عاقبت روزي ترا ، اي كودك شيرين
تنگ در آغوش مي گيرم
اشك شوق از ديده مي بارم
با نگاه و خنده و بوسه
در بهار چشم هايت دانه مي كارم
نيمه شب گهواره جنبان تو مي گردم
لاي لايي گوي بالين تو مي مانم
دست را بر گونه ي گرم تو مي سايم
اشك را از گوشه ي چشم تو مي رانم
گاه در چشمان گريان تو مي بينم
آسمان را ، ابر را ، شب را و باران را
گاه در لبخند جان بخش تو مي يابم
گرمي خورشيد خندان بهاران را
چون هوا را بازي دست تو بشكافد
خيره در رگ هاي آبي رنگ بازوي تو مي گردم
از تنت چون بوي شير تازه برخيزد
مست از بوي تو مي گردم
ماه در آيينه ي چشم تو مي سوزد
همچو شمعي شعله ور در شيشه ي فانوس
رنگ ها در گوي چشمت نقش مي بندد
صبحگاهان ، چون پر طاووس
قلب گرم و كوچكت چون سينه ي گنجشك
مي تپد در زير دست مهربان من
چون نوازش مي كنم ، مي جوشد از شادي
در سرانگشتان من ، خون جوان من
زين نوازش ها تنت سيراب مي گردد
چشم هشيار تو مست خواب مي گردد
سايه ي مژگان تو بر گونه مي ريزد
مادرت بي تاب مي گردد
زلف انبوهش ترا بر سينه مي ريزد
مادرت چون من بسي بيدار خواهد ماند
بارها در گوش تو افسانه خواهد خواند
گاه در آغوش او بي تاب خواهي شد
گاه از لاي لاي او در خواب خواهي شد
روزها و هفته ها و سال ها چون او
بر كنار از درد خواهي ماند
تا ز دردش با خبر گردي
روزها وهفته ها و سالها چون من
بي غم فرزند خواهي بود
تا تو هم روزي پدر گردي
نادر نادرپور