0

72 نفر ياران امام حسين(ع) چطور جمع شدند؟

 
samsam
samsam
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 50672
محل سکونت : یزد

72 نفر ياران امام حسين(ع) چطور جمع شدند؟

 «هر كه مي‌خواهد برود»؛ اين را امام مدام مي‌گفت: با صداي بلند هم مي‌گفت؛ مي‌خواست هر كه مي‌‌خواهد بماند؛ با آگاهي و انتخاب بماند؛ مي‌خواست فقط خالص‌ها بمانند؛ كار درست‌ها بمانند.

براي همين بود كه خودش هم سراغ بقيه آن كار درست‌هايي كه جامانده بودند رفت؛ يكي يكي صدايشان زد؛ يكي يكي خبرشان كرد كه بيايند تا توي اين بزرگ‌ترين حماسه تاريخ جايشان خالي نباشد.

خيلي‌ها تصورشان اين است كه 72 يار عاشورايي امام حسين(ع) از اول تا آخر همراه امام بودند اما ماجرا اصلا اين طوري نبوده؛ از اول سفر تا آخر سفر، امام سراغ خيلي‌ها رفت؛ صدايشان مي‌زد كه بياييد.

بعضي‌ها مي‌آمدند و بيشتري‌ها – حتي قبل از اينكه ماجراي خيانت و بي‌وفايي كوفيان معلوم شوم – عذر و بهانه مي‌آوردند؛ بهانه‌هايي كه ترك كنندگان كاروان امام آوردند.

خيلي شبيه به بهانه‌هاي امروزي بود: من زن و بچه‌دارم(گفته مالك بن نصر ارحبي)، كار و مسئوليت دارم( گفته طرماح)؛ من اهل سياست نيستم(گفته عبدالله بن عمر)؛ وظيفه شرعي ديگري دارم (گفته عمروبن قيس)؛ شما كه پيروز نمي‌شويد. من چرا همراهتان باشم؟ (گفته عبيدالله بن حرجعفي)؛ دنبال شر نمي‌گردم(گفته عبدالله بن مطيع عدوي) و ... اما آنها كه بله گفتند و رفتند شبيه امروزي‌ها نبودند؛ آنها آدم‌هاي خوشبختي بودند كه فهميدند كي بايد كدام طرف بروند؛ اينهايي كه مي‌خوانيد، نمونه‌هايي است كه از قصه‌هاي خوشبخت.

1. عقبه بن صلت از همه‌شان پيرتر بود. حتي پيامبر را ديده بود. مدام به بقيه مي‌گفت: «پيامبر(ص) سفارش حسين(ع) را به ما كرده بود؛ انگار سفارش ما را هم به حسين(ع) كرده است».

راست هم مي‌گفت؛ امام سر راه مكه مي‌گفته بود كنار چادرهاي آنها توقف كنند، در حالي كه آنجا اصلا منزلگاه نمود؛ فقط يك بركه كوچك بود؛ امام براي اهالي آنجا صحبت كرد و بعد همه مردها همراه كاروان شدند.

فكر مي‌كردند امام دارد مي‌رود خلافت را از يزيد بگيرد ديگر؛ همين طور همراه امام مي‌آمدند تا وقتي كه در راه كوفعه خبر شهادت مسلم رسيد؛آنجا بود كه يكي يكي رفتند.

از مردهاي آن بركه كوچك فقط ماندند عقبه و 2 تاي ديگر؛ امام از آنها پرسيد: «شما نمي خواهيد برويد؟»؛ عقبه جواب داد: «اگر قرار بود برويم كه شما در آنجا كه منزلگاه نبود، توقف نمي‌كرديد!»


2. دو نفر بودند؛ يك جوان و يك پيرمرد؛ آنكه جوان بود، عابس بود. پهلوان بود، روز بازو داشت؛ آنكه پير بود، شوذب بود، رفيق عابس بود، مو و ريش و ابروي سفيد داشت. آن قدر پير شده بود كه 4 ماه بعد، وقت جنگ بايد ابروهاي بلندش را با دستمال مي‌بست تاجلوي چشمش نيايند. اما هنوز 4 ماه بعد نشده بود. تازه آنها نامه مسلم را آورده بودند كه خبر از بيعت اهالي كوفه مي‌داد؛ نامه را پيش امام كه آوردند، امام نامه را گرفت و گذاشت كنار؛ اول از آنها پرسيد «مي‌مانيد؟».

انگار نه انگار كه نامه‌اي هم هست. مهم انگار همين‌‌ها بودند: يك پهلوان معركه گير و يك پيرمرد با موهاي بلند سفيد؛ همين دو نفر.


3. امام نامه داده بود براي شيعيان بصره بياييد؛ فقط 3 نفر آمدند؛ يزين بن ثبيط و 2 پسرش؛ تنها آمده بودند. به مكه كه رسيدند، خسته شده بودند. قرار شد اول استراحت بكنند، بعد بروند ديدن امام. خانه‌اي اجاره كردند و خوابيدند.

خبرشان اما خواب نداشت؛ خيلي خيلي زود به امام رسيد؛ امام آمد ببيندشان خودشان هم بيدار كه شدند، بلند شدند بروند ديدن امام؛ امام كه رسيد به خانه آنها، رفته بودند.

امام همان جا نشست؛ صبر كرد تا شب بشود و يزيد و پسرهايش خسته از پيدا نكردن اما، برگردند خانه. بغلشان كرد. گفت: «مومنان به ديدار هم خوشحال مي‌شوند.» گفت:« چرا اينجا؟».


4. برير آخرين نفر از آنهايي بود كه به‌شان مي‌گفتند« زهَاد ثمانيه»؛ زاهدان هشتگانه.

8 نفر بودند كه زهد، تقوا و رعايت دقيقشان ضرب‌المثل شده بود؛ يكي‌شان امام علي(ع) بود؛ يكي‌شان هم برير؛ همه مي‌دانستند معروف بودند؛ ضرب‌المثل بودند، هيچ كس حتي فكرش را هم نمي‌كرد كه برير، آخرين زاهد، حج و ساله‌اش را نصفه كاره بگذارد و برود.

فقط يك نفر بود كه اين فكر را كرده بود؛ امام وسط حج رفته بود و برير را صدا ز ده بود. گفت بود«برويم» و برير هم رفته بود؛ به همين سادگ؛ هيچ كس باورش نمي‌شد، برير حج را نصفه كاره بگذارد؟ ضرب‌المثل را چه كار مي‌كردند؟


5. عبدالله بن جعفر خودش كور بود نمي‌توانست بيايد؛ پسرهايش را فرستاد؛ عون و محمد. آخر امام موقع حركت از مكه، به بني‌هاشم نامه نوشته بود كه«هر كس همراه ما نيايد، از فيض شهادت بي نصيب خواهد ماند».

هنوز كسي خبر نداشت قرار است چه خبر شود؛ كسي نمي‌دانست امام چرا اين طور نوشته. عبدالله بن جعفر هم حدسي نداشت فقط پسرهايش را فرستاد.


6. زهير دوستشان نداشت؛ از همان 30 سال پيش كه عثمان كشته شده بود و فكر مي‌كرد اين خانواده‌ هم در آن ماجرا دست داشته‌اند، با آنها كاري نداشت؛ گير كرده بود توي همان 30 سال پيش و حالا هم دوست نداشت با او هم مسير بشود.

به آدم‌هايش گفته بود اگر كاروان آنها روز رفت، ما شب مي‌رويم، اگر آنها شب حركت كردند ما روز مي‌رويم؛ اينجا هم كه وايستاده بودند، مجبور شده بودند، آبشان تمام شده بود و مجبور شده بودند؛ باز گفته بود خيمه‌هاي ما را هر چي مي‌توانيد دورتر از خيمه‌هاي آنها بزنيد. گفت اگر كسي هم از آنها آمد، جوابش را ندهيد؛ گفته بود ما با آنها كاري نداريم.

گفته بود من دوستشان ندارم. همه اينها را گفته بود و حالا كه يكي از همان «آنها» صاف آمده بود سراغ خودش و مي‌گفت:«سلام بر زهير؛ بزرگ قبيله بجيله. حسين بن علي(ع) با شما كار دارد»، نمي‌دانست چه كار بايد بكند. اگر مي‌رفت، پس اين همه سفارشي كه به بقيه كرده بود چي مي‌شد؟ اگر نمي‌رفت. آن وقت مردم نمي‌گفتند يكي سراغ زهير رفت و او جوابش را نداد؟

زنش به دادش رسيد گفت تا كسي نفهميده، زودتر برو و برگرد؛ ديد اين خوب مي‌گويد؛ بلند شد و رفت. چقدر طول كشيد؟ 10 دقيقه، يك ربع، يا نيم ساعت؟ وقتي كه داشت بر مي‌گشت. ديگر راه نمي‌رفت؛ مي‌دويد.

مي‌دويد و به آدم‌هايش مي‌گفت: «همه‌تان برويد. مزد همه‌تان را تمام و كمال مي‌دهم؛ من دارم با حسين بن علي(ع) مي‌روم شهيد بشوم»؛ مي‌دويد و اينها را مي‌گفت.

