0

تشرّف حاجى على محمد بهبهانى در محضر عيساى آل محمّد عليهم السّلام

 
mohamadaminsh
mohamadaminsh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 25772
محل سکونت : خوزستان

تشرّف حاجى على محمد بهبهانى در محضر عيساى آل محمّد عليهم السّلام



تشرّف حاجى على محمد بهبهانى در محضر عيساى آل محمّد عليهم السّلام

صاحب كتاب عبقرىّ الحسان اين قضيّه را از كتاب دار السّلام مرحوم عراقى‏قدس سره نقل مى‏كند ، كه در آن كتاب بعد از ذكر راويان موثّق اين حكايت مى‏رسد به عالم بزرگوار آقاى سيّد محمّدبن سيّد احمد بن نصراللّه بروجردى كه او گويد : روزى از روزها در يكى از حجرات صحن مقدّس اميرالمؤمنين‏عليه السلام نشسته بودم كه حاج ملاّ محمّد بزرگ كه از علماى مورد وثوق و در مرتبه قدس و تقوى در بين اهل نجف معروف مى‏باشد اين حكايت را از قول حاجى على محمّد كتاب فروش بهبهانى براى من نقل فرمودند :
حاجى على محمّد بهبهانى گفت : زمانى من مبتلا شدم به مرض تب لازم و اين بيمارى بسيار طولانى شد و كار به جايى رسيد كه قواى جسمى من ضعيف‏شد ،وطبيب‏من‏كه‏سيّدالفقهاءوالمجتهدين آقاى حاج‏سيّدعلى‏شوشترى بود ( و قابل ذكر است كه ايشان براى كسى غير از شيخ مرحوم طبابت نمى‏كرد امّا طبابت مرا قبول كرده بود ) و از معالجه من مأيوس شده بود ولى براى تسلّى خاطر من مقدارى داروهاى جزئى به من مى‏داد .
در همان ايّام بيمارى روزى يكى از دوستانم نزد من آمد و گفت : برخيز تا با همديگر به وادى السّلام برويم ، گفتم : تو كه مى‏بينى من قدرت بر حركت ندارم چگونه مى‏توانم به وادى السّلام بيايم؟ بسيار اصرار كرد و من ناچار شدم با او همراه شوم ، چون به وادى السّلام رسيديم ناگاه در مقابل من مردى با لباسهاى عربى ، و بسيار با هيبت و جلالت ظاهر شد و به طرف من آمد ، چون به من رسيد دستهاى خود را به طرف من دراز كرد و فرمود : بگير ، من با ادب كامل دست مباركش را گرفتم ، ديدم در دستش به اندازه پشت ناخن نانى بود كه آن را به من داد و از نظر من ناپديد شد ، من كمى راه رفتم و سپس آن نان را بوسيدم و خوردم ، چون آن نان داخل دهان من شد ديدم دل مرده من زنده گرديد ، و خفگى و دلتنگى و دل شكستگى از من برطرف شد ، و گويا زندگى جديدى به من بخشيده شد ، و حُزن و اندوه من زائل و بسيار شادمان و خوشحال شدم ،
پس يقين پيدا كردم كه آن شخص قبله مقصود و ولىّ معبود امام‏زمان‏عليه السلام بود ، پس مسرور و شادمان به منزل خود برگشتم ، و ديگر در خود اثرى از آن بيمارى نديدم ، چون صبح شد نزد سيّد جليل جناب حاج‏سيّدعلى رفتم و از او خواستم بار ديگر مرا معاينه كند ، وقتى نبض مرا گرفت تبسّم كرد و فرمود : چه كردى؟ عرض كردم : كارى نكردم ، فرمود : راست بگو و از من پنهان مكن ، چون اصرار كرد واقعه را براى او گفتم ، فرمود : دانستم كه نفس عيساى آل محمّد عليهم السّلام به تو رسيده ، برخيز كه ديگر به طبيب حاجتى ندارى ، و الحمدللّه سالم شدى ، راوى گويد : من ديگر آن بزرگوارى كه در وادى السّلام آن نان را به من دادند را نديدم مگر يك روز در حرم مطهّر اميرالمؤمنين‏عليه السلام امّا چون چشمم به جمال مباركش روشن شد بى‏تابانه به طرف او رفتم كه خدمتش شرفياب شوم امّا ناگهان از نظرم غائب شدند .
يوسف گمگشته باز آيد به كنعان غم مخور
كلبه احزان شود روزى گلستان غم مخور
اى دل غم ديده حالت به شود، دل بد مكن‏
وين سر شوريده باز آيد به سامان غم مخور
دور گردون گر دو روزى بر مراد ما نگشت‏
دائماًيكسان نباشد حال دوران غم مخور
گر بهار عمر باشد باز بر طرف چمن‏
چتر گل بر سر كشى اى مرغ شب خوان غم مخور
هان مشو نوميد چون واقف نِه‏اى زَاسرار غيب‏
باشد اندر پرده بازيهاى پنهان غم مخور
هركه سر گردان به عالم گشت و غم خوارى نيافت‏
آخرالامر او به غم خوارى رسد هان غم مخور
در بيابان گر به شوق كعبه خواهى زد قدم‏
سرزنشها گر كند خار مغيلان غم مخور
حال ما در فرقت جانان و اِبرام رقيب‏
جمله مى‏داند خداى حال گردان غم مخور
اى دل اَر سيل فنا بنياد هستى بر كند
چون تو را نوح است كشتيبان، زِ طوفان غم مخور
گرچه منزل بس خطرناك است و مقصد ناپديد
هيچ راهى نيست كو را نيست پايان غم مخور
شمع جمع آفرينش شاه مردان است و بس‏
گر تويى از جان غلام شاه مردان غم مخور
«حافظا» در كُنج فقر و خلوت شبهاى تار
تا بود وِردت دعا و درس قرآن غم مخور

کریمی که جهان پاینده دارد               تواند حجتی را زنده دارد

 

دانلود پروژه و کارآموزی و کارافرینی

جمعه 13 اسفند 1389  1:41 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها