انتظار چه جمعهاى... چه غروب غريب و دلگيرى...
چرا سراغي از اين جمعهها نميگيرى؟
مسافري كه هنوز و هميشه در راهى!
كجاي راه سفر ماندهاي به اين ديرى؟
به پیشواز تو آغوش زندگی جان داد
بيا پياده شو از اين قطار تأخيرى...
چقدر پیر شدی روی گونههایم اشك!
تو سالهاست كه از چشم من سرازيرى...
چقدر ماندی در بند انتظار ای دل!
شدي شبيه ديوانگان زنجيرى...
چقدر شاعر مفلوك! قلبت از سنگ است
چطور از غم دوري او نميميرى...