0

سی مرغ در پيشگاه سيمرغ

 
mohsenpour
mohsenpour
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1387 
تعداد پست ها : 137
محل سکونت : مازندران

سی مرغ در پيشگاه سيمرغ

سی مرغ در پيشگاه سيمرغ

سيمرغ،

سيمرغ ، اين پديده افسانه اي از زمانهاي پيش و پس از اسلام به کرات در متون مختلف به کار رفته است و پيشينه آن را مي توان به زمان زرتشت منسوب کرد. سيمرغ در آثار متفاوت با معاني مشابه و غيرمشابه اي نمودار شده است که يکي از نمونه هاي بارز و معروف آن استفاده عطار نيشابوري است که به طور اجمالي به آن مي پردازيم.

در حقيقت سيمرغ نام پرنده اي اسطوره اي و خيالي و از باورهاي ايران زمين است. با اين که عينيت ندارد؛ اما گويي در بطن قوم و ملت ما قرنهاي متمادي بوده و هست و عناوين و مظاهري نظير عشق ، عرفان ، معرفت ، کمال ، بزرگي ، خرد و نيکي را بازگو مي کند. حدود 3 هزار سال پيش اين پرنده خيالي در اوستا با نام سئن (Saena) اين گونه توصيف شده است :

  1. از همه پرندگان سريع تر و بلندپروازتر است و تنها جانوري است که مي تواند از تيرهايي که به سويش پرتاب مي شود، سريع تر حرکت کند.

پس سيمرغ در دوره ايران باستان نماد رفعت و بلندي و چالاکي و داراي نيروي سحرآميز و درمانگري بوده است. فردوسي ، شاعر حماسه سراي سيمرغ را در 2 چهره در داستان هاي زال و رستم و اسفنديار به کار برده است.

کمي جلوتر شهمردان بن ابي الخير (قرن پنجم) در اثر خود به نام نزهت نامه علايي از سيمرغ ياد کرده و آن را نمادي از هيبت و بزرگي دانسته و گفته است:

  1. «سيمرغ اندر درياي کبود محيط باشد. مانند بادبان و شراع کشتي باشد و چون پرد سنگها از کوه بجنبند و بلرزند.»

همچنين در روايت بحرالفوايد که براساس منابع کهن غالبا از قرن چهارم و پنجم شکل گرفته است داستان سيمرغ به روزگار سليمان داوود کشيده مي شود. البته ماهيت موهوم سيمرغ در عرصه ادبيات با نامهاي ديگري هم نمودار است.

به طور مثال واژه ، عنقا همان سيمرغ است که در عربي از ريشه عنق به معني دارنده گردن دراز است که اين واژه در شاهنامه دوره ساسانيان اثر ثعالبي (429ه) در غرر اخبار ملوک فارس آمده بود و در آثار کساني چون حافظ شيرازي ، صدراي شيرازي و پيروان آنان نظير نراقي و سبزواري به جاي سيمرغ از کلمه طاير قدسي استفاده کرده اند. چنانچه حافظ مي فرمايد:

مرحبا طاير فرخ پي فرخنده پيام

خير مقدم چه خبر دوست کجا راه کدام

شيخ شهاب الدين سهروردي در رساله عقل سرخ خويش تمام سوابق اساطيري سيمرغ را به گونه اي نو تاويل کرده است.سهروردي جايگاه سيمرغ را بر درختي به نام طوبي مي داند که به يک واژه سامي بدل شده و از عجايب هفتگانه جهان است و در ميان 11 کوه قاف قرار دارد. آشيانه سيمرغ به ترتيب در گرشاسپنامه اسدي طوسي در جزيره سوماترا و نزهه القلوب حمدالله مستوفي «جزيره رامني» در رساله الطير فارسي غزالي «جزيره عزت» و در شاهنامه فردوسي «کوه البرز» است.

قله

البته کوه البرز در آيين زردشتي کوه مقدسي است که چند تن از ايزدان زردتشت در آن مقيم بودند. سرزمين شگفت انگيزي که در آن گياهان مقدسي از جمله هوم که برترين گياهان است در آنجا رشد مي کند که خاصيت جاودانگي دارد و شخصيت هاي اسطوره اي ايران در اين کوهستان بزرگ شده اند. عطار در منطق الطير نام البرز را به قاف تعبير کرده است. ارزش پر سيمرغ نيز در نزد ايرانيان شايان توجه بوده است. در اوستا آمده است:

  1.  «پرهاي سيمرغ خاصيت سحرآميز دارد و هر کسي که پري از سيمرغ داشته باشد از جادوي دشمنان در امان است و هيچ کس نمي تواند او را شکست بدهد.»

ديگر اين که دارنده پر از فره ايزدي نيز برخوردار مي شود. عطار نيز در منطق الطير خود حکمت و علم چينيان را به واسطه افتادن پري از سيمرغ مي داند. وي مي گويد:

ابتداي کار سيمرغ اي عجب

جلوه گر بگذشت بر چين نيم شب

در ميان چين فتاد از وي پري

لاجرم پرشور شد هر کشوري

و در داستان زال و رستم شاهنامه مي بينيم که نريمان زال را به دليل سپيد مويي اش در سر راهي رها مي کند؛ اما سيمرغ ياري رسان زال را پرورش مي دهد تا هنگامي که زال و رودابه با يکديگر ازدواج مي کنند، رودابه آبستن و بيمار مي شود. سيمرغ پري به آنها مي دهد که رودابه به واسطه آن پر شفا مي يابد و رستم را به دنيا مي آورد. رنگ پرهاي زيباي سيمرغ در (سيرنگ) لون به لون است به طوري که مي گويند تمام رنگهاي عالم در آن يافت مي شود به همين رو در اشعار قدما به آن سيرنگ نيز گفته اند:

جز خيالي نديدم از رخ تو

جز حکايت نديدم از سيرنگ

عشق

عطار در داستان منطق الطير براي نماياندن تفکر عرفاني و خداجويانه اش از حکايات نغز منظومي استفاده کرده که از زبان پرندگان است و نهايت و غايت هدفش هم از ابتدا همان وصول به سيمرغ پرنده نمادين خيالي است که سرور ديگر مرغان است. در آن منظومه 7 وادي عرفاني از جمله طلب ، عشق ، معرفت ، استغنا، توحيد، حيرت و فنا طي طريق مي شود. هر يک از وادي ها مشحون از حکاياتي مرتبط با روند آن موضوع است.

به طور مثال ، وادي طلب که آغاز سير و سلوک و توام با تلاش و کوشش است:

چون فروآيي به وادي طلب

پيشت آيد هر زماني صد تعب

جرعه اي زان باده چون نوشش شود

هر دو عالم کل فراموشش شود

عطار با طرح ريزي داستان هاي جذاب ما را به درک واضح تر آن مفاهيم رهنمون مي کند در وادي طلب 7 حکايت کوتاه مشهود است. يکي از حکايات که طالب از هيچ کوششي براي يافتن مطلوب خود دريغ نمي ورزد را بازگو مي کند.

گفت ليلي را کجا يابي زخاک

کي بود در خاک شارع دُر پاک

گفت من مي جويمش هر جا که هست

بوک جايي يک دمش آرم به دست

اين شيوه تا وادي استغنا به همين طريق با مفاهيم مربوطش ادامه مي يابد. به تعبيري ، اجتماع مرغان بازتاب سير وادي هاي هفتگانه است. حکايت گروهي از مرغان است که همگي برحسب نيازشان به يک واقعيت حقيقي که ازلي و ابدي است خود را براي جستجوي يافتن حق داوطلب کرده اند.

جمله گفتند اين زمان در دور کار

نيست خالي هيچ شهر از شهريار

يکدگر را شايد از ياري کنيم

پادشاهي را طلب کاري کنيم

چند تن از مرغان به عنوان نماد و به طور سمبليک به رهبري هدهد براي هدايت مرغان وارد کار مي شوند:

هدهد آشفته دل پر انتظار

در ميان جمع آمد بي قرار

گفت اي مرغان منم بي هيچ ريب

هم بريد حضرت و هم پيک غيب

چنانچه عطار انتخاب نام هدهد را نيز به چند دليل برمي گزيند. هدهد بنابر اشارات قرآني نامه سليمان را نزد بلقيس مي برد و ديگر اين که تاجي که بر سر هدهد است به سان فره ايزدي است که در پادشاهان ايران باستان جزو لوازم شهرياري محسوب مي شد.

هدهد مي گويد: شرط نايل شدن به هدف نهايي و رسيدن به مطلوب بدون زحمت و سختي نمي باشد، بلکه در آن کار پيچ و خم ها و چه بسا خطراتي نيز هست.

بلبل

مردمي بايد تمام اين راه

جان فشاندن بايد اين درگاه را

دست بايد شست از جان مردوار

تا توان گفتن که هستي مرد کار

مرغان چون تعب و موانع را در پيش رو يافتند هرکدام به فراخور حالات دروني خويش عذر مي آوردند و از ادامه سفر منصرف مي شوند، اما هدهد براي امتناع پرندگان دلايل مستدلي مي آورد.

مثلا بلبل مي گويد من به مطلوب خود که همان گل است راضي هستم و به آن عشق مي ورزم.

من چنان در عشق گل مستغرقم

کز وجود خويش محو مطلقم

در سرم از عشق گل سودا بس است

زانک مطلوبم گل رعنا بس است

اما هدهد در جواب وي مي گويد:

گل اگرچه هست بس صاحب جمال

حسن او در هفته اي گيرد زوال

در گذر از گل که گل هر نو بهار

بر تو مي خندد نه در تو، شرم دار

طوطي خودش را خضر مرغان معرفي مي کند و مي گويد که آب حيات نزد وي است و اگر جرعه اي از آن بنوشد برايش کافي است ، هدهد مي گويد:

آب حيوان خواهي و جان دوستي

رو که تو مغزي نداري پوستي

طاووس

و همين طور به ترتيب طاووس به جرم مشارکت در ورود مار به بهشت رانده شده و مشتاق بازگشت به باغ جنان است ، بوتيمار پرنده غمخوار درياست و بط سجاده تقوا به روي آب انداخته و روزي صد بار سر در آب مي کند و خود را نمونه پاکي و درستکاري مي شمارد. بنابراين عطار براي رسيدن به حق يگانه تمثيل وار و رمزگونه از زبان مرغان مجاز را از حقيقت باز مي شناساند. پس مرغان به راه خويش ادامه مي دهند تا اين که پس از تحمل رنج فراوان سي مرغ به پيشگاه سيمرغ مي رسند.

سي تن بي بال و پررنجور و مست

دل شکسته ، جان شده ، تن نادرست

جمله گفتند آمديم اين جايگاه

تا بود سيمرغ ما را پادشاه

بر اميدي آمديم از راه دور

                                                                      تا بود ما را درين حضرت حضور                                                                                                                                                                                                                                                                                                                      

اما دربان از ورود آنان امتناع مي ورزد و مي گويد سيمرغ پادشاه است چه شما او را بطلبيد و چه نطلبيد و چه بسا رنج و سختي کشيده باشيد ورود شما در او هيچ تاثيري ندارد.

گر شما باشيد وگرنه در جهان

اوست مطلق پادشاه جاودان

يعني سيمرغ همان مطلقي است که اگرچه شما به لطف او نيازمنديد؛ ولي او از همه چيز و کس مستغني است.

اما مرغان نااميد نگشتند، زيرا سيمرغ را با عظمت تر از آن مي دانستند که آنان را از درگاه خويش براند تا اين که پرده برمي افتد. سيمرغ گويي خود را در آيينه اي در مقابل سيمرغ احساس کردند در آن لحظه پرجلال و شکوه مرغان سر از پا نمي شناختند و ديگر هيچ خواهش و نيازي متوجه آنها نبود گويي به وارستگي رسيده بودند و بي تعلق و رها بودند. در همان وادي نهايي (فنا) در وجود سيمرغ حل شده بودند. فناي در هستي واقعي که بازتابي از وجود سيمرغ بودند با وجود اين تک تک مرغان آن عظمت و جذبه را يک باره احساس مي کردند به کل رسيده و در آن گم شدند. گم از وجود مادي و صوري رسيدن به کمال روحاني و ابدي که بالاتر از آن چيزي نيست.

چون سوي سيمرغ کردندي نگاه

بود اين سيمرغ اين کين جايگاه

ور به سوي خويش کردندي نظر

بود اين سيمرغ ايشان آن دگر

ور نظر در هر دو کردندي به هم

هر دو يک سيمرغ بودي بيش و کم

محو او گشتند آخر بر دوام

سايه در خورشيد گم شد والسلام.
منبع:تبیان
سه شنبه 25 فروردین 1388  10:34 AM
تشکرات از این پست
omidayandh
omidayandh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 7483
محل سکونت : تهران

پاسخ به:سی مرغ در پيشگاه سيمرغ

سيمرغ و زال


سام نريمان، امير زابل و از پهلوانان سر آمد ايران زمين بود وليكن فرزندي نداشت .

سالها گذشت و خداوند به وي فرزندي داد . كودكي سفيد و سرخ و زيبا رو وليكن با موهاي سفيد همچون موهاي پيرمردان .

كسي جرات نمي كرد كه اين خبر را به سام برساند ، تا اينكه دايه كودك كه زني شيردل بود به نزد سام رفت و گفت : اين روز بر سام فرخنده باشد كه آنچه از خداوند  مي خواستي به تو عطا كرد . بيا و فرزندت را ببين كه تمامي اندام او زيبا است و هيچ زشتي در او نخواهي ديد ، تنها همانند آهو موي سفيد دارد . اي پهلوان بخت تو اينگونه بود و نبايد دلرا غمگين كني .

 

سام از تختش فرود آمد و بسوي نوزاد رفت . موهاي كودك همانند پيران سفيد بود . كسي تا حالا چنين چيزي نديده و نشنيده بود . پوست تنش سرخ و موهايش همچون برف بود .

وقتي فرزند را اينگونه ديد از جهان نااميد شد و از سرزنش ديگران ترسيد . روي به آسمان كرد و گفت : اي خداي بزرگ من چه گناهي مرتكب شده ام كه بچه اي همچون اهريمن با چشمان سياه و موهاي سفيد داده اي . اگر بزرگان از اين بچه بپرسند چه بگويم . همه بر من خواهند خنديد و با اين ننگ چگونه مي توانم در اين ديار زندگي كنم . اين كلمات را با خشم بر زبان آورد و از آنجا بيرون رفت .

 

 

دستور داد كه كودك را از آن سرزمين دور كنند . كودك را بدامن كوه البرز بردند ، همانجايي كه لانه سيمرغ در آن بود . كودك را آنجا رها كردند و برگشتند .

آن طفل بيچاره كه تفاوت سياه و سفيد را نمي دانست و پدرش او را از مهر محروم كرده بود مورد عنايت و توجه پرودگار قرار گرفت .

كودك شب و روز بدون پناه در آنجا بود و گاهي انگشت دستش را مي مكيد و زماني گريه مي كرد .

و زماني كه جوجه هاي سيمرغ گرسنه شدند ، سيمرغ به پرواز در آمد . كودكي شيرخوار بر زمين ديد كه جامه اي به تن نداشت و گرسنه بود و خاك زمين دايه او بود .

خداوند مهر كودك را بر دل سيمرغ انداخت و سيمرغ از خوردن بچه گذشت و از آسمان فرود آمد و او را نزد بچه هايش برد .

زمان زيادي گذشت و آن كودك، جواني برومند شد . كاروانيان گهگاهي جواني سفيد موي بر كوه و كمر مي ديدند . آوازه جوان در همه جهان پراكنده شد و اين خبر به گوش سام نريمان هم رسيد .

 

 

 

خواب ديدن سام

 

شبي سام خواب ديد كه از كشور هند، مردي با اسب تازي آمد و به او مژده داد كه فرزندش زنده است . سام بيدار شد و موبدان را فرا خواند و خوابش را گفت و نظر آنها را خواست : آيا ممكن است كه اين كودك از سرماي زمستان و گرماي تابستان جان سالم بدر برده باشد ؟

موبدان سام را سرزنش كردند و گفتند : اي پهلوان ، تو بر هديه پرودگار ناسپاسي كردي . همه حيوانات چه شير و پلنگ ، چه ماهي دريا ، فرزندانشان را با مهر بزرگ كردند و پروردگار را سپاس گفتند اما تو آن كودك بي گناه را بخاطر موي سپيدش از مهر خودت محروم كردي . بدان كه يزدان نگاهدار او بوده و آن كس كه پروردگار نگاهدارش باشد ، از سرما و گرما در امان خواهد بود . برو به درگاه خدا توبه كن و به جستجوي فرزندت باش .

 

سام تصميم گرفت فردا به سوي كوه البرز برود . آن شب دوباره در خواب ديد كه از كوه هند ، غلامي زيبارو با پرچمي و سپاهي پديدار شد . در دست چپش مردي موبد و درست راستش مردي خردمند بود . يكي از آن دو پيش سام آمد و به سردي با او سخن گفت كه : اي پهلوان ناپاك، آيا از خدا شرم نكردي كه مرغي دايه كودك تو باشد . پس اين پهلواني به چه درد مي خورد . اگر موي آن كودك سپيد بود ، موي تو نيز الان سفيد است و اينها هديه ي خداست . اگر اين كودك نزد تو خوار بود اكنون خداوند حامي او است كه او مهربانتر دايه اي وجود ندارد .

 

سام هراسان از خواب برخاست ، همانند شيري كه در دام گرفتار شود . از آن خواب ترسيد . خردمندان و سران سپاه را نزد خود فرا خواند و سراسيمه بسوي كوه البرز آمد ، تا آنچه را آنجا رها كرده بود ، بجويد .

 

 

چهارشنبه 26 فروردین 1388  8:06 PM
تشکرات از این پست
omidayandh
omidayandh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 7483
محل سکونت : تهران

پاسخ به:سی مرغ در پيشگاه سيمرغ

سيمرغ و زال _ صفحه دو


كوهي سر به فلك كشيده بود و آشيان سيمرغ همچون كاخي برافراشته بود و جواني بر گرد آن مي گشت

سر تعظيم در برابر پروردگار فرود آورد و رخسار بر خاك ماليد . راهي براي عبور از آن كوه نبود . پروردگار را نيايش كرد و در خواست عفو كرد و چون پروردگار توبه او را پذيرفت ، سيمرغ از بالاي كوه نگاهي انداخت و سام را ديد و به علت آمدنش پي برد .

سيمرغ به پسر سام گفت : همانند دايه اي تو را پروانده ام و نامت را دستان گذاشتم . پدرت به دنبالت آمده و شايسته است كه نزد او برگردي .

 

جوان كه سخنان سيمرغ را شنيد ، دلش اندوهگين و چشمانش پر از اشك شد . هر چند آدمها را نديده بود ولي از سيمرغ سخن گفتن را آموخته بود . به سيمرغ گفت : آيا از من خسته شده اي ؟، بعد از پرودگار من از تو سپاسگذارم كه در سايه تو همه چيزهاي دشوار براي من راحت شد .

سيمرغ اينطور پاسخ داد : تو را بخاطر كين و دشمني از خود دور نمي كنم چون تو را بسوي تاج كياني مي فرستم و اين صلاح توست . پري از من نزد تو باشد كه هميشه در سايه امنيت من خواهي بود . اگر بر تو بدي و سختي رسيد ، يكي از پرها را در آتش بيافكن كه همان زمان چون ابرسياهي خواهم آمد و تو را حمايت خواهم كرد . فقط مهر دايه خود را فراموش نكن .

 

 

بدينگونه او را راضي كرد و نزد پدر آورد .

پدر چون فرزند برومندش را ديد ، نزد سيمرغ سر فرو آورد و او را سپاس گفت . آنگاه سيمرغ به كوه پر كشيد .

بعد از آن نگاهي به فرزندش انداخت و از ديدن او دلش شاد شد . از فرزندش عذر خواست و از او خواهش كرد كه دل رحم باشد و گذشته را فراموش كند و به آينده اميدوار باشد

يكي از پهلوانان با قبائي تن پسر را پوشاند و از كوه پايين آورد . دستان پسرش را زال زر نام نهاد ، چون موي سفيد داشت .

در سپاه همهمه شادي برخاست و به شادي سوي ديارشان رهسپار شدند

 

 

منوچهر شاه ايران از داستان سام و زال آگاه شد . پسرش نوذز را نزد سام فرستاد ، تا دستان را كه در آشيانه پرندگان بزرگ شده بود ببيند و دستور داد كه نزد او بيايند و سپس راهي زابلستان شوند .

زماني كه نوذر به سام رسيد از اسب پياده شدند و همديگر را در آغوش گرفتند . سام از شاه و سپاه پرسيد و نوذر پيام شاه را رساند و همانطور كه شاه فرمان داده بود بسوي درگاه او روان شدند .

وقتي به درگاه منوچهر رسيدند ، زال با لباسي آراسته نزد شاه آمد . شهريار به سام گفت : از من بشنو و مواظب باش تا او را نيازاري كه فر كياني دارد و بايد به او راه و رسم رزم بياموزي كه او جز مرغ و كوه چيزي نديده و اين آئين را نمي داند .

سپس سام تمام ماجرا را و خوابش را و حكايت سيمرغ را براي شهريار نقل كرد .

شاه فرمود تا طالع زال را ببينند . اخترشناسان گفتند : اي خداوند تاج و ديهيم، هميشه شاد باشي كه او پهلواني نامدار خواهد بود و شاه از شنيدن اين سخنان شاد شد و خلعتي به او هديه كرد و سپس روي به زابلستان نهادند 

 

 

 

چهارشنبه 26 فروردین 1388  8:08 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها