر لب گفت: «اين بار كور خوانده اي! من وصيت نامه خود را هم نوشته ام پاك، پاك! آنقدر احساس سبكي مي كنم كه مي خواهم از همين جا پرواز كنم. محرم امسال براي من بوي تربت حسين(ع) را داشت.»
منصور پاك و مطهر مثل هميشه دوست داشتني، با چهره اي روشن و نوراني، محاسني زيبا كه انگار همين حالا شانه خورده بود بدون كوچكترين زخم و جراحت در جلوي صورت، رو به بقيع و قبله دلها آرام گرفته بود.
به نقل از همرزم شهيد منصور رئيسي
منصور در مردادماه سال 1337 در آبادان به دنيا آمد. پدرش را در 11 سالگي از دست داد و عهده دار مسئوليت خانه شد. به اصفهان مهاجرت كرد و تحصيل را تا اخذ مدرك ديپلم ادامه داد. آنگاه به خدمت سربازي فرا خوانده شد. اوج قيام ملت مبارز ايران عليه استبداد پهلوي بود. او ضد رژيم پهلوي و طرفدار امام(ره) و مردم بود. بعد از پيروزي انقلاب به انستيتو تكنولوژي اصفهان رفت تا تحصيلاتش را ادامه دهد، اما حمله عراق به ايران نگذاشت. منصور اولين بار با گردان مسلم به منطقه نثاره رفت. او يكي از فرماندهان و از عناصر فعال لشكر امام حسين(ع) بود. براي مدتي در كردستان جنگيد اما با آغاز عمليات فرمانده كل قوا دوباره به جنوب برگشت و در هر عمليات حماسه اي پرشكوه آفريد.
منصور سرانجام در شب دوازدهم آبان ماه سال 1361 مصادف با شانزدهم محرم الحرام در مرحله دوم عمليات محرم مجروح و در سن 24 سالگي به بيكران آسمان بال گشود.

با تشکر

جمعه 27 اسفند 1389  2:47 PM
تشکرات از این پست
jalale
jalale
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 895
محل سکونت : تهران

پاسخ به:عاشورائیان

ما را در حسرت وداع گذاشت!
وقتي جنگ شروع شد، مرتب درخواست رفتن به جبهه مي كرد و ما مي گفتيم صبر كن. با اين حال او اصرار زياد داشت. يك بار به جبهه اعزام شد و برگشت. پس از چند روز، دوباره به فكر جبهه افتاد و باز هم اصرار به رفتن كرد. من به او گفتم كه تو يك بار اعزام شدي و ديگر كافي است، اما او پافشاري مي كرد.
روزي از منزل خارج شدم، وقتي كه برگشتم اطلاع پيدا كردم كه او رفته است. مي ترسيد خداحافظي كند و ما با رفتنش مخالفت كنيم. هر روز منتظر برگشت او بوديم. حتي نامه هم ننوشت. مدت ها گذشت و خبري از او نشد به توصيه اطرافيان مرتب به راديو گوش مي داديم. شايد كه اسير عراقي ها شده باشد و صدايش را بشنويم. سال ها انتظار كشيديم، جنگ به پايان رسيد، اما چشم انتظاري ما هنوز ادامه داشت. تا اين كه پيكرش را آوردند. او به آرزوي خودش كه شهادت بود رسيد و ما را در حسرت آخرين وداع باقي گذاشت.
به نقل از پدر شهيد فتح الله پيران

فتح الله در تاريخ پانزدهم آبان ماه سال 1344 در شهرستان ديلم در خانواده اي مذهبي به دنيا آمد. فتح الله در شش سالگي، براي بهره مند شدن از نعمت سواد، روانه مدرسه شد و تا كلاس پنجم ابتدايي درس خواند، قبل از انقلاب فعاليت هاي بسياري در مخالفت عليه رژيم منحوس پهلوي داشت. او در سال هاي پيش از پيروزي انقلاب، در راه پيمايي ها شركت فعال داشت. پس از آغاز جنگ تحميلي فتح الله نيز راهي جبهه شد تا با خصم دون به مبارزه بپردازد و درست در سالروز تولد خود، يعني در تاريخ (15/8/1361)، در عمليات محرم، در منطقه «شرهاني»، در سن 17 سالگي به خيل كاروان شهدا پيوست و جاودانه شد. پيكرش تا دوازده سال، مفقودالاثر بود تا اين كه در تاريخ (18/5/1373) توسط گروه تفحص شناسايي و به زادگاهش آورده شد و در گلزار شهداي ديلم به خاك سپرده شد.

با تشکر

جمعه 27 اسفند 1389  2:47 PM
تشکرات از این پست
jalale
jalale
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 895
محل سکونت : تهران

پاسخ به:عاشورائیان

مي خواست حسين گونه شهيد شود...
روز بيست و چهارم دي ماه بود كه باد سرد زمستان پوست را مي تركاند. صداي رگبار گلوله ها هر لحظه بيشتر مي شد و با انفجار هر توپ يا خمپاره عزيزي از تبار ايرانيان بر خاك مي افتاد. احمدرضا به طرف خاكريز رفت، كمي سرش را بالا گرفت، تانكهاي عراقي را ديد، سلاحش را برداشت و بي تأمل چهار تانك عراقي را به آتش كشيد. دود غليظي به آسمان بلند شد برخاست تا پنجمين تانك را نابود سازد، اما ناگهان گلوله اي سربي به سرش اصابت كرد. احمدرضا به زمين افتاد، اما سرش در كنارش بود فرياد ياحسين (ع) نيروها به آسمان بلند شد، يا زهرا (س)، يا زهرا(س) يا زهرا(س).
در همين لحظه به ياد وصيت نامه اش افتادم: «دوست دارم علي گونه شهامت داشته باشم و حسين گونه شهيد شوم.» و بالاخره برات عاشقي او به دست بهترين زن عالم امضا شد و احمدرضا در سرزمين فاطميون به جمع كاروانيان عاشورا پيوست.
به نقل از همرزم شهيد احمدرضا سلطاني

احمدرضا در سال 1347 در منطقه «رهنان» شهر اصفهان در جمع خانواده اي كشاورز و روستايي ديده به جهان گشود. در سن چهار سالگي به عشق عبادت خداوند متعال سر بر سجده نهاد و خدا را خاضعانه سپاس گفت. درست در همين زمان اسامي 12 امام شيعه را فرا گرفت و به حقانيت ولايت اميرمومنان (ع) شهادت داد. 10سال بيشتر نداشت كه انقلاب به پيروزي رسيد. احمدرضا از شادي در پوست خود نمي گنجيد. با اتمام دوره راهنمايي به جبهه هاي حق عليه باطل شتافت و براي مدت هفت ماه در جبهه ديواندره جنگيد. بعد از عمليات كربلاي چهار «احمدرضا» آماده نبرد در عمليات كربلاي پنج شد و در تاريخ (24/10/1365 ) در سن 18 سالگي به لقاء حق شتافت. شلمچه قتلگاه عاشقان عاشورا، قربانگاه عشق احمدرضا گشت و سلطاني با تني بي سر، دست در دست ملائك به آسمان پر گشود.

با تشکر

جمعه 27 اسفند 1389  2:48 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها