0

عاشورائیان

 
jalale
jalale
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 895
محل سکونت : تهران

پاسخ به:عاشورائیان

بوي خوش وصل آمد

... خيلي دلش گرفته بود! احساس خاصي داشت برعكس شب هاي قبل كه با دوستانش خيلي مزاح مي كرد، امشب به بلندي پناه آورده بود از دور فرياد زدم : «رضا! رضا! نمي خواهي با دوربينت چند تا عكس از بچه ها بگيري؟»
با سر اشاره كرد ولي تكان نخورد، دوباره شروع به نوشتن كرد، رفتم كنارش نشستم چشمم به نوشته هاي دفترش افتاد: «ياد بچه ها بخير كه حلقه ميثاق اصحاف صفا بودند و با وجودشان نسيم حضور منتشر مي ساختند و ترنم ظهور مي سرودند؛ ياد موقعيت هايي بخير كه در آن به فكر موقعيت نبودند!»
يادش بخير! يادش بخير!
- چه جملاتي! .... اتفاقي افتاده رضا؟
- چيزي نيست. فقط حس عجيبي دارم.
فردا صبح، چند دقيقه بعد از اين كه برگشتيم عقب، به اصرار خود برگشت همان جايي كه چند لحظه قبل بود تا از صحنه اي كه ديده بود، چند قطعه عكس بگيرد. كمي جلو رفت. از ما فاصله گرفت چند دقيقه اي بعد ديديم كه دراز كشيده و به خود مي پيچد ابتدا تصور كرديم شوخي مي كند، ولي بعد متوجه شديم كه تركش به كمرش اصابت كرده است.
وقتي كنارش ايستاده بودم، ياد آن زماني افتادم كه در ميان دوستان، همه را به سكوت دعوت كرد و با صداي بلند متني را خواند كه همه را به فكر فرو برد و در آخر گفت: «حافظ! شب هجران شد بوي خوش وصل آمد
شاديت مبارك باد! اي عاشق شيدايي! »

به نقل از همرزم شهيد غلام رضا نامدارمحمدي

غلام رضا سال 1341 در شهر تهران به دنيا آمد. او بسيار مومن و اهل تقوا و طرفدار امام بود. كارهاي عبادي او بيشتر در خفا و پنهاني بود و به برادرش كه دو سال بزرگ تر از او بود و دو سال هم زودتر شهيد شد، (1361) علاقه وافري داشت و هميشه از وي به خوبي ياد مي كرد و مي خواست كه رهرو او باشد.
او در رشته معدن دانشكده فني دانشگاه تهران پذيرفته شد. مدتي بعد به قصد قربت و كمال ديني ازدواج كرد و اين گونه دينش را تكميل كرد. غلام رضا در اسفندماه سال 1363 به قصد شركت در عمليات خيبر، به جبهه عزيمت كرد و در تاريخ (23/12/1363 ) در منطقه جزيره مجنون در سن22 سالگي به درجه رفيع شهادت نايل آمد.

با تشکر

جمعه 27 اسفند 1389  2:28 PM
تشکرات از این پست
jalale
jalale
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 895
محل سکونت : تهران

پاسخ به:عاشورائیان

امام يك فرشته آسماني است!

يك روز منوچهر با عجله به زمين كشاورزي كه در آن كار مي كردم، آمد و گفت: «پدر جان مي خواهم همراه كاروان بچه هاي خرم آباد به ديدار حضرت امام بروم. » من نيز خوشحال شدم و گفتم: « پسرم به منزل برو و در كمد مقداري پول براي هزينه سفرت بردار.» او از آن پول ها فقط مبلغ پانصد تومان برداشته بود و به كاروان واقع در شمشيرآباد ملحق شده بود.
پس از بازگشت از سفر، روحيه وي كاملاً دگرگون شد. ديدار حضرت امام تأثير بسيار زيادي بر روحيه اش گذاشته بود و پس از آن ديدار وقتي به خانه آمد، گفت:« پدر، مادر، حضرت امام يك فرشته آسماني است و هيچ كس توان نگريستن به چهره نوراني ايشان را ندارد. ما بايد پيرو ايشان باشيم و همواره از دستورات وي اطاعت كنيم.»
و از آن پس مطيع فرمان ايشان بود و سعي مي كرد تا سرباز صديقي براي اسلام و امام و انقلاب باشد تا اينكه در اين راه با حضور در جبهه و دو بار مجروحيت به شهادت رسيد.

به نقل از پدر شهيد منوچهر دانايي طوس

منوچهر در سال 1341 در خانواده اي مومن و مذهبي در روستاي پل باباحسين از توابع شهرستان خرم آباد ديده به جهان گشود. وي دوران ابتدايي را در همان روستا سپري و جهت ادامه تحصيل در مقطع راهنمايي و دبيرستان به شهرستان خرم آباد عزيمت كرد كه دوران دبيرستان ايشان با انقلاب شكوهمند اسلامي مقارن شد. وي در تمامي مراحل انقلاب حضور مستمري داشت. بعد از به ثمر رسيدن انقلاب و شروع جنگ تحميلي به منظور دفاع از دستاوردهاي انقلاب وارد بسيج شد و دوره آموزش هاي رزمي را در بسيج شهرستان خرم آباد پشت سر گذاشت. وي سپس به استخدام ژاندارمري (سابق) درآمد و پس از كسب درجه گروهبان دومي دوره تخصصي خود را در شهر بندر انزلي گذراند و بدين وسيله موفق به اخذ مدرك تكنيسين موتوري شد. سرانجام در خردادماه سال 1361 به جبهه هاي حق عليه باطل اعزام شد.
منوچهر دو مرتبه بر اثر شليك توپخانه دشمن مجروح گشت و در سال 1365 در عمليات رزمي زبيدات ناپديد شد كه پس از گذشت نه ماه توسط هلال احمر جمهوري اسلامي ايران خبر اسارت او اعلام شد و بعد از هشت ماه از آن واقعه توسط سازمان هلال احمر خبر آورده شد كه او به همراه چند تن از همرزمانش در زندان هاي عراق به شهادت رسيده اند.

با تشکر

جمعه 27 اسفند 1389  2:29 PM
تشکرات از این پست
jalale
jalale
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 895
محل سکونت : تهران

پاسخ به:عاشورائیان

از پورياي خراسان تا پورياي كرمانشاه!

روزي مسعود به منظور ديدار برادر خود «احدالله» مسافرتي به زابل داشت كه مقارن با برگزاري مسابقه كشتي بود. مسئولان ورزشي مسابقه وقتي از حضور مسعود در شهر خود باخبر شدند، به خاطر شهرتش از وي دعوت مي كنند به عنوان ميهمان در اين مسابقات كشتي بگيرد و مسعود نيز با كمال متانت قبول مي كند. وقتي جهت مسابقه با كشتي گير حريف مواجه مي شود، متوجه سن و سال بيشتر او شده و دگرگون مي شود. همه منتظر هنرنمايي او هستند؛ اما با شگفتي بسيار شاهد يك كشتي ضعيف و غيرطبيعي از او در برابر حريف مبتدي مي شوند و در نهايت، او كشتي را به گونه اي مصلحتي به حريف واگذار مي كند. همه از اين اقدام مسعود متعجب و مبهوت مي شوند. اما مسعود همچنان شادمان و مسرور بود. بعد از كشتي همه از او علت اين كار را مي پرسند اما مسعود علت اصلي را پنهان مي كند و اظهار مي كند كه حريفش قوي تر بوده است. بعد از مدتي از او در رابطه با علت باختنش پرسيدم. او قول گرفت كه اين راز بين خودمان بماند و سپس گفت: «هنگامي كه مشغول كشتي با حريف بودم، چشمم به كودكي افتاد كه در كنار تشك كشتي و در بين جمعيت نشسته بود و با شور و شوق پدرش را تشويق مي كرد و خيلي مشتاق برنده شدن پدرش بود. در يك لحظه به خودم آمدم و آن اميد و عشقي را كه در چشمان آن بچه معصوم موج مي زد بر برد خود ترجيح دادم و كشتي را واگذار كردم.»
به نقل از برادر شهيد مسعود دارابي

مسعود در ارديبهشت ماه سال 1342 در شهرستان هرسين ديده به جهان گشود. هفت ساله بود كه به مدرسه رفت و پس از اتمام تحصيلات ابتدايي، با ورود به دوره راهنمايي همزمان با امر تحصيل قدم به دنياي پرشكوه ورزش نهاد و به زودي به فنون كشتي مسلط گشت و موفق شد مدال طلاي قهرماني را از همسالان خويش بربايد. سال 1359 به پادگان خضر مراجعه كرد و مشغول آموزش نظامي شد و پس از اتمام دوره به جمع بسيجيان هرسين پيوست و همراه كاروان لبيك يا امام(ره) در سال 1361 عازم خطوط مقدم رزم شد. مسعود پس از سال 2631 مدتي به منظور تداوم تحصيلات خويش به هرسين بازگشت اما روحيه پرشور و غوغاي او آرام و قرار از درياي متلاطم درونش برگرفته بود؛ سال 1366 فرماندهي گردان حمزه سيدالشهدا(ع) را پذيرفت و در عمليات نصر7 حماسه اي پرشكوه آفريد. تا اين كه سرانجام در روز22 مردادماه سال 1366 بر اثر اصابت تركش به سينه اش در سن24 سالگي به شهادت رسيد.

با تشکر

جمعه 27 اسفند 1389  2:30 PM
تشکرات از این پست
jalale
jalale
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 895
محل سکونت : تهران

پاسخ به:عاشورائیان

دلاوران اربعه

حسين و فتح الله سينه خيز جلو رفتند. نزديك و نزديك تر شدند و در يك چشم به هم زدن با گاروت هايي كه به دست داشتند، خيز گرفتند و همزمان بر گردن دو نگهبان سياه چرده و قوي هيكل انداختند و با يك فشار، هر دو را به هلاكت رساندند و بلادرنگ با سرنيزه هاي بلند و تيز خويش مشغول كندن زمين شدند و در عرض پنج دقيقه تند و سريع و خونسرد، مين گذاري كردند و در اين اثنا با اشاره حسين رضا، علي رضا و تراب به آن ها پيوستند و در آن فضاي رعب و وحشت، مين هاي خود را آماده كردند و در فواصل منظم مشغول كار گذاشتن شدند. در اين لحظات بود كه چند نگهبان عراقي متوجه شدند كه حسين رضا پيش دستي كرد و با شليك چند گلوله پياپي آن ها را به هلاكت رساند. از صداي تيراندازي دو گروه از عراقي ها خود را به آنجا رساندند و چهار دلاور را به زير رگبار گرفتند. در اين اثنا نفربري پر از سربازان مسلح در اثر اصابت به مين در يك لحظه به آتش كشيده شد. دود آتش و فرياد، منطقه را آكنده كرد و چندين سرباز سر رسيدند و فرمانده آنان به لهجه غليظ بغدادي فرياد خوشحالي برآورد: آها ... آها ... آفرين! مي دانيد چه كساني را زديد؟ اين ها دلاوران اربعه كرمانشاهي اند... حسين رضا، علي رضا، فتح الله و تراب. احسنت، احسنت.

به نقل از همرزم شهيد حسين رضا دائي چين

حسين رضا سال 1331 در خانواده اي متدين و باتقوا متولد مي شود. پس از گذراندن دوره ابتدايي و راهنمايي، سال اول دبيرستان قدم به تشك كشتي مي گذارد و يكي از افتخارآفرينان اين عرصه مي شود. او در سال 1348 به استخدام نيروي هوايي درمي آيد مدتي را در نيروي هوايي به سر مي برد اما روحيه حق طلبي او با عملكرد رژيم سازگار نبود و او به خاطر توهين فرمانده اش با او درگير شده و به زندان مي افتد و پس از مدتي از زندان فرار مي كند. پس از پيروزي انقلاب و با آغاز جنگ عراق و ايران به همراه چند تن از رزمندگان شيردل به نام هاي؛ تراب كريمي، فتح الله رستم آبادي و علي رضا معصومي به قصرشيرين مي روند. صدام براي سر آن ها، جايزه تعيين كرده بود. آن ها با همكاري هم عمليات هاي مهمي را انجام دادند تا اينكه در مأموريت آخر كه مين گذاري در محور جاده نفت شهر _ قصرشيرين در منطقه «چغا حمام» بود، به شهادت رسيدند. هنگامي كه فرمانده عراقي بالاي سر اين چهار دليرمرد رسيد، با بي رحمي تمام سر آن ها را با دشنه از بدن شان جدا كرد و به اميد جايزه گرفتن از صدام در كيسه اي برزنتي انداخت و با خود برد. روح شان شاد!

با تشکر

جمعه 27 اسفند 1389  2:30 PM
تشکرات از این پست
jalale
jalale
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 895
محل سکونت : تهران

پاسخ به:عاشورائیان

جبهه ها گرمي گودال قتلگاه را به ياد مي آورد

قبل از حميد، برادرش راهي ميدان جنگ شد، اما در آستان در خانه كه ايستاد، به او گفتم: «حميد جون نمي شه تا اومدن برادرت از جبهه صبر كني؟ آخه با هم كه مي رويد، يك باره شرنگ تنهايي در جانم مي ريزه. تازه اگر صياد شهادت هر دوتاي شما را صيد كنه و ببره، كمر اين پدر پير مي شكنه. »
اشكي كه با آه و خون آميخته بود، چشمان حميد، آن جوان مبارز را در آغوش گرفت. حرفش به زبان بود، اما گويا هر كلام به سختي از سد بغض گلويش عبور مي كرد. سر بر شانه ام گذاشت؛ نمي خواست من اشك او را ببينم. آرام همان طور كه باران بوسه اش بر سر و دوشم مي ريخت، گفت: «مبادا كه بوم تنهايي بر آشيان دلت منزل كند. پدر جان، به امام عاشورا (ع) توسل كن، امروز مرزهاي ما گرمي گودال قتلگاه را به ياد مي آره. صدها جوون مثل ماهي افتاده بر ساحل در خون مي غلتند. پدرم، در جبهه به ياد گرمي دستان نوازشگر تو، از دستان پر مهر حسين (ع) ياري خواهم خواست. تو را هم به اون شافع روز جزا مي سپارم.»
و اين گونه حميد، من و مادرش را به خدا سپرد و قدم در راه پرمخاطره جهاد گذارد.
به نقل از پدر شهيد حميدرضا سعيدعرب

حميدرضا در سال 1345 در شهر تهران متولد شد. صراحت لهجه و صداقت گفتارش باعث شد از ديگر كودكان هم سالش متمايز شود. دوران خدمت سربازي را به عنوان پاسدار وظيفه در وزارت دفاع و پشتيباني نيروهاي مسلح به خدمت پرداخت. زمستان سال 1363از پايگاه شهيد بهشتي عازم ديار نور عليه ظلمت شد؛ برادرش نيز در خطوط مقدم رزم مشغول نبرد بود و پدر دوست داشت حميد تا برگشت برادرش صبر كند، اما انگار تمام وجود حميد لبريز از شور حضور در جبهه بود. او به مدت سه ماه در كرمانشاه مبارزه كرد آن گاه به عنوان آرپي جي زن به شلمچه رفت و سرانجام در روز هفتم بهمن ماه سال 1365در سن 20 سالگي هنگام عمليات كربلاي پنج در كربلاي شلمچه كربلايي شد و از شراب طهور بهشتي سرمست گشت. مزار پاكش در بهشت زهرا (س) قطعه 24 رديف24 قرار دارد.

با تشکر

جمعه 27 اسفند 1389  2:31 PM
تشکرات از این پست
jalale
jalale
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 895
محل سکونت : تهران

پاسخ به:عاشورائیان

گريه هاي تو ناراحتم مي كند!

بعد از شهادت «خوب علي» اعضاي خانواده در فراق و دوري او حسرت بسيار خورده و مخصوصاً خواهرش بي تابي فراواني از خود نشان مي داد و بيشتر روزهاي هفته، موقع غروب آفتاب خودش را به مزار برادر مي رسانيد و ساعت ها در آن جا به گريه و زاري مي پرداخت.
محبت و عواطف بين اعضاي خانواده موجب شده بود تا او قرار دل از كف بدهد تا اين كه يك شب «خوب علي» به خواب خواهرش آمده و از گريه و زاري و بي تابي او شكوه كرده بود و گفته بود:« تو با حضور مداوم و گريه هاي سوزناك و بي امان خودت موجب ناراحتي و اندوه من مي شوي. در حالي كه من در بهترين شرايط و اوج سعادت و خوشبختي هستم و تنها، غم و غصه و گريه هاي توست كه ناراحتم مي كند.»
او سپس خواهرش را قسم داده بود كه اگر برادر را دوست مي دارد، هيچ گاه براي او گريه نكند و اگر ديدن مزار برادر داغ دلش را تازه مي كند، هرگز به سر مزارش نرود. خواهرش نيز به او قول داده بود و بعد از آن وقتي كه بر سر مزار برادر مي رود، به خاطر قولش به او هيچگاه گريه نمي كند.

به نقل از پدر شهيد خوب علي سبلاني

«خوب علي» در سومين روز از فروردين ماه سال 1337 در روستاي قونسول كندي اردبيل ديده به جهان گشود. او پس از طي دوران كودكي جهت تحصيل و كسب دانش، قدم به مدرسه نهاد و با سعي و كوشش، مقاطع ابتدايي و راهنمايي را با موفقيت در اردبيل سپري كرد و در سال 1354 به جهت عشق و علاقه وافر به خدمت در ارتش، به استخدام نيروي زميني ارتش درآمد. در سال 1357 ازدواج كرد كه حاصل آن دو پسر و يك دختر است. او پس از پيروزي انقلاب اسلامي به اردبيل منتقل شد. چندي بعد از پيروزي انقلاب، او به همراه همرزمان شجاع خويش همزمان با تهاجم عراق به مرزهاي جنوبي كشور رهسپار ديار مبارزه شد و با جان و دل به خدمت پرداخت و سر انجام نيز در نهمين روز فروردين سال 1363 در منطقه عملياتي چنانه در سن 26سالگي به درجه رفيع شهادت رسيد و پيكر پاكش در گلزار شهداي غريبان اردبيل به خاك سپرده شد.

با تشکر

جمعه 27 اسفند 1389  2:32 PM
تشکرات از این پست
jalale
jalale
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 895
محل سکونت : تهران

پاسخ به:عاشورائیان

كرامت كرامت!

يك روز در روستا شنيدم كه كرامت با يك ماشين تصادف كرده و به شدت زخمي شده. با عجله خودم را به اردبيل رساندم. او به بيمارستان منتقل شده بود. فوراً خودم را به بيمارستان رساندم. بي هوش بر روي تخت افتاده بود. حالش تعريفي نداشت، زخمي شده بود. با ديدن دست و پاي باندپيچي شده اش متأثر شدم. راننده اي كه با كرامت تصادف كرده و او را به بيمارستان رسانده بود بر بالين او نگران ايستاده بود. گفتم: «شما خودتان را نگران نكنيد. الحمدلله كه اتفاقي نيفتاده و به خير و خوشي تمام شده.» تشكر كرد و با شرمندگي از اين اتفاق معذرت خواهي كرد و بعد با حالتي خاص گفت: «برادرتان با وجود سن كم و جثه كوچكش دل رئوف و بزرگي دارد.» با تعجب پرسيدم: چرا؟ او گفت: «وقتي بعد از تصادف، با چند نفر او را سوار ماشين كرديم تا به بيمارستان برسانيم، در طول مسير چند بار چشم هايش را گشود و به سختي گفت: «راننده تقصير ندارد مقصر خودم هستم. من رضايت مي دهم. بگذاريد او برود. من حالم خوبست.»
فهم و شعور و مهرباني و رأفت كرامت راننده را به شدت تحت تأثير قرار داده بود.
به نقل از برادر شهيد كرامت قاسمي
كرامت در سال 1332 در اردبيل متولد شد. در كودكي پدرش را از دست داد. هفت سالگي به مدرسه رفت و مشغول به تحصيل شد. او توانست پس از اتمام مقطع ابتدايي تا پايان سوم راهنمايي تحصيل كند. از همان دوران كودكي به تقوا و تدين شهره بود و از خردسالي در انجام فرايض ديني مخصوصاً نماز و روزه با جديت كوشا بود و ادب و متانت او هميشه زبانزد اهل محل و آشنايان شده و محبوبيتي فوق العاده به او بخشيده بود. كرامت پس از اتمام تحصيلات راهنمايي، در سال 1351 در ارتش نام نويسي كرد و به استخدام درآمد و پس از طي دوره هاي لازم در لشكر 61 زرهي به خدمت مشغول شد. او در سال 1353 ازدواج كرد. همزمان با تهاجم عراق به مرزهاي جنوبي كشور، او به جبهه اعزام شد و به مبارزه با خصم زبون پرداخت. سرانجام در منطقه عملياتي بستان در نهم آذر سال 1360 در سن 28 سالگي به درجه رفيع شهادت نايل شد.

با تشکر

جمعه 27 اسفند 1389  2:32 PM
تشکرات از این پست
jalale
jalale
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 895
محل سکونت : تهران

پاسخ به:عاشورائیان

عكس مرا بگيريد و بياوريد!

ظهر كه از سر كار برگشتم، ديدم رمضان علي در منزل خواب است. از خواهرش پرسيدم چرا رمضان علي اين موقع روز خواب است؟ او هم اظهار بي اطلاعي كرد و گفت كه امروز خيلي به فكر فرو رفته بود.
من او را براي ناهار بيدار كردم. با او شوخي كردم؛ ديدم حال شوخي ندارد. رو به خواهرش كرد و گفت: «خواهر جان، فردا صبح به درب منزل آن دختري كه براي من خواستگاري كرده ايد، برويد و عكس مرا بگيريد و بياوريد.»
هر چه ما علتش را پرسيديم، چيزي نگفت. از ما خواست كه به آنچه كه مي گويد، عمل كنيم. من بعد از ناهار به محل كارم رفتم. در بازگشت از محل كار، يكي از برادران بسيج به من گفت كه براي رمضان علي اتفاقي افتاده است. به محل حادثه رفتيم؛ اما اثري از او نبود. پيكرش را به بيمارستان امام رضا (ع) منتقل كرده بودند.
به نقل از پدر شهيد، رمضان علي احمدنژاد
رمضان علي در سال 1337 در شهر مقدس مشهد ديده به جهان گشود و در دامن خانواده اي رنج كشيده و مذهبي رشد يافت.
در سنين نوجواني همراه پدرش در كوره پزخانه كار مي كرد و از اين راه به امرارمعاش خانواده كمك مي كرد. رمضان علي در جلسات مذهبي فعالانه شركت داشت. او پس از طي مقاطع ابتدايي، راهنمايي و هنرستان در رشته الكترونيك در دانشگاه زاهدان ادامه تحصيل داد و همراه با تحصيل، برنامه هاي مذهبي و اجتماعي را در انجمن اسلامي دانشجويان در پيش گرفت. پس از تعطيلي دانشگاه ها و آغاز انقلاب فرهنگي، در مسجد محل، مركز انجمن اسلامي و بسيج تشكيل داد و دوره هاي آموزش نظامي برگزار كرد. در همين اثنا منافقين كه عملكرد وي را زير نظر داشتند، بارها به او هشدار دادند و حتي او را به مرگ تهديد كردند.
با فرمان امام خميني (ره) مبني بر حضور در جهادسازندگي، رمضان علي در تاريخ( 1/11/1359) به عنوان نيروي رسمي، جذب جهادسازندگي شد و مسئوليت بخش فرهنگي اين نهاد را پذيرفت. او در تشكيل شوراهاي اسلامي در روستاها نيز نقش بسزايي داشت. رمضان علي در راستاي مسئوليت خود در جهادسازندگي زماني كه مشغول برپايي نمايشگاهي از تجاوزات عراق به ايران در شهر مقدس مشهد بود، مورد اصابت گلوله منافقين قرار گرفت و در تاريخ( 27/6/1360) در سن 23 سالگي به شهادت رسيد. پيكرش در بهشت رضا (ع) شهر مشهد به خاك سپرده شد.

با تشکر

جمعه 27 اسفند 1389  2:33 PM
تشکرات از این پست
jalale
jalale
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 895
محل سکونت : تهران

پاسخ به:عاشورائیان

حساب همه چيز را كردم!

مدتي بود كه بچه هاي تيم براي مسابقات تمرين مي كردند. آنها در مرحله مقدماتي با بازي خوبشان به مرحله استاني راه پيدا كردند؛ اما اين روزها غلام حسن دل و دماغ تمرين نداشت. دير مي آمد، زود مي رفت. بيشتر وقت ها اصلاً به تمرين نمي رسيد. حتي موقع تمرين هم حواسش نبود.
وقتي كه به تمرين نمي رفت، در پايگاه بسيج بود و بعضي از بچه هاي تيم كه بيشتر او را مي شناختند، اين را مي دانستند. تازه به دوره راهنمايي آمده بود و از موقعي كه وارد مدرسه جديد شده بود، فكر رفتن به منطقه در سرش افتاده بود.
براي رفتن اجازه من مهم ترين شرط بود. مجبور بود مرا راضي كند. بالاخره آن شب تصميم گرفت جريان را به من بگويد. دست و پايش مي لرزيد. سرش را پايين انداخته بود. هر چند لحظه يك بار نگاهي به چشمانم مي انداخت كه اگر عكس العمل شديدي از من ديد، زود جريان را جمع و جور كند. كم كم روال صحبت عادي شد. بر خلاف تصورات او، من هيچ نگفتم. به صحبت هايش گوش دادم و از اين كه مخالفتي نمي كردم، او داشت از خوشحالي بال درمي آورد. من حساب همه چيز را كردم.
روز رفتن او را در آغوش گرفتم و راهي جبهه كردم. غلام حسن رفت و سيزده سال بعد نشانه هايي از لباس و وسايل او را براي من آوردند.
به نقل از پدر شهيد غلام حسن اسكندري

آغازين روز مردادماه سال 1346 در روستاي فيلستان ورامين به دنيا آمد. نامش را غلام حسن نهادند. پدر براي تربيت اسلامي او تلاش وافري انجام داد و او را به مدرسه فرستاد تا توشه اي از علم بردارد.
غلام حسن به ورزش فوتبال علاقه خاصي داشت. دانش آموز دوره راهنمايي بود كه به عضويت بسيج درآمد و با اجازه پدر قدم به عرصه جهاد نهاد. غلام حسن سرانجام در تاريخ 22 اسفندماه سال 1363 در سن 17 سالگي هنگام عمليات بدر در شرق دجله «عند ربهم يرزقون» شد. مزار پاكش در گلستان شهداي فيلستان قرار دارد.

با تشکر

جمعه 27 اسفند 1389  2:33 PM
تشکرات از این پست
jalale
jalale
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 895
محل سکونت : تهران

پاسخ به:عاشورائیان

شما زبان آنها را بلد نيستيد!

روزي به برادران روحاني گفتم چرا روستاييان حرف ما را گوش نمي كنند؟ گفتند: شما زبان آنها را بلد نيستيد.
سيد مهدي يكي از روحانيوني بود كه با ما به روستا آمد و لباسش را در آورد و مشغول آب رساني و كندن كانال شد. شب بعد در روستا اعلام كرديم كه يك روحاني مي خواهد سخنراني كند. همه مردم آمدند حتي از روستاهاي ديگر. همان مردمي كه موقع صحبت ما چرت مي زدند، خوب به سخنان ايشان گوش مي كردند و شب هاي بعد از روستاهاي ديگر هم آمدند و از هفته دوم مشاركت عملي مردم آغاز شد و اين جا جايگاه خاص روحانيت در حيطه جهادسازندگي مشخص شد.
به نقل از دوست شهيد سيدمهدي اسلامي خواه

سيد مهدي در تاريخ (1/6/1336) در خانواده اي مذهبي به دنيا آمد. خانواده اش يك سال پس از تولد او به روستاي استير (سبزوار) رفتند. بعد از سه سال زندگي در روستاي استير، خانواده اش به منطقه چهاردانگه در جاده ساوه عزيمت كردند و وي جهت فراگرفتن علوم ديني و آشنا شدن به احكام اسلامي به مدرسه علميه اي در تهران رهسپار شد. او در جريان انقلاب همانند ديگر جوانان عاشق امام خميني (ره) اقدام به فعاليت هاي زيادي كرد و در اين راه لحظه اي آرام نداشت.
پس از پيروزي انقلاب، سيدمهدي بر اثر احساس مسئوليت در قبال انقلاب، در خلال درس و تحصيلاتش به تبليغ و ارشاد مردم ستم ديده و مستضعف مشغول بود.
با آغاز جنگ تحميلي عراق عليه ايران، سيد به عنوان نيروي مردمي از طريق جهادسازندگي به جبهه اعزام شد. وي در سال 1360 دو بار به مدت شش ماه به جبهه اعزام شد. او در جبهه هاي جنگ به عنوان مبلغ مشغول فعاليت بود. در آخرين اعزام در لشكر زرهي قزوين مشغول تبليغات بود و سرانجام در تاريخ (14/9/1360) در عمليات فتح بستان و بر اثر اصابت تركش خمپاره در سن 24 سالگي به شهادت رسيد.
پيكر مطهرش در روستاي استير به خاك سپرده شد.

با تشکر

جمعه 27 اسفند 1389  2:34 PM
تشکرات از این پست
jalale
jalale
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 895
محل سکونت : تهران

پاسخ به:عاشورائیان

شهادت در مظلوميت و تنهايي

مجيد به همراه چهار نفر از دوستانش از طرف بسيج به جبهه سوسنگرد اعزام مي شوند. آنها قريب به دو ماه و نيم در سنگرهاي سوسنگرد در حملات چريكي با ساير برادران بسيجي و پاسدار ضربات سنگيني به نيروهاي عراقي وارد مي كنند.
روز 15دي ماه 1359 كه ارتش ايران قصد حمله به نيروهاي بعثي در شهرهاي آبادان و خرمشهر را داشت، اين جوانان هم از آنها مي خواهند كه همراهشان در اين عمليات شركت كنند. ولي نيروهاي ارتشي قبول نمي كنند. لذا فرداي آن روز تمامي اين رزمندگان كه حدود 270 نفر بودند به فرماندهي شهيد محمدحسين علم الهدي، با كمال شهامت و از خودگذشتگي به محل استقرار عراقي ها بين سوسنگرد و هويزه حمله مي كنند.
در حمله اول با انهدام تعدادي تانك و نفربر دشمن آنها را حدود بيست كيلومتر وادار به عقب نشيني مي كنند، اما ارتش بني صدر از آنها حمايت نمي كند و سرانجام غريب و تنها در بيابان سوسنگرد به محاصره زنجيري دشمن در مي آيند. آنها در اين درگيري با وجود اين كه در محاصره بودند، تسليم نمي شوند و حتي تعداد سه دستگاه تانك ديگر دشمن را منهدم مي كنند.
اما دشمن كه اين جوانان را به محاصره درآورده بود، آنها را به توپ بسته و همه آنها را شهيد مي كند؛ فقط 13 نفر كه در پشت محاصره قرار داشتند، موفق به فرار مي شوند و همين افراد خبر شهادت دوستانشان را به خانواده هاي آنان مي رسانند.
به نقل از دوست شهيد مجيد كريمي ثاني
مجيد(13/8/1339 ) در سبزوار به دنيا آمد. وي پس از گذراندن مقاطع ابتدايي و راهنمايي موفق به گرفتن ديپلم شد. سال 1358 وارد دانشگاه شد و به عنوان دانشجوي ممتاز در رشته مهندسي كامپيوتر در دانشگاه شيراز به تحصيل پرداخت. فعاليت هاي سياسي و فرهنگي اش از دوران دبيرستان آغاز شد. او در واقعه خونين 17 شهريور سال 1357 شركت داشت. مجيد با شروع جنگ در آبان ماه سال 9531 از طرف بسيج به عنوان گروه شناسايي مهندسي به خوزستان رفت.
مدت دو ماه و نيم با حملات چريكي در منطقه سوسنگرد با دشمن جنگيد. او در اين فاصله مجروح و به بيمارستان اهواز منتقل شد، اما در بازگشت، زماني كه از جريان عمليات آگاه شد، گچ پايش را شكست تا نشان دهد كه سالم است و مي تواند در عمليات شركت كند. سرانجام در (16/10/1359) در منطقه هويزه به همراه شهيد علم الهدي و نيروهايش در محاصره دشمن قرار گرفتند و به شهادت رسيدند.
پيكر اين شهيد در مزار شهداي شهر هويزه به خاك سپرده شد.

با تشکر

جمعه 27 اسفند 1389  2:35 PM
تشکرات از این پست
jalale
jalale
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 895
محل سکونت : تهران

پاسخ به:عاشورائیان

جمشيد به دادم رسيد!

بعد از شهادت او، من و پدرش براي سفر حج ثبت نام كرديم. يك روز پدرش با خوشحالي آمد خانه و گفت كه اسم مان درآمده. اما پول براي سفر دو نفر كم بود. يكي از ما دو نفر بايد از حج صرف نظر مي كرد.
يك شب با ناراحتي به خواب رفتم. جمشيد را ديدم كه به سراغم آمده و مي گويد: « مادرجان! ناراحت نباش. من مقداري پول لاي قرآن گذاشته ام. برو آن پول ها را بردار. »
وقتي بيدار شدم، خوابم را براي پدرش تعريف كردم. او گفت: « ان شاءالله خير است. » همان لحظه تصميم گرفتم كه براي شادي روحش يك سوره قرآن بخوانم. وقتي قرآن را باز كردم، با تعجب ديدم كه چند تا اسكناس لاي قرآن است. از خوشحالي گريه ام گرفته بود. جمشيد در آن لحظه به دادم رسيد. از آن به بعد هر وقت دچار مشكل مي شوم، شب در خواب او را مي بينم و او كمكم مي كند تا مشكلم را حل كنم.
به نقل از مادر شهيد جمشيد باقريان

جمشيد سال 1342 در تهران به دنيا آمد. بعد از چند سال با خانواده به مشهد رفت. در اين شهر وارد مدرسه شد. از همان بچگي به نماز و مسجد علاقه زيادي داشت. جمشيد هر روز به همراه برادر كوچكش به مسجد «بناها » مي رفت و در نماز جماعت حاضر مي شد.
او علاوه بر درس و فعاليت هاي مذهبي، به ورزش هم علاقه زيادي داشت و ژيمناستيك، كاراته و پرش كار مي كرد. پس از كلاس پنجم، وارد مدرسه راهنمايي شد اما خيلي زود درس را رها كرد و به كار مشغول شد. 15 ساله بود كه به كارخانه نخ ريسي راه پيدا كرد. در سال 1357 همزمان با روزهاي اوج انقلاب جمشيد به همراه ديگر كارگران كارخانه دست به اعتصاب زد. علاوه بر اين به همراه پدرش در راهپيمايي ها هم شركت مي كرد. بعد از انقلاب به نگهباني از پمپ بنزين ها، فرودگاه و مساجد مشغول بود.
با آغاز جنگ، براي رفتن به سربازي داوطلب شد. دوره آموزشي را در زابل گذراند و بعد به مريوان اعزام شد.
در نهايت وي در حال ديده باني، به محاصره كومله ها درمي آمد و بر اثر اصابت گلوله به گيجگاه در سن 19 سالگي در سال 1361 به شهادت مي رسد.

با تشکر

جمعه 27 اسفند 1389  2:35 PM
تشکرات از این پست
jalale
jalale
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 895
محل سکونت : تهران

پاسخ به:عاشورائیان

مي خواهم دين خود را ادا كنم

يك روز به منزل آمد و گفت:«مادرجان، زمان آن فرا رسيده تا من دين خود را به مردم و كشورم ادا كنم. تصميم گرفته ام به اتفاق چند نفر از دوستان دانشجو به مناطق جنگي برويم.»
از شنيدن اين خبر بسيار ملول شدم. به او و گفتم:«پسر عزيزم، مي خواهي يك معلم شوي و اين جامعه و جوانان به تو و راهنمايي هايت نيازمندند. اين كار، كمتر از جهاد در جبهه براي خدا نيست و در اين شرايط سلاحت قلمت است نه اسلحه! از اين گذشته، ما جز تو كسي را در منزل نداريم؛ دو برادر ديگرت ازدواج كردند و اينجا نيستند و تنها تويي كه بعد از خدا چشم اميدما يي.» بعد هم براي اينكه بتوانم او را از رفتن منصرف كنم، تمام مكنونات دروني خود را بدون هيچ كاستي برايش بيان كردم.
شاهنور پس از شنيدن سخنانم جواب داد:«مادر، امروز كه كشورم مورد تهاجم قرار گرفته و نظام اسلامي مان از هر سويي تهديد مي شود، ما امت ايران نبايد بي تفاوت باشيم و وظيفه خود را بر گردن ديگران انداخته و به هر بهانه اي شانه خالي كنيم. ثانياً مادر خوبم شما يك مسلمانيد و قرآن و نماز مي خوانيد، بر هر انسان مسلماني واجب است هنگامي كه دين و ارزش هاي مذهبي او توسط كفار تهديد مي شود با تمام نيرو و ايمان به خدا در مقابل آن مزدوران و از خدا بيخبران بايستد. اگر شما مرا از رفتن منع كنيد معني اش اين است كه به خدا و دينش پشت كرده ايد! درخصوص كلاس و مدرسه هم اگر از اين راه بازنگردم و شهيد بشوم امثال من هستند كه سنگر علم و مبارزه و هدايت جوانان را به نحو شايسته اي حفظ كنند، زيرا اين انقلاب و عشق به امام در وجود مردم ريشه كرده است؛ فقط بايد به طور شفاف مسير را به آنها نشان داد.»
به نقل از مادر شهيد شاهنور بالواسه
شاهنور در سال 1339 به دنيا آمد. روزهاي كودكي را در روستاي اوشيان شهرستان چابكسر سپري كرد. سپس به مدرسه رفت. مدرك ديپلم را كه گرفت در آزمون سراسري شركت كرد و در رشته زبان انگليسي دانشگاه تهران پذيرفته شد.
شاهنور در به ثمر رساندن انقلاب نقش آفرين بود و در مسجد جامع اوشيان به وسيله تعليم مسائل مذهبي و آشنا كردن جوانان به پيامدهاي انقلاب و امام خميني (ره) آنان را به حمايت و جانبداري از انقلاب وا مي داشت.
شاهنور در زمان جنگ تحميلي مردانه به مصاف باطل شتافت و بعد از نبردي دلاورانه در روز 20 مهر سال 1361 در منطقه سومار در سن 22 سالگي به شهادت رسيد.

با تشکر

جمعه 27 اسفند 1389  2:36 PM
تشکرات از این پست
jalale
jalale
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 895
محل سکونت : تهران

پاسخ به:عاشورائیان

تكليف مهمتر از درس
مدرسه براي بازديد از مناطق جنگي غرب ثبت نام مي كرد. سعيد نيز آن زمان دانش آموز سال سوم دبيرستان بود و با اشتياق تمام براي همراهي با اردو ثبت نام كرد. كاروان دانش آموزي آن ها به منطقه كردستان رفت. در آن جا جنايات گروهك ها و احزاب مخالف انقلاب را كاملاً با چشم خود ديد كه چگونه رزمندگان را در نهايت قساوت به شهادت مي رسانند.
مشاهده آن صحنه ها تأثير زيادي بر او نهاد. بعد از اردو تصميم جدي گرفت تا به جبهه برود. با كسب اجازه از خانواده، به دبيرستان رفت تا خبر اعزام خود را به مدير اطلاع دهد. در همين بين، دبير زبان سعيد با شنيدن اين موضوع، رو به او كرد و گفت: « نبايد به جبهه بروي اگر دست به چنين كاري بزني، در درس خود تجديدت مي كنم.» اما سعيد عزم خود را جزم كرده بود و هيچ مانعي نمي توانست باعث شود تا از هدف و مسيري كه انتخاب كرده، صرف نظر كند.
چند روز بعد با كارواني كه قرار بود به جبهه جنوب حركت كند، همسفر شد و مدت سه ماه در منطقه، حضور فعال يافت. بعد از گذشت اين مدت براي مرخصي به منزل آمد. فرداي آن روز براي كسب اطلاع از نمرات خود به سوي مدرسه حركت كرد. تمام نمراتش عالي بود، الا نمره زبان كه طبق گفته دبير تجديد شده بود. بدون آن كه خم به ابرو آورد و براي آن كه ثابت كند جبهه و جنگ يك فريضه است نه فرار از درس، همت خود را با توكل به خدا محكم تر كرد و پس از چند روز استراحت، مجدداً به جبهه جنوب اعزام شد و كتاب زبان خود را نيز به همراه برد. در آن جا هم درس خواند و هم براي دين و آرمان هاي انقلاب با دشمنان جنگ كرد.
به نقل از خانواده شهيد سعيد بزرگي راد

سعيد در سال 1344 به دنيا آمد. او در هفت سالگي به مدرسه رفت و بعد از اخذ مدرك ديپلم به دانشگاه مشهد راه يافت و در رشته الهيات ادامه تحصيل داد. سعيد در انجام كارهاي شخصي خود بسيار منظم و با برنامه بود. او در زمان جنگ تحميلي آماده ميدان رزم شد و بعد از نبردي دلاورانه در روز هفتم مردادماه سال 1364 در 20 سالگي در منطقه كلاشين به شهادت رسيد.

با تشکر

جمعه 27 اسفند 1389  2:37 PM
تشکرات از این پست
jalale
jalale
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 895
محل سکونت : تهران

پاسخ به:عاشورائیان

پوتين هايي كه چند شماره از پايش بزرگ تر بودند!
شب عمليات بود و نيروها را براي مقابله با دشمنان بعثي آماده مي كردند كه متوجه شدم تعدادي نيروي جديد به گردان ملحق شدند. بيشتر دقت كردم تا آنها را بشناسم و علت آمدن آنان را آن هم در شرايطي كه نيروها كاملاً آماده بودند، جويا بشوم.
ناگهان چشمم به فرهاد افتاد كه در بين نيروهاي جديد ايستاده بود. ظاهرش اصلاً شبيه به يك رزمنده نبود. حدس زدم كه باز هم دور از چشم خانواده، خود را به منطقه رسانده است. پرسيدم: شما اين جا چه مي كنيد؟ گفت: «آمده ام تا در عمليات شركت كنم.» جواب دادم:«شما كه حتي يك پوتين هم نداريد چگونه مي خواهيد با ما همراه شويد؟ مسيرهاي اين عمليات دشوار و طاقت فرساست. ما نيز هيچ گونه وسيله اي براي تجهيز شما نداريم و تداركات ما هم تمام شده است.» فرهاد رو به من كرد و در جواب گفت: «اگر مشكل، نداشتن پوتين است، به هر شكلي كه باشد، تهيه مي كنم.» بعد رفت و در بين لوازم مستهلك، يك جفت پوتين پيدا كرد كه چند شماره از پايش بزرگ تر بود.
بعد آمد و گفت: «فرمانده، حالا تجهيز شدم و مي توانم دوشادوش ساير برادران رزمنده حركت كنم.» از آن همه سماجت و پافشاري فرهاد حرفي براي گفتن پيدا نكردم. نيمه هاي شب بود كه راهي محورهاي عملياتي شديم. در طول مسير او را مي ديدم كه چگونه پا به پاي ديگران حركت مي كرد و با پوتين هايي كه هيچ سنخيتي با پاهايش نداشت، مردانه و استوار گام برمي داشت و خم به ابرو نمي آورد.
به نقل از همرزم شهيد فرهاد بائوج لاهوتي

فرهاد در سال 1344 در منطقه كومله شهرستان لنگرود به دنيا آمد و در پرتو تربيت يافتن در كانون خانواده اي مذهبي و خداشناس شالوده وجود خويش را با عشق به الله مزين كرد و با توجه به عبادت خالصانه، خودسازي را سرلوحه زندگي خود قرار داد. هفت سالگي به مدرسه رفت و ... بعد از اخذ مدرك ديپلم به مركز تربيت معلم آستارا راه يافت و در رشته آموزش ابتدايي تحصيل كرد. وي در زمان جنگ تحميلي به ياري رزمندگان اسلام و به منظور دفاع از كيان ايران اسلامي به ميدان رزم شتافت. بائوج سرانجام در روز دهم شهريورماه سال 1365 در سن21 سالگي در منطقه حاج عمران هنگام عمليات كربلاي دو به شهادت رسيد.

با تشکر

جمعه 27 اسفند 1389  2:37 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها