راز مستی
گشای در که یار ز خُم نوش جان کند راز درون خویش ز مستی، عیان کند
با دوستان بگو که به میخانه رو کنند تا یار از خماری خود، داستان کند
بردار پرده از دل غمدیدهات که دوست اشک روانِ خویش ز دامن، روان کند
با گل بگو که چهره گشاید به بوستان تا طیر قدس، راز نهان را بیان کند
جامی بیار بر در درویش بینوا تا رازِ دل عیان، برِ پیر و جوان کند
بلبل به باغ، ناله کند همچو عاشقان گویی که یاد از غم فصل خزان کند
بگذار دردمندِ فراقِ رُخ نگار از درد خویش، ناله و آه و فغان کند