آغوش تب – غزلی از رهی معیری
تا نپداری که مــن در آتش از جـوش تبـم
در غم روی تو مدهوشم ، نه مدهوش تبم
تـب کشاند آن تازه گل را بر سر بالین من
بعد از این تا زنده باشم حلقه در گوش تبم
مــهربانی بین که غم یک دم فراموشم نکرد
ورنـه امشب صید از خاطر فــراموش تبم
سوختــم در حسرت آغوش گـرم او رهـی
از غـــم آغــوش هر شـب هم آغوش تـبم
« سعادتمند کسی است که از هر اشتباه و خطایی که از او سر می زند، تجربه ای جدید به دست آورد »
سقراط
شنبه 14 اسفند 1389 4:54 PM
تشکرات از این پست