پدر جان حلالم كن!
تقريباً نزديك نماز مغرب و عشا بود كه غلامرضا پيش من آمد و گفت: «پدرجان اگر به مسجد برويد، دوست دارم بيايم و با شما نمازم را بخوانم.» من نيز قبول كرده و به سوي مسجد خميران زاهدان رشت به راه افتاديم. بين راه غلامرضا چند بار خواست تا مطلبي را برايم بگويد، اما هر بار از بيان آن امتناع مي كرد. سپس خودم پيش دستي كردم و به او گفتم: «اگر مي خواهي حرفي بزني، راحت باش و بگو. »
با لحني آرام گفت:« پدرجان، دوست دارم امشب راز دلم را به شما بگويم. ابتدا از بابت قصوري كه در اين مدت در قبال شما و مادرم داشتم، مرا عفو كنيد و از من راضي باشيد.» در جوابش گفتم: «پسرم، اين حرف ها كدام است؟ چرا اين قدر سوزناك سخن مي گويي.» سپس ادامه داد: « آرزو دارم كه حلالم كنيد و اگر روزي در بين شما نبودم، از من به نيكي ياد كنيد.»
حرف هايش برايم تازگي داشت و در وجودم طغياني به پا كرد. به مسجد رسيديم و نماز را همان جا اقامه كرديم.
همان شب، دعاي كميل را غلامرضا تلاوت كرد. ديگران نيز لذت بردند. پس از پايان مراسم به منزل برگشتيم. صبح، درب منزل به صدا درآمد. با غلامرضا كار داشتند! بعد از چند دقيقه آمد و موضوع را از او جويا شدم. گفت: «از طرف دانشگاه با من كار داشتند.»
چند روز بعد او براي انجام خدمت خود را معرفي كرد تا به آرزويش دست يابد.
به نقل از پدر شهيد غلامرضا مژدهي
غلامرضا در سال 1350 در شهرستان رشت ديده به جهان گشود. هفت ساله بود كه به مدرسه رفت. به درس و كسب علم علاقه فراواني داشت. به طور كلي از رفتار و منش ائمه معصومين (ع) الگو مي گرفت. در باشگاه شهيد رجايي رشت، ورزش كاراته را فرا گرفت و در فعاليت هاي ديني مسجد ابوذر كردمحله رشت، حضور داشت.
غلامرضا بعد از اخذ مدرك ديپلم به دانشگاه آزاد واحد رشت راه يافت و تحصيلاتش را در رشته حسابداري ادامه داد. هنوز مدرك كارشناسي را نگرفته بود كه عازم خدمت نظام وظيفه شد و در منطقه ميرجاوه (استان سيستان و بلوچستان ) در روز سوم مردادماه سال 1370 در سن20 سالگي به سوي كوي دوست پر كشيد.