نظريه مهدويت و حكومت واحد جهاني قسمت اول
|
مقالة حاضر به بحث و بررسي نظريههاي آيندهنگر و فرجامگرايانه ميپردازد. اين مقاله ميكوشد تا رهيافتها و نظريات گوناگوني را كه در مورد آينده بشر مطرح شده است، بررسي كند. از اينرو، پس از طرح مسئله و تبيين آن، در مورد چهار نظريه اصلي بحث ميكند كه عبارتند از: نظريه نجات الهي، نظريه تكاملگرايي بشر، نظريه انسانگرايي مبتني بر خرد علمي و نظريه مهدويت.
نظريه اول، در بيشتر اديان توحيدي منعكس شده و پيروان اين اديان به آن معتقدند. انسان از نظر علمي و عقلي ميتواند به رشد و كمال خاصي برسد، اما همواره نيازمند راهنماي الهي و انسان كماليافتهاي است تا او را از تمام مشكلات و موانع رهايي بخشد.
نظريه تكاملگرايي بشر بر تشكيل حكومت واحد و جهاني كه مبتني بر عقل و حكمت باشد، تأكيد ميكند. اساس اين نظريه، تشكيل مدينه فاضله مبتني بر عقل و فضيلت، و عدالت، آرمان ديرينه آن بوده است.
نظريه سوم، نگرش علمگرايانه به آينده بشر است كه در بررسي اين نظريه، با اشاره به بحرانهاي مدرنيته غربي، كاستيها و ناكارآمدي آن تبيين و نظريه «پايان تاريخ» فوكوياما نقد شده است.
در نظريه چهارم، ابتدا به ضرورت نجات از نظر ديني، تاريخي و عقلي ميپردازد. آنگاه با اثبات نظريه تكامل تاريخي بشر و اثبات فطري بودن نظريه نجات و عقلاني بودن نياز بشر به حكومت واحد جهاني مبتني بر حكمت و عدالت، به اين نتيجه منطقي و عقلاني خواهد رسيد كه تنها يك منجي الهي ميتواند همچون پيامآوران و هدايتگران الهي، حكومت واحد جهاني بر اساس حق و عدالت را برپا كند.
انسان سرگشته امروز كه از همه مسلكها، مكتبها و ايسمهاي بشري، خسته و نااميد گشته، در طلب رهايي و در جستوجوي پناهگاهي روحي و معنوي و تكيهگاهي امن و مطمئن است و براي روزگاري سرشار از محبت، صلح و عدالت روزشماري ميكند. وي در غرقاب تحيرها و تطاولها به اميد طليعه غيبي و منجي آسماني است تا او را از همه مصايب، بدبختيها، ظلمها، بيعدالتيها، ناامنيها، استثمارها و بحرانهاي روحي و فكري نجات دهد.
به همين علت، در طول تاريخ بشري، مصلحان و رهبران زيادي از ميان مردم به پاخاسته و در برابر ستم و اختناق زمانه خويش، فرياد عدالتخواهي و حقطلبي سردادهاند. آنان براي رسيدن به اين ارزش والاي انساني، مجاهدتهاي بسياري كرده و چه بسا بر سر اين راه براي تحقق عدالت و نفي ستم، جان خويش نهادهاند.
اين انديشه آرماني و انساني در همه جوامع وجود داشته و هميشه مطلوب بوده و تلاشهاي بسياري براي دست يافتن به اين حقيقت صرف گرديده است. با اين حال، چرا آنگونه كه بايد، اين خواسته واقعي و اصيل و ارزشمند، تحقق نيافته است و حكومتها بر محور كرامت و عدالت انساني شكل نگرفته و در جهت حق و عدالت حركت نكردهاند؟ جوامع بشري در طول تاريخ توانستهاند ساختار حكومتها را عوض كنند و حكومتهايي نو تشكيل دهند، ولي در دستيابي به امنيت روحي، سياسي، اجتماعي و اقتصادي هميشه به انحراف رفتهاند.
چه موانعي بر سر اين راه و اين آرمان وجود دارد كه آن را دستنايافتني ساخته است؟ بشر به آيندة خود چه نگرشي دارد؟ آيا سرنوشت او اين است كه صرفاً مانند چهارپايان به بهرهبرداري از طبيعت بپردازد و كمال و هدفي عقلاني و معنوي براي او متصور نيست؟ اگر هست، چرا به آن اعتنايي ندارد؟ دليل اين همه اضطراب و نگراني بشر چيست؟
امروزه بسياري از فيلسوفان و متفكران در بررسي مشكلات بشر، همين ويژگي اضطراب انسان را دستمايه پژوهشهاي فلسفي، روانشناختي و جامعهشناختي خود قرار دادهاند، اما متأسفانه راه حل و راه برونرفت از اين مصايب را در همان خطاهاي گذشته و راههاي به اشتباه رفته جستوجو ميكنند.[1]
نظريههاي آينده نگر
استاد مرتضي مطهري،[2] ديدگاههاي آيندهنگر و رهيافتهايي را كه درباره فرجام جهان وجود دارد، اينگونه توصيف ميكند:
1. بعضي معتقدند كه شر و فساد و بدبختي جزء جداييناپذير حيات بشري به شمار ميرود. بنابراين، زندگي ارزش ندارد و عاقلانهترين كارها خاتمه دادن به حيات و زندگي است.
2. برخي ديگر اساساً حيات بشر را ابتر ميدانند و معتقدند بشر بر اثر پيشرفت حيرتآور تكنيك و ذخيره كردن انبارهاي تسليحات وحشتناك تخريبي، به مرحلهاي رسيده كه با دست خود، گورش را كنده است.
3. نظريه ديگري در مقابل اين دو نظريه وجود دارد كه معتقد است شر و فساد جزء جداييناپذير طبيعت بشر نيست، بلكه شرور و تباهي معلول مالكيت فردي است. تا اين مالكيت فردي و امالفساد هست، شر و فساد هم وجود دارد. مالكيت فردي، خود، معلول درجهاي از تكامل ابزار توليد است، ولي نهايتاً تكامل ابزار توليد و جبر ماشين، روزي ريشه اين امّالفساد را خواهد كند. پس مايه و پايه خوشبختي، تكامل ماشين است.
4. بنابر نظريه چهارم، فسادها و تباهيها به خاطر نقص روحي و معنوي انسان است. انسان هنوز دوره جواني و ناپختگي را ميپيمايد و خشم و شهوت بر عقل او حاكم است و فطرتاً در راه تكامل فكري، اخلاقي و معنوي پيش ميرود. بنابراين، نه شرف و كمال جزء جداييناپذير طبيعت بشر است و نه جبر تمدن مستلزم فاجعه خودكشي دسته جمعي انسانها خواهد بود، بلكه آينده اي روشن و سعادتبخش و انساني كه در آن شر و فساد از بيخ و بن بركنده خواهد شد، در انتظار بشر است. دين اين نظرية الهامي را نويد ميدهد.[3]
در يك نگاه كلي مي توان نظريههاي فرجامگرايانه و آيندهنگر را در قالب چهار نظريه ترسيم و تبيين كرد:
الف) نظريه نجات الهي
بر اساس تعاليم اديان الهي، آينده تاريخ و حيات بشر، روشن و رو به سوي كمال معنوي و عقلاني است و بسط ارزشهاي ديني به شكل فراگير خواهد بود كه اين هم آرماني بشري و هم وعدهاي الهي است.
اميد به جهاني روشن كه در آن، آدميان در همه خواستههاي انساني و مفيد خود كامياب شوند و از گناهان، زشتيها، ظلمها و پليديها در امان بمانند، اقتضا ميكند نجاتدهندهاي كه خود مظهر پاكي، تقوا، عصمت، عدالت و ملكات عالي اخلاقي و انساني است، وجود داشته باشد... .
مطالعه اديان الهي به ويژه كتب مقدس و در رأس آن قرآن، نشان ميدهد كه اين وعده به اشكال گوناگون ترسيم شده و مفهوم نجات با آموزههاي ديني، پيوند كاملاً عميق و وثيقي دارد.
اصل نجات تنها در توان خداوند متعال است؛ نجات او، رحمت عامه است و لطف و عنايت او در همه حال بندگان را شامل ميشود و آنها را از انواع خطرها، وسوسههاي فكري و روحي و القائات شياطين در امان ميدارد. براي همين هدف اساسي، خداوند متعال، پيامبرانش را براي نجات بشر از ظلمت، گمراهيها و تباهيها فرستاده است. پس نجات، گسترة وسيعي از حيات آدمي ـ از بدو خلقت و حيات فكري و مادي او گرفته تا حيات ديني و معنوي و اخروياش ـ را شامل ميشود. بنابراين، فلسفة نجات در انديشة كمالطلبي و تعاليجويي انسان نهفته است. در همين زمينه، استاد مطهري استدلال ميكند كه نجات يا رستگاري، تصميم دلبخواهي خداوند نيست، بلكه نتيجه طبيعي زندگي انسان است. به همين دليل، نجات امري تكويني است، نه قراردادي.[4]
موضوع اعتقاد به ظهور منجي در تاريخ بشري با ضرورت نجات، ارتباطي عميق دارد. از اينرو، قبل از بحث در مورد ضرورت منجي، بايد از ضرورت و فلسفة نجات سخن گفت. به تعبير ديگر، آنچه سبب شده تا انديشه ظهور منجي در اديان شكل گيرد، درماندگي، گرفتاري و بحرانهاي خانمانبراندازي بوده است كه تمامي موجوديت و حيات انسانها را تهديد ميكند.
بنابراين، مسئله نجات با موضوع فلسفة هدايت و كمال بشر و فلسفه اديان مرتبط است. اگر دينها آمدهاند تا براي بشر بهروزي، سعادت، صلح، امنيت و زندگي بيدغدغه را به ارمغان بياورند و نجات به معناي رهايي انسان از ظلمت، ظلم، انحراف، طغيان و انحطاط است، پس بايد گفت نياز به نجات و فلسفة نجات، همواره وجود خواهد داشت.
در قرآن كريم، كلمة «نجات» با همين لفظ براي پيامبراني مانند نوح، لوط، شعيب و موسي و برخي ديگر از رسولان الهي: آمده است. قرآن يكي از الطاف بزرگ خداوند را نجات انسانها و امتها از شرك و بتپرستي، كفر و سلطة طاغوتها و ظالمان برشمرده است.
بررسي دقيق اينگونه آيات، نشان ميدهد كه هرگاه مردم دچار انحراف و گمراهي يا طاغوت و بحرانهاي فكري، اخلاقي و ديني شدند، به منجي نياز دارند. در همين زمينه، مطالعه سرگذشت نجاتيافتگان در قرآن يا عذاب شدگان و افراد مغضوب درگاه حقتعالي براي انسانهاي امروز عبرتآموز است.
پس ميتوان بر اين نظريه تأكيد كرد كه انسانها همواره از نظر اديان الهي مستحق دستگيري و نجات بودهاند و مسئله نجات با هدايت و ايمان انسانها مرتبط است. از اين جهت، نجات را بايد تداوم رابطه خدا با مخلوقات خويش و عنايت او براي رساندن انسانها به كمال تلقي كرد. علاوه بر اينكه در كتب آسماني و آموزههاي وحياني بر اين حقيقت تأكيد شده، در واقع، فلسفه بعثت پيامبران الهي براي نجات بشر بوده است. اين نجات وقتي محقق ميشود كه انسان به خداوند، ايمان راستين و كامل بياورد.
اين تسليم ذاتي انسان، مبتني بر شناخت، اعتقاد و ايمان او به خداوند است. اين تسليم مطلق ارتباط مطلق، خداوند با بنده را تضمين ميكند؛ ارتباطي كه موجب ميشود تا مخلوق در كماليابي به خالق خود شبيه گردد و رفتار او صبغة الهي بگيرد. پس اين كمال و سلوك بايد در همه ابعاد و شئون وجودي از جمله كردار، افكار و روح انسان صورت بگيرد. راهنر در مورد رابطه ايمان با مسيح و تكامل روحي و معنوي بشر چنين ميگويد:
به نظر من، ما نبايد در نشان دادن تاريخ جهان و روح و روان خودمان كه تاريخچهاي از تعالي ذات بشري است، در ارتباط با خداوند، با هيچ مشكلي مواجه باشيم؛ زيرا تعالي ذاتي و نهايي انسان در ارتباط با ذات مطلق خداوندي حاصل ميشود.
عقيده به ظهور منجي بزرگ براي برچيدن بساط ستم و برقراري حكومت حق و عدالت، به شرقيها و مذاهب شرقي منحصر نيست، بلكه اعتقادي عمومي و جهاني است كه چهرههاي مختلف و (مصاديق آن) در عقايد اقوام گوناگون ديده مي شود. همه اين باورها و انتظارها روشنگر اين حقيقت است كه اين اعتقاد كهن از فطرت و نهاد انساني سرچشمه ميگيرد و در دعوت همه پيامبران تجلي يافته است.[5]
اصل انديشه نجات در همه امتها و همه اديان به نوعي مطرح بوده است؛ از سوشيانت، موعود آيين زرتشتي گرفته تا شيوه، موعود يهود و عيسي مسيح در مسيحيت و مهدي موعود در اسلام به نوعي از فراگير و جهاني بودن اين حقيقت حكايت دارد.
از نظر عقلي نيز اگر چنين انتظاري وجود نداشته باشد يا اين موضوع يك باور جهاني نباشد، زمينه آن وعده بزرگ الهي محقق نخواهد شد. زيرا:
1. با موانع بيشماري روبهرو خواهد بود و همه مردم آمادگيهاي لازم فكري، روحي و ديني براي پذيرش چنين امر غيرمنتظرهاي را نخواهند داشت.
2. نقض غرض پيش خواهد آمد؛ زيرا با اين فرض، خداوند، منجي را مخصوص يك قوم و يك كيش قرار داده و ديگران را از وجود پر فيض او محروم ساخته است.
پس منجي بايد جهاني و برنامههايش نيز براي همه ملتها باشد. اساساً عقيده به آمدن منجي به معناي پايان يافتن مكاتب پوچ و الحادي و سلطة ستمكاران و استثمارگران و تحقق برنامههاي الهي تمام انبياست كه در رأس و بطن آن، بسط توحيد و عدالت قرار دارد.
اگر اميد به نجات و رهايي، صلح، عدالت و گشايش و فردايي بهتر نباشد، بايد پرسيد: آن همه خون دلها و رنجها براي چه بوده است؟ پيامبران براي چه مبعوث شدند؟ اسلام چرا آمد؟ محمد و علي، چرا آن همه كوشيدند و در برابر آن همه آزارها صبر كردند؟ عاشورا چرا به وقوع پيوست؟... مگر اينها همه براي آن نبود كه ظالمان را از ميان بردارند و محرومان را به آسايش برسانند. پس در اين صورت، اگر نپذيريم كه مسائل و مصايب زندگي، ساخته ستمكاران است نه دست تقدير، بايد بگوييم كه آن مصلحان با اصول تغييرناپذير خلقت به ستيز برخاسته بودند و با اراده ازلي پيكار ميكردند! آيا چنين است، يا اينكه برعكس، در راه خدا و رضاي او به پا خاستند.[6]
تاگور ميگويد: ... اكنون من مرتكب اين گناه نميشوم كه اعتقادم را به انسان از دست بدهم و شكست كنوني بشر را شكست نهايي بشمارم. من به آينده مينگرم و زماني را در نظر ميآورم كه اين فاجعه عظيم به پايان ميرسد. تاريخ ورق ميخورد و انسان دوباره سبك ميگردد و از شهوات تهي ميشود... . شايد سپيده اين صبح روشن، فردا از افق اين سو (افق شرق) برخيزد كه خورشيد نيز از آنجا ميدمد. در آن هنگام، انسان شكست خورده، ميراث از دست رفته خود را دوباره به چنگ خواهد آورد.[7]
هنوز انسان در اين آرزو به سر ميبرد و ميداند كه با ترقي روزافزون دانشها، مشكلات زندگي بشري حل نخواهد شد. هنوز انسان، گرسنه، برهنه و بيمسكن بوده و دچار بسياري از مشكلات روحي و رواني است.
امروزه بشر با تكيه بر پيشرفت علم ، و با اصالت دادن به نظريات علمي، روش علمي را بهترين، مطمئنترين و پذيرفتهترين روش براي اداره زندگي خود برگزيده است. حال چرا به موازات اين رشد علمي، انواع جرم و جنايت و مخاطرات و انواع تهديدها نيز رشد كرده و بشر با اينكه ابزار كافي در اختيار دارد، قادر به از بين بردن اين معضلات نيست؟
در نتيجه، بشر به راه و منطق و فرضيه جديدي نياز دارد و آن اقرار به عجز خويش در رسيدن به آرمانهاي اصيل انساني و برقراري عدالت و صلح است. صلح، رفاه و سعادت همه جوامع بشري از راهها و الگوهايي كه دانشمندان گوناگون عرضه كردهاند، هرگز به دست نميآيد؛ زيرا اين آرمان، ايده و هدف مطلوب، بر پيشفرضهايي مبتني است و تا اين پيشفرضها محقق نشود، حكومت جهاني مبتني بر صلح و عدالت همچنان شعارگونه خواهد ماند.
اعتقاد به آمدن منجي جهاني از نظر رواني براي جامعه بشري ارزشي عظيم و انكارناپذير دارد؛ زيرا اگر اميد به بهبود و رشد و كمال از جامعهاي رخت بربندد و جاي آن را نااميدي بگيرد، روح زندگي فردي و اجتماعي و سلامت روح و روان افراد آن جامعه به خطر خواهد افتاد. در تحقيقات گوناگون روانشناسي، علت بسياري از جرايم و بحرانهاي روحي و خودكشيها، يأس و احساس پوچي تشخيص داده شده است.
اگر انديشه عدالت و نجات از چنگال ستم در جامعهاي بميرد، آن جامعه ديگر نميتواند زنده بماند. با اينكه اين همه تلاشها و تكاپوها براي پيشرفت و غلبه بر ناامني و مشكلات روحي و مادي صورت ميگيرد و همه دانشمندان و مكاتب و اديان، مدعي برقراري رفاه، امنيت، صلح و زمينهسازي براي رشد و سعادت بشر هستند، چرا همه اين رهيافتها و نظريات، نتوانستهاند بشر را به ساحل خوشبختي و امنيت برسانند!
ب) نظريه تكاملگرايي بشر
دومين نظريهاي كه در مورد آينده مطرح شده، نظريه تكاملگرايي تاريخي بشر است كه بسياري از دانشمندان آن را تأييد كردهاند. بر اساس اين نظريه، بشر با تكيه بر علم و عقل ميتواند بر تمامي مشكلات خود فائق آيد و مدينه فاضله آرماني را به دست خود محقق سازد.
حكومتها همواره با طرح ارزشهاي متعالي و ايدهآل و آرماني و با شعار كرامت و حقوق انساني، عدالت، آزادي، امنيت، رفاهگستري و نجات بشر از مصايب، بر سر كار آمده و هر يك بر اصول و مباني فكري و فلسفي خاصي تكيه كردهاند. به طور مثال، در جامعة ايدهآل فيلسوفان، بر عقلانيت و فضيلتمداري حكومت تأكيد ميشود و نظام و سازمان اين نوع حكومتها بر اساس عقلانيت تكامل يافته و تحت تدبير و رأي كاملترين افراد از نظر عقل (حكيمان) اداره مي شود. در چنين جوامعي، سليقهها و كششها و منافع و غرايز بشري در پرتو عقل رنگ ميبازد و گستره عقل بر عالِم و عامي، زن و مرد و خرد و كلان سايه مي افكند. البته چنين جوامعي صرفاً در ذهن فيلسوفان شكل گرفته و ويژگيهاي عيني و مشكلات واقعي جوامع گوناگون انساني را ندارد. چنين آرمانشهرهايي مانند جمهوري افلاطون، رؤيايي است و شوق انگيز، اما چه كساني و با چه زمينههاي فكري، اجتماعي و سياسي ميتوانند چنين جامعه آرماني را محقق سازند؟ آيا همه آدميان به احكام عقل پايبندند و همه كساني كه به مرحله عقلانيت و حكمت نظري و عملي رسيدهاند، به فهم و درك واحدي از امور سياسي و اجتماعي ميرسند؟
شوق و پرواي ترقي و كمالجويي بعد از عصر روشنگري به آن حد رسيد كه كوندورسه ميگويد:
كمالجويي تواناييهاي انسان حد و مرزي ندارد و در واقع، كمالپذيري انسان، بيپايان است.[8]
انتظاراتي كه دانشمندان علوم تجربي در مورد ترقي انسان داشتند، حد و مرزي نميشناخت. به گمان آنان، علم و پيشرفت مادي خودبهخود خوشبختي و فضيلت به بار ميآورد و انسان ميتواند بهشت را براي خود روي زمين بسازد. آنان علم را رهاييبخش بزرگ قلمداد ميكردند و انتظار داشتند كه انسان به اعتلاي بيسابقهاي دست يابد و افراد با تبعيت از عقل، بتوانند ريشه جهل و شر را از ميان ببرند.
استاد مطهري ميگويد: در طول تاريخ گذشته و آينده، نبردهاي انساني تدريجاً بيشتر جنبه عقيدتي و مسلكي پيدا كرده و ميكند و انسان تدريجاً از لحاظ ارزشهاي انساني به مراحل كمال خود، يعني به مرحله انسان آرماني و جامعه آرماني نزديكتر ميشود تا آنجا كه در نهايت امر، حكومت و عدالت، يعني حكومت ارزشهاي انساني كه در تعبيرات اسلامي از آن به عنوان «حكومت مهدي» تعبير شده است، مستقر خواهد شد و از حكومت و نيروهاي باطل و حيوانمآبانه و خودخواهانه و خودگرايانه اثري نخواهد ماند.[9]
در بينش مسيحيت نيز اعتقاد به سنت آخرالزماني و انتظار ظهور دوباره مسيح و منجي آسماني از كتاب مقدس الهام گرفته شده است. اصولاً از نظر ديني، مفهوم «آخرالزمان»، در واقع به معناي تحقق ملكوت خدا در زمين است كه به كمالگرايي بشر و غلبه اراده خدا و حاكميت خير تفسير ميشود. «سير تكاملي بشريت به سوي آزادي از اسارت طبيعت مادي و شرايط اقتصادي و منافع فردي و گروهي و به سوي هدفي و مسلكي بودن و حكومت و اصالت بيشتر ايمان و ايدئولوژي بوده و هست. اراده بشر ابتدايي، بيشتر تحت تأثير محيط طبيعي و محيط اجتماعي و طبيعت حيواني خودش شكل گرفته و متأثر شده است، ولي اراده بشر مترقيتر در اثر تكامل فرهنگ و توسعه بينش و گرايش به ايدئولوژيهاي مترقي، تدريجاً از اسارت محيط طبيعي و اجتماعي و غرايز حيواني آزادتر شده و آنها را تحت تأثير قرار داده است.»[10]
استاد مطهري در مورد فرآيند تكاملي تاريخ و سير بشر به سوي رشد و كمال مينويسد: هرچند در مجموع، حركت تاريخ، تكاملي است، ولي سير تكاملي آن، جبري و لايتخلف نيست و چنين نيست كه هر جامعهاي در هر مرحله تاريخي، لزوماً نسبت به مرحله قبل از خود، كاملتر بوده باشد، نظريه اين كه عامل اصلي اين حركت، انسان است كه موجودي مختار و آزاد و انتخابگر ميباشد، تاريخ در حركت خود نوسانات دارد، ولي در مجموع خود، يك خط سير تكاملي را طي كرده و ميكند.[11]
ج) نظريات انسانگرايانه مبتني بر خرد علمي
برخي از متفكران همواره انديشة آيندهاي بهتر را مطرح كردهاند كه نويد جهاني يكنواخت و يكپارچه را ميداد؛ جهاني كه بر اساس عقلانيت و علم اداره شود.
هر يك از تجربهگرايان و دانشمندان عصر روشنگري با شاخص قرار دادن مشخصات عواملي، بدانها جنبه آييني و مقدس بخشيدند و عواملي مانند خاك، زبان، مذهب، خون و مليت را محور حكومت و نظام سياسي، اجتماعي و فرهنگي خود قرار دادند.
در برابر آرمانهاي جهانگرايانه، هر بار كه طليعه يا وعده جامعه آرماني ـ جهاني پديد ميآيد، مليگرايي با خروش و خشم، سربلند ميكند. جريانهايي مثل كمونيسم، فاشيسم، سوسياليسم، ناسيوناليسم، فورديسم، ليبراليسم، مدرنيسم و... بزرگترين موانع و مراحلي بودهاند كه بر سر راه انديشه و آرمان جمعي بشر مبني بر شكلگيري حكومت واحد جهاني سر برآوردهاند. البته قبل از آنكه متفكران، جامعهشناسان يا فيلسوفان، بطلان اين گفتمان را آشكار كنند، خود در عمل و سرنوشت تاريخي خويش، شكست خوردند.
موضوع اينكه آيا در برابر اين آرمانگرايي براي جامعه جهاني واحد و حكومت جهاني صلحگرايانه و انساني بايد ايستاد و آن را نفي كرد و يا ميتوان زمينههاي فكري و سياسي چنين حكومت آرماني را فراهم ساخت، نيازمند مطالعات ژرف و گستردهاي است و به نظر نميرسد در عصركنوني، زمينه تحقق و حتي طرح آن وجود داشته باشد.
امروز همه جهان در دام جهانيسازي ليبراليسم و تحميل تمدن غرب گرفتار شدهاند. روند جهانيسازي در پشت ظاهر مدرنيته فوقصنعتي و رايانهاي و جنون اينترنت پنهان شده و ادعاي بهبود وضع جهان در فرايند جهانيسازي و يكپارچه كردن مدلهاي اقتصادي و سياسي و فرهنگي جهان، ادعاي ساده لوحانهاي است كه هرگز قادر نخواهد بود آيندهاي درخشان را براي بشر به ارمغان آورد.[12]
اكنون كه به لحظههاي احتضار تمدن غرب نزديكتر ميشويم و شاهد افول آن و تولد عصري ديگر هستيم، بايد راه صحيح خود را بيابيم. ادگار مورن معتقد است كه بشر وارد دورهاي ميشود كه در آن، اطمينان و اميد به برقراري صلح عادلانه و برابري از ميان رفته و جهان در مرحله اي قرار دارد كه مملو از ترديد و بياعتمادي است.[13] او ميگويد:
بايد اين تفكر را كه رشد تكنولوژي صنعتي تنها براي ما خير و خوبي ميآورد، ترك كنيم. جوامع ما تصور ميكردند در امتداد آزادراه تاريخي، به سوي آيندهاي پر از خوشبختي ميروند.[14]
زماني رنسانس با اين وعده آغاز شد كه علم به تنهايي ميتواند خوشبختي، آرامش و رفاه را براي بشر به ارمغان آورد. امروز اين تيغ برنده در خدمت قدرت و ثروت و نظامهاي سرمايهداري و مردان سياست افتاده و رنسانس زنگ پايان خود را با به ارمغان آوردن اين بحرانها براي همه بشر، به صدا درآورده است.
نبود تفكر و بينشي مشترك درباره اينكه جهان فردا چگونه خواهد بود، مايه دلسردي و نوميدي است. دلايل زيادي براي ترديد و اضطراب بشر امروز وجود دارد، مانند: از بين رفتن ارزشهاي اصيل اخلاقي، معنوي و ديني، پيچيدگي و عدم ايقان روز افزون جهان، دشواري درك جامعة نوظهور جهاني، يأس مردم جهان از ادعاهاي دروغين نظامهاي سوسياليستي، ليبراليستي و امپرياليسم و راسيوناليسم، وجود مشكلات لاينحل جهاني در زمينه سلاحهاي كشتار جمعي، انتشار گازهاي گلخانهاي، بحرانهاي اجتماعي و سياسي، جهاني شدن اقتصاد و بحرانهاي آن، ناامني بهداشتي مثل ايدز، خطر شيوع بيماريهاي ناعلاج، تخريب محيط زيست، برهم خوردن تعادل بيولوژيك (مثل آب شدن بيسابقه يخهاي قطب جنوب)، فعاليت شبكههاي مخوف مافيايي، فعاليتهاي مخرب اقتصادي (مثل قاچاق كالا، انسان، مواد مخدر و كالاهاي تقلبي)، تأثيرات گسترده فرهنگ منحط غربي در سراسر جهان و تضعيف روزافزون ارزشهاي اخلاقي و مذهبي.
تمدن جديد با داعيه انسانمداري، علمگرايي و پيشرفت، مدعي تأمين خوشبختي، نجات، صلح، امنيت و عدالت براي بشر بود، در حالي كه امروز نه از شأن و ارزشهاي متعالي و كرامت انساني خبري است و نه از امنيت و صلح و عدالت. در روزگار ما، تار و پود ارزشهاي انساني از هم گسسته و همين تمدن انسانگرا، به تحقير و نابودي اصالت انساني دست زده است.[15] مكاتب طرفدار انسانگرايي نيز ضربههاي مهلك خود را بر بنيانهاي نظري انسانشناسي و مباني فلسفي آن وارد ساخته و انسان را از محتواي واقعي خود نهي كردهاند.
در تمدن جديد و از عصر رنسانس به بعد، انسان مهمترين آرمان تمدن جديد معرفي گشته، ولي تنها در بعد مادي و چارچوب رفاه و عيش و نوش حيواني خلاصه شده است. انسان امروز با نفي ارزشهاي آسماني و ديني، به اصيلترين ابعاد وجودي و كمال واقعي خود پشت كرد، و دين را كه راه هدايت و كمال و تأمينكننده اخلاق و مباني صلح و برادري بود، از ساحت زندگي خود دور كرد. انسان امروز، هواهاي نفساني و لذتجويي را مهمترين اهداف زندگي خود ساخته، به پرستش خويش روي آورده و ارتباط معنوي و روحياش را با خالق خود گسسته است. به همين دليل، انسان امروز به استدراج و خوداتكايي و طغيان مبتلا شده است. انسان غربي، در طول سه قرن مورد هجوم انواع فرهنگها و افكار بشري سستبنياد و بيمبنا قرار گرفته و دچار بيتعادلي گرديده است او ميخواه به جاي خداي آسماني، خود، در زمين خدايي كند.
به طور كلي، تمدن جديد كه داعيه جهانشمولي داشت و خود را بهترين الگوي فرهنگ حكومتي براي تمام بشر ميشمرد، هديههايي تلخ و گزنده و خانمانسوز براي بشر به ارمغان آورده است. اين واقعيت، چنان ملموس و مشهود مينمايد. كه حاجت به بيان و برهان ندارد. با اين حال، به فراخور اين نوشتار، به تحليل برخي مباني فلسفي و نظري مدرنيته ميپردازيم تا ثابت كنيم كه تمدن غرب نميتواند داعيه جهاني شدن و حكومت جهاني داشته باشد:
1. مدرنيته در بحران
هگل و برخي ديگر از فيلسوفان غربي استدلال ميكنند كه تمدن مدرن غرب به دليل ابتنا بر عقلانيت و علممحوري، بهترين تمدن بشري شناخته ميشود. اين ايده هگل تا امروز طرفداران زيادي داشته، ولي نقدهاي جدي به آن شده است.
تمامي فيلسوفان مدرن بعد از دكارت كه بر عقل خودبنياد و روش علمي تأكيد مي كردند، زمينه گسترش مدرنيته را با بازگذاشتن دست انسان براي سيطره بر طبيعت و جهان، مهيا كردند. در عصر روشنگري، علم به منزله روشي مطمئن و تنها عامل پيشرفت بشر در همه زمينهها شمرده شد و به الگوي كامل براي همه جوامع تبديل گشت. مشخصههاي ديگر اين عصر، فقدان ارزشهاي اخلاقي و نفي ارزشهاي عام و جهانشمول، رواج مصرفگرايي و فريبندگي و شيءگشتگي است.
مدرنيتهگرايان معتقدند تمدن مدرن بيش از هر تمدن شناخته شده ديگر به جايگاه كليتگرايي و جهانشمولي واقعي و اصيل نزديك شده و مدرنيته در شرف تبديل به تمدن جهاني و فراگير است. افرادي مثل پتراس، گلدينگ، هريس، هانتينگتون و فوكوياما، چنين برداشتي از جهاني شدن دارند. از نظر اين ديدگاه، جهاني شدن به معناي حضور فرهنگهاي گوناگون در فضاي مشترك آفرينش، توليد و تأثيرگذاري نيست، بلكه صحنه رقابت و پيروزي فرهنگهاي غالب خواهند بود كه ابزار مالي و فني و فنآوريهاي اطلاعاتي و شبكههاي ارتباطات جهاني را در اختيار دارند.
برخي از فلاسفه و متفكران غربي، بر ايده برتري تمدن غرب و اينكه مدرنيته بهترين الگوي تفكر براي تمام فرهنگها و جوامع است، تأكيد دارند تا آنجا كه برخي از متفكران و نظريهپردازان غربي نظير هانتينگتون و فوكوياما،[16] آشكارا اين برتري تمدن غرب را به رخ جهانيان مي كشند و فرجام تاريخ را با غلبه و جهاني شدن تمدن غرب مساوي ميانگارند.
آيا هيچ مانعي بر سر راه عقلانيت و به كارگيري عقل در همه شئون حيات فردي، اجتماعي و سياسي وجود ندارند، و آيا انگيزههاي نفساني و منفعتطلبانه بشري، بزرگترين مانع بر سر عقل و عقلگرايي نيست؟
دانيل بل سوسياليست امريكايي با همين رويكرد در كتاب پايان ايدئولوژي دموكراسي غرب را نماينده جامعه خوب در مرحله عمل ميداند. فوكوياما نيز با رويكردي مشابه، به ايدة برتري تمدن غرب در مقالهاي با نام «پايان تاريخ و آخرين انسان» اشاره ميكند. وي با تفسيري خاص از هگل، فيلسوف آلماني، ميكوشد دنيايي عاري از جنبههاي ايدئولوژيك را كه به عينيت پيوسته، نشان دهد و سرنوشت انسان را در ساختار دموكراسي ليبرال ترسيم كند.
ادعاي اصلي او متكي بر دو فرض است:
اول اينكه علوم طبيعي هم واجد خصلت انباشت دانش و تجربه بشرياند و همجهت دارند. بنابراين، بر تمام جوامع بشري كه بخواهند از اين دانش بهره بگيرند، تأثيري يكنواخت خواهد. داشت.
دوم، گرايش روزافزون بشر به بهرهمندي از تكنولوژي، موجب همگن شدن فزاينده فرهنگها شده است. به همين دليل، دانش و ارزش تمدن غربي را همسو و همجهت ميبيند و معتقد است جهتگيري جوامع گوناگون براي پيشرفت و نياز به تكنولوژي غرب، روند همگرايي با غرب را تشديد ميكند.
هگل، روند تكامل تاريخ را پيشرفت به سوي عقلانيت كامل علمي ميديد كه به مرور زمان، از سيطره احساس، تخيل، وهمزدگي، رها ميشود و حتي با افسونزدايي و دينزدايي، تنشها و تناقضات اجتماعي خود را فيصله ميدهد و با پيشرفت تاريخ، نظم اجتماعي ـ عقلاني به واقعيت تبديل ميشود
اساس نظريه وي اين است كه با شكست تجربههاي تاريخي، مثل فاشيسم و پايان سيطره مذهب (كليسا) و نظامهاي توتاليته و كمونيسم، گرايش عام براي كل بشر در جهت «دموكراسي ليبرال» ايجاد شده و پايان تاريخ در واقع به معناي پيروزي يك «ايدئولوژي واحد» تفسير ميشود كه در عين عقلاني بودن، تجربهاي واقعي و بيبديل نيز است. وي تأكيد ميكند: «هيچ جانشيني كه از جنبه نظري منسجم باشد، براي دموكراسي ليبرال وجود ندارد.»[17]
نظريه پايان تاريخ، بر اين فرض استوار است كه بشر به آخرين مراحل از كمال و نبوغ عقلاني خود رسيده و به كاملترين تجربه در تنظيم مناسبات و ساختارهاي حكومتي، سياسي، اقتصادي و علمي دست يافته است.
البته واقعيت عيني وضعيت موجود و وجود بحرانهاي بيشمار كه دقيقاً معلول عصر روشنگري و عقلانيت مدرن يا مرتبط با آن هستند، ابطال اين فرضيه را نشان ميدهد. افزون بر اين، بسياري از نظريهپردازان و متفكران بزرگ غرب، اين نظريه را زير سؤال بردهاند و با وارد كردن انتقادهاي جدي به آن، الگوي مدرنيته غربي و نظام ليبرال سرمايهداري را تجربه كامل و نهايي بشر نميدانند.
ميتوان يك معناي معقول و منطقي براي نظريه پايان تاريخ در نظر گرفت و آن، پايان نظام ليبرال سرمايهداري و هويدا شدن بحرانهاي فكري و بنبستهاي علمي و عملي آن است. به ديگر سخن، دوران حاضر را ميتوان پايان الگوي مدرنيته غربي و شروع لغوي تمدن غرب و پايان دوران ابتذال و خودپرستي بشر و آگاهي به ناتواني خود در برقراري عدالت، امنيت، عقلانيت و تعادل همه جانبه و سعادت دانست.
اين نظريهها به طور مبهم، به نوعي تعيينكننده و اشاعهدهنده فرهنگ خاصي بودهاند. با اين حال، بايد توجه داشته باشيم كه به طور نسبتاً روشني داراي تمايز و ويژگيهاي خاص خود هستند. نظريه علمگرايي پوزيتيويستي، نظريه عقلگرايي، نظريه اومانيستي و اگزيستانسياليستي، نظريههاي سياسي مثل كمونيسم، ليبراليسم و سوسياليسم، نظريه پايان تاريخ، نظريه برخورد تمدنها و نظم نوين جهاني، هر يك رويكردي كلگرايانه و رهيافت ايدهآليستي براي ساماندهي و مديريت جهان در قالب يك گفتمان فلسفي، سياسي، اقتصادي، فرهنگي و حتي نظامي بودهاند. البته در مورد غلبه و رجحان جنبههاي سياسي، اقتصادي يا فرهنگي هر يك از اين نظامها به شكل درونگفتماني، در جاي خود بايد بحث شود، ولي به هر حال اين كشمكش همواره وجود داشته كه هر نظريه كلان در مورد مديريت جهان و هدايت جوامع انساني، ناگزير بايد در جنبههاي سياسي، فرهنگي و اقتصادي، برنامهاي نظاممند داشته باشد. به عبارت ديگر، صرفاً نميتوان بر بعد خاصي مثل بُعد فرهنگي پافشاري كرد و نفي انگارههاي معنوي و ديني را وجهه اصلي جهتگيري خود قرار داد و به ناچار در جنبههاي سياسي و اقتصادي نيز بايد طرحهايي براي اداره جهان اجرا كرد.
2. ضرورت حكومت واحد جهاني
روسو نيز حل مشكلات بزرگ بشري را در نظام اجتماعي و نوع حكومت ميديد. وي معتقد بود نفي دين و روند دينزدايي براي پيشرفت و كاميابي بشر كافي نيست. وي در اعترافات خود مينويسد: دريافتم كه همه چيز اساساً به علم سياست وابسته است و معضل «بهترين نوع ممكن حكومت»، مرا به مسئله ايجاد ملتي بافضيلت، روشنانديش و خردمند واداشت. خلاصه به معناي حقيقي كلمه تا آنجا كه ممكن است، بشر بايد به بهترين شكل حكومت دست يابد تا سعادتمند شود و محور ويژگيهاي اصلي چنين حكومتي، انديشه حق و عدالت است.[18]
به نظر او، جامعه با اصلاح و دگرگوني خود ميتواند اين دردها را درمان كند. روسو نيز مانند پاسكال و برخي ديگر از متفكران، درخشش خيره كننده تمدن جديد را تنها پندار و زرق و برق آن ميبيند و پيوندهاي اجتماعي عصر جديد و ارزشهاي حاكم بر آن را دروغين و غيرواقعي ميداند. وي معتقد است كه انسان خيال ميكند امنيت و آرامش او در جامعه، با حضور و تشكيل نهادهاي اجتماعي تأمين ميشود.[19] در واقع، او نيز مانند پاسكال عقيده دارد كه وضع كنوني بشر، دچار فساد و تباهي و افراط و تفريط است. به گفته وي، همه چيز تا زماني كه در دست پروردگار قرار دارد، نيكوست، اما همين كه به دست انسان ميرسد، راه تباهي در پيش ميگيرد.
ويل دورانت در تاريخ تمدن مينويسد: مدينه فاضله تحقق يافته است، ولي در عالم خارج از ما... ما قدرت خود را صد برابر كرده و به پيشرفتهاي زيادي دست يافتهايم، ولي طرحها و نقشههاي ما به پستي و تنگي زماني است كه در جهل و انحطاط به سر ميبرديم. ما از لحاظ روحي، كوتهفكراني هستيم در قالبهاي بسيار بزرگ. مدينه فاضله در همه جا وجود دارد به جز در روح انسان. با اين همه، اين مدينه فاضله كوچكي كه اكنون با رؤياي اغماضپذير ميخواهيم بنا كنيم، نميخواهد طبيعت را از نو بسازد و تسلط انسان را بر طبيعت بگستراند؛ زيرا بهشت مورد نظر «بيكن» تحقق يافته است، بلكه ميخواهد خود را از نو بسازيم و نفوس خود را با اراده و دلهاي خويش را پاك و با صفا كنيم. معلوم شد كه مقصود ما بناي يك مدينه فاضله مكانيكي يا بهشتي براي رهروان پياده و مسافران هواپيما نيست، بلكه امر اساسيتري در نظر است كه همان بالا بردن صفات اخلاقي و جسمي و معنوي مردم باشد. نسلي كه محصول و نتيجه اين اقدامات به شمار ميآيد، ميتواند مدينه فاضله را بنا كند![20]
د) نظريه مهدويت
انسان سرگشته آخر الزمان كه از همه مسلكها و قدرتهاي بشري نوميد گشته است، در طلب آرمان رهايي ميخروشد و در جستوجوي پناهگاهي روحي و معنوي و تكيهگاهي وجداني و فطري، به هر سو ميرود و در اشتياق ديدار آخرين حجت الهي و بقيةالاولياء در بيقراري به سر ميبرد.
انتظار منجي موعود، انعكاس تعاليم و باورهاي همه انبياي الهي يك ضرورت و نياز است. بشر به يافتن راه نجات از همه مشكلات و مسير واقعي كمال، نيازمند است. ما ناگزيريم از بين اين گزينهها يكي را انتخاب كنيم: تباهي و فساد يا اصلاح و بهروزي؛ ظلم يا عدالت؛ جهل و تيرگي و اختناق يا نور و روشنايي و رهايي؛ شر و شرارت يا امنيت و نجات و سعادت. همه دينها به نجات و سعادت ميانديشند و روزي را وعده دادهاند كه همه زمينهسازيها وتلاشهاي انبيا و ارشادها و دعوتهاي ايشان به ثمر مينشيند و اهداف متعالي و آسماني دين محقق ميشود. بايد گفت عصر جديد با همه ادعاها و بحرانهايش و با تمام وجودش، چنين نياز و اضطرابي را احساس ميكند.
حال با توجه به اينكه شرط فاعلي، يعني اراده قطعي خداوند براي نجات و سعادت بشر با تعيين دين و ارسال هدايتگران و منجيان آسماني محقق شده، بايد ديد آيا انتظار كه تحقق شرط قابلي اين امر است، محقق شده و آيا جهان با اين ناكاميها و انحرافات به اين نقطه نزديك شده است كه بداند و باور كند بدون دين و بدون رهبري يك انسان آسماني نميتواند عدالت، امنيت و صلح واقعي را برقرار و ظلم و فساد را ريشهكن سازد يا نه؟
در تمام اديان و مذاهب جهان، به مصلحي كه در آخرالزمان ظهور خواهد نمود و آينده جهان و فرجام را اصلاح خواهد كرد، اشاره شده است. بنابراين، انتظار يك مصلح بزرگ آسماني و غيبي و اميد به آيندهاي روشن و ملكوتي، امري فطري و منطق با آموزههاي همه اديان و عقل و فطرت بشري است.
ضرورت و فلسفه وجودي منجي و حكومت واحد جهاني الهي، در واقع همان فلسفه بعثت انبيا و ضرورت هدايت و راهنمايي بشر است. فلسفة خلقت، در واقع، رشد هدايت و تكامل بشر در سايه عبوديت به شمار ميآيد و اين فلسفه و هدف شامل همه انسانها و همه اعصار است.
ضرورت قيام و ظهور موعود نيز به منزله تحقق اين هدف و اهداف ديگر انبياست. پس به همان ميزان كه حقيقت و عدالت به منزله يك فعل، ضرورت و ارزش دارد، وجود برپا كننده (فاعل) آن نيز ضرورت دارد، زيرا:
1. علم به حقايق دين به طور كامل و آگاهي به ابعاد وجودي انسان و راه كمال و هدايت او به سوي خدا، از ويژگيها و شئون امام معصوم7 است.
2. اصل هدايت امري ضروري و حتمي در سنت الهي به شمار ميآيد و چنانكه گفته شد، فلسفه و هدف اصلي خلقت آدميان محسوب ميشود. اين امر به انسانهاي خاص و زمان و يا منطقه خاصي اختصاص ندارد، بلكه عام و مطلق است و تعطيلبردار نيست.
3. عدالت در ابعاد جهاني به زمينهها و پيشفرضهاي خاصي نياز دارد كه تنها از عهده ديني كامل و جامع برميآيد كه براي همه ابعاد وجود آدمي و همه نيازهاي جوامع بشري برنامه داشته باشد و در همه موارد، حكم حق و حد معقول و مشروع را از حد افراط و تفريط و ناصواب آن مشخص سازد.
اجراي عدالت و تحقق آن در همه ابعاد جوامع بشري در حوزه اقتصاد، سياست، اخلاق، نظام تعليم و تربيت و ابعاد اجتماعي و فردي از غيرمعصوم ساخته نيست، زيرا:
1. اين فرد، به همه ابعاد عدالت در همه شئون و ابعاد وجودي و ساحتهاي بشري علم كافي ندارد.
2. زمينه اجراي عدالت به مفهوم واقعي آن، مستلزم عصمت و تقوا و علم در حد كامل است و از فردي كه اين صفات را ندارد، نميتوان توقع اجراي عدالت داشت. از اينرو، با اينكه همه جوامع انساني در طول تاريخ، طالب عدالت بودهاند، كمتر به آن دست يافتهاند. پس نتيجه ميگيريم كه تحقق عدالت به معناي كامل و در ابعاد جهانشمول آن (عدالت تشريعي و تكويني) از شئون و اموري است كه به امام معصوم اختصاص دارد.
دقت در روايات و رهنمودهاي معصومان: در مورد، ظهور منجي و برپاكنندة حكومت حق و عدل نشان ميدهد كه اين همه تأكيد و اشارات صريح و برجسته در مورد عدالت، چه وجهي دارد. حال اين سؤال اساسي مطرح است كه آيا امام مهدي(عج) وظايف و برنامههاي مهم ديگري بر عهده ندارد كه به اندازه عدالت، ضرورت عقلي و ديني داشته باشند؟ آيا وظايفي مانند اجراي حدود الهي، اقامه حق، تعليم و حفظ دين از بدعت و تحريف، مبارزه با دشمنان دين و نابودي كفار، مشركان، طاغوتها و... از وظايف امام نيست؟
در پاسخ بايد گفت به نظر ميرسد تأكيد بر عدالت، علت و فلسفه خاصي در عصر ظهور دارد و آن دليل، هم جنبه تاريخي دارد و هم جنبه فلسفي و كلامي.
ميتوان گفت ادله اثبات كنندة ضرورت منجي و فلسفه آن، مبيّن ضرورت عدالت و نياز بشر به اين اصل مهم نيز هست. بنابراين، بايد به اين حقيقت توجه داشت كه تأكيد بر عدالت، تأكيد بر ضعف و عجز بشر در تأمين و تحقق اين اصل مهم و ضروري حيات بشري است؛ تأكيد بر عدالت، اثباتكنندة بطلان تمام دكترينهاي تاريخي و علمي بشر براي تأمين صلح و عدالت در تمام جوامع و مقاطع تاريخي است؛ تأكيد بر عدالت، تأكيد بر نياز بيبديل انسان به يك منجي و هدايتگر معصوم و آسماني است. تأكيد بر اينكه عدالت تنها به دست موعود و منجي شيعه تحقق خواهد يافت، در واقع، احتجاج و دعوت به تحدّي با همه مكاتب بشري و همه نظريهها و دكترينهايي است كه در مورد آينده بشر بيان شده كه «ضَعُفَ الطالب و المطلوب» را اثبات ميكند.
آينده جهان و انسان از منظر دكترين مهدويت، آيندهاي است مبتني بر خدامحوري، عدالتمحوري، كرامت انساني، عقلگرايي، حاكميت ارزشهاي معنوي و اخلاقي، رفع هرگونه عامل انحطاط فكري و اخلاقي، زدودن موانع رشد معنوي و عقلاني بشر، رفع سلطه كفار و ظالمان و طاغوتها و رفع هرگونه استثمار و استعمار و تبعيض و بيعدالتي.
نظريه رهاييبخش مهدويت، دربردارنده نظرية تكامل تاريخي و فطري انسان و همچنين به معناي بسط دينداري و هدايت الهي در چارچوب گفتمان عقلانيت بشري و تجلّي نظرية غلبه حق بر باطل و ارادة حكيمانه و رحيمانه خداوند براي هدايت انسانهاست. اين نظريه تحقق مشيت و اراده الهي در مورد نصرت دين خود و پيامبران و اوليايي است كه از سوي او آمده، به سوي او دعوت كرده و نداي «من الحق الي الحق» سر دادهاند. نظريه مهدويت، نظريه تحقق وعده ( لَأَغْلِبَنَّ أَنَا وَرُسُلِي [21]) و نظريه انقضاي امهال و اجل است كه خداوند فرمود: (لِكُلِّ أُمَّةٍ أَجَلٌ[22]). بنابراين، عصر غيبت و دورة انتظار در درون اين گفتمان معنا مييابد و به نظر ميرسد انتظار به معناي اجل و مهلت بزرگ و اتمام حجت از جانب خدا براي انسان است.
نظريه مهدويت، نظريه خروج از بن بستها و بحرانهايي است كه بشر به دست خود به وجود آورده است: (إِنَّ اللَّهَ لاَ يُغَيِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُوا مَا بِأَنفُسِهِمْ)[23].
نظريه مهدويت، نظريه اضطرار و وقوف بشر، به عجز ذاتي خود و ضرورت التجا و استدعا و استمداد از لطف و رحمت خداوند متعال است: (قُلْ مَا يَعْبَأُ بِكُمْ رَبِّي لَوْلَا دُعَاؤُكُمْ...[24]).
نظريه مهدويت، نظريه هدفمندي خلقت جهان و انسان و باور به اين حقيقت است كه انسان رها شده به حال خود نيست كه هرگونه دخل و تصرفي را در جهان تكويني و نسبت به ديگر مخلوقات اعمال كند.
نظريه مهدويت، نظريه ضرورت نجات از جانب خداوند است كه از برجستهترين مفاهيم و تعاليم مسيحيت به شمار ميآيد. نظريه نجات در مسيحيت، اعتراف انسان غربي است كه استغنا از دين و خدا را ادعا دارد و اينكه نجات، امري بشري نيست، بلكه امري الوهي به شمار ميآيد و منجي، تمثيل اراده و مشيت خداوند و عامل اصلي تحقق ملكوت خدا در زمين است.
نظريه مهدويت، تحقق نتيجة تحدّي خداوند بر ابطال تمام دعوتها و ايدههاي غيرالهي است كه (فَمَاذَا بَعْدَ الْحَقِّ إِلَّا الضَّلَالُ[25]) و در واقع، معناي تحدّي خداوند و اتمام حجت الهي با اهل تمام اديان و مذاهب در سرتاسر عالم هستي است.
نظريه مهدويت، گرايش به دعوت الهي است كه همه انسانها را به «كلمة سواء» و نقطه اشتراك همه اديان توحيدي فراميخواند؛ گرايش به مبناييترين و اساسيترين نقطه اشتراك و اصل و تمام ارزشهاي متعالي كه همان اقرار به عبوديت خداوند است: (قُلْ يَا أَهْلَ الْكِتَابِ تَعَالَوْا إِلَى كَلِمَةٍ سَوَاءٍ بَيْنَنَا وَبَيْنَكُمْ أَلَّا نَعْبُدَ إِلَّا اللَّهَ[26]).
نظرية مهدويت، نظريه دعوت به عدالت و برادري و الغاي تمام تمايزات، تبعيضها و ستمهاست. در واقع، به معناي پذيرش و تضمين كرامت ذاتي و حق طبيعي حيات مساوي براي همه انسانهاست. پذيرش معيارهاي الهي كرامت انسان، علم، عدالت، عقلانيت، تقوا، معنويت، نيكي و خيرخواهي براي همه بشر است.
نظريه مهدويت، دعوت انسانها به كمال، عقلانيت، معنويت، توسعه، عدالت، امنيت؛ دعوت به دستيابي معرفتي جديد درباره انسان و جهان و هدف و فلسفه خلقت؛ دعوت به مديريت الهي بر سرنوشت انسانها و دعوت به حكومت صالحان و حكيمان و كامل ترين انسان بر جهان است.
آمادگي براي پذيرش حاكميت چنين ارزشها و معيارهايي و حكومت چنين انساني بر روي زمين، علاوه بر اينكه امري فطري و وجداني براي همه انسانهاست، به نوعي در آثار برخي از حكماي بزرگ يونان و برخي فيلسوفان غربي مثل ارسطو، افلاطون، اگوستين، نيچه نيز منعكس شده و حاكميت انسانهاي غيرحكيم و ناصالح كه قادر نيستند بر اساس حكمت و عقل حكومت كنند و بر خلاف اميال و اغراض و هواهاي نفساني و القائات گوناگون شيطاني رفتار ميكنند، بدترين نوع حكومت شمرده شدهاند. بنابراين، از اين منظر نيز حكومت جهاني مهدوي، حكومتي كاملاً فطري و عقلاني است كه همه اديان و شرايع بزرگ و حكيمان بزرگ بر آن تأكيد كردهاند.
ادامه دارد |
کریمی که جهان پاینده دارد تواند حجتی را زنده دارد
دانلود پروژه و کارآموزی و کارافرینی
چهارشنبه 4 اسفند 1389 2:36 AM
تشکرات از این پست