خوردند نان گندم ده را كلانتران
سگ ريختند بر سر ما استخوانتران
نخ ريختيم و چله كشيديم و دار ما
محكم نبود بي گره ناتوانتران
مرگ آمد و سقط شد و لبخند ميزديم
ما مردم نمرده به نا مردمان تران
برف از قضا به بام نشست و جدا شدند
از بين ما بلندتران؛ نردبان تران
پيش از صدا به كوه رسيديم ، بي نفس
هي ها! نفس چه فايده بعد از دوانتران
حقا كه جبرئيلكي از آسمان ما
افتاده پشت بام شما بد اذان تران
تق تق بزن به تخته كه ميبارد آسمان
تف ... تف به سر سلامتي استكان تران!
فصل بهار ميرسد اي كاش تر كنند
از خون ما گلوي گناهي جوانتران