0

یوسف فاطمه(س) در آغوش من است حاج عباس شالچی در حالیکه دست در جیب اش می برد، گفت: سید کریم! پس من خیا

 
mohamadaminsh
mohamadaminsh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 25772
محل سکونت : خوزستان

یوسف فاطمه(س) در آغوش من است حاج عباس شالچی در حالیکه دست در جیب اش می برد، گفت: سید کریم! پس من خیا




یوسف فاطمه(س) در آغوش من است حاج عباس شالچی در حالیکه دست در جیب اش می برد، گفت: سید کریم! پس من خیالم راحت باشد؟ سید که عبایش را محکم به خود پیچیده بود و تند تند چکش بر میخ می کوبید، گفت: بله آقاجان! شما بعد از نماز بیا و کفش ات را ببر.حاج عباس سکه هایی را که از جیب اش بیرون آورده بود، به طرف سید گرفت و گفت: «بیا این هم هزینه تعمیر کفش!» سید سرش را بلند کرد و در حالیکه دست حاج عباس اصرار کرد و گفت: «تا کفش ات را تعمیر نکرده ام و شما از آن راضی نباشی، سکه ای نمی گیرم!»
حاج عباس اصرار کرد و گفت: «چه فرقی می کند؟ من که باید دیر یا زود هزینه تعمیر کفش شما را پیدا کنم؟! شاید اجل مهلتم نداد و مُردم...!» حاج عباس دید که اصرار بیشتر فایده ای ندارد و برای آنکه به مشتریهایش که جلوی مغازه ایستاده بودند، برسد خداحافظی کرد و رفت.
او همچنان با چکش روی میخ می کوبید که میرزا غلامعلی چلویی با دوگونی پیاز و سیب زمینی از راه رسید. سلام کرد و گفت: سید! زوار کفش ما بدجوری دررفته! ببین قابل تعمیر است یا نه؟!» سید چکش را روی کفش گذاشت و نگاهی به کفشهای میرزا غلامعلی کرد. زیر و روی آنرا خوب نگاه کرد و گفت: بله! می شود تعمیرش کرد، میرزا گفت: «قربان دستت سید! پس یک دمپایی به ما بده و اینها اینجا باشد تا شما تعمیرش کنید!» سید یک دمپایی کهنه قهوه ای رنگ و رورفته ای را از بساط اش بیرون آورد و جلوی پاهای میرزا گذاشت و گفت: «میرزا ظهر بیا وکفشهایت را ببر و بی زحمت دمپایی را هم بیاور!» میرزا خداحافظی کرد و رفت.
سید در حالیکه سوزن را از یک طرف در کفش فرو می کرد و از طرف دیگر در می آورد احساس کرد کسی بالای سرش ایستاده. سرش را بلند کرد و گفت: «آقا شمایید؟!» دست از کار کشید از جا بلند شد و با آقا سلام و احوالپرسی کرد. آن گاه دوباره به کارش مشغول شد. مرد از حال و روزش پرسید و سید جواب داد: «الحمد لله، خوبست!» مرد گفت: «آقا سید کریم! کفشهای ما را هم می دوزی؟» سید در حالیکه با چکش بر روی میخهای کفش می کوبید، گفت: «بله آقا جان! کفشهای سه نفر جلوتر از شما هستند!» و دوباره چکش زد. مرد گفت: سید! اگر هفته ای بگذرد و تو ما را نبینی چه می کنی؟!» سید سرش را بلند کرد و با نگرانی به مرد نگاه کرد و آنگاه بریده بریده گفت: «آقا جان به خدا... می میرم!» مرد در حالیکه با مهربانی نگاهش می کرد، گفت: اگر اینطور نبود، هفته ای یکبار (هم) ما را نمی دیدی؟ سید نفس راحتی کشید و دوباره تند و تند به روی میخ ها زد، پس مدتی مرد دوباره پرسید: «سید کفش ما را نمی دوزی؟ سید که عرق صورتش را با گوشه دستار سیاهش پاک می کرد، چکش توی دستش را روی بساطش گذاشت و گفت: «چرا آقا جان! بعد از این سه کفش، کفش شما را می دوزم!» و بعد مقداری نخ از قرقره جدا کرد و آنرا به سختی از سوراخ سوزن عبور داد و آنگاه انتهای نخ را گره زد و مشغول دوختن کفش سیاه رنگی شد.
او تند تند سوزن را در کفش فرو می کرد و از سویی دیگر آنرا بیرون می آورد، تا هر چه زودتر کار تعمیر آن سه کفش را تمام کند. هنوز یک طرف کفش را ندوخته بود که مرد دوباره : «سید! پس کفش ما را کی می دوزی؟! » سید که از شدت اصرارهای مرد بی قرار شده بود، کفش را گوشه ای رها کرد و در حالیکه عبایش را روی شأنه هایش جابجا می کرد از جا بلند شد و مرد را در آغوش گرفت و گفت: «آقا و مولای من! این همه مرا امتحان نفرمایید! اگر یکبار دیگر اصرار کنید، فریاد می زنم و به همه می گویم که یوسف فاطمه(س) در آغوش من است.
نشريه الکترونيک ساعت صفر.

کریمی که جهان پاینده دارد               تواند حجتی را زنده دارد

 

دانلود پروژه و کارآموزی و کارافرینی

جمعه 13 اسفند 1389  1:48 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها