كربلاي شهداي هويزه چگونه روي داد؟
صبح روز 16دي، روز دوم حمله بود، همين كه آفتاب زده شد دوباره آماده رفتن
شديم... دوباره همان افراد ديروز، به اتفاق علي حاتمي رفتيم. ساعت هشت بود
كه به جبهه رسيديم، از ماشين پياده شديم لودر داشت سنگر ميكند، چهار
سنگر كنده بود. فرمانده آن قسمت كه ما پهلوي جيپ او ايستاده بوديم در
بيسيم گفت: چهارتا از تانكها را بفرست جلو، سنگر آماده است. سنگرها
تقريباً هر كدام پنجاه متر از يكديگر فاصله داشتند. پس از 5 دقيقه، چهار
تانك آمد و در سنگرهاي جلو مستقر شد. من از فرمانده آن قسمت پرسيدم: اين
جا كجاست و تا پادگان چقدر فاصله داريم؟ گفت: فعلاً فرصت اين كار را ندارم
، همين قدري ميدانم كه اين ارتش خودمان است و آن سمت هم مقابل جاده
جوفير را نشان داد ارتش عراق است.
... تانكهاي عراقيها را به خوبي ميتوانستيم ببينيم، با دوربين
نفرات آنها هم ديده ميشدند. عراق شبانه، تانك هايش را آورده و مقابل ارتش
ايران آرايش داده بود.
افرادي كه شب را همان جا بودند ميگفتند: عراقيها ديشب با چراغ روشن حركت ميكردند.
... ساعت 8.30 بود كه اولين گلوله توپ از طرف دشمن شليك شد. متقابلاً
آتش ما هم آغاز شد. در آن لحظه من و محسن غديريان و علي حاتمي و تني چند
از بچهها در پشت تانك پنهان شده بوديم، بعد از لحظهاي، گودالي ديديم و
درون آن رفتيم، حدود نيم ساعت در گودال بوديم، در حالي كه توپخانههاي
دشمن، از هر طرف روي منطقه آتش ميريختند.
... ما از گودال برخاستيم، آمديم در سمت چپ جاده و با سايرين جلو
رفتيم هر صد الي دويست متري كه ميرفتيم نيم ساعتي مينشستيم. بعضيها
همان جا ميماندند و بقيه جلو ميرفتند حدوداً يك كيلومتر جلو رفته بوديم،
ديگر جرئت نميكرديم كه جلو برويم چون در آنجا قسمتي بود كه هيچ گونه جان
پناهي نداشت. همان جا نشسته بوديم كه ديديم حسين علمالهدي و انصاري به
اتفاق چند نفر ديگر از راه رسيدند، آنها هم دولادولا جلو ميآمدند ، اين
قسمت را هم به سرعت جلو رفتند، ما هم برخاستيم و دنبال آنها به طرف جبهه
عراق پيش ميرفتيم. حدوداً دويست الي سيصد متر ديگر جلو رفتيم.
گلولههاي كاليبر 50 را مرتباً به سمت ما ميزدند، گويا ما را ديده
بودند. در پناه جاده و خاكريزي كه به موازات جاده بود، براي استراحت
نشستيم. بعد علمالهدي به اتفاق انصاري گفتند: ما ميرويم بي سيم و قطب
نما بياوريم تا ديدهباني كنيم. حدوداًساعت نيم الي يك بعد از ظهر بود،
آنها رفتند و من به اتفاق علي حاتمي و محسن غديريان و دو نفر ديگر جلوتر
از همه مانديم. حدود يك ساعت گذشت ولي علمالهدي نيامد هر لحظه هم امكان
داشت كه گلوله توپي به محل ما بيفتد... اين گلولههاي توپ بيشتر از جبهه
خودمان بود كه در نزديكي ما به زمين ميخورد.
دو نفري كه پهلوي ما نشسته بودند برخاستند و برگشتند. من هم به محسن
هي ميگفتم: بيا ما هم برويم، آخر ما در اينجا نشستهايم به چه درد
ميخوريم در صورتي كه هر لحظه هم امكان دارد كه گلوله توپي در اين جا
بيفتد و او هم ميگفت: نه همين جا بنشين حالا بچهها با بيسيم ميآيند.
علي حاتمي گفت: من ميروم. محسن گفت: اگر ميخواهي بروي، گلولههاي آر.
پي. جي را بده به باستي و برو. علي هم گلولهها را پهلوي محسن گذاشت و
رفت،حدود صد متر پايين تر پهلوي دو سه نفر دگر از بچهها نشست. در نتيجه،
جلوتر از همه بچهها من بودم و محسن. حدود يك ربع الي نيم ساعت با محسن
تنها جلوي همه بوديم.
طرف چپ كه جبهههاي عراق بود همهاش روشن بود، هنوز منور خاموش نشده،
منور ديگري ميانداختند. از اين جهت خيالمان راحت بود كه به طرف جبهههاي
عراق نميرويم
عدهاي ديگر را ديديم كه به طرف ما ميآمدند. آنها بي سيم را نياورده
بودند، ولي علمالهدي گويا يك آر. پي. جي. آورده بود. با آمدن آنها مقدار
زيادي باز هم از آن منطقه جلوتر رفتيم تا رسيديم پشت يك تپه خاك كه
تقريباً هفتاد الي هشتاد سانتي متر از زمين بلند بود و ديگر از آن جا به
بعد هيچ خاكريزي وجود نداشت، هنگي پشت آن خاك مستقر شديم. فاصله ما تا
عراقيها كم تر بود تا با نيروهاي خودمان پشت تپه. شاهد آتش هر دو طرف
بوديم، با چشم به خوبي آمبولانس عراقيها را ميديديم كه در رفت و آمد
بودند.
مقداري از موقعيت جبههها بگويم: ما صبح كه نيروهاي خودمان را ديديم
نيروها پشت سر هم و تقريباً به فاصله پنجاه متر از يكديگر مستقر بودند،
ولي عراقيها شايد در هر صد متر، يك تانك داشتند. از صبح ساعت 5/8 كه
درگيري آغاز شد، آتش نيروهاي ما بسيار زيادتر از عراقيها بود و همان
ساعتهاي اول چند تانك آتش گرفته بود.
تا ظهر برتري با ما بود، ليكن از بعد از ظهر آتش دشمن غلبه كرد و
شليكهاي آنها يك لحظه قطع نميشد. دائم شليك ميكردند، بعضي مواقع
خودشان را هماهنگ نموده و در عرض ده ثانيه شايد متجاوز از پنجاه گلوله توپ
به سمت نيروهاي ما شليك ميكردند و يك ديوار از دود مقابل جبهه ما درست
ميشد به طوري كه ديگر پشت سر جبهه ما پيدا نبود. اين گونه اجراي آتش دو
سه بار اتفاق افتاد. دامنه جنگ هم وسعت زيادي پيدا كرده بود به طوري كه تا
كيلومترها به طرف راست جاده جوفير در جبهه عراق آتش رد و بدل ميشد. به
درستي معلوم بود كه از صبح با تعداد كمي نيروها را مشغول نگه داشتند و از
پشت، جبههشان را تقويت كرده، نيروهاي تازه نفس را در سمت راست جاده آرايش
ميدادند.
حدود ساعت چهار بعد از ظهر يكي از بچهها متوجه تانك هاي دشمن شد كه
به طرف ما پيش ميآمدند. حسين علمالهدي و محسن به ما گفتند: شما آر. پي.
جي. نداريد، برويد كه كشته ميشويد. درست يادم نيست كه خودش آر. پي. جي.
داشت يا نه، خلاصه او ما را روانه كرد كه در آن جا نمانيم و من در حالي كه
تپش قلبم شديد شده بود به اتفاق بقيه دولادولا به طرف جبهه خودمان
دويديم. يكي از تانكهاي عراقي جلوتر از همه تانكها پيش ميآمد شايد
پانصد متر جلوتر از بقيه بود. ما حدود صد متر بيشتر نرفته بوديم كه
برگشتيم پشت سر، بچهها را ببينيم، ديديم حسين يك گلوله آر. پي. جي. به
طرف تانك شليك كرد كه حدود يك متر از بالاي تانك رد شد دوباره آغاز به عقب
نشيني كرديم بعد از حدود يك دقيقه دوباره پشت سرم را نگاه كردم كه ببينم
تانكها تا كجا رسيدهاند، ديدم بچهها تانك جلويي را زدند بقيه تانكها
سر جايشان ماندند و جلو نيامدند. ما حدود سيصد متري به عقب برگشته بوديم،
در آن جا ديدهبان ارتش را ديدم كه براي يكي از واحدهاي توپخانه ديدهباني
ميكرد. ما همين كه او را ديديم خوشحال و مطمئن شديم كه اگر يك وقت خبري
شد به وسيله بي سيم خبر ميدهند. تانكهاي عراقي ايستاده بودند، در نتيجه
ما هم پهلوي ديدهبان ارتش نشستيم ديدهبان در بيسيم ميگفت دودزا
بيندازيد و آنها ميگفتند نداريم، دوباره يك چيز ديگر گفت كه بيندازيد و
آنها دوباره گفتند نداريم. ديدهبانها دو نفر بودند يكي بيسيم داشت و
ديگري دستور مي داد در آخر گفت كه سه گلوله بيندازيد و آنها به گراي 210
شليك كردند. دوباره تصحيح كرد كه پانصد متر به راست دوباره سه گلوله با هم
بفرستيد. ما همان جا نشسته بوديم در اين لحظه حاتمي كه قبلاً از ما جدا
شده بود برگشته و دنبال ما ميگشت؛ به من كه رسيد نشست يك قوطي كنسرو غذا
داد و گفت: ميروم جلو براي بچه ها غذا ببرم. من گفتم تانكهاي عراقي
داشتند ميآمدند آنها به ما گفتند برويد و الان خودشان هم ميآيند، تو
نميخواهد بروي. ولي او گفت بچهها گرسنه هستند من ميروم با آنها بر
ميگردم. برخاست و رفت.
صداي حركت تانكهاي عراقي زياد به گوش نميرسيد. بچهها به همديگر
ميگفتند: نكند ارتش دارد عقب نشيني ميكند. بعضي ديگر ميگفتند نه دارند
تغيير موضع ميدهند چون گراي تانكها را عراقيها به دست آوردهاند، آنها
هم تغيير موضع ميدهند. ما پشت جاده همچنان نشسته بوديم كه يكمرتبه صدايي
شنيده شد به بچهها گفتم: مثل اين كه هواپيمايي نديدم. يك مرتبه ديديم
تانكهاي عراقي هستند كه دارند با زاويه 45 نسبت به جاده جوفير از طرف
راست جاده (سمت هويزه) به سوي ارتش ما ميآيند و اين صداي تانكها بوده كه
دارند به طور مايل به سمت آن تعداد از نيروهاي ارتش كه در امتداد جاده
جوفير بودند پيش ميآمدند. فاصله ما با تانكها كمتر از يك كيلومتر بود.
يكديگر را خبر كرديم كه تانكهاي عراقي دارند پيش ميآيند، برخيزيد و
برويم به طرف ارتش خودمان. همگي دولادولا آغاز به فرار كرديم گلولههاي
توپ و شليك مستقيم تانك بود كه همين طور در هوا رفت و آمد ميكردند. هم
چنين، گلولههاي سلاحهاي سبك و نيمه سنگين از جمله كاليبر 50 و كاليبر 75
پي در پي در اطراف ما صورت ميكشيد و رد و بدل ميشد مشخص نبود كه از كدام
سمت گلوله ميزنند؛ از همه سمت گلولهها در رفت و آمد بود. ماا هم حدود
هفتصد تا هشتصد متر كه برگشتيم يك مرتبه احساس كردم كه كتفم تكان خورد و
درد گرفت، فهميدم كه تير خوردم دستم را تكان دادم، ديم كه تكان ميخورد
خوشحال شدم و ديگر معطل نماندم، با خود گفتم تند خودم را برسانم به ارتش
تا با يك وسيلهاي مرا ببرند بيمارستان. حدود دويست متر مانده بود كه به
نيروهاي ارتش برسيم. دود آتش فضاي منطقه را تار كرده بود.
اولين سري تانكهاي دشمن پيدا بود،حدود صد الي 150 متر جلو رفته،
ديديم بچههايي كه زودتر از من رسيدهاند، سينه جاده دراز كشيده و دارند
به تانكها تيراندازي ميكنند يك مرتبه سر من داد كشيدند كه به خواب اينها
عراقي اند. من هم فوري دراز كشيدم و ديدم كه بله، سه تا از تانكهاي عراق
آن طرف جاده ايستادهاند و اولين تانك آنها حدود سي متر از ما فاصله داشت
ما هم از طرف جاده رو به روي آن دراز كشيده بوديم و تانك عراقي هم آن طرف
جاده بود. اينها همان تانكهايي بودند كه گفتم با زاويه 45 نسبت به امتداد
جاده جلو ميآيند. تانكهايي كه هنوز در امتداد جاده قرار داشتند همان جا
يك بار آغاز به پيشروي نموده بودند كه علمالهدي يكي از آنها را زده بود،
يعني سمت چپ جاده جوفير. از آن تعداد تانكهايي هم كه از عراقيها به جبهه
ما رسيده بود رگبار قطع نميشد به طوري كه ما سرمان را نميتوانستيم بلند
كنيم. از نيروهاي خودمان هم هيچ خبري نبود تانكهاي سوخته و خراب را هم
گذاشته و فرار كرده بودند.
ما محاصره شده بوديم هيچ راه فراري نداشتيم و هيچ كاري نميتوانستيم
بكنيم. يكي از بچهها آر. پي. جي. داشت. ولي گلوله آن را نداشت بچهها باز
ژ-3 و كلاس به تانكها تيراندازي ميكردند و مانع از آن ميشدند كه كسي
سرش را از تانك در بياورد. همگي نااميد بوديم حتي يك درصد هم امكان نجات
به خودمان نميديديم.
بچهها هنوز داشتند از امتداد جاده كه جلو رفته بودند بر ميگشتند،
عدهاي دولادولا و بيشتر سينه خيز داشتند ميآمدند. هيچ كس نميدانست
چكار بكند، هيچ كاري هم نميتوانستند بكنند، همگي مرگ را چند قدمي خود
ميديدند. كشته شدن براي من مهم نبود ولي اين طور قتل عام شدن بدون اين كه
بتوانيم هيچ ضربهاي به آنها بزنيم و حتي يكي از آنها را بكشيم، خودمان
كشته شويم خيلي سخت و دردناك بود. در پناه جاده كه خوابيده بودم دست در
جيبهاي خود كرده و هر چه كارت و ورقه از سپاه پاسداران داشتم در آوردم و
پارهپاره كردم و مقداري خاك روي آن ريختم.
همه آماده بوديم كه تانكهاي عراقي از آن طرف جاده بيايند اين طرف يا
تسليم ميشديم يا همه را به رگبار ميبستند. هيچگونه جانپناهي ديگر
نداشتيم. در همان حال ديدم كه ديدهبان ارتش هم حدود دو سه متري من نشست و
هي دارد فحش ميدهد و ميگويد چرا به من نگفتند و عقب نشيني كردند من كه
بي سيم داشتم چرا من را اين طور گير انداختند.
رگبار تانكها قطع نميشد بچهها يكييكي داشتند تير ميخوردند هر
كدام يك جاييمان را گرفته بوديم و خودمان را در پناه جاده جلو ميكشيديم.
خون از بدن بچهها سرازير بود ولي هنوز كسي از بچهها شهيد نشده بود. يكي
از برادران به نام "خير الله موسوي " كه از تهران آمده بود در يك متري
جلوي من بود و داشت به تانكها تيراندازي ميكرد،ناگهان يك تير آمد و
خورد به كلاهش و من كه پشت سرش نشسته بودم، ديدم كه عقب كلاه سوراخ شد و
گلوله در رفت او كلاهش را برداشت و خون همين طور از سر و صورتش به روي
لباسهايش ميريخت و هي ميگفت: بچهها من تير خوردم دو سه بار تكرار كرد.
تير به پيشانيش خورده و از عقب سرش در آمده بود. حدود يك دقيقهاي پهلوي
او بودم، هنوز داشت حرف ميزد ولي زبانش گير ميكرد و ميگفت بچهها مرا
هم با خود ببريد، نگذاريد اين جا بمانم.
هنوز در پناه جاده خوابيده بوديم و بچهها سينهخيز جلو ميآمدند، در
اين حين مسعود انصاري هم داشت خودش را جلو ميكشيد. از او سراغ حسين و
محسن و جمال را گرفتم و او گفت آنها را به رگبار بستند و هر سه شهيد شدند.
علي حاتمي كه از دانشجويان پيرو خط امام بود و رفته بود براي حسين و محسن
و جمال غذا ببرد، داشت ميآمد. نميدانم او فهميده بود كه محاصره شدهايم
و چه موقعيت داريم يا هنوز از اوضاع خبر نداشت. علي در امتداد جاده جلو
ميآمد. همين كه به بچهها رسيد و ديد همه بچهها خوابيدهاند و تانك
عراقي آن طرف جاده است. بلافاصله راهش را كج كرد و به طرف جاده (مخالف
هويزه) به راه افتاد و به طور مايل به طرف كرخه كور، سمت جلاليه ميرفت.
او نميدانست كه از اين سمت به كجا سر در ميآورد، در حقيقت هيچ كس
نميدانست و ليكن به علت اين كه سمت ديگر جاده تانك هاي عراقي وجود داشت و
نيز در دو كيلومتري رو بهروي ما هم در امتداد جوفير بقيه تانكهاي عراقي
داشتند پيش ميآمدند، به ناچار علي در اين سمت آغاز كرد به رفتن. من هم كه
كنار جاده افتاده و تير خورده بودم بارها از خدا خواستم كه نجاتمان بدهد.
هيچ راه چارهاي به نظر نميآمد مرگ ما حتمي بود به بچهها گفتم:
"لااقل برخيزيد خودمان را تسليم كنيم ". ولي هيچ راه چارهاي به نظر
نميآمد مرگ ما حتمي بود. به بچهها گفتم "لااقل برخيزيد خودمان را تسليم
كنيم " ولي هيچ كدام از آنها جوابي ندادند
آنها هيچ كدام جوابي ندادند.
ساعت حدود 5 الي 5/5 عصر بود و هوا داشت رو به تاريكي ميرفت شايد نيم
ساعت به اذان مغرب مانده بود. دلم ميخواست در يك لحظه هوا تاريك ميشد تا
از دست عراقي ها فرار كنيم ولي غير ممكن بود. بچهها همگي از راه رسيده و
در پشت جاده خوابيده بودند و نميدانستند چكار بكنند؛ تا جايي كه علي
حاتمي(از دانشجويان خط امام) از راه رسيد. تمام اين جريانها از لحظهاي
كه تير خوردم و آمدم و ديدم تانكهاي عراقي سر راه ما هستند تا لحظهاي كه
علي حاتمي رسيد و به طرف چپ راه افتاد كه برود در مدت شايد پنج الي شش
دقيقه روي داده بود.
در هر صورت علي به راه افتاد نزديكترين تانكي را كه گفتم حدود سي متر
از ما فاصله داشت آن طرف دو تانك ديگر ايستاده بود در نتيجه فاصله اولين
تانك تا جاي ما حدود هفتاد الي هشتاد متر بود. علي كه راه افتاد من هي داد
زدم: بخواب ميزنند. وضع طوري بود كه اگر از پشت جاده بر ميخواستيم هيچ
گونه پناهگاهي ديگر وجود نداشت كه مانع از تير خوردن بشود. سه چهار نفر
ديگر برخاستند و دنبال او به راه افتادند. همه از روي نااميد بلند
ميشدند و راه ميافتادند. همه از روي نااميدي بلند ميشدند و راه
ميافتادند وضع طوري بود كه در يك ثانيه چندين صداي گلوله ميآمد. بچهها
كمكم همه رفتند و فقط ما دوازده نفر هم چنان سينه جاده افتاده بوديم و هي
ميگفتيم كه ما را هم ببرند يكي بياد مرا هم بگيره و ببره، ولي هيچ كس
گوش نميداد.
خير الله موسوي كه حدود دو دقيقه قبل تير به سرش خورده هنوز زنده بود.
همه رفته بودند و آخرين نفري كه رفت محمد فاضل يكي ديگر از دانشجويان خط
امام بود.
او داشت با دو نفر ديگر ميرفت حدود سي متر رفته بود و ديگر كسي از
سينه جاده برنخاست. هر كس يك جايش را گرفته بد و از درد ميناليد، من كه
تير به كتفم خورده بود ميتوانستم راه بروم ولي جرات نداشتم از سينه جاده
بلند شوم. بالاخره اسلحه ژ-3 را برداشتم و روي دوش طرف راست گذاشته به راه
افتادم همين كه راه افتادم صداي بچههاي كنار سينه جاده دو مرتبه بلند شد:
برادر كمكمان كن مار را هم با خودت ببر. اين كلمات را به هر كس راه
ميافتاد ميگفتيم و حالا نوبت من شده بود كه به من بگويند: برادر كمك كن.
من با آن وضعي كه داشتم هيچ گونه كمكي نميتوانستم به هيچكس بكنم. در
ثاني هيچ كس اميد نداشت كه لااقل پنج متر برود و تير نخورد لذا هيچ كس
زخميها را بر نميداشت كه مبادا كسي زير رگبار بيشتر معطل شود؛ ثالثاً
زخمي را بر دارد و كجا ببرد؟ كسي جايي را بلد نبود،نيروي خودي هم به چشم
نميخورد كه بخواهد در آن مهلكه مجروح را بردارد. آنجا شايد اگر برادر تني
انسان روي زمين ميافتاد برادرش او را ميگذاشت و لااقل جان خود را نجات
ميداد. حال پيش خود حساب ميكنم كه حسين علمالهدي و محسن غديريان و جمال
كه در پشت آن تپه ماندند و ما را روانه كردند كه ما نمانيم آنها چه كساني
بودند و ما چه افرادي هستيم.
داشتيم در راه ميرفتيم كه رگبارهاي دشمن هم چنان كار ميكرد. صداي
رگبارها كه نزديك ميشد خود را روي زمين ميانداختيم و همين كه برمي
خاستيم دوباره برويم، دو سه نفر ديگر بلند نميشدند تير خورده بودند از
آنها ميگذشتيم و آنها هم طبق معمول تقاضاي كمك ميكردند ولي هيچ كس
نميايستاد و من آخرين نفر بودم كه از اين زخميها رد ميشدم. هر لحظه
انتظار ميكشيديم كه گلولهاي بخوريم مرتب گلولههاي خمسهخمسه به ما
ميزدند. گلولههاي خمسهخمسه هر ثانيه يكي ميافتاد. همين كه يك سري
ميريختند دوباره پنجاه متر بالاتر را ميزدند و همين طور دشت را به رگبار
كشيده بودند.
به طرف راست جاده هم رگبارها ميآمدند صداي رگبارهاي كه نزديك ميشد و
صداي خمسهخمسه كه ميآمد همه خودمان را روي زمين ميانداختيم رگبار كه
تمام ميشد و گلوله توپ در اطراف به زمين ميخورد، صبر ميكرديم تا
تركشهاي آنها رد شوند. سپس بر ميخاستيم و به راه رفتن ادامه ميداديم.
يادم هست كه 100 الي 150 متر راه رفته بوديم. يكي از برادران كه 25 سال
داشت در حدود بيست مري جلوتر از من ميرفت ناگهان صداي فرود آمدن
خمسهخمسه كه شتابان هوا را ميشكافت در منطقه پيچيد من به سرعت خوابيدم
او هم خوابيد، دو سه نفر هم جلوتر از او راه ميرفتند گلوله وسط ما افتاد
ولي به او نزديك تر بود، لحظهاي صبر كرديم و برخاستيم راهافتاديم؛ در
راه ديديم كه او دارد ميغلطد با خود فكر كردم كه حتماً مي خواهد به جاي
سينه خيزي با غلطيدن خود را از رگبار دشمن نجات دهد ولي دوباره با خود
گفتم مگر چقدر ميتواند بغلطد و بلند نشود به او كه رسيدم صورتش خونآلود
و از بدنش خون ميآمد؛ در خون خود غلط ميخورد او هم ميگفت برادر كمك كن.
در اين حال از خدا خواستم كه بتوانم به او كمك كنم ولي امكان نداشت.
افرادي كه مجروح شده بودند و توان حركت نداشتند مجبور بودند همان جا
بمانند آنها فزون بر تقاضاي كمك به طور لفظي با نگاهشان هم خواستار كمك
بودند. وقتي ما را ميديدند كه داريم به آنها ميرسيم اميدوار ميشدند،
اما وقتي بدون امكان انجام كمكي از آنها رد ميشديم نگاه نوميدانه شان ما
را همراهي ميكرد. خيلي از برادران مجروح ميتوانستند زنده بمانند چون
مثلاً تير به پايشان خورده بود و مردني نبودند. ما همچنان جلو ميرفتيم
بچهها همه از من جلوتر بودند و من هم مرتب داد ميزدم كه بلكه يكي از
آنها بايستد تا با هم برويم. من به علت اين كه تير خورده بودم و شانهام
به شدت درد ميكرد و نميتوانستم تند راه بروم از همه عقب تر بودم؛ فاصله
نزديكترين افراد به من متجاوز از صد متر بود.
من از وقتي كه در محاصره افتادم و تير خوردم لبانم خشك شده بود و
احساس ميكردم كه مثل آتش داغ شدهام ، بدنم خيس عرقش شده بود، خيلي سعي
ميكردم كه آب دهانم را فرو بدهم، ولي آب وجود نداشت انگار يك هفته بود
كه آب نخورده بودم در قمقمه هم آبي نبود. در حالي بودم كه احساس ميكرد
ما اسلحه و فانوسقه متجاوز از پنجاه كيلو بر من فشار ميآورد. چند بار
تصميم گرفتنم اسلحه را بيندازم كه راحت راه بروم ولي با خودم ميگفتم مال
بيتالمال است و مديون ميشوم. هوا رو به تاريكي (اذان مغرب) بود، نه
آبادي ديده ميشد و نه درختي بچهها هم كه از همه جلوتر از من رفته بودند
با خود فكر ميكردم كه ممكن است شب در بيابان گرگي ، سگي يا حيواني درنده
به من حمله كند و يا اين كه در تاريكي شب، طرف جبهه عراق بروم، لااقل
خشابهايم باشد و بتوانيم مقداري مقاومت كنم. خلاصه دوباره راه افتادم تا
الان حدود 150 متر آمده بودم. از آنجايي كه در پشت جاده موضع گرفته بوديم
و برخاستيم راه افتاديم بايد حدود چهارصد متر ميرفتيم تا به خاكريزي و
سنگرهايي ميرسيديم ما اگر ميتوانستيم به اين سنگرها برسيم لااقل از
رگبار مسلسلهاي دشمن در امان بوديم. هر چه به سنگرها نزديك تر ميشدم
بيشتر اميدوار ميشدم و از خدا مي خواستم كه اين آخرين لحظات تير نخوردم.
بالاخره به سنگرها رسيدم و از خاكريز بالا رفتم سپس آن طرف خاكريز قرار
گرفتم. هنوز باورم نميشد كه چطور من جان سالم به در بردم.
بچهها صد متري از من جلوتر بودند و هوا هم روي به تاريكي ميرفت،
ميترسيدم كه در تاريك بچهها را گم كنم خيلي داد زدم بالاخره يكي از
بچهها به نام مسعود انصاري ايستاد و من به او رسيدم چفيهاي داشت به دستم
پيچيد و با هم رفتيم. از علي حاتمي سراغ ميگرفتم، گفت: علي از ما جدا شد
و با محمد فاضل و چند نفر ديگر از طرف ديگر رفتند و گفتند از اين طرف كه
ما ميرويم به نيروهاي ارتش ميرسيم. ولي من در اصفهان بودم كه خبر پيدا
كردم علي شهيد شده است.
بعداً دوباره كه به سوسنگرد برگشتم و از مسعود سراغ علي حاتمي را
گرفتم گفت: علي همان موقع تير خورد هنوز به سنگرها نرسيده بوديم ك يك تير
به سرش خورد و افتاد. هم چنين محمد فاضل كه تير به شكمش خورد.
در هر صورت آن شب حدود يك ساعت راه رفتيم تا به كرخه كور رسيديم. ارتش
پس از عقب نشيني آنجا مستقر شده بود. هر چه سراغ گرفتيم نه يك آمبولانسي
وجود داشت نه يك خودرو نه كي جيپ كه زخميها را ببرند. هر چه بيشتر جلو
ميرفتيم هيچ خودرويي وجود نداشت. از روي پلي كه عراقيها روي كرخه كور
زده بودند گذشتيم، كنار آن پل جادهاي بود كه يكي گفت جاده جلاليه است،
ولي از هر كس ديگر كه ميپرسيديم ميگفت نميدانم. بالاخره مسعود به من
گفت: "نميشود كه تو تا صبح اينجا بماني و خون از بدنت برود، اگر
ميتواني راه بيايي بيا تا برويم بالاخره به يك جايي ميرسيم ". راه
افتاديم. حدود يك ساعت رفتيم، طرف چپ ما جبهههاي عراق بود كه همهاش روشن
بود هنوز خاموش نشده منور ديگري ميانداختند. از اين جهت خيالمان راحت بود
كه به طرف جبهههاي عراق نميرويم، ولي ميترسيديم كه به گروه كمين عراق
در اين بيابان برخورد كنيم؛ زيرا آنها دوربين مادون قرمز داشتند.
در همين حين، صدايي شنيدم ، چند نفر فارسي حرف ميزدند. آنها هم گروه
ديگري بودند كه به فرماندهي كريم پيش رفته و محاصره شده بودند تا اين كه
بعد از دادن چندين شهيد توانسته بودند فرار كنند و دو نفر زخمي را كه
ميتوانستند راه بروند- نيز با خودشان بياورند. يكي از آنها از بچههاي
اصفهان بود.
شب آنها را نزديك كرخه كور ديديم، چند نفر از بچههاي اصفهان هم با آن
گروه بودند همديگر را از صدا ميشناختيم و ما نزد آنها ميرفتيم. ميگفتند
كه به وسيله بيسيم تماس گرفتهايم و گويا توپخانه همدان اين نزديكيها
مستقر است. حدود ده دقيقه ديگر راه مي رفتيم گويا بچهها منطقه را
ميشناختند، از طرف راست جاده وارد دشت خاكي شديم، پس از طي مسافتي حدود
صد متر به محل استقرار توپخانه همدان رسيديم. ساعت حدود هشت صبح بود...
* اسامي برخي از شهداي هويزه
1. سيد حسين علم الهدي (دانشجوي رشته تاريخ دانشگاه فردوسي مشهد)
2. رمضانعلي آقايي
3. اميراحتشامزاده
4. محمد اسماعيل اعتضادي . عباس افشاري
5. حسن اميني
6. صادق بوعذار
7.محمد بهاءالدين (دانشجوي رشته کشاورزي دانشگاه شهيد چمران اهواز)
8. خليل بهاري
9. مهدي پروانه
10. بهروز پورهاشمي
11. اصغر پهلوان نژاد
12. سليمان تيتئي
13. اميرحسين جعفري
14. سعيد جلاليپور
15. عبدالمحمد چهارمحالي
16. علي حاتمي (دانشجوي پيرو خط امام)
17. اسماعيل حاج کوهمداني
18. اکبر حاجي مهدي
19. عباسعلي حبيبي
20. سيد محمد علي حکيم (دانشجوي رشته پزشکي دانشگاه چمران اهواز)
21. حسين خميسي
22. حسين خوشنويسان (دانشجوي رشته مهندسي مکانيک دانشگاه تهران)
23. غفار درويشي
24. محمد دلجو
25. جمال دهشور (دانشجوي رشته علوم دانشگاه تهران)
26. محمد علي رجبي
27. محمد حسين رحيمي
28. محمد حسن رضازاده
29. امير رفيعي
30. عليرضا رکابساز
31. محمد جعفر روزبهاني
32. حسين زارعي
33. محمد جواد زاهديان
34. فرخ سلحشور (دانشجوي دانشگاه کرمانشاه)
35. امين سلطاني
36. محمد ابراهيم سمند الدوله
37. علي اکبر سيفي ابدي
38. حميد شاهيد
39. محمد شمخاني
40. محمدرضا شمسي زاده
41. محمدرضا شيخالاسلام
42. محمود صالح زاده
43. علي اشرف ظاهري
44. محمد علي عسگري
45. محسن غديريان
46. محمد فاضل (دانشجوي رشته مهندسي صنايع دانشگاه صنعتي شريف)
47. حسن فتاحي (دانشجوي رشته فيزيک دانشگاه فردوسي مشهد)
48. محمود فروزش
49. محمد صادق فروشاني
50. علي اصغر فرهمند فر
51. حسن فلاح نژاد
52. محمود قاسمي
53. قدير قدرتي
54. محمد حسن (محمود) قدوسي (دانشجوي رشته زبان دانشگاه فردوسي مشهد)
55. مرتضي کاوند
56. مجيد کريمي ثاني (دانشجوي رشته مهندسي کامپيوتر دانشگاه شيراز)
57. مصطفي مختاري
58. رضا مستجابي کرمانشاهي
59. محمدرضا ملايي زماني
60. موسوي
61. مجيد مهدوي (دانشجوي رشته مهندسي برق)
62. بهروز نوروزي
63. مجيد يوسفيان
و شهداي گمنام
شادي روحشان فاتحه و صلوات
منبع:سايت ساجد
چهار راه برای رسیدن به آرامش:
1.نگاه کردن به عقب و تشکر از خدا 2.نگاه کردن به جلو و اعتماد به خدا 3.نگاه کردن به اطراف و خدمت به خدا 4.نگاه کردن به درون و پیدا کردن خدا
پل ارتباطی : samsamdragon@gmail.com
تالارهای تحت مدیریت :
مطالب عمومی کامپیوتراخبار و تکنولوژی های جدیدسیستم های عاملنرم افزارسخت افزارشبکه
چهارشنبه 16 دی 1388 8:43 PM
تشکرات از این پست