حسرت دیدار اي راحت دلهاي پريشان
اي راحت دلهاي پريشان، نرسيدي
اي فصل بهارانة ايمان نرسيدي
خواندند تو را گريه کنان مردم گريان
گفتند که بشتاب و شتابان نرسيدي
بر جمعه دعا از لب عشاق، شنيدي
محروم تو ماندند و به ايشان نرسيدي
روز آمد و شب رفت و زمين گشت و زمان رفت
آمين دعا بودي و يک «آن» نرسيدي
تا عمر ثمر آرد و تا بخت گشايش
اي روشني چشم، به ياران نرسيدي
با ياد تو آغاز شد اين گرية مکتوب
اي حسرت ديدار به پايان نرسيدي