0

سراب

 
mehdi__alizadeh
mehdi__alizadeh
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : شهریور 1388 
تعداد پست ها : 490
محل سکونت : مازندران

شهدا و دفاع مقدس

بی‌سایه مرا آن نور، با خویش کجا می‌برد
بی‌پرسش و بی‌پاسخ، می‌رفت و مرا می‌برد

ها! گفت تماشا کن گل خاک شهیدان را

خالص نشدی ورنه، این خاک تو را می‌برد
!
من بودم و من بودم، در حال شدن بودم

انگار مرا شوری، رقصان به سما می‌برد

هنگامه‌ی محشر بود، یا وعده‌ی دیگر بود

آن پای که بی سر بود، تن را چه رها می‌برد

رو سوی خطر می‌رفت، یا سیر و سفر می‌رفت!؟

هم باورمان می‌داد، هم باور ما می‌برد

پیری که غریبی را، از کرب و بلا آورد

این بار غریبان را، تا کرب و بلا می‌برد

منبع: کتاب حماسه های همیشه جلد1

یک شنبه 29 آذر 1388  2:49 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها