به گزارش خبرگزاری قرآنی ايران (ايكنا)، همزمان با آغاز اردوهای بازديد از مناطق عملياتی دفاع مقدس (راهيان نور)، پايگاه اطلاعرسانی دفتر حفظ و نشر آثار رهبر انقلاب در ويژهنامهای با عنوان «پلاك»، به مرور رهنمودهای حضرت آيتالله خامنهای درباره روايتگری سيره شهدا، خاطرات و روايت معظمله از پنج فرمانده سالهای دفاع مقدس، بخشی از وصيتنامه اين شهدا و خاطره كوتاهی از زبان شهيد يا همرزمان آنها میپردازد.
به بابايی درجه ندهند، پس به ما بدهند؟!
مدتی بود كه سرهنگ بابايی در پست معاونت عمليات و نماينده فرمانده نيروی هوايی در قرارگاه خاتمالانبيا مشغول به كار بودند. ايشان برای انجام كارهای لجستيكی از تهران تقاضای كمك كرده بود. پس از چند روز دو سرهنگ نيروی هوايی با مقداری تجهيزات به قرارگاه رسيدند. شهيد بابايی با ظاهر هميشگیاش، يعنی لباس ساده بسيجی و سر تراشيده در داخل قرارگاه نشسته بود و قرآن میخواند. آن دو سرهنگ بیآنكه بدانند آن بسيجی، سرهنگ بابايی است، در حال گفتوگو با هم بودند. يكی از آنها گفت:
- شما بابايی را میشناسيد؟
آن ديگری پاسخ داد:
- نه، ولی شنيدم از همين فرماندههاست كه درجه تشويقی گرفتهاند! اول سروان بوده. دو درجه به او دادند و شده فرمانده پايگاه اصفهان. دوباره درجه گرفته و الآن شده معاونت عمليات.
سرهنگ اولی گفت:
- خب ديگه اگر به او درجه ندهند میخواهند به من و تو بدهند. بعد بيست و هفت سال خدمت، تازه شدهايم سرهنگدو؛ آقايون ده سال نيست كه آمدهاند و سرهنگتمام شدهاند!
بابايی با شنيدن صحبتهای اين دو سرهنگ، قرآن را بست و به بيرون قرارگاه رفت. از حرفهايی كه اين دو سرهنگ با هم میزدند خيلی ناراحت شدم؛ ولی از آنجايی كه اخلاق شهيد بابايی را میدانستم، او را معرفی نكردم. به دنبال او از قرارگاه بيرون رفتم و ديدم در پشت يكی از خاكريزها در جلو قرارگاه دو زانو نشسته و دعا میكند. دانستم كه برای هدايت اين دو سرهنگ دعا میكند. با ديدن اين منظره نتوانستم خودم را كنترل كنم و به داخل قرارگاه برگشتم و به آن دو سرهنگ گفتم:
- آنكس كه پشت سرش بد میگفتيد همان بسيجی بود كه در آن گوشه نشسته بود و قرآن میخواند. آنها با شنيدن حرف من كمی جا خوردند؛ ولی باورشان نشده بود. از من خواستند تا واقعيت را بگويم. وقتی مطمئن شدند با شتاب نزد شهيد بابايی رفتند. من از دور میديدم كه آن دو مرتب از بابايی عذرخواهی میكردند و او با مهربانی و چهرهای خندان با آنها صحبت میكرد؛ گويا اصلاً هيچ حرفی از آن دو نشنيده است.
* خاطرهای از ستوان عظيم دربندسری، برگرفته از كتاب «پرواز تا بینهايت»
شهيد بابايی به روايت رهبر انقلاب
سال 61 شهيد بابایى را گذاشتيم فرمانده پايگاه هشتم شكارى اصفهان. درجهى اين جوان حزباللهى سرگردى بود، كه او را به سرهنگ تمامى ارتقاء داديم. آنوقت آخرين درجه ما سرهنگ تمامى بود. مرحوم بابایى سرش را مىتراشيد و ريش مىگذاشت. بنا بود او اين پايگاه را اداره كند. كار سختى بود. دل همه مىلرزيد؛ دل خود من هم كه اصرار داشتم، مىلرزيد، كه آيا مىتواند؟ اما توانست. وقتى بنىصدر فرمانده بود، كار مشكلتر بود. افرادى بودند كه دل صافى نداشتند و ناسازگارى و اذيت مىكردند؛ حرف مىزدند، اما كار نمىكردند؛ اما او توانست همانها را هم جذب كند. خودش پيش من آمد و نمونهیى از اين قضايا را نقل كرد. خلبانى بود كه رفت در بمباران مراكز بغداد شركت كرد، بعد هم شهيد شد. او جزو همان خلبانهایى بود كه از اول با نظام ناسازگارى داشت.
شهيد عباس بابایى با او گرم گرفت و محبت كرد؛ حتى يك شب او را با خود به مراسم دعاى كميل برده بود؛ با اينكه نسبت به خودش ارشد هم بود. شهيد بابایى تازه سرهنگ شده بود، اما او سرهنگ تمام چند ساله بود؛ سن و سابقه خدمتش هم بيشتر بود. در ميان نظامىها اين چيزها خيلى مهم است. يك روز ارشديت تأثير دارد؛ اما او قلبا و روحا تسليم بابایى شده بود. شهيد بابایى مىگفت ديدم در دعاى كميل شانههايش از گريه مىلرزد و اشك مىريزد. بعد رو كرد به من و گفت: عباس! دعا كن من شهيد بشوم! اين را بابایى پس از شهادت آن خلبان به من گفت و گريه كرد. او الان در اعلىعليين الهى است؛ اما بنده كه سى سال قبل از او در ميدان مبارزه بودم، هنوز در اين دنياى خاكى گير كردهام و ماندهام! ما نرفتيم؛ معلوم هم نيست دستمان برسد. تأثير معنوى اينگونه است. خود عباس بابایى هم همينطور بود؛ او هم يك انسان واقعا مؤمن و پرهيزگار و صادق و صالح بود.
بيانات در ديدار مسؤولان عقيدتى، سياسى نيروى انتظامى 1383/10/23