آقاي کيانيان به عنوان اولين سئوال مي خواهم بدانم ،چرا ما بايد از کاري که مي کنيم. تعريف داشته باشيم،مثلا در مورد خودمان ،بازيگري و اين که آيا هر حرفه اي تعريف شخصي دارد يا نه،همه حرف ها يک تعريف اصلي دارند و بسته به سليقه آدم ها تغيير مي کنند
بايد بگويم ،من آدمي هستم که فکر مي کنم کاري که انجام مي دهم بايد تعريف داشته باشد. نمي توانم خودم را به شکل غريزي داخل ماجرايي کنم،جلو بروم و اداه دهم. خيلي وقت ها پيش آمد ه که به طور غريزي وارد يک ماجرا شدم؛يعني در استخر و دريايي که نمي دانستم چيست،شير جه زدم . اما اين به خاطر هوس بازي روحم بوده و بعد هم اگر بخواهم آنجا بمانم وادامه دهم،بايد چيستي و چرايي آن را بفهمم. وقتي بخواهي قواعد را بداني،بايد از تعريفش آگاه شوي ؛حالا در مورد بازيگري مي توانم بگويم،تا به حال مقالاتي که نوشتم و مصاحبه هايي که انجام دادم که فعلا 5کتاب شده است و فکر مي کنم ادامه هم داشته باشد ،براي اين که مي خواهم ادامه دهم و بازيگري برايم جدي است. شايد عکاسي و مجسمه سازي برايم به اندازه بازيگري جدي باشد،اما همان ها را هم که انجام دادم به فکر ادامه دادنشان هستم خيلي هم کار مي کنم،مطالعه مي کنم،مي بنم،بحث مي کنم،کلنجار مي روم ...سال ها پيش چند بار از کارگردانان شنيدم که وقتي مي خواستند به کسي بگويند چرا در سينما بد بازي مي کني،مي گفتند چرا تئاتري بازي مي کني؟تو هم بايد شنيده باشي
تنها چيزي هم که از بازي تئاتري مي گويند،اغراق و حرکات درشت در صورت،بدنو ..است،به همين خاطر اولين مقاله اي که راجع به بازيگري نوشتم اين بود که فرق بازي سينمايي و تئاتر چيست؟چون مطمئن بودم که بازي بد،بازي تئاتري نيست ؛چون در تئاتر ما بازيگرها ي عالي داري و بهترين بازيگران سينما بازيگراني هستند که از تئاتر وارد سينما شدند. بازيگر تئاتر مي تواند سينما کار کند،اما بازيگري که مستقيم وارد سينما شده است،لزوما نميتواند سينمايي کار کند. اين مسائل در ذهنم بود. براي تئوريزه کردن اين ماجرا بايد به تعريف مي رسيدم که بازي سينما و تئاتر چيست که مقاله اي شد به نام «بازي براي سينما ،بازي براي تئاتر»قواعد و اصول آن را در آوردم که اغراق و حرکات درشت نيست. آنها قواعد ديگري دارند که ربطي به بد بازي کردن ندارد. ابتدا با اين موضوع شروعشد،بعد از آن راجع به مسائل ديگر سينما فکر کردم و چيزهايي نوشتم تا به مجموعه هايي که در حال حاضر هستند رسيد؛به همين دليل فکر مي کنم بايد تعريف داشته باشيم . تعريف نداشتن باعث مي شود،آدم در جا بزند براي اين که غريزه تا يک جايي جواب مي دهد مگر اين که آدم نابغه باشد و غريزه اش او را سال هاي سال جلو ببرد. من مطمئنم که نابغه نيستم و مطمئنم که تقريبا در سينماي ما نابغه اي وجود ندارد،پس غريزه نمي تواند ما را تا ابد جلو ببرد و تا يک جايي به ما جواب خواهد داد. از ان جا به بعد ما بايد خودمان دريچه هايي تازه را به روي خودمان باز کنيم،حرف هاي جديد را در هر کاري که انجام مي دهيم،پيدا کنيم با دنياهاي ديگري که اين کار را مي کنند ارتباط برقار کنيم،اينها باعث مي شود ما رشد کنيم. تعريف پيدا کردن براي بازيگري و در واقع بازيگري را تئوريزه کردن و به عنوان فن و علم به آن نگاه کردن باعث رشد و پيشرفت ما مي شود . يک موقع هايي خيلي از آدم ها مي گفتند هنر که قابل اموز ش نيست ،از يک ديدگاهي راست مي گفتند و از يک ديدگاه ،نه در تمام دنيا و دانشکده هاي هنري کلاس بازيگري هست و کرسي هم دارد . پس وقتي کرسي دارد يعني تا يک جايي علم است. بعد ها ديدم کارگرداني ،طراحي صحنه و ...هم در دانشکده ا کرسي دارند و تدريس مي شوند ،اما همه تا مقطع ليسانس بيشتر درس داده نمي شوند،يعني نمي توانيد دکتراي بازيگري بگيريد،دکتراي کارگرداني و ..هم همين طور. در واقع دکتراي کار عملي در هنر وجود ندارد ،ولي مي توانيد دکتراي تئاتر داشته باشيد اما در زمينه تاريخ تئاتر ،نگر ش هاي مختلف به تئاتر و ..يعني در زمينه مسائل نظري تئاترفدر مورد مسائل نظري سينما،نقاشي و ...هم مي توان دکترا گرفت،ولي جايي نديدم که دکتراي بازيگري بدهد. اين نشان مي دهد بازيگري در دنياي حاضر تا يک جايي مي آيد تا استارت شما را بزند و با علم آن اشنايت کند و از آنجا به بعد خودت هستي که بايد جلو بروي و اين شامل کار و تجربه مداوم مي شود و من هميشه تلاش مي کنم کارم را ياد بگيرم،فتجربه مداوم داشته باشم،در حد غريزي باقي نمانم و به علم،فن و تکنينک احترام بگذاريم . يک چيز ديگر هم که باعث شد در مورد بازيگر بخوانم،ببينم و بنويسم اين بود که حدود 17سال پيش در مجلات و روزنامه ها،هيچ کس بازيگري را نقد نمي کرد،به خصوص سينما؛همه يک نقد راجع به فيلم مي نوشتند و در پاراگراف آخر مي گفتند بازي فلاني خوب بود و فلاني بد،ولي هيچ کس نمي نوشت چرا؟آن موقع من با دوستان منتقدم بحث مي کردم که چرا از علت خوب و بد بودن بازي نمي نويسيد؟
انها جواب مي دادند که ما به طور غريزي از اين خوشمان آمده و از آن نه. يا با بازيگران خارجي مقايسه مي کردند تا اين که يک بار خسرو دهقان به من گفت:«تو خودت چرا نمي نويسي؟»ما سوادش را نداريم . من هم سوادش را نداشتم،اما شروع به نوشتن کردم که بازيگري،قابل نقد کردن شود. يعني بازيگري تا علم وفن نباشد،قابل نقد کردن نمي شود؛خوشبختانه آن روزها تعدادي از دوستان راجع به بازيگري مي نوشتند؛مثلا «ايرج کريمي »راجع به بازيگري در مجله فيلم مي نوشت،الان مدت ها است که ديگر نمي نويسد و اميدوارم کار ش را ادامه دهد،چون بازبان هم آشنايي داشت و گاهي ترجمه مي کرد. بعد از آن کم کم در مطبوعات ستوني براي نقد بازيگري به وجود آمد،بعد نشريه اختصاصي بازيگري به وجود آمد و اينها جالب بود. قاعدتا نسل تازه مثل شما و انهايي که بعد از شما خواهند آمد،اگر بخواهند به شکل غريزي فقط به بازيگري نگاه کنند چيزي کم دارند. در نسل من،اگر قرار بود بازيگراني را غريزي ببينيم گناهشان کمتر بود؛چون چيزي نبود،ولي الان خيلي چيزها در مورد بازيگري هست،حتي در اينتر نت اگر يک جست و جوي ساده کنيد،خيلي اطلاعات در اختيارتان مي گذارد؛براي همين نسل شما نمي تواندبهانه بياورد که من نمي دانستم يا به غريزه ام بيشتر احترام مي گذارم و اين حرف ها ..به ههمين خاطر دلايلي که گفتم،بايد حتما از کارمان تعريف داشته باشيم
معمولا گرايشات هنري اين امکان را به هر کسي مي دهد که از کارش تعريف شخصي داشته باشد،در اين تعاريف شخصي کلمات ثابتي وجود دارد که مي شود فهميد اينها در زير مجموعه تعاريف عمومي گرايشات هنري و حرفه اي قرار مي گيرند. اصلا ما مجاز بهداشتن تعريف شخصي هستيم يا اين که نه،بايد به آن تعريف علمي احترام بگذاريم و از آن تعريف علمي،تعبير شخصي براي خودمان داشته باشيم ؟
ما مجاز هستيم که براي خودمان تعريف مشخصي داشته باشيم،به شرطي که اين کاره باشيم؛يعني مثلا اول بازيگر باشيم،عملش را انجام دهيم ،تجربه بازيگري و شعور آن را داشته باشيم،درسش را خواده باشيم يا اگر نشد،کتاب و مسائل تئور اش را مطالعه کرده باشم و ..بعد به يک نظر شخصي برسيم. اگر بخواهيم هم نمي توانيم ،چون چيزي نخوانده ايم و هر چي بگوييم قبلا گفته شده،ان وقت به چه دليل يک نفر مي توند ادعا کند که تعريف شخصي دارد؟مثلا در تئاتر،آتيلا پسياني بچه کارگاه نمايش است و زير دست بچه هاي کارگاه نمايش بزرگ شده و همان تجربياترا دامه داه تا به يک نگاه شخصي در کارگرداني و بازگيري اش رسيده است. در نسل ما،بچه هايي که از دانشگاه يا گروه هاي تئاتري بيرون آمدند،سال ها کار کردند،بعد انقلاب شد،گروه ها از هم پاشيده شدندو يک سري از ما باقي مانديم. آن که،از بازيگري نگرشي داريم؛مثلا پرويز پرستويي سال ها در گروه اقاي فراهاني کار تئاتر کرده و آن سال ها کار باعث شده به بازيگري نگاهي خاص داشته باشد،نگاهي که الان هم دارد و روز به روز تقويت مي شود. همان نگاه را آتيلا دارد،پرويز پورحسيني درد و تمام کساني که هم دوره ما بودند . اما يک دفعه گروه هاي تئاتري قطع شدند ،دانشکدده هاي تئاتري از بين رفتند و از کلاس هم خبري نبود،بعد ها دانشکده ها رونق گرفتند و شما از آن نسل هستيد؛يعني از آن دانشکده و گروه هاي تئاتري آمديد و الان مشغول به کار هستيد . مثلا تو وقتي به دانشکده رفتي،وارد گروه تئاتر هم شدي و حالا به سينما آمدي و داري کار مي کني. اين تجربه ها را داريفسوادش را هم داري و به همين خاطر،کم کم و خود به خود به آن نگاه و نظر شخصي مي رسي،حالا ممکن است نظر شخصي است منطبق ب نظري باشد که تا به حال وجود داشته که قاعدتا در مورد همه ما همين طور است. اما به هر حال نظر شخصي توست که با آنها منطبق شده يا ممکن است چيز جديدي باشد که تا حالا وجود نداشته وان زمان بايد بجنگي تا نظرت را ثابت کني
درصحبت هايتان خيلي از آموزش ديدن استفاده مي کنيد . من مي دانم چقدر روي آموزش بازيگري وسواس داريد . آن چيزي که نسل من الان در اختيار دارد مثل اينترنت يا ..شخصا براي من خيلي موجب برتري نبوده . يک چيزي در نگاه نسل شما وجود دارد که نسل من سعي نمي کند سمت آن برود. آن هم شايد اين باشد که آيا اين کار برايش دغدغه هست يا نه؟آيا به سرگشتگي و تنهايي هاي جلوي دوربين در اين کار فکر مي کند يا نه؟نسل من يک چيزي کم دارد و فکر مي کنم به جاي تئوري بازيگري و تلاش براي تغيير تعاريف اين حرفه بيشتر به دنبال هيجان ديده شدن پا به اين عرصه مي گذارد
نم يدانم؛چون م از ان مدل آدم ها نيستم مثل پدرهايي که هميشه با پسر هايشان دعوا دارند؛چون پدر از يک قواعد صحبت مي کنند و پسر از قواعدي ديگر. اصلا قواعدشان ربطي به هم ندارد. من نمي خواهم راجع به نسل شما قضاوت کنم،اما در نسل شما خيلي بازيگر خوب هست. سال ها پيش مقاله اي نوشتم با عنوان «بازيگر نسل بدون جانشين»که در مجله «فيلم»چاپ شد ،بعدها با نسل تو و بعد از تو،ديدم جالب است که آنها دارند مي آيند و دارند رشد مي کنند. بعد مقاله اي نوشتم که آنها آمدند و حال من خوب است . بعد از تو هم،گروه گروه دارند مي آيند؛اگر دغدغه نداشته باشند پس چرا دارند مي آيند؟چرا هستند و مي بيني که حرفي براي گفتن هم دارند
اگر حرف براي گفتن داشته باشند،مي توان تحليل شان کرد؛اما اين که صرفا دارند مي ايند به نظرم يک کمي مظاهر دلفريب اين کار و همان هيجان ديده شدن باشد
خب باشد. چه ايرادي دارد ؟
کيانيان :همه ما در زندگيمان معتاديم،به يک چيزهايي معتاديم . هر چيزي را که فکر مي کني ناشدني است،تو در زندگي ات انجام داده اي. چون بازيگري اجازه بده،برود جلو. وقتي برود جلو،تو تجربه کرده اي. يک بار يکي از بچه هاي بازيگر سينما که دختري بود،قرار بود طلاق را بازي کند. گفت من ازدواج را هم تجربه نکردم ،طلاق را چه جوري بازي کنم.گفتم توطلاق را تجربه کردي . تو در دبيرستان دوست جون جوني نداشتي که رابطه ات باهاش به هم بخورد،زندگي براي تيره و تار بشود. طلاق مگر چي است،همين است
کيانيان:مثلا مردم مي گويند که چطور ممکن است تو فيلمي بازي مي کني که نقش مقابلت همسرت نيست ،ولي عاشقش مي شودي و ما هم به عنوان بيننده باور مي کنيم که تو عاشق او هستي ؟من هم در جواب مي گويم:براي اين که تمام خواسته هاي خودم که ممکن است من را عاشق کسي کند،در آن قالب مي گذارم و عاشقش مي شوم. مثلا اين بچه من نيست ولي تمام حس هايي که راجع به يک بچه دارم را به او اضافه مي کنم تا آن اتفاق ،واقعي جلوه کند
يعني هيجان را رد نمي کنيد؟
نه چرا ؟من مي گويم نسل من اين طوري بوده،هيجان هم داشته،ادامه داده و به اين جا رسيده. ولي شما را مي بينم،متوجه مي شوم که هستيد و تعدادي از شما را هم ديدم که مطالعه داريد؛چون حرف که مي زنيد مي فهمم فلان کتاب را خوانده ايد،فلان فيلم را ديده ايد يا آن بحث را کرده ايد. نمي دانم چه قواعدي به نسل شما حاکم است،اما يکي از قواعدي که در نسل شماست و براي ما نبود،اينترنت و پيامک بود. ببين اين اينترنت و پيامک که اطلاع رساني و پيام دهي مي کند،موجب مي شود ما اطلاعات را در کوتاه ترين زمان ممکن رد و بدل کنيم.در نتيجه نامه ور افتاده و ديگر کسي نامه نمي نويسد،در حالي که نسل ما و قبل تر از ان نامه مي نوشتند. وقتي نامه مي نويسيم،از کلمات بيشتري استفاده مي کنيم و چون در آرامش نوشته مي شود،مسائل بيشتري را در ان بررسي مي کنيم يا روي کاغذ مي آوريم ولي در ايميل و پيامک از کلمات کمتري استفاده مي کنيم تا تنها به يک مسئله اشاره کنيم و آن را گسترش نمي دهيم که بدانيم شاخه هايش چيست،چون فضا ان اجازه را نمي دهد . حتي د ر ايران که پيام ها را به شکل فينگيليش تايپ مي کنيم باعث مي شود،قدرت کلمه از بن برود. يعني کلمه قداستش را از دست مي دهد،در حالي که زمان ما کلمه قداست داشت. تورات مي گويد اول کلمه و کلمه،خدا بود. اين براي ما ارزش داشت يا مثلا بابچه هاي ادبيات و شاعرها که مي نشستيم ،سعي مي کرديم کلمه را به جا استفاده کنيم،با ر اضافه و کمي برايش نگذاريم . اين الان خود به خود از بين رفته ،حتي براي خود من چون سال هاست نامه نننوشته ام. اما بعضي ها دارند مقاومت مي کنند که با تکنولوژي پيش نروند و همچنان نامه بنويسند. من مي گويم دارند مقاومت مي کنند؛چون جهان اين شکلي نيست . جهان،جهان خلاصه نويسي است. شايد در مورد بازيگري هم دارد همين اتفاق مي افتد،نمي دانم شايد اطلاعات بازيگري هم دارد همين طور گسترش پيدا مي کند،رد و بدل مي شود؛ولي به هر حال وقتي مي بينم شما هستيد برايم خوشحال کننده است. حالا قواعدش چيست،آن را تو بايد پيدا کني . من فرصت نکردم شايد يک روز فرصت کننم و وارد اين ماجرا شوم که چه اتفاقي مي افتد که شما بازيگر مي شويد؟کاب نمي خوانيد ولي فيلم مي بينيد. درصورتي که زمان ما اگر هم مي خواستيم،نمي توانستيم اين قدر فيلم ببينيم. فيلم را با مراسم سنتي مي ديديم؛چون بايد حتما سينما مي رفتيم و ..حتي ويدئو هم در منزل نداشتيم
بعد ويدئو خانگي شد و به سرعت به دستگاه VCD,DVDو ....تبديل شد که آدم يادش مي رود. ما اين امکانات را نداشتيم و نمي توان آن را ناديده گرفت،نمي شود همه ارزش ها را براي دوره قبل تر گذاشت،همين طور نمي شود همه ارز ش ها را براي دوره الان گذاشت،ولي به هر حال شما الان در بازيگري حرف داريد،براي اين که هستيد
بهترين خاطراتي که از گذشته برايم مانده،خاطراتي بود که همه چيز در آن معني زندگي داشت وقرار نبود ما بدانيم که يک چيزي در اختيارمان است و ما صرف مصرف کننده هستيم . يادم هست که ما در خانه،ويدئو داشتيم و روي ان پارچ آب خنک مي گذاشتيم تا خنک شود و بتوانيم فيلم بعدي را ببينيم. اين خودش يک اتفاق بود که تمام فاميل منتظر مي شديم،يخ کار خودش را بکند؛ولي الان يک جوري شده که آدم ها تنها شده اند و هر کاري را مي توانند به تنهايي انجام دهند در واقع تنهايي را ذات زندگي مصرف امروز به وجود آورده است . شما با اين تنهايي مواجه هستيد؟
در حرفي که مي زني ،چيزي نهفته است و آن ه آئين و مراسم آئيني است. پارچ آب را مي گذاشتيد روي ويدئو که خنک شود تا يک عده اي که در خانه هستيد،آن فيلمي که حتما قاچاق گير آورديد و کيفيت خبي نداشته ببينيد. اين صبر،دور هم بودن و کل ماجرا که من به آن مراسم آئيني مي گويم،الان نيست . شايد مشکلات با اين باشد؛براي اين که الان در خيابان که راه مي روي يا سوار ماشين که مي شودي هم،مي تواني فيلمت را ببيني . تلويزيون را روي موبايلت داري و مي تواني ببيني . وقتي ه اين طوري به آدم اطلاعات مي رسد،چه لزومي دارد تا آدم برود 8-7نفر را جمع کند،بنشيند که آن کار رانجام دهد،خب آن کار الان به راحتي انجام شدني است؛شايد کارهاي ديگري لازم است که ما براي آنها بايد آئين هاي مدرن را کشف کنيم. من نمي دانم آن کارهاي مدرن چيست،اما هست. چون ما هنوز زنده ايم . در سال 61-60که بحث دهکده جهاني زنده شد مي گفتند که وقتي شما مي توانيد از طريق اينترنت لباس سفارش بدهيد،چه لزومي دارد به خياطي برويد!الان سال هاست کسي خياط نرفته چون مغازه هست و همه پوشاک شان را از آنچه تهيه مي کنند؛چون قبلا برايت آماده کرده اند. اما زمان ما لباسي دوختن ،مراسم داشت ،يعني عيد به عيد يا سالي دو بار مي رفتيم،مي گفتيم برايمان پيراهن بدوزند يا پالتويي مي دوختند که 9-8سال برايمان باقي مي ماند. کفش برايمان مي دوختند و حاضري نبود که بخريم. آن ائين ها هم از بين رفت. حالا ديگر به فروشگاه هم نيازي نيست بروي،چون مي تواني خريد اينترنتي انجام دهي. اين باعث مي شود ارتباطات اجتماعي ما کم شود و تنهاتر شويم،اما يک اتفاق ديگر هم مي افتد و آن ايت است که توبيشتر وقت داري به خودت بپردازي و فکر کني،در صورتي که قبلا وقت نداشتي فکر کني و درگير مسائل روزمره ات مي شدي و آن قدراز تو وقت مي گرفت که به کار ديگر نمي رسيدي . فيلسوف ها کساني بودند که به سختي فکر مي کردند؛هنرمندان بزرگي مثل بتهوون و ..در اين شرايط سخت کار مي کردند . الان همه مي توانند فکر کنند و براي همين ،نوابغ در بين همه خرد شدند و سال هاست غولي نداريم،همه بچه غول شديم؛چون همه همه چيز بلد هستيم و حکيمي وجود ندارد . الان همه،حکيم هاي کوچکي هستيم که کنار يکديگر وجود داريم. قبلا خرده حکمت وجود نداشت و جايي نبود که پيدايش کنيم. قبلا يک عده اي شاعر بودند،الان در هر لحظه،با يک جست و جي ساده،هر شاعري را که بخواهي پيدا مي کني و مي تواني خودت هم شعر بگويي. قواعد زيادي وجود ندارد که به تو بگويد حق نداري شعر بگويي،در حالي که قبلا حق نداشتي اين کار را بکني. البته اين طرفي اش هم هست؛مثلا من يک نمايشگاه عسک گذاشتم اين نمايشگاه عکس من اگر قرار بود در زمان دوربين هاي آنالوگ باشد،من هرگز نمي توانستم نمايشگاه بگذارم،چون بايد مي رفتم وقت مي گذاشتم،تمام تکنيک هاي دوربين آنالوگ را ياد مي گرفتم و خودم بايد تاريک خانه راه مي انداختم؛چون دوست دارم آن چيزي که مي خواهم خود چاپ کنم و توببين چقدر مکافات داشت. آن موقع عکاسان يک فرقه بودند و بازيگران فرقه ديگر . اما الان من مي توانم يک دوربين ديجيتال ارزان قيمت بخرم که تمام تکنيک هاي آنالوگ را در آن جادادند و من لازم نيست راجع به آن فکر کنم،من فقط ان سوژه اي را که مي بينم ثبت مي کنم،انواع برنامه هاي نرم افزاري وجود دارد تا همان طور که مي خواهم عکسم چاپ شود،پس من نمايشگاه عکس مي گذارم ،در صورتي که قبلا نمي شد. مثلا اوايل نکه ديجيتال به سينما آمد،خيلي ها در برابر ان موضع گرفتند،ولي کم کم همه تسليم شدند؛براي اين که خيلي کار را راحت کرده است و بيشتر وقت داريد فکر کنيد وآن تروگاژي که دوست داريد،اجرا کنيد هر چه در فکرتان هستن مي توانيد عملي کنيد و خوبي ماجرا اين است در حالي که ما تنها مي شويم،در واقع تنهايي مان يک چيز ضد سنتي است،اگر قرار بود ما زندگي سنتي داشته باشيم با هم بوديم حالا که زندگي سنتي نداريم،تنها شديم،اما با هم بودن مدرن هم قواعدي دارد که آن را کشف نکرده اين
راجع به تنهايي که مي گوييد من کتابي خواندم به اسم «تنهايي «پرهياهو
چيزي که مي خواهم بگويم،ربطي به چيزي که در رمان روايت مي شود ندارد،بلکه مربوط به اسم رمان است . اين چيزي که من الان در اختيار دارم يک تنهايي پرهياهو است. شخصا با تعاريفي که شما مي دهيد،احساس بي نيازي مي کنم؛به قول شما دوربين دريجيتال است و من بي نيازم از مراحل ياد گرفتن چاپ عکس مثل رفتن براي ياديگري علم و ظهور و ثبوت و ....اينها را قببول دارم،منتهي اين بي نيازي يک بخشي از زندگي ما را حذف کرده و ان اين است که فراغت حرفه اي براي خودمان نداريم ولي شما براي خودتان فراغت حرفه اي طراحي مي کنيد؛منظورم از فراغت حرفه اي اين است که اگر،الان به يک راننده تاکيس بگوييم اوقات فراغت را چه کار مي کني؟مي گويد اي بابا،من که اصلا وقت ندارم و از صبح تا شب درگيرم. شايد هم راست مي گويد منتهي اگر خودش را عادت به ديدن ،شنيدن و ..بدهد مي فهمد آدمي مثل رضاکيانيان در کنار همه مشغله هايي که دارد مجسمه سازي مي کند. به اين دليل مي گويم اين فراغت حرفه اي است که از بابت مجسمه سازي در آمد هم داريد،حالا نمي خواهم بگويم خيلي زياد
ولي اگر بخواهم مي توانم داشته باشم
بله،اين شکل از فراغت طراحي کردن مي تواند هم مفهوم فراغت داشته باشد و هم نياز مالي را رفع کند ما اين بخش را از دست داديم . يعني خود من فکر مي کنم . شلوغ ترين آدم دنيا هستم؛پس استخر رفتن نمي تواند جزو فراغت هاي من باشد من مي خواهم بدانم چگونه به اين تعريف از فراغت مي رسيد که باز در آن تنهايي که قبول مي کنيد،احساس خوبي داريد،چون تنهايي مي تواند آدم را غرق کند
در همين مقدمه کتاب «اين مردم نازنين»يک چيزي در همين رابطه نوشتم که همه ادم هاي جهان به تنهايي احتياج دارند؛يعني زماني را احتياج داريم که کات کنيم و به هيچ چيز کار نداشته باشيم و خودمان باشيم. حتي پيش همسر و فرزندت هم نباشيم. چه طور مي شود اين را درست کرد،من مي گويم،احتياج دارم و چون احتياج مادر اختراعات و اکتشافات است،پس وقتي احتياج دارم،مي سازم . به وجودش مي آوردم. خلقش مي کنم. تو الان احتياج داري،ولي هنوز نساختي . چون احتياج داري به آن فکر مي کني و چون به آن فکر مي کني بالاخره مطمئنم يم سازي . من مطمئنم مي سازي عده اي از دوستان خودت را نگاه کن که به ان احتياجي ندارند؛يعني مهماني و سفر رفتن برايشان کفايت مي کند،من مي گويم در زمان قديم و سنتي عده اي همان کارها،برايشان کافي بود ولي عده اي روحشان سرکش تر بود و چيز ديگري هم باي سيراب شدن مي خواستند تو از آنها هستي و چيز ديگري باي سيراب شدن مي خواهيفنگو نسل من. مگر نسل من چند کار مي کنند؟اکثرا همين چيزها برايشان کافي است و منتقبيحشان نمي کنم،چون اآن شکلي راضي هستند؛اما مثلا من اين طوري راضي نيستم و اين يک مقدار خل بازي،سرگشتگي،درد و...دارد براي اين که از دردتان فارغ شويد مجبوريد،بالاخره يک کاري کنيد. الان تو آمدي با من مصاحبه مي کني چرا بقيه نمي آيند؟پس همين يک شروع است که مي خواهي پناهي پيدا کني و مي کني،براي همين وقتي به تنهايي احتياج دارم،فکر مي کنم که چه کار بايد بکنم و تنهايي ام را به شکل هاي مختلف پر مي کنم؛مثلا من هيچ وقت نمي توانم آدم غير ديني باشم
بله من اين را به چشم ديدم
خودم را بکشم هم نمي توانم؛براي اين که به يک چيزي براي خودم احتياج دارم و بعد کساني هستند که مي توانند ديني نباشند و به وراي خودشان احتياجي نداشته باشند. زماني يکي از دوستان من به من گفت آخه من نمي فهمم تو چه طوري خدا را قبول داري،خدا چه هست که قبولش داري؟من هم نمي خواستم برايش توضيح بدهم،چون لزومي نمي بينم به کسي حالات شخصي ام را توضيح دهم،فقط گفتم يک چيز را چون سئوال مي کني مي گويم،تو دوست داري موجودي وجود داشته باشد که در حد کمال زيباباشد،قوي باشد،فهيم باشد عظيم باشد،بخشنده و مهربان باشد و خيلي از صفات خدا را فگفتم . گفت معلومه ،يک چنين موجودي اگر باشد دوست دارم . گفتم من دوستش دارم،پس قبولش دارم. به من آرامش مي دهد،چون خدا را هر کسي يک جوري مي بيند. حالا بين در دنياي معاصر و کشورهاي شلوغ مثل آريکا چقد ر فرقه هاي عجيب و غريب به وجود مي آيد که تنهايي شان را پر کند . مثلا مديتيشن مي کنند،کتاب هاي روان شناسي در مي آورند،عده زيادي از هيپي ها مي روند و هندو مي شوند که تنهايي شان را پر کنند؛يعني يک ارتباط ،بين خودشان و جهاني ديگر به وجود باورند. شما وقتي که نماز مي خوانيد،همه چيز را با جهان کات مي کنيد زيرا کسي که نماز مي خواند،مي خواهد که با جهان کات کند و مي کند. در واقع اين بخشي از تنهايي است که براي خودش مي سازد شايد وقتي آن کار را انجام مي دهم ،به کشفيات جديدي در جهان برسم و مثلا ببينم پوست درخت ها چقدر زيباست و عکسش را مي گيرم يا اين شاخه چه ترکيب جالبي دارد و از ان مجسمه مي سازم . يک چيزي را که مي خواهم ،وقتي پيدايش مي کنم،سعي نمي کنم از دستش بدهم و بد بختش مي شوم،بدبختش که شدم و کار که انجام شد،حالا يک نفس راحت مي کشم و از خودم مي پرسم مي خواهم ادامه بدهم يا نه که اگر بخواهم با يد دنبال تئوريزه کردن آن بروم . الان اگر زمان قديم بود من نمي توانستم اين طور کار کنم. اينها را به حساب نعمت هاي دنياي معاصر مي گذارم،چون آدم در واقع هر چيز ي که بخواهد مي تواند بسازد،فقط بايد بخواهد
يادم هست يک با ر از شما پرسيدم چرا بازيگري را انتخاب کرديد؟شما گفتيد به خاطر اين که من برايم زندگي در قالب رضا کيانيان کافي نيست و دوست داشتم در قالب هاي مختلف زندگي کنم . اين خيلي شبيه به جوابي است که الان داريم اما يعني چي که خود مادي ام برايم کافي نبود و دوست داشتم خودهاي ديگر را هم تجربه کنم و به اين دليل بازيگري برايم رضابت بخش مي شود
چرا اين سئوال و جواب،ياد تو مانده؟براي اين که دغدغه توست. ما خيلي با هم حرف زديم و من برخي از حرف ها و لحظات تو را يادم هست و تو هم همين طور؛آنها دغدغه هاي ما هستند براي اين که به يادت مانده،من مي گويم اگر بخواهم در اين دنيا زندگي کنم ،صبح سر کار بروم و شب برگردم خانه،ازدواج هم بکنم،بچه دار شوم و بعد هم بميرم ،در اين صورت فکر مي کنم چيزهاي ديگر در جهان وجود دارد که آنها را نديده ام و از دست داده ام. دو جور مي شود با اين موضوع برخورد کرد؛يک عده اي رخت سفر مي بندند و مي روند جهان را مي بينند،مثل دو دوست آمرکايي که داشتم،در آمد خيلي خوبي داشتنند،اما خانه شان مثل قوطي کيبريت بود؛براي اين که اصلا خانه نبودند و تا پولي به دست مي آوردند،سفر مي رفتند و همه جاي جهان را ديده بودند اين يک مدلش هست تا از محدوده يا زنداني که جهان برايت درست مي کند رها شوي. يک مدل ديگر هم اين هست که به درون خودت فروروي و جست و جو کني. من سفرزياد رفتم،اما به معناي فرار از روزمرگي نبوده،براي فرار از روزمرگي به رون خودم سفر مي کنم و چيزهايي را کشف مي کنم . يعني اگر مثلا من را در اتاق يا سلولي بگذارند،کنار خودم چيزهايي درست مي کنم يا اگر در کوير رهايم کنند هم،همين طور هستم. يک چيزي پيدا مي کنم به هم مي چسبانم،کلاژ مي کنم و بالاخره چيزي مي سازم که قبلاآنجانبوده اين گونه مي شود بر زنداني که جهان مادي يا کار براي آدم درست مي کند،فائق شد . يعضي ها به من مي گويند چقدر کار مي کني؟مگر چقدر وقت داري ؟باور کن مي گويم من هنوز هم يک عالمه وقت اضافه دارم بعضي وقت ها هست که مي گويي بايد سناريو بخوانيم من حالم به هم مي خورد از سناريو خواندن؛چون به خاطر آن،وقت نکردم کتاب بخوانم،اما نگاه مي کنم،مي بينم يک عالمه هم سناريو خواند م و يا علي مدد از آن همه سناريو ايده اي به من مي رسد که هيچ ربطي به آنها ندارد و باز هم چيزي برايم ي سازد . از درون خودم کار در مي آوردم تا از آن زندان فرار کنم. يکي هم بازيگر ي است؛براي اين که همان يک شکلي که جهان برايت پي بيني کرده را،زندگي نمي کني . از آن فرار مي کني و به شکل ديگر هم زندگي مي کنيم. سال ها پيش آقاي «الهي قمشه اي»با چند تا از دوستانش در خيابان بود من رفتم و به اياشن سلام کردم و اصلا فکر نمي کردم من را بشناسد اما به گرمي با من برخورد کرد و به دوستانش گفت مي دانيد فرق اينها با چيست؟انها گفتند:نه گفت:فرق اينها با ما اين است که ما يک بار زندگي مي کنيم اما آنها چند باز زندگي مي کنند. ما يک بار مي ميريم،اينها چند بار مي ميرند.خب جالب است ديگرفمن همين را مي خواهم. يک بار در يک ختم ،يکي از دوستانم را ديدم که خيلي ناراحت بود به او گفتم چرا ناراحتي؟گفت آخه دوستمان فوت کرده و روزي نوبت ماهم مي شود،به او گفتم من که مي دانم تو چند بار روي صحنه مردي و در سريال هاي تلويزيوني هم 3-2بار مرده اي گفت آره ،گفتم پس از مرگ چه ترسي داري ؟مگه نمردي ؟اين دفعه هم مثل همان دفعه ها،فقط اين بار پشت آن معلوم نيست چه فيلم نامه اي پيشنهاد مي شود يعني شايد عده اي بگويند پشت آن سياهي مطلق است که خودش آرامش است يا يک زندگي که با زفيلم نامه اي در آن پيشنهاد مي شود و زندگي مي کنيم؛«خسرو شکيبايي»هم ه فوت کرد،نامه اي برايش نوشتم و باورم اين بود که او الان واقعا در آن دنيا کلي کار دارد و ما روزي به يکديگر مي ريم که کارهايمان را انجام دهيم؛يعني اگر آن دنيا را اين قدر شيرين نگاه مي کنم،براي اين است که از اين زندان فراتر بروم فکر مي کنم دنيا زندان است،اما زنداني که اگر دريچه هايش را کشف کني لايه هاي عجيب و غريبي پشت خود دارد
فکر مي کنم چيزي که مي گوييد اين است که بازيگري امکان سفر مي دهد
پس با بازيگري پرواز مي کنيم و هر جايي که مي خواهيم فرود مي آييم. اين بخش از تعريف شما از بازيگري صرفا معطوف به هنر است و تعريف زميني است که عوام متوجه آن شوند. شما اگر کارمند بوديد به نظرتان مي توانستيد رضاکيانياني باشيد که از دل زندگي کارمندي،براي خودتان سفر طراحي کنيد؟
من يک دوره اي بعد از انقلاب که بازيگري را نمي توانستيم ادامه دهيم،کارهاي زيادي کردم. مثلا نجاري کردم،ولي در دوره نجارياما با شاگرد نجاري شروع کردم بعد کابينت ساز شدم بعد سمت در و پنجره ساختن رفتم چون کار سختي است و بعد به دکوراسيون داخلي رسيدم. يا يک دوره اي در يک شرکت معماري نقشه کش ساختمان شدم و بلد بودم بارا پيد و ..کار کنم،اما نقشه نمي توانستم بکشم. يکي از دوستانم به اسم احمد مير علايي،يک چيزهايي برايم توضيح داد که نقشه را چطور مي کشند. وقتي رفتم آقاي مهندس از من پرسيد شما قبلا کار کرديد؟گفتم :بله،گفت مي شود اين نقشه را براي من بکشي؟من کشيدم و گفت خوبه،کار کن . بعد از حدود 4ماه من مسئول نقشه کش هاي ان جا شدم!آن زمان کامپيوتر نبو د و نقشه را روي ميز مي انداختند و کاغذي را زيرش مي گذاشتند و از روي آن کپي مي کردند؛من شروع کردم با کاغذ کالک طرح هايي کشيدم به هر کدام از بچه ها دادم که ديگر لازم نباشد هر دفعه با آن خط کش محاسبه،اندازه گيري کنند. بعد مهندس کم کم خوشش آمد و مسئوليتم اضافه شد . بعد به معماري داخلي برگشتم و مثل تحصيل کرده ها«اينتربود يزاين »کار کردم فکر مي کنم مثلا اگر کارمند بانک هم باشم،شعبه ام با شعبه هاي ديگر متفاوت مي شو؛چون دور و بر خودرم چيزهايي درست مي کنم
مطمئنم
تو هم همين طوري ،چون به قول معروف،به صندلي نمي چسبي . يک کارهايي مي کني،حالا آن کارها چيست،نمي دانم،ولي آنجا بايد قرار بگيري تا بتواني آن کار را انجام دهي
يک فيلم است به اسم «جان مالکوويچ بودن»فيلم اين امکان را براي آدم فراهم مي کرد تا وارد سر او بشنوند و از زاويه نگاه اودنيا را ببينند . من خودم خيلي دوست دارم اين امکان برايم وجود داشته باشد که بتوانم از زاويه نگاه شما دنيا را ببينم . چيزهايي که مي گويم به اين دليل است که بخشي از دنيا برايتان فانتزي است ،اما نه فانتزي که بچه ها با آن مواجه هستند و در آن آگاهي و نظمي وجو د ندارد،بلکه فانتزي شما که به عنوان يک بازيگر،پر از آگاهي و نظم است. کمي راجع به اين صحبت کنيد. مثلا الان فکر مي کنم شما مي توانيد من را الان فکر مي کنم شما مي توانيد من را الان به شکل صندلي ببينيد؛مي خواهم بدانم،شما خودتان را عادت به فانتزي ديدن داده ايد،با بازيگري شما را نيازمند به فانتزي ديدن جهان کرده است؟
من دوستي به اسم رضا سرهنگي دارم که در آمريکاست و دکتراي رياضيات دارد و انجا تدريس مي کند. ما در دبستان و دبيرستان و حتي دانشگاه نيز با هم بوديم . يک سري خصوصيات شبيه به هم داريم؛مثلا من آن وقت ها خيلي عاشق مي شدم و از اين عادت ها نداشتم که بروم به طرف بگويم،چون مي دانستم اگر اين کار را انجام دهم همه چيز خراب مي شود. زيرا من تمام خواسته هايم ،روياهايم و چيزهايي که که مربوط به عشق رويايي مي شود را در خيال تجسم مي کردم که خودش خبر نداشت،بعد به او علاقه مند شده و عاشقش مي شدم مي دانستم اگر بگويم ،شايد او طوري بر خورد کند که من دوست ندارم و آن وقت عاشقش نمي ماندم ،بنابراين نمي رفتم بگويم. ولي عاشقش بودم،با عشقش زندگي هم مي کردم،سرگشتگي داشتم و حتي نامه هم برايش مي نوشتم،ولي به او ني دادم،رضا هم همين طور بود . بعضي وقت ها که با آن دختر حرف مي زدم همه چيز خراب مي شد و رضا مي گفت :خب تو الان نگاهت را از سر اين دختر برداشتي و الان دستته ،مي خواهي روي سر چه کسي بگذاري ؟مي گفتم حال پيدا مي شود ،ولي باز همين رويه را ادامه مي دادم و اين از يک جنبه اي خطرنا ک بود؛اين فهم را داشتم که نبايد به آن دختر بگويم،چون او را من براي خودم درست کردم . قالبي را پيدا کرد م که قشنگ و مدل من است ،ولي درونش را من تعيين مي کنم . سال ها گذشت تا من با هايده همسرم اشنا نيست،ولي عاشقش مي شوي وما هم به عنوان بينده باور مي کنيم که تو عاشق او هستي ؟من هم در جواب مي گويم :براي اين که تمام خواسته هاي خودم که ممکن است من را عاشق کسي کند،در آن قالب مي گذارم و عاشقش مي شوم . مثلا اين بچه من نيستفولي تمام حس هايي که راجع به يک بچه دارم را به او اضافه مي کنم تا آن اتفاق،واقعي جلوه کند. مثلا در فيلم «خانه اي روي آب»که «مهدي صفوي»پسر من بود و چند صحنه با هم داشتيم،تمام حس هايي که ممکن بود راجع به پسرم داشته باشم را در آن قالب گذاشتم که جواب داد يا همين طور،حس هاي پدرم را ،براي آقاي انتظامي گذاشتم. همين امروز هايده همسرم يک چيزهايي به من گفت که من 25سالي است دارم با تو زندگي مي کنم؛تو وقتي روي صحنه تئاتر بازي مي کني،روي عواطف ،احساسات و حرکاتت کنترل داري،ولي در زندگي ات هيچ کنترلي روي اين مسائل نداري و همه چيز را به سرعت لو مي دهيدکه گفتم:تازه دارم در زندگي خودم را کنترل مي کنم. اگر رها شوم،اگر خودم را رها بگذارم ،يک موجودي مي شوم که تو هم نمي تواني با من زندگي کني . من خيلي در زندگي خودم را کنترل مي کنم تا جلوي احساسات،عواطف،تخيل و فانتزي را بگيرم که بد هم هست،ولي به هر حال اگر بخواهيم زندگي کنيم،بايد اين کار را انجام دهيم،ولي در تئاتر يا سينما،آزاد هستم و حال مي کنم و مي گويم آخ جون و تا ته آن مي روم به همين دليل با اکثر کارگدان هايي که کار مي کنم،از هجوم ايده هايي که به آنها مي دهم کلافه مي شوند؛البته بعضي ها نيز از آن استقبال مي کنند،مثلا وقتي تئاتر بازي مي کنم،کارگردان را بدبخت مي کنم؛براي اين که هر روز با ايده جديد سر تمرين مي روم و معتقد هستم که کارگردان از تمام اين ايده ها بالاخره يکي دو ايده را انتخاب مي کند که در اين صورت،خوشحال مي شوم من 2شب اجراي نمايشم شبيه به هم نيست،زيرا تماشاگراني که مي آيند فرق مي کنند. من آنها را مي بينم و ارتباط مستقيمي با آنها برقرار مي کنم . همه چيز عوض مي شود . در اصل همين کارها است که من را در دنياي بازيگري به رضايت مي رساند
اين تفاوت نگاه شما با يک آدم عادي،يک تفاوت مرتبه ايجاد مي کند. شايد خيلي از مردم ادعا کنند که بازيگر هستند. به نظر شما چه زماني متوجه مي شويم که مرتبه هايمان با يک ديگر فرق دارد و چه زماني متوجه مي شويم که مرتبه مان درست است؟الان احساس مي کنيد. در مرتبه درستي از جهان ايستاده ايد يا نه؟
زماني که فکر کنم در مرتبه درستي ايستادم ،دارم اشتباه مي کنم؛چون درست يعني چه؟چه کسي مي تواند بگويد،درست يعني چه؟من مي گويم هر کس در هر جايي هست يا بايد آن قدر برود که به ته و عمق برسد،يا چيزي پيدا کند و بالا رود يا خودش را در اطرافش گسترش دهد. سپس هر کجا که برسي،باز از همن جا يا پايين مي روي،يا بالاتر جايي وجود دارد که نتواني بالاتر بروي يا خودت را نتواني گسترش بدهي؟
به نظرم نه ،هميشه براي گسترش جايي هست
پس تا ابد و سال هاي سال هم که زندگي کنيم فمي توانيم کامل شويم. يعني هر جا که باشيم يا به هر جا که برسيم در واقع همان جايي است که داريم خودمان را گسترش مي دهيم،عمق مي دهيم و پرواز مي کنيم و تا ابد نيز،اين ماجرا وجود دار. وقتي اين طوري باشد،نمي توانيم خودمان را با کسي مقايسه کنيم. که مثلا من در اين مرتبه قرار دارم و فلاني در آن مرتبه؛براي اين که او حتما جهاني را کشف کرده که من نکردم يا عمق هايي را ديده که من نديديم. براي همين هم هست که مي گويم اگر خيلي بلد هستيد،خودتان را گسترش دهيد و به کسي کار نداشته باشيد. اگر زماني نتوانم چنين کاري را انجام دهم،افسرده مي شوم و آن روزها،ايام بد و سختي برايم مي شود؛مثل همين روزهايي که الان سپري مي کنم. براي اين که سر در گمم و پيدايش نمي کنم . در مقالات بازيگري که نوشتم. 2بار تا حالا فکر کردم و به نتايج درخشاني رسيدم ؛
بار دومش در کتاب «شعبده بازيگري»بود،ولي بعد از مدتي فهميدم هنوز خيلي سوال داري چون به طور مرتب سوال هاي تازه اي برايم پيش مي آيد. متوجه شدم که نتيجه درخشاني نداشتم و بايد جواب سوال هايم را پيدا کنم. الان نيز در ان دوره هستم . از دوره شعبده بازيگري تا امروز،3-2خرده نظريه پيدا کردم که خرده نظريه هستند و نمي توانم به آنها بسنده کنم و سيرابم نمي کند. در حال حاضر در دوره بحراني هستم؛حتي پارسال به جايي رسيده بودم که فکر مي کردم ديگر نمي توانم بازي کنم و به هايده همسرم هم مي گفتم که ديگر نمي توانم بازي کنم و او مي خنديد و مي گفت که مگر مي شود توبازي نکني؟زيرا اين بحران را مي گذرانم و زير پايم خالي شده بود. بعدا و در همان بحران. 2کار انجام دادم که نجاتم داد،ولي همچنان بحران وجود داشت؛يکي از آن کارها،همين «خاک آشنا»بود که ديدم شد،حتي تو،آقاي فرمان آرا،رويا نونهالي تاييد مي کرديد و من مي گفتم آره خوب بود اما مي ديدم اين رضا کيانيان قبلي است و من دريچه جديدي مي خواهم . الان به در و ديوار مي زنم؛چون آن دنيا برايم تنگ شده و چيز ديگري مي خواهم که پيدايش نکردم . کار ديگري که به من آرامش داد،سريال «مختار نامه»بود؛زيرا تا به حال،کار تاريخي انجام نداده بودم و به آن علاقه اي نداشتم؛اما آشنايي با اقاي «داوود مير باقري»برايم جالب بود و دوستش داشتم . اقاي اسکندري ،اقاي شاه ابراهيمي و...هم که در کار حضور داشتند،برايم خوب بود و يک سالي سرگرم بودم وقتي وارد پروژه شدم،ديدم مي توانم آن را ياري کنم و آقاي مير باقري هم،با تمام سخت گيري هايش،آن را دوست دار. اما هنوز يک چيزي کم است وهنوز در بازيگري پيدايش نکردم نمي دانم چيست شايد با يک کار جديد،ارتباط جديد يا يک اتفاق و حتي کي نوشته،پيدايش کنم که اگر چنين چيزي پيش آيد تا مدتي خيالم راحت اس. شايد کار بعدي آقاي فرمان ارا باشد
اين قضيه که مي گوييد،مختص به همه بازيگران نيست و گرفتاري هاي اين شکلي،متعلق به بازيگراني است که کيفيت برايشان،مهم تر از کميت است و براي همين هم هست که شما مي رويد،نقش ده يک فيلم را بازي مي کنيد . چنين قضيه اي،براي بازيگراني است که هر دفعه متفاوت بازي مي کنند و منتظرند نقش هايي به آنها پيشنهاد شود که از گذشته و آينده آنها ،دور و دست نيافتني باشد. شما موافق اين موضوع هستيد که اين دغدغه ها ،براي کارمندان بازيگري وجود ندارد
در اصل اين نظر درست است و مي تواند اين طور باشد؛اما چون اهل مقايسه کردن نيستم و از اين کار خوشم نمي آيد و فکرم به خودم بر مي گردد؛چون وقتي خودتان را مقايسه مي کنيد،امکان دارد هم خوشحال شويد و هم ناراحت. بعضي ها خود را با ديگران مقايسه مي کنند و مي گويند :چرا فلاني اين ماشين را دارد و من ندارم؟من مي گويم:تو ممکن است بهترين کشتي دنيا را داشته باشي،اما حالت خوب نباشد يا امکان دارد در ده زندگي کني و صبح تا شب با گاو وگوسفند سرکار داشته باشي ،اما حالت خوب باشد!پس مقايسه نمي کنم در رابطه با کارمندان بازيگري نيز مي گويم آنها حالشان خوب نيست و دليلش را هم مي دانم؛مي دانم که دريچه اي در بازيگري است و کاملا بوي ان را حس مي کنم،زيرا همين اطراف است و تا پيدايش نکنم ،ارام نمي نشينم. حالم بد مي شود که پيدايش نميکنم،اما همين تبديل به انرژي مي شود که خوبم مي کند ؛براي اين که بايد برناتواني ام غلبه کنم،شايد هم نتوانم ولي بالاخره پيدايش مي کنم
خيلي وقت ها مي شنوم که سينما بي رحم است. البته براي خودم هم از اين اتفاق ها افتاده که دريافتم در حال حاضر،سينما چنين است . اين حس شما ،به خاطر بي رحمي سينما نيست؟
نه،ربطي به بي رحمي سينما ندارد؛مثلا سري فيلم هاي «ايندبانا جونز»بايد گنجي را پيدا کنم که يک عالمه رمز دارد؛اول بايد آن غار را پيدا کنم که کار بسياري دارد،سپس بايد دربا را باز کنم و به تالار برسم و کلي راه بروم تا ياقوت را پيدا کنم . الان،درب غار را باز کرده ام اما هنوز به تالار نرسيده ام . در کتاب «شعبده بازيگري »يکي از تالارها را کشف کردم،اما ابدي تالار اصلي را پيدا کنم و به ان ياقوت برسم که البته اين هيجان را دوست دارم.تو مي گويي سينما بي رحم است،من مي گويم ،چرا بي رحم است؟سينما تو را تا به اين جا رشد داده مهورت کرده عکس ات را روي جلد مجلات برده،چرا بي رحم است؟
براي اين که حال و روز شخصي ام خوب نيست
خودت آمدي و کوشش کردي تا سينما تو را ببيند و دربش را به رويت باز کند تا به اينجا برسي . اين همه علاقه مند پشت درب هاي سينما مانده اند ؛اما تو وارد سينما شدي. چرا سينما بي رحم است؟اين مشکل خودت است. وقتي فيلمي بازي مي کني،توقعاتي براي خودت به وجود مي آوري و مي سازي که بعد،اين اتفاقات ،براي آن فيلم رخ نمي دهد؛اينجا ديگر تقصير آن فيلم نيست ،بلکه مقصر خودت هستي که اينها را برايش ساخته اي؛فيلم را همان طور که هست ،قبول کن
پس چطور به دنيايي برويم که ايده آل باشد؟
با فيلم بعدي ات؛از فيلمي که بازي کردي،لذت ببر،نه اين که توقع داشته باشي،برايت کاري کند مثلا نقش عسگر در «ريمان باز»را بازي کردي،لذت ببر که آن را بازي کرده اي و بعد از اين که فيلم تمام شد،سراغ فيلم بعدي ات برو،ولي تو همچنان در آن فيلم مانده بودي،چرا؟مثل نقاشي که تابلويش را مي کشد و سراغ تابلوي بعدي مي رود،تو نيز کشف و شهودت را در بازيگري بکن. «دايي جان ناپلئون»سرداري است که به افتخارات گذشته اش زنده است چون پير است،چون از کار افتاده است در آينده کشورگشايي ندارد؛ولي مثل زنرال جواني باش که فتوحاتي کرده که برايش مهم نيست و به فکر فتوحات بعدي اش است؛مثل ناپلئون . اين دايي جان ناپلئونه . ولي او خود ناپلئونه مثل چنگيز خانو اسکندر که کاري به فتوحات گذشته شان نداشته وو دنبال فتوحات جديد بودند؛تا آنجا که کره ماه را فتح کنند و سط فتح کردن هم ممکن است مرده باشند اما در اوج مردند. تو در جواني دايي جان ناپلئون نباش
دن کيشوت نباش
اره آره
شما جاي پايتان محکم است . ولي من احساس خطر مي کنم. مي خواهم بدانم در اين دنيا چطور مي شود که راه هاي جهان براي آدم هموار شود؟
نمي دان واقعا
آخه شما اين کار را مي کنيد
من راضي نيستم
هر کسي از بيرون شما را ببيند فکر مي کند ايده آل ترين فرد جهان هستيد
خب فکر مي کند ديگر
ولي شما اين حس را ايجاد مي کنيد
ولي باور کنآن استرس ها ،غم و اندوه و افسردگي هايم را همسرم بيشتر از همه مي داند؛من دوره هاي افسردگي وحشتناکي دارم. اما ياد گرفتم که چطور خفه اش کنم و روي آن افسردگي سوار شوم و بگويم دهنه ات را گرفتم . بتاز . من سوار تو هستم ،نه تو سوار من در اين جنگ نمي خواهم کوتاه بيايم. چون بچه پررو هستم؛نه در رابطه با مردم،در رابطه با خودم يک زمان با مردم و جهان بچه پررو بودم. يعني مي خواستم به همه جاي جهان سيخونک بزنم؛اما بعد ا ديدم. جهاني که عوض نمي شود پس خودت را کشف کن به خودت سيخ بزن اين چيزها را توضيح دادني نيست بلکه بيشتر کشف و شهودي است در تمام اديان هست که خدا مي گويد :تو بخواه ،مي شود ،به شرطي که بخواهي،نه اين که بازي کني مي گويند زني که بچه مي خواسته ،پيش يکي از عرفايي که کمالاتي داشته مي رود و مي گويد من بچه مي خواهم . آن عارف کاسه اي به دستش مي دهد و مي گويد:اين را ببر تا چشمه اب کن و باور،فقط در اين مسيربه اين فکر کن که بچه مي خواهي و به گنجشک فکر نکن او مي رود و بر مي گردد و مي گويد:پس چرا بچه دار نشدم؟عارف مي پرسد :چند دفعه به گنجشک فکر کردي ؟مي گويد :خيلي زياد . عارف هم مي گويد ،پس بچه نمي خواهي. زيرا با يک کلمه از خواسته ات دو ر مي شوي ؟خداوند مي گويد بشو. مي شود تو هم اگر بخواهي،مي شود . اولين باري که کانديداي سيمرغ بلورين شدم،جايزه نگرفتم و خيلي ناراحت شدم . بعدا با خودم فکر کردم که چرا بايد ناراحت باشم و به من جايزه بدهند،مگر من کي هستم و دعا کردم که خدايا اگر قرار است جايزه بگيرم،اول براي نقش دوم باشد که بفهمم پله پله بالا رفته ام . بعد براي فيلم«آژانس شيشه اي»در نقش دوم جايزه گرفتم و وسوسه ام خوابيد گفتم خب خدايا،اگر الان مي خواهي به من جايزه بدهي،براي نقش اول بده و براي «خانه اي روي آب»اين جايزه را به دست آوردم؛بعد از اين باز هم جايزه گرفتم خواشحال شدم اما بازي هايم براي جايزه نبود. جايزه دغدغه ام نيست. يک بار در جشنواره فجر جزو کانديداها بودم و حسين پاکدل مجري بود؛من دستانم اماده بودند که اقاي پاکدل برنده را اعلام کند که دست بزنم و وقتي اين طور باشد،يعني برنده من نيستم و در واقع منتظر اين بودم که جايزه را به فرد برنده بدهند،نه اين که من بگيرم،اما به همان اندازه هيجان زده شده بودم فرض کن 5تا جايزه هم گرفتي،چه اتفاقي برايت مي افتد؟مي توان به جاي اين موضوع،به اين فکر کني که 5تا نقش در جه يک بازي کنيد،آن وقت چه حسي خواهي داشت ؟
براينم قشنگ تر است
پس در هيمن فکر باش که چند تا نقش خوب از سينما بيرون بکشي و در آنها بازي کني جايزه گرفتن هم لذت بخش است،اما اين لذتش براي تو بيشتر است. وقتي از اين موضوع لذت مي بري،پس دنبالش برو
قواعد کيف بردن ما از جهان فرق مي کند،قواعد کيف بردن خودت را کشف کن. يک سري قواعد عمومي کيف بردن وجود دارد که ما به جاي کشف قواعد خودمان،به سراغ قواعد عمومي مي رويم و داخل زندان قواعد عمومي مي شويم . من نمي خواهم داخل زندان باشم،تو هم نمي خواهي. من هميشه خواستم در سينما وتئاتر بازيگري باشم که جاي هيچ کسي را تنگ نکنم و هيچ کس با من احساس رقابت نکند تقريبا هم شده ام چون نقش هايي را به من مي دهند که مال هيچکس نيتس. مال من است و ديگران هم دوست ندارند. اين نقش ها را بازي کنند. وقتي من نقش را بازي مي کنم،مي بينند جذاب بوده است. هميشه هم اين طور نيست مثلا نقش هايي که من در فيلم آقاي فرمن ارا بازي مي کنم و آخرينش هم روي اکران است. اين ها نقش هاي غبطه برانگيزي است و خيلي ها هم دوست دارند،اين نقش ها را بازي کنند. اما نقشي که من در فيلم«هميشه پاي يک زن در ميان است »بازي کردم. سناريو را به هر کس مي دادي،مي گفت :اين چه نقشي است؟اما من با اقاي تبريزي حرف زدم و نقش را يک طوري در آورديم .بعد بازي کردم و خوب شد ولي قبلش کسي بازي نمي کرد؛اين نقش مال کسي نبود. يک نقش اگر کمي عجيب و غريب باشد،سهم رضا کيانيان است،به من مي دهند. من هم جاي کسي را تنگ نکردم . از اين بابت خوشحالم . براي يک نقش هايي هم زياد نمي دوم. نمي جنگم که از کسي بگيرم . تا مي فهمم نقشي را قرار است بازيگر ديگري بازي کند و دارند به نتيجه مي رسند،کنار مي کشم چون مي دانم نقش بعدي مال من است. جهان اين جوري است،هر چه قدر بيشتر بدهي،بيشتر برايت مي آيد و هر چه قد کمتر بدهي،کمتر برايت مي ايد . آدم هاي خسيس را ديدي،ميلياردها تومان پول دارند ولي ازش استفاده نمي کنند،وظيفه شان اين است که از پول محافظت کنند. نقش بازي مي کني،کيفش را ببر. من از اين که براي اقاي فرمان ارا بازي مي کنم،خيلي خوشحالم و لذت مي برم وقتي فکر مي کنم،مي گويم :«خدايا مرسي که من را با اقاي فرمان آرا چفت کردي .»اين به عنوان يک گنج است ،از ان محافظت مي کنم. من در فيلم «عطر کافور،بوي ياس»،نقشي را بازي کردم که قرار بود بازيگر ديگري بازي کند،با او قرارداد بسته بودند،نزديک کار که شد،نيامد . اين نقش را بازي کند،با خودش فکر کرده بود که فايده ندارد ،چه نقشي است وقتي فرمان ارا با من صحبت کرد ،من نه حرف قرار داد زدم ،نه فکر کردم نقش کوچکي است ،فقط خوشحال بودم که در فيلم بهمنفرمان آرا بازي مي کنم. اگر فيلم فيلم خوبي است،من هم خوب مي شوم .خدايک لقمه اي گذاشت جلوي من و من هم گفتم :«شکرا»خدا راهي را جلوي من گذاشت که بعد از آن «خانه روي اب»شد،اگر اين نبود که «خانه روي آب »هم نمي شد
من و شما دو نقطه اشتراک با هم داريم. البته ببخشيد که اين طوري مي گويم. در فيلم قدمگاه شما به من گفتيد من هم اولين فيلم زندگيم «فيلم تمام وسوسه هاي زندگي »را در نطنز بازي کردم. آنجا من با خودم گفتم حتما بازي در قدمگاه ان هم در نطنز براي من اتفاق درستي است . چون اولين فيلمم بود. وقتي مي گوييد براي بازي در فيلم اقاي فرمان آرا با شما تماس گرفته شده،هرگز به اين فکر نکردم که نقش بلند يا کوتاهي است. براي من هم اتفاق افتاد آن همبا بازي در فيلم«يک بوس کوچولو»همين احساس شما را داشتم براي دوستي با بهمن فرمان آرا
چون مي دانيم فيلم خوبي است
اين نگاه ايده آل شما باعث شد تا در فيلم هاي آقاي فرمان ارا هميشه باشيد و به بازيگر ثابت فيلم هاي فرمان ارا تبديل بشويد . در «يک بوس کوچولو»اين اتفاق براي من افتاد ،يک نقش کوتاه که حاضر بودم فقط آقاي مشايخي را ببوسم ولي بدانم دارم جلوي دوربين بهمن فرمان ارا بازي مي کنم. آن دوره داشتم ايده ال نگاه مي کردم و به همين دليل بازي در فيلم «خاک آشنا »پيش آمد و اين فرصت به من داده شد که با اسم خودم بازي کنم . دنيا يک چيزهاي ايده الي دارد که وقتي ايده آل بهش نگاه کني،مسير همواري برايت به وجود مي آيد
من در فيلم بوي کافور،عطر ياس بازي نکردم که دون بپاشم ،بروم براي فيلم بعدي. تو هم در آن فيلم دون نپاشيدي که بروي براي فيلم بعدي . کيفش را بردي،حالا هم کيفش را ببر. حالا جايزه دادند،دادند،نداند تو کيفت را بردي و سهمت را بردي
در خيابان مردم با شما رفتاري مي کنند. شما در کتاب بازيگري مي گوييد که مرد م فکر مي کنند بازيگران از يک دنياي ديگري مي آيند ولي در نگاه مردم ميتوان فهميد که مي دانند آن کاري که بازيگران مي کنند،واقعي نيست ولي هيچ وقت ما را به دليل دروغ که بهشان مي گوييم،توبيخ نمي کنند. هيچ گاه وقتي قهرمان شان در فيلم مي ميرد و در فيلم بعدي باز زنده است،نمي گويند،اين که قرار بود در فيلم قبلي مرده باشد. اين تا انتهاي تاريخ براي بازيگري وجود دارد،يعني تنها جايي است که مي تواني دروغ بگويي ولي توبيخ نشوي اين ويژگي براي شما جذابيت ايجاد نمي کند؟
من مي گويم اسم آن دروغ نيست . چرا بگوييم دروغ؟چئون مردم خودشان مي آيند،در صف مي ايستند و پول مي دهند. اگر هم دروغ باشد،جذاب ترين دروغ دنياست . اين جمله راج کاپور است:«ما براي مردم رويا مي سازيم.»عده اي هم براي مردم کابوس مي سازند هر دو تا جذاب است . مي آيند پ.لش را مي دهند،رويا مي خرند،ما رويا سازيم. ما نمي توانيم بخوابيم و تصميم بگريم خواب خاصي ببينيم. ما چنين قدرتي نداريم ولي سينما اين قدرت را دارد.اگر مي توانستيم هر وقت هر خوابي دوست داريم ببينيم،مي ديديم سينما ديگر فايده اي نداشت. الان چون نمي توانيم پول مي دهيم،مي رويم فيلم مي بينيم. خيلي جذاب است. موجوداتي که رويا مي سازند،موجودات جذاب تري نسبت به مردم عادي هستند،اين جالب است . اينجا مي تواني تا هر جا دلت خواست دروغ بگويي
رضايت شما از دنيا به خاطر اسم تان است،چون عاشق اسمتان هستيد . من در يک گفت و گوي زنده تلويزيوني ديدم که از شما پرسيدند :«از جشنواره راضي بوديد .»شما هم گفتيد:«من اسمم رضاست،پس راضيم.»از آن روز من همين طور فکر کردم که چقدر اسم آدم مي تواند روي زندگي آدم تاثير بگذارد يا نگذارد؟چه جوري آدم مي تواند از اسمش لذت ببرد . از آن روز همش فکر مي کنم چرا اسم من رضا نيست. گاهي که راضي نيستم ،فکر مي کنم چون اسم من رضا نيست. نه به اين معني که شما هميشه راضي هستيد
يک روزي يک اقاي بسيار محترم و عارفي به من گفت:«ميخواهي اسم اعظم را بهت بگويم؟»مي گويند خدا هزارها اسم دارد که يکيش اسم اعظم است. اگر اسم اعظم را بداني،جهان در اختيار تو قرار مي گيرد و بلافاصله به خدا پيوند مي خوري. در داستان ها آمده که بسياري از عرفا به دنبال اسم اعظم بودند. من چشمم برق زد که معلوم است دلم مي خواهد،بگوييد گفت :«خدا چند تا اسم دارد؟»گفتم :«هزارتا»گفت:«هزار تا همه مفاهيم خوب هستند . اين هزار تا به هم مربوطند. يکيش هم اسم تو است . اسم اعظم اسم تو است. به شرطي که مثل اسمت باشي،بقيه راهم مي شوي . تو رضاباش،بقيه اسماء هم خواهي شد.»از آن جا به بعد من به اين خيلي فکر کردم . هر کس در جهان مثل اسم خودش باشد ،جهان گلستان مي شود. بابک يعني چه ؟يعني يک در کوچک . اين باش آدم هاي زيادي پشت اين در کوچک منتظرند و تو اجازه نمي دهي بروند داخل. خيلي ها مي خواهند بيرونبيايند و تو نمي گذاري. آدم که اسم بد روي بچه اش نمي گذارد ،مفاهيم خوب مي گذارد مثل اسمت باش. هر کسي مثل اسمش باشد ،جهان خوب مي شود
يک چيزهايي را در زندگي نمي توان تجربه کرد ولي بسيار هوس انگيز هستند. شما در مقاله اي در مجله فيلم گفته بوديد لزومي ندارد بازيگر همه چيز را تجربه کند. من دوست دارم يک بار جنوب را تجربه کنمولي مي خواهم اين تجربه مديريت شده باشد . بعد برگردم،آگاهانه درباره اش بنويسم،آناليز کنم و بعد بگويم من مي توانم جنون را بازي کنم. دوست دارم يک بار با سرعت زياد در اتوبان رانندگي کنم،بعد يک تصادف شديد ولي با مراقبت . دوست دارم اگر در يک پلان ترس را بازي مي کنم،صورتم را ببرم به سمت آن تجربه اي که کرده ام اما بعضي چيزها را آدم نمي تواند تجربه کند ،شايد ديگر برنگردد. اين تجربه را هم در بازيگري و هم در زندگي با هم مقايسه کنيد؟
در آن مقاله من مي گويم:«آيا بازيگر بايد همه چيز را تجربه بکند؟»بعد مي گويم:«آره بايد همه چيز را تجربه بکند اما تجربه غير مادي. مثلا در فيلم «باغ فردوس پنج عصر »حامد بهداد،معتقد بود همه چيز را بايد تجربه مادي کنيد. بعضي بچه هاي بازيگر مي گويند دزدي را مي توان تجربه کرد. مي روند در فروشگاه و يک چيز مي دزدند و يا از خانه کسي،چيزي مي دزندند. من مي گويم اين تجربه ابتري نسبت به دزدي است . دزد شغلش اين است يا از روي نياز ب اين سمت مي رود. تو نه شغلت اين است ،نه نياز داري . تو اداي دزدي را در مي آوري،اين ادا در آوردن که دزدي نيست . عشق را هم نمي شود تجربه کرد نمي تواني تصميم بگيري که من از فردا عاشق مي شوم،عشق بر ما فرود مي آيد . نمي توانيم عشق را با آگاهي تجربه کنيم. عشق هم مثل اعتياد است،يک وقت مي روي و مي بيني نمي تواني برگردي . در طي روز همه چيز را تجربه مي کني. بارها نشده که دوست داري کسي را بکشي. تو که بازيگري ادامه بده در ذهنت ادامه بده .بکش،حالا که کشتي ،فرار کن،ادامه بده. اين مي شود ،تجربه قتل . همان لحظه اگر يک کم ديگر ديوانه تر بشوي،طرف را مي کشي ولي شرايط محيطي به ما مي گويد،ديوان تر نشو. خيلي ها ه ديوانه تر مي شود و مي کشند. بعد مي گويند ما نمي خواستيم بکشيمش . به آن جنوني که بهت دست مي ده اجازه بده ذهنت جلو برود. خيلي وقت ها از فرط نااميدي دلت مي خواهد خودت را بکشي . تا حالا نشده دلت نخواهد زنده بماني؟ادامه بده . همه ما در زندگيمان معتاديم،به يک چيزهايي معتاديم . هر چيزي را که فکر مي کني ناشدني است،تو در زندگي ات انجام داده اي. چون بازيگري اجازه بده،برود جلو . وقتي برود جلو،تو تجربه کرده اي . يک بار يکي از بچه هاي بازيگر سينما که دختري بود،قرار بود طلاق را بازي کند . گفت من ازدواج را هم تجربه نکردم،طلاق را چه جوري بازي کنم . گفتم تو طلاق را تجربه کردي. تو در دبيرستان دوست جون جوني نداشتي که رابطه ات با هاش به هم بخورد،زندگي برايت تيره و تار بشود. طلاق مگر چي است،همين است. روح هر چير را ما تجربه کرديم. چون بازيگريم ،بايد اين ها را حفظ کنيم و به موقع استفاده کنيم
اين بخشش به نظرم به اين بر مي گردد که نشانه هايي را که در دنيا هست و هر دقيقه جلوي روي ماست به نفع خودمان بدزديمش ،شخصي اش بکنيم. مثلا هميشگي من اين است که وقتي فيلم «ريسمان باز »به من پيشنهاد شد يک پسر موفرفري را ديدم که داشت خونابه خالي مي کرد از يک وانت گوشتيران . هنوز قطعي نشده بود که من آن فيلم را بازي کنم. اما تماس گرفتم و گفتم آقا اگر قرار شد من بازي بکنم يا نکنم،عسگر موهايش فرباشد کما اين که آن نقش را هم بازي کردم و موهايم فر بود؛يعني آن نشانه درست سر راه من قرار گرفت
دوتا نگاه هست؛يکي اين که آن نشانه هر روز آنجا بوده و من از زماني که آن نقش به من پيشنهاد مي شود،ياد مي گيرم که به نفع آن نقش نشانه بدزدم يا اين که نه کلا به ديدن نشانه ها در عالم هستي عادت مي کنم که اگر هم به درد کارم نخورد ان را فايل بندي مي کنم. اين يکي از شيرين ترين اتفاقات و اعجاب هاي بازيگري است
بعد کم کم شبيه به عرفا مي شوي و تا نگاه مي کني درون شخص را مي خواني،چون زياد نشانه در زندگي ديدي. مي خواستم «خاک آشنا »را بازي کنم. مي داني که اول قصه اش چطور بود؟هنگام فيلم «بوس کوچولو»اقاي فرمان ارا برايم تعريف کرد که قصه خاک آشنا درباره پيرمردي است که از شهر فرار کرده و در ده زندگي مي کند و به کشاورزي مشغول است بهد به يک مناسبتي پسر خواهرش مي ايد و چون با شهر ناسازگار ه است و به لحاظ شخصيتي نامتعادل است پيش او مي آيد و بعد پيرمرد دوست روانشناس خودش را مي اورد تا با آن پسر صحبت کند و..گفت روان شناس را تو بازي کن. من روان شناس را به ذهنم دادم و روي آن کار مي کردم . بعدها قصه عوض و روان شناس حذف شد. سن پيرمرد را کم کردند و پسر جوان هم خيلي شخصيت متعادلي نداشت. فکر کردم نقش من از دست رفت براي همين دنبال اين بودم که در آن مابين نقشي براي خودم پيدا کنم تا موقعي که آقاي فرمان آرا نقش نامدار را به من پيشنهاد کرد و آن را به من سپرد. وقتي سناريو را ديدم چند تا چيز به ذهنم رسيد که از تجربيات گذشته مي امد. يک اين که اين آدم غارنشين است،از همه بريده و با هيچ کسحرف نمي زند پس من گفتم کسي را نگاه نمي کند از کس خوشش نمي آيد در فيلم،من خيلي به کسي نگاه نمي کنم . جز دو جا که يکي اش به چشم هاي تو زل مي زنم و مي گويم از خانه ام برو بيرون و يکي اش با شبنم. يکي ديگر اينکه زير لفظي و اهسته حرف مي زند . چون با کسي ديالوگ ندارد و انصافا حسن زاهدي ه يکبار به من نگفت که بلندتر حرف بزن چون خيلي جاها شبيه به زمزمه حرف مي زد م والبته اين اتفاقات را جلوتر با اقاي فرمان آرا چک مي کردم يکي ديگر اين که چون شبيه غار نشين هاست کمي مانند انسان هاي اوليه راه مي رفتم. البته نه غليظ اما در فيلم پشتم کمي خم است و دست هايم آويزان .همين باعث شد يک کمي با بقيه فرق کنم هنگام گريم به اقاي فرمان ارا گفتم يک مقدار او را شبيه ساموئل بکت بکنيم؟چون خيلي چهره اش سنگي و خشک اس. انگار با آدم جنگ دارد. اقاي فرمان آرا عکس ها را نگاه کرد و چهره ام ساخته شد در حالي که هنوز به بازي نرسيده بودم .بعد زمان طراحي لباس شد. به اقاي فرمان ارا گفتم لباس ها مشکي باشد و او پذيرفت. براي همين کل لباس ها سياه شد که از همه جدايش مي کرد ،در خودش خفه اش مي کرد بعد اقاي فرمان ارا گفت پس صحنه آخر که روي ايوان،نقاشي مي کشي رنگ لباست روشن باشد چون از غارش بيرون بيرون آمده است قرار شد پيراهنش رنگي باشد البته آن پيراهن مال خود اقاي فرمان آرا بود که پوشيدم اينها همه زماني هستند کهه وقتي کنار هم بگذاري به معني بزرگ تري مي رسي که ممکن است اصلا اين جزئيات را کي نگيرد ولي ناخودآگاه تاثير بگذارد و مفاهيم در ذهنش ساخته مي شود يا اين که در صحن اي که به زير زمين مي رويم و براي کار آماده مي شوم مراسمي را اغاز مي کنم،سيگار برگ روشن يم کنم،ماريا کالاس مي گذارم،بعد مي آيم مي نشينم مثل اقليتي که مي خواهم مراسم قرباني اجرا کنم،وقتي هم که با خانم بوباني حرف مي زنم،شوخي هايي مي کنم و لبخند کم رنگي مي زنم . چون تنها کسي است که درفيلم با او حرف مي زنم