0

ایستگاه استجابت دعا

 
alibeiki
alibeiki
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 1003
محل سکونت : تهران

ایستگاه استجابت دعا

ایستگاه استجابت دعا

او نشست و باز هم نشست
روزها یکی یکی
از کنار او گذشت

*
روی هیچ چیز و هیچ جا
از دعای او اثر نبود
هیچ کس
از مسیر رفت و آمد دعای او
با خبر نبود

*
با خودش فکر کرد
پس دعای من کجاست؟
او چرا نمی رسد؟
شاید این دعا
راه را اشتباه رفته است!
پس بلند شد
رفت تا به آن دعا
راه را نشان دهد
رفت تا که پیش از آمدن برای او
دست دوستی تکان دهد
رفت
پس چراغ چار راه آسمان سبز شد
رفت و با صدای رفتنش
کوچه های خاکی زمین
جاده های کهکشان
سبز شد

*
او از این طرف، دعا از آن طرف
در میان راه
باهم آن دو رو به رو شدند
دست توی دست هم گذاشتند
از صمیم قلب گرم گفت و گو شدند
وای که چقدر حرف داشتند

*
برفها
کم کم آب می شود
شب
ذره ذره آفتاب می شود
و دعای هر کسی
رفته رفته توی راه
مستجاب می شود

عرفان نظرآهاری
سه شنبه 25 فروردین 1388  9:09 AM
تشکرات از این پست
alibeiki
alibeiki
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 1003
محل سکونت : تهران

پاسخ به:ایستگاه استجابت دعا

 
چای با طعم خدا
 
این سماور جوش است
پس چرا می گفتی
دیگر این خاموش است؟
باز لبخند بزن
قوری قلبت را
زودتر بند بزن
توی آن
مهربانی دم کن
بعد بگذار که آرام آرام
چای تو دم بکشد
شعله اش را کم کن
دست هایت :
سینی نقره نور
اشک هایم
استکان های بلور
کاش
استکان هایم را
توی سینی خودت می چیدی
کاشکی اشک مرا می دیدی
خنده هایت قند است
چای هم آماده است
چای با طعم خدا
بوی آن پیچیده
از دلت تا همه جا
پاشو مهمان عزیز
توی فنجان دلم
چایی داغ بریز

عرفان نظر آهاری
شنبه 29 فروردین 1388  5:56 PM
تشکرات از این پست
alibeiki
alibeiki
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 1003
محل سکونت : تهران

پاسخ به:ایستگاه استجابت دعا

یک استکان یاد خدا باید بنوشم
 
 شیطان
اندازه یک حبّه قند است
گاهی می افتد توی فنجانِ دلِ ما
حل می شود آرام آرام
بی آنکه اصلا ً ما بفهمیم
و روحمان سر می کشد آن را
آن چای شیرین را
شیطان زهرآگین ِدیرین را
آن وقت او
خون می شود در خانه تن
می چرخد و می گردد و می ماند آنجا
او می شود من

***

طعم دهانم تلخ ِتلخ است
انگار سمی قطره قطره
رفته میان تاروپودم
این لکه ها چیست؟
بر روح ِ سرتاپا کبودم!
ای وای پیش از آنکه از این سم بمیرم
باید که از دست خودت دارو بگیرم
ای آنکه داروخانه ات
هر موقع باز است
من ناخوشم
داروی من راز و نیاز است
چشمان من ابر است و هی باران می آید
اما بگو
کِی می رود این درد و کِی درمان می آید؟

***
شب بود اما
صبح آمده این دوروبرها
این ردپای روشن اوست
این بال و پرها

***
لطفت برایم نسخه پیچید:
یک شیشه شربت، آسمان
یک قرص ِخورشید
یک استکان یاد خدا باید بنوشم
معجونی از نور و دعا باید بنوشم

عرفان نظر آهاری
دوشنبه 31 فروردین 1388  7:17 AM
تشکرات از این پست
alibeiki
alibeiki
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 1003
محل سکونت : تهران

پاسخ به:ایستگاه استجابت دعا

عقابی پرید

به گنجشک گفتند، بنویس:
عقابی پرید.
عقابی فقط دانه از دست خورشید چید.
عقابی دلش آسمان، بالش از باد،
به خاک و زمین تن نداد.

*
و گنجشک هر روز
همین جمله‌ها را نوشت
وهی صفحه، صفحه
وهی سطر، سطر
چه خوش خط و خوانا نوشت

*
وهر روز دفتر مشق او را
معلم ورق زد
وهر روز هم گفت: آفرین
چه شاگرد خوبی، همین

*
ولی بچه گنجشک یک روز
با خودش فکر کرد:

برای من این آفرین‌ها که بس نیست!
سوال من این است
چرا آسمان خالی افتاده آنجا
برای عقابی شدن
چرا هیچ کس نیست؟

*
چقدر از "عقابی پرید"
فقط رونویسی کنیم

چقدر آسمان، خط خطی
بال کاهی
چرا پرکشیدن فقط روی کاغذ
چرا نقطه هر روز با از سر خط
چرا...؟
برای پریدن از این صفحه ها
نیست راهی؟

*
و گنجشک کوچک پرید
به آن دورها
به آنجا که انگشت هر شاخه ای رو به اوست
به آن نورها
وهی دور و هی دور و هی دورتر
و از هر عقابی که گفتند مغرورتر
و گنجشک شد نقطه ای
نه در آخر جمله در دفتر این و آن
که بر صورت آسمان
میان دو ابروی رنگین کمان



عرفان نظرآهاری

سه شنبه 1 اردیبهشت 1388  8:32 AM
تشکرات از این پست
sirous
sirous
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : اسفند 1387 
تعداد پست ها : 92
محل سکونت : گیلان

پاسخ به:ایستگاه استجابت دعا

اشعار   جالبی بود. بویژه شعر اول 
سه شنبه 1 اردیبهشت 1388  8:51 PM
تشکرات از این پست
alibeiki
alibeiki
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 1003
محل سکونت : تهران

پاسخ به:ایستگاه استجابت دعا

قلبش ترک خورد

هي شوق، پشت شوق
در دانه رقصيد
هي درد، پشت درد
در دانه پيچيد
و ديگر او در آن تن كوچك، نگنجيد
قلبش ترك خورد
و دستي از نور
او را به سمت ديگري برد
وقتي كه چشمش را به روي آسمان وا كرد
يك قطره خورشيد
يك عمر نابينايي او را دوا كرد

او با سماجت
بيرون كشيد آخر خودش را
از جرز ديوار
آن وقت فهميد
كه زندگي يعني همين كار



عرفان نظرآهاري

 
دوشنبه 7 اردیبهشت 1388  7:30 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها