کاش مهدى مىآمد من هم مثل همه مىدوم. با هر نفس ریههایم پر از دود مىشود. چشمهایم مىسوزد. هیچ کس نمىداند به کجا پناه ببرد. صداى انفجار و تیراندازى لحظهاى قطع نمىشود. پسرم را بغل گرفتهام. دخترم را به دنبال خود مىکشم. نمىتوانم بغلش کنم. ترسیده، من هم ترسیدهام، حتى تصور هم نمىکردم عراقىها بریزند توى شهر بزنند، بشکنند و بسوزانند.
از خستگى در پناه دیوارى مىنشینم. یک سرباز عراقى را مىبینم که موهاى زنى را دور دستش پیچیده، او را مىکشاند. زن النگوهایش را به او نشان مىدهد. عراقى نیشش باز مىشود. زن النگوها را به سینه او مىکوبد. و به طرف کارون مىگریزد.
دخترم را در آغوش مىگیرم. بس که جیغ کشیده نفسش بند آمده. کاش پسرم مهدى مىآمد. خبر حمله را که شنید، گفت: «مىروم دنبال اسلحه با دست خالى که نمىشود دفاع کرد.»
به امید یافتن آشنایى این طرف و آن طرف سرک مىکشم. ماشینهایى که به آبادان مىروند همه پر هستند و هیچ جا ندارند حتى به اندازه یک بچه.
پسرم را شیر مىدهم. کنار دیوار مىخوابانم. دخترم را بغل مىکنم. لبخند پسرم دلم را آتش مىزند. باید برگردم خانه شاید مهدى آمده باشد.
چند قدم بیشتر نرفتهام که برادر رزمندهاى جلویم را مىگیرد. مىگوید: «شهر دارد سقوط مىکند. از این جلوتر نمىتوانى بروى.»
برمىگردم. عدهاى زن و بچه و مجروح پیاده به طرف آبادان مىروند. پسرم را بغل مىکنم. دست دخترم را مىگیرم. و همراه آنها مىروم. خسته و افسرده شهرم را پشت سر مىگذارم. رها کردن شهر زخمى و خونآلودم بدون مرهم مثل گذاشتن کودکم کنار راه مىماند.
با غرش هواپیماهاى جنگنده روى زمین دراز مىکشم. پسرم خوابیده. دخترم ناله مىکند. بدنش داغ داغ است. آب مىخواهد. تب دارد. نمىدانم چه باید بکنم امیدى به فرار از این جهنم نیست. مىگویند پل خرمشهر آبادان را زدهاند.
شب سیاهتر مىشود. غرش هواپیماها کمتر. ماشینها چراغ خاموش از کنارمان مىگذرند. من در انتظار مهدى چشم دوختهام به راه.
وانتى نگه مىدارد. خالى خالى است. راننده مىگوید: «سوار شوید. مىروم آبادان.»