عجله داشت انگار. هيچ كس نفهميد امام در آن 10 دقيقه، يك ربع يا نيم ساعت چي به او گفته؛ همه داشتند مردي را نگاه مي‌كرند كه مي‌دويد و كارهايش را رفع و رجوع مي‌كرد تا برود و با مردي كه 30 سال دوستش داشت، شهيد بشود. خيلي عجله داشت انگار.


7. توي منزل ثعلبيه رسيدند به كاروان امام؛ همان‌جا پيش امام اسلام آوردند؛ خودش و مادرش و همسرش، عقدش را هم خود امام خواند.

اسمش را هم امام عوض كرد؛ گذاشت «وهب». وهب يعني هديه؛ بعد امام گفت:« با من بمان»؛ 17 روز بعد، امام دوباره صدايش كرد. گفت دست مادر و همسرش را بگيرد و بروند.

جواب داد:« مگر قرار نشد بمانم؟»؛ از مسلماني تا ماندن هميشگي كنار امام فقط 17 روز طول كشيد بود، اين يعني هديه.


8. ابوثمامه بود با 7 نفر ديگر؛ همان موقع كه شنيدند امام نزديك كوفه است، راه افتادند؛ سر بازها همه راه‌ها را بسته بودند تا كسي نتواند بيرون برود؛ از بيراهه آمدند. همين طور هي فرار كردند و آمدند تا رسيدند به سپاه حر. حر دستور داد هر 8 نفرشان را دستگير كنند و به كوفه برگردانند.

امام كه فهميد، سريع آمد. به حر گفت؛« اينها دوستان من هستند. با دوستان من بخواهي بجنگي، بايد با من بجنگي»؛ حر گيج شده بود. نمي‌دانست چه كار بايد بكند.

3 روز قبل، وقتي كه خسته و تشنه به كاروان امام رسيده بودند امام مهرباني كرده بود؛ دستور داده بود آبشان بدهند و اسب‌هايشان را تيمار كنند. همان موقع شنيده بود كه زهير به امام مي‌گويد الان وقتش است كه با اينها بجنگيم اما گفته بود:«نه، من نمي‌خواهم بجنگم». حالا اما امام مي‌گفت: «بايد با من بجنگي»؛ حر نمي‌دانست چه كار بايد بكند؛ اين، آن امام 3 روز قبل نبود، گفت دوستان امام را آزاد كنند. هنوز حر گيج بود.


9. حبيب‌بن مظاهر يك ماه بود كه قايم شده بود؛ از هيچ جا خبر نداشت. تا آن روز صبح كه يكباره يكي از هم قبيله‌هايش نامه را برايش آورد؛ نامه خيلي كوتاه بود. فقط چند جمله داشت: « من الغريب، الي الحبيب... از طرف حسين بن علي(ع) به حبيب بن مظاهر اما بعد؛ اي حبيب تو نزديكي ما را به رسول الله(ص) مي‌داني و بيشتر و بهتر از ديگران ما را مي‌شناسي؛ تو مرد فطرت و غيرتي؛ خودت را از ما دريغ نكن»؛ چند روز بيشتر نمانده بود.


10. حر هنوز مانده كه چه كار بايد بكند؛ اين طرف همه آماده جنگ بودند و آن طرف يكي بلند صدا مي‌‌زد: « هل من ناصر ينصرني»؛ پشت سر هم صدا مي‌زد: «فريادرسي هست كه به فرياد ما برسد و از خدا جزاي خبر بخواهد».

توي دل حر آشوب بود؛ ياد چند روز قبل افتاد كه به امام پيشنهاد كرده بود امام را با احترام تا كوفه همراهي كند و آن وقت امام به او خنديده بود و لابه‌لاي خنده گفته بود: « مرگ به تو نزديك از آن پيشنهاد است، پسر يزيد!».

دوباره صدا آمد سراغش: «كسي هست كه شر اين قوم را از حرم رسول خدا كم كند؟». راه فراري نبود. اين صدا با خود او كار داشت. توي دلش به صدا گفت:«بله، هست» و بعد افسار اسب را تكان داد.

نويسنده:احسان رضايي

چهار راه برای رسیدن به آرامش:
1.نگاه کردن به عقب و تشکر از خدا  2.نگاه کردن به جلو و اعتماد به خدا  3.نگاه کردن به اطراف و خدمت به خدا  4.نگاه کردن به درون و پیدا کردن خدا

پل ارتباطی : samsamdragon@gmail.com

تالارهای تحت مدیریت :

مطالب عمومی کامپیوتراخبار و تکنولوژی های جدیدسیستم های عاملنرم افزارسخت افزارشبکه

 

پنج شنبه 3 دی 1388  5:19 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها