دو تشرّف از علاّمه حلّى مرحوم نهاوندى با اسناد مختلف و از كتب گوناگونى اين حكايت را نقل مىكند كه ذكر آنها باعث طولانى شدن كتاب مىشود ، و ما به نقل خود اين حكايت اكتفا مىكنيم :
تشرّف اوّل:
علاّمه حلّىقدس سره در شب جمعهاى تنها براى زيارت قبر مولاى خود ابى عبداللّه الحسينعليه السلام مىرفت و بر دراز گوشى سوار بود ، و تازيانهاى براى راندن آن حيوان در دست داشت ، در بين راه شخصى به لباس اعراب در حالى كه پياده بود با علاّمه برخورد كرد و با او در راه رفتن رفاقت و همراهى نمود ، همانگونه كه علاّمه سواره و آن مرد پياده مىرفتند سخن از مسائل و احكام پيش آمد ، علاّمه متوجّه شد كه اين مرد بسيار دانا و عالمى خبير و بلكه كم نظير مىباشد ، پس فرصت را غنيمت شمرده و بعضى از امورى كه برايش مشكل بود را مطرح نمود ، و چون آن مرد جواب هر كدام را داد علاّمه دريافت كه آن مرد حلاّل مشكلات و كليد قفلهاى بسته مىباشد ، و فهميد كه اين بزرگوار وحيد عصر و فريد دهر است ، زيرا علاّمه كسى را مانند خود نديده بود ، تا اينكه در اثناى گفتگو مسألهاى مطرح شد كه آن مرد به خلاف فتواى علاّمه نظر داد ، علاّمه گفت : اين فتواى شما بر خلاف اصل و قاعده است ، و دليل و خبرى ( حديث و روايتى ) كه مؤيّد اين نظر شما باشد نداريم ، و اصل و قاعده و مخصّصى براى آن نيست ، آن جناب فرمود : دليل بر اين حكم حديثى است كه شيخ طوسى در كتاب تهذيب خود نوشته است ، علاّمه گفت : چنين حديثى در خاطر ندارم ديده باشم، كه شيخ مذكور و يا حتّى غير از او كسى آن را ذكر كرده باشد ، آن مرد گفت : آن نسخهاى كه خودت دارى از اوّل آن فلان مقدار ورق بشماروببيندرفلانصفحهوفلانسطراينحديث مىباشد ،
آنگاه علاّمه با خود گفت : شايد اين شخص كه در ركاب من مىآيد همان كسى است كه فَلَك دوّار بر او افتخار مىكند ، و ملائكه او را ركاب دار مىباشند ، پس براى اطمينان ( در حالى كه از شدّت تفكّر و تحيّر تازيانهاى كه در دست داشت بر زمين افتاد ) سؤال كرد : آيا در اين زمان كه غيبت كبرى مىباشد ممكن است درك شرف ملاقات با صاحبالزّمانعليه السلام؟
در اين هنگام آن شخص خم شد و تازيانهاى كه از دست علاّمه افتاده بود را برداشت و همانگونه كه آن را در دست او مىگذاشت فرمود : چگونه ممكن نيست و حال آنكه اكنون دست او در ميان دست تو مىباشد؟ وقتى علاّمه اين سخن را شنيد از خود بىخود شد و به قصد بوسيدن پاى مبارك آن حضرت خود را از بالاى درازگوش بر قدمهاى آن قدوه احباب انداخت ، و از شدّت شوق بىهوش شد ، چون به هوش آمد كسى را نديد ، و بسيار افسرده و ملول شد .
چون به خانه خود برگشت كتاب تهذيب را برداشت و آن حديثى كه حضرت فرموده بودند را در همان صفحه و همان سطر ديد ، پس در حاشيه آن نوشت : اين همان حديثى است كه مولاى من صاحب الامرعليه السلام به من خبر داد كه در فلان ورق و فلان سطر مىباشد ، و راوى گويد من نوشته علاّمه را در همان كتاب و در همان حاشيه ديدم .
تشرّف دوّم :
به علاّمه حلى « رحمة اللّه عليه » خبر رسيد كه يكى از علماء بزرگ اهل تسنّن كتابى در ردّ و مذمّت شيعه نوشته ، و عدّهاى را با آن گمراه نموده است ، ولى آن كتاب را در دسترس كسى قرار نمىدهد ، تا علماى شيعه نتوانند ردّ آن را بنويسند ،
علاّمه مدّتى به طور ناشناس نزد آن عالم سنّى شاگردى كرد تا بلكه بتواند آن كتاب را به دست بياورد ، و به حمايت از تشيّع بر آن ردّى بنويسد ،
تا اينكه بالاخره از آن عالم تقاضا كرد كه چند روزى آن كتاب را به او امانت دهد ، عالم سنّى قبول نكرد ، امّا چون اصرار زياد علاّمه را ديد حاضر شد كه فقط آن را يك شب به علاّمه بدهد ، و گفت : من نذر كردهام كه اين كتاب را بيش از يك شب به كسى ندهم ، علاّمه با اشتياق تمام آن را به خانه آورد ، و تصميم گرفت همان شب از تمام آن كتاب نسخهبردارى كند ، تا بعداً به ردّ آن بپردازد .
چون در اوّل شب مشغول نوشتن شد ، چند صفحهاى كه نوشت خسته شد ، و خواب او را گرفت ، در همين حال ديد مرد عربى وارد اتاق شد و فرمود : اى علاّمه! تو كاغذها را خط كشى كن تا من برايت بنويسم ، علاّمه بىدرنگ مشغول خط كشى شد ، امّا در همين حال خوابش برد ، وقتى بيدار شد ديد تمام كتاب را آن مرد عرب نوشته ، و در آخر آن اين جمله به چشم مىخورد : « كتبه الحجّة » اين كتاب را حجّت ( خدا ) نوشته .
و معروف است كه كتاب « الفين » علاّمه حلّى در ردّ همان كتاب است .