شمع وجود
آید آن روز که من، هجرت از این خانه کنم؟ از جهان پرزده، در شاخ عدم لانه کنم؟
رسد آن حال که در شمعِ وجود دلدار بال و پر سوخته، کارِ شب پروانه کنم؟
روی از خانقه و صومعه برگردانم سجده بر خاک در ساقی میخانه کنم؟
حال، حاصل نشد از موعظه صوفی و شیخ رو به کوی صنمی واله و دیوانه کنم
گیسو و خال لبت دانه و دامند، چسان مرغ دل فارغ از این دام و از این دانه کنم؟
شود آیا که از این بتکده، بر بندم رخت پر زنان، پشت بر این خانه بیگانه کنم؟